اعتقادات خصوصی – جلسه سیزدهم – ۷ ذیحجه ۱۴۲۷

أعوذ بالله من الشیطانالرجیم

بسم الله الرحمنالرحیم

الحمدلله و الصلاة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله، لاسیما علی بقیةالله روحی و أرواحالعالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یومالدین

 

آیا فرزندان کفّار و مشرکین نجس هستند؟

یکی از مباحثی که شاید کمتر روی آن مطالعه شده این مسئله است که بچه‌های کفار و بچه‌های مسلمان از نظر احکام در چه وضعی هستند. اکثراً فقها و مجتهدین می‌گویند که بچه‌ی کافر به پدر و مادرش ملحق می‌شود، اگر پدر و مادر او کافر باشند این هم نجس است و اگر مسلمان باشند بچه‌شان پاک است. البته این‌جا نظر ما این است که می‌خواهیم ببینیم نجاست و طهارت بر اساس چه چیزی است. آن‌چه که از آیات قرآن و روایات استفاده می‌شود این است که بچه‌ی کافر از باب این‌که «كل مولود يولد على الفطرة» (بحار الانوار/ ج 58، ص 187) هر مولودی بر فطرت خودش تولد پیدا می‌کند و متولد می‌شود، یعنی همان «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» (روم/30)، فطرت هر بچه‌ای، هر کسی این است که مشرک نباشد و خداشناس باشد و از آن طرف، نجاست را خودمان دقیقاً در کتب فقهی می‌گوییم که یک انسان وقتی نجس می‌شود که یا مشرک باشد یا این‌که یکی از ضروریات دین را منکر بشود یا توهینی به خاندان عصمت بکند – حالا البته من دستِ بالای آن را می‌گیرم- یا یک آیه و یا قرآن را منکر بشود یا حالا فطری… این مرتدِ فطری هم اصلا غلط است، یعنی مرتد هیچ‌وقت فطری نیست، این یک مسئله‌ی عارضی است، یا منظورشان از مرتد فطری و غیر فطری این است که یک‌وقت فردی در خانواده‌ی غیر مسلمانی متولد شده ، یک‌وقت مسلمان بوده و بعد ارتداد پیدا کرده و مرتد شده است، اگر مسلمان بوده و مرتد شده نجس است، ما به بقیه‌ی احکام‌شان کاری نداریم، اگر هم در خانواده‌ی کافری متولد شده ولی هنوز دینی برای خودش انتخاب نکرده، مذهبی، شرکی، چیزی برای خودش انتخاب نکرده، این‌جا دلیلی ندارد که ما بگوییم نجس است، چون نجاست یک مسئله‌ی عارضی بوده و به خاطر اعتقادش است، بچه‌ی یک‌ساله اگر اعتقادی داشته باشد، اگر یک معتقداتی داشته باشد همان فطرتش است، فطرتش هم که «علی فطرة التوحید» (الکافي/ ج 2، ص 12) است و مشرک نیست. پس ما طبق آن‌چه که تا به حال بحث کردیم ثابت کردیم که ربّ این‌ها در عالم ارواح صد درصد خدای تعالی بوده و خدا هم به آن‌ها شرک تعلیم نداده و آن‌ها را با شرک تربیت نکرده و وقتی هم که در عالم ذر آمده است – حالا بر فرض از یک پدر و مادر کافری متولد شده باشد- این روایت می‌گوید که «كل مولود يولد على الفطرة»، هر مولودی به فطرت خودش متولد می‌شود، «إلّا أنّ أبواه يهودانه أو ينصرانه» (عدة الداعي و نجاح الساعي/ ج 1، ص 332) مگر این‌که پدر و مادرش او را یهودی یا نصرانی یا مجوسی می‌کنند، پس معلوم است که یک چیزی عارضش می‌شود و بعد نجس می‌شود. بنابراین یک بحث درباره‌ی نجاستِ فرزندان کافر است که ما معتقد هستیم که بچه‌های کفار، نجس ذاتی نیستند مگر این‌که بعد که به حد بلوغ رسیدند همان دین پدر و مادرشان را انتخاب کنند، یا حتی اگر هیچ دینی را هم انتخاب نکنند و همین‌طوری و بی‌تفاوت باشند باز هم ما دلیلی بر نجاست آن‌ها نداریم، وقتی نجس می‌شود که قطعاً منکر خدا، پیغمبر، یا ضروریات دین اسلام بشود، اگر مسلمان باشد به اصطلاح مرتدّ ملّی می‌شود و اگر پدر و مادر یا خودش مسلمان نباشند مرتد می‌شود، همین کلمه‌ی مرتد برایش بس است که بگوییم، البته فرقی که این دوتا با هم دارند در مسائل مختلف دیگر است، آن مرتدی که خودش مرتد شده مثل یک فرد میتی است که باید اموالش را تقسیم کنند، زن بر خانه‌ی او حرام است و خودش هم نجس است، اما آن کسی که پدر و مادرش غیر مسلمان بودند حالا این هم غیر مسلمان است این احکام را ندارد و فقط نجس است، چون خدای تعالی در قرآن می‌فرماید «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ» (توبه/28) مشرکین نجس هستند، این یک بحث.

 

سرنوشت فرزندانی که قبل از بلوغ از دنیا می روند

بحث دوم در همین ارتباط درباره‌ی بچه‌هایی است که قبل از بلوغ می‌میرند، وضع این‌ها چطوری می‌شود؟ چه خواهد شد؟ این‌ها هم همین‌طور، چون روی فطرت‌شان هستند مثل بچه‌ای است که به جلسه‌ی امتحان نرسیده ، حالا به هر دلیلی به جلسه‌ی امتحان نرسیده، خدای تعالی در همان عالم برزخ یک جلسه‌ی امتحانی برای او قرار می‌دهد تا خودش را بشناسد، اگر خوب امتحان داد که در بین خوبان می‌رود و اگر بد امتحان داد می‌رود در بین افرادی که بد هستند، البته بین کافر و مسلمان در این فرقی نیست، یعنی چه یک بچه‌یهودی قبل از بلوغ بمیرد و چه یک بچه‌مسلمان قبل از بلوغ بمیرد، چه آن بچه‌یهودی و چه آن بچه‌مسلمان، این باز شامل آن می‌شود که «كل مولود» هر مولودی «يولد على الفطرة» متولد بر فطرت توحید می‌شود و لذا فرقی هم بین این‌ها نیست، یک امتحانی می‌شوند که اگر خوب امتحان دادند وارد بهشت می‌شوند و اگر بد امتحان دادند حالا خدا با آن‌ها یک معامله‌ای می‌کند.

 

آیا ولد الزنا می تواند به کمالات روحی برسد؟

مسئله‌ی دیگر در همین ارتباط افراد ولدالزنا هستند، در روایات زیاد داریم که ولدالزنا هدایت نمی‌شود، ولدالزنا فلان است، چنان است، و خیلی مذمت کرده‌اند. تعریف ولدالزنا این است که زن و مردی که می‌دانند دارند گناه می‌کنند و با هم نامحرم هستند این‌ها آمیزش کنند و بچه‌ای از این راه متولد بشود، اسم این بچه ولدالزنا است، یعنی بچه‌ی زنا. اگر یک زن و مردی بدون این‌که توجه داشته باشند، حالا به هر دلیلی خیال می‌کنند زن و شوهر هستند یا حواس آن‌ها نیست یا فکر کردند زن و شوهر هستند این‌ها دارای بچه بشوند این بچه‌ی آن‌ها ولدالزنا نیست، ولدالزنا خاصّ همان موردی است که هر دوی مرد و زن در موقع عمل زناشویی بدانند که کار حرامی دارند انجام می‌دهند، حتی اگر در دین دیگری باشند و عقد آن‌ها از نظر ما باطل باشد، ازدواج آن‌ها اصلاً درست نباشد، ولی در دین خودشان درست است، این‌جا باز هم ولدالزنا نیستند. در ولدالزنا آن مذمت‌هایی که هست این‌طور نیست که ما فکر کنیم اگر یک بچه‌ای از زنا متولد شد این دیگر نمی‌تواند کار خوب بکند و حتماً باید کار بد بکند، نه! او هم مثل ما اختیار دارد، می‌تواند خوب باشد و می‌تواند بد باشد، إلّا این‌که ولدالزنا اقتضاء کار بد را بیشتر دارد، ببینید در آن موقعی که نطفه‌ی این بچه بسته می‌شده و پدر و مادر، نیت حرامی داشتند آن حالت و آن نیت در این بچه تأثیر اقتضائی دارد، یعنی بیشتر دوست دارد که کارهای بد بکند، بیشتر دوست دارد که معصیت بکند، بیشتر دوست دارد که بدجنسی بکند، بیشتر دوست دارد که اذیت و آزار بکند، اگر توانست خودش را مثل اولیاء خدا از همه‌ی بدی‌ها دور نگه دارد شاید ثوابش هم بعداً در نتیجه بهتر باشد، به‌جهت این‌که این فرد با مشکلات بیشتری خودش را به کمال رسانده است، حالا اگر این حرف را نگوییم لااقل می‌تواند خودش را به کمال برساند و جزء اولیاء خدا بشود و اگر که نه، در همان راه‌های شیطانی که نفسش به او می‌گوید حرکت کرد که اکثراً هم چون زمام فکر آن‌ها و عقل آن‌ها در دست خدا نیست، در دست یک ولیّ خدا نیست، خواهی‌نخواهی به طرف بدی‌ها می‌روند و غالباً هم اقتضاء زندگی آن‌ها همین می‌شود که ظلم بکنند، اذیت بکنند ولی این را بدانید از روایات ممکن است بعضی‌ها استفاده بکنند که ولدالزنا اصلاً سعادتمند نخواهد شد، نه! این‌طوری نیست، اگر این‌طور جبری باشد مؤاخذه هم نخواهند شد، به‌جهت این‌که خدا این‌طوری قرار داده است، یا اقلاً مثل دیوانه یا دیوانه‌ای که حتی بعداً هم دیوانه می‌شود تکلیفی ندارد، اگر نماز نخواند، روزه نگیرد، واجباتش را انجام ندهد، محرمات را هم ترک نکند – این فرد مرتد مجبور- تازه مثل یک دیوانه می‌شود، مثل یک کسی که نمی‌تواند کار خوب بکند، یک کسی که سکته‌ی مغزی کرده و فراموش کرده است که اصلاً نمازی هم دارد یا ندارد، این‌طوری می‌شود، البته این در صورتی است که بگوییم جبر است و ولدالزنا مجبور است که کار بد بکند، اما اگر گفتیم که نه، مجبور نیست، – همین‌طوری که احساس هم می‌شود که مجبور نیست- ولدالزنا را می‌توانیم تصور بکنیم که می‌تواند کارهای خوب بکند، لااقل اگر نمی‌توانست کار خوب بکند و مجبور بود خب مثل دیوانه‌ها شناخته می‌شدند، نه، این‌طور نیست. پس از دو حال خارج نیست: یا ولدالزنا می‌تواند با زحمت بیشتر خودش را به حقایق برساند و به کمالات برساند و مساوی با اولیاء خدا باشد و یا این‌که باید بگوییم ارزش کار این بیشتر از آن کسی است که حلال‌زاده است و بدون زحمت خودش را به کمال می‌رساند.

 

معنای روایات طینت

 اما خیلی از روایات هست که به آن‌ها روایات طینت می‌گویند، روایات طینت این‌طوری است که «شيعتنا خُلِقُوا مِنْ فَاضِلِ طِينَتِنَا و عجنوا بماء ولايتنا» (بحار الأنوار/ ج ‏53، ص303) از این قبیل روایات زیاد داریم، شیعیان ما از زیادی گِل ما خلق شده‌اند، معنای این چیست؟ آیا معنای آن این است که یک کوه گِلی بوده و یک مُشت آن را برداشتند حضرت صادق را ساختند و بقیه‌ی آن برای ما مانده است و ما را از آن‌ها ساختند؟ این‌که اصلاً گفتنی نیست و بسیار حرف نادرستی است. شیعیان ما «خلقوا من فاضل طينتنا» یعنی از همان طینتی که ما را ساختند این‌ها هم ساخته شدند، طینت ائمه علیهم السلام چه بوده است؟ پدرشان حلال‌خور بوده، با تمام مستحبات و ترک مکروهات و این‌ها زندگی کردند و طبعاً آن نطفه‌ای که از خاک، از گِل، از غذاها تشکیل شده است آن‌ها را به‌وجود آورده، یعنی بدن‌های آن‌ها را به وجود آورده است، بدن شیعه هم این‌طور به‌وجود آمده است و طبعاً پدر و مادر شیعه حلال‌خور بودند، می‌بینید که این‌ها غذای حلال خوردند و نطفه‌شان از غذای حلال به‌وجود آمده است یا مثلاً فرض کنید گناه نکردند، در وقتی که این نطفه بسته می‌شده به یاد خدا بودند و خلاصه توجه به خدا داشتند، غافل نبودند. لذا در دستورات اسلام این است که اگر کسی خواست فرزنددار بشود باید توجه به خدا داشته باشد، نماز بخواند‌، عبادت کند، دستوراتی برای به‌وجود آوردن فرزند داده شده و ائمه‌ی اطهار این‌طوری بودند و شیعیان هم همین‌طور هستند و طبق برنامه‌ی آن‌ها عمل می‌کنند لذا فرزندان‌شان شیعه می‌شوند و آن‌وقت این بدن‌شان از این راه به‌وجود آمده است، آن روح‌شان هم که در عالم ذر شیعه بودند، چون اول باید شیعه باشند بعد بگویند: «شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا» وقتی شیعه بودند روی اختیار خودشان می‌آورند و وارد این بدن می‌کنند و از این بدن وارد دنیا می‌شوند، همانطور که درباره‌ی سادات گفتیم که شیعیان ما از فاضل، از زیادی خاک ما، از سنخ خاک ما خلق شدند.

 

دشمنان خاندان عصمت علیهم السلام از سجین خلق شدهاند

درباره‌ی دشمنان خاندان عصمت هم دارد که آن‌ها از سجّین خلق شده‌اند (تأويل الآيات الظاهرة في فضائل العترة الطاهرة/ ج 1، ص 748) ، از خاک پَستی خلق شده‌اند، خاک پَستی که ما می‌توانیم تصور کنیم – چون هر چیزی که در عالم هست از خاک است، نطفه‌ی انسان هم از خاک است- آن خاک یک خاک حرامی بوده است، پدر و مادر حرام خوردند، معصیت کردند، یاد خدا نبودند و لذا این‌ها را خدا از خاک پَستی خلق کرده است.

 

اصالت با روح است نه بدن و انسان در تعیین سرنوشت دارای اختیار است

پس اگر او از آن خاکی که زیادی طینت خاندان عصمت هست خلق شده است و این هم از سجین که خاک پَستی بوده خلق شده است، حالا وقتی که متولد شدند آیا می‌توانند این‌هایی که بد هستند کار خوب بکنند و آن‌هایی که خوب هستند مثلاً کار بد بکنند؟ بله، در اختیار آن‌ها است، چون عمده روح انسان است. یکی از بحث‌هایی که ما داریم این است که اطبائی که الآن در دنیا هستند، پزشکان روانشناس و پزشکانی که روانپزشک هستند غالباً بر اساس فلسفه پیش می‌روند و اگر روح، یک کسالتی پیدا بکند مثلاً دچار حسد بشود، دچار کبر بشود یا مثلاً فرض کنید یک طوری بشود که همیشه کسل است، همیشه کدر است، هیچ‌وقت خوشی به خودش نمی‌بیند، همیشه ناخوشِ روحی است، این‌ها با قرص‌های اعصاب و این چیزها می‌خواهند او را معالجه کنند، یا دیوانه است می‌خواهند با قرص‌های اعصاب و این چیزها او را معالجه کنند، چرا این‌ها با این قرص‌هایی که به معده می‌رود و بعد در خون می‌رود می‌خواهند او را معالجه کنند؟ به‌جهت این‌که فکر می‌کنند روح انسان از بدن انسان منشعب شده است، یعنی اول بدن بوده و بعد روح از بدن ظاهر شده است، این یک بحثی است، حالا بحث علمی دارد که شاید آقای کاشانی متوجه باشند که از راه مسئله‌ی حرکت جوهری و از آن راه می‌روند، ولی ما معتقد هستیم که اگر روح را ما معالجه کنیم بدن هم گاهی معالجه می‌شود، مثلاً خیلی پزشک‌ها می‌گویند: اگر انسانی باشد که روح صبوری داشته باشد، بردبار باشد، حلیم باشد، اگر این‌طوری شد مرض‌های بدنی او هم کم‌کم از بین می‌رود، ما گاهی دیدیم، مثلاً فرض کنید شما از یک چیزی می‌ترسید، چرا قلبت این‌طور می‌زند؟ قلب مربوط به بدن است، ترس هم مربوط به روح است، مثلاً فرض کنید که در همین تومورهای مغزی می‌گویند اگر کسی ناراحتی زیادی داشته باشد تومور مغزی پیدا می‌کند، اما اگر مثلاً خوش باشد، بگوید و بخندد این تومور ایجاد نمی‌شود، این چه ارتباطی با هم دارند؟ این روح است و آن بدن است، باید ارتباطی نداشته باشند، ما می‌گوییم که روح، بدن را کنترل می‌کند، چون هم سلامتی به آن می‌بخشد و هم مرض به آن می‌دهد، ممکن است شما در اثر یک ناراحتی تب بکنید، در اثر یک ناراحتی فشارخون شما بالا برود، در اثر یک ناراحتی قلبت بگیرد، در اثر یک ناراحتی دهانت تلخ بشود، پس معلوم است که ناراحتی برای روح است و این بدن را تحت تأثیر قرار می‌دهد، اگر یک کسی یک مدتی مثلاً یک‌ماه خواب باشد این شاید هیچ مرضی نگیرد ولی اگر یک مدتی در فشار روحی باشد ممکن است ده‌ها مرض بگیرد. بنابراین ما معتقد هستیم که اصالت با روح است ولی اکثر فلاسفه معتقد هستند که اصالت با بدن است، ما حتی معتقد هستیم که وقتی یک قرص خواب‌آور یا آرامش‌بخش به انسان می‌دهند و انسان هم آرام می‌شود این در اثر تلقین است، یعنی حالا که این قرص را خوردم حتماً خوب می‌شوم و یک آرامش نسبی پیدا می‌کنم، وإلّا اگر انسان بتواند متکی به خدا باشد این مشکلات حل می‌شود، مثلا شما هیچ وقت شب نمی‌توانی بخوابی، چرا؟ برای این‌که شما یک اضطرابی داری، اضطراب مربوط به روح است و خواب نرفتن مربوط به بدن است و امثال این‌ها زیاد داریم. حالا این بحثی است که خیلی هم دایره‌اش وسیع است ولی ما می‌گوییم روح اگر نجس بود بدن هم نجس می‌شود، روح اگر مشرک بود بدن هم نجس می‌شود، روح اگر کافر بود و اعتقاد او کفر بود بدن هم نجس می‌شود، و إلّا بدن نجاستی ندارد، بدن من با بدن یک کافری که هر روز صبح هم حمام می‌رود فرقی ندارد، بدن من و او فرقی ندارد، چرا بدن او نجس باشد و بدن من پاک؟ برای این‌که روح او مشرک است و آن روح، بدنش را هم نجس می‌کند که اگر دست تَر به آن بزنی باید بروی دست خود را آب بکشی ولی بدن مؤمنی که یک ماه هم هست حمام نرفته و کثیف است، بو هم می‌دهد ولی نجس نیست. پس این هم یک مسئله که مسئله‌ی موضوع ولدالزنا و «شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا و عجنوا بماء ولايتنا» بود. شیعیان در عالم ذر اول شیعه بوده‌اند و وقتی که می‌خواستند بدن آن‌ها را درست کنند از فاضل طینت خاندان عصمت که همان حلال‌زاده بودن و همین چیزهایی که مناسب بوده است، مثلا حلال باشد، از حرام استفاده نکنند، از نجس استفاده نکنند، از چیزهایی مثل گوشت خوک و مشروبات و این‌ها استفاده نکنند و نطفه‌ای از حلال به‌وجود بیاورند که آباء خاندان عصمت همین‌طور بودند، بقیه هم همین‌طور هستند، یعنی برای شیعیان هم از بدنی این‌طور است، و در عین حال جبری نیست که بگوییم این‌ها که بدن‌شان از فاضل طینت خاندان عصمت است بدن‌شان چون پاک است پس هیچ کاری جز پاکی نمی‌توانند داشته باشند، این حرف نیست و از آن طرف اگر بدن انسان از سجین باشد، از حرام ساخته شده باشد، پدر و مادر مشروب‌خور و بی‌دین و هر چه شما تصور کنید باشند، طبعاً نطفه‌شان هم از همان بدن است، خیلی نجس و کثیف و سجین است ولی این بچه‌ای که متولد شده قادر است بر این‌که کارهایی بکند که خودش را به مقام اولیاء خدا برساند، مثلاً مثل محمد بن ابی بکر، از ابی بکر بدتر آدمی نبود ولی بچه‌اش محمد بن ابی بکر شد، از امام هادی یا ائمه‌ی اطهار هیچ پدر و مادری بالاتر نبودند ولی بچه‌های آن‌ها معصیتکار شدند، این مربوط به اختیار خود انسان است، چون خودش اختیار دارد ولدالزنا ممکن است خوب بشود، بچه‌ی کافر ممکن است خوب بشود و برعکس ممکن است حلال‌زاده از ولدالزنا هم بدتر باشد، ممکن است کسی که از فاضل طینت خاندان عصمت متولد شده است این از هر کافری بدتر بشود برای این‌که اختیار در کار است، چون اختیار هست این مسائل هم هست. این چند تا مسئله بود که لازم بود بگویم و هیچ بحثی ما در این موضوع نداریم.

 

معنای جبر و تفویض و اختیار

حالا که صحبت از این مسئله شد مسئله‌ی جبر و تفویض و اختیار را هم برای شما بگویم. معنای جبر این است که هر کاری انسان می‌کند با اراده‌ی خدا است، این معنای جبر است، یعنی من از خودم هیچ اختیاری ندارم. معنای تفویض هم این است که خدا ما را خلق کرده ولی کارهای ما را مطلقا به خود ما واگذاشته است. معنای «أمر بين الأمرين» (عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال/ ج 20، ص 798) که امام صلوات الله علیه می‌فرماید را من حالا می‌خواهم بگویم؛ ببینید، جبر را ما یقین داریم که نیست، حتی وجدان ما، همان فطرتی که خدا در عالم ذر به ما تعلیم داده است، همان می‌گوید، می‌گوید: «این‌که گویی این کنم یا آن کنم / خود دلیل اختیار است ای صنم»، انسان می‌گوید: نمی‌دانم چه‌کار بکنم، اگر جبر است که تو بدانی یا ندانی فرقی نمی‌کند، همان کاری که باید بشود انجام می‌شود! آن شاعر دیگر که جبری است می‌گوید: «بر سر هر لقمه بنوشته عیان / از فلان بن فلان بن فلان»، لقمه‌ای که مثلاً الآن شما در دهانت می‌گذاری این از قبل تعیین شده است که برای شما است و کسی حق خوردنش را ندارد ولی ما می‌بینیم این‌طوری نیست، همان لقمه را اراده کردیم دهان خودمان بگذاریم ولی دهان رفیق‌مان می‌گذاریم، می‌شود، باز می‌توانی برگردی به همان دهان خودت، همین علامت اختیار است. می‌گویند بعضی از افراد، مثلاً ابوحنیفه داشت می‌گفت: جبر درست است، بعد بهلول آن‌جا نشسته بود، البته سه مسئله را مطرح کرده بود، یکی این بود ‌که هر کاری که انجام می‌شود خدا انجام می‌دهد، که معنای جبر است یعنی ماها هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم؛ بله، جبر در خورشید و ماه و در ستارگان و این‌ها هست ولی ما احساس می‌کنیم که اختیار داریم، کاملاً مختار هستیم. ببینید، خدای تعالی درباره‌ی همه‌ی کارهایی که می‌خواهد در دنیا و در عالم انجام بشود علم دارد که این کارها انجام می‌شود و هیچ برو برگردی هم ندارد، ولی در بعضی از کارها علمش با قدرتش و با اراده‌اش توأم است، یعنی اراده‌اش را هم کنارش می‌گذارد، قدرتش را هم کنارش می‌گذارد، خیلی از کارها هم هست که مربوط به ماها است و به اختیار ما گذاشته، یعنی الآن ستاره‌ها، ماه و خورشید، نمی‌دانم تمام آن‌چه که هست، همه‌ی این‌ها را خدا اراده کرده است که این‌طوری باشد و همین‌طور هم هستند و هیچ تخطی هم ندارند اما برای این‌که ما بندگی خدا را بکنیم خدا می‌فرماید: «وَ قَضى‏ رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ» (إسراء/23) خدا گذرانده است، از علمش هم گذرانده است که عبادت نکنیم مگر خدا را، خیلی‌ها عبادت نمی‌کنند، چرا؟ برای این‌که عملش در اختیار انسان است، خدا آن را می‌خواهد، خدا می‌خواهد که همه‌ی موجوداتی که در عالم هستند بندگی خدا را بکنند ولی در خصوص انسان که قبلاً هم گفتم، در خصوص انسان که انسان را إکرام کرده است اختیار را دست خودش داده است، مثل آن بچه‌ی کوچکی نیست که بی‌اختیار زندگی می‌کند، مثل انسان بزرگی است که اختیار دست خودش است، اختیار را دست خودش داده است، این معنای «أمر بین الأمرین» است، نه شما صد درصد مجبور هستی و هر کاری که باید بکنی می‌کنی یا انجام می‌دهی و در واقع خدا می‌کند و نه این‌طور است که همه‌ی کارها با شما باشد، خیلی از کارها هست مثلا الآن هیچ‌وقت هیچ‌کس دوست ندارد مریض بشود ولی مریض می‌شود، هیچ‌وقت هیچ‌کس دوست ندارد غافل از خدا باشد ولی می‌شود، خیلی از چیزها هست که در اختیار ما نیست، خود ما همین‌طور هستیم و خیلی از چیزها هست که ما وجدان می‌کنیم که در اختیار ما هست و خدا اراده و قدرتش را کنار علمش نگذاشته است، اگر تو این کار را بکنی خدا از ازل همین را می‌دانسته و اگر کار دیگری بکنی خدا از ازل همان کار را می‌دانسته؛ در مورد تفویض هم گفتم که معنای آن این است که بگوییم: کار را خدا به ما واگذاشته است، الآن خیلی از فلاسفه هستند که می‌گویند کارهای بزرگ را خودِ خدا انجام داده است، آسمان را خلق کند، زمین را خلق کند ولی حالا من در مورد بقیه‌ی کارها بگویم که خدا کاری ندارد! تفویض کرده و گفته است خودت هر کاری می‌خواهی بکنی بکن! این هم نیست، به‌جهت این‌که تفویض که صد درصد در اختیار خود من باشد ما می‌بینیم باز این‌طور نیست، پس نه صد درصد در اختیار ما هست و نه صد درصد در اختیار ما نیست، این معنای «أمر بین الأمرین» است. چون این‌ها مسائل متفرقی است که باید گفته بشود، آیاتی در قرآن است که «يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ» (نحل/93) هر کسی را خدا بخواهد گمراه می‌کند و هر کسی را خدا بخواهد هدایتش می‌کند، معنای آن این نیست که هر کسی را بخواهد همین‌طوری بدون جهت هدایت کند، هیچ دیوانه‌ای چنین کاری نمی‌کند که مثلاً دو نفر که صد درصد مساوی باشند، یکی باشند، یکی را راهنمایی کند و یکی را گمراه کند، نه، خود خدا در قرآن توضیح داده است: کسی را که هدایت می‌کند که جهاد با نفس ‌کند، «وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا» (عنکبوت/69) کسی که خدا او را گمراه می‌کند در حقیقت واگذارش می‌کند، گاهی می‌شود مثلاً در یک جای شلوغی شما دست یک فردی را که هیچ آدرسی، هیچ چیزی ندارد گرفتید، اگر او را رها کنید این گم می‌شود، معنای گمراه این است، خدا به محض این‌که انسان را رها کند و هدایت نکند انسان گمراه می‌شود، هدایت نکردنِ خدا مساوی با گمراهی انسان است. این‌ها هم مطالبی بود که باید گفته می‌شد، البته فکر می‌کنم بقیه‌ی مطالب دیگر ضرورت ندارد که ما این‌طوری جلسه تشکیل بدهیم مگر این‌که سؤالی داشته باشید. هر وقت سؤالی داشته باشید ما در خدمت هستیم.

و صلی الله علی سیدنا محمد و آله أجمعین.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه دوازدهم – ۶ ذیحجه ۱۴۲۷

أعوذ بالله من الشیطانالرجیم

بسم الله الرحمنالرحیم

الحمدلله و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین لاسیما علی بقیةالله فی الارضین روحی و أرواحالعالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یومالدین

 

دو دلیل مهم ایجاد صفا‌ت ‌رذیله در روح انسان در دنیا

شب گذشته درباره‌ی این صحبت کردیم که انسان در دنیا که باشد خواهی‌نخواهی از اولِ کوچکی به دو علت نفسش دارای صفا‌ت ‌رذیله می‌شود: یکی به خاطر این‌که ایمان و اعتقاد کاملی به خدا ندارد اگرچه فطرتش هست، که این علت اول، ضعیف است، و علت دوم هم این است که حواس پنج‌گانه تحت تأثیر چشم و گوش و زبان و این‌طور چیزها قرار می‌گیرد، این‌ را گفتیم که برای انسانی که از مادر متولد می‌شود خواهی‌نخواهی آلودگی هست، ضبط می‌کند، صفا‌ت‌ رذیله را در خودش به وجود می‌آورد، بالأخره دنیا جای آلودگی است و آلودگی‌هایی خواهی‌نخواهی پیدا می‌کند.

 

وجوب تزکیهی ‌نفس در دنیا یا قیامت برای رستگاری

از آن‌طرف هم پروردگار متعال جدّاً و قاطعانه فرموده: باید خودتان را تزکیه کنید، رستگاری را تنها در تزکیه‌ی ‌نفس قرار داده است، ببینید در سوره‌ی شمس یازده تا قسم خورده، حالا اگر قسم‌ها با همین ظواهرش باشد که قسم به خورشید و قسم به نور خورشید و قسم به ماه و قسم به آسمان، قسم به زمین، خلاصه تقریباً به همه چیز قسم خورده و در آخر هم قسم می‌خورد به خود انسان، به نَفس، و قسم به کسی که این نَفس را آفریده، بعد می‌فرماید: «قَدْ أَفْلَحَ» (شمس/9)، با کلمه‌ی «قَدْ» فرموده، آن‌هایی که درس خواندند، ادبیات خوبی دارند می‌فهمند که «قَدْ» بر سر فعل ماضی که درمی‌آید به معنای تحقیق است، یعنی قطعی، «قَدْ أَفْلَحَ» قطعی است، یعنی اصلاً این کار شد، آن هم خدا دارد می‌گوید، «مَنْ زَكَّاها»، تزکیه‌ی ‌نفس را به خود انسان نسبت می‌دهد، البته در قیامت خدا کمک می‌کند، در دنیا هم خدا کمک می‌کند ولی خدای ‌تعالی در یک آیه‌ای می‌فرماید: «وَ لايُزَكِّيهِمْ» (بقره/174)، در قیامت آن‌ها را تزکیه نمی‌کند، چون آن‌جا جایی است که خدای ‌تعالی باید کمک بکند به‌خاطر این‌که هیچ وسیله‌ی تزکیه‌ی ‌نفس آن‌جا نیست، ولی در دنیا یقینی است که انسان خودش باید فعالیت کند، حتی به عقیده‌ی من قبل از تکلیف، حالا آن‌قدر حواس‌ها پرت است که بچه‌ی قبل از تکلیف اصلاً نمی‌تواند بفهمد که تزکیه‌ی ‌نفس یعنی چه، حتی بعد از تکلیف هم نمی‌توانند بفهمند، حالا به هر حال تا انسان در دنیا هست باید تزکیه‌ی ‌نفس بکند.

 

دلیل تنظیم برنامه‌ی مراحل هفت‌گانه‌ی تزکیه‌ی ‌نفس بوسیله‌ی حضرت استاد

شب گذشته به خدا می‌گفتم که خدایا! تو می‌دانی من از سن چهارده‌سالگی به فکر تزکیه‌ی ‌نفس و به فکر خلوص بودم، به فکر این بودم که همه‌ی کارهای من برای خاطر تو باشد، حالا اگر نشده دیگر نشده است، تزکیه‌ی نفس را من در آن سنین دنبالش بودم، من برای تزکیه‌ی ‌نفس خیلی زحمت کشیدم، شاید شما متوجه نباشید که الآن مسافرت مسئله‌ای نیست، چیزی نیست ولی انسان بلند شود برود حاج ملاآقاجان را در زنجان پیدا کند یا او بیاید ما را پیدا کند، چطور به هم متصل بشویم، یا مثلاً فرض کنید که علمای بزرگ… به یاد دارم که حاج‌شیخ حبیب‌الله گلپایگانی بعد از نماز صبح و قبل از آفتاب یک تفسیری می‌گفت، ضمناً درس اخلاق هم وسط‌های آن می‌داد، ما سه چهار نفر بودیم می‌رفتیم، دوتا بازاری بودند، یک طلبه‌ای بود و من، به درس ایشان می‌رفتیم که در ضمنِ تفسیر، بعضی حرف‌ها را هم می‌زد، آقای رضوی را پیدا کردم، آقای کوهستانی و امثال ایشان، در مجموع هفت هشت نفر بودند، دیدم که این‌ها به ما برنامه نمی‌دهند، من می‌توانم یک روز بلند شوم بروم زنجان، یک روز بلند شوم به درس آقای گلپایگانی بروم یا یک ساعت در روز درس آقای گلپایگانی بروم، یک ساعاتی مثلاً بروم پیش آقای… اما هیچ دستوری که حالا مثلاً چه کار بکن یا چه کار نکن نداشتیم. شاید تا بیست‌سالِ قبل – که حدوداً چهل‌سال از 14 سالگی که به فکر این مسائل افتادم می‌گذشت- خواهی‌نخواهی همین‌طوری بود، هر کسی یک چیزی می‌گفت، حتی به یاد دارم پیش آقای الهیان که از اهل معنا بود رفته بودم، ایشان سکته کرده بود و نمی‌توانست حرف بزند، همین‌طور به ایشان گفتم یک چیزی به من یاد بدهید، ایشان گفت: وقتی آمدی که من زبان ندارم و نمی‌توانم حرف بزنم و خیلی هم متأسف شدم. آن‌قدر دنبال این مسئله بودم که حساب نداشت ولی هیچ‌کدام از این‌ها هیچ راه عملی به ما نشان ندادند، البته ما باز هم به‌عنوان این‌که «مَن عَلّمني حَرفاً، فقد صَيَّرني عبداً» (عوالی اللئالی/ ج ‏1، ص 292)، همه‌ی آن‌ها را به‌عنوان استاد، به‌عنوان یک فردی که به ما چیزی یاد داده است احترام کردیم، اکثراً فکر می‌کنند که مرحوم حاج‌ملاآقاجان یا آقای کوهستانی ما را می‌نشاندند و همین‌طور که من برای شما برنامه تعیین می‌کنم آن‌ها هم برای ما برنامه می‌دادند و حال این‌که این‌طوری نبود، من یک کلمه هم از آن‌ها مرحله نگرفتم، اگر یک وقتی از ما ضعفی می‌دیدند می‌گفتند: استقامت داشته باش، اگر یک وقتی یک انحرافی می‌دیدند تذکر می‌دادند، می‌خواست ما یک انحرافی از خودمان نشان بدهیم تا بگویند: در صراط‌مستقیم باش! یک وقتی یک گناهی می‌دیدند می‌گفتند: توبه بکن، یک وقتی یک بی‌محبتی نسبت به خدا می‌دیدند می‌گفتند: با محبت باش، شاید این‌ها را تک‌تک می‌گفتند، الآن هم همه می‌گویند، الآن در کتاب‌ها هم پُر است ولی این‌که از کجا شروع بکن، چطوری شروع بکن، تحت یک برنامه‌ی حساب‌شده‌ای باشد، یک طوری باشد که التزامی در آن داشته باشیم، این‌ها برای ما نبود، برای هیچ‌کس هم نبود، من یک نفر را هم ندیدم که این‌طوری باشد، این هم که می‌بینید الآن این مسائل خیلی برای آن‌ها بغرنج است برای این است که قبلاً نبوده است، نه این‌که نبوده است، مطالب آن بوده است منتها مثل این‌که آجر و سیمان و گچ و این‌طور چیزها باشد بعد خیال کنیم خانه داریم، نه! این را باید ساخت، من با خیلی افراد مرتبط بودم، آقای حاج‌ حیدر معجزه بود، این طرفی‌ها هم مرحوم آقای انصاری بود، حاج‌آقا جواد خودمان بود که خدا ایشان را رحمت کند، همه همین‌ها بودند دیگر، شما – مخاطب جناب آقای کاشانی هستند – که تقریباً یک مقدار وارد هستید، حتی من با آشیخ‌جواد انصاری از مشهد تا کوه‌سنگی پیاده رفتم، چون آن‌وقت‌ها بیابان بود، یک کلمه به من برنامه نداد، من فکر کردم که باید برنامه‌ای تنظیم کرد، نمی‌شود خدا دستور بدهد و برنامه‌ای نداشته باشد، تا به همین روایت معروف برخورد کردم که درباره‌ی فقیه می‌گوید: «مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ، صَائِناً لِنَفْسِهِ، حَافِظاً لِدِينِهِ، مُخَالِفاً لِهَوَاهُ، مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ» (وسائل الشیعة/ ج 18، ص 94 و 95؛ الاحتجاج/ ج 2، ص 264)، همان موقع‌ها بود که با شما صحبت بود مدارک این را جمع کنیم که شما خیلی هم زحمت کشیدید و حالا بعضی‌ها خیال می‌کنند که دیگران مقدّم هستند ولی از همه قدیمی‌تر در جمع کردن مدارک و این‌ها خود شما هستید.

 

 

شرط اوّل: روی برنامه و ترتیب جلو برود (یقظه، توبه، استقامت، صراط‌مستقیم، محبت، جهاد با نفس، عبودیت)

این ترتیبی که الآن شاید همه‌ی شما هم حفظ باشید ترتیب داده شد؛ یک شرط موفقیت، ترتیب است که انسان روی برنامه جلو برود، اگر شما مدرسه بروید، حتی در یک دبستانی، روز اول شما را کلاس ششم نمی‌برند، روز اول شما را کلاس اول می‌برند، بعد یک‌سال باید در کلاس اول باشید، اگر یک روز هم غیبت داشته باشید همان را هم پای شما حساب می‌کنند، مگر کسی نخواسته باشد باسواد بشود، مدرسه آزاد است می‌خواهد برود یا می‌خواهد نرود، اگر نرفت بی‌سواد می‌ماند و اگر رفت باسواد می‌شود، کلاس دوم هم همین‌طور است، کلاس سوم هم همین‌طور است، اسم‌های آن را عوض کردند وگرنه سابق، نظام قدیم همین بود که کلاس چهارم و پنجم و ششم، بعد هم کلاس‌های دبیرستانی بود، این‌ها را باید همین‌طور به ترتیب جلو رفت، اگر شما روز اول کلاس ششم رفتید و روز بعد کلاس اول رفتید هیچ چیزی یاد نمی‌گیرید، نه کلاس اول را یاد می‌گیرید و نه کلاس ششم را. پس بنابراین اول چیزی که در این مسئله خیلی مهم است تا موفقیتی حاصل بشود همین مسئله‌ی ترتیب است که از توبه و یا یقظه شروع می‌شود و تا عبودیت پیش برود، یعنی روی آن کار بشود، ثبت بشود، فطرت انسان صد درصد در این جهت روشن بشود. این یک ترتیبی است که باید داده بشود، پس اول، ترتیب است.

 

شرط دوّم: یک سال یا بیشتر در هر مرحله کار کند تا تثبیت شود

دوم، مدتی انسان روی یک مرحله کار بکند که این مرحله در او تثبیت بشود، – بعضی وقت‌ها مدتش خیلی بیشتر از یک‌سال می‌شود- یعنی مدام تصمیم داشته باشد که استقامت بکند، ولی طبعاً به یک مشکلاتی برخورد می‌کند آن‌جا باید استقامت کند. یکی از همین دوستان که شخصی است و شخصیتی دارد مشهد بود، می‌گفت: برای این‌که ترس من از بین برود شب‌ها تنها در این پارک جنگل اطراف شهر می‌روم آن‌جا راه می‌روم که نترسم، ترس من از بین برود. آن‌قدر افراد، در همین مدت‌ها فعالیت می‌کردند که ترس‌شان از غیر خدا، اعتمادشان به غیر خدا از بین برود، دارای قاطعیت باشند، دارای اعتماد به نفس باشند و صفات ‌بد را نداشته باشند و ارکان استقامت را داشته باشند و قوی باشند. همین‌طور انسان باید یک مدتی روی این برنامه‌ها کار بکند تا کاملاً در آن مرحله و در آن وضع، تثبیت بشود.

 

شرط سوّم: در پیاده کردن این مراحل حتماً استاد لازم است

سوم این‌که در پیاده‌کردن این مراحل، انسان حتماً استاد لازم دارد، استاد به معنای این نیست که هرچه من گفتم چه بفهمی و چه نفهمی باید عمل بکنی! هر کاری حتی قالی‌بافی هم بخواهید انجام بدهید یک استاد می‌خواهید، انسان نمی‌تواند بگوید: من چرا نمی‌توانم قالی‌ ببافم ولی فلان دختر روستایی می‌تواند قالی ببافد؟ به‌جهت این‌که او استاد دارد ولی من نداشتم. انسان از همان اول باید متوجه باشد که آیا این فرد دارای یقظه هست؟ از خواب‌ غفلت بیدار شده است؟ می‌فهمد؟ که ما همه‌ی این‌ها را با مسامحه رد کردیم، رد شدیم، واقعاً بیدار شده است؟ وقتی‌که اسم خدا برده می‌شود بدنش می‌لرزد؟ اگر بدنش نمی‌لرزد اقلاً به یاد خدا می‌افتد؟ وقتی به یاد خدا می‌افتد اقلاً کارهای لغو و بیهوده‌اش را ترک می‌کند؟ اگر نمی‌افتد و اهمیّت نمی‌دهد و سر به هوا است معلوم است که این خواب است، این با همین حالت بمیرد حتماً در برزخ در خواب است، برای این‌که دیگر خواب یک‌سره می‌شود، در روایت دارد «الصِّرَاطَ صِرَاطَانِ صِرَاطٌ فِي الدُّنْيَا وَ صِرَاطٌ فِي الْآخِرَةِ» (معاني الأخبار/ جلد 1، ص 32)، مثل ریل قطار است، وقتی یک راه‌آهنی از ایران به ترکیه وصل بشود قطار از ایران به ترکیه می‌رود و همان‌طوری که در ایران بوده است در ترکیه هم هست، همان‌طوری که در دنیا بوده است در آخرت هم هست، افرادی که الآن می‌میرند اگر واقعاً غافل باشند، از حقایق غفلت داشته باشند، حتی ممکن است وصیت هم که بکند در ارتباط با مال دنیا باشد و همه‌ی آن مربوط به دنیا باشد، این شخص در عالم ‌برزخ هم همین‌طور است، در عالم‌ قیامت هم همین‌طور است، تا این را درستش نکنند که نمی‌گذارند داخل بهشت برود. افراد با هم فرق می‌کنند، کلی با هم فرق می‌کنند، پس یک استادی می‌خواهند که آن‌ها را راهنمایی کند، در مورد یقظه بداند که این شخص چقدر یقظه دارد، افرادی هستند که بی‌جهت بدن‌شان می‌لرزد و همیشه از خدا می‌ترسند، افرادی هم هستند که انسان احتمال هم نمی‌دهد که این خواب باشد، می‌گوید این مرده است! به‌جهت این‌که هرچه به او می‌گوید باز هم او کار خودش را می‌کند، این مرده است، به این دوتا که نمی‌شود یک برنامه داد، افرادی هستند که هرشب و روز توبه می‌کنند و افرادی هم هستند که می‌گویند: ما چه‌کار کردیم که این‌قدر توبه بکنیم؟ خود من به یکی گفتم چهل‌روز مثلاً توبه بکند، به من می‌گفت من این‌قدر گناه نکردم که توبه کنم! کسی که گناهان کبیره و جنایات بزرگ کرده است با کسی که تازه مکلف شده است یکی است؟ این را حتماً باید استاد تشخیص بدهد، خلاصه این‌که بدون استاد نمی‌شود و همین‌طور چیزهای دیگر، مراحل دیگر و … پس این هم سوم شد. اول: ترتیب؛ دوم: در کارها بیشتر ماندن؛ سوم: استاد که استاد هم لازم است.

 

شرط چهارم: تکمیل هر مرحله و بعد رفتن به مرحله‌ی بعد

و چهارم این‌که انسان باید دوام داشته باشد، البته دوام روی یک کار را نمی‌گویم، آن را که گفتم، یعنی از اول که شروع می‌کند پشت سر هم باشد، یعنی مثلاً یکی توبه کرده است بعد رفته و گناه کرده است، باز باید دومرتبه توبه بکند، باید از سر بگیرد، اگر مشغول استقامت بوده و بعد رها کرده، یک ضعفی نشان داده، بعد ضعف‌هایی پشت سر هم آمده است، این نمی‌تواند بگوید: حالا من بروم صراط ‌مستقیم و این‌ها، نه! باید باز استقامتش را تکمیل بکند، به‌طوری‌که وقتی به پایان رسید، به مرحله‌ی عبودیت رسید، تمام این مراحل را خودکار، حتی در زمان غفلت انجام بدهد، پس این هم چهارم.

 

نکته‌ی پنجم: پیشرفت در مراحل به اندازه‌ی کشش افراد

پنجم این‌که اگر شخصی به خودش نمی‌بیند که بتواند همه‌ی مراحل را طی کند هر کدام را می‌تواند انجام بدهد. بعضی‌ها هستند که فکر می‌کنند حالا که نتوانستند تزکیه‌ی ‌نفس بکنند می‌توانند بدترین گناهان را هم بکنند، نه! اگر همان مرحله‌ی اول باشد جزو خوبان خواهد بود، مثلاً در مرحله‌ی توبه از گناهان خود توبه کند و همیشه در حال توبه باشد، همین خوب است، مسئله‌ای نیست و لذا ما در اوایل که همه مراحل را نفهمیده بودند یک مرحله را به طرف می‌دادیم و طرف هم مشغول آن مرحله بود، بعد ما می‌دیدیم که این نمی‌تواند مرحله‌ی بعدی را طی کند، همان‌جا تمامش می‌کردیم، او هم در همان مرحله بود و یک انسان درست و حسابی بود، بعد بعضی رفقا برداشتند در کتاب‌ها نوشتند و همه فهمیدند که مراحل چیست، حالا چه درست و چه نادرست، ما افرادی داشتیم که حتی آن‌قدر یقظه نداشتند که اقلاً مال مردم را نخورند، آن‌قدر بیدار نبودند، این‌ها همین‌طور با خواهش و تمنا آمده بودند یا از غفلت ما استفاده کردند یا از حقه‌بازیِ خودشان استفاده کردند و به مرحله‌ی جهاد با نفس آمدند ولی مال مردم را می‌خورد، البته این تقصیر ما هم نیست، به‌خاطر این‌که من این‌طوری فکر می‌کردم و حتی می‌گفتیم شاید بعد متنبه بشود! ولی نمی‌شد. پس این هم یک مسئله است که ضرورت ندارد همه‌ی مراحل را شخص طی کند، همان مرحله‌ی توبه برای یک نفر خوب است و همان را داشته باشد.

 

نکته‌ی ششم: هر مرحله‌ای ارزش ذاتی خودش را دارد

ششم این‌که انسان باید بداند که هر مرحله‌ای از این مراحل را که می‌گذراند، خودِ این مرحله، ارزشِ ذاتی دارد، مقدماتی نیست. یک‌وقت هست که انسان نردبان می‌گذارد که به پشت بام برود، آن نردبان چه ارزشی دارد؟ هیچ ارزشی! به جهت این که من می‌خواهم به پشت بام بروم، نردبان وسیله است، مقدمه است، نه این‌که خودش ارزش وجودی داشته باشد؛ اما یک‌وقت هست که خود مرحله ارزش وجودی دارد، توبه ارزش وجودی دارد، یقظه ارزش وجودی دارد، در هر کس یقظه یا توبه یا استقامت یا هر کدام از این‌ها باشد مستقلاً خدای ‌تعالی به او ارزش و ثواب می‌دهد، مثلاً حالا یک کسی در مرحله‌ی توبه است و مُرد، این کار او ارزش دارد، در مرحله‌ی استقامت بود و مُرد، این ارزش دارد، نه این‌که فکر کنید این‌ها ارزش ندارند، ذاتاً هر مرحله‌ای به خودی خود یک ارزشی دارد.

 

نکته‌ی هفتم : لطف پروردگار به سالکین الی الله

هفتم این‌که از روایات و آیات استفاده می‌شود که پروردگار، یک لطفی به این‌هایی که شروع به مراحل کردند دارد، مثلاً فرض کنید یک کسی در مرحله‌ی توبه یا در مرحله‌ی استقامت است، این مرحله را شروع کرده و جدی هم هست ولی از دنیا می‌رود، روایت دارد «من مات فی طلب العلم مات شهیدا» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام/ جلد 1، ص 186)، کسی که در راه طلب علم بمیرد شهید مرده است.

 

علوم سه‌گانه‌ی الهی (اعتقادات، تزکیه‌ی ‌نفس، فروع احکام)

طلب علم هم منظور همان علمی است که به ما گفته‌اند، همان «الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ» (عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال/ ج 20، ص 783)، علم سه تا است، بقیه‌اش علم نیست، خیلی هم این مسئله واضح است، همین امشب بعد از نماز مغرب نشسته بودم فکر می‌کردم، می‌دیدم واقعاً غیر از این سه علم هرچه که باشد، ارزشی ندارد، انسان حتی با علمش در یک لحظه تخت بلقیس را از جایی به جایی ببرد، این اگر خدایی باشد و مراحل را طی کرده باشد ارزش دارد و إلّا هیچ ارزشی ندارد، شما در یک ساعت نشستید یک سفینه‌ی فضانورد ساختید و به آسمان رفته است، همه‌ی دنیا هم شما را تشویق کردند، دیگر از این که بالاتر نمی‌شود، همه‌ی دنیا شما را تشویق کردند، این تا چقدر دوام دارد؟ تا زنده هستید به دردتان می‌خورد، همین آقای رضازاده که الآن دیگر تمام دنیا ایشان را به‌عنوان قهرمان می‌شناسند، هفت‌هشت سالِ دیگر اولاً از کار می‌افتد، ثانیاً وقتی مُرد ممکن است در رسانه‌ها و در بین مردم بگویند ولی گفتن، فایده‌ای ندارد، برای خود او چه فایده‌ای دارد؟ هیچ! همه‌ی علوم همین‌طور است جز سه علم: یکی علم اعتقادات است، اعتقادات تو خوب باشد برای همیشه از آن استفاده می‌کنی. شما فکر نکنید خدای‌تعالی با مسامحه برخورد می‌کند، از آن‌طرف هم بدانید، خدای‌تعالی آشغال را در زباله‌­دانی می‌ریزد، کسی‌که خودش را نساخته باشد و یکپارچه آشغال باشد مثل صدام، این را هیچ‌وقت نمی‌برد کنار حضرت ‌امیر بنشاند، این آشغال است، شما در سفره‌تان غذاهای خوب گذاشتید یک غذای بدی هم گذاشته باشید که بو می‌دهد و گربه هم دهان زده است، اگر این آشغال باشد آن را در زباله‌دانی می‌اندازید، می‌گویید: آقا این را ببر در سطل آشغال بینداز و بعد بیا، جهنم سطل آشغال خداست، این مسلّم است، انسان‌های غافل از خدا که خدا را دائماً در نظر ندارند یا لااقل وقتی‌که توجه می‌کنند خدا را نمی‌بینند، ترمزی به نام خدای ‌تعالی در زندگی آن‌ها فعال نیست، این‌ها آشغال هستند، منتها ما می‌گوییم إن‌شاءالله خوب هستند و مسئله‌ای نیست. شما شبانه روز زندگی‌تان را محاسبه کنید ببینید چقدر برای خدا کار کردید؟ چقدر متوجه خدا بودید و چقدر هم متوجه چیزهای دیگر بودید؟ أقلاً ساعاتی به یاد خدا باشید، با خدا باشید، شما می‌گویید: من نماز می‌خوانم، در نماز هم حواس اکثریت پرت است. من در شب‌های اول شرح دادم این خدایی که احاطه بر وجود ما دارد، حتی یک لحظه «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» (بقره/255)، این‌که نمی‌شود از ما غافل بشود.

 

سایر علوم فضیلت است

پس این سه علم است که به درد انسان می‌خورد: علم اعتقادات است و فروع هم برای این است که ببینیم خدا چه گفته است، ببینیم دستورات الهی چیست، حالا یا تقلیداً و یا اجتهاداً، هر طوری. یکی هم علم تزکیه‌ی ‌نفس است، این سه تا علم است که به درد انسان می‌خورد، یعنی دائماً به درد می‌خورد، بقیه‌ی آن «فَضْلٌ» (منیة المرید في أدب المفید و المستفید/ ج 1، ص 369)، حالا بعضی‌ها می‌گویند: فضل به معنای زیادی و بی‌خود است، بعضی‌ها می‌گویند: فضیلت است، که به نظر من فضل همان فضیلت است، یعنی انسان داشته باشد چه بهتر و اگر هم نداشته باشد اشکالی ندارد، و این شرایطی را که گفتم باید حتماً برای تزکیه‌ی ‌نفس وجود داشته باشد، حالا انسان را قطعه‌قطعه بکنند و بگویند آقا این نباشد، بی‌خود می‌گویند، این حتماً هست و باید انجام بشود، پس این هفت چیز را باید انسان در باب تزکیه‌ی ‌نفس متوجه باشد.

 

هرکس تزکیه‌ی ‌نفس کند خدا او را دوست دارد

آن‌وقت تزکیه‌ی ‌نفس که کرد چه می‌شود؟ پاک می‌شود، پاک که بود چه می‌شود؟ کارهایش حساب پیدا می‌کند، کارهایش روی برنامه است، کارهایش روی برنامه بود چه می‌شود؟ خدا او را دوست دارد، خیلی ساده است دیگر. شما ببینید مثلاً در قرآن می‌فرماید: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ‏» (بقره/195)، محسنین آن‌هایی هستند که کارهایشان روی برنامه و نیکو است، خدا آن‌ها را دوست دارد، با خدا ارتباط دارند، اخلاقیات آن‌ها درست است، انسانیت آن‌ها درست است و همه چیز آن‌ها درست است. اگر کسی یک سرسوزن از آن‌چه خدا می‌خواهد خارج بشود انحراف پیدا کرده است، فرقی نمی‌کند، البته خدا عَفُوّ است، خدا می‌گذرد وإلّا همان جا باید گوش ما را بگیرد و بپیچاند که چرا این کار را کردی؟ چرا این‌قدر غافل بودی؟ این هم مسئله‌ی تزکیه‌ی ‌نفس است،

 

محبت به خدا یا محبت به اجر و ثواب خدا

البته باید همین جهاتی که من الآن خدمت شما عرض کردم همیشه آویزه‌ی گوش شما باشد، نگویید که حالا مثلاً مرحله‌ی استقامت را ما قبل از توبه انجام می‌دهیم! خوب است، بد نیست ولی این‌طوری آن راهی که باید بروید نرفتید، آن صراط ‌مستقیمی که باید بروید نرفتید، لذا فرمود: «صَائِناً لِنَفْسِهِ» استقامت، «حَافِظاً لِدِينِهِ» صراط‌ مستقیم، البته این‌جا خود محبت بحث دارد، اکثراً هم این‌جا لنگ می‌زنند، به مشکل برمی‌خورند که محبت‌شان را متمرکز به خدا بکنند و هیچ چیزی را دوست نداشته باشند مگر در ارتباط با خدا، این کار مشکلی است، خیلی مشکل است و این مرحله، مرحله‌ی خیلی سختی است، البته یک مرحله‌ی آسان دارد که به نظر من باز هم سخت است که انسان هر چیزی را دوست دارد به‌خاطر این باشد که یک نفعی برای خود انسان داشته باشد، مثلاً فرض کنید پول را دوست دارید به‌خاطر این‌که بتوانید این پول را انفاق کنید و به مردم بدهید تا مردم خشنود بشوند، تا خدای ‌تعالی در قیامت به شما ثواب عنایت کند و اجر عنایت کند، این یک مقدار آسان‌تر است ولی باز هم مشکل است، هدف همه همین بوده است که مثلاً کارهای آن‌ها طوری باشد که خدا به آن‌ها اجر بدهد، ما این را زیاد می‌گوییم، می‌گوییم نماز شب بخوان اجر داری، قرآن بخوان اجر داری و ثواب می‌بری، شما اگر همین را حساب کنید می‌بینید که ثواب و اجر در راستای خودخواهی است، یعنی چون می‌خواهید روز قیامت در بهشت باشید، درخت طوبی نصیب شما بشود، چه بشود، چه بشود، حالا همه‌ی این‌ها را به تو دادند بگویی خوش می‌گذرانم، خوش هستم، پس این‌ها برمی‌گردد به خوشیِ خودت، نه این‌که برگردد به رضایت پروردگار؛ از باب مثال یک کارگری می‌آید این‌جا کار می‌کند، خیلی هم خوب کار می‌کند، خیلی هم دقیق کار می‌کند، شما هم خوشحال می‌شوید اما برای پول است، یک کسی هم می‌آید برای شما کار می‌کند ولی اگر در مورد پول به او بگویند می‌گوید: من را کوچک کردید، برای رضایت شما این کار را کرده است، شما را دوست دارد و برای رضایت شما کار می‌کند، این‌ها با هم فرق می‌کند. لذا در مرحله‌ی محبت – فقط همین مرحله‌ی محبت است- خیلی اغتشاش دارد، در آن روایت هم این مرحله‌ی محبت را اسم نبرده است، حالا هیچ فرقی نمی‌کند، یک استادی به شاگردش گفت: بِدَم، گفت: من می‌خوابم و می‌دَمم، گفت: تو بمیر و بدَم! دمیدن منظور است، تو کارت را بکن، حالا محبت به پول داری یا به صاحب کار داری فرقی نمی‌کند، تو کار بکن، حالا گاهی می‌شود واقعاً باید یک کاری کرد، تازه خود این هم مهم است، خیلی مهم است که انسان برای ثواب کار بکند، من علت را می‌گویم و نمی‌خواهم درباره‌ی این مسائل حرف بزنم، چون اغتشاش دارد، یک اَمّایی در آن دارد و اکثراً هم نمی‌توانند انجام بدهند، لذا گفته‌اند: مرجع‌ تقلید استقامت داشته باشد، در صراط ‌مستقیم باشد، جهاد با نفسش بکند، بندگی هم بکند، در مسئله‌ی محبت دیگر خودش می‌داند، اگر می‌تواند خدا را صد درصد دوست داشته باشد، همه‌ی کارهای او برای خدا باشد و توقع پولی، چیزی هم نداشته باشد، آن بحثی دیگر است، مثل آن شخصی که می‌آید کار می‌کند، اما اگر نمی‌تواند خب برای پول کار کند، تو کار کن، تو بنده باش، تو درست باش حالا برای ثواب باشد، چه اشکالی دارد؟

 

حرکت به طرف کمالات و لقاء پروردگار بعد از تزکیه‌ی ‌نفس

بعد، این مراحل هفت‌گانه‌ی تزکیه‌ی ‌نفس که تمام می‌شود، تازه آن‌جا انسان می‌تواند پا به طرف کمالات بگذارد، یعنی یک قدمی به سوی کمالات بردارد. کمالات چیست؟ کمالات بعد از پاکی است، یعنی مثلاً شما حمام رفتی و خودت را خوب تمیز کردی، از حالا می‌توانی لباست را عوض کنی و به دیدن فلان فرد بزرگ بروی، مثلاً به دیدن یک شخصیتی بروی، لباست را عوض کن و مرتب باش و بعد به دیدن آن شخصیت برو، وقتی انسان به خدا می‌رسد باید خیلی تمیز باشد، اول باید تمیز بشود بعد یک قدم‌هایی بردارد تا بتواند به خدا برسد. این بحث‌ها که تا امشب عرض کردم همین‌طور جلو آمد که روح انسان در دنیا که وارد می‌شود و در بچه‌گی و جوانی خودش را کثیف می‌کند، باید خودش را تمیز کند، حالا لقاءالله که در قرآن هم زیاد است یا منظور دیدن خدا با چشم دل است و یا مردن است، حالا هرچه باشد بالأخره یک وقتی ما باید خدا را ببینیم، و چون زیاد با این بدن در ارتباط هستیم، هرچه هست ما با شکم‌مان در ارتباط هستیم، هرچه می‌بینیم یعنی جلوی چشم ما هست با همان در ارتباط هستیم، به‌خاطر همین تا می‌گوییم ما خدا را دیدیم، فکر می‌کنند که یعنی خدا مجسم شده و جلوی چشم ما آمد و خدا را دیدیم! یا مثلاً صدای خدا را شنیدیم، یک صدایی، یک صوتی در هوا رها کرد و آن صدا در گوش ما آمد یا هر چیز دیگری، مثلاً خدا را لمس کردیم، احساس کردیم، خیال می‌کنیم یک کاری کردیم، یک چیزی در دست ما بوده است ولی این‌ها نیست، روح انسان چشمی دارد که آن چشم اهمیّت دارد که اگر آن نباشد این چشم هم به درد نمی‌خورد، که خدا می‌فرماید: «وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها» (اعراف/179)، چشم دارند ولی نمی‌بینند، چون آن چشمِ قبلی نیست، چشم انسان و بقیه‌ی چیزها… البته باید یک مقدار هم ملاحظه بکنم به‌خاطر این‌که می‌ترسم خوب توجه نشود، و إلّا یک حقایقی هم این‌جا هست که اگر آن‌ها را ما بفهمیم یقین می‌کنیم که این چشم، مجاز است و آن چشم حقیقت دارد، الآن ما یک کوری را اگر ببینیم خیال می‌کنیم به او تعارف می‌کنیم که می‌گوییم این حقیقت را می‌بیند، این چشم باطن دارد، خواستیم دل او نشکند و ناراحت نشود، بعضی افراد بودند مثل ابی‌بصیر یا مثل جابربن‌عبدالله انصاری که این‌ها اگر چشم نداشتند ولی ائمه می‌گفتند: این چشم دارد؛ چشم، فهم انسان است نه این پیه که اگر یک سیخ در آن بزنند کور می‌شود و از بین می‌رود، این چشم نیست، چشم، فهم انسان است، درک انسان است، آن چیزی است که انسان آن را احساس می‌کند، الآن این‌جا ممکن است شما چشم‌های‌تان را روی هم بگذارید… البته این‌ها خیلی دقیق است و من نمی‌خواهم این‌ها را برای همه‌ی شما بگویم ولی حالا دیگر پیش آمده است، مثلاً فرض کنید این‌جا چشم‌تان را روی هم گذاشتید و دارید فکر می‌کنید، یک چیزی می‌فهمید، یک علمی را یاد می‌گیرید، یک چیزی برای شما کشف می‌شود، چشم‌تان روی هم بوده است و چیزی را هم ندیدید اما می‌فهمید، همان فهمیدن یعنی دیدن، دو دوتا چهارتا است، البته درباره‌ی گوش هم همین‌طور است، درباره‌ی مزه‌ها هم همین‌طور است، همه چیز هست، مثلاً الآن دهان ما دوتا مزه می‌چشد، گوش ما دوتا صدا می‌شنود، دیدنِ چشم ما دو بُعد دارد، این عکس‌های دوبُعدی را دیدید؟ این‌طرف نگه می‌دارید یک چیز می‌بینید و آن‌طرف نگه می‌دارید یک چیز دیگر می‌بینید، الآن ممکن است ما حتی چشم‌مان را روی هم بگذاریم ولی ببینیم، البته نه این تلویزیون را، یک حقایقی که باز با این چشم دیده نمی‌شود آن را می‌بینیم، ممکن است مثلاً یک چیزهایی را لمس کنید، حالا لمس کردن باز دقیق‌تر است، البته اول دیدن است، بعد شنیدن است که اگر این‌ها در تاریکیِ بیشتری بروند ما از آن‌ها دورتر هستیم، چشایی باز بعد از شنیدن است و لمس کردن باز بعد از آن است. حالا این‌ها یک خصوصیاتی دارد که به قول معروف «حلوای تنترانی تا نخوری ندانی»، حالا گفتنِ این‌ها هم زیاد ضرورت ندارد، البته همه‌ی شما در این حالات هستید، گاهی هم برای شما اتفاق می‌افتد منتها انسان بخواهد حالا توضیح بدهد مشکل است.

 

در پایان کمالات، انسان یک حالتی پیدا می‌کند که همیشه با خداست

در پایان کمالات، انسان یک حالتی پیدا می‌کند – که خیلی زحمت دارد انسان به این حالت برسد، انسان یک حالتی پیدا می‌کند- که همیشه با خدا است، از خدا پول می‌گیرد، خدا دنیایش را تأمین می‌کند، حوائجش را می‌گیرد، با خدا مناجات می‌کند و همیشه با خدا است، به یک جایی می‌رسد که آن مرحله‌ی خلوص است. از این مسائل بگذریم چون باز برمی‌گردیم به اعتقادات، بقیه باشد برای فردا شب.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه یازدهم – ۵ ذیحجه ۱۴۲۷

أعوذ بالله من الشیطانالرجیم

بسم الله الرحمنالرحیم

الحمدلله و الصلاة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لا سیما علی بقیةالله روحی و أرواحالعالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یومالدین

 

ورود روح انسان به عالَم رَحِم

بحث ما درباره‌ی ورود در این دنیا بود که یک عالَم رَحِم داریم، عالَم رَحِم مثل این است که انسان زمینی را داشته باشد و در ظرف چهارماه این زمین را بسازد و بعد برود در آن زندگی بکند و کم‌کم همان‌جا رشد بکند، در واقع از وقتی‌که در چهارماهگی روح در رَحِم وارد می‌شود مثل خانه‌ای است که ساخته می‌شود و انسان می‌رود در آن خانه زندگی می‌کند، منتها در همان مدتی که در آن خانه زندگی می‌کند گوشه و کنارهای آن را تعمیر می‌کند، می‌سازد تا در این دنیا متولد بشود.

 

قوّی بودن قوّه‌ی ‌درّاکه‌ی انسان و سرعت یادگیری او در دوسال اوّل تولد

انسان در این دنیا که متولد می‌شود آن قوّه‌ی ‌دراکه که از عالَم ‌ارواح تا حالا بوده است آن قوّه به قدرت خودش باقیست، منتها چون هنوز با اسباب و آلات این بدن کار نکرده نمی‌تواند درست کار کند، مثلاً چشم باز می‌کند و می‌بیند، گوشش می‌شنود ولی بلد نیست که با زبانش چه بگوید، فقط جیغ می‌کشد یا گریه می‌کند، چشم می‌بیند، گوش می‌شنود… ببینید، کارهایی که احتیاج به یاد گرفتن ندارد را بلد است، چشم می‌بیند ، گوش می‌شنود، لمس می‌کند، حواسّ پنج‌گانه داریم، فقط نمی‌تواند حرف بزند آن هم چون یاد نگرفته است، وإلّا لمس می‌کند، گوشش می‌شنود، شامّه‌اش استشمام می‌کند، صداها را هم می‌شنود، فقط نمی‌تواند حرف بزند آن هم به خاطر این‌که بلد نشده است، تا این‌که کم‌کم بلد می‌شود. بچه وقتی متولد می‌شود مثل ضبط ‌صوتی است که هنوز خالی است یا پاک شده است و باید دوباره به کار بیفتد، همه چیز را می‌فهمد، آن‌قدر می‌فهمد که اسلام فرموده است روز اول تولدِ بچه باید درِ گوش راستش اذان گفت و درِ گوش چپش اقامه گفت، یعنی این مطلب در او ثبت می‌شود، حک می‌شود، لذا در مدت کوتاهی این بچه چیزها را یاد می‌گیرد، خیلی سریع هم یاد می‌گیرد چون ضبط ‌صوتش خیلی قوی است، و یک مقدار هم مربوط به فطرتش است که در عالَم ‌ذَر یاد گرفته است و لذا می‌بینید در ظرف یکی دو سال با شنیدن و فقط نگاه کردن همه‌ی چیزها را بلد می‌شود، مثلاً با دیدن این‌که پدر به مادر گفته است قند را بده و او رفته و قند را برداشته و آورده و به پدر داده، با همین اندازه دیدن، اسم این را یاد گرفته است، آن‌چنان هم یاد می‌گیرد و در روحش ثبت می‌شود که در ظرف دو سال زبان مادری او می‌شود، یعنی حتی ممکن است بعد از هفتاد سال همان زبانی را که در آن مدت یاد گرفته با همان حرف بزند، مثلاً خیلی از ترک‌ها هستند که چون زبان مادری آن‌ها ترک بوده است هنوز لهجه‌شان ترکی است. شما یک نفر را ببرید در انگلستان بگذارید که فقط با نگاه کردن زبان یاد بگیرد، آن هم نه نگاه دقیقِ یادگیری، فقط و فقط با گاهی نگاه کردن و غافلانه، چون بچه غافل است و در ظرف دو سال زبان یاد می‌گیرد، حال این‌که اگر یک نفر آدم بزرگی را در یک جا ببرند که با دقت زبان یاد بگیرد، مثلاً در لندن ببرند، در انگلستان ببرند و این فقط با نگاه کردن بخواهد یاد بگیرد این‌طوری زبان یاد نمی‌گیرد، این زبان یاد گرفتن برای این است که ضبط‌ صوت این بچه قوی است، در روایت هم دارد؛ «الْعِلْمُ فِي الصِّغَرِ كَالنَّقْشِ فِي الْحَجَرِ» (کنزالفوائد/ج 1، ص 319)، علم در سنین خردسالی مثل نقشی است که روی سنگ حک می‌شود و پاک نمی‌شود. پس بنابراین ما خوب احساس می‌کنیم، خوب می‌فهمیم که بچه از همان روز اول گیرایی دارد، اگر غیر از این باشد اصلاً زبان را بلد نمی‌شود، از روز اول چیزهای یادگرفتنی را یاد می‌گیرد، زبان را یاد می‌گیرد، حرف زدن را یاد می‌گیرد.

 

ایجاد صفات‌ رذیله در بچهها به خاطر محبت به دنیا

پس این یک ضبط‌ صوتی است که باز کردند و اطرافش هرکس هر چه بگوید همان را یاد می‌گیرد، البته وقتی بزرگ می‌شود ممکن است به نصایح پدر و مادر بی‌اعتنا بشود ولی در وقتی کوچک است – مثلاً در سنین یک سالگی، دو سالگی- آن‌جا دیگر نه، گوش به حرف هم می‌دهد، کاملاً ثبت هم می‌کند، چون این گوش به حرف نکردن، در واقع پاک‌کردنِ آن چیزی است که به او یاد دادند، یک‌وقت انسان یک چیزی به یک کسی یاد می‌دهد ولی این اعتنا نمی‌کند، می‌گوید بی‌خود است، این حرف درست نیست و پاک می‌شود، مثل این‌که حک می‌شود، ولی اگر هرچه شنید فقط ضبط کرد همه‌اش می‌ماند. بچه چون اعتقاد به خدا ندارد، چون عصمت پاکی ندارد خیلی زیاد آلوده می‌شود، آلودگی پیدا می‌کند، از سن طفولیت – شاید یکی دو سال- این مساله فقط از طریق شنیدن در وجود بچه ایجاد می‌شود ولی بعدش دیگر خودش هم فعال می‌شود و خودش هم به وجود می‌آورد، مثلاً فرض کنید یک عروسکی دارد، دختر باشد عروسک دارد، پسر باشد یک توپی دارد، به این‌ها دل می‌بندد که اگر یک بچه‌ی دیگری بیاید و بخواهد این عروسکش را بردارد، این توپش را بردارد گریه‌ها می‌کند، دلبستگی عجیبی دارد، داد می‌زند، فریاد می‌زند و محبت او به اسباب‌بازی خیلی زیاد می‌شود، این یکی از صفات‌رذیله است که محبت به دنیا «رَأْسُ كُلِّ خَطِيئَةٍ» (غررالحکم و دررالکلم/ص 348) است، محبت به دنیا سر همه‌ی خطاهاست؛ تو چرا گریه می‌کنی؟ پدر تو می‌رود یک توپ دیگر برای تو می‌خرد، حتی به این هم راضی نیست! تا چه برسد به این‌که بخواهد به‌کلی از دست او برود، کم‌کم می‌بینیم یک اتاقی را به خودش اختصاص می‌دهد، کم‌کم می‌بینیم یک چیزهایی که خلاصه‌اش این است که صفات ‌رذیله‌ا‌ی مثل کبر، حسد، بخل و امثال این‌ها بدون این‌که به خدا هم متوجه باشد در او به وجود می‌آید، مثل یک انسانی که او را ببرند در یک زباله‌دانی که همه‌گونه کثافت در آن هست و این هم به آن کثافت‌ها عشق بورزد و مدام خودش را به این‌ها بمالد، خب کثیف می‌شود. در سن قبل از تکلیف که طبعاً زمانی بوده که یک مقداری قوّه‌ی گیرندگی‌اش زیاد بوده، همه‌ی صفات ‌رذیله را در خودش به وجود می‌آورد، از آن طرف هم پدر و مادر یا استاد هم که در کار نیست، می‌گویند: بچه است بازی می‌کند، بچه است هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند! لذا من معتقد هستم و تقریباً این اعتقاد هم تجربه شده است که بچه‌ها زیادتر مریض می‌شوند به‌جهت این‌که خوردن‌شان روی هوای ‌نفس است، حرکات‌شان روی هوای ‌نفس است، هیچ‌کدام روی کنترل حسابی نیست.

 

لزوم تزکیه‌ی ‌نفس قبل از تکلیف برای ملاقات با پروردگار

همین‌طور مثل یک درخت جنگلی که بزرگ می‌شود… حالا این درخت تا وقتی نهال است اگر بخواهند شاخ و برگ‌های آن را بزنند ممکن است رشدش را از دست بدهد، لذا گفته‌اند آزاد باشد ولی تقریباً قبل از تکلیف تزکیه کند، حالا چه اندازه تربیت مؤثر باشد، اما قبل از تکلیف و قبل از بلوغ باید خودش را تزکیه بکند، یعنی این بچه‌ی کثیف که حالا می‌خواهد به درگاه پروردگار بار پیدا کند، برود اهل ‌نماز بشود، مثلاً فرض کنید اهل ‌عبادت باشد، انسان باشد، این باید تمیز باشد، اگر بچه‌ی شما در شلوارش نجاست کرده باشد همان‌طور او را برنمی‌دارید ببرید در مجلس محترمی که یک عده انسان‌های محترم نشسته باشند، اقلاً او را تمیز می‌کنید، اگر صورتش کثیف باشد می‌گویید: برو صورتت را بشوی، او را درست می‌کنید و بعد در یک مجلسی که شخصیت‌ها نشستند می‌برید، یک‌وقت او را در جمعیت بزرگی می‌برید، می‌گوییم این را می‌شود ندیده گرفت، اما از این مهمتر، اگر این جمعیت کم شد مثلاً دو نفر بودند، اگر از دو نفر هم کمتر بودند، اصلاً خود همین بچه مورد خطاب است و مورد صحبت است و می‌خواهد صحبت کند، این دیگر خیلی باید تمیز باشد، لذا ما هرچه هم زود دست به‌کار شویم باز دیر برای تزکیه‌ی ‌نفس حرکت کردیم، تزکیه‌ی ‌نفس برای همین است که بعد از این‌که این بچه در نجاست‌هایی که خودش دارد و نجاست‌هایی که مردم دارند و در دبستان و در همه‌ی این‌ها… حالا در دبستان هم نه، در خانه، پدر و مادر به او بی‌توجه بودند، صفات ‌رذیله در او فراوان پیدا شده، تکبر دارد، حسد دارد، تکبری که اگر به مقدار سرسوزنی در شخصی باشد این‌قدر از نظر پروردگار این صفت بد است که می‌گویند بوی بهشت را استشمام نمی‌کند، بوی خوشبختی را استشمام نمی‌کند، این متکبر شده است، یعنی اصلاً لازمه‌ی زندگی او این است، نه این‌که فکر کنید که نه! بچه‌ی ما متکبر نمی‌شود! ما که از ائمه بالاتر نیستیم و از انبیاء بالاتر نیستیم، بچه‌ی حضرت نوح را آن‌قدر کبر و نخوت گرفته بود که می‌گفت: «سَآوي إِلى‏ جَبَلٍ يَعْصِمُني‏ مِنَ الْماءِ» (هود/43)، من می‌روم بالای کوه‌ها تا از آبی که تو را می‌خواهد غرق کند من را نگه دارد، می‌بینید تکبر در این حد است، شیطان هم که قوی است و در وجود بچه می‌رود طبعاً او هم که مرکز کبر است؛ حسد، خب طبیعی است دیگر، اگر یک بچه‌ای جلوی بچه‌ی شما باشد مثلاً صدتا اسباب‌بازی اطراف او ریخته است ولی این بچه‌ی شما یک اسباب‌بازی هم ندارد، معلوم است حسادت می‌کند، حسود می‌شود، این حسادت هم هیچ مانع و رادعی ندارد، یک حسادتِ کافی و کاملی در وجودش پیدا می‌شود، حب دنیا در وجودش پیدا می‌شود، هرچه بخواهید غفلت پیدا می‌شود، اصلاً غفلت لازمه‌ی وجود و زندگی اوست، خیلی پدرهای آن‌چنانی باید باشند که وقتی بچه‌ی آن‌ها مثلاً می‌گوید: تو پول از کجا می‌آوری؟ بگوید: خدا می‌دهد، و او را به یاد خدا بیندازند، وإلّا… من در کتاب سیر إلی‌الله نوشته‌ام که گاهی پدر و مادرها – یعنی نه گاهی، همه همین‌طور هستند که پدر و مادرها- حتی برای فرزند، لالایی می‌گویند، اگر این‌ها را می‌گویم نه برای این است که نصیحت بکنم و نظر خاصی داشته باشم، برای بچه لالایی می‌گویند که إن‌شاءالله تو بزرگ می‌شوی، دیپلمت را که گرفتی بعد لیسانس می‌گیری، بعد دکترایت را می‌گیری، یک پزشک حاذقی می‌شوی، یک مطب باز می‌کنی، پول می‌گیری، حسابی این حرف‌ها را می‌زنند و از خدا و دین و حقایق و همه چیز، از همه‌ی آن‌چه که در زمانی که در عالم ‌ارواح بود به او تعلیم دادند از همه‌ی این‌ها او را غافل می‌کنند، یک موجودی، یک حیوان کاملی می‌شود، وقتی می‌روند از مردم سؤال می‌کنند که خوشبختی در چیست؟ یکی می‌گوید: خوشبختی در داشتن زن خوب است، یکی دیگر می‌گوید: در داشتن خانه و زندگی خوب است، یکی دیگر می‌گوید: در داشتن رفیق خوب است، همین‌طور چیزها را می‌گویند… خوشبختی در ارتباط با خداست، خوشبختی همه چیز را از جانب خدا دانستن است، این‌ها اصلاً وظیفه است، واجب است «قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْليكُمْ ناراً» (تحریم/6)، تا سن قبل از تکلیف تمام صفات ‌رذیله خواهی‌نخواهی در این بچه جمع می‌شود، یکی از همین رفقای ما می‌گفت: این دختر ما یکپارچه صفات ‌رذیله دارد، هرچه که بد است دوست دارد و از هرچه که خوب است بیزار است، پدر و مادر او هم پدر و مادر خوبی هستند، فقط فرق آن‌ها با اولیاءخدا، – تازه نه این‌که فقط اولیاءخدا و نمی‌دانم چه و این‌ها- با پدر و مادر موفق در این است که آن‌ها یک توجهی از قبل تکلیف، از بچه‌گی به او می‌دهند که خدایی هست، دینی هست، قوانینی هست، باید درست باشی، حرکات تو درست باشد، تکبر نداشته باش، تبختر نداشته باش، حسادت نداشته باش، لااقل این‌ها را تضعیف می‌کنند که وقتی می‌خواهد تزکیه‌‌ی نفس کند یک مقدار راحت‌تر باشد، حالا یک بچه‌ای که تمام بدن او را کِبِره گرفته، این را انسان حمام ببرد و بخواهد این را تمیز کند تا آن بچه‌ای که یک مقداری کثیف است، مثلاً صورتش سیاه شده است، او را یک صابون می‌زنند و سفید می‌شود، بین این دوتا خیلی فرق است. بنابراین بچه تا این سن، صفات ‌رذیله را خواهی‌نخواهی جمع می‌کند، هرچقدر هم پدر و مادر کوشش کنند باز او نمی‌تواند یک ولیّ‌ خدایی باشد که بخواهد صفات‌ رذیله را در خودش جمع نکند.

 

هرچه سن انسان از بلوغ بالاتر برود تزکیه‌ی ‌نفس مشکل‌تر است

صفات‌ رذیله اگر تا سن بلوغ از بین رفت که هیچ، ولی اگر نرفت بعد خیلی مشکل است، البته باز هم می‌شود، هرچه از عمر انسان بگذرد دیرتر و سخت‌تر می‌شود، همان‌طوری که اگر انسان در یک زباله‌دانی زیاد بماند کثیف‌تر می‌شود، هر روز یک کثافتی روی کثافت او می‌آید. حضرت‌امیر صلواة‌الله‌علیه می‌فرماید: انسان وقتی یک گناه می‌کند یک نقطه‌ی سیاهی، یک کثافتی در قلب او می‌افتد، همین‌طور کنار آن باز نقطه‌ی سیاه، نقطه‌ی سیاه، نقطه‌ی سیاه تا تمام قلب او را می‌گیرد، بعد دیگر مشکل است که بتوانیم این را تمیزش کنیم. همین جوانی که الآن تلفن زد چون جوان است، چون هنوز خیلی کثیف نشده، چقدر پاک و عالی شده است، ولی اگر یک انسان چهل‌ساله باشد، پنجاه‌ساله باشد… که در سن چهل‌سالگی شیطان می‌آید دست به صورت انسان می‌کشد و می‌گوید: «وَجْهٌ لَا يُفْلِحُ‏» (مشکاة الأنوار في غرر الأخبار، جلد 1 ، صفحه 169)، البته اقتضاء را می‌گوید، این صورتی است که دیگر هرگز رستگار نمی‌شود، چرا؟ به‌جهت این‌که چهل‌سال است که تو در حال غفلت هستی، چهل‌سال است که تو به فکر غرورت هستی، غرور من را فلانی شکست، غرور من را به‌هم زد، تو نباید اصلاً بگذاری بچه‌ی تو غرور پیدا کند، بچه‌ی تو دارای غرور بشود،

 

عقل و دین به ما میگوید: صفات ‌رذیله را از خودت پاک کن!

به هر حال آن مطلبی که امشب می‌خواهم عرض کنم این است که از اولی که بچه متولد می‌شود، گذشته‌هایش را فراموش می‌کند، خدا را فراموش می‌کند، حقایق را فراموش می‌کند، ولی قوه‌‌ی دراکه‌ی او عیناً هست، حالا اگر صفات ‌رذیله را از عالم قبل هم آورده باشد که بدتر، هرچه که از صفات ‌رذیله اطراف او هست را به خودش جذب می‌کند. شما یک بچه‌ی ده‌ساله را پیدا کن که صفات ‌رذیله نداشته باشد! یا پیدا نمی‌شود یا اگر پیدا بشود کمی از صفات ‌رذیله از او رفع شده است، پس باید این کار را انجام داد، یعنی عقل به ما می‌گوید: خودت را تمیز کن، دین می‌گوید: خودت را تمیز کن. گاهی انسان آن‌قدر کثیف است که بو می‌گیرد، بوی بد می‌گیرد، از آن طرف هم اگر خیلی تمیز باشد بوی عطر می‌گیرد؛ آن‌قدر متعفن می‌شوند، آن‌قدر بد می‌شوند که اولیاء خدا اصلاً نمی‌توانند آن‌ها را نگاه بکنند، از آن‌ها روی می‌گردانند، نمی‌توانند با آن‌ها زندگی بکنند اما این صفات هست دیگر، صفات ‌رذیله هست.

 

جدیّت در تزکیه‌‌ی نفس به‌ویژه پاک کردن صفات‌ رذیله‌ی حب دنیا و کبر و حسادت

از چیزهایی که خیلی انسان باید روی آن کار بکند، اول: حب جاه و حب دنیا است، الآن به هر کدام از بچه‌هایی که در مدرسه هستند یک امتیازی بدهند می‌بینید خیلی خوشحال می‌شوند، بر دیگران تفاخر می‌کنند، دیگران را پَست می‌دانند، همه ی آن‌ها دوست دارند که یک مزیتی که مایه‌ی تکبر است داشته باشند، همه‌ی آن‌ها دوست دارند که امتیازاتی داشته باشند و خلاصه می‌بینیم صفات‌ رذیله‌ای که بعضی از آن‌ها خیلی بد است مثل کبر و حب دنیا و این‌ها در بچه‌ها هست، ولی حالا باید همین‌طور ماند؟ هرچه هم بماند و آن را تمیز نکنند بدتر می‌شود، اگر بدن شما یک مقدار کثیف شد و حمام نرفتید کم‌کم می‌بینید همان‌ها اصلاً زخم می‌شود، بو می‌گیرد، چه کار باید کرد؟ باید مرتب آن را تمیز کنید، تا وقتی‌که در اختیار پدر و مادر هستند باید حتماً پدر و مادر اهمیّت بدهند، دقیق باشند، خود بچه که نمی‌فهمد چه بخورد و چه نخورد، ولی خدا به انسان گفته است: «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى‏ طَعامِهِ‏» (عبس/24)، حالا او نظارت ندارد ولی تو نظارت داشته باش، یک غذایی به او نده که مریض بشود، من غذای روحی را می‌گویم، اگر شما الآن ببینید بچه‌ی شما سرماخورده است و دارد ترشی می‌خورد از دست او می‌گیرید و می‌گویید: نخور! ضرر دارد، اگر لج‌بازی کرد او را می‌زنید، حالا بدتر از آن یک کاسه‌ی زهری این‌جا هست و او دوست دارد این را بخورد، این را که دیگر حتماً از او دور می‌کنید، هرچقدر هم می‌خواهد گریه بکند، بهتر از مردن اوست، در مسائل روحی هم همین‌طور است، انسان طاقت نمی‌آورد، بعضی وقت‌ها من به بعضی از بچه‌هایم یا نوه‌هایم می‌گویم: این کار را نکنید، می‌بینم یک مقداری ناراحت می‌شوند، البته آن‌ها نمی‌فهمند که ناراحت می‌شوند ولی باید گفت، همان موقع، هر جا که تأثیر دارد بگویید، سر سفره در بین جمعیت است، می‌گویند: سر سفره نگوییم غرور او به هم می‌خورد! نه، همان‌جا بگویید که در او تأثیر بکند، همان‌جا به او بگویید که فلانی! این کار را نکن، آن کار را بکن، یک مقدار او را کمک کنید در رفع صفات رذیله.

 

وجوب تزکیه‌ی ‌نفس برای ورود به بهشت

ببینید، این تزکیه‌ی ‌نفس بالأخره باید انجام بشود، این را شما بدانید، یعنی اگر قبل از تکلیف شد که چه بهتر، وقتی انسان به درگاه پروردگار می‌خواهد بار پیدا کند آن‌جا تمیز باشد، نه کبری، نه غروری، نه حسادتی، نه چیز دیگری، این‌طور باشد چه بهتر، ولی اگر نشد بعدش، اگر باز نشد بالأخره تا آخر عمر، اگر باز هم نشد روز قیامت، بالأخره این‌طوری نمی‌گذارند تو به بهشت بروی! این مسلّم است، ولی چون شیعه هستی، گذرنامه‌ات امضاء شده است، حالا اگر تو می‌توانی در دنیای قبل از تکلیف این کار را بکن، خیلی ساده می‌شود انجام داد؛ می‌گوییم: بچه است نمی‌فهمد! متوجه نمی‌شود! اشتباه می‌کنی، خیلی از کارهایی را که سخت‌تر از این است متوجه می‌شود، همین بچه است که هیچ سواد نداشت، چهار عمل اصلی و ریاضیات و این‌ها را در یک مدتی یاد گرفت، پس این هم می‌شود، حالا شما می‌گویید: نمی‌شود! باشد، حالا ما می‌گوییم نمی‌شود، بعدش  چه؟ بعدش باید در اول تکلیف اقلاً به خدا و پیغمبر و این‌ها دروغ نگوید، «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعينُ‏» (فاتحه/5) را الآن خود ماها هم حتی شک می‌کنیم که اصلاً به خدا راست می‌گوییم یا دروغ می‌گوییم، از همان روز اول تکلیف «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ‏» (فاتحه/6)، سوره‌ی توحید، این‌ها اگر لقلقه‌ی لسان باشد و بخواهد رد بشود که فایده‌ای برای او ندارد. اگر در دنیا نتوانست تزکیه‌ی ‌نفس بکند اگر این فرد شیعه باشد چون گذرنامه دارد او را تا روز قیامت می‌خوابانند، روز قیامت که او را رها نمی‌کنند، آن خواب زود می‌گذرد، روز قیامت اول بدبختی اوست، جایی باید تزکیه‌ی ‌نفس بکند که نه آبی پیدا می‌شود، نه جای وسیعی پیدا می‌شود، حتی اهل قیامت می‌گویند: خدایا! ما را از این گرمای این‌جا و از این ناراحتی‌ها نجات بده «ولو إلی النار» (تفسير الصافي، ج 4، ص 257)، می‌خواهی ما را به جهنم ببری ببر دیگر! بعد هم شما فکر نکنید ما که عرضه‌ای نداریم! بله، راست می‌گویی، تو که عرضه‌ای نداری، وإلّا صفات‌ رذیله در صدّام بود، کبر و غروری که او داشت همان کبر و غرور است منتها تو عرضه‌اش را نداری ولی او عرضه را داشت، او باعرضه بود و از کبر و غرورش علیه خودش استفاده کرد، شما کبر و غرور او را داری منتها ضعف هم داری، وإلّا فرقی ندارد، من که کبر یا غرور یا عُجب یا خودخواهی دارم با صدّام هیچ فرقی ندارم، فقط یک فرق دارم و آن این است که صدّام باعرضه‌تر از من است و من بی‌عرضه هستم، او اقلاً کبر و غرورش را إعمال کرد، با هر فشاری بود یک مملکتی را تحت نفوذ کبر و غرورش قرار داد، ولی ما بچه‌های خودمان را هم نمی‌توانیم تحت نفوذ خودمان قرار بدهیم، تحت کبر و غرور خودمان قرار بدهیم، ما بی‌عرضه هستیم و او باعرضه بود، همین می‌شود، سگ هرزه‌ای که در کوچه‌ها راه می‌رود و از هر کسی می‌ترسد هم سگ است و آن سگ قدرتمندی که پاچه‌ی همه را می‌گیرد او هم سگ است، در سگ بودن فرقی نمی‌کنند، در حیوان بودن فرقی نمی‌کنند، در کبر داشتن فرقی نمی‌کنند، در غرور داشتن فرقی نمی‌کنند، چه فرقی می‌کند؟ پس این‌ها را باید پاک کرد، تمیز کرد. شما می‌گویید: الآن که کسی نیست به ما بگوید این کار را بکن و آن کار را نکن! چند هزار نفر متکی به من هم بودند، ما هم که رفتیم و حالا خود آن‌ها می‌دانند، ولی خدا این را رها نمی‌کند، خدا می‌گوید: یا بفرمایید داخل جهنم و یا اگر می‌خواهی به بهشت بروی در بهشت که نمی‌توانی بگویی: آقا آن تخت من را آن بالا بگذارید! شما بیایید پایین بنشینید! شما کارگر من باشید و من آقای شما باشم، من سرور شما باشم! اگر بنا باشد این حرف‌ها در بهشت باشد که زندگی نمی‌شود کرد، پس این‌جا این‌ها را ما باید تزکیه کنیم، کارهایی که در بچه‌گی در خودمان از نظر تزکیه‌ی ‌نفس به وجود آوردیم، خودمان را تزکیه نکردیم، پاک نکردیم و حتماً هم کثیف شدیم.

 

قاطعیت خدای ‌تعالی در بیان خوشبختی به‌وسیله‌ی تزکیه‌ی ‌نفس

«قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها» (شمس/9-10)، حساب این دو دوتا چهارتا است، با یک قاطعیتی هم خدا گفته است که هیچ‌چیز را در این حد، قاطع نفرموده است، یعنی در مورد نماز، نمازی که عمود دین است، یازده تا قسم دارد که نماز موجب رستگاری شما است؟ نه! روزه؟ نه! هر یک از این کارهای خوب را این‌طوری خدای‌تعالی با قاطعیت بیان نکرده است، فقط تزکیه‌ی ‌نفس است که با قاطعیت بیان کرده است، چرا؟ به‌جهت این‌که عدم تزکیه‌‌ی نفس مانع همه چیز انسان است، می‌خواهی با کسی معامله‌ای بکنی، خانه‌ای بخری، می‌خواهی سر او را کلاه بگذاری، چرا؟ به‌جهت این‌که تزکیه‌ی ‌نفس نکردی؛ می‌خواهی تجارت بکنی، «وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ‏» (مطففین/1)، کم‌فروشی می‌کنی، می‌خواهی با مردم معاشرت کنی به فکر این هستی که این انسان چه فایده‌ای برای من دارد وقتی من با او معاشرت بکنم؟ همیشه به فکر منافع خودت هستی، قیامت که دیگر بدتر، وقتی‌که انسان تزکیه‌ی ‌نفس نکرده باشد در همان قبرش او را می‌اندازند می‌گویند: حالا بخواب، بخواب تا قیامت بشود، قیامت شد مگر انسان را رها می‌کنند؟ انسان متکبری که نمی‌تواند احدی را بالاتر از خودش ببیند مگر می‌تواند وقتی‌که از قبر بلند می‌شود صفات‌ رذیله‌اش را از دست بدهد؟ آن‌جا هم باز می‌گوید: من را یک جایی ببرید که فلان نباشد و من باید همه را بکُشم و کسی نباید در کار باشد و از این حرف‌ها!

 

جدی بودن در تزکیه‌ی ‌نفس خود و دیگران

پس بنابراین، این مسئله را متوجه باشید که هرچه زودتر به فکر تزکیه‌ی ‌نفس باشید، روح‌تان را تمیز کنید، در سنین پایین آسان‌تر است، هرچه بگذرد سخت‌تر می‌شود، تا قیامت که سخت‌ترین وضع را خواهد داشت، و صفات ‌رذیله را باید از خودتان و از فرزندان‌تان و از متعلقین‌تان، از زن‌تان، از هر کسی که حرف شما را گوش می‌دهد پاک کنید، «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (توبه/71)، و تا آخر، این وظیفه است. حالا گاهی نهی از معروف می‌کنند! انسان به یک کسی می‌گوید: آقا این کار را نکن، می‌گویند: حالا این را شما درِ گوشِ او می‌گفتید! ما بلند گفتیم تأثیر نکرد، درِ گوش او تأثیر دارد؟ آبروی او را نبرید! غرورش را نشکنید! انسان نباید غرور داشته باشد، من می‌خواهم اتفاقاً غرور او را بشکنم، آبروی او را نبرید! یعنی آبرو در معصیت ‌خدا است؟ آبروی او را نبرید یعنی چه؟ کسی که معصیت می‌کند آبرو ندارد، کسی که دعوا می‌کند آبرو ندارد، کسی که با خدا درگیر می‌شود و خدا را منظور نمی‌کند آبرو ندارد، با هم جنگ نکنید، نزاع نکنید «فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ريحُكُمْ»‏ (انفال/46)، خدای‌ تعالی می‌فرماید: با همدیگر جنگ و دعوا نکنید که فَشَل می‌شوید، یعنی شَل می‌شوید، از کار می‌افتید و آبروی شما می‌رود، آبرو در وقتی است که من مثلاً هرچه فکر می‌کنم می‌گویم که با این مسائل آبروی من رفته است؟ می‌بینم نه، حالا ممکن است پیش خدا طور دیگری باشد، ولی این‌ها آبروی انسان را نمی‌برد، هیچ‌یک از این کارها آبروی انسان را نمی‌برند، بلکه گاهی می‌شود که انسان در یک صفی واقع می‌شود که آن صف خیلی آبرومندتر از کائنات است، صف زندانی‌ها، صف آن‌هایی که متهم شدند، صف آن‌هایی که از نظر ظاهر پَست شدند، همه‌ی انبیاء و اولیاء همین‌طور بودند، اشتباه ما در همین است که ما خیال می‌کنیم که آبروی ما در این است که همه‌ی مردم بگویند: آقا سلام! حالا از ترس هم که شده باشد بگویند: سلام؛ نه، آبرو این است که انسان در دل‌ها محبوبیت داشته باشد، آن هم در ارتباط با خدا، خدا محبت انسان را در دل مردم بیندازد و مردم برای خدا انسان را دوست داشته باشند، وإلّا بقیه‌اش همه بی‌خود است. این مسئله خیلی مهم است، مسئله‌ی کثیف شدن در دوران کودکی و تمیز شدن بعد از دوران کودکی، این مسئله یکی از مسائل بسیار مهمی بود که می‌خواستم بدانید.

 

فرق تزکیه‌ی ‌نفس با تزکیه‌‌ی عمل

بعضی‌ها فکر می‌کنند تزکیه‌ی ‌نفس یعنی انسان واجباتش را انجام بدهد و محرمات را ترک کند، این هم نکته‌ای است که باید توجه داشته باشید، تزکیه اصلاً به معنای پاک‌کردن است، انسان نفسش را، روحش را باید از آلودگی‌ها پاک کند، این چه ارتباطی با عمل دارد؟ اگر عمل انسان طبق وظیفه انجام بشود و این انسان را بگویند تزکیه‌ی ‌نفس کرده است پس همه‌ی الاغ‌ها تزکیه‌نفس کرده‌اند، چون هیچ الاغی کار خلاف نمی‌کند، مثلاً یک ران گوسفند را بردارد بخورد، یا بار نبرد یا امثال این‌ها، کارهایی که به او محول شده است انجام ندهد، این دارد بندگی می‌کند، بنده‌‌ی خدا است ولی تزکیه‌‌ی نفس نکرده است، یعنی نفسش اصلاً آلوده خلق شده است، همین‌طوری هست؛ تزکیه‌ی ‌نفس را با تزکیه در عمل اشتباه می‌کنند، البته عمل انسان باید پاک باشد، همان‌طور که مکرر مثال زدم، گاهی می‌شود که انسان کارهای خوب می‌کند ولی روحش بسیار پلید است، گاهی می‌شود که کارهای بد می‌کند ولی روحش پاک است، لذا در روایت دارد خدای ‌تعالی بعضی‌ها را دوست دارد ولی عمل این‌ها را دوست ندارد و بعضی‌ها را دشمن می‌دارد ولی عمل آن‌ها را دوست دارد، این کلام امام صلواة‌الله‌علیه است که گاهی یک کسی یک خدمتی به انسان می‌کند، یک خدمتی به خدا می‌کند، یک خدمتی به دین می‌کند، کارش خوب است ولی باطنش یک خبیثی است که حساب ندارد، همین صدّام آن‌قدر مساجد و جاهای دیگر را تعمیر کرد، آباد کرد ولی باطنش خبیث بود و گاهی هم می‌شود که برعکس است، یک شخصی باطن خوبی دارد، تزکیه‌ی ‌نفس کرده است ولی حالا یک کار اشتباهی هم از دستش در رفته است که خدا آن کار اشتباه او را هم دوست ندارد، حتی یک معصیتی کرده است که خدا آن معصیت را دوست ندارد ولی خودش را دوست دارد، پس یک کاری بکنید که خدای‌ تعالی خود شما را دوست داشته باشد، اعمال شما هم بالطبع پشت سر آن خواهد آمد.

 

خدای‌تعالی قرآن را قبل از خلقت انسان به پیغمبراکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله تعلیم داد

چند روز قبل درباره‌ی این سوره یک قدری فکر می‌کردم که «الرَّحْمنُ، عَلَّمَ الْقُرْآنَ، خَلَقَ الْإِنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَيانَ، الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ، وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ» (الرحمن/1-6)، اولاً با کلمه‌ی «الرَّحْمنُ» شروع می‌کند که مهربانی خدا بر همه چیز است، منظور من «عَلَّمَ الْقُرْآنَ» است که خدای‌ تعالی قبل از خلقت انسان، قرآن را به پیغمبراکرم تعلیم داد، «عَلَّمَ الْقُرْآنَ» بعد «خَلَقَ الْإِنْسانَ»، وقتی‌که انسان را خلق کرد باید بیان‌کننده بیان کند، بیان به معنای اظهار است، اظهارکننده، می‌گویند: تبیین بکن، یعنی مطلب را روشن بکن، تبیین، بیان کردن، روشن‌کردن مطلب، ظاهر کردن مطلب، «عَلَّمَهُ الْبَيانَ»، باید حقایقی که در عالم ‌ارواح از قرآن یاد گرفته است را برای مردم بیان کند، بعد می‌فرماید: «الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ» که مربوط به مسائل دیگری است.

و صلی الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه دهم – ۴ ذیحجه ۱۴۲۷

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم اللهالرّحمنالرّحیم

الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لاسیّما علی بقیّةاللّه روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یومالدّین.

 

انسان در عالم ارواح و ذر دارای قدرت اختیار و انتخاب بوده است

از مسلّمیات اسلام این است که ما عالم ذری داشتیم. در عالم ذر تکلیف هم بوده است؛ تکلیف به معنای این نیست که به زور کاری را به انسان بگویند، این اصطلاحی شده است، وإلّا خدای تعالی در قرآن می‌فرماید: «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفينَ» (ص/86)، من تکلیف‌کننده نیستم، تحمیل‌کننده نیستم، خدای تعالی هادی است؛ لازمه‌ی اختیار این است که انسان منحرف بشود، اگر شما پنجاه تا گوسفند را در یک بیابان رها کنید، هر کدام‌شان از یک راهی می‌روند، ممکن است سؤال کنید که چرا این‌ها هر کدام از یک راه رفتند؟ می‌گویید: یک نیمه‌اختیاری دارند؛ اما اگر سرهای آن‌ها همه پشت سر هم، در یک خط مستقیم قرار دارند، طوری که همه یک کار کردند، می‌گوییم: مجبور هستند؛ فرض کنید مثل خیلی از جمادات که همه به یک شکل کار می‌کنند، مثلاً شما صدتا درخت را بکارید، همین قدر که پا بگیرند همه‌ی آن‌ها یک کار انجام می‌دهند، همه‌ی آن‌ها در موقع بهار سبز می‌شوند، همه‌ی آن‌ها در موقع پاییز زرد می‌شوند، معلوم است که مجبور هستند؛ اما حیوانات نه، آن مجبوریِ جمادات و نباتات را ندارند و آن اختیار انسان را هم…، البته عقل آن‌ها نمی‌رسد وإلّا اختیار دارند، اختیار انتخاب دارند، لذا گاهی می‌شود یک حیوانی یک غذایی را نمی‌خورد، هر کاری می‌کنند نمی‌خورد، و یک حیوان دیگری می‌آید می‌خورد، منتها اختیار را در یک مرحله‌ی خیلی ضعیفی دارند که انتخاب کنند، در انسان قوی‌تر است، خیلی قوی است، انسان در اختیار و انتخاب خیلی قوی‌تر است، اختیار او بیشتر و انتخاب او هم بیشتر و تا وقتی که انسان اختیار داشته انتخاب هم با آن بوده است، لازمه‌ی اختیار انتخاب است، خودش انتخاب کند. در عالم ارواح و در عالم ذر، در هر دو اختیار داشتند، وإلّا اگر اختیار نمی‌داشتند هیچ ارزشی نداشتند؛ در عالم ارواح نهایتاً مثل جایی که انسان هوا را استنشاق می‌کند… الآن ما هوا را داریم استنشاق می‌کنیم، می‌توانیم استنشاق نکنیم، یعنی بینی خود را می‌گیریم، نفس هم نمی‌کشیم و به این ترتیب استنشاق نمی‌کنیم، اما برای بقاء حیات، شبهِ جبری است که استنشاق کنیم، برای این‌که حیات‌مان باقی بماند استنشاق می‌کنیم، ولی خیلی از مسائل احکام الهی هست که به اختیار ما واگذاشتند، صد درصد به اختیار ما واگذاشتند که ما انتخاب کنیم یا انتخاب نکنیم، فقط در این‌جا خدای تعالی هادی است نه تکلیف‌کننده، نه تحمیل‌کننده، نه این‌که به زور حرف بزند، ما در عالم ذر هم همین‌طور بودیم، در عالم ارواح هم همین‌طور بودیم، عرض کردم، فقط فرق عالم ارواح این است که مثل این‌که هوا را مجبور باشیم استنشاق کنیم – البته اسم این را هم مجبوری می‌گذاریم، می‌توانیم هم همین الآن بینی خود را بگیریم و استنشاق نکنیم ولی همانطوری که لازمه‌ی حیات ما این است که هوا را استنشاق کنیم- در عالم ارواح هم لازمه‌ی حیات ما این بوده است که حقایق را که خدا می‌فرماید ما بفهمیم، درک بکنیم.

 

عمل کردن یا نکردن به احکام الهی در عالم ذر؛ عامل سعادت یا شقاوت

خدای تعالی در ابتدای در عالم ذر، روح ما را وارد بدن‌مان کرد، همین بدن کوچکی که…، البته کوچکی هم نسبت به این بدن است، وإلّا باز این بدن نسبت به افلاک خیلی از آن ذره هم کوچکتر است، بزرگ و کوچک بودن نسبی است، وقتی وارد آن بدنی که در عالم ذر داشتیم کرد، طبعاً این بدن برای این کره‌ی زمین است و هر چیزی به طرف معدنش کشیده می‌شود، به طرف آن جایی که این چیز متعلق به آن است، مثلاً فرض کنید که دود متعلق به بالا است، آتش متعلق به بالا است، می‌بینیم حرارت بالا می‌رود، دود بالا می‌رود، اما آب متعلق به زمین است و روی زمین می‌آید؛ همین‌طور با همین مثال، وقتی که به روح انسان یک چیزی آویز کردند یا آن را به یک چیزی متعلق کردند که برای این کره‌ی زمین است آن را به طرف کره‌ی زمین می‌کشد، ذره‌ای که در این کره‌ی زمین به ما می‌دهند متعلق به این کره‌ی زمین است لذا در همین کره‌ی زمین آمدیم؛ آمدن در این کره‌ی زمین خیلی از لوازم را دارد، البته ممکن است در عالم ذر امتحان نباشد ولی خیلی از مسائل را دارد که حالا ما فراموش کردیم که در عالم ذر چه مسائلی داشتیم، که باید احکام الهی در آن‌جا هم باشد، و چون اختیار داریم می‌توانیم این احکام را عمل بکنیم و می‌توانیم هم عمل نکنیم؛ مثلاً فرض کنید خدای تعالی همه‌ی علوم خوب را در فطرت ما گذاشته است اما ممکن است به آن عمل نکنیم، بداخلاقی بکنیم، صفات رذیله داشته باشیم، در همان عالم ذر با هم جنگ و دعوا داشته باشیم، صفات رذیله‌ای در وجود ما پیدا بشود، یکی متکبر بشود، یکی حسود بشود، می‌بینیم بچه‌هایی هستند که از مادر متولد می‌شوند که نه پدر و نه مادر هیچ‌کدام تندخو و بداخلاق نیستند ولی این بچه بداخلاق شده است، در این دنیا هم چیزی هنوز یاد نگرفته است، چون اکثر چیزها را در همین دنیا یاد می‌گیرند، لذا هر انسانی که در عالم ذر کارهای خوبی کرده است و صد درصد خوب بوده است سعادتمند می‌شود، یعنی از همان‌جا سعادت را برمی‌دارد و با خودش می‌آورد، سعادت چیست؟ خوشبختی! خوشبختی چیست؟ این است که وقتی انسان وارد این دنیا می‌شود وسایلی برای او فراهم بشود که راحت زندگی کند، یا لااقل اگر در دنیا هم راحت زندگی نکند در آخرت راحت زندگی کند؛ مثلاً فرض کنید در عالم ذر به همه‌ی دستوراتی که خدای تعالی داده عمل کرده است، تکالیفش را خوب انجام داده است، البته من تکالیف می‌گویم طبق اصطلاح می‌گویم، وإلّا راهنمایی‌های پروردگار را تماماً عمل کرده است، می‌بینیم این شخص دیگر ناقص‌الخلقه در دنیا نیامده است، سیّد شده است، روح او را آوردند و وارد بدن فرزند پیغمبر کردند، می‌بینید که از نظر مکانی در یک مملکتی که مسلمان هستند، شیعه هستند، این‌جا متولد شده است، پدر و مادر او یک پدر و مادر متدین باتقوایی بودند که این بچه، دیانت و تقوا را زمینه داشته است که راحت‌تر از دیگران یاد بگیرد، و خیلی از چیزهایی که خود او برای این‌که این‌طوری بشود کاری نکرده، طبیعتاً با همان وضع وارد این دنیا شده است، خیلی چیزها هست، بعضی‌ها کور مادرزاد متولد می‌شوند، بعضی‌ها کَر مادرزاد متولد می‌شوند، بعضی‌ها مثلاً فرض کنید افلیج متولد می‌شوند، – البته یک مقداری از آن مربوط به پدر و مادرها است و یک مقداری هم مربوط به عالم ذر او است – یک عده سید متولد می‌شوند، یک عده غیر سید متولد می‌شوند.

 

زن یا مرد شدن مربوط به عالم ذر است

در عالم ذر هنوز زن و مرد مشخص نشده بود و همه‌ی آن‌ها یکنواخت بودند، به‌جهت این‌که آن‌جا توالد و تناسل نیست و وقتی که توالد و تناسل نبود، خواهی نخواهی نر و مادّه‌ای هم نمی‌تواند باشد، پس بنابراین خدای تعالی در عالم ذر وقتی به همین افراد بشر که در موقع ساختن بدن حضرت آدم همه‌ی آن‌ها حاضر بودند نگاه کرد یا مثلاً در این طول زمان، از اوّلی که خدا حضرت آدم را خلق کرده است تا همین الآن، در این شش هفت میلیارد جمعیتی که الآن روی کره‌ی زمین هستند، – حالا تا این‌جا را ما می‌گوییم- خدا این‌ها را ملاحظه کرد و دید که یک عده با اختیار خودشان یک صفات حمیده‌ای دارند که دو صفت است که زن و مرد را در عالم ارواح از هم جدا کرده است که این دو صفت از صفات خوب است: یکی مهربانی است که زن‌ها مهربان‌تر از مردها هستند و یکی هم حوصله‌داشتن برای تربیت است، البته این فرع بر مهربانی است ولی خب خیلی مردها هستند که مهربان هستند ولی حوصله‌ی مربی بودن را ندارند، یعنی اگر یک بچه‌ی دو ماهه یا سه ماهه را به آن‌ها بدهند خیلی دل آن‌ها می‌سوزد که چرا این بچه دارد این‌طور گریه می‌کند، گرسنه است، ولی حوصله‌ی این‌که نصف شب بلند شوند شیر درست کنند و بیاورند بدهند را ندارند، شاید یک شب، دو شب، ده شب این کار را بکنند ولی دو سال دیگر نه، حوصله‌شان کم است، این حوصله ‌داشتن و نداشتن، علامت ربوبیت است نه علامت مهربانی، چون بالأخره پدر هم مهربان است، خیلی هم دل او می‌سوزد، تا صبح هم نمی‌تواند بخوابد که چرا این بچه گرسنه بود، ولی این‌که بلند شود از داخل یخچال شیر بردارد و بیاورد به این بدهد، حوصله بکند، آن هم گاهی بخوابد و گاهی بیدار بماند تا این بچه شیر داخل شیشه را بخورد، نه، این از او برنمی‌آید، این دو حالت ربوبیت و مهربانی را خدا در عالم ذر در هر کسی دید او را زن قرار داد، تقریباً نصف از افراد بشر در عالم ذر – حالا که دارد از نصف هم بیشتر می‌شود- مهربانی و ربوبیت داشتند و نصف دیگر، خشونت و تندگویی و استعمارگری و این حرف‌ها را داشتند، این‌ها را مرد قرار داد و آن‌ها را زن.

 

قالب بدنی زن و مرد بر اساس روحیات و مصلحت آنها میباشد

حالا نمی‌خواهم در امتیاز بین زن و مرد صحبت کنم؛ چرا یک عده در عالم ذر زن شدند و یک عده مرد؟ برای این‌جهت است که مهربانی و ربوبیت داشتند، طبعاً فرزند و بچه‌داری و تولد و این‌طور مسائل، نُه ماه بچه را در شکم نگه دارند و بعد موقع زایمان آن‌همه فشار ببینند، بعد موقع شیر دادن آن‌همه حوصله بکنند، طبعاً برای این کارها یک امتیازاتی باید داشته باشند، البته در این دنیا امتیازات زن‌ها را مردهای استعمارگر خشن پایمال کردند، این معلوم باشد، نه این‌که حالا فکر کنید چرا… این‌قدر هم این مسئله عجیب شده است که اگر به یک پسربچه بگویند: تو دختر هستی! ناراحت می‌شود و اگر به دختر بگویند: تو پسر هستی، خوشش می‌آید، این حرف‌ها هم نیست، واقعاً اگر انسان روی حقیقت به امتیازاتی که خانم‌ها از عالم ذر در این دنیا آوردند دقت بکند خیلی تأسف می‌خورد که چرا زن نشده است. حالا یکی از چیزهایی که در آن دنیا تقسیم‌بندی شده همین قالب بدنی زن و مرد است که آن هم بر اساس روحیات آن‌ها است، البته مرد هم خشونت لازم دارد چون به مصلحت اوست، مصلحت زن هم مهربانی است، به قول شاعر می‌گوید: «از شیر حمله خوش بُوَد و از غزال رَم» (مجموعه آثار حكیم صهبا) ، پیغمبر اکرم هم فرمود: «المرأة ريحانة» (تحف العقول/ الحسن ابن شعبة الحرّاني:٦٣)، زن‌ها ریحانه هستند و امتیازاتی که برای زن‌ها قائل شدند، این از عالم ذر است، ابتدای آن در ارتباط با عالم ذر است،

 

علت تفاوتها و محرومیتها و نواقص در دنیا یا پدر و مادرند و یا اعمال عالم ذر

البته خیلی از عقب‌افتادگی‌ها، فلج‌ها، نابینایی بچه، این‌ها مربوط به عالم ذر نیست، ممکن است همین‌طوری متولد بشوند ولی ندانم‌کاری‌های پدر و مادرها بیشتر مؤثر است، مثلاً فرض کنید مستحباتی که در اسلام است، دستوراتی که برای ازدواج و زناشویی است، اگر این‌ها را عمل نکنند روایت دارد که بچه کور به دنیا می‌آید، بچه کَر به دنیا می‌آید، بچه فلج به دنیا می‌آید، این در حقیقت مثل آن وقتی است که بچه تا متولد شد پدر و مادر دوتا دست او را قطع کنند، این دیگر مربوط به خدا نیست بلکه مربوط به پدر و مادر است که چرا دست‌های او را قطع کردند، چرا دستهایش را قطع کردند؟ پدر و مادر وقتی دست‌های بچه را قطع بکنند هر کسی ببیند و بداند که پدر و مادر دست بچه را قطع کرده‌اند به خدا دیگر ایراد نمی‌گیرند که چرا بچه بی‌دست است، و همین‌طور اگر پدر یا مادر کاری کردند که برخلاف دستور مستحبات اسلام یا مکروهات اسلام بود و این بچه کور متولد شد مثل این است که میخی در چشم بچه فرو کرده است، حالا چه فرقی می‌کند در موقع تولد این کار را پدر و مادر بکنند یا اینکه در رَحِم باشد و کاری بکنند که بچه کور بشود یا در اصل خلقت او، یعنی در همان علقه و مضغه یا حتی در قبل از خلقت، یعنی قبل از حامله شدن، ممکن است یک اعمالی انجام بدهند که این مستحبات و مکروهات در کتاب‌ها و در روایات هست، با هر یک از این‌ها ممکن است یک نقصی در بچه به‌وجود بیاید، این‌ها مربوط به پدر و مادرها است، مثل همان که دست او را قطع بکنند؛ ولی یک چیزهایی هم هست که نمی‌شود بگوییم مربوط به پدر و مادر است، روحی در عالم ذر به یک ذره‌ای تعلق گرفته است، حالا این چرا در قلب آمریکا به‌وجود آمده است؟ چرا از تل‌آویو بیرون آمده است؟ چرا در فلان خانواده‌ی بسیار فقیر بیرون آمده است؟ چرا در خانواده‌ی ثروتمند به دنیا آمده است؟ این چراها دیگر مربوط به پدر و مادرها نیست که مثلاً یک پدر و مادر فقیر یک کاری بکنند که بچه‌ی آن‌ها ثروتمند باشد، نه، هیچ مربوط به پدر و مادر نیست، یا مثلاً آن‌هایی که در تل‌آویو هستند و بچه‌های آن‌ها یهودی می‌شوند آن‌ها اصلاً فرزنددار نشوند، نمی‌شود، این‌ها معلوم است که مربوط به کار خدا است، خدا هم که کار بد نمی‌کند، حالا این کارها چرا این‌طور شده است؟ چرا او در یک زمان بدی متولد شده است؟ چرا او در یک مکان بدی متولد شده است؟ این بد است دیگر، بد است، بالأخره من که در مشهد متولد شدم با آن کسی که در تل‌آویو متولد شده است با هم یک فرقی داریم، اسلام حق است، او باید آن‌قدر جان بکَند تا خودش را به اسلام برساند ولی من راحت، پدر و مادر من یک اسلامِ پخته‌کرده‌ی حاضر و آماده دادند و خوردیم، این‌ها با هم فرق نمی‌کنند؟ فرق می‌کنند، این فرق را هم خدای تعالی گذاشته است، خدا که کار بد نمی‌کند، چرا این کار را کرده است؟ همه را در مشهد متولد کند، همه را در خانواده‌ی شیعه متولد کند، همه را سفیدپوست متولد کند، چرا یک عده سیاه‌پوست شدند و یک عده سفیدپوست شدند؟ یک عده قرمز شدند، یک عده سرخ‌پوست شدند؟ دیگر نمی‌شود بگوییم که این‌ها مربوط به پدر و مادرها است، حالا مثلاً یک پدر و مادر سرخ‌پوست یا سیاه‌پوست چه‌کار کنند که بچه‌ی آن‌ها سفیدپوست بشود؟ هیچ کاری نمی‌توانند بکنند، یک پدر و مادر یهودی چه‌کار کنند که بچه‌ی آن‌ها مسلمان بشود؟ نمی‌توانند، – البته حالا من می‌گویم- یک چیزهایی است که نه مربوط به بچه است و نه به پدر و مادر، خدا هم که کار بد نمی‌کند، این‌جا آن چیزی که عامل این کار بوده، علت این مسئله بوده، چه بوده است؟ ناگزیر هستیم که بگوییم خود او بوده است، چون «وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ» (نساء/79) هرچه بدی به تو می‌رسد از ناحیه‌ی خود توست؛ بچه‌ی دوماهه که هنوز کار بدی نکرده است که سیاهپوست شده است، هنوز کار بدی نکرده که در این خانواده‌ی بدبخت در حلبی‌آباد تل‌آویو متولد شده است، این که کاری نکرده بوده؛ این‌جا ما می‌گوییم: جواب همین است که این‌ها در عالم ذر یک کارهایی کردند که حالا این‌جا جزایشان را می‌گیرند وإلّا هیچ جوابی ندارد، می‌بینید الآن یک بچه‌ی بدبختِ بیچاره‌ای که در یک خانواده‌ی بت‌پرست، در یک مکان بسیار بدی متولد شده است، بگوییم پدر و مادر این بچه مقصرند، خود پدر و مادر هم از این بدبختی‌شان ناراحت هستند و می‌خواهند یک طوری خودشان را نجات بدهند، بگوییم خدا کرده؟ که خدا هم هیچ‌وقت کار بد نمی‌کند، پس باید بگوییم خود او بوده، دسترنج کار خود اوست، پس این در عالم ذر رقم خورده، حالا تکالیفی که ما آن‌جا انجام دادیم و حالا جزای آن را می‌بینیم چه بوده است؟ از بعضی روایات پیداست که بعضی چیزها ارتباط داشته است، مثلاً به طور کلی مواثیقی، میثاق‌هایی که ما با خدا بستیم و عمل نکردیم، مثلاً روایت دارد موقعی که حضرت ابراهیم صدا زد «وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ» (حج/27)، مردم را به حج صدا بزن، یک‌عده جواب دادند، پس معلوم است که اختیار داشتند، ببینید از همین خوب پیداست، معلوم است یک عده‌ای که جواب دادند اختیار داشتند، یک عده جواب ندادند این‌ها هم اختیار داشتند وإلّا همه جواب می‌دادند، همه می‌گفتند: لبیک، یک عده‌ای چند مرتبه جواب دادند، یک عده‌ای ده مرتبه، بیست مرتبه، سی مرتبه جواب دادند، مدام لبیک، لبیک، لبیک گفتند که روایت دارد هر تعدادی که جواب داده باشند به همان تعداد مکه می‌روند، برای زیارت خانه‌ی خدا می‌روند، چون او دعوت کرده است و این‌ها هم جواب دادند، چیزهایی از این قبیل در روایات است که دو چیز را برای ما تعیین می‌کنند: یکی اختیار داشتن، چون بعضی جواب دادند و بعضی جواب ندادند، معلوم است که اختیار داشتند، یکی دیگر هم این‌که لااقل جزای کار آن‌جای خود را در این دنیا می‌بینند، خیلی‌ها با امتحانات سختی باید جواب پس بدهند، خیلی‌ها هم هستند که با امتحانات ساده‌ای جواب می‌دهند. حالا به هر حال این معنای عالم ذر است که چندتای آن را ما الآن خوب فهمیدیم: یکی این‌که صفات خوب و بد در دنیا تأثیر دارد، مثل صفات خوبی که زن‌ها داشتند و مردها آن‌قدر نداشتند، دوم این‌که می‌بینیم همه دوست داشتند با آن‌همه فضائلی که خدا به سیدها داده است سید باشند، یک عده این ویژگی را ندارند و اختیاری هم نداشتند، خدا هم که نمی‌خواست یک عده را محروم کند و یک عده را بهره‌مند کند، پس معلوم است که آن‌جا یک کارهای خوبی کردند که این‌ها را محروم نکردند و بلکه به آن‌ها عنایت کردند، مثل مسئله‌ی حج و امثال این‌ها، از همه‌ی این‌ها و مجموع این روایات و این گفته‌ها استفاده می‌شود که آن‌جا ما می‌توانستیم خیلی از سعادت‌های خود را تأمین بکنیم و در این دنیا با همان سعادت‌ها وارد بشویم و لذا وقتی که روح بچه با همان بدن در همین قالبِ یک‌مقدار بزرگتر منتقل می‌شود، کیفیت آن هم همین‌طور است که روح به بدن تعلق دارد و برای این‌که اوضاع به هم نریزد در بدن می‌آید…

 

چگونگی خلقت بدن انسان در رحم و تعلقگرفتن روح به آن؛ دنیا جزاخانه‌ی عالم ذر است

وقتی که نطفه‌ی زن و مرد با هم یکی می‌شود آن سلول می‌آید، آن ذره‌ی ذری، آن بدن کوچک، آن در همین نطفه‌ی زن و مرد وارد می‌شود، بعد تا چهارماهگی هست، چرا روح وارد نمی‌شود و آن ذره وارد می‌شود؟ این به خاطر این است که بدن، ظرف، هنوز ساخته نشده است، مثل این‌که فرض کنید شما یک زمینی دارید، زمین برای شما است ولی هنوز ساختمان نساختید که در آن بروید و از سرما و گرما و همه چیز محفوظ باشید، مثل وقتی که این‌جا را آقای کاشانی خراب کردند، خب ما اکثر روزها می‌آمدیم، خودشان بیشتر می‌آمدند، اکثر روزها می‌ایستادند، اما به درد اقامت نمی‌خورد، به‌جهت این‌که سرما بود، آب نداشت، ساختمان نداشت… آن چهار ماهی که بدن ذری داخل بدن مادر است، در شکم مادر است، – حالا چون این خیلی از مسائل را حل می‌کند…- «هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً، إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ» (انسان/1-2)، نطفه‌ای که مخلوط شده است، که در واقع می‌شود گفت: ترکیبی از اسپرم و اوول مرد و زن و آن ذره‌ای که در عالم ذر بوده است؛ خودِ بدن او و نه روح او، این‌ها آمدند و جمع شدند ولی هنوز بدن نداشتند، هنوز ساختمان ساخته نشده است، حالا جای آن معلوم شده است، این زمین را تو باید بسازی، چهار ماه طول می‌کشد برای ساختنش، گوش داشته باشد، چشم داشته باشد، زبان داشته باشد، – این نکته خیلی مهم است، یاد بگیرید چون همین‌جا گیر می‌کنند، اکثراً گیر می‌کنند- صاحب زمین آمده و آن‌جا ایستاده است تا این ساختمان ساخته بشود، اتاق، سقف، آشپزخانه، دستشویی، همه چیز آن که ساخته شد، چهار ماه بعد، یک‌دفعه آقا تشریف می‌آورند و این‌جا زندگی می‌کنند، روح وارد بدن می‌شود. ببینید چند چیز است: نطفه‌ی زن، نطفه‌ی مرد، آن ذره‌ای که بدن انسان بوده است، این‌ها هستند، روح هنوز جدا است، یعنی هنوز این نطفه‌ها و این ذره‌ی عالم ذر نتوانستند کاری بکنند که روح بتواند داخل آن بیاید ولی خودِ آن ذره هست، مثل وقتی که صاحب کار، فرمانده کار، صاحب مِلک آمده است روی زمین مِلک خود ایستاده است، تا چهار ماه این بدن ساخته می‌شود، بدن که ساخته شد خدای تعالی به مَلک فرموده است که داخل رَحِم مادر می‌روی و آن‌جا نقش این بچه‌ای که در رَحِم هست می‌ریزی، البته اختیار را هم دست من بدهید که اگر یک وقتی خواستم باز آن را تغییر بدهم بتوانم، آن‌جا که می‌آیند خب پرونده‌ی این انسانی که این‌جا ساختمان می‌خواهد بسازد در دست آن مَلک است، چه رنگی بزنیم؟ سیاه! چه رنگی بزنیم؟ سفید، چه رنگی بزنیم؟ قرمز، چرا هم دارد، چرا این سفید باشد؟ چرا این سیاه باشد؟ چرا این قرمز باشد؟ چرا این زرد باشد؟ چون شاید زردپوست هم داشته باشیم، بعد می‌گویند که مثلاً – همه‌ی این‌ها را می‌گویم برای این که خوب برای شما روشن بشود، بعد می‌گویند مثلاً – این ساختمان بلندگو هم می‌خواهد؟ نه نمی‌خواهد، این به درد نمی‌خورد، این حرف نزند بهتر است، این نشنود بهتر است، چرا؟ به‌جهت این‌که فلان کار را در فلان جا کرده است، اگر بشنود فلان مصلحت را ندارد، خلاصه ساختمان را آن‌طوری که خدا دستور می‌دهد می‌سازند، ساختمان بدن را می‌گویم، نه ساختمان دنیایی، ساختمان بدن انسان را می‌سازند، صاحب زمین که همان ذره باشد که حضور دارد، اصل زمین که نطفه‌ی پدر و مادر باشد که وجود دارد، خیلی ساده، تا ساختمان ساخته ‌شود چهار ماه طول می‌کشد، بعد برای این‌که ساختمان به آن اندازه‌ی لازم برسد، چون کوچک است، البته آنطور کوچک نیست که روح در آن جا نشود، روح با آن نباشد، روح می‌تواند از این استفاده کند ولی خیلی کوچک است، چون بچه در رَحِم در سن چهارماهگی به اندازه‌ی ده سانت بیشتر نیست، این یک مقداری آن‌جا باشد تا رشد خوبی پیدا کند، سرما و گرما و ناراحتی‌ها او را اذیت نکند تا یک رشدی بکند و خدای تعالی به سلامت تحویل بدهد، بعد دیگر با شما. این بخش عالم ذر است، در حقیقت می‌شود گفت: افراد در عالم ذر مثل یک انسانی هستند که بدون خانه و سرپناه و مجرد در دوران جوانی خود باشد، نه خانه دارد، نه زن دارد، نه بچه دارد، نه اثاث خانه می‌خواهد، نه هیچ چیز دیگری، از وقتی که وارد رَحِم می‌شود، اول چهار ماهگی تا چهارماه که گذشت، این به فکر خانه و زندگی و زن شدن و مرد شدن و این‌طور چیزها می‌افتد و در سن چهار ماهگی روح هم حالا می‌بیند که جای خوبی است، می‌آید وارد می‌شود، حالا اگر خانه‌ی او خانه‌ی زنانه باشد زن می‌شود و اگر خانه‌ی او خانه‌ی مردانه باشد اسم او مرد می‌شود، همین. این مربوط به عالم ذر است. پس ما فهمیدیم که عالم ذر یعنی چه و این دنیا جزاخانه‌ی عالم ذر است، این را هم شما بدانید. حالا دنیا چطور جزاخانه‌ی عالم ذر است؟ یعنی آن‌جا هر کاری کرده باشید تأثیر آن در این‌جا است،

 

فراموش کردن تعالیم عالم ارواح در زمان ورود به دنیا

از همین‌جا دقت بشود برای یک مسئله‌ی خیلی مهم که در این دنیا اتفاق می‌افتد و خدای تعالی در قرآن هم خیلی روی آن حساس است: «إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ» تا انسان وارد دنیا شد – می‌گویند این کار در موقع تولد می‌شود – تمام آن‌چه که در فطرت او گذاشتند را از یاد می‌برد، فراموش می‌کند، از بین نمی‌رود بلکه فراموش می‌شود، یعنی چه فراموش می‌شود؟ یعنی مثل کسی که فرض کنید یک دفعه بیهوش می‌شود و خیلی چیزها را فراموش می‌کند ولی بعد به یاد می‌آورد، این هم همه‌ی چیزها را فراموش می‌کند، این‌قدر فراموش می‌کند که حتی وقتی خدای تعالی می‌خواهد به انسان خطاب بکند می‌گوید: تو هیچ چیزی نمی‌دانستی (نحل/78)، مثل ندانسته‌ها، بعضی‌ها را دیدید این‌قدر فراموشی بر آن‌ها مسلط می‌شود مثل این‌که هیچ چیزی بلد نیستند؟ مرحوم آقای میلانی می‌گفت: من یک وقتی چنین حالتی پیدا کردم که حمد و سوره‌ی نمازم را نمی‌توانستم از رو نخوانم، از رو می‌خواندم، حالا بعضی‌ها هستند که همان سوادشان را هم فراموش می‌کنند، فراموشی مطلق به آن‌ها دست می‌دهد، یعنی بشر وقتی وارد دنیا می‌شود همه‌چیز را فراموش می‌کند ولی از حالا به بعد باید به یاد بیاورد که دیر هم به یاد می‌آورد، یعنی دیر آمادگی پیدا می‌کند برای یاد گرفتن، اگر شما را یک جایی غیر از این‌جا قرار بدهند به طوری که یک مدتی آن‌جا باشید، وقتی می‌آیید یک حالت غیرعادی پیدا می‌کنید، این همان شخصی است که در نه ماه قبل همه‌چیز می‌دانست ولی یک دفعه فراموش شد، خدا در قرآن می‌فرماید: «إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً»، در یک جای دیگر می‌فرماید: «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» (مؤمنون/14)، بعد او را یک طور دیگر کردیم، یک خلقت دیگری را إنشاء کردیم، انسان وارد دنیا می‌شود و لذا در موارد مختلفی از قرآن هست که خدای تعالی خلقت را به بدن توجه می‌دهد که ما انسان را خلق کردیم.

 

آزاد گذاشتن بچهها تا سن هفت سالگی و شروع تعلیم و تربیت اسلامی از همین سن

از همین جهت که انسان همه چیز را فراموش می‌کند، به انسان، انسان گفتند، از نسیان است، البته بعضی می‌گویند از انس است ولی نه، ظاهرا از نسیان درست است، ما خلق کردیم انسان را «إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ»، معلوم است که مربوط به گذشته است، «مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً» همه چیز را فراموش کرده و در دنیا آمده است، او را گذاشتند که نُه سال یا پانزده سال این رشدش را بکند، یعنی کسر نداشته باشد که من بازی نکردم، من هنوز کارهای بچگی‌ام را نکردم، گاهی انسان چنین حالاتی دارد دیگر، مثلاً یک‌جا مهمانی رفته است ولی آن‌جا تفریح نکرده است یا یک هتلی رفته و از استخر آن استفاده نکرده است، به طور کلی کارهای بازی را انجام نداده است، این‌جا ممکن است بگوید: من کسر آوردم، خدای تعالی نُه سال برای دخترها و پانزده سال برای پسرها گذاشته است که بازی بکنند، البته روزی که دختر مکلّف می‌شود یا روزی که پسر مکلّف می‌شود آن‌جا موقع شروع به کار نیست، موقع نتیجه برداشتن از کار است، لذا در دخترها دو سال جلوتر باید آداب و این ها را به آن‌ها یاد داد که وقتی مکلّف می‌شود و به محضر خدا بار پیدا می‌کند یک بچه‌ی سر به هوای بازیگوشی نباشد، نمی‌شود هم با خدا حرف بزند و هم کارهای لهو و لعب بکند، هم با خدا حرف بزند و هم آداب و مستحبات را عمل نکند، واجبات را عمل نکند، نمی‌شود، پس تا هفت‌سالگی بیشتر نگذارید بازی کنند، تا سن هفت‌سالگی «ذروه یلعب» (وسائل الشیعه/ج15، ص194 – أحکام الأولاد/ باب 83)، بگذارید او بازی بکند تا آن عقده‌ی بازی‌کردن از بین برود و نگوید که من بازی نکردم، آداب را به او یاد بدهید، بر پدر و مادر واجب است که همه‌ی آداب واجبات را و مستحب است که همه‌ی آداب مستحبات را أقلاً از باب تذکر به بچه بگویند، حالا زمان ما زمانی شده است که متأسفانه وقتی به بچه می‌گویند این کار را بکن، می‌گوید: نمی‌خواهم! از حالا تربیت نمی‌شود و این خیلی بد است، پدر و مادرها این جاها خیلی مقصر هستند، پسر هم تا سن هشت سالگی، در یک روایت دارد که شخصی می‌آید خدمت حضرت رسول اکرم و عرض می‌کند: پسر من هشت سال دارد ولی نماز نمی‌خواند، او را بزنم برای این‌که نماز بخواند؟ حضرت می‌فرمایند: سؤال می‌کنی؟ این‌طوری است. کوشش کنید نمازهای خود را اول وقت بخوانید، اذان که می‌گویند مثل کسی که یک گمشده‌ای دارد باید حتماً این کار را بکند، نه حالا، بلکه هفت سال قبل، برای تو که بیست سال داری علی آقا، هفت سال قبل باید این کار بشود، خیال نکنید این‌ها اثر ندارد، همه‌ی این‌ها در بزرگی تأثیر دارد، این‌که می‌بینید یک مُشت سر به هوا در مملکت دارند راه می‌روند، نه آدابی، نه نماز اول وقتی، مدام مشغول بازی هستند… بعضی‌ها که پیر شدند، من دیدم شخصی ریش و موی سفید دارد حالا تازه این سرمربی تیم فلان است برای بازی کردن، این‌ها برای همین است که پدر و مادرها مواظب آن‌ها نبودند، من هم نسبت به بچه‌های خودم مقصر هستم، منتها خدا می‌داند تا جایی که زور من رسیده است انجام دادم ولی پدر من، من را برای نماز شب می‌برد، چون در محلی که ما بودیم هنوز شش ساله نبودم، من را شب‌ها مسجد جعفری سر کوچه‌ی زردی برای نماز شب می‌برد، رکعت اول هم می‌خوابیدم و رکعت آخر ایشان من را بیدار می‌کرد، بچه بودم دیگر، آن‌وقت الآن شما تمام آداب اسلام، مستحبات اسلام را باید جلوتان بگذارید مثل یک کتاب انگلیسی که می‌خواهید بلد باشید، خدا می‌داند با این کلامی که من می‌خواهم بگویم از تأسف انسان بمیرد بهتر است تا این‌که توجه به این جهت نکند که بچه‌های ما مستحبات را بلد نیستند، بچه‌های ما مکروهات را بلد نیستند! با شوق و ذوق باید إن‌شاءالله عمل کنید و امیدوار هستیم که هم خدا از سر تقصیرات ما پدر و مادرها بگذرد و هم از سر تقصیرات شماها که بی‌حال و بی‌توجه هستید و سال‌ها از تکلیف شما گذشته است.

و صلی الله علی سیدنا محمد و آله أجمعین.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه نهم – ۳ ذیحجه ۱۴۲۷

أعوذ بالله من الشیطانالرجیم

بسم اللهالرحمنالرحیم

الحمدلله و الصلاة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لاسیّما علی بقیّةالله روحی و أرواحالعالمین لتراب مقدمه الفداء و اللّعنةالدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یوم الدین

 

معنای نزول قرآن – نزول اوّل قرآن بر قلب پیغمبراکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله

ما درباره‌ی نزول قرآن مکرر صحبت کردیم، حالا شما إن‌شاءالله بلد هستید ولی اکثراً مثل این‌که درست مطلب را نگرفتند. چون بسیار مطلب مهمی است از این‌جهت امشب درباره‌ی این موضوع صحبت می‌کنیم و بعد درباره‌ی عالَم‌ ذر یک مقداری صحبت داریم. درباره‌ی نزول قرآن گفتیم که علم ‌الهی قابل تجزیه نیست و قرآن هم کلام خداست و از خدای ‌تعالی و از علم خدای ‌تعالی نازل شده است، بر قلب پیغمبراکرم نازل شده است، معنی نزول هم همین است که درجه‌ی آن یک مقدار پایین بیاید، البته درجه‌ی نزول اول خیلی پایین آمده است، از ذات ‌خدا در مخلوق آمده است، آمده است و به مخلوق نازل شده است. شما فرض کنید مثلاً یک چیزی این‌قدر داغ باشد که مثلا حرارت آن هزار درجه باشد، هزار درجه را نمی‌شود در چیزی ریخت، شیشه را آب می‌کند، آهن را آب می‌کند، نه این‌که حرارت موجب شود آن را آب کند بلکه این شیشه و آهن است که استعداد و قابلیت و طاقت حرارت را ندارند، یعنی نمی‌توانند تحمل کنند، لذا آن را یک‌ مرتبه سرد می‌کنند، آن را پایین می‌آورند که مثلاً صد درجه بشود، – به علاوه‌ی این‌که عین وجود آن هم نیست، اصل ذات آن هم نیست- صد درجه را شیشه طاقت دارد، هر ظرفی طاقت دارد ولی باز لب و دهان ما طاقت ندارد، قلب پیغمبراکرم از آن ظرف‌هایی بود که طاقت آن حرارت صد درجه را داشت، در قلب حضرت نازل شد، لذا خدای‌ تعالی درباره‌ی این علم – حالا در قلب پیغمبر باشد یا در هرجا باشد، درباره‌ی این علم- مطالبی فرموده است: اولاً آن‌قدر زیاد است که برای ما نامحدود است، چون خدا که مبالغه ندارد و باید هم این‌قدر زیاد باشد، می‌فرماید: اگر دریا مُرکب بشود و درخت‌های دنیا قلم بشود «لَنَفِدَ الْبَحْرُ» (کهف/109)، دریا تمام می‌شود ولی کلمات پروردگار – یعنی همان علمی که از جانب پروردگار نازل شده است- تمام نمی‌شود، یا در یک آیه‌ی دیگر می‌فرماید: اگر هفت دریا بر این دریای آزاد اضافه بشود باز کلمات خدا تمام نمی‌شود ولی دریاها تمام می‌شود، این تعابیر با مبالغه سازش دارد، یعنی آدم می‌گوید مبالغه است، مبالغه یعنی زیادگویی، شاعر هم گفته است: «کتاب وصف تو را آب بحر کافی نیست/ که تَر کنم سر انگشت و صفحه بشمارم»، این را ما می‌دانیم مبالغه است، اما یک بخشی از مبالغه دروغ است، یعنی اگر یک نفر آمده وارد اتاق ما شده است ولی ما گفتیم ده نفر آمدند وارد شدند این مبالغه است، نُه نفر آن دروغ است، نمی‌شود که خدا دروغ بگوید، مبالغه بکند، محال است که خدای‌ تعالی یک سرسوزن حتی دروغ بگوید، چون گفتیم مبالغه دروغ است، شما مثلاً اگر یک کیلو شکر دارید ولی بگویید من صد کیلو شکر دارم، نود و نه کیلوی آن دروغ است، و این را بدانید که خدای‌ تعالی مبالغه نمی‌کند، می‌گوید اگر هفت دریای آزاد… خیلی می‌شود، اصلاً قابل تصور نیست، اگر هفت دریای آزاد مُرکب بشود و «مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ» (لقمان/27)، تمام درخت‌ها قلم بشود نمی‌توانند این کار را بکنند، شما اگر به همین یک مسئله توجه کنید عظمت لطف ‌الهی، عظمت رسول ‌اکرم، عظمت قرآن را متوجه می‌شوید، چنین علمی به قلب پیغمبر نازل شد، ما حالا می‌گوییم این علمی که به قلب پیغمبراکرم نازل شد این غیر از آن است، حالا شما بگویید پیغمبر نه، هرچه، «وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبينٍ» (انعام/59)، این هم نازل است، حالا پیغمبراکرم اگر نباشد در قرآن که هست، ببینید خیلی ساده می‌شود استدلال کرد که قرآن بر قلب پیغمبر نازل شده است، چون آن‌چه که در قرآن است همه چیز است «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ» (نحل/89)، بیان‌کننده‌ی هر چیزی است، اگر کتابی بیان‌کننده‌ی هر چیزی باشد که طبعاً قرآن است، هر چیز هم که خدای ‌تعالی می‌گوید – هر چیزی که مربوط به مخلوق باشد – آیا علم این هر چیز را به پیغمبراکرم دادند یا ندادند؟ اگر بگوییم ندادند قرآن بی‌خود بر پیغمبر نازل شده است، پیش خود خدا نگه داشته می‌شد؛ اگر علم همه چیز را داده باشند همان حرفی است که ما می‌زنیم که علم هر چیزی را به پیغمبراکرم دادند، چون آن علم در قرآن است، قرآن هم «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ» است، «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‏ءٍ» (انعام/38)، ما هیچ چیزی را در قرآن فروگذار نکردیم؛ و مسلّم است که قرآن بر پیغمبر نازل شده است، اگر بگوییم هر چیزی که در قرآن است پیغمبر همه‌ی آن را نمی‌داند آن قرآن را بی‌خود بر پیغمبر نازل کردند، مثل این است که یک کتابی به شما بدهند و بگویند معلم هستی، سر کلاس برو و درس بده، بعد نصف کتاب را شما ندانید، نفهمید، این‌جا اصلاً غلط است که به او بگویند: برو کتاب را درس بده! معلم باید همه‌ی آن را بفهمد. پس بنابراین نزول اول – طبق همین مطالب که بیشتر هم می‌شود تحقیق کرد، خیلی هم روایات در همین معنا دارد، نزول اول- همان علمی است که خدای ‌تعالی در قرآن می‌فرماید: «لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي» (کهف/109) .

 

چرا خدا بین خودش و مخلوقاتش واسطه قرار داده است

پیغمبراکرم واسطه‌ی همه چیز است دیگر، واسطه‌ی وحی است، حالا چرا خدا این‌جا واسطه قرار داده است؟ چون هر کاری را که در جَنب عظمت پروردگار تصور کنیم کار کوچکی است، خدا خیلی باعظمت‌تر از این حرف‌ها است و معمولاً یک بزرگ کارهای کوچک را خودش مستقیماً انجام نمی‌دهد، ولو برای این باشد که عظمت ذات ‌مقدس پروردگار حفظ بشود، هرچه در مخلوق می‌خواهد انجام بشود أعم از رزق، از خلقت‌ها، همه‌ی این‌ها به وسیله‌ی این نور ‌مقدس پیغمبراکرم انجام می‌شود، چون عظمت ‌الهی ایجاب نمی‌کند که حالا هر کاری را خود خدا مستقیم بیاید انجام بدهد، به علاوه ما اگر اسلام را قبول داشته باشیم باید این معنا را هم قبول داشته باشیم که پیغمبراکرم واسطه‌ی وحی است، وقتی وحیِ علوم را واسطه شد کارهای دیگر به طریق اُولی است. و ما باز گفتیم که کارها روی علم انجام می‌شود، نه روی قدرتِ بی‌علم؛ قدرت بی‌علم فساد می‌کند، علم است که انجام می‌شود.

 

نزول دوّم قرآن یا نظم عالم خلقت بوسیله علم پیغمبراکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله در شب ‌قدر اوّل

نزول دوم همان عملی است که پیغمبر با آن علم انجام داده است، یعنی علم را خدا به او داد، حالا چقدر فاصله شد من نمی‌دانم، إلّا این‌که اول مخلوقی که خدا خلق کرد، شروع به خلقت کرد، آسمان‌ها، زمین و این‌ها، پیغمبراکرم با علم خود و به امرالهی، به اذن خدا، تمام عوالم مختلف خلقت را با آن علم تنظیم فرمود، نظم داد. حالا ظاهر ساده‌ی آن‌که همه‌ی ما بفهمیم این است که خورشید در یک مدار دارد حرکت می‌کند، ماه در یک مدار، امام می‌فرماید: «إِنَّ مِنْ وَرَاءِ شَمْسِكُمْ هَذِهِ أَرْبَعِينَ عَيْنَ شَمْسٍ» (بحارالانوار/ ج27، ص45)، چهل تا خورشید است که این خورشید باز دُور آن‌ها می‌گردد، مثلاً برای این زمین ما تا چهل بلکه بیشتر حرکت قائل شدند، زمین ما دارد دُور خورشید می‌گردد، خورشید با زمین ما دُور یک خورشید دیگر می‌گردد، این دوتا حرکت می‌شود، یکی حرکت با خورشید و یکی حرکت به دُور خورشید. حرکت بعدی باز خورشید ما و زمین و باز با آن خورشیدی که این‌ها دارند دُور آن می‌گردد دُور یک خورشید دیگر می‌گردند، یک وقتی من در یک مجله این را دیدم که تا چهل حرکت برای زمین ما کشف کردند، مثلاً فرض کنید ما الآن این‌جا ساکن نشستیم، زمین دارد دُور خورشید می‌گردد، فرض کنید زمین یک اتوبوس است، اتوبوس دارد یک جایی می‌رود، این حرکت را اتوبوس به ما وارد می‌کند…، ما الآن این‌جا نشستیم یک حرکت داریم با زمین، یک حرکت داریم با زمین و خورشید، یک حرکت داریم با زمین و خورشید بعدی که آن باز دُور یک… همین‌طور می‌بینید که تا چهل حرکت برای کره‌ی زمین منظور کردند، این‌ها را متوجه باشید، همه‌ی این نظم‌ها را، همه‌ی کهکشان‌ها، همه‌ی این‌هایی که به هم تصادف نمی‌کنند، همه‌ی این گیاه‌ها، همه‌ی این باغات، همه‌ی این برف‌ها، حتی یک قطره‌ی باران، همه‌ی این‌ها روی علم دارد حرکت می‌کند، روی همان علمی که «أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي»، اگر دریاها مُرکب بشود تمام‌شدنی نیست، این را در شب‌قدر اعمال کردند؛ اصلاً شما معنای شب ‌قدر را خوب بفهمید لازم است، شب‌ قدر یعنی شب اندازه‌گیری؛ چرا به آن شب گفتند؟ به جهت این‌که هنوز روشنایی نبوده است، شب بوده، همه جا تاریک بود، همه جا ظلمانی بود، حتی کتاب تورات هم این را می‌گوید، در آن قطعه‌ی از وقت، این کار انجام شد، هر سال هم انجام می‌شود، تقدیرات معلوم می‌شود، ولی مهمِ آن، شب‌ قدر اول است که خدا هر چیزی را منظم کرده است که البته وسیله‌ی آن پیغمبراکرم بود، روح ‌مقدس پیغمبراکرم بود. پس این نزول دوم است، حالا از باب مثال؛ آن حرارت بی‌نهایت درجه‌ی داغ آمد و در یک ظرف صد درجه ریخته شد، ظرفی که صد درجه حرارت را می‌تواند تحمل کند، باز تحمل این برای موجودات عالم زیاد بود، یک نوعِ بشر می‌توانست این را تحمل کند اما برای موجودات عالم که هستند قابل تحمل نبود؛ مثل این است که شما آب جوش را، آب صد درجه حرارت را بخواهید روی دست‌تان بریزید یا مثلاً روی یک حیوان یا حشره بریزید، معلوم است می‌سوزد، پس قابل تحمل نبود، لذا خدای‌ تعالی در قرآن می‌فرماید: که «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» ، ما امانت را – که اکثراً مفسرین نوشته‌اند همان عقل‌کل بود، همان علم‌الهی بود، این را – بر آسمان‌ها و زمین عرضه کردند «وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها»، نه این‌که بایستند بگویند: نه، ما چنین کاری نمی‌کنیم! مثل این است که شما فرض کنید یک اسید را بخواهید روی دست‌تان بریزید و این را می‌گویید نمی‌پذیرد، یک چیزی را نمی‌پذیرد، «أَبَيْنَ» یعنی نپذیرفتند، «أَنْ يَحْمِلْنَها» البته دوست هم داشتند بپذیرند، این علم ‌الهی را که نمی‌شود کسی نپذیرد، قبول نکند، «فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ» انسان این ظرف داغ را، این آب داغ را، این علم پرعظمت پروردگار را پذیرفت، «فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً» (احزاب/72)، البته «ظَلُوماً جَهُولاً» یک معنای دیگری دارد که مورد بحث ما نیست. پس می‌بینیم که در مرحله‌ی دوم، زمین و آسمان نپذیرفتند، ولی حضرت رسول‌اکرم، روح‌ مقدس پیغمبراکرم، این آب با این حرارت را، این علم با این عظمت را وارد این‌ها کرد، یعنی همه را تحت همین علم تنظیم کرد، الآن به شما بگویند در کهکشان‌هایی که هنوز کشف نشده است، خیلی بالا، آن‌جا این ستاره‌ای که می‌خواهد از کنار آن ستاره رد بشود چطوری حرکت کند که به هم نخورند، نظم آن‌ها به هم نخورد یا اصلاً حرکت آن‌ها وجود داشته باشد، این را باید حتماً آن علم تنظیم کند و آن علم، علم‌ الهی است که به پیغمبراکرم داده شده است. خوب دقت کنید، این‌ها را همین‌طوری که من می‌گویم إن‌­شاءالله به یاد داشته باشید.

 

نزول سوّم قرآن، وارد شدن علم ‌الهی در قالب الفاظ عربی

از این نزول گذشتیم… حالا آمد، آب مثلاً حسابی ولرم شده است، همه هم می‌توانند آن را تحمل کنند، همه هم می‌توانند آن را قبول بکنند، بپذیرند و انسان هم توانسته بپذیرد، همه پذیرفتند، حالا باید باز هم آن را نازل کنند، پایین بیاورند، مثلاً فرض کنید آب یک رودخانه‌ی بسیار بزرگ یا فرض کنید یک دریا که دسترسی هم نیست، چه کار کنند؟ آن را در یک ظرف‌هایی می‌کنند و به شما می‌دهند، حالا ممکن است در یک ظرف آن را بریزند که بتوانید به دهان‌تان بزنید و از این آب بخورید، قرآن را هم در قالب الفاظی که بشر درست کرده بود، الفاظ زبان ‌عربی که یعرب بن قحطان این زبان را درست کرده بود و بهترین زبان‌ها از نظر ادبی و از نظر وسعت بود، یعنی در آن زمانی که قرآن می‌خواست نزول بعدی خود را انجام بدهد این بهترین زبان بود، – حالا بعد از آن زبان‌های دیگری پیدا شد که از این یاد گرفتند بماند ولی الآن هم فکر می‌کنم از نظر ادبی بهترین زبان است- آمد وارد شد… معنای این نزول همین است: وارد شدن این علم ‌الهی در قالب الفاظ، خدای ‌تعالی با علمی که داشت برای او معلوم بود که اگر آن ظرف‌ها را خودش درست نکند تا آخر دنیا آن‌چه که قسمت همه‌ی مردم است به آن‌ها نمی‌رسد، یعنی یک عده اسراف می‌کنند، یک عده به هم می‌ریزند و یک عده از بین می‌برند، مثل کتاب تورات و انجیل تحریفش می‌کنند، لذا در قالب الفاظی که اعجازآمیز بود آن را قرار داد، آن را در ظرف‌هایی قرار داد که خود آن ظرف‌ها تازه معجزه است، مثل این می‌ماند که مثلاً من بخواهم یک شیری را بین شما تقسیم کنم و به همه هم به اندازه‌ی کافی برسد، آن‌وقت مقدار آن را، ظرفیت آن را تعیین نکنم، خود خدای ‌تعالی این را در الفاظی که ظرفیت علم ‌الهی را پیدا بکند ریخت، لذا قرآن به همین صورتی که الآن هست، با همین دلیل، از اولی که به زبان ‌عربی درآمده است همین‌طوری بود؛ این چه موقع بوده است؟ احتمالاً همان بعد از خلقت حضرت آدم بوده است، یعنی حضرت آدم را که خدا خلق کرد زبان ‌عربی را هم خلق کرد و آن علم را در آن ریخت، «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» (بقرة/31)، خدا به حضرت آدم همه‌ی اسماء را تعلیم داد، در آن دو هزار سال هم ائمه‌ی ‌اطهار به ما تعلیم دادند، حالا قالب‌بندی این قرآن را از بعضی آیات می‌شود استفاده کرد که چه موقع بوده است ولی اجمالاً قبل از تولد پیغمبراکرم و ائمه‌ی ‌اطهار بوده است، قبل از این‌که آن‌ها متولد بشوند، به دلیل این‌که وقتی علی‌بن‌ابیطالب متولد شدند با پیغمبر به زبان ‌عربی قرآن خواندند: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» (مؤمنون/1) را خواندند، معلوم است قرآن نازل شده است که خواندند، پس به زبان‌ عربی نازل شد.

 

نزول چهارم قرآن یا خواندن قرآن بوسیله‌ی رسول‌اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله با توجه به زمان و مکان و مناسبت

بنابراین؛ این سه تا نزول بود، به همین ترتیبی که می‌گویم باید إن‌شاءالله بلد باشید: نزول اول به قلب پیغمبر، نزول دوم به عالم خلقت، نزول سوم به زبان ‌عربی، وقتی که این‌ها درست شد باز یک نزول دیگری هم داشته است. صد وبیست و چهار هزار پیغمبر یک مقدماتی زمینه‌سازی کردند تا این‌که پیغمبراکرم بتواند این قرآن را ارائه بدهد، مردم بفهمند، درک بکنند، اگر قبلش پیغمبری نبود اصلاً شاید قبول نمی‌کردند، وقتی می‌بینند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که لااقل اسم چندتای آن‌ها به گوش مردم دنیا خورده است مبعوث شدند آن‌وقت طبعاً این پیغمبر را هم می‌پذیرند و لذا پیغمبراکرم دارای قرآن شد. تا حالا پیغمبر هرجا بود مشکلی نیست و قرآن هم به فرض به زبان‌ عربی بر او نازل شده باشد، وقتی نوبت او شد، یعنی حالا دیگر این‌جا لازم نیست پیغمبر قرآن را روی ترتیب بخواند، چون ما فکر می‌کنیم که اول سوره‌ی حمد را خوانده است، بعد سوره‌ی بقره را خوانده است، به مردم قرآن تعلیم می‌داد، نه، همان‌طور به موقع، هر جایی که یک موقعیتی پیدا می‌کرد که یک آیه‌ای از قرآن را بخواند همان‌جا می‌خواند و حتی در آیات قرآن است که: «ای پیغمبر عجله نکن در خواندن قرآن، هر وقت ما به تو اجازه دادیم بخوان» (قیامة/16-19). ببینید؛ خواندن قرآن در جاهای معیّنی که همان‌جا حکم هم پیاده شده است این بهتر به یاد مردم می‌ماند، یعنی بهتر تأثیر دارد، خود این هم یک نزولی است که مثلاً فرض کنید پیغمبراکرم، حضرت ‌امیر و حضرت ‌زهرا و امام‌ حسن و امام‌ حسین را زیر یک عبا برده و قرار داده است، بعد جبرئیل می‌آید و به حضرت رسول‌اکرم می‌گوید: حالا آیه‌ی «إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً» (احزاب/33) را این‌جا بخوان، چون خواندن در این مکان، در چنین جایی، هم قرآن را تفسیر می‌کند و هم جا می‌افتد، معلوم است که اهل بیت این‌جا چه کسانی هستند؛ یا مثلاً سوره‌ی کوثر، وقتی حضرت سوره‌ی کوثر را برای مردم می‌خواند که او را سرزنش کردند که «جاء أبتر» یعنی شخصی که فرزند پسر ندارد و مقطوع‌النسل است آمد: «لقد اصبح أبتر» (درالمنثور/ ج8، ص653)، بعد سوره نازل می‌شود: «إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ، فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ، إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ» (کوثر/1-3)، این‌جا جواب آن‌هاست، ببینید؛ هر کدام از این آیات هیچ التزامی نیست که اولین آیه‌ای که به پیغمبر نازل شده است در همان اول خلقت باشد، لابد یک ترتیبی داشته است که الآن هم آن ترتیب وجود دارد، این را اول بخواند یا آن را دوم، حضرت که نمی‌خواهد سر کلاس دبستان برود درس بدهد، ایشان در بین مردم بوده است، «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ» (نهج‌البلاغه/خطبه 107)، مثل یک دکتری که دُور می‌زند و هرجا مریض پیدا می‌کند همان‌جا آن دوای خاص را می‌دهد، درست است ایشان یک داروخانه دوا دارد اما حالا همه را در جیب یک نفر بریزند یا بگویند: مردم! بیایید از این داروها بردارید بروید؟ همه را باید همه بفهمند؟ این‌ها در اول نیست، البته حالا جمع آن در اختیار ما هست، حالا می‌شود این حرف را زد ولی آن روز اول نبوده است، لذا مردمی که به مشروب‌خوردن عادت کردند اگر اول می‌آمد آیه‌ی «إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ» (مائده/90) را می‌خواند هیچ‌کس ایمان نمی‌آورد، چون مردم مشروب‌خور بودند، یا مثلاً به غلام و کنیز عادت کرده بودند، ثروتمندها اصلاً بلد نبودند برای خودشان غذا درست کنند، ظرف بشویَند، غلام‌ها هم پول نداشتند، بعد ایشان بیاید مثلاً یک‌دفعه بگوید: بردگی باید از بین برود! هم غلام‌ها ناراضی بودند، برای این‌که پول نداشتند بروند زندگی خود را اداره کنند، هم ثروتمندها راضی نبودند به‌خاطر این‌که چه کسی ظرف آن‌ها را بشویَد؟ حتی بدن آن‌ها را غلام‌ها می‌شستند! اصلاً همه چیز به‌هم می‌خورد، لذا یک ترتیبی داده است که حتی در قرآن تا آخری که پیغمبر از دنیا رفتند این موضوع به این صراحت گفته نشود که غلام و کنیز ممنوع است، ولی طبعاً هر چیزی که صادرات داشته باشد و واردات نداشته باشد تمام می‌شود، به‌جهت این‌که پیغمبراکرم و ائمه‌ی‌اطهار از این‌طرف خیلی از غلامان و کنیزان را به صورت مستحبی و کفاره آزاد کردند، یعنی دستور آزادی آن‌ها را دادند و از آن‌طرف هم جنگی دیگر بعد از پیغمبر به آن صورت نبود که غلام و کنیز بگیرند، و هرچه واردات نداشته باشد و صادرات داشته باشد طبعاً تمام می‌شود، همان‌طوری که در اسلام زودتر مسئله‌ی بردگی تمام شد تا ممالک دیگر؛ می‌خواهم عرض کنم پیغمبراکرم در هر کجا می‌دیدیم که یک آیه‌ای از قرآن می‌خواند، خود این یک نزولی است، این مطلب را خوب بفهمید، البته یک مقدار سخت‌تر از آن دوتای دیگر است، موضوع همین است که به‌جا بخوان، مثلاً الآن من می‌خواهم یکی را نصیحتی بکنم، یک‌وقت یک جایی نصیحت می‌کنم که طرف مقابل لج می‌کند و بدتر می‌کند، ولی یک‌وقت یک جایی نصیحت می‌کنم که جا می‌افتد و قبول می‌کند، این در جای معیّن خواندن و با افراد خاص صحبت‌کردن و بالأخره زمان و مکان را در نظر گرفتن، مقتضیات را در نظر گرفتن، خود این هم یک نزولی است، لذا خدای ‌تعالی صریحاً به پیغمبراکرم می‌فرماید: «وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضى‏ إِلَيْكَ وَحْيُهُ» (طه/114)، پس این هم نزول چهارم بود.

 

نزول پنجم قرآن یا کتاب علی علیه‌السلام

نزول پنجم؛ چون قرآن خیلی مختصر است، با آن همه‌ علمی که خدای‌ تعالی در این قرآن قرار داده است خیلی خلاصه است، طبعاً یک تفسیر و توضیحی می‌خواهد، همان‌طور که خود الفاظ قرآن از جانب خدا است توضیح و تفسیر قرآن هم باید حتماً از جانب پیغمبراکرم باشد، چرا؟ به‌جهت این‌که «إِنَّمَا يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ» (وسائل‌الشیعة/ ج27، ص185)، کسی قرآن را می‌شناسد و می‌فهمد که به او خطاب شده است، من یک وقتی برای این یک مَثَلی زدم، مثلاً نشستیم و داریم درباره‌ی یک نفر صحبت می‌کنیم‌، فلانی این‌طور است، علم او این‌طور است، تقوای او این‌طور است، وضع مالی او این‌طور است، چه، چه، دو ساعت برای یک‌نفر صحبت می‌کنیم، مثلاً من نشستم و برای شما صحبت می‌کنم، بعد از این صحبت‌های ما که یک نفر را من خوب معرفی کردم، یک نفر دیگر هم می‌آید می‌نشیند، در همین موقع آن فردی که مورد مدح من بوده ، مورد توضیح من بوده است وارد می‌شود، من به شما می‌گویم: فلانی آمد! این کسی که تازه آمده نشسته است هیچ چیزی نمی‌فهمد، فقط همین‌قدر می‌داند که یک نفر آمد، ولی شما که آن دو ساعت صحبت من را درباره‌ی او شنیدید در ذهن می‌آورید منظور من چیست، هر دو نفر شما یک چیز را می‌شنوید چون من یک کلمه بیشتر نگفتم: فلانی آمد! منتها شما دو ساعت صحبتی را که من درباره‌ی این شخص کردم به ذهن می‌آورید ولی این شخص همین که یک نفری آمده است، همین اندازه را به ذهن می‌آورد، حالا اسم آن یک نفر چیست را هم نمی‌داند، این مثال را خوب فهمیدید؟ قرآن این‌طوری است، یعنی پیغمبری که از اول خلقت تا حالا بوده است، این قرآن را روی تمام عوالم وجود پیاده کرده است، کلی خدا با او درباره‌ی قرآن صحبت کرده است، او یک چیز از قرآن می‌فهمد، مثلا وقتی می‌گوییم: «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي‏ هِيَ أَقْوَمُ» (اسراء/9)، او یک چیز از قرآن می‌فهمد، از کلمه‌ی قرآن در این آیه یک چیز می‌فهمد که ما نمی‌فهمیم، پس این است معنای آن‌که می‌گوییم: «إِنَّمَا يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ»، کسی قرآن را می‌فهمد که خطاب به او شده است، خوب معلوم شد؟ یعنی شما که من دو ساعت درباره‌ی این شخص صحبت کردم شما می‌فهمید، نه آن کسی که تازه آمده و از هیچ چیزی اطلاع ندارد، پس این قرآن را باید پیغمبر که به او خطاب شده است توضیح بدهد، عُمَر که مثلاً می‌گوید: «حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّهِ» (بحارالانوار/ ج30، ص 550)، می‌گوییم: تو از قرآن چه می‌فهمی؟ پیغمبر می‌فهمد، چون به او خطاب شده است، خدا با او کار کرده است، یا هر یک از ائمه علیهم‌الصلاةوالسلام می‌فهمند، پس حقایق قرآن را حضرت رسول ‌اکرم می‌فهمد و او باید برای ما توضیح بدهد، بر همین اساس پیغمبراکرم نشست…، حالا می‌توانستند در ظرف یک دقیقه انجام دهند، می‌توانستند در ظرف چند روز، حالا هرچه طول کشیده است، تمام تفسیر قرآن را برای حضرت ‌امیر بیان کرد که حتی «ارش‌ الخدش» هم در آن نوشته شده بود (بصائرالدرجات/ ج1، ص168)، «ارش خدش» خیلی چیز جزئی است، مثلاً یک کسی یک میخی روی دست شما بکشد و یک قدری خدشی پیدا بشود، یک قرمزی پیدا بشود، دیه‌ی این چقدر است؟ حتی این هم نوشته شده است. این کتاب خیلی اسم دارد، این کتاب خیلی مهم است، به‌خاطر این‌که علی‌بن‌ابیطالب نوشته است «کتاب علی» است، چون علم پیغمبر در آن‌جا تا یک حدی پیاده شده است «لوح محفوظ» (بروج/22) است، «کتاب مبین» (انعام/59) است، «ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ» (بقره/2)، اسماء دیگری هم هست که حالا ما نمی‌توانیم صد درصد بگوییم مصداق همین کتاب است، می‌ترسیم تفسیر به رأی بشود که بعضی‌ها گفتند اسم آن «نون» است، «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» (قلم/1)، یک چیزهای دیگری هم گفته‌اند که اسم آن «امانة» (احزاب/72) است که خدا علم خود را به امانت نزد پیغمبراکرم گذاشته است و این‌ها اسم‌های آن «کتاب مبین» است، من در ترجمه‌ی «کتاب» برای «ذلِكَ الْكِتابُ» هم نوشتم: «ذلِكَ» به معنای آن کتاب است، نمی‌گوید این کتاب؛ قرآنی که الآن ما داریم می‌خوانیم آن نیست، آن کتابی که توضیح و ترجمه و پاورقی و همه چیز دارد منظور است، آن کتاب، هدایت از برای متقین است، البته تا این‌جا برای مردم بوده است، یعنی یکی به زبان ‌عربی، یکی هم این‌که در کجا پیاده بشود، یکی هم با توضیحی که پیغمبراکرم فرموده است و علی‌بن‌ابیطالب نوشته است، البته این آخری یعنی نزول پنجم هم برای مردم بوده است منتها این را سیاست وقت آن‌ها قبول نکرد، نتوانست بپذیرد، چون اگر می‌پذیرفتند دین خدا یکپارچه می‌شد، یک‌دست می‌شد، هیچ مسلمانی هم نمی‌تواند بگوید قرآن بی‌خود می‌گوید، وقتی‌که بگوید «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ فی عَلیٍّ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ» (بحارالانوار/ ج37، ص189)، درباره‌ی علی آن‌چه را که به تو گفتیم ابلاغ کن! خب پیغمبراکرم و غدیر خم فراموش نمی‌شد و امثال این‌ها، لذا قبول نکردند، حضرت ‌امیر آن کتاب را بعد از پیغمبر در مسجد آورد و ارائه داد، گفتند: نه! «حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّهِ»، کتاب خدا کافی است، تفسیر و تأویل و این حرف‌ها زیاد می‌شود! و حال این‌که خدا در قرآن می‌فرماید: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏، إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى‏» (نجم/3-4)، پیغمبر از روی خواسته‌ی دلش نطق نمی‌کند، همه‌ی آن وحی است، ولی این را آن‌ها نمی‌فهمیدند، یعنی یک عده‌ی آن‌ها زرنگ بودند می‌فهمیدند که اگر این‌ها باشد دیگر خلافت بعد از پیغمبر از بین می‌رود، یک عده هم نفهم بودند و نفهمیدند، تابع زور و این‌ها بودند. پس نزول پنجم هم این می‌شود که نزول پنجم همان کتاب علی است، کتاب یک نسخه هم بیشتر نبود، حالا شاید هم دو نسخه بوده است، نمی‌دانم، یک نسخه بود که آن را دست حضرت ‌امیر دادند که ایشان هم روز وفات خود دست حضرت امام‌ حسن داد و حضرت امام ‌حسن هم دست امام‌ حسین داد ، حضرت امام‌ حسین صلواةالله‌علیه دست حضرت سجاد دادند، الآن همین‌طور پیش ائمه مانده است و چون خدای‌ تعالی هم فرموده است: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (حجر/9)، ما آن را حفظ می‌کنیم، بنابراین نزد امام‌ زمان محفوظ است و ایشان هم که یدالله است، محفوظ است تا روزی که ظهور کند و مردم لیاقت برای یکپارچگی و یک‌شکل‌بودن را داشته باشند و بر همین اساس حضرت ‌امیر صلواة‌الله‌علیه به اوصیاء خود داد، گاهی هم بعضی‌ها می‌آمدند تقاضا می‌کردند که ما آن کتاب را می‌خواهیم ببینیم، می‌آوردند نشان آن‌ها می‌دادند، مسئله‌ای هم نداشت، اگر قبول می‌کردند حتی می‌توانستند نسخه از روی آن بردارند، شاید همین روایت نسخه‌هایی از همان کتاب است، گاهی هم گفتند که کتاب علی… البته می‌گویم اسامی مختلفی دارد که یکی از اسامی آن و معروف‌ترین آن همین کتاب علی است و مردم هم می‌توانستند نسخه بگیرند که بعضی‌ها هم گرفتند، خود ائمه علیهم‌السلام می‌فرمودند، خیلی‌ها هم آن کتاب را دیدند و گاهی خود امام علیه‌الصلاةوالسلام می‌فرمود: ما در کتاب علی نگاه کردیم، فلان کس خلیفه نمی‌شود، معلوم است آن‌قدر دقیق است که اسامی خلفاء، سلاطین، همه‌ی این‌ها نوشته شده است، اصحاب آن‌ها، یاران آن‌ها، مثلاً تمام کسانی که دارای صفات حمیده هستند، اولیاء خدا، همه‌ی این‌ها نوشته شده است و یک کتاب عظیمی است که إن‌شاءالله امام ‌عصر ارواحنافداه تشریف بیاورند این کتاب را می‌آورند. این معنای نزول قرآن است؛ تا جایی که مربوط به خدا و پیغمبر بود همین‌جا بود، تا این نزول پنجم بود،

 

نزول ششم و هفتم (ترجمه و تفسیر با توجه به روایات)

دوتا نزول دیگر هم هست که اجازه‌ی آن را به ما دادند: یکی ترجمه است که طبعاً ترجمه‌ی فارسی قرآن، نزول قرآن است، این در دست ما است و ممکن است ما غلط ترجمه کنیم، ممکن هم هست که درست ترجمه کنیم، یکی هم تفسیرهایی است که از داخل روایات استفاده می‌شود که اگر از داخل روایات استفاده نشود و تفسیر به رأی باشد ممنوع است و اگر از روایات استفاده بشود و تفسیر به روایات باشد اشکالی ندارد.

و صلی الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه هشتم – ۲ ذیحجه ۱۴۲۷

اعوذ بالله من الشّیطان‌الرّجیم
بسم الله‌الرّحمن‌الرّحیم
الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسول‌الله و علی آله آل‌الله لاسیّما علی بقیّة‌اللّه روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنة‌الدائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یوم‌الدّین.

معنای حکمت و حکیم
گفتیم آن‌چه در دو هزار سال به ما تعلیم دادند مسائل زیاد وبسیار هم مهم است و شناخت حقایق اشیاء و همان حکمتی است که خدای تعالی در قرآن می‌فرماید: «آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ» (لقمان/12) یا مثلاً پیغمبرها آمده‌اند که «يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ» (آل‌عمران/164)، این حکمت را امشب یک مقداری برای شما تعریف می‌کنیم و توضیح می‌دهیم که اصلاً چیست. حکمت در لغت به معنای محکم‌کردن است، قُرص‌کردن، پابرجاکردنِ چیزی را حکمت می‌گویند، البته اصطلاحاً به کسی که یک حرف قاطعی می‌زند و چون و چرا ندارد حکیم می‌گویند و به علمی که چون و چرا ندارد حکمت می‌گویند و بالأخره چیزی که محکم است و چون و چرا ندارد، این حکمت است، لذا خدا در قرآن می‌فرماید: «وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثيراً» (بقره/269)، به آن کسی که مطالب بدون چون و چرا تعلیم داده شد و به او گفته شد، خیر کثیری به او گفته شده است؛ و ما می‌دانیم که در آن دو هزار سالی که خدای تعالی در ابتدای خلقتِ ما به ما تعلیم داده و آن‌طور با افتخار می‌فرماید: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» (اعراف/172)، یک مطالب سستی که چون و چرا در آن باشد به ما یاد نداده است، چیزهایی به ما یاد داده و تعلیم داده است- بوسیله‌ی ائمه یا بوسیله‌ی خودش، حالا فرقی هم نمی‌کند- که قطعی است و چون و چرا ندارد، همان‌طوری که خودِ قرآن، چون و چرا ندارد، قرآن هم مثلاً می‌فرماید: «وَ الْكِتابِ الْمُبينِ، إِنَّا أَنْزَلْناهُ في‏ لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرينَ، فيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكيمٍ» (دخان/2-4)، امر حکیم یعنی امری، مطالبی، حقایقی که محکم است، محکم است یعنی چون و چرا ندارد، حرفی در آن نیست، «لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» (فصلت/42)، هرچه که چون و چرا نداشت را حکمت می‌گویند، سابق‌ها به دکترها حکیم می‌گفتند به‌خاطر این‌که حرف‌های آن‌ها چون و چرا نداشت، مثلاً قرآن را حکیم می‌گویند: «و الْقُرْآنِ الْحَكيمِ» (یس/2)‏، کتاب حکیم، برای این‌که چون و چرا ندارد. اگر ما حقایق اشیاء را بشناسیم دیگر چون و چرا ندارد، در یک روایتی هست که «اللّهُمَّ ارنا الأشياء كما هي» (عوائداللئالی/ ج4، ص132)، اگر ما اشیاء را همان‌طوری که حقیقت آن است بفهمیم، این جزء حکمت است، اگر یک چیزی با فکرمان، فکر صحیح، قلب سالم، – قلب سالم که در حقیقت عقل است- اگر تطبیق کرد این حکیم می‌شود.

فرق حکمت با فلسفه
هر چیزی که با فطرت ما، با آن‌چه که خدا به ما تعلیم داده تطبیق کرد این حکمت است، اما چیزهایی که مثلاً در همین تلویزیون گاهی ممکن است امروز یک مطلبی بگویند و فردا برعکس آن را و خلاف آن را بگویند، مثلاً فرض کنید یک روز بگویند چایی ضرر دارد و یک روز بگویند چایی مفید است، یک روز بگویند روغن حیوانی ضرر دارد و یک روز بگویند روغن حیوانی مفید است، این‌ها معلوم است که حکمت نیست، اما اگر یک کسی تحقیق کرد، صد درصد، برو و برگرد نداشته باشد، محکم باشد، که مثلاً روغن حیوانی مفید است، این دیگر حکمت است؛ و بالأخره هر چیزی که در معارف و حقایق از جانب خدا باشد یقیناً حکمت است و هر چیزی که از فلسفه‌ی بشری باشد – چون خودشان می‌گویند که فلسفه، شناخت حقایق اشیاء متکیاً به افکار بشر است، این‌ها اگر متکی به افکار بشر باشد و چون زمان در افکار بشر تأثیر دارد، مکان تأثیر دارد، روحیات شخص تأثیر دارد- آن حکمت نیست؛ مثلاً فرض کنید سابقاً می‌گفتند: همه‌ی کُرات به دُور زمین می‌چرخند و زمین مسطح است و روی آب قرار گرفته است ولی حالا می‌گویند که زمین دُور خورشید می‌چرخد! نه آن حکمت بوده و نه این حکمت است، این‌ها فلسفه است، نشستند فکر کردند، فرضیه‌هایی اختراع کردند، حتی در همین مسائل روزمره، – ولو این‌که مسائل فیزیکی، مسائل شیمی، حتی ریاضی، خیلی به ندرت پیدا می‌شود که با آن حقایق واقعی تطبیق کند- مثلاً همین که زمین به دُور خورشید دارد می‌چرخد، ممکن است مثلاً یک وقتی کشفی بشود در نحوه‌ی چرخیدن آن، در چرخش وضعی و انتقالی آن، در همه‌ی این‌ها ممکن است حرف باشد و در آینده باز یک چیز دیگری بگویند، فرض کنید در جنبه‌های ریاضی، یا مثلاً حدس می‌زنند الآن در کُرات آب باشد، حیات باشد، یک وقت هم ممکن است باز حدس بزنند که نباشد، ما می‌بینیم در فلسفه‌ها – که همه‌ی این‌ها را شامل می‌شود، یعنی طبیعیاتش به چیزهایی که مربوط به خاصیت‌ها و طبیعت است و فلکیاتش به چیزهایی که مربوط به افلاک است و الهیات آن هم به چیزهایی که مربوط به ماوراء طبیعت و فلکیات است، مربوط است. می‌بینیم در تمام این‌ها- تغییر پیدا می‌شود، چون متکیاً به افکار بشری است، و از آن طرف حکمت، چون متکی به وحی است – ما به لقمان حکمت دادیم، ما به انبیاء حکمت دادیم- از این نظر حکمت است، یعنی چیزیست که تغییرناپذیر است، محکم است، از لفظ آن هم خوب پیداست که محکم است، اگر محکم نبود و قطعی نبود خدای تعالی در قرآن نمی‌فرمود: «وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثيراً»، هیچ‌وقت خدای تعالی به علمی که مشکوک است و معلوم نیست حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد، خیر کثیر نمی‌فرماید.

فطرت یا غریزه
پس بنابراین حکمت را خدا به ما در همان دو هزار سال عنایت کرد، اسم آن را هم فطرت گذاشت، چون با خلقت ما آمیخته است و فطری است، و غریزه هم می‌گویند، البته غریزه از الفاظ مستحدثه است، حالا اگر این‌طوری می‌گویند اشکالی ندارد، غریزه‌ی ما یعنی همان فطرت ما، معنای آن با فطرت شاید یکی باشد.

فرق عقل با فکر
مسئله‌ای که خیلی ممکن است در آن اشتباه بشود، این است که عقل کدام است؟ از روایات استفاده می‌شود که عقل، همین علومی است که به ما تعلیم دادند. خدا درباره‌ی عقل به دو شکل مطلب فرموده است و هر دو شکل آن هم ممکن است حقیقت داشته باشد؛ اگر گفتیم: عقل همان معارفی است – همان حکمت- که در آن دو هزار سال به ما تعلیم داده شده، در این‌صورت روایات برای ما خیلی ساده می‌شود و درست درمی‌آید، اگر گفتیم: عقل، تفکر انسان است، – که اکثراً فلاسفه مباحث فکریه را می‌گویند: مباحث عقلیه!- خیلی افراد هستند که می‌گویند عقل آدم این‌طوری می‌گوید و خیلی هم با این طرز فکر در لسان اهل بیت علیهم الصلوة و‌السلام مبارزه شده است که حتی از امام سؤال می‌شود که پس آن‌چه در معاویه هست چیست؟ می‌فرماید: آن عقل نیست! ببینید این مبارزه است دیگر، «الْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ» (کافی/ج1، ص11)، عقل آن چیزی است که به وسیله‌ی آن، رحمان عبادت می‌شود، «وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ» و به وسیله‌ی آن عقل، کسب بهشت می‌شود؛ ما خیلی خوب می‌فهمیم که با فکر، کسب بهشت نمی‌شود، مثلاً نمی‌شود بگوییم: فلان ظالم فکر ندارد، فکر دارد، چون اگر فکر نداشت تکلیف نداشت، فکر دارد ولی به عقلش عمل نمی‌کند، این‌طوری باید بگوییم؛ یا بگوییم: عقل ندارد، یعنی توجهی به آن‌چه که خدا در او قرار داده است ندارد، و آن وقت روایات آن هم درست می‌شود. یک تعارضی از نظر ظاهری در روایات است که اکثراً هم در آن گیر می‌کنند و مشکل دارند، – البته غیر از وحدت‌وجودی‌ها- و آن این است که «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلُ» (المحجة البيضاء، ج 5 / 7، كتاب شرح عجائب‌القلب، بيان معنى النفس والروح والعقل والقلب) می‌گویند: عقل را خدا خلق کرد و جنودی برای آن در نظر گرفت و هر کس عقل دارد، این جنود را هم دارد، و هر کس عقل ندارد جهل دارد، در مقابلش جهل است، و لذا جهل را هم در مقابل آن انداختند،

معنای عقل و عقل کل و عقلی که در ما است
دسته‌ی دوم روایات این است که خدا به هر کسی عقل داد همه چیز داد، به هر کسی عقل نداد هیچ چیزی نداد، آیا این عقلی که به ماها داده است همان عقلی است که در اول خلقت خلق شده؟ یا این‌که او یک چیز است و این یک چیز است، چون معلوم نیست آن چیزی که در اول خلقت و قبل از همه‌ی اشیاء خلق شده است به ما داده باشند، اثبات آن خیلی مشکل است که ما هم همان‌طوری که پیغمبراکرم صلی‌ الله‌ علیه ‌وآله هست باشیم، اگر آن‌طوری باشد – یعنی همان چیزی که در اول خلقت خلق شده است به ما هم داده باشند – ما با پیغمبر فرقی نمی‌کنیم، چون به پیغمبر هم در اول خلقت یک چیزهایی داده شد و به خاطر همان، اول است، یعنی ما هم در ردیف پیغمبر و «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» می‌شویم، چون عقل ما «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» است! ما اگر بخواهیم این‌طوری توضیح بدهیم و تشریح کنیم، اول می‌رویم روی معنای لفظ عقل که عقل یعنی چه؟ عقل به معنای عقال است، عقال یعنی محدود کردن، پابند زدن؛ محدود کردن را عقل می‌گویند، از عِقال می‌آید، عقال یعنی پای شتر را می‌بندند و او را محدود می‌کنند که از این‌جا حرکت نکند، یا در لغت خیلی داریم چیزهایی که اسم آن عقل است، و خلاصه‌ی همه‌ی این‌ها این است که عقل یک چیزی است که انسان را محدود – محدود به یک حد صحیحی- می‌کند؛ شتر می‌خواهد از این‌جا تجاوز نکند، محدود باشد، پای او را عقال می‌کنند، همه‌ی آن چیزی که خدای تعالی به پیغمبراکرم تعلیم داد سبب عقال پیغمبر شد، یعنی سبب محدودیت پیغمبر شد، سبب بندگی واقعی پیغمبر در مقابل خدا شد، از نظر بندگی محدود شد و حقِ این‌که کوچکترین تجاوزی از آن حد بکند نداشت، پس او عقل کل است، یعنی حتی مکروه، ترک اُولی – همان‌طور که قبلاً هم گفتیم- از او سرنزده، علم مطلق و معصوم از جهل هم هست، آن‌چه که در او هست عقل است و همان را خدای تعالی در ابتدا خلق کرد، ما هرچه از این عقل، از این علوم، از آن‌چه که به پیغمبر داده شده، هرچه از آن‌ها کسب بکنیم و در وجودمان پیاده بکنیم و در ما باشد ما همان اندازه عقل داریم، و هرچه که نباشد یا کمتر باشد عقل‌مان کمتر است، پس ببینید، اگر گفتند: معاویه با آن زیرکی عاقل نیست، این‌جا درست می‌شود، اگر حیوانات را گفتند عقل ندارند درست است، چرا؟ به‌جهت این‌که آن‌ها از این علوم هیچ اطلاعی ندارند؛ اگر یک ولیّ خدا را گفتند: عاقل است و یک دشمن خدا را گفتند: بی‌عقل است درست است، ببینید همه‌ی روایات هم این‌جا توجیه می‌شود، روایاتی که مربوط به عقلِ اول است، عقلِ کل است، و آن‌چه که مربوط به عقول ما است. پس این کلمه‌ی عقل هم درست است.

فکر، دلیل و راهنمای عقل است
بعد می‌آییم سراغ این مطلب که فکر چیست؟ فکر آن چیزی است که انسان را به عقل می‌رساند، لذا در روایت دارد «الفکر دلیل العقل» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام، ج 68، ص 306)، فکر کردن دلیل و راهنمای عقل است؛ راهنما یعنی انسان به وسیله‌ی او به عقل می‌رسد، مثلاً می‌نشیند فکر می‌کند که این آسمان و زمین را چه کسی خلق کرده است؟ آیا می‌شود خودش به وجود آمده باشد؟ می‌نشیند فکر می‌کند که این درخت‌ها را چه کسی در زمستان این‌طور چوبِ خشک می‌کند و در تابستان آن‌طور سبز می‌کند؟ از نظم خلقت یا از هر جای دیگر، از هر دلیلی، با فکر به این می‌رسد که خدایی هست، وقتی با این دلایل می‌بیند خدا هست همان «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» ظاهر می‌شود؛ ربّ ما هم هست، چطور شد ربّ درخت باشد، برگ‌های درخت در زمستان می‌ریزد و باز دومرتبه در تابستان برگ‌ها بیرون می‌آید، چطور ربّ او هست ولی ربّ ما نیست؟ ما اصلاً چه اطلاعی داریم از سلامتی‌مان؟ از بیماری‌مان؟ چون گرسنه هستیم غذا می‌خوریم، بعد این می‌رود در بدن انسان تبدیل به سلول می‌شود، زیادی‌اش حذف می‌شود، که اگر کسی هشتاد کیلو است بعد نود کیلو شد، یک مقدار دلواپس می‌شود که چرا دفع نشده، و مرتب هم این کارها را خدای تعالی انجام می‌دهد؛ این‌ها فکر است، این‌ها را نمی‌شود عقل گفت، این‌ها فکر است و انسان را به عقل می‌رساند و عقل این است که بگوییم: خدایی هست و همه‌ی کارها را خدا می‌کند. پس فکر، عقل نیست، «دلیل‌العقل» است، همانطوری که امام علیه الصلوة و‌السلام فرموده است و در آیات قرآن هم که از ما می‌خواهند «أَفَلا تَعْقِلُونَ» (بقره/44) آیا شما تعقل نمی‌کنید، یعنی چرا مثلاً فکرتان را به کار نمی‌اندازید که به عقل برسید، یعنی عقل را چرا به دست نمی‌آورید؟ چرا خودتان را با فکر به آن‌جایی نمی‌رسانید که به حقیقت برسید، به حکمت برسید؟ «أَفَلا تَتَفَكَّرُونَ» (انعام/50)، وقتی «تَتَفَكَّرُونَ» می‌گوید منظور این است که فکر بکن تا به عقل برسی، دقت فرمودید؟ بنابراین ما عقل را هم این‌طوری می‌فهمیم و لذا آن را در مقابل جهل هم قرار داده است، هر جاهلی هم بالأخره فکر دارد، دارد فکر می‌کند، خیلی از افراد جاهل هستند که نه سواد ظاهری دارند، نه سواد باطنی دارند، نه از علوم قرآن اطلاعی دارند، نه از علوم ریاضی و غیره اطلاعی دارند، ولی باز هم می‌بینیم که فکر دارند، اگر عقل به معنای فکر بود نمی‌توانستیم بگوییم که یک عده جاهل هستند، یعنی یک عده عقل ندارند، و حال اینکه فکر دارند، همه فکر دارند، جز یک عده دیوانه، البته دیوانه‌ها هم در یک حدی فکر دارند، ولی فکر آن‌ها خوب کار نمی‌کند، امام علیه الصلوة و‌السلام هم می‌فرماید: به این‌ها نگویید عقل ندارند، بلکه بگویید این‌ها یک مرضی دارند که نمی‌توانند از سلول‌های مغزی‌شان استفاده بکنند (مشکاة الأنوار في غرر الأخبار، جلد 1، صفحه 270).

حکمت، عقل، نور، اسم علومی است که در عالم ارواح به ما تعلیم داده‌اند
پس آن‌چه که به انسان تعلیم داده شده است، گاهی اسم آن را عقل می‌گذارند چون انسان را عِقال می‌کند، بنده‌ی خدا می‌کند، «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»، اسم آن را نور گذاشتند چون علم، نور است و مثال زدند به این نورهای ظاهری، در حقیقت مثل این است که اگر چراغ این‌جا نباشد شما جلوی پایتان را نمی‌بینید و چون عقل هست شما جلوی پایتان را برای رفتن به سوی بهشت می‌بینید، اسم آن علوم را نور گذاشتند، همه‌ی این‌ها اسم آن علوم است، اسم علومی که به ما تعلیم دادند حکمت، عقل، نور است، «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» (نور/40) که این آیه تأیید می‌کند، و اسم آن ظرفی که این حکمت یا نور در آن قرار گرفته است را روح گذاشتند، خوب مشخص شد که روح چیست؟ البته چون همیشه روح با نور و علم و عقل با هم هستند، مثل این است که ما با یک نفری که صحبت می‌کنیم بخواهیم روح آن را جدا حساب بکنیم و خود او را جدا، این مساله کم اتفاق می‌افتد، گاهی انسان وقتی که خواب است روحش جداست و خودش خواب است و شما هم با او حرف نمی‌زنید و صحبت هم نمی‌کنید یا با مرده همین‌طور، صحبت نمی‌کنید. پس بنابراین عقل، نور، حکمت، این‌ها در روح واقع شده و چون با هم یکی هستند، از اولی که خلق شدند تا به حال – که الآن ده دوازده هزار سال است- این‌ها با هم بودند، لذا روح و علم یکی است، روح بدون علم ارزشی ندارد و هرچه هم علم آن بیشتر باشد، عقل آن بیشتر باشد، حکمت آن بیشتر باشد ارزش آن بیشتر است. این قضیه‌ی روح انسان بود که دو شب قبل گفتم که به معنای این است که روح انسان – حالا چه موقع خلق شده است، نمی‌دانیم ولی- قبل از بدن خلق شده است، دو هزار سال قبل از بدن ذری خلق شده و بعد هم در بدن ذری آمده و بعد هم در این بدن آمده و دیگر همیشه هم هست.
مسئله‌ی بعدی که باید درباره‌ی آن صحبت بکنیم این است که این‌ها چه کار می‌کردند؟ انسان‌ها در این مدت چه کار می‌کردند که دیشب توضیح دادم که بودنِ آن‌ها مطرح است، این‌که آن‌ها چه کار کردند و چه کار می‌کردند زیاد مسئله‌ای نیست و مطرح نیست.

آن علمی که به عنوان معلومات در روح مقدس پیغمبراکرم و ائمه‌ی اطهار علیهم‌السلام قرار گرفت قرآن است
حالا می‌آییم سر آن مطلبی که علم الهی آمد و بر پیغمبراکرم نازل شد، آن‌چه که مربوط به ما است قرآن است، ولی آیا علم پیغمبر در همان ابتدا که داده شد همین قرآن بود؟ یا بیشتر از این بود و یا کمتر از این بود؟ ما می‌گوییم آن علمی که به عنوان معلومات در روح مقدس پیغمبراکرم و ائمه‌ی اطهار قرار گرفت قرآن است، منتها قرآن بطن دارد، قرآن بطونی دارد که بطون آن از ظاهر قرآن استفاده نمی‌شود. یک وقتی من یک کتابی دیدم که هر حرف این کتاب چندتا معنا داشت، روایت هم دارد درباره‌ی قرآن که هر حرف آن هفتاد هزار معنا دارد! معنا ندارد که مثلاً بگوییم یک «لام» هفتاد هزار معنا داشته باشد، «لام» یک «لام» است، یا «ب» یک «ب» است، ولی آن کتاب را که من دیدم تقریباً مسئله تا حدی برای من حل شد، آن کتاب این‌طوری بود که یک قصیده، یک شعری بود در مدح علی‌بن‌ابیطالب علیه‌السلام که مثلاً یا علی … ، حالا من شعرهای آن را به یاد ندارم، این «یاء» یا علی به صورت عرضی که می‌خواندیم «یاء» یا علی بود، اما وقتی طولی می‌خواندیم یعنی «یاء» اول سطر اول و مثلاً «باء» دوم سطر دوم را کنار هم می‌گذاشتیم این‌ها یک معنای دیگری داشت، مثلاً فرض کنید یا علی یرمی، این «یاء» در سطر اول به معنای یا علی است ولی در سطر دوم به معنای یرمی است، یعنی چون روی رمی آمده است رَمی تبدیل به یرمی شده است، این معنای دیگری دارد، این «یاء» را اگر بخواهیم جدا بکنیم آن معنای «یاء» یا علی نیست، خوب می‌فهمید؟ یا مثلاً از «یاء» اول در سطر اول و حرف دوم از سطر دوم، اینطوری پایین برویم یا «یاء» اول در سطر اول و «یاء» سوم در سطر دوم، همین‌طور همه‌جا می‌شد آن را این طرف و آن طرف کرد، که یک «یاء» تقریباً حدود ده تا معنا داشت، می‌شد بفهمیم که یک «یاء» به ضمیمه‌ی مابعدش چند تا معنا دارد، وقتی یک انسانی بتواند چنین اشعاری بگوید که هر شعر آن هم در مدح یکی از ائمه علیهم الصلوة و‌السلام بود، بتواند چنین شعری بگوید که هر حرف آن ده تا معنا داشته باشد – البته نمی‌خواهم بگویم قرآن هم همین‌طور است- وقتی یک بشری این‌طوری بگوید، دیگر معجزه طبعاً ممکن است هفتاد هزار معنا داشته باشد، یک طوری آن را ترتیب داده باشند که هر حرف آن هفتاد هزار معنا داشته باشد، لذا در این کتاب مجمع‌البیان این روایت را من دیدم که هر حرف از قرآن هفتاد هزار معنا دارد (جامع الأسرار ومنبع الأنوار، ص ۵۳۰)،. ما چیزی که از این قرآن می‌بینیم یک «یاء» است و برای ما یک معنا هم بیشتر ندارد، حتی بعضی از حرف‌های آن اصلاً برای ما معنا ندارد: «الم» (بقرة/1)، الف و لام و میم، این چه معنایی دارد؟ ولی می‌بینید این‌ها برای پیغمبراکرم کلی معنا دارد، حالا اسم همه‌ی این‌ها را قرآن می‌گذاریم، این قرآن با هفتاد هزار معنا در هر حرفی، در قلب پیغمبر است، با یک معنا در مصحف در همین خود قرآن است، و هرچه انسان بتواند در آن بطون قرآن به وسیله‌ی راهنمایی‌های ائمه‌ی‌ اطهار – که تفسیر ائمه‌ی اطهار می‌شود- جلوتر برود از آن حکمت بیشتر استفاده کرده است، آن هم باز محدود است، برای ماها محدود است. پس علمی که خدا از ذات مقدس خودش، – که اسمش علم لدنی هست، اسمش علم الهی هست- از ناحیه‌ی خودش به پیغمبراکرم داد علم به همه‌ی چیزها بود، قوانین همه‌ی موجودات، مثلاً ستاره‌ی فلان که در فلان کهکشان است در چه مداری حرکت بکند که با یک ستاره‌ی دیگر برخورد نکند یا اگر هم برخورد می‌کند، روی مصلحتی برخورد کند، این‌ها همه در همان علم اولی که خدا بر قلب مقدس پیغمبراکرم نازل کرد وجود داشت و پیغمبر هم می‌دانست، چون اگر نمی‌دانست باز نزولش عبث می‌شد، پس پیغمبراکرم هم می‌دانست، و همان پیغمبر وقتی که خدا عالَم را خلق کرد این علوم را نظم داد، یعنی به همه‌ی اشیاء احاطه پیدا کرد، که همان شب قدر می‌شود و موجودات عالم را نظم داد، مثلاً خورشید کجا حرکت کند، زمین کجا باشد، خورشید چقدر حرارت داشته باشد، زمین چقدر حرارت داشته باشد، زمستان چطوری باشد، تابستان چطوری باشد، همه‌ی چیزها، حتی ریزترین چیزی که یک مورچه‌ی زیر زمین مثلاً چطور حرکت کند که به حیاتش ادامه بدهد، همه‌ی چیزهایی که در عالم هست، شاید فهم آن برای ما خیلی مشکل باشد ولی همه‌ی این‌ها را پیغمبراکرم با آن قدرتی که خدا به او داد و با آن علمی که خدا به او داد همه را نظم داد و لذا می‌بینید در سوره‌ی قدر خدا می‌فرماید: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ في‏ لَيْلَةِ الْقَدْرِ» (قدر/1) بعد می‌گوید: «وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ» (قدر/2).

خدا در امور مهم، با افراد خاص صحبت می‌کند
یک مطلبی هم این‌جا من به شما بگویم، هرچند این از مطالب ما یک مقدار فاصله دارد ولی این مطلب باید گفته بشود که شأن خدای تعالی این‌قدر بالا است که با ماها خیلی کم حرف می‌زند، اصلاً کبریائیت او ایجاب می‌کند که با ما زیاد حرف نزند، وإلّا ما بخواهیم مدام بگوییم: خدایا این‌طور بکن، او بگوید: چشم! و صدای چشم او را هم بشنویم! و هرچه هم ما می‌گوییم فوری او بگوید: چشم و دعاهای ما را مستجاب بکند، چون فرموده است که «ادْعُوني‏ أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (غافر/60)، و این‌طور مطیع ما باشد، نه! خدا با افراد، آن هم افراد خاص، همه‌گونه قدرت دارد که صحبت بکند، ولی کبریائیت او ایجاب نمی‌کند که هر چیز جزئی را در محضر او درخواست کنیم، هر وقت می‌خواهی شوخی هم بکنی بروی بگویی: خدایا این مگس را از روی بینی من بلند کن! و او هم بگوید: چشم، و در هر کاری این‌طوری پیش برویم، حتی ملائکه را قرار داده است برای این‌که این کارهای جزئی را آن‌ها انجام بدهند، البته نه این‌که بدون قدرت خدا باشد، «لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ»، ولی وسیله‌ی آن ملائکه باشند، مثلاً این دانه‌های باران که زمین می‌ریزد، اگر خدا بخواهد می‌ریزد وإلّا نمی‌ریزد، دانه‌های باران را می‌گویند مَلَک از آسمان می‌آورد، کارهای جزئی دیگر، حالا ما هم اگر از خدا چیزی بخواهیم خدا به یک مَلکی دستور می‌دهد که مثلاً فلان کار را بکن.

نظم عالم در شب قدر اوّل، بوسیله‌ی اهل بیت عصمت و ‌طهارت علیهم‌السلام انجام شد
پس ببینید خیلی ساده است، همه‌ی چیزهای مهم، همه‌ی کارها، «قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ» (نساء/78) آیه‌ی شریفه‌ی قرآن است که بگو: همه چیز از جانب خدا است؛ اما وسیله دارد، لذا خدای تعالی در ابتدای خلقت موجودات، وسیله قرار داد و فرمودند که «ابى اللّه ان يجرى الامور الا باسبابها» (اصول كافى/ ج 1، ص 259)، خدا إبا می‌کند که امور را مستقیم و بدون اسباب آن انجام بدهد، لذا خود خدا پیغمبراکرم را خلق کرد، روح مقدس ایشان را خود او خلق کرد، از علومش به او داد و از قدرتش به او داد ولی بعد کنار ننشست، اگر کنار می‌نشست دیگر مسئله‌ی بداء معنا نداشت، کنار ننشست، همه‌ی کارها در عین حال در دست خودش است ولی پیغمبر انجام می‌دهد، مثل این می‌ماند که مثلاً فرض کنید یک انسان پَستی، یک دشمنی آمده است یک چیزی می‌خواهد ولی خود من نمی‌خواهم با او روبه‌رو بشوم، محتاج است، نیازمند است، خود او هم نمی‌فهمد که محتاج و نیازمند است، خود من می‌خواهم مستقیم با او روبه‌رو نشوم، مثلاً به شما می‌گویم شما برو این پول را به او بده، با این‌که پول را من دادم، همه‌چیز را من دادم، ولی برای اینکه کبریائیت من و عظمت من شکسته نشود و با او روبه‌رو نشوم می‌گویم بگیر تو بده، پیغمبراکرم چنین حالتی داشته است، بعد در شب قدر همه‌ی چیزها را پیغمبراکرم منظم کرده است، قبل از این خدا به او می‌فرماید: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ في‏ لَيْلَةِ الْقَدْرِ» ما به تو در لیله‌ی قدر قرآن را نازل کردیم، و تو چه می‌دانی که این لیله‌ی قدر چقدر اهمیت دارد؟ خطاب این «چه می‌دانی» به پیغمبر است ولی منظور این است که مردم بفهمند که شما چه می‌دانید که این لیله‌ی قدر چقدر عظمت دارد؟ بعد می‌فرماید: «خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ، تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ» (قدر/3-4) به وسیله‌ی ملائکه، به وسیله‌ی روح، هر مسئله‌ای را تنظیم می‌کند، البته منظور در شب قدر اول است، «مِنْ كُلِّ أَمْرٍ»، و با سلامتی «سَلامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ» (قدر/5)، همه‌ی این مسائل با سلامتی در یک شب تقدیر می‌شود، همه منظم می‌شود؛ این نظم با اصل خلقت فرق می‌کند، اول خدای تعالی به‌وسیله‌ی پیغمبر خلقت کرده است، منتها خدای تعالی خلقت کرده است، «في‏ سِتَّةِ أَيَّامٍ» (اعراف/54) در شش شبانه‌روز این‌ها را خلق کرد، اگر این‌ها خلق بشوند و بی‌نظم باشند به‌هم می‌ریزند، شلوغ می‌شود، زندگی آرامش ندارد، بعد در شب قدرِ بعد از خلقت آسمان‌ها و زمین، یک شب را به عنوان شب قدر قرار داده است، البته نه این شب قدر سال 1385، شب قدری که بعد از خلقت آسمان‌ها و زمین بود، «من‏ كُلُّ أَمْرٍ» در همه‌ی امور هم این کار را کرده است، و بعد به‌وسیله‌ی پیغمبراکرم این کار را انجام داده است که در نهج‌البلاغه حضرت علی‌بن‌ابیطالب می‌فرماید: «نحن صنائع‌اللّه» ما اهل بیت عصمت – که پیغمبر و ائمه‌ی اطهار باشند می‌فرماید- ما صنائع خدا هستیم، یعنی ما را خدا مستقیم خلق کرده است «و الخلق صنائعنا» (الصراط المستقيم إلی مستحقی التقديم/ ج 2، ص 235) ما خلق را ساختیم و صنعت کردیم، صنعت ما بوده است، یا می‌فرماید: «خَلَقَ اَللَّهُ اَلْمَشِيَّةَ قَبْلَ اَلْأَشْيَاءِ» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام/ جلد 4، صفحه 145) اسم ائمه و پیغمبر را مشیت و آن خواسته‌های خدا گفته است، «ثُمَّ خَلَقَ اَلْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيَّةِ» اشیاء را به وسیله‌ی این مشیت که همین اسم چهارده معصوم است خلق کرده است، چون در روایت دیگری دارد که «نحن مشیّةالله» (مستدرک سفینة البحار؛ الشیخ علی النمازی الشاهرودی؛ ج6، ص 99)، «و خلق الأشیاء بالمشیّة». فکر می‌کنم این مسئله، خیلی مسئله‌ی روشنی باشد و مطلب زیادی هم نباید درباره‌ی آن گفته بشود و روی این حساب، ما هم روح را شناختیم، هم عقل را شناختیم، هم نوری که خدا در ما قرار داده است که می‌فرماید: «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» هم آن را شناختیم، هم عقل را شناختیم و عقلِ اول را هم شناختیم و عقول جزئی را هم که خدای تعالی به ما داده است فهمیدیم و آن علمی که خدا در روز اول به عنوان قرآن به پیغمبراکرم داد شناختیم و کیفیت این‌که به وسیله‌ی پیغمبر، همه‌ی اشیاء تنظیم شده است را متوجه شدیم، ببینید باز توضیح بدهم که ممکن است مثلاً ده تا فرش در این اتاق باشد و همه روی هم یک گوشه‌ای گذاشته شده باشد، این فرش‌ها را در شب قدر منظم می‌کنند، جابه‌جا می‌کنند، جاهای معیّنی می‌اندازند، در شب قدر که می‌گوید «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» یعنی مثلاً فرض کنید هر چیزی که در آن اتاق است با سلامتی، با درستی، با صحتِ کار، این‌ها را خدای تعالی تنظیم می‌کند و این روحی که این‌جا می‌گوید: «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» این همان روح‌القدس است، روحِ قدس یعنی روح پاکی که از هر آلودگی حتی از جهل، پاک است و لذا درباره‌ی حضرت عیسی می‌فرماید که «وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» (بقرة/87) ما او را به وسیله‌ی روح‌القدس تأیید کردیم که حضرت عیسی به وسیله‌ی پیغمبراکرم تأیید شده، یعنی کمک شده، با او همراهی شده است، خواستند او در صراط مستقیم حرکت کند و در مورد هر چیزی هم خدای تعالی همین کار را کرده است، بعضی‌ها تکویناً قبول کردند و بشر چون اختیار دارد باید هم تکوینی قبول کند و هم تشریعی. و این‌ها را ما فهمیدیم و بلد شدیم.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله أجمعین

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه هفتم – ۱ ذیحجه ۱۴۲۷

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم اللهالرّحمنالرّحیم

الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لاسیّما علی بقیّةاللّه روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یومالدّین.

 

انسان برای زندگی حیوانی خلق نشده است

یکی از مسائلی که باید مورد بحث جدی واقع بشود و در اذهان حک بشود مسئله‌ی خلقت انسان است، – همانطوری که شب‌های گذشته گفتم- همه‌ی انسانیتِ انسان به روح او است، نه به بدنش. خب این روح چه موقع خلق شده است و چه موقع به‌وجود آمده و تا چه موقع هست؟ چون علی بن ابیطالب فرمود: «رَحِمَ اللّه‏ امرَءً عَرَفَ قَدرَهُ» (غررالحکم/ ص ۳۷۳) خدا رحمت کند، خدا مهربانی‌اش را متوجه آن کسی بکند که حد خود را بداند. تو چه کسی هستی؟ تو برای خواب و خوراک آمدی؟ اصلاً چه‌کاره هستی؟ الاغ معلوم است که چه‌کاره است، بار می‌برد، گوسفند معلوم است چه‌کاره است، گوشتش را می‌خورند، پشمش را استفاده می‌کنند، همین کارهایی که معلوم است، هر حیوانی را که شما تصور کنید… حالا یک عده از آن‌ها از انظار ما، از افکار ما دور هستند، حشرات و این‌ها را ما نمی‌دانیم چه‌کاره هستند، ولی این‌هایی که می‌دانیم، بالأخره هر کسی خودش باید بداند چه‌کاره است، ماها چه‌کاره هستیم؟ این‌ها را که عرض می‌کنم جدی بگیرید، اگر به خوردن و خوابیدن و این‌طور چیزها باشد که حیوانات راحت‌ترند، من نمی‌خواهم حالا در این برنامه بحث‌های مفصلی بکنم وإلّا دلایلی می‌آورم که حیوانات خیلی راحت‌تر از ما، خوش‌تر از ما هستند و زندگی بهتری از زندگی ما دارند. من همین امشب به یک روباهی نگاه می‌کردم، می‌گفتم این بالأخره نه غصه‌ای دارد، نه غمی دارد، خدا هم این‌قدر برای او پشم و این چیزها درست کرده است که احساس سرما نمی‌کند، خیلی راحت می‌آید این‌جا می‌گردد که یک چیزی پیدا کند بخورد و شکم خود را سیر کند، تلاش او از تلاش ما برای خوردن بیشتر، درآمد او کمتر، ولی خوش‌تر است، خیلی خوش، هر حیوانی را شما تصور کنید می‌بینید از ما خوش‌تر زندگی می‌کند. پس خدا ما را برای این خلق نکرده است وإلّا تمام خوشی‌ها را نصیب ما می‌کرد.

 

سرنوشت بدن بعد از مرگ و استقلال روح در عوالم مختلف

بدن همانطور که گفتم یک موجود بی‌وفای سیار، مثل جوی آب است که مدام دارد رد می‌شود و آخر هم خودش در قبر می‌پوسد، حتی شهداء هم می‌پوسند، حالا انبیاء و اوصیاء مستثنی هستند که شاید بیشتر هم متوجه پیغمبر اکرم و ائمه‌ی اطهار علیهم الصلاة و السلام باشد، وإلّا شهداء، صدیقین، صالحین، همگی بدن‌های خود را در کره‌ی زمین می‌گذارند و می‌روند. فقط و فقط چیزی که ما می‌فهمیم این است که روح انسان استقلال دارد، مستقل است. من دلایلی در کتاب‌آوردم، حتماً بروید مطالعه کنید، از شما می‌پرسم که چندتا دلیل می‌توانید برای استقلال روح پیدا کنید؟ معنای استقلال روح این است که روح بدون بدن، هم قبل ممکن است باشد و هم بعد و هم الآن. مثلاً فرض کنید که اگر شما پولی به کسی بدهکار باشید، هیچ‌وقت آن شخص نمی‌آید بعد از بیست سال بگوید: من به شما پولی قرض ندادم یا بدهی ندارید! هیچ‌وقت نمی‌آید بگوید، چرا؟ با این‌که حق همین است که باید این را بگوید: به‌خاطر این‌که من آن فرد بیست سال قبل نیستم! به این دلیل که غذا خوردم و بدن من تجدید شده است و شما به آن بدنی که پول دادی یا از آن بدنی که پول گرفتی حالا نیست! متوجه هستید؟ فرض کنید شما یک آب دهانی در جوی آب می‌اندازید، این آب رفته است، حالا بیایید بگویید آن چیزی که من داخل این جوی انداختم کجا است؟ آن رفت؛ شما بیست سال قبل به یک کسی پول قرض دادید، حالا اگر بخواهید بگیرید می‌گوید: بدن من آن بدن نیست؟ من آن نیستم؟ البته شکل آن هستم ولی من آن نیستم! حالا دلایل زیاد و خوبی من نقل کردم و در کتاب‌های پاسخ ما توضیح دادم، إن‌شاءالله خوب دقت کنید، پیدا کنید و حتماً تحقیق را انجام بدهید، تقریباً هشت دلیل است که روح انسان مستقل است، مسلّم قبل بوده است، به‌جهت این‌که خدا می‌فرماید: «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي‏» (حجر/29) من دمیدم روح را در بدن. بدن وقتی که در رَحِم مادر به کمال می‌رسد، اول «علقة» است و «مضغة» است، «فَكَسَوْنَا» (مؤمنون/14) بعد «لحم» و استخوان و وقتی که بدن، کاملِ کامل شد آن‌وقت خدا روح را در آن می‌دمد، معلوم است که روح، جدای از بدن است، نمی‌شود بگوییم که روح نبوده است و اصلاً چیز حسابی نیست و بدن است که مهم است، ما اشتباه می‌کنیم، الآن وقتی می‌خواهیم با شماها حرف بزنیم خیال می‌کنیم آقا تقی این شکلی است، آقای کاشانی آن شکلی است، نه! در حقیقت این شکلِ لباس شما است، بدن شما است، جسد شما است، انسان روح است و نه جسد.

 

خلقت روح انسان، دو هزار سال قبل از بدن عالم ذر

این روح یقیناً قبل از بدن خلق شده است، حالا چه موقع خلق شده است این را ما نمی‌دانیم، ما همین‌قدر می‌دانیم که ولو یک لحظه، زودتر از بدن خلق شده، چون بدن ظرف برای روح است، بدن لباس برای روح است، نمی‌شود که اول انسانی نباشد بعد لباس او را که دوختند بیایند برای او بدن درست کنند، نه، مسلّم آن قبل بوده است، این قبل چه موقع بوده است؟ ما نمی‌دانیم، ما چرا نمی‌دانیم؟ به جهت این‌که قدر مسلّم است که ما در رَحِم مادر بودیم، نُه ماه هم بودیم، یا لااقل پنج ماهِ آن را با عقل و شعور و فهم و درک بودیم، چرا این را به یاد نداریم؟ قبل آن هم همین‌طور است، ما نمی‌توانیم به یاد داشته باشیم، البته بعد برای شما توضیح می‌دهم که یک علائمی هست ولی علائم آن هم خیلی صد درصد دلیل نمی‌شود، کمک است، فقط باید ببینیم خدایی که ما را خلق کرده است از او می‌توانیم بپرسیم که خدایا! تو چه موقع ما را خلق کردی؟ ائمه‌ی اطهار علیهم الصلاة والسلام و پیغمبر اکرم که از زبان خدا گفتند و لسان‌الله هستند و من هم قبلاً برای شما گفتم که پیغمبر اکرم هرچه فرموده وحی است و ائمه‌ی اطهار هرچه فرمودند از زبان پیغمبر اکرم گفتند، مخصوصاً اگر روایت متواتر باشد، یعنی مثلاً این‌قدر می‌گویند… حالا من معنی تواتر را برای شما بگویم، مثلاً این‌جا ایستادید یکی می‌آید می‌گوید فلانی فلان‌جا فلان مشکل را پیدا کرده است، «الخبر يحتمل الصدق و الكذب» خبر احتمال صدق و کذب دارد، ممکن است راست باشد و ممکن است دروغ باشد، اما اگر نفر دوم هم آمد همان را گفت، نفر سوم هم آمد همان را گفت، نفر چهارم هم آمد همان را گفت، نفر پنجم… هر کسی از پایین می‌آید همین را می‌گوید، اگر باز هم بگوییم که شاید باشد و شاید نباشد دیگر به شما می‌خندند، معنای تواتر این است که هفت، هشت، ده نفر یک کلام را نقل کنند، این معنی تواتر است، حالا اگر بیشتر هم شد که بهتر، تواتر قطع‌آور است، این را هم در اصول می‌گویند که هر چیزی که متواتر شد یقین‌آور است، حالا یک آدم شکاکی که یک‌جا ایستاده است که هر چیزی را اصلاً باور نمی‌کند آن هیچ، آن‌ها شکاک هستند، غیرعادی هستند، مثل وسواسی‌ها، اگر یک وسواسی برای وضو روی دست خود را ده مرتبه آب ریخت این دلیل نمی‌شود که بگوییم وضو این‌طوری است، اگر ده نفر آمدند، بیست نفر آمدند و یک مطلبی را گفتند و این شخص باز هم باور نکرد این یک فرد شکاکی است، این غیرعادی است و نمی‌شود به او اعتنا کرد و بلکه آن شخص باید همان فکری را بکند که دیگران می‌کنند، اگر ده نفر آمدند گفتند پیغمبر اکرم این‌طوری گفته است، بیست نفر آمدند گفتند پیغمبر اکرم این‌طوری گفته است، ما باید یقین بکنیم که پیغمبر فرموده است، فرمایش پیغمبر هم که وحی است، صریح قرآن است، حتی فرمایش ائمه‌ی اطهار علیهم الصلاة و السلام طبق استدلالی که کردم وحی است. بنابراین حالا ما می‌توانیم با این مقدمه بفهمیم که خدا روح انسان را چه موقع خلق کرده است، بدن را که می‌دانیم چه موقع خلق کرده است، تاریخ هم گذاشته‌ایم و تاریخ شمسی آن این‌طور، تاریخ قمری آن‌طور، همه‌ی این‌ها را می‌دانیم ولی روح را نمی‌دانیم، چون قبل از بدن بوده است. پیغمبر اکرم و ائمه‌ی اطهار متواتراً فرمودند که روح، دو هزار سال قبل از بدن خلق شده است: «إِنَّ اَللَّهَ خَلَقَ اَلْأَرْوَاحَ قَبْلَ اَلْأَبْدَانِ بِأَلْفَيْ عَامٍ» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام/ جلد 58 ، صفحه 131) این روایت متواتر هم هست، «خدا خلق کرد ارواح را قبل از بدن‌ها به دو هزار سال»، دو هزار سال قبل، خب مثلاً الآن بدن من در سال 1314 خلق شده است، دو هزار سال قبلش می‌شود دو هزار سال قبلش دیگر! اگر این را گفتیم باز با یک آیاتی از قرآن منافات دارد، چون صریح آیه‌ی قرآن است که خدای تعالی حضرت آدم را که خلق کرد ذریه‌ی او را هم خلق کرد: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى» (أعراف/172) آن‌جا بودند، حالا چه موقع آن‌ها را خلق کرده است؟ باز در آن هم حرف است، بالأخره وقتی حضرت آدم را خدا خلق کرد بنی‌آدم هم بودند، چون به آن‌ها گفت: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ»؟ همه گفتند: «بَلى»، این را قرآن دارد می‌گوید، پس معلوم است بودند که گفتند: «بلی»، اگر نبودند که نمی‌گفتند «بلی»، دقت می‌کنید؟ خوب این‌ها را متوجه باشید. پس این ابدانی که می‌گوید دو هزار سال قبلش… اصلاً با این بدن منافات دارد و این بدن به دلایلی منظور نیست، چون الان از میلاد حضرت مسیح – که امروز هم روز تولد ایشان بوده است – 2006 سال می‌گذرد، اگر این بدن منظور بوده است ما در زمان تولد حضرت مسیح نبودیم، روح ما هم نبوده است.

 

عمر همه‌ی انسان‌ها دوازده هزار سال است

این ابدان چه ابدانی است؟ «خَلَقَ اَللَّهُ اَلْأَرْوَاحَ قَبْلَ اَلْأَجْسَادِ بِأَلْفَيْ عَامٍ» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام/ جلد 58، صفحه 132)، در کتاب‌ها در این مورد دچار مشکل شدند و به خاطر همین هم شاید بعضی مسائل را به وجود آوردند، این ابدان بدن ذری است، یعنی آن ذره‌ای که از پشت حضرت آدم خارج شد، این‌که ذره‌ای و ریز بوده مهم نیست، بزرگی و کوچکی بدن مطرح نیست، چون نمی‌گوییم آن کسی که قدّ کوتاهی دارد بدن ندارد و این کسی که قدّ بلندی دارد بدن دارد؛ منظور بدن است، بدن یعنی یک چیزی که از جنس این کره‌ی زمین باشد، خاک باشد و بعد روح به آن تعلق پیدا کند، این‌که می‌گوییم روح وارد بدن او شد یا خارج شد، این‌ها منظور تعلقاتش است، یعنی مثلاً فرض کنید که الآن شما چون دارای روح هستید می‌توانید اطراف خود را ببینید، چون روح اطراف خودش را می‌بیند، روح همه چیز را می‌شنود، این حواسّی که در انسان هست و در موقع خواب نیست این را روح می‌گویند. پس ارواح دو هزار سال قبل از ابدان ذری خلق شدند، ابدان هم حالا برای ما قدر مسلّمش زمانی است که حضرت آدم خلق شده است، حضرت آدم که خلق شد ذریه‌ی او بودند، چون روایات این‌طوری می‌رساند که همان موقعی که بدن حضرت آدم خلق شده ذریه‌ی او از پشتش به صورت ذره‌ای بیرون آمده‌اند، چون آن موقع بودند، پس خلقت بدن حضرت آدم و خلقت بدن ما، – بدن کوچک ما – این در همان سالی بوده است که خدا حضرت آدم را خلق کرده است، طبق آن‌چه که بعضی مورخین نوشتند حضرت آدم حدود ده هزار سال قبل بوده است و ما و بقیه‌ی افراد بشر، حدود دوازده هزار سال قبل بودیم، دو هزار سال قبل از ابدان روح ما بوده و ده هزار سال از زمان خلقت بدن ذری تا الان، دوازده هزار سال می‌شود، پس ما تاریخ تولدمان را، تاریخ ایجادمان را، تاریخ خلقت‌مان را از این روایات به دست آوردیم، اول این‌که «خَلَقَ اَللَّهُ اَلْأَرْوَاحَ قَبْلَ اَلْأَجْسَادِ بِأَلْفَيْ عَامٍ» دو هزار سال این‌جا، بعد در زمانی که بدن حضرت آدم خلقت شد، در آن زمان بدن‌های ما هم خلق شده است، چون بوده است، خدا با آن‌ها صحبت کرده که گفته است «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى‏».

 

ما دو هزار سال در عالم ارواح تعلیم دیدهایم

می‌آییم سر این‌که این دو هزار سال قبل از ابدان، این‌جا ما چه‌کار می‌کردیم؟ چه بوده است؟ تا بعد همین‌طور نوبت به نوبت جلو بیاییم. روح ما در این دو هزار سال روح تنهایی بوده و بدن نداشته است، به ما تعلیماتی می‌دادند، تعلیمات حقایق، نه این‌که مثلاً در کشاورزی یکی مهندس بشود، کشاورزی وقتی نباشد مهندسی آن هم به درد نمی‌خورد، یا وقتی هنوز بدن نیست دکتری بدن به درد نمی‌خورد و از این‌طور چیزها، آن‌چه که به ما تعلیم دادند که مهمِ آن توحید و ربوبیت پروردگار است و بعد این‌که مثلا ظلم خوب نیست، چه چیزهایی خوب نیست، طرز معاشرت صحیحی که خدا از انسان می‌خواهد و از همه مهمتر، متخلق به اخلاق‌الله شدن، چون خدای تعالی – حالا به این بحث می‌رسیم – می‌خواست برای خودش جانشین خلق کند. ببینید، سه چیز: یکی خداشناسی، دوم حقایقی از قبیل بد بودن ظلم و چیزهایی که مربوط به معاشرت با مردم است، – البته نه در این دنیا بلکه معاشرت روز قیامت، بهشت و این چیزها – و سوم متخلق به أخلاق‌الله شدن که این دوتای آخری تقریباً نزدیک به هم است و انسان تا خداشناس نباشد نمی‌تواند متخلق به اخلاق‌الله بشود، نمی‌تواند با دیگران مِثل خدا، مَثَل خدا، مِثل خدا معاشرت کند، پس بنابراین این سه چیز خیلی مهم است که من در کتاب در محضر استاد یک مقداری از آن را شرح دادم، این‌ها را به ما تعلیم دادند،

 

تثبیت شدن تعلیمات عالم ارواح در روح ما

تعلیم هم به دو شکل است: یک وقت هست یک چیزی را به شما یاد می‌دهند شما می‌شنوید، یک وقت این‌قدر تکرار می‌کنند، این‌قدر به شما یادآوری می‌کنند که این عادت شما بشود، این در دل شما تثبیت بشود. من الآن می‌گویم: آقای فلان که در مجلس نشستی، مثلاً فلان کار را نکن، بد است، شما هم می‌شنوی و می‌فهمی که بد است و قبول هم می‌کنی و چشم هم می‌گویی ولی چون این درست در روح تو ثبت نشده است باز یک جای دیگر فراموش می‌کنی، یعنی باز می‌بینیم همان کار را کرد، این‌طور نباید باشد، باید طوری باشد که ثبت بشود، این خیلی مهم است، ثبت آن مهم است، یعنی می‌شود گفت که اگر در آن زمان، در یک دقیقه تمام علوم را به شما یاد دادند، بقیه‌ی آن برای تثبیتش بوده است، مثلاً ما می‌گوییم تزکیه‌ی نفس، تند تند هم مراحل می‌دهند و بالا می‌روند، بعد به مرحله‌ی عبودیت می‌رسند ولی نماز صبحش را ممکن است بیدار هم باشد و نخواند، این که نشد دیگر، مرحله‌ی عبودیت باید در وجود تو ثبت بشود، استقامت باید در وجودت ثبت بشود، بیداری باید در وجودت ثبت بشود، اما به دلیل این‌که تکرار نمی‌شود و پشت آن گرفته نمی‌شود ثبت نمی‌شود، ولی بدی ظلم در وجودمان ثبت شده است، همان ظالمِ بدبختی که از همه ظالم‌تر است به او بگویی ماشاءالله! کار خوبی می‌کنی! اگر برای او ثابت بشود که ظلم می‌کند می‌گوید: نه، ظلم خوب نیست، به دزد بگویند: دزد! ناراحت می‌شود، دزدی را بد می‌داند، اگر به دروغ‌گو بگویند: دروغ‌گو! بدش می‌آید. ما یک‌وقتی بحث می‌کردیم که آیا دروغ بد است یا نه؟ چون اگر مصلحت باشد می‌گویند: «دروغ مصلحتی به ز راست فسادآور»، اگر این‌طوری باشد هرجا مصلحت دارد دروغ می‌گوییم و هر جا هم که مصلحت ندارد خب راست می‌گوییم، چه فرقی می‌کند؟ بالأخره یک کاری است که دارد می‌شود، من در جواب گفتم: در فطرت ما گذاشتند که راستگویی خوب است و دروغگویی بد است، مصلحتش و این چیزها را بعد حساب می‌کنیم. الآن اگر به ما بگویند دروغگو بدمان می‌آید، اگر به ما بگویند راستگو خوش‌مان می‌آید. خدای تعالی در قرآن می‌فرماید: «وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ‏» (مرسلات/15) و از آن طرف می‌فرماید که «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقينَ» (نساء/69) صدیقین یعنی راستگویان. پس ما دروغگویی را بد می‌دانیم، از کجا بد است؟ خیلی‌ها می‌توانند استدلال بکنند که دروغ گاهی خوب است، می‌گوییم راست هم گاهی خوب است، مثلاً انسان که همه چیز را نمی‌تواند راست بگوید. پس بنابراین در فطرت ما خیلی چیزها گذاشتند منتها این‌طور که روایت دارد، ما از همان عالم ارواح یعنی طی دو هزار سال همه‌ی این حقایق در وجود ما ثبت شد، هرچه که پیغمبرها آمدند گفتند، هرچه که ائمه‌ی اطهار گفتند، هرچه که پیغمبر اکرم و قرآن گفته ، همه‌ی این‌ها در وجود ما ثبت شده است و اسلام هم اسم آن را فطرت می‌گذارد، فطرت یعنی خلقت، یعنی همان اول خلقت، یعنی وقتی که انسان خلق شد این‌ها را به او دادند و در مدت دو هزار سال این‌ها در ظرف روح ما ثبت شد، همانطوری که درباره‌ی ظرف پیغمبر اکرم گفتم، این ظرف پر از حقایق شد و ثبت شد. درباره‌ی حضرت آدم خدای تعالی می‌گوید: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» (بقره/31) خدا کل اسماء را به حضرت آدم تعلیم داد، حالا همان موقع بوده است؟ بعد از دو هزار سال بوده است که روح او همه‌ی اسماء را یاد گرفته است؟ او که نمی‌گوید چه موقع «عَلَّمَ»؟ چه موقع «عَلَّمَ»؟ همان موقع بوده است؟ همانطوری که ما یک کلاسی داشتیم و این‌ها را به ما یاد دادند حضرت آدم هم در همان کلاس بوده است؟ چون پدر و فرزندی بعدها درست شد، وإلّا در عالم ارواح «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها» (شمس/7)، بعضی‌ها در مورد «سَوَّاها» می‌گویند یعنی همه مساوی، یک‌جا، سر یک میز، یک کلاس، همه‌ی افراد بشر نشستند و خدا این‌ها را ساخت، تربیت کرد، منتها به وسیله‌ی ائمه‌ی اطهار «لَوْلَانَا مَا عُرِفَ اللَّهُ» (بصائر الدرجات/ ص81) اگر ما نبودیم خدا شناخته نمی‌شد، اگر ما نبودیم خدا بندگی نمی‌شد، چون آن‌ها بودند که همه‌ی اسماء الهی و همه‌ی حقایق را می‌دانستند و در ما به‌وجود آوردند و تعلیماتی به ما دادند، اول آن‌ها از خدا همه‌ی این حقایق را گرفتند و بعد آن‌ها برای ما واسطه‌ی فیض شدند. پس به این نتیجه می‌رسیم که ما یک کلاسی به مدت دو هزار سال داشتیم که همه‌ی حقایق را به ما تعلیم دادند، همه‌ی علوم را در آن دو هزار سال به ما تعلیم دادند و در وجود ما ثبت کردند، لذا وقتی که خدای تعالی می‌فرماید: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ»… این را من مکرر گفتم که آیا من ربّ شما نیستم؟ همه گفتند: «بَلى»، حتی شمر هم گفت: «بلی»، چون نمی‌گوید که یک نفر «بلی» گفت و یکی «بلی» نگفت، شمر هم گفت: «بلی»، یزید هم گفت: «بلی»، حضرت سلمان هم گفت: «بلی»، همه گفتند: «بلی»، چرا؟ به‌جهت این‌که کاملاً خدا را می‌شناختند که مربی این‌ها است و به این‌ها تعلیم داده است، همان موقعی که خدا حضرت آدم را خلق کرد گفتند: «بلی».

 

دلیل مهمی بر اینکه ما در عالم ارواح تعلیم دیدهایم

ببینید، یک مثال برای شما بزنم تا این مسئله برای بعضی‌ها خوب روشن بشود، شما اگر یک نفری را همین‌طوری بدون این‌که اصلاً چیزی به شما یاد داده باشد، چیزی برای شما گفته باشد یا حتی او را بشناسید، بیاید بگوید: من معلم شما نبودم؟ شما می‌گویید: ما شما را نمی‌شناسیم چه برسد که حالا بخواهید معلم ما هم باشید! خدا به طور نفیاً می‌گوید: من ربّ شما نیستم؟ اگر ما خدا را در آن‌وقت نمی‌شناختیم، اگر خدا ما را تربیت نکرده بود، اگر خدا ما را با آن حقایق نساخته بود ما نمی‌توانستیم بگوییم: «بلی»، می‌فرماید: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى‏ شَهِدْنا» بعد می‌گوید: «شَهِدْنا» ما شاهد بودیم که تو ربّ ما هستی، تو ما را درست کردی، ما را ساختی. اگر مثلاً من به یکی از شاگردها بگویم: تو این‌طور فاسد بودی، تو این‌طوری بودی، این‌طوری بودی، من تو را تربیت نکردم؟ می‌گوید: چرا، شما من را تربیت کردید. چرا؟ به جهت این‌که دیده است چه چیزهایی به او گفتیم، چقدر به او تعلیمات دادیم، «شَهِدْنا» دارد، می‌گوید: ما شاهد بودیم، ما دیدیم که تو ربّ ما هستی، چون «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى» را نقل می‌کند، «شَهِدْنا» هم پشت سر آن است، یعنی ما شاهد بودیم، «شَهِدْنا»، اگر شهید را شهید می‌گویند به این جهت است که چشم او باز است و همه‌جا را می‌بیند، معنای شاهد همین است، یعنی من دیدم، «أشهد أن لا إله إلّا الله» یعنی شهادت می‌دهم که خدا یکی است، پس منظور از «شَهِدْنا» در آیه این است، یعنی ما شاهد بودیم. بنابراین در این دو هزار سال ما را می‌ساختند و ما را تربیت کردند و در روح ما ثبت کردند و در فطرت ما قرار دادند که بعد از دوازده هزار سال یا بعد از ده هزار سال، الآن همه‌ی آن‌ها در ذهن ما هست، فطرت ما شده است، وحدانیت پروردگار جزو فطرت انسان است، بالأخره انسان هرچه این طرف بزند یا آن طرف بزند در آخر می‌گوید: خدا یکی است؛ صفات الهی که کدام آن خوب است و کدام را نباید به خدا نسبت داد، ما از کجا می‌دانیم ظلم بد است؟ چرا ظلم بد است؟ چه کسی گفته است ظلم بد است؟ همان خدا روز اول در عالم ارواح به ما گفت که ظلم بد است و ظلم نکنید. چه کسی به ما گفته است که دروغ بد است؟ همین صفات بد، بد است و صفات خوب، خوب است؟ همین هفتاد و چند صفت رذیله و هفتاد و چند صفت حسنه، این‌ها را چه کسی به ما گفته است خوب است یا بد است؟ این‌ها فطرت ما است، مردم می‌گویند: فطرت ما این‌طوری است، یعنی در وجود ما این ثبت شده است، ثبت هم از اولی که ما خلق شدیم روی اختیار بوده است، یعنی اختیار هم به ما دادند، از اولی که خلق شدیم می‌توانستیم این کلاس را اصلاً نرویم، یعنی جای دیگری نداشتیم که برویم، همه‌ی ما را خدا خلق کرده و در یک کلاس ریخته و ما را تربیت کرده است و بعد از این‌که حضرت آدم را خدا خلق کرد یک بدنی به ما داد، البته اگر آن را زیر ذره‌بین می‌گذاشتند ماکت همین بدن بود، البته این بدن هم کوچک است، الآن در مقابل کهکشان‌ها و این‌ عالم این بدن از یک ذره هم باز کمتر است، همین‌طور ما رشد می‌کنیم. در عالم ذر چه‌کار می‌کردیم؟ زندگی می‌کردیم، بودیم، چون مسئله، بودن است، در بهشت هم بودن است، تا ابد هم بودن است، حالا هر کسی مطابق فهم و درکش کار می‌کند، ما چون می‌خواهیم همه را با این دنیا مقایسه بکنیم یک مقدار مشکل پیدا می‌کنیم، وإلّا بودن، الآن شما این‌جا نشستید، بودید، هستید، حالا یک دقیقه باشید یا یک سال باشید یا صدهزار سال باشید یا بی‌نهایت سال باشید، بودن شما مطرح است، نمی‌دانم این مسئله را خوب می‌فهمید یا نه؟ بودن! حالا چه‌کار می‌کنیم؟ آن دیگر در زمان و مکان طبق مقتضیاتی که پیش بیاید باید باشیم تا بدانیم چه‌کار کنیم. وقتی که خدا حضرت آدم را خلق کرد بدن ذره‌ای به ما لطف کرد که خدا ما را دو هزار سال قبل از ابدان خلق کرد، منظور همین بدن ذری است، نه این بدنی که ما الآن داریم، این بدن که همین‌طور روان است، پس خدا روح را خلق کرد، «إِنَّ اَللَّهَ خَلَقَ اَلْأَرْوَاحَ قَبْلَ اَلْأَبْدَانِ بِأَلْفَيْ عَامٍ»، در عالم ارواح که کار ما معلوم بود، در عالم ذر هم که عالم میثاق است هر آن‌چه که بلدیم و به ما یاد دادند – که در عالم ذر همه‌ی آن‌ها برای ما محفوظ است، به یاد ما بوده است- با همان‌ها زندگی می‌کردیم، گفتم: بودن مهم است، حالا شرایط زندگی چطوری باشد زیاد بحث‌کردن درباره‌ی آن لازم نیست، به‌جهت این‌که الآن مثلاً فرض کنید ده نفر آشنا داریم، یکی در خانه‌ی فقیری هست، یکی در خانه‌ی ثروتمندی هست، یکی در خانه‌ی گرم است، یکی در خانه‌ی سرد است، این‌ها دیگر مهم نیست، می‌گوییم فلانی هست، نمی‌گوییم که چطوری هست، چطوری را باید آن‌جا بود تا ببینیم مقتضیات چیست،

 

سنجش افراد بشر بوسیله‌ی امتحان در عالم ذر و دنیا

اجمالاً خدای تعالی در عالم ذر همه‌ی افراد را راحت خلق کرده است، چون آن‌جا ناراحتی نبوده است، همه‌ی افراد را راحت خلق کرده است فقط برای این‌که همه‌ی ما را چک بکند… معنای چک‌کردن این است که ما می‌خواهیم بعد از این به بهشت برویم، خدای تعالی می‌خواهد ما را به بهشت ببرد، حالا بهشتی که ما می‌خواهیم برویم بهشت خلد است، خلد یعنی إلی‌الأبد آن‌جا هستیم، این‌ها همه در زمان‌های کوتاهی است، چون ما کوتاه‌بین هستیم، خودمان کوچک هستیم، همه‌چیز را کوچک تصور می‌کنیم، کوتاه می‌بینیم، این‌جا الآن یک چک‌کردن است، چک‌کردن، امتحان‌کردن، بررسی‌کردن، هرچه می‌خواهید اسم آن را بگذارید، روح ما را وارد شکم مادر می‌کنند، پنج ماه در آن‌جا هستیم، نُه ماه بدن درست می‌شود، یعنی چهار ماهش روی جریان طبیعی مشغول ساختن بدن ما هستند و پنج ماه با روح در شکم مادر هستیم، در آن‌جا باز بودیم، هستیم، نه این‌که هیچ چیزی را ندانیم، هیچ چیزی را نفهمیم، موقع تولد برای این‌که حسابی ببینند آن‌چه که در عالم ارواح و در عالم ذر یاد گرفتیم ثبت شده است، برای این‌که ما را چک کنند حافظه‌ی ما را از ما می‌گیرند، به اصطلاح آن‌چه که بلد بودیم از ما می‌گیرند ولی در فطرت‌مان هست. من مکرر گفتم که یاد آمدن با یاد گرفتن فرق می‌کند، الآن من چیزهایی را به شما می‌گویم، شاید در همین کلمات هم باشد که مثلاً چند سال قبل در یک سخنرانی من یک چیزی را گفتم، حالا باز دومرتبه که به شما می‌گویم شما آن مطلب را به یاد می‌آورید اما اگر نگفته باشم این را یاد می‌گیرید. در این دنیا همه‌چیز در این ذات ما هست، قرآن آمده است، ائمه‌ی اطهار آمده‌اند، انبیاء آمده‌اند که به یاد ما بیاورند، اگر به یاد ما آمد و طبق آن عمل کردیم و خوب نشان دادیم که روح‌مان به آن‌چه که در آن ثبت شده عمل می‌کند و وجودش ثابت است و از آن استفاده می‌کند اگر این‌طوری شد.. یعنی اگر به ما فراموشی ندهند که امتحان اصلاً معنا ندارد، چک‌کردن معنا ندارد، می‌خواهند ببینند وقتی حواس‌مان پرت است، این‌جا این‌قدر غافل هستیم، آیا باز هم ظلم می‌کنیم؟ دروغ می‌گوییم؟ این کار بد را ما انجام می‌دهیم یا نه؟ مهربانی می‌کنیم؟ این کار خوب را انجام می‌دهیم یا نه؟ این‌جا یک غفلتی به ما دادند، اولش این است که آن‌ها را فراموش می‌کنیم، دوم این است که از طریق چشم غافل می‌شویم، از طریق گوش غافل می‌شویم، انبیاء و قرآن و همه هم آمدند بگویند که غافل نشو! اسم قرآن ذکر شده است، اسم پیغمبر مُذکِّر شده است، یعنی یادآورنده، یاد، و همه‌ی مواعظ و سخنرانی‌ها و ائمه‌ی اطهار و همه که آمدند برای این است که به ما یادآوری کنند که تو این‌طوری بودی، «در روز ألست بلی گفتی/ امروز به بستر لا خفتی» (دیوان اشعار شیخ بهایی/ مثنوی شیر و شکر، بخش1: بسم الله الرحمن الرحیم) ، چرا آن روز تو «بلی» گفتی ولی حالا قبول نداری؟ از خدا گرفته، – یک عده اصلاً خدا را قبول ندارند – بعد می‌آیند می‌رسند به این‌جا که اعمال خوب را قبول ندارند، البته آخرش به جای خوبی می‌رسد، یعنی این شاگردهای دوران زمان جاهلیت و زیاد بودن موجبات غفلت و نبودن امام و پیغمبر بالای سر افراد، این‌ها سبب شده است که صد درصد بعضی‌ها غافل هستند ولی وجدان همه‌ی آن‌ها سر جای خودش است، فطرت آن‌ها سر جای خودش است، بعد می‌رسند به این دوران دنیا که خیلی هم کوتاه است، همین که می‌گویم یک چک‌کردن است، دنیا که تمام شد… این‌جا إن‌شاءالله برای شب بعد باشد، در این‌ها خیلی حرف است، باید إن‌شاءالله روی این‌ها یک مقداری کار بکنیم.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه ششم – ۳۰ ذیقعده ۱۴۲۷

 

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم اللهالرّحمنالرّحیم

الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لاسیّما علی بقیّةاللّه روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یومالدّین.

 

در مسئله‌ی اعتقادات که باید انسان اعتقاداتش درست باشد، درباره‌ی چند موضوع درباره‌ی ائمه‌ علیهم السلام امشب صحبت کنیم و بعد ان‌شاءاللّه برویم در مورد مسائل دیگر اعتقادات.

 

امام علیه السلام اگر بخواهد، می‌تواند الیالابد در دنیا بماند

البته همانطوری که دیشب گفتم، اگر خدا بخواهد و امام خودش بخواهد – که خواست خدا و امام هم یکی است- امام الی‌الابد می‌تواند در دنیا یا هر جائی از جاهائی که خدا خلق کرده است بماند، فرقی نمی‌کند، دنیا، آخرت، این‌ها اسم‌هائی است که ما روی برنامه‌های زندگی‌مان گذاشتیم، و الّا با یک نظر عمیق، دنیا و آخرت و قیامت و بهشت و جهنم و این‌ها همه‌اش چیزهائی است که مربوط به زندگی انسان است، انسان وقتی که زندگی می‌‌‌‌‌کند همه‌ی این‌ها را دارد، یعنی از نظر مکان فرقش چیست؟ همه‌اش مکان‌هائی است که خدا خلق کرده است؛ نهایتا این‌که ما می‌گوئیم اگر ائمه‌ی اطهار علیهم‌الصّلاة‌ و‌السّلام را نمی‌کشتند همیشه در دنیا می‌ماندند، اینطور نیست که بگوئیم مثلا اختیار نداشتند دیگر در بدن بمانند، با اراده ممکن بود از بدن خارج بشوند، همانطوری که بعضی از اولیاء خدا در تخلیه‌ی روح، روح‌شان را تخلیه می‌کنند، تخلیه‌ هم فرقی نمی‌‌کند، چه انسان خودش خودش را تخلیه‌ی روح بکند، – یک مقدار فرقش این است که اختیارش دست خودش است- چه این‌که خوابش ببرد و روحش از بدنش خارج بشود، هیچ فرقی نمی‌کند، لذا در روایات دارد که «کما تنامون تموتون» (إرشاد القلوب/ حدیث 81506)، همانطوری که می‌خوابید می‌میرید.

 

بدن، روح نباتی، روح درّاکه

شما اگر یک بررسی بکنید و بدن را تشریحش بکنید می‌بینید که یک گوشت و پوست و استخوان و خونی است که اصلا مثل سنگ‌هاست، مثل جمادات است، یک روح نباتی است که آن هم روح نیست، همین بدن وقتی سالم باشد خودبخود مشغول فعالیت‌های بدنی می‌شود، خون در جریان می‌افتد، مثل درخت، مثل چیزهای دیگری که در عالم، حیات مادی دارند، مثل ساعت وقتی که سالم باشد کار می‌کند، در حقیقت نمی‌شود گفت این روح نباتی چیزی هست، چیز مستقلی نیست، اسمش را از نظر علمی روح نباتی می‌گذارند، و الّا به‌مجرد این‌که یک خللی در اعضاء رئیسه‌ی بدن به‌وجود آمد او از بین می‌رود، مثلا مغزش یا قلبش مشکلی پیدا کرد، یا خون در بدنش وجود نداشت، آن روح نباتی، – حالا اسمش را روح نباتی بگذاریم و الّا هیچ‌چیز نیست- او از بین می‌رود. یک روح درّاکِ حسّاسی هست که این در عالم ارواح بوده، در عالم ذر بوده، در این دنیا هست، در قیامت هست، در بهشت هست، در جهنّم هست، آن مهم است که آن روح – البته بیکارها نشستند چیزهائی درست کردند و گفتند و ما حرف‌های آن‌ها را تکرار نکنیم- فقط یک روح درّاکی هست که خیلی درک می‌کند، این روح در حیوانات هم هست، این روح در ملائکه هم هست، در اجنّه هم هست، منتهی در حیوانات چون روح، درّاک نیست بقاء هم ندارد و بقائش هم خیلی ضعیف است، و در ملائکه هم هست و خیلی خوب کار می‌کند، منتهی در یک حد خاصی واقع شده، و این روح در اجنّه و انسان‌ها قابل رشد و ترقی و تکامل است، همینطوری که در خودمان احساس می‌کنیم که هست؛ این روح است که الی‌الابد است، و الّا بدن، ابدی نیست، اگر گفتیم بدن ابدی است ازلی هم باید باشد و اگر ازلی هم بود که قدیم می‌شود و مخصوصا برای ما محسوس هم هست که ابدی نیست، به این دلیل که از پوست و گوشت و استخوان به خاک تبدیل می‌شود، از خاک به گیاهان و نباتات تبدیل می‌شود و همیشه در تغییر و عوض شدن است و بدن دائما هم در حال از بین رفتن است، هر چند سال یک‌مرتبه، تمام بدن از بین می‌رود و غذاها جزء بدن می‌شود، یعنی وقتی ما غذا می‌خوریم به‌جز یک بخش خیلی جزئی‌اش که فضولات است بقیه‌اش جزء بدن می‌شود، اگر بدن ضایعات نداشته باشد و از آن چیزی حذف نشود باید خیلی بزرگ بشود، به‌اندازه‌ی یک کوهی بشود، مثلا فرض کنید ما هر روزی یک کیلو، یک کیلو و نیم، غذا می‌خوریم، فضولاتش نهایت نیم کیلو باشد، و نیم کیلو باقی می‌ماند، پس اقلا باید روزی نیم کیلو به وزن‌مان اضافه شود، و اگر اینطوری باشد در سال که تقریبا سیصد و شصت روز باشد باید انسان صد و هشتاد کیلو اضافه وزن پیدا کند اگر که ضایع نشود، پس معلوم است که از یک طرف می‌آید و از یک طرف می‌رود و این بدن هیچ‌وقت دوام ندارد، تنها ما هم اینطوری نیستیم، خود ائمه‌ی اطهار هم همینطوری هستند، یعنی آن‌ها هم غذا می‌خورند، آن‌ها هم بزرگ‌تر از این نمی‌شوند، من الان حساب می‌کنم که بیست سال است که حدوداً هشتاد کیلو هستم، حالا یک مقدار بالا و پائین می‌شود، امام صادق صلوات‌اللّه‌علیه هم از نظر بدنی همینطور بودند و امام زمان صلوات‌اللّه‌علیه که هزار و صد و هفتاد سال از عمرشان می‌گذرد هم همین وزن هستند، همین وزن متوسط، و اگر امام زمان صوات‌اللّه‌علیه صد و پنجاه کیلو وزنش باشد ما اصلا می‌گوئیم مریض است امام نیست. پس این بدن مثل یک جُوی است، از یک طرف وارد می‌شود و از یک طرف خارج می‌شود، اگر بگوئیم همان غذائی که خوردیم همان از بین می‌رود – که نمی‌رود و همان ضایع نمی‌شود و یک مقدارش در بدن می‌ماند- غذا فایده‌ای برای انسان ندارد! معلوم است که این دارد استفاده می‌شود. یک وقتی با یک دکتری بودیم می‌گفت: سلول‌های مغزی عوض نمی‌شود، – یک عده از مادیین این را می‌گویند- من به او گفتم: سلول مغزی تغذیه می‌کند یا نه؟ گفت: بله، چون نمی‌تواند بگوید تغذیه نمی‌کند، گفتم: اگر تغذیه می‌کند حتما عوض می‌شود، به جهت این‌که معنا ندارد تغذیه بکند و در یک حد معینی هم سال‌ها بماند و آن‌هائی که قبلا داشته از بین نرود و جایگزین نکند، پس از بین می‌رود، حالا سلول‌های مغزی بحث مفصلی دارد، در واقع روح آن‌جا دارد کار می‌کند، حالا بحث روح را برای بعد می‌گذاریم. پس بنابراین بدن انسان از اوّل بچّه‌گی تا به آخر، هر چند وقت یک‌دفعه می‌میرد، منتهی در این‌جا مردنش تدریجی است، یعنی انسان احساس نمی‌کند، مثل جوی آبی که پارسال آمدیم سر جوی آب، همینطور آب داشته و امسال هم آمدیم آب دارد، ولی آن آبی که پارسال در این‌جا دیدی معلوم نیست کجا باشد، این یک آب جدیدی است، این بدنی هم که ما الان داریم همدیگر را می‌بینیم این بدن جدیدی است که داریم، آن بدنی که پارسال از همدیگر می‌دیدیم آن بدن نیست، روح انسان است که همان است، و الّا اگر بگوئیم که این بدن همان بدن قبلی است همه به‌ ما می‍‍خندند، اصلا دو دو تا چهارتاست، هر بچه‌ای هم می‌فهمد که بدن انسان عوض می‌شود؛ در مُردن، بدن یک‌دفعه گرفته می‌شود و یک بدن دیگر به شخص می‌دهند، بدن در دوران زندگی انسان در دنیا تدریجا عوض می‌شود، ائمه هم در دنیا همینطور هستند، آن چیزی که همیشه هست، چه در امام و چه در ما، آن روح‌شان است، روح‌شان را هم که گفتیم همه‌ی علومی که خدای تعالی برای مخلوق منظور کرده که لازم است که آن علوم بر مخلوق اعمال بشود به این چهارده معصوم داده است، هم از آیات قرآن استدلال می‌شود و هم از عقل و منطق.     

 

روح ائمه‌ی اطهار علیهمالسلام همان ظرفیتی را دارد که روح پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله داشت     

درباره‌ی پیغمبر گفتیم که خدای تعالی می‌خواسته است همه‌ی قدرتش – آن اندازه‌ای که بشر می‌توانسته کسب بکند- همه‌اش را به بشر نشان بدهد، و راهی برای نشان دادن نیست جز این‌که مخلوقی درست کند که همه‌ی علم و قدرتش را از طریق آن به بشر نشان بدهد، لذا در قرآن یک‌جا تحت عنوان «أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» (نساء/59) این را بیان کرده است، چون معنا ندارد که ما در ردیف خدا و پیغمبر، یک غیر معصومی را، آن هم غیرمعصوم از جهل را اطاعت کنیم، «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ»‌ (مائدة/55)، ولیّ شما، – خطاب به تمام بشریت بلکه به تمام عالم خلقت است، چون قرآن بر تمام خلقت نازل شده که ولیّ شما- فرمانده شما خدا است و پیغمبر است و اولی‌‌الامر؛ قدر مسلّم اولی‌الامر هم ائمه‌ی اطهار هستند، چون سنی‌ها می‌گویند: شاه‌ها هم اولی‌الامرند! که حرف بسیار غلطی است، چون در ردیف خدا و پیغمبر است، یا مثلا «وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ»‌ (يس/12)، آیات زیادی داریم ولی مختصر می‌خواهم صحبت کنم، این‌ها همه‌اش دلیل بر این است که روح آن‌ها همان ظرفیتی را دارد که روح پیغمبر اکرم داشت.

 

شرایط لازم برای طول عمر و دلایل طول عمر امام زمان ارواحنا فداه

این را هم بدانید که هر چیزی که کمِ آن انجام شد زیادش هم به همان دلیل انجام می‌شود، مثلا فرض کنید که اگر از این سقف، یک قطره آب چکید، اگر سوراخش را گشادتر کنند ده قطره می‌چکد، یک حوض ممکن است از آن‌جا پائین بریزد، بالاخره امکانش هست، به‌طور کلی هر چیزی که در عالم، قابل زیاد و کم شدن است، – چون عمر انسان زیاد و کم می‌شود- هر چیزی که قابل کم و زیاد شدن باشد قابل زیادتر و زیادتر و زیادتر و زیادتر شدن است، یعنی مثلا شما می‌بینید یک نفر صد سال عمر کرد، ممکن است همین وضع را داشته باشد، هزار سال عمر کند، ده هزار سال عمر کند، دیگر دلیل نمی‌خواهد که یک نفر چرا هزار سال عمر می کند، باید این را بحث کنیم که به چه دلیل عمر نکرد؟ هر کس که می‌میرد می‌گویند: چه شد که مرد؟ نمی‌گویند که چه شد که فلانی زنده است! این «چه شد» دلیل بر این است که فطرت انسان می‌گوید: چه شد که مُرد؟ درباره‌ی امام زمان خیلی مسئله ساده است، یک‌قدری امشب می‌خواستم درباره‌ی حضرت صحبت کنم، عمرشان که برای ما اصلا مسئله‌ای نیست، تا وقتی خدا بخواهد و خودشان دوست داشته باشند در دنیا می‌مانند، برای از دنیا رفتن‌شان هم لازم نیست که مرضی داشته باشند، هر وقت بخواهند می‌روند، اصلِ کار، روح است؛ هر وقت بخواهند روح‌شان بیرون می‌رود و هر وقت بخواهند روح‌شان در بدن‌شان می‌آید، در همین الان هم هر کس بگوید که امام زمان صلوات‌اللّه‌علیه زنده است به این معنا که همان بدنی که از حضرت نرجس خاتون متولّد شده آن بدن تا الان مانده، این حرف بسیار غلطی است، یعنی همینطور که ما در مورد خودمان این حرف را نمی‌زنیم در مورد حضرت هم نمی‌زنیم؛ این دوام عمر علت دارد، فقط دوام پیدا کرده، مثل یک جوی آبی که صد سال است دارد رد می‌شود یا هزار سال، بلکه همین رودخانه را می‌گویند بین این کوه و آن کوه از ابتدا صاف بوده، آب آمده سر کوه‌ها جریان پیدا کرده، جریان پیدا کرده، این پائین آمده، این کار اقلا یک میلیون سال وقت لازم دارد که این راه ایجاد بشود، این جوی آب ادامه داشته باشد تا این اندازه فرو ببرد، بدن انسان هم اگر شرائطش باشد می‌ماند، نباشد از بین می‌رود، این دیگر مسئله‌ای نیست، شرایطی که لازم دارد این است که اول: انسان علم به این که چه چیزهائی برای سلول‌های بدنش نافع است و چه چیزهائی ضرر دارد داشته باشد؛ دوّم هم این‌که انسان گناه نکند؛ ماها همه‌مان گناه‌کاریم، خودمان هم بدن‌مان را از بین می‌بریم، با خوردن غذای اضافی، با سرماخوردگی، شاید تقصیر هم نداشته باشیم، چون علمش را هم نداریم، اگر علمش را داشته باشیم و بدانیم این غذائی که می‌خوریم یک ساعت عمرمان را کم می‌کند نمی‌خوریم، من به یک سیگاری گفتم که تو با دائم سیگار کشیدن یقین نداری که مقداری عمرت کم می‌شود؟ گفت: چرا! گفتم: خب اگر شما دو روز قبل از مردن واقعی‌ات باشد به تو خبر بدهند دو روز دیگر می‌میری، اگر الان خودکشی بکنی حرام نیست؟ گفت: چرا، گفتم: سیگار کشیدن تدریجی همان است فرقی نمی‌کند، پس این هم حرام است، منتهی ما نمی‌دانیم، اطلاع نداریم، آن علمش را نداریم، اگر علمش را داشته باشیم چیزهائی که بدانیم ضرر دارد یا احتمال بدهیم و بخوریم این یقینا خودکشی است، امام این کار را نمی‌کند، امام حتی ترک اولی هم نمی‌کند، الان بداند این پرتقال برای بدنش ضرر دارد، ولو یک سر سوزن ضرر داشته باشد نمی‌خورد، هوای نفس ندارد که هر چه خوشمزه بود بخورد، هوای نفس ندارد، علم هم دارد، هیچ‌وقت هم گناه نمی‌کند، معصوم است، مکروه هم انجام نمی‌دهد، ترک اولی هم انجام نمی‌دهد. اگر یک وقتی دیدیم یک کسی مُرد، مثلا یکی از ائمه را دیدیم از دنیا رفتند، باید تحقیق کنیم ببینیم چه شد که از دنیا رفتند؛ من نمی‌خواهم درِ این جهت را ببندم که بگویم اگر آن‌ها را نکشند می‌مانند، نه! چون اگر اراده بکنند که نباشند، خیلی ضرورت ندارد که خودشان را نگه دارند، تخلیه‌ی روح می‌کنند از بدن بیرون می‌روند، همانطور که ما شب‌ها می‌خوابیم و از بدن بیرون می‌رویم؛ روح نباتی که بنا نبود چیزی باشد، بدن انسان هم که خودش تدریجا دارد عوض می‌شود، الباقی همان روح دراک انسانی می‌ماند؛ گاهی مأموریت دارند مثل امام جواد صلوات‌اللّه‌علیه بیست و پنج سال در دنیا باشند، حالا فرض می‌کنیم هیچ‌کدام‌شان را هم نکشتند و مسموم نکردند، بیست و پنج سال در این دنیا بمانند، یک‌وقت هم دستور دارند که هزار و صد و هفتاد سال بمانند، این مربوط به خواست خداست، منتهی می‌گوئیم ما هم دل‌مان می‌خواهد بمانیم، چرا ما نمی‌مانیم؟ می‌گوئیم: شما به‌خاطر این‌که نه علمش را دارید و نه عصمتش را، اگر علم و عصمت را می‌داشتید اقلا رعایت می‌کردی، این‌ سیگاری که می‌دانی ضرر دارد نکش، مشروبی که می‌دانی ضرر دارد و عمرت را کم می‌کند نخور، واقعا اگر انسان دقت بکند حتی همین ماها هم می‌توانیم این کار را بکنیم، دقت بکند هر چیزی که می‌خورد، هر جائی که هست، هر هوائی که استشمام می‌کند، هر چیزی که می‌خورد طبق هوای نفسش نباشد؛ چطور شد وقتی شما مریض می‌شوید یک‌مقدار خودتان را کنترل می‌کنید، سرخ کردنی نخورید، چه نخورید، چه نخورید، و چه داروهائی بخورید، آدمی که مریض بوده در جایش افتاده باشد بلند می‌شود راه می‌افتد! خب اگر همین رعایت را همیشه بکند، ببیند چه برایش ضرر دارد نخورد، خیلی کم مریض می‌شود، خیلی کم گرفتار اینطور مسائل می‌شود. ماها خب بالاخره هوای نفس داریم و تزکیه‌ی نفس نکردیم، خدا تا چه اندازه ما را مؤاخذه بکند… چون بعضی چیزها را می‌دانیم ضرر دارد و عمل می‌کنیم، آن دیگر با خود خداست و به ما ارتباط ندارد، ولی آن‌چه که عمرمان را کم می‌کند همین ندانم‌کاری‌ها و نداشتن علم و عصمت است. پس اگر حضرت ولی عصر صلوات اللّه علیه صد هزار سال، صدها هزار سال هم عمر بکند همان است که مدام اضافه شده؛ من یک وقتی مکه می‌رفتم، گفتم یک کیلومتر راه را در برف می‌توانم بروم، هزار کیلومتر هم تکرار همان یک کیلومتر است، ده هزار کیلومتر هم تکرار همان یک کیلومتر است، اصلا معنا ندارد که یک چیزی مشکل باشد، هر چیزی همینطور است، لذا ما درباره‌ی طول عمر حضرت ولی عصر اگر توانستیم از طریق عقل و قرآن اثبات بکنیم که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه عالِم به جمیع علومِ عالَم تکوین است و معصوم هم هست، مکروه هم انجام نمی‌دهد، ترک اولی هم انجام نمی‌دهد، هضم مساله راحت است. این‌که اگر انسان بداند عمرش کم می‌شود و انجام بدهد که اصلا حرام است! ولی حالا این دو چیز را ما درباره‌ی امام زمان معتقد باشیم که قطعا باید معتقد باشیم، اگر معتقد نباشیم اصلا مسلمان نیستیم، در مورد پیغمبر اگر معتقد نباشیم اصلا مسلمان نیستیم، پیغمبر اکرم تقریبا می‌شود گفت بی‌نهایت ازلی است، شبه ازلی است، که اوّل چیزی که خدا خلق کرد بوده است، الان کشفیاتی می‌کنند می‌گویند متعلق به بیست میلیون سال قبل است، پس معلوم است روح مقدس پیغمبر اکرم قبل از او خلق شده است، بیست میلیون که هیچ، شاید صدها میلیون سال است که روح مقدس پیغمبر اکرم خلق شده و بی‌نهایت هم خلق شده، یعنی هست، خب اگر یک چنین چیزی ما درباره‌ی پیغمبر اکرم معتقد شدیم و علمش بر همه‌ی کائنات بود که قرآن درباره‌ی این مسئله صریح است که «وَ کُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ»‌ (يس‏/12) در امام مبین هر چیزی احصاء شده، هر چیزی، یعنی چیزی نیست که علمش به او داده نشده باشد، صریح آیات قرآن است، ما یا باید قرآن و دعاها را منکر بشویم «وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ» (توبة/105)، یا باید همه‌ی این‌ها را منکر بشویم که غیر مسلمان می‌شویم، اگر به همه‌ی این‌ها معتقد شدیم پیغمبر اکرم و ائمه‌ی اطهار علیهم الصّلاة ‌والسّلام بر همه‌چیز آگاهند و معصوم هم که هستند، چون اگر معصوم نباشند خدا نمی‌گوید «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْکُمْ» (نساء/59) معصوم هم هستند، بنابراین طول عمر اصلا مسئله‌ای نیست، یعنی اصلا نباید روی آن بحثی کرد.

 

ملاقات با حضرت ولی عصر صلوات‌اللّه علیه در زمان غیبت طبق مصلحت و خواست آن حضرت است

درباره‌ی حضرت ولی عصر صلوات‌اللّه علیه دو سه چیز گفتم؛ این را هم بدانید و جزء اعتقادات‌تان باشد: حضرت بقیة‌اللّه ارواحنا فداه نه اختیار دیدنش دست ماست و نه هم معنا ندارد که به‌کلی دیده نشود، غلط است، نمی‌شود که یک کسی در بدن مادیِ ظاهری باشد و دیده نشود! مگر بگوئیم که حضرت روح است! مثل ارواح ائمه‌ی دیگر، و الّا معنا ندارد که در همین بدن فیزیکی باشد و دیده نشود، پس دیده می‌شود؛ و می‌گوئیم که خب اگر دیده می‌شود پس هر وقت دل من بخواهد دیده می‌شود؟ دلِ من هم مطرح نیست، یعنی غلط است، بی‌ادبی است، حتی برای یک عالمی که شما درِ خانه‌اش می‌روید اختیار دست اوست که دم در بیاید و شما او را ببینید یا نبینید، این معنا ندارد و بی‌ادبی نسبت به حضرت ولی عصر است که بگوئیم: هر وقت دلِ من بخواهد دیده بشود! پس هر وقت دل من بخواهد دیده بشود نیست، به‌طور کلی هم دیده نشود نیست؛ هر دویش غلط است، یکی بی‌ادبی و یکی محال است؛ این صحیح است که اختیارِ دیدن و دیدار با خودِ حضرت باشد، اگر کسی بگوید که حضرت اختیار ندارد! مثل بعضی از این آخوندها می‌گویند که حضرت اصلا محال است دیده شود!! یعنی خود حضرت هم اختیار ندارد، این هم غلط است و صحیح نیست، پس باقی می‌ماند که هر وقت خود حضرت دوست داشته باشد، به هر مناسبتی، به هر مصلحتی، حالا ما کار نداریم که چه‌طوری حضرت مصلحت می‌داند، با چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران رفتن مصلحتش عوض می‌شود؟ نه، این همان مجبور کردن حضرت به این جهت است و چیزی که حقیقت دارد و عقل می‌پسندد و غیر از این غلط است این است که حضرت هر وقت خودشان بخواهند و خدا بخواهد و مصلحت باشد و به هر کسی که باز او بخواهد اجازه ملاقات می‌دهد، چون می‌گویند فقط بعضی اولیاء خدا می‌بینند! یعنی باز اختیار را دست اولیاء خدا می‌دهند، آخر من به یک کسی پیغام دادم که به این آقای وحید بگوئید که این حرف صحیح نیست که فقط اولیاء خدا، کملین از بندگان خدا امام زمان را می‌بینند، مثل سید بن طاووس و امثالهم، اگر خیلی هم بخواهیم چیزی بگوئیم این‌ها فقط مقتضیاتش را فراهم می‌کنند، و الّا اختیار را از حضرت سلب نمی‌کنند که حالا ما باید حضرت را ببینیم! نه با چهل شب چهارشنبه اختیار از دست حضرت خارج می‌شود، نه با صالح شدن، نه با صدیق شدن، نه با شهید شدن، اصلا هیچ چیزی اختیار را از حضرت نمی‌گیرد و غلط هم هست اگر بگوئیم می‌گیرد، چرا! یک مقتضیاتی اگر پیش بیاید… حضرت نیامده که همیشه با صالحین باشد، مگر حضرت احتیاج به صالحین دارد؟ که چون این آقا صالح شده، حضرت بیاید هر روز خدمت ایشان بنشیند و از وجودشان بخواهد استفاده بکند! نه، احتیاج ندارد، فقط مصلحت، این مطلب خوب در ذهن‌تان باشد، در این‌ها اختلافات و حرف‌های زیادی است، و این را بگوئید – مگر احمق باشد که قبول نکند- که هر جائی که صلاح بداند، و لو صلاح بداند که یک ناصبی حضرت را ببیند و بعد هم مسلمان نشود، مساله‌ای نیست، مگر ابوسفیان و عمر و ابابکر بعد مسلمان شدند که پیغمبر اکرم را دیدند؟ هم پیغمبر بالاتر از حضرت ولی عصر بود و هم آن‌ها بدتر از هر کسی بودند، بدتر از هر کافری بودند، هر روز هم خدمت حضرت می‌رسیدند، حضرت را می‌دیدند؛ ببینید دو دو تا چهارتاست، اگر بگوئیم که حضرت به هیچ‌وجه دیده نمی‌شود معنایش این است که خودش هم اختیار ندارد که بتواند خودش را به کسی نشان بدهد، اگر بگوئیم که صالحین می‌بینند این مجبور کردنِ حضرت به ملاقات است، فقط می‌توانیم بگوئیم که هر وقت حضرت صلاح بداند، خدا صلاح بداند دیده می‌شود، اگر بگوئیم: اصلا دیده نمی‌شود که آن اشکال را دارد، اگر بگوئیم: همیشه ما می‌توانیم و اختیار دست ماست و هر وقت بخواهیم می‌توانیم برویم خدمتش این هم نیست، حتی نواب خاص هم اینطوری نبوده که بگوئیم اختیار دست نواب خاص بوده و هر وقت دوست داشتند می‌توانستد خدمت حضرت برسند، گاهی نامه را می‌نوشتند و بعد از مدت‌ها نامه‌شان برمی‌گشت، اختیار دست خداست، دست امام است، حتی همین شب‌ها مسئله‌ی «وَ وَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِينَ لَيْلَةً» (أعراف‏/142)، اختیار دست حضرت موسی نبود، حضرت موسی به مردم گفته بود: سی‌شب من می‌روم و برمی‌گردم، چون وعده بود، آن هم با مصلحت خدا سی‌شب، خدا دوست داشت ده شبِ دیگر هم اضافه کند، خب بکند، هیچ هم ایشان حرفی نزد که من قول دادم و این حرف‌ها، اختیار را ما از خدا و امام نباید سلب بکنیم و این حرف را نباید بزنیم، امام زمان صلوات اللّه علیه اگر نستجیر باللّه صد هزار سال دیگر تشریف نیاورند فرقی نمی‌کند با این‌که مثلا فرض کنید مثل حضرت جواد بیست و پنج ساله یا بیست و هفت ساله از دنیا بروند، یعنی هر چه دوست دارند، هر چه خدا اراده بکند…

 

مهمترین دلیل طول عمر و سایرامتیازات امام علیهالسلام علم و عصمت او است

البته این دلائلی هم که ما می‌آوریم  برای کفار و مشرکین است که حالا چطور شده یک شخصی هزار و صد و هفتاد سال بماند! این چطور شده، ما اگر از اساس شروع بکنیم برای او هم واضح می‌شود که امام ما، یعنی چنین کسی… صدها مورد هم در یازده امام نشان دادند که همه‌کار می‌توانند بکنند، و بعد هم اگر امام علم نداشته باشد چه ارزشی دارد؟ خب مثل ماست، چرا او امام باشد و ما امام نباشیم؟ اگر بنا باشد خدا عالَم خلقت را دست کسی بدهد که عالِم نباشد غلط است، مخصوصا اگر علم دارد می‌خواهد بدن خودش را نگه دارد، حالا سرِ یک سفره‌ای واقع شد و غذای زیادی خورد و شکمش درد گرفت و اسهال گرفت و ضعیف شد و مُرد! خب این با ما چه فرقی می‌کند؟ چرا او امام ما باشد و ما مأموم او باشیم؟ امام یعنی هم عصمت داشته باشد هم علم داشته باشد، و لازمه‌ی عصمت، علمی است که دارد، و ما هم حتی اینطوری هستیم که مثلا اگر جائی هوائی برای‌مان ضرر داشته باشد نباید بمانیم، همین‌هائی که در تهران زندگی می‌کنند، خب هوای تهران برای‌شان ضرر دارد، اگر در عمرشان تأثیر بگذارد و خودشان هم بدانند که در عمرشان تأثیر می‌گذارد حرام است که آن‌جا باشند، مثل همین می‌ماند که می‌گویم: اگر یک کسی در سنّ مثلا فرض کنید صد سالگی یک کاری کرد که این شخص اگر این کار را نمی‌کرد صد و دو سال زندگی می‌کرد، مثل این است که دو سال قبل از مردنش خودکشی کرده، چه فرقی می‌کند؟ پس بنابراین حل مسأله‌ی طول عمر حضرت ولی عصر برای خودمان خیلی ساده است، نه هزار سال، صدها هزار سال هم بماند ساده است، و علاوه‌ی بر این، برای ما هم همین است، شما فکر نکنید همین من و شما که این‌جا نشستیم از این مساله مستثنی هستیم، دو دو تا چهار تاست، عمرمان مثلا اگر یکی چهل ساله باشد، یکی بیست ساله باشد، یکی هفتاد ساله باشد، این‌ها صحیح نیست، چون بدن تدریجی دارد از بین می‌رود، حالا باید بنشینند حساب کنند که این بدنی که قبلا داشتیم چند سال مانده، همان چند سال عمر بدن ماست، و الّا چند سال هم نیست، شاید هر روز یک قسمتش کم می‌شود، اگر بگوئیم این عمر مربوط به روح‌مان است، صریح قرآن است که وقتی حضرت آدم را خدا خلق کرد ما را هم خلق کرده بود، – حالا عالم ارواح و عالم ذر را شرح می‌دهم- پس روح و بدن که نباشد چرا عمر ما این مقدار است؟ بله! تاریخ تولد ما از مادر این‌وقت بوده است! خب شما تولد از مادر را حساب نکن، شما از آن وقتی که در چاه افتادی و بیرونت آوردند از آن‌وقت حساب کن، اگر ملاک محاسبه مکان است از آن‌وقت حساب کن، اگر عمرتان را بخواهید از نظر یک زمانی که یک کاری واقع شده حساب کنید خب خیلی کارها در زندگی واقع شده، مثلا از وقتی که ریش درآوردید حساب کنید، خب این هم یکی از تحولات زندگی انسان است که انسان از عالم ذر در عالم رحم بیاید و از عالم رحم در دنیا بیاید، همین! هیچ چیز دیگری نیست، البته از این دروغ‌های متعارف خیلی زیاد است، مثل شب یلدا، حالا دیشب با امشب که شب یلداست چه فرقی دارد، حالا باز این فرق می‌کند، یک نیم‌دقیقه‌ای با هم فرق دارد، ولی خیلی چیزها هست که هیچ فرقی هم ندارد و ما روی آن‌ها حساس شدیم و دعوا و سر و صدا راه انداختیم، عالم ذر را ما نمی‌دانیم چقدر بوده، یعنی تقریبا می‌دانیم، ولی از نظر تاریخی یک مقدار مشکل دارد، آن‌طوری که مرحوم سپهر در ناسخ‌التواریخ می نویسد: نهایت حدود ده‌هزار سال از هبوط آدم و دو هزار سال هم قبلش که تقریبا دوازده هزار سال می‌شود، دوازده هزار سال عمر روح‌مان است و بی‌نهایت هم باقی می‌ماند و این‌قدر هم ما را در این بدن آورده‌اند کوچک‌مان کرده‌اند که هم دوازده‌هزار سال برای‌مان مهم است هم این همیشه باقی‌ماندنش، همیشه باقی‌ماندنش مهم‌تر است به‌جهت این‌که انسان حوصله‌اش سر می‌آید، چقدر می‌خواهد بماند؟ خیال می‌کنیم پیر می‌شویم، مریض می‌شویم، نه، این یکی که انسان همیشه در عالم باقی می‌ماند را که نمی‌توانیم منکر بشویم، کره‌ی زمین حالا یک از جاهاست، نزدیک به صد آیه و بیشتر در قرآن در مورد این‌که همیشه هستیم وجود دارد، خب گذشته‌اش را هم چند آیه‌ای داریم که ما در گذشته بودیم و خدا با ما تعهداتی داشته است. منظور از همه‌ی این حرف‌ها این است که عمر حضرت ولی عصر، علم حضرت ولی عصر صلوات الله علیه، خیلی روشن و بدیهی است. حالا ما در کتاب مصلح غیبی استدلال به طول عمر و این مسائل کردیم اما نمی‌دانم حضرت نوح در آن زمانی که حتی بهداشت به هیچ‌وجه نبوده، – امروز دکترها می‌گویند ما بشر را نگه می ‌داریم! – در آن اوضاع آن‌وقت و غصه‌اش هم زیاد بوده و جوش هم زیاد می‌خورده، صریح قرآن است که نهصد و پنجاه سال فقط در بین مردم بود و تبلیغ می‌کرد، حالا عمرش چقدر بوده؟ بعضی‌ها می‌گویند بیشتر از هزار سال عمرش بوده است، و حضرت خضر هم در روایات دارد که همینطور از همان زمان‌ها، چهار پنچ هزار سال تا الان بوده، می‌خواهم بگویم این‌ها چیزهائی نیست که هم ما این‌قدر جوش بزنیم، غصه‌اش را بخوریم، اگر معتقد نباشیم که اصلا کافریم! اگر معتقد به این مسائل نباشیم هم بی‌عقلی هستیم و هم کافر، همان بت‌پرست هم نمی‌گوید که بدن من هر چند وقت یک‌دفعه از بین نمی‌رود، همه‌ی بد‌ن‌ها تدریجی از بین می‌رود، جائی از بدن که زخم می‌شود بعد از چند روز می‌بینیم سلول‌ها آمدند آن‌جا را پر کردند و صافش کردند و خون هم دیگر نمی‌آید، یک ردّی ممکن است سال‌ها بماند آن هم به‌خاطر این است که خوب به آن رسیدگی نشده است، لااقل یک رد است دیگر، مثل جوی آبی می‌ماند که آبش رفته و جوی‌اش مانده است، این مطلب درباره‌ی حضرت ولی عصر صلوات الله علیه بود، و از چیزهائی که ما باید ان‌شاءالله بحثش را بکنیم خلقت خودِ ما است که از اوّل به چه نحوه ما خلقت شدیم و این مقدمه را ولو من برای امام عرض کردم، برای خودمان بدانیم، که بدن ما مسئله‌ای ندارد و اصلا مطرح نیست، بدن اصلا مطرح نیست، همانطور که لباس ما مطرح نیست و نباید مطرح باشد، روح نباتی هم به همان دلیلی که گفتم مطرح نیست، و می‌ماند روح درّاک انسانی که این چطوری خلق شد؟ چه چیز به او یاد دادند و چه انجام شد؟ این را ان‌شاءالله شب‌های بعد صحبت می‌کنیم.

و صلی الله علی سیدنا محمد و آله و سلم

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه پنجم – ۲۹ ذیقعده ۱۴۲۷

 

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم اللهالرّحمنالرّحیم

الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لاسیّما علی بقیّةاللّه روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یومالدّین.

 

دلیل عقلی برای اینکه ائمه‌ی اطهار علیهم السلام همه‌ی علوم پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را دارند

در شب گذشته گفتیم که خدای تعالی همه‌ی علومی که مخلوق می‌تواند تحملش را بکند به پیغمبر اکرم داده است و مسئله‌ی بداء را توضیح دادیم و باید عرض کنیم که بحث امشب، مسئله‌ی علم ائمه علیهم الصّلاة و السّلام است که جانشینان پیغمبر هستند. یک دلیل عقلی داریم درباره‌ی این‌که آن‌چه که پیغمبر دارد باید ائمه‌ی اطهار داشته باشند و یک دلیل نقلی. دلیل عقلی‌مان این است: یک شخصی که می‌خواهد جای شخص دیگری باشد و او نباشد، باید حتما آن‌چه او می‌داند این هم بداند، که اگر ندانست یا باید بگوئیم لازم نیست که جانشین بداند، پس در وجود مقدّس پیغمبر اکرم هم آن‌چه می‌دانست زیادی است، یا باید بگوئیم در پیغمبر لازم بوده و زیادی نیست، پس باید جانشینش هم بداند. مثلا فرض کنید یک مغازه‌ای را می‌خواهند به دست کسی بدهند که کارهای مغازه را بکند، باید تمام خصوصیاتی را که آن نفر قبلی می‌دانسته این بعدی هم بداند، و الّا مراجعین را گمراه می‌کند. اگر مثلا فرض کنید که یک گَردی در این مغازه‌ی عطاری هست که برای تقویت خوب است، اگر اوّلی می‌داند ولی دوّمی که جای او می‌آید نمی‌داند، ممکن است این گرد را بعنوان چیز دیگری به مشتری بدهد. ببینید، همه‌ی حیوانات از حشرات گرفته تا حیوانات بزرگ، این‌ها را خدا – خدای با آن عظمت که می‌‌خواهد بندگانش را راهنمائی کند- به اندازه‌ای که زندگی‌شان را در دنیا انجام بدهند و عمل بکنند راهنمائی کرده است، از حشرات گرفته تا فیلی که بزرگ‌ترین حیوان است، این‌ها همه می‌دانند چه‌کار بکنند، البته محدوده‌ی زندگی‌شان هم محدود است، ماندن‌شان هم محدود است؛ همه می‌دانند چه‌کار باید بکنند، فقط بشر است که نمی‌داند چه‌کار باید بکند، با این‌که زندگی‌اش نامحدود است، بی‌نهایت است، و فکر و فهمش هم خیلی زیادتر از حیوانات است، بیشتر می‌فهمد. این‌جا یا باید بگوئیم که خدای تعالی به بشر ظلم کرده و هیچ چیز به بشر تعلیم نداده که با آن‌چه که در آیات و روایات آمده منافات دارد «وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ» (إسراء/70)، ما بنی‌آدم را اکرام کردیم، ما می‌بینیم آن‌چه را که حیوانات می‌فهمند و درک می‌کنند ما درک نمی‌کنیم، خیلی از چیزها هست که از یکدیگر یاد می‌گیریم، تجربیاتی که از یکدیگر یاد می‌گیریم، ولی حیوانات از یکدیگر یاد نمی‌گیرند، خدا یادشان داده است، خدا چرا به آن‌ها یاد داد اما به ما یاد نداد؟ این یک مسئله؛ می‌گوئیم به‌خاطر این‌که خدا به ما عقل داده و باید بگوئیم: انبیاء را برای ما فرستاده و راهنما برای ما قرار داده که ما بدانیم چه کارهائی را باید انجام بدهیم؛ خب، پس همین‌جا ثابت می‌شود که انبیاء وجودشان لازم است؛ انبیاء تمام شدند، از نظر اسلام خاتم‌الانبیاء آمد و انبیاء تمام شدند و وحی قطع شد، این‌جا همان‌چه را که به پیغمبر اکرم نازل شده آیا یک کسی باید بلد باشد و نشرش بدهد و پیاده‌اش کند یا نه؟ یک‌وقت هست جانشینی همینطوری است که مردم فکر می‌کنند، هر کس که توانست نظم جامعه را کنترل کند و جامعه را بتواند حفظ کند او حاکم است، یک‌وقت هست که می‌گوئیم «إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا» (مؤمنون‏/37) و ما بیشتر از همین وظیفه نداریم، خب یک رئیس‌جمهور می‌آید جامعه را کنترل می‌کند، یک قلدری می‌آید جامعه را کنترل می‌کند، حالا یا با ترس یا با هر چیز دیگر، هر چه هم فحشش می‌دهند پوستش کلفت است، هیچ اعتنائی نمی‌کند؛ یک‌وقت هست که می‌گوئیم نه، این جامعه باید آن‌طوری که دین گفته، خدا گفته، باید کنترل بشود، جامعه‌ای که خدا گفته؛ خدا به چه کسی گفته است؟ به رئیس‌جمهور گفته؟ نه! ما معتقد نیستیم که رئیس‌جمهور یک مملکت، مخصوصا همین ممالک اسلامی که الان در دنیا هست، فرقی هم نمی‌کند ایران باشد یا غیر ایران باشد، هر جا می‌خواهد باشد، این نمی‌تواند جامعه را کنترل بکند، به‌جهت این‌که این‌ها در داخل خانه چه‌کار می‌کنند؟ کجا بمب درست می‌کنند؟ کجا می‌خواهند مردم را بکشند؟ کجا می‌خواهند تریاک را جابجا بکنند؟ همین فسادهائی که الان هست… این رئیس‌جمهور که هیچ، صد تا رئیس‌جمهور هم در این مملکت باشد نمی‌توانند کنترل بکنند؛ بگوئیم خدا انسان را به حال خودش واگذاشته و پیغمبر آمده و تمام شد و رفت؟ این هم نیست! ما قبول داریم که خدا همه‌ی علوم را به پیغمبر اکرم داده و آن‌چه هم که برای نظام جامعه مفید بوده آن‌ها را هم بیان کرده و تمام هم شده، هیچ مسئله‌ای نبوده که به پیغمبر اکرم وحی نشده باشد و او هم به ما نگفته باشد، الّا این‌که همه لیاقت پذیرش آن مسائل را ندارند. ببینید، پیغمبر اکرم بیست و سه سال بیشتر وقت نداشت، در این بیست و سه سال یا باید بگوئیم که حقایق را به همه‌ی مردم رسانده، که نرسانده! اصلا وقت نبوده؛ یا باید بگوئیم که بی‌خود نازل شده! که فعل خدا عبث می‌شود؛ یا باید بگوئیم به یک نفری که یک مقداری بیشتر از او زندگی کرده یاد داده که او باید به مردم بگوید، که عقلائی‌اش همین است، چرا؟ به‌جهت این‌که اگر بگوئیم که خدای تعالی همه‌ی حقایق را به پیغمبر اکرم تعلیم داده و گفته و او هم همه‌ را به مردم نگفته، آن وحی‌ها، آن مطالب، عبث می‌شود، بی‌فایده می‌شود؛ یا باید بگوئیم که به همه‌ی مردم گفته که این را هم می‌دانیم به همه نگفته، به همه‌ی مردم حقایق نرسیده است، یا باید همان مطلبی که شیعه می‌گوید و بسیار هم مطلب عقلائی و درستی است را معتقد باشیم که همه‌ی حقایق را به علی بن ابیطالب علیه السّلام یا وصی‌اش – حالا ما با احساسات نمی‌خواهیم اسمش را بیاوریم ولی خب کس دیگری هم نبوده، به علی بن ابیطالب علیه‌الصلاة و ‌السّلام همه‌ی مطالب را – فرموده که در مدت طولانی، یعنی سی سالی که علی بن ابیطالب بعد از پیغمبر در دنیا هست کم‌کم به مردم بگوید؛ باز علی بن ابیطالب هم وقتش برای این‌که همه‌ی حقایق را به مردم برساند کم است، باز امام بعدی، امام بعدی، امام بعدی، تا می‌رسد به امام حسن عسکری صلوات‌اللّه‌علیه، این‌ها هم درست است که همه را می‌د‌انستند و همه‌ی حقایق را هم می‌خواستند به مردم برسانند ولی مردم پذیرش نداشتند، حتی بعضی‌های‌شان را به زندان انداختند، بعضی‌های‌شان را مسموم کردند، بعضی‌های‌شان را کشتند و نگذاشتند حقایق را به همه برسانند، البته تا حدی چرا، همین یازده امامی که تا حضرت ولی عصر صلوات‌اللّه علیه بودند یک مقداری از حقایق را که تا زمان ظهور هر چه بشر به آن احتیاج داشته باشد برای مردم گفتند. اگر بگوئیم بودن این‌ها هم لازم نیست و مثل سایر مردم‌اند و همه‌ی علوم را بلد نیستند، آن‌وقت هم آن‌چه که بر پیغمبر نازل شده عبث و بی‌فایده می‌شود، هم وجود خودشان بی‌فایده می‌شود، و هم ما سرگردان می‌شویم.

 

لزوم با هم بودن قرآن و ائمه‌ی اطهار علیهم السلام برای هدایت بشر

عموم مردم الان از قرآن چه می‌فهمند؟ هیچ! حتی مجتهدین و مراجع تقلید هم از قرآن چیزی نمی‌فهمند. شما اگر تنها قرآن را داشته باشید رکعات نماز صبح، نماز ظهر، نماز مغرب را پیدا کنید! می‌خواهم بگویم اگر روایات را نداشته باشید مراجع هم نمی‌فهمند، حرام‌ها، حلال‌ها، واجب‌ها، مستحب‌ها، اکثر این‌ها را انسان از قرآن نمی‌فهمد، و بی‌معناترین حرف‌ها «حسبنا کتاب اللّه» (صحیح بخاری، ۱۴۲۲ق، ج۶، ص۹؛ صحیح مسلم، بیروت، ج۳، ص۱۲۵۹) است، قرآن برای‌مان بس است! نه، قرآن بس نیست، باید یک کسی باشد که همه‌ی حقایق قرآن را بفهمد، علاوه‌ی بر این خدای تعالی در همین قرآنی که معجزه است می‌فرماید که «فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ، بِالْبَيِّنَاتِ وَالزُّبُرِ» (نحل‏/43-44)، اگر نمی‌فهمید از بینات و زبر و مسائلی که در قرآن هست بپرسید، پس معلوم است که می‌شود نفهمید و باید بپرسند، «فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ»(انبیاء‏/7) «وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» (آل عمران/7)، اهل ذکر چه کسانی هستند؟ ذکر، قرآن است: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»‌ (حجر/9)، اهل قرآن کسانی هستند که حقایق قرآن را می‌دانند، اهل این خانه نمی‌شود که نداند این خانه سقف دارد یا ندارد؟ دیوار دارد یا دیوار ندارد؟ اهلش است، اهل ذکرند، «إِنَّمَا يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِه‌» (روضة الکافی، شیخ کلینی، ج8، ص311، ح485)، قرآن را کسی می‌فهمد که به او خطاب شده است، به پیغمبراکرم خطاب شده و او هم همه را به علی بن ابیطالب گفته که دیگر کتاب علی معروف است، بعد هم این‌ها را هر یک از ائمه‌ به امام بعدی خود بیان کرده است، این یک راه رسمیِ معمولی‌اش است. راه واقعی و حقیقی‌اش که در اوّل گفتیم، حالا که بنا است همه‌ی علوم تعلیم داده بشود چرا خودِ خدا این کار را نکند؟ خدای تعالی می‌فرماید: «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ» (توبة/36) چون با کنایه فرموده این‌طوری می‌شود: عدد شهرها، ماه‌ها، که در تفسیر دارد که ائمه‌ی اطهار منظور هستند (بحار الأنوار، ج۲۴، ص۲۴۰)، این‌ها عددشان دوازده‌تاست، دوازده تا آمده تا به حضرت امام حسن عسکری رسیده است، حضرت امام حسن عسکری صلوات‌اللّه‌علیه وحضرت ولی عصر هم امام هستند، منتهی این را بدانید آن‌چه را که برای بشر تا زمان ظهور لازم بوده ائمه‌ی قبلی فرموده‌اند، این‌ها را اگر با آیات قرآن ضمیمه بکنند، – البته با حکمت، با فهم، هر کسی نمی‌‌تواند- تمام احکام‌شان را بلدند، حرام‌شان، حلال‌شان، چه بخورند، چه بیاشامند، چقدر کار بکنند، حتی از حیوانات بهتر.

 

لزوم داشتن امام معصوم برای تزکیه‌ی نفس و هدایت بشر

بشر در هوای نفس است، هوای نفسی که در یک حد خیلی بدی است، ما خیال می‌کنیم که از حیوانات بهتر هستیم؛ شما اوّل مشخص بشود که گوشت‌خوار هستید یا گیاه‌خوار؟ سگ می‌داند که گوشت‌خوار است یا گیاه‌خوار، مثلا بکشندش گیاه نمی‌خورد، گرگ می‌داند گیاه‌خوار است یا گوشت‌خوار، بکشندش گیاه نمی‌خورد، گوسفند را بکشند گوشت نمی‌خورد، ما می‌بینیم که خدای تعالی این‌ها را راهنمائی کرده و تحت فرمان پروردگار هم هستند، امّا انسان، انسان را فرض می‌کنیم روی برنامه‌ی صحیح خودش، هم گوشت‌‌خوار است هم گیاه‌خوار، خیلی خوب، اشکال ندارد، هم گوشت بخور و هم گیاه، امّا چیزهائی را که می‌دانی برایت فایده‌ای ندارد، ضرر دارد، فقط خوشمزه است، این را که می‌خوری این‌جا وضع تو از حیوانات پست‌تر می‌شود، چون حیوانات نمی‌خورند! چرا ما می‌خوریم ولی آن‌ها نمی‌خورند؟ برای این‌که ما هوای نفس داریم و تحت فرمان نیستیم، آن‌ها تحت فرمان‌اند، آن‌ها تحت فرمان الهی هستند. شما می‌بینید مرغ، درون این‌همه آشغال، گندم‌ها را جمع می‌کند و می‌خورد، حالا اگر می‌بینید چند تا سنگ در سنگدانش هست، گندم را که می‌خواسته بخورد کنارش هم یک سنگی داخل رفته و خدای تعالی او را از این‌که سنگ‌ها در معده‌اش برود حفظ کرده و سنگدان برایش درست کرده است، و الّا شما یک مرغ را جائی بگذارید و یک مشت شن جلویش بگذارید، از گرسنگی هم بمیرد نمی‌خورد، بشر اینطوری نیست، بشر باید همیشه یک نفر بالای سرش باشد، اوّل او را تزکیه‌ی نفس بکند، «وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ» (جمعة/2)، این صریح قرآن است، اوّل این‌که هوای نفس را از او بگیرد، یعنی او را مطیع خدا بکند، همانطوری که حیوانات مطیع‌اند، یعنی تزکیه‌شان بکند، «يُزَکِّيهِمْ»، حالا که تزکیه شدی بعد یادشان بدهد که چه بخورید، چه بکنید، چطوری خودتان را حفظ کنید؛ حالا ما یک بار سنگینی هم روی دوش‌مان است، دنیای‌مان را که باید اداره بکنیم آخرت‌مان را هم باید درست بکنیم، مثلا فرض کنید یک مگس ممکن است دو سه ماه عمر داشته باشد، خب برای این دو سه ماه بال‌اش او را به حرکت در می‌آورد، چشمش این‌قدر تیز است که میکروب‌ها را در فضا می‌بیند، خلاصه حیات خودش را حفظ می‌کند، عمر ما شاید از اکثر حیوانات بیشتر باشد، واجب است که خودمان را در این دنیا حفظ بکنیم، آخرت‌مان را هم باید درست کنیم، چون وقت زیاد است، یعنی ما عمرمان خیلی زیاد است و باید مطابق این عمر هم کار بکنیم، پس اوّل کاری که می‌کنیم باید تزکیه‌ی نفس بکنیم، هر چه که جلویت گذاشتند برای خوشمزه بودنش نباید بخوری، مرحله‌ی جهاد همین است، هر کاری که پیش آمد و خوشش آمد نباید انجام دهد، مگر برایش مفید باشد، اگر کرد و مفید نبود از حیوانات بدتر است! چون حیوانات هیچ‌وقت کار غیر مفید نمی‌کنند، مثلا چطور؟ فرض کنید یک الاغی پایش در یک پُلی فرو رفته باشد، یک وقتی یک‌جائی بودیم، این الاغ را هر چه چوب می‌زدند از روی پل رد نمی‌شد، پل خوب و سالمی بود و همه رد می‌شدند، من از صاحبش پرسیدم: چرا رد نمی‌شود؟ گفت: یک‌دفعه پل خراب بوده، پایش این‌جا فرو رفته، دیگر از این‌جا نمی‌رود؛ ببینید، من نمی‌خواهم الان نصیحت کنم ولی آن‌ها طبق وحی الهی دارند بندگی می‌کنند، خدا به او گفته چیزی که برایت خطر دارد انجام نده! می‌بینید مرغ وقتی شغال را می‌بیند در عین حالی که شغال سیر است و دارد از آن‌جا رد می‌شود ولی می‌ترسد، چیزی که برایت ضرر دارد انجام نده، این را خدا در باطنش گذاشته است. در بشر هم خدا بوسیله‌ی انبیاء گفته است، – حالا من به موقع خودش می‌رسم، نقدا درباره‌ی ائمه می‌خواهم صحبت کنم- و همیشه هم هوای نفسِ انسان بر انسان مسلط است، همیشه، یعنی همین الان حتی ممکن است یک بچه به پدرش بگوید: دلم می‌خواهد! دلش می‌خواهد، این مسلط است، و انبیاء هم همه برای این آمدند که این را تحت فرمان خدا قرار بدهند، خیلی هم فوق‌العاده نیست که بگوئید: چرا ما باید بندگی بکنیم ولی حیوانات نه؟ حیوانات خودکار دارند بندگی می‌کنند و بنده هستند، و لذا خدا ما را احترام کرده و اختیار به ما داده است. یک‌وقت هست که یک بچه‌ای عقلش نمی‌رسد و دستش را طرف برق می‌کند و شما دستش را می‌گیرید و به زور او را می‌کشید، ولی به یک آدم بزرگ می‌گوئید: این برق انسان را می‌گیرد و انسان را می‌کُشد، یک کلمه به او می‌گوئید دیگر خودش باید با اختیارِ خودش به برق دست نزند، چرا دست بچه را گرفتی و کشیدی؟ گریه هم می‌افتد، شاید به زمین هم بخورد، و به او نگفتی که این برق است؟ می‌گوئید: نمی‌فهمد! ولی به یک آدم بزرگ می‌گویند: آقا آن‌جا سیم برق لخت است، فقط همین را می‌گوئی، دیگر دستش را نمی‌کشی، برای این‌که خودش می‌فهمد، خدای تعالی بشر را خلق کرده که احترامش بکند، «کَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ» (إسراء/70) گفته که آقا! آن چیز ضرر دارد، نخور، این چیز نجس است نخور، آن چیز بد است نخور، خیلی از چیزها هم معنایش را ما نمی‌فهمیم، همان‌قدر که آن حکیم دانا گفته که نکن! ما باید نکنیم، دیگر تعبدا هم که شده نباید کرد. پس بنابراین همیشه انسان یک امامی، یک رهبری، یک کسی که از طرف خدا به انسان بگوید: بکن یا نکن، باید کنار انسان باشد، لذا می‌گویند: عملِ عامیِ بدون تقلید – حالا علت تقلید و ولایت را بعدا صحبت می‌کنم- باطل است، یا مثلا فرض کنید کسی که به رأی خودش بخواهد قرآن را تفسیر بکند، «ان اصاب فقد اخطأ» (تفسیر برهان، جلد 1، صفحه 18-19) حتی اگر درست هم تفسیر بکند خطا کرده است، پس بنابراین می‌خواستم این را بگویم که فرقی بین علی بن ابیطالب و پیغمبر اکرم نیست، پیغمبر اکرم همه‌ی وحی را آورده است، هر چه را که پیغمبر اکرم نگفته علی بن ابیطالب از قول پیغمبر اکرم به مردم می‌گوید، بالاخره هر دوی‌شان در یک حد هستند، باید باشند، عقل می‌گوید باید باشند، روایات هم زیاد داریم که پیغمبر اکرم می‌فرماید: خدا دوازده خلیفه و جانشین به من عنایت کرده که علم و فهم و درک و عصمت من را دارند. دقت فرمودید؟ اولّا ائمه همیشه هستند، در روایات زیادی داریم که اگر دو نفر روی کره‌ی زمین باشند آن نفر دوّم، یعنی کسی که دیرتر می‌میرد، باید امام باشد، به جهت این‌که «لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ» (نساء/165) نگویند: خدایا! اگر تو برای ما یک راهنما می‌فرستادی ما گمراه نمی‌شدیم، به این علت که تو مثل حیوانات به ما غریزه ندادی که مثل مرغ قطعه‌قطعه‌مان بکنند شن نخوریم، البته شن جلوی ما بریزند نمی‌خوریم، بالاخره اینطوری نیستیم، یک‌طوری به ما نفهماندی که یک چیزی که حرام است یا ضرر دارد نباید بخوریم؛ یا خودت می‌خواسته به ما الهام بکنی، یا یک کسی باید از طرف تو می‌آمده و می‌گفته، یکی از این دو تا، دیگر نمی‌شود که ما پست‌تر از حیوانات باشیم! بنابراین همیشه امام لازم است که باشد، روایات هم زیاد داریم و هر چه می‌گویم مسائلی نیست که همین‌طور فکری بگویم.

 

خلاصه‌ی مطلب برای شناخت خدا و پیغمبر و ائمه علیهم‌السّلام

پس آن‌چه که ما در این سه چهار شب توضیح دادیم این شد که خدای تعالی اصل وجودش مسلّم است، صفات ذات خدا قدرت و علم است که اصلش همان علم است و هر کاری هم که می‌کند – صفت فعلش و غیره- با همین قدرت و علم می‌کند، بعد آمدیم سر مسئله‌ی خلقت، خدای تعالی خلق کرد و تمام علوم را به پیغمبر اکرم تعلیم داد و حالا یا خدا به ائمه تعلیم داده یا پیغمبر تعلیم داده، این‌ها هم همه‌اش لحظه‌ای است، طوری نیست که بگوئیم مدتی علی بن ابیطالب نشسته و پیغمبر اکرم برایش درس گفته و این‌ها را یاد گرفته است، نه! اگر هم بوده پیغمبر اکرم در همان اوّل خلقت که خدا به او تعلیم داد، فورا یک ظرف دیگر این‌جا بود که یا پیغمبر در ظرف علی بن ابیطالب ریخت یا خود خدا، فرقی هم نمی‌کند، بالاخره او یداللّه است، و همین‌طور ائمه‌ی اطهار علیهم الصّلاة و السّلام. اگر یک وقتی می‌نشینیم می‌گوئیم: پیغمبر اکرم هزار باب علم را به علی بن ابیطالب  تعلیم داد که از هر بابی هزار باب علم باز شد، که روایت هم دارد و شنیدید (بصائر الدرجات، تهران، منشورات الاعلمي، 1404ق، ص335)، این معنایش این نیست که مثلا امشب یک باب از علم را یاد داده، فردا شب یک باب دیگر، پس فردا شب یک باب دیگر، نه! این ممکن است همه‌اش در یک لحظه باشد، همه‌ی هزار هزار که یک میلیون باب علم باشد فقط برای این است که ما بفهمیم که علی بن ابیطالب بعد از پیغمبر اکرم است، علی بن ابیطالب ناشر احکامی است که به پیغمبر نازل شده، این برای این است که این را بفهمیم، و الّا برای این‌که حالا بگوئیم پیغمبر، شاگردی به نام علی بن ابیطالب داشت، چون در عالم ارواح و عالم انوار این حرف‌ها و این زمان‌ها و این مسائل اصلا مطرح نیست، فرض کنید خدا روح پیغمبر اکرم را خلق کرد، فورا تمام علوم را به او تعلیم داد، و در همان لحظه علی بن ابیطالب – در روایت هم هست، نه این که من از خودم بگویم، در همان لحظه علی بن ابیطالب- را خلق کرد، در همان لحظه همه‌ی علوم را به او تعلیم داد، در همان لحظه فاطمه‌ی زهرا و همینطور تا امام زمان، اینطوری است، مثلا اگر می‌خواست این چهارده معصوم در یک مدتی یعنی می‌‌خواست برایش مدت بگذاریم، اصلا مدت نداشت در همان لحظه‌ی اوّل همه را خلق کرد، هیچ مشکلی هم نیست، و خدای تعالی در قرآن صریحا می‌فرماید که «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (يس‏/82)،  تمام درست مي‌شود، و لذا برای این‌که ماها بفهمیم، روایتی که درباره‌ی خلقت پیغمبر اکرم هست می‌گوید: خدای تعالی نور پیغمبر اکرم را خلق کرد، بعد این‌ها را دو نصف کرد «قال للنصف: کنّ محمّدا و قال للنصف: کنّ علیّا» (الزام الناصب فی اثبات الحجة الغائب عجل الله تعالی فرجه الشریف/ الجزء:1، صفحة 37) ببینید همین حرفی را که من عرض می‌کنم تایید می‌کند، «فَقالَ لِلنصف کُن نَبیّاً وَ قَال لِلنصف کُن وَلیّاً» ولیّ به معنای آن کسی است که همان چه را که به پیغمبر نازل شده همان را توضیح بدهد، چون همه چیز به پیغمبر اکرم گفته شده است، یک کلمه هم یا از طریق وحی یا همینطوری از خودش حرفی نمی‌زند، همانطوری که او «مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ» (نجم‏/3) است علی بن ابیطالب هم «مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى» است، این‌ها مسلّم است، این خلاصه‌ی حرف برای شناخت خدا و پیغمبر و ائمه علیهم‌السّلام است.

 

علت شهادت ائمه‌ی اطهار علیهم السلام با اینکه همه‌ی علوم را میدانستند

حالا ممکن است کسی ایراد بگیرد که چرا علی بن ابیطالب علیه‌الصّلاة‌و‌السّلام در خانه نشست، «فَصَبَرتُ، وفِی العَینِ قَذىً، وفِی الحَلقِ شَجاً» (نهج البلاغة، الخطبة ۳) چرا در محراب کشته شد؟ چرا حضرت مجتبی مسموم شد؟ چرا حضرت سیّدالشّهداء در کربلا شهید شد؟ یک کلمه جواب همه‌ی اینهاست و این‌ها را حل می‌کند، من زیاد مثال زدم و شنیدید که اگر حضرت سلیمان با همان عقل و دانش و مقام نبوّت و انسانیّت یک مدتی بخواهد با مورچه‌ها زندگی بکند، نمی‌شود که حضرت سلیمانِ با دو متر قد درون سوراخ مورچه برود، می‌شود؟ می‌شود که این غذای مورچه‌ها را نخورد؟ نمی‌شود! بگویند یک‌دست چلوکباب برای حضرت سلیمان داخل سوراخ مورچه‌ها ببرید! نمی‌شود، باید همان غذای مورچه‌ها را بخورد، می‌شود یک کارهائی که مورچه‌ها را اذیت می‌کند این را اذیت نکند؟ نه دیگر، وقتی حضرت کوچک شد و درون لانه‌ی مورچه‌ها رفت همه‌ی شرایطی که برای مورچه‌ها هست برای این هم هست، غیر این نمی‌شود، محال است؛ فاصله‌ی بین حضرت سلیمان و مورچه‌ها خیلی کمتر است از فاصله‌ای که بین ما و پیغمبر اکرم یا ائمه‌ی اطهار است، فاصله‌ی ما بیشتر است، چرا؟ به‌جهت این‌که آن‌ها مظهر ذات مقدّس پروردگارند، علم‌شان از نظر ریاضی بی‌نهایت است، از هر نظر که شما تصور کنید خیلی بالا هستند، خیلی مقام‌شان بالاست، حالا می‌خواهند بیایند در کره‌ی زمین، این لانه‌ی مورچه، با ما زندگی کنند، بگوئیم که پس چرا وقتی که شمشیر به حضرت سیّدالشّهداء زدند حضرت سیدالشّهداء را کشت! هر انسانی را وقتی شمشیر بزنند کشته می‌شود، همانطوری که اگر حضرت سلیمان درون لانه‌ی مورچه بود، مورچه با فشار دست کشته می‌شود، حضرت سلیمان هم کشته می‌شد، چون این‌جا آمده، با شرایط مورچه‌ها زندگی می‌کند، ائمه‌ی اطهار هم با شرایط ما می‌خواهند زندگی بکنند، اگر با شرایط ما نباشند اصلا کاری که خودشان عقل‌شان می‌رسد و فکرشان می‌رسد علیه خودشان نمی‌کنند، مثلا حضرت ولی‌عصر صلوات الله علیه، – می‌خواهم بگویم که این‌ها یک کلیّتی است که خیلی از مسائل را حل می‌کند- هر یک از ائمه را اگر نمی‌کشتند، چون کشتن مال آن‌هاست و مثل این است که یک مورچه‌ای را بخواهند بکشند، با حضرت سلیمان فرقی نمی‌کند، یک آدمی را بخواهند بکشند با حضرت موسی بن جعفر فرقی نمی‌کند، چون با شرایط بشر می‌خواهند یک مدتی با بشر زندگی بکنند؛ آن‌ها اگر کاری علیه این‌ها کردند این‌ها باید تسلیم باشند، مثلا بگوئیم چرا حضرت موسی بن جعفر چهارده سال یا هفت سال در زندان باشد؟ یک اراده بکند در زندان نباشد! اگر می‌خواست چنین اراده‌ای بکند، چنین کارهایی بکند، در کره‌ی زمین نمی‌آمد، حضرت سلیمان در لانه‌ی مورچه نمی‌خواست برود! – خوب دقت بکنید، این مطلب پاسخگوی خیلی از مشکلات است- ولی کاری که خودش بخواهد علیه خودش بکند نمی‌کند، مثلا با اختیار خودش، با وضع خودش، با فکر خودش، که کسی دخالت نداشته باشد، یک غذائی بخورد که او را بکشد یا مریضش کند، این نیست، اگر مرضی یا قتلی به‌وجود می‌آمده است از ناحیه‌ی دیگران بوده است، اتفاقا داخل بازداشتگاه یک شبی یک مناجاتی با پروردگار می‌کردم که چرا ما اینجائیم؟ خیلی زود فهمیدم که کار آن‌هاست، کار ظالمین است، خیلی زود من فهمیدم، آن‌چه که کار ما و تو است این است که تو وضع مزاجی‌ات را مواظب باشی، ما هم مواظبت جایت و وضعت هستیم، و واقعا هم مسئله حل شد. حالا ما اصلا جزء همان مورچه‌های بی‌عقل هستیم، مثل حضرت سلیمان که نیستیم، هر یک از ائمه، اگر ائمه را نمی‌کشتند مثل امام زمان تا حالا زنده بودند، چرا؟ به‌جهت این‌که علمش را دارند، – همان حرفی که همیشه می‌زنیم- و چیزی که برای بدن‌شان ضرر داشته باشد هیچ‌وقت نمی‌خورند و استفاده نمی‌کنند، پس باقی می‌مانند. چطور شد بچه‌ی دارای همین سلول‌ها رشد می‌کند، بزرگ می‌شود، ولی آدم بزرگ نمی‌تواند به همان وضعی که هست خودش را نگه بدارد؟ چرا؟ از نظر طبیعی می‌خواهم عرض کنم، چرا؟ بنابراین ائمه‌ی اطهار علیهم‌الصّلاة‌و‌السّلام اگر آن علم و عصمت را داشته باشند که به پیغمبر اکرم داده شده که همه‌ی علوم را دارند، هیچ‌وقت نمی‌میرند، منتهی آمده‌اند که با شرایط ما زندگی کنند. شما فرض کنید بروید خانه‌ی یک فقیری، شاید صد میلیون پول هم در جیب‌تان باشد، ولی او نان و ماست می‌خورد، شما هم باید نان و ماست بخوری، چه‌کار می‌خواهی بکنی؟ اگر می‌خواستی با شرایط این فقیر زندگی نکنی، غذا نخوری، نمی‌خواست این‌جا بیائی، باید بروی در چلوکبابی بنشینی و چلوکباب بخوری؛ ائمه‌ی اطهار «خَلَقَكُمُ اللّهُ أنْوارا» (مفاتیح الجنان/ زیارت جامعه کبیره) ببینید، اوّل رفته روی انوار، انوار یعنی روحی که دارای علم است، آن علم الهی «فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقينَ» در عرش بودند، حالا «محدقین» یعنی دور هم بودید، با هم بودید، «حَتّى مَنَّ عَلَيْنا بِكُمْ» خدا بر ما منت گذاشت و شما را آورد، خب حالا در این کره‌ی زمین آورده، باید با همین کره‌ی زمین زندگی بکنند، «فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقينَ حَتّى مَنَّ عَلَيْنا بِكُمْ فَجَعَلَكُمْ في بُيُوتٍ أذِنَ اللّهُ أنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ» در خانه‌هائی، حالا شما «بیوت» را با آن مثال لانه حساب بکنید، حضرت سلیمان درون لانه‌ی مورچه‌ای آمده و بر مورچه‌ها منت گذاشتند و مورچه‌ها هم یک عده‌شان نفهمیدند، حضرت سلیمان هم بالاخره عقلش زیاد است، فهمش زیاد است، درکش زیاد است، ولی بدنش که همان بدن است! آمده‌اند این را گاز گرفتند، کشتندش، ریختند روی سرش، اذیتش کردند، زندانش کردند، خب می‌خواستی این‌جا نیائی! البته این‌ها بنده‌ی خدا هستند، خدای تعالی این‌ها را آورده است: «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِم» (آل‏عمران‏/164) یعنی شبیه به خودشان، «مِنْ أَنْفُسِهِمْ» یعنی از نفس خودتان، از هیکل‌های خودتان؛ شما الان این آیه را عینا خطاب به مورچه‌ها در نظر بگیرید، حضرت سلیمان را با همان عقل و دانش فرستاده و به مورچه‌ها می‌گوید: خدا بر شما منت گذاشته «إِذْ بَعَثَ» مبعوث کرده «رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِم» از خود شما، یعنی هیکل مورچه‌ای دارد، ولی خب مهربانی‌ها مربوط به روحش بوده است؛ و چرا این‌ها بین ماها آمده‌اند؟ چرا حضرت سلیمان در بین مورچه‌ها آمده؟ برای این‌که مورچه‌ها را به حقایق برساند، البته مورچه که فهمش بالا نمی‌رود، اما در مورد ماها برای این‌که فهم و درک‌مان بالا برود و بفهمیم که چه‌کار باید بکنیم، حالا بقیه‌اش باشد برای شب شنبه.

 

ذکر مصیبت امام جواد علیه السلام

شهادت حضرت حضرت جواد علیه‌الصّلاة‌و‌السّلام خیلی برای ما باید حزن‌آور باشد. گاهی می‌شود که انسان احساس می‌کند امام کجا و بشر کجا! آن‌وقت این بشر بیاید با بدترین وضع، امام زمانش را بکشد، که ام‌الفضل حضرت جواد صلوات اللّه علیه را مسموم کرد و حتی ایشان را تشنه شهید کرد. برای حضرت جواد علیه‌الصّلاة‌و‌السّلام آب آوردند، می‌گویند ام‌الفضل گرفت و گفت بگذارید ابن‌الرّضا با لب‌های تشنه شهید بشود و بعد هم بدن مقدّس حضرت را روی بامی انداخت که پرنده‌ها می‌‌آمدند روی بدن حضرت سایه می‌انداختند.

السّلام علیک یا مولای یا ابا جعفر، یا محمد بن علی، ایّها الجواد، یابن رسول اللّه، یا سیّدنا و مولانا، السّلام علیک، صلّی اللّه علیک و رحمة اللّه و برکاته، اللّهم صلّ علی ابا جعفر محمد بن علی، صلوة لا یقوی علی احصائها غیرک، اللّهّم صلّ علیهِ عدد ما احصی کتابک و احاط به علمک، اللّهم صلّ علیه صلوة لا یقوی علی احصائها غیرک، السلام علیک و رحمة الله و برکاته.

ضمنا شهادت مرحوم آقای هاشمی نژاد هم فردا از نظر تاریخ قمری بوده یک فاتحه هم برای ایشان بخوانید.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه چهارم – ۲۸ ذیقعده ۱۴۲۷

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم اللهالرّحمنالرّحیم

الحمدللّه والصلوة والسلام علی اشرفالانبیاء والمرسلین، رسول ربالعالمین، و علی آله الطیبینالطاهرین، لاسیّما علی بقیّةاللّه فیالعالمین روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء.

 

علم خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام و فرق آنها با خدا

موضوع صحبت ما این است که گفتیم: اعتقاد ما درباره‌ی پیغمبراکرم این است – حتی از نظر عقلی هم درست است- که لازم بوده خدای ‌تعالی «علم ما کان و ما یکون» را در وجود پیغمبراکرم بگذارد و ظرف این علمی که خدا در وجود مقدّس پیغمبراکرم گذاشته، روح پیغمبراکرم است، ببینید؛ در خودِ ما هم همین‌طور است، روح، یک قوه‌ی‌ درّاکه است که آن‌چه از چیزهائی که از طریق چشم، گوش و فکر وارد قلب انسان می‌شوند قبول می‌کند؛ اسم قلب را قلب گذاشتند به‌خاطر این‌که کم و زیاد می‌شود، زیر و رو می‌شود، حالا شما اسم آن را روح بدانید، روحِ انسان یک ظرفیتی دارد که هر چه از معلومات به آن وارد شود در خود ضبط می‌کند، دیدنی‌ها را ضبط می‌کند، شما یک‌دفعه یک چیزی را ببینید این در روح‌تان ضبط می‌شود، یک‌دفعه یک چیزی را بشنوید این تُنِ صدا در روح‌تان ضبط می‌شود، یک‌مرتبه اگر یک چیزی را لمس کنید ضبط می‌شود، شما در تاریکی ممکن است به یک چیزی دست بزنید، بگوئید فلان چیز است، یا مثلاً یک چیزی را بشنوید ضبط می‌شود، حالا این کار به‌مرور انجام می‌شود، اما خدای تعالی یک‌دفعه همه‌ی حقایق را از معقولات و محسوسات، در روح مقدّس پیغمبراکرم قرار داده؛ ما اگر به این دو چیز یعنی خدا و پیغمبر نگاه کنیم، شاید در مرحله‌ی اوّل نشناسیم که کدام یکی خالق است و کدام یکی مخلوق است! و همین جریان هم از نظر روایات اتفاق افتاده که ملائکه یا حتی جبرئیل – که خودِ جبرئیل، اعظم‌ ملائکه است- می‌گوید: ما وقتی روح پیغمبراکرم را دیدیم خیال کردیم او خداست (تحفه المجالس، صفحه ۸)، «فسبّحنا فسبحت الملائکة» (بحارالأنوار/ ج ۵۴، ص ۵۸)، خاندان عصمت می‌فرمایند: ما تسبیح کردیم، فهمیدند که یک کس دیگری هست که ما بنده‌ی او هستیم، ما کوچک او هستیم، ارادت به او داریم، یا هر چه که شما می‌خواهید تصور کنید، تسبیح کردیم آن‌ها هم تسبیح کردند یعنی ملائکه تسبیح کردند، «و قدّسنا فقدّست الملائکة و کبّرنا فکبّرت الملائکة» ما تکبیر گفتیم، مثلاً گفتیم: اللّه‌اکبر، آن‌ها فهمیدند ما خدا نیستیم، والّا آن‌طوری که ما بخواهیم تصور بکنیم باید این‌طوری باشد که اگر هر دوی خدا و پیغمبر، جلوی چشم ما مجسّم می‌شدند، یعنی مثلا آن علومی که دارند برای ما ظاهر می‌شد، ما فرقی بین این‌ها نمی‌گذاشتیم، در اذن دخول ائمه‌ی ‌اطهار علیهم‌الصّلاة ‌و‌السّلام دارد که «الحمدللّه الّذی منّ علینا بحکّام یقومون مقامه لو کان حاضرا فی المکان» (مفاتیح الجنان/ اذن دخول دوم حرم های شریف)، اگر خدا در یک مکانی حاضر می‌شد – البته فقط می‌توانید تصور کنید، و الّا چنین چیزی محال است، اگر حاضر می‌شد- ما فرقی بین آن حکامی که خدا بر ما حاکم قرار داده و بین خدا نمی‌گذاشتیم، «الحمدللّه الذّی» معنایش این است که حمد می‌کنم خدائی را که «منّ علینا بحکّام»، منت گذاشت بر ما و یک حکامی را به ما داد که «یقومون مقامه» یعنی جای او قرار می‌گیرند؛ خیلی آیات و روایات در همین خصوص داریم؛ مثلاً «مَن عَرفکُم فَقَد عَرفَ اللّه» (مفاتیح الجنان/ زیارت جامعه)، کسی که شما را بشناسد قطعاً خدا را شناخته است یا کسی که خدا را بشناسد شما را شناخته، چون از نظر ظاهر هیچ فرقی نیست، ولی از نظر حقیقت باید این را معتقد باشیم: اوّل این‌که این‌ها بندگان خدا هستند، و بعد هم این‌ها مخلوق خدا هستند، یعنی خدا این علم را به این‌ها داده، این دو تا فرق را همیشه در نظر داشته باشید.

 

خدا همه‌ی علوم را در محدوده‌ی مخلوقات به رسول ‌اکرم صلی ‌الله‌ علیه‌ وآله داده است ولی دست خدا باز است

یک مسئله این‌جا باقی می‌ماند که اگر همه‌ی علوم را خدا به این‌ها داده پس مسئله‌ی بداء چه می‌شود؟ این‌که «وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ» (انعام/59) چه می‌شود؟ این‌که در قرآن است: «وَ وَجَدَکَ ضَالّاً فَهَدَی» (ضحی/7) چه می‌شود؟ «مَا لَم تَکُن تَعلَمُ» (نساء/113) که خطاب به پیغمبر است چه می‌شود؟ این را خیلی ساده می‌شود حل کرد، به‌طور کلی هر مخلوقی ذاتاً از خودش چیزی ندارد چون مخلوق است و این‌که ما می‌گوئیم «لایَعلَمُها الا هو» یا «عَلَّمَکَ مَا لَم تَکُن تَعلَمُ»، خدا چیزهائی به تو یاد داد که خودت ذاتاً نبودی که بدانی؛ همان‌طوری که در شب‌های گذشته گفتم، پیغمبراکرم ذاتاً – چون الان بحث‌مان روی پیغمبراکرم است، ذاتاً پیغمبراکرم- چیزی نمی‌دانست، اصلاً چیزی نبود تا بداند، چون مخلوق معنایش این است که خلقش کردند و نبود و بود شد، این‌طوری باید بگوئیم، خُب چیزی که نبوده و بود شده، مثلاً این پتو نبوده و بعد بود شده، خُب این پتو رنگش به طریق اولی با خودش بوده، همه‌ی عوارضش نبوده و بود شده، نمی‌شود بگوئیم که رنگش بوده خودش نبوده! نمی‌شود بگوئیم که علمش بوده خودش نبوده، نه، این ظرف را خدا درست کرده و علم را به آن‌ها داده و لذا – ولو رتبتاً، ولو یک لحظه- خودِ وجودِ پیغمبراکرم قبل از روحش بوده، قبل از قدرتش بوده، و گفتم چون خدای‌تعالی می‌خواهد خودش را معرفی بکند آن‌چه که پیغمبر می‌داند – به همین معنائی که در آیات قرآن و رایات است، عقلی هم هست- باید تمام علم و قدرتی که در مخلوق می‌گنجد در وجود مقدّس پیغمبراکرم قرار بدهد، الّا این‌که عقل و همه چیز می‌گوید که باید خدای ‌تعالی که همه‌ی علوم را به پیغمبر‌اکرم تعلیم دهد، علومی که ما می‌گوئیم مربوط به کائنات است مربوط به مخلوق است، هر چه که مربوط به مخلوق است از علم به او داد، خُب، حالا اگر این‌طور است که همه‌ی علم را داده، آیا خودش کنار رفت؟ کاری به عالم ندارد؟ مثلاً پیغمبراکرم علم همه‌ی کائنات و موجودات را دارد و قدرت این‌که این‌ها را منظم هم بکند دارد، مَثَلِ ‌اعلای خداست، آیا تمام شد؟ خُب اگر این‌طوری بگوئیم خدا دیگر التماس دعا! باید بگوئیم: خدایا تو برو خانه و بخواب، پیغمبر هست، ائمه‌ی ‌اطهار علیهم ‌الصّلاة ‌و ‌السّلام هستند! یا باید بگوئیم که نه؛ خدا دست در کار است، تغییر می‌دهد، و پیغمبراکرم نمی‌تواند در وقتی‌که خدا اراده بکند یک چیزی را تغییر بدهد دخالت کند، اختیار صد درصد دست خداست، تغییرات هم دست خداست، آن‌وقت این علمِ پیغمبراکرم طبعاً علمِ صد درصد – البته در بعضی مسائل- نمی‌شود. ببینید، آن‌چه که خلق شده که همه را پیغمبر می‌داند، آن‌چه را که خلق نشده آن را هم می‌داند، «ما کان و ما یکون»، دقت کردید؟ آن‌چه که الان هست این را هم می‌داند، اما آن‌چه که بعداً خلق بخواهد بشود اگر علمش را صد درصد به پیغمبراکرم بدهد دست خدا صد درصد بسته می‌شود، چون خدا دیگر هیچ دخالتی نباید در آن‌چه که به پیغمبر یاد داده بکند، چون اگر دخالت کرد و تغییر داد علم او به‌هم می‌خورد، مثلاً من الان می‌دانم ساعت شش و نیم یا هفتِ صبح آفتاب می‌زند، خُب اگر بگوئیم که خدا نمی‌تواند تغییر بدهد که مثلاً فردا ساعت ده آفتاب بزند و این برای من علم بشود، – علم یعنی صد درصد- ما الان عالِم هستیم به این‌که ساعت هفت صبح آفتاب در می‌آید، این‌جا سؤال است که آیا خدای‌ تعالی می‌تواند خورشید را عقب بیندازد و فردا ساعت ده آفتاب را در بیاورد؟ اگر بگوئیم هر چه که به پیغمبر یاد دادند همان خواهد شد، به پیغمبر یاد دادند که ساعت هفت آفتاب می‌زند، اگر بگوئیم که خدا نمی‌تواند این را تغییرش بدهد دست خدا بسته می‌شود، اگر گفتیم می‌تواند تغییر بدهد این علم نمی‌شود چون احتمال تغییر هست، دقت کردید؟ یقیناً هم دست خدا بسته نیست، صریحاً قرآن می‌فرماید: «وَ قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ»، «مَغْلُولَةٌ» معنایش همین است: یعنی خدا تمام کارها را مثلا به طبیعت تفویض کرده است، همین‌هائی که می‌گویند طبیعت این‌طوری می‌کند این هم فرقی نمی‌کند، یا به طبیعت تفویض کرده یا به پیغمبراکرم تفویض کرده، مفوّضه همین‌طورند، می‌گویند به یک جائی تفویض شده است و خدا خودش کنار نشسته! الان در فلاسفه‌ی اسلامی شیعه افرادی هستند این حرف را می‌زنند، ظاهراً بوعلی‌سینا هم می‌گوید که خدا در کارهای کلیِ خلقت دخالت داشته، در جزئیات دیگر دخالت ندارد، جزئیات را روی جریان طبیعی گذاشته ، روی طبیعت کار می‌شود، پس دست خدا در مسائل جزئیِ طبیعی بسته است! این‌جا خدا خیلی با غضب هم می‌فرماید که یهود می‌گویند «يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ» دست خودشان بسته باد، «بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ» (مائدة/64)، دست خدا باز است.

 

مسئله‌ی بَداء و علم غیب مطلق

اگر دست خدا بخواهد در آن‌چه که خلقت نشده باز باشد – با این‌که علم آن را هم به پیغمبراکرم داده و خلقت نشده- در آن‌ها تغییراتی ممکن است به‌وجود بیاید، مثلاً به پیغمبراکرم می‌فرماید: امام دوازدهم امامت دارد و همان روزی که حضرت عسکری علیه‌ الصّلاة‌ و‌السّلام از دنیا می‌رود امام دوازدهم ظاهر می‌شود، به پیغمبراکرم این‌طوری گفتند، ولو این‌که جزئیاتی هم باز گفتند ولی اگر نگفته بودند یک بداء حاصل می‌شود، یعنی بداء برای پیغمبر به معنای ظهورِ بعدالخفاست، یعنی یک چیزی مخفی بود حالا ظاهر شد، غیبت حضرت ولی‌عصر صلوات ‌اللّه ‌علیه برای ائمه‌ی ‌اطهار و پیغمبراکرم مخفی بود، تا امام ‌حسن علیه‌الصّلاة ‌و‌السّلام از دنیا رفت امام ‌حسین امام بود، پس تا امام ‌عسکری از دنیا رفت امام ‌زمان امام است، امام باید ظاهر هم باشد تا مردم مراجعه کنند، خُب چرا نشد؟ برای این‌که دست خدا باز است! این‌جا خودِ پیغمبراکرم صلی ‌اللّه ‌علیه‌ و‌آله‌ و‌سلّم نمی‌تواند بگوید: من عالِم به «ما یکون» هستم، البته عالِم به «ما یکون» و به آن‌چه انجام خواهد شد هست، ببینید از باب مثال، همان‌طوری که یک راننده عالِم است که با سرعت صد کیلومتر که می‌رود، سرِ یک ساعت به صد کیلومتری می‌رسد، ولی احتمال می‌دهد وسط راه مانع پیش بیاید، آن مانع دست این نیست، پیغمبراکرم به همه چیز عالِم است منتهی چون خدا فعّال است، «فَعالٌ لِما یُریدُ» (بروج/16)، چون خدا «يَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ» (ابراهیم/27) است، هر چه را بخواهد انجام می‌دهد، اسم این‌که خدا می‌داند و پیغمبر نمی‌داند هم بداء است هم علم غیب است، که غیب مطلق «لا یعلم الغیب الا هو»، از پیغمبراکرم گرفته تا همه‌ی موجودات، غیر از او کسی علم غیب نمی‌داند، علم غیب را هم امام علیه الصلوة و السلام معنا کرده که غیب در مورد خدا که عالم به غیب است منظور آن‌چه که خلق نشده است می‌باشد، چون برای خدا معنا ندارد بگوئیم که یک چیزی غیب است و خدا عالم به آن است چون خدا محیط بر همه چیز است، هیچ‌وقت نمی‌توانیم بگوئیم یک چیزی غیب است، از نظر ما یک چیزهائی شهود است یک چیزهائی غیب است ولی از نظر خدا، هیچ‌چیز غیب نیست. عالم‌الغیب یعنی چه؟ یعنی عالِم به آن‌چه که هنوز خلق نشده، چون خلق نشده ناپدید است، ولی خدا عالِم به آن است، پیغمبر هم عالم است منتها فرق پیغمبراکرم با خدا در این‌جا – می‌خواهم فرق‌ها را بگذارم، با خدا در این‌جا- در همین است که اختیارِ صد درصد در دست پیغمبر نیست، ولی در دست خدا هست، می‌تواند تغییر بدهد، ما نمی‌توانیم بگوئیم پیغمبراکرم می‌تواند آن‌چه را که خدای‌تعالی اراده کرده و می‌خواهد خلق بکند یا عالِم به آن خلقت است تغییر بدهد، ولی از آن‌طرف می‌توانیم بگوئیم خدا می‌تواند آن‌چه را که پیغمبر می‌داند تغییر بدهد، دقت فرمودید؟ و این پشتوانه‌ی آیات قرآن هم دارد که «يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ» (رعد/39)، می‌گوید: خدا آن‌چه را که بخواهد محو می‌کند، محو می‌کند یعنی چه؟ یعنی آن‌چه را که پیغمبراکرم و ائمه‌ی ‌اطهار علیهم ‌الصّلاة‌ و‌السّلام می‌دانستند و خدا هم به آن‌ها تعلیم داده گاهی محو می‌کند و آن‌چه را که خدا می‌خواهد ثابت می‌کند «يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ»، در عین حال «عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتَابِ‌»، که منظور از «أُمُّ الْکِتَابِ»‌ قلب ‌مقدّس پیغمبراکرم است که در نزد خدا در عین حال «أُمُّ الْکِتَابِ»‌ است، آن علمی هم که دائم برای رسول اکرم و حتی ائمه‌ی ‌اطهار افزوده می‌شود از همین قبیل است.

 

تفاوت وعده، وعید و تکوینیات

پس بنابراین علومی که در روز اوّل به پیغمبراکرم داده شده به سه بخش تقسیم می‌شود: یکی علم به آن‌چه که هست، یکی علم به آن‌چه که قبلاً بوده، حالا علم به معرفت خدای ‌تعالی را شامل می‌شود – یعنی عمده‌ی علمی که خدا به پیغمبراکرم داده معرفة‌اللّه است، خدا همیشه بوده و این علم را خدای‌ تعالی به پیغمبراکرم داده است- علم به آن‌چه که الان هست که اگر غیر از پیغمبر و ائمه‌ی ‌اطهار کس دیگری نبوده خدا و پیغمبر و ائمه به همین‌ها علم داشته‌اند، علم به «ما یکون»، به آن‌چه که خواهد شد، به آن‌چه که آینده می‌شود، این علم به «ما یکون» به دو بخش تقسیم می‌شود: یک بخشِ آن وعده است، وعده‌ها، خدای‌تعالی فرموده: «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ» (القمر/54)، در بهشت‌ها و چشمه‌ها زندگی می‌کنند، بهشت، نعمت‌هائی که خدا وعده کرده که اولیاء خدا «لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ‌» (يونس‏/62)، امثال این‌ها، به‌طور کلی وعده‌های‌الهی، نه این‌که دست خدا در وعده‌های‌الهی بسته باشد، ولی چون «إِنَّ اللَّهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ» (آل‏عمران‏/9) ، از صفات ‌حمیده‌ی الهی این است که تخلف نمی‌کند، می‌شود اطمینان پیدا کرد که وعده‌های ‌الهی صد درصد است، که این‌ها را خدای ‌تعالی به پیغمبراکرم تعلیم داده است، وعده‌های ‌الهی مسلّم است، اگرچه از نظر علمی این علم با علمِ به آینده در مسائل دیگری که می‌خواهم بگویم فرق نمی‌کند، چون خدا هست و می‌تواند تغییر بدهد و «يَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ» ممکن است شامل آن هم بشود امّا از باب این‌که خدا خودش فرموده: «إِنَّ اللَّهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ»، می‌توان گفت که جنبه‌ی علمی دارد، غیب است ولی این غیب و علم را خدا به ما منتقل کرده؛ دوّم چیزهائی است که الان خلق نشده و مربوط به آینده است امّا وعید است، وعید یعنی مثلاً کسی که یک رکعت نمازش ترک شود کافر است و کافر هم جایش در جهنم است، مثلا گنه‌کار، «إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ‌» (الانفطار/14)، در قرآن فرموده که فجّار در جهنم هستند، همین عذاب‌هائی که گفته شده، اسم آن وعید است، وعید قابل تخلف است یعنی حتی از یک مسائل عادی هم بیشتر قابل تخلف است، والّا عفو معنا ندارد، غفران معنا ندارد، این صفات الهیِ رحم و رحمان و رحیم دیگر معنا ندارد، اگر مثل وعده باشد مثلاً گفته شده باشد اگر کسی گناه کرد به جهنم می‌رود و این حتمی باشد، مثلاً خدای‌تعالی گفته باشد که «ان اللّه لا یخلف الوعید»! نه، وعید حتماً قابل تخلف است، به‌جهت این‌که انسان حتی به یک نفر می‌گوید: اگر فلان کار را بکنی من تو را می‌زنم یا مثلاً حضرت رسول ‌اکرم وقتی‌که کفار حضرت حمزه را شهید کردند فرمود: اگر دستم به این‌ها برسد هفتاد نفر از این‌ها را می‌کشم، شاید هفتاد نفر هم ارزش یک موی حمزه را نداشتند، نه این‌که حضرت مبالغه کرده باشد یا گُتره حرف زده باشد، نه، شاید ارزش یک موی حضرت حمزه را هم نداشته باشند و درست هم گفته باشد، ولی خدای ‌تعالی به حضرت رسول‌اکرم می‌فرماید: «وَ إِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ» (النحل‏/126)، یک نفر کشته شده یک نفر را بکشید و اگر همین را هم عفو کنید بهتر است، دقت کردید؟ پس معلوم است که عفو یک چیزی است که می‌شود، در ما هم مرسوم است می‌گوئیم که اگر دستم به فلانی برسد قطعه‌قطعه‌اش می‌کنم! وقتی به او می‌رسد می‌گوید آقا ببخشید، من نفهمیدم، می‌گوید که خُب بخشیدم، معنای عفو است؛ پس جهنم و عذاب‌ها و همه‌ی این‌ها قابل تخلف است و با عفو درست می‌شود، خدای‌تعالی اگر فرموده: «من ترک الصّلاة عامداً متعمداً فقد کفر ولو برکعة» (عوالى الآللى/ ج ۲، ص ۲۲۴)، از آن‌طرف می‌گوید: کفار به جهنم می‌روند، پس روی این حساب کسی که یک رکعت نمازش را عمداً ترک کرده باشد باید به جهنم برود، عفو هم نخورد، اما نه! عفو می‌خورد و قابل تخلف است، بنابراین، این بخشِ علم – که علم غیب هم هست- ‌را لااقل احتمال می‌دهیم که صد درصد نیست، اما وعده صد درصد است، چرا؟ چون خودِ خدا فرموده: «إِنَّ اللَّهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ»، این دو بخش که تکلیفش روشن شد، بخش سوّم که چیزهای عادی است: ماه‌گرفتگی، این‌که ستاره‌ها چطور بچرخند، چه بکنند، علم همه‌ی این‌ها را خدا به پیغمبراکرم داده، اما دست خودش هم باز است، دست خدا هم در وعید باز است و هم در چیزهای تکوینی، چیزهائی که مربوط به وعده و وعید نیست؛ این‌جا اسم آن علم غیبی که مخصوص خدای ‌تعالی است «عالم الغیب و الشهادة» است که خدا عالم است و همان علم را به پیغمبراکرم داده ولی در عین حال گاهی «بدا»، یعنی خدا به‌خاطر یک مصلحتی تغییر می‌دهد، این تغییر چون یک‌طرفِ جریان، در دست خداست و یک‌طرفِ جریان، در دست یک کارهائی است که شده و تغییر پیدا کرده، مثلاً ظهور حضرت ولی‌عصر صلوات ‌اللّه ‌علیه، ما این‌طوری می‌گوئیم، می‌گوئیم: «بدا»، یعنی آن‌چه که مخفی بود ظاهر شد، همان «يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ»، همان «بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ»، همین‌ها سبب می‌شود ما معنای بداء را خوب بفهمیم، در یک روایت در تفسیر این آیه‌ی شریفه: «هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُکُمْ فِي الْأَرْحَامِ کَيْفَ يَشَاءُ» (آل‏عمران‏/6)، خدا آن کسی است که بچه را در رحم‌های مادران آن‌طوری که بخواهد صورت‌بندی می‌کند، که بعضی از روایات دارد که منظور، صورت‌بندی‌های روحی هم هست که عمده‌اش هم شاید همان روحی باشد، شقی باشد، «الشَّقِی مَنْ شَقِی فِی بَطْنِ أُمِّهِ وَ السَّعِیدُ مَنْ سَعِدَ فِی بَطْنِ أُمِّهِ» (توحید صدوق/ ص 356، باب 58، ح 3)، شقاوتش، سعادتش، این‌ها همه صورت‌بندی می‌شود، در آخر به آن ملکی که برای صورت‌بندی می‌فرستد – در یک روایت است- به او می‌فرماید: «واجعل لی البداء» (الکافی/ ج ۶، ص۱۴)، برای من بداء هم بگذار، نه این که هر طوری که درستش کردی همان باشد، دقت کردید؟ که آقای علامه‌ی طباطبائی این قسمت آخرش را از روایت قطع می‌کند، برای این‌که آن «الشقی من شقی فی بطن امه»، آن را می‌خواهد … حالا به آن کار نداریم. بنابراین معنای بداء را هم خوب فهمیدیم.

 

فرق علم پیغمبراکرم صلی ‌الله‌ علیه ‌و آله و علم خدا

پس اوّلین فرق بین علم پیغمبر و علم خدا در این است که علم پیغمبر ذاتی نیست، معلومات است، اکتسابی است، از خدا کسب کرده است، ولی در خدا ذاتی است، عین ذاتش است؛ دوّم این‌که هر چه می‌دانند تحت فرمان ‌الهی هستد و طبق دستور الهی از علم و قدرت‌شان استفاده می‌کنند؛ و سوّم این‌که در مسائل تکوینی بطور کلی هر چه را که یاد گرفتند – نه این‌که یاد نداشته باشند- قابل تغییر است و خدا می‌تواند دخالت کند و اگر نتواند دخالت کند و تفویض کرده باشد ما دیگر خدای به درد بخوری نداریم، دیگر دلیلی ندارد ما بندگی خدا را بکنیم، در عین حال ائمه‌ی ‌اطهار و پیغمبراکرم همه‌ی علومی که مربوط به مخلوق است می‌دانند. خُب این مطلب تا حدی معلوم شد و باید جزء معتقدات ما باشد و حتماً به آن اعتقاد داشته باشیم.

 

علم و قدرت یک چیزند

و مسئله‌ی بعدی که پیش می‌آید؛ شما این را بدانید، علم و قدرت دو چیز نیستند، علم و قدرت در حقیقت یک چیز هستند، یعنی علم است که قدرت به‌وجود می‌آورد، مثلاً یک مهندسِ خیلی عالی‌رتبه در آزمایشگاهش، در کارگاهش نشسته خیلی هم ضعیف است، هیچ قدرتی – آن‌طور که ما فکر می‌کنیم-‌ ندارد، اما یک هواپیما می‌سازد که 450 نفر در آن سوار می‌شوند و وزن خود هواپیما هم هست، این وزن سنگین بالا می‌رود، این قدرت مربوط به علم است، یعنی علم او این قدرت را به‌وجود آورده است، اگر همین آدم دو سه تا از پیچ‌هایش را مثلاً نفهمد که باید بسته باشد، هواپیما مثلاً بالا نمی‌رود. خدای‌تعالی در قرآن می‌فرماید: «قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ أَنَا آتِيکَ» (النمل/40)، ببینید با علم رفت و آن تخت را آورد نه با قدرت، کارِ قدرت نیست، قدرتی که ما فکر می‌کنیم این است که اگر این سقف پائین آمد ما با دست‌مان بگیریم، چقدر ما می‌توانیم جلوی این سقف را بگیریم؟ اما علم‌مان سبب شده این سقف را یک طوری بسازیم که هیچ‌وقت پائین نیاید و با خیال راحت زیرش بنشینیم، ببینید همه‌اش علم است، علم است که تلویزیون می‌سازد، آن کسی که تق و توق می‌کند و دو چیز را به‌هم وصل می‌کند اگر علم نداشته باشد هیچ‌وقت نمی‌تواند چنین چیزی درست کند، بدون علم او یک کارگر است، حتی به او می‌گویند این‌جا را لحیم کن، آن سیم را به آن‌جا ببند، یک شخص کارگر است، بیشتر از همین هم نمی‌شود، یک کسی ممکن است حتی با آهن‌آلات همین کارها را انجام بدهد، یک خاکی این‌جا ریختید، علم دارید که این خاک باید آن‌طرف ریخته بشود، یک‌وقت با دست آن‌جا می‌ریزید، یک‌وقت با بیل می‌ریزید، یک‌وقت باد می‌آید خودش آن‌جا می‌ریزد، ببینید علم نباشد ممکن است کار انجام شود امّا کار بی‌فایده و بی‌ارزش است، علم است که کارِ صحیح و واقعی را انجام می‌دهد، نمی‌دانم این را متوجه هستید یا نه، مثال‌های زیادی دارد؛ لذا یکی از اعجازهای قرآن همین است: «قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ» یک کسی که علمی داشت گفت که من تخت بلقیس را از شش‌ماه راه می‌آورم، او علمش کار می‌کند، درباره‌ی قدرت خدای‌ تعالی هم این‌طور فکر نکنید که اگر ما می‌گوئیم خدا قدرت دارد پس خدا این کوه را برمی‌دارد آن‌طرف می‌گذارد! پس چرا ما این‌قدر تلاش کردیم کوه از این‌جا به آن‌جا منتقل نشده؟ این خلاف علم است، این کوه باید این‌جا باشد و آن کوه باید آن‌جا باشد، اگر بخواهد و مصلحت باشد آن‌وقت ممکن است منتقل بکند، پس اساس إعمال قدرت، روی علم است، علم اوّل باید باشد، ما خیال می‌کنیم که کار علم إعمال قدرت است، من همین چند روز قبل در آیات قرآن فکر می‌کردم «وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ الْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ» (الأنبياء/79)، مثلاً حضرت داوود وقتی راه می‌رفت کوه‌ها را چه‌کار می‌کرد؟ مثلا کوه‌ها را آن‌طرف می‌برد؟ نه، یک علمی خدا به او داده بود که اگر مصلحت بود این کوه از این‌جا برداشته شود و آن‌طرف گذاشته شود این کار را می‌کرد! الان هم همین خودِ بشر هم چنین مسائلی دارد، مثلاً فرض کنید یک کوه سنگی یا خاکی، فرق نمی‌کند، منتهی وسائلش اگر آماده باشد می‌توانند از این‌جا بردارند آن‌طرف بگذارند و برعکس، مسئله‌ای نیست، منتهی او با علمی که خدا داده بود انجام می‌داد؛ و این هم نکته‌ای بود که باید حتماً بلد باشید که اساس قدرت و قدرتِ صحیح و اظهارِ قدرتِ صحیح، علم است. ما اگر بخواهیم درباره‌ی خدای ‌تعالی حرف بزنیم باید بگوئیم: خدای‌ تعالی علیم است، عالِم است، و طبعاً علم، قدرت به‌وجود می‌آورد و لازمه‌ی علم، قدرت هم هست. قدرت را ما این‌گونه معنا نکنیم که یک وزنی را برداریم، مثلاً می‌گوئیم آقای رضازاده‌ی اردبیلی قدرتش خوب است، اگر همان فهم و درک و شعور را نمی‌داشت خُب سنگین‌وزن‌تر از آن، چیزهای دیگری هست ممکن است سنگی باشد که ده برابر این وزنه را روی آن بگذارند ولی او با یک فن و علمی آن را برمی‌دارد، ما نباید بگوئیم: قدرتمندترین! باید بگوئیم: این عالِمی است که این قدرت در اثر آن علم در او به‌وجود آمده است. می‌خواهم یک چیزی را به شما بگویم که این دو چیز جدای از هم نیست، قدرت و علم با هم است، یعنی در حقیقت قدرت زائیده شده از علم است و قدرت وقتی إعمال می‌شود که علمی باشد، ولی به عکس آن، ممکن است قدرت باشد و علم نباشد و فساد عجیبی به‌وجود بیاید، فرض بفرمایید شیطان قدرت دارد ولی جاهل است، علم ندارد، لذا کارهای او همه روی فساد انجام می‌شود. حالا این ممکن است سنگین باشد و با درک همه هماهنگ نباشد ولی این اندازه را حتماً از این آیات و روایات می‌فهمید که علم جلوتر از قدرت است، قدرتِ تنها به درد نمی‌خورد ولی علم به درد می‌خورد و ارزش وجودی دارد. این مسائل مربوط به بداء و این‌ها بود، اگر اشکالی و سؤالی دارید می‌توانید در پنج دقیقه بگوئید.

و صلی اللّه علی سیدنا محمد و آله اجمعین

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه سوم – ۲۷ ذیقعده ۱۴۲۷

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم اللهالرّحمنالرّحیم

الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لاسیّما علی بقیّةاللّه روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یومالدّین.

 

معنای مُبدئ و خالق

درباره مسئله‌ی خداشناسی مطالب اصلی آن را عرض کردیم، دو سه تا از صفات‌ پروردگار است که به‌‌مناسبت بحث‌های بعد لازم است توضیح داده بشود. یکی از آن صفات – که همان صفات ‌فعل خداست نه صفات ‌ذاتش و خیلی هم اهمیّت دارد – ربّ است، یکی هم خالق است و یکی هم مُبدئ است. مُبدئ خودش نشان می‌دهد که یک مسئله‌ای بوده که نبوده، بعد بود شده، مثلاً «بَدَء الخَلائقَ بِرَحمَته»، شما این را بدانید ما هر وقت «خلق» می‌گوئیم منظور آن‌چه که در عالم تکوین است می‌باشد، آن‌چه که خدای‌تعالی ایجاد کرده و نبوده و بعد بود کرده منظورمان است، معلوم است که بدئی داشته، ابتدائی داشته، که علی‌بن‌ابیطالب در نهج‌البلاغه می‌فرماید: «مُبتَدئُ الْخَلاَئِقِ بِعِلْمِهِ» (نهج البلاغه/خطبه191)، این کلمه‌ی «مبدأ» و کلمه‌ی «بَدء» و کلمه‌ی «بدیء» این‌ها یک معنای شروع به‌ کار را می‌دهد، معلوم است قبلش شروع نکرده بعد شروع کرده است، و خلق هم همین‌طور است، یعنی نبوده بعد خلق کرده است. خلق‌کردن با ظاهر کردن فرق می‌کند، خلق به معنای این است که انسان یا خدای‌تعالی یا هر چیزی، یک چیزی که نباشد را ایجادش کنند، مثلاً گاهی هیئت را خلق می‌کند، گاهی وجود را خلق می‌کند، هر موجودی می‌تواند یک هیئتی خلق بکند، مثلاً فرض کنید حضرت عیسی می‌فرماید: «أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّينِ کَهَيْئَةِ الطَّيْرِ» (آل‏عمران‏/49)، من از خاک خلق می‌کنم؛ معلوم است که ذاتش را خلق نمی‌کند، هیئتش را خلق می‌کند، چون می‌گوید: « أَخْلُقُ لَکُمْ من الطین کَهَيْئَةِ الطَّيْرِ» هیئتش را خلق کرده، بعد درونش می‌دمم، «فَيَکُونُ طَيْراً» بعد پرنده‌ای می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند: فلانی خلاقیت دارد، یعنی این شخص یک چیزی که سابقه ندارد کسی گفته باشد یا ساخته باشد را گفته یا ساخته، این‌که می‌گوئیم سابقه نداشته خلاصه‌اش یعنی ابتکار ذهنی دارد. پس خلق به معنای به‌وجود آوردن چیزی است. اگر به خدا نسبت بدهید همه نحوه‌اش را خدای‌تعالی خلق می‌کند، خلّاق ‌مطلق است، یعنی نبوده، بودش کرده، این یک نوع خلق است؛ بوده، هیئتش را خلق کرده، این یک خلقت است؛ هیئتش بوده، هیئتش را عوض کرده، که همان خلق‌کردن هیئت است؛ این‌ها را خلق می‌گویند. پس خلق درباره‌ی خدا از عدم به‌وجود آوردن است، یعنی نباشد بعد بودش کند. خدای‌تعالی بود و بعد همه‌ی چیزها را خلق کرد، تکوین کرد. این دو موضوع یعنی بدء و خلق هر دو در واقع یک معنا دارد. خلق وسیع‌تر است، بدء شروع به کار است.

 

رَبّ مطلق و غیر مطلق

و مسئله‌ی سوّم که می‌ماند، به ربّ برمی‌گردیم. ربّ‌ مطلق و غیرمطلق داریم. ربّ‌ مطلق صد درصد ربوبیّت و پرورش را از ایجاد گرفته تا تمام کیفیت و خصوصیتی که در موجودات است به‌وجود می‌آورد، این را ربّ مطلق می‌گویند. شما مثلاً فرض کنید اگر یک چیزی را تربیت کردید، مربوب شما شد، شما مثلاً می‌خواهید یک رُبّی درست کنید، باید گوجه‌فرنگی‌اش باشد، همه چیزش باید باشد، شما فقط کیفیتش را عوض می‌کنید، شما رَبّ او هستید، شما رَبّ غیرمطلق هستید و او مربوب، و اسمش رُبّ است. خدای‌تعالی از این بالاتر کار می‌کند، یعنی ایجاد می‌کند، چون احتیاج به مخلوق خودش ندارد، هیچ‌چیز را از مخلوق خودش نمی‌گیرد، از ابتدا ایجاد می‌کند، بعد آن را می‌سازد، بعد خدای ‌تعالی عالَمین را – که همه‌ی عالم‌ها را در برمی‌گیرد – آن‌طوری که باید باشد تربیتش می‌کند. اگر شما فرض کنید انار را روی زمین ریختید و آتش هم روی آن ریختید، نمی‌گویند رُبّ درست کردید، ولی اگر کاملا پختید و یک رُبّ خوش‌مزّه‌ی خوبی درست کردید که همه‌ی خصوصیاتش صحیح و در جای خودش بود، این را رُبّ می‌گویند. خدای‌تعالی هم هر چه که لازمه‌ی آن چیزهائی است که خلق کرده اگر به آن‌ها داد رَبّ است. رب‌العالمین، ربّ همه‌ی جهان است. شما اگر یک سنگ را پرتاب کرده باشید یک جای بی‌خودی افتاده باشد، این دخالت شما در او بوده است، امّا اگر مخلوق به آن کاری نداشته باشد، آب و هوا کاری به آن نداشته باشد، یک سنگی یک جائی قرار گرفته، این روی یک مصلحتی خدا آن‌جا قرارش داده، این را شما بدانید، همین‌طور بی‌خود نیست منتها ما مصلحتش را نمی‌فهمیم. گاهی ما فکر می‌کنیم خدای‌تعالی موجودات را که ایجاد کرده ربوبیّتش را اعمال نکرده است، مثلاً درخت این‌جا خودش درآمده است، جنگل می‌رویم می‌گوئیم این درختان طبیعی است، جنگلی است، بی‌خود در آمده است، بی‌جا درآمده؛ این بی‌جا گفتن برای این است که با فکر خودمان مقایسه می‌کنیم، یعنی ما فکرمان صحیح کار نمی‌کند، اگر الان فرض کنید کاپوت ماشین را بالا بزنید، موتور ماشین، موتوری که تازه از کارخانه بیرون آمده، ما چون نمی‌دانیم چه چیز باید در کجا باشد و اطلاعاتی از خصوصیات یک موتور نداریم می‌گوئیم: عجب موتور بی‌نظمی است! این لوله‌ی لاستیکی را کنار یک آهنی گذاشتند، یک وسیله‌ی بزرگ را وسط، وسیله‌ی کوچک را آن‌طرف گذاشتند، دل‌مان می‌خواهد مثلاً به ترتیب قد پائین بیاید یا به ترتیب ضخامت ردیفش کرده باشند، این را منظم می‌دانیم، ولی اگر یک نفری که به وضع موتور ماشین وارد است و کاملاً اطلاع داشته باشد یا لااقل یک موتورساز باشد، بیاید همان کاپوت ماشین را بالا بزند می‌گوید: عجب موتور منظمی دارد! موتور سالمی دارد! از نظر کسی که اطلاع ندارد موتور، خیلی ناسالم و نامرتب است، از نظر کسی که اطلاع دارد می‌گوید: عجب موتور مرتبی است؛ ما وارد جنگل ‌که می‌شویم می‌گوییم: عجب نامرتب است، این‌ جایش خوب است، آن ‌جایش بد است، این‌جا عجب زیباست، آن‌جا عجب زشت است؛ امروز چرا برف آمد؟ شب چرا هوا صاف شد؟ این چون و چراها مال نفهمی ماست، یعنی هر کلمه‌ای درباره‌ی عالم‌خلقت بگوئیم، هر چه که مربوط به خدا باشد و مربوط به مخلوق نباشد… یک وقتی مخلوق، یک برنامه‌ی زشتی انجام داده، مثلاً فرض کنید چوب‌ها را در راه رودخانه ریختند یا یک ساختمانی ساختند که آب پشتش جمع شده و سیل راه افتاده، خب این به خدا ارتباطی ندارد، می‌خواست این‌جا چوب نریزی، این را نمی‌گوئیم، گاهی این‌طوری هستیم که می‌گوئیم: سیل علامت بی‌نظمی است! خُب چرا سیل بیاید این‌همه ساختمان و درخت که خدای تعالی خودش به‌وجود آورده همه را از بین ببرد؟ خب ما روی نافهمی‌مان این حرف را می‌زنیم، باید تحقیق بکنیم که ببینیم علت این سیلی که آمد چه بوده؟ یک وقت هست که این‌طور چیزهاست، این‌ها را نمی‌گوئیم، ولی هر چیزی که بشر هیچ کاری، هیچ عملی در مقابلش انجام نداده و خدا انجام داده، این از دو حال خارج نیست: یا این‌که ما مصلحتش را می‌فهمیم که هیچ، اگر نمی‌فهمیم مثل همان موتور ماشین است که درست حواس‌مان را جمع نکردیم، وارد نبودیم، روی جهل‌مان است که این حرف را می‌زنیم. پس تمام عالم تحت ربوبیّت ‌الهی است. 

 

خدا خالق و مربی بدی‌ها نیست

این‌جا بعضی‌ها می‌گویند: خدا شیطان را خلق کرد، آدم‌های بد را خلق کرد، صفات ‌رذیله را خلق کرد، جهنم را خلق کرد، می‌گوئیم: این‌ها مربوط به ربوبیّت ‌الهی نیست، حتی در تفاسیر من دیدم که می‌گویند: این‌ها مربوط به ربوبیّت ‌الهی است، پس خوب است! نه، شیطان، خودش شیطان شد؛ همان قضیه‌ای که خدای‌تعالی در قرآن می‌فرماید که به او دستور داد به آدم سجده کن، او سجده نکرد، آیا روی اختیار سجده نکرد یا روی جبر؟ یقیناً روی اختیار بوده، و الّا خدا به او امر نمی‌کرد، همان‌طور که ملائکه سجده کردند او را هم مجبورش می‌کرد سجده کند، پس روی اختیار سجده نکرد، از همان‌جا سرکشی‌اش شروع شد؛ و ما خودمان هم احساس می‌کنیم که خدای ‌تعالی ما را خلق کرده که همیشه خوش باشیم، خرّم باشیم، سرحال باشیم، خُب ما خوشی را در یک چیزهای دیگری می‌دانیم، فکر می‌کنیم اگر فلان غذا را که خوش‌مزه است زیاد خوردیم این کارخوبی‌ست، می‌بینیم نه، مریض‌مان کرد، چرا؟ به‌جهت این‌که دستور پروردگار را عمل نکردیم که اگر دو لقمه کمتر از سیری مطلق بخوریم سالم‌تریم، یا غذائی که می‌خوریم چه غذائی باشد، این‌ها را عمل نکردیم. پس این‌ها تحت ربوبیّت ‌الهی نیست، تحت ربوبیّت ماست، ما مربیِ این کارها شدیم و خطا کردیم و اشتباه کردیم، مثل این است که کسی بیاید سر موتور ماشین، روی فکر خودش بگوید: این شیلنگ را بکَنیم، این‌جا چرا شیلنگ پلاستیکی گذاشتند؟ چرا این‌جا لوله‌ی آهنی گذاشتند؟ این‌ها را برداریم جابجایش بکنیم، خُب جابجایش کردیم، ماشینت راه نمی‌رود، خراب می‌شود، بدنت هم همین‌طور است، اگر حسابش را نکردی هر چه خوش‌مزه بود خوردی، من این غذای خوش‌مزه را می‌خورم، آن غذا خوش‌مزه نیست نمی‌خورم! غذا خوردنت مثل دارو خوردن نبود، خُب طبعا تو از دائره‌ی ربوبیّت ‌الهی خارج شدی، به‌مجرد این‌که هوای ‌نفس در کار آمد از دائره‌ی ربوبیّت ‌الهی خارج شدی و وقتی‌که خارج شدی، خدا دیگر این‌جا ربّ تو نیست، شیطان دیگر ربّش خدا نیست، آدمی که بد اخلاق است و اخلاق رذیله دارد این ربّش دیگر خدا نیست، دقت می‌کنید؟ ربّ ما گاهی شیطان می‌شود، گاهی می‌شود که شیطان می‌آید ما را می‌سازد، افراد شیطان‌سیرت همین‌طورند؛ پس یکی هم مسئله‌ی ربوبیّت است که به غیر از بشر که تحت تأثیر ربوبیّت ‌الهی از نظر روحی واقع نمی‌شود، بقیه همه تحت ربوبیّت مطلق ‌الهی هستند، درختی که سر این کوه در برف‌ها درآمده و تابستان هم در آفتاب است تحت ربوبیّت ‌الهی است، درّه هم تحت ربوبیّت ‌الهی است، حالا ما می‌گوئیم که این وجود درخت در آن‌جا چه فایده‌ای دارد؟ تو نمی‌فهمی! همان‌طور که موتور ماشین که یک چیز کوچکی است و خیلی جمع و جور کردنش و فهمیدنش آسان است و اکثراً هم می‌فهمند ولی کسی که هیچ اطلاعی از این ندارد نمی‌فهمد، پس این‌ها یک صفاتی است که باید روی آن بحث شود، البته همه‌ی صفات ‌الهی باید مورد بحث باشد ولی خُب ما هم قبلاً بحث کردیم و هم تکرار می‌شود و هم این‌که اصل مسئله همان است که ما خدا را یک عالِم ‌مطلقی بدانیم که قدرت دارد و مُبدئ است و خالق است و ربّ است، این مسائل را باید بدانیم.

 

در ذات خدا فکر نکنید

این مسائل را اگر خوب به آن دقت بکنیم و به همین مطالب معتقد شویم، می‌آئیم سر این‌که از ما سؤال می‌شود: خدا از چه ساخته شده است؟ اصلاً نباید حرفش را بزنیم، اصلاً به ما مربوط نیست، چون اصلاً ساخته نشده! خدا قبل از این‌که خلق را ایجاد بکند چه‌کار می‌کرد؟ چه بود؟ این‌ها اصلاً به ما مربوط نیست، چرا به ما مربوط نیست؟ برای این‌که فکرمان به جائی نمی‌رسد. شما الان بخواهید یک پرتقال را بردارید تشریح کنید که این حقیقتش چه هست؟ نمی‌فهمید! حتی این‌ را هم نمی‌فهمید، چه برسد به چیزی که از محدوده‌ی فکر انسان خارج است. اجمالاً خدای ‌تعالی بیشتر از این اندازه از هیچ‌کس توقع ندارد که خدا را این‌طور بشناسیم: خدا بود و هیچ چیز نبود و همه چیز را خلق کرد، و نمی‌توانیم منکر این جهت بشویم و منکر هم نیستیم و خدا را هم قبول داریم و خدا قادر مطلق و عالِم ‌مطلق است، این مطلب تا همین‌جا کافی‌ست.

 

خلقت مخلوقات برای شناخت خدا است

می‌آئیم سر خلقت؛ خلقت از یک نظر بر دو بخش تقسیم می‌شود، در واقع اسم مخلوق بیشتر به آن‌چه که می‌بینیم به‌خاطر این‌که زیر نظر ماست و حسّش می‌کنیم گفته می‌شود، گاهی هم به غیر این گفته می‌شود، ولی آیات قرآن عبارت مخلوق را بیشتر به آن‌چه که ما حس می‌کنیم گفته است. ما یک چیزی را که حس می‌کنیم و نمی‌توانیم از آن فرار کنیم – این نکته را خوب دقت کنید- این است که واجب‌الوجود چطور توانست با ممکن‌الوجود که تباین کلی با هم دارند وصل بشود؟ بیاید خلق کند و تمام! این چطوری شد؟ خُب وقتی آدم از خودِ خدا سؤال می‌کند، خدای ‌تعالی در جواب می‌فرماید: «کنت کنز مخفیا» (بحارالأنوار/ ج 84، ص 199 و 344)،حالا این حدیث‌ قدسی به‌خاطر این‌که مطلبی عقلی و درست و صحیح است یا راهنمای ما برای رسیدن به این حقیقت است ما سندش را کار نداریم- وقتی‌که هیچ‌کس نباشد، هیچ چیز نباشد که خدا را بشناسد، طبعاً مخفی است، من یک گنج مخفی بودم، «فَاَحبَبتُ أن اُعرَف» پس دوست داشتم که شناخته بشوم، طبیعی است که وقتی انسان هنری دارد می‌خواهد دیده شود، ما هم این‌طوری هستیم که وقتی یک هنر خیلی فوق‌العاده‌ای داریم، مثلاً می‌توانیم که روی یک تابلوی کوچک، تمام حقایق عالم را بِکِشیم ولی خُب این کار را نکردیم، این‌که این کار را نکردیم برای ما یک نقص عملی محسوب می‌شود، خُب چرا نمی‌کنیم؟ من یک کنز مخفی بودم، «فَاَحبَبتُ أن اُعرَف»، این «حُبّ»، نه این‌که خوشم می‌آمد که انجام دهم، معنایش این نیست، معنایش این است که لازمه‌ی رفع این مسئله که یک نقصی احساس می‌شود این است که خلقت را به‌وجود بیاورم، «فَخَلَقتُ الخَلقَ لِکَی أُعرَف» من خلق را خلق کردم تا این‌که شناخته بشوم، یک نقاش روی آن تابلو تمام هنرش را می‌ریزد، باید این کار را بکند، اگر باز ناقص بکند بدتر است، تمام هنرش را می‌ریزد تا شناخته شود، لذا ما می‌گوئیم: – به مثال‌مان توجه کنید- اگر یک نقاش بسیار هنرمندی که همه‌ی کارها را خوب بلد است، این شخص بردارد اوّلین نقاشی‌ای که می‌کشد یک نقاشی ناقصی انجام بدهد، خط‌خطی بکند، مثل بچه‌های شش هفت‌ساله نقاشی کند، این خلاف توقع از این نقاش است، اگر یک نقاشی متوسطی بکشد باز هم خلاف توقع است، اگر می‌خواهد خوب شناخته شود و او را بشناسند که چه کسی است باید همه‌ی هنرش را  – البته تا جائی که ممکن است- روی این نقاشی بریزد.

 

اولین مخلوق خدا مستجمع جمیع صفات ‌الهی است

این‌جاست که ما می‌گوئیم خدای‌تعالی وقتی‌که می‌خواست اوّلین مخلوقش را به‌وجود بیاورد باید یک چیزی عین خودش بسازد، یعنی به تمام معنا قدرت خودش را داشته باشد، علم خودش را داشته باشد، احاطه‌ی علمی خودش را این مخلوق داشته باشد، به‌جهت این‌که ما می‌خواهیم بفهمیم خدا عالِم است یا عالِم نیست؟ ما که خدا را نمی‌بینیم، نقاشی‌اش را می‌بینیم، طرحش را می‌بینیم، می‌خواهیم بفهمیم خدا قادر است یا قادر نیست؟ مثلاً چقدر قادر است؟ نقاشی‌اش را می‌بینیم، خوب دقت می‌کنید؟ این را می‌فهمید یا نه؟ اگر یک آیینه‌ی تاری باشد ما بخواهیم صورت یک شخصی را ببینیم، این خوب نشان نمی‌دهد، تار است، خوب معلوم نمی‌شود، اما باید این آیینه‌ای که جلویش می‌گذارد آن‌چنان شفاف باشد که اگر یک دانه‌ی ریزی هم در صورتش باشد حتی آن را نشان بدهد، بلکه آن‌قدر هم درشتش بکند که ما کاملاً به صفات او اطلاع پیدا بکنیم. ما گفتیم خدای‌تعالی دارای علم و قدرت و ربوبیّت است؛ باید اوّل تابلوئی که نقاش می‌کشد، اوّل مخلوقی که خدای‌تعالی ایجاد می‌کند، مستجمع جمیع صفات ‌الهی باشد، و الّا هدف انجام نمی‌شود، «لِکَی أُعرَف» انجام نمی‌شود، دقت کردید؟ و لذا خیلی هم ساده می‌بینیم که ده‌ها روایت سنی و شیعه داریم، بلکه از آیه‌ی قرآن هم استفاده می‌شود که خدای‌تعالی به پیغمبر می‌فرماید: «ای پیغمبر! بگو: اگر برای خدا فرزندی می‌خواست باشد می‌خواست آن فرزند من باشم» که «أَنا اوَّل العابدین» (زخرف/81)، من اوّل عابدم؛ اوّل عابد یعنی اوّل مخلوق؛ چرا؟ به‌جهت این‌که هر چیزی که در عالم وجود دارد تکوینا بنده‌ی خداست، خورشید تکوینا بنده‌ی خداست، یعنی سر ساعت، سر دقیقه، سر لحظه، طبق خواسته‌ی خدا بیرون می‌آید؛ در معنای ربوبیّت گفتیم که هر چیزی در هر جائی که هست تحت ربوبیّت‌الهی است و او ربوبیّت خدا را قبول کرده است، چون اگر یک گوجه‌فرنگی مثل سنگ بود، هر چه آن را پختی نپخت، شما نمی‌توانی رُب درست کنی، این ربوبیّتِ تو را قبول نکرده است، قدرت ‌الهی ایجاب می‌کند هر چیزی که در عالم هست، همه چیز تحت بندگی ‌الهی باشد، وقتی‌که تحت بندگی ‌الهی شد، اگرخدای‌تعالی می‌گوید: «بگو من اوّل عابد هستم» یعنی اوّل مخلوق هستم، نمی‌شود که یک مخلوق دیگری هم باشد، و او هم طبعاً بنده‌ی خداست، پس پیغمبر را بعد از او خلق کرده و این دوّم عابد می‌شود نه «اوّل‌العابدین». در روایات هم که زیاد داریم؛ «أَوَّلُ ما خَلَقَ اللّه رُوحی» (مرصاد العباد/ 37، 52، 403)، «أَوَّلُ ما خَلَقَ اللّه نُوری» (بحارالانوار/ ج25، ص22، ح 37 و 38) که این‌جا بحث داریم که شاید همین امشب فرصت باشد که من بگویم، اوّل چیزی که خدای ‌تعالی خلق کرد روح مقدّس پیغمبر بود، روح در حقیقت همان قوّه‌ی درّاکه‌ی انسان است، منتهی این روح، یک روح بسیار بزرگی بود که امیر‌المؤمنین می‌فرماید: «این قلوب، این قلب‌ها ظرف است، بهترینش آن است که ظرفیتش بیشتر باشد» (بحارالانوار/ ج1، ص189، ح6)، روح پیغمبراکرم را که خدای‌تعالی خلق کرد یک ظرفی خلق کرد که تمام علم و قدرت‌الهی، – البته به‌مناسبت ظرفیتش محدود بود، ولی خدا نامحدود است- تمام آن را بتواند در این ظرف بریزد. مثلاً فرض کنید یک آیینه‌ی دو سانت در دو سانت را در جلوی‌تان می‌گذارید، خُب این یک قست از صورت‌تان را نشان می‌دهد، امّا یک‌وقت یک آیینه‌‌ای به‌قدری بزرگ است که وقتی جلوی‌تان می‌گذارید از سر انگشت‌تان تا مغز سرتان را نشان می‌دهد، آن خدائی که می‌خواهد تمام صفاتش را به موجودات اظهار بکند باید اوّل چیزی را که خلق می‌کند یک آیینه‌ی به تمام معنا باشد، یک ظرفی باشد که همه‌ی صفات‌الهی را بشود در او جا داد، – نه این‌که همه‌ی صفات در حد اعلی در او باشد- به اندازه‌ای که بالاخره مخلوق می‌تواند بپذیرد. مثلاً شما یک تابلوئی می‌خواهید بکشید، هیچ‌کس از شما توقع ندارد روی یک تابلوی یک‌متر در یک‌متر همه چیز را بکشید، به‌اندازه‌ی ظرفیتش، بالاخره مخلوق محدود است، ولی باید همه‌ی علمی که عالم خلقت به آن نیازمند است داشته باشد، – دقت کنید – نه آن مقداری که همه‌ی وجود خدا در این روح منتقل بشود و نه آن‌قدر کم که نتواند عالَم را بفهمد و عالَم را درک کند، عالَم چون مخلوق است و چون محدود است یک مخلوق محدود می‌تواند همه را از اوّل تا به آخر درک بکند، یعنی از لحظه‌ای که خدا روح مقدس پیغمبراکرم را خلق کرد الی‌الابد، «الی انقضاء خلقک»، همه‌ی این‌ها را بتواند در خودش جا دهد، یک‌چنین ظرفی و روحی را خلق کرد. شما فرض کنید یک نقاشی خیلی مهمی می‌خواهید بکشید، فکر می‌کنید ده‌متر در ده‌متر پارچه لازم داشته باشید، اوّل پارچه‌اش را تهیه می‌کنید، تا زمانی که پارچه یا آن چیزی که می‌خواهید روی آن نقاشی بکنید هست، – حالا من نمی‌دانم روی پوست نقاشی می‌کنند، روی هر چه نقاشی می‌کنند، تا آن هست- ممکن است که نقاشی نکرده باشید، فقط پوستی باشد، حالا یک وقت فکر نکنید پیغمبراکرم وقتی روحش خلق شد ولو برای یک لحظه بی‌علم بود، ولی لازمه‌ی مخلوق این است که هیچ چیز نداند. نقاش همان اوّل یک پارچه‌ی سفید بزرگی این‌جا انداخته، منتهی بعدش شروع می‌کند به نقاشی و بعد خودش را در آن نقاشی نشان می‌دهد. پروردگار متعال احتیاجی به این‌که زمانی داشته باشد و زمان بخواهد ندارد، روح مقدّس پیغمبراکرم را خلق کرد و شاید در یک صدم لحظه – این‌طوری بگوئیم، معطل نکرد و- علمی که در او می‌خواست بریزد و او را پُر کند ریخت، – این را دقت کنید، چون آیات قرآن هم بیان می‌کند و توضیح نمی‌دهد و ممکن است انسان در شبهه بماند- اگر بگوییم پیغمبر بود ولی هیچ چیز نمی‌دانست! نه، این‌طور نبود، «وَ وَجدَک ضالاًّ» (ضحی/7)، این «وَجَدَکَ ضالاً» یعنی همان اول این‌طور بود، چون بالاخره بخواهی آب را در ظرفی بریزی ولو همان لحظه که ظرف ساخته شده آب درونش بریزی ولی خُب رتبتاً در مرحله‌ی دوّم واقع شده یعنی اوّل ظرف باید باشد بعد آب درونش بریزید، اوّل روح پیغمبر را خلق کرد بعد نور علم را در دل پیغمبراکرم ریخت، نه این علم که «ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبُوا»، علمی که همه‌ی چیزها را شامل شود، حتی درون آن اتمی که صدها میلیارد سال دیگر می‌خواهد خلق بشود چه هست، علم این را خدای‌تعالی به پیغمبراکرم داد، یعنی اصلاً مطلب عقلی است، روایات هم نمی‌خواهد داشته باشد، روایات فراوان دارد، آیات و روایات فراوان است، منتهی ما این‌ها را همین‌طوری می‌گوئیم و آن‌ را به شما واگذار می‌کنیم که بروید ان‌شاءاللّه آیات و روایاتش را پیدا کنید که البته پیداست، شما کتاب بحار الانوار را بردارید همه‌ی این‌ها آن‌جا هست، ما هم هر چه بلدیم از همین کتاب بحار و آیات و روایات است. ببینید؛ خدا می‌خواست خودش را نشان بدهد، قدرتش را نشان بدهد، علمش را نشان بدهد، دقت می‌کنید؟ ما چقدر از علم خدا می‌توانیم بفهمیم؟ به اندازه‌ای که در مخلوق فعال است؛ از رحم خدا چقدر می‌توانیم بفهمیم؟ به اندازه‌ای که در مخلوق فعال است، والّا ما معنای واقعی بی‌نهایت را که نمی‌توانیم بفهمیم، احدیّت را که نمی‌توانیم بفهمیم، «لَم یَلِد و لَم یُولد و لَم یکُن لهُ کُفوا أَحد» (توحید/3-5) را ما نمی‌توانیم بفهمیم، ما آن اندازه‌ای که می‌توانیم بفهمیم را خدای ‌تعالی در قلب پیغمبر ریخته، حالا هر چه می‌توانید این معنا را خوب درک بکنید بهتر است، اصلاً لازمه‌ی خلقت این است، اگر این نبود «فَخَلقتَ الخَلق لِکَی أُعرف» معنا نداشت، اگر این نبود «وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ»‌ (ذاريات‏/56) معنا نداشت. خوب دقت شد این‌جا یا نه؟ آن علم خدا که مخلوق لازم دارد اگر خدا بخواهد شناخته بشود باید در مخلوق اوّلش همه‌ی این‌ها را قرار بدهد… مثلاً فرض کنید الان علم من این است که مصلحت این است که این میز این‌جا باشد، روی مبل نباشد، این علم را من به شما تعلیم دادم، همین‌طور شما تصور کنید هر موجودی در عالم در کجا واقع بشود، چه‌طوری باشد، چه موقع خلق بشود، چه وقت از بین برود، چه مدت باید وجود داشته باشد، پس ما بی‌جهت نمی‌گوئیم که «اوّلُ ما خَلَقَ اللّه روحی» درست است، «اوّلُ ما خلقَ اللّه نورُ نبیِّک یا جابر» درست است، دقت کردید؟ آن‌وقت این روح و این نور توأماً جانشین پروردگار می‌شود، یعنی جای پروردگار است، نه این‌که پروردگار کنار برود، نه! جای اوست، «من عرفکم فقد عرف اللّه» (مفاتیح الجنان/ زیارت جامعه)، کسی که شما را بشناسد خدا را شناخته، یعنی بیشتر از این نمی‌شود خدا را شناخت.

 

فرق علم خدا با علم پیغمبراکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله

خدا علم و قدرتش بی‌نهایت است، یک‌وقت فکر نکنید علم و قدرت خاندان عصمت و طهارت و پیغمبراکرم هم بی‌نهایت است! نه، از نظر ریاضی ممکن است بی‌نهایت باشد، اما چون مخلوق است و محدود است علمش هم طبعاً محدود می‌شود، بی‌نهایتِ حقیقی نیست. خودِ علم، مجرّد است یعنی هیچ حدی به آن نمی‌خورد و علم مجرد هم قابل انتقال به جائی نیست؛ من نمی‌توانم مثلاً هر چه بلد هستم به شما بگویم و دیگر خودم فراموش بکنم، مثل آبِ درون لیوان که اگر درون لیوان شما ریختم لیوان خودم آب نداشته باشد، نه! معنای مجرّد بودن این است که شما مدام از این عکس می‌گیرید، آن یکی هم عکس می‌گیرد، آن یکی هم می‌گیرد… این‌ها معلومات است، یعنی علم واقعی نیست؛ آن‌چه پیغمبراکرم هم دارد علم ‌حصولی است، علم ‌ذاتی نیست که بگوئیم مثل خداست و خودِ خداست، نه! علم ‌حصولی است، منتهی از نظر ما فرقی ندارد، چه ما در آینه شخص را ببینیم چه خودش را مستقیم ببینیم، خودِ خدا که دیده نمی‌شود، ای موسی «لَن تَرانی» (اعراف/143)، پس ما مظاهر خدا را می‌بینیم؛ ما این را از نظر عقل، از نظر آیات قرآن، از نظر روایات، داریم که خدای ‌تعالی پیغمبر را خلق کرد، «و أَودَعتَهُ» خیلی جمله‌ی جالبی در دعای ندبه است، یعنی جاهای دیگر من ندیدم این‌طور جمله‌ی جالبی باشد، «أَودَعتَهُ»، «أَودَع» یعنی گذاشتی درون آن، مثلاً این‌که داخل یک ظرفی یک چیزی را به ودیعه بگذارند، امانت بگذارند، نه این‌که مال خودش باشد، نه این‌که اختیارش دست خدا نباشد، «وَ أَودَعتَهُ عِلم ما کان وَ ما یَکُون الی انقضاءِ خَلقِک» که خلق، انقضاء ندارد ولی تا هر زمان هست… یک چنین علمی خدای‌ تعالی به روح مقدّس پیغمبراکرم داد و آیات قرآن و روایات هم خوب تطبیق می‌کند، پیغمبراکرم هم فرمود: من دوازده وصی دارم که خدای‌ تعالی علم من و قدرت من و هر چه که من دارم به آن‌ها هم عنایت کرده است. حالا آن بحث بعدی است. پس ما تا این‌جا آمدیم که خدای ‌تعالی همه‌ی علومی که، – خوب دقت کنید این قسمت را، همه‌ی علمی که- مخلوقات عالَم، اعم از کهکشان‌ها، موجوداتی که در این کهکشان‌هاست، همه را به ودیعه در روح پیغمبر قرار داد. ببینید؛ علم پروردگار بی‌نهایت است و علم پیغمبراکرم محدود، پس محدود همیشه می‌تواند به‌صورت دائمی از بی‌نهایت کسب فیض بکند و متوقف هم نیست که بگوئیم حالا همه‌ی علم را خدای‌ تعالی به پیغمبراکرم داده، دیگر چیزی نمانده که باز به او بدهد، این‌ها را ما درست نمی‌فهمیم ولی گفته‌اند: علم ما دائما زیاد می‌شود. تا این‌جا معلوم شد که پیغمبر‌اکرم دارای همه‌ی علوم است، یعنی الان این نشست ما و شما، چند نفر هستیم؟ چه در قلب‌مان می‌گذرد؟ چه‌طوری فکر می‌کنیم؟ چقدر درک می‌کنیم؟ همه‌ی این‌ها را پیغمبراکرم در آن روز اوّل فهمید و تا این‌قدر می‌دانست اگر یک ذره‌ای یک میلیارد سال دیگر، باد از این‌جا بردارد سر یک متری بیندازد الان امام‌زمان این را می‌داند، فقط یک مسأله این‌جا باقی می‌ماند که خیلی مهم است که امشب فرصت نمی‌کنیم، مسأله‌ی بداء است که ان‌شاءاللّه فردا شب عرض می‌کنیم.

و صلی اللّه علی سیدنا محمد و آله اجمعین

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه دوم – ۲۶ ذیقعده ۱۴۲۷

 

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم الله الرّحمنالرّحیم

الحمدللّه و الصّلاة و السّلام علی رسولاللّه و علی آله آلاللّه لاسیّما علی بقیّةاللّه روحی و ارواحالعالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدّائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یومالدّین.

 

روایات، راهگشا به آیات قرآن است

طبق آن‌چه که دیشب صحبت شد، از این به بعد هر چه در قرآن است و هر چه در روایات متواتره است کاملا مورد قبول ماست؛ یا اگر روایت متواتره هم نباشد یک توضیحاتی و مطالبی درباره‌ی آیات قرآن است که عقل قبول می‌کند، می‌بیند كه راه‌‌گشاست، با این‌که روایت واحد است، حدیثِ متواتر نیست، – آن‌طوری که دیشب گفتیم- ولی گاهی بعضی روایات است که راه‌گشا به آیات قرآن است، یا حتی گاهی بعضی برداشت‌هاست که عقلی است و راهنما به آیات قرآن است.

 

بهترین چیزی که خدا را کاملا معرفی می‌کند، سوره‌ی توحید است

بهترین چیزی که خدا را کاملا معرفی می‌کند و بسیار مختصر و به نظر من از اعجاز قرآن است، این است که خدای تعالی می‌فرماید: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ، قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، اللَّهُ الصَّمَدُ، لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ، وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ» (إخلاص/1-4) ، همین سوره‌ای که اگر کسی بخواند مثل این است که یک ثلث قرآن را خوانده، اگر دو مرتبه بخواند دو ثلث قرآن و اگر سه مرتبه بخواند تمام قرآن را خوانده است، به‌جهت این‌که تمام قرآن همین مطلب را می‌رساند و می‌خواهد ما را به همین مطلب جزئی که در این سوره‌ی کوچک و پُر محتواست برساند، همه‌ی عبادات، همه‌ی تزکیه‌ی نفس، هر چه که هست ما را می‌خواهد به همین برساند، و لذا ذات مقدّس پروردگار با قاطعیت می‌فرماید: «قُل»،

 

توضیح کلمه‌ی «قلُ»

این «قُل» را در سوره آورده‌اند و جزء مطالبی که باید در قرآن باشد قرارش داده‌اند برای این‌که هر که می‌خواند، خودش به خودش بگوید: «قُل»: «بگو»، معتقد باش، توجه داشته باش؛ این «بگو» خیلی مهم است، تنها به پیغمبراکرم نمی‌گویند: «بگو»، اگر خدای تعالی به پیغمبراکرم می‌فرمود: «بگو»، می‌خواست دیگر «قُل»اش را در وقتی که قرآن را تنظیم می‌کند نگذارد، یعنی خدا گفته: «بگو»، او هم بگوید: «هو اللّه احد»، نه، این «قُل» همه‌ی مردم دنیا را شامل می‌شود، به همه می‌گوید: «بگو»، یعنی به خودت بگو، به سلول‌های بدنت بگو، به تمام وجودت بگو که: «هو».

 

توضیح کلمه‌ی «هُوَ»

«هُوَ» از اسماء پرودگار است، ضمیر نیست، اشاره هست ولی از صفات پروردگار است، شما فرض کنید در دلِ اتم ایستاده باشید و بخواهید از داخل دل اتم به شش جهت اشاره کنید، به «او» می‌شود اشاره کرد، – دقت کنید این خیلی مهم است- فرض کنید «هو» به معنای «او» باشد، همه جا هست؛ «او» یا اشاره به طرف راست است یا به طرف چپ یا به طرف جلو یا به طرف عقب، اگر ما «او» را این‌طوری معنا بکنیم، باید به آن مکان بدهیم، ولی این‌طوری نباید معنا بکنیم، یعنی اگر گفتیم «او»، «او» یعنی این کسی که پیش رو است یا این کسی که پشت سر است یا این کسی که طرف راست است یا این کسی که طرف چپ است یا این کسی که بالای سر است یا این کسی که پائین است، نه؛ هر چقدر شما دقیق بشوید و درون هسته‌ی اتم بروید، باز همه جا او هست، – نمی‌دانم خوب معلوم است یا نه- یعنی یک هزارم از مکانی که سر سوزن می‌گیرد، – دیگر از اتم نمی‌شود کوچک‌تر در نظر گرفت- در تمام این‌ها «او» هست، اوست، اشاره است؛ حالا از باب مثال، مرحوم فیض کاشانی این مثال را می‌زند که ماهی در دریا می‌خواهد بگوید: «او»، باز آن‌جا این قابلیت را دارد که جهت به آن بدهد ولی این‌جا هیچ جهتی ندارد، این‌جا ذات خدا را دارد می‌گوید، ذات مقدّس پروردگار، همه‌جا هست، یعنی شما جائی را پیدا نمی‌کنید ولو یک ذرّه را هزارها بار تقسیمش بکنید، باز بگوئید: درون این یکی از هزار تقسیم، خالی از خداست، نه! این‌جا هم هست؛ پس بنابراین وقتی می‌گوئیم: «هو» یعنی «او»؛ نه «او»ای که در بالای سر است، «او»ای که در پائین پاست، «او»ای که در طرف راست است، «او»ای که در طرف چپ است؛ و لذا در روایت صحیحه‌ای در کتاب توحید صدوق است که حضرت امیر‌المؤمنین در یکی از جنگ‌ها می‌فرمود: «یا هو یا من لاهو الّا هو»؛ این «یا هو یا من لاهو الا هو» را که می‌فرمود جنگ هم می‌کرد، رسول ‌اکرم فرمود: این عبارت را از کجا آوردی؟ حضرت ‌امیر‌المؤمنین علیه الصلوة و‌‌السّلام فرمود: حضرت خضر به من گفت، رسول ‌‌اکرم فرمود: این اسم اعظم پروردگار است، چون خیلی مهم است. از باب تذکر عرض کنم: اگر شما با همین توجه که «دل هر ذره‌ای که بشکافی، آفتابی‌ش در میان بینی»، با این توجه اگر انسان زیاد بگوید: «یا هو یا من لاهو الا هو» – حالا «یا هو»ی آن خیلی مهم است- یک حالت جذبه‌ای به انسان دست می‌دهد که خیلی از آن جذبه استفاده می‌کند. از این‌ها بگذریم.

 

کلمه‌ی «اللّه» مستجمع جمیع صفات الهی است

«قل هو اللّه»؛ كلمه‌ی «اللّه» که بعد از «هو» آمده مستجمع جمیع صفات است، – خوب دقت کنید- مثلا شما الان اگر بخواهید اشاره به طرفی بکنید، باید یک طوری اشاره بکنید که طرف با همان اشاره شناخته بشود، مثلا من می‌گویم: تلویزیون؛ از این کلام شناخته می‌شود که این تلویزیون شیشه دارد، آهن دارد، یک تصویراتی دارد و تمام خصوصیاتش؛ کلمه‌ی «اللّه» هم مستجمع جمیع صفات الهی است، یعنی جمیع صفات الهی را یک‌جا گذاشته‌اند و روی آن یک اسمی گذاشته‌اند و آن کلمه‌ی «اللّه» است، وقتی که ما به خدا اشاره می‌کنیم و می‌گوئیم: «او»، همه‌ی صفات الهی را باید در نظر بگیریم، ببینید چقدر مهم است، یعنی هر چه خدا صفت جلالیه، جمالیه، صفات سلبیه، صفات ثبویه، هر چه دارد، همه را با این کلمه‌ی «قل هو اللّه» بیان فرموده، ببینید، وقتی می‌گوئیم:  «هو»، یعنی آن کسی که آن صفات را دارد که «اللّه» روی آن احاطه کرده است، در واقع ما با همین «قل هو اللّه» یک خدائی را اشاره کردیم که تمام صفات الهی – هر چه هست- روی آن جمع شده و ما داریم به آن چیز اشاره می‌کنیم که می‌گوئیم: «قل هو اللّه».

 

توضیح کلمه‌ی «احد»

بعد می‌رسیم به کلمه‌ی بعد که «احد» است، غالبا اینطوری‌ است که «واحد» و «احد» هر دو به معنای «یکی» است، منتها «احد» به معنای یکی است که دو ندارد، حالا چطور دو ندارد؟ یک چیزی را فرض کنید که اصلا دوّم برایش تصوّر نشود، – که فقط ذات مقدّس پروردگار است، و الّا چیز دیگری معنا ندارد- مثلا قدرت و علم بی‌نهایت، علم بی‌نهایتی که معلومات نباشد، ما اصلا جز علم خدا هیچ علم دیگری نداریم، آن‌های دیگر معلومات است، علم پروردگار یا قدرت پروردگار که ذاتی باشد، – دقت می‌کنید؟- اصلا معنای «احد» این است: علم ذاتی باشد، علم اکتسابی نباشد و بی‌نهایت هم باشد یعنی محدود به یک حدی نباشد؛ مثلا علم طب محدود به طب است، علم فقه محدود به فقه است؛ این سه خصوصیت را اگر متوجه شدیم می‌شود: «مجرد مطلق»، چون دو تا مجرد داریم: یکی مجرد نسبی و یکی مجرد مطلق؛ خیلی چیزها نسبت به چیز دیگر مجرد است، کسی که لباس ندارد نسبت به کسی که لباس دارد مجرد است، کسی که زن ندارد نسبت به کسی که زن دارد مجرد است، زنی که شوهر ندارد نسبت به زنی که شوهر دارد مجرد است، این مجرد نسبی است؛ مجرد مطلق یعنی هیچ حدی و قیدی به او نخورد، پاکِ پاک از همه جهت، از زمان، از مکان، از تجزیه، جسم، از همه‌ی این‌ها پاک باشد، مجردی مطلق است که هیچ چیز او را مقید نکند و یک چیز بیشتر تصور ندارد، چون اگر گفتیم: دو تا! معلوم است که یکی بر دیگری باید یک امتیازی، یک تفاوتی داشته باشد که ما آن را دو تا بدانیم، والّا نمی‌شود دو تا بدانیم، یا باید یکی این‌طرف باشد یکی آن‌طرف و مکان داشته باشند، یا باید یکی سفید باشد یکی سیاه و رنگ داشته باشند، یا باید یکی در این زمان باشد یکی در آن‌ زمان، و الّا دو تا معنا ندارد، مجرد مطلق چیزی است که دو تا معنا نداشته باشد، پس این‌جا ما می‌گوئیم: «قل هو اللّه احد»، «احد» که می‌گوئیم یعنی «یکی» که به هیچ‌وجه «دو» برایش معنا نداشته باشد. پس ببینید، خیلی مطلب تا همین «قل هو اللّه احد» وجود داشت، یعنی همه‌ی آن‌چه که ما در مورد خدا باید معتقد باشیم و همچنین همه‌ی ادیان مختلف، – که اگر بخواهند درباره‌ی خدا صحبت کنند این‌طوری صحبت نمی‌کنند- تا همین‌جا گفته شد: «قل هو اللّه احد».

 

معنای «صمد»

«اللّه الصّمد»: از این‌جا به بعد شروع می‌کند به توضیح همین قسمت اوّل؛ معانی مختلفی برای «صمد» گفته‌اند ولی آن‌که زیادتر از همه گفته‌اند و باید هم همین باشد، – کلام مفسرین نیست- و روایت دارد این است: «الّذِی لا جَوفَ لَهُ»، همین «اللّه»ی که الان این‌جا صحبتش بود را دارد توضیح می‌دهد، آن چیزی است که «لا جوف له»، این مطلب کلام را تمام کرده است. ما هر چه در مورد «هو» آن‌جا گفتیم که هر جائی بخواهیم اشاره بکنیم، باز از آن هم باید دقیق‌تر اشاره کرد، اصلا قابل اشاره نیست، همه جا او هست، این‌جا «صمد» یعنی «لا جوف له»، شما در عالم خلق اگر بگردید چیزی را پیدا نمی‌کنید که «تو» یعنی درون نداشته باشد، مثلا همان اتم، ریزترین چیزها در عالم تکوین، در عالم مخلوق اتم است، می‌گویند: اگر اتم جوف نداشته باشد – که نمی‌شود- محال است که وجود پیدا بکند، همان اتم جوف دارد، یعنی یک هسته دارد، الکترون‌ها دورش می‌چرخند؛ حتی در یک کتابی دیدم که اگر فرض کنیم، – که فرضِ محال است- که اگر بشود جوف کره زمین را کم بکنند یا از بین ببرند، یا مثلا فضای بین الکترون‌ها و هسته را از بین ببرند، کره‌ی زمین با همین وزن به اندازه‌ی یک نارنج می‌شود، یعنی وزنش تغییر نمی‌کند ولی کوچک می‌شود، – البته این بحث‌ها زیاد به‌درد ما نمی‌خورد، باز همان بحث‌های فلسفی پیش می‌آید- هیچ چیزی در عالم تکوین، معنا پیدا نمی‌کند که جوف نداشته باشد، همه‌اش جوف دارد، این‌جا یک صفتی را در سوره‌ی توحید انتخاب کرده که منحصراً باید برویم خدا را بشناسیم که «الّذِی لا جَوفَ لَهُ»، یعنی اگر جوف داشته باشد حتما باید اجزاء داشته باشد، یک جائی باید باشد که خدا نباشد و یک جائی باشد که خدا باشد، فرض کنید بین همان الکترون‌ها و هسته، اگر بنا باشد که خدا هم از این چیزها تشکیل شده باشد، دیگر خدا بین الکترون‌ها و هسته نیست، این یک، و دوّم: دارای اجزاء می‌شود، پس «الّذِی لا جَوفَ لَهُ».

 

توضیح آیه‌‌ی «لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ»

«لَمْ یلِدْ» باز توضیح «الّذِی لا جَوفَ لَهُ» است؛ تولید شدن معمولا گرفتن و استخراج کردن محتویاتی از یک چیز است، مثل آب انار كه از انار تولید می‌‌‌‌شود، مثل آب هویج كه از هویج تولید می‌شود، این آبی كه از این چیز تولید شده از او كم شده است، اگر یك مقدار هویج را در ترازو بكشید، مثلا یك كیلو هویج را آب بگیرید، دیگر یك كیلو نیست، آب از او تولید شده، یعنی از او كم شده است؛ خدای تعالی هر چه خلق بكند حتی اگر میلیاردها برابر بیشتر از آن‌چه كه خلق كرده خلق بكند از وجودش چیزی كم نمی‌شود، به‌جهت این‌كه اگر از خدا چیزی تولید بشود او هم دارای اجزاء می‌شود و مشابه مخلوق است، همین دلیل بر حرفی است كه دیشب عرض كردم كه خدای تعالی وجود خودش با وجود خلقش تبایُن دارد، یعنی دو چیز است، اگر چیزی از خلقش بگیرند از آن كم می‌شود، شما اگر آب پرتقال را بگیرید از آن چیزی کم می‌شود ولی خدا هر چه خلق بكند و از او گرفته بشود، هیچ چیز از او كم نمی‌شود، خوب دقت كردید؟ معنای «لم یلد» همین است كه از خدا هیچ چیز تولید نمی‌شود ولی خلق می‌شود: «إِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»‌ (بقرة‏/117) تا بگوید: باش! هست. حالا خدائی كه فرض کنید این همه کرات را خلق کرده آیا از وجودش کم شده؟ نه! «لم یلد»؛ و دوّمی‌اش هم همین‌طور که خدا از چیزی گرفته نشده، از چیزی تولید نشده است؛ مثلا این خدا یک خدائی داشته باشد که خلقش کرده باشد، نه! ببینید خیلی مطلب درست جلو می‌آید، این‌ها اعتقاداتی است که اهل بیت عصمت‌ و طهارت علیهم الصلوة و‌السّلام در روایات خیلی توضیحش داده‌اند و خیلی هم عالی گفته شده است؛ «لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ»، نه زائیده و زائیده نشده و این حرف‌ها اصلا غلط است، چون خودِ تولّد هم که برای یک بچه می‌گوئیم: فلانی متولّد شده، یعنی از یک چیزی گرفته شده، پدر و مادرش بوده‌اند و از آن‌ها این بچه گرفته شده، متولد شده، تولید شده، اما درباره‌ی خدا نمی‌توانیم بگوئیم از چیزی تولید شده یا از او چیزی تولید شده، چون تولید لازمه‌اش این است که از چیز قبلی کم شود که می‌فرماید: «لم یلد»؛ این‌که از چیزی گرفته شده باشد که از آن قبلی چیزی کم بشود می‌شود: «لَمْ یولد». تا این‌جا می‌بینیم که خیلی شناسنامه‌ی عالی برای ذات مقدّس پروردگار اجمالا، خیلی به اجمال گفته شد، چون آن صفت حساسی که خیلی مهم است، یکی مجرّد بودن خداست که در «الصمد» گفته شده و یکی این که از چیزی تولید نشده، چون یکی از مسائل این است که خدا را چه کسی خلق کرده، این را باید جواب بدهیم، یکی دیگر هم این که وجود موجودات، مثل موج آب نیست که از آب تولید شده باشد. پس ببینید تا اینجا سه تا مسئله‌ی خیلی مهم را بیان کرده، در تمام قرآن اگر بخواهید بگردید توضیح همین حرف در مورد خداست: یکی «صمد» است، یکی «لم یلد» است، یکی «لم یولد».

 

توضیح آیه‌ی «وَ لَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَد»

و چهارمی که باز توضیح همه‌ی این هاست و تأئید همه‌ی این هاست، «وَ لَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَد»، «احد» به همان معنائی که عرض کردم، به معنای چیزی که تصوّر ندارد که دوّمی داشته باشد. شما ممکن است یک نگین انگشتری پیدا کنید که دوّمی به این اندازه نداشته باشد، منظور این نیست؛ بلکه اصلا تصوّر نمی‌شود، مجرد مطلق است، دقت فرمودید؟ یک کفوی که آن هم مجرد مطلق باشد اصلا غلط است، معنا ندارد، متوجه‌ هستید؟ ببینید؛ «کفو» اصلا به معنای چیزی است که صد درصد کار آن یکی را بکند، این را بدانید؛ کفویت یعنی یکی کفایت دیگری را بکند، اگر آن نبود این باشد، این را کفو می‌گویند، از کُفویّت می‌آید، از اکتفاء کردن به دوّمی می‌آید، مثلا دو نفر باشند که یکی از این دو نفر کار دیگری را صد درصد بکند، یک موجودی را شما پیدا بکنید که صد درصد کار دیگری را بکند و دو چیز باشند، این را کفو می‌گویند و در ماها هم هست که مثلا اگر من توانستم صد درصد کار شما را بکنم کفو شما هستم و شما هم اگر توانستید صد درصد کار من را بکنید کفو من هستید، والّا کفویت ناقص است، – این را خوب دقت کنید- اگر می‌گویند زن و شوهر باید کفو هم باشند، یعنی صد درصد با هم سازش داشته باشند، صد درصد کار همدیگر را بتوانند بکنند، البته هیچ کفویّتی صد درصد شاید نتواند بشود، اکثرا کفو بودن ناقص است، ولی خُب حالا گفتند تا حدی، تعیین کردند، مثلا وقتی زن کفو مرد است که اگر این مسلمان است او هم مسلمان باشد، اگر این متدین است او هم متدین باشد، اگر این خوش اخلاق است او هم خوش اخلاق باشد و اگر هر کاری را که زن نتواند نسبت به مرد بکند یا مرد نتواند نسبت به زن بکند، این کفویّت تا یک حدی هست، این مسلمان است او هم مسلمان است ولی صد درصد نیست؛ کفویّت صد درصد احدی برای خدا نیست، احد هم باز به همان معناست، یعنی یک موجود مجرد مطلقی که آن قدرت را داشته باشد، آن علم را داشته باشد، آن علم بی‌نهایت، آن قدرت بی‌نهایت، مجرد هم باشد، اصلا معقول نیست، یعنی به فکر انسان نمی‌آید، و خدا همین را با توجه به احدیّت خودش فرموده: «وَ لَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَد». پس این شناسنامه‌ی خداست. ما درباره‌ی ذات مقدّس پروردگار بیشتر از این نمی‌خواهیم حرف بزنیم. شناسنامه‌ی خدا این است که: بگو! یعنی ای سلول‌های بدن من، من به شما می‌گویم، روحم به تمام بدن من می‌گوید، خودم به خودم می‌گویم، ببینید، یعنی اعتقاد پیدا می‌کنم، انسان چه موقع خودش به خودش چیزی می‌گوید؟ وقتی که اعتقاد پیدا بکند؛ که: «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، اللَّهُ الصَّمَدُ، لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ، وَ لَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ» که کفوی هم نیست، دقت کردید؟ حالا ما به یک چنین خدائی معتقد هستیم، البته فقط معتقدیم، نمی‌توانیم هم معتقد نباشیم، غیر از این اصلا غلط است، حرف است، چرت است، غیر از همین که گفتیم – یعنی قرآن برای ما بیان کرده- اصلا غلط است، هر چه می‌خواهد باشد.

 

صفات ثبوتیه و صفات سلبیه و صفات جلالیه و صفات جمالیه

برمی‌گردیم در توضیح همین سوره و یا صفات الهی. لازمه‌ی این که خدای تعالی عالم مطلق و قادر مطلق باشد، این است که صفاتی را داشته باشد. صفاتی هست که در قرآن آمده، صفاتی هست که در روایات آمده، این صفات را تقسیم بندی کرده‌اند، یک دسته صفات ثبوتیه است، این‌ها همه‌اش «أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ» (نجم/23) است که ما نمی‌خواهیم بحث این قدر مفصل باشد، خدای تعالی کبریائیّت دارد، خدای تعالی صفات ثبویته دارد: صفات ثبوتیه آن صفاتی است که به خدا نسبت داده می‌شود، می‌گوئیم: خدا «رحمن» است، «رحیم» است؛ صفات سلبیه صفاتی است که صفات خدا نیست، چیزهائی است که باید از خدا سلب بشود، مثلا خدا مکان ندارد، محدود نیست، این نیست‌نیست‌ها را سلبیه می‌گویند؛ صفات جمالیه آن صفاتی است که مهربانی خداست، رحمانیت خدا، که این‌ها در مرحله‌ی اوّل است و صفات جلالیه صفاتی است که عظمت پروردگار، قهاریّتش، جباریّتش، عذاب‌هائی که برای مشرکین دارد آن‌ها را معرفی می‌کند. پس صفات ثبوتیه و صفات سلبیه و صفات جلالیه و صفات جمالیه، این ها را بلد باشید.

 

صفات ذات و صفات فعل خدا

 صفات ذات خدا که حضرت امیر هم می‌فرماید: «نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ» (نهج البلاغة/ خطبه 1)، اصلا ما نباید خدا را با چیزی معرفی بکنیم؛ علمِ مسلّم، قدرتِ مسلّم، دیگر بقیه‌اش تجزیه نمی‌شود، هر چه که ما درباره‌ی خدا بعد از صفات ذات خدا می‌گوئیم صفات فعل خداست. فرض کنید خدا بود، یک قدرت مطلقی که هر کاری را با اراده انجام می‌دهد، این بود، علم مطلقی که همه‌ی مصالح و مفاسد را می‌داند، این بود، این قدیم است، امّا تا خلقی نکرده خالق نیست، چرا خالق نیست؟ برای این‌که مثل شما که تا قتلی نکرده باشید، قاتل نیستید، ما همه‌مان قدرت بر قتل داریم، قدرت بر این‌که کسی را بکشیم داریم، امّا تا کسی را نکشتیم به ما قاتل نمی‌گویند، پس این قتل و قاتل، اسم آن کاری است که ما کردیم، نه این که اسم خودمان باشد.

 

فقط خدای تعالی ازلی و قدیم است

دقت کنید، ما مثل صوفیه نیستیم که بگوییم خدا همیشه خالق بوده، نه! صریح روایات است، دیشب هم خواندم، ما معتقدیم که خدای تعالی بود، نمی‌شود که نباشد، بود، و هیچ چیز نبود، یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا چیزی نبود، مخصوصا در مکتب‌خانه‌ها و بچه‌مدرسه‌ای‌ها می‌گفتند که در مغز و کله‌ی ما برود که متأسفانه در مغز و کله‌ی مثلا افلاطون و این‌ها نرفت، یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ چیز نبود، هیچ کس نبود؛ اگر این را معتقد نباشیم تعدّد قُدما لازم می‌آید، خیلی بد می‌شود، یعنی ما مشرک می‌شویم، این را بدانید، اگر نگفتیم غیر از خدا هیچ‌کس نبود ما مشرکیم! یعنی همیشه کنار خدا یک چیزی بوده و آن‌وقت مخلوق، قدیم می‌شود.

 

صفات فعل اسم کار خداست نه اسم خودِ خدا

پس یک وقتی بوده که خدائی بوده، تک و تنها، هیچ چیز نبوده، خلق که کرد شد خالق، اسمش خالق شد، اسم خدا خالق نیست، این را بدانید، شاید علماء خوش‌شان نیاید، اسم خدا خالق نیست، ولی اسم کار خدا خلق هست، چون این خلق را ایجاد کرده خالق شده، چون این قتل را انجام داده قاتل شده، چون این ضرب را انجام داده ضارب شده، والّا این‌ها مطرح نبود، پس خلق کرد، بعد این‌ها رزق می‌خواهند، رزق که به آن‌ها داد رازق شد، مهربانی به آن‌ها کرد رحمان شد، مهربانی دقیق‌تری در مرحله‌ی بالاتری کرد، رحیم شد، رأفت به آن‌ها کرد رئوف شد، همینطور تمام صفاتِ بعد از این صفتِ علم و قدرت و تا حدی صمد و این‌ها – که همینطور است- از این بگذریم، تمام صفات الهی صفات کارِ خداست، صفات فعل خداست، نه این‌که صفات خدا باشد، شما مثلا همه‌کار می‌توانید بکنید، مثلا می‌توانید کسی را بکشید قاتل بشوید، الان اگر بگوئیم شما هم قاتلید، هم ضاربید، هم نجارید، هم آهنگرید، هر کاری را که می‌توانید بکنید بگویند: تو اسمت این است! این غلط است، اسم من مثلا فرض کنید حسن است، ولی این‌ها صفات کار من است، یعنی من تا این کار را نکردم این اسم را روی من نمی‌گذارند، تا خدا حرف نزده متکلّم نیست. متکلمین می‌گویند: کلام خدا عین ذات خداست، بعضی می‌گویند: نه! کلام، فعل خداست؛ تا اراده نکرده، – چون اراده‌اش همان خلقش است- تا خلق نکرده، مرید نمی‌شود؛ حالا صفات زیادی هست، این‌ها را فقط شما باید معناهایش را بفهمید و با خدا هم تطبیق بکند، والّا هزار و یک اسم برای خدا گذاشته‌اند، «يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ»، تا مضطری نباشد و او دعا نکند و خدا اجابت نکند، خدا «مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ» نمی‌شود، چون معنا ندارد، مفهومی ندارد، «یا مُجْرِي الْفُلْکِ»… از این اسمائی که در جوشن کبیر است، «یا قاضی الحاجات»، آن وقتی که نبودند حاجتی نبود، اگرچه خدا قدرت بر این که اگر کسی باشد و حاجتی داشته باشد و خدا حاجتش را به او بدهد، این قدرت را داشت، همانطور که شما قدرتِ زدن دارید، ولی ضارب نیستید؛ این را یک قدری باید بر آن دقت بشود، خدا یکی یا دو تا اسم بیشتر ندارد و این یک اسم یا دو اسم هم اسم ذاتش است، اسم وجودش است، و بقیه‌اش هر چه هست اسم کار او است نه اسم خودش، شما نجار را چرا نجار می‌گوئید؟ اسمش که نجار نیست، وقتی که نجاری کرد به او نجار می‌گوئید، تمام صفات الهی همینطور است.

 

صفات فعل خدا توقیفی است

روی این اصل، در قرآن، صفات خدا هم توقیفی است، ما حق نداریم از خودمان یک اسمی درست کنیم و روی خدا بگذاریم، باید خدای تعالی اوّل خودش اسم خودش را تعیین بکند، یعنی همین صفات فعل را خدا تعیین بکند و بعد ائمه‌ی اطهار علیهم الصلوة و‌السّلام تأئید بکنند، عقل تأئید بکند، تا ما بتوانیم مثلا به خدا بگوئیم: محبوب، امّا نمی‌توانیم بگوئیم: معشوق! چرا؟ به جهت این‌که عشق از گیاهی گرفته شده که عشقه است، در کتاب لغت هست که این گیاه به درخت می‌پیچد، و آدمِ با محبت، یک موجودِ با محبتی نسبت به محبوبش اگر محبت داشته باشد ممکن است که به هم بچسبند، خُب این درباره‌ی خدا معنا ندارد، چرا؟ به جهت این‌که خدا جسم نیست که مثل آن گیاه به چیزی بپیچد، چون ذهنیت انسان به طرف آن می‌رود، ولی صفت محبوب اینطوری نیست، یکی را خدا می‌خواهد یکی را نمی‌خواهد. مثلا «واللَّهَ یهْدِی مَنْ یشاء» (بقرة‏/213) خدا کسی را که بخواهد هدایت می‌کند، چه کسانی را خدا می‌خواهد هدایت‌شان بکند؟ «وَ الَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنَا» (عنكبوت‏/69) کسانی که جهاد در راه خدا بکنند به راه خدا هدایت می‌شوند، این‌ها را خدا می‌خواهد که هدایت کند؛ «إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ التَّوَّابِینَ»‌ (البقرة/222) مثلا توبه بکن تا خدا دوستت داشته باشد، شما را بخواهد، خواستن خیلی کلمه‌ی معمولی است، «وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ» (البقرة/222)، تو خودت را پاک کن خدا تو را دوست دارد، «إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ الْمُحْسِنِینَ‌» (بقرة/195)، «إِنَّ اللَّهَ لاَ یحِبُّ مَنْ کَانَ مُخْتَالاً فَخُوراً» (نساء/36) آن‌هائی که فخر بر دیگری می‌فروشند، آن‌هائی که کفران نعمت الهی را می‌کنند، این‌ها را خدا دوست ندارد، خب پس ما می‌بینیم که محبت جزو صفات الهی هست، محبت اشکال ندارد؛ یا می‌گوئیم: ای خدائی که محبوبی! ای خدائی که دوست‌داشتنی هستی! بقیه‌اش همه در قرآن و روایات هست و عقل هم تأئید می‌کند، به ما می‌گویند: محبوب با معشوق چه فرقی می‌کند؟ می‌گوئیم: تو نمی‌فهمی! عرب نیستی که بفهمی چه اشاره‌ای دارد، این اشاره به آن مسئله دارد و لذا به خدا نباید اطلاق بشود.

 

توصیه به فهمیدن اعجاز قرآن

این دو بحث دیشب و امشب در ارتباط با خداشناسی و توحید بود و خیلی باید روی آن کار بشود، نمی‌دانم چه‌طوری بتوانیم روی آن کار بکنیم، یکی اعجاز قرآن بود و ما هر چه هم الان می‌گوئیم ان‌‌شاءاللّه از قرآن خواهیم گفت، یکی اعجاز قرآن بود که این باید ثابت بشود و باز مطالعه بشود و به همه توصیه می‌کنم که یک دفعه، دو دفعه، ده دفعه، تا جائی که صد درصد جا بیفتد، این موضوعِ دومقاله را باز هم مطالعه بکنید، شما می‌گوئید ما یک دفعه مطالعه کردیم، نه! اگر یک دفعه مطالعه کردید الان باید قرآن را معجزه بدانید و خدا را ثابت بدانید و رسالت رسول اکرم را هم ثابت بدانید.

و صلی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله اجمعین

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

اعتقادات خصوصی – جلسه اول – ۲۵ ذیقعده ۱۴۲۷

 

اعوذ بالله من الشّیطانالرّجیم

بسم اللهالرّحمنالرّحیم

الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسولالله و علی آله آلالله لاسیّما علی بقیّةاللّه روحی و ارواح‌‌العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یومالدّین.

 

موضوعات مطرح شده در این درس:

1- اهمیت عقاید صحیح و بیان حقیقت فطرت

2- تباین وجود خالق با مخلوق

3- لزومِ داشتنِ میزانِ صحیح برای شناخت صفات خداوند

4- معنای معجزه و نتیجه‌ی اثبات اعجاز قرآن

5- اثبات حجیّت سخنان پیغمبراکرم صلی اللّه علیه و آله از طریق قرآن

 

عقائد صحیح، گذرنامه‌ی بهشت

یک سلسله مطالبی درباره‌ی عقائد و اخلاقیات و مسائلی در ارتباط با دین است که مطرح می‌شود. همان‌طوری که می‌دانیم و مکرر هم گفتم، اگر عقائد صحیح باشد، مثل گذرنامه‌ای است که به انسان می‌دهند و بدون حرف وارد بهشت می‌شود، منتهی باید عقائد در صراط مستقیم و صحیح باشد و بهترین چیزها از نظر عقل و هم از نظر نقل که هر مسلمانی به آن معتقد است این است که انسان بتواند برای عقائدش از آیات قرآن و روایات تأیید بیاورد، یعنی لااقل اگر این عقیده‌ای را که دارد، خواست به آن معتقد باشد و جدّی باشد، باید حتماً ببیند که قرآن هم همین را گفته، ائمه‌ی ‌اطهار هم همین را گفتند؛ این‌جا دور هم لازم نمی‌‌آید، به‌خاطر این‌که ما اجمالاً مسلمانیم و عقائدمان را باید از همین مأخذی که به آن ایمان آوردیم بگیریم.

 

عقائد ما غالباً فطری است

مسئله‌ی اوّلی که باید خیلی روی آن تکیه کرد این است که ما عقائدمان غالباً فطری است؛ فطرت به معنای خلقت است و خدای تعالی در قرآن می‌فرماید که «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» (روم‏/30)، یا در روایات است که «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى اَلْفِطْرَةِ» هر مولودی که متولّد می‌شود روی فطرت متولّد می‌شود، از کلام بعد استفاده می‌شود که فطرت همان اسلام است، «وَ إِنَّمَا أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ» (عدة الداعي و نجاح الساعي، جلد 1، صفحه 332) ؛ فطرت چیست؟ فطرت یک مسائلی است که در وجود انسان است، مثلا می‌گوئیم: بدیِ ظلم، فطری است یا مثلا در آیات قرآن است که «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّه» (زمر/38)، یعنی مردم در فطرت‌شان به اصل وجود خدا اعتقاد دارند و فطری‌شان است، یعنی در وجودشان هست، و لذا تمام مردم – حالا شش میلیارد باشد، هفت میلیارد باشد، هر چه بشر روی کره زمین است، طبق آماری که گرفتند، تمام این‌ها – اجمالاً به وجود خدا اعتقاد دارند، «أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (إبراهيم‏/10)، در ذات خدا هیچ شکی نیست.

 

اثبات وجود خدا اثبات نیست، تحکیم فطرت است

می‌گویند حتی مرحوم سیّد نعمت‌الله جزایری می‌خواست یک کتاب در اثبات وجود خدا بنویسد، کنیزی داشت، به او گفت: «أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»، او هم ننوشت، چون اصل وجود خدا را ما نمی‌توانیم با این همه مظاهری که در عالم هست منکر بشویم؛ توضیحی که باید داد و مطلبی که ما در اثبات وجود خدا باید بگوئیم، در حقیقت «توضیحی» است، یعنی «تحکیمی» است، اثبات وجود خدا در واقع اثبات نیست، تحکیمِ همان فطرتی است که ما داریم، حتی مثلا ملای رومی می‌گوید: «سنگ‌تراشی بود اندر کوه طور»، با همان بی‌سوادی‌اش و کندی‌اش و نادانی‌اش می‌گوید: «تو کجائی تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم کنم شانه سرت»، این را از کسی یاد نگرفته بود که خدائی هست، اجمالاً می‌دانست که خدائی هست، منتهی در صفات خدا چیزی بلد نبود.

 

وجود خدا با وجود مخلوق تباین دارد

اصل وجود خدا را ما شک نداریم. یک مسئله‌ای که این‌جا فلاسفه در بین ما اختلاف به‌وجود آوردند، – ما حرف‌های آن‌ها را نمی‌خواهیم تکرار بکنیم، حرف‌شان را نمی‌فهمیم، شاید هم چون آن حرف‌ها را آدم عاقل نمی‌زند و متاسفانه بعضی از آن‌ها نقل می‌کنند، ولی شاید یک چیزی می‌گویند که ما نمی‌فهمیم، ما آن‌چه را که می‌فهمیم صحبتش را می‌کنیم- وجود خدا با وجود مخلوق تباین دارد، تباین در مقابل سنخیّت است. ما باید معتقد باشیم که خدائی هست، وجود دارد، باید معتقد باشیم که مخلوق هم وجود دارد، چون نمی‌توانیم بگوئیم که این کوه‌ها و این سبزه‌ها و انسان‌ها وجود ندارند، اگر بگوئیم چیزی وجود ندارد هر انسانی به ما می‌خندد، آن وقت چیزی نیست که مورد بحث باشد! خدا وجود دارد، مخلوق هم وجود دارد. از نظر مفهوم لغوی، وجود یکی است، وجود وجود است دیگر، ما خصوصیات وجود را که نمی‌خواهیم این‌جا بسنجیم، اگر منظور از وحدت وجود این است که از نظر مفهوم لغوی یکی است بحثی نیست، حرفی نداریم، اما اگر بگوئیم که از نظر ذات یکی است نمی‌توانیم چنین حرفی بزنیم، تباین دارد، تباین یعنی از هم جداست، یعنی آن وجودی که خدا دارد غیر از آن وجودی است که مخلوق دارد، وجود خدا ثابت، لمیزل و لایزال است، قدیم است، برای خدا این حرف‌ها نیست ‌که یک‌وقتی به‌وجود آمده و یک وقتی از بین برود یا مثلا جسم باشد، مرئی باشد، محل داشته باشد، ولی درباره‌ی مخلوق همه‌ی این‌ها هست، وجود مخلوق این‌طوری است که مثلا نبوده و بود شده، «كُنْتَ إِذْ لَمْ تَكُنْ سَمَاءٌ مَبْنِيَّةٌ وَ لاَ أَرْضٌ مَدْحِيَّةٌ وَ لاَ شَمْسٌ مُضِيئَةٌ وَ لاَ لَيْلٌ مُظْلِمٌ وَ لاَ نَهَارٌ مُضِيءٌ وَ لاَ بَحْرٌ لُجِّيٌّ وَ لاَ جَبَلٌ رَاسٍ وَ لاَ نَجْمٌ سَارٍ وَ لاَ قَمَرٌ مُنِيرٌ …» (مفاتیح الجنان/ دعای یستشیر)، در همین دعای یستشیر است که من خیال می‌کنم ارزش دعای یستشیر که این همه ثواب برای خواندنش تعیین کرده‌اند بیشتر برای این کلام است: «كُنْتَ قَبْلَ كُلِّشَىْ‏ءٍ، وَكَوَّنْتَ كُلَّشَىْ‏ءٍ، وَقَدَرْتَ عَلى‏ كُلِّشَىْ‏ءٍ» یعنی هیچ چیز نبود، بعد بود شد، چه کسی بودش کرد؟ خدا! خدا بوده و مخلوق نبوده، پس ایجاد کرده است، منظور از مخلوق فقط من و شما نیستیم، منظور هر چه که غیر خداست، «ماسوی اللّه»، این را خدا ایجادش کرده و الان در همین لحظه‌ای که الان ما این‌جا نشستیم یا لحظات قبل، تا هر وقت که بوده، اگر خدا بخواهد که ما نباشیم نیستیم، «إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ کُنْ فَيَکُونُ‌» (يس/82)، اگر بگوید باش، هست! همان‌طور که اگر بگوید باش، هست، اگر بگوید نباش هم نیست، و ما لحظه به لحظه‌ی وجودمان مثل این است که از بین برود و وجود جدیدی خدا خلق کند، همه‌ی موجودات همین‌طورند. یک وجود مخلوق داریم یک وجود خالق، وجود خالق که متکلّمین می‌گویند: «واجبالوجود»، تعبیر واجبالوجود دارند، واجبالوجود معنایش همین است که وجود او لازم است که باشد و بوده و همیشه هم هست و هیچ‌وقت هم نمی‌شود که نباشد، ولی ممکنالوجود، ممکن است باشد و ممکن است نباشد. پس روی این حساب، بین خالق و مخلوق تباین کلّی است، یعنی جدائی کلّی وجود دارد، او وابسته نیست، این وابسته است، او مکان ندارد، این مکان دارد، او را زمان در برنمی‌گیرد، این را زمان در برمی‌گیرد، – این‌ها بحث‌هائی است که لازم نیست توضیح بدهم- مخلوق دارای اجزاء است، او دارای اجزاء نیست، او قابل تجزیه نیست که بگوئیم: یک خدائی در آسمان است و یک خدائی در زمین! مثلا جدایش کنیم، یا بگوئیم یکی هستند ولی مثلا مثل سر و بدن باشند، ولی مخلوقِ خدا دارای اجزاء است، خدا دارای مکان نیست، این که می‌گوئیم دارای مکان نیست معنایش این نیست که خدا همه‌جا هست، مثل هوا که همه جا هست، یا مثل نور که همه جا هست، نه! اصلا ما هیچ‌چیز درباره‌ی ذات مقدّس پروردگار نمی‌دانیم و نباید هم بدانیم، چون نمی‌توانیم هم بدانیم، اجمالا ما می‌دانیم یک موجودی در عالم هست که علم مطلق دارد، چیزی از او پنهان نیست و قدرت مطلق هم دارد، این را می‌دانیم که یک موجودی در عالم هست که علم است و قدرت، و همیشه بوده و همیشه هم خواهد بود، و اگر در یکی از این‌ها خدشه وارد شود می‌بینیم کار خراب می‌شود، می‌بینید خیلی روشن است، دلیلش هم این است که همه‌ی موجودات را خلق کرده است؛ اگر بگوئیم که خدا این موجودات را خلق نکرده، این موجودات هستند یا نیستند؟ بله! هستند، خب حالا که هستند، همیشه بودند یا یک چیزی که همیشه بوده این‌ها را خلق کرده؟ طبیعتا هر کدام را که بگوئیم، قائل به یک موجودی که همیشه بوده هستیم، به جهت اینکه اگر عالم را – یعنی مخلوق را – معتقد باشیم که همیشه بوده، قائل به این می‌شویم که یک قدیمی – یک موجودی که همیشه بوده- هست، اگر قائل شدیم که این‌ها را یک موجودی که همیشه بوده خلق کرده، باز هم اعتقاد به این‌که یک‌چیزی که همیشه بوده پیدا می‌کنیم، چون نمی‌توانیم بگوئیم که مثلا فرض کنید مخلوق را خدا خلق کرده و خدا را باز یک خدای دیگر خلق کرده است، چون همینطور جلو می‌رویم، آخرش به یک‌جائی می‌رسیم که یک موجودی همیشه بوده است.

 

عالَم، متغیّر و حادث است

ببینید، سه حالت بیشتر ندارد: یا مخلوقی که الان ما داریم می‌بینیم همیشه بوده، یا این‌که باید بگوئیم که یک‌چیزی که همیشه بوده این را خلق کرده، پس اجمالا خواهی‌نخواهی ما معتقد به یک چیزی که همیشه بوده هستیم، آن‌وقت می‌رویم سراغ مخلوق، می‌بینیم این مخلوق در تحوّل است و چیزی که در تحول باشد این نمی‌تواند ثابت باشد، مثلا فرض کنید شما ده تا بشکه را این‌جا پهلوی هم گذاشتید و همه را به هم راه دادید، معتقدید که این بشکه‌ها همیشه پر از آب بوده است، خب ثابت است دیگر، اگر همیشه بوده همیشه هم باید بماند، اما اگر دیدید از آن بشکه آب درون این بشکه می‌آید، از این دارد درون آن می‌رود، یکی آب کم دارد یکی آب زیاد دارد، یکی آب نصف دارد یکی پر است، اگر این را دیدیم می‌فهمیم که این همیشه اینطوری نبوده است، یکی را تازه آب کردند، پُر کردند، یکی را هم مثلا آب نکردند، بالاخره این تحویل و تحولی که الان در عالم هست، مثلا حرارت خورشید به کره‌ی زمین می‌آید، زمین حرارت را به ماه می‌دهد، همین‌طور دارد جابه‌جایی انجام می‌شود، این جابه‌جائی علامت این‌ است که حادث است، «العالم متغیّر و کل متغیّر حادث»، اصلا کل متغیّر، حادث است، «فالعالم حادث» این در «کبری فی المنطق» هم هست، پس آن‌چه را که ما الان می‌بینیم این است که در تحوّل است، به قول معروف، اصل دوّم ترمودینامیک است، و همین تحول، علامت این است که حادث است، یک کسی کم و زیادش کرده، بعضی جاهایش را تازه به‌وجود آورده، بعضی جاهایش از قدیم بوده، جلوتر بوده است.

 

تباین و تفاوت یک موجود قدیم با موجودات حادث

الان مثلا کراتی که ما به عنوان ستاره می‌بینیم این‌ها یک عده‌شان حیات از روی آن‌ها برداشته شده، یک عده تازه حیات در روی آن‌ها به‌وجود آمده، یک عده‌شان شاید هیچ‌وقت حیات روی آن‌ها به‌وجود نیاید، این مثل همان بشکه‌هاست، می‌بینیم همه‌اش در حال جابه‌جا شدن است، خودِ جابه‌جائی علامت این است که حادث است – دقت کردید- معنای «العالم متغیّر» این است، یک مطلب دیگر هم ‌که می‌گویند ثابت شده است و باید هم همینطور باشد، این است که از عالم کم می‌شود، از کل هستی- ولو خیلی کم- کم می‌شود، معدوم می‌شود، هر چیزی هم که معدوم شد دلیل بر این است که حادث است، مثلا فرض کنید که یک سطل آب، می‌بینیم از آن کم می‌شود، از آن‌طرف هم یک روزی پُرش کردند، و الّا این اگر می‌خواست همیشه باشد می‌بایست همیشه هم آبش تمام شده باشد، این‌ها خوب نشان می‌دهد که دو چیز، دو موجود، در کنار هم هستند که یک موجود، همیشگی بوده، قدیم است، یک موجود هم حادث است، همین حدوث و همین قدمت، دلیل بر این است که این دو تا وجود با هم تباین دارند، تباین یعنی جدائی، جداست از هم، هر چه او دارد این ندارد و هر چه این دارد او ندارد؛ او غنی مطلق است، این فقیر مطلق است، این هیچ چیز از خودش ندارد، بشر اشرف مخلوقات است، ما می‌بینیم هیچ مالکیتی بر هیچ‌چیز ندارد، مثلا چند سال دیگر زنده می‌مانیم؟ چقدر می‌مانیم؟ چقدر می‌توانیم باشیم؟ مثلا مریض نشویم، نقصی پیدا نکنیم، هیچ مالکیتی نداریم! اگر خوب فکر کنیم می‌بینیم نیازمند مطلقیم، شما الان می‌توانید بگوئید که مثلا صد درصد در اختیارم است که از این‌جا تا کنار در بروم؟ می‌گوئیم: یک افرادی بودند که از این‌جا بلند شدند آن‌جا افتادند نتوانستد بروند، «لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم»،  این مطلب برای این است که معنای این‌که وجود مخلوق با وجود خالق تباین دارد و از نظر ذات وحدت ندارند را بفهمیم، چون از این حرف‌ها زیاد می‌گویند، ولی وحدتِ مفهومی دارند، چون بالاخره هر دوی این‌ها موجودند، وجود دارند، وحدت مفهومی دارند، چون وقتی که واو و جیم و واو و دال «وجود» را می‌گوئیم، هم بر این اطلاق می‌شود هم بر آن، این هم وجود دارد آن هم وجود دارد. یک عده هستند که می‌گویند: این دوتا وجود، با هم تباین ندارند، یکی هستند، ما نمی‌فهمیم، لااقل باید بگوئیم ما نمی‌فهمیم، یک عده هستند که می‌گویند: یکی از آن‌ها وجود ندارد یکی وجود دارد و ما خیالات می‌کنیم، «كل ما في الكون وهم أو خيال، أو عكوس في المرايا أو ضلال‌» (اسفار/ج1، ص46) که سوفسطایی‌ها می‌گویند: ما اصلا وجود نداریم، ما خیال می‌کنیم! مثل دریا که موجش وجود ندارد! این حرف‌ها برای کسانی است که خدا را از راه صراط مستقیم نشناختند. پس وجود خدا مستقل و ثابت و غنی، وجود مخلوق غیرمستقل و غیرثابت و فقیر و نیازمند، این را اعتقاد پیدا کنید؛ از نظر لفظ، این هم وجود است آن هم وجود است، این هم صندلی است آن هم صندلی است مثلا، خدا هم وجود دارد مخلوق هم وجود دارد، – منظور از مخلوق، همه‌ی کرات بالا و پائین و هر چه هست می‌باشد- از نظر ذات تباین دارند، یعنی خدای تعالی ما را خلق کرده، پس وابسته‌ی به او هستیم، ما نبودیم بود شدیم، ما بودیم و ممکن هم هست از بین برویم، «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ» (رحمن/26).

 

اعتقاد به خدا پشتوانه از آیات و روایات دارد

ببینید، همه هم پشتوانه‌ی آیات قرآن دارد و روایات هم زیاد داریم، در دعاها هم مکرر گفتند که «كُنْتَ قَبْلَ كُلِّشَىْ‏ءٍ، وَكَوَّنْتَ كُلَّشَىْ‏ءٍ»، «کنت قبل کل شیء» باید یک موجودی نباشد، او باشد، و این «کوَّنت» یعنی: «کل شیء» را تکوین کردی؛ این را باید اعتقاد پیدا کنید، اگر این اعتقاد را داشتید هم صحیح است که با خدا حرف بزنید، هم صحیح است که پیغمبر خدا را قبول داشته باشید، همه‌ی این‌ها درست می‌شود. این یک بحث درباره‌ی وجود خدا بود.

 

اختلاف مردم درباره‌ی صفات خدا و لزومِ داشتنِ میزان در شناخت صفات الهی

در این‌جا چیزی که بیشتر از همه در بین افراد اختلاف است و ما باید برنامه‌مان را با همین قدم‌هائی که برمی‌داریم درست کنیم این است که خدا چه صفاتی دارد؟ همان موجودِ قدیمِ خالقِ غنیّ، این چه صفاتی دارد؟ در صفات خدا ما الان نمی‌توانیم وارد بشویم، چرا؟ به جهت این‌که ما خدا را نمی‌شناسیم؛ چه وقت می‌توانیم وارد بشویم؟ وقتی که پیغمبر خدا را شناختیم، سخنانش را فهمیدیم، ما خدا را از طریق سخنان رسول خدا که خدای تعالی به او گفته می‌توانیم بشناسیم، این بحث دوّم است. مثلا چطور؟ یعنی الان ما خودمان کاملا احساس می‌کنیم در دنیا که هستیم، همین کره‌ی کوچک زمین، می‌بینیم که فرض کنید صدها، هزارها مذاهب، شاید با این‌که خدا را قبول دارند اما اختلافاتی درباره‌ی خدا با هم دارند، هر کدام یک چیزی می‌گویند، یک عده می‌گویند: خدا جسم است؛ یک عده می‌گویند: خدای تعالی به شکل انسان است؛ حتی در همین مسلمان‌ها این حرف‌ها را می‌زنند؛ یک عده می‌گویند: خدا نور است؛ حرف‌ها زیاد است، همه‌ی اختلافاتِ درباره‌ی خدا، درباره‌ی صفات خداست نه درباره‌ی‌ ذات خدا، البته درباره‌ی ذات خدا فقط همین وحدتِ وجود که مفهوم را با معنا قاطی کردند، فقط همین مشکل است، و الّا مشکل دیگری ما در بین مردم و مذاهب مختلف نداریم، همه‌ی مذاهب مختلف از دو بخش خارج نیستند: یک بخش‌شان می‌گویند: بین خدا و خلق تباین است و یک بخش‌شان هم می‌گویند که وجود خدا و خلق یکی است، یا اصلا مخلوق وجود ندارد، یا می‌گویند: اگر هم مخلوق وجود دارد مثل موجِ دریاست که باصطلاح یک تخیلاتی است، همان خودِ خداست که دارد حرکت می‌کند. ولی در صفات ذات مقدّس پروردگار خیلی اختلاف است، این‌قدر اختلاف است که نمی‌شود شمرد، چون این‌ها از روی یک میزانی نرفتند صفات خدا را بشناسند، میزانی نداشتند، مثلا فرض کنید یکی گفته: بت خدا است، یکی گفته شیطان خداست، حتی شیطان‌پرست هم داریم، ولی اگر ما آمدیم و صفات خدا را از یک منبع صحیحی اخذ کردیم… این‌که گفتم بعد از این‌که خدا را قبول کردیم، باید اوّل پیغمبر را بشناسیم، بعد قرآن را بشناسیم، بعد صفات خدا را بشناسیم، برای همین است که میزان داشته باشیم، اوّل باید دنبال میزان بگردیم، فرض کنید ما یک مقداری شکر این‌جا داریم، اما نمی‌دانیم چقدر، در این‌که این شکر، شکر است و این‌جا است حرفی نیست، در این‌که خدای تعالی هست حرفی نیست، امّا این شکر وزنش چقدر است، این شکر چند کیلو است، این را باید اوّل یک میزانی تهیه بکنیم، بیائیم با آن میزان، مقدار شِکَر را بسنجیم، این وزن از صفات شِکَر است، این را باید بسنجیم.

 

فرق معجزه با سِحر

خب می‌رویم دنبال میزان، اگر دنبال میزان رفتیم جریان اعجاز قرآن – که در مقدمه‌ی کتاب توضیح آیات است- را باید انسان باید تحقیق بکند، اگر تحقیق بکند و برایش ثابت بشود، یعنی بسنجد، قرآن خودش می‌گوید: من معجزه هستم، معجزه هم به معنای این است که هیچ موجودی از موجودات عالم نمی‌تواند این را به‌وجود بیاورد و حتما بر خلاف این موجودات عالم حرکت می‌کند؛ مثلا فرض کنید شما یک پوست نارنگی را این‌جا می‌اندازید، کار طبیعت این است که این پوست نارنگی کم‌کم خشک می‌شود، کم‌کم از بین می‌رود، اگر آمد و فرض کنیم بر خلاف طبیعت این باقی ماند، یا مرده زنده شد، معجزاتی که در گذشته بوده خیلی هم بوده و انبیاء داشته‌اند، فرض کنید می‌شود با چشمِ مردم یک کاری کرد که مردم فکر کنند این سیم، مار است، چشم‌بندی‌ها همینطوری است، اما اگر آمدیم و این سیم، هر چه در اطاق بود خورد، بعد هم همین سیم شد، این دیگر معجزه است، یعنی این اصلا غیر طبیعی است، غیر عادی است، که جریان حضرت موسی همین بوده، حضرت موسی عصایش را که انداخت عصا بود دیگر، آن‌جا مار زیادی ریخته بود، هر چه آن‌جا ریسمان ریخته بودند و مردم هم خیال می‌کردند مار است همه را خورد، بعد هم عصا به همان وزن قبلی شد، این‌ها چه شد؟ از بین رفت، نه این‌که از بین رفت، معجزه همین است که این کار، کار خداست، کار طبیعت نیست، مرده‌ای که چند روز است مُرده و پوسیده، زنده‌ بشود‌ و این‌که عین قبل بشود این معجزه است، اما اگر کسی تازه مرده باشد و ممکن است دکترها معالجه‌اش کنند و زنده شود این معجزه نیست، می‌خواهم بگویم یک چیزی است که غیر طبیعی است، این جمله را گفتم برای این‌که معجزه به معنای این است که همه‌ی چیزهائی که در عالم است این‌ها اگر کوشش بکنند، پشت به پشت هم بدهند، بخواهند این را به‌وجود بیاورند نمی‌توانند.

 

معنای معجزه بودن قرآن و اثبات خدا و رسول خدا وقرآن

ببینید، در عالم یک مشت جمادات داریم؛ جامد، سنگ، چوب، خاک، یک مشت نباتات داریم؛ گیاهان، درختان، یک‌دسته حیوانات داریم، یک دسته هم انسان و جن؛ حالا جن از موضوع بحث ما خارج است، انسان؛ اگر انسان‌ها و جن‌ها نتوانستند یک کاری را بکنند یقینا حیوانات نمی‌توانند، دست بالا را می‌گیریم، اگر حیوانات نتوانستند نباتات به طریق اولی نمی‌توانند، اگر نباتات نتوانستند یقینا جمادات حتما نمی‌توانند، قرآن ادعایش این است، – حالا ما فرض می‌کنیم هنوز مسلمان نیستیم- قرآن ادعایش این است که جن و انس، – دیگر جمادات و نباتات و حیوانات را نمی‌گوید، چون آن‌ها ممکن است در معجزات دیگر دخالت داشته باشند، اما در موضوع قرآن چون جنبه‌ی علمی دارد مطرح نیستند- جن و انس اگر بخواهند مثل قرآن را بیاورند نمی‌توانند، پس دیگر نباتات و جمادات معلوم است، این معنای معجزه است، یعنی هیچ‌یک از موجودات عالم خلقت نمی‌توانند چنین کاری بکنند، پس چه کسی کرده است؟ آن کسی که مافوق این‌هاست، آن کسی که همه‌ی مخلوق را او خلق کرده است، آن‌وقت نتیجه چه می‌شود؟ نتیجه این می‌شود که با اثبات اعجاز قرآن، خدا ثابت می‌شود، وقتی قرآن، خدا را ثابت کرد، – خدا که ثابت بوده- قرآن که معجزه‌بودنش ثابت شد، پیغمبر هم رسالتش ثابت می‌شود، چون خدا هیچ‌وقت معجزه را به دست یک موجود پلیدی صادر نمی‌کند، رسالت پیغمبر که ثابت شد، – این‌ها خیلی مهم است، ما در کتاب‌ها نوشتیم، و الّا من در کتاب‌ها ندیدم- اگر معجزه بودن قرآن ثابت شد رسالت پیغمبر هم ثابت می‌شود، رسالت پیغمبر که ثابت شد، باز قرآن معجزه است، همه‌ی حرف‌هایش هم حق است، خب می‌نشینیم سر این سفره‌ای که هیچ شکی، هیچ دغدغه‌ای نداریم، در چه چیز آن؟ در این‌که همه‌ی مطالب را دارد، مثل این‌که یک سفره‌ای پهن باشد و انسان یقین داشته باشد هیچ غذائی ضرر برای او ندارد، همه‌اش خوب و سالم است، وقتی که اینطوری شد باید برگردیم خدا را از چیزی که حق است و ثابت است بشناسیم، اگر کسی سر یک سفره‌ای نشسته باشد که غذاهای خوب و پاک دارد ولی می‌رود از آشغال‌دانی جمع می‌کند و می‌خورد، مثل کسانی است که مسلمان هستند و می‌روند از فلسفه‌ی یونان و این طرف و آن طرف می‌خواهند چیز جمع بکنند بخورند. مطالبی که من می‌گویم دو دو تا چهارتاست. پس با این بحثی که در اعجاز قرآن در کتاب دو مقاله یا در مقدمه‌ی کتاب توضیح آیات قرآن گفتیم، یک میزانی به دست‌مان می‌آید که ما با چه میزانی صفات خدا را بدست بیاوریم؟ خیلی راحت، هر چه قرآن گفته آن را قبول می‌کنیم، هر چه را هم قرآن نگفته قبول نمی‌کنیم، هر چه که بر خلاف قرآن باشد که اصلا «فاضربوه علی الجدار» (الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج1، ص69) به دیوار می‌زنیم، هر چه هم که طبق آیات قرآن گفته شده که در واقع همان آیات قرآن است، مثلا «قل هو اللّه احد» (توحید/1)؛ بگو که او در ذات یکتاست، خب ما هم همین را معتقدیم، یعنی اجزائی ندارد، تعدادی ندارد، شریکی ندارد، خیلی راحت، بحث های مختلفی هست، به ما یقین شده که هرچه در این سفره هست برای ما مفید است. بحث اعجاز قرآن را مدام تکرار بکنید خیلی مفید است، کلید همه‌ی معارف است، معارف قرآن، معارف صحیحِ واقعیِ عقلی، اگر معجزه بودن قرآن را بتوانیم به خودمان بقبولانیم و برای‌مان قطعی بشود دیگر صفات خدا را از داخل همان قرآن به‌دست می‌آوریم.

 

حجیّت کلام پیغمبر اکرم صلی اللّه علیه و آله

یک مطلب هم به اندازه‌ای که وقت است من بگویم که قرآن یک کلمه‌ای دارد، می‌گوید که آن‌چه پیغمبر اکرم می‌فرماید – غیر از قرآن البته، و الّا معنا ندارد که خود قرآن منظور باشد- آن‌چه پیغمبر اکرم می‌فرماید وحی است؛ «وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ، إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ» (نجم/3-4‏)، هر چه پیغمبر می‌فرماید وحی است. چرا می‌گوئیم قرآن نمی‌شود باشد؟ به‌جهت این‌که دارد می‌گوید: «مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى‌، إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحَى»‌، این می‌خواهد حجیّت کلام پیغمبر را برساند، حجیّت کلام پیغمبر متکی به حجیّت قرآن است. اگر مثلا هنوز قرآن برای ما حجّت نشده – که خدا دارد حجّتش می‌کند- و بخواهد خود قرآن را بگوید دور لازم می‌آید، چطور دور لازم می‌آید؟ حجیّت قرآن وابسته به این کلام است و حجیّت این کلام به قرآن است، این دور است و باطل است. ببینید، یک نفری که نمی‌دانیم راست می‌گوید یا دروغ می‌گوید، این شخص می‌گوید هر چه که فلانی می‌گوید راست است، ما نمی‌دانیم خودت راست می‌گوئی یا دروغ! بعد تو می‌خواهی آن شخص را راستگو معرفی کنی؟ این غلط است، باید اوّل ما او را راستگو بشناسیم بعد او بیاید… این‌که می‌گویند مجلس خبرگان بیاید و ولی فقیه را انتخاب کند و عوام مردم نمی‌توانند به‌خاطر همین جهت است، اگر یک‌عده آدم‌هائی که از فقه اطلاعی ندارند و گفتند که فلانی مجتهد مطلق است، می‌گوئیم خب تو از کجا می‌دانی؟ کلام خدا اوّل حجیّتش با معجزه ثابت می‌شود و بعد وقتی که با معجزه ثابت شد که این کلام خداست و حجّت است، این می‌تواند بیاید بگوید که کلام پیغمبر وحی است و حجّت است، و الّا نمی‌تواند بگوید. پس روی این حساب، دیگر کلمات پیغمبر ‌اکرم هر کدام ثابت ‌شود که از ایشان رسیده است – مثلا ما خودمان با گوش خودمان از دو لب پیغمبر بشنویم یا اینطوری باشد یا آن‌قدر متواتر باشد که یقین بکنیم پیغمبر گفته است- این کلمات هم حجّت است، مثل قرآن است، وحی است، دیگر با وحی فرقی نمی‌کند.

 

فرق قرآن با وحی روائی

منتهی فرق قرآن با وحی روائی، – وحی‌هائی که به پیغمبر اکرم شده- همین است که قرآن، حروفش را هم خدا تنظیم کرده است، یعنی می‌فرماید که ما قرآن را نازل کردیم «بِلِسَانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ‌» (شعراء/195) که آن عربی‌اش را – مثلا «قل»، قاف و لام را- خدا به هم وصل کرده و به پیغمبر وحی کرده است، ولی دیگر کلمات پیغمبر، معنایش را خدا به پیغمبر فرموده، پیغمبر اکرم به زبان خودش فرموده، مثل فارسی‌هائی که ما صحبت می‌کنیم، مثلا در قرآن نوشته «قل هو اللّه احد»، «قل» را می‌گوئیم «بگو»، «بگو» را خدا نگفته، خدا «قل» گفته، ولی الان هم که می‌گوئیم: «قل هو الله احد» یعنی «بگو خدا یکی است» این هم کلام خداست، مال خداست، منتهی معنایش را از طریق «قل هو الله احد» به ما الهام کرده، القاء کرده، وحی کرده و ما با زبان خودمان، حالا فارسی زبانیم با فارسی، عربی زبانیم با عربی، حتی ممکن است عربی را با لفظ دیگری بگوئیم، و آن‌چه را که با لفظ دیگر گفته می‌شود این‌ها روایات گفته می‌شود، یعنی اگر از طرف پیغمبر اکرم اگر باشد وحی است و هرچه را که پیغمبر اکرم، – بلاتشبیه طوطی‌صفت- بگوید که خدا گفته، این‌ها قرآن است. پس کلمات پیغمبر اکرم که از دو لبش ما بشنویم، یا آن‌قدر متواتر باشد که ما یقین کنیم پیغمبر اکرم این را فرموده، این را در کنار قرآن می‌گذاریم، الباقی می‌ماند کلمات ائمه‌ی اطهار و کلماتی که خودمان از پیغمبر نشنیدیم یا تواتر ندارد، این‌ها هم بحث‌هائی دارد که باید ان‌شاءاللّه جلسات بعد گفته بشود.

و صلّی الله علی سیّدنا محمّد و آله اجمعین

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید