شبهای مکه

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

« اهداء »

«پيشگفتار»

«آغاز سفر»

«سرگذشت عجيب يک کور»

«در سوريه»

«سخاوت شيعيان»

«شهر حلب»

«قضيّه ى عالم سنّى»

«زيارت حضرت زينب عليهاالسلام در خواب»

«مقام و مشهد رأس الحسين عليه السلام »

«غار اصحاب کهف»

«حجر بن عدى»

«لبنان و بيروت»

«حجاز يا عربستان سعودى»

«بحث با شرطه»

«پسرک نخاولى»

«مساجد سبعه»

«باغ سلمان»

«قصّه ى اجنه»

«برگشت به سرگذشت سفر»

«مدفن دندانهاى پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله »

«احرام از مدينه»

«مسجد شجره»

«شهر مکه»

«شبهاى مکه»

«على عليه السلام افضل است»

«على عليه السلام خليفه ى بلافصل است»

«حضرت مهدى روحى فداه»

«فضائل اهل بيت عليهم السلام»

«سيصد آيه در شأن على عليه السلام »

«معاويه چگونه است؟»

«خواب خوب»

«اماکن مقدّسه ى مکه»

«قبرستان ابوطالب عليه السلام »

«غار حرا»

«مسجد جن»

 

 

 

 

« اهداء »

به روان پاک پدر بزرگوارم مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى که در راه عشق و انتظار «امام زمان» (عليه السّلام) عمر پر برکتش را گذراند و به من، محبّت آن حضرت را تعليم داد.

 

«پيشگفتار»

اين کتاب که به منظور بهتر ارائه دادن مطالب علمى و اخلاقى، به صورت سفرنامه تنظيم شده، تنها براى نقل حکايت و سرگذشتى از يک سفر نوشته نشده، بلکه مى خواسته ام آن چنانکه طبيب معالج دواى تلخ و شور را براى مريض در کپسول خوشرنگ و بوئى مى ريزد و به خورد او مى دهد، من هم مطالب علمى و اخلاقى اين کتاب را به خوانندگان محترم به نحو احسن تقديم دارم، شايد از اين راه بتوانم به مسائل اخلاقى و علمى و اعتقادى اسلامى خدمت ارزنده اى کرده باشم.

ضمنا اشتباه نشود، آنچه در اين کتاب از معارف و احکام و تاريخ و جغرافيا مى خوانيد مطالبش تحقيق شده و بدون کم و زياد بوده و صددرصد حقيقت دارد.

 

«آغاز سفر»

در روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۲[۱] به قصد عمره ى مفرده با ماشين پيکان ساخت ايران، از مرز بازرگان، با همراهان، وارد ترکيه شديم.

حدود ۱۵۲ کيلومتر که از مرز گذشتيم وارد شهرى به نام «آقرى» گرديديم.

ضمنا فراموش کردم که عرض کنم در بين راه يعنى به فاصله ى ۵۶ کيلومتر که از مرز گذشته بوديم از شهرى به نام «دغوبا يزيد» عبور کرديم که ما بدون توقّف در آن از آنجا گذشتيم! شايد هم ناخودآگاه چون از اين نام و اين شهر خوشمان نيامده بود به آن توجّه نکرده بوديم.

زيرا ما مردم ايران چقدر از «يزيد» و «بايزيد» خوشمان مى آيد که اين «دغو بايزيد» بود!

خلاصه وقتى وارد شهر «آقرى» شديم غروب آفتابى بود.

من وضو گرفتم و براى نماز به مسجد آن شهر رفتم، امام جماعت يا نمازش را خوانده و رفته بود و يا آن مسجد امام جماعت نداشت.

به هر حال چند نفرى متفرّق در گوشه و کنار مسجد نماز مى خواندند من هم در گوشه اى ايستادم و نماز مغرب و عشاء را خواندم.

در اين بين شخصى که تا حدودى مسلّط به زبان فارسى بود نزد من آمد

و با لحن بى ادبانه و تندى گفت: اهل کجا هستى؟!

گفتم: ايرانيم.

گفت: چه مذهب دارى؟

گفتم: شيعه هستم.

گفت: شيعه، يعنى پيرو «على بن ابيطالب» عليه السلام ، على کجا اين طور نماز مى خواند؟! على کجا به اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله لعن مى کرد؟!

خدايا من که کسى را در اينجا لعن نکرده بودم مثل اينکه اين آقا از جاى ديگرى عصبانى شده و اوقاتش تلخ است.

و همان طور ادامه مى داد که:

على کجا دروغ مى گفت؟! و اين همه خيانت مى نمود؟!

با خودم مى گفتم خدايا من که نزد اين آقا دروغ نگفته ام، خيانتى در اينجا نکرده ام.

و خلاصه بدون آنکه به من اجازه بدهد که حتّى يک کلمه جواب او را بدهم يکسره به من فحّاشى کرد و از مسجد خارج شد!

من که اين اوّلين برخوردم با مردم ترکيه بود با خود مى گفتم: اين مملکت عجب مردم خشن و بى ادبى دارد!

چرا اين مرد اين همه به من توهين مى کرد؟! مگر من چه کرده بودم.

«البتّه بعدها نظرم درباره ى آنها عوض شد» و اين جريان هر طور بود گذشت ولى بعد از آن کمى حواسم را جمع کردم که اوّلاً در مسجد آنها ديگر بدون تقيّه و برخلاف نظر آنها نماز نخوانم و ثانيا بهتر اين است که اگر بار ديگر از من سؤال کردند چه مذهب دارى؟ آن چنانکه حضرت ابراهيم وقتى در ميان قوم ستاره پرست و خورشيد و ماه پرست واقع شد و خود را از آنها معرّفى کرد، من هم يک نحوه اى بايد نگذارم آنها بفهمند که شيعه هستم تا بتوانم مقصد خود را عملى کنم و يا لااقل با آنها حرف بزنم.

آخر من بيشتر از هر چيز منظورم از مسافرت اين بود که از مذاهب مختلفى که در ترکيه و سائر ممالکى که سر راهم هستند تحقيق کنم و بخصوص از مذهب «على اللّهى ها» که در ترکيه بيش از همه جا پيروان پروپا قرصى دارد جستجو نمايم.

و لذا در شهرهائى که بعد از «آقرى» وارد شدم، اين تجربه به دردم خورد و توانستم اکثر مطالب علمى اين کتاب را در آنجاها مذاکره نمايم.

به هر حال شب را در «آقرى» در هتل مناسبى مانديم و صبح زود پس از پيمودن ۱۴۰ کيلومتر راه پرپيچ و خم به شهرى که اسمش «خراسان» بود رسيديم![۲]

راستى در اينجا فراموش کردم چند جريان کوتاه و جزئى ولى قابل توجّه را که در اين شهر برايمان اتّفاق افتاده بود بنويسم.

اوّل اينکه روز ۲۳ بهمن که هواى شهر «آقرى» فوق العاده سرد بود و کم کم برف هم مى آمد قبل از آفتاب به طرف «خراسان» که تقريبا ۱۴۰ کيلومتر راه است حرکت کرديم، چند کيلومترى که از شهر دور شديم دو طرف جادّه برف عجيبى روى زمين نشسته که بسيار مشکل بود انسان بتواند به آسانى از آن بگذرد و ما هنوز غافل بوديم که در اين مسير گردنه هاى عجيبى هم خواهد بود.

ولى در همان اوائل جادّه که مى رفتيم ماشين «پليس راه» جلو ما افتاد و چراغهاى احتياطش را روشن کرد و نگذاشت که ما از او سبقت بگيريم تا از گردنه ها عبور کرديم!

سپس ما را متوقّف کرد و گفت: چون گاهى شبها در اين گردنه ها کولاک برف شديد مى شود و جادّه را پر مى کند و شما هم که غريب بوديد، ممکن بود در ميان برف بمانيد. لذا ما خود را موظّف دانستيم که شما را تا اينجا همراهى کنيم.

ضمنا از اينکه مقدارى معطّلتان کرديم عذر مى خواهيم!

البتّه ما از اين اخلاق و از اين محبّت فوق العاده ممنون شديم و از آنها تشکر کرديم و رفتيم.

دوّم: اينکه در ترکيه بوسيله ى دستورى که در گذشته «آتاترک» داده است مردم متّحدالشّکل اند يعنى لباس همه يکنواخت و کت و شلوار است و روحانيون آنها هم در غير از مسجد، حقّ پوشيدن لباس روحانيّت را ندارند!

لذا وقتى مردم ترکيه چشمشان به من مى افتاد که لباس روحانيّت بر تن داشتم و هنوز مثل بعد از انقلاب شکوهمند اسلامى ايران روحانيون شيعه پشت تلويزيون ظاهر نشده بودند و مثل امروز مردم دنيا آنها را نمى شناختند، در شهرهاى ترکيه اجتماع عجيبى دور من مى شد و همه مرا تماشا مى کردند، گاهى بعضى به خود جرأت مى دادند که بپرسند: شما که هستيد و از کجا مى آئيد؟

من هم به آنها جواب مى دادم که از ايران مى آيم و روحانى هستم.

آنها به من زياد اظهار محبّت مى کردند و با کلمه ى «گوله، گوله» که به معنى «شاد باش، شاد باش» است مرا بدرقه مى نمودند!

به هر حال، پس از پيمودن ۱۴۰ کيلومتر از «آقرى» در هواى پر برف و فوق العاده سرد به شهرى که اسمش «خراسان» بود رسيديم.

(البتّه چون در زبان ترکى «خ» وجود ندارد آنها اين شهر را «حراسان» مى گويند!).

من از ماشين پياده شدم و به فکر خريدن مقدارى ميوه و تنقّلات براى همراهانمان بودم که باز جمعيّت دور من جمع شدند و يک جوان مسلمان با کمال ادب جلو آمد و سلام کرد و به من دست داد و به زبان فارسى احوال مرا پرسيد، من هم جواب دادم و از او سؤال کردم: چرا اين شهر را «خراسان» مى گوئيد؟!

گفت: در زمانهاى گذشته يک نفر خراسانى (از خراسان ايران) که شيعه و دانشمند و با کمال بوده و هم مورد علاقه ى مردم اين حدود قرار گرفته در اينجا زندگى مى کرده مردم در اثر محبّتى که به او پيدا مى کنند نام شهرشان را به خاطر او «خراسان» مى گذارند.

گفتم: ممکن است در اين خصوص اطّلاعات بيشترى در اختيارم بگذارى، آخر من هم خراسانى هستم!

گفت: در اينجاها معروف است که شيعيان مردمان شجاع و سخىّ و با کمالى هستند.

البتّه چون پيروان «على بن ابيطالب» عليه السلام اند، بايد هم همين طور باشند چون على همين طور بوده، شجاع بوده، سخاوت داشته و از نظر کمالات معنوى هم که فرد اوّل جهان بشريّت بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است.

براى اين جهت مردم اين حدود که در شرق ترکيه قرار گرفته اند به شيعيان علاقه دارند و شيعيان هم اکثرا در همين شرق ترکيه هستند. و با اين که من خودم سنّى حنفى هستم، از شيعيان به خاطر صفاتى که گفتم خيلى خوشم مى آيد و مردم اين شهر هم نام اين شهرستان را به اسم يک نفر خراسانى که شيعه هم بوده گذاشته اند.

در اينجا يک دفعه صدائى شبيه به خالى شدن «تفنگ ژ ـ ۳» خيلى نزديک به ما بلند شد! آخر ما اين حرفها را با هم در کنار خيابان مى زديم.

من از جا پريدم ديدم عدّه اى که در آن نزديکى ايستاده و به من و لباسم نگاه مى کردند مى خنديدند.

من از آن جوان پرسيدم چه بود؟!

گفت: بچّه ها بودند مى خواستند شما را بترسانند. تفنگ نبود. اين يک نوع ترقّه اى است که شايد در ايران نباشد، اينجا هست و خيلى صدا مى کند.

من گفتم: مى دانيد که اين عمل از نظر اخلاق اسلامى صحيح نيست؟

گفت: متأسّفانه فرهنگ اسلامى در ميان مردم اينجا هنوز درست پياده نشده ولى جاى شوخيش اين است که شما هم خيلى ترسيديد مى خواست شجاعت بيشترى از خودتان نشان بدهيد مگر شما شيعه نيستيد!

من که هنوز قلبم مى زد از حرف اين جوان خوشم نيامد آخر شنيدن صداى ترقّه و ترسيدن، آن هم بدون سابقه، در مملکت غربت، چه ارتباطى به شجاعت دارد؟!

خلاصه از اين کار خوشم نيامد و از آن جوان خداحافظى کردم و سوار ماشين شدم و به طرف «ارض روم» که تقريبا ۳۹ کيلومتر با «خراسان» فاصله داشت حرکت کرديم.

ولى در بين راه درباره ى اين ترقّه که هم رشته ى سخن ما را با آن جوان پاره کرد و هم مرا خيلى ترسانده بود و بعد هم يادم آمد که من مى خواستم ميوه و يا تنقّلاتى براى راهمان بخرم و فراموش کرده ام فکر مى کردم.

ناگهان متوجّه شدم که اين صداى ترقّه يک مطلب علمى مشکلى را که چندى قبل با يک نفر بحث مى کرديم و نمى توانستم جوابش را بگويم حلّ کرد!

حالا نمى دانم شما خواننده ى محترم حالش را داريد که اين حکايت را هم برايتان نقل کنم، يا نه؟

علَى اللّه، نقل مى کنم امّا اگر در بين خسته شديد يکى دو ورق از کتاب را بزنيد باز به سرگذشت مسافرت ترکيه مى رسيد.

امّا اصل قضيّه اين است …

يک روز قرآن مى خواندم، يک نفر پهلوى من نشسته بود (در پرانتز نمى دانم بعضيها را ديده ايد که وقتى پاى سخنرانى و يا در محلّى که ديگرى صحبت مى کند نشسته اند هر چه طرف مى گويد آنها هم سرى تکان مى دهند و تأييد مى کنند و يا بعضى کلمات را جلوتر از گوينده مى گويند؟ لابد ديده ايد چون اين افراد در بين مردم زيادند) اين آقا هم که پهلوى من نشسته بود از همين افراد بود.

روى قرآن من نگاه نمى کرد و مى خواست بگويد من اين آيات را حفظم و معنيش را هم مى فهمم کلمات قرآن را قبل از من مى خواند و جدّا مزاحمت مى کرد.

من خسته شدم، حال قرآن خواندن از من گرفته شد. ضمنا به اين آيه از قرآن رسيده بودم که خداى تعالى در سوره ى توبه آيه ى ۴۰ مى فرمايد:

«ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هما فِى الْغارِ، اِذْ يَقول لِصاحِبِه لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا».

قرآن را نزديک او بردم و به او گفتم معنى اين آيه چيست؟

گفت: اين آيه در وقتى که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله با ابى بکر در غار بودند نازل شده و معنيش هم اين است:

يکى از آن دو تن وقتى در غار بودند به آنکه همراهش بود گفت: محزون مباش خدا با ما است.

سپس اضافه کرد و گفت:

اين آيه در شأن «ابى بکر» نازل شده و اهل سنّت حتّى به اين آيه استدلال مى کنند که او بايد خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد.

ديدم نه، اين آقا بد نيست، حقّ دارد که اظهار فضل مى کند. مثل اينکه چيزى مى فهمد! به او گفتم: سؤالى دارم؟

گفت: بفرمائيد.

گفتم: اگر «ابى بکر» خليفه ى بلافصل پيغمبر باشد بايد او از اولياء خدا هم باشد و اولياء خدا که نبايد بترسند زيرا خدا در قرآن مى فرمايد:

«اَلا اِنَّ اَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا همْ يَحْزَنونَ»[۳].

(بر اولياء خدا خوف و حزنى مستولى نمى شود؟)

ولى «ابى بکر» آن قدر مى ترسيد که «پيغمبر اکرم» به او مى فرمايد:

«لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا».

(محزون مباش، خدا با ما است).

اگر «ابى بکر» از اولياء خدا است چرا در آنجا محزون شد تا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مجبور شود او را دلدارى بدهد و بگويد: محزون مباش، خدا با ما است؟!

گفت: اگر کسى بگويد که آيا حضرت «موسى» عليه السلام از اولياء خدا بوده يا نه؟ چه جواب خواهيد داد؟

گفتم: قطعا مى گويم که او از اولياء خدا بوده زيرا او پيغمبر اولوالعزم است.

گفت: اگر کسى بگويد پس چرا او وقتى در کوه طور ديد عصايش اژدها شده، ترسيد که خداى تعالى به او فرمود:

«خذْها وَ لا تَخَفْ سَنعيدها سيرَتَهَا الاْولى».[۴]

(نترس آن را بگير که زود است او را به صورت اوّلش برگردانيم؟)

چرا او که از اولياء خدا بود ترسيد؟ به همان دليل ابى بکر هم محزون شد و ترسيد.

اينجا چه جواب خواهى داد؟

گفتم: نمى دانم شما بفرمائيد.

گفت: شما اهل علم هستيد فکر کنيد، جوابش را پيدا خواهيد کرد.

حالا يا او هم مثل من جوابش را بلد نبود. و يا واقعا مى خواست فکر مرا بکار بيندازد تا من خودم جوابش را پيدا کنم (حمل بر صحّتش همين دوّمى است).

ولى چون مسأله برايم زياد اهميّت نداشت زيرا مورد ابتلائم نبود فراموشش کرده بودم.

تا آنکه بين راه «خراسان» و «ارض روم» وقتى درباره ى صداى ترقّه و ترسيدنم در بين مردم فکر مى کردم يک دفعه متوجّه اين معنى شدم که ترسيدن حضرت «موسى» عليه السلام به خاطر نداشتن شجاعت نبوده. و با اينکه او از اولياء خدا باشد اين ترسيدن منافات نداشته. زيرا وقتى حضرت «موسى» عليه السلام به کوه طور رسيد خطاب آمد که: اى موسى کفشهايت را بکن، زيرا تو در بيابان مقدّسى پا نهاده اى، حضرت «موسى» هم کفشهايش را کند و نزديک آن درخت رسيد. خدا با او صحبت کرد و ضمنا به او فرمود: چه در دست دارى؟

حضرت «موسى» عرض کرد: اين عصاى من است به آن تکيه مى دهم و براى گوسفندانم برگ درختان را مى ريزم و با آن کارهاى ديگرى هم مى کنم.

خداى تعالى فرمود: آن را بينداز (حضرت «موسى» در اينجا گمان کرد آن چنانکه خداى تعالى به او گفته کفشهايت را بکن حالا هم مى گويد عصايت را بينداز او هم عصايش را انداخت) غافل از اينکه چه خواهد شد.

ناگهان ديد عصا اژدهائى شد که حمله مى کند! اين جريان غيرمترقّبه و ناگهانى آنچنان او را ترساند که پا به فرار گذاشت! تا آنکه خداى تعالى به او فرمود: نترس و آن را بگير که زود بصورت اوّلش بر مى گردد.

بنابراين ترس حضرت «موسى» از اژدها و امثال آن نبوده که نقصى به شجاعتش وارد شود.

اگر شما هم در گوش مرد شجاعى ناگهان دادى بزنيد و يا صدائى جلو پايش بلند شود و يا ناگهان عصاى دستش اژدها گردد چون ناگهانى است، بى سابقه است، مى ترسد و منافاتى با شجاعت او ندارد.

زيرا همين آقائى که با گفتن «پق» در گوشش ترسيده است ممکن است در جبهه هاى جنگ مثل باران توپ و گلوله اطرافش بريزد و صداهاى مهيب بکند و نترسد!

بگذريم، ضمنا من با اين مطلب نمى خواهم خودم را تبرئه کنم و بگويم من شجاعم و اينجا به خاطر ناگهانى بودن صداى ترقّه همان طور که حضرت «موسى» ترسيد من هم ترسيدم.

بلکه مى خواهم فقط سرگذشتهائى را براى خوانندگان محترم نقل کنم تا شايد در لابلاى آنها مطالبى که مورد استفاده واقع شود گيرشان بيايد.

ولى ضمنا از اين حقيقت هم نمى توانم صرفنظر کنم که من در آن وقت کارى انجام داده بودم که هر کس مى شنيد مى گفت عجب فلانى شجاع و نترس است!

شما هم باشيد اگر جريان را بشنويد يا باور نمى کنيد و يا به نترسى من اقرار خواهيد کرد.

حالا مردّدم که آيا جريان را نقل کنم يا نه؟

علَى اللّه، يک مقدارش را که ممکن است مفيد و شايد آموزنده باشد نقل مى کنم.

شما فکر کنيد، من با ماشين پيکان ساخت ايران که وسائلش در خارج از کشور پيدا نمى شود، در ماه بهمن، از مشهد به طرف ترکيه، به قصد مکه حرکت کرده ام.

سال عجيبى بود تمام راه بدون استثناء برف بود و گاهى هم در داخل ايران راهها بسته مى شد و ما در ميان راه مى مانديم حتّى فراموش نمى کنم در «ابهر» (بين زنجان و قزوين) شب که خوابيديم صبح ديديم برفى آمده که از دو طرف، راهها بسته شده و حتّى کاميونها هم نتوانستند يک شبانه روز از «ابهر» حرکت کنند!

ضمنا تا حالا نمى خواستم بگويم همراهانم چه کسانى بودند ولى چون پيش آمد مى گويم: يکى از آنها پدرم بود که حدود هشتاد سال از عمرش گذشته بود و چند روز قبل از حرکت در اثر کسالت کليه، پاهايش ورم کرده بود و پزشک معالجش به من سفارش مى کرد که او را در منزل نگه نداريد زيرا اين کسالت احتياج به مراقبت بيشترى دارد بايد در بيمارستان بسترى شود.

حالا شما مى گوئيد چرا پس او را به اين مسافرت برديد؟

باز اين هم جريانى دارد.

من طبق دستور اسلام و به خاطر آنکه پدرم خيلى به من علاقه داشت چون در آن وقت پسر ديگرى هم جز من نداشت و او مرد خيلى خوبى بود مقيّد بودم که تا مى توانم فرامينش را عمل کنم و لذا قبل از آن که کسالتشان کاملاً ظاهر شود و من مى خواستم براى خودم گذرنامه بگيرم ايشان فرمودند من هم دوست دارم يک مرتبه با تو به عمره ى مفرده مشرّف شوم و هدفى هم جز تشرّف به محضر حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه از اين سفر ندارم. (ايشان فکر مى کرد که اگر به مکه به نيابت حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا فداه برود در مسجدالحرام به خدمت آن حضرت ممکن است مشرّف شود) من هم اطاعت کردم و گذرنامه اى هم براى او گرفتم ولى پس از آنکه آماده ى حرکت شديم کسالت ايشان ظاهر شد و احتياج به مراجعه پزشک گرديد وقتى پزشک نظريه اش را اعلام نمود پدرم به من فرمود: به اين مسائل نبايد توجّه کنى، روزى که قرار بوده حرکت کنيم بايد برويم، من هر چه کردم که برنامه را به يک صورتى تغيير دهم يعنى يا فعلاً تأخير بيندازم يا با ماشين سوارى شخصى نرويم و با هواپيما حرکت کنيم، نشد. بلکه ايشان با کمال قاطعيّت دستور مى فرمود که بايد طبق قرار قبلى با ماشين سوارى حرکت کنيم و شما به هيچ وجه نگران من نباشيد!

خلاصه آخرين کلامش اين بود که: هر وقت ديديد من از دنيا رفتم درِ ماشين را باز کنيد و مرا در بيابان بيندازيد و برويد و فکر معطّل شدنتان را براى من نکنيد و اگر بخواهى تخلّف کنى از تو راضى نخواهم بود!

من هم اطاعت کردم و با خود فکر مى کردم که نهايت هر کجا کسالتشان شدّت کرد همان جا در بيمارستانى او را بسترى مى کنيم تا بهتر شود و بعد حرکت خواهيم کرد.

امّا با کمال تعجّب ديديم او با اعتقاد به اينکه از مشهد که حرکت کرده و قصد خانه ى خدا را نموده و خود را ميهمان پروردگار مى داند و مکرّر به من مى گفت: خدا در قرآن مى فرمايد: (شفادهنده خدا است).

چگونه ممکن است من ميهمان او باشم و مرا شفا ندهد؟!

و لذا روزبروز حالش بهتر مى شد و به قول يکى از اطبّاء متخصّص مثل اين بود که در بيمارستان با مراقبت شديد پزشکان متخصّص استراحت کرده است.

همراهان ديگر ما يک زن و سه بچّه کوچک بود.

پسر بزرگم هم چند روز قبل از حرکت مبتلا به يرقان شديدى شده بود که باز هم مى خواست تحت مراقبت کامل پزشک باشد.

و از همه مهم تر، معروف بود که در ترکيه دزد فراوان است و جادّه ها امنيّت ندارد. و حتّى مکرّر دزدها مسافرين اتوبوسهاى ايرانى را لخت کرده اند.

من ابتداء اين مطلب را شايعه اى بيش نمى دانستم ولى وقتى به سازمان جلب سيّاحان و گمرک تهران براى اجازه خروج ماشين از کشور مراجعه کردم به من گفتند: وقتى به مرز ترکيه رسيديد آن قدر صبر کنيد تا اتومبيل ديگرى هم بيايد و شما تنها، در جادّه هاى ترکيه حرکت نکنيد چون امنيّت ندارد.

ولى متأسّفانه در گمرک ترکيه هر چه صبر کرديم اتومبيلى نيامد و برخلاف همه ى توصيه ها همه جا تنها بوديم.

پس مى بينيد که خيلى هم ترسو نبودم.

من آن روزها معتقد بودم که هر کارى از دو وجه خارج نيست، يا محال است و يا آسان که بايد انجام شود.

از نظر من در اين بين کارى که مشکل باشد براى شخصى که با اراده و جدّى است وجود ندارد، مثلاً هزارها کيلومتر راه در برف و سرما تکرار همان يک کيلومتر راه اوّل است چطور شد که اين آسان ولى آن مشکل باشد؟! نه آن هم با اين حساب آسان است و همين طور سائر مشکلات با اين توجّه حلّ مى شود.

از اين موضوع بگذريم هر چه بود من از صداى آن ترقّه خيلى ترسيده بودم. و تا شهر «ارض روم» همين مسائل در افکارم رژه مى رفتند و خود را براى اين گونه از پيشامدهاى ناگهانى آماده مى کردم.

ساعت ۱۲ ظهر بود که وارد شهر باشکوه «ارض روم» شديم.

«ارض روم» شهر با صفاى خوبى بود، مردمش هم خوب بودند. مخصوصا جمعى از اهالى آذربايجان ايران که به پاکى و مهربانى در ايران هم معروفند، در آنجا سکونت داشتند. من اين موضوع را از يک برخورد در يکى از خيابانهاى «ارض روم» فهميدم.

با ماشين در يکى از خيابانهاى اين شهر مى رفتيم و ضمنا دنبال يک مغازه آپاراتى هم مى گشتيم.

(آخر در بين راه «خراسان» و «ارض روم» ماشينمان هم پنچر شده بود).

من دقيق به دو طرف خيابان نگاه مى کردم تا مغازه ى آپاراتى را پيدا کنم.

اتّفاقا طرف راست خيابان را سرتاسر کنده بودند حالا براى چه نمى دانم! شايد هم براى کابل برق، يا تلفن و يا لوله ى آب بود به هر حال يک وقت متوجّه شدم مردى که در حدود پنجاه سال داشت در پياده رو ايستاده و به من نگاه مى کند مثل اينکه متوجّه شده من دنبال چيزى مى گردم و او مى خواهد به من کمک کند و منتظر است که از او استمداد نمايم.

من هم ماشين را به کنار خيابان بردم و گفتم: آقا آپاراتى کجا است؟

اين بيچاره با شتابزدگى که مى خواست ببيند من چه مى گويم به طرف من دويد ولى متوجّه نشد و ميان آن کنده کاريهائى که در کنار خيابان بود افتاد دست و پايش جراحت سطحى برداشت ولى اهميّت نداد من از ماشين پياده شدم ديدم مى تواند فارسى صحبت کند فهميدم ايرانى است.

گفتم: ناراحت شديد؟

گفت: نه آقا، فداى سرتان من شما روحانيّين را خيلى دوست دارم، کارى داشتيد بفرمائيد؟

گفتم: بله، مغازه ى آپاراتى را مى خواستم؟

گفت: يک قدرى با اينجا فاصله دارد اگر اجازه بفرمائيد خدمتتان بيايم و آن را به شما نشان بدهم.

گفتم: لطف مى فرمائيد (جلو ماشين نشست) در بين راه از او سؤال کردم شما اهل کجائيد؟ گفت: اهل تبريزم ولى حدود ده سال است که در «ارض روم» مشغول کارم.

گفتم: چه کار مى کنيد؟

چيزى نگفت يا نشنيد و يا نمى خواست شغلش را به من بگويد. من هم اصرار نکردم چون از نظر اخلاقى هم زياد صحيح نيست که انسان از اين جور چيزها تحقيق کند.

به هر حال به مغازه ى آپاراتى رسيديم و پنچرى ماشين را گرفتيم يکى دو ساعت در شهر «ارض روم» بوديم و نهار را در يکى از مهمانخانه هاى آن شهر به راهنمائى همان مرد تبريزى خورديم و تقريبا ساعت دوى بعد از ظهر بود که از آنجا به طرف «ارزنجان» حرکت کرديم.

راستى فراموش کردم، نکته اى را که در اين شهر يعنى «ارض روم» متوجّه شدم بنويسم و آن نکته اين بود.

در يکى از خيابانهاى «ارض روم» چشمم به تابلوى کتابخانه اى افتاد با خود گفتم بد نيست که از اين کتابخانه ديدن کنم وقتى وارد کتابخانه شدم در راهرو آن کتابخانه دو نفر نشسته بودند و چرت مى زدند از رنگ و قيافه ى آنها کاملاً معلوم بود که معتاد به هروئين هستند و چون گاهى هم سرشان را بلند مى کردند و به داخل کتابخانه نگاه مى کردند، متوجّه شدم که آنها منتظر کسى هستند.

در اين بين پيرمردى از کتابخانه بيرون آمد و چند بسته گرد هروئين در مقابل چشم من به آنها داد آنها هم همان جا استعمال کردند و به نشاط آمدند!

من که از ديدن اين منظره بهتم زده بود و فکر نمى کردم که استفاده از موادّ مخدّره تا اين حد در ترکيه آزاد باشد از آن پيرمرد سؤال کردم که: اينجا کتابخانه است يا هروئين فروشى؟

گفت: اى آقا خدا لعنت کند آنهائى را که در ترکيه خط را تغيير دادند مگر اين جوانها مى توانند از کتابهاى اين کتابخانه استفاده کنند، اين کتابها با حروف فارسى و عربى نوشته شده ولى در ترکيه خطّ رسمى لاتين است، آنها فقط با خطّ لاتين آشنائى دارند.

راست هم مى گفت اکثر کتابهاى آن کتابخانه که قديمى هم بود يا عربى بود و يا فارسى و چون مردم ترکيه با حروف لاتين آشنائى پيدا کرده بودند نمى توانستند از آنها استفاده کنند.

شايد متوجّه نشويد چه مى گويم.

الآن براى شما توضيح مختصرى مى دهم تا خوب مطلب برايتان روشن شود.

مدير کتابخانه که مرد با اطّلاع و باسوادى بود به من مى گفت: من مى توانم با حروف عربى هم بنويسم و هم بخوانم ولى کتيبه ى کتابخانه که با گچبرى به خطّ بسيار عالى يک روايت درباره ى کتاب و کتابخانه نوشته شده بود با آنکه هميشه آن کتيبه جلو چشمش بود خيلى با زحمت مى توانست چند کلمه اى از آن را بخواند!

اسم اين آقا يعنى مدير کتابخانه حسن بود وقتى مى خواست نام خودش را با حروف عربى بنويسد از «نون» شروع مى کرد و به «ح» ختمش مى نمود!

در اين کتابخانه صدها ديوان شعر ترکى و فارسى و عربى بود که جوانان ترکيّه حتّى يک کلمه اش را هم نمى توانستند بخوانند!

آنها از خواندن قرآن و احاديث و کلمات پيشوايان اسلام محروم بودند.

مگر آنکه مترجمى آنها را به ترکى ترجمه کرده باشد و با حروف لاتين هم نوشته باشد که البتّه مى دانيد، در اين صورت هم باز حقيقت مطلب به دست خواننده نمى رسد.

و لذا مى بينيد نتيجه ى تغيير خطّ اين شده که کتابخانه به مرکز پخش هروئين تبديل شود. مردم از فرهنگ اسلامى دور شوند، معارف و حقايق اسلام در اختيار آنها نباشد.

و خلاصه مى بينيد وقتى يک مزدور بيگانه بر مملکتى مسلّط مى شود و استعمارگر جنايتکارى هم به او فرمان مى دهد با يک دستور که به صورت ظاهر قانون مترقيّانه اى هم هست تاروپود فرهنگ مذهبى و مکتبى مردمى را به باد مى دهد و آنها را به بدبختى مى کشاند. و تازه اسم خودش را هم «آتاترک» يعنى (پدر ترک) مى گذارد.

ايکاش مردم ترکيّه هم مثل مردم ايران که با سرسخت تر از «آتاترک» يعنى «رضاشاه» مبارزه کردند و زير بار دستورات جنايتکارانه او نرفتند. «آتاترک» را پدر خود نمى دانستند و بلکه با او مبارزه مى کردند و زمينه ى انقلاب اسلامى را فراهم مى آوردند و قوانين اسلام را در ميان اجتماع خود پياده مى کردند.

بگذريم، خسته تان نکنم، ضمنا متوجّه باشيد.

قلم من اگر چه خوبتر مى تواند مسائل سياسى را تحليل کند ولى موقّتا نمى خواهم مستقيم وارد اين مسائل گردم.

امّا فکر نکنيد که مى خواهم بگويم دين از سياست جدا است اين خود يک طرح استعمارى است، من در کتاب «عوامل پيشرفت» کاملاً اين موضوع را شرح داده ام.

و در اين کتاب هم مسائل سياسى را زير پوشش نقل داستانهائى يادآور مى شوم.

امّا چون موضوع اين کتاب سياست نيست و اگر به مسائل پر پيچ و خم سياسى بپردازيم ممکن است رشته ى کلام از دستمان بدر رود و خوانندگان محترم خسته شوند و از آن مسائل مثل سائر مسائل علمى زود مى گذريم.

بله، قرارمان همين …

ولى شما هم نبايد مطالب اين کتاب را سطحى فکر کنيد و خيال کنيد که من رمّان نوشته ام و مى خواهم شما را سرگرم کنم، لطفا باز دو مرتبه صفحه ى پنجم اين کتاب را بخوانيد متوجّه مى شويد که چرا مسائل علمى و سياسى و معنوى را زير پوشش داستانهائى از مسافرتهاى خودم نوشته ام.

الآن مى دانم که کم کم خوانندگان محترم مى گويند: برخلاف آنچه تصميم دارى که مسائل متفرّقه را زياد طولانى نکنى اينجا خيلى حرف زدى.

ولى چه کنم، اوائل کتاب است بايد بعضى از مسائل را هر طور که هست تذکر دهم.

در عين حال چشم، کوتاهش مى کنم.

برويم سر داستان سفر …

ساعت دو بعد از ظهر بود که «ارض روم» را به قصد «ارزنجان» ترک گفتيم حدود دويست کيلومتر راه را به مدّت پنج ساعت پيموديم.

حالا نگوئيد چرا اين همه در اين راه معطّل شديد زيرا شما اگر جاى ما بوديد بيشتر معطّل مى شديد!

اوّلاً راه پر برف و سرد بود.

جادّه کاملاً يخبندان و لغزنده بود ما نمى توانستيم بيشتر از ۵۰ کيلومتر سرعت داشته باشيم ولى از همه بدتر در بين راه متوجّه شدم که از زير ماشين صداى تاق، تاق عجيبى مى آيد.

فورا از ماشين پياده شدم زير ماشين را نگاه کردم چيزى متوجّه نشدم و دوباره سوار ماشين شده و حرکت کردم امّا لحظه به لحظه صدا زيادتر مى شد تا آنکه در ده کيلومترى «ارزنجان» ماشين کاملاً متوقّف شد و ديگر حرکت نکرد.

کنار جادّه، موقع غروب آفتاب ايستاده بوديم، شايد پنج دقيقه بيشتر فاصله نشد که يک ماشين مينى بوس پر از مسافر رسيد و برخلاف آنچه تبليغ مى کردند که مردم ترکيه خشن و بداخلاقند با کمال مهربانى همه به ما کمک کردند و ماشين ما را بکسل نمودند و به شهر «ارزنجان» رساندند در آنجا هم استاد عثمان نامى پيدا شد و تعهّد کرد که ماشين ما را درست کند که البتّه سه روز طول کشيد.

در اينجا جرياناتى درباره ى تعمير ماشين پيش آمد که نمى خواهم با نقل آنها بخصوص که براى شما بى فائده هم هست وقت شما را بگيرم ولى در اين دو سه روز قضاياى عمده اى پيش آمد که نقلش مفيد است آنها را شرح مى دهم.

اوّل آنکه گفتم: هنگام غروبى بود که وارد شهر «ارزنجان» شديم همراهان را در هتل مناسبى جاى دادم و خودم از هتل بيرون آمدم تا قدرى با محيط آنجا آشنا شوم.

در اوّلين برخورد، شخصى جلو آمد و سلام گرمى کرد و با زبان عربى پرسيد: شما که هستى و از کجا مى آئى؟

من هم به عربى جواب دادم که: من يک نفر روحانى هستم و از ايران مى آيم.

سؤال کرد: چه مذهب دارى؟

من از تجربه ى تلخى که در «آقرى» داشتم، اينجا نگفتم شيعه هستم بلکه چون به صريح قرآن دين مقدّس اسلام دين حنيف است گفتم: حنفى هستم.

اين مرد خيلى خوشحال شد و گفت: اتّفاقا من هم روحانى هستم و مذهب حنفى دارم.

سپس از من سؤال کرد اسم شما چيست؟

گفتم: حسن.

گفت: اسم من هم حسن است.

(من در اينجا با قرائنى متوجّه شدم که او امام جماعت مسجد هم هست).

او از من سؤال کرد: شغل شما در ايران چيست؟

گفتم: امام جماعتم (اينجا ديگر مى خواست پر در بياورد و از خوشحالى پرواز کند).

گفت: آقا من هم امام جماعتم.

گفتم: الحمدللّه که دو برادر مسلمان هر دو حنفى، هر دو روحانى، هر دو امام جماعت و هر دو اسممان حسن خيلى برخورد مناسبى بود!

ضمنا اينجا بود که با اين برخورد گرم و شيرين، تلخى فحشهائى که در مسجد «آقرى» از آن مرد بداخلاق شنيده بودم از ذائقه ام بيرون رفت. ولى همه اش را مرهون يک جمله مى دانم و آن تقيّه بجائى بود که در اينجا به کار بردم و گفتم: من حنفى هستم.

ضمنا فکر نکنيد که من دروغ گفتم زيرا خداى تعالى در قرآن مجيد مکرّر دين اسلام را دين حنيف دانسته و من منظورم از حنفى اين بود که بگويم مسلمانم ولى او خيال کرد که من مثل او پيرو «ابوحنيفه» هستم.

به هر حال دست مرا گرفت و گفت: برادر وقت نماز مغرب است بيا با هم به مسجد برويم.

من قبول کردم اتّفاقا مسجد همان نزديکيها بود.

وارد مسجد شديم حسن آقا، رفيق جديد ما از من جدا شد و به داخل اتاق کوچکى که کنار مسجد بود رفت وقتى از آنجا بيرون آمد يک دست لباس روحانيّت، عباء، عمّامه و قبا پوشيده بود و خلاصه او تبديل شده بود به جناب آقاى «شيخ حسن خوجه» که مستقيم به طرف محراب براى امامت جماعت مى رفت!

چند دقيقه قبل از نماز به زبان ترکى براى مردم شرح برخورد خودش را با من و توافق اسمى و مذهبى و شغلى ما را با هم داد و با اين که هنوز از حالاتم اطّلاعى نداشت زياد از علم و سوادم تعريف کرد!

بعد از نماز مغرب باز به همان اتاقچه و يا رختکن رفت و لباس روحانيّت را بيرون نمود و دوباره لباس کت و شلوار و کرواتش را پوشيد و به من گفت: من مى خواهم براى ديدن شما در اين يکى دو ساعتى که تا نماز عشاء وقت داريم به هتل بيايم.

(لابد مى دانيد که اهل سنّت بين نماز مغرب و عشاء نزديک دو ساعت فاصله مى اندازند).

من گفتم: مانعى ندارد.

با هم به هتل رفتيم با مقدارى پسته ى ايران که او خيلى دوست مى داشت از او پذيرائى کردم.

ضمنا از من سؤال مى کرد شما با مردم ايران که من شنيده ام اکثرا «علوى» هستند چگونه زندگى مى کنيد؟!

من به او گفتم: ايران «علوى» خيلى کم دارد، ولى مردم ايران اکثرا «شيعه» هستند.

گفت: علوى با شيعه مگر فرق مى کند؟

گفتم: علويها که در ترکيه زيادند معتقد به خدائى على بن ابيطالب اند ولى شيعه مى گويد: آن حضرت خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است و کلّيه ى اعمال و کردارشان با علويها فرق مى کند.

گفت: بسيار خوب شما با شيعيان چگونه زندگى مى کنيد؟

گفتم: اتّفاقا من با آنها هميشه درگيرى علمى دارم، روزى نمى شود که يکى يا دو جلسه بخصوص با جوانهاى آنها به بحث و گفتگو ننشينم.

آنها دائما اشکالاتى به ما مى کنند و من مجبورم هر طورى که هست جوابى تهيّه کنم و به آنها بدهم.

حسن آقا مشغول پسته خوردن بود همانطور که دهنش مى جنبيد خنده اى کرد و در ضمن مچ و مچ کردن گفت: اى آقا اينها چقدر ممکن است اطّلاع داشته باشند که به اسلام بتوانند اشکال کنند و شما نتوانيد جواب بگوئيد.

مردمى که آن قدر نمى فهمند که نبايد در نماز به غير خدا توجّه کنند و براى خود بتى به نام «مهر» از خاک درست کرده اند و به آن سجده مى کنند چقدر ارزش دارند که شما خونتان را براى جواب اشکالات آنها کثيف کنيد و ناراحت باشيد.

من که مى خواستم چند روزى در اين شهر بمانم و از مذهب على اللّهيها تحقيق کنم و طبعا به خاطر آنکه ترکى بلد نبودم لازم بود يک مترجم داشته باشم و حسن آقا عربى بلد بود و ترکيها را براى من به عربى ترجمه مى کرد مجبور بودم فعلاً خيلى سربسرش نگذارم ولى از طرفى يادم آمد که ممکن است او به ما نزديکتر گردد و پدرم را در حال نماز خواندن با داشتن مهر ببيند و مچ ما باز شود (آخر اشکال کار اين بود که پدرم مثل من فکر نمى کرد که بايد تقيّه کند) لذا تصميم گرفتم فعلاً مسأله ى مهر را برايش توضيح دهم و حل کنم.

حالا شما هم اگر حالش را داريد اين قسمت از کتاب را هم بخوانيد بد نيست سادگى حسن آقا را هم متوجّه مى شويد و ضمنا يک مطلب نيمه علمى را هم ياد مى گيريد.

به او گفتم: يک روز من همين اشکال شما را به يکى از علماء شيعه تذکر دادم.

او گفت: اوّلاً ما مهر را به عنوان بت در مقابل نمى گذاريم اين رساله هاى عمليّه ى ما است شما که مى توانيد آنها را بخوانيد ببينيد مهر موضوعيّت در نماز ندارد بلکه به خاطر آنکه ما پيرو حضرت «امام جعفر صادق» عليه السلام هستيم و او فرموده در سجده پيشانى را بايد در جاى پاک و بر خاک و يا سنگ و حدّاکثر چيزى که از زمين بيرون مى آيد ولى خوردنى و يا پوشيدنى نباشد بگذاريد و حقّ نداريد پيشانى را بر چيزى که اسم زمين بر آن صدق نمى کند در حال نماز به عنوان سجده بگذاريد.

من اتّفاقا به رساله هاى آنها هم نگاه کرده ام آنها درباره ى مهر همين را مى گويند که اين عالم شيعه براى من گفت.

حسن آقا گفت: جدّى مى گوئيد؟

گفتم: من که با شما شوخى ندارم.

گفت: شما به آن عالم شيعه نگفتيد که به چه دليل بر چيزى که زمين به آن گفته نمى شود نبايد سجده کرد.

گفتم: من اين اشکال را به او نکردم ولى خود او وقتى مطلبش را توضيح مى داد استدلال به روايتى که همه ى علماء اسلام از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله نقل کرده اند، نمود و گفت: که آن حضرت فرموده:

«الحمدللّه الّذى جعل لى الأرض مسجدا و طهورا».[۵]

يعنى: شکر و ستايش خدائى را که براى من زمين را محلّ سجده و پاک کننده قرار داد.

حسن آقا گفت: درست است اين حديث را وقتى من در دانشگاه الأزهر مصر درس مى خواندم از استادم شنيدم و آن را همان جا حفظ کردم.

ولى چيزهاى ديگر غير از خاک و سنگ مگر از آسمان آمده؟! همه از زمين است.

گفتم: من اينجا خودم جواب شما را مى دهم، جدّا شما معتقديد پشم گوسفند که از آن قالى بافته شده زمين است؟

گفت: من نمى گويم که آن زمين است ولى از آسمان هم نيامده بلکه آن هم از زمين است.

گفتم: آيا عبارت حديث فوق مى گويد خدا زمين و هر چه از زمين است براى من محلّ سجده قرار داده است يا مى گويد تنها زمين را خدا براى من محلّ سجده قرار داده است؟

گفت: حقّ با شما است هر چه عرفا صدق زمين مى کند محلّ سجده است نه هر چه از زمين است زيرا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى فرمايد: زمين محلّ سجده است.

گفتم: علاوه چون نماز ستون دين است و بسيار اهميّت دارد بايد در صحيح خواندن آن کمال احتياط را کرد.

و مى دانيم که چهار امام اهل سنّت همه شان اجازه داده اند که بر هر چيزى که پيشانيت قرار گرفت مى توانى سجده کنى ولى در اين بين «امام صادق» عليه السلام که اگر نگوئيم از ائمّه ى اربعه داناتر است لااقل بايد او را مساوى با آنها بدانيم و قبول داشته باشيم مى فرمايد: فقط به خاک و سنگ و نهايت چيزى که از زمين بيرون مى آيد مى توانيد سجده کنيد.

بنابراين اگر ما به مهر سجده کرديم علاوه بر آنکه مطمئنّيم به زمين پاک که در هر کجا به آسانى در اختيارمان قرار نمى گيرد سجده نموده ايم.

به فتواى هر چهار امام خودمان و به فتواى «امام صادق» نمازمان صحيح است.

ولى اگر روى قالى که از پشم گوسفند بافته شده سجده نموديم تنها به فتواى اين چهار امام نمازمان صحيح است ولى از نظر «امام صادق» عليه السلام نمازمان باطل است، پس اقلاًّ احتياط در اين است که اگر زمين پاک گيرمان نيامد مهرى از خاک پاک تهيّه کنيم و با خود داشته باشيم و سر بر آن بگذاريم.

حسن آقا خيلى از استدلال من خوشش آمد گفت: خوب حرفى زديد من هم از اين به بعد يک تکه سنگ يا يک مهر پيدا مى کنم و در مسجد با آن نماز مى خوانم.

من که مى دانستم اگر اين کار را بکند مردم از مسجد بيرونش مى کنند گفتم: نه فعلاً موقعيّت شما ايجاب نمى کند که اين کار را بکنيد.

در سفر بعد که من باز به ترکيه رفته بودم صاحب هتل نقل مى کرد که حسن آقا يک قطعه سنگ به مسجد مى برد و به روى آن سجده مى کند يکى از پيرمردهاى مقدّس مسجد سروصدا مى کند حسن آقا مجبور مى شود که ديگر بر سنگ سجده نکند!

حسن آقا آن شب زياد اصرار کرد که باز هم از آنچه شيعيان از مسائل علمى با شما بحث کرده اند و اعتقادات ويژه اى که دارند براى من نقل کنيد.

من به او گفتم: مى ترسم در مذهبت متزلزل شوى.

گفت: من عقل دارم و مى توانم مطالب علمى را تحليل کنم و حقيقت را بدست بياورم.

به او گفتم: نه، من صلاح نمى دانم چون بسيارى از مطالب علمى هست که آنها به من گفته اند و من جوابش را نمى دانم و مى خواهم وقتى به مکه مکرّمه مشرّف شدم از علماء مکه سؤال کنم.

گفت: حالا فرض کن من يکى از علماء مکه، چرا آنها را از من سؤال نمى کنى؟

گفتم: آخر شما يکى از آنها نيستيد.

او زياد اصرار کرد و جدّا حسن آقا مرد دانشجو و متعلّمى بود، من هم آن شب يعنى در همان مدّت کوتاه که بيشتر از يک ساعت و نيم طول نکشيد چند مسأله ى علمى که شيعيان براى اثبات خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام مى آوردند براى او گفتم.

که متأسّفانه يا خوشبختانه حتّى يکى از آن مطالب را نتوانست جواب بدهد.

توى فکر رفته بود.

به من مى گفت: آنها استدلالات خوبى مى کنند من و تو در مقابل اين مطالب چرا نبايد جوابى داشته باشيم؟! که مى داند؟! شايد هم حقّ با آنها باشد؟!

به او گفتم: همان طورى که پيش بينى مى کردم مثل اينکه در مذهبت متزلزل شده اى! من ديگر با تو درباره ى اين مطالب حرف نمى زنم.

حسن آقا خيلى کلافه شده بود، ضمنا صداى اذان نماز عشاء هم از بلندگوى مسجد به گوش مى رسيد ولى او مثل آنکه متوجّه نشده باشد مرتّب پسته ها را مى خورد و فکر مى کرد و نمى خواست به آسانى از مطالبى که برايش نقل کرده ام بگذرد.

من به او گفتم: به مسجد براى نماز عشاء نمى رويد؟

گفت: چرا ولى شما بايد پيشنماز باشيد.

گفتم: چون من مسافرم و شما مسافر نيستيد کراهت دارد به من اقتداء کنيد.

به هر حال با هم به مسجد رفتيم باز او قبل از نماز مدّتى از من تعريف کرد و گفت: اين آقا از من بيشتر معارف و حقايق اسلام را اطّلاع دارد ولى من هر چه مى کنم حاضر نمى شود که امام جماعت باشد.

من به چهره هاى مردم نگاه کردم ديدم آنها هم حاضر نيستند که من پيشنماز باشم، حتّى يکى از مأمومين گفت: نه آقا شما خودتان نماز بخوانيد برنامه را بهم نزنيد خوب هم شد که آنها مايل نبودند و يا زياد اصرار نکردند که من امام جماعت بشوم، زيرا من خوب مسلّط به خواندن نماز با کيفيّتى که سنّى ها مى خوانند نبودم و اگر مرا مجبور مى کردند که امامت بکنم ممکن بود مشتم باز شود و برنامه ام ناقص بماند و طبعا نمى توانستم بقيّه ى مطالب را به «حسن آقا» که در مسجد «حسن خوجه» شده بود بگويم.

ضمنا ناگفته نماند اهل ترکيه به روحانيّين خود «خوجه» مى گويند. (لذا حسن آقا حالا که توى مسجد است حسن خوجه است ولى باز وقتى از مسجد بيرون رفت و لباس روحانيّين را از تن درآورد همان حسن آقا خواهد بود).

حسن خوجه وقتى نماز عشاء را خواند طبق معمول علماء اهل سنّت فورا برگشت و پشت به قبله و رو به جمعيّت نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام و تعقيب نماز شد ولى چشمش به اطراف مسجد دور مى زد مثل اينکه مى خواست از ميان جمعيّت کسى را پيدا کند يک دفعه چشمهايش در گوشه ى مسجد لنگر انداخت و دقيق به فردى نگاه مى کرد، او هم سرش را پائين انداخته بود و به آقاى حسن خوجه توجّهى نمى کرد.

بالأخره سرش را بالا کرد آقاى حسن خوجه با انگشت به او اشاره کرد که خدمتش برسد.

او از جا برخاست و صفوف مردمى که هنوز در حال تعقيب نماز بودند شکافت و آمد و دوزانو مقابل آقاى «حسن خوجه» نشست و ضمنا به من که نزديک نشسته بودم اشاره کرد و گفت: اين آقا قهرمان در بندبازى و وزنه بردارى کشور است.

اگر مايل باشيد حاضر است کارهايش را براى شما به معرض نمايش بگذارد.

و ضمنا بسيار هم مقدّس و طالب علم است دوست دارد از معنويّات و آنچه مربوط به کمالات روحى است اطّلاع داشته باشد.

آن جوان که متأسّفانه اسمش را فراموش کردم سرش را بالا کرد و گفت: من حاضرم هنرم را براى اين آقا در معرض نمايش بگذارم ولى به شرط آنکه ايشان هم از آنچه مى دانند به من تعليم دهند.

من گفتم: حالا شما آنچه بلديد به ما نشان بدهيد و بعد اگر در موضوعات مختلف دينى سؤالى داشتيد به شما جواب مى گويم.

قرار شد فردا صبح زود آن جوان با آقاى «حسن خوجه» به هتل ما بيايند تا با هم ملاقات ديگرى داشته باشيم.

من بعد از نماز عشا به هتل رفتم، شب را استراحت کردم ساعت هشت صبح آنها طبق وعده و قرارشان آمدند ولى آن جوان گفت: من يکى دو برنامه ام را که در روزنامه ها نوشته بودند براى شما آورده ام و چون آن عمليات وسائلى لازم دارد نتوانستم به اين سرعت خود آن هنرنمائيها را براى شما انجام دهم ولى اين عکسها را که در روزنامه ملاحظه مى فرمائيد از من است و اين کارها را به کمک پروردگار من انجام داده ام.

و ضمنا با خودم فکر مى کردم حالا که نتوانسته ام اصل کارها را براى شما روى صحنه بياورم توقّع اينکه شما هم مستقيم براى من مطالبى را بگوئيد نداشته باشم ولى اجازه بدهيد که در بحثهائى که شما با حسن آقا مى کنيد من هم شرکت داشته باشم.

من گفتم: مگر بنا بود نان به قرض هم بدهيم حالا من عکسها را مى بينم ولى شما هر چه بخواهيد و سؤال کنيد برايتان پاسخ مى گويم.

او تشکر کرد و آن دو عکس را به من داد و من از قدرت و هنر او تعجّب کردم و بالأخره اگر شما اين جوان را روى بند و يا زير «هالتر» مى ديديد با خود فکر مى کرديد که او يک جوان مغرور و صددرصد غافل است.

او کارى به مذهب و معنويّات ندارد.

ولى بعکس! مرده ى معنويّات بود، عاشق حقايق و دلباخته ى معارف اسلامى بود، از هنرهايش زياد لذّت نمى برد و آن را مايه ى برترى و فضيلت خود نمى دانست.

من نمى خواهم همه ى آنچه را که بين من و او صحبت شد چون خسته کننده است براى شما نقل کنم.

چنانکه ديديد بحثهائى را که با حسن آقا درباره ى اثبات خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام کرده بوديم متذکر نشدم.

(البتّه نه آنکه در اين کتاب به کلّى آنها را نياورم، فقط اينجا جايش نبود، انشاءاللّه در همين کتاب وقتى به مکه رسيديم و از داناترين علماء مکه اين مسائل را سؤال کرديم و جوابهاى آنها را هم دانستيم، به نحوى که خسته نشويد آن مطالب را تدريجا مى نويسم).

ولى از انصاف نمى توانم بگذرم اين جوان به قدرى روحش به سوى معنويّات پرواز مى کرد که مرا وادار کرد خيلى با او صحبت کنم.

ضمنا فراموش کردم که بگويم حسن آقا وقتى او را به هتل آورد گفت: من جائى کار دارم مى روم و انشاءاللّه ظهر براى نماز در مسجد همديگر را خواهيم ديد و رفت و آن جوان را نزد من گذاشت.

ابتداء آن جوان گفت: من نمى خواستم قهرمان بندبازى و يا وزنه بردارى باشم زيرا اگر اين هنرها از فضائل و مزيّتهاى انسانى مى بود نمى خواست ضعيف ترين حيوانات در اين هنر دهها برابر از ما پيشگامتر و قهرمان تر باشند. مورچه ى ضعيف با دندانهايش ده برابر وزن خود را بدون دخالت دست بر مى دارد که انسان نمى تواند حتّى فکرش را بکند!

پس او در وزنه بردارى قهرمانتر است.

اکثر حشرات خيلى بهتر از ما بندبازى مى کنند و حتّى ميمونها اين هنر مرا ياد گرفته و بهتر از من انجام مى دهند.

خلاصه مى خواهم عرض کنم من مايلم در فضائل و کمالات انسانى قهرمان و پيشگام باشم.

مثل يوسف بتوانم نفس امّاره ام را سرکوب کنم صفات انسانى را در خود بوجود آورم و خلاصه انسان واقعى باشم.

من ديدم اين جوان بسيار آماده براى درک حقايق است.

گفتم: حسن آقا تا به حال چه کمکى در اين راه به شما کرده است؟

گفت: هيچ، تازه ديشب هم که ما از شما جدا شديم و با او به منزل مى رفتيم شرح مطالبى که شما براى او گفته بوديد نقل مى کرد که هم خود او در مذهبش به ترديد افتاده بود و هم مى خواست مرا به ترديد بياندازد.

من گفتم: حسن آقا عجيب مرد ساده اى است چرا آنها را براى شما نقل کرد من بعضى از مسائلى را که برايم مشکل شده بود و مى خواستم به مکه بروم و از علماء مکه سؤال کنم با اصرار خودش برايش نقل کردم او نبايد به اين زودى با آنکه مرد عالمى است در مذهبش به ترديد بيافتد و بخصوص که براى شما هم نقل کند و بگويد من هم به ترديد افتاده ام.

آن جوان گفت: نه خيلى مهمّ نيست من با او خصوصى هستم او اسرارش را براى من مى گويد البتّه ساده هم هست اين را انکار نمى کنم.

ولى ضمنا شما هم سنّى حنفى نيستيد من به خاطر هنرم به ممالک مختلف زيادى مسافرت کرده ام، به عراق و ايران که مرکز شيعه است مکرّر رفته ام. اين لباسى که شما به تن داريد مخصوص علماء شيعه است سنّى ها در اين دو مملکت و همه ى مملکتهاى ديگر حقّ ندارند اين لباس را بپوشند ولى به شما تبريک مى گويم که از خوب راهى براى حسن آقا وارد شديد من هم شيعه هستم ولى حسن آقا نمى داند اگر مى خواهيد من شما را لو ندهم شما هم شيعه بودن من را به او نگوئيد. و از اين پس با من در امور معنوى و روحى و تزکيه ى نفس بيشتر صحبت کنيد و هر وقت دو نفرى يا شما تنها با او برخورد کرديد درباره ى شيعه و عقائدشان حرف بزنيد.

گفتم: بسيار خوب پس به هيچ قيمتى نمى توانم نزد شما سنّى باشم.

گفت: نه، چه لزومى دارد، ما مى خواهيم در امور معنوى با هم حرف بزنيم مسأله ى شيعه و سنّى بودن بين ما نبايد مطرح باشد.

گفتم: مانعى ندارد حالا بر مى گرديم به همان موضوعى که شما عنوان کرده بوديد و من با يک مثال که در ايران اصل قضيّه اتّفاق افتاده بود راه رسيدن به لقاءاللّه و تقرّب واقعى را براى شما توضيح مى دهم:

يک روز تابستان بسيار گرمى بود، يکى از دوستان در خارج شهر باغ خوش آب و هوائى داشت به من گفت: امروز چند نفر از علماء بزرگ شهر را دعوت کرده ام شما هم اگر زحمتتان نيست تشريف بياوريد من هم رفتم، مجلس خوبى بود، اتاق پذيرائى باشکوهى در آن باغ ترتيب داده بود، همه نوع ميوه و انواع خوراکيها را روى ميز غذا چيده بود وقتى مشغول غذا خوردن شديم يک طوطى که خود را پشت پنجره به اين طرف و آن طرف مى زد و مى خواست وارد اتاق شود تمام توجّه ما و صاحب خانه را به خود جلب کرده بود.

من گفتم: چرا او اين قدر اصرار دارد وارد اتاق بشود؟ صاحب باغ گفت: اين حيوان خيلى با من انس دارد و مى خواهد پيش من بيايد.

گفتم: بسيار خوب در را باز کنيد بيايد.

صاحب باغ گفت: او کثافت مى کند، هر چه روى ميز هست بهم مى ريزد و نمى گذارد ما غذا بخوريم در اين بين آن طوطى که مى گفتند سى کلمه حرف بلد شده گفت گربه آمد، سگ آمد، من بيام تو، صاحب باغ با شنيدن اين کلمات ناراحت شد محبّتش تحريک شد و همان طورى که بر مى خاست که برود و طوطى را به داخل اتاق بياورد گفت: ممکن است سگ او را اذيّت کند، البتّه سگى در کار نبود مى خواست با اين عذر او را به داخل اتاق بياورد.

بالاخره صاحب باغ رفت و طوطى هم تا او را ديد به روى شانه اش پريد با هم به داخل اتاق آمدند.

اوّل کارى که اين طوطى در راه ورود به اتاق کرد اين بود که روى شانه ى صاحب باغ فضله انداخت، بعد هم همان طورى که خودش گفته بود هر چه روى ميز بود بهم ريخت و به هيچ وجه رعايت ادب محفل و ميز پذيرائى را نکرد!

بالأخره صاحب باغ مجبور شد دوباره او را از اتاق بيرون بيندازد!

مى دانيد چرا اين مثال را عرض کردم؟

براى آنکه بگويم: تا وقتى انسان داراى روحيّه ى حيوانى است او را به مقام قرب راه نمى دهند.

انسانى که مثل حيوانات دائما به فکر شکم و يا کارهاى دنيائى و کپسول شهوت است و به چيزى جز خودخواهى و رياست طلبى و مردم آزارى و درندگى فکر نمى کند، صفات فعل خدا را در خود ايجاد نکرده و بلکه صفات حيوانى را به حدّ کمال رسانده است، چگونه ممکن است بتواند با خدا و اوليائش همنشين باشد؟!

بنابراين اگر انسان بتواند صفات حيوانى را از خود دور کند و در مقابل، صفات الهى را در خود ايجاد نمايد و تزکيه ى نفس کند بخواهد و يا نخواهد به لقاءاللّه رسيده و با اولياء خدا همنشين شده است.

ولى اگر اين کار را نتوانست انجام دهد بخواهد يا نخواهد از خدا دور است و حتّى يک لحظه هم اولياء خدا به او اجازه نمى دهند که با آنها همنشين باشد.

آن جوان گفت: اين خوب ضابطه اى بود که شما گفتيد و هم شما خوب مطلب با اين اهميّت را واضح و ساده و مختصر بيان کرديد، حالا سؤالاتى دارم که تقاضا مى کنم همين طور ساده جوابم را بدهيد.

گفتم: بپرسيد مانعى ندارد انشاءاللّه من بناى لفّاظى و عبارت پردازى را ندارم حتّى من در نوشته هايم کمال کوشش را کرده ام که ساده نويسى کنم.

گفت: شما کتابى هم نوشته ايد؟ گفتم: بله ده جلد کتاب در موضوعات مختلف نوشته ام و انشاءاللّه تصميم دارم کتابى در شرح حال يکى از اولياء خدا به نام مرحوم استاد «حاج ملاّ آقاجان» بنويسم و اکثر مطالبى که مربوط به مسائل معنوى است در آن بياورم.[۶]

توضيح آنکه:

اين کتاب در تاريخ ۱۴۰۰ قمرى نوشته شد و به نام «پرواز روح» منتشر گرديد و اتّفاقا مورد توجّه اهل حال و معنى قرار گرفت و جمعى را به خواست خدا از انحراف نجات داد که اگر بخواهم تنها قضايائى که براى خوانندگان محترم کتاب «پرواز روح» به خاطر آن کتاب در امور معنوى از قبيل تشرّفات و مکاشفات و رؤياهاى صادقه در کتاب جداگانه اى بنويسم شايد چند جلد کتاب مانند کتاب «پرواز روح» بوجود آيد.

به هر حال آن جوان سؤالش را اين گونه مطرح کرد:

من بحمداللّه بوجود خدا يقين دارم، ضمنا فکر نکنيد اين ادّعاء را بدون دليل عرض مى کنم بلکه دلائل محکمى بر اثبات وجود خدا برايم گفته اند که بحمداللّه خدا مثل آفتاب در نظرم ثابت است ولى هر چه مى کنم که خدا با من حرف بزند موفّق نمى شوم، گاهى شبها فرش اتاق را کنارى مى زنم صورتم را روى خاک مى گذارم و آن قدر گريه مى کنم که رطوبت اشک چشمم تا صبح روى زمين باقى مى ماند ولى باز هم خدا با من حرف نمى زند.

سؤالم اين است که من چه کنم چه عملى را انجام دهم تا خدا با من حرف بزند؟ صدايش را بشنوم؟

گفتم: يقينا خدا با شما و بلکه با همه ى مردم حرف مى زند[۷] ولى شما متوجّه نمى شويد.

گفت: چطور متوجّه نمى شوم؟!

گفتم: الآن ثابت مى کنم که او حتّى ممکن است به چند نحوه با شما حرف بزند و شما تا به حالا متوجّه نشده باشيد.

اوّل آنکه همين الآن که من با شما صحبت مى کنم با آنکه شما با من صحبت کنيد چه فرقى دارد؟

او تبسّمى کرد و گفت: خوب معلوم است وقتى شما با من صحبت مى کنيد دهان و لب و زبان شما حرکت مى کند اراده ى شما مطلب را تنظيم مى کند و خواسته هاى قلبى شما مطرح مى شود.

ولى من که حرف مى زنم دهان و لب و زبان من حرکت مى کند اراده ى من مطلب را مى پروراند و خواسته هاى قلبى من مطرح مى شود.

گفتم: شما وقتى قرآن مى خوانيد، مطلب که مال شما نيست و خواسته هاى قلبى شما مطرح نشده و شما الفاظ آن را تنظيم نکرده ايد بلکه مطلب مال خدا است و حتّى تنظيم حروف را هم خدا کرده است و لب و دهان و زبان شما را هم خدا خلق کرده و مال او است پس اگر با دقّت دقيق علمى و فلسفى به قرآن خواندن خودتان توجّه کنيد مى بينيد که خدا با شما حرف مى زند ولى شما متوجّه نيستيد.

آن جوان گفت: بسيار تحليل خوبى بود علمى، ساده و حقيقت هم جز اين چيزى نيست.

گفتم: باز خدا يک نوع ديگر هم با شما حرف مى زند که لازم است شما به آن توجّه کنيد.

گفت: خيلى خوشحال مى شوم اگر شما آن را هم برايم توضيح دهيد.

گفتم: شما وقتى سخن مى گوئيد چه اعضائى از بدنتان به حرکت در مى آيد و با کدام يک از اينها اين عمل را انجام مى دهيد.

گفت: دهان و لب و زبان را به حرکت در مى آوريم و با آنها حرف مى زنم.

گفتم: صوت چگونه ايجاد مى شود و کلام چگونه بوجود مى آيد؟

گفت: صدا از حلقوم بيرون مى آيد و زبان و لب و دندان او را تقطيع مى کنند و از آن حروف و کلماتى مى سازند و به دست امواج هوا مى سپارند امواج هوا هم آنها را به گوش شنونده مى رساند.

گفتم: اگر کسى حلقوم و يا زبان و لب و دندان نداشته باشد مى تواند صحبت کند؟

گفت: نه، حتما به آنها احتياج دارد.

گفتم: اگر امواج هوا نباشد، مى شود حرف زد؟

گفت: نه، انسان براى آنکه سخنش را به ديگرى برساند حتما احتياج به هوا دارد.

گفتم: پس شما اقرار کرديد که اگر خدا بخواهد مثل من و شما حرف بزند احتياج به لب و دندان و حلقوم و زبان دارد، صداى او را هم هوا بايد به ديگرى منتقل کند و از سوى ديگر مى دانيم که خدا قديم است ولى مخلوقات ايجاد شده و حادث اند پس لب و دندان و زبان و هوا هم حادث اند.

بنابراين محال است که خدا اعمال خود را ولو در تکلّم کردن مبتنى و متّکى به چيزى کند که خود آن چيز حادث باشد.

در اينجا ديدم مثل اينکه آن جوان مى خواهد چشمهايش از حال برود و آثار کسالت در سيمايش ظاهر شده مطلب هم تا حدّى علمى است و من با همه ى هنرى که در ساده کردن مطالب علمى دارم نمى توانم از اين ساده تر اين مطالب را بگويم.

ناگهان پسرم را صدا زدم و گفتم: چقدر به ظهر مانده است حالا ما در سالن هتل نشسته ايم و همراهان که منجمله ى آنها پسر من بود در اتاق هتل بودند و تقريبا بين من و آنها فاصله ى زيادى بود.

آن جوان به من گفت: من ساعت دارم چرا از من نمى پرسيد؟

گفتم: مى خواستم صدايم را بلند کنم تا شما از کسالت بيرون بيائيد.

گفت: من کسل نيستم، ولى چون مطلب علمى بود فکر مى کردم که درست آن را بفهمم.

به هر حال هر چه بود با همين مقدار تنوّع در کلام کسالت برطرف شد.

سپس آن جوان اضافه کرد و گفت: به مطلبتان ادامه بدهيد انشاءاللّه مى فهمم.

گفتم: پس ثابت شد که اگر خدا بخواهد با کسى حرف بزند نبايد از آنچه خود او خلق کرده استفاده کند و نبايد سخن گفتن او متّکى و محتاج به لب و دندان و زبان و هوا و هر چه مثل اينها است باشد.

و بدون ترديد وقتى سخن گفتن بوسيله ى اين وسائل انجام نشد کيفيّتش هم فرق مى کند، يعنى ديگر اين طور حرف نمى زند و چون شما هميشه با اين نحوه از سخن گفتن برخورد کرده ايد از خدا هم توقّع اين گونه حرف زدن را داريد که اگر او با شما اين نحوه سخن نگفت که نبايد بگويد فکر مى کنيد او با شما حرف نزده است.

ولى اگر شما به حقيقت سخن و آنچه نتيجه ى سخن گفتن خدا است برسيد يعنى خدا با شما حرف بزند بدون آنکه لب و زبانى را به حرکت درآورد يا صدائى را از حلقومى بيرون آورد و يا از امواج هوا براى انتقال آن صدا استفاده کند، شما فکر مى کنيد خدا با شما تکلّم نکرده است.

آن جوان گفت: چرا من معتقدم که خدا اگر بدون اين وسائل هم با ما حرف بزند با ما سخن گفته ولى چگونه آن را درک کنيم؟

گفتم: بسيار ساده است اگر شما سخن گفتن خدا را محتاج به لب و دندان و زبان و امواج هوا ندانيد من الآن براى شما ثابت مى کنم که خدا هميشه با شما حرف مى زند.

گفت: خيلى از طرز استدلالات شما لذّت مى برم، خدا کند فراموش کرده باشيد که ديگر از ساعت و ظهر از پسرتان سؤال کنيد چون ما شيعه هستيم چرا مقيّد باشيم که اوّل ظهر نمازمان را پشت سر «حسن خوجه» در مسجد بخوانيم؟

گفتم: اتّفاقا مرا به ياد ظهر و ساعت انداختيد آخر آن دفعه فراموش کردم که اقلاًّ از شما ساعت را سؤال کنم و عاقبت کسى جواب مرا نداد حالا بفرمائيد چقدر به ظهر داريم؟

گفت: هنوز وقت زياد است ولى شما مطلبتان را ادامه بدهيد و کارى به ظهر نداشته باشيد.

گفتم: مگر يادتان نيست که با «حسن خوجه» وعده کرده ايم که ظهر او را ببينيم و بايد مؤمنين به وعده ى خود وفا کنند.

او گفت: حالا شما ثابت کنيد که چگونه همه روزه خدا با ما حرف مى زند؟

گفتم: شما مى دانيد که شيطان هم با آنکه مخلوق خدا است بدون استفاده از اين وسائل با انسان حرف مى زند.

گفت: آن هم بعيد نيست چون او هم مثل خدا زبان و دهان و لب و دندان ندارد.

گفتم: پس چون او بيشتر با مثل من و شما سخن مى گويد بد نيست اوّل از چگونگى حرف زدن او بحث کنيم تا بعد نوبت به حرف زدن خدا با ما برسد.

آن جوان خنديد و مأدّبانه گفت: شيطان با مثل شمائى که زياد حرف نمى زند ولى با مثل من شيطان زياد سربسر مى گذارد چون به من بيشتر کار دارد.

گفتم: اتّفاقا شيطان با همه کار دارد و با همه زياد حرف مى زند ولى من اين جمله را مزاح کردم مى بخشيد.

گفت: متوجّهم لطفا مطلب را ادامه دهيد.

گفتم: هيچ مبتلاء به وسواس شده اى؟

گفت: اتّفاقا از وقتى که راه خدا را پيش گرفته ام تنها چيزى که مرا زياد اذيّت مى کند وسواس است.

گفتم: من در همين مدّت کوتاهى که با شما نشسته ام متوجّه شده ام که شما مبتلاء به وسواسيد.

گفت: از کجا؟

گفتم: پوست لبتان را کنديد و متجاوز از ده مرتبه به آن نگاه کرديد که خونى نباشد.

گفت: درست است. من در طهارت و نجاست وسواس دارم.

گفتم: ممکن است يکى از قضايائى که در اين ارتباط برايتان اتّفاق افتاده نقل کنيد.

خنده اى کرد و گفت: اگر نقل کنم شما مى گوئيد فلانى ديوانه است.

گفتم: از اين ديوانگيها من هم داشته ام شايد من هم براى شما قضيّه اى نقل کنم.

گفت: پس اوّل شما قضيّه تان را بگوئيد بعد من عرض مى کنم.

گفتم: حدود دوازده سال قبل بدون آنکه هيچ اثرى از کسالت سرطان در من وجود داشته باشد خيال مى کردم مبتلا به سرطانم و از طرفى مى ترسيدم به نزديکانم بگويم آنها فکر کنند که من ديوانه شده ام و از طرف ديگر اين فکر، شب و روز مرا سياه کرده بود تا آنکه تصميم گرفتم به طبيب متخصّص مراجعه کنم وقتى نزد او رفتم و گفتم: من فکر مى کنم مبتلا به سرطان باشم!

گفت: کجاى شما درد مى کند؟

گفتم: هيچ جام.

گفت: کى به شما گفته سرطان داريد؟

گفتم: هيچکس.

گفت: پس من مسخره کرده ايد؟

گفتم: نه، آقا شبها تا صبح خوابم نمى برد مثل اينکه يک نفر به من مى گويد تو سرطان دارى و خيلى هم سرطانت پيشرفته است، حتّى گاهى که از خستگى خوابم مى برد مثل آنکه کسى مرا صدا مى زند و مى گويد فراموش نکن که تو مبتلا به سرطانى!

دکتر يک مقدار خنده تحويل من داد و گفت: آقا از شما بعيد است شما مبتلا به وسواس شده ايد.

گفتم: حالا چکار کنم تا يقين کنم سرطان ندارم؟

گفت: خونتان را آزمايش مى کنم اگر سرطان داشته باشيد معلوم مى شود.

گفتم: پس بنويسيد تا من به آزمايشگاه مراجعه کنم شايد از اين ناراحتى نجات پيدا کنم.

او هم نامه اى به آزمايشگاه نوشت ولى در تمام مدّت از قيافه اش پيدا بود که از اين طرز فکر تعجّب مى کند و مرتّب مى خنديد و خلاصه نامه را به من داد و گفت: حالا ممکن است يک وقت بگويد اين آزمايش مثبت است و خداى نکرده شما مبتلا به سرطان هستيد آن وقت چه مى کنيد؟

گفتم: بهتر است خيالم راحت مى شود و من از مرگ نمى ترسم.

نامه ى دکتر را به آزمايشگاه بردم آنها مقدارى خون مرا گرفتند و گفتند: فردا براى نتيجه تشريف بياوريد.

من با خودم فکر کردم که تا فردا نمى توانم صبر کنم اضطراب و نگرانى مرا مى کشد خوب است پولى به اين مستخدم بدهم او برود و از رئيس آزمايشگاه تقاضا کند شايد نتيجه ى آزمايش را همين الآن بدهند.

لذا پول قابل توجّهى به مستخدم دادم او اوّل نمى خواست قبول کند زيرا اين کار از دستش بر نمى آمد ولى وقتى چشمش به اسکناسها افتاد نتوانست از آنها بگذرد به من گفت: شما برويد بيرون دم در آزمايشگاه کنار خيابان بايستيد من ببينم مى توانم براى شما کارى بکنم يا نه؟

چند دقيقه اى بيشتر نگذشت که ديدم ورقه اى در دست دارد مثل اينکه جواب آزمايش خون مرا آورده است.

من هم آن را گرفتم و به نزد همان طبيب رفتم و گفتم: بفرمائيد ببينيد نتيجه ى آزمايش مثبت است يا منفى.

او اوّل تعجّب کرد که چطور به اين زودى جواب آزمايش را داده اند ولى در عين حال نگاهى به ورقه کرد و گفت: مثل اينکه جواب آزمايش شما اين است که شما مبتلا به کسالتى هستيد که چرک وارد خونتان شده است ولى باز دقيقتر به بالاى نامه نگاه کرد و خنديد و گفت: اين جواب آزمايش خون آقاى فلان است که ديروز من نامه اش را نوشته ام سپس گوشى تلفن را برداشت مثل اينکه مى خواست از رئيس آزمايشگاه موضوع را سؤال کند من جريان پول دادنم را به مستخدم و عجله ام را براى او گفتم او فوق العاده متأثّر شد و گفت: حتما اين مستخدم نتوانسته از پولها صرفنظر کند ورقه اى از روى ميز دکتر برداشته و به شما داده است.

بعد نشست و مرا نصيحت کرد و گفت: آقا اين وسوسه را از خودتان دور کنيد شما که مى گوئيد با دعاء همه ى کارها اصلاح مى شود دعاء کنيد کسالتتان رفع شود اگر مى خواست شما مبتلا به سرطان باشيد و آزمايش شما عقلائى مى بود لازم مى شد تمام مردم دنيا اين آزمايش را بکنند!

من از آن به بعد دعائى را که در مفاتيح براى رفع وسوسه از امام عليه السلام نقل شده مى خواندم و زياد «اعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم» مى گفتم تا بحمداللّه وسواسم رفع شد.

آن جوان گفت: من هم هر وقت براى تطهير مى روم و خوب خودم را مى شويم مى بينم مثل اينکه کسى به من مى گويد پاک نشده اى گاهى از اوقات آن قدر آب مى ريزم که خسته مى شوم باز هم فکر مى کنم خودم را نشسته ام.

يک روز آب محدودى داشتم وقتى که تمام شد و ديدم باز هم مثل آنکه کسى از باطنم به من مى گويد پاک نشده اى گريه ام گرفت.

پدرم آمد و از من پرسيد: چرا گريه مى کنى جريان را برايش گفتم.

او به من گفت: حالا فکر کن که پاک نيستى مگر لازم است انسان هميشه پاک باشد.

گفتم: مى خواهم نماز بخوانم.

گفت: مگر وقتى انسان مى خواهد نماز بخواند بايد پاک باشد.

گفتم: پس چه!

گفت: کى گفته که انسان بايد در وقت نماز پاک باشد؟

گفتم: اين دستور خدا است.

گفت: خدا به تو مى گويد که با آن همه آبى که مصرف کرده اى باز هم نجسى؟

گفتم: نه، اينکه وسواس است.

گفت: پس کى به تو مى گويد پاک نشده اى؟

گفتم: معلوم است وسواس از طرف شيطان است.

گفت: به شيطان بگو که من طهارت را براى تو نمى گيرم و يا نمازى که تو دستور داده اى نمى خوانم تو مى خواهى قبول کن که من پاکم يا قبول نکن

ولى خدائى که به من دستور داده که نماز بخوانم و در حال نماز پاک باشم همين مقدار پاکى را که همه دارند از من قبول دارد.

اين نصيحت پدر تا حدّى در من مؤثّر بود ولى هنوز قدرى مبتلا به وسواس هستم.

گفتم: آيا صداى آن کس که به من مى گفت مبتلا به سرطانى يا به تو مى گفت هنوز پاک نشده اى شنيده ايم؟

گفت: نه.

گفتم: آيا مى توانيم بگوييم چيزى و وسواسى در کار نبوده و کسى با ما حرف نزده است.

گفت: نه، همان طورى که شما گفتيد و من هم گفتم آن شيطان بوده و او با ما حرف مى زد و جدّا من هر چه مى خواستم خود را منصرف کنم و حرف او را نشنوم برايم ممکن نبود مثل اينکه صد نفر به من مى گويند هنوز پاک نشده اى؟

گفتم: هيچ توجّه داريد که کم کم به مطلب نزديک مى شويم؟

در مقابل وسوسه، «الهام» است.

خداى تعالى در قرآن مى فرمايد:

«وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَاَلْهَمَها فجورَها وَ تَقْواها».[۸]

(قسم به نفس و کسى که او را آفريده پس به آن نفس الهام مى کند آنچه را که مايه ى پستى او و آنچه را که مايه ى پاکى او است).

پس ملاحظه مى کنيد که الهام به همه ى مردم دنيا مى شود، آيات ديگر و رواياتى هم اين مطلب را تأييد مى کند.

اين الهام همان حرف زدن خدا با انسان است ولى بدون احتياج به زبان و لب و دندان و امواج هوا چون ما زياد به الهامات توجّه نکرده ايم کم کم به کلّى از آن غفلت نموده که سؤال مى کنيم پس خدا چرا با ما حرف نمى زند؟

اگر مى خواهيد سخن الهى را خوب درک کنيد وقتى از خدا حاجتى مى خواهيد بلافاصله بعد از آن گوش دلتان را باز کنيد ببينيد خدا به شما چه جواب مى دهد؟

ممکن است اوائل با خودتان فکر کنيد که خيال مى کنيد خدا با شما حرف زده است، يا مثلاً به شما گفته است که اين حاجت را مى دهم يا نمى دهم يا مثلاً فلان کار خوب را بکن يا فلان عمل زشت را ترک کن.

حقّ داريد بايد هم احتياط را از دست ندهيد حتّى اگر خيال هم نباشد ممکن است وسوسه ى شيطان باشد و شما آن را الهام تصوّر کرده باشيد.

ولى بايد کم کم با اين الهامات آشنا شويد و بين آنها و وسوسه فرق بگذاريد. و من اينجا دستورالعملى که در اين خصوص آزمايش کرده ام و آن را کلمات پيشوايان اسلام هم تأييد مى کند به عرضتان مى رسانم تا با کمال اطمينان بتوانيد گوش دلتان را باز کنيد و الهامات الهى را بشنويد.

اولاً: الهام نورانيّتى دارد که مؤمنين الهام را با وسوسه که يکپارچه ظلمت است قابل مقايسه نمى دانند.

ثانيا: هر زمان که به قلبتان مطلبى القاء شد و شما ندانستيد که آن الهام است يا وسوسه از دو صورت خارج نيست يا حکمى و يا سخنى در اسلام در آن موضوع گفته شده يا نشده است اگر گفته شده ميزان براى تشخيص الهام از وسوسه اين است که اگر موافق اسلام بود الهام است و الاّ اگر مخالف آن بود وسوسه است.

و اگر از حکم آن و يا از معرّفى آن اسلام ساکت است بايد براى تشخيص الهام از وسوسه در اين مورد از عقل و عقلاء کمک گرفت.

و بالأخره بايد انسان زياد آن را تمرين کند، زياد به الهامات اهميّت دهد، طبق دستورى که به انسان الهام مى شود عمل نمايد تا رفته رفته وقتى از اولياء خدا بشود خودش حقيقت الهام را کاملاً درک مى کند و تنها انيس و مونسش خداى تعالى خواهد بود.

آن جوان گفت: آيا خدا از طريق وحى هم ممکن است با ما صحبت کند يا خير؟

من گفتم: تعريف وحى اين است که بگوئيم وحى ارتباط مخصوصى است که خدا با بشر برقرار مى کند.

و تا وقتى به انسان وحى نشود نمى تواند کيفيّتش را بفهمد.

گفت: آيا به غير از انبياء عليهم السلام هم وحى مى شود؟

گفتم: بله، زيرا به صريح قرآن به مادر «موسى» عليه السلام وحى شده با اينکه مى دانيم مادر «موسى» پيغمبر نبوده است.

و خلاصه خداى تعالى تمام گفتار ما را درباره ى حرف زدنش با بشر در يک آيه خلاصه مى کند و چنين مى فرمايد:

خداى تعالى با بشر تکلّم نمى کند مگر از طريق وحى و يا از طريق الهام و يا به وسيله ى فرستادن رسول.[۹]

گفت: از شرحى که در اين خصوص بيان فرموديد متشکرم.

ضمنا نزديک ظهر هم شده بود من و او مهيّاى نماز شديم و به مسجد رفتيم، «حسن خوجه» در مسجد منتظر ما نشسته بود وقتى ديد که آن جوان هنوز با من هست خيلى خوشحال شد و گفت: اين جوان خيلى خودش را از من دور نگه مى دارد و هر وقت هم من مى خواهم در اصول اعتقادات با او صحبت کنم به مطالب معنوى مرا مى کشاند من هم که از آن مسائل اطّلاعى ندارم.

حسن خوجه راست مى گفت: او زياد از امور معنوى اطّلاعى نداشت ولى من مى دانستم که چرا آن جوان زياد مايل نيست با حسن خوجه رفت و آمد داشته باشد زيرا او شيعه بود و نمى خواست که حسن خوجه از اين راز اطّلاع پيدا کند.

من گفتم: بله اتّفاقا با من هم زياد دوست نداشت که در مسائل اعتقادى حرف بزند ولى ما در امور معنوى و روحى با هم حرف مى زديم به هر حال.

نماز ظهر را به امامت حسن خوجه در مسجد خوانديم و من از آنها خداحافظى کردم که به هتل بروم حسن خوجه از من تعهّد گرفت که براى نماز عصر به مسجد حاضر شوم تا بعد از نماز مقدارى در شهر بگرديم، راه برويم، من هم قبول کردم و به هتل رفتم، وقت نماز عصر که به مسجد رفتم ديدم هنوز حسن خوجه به مسجد نيامده ولى آن جوان در مسجد نشسته و منتظر من است.

به آن جوان گفتم: شما صلاح مى دانيد پيشنهادى را که حسن خوجه ظهر به من داد بپذيرم؟

گفت: کدام پيشنهاد؟

گفتم: او مى گفت بعد از نماز عصر در داخل شهر قدرى راه برويم؟

گفت: براى شما عيبى ندارد شهر را تماشا مى کنيد ولى براى او خوب نيست که با يک روحانى شيعه در خيابان قدم بزند زيرا بعضى از اين مردم به عراق و ايران رفته اند و مى دانند اين لباس مخصوص روحانيّين شيعه است.

گفتم: پس براى من هم خوب نيست چون ممکن است يکى به او اين موضوع را بگويد و تمام نقشه ى ما نقش بر آب شود.

گفت: راست است من متوجّه اين موضوع نبودم.

در اين بين حسن خوجه وارد مسجد شد و به اتاق مخصوص رخت کن رفت و لباسش را عوض کرد و بيرون آمد و مستقيم به طرف محراب رفت مثل آنکه ما را نديد و يا نمى خواست ببيند نماز عصرش را خواند بعد از نماز به طرف ما آمد امّا از قيافه اش پيدا بود که از چيزى ناراحت است ولى بعد معلوم شد فقط از اينکه باز ما را با هم ديده ناراحت شده او فکر مى کرد که ما از ظهر تا به حال با هم بوده ايم و لذا من فورا به او گفتم: شما ديرتر از من و من ديرتر از آقاى فلان (يعنى آن جوان) به مسجد آمديم او هم با زرنگى عجيبى بعد از آنکه فهميد ما با هم نبوديم گفت: بله، آقاى … (يعنى آن جوان) بسيار مقدّس است اکثر اوقات قبل از من به مسجد مى آيد و نمازهائى هم مى خواند و دعاء و ذکر زيادى هم مى گويد او معتقد است که بايد قضاى نمازهاى فوت شده اش را بخواند.

بعدها معلوم شد که چون آن جوان شيعه است هميشه زودتر به مسجد مى رود و نماز واجب خودش را تنها مى خواند و بعد با جماعت هم دوباره نماز را از روى تقيّه اعاده مى کند ولى يک روز حسن خوجه از او سؤال مى کند چه نمازى را مى خوانى به او مى گويد: من چند سال نماز نمى خواندم حالا قضاى آنها را مى خوانم.

حسن خوجه پيشنهاد ظهر را دوباره تکرار کرد من عذر آوردم و گفتم: در هتل کارى دارم انشاءاللّه اگر موفّق شديم فردا با هم به جاهاى ديدنى شهر خواهيم رفت.

ولى او گفت: پس من هم با شما به هتل مى آيم تا آنکه وقت نماز مغرب بشود.

من گفتم: مانعى ندارد.

او با من به هتل آمد ولى آن جوان خداحافظى کرد و رفت.

حسن آقا وقتى در سالن هتل به مبل تکيه داده بود و من هم مقابل او نشسته بودم به من گفت: ديشب تا صبح به خواب نرفتم!

گفتم: چرا؟

گفت: تقصير شما بود اشکالات را عنوان کرديد ولى جواب آنها را نداديد و مرا در مذهبم متزلزل کرديد.

گفتم: من که نمى خواستم آنها را بگويم شما اصرار کرديد و حالا هم مهم نيست انشاءاللّه اين اشکالات براى شما با مراجعه به کتابها حلّ مى شود.

گفت: اتّفاقا ديشب بعد از آنکه ديدم خوابم نمى برد کتابهائى که در موضوعات مورد بحث نوشته شده بود مطالعه کردم چيزى دستگيرم نشد، نه اينکه فکر کنيد چيزى نفهميدم بلکه علماء گذشته براى اين مشکلات جواب قانع کننده اى نداده بودند.

گفتم: همين طور است من هم از کتابها تا به حال جواب اين اشکالات را پيدا نکرده ام.

حسن آقا گفت: ديشب عاقبت فکرى به سرم زد با خود گفتم: چند روزى که فلانى اينجا است و منتظر است ماشينش درست شود خوب است که از او تقاضا کنم هر چه از اين قبيل مطالب مى داند برايم بگويد و ضمنا از او بخواهم که مرا به کتابهائى که مى شود از آنها جواب اين اشکالات را پيدا کرد راهنمائيم کند زيرا اين عمل اقلاًّ مرا به کار و مطالعه ى تحقيقاتى وادار مى کند.

گفتم: بعد هم مثل امروز بگوئيد تقصير تو بود که من ديشب به خواب نرفته ام.

گفت: نه، شوخى کردم، بايد من در راه رسيدن به حقايق و معارف اسلام از اين به بعد شبهائى را به خواب نروم.

من هم باز مطالب زيادى از اختلافات شيعه و سنّى و اشکالاتى که شيعيان به روش و اعتقادات اهل سنّت دارند براى او نقل کردم که حتّى يکى از آنها را هم نتوانستيم با کمک يکديگر جوابى برايش تهيّه کنيم.

(بيان اين مطالب در آن روز عصر دو ساعت و بعد از نماز مغرب همان روز باز دو ساعت ديگر طول کشيد و با تشکر حسن آقا بعد از نماز عشاء از من جدا شد و به منزل رفت).

صبحها او ظاهرا در اداره اى مشغول کار بود نمى توانست به هتل پيش من بيايد و اين موضوع را آن جوان فهميده بود.

لذا صبح اوّل وقت آن جوان نزد من آمد و تقاضا کرد که باز براى او در مسائل روحى و معنوى صحبت کنم.

من هم بعضى از مطالبى را که امروز در کتاب «پرواز روح» و کتاب «در محضر استاد» به چاپ رسانده و منتشر کرده ام براى او گفتم.

او حالش عوض شد روز بعد به من مى گفت: ديشب تا صبح به درِ خانه ى خدا درخواست حالات روحى و معنوى مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» را مى کردم و چيزهائى هم همان شب دستگيرم شده بود و مى گفت: شما خطّ فکرى مرا در معنويّات عوض کرديد خدا به شما جزاى خير عنايت فرمايد.

(در اينجا و در پرانتز به شما خوانندگان محترم هم سفارش مى کنم که کتاب «پرواز روح» و کتاب «در محضر استاد» و «سير الى اللّه» را بخوانيد تا به خواست خدا خطّ فکرى صحيحى در مسائل روحى و معنوى پيدا کنيد).

بالأخره پس از چهار روز که در «ارزنجان» مانديم و ماشينمان را درست کرديم اشکالاتى را به آقاى «حسن خوجه» القاء نموديم و مطالب زيادى را در امور معنوى به آن جوان تعليم داديم و بالأخره صبح زودى بود که به طرف شهر «علازيغ» که در جنوب «ارزنجان» واقع است و راه ميان برى است و مستقيم به طرف سوريه مى رود و حدود دويست کيلومتر از «ارزنجان» فاصله دارد حرکت کرديم ولى وقتى يک مقدار از جادّه را رفتيم معلوم شد اين جادّه بسيار خطرناک و کوهستانى و پر پيچ و خم است علاوه ما مى خواستيم پايتخت ترکيه «آنکارا» را هم ببينيم لذا برگشتيم و به طرف «سيواس» که از «ارزنجان» تا آن شهر حدود ۲۸۷ کيلومتر فاصله است حرکت کرديم.

حدود ظهرى بود به شهر زيباى «سيواس» رسيديم از اين شهر به بعد کم کم مردم ترکيه تمدّن و ادب بيشترى از خود نشان مى دادند در اين شهر جريانى که زياد جلب توجّه مى کرد مغازه هاى مشروب فروشى زيادى بود که مشتريهاى فراوانى داشت.

راستى اين مطلب را فراموش کردم که بنويسم در ترکيه مشروبات الکلى فراوان است!

وقتى انسان از مرز وارد ترکيه مى شود از همه چيز بيشتر حتّى در قهوه خانه هاى کنار جادّه انواع مشروبات الکلى روى ميزها گذاشته شده است.

ولى در شهر «سيواس» يا تصادفا ما از ميان بازار مشروب فروشها عبور مى کرديم يا همه ى شهر همين طور بود چون خيلى در اين قسمت از شهر مشروب فراوان بود!

من به همراهان گفتم: اگر چه از وجنات مردم اين شهر معلوم است که چون نزديک به پايتخت اند مؤدّبند ولى به مردمى که تا اين حدّ به مشروبات الکلى علاقه دارند نمى شود اعتماد کرد و لذا بايد سريع از اين شهر به طرف «آنکارا» برويم.

وقتى حرکت کرديم نزديک آخر شهر مهمانخانه اى بود که براى جلب مشترى جوان مؤدّبى را بيرون گذاشته بودند تا از مسافرين براى خوردن غذا دعوت کند، اين جوان وقتى ما را ديد جلو ماشين را گرفت و سلام کرد و با کمال ادب گفت:

آقا بفرمائيد، نهار بخوريد در اينجا استعمال مشروبات الکلى ممنوع است!

حالا يا اين جمله را به خاطر آنکه مى ديد من لباس روحانيّت در بردارم مى گفت و يا آنکه واقعا هم مشروبات الکلى در آن مهمانخانه مصرف نمى شود.

من با همراهان از ماشين پياده شديم و به طرف آن مهمانخانه رفتيم غذاى خوبى به ما داد ضمنا مدير مهمانخانه دوست داشت که با من حرف بزند و کمى هم فارسى را بلد شده بود. ولى طورى فارسى صحبت مى کرد که همه را مى خندانيد، مثلاً مى گفت: «من شما ايرانيها را دوست دارى، ديشب که خواب کرده بودى در خواب شما را مى ديدى که امروز اينجا هستى».

ولى مرد با صفائى بود من به او گفتم: چرا در «سيواس» اين همه مشروبات الکلى مصرف مى شود؟

گفت: چون اين مردم خيلى نادان هستى مضرّات اينها را نمى دانى، آدم عاقل تنها چيزى را که با آن از حيوانات جدا مى شوى با اين ارزانى از دست نمى دهى.

گفتم: منظورتان از چيزى که انسان را از حيوانات جدا مى کند چيست؟

گفت: عقل، کسى که مشروب مى خورى عقل ندارى يک ساعت هم که شده بى عقل مى شوى و مثل حيوانات عربده مى کشى آدم عاقل چطورى به اين آسانى عقلش را از دست مى دهى.

در اين مدّت بچّه ها مرتّب مى خنديدند ولى او چون متوجّه بود که خوب نمى تواند فارسى صبحت کند و آنها براى همين جهت مى خندند خيلى اهميّت نمى داد و بعد هم پول زيادى از ما نگرفت و ما با او خداحافظى کرديم و به طرف «آنکارا» حرکت نموديم.

اوّلين تابلوى که در جادّه مسافت «سيواس» تا «آنکارا» را تعيين مى کرد نوشته بود (۴۴۷ کيلومتر) من ديدم اين راه زيادى است و بايد هر طورى که هست خودمان را قبل از غروب به «آنکارا» برسانيم لذا ديگر در شهرکها و قصبات ميان راه معطّل نشديم و حدود يک ساعت به غروب آفتاب بود که از ارتفاعى چشممان به شهر پر ابهّت و وسيع «آنکارا» پايتخت ترکيه افتاد.

من يک مقدار اوّل وحشت کردم که حالا کجا برويم و چگونه در اين شهر بزرگ هتل مناسبى که از نظر روحى و اسلامى با وضع ما سازش داشته باشد پيدا کنيم!

به فکرم رسيد که سر اوّلين چهارراه در مرکز شهر از پليس راهنمائى کمک بگيريم.

لذا به پليس گفتم: مرا به يک هتل تميز اسلاميک راهنمائى کنيد، وقتى چشمش به لباس من افتاد خيال کرد من عرب هستم به زبان عربى گفت: «على عينى» يعنى: به روى چشم.

و جلو ماشين ما راه افتاد، در وسطهاى يکى از اين خيابانها هتلى بود که او خودش به داخل هتل رفت و يک اتاق نسبتا خوبى براى ما رزرو کرد خلاصه کمال محبّت را به ما نمود.

از اين جريان هم خاطره ى خوشى براى ما باقى ماند چون آن پليس هر که بود ما را شاد کرد خودش را عزيز کرد و بالأخره مايه ى آبروى مملکتش شد.

دو روزى در «آنکارا» بوديم مردم ترک خوب مردمى هستند ولى متأسفانه استعمار آنها را به الکل و قمار و بى بندوبارى و فحشاء دعوت کرده و آنها هم متأسّفانه آن دعوت را پذيرفته اند!

عصرها که کارگرها مرخّص مى شوند اکثرا بدون معطّلى يا به سوى سينماها و يا به قمارخانه ها و يا به ميکده ها و يا به مراکز … رو مى آورند و کمتر سر و کلّه آنها در مساجد پيدا مى شود!

مساجد آنها هم برنامه تبليغاتى صحيحى ندارد تنها سخنرانى و موعظه اى که در مساجد آنها انجام مى شود خطبه هاى روز جمعه است که اوّلاً بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن مشترى ندارد و ثانيا هر چه مى گويند ديکته شده ى دستگاه حکومتى است که تحت تسلّط غرب واقع شده که حتّى نمى توانند روزهاى جمعه را طبق برنامه ى اسلامى تعطيل کنند بلکه آنها روزهاى يکشنبه را طبق برنامه ى مسيحيّت تعطيل مى کنند.

حتما شما فکر مى کنيد که چون ترکيه مسيحى زياد دارد اين برنامه پياده شده است.

ولى نه، اين طور نيست نود درصد مردم ترکيه مسلمانند. تنها فشار استعمار است که آنها را وادار به اين برنامه کرده است.

در اينجا مطلبى يادم آمد که بد نيست تذکر دهم شايد عدّه اى که در کنار نعمت قرار گرفته و قدر نعمت را نمى دانند و از آن همه امتيازاتى که به برکت محبّت و پيروى از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نصيب ملّت ايران شده صرف نظر مى کنند و دائما نق مى زنند قدر اين نعمت عظمى يعنى رسميّت مذهب تشيّع را در ايران بدانند. و آن مطلب اين است:

وقتى ما وارد «آنکارا» پايتخت ترکيه شديم شب جمعه بود، روز جمعه مغازه ها باز و همه مشغول کسب و کار خود بودند هيچ اثرى از تعطيلى روز جمعه و برنامه هاى اسلامى ديده نمى شد.

ولى روز شنبه بازار مهمّ «آنکارا» و «اسلامبول» تعطيل بود. روز يکشنبه هم که مطابق معمول تعطيل رسمى بود و مردم به هيچ وجه پى کسب و کار نمى رفتند مطلبى که از نظر من مهم بود اين بود که وقتى سؤال کردم چرا بازار شما در روز شنبه هم تعطيل است؟!

گفتند: چون اقتصاد بازار ترکيه را يهوديها در دست دارند و آنها روز شنبه را تعطيل مى کنند و خريد و فروش و پول در جريان قرار نمى گيرد طبعا بازار تعطيل مى شود!

من به بدبختى مسلمانها و اينکه چگونه آنها برخلاف دستور اسلام يهود و نصارى را اولياء خود قرار داده اند فکر مى کردم و با خود مى گفتم چرا بايد آنها در مملکت اسلامى اين چنين زمام قدرت اقتصادى کشور اسلامى را در دست بگيرند.

ولى وجود ما مسلمانها علاوه بر اينکه در ممالک غير اسلامى کوچکترين تأثيرى ندارد در مملکت خودمان هم مؤثّر نباشد!

ولى بحمداللّه ايران اين اواخر مى رود تا به کلّى ريشه ى وابستگيهاى شرق و غرب را از جا برکند و حتّى در همان زمانى که ايادى استعمار به وسيله ى عاملينش مى خواست مردم مسلمان ايران را مثل ترکيه صددرصد وابسته کند فرهنگ شيعى (که همان اسلام واقعى است) کيان خود را در مقابل آن همه فشار حفظ کرد و مانع از هرگونه تجاوز به حريم مقدّس استقلال اسلامى خود نمود.

اميد است مردم ايران قدر اين نعمت الهى را بدانند و با اعمالشان بتوانند کارى کنند که فرهنگ اصيل اسلاميشان به ممالک ديگر صادر گردد و يک روز آنها سروران و آقايان مردم دنيا باشند.

قبر «آتاترک» آنکه مردم ترکيه را از نظر دينى و فرهنگى به اين روزگار نشانده در کنار شهر «آنکارا» است اطرافش تفريحگاه است من بدون آنکه بدانم اينجا قبر «آتاترک» است ماشين را کنار خيابان پارک کردم و به طرف آن تفريحگاه و چمن زار رفتم از جوانى که در آنجا ايستاده بود پرسيدم: اينجا چيست؟!

گفت: قبر «آتاترک» است.

گفتم: «آتاترک» چطور آدمى بود؟

گفت: او مردى بود که از محبوبيّتش در ابتداء و از قدرتش در اواخر براى بدبختى ملّت ترک کاملاً استفاده کرده است.

من از اين جمله که خيلى کوتاه ولى پر معنى آن هم از يک جوان تقريبا بيست و پنج ساله خيلى خوشم آمد.

به او گفتم: شما از اهل ترکيه هستيد؟ گفت: بله ولى نه از اين شهر، من اهل «ارزنجان» و علوى هستم و افتخار دارم که پيرو حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستم على آن کسى است که درهم کوبنده ى استعمارگران دنيا تا روز قيامت است.

اين جوان خيلى با کمال بود، تحصيلات دانشگاهيش را با بالاترين معدّلها به پايان رسانده بود، خودش مى گفت: در رشته ى راه و ساختمان تحصيل کرده ام و مهندس شده ام.

اسمش على بود، امّا لقبش را به خاطر آنکه معنى ترکى داشت و من کمتر آن کلمه را شنيده بودم فراموش کردم.

على مى گفت: «آنکارا» شهر زيبائى است اگر مايل باشيد که اين شهر را خوب ببينيد من حاضرم در خدمتتان براى راهنمائى بيايم.

من به او گفتم: اينکه کمال محبّت شما و آرزوى ما است.

لذا چند ساعتى با هم بوديم امّا از شهر «آنکارا» زيباتر، روح پاک و کمالات نفسانى اين جوان بود.

خاطراتى که از کمالات روحى او در ذهن من باقى مانده است صدها برابر از خاطراتى که از زيبائى شهر «آنکارا» به يادم مانده بيشتر است.

حيف که او علوى بود.

(ضمنا نمى دانم اطّلاع داريد که در ترکيه چهارده ميليون علوى يعنى على اللّهى وجود دارد يا نه؟!).

اينها در حقيقت شيعيانى هستند که مربّى نداشته اند و خودرو در مذهبشان رشد کرده اند.

اين جوان در اين دو سه ساعت سخنانى در مسائل مختلف سياسى، اجتماعى و اخلاقى مى گفت که کمتر دانشمندى را ديده ام در اين سن اين گونه جامعيّت داشته باشد.

من در اينجا نمى توانم آنچه را که او گفته نقل کنم زيرا آنها را يادداشت نکرده ام و بلکه فراموش هم کرده ام ولى از باب نمونه چند جمله از اظهارات او را براى جوانان عزيز وطنمان نقل مى کنم:

على مى گفت: من هيچگاه سراغ خواب نمى روم هميشه خواب به سراغ من مى آيد.

على مى گفت: تا بيدارم کوچکترين فرصت را در کار و کوشش از دست نمى دهم و از وقتى خودم را شناخته ام حتّى پنج دقيقه هم بيکار نبوده ام.

على مى گفت: من عاشق علم و دانشم و کمتر اتّفاق افتاده که نسبت به دانشمندان و کتب علمى اظهار عشق نکنم.

على مى گفت: من به نظم در کارهايم بسيار معتقدم و هميشه قبل از شروع در هر کارى آن را منظّم مى کنم.

على مى گفت: اين زمامداران و سياستمداران مانند بچّه هائى هستند که هميشه يک بعدى فکر مى کنند و هيچگاه مصالح ملّت را در نظر نمى گيرند.

حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام اين گونه نبود و لذا بچّه هاى زمامدار او را به بازى نمى گرفتند و او هم در بازى آنها شرکت نمى کرد.

على اين کلمات را به قدرى پخته و آگاهانه بيان مى کرد که مرا مبهوت ادب و لياقت خود نموده بود و حتّى دوست داشتم شرحى بر کلماتش بزنم ولى در اين کتاب که مى خواهم بيشتر به سرگذشتهاى زودگذر بپردازم از آن صرفنظر مى کنم.

از على سؤال کردم: چرا شما با اين کمالات در ميان مذاهب عالم مذهب علويها را انتخاب کرده ايد؟

گفت: اين سنّيها نسبت به «على بن ابيطالب» عليه السلام خيلى بى انصافى مى کنند و حال آنکه «على» عليه السلام بزرگترين مرد فضيلت و والاترين مقام انسانيّت را دارد، او قابل مقايسه با ديگران نيست تا آنکه مثل ديگران خليفه ى «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله باشد و در رديف آنها قرار بگيرد.

گفتم: شما از مذهب شيعه اطّلاعى داريد؟

گفت: من هم در حقيقت شيعه هستم ولى چون در ترکيه شيعيان زياد مبلّغ ندارند من اطّلاع زيادى از عقائد آنها ندارم. و کتابهاى شيعه هم به زبان ترکى بخصوص به خطّ لاتين ترجمه نشده است.

در اينجا من وظيفه ى خود دانستم در آن يکى دو ساعتى که با او هستيم اصول اعتقادات شيعه را براى او خلاصه کنم و ضمنا او را وادار کردم که با روحانى فعّال و ارزنده شيعه که در استامبول زندگى مى کند در ارتباط باشد و از مذهب شيعه بيشتر تحقيق کند او هم قبول کرد و با من خداحافظى نمود و رفت، خدا همراهش باد.

پس از آنکه دو روز در «آنکارا» مانديم به طرف «اسلامبول» حرکت کرديم در بين راه حدود ظهرى بود به شهرى که از «آنکارا» ۳۰۰ کيلومتر فاصله داشت به نام «ازميت» رسيديم.

اين شهر بسيار خوش آب و هوا و با صفا و زيبا بود اين شهر داراى باغات فراوانى بود و در شمال درياى مرمره قرار گرفته و منظره ى بسيارى زيبائى داشت، پس از صرف غذا با آنکه هنوز ظهر نشده بود به طرف مسجدى که در آن نزديکى زيبائيش جلب توجّه ما را مى کرد رفتيم، مرد نسبتا مسنّى پاچه هاى شلوار را بالا زده بود و پلّه هاى مسجد را مى شست. وقتى ديد ما مى خواهيم به داخل مسجد برويم گفت:

کجا مى رويد هنوز ظهر نشده است؟

گفتم: مستحب است که مسلمان به انتظار نماز چند دقيقه اى در مسجد بنشيند.

ديگر چيزى نگفت ما هم در مسجد طورى نشسته بوديم که تمام اعمال او را زير نظر داشتيم.

او پس از آنکه پلّه ها را شست و داخل مسجد را جارو کرد پشت بلندگوى مسجد رفت و با صداى بدى اذان گفت ولى در تمام اين مدّت با صورت بهم کشيده و عبوس به ما نگاه مى کرد.

ما تا اينجا فکر مى کرديم که او خادم مسجد است و نمى دانستيم چرا از ورود ما ناراحت است.

ولى وقتى وارد رخت کن مسجد شد و لباس روحانيّت پوشيد و در ميان محراب نشست تازه فهميديم که او خادم مسجد نبوده بلکه امام جماعت است و اتّفاقا کسى هم براى نماز به مسجد نيامده و کاملاً از وجناتش پيدا بود که حالا ديگر توقّع دارد ما پشت سر او نماز بخوانيم و اينکه در وقت کار ناراحت به نظر مى رسيد به خاطر آن بوده که وقتى ما مى خواهيم پشت سر او نماز بخوانيم نبايد او را در آن حال مى ديديم.

من به خاطر آنکه او فکر نکند مسجد شستن يا اذان گفتن از نظر من کار بدى بوده، فورا نماز ظهر و عصر را در وقتى که او مشغول نماز نافله بود خواندم و در صف اوّل ايستادم و منتظر اقامه ى جماعت شدم.

يکى دو سه نفر ديگر هم آمدند او وقتى برگشت و ديد من پشت سر او ايستاده ام خيلى خوشحال شد و حتّى نتوانست خود را کنترل کند و چيزى نگويد و لذا گفت: خيلى خوب کرديد که به صف جماعت ملحق شديد من فکر مى کردم شما نمى خواهيد نماز جماعت بخوانيد لذا از آمدنتان ناراحت بودم.

من گفتم: اشتباه فرموديد، ما براى نماز جماعت به مسجد آمده بوديم و چقدر خوشحال شديم که شما آن قدر متواضعيد که همه ى کارها را خودتان انجام مى دهيد.

او در اينجا مى خواست مطلبى بگويد و توضيحى بدهد يادش آمد که براى نماز ايستاده است و نبايد زياد معطّل شود.

نماز ظهر را خواند سپس طبق معمول ائمّه ى جماعت اهل سنّت بدون معطّلى برگشت و رو به ما نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام شد.

ما در اين بين مى خواستيم حرکت کنيم برويم که او با اشاره دست، به ما فهماند بنشينيد من با شما حرفى دارم.

ما نشستيم عجله اى نداشتيم زيرا تا غروب هنوز وقت زيادى بود و تا «اسلامبول» هم بيشتر از ۱۸۲ کيلومتر راه نبود.

پس از آنکه تعقيبات نمازش را خواند رو به من کرد و گفت: اين مسجد بودجه اى ندارد و از طرف اوقاف به من در ماه پنج هزار ليره بيشتر نمى دهند (البتّه آن روز ليره ى ترکى معادل دو ريال ما بود بنابراين در ماه هزار تومان به او مى دادند). از من همه ى کارها را هم مى خواهند بايد مسجد و حتّى توالت آن را نظافت کنم.

اذان بگويم اگر کسى مرد براى او فاتحه بکشم، اينجا کنار جادّه است با توريستها که اکثرا کافرند خوشروئى کنم، روزهاى جمعه نماز جمعه و خطبه ى آن را بخوانم و هر چه به من دستور مى دهند و لو آنکه بر خلاف … (اينجا جلو دهانش را گرفت و ترسيد و سرى تکان داد و ديگر چيزى نگفت).

من گفتم: حقوقتان هم خيلى کم است شما با اين حقوق چطور زندگى مى کنيد آيا مردم تبرّعاتى هم به شما مى دهند؟

خنده اى کرد و گفت: اوّل ببينيد مردمى به اين مسجد مى آيند تا آنها به من چيزى بدهند.

حتّى چند مرتبه به اوقاف پيشنهاد کرده ام که يک خادم براى نظافت و حفاظت اموال مسجد استخدام کنيد به من مى گويند مانعى ندارد ولى بايد حقوقش را خودت بدهى.

آيا اين انصاف است؟

چند شب قبل با آنکه درِ مسجد را محکم قفل زده بودم دزد آمده فرش مسجد را برده آنها مرا مسئول کرده اند و مى خواهند پولش را از حقوقم کم کنند!

و خلاصه بيچاره درددل کرد دلم به حالش سوخت.

از او پرسيدم: چقدر درس خوانده اى؟

گفت: دوره ى دانشگاه «الازهر» را ديده ام.

من با خود فکر کردم که اگر تمام مردم مسلمان به دستورات اسلام مانند روحانيّت شيعه توجّه مى کردند محتاج به بودجه اى که از طرف دولت براى آنها تعيين شود نمى بودند و آنها هم با اين فلاکت زندگى نمى کردند و بلکه از خمس استفاده مى کردند و ديگر لازم نبود هر چه دولت نامسلمانشان به آنها دستور مى دهد در سخنرانيها براى مردم بگويند.

من از آن امام جماعت دلجوئى کردم و خداحافظى نموديم و به سوى «اسلامبول» حرکت کرديم.

همان طورى که قبلاً نوشتم از «ازميت» تا «اسلامبول» ۱۸۲ کيلومتر بيشتر نبود ولى اين قسمت از راه بسيار زيبا و ديدنى بود.

اکثر راه در کنار درياى مرمره قرار گرفته و مشجّر و خوش آب و هوا است

وقتى به شهر زيباى «اسلامبول» رسيديم اوّل چيزى که از آن شهر جلب توجّه مى کرد پلى بود که آسيا را به اروپا وصل مى کند.

اين پل به نام «بسفر» معروف است و طول قوس آن ۱۰۰۷۴ متر است و در سال ۱۹۷۳ ميلادى ساخته شده است.

کشتيهاى بزرگ از زير اين پل عبور مى کنند!

اين پل يکى از پانزده پل بزرگ معلّق جهان است!

ما از اين پل عبور کرديم و در حقيقت از آسيا به اروپا وارد شديم، قسمت اروپائى «اسلامبول» خيلى زيباتر از قسمت آسيائى آن است.

در اينجا شايد توضيح اين مطلب لازم باشد که بگويم شهر «اسلامبول» از طرف شمال متّصل به درياى «سياه» و از طرف جنوب به درياى «مرمره» (که اين دريا به درياى «اژه» متّصل است) و آبى که در زير اين پل قرار گرفته درياى «مرمره» و «اژه» را به درياى «سياه» متّصل مى کند.

و ضمنا اين پل از شرق به طرف غرب کشيده شده و خشکى آسيا را به خشکى اروپا متّصل مى نمايد.

وقتى وارد قسمت اروپائى «اسلامبول» شديم من به يک راننده تاکسى که در کنار خيابان ايستاده بود گفتم مى توانى ما را به يک هتل تميز اسلامى هدايت کنى؟

او هم محبّت کرد و گفت: عقب سر من بيائيد.

ما عقب سر او رفتيم و يکى دو نوبت هم سر چراغهاى قرمز از او عقب مانديم ولى او ايستاد تا ما باز به او رسيديم و بالأخره اين مرد با کمال محبّت ما را به يک هتل خوبى راهنمائى کرد.

در اين هتل مشروبات الکلى ممنوع بود و اين ممنوعيّت به سه زبان عربى، انگليسى، فارسى به وسيله ى تابلوئى که بالاى سر مدير هتل به ديوار نصب شده بود اعلام مى شد. خلاصه هتل خوبى بود.

ضمنا من آدرسى از دانشمند مجاهدى که در آن زمان رهبر شيعيان ترکيه و نماينده ى مراجع تقليد شيعه در «اسلامبول» بود داشتم.

لذا پس از آنکه همراهان را در آن هتل مستقر کردم به سراغ ايشان رفتم، خوشبختانه وقتى از مدير هتل آدرس معظّم له را پرسيدم به من گفت: ايشان در همين خيابان به فاصله ى پنج ساختمان آن طرفتر منزل دارند.

خيلى خوشحال شدم که نزديک منزل او هتل ما قرار گرفته است و لذا يکسره به منزل معظّم له رفتم ايشان تصادفا در منزل بودند بزرگوارى و خونگرمى و محبّت او به قدرى زياد بود که خستگى سفر را به کلّى از من برد.

چند روزى که در «اسلامبول» بودم اين مرد با فضيلت تمام وقتش را صرف مصاحبت با من کرد.

او مرا همه جا مى برد. همه ى ديدنيهاى «اسلامبول» را به من نشان داد. و براى من برنامه هاى مختلفى تنظيم نمود.

ابتداء ايشان برنامه اى براى من به خاطر ديدن آثار اسلامى و مساجد معروفى که در «اسلامبول» است ترتيب داد.

ضمنا لازم به تذکر است که در اين شهر ۱۴۱۲ مسجد وجود دارد و مردم، اين شهر را شهر هزار مناره مى گويند.

کلمه ى «بول» به زبان ترکى به معنى «پر» است و لذا اسم اين شهر را که قبلاً «قسطنطنيّه» بوده به اين منظور «اسلامبول» گذاشته اند که بگويند امروز پر از اسلام شده است.

ولى متعصّبين بى دين ترک که از اسلام خوششان نمى آيد اسم اين شهر را «استامبول» گفته اند و جمعى از مسلمانها هم به پيروى از اين متعصّبين با آنکه خودشان مى گويند «استامبول» در ترکى معنائى ندارد در عين حال باز هم در نوشتجات و مکالماتشان به جاى «اسلامبول» «استامبول» مى نويسند.

به هر حال از اين بحثها بگذريم شايد فائده ى زيادى نداشته باشد برگرديم به شرح برنامه هائى که براى من گذاشته بودند.

روز اوّل براى من برنامه ى ديدن چهار مسجد مهمّ «اسلامبول» تنظيم شده بود:

۱ ـ مسجد ايا صوفيا:

اين مسجد قبلاً کليساى بزرگ «قسطنطنيّه» بوده و به اسم «سانتا صوفيه» معروف بوده است.

پس از آنکه اسلام اين شهر بزرگ را فتح کرد اين کليسا را به مسجد تبديل نمودند.

ساختمان اين مسجد در سال ۵۳۲ توسط امپراطور «ژوستى» به معمارى «نته ميوس» بنا گرديده است.

اين مسجد ۲۶۵ پا طول و ۱۰۲ پا عرض دارد.

ارتفاع آن تا گنبد ۱۸۴ پا است.

شبستان اين مسجد به روى چهار رواق استوار شده است.

کف اين مسجد از سنگهاى مرمر رنگين و موزائيک طلائى گرانبهائى پوشيده شده و سنگ فرشها در قالبهائى از کاشيهائى با تصوير شخصيّتها و چهره هاى مذهبى جاى گرفته است.

اوّل صبحى بود که با دوست عزيزم، دانشمند مذکور وارد اين مسجد شديم ولى متأسّفانه مشاهده شد که اين مسجد به موزه تبديل گرديده و توريستهاى خارجى از آن ديدن مى کنند و حتّى نماز خواندن در آن از طرف رژيم غرب زده ى ترکيه ممنوع اعلام شده است!

اگر مسلمانها مانند صدر اسلام به نماز و مراسم مذهبى پاى بند مى بودند همان گونه که اين کليسا به مسجد تبديل شد باز هم کليساهائى را به مسجد تبديل مى کردند، نه آنکه همين مسجد به موزه و محلّ تردّد غير مسلمانها تبديل گردد.

۲ ـ مسجد سلطان احمد:

پس از ديدن مسجد «اياصوفيا» به مسجد «سلطان احمد» که در مقابل «اياصوفيا» قرار گرفته رفتيم آن هم در درجه ى دوّم مسجد بسيار پر اهميّتى بود.

۳ ـ مسجد بايزيد:

اين مسجد بسيار با شکوه و با عظمت است و در ميدان «بايزيد» و مقابل دانشگاه قرار گرفته است.

۴ ـ ينى جامع:

«ينى جامع» (که به معنى مسجد نو است) در کنار درياى «مرمره» قرار گرفته و منظره ى جالبى دارد.

اين چهار مسجد را که مهمترين مساجد «اسلامبول» است در روز اوّل ورودمان به آن شهر ديديم.

در اين روز جريان جالبى اتّفاق نيفتاد که قابل ذکر باشد.

روز دوّم صبح زود دوست مذکورمان به هتل آمدند و گفتند: امروز مى خواهيم شما را به موزه هاى «اسلامبول» ببريم.

و چون ديدن آنها وقت زيادى مى گيرد خوب است زودتر حرکت کنيم تا به آنجا برويم.

ما هنوز صبحانه نخورده بوديم از ايشان تقاضا کرديم که اجازه بدهند صبحانه بخوريم و حرکت کنيم لذا درست ساعت ۸ صبح بود که از درِ هتل بيرون آمديم و به طرف موزه ى «توپ کاپى سرائى» رفتيم.

اين موزه بسيار وسيع و جالب بود و همه نوع آثار قديمى و باستانى از ظروف و کتيبه ها و خطوط خوش نويسان و انواع جواهرات در آن وجود داشت.

ولى در ميان اين موزه ى باعظمت هشت چيز بيش از همه اشياء ديگر درخشش فوق العاده اى داشت.

اوّل: خرقه ى شريف

در يک اتاق آينه کارى نسبتا بزرگى که شبيه به حرمهاى «ائمّه» عليهم السلام بود ولى به درش قفل محکمى خورده بود.

از پنجره ى آن صندوقى از طلا و نقره که در وسط اتاق قرار داشت ديده مى شد که مى گفتند: در اين صندوق قباى مبارک «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله وجود دارد و سالى يک مرتبه روز تولّد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در مسجد «اياصوفى» اين قبا را در معرض تماشاى مردم مى گذارند.

حالا صحّت و سقم اين موضوع را من نمى دانم ولى آن قدر اين قبا اهميّت داشت که شايع بود دولت عربستان سعودى حاضر شده مقدار زيادى از نفتش را به ترکيه بدهد و اين قبا را بگيرد ولى دولت ترکيه به او نداده بود.

دوّم:

قسمتى از درِ خانه ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود.

يعنى، در قسمتى از اين موزه ى با عظمت يک لنگه درِ چوبى ساده ى معمولى ديده مى شد که مى گفتند: اين درِ خانه ى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است.

حالا آن قبا و اين در چرا در موزه ى «اسلامبول» بود و در مدينه نبود شرحى دارد که چون مختصر است برايتان نقل مى کنم.

امپراطور عثمانى که پايتخت خود را در «اسلامبول» قرار داده بود و عربستان سعودى و عراق و سوريه و لبنان و اردن و چند کشور ديگر را زير نفوذ خود داشت تا توانست اشياء گران قيمت و پر اهميّتى را که در اين اراضى چه در موزه ها و چه در اماکن مقدّسه وجود داشت در موزه هاى پايتخت جمع آورى کند و اين «در» و «قبا» را هم از مدينه به «اسلامبول» بياورد و پايتخت کشورش را از همه جهت مستغنى کند.

سوّم:

الماس بزرگى که ظاهرا در دنيا مثل آن يافت نمى شود به نام «گوهر شب چراغ» در گوشه ى اين موزه مى درخشيد.

چهارم:

«قاب طلائى» از حجرالاسود که انسان را به ياد آن سنگ سياهى که دلها را منوّر مى کند مى اندازد.

پنجم:

در يک ميز بزرگ پشت شيشه چهار شمشير به ترتيب قد، گذاشته شده که مى گويند شمشير کوتاه متعلّق به ابى بکر و شمشير بعدى مال عمر و شمشير ديگر مال عثمان و شمشير بزرگتر که بالاى شمشيرها قرار گرفته متعلّق به حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

ششم:

در پشت جعبه آينه اى موئى با تشريفات خاصّى گذاشته اند که مى گويند اين موى محاسن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است و در قسمت ديگر همان جعبه آينه دندانى است که مى گويند اين دندان «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که در جنگ احد کفّار و مشرکين آن را شکسته اند.

هفتم:

سنگى از مرمر که جاى پائى بر آن نقش شده که مى گويند اين جاى پاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

هشتم:

متن نامه «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به مقوقس پادشاه عظيم قبط که بر روى پوستى نوشته شده است.

پس از ديدن اين موزه که حدود دو ساعت طول کشيده بود به موزه هاى «آرکئولوژى» رفتيم در اين موزه ها اسکلت موميائى شده و آثار قديمى ماقبل از اسلام بسيار بود، مردم ترکيه آنها را نشانه ى تمدّن مردم قرون گذشته ترکيه و قسطنطنيّه مى دانند.

تقريبا دو ساعت هم در اين موزه ها و موزه ى وسائل جنگى که به ترکى آن را «دلمه باغچه سارائى» مى نامند بوديم.

ولى ديگر خوب خسته شده بوديم لذا به هتل رفتيم و غذا خورديم و استراحت کرديم.

من حدود ساعت چهار بعد از ظهر تنها از هتل بيرون آمدم تا مقدارى در خيابانهاى اطراف گردش کنم يکى دو خيابان که پياده رفتم به قطعه زمينى که هنوز روى آن بنائى ساخته نشده بود در کنار ساختمانهاى مرتفع شهر «اسلامبول» برخوردم.

چند کودک (که به زبان ترکى با هم دعوا مى کردند) خطّ هائى روى آن زمين کشيده بودند هر کدام خود را مالک و صاحب اختيار يکى از اين خطوط دائره اى مى دانستند.

جوانى که بعدا معلوم شد تبريزى است پهلوى من ايستاده بود و او هم مثل من به دعواى آنها نگاه مى کرد.

ولى فرق او با من اين بود که من نمى دانستم آنها بر سر چه نزاع مى کنند امّا او مى دانست و زبان آنها را هم مى فهميد.

آن جوان تبريزى به ترکى به من گفت: مى بينيد اينها چه مى کنند!

من به فارسى گفتم: چون ترکى نمى دانم از نزاع آنها اطّلاعى ندارم.

جوان تبريزى به فارسى گفت: شما فارسيد؟

گفتم: بله.

گفت: اينها چهار خطّ دايره اى کشيده اند که مى بينيد، هر يک از دايره ها را به نام يکى از ممالک همجوار ترکيه گذاشته اند روى آن يکى اسم ايران را نوشته و به روى دائره ى وسطى اسم ترکيه و طرف راست اسم عراق و به طرف چپ اسم شوروى و روى اين دائره جلوئى اسم سوريه را نوشته اند.

من نگاه کردم ديدم درست مى گويد.

امّا در وسط هر يک از اين خطوط دائره اى يک نفر به عنوان شاه و يا رئيس جمهور ايستاده و اعلام کرده اند که کسى حق ندارد به خاک ديگرى تجاوز کند ولى يکى از آنها پايش را به دائره ى خاک ديگرى گذاشته و دعوا درگرفته است.

ضمنا پيرمردى که معلوم بود سروصداى بچّه ها اذيّتش کرده از پنجره اى که مسلّط بر اين زمين بود سرش را بيرون آورده و به بچّه ها نگاه مى کند، مثل اينکه منتظر فرصت مناسبى است که به بچّه ها چيزى بگويد و احيانا آنها را از آنجا بيرون کند.

اوّل کودکى که پايش را روى خاک ترکيّه گذاشت و از مقرّرات تخلّف کرد بچّه اى بود که روى خاک شوروى[۱۰] ايستاده بود بلافاصله رئيس جمهور ترکيّه به او حمله کرد و با فريادى او را از خاکش بيرون نمود.

بعد کودکى که روى خاک ايران ايستاده بود نوک پايش را روى خاک ترکيه گذاشت باز رئيس جمهور ترکيه مثل قبل فريادکنان مشتى به سينه ى شاه ايران زد و او را هم از خاکش بيرون نمود.

بچّه ى ديگرى که خود را رئيس جمهور عراق که آن وقت «حسن البکر» بود مى دانست با يک دورخيز از وسط خاک عراق به ميان خاک ترکيه پريد و رئيس جمهور ترکيه با او گلاويز شد و نزاع آنها بالا گرفت و به کتک کارى و مشت و لگد رسيد، بالأخره سائر رؤساى جمهور و حتّى شاه ايران به کمک عراق رفتند سروصدا و دعواى عجيبى شده بود که ديگر حوصله ى آن پيرمرد پشت پنجره به سر آمد اوّل فريادى به سر آنها کشيد که بس کنيد!

چرا اين قدر شما سروصدا مى کنيد!

چرا همديگر را مى زنيد؟

مگر شما پدر و مادر نداريد؟ ولى آنها اعتنائى نمى کردند جنگ مغلوبه شده بود حتّى ما دو نفر هم هر چه کرديم نتوانستيم آنها را از هم جدا کنيم.

بالأخره آن پيرمرد مجبور شد يک چوب از داخل منزل بردارد و آنها را از آن زمين بيرون کند و خطّ ها را بهم بزند و مدّتى هم آنجا بايستد تا ديگر برنگردند.

پس از مشاهده ى اين بازى من به آن جوان تبريزى گفتم: جالب بود.

گفت: آقا کجايش جالب بود اتّفاقا خيلى هم بازى خنکى بود.

گفتم: فرض کنيد اگر اين زمين بزرگ شود و اين کودکان هم به همان مناسبت بزرگ شوند غير از آن چيزى است که امروز در دنيا اتّفاق مى افتد؟

اينها به مقتضاى سنّشان زمين کوچکترى را انتخاب کرده اند. ولى شاهان و رئيس جمهورها زمين بزرگترى را براى حکمفرمائى تملّک نموده اند.

آن جوان گفت: درست است فقط حالا جاى آن پيرمرد خالى است که چوب بردارد و اينها را از اين ممالک بيرون کند و حدود و مرزها را بهم بزند و مردم را از ناراحتى و جنگ و خونريزى نجات دهد.

در اينجا من پرسيدم: شما اهل کجائيد و چه مذهب داريد؟

گفت: من اهل تبريزم و شيعه هستم.

گفتم: شما اگر شيعه هستيد چطور پيرمرد اين جريان را نمى شناسيد؟

گفت: منظورتان حضرت «ولىّ عصر» عليه السلام است؟

گفتم: بله، وقتى قدرتمندان بر سر مسائل سياسى آن قدر به جان هم افتادند که براى مردم مزاحمت ايجاد کردند حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه با شمشير خروج مى کند و اين خط کشيها و مرزبنديها را برهم مى زند و طاغوتها را از اين ممالک بيرون مى کند و حکومت واحد جهانى را بوجود مى آورد و عدل و داد را بر سراسر جهان بشريّت حکمفرما مى نمايد.

گفت: شما اين دو موضوع را با هم خيلى خوب و عالى تطبيق داديد پس بايد براى آنکه اين بچّه هاى زمامدار هر چه زودتر سروصدا و نزاعها را خاتمه دهند از خدا خواست که «امام زمان» عليه السلام بيايد و دنيا را پر از عدل و داد کند و حکومت واحد جهانى را برقرار نمايد.

پس از ديدن اين جريان به منزل آن دوست مذکور رفتم زيرا قرار بود که براى نماز مغرب و عشاء به مسجد «والده خان» که اوّلين مسجد شيعيان در «اسلامبول» است بروم و بعد از نماز سخنرانى کنم.

لذا با معظّم له به آن مسجد رفتم.

اين مسجد در وسط کاروانسرائى است که آن را سراى «والده خان» مى گويند و دويست سال قبل ساخته شده است اطراف آن قبلاً تجّار شيعه حجره داشته و مشغول تجارت بوده اند ولى امروز جمعى از اهل سنّت هم در اطراف آن مسجد سکونت پيدا کرده اند.

بعضى از مطّلعين مى گفتند: در گذشته دو هزار نفر ايرانى اطراف اين مسجد سکونت داشته اند!

و نيز مى گفتند: شيعيان ترکيه در عيد نوروز که آن را با عيد غدير يکى مى دانند يعنى معتقدند که در اوّلين سالى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را به روى دست بلند کرد و او را به خلافت نصب نمود يعنى روز هيجدهم ذيحجّه مصادف با روز اوّل فروردين (عيد نوروز) بوده است!

لذا هر سال شيعيان ترکيه جشن باشکوه و مفصّلى در روز اوّل فروردين بر پا مى کنند و عيد غدير و عيد نوروز را در آن مسجد با هم جشن مى گيرند.

حتّى مى گفتند: «سلطان عبدالحميد» پادشاه مقتدر عثمانى با کالسکه ى مخصوص در آن روز به سراى «والده خان» مى رفته و در جشن شيعيان شرکت مى کرده است.

از عجائبى که در آنجا مشاهده شد اين بود که اهل سنّت اعتقاد عجيبى به آن مسجد داشتند و نذر و نياز براى آن مى آوردند و حاجت مى گرفتند!

در دفتر مسجد عکس مراجع تقليد شيعه نصب شده بود و کتابخانه ى قابل توجّهى هم داشت.

ضمنا؛ زير نظر دوست مذکورمان بيش از سى جلد از کتب دانشمندان شيعه به ترکى ترجمه شده و به خطّ لاتين به طبع رسيده بود که فهرست آن کتابها در آنجا ثبت شده است.

در اين کتابخانه و مسجد از يک مرد خدمتگزار و عالم و دانشمند دينى زياد ذکر خير مى شد.

اين روحانى خدمتگزار در يکى از مسافرتها وقتى به «اسلامبول» مى رسد مدّتى در مسافرخانه اى اقامت مى کند تا وضع روحى و احتياجات معنوى مردم «اسلامبول» را به دست بياورد و لذا پس از مدّتى متوجّه مى شود که آنها از نظر اعتقادات و احکام دين کاملاً فقيرند، او به همين جهت کتابهائى را به ترکى ترجمه مى کند و به چاپ مى رساند و در اختيار مردم «اسلامبول» مى گذارد تا بتوانند عقائد و احکام خود را تعليم بگيرند که مى توان به عنوان نمونه کتاب «دينين اساسلارى» ريشه هاى دين که اين کتاب در اصول اعتقادات و کتاب «دينين عمللر» احکام دين که در فروع دين نوشته شده را اسم برد.

فردى از نمازگزاران مسجد نقل مى کرد که يک روز عالم مذکور به منبر رفته بود و سخنرانى جالبى در حضور جمعيّت زيادى که يادم نيست به چه مناسبت در مسجد جمع شده بودند کرده و مردم را متوجّه دين و خدا و حقائق اسلام نموده بود و مى خواست سخنش را تمام کند که يکى از ايرانيها ولى مزدور و معلوم بود که ساواکى است و از ايران براى مأموريّتى آمده از جا برخاست و گفت: در آخر منبر بايد براى شاه ايران دعا کنيد ايشان با آنکه کاملاً در خطر بود نپذيرفت و گفت: من اين کار را نمى کنم خود او براى محمّد رضا شاه و پدرش دعا کرد و سپس آتاترک و تمام سلاطين عثمانى را هم دعا نمود.

در اينجا آن روحانى خدمتگزار با کمال شجاعت گفت: فراموش کردى براى معاويه و يزيد دعا کنى آنها را هم دعا کن. که بعدها معلوم شد اين گفتار و آن دعا نکردن اسباب زحمت براى معظّم له گرديده بود.

بالأخره آن شب که من آنجا رفته بودم جمعيّت قابل توجّهى در مسجد براى نماز جماعت جمع شده بودند که اين اجتماع نشانگر محبوبيّت و اعتماد مردم نسبت به امام جماعت مسجد بود.

پس از اداء نماز جماعت معظّم له چند جمله به عنوان معرّفى من سخن گفتند و سپس من پشت تريبون قرار گرفتم و حدود ۴۵ دقيقه پيرامون نقش اسلام در تأمين سعادت انسانها و جامعيّت قوانين آن براى جمعيّتى که در مسجد حضور داشتند سخنرانى کردم که تا حدّى مورد توجّه حاضرين واقع شد.

در اينجا شايد شما توقّع داشته باشيد که من متن سخنرانيم را براى شما بنويسم و چند صفحه از اين کتاب را پر کنم ولى سليقه ى خود من اين است که در اين کتاب از مطالب يکنواخت ولو آنکه به چند صفحه پايان پذيرد خوددارى کنم و خواننده را خسته نکنم، بالأخره؛

صبح روز سوّم به ملاقات استاد «عبدالباقى کلپنارلى» رفتيم.

ايکاش شما هم همراه ما مى بوديد، شما هم آن قيافه ى نورانى و ملکوتى اين بزرگترين دانشمند ترکيه، اين عالم جليل، اين ولىّ خدا را مى ديديد.

ايکاش شما هم به زيارت اين مرد هشتاد و چند ساله اى که تمام عمرش را در راه خدمت به اسلام گذرانده و بيش از صد جلد کتاب در دفاع از حريم تشيّع به چاپ رسانده و در بين مردم سنّى مذهب و متعصّب ترک منتشر کرده موفّق مى شديد و مثل من هر وقت به ياد آن ملاقات باشکوه مى افتاديد لذّت مى برديد.

من معتقدم که اگر کسى بخواهد سلمان زمانش را ببيند، شيعه ى واقعى را زيارت کند و نمونه اى از اعمال و رفتار و اخلاق خاندان عصمت و طهارت را مشاهده نمايد بايد به «اسلامبول» برود و استاد «عبدالباقى کلپنارلى» را زيارت کند.

من اگر مى دانستم که از ملاقات اين مرد بزرگ تا اين حدّ لذّت مى برم روز اوّل خدمتش مى رسيدم.

ولى چه کنم نه اطّلاعى از چنين گنجى در گوشه ى «اسلامبول» داشتم و نه راه بلد بودم تا خودم بتوانم در اوّلين فرصت به محضرش برسم.

به هر حال جاى شما خالى بود در قسمت آسيائى «اسلامبول» اين مرد بزرگ در يک خانه ى چوبى مشرف بر درياى «مرمره» در حالى که منظره ى مسجد «ايا صوفيا» و مسجد «سلطان احمد» از آن طرف دريا، با شکوه خاصّى ديده مى شد زندگى مى کرد.

او را هيچگاه مادر بدون وضو شير نداده بود!

او تمام روزهائى که روزه اش مستحب بوده از اوّل بلوغ تا سنّ هشتاد سالگى روزه گرفته بود!

او از اوّل عمر تا وقتى که من او را ديدم همه ساله ايّام البيض ماه رجب را در مسجد جامع معتکف شده بود و حتّى يک سال هم اين عمل عبادى را ترک نکرده بود!

او با شيرينى عجيبى فارسى حرف مى زد و حتّى اشعارى به فارسى در رثاء مرحوم آيه اللّه العظمى «علاّمه ى امينى» گفته بود و در آخر آن قصيده، مادّه ى تاريخ فوت معظّم له را به اين جمله اظهار فرموده بود «جاودانه غدير امينى».

او در زمان «آتاترک» استاد دانشگاه بود و به عنوان «پرفسور کلپنارلى» او را مى شناختند و با همه ى اختناقى که از طرف «آتاترک» در تبليغات مذهبى بوجود آمده بود جز ترويج اسلام و مذهب تشيّع کارى نداشت.

او کتابهاى قطورى به نام «تاريخ اسلام» و کتاب «شرح زندگى اميرالمؤمنين» و کتاب «تشيّع در طول تاريخ» و کتاب «زندگى دوازده امام :» را به چاپ رسانده و معارف جعفرى را از اين راه بين دانشمندان و علماء متعصّب اهل سنّت در ترکيه منتشر کرده بود.

او کتابى به نام «تصوّف در صد پرسش» نوشته و مى گفت: من پس از يک عمر تحقيق در شناخت طريقتهاى اهل تصوّف به اين نتيجه رسيدم که اسلام با تصوّف به هيچ وجه قابل جمع نيست.

او به قدرى به اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله علاقه داشت که وقتى نام آنها برده مى شد از گوشه هاى چشمش اشک شوق جارى بود و قلب و دلش يکپارچه مملوّ از محبّت آنها بود و خلاصه ملاقات اين مرد بزرگ به قدرى پر فائده بود که اگر بخواهم در وصفش چيزى بنويسم بايد کتاب مفصّلى به نامش تأليف کنم. خدا ما را قدردان زحمات اين بزرگان قرار دهد.

«شايد باور نکنيد ولى حقيقت دارد وقتى در تاريخ ۱۵/۶/۱۳۶۱ مشغول نوشتن اين کتاب بودم و به اين قسمت از شرح حال استاد «پروفسور کلپنارلى» رسيده بودم. خبر رسيد استاد «پروفسور کلپنارلى» در اسلامبول از دنيا رفت.

اين خبر ناگوار به قدرى در من تأثير داشت که هيچگاه آن را فراموش نمى کنم و هميشه متأثّرم که چرا موفّق نشدم يکبار ديگر او را زيارت کنم خدا او را رحمت کند و ما را موفّق به پيروى از اهداف مقدّسه ى اين مردان بزرگ بفرمايد».

مرحوم استاد «کلپنارلى» نقل مى کرد که: اسلامبول به وسيله ى «سلطان محمّد فاتح» در ۵۲۰ سال قبل فتح شده و او نام «قسطنطنيّه» را به «اسلامبول» تغيير داده است.

مرحوم استاد «کلپنارلى» مى گفت: مؤسّس سلاطين عثمانى شخصى به نام «اطمان» بود که شيعه بوده و در حقيقت نام آنها «سلاطين اطمانى» بوده و تا نيمه ى قرن نهم تمام خلفاى بعدى هم شيعه بوده اند که نام آنها به قرار زير است:

۱ ـ «سلطان اطمان غازى» ـ تاريخ جلوس ۶۹۹.

۲ ـ «سلطان اورخان» ـ تاريخ جلوس ۷۲۶.

۳ ـ «سلطان مراد» ـ تاريخ جلوس ۷۶۱.

۴ ـ «سلطان پيلديرم بايزيد» ـ تاريخ جلوس ۷۹۱.

۵ ـ «سلطان چلبى محمّدخان» ـ تاريخ جلوس ۸۱۶.

۶ ـ «سلطان مراد دوّم» ـ تاريخ جلوس ۸۲۴.

۷ ـ «سلطان محمّدخان» ـ تاريخ جلوس ۸۵۵.

قبور اين عدّه از سلاطين در بورساى ترکيّه است و نام مقدّس محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام روى قبر آنها نوشته شده است!

در اين تاريخ بود که اختلاف بين «آق قويونلو» و «قره قويونلو» درگرفت و خلافت به دست سنّى ها افتاد يعنى «بايزيد دوّم» روى کار آمد!

بعد از او پسرش «ياور سليم» در سال ۹۱۸ بر تخت سلطنت نشست.

در اين موقع در زمان «شاه اسماعيل صفوى» که در ايران مذهب تشيّع به عنوان مذهب رسمى اعلام مى شد «سلطان ياور سليم» به بهانه ى وحدت اسلامى با شاه اسماعيل به نبرد پرداخت و چون آتش جنگ فرو نشست، به قلع و قمع شيعيان ترکيه پرداخت که مشهور است سلطان «ياور سليم» بيش از هشتاد هزار نفر شيعه را در آسياى صغير کشت! و نام سلاطين اطمانى را به سلاطين عثمانى تغيير داد.

از استاد «کلپنارلى» در آن روز تاريخى استفاده هاى زيادى کرديم. مطالبى از معنويّات و حقائق و علوم هم مطرح شد که در اين کتاب مجالى براى نقل آنها نيست.

در روز چهارمى که در شهر «اسلامبول» بوديم به سوى جزائرى که در وسط درياى «مرمره» است رفتيم.

در اين دريا پنج جزيره سرسبز و پر درخت وجود دارد.

اين جزائر سرسبز به قدرى خوش آب و هوا است که اکثر ثروتمندان اسلامبول در آنجا منزل ييلاقى دارند و کاملاً آماده ى براى استراحت و آرامش اعصاب است.

ما چون فرصت زيادى نداشتيم تنها به يکى از اين جزائر به نام «بيوک آدا» يعنى جزيره ى بزرگ که پنجمين جزيره است رفتيم.

حدود يک ساعت و نيم با کشتى در درياى «مرمره» طول کشيد تا به آنجا رسيديم.

اين جزيره بزرگترين و زيباترين جزائر پنجگانه است.

اين جزيره از همه جهت جامعتر و کاملتر است.

اين جزيره مسجد دارد، کليسا دارد، جائى براى راهبه ها دارد و تمام وسائلى که در شهرهاى بزرگ بايد وجود داشته باشد از قبيل: درمانگاه و پزشک و سوپرهاى بزرگ و غيره در اين جزيره هست.

وسائل موتورى به خاطر سروصدائى که ممکن است داشته باشد و آرامش جزيره را بهم بزند و يا هواى آن را کثيف کند وجود ندارد. در آنجا وسيله ى نقليّه منحصر به کالسکه هاى اسبى است که به سم اسبها به جاى نعل، لاستيک بسته اند تا صدا نکند مى باشد!

خلاصه انسان وقتى در ميان اين جزيره قرار مى گيرد معنى آرامش را متوجّه مى شود و لذّت راحتى اعصاب را کاملاً لمس مى کند.

شبها از آن طرف درياى «مرمره» چراغهاى «ازميت» جلوه ى خاصّى به منظره ى اين جزيره داده است.

نزديک ظهرى بود که ما وارد اين جزيره شديم در آن روز با همان کالسکه هاى مخصوص تمام جزيره ى سرسبز «بيوک آدا» را گردش کرديم.

تمام خيابانها و باغات و قسمت جنگلى آن را ديديم.

حدود غروب آفتاب تنها صدائى که آرامش اين جزيره را بهم زد آواز ملايم و روحبخش قرآنى بود که از مسجدى به عنوان مقدّمه ى اذان به گوش مى رسيد. ما هم با آنکه کاملاً خسته بوديم مثل همه ى مسلمانها به طرف مسجد رفتيم.

اين مسجد با آنکه توقّع مى رفت پر جمعيّت باشد زيرا تنها مسجدى بود که در آن جزيره وجود داشت در عين حال بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن کسى ديگر در آن نبود.

امام جماعتى هم داشت که برخلاف انتظار اطّلاعات مذهبيش خوب بود. ما به او اقتداء کرديم او پس از نماز طبق عادتى که ائمّه ى جماعت اهل سنّت دارند برگشت و رو به مأمومين نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام شد ولى چون يکى از همراهان ما با مهر نماز مى خواند امام جماعت بيشتر از همه به او نگاه مى کرد شايد هم معظّم له عمدا اين کار را کرده بود که سر حرف را با او باز کند، همين طور هم شد.

امام جماعت اعتراض کرد که چرا به مهر سجده مى کنيد؟ ما هم همان استدلالاتى که در «ارزنجان» براى «حسن خوجه» کرده بوديم با مختصرى کم و زياد براى اين امام جماعت گفتيم، او هم مرد منصفى بود استدلال را قبول کرد و از ما خواست که درباره ى مظلوميّت «فاطمه ى زهراء» و حقّانيّت حضرت «على بن ابيطالب» عليهماالسلام بحثى کنيم ما هم مطالبى درباره ى اذيّتهائى که بعضى از اصحاب به «فاطمه ى اطهر» عليهاالسلام وارد کرده و حقوق او را ضايع نموده بودند بيان کرديم که شرحش مفصّل است و انشاءاللّه بعضى از آنها را در همين کتاب مى آوريم.

به هر حال آن مباحث حدود يک ساعت طول کشيد و آن امام جماعت علاوه بر آنکه از سخنان صريح ما ناراحت نشد خيلى هم خوشحال گرديد که چيزى ياد گرفته و اطّلاعى از يک قسمت از تاريخ اسلام پيدا کرده است صبح فردا به «اسلامبول» برگشتيم.

وقتى به «اسلامبول» رسيديم دوستان، ما را به مسجد «اسکودار» (سيّد احمد درپى) که در ميان قبرستان ايرانيان واقع است بردند اين مسجد و قبرستان را سيّد احمد نامى (طبق آنچه در لوحى سنگى نوشته شده) براى محبّين «اهل بيت عصمت و طهارت» عليهم السلام وقف کرده و امروز به عنوان قبرستان ايرانيان معروف شده است.

شيعيان در روزهاى عيد فطر و عيد قربان و سائر مراسم اجتماعى و مذهبى در اين مسجد جمع مى شوند. و حتّى در روز عاشورا حدود شصت هزار نفر اطراف اين مسجد يعنى در قبرستان ايرانيان که محلّ وسيعى است اجتماع مى کنند و به عزادارى مى پردازند.

در آن روز پليس در قسمت آسيائى «اسلامبول» که اين مسجد در آنجا واقع است وضع خاصّى بوجود مى آورد!

در بين شيعيان «اسلامبول» رسم است که در روز عاشورا هر کسى که حاجتى دارد يک کيلو قند براى اين مسجد مى آورد که گاهى تقريبا حدود چهار تن قند جمع مى شود!

اين مسجد محراب جالب و زيبائى از کاشيهاى اصفهان دارد.

و بالأخره آخرين جائى که عصر روز پنجم توقّفمان در «اسلامبول» ديديم و زيارت کرديم قبر «ابو ايّوب انصارى» بود.

اين زيارتگاه با عظمت که در محلّه ى «ايّوب سلطان» اسلامبول واقع است و اکثر شخصيّتها و مورّخين اسلامى مثل «ابن بطوطه» يادى از آن کرده اند به قدرى مورد توجّه مردم مسلمان اسلامبول است که وقتى حاجيها مى خواهند به مکه عزيمت کنند بايد مبدأ حرکتشان از کنار قبر حضرت «ابوايّوب انصارى» باشد.

اين مکان مقدّس محلّ اجتماع اهل دل است و ما هم به سهم خود در آن روز از روح با عظمت «ابو ايّوب انصارى» بى بهره نبوديم خدا او را رحمت کند.

پس از آنکه پنج روز در «اسلامبول» مانديم، صبح روز ششم به قصد «آنکارا» و يا در حقيقت به قصد رفتن به سوريه از اسلامبول حرکت کرديم. بعد از ظهر همان روز به «آنکارا» رسيديم در اين سفر دو روز بيشتر در «آنکارا» نمانديم جريان جالبى که در اين شهر و در اين سفر اتّفاق افتاد اين بود که:

 

«سرگذشت عجيب يک کور»

صبح روز اوّل که از هتل بيرون آمدم ديدم در کنار يکى از خيابانهاى آنکارا مرد کورى نشسته و جمعى دور او مانند شاگردان که به دور استاد حلقه مى زنند جمع شده اند! او هم گاهى جک مى گويد، به دولت انتقاد مى کند، شخصيّتهاى معروف ترکيه را به باد مسخره و استهزاء مى گيرد، گاهى کلمات حکمت آميز و سخنان علمى و اخلاقى مطرح مى کند، آيات قرآن را از حفظ مى خواند!

و لذا هميشه يک مشت مشتريهاى پروپا قرصى به خصوص از جوانها اطرافش جمع مى شوند.

يکى از اين جوانها وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا اين مرد اعجوبه است به پنج زبان خوب مسلّط است ترکى، فارسى، عربى، انگليسى، فرانسوى و بسيارى از مطالب علمى را به آسانى حل مى کند!

گفتم: اين مرد از اوّل کور بوده يا بعدها کور شده است؟

گفت: نمى دانم ولى مى شود از خود او سؤال کرد چون بسيار خوش اخلاق است.

من به خاطر آنکه تجربه کنم ببينم مى تواند فارسى صحبت کند يا نه از او پرسيدم: شما از اوّل کور بوده ايد يا بعدا نابينا شده ايد؟

به فارسى بسيار سليس به من جواب داد و گفت: من بعدا کور شده ام ولى خدا را شکر مى کنم که اگر از راه حکمت درى را برويم بسته، زرحمت درِ ديگرى را برويم گشوده است.

من حافظه ى خوبى دارم، درک و احساس فوق العاده اى دارم، ولى در زمانى که چشم داشتم اين حافظه و درک و احساس را نداشتم. و چون خيلى مدّت است که با يک فارس زبان صحبت نکرده ام مايلم اگر شما وقت داشته باشيد گوشه اى با هم بنشينيم مقدارى حرف بزنيم و چون کنار خيابان مزاحممان مى شوند، بيا با هم به اتاقى که شبها من در آنجا مى خوابم برويم تا با خيال راحت صحبت کنيم.

گفتم: مانعى ندارد با تو مى آيم.

از جا حرکت کرد مثل کسى که چشم دارد بدون عصا به طرف خانه اش مى رفت، من هم با او مى رفتم، تا آنکه به خانه اى رسيديم، کليدى از جيب در آورد و در را باز کرد.

او يک اتاق در اين خانه بيشتر نداشت ولى چون کور بود صاحب خانه از او توقّع آنکه سر زده وارد نشود نداشت.

ولى امروز که من همراه او بودم متوجّه اين نکته بود که نبايد سرزده وارد شود لذا با صداى بلند گفت: يا اللّه و به زبان ترکى گفت: من امروز ميهمان دارم کسى سر راه نباشد.

ما وارد منزل شديم کسى هم سر راه نبود شايد هم صاحب منزل از خانه بيرون رفته بود چون تا وقتى من در آنجا بودم صداى کسى در خانه بلند نشد.

ابتدا به من اصرار کرد که بالاى اتاق بنشينم ظرف ميوه اى از يخچال بيرون آورد و جلو من گذاشت.

سپس درِ صندوقى را باز کرد و عکسهائى از جوانيها و ايّام تحصيلش و مدارک تحصيلى و کارنامه هايش را به من نشان داد!

صورت چروکيده ى امروز او يک روز بشّاش و با نشاط بوده!

چشمهاى کور امروز او يک روز درشت و نرگسين بوده!

موى سفيد و چرکين امروز او يک روز سياه و برّاق بوده!

لباسهاى پاره و وصله خورده ى امروز او يک روز بهترين لباس فاخر و قيمتى بوده!

من با ديدن اين عکسها، فوق العاده متأثّر شدم.

گفتم: پدر، بهتر از هر سخن اين است که شما سرگذشت خود را از آن روز تا امروز برايم نقل کنيد زيرا با ديدن اين عکسها و مدارک و کارنامه ها حسّ کنجکاوى عجيبى در من به وجود آمده و مايلم سرگذشت شما را از اوّل تا به آخر بدانم.

گفت: من هم اتّفاقا به دو منظور اين عکسها و مدارک را به شما نشان دادم يکى آنکه حسّ کنجکاوى شما را تحريک کنم، که شرح حال مرا از من درخواست کنيد و ديگر آنکه من زمينه اى براى حرف زدن با شما را داشته باشم زيرا خيلى دوست دارم فارسى حرف بزنم، ولى ممکن است مقدارى طول بکشد اگر خوب گوش مى دهيد من جريان را نقل کنم.

گفتم: البتّه استفاده مى کنم، سپس ادامه داد و گفت: من دوران تحصيلات ابتدائى و متوسّطه و دانشکده ادبيات رشته ى زبان را در «آنکارا» به پايان رساندم، من در خانواده ى مرفّه و ثروتمندى زندگى مى کردم، دخترى از اهالى سوريه در دانشکده عاشق و دلباخته ى من شد من با او ازدواج کردم، زندگى خوبى داشتيم، عشق و محبّت و گرمى فوق العاده اى کانون زندگى ما را تشکيل مى داد.

زبانهاى فارسى، انگليسى و فرانسه را تعليم گرفتم و چون شوق زيادى به مکالمه ى اين زبانها داشتم بر اين زبانها خوب مسلّط شدم.

عربى را هم زنم به من تعليم داد، چون او عرب و اهل سوريه بود.

امتياز روزنامه اى را هم گرفته بودم و از درآمد آن زندگى خود را مى گذراندم.

گاهى هم به عنوان مترجم مرا نزد وزراء و احيانا رئيس جمهور، وقتى مهمان خارجى داشتند مى بردند.

ولى از تماس با آنها خوشم نمى آمد زيرا از جوانى يک فرد آزاديخواه و روشنفکر بودم.

آنها براى دو روز رياست، تحت فرمان ابرقدرتها و استعمارگران قرار مى گرفتند و مى گفتند ما بايد زير حمايت آنها باشيم و الاّ نمى توانيم زندگى کنيم.

روزى در کنار يکى از خيابانهاى «آنکارا» براى سوار شدن به تاکسى ايستاده بودم که يک تاکسى خالى جلوى پايم ترمز کرد من به تاکسى سوار شدم و به طرف مقصد مى رفتم.

راننده ى تاکسى در عين آنکه تقريبا مرد مسنّى بود خيلى دوست داشت زنها را بيشتر سوار کند، تا آنکه سه نفر زن را عقب تاکسى سوار کرد و من هم که جلو تاکسى نشسته بودم طبعا مزاحمتى براى آنها و براى من در بين نبود و تا اينجا همه ى کارها عادى انجام مى شد و به طرف مقصد مى رفتيم.

در بين راه يکى از زنها ناگهان فريادى زد و مشغول گريه کردن شد من خيلى متأثّر شدم رو به آنها کردم و گفتم: چرا اين زن گريه مى کند؟

يکى از آنها گفت: اگر کمى صبر کنيد عرض مى کنم، ولى چيزى نگفت تا آنکه آن زن از گريه ساکت شد و من هم به مقصد نزديک مى شدم.

دلم طاقت نياورد گفتم: خانم نگفتيد چرا ايشان گريه مى کنند من روزنامه نگارم اگر گرفتارى و يا ناراحتى داشته باشيد مى توانم کارى انجام دهم.

آن زنى که گريه مى کرد به زن نسبتا مسنّى که پهلويش نشسته بود گفت: خيلى خوب شد. به همين آقا مى گوئيم ولى بايد با ما پياده شود تا فرصتى باشد که جريان را از اوّل تا به آخر براى او شرح دهيم. و باز مشغول گريه کردن شد من دلم سوخت و از طرفى کار لازمى هم نداشتم ولى محلّى که آنها پياده مى شدند با مقصد من چند خيابان دورتر بود در عين حال گفتم: مانعى ندارد.

ولى راننده تاکسى به من گفت: شما بايد دو کورس کرايه بدهيد آن زنى که گريه مى کرد به راننده تاکسى گفت: آقا مانع خير نشويد من کرايه ى اين آقا را مى دهم.

راننده تاکسى گفت: بسيار خوب هر که مى خواهد بدهد من اين آقا را براى رساندن به اين خيابان سوار کرده ام حالا مى خواهد در سه خيابان بالاتر پياده شود چرا اضافه کرايه اش را نگيرم؟

من به راننده تاکسى گفتم: من هم نمى خواستم شما مرا از اين خيابان تا آنجا مجّانى ببريد و خودم کرايه ام را دو برابر مى دهم.

به هر حال هر طورى بود راننده تاکسى ما را به محلّى که خانمها مى گفتند برد و چون من پول خورد نداشتم طبعا بيشتر معطّل شدم تا بقيّه ى پولم را از راننده بگيرم.

راننده تاکسى در اين فرصتى که آنها پياده شده بودند و من هنوز سوار بودم و بقيّه ى پولم را مى گرفتم سر به گوش من گذاشت و گفت: جوان تو حيفى مبادا اينها سرت را کلاه بگذارند.

من فکر کردم که اين راننده به من توصيه مى کند که مبادا من با آنها رفاقت نامشروع پيدا کنم.

لذا به او گفتم: خاطرت جمع باشد من از اين زنها زياد ديده ام و من متأهلم.

راننده ى تاکسى ديگر چيزى نگفت شايد هم ديگر فرصت حرف زدن برايش باقى نمانده بود و رفت، من عقب آن زنها رفتم ولى منزل آنها باز هم دو خيابان آن طرفتر بود به آنها گفتم: پس چرا شما اينجا پياده شديد؟

گفتند: اين راننده بداخلاق بود مى ترسيديم که اگر به او بگوئيم ما را اينجا بياورد بدخلقى کند.

من چيزى نگفتم ولى اين کار و آن توصيه مرا به ترديد انداخته بود و نسبت به آنها ظنين شده بودم.

بالأخره آنها درِ خانه اى را زدند جوان نسبتا گردن کلفتى در را باز کرد وقتى چشمش به آنها افتاد با تندى و خشونت فوق العاده اى به آن زن مسن گفت: باز اين فلان فلان شده را به منزل برگردانديد!

آن زن مسن با خواهش و تمنّا تقاضا کرد که چون اين آقا براى حلّ اختلاف به منزل ما آمده اند شما اجازه بدهيد اين دفعه وارد منزل بشود اگر اختلاف شما با او حلّ نشد ما خودمان او را از منزل بيرون مى کنيم!

من از اينجا به بعد کاملاً مى ترسيدم که مبادا حقّه اى در کار باشد و چند مرتبه هم تصميم گرفتم وارد منزل نشوم ولى غرورم اجازه نداد که اظهار ضعف کنم و خلاصه وارد منزل شدم.

خانه ى بسيار بزرگى بود، اتاقهاى اين منزل در انتهاى آن خانه قرار داشت و از درِ حياط دور بود.

من با آن جوان به طرف آن اتاقها مى رفتيم ولى زنها جلوتر از ما وارد اتاقها شدند در بين راه من به آن جوان گفتم: اين خانم همسر شما است!

گفت: بله.

گفتم: با هم اختلاف داريد؟

گفت: بله.

گفتم: چه اختلافى داريد؟

گفت: برويم در اتاق بنشينيم معلوم مى شود ولى زير لب مى گفت: پس شما هنوز از اختلاف ما اطّلاعى نداريد؟

گفتم: من در تاکسى بودم اين خانم همسر شما گريه مى کرد، من دلم سوخت خواستم از ناراحتيش اطّلاع پيدا کنم آنها مرا به منزل دعوت کردند تا جريان را براى من بگويند شايد بتوانم رفع ناراحتيش را بکنم.

گفت: بسيار خوب شايد نفس شما اين زن را به راه راست هدايت کند!

من خواستم بيشتر از اين علّت اختلاف را تحقيق کنم که به درِ اتاق رسيده بودم و او پشت سر من قرار گرفته بود و مشت محکمى به پشت من زد و مرا به داخل اتاق انداخت و کيف مرا گرفت و درِ اتاق را از روى من بست، معلوم شد زنها هم وقتى وارد اين اتاق شده اند از طرف ديگر بيرون رفته اند و آن در را هم آنها از پشت بسته اند!

من ابتدا يک مقدار داد و فرياد کردم ولى فائده اى نداشت و معلوم بود که صدايم به جائى نمى رسد به فکر چاره جوئى افتادم و از طرفى هم متحيّر بودم که آنها با من چه خواهند کرد و چرا اين عمل را انجام دادند آنها از من چه مى خواهند؟!

شايد يک ساعت بيشتر نگذشته بود که آن زن مسن به درِ اتاقى که من آنجا محبوس بودم آمد و گفت: اين جوان حرفه اش کلاه بردارى و دزدى است و شوهر دختر من است و اينکه دخترم در تاکسى گريه مى کرد براى آن بود که چرا اين چنين شوهرى دارد و علاوه ديروز او را از منزل بيرون کرده بود و او به منزل ما آمد، ولى من امروز او را برداشتم و آوردم که با شوهرش آشتى بدهم که اين اتّفاق افتاد او حالا رفته چند نفر از رفقايش را بياورد تا با شکنجه و کتک از شما پول بگيرد و براى آنکه لو نرود احتمالاً شما را خواهد کشت ولى من در اين فرصت مى خواهم اگر بتوانم شما را نجات بدهم چون شما با نيّت پاکى همراه ما آمده بوديد و مى خواستيد به ما کمک کنيد.

من که فوق العاده ترسيده بودم به التماس افتادم و گفتم: خواهش مى کنم هر چه زودتر مرا از اين منزل نجات بدهيد چون ممکن است او با رفقايش بيايد و ديگر محبّت شما دير شده باشد.

گفت: من اگر شما را نجات بدهم او من و دخترم را مى کشد ولى اگر شما دو عمل انجام دهيد ممکن است از کشتن من و دخترم صرفنظر کند.

گفتم: چه بايد بکنم؟

گفت: يکى اينکه هر چه پول داريد به من بدهيد تا به او بدهم. ديگر اينکه به خطّ خود آنچه من مى گويم بنويسيد و امضاء کنيد و به من بدهيد.

من گفتم: مانعى ندارد فورا آنچه پول و يک انگشتر قيمتى که در دست داشتم درآوردم و به او دادم و کاغذ و قلمى از جيب بيرون آوردم و گفتم: بفرمائيد هر چه مى گوئيد مى نويسم.

او گفت: بنويس!

اينجانب … در روز … وارد منزل فلانى شدم و قصد تجاوز به همسرش را داشتم ولى چون عملى انجام نشده بود او مرا اين دفعه بخشيد ولى اگر بار ديگر با همسر او حرف بزنم يا به درِ خانه ى او بروم حقّ دارد مرا به دست پليس بدهد و قانون، مرا به کيفر اعمالم برساند.

امضاء ….

من هر چه گفتم: آخر خانم شما از من کمک خواستيد اين جزاى نيکى من بود؟!

گفت: من چه کنم مطمئنّم که اين نامرد با غير از اين راضى نمى شود و اگر هم بمانيد و الآن فرار نکنيد يقينا او مى آيد اين پولها را از شما مى گيرد و شايد شما را مجبور کند که آنچه در بانک داريد به او حواله بدهيد و بعد هم براى آنکه مبادا او را لو دهيد احتمال دارد شما را بکشد من يک دفعه يادم آمد که اتّفاقا پانصد هزار ليره در بانک دارم و در ته چک دسته چکم نوشته شده است و کيف هم که دست آنها است پس بهتر اين است که هر چه مى گويد انجام دهم و لااقل جانم را خلاص کنم.

گفتم: اگر اين مطلب را بنويسم شما کيفم را به من مى دهيد.

گفت: بله، کيف شما را نبرده اينجا است من نگاه کردم ديدم کيف را پشت در گذاشته است.

گفتم: بسيار خوب مطلب را تکرار کنيد تا بنويسم او دوباره مطلب را تکرار کرد من هم هر چه گفت، نوشتم و امضاء کردم و به او دادم وقتى آمدم دم در اتاق و کيف را برداشتم که بروم ديدم آن جوان با دو جوان ديگر آن سوى خانه ايستاده و با هم حرف مى زنند آن زن به من گفت: شما برويد داخل اتاق ببينم من مى توانم او را با اين قرارداد راضى کنم يا نه؟

من وارد اتاق شدم او در را به روى من دوباره بست و رفت و ديگر تا شب از آنها خبرى نشد!

وقتى هوا کاملاً تاريک شده بود آن جوان در را باز کرد و وارد اتاق شد و به من گفت: ديگر نمى توانى از دستم فرار کنى تو عقب زن من مى افتى و حتّى به حريم خانه ى من تجاوز مى کنى الآن سزايت را مى دهم من که کاملاً خودم را باخته بودم به دست و پاى او افتادم گفتم: مرا ببخش.

گفت: محال است تو را رها کنم دو ماه است پى تو مى گرديم تا امروز اين خانم تو را پيدا کرده است!

من اينجا به فکر افتادم که اگر اصل جريان برخوردم را با زنها براى او نقل کنم شايد رفع اشتباه بشود و مرا آزاد کند.

لذا به او گفتم: شما جريان برخورد مرا با اين زنها مى دانيد؟

گفت: بله برخورد شما را با اين زنها امروز و با زن من از دو ماه قبل موبمو و دقيق اطّلاع دارم.

ولى اين جمله را که گفت فوق العاده ناراحت شده فريادکنان با فحّاشى به طرف من دويد و مشتى به سر من کوبيد که بى هوش روى زمين افتادم و ديگر نفهميدم چه شد بعد از چند ساعت که بهوش آمدم خود را در اتاق تاريکى که هيچ جا را نمى ديدم مشاهده کردم ولى هواى آن اتاق بسيار گرم و کثيف بود احساس کردم که اگر با اين هوا تا صبح بمانم خفه مى شوم از جا برخاستم دست به در و ديوار کشيدم تا شايد پنجره اى پيدا کنم و آن را باز نمايم هوائى وارد اتاق شود تا قدرى راحت تر نفس بکشم دستم به شيشه اى رسيد گمان کردم که شيشه ى پنجره است هر چه کردم پنجره خيالى باز نشد با خودم گفتم: من که مجرم شناخته شده ام پس چرا با شکنجه بميرم بهتر اين است که اين شيشه را بشکنم تا هواى آزاد وارد اتاق شود و لااقل تا صبح راحت نفس بکشم، بالأخره هر طور بود با زحمت زياد شيشه را شکستم و قدرى نفس راحت و عميق کشيدم و خيال مى کردم که هواى تازه اى وارد اتاق شده است.

تا صبح در آن اتاق بودم اگر چه از ترس و نگرانى خوابم نمى برد امّا خوشحال بودم که توانسته ام بدون مزاحمت هواى تازه اى وارد اتاق کنم.

ولى صبح که هوا روشن شد با کمال تعجّب ديدم آنچه شکسته ام آينه اى بوده که به ديوار نصب شده و چون پشت آن به مقدار ده سانت با ديوار فاصله داشته هواى مختصرى که احتمالاً سرد هم بوده وارد اتاق شده! و اين فقط يک تلقين بوده است!

به هر حال صبح ديدم مرا در اتاق زيرزمينى سرداب مانندى انداخته اند و هيچ توجّهى به من نمى کنند و الآن نزديک يک شبانه روز است که نه آب و نه غذا و نه محلّ مناسبى براى زنده بودنم دارم صدايم را به گريه بلند کردم و ناله مى زدم که ديدم آن جوان با چند پليس به در آن سرداب آمدند و پليس ابتدا نامه اى را که روز قبل نوشته بودم و به آن زن داده بودم به من نشان داد و گفت: اين خطّ تو است گفتم: بلى ولى توضيحى دارد که بايد عرض کنم!

پليس گفت: لازم نيست و به من دستبند زد و مرا با خودش به اداره ى پليس برد من از طرفى خوشحال بودم که از شرّ آن جوان راحت شدم ولى از طرف ديگر به خاطر آنکه آبرويم نرود به خاطر آنکه همسرم با آن عشقى که به من دارد مرا يک مرد بى وفا نداند و خلاصه به خاطر آنکه خود را چگونه از اين گرفتارى نجات بدهم فوق العاده نگران بودم.

رئيس پليس وقتى مرا ديد به من گفت: جناب آقاى … مدير محترم روزنامه ى …. از شما اين اعمال ناجوانمردانه خيلى بعيد بود چرا شما که مى خواستيد بى بندوبارى و عيّاشى بکنيد با زن شوهردارى، آن هم زن معاون من، آن زن نجيبى که به نجابتش خودم شهادت مى دهم اين اعمال را انجام داديد؟

گفتم: به خدا قسم من از هيچ چيز اطّلاعى ندارم در ميان تاکسى بودم… امّا رئيس پليس مهلت نداد که بقيّه ى سخنانم را به او بگويم از جا برخاست و سيلى محکمى به گوشم زد که باز سرم گيج خورد و به زمين افتادم، مى شنيدم که او مى گفت: مرديکه خجالت هم نمى کشد مى گويد من از هيچ چيز اطّلاع ندارم.

(اين دفعه بى هوش نشده بودم ولى به قدرى بى حال بودم که نمى توانستم از جا برخيزم) دو نفر پاسبان آمدند زير بغلهاى مرا گرفتند و مرا به زندان موقّت شهربانى بردند.

چند ساعت که از اين ماجرا گذشت ديدم همسرم به ملاقاتم آمده ولى وقتى مرا ديد بدون آنکه از من سؤالى بکند آب دهان به صورتم انداخت و گفت: بى غيرت تر از تو مردى سراغ ندارم به من مى گفتند تو منحرفى من باور نمى کردم آخر آن همه محبّت دروغين که اظهار مى کردى مرا گول زده بود، من به او نتوانستم يک کلمه حرف بزنم.

اينجا بود که چشمهايم سياه شد و ديگر چيزى را نديدم چون من همسرم را تا مرحله ى پرستش دوست داشتم و تا به حال تمام ناراحتيهايم در اين بود که مبادا او از جريان دستگيرى من اطّلاع پيدا کند لذا خيلى متأثّر شدم نشستم و هاى هاى گريه کردم او رفت ولى بعد از آن ديگر چشمم جائى را نديد.

بعدها که به پزشک مراجعه کردم احتمال مى دادند که در اثر آن مشت و سيلى که آن جوان و رئيس شهربانى به سر و صورتم زدند و يا به خاطر ناراحتى فوق العاده اى که در آن يک شبانه روز به سرم آمده چشمم کور شده است.

اينجا کلامش را قطع کرد و مشغول گريه کردن شد و گفت: بله، اين بود سرگذشت کور شدن من.

او ديگر نمى خواست چيزى بگويد.

ولى همان گونه که شما خوانندگان محترم خيلى مايليد که بقيّه ى داستان را هم بدانيد و ببينيد بالأخره چه شد که او از زندان آزاد شد و چگونه آن ثروت و زندگى را از دست داد و چطور اين همه معلومات را کسب کرد، من هم مايل بودم آنها را بدانم لذا اصرار کردم و گفتم: خوب بفرمائيد بقيّه ى داستان چه شد؟

گفت: از اينجا به بعد گفتنى نيست شما هم شايد آنها را باور نکنيد، چرا انسان چيزى را که مردم باور نمى کنند نقل کند؟

گفتم: خواهش مى کنم بقيّه ى سرگذشتتان را نقل کنيد من تا اينجا خيلى استفاده کردم، پند گرفتم.

چرا فرمايشات شما را باور نکنم؟

گفت: از اينجا سرگذشت زندگى من چند بخش دارد.

اوّل مربوط مى شود به نجات من از زندان، وقتى همسرم رفت و چشمهاى من تار شد و ديگر جائى را نمى ديدم حدود دو ساعت يکسره گريه مى کردم پليس نگهبان زندان دلش به حالم سوخت مثل اينکه نزد رئيس پليس رفته و گفته بود فکر مى کنم اين مرد بى گناه باشد.

رئيس پليس نامه اى را که من نوشته بودم و به دست آن زن مسن داده بودم به نگهبان پليس زندان نشان داده بود و گفته بود: خودش اقرار کرده که رفت و آمد نامشروع با زن معاون داشته است.

پليس نگهبان گفته بود: به هر حال مثل اينکه به چشمش آسيبى رسيده و ماندنش در زندان اسباب دردسر مى شود.

رئيس پليس گفته بود: من معاون را پيدا مى کنم و تا يکى دو ساعت ديگر به زندان مى آيم منتظر باشيد.

پليس نگهبان زندان نزد من آمد و جريان مذاکراتش را با رئيس پليس نقل کرد.

من به او گفتم: حالا که شما وارد کار من شده ايد بگذاريد سرگذشت خودم را براى شما نقل کنم، شايد بهتر بتوانيد به من کمک کنيد.

گفت: مانعى ندارد، کنار من نشست و خوب گوش به حرفهايم داد.

من هم جريان را از اوّل تا به آخر براى او نقل کردم و به او گفتم که چگونه آن نوشته را از من گرفته اند؟

گفت: بسيار خوب امّا فکر نمى کنم اين مطالب را از شما بپذيرد ولى اگر بتوانى اينها را به رئيس پليس که الآن هر کجا باشد سر و کلّه اش پيدا مى شود بگوئى بهتر است.

حدود نيم ساعت بيشتر نگذشت که متوجّه شدم رئيس پليس با همان جوان گردن کلفت که معاون رئيس پليس بود به سلول من آمدند و باز معاون به من فحّاشى کرد.

ولى من که از درد چشم ناراحت بودم و مرتّب گريه مى کردم به او چيزى نگفتم.

ولى پليس نگهبان زندان گفت: ايشان معتقد است که زن شما در تاکسى گريه مى کرده و از چيزى که بنا بوده در خانه شرحش را براى او بگويد ناراحت بوده و اين مرد براى حلّ ناراحتى او به خانه ى شما آمده است.

گفت: من که باور نمى کنم.

من عصبانى شدم ولى خودم را کنترل کردم و با ملايمت گفتم: چه باور بکنيد و چه باور نکنيد کارهائى که نبايد بشود شد، حالا ديگر براى من فرقى نمى کند که من يک مرد بى بندوبار و بى ارزش در جامعه معرّفى بشوم يا يک مدير روزنامه و مصلح که براى حلّ اختلاف به منزل شما آمده باشم.

اينجا باز گريه گلويم را گرفت و آهسته گفتم: حتّى يک لحظه هم به سخنم گوش نداديد که ببينيد شايد من هم حرفى داشته باشم.

آبرويم را برد.

چشمم را کور کرد.

همسر عزيزم را که تنها اميد من بود از من گرفت.

حالا مى خواهد باور بکند يا باور نکند براى من چه فرق مى کند آخر خشونت هم اندازه اى دارد.

در اينجا چند دقيقه سکوت در محيط سلّول زندان مستقرّ شد، که بعدها پليس زندان به من گفت که: رئيس پليس نگاه تندى به معاونش کرد و مثل اينکه مى خواست او را توبيخ کند ولى خوددارى نمود.

بالأخره رئيس پليس جلو آمده سر من که پائين افتاده بود بالا گرفت و ظاهرا نگاهى به چشم من کرده بود و ديده بود خون آب از آن مى آيد دلش سوخته بود و لذا دستور داد که مرا به بيمارستان ببرند.

ولى معالجات پزشکى مفيد واقع نشد.

يک شب رئيس پليس و آن جوان که معاون او بود به بيمارستان آمدند و پرستار را از اتاق بيرون کردند و از من خواستند که جريان خودم را براى آنها نقل کنم من اوّل نمى خواستم چيزى براى آنها بگويم، ولى آنها با اصرار و حتّى با تهديد مرا وادار کردند که جريان را براى آنها نقل کنم.

من هم از همانجا که امروز براى شما شرح دادم آن روز براى آنها نقل نمودم.

رئيس پليس و معاون او به من گفتند: حالا به خاطر آنکه چشم شما معيوب شده ما از شما اين مطالب را مى پذيريم ولى به شما توصيه مى کنيم که اين قضيّه را به جائى نگوئى و شکايتى نکنى فقط بايد به مردم بگوئى که در اين مدّت چشمم درد مى کرده و در بيمارستان بسترى بودم ولى معالجات مفيد واقع نشد تا آنکه مرا مرخّص کردند.

من گفتم: بسيار خوب ولى همسرم که از قضيّه مطّلع است او حتما به ديگران خواهد گفت.

گفتند: ترتيب او را هم داده ايم.

من فکر مى کردم که نهايت از او هم التزامى گرفته اند که قضيّه را به جائى نگويد.

لذا به آنها گفتم: خيلى ممنونم دستور بدهيد همسرم بيايد و مرا به خانه ببرد.

گفتند: ديگر همسرت را نخواهى ديد ما او را به وطنش فرستاديم.

گفتم: به کجا؟

رئيس پليس گفت: مگر او اهل سوريه نبود؟

گفتم: چرا ولى او زن من بود آخر آن بيچاره را تنها چطور به سوريه فرستاديد؟

گفتند: مگر خودت نمى گوئى که او از جريان اطّلاع دارد ممکن است قضيّه را افشاء کند.

گفتم: آخ که بيچاره شدم.

شما از جان من چه مى خواهيد حالا که چشمم را کور کرديد زنم را از من گرفتيد.

من تا بتوانم از شما انتقاد مى کنم و قضيّه را مى گويم شما هر کارى که از دستتان بر مى آيد بکنيد.

رئيس پليس گفت: همسر شما خودش تقاضا کرد که گذرنامه اش را ويزا کنيم تا او برود زيرا مى گفت: من اين شوهر بدنام هرزه را نمى خواهم ضمنا پيغامى هم داد که هر چه زودتر طلاق مرا بايد بدهد.

من گفتم: شما مرا به بدنامى معرّفى کرده ايد من که تقصيرى نداشتم.

گفت: هنوز هم معلوم نيست که بى تقصير باشى اگر تو بخواهى موضوع را کشش بدهى ما هم آن را تعقيب مى کنيم با اين تفاوت که تو هيچ مدرکى عليه ما ندارى ولى ما نوشته اى به خطّ و امضاء خودت عليه تو داريم.

من ساکت شدم آنها هم از درِ اتاق بيمارستان بيرون رفتند.

پرستار که خانم باهوشى بود وارد اتاق شد و گفت: بالأخره قانع شديد که با کسى جريان نابينا شدن چشمانتان را در ميان نگذاريد.

گفتم: مگر آنها به شما چيزى گفتند؟

گفت: نه، ولى معلوم بود که آنها در اين جريان مقصّر بوده اند و مى خواستند شما آنها را لو ندهيد و علاوه من بعضى از سخنان شما را که بلندتر مى گفتيد از پشت در مى شنيدم.

گفتم: حالا که شما در جريان قرار گرفته ايد به نظر شما من چه بايد بکنم؟

گفت: هر چه زودتر خودتان را از اين جريان نجات دهيد و نگذاريد بيشتر از اين به شما اذيّت وارد کنند.

من ديدم اوّلاً طرف من رئيس پليس دولت قلدر آتاترکى است.

ثانيا مدرکى از من در دست دارند.

ثالثا من هيچ مدرک و شاهدى عليه آنها در دست ندارم.

لذا پس از دو روز از اين ماجرا از بيمارستان و زندان خلاص شدم و به منزل رفتم.

و امّا بخش دوّمى که سبب شد وضع من به اين بدبختى برسد اين بود که وقتى از زندان آزاد شدم و به خانه آمدم ديدم همسرم تمام اشياء قيمتى و سبک وزن منزل را يا فروخته بود و يا با خودش برده بود.

کم کم دوستان و اقوام هم که وضع مرا به اين گونه مشاهده کردند از من فاصله گرفتند و مرا تنها گذاشتند!

در ابتداء مجبور شدم که مابقى از وسائل زندگى را هم من بفروشم و خرج خودم کنم.

يک شب زمستانى سرد، در خانه ام تنها نشسته بودم نه غذائى داشتم و نه وسيله ى گرم کردن اتاق را تهيّه کرده بودم و نه کسى بود که اين کارها را براى من بکند و مى دانيد کسى که تازه کور شده باشد به او بيشتر سخت مى گذرد و هم نمى تواند به آسانى کارهاى روزانه خود را انجام دهد، از سرما و گرسنگى گوشه ى اتاق مى لرزيدم و به بدبختى خودم فکر مى کردم که ناگهان صدائى در فضاى اتاق طنين انداخت و مضمون اين شعر فارسى را به ترکى مى خواند:

از مکافات عمل غافل مشو

گندم از گندم برويد جو ز جو

صدا به گوشم خيلى آشنا بود ولى چون درِ اتاق را بسته بودم و احتمال نمى دادم کسى وارد اتاق شده باشد با خودم فکر مى کردم که حتما خيالاتى شده ام ولى دوباره همان صدا را صريحتر و واضحتر شنيدم که مضمون همان شعر را تکرار مى کرد.

اين دفعه با صداى بلند گفتم: تو کى هستى و از کجا وارد اتاق من شده اى؟

گفت: همان طور که تو از من و از ظلمى که به من کرده اى فراموش نموده اى خدا هم تو را فراموش کرده و به بدبختيت ادامه مى دهد تا مثل من از دنيا با بدبختى بروى.

ديگر صدا قطع شد من ضمنا متوجّه شدم که اين صداى يک پيرمرد کارگرى بود که من او را با کتک دو روز قبل از آغاز اين جريان از دفتر روزنامه ام اخراج کرده بودم و او هر چه عجز و ناله کرده بود که من جز يک پسر که مشغول تحصيل است و نيمى از حقوقم را خرج او مى کنم کسى را ندارم و اگر شما مرا اخراج کنيد بدبخت مى شويم اعتنا نکرده بودم و بى رحمانه او را اخراج کردم، مى باشد.

فرداى آن روز دوباره به دفترم مراجعه کرد خواستم قاطعانه با او عمل کنم سيلى محکمى به او زدم او گريه کنان از دفترم خارج شد و گفت: خدا تو را مثل من بدبخت کند.

لذا از آن روز تا به حال آنچه داشتم فروختم و خوردم تا اينجا رسيده ام که زندگيم را ملاحظه مى فرمائيد.

من گفتم: از آن مرد مستمند ديگر اطّلاعى نداريد؟

گفت: او از دنيا رفته است زيرا پس از يک سال که از ماجراى فوق گذشت يک روز در مغازه ى يکى از دوستان نشسته بودم و جريان آن پيرمرد مستمند را نقل مى کردم صاحب مغازه گفت: من او و پسرش را مى شناسم چند روز بعد از آنکه شما او را از دفترتان بيرونش کرديد مريض شد و مرد، پسرش هم نتوانست به تحصيلش ادامه دهد لذا در مغازه ى مجاور مشغول کسب شده و به بدبختى زندگى مى کند!

من از صاحب مغازه تقاضا کردم که اگر زحمت نباشد بگوئيد او نزد من بيايد.

صاحب مغازه او را صدا زد آن جوان نزد من آمد به مجرّد آنکه مرا شناخت و ديد کور شده ام گفت: خدا را شکر مى کنم که نفرين پدرم دامنگير تو شد زيرا پدرم تا آخرين لحظات عمر تو را نفرين مى کرد زيرا از درد گوش در اثر سيلى که تو به او زده بودى مى ناليد.

گفتم: پسرم من تو را دوست دارم از آن عمل پشيمانم و مى خواهم به وسيله ى محبّت به تو آن گناه بزرگ را جبران کنم.

آن جوان گفت: اين گناه قابل جبران نيست، مگر پدرم دوباره زنده مى شود؟

مگر آن ناله هاى دم مرگ او را مى توانم فراموش کنم؟

مگر شبهائى که او از اين پهلو به آن پهلو از گرسنگى و تب شديد مى غلطيد فراموش شدنى است؟

مگر من دوباره مى توانم مشغول تحصيل شوم و آن محبّت پدرى ديگر بر سر من سايه مى افکند؟

من گريه ام گرفت.

گفتم: پسرم من يک خانه و مقدارى پول دارم اگر آنها را به تو بدهم بايد از فردا براى خرج روزانه ام گدائى بکنم در عين حال آنها را به تو مى دهم تا تو مشغول تحصيل بشوى و لااقل من تو را بدبخت نکرده باشم و در ضمن نفرين پدرت هم درباره ى من مستجاب شده باشد زيرا من آن وقت کاملاً بدبخت هستم آن جوان قبول نمى کرد ولى من صاحب مغازه را وکيل کردم که از پول نقد من و از فروش خانه ام به او بدهد تا تحصيلاتش تمام شود.

او هم اين کار را کرد و بحمداللّه شنيده ام که آن جوان فعلاً پزشک خوبى شده است.

من گفتم: حالا بعد از اين همه محبّت که شما به او کرديد از شما راضى شده به شما سرى مى زند يا نه؟

گفت: يکى دو مرتبه احوال مرا پرسيده ولى وقتى نزد من مى آيد گريه مى کند و زياد از پدرش حرف مى زند و مرا متأثّر مى کند لذا من از او تقاضا کردم که ديگر پيش من نيايد.

گفتم: شما فکر مى کنيد که آن پيرمرد حالا ديگر از شما راضى شده باشد؟

گفت: چند سال قبل شبى در خواب او را ديدم به دست و پايش افتادم و از او تقاضاى عفوّ و گذشت کردم. او صورت مرا بوسيد و گفت: چون به پسرم محبّت کرده اى من از تو مى گذرم.

گفتم: از خدا بخواه چشمم بينا شود.

گفت: اين توقّع را نداشته باش زيرا هنوز گوش من درد مى کند ولى از خدا مى خواهم بينشى به تو بدهد که بتوانى همه چيز را درک کنى و خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد.

من به آن مرد کور گفتم: شما درباره ى مذهبتان تجديدنظر نکرده ايد؟

گفت: مگر شما مى دانيد من چه مذهب دارم؟

گفتم: مگر سنّى حنفى نيستيد؟

گفت: شما چه مذهب داريد؟

گفتم: من شيعه هستم (البتّه ديگر اينجا لازم نبود که تقيّه کنم).

گفت: من هم سنّى و حنفى بودم ولى پس از دعاء آن مرد که گفت: خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد توفيق تشرّف به مذهب تشيّع را پيدا کردم.

گفتم: ممکن است بفرمائيد چگونه و چرا شيعه شديد؟

گفت: اوّلاً پس از آن شب هوش و استعداد فوق العاده اى پيدا کردم که همه چيز را مانند فرد بينا متوجّه مى شوم و مطالب علمى را کاملاً درک مى کنم و از يکى دو روز بعد از آن شب جوانى که اهل «انتاکيه» بوده و کاملاً عربى را مى دانست و در دانشگاه «آنکارا» مشغول تحصيل بود به من محبّت پيدا کرد و من هم به خاطر آنکه به زبان عربى علاقه داشتم و مايل بودم با کسى مکالمه کنم از او تقاضا نمودم که روزى يک ساعت به من در مکالمه ى عربى کمک کند او هم قبول کرد.

چند روز همين طور از اين طرف و آن طرف حرف مى زديم در ضمن صحبت در اين چند روز متوجّه شدم که او شيعه است به او پيشنهاد کردم که از کتب شيعه در اين ارتباط استفاده کنيم هم مکالمه ى عربيمان بهتر مى شود و هم از معارف شيعه اطّلاع پيدا مى کنيم.

او هم قبول کرد و اوّل کتابى را که مدّت يک ماه هر روز آن را مى خواندم و با او دو مرتبه هم آن را دقيق خوانديم کتاب «المراجعات» تأليف «سيّد شرف الدين جبل عاملى» بود و بعد هم کتابهاى «اصل الشّيعه و اصولها» را دقيق بررسى کرديم و خلاصه بدون آنکه کسى مطّلع شود مشرّف به مذهب تشيّع شدم و بحمداللّه تا به حال خيلى معلومات کسب کرده ام.

گفتم: شما ديگر از همسرتان خبرى نداريد؟

گفت: نمى خواستم از او با خبر باشم ولى چند ماه قبل نامه اى نوشته و عذرخواهى کرده بود که من بدون تحقيق آن جسارت را به تو کردم، بعدها از دوستان شنيدم که تو بى گناه بودى محبّت تو به من و عشق من به تو ايجاب مى کرد که تو را کمک کنم نه آنکه آن جسارت را به تو بنمايم و شنيده ام تو نابينا شده اى ايکاش مى توانستم بيايم و شريک غم و اندوهت باشم.

من در جواب نوشتم: هر چه بود گذشت ولى ديگر متوجّه باش که بدون تحقيق کارى که پشيمانى داشته باشد نکنى.

و ديگر از او خبرى ندارم.

گفتم: سرگذشت شما براى من خيلى آموزنده بود.

بالأخره از آن مرد کور پس از گفتگوهاى ديگرى که لزومى در نقلش نمى بينم خداحافظى کردم و جدا شدم.

پس از دو روز که در «آنکارا» مانديم و يکى دوبار ديگر باز هم آن مرد کور را ملاقات کردم از «آنکارا» به سوى شهر «آدانا» که ۴۳۵ کيلومتر فاصله داشت حرکت کرديم.

حدود ظهرى بود که به شهر زيباى «آدانا» رسيديم.

ضمنا فراموش کردم که بگويم شهرهاى ترکيه به طور کلّى از «ارض روم» به آن طرف خيلى زيبا و باصفا و خوش آب و هوا است.

شهر «آدانا» هم از زيبائى خاصّى برخوردار است ولى چون ما مى خواستيم هر چه زودتر به طرف سوريه حرکت کنيم نهار را در آن شهر خورديم و در باغ پارکى که هم قبرستان بود و هم مسجدى در وسطش داشت و هم تفريحگاه مردم شهر بود، نماز خوانديم و به سوى شهر «قاضى آنتاپ» حرکت کرديم.

در اينجا باز مردّدم نمى دانم خاطره ى کوچکى که در شهر «آدانا» در نظرم مانده نقل کنم يا نه؟

البتّه مطلب قابل استفاده اى است ولى اگر بخواهم اين جزئيّات را نقل کنم اين کتاب خيلى مفصّل مى شود امّا حالا چون اشاره اى شده است نقل مى کنم اميد است براى شما هم قابل استفاده باشد.

وقتى در آن مسجد نماز خوانديم تا فرصت آنکه همراهان خود را جمع وجور کنند من يک مقدار در آن پارک قدم زدم.

در گوشه ى پارک به ساختمانى برخوردم که چند نفر از روحانيّين اهل سنّت با لباس روحانيّت در آن رفت و آمد مى کردند.

من ابتداء فکر کردم که آنجا مدرسه ى علوم دينيّه است! ولى وقتى نزديکتر رفتم و اتاقى را در همان دم در پر از تابوت ديدم متوجّه شدم که آنجا غسّالخانه است! و اين چند نفر از معمّمين در حقيقت مرده شورند!

من از يک نفر آنها سؤال کردم که: چرا در همه جا پوشيدن لباس روحانيّت ممنوع است ولى در اينجا آزاد است؟!

گفت: ما کارمند دولتيم لذا به ما اجازه داده شده است که لباس روحانيّت را به خصوص در محلّ کارمان بپوشيم!

من از او سؤال کردم که: تحصيلات شما چقدر است؟

گفت: اى آقا اگر ما تحصيلاتى مى داشتيم که مرده شور نمى شديم. فقط وقتى اداره ى متوفّيات مى خواهد ما را استخدام کند از ما مسائل کفن و دفن و غسل ميّت را سؤال مى کند اگر بلد بوديم قبولمان مى نمايد والاّ ما را رد مى کند.

من وارد آن ساختمان شدم چند نفرى که ظاهرا صاحب مرده اى بودند که آنجا غسل داده مى شد روى نيمکت چوبى نشسته بودند من به آنها تسليت گفتم آنها خيلى خوششان آمد از جا بلند شدند و مرا هم کنار خودشان نشاندند.

من به يکى از آنها گفتم: اينجا بحمداللّه روحانيّين زيادى دارد!

خنده اى کرد و گفت: اينها سواد ندارند، اينها اتّفاقا جسمانى هستند زيرا تا وقتى که انسانها زنده هستند و روح دارند به آنها کارى ندارند وقتى که تنها از آنها جسمى باقى ماند تازه کار اين روحانيّين (به اصطلاح شما) شروع مى شود!

او را مى شويند، کفن مى کنند، براى او فاتحه مى خوانند، به صاحب مصيبت تسليت مى گويند، در خطبه از مرده هر که باشد تعريف مى کنند، او را جنّت مکان و عليّين جايگاه مى دانند.

هر چه صاحب مرده پولدارتر باشد، مرده ى آنها از نظر اينها باتقواتر و بافضيلت تر است!

اينها ابدا به روح ميّت فکر نمى کنند تا شما اسم اينها را روحانى بگذاريد، همين الآن کسى که مرده پسرعموى من است من او را مى شناسم او دائم الخمر بوده سر ميز قمار به خاطر آنکه يک ميليون ليره باخته، شوکه شده و سکته ى قلبى کرده و مرده است.

اينها هم او را مى شناسند، الآن غسلش تمام مى شود و جمعيّت اقوامش هم مى آيند شما ببينيد اين روحانيّين (به اصطلاح شما) در حضور اقوامش که آنها بهتر او را مى شناسند چه مى گويند!

اتّفاقا زياد معطّل نشديم غسل ميّت تمام شد من از ساختمان که بيرون آمدم ديدم جمعيّت قابل توجّهى در يک فضائى از پارک، دور هم ايستاده و منتظر خطبه اند.

جنازه را آوردند و در وسط گذاشتند يکى از همان مرده شورها کنار جنازه ايستاد و مشغول خطبه شد.

همان طورى که پسرعموى مرده گفته بود او را جنّت مکان و عليّين جايگاه معرّفى کرد!

او مى گفت: روح اين مؤمن الآن که به عالم بالا پرواز کرده «پيغمبر اکرم» و جناب ابى بکر و جناب عمر و تمام اولياء خدا و ملائکه به استقبالش آمده اند!

او اين مطلب را طورى اداء مى کرد مثل اينکه او الآن ملکوت آسمانها را مى بيند که از روح آن مرده استقبال مى کنند!

(ضمنا مخفى نباشد که آنها اهل سنّت بودند و طبق عقائد خودشان حرف مى زدند).

پسرعموى مرده که قبلاً با من حرف مى زد گوشه اى ايستاده بود و زير چشم به من نگاه پر معنائى مى کرد و پوزخندى مى زد!

پس از چند دقيقه سخنرانى درباره ى مرتبه ى تقوى و ورع آن مرده فاتحه اى گفت و به طرف برادر مرده که او صاحب مرده ى اصلى حساب مى شد رفت و با او مصافحه کرد او هم پولى کف دست اين روحانى نما گذاشت و مرده را بردند دفن کردند.

من درباره ى اين قضيّه فکر مى کردم که چگونه استعمار موفّق شده در ترکيه که يک روز مرکز امپراطورى اسلام بوده لباس روحانيّت را مبتذل کند که نگذارد هيچ کجا اين لباس آزاد باشد مگر در مرده شورخانه، آن هم در برِ مرده شورها و در حال خطبه خواندنهاى دروغين براى رضايت صاحب مرده!

چنانچه در ايران هم برادر «آتاترک» يعنى «رضاخان» اگر موفّق به پياده کردن برنامه هايش مى شد و روحانيّت شيعه هم مثل روحانيّين اهل سنّت زير بار استعمار مى رفتند اين قدرت را پيدا نمى کردند که موفّق به انقلاب اسلامى ايران گردند و تاج و تخت رژيم دو هزار و پانصد ساله ى شاهنشاهى را سرنگون کنند بلکه شغل آنها به مرده شورى و نهايت به امامت جماعت مثل امام مسجد «ازميت» که از او يادى شد منتهى مى شد!

به هر حال پس از ديدن اين مراسم سوار ماشين شديم و به سوى «قاضى آنتاپ» که فقط ۹۴ کيلومتر راه بود حرکت کرديم.

ضمنا در بين راههاى ترکيه شهرکها و قراى سرسبزى که ضرورتى در نقل اسمشان نمى بينم وجود داشت که انسان با ديدن آنها خستگى راه را زياد احساس نمى کرد.

شهر «قاضى آنتاپ» هم خيلى زيبا و ديدنى بود و چون آن حدودها هوايش معتدل است درختهاى مرکبات و سرو و سائر اشجارى که در هواى معتدل رشد مى کند بسيار وجود دارد و حتّى در فصل زمستان هم زيبائى خاصّى به آن شهرها بخشيده است.

ما تقريبا يکى دو ساعت به غروب آفتاب بود که به شهر «قاضى آنتاپ» رسيديم و چون قصد داشتيم که شب را در آنجا بمانيم قبل از غروب به گردش در شهر و ضمنا پيدا کردن هتل مناسبى پرداختم.

مردم اين حدود چون به مرز سوريه نزديک مى شوند کم و بيش عربى مى دانند.

من در اين شهر نسبتا راحت تر بودم زيرا در سائر شهرهاى ترکيه مى بايست اوّل دست و پائى براى به دست آوردن يک مترجم بکنم حالا فرقى نمى کرد چه به زبان عربى مسلّط باشد يا به فارسى، ولى در اينجاها چون اکثرا عربى مى دانستند کارهائى که داشتم مستقيما با خود آنها حرف مى زدم.

لذا در شهر «قاضى آنتاپ» ماشين را کنار خيابانى پارک کرديم و با يکى از مغازه دارها به عربى مشغول صحبت شدم و به او گفتم: آيا «قاضى آنتاپ» جاى ديدنى هم دارد؟

او گفت: خير ولى اگر چند روزى در اينجا بمانيد ما شما را به «قونيا» که قبر «ملاّى رومى» در آنجا است مى بريم و در اطراف اين شهر شما را مى گردانيم و حالا هم که نزديک مغرب است بيائيد برويم منزل ما و مهمان ما باشيد.

گفتم: متشکرم در هتل راحت تريم او در مغازه اش را بست (البتّه نه تنها به خاطر ما بلکه چون نزديک غروب بود و مى خواست مغازه اش را تعطيل کند) و با ما آمد، چند خيابان را طى کرديم هتلى را به ما معرّفى کرد و گفت: اين هتل متعلّق به يکى از دوستان ما است و من به او سفارش شما را مى کنم.

صاحب مغازه از ماشين پياده شد و جلوتر وارد هتل گرديد شخصى را به نام «حسن بيک» صدا زد او از هتل بيرون دويد «حسن بيک» جوان خوش قيافه اى بود ولى زبانش خيلى مى گرفت با همان گرفتگى زبان و با سرخ و سفيد شدن و معطّلى زياد گفت: بله قربان.

صاحب مغازه گفت: به اين آقا يکى دو اتاق تميز و هر خوراکى که ميل داشتند مى دهى و از آنها کاملاً پذيرائى مى کنى مخارج آنها به عهده ى من است من البتّه قبول نکردم ولى فوق العاده از محبّت او ممنون شدم.

به هر صورت شب را در اين شهر مانديم صبح زود به سوى شهر «اسکندرون» که با شهر «قاضى آنتاپ» بيشتر از ۱۱۲ کيلومتر فاصله نداشت حرکت کرديم. راه بين اين دو شهر به قدرى زيبا و ديدنى بود که ما آن را با حدود سه ساعت طى کرديم يعنى کاملاً آهسته حرکت مى کرديم تا بتوانيم زيبائيهاى اين قسمت از راه را خوب ببينيم.

شهر زيباى «اسکندرون» هم بسيار ديدنى بود، اين شهر که از شهرهاى قديمى دنيا است در کنار درياى مديترانه قرار گرفته و بسيار سرسبز و خوش آب و هوا است.

کشتيها و بلمها براى گردش توريستها و جهانگردها به روى دريا و در کنار خيابان «اسکندرون» ايستاده اند و از مسافرين استقبال مى کنند.

ما هم مثل جهانگردها يک بلم دربست کرايه کرديم و مدّت يک ساعت به روى درياى مديترانه مى گشتيم.

بلمچى ما يک جوان ترکى بود که عربى هم مى فهميد و گاهى شکسته بسته عربى هم حرف مى زد من از او پرسيدم: مردم «اسکندرون» چه مذهب دارند گفت: همه مسلمانند گاهى در بين آنها مسيحى و علوى هم يافت مى شود.

گفتم: خودت چه مذهب دارى؟

گفت: من علوى هستم (علوى يعنى على اللّهى يا به اصطلاح خودشان اهل حق).

گفتم: در «اسکندرون» علويها عالم و دانشمندى هم دارند؟

گفت: بله، آقاى «مرادبيک» وقتى به ما مى رسد مطالب علمى خوبى مى گويد.

گفتم: مى شود او را به من نشان بدهى؟

گفت: بله، اتّفاقا کنار ساحل مغازه دارد ولى من شما را نمى توانم نزد او ببرم زيرا يک روز اين کار را کردم يعنى يک نفر مثل شما از مذهب من سؤال کرد به او گفتم: علوى هستم او چند مسأله ى مشکل از من پرسيد من نتوانستم به او جواب بدهم گفتم: «مرادبيک» بهتر مى داند و او را نزد «مرادبيک» بردم او جواب مسائل او را داد ولى بعد به من گفت: ديگر اين افراد را نزد من نياور.

گفتم: وقتى به ساحل رسيديم فقط شما از دور مغازه ى او را به من نشان بده من طورى با او برخورد مى کنم که او خيال کند او را طبيعى ديده ام.

او نمى خواست قبول کند ولى با اصرار زياد من بالأخره او قبول کرد که فقط از دور مغازه ى «مرادبيک» را به من نشان بدهد.

وقتى به ساحل رسيديم همان طورى که او در ميان بلم ايستاده بود با اشاره به مغازه هائى که در کنار ساحل بود گفت: آن دکان که از همه کوچکتر است مغازه ى او است ولى يادتان باشد شما به من قول داديد که نگوئيد بلمچى شما را به مغازه ى او راهنمائى کرده است چون فقط من در ميان بلمچى ها علوى هستم.

گفتم: مطمئن باش من با او طورى برخورد مى کنم که خيال نکند شما او را به من معرّفى کرده ايد و از او خداحافظى کردم و به طرف مغازه ى «مرادبيک» رفتم، ديدم اتّفاقا او آجيل فروش است.

مرد بلندقد خوش قيافه اى است سبيلهاى کلفت و پرپشتى که روى لبهايش را کاملاً پوشانده است دارد.

من به او سلام کردم، جواب داد.

به عربى گفتم: بادامها کيلوئى چند است؟

او در حال خودش بود ولى زير لب به من گفت: شما که بادام نمى خواهيد چرا وقت مرا مى گيريد؟

گفتم: شما از کجا مى دانيد من بادام نمى خواهم؟

گفت: آن پسره مرا به شما معرّفى کرده و گفته او دانشمند است و شما گمان مى کنيد که من چيزى مى دانم آن هم در مسلک علويها ولى هم شما و هم او اشتباه مى کنيد.

من فکر کردم که او مرا ديده است که من با آن جوان حرف مى زنم و او مغازه ى اين آقا را به من نشان مى دهد.

به هر حال گفتم: من اگر خريدار مطالب علمى و روحى شما باشم مشترى بهترى هستم تا آنکه خريدار بادام شما باشم.

گفت: بادام موجود است ولى مطالب علمى و روحى مفقود.

گفتم: من يک سؤال مختصر غير علمى دارم ممکن است جواب بفرمائيد؟

گفت: بفرمائيد.

گفتم: من مايلم بدانم علويها چه اعتقادى دارند و نظرشان درباره ى دين مقدّس اسلام چيست؟

گفت: مختصر مى گويم دين ما بر اصل وحدت وجود و تناسخ بر اصل تکامل استوار بوده است.

گفتم: آقاى «مجيد القاضى» که يکى از بزرگان على اللّهى ها است در کتاب «يارى» صفحه ى ۸ همين مطالب را عينا نقل کرده و او هم به همين مضمون اساسى مذهب علويها را تعريف کرده است.

«مرادبيک» خنده اى کرد و گفت: همه ى دانشمندان و فلاسفه ى قديم و جديد اين دو اصل را قبول دارند حتّى دانشمندان غير مسلمان هم به اين حقيقت يعنى «وحدت وجود» معترفند. آيا شما کتابهاى «موريس مترلينگ» را ديده ايد؟

گفتم: بعضى از کتابهاى او را مطالعه کرده ام.

گفت: کتاب «انديشه هاى يک مغز بزرگ» او را هم ديده ايد؟

گفتم: بلى.

گفت: آن کتاب مملوّ از همين مطالب است او هم معتقد به اصل وحدت وجود است.

او راست مى گفت من بعدها که آن کتاب را مطالعه مى کردم بعضى از مطالبش را يادداشت نمودم که منجمله اين کلام او است که در کتاب «انديشه هاى يک مغز بزرگ» صفحه ى ۲۲ مى گويد:

«اگر خدا همان جهان نباشد و اگر جهان با خدا تفاوت داشته باشد در اين صورت کيست که بتواند بگويد آفريننده ى جهان و يا خدا کيست تا وقتى چشم و گوش و اين قلب و مغز را داريم ناچاريم قبول کنيم که خدا همان جهان و جهان همان خدا است به همين جهت است که تمام فلاسفه ى جهان در تمام اقطار گيتى و در تمام اعصار عاقبت به اين نتيجه رسيدند که هستى و جهان و خدا يکى است و هيچ تفاوتى بين آنها وجود ندارد».

من با «مرادبيک» در اينجا مطالبى را در اين زمينه بحث کرديم که در کتابهاى «پاسخ ما» و کتاب «استعمار ضدّ اسلام» نوشته ام و لذا اينجا آنها را تکرار نمى کنم ولى اجمالاً به او فهماندم که محال است خدا و جهان يک حقيقت باشند و با هم تفاوت نداشته باشند.

سپس از او سؤال کردم که: درباره ى «على بن ابيطالب» عليه السلام نظرت چيست؟

گفت: اگر وحدت وجود غلط باشد او بنده ى خدا است و بايد تمام فضائل را از او سلب کنيم!

گفتم: اتّفاقا اگر وحدت وجود صحيح باشد بايد تمام فضائل را از او سلب کنيم زيرا وقتى «على» همان خدا باشد و همه ى صفات هم مال خدا باشد براى «على بن ابيطالب» عليه السلام چيزى باقى نمى ماند.

گفت: دوست دارم شما درباره ى اين موضوع شرح بيشترى بدهيد.

گفتم: ما «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش عليهم السلام را معدن رحمت پروردگار مى دانيم زيرا در زيارت جامعه مى گوئيم:

«السّلام عليکم يا اهل بيت النبوّه» تا آنکه مى گوئيم: «و معدن الرّحمة».

و بدون ترديد هر چيزى که معدنى داشته باشد نبايد آن را از جاى ديگر جستجو کرد و حتّى اگر در جاى ديگر وجود داشته باشد از معدنش به آنجا منتقل شده است.

ولى محال است که مثلاً طلا و يا عقيق و يا فيروزه و هر چه مثل اينها است و معدنى دارد در جائى غير از معدنش بوجود آيد. و بدون ترديد پروردگار متعال رحمتش شامل همه ى چيزها مى شود و حتّى اصل خلقت بوسيله ى رحمت الهى بوده و علّت ايجاد اشياء همان رحمت پروردگار است.

لذا در دعاى کميل مى گوئيم:

«و برحمتک الّتى وسعت کلّ شئ».

يعنى: تو را قسم مى دهم به رحمتت که شامل همه چيز مى شود.

و در دعاى روز نيمه ى رجب مى خوانيم که امام عليه السلام مى فرمايد: «يا مرسل الرّحمة من معادنها».

يعنى: اى کسى که رحمت را از معدنهايش به سوى خلق مى فرستى.

بنابراين ما معتقديم که «على» عليه السلام و فرزندان معصومش واسطه ى وصول رحمت اند و آنها معدن رحمت الهى هستند و از خلقت گرفته تا رزق و بقاء و هستى اشياء همه و همه از معدن رحمت الهى که «على» و فرزندان معصومش هستند بايد از جانب خدا به مخلوق و بلکه به عالم هستى سرازير شود.

و از غير اين طريق راهى براى وصول رحمت الهى به خلق وجود ندارد.

بنابراين شما و ما از روزى که چشم دل باز کرده ايم خلقت و رحمت را از جانب «على» و معصومين از اولادش مى بينيم و هر دو دسته در اين موضوع با هم متّفقيم با اين تفاوت که ما مى گوئيم هر چه «على» عليه السلام دارد از خدا گرفته ولى شما هنوز به اين حقيقت نرسيده ايد.

«مرادبيک» گفت: لطفا توضيح بيشترى بدهيد.

من گفتم: طبق آنچه از احاديث فراوان و ادعيه ى مأثوره استفاده مى شود خداى تعالى براى خلقت هر چيزى که خلق مى کند وسيله و اسبابى قرار داده و لذا محکمترين کلامى که در فلسفه ى خلقت گفته شده اين مضمون است که خداى تعالى اِبا مى کند از اينکه امور را از غير طريق اسبابش جارى کند.

«ابى اللّه ان يجرى الاشياء الاّ بالاسباب».[۱۱]

بنابراين بزرگترين وسيله ى خلقت نور پاک حضرت «خاتم انبياء» و «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش : مى باشند خدا آنها را قبل از خلقت خلق با قدرت کامله ى خودش خلق کرده و همه چيز را بعد از خلقت آنها بوسيله ى قدرتى که خودش به چهارده معصوم عليهم السلام عنايت فرموده ايجاد کرده است.[۱۲]

امروز من و شما که چشم دلمان باز شده و «على» عليه السلام را شناخته ايم و مى بينيم که قدرت الهى در امر خلقت از دست «على بن ابيطالب» عليه السلام صادر مى شود.

شما مى گوئيد او خدا است ولى ما مى گوئيم او دست خدا است.

شما مى گوئيد او خالق مطلق است ما مى گوئيم او را خدا اجازه ى خلقت داده است.

شما مى گوئيد او تمام صفات کماليه را مستقلاًّ و ذاتا دارا است ما مى گوئيم او همه ى صفات کماليه را دارد ولى خدا به او داده است.

«مرادبيک» گفت: در اين چند لحظه از شما خيلى استفاده کردم و همين طور است که مى فرمائيد اميد است بتوانم به آنچه معتقديم بيشتر پايبند باشيم.

بالأخره از «مرادبيک» خداحافظى کردم و چند ساعتى در شهر «اسکندرون» بوديم و نهار را همانجا خورديم و سپس به طرف «انتاکيا» حرکت کرديم.

تا «انتاکيا» زياد فاصله نبود فقط ۵۸ کيلومتر راه با صفا و بسيار ديدنى و مشجّر بود هنوز خيلى به غروب آفتاب مانده بود که ما به «انتاکيّه» رسيديم.

ولى چون اين شهر از شهرهاى معروف دنيا است حکاياتى از آن در قرآن و انجيل ذکر شده نخواستم از آن زود بگذرم و لازم دانستم که از وضع آن شهر تحقيق کنم و لذا تصميم گرفتم شب را در آنجا بمانم حالا من مى دانم شما توقّع داريد که هم حکايات قرآنى اين شهر را براى شما نقل کنم و هم آنچه خودم در اين شهر ديده ام بنويسم.

ولى چون حکايات قرآنى اين شهر را مقدارى در کتاب «اتّحاد و دوستى» نوشته ام و بقيّه را هم شما در کتب اسلامى که در اختيارتان هست مى خوانيد فقط به آنچه لازم است و عادتا در کتابها پيدا نمى کنيد و يا آنچه را که خودم ديده ام اکتفا مى کنم.

اين شهر در حدود ۳۵۰ سال قبل از ميلاد مسيح بوسيله ى «نپکاتور» تأسيس و بنا گرديده است.

اين شهر بعد از ميلاد مسيح بر وسعت و اهمّيّتش افزوده شده و در آن مراکز روحانى در سطح بسيار عالى ساخته شده است.

در عهد ساسانيان با جمعيّت بالغ بر ۵۰۰ هزار نفر بعد از «رم» و «اسکندريّه» بزرگترين شهرهاى جهان بود.

ولى در اثر اينکه اين شهر هميشه مورد حمله و تاخت و تاز حکام مسيحى و مسلمان بوده چنانکه در يکى از جنگها يکصد و هفده هزار نفر از اهالى آن کشته شدند و علاوه سه مرتبه قحطى و دو دفعه به آتش سوزى و دهها مرتبه به زلزله هاى بنيان کن مبتلا شده امروزه فقط داراى ۰۰۰/۷۰ نفر جمعيّت است و در اطرافش بناهاى قديمى زيادى ديده مى شود.[۱۳]

قاموس الاعلام جلد اوّل صفحه ى ۴۱۹ مى نويسد: «انتاکيا» مدّتى در دست «انوشيروان» افتاد و جزء ايران شد و بعد توسط امپراتورى روم به مملکت روم استرداد گرديد.

در سال ۱۶ هجرى بوسيله ى سپاه اسلام فتح شد.

و در سال ۳۵۷ هجرى باز به دست روميها افتاد و مدّت ۱۲۰ سال در دست مسيحيان بود آنگاه توسط سلاطين سلجوقى فتح شد و باز پس از مدّتى به دست صليبيها افتاد و بالأخره در سال ۹۲۱ هجرى بوسيله ى سلاطين عثمانى به آغوش کشورهاى اسلامى برگشت.

«پولس» و «برنابا» که دو شاگرد برجسته ى حضرت «مسيح» بودند در اين شهر موعظه مى کردند و «يوحنّا» در اين شهر متولّد شد.

شاگردان حضرت «عيسى» در اين شهر ابتداء به مسيحى ملقّب شدند در اين شهر قبورى از انبياء ديده مى شود که مسيحيها به زيارت آنها مى روند.

اين شهر ۲۲ کيلومتر با درياى مديترانه فاصله دارد.

در اين شهر زيتون و خرما و ليمو و پرتقال فراوان است.

قاموس کتاب مقدّس مى نويسد: شهر «انتاکيّه» به خوبى آب و هوا معروف بود، درختان سرو بسيارى بر آن سايه افکنده بود و نهرهاى آب و صاف و خوشگوارى در آن جارى بود.

من حدود غروب آفتابى بود که در يکى از خيابانهاى شهر «انتاکيّه» قدم مى زدم و به قِدمت تاريخى اين شهر فکر مى کردم که ديدم پيرمردى با قد خميده و عصازنان از مقابل مى آيد وقتى به من رسيد توقّفى کرد و قد راست نمود و با زبان عربى از من سؤال کرد که: اهل کجائيد؟

گفتم: ايرانيم، (ضمنا از اينکه سلام نکرد دانستم که او مسيحى است شايد هم ريش بلند و کلاه سياه شاپوى او اين معنى را در نظر من تأييد کرد.) به هر حال (با عصا اشاره به کليسائى که در کنار خيابان بود و من متوجّه آن نشده بودم کرد) و گفت: مايليد با هم در اين محل بنشينيم و مقدارى حرف بزنيم؟ من اظهار تمايل کردم و گفتم: مانعى ندارد و با يکديگر به آن طرف به راه افتاديم.

(ضمنا من از اوّل کتاب تا اينجا مى خواستم يک مطلب قابل توجّهى را تذکر دهم ولى مقتضى فراهم نمى شد و آن اين بود که: اگر شما مى بينيد بعضى از اهالى ترکيه در برخورد با من مى ايستند و حرف مى زنند و زياد مايلند از وضع من کنجکاوى کنند علّتش اين است که من با لباس روحانيّت يعنى قبا و لبّاده و عبا و عمّامه بودم و هر چه تصوّر کنيد در ترکيه اين لباس در آن زمان جلب توجّه مى کرد لذا وقتى مردم مرا مى ديدند به عنوان يک روحانى مايل بودند با من بحثهاى مذهبى داشته باشند).

بالأخره اين پيرمرد هم به همين دليل مايل بود با من حرف بزند.

وقتى وارد کليسا شديم دم در، اتاقى بود که تقريبا هزار جلد کتاب در قفسه هاى آن چيده شده بود و خلاصه کتابخانه ى کوچکى را تشکيل مى داد ولى از مزاياى کتابخانه در آن هيچ چيز ديده نمى شد.

يعنى نه کتابدار داشت و نه فهرست و حتّى آنها را مرتّب هم نچيده بودند!

در گوشه ى همين اتاق نشستيم ولى پيرمرد مدّتى عقب جلو مى کرد تا بتواند بنشيند بالأخره با زحمت و آخ و ناله نشست در وقت نشستن مى گفت: پيرى هم بد دردى است من هم رفتنى هستم بايد اين دردها را با مردن معالجه کنم.

من به او گفتم: کسى چه خبر دارد شايد بعد از مرگ درد و عذابهاى بيشترى متوجّه ما بشود و ناراحتى بيشتر داشته باشيم.

گفت: بله، کى مى داند، مَثل ما مردم در انتخاب مذهب مثل جمعى است که در تالار تاريکى داراى ستونهاى زيادى قرار گرفته باشند و چون شخص راستگوئى گفته يکى از اين ستونها طلا است و هر کس آن ستون طلا را در بغل گرفته باشد آن طلاها مال او است. طبعا هر دسته اى ستونى را در آن تاريکى در بغل گرفته اند و منتظرند تا هوا روشن شود ببينند ستون طلا دست کيست؟ ما هم منتظريم که ببينيم در قيامت حق با کدام يک از مذاهب است.

مثلاً شما مسلمانيد آيا يقين داريد که صددرصد حق با اسلام است؟

من که يقين ندارم که مسيحيت صددرصد حق باشد.

گفتم: پدر، آيا ممکن نيست در اين دنيا از مذهب حق با عقلى که خدا به ما داده است تحقيق کنيم؟

گفت: من در اين سن که بيشتر از نود سال از عمرم مى گذرد و هميشه در تلاش پيدا کردن دين حق بوده ام نتوانستم به اين مقصد برسم.

گفتم: از مثالى که زديد بايد شما لااقل به خدا و قيامت حتما معتقد باشيد؟

گفت: چطور؟

گفتم: بايد راستگوئى وجود داشته باشد تا از ستون طلاى تالار خبر بدهد. يعنى بايد بوجود خدا معتقد باشيد تا او از مذهب حقّى به شما خبر دهد و هم بايد معتقد باشيد که قيامتى هست تا مثل وقتى که تالار روشن مى شود حقايق و مذهب حقّ ثابت گردد.

گفت: بله، راست است به اين دو موضوع که معتقدم و به دين مسيحيت هم اعتقاد دارم و به همين جهت هم مسيحى هستم ولى احتمالاً پس پرده اى که براى ما روشن نيست حقيقت ديگرى هم وجود داشته باشد که مى خواسته من از آن پيروى کنم.

(من در اينجا متوجّه شدم که او به هر حال در اين سن در دينش متزلزل است و مى شود با او مقدارى حرف زد).

گفتم: اتّفاقا اين مثالى را که شما زديد يک «بهائى» در ايران اوائل جوانى براى من زد من مقدارى درباره اش فکر کردم ديدم درست است که خداى تعالى ما را در يک دنياى تاريکى که هر دسته اى به آنچه معتقد است پايبند و آن را حق مى داند قرار داده. ولى در مقابل يک چراغ پر نورى که همه چيز را مى توان بوسيله ى آن تشخيص داد به نام عقل هم به دست ما داده که بوسيله ى اين چراغ پر نور ما آن ستونى را که براى ديگران مخفى است مى بينيم و در بغل گرفته ايم.

شما به زبان عربى تا حدّى مسلّطيد قرآن را بخوانيد و با کتاب تورات و انجيل مقايسه کنيد بخصوص به مطالبى که هر دو کتاب عنوان کرده اند دقيق شويد و با چراغ عقل ببينيد که کدام يک از اين دو کتاب بهتر مطالب را اداء کرده و بهتر زيبندگى دارد که به خداى تعالى نسبت داده شود.

پيرمرد مسيحى آهى کشيد و گفت: حيف که دير شده و از من گذشته است. اگر خداى تعالى مرا تا امروز هدايت نکرده باشد بعد از اين هم خيلى بعيد است که هدايت کند.

گفتم: اتّفاقا «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله در يکى از تعليماتش مى گويد:

«ز گهواره تا گور دانش بجوى».

قرآن کسانى را که از رحمت خدا مأيوسند کافر دانسته است.

بنابراين شما همين الآن هم بايد به فکر چيز ياد گرفتن باشيد (در اينجا مهلت ندادم که او ديگر حرفى بزند و کتاب مقدّس «تورات و انجيل» را از قفسه برداشتم) و گفتم: قرآن هم اينجا پيدا مى شود؟

پيرمرد، با انگشت به گوشه ى همان قفسه اشاره کرد و گفت: آن کتاب آخرى رديف سوّم قرآن است.

ديدم قرآن نفيس خطّى با خط بسيار زيبا و درشت آنجا گذاشته شده برداشتم و براى او چند موضوع را به ترتيب زير با تورات مقايسه نمودم (که البتّه با آن مطالب، سابقه ى ذهنى داشتم).

۱ ـ قصّه ى خلقت آدم و حوّاء در سوره ى بقره از قرآن و همين مطلب را در سفر پيدايش از تورات با هم مقايسه شد.

۲ ـ قصّه ى حضرت نوح از قرآن سوره ى نوح و از تورات سفر پيدايش آنجا که مى گويد: نوح به قدرى شراب خورد که لخت و عور در ميان خيمه افتاده بود و نمى فهميد، مقايسه شد.

۳ ـ قصّه ى بنى اسرائيل از قرآن سوره ى يوسف و سوره ى بنى اسرائيل با برکت گرفتن يعقوب از پدرش و کشتى گرفتنش با خدا! که در تورات نقل شده مقايسه شد.

۴ ـ قصّه ى حضرت عيسى و تولّدش در آخور الاغها از انجيل با تولّد او در زير درخت خشکيده ى خرما که به برکت آن حضرت سبز و بارور شد و چشمه ى آبى که از زير پايش جارى گرديد از قرآن با هم مقايسه شد.

۵ ـ اصل محبّت و اجازه دادن به شرير که هر کارى را مى خواهد نسبت به مظلوم بکند از کتاب انجيل با قانون حيات بخش قصاص و عفو و محبّت اسلامى از قرآن با هم مقايسه شد.

حالا حتما شما هم توقّع داريد که آنچه آنجا بحث شده بخصوص قصّه هايش را نقل کنم ولى به سه دليل اين کار را نمى کنم:

اوّل ـ آنکه کتاب خيلى مفصّل مى شود و حوصله ى خوانندگان به سر مى آيد.

دوّم ـ آنکه چرا اين کار را شما خودتان نمى کنيد که هم مستندتر و تحقيقى تر مطلب را بفهميد و هم مقدارى فکرتان در مطالب دينى به کار بيفتد؟!

سوّم ـ آنکه اکثر مطالب فوق را خودم در کتاب «پاسخ ما» نوشته ام ديگر نمى خواهم در اينجا تکرار کنم.

امّا نتيجه ى دو ساعت بحث و گفتگو با آن پيرمرد در کتابخانه ى کليسا اين شد که به من گفت: خدا تو را جزاى خير بدهد که به روى من در اين آخر عمرى درِ هدايت را باز کردى، من از اين به بعد خودم قرآن را مى خوانم و آن را با تورات و انجيل مقايسه مى کنم و قطع دارم که عاقبت با چراغ عقل ستون طلائى مذهب حق را پيدا خواهم کرد.

سپس گفت: من ديگر خسته شدم و شب هم گذشته اگر به منزل برويم بهتر است.

من از او خداحافظى کردم و به هتل براى استراحت رفتم و صبح زود به طرف مرز سوريه و شهر «حلب» که ۸۱ کيلومتر بيشتر راه نبود حرکت کرديم ساعت ۸ صبح به مرز سوريه رسيديم.

 

«در سوريه»

از مرز سوريه تا شهر «حلب» پنجاه کيلومتر است و آن راه زيادى نيست ولى در اين مسير چند قريه ى بزرگ وجود دارد که محلّ تجمّع شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

در اين قريه ها علماء و دانشمندان شيعه به تعليم و تربيت مردم اشتغال دارند.

من در اين مسير تنها به بخش بزرگ «نبّل» رفته ام و مورد لطف اهالى آن بخش قرار گرفته ام و از نزديک خدمات و فعّاليّتهاى جناب حجّه الاسلام «شيخ محمّد سعيد» و جناب حجّه الاسلام آقاى شيخ «ابراهيم نصراللّه» را مشاهده کرده ام.

اينها هزاران نفر شيعه را در آن ناحيه (يعنى بين مرز ترکيه و شهر حلب) رهبرى مى کنند و دستورات و معارف اسلام را به آنها تعليم مى دهند آقاى «شيخ ابراهيم نصراللّه» کتابى به نام «حلب و تشيّع» نوشته و آنچه شما بخواهيد از مطالب تاريخى و علمى در اين رابطه در آن کتاب مرقوم فرموده است.

ساکنين اين قريه ها بسيار ميهمان دوست و جدّا در اين صفت به مولاى خود حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام اقتدا کرده اند.

راستى در اينجا مطلبى از نظر جامعه شناسى به يادم آمد بد نيست بنويسم، چون ممکن است بعدها فراموش کنم علاوه همين الآن خواهيد فهميد که چرا مطلبى را که مى خواهم بنويسم در اينجا به يادم آمده است.

من در سفرهاى متعدّدى حدود سى روز در ترکيه بوده ام و بخصوص در اين سفر که وارد سوريه مى شوم و با مردم شيعه ى اين حدود برخورد مى کنم چيزى که بيشتر از همه جلب توجّه مرا مى کند موضوع ميهمان نوازى شيعيان است.

وقتى محبّت و ميهمان نوازى مردم «نبّل» را با برخوردهائى که قبلاً با اهالى ترکيه (البتّه منظور غير شيعيان و مسلمانان آنها است) داشتم مقايسه مى کنم به اين نکته که مى خواهم بنويسم بيشتر متوجّه مى شوم.

شما اين را بدانيد، در هر کجاى عالم که شيعه اى پيدا مى شود، بخصوص با مقايسه با ديگران صفت جود يعنى گذشت و ايثار و ميهمان دوستى و دستگيرى از ضعفاء به پيروى از ايثارگريهاى حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام و فرزندانش به طور چشمگيرى جلب توجّه مى کند.

من در اينجا مثالها و جريانات زيادى براى تأييد اين فکر و عقيده ام دارم ولى چه کنم، صحيح نيست که در اين کتاب از موضوع مورد بحث که خاطرات و سرگذشت سفر است منحرف شوم و به اصل جريان نپردازم.

امّا مى دانم شما هم حاضريد براى آنکه جامعه ى شيعه را بهتر بشناسيد و بدانيد صفات و خصوصيّات مقام رهبرى و امامت تا چه حد در روحيّه ى پيروان تأثير دارد، به لااقل يک مثال و قضيّه توجّه کنيد و انشاءاللّه خسته هم نمى شويد.

بلکه به خاطر روحيّه ى ولايت و محبّتى که در شما خواننده ى عزيز نسبت به خاندان «عصمت و طهارت» عليهم السلامخواهد بود نشاط بيشترى هم براى خواندن بقيّه ى کتاب پيدا مى کنيد و اميد است که اين کتاب را تا به آخر بخوانيد و به هيچ وجه خسته نشويد.

«سخاوت شيعيان»

يکى از الطافى که خداى تعالى به من فرموده اين است که هميشه در جريانات رفع گرفتاريهاى جامعه قرار مى گرفتم و غالبا با کسانى که خداى تعالى به آنها توفيق کمک به همنوعشان را داده همراهى مى کردم و ناظر خدمات اهل خير بوده ام.

در زلزله ى «گناباد» و «فردوس» که حدود ده هزار نفر کشته شدند و هزارها خانه بى سرپرست شد و در زلزله ى «طبس» که شهر طبس و قراء اطرافش با خاک يکسان شده بود و در سيلهاى «قوچان» و قراء اطراف «مشهد» که جمعى بى خانمان گرديده بودند براى کمک به آنها با جمعى از شيعيان «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام به اين محلها رفته ام و به چشم خود ديده ام که چگونه آنها براى کمک به همنوعانشان ايثارگر و فداکارند.

منجمله وقتى که زلزله ى گناباد و فردوس شهرک «کاخک» را به کلّى ويران کرده بود و حدود شش هزار نفر زير آوار مانده بودند و جنازه ها در خيابانها منتظر دفن شدن بودند.

يکى از تجّار «تهران» را ديدم که اشک مى ريزد و کوله پشتى سنگينى به دوش کشيده و به مجروحين دوا و غذا مى رساند، و چون مختصر سابقه ى آشنائى با او داشتم و مى دانستم که او مرد متموّلى است و اين کار را فقط براى خدا انجام مى دهد از او سؤال کردم: چند روز است در اينجا مشغول خدمتى؟

گفت: آن ساعتى که خبر زلزله به تهران رسيد با آنکه زنم وضع حمل داشت و در بيمارستان بسترى بود و فوق العاده گرفتار بودم، تمام کارهايم را به زمين گذاشتم و هر چه پول در حسابم داشتم برداشتم و سوار هواپيما شدم و خود را به مشهد رساندم و سپس با ماشين در همان روز به گناباد آمدم و با برادران مسلمان خود همدرد و همکار شدم.

در اين بين کوله پشتى را به زمين گذاشت و گفت: من مى خواهم چند نمونه از ايثارگريهاى مردم مسلمان که در اين چند روز خودم به چشمم ديده ام براى شما نقل کنم اگر مايليد گوشه اى بنشينيم تا سر پا خسته نشويد.

گفتم: مانعى ندارد حاضرم بلکه از مشاهداتتان استفاده مى کنم.

گفت: اينجا در روزهاى اوّل هر چند ساعت يک مرتبه زلزله مى شد.

يکى از خانه ها نيمه خراب بود و با يک تکان ممکن بود فرو بريزد، يکى از همکارانم را مى ديدم وارد آن خانه مى شود و بيرون مى آيد به او گفتم: چه خبر است؟

گفت: صداى پيرمردى را مى شنوم که از عقب خانه استمداد مى کند! دو نفرى وارد آن خانه ى نيمه ويرانه شديم پيرمردى را در پستوى خانه که سقفش خراب شده بود مى ديديم که تا کمر زير آوار مانده و به قول خودش يک شبانه روز است که به همين حالت بسر مى برد طبيعى است که يک چنين منظره اى انسان را منقلب مى کند من و او دست بکار شديم تا آن پيرمرد را نجات دهيم ولى متأسّفانه در همين بين زمين لرزه ى نسبتا شديدى خانه را تکان داد و قطعه ى آجرى به سر آن پيرمرد نيمه جان خورد و او را کشت ما دو نفر هم خواستيم فرار کنيم که پاى رفيقم به ستونى که از سقف به زمين افتاده بود بند شد و روى زمين افتاد و سقف آن خانه به روى پاهاى او خراب شد و استخوانهاى هر دو پايش خورد گرديد ما او را به بيمارستان صحرائى که از طرف دولت بر پا شده بود برديم او ابتداء بيهوش بود وقتى بهوش آمد گريه مى کرد من گمان کردم که از درد پا بى تابى مى کند به او دلدارى مى دادم.

گفت: شما فکر مى کنيد من از وضع خودم ناراحتم نه به خدا قسم، بلکه گريه ام براى اين است که چرا نتوانستم آن پيرمرد را نجات بدهم!

گفتم: شما که تقصيرى نداشتيد بلکه تا مرحله ى فداکارى و ايثار پيش رفته بوديد و علاوه چه مى دانيد شايد مصلحت آن پيرمرد هم در همين بوده که ديگر بقيّه ى عمرش را با آن وضع نگذراند و روحش به راه زندگى اخروى خود ادامه دهد و خلاصه به قدرى با آن دوستم حرف زدم تا توانستم مقدارى آرامش کنم.

جريان ديگرى که همين دو سه روز اتّفاق افتاد اين بود که چند نفر زخمى را پس از دو روز که از همين زلزله گذشته بود از زير آوار بيرون کشيديم و آنها را کنار آن خيابان خوابانده بوديم و دوا و غذا به حلق آنها مى ريختيم يکى از آنها که رمق حرف زدن داشت از من سؤال کرد: چه خبر شده است؟

چه کسانى مرده اند و چه کسانى زنده هستند؟ من مقدارى از اوضاع را برايش شرح دادم او گريه ى زيادى کرد و گفت:

اى کاش من هم مرده بودم و اين خبرهاى ناگوار را نمى شنيدم سپس اشاره به مجروحين کرد و گفت: اين برادران دو روز است چيزى نخورده اند مقدارى غذا و آب به آنها برسانيد ما اطاعت کرديم ولى آنها همان گونه که درباره ى اصحاب «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نقل مى کنند که در جنگ جمعى تشنه بودند و هر يک برادرانشان را بر خود ترجيح مى دادند اينها هم همين طور عمل مى کردند و آب و غذا را به يکديگر تعارف مى نمودند.

و خلاصه تا غذا و آب براى همه مساوى تهيّه نشد آنها دست به طرف آب و غذا دراز نکردند.

اين دوست تاجر من جريان ديگرى هم از ايثارگريهاى شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام در حادثه ى زلزله ى گناباد نقل کرد که من براى آنکه زودتر مطلبم را تمام کنم و به مقصد نزديک شوم از نقل آنها خوددارى مى کنم.

ولى اگر شما در تمام دنيا بگرديد و بخواهيد مردمى مانند مردم ايران و شيعيان حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام ايثارگر و مهمان نواز و نوعدوست پيدا کنيد نمى توانيد بيابيد.

شما روزنامه ها و تواريخ را مطالعه کنيد مى بينيد که هر زمان حادثه اى از قبيل زلزله و سيل مردمى را بى خانمان مى کند حتما بايد تنها دولت آنها، به آنها کمک کند ولى بعکس در ايران و در ميان شيعيان قبل از دولت، خود مردم اقدام به يارى و کمک مردم آسيب ديده مى کنند و عمدتا بار زحمت اين عزيزان به دوش خود مردم است.

در جبهه هاى جنگ تحميلى که بين ايران و عراق رخ داده شيعيان ايثارگر به قدرى آذوقه و مواد غذائى و کمکهاى جنسى و نقدى به جبهه هاى جنگ فرستاده اند که به قول يکى از شخصيّتهاى مذهبى نزديک است به اسراف منجر شود.

به هر حال مى خواستم ثابت کنم که شيعيان به پيروى از حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام صفت ايثار و محبّت به همنوعانشان را کاملاً دارا هستند و اين خصوصيّت از صفات ممتازه ى اين دسته از مردم است.

و لذا شيعيان «نبّل» و «قريه الزهراء» هم از اين امتياز برخوردار بودند و به ما بسيار محبّت کردند خدا به آنها توفيق بيشترى عنايت بفرمايد و بالأخره ما چند ساعت در اين محل مانديم و سپس به طرف شهر «حلب» حرکت کرديم، تا شهر حلب ده کيلومترى بيشتر راه نبود لذا چند دقيقه بيشتر در راه نبوديم.

وقتى وارد شهر حلب شديم تصميم داشتيم که با سرعت، زيارتگاهها و شهر را ببينيم و هر چه زودتر به طرف «دمشق» (شام) حرکت کنيم.

 

«شهر حلب»

معروف است که شهر «حلب» قديمى ترين شهرهاى عالم است و بزرگترين شهرهاى سوريه بعد از «شام» است.

اين شهر را مسلمانها در سال ۱۶۱ هجرى فتح کردند و کمتر شهرى مانند حلب دائما شهر آبادى بوده و هيچگاه خراب نشده است.

زيارتگاههاى اين شهر عبارتند از:

۱ ـ قبر حضرت «محسن» فرزند حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام که وقتى اهل بيت حضرت «حسين بن على» عليه السلام را به اسارت به طرف شام مى بردند و آنها را از اين شهر عبور مى دادند در اثر تازيانه و شکنجه هاى زيادى که به مادر اين طفل وارد آوردند اين بچّه سقط شد و اثرى از ظلمهائى که بنى اميّه به خاندان عصمت نموده اند به عنوان نشانه و علامتى در اين شهر باقى ماند.

اين قبر مقدّس در کنار جبل (کوه) «جوشن» که متّصل به شهر حلب است واقع شده و ما موفّق شديم که در کنار اين مرقد مطهّر يکى دو ساعت بنشينيم و بر مصائب حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام گريه کنيم و بر بنى اميّه لعن و نفرين بفرستيم.

۲ ـ مشهد نقطه: مى گويند وقتى اسراء کربلاء را به طرف شام مى بردند آنها را يک شب در شهر حلب نگاه داشتند و در آن شب سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام را روى سنگى گذاشتند قطره ى خونى بر آن سنگ چکيد و آثار خيانت بنى اميّه را ثبت کرد و هنوز آن محل به «مشهد نقطه» معروف است.

۳ ـ قبر مقدّس حضرت «زکريّا» عليه السلام : ما اين قبر مقدّس را در وسط شهر حلب در ميان مسجدى که به نام «جامع زکريّا» معروف است زيارت کرديم.

اين پيامبر همان کسى است که خدا او را به بندگى پذيرفته و در قرآن مى گويد: «عَبْدَه زَکرِيّا».[۱۴]

اين پيامبر متکفّل امور حضرت «مريم» عليهاالسلام بوده که هرگاه به مسجد وارد مى شد مى ديد کنار محراب براى حضرت «مريم» مائده ى آسمانى نازل شده و گذاشته شده است.

اين پيامبر پاک، همان کسى است که در سنّ پيرى با آنکه زنش نازا بوده دعاء کرده خدا به او فرزندى به نام «يحيى» مرحمت فرموده و بالأخره اين پيامبر بزرگوار در ميان مسجد جامع شهر حلب دفن است و بر زائرين محترم سوريه و شام لازم است که از ثواب زيارت او غفلت نفرمايند.

ضمنا طبق نوشته ى کتب تاريخ در شهر «رقه» سوريه که تا حلب دويست کيلومتر راه است در کنار نهر فرات قبر حضرت «عمّار ياسر» که در جنگ صفّين در رکاب حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام به دست عمّال «معاويه» کشته شد وجود دارد و همچنين در کنار قبر حضرت عمّار قبر جناب «اويس قرنى» است که بارگاه مستقل و جداگانه اى دارد و اخيرا اين بارگاه بازسازى شده است.

به هر حال در شهر حلب براى ما جريان جالبى اتّفاق نيافتاد و ما دو سه ساعت در آن شهر گردش کرديم و رهسپار شام شديم.

حالا در آنجا يک قصّه از يک عالم بزرگ سنّى معروف بود که براى شما نقل مى کنم و بعد به سرگذشت سفر خود مى پردازم.

چون اين قضيّه مربوط به ولايت «على بن ابيطالب» عليه السلام است نقل مى کنم، بد نيست، آموزنده است اميد است خسته نشويد.

ضمنا بايد بگويم که اين قضيّه را من قبلاً از يک عالم دينى در مشهد شنيده بودم ولى يکى از تجّار شيعه ى ساکن شهر حلب در کنار مسجد «جامع زکريّا» در همان مدّتى که آنجا بوديم و مرقد حضرت «زکريّا» را زيارت مى کرديم مى گفت اين قضيّه در اينجا معروف است و براى من نقل کرد و اصل جريان اين است:

 

«قضيّه ى عالم سنّى»

شخصى به نام آقاى «شيخ محمّد مرعى الامين انطاکى» که در همين مسجد به تدريس علوم اسلامى مشغول بوده و سنّى هم بوده و طلاّب زيادى به درسش حاضر مى شدند مى بيند چند روزى مردى به لباس تجّار در گوشه اى از جلسه ى درس مى نشيند و جزء شاگردان او شده است.

روزى اين شاگرد کتابى را به دست مى گيرد و با کمال ادب قبل از درس در مقابل استاد دوزانو به زمين مى نشيند و سلام عرض مى کند و سپس کتاب را دو دستى به محضر استاد تقديم مى نمايد و مى گويد ملاحظه بفرمائيد ببينيد اگر مانعى ندارد و براى من مفيد است اين کتاب را مطالعه کنم؟!

«شيخ محمّد» خودش نقل مى کرده و مى گفته:

من نگاه کردم ديدم کتاب «المراجعات» مرحوم «سيّد شرف الدّين عاملى» است و نزد ما اهل سنّت معروف بود که کتابهاى اين عالم سِحر مى کند و بالأخره شيعه ساز است و ما اسم اين عالم شيعه را شيطان بزرگ گذاشته بوديم.

من عصبانى شدم به اين شاگرد ناشناس با لحن تندى گفتم: خجالت نمى کشى کتاب يک عالم شيعه آن هم کسى که معروف به شيطان بزرگ است نزد من مى آورى و به من نشان مى دهى!

آن شاگرد باز هم با کمال ادب گفت: استاد من که جسارتى نکردم من مى خواستم از شما اجازه ى خواندن اين کتاب را اگر صلاح بدانيد بگيرم و اگر صلاح نمى دانيد به من فقط مى فرموديد: «صلاح نيست» و من اطاعت مى کردم در عين حال اگر جسارتى شده از شما عذر مى خواهم.

«شيخ محمّد» مى گويد: من از ادب او و عصبانيّت خودم خيلى خجالت کشيدم، لذا خودم را کنترل کردم و به او گفتم: مانعى ندارد کتاب را به من بدهيد تا امشب مطالعه کنم اگر صلاح بود به شما مى گويم مطالعه کنيد يا خير.

ولى با خود مى گفتم کتاب را امشب مى برم به منزل و فردا صبح به او برمى گردانم و مى گويم صلاح نيست شما آن را مطالعه کنيد و به اين وسيله جبران آن تندى و بدخوئى و عصبانيّت را خواهم کرد.

شب به منزل رفتم و کتاب را در گوشه اى گذاشته بودم و اتّفاقا آن شب کارى نداشتم لذا دائما وجدانم به من مى گفت: چرا اين قدر تعصّب داشته باشى که با نداشتن کار، کتابى را که اصلاً نديده اى و تنها امشب در اختيار تو است و کسى هم مطّلع نمى شود آن را مطالعه نکنى؟

لذا برخاستم و کتاب را برداشتم و با کمال بى اعتنائى از صفحه ى اوّل به مطالعه شروع کردم وقتى چند صفحه از آن کتاب را خواندم ديدم بسيار کتاب علمى و تحقيقى و عميقى است که من تا آن وقت مثلش را نديده بودم.

لذا پشت ميز مطالعه رفتم و توجّه بيشترى به مطالب کتاب نمودم و خلاصه نتوانستم کتاب را به زمين بگذارم تا آنکه تمامش را مطالعه کردم و در مطالبش تعمّق و تدبّر کاملى نمودم!

وقتى کتاب را به زمين گذاشتم ديگر صبح شده بود نماز صبح را خواندم ولى وجدانم مرا در محکمه اش احضار کرده بود، من نمى توانستم خود را از سؤال و جوابهايش نجات دهم بلکه او مرا محکوم مى کرد.

بالأخره هر چه فکر کردم که آيا من شيعه هستم يا سنّى؟ ديدم نمى توانم از دلائل محکمى که در اين کتاب آمده صرفنظر کنم و آنها را نديده بگيرم و خود را سنّى بدانم و چون تمام شبهاتى که در نظرم بود در اين کتاب پاسخ گفته شده بود مجبور بودم به مذهب تشيّع اعتراف کنم ولى چطور؟!

مگر ممکن است يک استاد جامعه ى اهل سنّت، يک مفتى بزرگ، يک دفعه مذهبش را تغيير دهد! به مردم چه بگويد؟

خلاصه به التهاب و دودلى عجيبى مبتلا شده بودم و ديگر هيچ شبهه اى براى من بر حقّانيّت مذهب شيعه باقى نمانده بود.

به فکرم رسيد که از برادرم که او هم از علماء اهل سنّت و در «حلب» بود استمداد کنم لذا تلفن را برداشتم و شماره ى منزلش را گرفتم خوشبختانه هنوز از خانه بيرون نرفته بود.

به او گفتم: مسأله اى پيش آمده هر چه زودتر خودت را به منزل ما برسان.

گفت: بسيار خوب و فورى آمد وقتى مرا ديد که رنگم پريده با حال تحيّر در اتاق کتابخانه ام تنها نشسته ام گفت: برادر چه شده که اين قدر ناراحتى؟

من کتاب «المراجعات» را پيش او گذاشتم و گفتم: آيا اين کتاب را ديده اى؟!

وقتى چشمش به کتاب «المراجعات» افتاد به من گفت: اين کتاب را دور بينداز اين کتاب گمراه کننده است من چه نيازى به مطالعه ى اين کتاب دارم؟!

من از شيعيان متنفّرم آنها گمراهند!

گفتم: برادر اين کتاب را بگير و مطالعه کن ولى به مطالبش اعتقاد پيدا نکن مطالعه اش که ضررى ندارد؟

او کتاب را از من گرفت و دقيق مطالعه کرد تا بالأخره او هم مانند من حالش دگرگون شد و به مذهب حقّه ى شيعه اعتراف کرد ولى تا مدّتى من و او با هم مناظره داشتيم، گاهى او سنّى مى شد و من شيعه و گاهى من سنّى مى شدم و او شيعه مى شد و با هم بحث مى نموديم تا بالأخره تمام عقائد شيعه را خوب حلاّجى کرديم و متوجّه شديم تنها مذهب شيعه حقّ است و کاملاً به آن معتقد گرديديم.

کم کم مردم از اين تغيير عقيده که من و برادرم داده بوديم مطّلع شدند و دسته دسته به ما مراجعه مى کردند و ما آنها را متوجّه به مذهب حقّه ى شيعه مى نموديم.

تا آنکه بحمداللّه جمع کثيرى از آشنايان و اقوام در سوريه و لبنان و ترکيه مشرّف به مذهب تشيّع گرديدند و بالأخره جريان، به گوش سائر مردم هم رسيد و جمع کثيرى به مذهب تشيّع رو آوردند، ولى جمعى که نمى توانستند حقيقت را ببينند «ره افسانه زدند» و ما را رمى به کفر و الحاد نمودند، بچّه ها در کوچه و بازار سنگمان مى زدند و اسم ما را «مهر تربت پرست» گذاشته بودند!

ما را تحريم اقتصادى کرده بودند! و اگر کسى مى خواست به ما پناه بدهد او را نهى مى کردند و به او مى گفتند: تو مى خواهى به افرادى که مردود و مطرود و مشرکند پناه بدهى.

و حتّى جمعى از علماء و شخصيّتهاى بزرگ حلب جمعيّتى به نام «جمعيّة الدعوة المحمّديه الى الصراط المستقيم» تشکيل دادند و يک عالم حلبى کتابى به نام اين جمعيّت تأليف کرد و در آن نوشته بود که: مذهب تشيّع در حلب و اطرافش شايع شده و من اعلام خطر مى کنم و مردم را از اين خطر بزرگ مى ترسانم! لذا هر چه زودتر بايد از پيشرفت تشيّع در اين مناطق جلوگيرى شود!

ولى در تمام اين مصائب و بلاها ما چون کوه استوار بوديم و اين بادها ما را نمى لغزاند، تا آنکه خبر فشارهائى که بر ما وارد مى شد به مرحوم آيه اللّه «سيّد شرف الدين عاملى» رسيد، اين مرد بزرگ در ضمن نامه اى شرح جريان ما را به مرجع اعلاء آيه اللّه العظمى «بروجردى» رضوان اللّه تعالى عليه نوشت.

وقتى او از اين جريان اطّلاع پيدا کرد دست ما را گرفت و او مانند پدرى مهربان با تمام نيرو از ما دفاع فرمود و کمکهاى حيات بخش به من و برادرم کرد.

اينجا بود که ما ديديم لازم است به عراق و ايران مسافرت کنيم لذا در سال ۱۳۷۰ قمرى براى زيارت اعتاب مقدّسه به عراق مشرّف شديم و در بغداد در منزل آيه اللّه «سيّد محمّد صدر» که از سال ۱۳۶۰ تا آن روز نخست وزير عراق بود ميهمان بوديم، علماء به ديدن ما مى آمدند و به ما کمال محبّت را مى نمودند.

در کربلا ميهمان آيه اللّه «سيّد عبّاس کاشانى» بوديم و علماء عظام کربلا به ديدن ما آمدند. در نجف اشرف تحت حمايت آيه اللّه العظمى آقاى «حکيم» بوديم که علماء بزرگ نجف همه به ما محبّتها کردند.

سپس به ايران رفتيم و در قم به محضر مرجع بزرگ شيعه حضرت آيه اللّه العظمى «بروجردى» مشرّف شديم و علماء بزرگ و مراجع آن وقت از ما ديدن کردند.[۱۵]

در تهران آيه اللّه العظمى حاج «سيّد احمد خونسارى» و سائر علماء در منزل آيه اللّه آقاى «ميرزا حسن شيرازى» از ما ديدن کردند. و همچنين در مشهد به محضر آيه اللّه العظمى آقاى «سيّد محمّد هادى ميلانى» و سائر علماء مشرّف شديم و آن قدر مورد لطف علماء بزرگ شيعه قرار گرفتيم که به وصف نيايد.

اميد است پروردگار متعال اين محبّت و برادرى که در اثر ولايت اهل بيت عصمت و طهارت در بين ما بوجود آورده روزبروز محکمتر و قويتر بفرمايد.

سپس به شهر حلب برگشتيم و کتابى به نام «لماذا اخترت مذهب الشيعه» را تأليف نمودم و حقايقى را که در موضوع حقّانيّت مذهب شيعه متوجّه شده بودم در آن کتاب به طور مختصر آورده ام اميدوارم حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام آن را قبول فرمايد.

اين کتاب در ايران مکرّر به چاپ رسيد و حتّى ترجمه هم شده و من مقدارى از شرح حال اين مرد بزرگ را از مقدّمه ى همين کتاب استفاده کرده ام.

اين بود سرگذشت علاّمه «شيخ محمّد انطاکى» و برادرش «شيخ احمد امين انطاکى» که حتما از مطالعه اش خسته نشديد و بلکه چون محبّت خاندان عصمت را ديديد خوشحال هم شديد.

بالأخره ما پس از دو سه ساعت که در شهر «حلب» گردش کرديم و اين قصّه را به عنوان سوغات بدست آورديم به طرف «دمشق» (شام) حرکت کرديم در بين راه به چند شهر برخورديم ولى زياد در اين شهرها توقّف نکرديم زيرا تا شام چهارصد و پنجاه کيلومتر راه بود و فقط در شهر «حماة» براى ناهار و در شهر «حمص» براى ديدن قبر «خالد بن وليد» مختصر توقّفى نموديم.

قبر «خالد بن وليد» در کنار مسجدى واقع شده و معروف به «جامع خالد بن وليد» است و نيز قبر «عبداللّه بن عمر» در گوشه ى ديگر اين مسجد است.

در اينجا مى خواهم به موضوعى اشاره کنم و آن اين است که تا به امروز من شش مرتبه به سوريه رفته ام و لذا مقيّد نيستم که تنها جريانات يک سفر را بنويسم بلکه آنچه در اين سفرها جنبه ى معنوى و يا علمى و يا اخلاقى و يا ادبى دارد به يارى خدا خواهم نوشت و همان طور که در مقدّمه ى اين کتاب نوشته ام، خاطراتى که در اين کتاب مى خوانيد تنها به منظور نقل حکايت و سرگذشت حقيقى نوشته نشده بلکه مى خواستم آنچنان که دواى تلخ و شور را براى مريض در کپسول خوش رنگ و بوئى مى ريزند و به خورد او مى دهند من هم مطالب علمى و اخلاقى اين کتاب را به خوانندگان محترم به نحو احسن تقديم دارم شايد از اين راه بتوانم به فرهنگ اسلامى خدمت ارزنده اى بکنم.

ولى استثنائا قضيّه اى را که مى خواهم نقل کنم مى گويم که مربوط به کدامين سفرم بوده چون بايد ذکر شود.

 

«زيارت حضرت زينب عليهاالسلام در خواب»

در سفر اوّلى که به شهر شام مى رفتيم و با ماشين شخصى با خانواده همسفر بوديم حدود دويست کيلومتر که به دمشق مانده بود عيبى در موتور ماشين پيدا شد که به هيچ وجه روشن نمى شد در اين بين شخصى به نام آقا مهدى در آن بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و با کمال محبّت ماشين ما را بکسل کرد و به شهر شام رساند ولى از اين وضع من خيلى ناراحت بودم و به حضرت «زينب» عليهاالسلام عرض کردم که: چرا ما با اين وضع در سفر اوّل وارد شام شديم.

شب در عالم رؤيا خدمت حضرت «زينب» عليهاالسلام رسيدم، آن حضرت در جواب من فرمودند: آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى مگر نمى دانى که ما در سفر اوّلى که به شام آمديم اسير بوديم تو هم چون از ما هستى (منظورشان اين بود که چون تو سيّد هستى) بايد در اوّلين سفرى که به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى.

گفتم: قربانتان گردم قبول کردم و با اين توجيه همه ى خستگى سفر از تنم برطرف شد.

در اين سفر يک جريان نسبتا قابل توجّهى هم اتّفاق افتاد که اگر بخواهم نقلش کنم مقدارى از مطلب که سرگذشت سفر است دور مى افتيم، ولى چون کرامتى از حضرت «زينب» عليهاالسلام است نقلش مى کنم و اميدوارم آن حضرت به من کمک کند تا بتوانم بوسيله ى نوشتن اين کتاب محبّت و ولايت شما را نسبت به خاندان عصمت و طهارت تشديد نمايم.

اصل قضيّه اين است:

در آن سفر از عراق به شام رفته بوديم وقتى قبل از رفتن به شام در عراق بوديم زيارت «کاظمين» عليهماالسلام و زيارت کربلا و نجف را کرده بوديم ولى زيارت سامراء را براى برگشتن از شام گذاشته بوديم و از خدا مى خواستيم که صحيح و سالم به عراق برگرديم تا به زيارت حضرت «امام هادى» و «امام عسگرى» عليهماالسلام مشرّف شويم.

ولى يک شب در شام در عالم خواب ديدم که از مسافرت برگشته ام و به مردم مى گويم که: ما به کربلا و نجف و کاظمين و شام رفتيم ولى توفيق زيارت سامراء را پيدا نکرديم!

از خواب بيدار شدم با خود مى گفتم: چگونه ممکن است که ما زنده و صحيح و سالم به عراق برگرديم ولى به سامراء نرويم پس اگر اين خواب رؤياى صادقه باشد احتمال دارد که من در شام از دنيا بروم و آن تأسّف را در عالم برزخ بخورم.

لذا به حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام مشرّف شدم و از آن حضرت خواستم که اگر اجل من رسيده است به تأخير بيفتد تا من در عراق موفّق به زيارت سامراء بشوم.

شب دوّم باز در عالم خواب ديدم که در مشهد در منزل نشسته ام و مردم به ديدن من مى آيند و من به مردم مى گويم ما همه جا رفتيم ولى سامراء نرفتيم!

از خواب بيدار شدم.

تعبير کردم که من در اين سفر نخواهم مرد ولى پيشامدى مى کند که توفيق زيارت سامراء را پيدا نمى کنم!

باز روز بعد به حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام رفتم و از آن مخدّره تقاضا کردم که اگر مانعى در راه هست و نمى گذارد ما توفيق زيارت سامراء را پيدا کنيم برطرف شود و موفّق به زيارت سامراء گرديم.

در اينجا آن قدر التجاء کردم تا قلبم روشن شد که اگر مانعى بوده برطرف شده و حضرت «زينب» عليهاالسلام واسطه شده اند که اين توفيق از ما سلب نگردد.

در اينجا مى بايست تا حدّى معلوم شود که چگونه مى شد که ما توفيق رفتن به سامراء را پيدا نمى کرديم.

لذا وقتى به عراق مراجعت کرديم معلوم شد که بين ايران و عراق از نظر سياسى بهم خورده. ايرانيها را از عراق اخراج مى کنند (و اين موضوع مربوط به سفر سال ۱۳۴۸ بود).

ما که با ماشين شخصى به اين سفر رفته بوديم و مدّت جواز اقامت ماشينمان از نظر دولت عراق سر آمده بود لازم بود به گمرک مراجعه کنيم و اجازه را تمديد نمائيم.

لذا در همان روز اوّلى که از سوريه وارد بغداد شده بوديم به گمرک بغداد رفتيم و درخواست تمديد اجازه را کرديم ولى با خشونت رئيس مربوطه روبرو شديم. او نسبت به شاه ايران فحّاشى مى کرد و مى گفت: ديگر به شما اجازه ى ماندن در عراق را نمى دهيم.

من به او گفتم: اگر شما از شاه ايران منزجر و متنفّريد ما هم مثل شما هستيم ما هم او را لعن و نفرين مى کنيم.

گفت: به هر حال همين الآن بايد شما به طرف ايران حرکت کنيد و حتّى يک لحظه هم به شما اجازه ى ماندن در عراق را نمى دهم.

اينجا بود که من متوجّه شدم چگونه ممکن است ما زنده باشيم، صحيح و سالم باشيم، ولى سامراء نرويم.

امّا چند لحظه اى نگذشت که مردى وارد اتاق رئيس شد و پهلوى او نشست و در ضمن مطالبش از او سؤال کرد: چه مطلبى بين شما و اين آقا اتّفاق افتاده؟ رئيس ماجرا را به او گفت.

او در جواب رئيس گفت: شما روحانيّون ايران را نمى شناسيد، اينها با شاه ايران مخالفند و خلاصه مدّتى با او به عربى حرف زد و وساطت کرد تا بالأخره رئيس گفت: من فقط مى توانم آمدن آنها را در اين ساعت به اينجا نديده بگيرم آنها بروند زيارتشان را بکنند و هر وقت خواستند به ايران برگردند بيايند تا آنها را به ايران بفرستيم.

من تشکر کردم و به همراهان گفتم: فورا سوار ماشين شويد تا به سامراء برويم که از خطر عدم توفيق زيارت سامراء نجات پيدا کرديم.

حدود ده روز زيارتمان طول کشيد وقتى به همين مرد مراجعه کرديم و او نوشت که ما بايد فورا به ايران برگرديم ديديم نوشته را به دست افسرى داد و آن افسر به ما گفت: بايد تا ساعت چهار بعد از ظهر خود را به مرز ايران برسانيم و الاّ در بيابان شب را مى مانيم و چون امنيّت ندارد بسيار مشکل خواهد بود.

ما هم با اينکه بيشتر از پنج ساعت وقت نداشتيم به کاظمين رفتيم و زيارت وداع کرديم و قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر خود را به مرز خسروى رسانديم.

اينجا بود که فهميدم توسّل به حضرت «زينب» عليهاالسلام کم توفيقيها را برطرف مى کند و حتّى بلاهائى که تقدير شده است رفع مى نمايد.

در شهر دمشق (شام) بزرگترين مرکزى که شيعيان زيارت مى کنند حرم مطهّر حضرت «زينب» عليهاالسلاماست.

اين آستانه ى مقدّسه در شش کيلومترى دمشق واقع شده و حرمى وسيعتر و باشکوه تر از حرم آن حضرت بعد از حرم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در عالم اسلام وجود ندارد.[۱۶]

زائرين براى حوائجشان به اين آستانه ى مقدّسه شب و روز رو مى آورند و دائما ذکر فضائل خاندان عصمت و طهارت در اين مکان مقدّس مى شود.

مرقد مطهّر حضرت سيّده «زينب» عليهاالسلام اگر چه در خارج شهر واقع شده ولى دائما اتوبوسهاى فراوانى از شهر به طرف آن آستانه ى مقدّسه در حرکتند و زوّار را به آن حرم مطهّر مى رسانند.

در کنار اين آستانه ى مقدّسه مدارس و مؤسّساتى براى طلاّب علوم دينيه شيعه بنا شده و مرحوم آيه اللّه شهيد آقاى «سيّد حسن شيرازى» بنيانگذار آن بوده است.[۱۷]

در اينجا مى خواهم به قدرى که خودم اطّلاع دارم از خدمات و زحمات معظّم له يادى کنم و نام او را هم در اين کتاب به خاطر حقوقى که به من و مردم مسلمان دارد ببرم.

در دفعات متعدّدى که به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام مشرّف شدم از همه بيشتر مورد لطف مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» بودم.

اين مرد بزرگ به پيروى از پدر بزرگوارش مرحوم آيه اللّه العظمى آقاى حاج «سيّد ميرزا مهدى شيرازى» رضوان اللّه تعالى عليه دائما به فکر پيشرفت مذهب تشيّع در ميان مسلمانان دنيا بوده است.

او هميشه مى خواست دين مقدّس اسلام در تمام قارّه ها و بخصوص در آفريقا پيشرفت کند و مردم مستضعف آن سامان را از زير بار استعمار نجات دهد.

او هميشه به فکر نجات جمعيّتى که به خاطر بى انصافيهاى بنى اميّه نسبت به مقام مقدّس حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام علوى (على اللّهى) شده و شايد مبتلا به غلوّ گرديده اند بود و قدمهاى ارزنده اى در اين راه بر مى داشت.

او در عراق عليه حزب کمونيست عراقى قيام کرد و در جلسات متعدّدى آنها را به لجن کشيد و مفتضح نمود.

او با حزب بعث در عراق دائما در نبرد بود و عليه آنها مقالاتى منتشر مى کرد.

او در زندانهاى عراق به خاطر حفظ حيثيّت اسلام زير شکنجه هاى سخت استقامت کرد.

بالأخره وقتى آزاد شد به سوى سوريه و لبنان مهاجرت نمود و آنجا را براى زندگى خود انتخاب کرد.

او در حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام به اقامه ى جماعت اشتغال داشت و صدها نفر از اهل سنّت را با کمال مهربانى به سوى مذهب تشيّع دعوت کرد.

او شبها در مدّتى که من در سوريه بودم به من مى گفت: بيا با هم به ديدن سران مذهب علوى (على اللّهى ها) برويم و آنها را متقاعد کنيم تا به عقائد مذهب تشيّع اعتراف کنند و حدود دو ميليون بر جمعيّت شيعه در سوريه اضافه شود.

او دهها مدرسه و حسينيّه در لبنان و سوريه براى تربيت مردم و ايجاد افکار اسلامى در اين دو مملکت بنا کرد و گروه بسيارى را تربيت نمود.

او اصرار زيادى داشت که اطراف حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام را آباد کند و شيعيان را در اطراف اين بارگاه با عظمت اسکان دهد.

بحمداللّه به همه ى اين امور موفّق شد تا آنکه بالأخره در روز ۱۷ جمادى الثانى ۱۴۰۰ هجرى قمرى در بيروت ترور مى شود و به شهادت مى رسد خدا او را رحمت کند.

در مدّتى که در سوريه بودم و مرحوم آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» زنده بود مکرّر با آقاى «شيخ عبدالرحمن خيّر» ملاقات کرديم.

بحثهاى جالبى با معظّم له درباره ى محبّت و ولايت حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام داشتيم و همان طورى که در کتاب «پاسخ ما» مختصرا نوشته ام، علويّين به آنچه شيعه معتقد است در بيانيه ى مفصّلى اقرار کرده اند و در ضمن امضاهاى علماء بزرگ علوى، امضاء و مهر اين عالم بزرگ هم ديده مى شود.

خلاصه با زحمات طاقت فرسا مرحوم آيه اللّه آقاى حاج آقا حسن شيرازى موفّق شد که حدود دو ميليون علويهائى را که در سوريه ساکنند به مذهب تشيّع متّصل کند، نه آنکه خداى نکرده آنها قبلاً شيعه نبوده اند بلکه به خاطر بعضى از موضع گيريهاى تندى که آنها عليه اهل سنّت داشته اند شيعيان ميانه رو و طرفدار اتّحاد آنها را به على اللّهى و اهل غلوّ متّهم کردند و با آنها تماس نگرفتند و حساب آنها را از حساب شيعيان جدا نمودند.

ولى علويّين سوريه هميشه مى کوشيده اند که خود را از شيعيان و پيروان «على بن ابيطالب» بدانند.

لذا در بسيارى از کتابهايشان و حتّى در همان بيانيه اى که به امضاء ۲۸ نفر از علماء علوى رسيده است اين جملات به چشم مى خورد:

مذهب ما همان مذهب جعفرى است.

کلمه ى شيعه و علوى دو کلمه ى مترادف است.

ما هيچ عقيده اى جز آنچه علماء شيعه معتقدند نداريم.

شما خوانندگان محترم اگر خواستيد از فعّاليّتهاى مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» در خصوص علويّين و سائر خدمات ارزنده ى او اطّلاع پيدا کنيد به کتاب «شهيد انقلاب اسلامى عراق» نوشته ى آقاى «على کاظمى» مراجعه فرمائيد.

مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» معتقد بود که قبر مقدّس حضرت «زينب کبرى» عليهاالسلام در شام است ولى مرقد «زينب صغرى» يعنى حضرت «امّ کلثوم» در مصر است و اين مطلب را با تحقيقات زيادى که کرده بود مى فرمود.

 

«مقام و مشهد رأس الحسين عليه السلام »

محلّ دوّمى که در دمشق زيارت مى شود «مقام رأس الحسين» عليه السلام است که در ضلع شرقى مسجد اموى قرار گرفته و ساختمان مجلّل و باشکوهى دارد.

البتّه من معتقدم که سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام آنجا دفن نشده زيرا طبق روايات زيادى سر مقدّس آن حضرت را «امام سجّاد» عليه السلام به بدن شريفش ملحق فرمود و علاوه طبق روايت صحيحه اى که مرحوم شيخ صدوق در کتاب «من لايحضره الفقيه» نقل کرده بدن اوصياء «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله پس از سه روز با گوشت و خون و استخوانشان به آن حضرت ملحق مى گردند و در زير خاک نمى مانند.

ولى در عين حال بايد عظمت اين مکان مقدّس را منظور کرد زيرا قطعا آنجا جائى است که سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام را چند روزى گذاشته اند و «امام سجّاد» عليه السلام در محرابى که در کنار اين مکان مقدّس است نماز خوانده و مى گويند موئى از محاسن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در همان ضريح وجود دارد.

مسجد اموى هم از عظمت خاصّى برخوردار است در وسط شبستان اين مسجد قبر حضرت «يحيى بن زکريّا» عليهماالسلام زيارت مى شود.

من در سفرهاى متعدّدى که به شام کرده ام جريانات زيادى در اين مسجد داشته ام بحثهاى پر مطلبى، مذاکرات پر ثمرى با علماء اهل سنّت در اين مسجد نموده ام که اگر مايل باشيد چند قضيّه ى آن را نقل مى کنم.

اوّل: قضيّه اى که در کتاب «انوار زهراء» صفحه ى ۸۸ درباره ى فضائل سادات بر سائرين نقل شده و چون مؤلّف آن کتاب خود من هستم دوست دارم اين حکايت را در همان کتاب مطالعه فرمائيد.

دوّم: در يکى از سفرها ديدم مرد کورى کنار قبر حضرت «يحيى» نشسته و مثل آنکه منتظر است مردم به او چيزى بدهند.

من مبلغى پول به او دادم او ناراحت شد پول را پرت کرد و با زبان عربى گفت:

من گدا نيستم من به اين آقا (يعنى حضرت يحيى بن زکريّا) متوسّل شده ام تا شفا پيدا کنم.

من پول را برداشتم و نزديک او رفتم و از او عذرخواهى کردم و گفتم: مى بخشيد که من اشتباه کردم، شما چه کسالت داريد که از حضرت «يحيى» استشفاء مى کنيد؟

گفت: از اينکه عصبانى شدم عذر مى خواهم من مرد ثروتمندى هستم تا ممکن بوده جنبه هاى اخلاقى را رعايت کرده ام ولى اين عملى را که شما امروز انجام داديد ديگران هم مکرّر انجام داده اند و لذا ديگر حوصله ام سرآمد و به شما عصبانى شدم.

گفتم: آخر شما جائى نشسته ايد که معمولاً فقراء در اينجا مى نشينند اگر جايتان را عوض کنيد اين سوء برداشت بوجود نمى آيد.

گفت: من که چشم ندارم شما مرا به هر جا صلاح مى دانيد ببريد من مى خواهم شفاى نابينائيم را از حضرت «يحيى بن زکريّا» بگيرم.

گفتم: چه خصوصيّت دارد که شما حاجتتان را از ايشان مى خواهيد بگيريد؟

گفت: آخر اين پيغمبر خدا است و کسى است که سرش را از بدنش جدا کرده اند.

او مظلوم بوده و از اولياء خدا است.

گفتم: چرا شما حاجتتان را از خدا نمى خواهيد (باز عصبانى شد و همان طورى که به طرف ديوار مسجد مى رفتيم و دستش در دست من بود ايستاد و دستش را از دست من کشيد و گفت: باز هم گير يک وهّابى افتادم).

گفتم: نه، پدر، من وهّابى نيستم ولى مى خواستم ببينم شما چه استدلالى در مقابل اين مطالب داريد؟

گفت: مطلبى به اين واضحى استدلال نمى خواهد مگر خدا کارى را بدون وسيله انجام مى دهد مگر وسيله ى قضاء حوائج، اولياء خدا نيستند؟

چرا يک عدّه نمى خواهند بفهمند؟! چرا مردم را از صراط مستقيم باز مى دارند؟!

گفتم: شما تا به حال از توسّلاتتان نتيجه اى گرفته ايد؟

گفت: اين آقا (منظورش حضرت «يحيى بن زکريّا» بود) که هنوز به من چيزى نداده است.

گفتم: شما چرا در «مقام رأس الحسين» عليه السلام براى توسّل نرفته ايد؟

گفت: يک نفر از اين جعفريها (منظورش يکى از شيعيان بود) که در بازار مغازه دارد به من سفارش مى کرد که اگر حضرت «يحيى» جوابت را نداد به «مشهد رأس الحسين» عليه السلام بروم.

گفتم: مگر شما خودتان چه مذهب داريد؟

گفت: شافعى هستم!

گفتم: شما مى دانيد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى حضرت «سيّدالشّهداء حسين بن على» عليه السلام چه فرموده؟

گفت: بفرمائيد استفاده مى کنم. (ضمنا در اين موقع به کنار شبستان مسجد رسيده بوديم به او گفتم مايليد اينجا بنشينيم و بقيّه ى بحث را ادامه دهيم؟)

گفت: مانعى ندارد مى نشينيم ولى در موضوعات متفرّقه ى ديگر حرف نزنيد.

گفتم: بسيار خوب مى خواستم بگويم که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده است: «انّ الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة» (يعنى «حسين بن على» عليه السلام چراغ هدايت و کشتى نجات است) و شيعيان حتّى با خاک قبرش استشفاء مى کنند.

گفت: ولى متأسّفانه در اينجا تنها ممکن است سر مقدّس آن حضرت دفن شده باشد اگر ما در کربلاء مى بوديم حتما به مرقد مقدّس آن حضرت متوسّل مى شديم و شفا مى گرفتيم؟

گفتم: مگر بدن و يا جسد مقدّس حضرت «حسين» عليه السلام مى خواهد واسطه شما نزد پروردگار باشد که مى گوئيد «بدن آن حضرت در اينجا دفن نشده» علاوه بدن حضرت «يحيى» هم در اينجا دفن نشده بلکه تنها سر مقدّس آن حضرت اينجا دفن شده است.

گفت: پس ما به چه متوسّل مى شويم؟

گفتم: ما به روح مقدّس حضرت «حسين بن على» عليهماالسلام و يا روح با عظمت حضرت «يحيى بن زکريّا» بايد متوسّل گرديم.

گفت: درست است پس هر کجا به آنها متوسّل شويم فرقى نمى کند.

گفتم: ولى فقط فرقش اين است که آنها به مقامات و مقابر خود توجّه خاصّى دارند و ما هم وقتى در اين مکانها به آنها متوسّل مى شويم توجّه بيشترى به آنها پيدا مى کنيم.

در اينجا خواستم او را به مقام «ائمّه اطهار» عليهم السلام متوجّه کنم و ضمنا دل او را نرم نمايم تا بتواند شفاى خود را بگيرد.

گفتم: اگر مايل باشيد قصّه اى از «مشهد رأس الحسين» عليه السلام برايتان نقل کنم تا دلتان روشن شود و مقدّمات قضاء حوائجتان فراهم گردد.

گفت: خيلى تشکر مى کنم.

گفتم: در کتب تاريخ نقل شده که شخصى به نام «على بن خالد» گفت: وقتى من در سامراء بودم معروف شده بود که مردى از اهل شام در زندان به جرم ادّعاء نبوّت بازداشت شده است!

اجازه گرفتم و به ملاقات او رفتم ديدم مرد عالم و با تقوائى است، فوق العاده متين و با وقار است.

به او گفتم: قضيّه ى تو چيست؟

گفت: من اهل شامم شبها در محلّى که معروف به «رأس الحسين» است در کنار مسجد اموى مشغول عبادت بودم در اين بين يک شب شخصى نزد من آمد و گفت: برخيز با من بيا، من حرکت کردم و با او رفتم ناگهان خودم را در مسجد کوفه ديدم!

به من گفت: مى دانى اينجا کجا است؟

گفتم: مثل اينکه اينجا مسجد کوفه است آن شخص در مقامات آنجا نماز خواند من هم نماز خواندم و صلوات زيادى بر محمّد و آل محمّد فرستاد من هم فرستادم و به آن شخص دعا کردم ناگهان خود را در مکه ى معظّمه ديدم آن شخص اعمال عمره از قبيل طواف و سعى و سائر مناسک عمره را بجا آورد من هم بجا مى آورم وقتى تمام شد خود را در همان محلّ «رأس الحسين» ديدم ولى از آن شخص خبرى نبود و ديگر او را نديدم تا سال بعد در همان شب باز تشريف آورد و باز مرا به همان اماکن که سال قبل برده بود. برد وقتى مرا به شام برگرداند و مى خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را به حقّ آن کسى که اين توانائى و قدرت را به تو داده بگو تو کيستى؟

فرمود: من «محمّد بن على بن موسى الرّضا» ملقّب به «جوادالائمّه» هستم.

من اين قضيّه را براى مردم نقل کردم و اين قضيّه در ميان مردم شام منتشر شد و بالأخره به گوش «محمّد بن عبدالملک زيّات» وزير «متوکل عبّاسى» رسيد او دستور داد مرا دستگير کنند و به سامراء بفرستند وقتى مرا به اينجا فرستادند بلافاصله مرا به اين زندان آوردند و تا به امروز کسى از من سراغ نگرفته است.

گفتم: جريان خودت را به «محمّد بن عبدالملک» نگفتى؟

گفت: من که او را نديدم کسى هم پيدا نشده که پيغام مرا به او برساند.

گفتم: مطلبت را بنويس به من بده تا به «محمّد بن عبدالملک» برسانم.

گفت: بسيار خوب کاغذ و قلمى برداشت و قصّه ى خود را نوشت و به من داد، من نامه او را به «محمّد بن عبدالملک» دادم او در جواب نامه نوشته بود به او بگو: آن کسى که در يک شب تو را از شام به کوفه و از کوفه به مکه و از مکه به شام برده بيايد و تو را از زندان خارج کند.

من خيلى از اين جواب ناراحت شدم و لذا يک روز صبح به زندان رفتم تا او را تسلّى دهم ديدم زندانبانان همه متوحّش و اين طرف و آن طرف از وجود او تحقيق مى کنند.

گفتم: چه شده؟

گفتند: آن زندانى شامى ديشب مفقود شده! نمى دانيم به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته است!

من فهميدم، حضرت «امام جواد» عليه السلام او را از زندان آزاد کرده اند و لذا من که مذهب «زيدى» داشتم و معتقد به امامت حضرت «جوادالائمّه» عليه السلام نبودم دوازده امامى شدم و به آن حضرت با ديدن اين معجزه معتقد گرديدم.[۱۸]

وقتى قضيّه ى آن مرد شامى و «على بن خالد» را براى اين مرد شافعى گفتم در حالى که اشک مى ريخت به من گفت: اگر من هم در «مشهد رأس الحسين» شفا يافتم به حضرت «جواد» و سائر ائمّه ى شيعه معتقد خواهم شد لذا از شما تقاضا دارم مرا به مقام «مشهد رأس الحسين» عليه السلام ببريد تا از آنجا استشفا کنم (من او را به آنجا بردم و از او خداحافظى کردم و ديگر نفهميدم او چه کرد).

انشاءاللّه مورد لطف حضرت «سيّدالشّهداء» عليهأ‌و السلام واقع شده و به مذهب تشيّع مشرّف گرديده چنانکه با خبر ضعيفى بعدها اين چنين نقل مى کردند.

سوّم:

روزى در مسجد جامع اموى جوان مؤدّبى نزد من آمد و با زبان عربى گفت: مايليد با من بيائيد و قبر «معاوية بن ابى سفيان» را براى عبرت گرفتن زيارت کنيد؟

گفتم: چقدر راه است؟

گفت: راهى نيست نهايت ممکن است ۵ دقيقه راه باشد.

او جلو رفت و من هم پشت سر او مى رفتم، از کوچه هاى پرپيچ و خمى مرا عبور داد، اين کوچه ها شايد از تمام نقاط شام کثيف تر بود! بالأخره به انتهاء کوچه ى بن بستى رسيديم سه پلّه ناميزان و از هم در رفته اى به طرف پائين پشت در چوبى شکسته اى مى رفت! در شکسته از داخل با زنجيرى بسته شده بود! اگر چه مى شد آن را از پشت در هم باز کرد ولى به خاطر آنکه در داخل آن محلّ يک اتاق موقّت براى يک خانواده درست کرده بودند و آنها در آنجا زندگى مى کردند خلاف اخلاق بود که ما سرزده به آن محلّ وارد شويم لذا آن جوان در زد، دختر بچّه اى در را باز کرد و به طرف مادرش دويد و با خوشحالى عجيبى گفت: مادر! ايرانى است (من فهميدم چون ايرانيها زياد به اينجا مى آيند و به آنها پول مى دهند تا از «معاويه» تبرّى کنند اين دختر بچّه از ورود ما خوشحال شده و لذا مشغول تبرّى هم گرديد و تقاضاى پولى هم کرد).

به هر حال وقتى وارد آن محل شدم مقبره ى محقّرى را ديدم که کاملاً خرابه است و در طرف دست چپ آن، اتاق موقّتى براى يک زن و مرد درست کرده اند که آنها در آنجا زندگى مى کنند.

در طرف مقابل يک درِ چوبى يک لَده و شکسته که از چهار قطعه تخته اى که درزهايش باز است و يک تخته ى ديگر بى قواره در عرض به روى آن تخته ها کوبيده شده و يک قفل زنگ زده ى بزرگى به آن در خورده، ديده مى شود و در طرف چپ و راست آن در، پنجره ى آهنى بود که از آنها داخل مقبره را نگاه کرديم در آنجا ديديم يک قبر خاکى که فقط مقدارى از زمين بلندتر است و اگر با قبور قبرستانهاى شام مقايسه شود شايد قبرى به آن خرابى در تمام قبرستانها وجود نداشته باشد ديده مى شود.

ما به آن زن و مرد گفتيم: اگر ممکن است اين در را باز کنيد تا از نزديک کنار قبر «معاويه» باشيم.

گفتند: چون مردم مى آمدند و به اين قبر اهانت مى کردند! از طرف اوقاف دستور داده اند که در را باز نکنيم! من در اينجا از آن جوان پرسيدم: حقيقتا اينجا مقبره «معاويه» است؟

گفت: آن بالا نوشته است نگاه کنيد.

ديدم راست مى گويد کنار اين در چوبى شکسته نوشته است: «هذا مقام معاوية» اين مقام و مقبره «معاويه» است.

گفتم: چرا آن را تعمير نمى کنند؟! چرا در مملکتى که هشتاد درصد مردمش طرفدار معاويه اند آنها به زيارت اين قبر نمى آيند؟

گفت: شايع شده که اگر کسى قبر «معاويه» را در زمان حکومت زمامدارى تعمير کند آن زمامدار سرنگون مى شود! و مکرّر اتّفاق افتاده که سلاطين و رؤساء جمهور مى خواسته اند اين قبر را تعمير کنند به مجرّد اينکه شروع بکار کرده اند کودتائى شده و يا آن سلطان و رئيس جمهور مرده است.

گفتم: عجب تصادفى!

گفت: شما اين را تصادف مى دانيد؟

گفتم: پس چيست؟

گفت: اين موضوع مربوط به مسأله ولايت است هر کس با «على» عليه السلام و اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مخالف باشد و محبّت و ولايت آنها را رعايت نکند جزايش خوارى و ذلّت است و لو آنکه «خال المؤمنين» باشد.

گفتم: مگر «معاويه» محبّت «على» و فرزندانش را نداشت؟

نگاه تعجب آميزى به من کرد و گفت: من فکر مى کردم شما از علماء شيعه هستيد ولى مثل اينکه حتّى از بديهيّات تاريخ هم اطّلاع نداريد؟!

گفتم: چطور!

گفت: آخر کسى مى تواند منکر دشمنيهاى معاويه نسبت به حضرت «على» عليه السلام شود؟

او بود که به مردم مسلمان دستور داد تا بعد از هر نماز حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را سب و لعن کنند!

او بود که دستور داد منبريها و خطباء و ائمّه ى جمعه در منبر به «على» و يارانش ناسزا بگويند!

او بود که دستور داد مردم مسلمان به جنگ با آن حضرت قيام کنند و جنگ صفين را تشکيل دادند!

او بود که «عمّار ياسر» را کشت و حال آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به او فرموده بود تو را جمعيّتى که متجاوز و طاغوتند مى کشند!

آيا اينها براى اثبات دشمنى او با «على» و خاندان «پيغمبر» صلى الله عليه و آله کافى نيست؟

گفتم: چرا اينها مطالبى است که منکر ندارد همه ى کتب تاريخ اين مطالب را نوشته اند. ولى اينها چه ارتباطى با درست نکردن قبر او دارد؟ من در «حمص» قبر «خالد بن وليد» را ديده ام که گنبد و بارگاهى دارد و قبرش اين گونه خراب نيست.

گفت: اوّلاً شما «معاويه» را با «خالد بن وليد» مقايسه نفرمائيد و ثانيا اگر شما مقبره ى او را ديده باشيد در کنار مسجد است و تمام عظمت و ساختمان و حتّى گنبد مربوط به مسجد است و قبر «خالد بن وليد» در کنار آن قرار گرفته و عظمتى هم ندارد امّا شما به عظمت حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام نگاه کنيد ببينيد خداى تعالى چقدر به آن حضرت محبّت فرموده است!

در اينجا آن جوان دست مرا گرفت و گفت: بيائيد به شما مطلبى از اين واضحتر نشان بدهم همين نزديکى است نمى خواهم قبل از رسيدن به آنجا به شما بگويم کجا مى رويم.

من اوّل فکر کردم که او مى خواهم مرا کنار قبر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام ببرد ولى وقتى از مقبره ى «معاويه» بيرون آمديم و دو سه کوچه رفتيم ناگهان به من گفت: اينجا را نگاه کنيد.

من به محلّى که او اشاره مى کرد نگاه کردم ديدم روى سر در نسبتا مجلّلى نوشته است: اين مقبره ى «معاويه صغيره» است که محبّ اهل بيت بوده است!

واقعا شگفت انگيز بود!

درِ مقبره باز بود داخل مقبره تمام مفروش با لوسترهاى نسبتا زيبا !

جمعى در آنجا مشغول عبادت و نماز بودند!

در وسط اين مقبره قبرى نسبتا مجلّل که با پارچه هاى سبز پوشيده شده بود، ديده مى شد.

به آن جوان گفتم: جدّا عجيب است! اين «معاويه» پسر «يزيد» است تنها به خاطر آنکه دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت بوده و از رياست چند روزه دنيا دست کشيده خداى تعالى نامش، قبرش و تمام آثارش را حفظ کرده و او را عزيز قرار داده است ولى همان طورى که شما گفتيد اين موضوع نمى تواند کاملاً طبيعى باشد زيرا اگر اين جريان در ممالک و شهرهاى شيعه نشين اتّفاق مى افتاد ممکن بود حمل بر يک جريان طبيعى شود ولى چون در مملکتى اين وضع اتّفاق افتاده که اکثريت قريب به اتّفاق آنها «اموى» هستند و حتّى هنوز نام بنى اميّه در بسيارى از جاها مايه ى افتخار اهالى قرار مى گيرد. اين جريان فوق العاده است.

آن جوان گفت: من تحقيق کرده ام که در همين شهر شام از بس هنوز مردم به بنى اميّه علاقه دارند متجاوز از صدوپنجاه مکان مثل هتل و بازار و مهمانخانه و مسجد را به نام بنى اميّه گذاشته اند.

من به آن جوان گفتم: اگر مايلى براى تحکيم عقيده ات و اينکه هديه اى از من داشته باشى گوشه اى از تاريخ گذشتگان که مربوط به همين مطلب است برايت نقل مى کنم.

گفت: تشکر مى کنم ما در گوشه ى مقبره ى «معاويه صغيره» محبّ اهل بيت نشستيم و اين قصّه را براى آن جوان نقل کردم.

حالا شما هم اگر مايليد اين قسمت از تاريخ را دقيقا مطالعه کنيد و حقيقت را درک نمائيد، مانعى ندارد.

«المستنصر باللّه» يکى از خلفاء مقتدر عبّاسى است. روزى از بغداد پايتخت خلافت نمود براى ديدن سامراء به اتّفاق وزراء و رجال مملکت حرکت کرد، پس از انجام تشريفات معمولى جهت زيارت و عرض ادب به حرم مطهّر «عسکريين» عليهماالسلام مشرّف گرديد حرمى ديد بسيار مجلّل و آبرومند که جمعيّت فوج فوج مشغول رفت و آمد و زيارت اند او هم با کمال خضوع وارد مى شوند و در نهايت ادب در برابر قبر آن دو امام عليهماالسلام مى ايستد و زيارت کرده و عرض ادب مى نمايد و سپس مراجعت مى کند در حالتى که هنگام مراجعت مانند هنگام ورود چشمها پر از اشک و دلها از محبّت صاحبان قبر لبريز است.

«المستنصر» پس از انجام مراسم احترام و ادب و ديدن اين منظره از حرم خارج شد و به سمت آرامگاه پدرانش که در نزديکى آن حرم مطهّر واقع شده بود روان گرديد تا براى آنها فاتحه اى بخواند! وارد آن محل شد در حالى که مشاهده نمود بناى آرامگاه، نيمه ويرانه است قبور پدرانش مساوى با سطح زمين، گرد و غبار روى آنها را پوشانده و پرندگان روى قبرها فضله انداخته کسى هم براى خواندن فاتحه و زيارت به آنجا نمى رود، ديدن اين دو منظره متفاوت (حرم پر جلال «عسکريين» عليهماالسلام با آن همه توجّه و اقبال مردم و منظره ى حزن انگيز قبور پدرانش) بالأخره يکى از وزراء چاپلوس او گفت: اى خليفه ى مسلمين تا کى بدين ننگ و عار صبر مى کنيد اينها قبور پدران تو است در دوران زندگى خود زمامدار و فرمانرواى ممالک اسلامى بوده اند خزينه هاى پر از ثروت داشتند اينک قبور آنها است که نيمه ويران است، مورد توجّه مردم نيست آرامگاهشان فرش ندارد گرد و غبار و کثافات حيوانات روى قبرها را پوشانده است در حالتى که شما فرزند شايسته و خلف صالح و مقتدر آنانيد.

امّا قبور «عسکريين» عليهماالسلام اين گونه مورد توجّه تمام طبقات مردم است، آبرومند است، مجلّل است، مردم براى رفع گرفتاريهاى خود از نظر معنوى و مادّى به آنها توسّل مى جويند با آنکه آنان در دوران زندگى خود؛ يا در زندانها و يا در تبعيد بسر برده و يا آنکه در تحت نظر بوده اند و هميشه از رقباى خطرناک خلافت خاندان شما بشمار مى رفتند!

اى خليفه ى مسلمين بر اين وضع دلخراش تا چند درنگ مى نمائيد.

وزير به بيانات تملّق آميز خود خاتمه داد منتظر جواب خليفه شد.

«المستنصر» پس از شنيدن سخنان او سر را به زير افکنده در فکر عميقى فرو رفت، حاضرين هم گاهى به وزير و گاهى به خليفه مى نگرند و هر يک نسبت به عکس العمل سخنان وزير، فکرى مى کنند، يک سکوت آميخته با رعب محيط آرامگاه را فرا گرفته است چند ثانيه گذشت سپس «المستنصر» سر برداشت و رو به وزير کرده عامل واقعى اين مطلب را بيان کرد و با صدائى نيمه لرزان که حاکى از ناراحتى درونى او بود گفت: «هذا امر سماوى» يعنى اين دو منظره متفاوت يک تقدير آسمانى است و قدرت ما هم در تغيير آن پشيزى ارزش ندارد، ما آنچه توانسته ايم نسبت به قبور پدران خود انجام داده ايم امّا دلهاى مردم تحت تسلّط ما نيست حکومت ما بر بدنهاى مردم است نه بر دلهاى آنان، ما براى آرامگاه پدران خود فرش و پرده هاى گرانبها فرستاده ايم و بسيار هم جديّت کرده ايم تا قبور آنها را از نظر عظمت و احترام به پايه ى قبور فرزندان پيغمبر برسانيم ولى نيمه ى شب مردم آمدند فرشها و پرده ها و لوازمات ديگر آرامگاه پدران ما را به سرقت بردند و کسى هم براى زيارت به اينجا نيامده و نخواهد آمد، امّا نسبت به حرم «عسکريين» عليهماالسلام مردم از دسترنج خود با يک دنيا عشق و علاقه براى بقاء آن هزاران درهم و دينار خرج کرده، فرش مى خرند و پرده ها مى آويزند، چه بايد کرد؟!

دلهاى مردم در قبضه ى قدرت پيغمبر و خاندان او است و اين مرزها نيز از دست انداز قدرت ما به دور است.

پس از نقل اين قضيّه آن جوان از من اجازه خواست که برود.

من از او تشکر کردم و چون در مسجد اموى بعضى از همراهان به انتظار من بودند به آنجا رفتم و باز خاطرات سفر را از همانجا ادامه مى دهم.

چهارم:

قضيّه ى چهارمى که در مسجد اموى براى من اتّفاق افتاد اين بود که:

در يکى از اين سفرها ديدم جمعى از اهل سنّت آمده اند در گوشه ى مسجد نشسته اند و حلقه ى ذکرى ترتيب داده اند آنها در ذکر دسته جمعى مى گفتند:

«اللّهمّ صلّ على محمّد و سلّم» من هم در آن حلقه ذکر شرکت کردم ولى چون نمى بايست که در ميان ذکر آنها کسى حرف بزند کاغذى نوشتم و به دست مرشد آنها دادم مضمون نامه اين بود:

بسمه تعالى

شما مى دانيد که در احاديث متواتره اى از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نقل شده که آن حضرت فرمود: بر من صلوات کوتاه و بى عقب نفرستيد پرسيدند: يا رسول اللّه صلوات کوتاه چيست؟ فرمود: اينکه بر من صلوات بفرستيد و آل مرا ضميمه نکنيد.[۱۹]

بنابراين عمل شما مورد نهى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که يا حرام و يا لااقل مکروه خواهد بود.

وقتى مرشد نامه را خواند با اشاره ذکر را متوقّف کرد و گفت: شما صحيح مى گوئيد اين احاديث از معروفترين احاديث کتب اهل سنّت است و اين عمل طبق عادت انجام شد و فورا به پيروانش دستور داد که بگوئيد: «اللّهمّ صلّ على محمّد. و على آله و سلّم».

پنجم:

روزى وارد مسجد اموى شدم، ديدم دو نفر جوان زير بغل پيرمردى را گرفته اند و او را از در مسجد بيرون مى آورند، آن پيرمرد مشغول ذکر است و چشمهايش به اطراف مى چرخد، من به او سلام کردم توقّف کرد و جواب سلام مرا داد و به زبان عربى فصيح گفت: اهل کجائيد؟!

گفتم: ايرانى هستم و به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام آمده ام.

گفت: حدس مى زدم آيا به زيارت حضرت «رقيّه» عليهاالسلام هم مى روى؟

گفتم: البتّه خواهم رفت بلکه دوّمين مقصد ما ايرانيها از آمدن به سوريه زيارت حضرت «رقيّه» عليهاالسلام است.

گفت: احسنت، اين دختر کرامات زيادى دارد، بايد او را زيارت کرد!

گفتم: شما خودتان از ايشان کرامتى ديده ايد؟

گفت: بلى من جوان ۱۷ ساله اى بودم، بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را به روى دست آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» ديده ام و از آن زمان تا به حال هر هفته مثل امروزى که جمعه است به زيارت مرقد آن دختر مى روم و تا به حال هر حاجتى از او خواسته ام برآورده است!

گفتم: اسم شما چيست؟

گفت: به اسم من چه کار دارى؟

گفتم: مى خواهم از شما تقاضا کنم که اين جريان را براى من نقل کنيد!

گفت: فعلاً حالش را ندارم مگر آنکه گوشه اى بنشينيم و نفسى تازه کنم، بعد اين قضيّه را براى شما نقل نمايم.

گفتم: تقاضا مى کنم اين کار را بکنيد. او رو به آن دو جوان که زير بغلهايش را گرفته بودند کرد و گفت: مرا به کنار مسجد ببريد تا بنشينم و نفس تازه کنم و قضيّه را براى اين آقا نقل کنم، انشاءاللّه وقتى به حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام رفت مرا دعاء خواهد کرد.

گفتم: البتّه شما را دعاء مى کنم (آنها از او اطاعت کردند و او را به کنار مسجد بردند).

او نشست، قدرى سکوت کرد، سرش پائين بود، در حقيقت خستگى مى گرفت، بعد سرش را بالا کرد و گفت: اسم من «رکن الدين محمّد» است، من متجاوز از صد سال عمر دارم، هر وقت مريض مى شوم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام مرا شفا مى دهد، هر زمان حاجتى دارم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام به من مى دهد!

(در اينجا من مى خواستم از مذهبش سؤال کنم، ديدم با اين اظهارات صحيح نيست که اين سؤال را از او بکنم و ضمنا ممکن است خودش در ضمن کلماتش حقيقت را بگويد).

سپس با صداى لرزان گفت: آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» که از محترمين و سادات عظام دمشق بود سه دختر داشت ولى پسر نداشت، شبى دختر بزرگش در عالم خواب ديد که در کنار قبر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام است و آن حضرت به او فرمودند: به پدرت بگو تا او به والى شام بگويد قبر و لحد مرا آب گرفته و بدن من در اذيّت است آنها قبر مرا تعمير کنند!

صبح دختر از خواب بيدار شد، جريان را به «سيّد ابراهيم» يعنى به پدرش گفت ولى پدرش ترتيب اثرى نداد.

شب دوّم دختر وسطى، عين همان خوابى را که دختر بزرگ ديده بود ديد و او هم به پدرش گفت که من چنين خوابى ديده ام.

ولى در عين حال پدرشان به خاطر آنکه مبادا والى شام ترتيب اثرى ندهد جريان را به او نگفت و به اين خواب هم اهميّت نداد.

شب سوّم دختر کوچکى، عين همان خواب را ديد و هر سه نفر به پدرشان رؤياى خود را گفتند: ولى پدرشان ترتيب اثر نمى داد، تا آنکه شب چهارم خود آقاى سيّد ابراهيم دمشقى حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را در خواب ديد آن حضرت با تندى به او فرمودند: چرا جريان را به والى نگفتى و او را از اين موضوع مطّلع نکردى؟

«سيّد ابراهيم» وحشت زده از خواب بيدار شد و صبح به خانه ى «والى» رفت و به او جريان خواب خودش و دخترانش را نقل کرد.

«والى» دستور داد علماء شيعه و سنّى را دعوت کنند تا همه ناظر جريان باشند، سپس به آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» اجازه دادند که خود او لحد را باز کند، وقتى قبر را باز کردند ديدند بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام صحيح و سالم است و حتّى کفن او هم نپوسيده، ولى قبر را آب گرفته و مقدارى از قبر خراب شده است!

مرحوم «سيّد ابراهيم» بدن حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را از قبر بيرون آورد و در مدّت سه روز که قبر مطهّر را تعمير مى کردند و راه جمع شدن آب را مى بستند بدن مقدّس آن حضرت روى زانوى آقاى «سيّد ابراهيم» بود و فقط در اوقات نماز آن بدن مقدّس را روى تشک نظيفى مى گذاشت و بعد فورا آن را بر مى داشت، آقاى «سيّد ابراهيم» در اين سه روز غذا و آب نمى خورد تا مبادا زياد احتياج به تجديد وضو پيدا کند.

در اين مدّت سه روز، مردم شام که منجمله من هم بودم آن بدن مقدّس را ديديم و معتقد شديم که اين خاندان مافوق بشر عادى هستند و به آنها و دوستان آنها ايمان آورديم.

و عجيب اين بود که آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» با آنکه نود سال از عمرش گذشته بود و طبعا نمى خواست داراى فرزند گردد خدا به برکت روى دامن گرفتن بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام به او پسرى عنايت فرمود که اسمش «سيّد مصطفى» است.

(من بعدها اين قضيّه را با مختصرى کم و زياد در کتاب «منتخب التواريخ» صفحه ى ۳۸۸ ديدم که مطلب اين پيرمرد را تأييد مى کرد).

بعد از شنيدن اين قضيّه به حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام رفتيم، اين حرم مقدّس با قبر «معاويه» از نظر مکانى چندان فاصله اى ندارد امّا از نظر ساختمان و تزئينات و کثرت زوّار و معنويّت فاصله ى زيادى دارد، زيرا حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام از اذان صبح تا پاسى از شب باز است، گاهى زوّار به قدرى ازدحام مى کنند که اخيرا مجبور شده اند حرم مطهّر را توسعه دهند.

آن قدر مردم قالى و وسائل ديگر براى آن حضرت هديه مى آورند که چون اداره اوقاف سوريه حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را از موقوفات مسجد اموى قرار داده اين هدايا، مسجد اموى را از تمام احتياجات مستغنى کرده است.

حرم مطهّر به قدرى روحانيّت و معنويّت دارد که زوّار را به سير الى اللّه وادار مى کند و آنها از دشمنان خاندان عصمت تبرّى مى جويند و سلام و درودشان به روان پاک محمّد و آلش نثار مى گردد.

من به شما خوانندگان محترم توصيه مى کنم که پس از زيارت حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام قبر «معاويه» را هم ببينيد و خوب بينديشيد که چگونه خدا قدرتنمائى مى کند!

يک روز «معاويه» در اين شهر بر اريکه ى قدرت تکيه زده و حتّى بهترين خلق خدا را لعن مى کند. ولى اين طفل صغير در غم فراق پدر در گوشه ى خرابه مى ميرد و در همانجا دفن مى شود. امّا چيزى نمى گذرد که او به آن ذلّت مى افتد و اين طفل، با اين عزّت در ميان مردم جلوه مى کند! خدا به همه ى ما چشم بصيرت عنايت فرمايد.

در شهر شام پس از حرم مطهّر حضرت «زينب» و حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهماالسلام و «رأس الحسين» عليه السلام «باب الصغير» اهميّت زيادى دارد.

«باب الصغير» قبرستان عمومى و قديمى شهر شام است ما از اين قبرستان استفاده هاى معنوى زيادى کرديم.

مى گويند: در اين قبرستان حضرت «سکينه» دختر حضرت «سيّدالشّهداء» و حضرت «امّ کلثوم» دختر حضرت «على بن ابيطالب» عليهم السلام دفنند.

گنبد و حرم و بارگاه با عظمتى دارند، مردم دسته دسته به زيارت آنها مى روند و نذورات مى برند و حوائجشان را مى گيرند.

در طرف ديگر، حرم بسيار مجلّلى است که مى گويند سرهاى شهداء کربلا در آنجا دفن است، روى درِ ورودى نوشته شده اينجا سرهاى مقدّس حضرت «ابوالفضل العباس» و «قاسم بن الحسن» و حضرت «على اکبر» و «عمر بن على بن ابيطالب» و «عبداللّه بن على بن ابيطالب» و «حرّ بن يزيد رياحى» و «محمّد بن على بن ابيطالب» و «عبداللّه بن عوف» و «محمّد بن مسلم» و «عبداللّه بن عقيل» و «حسين بن عبداللّه» و «حبيب بن مظاهر» و «على بن ابى بکر» و «عثمان بن على بن ابيطالب» و «جعفر بن عقيل» و «جعفر بن على بن ابيطالب» عليهم السلام دفن است.

در اين قبرستان مرقد و حرم حضرت «عبداللّه بن امام زين العابدين» عليه السلام مانند ستاره اى مى درخشد.

در اين قبرستان حرم و بارگاه «فاطمه ى صغيره» دختر حضرت «سيّدالشّهداء» عليهماالسلام زيارت مى شود.

در اين قبرستان بارگاه حضرت «فضّه»، خادمه ى حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلامزيارت مى شود.

در اين قبرستان قبر «عبداللّه بن ام مکتوم» مؤذّن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله زيارت مى شود.

در اين قبرستان مرقد حضرت «بلال حبشى» مؤذّن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و در کنارش قبر حضرت «عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب» شوهر حضرت «زينب» عليهاالسلام زيارت مى گردد.

در حرم حضرت «بلال حبشى» اشعارى که در اوّلين برخوردش به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در وصف آن حضرت سروده با ترجمه اش که حسّان ثابت به عربى نقل کرده در تابلوئى ديده مى شود.

اصل قضيّه اين بوده است:

وقتى «بلال» از حبشه به خدمت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مشرّف شد اين شعر را به زبان محلّى در وصف «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سرود:

اره بره کنکره

کرى کراى مندره

حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به «حسّان بن ثابت» فرمودند مضمون اين شعـر را بـه عـربـى بـه نظـم درآور، او تـرجمـه ى ايـن شعـر را ايـن چنيـن گفـت:

اذ المکارم فى آفاقنا ذکرت

فانت فيهم ممّن يضرب المثل

يعنى وقتى صفات نيک در بلاد ما ياد مى شود بر تو يا رسول اللّه آنها مثال مى زنند.

در بعضى از کتب تاريخ علّت مهاجرت «بلال» را به شام اين چنين مى نويسند:

وقتى «ابى بکر» به خلافت رسيد «بلال حبشى» با او بيعت نکرد، يک روز «عمر» گريبانش را گرفت و گفت: جزاى «ابى بکر» که تو را از بندگى خريده و آزاد کرده همين بود که با او بيعت نکنى!

«بلال» گفت: اگر او مرا در راه خدا آزاد کرده که اجرش با خدا است و بر من منّتى ندارد و اى «عمر» اين را بدان که من با کسى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را به خلافت تعيين نکرده بيعت نمى کنم.

«عمر» به او گفت: پس نبايد در مدينه بمانى، زيرا براى تو از اين به بعد امانى نخواهد بود.

لذا «بلال» به شام رفت و در آنجا ماند تا آنکه در سال هيجدهم هجرى به مرض طاعون از دنيا رفت.

ما در اين قبرستان در سفرهاى مختلف به جريانات علمى و معنوى جالبى برخورديم که بعضى از آنها را برايتان نقل مى کنم به شرط آنکه اگر شيرين بود و خوشتان آمد اصرار نکنيد که بقيّه اش را هم نقل کنم:

خدا قسمتتان کند به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام در شام برويد و به اين قبرستان هم بيائيد تا بدانيد که من چه مى گويم.

قبرهاى اين قبرستان بسيار بلند ساخته شده که گاهى انسان در ميان قبرستان گم مى شود.

يک روز صبح تنها براى زيارت قبور «باب الصغير» رفته بودم و چون قبر حضرت «فضّه ى خادمه» مقدارى دور است و بلکه وسط قبرستان واقع شده از لابلاى قبرها مى گذشتم تا به آن محل برسم ناگهان صداى ناله اى از وسط قبرها شنيدم، وقتى عقب صدا رفتم و نزديک شدم ديدم يکى از طلاّب ايرانى که تقريبا به چشمم آشنا است به حال ضعف در کنار يکى از اين قبرها نشسته و ناله مى کند.

پرسيدم: چه شده که ناله مى کنيد؟ اوّل چيزى نگفت، مثل اينکه نمى خواست جريانش را نقل کند ولى وقتى چشمش به من افتاد و مرا شناخت گفت: حاج آقا خوب شد شما آمديد، خدا شما را رساند، شما کسى هستيد که مى شود اين قضيّه را برايتان نقل کنم.

گفتم: تشکر مى کنم بفرمائيد ببينم جريان چيست، چرا به اينجا آمده ايد؟

گفت: تقريبا ده روز است که صبحها از اوّل آفتاب براى زيارت قبور اهل بيت «عصمت و طهارت» عليهم السلام به اينجا مى آيم چند روز اوّل در حرم حضرت «سکينه» عليهاالسلام با خواندن زيارت جامعه به تمام مدفونين در اين قبرستان و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام که در همه جا هستند عرض ارادت مى کردم، ولى کم کم به فکرم آمد که چون در حرم گاهى زوّار مى آيند و بعضى از آنها مرا مى شناسند و مزاحم زيارت من مى شوند و حتّى وسط زيارت جامعه با من حرف مى زنند و من مجبورم جواب آنها را بدهم خوب است از اينجا بيرون بروم و پشت اين قبرها در جائى که کسى متوجّه من نشود زيارتم را بخوانم.

لذا چند روزى به همين محل که الآن نشسته ام مى آمدم و زيارتم را مى خواندم و حال خوبى هم داشتم و در اين مدّت کسى هم از اين طرفها عبور نکرد ولى امروز صبح که مشغول زيارت جامعه بودم و سرم روى مفاتيح بود و به اين عبارت که انگشتم الآن روى آن قرار گرفته رسيدم.

(در اين موقع نگاه کردم ببينم چه عبارتى است، ديدم اين سطر زير انگشت او است:)

«ان ذکر الخير کنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه بابى انتم و امى و نفسى».[۲۰]

ناگهان چشمهايم سنگين شد سرم را از روى مفاتيح بلند کردم و به آسمان نگاه مى کردم و انگشتم را روى اين خط گذاشته بودم تا رفع خستگيم بشود، ناگهان ديدم انوارى از جلو چشمم عبور مى کنند، بدنم مور مور کرد، بى اختيار داد زدم شما کى هستيد؟ صدائى شنيدم، مثل سرودهاى دسته جمعى، همه گفتند: ما ارواح شيعيان «على بن ابيطالب» هستيم که در فضاى آزاد مى گرديم.

از اينجا به بعد دو دسته شدند يک دسته گفتند: منتظر ظهور حضرت «بقيّه اللّه» امام زمانيم يک دسته ى ديگر مى گفتند: منتظر قيامتيم.

گفتم: براى من دعاء کنيد همه با هم دسته جمعى گفتند: خدا تو را از ياران حضرت «مهدى» عليه السلام قرار دهد!

پرسيدم: شما مى دانيد «امام زمان» عليه السلام کجا است؟

گفتند: همه جا، کجا است که او نباشد کجا است که او به آنجا توجّه نداشته باشد؟ او نماينده ى خدا است، او خليفه اللّه است، او يداللّه و وجه اللّه است.

گفتم: اينها را به فارسى مى گفتند؟

گفت: بله.

گفتم: بعد چه مى گفتند؟

گفت: ديگر شما آمديد مرا از آن فضا به اين فضا منتقل کرديد.

گفتم: چرا ناله مى کرديد؟

گفت: از بس بدنم در اين مدّت لرزيده بود و بى حال شده بودم و لذا بى اختيار ناله مى کردم. من زير بغل او را گرفتم و او را به داخل حرم حضرت «سکينه» عليهاالسلام بردم، کم کم حالت ضعف از او برطرف شد و رفت.

قضيّه ى دوّم:

روزى در کنار قبرستان «باب الصغير» قبرى که داراى گنبد خرابه اى بود جلب توجّهم را نمود.

نزديک رفتم ديدم قبر «حفصه» دختر «عمر بن خطّاب» زوجه ى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است، حالا آيا اين زن در اينجا مدفون شده يا نشده زياد مسأله اى نبود، مطلبى که اهميّت داشت اين بود که ديدم يکى از اهالى شام ولى سنّى مذهب با گردن کج در پشت در بسته ى آن مقبره ايستاده و از آن زن حاجت مى خواهد، به او سلام کردم و مثل کسى که از صاحب آن قبر اطّلاعى ندارد از او پرسيدم: اين قبر کيست؟

گفت: اين قبر امّ المؤمنين «حفصه» است.

گفتم: تا به حال سابقه ى کرامتى هم از ايشان داشته ايد؟

گفت: چندى قبل بچّه ى فلجى را به اينجا آوردند و يکى دو ساعت به قبر ايشان دخيلش کردند، او فورا مرد.

گفتم: مرد يا شفا يافت!

گفت: نه مرد، بچّه راحت شد، بچّه ى فلج در دنيا ماندنش براى پدر و مادر و خودش جز ناراحتى چيز ديگرى نيست. (من خودم را کنترل کردم و با قيافه ى جدّى به او گفتم:)

باز هم از اين کرامتها از ايشان سراغ داريد؟

گفت: بله چند سال قبل من خودم مقروض بودم و احتياج به پول زيادى داشتم، به اينجا آمدم و به ايشان متوسّل شدم، ديدم پشت درِ همين مقبره يک گردن بند قيمتى افتاده، فهميدم که «حفصه» (رضى اللّه عنها) آن را به من عطا فرموده اند، به منزل آمدم و جريان را به زنم گفتم، او به من گفت: اين گردن بند مال اين زن همسايه است؟!

گفتم: از کجا مى گوئى؟

گفت: ديروز تا به حال دارد ديوانه مى شود، مى گويد: براى تشييع جنازه ى يکى از فاميلها به قبرستان رفته بودم، گردن بندم در قبرستان پاره شد، آن را باز کردم و در کيفم گذاشتم.

تصادفا کيفم سوراخ بوده و افتاده است، من به زنم گفتم: برو و نشانيهاى گردن بند را از او بپرس، زنم فکر کرد که من مى خواهم که اگر گردن بند مال او باشد به او بدهم، او رفته بود و طورى از آن زن سؤال کرده بود که آنها متوجّه شده بودند که گردن بند در نزد ما است، يک مقدار او را کتک زده بودند تا از او اقرار گرفته بودند، بعد نزد من آمدند ولى هنوز زنم را آزاد نکرده بودند.

گفتند: زنت گفته شما گردن بند ما را پيدا کرده ايد، من منکر شدم، آنها ابتداء با زبان ملايم نشانيهاى گردن بند را گفتند، ديدم راست است ولى در عين حال طمع بر من غالب شد و انکار کردم، چند نفر جوان که قبلاً مهيّا شده بودند به داخل اتاق من ريختند و مرا به قدرى کتک زدند که مجبور شدم گردن بند را به آنها بدهم.

خنده اى کردم و گفتم: پس گردن بند با برکتى بوده!

گفت: بله و يک جمله ى عربى به مضمون اين مثل فارسى گفت: که شاه بخشيده ولى شاقلى نمى بخشد!

گفتم: منظورتان چيست؟

گفت: اين خانم (منظورش «حفصه» بود) براى اداء دين من اين گردن بند را به من بخشيد ولى آن خانواده با آنکه همسايه ى ما بودند آن را به ما نبخشيدند.

گفتم: هيچ وقت ايشان مال ديگرى را نمى توانند به شما ببخشند اين نسبت را به زوجه ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ندهيد.

گفت: شما شيعيان هميشه مى خواهيد منکر کرامات غير اولاد «على» عليه السلام و «فاطمه» عليهاالسلام بشويد و مقدارى هم عصبانى شد.

گفتم: ببخشيد باز هم از اين حوائج از ايشان بخواهيد من عرضى ندارم و از او جدا شدم.

قضيّه ى سوّم:

قضيّه ى سوّم اين بود که يک روز به حرم مطهّر رؤوس شهداء در «باب الصغير» رفته بودم، کسى در حرم نبود ولى جوانى در گوشه ى حرم سرش را روى زانو گذاشته بود و مثل آنکه خوابش برده بود.

من هم که تنها بودم زيارت مختصرى خواندم و نزديک به همين جوان مشغول نماز زيارت شدم، بعد از نماز آن جوان سرش را از روى زانويش بلند کرد و گفت: آقا من خواب نبودم بلکه حتّى چشمهايم هم باز بود ولى همان طورى که سرم روى زانويم بود مى ديدم تمام شهدائى که سرشان اينجا دفن است حضور دارند و حوائج زوّارشان را مى دهند و يکى از حوائج مهمّ مرا هم بنا شد امشب بدهند آيا اين خواب يا بيدارى مى تواند حقيقت داشته باشد؟

گفتم: اگر مقدارى صبر کنيد حقيقت اين خواب يا بيدارى براى شما طبعا روشن مى شود.

گفت: چطور؟

گفتم: امشب اگر آن حاجت مهمّ شما برآورده شد معلوم مى شود حقيقت داشته و الاّ ممکن است آنچه ديده ايد خيالاتى بيش نبوده باشد.

گفت: براى شما هم توضيح مى دهم چيزى را که به من وعده داده شده تا شما هم ناظر جريان باشيد.

گفتم: متشکرم.

گفت: من دختر بچّه اى دارم که از مادر نابينا متولّد شده و بسيار خوش استعداد است، به من امروز مى گفت: اينکه مى گويند فلان چيز قشنگ است و فلان چيز زشت است يعنى چه؟

گفتم: تو چون چشم ندارى اين چيزها را نمى توانى بفهمى.

گفت: چطور مى شود که انسان چشم داشته باشد؟

گفتم: بعضيها از مادر، با چشم متولّد مى شوند و بعضيها بدون چشم و تو بدون چشم متولّد شده اى.

گفت: حالا هيچ راهى ندارد که من هم چشم داشته باشم؟

گفتم: چرا اگر من يا خودت به اهل بيت «عصمت و طهارت» عليهم السلام متوسّل شويم ممکن است به تو چشم عنايت کنند.

گفت: پس پدر اين کار را بکن و به من هم تعليم بده تا من هم به آنها متوسّل شوم شايد چشم دار گردم.

من گريه ام گرفت و او را در منزل رو به قبله نشاندم و گفتم: بگو يا اباالفضل چشمم را بده تا من بيايم.

حالا من به اينجا آمده ام و حاجتم هم شفاى دخترم بوده که اين خواب يا بيدارى را ديده ام.

گفتم: بسيار خوب امشب اگر بچّه ات چشم دار شد معلوم است که آنچه ديده اى حقيقت داشته است، آن مرد مرا به منزلش برد و دخترک را به من نشان داد و گفت: شما فردا صبح هم همين جا بيائيد و از ما خبرى بگيريد.

اتّفاقا خانه ى او در شارع الامين و سر راه ما وقتى به حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام مى رفتيم بود.

فرداى آن روز وقتى از آن منزل خبر گرفتم ديدم جمعى به آن خانه رفت و آمد مى کنند.

پرسيدم: چه خبر است؟

گفتند: ديشب در اين خانه کورى به برکت حضرت «اباالفضل» عليه السلام شفا يافته، وقتى وارد شدم ديدم آن دخترک با چشمهاى زيباى درشت و بينا نشسته و پدرش هم پهلوى او نشسته بود، وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا ديديد که آن جريان حقيقى بوده است.

من مقدارى در آن منزل نشستم، پدر دختر سؤالى از من کرد و گفت: آيا حضرت «ابوالفضل» عليه السلام در کربلا هستند يا در شام؟

گفتم: آن حضرت نه در شام محدود مى شود و نه در کربلا، زيرا حضرت «ابوالفضل» عليه السلام لااقل مثل حضرت «عزرائيل» که احاطه ى بر تمام کره ى زمين دارد و ارواح را قبض مى کند مى باشد!

روح مقدّس آن حضرت بر تمام کره ى زمين احاطه دارد و حوائج مردم را از خدا مى گيرد و به آنها مى دهد.

گفت: آيا واقعا سر مقدّس حضرت «عبّاس» عليه السلام در «باب الصغير» دفن است؟

گفتم: نمى دانم اين طور مى گويند.

گفت: پس چطور وقتى من در آنجا متوسّل شدم دخترم را شفا دادند؟

گفتم: دخترت هم که در همين منزل متوسّل بوده، شايد به خاطر توسّل دخترت بوده که به او شفا داده اند چون گفته اند: «آه صاحب درد را باشد اثر».

و علاوه مگر من نگفتم سر و بدن در قبر و يا در هر کجاى ديگر که باشد شفا نمى دهد، بلکه روح با عظمت آن بزرگوار که لااقل احاطه ى بر کره ى زمين دارد شفا مى دهد.

گفت: خيلى متشکرم چون اتّفاقا ديشب من همين فکر را مى کردم و با خودم مى گفتم اگر حضرت «اباالفضل» عليه السلام شام است پس چگونه جواب ارباب حوائج کربلا را که قطعا روزى صدها نفر به او مراجعه مى کنند و حوائجشان را مى گيرند مى دهد؟!

و اگر در کربلا است پس چگونه حاجت من و امثال مرا که در روز، دهها نفر به اين حرم شريف مراجعه مى کنند و مثل من حاجتشان را مى گيرند مى دهد؟!

و اگر در يکى از اين دو مکان نائب گذاشته و در جاى ديگر خودش کار مى کند پس چگونه در منزل ما جائز است که دخترم او را صدا بزند و به قول شما حاجتش را خودش از آن حضرت بگيرد، ولى با اين بيان مطلب برايم حل شد، خدا به شما جزاى خير عنايت کند.

در اينجا بايد از مرقد پاک حضرت «مقداد بن اسود کندى» که در راه حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام قرار گرفته است يادى کرد.

يک روز از شهر شام با ماشين سوارى کرايه به طرف حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام مى رفتم، ديدم در کنارم يک مرد سنّى متعصّبى نشسته مثل اينکه مى خواهد با من حرف بزند ولى مردّد است که آيا من مى توانم با او عربى حرف بزنم يا نه!

من به او به عربى گفتم: حال شما چطور است؟

فهميد عربى مى فهمم به من گفت: الحمدللّه، از شما سؤالى دارم، آيا حضرت «مقداد» که قبرش در اينجا است (اشاره به محلّى که بين راه شام و حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام است و اسمش «بِبِلاّ» است کرد) و از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده و داراى درجه ى هشتم از ايمان بوده اهميّتش بيشتر است يا حضرت «زينب» که زنى بوده و آن هم معلوم نيست اينجا دفن شده باشد يا نه؟!

گفتم: منظورتان چيست؟

گفت: شما شيعيان به زيارت قبر احتمالى زنى با آن اصرار مى رويد ولى از زيارت «مقداد» به قدرى غفلت داريد که حتّى در روز يک نفر هم به زيارت آن حضرت نمى رود.

گفتم: از غفلت مردم از زيارت حضرت مقداد متأثّرم و خود من هم اين اعتراض را به زائرين قبر حضرت «زينب» عليهاالسلام دارم ولى شما هم از اين حقيقت نمى توانيد غافل باشيد، از نظر ما حضرت «مقداد» در صورتى ارزش دارد که محبّ اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد و خود را از خدمتگزاران حضرت «زينب» عليهاالسلام بداند و براى او همين مقدار از شرافت بس است که سر راه حرم حضرت «زينب» واقع شده و غبار زوّار حضرت «زينب» به روى قبرش مى نشيند و او در ميان اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به خاطر اين موقعيّت افتخار مى کند و بر آنها به اين جهت برترى و فضيلت دارد.

گفت: چرا، براى چه اين همه عظمت براى حضرت «زينب» قائليد؟

گفتم: مطلب خيلى واضح است، حالا مايليد براى شما از قرآن دليل بياورم يا از روايات و يا از عقل.

گفت: از هر کدام بياوريد قبول است زيرا ما بدون دليل چيزى را از کسى قبول نمى کنيم.

گفتم: بسيار خوب من هم توقّع نداشتم شما از من بدون دليل مطلبى را بپذيريد ولى همه ى دلائل را خلاصه مى کنم و مى گويم که اگر حضرت «مقداد» از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده و به اين وسيله عظمت پيدا کرده (که اين تنها مايه ى عظمت کسى نمى شود) حضرت «زينب» عليهاالسلام هم از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود و بلکه فرزند و در خانه ى آن حضرت و زير سايه ى «على بن ابيطالب» و «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام تربيت شده است.

اگر حضرت «مقداد» داراى ايمان و محبّت به اهل بيت «عصمت و طهارت» و اهل تقوى است و از اين راه ارزش پيدا کرده.

حضرت «زينب» خودش از اهل بيت «پيغمبر» صلى الله عليه و آله و کسى است که به خاطر محبّت و ايمان به او اهل تقوى ارزش پيدا مى کنند.

اگر حضرت «مقداد» به خاطر آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را ديده متبرّک شده است، حضرت «زينب کبرى» عليهاالسلام جزء بدن پيغمبر و پاره ى تن آن حضرت است.

(اينجا اين مرد سنّى اشکالى کرد که من اصل آن اشکال و جوابش را در کتاب «انوار زهراء» عليهاالسلام نوشته ام لطفا به صفحه ى ۱۵۲ چاپ قديم و صفحه ى ۸۰ چاپ جديد مراجعه فرمائيد).

و اگر حضرت «مقداد» در درجه ى هشتم ايمان واقع شده،

حضرت «زينب کبرى» کسى است که «امام سجّاد» عليه السلام درباره اش مى فرمايد: «انت بحمداللّه عالمة غير معلّمة».

يعنى: تو بحمداللّه عالمه اى هستى که در مکتبى درس نخوانده و از کسى جز خداى تعالى چيزى ياد نگرفته اى.

او دخترى است که از پدر و مادر معصوم و پاک متولّد شده و جز پاکى و تقوى در او چيز ديگر مفهوم ندارد.

او همدوش دو فرزند «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله يعنى حضرت «امام حسن» و «امام حسين» عليهم السلام قرار دارد و در علم و تقوى نمونه ى اين دو سيّد شباب اهل بهشت است.

او بمانند «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است بعلاوه مادرى چون «فاطمه ى زهراء» دارد که «حضرت زهراء» آنچنان مادرى ندارد و خلاصه او عصاره و نمونه ى عصمت و ولايت و نبوّت و حامل امر وصايت است که اگر مرد مى بود و قانون الهى بر اين تعلّق نمى گرفت که نبايد زنان در رأس امور اجتماعى قرار بگيرند و امر امامت را عهده دار باشند او بمانند دو برادرش يکى از «ائمّه ى معصومين» عليهم السلام بود، زيرا از پدر و مادر معصوم فرزندى غير معصوم متولّد نخواهد شد.

سخنان ما که به اينجا رسيد ماشين هم به محلّه ى عجيره رسيده بود و طبعا آن مرد سنّى از ماشين پياده مى شد و سخنان ما هم قطع مى گرديد.

ولى در عين حال به زوّار حرم «زينب» عليهاالسلام توصيه مى شود که قبر حضرت «مقداد» را در محلّه ى «ببلاّ» بين راه شام و قريه ى سيّده «زينب» عليهاالسلام زيارت کنند و او را به خاطر ايمانش که در درجه ى هشتم ايمان بوده و به خاطر ولايتش که از پيروان «على بن ابيطالب» عليه السلام و تابع آنها بوده و به خاطر آنکه حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله را ديده احترام کنند.

و اگر کسى او را به اين جهات زيارت کند در نزد پروردگار اجر فراوانى خواهد داشت.

 

«غار اصحاب کهف»

يکى ديگر از مراکز مهمّ سوريه که زيارت مى شود غار اصحاب کهف است.

اين غار در جبل «قاسيون» که مشرف به شهر شام است قرار گرفته و به احتمالى اصحاب کهف که خدا در قرآن آنها را توصيف مى کند در اين غار مدفونند.

ما قصّه ى اصحاب کهف را در کتاب «پاسخ ما» جلد اوّل نقل کرده ايم و آن را در کنار شهر «ازمير» ترکيه ياد نموده ايم.

در اينجا دوباره آن را تکرار نمى کنيم زيرا اصل قصّه با هم فرقى نمى کند و طبق آنچه در قرآن و تفاسير ذکر شده آنها در هر کجا باشند روحشان که به انتظار ظهور حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه بسر مى برند حاضر است و زوّارشان را مورد لطف قرار مى دهند.

آنها کسانى هستند که خدا نامشان را به عنوان جوانمرد ذکر کرده و مؤمن واقعى دانسته است.

قبر آنها در غارى است که اخيرا کنار آن غار مسجد و مدرسه اى ساخته اند و در مرتفع ترين ساختمانهاى اين کوه قرار گرفته است.

پائين اين کوه قبر «محى الدّين عربى» است که ما چون به او ارادتى نداشتيم به قصد زيارت قبرش نرفته بوديم ولى بد نبود که به تماشاى ديوانگانى که از او حاجت مى خواستند و متوسّل به بدعتهاى او شده بودند برويم.

شايد شما بگوئيد چرا در اينجا ادب و عفّت قلم را از دست دادى و اين چنين تعبيراتى نسبت به کسى که او را جمعى «رئيس الموحّدين» مى دانند نمودى؟

در جواب مى گويم: اگر شما هم جاى من مى بوديد و نوشته هاى او را مى ديديد بهتر از اين تعبيرى درباره ى او نداشتيد.

«محى الدّين عربى» کسى است که مى گويد: خدا دوست دارد در هر صورتى پرستيده شود و لذا حضرت «موسى» برادرش را عتاب کرد که چرا نگذاشتى پيروان «سامرى» گوساله اى را بپرستند![۲۱]

«محى الدّين عربى» کسى است که مى گويد: مسيحيها از آن جهت کافرند که مى گويند تنها حضرت «مسيح» خدا است و اگر آنها همه چيز را خدا مى دانستند و خدائى را منحصر به «اقانيم ثلاثه» نمى کردند کافر نبودند![۲۲]

«محى الدّين عربى» خود را «خاتم الولايه» مى داند و مقام خود را از «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله بالاتر تصوّر کرده است![۲۳]

و بالأخره «محى الدّين عربى» کسى است که شيعه را در مکاشفاتش به شکل خنزير مى بيند و به آنها توهين مى کند و دهها بدعت و عقائد باطله در کتاب فتوحات و فصوص از خود بجا گذاشته و عدّه اى از مردم را منحرف ساخته است!

ما براى تماشاى اين مقبره با حرکاتى که کسى تصوّر نکند براى زيارت و عرض ارادت به آنجا رفته ايم وارد آن مقبره شديم، مرد مسنّى خادم مقبره بود ولى معاون جوانى داشت که معمولاً زنهاى جوان براى رفع کسالتشان و احيانا براى باز شدن بختشان نزد او مى رفتند تا او دست به سر آنها بگذارد و اشعار «محى الدّين» را بخواند!

آن جوان هم کوتاهى نمى کرد و به بعضى از اين دخترها و زنان جوان عنايت بيشترى داشت و طبعا اشعار «محى الدّين» هم مدّتى طول مى کشيد!

به هر حال در آنجا اوضاعى بود که اگر بخواهيم بيشتر از اين توضيح دهيم شايد تشييع فاحشه شود و لذا از اين بحث مى گذريم و از خدا هدايت عموم را به صراط مستقيم آرزو مى کنيم.

 

«حجر بن عدى»

در ۲۴ کيلومترى شهر شام مرقد پر نور جناب «حجر بن عدى» در «مرج عذراء» است که هر زائرى را به عظمت و قدرت ايمان جناب «حجر بن عدى» متوجّه مى کند.

«حجر بن عدى» و شش نفر از شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام به خاطر محبّت به آن حضرت به امر «معاويه» شهيد شدند و در اين مکان مقدّس مدفون گرديدند!

در آنجا قبر و بارگاه با عظمتى ساخته شده و شيعيان حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام شدّ رحال مى کنند و به زيارت جناب «حجر بن عدى» موفّق مى شوند و از آن وجود مقدّس کسب فيض مى نمايند.

ما هم به آنجا رفتيم و ساعتها در کنار آن قبر پر نور بوديم.

يک روز فکر مى کردم که آيا زندگى «معاويه» بهتر بوده و يا زندگى «حجر بن عدى»، قصّه اى به يادم آمد و آن را براى دوستان که همراهم بودند نقل کردم و براى شما هم در اينجا نقل مى کنم:

روزى مرد ثروتمندى که از جميع جهات در رفاه بود و حتّى زنان و خانه هاى متعدّدى داشت به ديدنم آمده بود، نه به خاطر آنکه به من ارادتى داشته باشد بلکه چون خدمتگزارش شبها به مسجد ما مى آمد و به من علاقه اى داشت و گاهى از فرمان او سرپيچى مى کرد، براى شکايت از او و احيانا شايد تقاضا کند که من به او دستور دهم بيشتر گوش به فرمانش باشد رو به من کرد و گفت: خدا مَشتى عبداللّه را بدبخت، خلق کرده، هر چه من مى خواهم حقوقش را زياد کنم او هر روز يک کار زشت جديدى مى کند که من دلسرد مى شوم.

گفتم: جناب … مثلاً مشتى عبداللّه چه کار زشتى دارد که شما را دلسرد کرده است؟

گفت: آيا شرعا جائز است که او دو ساعت وقتش را در مسجد بگذراند و کارهائى را که من به او محوّل کرده ام نکند!

(در اين بين مشتى عبداللّه از در وارد شد و گفت: آقا مرا از شرّ اين مرد نجات بدهيد).

اين مرد عيّاش و خوشگذران که هر شب مجلس قمار و شراب ترتيب مى دهد و به هيچ يک از آداب اسلام عمل نمى کند مايل است من هم مثل او تارک الصّلاة باشم و با پول مختصرى که به من مى دهد هميشه در خدمت او باشم.

گفتم: مشتى عبداللّه اين حرفها را نزن انشاءاللّه او شراب نمى خورد و قماربازى نمى کند و تو اين نسبتها را به او نده.

ديدم آن مرد ثروتمند با کمال پرروئى گفت: مگر خدا ما را آزاد خلق نکرده، او چه حقّى دارد کارهاى ما را بد بداند، خدا او را بدبخت خلق کرده و در آخرت هم بدبخت خواهد بود.

من عصبانى شدم، به او گفتم: تو گمان کرده اى خدا عدّه اى از بندگانش را بر ديگران تنها به خاطر داشتن ثروت آن هم از راه قماربازى و دزدى مسلّط کرده و آنها را آقا و خوشبخت قرار داده و مردان متديّنى که با اين پاکى در اجتماع زندگى مى کنند مثل مشتى عبداللّه بدبخت قرار داده و آن وقت در آخرت هم تو براى خدا تکليف تعيين مى کنى و مى گوئى او در آنجا هم بدبخت است!

تو اگر چند روزى در دنيا خوش بگذرانى مطمئن باش که خدا در آخرت به عدلش با تو رفتار مى کند و تو را به جهنّم و او را به بهشت مى برد.

«زياد بن ابيه» هفت نفر از ياران «على بن ابيطالب» عليه السلام را که منجمله «حجر بن عدى» است در کوفه دستگير مى کند و نزد «معاويه» مى فرستد، «معاويه» آنها را با وضع فجيعى مى کشد و در «مرج عذراء» مى اندازد، اگر روز قيامت «معاويه» هم به بهشت برود و «حجر بن عدى» هم به بهشت برود خدا «معاويه» را بيشتر دوست داشته است.

آقاى … چرا درباره ى خدا اين طور فکر مى کنى تو چه امتيازى از نظر نژادى و يا سائر امتيازات بر مشتى عبداللّه دارى که او خدمتگزار تو باشد و عبادت بکند و تو اين همه گناه بکنى و در رفاه باشى و در قيامت هم هر دوى شما از نظر مقام نزد پروردگار مساوى باشيد.

در اينجا آن مرد ثروتمند به گريه افتاد و گفت: راست مى گوئيد از خدا تقاضا دارم مرا ببخشد و اميدوارم ديگر گناه نکنم و نگذارم مشتى عبداللّه از من شکايتى داشته باشد.

به هر حال زوّار محترم دمشق از زيارت جناب «حجر بن عدى» غفلت نکنند و او را در «مرج عذراء» زيارت کنند.

ضمنا قبر جناب «سعد بن عباده انصارى» که بزرگ قبيله ى «خزرج» بوده و از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله در مدينه استقبال کرده در قريه ى «حوران» از «غوطه ى شام» قرار دارد.

در حالات اين صحابى بزرگوار در کتاب «اسدالغابة» نوشته است که او بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله با «ابى بکر» بيعت نکرد و وقتى نوبت خلافت به «عمر» رسيد روزى «عمر» او را در بازار ديد و به او گفت: يا بيعت کن و يا از اين شهر بيرون شو، «سعد بن عباده» به او گفت: در شهرى که تو اميرش باشى ماندن من هم در آن حرام است، لذا به شام رفت و چون در اطراف شام اقوام و قبيله ى زيادى داشت دائما او را از اين قريه به آن قريه دعوت مى کردند و او هم دعوت آنها را اجابت مى نمود و مردم را از موضوع غصب خلافت مطّلع مى کرد.

روزى از قريه اى به قريه ى ديگر مى رفت تيرى از ميان باغى به طرف او پرتاب شد و او را کشت.

بعضى از مورّخين مثل صاحب «مجالس المؤمنين» نوشته اند که: قاتل «سعد بن عباده»، «خالد بن وليد» بوده است.

ولى سياست آن روز ايجاب مى کرد که بگويند اجنّه او را کشته اند و اين شعر را هم از زبان اجنّه جعل کردند و بين مردم منتشر نمودند:

قد قتلنا سيّد الخزرج سعد بن عباده

فرميناه بسهم فلم تخطّ فواده

يعنى: کشتيم بزرگ قبيله ى خزرج «سعد بن عباده» را، تيرى به سوى او پرتاب کرديم که به قلب او رسيد و خطا نکرد.

«سعد بن عباده» پسران رشيدى داشت که هر يک از ياران «رسول اکرم» و «على بن ابيطالب» و «امام مجتبى» عليهم السلام بودند.

 

«لبنان و بيروت»

در يکى از سفرها که به شام رفته بوديم توفيق حاصل شد که به لبنان و بيروت هم برويم و از آن مملکت شيعه نشين و زيباى آن روز که هنوز بوسيله ى اختلافات گروهى ويران نشده بود ديدن کنيم.

پس از آنکه از بيروت و غار عظيم و ديدنى «جعيتا» و شهر «بعلبک» و قلعه ى بعلبک ديدن کرديم و در مجلس اعلاء شيعيان ميهمان آيه اللّه «سيّد موسى صدر» بوديم و مورد لطف علماء و بزرگان لبنان قرار گرفتيم با مرحوم حجّه الاسلام و المسلمين «شيخ محمّد جواد مغنيه» نويسنده ى پر توان و با عظمت شيعه تماس گرفتيم، در خدمت ايشان جريانى اتّفاق افتاد که اگر اجازه بفرمائيد بعد از آنکه اوّلين برخوردم را با معظّم له شرح دادم و نوشتم که چگونه با او آشنا شدم آن جريان را نقل مى کنم.

در آن روزها در مشهد مرکزى به نام «کانون بحث و انتقاد دينى» داشتيم که مرکز آمد و رفت رجال و دانشمندان و نويسندگان داخل و خارج کشور بود.

کمتر کسى بود که طالب علم و دانش و تحقيق و خدمت به دين مقدّس اسلام باشد و از آنجا ديدن نکرده باشد. اکثر رجال انقلابى ايران يا در آنجا حضور يافته بودند و سخنرانى کرده بودند و يا آن را توصيف مى نمودند.

متجاوز از دويست و پنجاه نفر پرفسور و دکتر و دانشمند مسيحى که از ديگر ممالک به ايران آمده بودند در آنجا مشرّف به دين مقدّس اسلام شدند.

آوازه ى اين مرکز در تمام ممالک اسلامى پيچيده بود تا بالأخره دولت شاهنشاهى ايران که با اسلام و انسانيّت مخالف بود با اين مرکز مبارزه کرد و عاقبت در روز جمعه ى آخر ماه شعبان ۱۳۵۷ که مى خواست تالار بزرگش افتتاح شود آن را تعطيل کرد و ديگر افتتاح نشد.[۲۴]

از اين موضوع بگذريم، مى خواستم بگويم چه شد که با «علاّمه ى مغنيه» آشنا شدم.

او هم از کسانى بود که وقتى براى زيارت حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام به مشهد مشرّف شده بود به «کانون بحث و انتقاد دينى» آمده و خودش مى گفت که: من هر وقت با کسى آشنا مى شوم دو رکعت نماز مى خوانم و بعد با قرآن تفأّل مى زنم، اگر آيه ى مناسبى آمد با او معاشرت مى کنم و الاّ اجبارى ندارم که با او حرف بزنم.

من از معظّم له سؤال کردم که: براى معاشرت با من هم اين کار را کرده ايد؟

گفت: بلى.

در مسجد مجاور دو رکعت نماز خواندم و قرآن را باز کردم آيه ى ۱۶ سوره ى نمل آمد:

«وَ حشِرَ لِسلَيْمانَ جنوده مِنَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهمْ يوزَعونَ».

(در اينجا معظّم له مطالبى روى حسن ظنّ درباره ى من گفت که مايل نيستم آنها را نقل کنم).

سپس براى او در تالار «کانون بحث و انتقاد دينى» سخنرانى گذاشتيم و او مطالبى درباره ى اينکه اگر مذهب شيعه و پيشوايانش نمى بودند امروزه اثرى از اسلام باقى نبود، عنوان کرد و جدّا خوب و مستدل از عهده ى اين مطالب برآمد.

امّا جريانى که در بيروت اتّفاق افتاد اين بود که با اين آشنائى و سابقه و بخصوص با لطفى که بوسيله ى تفألش با قرآن به من پيدا کرده بود وقتى در بيروت خدمتش رسيدم فوق العاده به من اظهار محبّت کرد و پس از پذيرائى مختصرى به من گفت: من امروز کار فوق العاده مهمّى را عهده دار شده ام و آمدن شما را به فال نيک مى گيرم که انشاءاللّه موفّق خواهم شد.

آن کار اين است که مرا امروز عصر در جلسه اى با حضور يک کشيش مسيحى و يک عالم سنّى که بسيار پر قدرتند و جمعى از کشيشها و علماء ديگر دعوت کرده اند تا با آنها درباره ى حقّانيّت مذهب تشيّع بحث کنم و تمامش نوشته شود و جمعى قضاوت کنند که اگر من بتوانم آنها را مجاب کنم جمعى شيعه خواهند شد.

گفتم: اجازه مى فرمائيد که من هم در خدمتتان باشم؟

گفت: بله بسيار خوب است که شما هم مجلس ما را ببينيد (و با تبسّم مليحى اضافه کرد که: قضاوت کنيد) آيا مجالس شما بهتر است يا مجالس ما !

به هر حال آن روز ساعت چهار بعد از ظهر به آن مجلس رفتيم مجلس با شکوهى بود، جمع زيادى که حدس زده مى شد بيشتر از صد نفرند در آن مجلس اجتماع کرده بودند و همان طورى که حضرت «علاّمه ى مغنيه» مى گفت کشيش بزرگ مسيحى با جمعى از مريدانش يک طرف جلسه نشسته بودند و عالم بزرگ سنّى هم با مريدانش در طرف ديگر جلسه حضور داشتند، بى آلايشى آقاى «مغنيه» که با من وارد مجلس شده بود (و اگر آن روز من هم نبودم طبعا تنها وارد مى شد) علماء و کشيشان را خيلى تحت تأثير قرار داد.

من و او بالاى مجلس نشستيم، ابتداء کشيش از او خواست که خلاصه ى معارف شيعه را از توحيد تا معاد بيان کند.

او گفت: من آنچه را که در حضور شما مى گويم معارف اسلام است نه معارف مذهب تشيّع.

کشيش مسيحى گفت: ما معارف اسلام را از اين عالم سنّى سؤال خواهيم کرد شما فقط معارف شيعه را توضيح دهيد.

آقاى «مغنيه» گفت: شيعه چيزى جز اسلام ندارد، شما از اين عالم سنّى مذهب اهل سنّت را بپرسيد و از من معارف اسلام را سؤال کنيد.

بالأخره توافق همه بر اين شد که او معارف را به نام اسلام بيان کند و بعد عالم سنّى آنچه را که فقط مربوط به مذهب اهل سنّت است شرح دهد.

مرحوم حاج «شيخ جواد مغنيه» از توحيد تا معاد تمام مباحث اصول عقائد را خيلى فشرده ولى کامل شرح داد و مسأله ى خلافت را مشروحا بيان کرد و آنچنان اين مباحث را عالمانه و تحقيقى تحليل کرد که بحمداللّه جمعى متمايل به دين مقدّس اسلام و مذهب تشيّع شدند و از اين طريق اجر کاملى دريافت نمود.

«علاّمه ى مغنيه» در سال ۱۳۵۹ در لبنان از دنيا رفت، خدا او را با مواليانش محشور بفرمايد.

بالاخره پس از چند روزى که در لبنان مانديم به سوريه برگشتيم و تصميم به قصد رفتن به عمره ى مفرده گرفتيم. در اينجا که مى خواهم شما را کم کم به سوى اردن و سپس به عربستان و مکه و مدينه ببرم نمى دانم از يک جريان جالب ولى طبّى مطّلعتان کنم يا نه، عَلَى اللّه مى نويسم بد نيست اين مطلب را هم از اين کتاب داشته باشيد.

در زمانى که مرحوم «حاج سلطان الواعظين» مؤلّف کتاب «شبهاى پيشاور» زنده بود براى من نقل مى کرد که:

من مبتلا به سنگ مثانه بودم و بنا بود که در يکى از ممالک اروپا در بيمارستانى بسترى شوم و آنها سنگ مثانه ى مرا عمل کنند، من در بين راه به دمشق براى زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام رفتم در آنجا به من گفتند: در «بقين» که يکى از ييلاقات خوش آب و هواى شام است چشمه اى وجود دارد که براى دفع سنگ مثانه فوق العاده مفيد است.

من چند روزى به آنجا رفتم و از آن آب استفاده کردم، پس از سه روز احساس کردم که درد شديدى در مثانه ام پيدا شده تا آنکه کم کم آن قدر درد فشار آورد که بى هوش به روى زمين افتادم، وقتى به هوش آمدم ديدم آن سنگ نسبتا بزرگى که در عکس مشاهده شده بود نرم شده و از مجرى خارج گرديده است و لذا ديگر احتياجى به رفتن اروپا نبود و کسالتم برطرف شد.

اين قضيّه را من شنيده بودم و لذا در سفرهاى مختلف که به شام مى رفتم خيلى دوست داشتم که به «بقين» بروم و از آن آب استفاده کنم تا آنکه در سفر اخيرم موفّق شدم آنجا رفتم و جدّا بايد نام اين آب را بخصوص براى کسالتهاى کليوى و مثانه اى آب حيات دانست.

و علاوه منطقه ى «بقين» و «مضايا» و «زبدانى» و «سرغايا» منطقه ى بسيار خوش آب و هوائى است و به ديدنش بخصوص در بهار و تابستان با مسافت چهل کيلومتر از شام مى ارزد.

ما در اينجا مى خواهيم مطلبمان را درباره ى شام و آنچه در آنجا ديده ايم با آنکه هنوز شرح و نقل خصوصيّات موزه ها و مساجد و مناظر طبيعى آن باقى مانده خاتمه دهيم زيرا مطالب علمى و پر ارزشى مربوط به سفر مدينه که بايد در همين جلد از کتاب درج شود باقى مانده که اگر اينجا را به اختصار نگذرانيم نمى توانيم آن مطالب را مشروحا به خوانندگان محترم تقديم داريم.

در اينجا باز تذکر يک نکته لازم است و آن اين است که من مکرّر به مکه و مدينه مشرّف شده ام و قضايا و حکاياتى که نقل مى کنم مربوط به سفر خاصّى نبوده بلکه در هر سفرى که مطلب جالبى داشته ام آن را متذکر مى شوم ولى در خصوص راه شام و مدينه و مکه ناگزيرم از همان سفرى که با ماشين سوارى شخصى از ايران به ترکيه و از ترکيه به شام و از شام به مدينه و مکه رفته ام براى شما گزارش کنم تا نظم مطالب بهم نخورد و مطلب واضحتر باشد.

وقتى از شهر شام به طرف «اردن هاشمى» حرکت مى کنيم تمام راه سرسبز و تقريبا مشجّر و مناظر زيبائى دارد، شهر «عمّان» پايتخت «اردن» هم از زيبائى خاصّى برخوردار است.

وقتى دويست کيلومتر از «عمّان» به طرف مدينه رفتيم به شهر «کرْک» مى رسيم که در کنار اين شهر غزوه ى موته اتّفاق افتاده و حضرت «جعفر طيّار» در آنجا به شهادت رسيده و قبر مطهّرش در قريه اى به نام مزار «موته» که با شهر «کرک» شش کيلومتر بيشتر فاصله ندارد در کنار مسجد با شکوهى به نام «جامع جعفر طيّار» قرار گرفته است.

حضرت «جعفر طيّار» همان کسى است که «امام سجّاد» عليه السلام به وجود او افتخار مى کند و «على بن ابيطالب» عليه السلام مى فرمايد: اگر «حمزه» و «جعفر» عليهماالسلامبعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى بودند نمى گذاشتند خلافت غصب شود.[۲۵]

و طبق روايت صحيحه اى که در کتاب «انوار زهراء» عليهاالسلام نقل کرده ام حضرت «حمزه» و «جعفر» عليهماالسلام دو شاهد و دو شفيع براى انبياء عظام عليهم السلام اند.[۲۶]

حضرت «جعفر» کسى است که خدا در قيامت دو بال به او عنايت خواهد فرمود که نامش «جعفر طيّار» شده است.

در همين قريه قبر حضرت «زيد بن حارثه» و قبر «عبداللّه بن رواحه» (رضوان اللّه تعالى عليهما) است که هر کدام بقعه و بارگاه مستقلّى دارند و کسانى که از اين راه به مدينه منوّره مى روند آنها را زيارت مى کنند.

قبل از ظهرى بود که در شهر کرک و قريه ى مزار «موته» اين عزيزان را زيارت کرديم و سپس به طرف عربستان حرکت نموديم.

 

«حجاز يا عربستان سعودى»

قبل از مغرب از گمرک اردن و عربستان فارغ شديم و اوائل شب بود که پس از پيمودن راه کويرى و بى آب و علف و طولانى به «تبوک» اوّلين شهر عربستان رسيديم.

اين شهر انسان را به ياد غزوه ى «تبوک» و زحماتى که «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در آن بيابان خشک براى پيشرفت دين مقدّس اسلام کشيده مى اندازد.

ما شب را در آنجا مانديم و صبح زود به طرف «مدينه ى منوّره» حرکت کرديم اين راه بعکس تمام راههائى که تا به حال آمده بوديم کاملاً خشک و کوهستانى و پر از خارهاى «مغيلان» بود.

لذا لازم بود که اين راه طولانى را با سرعت و بدون توقّف به پيمائيم شايد بتوانيم خود را قبل از غروب به «مدينه ى منوّره» برسانيم.

ولى وقتى به «قلعه ى خيبر» که در نزديکى مدينه واقع شده رسيديم نتوانستيم بدون گردش در اين قلعه بگذريم، لذا ماشينمان را در کنار خيابانى پارک کرديم و به تماشاى قلعه ى با عظمت «خيبر» که هنوز آثارش باقى است و انسان را به ياد شجاعتهاى «على بن ابيطالب» عليه السلام و کندن درِ «خيبر» مى اندازد پرداختيم.

چشمه اى در آنجا به نام «عين على» بود که مى گفتند: اين چشمه با اعجاز آن حضرت بوجود آمده و آب گوارائى داشت.

و خلاصه ساعتى سرگرم ديدن اين قلعه بوديم و با مردم آنجا تماس گرفتيم همه ى آنها اهل سنّت بودند ولى در همه جا ذکر «على اميرالمؤمنين» عليه السلام و شجاعتها و فضائل آن حضرت بود و بلکه قلعه ى خيبر فرياد «يا على» مى کشيد و آن حضرت را که از دست يهوديان نجاتش داده فراموش نکرده بود!

از آنجا يک ساعت راه به مدينه ى منوّره بيشتر نبود در اين قسمت از راه دلهايمان کاملاً متوجّه به شهرى که يک روز با کمال احترام حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله را پذيرفته و از آن حضرت پذيرائى کرده و ابدان مقدّسه ى «پيغمبر اکرم» و «فاطمه ى زهراء» و حضرت «مجتبى» و «امام سجّاد» و «امام باقر» و «امام صادق» عليهم السلام را در خود جاى داده است شده بود.

اوّل مغرب بود که ناگهان از کناره ى کوه احد گنبد مطهّر حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله و مناره هاى «مسجدالنّبى» ظاهر شد، با ديدن منظره ى شهر مدينه ى منوّره خستگى از بدنمان برطرف شد و با شوقى زياد به سوى حرم مطهّر روانه شديم.

پس از زيارت مختصرى که آن شب موفّق بوديم براى استراحت به هتل رفتيم و شب را استراحت نموديم.

در اينجا مايلم از شما خوانندگان محترم تقاضا کنم که از اينجا به بعد ديگر به مطالب علمى که در مکه و مدينه با جمعى از علماء مذاکره شده بود توجّه کنيد و خيلى به فکر سرگذشت سفر من نباشيد ولى به شما قول مى دهم که در عين حال مقيّد باشم که به چند مطلب توجّه داشته باشم:

۱ ـ تمام زيارتگاهها و اماکن متبرّکه را نام ببرم و آنها را با ترتيب معرّفى کنم.

۲ ـ مطلب علمى و معنوى را که شرح مى دهم به طورى ساده و همه کس فهم بنويسم که همه ى خوانندگان از آن استفاده کنند.

۳ ـ تا بتوانم مطالب را طورى تنظيم کنم که شما را خسته نکنم و آنها را متنوّع بيان نمايم تا استفاده کاملى ببريد.

۴ ـ چون مطالب اين کتاب مربوط به سفرهاى مختلف من به مکه و مدينه است از نقل تاريخ برخوردها و مذاکرات خوددارى مى کنم و به عنوان سرگذشت و اينکه يک روز چنين ديدم و چنان شد مطالبم را انشاءاللّه بيان خواهم کرد.

اگر يادتان باشد مسائلى را که با «حسن خوجه» در «ارزنجان ترکيه» مذاکره شده بود. (صفحات ۲۸ تا ۳۴) به او گفته بودم که مى خواهم اين سؤالات را از علماء مکه و مدينه بپرسم و جوابش را بگيرم و براى تو بفرستم و لذا انتظار جواب اين مسائل را مى کشيد و من مجبور بودم هر چه زودتر کار «حسن خوجه» را يکسره کنم و جوابها را هر چه بود مثبت و يا منفى براى او ارسال دارم.

امّا با کمال خوشوقتى علماء مکه و مدينه حتّى يکى از اين سؤالات را هم نتوانستند جواب دهند و من رسما براى او دوباره استدلالات شيعه را بر اثبات حقّانيّت مذهبشان بوسيله ى نامه اى نوشتم و به او تذکر دادم که من از آنچه در اين مدّت با بحث و مناظرات مرتّب و پى گير استفاده کرده ام اين است که حق با مذهب شيعه است و اسلام واقعى جز شيعه چيز ديگر نمى تواند باشد.

اوّلين بحثى که در مدينه منوّره همان روزهاى اوّل ورودمان اتّفاق افتاد با «شيخ عبدالعزيز ابن باز» بود.

اين مرد عالم که از هر دو چشم نابينا است و تنها کسى است که از اوّل بروز مذهب «وهّابيت» در عربستان بوده و از علماء انقلابى کودتاى «ابن سعود» بشمار مى رود و شايد در محضر «محمّد بن عبدالوهّاب» مؤسّس مذهب وهّابيت تلمّذ کرده باشد و امروز اوّل عالم پر قدرت عربستان است و حتّى ملک (شاه) از او احترام خاصّى مى کند و اخيرا او را به پايتخت (رياض) منتقل کرده اند.

آن روزها در «مدينه» سکونت داشت وقتى از منزل بيرون مى آمد همين مردمى که معتقد بودند بوسيدن ضريح «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شرک است آنچنان دست و پاى «ابن باز» را مى بوسيدند که مدّتها طول مى کشيد تا وارد «مسجدالنّبى» بشود!

به هر حال يک روز به منزل او رفتم جمعى دور او نشسته بودند، او مرا نديد زيرا چشم نداشت کسى هم به او نگفت که يک نفر روحانى شيعه در مجلس وارد شده من در کنار او نشستم سلام کردم، جوابم را داد و چون مرا با يکى از دوستانش ظاهرا اشتباه گرفته بود با من احوال پرسى گرمى کرد اطرافيها به گمان آنکه او مرا شناخته و با من سابقه دارد ديگر مرا معرّفى نکردند و گوش به حرف زدن من و او دادند.

من ابتداء از او پرسيدم: نظر شما درباره ى حديث معروف که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده:

«خلفائى من بعدى اثنى عشر»[۲۷] يعنى: خلفاء من بعد از من دوازده نفرند، چيست؟

گفت: اين حديث صحيح است و تمام کتب صحاح آن را نقل کرده اند و تواتر دارد.

من چون نمى خواستم زود معرّفى بشوم بقيّه ى حديث را که مى گويد: «کلهم من قريش يا کلهم من بنى هاشم يا اوّلهم على بن ابيطالب عليه السلام ». [۲۸]

يعنى: همه آنها از قريش اند يا همه آنها از بنى هاشم اند يا اوّل آنها «على بن ابيطالب» است. نخواندم و پرسيدم: اين دوازده نفر چه کسانى هستند؟

او گفت: اوّل آنها «ابى بکر» است دوّم «عمر بن خطّاب» است سوّم «عثمان» است چهارم «على بن ابيطالب» است پنجم «معاوية بن ابى سفيان» است.

(در اينجا توقّفى کرد و جاى شما خالى بود که ببينيد چه جهّالى اطراف اين پيرمرد را گرفته اند).

يکى از اطرافيها گفت: بعد «يزيد بن معاويه» است و خلاصه هر کس چيزى گفت.

«شيخ عبدالعزيز بن باز» به کسى که گفته بود بعد «يزيد بن معاويه» است تندى کرد و گفت: نه او شرابخوار و قمارباز و مرد بدى بوده است نمى تواند خليفه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد.

من گفتم: پس بقيّه چه کسانى هستند؟ با بى حوصله گى عجيبى گفت شما خودتان از ميان خلفاء اموى و عبّاسى دوازده نفر از خوبهايشان را انتخاب کنيد همانها منظور «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است!

گفتم: حالا شما چرا همان طورى که در دهها حديث صحاح کتب اخبار آمده که اوّل آنها «على بن ابيطالب» است و بعد حضرت «امام حسن» و بعد حضرت «امام حسين» و بعد نه نفر از اولاد «امام حسين» که آخر آنها حضرت «مهدى» عليه السلام است معتقد نيستيد و خود را تا اين حد به زحمت مى اندازيد.

گفت: تو يک عالم جعفرى هستى؟ (البتّه اين حدس را تنها از همين گفتگو زد و الاّ هيچ دليلى بر اين معنى نداشت).

من چيزى نگفتم، ولى يکى از همان اطرافيها که مرا با لباس روحانيّت ديده بود به او گفت: بله ايشان شيعه و جعفرى هستند.

آقاى «شيخ عبدالعزيز بن باز» با آنکه من فکر نمى کردم يک عالم طراز اوّل تا اين حد تند و بد اخلاق باشد با کمال تأسّف به قدرى آن روز پس از آنکه متوجّه شد من شيعه هستم به من جسارت کرد که تا به حال کسى آن قدر به من فحش نداده است.

ولى حمل بر صحّتش اين بود که حتما قبلاً از شيعه اى ناراحتى ديده بود و عقده اش را سر من خالى کرده است و الاّ چطور ممکن است يک فرد عالم تا اين حد بد اخلاق و فحّاش باشد!

به هر حال يکى از حاضرين که عاقبت بد اين فحّاشيها و تنديها را مى دانست به من اشاره کرد که ديگر حرفى نزنم و بدون آنکه عکس العملى نشان بدهم از مجلس خارج شوم.

من هم بدون معطّلى از مجلس بيرون آمدم.

و ضمنا آن مردى که به من اشاره کرده بود که بيرون بروم خود او هم با من بيرون آمد و در خارج منزل به من گفت: حق با شما بود من هم از علماء و متخصّصين علم اعتقادات هستم اين احاديثى که شما نقل کرديد از متواترترين احاديث کتب اهل سنّت است ولى چون ايشان سالها است که نابينا شده فقط از حديث اوّلى که شما نقل کرديد يادش مانده و لذا ديديد که آن را حديث صحيح و متواترى مى دانست و تقصيرى نداشت که خلفاء دوازده گانه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را با «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» و بعضى خلفاء اموى و عبّاسى تطبيق مى کرد چون سائر رواياتى که روايت اوّل را تفسير مى کند فراموش کرده و يا نديده بود که اين طور جواب مى داد.

من گفتم: انشاءاللّه حمل بر صحّتش همين است که شما مى فرمائيد ولى يک عالم چرا اين قدر تند و بد اخلاق باشد.

گفت: پيرمرد است کار زيادى دارد، حوصله اش سر مى آيد، لذا زود از کوره در مى رود شما او را ببخشيد.

خلاصه پس از مذاکرات زيادى که با اين مرد عالم سنّى که مى خواست هر طورى شده بداخلاقیهاى «ابن باز» را توجيه کند داشتيم به اين نتيجه مى رسيديم که پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى الله عليه و آله در احاديث متواتره اى عدد خلفائش را با نام و نشان تعيين کرده يعنى فرموده است که:

اوّل آنها حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و بعد فرزندش «امام حسن» و بعد حضرت «امام حسين» و بعد حضرت «امام سجّاد» و بعد حضرت «امام محمّد باقر» که در روايت جابر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود: اى جابر تو او را مى بينى سلام مرا به او برسان و بعد از او «امام جعفر صادق» و بعد حضرت «موسى بن جعفر» و بعد حضرت «على بن موسى» و بعد حضرت «محمّد بن على الجواد» و بعد حضرت «على بن محمّد الهادى» و بعد حضرت «امام حسن عسکرى» و بعد حضرت «مهدى قائم» عليهم السلام مى باشند آن عالم سنّى اين مطلب را قبول کرد و گفت: اگر کسى مسلمان باشد اين احاديث را نمى تواند منکر گردد.[۲۹]

مطلبى که در اينجا تذکرش لازم است اين است که من در اين سفرها کتابهاى زيادى براى هديه دادن به علماء سنّى همراه مى بردم اگر چه موفّق نمى شدم که همه ى آنها را به مقصد برسانم ولى با خود فکر مى کردم که اگر بر فرض سر مرزها هم آنها را از من بگيرند باز بالأخره کتاب مطالعه مى شود و هر مقدارى را هم که بتوانم به دست علماء سنّى برسانم غنيمت است لذا اکثرا چند جلد کتابى بخصوص کتاب «المراجعات» همراهم بود و در تمام مسافرتهاى مدينه و مکه يکى از کارهايم اين بود که هر وقت در اجتماعى مثل حرمها و مساجد مشرّف مى شدم يکى دو جلد کتاب هم همراهم مى بردم تا بتوانم آنها را به علماء و دانشمندان اهل سنّت هديه دهم.

يک روز از درِ جبرئيل وارد «مسجدالنّبى» شدم و آداب زيارت را انجام دادم، در طرف دست چپ که مى گويند اينجا سابقا محلّ نشستن «اصحاب صفّه» بوده قيافه ى يکى از علماء اهل سنّت جلب توجّه مرا کرد او در آنجا نشسته بود و مشغول ذکر بود من اوّل منتظر شدم که او ذکرش تمام شود شايد مقيّد باشد در وسط ذکر حرف نزند لذا مختصر توقّفى کردم و به او نگاه مى کردم ولى او به من سلام کرد.

از اين عملش فهميدم که او مى تواند حرف بزند زيرا اگر نمى خواست با کسى حرف بزند به من سلام نمى کرد.

من نزديک او نشستم و از او احوال پرسيدم با کمال محبّت و ملاطفت جواب مرا داد از من سؤال کرد: اهل کجائى؟!

گفتم: ايرانى هستم، خوشحال شد که من خوب مى توانم عربى حرف بزنم.

گفت: لابد شيعه هستى؟

گفتم: بله و اگر حالش را داشته باشيد يک سؤال از شما بکنم؟

گفت: بپرسيد مانعى ندارد.

گفتم: شما اهل کجائيد؟

گفت: اهل مدينه ى منوّره هستم.

گفتم: ممکن است خصوصيّات حرم شريف نبوى را براى من تشريح کنيد؟

گفت: اتّفاقا از اهلش سؤال کرديد چون من به تمام مقامات اين حرم مقدّس احاطه دارم و تمام خصوصيّات آن را مى دانم لذا از همين جا که نشسته ايم خصوصيّات حرم شريف را براى شما توضيح مى دهم.

به اين طرف نگاه کن اين درِ جبرئيل است وقتى از اين در وارد حرم مى شويد محوّطه ى مقابل که مقدارى در طرف چپ و داخل ضريح قرار گرفته خانه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام بوده من به آن طرف نگاه کردم از او سؤال کردم: آن قبرى که در داخل ضريح ديده مى شود و در قسمت خانه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام واقع شده قبر کيست؟

گفت: آنچه معروف است اين است که آن قبر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است[۳۰] و اسم اين در که پهلوى باب جبرئيل است «باب النساء»[۳۱] است.

و اين قسمت از مسجد که نوساز است در زمان «ملک فيصل» ساخته شده و قبلاً نبوده است.

و اين محلّى که من نشسته ام و آنجائى که خوجه ها نشسته اند صفّه هاى مسجد بوده که اصحاب صفّه در اينجاها سکونت مى کرده اند سپس اين عالم محترم با کمال محبّت همراه من همه جا آمد و منبر و محراب و ستون توبه و سائر «استوانه ها»[۳۲] را به من نشان داد و حدود قبر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و قبر «ابى بکر» و «عمر» را در ضريح آن حضرت به من معرّفى کرد و باز دوباره به محلّ اوّل برگشتيم.

او مى خواست دوباره مشغول ذکر شود.

من گفتم: اگر مزاحمتى نيست سه سؤال که در اين بين به فکرم رسيده از شما بپرسم؟

گفت: مانعى ندارد بپرس.

گفتم: يکى آنکه اين «خوجه ها» که عمّامه ى سفيد بزرگ در سر و لباس سفيد دارند چه کاره اند و قصّه ى اينها چيست؟!

دوّم: اينکه چرا «اصحاب صفّه» در صفّه ها زندگى مى کرده اند و مردم مدينه به آنها خانه نمى دادند؟

سوّم: چرا آنچنان که قبر «ابابکر» و «عمر» مشخّص است قبر حضرت «زهراء» عليهاالسلام مشخّص نيست؟!

آن مرد عالم گفت: اين «خواجه ها» اکثرا اهل «سودان» هستند، مردم آنجا در اثر يک فکر غلط که بايد در مدينه وقت نماز زنها از «باب النساء» و مردها از «باب جبرئيل» وارد شوند و چون ممکن است آنها وظيفه ى خود را نشناسند و لازم شود مأمورينى دخالت کنند و اگر مأمورين مرد باشند نمى توانند به زنها دست بزنند و اگر مأمورين زن باشند نمى توانند به مردها دست بزنند آنها بچّه هاى پسر خود را نذر «مسجدالنّبى» و «مسجدالحرام» مى کنند و آنها را در بچّگى «اخته» مى کنند يعنى از مردى مى اندازند که نه مرد باشند تا بتوانند به زنها دست بزنند و نه زن باشند تا بتوانند به مردها دست بزنند و وقتى اين کار را کردند و آنها بزرگ شدند آنها را به مکه و يا مدينه مى آورند و تقديم مسجدشان مى کنند.

گفتم: اين کار از نظر شما گناه ندارد؟

گفت: من گفتم در اثر يک فکر غلط اين کار را مى کنند، طبيعى است که اسلام از ناقص کردن يک انسان و قطع نسل او کاملاً متنفّر است و هيچگاه به کسى اجازه ى يک چنين کارى را نمى دهد.

گفتم: بنابراين چرا از اين کار جلوگيرى نمى کنند؟!

گفت: اين کار را در مملکت ما نمى کنند بلکه عرض شد که اين کار در «سودان» انجام مى شود.

گفتم: چرا شما آنها را قبول مى کنيد؟

گفت: وقتى پدر و مادرى به اميد آنکه فرزندشان خادم «مسجدالحرام» و يا «مسجدالنّبى» بشود او را از مردى انداخته اند چه مى شود کرد؟ جز آنکه آنها را براى اين دو مسجد قبول کنند.

گفتم: اشتباه مى کنيد ممکن است شما رسما در «سودان» اعلام کنيد که چون اين عمل حرام است اگر کسى فرزندش را «اخته» کرد ما او را براى خدمت به «مسجدالحرام» يا «مسجدالنّبى» قبول نمى کنيم و اگر يکى دو نفر را هم جدّا قبول نکنيد و آنها به «سودان» برگردند ديگر کسى اين کار را نمى کند.

گفت: درست است بخصوص که اينها چون در خلقت ناقصند اخلاق هم ندارند و براى زوّار اسباب زحمت هم درست مى کنند.

امّا پاسخ سؤال دوّم شما که فرموديد: چرا مردم مدينه به «اصحاب صفّه» خانه نمى دادند؟ عرض مى کنم که آنها خانه ها را از کسب و فعّاليّت خودشان به دست آورده بودند و لذا معنى نداشت که بى جهت به ديگرى بدهند.

من گفتم: فکر مى کنم که بهتر از اين جوابى داشته باشد و آن اين است که بگوئيم اوّلاً همه ى مهاجرين بى خانه نبوده اند بلکه عدّه اى مثل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام که منزلش همين جا بوده و «عبّاس» که افتخارش اين بوده ناودان منزلش به طرف مسجد باشد و دهها نفر ديگر از مهاجرين که تاريخ گواهى مى دهد آنها خانه و منزل در مدينه داشته اند.

و ثانيا جمعى که در صفّه هاى مسجد زندگى مى کرده اند سربازان ارتش اسلام بوده اند که مى خواسته اند هميشه آماده ى جنگ باشند ديگر آنها بناى تشکيل خانه و زندگى نداشته اند.

عينا مثل سربازانى که در پادگانها زندگى مى کنند و هميشه آماده ى جنگ هستند.

گفت: بسيار جواب جالبى بود که داديد سپس گفت: پس حالا شما خودتان هم جواب سؤال سوّم خودتان را بدهيد.

من همان جوابى را که در کتاب «انوار زهراء» براى مخفى بودن قبر مطهّر حضرت «فاطمه» عليهاالسلام در صفحه ى ۱۰ داده ام براى ايشان هم شرح دادم که خوشش نيامد ولى من براى آنکه او را از خودم راضى کنم گفتم: اجازه مى فرمائيد اين کتاب را به شما اهداء کنم؟!

گفت: اين چه کتابى است؟

گفتم: «المراجعات».

گفت: متشکرم.

من آن کتاب را پشت نويسى و امضاء کردم و به او دادم و از او خداحافظى نمودم و جدا شدم.

يک روز وارد «مسجدالنّبى» شدم و زيارت کردم و چون مقيّد بودم که نمازم را جائى بخوانم که مقدّم بر قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و «فاطمه ى زهراء» نباشم در مقابل «باب جبرئيل» ايستاده بودم و نماز مى خواندم در اين بين مرد عربى پهلوى من نشست و رو به قبر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام کرد و گفت: «لعن اللّه ظالميک يا فاطمه» يعنى: خدا کسانى را که به تو ظلم کردند لعنت کند.

من پس از نماز به او سلام کردم و گفتم: چه کسى به حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام ظلم کرده است که تو او را لعنت مى کنى؟ حالا نمى دانم که او از من ترسيد يا علّت ديگرى داشت که گفت: مقصودى نداشتم، منظورم کسانى بودند که به دستورات اسلام عمل نمى کنند که طبعا حضرت «زهراء» عليهاالسلام را اذيّت مى کنند.

گفتم: شما شيعه هستيد؟

گفت: نه من شافعى هستم.

گفتم: اهل کجائيد؟

گفت: اهل مصرم.

گفتم: کتاب «تاريخ ابى الفداء» که در مصر چاپ شده ديده ايد؟

گفت: اين کتاب را ديده ام ولى مطالعه نکرده ام.

گفتم: اگر آن را دو مرتبه ديديد اين قسمت را مطالعه کنيد (جلد يک صفحه ى ۱۵۶) در آنجا مى نويسد: «ابى بکر»، «عمر» را با عدّه اى به درِ خانه ى «على» عليه السلام فرستاد که او را از خانه ى «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام بيرون بياورند و به مسجد ببرند تا با «ابى بکر» بيعت کند و به «عمر» سفارش کرد که اگر «على» عليه السلام قبول نکرد و با تو نيامد با او به مقاتله برخيز، «عمر» با وسائل آتش زائى به درِ خانه ى «فاطمه» عليهاالسلامرفت «فاطمه» عليهاالسلام او را ملاقات کرد فرمود: به کجا مى روى اى پسر خطّاب؟ آيا مى خواهى خانه ى مرا آتش بزنى؟

«عمر» گفت: بله مگر آنکه شما هم مثل سائر امّت «پيغمبر» صلى الله عليه و آله با «ابى بکر» بيعت کنيد.

و در کتاب «ملل و نحل» شهرستانى که باز آن کتاب هم در مصر چاپ شده صفحه ى ۸۳ (از نظام نقل مى کند):

روزى که مى خواستند از «على» براى «ابى بکر» بيعت بگيرند «عمر» لگدى به شکم «فاطمه» زد که جنينش سقط شد و «عمر» دائما فرياد مى زد که: خانه ى «فاطمه» و هر کس در او است آتش بزنيد و در آن وقت کسى جز «على» و «فاطمه» و «حسن» و «حسين» عليهم السلام در خانه نبود.

آن مرد مصرى به من گفت: چرا حضرت «على» به رضايت خودش نرفت بيعت کند تا اين همه ناراحتى پيش بياورد.

گفتم: آيا قبول داريد که «على بن ابيطالب» عليه السلام باب علم «پيغمبر» بوده و از حقائق و واقعيّات اطّلاع کافى داشته است يا خير؟

گفت: بله، من او را معصوم از خطا و اشتباه هم مى دانم از او کسى به حقائق امور آگاهتر بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نبوده است.

ولى منظورم اين است که وقتى مى داند او را به جبر وادار مى کنند که بيعت کند قبلاً خودش اين کار را بکند و نگذارد به «فاطمه ى اطهر» عليهاالسلام جسارت شود.

گفتم: آيا بايد اسلام و حقائق آن فداى «فاطمه» عليهاالسلام شود يا بايد ناراحتيهائى حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام براى اسلام بکشد؟

گفت: البتّه چون «على بن ابيطالب» عليه السلام از طرف خدا هادى امّت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است نبايد حقيقت را کتمان کند و بلکه بايد به هر قيمتى باشد ولو با سقط جنين حضرت «زهراء» عليهاالسلام حقيقت را آشکار کند و جاى ترديد هم نيست که لااقل حضرت «على» عليه السلام با اين عملش به مردم مسلمان فهماند که من با اکراه با «ابى بکر» بيعت کردم و لذا مطلب شما صحيح است و من آن جمله را که گفتم اشتباه کردم.

من ديدم اين مرد مصرى بسيار منصف است از او تشکر کردم و يک کتاب «مع رجال الفکر فى القاهره» به او اهداء نمودم.

يک روز از «باب السّلام» وارد «مسجدالنّبى» شدم ديدم پيرمردى به نام «شيخ صالح القين» در صف اوّل جماعت که هنوز بيش از يک ساعت به مغرب مانده بود نشسته و مشغول ذکر است.

به او گفتم: چون من اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستم مى خواهم در فضائل جدّم براى شما حرف بزنم مايليد بشنويد؟

گفت: چرا مايل نباشم چه از اين بهتر، بفرمائيد استفاده مى کنم.

گفتم: خداى تعالى در شأن جدّم «اميرالمؤمنين» عليه السلام اين آيه را نازل فرمود: «اِنَّما وَلِيّکم اللّه وَ رَسوله وَ الَّذينَ امَنوا الَّذينَ يقيمونَ الصَّلوةَ وَ يؤْتونَ الزَّکوةَ وَ همْ راکعونَ».[۳۳]

تمام مفسّرين گفته اند که «على بن ابيطالب» عليه السلام در مسجد نماز مى خواند جمع زيادى از صحابه ى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله هم حاضر بودند مسکينى سؤال کرد که به من چيزى بدهيد آن حضرت انگشترش را در حال رکوع به او داد که اين آيه نازل شد.

گفت: قبول دارم خدا جدّ شما را مولاى همه ى مسلمانان قرار داده و کسى در اين موضوع شک ندارد.

گفتم: شما اهل کجائيد؟

گفت: اهل مدينه و اسمم «شيخ صالح القين» است و از علماء جامعه ى اسلامى مدينه ى منوّره هستم.

گفتم: ممکن است بفرمائيد معنى «ولىّ» چيست؟

گفت: اين کلمه بر کسى اطلاق مى شود که مردم مسلمان او را دوست داشته باشند و فرمانش را عمل کنند که در اين صورت مردم «مولاى» او هستند. يعنى با محبّت فرمانبردار اويند و او هم با محبّت به آنها فرمان مى دهد و «مولاى» مردم است.

که البتّه اين صفت در مرحله ى اوّل مال خدا است و در مرحله ى دوّم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و بعد طبق اين آيه ى شريفه مختصّ حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

گفتم: اگر کسى را مردم دوست بدارند ولى اطاعتش را نکنند به او کلمه ى «مولا» اطلاق مى شود يا نه؟

گفت: نه، چون عرب در مقابل اين معنى واژه اى دارند و آن کلمه ى «محبوب» است.

گفتم: اگر کسى را مردم اطاعت بکنند ولى دوستش نداشته باشند آيا به او «مولا» گفته مى شود يا خير؟

گفت: نه، زيرا باز در مقابل اين کلمه هم عرب واژه ى جداگانه ى ديگرى دارد و آن کلمه ى «مطاع» است.

گفتم: بنابراين معنى اين آيه اين است که بگوئيم خدا و رسول و «على بن ابيطالب» فرماندهانى هستند که با محبّت و از روى محبّت بر مردم مسلمان امر و نهى مى کنند.

گفت: درست است.

گفتم: آيا اين معنى را تمام کتب لغت تأييد مى کنند؟

گفت: براى معنى «ولىّ» غير از اين، معنى ديگرى در لسان عرب اصيل وجود ندارد.

گفتم: متشکرم.

و من بعدها در هر کجا اين لفظ را با هر صيغه اى که ديدم جز بر همين معنى تبادر ديگرى نداشت شما هم اگر به موارد مختلفى که اين لفظ استعمال مى شود مراجعه کنيد جز اين معنى چيز ديگرى از آن نمى فهميد.

به هر حال در اين جلسه بيشتر از اين مقتضى سخن نبود و آقاى «شيخ صالح القين» کارهاى عبادى زيادى داشت لذا بيشتر نمى شد که مزاحمش بشوم.

در مدينه ى منوّره پس از حرم مطهّر حضرت «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله مهمترين زيارتگاهها قبرستان «بقيع» است.

در اين قبرستان علاوه بر چهار امام که دفن شده اند، امامزادگان بسيار و متجاوز از ده هزار از اصحاب و تابعين و شايد بيشتر از آن از مؤمنين مدفونند.

لذا اين قبرستان اهميّت زيادى دارد و ما هر وقت مشرّف مى شديم از همان خارج قبرستان کفشهايمان را بيرون مى کرديم و معتقد بوديم که در هر وجب از اين قبرستان ذرّات خاک اولياء خدا ريخته شده است.

يک روز کفشهايم را خارج قبرستان «بقيع» کنده بودم و پاى برهنه وارد قبرستان شدم منظره ى قبور ويران شده ى «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام مرا فوق العاده متأثّر کرده بود، اشک مى ريختم و «زيارت جامعه ائمّه المؤمنين»[۳۴] را مى خواندم.

در ضمن متوجّه شدم که شخصى پشت سر من ايستاده و قلم و کاغذى در دست گرفته مثل اينکه بعضى از مطالب زيارت را يادداشت مى کند.

وقتى زيارتم تمام شد و از قبرستان «بقيع» بيرون آمدم در خارج قبرستان او را ديدم مثل اينکه منتظر من بود اوّل به من سلام کرد و سپس گفت: شما که در قبرستان «بقيع» مشغول زيارت بوديد عبارات آن زيارت، فوق العاده جلب توجّه مرا کرده بود و لذا بعضى از مطالبش را يادداشت کرده ام و چون بعضى از آنها برايم ابهام دارد اجازه بفرمائيد توضيحش را از شما سؤال کنم.

گفتم: مانعى ندارد بپرسيد انشاءاللّه پاسخ مى دهم.

گفت: منظورتان از کلمه ى «السّلام عليکم ائمّه المؤمنين»[۳۵] چه کسانى از مدفونين در قبرستان «بقيع» هستند؟!

گفتم: چهار امام به ترتيب حضرت «امام حسن مجتبى» و حضرت «امام زين العابدين علىّ بن الحسين» و حضرت «امام محمّد باقر» و حضرت «امام جعفر صادق» عليهم السلام مى باشند.

گفت: پس امام ما را که در اين قبرستان دفن شده شما زيارت نمى کنيد؟

گفتم: امام شما کيست؟

گفت: حضرت «مالک بن انس».

گفتم: تو مالکى هستى؟

گفت: بله.

گفتم: همان طورى که تو امامهاى ما را زيارت نمى کنى ما هم امام شما را زيارت نمى کنيم.

خنده اى کرد و گفت: ما امامهاى شما را زيارت مى کنيم؟

گفتم: آيا شما به عنوان امام آنها را زيارت مى کنيد يا به عنوان آنکه آنها فرزند پيغمبرند؟

گفت: به عنوان امام آنها را زيارت مى کنيم.

گفتم: يعنى به عنوان امام خودت يا به عنوان امام جمعى از مسلمين (که شيعيان باشند)؟

گفت: به عنوان امام و پيشواى خودم آنها را زيارت مى کنم.

گفتم: اين فقه «امام باقر» و «امام صادق» عليهماالسلام است که نوشته شده اين معارف «امام باقر» و «امام صادق» عليهماالسلام است که در ميان مردم منتشر گرديده پس چرا شما که آنها را به امامت قبول داريد و آنها را پيشواى دينى خود مى دانيد به فقه و معارف آنها عمل نمى کنيد و بلکه به قول خودتان پيروى از «مالک بن انس» مى کنيد؟!

گفت: ما، هم پيرو «مالک بن انس» هستيم و هم پيرو «اهل بيت پيغمبر» صلى الله عليه و آله مى باشيم.

گفتم: محال است بتوانيد هر دوى آنها را صددرصد به امامت قبول کنيد و صددرصد پيرو «امام صادق» و «مالک بن انس» باشيد زيرا آنها در تمام مسائل اسلامى از عقائد گرفته تا فروع احکام با هم اختلاف دارند آيا شما در موارد اختلاف از کدام يک پيروى مى کنيد؟

گفت: از «مالک بن انس».

گفتم: پس ملاحظه فرموديد که شما «امام صادق» عليه السلام را به امامت قبول نداريد زيرا در مواردى که آنها با هم اتّفاق دارند که معلوم نمى شود از کدام يک پيروى کرده ايد و امّا در مواردى که با هم اختلاف دارند و پيروى تحقّق پيدا مى کند از «مالک بن انس» پيروى مى کنيد.

ولى ما به خاطر آنکه «على» و فرزندانش عليهم السلام از اهل بيت پيغمبرند و اهل بيت بهتر از سائرين مى دانند که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله چه فرموده و چه آورده است.

و به خاطر آنکه آنها معصومند.

و به خاطر آنکه هر يک از آنها در هر زمانى بوده اند به تصديق دوست و دشمن داناترين مردم آن زمان بوده اند.

و به خاطر آنکه آنها با آنکه دوازده نفرند کوچکترين اختلافى بينشان وجود ندارد ولى ائمّه ى اربعه اهل سنّت با هم اختلاف دارند.

و به خاطر آنکه نام آنها را «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله برده و آنها را به عنوان خليفه ى خود تعيين کرده ما از آنها پيروى مى کنيم و آنها را امام و پيشواى خود مى دانيم و کس ديگرى را به عنوان امام و پيشوا نمى شناسيم و منظورمان در اين زيارت از «ائمّه ى معصومين» جز آنها کس ديگرى نيست.

گفت: اجازه مى فرمائيد سؤال دوّم را بکنم؟

گفتم: بپرسيد.

گفت: معنى «و شرکاء القرآن»[۳۶] که در اين زيارت خوانديد چيست؟

گفتم: «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در صدها حديث فرموده:

«انّى تارک فيکم الثقلين کتاب اللّه و عترتى لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض ما ان تمسّکتم بهما لن تضلّوا ابدا».

يعنى: من در ميان شما دو چيز سنگين و پر قيمت مى گذارم، يکى کتاب خدا است و ديگرى عترت من است. آنها از يکديگر جدا نمى شوند تا لب «حوض کوثر» بر من وارد شوند، اگر شما به آنها متمسّک گرديديد هرگز گمراه نمى شويد.

بنابراين و طبق اين حديث، «اهل بيت پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله با قرآن در هدايت مردم شريک اند پس آنها شرکاء قرآنند.

گفت: متشکرم جواب کوتاه و پر مغز و ساده اى داديد.

در اينجا مسائل ديگرى هم که مربوط به «زيارت جامعه ى ائمّه المؤمنين» است و در «مفاتيح» ذکر شده از من سؤال کرد که لزومى در نقلش نمى بينم، زيرا بعضى از آنها را در جاهاى ديگر تحت عناوينى نقل نموده ام و بعضى ديگر مسائلى است که نبايد در جامعه ى فعلى آنها را در کتاب نوشت و بلکه بايد از مسائل تند تفرقه انگيز خوددارى نمود.

در قبرستان «بقيع» قبور جمعى از «اهل بيت پيغمبر» غير از «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام وجود دارند که آنها عبارتند از:

۱ ـ قبر مطهّر حضرت «ابراهيم» فرزند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله که زيارت ايشان از اهميّت زيادى برخوردار است.

حضرت «ابراهيم» در سال هشتم هجرت متولّد شده و هيجده ماه عمر شريفش بوده و در هيجدهم ماه رجب از دنيا رفته است و در روايات دستور داده شده که زائرين، حوائجشان را از آن حضرت بخواهند.

۲ ـ قبر حضرت «امّ البنين» که نام مقدّسش «فاطمه» است.

او زوجه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام و مادر حضرت «اباالفضل العبّاس» عليه السلام است.

اين بانوى با عظمت خود را خدمتگزار فرزندان «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام مى دانست و فرزندانش را هم همان گونه تربيت کرده بود و لذا آنها در روز عاشورا جانشان را فداى حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام نمودند.

۳ ـ قبر مقدّس حضرت «فاطمه ى بنت اسد» مادر حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام .

اين بانوى با عظمت در وقت تولّد حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام به داخل خانه ى کعبه که قطعا از «مسجدالاقصى» با عظمت تر است وارد شد و در آنجا وضع حمل نمود و حال آنکه حضرت «مريم» را در وقت وضع حمل با آنکه مسکنش در «مسجدالاقصى» بود بيرون کردند و به او گفتند که: مسجد جاى وضع حمل نيست!

ما از اين دو جريان استفاده مى کنيم که حضرت «فاطمه ى بنت اسد» مقامش از حضرت «مريم» بالاتر است.

۴ ـ قبور دختران «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله که در يک محل قرار گرفته و نام آنها به ترتيب زير است:

حضرت «زينب»، حضرت «امّ کلثوم»، حضرت «رقيّه» که بعضى اين سه بانوى محترمه را دختران حضرت «خديجه» از شوهر ديگرى مى دانند ولى در هر حال مورد محبّت و علاقه ى کامل «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بوده اند و زيارت آنها مطلوب است.

۵ ـ قبور حضرت «عاتکه» و «صفيّه» عمّه هاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

۶ ـ قبر مقدّس حضرت «حليمه سعديّه» مادر رضاعى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله که در انتهاى قبرستان «بقيع» قرار گرفته است.

۷ ـ قبر پر نور حضرت «عقيل بن ابيطالب» برادر حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و قبر «عبداللّه بن جعفر طيّار» که پهلوى يکديگر قرار گرفته اند.

۸ ـ قبور «شهداء حرّه» که در مدينه از دنيا رفته اند.

اين شهداء مجروحين جنگ احد بوده که آنها را به مدينه براى معالجه آورده اند ولى معالجات مفيد واقع نشده و آنها از دنيا رفته اند و در يکجا از قبرستان «بقيع» آنها را دفن کرده اند.

۹ ـ قبر مقدّس حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» عليه السلام که در کنار قبرستان «بقيع» قرار گرفته و فعلاً آن را خراب کرده اند.

حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» قبل از «امام صادق» عليه السلام از دنيا رفت او به قدرى با عظمت بود که جمعى معتقد به امامت آن حضرت شدند و هنوز به نام «فرقه ى اسماعيليّه» اظهار وجود مى کنند.

۱۰ ـ در يک محل صورت نه قبر به عنوان زوجات «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در قبرستان «بقيع» وجود دارد و مى گويند «عايشه» هم در آنجا دفن است ولى صحّتش معلوم نيست.

ضمنا يکى از زيارتگاههاى پر اهميّت مدينه ى منوّره مسجد «قبا» است.

اين مسجد اوّلين مسجدى است که در مدينه ى طيّبه بوسيله ى اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بنا شده است.

حتّى نقل شده که آن حضرت با دست مبارکشان در بناى اين مسجد کمک مى کرده اند و در حديث آمده که ثواب نماز در اين مسجد معادل با ثواب عمره است.

در اينجا قصّه اى دارم که براى رفع خستگى از مطالعه ى مطالب گذشته نقل مى کنم.

روزى به مسجد «قبا» وارد شدم جوانى را که آثار تقوى از سيمايش ظاهر بود ديدم مشغول نماز است اگر چه احتمال مى رفت که او سنّى باشد ولى محبّت فوق العاده اى از او در دل من افتاد لذا منتظر شدم که نمازش تمام شود.

نماز را با خضوع و خشوع مى خواند، حال خوبى داشت، حتّى قطرات اشک از گوشه ى چشمش جارى بود.

بالأخره نمازش را تمام کرد من نزد او رفتم از او سؤال کردم: اهل کجائى؟

گفت: اهل يمنم.

گفتم: چه مذهب دارى؟

گفت: «زيدى» هستم.

من از حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام که او معتقد بود آن حضرت بعد از «امام سجّاد» عليه السلام به امامت رسيده زياد مدح کردم زيرا روايات بسيارى در عظمت مقام «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام وارد شده و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام بسيار او را مدح نموده اند.

ولى به او گفتم: خود حضرت «زيد» راضى نيست که بر خلاف فرموده ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله معتقد به امامت او باشيم و از اعتقاد به امامت حضرت «باقر» عليه السلام فراموش کنيم.

او به من گفت: من اطّلاع زيادى از مذهب ندارم ولى از وقتى که به مدينه آمده ام و اتّفاقا منزلم نزديک مسجد «قبا» است همه روزه به اين مسجد مى آيم و دو رکعت نماز مى خوانم و از خدا مى خواهم که مرا به صراط مستقيم هدايت کند شايد هم امروز خدا شما را مأمور کرده که براى من حرف بزنيد و مطلبى را که وسيله ى هدايت من است به من بگوئيد.

ديروز هم پيرمردى که بعدا متوجّه شدم شيعه است مطالبى را به من گفت اگر شما هم از همان جائى که او برايم نگفته بيان کرديد مى فهمم که او و شما فرستاده هاى الهى هستيد ولى در عين حال توقّع نداشته باشيد که هر چه شما مى گوئيد من بپذيرم من هيچگاه مطلبى را بدون دليل نمى پذيرم.

گفتم: بسيار کار خوبى مى کنيد خداى تعالى هم در قرآن مى فرمايد:

«اَلَّذينَ يَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعونَ اَحْسَنَه اولئِک الَّذينَ هَديهم اللّه وَ اولئِک همْ اولوا الاَْلْبابِ».[۳۷]

صاحبان عقل کسانى هستند که سخنان را مى شنوند و از بهترينش پيروى مى کنند. اينها هدايت شده گانند و اينها صاحبان عقلند.

گفت: پس قرارمان همين باشد و شما هم کوشش کنيد مطالبى را که بيشتر براى من مفيد است بيان کنيد.

گفتم: من فقط مى خواهم بدانم شما چرا به امامت حضرت «زيد» معتقد شده ايد و حضرت «باقر» عليه السلام را امام نمى دانيد.

گفت: به جهت آنکه تمام علوم و تقوائى که حضرت «باقر» عليه السلام داشته حضرت زيد بن على بن الحسين» عليه السلام هم داشت به اضافه ى آنکه او صاحب شمشير هم بوده يعنى مانند حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام جهاد کرد و شهيد شد و خداى تعالى در قرآن فرموده:

«فَضَّلَ اللّه الْمجاهِدينَ عَلَى الْقاعِدينَ اَجْرا عَظيما».[۳۸]

يعنى: خدا فضيلت داده مجاهدين را بر خانه نشينان بوسيله ى اجر بزرگى که به آنها داده است.

گفتم: شما در اينجا فقط دو اشتباه کرده ايد.

اوّل: آنکه فکر مى کنيد که هر کس قتال کرد جهاد کرده است و حال آنکه جنگ و قتال در صورتى ارزش دارد که خدا آن را خواسته باشد ولى اگر جنگ مورد تأييد الهى نباشد ارزشى ندارد.

و اصولاً جهاد اصطلاحى يا جهاد اصغر وقتى پر ارزش است که از جهاد اکبر (مخالفت با نفس) منشأ گرفته باشد و بر خلاف هواى نفس باشد.

آن جوان گفت: من شنيده ام که حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام به خدمت «امام باقر» عليه السلام رسيد و گفت: من مى خواهم بر اين طاغيه (يعنى هشام بن عبدالملک مروان) خروج کنم. آن حضرت به او فرمود: اين کار را نکن چون مى بينم تو را مى کشند و در کناسه کوفه به دارت مى آويزند و بعد بدنت را آتش مى زنند و خاکسترت را به باد مى دهند!

گفت: برادر، من نمى توانم زنده باشم و حال آنکه ديدم در محضر «هشام» به «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام جسارت شد ولى او چيزى نگفت!

گفتم: درست است اين روايت را من هم ديده ام ولى همين روايت به ما مى گويد که حضرت «زيد» در مقابل «امام باقر» عليه السلام خيلى تواضع داشته و کارها را از آن حضرت مشورت مى کرده و آن حضرت به او از غيب خبر داده زيرا به او فرموده بود که تو را مى کشند و بر دار مى زنند و بدنت را مى سوزانند که تمام اينها انجام شد و علم غيب از علائم امامت آن حضرت است.

دوّم: آنکه شما گمان کرده ايد که امامت تنها به داشتن شجاعت و علم مختصرى خلاصه مى شود!

و حال آنکه امام بايد معنى و مفهوم آيه ى شريفه ى:

«وَ کلَّ شَىْ ءٍ اَحْصَيْناه فى اِمامٍ مبينٍ».[۳۹]

يعنى: ما علم هر چيز را در وجود امام مبين قرار داده ايم، باشد.

او جائى نشسته که بايد تمام علوم قرآن را تفسير کند و پيشواى جنّ و انس باشد.

او بايد نماينده ى خدا در ميان خلق باشد، نه آنکه هر کس قيام به سيف کرد ولو آنکه علمى نداشته باشد بتواند پيشواى خلق باشد.

و علاوه چون امام، پيشواى جميع مردم دنيا از زمان وفات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تا روز قيامت است کسى جز خداى تعالى نمى تواند او را بشناسد و لياقت او را درک کند پس تعيين اين چنين کسى هم به عهده ى خدا است.

بنابراين اگر به کتب اخبار و تفاسير قرآن توجّه کنيم مى بينيم که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله «امام باقر» عليه السلام را براى امامت تعيين فرموده و در عين حال حضرت «زيد» به خاطر سيادت و تقوايش مورد احترام همه ى مسلمانان مى باشد.

گفت: آيا خدا و رسولش اسامى ائمّه را تعيين کرده اند؟

گفتم: من فقط يک روايت را که سنّى و شيعه نقل کرده اند از ميان صدها حديث براى شما نقل مى کنم تا مطلب برايتان روشن گردد.

گفت: تشکر مى کنم.

گفتم: اين حديث را از کتاب «ينابيع المودّة» و کتاب «مناقب» نقل مى کنم ولى در کتابهاى ديگر هم به مضامين مختلف نقل شده است.

«جابر بن عبداللّه انصارى» نقل کرده که گفت: خدمت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بودم آن حضرت به من فرمود: اى جابر اوصياء من و ائمّه ى مسلمانها بعد از من دوازده نفرند اوّل آنها «على بن ابيطالب» است بعد حضرت «حسن بن على» و بعد «حسين بن على» و بعد «على بن الحسين امام سجّاد» و بعد حضرت «محمّد بن على» عليهم السلام که معروف به «باقر» است، اى جابر تو او را درک مى کنى وقتى او را ديدى سلام مرا به او برسان.

(در اينجا آن جوان با شتابزدگى عجيبى کلام مرا قطع کرد و گفت: آن وقت جابر آن حضرت را ديد؟)

گفتم: اجازه بفرمائيد که من حديث را تمام کنم و بعد جواب شما را بدهم.

بعد گفتم: «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود: بعد از «امام محمّد باقر» حضرت «جعفر بن محمّد» است و بعد حضرت «موسى بن جعفر» است و بعد حضرت «على بن موسى» و بعد حضرت «محمّد بن على» و بعد حضرت «على بن محمّد» و بعد حضرت «حسن بن على» است پس از آن حضرت «قائم» که اسمش اسم من است و کنيه اش کنيه ى من است او پسر حضرت «حسن بن على الهادى» است، او است که خدا بوسيله ى او شرق و غرب عالم را فتح خواهد کرد.

او است که از دوستانش آنچنان پنهان است که کسى بر اعتقاد به امامتش ثابت نمى ماند مگر کسانى که خدا قلب آنها را به ايمان ثابت نگه داشته باشد.

«جابر» عرض کرد: اى رسول خدا آيا مردم در زمان غيبت آن حضرت از او نفعى هم مى برند؟

فرمود: به خدائى که مرا به پيامبرى مبعوث فرموده مردم آنچنان که از خورشيد وقتى پشت ابر است استفاده مى کنند از او هم استفاده مى نمايند.[۴۰]

امّا جواب شما، بله «جابر» حضرت «باقر» عليه السلام را ديد و از محضر آن حضرت استفاده نمود و سلام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را به او رسانيد. و خود اين معجزه اى شد که تمام مردم را متوجّه خود ساخت.

زيرا «جابر بن عبداللّه انصارى» اين روايت را در تمام طول عمر خود براى مردم نقل مى کرد و مردم ديدند که او زنده ماند تا آنکه محضر مقدّس «امام باقر» عليه السلام را درک کرد.

امّا شما اگر کتب روايات را ورق بزنيد حتّى يک جمله هم از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله پيدا نمى کنيد که در آن اشاره به امامت و خلافت حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام شده باشد!

حضرت «زيد» هم مدّعى اين مقام نبوده بلکه مردم را به ائمّه دوازده گانه عليهم السلام دعوت مى فرموده است.

آن جوان گفت: خدا به شما جزاى خير عنايت بفرمايد که مرا روشن نموديد انشاءاللّه من مطلب را تعقيب مى کنم تا آنکه حقيقت برايم بيشتر روشن شود.

در مدينه ى منوّره مسجد ديگرى است به نام مسجد «فضيح» که در آنجا خورشيد به امر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله براى حضرت «اميرالمؤمنين على» عليه السلام برگشته است!

يک روز از خيابان «باب العوالى» که در جنوب «بقيع» واقع شده به طرف اين مسجد مى رفتم و در فکر بودم که از نظر عقل راهى براى تحليل مسأله ى «ردّ شمس» پيدا کنم.

حالا شايد شما دوست داشته باشيد که من اوّل اصل قضيّه را براى شما شرح دهم بعدا به تحليل عقلى اين قضيّه بپردازم.

مانعى ندارد اوّل اين کار را مى کنم.

اصل قضيّه اين است:

روزى جبرئيل بر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نازل شد و از طرف خدا با او حرف مى زد پس از آنکه وحى تمام شد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سرش را روى زانوى حضرت اميرالمؤمنين «على بن ابيطالب» عليه السلام گذاشت و خوابيد و بالأخره سر را بلند نکرد تا آفتاب غروب کرد!

حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام چون نماز عصر را نخوانده بود با اشاره به طورى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيدار نشود نمازش را در وقت خواند.

وقتى که آن حضرت بيدار شد و سرش را از روى زانوى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام بلند کرد و ديد آفتاب غروب کرده.

آن حضرت به «على» عليه السلام فرمود: از خدا بخواه خورشيد را براى تو برگرداند تا نماز عصرت را در وقت و ايستاده بخوانى «اميرالمؤمنين» عليه السلام دعاء کرد و خورشيد برگشت و او نمازش را ايستاده خواند!

اين قضيّه در اين مکان اتّفاق افتاد و لذا بعد از آن مسلمانها در آنجا مسجدى ساختند و اسمش را مسجد «ردّ شمس» يا مسجد «فضيح» گذاشتند.

اين قضيّه را اکثر کتب اهل سنّت از «جابر بن عبداللّه انصارى» و «ابى سعيد خدرى» و سائر اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نقل کرده اند.[۴۱]

ضمنا قضيّه ى ديگرى هم در موضوع «ردّ شمس» براى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هست که چون مختصر است آن را هم در اينجا نقل مى کنم.

اين قضيّه را جمعى از اصحاب «على بن ابيطالب» عليه السلام که در جنگ «نهروان» با آن حضرت بوده اند نقل کرده اند.

آنها گفته اند وقتى جنگ «نهروان» تمام شد و ما در خدمت آن حضرت به طرف کوفه بر مى گشتيم به اراضى «بابِل» رسيديم وقت نماز عصر بود حضرت «اميرالمؤمنين على» عليه السلام از اسب پياده شد تمام لشگر هم پياده شدند.

حضرت «على» عليه السلام فرمود: آى مردم اين زمينى است که از رحمت خدا دور است و دو مرتبه (يا سه مرتبه) بر آن عذاب نازل شده است و فعلاً توقّع مرتبه ى سوّم نيز در آن مى رود و لذا بر هيچ پيامبر و وصىّ پيامبرى حلال نيست که در اينجا نماز بخواند، حالا شما اگر مى خواهيد نماز بخوانيد مانعى ندارد ولى من در اينجا نماز نمى خوانم.

اصحاب آن حضرت همه دو طرف جادّه نماز خواندند ولى آن حضرت سوار استر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بود و مى رفت.

«جويريه» که يکى از اصحاب حضرت «اميرالمؤمنين» است و در آن جنگ حضور داشته مى گويد: من قسم خورده بودم که در اين کار از «اميرالمؤمنين» عليه السلام تبعيّت کنم و امروز در نمازم از آن حضرت پيروى نمايم لذا پشت سر او رفتم تا آنکه آفتاب غروب کرد من درباره ى «على» عليه السلام شک کرده بودم.

آن حضرت برگشت و به من فرمود: به شک افتادى.

گفتم: بله يا «اميرالمؤمنين» عليه السلام .

همان جا آن حضرت از استر پياده شد و وضو گرفت و سپس ايستاد و کلماتى مثل آنکه به زبان عبرى مى گفت که من معنى آنها را نفهميدم خواند، بعد صدا زد: «نماز» به خدا قسم نگاه کردم ديدم خورشيد از ميان دو کوه از طرف مغرب بيرون آمد و ماند تا آن حضرت نمازش را خواند! من هم پشت سر آن حضرت نماز خواندم، وقتى نمازمان تمام شد خورشيد غروب کرد و شب به وقت اوّل برگشت در اينجا حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام رو به من کرد و فرمود: اى «جويرية بن مسهّر» خداى تعالى فرموده است: {«فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّک الْعَظيمِ»}[۴۲] من هم با اسم عظيم خدا از خدا خواستم که خورشيد برايم برگردد.

«جويريه» وقتى اين معجزه را ديد گفت: به خداى کعبه قسم «على» وصى «پيغمبر» است.

اين روايت را کتب عامّه و خاصّه نقل کرده اند شما به کتاب «اثبات الهدى» جلد دوّم صفحه ى ۴۰۹ مراجعه فرمائيد.

حالا ديگر مى دانم منتظريد که اين معجزه مهم را تا جائى که ميسّر است براى شما تحليل عقلى کنم، مانعى ندارد.

آنچه من در راه مسجد «فضيح» به نظرم در اين خصوص آمده و در گوشه ى آن مسجد نشستم و آن را يادداشت کردم در اينجا براى شما مى نويسم.

درست است که اگر خورشيد و يا کره ى زمين بخواهند يک لحظه از سير خودشان بکاهند نظم منظومه ى شمسى بهم مى خورد و اوضاع افلاک دگرگون مى شود ولى اين در صورتى است که اين کار بخواهد روى جريان طبيعى انجام شود امّا اگر خدائى که خالق اين کرات است تمام منظومه ى شمسى را با اراده ى خود دستور به توقّف در جا دهد و يا بدون دخالت جاذبه ى خورشيد به حرکت طبيعى خودشان وادارشان کند و جاذبه را از خورشيد براى چند دقيقه بگيرد و يا با داشتن جاذبه از اعمال نفوذ در کراتى که مجذوب خورشيدند جلوگيرى کند و تمام فسادى را که ممکن است از اين کار بوجود بيايد برطرف نمايد.

باز هم اشکالى دارد؟

فکر نمى کنم، قطعا هم اين کار را خداى تعالى براى محبوبترين مخلوقش يعنى «پيامبر معظّم اسلام» و حضرت «اميرالمؤمنين» عليهماالسلام کرده و بلکه جا دارد اگر مصلحت باشد تمام مخلوقات را فداى هر يک از اين دو وجود مقدّس بفرمايد و اين کار براى خدا مشکل نيست.

يکى ديگر از مساجد مدينه ى منوّره مسجد «غمامه» است که باز به خاطر آنکه در اين مسجد هم جريانى برايم اتّفاق افتاده و مايلم آن را نقل کنم خصوصيّات اين مسجد را براى شما شرح مى دهم.

مسجد «غمامه» در زمان حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله ساخته شد و به علّت آنکه در اين مکان بر سر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طور غير طبيعى ابر سايه افکنده مسلمانها در اينجا مسجدى ساخته اند و نامش را مسجد «غمامه»[۴۳] گذاشته اند.

اين مسجد با آنکه نسبتا مسجد بزرگى است در وسط ميدانى قرار گرفته و اطراف آن خيابانهاى متعدّدى است.

در اين مسجد امام جماعتى نماز مى خواند که خود را بسيار دانشمند و عالم مى دانست.

مرحوم حجّه الاسلام آقاى «بطحائى» با او بحثهائى در مسأله ى ولايت کرده و در کتابى آنها را همان وقتها به چاپ رسانده بود.

يک روز ظهر با آنکه خسته بودم و هيچ حوصله نداشتم، با او بحث مفصّلى کردم که اگر حالش را داشته باشيد آن بحث را براى شما نقل مى کنم.

حالا مى پرسيد چرا حوصله نداشتى؟ چرا خسته بودى؟ اين هم جريانى دارد که بد نيست آن را هم بدانيد ولى مى خواستم بعدا آن را نقل کنم فرقى نمى کند.

شايد هم حق با شما باشد چون اين جريان قبل از قضيّه ى مسجد «غمامه» اتّفاق افتاده بود پس بايد قبلاً نوشته شود.

بسيار خوب نقلش مى کنم.

قضيّه اين بود:

شب قبل از اين روز در نيمه هاى شب که من در خيابانهاى مدينه ى منوّره راه مى رفتم ديدم مرقد پاک حضرت «عبداللّه» پدر بزرگوار حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را (که مقابل باب السلام در ميان بازارى بود و من مکرّر آن مرقد شريف را زيارت کرده بودم) خراب مى کنند!

يعنى از طرف حکومت دستور داده شده که آن قسمت را صاف کنند و ميدانى براى نماز بسازند و منجمله چون قبر حضرت «عبداللّه» وسط اين ساختمانها است بايد خراب شود و اثرى از آن باقى نماند!

من آن شب نزد متصدّيان آن کار رفتم و به آنها اعتراض کردم آنها اوّل به من اعتنائى نکردند امّا وقتى ديدند که من مزاحمم گفتند: آقا ما کارگريم به ما گفته اند اينجا را صاف کنيم شما اگر اعتراضى داريد به حاکم مدينه ى منوّره که برادر «ملک فيصل» است بگوئيد شايد او دستور دهد براى مرقد حضرت «عبداللّه» در وسط اين ميدان آثار قبرى بگذارند.

من به آنها گفتم: پس شما جاى قبر را نشانى بگذاريد تا من فردا اين کار را بکنم.

آنها گفتند: مانعى ندارد جاى قبر محفوظ است.

آن شب به خاطر توهينى که به قبر مطهّر حضرت «عبداللّه» مى شد خيلى متأثّر بودم و حتّى به خواب نرفتم.

ساعت ۸ صبح که ادارات باز مى شد به طرف کاخ و ساختمانى که معروف به «مجمع» و مقّر امير مدينه است رفتم، مدّتى در اتاق انتظار نشستم وقتى کارمندان اين مرکز مهمّ حکومتى متوجّه شدند که من شيعه ام و براى اين کار آمده ام مرا مرده پرست و خرافى خواندند هر چه از دستشان برآمد به من توهين کردند!

من به خاطر آنکه شايد بتوانم کارى انجام دهم همه را تحمّل نموده و تصميم داشتم که قبل از آنکه با امير مدينه ى منوّره تماس بگيرم با کسى بحث و جنجالى نداشته باشم.

بالأخره تا ظهر که او براى نماز به نمازخانه آن کاخ مى آمد منتظر شدم در صف جماعت پهلوى او با زحمت زيادى (که طبعا نمى گذاشتند غريبه اى بنشيند) من نشستم بعد از نماز، جريان را به او گفتم اوّل به من گفت: چه لزومى دارد که آثار قبر مشرکى باقى باشد؟!

من هر طورى که بود با آن وقت کم توانستم به او بفهمانم که حضرت «عبداللّه» مشرک نبوده و نبايد به او اين نسبت را بدهيد.

او به من گفت فرض مى کنيم که او مشرک نبوده ولى در عين حال چه لزومى دارد که پس از هزار و چهارصد سال باز هم قبر يک نفر که پيغمبر نبوده باقى باشد.

گفتم: هزار و چهارصد سال است که مسلمانها به خاطر محبّتى که به پيامبرشان داشته اند قبر پدر بزرگوارش را احترام کرده و آن را نگه داشته اند شما هم به خاطر حفظ احترام «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و به خاطر احترام افکار مسلمانان در چهارده قرن اين قبر را خراب نکنيد.

گفت: اگر چهارده قرن مسلمانها چيزى را نفهميدند ما هم نبايد بفهميم!

علاوه اينها مربوط به علماء ما است به آنها مراجعه کنيد و از جا برخاست و به اتاق مخصوص خود رفت.

اين بى اعتنائيها و توهينها آن هم با عدم موفّقيّت به قدرى مرا خسته و بى حوصله کرده بود که وقتى ديدم مسجد «غمامه» در آن نزديکى است با آنکه نمى خواستم نماز بخوانم به داخل مسجد رفتم و در گوشه اى نشستم.

نماز تازه تمام شده بود و امام جماعت هم نرفته بود مردم هم کم و بيش هنوز بودند.

امام جماعت با آنکه مرد متکبّر و خودخواهى بود در عين حال دوست داشت که هر کجا عالم شيعه اى مى بيند سربسرش بگذارد و با عناد خاصّى او را اذيّت کند.

لذا وقتى چشمش به من افتاد اوّل مرا به طرف محراب نزد خودش طلب کرد.

من اعتنائى نکردم بلکه مثل کسى که خيال کرده او کس ديگرى را صدا مى زند به اين طرف و آن طرف نگاه کردم و بعد سرم را به روى زمين انداختم.

او از جا برخاست و پيش من آمد و کنار من نشست.

گفت: چرا خسته به نظر مى رسيد؟

گفتم: اين حاکم و امير شما مرا خسته کرده و مفصّل قضيّه را براى او شرح دادم.

او اوّل اظهار بى اطّلاعى از جريان خراب کردن قبر مطهّر حضرت «عبداللّه» کرد و بعد گفت: «آل سعود» همه ى کارهاى مملکتى را خودشان انجام مى دهند و براى آنکه سرپوشى بر آنها بگذارند به علماء نسبت مى دهند.

من خودم جزء هيئت پنج نفرى شوراى امور شهرم و بايد اين کارها با مشورت و نظارت ما انجام شود مى بينيد که از اين جريان هيچ اطّلاعى.ندارم!

چندى قبل مى خواستند قبر «اسماعيل» پسر «امام صادق» عليه السلام را در خيابان بيندازند «فرقه ى اسماعيليّه» سروصدا کردند ما به حکومت گفتيم اين کار را نکنيد و احترام «اهل بيت پيغمبر» را حفظ کنيد. آنها شبانه بدون اطّلاع ما آن هم با يک مکر و حيله ى عجيبى که «فرقه ى اسماعيليّه» را راضى از خود کنند کار خودشان را انجام دادند!

گفتم: ممکن است بفرمائيد آن حيله چه بوده است؟

گفت: چندى قبل که تصميم مى گيرند قبر حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» عليه السلام را نيمه شب خراب کنند در موسم حجّ بود اوّل شب اجمالاً کارهائى انجام مى دهند که تا حدّى مردم بخصوص علاقمندان به حضرت «اسماعيل» مثل «فرقه ى اسماعيليّه» بو نبرند که امشب مى خواهند راجع به اين قبر عملى انجام دهند بخصوص که مدّتى هم مسأله در بين مردم مطرح بود شايد هم گوشه و کنار مردم در هتلهائى که بر خيابان مسلّط بود نگاه مى کردند در آن نيمه شب خيابان را از دو طرف بستند قبر را خراب کردند ولى از غسّالخانه اى که در همان خيابان است تابوتى آوردند و مثل اينکه چيزى را در آن بگذارند روى آن را هم پوشاندند و به ميان قبرستان «بقيع» بردند و در محلّى که فعلاً معروف است که قبر حضرت «اسماعيل» آنجا است به اصطلاح دفن کردند و فردا بين مردم شايع نمودند که پس از هزار و سيصد سال بدن حضرت «اسماعيل» صحيح و سالم از قبر بيرون آمده و آن را در قبرستان «بقيع» دفن کرده اند!

آنها به اين وسيله «فرقه ى اسماعيليّه» را هم از خودشان راضى کردند.

من به آن امام جماعت گفتم: شما مطمئن باشيد که «ملک فيصل» با اين کارهائى که مى کند از زندگى خيرى نمى بيند و انشاءاللّه به همين زودى به سزاى عمل خود مى رسد.

اتّفاقا پس از خراب کردن قبر حضرت «عبداللّه» عليه السلام چيزى نگذشت که او را ترور کردند و به زندگيش خاتمه دادند!

بالأخره امام جماعت مسجد «غمامه» با اينکه ديده بود من خسته و بى حوصله ام از اذيت دست برنداشت و گفت: شما نماز ظهر را خوانده ايد؟

گفتم: بله در «کاخ مجمع» پشت سر همان آقائى که کم لطفى کردند و جواب مرا اين طورى دادند نماز خواندم.

گفت: شما که معتقديد بايد امام جماعت عادل باشد چطور پشت سر او نماز خوانديد؟

گفتم: ما شيعيان علاوه بر عدالت براى امام جماعت خيلى شرائط ديگر هم قائليم که او نداشت ولى به خاطر حفظ اتّحاد بين مسلمانها به ما دستور داده که پشت سر او و سائر ائمّه ى جماعتى که در «مسجدالنّبى» و سائر مساجد نماز مى خوانند نماز بخوانيم.

گفت: اوّلاً چرا براى امام جماعت عدالت را شرط مى دانيد و ثانيا سائر شرايط امام جماعت چيست؟

گفتم: چون دين مقدّس اسلام به يک اصل مهمّ روانى که (پيروى طبيعى و ناخودآگاه ضعيف از قوّى باشد) اطّلاع کاملى دارد دستور داده که در نماز جماعت پشت سر شخص عادل بايد نماز خوانده شود تا مأموم، فاسد و دور از عدالت نشود.

اين آقا با همه ادّعاء علم و دانشى که داشت متأسّفانه معنى اين جمله را درست نفهميد و گفت: چه گفتيد؟ توضيح دهيد؟ من هم به خاطر آنکه حوصله نداشتم که بيشتر از اين با او حرف بزنم سرم را پائين انداختم و چيزى نگفتم.

او اصرار زيادى کرد و حتّى مى گفت: يا انسان چيزى را نمى گويد و يا درست و کامل مى گويد من به او گفتم: پس گوش بده تا حقيقت را برايت توضيح دهم.

يکى از مسائل مهمّ روانى اين است که انسان از نظر روحى، ناخودآگاه پيرو آنهائى است که از روى ايمان به آنها اقتداء کرده است و اينکه مى گويند: «النّاس على دين ملوکهم». مردم به دين ملوکشان هستند معنايش تنها اين نيست که مردم به دين سلاطين و زمامدارانشان مى باشند بلکه معناى حديث اين است که آنها به روش هر کسى که مالک عقيده و ايمان و محبّت آنها باشد يعنى هر کس را که دوست داشته باشند و او را مالک بخشى از اختيارات خود بدانند به دين و روش و راه او در مى آيند.

بنابراين اگر امام جماعت که چند دقيقه اى مالک اختيارات حرکات مردم در نماز است و مردم به او اقتداء کرده اند و از او پيروى مى کنند عادل نباشد ممکن است در روحيّه ى مأمومين اثر بگذارد و آنها هم در گناه و معصيت و بى عدالتى قرار بگيرند و بى بندوبار تربيت شوند.

گفت: بسيار فلسفه خوبى است ولى اين را بدانيد که اهل سنّت هم تا حدّى رعايت اين موضوع را مى کنند.

گفتم: آنها ابدا اين مسأله را رعايت نمى کنند زيرا همين امام جماعت «مسجدالنّبى» دو گناه از نظر مذهب وهابيّت که مذهب رسمى اين مملکت است دارد که عدالت او را خراب مى کند.

گفت: چه گناهى مى کند؟

گفتم: آن مقدار که من اطّلاع دارم در مذهب وهابيّت ريش تراشيدن و سيگار کشيدن حرام است و من هر دوى اين اعمال را از او ديده ام.

گفت: درست است ولى او به خاطر آنکه از سائرين بهتر قرائت نماز را مى خواند براى امامت انتخاب شده است.

او راست مى گفت اين امام جماعت صداى خوبى داشت و قرائت نماز را با آواز بلند و صداى خوب مى خواند.

من گفتم: پس ملاحظه فرموديد که موضوع عدالت از نظر شما در امام جماعت زياد اهميّت ندارد.

گفت: پس شما براى همين جهت با جماعت ما نماز نمى خوانيد.

گفتم: اگر ما شيعيان با جماعت شما نماز نمى خوانديم وضع شما اين گونه نبود، بلکه ناراحتى زيادى براى شما پيش مى آورديم!

شما فکر کنيد الآن طبق آمارى که خود عربستان سعودى داده لااقل تنها از ايران پنجاه هزار شيعه در مدينه حاضر است اگر اينها مقيّد بودند با شما نماز نخوانند و در جماعت شما شرکت نکنند شما چه وضعى داشتيد؟!

گفت: درست است من حساب اين را نکرده بودم ولى سؤالى دارم چرا با آنکه شما امام جماعت ما را عادل نمى دانيد باز هم با او نماز مى خوانيد؟

گفتم: ما علاوه بر عادل نبودن او به خاطر مذهبش هم که در نتيجه اعمالى در نماز انجام مى دهد که از نظر ما نماز را باطل مى کند باز نبايد پشت سر او نماز بخوانيم.

زيرا در فقه شيعه تصريح شده کسى که در نماز «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» را به زبان نگويد که اين امام جماعت نمى گويد!

و کسى که يک سوره ى تمام بعد از حمد نخواند که اين امام جماعت نمى خواند!

و کسى که دست بسته نماز بخواند که اين امام جماعت مى خواند!

و کسى که سلام را قبل از پايان نماز بدهد که اين امام جماعت اوّل مى گويد: «السّلام عليک ايّها النّبى و رحمه اللّه و برکاته» و بعد تشهّد مى خواند!

و کسى که بر زمين سجده نکند که اين امام جماعت بر فرشى که از پشم بافته شده سجده مى کند! نمازش باطل است و نمى شود پشت سر اين چنين کسى نماز خواند.

و از همه بالاتر از نظر مذهب شيعه عقائد نقش مهمترى در صحّت و بطلان نماز دارد و شيعه معتقد است که بايد امام جماعت داراى عقائد صحيحه اى باشد و حال آنکه امام جماعت «مسجدالنّبى» مالکى است و کلّى در عقائد با شيعيان اختلاف دارد!

گفت: پس سؤال من با اين مطالبى که شما فرموديد بيشتر مطرح مى گردد.

گفتم: مى دانيد جواب شما چيست؟ جواب شما اين است که شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام با راهنمائى پيشوايان معصومشان مى خواسته اند هرگونه تفرقه و جدائى و عدم اتّحاد را از بين مسلمانها بردارند آنها را در مقابل دشمنان مشترکشان متّحد کنند، نگذارند آنها به خاطر مسائل فرعى و جزئى به جان هم بيفتند و آبروى خود را ببرند، لذا در فقه تشيّع دستور داده شده که اگر در ميان اهل سنّت قرار گرفتيد با آنها نماز بخوانيد و حتما عملى انجام ندهيد که علامت تفرقه باشد و بدانيد نماز شما در اين صورت صحيح است.

اى کاش علماء اهل سنّت هم اين مسأله اخلاقى اسلام و وجدانى را رعايت مى کردند و از ناحيه آنها هم اعمالى انجام نمى شد که سبب تفرقه بين مردم مسلمان باشد.

گفت: خدا صلوات و سلامش را بر «امام جعفر صادق» عليه السلام نازل کند که درست دستور داده و چقدر صحيح مردم را راهنمائى فرموده است!

در اين بين پيرمردى که از اوّل بحث سرش را نزديک ما آورده بود و به مطالب ما گوش مى داد مثل اينکه نمى خواست امام جماعتشان به اين زودى زير بار مطالب من برود سرى تکان داد و گفت اين آقا هم (اشاره به امام جماعت) او را تصديق مى کند!

بعد رو به امام جماعت کرد و گفت: پس شما هم معتقديد که پيشنمازهاى ما نمازشان باطل است؟!

آن بيچاره که از ابتداء هم متوجّه اين پيرمرد نبود و الاّ از «امام صادق» عليه السلام تعريف نمى کرد يکه خورد و گفت: نه شما مطالب را متوجّه نيستيد من نمى خواستم بگويم که «امام صادق» در اينکه فرموده نماز کسانى که به آن شرائط و دستورات عمل نمى کنند باطل است، درست است!

بلکه با توجّه به اينکه آن حضرت، نماز امام جماعت اهل سنّت را باطل مى داند، دستور داده که پيروانش پشت سر امام جماعت اهل سنّت به خاطر حفظ اتّحاد نماز بخوانند، کار خوبى کرده است.

بالأخره امام جماعت مسجد «غمامه» مدّتى با مريدش بحث کرد تا به او بفهماند که من هنوز از دين خودم دست نکشيده ام.

من هم از اين موقعيّت استفاده کردم و رفع خستگى نمودم و بعد هم متفرّق شديم.

بين حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و مسجد «غمامه» اوّل گلدسته اى که در کنار مسجد «اميرالمؤمنين» عليه السلام است جلب توجّه مى کند.

در اين مسجد «على بن ابيطالب» عليه السلام پس از قتل «عثمان» نماز عيد را خوانده است و سپس گلدسته مسجدى که به نام مسجد «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است جلب توجّه مى کند!

من يک روز جمعه ساعت ۹ که تقريبا هوا کم کم گرم مى شد و از کنار اين مسجد عبور مى کردم به فکرم رسيد که چون اين مسجد به نام «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام ساخته شده بد نيست در آن دو رکعت نماز تحيّت بخوانم و بعضى از اعمال روز جمعه را اگر مسجد خلوت باشد در آنجا انجام دهم.

وقتى وارد مسجد شدم ديدم جمعى از جوانها در گوشه ى مسجد دور مرد مسنّى نشسته اند و مثل اينکه از او سؤالات خود را مى پرسند.

اوّل آنها متوجّه من نشدند سرشان گرم سؤال و پاسخ بود امّا چند دقيقه اى بيشتر نگذشت که يکى از آنها با صداى بلند به بقيّه گفت: از اين عالم شيعه سؤال مى کنيم و بعد دسته جمعى از جاى خود برخاستند و دور من نشستند.

همان کسى که پيشنهاد سؤال را از من کرده بود گفت:

نظر شما درباره ى فلسفه ى نماز که بايد با اين خصوصيّات خوانده شود چيست؟

من گفتم: شما مى دانيد که من يک شيعه هستم و کيفيّت نماز ما مختصرى با نماز شما فرق مى کند.

گفتند: بله از لباستان پيدا است چون لباسى را که شما به تن داريد مخصوص علماء شيعه است.

گفتم: بنابراين شما سؤالتان را از يک عالم سنّى بپرسيد تا مطابق مذهب خودتان به شما جواب دهد.

يکى از آنها در حالى که (اشاره به آن مرد مسن مى کرد) گفت: اين آقا به اصطلاح عالم است ولى نمى تواند پاسخ سؤال ما را بگويد.

امّا جوان ديگرى با دندان لبش را گزيد و به او اشاره کرد که نبايد در مقابل يک شيعه نسبت به يک عالم سنّى بدگوئى کنى.

سوّمى گفت: مگر نماز شيعه و سنّى با هم فرق دارد؟!

من گفتم: مختصر فرقى از نظر احکام با هم دارد.

گفت: آنکه مهم نيست شما فلسفه ى مطالبى از نماز را که مورد اتّفاق شيعه و سنّى است بيان کنيد.

گفتم: بسيار خوب.

من فکر مى کنم در مرحله ى اوّل بايد به مطالب و الفاظى که در نماز خوانده مى شود توجّه داشت.

زيرا ما اگر به الفاظ و مطالب نماز توجّه کنيم به خوبى مى يابيم که نماز برنامه ى زندگى بسيار ارزنده اى است که خدا در لابلاى زندگى شبانه روز ما قرار داده تا ما را براى يافتن راه و روش صحيح و تأمين سعادت مادّى و معنوى کنترل کند.

در نماز مکرّر مى گوئيم «اللّه اکبر».

انسان وقتى دانست که خدا بزرگ است و هر چيزى در مقابل او ناچيز و بى ارزش است ديگر به غير خدا دل نمى بندد و تنها به او توکل مى کند.

و وقتى متوجّه کلمه ى «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» مى شود مى داند که نبايد در مقابل ديگرى کرنش کند زيرا تمام ستايشها مخصوص ذات اقدس حقّ است.

وقتى کلمه ى «اَلرَّحْمنِ و اَلرَّحيمِ» را در نماز مکرّر مى خواند مى فهمد که خدا به تمام مردم مهربان است و به مؤمنين و اوليائش مهربانى خاصّى دارد.

و وقتى «مالِک يَوْمِ الدّينِ» را در سوره ى حمد پس از «اَلرَّحْمنِ و اَلرَّحيمِ» مى خواند دلش آرام مى گيرد و مى داند که خداى مهربان صاحب و مالک و سلطان روز جزا است و حسابش بدست او است.

وقتى کلمه ى «اِيّاک نَعْبد وَ اِيّاک نَسْتَعين» را در شبانه روز ده مرتبه بگويد اگر مسلمان متعهّدى باشد ديگر عبادت و اطاعت شيطان و نفس امّاره و سائر طاغوتها و بالأخره هر چه غير خدا باشد نخواهد کرد و از هيچ چيز و از هيچ کس به هيچ وجه کمک نخواهد خواست.

و وقتى «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمسْتَقيمَ» را مى گويد مى داند که بايد هدايت را از خدا درخواست نمود و از راههاى غير مستقيم در تمام امور و حتّى در امور دنيائى و معمولى هم دورى کرد.

و بالأخره بايد راه کسانى را که به آنها نعمت داده شده و آنها را خدا به لباس ولايت تامّه مفتخر کرده و به عنوان خليفه ى خودش معرّفى فرموده ادامه داد.

وقتى کلمه ى «غَيْرِ الْمَغْضوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَالضّالّينِ» را در سوره ى حمد در نمازهاى يوميه تلاوت مى کند متوجّه مى شود که بايد از کسانى که خدا به آنها غضب کرده تبرّى نمود و از راههائى که آنها ممکن است به انسان ارائه دهند دورى کرد و پيرو گمشدگان وادى ضلالت و دنياپرستان نبود و بلکه بايد از آنها بيزار بود.

اين سوره را که در اوّل نماز مى خوانيم بوسيله ى آن برنامه ى زندگى بدستمان مى آيد و طبعا با توجّه به معنى آن مى دانيم که در شبانه روز چه بايد بکنيم بلکه حتّى در خود نماز يعنى در قسمتهاى بعدى نماز به اين برنامه به طور مختصر عمل مى کنيم و به اين وسيله زندگى روزانه ى خود را تمرين مى نمائيم.

يکى از جوانها که از ابتداء بهتر از ديگران گوش مى داد و معلوم بود از سخنان من استفاده کرده گفت: ممکن است اين مطلب را بيشتر شرح بدهيد.

گفتم: خوب دقّت کنيد؟ وقتى «اللّه اکبر» مى گوئيم و به رکوع مى رويم آيا معنيش غير از اين است که در ضمن آنکه با کلمه ى «اللّه اکبر» عجز و ناتوانى خود را پس از توصيف و تعظيم پروردگار اظهار مى کنيم بوسيله ى رکوع و کلمه ى «سبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ» در رکوع پاسخ «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» را که در سوره ى حمد به ما دستور داده شده مى گوئيم.

به عبارت واضحتر چون سوره ى حمد جزء قرآن است و ما بايد آن را به عنوان کلام خدا بخوانيم و در حقيقت آن دستورالعملى است که خدا به ما داده است و ما بايد در شبانه روز به آن عمل کنيم؟

وقتى در آن مى خوانيم: «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» يعنى همه ى ستايشها مال خدا است و بايد او را آنچنان که هست توصيف کنيم با کلمه ى «اللّه اکبر» اظهار مى کنيم که چون خدا بزرگتر از آن است که به وصف بيايد اظهار عجز و ناتوانى از توصيف او مى کنيم و سپس به قدر وسع تا کمر براى عظمت پروردگار خم مى شويم و مى گوئيم: «سبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ».

يعنى منزّه است پروردگار من از اينکه من و امثال من او را وصف کنند و تمام خضوع و خشوع و کرنش مال او است.

در حقيقت اين عمل يعنى رکوع و ذکر رکوع پاسخ نيمه ى اوّل سوره ى حمد است سپس سر از رکوع بر مى داريم و مى گوئيم: «سَمِعَ اللّه لِمَنْ حَمِدَه».

اينجا شخص نمازگزار متوجّه اين معنى مى شود که خداى تعالى ستايش و کرنش او را ديده و شنيده و لذا نبايد به اين خضوع و خشوع در مقابل عظمت پروردگار اکتفاء کند که بلافاصله مى گويد «اللّه اکبر» يعنى خدا با عظمت تر و بزرگتر از اين است که با اين مقدار از تعظيم و توصيف حقّش اداء شود و فورا به فروتنى و خضوع بيشترى مى پردازد و خود را به خاک مى اندازد و بهترين مواضع بدنش را که پيشانى او است بر پست ترين چيزهائى که از نظر قيمت و ارزش در زمين وجود دارد يعنى «خاک» مى گذارد و کلمه ى بالاترى را براى ذکر سجده انتخاب مى کند و مى گويد:

«سبْحانَ رَبِّىَ الاَْعْلى وَ بِحَمْدِهِ» يعنى منزّه است پروردگار من که اعلى و بالاتر از هر تصوّرى است با کرنشى که از آن بيشتر تصوّر ندارد.

سپس سر را از سجده بلند مى کند ولى باز به فکر آنکه اين گونه خضوع و تواضعها لايق عظمت پروردگار عالميان نيست مى افتد و مى گويد: «اللّه اکبر» و از اين نحوه خضوع که کرده با ذکر «اَسْتَغْفِراللّهَ رَبّى وَ اَتوب اِلَيْهِ» استغفار مى کند و خود را عاجز و ناتوان در مقابل عظمت حضرت حق مى بيند ولى چه کند کار ديگرى نمى تواند انجام دهد جز آنکه همان کار را تکرار نمايد و باز با توجّه بيشتر همان عمل اوّل يعنى «سجده» را تکرار مى کند امّا در همه حال با کلمه ى «اللّه اکبر» عجز و ناتوانى خود را در مقابل عظمت حضرت حق ابراز مى نمايد و خود را کاملاً ناچيز مى بيند و هيچ راهى جز بندگى و خضوع تا جائى که برايش ميسّر است پيدا نمى کند و لذا باز دوباره همان اعمال را تکرار مى کند و رکعت دوّم را مى خواند و به اين وسيله علاوه بر آنکه مطالب قبل را در وجود خود بيشتر تثبيت مى کند عجز و ناتوانى خود را هم از عمل ديگرى که بهتر بتواند حقّ ستايش پروردگار را انجام دهد اظهار مى نمايد.

و کاملاً خود را بيچاره مى بيند و عاقبت به دستورالعملى که در اوّل نماز بوسيله ى سوره ى حمد دريافت کرده مى پردازد و مشغول تشهّد مى شود و لذا ابتداء در تشهّد حمد خدا را مى کند و سپس طبق دستورى که در سوره ى حمد گرفته خدا را به بهترين و بالاترين صفات که وحدانيّت او باشد توصيف مى کند و به اين وسيله پروردگار متعال را به عنوان آنکه:

تنها او ربّ العالمين است.

تنها و مستقلاًّ او رحمن و رحيم است.

تنها او مالک يا فرمان فرماى روز دين است.

تنها بايد او را عبادت و بندگى نمود.

تنها بايد از او کمک و يارى گرفت معرّفى مى نمايد و مى گويد:

«اَشْهَد اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللّه وَحْدَه لاشَريک لَه».

سپس بايد اعتقاد خود را در خصوص راه راست و صراط مستقيم که به اجمال دستور داده شده و ما بايد هدايت به سوى آن را از خدا بخواهيم ظاهر کنيم و ضمنا مى دانيم که تنها الگوى راه راست و صراط مستقيم که هم قول و هم فعل و هم سکوتش صراط مستقيم است و بايد در تمام کارها صددرصد از او پيروى نمود، حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله است.

لذا با اين الفاظ «وَ اَشْهَد اَنَّ محَمَّدًا عَبْده وَ رَسوله» که به خاطر شهادت به عبوديّتش خود را به پيروى از اعمالش و به خاطر شهادت به رسالتش خود را به پيروى از دستوراتش ملزم مى کنيم و به اين وسيله به صراط مستقيم هدايت مى شويم.

و سپس به خاطر آنکه محمّد و آل محمّد ما را به سعادت هدايت کرده اند از خدا طلب رحمت خاصّه اى را براى آنها مى کنيم و به اين وسيله اظهار علاقه و محبّت به آنها مى نمائيم و بالأخره در حالى که خود را در مقابل اين صراط مستقيم يعنى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تسليم نموده و درود خود را نثار او و بندگان صالح خدا و فرزندانش که همه در صراط مستقيم اند مى نمائيم، از نماز خارج مى شويم.

اين بود مختصرى از معنى و فلسفه ى نماز که قطعا اگر يک مرتبه با اين توجّه نماز خوانده شود سعادت دنيا و آخرت انسان تأمين مى گردد.

آنها از من تشکر کردند و چون من مى خواستم قبل از ظهر به حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بروم از جا حرکت کردم و از آنها خداحافظى نمودم و حدود دو ساعت به ظهر بود که وارد «مسجدالنّبى» شدم پس از زيارت که يک ساعت طول کشيد حدود يک ساعت به ظهر بود که پيش روى مبارک «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نشسته بودم.

و چون روز جمعه بود اهل سنّت صفوف جماعت را بسته و در قسمت پيش رو، پشت به ضريح مقدّس و رو به قبله نشسته بودند و منتظر اذان ظهر بودند و من که برخلاف آنها يعنى پشت به قبله و رو به ضريح نشسته بودم، «مفاتيح الجنان» را باز کردم و مشغول «دعاء ندبه» شدم ولى طبعا آنها در صف جماعت جاى مرا باقى گذاشته بودند يعنى همان جائى که نشسته بودم در مقابلم کسى ننشسته بود و آنها گمان مى کردند که من براى نماز در آنجا خواهم نشست.

من اگر چه «دعاء ندبه» را آهسته مى خواندم ولى حال خوبى در وسطهاى «دعاء ندبه» پيدا کرده بودم، گريه اى دست داده بود و در فراق «امام عصر» (عجّل اللّه تعالى له الفرج) اشک مى ريختم.

در مقابلم طرف راست يک نفر سودانى نشسته بود و طرف چپ يک نفر مصرى که مشغول خواندن قرآن بود نشسته بود.

مرد سودانى به من نگاه مى کرد و از حال توجّه من تعجّب مى نمود، کم کم دلش طاقت نياورد و از اين طريق (که گفت: وقت نماز نزديک مى شود برخيز و جاى خودت بنشين و الاّ جاى شما را مى گيرند) خواست با من حرف بزند.

من اشکم را پاک کردم و اگر چه دوست نداشتم در وسط «دعاء ندبه» با کسى حرف بزنم ولى در اينجا ديدم بايد جواب اين مرد را بدهم لذا به او گفتم: من در اينجا چون پشت به قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است نمى شينم هر کس مى خواهد در آنجا بنشيند مانعى ندارد.

سودانى گفت: اگر اينجا پشت به قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است ولى رو به خدا است و خدا بالاتر از «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله مى باشد.

گفتم: اوّلاً هر کجا رو بگردانى خدا همانجا است و او جهت خاصّى ندارد.[۴۴] بلکه رو به قبله و کعبه خواهيم بود و ما مى توانيم در اين مسجد جائى بنشينيم که رو به قبله باشد و پشت هم به مرقد مطهّر حضرت «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله نباشد.

او خوشش آمد و با علاقه اى که اظهار مى کرد و مکرّر مى گفت: «طيّب» يعنى بسيار خوب، او هم از جا برخاست و رو به ضريح و پشت به قبله پهلوى من نشست و ضمنا سرش را نزديک صفحات مفاتيح آورد تا ببيند من چه مى خوانم که اين قدر اشک مى ريزم.

من هم در «دعاء ندبه» به اين جملات رسيده بودم: «اين قاصم شوکة المعتدين اين هادم ابنية الشّرک و النفاق».

يعنى: کجا است آن کسى که شوکت و قدرت متجاوزين را بشکند کجا است کسى که بناى شرک و نفاق را خراب کند.

او از من سؤال کرد: اين محبوبى که از او جستجو مى کنى و آرزوى ملاقاتش را دارى و او را تا اين حد قدرتمند مى دانى کيست؟

گفتم: شما چطور مسلمانى هستيد که حضرت «مهدىّ منتظر» (ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) را نمى شناسيد؟

گفت: مى بخشيد من که عالم نيستم و علماء ما هم او را درست معرّفى نکرده اند لذا من اجمالاً اسم او را شنيده ام و مى دانم که او در آخرالزّمان مى آيد و دنيا را پر از عدل و داد مى کند ولى مگر او زنده است که شما تقاضاى ملاقات او را داريد؟

من در ظرف مدّت کوتاهى خلاصه اى از استدلال وجود مقدّس آن حضرت را که در کتاب «مصلح غيبى» مفصّلش را نوشته ام به او گفتم او خوشحال شد و لذا بقيّه ى «دعاء ندبه» را با گريه و اظهار علاقه به آن حضرت با من خواند.

در اين مدّت آن مرد مصرى که بعدا معلوم شد از علماء متعصّب اهل سنّت است قرآن مى خواند ولى به حرفهاى ما هم گوش مى داد و گاهى سرش را بلند مى کرد و با بغض و صورت درهم کشيده اى به من نگاه مى کرد.

بعد از «دعاء ندبه» آن مرد سودانى به من گفت: شما چه مذهب داريد؟

گفتم: شيعه هستم.

ضمنا من مقيّد بودم که هر وقت مى خواهم بدون تقيّه خود را معرّفى بکنم بگويم «شيعه» هستم زيرا مکرّر اتّفاق افتاده بود که وقتى مى گفتم من جعفرى هستم آنها ولو آنکه بهتر اين نام را مى شناختند ولى گمان مى کردند همان طورى که آنها «حنفى» يا «مالکى» و يا «حنبلى» و «شافعى» هستند من هم «جعفرى» مى باشم و در مسأله ى خلافت با آنها اختلافى ندارم لذا وقتى حال و حوصله ى بحث کردن را داشتم مى گفتم شيعه هستم تا طرف را وادار به تحقيق و سؤال کنم.

در اينجا هم حوصله ى بحث کردن را داشتم بخصوص که مى ديدم او يک مرد خوش باطن و با حقيقتى است مى خواهد چيزى ياد بگيرد.

لذا او پرسيد: شيعه چه مذهبى است؟

گفتم: ما معتقديم که بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله خليفه ى بلافصل آن حضرت «على بن ابيطالب» اميرالمؤمنين عليه السلام است و ما چون از او پيروى مى کنيم نام ما را خدا و رسول و اصحاب و تابعين شيعه گذاشته اند.

در اينجا آن عالم مصرى نگاه تندى به من کرد و مى خواست چيزى بگويد که باز خود را کنترل کرد و منتظر شد ببيند عاقبت کار به کجا مى کشد.

سودانى گفت: شما همان فرقه ى جعفرى هستيد؟

گفتم: بله ما معتقديم که بايد خلفاء «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را خدا و رسولش انتخاب کنند و طبق دهها حديث و آيات زيادى از قرآن خداى تعالى حضرت «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش را براى جانشينى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله انتخاب فرموده است.

باز آن مرد مصرى نگاه تند ديگرى به من کرد و اين دفعه را اگر مى توانست مى خواست سر از بدن من جدا کند ولى باز هم خود را کنترل کرد و مشغول خواندن قرآن شد.

آن مرد سودانى گفت: اجازه بفرمائيد قبل از آنکه وارد بحثهاى اساسى بشويم من دو سؤال از شما بکنم و شما جواب مرا بگوئيد پس از آن به مطالب ديگر بپردازيم.

گفتم: بپرس.

گفت: من در پايتخت سودان (خارطوم) زندگى مى کنم علماء ما که متأسّفانه با دولت دست نشانده ى سودان همکارى مى کنند و کاملاً قدرتمندند ما را ممنوع کرده اند که با «جعفريها» تماس بگيريم ولى صداى اذان آنها را از بلندگو مى شنويم. سؤال من اين است که چرا شما برخلاف همه ى مسلمانها سه نوبت نماز مى خوانيد با آنکه همه مى دانيم بايد پنج نوبت نماز خواند؟!

گفتم: به شما چه کسى گفته که شيعه سه نوبت نماز مى خواند؟

گفت: من خودم در «خارطوم» مى بينم که آنها سه نوبت بيشتر اذان نمى گويند يکى صبح و يک مرتبه ظهر و يک مرتبه اوّل مغرب امّا براى نماز عصر و عشاء آنها اذان نمى گويند پس قطعا نماز هم بيشتر از سه نوبت نمى خوانند.

گفتم: متوجّه شدم درست است «شيعه» سه مرتبه براى نماز به مسجد مى روند و سه مرتبه اذان براى جمع شدن مردم مى گويند ولى پنج نماز را در آن سه وقت مى خوانند. يعنى نماز عصر را همان ظهر که به مسجد مى روند بعد از نماز ظهر بلافاصله مى خوانند و نماز عشا را هم بعد از نماز مغرب بلافاصله مى خوانند و لذا چون بيشتر از سه مرتبه اذان اعلامى براى اين پنج نماز لازم نيست آنها به سه مرتبه اذان اکتفاء مى کنند و شما که از دور تنها صداى اذان آنها را مى شنويد گمان کرده ايد که آنها فقط سه نوبت نماز مى خوانند.

گفت: حالا شما چرا برخلاف سيره ى مسلمانها نماز عصر را بعد از نماز ظهر و نماز عشاء را بعد از نماز مغرب بلافاصله مى خوانيد بهتر اين نيست که نماز عصر را همان عصر و نماز عشاء را هم در وقت خودش بخوانيد.

گفتم: خير بلکه بهتر اين است که همه ى مسلمانها به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اقتداء کنند و همان طورى که آن حضرت گاهى بين ظهر و عصر و بين مغرب و عشاء را جمع مى کرد و گاهى هم با فاصله مى خوانده ما هم اگر دوست داشته باشيم آنها را با هم بخوانيم و اگر هم مايل بوديم آنها را جداى از هم بخوانيم.

گفت: شما دليل داريد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله گاهى آنها را با هم جمع مى کرده است؟

گفتم: بله در کتب شيعه احاديثى وارد شده که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» و «اهل بيت پيغمبر» عليهم السلام اين کار را مى کرده اند ولى چون شما سنّى هستيد و ممکن است بگوئيد کتب شيعه براى من مدرکيّت ندارد من از صحيح ترين کتب اهل سنّت براى شما دليل مى آورم و آن کتاب «صحيح بخارى» است که بعد از قرآن از نظر شما صحيح ترين کتابها است.

در اينجا آن مرد مصرى که قبلاً گفته بودم نتوانست طاقت بياورد و به من از جهات مختلفى با لحن بسيار تندى اشکال کرد.

اوّل آنکه گفت: مذهب شما در عالم اسلام رسميّت ندارد و شما چه ارزشى داريد که در اجتماع مسلمين اظهار وجود کنيد!

من با کمال ملايمت گفتم: شما مطالب شيعه را بررسى کرده ايد و درباره ى مذهب آنها اطّلاعى داريد؟

گفت: نه، احتياج نيست آنها آن قدر ارزش ندارند که انسان درباره ى مذهبشان تحقيق کند!

(در اين بين مسلمانهائى که در صف جماعت نشسته بودند همه متوجّه او شدند و به او اعتراض مى کردند و از طرز حرف زدن او و بى ادبيهايش ناراحت بودند و او ادامه مى داد).

که تو چه حقّى دارى که به روايات براى اعمال عباديت استدلال کنى مگر تو مجتهدى؟

اينجا راست مى گفت غير از مجتهد کسى ديگر حقّ ندارد در احکام اسلام به آيات قرآن و روايات استدلال کند.

ولى من که مى دانستم منظور او چيز ديگرى است گفتم: اوّلاً مذهب ما و رئيس مذهب ما که قطعا در علم و دانش بالاتر از مجتهدين شما است اين حکم را داده و اجازه فرموده است که ما بين دو نماز را جمع کنيم و ثانيا چه مانعى دارد که من هم مجتهد باشم؟ بلى من مجتهدم.

او باز با عصبانيّت فوق العاده اى گفت: نه تو مجتهدى و نه رئيس مذهبتان مجتهد بوده تمام مسلمانها اتّفاق دارند که چهار نفر مجتهد در عالم بيشتر نيست و آنها «ابوحنيفه» و «مالک بن انس» و «محمّد بن ادريس شافعى» و «احمد بن حنبل» است.

گفتم: شما مرد دانشمندى هستيد من نمى دانستم که با يک مرد عالم حرف مى زنم.

در اينجا آن قدر از علم و معلومات او تعريف کردم که او نرم شد زيرا افراد جاه طلب از مدح دروغين هم خوششان مى آيد و هواسشان پرت مى شود و مى توان به اين وسيله سر آنها را کلاه گذاشت.

بالأخره کارى کردم که او لااقل زياد داد و فرياد نکند و بگذارد من چند کلمه اى با او حرف بزنم.

ضمنا از او پرسيدم: شما که بحمداللّه در علوم مختلف اسلامى اطّلاع کافى داريد آيا با تاريخ هم آشنا هستيد؟

گفت: بله من در تاريخ اسلام مطالعات زيادى دارم و مى دانم که مؤسّس مذهب شيعه چه کسى بوده است.

گفتم: من نمى خواهم دوباره بحث شيعه و سنّى را تکرار کنم فقط مى خواستم از مسأله اى که برايم از نظر تاريخى مشکل شده اگر اجازه بفرمائيد از شما سؤال کنم.

گفت: بپرس مانعى ندارد.

ضمنا جمعى که به انتظار نماز در صفوف نزديک به ما نشسته بودند به خاطر همان داد و فرياد اوّل متوجّه ادامه ى گفتگوى ما بودند و چون آن مرد مصرى متکبّرانه با من حرف مى زد و بعکس من تواضع مى کردم نسبت به او نظر منفى داشتند ولى به من اظهار محبّت و علاقه مى کردند و با اشاره چشم و ابرو مرا تأييد مى نمودند.

گفتم: من شنيده ام که «معاويه» با «على بن ابيطالب» جنگ کرد آيا اين موضوع راست است يا نه؟

گفت: اين هم سؤالى است که تو مى کنى انسان هر چه کم اطّلاع هم باشد اين قسمت از تاريخ را بايد بداند که «على» و «معاويه» در جنگ صفّين با هم مبارزه سختى کردند و بالأخره جمع زيادى کشته شدند و عاقبت هم کارى از پيش نبردند.

گفتم: عجب فرمايشى فرموديد چرا آنها با هم جنگ مى کردند مگر طرفداران آنها مسلمان نبودند مگر هدف آنها اسلام نبود؟!

گفت: من و تو که الآن با هم اختلاف داريم مگر مسلمان نيستيم.

گفتم: به هر حال يکى از ما دو نفر اشتباه مى کنيم و بر خلاف حق حرف مى زنيم و الاّ معنى ندارد که هر دو حقّ بگوئيم و اختلاف هم داشته باشيم.

گفت: کسى نگفته که آنها هر دو حقّ مى گفتند قطعا يکى از آنها اشتباه مى کرده است.

گفتم: از نظر شما «معاويه» اشتباه مى کرد يا «على بن ابيطالب» عليه السلام ؟

(او ابتدا سکوت کوتاهى کرد و بدش نمى آمد که اگر جمعى به حرفهاى ما گوش نمى دادند و مورد حمله ى آنها قرار نمى گرفت به خاطر آنکه من شيعه بودم و او مى خواست برخلاف خواسته ى من حرف بزند بگويد نعوذا باللّه «على» عليه السلام اشتباه مى کرد).

ولى گفت: خدا مى داند البتّه نمى شود گفت که «على» عليه السلام اشتباه مى کرده چون خواهى نخواهى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده: «على» بر حقّ است و حقّ با «على» است و هر کجا «على» باشد حقّ در همان جا است.[۴۵]

گفتم: اگر هر کدام از اين دو نفر بر حقّ باشند قطعا ديگرى بر باطل است و چون دست به جنگ زده اند و آن همه اختلاف و کشتار راه انداخته اند آنکه بر باطل بوده مغضوب پروردگار است و خدا از او نمى گذرد و روز قيامت او را عذاب مى کند؟!

گفت: يک راه دارد که مثلاً اگر «معاويه» اشتباه کرده باشد مورد غضب الهى قرار نگيرد.

گفتم: آن راه کدام است؟

گفت: قطعا «معاويه»اى که در دامان اسلام تربيت شده و پدرى چون «ابوسفيان» دارد و از اصحاب «پيغمبر» است در مبانى اسلام و انجام وظائف به حدّ اجتهاد رسيده و مجتهد بوده و مجتهد اگر درست اجتهاد بکند دو اجر دارد يکى به خاطر آنکه زحمت کشيده و حکم اسلام را از لابلاى مدارک اسلامى استخراج نموده و ديگرى به خاطر آنکه کارش را صحيح انجام داده است.

ولى اگر کارش را صحيح انجام نداده باشد و تقصيرى در آن هم نکرده باشد فقط يک اجر خواهد داشت و لذا «معاويه» چون اجتهاد کرد و در استنباطش بدون تقصير خطا کرده علاوه بر آنکه مورد غضب پروردگار واقع نمى شود يک اجر هم خواهد داشت.

گفتم: مطلبتان بسيار جالب بود ولى به نظر من دو اشکال داشت.

گفت: آن دو اشکال چه بود؟

گفتم: يکى آنکه مگر جنگ با «على بن ابيطالب» عليه السلام که خليفه ى منصوب از طرف خدا و خلق است مسأله ى فقهى و اجتهادى است که او آن را اجتهاد بکند و اجر هم ببرد!

ديگر آنکه شما فرموديد در عالم بيشتر از چهار مجتهد نبوده پس «معاويه» چطور اجتهاد کرده است؟ اگر «معاويه» در اين مسأله به اين مهمّى بتواند اجتهاد کند من هم مى توانم در آن مسأله اجتهاد کنم.

وقتى اين جمله را گفتم رنگش تغيير کرد و ناراحت شد بخصوص وقتى جمعى که در اطراف بودند با صداى بلند خنديدند و به من گفتند: احسنت او را خوب گير انداختى.

او با ناراحتى فوق العاده اى گفت: شما شيعيان مشرکيد حقّه بازيد و من از اوّل مى دانستم که تو براى همين مقصود اين بحث را پيش کشيده اى و بالأخره مشغول فحّاشى و داد و فرياد شد من هر چه کردم با زبان نرم و ملايم او را ساکت کنم نتوانستم ولى اين دفعه افرادى که اطراف من و او بودند به او حمله کردند و گفتند: چرا فحش مى دهى او به آنها هم فحّاشى کرد و جنگ لفظى بين آنها به قدرى مغلوبه شده بود که من از ميان آنها برخاستم و رفتم آنها متوجّه نشدند.

من از آنجا به گوشه اى از «مسجدالنّبى» صلى الله عليه و آله براى شرکت در نماز جمعه آنها که ديگر نزديک شده بود رفتم و در آنجا به انتظار نماز نشسته بودم شخصى که بعدا معلوم شد استاد دانشگاه اسلامى مدينه منوّره است نزد من آمد و گفت: «سيّد حسن ابطحى» شما هستيد؟

گفتم: بله!

گفت: آقاى «شيخ مجتبى قزوينى» را مى شناسى؟

گفتم: بله.

گفت: ايشان امسال به مدينه آمده اند؟

گفتم: نه ولى وقتى من به منزلشان براى خداحافظى در ايران رفتم سخت مريض بودند.

گفت: خدا او را شفا بدهد او به من خدمت بزرگى کرده است.

گفتم: ممکن است بگوئيد اوّلاً ايشان را شما از کجا مى شناسيد و ثانيا اسم مرا از کجا ياد گرفته ايد؟

گفت: امّا اسم شما را از آن ايرانيهائى که آنجا نشسته اند ياد گرفتم زيرا وقتى از آنها پرسيدم که: آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» را که اهل ايران است مى شناسيد و آيا او به مدينه مشرّف شده است يا نه؟ آنها شما را به من معرّفى کردند و گفتند: چون او اهل خراسان است بهتر مى داند که معظّم له به مدينه مشرّف شده اند يا نه و اسم شما را به من گفتند و من خدمت شما رسيدم.

و امّا آشنائى من با آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» در سال گذشته در همين مسجد بوده است.

يک روز در همين اوقات از سال بود وقتى وارد «مسجدالنّبى» شدم و دنبال جائى براى نماز مى گشتم پيرمردى را ديدم که کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» را با حال توجّه مخصوص مى خواند (البتّه آن وقتها من کتاب صحيفه ى سجّاديّه را نمى شناختم) ولى از حال آن مرد الهى خيلى خوشم آمد و اتّفاقا جائى هم در کنار او در صف جماعت خالى بود همانجا نشستم، او توجّهى به من نکرد و مشغول حال خودش بود.

دعاء: «يا من تحلّ به عقد المکاره» را مى خواند و اشک مى ريخت مثل اين بود که جز او و خدا در اين مسجد کسى نيست و او با اخلاص خاصّى با خدا مناجات مى کرد.

بعد از آنکه دعاء و مناجاتش تمام شد من به او سلام کردم و با آنکه استاد دانشگاهم و طبعا نبايد در مقابل کسى کرنش کنم خم شدم و دست او را بوسيدم و گفتم: اين دعاء را که گفته و اين کتاب از کيست؟!

فرمود: اين کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» است و اينها دعاهائى است که حضرت «على بن الحسين امام سجّاد زين العابدين» عليه السلام در حال مناجات با خدا مى خوانده است.

گفتم: اين قسمتى را که شما مى خوانديد خيلى با حال و با معرفت اداء شده بود.

فرمود: حضرت «سجّاد» عليه السلام يکى از ائمّه ى اثنى عشرى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را به عنوان خليفه و امام معرّفى کرده و من به خاطر آنکه شما مختصرى از مقام شامخ آن حضرت را بشناسيد اين کتاب را به شما اهداء مى کنم و از شما تقاضا دارم که آن را دقيق مطالعه کنيد و ببينيد که آيا ممکن است يک فرد عادى هر قدر هم که عالم و نابغه باشد چنين کلماتى را بگويد و در اختيار مردم بگذارد.

گفتم: تشکر مى کنم. آن مرد بزرگ کتاب صحيفه ى سجّاديّه ى خودش را به من داد و من از سال گذشته تا به حال هر وقت فرصت مى کنم آن کتاب را مى خوانم و در اين يک سال چند مرتبه آن را خوانده ام.

ولى در هر نوبت مطالب جديدى از آن استفاده کرده ام و مى خواستم به آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» بشارت دهم که من به امامت حضرت «سجّاد» عليه السلام معتقد شده ام و همه روزه به قبرستان «بقيع» براى زيارت قبر آن حضرت مى روم.

در اينجا صداى اذان نماز جمعه بلند شد و ديگر بيشتر از اين نتوانستم با اين استاد دانشگاه حرف بزنيم و او را ببينيم فقط به او همانجا من هم يک کتاب «المراجعات» اهداء کردم اميد است آن را هم مطالعه کند و کاملاً متوجّه حقّانيّت مذهب شيعه گردد.

اتّفاقا آن سال وقتى من از مکه معظّمه مراجعت کردم و جوياى حال مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» شدم گفتند: ايشان از دنيا رفته و بالأخره نشد که من بشارت اثرات آن خدمت بزرگ را که ايشان با اهداء کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» انجام داده بودند به عرضشان برسانم (خدا او را رحمت کند).

در يکى از شبهاى جمعه که نسبتا حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله شلوغ بود و من در پيش روى مبارک آن حضرت متّصل به ضريح با زحمت زياد جائى گرفته بودم و مشغول دعاء بودم.

 

«بحث با شرطه»

يکى از شرطه هاى[۴۶] پيرمرد، مرتّب مزاحمت مى کرد و مى گفت: از ضريح فاصله بگير مبادا آن را ببوسى.

من ابتداء به او قول دادم که ضريح را نبوسم شايد بگذارد من دعاء کنم ولى او ول نکرد و مزاحمت را ادامه مى داد و به من مى گفت: بوسيدن آهن شرک است.

من که ديگر حال دعاء و زيارت را از دست داده بودم با خودم گفتم: پس چرا اين پيرمرد را به موضوع بوسيدن ضريح روشن نکنم لذا به او گفتم: پيرمرد تو فرزندت را نمى بوسى؟

گفت: چرا.

گفتم: چرا او را مى بوسى؟

گفت: چون او را دوست دارم مى بوسم.

گفتم: من هم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را دوست دارم ضريحش را مى بوسم اين موضوع به شرک چه ارتباطى دارد.

و علاوه چون شب جمعه است مى خواهم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را نزد خدا واسطه کنم تا او گناهان مرا ببخشد.

گفت: خدا واسطه لازم ندارد.

به او گفتم: برادران يوسف وقتى مى خواهند از گناه به آن بزرگى که يوسف را به چاه انداخته بودند توبه کنند، نزد پدرشان مى آيند به پدر عرض مى کنند: اى پدر براى ما از خدا طلب مغفرت کن و او را بين خود و خدا واسطه قرار مى دهند پدر آنها با آنکه از پيامبران الهى بوده نمى گويد خدا واسطه نمى خواهد بلکه به آنها مى گويد: زود باشد که براى شما از خدا طلب مغفرت کنم.[۴۷]

باز خداى تعالى خطاب به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده که: اگر معصيتکارها نزد تو آمدند و از خدا درخواست بخشش کردند و رسول هم براى آنها طلب بخشش کرد خدا آنها را مى بخشد.[۴۸]

آن پيرمرد گفت: آنها زنده بودند (يعنى حضرت يعقوب و «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله ) ولى اينها (اشاره به قبر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و شايد از کلمه ى «اينها» منظورش «ابى بکر» و «عمر» هم که در آنجا دفنند بود) مرده اند بدنشان خاک شده و از آنها چيزى باقى نمانده است.

گفتم: مگر خداى تعالى درباره ى شهداء بدر که قطعا مقامشان خيلى پائين تر از مقام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است نفرموده: گمان مبريد آنهائى که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنها زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى مى خورند.[۴۹]

گفت: عيبى ندارد «پيغمبر اکرم» هم اگر نزد خدا در عرش باشد باز هم صداى تو را نمى شنود، اينجا تا عرش خيلى راه است.

گفتم: خدا کجا است؟

گفت: او هم در عرش است ولى علمش بر ما احاطه دارد.

گفتم: مگر علم خدا عين ذات او نيست؟

گفت: نه خدا خودش روى تختش نشسته و شهداء و انبياء هم اطراف تختش روزى مى خورند.

گفتم: آيا ذات خدا قبلاً بوده و علمش بعدا پيدا شده يا آنکه علمش قبلاً بوده و ذاتش بعدا پيدا شده است؟

فکرى کرد و گفت: نه هر دوى آنها هميشه بوده اند.

گفتم: فکر کن ببين اگر کسى معتقد باشد که دو چيز هميشه بوده است قائل به دو خدا نشده و مشرک نيست.

در اينجا تذکر اين نکته لازم است که وهّابيها از اينکه کسى به آنها مشرک بگويد خيلى بدشان مى آيد زيرا به قول خودشان همه ى کوششان بر اين است که خود را موحّد معرّفى کنند.

ديدم عصبانى شد و گفت: مثلاً من با اين اعتقاد مشرکم؟

گفتم: بدون ترديد اگر اعتقادت اين باشد (که ذات خدا غير از علمش مى باشد مشرکى و نجسى و نبايد تو را در مسجد راه مى دادند).

ديدم با چوبى که در دست داشت به طرف من حمله کرد و مى خواهد مرا بترساند.

جمعى از ايرانيها به طرفدارى من او را گرفتند و او هر چه فحش بلد بود به من داد و مانند گرگ زخمى جسورانه پشتش را به ضريح کرد و ايستاد و به من مى گفت: ديگر تو را به حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله راه نخواهم داد!

من از اين جريان فوق العاده متأثّر شدم همان شب در عالم رؤيا سيّدى را که احتمالاً حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بود ديدم به آن سيّد بزرگوار گفتم: يا جدّاه اگر خدمتگزار مى خواهيد ما فرزندانتان خودمان حاضريم در مسجد و حرمت خدمت کنيم اين حيوانات را که هم کافرند و هم مشرکند و هم بداخلاقند چرا در اينجا نگه داشته ايد؟ آن سيّد بزرگوار مرا نوازش فرمود و گفت: تا زمان ظهور حضرت «بقيّه اللّه» چون دنيا ناامن است و ممکن است ناامنى به خانه ى ما هم سرايت کند درِ خانه مان سگ بسته ايم تا از آن محافظت کنند.

و طبيعى است که اگر فرزند صاحب خانه (بخصوص که اگر سگ با او آشنا نباشد) با آن سگ سربسر بگذارد آن سگ به او حمله خواهد کرد.

من از اين خواب خوشحال برخاستم و دانستم که اين شرطه هاى بداخلاق وهّابى روى مصلحت در اينجا هستند.

 

«پسرک نخاولى»

روزى به خيابان «نخاوله» محلّه ى شيعيان ساکن مدينه ى منوّره براى زيارت دوستان اميرالمؤمنين حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام رفتم.

آنها وقتى شنيده بودند که من به خانه ى يکى از بزرگان آنها براى ديدن آنها مى روم اجتماع کرده بودند به من فوق العاده محبّت فرمودند مجلس عزائى براى مادرم حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام بر پا کردند.

چند نفر روضه خوان و مدّاح روضه و شعر خواندند و بالأخره جاى شما خالى بود که ببينيد چه لذّتى در آن محيط اين مجالس عزا و آن عزاداريها داشت.

حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ محمّد على عمروى» هم در آن مجلس حضور داشتند.

اين مرد بزرگوار هم خدمات ارزنده اى در راه پيشرفت مذهب تشيّع در مدينه ى منوّره داشته و طبق گفته ى ايشان متجاوز از سى هزار نفر شيعه در مدينه سکونت دارند.

روزى يکى از علماء سنّى به من مى گفت: يک روز شيعه اى را از «نخاوله» براى اصلاح نخلهاى باغم برده بودم او با فرزندش به باغ ما آمده بودند.

از پسرک او که حدود هفت سال بيشتر نداشت پرسيدم: خدا چند تا است؟

گفت: خدا يکى است و شريک ندارد.

گفتم: بعد از خدا چه کسى را بيشتر دوست مى دارى؟

گفت: پيغمبر خدا را بيشتر از همه دوست مى دارم.

گفتم: بعد از او چه کسى را دوست دارى؟

گفت: حضرت اميرالمؤمنين «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش که امام بر حقّند و صلوات خدا بر آنها باد بيشتر از همه دوست مى دارم.

گفتم: پس «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» را دوست نمى دارى؟

گفت: من آنها را نمى شناسم.

پدرش از دور صدا زد: يا شيخ سربسر پسر من نگذار.

من از آن عالم سنّى پرسيدم: چرا اهل مدينه به اين جمعيّت لقب «نخاوله» را داده اند؟

گفت: چون اگر آنها نخلها (درختهاى خرما) را اصلاح نکنند درختها خرما خوبى نمى دهد.

من خودم مکرّر به خاطر اينکه آنها نسبت به خلفاء راشدين ارادت ندارند سنّيها را براى گردزدن و اصلاح درختهايم به باغ برده ام ولى آنها سالها که آنها نخلها را اصلاح کرده اند ابدا درختها خرما نکرده و يا برکتى نداشته است و لذا مجبور شده ام در هر سال از همين شيعيان نخاوله براى گردزدن و اصلاح نخلها دعوت کنم تا نخلها ثمر خوبى داشته باشند.

 

«مساجد سبعه»

يک روز با دوستان به طرف شمال غربى مدينه منوّره رفتيم و مساجد سبعه را زيارت کرديم اين هفت مسجد عبارت است از:

اوّل: «مسجد قبلتين» که در اين مسجد دستور خواندن نماز به طرف کعبه مقدّسه از طرف پروردگار به «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله صادر شد و تا آن زمان «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طرف «مسجدالاقصى» نماز مى خواندند.

دوّم: «مسجد فتح» که به شکرانه ى فتح جنگ احد ساخته شده است.

سوّم: «مسجد حضرت على بن ابيطالب» عليه السلام که ظاهرا آن وجود مقدّس در آنجا نماز خوانده اند.

چهارم: «مسجد حضرت فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام که ظاهرا آن حضرت گاهى به آنجا مى رفتند و نماز مى خواندند.

پنجم: «مسجد سلمان فارسى» که مستحب است در اين پنج مسجد دو رکعت نماز تحيّت خوانده شود.

ششم: مسجد عمر بن خطّاب …

هفتم: مسجد ابوبکر بن ابى قحافه …

در اين مساجد قضيّه و سرگذشت جالبى نداشتيم که براى شما نقل کنيم. لذا تنها به معرّفى آنها اکتفاء کرديم.

 

«باغ سلمان»

يک روز يکى از سادات نخاوله مرا به باغى که در اجاره ى او بود و مى گفتند: اين باغ را حضرت «سلمان» آباد کرده و تقريبا پشت مسجد «قبا» نزديک مدينه منوّره واقع شده بود دعوت کرد.

آن باغ بسيار با صفا و خرّم و پر آب و زيبا و پر درخت بود نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه شده بود.

و از طرفى دو درخت خرما در آنجا بود که مى گفتند: آنها را حضرت «سلمان» غرس کرده است (که البتّه بعيد به نظر مى رسيد) و مردم با آنها متبرّک مى شدند مسجد کوچکى هم در آن باغ بود که مى گفتند: اينجا حضرت «سلمان» نماز خوانده و يا آن را او ساخته است.

ما هم آن روز به ياد حضرت «سلمان» به آن نخلها نگاه مى کرديم و در آن مسجد نماز خوانديم و خلاصه از آن روز خاطره ى خوشى داشتيم.

امّا متأسّفانه سال بعد که در پى آن خاطره ى خوش به آنجا رفتيم صاحبش نبود آن دو درخت را وهّابيها آتش زده بودند و خاکسترش هنوز روى زمين بود!

آب به درختها ديگر نداده بودند و آن باغ را به خاطر آنکه مردم به اصطلاح مشرک نشوند و به «سلمان» اظهار ارادت نکنند خشکانده بودند!

مسجد را خراب کرده بودند و خانه ى توحيد هزار و چهارصد ساله را به عنوان دفاع از توحيد از بين برده بودند!

چند دقيقه اى آنجا نشستم و به حال مردم مدينه که چگونه استعمار انگلستان در گذشته و استعمار آمريکا در اين زمان آنها را بدبخت کرده متأسّف بودم و لعن و نفرين بر … که اين فکر را به آن مردم از طرف استعمار القاء کرده است فرستادم و برگشتم.

 

«قصّه ى اجنه»

يک روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت «حمزه سيّدالشّهداء» عليه السلام در دامنه ى کوه احد رفتيم و آن پاسداران اسلام را زيارت کرديم و در مسجد مجاور نماز خوانديم.

در گوشه اى مردى را که هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع بود و در عين حال بسيار چاق مانند توپى روى زمين افتاده بود ديدم که گدائى مى کرد، مردم هم به حال او رقّت مى کردند و روى دستمالى که پهن کرده بود زياد پول مى ريختند.

من در کنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم.

او متوجّه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد و گفت: مى دانم چه فکر مى کنى مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر که باشد اگر اصرار هم بکند شرح حالم را برايش نمى گويم نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصّه ام را نقل کنم.

(در اين بين يک نفر متوجّه حرف زدن ما شد و طبعا فهميد ما راجع به علّت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديک آمد و مى خواست گوش بدهد که آن مرد گدا به من گفت: اينجا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند بيا با هم به منزل برويم تا من جريان را براى شما نقل کنم).

من به دو علّت از اين پيشنهاد استقبال کردم:

اوّل به خاطر آنکه راست مى گفت ممکن نبود کنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.

و ديگر به خاطر آنکه ببينيم او چطور به خانه مى رود زيرا او نه پا داشت و نه دست.

لذا موافقت کردم ولى به او گفتم: الآن زوّار زياد است اگر از اينجا بروى منافعت به خطر مى افتد.

گفت: نه، من هر روز به قدرى که مخارج خودم و زن و فرزندم و خدمتگزارانم روبراه شود بيشتر، پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معيّن تهيّه شد به منزل مى روم و استراحت مى کنم.

گفتم: امروز آن مقدار را بدست آورده اى؟

گفت: بله.

گفتم: هنوز اوّل صبح است.

گفت: هر روز همان اوّل صبح در ظرف مدّت دو ساعت آن پول مى رسد.

گفتم: ممکن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟

خنده اى کرد و گفت: خواهش مى کنم از اسرار ناگفتنى سؤال نکنيد و از طرفى هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين موضوع را هم برايتان بگويم (که مجبور نشد و من هم سؤال نکردم).

گفتم: با شما مى آيم اگر مايليد برويم.

(او اوّل با يک حرکت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آن را جمع کرد و وارد جيبى که بر روى پيراهنش دوخته بودند نمود که خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود که ديگر براى من مسأله ى رفتن به منزل حل شده بود ولى در عين حال حرکات ماهرانه ى او تماشائى بود او همان طور که نشسته بود مقعدش را روى زمين حرکت مى داد و آنچنان سريع مى رفت که گاهى من عقب مى افتادم).

در عين حال يک جوان قوى هيکلى هم که بعدا معلوم شد نوکرش هست هواى او را داشت و آماده بود که اگر خسته شود کولش کند.

البتّه احتياج نبود زيرا در همان نزديکى ماشين شورلت بزرگى مهيّا بود و آن آقانوکره او را بغل کرد و در گوشه ى دست راست عقب ماشين نشاند و به من گفت: شما از طرف چپ ماشين سوار شويد.

من به همراهان گفتم: شما به مدينه برگرديد تا يکى دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتيم.

خانه ى اين مرد مفصّل بود زندگى خوبى داشت، زن و فرزندان مؤدّبى داشت که همه از او حساب مى بردند، او را زياد احترام مى کردند.

اوّل کارى که پس از ورود به منزل براى او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهاى او را عوض کرد پيراهن تميزى به تن او نمود و سپس او را بغل کردند و به اتاق مخصوص پذيرائى بردند و به من هم تعارف کردند که به آنجا بروم.

اين اتاق مفروش به فرشهاى ايرانى و کاملاً مرتّب و تزئين شده به لوسترهائى بود.

او قصّه ى خود را در آنجا اين طور آغاز کرد:

من تا بيست سالگى يعنى بيست سال قبل؛ هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن که تازه ازدواج کرده بودم زندگى مى کردم در نيمه هاى شبى پشت در منزل ما صداى فرياد زنى که معلوم بود او را جمعى به قصد کشتن مى زنند بلند شد، من لباسم را پوشيدم و به درِ منزل رفتم ديدم آن زن به روى زمين افتاده و خون از سرش که شکافى برداشته بود جارى است و سه نفر جوان که او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار کردند و من از آنها در آن تاريکى شبحى بيشتر نديدم.

من فورا ماشينم را از منزل برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.

ولى آن زن از همان ساعتى که روى زمين افتاده بود بى هوش بود تا وقتى که به بيمارستان رسيد سطح صورتش را هم خون پوشانده بود که من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم به هر حال مسأله از نظر من مهمّ نبود زيرا من روى حسّ انسان دوستى اين کار را مى کردم و احتياجى به شناسائى او زياد نداشتم.

او را به بيمارستان تحويل دادم متصدّى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سؤال کرد و من هم تمام جريان را از اوّل تا به آخر براى او گفتم او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس کامل مرا هم نوشت و از بيمارستان بيرون آمدم.

وقتى به منزل رسيدم ديدم درِ منزل باز است و زن جوانم که در منزل بوده از او خبرى نيست ولى يک لنگه از کفشهايش آنجا افتاده است!

فورا باز سوار ماشين شدم جريان را به يک شرطه (پاسبان) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت که با اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفرى سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب دور کوچه ها و خيابانها مى گشتيم و من بى صبرانه گريه مى کردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم تا آنکه از عقب يک کوچه ى بن بست صداى ناله ى زنم را شنيدم که مرا به کمک مى طلبيد؟!

فورا ماشين را متوقّف کردم ديدم او به روى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم کمک کرد تا او را به بيمارستان برسانيم که ناگاه در وسط راه سنگ محکمى به شيشه ى ماشينم خورد و شيشه ى ماشين شکست و روى زمين ريخت.

من باز ماشين را در گوشه اى متوقّف کردم و از ماشين بيرون آمدم که ببينم چه کسى آن سنگ را زده است سنگ دوّم به سرم خورد و من نقش زمين شدم، شرطه متوحّشانه در حالى که يک پايش را از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جرأت نمى کرد که کاملاً پياده شود اسلحه اش را کشيد و به اطراف هوائى شليک مى کرد!

مردم صداى تيراندازى را که شنيدند از خانه ها بيرون ريختند خيابان شلوغ شد يکى از ميان جمع صدا زد که فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه کسى به اين کارها دست زده است!

يک نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق کن ببين آيا ضارب را پيدا مى کنى يا نه؟

شرطه در واقع مى ترسيد که بماند و لذا بهانه آورد که دشمن ممکن است در تعقيب اينها باشد لذا من بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم.

و بالأخره من و زنم را عقب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شکسته نشستند و هر دوى ما را به بيمارستان رساندند.

زخم من سطحى بود چند بخيه اى بيشتر لازم نداشت ولى زخم زنم عميق تر بود و احتياج به اتاق عمل پيدا کرد علاوه بدنش در اثر کتک خوردن سخت کوبيده و کبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت.

رئيس بيمارستان در حالى که کاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيّه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پرسيد وقتى من جواب دادم به من گفت شما همان آقائى که يکى دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورديد نيستيد؟

گفتم: چرا.

گفت: ببخشيد که من شما را نشناختم، سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخّص نبود، شناخته نمى شديد.

من از رئيس بيمارستان سؤال کردم: حال آن زن چطور است؟

گفت: اتّفاقا تازه بهوش آمده و شوهرش هم همين چند دقيقه قبل رسيد اگر مايليد با او ملاقات کنيد مانعى ندارد.

گفتم: متشکرم و لذا با او رفتم وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشکر کرد و گفت: اگر شما به او نمى رسيديد آن طورى که اين آقا (يعنى دکتر بيمارستان) مى گفت زنم مرده بود.

من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل کردم و بعد به شوهر آن زن گفتم: جريان زن شما چه بوده است که آن سه نفر او را اين طور کتک زدند و بعد به خاطر کمکى که من به او کردم اين بلا را سر من و زنم درآوردند.

شوهر آن زن گفت: من امشب ديرتر به منزل رفتم وقتى وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطّلاعى از جريان او نداشتم تا آنکه نيم ساعت قبل اين آقا (يعنى دکتر بيمارستان) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز هم زنم حالى پيدا نکرده که بتواند جريان را نقل کند.

تا اينجا براى همه ى افراد موضوع کاملاً بغرنج بود و تنها کسانى که از جريان اطّلاع داشتند، زن من و زن آن مرد بود که متأسّفانه آنها هم هنوز حالى نداشتند که بتوانند جريان را نقل کنند بعلاوه دکتر مى گفت: چون به آنها ضربه ى مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سؤال کنيد، ديرتر حرف بزنند بهتر است.

بالأخره آن شب گذشت و جريان در ابهام کامل باقى بود تا آنکه صبح من از زنم که نسبتا حالش بهتر بود سؤال کردم: ديشب بعد از رفتن من چه شد که مجروح شدى و در آن کوچه ى بن بست افتادى؟

گفت: وقتى شما آن زن را برديد که به بيمارستان برسانيد و من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نقابدار پيدا شدند، اوّل يکى از آنها درِ دهان مرا گرفت که فرياد نکنم ولى من تلاش مى کردم که خودم را از دست آنها نجات بدهم.

يکى از آنها با چيزى که در دست داشت به سر من زد، من بيهوش شدم ديگر نفهميدم چه شد تا آنکه تازه قدرى بهوش آمده بودم که شما مرا در آن کوچه پيدا کرديد و به بيمارستان آورديد!

ملاحظه مى کنيد که باز هم موضوع از ابهامش بيرون نيامد.

شوهر آن زن هم وقتى از زنش سؤال مى کند که: چه شد تو مجروح شدى و در ميان آن کوچه افتادى؟ مى گويد: زنگ درِ منزل به صدا در آمد و گمان کردم که شمائيد در را باز کردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اوّل درِ دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در کوچه اى بردند من نفهميدم چه مى خواستند بکنند که دستشان از درِ دهان من کنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزى که در دستشان بود محکم به سر من کوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم.

در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت: متوجّه شديد بالأخره ديشب چه شد؟

گفتيم: نه.

گفت: بعد از جريان شما پنج زن جوان ديگر را به همين نحو زخمى کرده اند و به اين بيمارستان که مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصّصين علل جرائم بسيج شده اند و عجيب اين است که از هر کدام از اين مجروحين سؤال مى شود بر سر شما چه آمده آنها عين همين مطلبى را که زنهاى شما مى گويند گفته اند.

بالأخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستيم و هر چه افکارمان را روى هم ريختيم که ببينيم چرا اين بلاى مشترک به سر ما آمده چيزى متوجّه نشديم.

يکى از آنها گفت: من دلائلى دارم که «اجنّه» اين کار را کرده اند.

بقيّه خنديدند و گفتند: «اجنّه» چه دشمنى با ما داشته اند که ما هفت نفر را انتخاب کنند؟

من گفتم: لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده کنيم؟!

گفت: ببينيد يکنواختى حوادث و يک نحوه رفتار کردن با همه و نکشتن هيچ کدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه دليل بر اين است که اين کار بشر نبوده است.

من گفتم: اينها دليل نمى شود زيرا اوّلاً خيلى يکنواخت هم کارها انجام نشده بلکه مختصرا اختلافى هم داشته است.

ثانيا از کجا معلوم که بايد حتما کار «اجنّه» يکنواخت باشد و کار انسان نامنظّم باشد و از طرف ديگر «اجنّه» چه دشمنى با زنهاى ما داشته اند که اين کار را بکنند.

ديگرى گفت: من که مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بکشم يکى دو نفر ديگر هم که منجمله شوهر آن زنى بود که من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت کردند.

ولى من گفتم: بايد ريشه ى اين کار را به کمک پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به کيفر برسانم.

شما هم اگر با من موافقت کنيد بهتر است زودتر به هدف مى رسيم ولى آنها هر کدام به نحوى اظهار بى ميلى کردند.

حق هم داشتند زيرا ديده بودند که به خاطر رساندن يک مجروح به بيمارستان با من چه کرده بودند شيشه ى ماشينم را شکسته بودند خودم را مجروح کرده بودند.

و بالأخره ممکن بود اگر آنها هم وارد اين کار شوند به آنها هم صدمه اى وارد کنند.

امّا من مسأله را تعقيب کردم حدود ده شب در کوچه هائى که آنها اين عدّه را مجروح کرده بودند با اسلحه اى که از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چيزى دستگيرم نشد.

بالأخره نزديک بود مأيوس شوم که به فکرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى «شيخ عبدالمجيد» که استاد دانشگاه در روانشناسى است مشورت کنم.

روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم.

او به من گفت: آيا ممکن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم؟

گفتم: ترتيبش را مى دهم و لذا يکى دو روز معطّل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائى که در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت کنم آنها در يک جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤالاتى بکند.

محلّ ملاقات همين منزل بود در همين اتاق همه ى آنها نشسته بودند.

استاد دانشگاه که من تا آن روز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سؤالات را به ترتيب از اوّل کسى که دچار جريان شده بود پرسيد او زن جوانى بود که اوّل شب دچار حادثه شده بود و منزلش هم در کنار شهر مدينه ى منوّره بود.

بعد هم به ترتيب از يک يک آنها سؤال کرد تا آنکه آخرين آنها اتّفاقا زن من بود.

سؤال اوّلش اين بود که بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اوّل صبح تا وقتى که جريان اتّفاق افتاد چه مى کرديد؟

آنها همه را براى او نقل کردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت.

سؤال دوّم او اين بود که چگونه آن حادثه براى شما اتّفاق افتاد و چند نفر در کار شرکت داشتند؟

آنها هر کدام خصوصيّاتى را براى او نقل کردند و او نوشت.

سؤال سوّم اين بود که آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا کرده ايد؟

آنها هر کدام حالاتى را از خود نقل کردند که باز او آنها را نوشت و بعد گفت: من بايد در اين مطالب که نوشته ام سه روز مطالعه کنم و سپس نتيجه را به شما بگويم من که عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين مقدار طول بکشد به استاد گفتم: با اين ترتيب آنها ديگر فرار مى کنند و ممکن است به خاطر طول زمان موفّق به دستگيرى آنها نشويم.

استاد به من گفت: حالا هم موفّق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها کوشش کنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد که جبران ناپذير است.

گفتم: پس مطالعه ى سه روزه ى شما به چه درد مى خورد؟

گفت: اوّلاً از نظر علمى اهميّت زيادى دارد ثانيا احتمالاً شما کارى مى کنيد که «ارواح خبيثه» و يا «اجنّه» با آن مخالفند و شما را اذيّت کرده اند و اگر آن را ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد کرد.

من که آن وقت اين حرفها را خرافى مى دانستم خنده ى تمسخرآميزى کردم و گفتم: من که تا آخرين قطره ى خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم که فرار مى کردند و لذا حتّى احتمال هم نمى دهم که آنها «اجنّه» و يا چيز ديگرى از اين قبيل باشند.

استاد گفت: پس احتياج به جواب من نداريد؟ ولى من به شما توصيه مى کنم که بيش از اين، اين کار را تعقيب نکنى که ناراحتت مى کنند.

دوستانى که زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متّفقا گفتند: ولى ما تقاضا داريم که جواب را به ما بدهيد و حتّى يکى دو نفر از آنها هم او را در اينکه اين کار ممکن است از «اجنّه» صادر شده باشد تأييد کردند.

به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينکه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت کرده بودم پشيمان بودم تا آنکه سه روز گذشت.

استاد دانشگاه به من مراجعه کرد و گفت: حاضرم در جلسه ى ديگرى که شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه ى مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم.

من گفتم: بسيار خوب باز هم در منزل ما جلسه تشکيل شود ولى چون کار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى کنم تا شما با آنها حرف بزنيد.

گفت: دير مى شود اگر شما همين امروز اقدام نمى کنيد که جلسه تشکيل شود من خودم آنها را جمع مى کنم و مطلب را به آنها مى گويم.

گفتم: نه من وقت ندارم، شما خودتان اين کار را بکنيد.

(امّا حقيقت مطلب اين بود که من وقت داشتم ولى چون حرفهاى او را خرافى مى دانستم نمى خواستم در جلسه ى او حاضر شوم و وقت خود را ضايع کنم).

او وقتى از من جدا مى شد آهى کشيد و به من گفت: جوان تو حيفى خودت را به خاطر نادانى و سرسختى بيچاره مى کنى.

من اهميّت ندادم او ظاهرا همان روز در منزل خودش جلسه اى تشکيل مى دهد و طبق آنچه يکى از دوستان که زنش دچار جريان شده بود مى گفت:

او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع را بعد از حادثه مشترک مى دانست.

امّا موضوعات مشترکى که براى آنها قبل از حادثه اتّفاق افتاده بود اين بود که:

۱ ـ همه ى آنها روز قبل از حادثه در منزل، يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا به خاطر عقائد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حدّى تشکيل داده بودند و از صبح تا شب على الدّوام مى خنديدند.

۲ ـ آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده بودند و حتّى هيچ کدام يادشان نبود که حتّى براى يک مرتبه «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» گفته باشند.

۳ ـ صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده بودند و تا شب وقت حادثه غسل نکرده بودند.

۴ ـ غذاى خوشمزه اى تهيّه کرده بودند و زياد خورده بودند و معده ى آنها کاملاً سنگين بوده است.

۵ ـ به درِ خانه ى آنها فقرائى که بعضى از آنها اظهار کرده بودند از اشراف (سادات) هستيم آمده بودند آنها با آنکه امکانات داشتند جواب مثبتى به آنها نداده بودند و بلکه به آنها جسارت هم کرده بودند.

او معتقد بود که يا همه ى اينها دست به دست هم داده و اين حادثه را براى آنها بوجود آورده و يا بعضى از اينها در جريانى که اتّفاق افتاده مؤثّر بوده است و حتما اين کار مربوط به «اجنّه» است!

امّا موضوعات مشترکى که بين آنها در وقت حادثه بوده عبارت است از:

۱ ـ همه ى آنها سه نفر جوان را مى ديدند که نقاب دارند و به آنها حمله مى کنند.

۲ ـ در اوّلين برخورد با ضربه اى که به سر آنها وارد مى کردند آنها را بيهوش مى نمودند و بعد آنها را به جاى دور دست مى انداختند.

۳ ـ همه ى ضربه ها به سر آنها وارد شده و هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است.

۴ ـ با آنکه تقريبا ضربه هائى که به سر آنها وارد شده عميق بوده است آنها دچار آسيب مهلکى نشدند.

۵ ـ همه ى آنها اظهار مى کردند که وقتى آن جوانها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و هيچ کدام از آنها صداى آن جوانها را نشنيده بودند.

۶ ـ همه ى آنها اظهار مى کردند که وقتى آن جوانها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى زدند به قدرى دستها و بدنشان لطيف بود که ما احساس فشار بر بدنمان نمى کرديم.

۷ ـ با آنکه زنها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفّتى از طرف جوانها نسبت به آنها مى رفت در عين حال با هيچ يک از آنها عمل منافى عفّت انجام نداده بودند.

او معتقد بود که اين دلائل ثابت مى کند که عاملين آن جريان «ارواح» يا «اجنّه» بوده اند که به صورت جوانهائى در آمده اند.

امّا موضوعاتى که بعد از حادثه براى همه ى آنها اتّفاق افتاده بود:

۱ ـ به همه ى آنها يک حالت ضعف و رخوت عجيبى دست داده بود که خود آنها آن را مربوط به خونى که از آنها رفته بود مى دانستند.

ولى از نظر طبيعى نبايد پس از ده روز که از حادثه گذشته براى زنهاى جوانى که مى توانند زودتر از اين آن ضايعه را جبران کنند ادامه داشته باشد.

۲ ـ آنها در حال حزن عجيبى بودند که در اين مدّت ده روزه حتّى يک تبسّم هم نکرده بودند.

۳ ـ در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند.

۴ ـ حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود که با هر صدائى از جا مى پريدند.

۵ ـ رنگ آنها بيشتر از آنچه توقّع مى رفت زرد شده بود و روزبروز بدتر مى شدند.

و لذا شوهرهاى زنهائى که مبتلا به اين حادثه شده بودند خيلى زياد اصرار داشتند که اگر ممکن است اين موضوع پيگيرى شود تا زنهايشان از اين حالات بيرون بيايند.

امّا من با سرسختى عجيبى اينها را تصادفى تصوّر مى کردم و مى گفتم: اينها خرافات است هر کسى که ضربه ى مغزى مى خورد ضعف دارد در خواب فرياد مى زند، رنگش زرد مى شود، ترس بر او مستولى مى گردد و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتيها حال حزن خواهد داشت.

و لذا تصميم گرفتم که از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا کنم حتّى يک روز به شهربانى رفتم و به رئيس پرخاش کردم که مدينه ى منوّره ناامن نبوده شما چرا اين سه نفر را که اين طور با جمعى رفتار کرده اند پيدا نمى کنيد تا آنها مجازات شوند.

رئيس شهربانى به من گفت: ما در تعقيب آنها بوده ايم حتّى در روزنامه ها و مجلاّت اعلام کرده ايم که مردم آنها را دستگير کنند ولى چه کنيم کوچکترين ردپائى از آنها مشاهده نمى شود.

آن استاد دانشگاه که بعدا معلوم شد تسخير جنّ هم دارد به دوستان گفته بود که من جنهايم را احضار کرده ام و از آنها درباره ى اين موضوع تحقيق نموده ام آنها مى گويند: اين عمل را سه نفر از جنهائى که شيعه بوده اند و با ما سنّيها مخالفند انجام داده اند!

استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود: چرا آنها اين هفت نفر از زنهاى سنّى را انتخاب کرده اند و به بقيّه اهل سنّت اذيّت وارد نکرده اند.

در جواب، جنهاى آقاى استاد دانشگاه گفته بودند:

چون آن روزى که شب بعدش آن جريان اتّفاق مى افتد روز عاشورا بوده و شيعيان عزادار بوده اند و بخصوص شيعيان از «اجنّه» مجلس عزا در محلّهائى که آن زنها زندگى مى کرده اند داشته اند و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده اند و آنها زياد مى خنديدند به سه نفر جوان از «اجنّه» مأموريّت مى دهند که آنها را تنبيه کنند.

استاد دانشگاه گفته بود من به آنها گفتم آنها که تقصيرى نداشتند.

اوّلاً عزادارى شيعيان «اجنّه» را نمى ديدند.

و ثانيا از عاشورا خبرى نداشتند (چون اهل سنّت بخصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما يک افرادى را به صورت فقراء به درِ خانه شان فرستاديم ولى آنها در عوض آنکه از خنده و خوشحالى دست بردارند بعضى از آنها زبانا و بعضى عملاً به حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام توهين هم کرده بودند!

و تا آنها از اين عملشان توبه نکنند رنگشان رو به زردى مى رود و اين حالات مشترک، آنها را رنج مى دهد.

لذا استاد دانشگاه اصرار داشت که آنها هر چه زودتر توبه کنند تا حالشان خوب شود بعضى از آنها بدون آنکه جريانشان را براى کسى نقل کنند نزد شيعيان در محلّه ى نخاوله رفته بودند و پولى براى عزاداران «سيّدالشّهداء» داده بودند و توبه کرده بودند.

امّا من همچنان اين مسائل را توجيه مى کردم و حتّى به استاد دانشگاه يک روز گفتم: مثل اينکه تو شيعه هستى و به اين کلک مى خواستى از اين موقعيّت استفاده کنى و اين عدّه را با شيعيان مرتبط نمائى.

او از من ترسيد و گفت: به خدا قسم من شيعه نيستم اين آن چيزى بود که من فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فهميد مبادا جريان را به پليس بگوئى که تو هم ديگر نمى توانى ضررها را جبران کنى و هم من با اين همه محبّتى که به شما بدون تقاضاى مزدى کرده ام در ناراحتى مى افتم.

گفتم: شما که جن داريد مى توانيد از آنها کمک بگيريد!

او هر چه التماس کرد من توجّه نکردم و چون در آن مدّت با پليس همکارى کرده بودم و آنها به من اعتماد پيدا کرده بودند جريان را به آنها گزارش کردم رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت: تو بد کردى که مسأله را در حضور افسرها و بخصوص افسر نگهبان عنوان کردى زيرا او خيلى متعصّب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب کنم و اگر صبر مى کردى تا ببينيم اگر حال آن زنها خوب شد و تنها زن تو مريض باقى ماند معلوم مى شود جريان صحّت داشته و چه اشکالى دارد که به خاطر رفع کسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى «حسين بن على» عليه السلام بدهى!

من عصبانى شدم گفتم: مثل اينکه شما هم از اين بدعتها بدتان نمى آيد اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى که مذهب رسمى آن وهّابيت است منافات دارد!

رئيس شهربانى زنگى زد، يک نفر پليس آمد، اوّل به او دستور داد که فلان استاد دانشگاه را به اينجا دعوتش کنيد و بعد گفت: اسلحه ى اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه ى خودم به اينجا راه ندهيد.

بالأخره آن روز اسلحه را از من گرفتند و مرا از شهربانى بيرون نمودند من به منزل رفتم شب تا صبح براى دردسر درست کردن براى استاد دانشگاه و رئيس شهربانى و آن عدّه که پول به شيعيان داده بودند نقشه مى کشيدم عاقبت فکرم به اينجا رسيد که نزد قاضى القضات مدينه بروم و از همه ى آنها شکايت کنم و جريان را از اوّل تا به آخر به او بگويم او قدرت دارد که حتّى رئيس شهربانى را هم تعقيب کند بخصوص که آن روز وقتى شنيدم که استاد دانشگاه مسافرت کرده و اين دستور رئيس شهربانى براى نجات او از محکمه بوده است بيشتر عصبانى شدم و مستقيما به درِ خانه ى «قاضى القضات» رفتم او تصادفا در منزل نبود، به خدمتگزارش گفتم: فردا به محضرشان مشرّف مى شوم.

دوباره شب را به منزل رفتم و در اتاق خوابم استراحت کرده بودم و از فکر اذيّت اين عدّه بيرون نمى رفتم که ناگهان ديدم شخصى وارد اتاق خواب من شد اوّل فکر کردم زنم از اتاق بيرون رفته و حالا برگشته است ولى وقتى به او نگاه کردم ديدم مرد قوى هيکلى است که با حربه ى مخصوصى مى خواهد به من بزند من فکر کردم اين يکى از همان جوانهائى است که آن زنها را مجروح کرده از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم: بدبخت تا امروز که اسلحه داشتم از ترس به سراغم نيامدى حالا مى دانم با تو چه بکنم ولى او فقط يک دستش را دراز کرد و وقتى دستش نزديک من آمد بزرگ شد تا جائى که هر دو پاى مرا به يک دست گرفت و به قدرى فشار داد که من از حال رفتم وقتى بهوش آمدم صبح شده بود پاهايم درد شديدى مى کرد زنم به من گفت: چه شده جريان را به او گفتم.

او گفت: خواب بدى ديده اى حالا از جا برخيز تا من بشارتى به تو بدهم هر چه کردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم.

به او گفتم: بشارتت چيست بگو؟

گفت: من علّت کسالت خود را پيدا کرده ام و آن اين است که روز قبل از جريان آن شب فقير سيّدى به درِ خانه ى ما آمد و از من چيزى درخواست کرد من چون از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم و فوق العاده خوشحال بودم و حتّى گاهى مى رقصيدم به او اعتنائى نکردم او به من گفت: امروز عاشورا است شيعيان براى «حسين بن على» عليه السلام عزادارى مى کنند چرا تو اين قدر خوشحالى؟ به او گفتم: خفه شو و چند جمله جسارت به «حسين بن على» عليه السلام و شيعيان کردم او مرا نفرين کرد و رفت که شب آن اتّفاق افتاد.

ولى ديروز دم غروب همان سيّد فقير را ديدم از او عذرخواهى کردم او به من گفت: اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادارى «سيّدالشّهداء» بدهى شفا خواهى يافت.

من به گمان آنکه آن دوستان به زنم اين کلک را زده اند و او اين دروغ را جعل کرده که مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد کنند سيلى محکمى به صورت زنم زدم و به او گفتم: ديگر اين دروغها را به من نگوئى.

ولى بعد پشيمان شدم بخصوص که من تمام آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى کردم.

پاهايم هم به خاطر اين عصبانى شدن بود و يا علّت طبيعى ديگرى داشت دردش شديدتر شد.

من از طرفى فرياد مى زدم و زنم به خاطر کتکى که خورده بود گريه مى کرد بالأخره طاقت نياوردم به او گفتم: مرا هر چه زودتر به مريضخانه برسان او مرا به مريضخانه برد دکتر گفت: پاهاى شما مثل اينکه ضربه ى شديدى خورده و خون از جريان افتاده اگر موفّق بشويم با ماساژ خون را به جريان بيندازيم درد پاى شما رفع مى شود.

آنها آن روز پاهاى مرا تا شب ماساژ دادند ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد دکتر معالجم گفت: شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد ممکن است در معالجه اش مؤثّر باشد.

من جريان را به او گفتم او گفت: شما ترسيده ايد!

چيزى نيست، خيالم راحت شد، ولى دردپا مرا بى طاقت کرده بود قرصهاى مسکن ابدا تأثيرى نداشت اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم يا آنکه بيدار بودم ديدم درِ اتاق بيمارستان باز شد اين دفعه سه نفر نقابدار وارد اتاق شدند پرستار هم ايستاده بود!

امّا مثل اينکه او آنها را نمى ديد!

اوّل يکى از آنها صورتش را باز کرد ديدم اين همان مردى است که شب قبل پاهايم را فشار داده بود.

به من گفت: تا به حال با شماها حرف نمى زديم چون مردمى که تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد ولى حالا مجبوريم به تو چند چيز را بگوئيم.

اوّلاً ما همان سه نفرى هستيم که به خاطر جسارتى که آن هفت نفر زن به عاشورا و «حسين بن على» عليه السلام کرده بودند آنها را تنبيه کرديم.

ثانيا بدان که پاهاى تو ولو توبه کنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نکنند تو از بين مى روى.

در اين بين آن دو نفر نقابها را از صورت برداشتند و آن شخصى که با من حرف مى زد به يکى از آنها گفت: و حالا به خاطر آنکه زنش را سيلى زده و هم موضوع را درست باور نمى کند يک دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد تا ديگر پا نداشته باشد که عقب اين کارها بدود و دست هم نداشته باشد که سيلى به صورت زنش بزند.

آنها دست مرا فشار دادند من داد کشيدم.

پرستار با آنکه در تمام اين مدّت در مقابلم ايستاده بود مثل اينکه از خواب بپرد گفت: چه شده و تا او نزديک تخت من آمد من از حال رفته بودم.

وقتى بهوش آمدم ديدم طبيب بالاى سرم ايستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى دهد و دستهايم هم مثل پاهايم درد مى کند وقتى جريان را به طبيب گفتم.

پرستارم گفت: پس چرا من کسى را نديدم.

من به طبيب اصرار کردم دست و پاى مرا قطع کنيد تا من از درد راحت بشوم.

طبيب گفت: ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم اگر فائده اى نکرد بعد آن کار را خواهيم کرد!

به هر حال حدود بيست روز اطبّاء براى معالجه ى من تلاش کردند علاوه بر آنکه نتيجه اى نداشت روزبروز دست و پايم بدتر مى شد و کم کم مثل اينکه رگهاى دست و پاى مرا قطع کنند از همين جائى که ملاحظه مى کنيد سياه شده و اطبّاء تجويز کردند که آنها را يکى پس از ديگرى قطع کنند و مرا به اين روز بنشانند!

چند شب قبل از آنکه از بيمارستان بيايم و تقريبا جاى زخمم بهبود پيدا کرده بود خيلى نگران وضع خودم بودم که حالا وقتى با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه بکنم زنم به من گفت: من تو را تا اين حد لجباز نمى دانستم بيا قبول کن که مقدارى پول نذر عزادارى «حسين بن على» عليه السلام نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود.

گفتم: مانعى ندارد پولى براى آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم که مجلس عزائى براى حضرت «حسين بن على» عليه السلام ترتيب بدهيد و براى رفع کسالت من دعاء کنيد.

آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا کرده بودند و متوسّل به حضرت «اباالفضل» عليه السلام شده بودند من از اين توسّل اطّلاعى نداشتم شب در عالم رؤيا حضرت «اباالفضل» عليه السلام را ديدم که به بالين من آمده اند و مرا به خاطر آنکه آنها براى من توسّل کرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگى خوبى را که مى بينيد دارم اين بود قضيّه ى من.

من به او گفتم: شما با اين کرامتى که از عزادارى حضرت «سيّدالشّهداء» ديده ايد چرا شيعه نمى شويد؟

گفت: هنوز حقّانيّت مذهب شيعه برايم ثابت نشده ولى به عزادارى براى «حسين بن على» خيلى عقيده دارم و در ايّام عاشورا خودم مجلس ذکر مصيبت تشکيل مى دهم و از شيعيان دعوت مى کنم که در آن مجلس اجتماع کنند اميد است که اگر حقّ با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم.

و اينکه قصّه ام را براى شما نقل کردم براى اين بود که به شيعيان علاقه دارم و وقتى لباس شما را ديدم و دانستم شيعه هستيد ميل پيدا کردم که قضيّه ام را براى شما نقل کنم.

من به او گفتم: مايليد مقدارى از دلائل حقّانيّت مذهب شيعه را براى شما بگويم.

گفت: مانعى ندارد، ولى اين را بدانيد که من همان آدم لجباز آن زمانها هستم!

گفتم: شما از لجبازى خيرى نديده ايد؟

گفت: حالا شما دلائلتان را بفرمائيد اگر من الآن شيعه نشوم و اگر اين مذهب حقّ باشد در آينده برايم مفيد خواهد بود.

من هم چند دليل قطعى مثل «قضيّه ى غدير خم» و «اعلميّت حضرت على بن ابيطالب عليه السلام بر سائر صحابه» و «عصمت آن حضرت» و اينکه چون «همه به او در علم و معارف و احکام محتاج بودند ولى او به کسى احتياج نداشت پس دليل است که او امام همه است» نقل کردم و او را به فکر تحقيق بيشترى از مذهب تشيّع انداختم و پس از آنکه از من پذيرائى مختصرى کرد و از من تعهّد گرفت که قصّه را براى کسى در مدينه نقل نکنم با او خداحافظى کردم و از او جدا شدم و ديگر او را نديدم.

شايد بعضى از خوانندگان محترم اين قصّه را باور نکنند و فکر کنند اينها خيالاتى بوده که عارض به يک جوان سنّى شده و به اصطلاح راويش سنّى بوده است و الاّ «جنّ» چگونه ممکن است شيعه باشد! عزادارى کند! و آيا اساسا «جنّ» چيست و يا او وجود دارد يا خير؟

من خودم قصّه اى دارم که تا آن جريان اتّفاق نيفتاده بود فقط تعبّدا معتقد بوجود «جنّ» بودم يعنى چون در قرآن و روايات متواتره اى نام «جنّ» را برده بودند و او را معرّفى کرده بودند من به آن عقيده داشتم.

ولى بعد از اين قضيّه اعتقاد علمى و يقين واقعى بوجود «جنّ» پيدا کردم.

که اگر نگوئيد از موضوع سرگذشت سفر پرت شدى دوست دارم آن قضيّه را در همين جا نقل کنم زيرا در اوائل اين کتاب گفته ام من مايلم بيشتر در اين کتاب به مطالب علمى بپردازم و مقيّد به سرگذشت سفر نيستم لذا اين قضيّه را هم براى شما نقل مى کنم، مفيد است و اعتقادش را زياد مى کند.

در سال ۱۳۸۹ هجرى قمرى با جمعى از رفقاى اهل علم به آذربايجان رفته بوديم در تبريز دوستى به نام حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ اسماعيل سرابى» (حسين زاده) که از علماء بزرگ و اهل معنى تبريزند و در «سردرود» زندگى مى کنند و بسيار معروفند داشتيم.

در آن سفر به منزل ايشان وارد شديم اوّل شب بود ايشان به ما گفتند که: شما خوب وقتى به منزل ما آمديد زيرا سه ماه بود که «اجنّه» منزل ما را مورد حمله قرار داده بودند و با پرتاب سنگ و اذيّتهاى ديگر ما را رنج مى دادند ولى سه شب است که آنها از اين کار دست کشيده اند.

من گفتم: اگر ممکن است قضيّه را براى ما نقل کنيد ايشان هم قضيّه ى حملات «اجنّه» را مفصّلاً با جميع خصوصيّاتى که اتّفاق افتاده بود براى ما نقل کردند تا آنکه شب به نيمه رسيد معظّم له در اتاقى که چراغ شبخواب نسبتا پر نورى روشن بود جاى خواب ما را انداختند و ما استراحت کرديم من با آنکه ترسى ندارم و جدّا آن شب هم نمى ترسيدم ولى چون به اين سرگذشت عجيب فکر مى کردم خواب از سرم پريده بود.

از صداى نفس کشيدن رفقا پيدا بود که آنها خوابيده اند من هم چشمم را روى هم گذاشته بودم که خوابم ببرد.

هواى تبريز مقدارى سرد بود و لازم بود حتّى در اتاق موقع خواب، لحاف رويمان بکشيم من همان طورى که چشمهايم روى هم بود و به فکر خواب بودم ناگهان متوجّه شدم مثل آنکه کسى از طرف پا لحاف را از روى من برداشته است. من وحشتزده از جا برخاستم لحاف هم فورا روى پاهاى من افتاد و کسى را نديدم با خودم فکر کردم که شايد چون از سرشب از جن در مجلس زياد حرف به ميان آمده من خيالاتى شده ام و با آنکه يقينا ديدم لحاف بلند شده بود خود را تخطئه کردم و گفتم: حتما اشتباه مى کنم، باز خوابيدم ولى اين دفعه چشمم باز بود و ششدنگ حواسم را به قسمت پائين لحاف داده بودم که باز ديدم لحاف به مقدار يک متر از روى من بلند شد اين دفعه با ترس عجيبى از جا برخاستم و نشستم دوباره لحاف روى من به همان ترتيب افتاد و کسى را هم نمى ديدم ديگر تا صبح از ترس نخوابيدم ظاهرا بعد از يکى دو ساعت که از اين جريان گذشته بود همان طور که نشسته بودم خوابم برده بود و صبح آقاى «حاج ميرزا اسماعيل» صبحانه آورده بودند بدون آنکه من چيزى به ايشان بگويم به ما گفتند: باز «اجنّه» ديشب آمده بودند و به اتاق ما سرى زدند و رفتند من به ايشان جريان خودم را گفتم معظّم له گفت: خدا کند دوباره آنها برنامه ى گذشته را تکرار نکنند.

حالا شما شايد بگوئيد چرا قصّه ى ايشان را نقل نمى کنى من هم مى خواستم که پيشنهاد از طرف شما باشد الآن مشروح آن را از زبان خودشان نقل مى کنم زيرا پس از چند سال که دوباره معظّم له را ديدم به ايشان گفتم: مايلم سرگذشت «اجنّه» را نقل کنيد تا ما آن را ضبط کنيم و بعد از زبان خودتان در کتاب بنويسيم.

ايشان در آن موقع به مشهد آمده بودند به منزل ما آمدند با حضور جمعى قصّه شان را اين طور نقل کردند:

ضمنا توجّه به اين نکته لازم است که ترس از «اجنّه» به هيچ وجه عقلائى نيست زيرا خداى تعالى مطمئنا نمى گذارد که آنها به ما اذيّتى وارد کنند مگر آنکه خودمان به سوى آنها برويم و با آنها رفاقت کنيم و يا با تسخير، به آنها اذيّتى وارد نمائيم که طبيعى است در اين صورت آنها هم به فکر تلافى بر مى آيند و ما را اذيّت مى کنند و يا شياطين آنها وقتى تسلّط پيدا کردند با اوليائشان از طريق وسوسه اغوائمان خواهند کرد. ايشان گفتند:

در مورّخه ى ۱۳۸۹ قمرى ماه رجب در «سردرود تبريز» که تقريبا ۱۲ کيلومترى تبريز است ما زندگى مى کنيم آن شب به مناسبت عيد سعيد مبعث «پلو» درست کرده بوديم.

در آن شب بچّه ى کوچکى داشتيم که او غذائى را که ما درست کرده بوديم دوست نداشت و به ما گفت: من يک تخم مرغ آب پز براى خودم درست مى کنم و مى خورم ما هم گفتيم: مانعى ندارد به او يک تخم مرغ داديم او برد در آشپزخانه روى چراغ گذاشت و برگشت که بپزد پس از چند دقيقه که مراجعه کرد ديد ظرفى که تخم مرغ در او بوده روى چراغ هست ولى تخم مرغ در آن ظرف نيست!

کسى هم آنجا نرفته بود بلکه در حقيقت ما کسى را نداشتيم که آنجا برود ما آن شب خيلى متحيّر شديم!

اين چه جريان است! کسى که آنجا نرفته! حتّى گربه هم آنجا راه نداشت!

بالأخره آن شب با حال تحيّر بر ما گذشت و ما فکر نمى کرديم که اين کار «اجنّه» باشد.

صبح آن شب حدود ساعت ۸ صبح ديديم سنگى با شدّت به داخل منزل پرتاب شد اوّل با خودمان فکر مى کرديم که بچّه ها از ميان کوچه آن سنگ را پرتاب کرده اند.

دقيقا يک ربع ساعت گذشت باز سنگ دوّم پرتاب شد به همين ترتيب در هر يک ربع ساعت يک سنگ به داخل منزل مى افتاد ما ناراحت شديم گفتيم: چرا همسايه ها اين طور مى کنند تعقيب کرديم به درِ خانه ى همسايه ها (البتّه همسايه هاى آن طرفى که سنگ از آن طرف مى آمد) رفتيم و به آنها گفتيم شما چرا اين طور مى کنيد! جلو بچّه هايتان را بگيريد نگذاريد سنگ به خانه ى ما بيندازند!

آنها قسم خوردند که بچّه ها نيستند و ما سنگ به خانه ى شما نمى اندازيم.

بالأخره تا ساعت ۱۰ شب هر چند دقيقه يک سنگ پرتاب مى شد! صحن حيات پر از سنگ شده بود! ولى اين سنگها به کسى و يا به چيزى که بشکند نمى خورد بلکه همه ى آنها جلو اتاقى که در آن چاه بود مى افتاد!

کم کم افراد خصوصى از مردم محل متوجّه جريان شده بودند يکى از دوستان اوّل شب به من گفت: اجازه مى فرمائيد که من به پشت بام بروم و ببينم از کجا سنگ پرتاب مى شود؟

من به او گفتم: مانعى ندارد او روى پشت بام رفت پس از چند دقيقه با وحشت زدگى عجيبى برگشت و گفت: يک سنگ مثل گلوله از کنار گوش من عبور کرد من ترسيدم و پائين آمدم!

ساعت ۱۰ شب ما چراغها را خاموش کرديم که بخوابيم ديديم که ديگر پرتاب سنگ قطع شد و تا صبح سنگ نمى افتاد.

ولى صبح از نيم ساعت به آفتاب مانده باز پرتاب سنگ شروع شد و مرتّب ما سنگ باران مى شديم خلاصه روز دوّم هم مثل روز قبل تا شب سنگ مرتّب به منزل ما مى باريد و تا چراغ را خاموش کرديم آنها هم پرتاب سنگ را قطع کردند. روز سوّم يک عدّه به منزل ما آمدند و گفتند: شما خوب است از همسايه ها به پاسگاه ژاندارمرى شکايت کنيد.

گفتم: من که از کسى چيزى نديده ام تا از او شکايت کنم.

ولى آنها اصرار کردند من گفتم: فقط مى توانم بگويم که از طرف شرق سنگ مى آيد و من اسم کسى را نمى نويسم.

گفتند: مانعى ندارد.

من فقط همين مطلب را نوشتم و به پاسگاه فرستادم بلافاصله از طرف پاسگاه چند نفر مأمور آمدند و صاحبان منزلى که طرف شرق منزل ما بودند گرفتند و به پاسگاه براى استنطاق بردند.

من بلافاصله يک نفر را فرستادم و گفتم: من از آنها شکايت ندارم آنها را آزاد کنيد و بالأخره نگذاشتم آنها در آنجا بمانند.

تا آنکه روز چهارم شد رئيس پاسگاه و پرسنلش و عدّه اى از اهالى محل حدود چهارصد نفر در منزل ما جمع شدند و مشغول تحقيق از چگونگى پرتاب سنگ گرديدند!

يعنى رفتند بالاى بام و تا جائى که اگر يک دست قوى سنگ مى انداخت چه شعاعى داشت همان حدودها را کنترل کردند ولى در عين حال سنگ پرتاب مى شد.

عدّه اى از مردم با صداى بلند فحش مى دادند به کسى که سنگ مى اندازد و او را تهديد مى کردند و مى گفتند: اگر به دست ما بيفتى چنين و چنان مى کنيم ولى سنگ در عين حال پرتاب مى شد.

در اين بين شخصى از خارج منزل وارد شد و به رئيس پاسگاه که ميان منزل نشسته بود گفت: شما بى جهت مردم را اذيّت نکنيد اينها از طرف مردم نيست بلکه از طرف «اجنّه» است.

رئيس پاسگاه عصبانى شد و گفت: چرا شما نمى گذاريد که مردم دشمنشان را پيدا کنند اين افسانه ها چيست؟!

در همين بين که داشت با آن مرد تازه وارد حرف مى زد يک سنگ پرتاب شد و ميان دو پاى رئيس پاسگاه افتاد و يک سنگ ديگر هم از مقابل او عمودى از زمين بلند شد و بالا رفت و باز به همان محلّ قبلى به زمين افتاد! او ترسيد!

در اينجا من سؤال کردم که: اين سنگها آيا به کسى هم اصابت مى کرد؟

ايشان فرمودند: ابدا.

با اينکه آن روز منزل ما پر از جمعيّت بود و مرتّب سنگ پرتاب مى شد در عين حال به هيچ وجه به کسى نمى خورد و موجب اعجاب همه ى مردم شده بود.

بالأخره رئيس پاسگاه متوجّه شد که اين جريان طبيعى نيست و به ما و مردم محل گفت که: من فقط مى توانم گزارش اين جريان را به ژاندارمرى کلّ تبريز بدهم و به آنها بگويم که اين چنين جريانى در چنين محلّى اتّفاق افتاده و الاّ از من هيچ کار بر نمى آيد و رفت!

سپس همان کسى که به رئيس پاسگاه گفته بود اينها از طرف «اجنّه» است به ما گفت: من چيزى مى نويسم که آنها آرام شوند.

ولى وقتى شروع به نوشتن آنها کرد سنگ بيشتر شد و بلکه در اين چند روز آنها هر چه سنگ مى انداختند فقط در داخل منزل مى افتاد و به جائى نمى خورد و خسارتى ببار نمى آورد ولى از وقتى که اين آقا مشغول نوشتن آن چيزها شد سنگها را به شيشه ها زدند و تمام شيشه ها را خرد کردند سنگها وقتى به شيشه مى خورد مثل گلوله شيشه ها را سوراخ مى کرد و به داخل اتاق مى افتاد.

بچّه ها که در داخل اتاق بودند از ترس مثل بيد مى لرزيدند، رنگشان زرد شده و همه ى آنها در گوشه اى دور هم جمع شده بودند.

من به ياد فرزندان حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام در وقتى که دشمن به آنها هجوم کرده بود افتادم خيلى از اين منظره ناراحت شدم و گريه کردم.

لذا آنها را فورا به منزل برادر زنم که دائى آنها بود فرستادم تا بيشتر از اين نترسند بعد از آن مردم همه رفتند.

بالأخره وقتى من ديدم در داخل اتاق سنگ زيادى جمع شده يکى از سنگها را برداشتم و از اتاق بيرون انداختم که بلافاصله باز همان سنگ را به داخل اتاق برگرداندند.

شب من هم به منزل برادر زنم رفتم که آنجا استراحت کنم ديدم آنجا را هم سنگ مى اندازند و پنج قطعه از شيشه هاى منزل او را هم شکستند!

در اين بين مردم دعانويسهاى مختلفى را مى آوردند و معرّفى مى کردند ولى از کسى کارى بر نمى آمد.

تا آنکه کسى را معرّفى کردند و گفتند: ايشان در اين کار کاملاً مسلّطند شما خوب است به ايشان مراجعه کنيد.

من با يکى از دوستان که در همان محل روضه خوانى مى کرد نزد آن فرد رفتيم.

ضمنا ما هر چه دعاء و يا سوره هاى قرآن مثل سوره ى ياسين و يا آيه الکرسى را مى خوانديم هيچ اثرى نداشت.

من در اينجا سؤال کردم که: آيا آنها غير از سنگ انداختن در اين مدّت کار ديگرى هم مى کردند؟

فرمودند: نه در آن چند روز اوّل فقط سنگ مى انداختند و چيز ديگر پرتاب نمى کردند و حتّى کار ديگرى هم نمى کردند.

به هر حال به منزل آن آقا رفتيم و جريان را برايش شرح داديم.

گفت: چيزى نيست من اين کار را درست مى کنم ولى شما بايد مقيّد باشيد که از اين به بعد کارهائى که اينها انجام مى دهند به کسى نگوئيد تا لج نکنند.

ما هم قبول کرديم.

ايشان اجنّه اى را که در اختيار داشتند در مقابل ما احضار کردند.

يعنى کاسه ى پر از آبى را وسط گذاشتند و پرده اى را روى آن کشيدند و چهار طرف پرده را روى دامن ما چند نفر که حاضر بوديم دادند و گفتند: آن را طورى نگه داريد که به داخل آب نيفتد.

و خلاصه دو نفر از «اجنّه» را احضار کردند که ما آنها را زير چادر مى ديديم.

پس از چند لحظه که با آنها حرف زد و من صداى آنها را هم مى شنيدم ولى معنى حرفهايشان را نمى فهميدم و او ترجمه مى کرد و گفت: شما آنها را اذيّت کرده ايد و تا جائى که برايشان امکان دارد با شما لجبازى خواهند کرد! و آنها يهودى هستند! ولى در عين حال من اميدوارم با حول و قوّه ى الهى جلو آنها را بگيرم باز هم تأکيد مى کنم شرطش اين است که به کسى کارهاى آنها را نگوئيد.

او راست مى گفت ما کارهائى که اينجا صحيح نيست بگويم عليه آنها انجام داده بوديم ضمنا فراموش کردم بگويم قبل از آنکه آن آقا به ما وعده ى انجام اين کار را بدهد روى قطعه کاغذى چيزهائى را نوشت و بعد از من سؤال کرد و گفت: شما چند فرزند داريد؟

گفتم: سه فرزند.

گفت: ببين نام آنها و ترتيب آنها را درست نوشته ام و بعد همان کاغذى را که قبلاً نوشته بود جلو من گذاشت ديدم درست است.

يعنى اسامى آنها را به ترتيب سن نوشته است و بعد باز هم روى کاغذ ديگرى چيزهائى نوشت و از من پرسيد: شما چند تا برادر داريد؟

گفتم: من پنج برادر دارم کاغذ دوّمى را جلو من گذاشت و گفت: ببين اسامى آنها را هم به ترتيب سن درست نوشته ام.

عجيب اين بود که حتّى سن آنها را هم درست نوشته بود با آنکه او هيچ آشنائى قبلى با من نداشت و حتّى نمى دانست که امروز من نزد او مى روم.

سپس به من گفت: مى دانى چرا من اين اعمال را انجام مى دهم؟

گفتم: نه.

گفت: براى آنکه تو بدانى من حقّه باز نيستم کارهائى که مى خواهم بکنم علم است حقّه بازى نيست براى اطمينان شما اين را به شما گفتم:

بالأخره از من پانصد تومان گرفت و گفت: اگر ديگرى بود دو هزار تومان حقّ الزحمه مى گرفتم ولى شما چون اهل علم هستيد فقط پانصد تومان مى گيرم ما هم قبول کرديم.

پول را به ايشان داديم به من گفت: عصر بيائيد و دعاها را بگيريد.

وقتى عصر همان روز آنجا رفتيم چهار لوحه ى فلزى نوشته بود به من داد و گفت: اينها را در چهار گوشه ى منزل دفن مى کنيد و يک چيز ديگرى هم نوشته بود که آن را در ميان پارچه اى کرده بود و سنجاقهاى زيادى به او زده بود و گفت: اين را هم در ميان آستانه ى در بايد دفن کنيد.

ولى چون اين اهميّت زيادى دارد بايد تقريبا نيم متر زمين را گود کنيد و بعد آن را دفن کنيد، زيرا ممکن است آن را ببرند!

و چيزهائى را هم روى نعلى نوشته بود و مى گفت: که اين را هم بايد زير منقل بگذاريد و آتش روى آن بريزيد.

و يک دعائى را هم نوشته بود و مى گفت که: بايد اين را هم تا پنج شب هر شب يک ساعت نجومى با سرکه و آب در ظرفى بريزيد و روى آتش بجوشانيد و بعد بقيّه را که مانده دور خانه بپاشيد.

خلاصه ما دعاها را آورديم اوّل آن دعائى را که بايد در منقل بگذاريم کارش را بکنيم چون منتقل نداشتيم از همسايه منقل گرفتيم آتش با ذغال درست کرديم چون گفته بود بگذاريد زير منقل ما خيال کرديم که همان طور بايد بگذاريم روى خاک و منقل را روى آن بگذاريم ولى منظور ايشان اين نبود منظور ايشان اين بود که آتش روش باشد.

به هر حال بعد از نيم ساعت بچّه ها آمدند گفتند: منقل را با آتش برده اند منقل هم مال همسايه ها بود منظورشان اين بود که آن منقل سرد بشود بعد آن دعاء را ببرند، منظورشان منقل نبود.

بالأخره آمديم ديديم منقل نيست بعدا منقل را آوردند سر جاى اوّلش گذاشتند ولى باز نعل را برده بودند و ديگر ما نعل را نديديم.

شب شد خواستيم آن دعا را با سرکه بجوشانيم سرکه هم نداشتيم از همسايه ها گرفتيم دعا و آب و سرکه را در ميان کاسه ريختيم سپس من خودم آتشى را روشن کردم که مواظب باشم وقتش کم و زياد نشود با حساب ساعت آنها را در ظرف ريختيم که بجوشد يک ساعت بايد مى جوشيد، سه ربع ساعت که جوشيد ديدم فقط کاسه خالى مانده آب هم نيست، سرکه هم نيست دعا هم نيست، آنها را هم برده بودند.

بعد صبح شد آنها را که گوشه ى خانه دفن کرده بوديم ديديم که از چهار گوشه ى خانه بيرون آورده اند و در ميان حياط انداخته اند.

بعد بيرون رفتيم سر آن چيزى که نيم متر کنده بوديم و دفن کرده بوديم ديديم همان نيم متر خاکش را بيرون کشيده اند و آن دعا ظاهر شده ولى چون سنجاق زيادى داشت نتوانسته اند آن را درآورند آن دعا همانجا مانده بود ولى بعد از آن دعاها، پرتاب سنگ قطع شد يک نفر ميهمان آمد آن هم اهل کار بود با او يک شب به ميهمانى رفته بوديم بچّه ها آمدند و گفتند: باز سنگ زدند ما ديگر نتوانستيم شام بخوريم با همان ميهمان به منزل آمديم او به ما دلدارى داد که نترسيد اين سنگ را بچّه ها انداخته اند تا اين را گفت يک سنگ ديگر آمد و افتاد جلو آن شخص او هم سنگ را برداشت و اين دعا را خواند:

«حسبى اللّه و کفى سمع اللّه لمن دعاء ليس وراء اللّه منتهى».

تا اينجا خواند و به سنگ فوت کرد و انداخت مثل مرغى که مى پرد بال و پرش صدا مى کند سنگ آن طور صدا کرد ولى بعد از آن پرتاب سنگ قطع شد.

ولى از فرداى آن روز کارهاى ديگرى انجام مى شد مثلاً ما با آن ميهمان رفتيم به مسجد و در ميان اطاقى که آن ميهمان زندگى مى کرد دو تا از آن چراغهاى گردسوز گذاشته بوديم.

آمديم ديديم که نفت آن چراغها را پاشيده اند روى زمين و همه جا را آتش زده اند از فرشهاى اطاق شعله در مى آيد زود رسيديم آنها را خاموش کرديم.

باز دوباره چراغها را نفت کرديم و آنها را روشن نموديم و با همان ميهمان در آنجا نشسته بوديم و يک چراغ بادى هم در دهليز خانه گذاشته بوديم که ناگاه خانواده آمد و گفت: آن چراغ بادى را هم برده اند وقتى تجسّس کرديم ديديم آن چراغ را برده اند توى پستوى خانه که رختخوابها آنجا بود و آن را وارونه روى رختخوابها انداخته اند و نفتش روى آنها ريخته ولى آتش نزده بودند چراغ را برداشتيم که نفتش کنيم و دوباره روشنش نمائيم ميهمانمان گفت: من مى ترسم آنجا را آتش بزنند چون آنجا را نفت ريخته اند سپس آن آقاى ميهمان گفت: من يک چيزى بنويسم تا آنجا محفوظ باشد شماره ى «صد و ده اسم يا على» را مى نويسم و در آنجا مى گذارم و يک «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» و «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم» بنويسم شايد ديگر آتش نزنند لذا اينها را نوشت و گذاشت آنجا و برگشت ولى همه ى آنها را آتش زدند.

به جان شما شروع کرد به سوختن، شعله گرفت به بالا، رفتيم خاموشش کرديم ديديم که «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» و «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» و اسم مقدّس «يا على» همه اش سوخته و از بين رفته خيلى عجيب بود!

عناد داشتند.

فرداى آن روز آنها (يعنى اجنّه) شروع کردند که پول خورده ها را جمع کنند هر چه پول خورده توى جيب من توى کيف خانواده توى جيب بچّه ها و توى جيب ميهمان بود همه را مى بردند.

حدود يک هفته هر چه پول خورد بود بردند حتّى يک زنى به عنوان ميهمان از تبريز آمده بود و يک مقدار پول خورده زيادى توى جيبش بود صبح که از خواب بلند شد ديد همه را برده اند حتّى يک قران باقى نگذاشته اند.

و بعلاوه حتّى جاسويچيها که کليد به آنها بود برده بودند حتّى يک کليد که دست من بود از دست خودم بردند حالا کجا برده اند نمى دانم؟

بالأخره در اين يک هفته جرياناتى شد ما آنها را يادداشت کرديم که به آن آقا آنها را گزارش کنيم به ايشان بگوئيم دعاهاى شما را اين طور کردند بله اين هم وضع اين حوادثى که توى اين هفته اتّفاق افتاده بود!

در پايان هفته رفتم به منزل آن آقا.

البتّه با يک نفر از روضه خوانهاى ديگر، آن هم براى اينکه آن روضه خوان خاطر جمع شود که او درست کار مى کند و حقّه بازى نيست چون خودم هم خاطر جمع نبودم.

وقتى در منزل ايشان نشستيم من اوّل آن جريانات بردن پولها و کليد و جاسويچ را زبانى به ايشان گفتم ولى آن حوادث ديگر را نوشته بودم و توى جيبم بود که آنجا به او بدهم.

ايشان گفت: از قضا «اجنّه» حاضرند و احتياج به احضار نيست کاسه را گذاشت و چادرى را روى آن انداخت فورا آنها شروع کردند به بازى کردن.

يعنى همان طور مى رفتند بالا و مى آمدند پائين به آنها گفت: کليدها را چرا برديد برويد بياوريد آنها يک چيزهائى مى گفتند که البتّه جمله بندى بود ولى ما نمى توانستيم بفهميم.

آن آقا گفت: که مى گويند کليدها شکسته شده و آنها را از بين برده ايم.

سپس گفت: نعل را چرا برديد بياوريد يک چيزى گفتند.

گفت: پاکش کنيد و بياوريد.

معلوم شد که گفتند: ما آن را آلوده به نجاست کرده ايم که از اثر بيفتد.

گفت: پاکش کنيد و بياوريد بعد به من گفت: تا وقتى اينها نعل را مى آورند ما با هم صحبت مى کنيم اينها شروع کردند به دست زدن توى کاسه يعنى به لب کاسه دست مى زدند.

آن آقا گفت: حيا نداريد اينجا ميهمان هست چرا اين طور مى کنيد ديگر ساکت شدند و دست به کاسه نزدند ما صحبت مى کرديم يک دفعه ديديم پاکتى زير چادر انداخته شد!

وقتى چادر را انداخت آن طرف ديديم که يک پاکت زرد زير چادر است آن گزارش هم توى جيب من بوده که مى خواستم به آن آقا بدهم وقتى نعل را از توى پاکت درآوردند ديدم آن کاغذ يادداشت هم با نعل توى پاکت است.

من گفتم: بابا آن توى جيب من بود نگاه کردم ديدم نيست از جيبم برده اند.

گفتم: آخر اينها چرا اين طور مى کنند اين توى جيب من بود.

آن آقا ناراحت و عصبانى شد به آنها گفت: چرا توى خانه ى من دزدى مى کنيد از ميهمان من جيب برى مى کنيد چرا اين کارها را کرده ايد؟

آنها يک چيزى گفتند: آن آقا گفت: آنها مى گويند شما فرموديد برويد نعلى را که مربوط به فلانى است بياوريد اين کاغذ هم مربوط به او بود ما آورديم هر دو را آورديم هم نعل را آورديم هم کاغذ را.

گفت: چرا اين کارها را کرده ايد (منظورش کارهائى بود که در ظرف هفته کرده بودند).

يک چيزى گفتند ديديم که آن آقا از ترس رنگش سياه شد که ديگر نتوانست آنجا بنشيند و از جا برخاست و رفت توى اندرون بعد برگشت گفت: ديگر من نمى توانم چيزى بنويسم شما چون جريانات مرا به مردم مى گوئيد و من گفته بودم نگوئيد، گفته ايد اينها لجبازى مى کنند مى گويند که اگر يک اقدامى راجع به اين کار بکنيد تمام بچّه هاى شما را آتش مى زنيم و لذا من ديگر نمى توانم اقدامى بکنم.

بالأخره آن آقا سيصد تومان از آن پانصد تومان را که قبلاً به او داده بودم به من برگرداند و گفت: دويست تومان ديگر را من خرج نعل و نوشتن آن لوحه ها و آن چيزها کرده ام و بقيّه ى آن سيصد تومان بود پس داد و گفت: ديگر از دست من کارى بر نمى آيد از آنجا مأيوسانه آمديم به خانه.

فرداى آن روز بود نشسته بوديم البتّه روز شنبه بود توى اطاق کتابخانه که مقدارى از کتابها توى کمدى بود و بقيّه در توى طاقچه بود من به برادرم کاظم گفتم که: انشاءاللّه ديگر چيزى نيست. برويم صبحانه بخوريم وقتى رفتيم مشغول صبحانه خوردن شديم ديديم که اطاق کتابخانه از دود پر شده است برگشتيم ديديم که از کمد در بسته دود خارج مى شود از داخل، آن را آتش زده اند آنچنان آتش زده اند که از وسط در، شعله خارج مى شود همه ى کتابها آتش گرفته بود به اندازه ى ۷ يا ۸ سطل آب ريختيم تا آتش خاموش شد اکثر کتابها تفسير قرآن بود ۲۸ جلد تفسير غير از کتابهاى ديگر سوخته شده بود مثلاً مفاتيح نصفش سوخته بود ياسينش الرّحمن نصفش سوخته بود که سوخته اش را نگه داشته ام.

بالأخره ديديم که جريان خيلى وخيم شده، چون از اين کارها در ظرف سه ماه زياد مى کردند در اين بين بعد يک نفر آمد گفت: يک زنى در کوه «قره داغ» هست که او خيلى مسلّط به اين کارها است يعنى مى تواند «اجنّه» را دفع کند.

دو نفر از آن جوانهائى که خيرخواه و خيّر بودند و به ما علاقه داشتند گفتند: ما مى رويم (با آنکه خيلى راهش سخت بود) جريان شما را به او مى رسانيم.

آنها روز چهارشنبه از «سردرود» حرکت کردند و روز جمعه به آن قريه رسيده بودند ساعت ۸ صبح که آنها به ده رسيده بودند همان ساعت باز «اجنّه» در اينجا کتابها را آتش زدند آن دو جوان به اين زن گفته بودند که مى خواهيم وضع يک نفر به نام اسماعيل را به ما بگوئى که چطور مى باشد؟

مى گفتند که: آن زن احضار داشت قسمهايش را خورد و اجنّه اش را حاضر کرد بعد به ما گفت: که مگر شما توى کوه زندگى کرده ايد اسم يک نفر پيشنماز محترم را مى گوئيد اسماعيل به اينها تندى کرده بود.

بدون آنکه بداند من کى هستم و سابقه ى مرا داشته باشد آنها خودشان مى گفتند: اى کاش آنجا ضبط صوت بود حدود نيم ساعت راجع به شما براى ما صحبت کرد و تمام خصوصيّات شما را گفت و بعد گفت: الآن کتابهاى آقا را آتش زدند آنها فورا اين خبر را يادداشت مى کنند که وقتى برگشتند ببينند صحيح است يا نه، مى گفتند: اجنّه اش که اسمشان «حيدر» و «قمر» بود يک مرد و يک زن بودند مرتّب براى او خبر مى آوردند.

آن روز چهار مرتبه آنها را به «سردرود» فرستاد که تقريبا ده فرسخ فاصله دارد.

آن زن به آنها يک چيزهائى گفته بود که اينها نتوانسته بودند درست تحويل بگيرند.

بالأخره آن دو جوان برگشتند.

اوّل چيزى که از من پرسيدند اين بود که: آيا روز جمعه ساعت ۸ صبح چه اتّفاقى افتاد؟

گفتم: کتابها را آتش زدند اينها بهت زده شده بودند.

گفتند: که اين زن به ما گفت الآن کتابها را آتش زدند.

بالأخره دستوراتى از او آورده بودند آنها را عملى کرديم، ولى اذيّتها همچنان ادامه داشت و قطع نشد دوباره کس ديگرى را فرستاديم باز هم فائده اى نداشت مرتبه ى سوّم خودم رفتم جدّا جاى سختى بود جدّا جائى است که انسان بايد با هليکوپتر به آنجا برود اسم آن ده که طرف شمال تبريز است «چپلى» مى باشد.

خلاصه ما رفتيم ديديم که يک خانه ى تاريکى هست و داراى يک دهليز طولانى که ما وقتى وارد آن دهليز شديم ترسيديم، ديديم آخر دهليز يک خانه ى دهاتى است که وسط آن تنورى است و روى تنور کرسى گذاشته اند خانم آنجا نشسته و اطاق يک روزنه اى داشت که روشنى از آنجا مى تابيد و آن خانم حدود ۸۰ سال داشت وقتى ما رفتيم و نشستيم گفتيم: مادر ما از «سردرود» آمده ايم من از آنجا خيلى با سختى آمدم.

گفت: من را هم چهار روز کتک زدند که نبايد براى شما کارى بکنم و چهار روز مريض شدم ولى من تصميم گرفته ام که با حول و قوّه ى خدا اين بلا را از سر شما برطرف کنم.

گفتم: مادر، من خيلى ناراحتم، ما آن روز چهار نفر بوديم همه درست به اين زن نگاه مى کرديم.

اين زن گفت: وقتى که ديديد حال من عوض شد حالت ديگرى پيدا شد بعد از آن هر حرفى گفتم بنويسيد و الاّ بعدا اگر از خود من هم بپرسيد يادم نيست چون من حرف آنها را مى گويم آنها از دهان من مى گويند نه اينکه من بگويم.

گفتم: چشم قلم و کاغذ در دستمان و حاضر و آماده بوديم تا آن حالت را پيدا کند.

وقتى که آن حالت را پيدا کرد شروع کرد به گفتن، گفت: برويد راجع به آقا در انتهاى دنيا هر چه معالجه اش هست بياوريد نگذاريد چيزى بماند آقا خيلى ناراحت است آنها او را بيچاره کرده اند برويد هر کجاى دنيا هست پيدا کنيد بياوريد ديگر ساکت شد.

چيزى نگفت يک دفعه ديديم که پنج عدد از اين ريسمانها که با آن فرش مى بافند از هوا افتاد و طورى بافته شده بود که با دست غير ممکن بود آنها را انسان بتواند ببافد.

ما گفتيم: مادر پنج تا چيز افتاد پائين.

گفت: آنها را جمع کنيد بدهيد به من ما جمع کرديم داديم به او.

او يکى از آنها را به من داد و گفت: اين را خودت نگهدار من آن را توى کاغذى گذاشتم و پشت آن را نوشتم پيش خودم نگه داشتم.

گفت: اين را هم به خانواده ات بده بايد پيش خودش نگه دارد آن را هم نوشتم و در جيب گذاشتم.

گفت: اين را هم به برادرت بده (شما يک برادر داريد که تمام حرکاتش بد است) همان طور هم بود او اصلاً آرام راه نمى رفت همش مى دويد گفت: به او بگوئيد آن طور راه نرود و آرام راه برود اين را هم او نگه دارد.

يکى را هم داد و گفت: اين را به ديوار رو به قبله با ميخ آويزان کن.

يک چيزى هم داد و گفت: اين را با پوست خارپشت بسوزان بعد گفت: يک اسمى مى گويم آن را بنويس که مهمش همان اسم بود (نوشته ام ولى هر چه الآن به مغزم فشار مى آورم که يادم بيايد به يادم نمى آيد).

گفت: اينها را با ناخن الاغ وسط حياط بسوزان.

و گفت: آن چيزها را که مشغوليد آن سوره هاى قرآن را ديگر نخوان تعطيل کن از روزى که مداومت داريد به خواندن آن سوره ها اينها ناراحتند لااقل يک مدّتى آنها را تعطيل کن نخوان.

گفتم: چشم، ما از آنجا برگشتيم و آنها را عملى کرديم البتّه بعد از آن آتش زدنها از بين رفت.

بچّه ها که خيلى مى ترسيدند گفتند که: انشاءاللّه ديگر توى خانه آثارشان نيست.

يک وقت ديديم که يک گلابى بزرگ را آورده اند و گذاشته اند گوشه ى خانه در صورتى که آن موقع، وقت گلابى هم نبود بچّه ها مى ترسيدند آن را بردارند مى گفتند: آنها هنوز نرفته اند گلابى آورده اند.

و از اين قبيل کارها هنوز مى کردند.

شبى از شبهاى ماه رمضان که برايمان ميهمان با خانوده اش آمده بود من خودم آن شب جاى ديگرى ميهمان بودم اينها ناگهان مى بينند که جلوى پنجره مقدارى نخود تازه ريختند که گرم است و سرد نشده است حالا از کجا آورده اند معلوم نيست که بچّه ها مى ريزند و مى خورند و بعد بچّه ها با هم مى گويند رويمان را بگردانيم تا باز هم بياورند بچّه ها رويشان را به طرف ديگر مى گردانند مى بينند که باز هم نخود گرم تفتيده ريختند آنها شروع مى کنند به خوردن آن شب آنها نخود زيادى مى خورند.

وقتى آش دم افطار مى آورند بريزند توى کاسه مى بينند يک چيز بزرگى توى کاسه افتاده اوّل آنها مى ترسند ولى بعد مى بينند تو آش يک گلابى بزرگ انداخته اند.

بالأخره بعد از آن روز اذيّتها اين طورى بود بعضى وقتها مثلاً نفت توى غذا مى ريختند.

يا مثلاً بچّه ناگهان مى گفت: اين کبريت را توى دست من کى گذاشت؟! که مادرش فورا مى گفت: من گذاشتم که بچّه نترسد، بعد به من مى گفت: آنها گذاشته اند.

يا وقتى که مى خوابيديم بچّه ناگهان مى گفت: اين چى بود که افتاد روى لحاف من؟! چراغ را روشن مى کردم مى ديدم که مقدارى نخ را آن قدر گره زده اند که مثل گلوله شده و انداخته اند روى لحاف، که بچّه بترسد.

اين طور چيزها بود البتّه آن آتش زدنها تمام شده بود اين جريانات تقريبا يک ماه و نيم باز هم طول کشيد.

بعد يک نفر که از رفقاى ما بود بدون اطّلاع ما پيش آن زن رفته بود و گريه کرده بود گفته بود: شما را به خدا قسم مى دهم به فلانى رحم کن. آن زن گفته بود: من آنچه از دستم برآمده کرده ام. گفته بودند: هنوز آن جزئيّات قطع نشده است. آن زن گفته بود: پس من چکار کنم؟ دوست ما که اهل کار بود گفته بود: پسر «زعفر جنّى» را حاضر کن.

اين زن رنگش پريده بود و گفته بود: من آن اندازه لياقت ندارم که رئيس يک قبيله را، رئيس اجنّه شيعه را احضار کنم.

گفته بود که: خوب شما نمى توانيد بگوئيد از قول من بگوئيد، بگوئيد فلانى مى گويد اسم مرا ببريد.

آن زن قسم داده بود پسر جناب «زعفر» را و گفته بود: شما را به خدا قسم مى دهم که جواب دعوت ميهمان مرا بدهيد و به منزل ما تشريف بياوريد.

من خواهش مى کنم که دعوت ايشان را اجابت کنيد.

ضمنا بد نيست دوستمان را هم معرّفى کنيم ايشان آقاى «جناب زاده» است «اجنّه» را با چشمش مى بيند و خودش هم خيلى اهل کار است.

دوست ما خودش مى گفت که: ناگهان ديدم که اين زن وضعش دگرگون شد رنگش پريد و يک حال ديگرى پيدا کرد.

گفتم: مادر، چه خبر است چرا اين طور شدى؟

گفت: شما يک کارى کرديد که تمام در و ديوار ما پر از سرباز شده چرا اين کار را کرديد؟

گفتم: نترس.

گفتم: آن يک نفر که جلو سربازها مى آيد علامتش چيست؟

گفت: علامتش اين است که يک لوحى روى سينه اش آويخته و روى آن لوح نوشته شده: «يا ابا عبداللّه الحسين» اين علامت آن شخص بزرگ است.

بالأخره مى گفت که: وقتى آن شخصيّت بزرگ «اجنّه» که فرزند جناب «زعفر» بود و اسمش «سعفر» است رسيد آن زن گفت که: اين آقا را اين طور اذيّت مى کنند پسر «زعفر» فورى دستور داد که آنها را احضار کردند مخالفين ما را احضار کردند.

اوّل به آنها نصيحت کرد و گفت که: شما اين کارها را نکنيد آنها شيعه هستند، مسلمان هستند، آنها را ناراحت نکنيد.

در جواب گفته بودند: نه، ما خواهيم کرد آنچه از دستمان بيايد نسبت به او خواهيم کرد.

وقتى اين طور گفته بودند پسر جناب «زعفر» دستور داده بود دست و پاى آنها را ببندند و آنها را محکوم به حبس ابد کردند.

در ضمن پسر جناب «زعفر» در حالى که اشک مى ريخت به آنها خطاب مى کرد و مى گفت: يادم نرفته آن ساعت را که شما به گلوى نازک پسر ابى عبداللّه حضرت «امام حسين» عليه السلام روى دست پدرش زديد خون آلود شد يادم نرفته هنوز.

شما دشمن خدا هستيد و چيزهاى ديگرى از مصائب کربلا مى گفت که زن شروع کرد به گريه کردن ما هم گريه کرديم مثل اينکه روضه مى خواند مجلس روضه عجيبى شد بعد پسر جناب «زعفر» اين طور تعريف کرد که دو سال پيش مى خواستند به اين آقا اذيّت کنند.

که البتّه تاريخ دارد و يادم هست که دو سال پيش از اين قضيّه يک شب در خانه تنها بودم مشغول کتاب خواندن بودم خانواده به تبريز رفته بودند خواستم بخوابم لحاف را که به سر کشيدم ديدم مثل اينکه خروارها چيزى روى من ريخته شده لحاف را برداشتم ديدم هيچ چيزى نيست باز هم همين طور تقريبا چند مرتبه تکرار شد ديدم نه نمى گذارند بخوابم بعد همسايه را صدا زدم بيدارش کردم گفتم: بيا اينجا تا صبح بنشينيم ديگر من نمى خوابم.

پسر جناب «زعفر» گفته بود: از آن شب دو سال پيش از اين جريان من دو نفر را مأمور کردم که با ايشان هستند تا مبادا به جان ايشان صدمه اى بزنند و آن دو نفر دائمى با ايشان هستند و الآن هم که به جان ايشان صدمه اى نمى زنند به خاطر همان دو نفر مأمورى است که من با او همراه کرده ام و الاّ اينها قصد جان او را دارند.

بالأخره پس از سه ماه که جريانات مفصّلى با ما داشته اند به اينجا تمام مسائل ختم شد و اين زن به ما خيلى خدمت کرد خدا او را رحمت کند.

بعد از آن من به يک مناسبتى به قم خدمت يکى از مراجع رفتم و جريان را براى ايشان تعريف کردم خيلى تعجّب کردند فرمودند: شما يک نسخه بى کم و زياد از آن بنويسيد به من بدهيد.

و ضمنا يکصد تومان از جيبشان درآوردند و فرمودند بدهيد به آن زن که زحمت شما را خيلى کشيده بعد فرمودند که نه، اين وجوهات است بروم و از خرجى خودم بياورم رفتند از اندرون يکصد تومان از مخارج خودشان آوردند و به من دادند و ضمنا فرمودند که: اگر آن زن ميل زيارت مشهد را دارد و لو با هواپيما او را مى فرستم، ما برگشتيم و رفتيم آنجا يعنى به همان ده، که هم آن صد تومان امانت ايشان و هم آن پيغام را برسانيم.

در جواب ما گفت که: من زمين گير شده ام و نمى توانم به مشهد بروم ولى صد تومان را گرفت و خيلى خوشحال شد و گفت: چون از دست آقا است خيلى خوشحال شدم.

گفتم: مادرجان من شنيده ام که شما را اين جنها يک مرتبه به مشهد برده اند.

گفت: بله آنها در جوانى در آن اوائلى که با آنها ارتباط پيدا کرده بودم مرا به مشهد بردند.

گفتم: من مى خواهم قصّه را از زبان خودت بشنوم.

گفت: بله، يک شب بچّه ام را خوابانده بودم شب زمستانى بود خيلى هم برف باريده بود نيم متر مى شد ناگهان ديدم که «حيدر» و «قمر» ما آمدند و به من گفتند: ميل دارى تو را به مشهد ببريم؟

گفتم: ميل دارم، چشم مى آيم.

ديدم يک چهارپايه گذاشتند و به من گفتند: روى چهارپايه بنشين من نشستم و آنها چهارپايه را برداشتند و حتّى توى راه يک ليموناد (نوشابه هاى آن وقت) از قهوه خانه اى خريدند و براى من آوردند و من خوردم و شيشه ى آن را پس دادند.

بعد ما رسيديم به مشهد مرا توى صحن به زمين گذاشتند.

گفتند: تو برو زيارت کن و نمازت را بخوان حاضر باش تا باز برگرديم.

من نماز مغرب و عشاء را خواندم و بعد حضرت «ثامن الائمّه» عليه السلام را زيارت کردم و درست نگاه کردم ديدم يک چند نفر از محل ما در حرمند و براى زيارت آمده اند.

گفتند: «خيرالنّساء» خانم شما از براى چه آمديد اينجا؟

گفتم: مگر شما براى چه اينجا آمده ايد شما براى زيارت آمده ايد من هم براى زيارت آمده ام.

نگفتم چطور آمده ام بعد از زيارت و نماز، «قمر» و «حيدر» آمدند و گفتند: حاضريد برويم؟

گفتم: بله، حاضرم چهارپايه را توى صحن گذاشته بودند من باز روى چهارپايه نشستم چهارپايه را برداشتند و از بچّه به کلّى يادم رفته بود که من بچّه را خوابانده ام و رفته ام آن وقت که رسيدم دم در، يک دفعه يادم افتاد که من بچّه را خوابانده ام.

گفتم: اى واى بچّه حتما بيدار شده ناراحت شده و گريه مى کند فورا دويدم ديدم هنوز بچّه بيدار نشده است.

بعد از آن يک سفر معمولى به مشهد کردم ديدم همان مشهد است و همان زيارتگاه است و هيچ فرقى با آن مشهدى که آنها مرا برده بودند ندارد وقتى آن چند نفرى را که توى حرم در سفر اوّل ديده بودم به محل آمدند گفتند: زيارت شما هم قبول شما را توى حرم ديديم.

گفتم: بله من هم آمده بودم.

از او سؤال کردم که مى شود آنها را يعنى آن دو نفر جنّى که در خدمت شما هستند من ببينم؟

گفت: شما فقط برويد پيشنمازى خودتان را بکنيد با اين کارها کار نداشته باشيد.

اين بود جريان من و البتّه مى دانيد که خواهى نخواهى جريانى که سه ماه طول بکشد قصّه هاى کوتاه و زيادى دارد که نقلش ملال آور است.

تا اينجا آنچه نوشته شد عباراتى بود که آقاى حاج شيخ با زبان خودشان در نوار فرموده بودند و لذا عبارات، مقدارى با عبارات کتاب فرق مى کرد.

 

«برگشت به سرگذشت سفر»

برگرديم به سرگذشت سفر، انشاءاللّه از اين دو قضيّه اى که برايتان نقل کردم خسته نشديد و فکر مى کنم بد نبود به هر حال هر چه بود با اجازه ى خودتان نقل کرديم.

يادتان هست کجا بوديم؟

من يادم هست در قبرستان احد کنار قبور شهداء احد بوديم که به آن مرد بى دست و پا برخورديم و حکايات جنها به ميان آمد و من آنها را نقل کردم.

حالا باز بر مى گرديم کنار قبور شهداى احد و به حضرت «حمزه» (سلام اللّه عليه) اين جملات را که معرّف مقام مقدّس آن جناب و قسمتى از زيارت مأثوره ى آن حضرت است خطاب مى کنيم.

«پدر و مارم به قربانت، خدمتت رسيده ام که بوسيله ى زيارت تو به رسول خدا نزديک شوم و اميدوارم که تو مرا شفاعت کنى و بوسيله ى زيارتت جانم از دست هواها و شياطين نجات يابد، به تو پناه مى برم از آتش جهنّمى که حقّ مثل منى است».

«زيرا عليه خودم جنايت کردم و گناهان را مثل هيزم بر پشتم بار کردم و آن آتش را برافروختم».

«اميدوارم پروردگارم بوسيله ى تو به من ترحّم کند».

«من از راه دور و پر رنجى خدمت رسيده ام از تو مى خواهم که از آتش جهنّم نجات يابم».

«گناهانم پشتم را خم کرده و دست به کارى زده ام که موجب خشم پروردگارم شده و کسى را بهتر از شما اى اهل بيت رحمت پيدا نمى کنم که به او پناه ببرم پس در روزى که دستم تنگ و فقير و حاجتمندم شفاعتم کن».

«من نزد تو با حزن و اندوه آمده ام با داشتن ناراحتيهاى زيادى خدمت رسيده ام».

«اشک از چشمم مى ريزد و نزد تو تنها آمده ام و تو کسى هستى که خدا مرا امر کرده که بايد دوستت داشته باشم با تو در ارتباط باشم با تو نيکى کنم و به فضيلت تو مرا دلالت کرده و به دوستى تو مرا راهنمائى کرده و به رفتن سر خوان کرمت ترغيبم کرده، به من الهام کرده که حاجتم را از تو بخواهم شما خاندانى هستيد که اگر کسى شما را دوست بدارد بدبخت نمى شود».

«و کسى که درِ خانه تان بيايد مأيوس بر نمى گردد و کسى که هواى شما را داشته باشد ضرر نمى کند و کسى که شما را دشمن بدارد سعادتمند نخواهد شد».

اميد است با اين چند جمله که از زيارت حضرت «حمزه» (سلام اللّه عليه) که نقل شد مورد لطف آن حضرت واقع شويم و توفيق زيارتش را باز هم پيدا کنيم.

در يکى از سفرها که در مدينه ى منوّره بودم و به زيارت حضرت «حمزه» عليه السلام مشرّف گرديدم مردمى که آنجا بودند مى گفتند: چند ساعت قبل کورى با توسّل به آن حضرت شفا يافت و من نتوانستم موضوع را کاملاً تحقيق کنم و مشروح قضيّه را براى شما بنويسم ولى در عظمت و مقام والاى حضرت «حمزه» همين بس که در محضر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام مى تواند به کسانى که به او متوسّل شوند جواب مثبت دهد و حوائجشان را برآورد.

 

«مدفن دندانهاى پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله »

قدرى بالاتر از قبور شهداء احد به طرف کوه احد محلّ دفن دندانهاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که در جنگ احد آنها را شکستند و در آنجا دفن کردند.

من در مدينه ى منوّره در سفرهاى متعدّدى که کرده ام جريانات و حکايات زيادى دارم که نقل اکثر آنها براى شما فائده ى زيادى ندارد و شايد بعضى از آنها را به مناسبتى در مراجعت از مکه نقل کنم به هر حال.

 

«احرام از مدينه»

وقتى مى خواهيد احرام ببنديد و از مدينه به مکه برويد کوشش کنيد که بعد از ظهر حرکت نمائيد بخصوص اگر در تابستان باشد زيرا ما يک مرتبه صبح از مدينه با حال احرام به مکه رفتيم که اشتباه بود زيرا صبح آن روز کاملاً سرما خورديم و ظهر هم که در بيابانهاى مکه بوديم بسيار گرممان شد و حتّى سر و قسمتهائى از بدنمان که لخت بود سوخت.

زيرا هواى مدينه ى منوّره خنک تر از مکه است و اگر ظهر حرکت کنيد با احرام و روى ماشين سرباز سرما نمى خوريد ولى صبح ممکن است سرما بخوريد و از آن طرف عصر هم که به مکه مى رسيد چون هوا خنک مى شود سر و بدنتان نمى سوزد و گرما نمى خوريد.

 

«مسجد شجره»

اوّلين محلّى که يک حاجى يا يک مسافرى که به سوى مکه مى رود و از مدينه ى منوّره حرکت کرده مى رسد و بايد براى احرام برود «مسجد شجره» است اين مسجد در خارج شهر مدينه واقع شده است.

«مسجد شجره» يا «بئار على» عليه السلام جائى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله محرم شده، محلّ احرام ما بود.

ما در هر مرتبه که به مکه مشرّف مى شديم مقيّد بوديم که برنامه را طورى تنظيم کنيم که از مدينه به مکه برويم و از «مسجد شجره» محرم شويم.

اينجا محلّى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله احرام بسته و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام به آن عنايت خاصّى داشته اند شايد هر سال لااقل يک مرتبه حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در اين محل حاضر مى شود و احرام مى بندد.

به هر حال «مسجد شجره» بهترين و با فضيلت ترين ميقاتگاهى است که حاجيها در آن محرم مى شوند.

ما هم طبق معمول در آن مسجد دو رکعت نماز احرام خوانديم و لباس احرام را پوشيديم و شروع به گفتن:

«لبّيک اللّهمّ لبّيک لاشريک لک لبّيک انّ الحمد والنّعمة لک والملک لاشريک لک لبّيک» کرديم.

حال خوشى داشتيم فکر مى کرديم که با هر مرتبه گفتن لبّيک پاسخ دعوت خدا را داده ايم و او ما را پذيرفته است.

شايد هم اين به خاطر حسن ظنّى بود که ما بايد به پروردگار مهربانمان داشته باشيم و الاّ حضرت حق چه اعتنائى به بندگان معصيتکارى چون ما دارد به هر حال با حال خضوع و خشوع لبّيکها را مى گفتيم و به سوى مکه حرکت مى کرديم.

اين راه و جادّه که دائما محلّ رفت و آمد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام بوده و کمتر زمينى در کره ى زمين وجود دارد که تا اين حد به روى آن قدمهاى «خاندان عصمت» عليهم السلام گذاشته شده باشد با آنکه خشک و پر از خار است روحانيّت و معنويّت فوق العاده اى داشت و انسان را به ياد آن وقتى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله با چند نفر از اصحاب به سوى مدينه مى رود و براى جنگ بدر و فتح مکه و زيارت خانه ى خدا و اعمال حج بر مى گردد مى اندازد.

در اين بيابان انسان اگر با چشم دل نگاه کند جاى پاى حضرت «على بن ابيطالب» و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام را که پاى پياده لبّيک گويان در اين بيابان قدم مى گذاشتند و اشک مى ريختند و به شوق لقاء خداى تعالى و مناجات با او دست از هر چيز و هر کس کشيده بودند، مى بيند و آنها را با آن حالات مشاهده مى کند.

در بين راه حدود صد و هفده کيلومتر که از مدينه به طرف مکه بيرون آمديم (در جادّه ى قديم) دو تپه کوتاهى را ديديم که از وسط آنها جادّه اى باز شده بود و به سوى قبرستانى که از جادّه ى اصلى سيصد متر بيشتر فاصله نداشت مى رفت.

در گوشه ى اين قبرستان متروک قبر جناب «عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب» است.

جاى شما خالى بود وقتى کنار آن قبر نورانى با لباس احرام نشستيم و فاتحه اى خوانديم، حال خوشى پيدا کرديم مثل آنکه مى ديديم که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله دستور داده بدن مجروح جناب «عبيدة بن حارث» را که در جنگ بدر جراحت برداشته مسلمانها به دوش بردارند و به سوى مدينه ببرند تا او را معالجه کنند ولى به اين محل که قريه اى است به نام «روحا» رسيدند حال او رو به وخامت گذاشت و از دنيا رفت و «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فوق العاده متأثّر شد و اصحاب آن حضرت براى او عزادارى کردند و او را در آنجا دفن کردند.

جناب «عبيدة بن حارث» به قدرى نزد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله محبوبيّت داشت که هميشه آن حضرت به ياد او بود و حتّى در جنگ احزاب وقتى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام با «عمرو بن عبدود» روبرو شد دست به دعاء و مناجات برداشت و عرض کرد:

پروردگارا من سه نفر يار با وفا داشتم که دو تاى آنها را از من گرفتى يکى از آنها «عبيدة بن حارث» بود که در جنگ بدر از من گرفتى و ديگرى «حمزه» بود که او را هم در جنگ احد از من گرفتى و تنها «على بن ابيطالب» عليه السلام باقى مانده او را براى من حفظ فرما.

از اين مناجات مقام با عظمت حضرت «عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب» روشن مى شود زيرا «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله او را رديف حضرت «اميرالمؤمنين» و حضرت «حمزه سيّدالشّهداء» قرار داده است.

بنابراين مناسب است که زوّار بيت اللّه الحرام قبر او را در همان محلّى که در بالا آدرس داده شده زيارت کنند.

حدود دوازده کيلومتر که از قبر جناب «عبيدة بن حارث» به طرف مکه رفتيم به قريه اى سرسبز و با صفا به نام «واسطه» (يا ربذه) رسيديم.

در حقيقت اين قريه که با صفاترين قراء بين مکه و مدينه است و صد و سى کيلومتر از مدينه (در راه مکه) فاصله دارد همان محلّى است که اسم سابقش «ربذه» بوده و جناب «ابوذر غفّارى» را به آنجا تبعيد کرده اند.

اسم فعلى اين محل که قريه ى نسبتا بزرگى است «واسطه» است اين قريه در طرف چپ جادّه فعلى مدينه به مکه قرار گرفته و کمتر قريه اى به سرسبزى و زيبائى آن در اين راه وجود دارد.

قبر جناب «ابوذر غفّارى» عليه الرّحمه در کنار اين قريه در ميان قبرستان محصورى به نام قبرستان «جندب» که اسم حضرت «ابوذر» است مشخّص و معروف است.

ما به قصد زيارت قبر اين صحابى عظيم الشأن و يار با وفاى حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام يعنى حضرت «ابوذر» به اين قبرستان مکرّر رفته ايم و آن مرقد مطهّر را (که بدست وهّابيهاى لامذهب ويران شده) زيارت کرده ايم.

در يکى از سفرها که با زائر عارفى به زيارت اين قبر شريف رفته بوديم و سر قبر او فاتحه اى خوانديم و سپس در آن نزديکى به باغى که جوى آب روانى داشت دعوت شديم و از هر درى سخنى به ميان آمده و من فضائل جناب «ابوذر غفّارى» را براى آن عارف اهل معنى مى گفتم و او با گوش ديگرى سخنان مرا مى شنيد استفاده ى معنوى بسيارى در آن روز از برکت روح پاک حضرت «ابوذر» و حال آن مرد عارف و با کمال نموديم که هيچگاه لذّت آن جلسه فراموشم نمى شود.

ولى با کمال تأسّف اين کتاب آمادگى نقل مطالبى که آن روز مذاکره شد ندارد.

امّا ضمنا هم نمى توانم شما خوانندگان محترم را بخصوص اگر اهل عرفان و حقيقت باشيد از آن مجلس بى بهره بگذارم.

لذا به شما توصيه مى کنم به رواياتى که در معرفت امام عليه السلام از حضرت «سلمان» و «ابوذر» نقل شده و در کتاب «الزام النّاصب» باب شناخت امام عليه السلام در اختيار اهل معرفت قرار گرفته مراجعه کنيد زيرا در آن روز قسمتى از مطالب ما در شرح همان روايت بوده است.

وقتى انسان در کنار اين جادّه قبر مطهّر حضرت «ابوذر» را مى بيند به ياد ستمهائى که به آن جناب به خاطر حق گوئيهايش رسيده و در غربت در اين سرزمين در وسط بيابان از دنيا رفته مى افتد.

در سال سى و چهارم هجرى يعنى در زمان خلافت «عثمان بن عفان» اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اعمالى را که «عثمان» برخلاف دستورات قرآن و اسلام انجام داده بود در ورقه اى نوشتند و همه امضاء کردند و به «عمّار ياسر» دادند تا به او بدهد شايد متنبّه شود و از اين کارها دست بردارد.

ولى وقتى نامه را مطالعه کرد علاوه بر آنکه متنبّه نشد غضب هم کرد و دستور داد که «عمّار» را کتک بزنند و حتّى خودش به قدرى با لگد به بدن جناب «عمّار ياسر» زد که مبتلا به مرض فتق گرديد و از قبل از ظهر تا نيمه ى شب بى هوش روى زمين افتاده بود که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء او قضا شد.

و علاوه، بر خلاف نظر خدا و پيغمبر و اصحاب آن حضرت، پول زيادى از بيت المال بين بنى اميّه تقسيم نمود و به سائرين از فقراء چيزى نداد.

در اين بين جناب «ابوذر» فرياد حق طلبانه اش بلند شد و اين آيه را با صداى بلند در کوچه و بازار مى خواند: «وَ الَّذينَ يَکنِزونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لاينْفِقونَها فى سَبيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهمْ بِعَذابٍ اَليمٍ».[۵۰]

«عثمان» از شنيدن اين جريان ناراحت شد از جناب «ابى ذر» فوق العاده خشمگين گرديد تا آنکه او را در مجلسى که جمعى از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بودند دعوت کردند و براى اينکه سرپوشى بر حيف و ميل کردن بيت المال بگذارد رو به حاضرين کرد و گفت: آيا والى مسلمين مى تواند از بيت المال چيزى به قرضيه بردارد؟

«کعب الاحبار» گفت: عيبى ندارد!

حضرت «ابوذر» رو به «کعب الاحبار» کرد و فرمود: اى پسر دو يهودى تو مى خواهى دين ما را به ما تعليم بدهى!

او خواست جواب دهد بين آنها مشاجره شد حضرت «ابوذر» با عصائى که در دست داشت به سر «کعب الاحبار» زد که سرش شکست!

«عثمان» به غضب آمد و او را به شام تبعيد کرد.

حضرت «ابوذر» در شام بى کار ننشست و مشغول تبليغ حقيقت اسلام و ولايت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و مذمّت و طعن «معاويه» گرديد.

«معاويه» اين خبر را به «عثمان» نوشت و از او درباره ى «ابوذر» کسب تکليف نمود و در اين مدّت تا وقتى جواب نامه از «عثمان» برسد جناب «ابوذر» را در زندانى حبس کرد پس از مدّتى «عثمان» در جواب او نوشت که «ابوذر» را به مدينه برگرداند ولى او را به چاروادارى که خشن باشد و در راه او را شکنجه بدهد بسپارد.

او هم اين عمل را انجام داد و او را با بدترين وضع به مدينه فرستاد!

وقتى چشم «عثمان» به «ابى ذر» افتاد با خشونت به او اهانت کرد و مذاکرات زيادى بين آنها ردّوبدل شد بالأخره «عثمان» فوق العاده غضبناک گرديد از او سؤال کرد که: اى «ابى ذر» در ميان بلاد از کدام موضع بيشتر بدت مى آيد؟

گفت: از «ربذه» زيرا در زمانى که مشرک بوده ام در آنجا زندگى مى کرده ام و من از آنجا منزجرم.

«عثمان» هم به خاطر آنکه او را اذيّت کند به «مروان» دستور داد که او را به «ربذه» بفرستد و نگذارد از آنجا خارج شود.

به اين ترتيب جناب «ابوذر» در «ربذه» مدّتى ماند و در همانجا مريض شد و کنار راه از دنيا رفت و نشانه ى ديگرى از ظلم بنى اميّه در اين مکان که امروز به نام «واسطه» معروف است باقى ماند.

زوّار بيت اللّه الحرام از ثواب زيارت جناب «ابوذر» در اين مکان غفلت نفرمايند.

بالأخره پس از چند دقيقه که از «واسطه» (ربذه) حرکت کرديم و به طرف مکه مى رفتيم به محلّ آبادى به نام «بدريّه» رسيديم.

مى گفتند: اين مکان را از آن جهت «بدريّه» مى گويند که جنگ بدر در اينجا اتّفاق افتاده است.

در کنار اين شهرک و يا قريه ى آباد قبرستانى است که قبور شهداء بدر در آنجا است.

اين شهداء به قدرى با عظمتند که آيه ى شريفه[۵۱] در شأن آنها نازل شده است.

جريان قابل توجّهى که از اين سفرها در کنار قبور اين عزيزان اتّفاق افتاد اين بود که وقتى با ماشين سوارى وارد «بدريّه» شديم و قصد داشتيم براى زيارت شهداء بدر به طرف آن قبرستان برويم شخصى که ظاهرا از اهالى ترکيه بود ولى به زبان عربى هم تا حدّى مسلّط بود همراه ما شد.

او معتقد بود که ارواح را مى بيند و با آنها حرف مى زند و ما هر چه کرديم از مذهب و محلّ زندگى او اطّلاع پيدا کنيم موفّق نشديم.

وقتى به همراه او کنار قبور شهداء بدر قرار گرفتيم او از حالات آنها براى رفقاى ما زياد حرف مى زد.

دوستان مايل بودند که من هم مثل آنها حرفهاى او را گوش بدهم و از ادّعاهاى او خوشم بيايد و مريد او بشوم ولى من که اصولى از اسلام در دست داشتم و معتقد نبودم که هر کس بتواند اين ادّعاء را بکند با کمال بى اعتنائى با او روبرو مى شدم.

تا آنکه در همانجا عملى انجام داد که کاملاً توجّه مرا به خود جلب کرد و آن اين بود که در کنار قبرستان روى خاکها چهارزانو نشست و مشغول ذکرى شد که ما نمى فهميديم چه مى گويد پس از چند دقيقه ناگهان فريادى کشيد و بى هوش روى زمين افتاد.

ما گمان کرديم که او حالت غشوه داشته و غش کرده است.

بعضى از دوستان شانه هايش را ماليدند که بهوش بيايد در آن بين ناگهان چشمهايش را باز کرد و گفت: به من کار نداشته باشيد و مرا به حال خود بگذاريد.

او را روى زمين دراز کردند و باز مثل اينکه از هوش رفت حدود نيم ساعت در حال بى هوشى بود سپس از آن حالت بيرون آمد و نشست و عرق زيادى به پيشانيش نشسته بود رفقا دور او جمع شده بودند.

او مى گفت: من در اين مدّت «تخليه روح» کردم و با تمام دنيا تماس گرفته ام و شما هر چه از هر جا مى خواهيد از من سؤال کنيد!

دوستان سؤالات مختلفى از او کردند يکى از خانه و زن و فرزندش يکى از مغازه و شاگردانش ديگرى از فاميل و بستگانش.

به هر کدام جواب مناسبى داد، آنها را کاملاً به خود جذب کرده بود شايد هم تا حدّى به خاطر حسن ظنّى که آنها به او داشتند مطالب کلّى او را با موارد خصوصى خود تطبيق مى نمودند.

من خواستم او را امتحان کنم چند سؤال از او کردم که اگر جواب مى داد شايد من هم به او معتقد مى شدم ولى او به من گفت: شما به من ايمان نداريد و مى خواهيد مرا امتحان کنيد من نمى توانم سؤالات شما را پاسخ دهم!

من به او گفتم: اگر مى خواهيد من به شما ايمان پيدا کنم کيفيّت «تخليه روح» را به من تعليم بدهيد.

در جواب گفت: نه من اصرارى ندارم که شما به من ايمان داشته باشيد.

گفتم: مگر عمل شما حق نيست؟

گفت: چرا حقّ است و حقيقت هم دارد.

گفتم: مگر اين طور نيست که اگر من به يک حقيقتى ايمان پيدا کنم به راه راست هدايت شده ام.

گفت: چرا.

گفتم: مگر يکى از صفات الهى اين نيست که هادى و راهنماى گمراهان است؟

گفت: چرا.

گفتم: مگر نبايد يک انسان و يک ولىّ خدا متّصف به صفات الهى و متخلّق به اخلاق او باشد؟

گفت: چرا.

گفتم: پس چرا شما از تعليم اين عمل به من دريغ مى کنيد؟

اينجا ديگر جوابى نداشت ولى گفت: فعلاً وقت کم است و لااقل تعليم «تخليه روح» دو ساعت طول مى کشد.

گفتم: ما با آنکه محرميم حاضريم که دو ساعت اينجا بنشينيم و آن را ياد بگيريم.

گفت: من وقت ندارم اگر انشاءاللّه در مکه خدمتتان رسيدم و قسمتتان بود به شما تعليم مى دهم.

خلاصه بحثمان در اينجا پايان يافت و از هم جدا شديم او سوار ماشين ديگرى شد و ما سوار ماشين خودمان شديم و به سوى مکه رفتيم.

چند روز در مکه بوديم و بسيار دقّت مى کردم که او را ببينم.

زيرا بعضى از رفقا خيلى از غيبگوئيهاى او مبالغه مى کردند حتّى يکى از آنها گفت: من با آنکه به او از زندگى خودم چيزى نگفته بودم به من گفت: تو اهل مشهدى و خانه ى شما در فلان محلّه ى مشهد است و چند فرزند دارى که اسم آنها به اين شرح است و نام يک يک از فرزندان مرا برد.

بالأخره يک روز او را در گوشه ى مسجدالحرام ديدم، به او سلام کردم، با کمال محبّت به من جواب داد.

گفتم: حالا وقت داريد که کيفيّت «تخليه ى روح» را به من تعليم دهيد.

گفت: بله ولى چند شرط دارد:

يکى آنکه هر چه مى گويم انجام دهى!

دوّم آنکه يک شبانه روز غذا نخورى ولى آب مانعى ندارد!

سوّم: آنکه بايد در اين يک شبانه روز خود را بى خوابى دهى تا بتوانم برنامه را پياده کنم.

گفتم: حالا فرض کنيد من همه ى اين کارها را انجام داده ام بعد چه دستور مى دهيد؟

اوّل نمى خواست مطالب و دستوراتش را بگويد ولى پس از اصرار زياد من، که براى تو چه فرق مى کند چه بعد از اين رياضت آن را بگوئى و يا قبل از آن.

گفت: وقتى شکمت گرسنه باشد و کم خوابيده باشى مى توانى لحظه اى را که به خواب مى روى در اختيار بگيرى و اگر لحظه ى اوّل خوابت را در اختيار گرفتى ديگر اختيار روحت در دست تو است به هر کجا بخواهى خواهى رفت!

از او سؤال کردم: در همان دفعه ى اوّل اين کار انجام مى شود؟

گفت: نه ولى با تمرين طولانى و مراقبت استاد موفّق به خواب اختيارى يا «تخليه ى روح» مى گردى.

من به او گفتم: طريق ديگرى از «تخليه ى روح» را نمى دانى؟

گفت: نه.

من در اينجا متوجّه شدم که او از چند نوع «تخليه ى روح» که با رياضت شرعى و غير شرعى ممکن است انجام شود تنها به يک نوع ضعيف آن را اطّلاع دارد آن هم با رياضت تقريبا غيرشرعى لذا از توجّه به مطالب او صرفنظر کردم.

و ضمنا به خوانندگان محترم تذکر داده مى شود که حتّى همين نوع ضعيف تخيله ى روح هم بدون استاد و بدون برنامه ى صحيح علاوه بر آنکه فائده اى ندارد بلکه ضررهاى زيادى هم ممکن است متوجّه انسان بشود.

زيرا من اساتيد و شخصيّتهاى بزرگى را در اين فن ديده ام آنها با آنکه خودشان ورزيده ى اين کار بودند و مرتّب روحشان را تخليه مى کردند ولى گاهى دچار اشکالاتى مى شدند که نمى توانستند به آسانى از کنارش بگذرند.

مثلاً يکى از اين بزرگان روحش را تخليه کرده بود و حدود دو ساعت مثل مرده اى روى زمين افتاده بود و در همان حالت خواب مانند، گاهى تکان سختى مى خورد ولى بيدار نمى شد.

حتّى يکى دو نوبت من او را تکان دادم که بيدارش کنم باز هم بيدار نشد.

من به يکى از رفقا که در کنارم نشسته بود و خودش هم اهل فن بود گفتم: فکر مى کنم که روحش را نمى تواند وارد بدنش کند لذا اين تشنّج را پيدا کرده است.

گفت: بعيد نيست و اگر اين چنين باشد خيلى خطرناک است.

به هر حال ما دو نفر دست به کار شديم و او را تکان زيادى داديم تا روح او وارد بدنش شد و به اصطلاح بيدار شد، عرق زيادى کرده بود و با آنکه هوا بسيار سرد بود حتّى پيراهنش از عرق تر شده بود.

از او سؤال کرديم: چه خبر بود؟!

او پس از آنکه قدرى تحمّل کرد و حالت ضعف تا حدّى از او برطرف شد گفت: يک ساعت است که اطراف بدنم مى چرخم تا بتوانم وارد بدنم بشوم موفّق نمى گرديدم.

تا آنکه اين تکان دادن شما روحم را از آن حالت توجّه منصرف کرد و از راه بينى وارد بدنم شدم.

شايد شما بپرسيد که چرا اين مطالبى را که هيچ فائده علمى و عملى ندارد عنوان مى کنم.

در جواب بايد عرض کنم که يک فائده ى علمى دارد و آن اين است که جمعى موفّق به «تخليه ى روح» مى شوند و به قدرى موضوع براى آنها مسلّم است که بحث در اقسام و کيفيّت آن به ميان آمده و به انحاء مختلف آنرا عملى مى کنند ولى بعضى که حقيقت را نمى بينند ره افسانه مى زنند و هنوز هم نمى خواهند بفهمند که روحشان استقلال دارد.

به هر حال بگذريم و باز برنامه ى سرگذشت سفر را ادامه دهيم.

در سفرهاى متعدّدى که از مدينه به مکه مى رفتم چند مرتبه از «جدّه» عبور کرديم و به مکه رفتيم و چند مرتبه هم مستقيم بدون آنکه به «جدّه» برويم به مکه رفته ايم ولى چون راه مستقيمش مطلبى نداشت و در عوض در «جدّه» چند نکته را لازم است که تذکر دهم لذا از راه «جدّه» به مکه مى رويم و مطالبى را مى نويسم.

نمى دانم شما مى دانيد که چرا شهر بندرى «جدّه» را به اين نام معرّفى کرده اند يا نه؟!

اگر نمى دانيد تذکرش بد نيست.

مى گويند در قبرستانى که وسط اين شهر قرار گرفته قبر حضرت «حوّا» جدّه ى بنى آدم است و چون قبر جناب «جدّه» يعنى مادر بزرگ همه آنجا است اين شهر را «جدّه» مى گويند.

شهر «جدّه» از شهرهاى بسيار بزرگ حجاز است.

اکثر مسافرين و زائرين بيت اللّه الحرام چه با کشتى و چه با هواپيما اوّل به اين شهر وارد مى شوند و غالبا چند روز يا لااقل چند ساعتى در اين شهر توقّف مى کنند.

در شهر «جدّه» جريان جالبى که قابل نقل باشد نبود و بخصوص که ما با ماشين سوارى بوديم نيازى به توقّف در «مدينه الحاج» که در «جدّه» واقع است نداشتيم و لذا زود عبور مى کرديم ولى در راه «جدّه» به مکه قبل از مسجد «تنعيم» به «وادى فخّ» رسيديم.

در اين بيابان جنگ «فخّ» بين سادات به رهبرى جناب «حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب» عليهم السلام با «عبّاسيان» اتّفاق افتاد و جمعى از اولاد «فاطمه» عليهاالسلام در اين بيابان شهيد شدند!

حضرت «امام جواد» عليه السلام فرمود: پس از واقعه ى کربلا حادثه اى بزرگتر از جريان جنگ «فخّ» براى ما «اهل بيت عصمت و طهارت» واقع نشده است!

ما هم مانند همه ى شيعيان و محبّين اهل بيت «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله آنها را زيارت کرديم و بر ظالمين و ستمگران لعن و نفرين فرستاديم.

 

«شهر مکه»

شهر مکه هم از صفا و نورانيّت خاصّى برخوردار است.

انسان بخصوص در دفعه ى اوّل وقتى وارد مکه مى شود به قدرى خوشحال و فرحناک مى گردد که در کمتر جائى يک چنين حالتى به او دست مى دهد.

حتّى به دفعات تجربه شده که انسان با آنکه از راه رسيده و خسته است و طبعا بايد استراحت کند ولى به قدرى نشاط دارد که تا اعمال عمره اش را انجام ندهد استراحت نمى کند.

ما هم مثل سائرين بوديم.

لذا ماشين را در کنار يکى از درهاى مسجدالحرام پارک کرديم و از «باب السّلام» وارد مسجدالحرام شديم.

و چون هر دو سفرى که با ماشين مشرّف شده ام براى عمره ى مفرده بوده و در موسم حج نبوده طبعا مسجدالحرام خلوت بود و مى توانستيم مطالبى که نقل مى شود انجام دهيم.

ابتداء که براى طواف رفته بوديم و شب جمعه اى بود و لازم بود طواف را از مقابل «حجرالاسود» شروع کنيم نمى دانم چرا به فکرم افتاد که چند جمله اى با «حجرالاسود» حرف بزنم!

لذا رو به «حجرالاسود» کردم و گفتم: طبق فرموده ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام تو روحى دارى و مَلَکى بوده اى و لذا مى شود از تو حاجت خواست.

و سپس چند حاجت از او خواستم که منجمله خدمتى به عالم تشيّع در مکه ى معظّمه در همين سفر بود.

حالا شما مى گوئيد چگونه ممکن است که سنگى روح داشته باشد و بتواند از خدا حاجت تو را بگيرد.

من در اين باره قضيّه اى دارم که اگر اجازه بفرمائيد مناسب است همينجا نقل کنم.

يک روز در مسجدالحرام نشسته بودم و طبق برنامه اى که داشتم خود را در ميان جمعى از عربها قرار داده بودم و مشغول صحبت با آنها شدم.

منجمله گفتم: من با سى و هفت واسطه از ذريّه و اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام مى باشم لذا مايلم گوشه اى از فضائل جدّم را در اين مسجدى که محلّ تولّد آن بزرگوار است براى شما نقل کنم آنها که مرکب از مصريها و نيجريه ايها و الجزايريها بودند با گرمى استقبال نمودند و گفتند: چه بهتر که وقتمان را تا اذان ظهر به شنيدن فضائل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام صرف کنيم.

من هم بى دريغ مطالبى را که اگر آنها فکر مى داشتند مى خواست معتقد به خلافت بلافصل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام گردند براى آنها نقل مى کردم.

مثلاً مى گفتم: روزى «عمر بن خطّاب» در زمان خلافتش در مسجدالحرام جوانى را ديد که صورتش کبود شده و اشک از ديدگانش مى ريزد و فوق العاده ناراحت است.

«عمر» از او سؤال کرد: چه کسى اين عمل را با تو انجام داده است آن جوان گفت: «ابوالحسن على بن ابيطالب»، او مرا سيلى زد، او مرا اين چنين مجروح کرد.

«عمر» به خدمت آن حضرت مشرّف شد و به آن حضرت عرض کرد که: شما به اين جوان اين سيلى را زده ايد.

فرمود: بله او را ديدم که در مسجدالحرام به زنهاى مردم خائنانه نگاه مى کرد.

«عمر» رو به آن جوان کرد و گفت: چشم خدا تو را ديده و دست خدا تو را زده است.

يکى از آنهائى که دور من نشسته بودند و بعدا معلوم شد که اهل مصر و دانشمند است رو به من کرد و گفت: پس اجازه بدهيد من هم يک فضيلت از فضائل جدّ شما را که باز در همين مسجد اتّفاق افتاده براى شما نقل کنم.

گفتم: مانعى ندارد، بفرمائيد استفاده مى کنيم.

او گفت: يک روز «عمر» رو به «حجرالاسود» کرد و گفت: اگر اين چنين نبود که من با چشم خود ديدم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تو را مى بوسد دستور مى دادم که هيچ کس تو را نبوسد، جدّ شما حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام فرمود: اين سنگ مَلکى است که مى فهمد و مى شنود.

«عمر» گفت: «لولا علىّ لهلک عمر» اگر «على» نبود «عمر» هلاک مى شد.

حالا ملاحظه فرموديد که اين مطلب را اهل سنّت هم قبول دارند و در کتب آنها اين روايت نقل شده است، پس من درست مى گويم که «حجرالاسود» مى شنود و ممکن است از خدا براى من حاجت بگيرد.

به هر حال پس از اين درخواست که از «حجرالاسود» نمودم به اعمال عمره ام مشغول شدم و پس از آنکه طواف و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و نماز طواف نساء را به جا آوردم، براى استراحت به هتل مناسبى رفتم.

صبح آن شب که براى نماز صبح به مسجدالحرام رفته بودم و نماز صبح را خواندم ديدم اوائل آفتاب جلسات درس زيادى در رشته هاى مختلفى در اطراف مسجدالحرام تشکيل شده است.

من سر درس اصول اعتقادات يکى از علماء که در طرف صفا و مروه تشکيل شده بود نشستم و درس را گوش مى دادم.

از اين جلسه ى درس يک جريان فوق العاده پر اهميّت و با ارزشى بوجود آمد که اگر در اين کتاب مطلبى جز نقل اين جريان نبود کافى بود و به مناسبت اين قصّه نام اين کتاب را «شبهاى مکه» گذاشته ام.

 

«شبهاى مکه»

آن روز صبح در وسط درس به يادم آمد که به «حسن خوجه» در شهر «ارزنجان» ترکيه وعده کردم که اشکالات شيعه را به اعمال و عقائد اهل سنّت از علماء مکه و مدينه سؤال کنم و پاسخش را براى او بنويسم.

پس از آنکه درس تمام شد صورت اشکالات و سؤالات را از کيف بيرون آوردم و نزد مدرّس که بعدها معلوم شد نامش «شيخ محمّد» است رفتم و روى زمين کنار او نشستم.

و گفتم: چند سؤال از شما که مدرّس اصول اعتقاداتيد و طبعا در اين علم ورزيده ترين علماء مکه هستيد دارم اگر اجازه مى فرمائيد سؤال کنم.

«شيخ محمّد» يا به خاطر آنکه خيلى خسته بود و يا شکسته نفسى مى کرد و يا حقيقت را بيان مى نمود.

گفت: نه اشتباه کرده ايد من اعلم علماء مکه در اصول اعتقادات نيستم و شما علماء شيعه هم سؤالات مشکلى مى کنيد لذا شما سؤالاتتان را از آقاى «شيخ سليمان» که اتّفاقا در آن قسمت مسجد درس مى دهد و الآن درسش تمام شده و به طرف ما مى آيد بپرسيد.

من نزد او رفتم وقتى جريان را براى او گفتم او هم گفت: آقاى «شيخ محمّد» شما را از سر خود باز کرده اند و به من حسن ظنّ دارند حقيقت اين است من هم نمى توانم با علماء شيعه بحث کنم چون جدّا سؤالات مشکلى مى کنند.

ولى در اينجا شخصى از علماء بزرگ ما هست که بدون مبالغه تمام مشکلات علمى و اعتقادى را پاسخ مى دهد و از او در مکه دانشمندتر وجود ندارد.

من براى شما از او وقت مى گيرم تا با او ملاقات کنيد و سؤالاتتان را بپرسيد.

بالأخره آقاى «شيخ سليمان» بوسيله ى تلفنى که در مسجدالحرام بود از آن عالم بزرگ براى من وقت گرفت و قرار شد فردا ساعت ده صبح در دفترش حاضر شوم تا پاسخ سؤالات مرا بدهد.

فرداى آن روز حدود نيم ساعت زودتر به دفتر او که داراى تشريفات خاصّى بود رفتم در اتاق انتظار جمعى از علماء اهل سنّت نشسته بودند ولى من به آنها کارى نداشتم و آنها هم از من سؤالى نکردند فقط يک نفر که معلوم شد دفتردار آن عالم بزرگ است از من پرسيد: «سيّد حسن ابطحى» شما هستيد؟

گفتم: بله.

گفت: ملاقات شما از اوّل ساعت ۱۰ تا ۱۱ است.

گفتم: درست است مانعى ندارد.

او رفت و من در اين نيم ساعت که در اتاق انتظار فرصتى داشتم سؤالاتم را روى کاغذى مرتّب مى کردم، اوّل ساعت ۱۰ صبح در اتاق باز شد شخصى که با عالم بزرگ مکه قبلاً ملاقات مى کرد از اتاق بيرون آمد سپس به من اجازه ى ورود به تالارى که آن عالم نشسته بود دادند.

من وارد تالار شدم سلام کردم او جواب داد.

در گوشه اى که به او نزديک بود روى مبل نشستم او به من «مرحبا» گفت من هم به او جواب دادم و کاغذ را از کيف درآوردم و گفتم:

حضرت «على بن ابيطالب» امام و رهبر ما شيعيان دستورى فرموده که من طبق آن دستور سؤالاتم را از شما مى پرسم و آن دستور اين است که مى فرمايد: «سل تفقها و لاتسئل تعنتا».

يعنى: وقتى از عالم و دانشمندى چيزى را سؤال مى کنى براى چيز فهميدن بپرس نه براى خودنمائى و بى اعتنائى به او.

عالم بزرگ مکه گفت: سلام خدا بر امام «على بن ابيطالب» باد که چنين سخن پر معنى و کوتاهى را فرموده است.

گفتم: من که در مذهب تشيّع مطالعاتى دارم و خودم هم شيعه هستم و در ميان شما اهل سنّت هم بوده ام مى بينم که شما افتراءها و تهمتهائى به شيعيان در عقائد و اعمالشان مى زنيد که لابد لااقل شما علماء اعلام جوابى براى خدا در روز قيامت آماده کرده ايد.

زيرا وقتى خداى تعالى سؤال کند که چرا اين تهمتها را به برادران مسلمانتان زده ايد بايد جوابى داشته باشيد و پروردگار متعال را بى جواب نگذاريد.

به هر حال من به اين موضوع کارى ندارم و حتّى نمى خواهم شما از من سؤال کنيد که ما چه تهمتى به شيعيان زده ايم.

ولى مى ترسم که ما شيعيان هم به شما اهل سنّت تهمت زده باشيم که اگر چنين باشد روز قيامت جوابى در مقابل پروردگار نداريم.

لذا چيزهائى که از نظر اعتقادى از اهل سنّت بين شيعيان معروف است من نوشته ام و مايلم از شما سؤال کنم که اگر بگوئيد حقيقت دارد روز قيامت به پروردگار عرض کنم خدايا عالم بزرگ مکه گفته اينها حقيقت دارد و از معتقدات اهل سنّت است و تهمت نيست و اگر بگوئيد حقيقت ندارد من هم آنها را درباره ى شما معتقد نباشم و علاوه به شيعيان بگويم که اهل سنّت به اينها معتقد نيستند.

عالم بزرگ مکه مقدارى توى فکر فرو رفت و چيزى نگفت و بعدها معلوم شد که اين حرف من زياد در او اثر گذاشته است.

سپس سرش را بالا کرد و گفت: بسيار کار خوبى کرده ايد سؤالاتتان را بپرسيد.

گفتم: اوّل آنکه در بين شيعه معروف است که شما با توسّل و واسطه قرار دادن اولياء خدا نزد خدا و حاجت خواستن از آنها مخالفيد و بلکه آن را شرک مى دانيد آيا اين نسبت که به شما مى دهند صحيح است يا خير؟

گفت: بله يکتاپرستى و توحيد همين معنى را اقتضاء مى کند زيرا خداى تعالى در قرآن فرموده: «اِتَّخَذوا اَحْبارَهمْ وَ رهْبانَهمْ اَرْبابًا مِنْ دونِ اللّهِ».[۵۲]

علماء و راهبان خود را براى خود، غير از خدا خدايانى تصوّر کرده اند. و ترديدى نيست که توسّل و حاجت خواستن همان پرستيدن آنها است.

گفتم: اجازه مى فرمائيد سياق و اوّل و آخر اين آيه را دقيقا از روى قرآن ببينم.

گفت: من آيه را از اوّل حفظم براى شما مى خوانم آيه را تکرار کرد و بقيّه را نيز تلاوت نمود:

«اِتَّخَذوا اَحْبارَهمْ وَ رهْبانَهمْ اَرْبابًا مِنْ دونِ اللّهِ وَ الْمَسيحَ بْنَ مَرْيَمَ وَ ما امِروا اِلاّ لِيَعْبدوا اِلهًا واحِدًا لااِلهَ اِلاّ هوَ سبْحانَه عَمّا يشْرِکونَ».[۵۳]

يعنى: علماء و راهبان خود را غير از خدا، خدايانى تصوّر کرده اند و همچنين «مسيح» پسر «مريم» را و امر نشده اند مگر آنکه عبادت کنند خداى واحد را که نيست خدائى جز او پاک است از آنچه براى او شريک قرار مى دهند.

گفتم: بنابراين وقتى آيه را از اوّل تا به آخر دقّت کنيم از يهود و نصارائى که «عيسى» و احبار و راهبان خود را خدا مى دانند نکوهش شده است.

و اين آيه چه ارتباطى با توسّل به اولياء خدا و حاجت خواستن از آنها دارد مگر آنچنانکه نصارى «مسيح» را خدا مى دانند مسلمانان، اولياء خدا را، خدا تصوّر مى کنند؟

گفت: پس حاجت خواستن از آنها چه معنى دارد؟

گفتم: اگر کار گذرنامه ى من در اداره ى «امن العام» (شهربانى) گيرى داشته باشد شما مى توانيد آن را رفع کنيد؟

گفت: چرا در وسط بحث اين موضوع را عنوان مى کنيد؟

گفتم: حاجتى به شما دارم، تقاضا مى کنم حاجتم را برآوريد.

گفت: مانعى ندارد من فردا به رئيس «امن العام» تلفن مى کنم تا ناراحتى شما برطرف شود.

گفتم: اين حاجت خواستن من از شما منافاتى با توحيد من ندارد؟ اگر شما همين گونه که نزد رئيس شهربانى موجّه ايد نزد خدا موجّه باشيد و در حاجتى من به شما متوسّل شوم و از شما حاجت بخواهم و شما از من وساطت کنيد من مشرکم؟

گفت: نه.

گفتم: پس چرا وقتى که ما مى خواهيم «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را در حاجتى وسيله قرار دهيم شما ما را به شرک نسبت مى دهيد؟

گفت: اوّل به خاطر اينکه خدا در قرآن اجازه نفرموده که ما حوائجمان را از غير خودش بخواهيم و بلکه مى گويد: «ادْعونى اَسْتَجِبْ لَکمْ».[۵۴]

يعنى: مرا بخوانيد تا اجابت کنم و آيات ديگر از اين قبيل در قرآن وجود دارد که در تمام آنها خدا بشر را به سوى خود دعوت کرده و اجازه نداده است که در حوائج به ديگرى مراجعه کند.

دوّم: اصحاب «پيامبر» صلى الله عليه و آله آن حضرت را بين خود و خدا واسطه قرار نمى دادند و عمل اصحاب حجّت است.

سوّم: عقل حاکم است. مراجعه به خدائى که از تمام اسرار اطّلاع کافى دارد بهتر از توسّل به مخلوقى است که خود محتاج به خدا است.

گفتم: با کمال معذرت اجازه مى فرمائيد سؤالى کنم؟

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: درست است که پروردگار متعال فرموده: «مرا بخوانيد تا اجابت کنم» و به بشر اجازه ارتباط مستقيم را داده است و ادعيه اى هم از پيشوايان دين مانند «على بن ابيطالب» عليه السلام و «امام سجّاد» عليه السلام نقل شده که مستقيم با خدا سخن گفته اند که مؤيّد اين معنى است که شما فرموديد، ولى راه ديگرى هم در قرآن براى حاجتمندان باز فرموده که آنچه من الآن از آيات قرآن در نظر دارم در اين باره يعنى در وساطت پيامبران براى عفو و بخشش خدا گناهکاران را ده آيه است اگر اجازه مى فرمائيد آنها را قرائت کنم.

گفت: يعنى تمام اين آيات را حافظ هستيد؟

گفتم: بلى.

گفت: بفرمائيد بعضى از آنها را بخوانيد استفاده مى کنيم.

گفتم: اوّل در سوره ى نساء آيه ى ۶۴ مى فرمايد:

«وَ لَوْ اَنَّهمْ اِذْ ظَلَموا اَنْفسَهمْ جاؤک فَاسْتَغْفَروا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهم الرَّسول لَوَجَدوا اللّهَ تَوّابًا رَحيمًا».

اگر منافقين که به خاطر گناه به خود ظلم کرده اند نزد تو آمدند و از خدا طلب آمرزش مى کردند و انتظار بخشش از او را داشتند. اگر «رسول اکرم» از خدا براى آنها آمرزش بخواهد خدا را بخشنده و مهربان مى يابند.

و ترديدى نيست که گناهکاران بايد از پيامبران حاجت (يعنى طلب آمرزش از خدا براى خود را) بخواهند و «پيامبر» صلى الله عليه و آله براى آنها طلب آمرزش کند تا خدا آنها را بيامرزد.

دوّم: در سوره ى منافقون در نکوهش کسانى که پيامبران را واسطه ى خود در عفو و بخشش پروردگار قرار نمى دهند در آيه ى ۵ مى فرمايد:

«وَ اِذا قيلَ لَهمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَکمْ رَسول اللّهِ لَوَّوْا رؤسَهمْ وَ رَاَيْتَهمْ يَصدّونَ وَ همْ مسْتَکبِرونَ».

و زمانى که گفته مى شود به منافقان بيائيد تا «پيامبر» براى شما از خدا طلب آمرزش کند سرپيچى کنند و آنان با نخوت تکبّر نمايند.

سوّم: در سوره ى يوسف آيه ى ۹۷ وقتى پسران «يعقوب» از اعمال زشت خود پشيمان شدند نزد پدر آمدند و گفتند:

«قالوا يا اَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذنوبَنا اِنّا کنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ اَسْتَغْفِر لَکمْ رَبّى اِنَّه هوَ الْغَفور الرَّحيم».

اى پدر از خدا براى گناهان ما طلب بخشش کن زيرا ما خطاکاريم در اينجا «يعقوب» نفرمود شما خودتان از خدا طلب آمرزش کنيد، توسّل به ديگرى شرک است بلکه فرمود به زودى طلب آمرزش مى کنم از خدايم براى شما زيرا او بخشنده و مهربان است.

هم چنين آيات ديگرى که انبياء و اولياء عليهم السلام طلب آمرزش مى کنند براى پيروان خود و يا حضرت «ابراهيم» براى عمويش «آذر» و يا مؤمنين براى برادران و پدر و مادر و اصدقاء خود که در قرآن فراوان به چشم مى خورد اگر اينها شرک به خدا بود هيچگاه انبياء و اولياء به آن مبادرت نمى کردند.

عالم بزرگ مکه گفت: آنها زنده بودند و توسّل به پيامبر در حال حيات اشکالى ندارد و ممکن است بگوئيم شرک نيست و بلکه مى توان ادّعا اجماع کرد که در زمان حيات هيچ اشکالى ندارد که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را واسطه ى بين خود و خدا قرار دهيم ولى در اين که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله از دنيا رفته و به هيچ وجه ممکن نيست بتواند سخن ما را بشنود شکى نيست. بنابراين توسّل به او معنائى ندارد.

گفتم: پس چرا در نماز مى گوئيم: اَلسَّلام عَلَيْک اَيّهَا النَّبِى وَ رَحْمَه اللّهِ وَ بَرَکاته (سلام و رحمت و برکات خدا بر تو اين پيامبر خدا باد).

اگر او نمى شنود اين خطاب عمل لغوى است که دستور داده اند در نمازها انجام دهيم.

گفت: ممکن است ملائکه سلام ما را به او برسانند.

گفتم: و نيز ممکن است حوائج ما را هم ملائکه به عرض برسانند.

گفت: ممکن است، ولى در عين حال خدا به ما اجازه نداده است که بعد از مرگ «پيامبر» صلى الله عليه و آله او را زنده بدانيم و از او طلب حاجت کنيم.

گفتم: آيا مقام شهداء بدر از پيامبر اسلام و خلفاء راشدين بالاتر است؟!

گفت: نه.

گفتم: خدا درباره ى شهداء بدر (در سوره ى آل عمران آيه ى ۱۶۹) مى فرمايد:

«وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قتِلوا فى سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يرْزَقونَ».

(گمان نبريد کسانى که در راه خدا کشته مى شوند مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزى مى خورند).

اگر مقام پيامبر نزد خدا لااقل به حدّ شهداء بدر باشد بايد او را زنده بدانيم.

گفت: از شما عجيب است که چرا در آيه درست دقّت نمى کنيد خداى تعالى در اين آيه مى فرمايد: آنها نزد خدا هستند پس صداى ما را نمى شنوند.

گفتم: مگر خدا کجا است؟ (خنده ى مسخره آميزى کرد) و گفت: مگر در قرآن نخوانده اى که مى گويد: «اَلرَّحْمن عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى»[۵۵] خدا بر عرش نشسته است.

گفتم: پس او هم ما را نمى بيند و صداى ما را نمى شنود.

گفت: چرا، «شيخ عبدالرحمن آل شيخ» در کتاب «فتح المجيد» که شرحى است بر کتاب توحيد «شيخ الاسلام محمّد بن عبدالوهّاب» رهبر و امام فرقه وهّابيه مى گويد: اهل سنّت اجماع کرده اند بر اينکه ذات خدا در عرش است و علمش به ما احاطه دارد و در هر مکانى نفوذ کرده است.

گفتم: سؤالى دارم.

گفت: بپرس.

گفتم: آيا ذات خدا قبل از علم او بوده يا علم او قبل از ذاتش بوده است.

گفت: هميشه هر دو بوده اند.

گفتم: مثل اينکه در پايان اين بحث کم کم ما شيعيان از تهمت به شرک نجات مى يابيم و شما مبتلا به شرک مى شويد.

خنديد و گفت: همين طور است کسى که ديگرى را به چيز ناروائى متّهم مى کند خودش دچار آن مى شود.

من در اينجا به خاطر اينکه مبادى اين عالم بزرگ بيشتر از اين خجالت بکشد رعايت ادب را نمودم و اين مسأله را بيشتر از اين تعقيب ننمودم ولى حدود يک ربع ساعت در اطراف وضع ايران از نظر سياسى، اجتماعى و اقتصادى با او حرف زدم و نظرم اين بود که او را از بحث پرت کنم تا بدون آنکه او جبهه بگيرد صحيح بودن توسّل به اولياء خدا را به او بفهمانم ولى او مثل اينکه بيشتر مايل بود همان بحث را ادامه دهيم لذا گفت اين بحث به پايان نرسيد ديگر اينجا خوب متوجّه شدم که او در اعتقادش به ترديد افتاده و مايل است در اين زمينه باز هم گفتگو کنم ولى من به خاطر اينکه او را تشنه تر کنم و به نحوى بحث نمايم که از نظر روانى کاملاً در او اثر مفيدى بگذارد گفتم: ولى من آنچه مى خواستم از فرمايشات شما دستگيرم شود، شد او هم نخواست زياد خود را علاقمند به تعقيب در مسأله نشان دهد گفت: شنيده ام ايران مملکت آبادى است.

گفتم: بلى کارخانجات فراوانى دارد قسمت مهمّ ماشين آلات را خودش مى سازد، متجاوز از ده نوع ماشين ساخته است و خلاصه به برکت محبّت به «اهل بيت پيامبر» صلى الله عليه و آله مردم ايران از تمام نعمتها برخوردارند. (خنده اى کرد و گفت: البتّه محبّت خاندان عصمت مايه ى برکت است).

سپس ادامه دادم و گفتم: مثلاً چندى قبل مرا به يکى از کارخانه هاى قند ايران دعوت کرده بودند سهامدار عمده ى آن که تقريبا مى توان او را صاحب کارخانه دانست از من در يکى از ويلاهاى کارخانه پذيرائى مى کرد در مدّت چند ساعتى که من با او نشسته بودم سه نفر از کارمندان عاليرتبه به او مراجعه کردند و او در موضوعات مختلف آنها را به شخصى به نام «مهندس صالح» راهنمائى مى کرد و مى گفت: مکرّر گفته ام که تا او از من خواسته هاى شما را نخواهد و شما از ناحيه ى او تقاضا را به من نگوئيد محال است که من به خواسته هاى شما ترتيب اثرى بدهم.

وقتى نفر سوّم از در خارج مى شد تصادفا من هم احتياج به رفتن به بيرون پيدا کرده بودم و در راهرو ويلا از آن شخص مراجعه کننده سؤال کردم که «مهندس صالح» کيست که ايشان همه را به او ارجاع مى دهد؟

گفت: ايشان يک مهندس معمولى است ولى چون پيرمرد درست کارى است که از اوّل بناى اين کارخانه بوده و تمام خصوصيّات آن را زير نظر دارد و بسيار مرد امينى است و ما هم به او اعتقاد داريم و مرد عادل و واقعا فوق العاده اى است لذا صاحب کارخانه هيچ کارى را بدون اطّلاع او عمل نمى کند و از رئيس تا کارگر همه بايد در کارها به او مراجعه کنند و او از صاحب کارخانه بايد بخواهد تا عملى شود.

من وقتى به اتاق ويلا نزد صاحب کارخانه برگشتم از او فلسفه اين عملش را سؤال کردم.

در پاسخ گفت: «مهندس صالح» مرد پاک و باتجربه اى است هيچگاه بدون اجازه ى من کوچکترين عملى را انجام نمى دهد علاوه از نخستين روزى که اين کارخانه پايه گذارى شده او همچنان با تمام نيرو و علاقه و صميميّت غيرقابل وصفى در رأس کارها بوده و به وظائف خود عمل مى کرده است من فکر مى کردم که اگر بخواهيم شکر خدمات او را از طرفى و تشويق و ترغيب ديگران را به امانتدارى و صحّت عمل و پاکى از طرف ديگر بنمايم بايد مردم را به او ارجاع بدهم و شخصيّت او را نزد کارمندان ظاهر کنم و ارزش وجودى يک مرد امين را مشخّص نمايم آيا شما اين فلسفه را نمى پسنديد؟

گفتم: بهترين فکر را کرده ايد زيرا شما با اين عمل علاوه بر آنکه براى پاکى ارزش قائل شده ايد سائرين را نيز در اين اعمال پيرو او قرار داده ايد.

عالم بزرگ مکه گفت: من در گذشته فکر مى کردم چه شده با آنکه ايران از نظر نفت در درجه ى متأخّر از عربستان سعودى واقع شده در عين حال به پيشرفتهاى بيشترى موفّق گرديده است.

حالا دانستم که مردان پاک و زيرک و متفکرى دارد آنها کارها را روى نظام صحيح برگزار مى کنند، راستى اگر انسان متفکر و عاقل باشد با داشتن يک چنين فردى هيچگاه کارهاى اداره ى کارخانه را خودش انجام نمى دهد، بلکه براى تشويق ديگران و تشکر از خدمات او کارها را به او وامى گذارد.

گفتم: اگر خدا هم يک چنين فردى در ميان افراد بشر مى داشت براى تشکر از او و تشويق ديگران به اعمال صالح آيا مردم را به درِ خانه ى او مى فرستاد يا خير؟

گفت: آخر مطلب خود را ثابت کردى، گاهى با خود مى گفتم که شما چرا از آن مطلب علمى دست کشيده ايد و به قصّه ى کارخانه ى قند ايران پرداخته ايد ولى متوجّه نتيجه اى که مى خواستيد بگيريد نمى شدم.

گفتم: به اين مطلب واضح اعتراض داريد؟

گفت: نه، مطلب واضح است.

گفتم: شما مى دانيد در احاديث متواتره از «رسول گرامى اسلام» صلى الله عليه و آله نقل شده که فرمود: اوّل چيزى که خدا خلق کرد روح «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله بود و او را بر خلقت خود شاهد قرار داد و او يک چشم برهم زدن از اطاعت و بندگى پروردگار سرپيچى نکرده و مطيع محض بوده است و او هميشه زنده و خودش اگر چه ممکن است در عرش و يا در آسمانها باشد ولى علمش بر ما احاطه دارد و به مضمون آيه ى شريفه ى قرآن که فرموده: عمل شما را خدا و پيامبر و مؤمنين مى بينند[۵۶] و ناظر اعمال شما هستند و به همين جهت در نماز به او خطاب مى کنيم و مى گوئيم: «اَلسَّلام عَلَيْک اَيّهَا النَّبِى وَ رَحْمَه اللّهِ وَ بَرَکاته» بنابراين چه مانعى دارد که خدا او را واسطه ى بين خود و خلق قرار دهد.

گفت: پس معنى آيه ى شريفه ى قرآن که مى گويد: «وَ لاتَدْع مَعَ اللّهِ اِلهًا»[۵۷] (نخوانيد با خدا چيزى را) چيست؟

گفتم: به ضميمه ى آنچه خودتان فرموديد که اجماع مسلمانها بر اين است که در حال حيات مانعى ندارد پيامبر را واسطه قرار دهيم و آيات قرآن هم اين را تأييد مى کرد معنى آيه ى شريفه ى اين است که با خدا ديگرى را به عنوان پرستش نخوانيد بخصوص که اگر اوّل آيه را هم در نظر بگيريم که خدا مى فرمايد: «اِنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلاتَدْعوا مَعَ اللّهِ اَحَدًا».[۵۸]

مساجد مال خدا است پس در آنها احدى غير از خدا را به عنوان سجده و پرستش نخوانيد.

عالم بزرگ مکه گفت: پس چرا سلف صالح يعنى اصحاب «پيغمبر» صلى الله عليه و آله و تابعين پس از وفات «پيامبر اکرم» آن حضرت را بين خود و خدا واسطه قرار نداده اند؟

گفتم: از کجا مى دانيد که آنها اين کار را نکرده اند.

گفت: اگر کرده بودند براى ما نقل مى شد.

گفتم: اتّفاقا از طريق «اهل بيت پيامبر» صلى الله عليه و آله که از نظر شما اهل سنّت و ما شيعيان بهترين طرق نقل حديث است به حدّ تواتر اين موضوع نقل شده و حتّى در آداب و کيفيّت توسّل به ارواح «پيامبر» صلى الله عليه و آله و صالحين هم در کتب شيعه احاديث متواترى نوشته شده که جاى شک براى کسى باقى نمى ماند و سيره ى مستمرّه ى مسلمانان بر توسّل به ارواح «پيامبر» صلى الله عليه و آله قرار داشته و حتّى جمعى از اهل سنّت در کتب خود معجزات و کراماتى در اثر توسّل و استغاثه به روح مقدّس «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بعد از وفات او يادآور شده اند.

مثلاً «طبرانى» در کتاب «کبير» از «ابن حنين» روايت کرده که مردى با «عثمان بن عفّان براى حاجتى رفت و آمدى داشت ولى «عثمان» به او توجّهى نمى کرد اين مرد به «ابن حنيف» شکايت کرد او گفت: وضو مى گيرى سپس به مسجد مى روى و دو رکعت نماز مى خوانى بعد از نماز مى گوئى: خدايا سؤال مى کنم از تو و متوجّه مى شود به تو وسيله ى پيامبرمان حضرت «محمّد» صلى الله عليه و آله پيامبر رحمت.

اى «محمّد» صلى الله عليه و آله من به وسيله ى تو متوجّه مى شوم به خداى تو اينکه برآورى حاجتم را سپس «ابن حنيف» گفت: حاجتت را ذکر مى کنى.

آن مرد اين کار را کرد و اين نماز و توسّل را انجام داد بعد نزد «عثمان» رفت «عثمان» او را احترام کرد در جايگاه مخصوص کنار خودش او را نشاند و حاجتش را برآورد.

سپس به او گفت: تا اين ساعت خواسته ى تو را فراموش کرده بودم و هر زمان حاجتى داشتى به من مراجعه کن تا برآورم.

او از نزد «عثمان» بيرون آمد و «ابن حنيف» را در راه ديد از او تشکر کرد و گفت: او به حاجتم توجّه نمى کرد تا تو به او سفارشم را نکرده بودى «ابن حنيف» گفت: به خدا قسم من درباره ى تو با او حرف نزدم، ولى چون ديده بودم که وقتى «عزير» از نابينائى چشمش به «پيامبر» صلى الله عليه و آله شکايت کرده بود آن حضرت فرمود: مى خواهى دعاء کن و مى خواهى صبر نما.

گفت: يا «رسول اللّه» من کسى را ندارم و نابينا بودن براى من زحمت است «پيامبر» صلى الله عليه و آله همين دستورى که من به تو دادم به او داد و چشمانش بينا شد.

از اين حديث و دهها قضيّه ى ديگر استفاده مى شود که اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرقى بين زنده بودن «پيامبر اکرم» و مرگ او نمى گذاشتند و در هر دو حال مساوى به آن حضرت متوسّل مى شوند.

عالم بزرگ مکه گفت: نظائر اين قضيّه در کتب صحاح زياد است و بعيد نيست که براى علماء بزرگ وهابيّت اشتباهى رخ داده باشد.

گفتم: بنابراين براى يک فرد مسلمان ترديدى باقى نمى ماند همان گونه که خدا پيامبر بزرگ اسلام را واسطه ى نزول احکام و معارف اسلامى قرار داده، براى گرفتن حوائج از او دو راه تعيين کرده است، يکى مستقيم چنانکه پيشوايان اسلام عمل مى کرده و در دعاها دستور داده اند.

دوّم، بوسيله ى واسطه قرار دادن صالحين و پيشوايان دين که راه دوّم بخصوص براى گناهکاران نزديکتر به مقصود است.

عالم بزرگ گفت: صحيح است اميدوارم خدا ما را به راه راست بيش از پيش هدايت فرمايد:

«على عليه السلام افضل است»

سؤال دوّم:

گفتم: اجازه مى فرمائيد سؤال دوّم را مطرح کنم؟!

عالم بزرگ مکه گفت: مانعى ندارد بفرمائيد!

گفتم: ما شنيده ايم که علماء وهابيّت برخلاف علماء گذشته اهل سنّت «ابى بکر» و «عمر» را افضل از «على بن ابيطالب» عليه السلام مى دانند آيا اين مطلب صحيح است يا خير؟

گفت: چون آنها خلفاء اوّل و دوّم بوده اند طبعا افضلند و علاوه آيه ى مبارکه ى غار در شأن «ابى بکر» نازل شده ولى من شخصا اين اعتقاد را ندارم و معتقدم که «على» افضل صحابه بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است.

گفتم: ممکن است بفرمائيد «آيه ى غار» چيست و چه فضيلتى را در شأن «ابى بکر» اثبات مى کند؟

گفت: «آيه ى غار» اين است که خداى تعالى مى فرمايد:

«ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْهما فِى الْغارِ اِذْ يَقول لِصاحِبِه لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا فَاَنْزَلَ اللّه سَکينَتَه عَلَيْهِ وَ اَيَّدَه بِجنودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ کلِمَةَ الَّذينَ کفَروا السّفْلى وَ کلِمَه اللّهِ هِىَ الْعلْيا وَ اللّه عَزيزٌ حَکيمٌ».[۵۹]

دوّمىِ دوتا وقتى هر دو در غار بودند وقتى به صاحبش گفت: محزون مباش خدا با ما است پس خدا سکينه را نازل کرد بر او و او را به لشگرى که نمى ديد تأييد فرمود و کلمه آنهائى که کافرند پائين و نازل قرار داد و کلمه خدا را برترى داد خداى عزيز و حکيم است.

اين آيه ى شريفه ى شش فضيلت را براى «ابى بکر» اثبات مى کند:

اوّل: آنکه خداى تعالى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله و او را با ضمير تثنيه آورده يعنى «ابوبکر» هم رديف آن حضرت است زيرا مى گويد: «ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْهما فِى الْغارِ».

دوّم: آنکه او را مصاحب «پيامبر اکرم» معرّفى کرده زيرا مى گويد: «اِذْ يَقول لِصاحِبِه».

سوّم: آنکه مى گويد: «اِنَّ اللّهَ مَعَنا» خدا با ما است يعنى همان گونه که خدا با رسول اکرم است همان طور با «ابى بکر» هم هست.

چهارم: آنکه خدا سکينه را که همان آرامش دل باشد بر «ابى بکر» نازل فرموده زيرا مى گويد:

«فَاَنْزَلَ اللّه سَکينَتَه عَلَيْهِ».

پنجم: آنکه «ابى بکر» را بوسيله ى جنودى از ملائکه تأييد فرموده است.

ششم: آنکه «پيامبر اکرم» با کمال مهربانى در سرتاسر اين آيه با او رفتار کرده است.

گفتم: چرا «ابى بکر» وقتى در کنار «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نشسته بود محزون شد تا آنکه آن حضرت او را دلدارى دهد و بگويد: «لاتَحْزَنْ».

گفت: اين حالت طبيعى انسان است انسان از دشمن مى ترسد.

گفتم: شما مى توانيد بگوئيد در همان ساعت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا بود؟

عالم بزرگ مکه خنديد و گفت: از نظر شما يا از نظر ما؟

گفتم: مگر فرق مى کند.

گفت: از نظر بعضى از مفسّرين نادان ما که من آنها را قبول ندارم اگر بپرسيد، «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» را در جاى خود خوابانيد تا او را بکشند.

ولى از نظر من و جمعى از علماء بزرگ اهل سنّت و جميع علماء شيعه وقتى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طرف غار رفت حضرت «على» عليه السلام را در جاى خود گذاشت و او را نايب خود قرار داد که تا وقتى قرضهاى او را ادا کند و امانات را به صاحبانش رد کند در مکه بماند و حضرت «على» قبول فرمود و شبى که «رسول اکرم» با «ابى بکر» در غار بودند حضرت «على» در جاى آن حضرت يعنى در اتاق و رختخواب آن حضرت خوابيد تا آنکه مشرکين نيمه ى شب خانه را محاصره کردند و «على» جان خود را فداى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله کرده بود که خداى تعالى اين آيه ى شريفه را نازل فرمود:

«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَه ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ».[۶۰]

از ميان مردم کسانى هستند که به خاطر رضاى الهى جان خود را تقديم مى کنند.

در اين خصوص در تفسير ثعلبى مى گويد: وقتى «على» عليه السلام در رختخواب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله خوابيد و مشرکين او را محاصره کردند خداى تعالى به «جبرئيل» و «ميکائيل» وحى کرد که من بين شما دو نفر عقد اخوت خوانده ام و عمر يکى از شما را بيشتر از عمر ديگرى قرار داده ام کدام يک از شما حاضريد عمرتان را به ديگرى ايثار کنيد؟

هر دوى آنها مى خواستند زنده بمانند و حاضر نشدند که عمرشان را بر ديگرى ايثار کنند.

خداى تعالى به آنها وحى فرمود: چرا شما مثل «على بن ابيطالب» نيستيد که او از زندگى خود به خاطر زنده ماندن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى گذرد و حال آنکه من بين آن دو را هم مثل شما دو نفر عقد اخوّت خوانده ام.

نگاه کنيد چگونه «على» در رختخواب برادرش «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله خوابيده و جان خود را فداى او کرده و حيات و زندگى خود را به خطر انداخته است.

وقتى «جبرئيل» و «ميکائيل» آن را ديدند به زمين آمدند و عهده دار حفاظت وجود مقدّس حضرت «على» شدند.

«جبرئيل» بالاى سر آن حضرت و «ميکائيل» پائين پاى آن حضرت نشسته.

«جبرئيل» گفت: اى على بن ابيطالب «بخّ بخّ لک» از مثل توئى که خداى تعالى به ملائکه براى اين عملت مباهات مى کند.

گفتم: شما را به خدا آيا اين آيه که در شأن حضرت «على» در آن شب نازل شده بهتر فضيلتى را ثابت مى کند يا آيه ى غار که به عقيده ى من علاوه بر آنکه براى «ابوبکر» فضيلتى را ثابت نمى کند او را هم ضعيف الايمان معرّفى مى نمايد.

زيرا همه مى دانيم يکى از صفات اولياء خدا اين است که حزن و اندوهى در دنيا و آخرت بر آنها مسلّط نمى شود چنانکه خداى تعالى فرموده:

«اَلا اِنَّ اَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا همْ يَحْزَنونَ».[۶۱] يعنى: دوستان خدا حزن و اندوه و خوفى ندارند.

و شش فضيلتى را که شما از آيه ى شريفه براى «ابى بکر» بيان فرموديد مرا به ياد خوابى که يکى از علماء شيعه ديده بود انداخت اگر مايليد آن خواب را براى شما نقل کنم.

عالم بزرگ مکه گفت: آقا خواب که دليل نمى شود.

گفتم: من نمى خواهم بگويم خواب دليل است ولى اگر کسى توانست يک مطلب علمى را در خواب حل کند و صحيح هم بود شما آن را قبول نمى کنيد؟

عالم بزرگ مکه گفت: حالا شما خواب آن عالم شيعه را براى رفع خستگى هم که شده نقل کنيد تا ببينيم چطور مطلب علمى را حلّ کرده است.

گفتم: آن عالم در خواب «عمر» را ديد از او سؤال کرد: چه دليل بر افضليّت رفيقت «ابى بکر» داشتى که او را خليفه کردى؟!

گفت: آيه ى غار و اتّفاقا همه اين شش فضيلتى را که شما از آيه ى غار براى «ابى بکر» استخراج فرموده بوديد «عمر» هم استفاده کرده بود و بيان کرد.

آن عالم گفته بود امّا آنکه گفتى خداى تعالى او را با پيامبر با ضمير تثنيه در آيه ى غار ذکر کرده فضيلتى نيست.

زيرا خداى تعالى در آيات زيادى در قرآن کافر و مسلمان را با ضمير تثنيه ذکر کرده چنانکه در قصّه ى «يوسف» با دو نفر مشرکى که با او در زندان بودند خداى تعالى هم آنها را مصاحب «يوسف» دانسته و هم آنها را با ضمير تثنيه ذکر کرده است.

و امّا آنکه گفتى که قرآن از قول «پيغمبر اکرم» فرموده: «انّ اللّه معنا» خدا با ما است اين يک نوع دلدارى براى او بود که او نترسد و الاّ اين فضيلتى براى او نيست خدا با همه هست بلکه چرا نبايد او بداند که خدا با آنها است.

و امّا آنکه گفتى خداى تعالى سکينت را بر «ابى بکر» نازل کرده ادّعاء بدون دليلى است.

زيرا سکينت و تأييد ملائکه براى «پيغمبر» بوده و «ابى بکر» از آن بهره اى نداشته و «رسول اکرم» را آيه ى قرآن به لفظ مفرد ذکر کرده است همچنين از هيچ کجاى آيه ى غار استفاده نمى شود که خدا و «پيغمبر» به «ابى بکر» اظهار علاقه کرده باشند.

گفت: بله من هم گفتم که من قبول ندارم که «ابى بکر» از «على» عليه السلام افضل باشد.

بلکه از همين قصّه يعنى قضيّه ى غار و جريان آن شب استفاده مى شود که «على» افضل از «ابى بکر» است.

امّا چيزى که شما بى انصافى کرديد اين بود که گفتيد: «ابى بکر» از اولياء خدا نيست با آنکه مى دانيم «ابى بکر» از «حضرت موسى» بهتر و برتر نبوده و حال آنکه «حضرت موسى» وقتى عصايش اژدها شد او هم ترسيد و نداى «لاتخف» به او رسيد تا دلش آرام گرفت.

من در اينجا همان جوابى را که در صفحه ى (۱۵ و ۱۶) همين کتاب نوشته ام بيان کردم و بحمداللّه خيلى بجا افتاد و عالم بزرگ مکه قانع شد.

«على عليه السلام خليفه ى بلافصل است»

سؤال سوّم:

سپس گفتم: اجازه مى فرمائيد سؤال سوّم را مطرح کنم.

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: چه دلائلى داريد که «ابى بکر» خليفه بلافصل «پيغمبر اکرم» است؟

ولى «على بن ابيطالب» با داشتن عصمت و افضليت و منصوص بودن از طرف «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله خليفه ى بلافصل آن حضرت نبوده است؟

عالم بزرگ مکه گفت: چون شما براى چيز فهميدن سؤال مى کنيد و در اين مدّت من متوجّه شده ام که غرضى نداريد بايد صريحا بگويم که دليلى برخلافت «ابى بکر» جز توافق اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بعد از آن حضرت نداريم و حتّى خود «على بن ابيطالب» عليه السلام هم با اين موضوع موافق بوده است و الاّ اگر «على» عليه السلام خود را صاحب حق مى دانست چون شجاعتر از «ابى بکر» بود دست به شمشير مى کرد و حقّ خودش را مى گرفت.

گفتم: اگر بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله مردم جمع مى شدند و با هم توافق مى کردند که روزه ماه رمضان را نگيرند و يا آن را کمتر بگيرند ممکن بود قبول شود؟

گفت: نه، چون حکم خدا و پيغمبر قاطعيّت دارد و بايد تا روز قيامت آن حکم باقى بماند.

گفتم: آيا مسأله ى روزه اهميّتش بيشتر است يا مسأله ى خلافت؟

گفت: مسأله ى خلافت.

گفتم: پس چطور مى فرمائيد توافق اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله دليل بر خلافت «ابى بکر» است؟ عالم بزرگ مکه دستى به محاسن کشيد و فکرى کرد و گفت:

مسأله ى روزه ماه رمضان در قرآن تصريح شده که حکم خدا است ولى مسأله ى خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام در جائى تصريح نشده است.

گفتم: يعنى مى فرمائيد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله هم در اين خصوص چيزى نفرموده است؟

گفت: چرا کسى نمى تواند منکر قصّه ى «غدير خم» بشود ولى چون گاهى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه و يا سهو مى فرمود آن قدرى که به آيات قرآن اهميّت داده مى شود به روايات و تاريخ اهميّت داده نمى شود.

گفتم: اتّفاقا يکى از سؤالاتى که مى خواستم از شما بپرسم همين بود که آيا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه و يا سهو مى کرد يا نه.

گفت: بله زيرا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به صريح قرآن مثل ما بشرى است که به او وحى مى شود.

گفتم: احتمال دارد که در نقل آيات قرآن هم اشتباه کند و کم و زياد آن را نقل نمايد؟

گفت: نه، چون خداى تعالى در قرآن فرموده: «وَ ما يَنْطِق عَنِ الْهَوى اِنْ هوَ اِلاّ وَحْىٌ يوحى».[۶۲]

يعنى: آيات قرآن را روى هواى نفس نمى گويد بلکه آنها وحى است که از طرف خدا به او گفته شده است.

گفتم: شما که احتمال مى دهيد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه مى کند آيا احتمال نمى دهيد وحى که به او شده يا تمام قرآن و يا لااقل همين آيه از طرف شيطان به او وحى شده و او اشتباه کرده و به خدا نسبت داده است.

گفت: چرا اين احتمال را مى دهم بخصوص که خود قرآن هم فرموده:

«اِنَّ الشَّياطينَ لَيوحونَ اِلى اَوْلِيائِهِمْ».[۶۳] که خلاصه اش اين است که شياطين هم وحى دارند.

گفتم: بنابراين آيه نمى تواند حجّت بودن قرآن را اثبات کند و اگر اجازه بفرمائيد خودم موضوع بحث را از اين مخمصه نجات دهم.

عالم بزرگ مکه در حالى که فکر مى کرد و مى خواست خودش را کم حوصله و بى توجّه به اين مطلب نشان دهد گفت بفرمائيد:

گفتم: ما قرآن را از طريق معجزه بودن و اينکه کسى نمى تواند مثل يک سوره ى آن را بياورد اثبات مى کنيم که همه ى قرآن از جانب خدا است و لذا حجيّت خود قرآن احتياجى به دليل ندارد.

و اينکه قرآن مى گويد: «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله هر چه مى گويد وحى است و روى هواى نفس حرف نمى زند، منظورش کلماتى از او است که وحى بودن آنها اثبات نشده و قرآن مى خواهد به اين وسيله آن را اثبات کند.

به عبارت ديگر اگر منظور قرآن از آيه ى «ما يَنْطِق عَنِ الْهَوى» خود قرآن باشد دور لازم مى آيد يعنى حجيّت قرآن متوقّف به حجيّت اين آيه مى شود و حجيّت اين آيه متوقّف بر حجيّت قرآن مى گردد و اين غلط است.

بنابراين بايد حجيّت قرآن را متوقّف بر دليل عقلى نمود و سپس سخنانى که ثابت شود از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله خارج شده آنها را وحى دانست و از همين جا است که ما بايد معتقد باشيم خداى تعالى دستور مى دهد که تمام کلمات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله از جانب خدا است و وحى است.

گفت: استدلال خوبى کرديد ولى موارد نقض زيادى اين مطلب دارد زيرا اگر تمام سخنان «رسول اکرم» وحى باشد بايد کلام «عمر بن خطّاب» که در وقت احتضار «رسول اللّه» آنجائى که آن حضرت فرمود قلم و کاغذ برايم بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم که بعد از من گمراه نشويد و گفت: «اين مرد هذيان مى گويد کتاب خدا براى ما کافى است» نادرست باشد.

من در اينجا از باب تقيّه چيزى نگفتم ولى او تبسّمى کرد که استنباط من اين بود که مى خواهد طعنى به «عمر بن خطّاب» بزند و الاّ چرا در ميان اين همه روايات اين مطلب را انتخاب کرد.

من از اينجا مطمئن شدم که انشاءاللّه «حجرالاسود» حاجتم را مى خواهد بدهد لذا به او گفتم: مورد نقض ديگر را بفرمائيد تا استفاده کنيم.

او حالت جدّى به خود گرفت و گفت: کلمات عادى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مثل آنکه به زنش مى گويد به من آب بده هم وحى بوده است.

گفتم: اگر چه مانعى ندارد بگوئيم آنها هم وحى بوده است ولى احتمال دارد که اطلاق اين آيه انصراف از اين گونه سخنان داشته باشد.

بنابراين اگر ثابت شود کلامى در معارف و احکام دين از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون آمده حتما وحى است و آن فرموده ى خدا است و بايد مثل آيات قرآن قبولش کرد حالا شما بفرمائيد که آيا حکم خلافت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام در روز غدير خم از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون آمده يا خير؟

عالم بزرگ مکه گفت: بله اين را که نمى توان منکر بود «پيغمبر اکرم» در روز غدير خم فرموده: «على» خليفه ى من است ولى در آن روز نگفته که آيا «على» عليه السلام خليفه ى اوّل است يا خليفه ى چهارم.

گفتم: اگر اين جريان عينا براى شما اتّفاق بيفتد يعنى شما بخواهيد به مسافرتى برويد و يا خداى نکرده از دنيا برويد و بخواهيد جانشين براى خود تعيين کنيد اين کار را مى کنيد يعنى جانشين چهارمى را اسم ببريد و او را به مردم معرّفى کنيد ولى به هيچ وجه اسمى از اوّلى و دوّمى و سوّمى نبريد؟! آيا عقلاً به شما ايراد نمى گيرند آيا اساسا اين کار صحيح است؟

گفت: اگر آن سه جانشينم را مردم به عنوان خليفه ام خودبخود بشناسند و درباره ى چهارمى ترديد داشته باشند بله من هم اين کار را مى کنم.

گفتم: اوّلاً شما باز هم اين کار را نمى کنيد زيرا در خصوص آن سه نفر که مردم آنها را به خلافت مى شناسند ترسى نداريد که بگوئيد آنها هم خليفه ى من هستند بلکه براى تأييد مردم و دلگرمى آنها آن سه نفر را هم اوّل اسم مى بريد و چهارمى را هم معرّفى مى کنيد و طبعا مى خواست «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله هم که عقل کلّ است و از کسى در خصوص آن سه نفر نمى ترسيد و با توجّه به اينکه «پيغمبر» فرد بسيار بليغى است و در مقام بيان است مى فرمود: «على» عليه السلام خليفه ى چهارم من است و قبل از او «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» خيلفه اند.

و ثانيا چه دليلى داريد که اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» را به خلافت مى شناختند ولى در خصوص «على بن ابيطالب» عليه السلام ترديد داشتند.

آيا شناختن آنها اين سه نفر را به عنوان خلافت مربوط به تعيين «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده که مى دانيم احدى از راويان حديث نقل نکرده اند که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اين سه نفر را به عنوان خليفه نام برده باشد.

و يا آنکه مربوط به علم و تقواى زياد آنها بوده که مردم آنها را به عنوان خليفه بشناسند و «على بن ابيطالب» را نشناسد که اين چنين نبوده است.

و اگر شما اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را اين طور معرّفى کنيد که آنها افراد مفضول را بر فاضل ترجيح مى داده اند يا آنها روى هواى نفس کسانى را که مايل بوده اند بدون اشاره «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به عنوان خليفه مى شناختند و به هيچ وجه ارزشهاى اسلامى و عقلى را در نظر نمى گرفته اند به اصحاب آن حضرت توهين فرموده ايد.

در اينجا عالم بزرگ مکه سرش را به زير انداخته بود و فکر مى کرد بعد سرش را بلند کرد و گفت: سؤال ديگرى نداريد؟

گفتم: چرا.

گفت: چون وقت شما نزديک است تمام شود.

گفتم: من سؤالات زيادى دارم پس بايد چه بکنم؟

گفت: شما که فعلاً در مکه هستيد باز هم جلساتى تشکيل مى دهيم و مسائل را بحث مى کنيم.

گفتم: اجازه مى فرمائيد که سؤال کوتاه ديگرى بکنم؟

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: آيا اجماعى که براى خلافت «على بن ابيطالب» عليه السلام در روز عيد غدير خم بوجود آمد ارزشش بيشتر بود يا اجماعى که براى خلافت «ابى بکر» در سقيفه درست شد.

گفت: در غدير خم اجماع نبود بلکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مردم را جمع کرد و پيشنهاد خلافت حضرت «على» عليه السلام را فرمود و بعد به اختيار مردم گذاشت که اگر مايليد او را قبول کنيد ولى مردم مايل نبودند و او را قبول نکردند و پس از وفات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مردم در سقيفه جمع شدند و «ابى بکر» را به عنوان خليفه پذيرفتند.

گفتم: مثل اينکه شما قصّه ى غدير خم را درست مطالعه نفرموده ايد زيرا از هيچ کجاى کلمات «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله استفاده نمى شود که آن حضرت به عنوان پيشنهاد خلافت «على» عليه السلام را به مردم معرّفى کرده باشد.

زيرا اگر بگوئيد آن عمل پيشنهاد بوده بايد تمام احکام و معارف اسلام را هم بگوئيد پيشنهاد بوده است.

و علاوه مگر پيامبرى که سخنش وحى است و روى هواى نفس حرف نمى زند اگر چيزى را دستور دهد ولو به صورت پيشنهاد براى مسلمانها امکان دارد که آن را رد کنند و نظر خودشان را تصويب نمايند.

و مضافا چه دليلى داريد که آنها اين دستور را رد کرده اند بلکه بعکس در قضيّه ى غدير خم همه ى مورّخين نوشته اند که سه روز «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در آنجا توقّف فرمود تا همه ى مسلمانها که به نقلى هفتاد هزار نفر بودند با حضرت «على» عليه السلام بيعت کردند و خلافت او را پذيرفتند و اين اجماع که «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در ميان آنها بوده و خداى تعالى آن را تأييد کرده ارزشش بر اجماعى که آن حضرت در ميان آنها نبوده و معلوم نيست که خدا آن را تأييد کرده باشد چندين برابر بيشتر است.

عالم بزرگ مکه گفت: بهترين دليل بر آنکه خلافت «على بن ابيطالب» عليه السلام را آنها رد کرده اند همين است که آنها «ابى بکر» را به جاى «على» عليه السلام برگزيده اند.

گفتم: آيا آنها کار خوبى کرده اند؟

گفت: نمى توانيم بگوئيم که همه ى اصحاب «پيغمبر» کارى را که کرده ‌اند بد بوده است.

گفتم: مى توانيم بگوئيم که همه ى اصحاب پيغمبر با خود آن حضرت در روز غدير کارى را که کرده اند بد بوده است؟

شما يا بايد بگوئيد هر دو عمل کار خوبى بوده و يا يکى از اين دو عمل بد بوده و ديگرى خوب بوده است در اين صورت اگر بگوئيد هر دو عمل خوب بوده به محال و جمع بين ضدّين معتقد شده ايد و اگر بگوئيد عمل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و اصحابش در روز غدير خم ناصحيح بوده علاوه بر آنکه عصمت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و تصديق خدا از آن حضرت را منکر شده ايد همه ى اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را هم رد کرده ايد و اگر بگوئيد عمل اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در سقيفه مردود است تنها اصحاب «پيغمبر اکرم» را رد کرده ايد که تازه به همين موضوع هم لازم نيست ملتزم بشويم؟

گفت: يعنى چه که به همين موضوع هم لازم نيست ملتزم بشويم؟

گفتم: يعنى در سقيفه همه ى اصحاب «رسول اکرم» جمع نشده بودند يعنى اگر بخواهيم اين گونه اجتماعات را تقسيم کنيم بايد بگوئيم يک وقت هست که گروهى يا اهل مکتبى و يا جمعى بر چيزى اجماع کرده اند اين در صورتى است که همه ى افراد آن حزب و مکتب و در اسلام همه ى مردم مسلمان آن زمان متّفقا بدون آنکه حتّى يک نفر آنها مخالف باشد رأى به چيزى بدهند.

مثلاً در مسأله ى مورد بحث همه ى مردم مسلمان رأى به خلافت «ابى بکر» بدهند. و يک وقت هم هست که اين اجماع تحقّق پيدا نمى کند بلکه اکثريّت به چيزى رأى داده اند اين را رأى اکثريّت مى گويند اين در صورتى است که اقلّيّتى با مسأله مخالف باشند.

و يک وقت اکثريّت با آن موضوع مخالفند که طبعا در اينجا مى گويند به فلان چيز اقلّيتى رأى داده اند.

حالا اگر همه ى مردم مسلمان به خلافت «ابى بکر» رأى داده بودند و اجماع شده بود اوّلاً نمى خواست در سقيفه اين اجماع برقرار شود زيرا سقيفه يعنى «محلّ سقف دار» واضح است که يک چنين جائى براى اجتماع همه ى مردم مسلمان خيلى کوچک است.

بلکه براى اکثريّت مسلمانها و حتّى بلکه براى اقلّيت آنها محلّ سقف دارى که آن زمانها با چوب و خاک و گِل درست مى کرده اند جز چند نفرى بيشتر نمى توانستند در آن جمع شوند.

چنانکه مورّخين هم افرادى را که در سقيفه جمع بودند بيشتر از ده نفر ننوشته اند پس چگونه مى توانيم اجتماع ده نفر را اجماع مسلمانها بدانيم؟

بنابراين علاوه بر آنکه مردم مسلمان بر خلافت «ابى بکر» اجماع نکرده بودند اکثريّت هم نداشتند و بلکه اقلّيت قابل توجّهى هم در مقابل تعداد زياد مسلمانها در آن روز نبوده است.

عالم بزرگ مکه نگاهى به ساعتش کرد و گفت: چون من در اين ساعت به ديگران هم وقت داده ام و شما هنوز در مکه خواهيد بود اگر مايل باشيد شبها در مسجدالحرام يکى دو ساعتى که بين نماز مغرب و عشا وقت است در فلان مکان با هم مى نشينيم و بقيّه ى مطالب را بحث مى کنيم.

گفتم: بسيار خوب انشاءاللّه خدمت مى رسم و آن جلسه را ترک کردم.

شب شد قبل از نماز مغرب به مسجدالحرام رفتم و يک طواف مستحبّى کردم هنوز چند دقيقه اى به نماز مغرب مانده بود که به محلّ موعود رفتم. او هنوز نيامده بود ولى جائى را در صفوف جماعت براى او نگه داشته بودند.

يکى دو نفر از علمائى که مرا صبح در ملاقات با او ديده بودند آنجا بودند من به آنها سلام کردم آنها جواب دادند و با اينکه جايشان در مضيقه بود به من جا دادند و گفتند: امروز پس از رفتن شما آقاى … خيلى از ادب و صفا و علاقه ى شما به کسب معلومات تعريف مى کرد.

من به آنها گفتم: حسن ظنّ ايشان بوده است.

در همين بين او آمد و در جاى مخصوص خود نشست و اظهار محبّت هم به من نمود و ضمنا اشاره کرد که من در کنار او بنشينم.

يک نفر از شاگردان او که پهلوى او نشسته بود ناچار شد به صف ديگر برود و جاى خودش را به من بدهد من نمى خواستم اين زحمت را به او بدهم ولى چون استاد و رئيس آنها اين را مى خواست ناچار او هم رضايت داشت و من هم در آنجا نشستم و با يکديگر پشت سر امام جماعت مسجدالحرام نماز مغرب را خوانديم.

بعد از نماز به من گفت: حالا اگر سؤالاتى داريد بپرسيد و از اين موقعيّت استفاده نمائيد.

 

«حضرت مهدى روحى فداه»

گفتم: سؤال ديگر من اين است که آيا شما درباره ى حضرت «مهدى» عليه السلام نظرتان چيست؟

گفت: در «رابطه ى عالم اسلامى» با حضور خود من اين مسأله مطرح شد و جوابى را که کلّيه ى علماء موجود در «رابطه ى عالم اسلامى» به يک مرد «کينيائى» که سؤال را مطرح کرده بود داده بودند نزد من موجود است که اگر فراموش نکردم فردا شب عين آن سؤال و جواب را براى شما خواهم آورد و او به اين وعده عمل کرد و فردا شب فتوکپى آن سؤال و جواب را براى من آورد.

توضيح آنکه ما در کتاب «مصلح غيبى» صفحه ى ۶۳ خلاصه ى اين سؤال و جواب را نوشته ايم و لذا دوباره در اينجا تکرارش نمى کنيم.

بالأخره او اعتقاد داشت که حضرت «مهدى» عليه السلام در آخرالزّمان خواهد آمد و دنيا را پر از عدل و داد خواهد کرد ولى درباره ى اينکه او آيا زنده است و فرزند «امام حسن عسکرى» عليه السلام است مردّد بود، که با خلاصه اى از مطالبى که در کتاب «مصلح غيبى» نوشته ام او را از اين ترديد در آن شب بيرون آوردم.

(کسانى که مايلند مشروح اين خلاصه را بخوانند از خواندن کتاب «مصلح غيبى» که پاسخ هفتاد سؤال درباره ى «امام عصر» ارواحنا فداه است غفلت نفرمايند).

شب اوّل بيشتر از اين، فرصت بحث نبود و نماز عشا بر پا شد و طبعا بعد از نماز هم او مى خواست به منزل برود و لذا با من خداحافظى کرد و رفت.

شب دوّم به همان ترتيب، باز من قبل از مغرب به مسجدالحرام رفتم ولى آنهائى که براى عالم بزرگ مکه جائى مى گرفتند به خاطر آنکه باز به سرنوشت شب قبل مبتلا نشوند براى من هم احتياطا جائى گرفته بودند که من آنجا نشستم.

عالم بزرگ مکه اوّل مغرب آمد نماز مغرب را خوانديم او فتوکپى سؤال و جواب «رابطه ى عالم اسلامى» را به من داد و سپس گفت: سؤالاتت را بپرس زيرا من خيلى از اين طرز سؤال و جواب که در اين چند جلسه با هم داشتيم خوشم آمده، شما همان گونه که «على» عليه السلام فرموده «براى چيز فهميدن سؤال بکنيد» سؤال مى کنيد نه براى مراء و جدال که در اسلام حرام است و متأسّفانه اکثر اهل بحث به آن مبتلا هستند.

گفتم: از لطفتان متشکرم اميد است بتوانم از اخلاق و معلومات شما بيشتر استفاده کنم.

«فضائل اهل بيت عليهم السلام»

سؤال ديگرم اين است که: آيا سوره ى مبارکه ى «دهر» که در شأن اهل بيت عصمت و طهارت يعنى حضرت «على» عليه السلام و «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام و حضرت «امام حسن» و «امام حسين» عليهماالسلام نازل شده مايه ى امتيازى براى آنها بر سائر صحابه بوده است يا خير؟

گفت: بدون ترديد، زيرا خداى تعالى در اين سوره خلوص و اخلاص آنها را تصديق کرده و ايثار و گذشت آنها به حدّى بوده که طبق روايات کثيره که در کتب تفسير نقل شده حضرت «حسن» و «حسين» مريض شدند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و جمعى از صحابه از آنها عيادت کردند حضرت «على» عليه السلام و مادرشان «فاطمه» و خادمه ى آنها «فضّه» نذر کردند براى سلامتى آنها سه روز روزه بگيرند حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام سه صاع جو قرض کرد که با آن افطار کنند و حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام شب اوّل يک صاع آن را آرد کرد و پنج قرص نان تهيّه فرمود وقتى «على» عليه السلام نماز مغرب را خواند و براى افطار نشست مسکينى به درِ خانه ى آنها آمد و سؤال کرد هر يک از آنها نانشان را به مسکين دادند و خودشان چيزى نخوردند.

روز دوّم روزه گرفتند و باز وقت افطار يتيمى درِ خانه شان آمد و از آنها غذا خواست باز هر يک از آنها نان خود را به يتيم دادند.

روز سوّم هم روزه گرفتند و باز وقت افطار همين که مى خواستند افطار کنند اسيرى به درِ خانه ى آنها آمد و از آنها چيزى خواست باز روز سوّم آنها تمام پنج قرص نان خود را به او دادند.

در اينجا اين سوره ى مبارکه در شأن «على» و «فاطمه» عليهماالسلام و «حسن» و «حسين» عليهماالسلام نازل شد و خداى تعالى آنها را با بهترين مدائح ستود.

و ترديدى نيست که اينها با اين فضيلت بر سائر صحابه برترى داشته اند.

گفتم: ممکن است بفرمائيد چه فضائلى را خدا در آيات اين سوره براى آنها اقرار کرده است؟

گفت: واضح است و چون من قبلاً فکرش را نکرده بودم، حالا آيات را مى خوانيم تا ببينيم چه فضائلى را خدا در اين آيات براى آنها ذکر کرده است.

گفتم: متشکرم.

او شروع کرد از اوّل سوره ى «دهر» يک يک آيات را خواند تا رسيد به اين آيه «اِنَّ الاَْبْرارَ».

گفت: اوّل آنکه خدا آنها را به وصف نيکى و نيکوئى و به اصطلاح خوبى مطلق ياد کرده و نام آنها را «ابرار» گذاشته است.

دوّم: آنکه قطعا در قيامت وارد بهشت مى شوند و از چشمه ى آبى که بندگان خدا مى خورند آنها هم مى آشامند.

گفتم: آيا اين شهادت از خداى تعالى درباره ى افراد معيّن که هنوز مى خواهند در دنيا زندگى کنند بخصوص مثل حضرت «حسين بن على» عليه السلام که طفل است دليل بر عصمت و يا لااقل ترک گناه کبيره اى که سبب هبط اعمال نيک آنها بشود نيست.

گفت: چرا استفاده ى خوبى شما از اين آيه کرديد.

سوّم: آنکه خداى تعالى آنها را به وصف وفادارى و متعهّد بودن توصيف کرده که مى فرمايد: «يوفونَ بِالنَّذْرِ» و اگر کسى را خدا در قرآن به وصفى مدح کند او را به اين وصف معرّفى کرده و دوام و بقاء اين حالت را براى او تا وقتى در دنيا هست اثبات فرموده است.

و بالأخره به مردم مسلمان تا روزى که قرآن در بين مردم هست يعنى تا روز قيامت اطمينان داده که اين افراد متعهّد و وفادار و مسئولند.

چهارم: آنکه خداى تعالى با کلمه ى «يَخافونَ» آنها را متّصف به صفت خوف و ترس از خدا و روز قيامت معرّفى کرده و کسى که حقيقتا از خدا و روز قيامت بترسد حتّى کار مکروه هم نمى کند.

پنجم: خداى تعالى آنها را به صفت جود و سخاوت که يکى از صفات ممتازه ى بشريّت است و در هر که بيشتر اين صفت وجود داشته باشد انسان تر و يا دورتر از صفات حيوانى است معرّفى فرموده و با کلمه ى «وَ يطْعِمونَ الطَّعامَ» اين معنى را اثبات کرده است.

ششم: آنکه با کلمه ى «عَلى حبِّه» آنها را به صفت محبّ خدا بودن که بزرگترين امتياز و فضيلت يک مرد با ايمان است توصيف فرموده است.

هفتم: آنکه اگر در سراسر قرآن تحقيق کنيم صفتى بهتر و بالاتر از خلوص و اخلاص ديده نمى شود و خداى تعالى آنها را به اين صفت معرّفى کرده و با جمله ى «لِوَجْهِ اللّهِ» اين معنى را براى آنها اثبات فرموده است.

هشتم: آنکه آنها در روز قيامت حساب و فشارهاى روز رستاخيز را ندارند و بلکه با کلمه ى: «فَوَقيهم اللّه شَرَّ ذلِک الْيَوْمِ وَ لَقيّهمْ نَضْرَةً وَ سرورًا» در آن روز روى خندان و دلى شادمان هم خواهند داشت.

نهم: آنکه خداى تعالى با کلمه ى «وَ جَزاهمْ بِما صَبَروا» آنها را به بردبارى و تحمّل مشقّات و صبر در راه رسيدن به هدف متّصف کرده است.

دهم: آنکه خداى تعالى بهشت را جايگاه آنها قرار داده و تمام نعمتهاى بهشتى را که مفصّلاً پروردگار در اين سوره بيان مى کند مختصّ آنها قرار داده است.

يازدهم: آنکه خداى تعالى از زحمات آنها تشکر کرده و با کلمه ى «سَعْيکمْ مَشْکورًا» الطافش را به آنها تکميل فرموده است.

اين بود آنچه که من مى توانستم در اين وقت کم براى شما از اين سوره در فضائل اهل بيت عصمت و طهارت عرض کنم.

من گفتم: بسيار متشکرم و از اينکه با يک عالم منصف با حقيقتى که حقايق را بدون تعصّب بيان مى کند روبرو هستم ممنونم.

«سيصد آيه در شأن على عليه السلام »

در اينجا ناگزيرم براى خوانندگان محترم به يک حقيقت اشاره کنم و آن اين است که اگر مى بينيد اين عالم سنّى بدون تعصّب حقايق را مى گويد بيشتر به خاطر اين است که من به قدرى در مقابل او تواضع کردم که صددرصد کبر و غرور او را اشباع نمودم. و ديگر او براى آنکه مرا در مقابل خود وادار به تواضع کند تلاش نمى کرد و جبهه نمى گرفت.

سؤال بعدى من اين بود که آيا شما قبول داريد که خداى تعالى در قرآن فضيلتى را ذکر نکرده مگر آنکه حضرت «على» عليه السلام در رأس آن بوده است؟

گفت: من اين را قبول دارم امّا مايلم در اينجا شما يک دليل از قرآن و يک دليل از روايات و يک دليل از گفتار مفسّرين بر اثبات اين مطلب بياوريد تا ببينيم شما هم مثل من به عظمت مقام حضرت «على» عليه السلام معتقد هستيد يا آنکه اسما نام خود را شيعه گذاشته ايد.

گفتم: من اينجا آمده ام تا از وجود شما استفاده کنم اگر شما آنها را بيان بفرمائيد بهتر است.

گفت: حالا شما هر چه بلديد بگوئيد شايد من هم نواقص مطالب شما را تکميل کنم.

گفتم: از قرآن فکر مى کنم اين آيه بر اين معنى دلالت داشته باشد آنجا که خداى تعالى مى فرمايد:

«ثمَّ اَوْرَثْنَا الْکتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهمْ ظالِمٌ لِنَفْسِه وَ مِنْهمْ مقْتَصِدٌ وَ مِنْهمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ».[۶۴]

که در روايات متواتره اى وارد شده منظور از اين سه دسته «آل محمّد» صلى الله عليه و آله هستند و چون کلمه ى «بالخيرات» نکره ى محلّى به الف و لام است افاده ى عموم مى کند و طبعا معنايش اين است که جمعى از «آل محمّد» که «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام از آنها هستند به جميع خوبيها پيشى گرفته اند يعنى تمام خوبيهائى که در عالم هست آنان و آنها را دارا هستند و بلکه در رأس تمام خوبيها قرار گرفته اند پس از اين آيه استفاده مى شود هر کجا در آيه اى از قرآن از فضيلتى ياد مى شود حضرت «على» عليه السلام در رأس آن فضيلت است و بر همه ى مردم در آن فضيلت سبقت گرفته است.

عالم بزرگ مکه گفت: احسنت طيّب (يعنى خوب گفتى بارک اللّه).

گفتم: امّا از روايات آنچه به ياد دارم از «کفايه الطّالب» از «علاّمه ى کنجى شافعى» نقل مى کنم که گفت:

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ما انزل اللّه آية فيها يا ايّها الّذين آمنوا الاّ و علىّ رأسها و اميرها».

يعنى: خداى تعالى آيه اى در قرآنت خطاب به مؤمنين و در فضائل آنها نازل نکرده الاّ آنکه «على» عليه السلام در رأس آن قرار گرفته و امير آنها بوده است.

گفت: احسنت.

گفتم: امّا مفسّرين و اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله زياد اين جمله را تکرار کرده اند که از همه بيشتر «ابن عبّاس» گفته: خداى تعالى در قرآن فضيلتى را يادآور نشده مگر آنکه «على» عليه السلام در رأس آن قرار گرفته است.

گفت: بله اين جمله را اکثر مفسّرين اهل سنّت از قول «ابن عبّاس» نقل کرده اند و کسى ترديدى ندارد و از همه بالاتر «احمد بن حنبل» است که در کتاب «فضائل الصحابه» صفحه ى ۱۸۹ با يک اضافه اى اين موضوع را نقل کرده و آن اضافه اين است که گفته: خدا تمام اکثر اصحاب «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را در قرآن مورد سرزنش قرار داده جز حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را که در همه جا او را به خوبى ذکر کرده است.

گفتم: کتابى به نام «احقاق الحق» در ايران به عربى نوشته شده که «علاّمه ى حلّى» ابتدا يک دوره معارف اسلام را طبق عقائد شيعه از کتب اهل سنّت و عقل و قرآن تنظيم فرموده و هشتاد و چهار آيه از قرآن را که منجمله سوره ى «دهر» است از کتب اهل سنّت در شأن حضرت «على» عليه السلام نقل کرده است آيا شما هم آنها را قبول داريد؟

گفت: من شنيده ام که در شأن «على» عليه السلام سيصد آيه نازل شده ولى تفصيلش را نمى دانم.

گفتم: درست است اجمالاً من مى توانم از همان کتاب اسلامى جمعى از علماء اهل سنّت که اين معنى را متذکر شده اند نام ببرم که منجمله «سيوطى» (در «تاريخ خلفاء» صفحه ى ۱۱ چاپ لاهور).

و «علاّمه هيثمى» (در «صواعق» صفحه ى ۱۲۵ چاپ محمّديه مصر) و «گنجى شافعى» (در «کفايه الطّالب» صفحه ى ۱۰۸) و «غياث الدّين» (در «حبيب السير» جلد ۲ صفحه ى ۱۳) و «شيخ سليمان قندوزى» (در «ينابيع المودّة» صفحه ى ۱۲۶) که همه مى گويند:

«اخرج الطّبرانى عن ابن عبّاس رضى اللّه عنهما قال: نزلت فى علىّ اکثر من ثلاث مأة آية فى مدّحه».

يعنى: «ابن عبّاس» گفت: که خدا در شأن و مدح «على بن ابيطالب» عليه السلام زيادتر از سيصد آيه نازل فرموده است.

(ضمنا اخيرا يکى از علماء مشهد کتابى تأليف کرده که در آن سه هزار آيه از کتب شيعه و سنّى در شأن «على بن ابيطالب» عليه السلام نقل مى کند).

گفت: شما خودتان را معطّل نکنيد من همه ى اينها را قبول دارم و «على» عليه السلام بالاتر از اين است که تصوّر مى شود.

گفتم: بنابراين شما چگونه معتقديد که «ابى بکر» با آنکه حتّى يک آيه را هم در مدحش نقل نمى کنيد خليفه ى بلافصل «پيغمبر» باشد ولى «على بن ابيطالب» عليه السلام با اين همه فضيلت خليفه ى چهارم «پيغمبر» صلى الله عليه و آله باشد.

گفت: تنها چيزى که مرا در اينجا نگه داشته اين است که اگر حضرت «على» عليه السلام لازم بود خليفه ى بلافصل «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله باشد خداى تعالى ترتيبش را مى داد «على» عليه السلام خودش به حق طلبى قيام مى کرد و امروز نهصد ميليون مسلمان به اين موضوع معتقد نبودند.

و ضمنا از شما مى خواهم که در اين موضوع بيشتر با من بحث نکنيد که حوصله اش را ندارم.

در اينجا نمى دانم تجربه کرده ايد که وقتى انسان به يک موضوع پر اهميّتى از نظر علمى برخورد مى کند دوست دارد که در تنهائى به آن فکر کند و کسى زياد با او حرف نزند يا نه؟!

عالم بزرگ مکه هم به همين حال افتاده بود لذا من آن شب در آن موضوع با او بيشتر حرف نزدم و بلکه عذرخواهى کردم و گفتم: اگر شما را اذيّت کردم مى بخشيد.

و بالأخره آن شب هم نماز عشاء را خوانديم و خداحافظى کردم و به منزل رفتم.

شب سوّم هم به همان ترتيب شب دوّم با او ملاقات کردم و مسائل زير را در يک محيط صفا و صميميّتى با او مطرح نمودم.

ضمنا خوانندگان محترم بايد بدانند که من نويسنده ى کتاب «اتّحاد و دوستى»ام و متجاوز از صد جلد کتاب در موضوع «دوست يابى» مطالعه کرده ام و تمام رواياتى را که در اين موضوع وارد شده بررسى نموده ام.

و به حول اللّه مى توانم طبق آئين دوست يابى اسلامى طرف مقابل را در بحث آنچنان با خود محبّ و صميمى کنم که بدون هيچ گونه مخالفت جاهلانه و تعصّبات غير معقول با من بحث کند و آنچه در دل دارد بدون پرده بيرون بريزد.

اين عالم هم در اين چند جلسه با من همين طور شده بود.

زيرا به او هدايائى داده بودم، خودم را در مقابل او کوچک کرده بودم، غرور او را لکه دار نکرده بودم، شخصيّت او را حفظ نموده بودم، با او نيکو سخن گفته بودم، به او اظهار علاقه و محبّت کرده بودم، هميشه با او با لبان متبسّم و صورتى باز سخن گفته بودم، نام او را با عظمت ياد کرده بودم، در برخورد به او ابتداء من سلام کرده بودم و با او مصافحه نموده بودم، به او دروغ نگفته بودم و بالاخره تمام وسائل دوستى و جلب محبوبيّت را رعايت کرده بودم، لذا مى توانستم مطالبى را که نقل کردم و نقل مى کنم با او در ميان بگذارم و هيچ پروائى از اينکه او يک دانشمند سنّى مذهب است نداشته باشم.

«معاويه چگونه است؟»

لذا گفتم: نظر شما درباره ى «معاويه» چيست؟

گفت: خدا او را لعنت کند او به چند دليل ملعون است سپس اضافه کرد و گفت: شما مى توانيد دلائل ملعون بودن «معاويه» را براى من بگوئيد زيرا مى خواهم ببينم شما که شيعه هستيد بهتر مى توانيد اين معنى را اثبات کنيد يا من که سنّى هستم؟

گفتم: من براى استفاده از محضر شما خدمت رسيده ام لذا معنى ندارد که در حضور شما چيزى عرض کنم.

گفت: نه اين طور نيست شما بگوئيد اگر نقصى داشت من جبران مى کنم.

گفتم: «معاويه» کسى است که «عمّار ياسر» را کشت و حال آنکه «پيامبر» صلى الله عليه و آله در ميان اصحابش درباره ى او فرموده بود: «تقتله الفئة الباغية» يعنى جمعيّتى که در مقابل اسلام سرکشند و بر اسلام هجوم مى آورند «عمّار ياسر» را مى کشند.

در کتاب «مستدرک صحيحين» جلد ۳ صفحه ى ۳۸۶ مى نويسد:

وقتى که «عمّار ياسر» در رکاب حضرت «على» عليه السلام به شهادت رسيد «عمر بن حزم» خود را به «عمروعاص» ملعون رساند و گفت: ديدى چه شد؟ «عمّار» کشته شد! و من خودم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که مى فرمود: او را «فئه ى باغيه» خواهند کشت.

«عمروعاص» وقتى اين مطلب را شنيد ناراحت شد و با تأثّر و جزع و فزع خود را با عجله به «معاويه» رساند.

«معاويه» گفت: چه شده؟

«عمروعاص» گفت: «عمّار» کشته شده و من خودم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که مى فرمود: او را جمعيّت سرکش و متجاوز بر اسلام مى کشند «معاويه» حاضر نشد که اين ننگ را بپذيرد و با شيطنت فوق العاده اى گفت: مگر او را ما کشته ايم؟

نه، او را «على بن ابيطالب» عليه السلام و طرفدارانش کشته اند:

زيرا او به خاطر محبّتش به «على» عليه السلام به ميدان جنگ آمده و خود را در مقابل تير و شمشير ما قرار داده و کشته شده است.

«على» عليه السلام وقتى اين مطلب را شنيده بود در جواب «معاويه» فرموده بود: اگر اين منطق صحيح باشد پس «حمزه» و «جعفر» و سائر اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را که در جنگها در رکاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله کشته شده اند آن حضرت آنها را کشته است (و اين روايت را همه ى کتب حديث نقل کرده اند و به حدّ تواتر رسيده است).

«معاويه» کسى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى او فرموده: وقتى او را ديديد که جاى من نشسته و به منبر من بالا رفته، بکشيد.

(اين روايت را «ابن حجر» در «تهذيب التهذيب» جلد ۵ صفحه ى ۱۱۰ و «مناوى» در «کنوزالحقايق» و «ذهبى» در «ميزان الاعتدال» جلد ۲ صفحه ى ۱ نقل کرده است).

«معاويه» کسى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را اهل جهنّم معرّفى فرموده.

چنانکه «هيثمى» در «مجمع» جلد ۹ صفحه ى ۴۰۵ از قول «عمرو خزاعى» نقل مى کند که او مى گويد: من روزى خدمت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بودم به من فرمود: اى «عمرو»، مى خواهى مردان بهشتى را که در دنيا روى زمين راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم؟

عرض کردم: بله پدرم به قربانت، فرمود: اين.

نگاه کردم ديدم به «على بن ابيطالب» عليه السلام اشاره مى کند و مى فرمايد: اين «على» و دارودسته اش اهل بهشتند.

باز به من فرمود: مى خواهى افراد جهنّمى را هم که در بازارها راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم؟

عرض کردم: بله پدرم به قربانت.

فرمود: اين و اشاره کرد به «معاويه» و گفت: اين مرد با دارودسته اش اهل جهنّم اند.

و لذا وقتى جريان جنگ «معاويه» با «على بن ابيطالب» عليه السلام به ميان آمد از آن سخنانى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى آن دو دسته فرموده بود به يادم مى آمد و من هميشه از مردم جهنّمى به طرف مردم بهشتى فرار مى کردم.

«معاويه» کسى است که «حجر بن عدى» رضوان اللّه تعالى عليه را کشت و حال آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود که: کشته شدن «حجر بن عدى» خدا و اهل آسمان را به غضب در مى آورد.

در کتاب «کنزالعمال» جلد ۷ صفحه ى ۸۷ از «ابى الاسود» و «سعيد بن ابى هلال» نقل مى کند که «معاويه» به حج رفت و به خدمت «عايشه» رسيد «عايشه» به او گفت: شنيده ام که اهل عذراء يعنى «حجر بن عدى» و دوستانش را در «مرج عذراء» کشته اى؟

گفت: اى امّ المؤمنين اين کار را به خاطر آن کردم که بودن آنها در روى زمين مايه ى فساد ميان امّت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود و در مقابل نبودن آنها به مصلحت مردم مسلمان بود.

«عايشه» گفت: به خدا قسم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که فرمود: در «عذراء» هفت نفر را مى کشند که به خاطر کشته شدن آنها خدا و بلکه اهل آسمانها به غضب در مى آيند.

«معاويه» کسى است که دستور سبّ و لعن خليفه ى «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله يعنى «على بن ابيطالب» عليه السلام را داد و بدون ترديد کسى که خليفه ى حقيقى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را لعن کند ملعون است.

«معاويه» کسى است که با حضرت «على» عليه السلام جنگ کرد و کسى که بر خليفه ى واقعى «رسول اکرم» خروج کند ملعون است.

گفت: احسنت، حالا ديديد چقدر خوب شد که شما مطالب را فرموديد هم من خسته نشدم و هم از تحقيقات تاريخى شما اطّلاع پيدا کردم.

گفتم: آيا چيزى از آنچه موجب لعن «معاويه» مى شود باقى مانده که من نگفته باشم؟

گفت: بله زياد.

گفتم: آنها چيست؟!

گفت: مثلاً در روايات صحيحه اى وارد شده که او شراب مى خورد و شرابخوار ملعون است.

اما «احمد حنبل» در «مسند» جلد ۵ صفحه ى ۳۴۸ مى نويسد که: «عبداللّه بن بريده» مى گفت: روزى من با پدرم بر «معاويه» وارد شديم و به ما احترام کرد و ما را روى فرش خودش نشاند و براى ما غذا دستور داد ما با او غذا خورديم بعد دستور داد که خمر آوردند اوّل «معاويه» خودش خورد سپس به پدرم از آن را تعارف کرد پدرم گفت: من از روزى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله آن را حرام کرده نخورده ام!

علاوه «معاويه» از بنى اميّه است و بنى اميّه به طور کلّى در قرآن با تفسيرى که از خود «پيغمبر» صلى الله عليه و آله رسيده ملعونند.

گفتم: منظورتان آيه ى «وَ ما جَعَلْنَا الرّؤْيَا الَّتى اَرَيْناک اِلاّ فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعونَةَ فِى الْقرْانِ».[۶۵]

گفت: بله زيرا تمام مفسّرين گفته اند که اين «شجره ملعونه» در قرآن «بنى اميّه» هستند اينها بودند که هميشه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را اذيّت مى کردند.

«امام فخر رازى» در «تفسير کبيرش» ذيل اين آيه مى گويد: «سعيد بن مسيّب» گفته که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در خواب ديد که بنى اميّه مانند بوزينه به منبرش بالا مى روند وقتى آن حضرت از خواب بيدار شد ناراحت بود که اين آيه نازل گرديد لذا اين سلسله ى نسب همه شان ملعونند و از آنها ضررهاى زيادى به اسلام رسيده است.

گفتم: در زيارت عاشوراء «حسين بن على» عليه السلام هم قاطبه ى بنى اميّه لعن شده که مى فرمايد: «و لعن اللّه بنى اميّة قاطبة».

ولى در اينجا سؤالى پيش مى آيد که آيا «عثمان» از بنى اميّه نبوده.

گفت: چرا و به همين خاطر نتوانست کاملاً با عدالت در ميان مردم حکومت و خلافت کند و اگر نبود که «عمر» او را کانديد کرده بود و اصحاب «پيغمبر» بر خلافتش رأى داده بودند ما او را به خلافت قبول نداشتيم و ضمنا به شما توصيه مى کنم زياد درباره ى اين مسائل که شبهه آور است فکر نکنيد و به مضمون «قف عندالشبهه» يعنى در مسائلى که شبهه ناک است معطّل نشويد.

من در اينجا به خاطر آنکه بتوانم بيشتر با او کار کنم و در حقيقت از مطالبى که موجب ملال او مى شود پرهيز کنم چيزى نگفتم ولى از او آدرس منزلش را گرفتم و گفتم مايلم هديه اى که در مسجد صلاح نيست تقديم کنم خدمتتان بياورم او هم فورا آدرسش را روى کاغذ نوشت و به من داد.

فرداى آن روز يک دوره کتاب «الغدير» که با زحمت زيادى از همان مکه تهيّه کرده بودم براى او بردم.

او وقتى به موضوع کتاب توجّه کرد خيلى خوشحال شد و از من تشکر نمود که من بعدها فهميدم خوشحالى او به چه خاطر بوده است که پس از شرح مطالبى در اين باره، آن را توضيح مى دهم.

امّا بعد از آن جلسه که تا ده شب من در مکه بودم ديگر به من رو نمى داد که از او سؤالات قابل توجّهى بکنم.

مثلاً گاهى که من مى خواستم چيزى بپرسم مى گفت: مسجد محلّ عبادت است من در آن دو سه شب اوّل از اذکارم افتادم.

يک شب ديدم در نماز مغرب دست را باز گذاشته و مثل شيعيان نماز مى خواند بعد از نماز توانستم به او بگويم که آيا دست بسته نماز خواندن صحيح است يا خير؟ وقتى اين سؤال را کردم به من خنديد و گفت: مثلاً اين همه مردم مسلمان که دست بسته نماز مى خوانند نمازشان صحيح نيست؟

گفتم: آخر من شنيده ام که وقتى اسراى ايرانى را در مقابل «عمر» رژه مى دادند آنها کف دست راست را روى پشت دست چپ گذاشته بودند و به اين نحوه از او احترام مى کردند.

«عمر» گفت: اينها چرا اين کار را کرده اند.

يکى به او گفت: اينها رسمشان اين است که در مقابل بزرگان اين گونه تعظيم مى کنند.

«عمر» گفت: اين کار خوبى است بايد از اين به بعد مسلمانها هم در نماز همين گونه در مقابل خدا تعظيم و احترام کنند.

گفت: نه تنها اين نبوده بلکه در کتاب … (که من نام آن کتاب را فراموش کرده ام) از «ابوهريره» نقل شده که گفت: من يک روز ديدم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در نماز کف دست راستش را پشت دست چپش گذاشت.

گفتم: شايد آن روز «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله پشت دستش مى خاريده و آن حضرت به اين وسيله مى خواسته پشت دستش را بخاراند و الاّ چرا بقيّه ى مسلمانها آن را نديدند و عمل نکردند.

خنده اى کرد و گفت: توجيه خوبى کرديد ولى دست انسان هر کجا که باشد اشکالى ندارد و چون ائمّه ى اربعه دستور داده اند احتياطا عمل مى کنم.

گفتم: اگر يقين شد که آن را «عمر» در نماز اضافه کرده و شرط نماز قرار داده آيا باز هم مى توانيم به آن عمل کنيم؟

گفت: چه عيب دارد؟

گفتم: عيبش اين است که چون عبادات توقيفى است يعنى تنها و تنها خدا مى تواند احکام عبادات را دستور دهد و کسى حتّى «پيامبر اکرم» حقّ کم و زياد کردن عبادت را برخلاف خواسته ى خدا يا بدون علم آنکه خدا راضى است ندارد.

زيرا اگر گفتيم ديگرى غير خدا اين حقّ را دارد يا بايد آن حکمى را که دستور مى دهد از روى هواى نفس باشد و يا به او وحى شده باشد اگر از روى هواى نفس باشد که ما حق نداريم در عبادات پيرو هواى نفس ديگران باشيم و اگر معتقد شديم که به او وحى شده است پس لازمه اش اين است که بگوئيم دين اسلام ناقص بوده و بوسيله ى اين فرد کامل شده که در اين صورت با خاتميّت «پيغمبر اسلام» منافات دارد.

او چيزى نگفت و باز با خنده و تعارف از اين مطلب با مسامحه گذشت.

شب ديگرى که يک ايرانى در مسجدالحرام سيگار کشيده بود و شرطه (پليس) او را گرفته و نزد ايشان آورد و او در حضور من خيلى او را توبيخ و سرزنش کرد و حتّى به او گفت: به خاطر اين آقا تو را مى بخشم و من هم به آن ايرانى گفتم: اين کار صحيح نبود و او رفت.

از او سؤالى کردم و آن اين بود که چرا شما علماء در بعضى از چيزها که نبايد خيلى حرارت به خرج دهيد فوق العاده حسّاسيد و در بعضى از چيزها که بيشتر بايد نهى کنيد و مانع شويد آن حسّاسيت را نداريد.

گفت: چطور؟

گفتم: در مسجدالحرام گربه ى زيادى هست و من مکرّر ديده ام که گربه ها، مسجد و بخصوص پشت بام مسجد را نجس مى کنند و براى بول و غائط به خارج نمى روند چرا آنها را راه مى دهيد؟

يا آنکه همين الآن اگر گوش بدهيد صداى موسيقى مغازه دار کنار مسجدالحرام با آهنگ هنرپيشه هاى زن به گوش مى رسد چرا پليس شما آنها را مانع نمى شوند مگر حرمت اين موسيقى و نجس کردن گربه ها، مسجدالحرام را به پايه ى سيگار کشيدن در مسجد که دودش به آسمان مى رود نمى رسد؟

گفت: چرا بايد آنها را هم جلوگيرى کرد.

شب ديگرى يک عالم سنّى اهل پاکستان خدمت ايشان رسيد و گفت: مگر در مسجد، بودن صورت و عکس حيوان و انسان حرام نيست؟

او گفت: چرا مگر چه شده؟

گفت: در يکى از قاليها که در مسجدالحرام پهن است صورت حيوانى را ديده ام.

او به يکى از شاگردانش که در کنارش نشسته بود گفت: برو ببين اين فرش در کجا پهن است.

آن شاگرد با آن عالم پاکستانى رفتند و پس از چند دقيقه برگشتند معلوم شد خوب نتوانسته بفهمد که آن نقشه صورت حيوانى است يا مثلاً بوته ى گلى است.

عالم بزرگ مکه رو به من کرد و گفت: اين قاليها مال ايران است شما بهتر مى توانيد تشخيص دهيد که آن چيست اگر زحمت نباشد برويد ببينيد که آيا روى قالى عکس جاندارى هست يا آنکه اشتباه مى کنند.

من رفتم ديدم قالى نقش حيوانى دارد آمدم به او گفتم بله اين طور که معلوم است اين قالى همان گونه است که اين آقا يعنى عالم پاکستانى مى گويد نقش حيوانى روى آن هست فورا دستور داد که قالى را از مسجد بيرون ببرند.

به هر حال در آن سفر با اين عالم بزرگ بيشتر از اين نتوانستم حرف بزنم و آن شبها با سکوتهاى ممتد او سپرى مى شد ولى بحمداللّه تتمّه ى مطالب را در سه مرتبه ى ديگرى که به مکه مشرّف شدم و آن را پى گيرى کردم به نحو احسن انجام شد.

يعنى سال بعد که باز با ماشين به مکه مکرّمه رفته بودم اتّفاقا شب جمعه اى بود در حال احرام بودم لباس روحانيّت نداشتم که فورى او مرا بشناسد ولى با کمال تعجّب وقتى نزد او رفتم و سلام کردم فورا از جا برخاست و مرا در بغل گرفت و گفت: و عليک السّلام يا شيخ حسن!

(البتّه در آنجا به علماء، شيخ مى گويند) ولى من تعجّب مى کردم که چگونه او پس از يک سال اسم کوچک من به يادش مانده و اين طور فورا مرا شناخت ولى خودش زود پرده از اين مشکل برداشت و گفت: از سال گذشته تا به حال هميشه به ياد تو بوده ام و هيچ گاه تو را فراموش نکرده ام.

گفتم: چرا؟

گفت: تو نمى دانى سال گذشته چه طوفانى در زندگانى من بوجود آوردى و چگونه آن طوفان سرنوشت حيات مرا دگرگون کرد.

سپس اضافه کرد و گفت: لابد امسال هم مسائلى را روى کاغذ تنظيم کرده اى و مى خواهى از من سؤال کنى؟

گفتم: طبيعى است که ما بايد در اينجا از معنويّت خانه ى خدا و از علوم شما استفاده کنيم.

گفت: خير امسال ديگر من و تو با هم اختلافى نداريم تا احتياج به بحث و گفتگو باشد.

گفتم: چطور شما امشب با من خيلى با پرده حرف مى زنيد.

گفت: چرا نمى پرسى که از سال گذشته چه شده که من مى گويم طوفانى در زندگى من بوجود آمده است.

گفتم: خيلى دلم مى خواست اين را سؤال کنم ولى ترسيدم در محضرتان اين سؤال بى ادبى باشد.

گفت: نه حالا که مايلى برايت جريان تازه را نقل کنم مى گويم و آن اين است که اگر يادت باشد سال گذشته در اوّلين برخورد جمله اى را به من گفتى که مرا بسيار تکان داد و آن اين بود که گفتى:

«شما به شيعه مطالبى را نسبت مى دهيد که تهمت به آنها است و لابد روز قيامت و شب اوّل قبر جوابى براى خدا در نظر گرفته ايد که اگر گفت چرا به برادران شيعه تان اين تهمتها را زده ايد جواب بگوئيد».

از آن روز تا مدّتها اين جملات مثل تابلوئى در مقابل چشمم بود مرتّب با خود مى گفتم اگر از دنيا بروم چگونه جواب خدا را بدهم.

بالأخره تصميم گرفتم که کتب شيعه را مطالعه کنم و از عقائد آنها اطّلاعى پيدا نمايم اوّل کتابى که به آن برخوردم کتاب «المراجعات» بود.

سپس رو کرد به من و گفت: آيا تو آن کتاب را خوانده اى؟

گفتم: بله.

گفت: به نظر من بهترين کتابى است که من از کتب شيعه خوانده ام، کتابهاى ديگرى را هم مطالعه کردم «اصل الشّيعه» کتاب خوبى بود ولى از کتاب «الغدير» به خاطر آنکه به خلفاء راشدين توهين کرده بود آن روزها خوشم نيامده بود ولى بعدها خيلى از آن هم استفاده کردم.

به هر حال بسيارى از مطالب برايم روشن شد و دانستم که ما در حقّ شيعيان خيلى جفا کرده ايم و لذا استغفار کردم تا آنکه يک شب که بعداً معلوم شد شب عاشورا بوده است قبل از خواب راديوى ايران بخش عربى را گرفتم تا ببينم در آنجا چه خبر است من از همه جا غافل بودم چون ما مردم سنّى براى شب عاشورا احترام قائل نيستيم و لذا غالبا از آن غافليم.

امّا راديوى ايران به زبان عربى مقتل و روضه ى حضرت «حسين بن على» عليه السلام را مى خواند خيلى سوزناک بود من خيلى متأثّر شدم در اتاق خوابم تنها بودم از بس ناراحت شدم خودم را مى زدم و گريه مى کردم حدود نيم ساعت توانستم گريه کنم در عين حال خودم را کنترل نمايم که صدايم از اتاق بيرون نرود زيرا در مذهب وهابيّت گريه کردن براى مصيبت گناه است.

بالأخره نشد، صداى ناله و گريه ى مرا اهل خانه شنيدند دورم جمع شدند ولى من راديو را خاموش کردم و خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم در مجلسى هستم که حضرت «على بن ابيطالب» و حضرت «امام حسن» و حضرت «امام حسين» عليهم السلام در آنجا هستند و مرا مورد لطف خود قرار داده اند.

حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام به حضرت «حسن بن على» عليه السلام رو کرد و اشاره به من فرمود و گفت: «زک ولدى» يعنى فرزند مرا (منظور عالم بزرگ مکه بود) تزکيه کن، او را پاک از عقائد و آلودگيهاى باطله کن.

من در اينجا از عالم بزرگ مکه سؤال کردم: مگر شما از اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستيد؟

گفت: بله من از اشرافم من سيّدم من از اولاد «امام حسن مجتبى» عليه السلام هستم.

حضرت «امام حسن مجتبى» عليه السلام هم به من با نظر مرحمتى نگاه کردند و به روى من عطر پاشيدند که ناگهان من از خواب بيدار شدم وقتى به قلب خود مراجعه کردم متوجّه شدم که هيچ عقيده ى باطلى ندارم و بالأخره مى گويم آنچه را که «امام طالبى» فرمود (يعنى محمّد بن ادريس شافعى):

لو کانت الرّفض حبّ آل محمّد

فليشهد الثقلان انّى رافض

يعنى: اگر رافضى بودن، محبّت «آل محمّد» است پس جنّ و انس شهادت دهند که من رافضى هستم.

ولى از تو تقاضا دارم که اين سرّ را به کسى نگوئى تا من بتوانم به جهان تشيّع خدمت کنم.

گفتم: مانعى ندارد و اميد است که شما موفّق باشيد و به قدرى از اين جريان خوشحالم که نمى توانم در پوستم بگنجم.

گفت: حقّ داريد زيرا ثواب اين کار مال شما است و من منتظر بودم که شما را ببينم براى سه موضوع:

اوّل آنکه: اين بشارت را به شما بدهم و بگويم که من تحت تأثير سخنان شما واقع شده ام.

دوّم آنکه: من مجلسى در منزلم ترتيب مى دهم و از علماء بزرگ مکه دعوت مى کنم تا همان گونه که سال گذشته مرا از خواب غفلت بيدار کردى با همان بيان با آنها صحبت کنى شايد آنها هم متوجّه و متنبّه شوند و از خواب غفلت بيدار گردند.

سوّم آنکه: در کتابخانه هاى مکه از کتب شيعه چيزى وجود ندارد به هر وسيله اى که ممکن است براى ما از ايران کتاب بفرستيد تا به علماء اهل سنّت و کتابخانه ها آنها را بدهيم و ضمنا اگر مايلى کتابخانه ى حرم مکى که بزرگترين کتابخانه هاى مکه است ببينى تا مرا تصديق کنى کسى را مأمور کنم تا با شما بيايد و مخزن کتابها را به شما نشان دهد تا يقين کنيد که از کتب شيعه چيزى در آن کتابخانه ها وجود ندارد.

گفتم: اتّفاقا من با ماشين شخصى به مکه آمده ام و مقدارى کتاب براى شما همراهم آورده بودم ولى همه ى آنها را سر مرز از من گرفتند شايد همين جهت مانع بوده که کتب شيعه به اينجا نرسيده است.

گفت: راهش آن نيست، من ترتيبى مى دهم که بتوانى کتابها را به مکه برسانيد.

حالا مى خواهيد کتابخانه را ببينيد؟

گفتم: البتّه بسيار از اين پيشنهاد استقبال مى کنم و حتّى قبلاً هم مايل بودم از مخزن کتابخانه ى حرم مکى ديدن کنم ولى ميسّر نمى شد.

او قدرى اين طرف و آن طرف نگاه کرد ناگهان چشمش به يکى از روحانيّين افتاد او را صدا کرد و به او گفت: فردا صبح با آقا قرار مى گذاريد که به کتابخانه برويد و مخزن کتابها را به ايشان نشان دهيد.

او هم قبول کرد و قرار شد که ساعت ۸ صبح در مسجدالحرام همديگر را ببينيم و سپس عالم بزرگ مکه به من گفت: روز يکشنبه ظهر براى نهار به منزل ما بيائيد تا من علماء بزرگ مکه را هم دعوت کنم تا شما با آنها صحبت کنيد.

من قبول کردم و چون در حال احرام بودم براى اتمام اعمال عمره ام از او خداحافظى کردم و با دلى پر از شادى به سوى «حجرالاسود» رفتم و از او تشکر کردم و گفتم: مايلم اگر اين عمل من قبول شده است شما خودت به من هديه اى بدهى!

در آن وقت من اصلاً فکر نمى کردم که چگونه ممکن است «حجرالاسود» به من هديه بدهد.

ولى با کمال تعجّب وقتى طواف عمره مفرده و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و طواف نساء و نماز طواف نساء را انجام دادم و براى استراحت به منزل رفتم با آنکه روز نخوابيده بودم و در راه بودم در عين حال نشاط عجيبى داشتم و حاضر نبودم مسجدالحرام را ترک کنم و در هتل بخوابم لذا دوباره به مسجدالحرام برگشتم غافل از اينکه مرا برگردانده اند تا به من هديه بدهند.

حرم خلوت بود من هم حدود «مقام حضرت ابراهيم» عليه السلام نشسته بودم و به کعبه نگاه مى کردم.

راستى چقدر نگاه کردن به کعبه لذّت بخش است.

ناگاه ديدم جمعى با وسائلى آمدند و اطراف «حجرالاسود» را خلوت کردند و پرده اى جلو آن کشيدند و چند نفر در آن طرف پرده مشغول انجام کارى شدند که فقط من صداى تراشيدن چيزى را با وسائل برقى مى شنيدم.

بچّه ى خردسالى داشتيم به نام سيّد حسين که آن روزها چهار سال بيشتر نداشت با پسرم سيّد تقى که ده ساله بود رفتند ببينند آنها در پشت پرده چه مى کنند.

سيّد تقى مى بيند که آنها با دستگاهى مشغول تراشيدن ناصافيهاى «حجرالاسود» هستند.

سيّد حسين که کوچکتر بود از زير پرده وارد مى شود و تعدادى از ريزه هاى تراشيده شده ى «حجرالاسود» را جمع مى کند و نزد من مى آورد.

من به او گفتم: اينها چيست؟

گفت: اينها را تراشيده بودند روى زمين ريخته بود من جمع کردم و آوردم.

سيّد تقى بعد به من گفت: که آنها «حجرالاسود» را تسويه مى کردند.

اينجا با آنکه کاملاً آن سنگ ريزه ها شبيه به «حجرالاسود» بود و ممکن نبود که آنها را از جاى ديگر تراشيده باشند ولى در عين حال من فکر نمى کردم که يک چنين کارى انجام شود زيرا اگر بنا باشد هر چند وقت يک بار «حجرالاسود» را بتراشند چيزى از آن باقى نمى ماند!

بالأخره هر چه بود و از هر کجا که مى خواست آنها باشند نزد ما محترم بودند زيرا لااقل آنها از ديواره ى کعبه تراشيده شده بود متبرّک بود.

و لذا آنها را در کاغذى بستم و در جيب بغل گذاشتم و به عنوان تبرّک با خود نگه داشتم و بعد از چند دقيقه که آن پرده را برداشتند و چون غير موسم حج بود و نيمه شب بود، حرم کاملاً خلوت بود من براى بوسيدن «حجرالاسود» رفتم به «حجرالاسود» نگاه کردم ديدم حقيقتا ناصافيهائى که در اثر استلام در «حجرالاسود» بوجود آمده تراشيده شده و بقيّه ى ريزه هائى را که از آن به زمين ريخته بود جمع کرده اند و به اين وسيله «حجرالاسود» آنها را به من هديه داده و آن عمل مرا خداى تعالى قبول فرموده است!

بعدا هم که از عالم بزرگ مکه سؤال کردم که: چرا ديشب «حجرالاسود» را مى تراشيدند و آيا اين عمل چند وقت يک بار انجام مى شود؟

گفت: اين کار اشتباهى بوده که بدون مشورت انجام شده و در طول تاريخ کسى اين کار را نکرده است و چون در اثر استلام ناصافيهائى در گوشه هاى «حجرالاسود» پيدا شده بود آنها آن عمل را انجام داده بودند.

به هر حال هر چه بود اين موهبت مرا به ادامه ى آن برنامه تشويق کرد و با آنکه روز يکشنبه براى نهار کاملاً مى ترسيدم که به منزل عالم بزرگ مکه تنها بروم و با آن علماء بزرگ روبرو شوم و احتمال آنکه چيزى از من بپرسند که من مجبور باشم جواب دهم و در نتيجه موجب تکفير من گردد و آنها به من حملاتى کنند بخصوص که ممکن است از حالات بعضى از صحابه ى «پيغمبر» که منافق بودند و آنها به آن افراد علاقه دارند و ما آنها را لعن مى کنيم سؤال کنند و بگويند چرا آنها را لعن مى کنيد؟ اگر بگويم اين کار را نمى کنيم که در کتابهاى ما اين عمل انجام شده و مکرّر به آنها لعن شده است و من نمى توانم منکر اعمال آنها گردم و اگر بگويم لعن مى کنيم تا بخواهيم نفاق آنها را اثبات کنم و ثابت نمايم که لعن آنها جائز است مرا محکوم به اعدام کرده اند.

و از همه بالاتر از کجا معلوم که عالم بزرگ مکه هر چه گفته توطئه اى بيش نبوده و مرا که به منزلش دعوت کرده مى خواسته به خاطر آنکه من «معاويه» را ملعون دانسته ام تنبيهم کند.

به هر حال هر طور که بود طبق قرار قبلى فرداى آن شب که روز جمعه بود ساعت ۸ صبح با آن مرد عالم که قرار بود مرا به کتابخانه ببرد و مخزن کتابخانه ى حرم مکى را به من نشان دهد در مسجدالحرام ملاقات کردم و با او به کتابخانه رفتم.

در بين راه به من گفت: مى دانى چرا عالم بزرگ مکه مرا براى همراهى با شما انتخاب کرده است؟

گفتم: نه.

گفت: چون من شيعه هستم و او کم و بيش به مذهب من پى برده لذا مرا با شما همراه کرده ولى تا به حال نسبت به من هيچ عکس العمل نداشته است.

گفتم: روش خود او با شيعيان تا به حال چگونه بوده است؟

گفت: او از سائر علماء وهّابى که در مکه هستند با شيعيان بهتر برخورد مى کند او مى گويد اينها هم مسلمانند ولى بقيّه ى علماء مکه معتقدند که شيعيان مشرکند.

در اين بين به کتابخانه رسيديم کتابدار که مرد جاافتاده اى بود به ما احترام گذاشت و ما را به مخزن کتابخانه برد و متأسّفانه همان گونه که عالم بزرگ مکه گفته بود اثرى از کتب شيعه در آن روزها در اين کتابخانه نبود و فقط دو جلد کتاب از شيعه پس از مدّتها گردش در کتابخانه به چشمم خورد و آن دو کتاب يکى «اسفار ملاّصدرا» و ديگرى کتاب «اقتصادنا» بود.

به هر حال پس از ديدن کتابخانه تصميم گرفتم به همان ترتيبى که عالم بزرگ مکه مى گفت از کتب شيعه براى مکه و مدينه ببرم و لذا سال بعد موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از کتب مختلفه ى شيعه بخصوص کتاب «المراجعات» وارد مکه کنم که شرحش را انشاءاللّه خواهم داد.

روز يکشنبه طبق وعده ى قبلى به منزل عالم بزرگ مکه براى نهار رفتم من تنها به آنجا رفته بودم منزل او در کوچه هاى پرپيچ و خم مکه بود وقتى وارد منزل شدم ديدم حدود پانزده نفر از برجسته ترين علماء پيرمرد مکه حضور دارند.

آنها دور اتاق نشسته بودند از وجنات آنها معلوم بود که از علّت تشکيل جلسه اطّلاعى ندارند لذا ورود مرا در آن منزل تصادفى فرض کرده بودند.

عالم بزرگ مکه وقتى مرا ديد، به تمام قد از جا برخاست و به من جا داد.

طبعا بقيّه هم حرکت کردند و از من احترام نمودند ولى در عين حال تعجّب مى کردند که چگونه عالم بزرگ مکه از يک روحانى شيعه احترام مى کند و يا او را به منزل دعوت کرده است!

لذا براى آنکه زياد متحيّر نباشند جريان اوّلين برخورد مرا با خودش براى آنها نقل کرد و به طور اجمال به آنها فهماند که فلانى معتقد است اهل سنّت مطالبى به شيعه نسبت مى دهند که تهمت به آنها است و من او را به اين مجلس دعوت کرده ام تا او براى شما يک دوره مختصرا عقائد شيعه را نقل کند.

آنها بعضى با بى ميلى و بعضى با اظهار خوشوقتى و شوق قبول کردند.

ولى من گفتم: حضرت استاد لطفى دارند، من کجا مى توانم در اين فرصت کم معارف و عقائد عميق شيعه را براى آقايان و لو مختصرا بيان کنم امّا مى توانم از حضور شما در اين فرصت استفاده ى علمى نمايم.

عالم بزرگ مکه گفت: حالا شما مختصرا اعتقادات شيعه را در توحيد و نبوّت و معاد و امامت بيان کنيد اگر آقايان سؤالى داشتند مى پرسند و چون من هم تا حدّى از عقائد شيعه اطّلاع دارم به شما کمک مى کنم.

در اين موقع من خودم را آماده کردم و گفتم: شيعه معتقد است که خدا يکى است و همه ى اشياء را او خلق کرده و براى او در هيچ چيز و هيچ کارى شريک و کفوى نمى باشد.

در اينجا مقدارى در توضيح اسماء و صفات الهى با توجّه به آنکه به مرز اختلافات بين شيعه و سنّى نزديک نشوم حرف زدم و بعد وارد بحث نبوّت و معاد به طور اجمال شدم و با همان توجّه يعنى مسائل اختلافى را به ميان نياوردم و با سرعت از آنها گذشتم.

علماء حاضر در جلسه بعضى خوب گوش مى دادند و متوجّه مطالب بودند ولى چند نفرى که تنها براى نهار به منزل عالم بزرگ مکه آمده بودند گاهى چرت مى زدند و کم کم معلوم بود که حوصله شان سر آمده و بايد مجلس را از اين خمودگى بيرون آورد.

لذا گفتم: و ما شيعه به دلائل زير معتقديم که «على بن ابيطالب» عليه السلام خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

در اينجا وقتى آنها اين جمله را شنيدند هيجانى به آنها دست داد يکى گفت: مثلاً «ابى بکر» و «عمر» را به خلافت قبول نداريد؟

ديگرى که لميده بود و از ابتداء با بى اعتنائى کامل به حرفهاى من گوش مى داد و به من نگاه نمى کرد به زبان عربى شکسته محلّى گفت: من از اوّل مى گفتم که اينها منحرفند.

من گفتم: اجازه بفرمائيد دلائلم را عرض کنم اگر اشتباهى داشتم شما رفع بفرمائيد.

عالم بزرگ مکه به آنها گفت: فعلاً يک ساعت فرصت داريم اجازه بفرمائيد او مطالبش را بگويد ما هم اينجا هستيم او را روشن خواهيم کرد!

يکى از علماء که پيرمرد هم بود خواست حرفى بزند عالم بزرگ مکه مانع او شد و گفت: ما به ايشان از سه جهت بايد ملاطفت نمائيم.

يکى آنکه ميهمان است، دوّم آنکه او تنها است و ما جمعى هستيم، سوّم آنکه او کاملاً مسلّط به زبان عربى نيست لذا بايد با کمال ملاطفت بگذاريم حرفش را بزند و ميان حرفش ندويم وقتى حرفهايش تمام شد اشکالاتمان را به او مى گوئيم.

اين سخن عالم بزرگ مکه تا حدّى آنها را ساکت کرد و من هم از سکوت آنها با آنکه فوق العاده در وحشت بودم استفاده کردم و گفتم:

به دلائل زير حضرت «على» عليه السلام خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است:

اوّل: مسأله ى آيه ى ولايت را عنوان کردم.

دوّم: مسأله ى افضليت حضرت «على» عليه السلام را بر «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» توضيح دادم اگر چه مقدارى آنها درباره ى اين موضوع حرف داشتند ولى به حمداللّه والمنّه توانستم آن را ثابت کنم.

سوّم: مسأله ى غدير خم و آنکه «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را به عنوان خليفه ى اوّل خود تعيين کرده را اثبات نمودم.

چهارم: بطلان ادّعاء اينکه حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام به خلافت «ابى بکر» و «عثمان» رضايت داده است توضيح دادم.

پنجم: احاطه ى علمى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام بر جميع علوم و عصمت آن حضرت و آنکه او امام کلّ است و همه به او محتاجند و او به کسى محتاج نيست شرح دادم.

که در تمام اين مسائل بحثهاى فوق العاده پر سروصدائى بوجود آمد ولى خوشبختانه عالم بزرگ مکه مرا در بيان مدارک دلائل فوق به طورى که کسى متوجّه عقيده ى او نشود کمک مى کرد تا بحمداللّه توانستيم آنها را لااقل ساکت کنيم و مطالبمان را به گوش آنها برسانيم.

ضمنا فراموش کردم عرض کنم که در ميان علماء حاضر در جلسه پيرمردى بود که از طرز نشستن و نگاههاى بى حال و ذکر زيرلب او معلوم مى شد که داراى شخصيّتى است و کاملاً به اين مسائل بى اعتناء است و نمى خواهد در بحث وارد شود.

ولى وقتى ديد که من مطالب فوق را محکم بيان مى کنم نگاهى به تسبيحش کرد و ذکر را متوقّف نمود و گفت: شما چرا «ابى بکر» و «عمر» را لعنت مى کنيد؟

من که مى دانستم اين سؤال و مسأله سبب دعوا و تفرقه است و در اين مجلس مرا به اين وسيله ممکن است از بين ببرند قلبم تير کشيد و فوق العاده ناراحت شدم و نمى دانستم چه بايد بگويم که ناگهان عالم بزرگ مکه رو به آن پيرمرد کرد و گفت: شما چرا از موضوع مورد بحث پرت مى شويد او که اوّل بحث گفت: ما حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى دانيم.

بنابراين ضمنا او گفته ما «ابى بکر» و «عمر» را خليفه ى «پيغمبر» نمى دانيم بر فرض که شيعيان آن دو نفر را لعن کنند طبق عقيده ى خودشان دو نفر شخص عادى را لعن کرده اند و اين عمل و يا ترک آن از اصول اعتقادات نيست که او جواب بدهد.

ما از ايشان خواهش کرده بوديم که اعتقادات شيعه را براى ما بيان کند (و سپس با لحن تندترى گفت:) چرا شما خلط مبحث مى کنيد بگذاريد ببينيم شيعه چه اعتقاد دارد ما سالها است که آنها را لعن مى کنيم و مشرک مى دانيم آيا شب اوّل قبر و يا روز قيامت مى توانيم جواب خدا را بدهيم.

آن پيرمرد ديگر ساکت شد ولى من در قلبم عالم بزرگ مکه را دعاء کردم و مطمئن شدم که او با من همراه است و قصد اذيّت مرا ندارد و بلکه از من هم دفاع خواهد کرد لذا بعد از آن با آرامش بيشترى بحث را ادامه مى دادم و به حول اللّه تعالى موفّق شدم که مطالب فوق را مشروحا براى آنها توضيح دهم.

حالا شما خوانندگان محترم شايد اعتراض کنيد که چرا تفصيل آن مطالب را براى شما نقل نمى کنم.

بايد عرض کنم که توضيح ندادنم آن مطالب را دو علّت دارد يکى آنکه آنها را قبلاً در همين کتاب نوشته ام و ديگر آنکه اگر بخواهم همه ى آنچه را که در آن مجلس گفته ام بنويسم کتاب قطورى خواهد شد و خوانندگان محترم را کسل خواهد کرد و مطلب از مسير خود دور مى افتد.

به هر حال آن جلسه پايان يافت و عالم بزرگ مکه نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه ديده بود و آنها پس از صرف غذا طبق استحباب که: «فاذا طعمتم فانتشروا» (يعنى: وقتى غذايتان را خورديد متفرّق شويد و پى کار خود برويد) همه رفتند من هم مى خواستم بروم که عالم بزرگ مکه به من اشاره کرد بمانم و لذا من ماندم پس از آنکه من و او در اتاق تنها شديم به من گفت: احسنت مطالب را بسيار خوب توضيح داديد شما اتمام حجّت نموديد ديگر وظيفه ى آنها است که تحقيق کنند و حقيقت را پيدا نمايند.

من روز پنج شنبه هم به مدينه مى روم و در آنجا علماء مدينه به ديدن من خواهند آمد و شما هم بيائيد و همين مطالب را براى آنها هم بگوئيد شايد آنها هم لااقل نظرشان نسبت به شيعيان عوض شود زيرا آنها عليه شيعه حسّاسترند.

گفتم: راستى چرا آنها با شيعيان دشمن تر از سائر اهل سنّت و حتّى از اهل مکه اند؟

گفت: زيرا همه ى اعمالى که شيعيان در مدينه انجام مى دهند مخالف اعتقادات آنها است و هميشه آنها به پيروى از «محمّد بن عبدالوهّاب» با شيعه بايد درگير باشند.

آنها زيارت و بوسيدن ضريح و توسّل به اولياء خدا و زيارت قبرستان بقيع و تمام کارهاى ديگر شما را که شما آن را عبادت مى دانيد آنان آنها را بدعت مى دانند.

آنها مى بينند که شما دائما به آن اعمال مشغوليد و لذا هميشه با شما درگيرند و نسبت به شيعه بدبين اند.

به هر حال قرار شد در روز پنج شنبه ساعت چهار بعد از ظهر در مدينه در ساختمانى که مقرّ عالم بزرگ مکه بود حضور داشته باشم تا جلسه اى براى بيان عقائد شيعه تشکيل دهيم و من همان مطالب را براى آنها بازگو کنم.

من قبول کردم و چون قرار بود که من روز دوشنبه به طرف مدينه ى منوّره حرکت نمايم از معظّم له خداحافظى کردم و فرداى آن روز يعنى روز دوشنبه به مدينه رفتم ولى وقتى که وارد مدينه شدم ديدم بين شيعيان ايرانى که در مدينه بودند ناراحتى فوق العاده اى احساس مى شود و علّتش اين بود که شخصى را از اهل قم به اتّهام آنکه روى قبر «ابى بکر» آب دهان انداخته گرفته اند و به زندان برده اند و مى خواهند او را روز جمعه وقت نماز جمعه در مقابل مردم شلاّق بزنند!

من ناراحت شدم به اداره ى «امن العام» رفتم و درخواست ملاقات با او را کردم به من اجازه ى ملاقات ندادند از بعضى دوستانش پرسيدم که: چرا او يک چنين عملى را انجام داده است؟

گفتند: او قصدى نداشته ولى چون مى خواسته ضريح «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را ببوسد مأمور، او را مانع شده و نمى خواسته بگذارد که او ضريح را ببوسد او هم آب دهان به مأمور (شرطه) انداخته و مأمور خود را کنارى کشيده طبعا آب دهانش روى ضريح افتاده و آنها رفته اند شهادت داده اند که اين مرد ايرانى روى قبر «ابى بکر» آب دهان انداخته است و چون او زبان عربى را بلد نبوده نتوانسته از خود دفاع کند.

لذا من هم ناراحت شدم و نمى دانستم چه بايد بکنم تا آنکه روز پنج شنبه ساعت ۴ بعد از ظهر طبق قرار قبلى به محلّى که عالم بزرگ مکه بود رفتم.

او از مکه آمده بود اکثر شخصيّتهاى علمى مدينه که اطّلاع پيدا کرده بودند به ديدنش آمده بودند اتاق بزرگى که او جلوس کرده بود پر از جمعيّت بود وقتى من وارد اتاق شدم غير از عالم بزرگ مکه بقيّه با بى اعتنائى و نگاههاى خصمانه با من روبرو بودند.

عالم بزرگ مکه به من احترام گذاشت و کنار خود به من جا داد و سپس طبق برنامه اى که در مکه در منزلش براى علماء مکه انجام داده بود به آنها رو کرد و گفت: اين آقا از علماء شيعه است و معتقد است که ما اهل سنّت تهمتهاى ناروائى به شيعيان در اعتقادات مى زنيم لذا دوست دارد مختصرى از عقائد شيعه را توضيح دهد.

يکى از آنها که بعدا متوجّه شدم قاضى محکمه شرع مدينه است با ناراحتى عجيبى گفت: آقا اينها را ول کنيد اينها مرتد و مشرک و غير مسلمان هستند همين چند روز قبل يکى از اينها آب دهان به روى قبر حضرت «ابابکر» انداخته و توهين را به حدّ نهائى رسانده اند.

پس از آن سروصدا و جنجال عجيبى از ناحيه ى سائرين عليه من بر پا شد و همه کفر و شرک شيعيان را تأييد نمودند و بالأخره اجازه ندادند که من مثل جلسه اى که در مکه با علماء آنجا داشتم در مدينه هم داشته باشم.

عالم بزرگ مکه از من سؤال کرد: جريان چه بوده و چه کسى اين چنين عملى را انجام داده است؟

گفتم: سه روز است من درباره ى اين موضوع تحقيق مى کنم و از موضوع کاملاً مطّلعم اينها اشتباه مى کنند متأسّفانه اين هم يکى ديگر از تهمتهائى است که به ما شيعيان مظلوم مى زنند و من دلائلى بر صحّت گفتارم دارم.

قاضى شرع محکمه مدينه با تعجّب گفت: شما چه دليلى داريد که او اين کار را نکرده او در حضور خود من مکرّر اقرار کرده است.

گفتم: من يک دليل نقضى دارم و يک دليل حلّى اگر آقايان سروصدا نکنند و اجازه دهند عرض مى کنم.

همه ى آنها به من خنديدند و گفتند: پس از آنکه محکوم خودش اقرار کرده شما چه دليلى بر انکار مطلب داريد.

گفتم: من منکر نيستم که او اقرار کرده و گفته من آب دهان به آن طرف انداخته ام ولى آيا شما مى دانيد که او نيّتش قبر «ابى بکر» بوده يا چيز ديگر؟

آنها گفتند: در آنجا آب دهان انداختن با چه نيّتى ممکن است انجام شده باشد.

گفتم: اجازه بفرمائيد دلائلم را نقل کنم تا روشن شود.

عالم بزرگ مکه ميانجيگرى کرد و به آنها گفت: حالا بگذاريد او حرفش را بزند شايد دليلى بر ادّعاء خودش داشته باشد سپس رو به من کرد و گفت: شما چه دليل داريد که او قصد آب دهان انداختن به قبر «ابى بکر» را نداشته است؟

گفتم: شما مى دانيد در ايران شهرى به نام مشهد وجود دارد که در آنجا قبر حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام و قبر «هارون الرشيد» خليفه ى عبّاسى زير يک ضريح قرار گرفته اند.

و نيز شما مى دانيد که از نظر شيعيان «هارون الرشيد» به خاطر آنکه حضرت «موسى بن جعفر» عليه السلام امام هفتم شيعه را شهيد کرده ملعون و مطرود است.

و تمام مردم او را کنار قبرش لعنت مى کنند و شيعيان کاملاً آزادند که هرگونه ابراز تنفّرى را نسبت به او انجام دهند ولى تا به حال سابقه ندارد کسى آب دهان به ضريح حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام به خاطر آنکه «هارون الرشيد» آنجا دفن شده است بيندازد.

حالا چطور ممکن است ما اين تهمت را بپذيريم که اين مرد مسلمان و شيعه به خود جرأت داده باشد که روى ضريح مقدّس «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به خاطر «ابى بکر» آب دهان انداخته و اين توهين را نسبت به آن حضرت نموده باشد؟

مگر مقام حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله از مقام حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام نعوذباللّه کمتر است که آنها رعايت آن حضرت را نکنند! و يا آنکه مگر نزد شيعه «ابى بکر» از «هارون الرشيد» بدتر است که شما درباره ى او اين قضاوت را نموده ايد؟

دوباره قاضى شرع محکمه مدينه حرف سابقش را تکرار کرد و گفت: آقا او نزد خود من اقرار کرده که من آب دهان به آن طرف انداخته ام.

گفتم: درست است ولى من تحقيق کرده ام اصل قضيّه چيز ديگرى بوده و به شما عوضى فهمانده اند و چون او به زبان عربى مسلّط نبوده نتوانسته از خود دفاع کند بلکه وقتى شما از او سؤال کرده ايد که تو آب دهان انداخته اى او روى صداقت گفته بله و شما فکر کرده ايد که گفته من آب دهان روى قبر «ابى بکر» انداخته ام.

قاضى شرع گفت: پس اصل قضيّه چه بوده است؟

گفتم: شما مى دانيد که شيعيان به خاطر اظهار محبّت به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ضريح مقدّس را مى بوسند و غالبا شرطه ها و مأمورين شما از اين عمل جلوگيرى مى کنند و طبعا در آنجا درگيرى پيش مى آيد و گاهى به خشونت مى کشد در اينجا هم همين مسأله پيش آمده و در حال درگيرى اين ايرانى مى خواسته آب دهن به شرطه بيندازد که شرطه خودش را کنارى کشيده و آب دهن روى ضريح افتاده و شرطه به اتّهام آنکه او اين توهين را به قبر «ابى بکر» کرده او را نزد شما آورده است.

و شما از او پرسيده ايد که: تو آب دهان آنجا انداخته اى او هم چون مسلمان است و به گمان آنکه منظور شما فقط آب دهان به آن طرف انداختن است گفته: بلى.

قاضى شرع محکمه مدينه گفت: خدا کند اين طور باشد.

عالم بزرگ مکه رو به قاضى شرع کرد و گفت: قطعا بدانيد همين طور است.

به هر حال پس از گفتگوهائى در همان مجلس تصميم گرفته شد که آن مرد قمى را که به اتّهام انداختن آب دهان روى قبر «ابى بکر» زندانيش کرده بودند آزادش کنند و آن شلاّقها را هم به او نزنند ولى در آن مجلس با همه ى کوششى که من داشتم و مى خواستم مطالبم را به آنها بگويم ديگر زمينه اى پيدا نکرد و مجلس بهم خورد و تنها فائده اى که از آن مجلس بردم اين بود که آن مرد قمى را همان شب آزاد کردند و آن شلاّقها را بر او نزدند.

در آن سال وقتى به ايران برگشتم به فکر تهيّه ى کتابهائى که عالم بزرگ مکه فهرست داده بود و براى مکه و مدينه لازم بود افتادم و بحمداللّه موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از کتب شيعه مانند «المراجعات» و کتاب «النص و الاجتهاد» و کتاب «على و مناوئه» و کتاب «اصل الشيعه و اصولها» و کتاب «حديث ثقلين» و کتاب «صحيفه ى سجّاديه» و کتاب «کشف الارتياب» و کتاب «عبداللّه بن سبا» و کتاب «مع رجال الفکر فى القاهره» تهيّه کنم و موسم حج با همان طرحى که عالم بزرگ مکه داده بود آن کتابها را به عربستان و مکه و مدينه برسانم.

در آن سال من موفّق شده بودم که زودتر از سائر حجّاج به مدينه بروم و همه روزه در مدينه کارم اين بود که چند جلد از همان کتابها زير بغل بگذارم و به مسجدالنّبى به عنوان زيارت بروم و ضمنا نگاه کنم ببينم اگر عالمى و يا جوان روشنفکرى مى بينم با او طرح دوستى بريزم و يکى از آن کتابها را به او اهداء کنم.

خوشبختانه اين برنامه کاملاً با موفّقيّت انجام شد و در حدود دوازده روزى که در مدينه ى منوّره بودم لااقل پانصد جلد از کتابها را به همين منوال به دست علماء و رجال و روشنفکران ممالک مختلف رساندم.

در اينجا لازم مى دانم به عنوان نمونه بعضى از ملاقاتهايم را نقل کنم تا شايد براى ديگرانى که مايلند از اين روش پيروى کنند و تبليغ مذهب تشيّع را بنمايند مفيد باشد.

صبح زودى بود آفتاب به رنگ شفّاف و طلائى تازه سر ديواره هاى مدينه تابيده بود مردم دسته دسته از حرم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون مى آمدند و به طرف قبرستان بقيع که تازه درش باز شده بود مى رفتند در خيابانى که حرم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را به قبرستان بقيع وصل مى کند مردى به سوى قبرستان بقيع مى رفت که من ملهم شدم او براى من مشترى خوبى است جلو رفتم سلام کردم او جواب خوبى به من داد و بلافاصله از من سؤال کرد: اهل کجائى؟

گفتم: ايرانى هستم.

گفت: به به عجب مملکت خوبى.

ايران در گذشته مهد علم و دانش بوده اگر نگوئيم تمام علماء بزرگ اسلامى، ايرانى بوده اند بايد بگوئيم لااقل اکثر آنها از ايران مى باشند.

ما مردم مسلمان امروز از معارف اسلامى هر چه داريم مرهون زحمات ايرانيان بوده است صحاح ستّه ما را علماء ايرانى جمع آورى کرده اند علماء علوم رياضى و دانشمندان علوم تجربى و رجال انقلابى اسلامى همه از ايران بوده اند.

خوشحالم که شما را ملاقات مى کنم.

من از او سؤال کردم: شما اهل کجائيد؟

گفت: من اهل مصر و اسمم شيخ محمّد است.

در اين موقع به کنار ديوارهاى قبرستان بقيع رسيديم در آنجا چند نفر با زبان عربى بحث مى کردند ابتداء من متوجّه آنها و بحثشان نشده بودم ولى شيخ محمّد به من گفت: اينها سر مذهب با هم بحث مى کنند.

هر دومان توقّف کرديم، گوش داديم متوجّه شديم که يکى از آنها سنّى شافعى است و ديگرى معتقد به مسلک وهابيّت و پيرو «ابن تيميه» و «شيخ محمّد بن عبدالوهّاب» مؤسّس مسلک وهابيّت است.

بحثشان به اينجا رسيده بود که مرد وهّابى مى گفت: زيارت قبور حرام است ولى شافعى مى گفت: نه هيچ دليلى بر حرمت آن نداريم.

شيخ محمّد که همراه من بود به آنها گفت: برادران بحثتان بر سر چيست چه چيز را حرام مى دانى که اين برادر آن را حرام نمى داند؟

مرد وهّابى در جواب گفت: او مى گويد در مصر قبر امام «محمّد بن ادريس شافعى» گنبد و بارگاهى دارد ولى چرا قبر امام «مالک بن انس» به اين خوارى در ميان قبرستان بقيع بدون حتّى کوچکترين علامتى قرار گرفته است؟

ولى من در جواب او مى گويم آن عمل حرام است و طبق رواياتى که از «رسول اکرم» رسيده نبايد روى قبور از هر که باشد ساختمان بنا کرد يا چراغ روشن نمود و يا آنها را تزئين کرد.

شيخ محمّد که مرد منصفى بود و بعدها معلوم شد که او هميشه صلح طلب است به آنها گفت: اين مسأله آن قدر اهميّت ندارد که شما بر سر آن نزاع کنيد.

مرد وهّابى با خشونت عجيبى که همه را ناراحت کرد فرياد زد: شيخ ريش بلند، خجالت نمى کشى که مى گوئى شرک به خدا و پرستيدن قبور که در قرآن مکرّر با خشونت از آن نهى شده اهميّت ندارد!

چطور اينها اهميّت ندارد و حال آنکه توحيد و يکتاپرستى در مرحله ى اوّل اهميّت در اسلام قرار گرفته است و بعد اضافه کرد و گفت: خجالت بکشيد و اين قدر به خدا و اسلام تهمت نزنيد.

مرد وهّابى که در مدينه از موضع قدرت حرف مى زد و طبعا رژيم سعودى همراه و کمک او بود فکر نمى کرد که کسى بتواند پاسخ فحّاشيهاى او را بدهد ولى ناگهان متوجّه شد که از پشت سر شخصى سيلى محکمى به صورت او زد و به او گفت: کلب بن کلب تو تمام مسلمانان جهان را به شرک و بت پرستى نسبت مى دهى و خود را موحّد و يکتاپرست تصوّر کرده اى!

مرد وهّابى وقتى صورت برگرداند و چشمش به مردى که سيلى به صورتش زده افتاد خيلى ترسيد و پا به فرار گذاشت آن مرد سيلى زننده هم او را تعقيب کرد و هر دوى آنها از ما دور شدند و ما هم که براى نزاع و دعوا سرمان درد نمى کرد و اصراى نداشتيم که در مملکت غربت در ميان نزاعهائى که تا حدّى جنبه ى سياسى پيدا مى کرد وارد شويم آنها را تعقيب نکرديم و همانجا يک جلد کتاب «کشف الارتياب» تأليف مرحوم «آيه اللّه سيّد محسن جبل عاملى» را که در ردّ مسلک وهّابيت نوشته شده به «شيخ محمّد» و يک جلد به آن مرد شافعى اهداء کردم و چون مى دانستم که باز هم آنها را خواهم ديد با آنها خداحافظى کردم و رفتم.

دو روز بعد وقتى در خيابان ابوذر به طرف حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى رفتم ديدم آن مرد وهّابى با لباس نظامى از مقابل من مى آيد وقتى به من رسيد سلام کرد و گفت: شما ديروز در ميان بحث و نزاع ما وارد نشديد تا عقيده ى شما را هم در مورد زيارت قبور بدانيم.

من به او گفتم: آن مردى که به شما ديروز سيلى زد و شما زياد از او ترسيديد که بود؟

گفت: جريان عجيبى بود وقتى ديروز آن مرد به من سيلى زد و من برگشتم و به او نگاه کردم ديدم او فرمانده ما است لذا فرار کردم او هم مرا تعقيب نمود تا آنکه در همين خيابان «يعنى خيابان ابوذر» که فکر مى کردم ديگر او پى کار خود رفته ناگهان برگشتم به پشت سرم نگاه کردم ديدم او نزديک من ايستاده است سلام نظامى به او دادم و از او عذرخواهى کردم او به من گفت: اين گناه تو نابخشودنى است مگر آنکه عقيده ات را عوض کنى.

گفتم: اينها اعتقادات وهّابيت است که بايد ما و همه ى طرفداران رژيم سعودى به آن اعتقاد داشته باشيم.

به من گفت: يعنى لازم است که به مسلمانها هم توهين کنى در پادگان تو را تنبيه مى کنم و فورا از من جدا شد.

من با آنکه يقين داشتم که او فرمانده ى ما است ولى از طرز حرکت و راه رفتن و لباس عادى در برداشتن او يک درصد به ترديد افتاده بودم که آيا ممکن است او کس ديگرى باشد و من بى جهت از او ترسيده ام ولى باز به خاطر آنکه گفته بود در پادگان تو را تنبيه مى کنم و من در لباس شخصى بودم و ممکن نبود که او مرا نشناخته باشد و يک چنين حرفى بزند احتمال يک درصد هم طبعا زائل مى شد.

به هر حال ديروز اوّل صبح که به پادگان رفتم و چشمم به فرمانده افتاد و اتّفاقا او از جاى ديگرى به قدرى عصبانى بود که نمى شد با او حرف بزنم و من خيال مى کردم از عمل ديروز من عصبانى است، بدون معطّلى به پاهايش افتادم و گفتم: مرا ببخشيد من عقيده ام را هم عوض مى کنم او به من رو کرد و گفت: عجب تصادفى من فکر نمى کردم تو هم در اين کار دخالت داشته باشى فورا دستور داد سربازان مرا دستبند بزنند و به زندان ببرند.

من که از جواب فرمانده به ترديد افتاده بودم و متحيّر بودم که او چرا اين طور به من جواب داد از سربازى که همکارم بود و مرا به طرف زندان مى برد پرسيدم: شما هم از جريان روز گذشته ما اطّلاع داريد؟

گفت: بله آن مقتول پسر برادر من است!

گفتم: کدام مقتول؟!

گريه افتاد و گفت: همان کسى را که شما دو نفر با آن وضع فجيع کشته ايد.

من متحيّر شدم و گفتم: من کسى را نکشته ام.

سرباز گفت: حالا اينجا که محکمه نيست و من هم قاضى نيستم تو فعلاً در اينجا باش تا تکليفت معلوم شود.

در اين موقع به درِ زندان ارتش رسيده بوديم او مرا به زندانبان تحويل داد و مى خواست برود که من با فرياد به او گفتم: به فرمانده بگو با من ملاقاتى داشته باشد من در اين کار شرکت نداشته ام، سرباز سرى تکان داد و رفت و زندانبان هم مرا به يک سلول انفرادى برد و در را بست و رفت.

من وقتى تنها در ميان سلول قرار گرفتم دو زانو رو به قبله نشستم و مشغول گريه کردن شدم حدود دو ساعت يکسره گريه مى کردم و از خدا مى خواستم که مرا از اين تهمت و زندان نجات دهد اتاق تاريک بود چشمهاى من هم در اثر گريه زياد تاريک شده بود کم کم احساس خستگى کردم لذا روى تخت دراز کشيدم و بعدا معلوم شده بود که من با آنکه اضطراب داشتم فورا خوابم برده و حدود يک ساعت خوابيده ام و بعد هم در اثر داد و فرياد و صداى خشن فرمانده بيدار شده ام.

ولى خواب خوبى ديده بودم که به کلّى اضطرابم رفع شده بود.

يعنى در عالم رؤيا ديدم باز در کنار قبرستان بقيع با همان مرد شافعى ايستاده ام و مشغول ادامه ى بحث روز قبلم امّا امروز او مرا با دلائلى محکوم مى کند و من به کنار قبر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى روم و از آن حضرت طلب شفاعت مى کنم و از آن حضرت مى خواهم که مرا از اين بليّه نجات دهد او از قبرش بيرون مى آيد و مى گويد که اگر مى خواهى از زندان و مرگ حتمى نجات پيدا کنى بايد نذر کنى که چهل روز به زيارت قبور فرزندانم «امام حسن مجتبى» و «امام سجّاد» و «امام باقر» و «امام صادق» در بقيع بروى و از عقائد خرافى وهّابيت دست بکشى.

گفتم: به روى چشم بعد آن حضرت دستى بر سينه من گذاشت و فرمود مطمئن باش که همين امروز نجات پيدا مى کنى.

من از خواب بيدار شدم به کلّى از آن اضطرابى که قبلاً داشتم نجات پيدا کرده بودم و با آنکه صداى خشن فرمانده در راهرو زندان پيچيده بود ابدا نترسيدم و ساکت بدون آنکه اظهار ناراحتى بکنم در ميان سلولم نشسته بودم فرمانده به در سلول من آمد و گفت: پس تو هم در آن قتل شريک بودى.

گفتم: نه من در قتلى شريک نبودم و از هيچ کجا خبرى ندارم اگر اجازه بفرمائيد من با شما جريان ديگرى داشتم که از آن عذرخواهى مى کردم.

گفت: جريان ديگر! آن چه جريانى است که من از آن اطّلاع ندارم.

من اوّل او را قسم دادم که شما از جريان ديروز حقيقتا اطّلاعى نداريد؟

او قسم خورد و گفت: من ديروز از صبح تا غروب در ميان منزل مشغول کارهاى شخصى خودم بوده ام.

و ضمنا به من گفت: اگر حقّه اى بخواهى بزنى که از شرکت در قتل آن افسر نجات پيدا کنى من تو را مجازات شديدى خواهم کرد و گفت: حالا جريان ديروز را بگو من مى فهمم که راست مى گوئى يا خير؟

من با خودم فکر کردم که اگر جريان روز قبل را او نمى داند حتما مرا تکذيب هم خواهد کرد ولى با همان اطمينانى که در خواب پيدا کرده بودم جريان را مفصّل حتّى خواب همان ساعت را هم براى او گفتم.

او گفت: نه، من ديروز تو را نديده ام و آنچه را به من نسبت مى دهى اشتباه مى کنى و چون با توجّه به اين خواب احتمال مى دهم که يک موضوع معنوى و روحى در کار بوده و آن کسى که تو او را به شکل من ديده اى جن يا ملک و يا شيطانى بوده است و چون اين چنين خوابى ديده اى حتما ملکى به صورت من در آمده و تو را تنبيه کرده و من هم سالها است که به عقائد وهّابيت ارجى نمى گذارم و مى دانم که آنها اين مطلب را بدون دليل مى گويند، تو دو روز وقت دارى تا آن افرادى را که با تو بحث مى کرده اند براى اثبات اينکه شخصى به شکل من پيدا شده و به تو سيلى زده است پيدا کنى و آنها را به عنوان شاهد بياورى.

سپس اضافه کرد و گفت: امّا فکر نکن که من همين طورى تو را آزاد مى گذارم که بروى و با افرادى قرار بگذارى و خود را از اين مسأله ى تبرئه کنى نه اين کار را نمى کنم بلکه دو نفر مأمور مورد اعتماد با تو مى فرستم تا تمام حرکاتت را کنترل کنند و به من گزارش نمايند.

من اوّل به او گفتم: آخر شايد آنها را پيدا نکنم ولى بعد به ياد خوابم افتادم که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به من وعده ى نجات داده است لذا قبول کردم و به او گفتم: مانعى ندارد حاضرم، او هم دو نفر سرباز که من آنها را به بدجنسى و رذالت مى شناختم و تصادفا با يکى از آنها چند مرتبه نزاع کرده بودم همراه من فرستاد و درگوشى به آنها سفارشاتى کرد اتّفاقا وقتى من از پادگان به شهر مدينه وارد شدم اوّل کسى را که ديدم همان رفيق شما «شيخ محمّد» بود من در حضور آن دو سرباز جريان را به او گفتم: او هم چون بسيار مرد خوبى بود گفت: اتّفاقا من محلّ آن مرد شافعى را مى دانم بيا با هم به آنجا برويم و او را هم برداريم و نزد فرمانده ى شما برويم تا حقيقت را شهادت دهيم.

مرد شافعى در «فندق الحرم» سکونت داشت نزد او رفتيم جريان را به او گفتم او هم حاضر شد به پادگان براى شهادت همراه ما بيايد بالأخره سه نفرى با آن سربازها به دفتر فرمانده لشکر رفتيم او در اتاقش بود ولى ما را به اتاق او راه ندادند در اتاق انتظار حدود نيم ساعت نشستيم ابتداء آن دو سربازى که همراه ما بودند احضار شدند ولى دو سرباز ديگرى را بر ما گماشتند.

پس از چند دقيقه آن دو سرباز از نزد فرمانده برگشتند و حدود بيست عدد عکس از افسرانى که در آن پادگان هستند با لباس شخصى که منجمله عکس فرمانده ما بود آن هم با لباس شخصى جلو آن دو نفر ريختند و به آنها گفتند بدون آنکه سرتان را بالا کنيد و به کسى بخصوص به اين سرباز (اشاره به من) نگاه کنيد عکس آن کس را که ديروز به اين آقا سيلى زده پيدا کنيد و در اينجا يکى از آن دو سربازى که به جاى اين دو نفر در آن چند دقيقه گماشته بودند گفت: چون ممکن است به يک وسيله اى وقتى عکس فرمانده بدست آنها مى رسد اين سرباز به آنها بفهماند که اين همان عکس است خوب است او را از اتاق بيرون ببريم.

من هم از اين پيشنهاد (با آنکه خيلى دوست داشتم در اتاق باشم) براى رفع تهمت استقبال کردم و از اتاق بيرون رفتم.

بعدا معلوم شد که وقتى آنها چشمشان به عکس فرمانده مى افتد مى گويند به خدا قسم اين مرد همان کسى است که ديروز کنار قبرستان بقيع به صورت آن سرباز سيلى زد و او را تعقيب نموده است.

سربازان نزد فرمانده رفتند و آنچه ديده بودند شهادت دادند فرمانده به اتاق کار خودش برگشت و همه ى ما را به حضور پذيرفت و گفت: چنانکه در جريان هستيد موضوع فوق العاده عجيب است آيا ممکن است شخصى به شکل و قيافه ى من آن هم به حدّى شبيه من باشد که سرباز من آنکه در ظرف يک سال هر روز چند مرتبه مرا ديده يقين کند که خود من هستم و حتّى هيچ احتمال اشتباه هم ندهد!

همه گفتند: جدّا عجيب است و اگر شما يک فرد معمولى مى بوديد و از کسى مى ترسيديد مى گفتيم شما بى دليل منکر آن جريان شده ايد ولى دليلى دارد که شما منکر قضيّه باشيد.

او باز قسمهاى زيادى ياد کرد که ديروز من تمام وقت در منزل بودم.

و سپس به من رو کرد و گفت: شما دو روز مرخّصى داريد در کوچه و بازار و حرم مطهّر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بگرديد اگر آن مردى که شبيه به من بوده ديديد از او تقاضا کنيد نزد من بيايد تا ما با او ملاقاتى داشته باشيم.

من با آنکه يقين دارم او را پيدا نمى کنم ولى در عين حال از اين مرخّصى استفاده مى نمايم و در ميان شهر مدينه مى گردم تا ببينم چه مى شود.

من چون ديدم خداى تعالى زمينه ى پذيرش مطالب ما را در اين جوان مهيّا کرده او را به هتل (فندق) بردم و يک جلد کتاب «المراجعات» و يک جلد کتاب «کشف الارتياب» به او دادم و از او خواستم که اين دو کتاب را کاملاً مطالعه کند و اگر صلاح دانست آنها را به فرمانده اش هم بدهد او از من متشکر شد و رفت بعدا باز من «شيخ محمّد» را ديدم او هم جريان را عينا برايم نقل کرد و بحثهائى هم با او داشتيم که لزومى در نقلش نمى بينم.

اين قضيّه را که با اين تفصيل براى شما نقل کردم منظورم دو چيز بود يکى آنکه به شما بگويم من چگونه و با چه دقّتى کتابها را به محلهاى مناسبش مى رسانم و ديگر آنکه نقل اين قضيّه خودش آموزنده و يا لااقل براى رفع خستگى بد نبود.

به هر حال کتابها را به انحاء مختلف با زمينه سازيهاى قبلى بدست علماء و رجال سنّى مى رساندم و حدود هزار جلد از آن کتابها را هم به مکه بردم و اکثر آنها را بوسيله ى عالم بزرگ مکه پخش نمودم و مقدارى هم با همان روشى که در مدينه براى پخش کتب داشتم و تجربه نموده بودم توزيع کردم ولى نمى دانستم که آيا عالم بزرگ مکه کتابهائى را که ما مخفيانه از درب اندرونى منزلش به او داده ايم در انبار گذاشته و آنها را احتکار کرده و يا آنها را توزيع نموده است لذا از چند نفر عالم در مکه و مدينه سؤال کردم که شما مثلاً کتاب «المراجعات» را ديده ايد در پاسخ مى گفتند: بله شيخ … (منظور عالم بزرگ مکه بود) اين کتابها را براى ما فرستاده است ولى در عين حال قلبم آرام نبود با خود مى گفتم شايد آنها را نتواند به محلهاى لازم برساند.

امّا وقتى به ايران برگشتم خواب عجيبى ديدم که قلبم آرام گرفت و مطمئن شدم که خداى تعالى توفيق خوبى به من مرحمت فرموده است.

حالا نمى دانم آن خواب را در اينجا براى شما نقل کنم يا نه؟

البتّه براى آنکه بدانيد اين گونه اعمال ولو از مثل من هم صادر بشود نزد خدا قبول است بد نيست بشنويد.

در آن سال، يک روز رؤيت هلال ماه در عربستان با ايران اختلاف داشت شب عيد غدير به افق مکه در مسجدالحرام بودم از خدا و «خاندان عصمت» عليهم السلام خواستم که به يک وسيله اى به من بفهمانند که آيا زيارت و اعمال من در اين سفر قبول شده است يا خير؟

آن شب حال خوبى داشتم بخصوص وقتى به من خبر دادند که فردا صبح ساعت ۱۰ از جدّه بسوى ايران پرواز داريد طبعا شب وداع هم بود تا نزديک صبح گاهى در «حجر اسماعيل» عليه السلام و گاهى مقابل «حجرالاسود» و «مقام ابراهيم» عليه السلام مى نشستم و متوجّه ذات اقدس حق بودم و انتظار ملاقات با «امام زمان» عليه السلام را داشتم.

فردا صبح طبق برنامه ى قبلى براى حرکت به ايران به جدّه رفتم ساعت ۱۰ صبح هواپيماى ما به سوى ايران حرکت کرد درست ساعت دو بعد از ظهر ما در تهران بوديم اتّفاقا دوستى که قبلاً به او سفارش کرده بودم براى مشهد مقدّس بليط هواپيما بگيرد در فرودگاه آمده بود و گفت همين امروز يک ساعت ديگر بايد به سوى مشهد پرواز کنيد.

من خوشحال شدم شب عيد غدير به حساب ايران در کنار قبر حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام خواهم بود لذا ساعت ۴ بعد از ظهر به سوى مشهد حرکت کردم و شب عيد غدير به زيارت حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام هم موفّق شدم ولى چون خيلى خسته بودم به منزل رفتم و خوابيدم.

 

«خواب خوب»

در عالم خواب مى ديدم که من در شهر بسيار زيبائى که کمتر مثل آن را از نظر ساختمانها و اشجار ديده بودم. راه مى روم و از مردمى که از خيابانهاى آن عبور مى کنند مى پرسم خانه ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا است؟

هر کسى جوابى به من مى دهد تا آنکه ديدم حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله از مقابل تشريف مى آورند به آن حضرت سلام کردم آن حضرت با کمال مهربانى جواب مرا دادند و اظهار لطف به من فرمودند من از ايشان سؤال کردم خانه ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا است؟

فرمودند: بله من آنجا را خوب بلدم بيا با هم برويم.

آن حضرت دست مرا گرفتند يعنى دست راست من در دست چپ آن حضرت بود با هم مى رفتيم تا به درِ خانه اى که باز بود و ساختمان بسيار مجلّل و با عظمتى داشت رسيديم فرمودند: اين خانه ى «على بن ابيطالب» است من از آن حضرت خداحافظى کردم و چون در باز بود وارد منزل شدم.

دم در، هالى بود که اطرافش اتاقهاى متعدّدى ديده مى شد ولى درهاى اتاقها بسته بود در گوشه ى حال درى به صحن حياط باز مى شد و در گوشه ى ديگر پلّه هائى بود که به طبقه ى بالا مى رفت امّا من به خود اجازه ندادم که يکى از درها را باز کنم و يا از پلّه ها بالا بروم و يا وارد حياط شوم و همان طور در وسط حال ايستاده بودم و به اطراف نگاه مى کردم ناگهان چشمم به کتابهائى که تحويل عالم بزرگ مکه داده بودم و سائر کتابهائى که در مدينه و مکه پخش نموده بودم افتاد که آن کتابها در کنار آن حال ريخته بود با خودم گفتم اين کتابها را دسته بندى مى کنم شايد کسى از اينجا عبور کند آن وقت از او سؤال مى کنم که آقا حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام در کدام اتاق تشريف دارند و چگونه مى توان خدمت آن حضرت رسيد.

بالأخره مشغول منظم کردن کتابها شدم و آنها را تنظيم نمودم با آنکه خيلى طول کشيد در عين حال کسى از آنجا عبور نکرد من حوصله ام سرآمد با صداى بلند گفتم: «يا على» ناگهان صداى پائى از پلّه ها به گوشم رسيد مثل آنکه کسى از بالا به طرف پائين مى آيد! وقتى به آن طرف نگاه کردم ديدم خورشيد جمال حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام ظاهر شده يعنى از پلّه ها پائين مى آيد من سلام کردم آن حضرت جواب خوبى به من مرحمت فرمودند و با کمال محبّت گفتند: چرا اينجا ايستاده اى؟ چرا کم روئى مى کنى اينجا منزل خود تو است سپس دستشان را دراز کردند که با من مصافحه کنند من دست آقا را گرفتم و مى بوسيدم و مى گريستم و به هيچ قيمتى حاضر نبودم لبهايم را از روى دست مبارکش بردارم که مرا به خاطر صداى گريه ام از خواب بيدار کردند زيرا کسانى که اطراف من خوابيده بودند فکر مى کردند من خواب پريشان مى بينم که گريه مى کنم.

اين بود قصّه ى عالم بزرگ مکه و ضمنا در جريان عالم بزرگ مکه مطالب جالب ديگرى هم بود که متأسّفانه به خاطر آنکه او شناخته نشود مجبوريم از نقل آنها خوددارى کنيم.

 

«اماکن مقدّسه ى مکه»

در پايان کتاب به طور اختصار به اماکن مقدّسه ى مکه و بعضى از جرياناتى که برايم در آن امکنه ى مقدّسه رخ داده است و تتمّه ى مسافرت ترکيه که وعده کرده بوديم مى پردازيم و بالأخره پس از دهها صفحه که به مطالب متفرّقه پرداخته بوديم به تتمّه ى سرگذشت سفر برمى گرديم و اميدواريم بتوانيم اين کتابها را طورى تنظيم کنيم که براى عموم مفيد باشد.

اگر يادتان باشد گفته بودم که من با ماشين شخصى به مکه رفته بودم لذا مى توانستم همه روزه براى تحقيق به گوشه و کنار اين شهر مقدّس بروم و از اماکن مقدّسه ى آن شهر کسب اطّلاع کنم.

لذا يک روز در يکى از خيابانهاى مکه مى رفتم ديدم جمعى از علماء دم درِ کتابخانه اى ايستاده اند و زيارتنامه مى خوانند اوّل فکر کردم آنها مذهب مخصوصى دارند که براى کتابخانه، آن احترام را قائلند که ما براى امامزاده ها قائليم ولى وقتى از ماشين پياده شدم و سؤال کردم:

گفتند: اينجا محلّ تولّد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است و ضمنا متوجّه شدم که آنها شيعه هستند و اين عمل را که انجام مى دهند طبق دستور اسلامى بوده است. اين خانه در خيابان بالاى کوه صفا و کنار «سوق اللّيل» و من در کتاب «راه خدا» دعائى براى اين مکان مقدّس نوشته ام.

لذا وارد اين کتابخانه شدم ولى از کثرت تأثّر که چرا رژيم عربستان سعودى تا اين حد دوست دارد آثار اسلام را از بين ببرد اشکم جارى شد.

مدير کتابخانه گفت: چرا گريه مى کنى؟

گفتم: مگر اينجا محلّ تولّد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله نيست؟!

مگر اينجا جائى و مکانى که بزرگترين و با عظمت ترين مخلوقات خدا سالها در آن زندگى کرده و نشو و نما نموده است نيست؟!

چرا هيچ اثرى از اين معنى در اين مکان مقدّس ديده نمى شود شما اگر به محلّ تولّد حضرت «عيسى» عليه السلام برويد مى بينيد که مسيحيها چگونه آن مکان مقدّس را با عظمت نگه مى دارند.

مدير کتابخانه که نسبتا وهّابى متعصّبى بود گفت: اسلام احتياج به اين آثار ندارد اينها خرافات است.

گفتم: شما معنى «و من يعظّم شعائر اللّه» را بايد بدانيد شما چگونه چيزهائى را که وسيله ى به ياد آوردن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است خرافات مى دانيد الآن مردمى که در اين کتابخانه ايستاده اند مگر چه مى کنند؟ غير از اين است که آنها دعاء مى خوانند و «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را به ياد مى آورند آيا اين عمل کار بدى است؟! آيا اگر ما سر هر کوچه و بازار چيزهائى که مردم را به ياد خدا و پيغمبر و اسلام و قرآن بياندازد نصب کنيم کار بدى کرده ايم؟! اگر اينها خرافات و بد است پس شما هم که عکس «ملک خالد» پادشاه مکه را بالاى سرتان به ديوار نصب کرده ايد کار بدى کرده ايد.

چرا وقتى مى خواهيد عکس شاهتان را بالاى سرتان با آن قاب طلائى و مرصّع نصب کنيد نمى گوئيد اينها خرافات است؟!

چرا خانه ى «کعبه» و يا «مقام ابراهيم» را که يادبودى از آن حضرت است خرافات نمى دانيد؟!

چرا «حجر اسماعيل» را جزء خرافات نمى دانيد؟!

چرا بايد مظلومترين پيامبران حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله باشد و همه ى آثار او را محو کنيد؟!

«غار حرا» که محلّ آغاز وحى است با آن جمعيّتى که روز و شب به طرف آن هجوم مى آورد چرا حتّى راه معيّنى ندارد؟!

چرا «غار ثور» که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را از دست کفّار نجات داده و پناهگاه آن حضرت بوده آن طور خرابه افتاده است؟!

چرا قبر پدر و اجداد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله محو مى شود و نبايد حتّى صورت قبرى داشته باشد و کسى آن را زيارت کند؟!

آيا اينها غير از برنامه هاى استعمارى است که مى خواهند بوسيله ى محو آثار «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله دين اسلام را هم محو کنند؟!

در اين مدّت که من با حرارت فوق العاده اى اين مطالب را به او مى گفتم او چيزى نمى گفت و مثل آنکه قلبا مرا تصديق مى کرد ولى از قدرت حاکمه که قطعا فرمانبردار استعمار است مى ترسيد که ظاهر امر را تصديق کند.

به هر حال از آن خانه ى پر از نور و آن مولد پاک پس از آنکه خود را متبرّک نمودم بيرون آمدم و به طرف ماشين که در کنار خيابانى پارک کرده بودم مى رفتم چشمم به تابلوئى که سر خيابانى نصب بود افتاد روى آن نوشته شده بود:

«شعب على بن ابيطالب» يعنى «کوى على بن ابيطالب» عليه السلام در اين کوى خيابانى به نام حضرت «حسين بن على» عليه السلام بود که در تابلوئى نوشته شده بود: «شارع حسين بن على» و مجموع آن محلّه را محلّه ى بنى هاشم مى گفتند خانه ى حضرت «ابيطالب» که «اميرالمؤمنين على» عليه السلام در آن نشو و نما کرده در همين محلّه است آن خانه را هم وهّابيها به خاطر آنکه نام حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را از ياد مردم ببرند مدرسه اش کرده اند.

مسجد کوچکى هم در آن محلّه هست که اسمش مسجد «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است و اکثر اهالى آن محلّه محبّ «اهل بيت عصمت» عليهم السلام مى باشند.[۶۶]

من بعدها به آن محلّه زياد مى رفتم و با مردم آنجا زياد در تماس بودم و جدّا احساس مى کردم که اين اسمهاى مقدّس تأثير عجيبى روى اخلاق و اعمال آنها گذاشته و مردم آن محلّه که اکثرا از بنى هاشم و سادات هستند از نظر خوشخلقى و صداقت و امانتدارى با مردم سائر محلّه هاى مکه فرق مى کنند و لذا مى بايست مردم مسلمان آثار اولياء خدا را حفظ کنند و هميشه اولياء خدا را نصب العين مردم قرار دهند چنانکه فرموده اند:

انّ آثارنا تدلّ علينا

فانظروا بعدنا الى الاثار

يعنى آثار ما بر ما دلالت دارد شما پس از ما به آنها نظر کنيد.

همچنين ذات اقدس متعال مى فرمايد:

«اَفَلَمْ يَسيروا فِى الاَْرْضِ فَيَنْظروا کيْفَ کانَ عاقِبَة الَّذين مِنْ قَبْلِهِمْ».[۶۷]

يعنى: روى زمين مسافرت کنيد ببينيد عاقبت آنهائى که قبل از شما بوده اند چگونه بوده است.

اگر آثار گذشتگان محو شود چگونه مردم به اين دستور عمل مى کنند؟!

بنابراين طبق ملازمه ى دستور الهى بايد آثار گذشتگان مطابق شئونشان حفظ شود که اگر آنها اولياء خدا و نيکانند آثارشان با شکوه و عظمت نگهدارى شود تا ديگران در همان خط حرکت کنند و اگر از ظالمين و طواغيت و جبّاران و ستمگرانند آثارشان مطابق شئونشان نگهدارى شود تا مردم عبرت بگيرند و دست به آن جنايات نزنند آنچنان که «طاق کسرى» حفظ شده است.

وهّابيت يا متوجّه اين معنى نيست و يا استعمارى که مى خواهد ريشه ى اسلام را بخشکاند و آثار پيشوايان اسلام را محو کند به او دستور مى دهد تا او به اين برنامه ها يعنى محو کردن آثار گذشتگان بپردازد.

 

«قبرستان ابوطالب عليه السلام »

جايتان خالى بود اى کاش با من مى آمديد به قبرستان «ابوطالب» و مى ديديد که چگونه وهّابيت آثار قبر مقدّس حضرت «خديجه ى کبرى» را محو کرده و حتّى نمى گذارد کسى کنار همان قبر خراب شده بنشيند.

ما از ثوابها و معنويّاتى که از نظر روحى عائد زائرين آن حضرت مى شود مى گذريم شايد وهّابيت بگويد براى آن دليلى نداريم ولى آيا مى تواند منکر اين جهت هم بشود که اگر آن حضرت قبّه و بارگاه و ضريحى مى داشت و مى گذاشتند جمعى کنار قبرش بنشينند و فداکاريهاى او را ياد کنند، خدمات او را در راه اعتلاء کلمه ى توحيد و اسلام ذکر نمايند جمعى از بانوان و مسلمانان از او پيروى مى کردند و او را اسوه قرار مى دادند و از يکديگر سؤال مى کردند: آيا حضرت «خديجه» چه عملى انجام داده است که مسلمانان اين همه براى او عظمت و ارزش قائل شده اند؟

پاسخ اين سؤال کنار قبرش داده مى شد و جمعى از او ستايش مى کردند و او را معرّفى مى نمودند.

اگر قبر حضرت «عبدمناف» و قبر حضرت «ابوطالب» و قبر حضرت «هاشم» و قبر حضرت «عبدالمطلب» و قبر حضرت «آمنه» مادر «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله و قبر حضرت «قاسم» پسر «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله آباد بود و مردم به ياد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و خدمات ۲۳ ساله ى او مى افتادند با زيارت قبور اين عزيزان به آن حضرت اظهار محبّت مى نمودند و او را کمتر فراموش مى کردند بهتر نبود؟

خدا قسمت تان کند برويد کنار قبرستان «ابوطالب» و يا «مقبره الحجون» (اگر شما را به داخل راه دادند) ببينيد چگونه استعمار آثار اين عزيزان را محو کرده و به کلّى آنها را بدست فراموشى سپرده است!

امّا شيعيان هيچگاه آنها را فراموش نمى کنند در مراسم حج همه روزه پشت درهاى بسته ى اين قبرستان مى روند و اگر شما گوش به زمزمه هاى آنها بدهيد مى شنويد که بعضى به حضرت «ابوطالب» خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا ولىّ المعبود السّلام عليک يا حارس النّبى الموعود السّلام عليک يا من رزقه ولدا هو خير مولود».

يعنى: درود بر تو اين ولىّ خداى عبادت شده.

درود بر تو اى نگهبان پيامبرى که به همه ى انبياء، بعثت او وعده داده شده است.

درود بر تو اى کسى که خداى تعالى به تو فرزندى که بهترين فرزندان است عنايت فرموده (يعنى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام .

و بعضى به حضرت «خديجه» امّ المؤمنين و مادر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا اوّل من صدقت برسول اللّه من النّساء السّلام عليک يا من وفت بالعبوديّة حقّ الوفاء و اسلمت نفسها و انفقت مالها لسيّدالانبياء».

يعنى: درود بر تو اى اوّل کسى که از ميان زنها به «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله ايمان آوردى.

درود بر تو اى کسى که در راه عبوديّت خدا حقّ وفادارى را انجام دادى و جان و مالت را به «سيّد انبياء» صلى الله عليه و آله تسليم نمودى.

و بعضى ديگر به حضرت «آمنه» خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا سيّد المفخرات اين و انّى مثلک فى الوالدات و قد حملت بسيّد الکائنات و جئت باشرف الموجودات».

يعنى: درود بر تو اى خانم خانمهاى پر افتخار کجا و چطور مثل تو مادرى در ميان مادرها يافت مى شود تو سيّد کائنات را حامله بودى و بهترين موجودات عالم را به دنيا آوردى.

و بعضى ديگر به فرزند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «قاسم» که در همان قبرستان کوچک دفن است خطاب مى کنند و مى گويند:

«السّلام عليک يابن المصطفى السّلام عليک و على من حولک من المؤمنين و المؤمنات».

يعنى: درود بر تو اى پسر حضرت «مصطفى» صلى الله عليه و آله .

درود بر تو و بر کسانى که از مؤمنين و مؤمنات اطراف تو دفن شده اند.

و جمعى هم با صداى حزين به ياد حضرت «عبدالمطلب» سيّد کعبه و بطحا خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا معدن الکرم و اصل السّخاء السّلام عليک يا اوّل من قال بالبداء».

يعنى: درود بر تو اى معدن کرم و اصل سخاوت.

درود بر تو اى اوّل کسى که به مسأله ى پر اهمّيت و علمى بداء اشاره کردى.

به هر حال در اين قبرستان برکات زيادى هست که مسلمانان بايد از آن غفلت نکنند.

 

«غار حرا»

يک روز با چند نفر از دوستان که حال خوشى داشتند به قصد زيارت «غار حرا» محلّ نزول اوّلين آيات قرآن و آغاز بعثت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله سوار ماشين شديم و به دامنه ى کوه نور رفتيم.

اين کوه نسبتا مرتفع است و تقريبا يک ساعت طول مى کشيد تا انسان بتواند به «غار حرا» که بالاى اين کوه واقع شده است برسد.

ما براى رفتن به بالاى اين کوه صبح قبل از آفتاب را انتخاب کرده بوديم زيرا مى خواستيم در وقت رفتن به بالاى کوه حرارت آفتاب ما را اذيّت نکند.

چند نفر از دوستان در راه ماندند و نتوانستند به بالاى کوه بيايند ولى بحمداللّه من قبل از همه وارد غار شدم و چون موسم حج نبود و کاملاً خلوت بود من تنها در ميان غار چند ساعتى ماندم در آنجا معنويّتى نصيبم شد که هميشه از آن بهره مندم.

«غار حرا» طورى قرار گرفته که اگر انسان بخواهد نماز بخواند دقيقا رو به کعبه مى ايستد.

«غار حرا» به قدرى کوچک است که فقط جاى نماز و عبادت يک نفر بيشتر نيست.

لذا انسان يقين مى کند که همان جائى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ايستاده است و نماز خوانده و يا نشسته و مناجات کرده او هم ايستاده و نماز و عبادت بجا مى آورد.

در و ديوار «غار حرا» ملموس «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است کمتر جائى اين چنين موقعيّتى را دارد.

من عمره ى مفرده را بيشتر از اين جهت دوست دارم که مى توانم در «غار حرا» ساعتها بدون مزاحم بمانم شايد از اقيانوس بى نهايت لطفى که خداى تعالى به «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله فرموده ذرّه اى و يا قطره اى هم به من عنايت بفرمايد.

يک روز هم به «غار ثور» رفتيم اين غار اگر چه اهميّت و عظمت معنوى «غار حرا» را ندارد و سى کيلومتر هم با مکه در طرف جنوب مکه فاصله دارد ولى روحانيت خوبى دارد در آنجا ساعتها «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سکونت داشته و پناهگاه «رسول اکرم» بوده و آن حضرت را از شرّ کفّار حفظ نموده است لذا زائرين بيت اللّه الحرام از ديدن آن غفلت نفرمايند.

يک روز ساعت ۹ صبح در ميان مسجدالحرام با يکى از دوستان نشسته بوديم آن وقتها کوه «ابوقيس» از ميان مسجدالحرام ديده مى شد آن دوست عزيز گفت: بيا با هم به بالاى اين کوه برويم و در «مسجد بلال» نماز بخوانيم و تا ظهر برگرديم. من در خدمتش به بالاى کوه رفتم او مرا در آن بالا به همه جا برد زيرا او از همه چيز اطّلاع داشت.

او مرا به «مسجد بلال» برد و دو رکعت نماز تحيّت مسجد خوانديم سپس در خارج مسجد در محلّى مرا متوقّف کرد و گفت: اينجا چند نفر از پيامبران مدفون شده اند او به من دستور داد که براى هر يک از آنها يک سوره ى قدر بخوانم بعد از آن چند قدمى بالاى همان کوه به طرف عقب رفتيم به من فرمود: اينجا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ايستاده و اشاره کرده به ماه و ماه را دو نيم فرمود لذا اينجا را محلّ «شق القمر» مى گويند.

و بالأخره آن روز جاى شما خالى بود فيوضات زياد از محضر آن دوست و آن امکنه مقدّسه برديم.

يکى از امتيازات عمره ى مفرده اين است که وقتى انسان به «منى» و «عرفات» مى رود بهتر مى تواند مساجد و مقامات اين مکانهاى مقدّسه را زيارت کند مخصوصا اگر ماشين شخصى هم در اختيار داشته باشد که ما بحمداللّه داشتيم.

در بيابان «منى» مسجدى است که حضرت «بقيّه اللّه» عليه السلام در آن زياد نزول اجلال فرموده اند نام اين مسجد «خيف» است روايات زيادى در فضيلت و اهميّت اين مسجد وارد شده است.

قبلاً که آن را تجديد بنا نکرده بودند در وسط مسجد مقامى بود که آن را «مقام على بن ابيطالب» عليه السلام مى گفتند شيعيان، زياد به آن محل اظهار علاقه مى کردند نورانيّت عجيبى هم داشت شايد اکثر کسانى که خدمت حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا فداه رسيده بودند در همين مکان بود.

روزى خود من وارد اين مسجد شدم و در اين مقام نماز خواندم بعد از نماز ديدم کنارم شخصى نشسته و اظهار مى کند که من مى توانم مشکلات علمى تو را جواب بگويم من هم آن روزها مشکلاتى درباره ى شناختن روح و نفس و عالم ذر و عالم برزخ و عالم قيامت داشتم و همه را از او سؤال کردم با کمال تعجّب او همه را جواب داد و مشکلات علمى مرا در اين خصوص حل کرد.

در اينجا ممکن است شما بگوئيد او حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه بوده در جواب عرض مى کنم با آنکه من او را نشناختم يعنى حاضر نشد خودش را معرّفى کند و از او ردپائى هم ندارم ولى در عين حال اين شخص به دلائلى آن حضرت نبود بلکه شايد يکى از اوتاد و ياران آن حضرت بوده است.

ضمنا شما توقّع نداشته باشيد که من دلائلم را بر اينکه آن شخص حضرت «بقيّه اللّه» (صلوات اللّه عليه) نبوده عرض کنم زيرا بايد چند صفحه از کتاب را براى اين موضوع بى فائده اختصاص بدهم و فعل عبثى را انجام دهم.

و همچنين از من توقّع نداشته باشيد که سؤال و جوابهائى که در مسائل مختلف بالا بين من و او مذاکره شد در اينجا بنويسم زيرا علاوه بر آنکه مفصّل است و کتاب را از مسير اصليش منحرف مى کند آنها را با تحقيق بيشتر و توضيح زيادترى که همه کس بفهمد در کتاب مستقلّى به نام «در محضر استاد» نوشته ام طالبين مى توانند به آن کتاب مراجعه کنند.

بعد از مسجد «خيف» در بيابان «منى» دو مسجد ديگر هم وجود دارد که در زمين يکى از آنها «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله قربانى کرده و بعد آن زمين را مسجد کرده اند.

و ديگرى مسجد «کوثر» است که سوره ى مبارکه ى «کوثر» در آن مکان شريف بر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نازل شده است اين دو مسجد هم از معنويّت خاصّى برخوردار است.

بيابان «مشعر» و «عرفات» هم صفا و معنويّت غيرقابل وصفى دارد.

 

«مسجد جن»

يک روز از طرف بازار و خيابان «ابوسفيان» به طرف قبرستان «ابوطالب» مى رفتم در طرف دست چپ به مسجدى برخوردم که معنويّت آن مرا به خود جلب کرد وارد آن مسجد شدم چون وقت عصر بود جمعى در آنجا نماز مى خواندند من هم ابتداء دو رکعت نماز تحيّت خواندم سپس از کسى که طرف راست من نشسته بود سؤال کردم که: نام اين مسجد چيست؟

گفت: اين مسجد «جن» است.

گفتم: چرا اين مسجد به اين نام معروف شده است؟

گفت: چون طائفه ى جنّيان در اين مسجد با «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بيعت کرده اند.

گفتم: مگر جنّيها هم مسلمان و غير مسلمان دارند؟

گفت: مگر تو مسلمان نيستى مگر قرآن نخوانده اى که خداى تعالى مى فرمايد:

«قلْ اوحِىَ اِلَىَّ اَنَّه اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالوا اِنّا سَمِعْنا قرْانًا عَجَبًا يَهْدى اِلَى الرّشْدِ».[۶۸]

گفتم: چرا من مى دانم، مى خواستم ببينم شما چه مى گوئيد زيرا مى دانم که خدا جن و انس را براى عبادت خلق کرده و آنها هم مثل ما اختيار دارند و اگر ايمان بياورند مسلمانند والاّ کافرند.

و ضمنا قضيّه اى را که در ايران يکى از علماء معروف درباره ى جن براى من مى گفت من براى او نقل کردم که او فوق العاده تعجّب کرد و آن قضيّه اين بود:

او مى گفت: منزل ما در همدان بود ولى من در نجف اشرف تحصيل مى کردم يک سال که در تابستان براى ديدن اقوام به همدان رفته بودم کسانى که به استقبالم آمدند به من گفتند: شما امسال به منزل خودتان نرويد زيرا اجنّه به آنجا سنگ پرتاب مى کنند و برادرتان هم دچار جنون شده است.

گفتم: من آن را علاج خواهم کرد لذا به منزل خودمان رفتم برادرم حالت بهت زدگى داشت گاهى هم همان طور که گفته بودند به داخل منزل سنگ پرتاب مى شد.

من دعائى را که بلد بودم به روى کاغذ نوشتم و در چهار گوشه ى منزل دفن کردم پس از چند لحظه ديدم چهار عدد سنگ که آن کاغذها را روى آن چسبانده بودند پشت سر هم به داخل منزل پرتاب کردند اينجا من ديگر خيلى ترسيدم و دانستم که جلوگيرى از اين اعمال کار من نيست يک روز هم برادرم از پشت بام به زمين افتاد ولى آهسته روى زمين قرار گرفت و ما تعجّب کرديم که اين چه بود و چرا او صدمه اى نديد؟

لذا روزى به شخصى که تسخير جن داشت و نزد ما آمد به او جريان را گفتم او گفت: يک دختر جنّيه علاقمند به برادر شما شده و لذا دستوراتى داد که آن گرفتارى رفع شد و برادرم هم شفا يافت.

برادرم به من مى گفت: آن جن گير راست گفته هميشه کسى که مرا اذيّت مى کرد و مى خواست با من هم آغوش شود دخترى بود که زيبائى نداشت مثل دود سياه بود و آن روزى که من از پشت بام پرت شدم او روى پشت بام عقب سر من کرده بود وقتى هم که غفلتا از پشت بام افتادم او در ميان راه مرا گرفت و آهسته به روى زمين گذاشت.

به هر حال چند دقيقه اى در مسجد جن نشستيم و درباره ى حقيقت وجود جن با اين مرد مسلمان حرف زديم.

روز دهم فروردين ۱۳۵۲ به طرف مدينه حرکت کرديم و پس از سه روز که در مدينه بوديم به طرف سوريه رفتيم و بالأخره روز بيست و يکم فروردين از شام به حلب و از حلب به ترکيه رهسپار شديم.

در اينجا چون وعده کرده بودم که باز بعضى از شهرهاى ترکيه را معرّفى نمايم ناگزيرم به وعده ام وفا کنم چون گفته اند: «المؤمن اذا وعد وفا» يعنى: مؤمن وقتى وعده اى کرد وفا مى کند.

حالا يا به من مؤمن مى گويند يا نه اميدوارم همان گونه که مردم مرا به اين صفت مى شناسند حقيقت هم پيدا کند و خداى تعالى هم مرا از مؤمنين محسوب فرمايد.

به هر حال غروب ۲۱ فروردين بود که از سوريه وارد ترکيه شديم اوّلين شهرى که پس از ۳۰ کيلومتر که از مرز گذشته بوديم رسيديم و شب را در آنجا مانديم شهرکى به نام «ريحانيه» بود که اهل آنجا بيشتر عرب بودند.

خاطره ى جالبى از آنجا به يادم نيست ولى آن قدر مى دانم شهر با صفائى بود و مردم مهربانى داشت.

صبح روز دهم از آنجا به طرف «قاضى آنتاب» حرکت کرديم شهر «قاضى آنتاب» سر چهارراهى قرار گرفته يعنى يک راه به طرف شهر «عرفا» و شهر «دياربکر» مى رود و يک راه به طرف «آنکارا» دارد و راه ديگر هم به سوى شهر «علازيغ» و «ارزنجان» مى رود و يک راه هم همين راهى است که ما آمده ايم يعنى از مرز سوريه به شهر «ريحانيه» و بعد هم به «قاضى آنتاب» رسيده ام در شهر «قاضى آنتاب» زياد معطّل نشديم و از راه شهر «دياربکر» مى رفتيم تا آنکه ساعت ۱۲ ظهر به آن شهر رسيديم نهار خورديم اين شهر بسيار با عظمت و زيبا است و باز آنجا هم قصّه ى جالب توجّهى نداشتيم که قابل نوشتن باشد چون زود مى خواستيم از آنجا حرکت کنيم حدود غروب آفتابى بود که به شهر «بتليس» رسيديم و چون خسته بوديم به هتل مناسبى رفتيم ولى وقتى در هتل مستقر شديم ديدم دو نفر جوان که هر دوى آنها ريششان را از ته تراشيده بودند به درِ اتاق ما آمدند و با زبان عربى گفتند که ما دوست داريم در اين شبهاى بلند زمستان چند ساعتى با هم در موضوع مذهب بحث کنيم.

من گفتم: شما چه شغل داريد؟

آنها گفتند: ما هر دو امام جماعتيم و زبان عربى را در «جامعه الازهر» مصر وقتى که درس مى خوانديم ياد گرفته ايم.

گفتم: متأسّفانه شما را در قيافه اى مى بينم که با امام جماعت بودن منافات دارد يکى از آنها گفت: ما در اينجا مسافريم اين آقا اهل شهر «قونيا» است و من اهل «انتاکيا» هستم و مى خواهيم آزاد باشيم لذا ريشمان را تراشيده ايم و تا به وطن برگرديم دوباره ريشدار خواهيم بود.

گفتم: چه مذهب داريد؟

گفتند: حنبلى هستيم.

گفتم: ولى چون در مذهب شيعه عدالت و ترک گناه از شرائط امام جماعت است او نمى تواند هيچگاه گناه و معصيت بکند.

گفتند: اين دستور دست و پاگير است زيرا سلب آزادى انسان را حتّى در مسافرتها هم مى کند.

گفتم: بنابراين بايد شما از اصل اسلام و حتّى از قوانين اجتماعى و مملکتى و عقلائى هم دست بکشيد تا آزادتر باشيد مگر ممکن است انسان مسلمان هم عاقل باشد و هم صددرصد آزاد باشد؟

آزادى صحيح آن است که انسان از قيود هواى نفس و دستورات شيطان خود را نجات دهد و از قيد و بند آزاد باشد.

يکى از آنها از من سؤال کرد: شما شيعيان معتقديد که «عمر بن خطّاب» رعايت احترام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را نکرده است؟!

گفتم: به نظر شما اگر کسى در حضور «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مانع از وصيت آن حضرت بشود به آن حضرت جسارت نکرده است؟

اگر کسى «رسول اکرم» را به غضب در بياورد به آن حضرت جسارت ننموده است؟!

گفت: مگر شما معتقديد که جناب «عمر» اين کارها را انجام داده است؟

گفتم: شما چه کسى را قبول داريد تا ما از او اينها را سؤال کنيم.

گفت: من حنبلى هستم و فقط کتاب «مسند حنبل» را قبول دارم.

گفتم: من خودم در کتاب «مسند حنبل» مضامين زير را ديده ام و اگر شما مايليد مشروح آنها را ببينيد بعدا به آن کتاب مراجعه فرمائيد.

«ابن عبّاس» مى گويد: وقتى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله محتضر شده بود فرمود: برايم قلم و کاغذى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم که گمراه نشويد در کنار بستر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله يعنى در خانه اى که آن حضرت بسترى بود جمعى از مردها بودند ضمنا پرده اى کشيده شده بود که زنهاى آن حضرت پشت آن پرده سخنان او را مى شنيدند.

زنها گفتند: قلم و کاغذ به او بدهيد تا آنچه مى خواهد بنويسد. «عمر» در بين مردها بود به زنها گفت: ساکت شويد و سپس رو به مردها کرد و گفت: درد و مرض بر او غلبه کرده و او مهجور است!

شما قرآن داريد مگر ما را قرآن کافى نيست؟!

در آنجا نزاع عجيبى رخ داد جمعى به طرفدارى از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بر خواستند و جمعى هم که بسيار کم بودند از «عمر» پشتيبانى مى کردند.

وقتى که اختلاف شديد شد غم شديدى بر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مستولى گرديد و فرمود: از کنار من برخيزيد کنار من سزاوار نيست که شما با هم نزاع کنيد و بالأخره آنها را از خانه ى خود بيرون کرد!

و لذا هميشه «ابن عبّاس» مى گفت: روز پنجشنبه عجب روز سختى بود و اشک از ديدگانش مى ريخت و با آه و ناله جريان فوق را يادآور مى شد.[۶۹]

گفت: ممکن است گفتن اين مطلب توهين به آن حضرت باشد ولى اشکالى ندارد که به خاطر آنکه مردم از صراط مستقيم منحرف نشوند و بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله گمراه نگردند و تنها توجّه آنها به قرآن کلام خدا باشد «عمر» اين مطلب را گفته باشد.

گفتم: لابد «عمر» دلسوزتر از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود، لابد کلام عمرى که معصوم نبوده از کلام کسى که خدا به صحّت گفتارش گواهى داده و او را واسطه ى خود قرار داده بيشتر بايد اعتماد کرد.

چطور شد که «ابن عبّاس» هميشه براى اين توهين گريه مى کرد و اشک مى ريخت ولى «عمر» که به قول شما خليفه ى «پيغمبر» است از اين کلام و گفتارش خوشحال بود و يک مرتبه هم در طول زندگى از اين عمل اظهار پشيمانى نکرد آيا اگر مى گذاشتند «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله وصيّت کند و او را اذيّت نمى کردند و مشمول آيه ى: «اِنَّ الَّذينَ يؤْذونَ اللّهَ وَ رَسولَه»[۷۰] نمى شدند چه اشکالى داشت؟

گفت: البتّه اين عمل «عمر» را ما صحيح نمى دانيم و انشاءاللّه خدا از سر تقصيرش گذشته است.

بهتر اين است که از اين مسأله بگذريم و به مطلب ديگرى بپردازيم و لذا سؤال ديگر مرا جواب بگوئيد.

سپس گفت: آيا صحيح است که مى گويند جناب «عايشه» امّ المؤمنين را «معاويه» کشت و به او خصومت زيادى نمود.

گفتم: مورّخين مثل صاحب کتاب «حبيب السير» در صفحه ى ۴۲۵ مى نويسد که: وقتى «معاويه» در سال ۵۶ به مدينه رفت و مى خواست براى خلافت «يزيد» از مردم بيعت بگيرد حضرت «حسين بن على» و «عبداللّه بن عمر» و «عبدالرحمن بن ابى بکر» و «عبداللّه بن زبير» به او اعتراض کردند او آنها را اذيّت کرد و آنها را رنجانيد صديقه «عايشه» او را ملامت نمود «معاويه» در خانه ى خود چاهى کند و سر آن چاه را با خار و خاشاک پوشاند و بر روى آن کرسى گذاشت که وقتى «عايشه» را دعوت مى کند و بر آن مى نشيند در ميان چاه بيفتد و از بين برود.

و لذا او را دعوت کرد و او را به چاه انداخت و سر چاه را با گل و آهک پوشاند و خودش به طرف مکه رفت.

در اينجا آن دو نفر سؤالات زيادى در مسائل مختلف اسلامى از من پرسيدند که بعضى از آنها را در همين کتاب پاسخ گفته ايم و بخش ديگرش را در کتاب «پاسخ ما» نوشته ايم و بخشى را هم به خاطر آنکه ممکن است نقلش اختلاف انگيز باشد و طبعا منافاتى با وحدت اسلامى داشته باشد نمى آوريم.

به هر حال «بتليس» شهر زيبائى بود رودخانه و کوهستان باصفائى داشت ولى متأسّفانه ما زياد نتوانستيم در آن شهر بمانيم و صبح زود از آنجا حرکت کرديم و به طرف شهر «وان» که کنار درياچه ى با صفا و زيباى «وان» قرار گرفته است رفتيم بين شهر «بتليس» و شهر «وان» راه زيادى نبود فقط ۱۶۳ کيلومتر راه بود و لذا در شهر «وان» زياد توقّف نکرديم و به طرف شهر «آقرى» که ۲۳۹ کيلومتر راه بود رفتيم.

شهر «آقرى» همان شهرى است که از آن خاطره ى خوشى نداشتم و اگر يادتان باشد در اوائل کتاب گفته بودم که با آن مرد سنّى خشن روبرو شده بودم و او زياد به من و شيعيان توهين کرده بود لذا وقتى نهار را در آن شهر خورديم فورا به قصد شهر «کارس» که دويست کيلومتر با شهر «آقرى» فاصله داشت و مرکز شيعيان ترکيه است حرکت کرديم حدود عصر بود که به «کارس» رسيديم ابتداء در هتلى منزل گرفتيم و سپس به ملاقات دو نفر از روحانيّين آن شهر که اسم آنها را شنيده بودم رفتم.

اوّل به ملاقات آقاى «شيخ مالک» که پيرمرد دانشمندى بود و مى گفتند خدمات زيادى به عالم تشيّع داشته رفتم، او در منزل نبود.

پرسيدم: کجا است؟

گفتند: ايشان در مجلس فاتحه ى يکى از اهالى «کارس» که ديروز فوت شده و شيعه بوده رفته است.

من هم آدرس گرفتم و به آن مجلس رفتم او را ملاقات نمودم متأسّفانه با آنکه او پيرمرد کم حالى بود طبق رسومات آنجا که وقتى کسى از دنيا مى رود بايد روحانى آنجا دو روز از صبح تا غروب در آن مجالس حاضر شود و فقط به افتخار کسانى که به مجلس وارد مى شوند فاتحه بکشد.

آقاى «شيخ مالک» فاتحه مى کشيد و آن قدر اين عمل بى فائده برايش اهميّت داشت که حاضر نشد حتّى يک ساعت وقتش را به من بدهد تا درباره ى مسائل و گرفتاريهاى شيعه و اقداماتى در راه بهبود وضع آنها که در چنگال حکومت آتاترکى گرفتارند صحبت کنيم آخر من لااقل دويست کيلومتر راه را براى اين کار پيموده بودم خدا او را رحمت کند او فکر نمى کرد که از بررسى و گزارش من نتيجه اى عائد آنها گردد و حال آنکه اشتباه بود من با سفارش بعضى از شخصيّتهاى بزرگ علمى و معنوى ايران به «کارس» رفته بودم و آنها در آن زمان مى توانستند خدمات ارزنده اى به شيعيان آنجا بکنند.

به هر حال هر چه بود گذشت پس از ملاقات با ايشان به ديدن آقاى «شيخ عزيز» روحانى فعّال و پر کار شهر «کارس» رفتم او با گرمى عجيبى مرا استقبال کرد.

گزارشات کاملى که در اينجا ضرورت ندارد نقل شود از وضع شيعيان و گرفتاريهاى آنها به من داد نيازهاى معنوى آنها را گزارش کرد او فارسى خوب حرف مى زد زيرا مدّتها در قم مشغول تحصيل بوده و در آنجا فارسى را ياد گرفته بود.

اين شهر شيعه نشين هواى خنکى داشت و بسيار با صفا بود.

جريان جالبى در اين شهر جز مهمان دوستى و اظهار علاقه ى فوق العاده اى که از خصائص شيعه است براى ما اتّفاق نيفتاد.

ما از اوّل غروب آفتاب که با مردم «کارس» برخورد کرديم آقاى «شيخ عزيز» را ديديم مورد محبّت شيعيان آن شهر قرار گرفتيم تا پس از دو شب که از آنجا به طرف مرز ايران حرکت نموديم.

اوّل آقاى «شيخ عزيز» دستور دادند که بايد شما از هتل به منزل منتقل شويد وقتى من نام هتلمان را گفتم يکى از همراهان ايشان گفت: اتّفاقا در تمام اين شهر تنها همان هتل مال اهل سنّت است و لذا آقا را به منزل مى بريم بدون آنکه هتل را تخليه کنند و خودمان ترتيب کارها را خواهيم داد.

بالأخره در اين دو شبانه روز آن قدر اهل «کارس» از ما پذيرائى کردند که اگر وقت شما گرفته نمى شد و اگر بيان آنها بى فائده نبود و اگر سبک کتاب تنها براى نقل مطالب علمى نبود مى گفتم چه غذاهائى، چه محبّتهائى و چه پذيرائيهائى آنها از ما نمودند که اگر آن اعمال در مقابل مسلمانان غير شيعه انجام مى شد آنها فکر مى کردند که اينان از ما توقّعى دارند و يا وجهى در مقابل اين اعمال دريافت مى کنند و يا ممکن است يک روز اين محبّتها را ما جبران کنيم.

امّا آنها نمى دانند که شيعيان پيرو آن مرد ايثارگرى هستند که در قرآن و در کتب تاريخ و در همه جا و بوسيله ى همه کس مدح سخاوت و گذشت و ايثار او شده و بايد شيعيان او هم از او پيروى کنند و اين همه محبّت و گرمى را نسبت به همنوعان خودشان اعمال کنند.

به هر حال پس از دو روز خاطرات بسيار ارزنده و جالب از شهر «کارس» به طرف مرز ايران که ۳۰۰ کيلومتر بيشتر راه نبود حرکت کرديم و حدود ساعت ۱۲ ظهر ۲۴ فروردين ۱۳۵۲ وارد ايران شديم.

پايان

 

 

 


[۱] ــ اين سفر همان گونه از تاريخش پيدا است قبل از انقلاب با شکوه اسلامی ايران بوده ولی حُسن تصادف، سفر ما با يوم اللّه ۲۲ بهمن روز پيروزی اسلام بر کفر واقع شد و شايد از اين جهت بوده که در اين سفر توفيقات خوبی بحمداللّه نصيبم شده بود.

[۲] ــ در آن زمان جاده های ترکيه مثل امروز نبود بلکه حتّی گاهی اين جاده ها آسفالت هم نبود و بسيار غيرمهندسی کشيده شده بود.

[۳] ــ سوره ی يونس آيه ی ۶۴.

[۴] ـ سوره ی طه آيه ی ۲۱.

[۵] ــ بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه ی ۳۱۶.

[۶] ــ بعدها مؤلّف تا حدود پنجاه جلد کتاب تأليف نمود.

[۷] ــ شاعر گفته: آواز خدا هميشه در گوش دل است.

[۸] ــ سوره ی شمس آيات ۷ و ۸.

[۹] ـ «وَما کانَ لِبَشَرٍ اَنْ يُکلِّمَهُ اللّهُ اِلاّ وَحْيًا اَوْ مِنْ وَرآءِ حِجابٍ اَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً» سوره ی شوری آيه ی ۵۱.

[۱۰] ــ قضيّه مربوط به زمانی است که هنوز مملکت شوروی از هم نپاشيده بود.

[۱۱] ــ بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۱.

[۱۲] ــ مدارک اين گفتار روايات فراوانی است که در کتب اهل سنّت منجمله کتاب «ينابيع المودّة» باب اوّل و کتاب «بحارالانوار» باب خلقت نور «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله .

[۱۳] ـ دائره المعارف حيات چاپ اسلامبول صفحه ی ۶۹.

[۱۴] ــ سوره ی مريم آيه ی ۲.

[۱۵] ــ من نويسنده کتاب اين دو برادر را در قم در منزل آيه اللّه العظمی «بروجردی» (قدس سره) و در درسشان ديدم.

[۱۶] ــ اخيرا گنبد مطهّر را طلا کرده اند و ضريح مقدّس را عوض نموده اند و بر شکوه و عظمت ظاهری آن مکان پر عظمت افزوده اند.

[۱۷] ــ آنچه نوشته می شود مربوط به سال ۱۳۵۲ می باشد و الاّ بعد از انقلاب اسلامی ايران حوزه ی ديگری از طرف مقام مقدّس رهبری تشکيل شده که حضرت «آيه اللّه فهری» نماينده ی مقام رهبری در سوريه و لبنان عهده دار اداره ی آن می باشند.

[۱۸] ـ نقل از منتخب التواريخ صفحه ی ۷۴.

[۱۹] ــ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۰۸ و جلد ۸ صفحه ی ۱۸۶ و جلد ۹۳ صفحه ی ۱۱ و جلد ۹۴ صفحه ی ۵۶ و جلد ۹۷ صفحه ی ۸۰.

[۲۰] مفاتيح الجنان – زيارت جامعه کبيره.

[۲۱] ـ فصّ هارونی در کتاب فصوص.

[۲۲] ـ فصّ عيسوی در کتاب فصوص.

[۲۳] ـ کتاب عارف و صوفی چه می گويند.

[۲۴] ــ اين کتاب چون در سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ نوشته شده اين مطلب اينگونه نوشته شده است ولی پس از پيروزی انقلاب اسلامی ايران بحمداللّه «کانون بحث و انتقاد دينی» بسيار پر عظمت تر و فعّالتر مشغول به کار شده و تا بحال موفّقيّتهای چشمگيری نصيبش گرديده است.

[۲۵] ــ بحارالانوار جلد ۲۸ صفحه ی ۲۵۱.

[۲۶] ــ بحارالانوار جلد ۷ صفحه ی ۲۸۲.

[۲۷] ــ منتخب الاثر فصل اوّل.

[۲۸] ــ منتخب الاثر فصل اوّل.

 

[۲۹] ــ بحارالانوار جلد ۲۷ صفحه ی ۱۱۸ و جلد ۴۶ صفحه ی ۲۲۳ و ۲۹۶.

[۳۰] ــ که البتّه من هم در کتاب «راه خدا» و کتاب «انوار زهراء» به آن اشاره کرده ام.

[۳۱] ــ يعنی: درب ورود زنها.

[۳۲] ــ استوانه يعنی ستونهای مسجد که هر کدام به نامی معروف است.

[۳۳] ـ سوره ی مائده آيه ی ۶۱.

[۳۴] ــ مفاتيح الجنان.

[۳۵] ــ جمله ی اوّل زيارت جامعه ی ائمّة المؤمنين.

[۳۶] ــ يکی ديگر از عبارات «زيارت جامعه ی ائمّه المؤمنين» است.

[۳۷] ـ سوره ی زمر آيه ی ۱۸.

[۳۸] ـ سوره ی نساء آيه ی ۹۵.

[۳۹] ـ سوره ی يس آيه ی ۱۲.

[۴۰] ـ «ينابيع المودّة» باب ۹۵.

[۴۱] ـ کتاب «دلائل الصّدق» جلد ۲ صفحه ی ۴۵۷.

[۴۲] ــ سوره واقعه آيه ۷۶.

[۴۳] ــ غمامه يعنی: ابر.

[۴۴] ــ «اَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ» سوره ی بقره آيه ی ۱۱۵.

[۴۵] ــ «الحق مع علی و علی مع الحق يدور حيث دار».

[۴۶] ــ «شرطه» به معنای پليس است.

[۴۷] ــ «قالُوا يا اَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا اِنّا کنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ اَسْتَغْفِرُ لَکمْ رَبّی» سوره ی يوسف آيه ی ۹۷.

[۴۸] ــ «وَ لَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جاؤُک فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّابًا رَحيمًا» سوره ی نساء آيه ی ۶۴.

[۴۹] ــ «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فی سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». سوره ی آل عمران آيه ی ۱۶۴.

[۵۰] ـ سوره ی توبه آيه ی ۳۵.

[۵۱] ــ «وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فی سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» سوره ی آل عمران آيه ی ۱۶۴.

[۵۲] ــ سوره ی توبه آيه ی ۳۱.

[۵۳] ــ سوره ی توبه آيه ی ۳۱.

[۵۴] ـ سوره ی مؤمن آيه ی ۶۰.

[۵۵] ــ سوره ی طه آيه ی ۵.

[۵۶] ــ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَی اللّهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ» سوره ی توبه آيه ی ۱۰۵.

[۵۷] ــ سوره شعراء آيه ۲۱۳.

[۵۸] ــ سوره ی جن آيه ی ۱۸.

[۵۹] ــ سوره ی توبه آيه ی ۴۰.

[۶۰] ـ سوره ی بقره آيه ی ۲۰۴.

[۶۱] ــ سوره يونس آيه ۶۲.

[۶۲] ــ سوره ی نجم آيه ی ۴.

[۶۳] ــ سوره ی انعام آيه ی ۱۲۱.

[۶۴] ــ سوره ی فاطر آيه ی ۳۲.

[۶۵] ـ سوره ی اسراء آيه ی ۶۲

[۶۶] ــ اخيرا تمام اين محلّه را وهّابيها خراب کرده اند و آثاری از آن باقی نگذاشته اند.

[۶۷] ـ سوره ی يوسف آيه ی ۱۰۹.

[۶۸] ـ سوره ی جن آيه ی ۱.

[۶۹] ـ در کتاب «مسند حنبل» جلد ۱ صفحه ی ۳۲۴.

باسناده عن الزّهری عن عبيداللّه بن عبداللّه عن ابن عبّاس قال: لما حضر رسول اللّه الوفاة قال هلم اکتب لکم کتابا لن تضلّوا بعده و فی البيت رجال فيهم عمر بن الخطّاب فقال عمران رسول اللّه قد غلبه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب اللّه قال فاختلف اهل البيت فاختصموا فمنهم من يقول يکتب لکم رسول اللّه او قال قربوا يکتب رسول اللّه و منهم من يقول ما قال عمر فلمّا اکثروا اللّفظ و الاختلاف غم رسول اللّه و قال قوموا عنی فکان ابن عبّاس يقول: ان الرزيه ما حال بين رسول اللّه و بين ان يکتب لهم ذلک الکتاب.

و نيز در کتاب مسند حنبل از محمّد بن سعد الزّهری فی الطبقات الکبری جلد ۴ صفحه ی ۶۰ ط مطبعه لجنه نشر الثقافه الاسلاميه شارع الناصريه بمصر: باسناده عن زيد بن اسلم عن ابيه عن عمر بن الخطّاب قال: کنا عندالنبی صلی الله عليه و آله و بيننا و بين النساء حجاب فقال رسول اللّه غسلونی بسبع قرب و ائتونی صحيفة و دواة اکتب لکم کتابا لاتضلّوا بعده ابدا فقال النسوه ائتوا رسول اللّه بحاجته قال عمر: فقلت اسکتن فانکن صواحبه اذا مرض عصرتنّ اعينکنّ و اذ اصحّ اخذتنّ بعنقه فقال رسول اللّه هن خير منکم.

و نيز در کتاب مسند حنبل جلد ۱ صفحه ی ۳۵۵.

باسناد عن سعيد بن جبير عن ابن عبّاس قال يوم الخميس و ما يوم الخميس ثم نظرت الی دموعه علی خدّيه تحدر کانها نظام اللولو قال قال رسول اللّه صلی الله عليه و آله ائتونی باللّوح و الدّواة او الکتف اکتب لکم کتابا لاتضلّوا بعدا ابدا فقالوا: رسول اللّه صلی الله عليه و آله يهجر.

[۷۰] ـ سوره ی احزاب آيه ی ۵۷.

2 پاسخ
  1. صفرعلی معصومی گفته:

    با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما عزیزان دست اندر کار .
    خواهشمندیم فایل ایپاب کتابهای حضرت آیة اللّه ابطحی را در سایت قرار داده و اطّلاع رسانی فرمایید چون خواندن فایلهای ایپاب راحت‌تر از پی دی اف است قبلا از زحمات شما متشکرم .

  2. مدیریت سایت گفته:

    سلام علیکم
    ضمن تشکر از توجه جنابعالی، انشاالله در دستور کار قرار می گیرد.
    موفق باشید.

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *