در محضر استاد جلد اول

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

پیشگفتار

تاریکی های روح و صفات رذیله ی آن

مراحل سیر و سلوک

جاه طلبی

انقطاع از خلق و اعتماد به نفس

ریاکاری

ظلم و ستمگری

نفاق و دوروئی

سوء خُلق

ناسپاسی

حلال و حرام واقعی و ظاهری

غضب

فحّاشی و عداوت

بی مهری نسبت به مردم

عجـله

کبر و عجب

بی حالی و بی محبّتی

تنگ نظری و نداشتن شرح صدر

شهرت طلبی

حسـد

بخـل

خیانت

بی حیائی

اسراف

حـرص

طمـع

قساوت

شهوت غریزه ی جنسی

مرض نمّامی

وسواس

پست طبعی

انتقام جوئی

کم صبری

لجاجت و انکار

کذب و دروغگوئی

زهد و معنی غلط آن

مبارزه ی با نفس

قضیه ی «سید حمیری» که موضوع بالا را تأیید می کند

هدایت او به دین حقّ

در موقع مرگ، سید حمیری از گناهان پاک می شود

مقام «سید حمیری» در بهشت

رفع شک و ایجاد یقین

خوف از خدا

 

 

 

پیشگفتار

در شب میلاد مسعود حضرت «ابی عبداللّه الحسین» (علیه السّلام) یعنی شب سوّم شعبان ۱۴۰۳ به نوشتن این کتاب مشغول شدم و از روح پاک آن حضرت کمک می خواهم تا بتوانم این کتاب را که از جهتی مشکل ترین مطالب علمی و معنوی در آن مطرح می شود، با ساده ترین عبارات و واضحترین مثالها، برای روندگان راه حقّ و حقیقت بنویسم و حقایق عالیه ای را در این کتاب بگنجانم، تا خدا را از خود راضی کنم.[۱]

ضمنا در این چاپ که چهاردهمین چاپ این کتاب است، تغییراتی داده شده که با چاپهای قبل بسیار فرق دارد، یعنی مطالبی از آن حذف شده و مطالبی هم بر آن اضافه گردیده که ناگزیر شده ایم آن را در دو جلد تنظیم کنیم، ولی از جهاتی مناسب تر و منظّم تر گردیده است و جواب شبهاتی که بعضی از افراد به مطالب علمی و حقیقی و مضامین روایات و آیات قرآن که در این کتاب آمده داشته اند، داده شود. مثلاً بحثهای «یقظه» و «توبه» و «استاد لازم است» از این کتاب، به کتاب «سیر الی اللّه» انتقال یافته و مباحثی بر این کتاب، بالأخص در جلد دوّم اضافه گردیده است که ما می خواسته ایم در جلد دوّم کتاب «سیر الی اللّه» آنها را بیاوریم ولی با اشاره در این جلد آنها ذکر شده است، امید است مورد توجّه خوانندگان عزیز قرار گیرد.

 

در محضر استاد:

روزگاری بود، جوان بودیم، استاد خوبی داشتیم، چقدر مهربان بود، هر چه از او سؤال می کردیم جواب می داد، قصّه های خوبی برایمان می گفت، چشمش باز بود و حقایق را با چشم دل می دید، از عالم ارواح برایمان خیلی حرف می زد، موجودیت و صفات روح را شناخته بود و حالات آن را توضیح می داد، دستش به دست نور مقدّسی بود و حقایق را می دید و برای ما نقل می کرد، وقتی با او می نشستیم روحمان پرواز می کرد، عشق و علاقه مان به خدا زیاد می شد.

خودمان را در محضر خدا و «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) می دیدیم، هیچگاه دست از پا خطا نمی کردیم، واجبات را انجام می دادیم و محرّمات را ترک می کردیم، او دست نوازش به سر ما می کشید و با کمال محبّت ما را تربیت می کرد.

همیشه غمخوار ما بود و نمی گذاشت کوچکترین ناراحتی در زندگی معنوی داشته باشیم.

حالا دوباره در این کتاب می خواهم به یاد «محضر استاد» و لذّتهائی که از آن برده ام ساعتها سرگرم باشم، شاید باز همان حالات و همان عشق و علاقه تجدید شود و درهای رحمت الهی به رویم باز گردد و شما خوانندگان محترم هم از آن بهره بردارید و راه و روش بدست آوردن کمالات روحی را از محضر استاد ما تعلیم بگیرید.

 

این استاد کیست و کجا است؟

شما از او چه می خواهید؟ جز آنکه مایلید مطالب علمی و اخلاقی و روحی و معنوی او را یاد بگیرید و عمل کنید.

این را که من برای شما می نویسم؛ اگر بدن این استاد در مقابل چشم شما ظاهرا نباشد، چه می شود؟[۲]

اصلاً فرض کنید استادی در کار نبوده و من می خواسته ام حقایق عالیه ی روحی را با این روش، بهتر در اختیار شما بگذارم، تا خوب متوجّه مطالب بشوید و حقیقت را دریابید؛ عیبی دارد؟ فکر نمی کنم.

خیالتان راحت باشد، هیچ اشکال شرعی و عرفی ندارد. (بخصوص اگر در مقدّمه ی کتاب تذکر داده شده باشد، چنانکه من تذکر می دهم).

پس فکرتان را به اصل مطالب متوجّه کنید تا حقیقت تزکیه ی نفس و معارف عالیه ی اسلامی را که خیلی دقیق است و من خیلی زحمت کشیده ام که آن را ساده نوشته ام، درک کنید.

ضمنا در این کتاب از این استاد فقط به عنوان «او» یاد می شود، توجّه داشته باشید که منظور کس دیگری جز او نبوده و به دیگری توجّه نکنید.[۳]

امّا خود من به تمام مطالب این کتاب معتقدم و آن را حجّت بین خود و پروردگارم می دانم، زیرا آنها خلاصه ای از آیات قرآن و روایات متواتره ی اسلامی و مذاق پاک «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) است که انشاءاللّه تا بتوانم به مدارک آنها نیز اشاره خواهم کرد.

  

تاریکی های روح و صفات رذیله ی آن

او می گفت:

سالها در فکر بودم که من چه هستم؟ و از چه ساخته شده؟ و از چه چیزهائی ترکیب گردیده ام؟[۴]

یک روز می دیدم، شخصی پشت میز تشریحی ایستاده و مرا کنار میزش آورده و می گوید: می خواهم تو را تشریح کنم تا ببینی از چه ساخته شده ای و چه هستی. من هر چه خواستم از دست او فرار کنم، مثل آنکه از خود اراده ای نداشتم و هر چه کردم موفّق به فرار از دست او نشدم.

بالأخره مرا روی میز تشریح گذاشت و با چاقوئی که در دست داشت، مرا به دو بخش تقسیم کرد. من آنجا احساس درد نکردم، ولی ناگهان متوجّه شدم که من سه چیز هستم:

اوّل «بدن» همانکه وقتی انسان می میرد، به ظاهر و در مقابل چشم مردم دنیا باقی می ماند، یعنی گوشت و پوست و استخوان و خون؛ آن شخص بدنم را کناری انداخت، مثل کسی که به او اصلاً کاری ندارد.

دوّم «روح نباتی» آن هم با کنار انداختن بدن به کناری افتاد، این روح تنها اسمش روح است، استقلال ندارد، تا بدن سالم است، این روح با او هست، یعنی از وقتی که انسان در رحم، نطفه اش منعقد می شود، این روح در او ایجاد می گردد و تا زمانی که می میرد، آنی این روح از بدن انسان جدا نمی شود و وقتی هم که انسان مُرد، این روح دیگر وجود مستقلّ خارجی ندارد.

سوّم «روح» یعنی خود ما، حقیقت ما، همان چیزی که وقتی ما به خواب می رویم و یا بیهوش می شویم، در بدن از فعّالیت می افتد. یعنی در حال خواب اثری وجودی در بدن ندارد.

و خلاصه آن روحی که در ما در حال بیداری هست و در حال خواب نیست، آن را می گویم.[۵]

بالأخره آن شخص آن روح را (یعنی من را) در دست گرفت و به من گفت: تو این هستی، حقیقت تو این است.

آن دو چیز دیگر انگل تو بودند، موقّت بودند، برای انجام کارهائی که در دنیا باید انجام دهی، بطور موقّت به تو داده اند. بیا تا بر سر این روح کار کنیم و ببینیم او در چه وضعی است.

من به آن روح (یعنی به خودم) نگاه کردم، دیدم روح چیزی است شبیه به بدنم، عینا مثل آنکه شما شیشه ای را که آبش یخ زده باشد شکسته باشید و یخ قالبی او سالم مانده باشد.[۶]

من به روح خودم دقیق تر شدم، دیدم مثل آنکه لایه ی سیاهی از دود سراسر وجود روحم را گرفته است، خوب معلوم است که این دود سیاه با آن بخار منوّر که خود روح بود، مخلوط شده و او را از نورانیت انداخته است.

آن شخص که عهده دار «میز تشریح» بود، با یک اشاره دستور داد که این دود از آن روح جدا شود.

او هم اطاعت کرد و جدا شد و من بعد از این تجزیه وقتی به روح نگاه کردم، به قدری آن را شفّاف و زیبا دیدم که مبهوت شدم.

آن شخص به من گفت: حالا حقیقت تو این است، روز اوّل خدا این را به نام تو خلق کرد، تو این هستی، آن بدن و آن روح نباتی و آن سیاهی که من او را از روح تو بیرون کشیدم، هیچ کدام جزء وجود واقعی تو نیستند.

زیرا بدنت را بعدا به تو داده اند که بتوانی از لذائذ دنیا به وسیله ی آن بهره مند شوی و به وظائفی که از طرف خدا به تو محوّل می شود و ناگزیر باید بوسیله ی بدن، بعضی از آنها را انجام دهی، عمل کنی.[۷]

علاوه بر اینها همه روزه و بلکه لحظه به لحظه سلولهای بدنت از بین می روند و از تغذیه ای که می کنی، سلولهای جدیدی بوجود می آیند. یعنی در حقیقت بدنت مثل نهر آبی به سوی فنا و از بین رفتن جاری است و اگر چند روز از راه تغذیه آن را جبران نکنی، بدن ضعیف می شود و کم کم از بین می رود، پس این بدن آن قدر ارزش ندارد که فکرش را بکنی.

علی بن ابیطالب (علیه السّلام) می فرماید: تعجّب می کنم از کسی که اوّلش نطفه است و آخرش لاشه ی گندیده است و در این بین حامل عذره است چگونه تکبّر می کند.[۸]

یعنی بدبخت آن کسی است که فقط به بدنی که اوّلش نطفه و پایانش لاشه ی گندیده است توجّه داشته باشد و همه چیز را همان بداند و تکبّر کند.

توضیح اینکه ممکن است بعضی از دانشمندان مطالب فوق را با مسأله ی حرکت جوهری متضاد فرض کنند ولی ما در این کتاب تنها و تنها به آیات قرآن و سخنان پیشوایان اسلام (علیهم السّلام) توجّه داریم و با همه ی مشکلات و هجومهای مخالفین، به یاری خدا تصمیم گرفته ایم که از نظرات آنها آن هم در خصوص مطالبی که از نظر ما پنهان است و در آیات قرآن و روایات به وضوح گفته شده، پیروی کنیم و نگذاریم افکارمان به مطالب غیر آنها متوجّه شود.

و امّا روح نباتی که فقط برای زنده نگه داشتن همان بدن است، ارزشش خیلی کمتر از خود بدن خواهد بود. زیرا کار او رساندن مواد غذائی به سلولهای بدن است و بالأخره آن چنانکه گیاهان را همین روح زنده نگه می دارد و مایه ی رشد و نموّ آنها می شود، همچنان بدن انسان را هم همین روح زنده نگه می دارد و لذا اسمش را روح نباتی یا روح گیاهی گذاشته اند.

و آن سیاهی که من از روح تو بیرون کشیدم، در حقیقت آلودگیهائی است که انسان در عالم «ذر» و این دنیا یا به خاطر انتخاب خود و یا به خاطر آلوده بودن محیط زیست، در روح خود بوجود آورده است که باید آن را تزکیه کنی و عمده ی کار تو در دنیا همین است.

واضحتر بگویم: این سیاهی، این ظلمت، این تاریکی را تو به خاطر ندانم کاریهایت و توجّه زیادت به دنیا و تحت تأثیر شیطان قرار گرفتنت در خودت بوجود آورده ای و در دنیا تنها کارت این است که این ظلمت را از خود دور کنی و ضمنا این را بدان که این سیاهی اگر فعلاً در وجودت از روحت فعّالتر نباشد، کمتر نخواهد بود، زیرا هر مقدار روحت و عقلت برای سعادتت فعّالیت می کند، این سیاهی که وقتی در روحت پیدا شد، بعضی نامش را «نفس امّاره ی بالسّوء» و بعضی اسمش را روح حیوانی می گذارند، برای بدبخت کردنت فعّالیت می نماید.

 

او می گفت:

من در آن حال به آن سیاهی که از روحم جدا شده بود، دقیق شدم. دیدم به قدری کثیف است که قابل تصوّر نیست.

آن سیاهی عینا مانند صورت زشت شیطان بود که یک شب او را با همین حالت دیده بودم.

یعنی یک شب در اوائل جوانی در خانه ی خلوتی در اطاق تنهائی خوابیده بودم و زن جوانی در اطاق دیگر، او هم تنها خوابیده بود.

ناگهان متوجّه شدم که شخصی مرا بیدار می کند، نمی دانم بیدار شده بودم یا بین خواب و بیداری بودم که دیدم یک موجودی شبیه به انسان ولی مثل دود سیاه با قیافه ی بسیار خائنانه مرا به طرف خیانت دعوت می کند. من از ترس به خود لرزیدم و فریادی کشیدم و بیهوش شدم.

حالا می فهمم که این تصویر صورت شیطانی داشته که در روح شفّاف و پر نور من منعکس شده و همان خصوصیاتی که آن شیطان داشته، حالا در روح من بوجود آمده است.

پس همان طوری که آن شخص می گفت، من باید آن تصویر شیطانی یعنی آن سیاهی را از خود دور کنم و الاّ من هم مثل شیطان که به خاطر جهلش، به خاطر خیانتش، به خاطر کبر و خودخواهیش و بالأخره به خاطر صفات زشتش از درگاه پروردگار مطرود شد و تا روز قیامت ملعون گردید و در جهنّم مخلّد شد، من هم ملعون و مطرود و مخلّد در آتش خواهم بود.

لذا تصمیم گرفتم با برنامه ای که برای تو آنها را خواهم گفت، آن ظلمت و سیاهی را از روحم جدا کنم. یعنی اوّل قطعه قطعه ی آن سیاهی را بشناسم و سپس روحم را از آنها تصفیه و تزکیه کنم و به مقام ارزنده ی معنوی برسم.

 

او می گفت:

من دقّت می کردم که این کثیفی و سیاهی بیشتر از کجا در روحم ایجاد شده ناگهان متوجّه شدم که در دوران کودکی که عقل و ایمانم آن قدر نبود که بتوانم برای خدا و شناخت حقیقت گناه[۹] و صفات رذیله، از آنها صرف نظر کنم و دائما خود را به کثافات و اخلاق رذیله گرفتار می کردم، مثلاً به اسباب بازیهایم محبّت شدیدی داشتم و این محبّت وسیله ی حرص و طمع و محبّت دنیا و تکبّر و خودخواهی و حسادت می شد و چون کودک بودم آنها مانند نقش در حجر در وجودم ثبت می گردید[۱۰] و هیچ رادع و مانعی برایش نبود و لذا لازم است که هر کس به حدّ تکلیف می رسد اوّل عقائدش را درست کند و سپس به پاک کردن روح و نفسش بپردازد والاّ محال است بتواند رستگار شود.

 

او می گفت:

در اینجا آن جلسه بهم خورد و آن چهار چیزی را که آن شخص از هم جدا کرده بود،[۱۱] باز به هم متّصل شد. ولی من خدا را شکر کردم که لطف الهی شامل حال من گردیده بود و روح و نفس و حقائقی را در این باره شناخته و وجدان کرده بودم و حالت یقظه و بیداری از خواب غفلت به من دست داده بود.

و من بعدها که به آیات قرآن و روایات مراجعه کردم، به وضوح دیدم که حقیقت غیر از این نبود.[۱۲]

لذا بعد از آن روز تمام توجّهم را به آن دود سیاهی که وارد روحم شده بود داده بودم و می خواستم به هر وسیله ای که شده، کم کم او را از وجودم بیرونش کنم تا بتوانم سیر الی اللّه را ادامه دهم و به وصل کامل برسم، ولی در این بین متحیر بودم که از کجا شروع کنم و چگونه این صفات رذیله را که قلب و روحم را سیاه کرده از خود بیرون نمایم، تا آنکه یک شب قرآن می خواندم و از کلام الهی استمداد می کردم که به این آیات رسیدم:

«یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللّهَ اِنَّ اللّهَ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُونَ* وَ لاتَکونُوا کالَّذینَ نَسُوا اللّهَ فَاَنْسیهُمْ اَنْفُسَهُمْ اُولئِک هُمْ الْفاسِقُونَ* لایسْتَوِی اَصْحابُ النّارِ وَ اَصْحابُ الْجَنَّةِ اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ* لَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْانَ عَلی جَبَلٍ لَرَأَیتَهُ خاشِعا مُتَصَدِّعا مِنْ خَشْیهِ اللّهِ وَ تِلْک الاَْمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ یتَفَکرُونَ* هُوَ اللّهُ الَّذی لااِلهَ اِلاّ هُوَ عالِمُ الْغَیبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ* هُوَاللّهُ الَّذی لااِلهَ اِلاّ هُوَ الْمَلِک الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیمِنُ الْعَزیزُ الْجَبّارُ الْمُتَکبِّرُ سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یشْرِکونَ هُوَاللّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسْنی یسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ».[۱۳]

این آیات را چند مرتبه برای آنکه در آنها بهتر تدبّر کنم خواندم و از طرفی چون می دانستم که از «ائمّه ی اطهار» (سلام اللّه علیهم اجمعین) نقل شده که هر کس هر آیه و سوره ای از قرآن را برای هر حاجتی که دارد بخواند، حاجتش برآورده می شود،[۱۴] من این آیات را برای همین حاجت خواندم و از خدا خواستم که مرا از این تاریکیها و از این سیاهیها که در روحم وارد شده نجات دهد.

ناگاه باز همان حالت جدا شدن روح از بدن و جدا شدن آن سیاهی از روحم به من دست داد، ولی این دفعه که پس از ماهها انتظارش را می کشیدم، آن را به آسانی از دست ندادم و خودم آن سیاهی را به آزمایشگاه بردم تا ببینم او چیست؟ و جنس این رنگ سیاه از چیست؟

خوشبختانه در همان آزمایش اوّل تمام وجودش را شناختم و متوجّه شدم که از چه راهی می توانم آن را به کلّی از بین ببرم.

وقتی او را آزمایش کردم، دیدم سر تا پایش جهل و نادانی است. بنابراین طبیعی بود که جهل را می توان با علم بر طرف کرد.

توضیح آنکه آن سیاهی که در روح من بود در اثر بی توجّهی به مطالبی که در عالم ارواح از مکتب اهل بیت (علیهم السّلام) یاد گرفته بودم و فراموشم شده بود، بوجود آمده بود. لذا نادانی و فراموشی جای دانائی و علم را گرفته بود، بر همین اساس، شرارت جای خیر و کفر جای ایمان را پر کرده بود.

بنابراین اگر من می توانستم ایمانم را محکم کنم، طبیعی بود که کفر و کم کم شرارت را از خود بیرون کرده بودم و یک مقدار از آن سیاهی را از روحم برطرف نموده بودم.

و لذا باز به فکر چاره جوئی برای رفع این تاریکی افتادم و مایل بودم هر چه زودتر بتوانم این سیاهی را از وجودم برطرف کنم، امّا نمی دانستم که این کار چقدر مشکل است، سالها طول کشید و ریاضتهای زیادی کشیدم و من به وسائل مختلف متوسّل می شدم.

مثلاً گاهی دلائل علمی اثبات وجود خدا را مطالعه می کردم و گاهی به آیات آفاق و انفس[۱۵] دقیق می شدم و گاهی ساعتها در ریزه کاریهای جهان آفرینش بخصوص در ارتباط با گیاهان و حشرات و شعور حیوانی که در آنها بود و کیفیت خلقت آنها فکر می کردم. اگر چه همه ی اینها در تقویت ایمانم مؤثّر بود، ولی دلم آرام نمی گرفت و پس از آن همه زحمت، تازه ایمان موقّتی پیدا کرده بودم، یعنی این سیاهی از این به بعد کم و زیاد می شد، گاهی ایمانم قوّت پیدا می کرد و دلم آرام می گرفت و گاهی کفر و جهل سر تا پای وجودم را احاطه می کرد و تمام وجودم شرارت و بدی می شد، بالأخره ایمان مستقرّی نداشتم و این خود بیشتر از سابق اسباب زحمت شده بود، زیرا وقتی ایمانم از بین می رفت نبودنش را بیشتر احساس می کردم و بیشتر مرا در طوفان و ناراحتی قرار می داد، امّا در عین حال خوشحال بودم که برای ایمانم در دلم لانه ای ساخته ام و ایمان مانند کبوتری که قدم در لانه ی تازه می گذارد و هنوز به آن لانه عادت نکرده و بلکه چون در آن لانه جانوران موذی را می بیند (که منظورم همان سیاهیها است) از اقامت در آن می ترسد و فرار می کند، می باشد.

پس باید لانه ی دل را بررسی کنم و علّت عدم استقرار ایمان را در آن پیدا کنم تا شاید ایمانم در آن مستقر شود.

امّا متأسّفانه وقتی به روحم، به نفسم، به خودم و به اصطلاح به لانه ی ایمانم مراجعه کردم، دیدم در آن جانوران زیادی بودند که من آنها را برای تو اسم می برم و حتما یا همه ی آنها و یا تعدادی از آنها در تو هست و به همین جهت ایمانت مستقر نیست و باید آنها را از بین ببری و هر یک به سهم خود در تشدید آن تاریکی و سیاهی در روح، مؤثّر است.

آنها عبارت بودند از:

«محبّت به دنیا، ریاست طلبی، ظلم به همنوع، نفاق، ناسپاسی، بی مهری نسبت به همنوع، عجله، کبر و عجب، سستی و نداشتن محبّت، شهرت طلبی، حقد و حسد، بخل، خیانت، بی حیائی، اسراف، حرص، طمع، قساوت، شهوترانی، نمّامی، پست طبعی، انتقام جوئی، کم صبری، انکار و لجاجت، دروغ، فقر ذاتی در مقابل مردم و پست طبعی، دشمنی نسبت به مردم، تفاخر و نداشتن تواضع».[۱۶]

البتّه همه ی این صفات را من نداشتم، زیرا محیط زندگی و تربیت خانوادگی من خیلی از این صفات را از من پاک کرده بود و یا بهتر بگویم، نگذاشته بود که آنها در من بوجود بیاید، ولی من خیلی از اینها را هم داشتم، بخصوص محبّت دنیا و شهرت و ریاست طلبی که تار و پود زندگی مرا به باد می داد و همین صفات بود که سیاهی غلیظی در روح من بوجود آورده بود. ولی به برکت خاندان عصمت (علیهم السّلام) و توسّل به آنها و کمک استادم شروع به پاکسازی روحم از این آلودگیها کردم و بحمداللّه موفّق هم شدم.[۱۷]

و به یاری خدا تجربیات خودم را برای تو می گویم تا تو هم انشاءاللّه موفّق شوی.[۱۸]

 

مراحل سیر و سلوک

او می گفت:

مراحل سیر و سلوک و تهذیب نفس اینها است: اوّل یقظه، دوّم توبه، سوّم استقامت، چهارم صراط مستقیم است و استاد اینها را مفصّلاً شرح می داد و ما آنها را در کتاب «سیر الی اللّه» مفصّلاً شرح داده ایم.

و ضمنا می فرمود اینکه می بینید در هر نماز در سوره ی حمد می خوانیم: «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ» به خاطر اهمیت صراط مستقیم در سیر و سلوک است.

زیرا همه ی مدّعیان سیر و سلوک در صراط مستقیم نیستند یعنی پیرو هواهای نفسانی مرشد و قطب و مدّعیان استادی می باشند و چون اکثر آنها منحرف اند بسیار سفارش شده که از خدا بخواهید تا خدا شما را در صراط مستقیم دین قرار دهد و خود قرآن صراط مستقیم را معرّفی کرده و فرموده:

«وَ اَنِ اعْبُدُونی هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ»[۱۹] البتّه از آیات مختلف قرآن استفاده می شود که عبادت وقتی معقول است که طبق گفتار و دستورات پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) و ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) باشد زیرا تنها و تنها راه رسیدن به مقام خلیفه اللّهی و کمالات روحی بندگی خدا است و بندگی خدا هم میسّر نمی شود مگر از طریق گفتار و دستورات خدای تعالی و رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) و ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) و این از امتیازات راه اهل بیت برای رسیدن به کمالات روحی است برخلاف مسلکهائی که آنها کمالات روحی را متّکی بر ریاضتهای خود درآورده و بدعتهائی در دین می دانند.[۲۰]

  

انبساط و انقباض [۲۱]

او می گفت:

یک روز جوانی که من به او خیلی علاقه داشتم و او از خانواده ی بسیار نجیبی بود، نزد من آمد و گفت:

چند روز است که ایمانم به کلّی از دستم رفته و خود را آنچنان بی اعتقاد به حقایق جهان هستی احساس می کنم که نزدیک است منفجر شوم، از شما تقاضا دارم هر چه زودتر این مرض روحی مرا معالجه کنید.

من چون او را می شناختم و می دانستم که دلائل علمی و عقلی و نقلی اصول اعتقادات را نمی داند، یعنی در این باره تحقیق نکرده و حتّی کتابی هم مطالعه ننموده است، به او دستور دادم که یک دوره اصول اعتقادات را درس بگیرد و عقائد خود را از نظر علمی محکم نماید تا شاید ایمانش به او برگردد. (در پرانتز عرض می کنم که چون استاد به معارف قرآن بسیار اهمیت می داد و بلکه تنها معارف قرآن را عرفان حقیقی و واقعی می دانست، راه اعتقاد به عقائد حقّه را این گونه تصوّر می فرمود. او می گفت: اوّلین کاری که باید یک مسلمان و یا حتّی یک غیر مسلمان برای رسیدن به حقایق عمل کند، این است که اعجاز قرآن آن گونه که خود قرآن می گوید: (اگر جنّ و انس پشت به پشت یکدیگر بدهند نمی توانند مثل قرآن را بیاورند) برای خود ثابت کند که اگر این کار را بکند، خدا را با علم و قدرتش برای خود ثابت کرده و رسالت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) را معتقد شده و مهمتر از همه محتوای قرآن را که معجزه است و از جانب خدا است و شامل بحث معارف و خداشناسی و معادشناسی و به طور کلّی معارف و احکام اسلامی است را راهنمای اعتقادات و عقائد خود قرار داده است. بحث مفصّل مطالب فوق را در مقدّمه ی جلد اوّل کتاب «توضیح آیات قرآن» و کتاب «دو مقاله» ذکر نموده ایم.)

او به این دستور عمل کرد و بحمداللّه استاد خوبی هم نصیبش شد.

من به استاد او گفته بودم که باید برنامه ی درسی او را صحیح تنظیم کند تا در مدّت کوتاهی اصول اعتقاداتش را یاد بگیرد و او هم به این دستور عمل کرد و بحمداللّه ناراحتی روحی او رفع شد.

 

او می گفت:

مرد سالخورده ای که به قول خودش سالها در رشته ی فلسفه و عقائد اسلامی زحمت کشیده بود و خود را از علماء متخصّص در رشته ی عقائد می دانست، روزی به من گفت: من نمی دانم چرا با اینکه دلائل زیادی در اثبات وجود خدا و سائر مسائل اعتقادی دارم، در عین حال گاهی آن چنان بی ایمان می شوم که می خواهم منفجر گردم، در آن وقت مثل کسی هستم که همه ی این دلائل را برای انکار این حقایق داشته باشد؛ حالا من باید چه کنم؟

به او گفتم: خانه ی دل تو ممکن است مملوّ از صفات رذیله باشد، نفست را تزکیه نکرده ای. لذا وقتی ایمان را با زنجیرهای دلائل به این خانه می کشانی و او مجبور می شود که وارد خانه ی دل تو گردد و از طرفی با آن صفات رذیله سر سازش ندارد، با اندک غفلتی از دل تو بیرون می رود و آن وقت دیگر نمی توانی به آسانی ایمان را به خانه ی دل خود برگردانی.

درست مثل کبوتری که شما بخواهید او را در لانه ای که پر از حیوانات درنده است، جای دهی. طبیعی است که او حاضر نمی شود در آنجا بماند و مستقر گردد.

بنابراین اگر بخواهی خانه ی دل را مقرّ ایمان قرار دهی و او را در آنجا مستقر نمائی، باید نفست را از صفات رذیله تزکیه کنی و قلبت را از جمیع خصلتهای زشت پاک نمائی.

 

او می گفت:

روزی خدمت مردی که سالها در سیر و سلوک بوده و حقیقتا به کمالات معنوی خوبی رسیده و وجود او مایه ی بهره های معنوی فراوانی است، رفتم و از او خواستم که گوشه ای از تجربیات خود را در امور معنوی و سیر الی اللّه برای من نقل کند.

او گفت: من در سفر وصول به کمالات روحی می دیدم که گاهی حالت انبساط عجیبی دارم، یعنی به قدری روحیاتم خوب است که مانند کسی که همه ی حقایق و ماوراءالطّبیعه و معنویات را به چشم می بیند، می باشم. ولی گاهی هم به قدری در انقباض قرار می گرفتم و همچون کسی بودم که در تاریکی فوق العاده ای قرار گرفته و حتّی جلوی پایش را هم نمی بیند.

ولی در هر حال به سیر معنوی و تزکیه ی روحم ادامه می دادم و این انبساط و انقباض را اهمیت نمی دادم و در حقیقت خود را مثل مسافری که در اتوبوس نشسته و طی طریق می کند و در راه گاهی به شهرها و چراغها و مناظر زیبا می رسد و آنها جلب توجّهش را می نماید و گاهی هم در بیابانهای بی آب و علف و تاریک که هیچ چیز را نمی بیند، تصوّر می کردم.

فراموش نمی کنم که در آن زمانها گاهی خوابهای بسیار خوب، مکاشفات بسیار جالب، استشمام عطرهای معنوی و حتّی مشاهداتی که فوق العاده جلب توجّه مرا می کرد، داشتم. امّا استادم به من می گفت: مبادا اینها تو را سرگرم کند، زیرا تا وقتی به مقصد که همان کمالات معنوی و تزکیه ی نفس است نرسیده ای، اینها برای تو فائده ای ندارد، حتّی وقتی به اینها می رسی و در عین حال می بینی که هنوز در وجودت صفات غیر انسانی وجود دارد، باید بدانی که گاهی همینها مایه ی توقّف تو و یا لااقل مایه ی سرگرمی تو از وصول به آن مقاصد است.

و همچنین وقتی خواب نمی بینی و یا مکاشفه و مشاهده ای نداری و یا در انقباض مطلقی و حتّی نشاطی در دعاء و عبادت در خود احساس نمی کنی، ولی مشغول تزکیه ی نفسی و به سوی خدا می روی، خود را مثل کسی بدان که در بیابان تاریکی در اتوبوس نشسته و به سفرش ادامه می دهد و یا مثل کسی که از بیابان بی آب و علف عبور می کند و آن بیابان هیچ چیز ندارد که او تماشا کند. و علاوه کسی که برای به دست آوردن خوابهای خوب و یا مکاشفات غیر علمی و یا حتّی برای کرامات و غیبگوئی در سیر و سلوک قرار می گیرد مثل کسی است که در هواپیما فقط برای شکلاتی که مهماندار به مسافرین می دهد بنشیند و از مسافرت مقصد اصلی را منظور نکند و اگر به او شکلات ندادند ناراحت شود.

باید سالک الی اللّه بکوشد که به انقباض و انبساط و کشف و شهود و کرامات و غیبگوئی توجّه نکند و صد درصد به فکر کمالات روحی باشد.

و بالأخره اینها یعنی این انقباضها و انبساطها نباید سالک الی اللّه را از مقصد که همان کمالات روحی است، باز بدارد و بلکه او باید سرش را به زیر بیندازد و به سیر خود دائما ادامه دهد.

 

او می گفت:

انقباض و انبساط بر دو قسم است گاهی این دو حالت برای غیر سالک الی اللّه از مردم عادی روی می دهد. طبعا انقباض مربوط به گناه و انبساط مربوط به کار خوبی است که انجام داده است، ولی برای سالک الی اللّه انقباض لازم است زیرا این دو حالت علامت حرکت و سیر است. اگر این دو حالت نباشد، معلوم است که سالک الی اللّه حرکتی ندارد. اگر انقباض نباشد، قدر انبساط دانسته نمی شود و انقباض و انبساط برای سالک الی اللّه کار خدا است. زیرا او می فرماید: «اَللّهُ یقْبِضُ وَ یبْسُطُ وَ اِلَیهِ تُرْجَعُونَ».[۲۲]

  

حبّ دنیا [۲۳]

استاد در این فصل با بیان جذّاب خود خواسته محبّت دنیا را از دل سالک الی اللّه بیرون کند و او را با فکری راحت به سوی خدای تعالی، منزل به منزل سیر دهد.

 

او می گفت:

اگر چه وقتی انسان توانست محبّت خود را به طرف ذات مقدّس پروردگار متمرکز کند و چیزی را جز خدای تعالی و برای خدای تعالی دوست نداشته باشد خودبخود محبّت دنیا از دلش بیرون می رود ولی در مقدّمه ی سیر و سلوک و بلکه در حال یقظه و بیداری باید تا جائی که محبّت دنیا مانع حرکت او است از دل بیرون کند و غل و زنجیری که او را در این راه زمین گیر کرده و از مقصد باز داشته که علی (علیه السّلام) در دعای کمیل می فرماید: «و قعدت بی اغلالی» از دست و پای خود باز کند تا بتواند به سوی خدا و کمالات روحی حرکت نماید.

 

او می گفت:

یک روز به زیارت حرم «حضرت رضا» (علیه السّلام) مشرّف شدم، زیارت «جامعه ی کبیره» را با توجّه می خواندم، به جملات زیارت کاملاً دقیق بودم، همه را به قصد معنی و خطاب به «اهل بیت عصمت» (علیهم السّلام) می خواندم، روحم به پرواز درآمده بود، حال خوشی داشتم، مثل کبوتری بودم که از قفس پریده و می خواهد به سوی چشمه ی خورشید پرواز کند.

ولی افسوس، در وقت پرواز مثل آنکه سنگ بزرگی به پاهایم بسته باشم، مرا به طرف زمین کشید و به روی زمین انداخت، در آن حال به آن سنگ نگاه کردم دیدم رویش نوشته «محبّت دنیا»، که اصل همه ی بدیها است.[۲۴]

خدایا باز با این مانع چه کنم؟ آه که چقدر سنگ سنگینی جلوی پایم افتاده، عجب گرفتاری بزرگی برایم بوجود آورده است، چرا دل مرا «محبّت دنیا» فرا گرفته؟

مگر من نمی دانم که دنیا بازیچه است؟!

مگر من نمی دانم که هر چه داشته و دارم، باید بگذارم و بروم؟![۲۵]

مگر دنیا همه چیزش اسباب زحمت نیست؟

مگر دنیا خانه ای که به بلا پیچیده شده است، نیست؟[۲۶]

مگر دنیا به کسی وفا کرده؟

مگر کسی در دنیا باقی مانده؟ پس چرا من به آن دل ببندم؟!

چرا این گونه خود را گرفتار او کنم؟ من نباید حتّی به مقدار سر سوزنی محبّت دنیا را در دل داشته باشم و باید فرض کنم که الآن باید از دنیا بروم و حتّی کوچکترین چیزی که به آن محبّت دارم، نمی توانم با خودم ببرم. خانه و زندگی را باید بگذارم، زن و فرزند و املاک و زینتها را باید بگذارم، حتّی لباسهایم را، حتّی بدنم را و بالأخره همه و همه را باید ترک کنم و تنهای تنها، مجرّدِ مجرّد باید با خدا روبرو شوم. اگر دلبستگی به مال دنیا داشته باشم، در وقتی که با خدای تعالی روبرو می شوم، تمام توجّهم به او نخواهد بود، آنجا است که مورد غضب الهی واقع می گردم، او مرا طرد می کند، او مرا لعنت می کند، او مرا آن چنانکه شیطان را رانده ی درگاه خود قرار داد، مرا هم می راند و تا روز قیامت لعنتش را نصیب من می کند.[۲۷]

پس چرا این چنین دنیائی را دوست بدارم و برای خود این همه زحمت درست بکنم؟ بحمداللّه آن روز به برکت «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) و توسّل به آنها به کلّی «محبّت دنیا» را از دل کندم و مثل کبوتری که پایش از تله در می آید و به سوی آسمان پر می کشد، من هم به سوی حقایق و معنویات پرواز نمودم.

 

او می گفت:

روز عرفه ای بود، من در آن روز دعاء حضرت «امام حسین» (علیه السّلام) در روز عرفه را در اطاق خلوتی می خواندم، هنوز دعاء را تمام نکرده بودم که مکاشفه ای دست داد، در آن حال خود را در دنیا به صورتی که تا چند لحظه ی دیگر شرح می دهم، می دیدم و چون دنیا را این چنین دیدم، بغض دنیا را در دل گرفتم و دیگر به آن اعتماد نکردم.

در آن مکاشفه خود را در میان درّه ای که کوهها از چهار طرف، سر به آسمان کشیده بودند می دیدم، محلّی که من در آن بودم، مثل چاهی بود که هیچ راه فرار نداشت و اگر سنگی از قلّه ی کوه کنده می شد، مستقیم به سر من می خورد.

در این حال به وحشت افتادم و وقتی ترس و وحشتم زیادتر شد که می دیدم از سر قلّه های کوههای اطراف سنگهائی کنده شده و با سرعت به طرف من می آید، به روی هر سنگی یکی از بلاهای دنیا نوشته شده و اگر همه ی آنها به روی من بریزند، مرا زیر خود مدفون می کنند و برای همیشه بدبخت و بیچاره ام.

امّا در این بین چشمم به انوار مقدّسه ی «اهل بیت عصمت و طهارت» یعنی «چهارده معصوم» (صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین) افتاد که بالای سرم دور یکدیگر نشسته اند و به بیچارگی من نگاه می کنند. به حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه متوسّل شدم، عرض کردم: مولایم از این همه بلاها که این گونه به سر من می ریزد، به شما پناه می برم.

به خودت قسم که اگر به ما مردم لئیم، شخص ضعیفی که دشمن به او حمله کرده، پناه بیاورد و ما قدرت بر دفع آن بلا را از او داشته باشیم، به او پناه می دهیم.

حالا من که به شما پناهنده ام، اینها هم دشمن منند و شما هم قادر بر دفع آنها هستید و علاوه:

(تو کریمی، از اولاد کریمهائی و از طرفی امر شده ای که ما را در پناه خود میهمان کنی، پس به من پناه بده و مرا مهمان کن، درود خدا بر تو و پدران پاک و پاکیزه ات باد).[۲۸]

حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه اراده فرمودند که همه ی بلاها (با آنکه بر سر من سرازیر بودند) در جای خود متوقّف شوند، در این بین صدائی به آواز بسیار بسیار لطیف و دلربائی که مثل آن صدا را در دنیا نشنیده بودم، این آیات از قرآن را تلاوت می کرد:

«وَ مَا الْحَیوةُ الدُّنْیا اِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدّارُ الاْخِرَةُ خَیرٌ لِلَّذینَ یتَّقُونَ اَفَلا تَعْقِلُونَ».[۲۹]

«اَرَضیتُمْ بِالْحَیوةِ الدُّنْیا مِنَ الاْخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیا فِی الاْخِرَةِ اِلاّ قَلیلٌ».[۳۰]

«اِنَّ الَّذینَ لایرْجُونَ لِقائَنا وَ رَضُوا بِالْحَیوةِ الدُّنْیا وَ اطْمَاَنُّوا بِها وَ الَّذینَ هُمْ عَنْ ایاتِنا غافِلُونَ* اُولئِک مَأْویهُمُ النّارُ بِما کانُوا یکسِبُونَ».[۳۱]

«اِنَّما مَثَلُ الْحَیوةِ الدُّنْیا کماءٍ اَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَْرْضِ مِمّا یأْکلُ النّاسُ وَ الاَْنْعامُ حَتّی اِذا اَخَذَتِ الاَْرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّینَتْ وَ ظَنَّ اَهْلُها اَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَیها اَتیها اَمْرُنا لَیلاً اَوْ نَهارا فَجَعَلْناها حَصیدا کاَنْ لَّمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ کذلِک نُفَصِّلُ الاْیاتِ لِقَوْمٍ یتَفَکرُونَ».[۳۲]

«اِنَّ وَعْدَاللّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّکمُ الْحَیوةُ الدُّنْیا وَ لا یغُرَّنَّکمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ».[۳۳]

«فَاَمّا مَنْ طَغی* وَ اثَرَ الْحَیوةَ الدُّنْیا* فَاِنَّ الْجَحیمَ هِی الْمَأْوی* وَ اَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی* فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِی الْمَأْوی».[۳۴]

«ترجمه ی آیات فوق»

«و دنیا جز بازیچه و لهو چیزی نیست، ولی خانه ی آخرت بهتر است برای کسانی که تقوی داشته باشند، آیا شما تعقّل نمی کنید؟».

«آیا شما به زندگی دنیا در مقابل آخرت راضی می شوید؟ و حال آنکه ارزش زندگی دنیا در مقابل آخرت چیزی نیست».

«کسانی که امید لقاء ما را ندارند و تنها به زندگی دنیا راضی شده اند و به آن اطمینان پیدا می کنند، آنها کسانی هستند که از نشانه های ما غافلند، آنها جایگاهشان جهنّم است و این به خاطر چیزی است که کسب کرده اند».

«مَثَل زندگی دنیا مَثَل آبی است که نازل می شود از آسمان، پس مخلوط شود با روئیدنیهای زمین از گیاهانی که مردم و حیوانات می خورند، تا آنکه زمین سبزی و خرّمی خود را دریافت دارد و اهل آن زمینها گمان کنند آنها نیرومند بر این سبزی و خرّمی هستند، که ناگهان شب یا روز اراده و امر ما برسد و آنچنان آن را درو کند مثل روز گذشته که در آن چیزی نبوده، این چنین خدا تفصیل می دهد نشانه های خود را برای کسانی که فکر کنند».

«تحقیقا وعده ی خدا حقّ است، پس شما را زندگی دنیا مغرور نکند و شما را دنیا به عفو پروردگار گول نزند».

«پس امّا کسی که طغیان کند و زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح دهد، پس تحقیقا جهنّم مأوای او است».

به به چقدر این صوت دلربا بود، چقدر این آیات مؤثّر بود، چقدر برای کنده شدن از دنیا و متوجّه شدن به آخرت، این مطالب پر فائده بود.

امّا من که هنوز در آن درّه و یا به تعبیر بهتر، گودالی که در وسط کوههای سر به فلک کشیده بود، قرار گرفته بودم و نمی دانستم چه باید بکنم و با قطع شدن صدا دوباره همّ و غم و ترس شدیدی مرا فرا گرفته بود و از طرفی هم دیدم باز دوباره سنگها به طرف من پرت می شوند، به گریه افتادم و از صدمه ی هر یک از سنگها به یکی از «معصومین» (علیهم السّلام) پناه می بردم و گاهی به معصومی از چند سنگ پناهنده می شدم.

و بالأخره از صدمه ی سنگهای پرتاب شده، در پناه «معصومین» سالم ماندم، ولی از همه ی اینها به این نتیجه رسیدم که دنیا جای بدی است، کسی که به آن محبّت پیدا کند، دیوانه است.

کسی که دل به دنیا با آن همه بلاها که دائما به سرش فرود می آید ببندد، بی عقل است.

و اگر کسی بخواهد از بلاهای دنیا محفوظ بماند، باید به انوار مقدّسه ی «معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) پناهنده شود و خود را در زیر سایه ی الطاف آنها قرار دهد.

«من اتاکم نجی و من لم یأتکم هلک»[۳۵] (کسی که درِ خانه ی شما آمد، نجات پیدا کرد و کسی که از شما تخلّف نمود، هلاک شد).

استاد پس از نقل این قضیه می گفت: الآن حدود بیست سال از آن مکاشفه می گذرد، ولی بحمداللّه حتّی یکی از آن بلاها هم متوجّه من نشده و از صدمه ی همه ی آنها در پناه خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) محفوظ مانده ام.

 

او می گفت:

روزی در مجلسی ذکر مصیبت اصحاب حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) شد، روضه خوان، بی محبّتی آن اصحاب کبار را به دنیا شرح می داد، من هم یکی به خاطر ذکر مصیبت و دیگر به خاطر آنکه چرا من این گونه نیستم، سر به زانو گذاشته بودم و گریه می کردم، ناگهان خود را در حالی دیدم که فکر نمی کنم خواب بودم، بلکه احتمالاً همان مکاشفه بود ولی با مکاشفه های معمولی مختصر فرقی داشت.

به هر حال خود را در زندانی می دیدم که داخل زندان هرج و مرج است، چند نفر قُلدر همه را اذیت می کنند، حتّی به زندانبان هم اعتنائی نمی کنند، اخبار مختلفی از خارج زندان به داخل شایع شده است.

یکی می گوید: اگر از این زندان آزاد شوید، شاه پرقدرتی شما را دستگیر می کند و همه را شکنجه می دهد و بلکه در آتش می سوزاند و حتّی به شما مهلت نفس کشیدن نمی دهد.

آنهائی که این شایعه را باور کرده بودند، به هیچ وجه نمی خواستند از زندان بیرون بروند، باز همین زندان با همه ی ناراحتیهایش برای آنها بهتر بود.

جمعی هم که از همه کم عقل تر و کم فکرتر و کم حافظه تر بودند، حتّی خارج زندان را به کلّی فراموش کرده بودند و می گفتند: اصلاً خارج از این زندان چیزی نیست و هر چه هست همین زندان است، آنها هم نمی خواستند از زندان بیرون بروند.

ولی عدّه ای می دانستند که در زندانند، آن هم در زندان با اعمال شاقّه، آن هم در زندانی که هرج و مرج است و حقوق محدود زندانیها پایمال می شود و می دانستند که در خارج زندان چه نعمتها، چه لذّتها، چه قصرها، چه کاخها، برای آنها مهیا شده است، اینها بودند که برای آزادی لحظه شماری می کردند، همه روزه از زندانبان و مافوق و مافوق تر او تقاضای آزادی می نمودند.

در آن حال شخصی به من گفت: مَثَل این زندانیها و مثل این زندان مثل دنیا و اهل دنیا است.[۳۶] اگر به آن دو دسته از زندانیها بگوئی: خدا شما را از زندان نجات دهد، مساوی است با آنکه به یکی از اهل دنیا بگوئی: خدا مرگت دهد، ولی اگر به این دسته از مردم با شعور و با عقل و بلکه اولیاء خدا بگوئی: خدا تو را مرگ دهد، مساوی است با آنکه به آنها بگوئی خدا تو را از زندان نجات دهد، آنها خوشحال می شوند، آن چنانکه اصحاب «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) در شب عاشوراء خوشحال بودند که فردا از زندان دنیا نجات پیدا می کنند.[۳۷]

قرآن در این خصوص می فرماید:

قُلْ یا اَیهَا الَّذینَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّکمْ اَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ* وَ لا یتَمَنَّوْنَهُ اَبَدا.[۳۸]

بگو ای کسانی که یهودی هستید، اگر گمان می کنید که شما از اولیاء خدائید نه سایر مردم، پس تمنّای مرگ کنید اگر راست می گوئید، که هرگز این تمنّا را نخواهند کرد.

 

او می گفت:

اگر کسی به روایاتی که در مذمّت دنیا و روایاتی که در مدح دنیا از ناحیه ی «معصومین» (علیهم السّلام) وارد شده توجّه کند، به خوبی مرض حبّ دنیا از او معالجه می شود و از طرف دیگر ارزش دنیا را درک می کند.

 

«ترجمه ی روایاتی در مدح دنیا و مال دنیا»

«رسول خدا» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود:

«بهترین کمک و یاری دهنده بر طاعت پروردگار، دارائی و مال است.»[۳۹]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود:

«بهترین یاری دهنده برای بدست آوردن آخرت، دنیا است.»[۴۰]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«سه چیز از دنیای شما مورد پسند من است: بوی خوش، زنان و نور دیدگان من در نماز است.»[۴۱]

«امام باقر» (علیه السّلام) به نقل از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«عبادت هفتاد جزء است که بهترین و بالاترین آن، طلب روزی از راه حلال است.»[۴۲]

«امام صادق» (علیه السّلام) به نقل از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«ملعون آن کسی است که بار زندگی و خرج خود را بر مردم تحمیل نماید.»[۴۳]

«امام سجّاد» (علیه السّلام) فرمودند:

«دنیا بر دو گونه است: دنیائی که از آن به قدر نیاز استفاده گردد و دیگری دنیای ملعون (که وسیله ی عیش و نوش و گناه باشد).»[۴۴]

«حضرت باقر» (علیه السّلام) فرمودند:

«آن کس که در دنیا روزی خویش را با بی نیازی از مردم به دست آورد و آن را در راه تأمین کفاف خانواده و لطف به همسایه به کار برد، خدا را در حالی ملاقات می کند که صورت او همانند ماه شب چهارده باشد.»[۴۵]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند:

«کوشش کننده برای بدست آوردن روزی عیال خود، همانند مجاهد در راه خدا است.»[۴۶]

آن حضرت، درباره ی مردی که گفت: «در خانه ی خود می نشینم و نماز خوانده و روزه گرفته و خدای خویش را عبادت می نمایم و روزی من خواهد رسید،» فرمود:

«این یکی از سه نفری است که دعای آنها مستجاب نمی شود.»[۴۷]

و فرمودند: «خداوند سفرهای غریبانه را که در طلب روزی باشد دوست می دارد.»[۴۸]

و مردی به حضرتش گفت: به خدا که ما دنیا را می طلبیم و دوست داریم که آن را بدست آوریم.

حضرت فرمود: دوست داری که با آن چه کنی؟

گفت: می خواهم که دنیای بدست آمده را برای خود و خانواده ام به کار گیرم و با آن صدقه داده و به نزدیکان رسیدگی کرده و زیارت حج و عمره بجا آورم.

آن حضرت فرمود: «این طلب دنیا نیست و بلکه این طلب آخرت است.»[۴۹]

آن حضرت در جای دیگر فرمودند:

«هر کسی که دنیای خویش را در راه آخرت ترک گوید، از ما نیست.»[۵۰]

 

«روایاتی در مذمّت دنیا»

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«اگر دنیا در پیشگاه خداوند به اندازه ی بال پشه ای ارزش می داشت، هرگز کافری را از آن جرعه ی آبی نمی نوشانید!»[۵۱]

و فرمودند: «دنیا ملعون است و هر چه در آن است نیز ملعون است. مگر قسمتی از دنیا که برای خدا باشد.»[۵۲]

و در جای دیگری فرمودند:

«آن کس که دنیای خود را دوست بدارد، به آخرت خویش ضرر زده و آن کس که آخرت را دوست بدارد، به دنیای خود زیان رسانده است. پس امور جاودان و ماندنی را بر امور نابود شدنی و فانی برگزینید.»[۵۳]

و فرمود: «دوستی دنیا سرچشمه و منشاء هر گناه است.»[۵۴]

و فرمود: «شگفتی بسیار از کسی که جاودانگی آخرت را تصدیق کرده و برای دنیای فانی می کوشد.»[۵۵]

و فرمود: «آن کس که صبح نماید در حالی که دنیا بزرگترین غم او باشد، در نزد خداوند ارزشی و جایگاهی ندارد و خداوند قلب وی را مبتلا به چهار خصلت می نماید: غمی که هیچگاه از آن دور نشود و کاری که هیچگاه از آن فارغ نگردد و فقری که هیچگاه او را رها نسازد و آرزوئی که هیچگاه برآورده نشود و به کمال نهایت آن نرسد.»[۵۶]

«امام صادق» (علیه السّلام) به نقل از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«دنیا خانه ی کسی است که او را خانه ای نیست (در آخرت جایگاهی ندارد) و آن را که عقلی نباشد، برای دنیا می کوشد و می اندوزد.»[۵۷]

و نیز آن حضرت به نقل جدّ بزرگوارشان فرمودند:

«مرا با دنیا چه کار؟ مَثَل من و مَثَل دنیا، همانند سواری است که در روز گرم تابستان درختی بر او نمایان گردد و لحظه ای به زیر سایه ی آن بیارامد و آن را ترک گوید و برود.»[۵۸]

و به «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) گفته شد: دنیا را برای ما وصف نمایید.

فرمودند: «چگونه توصیف کنم برای تو خانه ای را که هر کس در آن سالم باشد، از نیرنگ آن در امان نباشد و آن کس که در آن بیمار گردد، پشیمان شود و آن کس که در آن فقیر گردد، غمگین شود و آن کس که در آن بی نیاز گردد، مورد هجوم فتنه ها واقع شود. در حلال آن حساب و در حرام آن عقاب و مجازات است.»[۵۹]

و نیز فرمودند:

«جز این نیست که دنیا شش چیز است: خوردنی، آشامیدنی، پوشیدنی، مرکبی که سوار آن شوند و زنی که به همسری گیرند و عطری که بو کنند. پس نیکوترین خوردنیها عسل است که آن جویده شده و خارج شده ی از زنبور است و بهترین آشامیدنیها آب است که در آشامیدن آن نیکوکار و فاجر یکسانند و بهترین پوشیدنیها حریر است و آن نخی از کرمی می باشد و بهترین مرکبها اسب است که بر پشت آن مردان به قتل رسند و والاترین منکوحات، زن است … زیباترین جای بدن خویش را (صورت) آرایش می نماید، ولی زشت ترین عضو او مورد نظر قرار می گیرد. و بهترین عطرها مُشک است و آن خون حیوان است.»[۶۰]

«حضرت صادق» (علیه السّلام) فرمودند:

«رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) از هیچ چیز دنیا در شگفت نگردید مگر از گرسنه ای که در دنیا با ترس بسر برد. (یعنی رزق دهنده را که خداوند است، فراموش کرده و به کفایت او بندگان خویش را ایمان نداشته باشد).»[۶۱]

«حضرت لقمان» به پسرش گفت:

«ای پسرم! دنیایت را به آخرتت بفروش که به اندازه ی تمام دنیا سود می بری و آخرتت را به دنیا مفروش که در هر دو زیان می بینی.»[۶۲]

«امام مجتبی» (علیه السّلام) این بیت شعر را زیاد به کار می بردند:

«ای اهل لذّتهای دنیا، برای لذّات دنیا بقائی نیست و مغرور شدن به سایه ای که رفتنی است، ابلهی است.»[۶۳]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) دنیا را از حیث مغرور شدن به آن و از دست دادن آن، این گونه تمثیل فرموده اند:

«دنیا رؤیا است و اهل آن، بر آن مجازات شده، عقاب می شوند.»[۶۴]

روایت گردیده که حقیقت دنیا برای «عیسی» (علیه السّلام) آشکار گردیده پس آن را به صورت پیره زنی بی دندان یافت که همه گونه آرایشی نموده بود! پس عیسی به پیره زن گفت: تاکنون چند شوهر اختیار کرده ای؟

پیره زن گفت: شماره ی آنها را نمی دانم!

«عیسی» گفت: آیا همه تو را طلاق دادند؟

پیره زن گفت: خیر، تمامی آنها را کشتم!

پس «عیسی» (علیه السّلام) فرمود:

«وای بر حال شوهران باقی مانده ی تو! چگونه از فرجام شوهران گذشته عبرت نمی گیرند که تو چگونه آنها را یکی پس از دیگری کشتی و چگونه از تو واهمه نداشته، دوری نمی کنند؟»[۶۵]

«دنیا به منزله ی پل است، پس از آن عبور کنید و به آبادی آن نکوشید.»[۶۶]

«حضرت عیسی» (علیه السّلام) فرمودند:

«دنیا به منزله ی گذرگاه است، پس از آن عبور کنید.»[۶۷]

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) در نامه ای به سلمان دنیا را، این گونه تشبیه فرموده اند:

«مَثَل دنیا، مثل ماری است که تن آن نرم و زهر آن کشنده است. پس از اموری از دنیا که تو را خوش آید دوری کن، زیرا که زمان اندکی با تو همراه خواهد بود و چون یقین نمودی که دنیا زودگذر است و رهایش خواهی ساخت، غم آن را مخور و در خوشایندترین لحظات دنیا، بیشتر از آن بر حذر باش، که دنیاپرست هر اندازه که در لذّتی، بیشتر به دنیا اعتماد نماید و از آن برخوردار گردد، دنیا او را به جائی می برد که خوشایندش نباشد.»[۶۸]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«مَثَل صاحب دنیا مثل آن کس است که در آب راه می رود، آیا آن کس که در آب راه می پیماید، می تواند از تر شدن پاهای خود جلوگیری کند؟»[۶۹]

«حضرت صادق» (علیه السّلام) فرمودند:

«مثل خواستار دنیا همانند کسی است که از آب دریا می آشامد، هر اندازه که بیشتر بیاشامد، تشنگی او زیادتر می شود تا آنکه او را به کشتن بدهد.»[۷۰]

و از جهت مقایسه ی دنیا به آخرت، «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«نسبت دنیا به آخرت، مثل این است که یکی از شما انگشت خویش را در آب دریا فرو برد، آنگاه ببیند که چه اندازه از آب را به خود گرفته است.»[۷۱]

«امام کاظم» (علیه السّلام) فرمودند:

«لقمان به فرزند خود گفت: ای پسر! همانا دنیا دریائی ژرف است که خلق بسیار در آن غرق شده اند، پس بایستی کشتی تو در آن دریا، تقوی و ترس از خدا و بار آن ایمان و بادبان آن توکل و بهای آن عقل و ناخدا و راهنمای آن دانش و فرمان آن شکیبائی باشد.»[۷۲]

«امام صادق» (علیه السّلام) به نقل از پدرشان «حضرت باقر» (علیه السّلام) فرمودند:

«مثل دنیاپرست، همچون کرم ابریشم است که هر اندازه بر خویشتن بیشتر می تند، بیرون رفتن خود را ناممکن تر می سازد، تا آنکه در پیله ی خویش بمیرد.»[۷۳]

استاد رو به من کرد و گفت: تو روایات مذمّت دنیا و مدح دنیا را دیدی و خواندی پس این را بدان که محبّت دنیا بسیار بد است ولی دنیا داشتن و مال دنیا را برای راحتی خودت و زن و زندگیت و تأمین واجب النفقه ات و انفاقت به فقراء و مساکین و در راه خدا صرف نمودنت بسیار خوب است. کلیه ی انبیاء و ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) دنیا و مال دنیا را داشتند ولی محبّت دنیا را نداشتند و آنچه را که رها می کردند محبّت دنیا بود.

  

جاه طلبی

او می گفت:

در ایام طلبگی در شرح حالات مرحوم «صاحب جواهر آیه اللّه شیخ محمّد حسن» رحمه اللّه علیه خوانده بودم که او به طلاّب و محصّلین نجف پس از امتحان اجازه ی اجتهاد می داد.

یک روز یکی از طلاّب مطالبی در فقه جمع آوری کرده بود و از دو نفر هم امضاء گرفته بود که آنها تصدیق کرده بودند که آن مطالب متعلّق به او است، ولی در حقیقت او آن مطالب را از جای دیگری برداشته و به اسم خود کرده و آنها را نزد «شیخ محمّد حسن» برده و از معظّم له اجازه ی اجتهاد گرفته بود. پس از چند روز بعضی از طلاّب که از موضوع اطّلاع پیدا می کنند، به مرحوم «شیخ» جریان را می گویند.

او هر چه تلاش می کند که آن طلبه را پیدا کند و اجازه ی اجتهاد را از او پس بگیرد، موفّق نمی شود.

یک روز مرحوم شیخ به منبر می رود و طلاّب را موعظه می کند و به آنها از زشتی «حبّ جاه» و ریاست طلبی سخن می گوید و سپس گریه ی زیادی می کند و می فرماید: این امراض سعادت دائمی انسان را به خطر می اندازد و از منبر پائین می آید و دیگر به کسی اجازه ی اجتهاد نمی دهد و بعد از چند روز از غصّه دق می کند و از دنیا می رود.

من از همان ایام طلبگی که این قضیه را شنیده بودم، همیشه با خود می گفتم، اگر آن طلبه حبّ جاه و ریاست نمی داشت، چه احتیاجی به اجازه ی اجتهاد داشت؟ آن هم با آن حیله و مکر آن را از آن عالم بزرگ بگیرد و سبب ناراحتی و حتّی قتل او گردد.

چرا انسان باید تا به این حدّ به این صفات پست شیطانی پای بند باشد؟! لذا به فکر علاج این کسالت، یعنی حبّ جاه و مقام از همان اوائل جوانی بودم و گاهی که فکر می کردم دیگر این صفت در من وجود ندارد، خود را یک آزمایش عملی می نمودم که چند مرتبه رفوزه شدم، ولی دفعه ی آخر بحمداللّه دیدم به ترک آن صفات موفّق شده ام.

حالا می دانم تو خیلی دوست داری که بدانی، چگونه من این صفت را از خود تزکیه کردم و چگونه خود را آزمایش می نمودم. من هم چون تو را شاگرد خوبی می بینم، همه اش را برای تو شرح می دهم، به شرط آنکه مقید باشی مو بمو آنها را عمل کنی.

من ابتداء برای بیرون کردن صفت حبّ جاه و ریاست از خود، به عواقب آن فکر کردم. آخرین مرحله ی شغلی را که من در آن بودم، در نظر گرفتم، دیدم من که یک طلبه هستم، نهایت این است که آخرش مرجع تقلید می شوم، آن وقت میلیونها مردم از من تقلید می کنند، ریاست عامّه ی شیعه را به عهده می گیرم.

در آن موقع از دو حال خارج نیست، یا آنکه از این ریاست لذّت می برم و نفسم را از خود راضی کرده ام و به هیچ وجه خدا را در نظرم نگرفته ام و تنها پول «سهم امام» (علیه السّلام) را از مردم گرفته و با مسئولیت خود به طلاّب داده ام، طلاّب هم نه به خاطر محبّت واقعی، بلکه به خاطر پولم به من اظهار علاقه کرده اند.

در این صورت شب اوّل قبر، اوّل بدبختی و بیچارگی من خواهد بود و روز قیامت قطعا مرا از یک کافر عوامی که خدا و دین و «امام زمان» (علیه السّلام) را به بازی نگرفته بیشتر عذابم می کنند، زیرا من همه ی آنها را وسیله ی ارضاء هوای نفس خود کرده ام و آنها را به بازی گرفته ام.

و یا آنکه از مرجعیت لذّت نمی برم، هوای نفسم را از بین برده ام و بار گرانی که نیابت حضرت «بقیه اللّه» (علیه السّلام) باشد به دوش کشیده ام و بالأخره به شرائط مرجعیت و نیابت آن حضرت که شرط اوّلش مخالف با هوای نفس بودن و شرط دوّمش مطیع مولا بودن است، عمل کرده ام که در این صورت از همین الآن باید حبّ جاه و ریاست را از دل بیرون کنم تا لیاقت آن مقام مقدّس را پیدا نمایم.[۷۴]

بنابر این حبّ جاه و ریاست نباید در من وجود داشته باشد.

حتّی در آن مدّت مقید شدم که با مراجع تقلید بیشتر تماس بگیرم، شاید بهتر به این حقیقت برسم و بتوانم کاملاً این موضوع را عین الیقین برای خودم بنمایم، همین طور هم شد.یعنی دیدم آنهائی که اهل هوی بودند، با داشتن علم زیاد زود شناخته می شدند و ارزشی در اجتماع پیدا نمی کردند.

زیرا خدا به خاطر داشتن ایمان و پاکی و نیکوکاری، محبّت انسان را به دل مردم می اندازد و می فرماید:

«اِنَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَیجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمانُ وُدًّا».[۷۵]

یعنی: تحقیقا کسانی که ایمان داشته باشند و عمل شایسته کنند خدا محبّت آنها را در دلهای مردم قرار می دهد.

و امّا کسانی که اهل هوی نبودند و پاک و پاکیزه بودند، آنها هم زودتر شناخته می شدند. زیرا خدای تعالی خوبیها را آشکار می کند و بدیها را می پوشاند، ولی از زحمات طاقت فرسای مرجعیت، بخصوص که خود را در زیر بار مسئولیت بسیار بسیار سنگینی می دیدند، ناراحت بودند و لذّت نمی بردند، زیرا ترسشان از خدا بیشتر بود، دلهره شان از دیگران زیادتر بود، حتّی یکی از مراجع به من می گفت: فلانی، من آخر عمری شغل صرّافی با مسئولیت فوق العاده سنگینی به عهده گرفته ام. منظورش این بود که می گفت: من باید پول «سهم امام» (علیه السّلام) را از مردم بگیرم و مردم مسئولیت آن را به گردن من بیاندازند و من بین طلاّب تقسیم کنم و باز هم مسئول باشم، یعنی اگر یک ریال آن را بیجا مصرف نمایم، نزد خدا و «امام زمان» (علیه السّلام) مورد مؤاخذه قرار می گیرم.

لذا من پس از مدّتی که این گونه فکر می کردم و با این بزرگان تماس می گرفتم، خیال می کردم که به کلّی محبّت جاه و ریاست از دلم رفته، ولی با یک آزمایش که برای خود پیش آوردم، متوجّه شدم که اشتباه می کنم و آن این بود که:

مدّتها مرا برای ریاستی دعوت می کردند، آن روزها قبول کردم، وقتی به محلّ کار رفتم، دیدم خیلی دوست دارم که خود را بر کارمندان و زیردستان ترجیح دهم، آنها غذای بهتر را جلوی من بگذارند، وقتی وارد مجلسی می شوم، همه جلوی پای من برخیزند، من با تأنّی بیشتری با مردم حرف بزنم، که مرا با شخصیت بدانند، حتّی با کمال تأسّف یک روز دیدم، جمعی از ارباب رجوع مرا بی جهت مدح می کنند، خوشحال شدم و به آنها نگفتم اشتباه می کنید و بلکه یک روز هم که خود را حاضر کردم که بگویم اشتباه می کنید، طوری گفتم که آنها بیشتر مرا مدح کردند.

شب به منزل آمدم، به اطاق خلوتی رفتم و نفسم را به محاکمه کشیدم و به او گفتم: آخر برای چه این مرض را ترک نمی کنی؟! چرا از حبّ جاه و ریاست دست بر نمی داری؟ به هر حال با خودم فکر کردم که بالأخره من مریضم، باید معالجه شوم. کتاب «بحارالانوار» را باز کردم، با خود فکر می کردم که چون کلمات «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نور است و روح من هم به خاطر داشتن حبّ جاه و ریاست، ظلمانی شده، پس باید با این انوار، آن ظلمت را برطرف کنم. لذا صفحات ۱۴۵ تا ۱۴۶ کتاب بحارالانوار جلد ۷۰ را مطالعه کردم. این روایات نوشته شده بود:

۱ ـ حضرت «امام رضا» (علیه السّلام) فرمودند: آن قدری که طلب ریاست به دین انسان ضرر می زند، دو گرگ درنده به گوسفندی بی چوپان ضرر نمی زنند.[۷۶]

۲ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که ریاست طلب باشد، هلاک می شود.[۷۷]

۳ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: بترسید از این رئیسهائی که بر مردم ریاست بی جهتی می کنند.[۷۸]

۴ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: به خدا قسم صدای خوردن کفش به زمین پشت سر انسان، برای او جز هلاک شدن و هلاک کردن دیگران، فائده دیگری ندارد.[۷۹]

۵ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که ادّعای ریاست کند، ملعون است و کسی که اهتمام بر طلب ریاست نماید، ملعون است و کسی که نفسش را به ریاست وعده دهد، ملعون است.[۸۰]

۶ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمودند: ای ابا ربیع! به هیچ وجه طلب ریاست نکن.[۸۱]

۷ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: بترس از ریاست، زیرا کسی نیست که آن را طلب کند، مگر آنکه هلاک می شود.[۸۲]

۸ ـ حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که طلب ریاست برای خود کند، هلاک می شود. زیرا ریاست شایستگی ندارد، جز برای اهلش.[۸۳]

و بالأخره ذات اقدس متعال در این باره بهترین کلام را فرموده که می گوید:

این خانه ی آخرت را برای کسانی که برتری طلب در روی زمین و فساد کننده در آن نباشند، قرارش می دهیم و عاقبت همه ی خوبیها متعلّق به متّقین است.[۸۴]

این روایات و این آیه ی قرآن را خواندم.

ولی مگر سیاهی دل من با این مقدار از کلمات پر نور خاندان «عصمت» برطرف می شد، اگر چه بعد از خواندن این روایات تا چند روزی آرامتر بودم.

امّا یک روز دیدم خودم را گول می زنم، زیرا به مردم که تواضع می کنم، برای این است که مرا دوست بدارند و بیشتر احترامم کنند. به همه که سلام می کنم، به خاطر این است که آنها را خجالت بدهم و بعدا آنها بر من سبقت به سلام بگیرند.

اگر یکی از مریدان دوزانو در مقابلم نمی نشست، در دل ناراحت می شدم!

وقتی وارد مجلس می گردیدم و مردم به خاطر ورودم صلوات می فرستادند، خوشحال می شدم!

یک روز وارد مجلسی شدم، جمعیت چند هزار نفره ای که برای دیدن من جمع شده بودند، همه از جا برخاستند و صلوات فرستادند و من در ضمن چند کلمه ای که برای مردم حرف می زدم، گفتم: برادران شما که این گونه اظهار محبّت به من می کنید، شاید نفس من خوشش بیاید و حال آنکه من لیاقت این همه محبّت را ندارم، اینجا معلوم بود که مردم به زبان حال و قال می گفتند:

ببین چه آقای خوبی است! چقدر شکسته نفسی می کند! خیلی خوشم آمده بود. ولی وقتی به منزل رفتم و خوب به عمق مطلب فکر کردم، متوجّه شدم که خود این شکسته نفسی من به خاطر هوای نفسم بوده است.

ضمنا مطلب قابل توجّه این بود که وقتی از پشت میز سخنرانی در آن مجلس به میان مردم آمدم، پیرمرد دهاتی نورانی پیش من آمد و به من گفت: شما نباید آن قدر ضعیف باشید که از ابراز احساسات مردم تغییر حال پیدا کنید و نفستان خوشش بیاید و یا اگر به شما بی اعتنائی کردند، ناراحت شوید. شرح صدر داشته باشید و به این مسائل اهمیت ندهید.

من در آن مجلس از بس از اظهار محبّت مردم و احترامات آنها مست خوشحالی شده بودم. نفهمیدم این پیرمرد چه می گوید. ولی وقتی در منزل فکر می کردم، متوجّه شدم که او مرا متنبّه کرده و به من فهمانده است که اگر بر فرض من راست بگویم و از این احترامات خوشم نیاید، تازه شرح صدر نداشته ام و ضعیف بوده ام.

اینجا بود که من می خواستم منفجر شوم، دیوانه شده بودم، با خود می گفتم: پس من کی از آن سیاهیهای روحی، بخصوص از جاه طلبی و ریاست طلبی نجات پیدا می کنم؟

گریه ی زیادی کردم و سپس چون بیشتر از این نمی توانستم از وسائل عادی استفاده کنم، دست به وسائل معنوی زدم. ناگهان به فکرم رسید که نماز استغاثه ی به حضرت «صدّیقه ی کبری فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) را بخوانم و از آن مخدّره و ملکه ی جهان هستی درخواست رفع این بلاء و مرض روحی را بنمایم.

این نماز را با همان آدابی که در باب دوّم کتاب باقیات الصالحات (در نمازهای مستحبّه) «مفاتیح الجنان» است خواندم، یعنی دو رکعت نماز به نیت استغاثه ی به حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) خواندم و بعد از نماز سه مرتبه «اللّه اکبر» گفتم و سپس سر به سجده گذاشتم و صد مرتبه گفتم: «یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی» (یعنی: ای مولای من! ای فاطمه ی زهراء! مرا از شرّ این دشمن پناه ده) بعد طرف راست صورتم را به زمین گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم و باز طرف چپ صورتم را به زمین گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم و باز سر به سجده گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم. هنوز سر از سجده بر نداشته بودم که آثار لطف حضرت «صدّیقه ی کبری امّ الائمّه» (سلام اللّه علیها) ظاهر شد و مرا از آن سیاهی یعنی صفت ریاست طلبی نجات داد و بعدا که به قلبم مراجعه نمودم و دهها مرتبه خود را امتحان نمودم، بحمداللّه اثری از آن صفت در خود ندیدم.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که بعضی از مردم گمان کرده اند، شفای امراض روح اهمیتش کمتر از شفای مرضهای جسمی است. لذا اگر گفته شود که فلان کور به برکت حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) شفا یافت، از نظر آنها شگفت انگیزتر از آن است که گفته شود، فلان شخص ریاست طلب بود و به برکت آن حضرت (سلام اللّه علیها) شفا یافت.

و حال آنکه اهمیت و ارزش هر چیزی مربوط به نتیجه و فائده ی آن چیز است.

مثلاً اگر وقتی یک کور شفا پیدا می کند، حدّاکثر فائده اش این است که چند سالی بسیار محدود که می خواهد در دنیا زندگی کند، چشم دار می باشد و وقتی از دنیا رفت، دیگر بین کور و بینا فرقی نمی باشد و فائده ی آن بینائی همین جا یعنی در این دنیا تمام شده است.

ولی یک شخص حسود اگر شفا پیدا کند، از بدبختی همیشگی نجات پیدا کرده، زیرا صفات روحی به مانند خود روح اگر معالجه نشود همیشه با او هست و صفات بدنی هم به مانند خود بدن برای مدّت موقّتی باقی می ماند. بنابراین امراض روحی با امراض جسمی به هیچ وجه قابل مقایسه نیست، زیرا زندگی دنیا در مقابل زندگی آخرت صفر است.

  

انقطاع از خلق و اعتماد به نفس

او می گفت:

در یکی از روزهای ماه شعبان مناجاتی را که از حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السّلام) نقل شده و معروف به مناجات «شعبانیه» است می خواندم، از اواسط دعاء حالم منقلب شد، نمی دانستم کجا هستم و چه می کنم، من در آن حال فقط خدا را با چشم دل می دیدم و نور مقدّسی را بین خود و ذات اقدس متعال واسطه ی فیض مشاهده می کردم.

تا اینکه به این جملات رسیدم:

«اِلهی بِک عَلَیک اِلاّ اَلْحَقْتَنی بِمَحَلِّ اَهْلِ طاعَتِک وَ الْمَثْوَی الصّالِحِ مِنْ مَرْضاتِک فَاِنّی لااَقْدِرُ لِنَفْسی دَفْعا وَ لااَمْلِک لَها نَفْعًا اِلهی اَنَا عَبْدُک الضَّعیفُ الْمُذْنِبُ وَ مَمْلُوکک الْمُنیبُ فَلاتَجْعَلْنی مِمَّنْ صَرَفْتَ عَنْهُ وَجْهَک وَ حَجَبَهُ سَهْوُهُ عَنْ عَفْوِک اِلهی هَبْ لی کمالَ الاِْنْقِطاعِ اِلَیک وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِیاءِ نَظَرِها اِلَیک حَتّی تَخْرِقُ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ اِلی مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِک».[۸۵]

من در آن موقع به قدری محو جمال حق شده بودم، که قدرت نداشتم با زبان بدنی این جملات را بگویم، بلکه همه ی این کلمات را با زبان دل می گفتم و آنچه در این عبارات است، در روح خود احساس می کردم، من دیگر حجب نور را پاره کرده و به معدن عظمت و عزّت و کرامت متّصل شده بودم. و چون می خواهم خصوصیات این مکاشفه را شرح دهم، لازم است ترجمه و شرح مختصری از جملات مناجات «شعبانیه» را که در بالا نقل کردم، برای تو بگویم.

در این بخش از دعاء می گوئیم:

پروردگارا! به حقّ خودت قسمت می دهم که مرا به مقام اهل طاعت و به جایگاه شایسته از خشنودیت ملحق کن. زیرا من قدرتی که از خود چیزی را دفع کنم، ندارم و مالک چیزی که مفید برای من باشد، نیستم.

محبوبم، معبودم، من بنده ی ضعیف گناهکار و مملوک برگشته به دامن تو هستم، پس مرا از کسانی که از آنها رویت را برگردانده ای و غفلت او از عفو تو محجوبش کرده، قرار مده.

محبوبم، معبودم، مرا به تمام معنی منقطع از خلق و متوجّه به خودت بفرما و دیده ی دلم را آنچنان به نور دیدارت روشن کن که دیدگان دلم حجابهای نور را پاره کند و به معدن عظمت و رحمتت برسد و ارواح ما وابسته ی به عزّت قدس و پاکی تو گردد.

من در این مکاشفه معنی «حجب نور» را که برای اکثر مردم نامعلوم است، فهمیده بودم.

من در این مکاشفه معنی رسیدن به معدن عظمت و رحمت را درک کرده بودم.

من در این مکاشفه معنی عبودیت کامل را شناخته بودم.

و می دانستم که در مقابل معبودم موجود ناچیزی هستم. حالا خواهی گفت: چطور این مطلب را فهمیدی و چگونه از جملات این دعاء چهار مطلب فوق را احساس کردی؟

در جواب می گویم: اگر چه بعضی از حالات روحی طوری است که اگر انسان صدها صفحه کتاب را پر کند و یا ساعتها حرف بزند، نمی تواند شرح یک لحظه ی آن را بیان کند. ولی در عین حال با حول و قوّه ی الهی مطالب فوق را تا جائی که برایم میسّر باشد و تو استعداد فهمش را داشته باشی، برای تو شرح می دهم.

اوّل:

گفتم: من در این مکاشفه معنی حجب نور را فهمیده بودم.

بله عزیزم؛ معنی حجاب نور این بود که گاهی برای انسان هدفهائی غیر از خدا که در عین حال مورد رضایت الهی است وجود دارد، مثل عبادتهائی که از ترس جهنّم و یا بعضی از اعمال مستحبّه که برای وسعت رزق و یا عبادت برای رفع گرفتاریها، انجام می شود که واضح است، این اهداف مورد غضب الهی نیست و بلکه پروردگار در قرآن مجید و پیشوایان دین در ضمن روایات زیادی مردم را به منظور کردن این اهداف تشویق هم فرموده اند ولی در عین حال کسانی که این اهداف را دارند، به خدا نمی رسند و در زمره ی محبّین و مخلَصین قرار نمی گیرند. زیرا هدفشان خدا نبوده و او را نمی خواسته اند، بلکه این اهداف برای آنها حجاب است. زیرا با خلوص واقعی منافات دارد آنها تنها خدا را نمی خواهند بلکه ثوابهای الهی را می خواهند، ولی نور است، زیرا مبغوض ذات اقدس متعال نمی باشد، بلکه خدای تعالی آن را حلال کرده است. به خلاف وقتی که انسان اهداف شیطانی و اعمال شیطانی داشته باشد، که طیبعی است علاوه بر آنکه در حجاب قرار می گیرد، حجابش هم ظلمانی است او را تاریک می کند و از همه چیز باز می دارد.[۸۶]

ولی وقتی انسان این حجب نورانی را هم پاره کرد، یعنی به مقام خلوص رسید و از همه ی خواسته های نفسانی، حلال و حرامش صرف نظر کرد و جز خدا و وصل به او چیزی نخواست، سراسر قلبش مملوّ از محبّت خدا شد، حتّی سر سوزنی محبّت غیر خدا در دلش نبود، انقطاع کامل از غیر خدا پیدا کرد، حجب ظلمانی و نورانی را پاره کرده، به وصل محبوب نائل شده و به حقیقت رسیده است.

دوّم:

گفتم: من در این مکاشفه معنی انقطاع از خلق را درست لمس کرده بودم.

بله دوست محترم، من در آن حال که از حجب نور عبور کرده بودم و خلوص واقعی را بدست آورده بودم و متوجّه شدم که تمام کمالات جمالیه و جلالیه که با فطرت ذاتی، آنها را دوست می داشتم، در یک موجود همه ی آنها جمع شده و نام آن موجود «خدای تبارک و تعالی» است، فطرتم او را دوست می داشت، او را من نه به خاطر نعمتهائی که به من داده و نه به خاطر طمعی که به او دارم دوست می داشتم، بلکه چون او دوست داشتنی بود، او را دوست می داشتم و در دلم جز او به چیز دیگری فکر نمی کردم و چیز دیگری را هم دوست نمی داشتم، تا چه برسد که از دیگری امید کمک داشته باشم.

سوّم:

گفتم: من در این مکاشفه معنی رسیدن به معدن عظمت و رحمت را فهمیده بودم.

بله من متوجّه شدم که هدف اصلی و حقیقی از «سیر الی اللّه» رسیدن به این معدن است و معدن مرکز جواهرات و اشیاء قیمتی است و بدون تردید چیزی پر قیمت تر از عظمت و آقائی واقعی نیست و اگر خدای تعالی مختصری از آن را به هر کس ببخشد، دارای کمالات روحی و لایق مقام قرب الهی می گردد.

من در آنجا فهمیدم که معدن کمالاتی که ما باید به آن خود را برسانیم و من در آن وقت رسیده بودم انوار مقدّسه ی ارواح «معصومین» (علیهم السّلام) بود.

آن نوری که «اوّل ما خلق اللّه» است.[۸۷]

آن نوری که آینه ی تمام نمای خدای تعالی است و تمام صفات کمالیه ی الهی در آن جمع شده است.

آن نوری که در دعاء رجبیه می گوئیم: «بین تو ای خدا و بین آنها جز آنکه آنها بنده ی تو و مخلوق تواَند جدائی دیگری نیست»[۸۸] و بالأخره آن نور مقدّس حضرت «خاتم انبیاء» و اولاد «معصومینش» (علیهم السّلام) بودند، زیرا آنها معدن رحمت الهی هستند که در زیارت جامعه می گوئیم: «السّلام علیکم یا اهل بیت النّبوّة و … و معدن الرّحمة».

این همان رحمتی است که در دعاء کمیل می گوئیم: «و برحمتک الّتی وسعت کلّ شی ء»[۸۹] این همان رحمتی است که اگر از بخش خصوصیش شامل حال کسی بشود، به عظمت و کمال رسیده است که در تفسیر کلمه ی «رحیم» امام (علیه السّلام) می فرماید: «للمؤمنین خاصّة»[۹۰].

استاد در اینجا به من گفت: می دانم که خوب نمی توانی مطلب را بفهمی، باید برایت بیشتر توضیح دهم.

خدا بود و هیچ چیز نبود.[۹۱] سپس نور مقدّس «خاندان عصمت و رسالت» (علیهم السّلام) را خلق کرد[۹۲] و آنها را آینه ی تمام نمای خودش قرار داد و تمام صفات افعال خودش را در آنها ایجاد کرد و آنها همه ی صفات و خصوصیات الهی به جز صفات ذات، مثل ازلیت و تجرّد مطلق را دارا شدند. چون خدای تعالی برای ارسال فیض، واسطه می خواهد و چون آنها واسطه ی فیض بین بالا و پائین اند،[۹۳] یعنی واسطه ی بین خالق و مخلوقند و چون خدای تعالی بزرگتر از آن است که مخلوقات پست هم بتوانند مستقیم با او در ارتباط باشند. (و به همین دلیل در شریعت حتّی یک جمله بدون واسطه به کسی وحی نشده و تنها به نور مقدّس حضرت «خاتم انبیاء» (صلی اللّه علیه و آله) وحی گردیده است).

باید هدف و مقصود همه ی سالکین الی اللّه رسیدن به معرفت و کسب فیض و آینه ی تمام نمای این میزان اعمال[۹۴] و ایجاد صفات و خصوصیات این معدن عظمت و رحمت در خود باشند که اگر کسی به سر منزل مقصود رسید، به حقیقت «مناجات شعبانیه» رسیده، یعنی حجب نور را پاره کرده و به معدن عظمت و رحمت الهی رسیده و روحش به عزّت و پاکی پروردگار پیوسته است.

شاید تو در دلت خیال کنی که چگونه من سیر الی اللّه را به رسیدن به انوار «معصومین» (علیهم السّلام) تفسیر می کنم.

در جواب می گویم: خیالت راحت باشد، این هم سیر الی اللّه است. زیرا رهبران معصوم ما خودشان فرموده اند:

«معرفتی بالنّورانیة معرفه اللّه عزّوجل» یعنی: «علی» (علیه السّلام) فرموده: شناختن من در بُعد روحی بوسیله ی علمی که نور است، همان شناختن خدا است.[۹۵]

و خودشان به ما دستور داده اند که در زیارتهایشان بگوئیم: «من عرفکم فقد عرف اللّه» کسی که شما را بشناسد، خدا را شناخته است.

و قبول این موضوع از نظر عقلی هم خیلی زحمت ندارد. زیرا آنچه از صفات خدای تعالی که منحصر به خودش هست، (یعنی صفات ذات) که شناخته نمی شود و حتّی ما را از فکر کردن در آن نهی کرده اند،[۹۶] ولی آنچه از صفات افعال[۹۷] که ممکن است، در دیگری بوجود آید و می شود آنها را شناخت و باید به آنها معرفت پیدا کرد، قطعا آنها بطور کامل در رهبران «معصوم اسلام» (علیهم السّلام) وجود پیدا کرده است.

بنابراین، شناختن «معصومین» (علیهم السّلام) همان شناختن خدا است و حرکت به طرف این دریای معرفت، همان سیر الی اللّه است.

چهارم:

گفتم: من در این مکاشفه معنی عبودیت کامل را درک کرده بودم و می دانستم که در مقابل معبودم موجود ناچیزی هستم.

آری من متوجّه شدم که چون اختیار هیچ نفعی و ضرری را برای خود ندارم و او بی نیاز مطلق و من فقیرم، او ولی مطلق و من در مقابل او بیچاره ام، همه چیز من از او است و حتّی وجودم و نعمتهائی که اطرافم قرار گرفته، همه از او می باشد و بالأخره مخلوقی هستم که در مقابل پروردگارم از خود هیچ ندارم و همه چیزم از او است.

دانستم که باید بندگی کنم، از خود رأیی نداشته باشم و به او توکل کنم و در مقابل او تسلیم باشم و هیچ اراده ای از خود نداشته باشم.

بالأخره من می خواستم با نقل این مکاشفه دو چیز را به تو بگویم که تا تو آنها را عمل نکنی، انسان کاملی نخواهی شد.

اوّل: آنکه بدان تا تمام صفات حسنه را در خود ایجاد نکرده ای، به خدا و مظاهر الهی نزدیک نمی شوی. زیرا مثلاً چگونه ممکن است تو که بخیلی با خدای جواد، خدای رازق، خدای رحمان و مظاهرش یعنی «معصومین» (علیهم السّلام) رفیق شوی؟ آیا خودت یک چنین کاری را می کنی؟ یعنی حاضری تو که مثلاً خوش اخلاقی با یک مرد بداخلاق چند روزی رفاقت کنی و به او نزدیک باشی؟ پس چگونه ممکن است تو که ظالم و ستمگری، با خدائی که رحیم و رحمان و عادل است، نزدیک شوی؟

پس اگر به مقدار سر سوزنی صفات روحی و اعمالت با «معصومین» (علیهم السّلام) سنخیت نداشته باشد، تو در حجابی و از آنها و خدای تعالی فاصله داری.

دوّم: آنکه بدان تا از همه ی مردم، تا از همه ی چیزهائی که جنبه ی غیر الهی دارد، تا از غیر خدا دل نکنی و آنها را بی اعتبار، چنانکه هست، ندانی و دلت را صددرصد به خدا ندهی و محبّت غیر خدا را در دل ایجاد نکنی و آنچنان که «معصومین» (علیهم السّلام) که از غیر خدا بریده بودند و تنها به خدا دل بسته بودند نباشی، به مقصد که حقیقت تشیع و حقیقت اسلام و حقیقت انسانیت است، نمی رسی.

اگر خواهی آری به کف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست برچین

 

او می گفت:

در مجلسی که دوستان متوسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء شده بودند و حال خوشی داشتند، چند نفر مریض که در آن مجلس برای استشفاء آورده بودند، ناگهان شفا یافتند. من به این فکر فرو رفتم که چگونه این مریضهای صعب العلاج یک مرتبه خوب شدند؟

ناگهان ملهم شدم که علّت شفای آنها انقطاع آنها از وسائل ظاهری و اتّصالشان به منبع نیروی معنوی یعنی معدن رحمت الهی حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه بوده است.

پس از این الهام مؤیداتی پشت سر هم از جریانات مختلف و آیات و روایات متعدّد که در این زمینه وارد شده، به فکرم رسید که آنها را مختصرا برای تو فهرست می کنم.

یک:

ذات مقدّس متعال می فرماید: «فَاِذا رَکبُوا فِی الْفُلْک دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ فَلَمّا نَجّیهُمْ اِلَی الْبَرِّ اِذا هُمْ یشْرِکونَ».[۹۸] یعنی: پس وقتی سوار کشتی می شوند و از همه ی وسائل دیگر قطع می گردند، خدا را با خلوص می خوانند، ولی وقتی آنها به خشکی بر می گردند، مشرک می شوند و با دیگران پیوند می کنند.

دو:

در این خصوص که وقتی مردم سوار کشتی می شوند و یا به ابتلائی دچار می گردند و از غیر خدا منقطع می گردند و به خدا متوجّه می شوند، آن وقت مشکلشان حلّ می شود، روایات زیادی وارد شده است.

سه:

در جلسات زیادی دیده ایم که وقتی توجّه خوبی به خدا، یا به یکی از «معصومین» (علیهم السّلام) می شود، در آن مجلس اگر مریضی باشد، شفا پیدا می کند و یا لااقل تجلیاتی به صورتهای مختلف از قبیل استشمام عطرهای معنوی و رؤیت انوار و یا دیدن ارواح اولیاء خدا خواهد بود و بدون تردید اینها بوجود نمی آید جز به خاطر انقطاعی که اهل آن مجلس و یا لااقل کسی که آن تجلّیات را مشاهده کرده، از غیر خدا و اتّصال و اتّکاء آنها به خدا و یا به آن انوار طیبه می باشد.

چهار:

در حرمها و مشاهد مشرّفه و حتّی امامزاده ها مریضهای زیادی دخیل شده اند و شفا پیدا کرده اند. وقتی از آنها سؤال می شود: چه حالی پیدا کردید که شفای خود را دریافت نمودید؟ بدون استثناء می گویند: در اثر جوّ معنوی که در آنجا بود، حالت انقطاعی در ما پیدا شد و قلب و دل ما کاملاً متوجّه آن ولی خدا گردید و ما از او خواستیم که ما را شفا دهد.

پنج:

بسیار دیده شده مریضهائی را که اطبّاء جواب گفته اند و آنها را مأیوس نموده اند، به خاطر آنکه انقطاع از وسائل ظاهری پیدا کرده اند و ایمانی به نیروی معنوی داشته اند و متوسّل به وسائل الهی یعنی ارواح مقدّسه ی معصومین (علیهم السّلام) گردیده اند، معجزه آسا آنا شفا یافته اند.

اینها مرا معتقد کرد که اگر انسان بتواند آن حالت انقطاع از وسائل ظاهری یعنی منقطع شدن از غیر خدا را در قلب و روح خود ایجاد کند و آن حالت بتواند دوام داشته باشد، یعنی همیشگی باشد، همیشه کارهای معجزه آسا برایش اتّفاق می افتد، یعنی هر وقت هر چه بخواهد انجام می شود. اراده ی او اراده ی الهی می گردد و بالأخره همان گونه که در مضمون بعضی از روایات آمده که خدای تعالی در حدیث قدسی فرموده:

«بنده ی من! اطاعت مرا بکن تا تو را مثل خودم قرار دهم،[۹۹] من وقتی به چیزی می گویم باشد، هست. تو هم وقتی به چیزی می گوئی باشد، خواهد بود» می گردد.

لذا استبعاد ندارد، اگر بگوئیم فلان ولی خدا به اتّکاء قدرت الهی می تواند، در کائنات تصرّف کند. زیرا نمونه اش را همه کس در همه جا دیده اند.

 

 

ریاکاری

او می گفت:

در ایام جوانی که خیلی دوست داشتم مردم مرا به خوبی و دیانت بشناسند و تا می توانستم به هر وسیله ای که بود گناهانم را مخفی و خوبیهایم را اظهار نمایم، دیدم کم کم مبتلا به ریا شده ام.

یعنی نماز خواندنم در خلوت با نمازی که در میان مردم می خوانم فرق می کند، مناجاتها و اشک و آهم در جلسات و در میان مردم بهتر از آن وقتی است که همین اعمال را در خلوت انجام می دهم، دوست دارم که در بین مردم غذا کم بخورم و اوّل و آخر غذا «نمک» بخورم، «بسم اللّه» و «الحمدللّه» را بلند بگویم، تا مردم بگویند او به مستحبّات خوب عمل می کند و مقید به آنها است.[۱۰۰]

یک روز یک نفر به من گفت: خدا از گناهان من و تو بگذرد، در عین آنکه سر تا پا گناه بودم، از او خوشم نیامد. زیرا نمی خواستم او مرا گناهکار بشناسد و مرا به خودش ضمیمه کند.

یک روز دیگر به فکر افتادم که پیشانیم را بیشتر به مُهر فشار دهم که در پیشانیم آثار مُهر و پینه ی آن ظاهر شود، تا مردم مرا با قیافه ی دینی ببینند.

کوشش می کردم لباسهای قیمتی با آنکه ثروت داشتم، نپوشم تا مردم مرا یک زاهد و درویش تصوّر کنند.

مقید بودم موی سرم را با تیغ در حمّام با آنکه خیلی جوان بودم، بتراشم و خود را یک فرد مقدّس معرّفی کنم.

در مجالس وقتی به منبر می رفتم و یا با مردم صحبت می کردم، صدایم را نازک می کردم و گاهی مثل کسی که بغض راه گلویش را گرفته و حرفها در خودش اثر کرده و با زحمت اشکی هم از گوشه ی چشمم خارج می کردم تا مردم را گول بزنم.

حتّی یک روز مردم را نصیحت می کردم که ریا نکنند و خودم در همان وقت ریا می کردم.

گاهی در مجالس چون حرفی بلد نبودم بزنم ساکت بودم، ولی خودم را مثل کسی که «صمت و سکوت» را پیشه کرده، نشان می دادم.

گاهی کوشش می کردم خودم را طوری معرّفی کنم که مردم فکر کنند من تنها با اولیاء خدا سر و کار دارم.[۱۰۱]

امّا در تمام این احوال ناراحت بودم. زیرا وقتی تنها می نشستم نفس لوّامه ام مرا به قدری سرزنش می کرد که خود بخود متوجّه می شدم، چقدر بدبختم.

و بالأخره یقین پیدا کرده بودم که مرض «ریا» در من ریشه کرده و نزدیک است مرا از پا درآورد.

یک شب که بیشتر ریا کرده بودم و طبعا نفس لوّامه ام مرا در خلوت بیشتر سرزنش کرده بود، با توسّل به حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) و گریه ی زیاد برای مصائب آن حضرت به خواب رفتم، صحراء محشر را به خواب دیدم.

من ایستاده بودم و اعمال مرا ملکی در کیسه ای ریخته بود و آنها را آورد کنار میزانی گذاشت، اوّل نمازهای مرا بیرون آورد، مثل سیبی بود که کرمها او را خورده بودند و پوسیده بود، آن را در میزان نگذاشت و بلکه بیرون انداخت.[۱۰۲]

بعد روزه های مرا بیرون آورد، آنها هم متأسّفانه مثل گلابیهائی بود که گوشه و کنارشان را کرم خورده بود، می خواست آنها را هم بیرون بریزد که من دستش را گرفتم و گفتم: من در این ولایت غربت تنها امیدم به فروختن همینها است که بتوانم پولی به دست بیاورم و زندگیم را تأمین کنم.

گفت: بسیار خوب ولی من می دانم اینها را او قبول نمی کند.

گفتم: کی قبول نمی کند؟

گفت: خریدار.

گفتم: خریدار کیست؟

گفت: خدا.

گفتم: خوب از او سؤال می کنم، ناگهان شنیدم که صدائی آمد فرمود: چون در اینها دیگری را شریک کرده ای و من هم باید شریک خوبی باشم، حقّم را به طرفم واگذار می کنم، تو همه ی آنها را به شریکم بده.[۱۰۳]

هر چه گریه کردم و گفتم: که ای مولای من، او پول ندارد، چیزی ندارد، خودش هم مثل من بیچاره است.

فرمود: حرف همین است، می خواستی شریک مرا از بیچاره ها انتخاب نکنی. سپس به ملکی که اعمال مرا در کیسه کرده بود، خطاب کرد که همه ی آنها را در زباله دان بریز، آنها به درد نمی خورند.

آن ملک هم کیسه را بدون معطّلی برداشت و به طرف محلّی که آشغالها را می ریزند، رفت و ته کیسه را گرفت و تمام محتوای آن را در میان آن ظرف زباله ریخت و کیسه ی خالی را به دست من داد.

من چند لحظه متحیر به آن میوه ها نگاه می کردم، ناگهان خودم متوجّه شدم که این میوه های پوسیده و کرمو به درد بردن به بهشت هم نمی خورد و اگر آنها را به بهشت می بردم، اسباب خجالتم می شد.

گفتم: پس خدایا دوباره مرا به دنیا برگردان تا توشه ی سالمی تهیه کنم. امّا دیگر سکوت همه جا را گرفته بود، من فریاد می زدم، ولی تنها صدای خودم برمی گشت و به گوشم می رسید، گریه می کردم، کسی به دادم نمی رسید، ناگهان از خواب بیدار شدم. و لذا از آن وقت تا مدّت زمانی هر وقت به فکر «ریا» می افتادم، متذکر آن خواب می شدم، فورا خود را منصرف می کردم تا بحمداللّه ترک «ریا» عادتم شد و بحمداللّه بعدها لذّتی که در خلوت از عبادت می بردم، غیر قابل وصف بود.[۱۰۴]

 

 

ظلم و ستمگری

او می گفت:

یکی از الطاف الهی نسبت به من این بود که من ذاتا از ظلم و ستم به دیگران منزجر و متنفّر بودم.

نه خودم به کسی ظلم می کردم و نه از ظالمین و ستمگران خوشم می آمد.

آخر ظلم از بدیهی ترین و واضح ترین صفات زشتی است که وجدان انسان از آن متنفّر است.

خدا در قرآن ظالم و ستمگر را مکرّر لعن کرده و به او وعده ی عذاب الیم داده است.[۱۰۵]

اگر این صفت حیوانی در کسی وجود داشته باشد، فرسنگها از خدا و اولیاء خدا دور است و به هیچ وجه او را در میان انسانها راه نمی دهند.

امّا یک روز یکی از قدرتمندان که متأسّفانه دارای مقام مهمّی در دستگاه دولت هم بود، به عنوان مریضی که نزد طبیب می رود، نزد من آمد و گفت: من نمی دانم چه کنم؟ هر وقت قدرتی بر کسی پیدا می کنم، دوست دارم به او هر چه بیشتر ظلم نمایم.

خواستم او را نصیحت کنم، گفت: من خودم بیشتر از هر کس بدی ظلم را می دانم، عواقب وخیم آن را می شناسم، می دانم نزد خدا کسی بدتر از ظالم و عملی بدتر از ظلم نیست.

ولی از شما می خواهم که اگر می توانید، این مرض کشنده را از من رفع کنید و مرا از این بدبختی نجات دهید.

من مقداری او را راهنمائی کردم و صریحا به او گفتم: که تا صفت ظلم و بیدادگری در تو باشد، از خدا دوری و به شیطان و شیطان سیرتان و طواغیت نزدیکی.

مگر نمی بینی که خدای تعالی همه جا نام خودش را به «رحمن و رحیم» و «ارحم الرّاحمین» بودن ذکر کرده و در اوّل هر سوره از قرآن خودش را به این نامها معرّفی فرموده و در سوره ی حمد که لااقل هر روز ده مرتبه آن را در نمازهای واجب می خوانیم، کلمه ی «رحمن و رحیم» را تکرار کرده است.

مگر نمی دانی که خدای تعالی راضی نیست یک لحظه قدرت در دست ظالمین باشد و لذا فرموده: «لاینالُ عَهْدِی الظّالِمینَ».[۱۰۶]

گفت: آقا من به شما عرض کردم که من همه ی اینها را می دانم، احتیاج به نصیحت ندارم، نمک روی زخمم نپاشید، فقط اگر معالجه اش را می دانید، برای من نسخه کنید.

گفتم: تو ممکن است گوش ندهی، ولی اگر تعهّد می کنی که هر چه بگویم و لو از نظرت جاهلانه باشد گوش دهی، فردا صبح نسخه ای برایت می نویسم، ساعت ۸ صبح منتظرت هستم. او خداحافظی کرد و رفت.

حالا شاید تو با خودت بگوئی شما اگر چیزی می دانستید چرا همان روز به او نگفتید؟

در جواب می گویم: نه، من چیزی را که برای او مفید باشد و او را با سرعتی که لازم بود متحوّلش کند، آن روز بلد نبودم و لذا می خواستم نیمه شب از خدا و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) بخواهم، شاید آنها مرا در معالجه ی مرضش راهنمائی فرمایند.

زیرا دعا با زبان غیر، بهتر مستجاب می شود، او خودش ظالم و گناهکار بود و با زبانش معصیت زیادی کرده بود، خیلی ها را رنجانده بود، خدا به آن زبان معصیت کار اعتنائی نمی کرد و دعایش را مستجاب نمی فرمود.

ولی او با زبان من معصیت نکرده بود، لذا دعاء من در حقّ او مستجاب می شد.

آن شب من درِ خانه ی خدا خیلی تضرّع و زاری کردم، صورت به خاک گذاشته بودم، علاوه بر آنکه برای او طلب عفو می کردم، شفای مرض روحیش را هم از خدا می خواستم.

تا آنکه طبق حساب معینی که داشتم به حضرت «امام مجتبی حسن بن علی» (علیهما السّلام) متوسّل شدم، بعد از آن شاید به اصطلاح شما به خواب رفته بودم، در همان عالم به من فرمودند: به او بگو که فعلاً تو را از این مرض نجات می دهیم، ولی این را بدان که امراض روحی مثل اعتیاد است، اگر کوچکترین غفلتی بکنی و یا دوباره کوچکترین ظلمی بکنی، آن مرض عود می کند.

لذا هر زمان از این به بعد نفست و یا شیطانت به تو پیشنهاد ظلم و ستمی را کرد، فورا خودت را به جای طرفت قرار بده، یعنی خودت را مظلومی تصوّر کن که در چنگال ظالم قرار گرفته[۱۰۷] و بر کس مپسند آنچه تو را نیست پسند. در اطاق خلوتی مقابل آئینه بایست و خودت را تحقیر کن و مزّه ی حقیر شدن را مختصری بچش تا دیگران را تحقیر نکنی.

ای ظالم این را بدان، هر که جان و فهم و احساس دارد، مثل تو است، همان گونه که اگر فشاری به تو وارد شود ناراحت می شوی، درد تو را اذیت می کند، زندان و محدودیت تو را رنج می دهد، همچنین دیگران را هم ناراحت می کند، آنها هم اذیت می شوند، آنها هم رنج می برند، حتّی مورچه ای نباید از دست تو اذیت شود.

تو که هستی که صدها حیوان جاندار به خاطر استراحت تو باید از بین بروند؟!

تو که هستی که وقتی در اطاق استراحتت مورچه یا مگس پیدا شود، مواد سمّی را روی آنها می ریزی و همه ی آنها را از بین می بری؟!

تو که هستی که باید خدا آنچه در آسمان و زمین خلق کرده، برای تو باشد و تو راحت باشی؟!

مگر آنکه تو رحم داشته باشی، آنچنان که خدا رحیم است.

مگر آنکه تو ظلم نکنی، آنچنان که خدای تعالی به احدی ظلم نمی کند.

و بالأخره مگر آنکه تو مظهر صفات کمالیه ی الهی باشی تا تو را اشرف مخلوقات بدانند.

تو اگر ظالم و ستمگر باشی، به خدا نزدیک نیستی. زیرا اگر به قدر سر سوزنی ظلم کنی، فرسنگها از خدای تعالی و انسانیت دوری و از هر حیوانی پست تری.

فردای آن روز وقتی او را دیدم، مطالب فوق را با شرح مختصری برای او نسخه کردم، او خیلی تحت تأثیر واقع شد و چند روزی بیشتر نگذشت که با فعّالیتی که خود او داشت به کلّی صفت ظلم از قلب او بیرون آمد و بعد از آن به قدری دلرحم شده بود که حاضر نبود حتّی مگسی را بکشد و یا مورچه ای را آزار نماید.

بله این طور یک صفت حیوانی را انسان از خود دور می کند، یعنی اوّل باید انسان خطر را احساس کند و سپس ضررهای آن را درک نماید و بعد به هر نحوی که شده بالأخصّ با توسّل به «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) آن صفت رذیله را از خود دور کند، چنانکه ملاحظه فرمودید که چگونه شخص مذکور توانست این صفت زشت پر خطر را از روح خود زائل نماید.

 

او می گفت:

استادی داشتم که به من دستوری داده بود و لازم بود تا چهل روز قبل از بیرون آمدن از منزل آن را انجام دهم و همه روزه آن را انجام می دادم.

فکر نکن که آن دستور ریاضت شیطانی بوده و یا ذکر و عملی بوده که از «معصومین» (علیهم السّلام) نرسیده بود، بلکه اگر نمی خواستم جریانی که بعدا برایم اتّفاق افتاد برای تو نقل کنم، آن دستور را هم شرح می دادم تا ببینی که آن دستور بسیار ساده ای بوده است.

به هر حال حدود بیست روز علی الدّوام آن عمل را انجام داده بودم، ولی روز بیست و یکم در خواب می دیدم در حال ذکرم و پس از ذکر، وقتی از منزل بیرون آمدم، دیدم خیابان جلوی منزل ما مملوّ از حیوانات اهلی و وحشی است. اوّل تعجّب کردم که چرا این حیوانات را داخل شهر راه داده اند ولی وقتی دقیق شدم با توجّه به تذکری که قبلاً استادم به من داده بود و گفته بود که ممکن است چشم برزخی تو باز شود و مردم را به صورت حیوانات ببینی، متوجّه شدم که این همان حالت است که به من دست داده است.

ضمنا یکی از دوستان قبلاً به من می گفت: یک شب در عالم رؤیا دیدم در حرم مطهّر حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) هستم، ولی در آن مکان مقدّس جز چند نفری که به صورت انسان بودند، بقیه همه به صورت حیواناتند.

به هر حال چند قدم در خیابان راه رفتم، شخصی که سیرتش به شکل خنزیر و خوک وحشی بود، نزد من آمد و احوال مرا پرسید.

به او گفتم: در چه فکری؟ چرا تو را در این حال می بینم؟

گفت: شخصی پول زیادی دارد، ولی عقل کاملی ندارد و می خواهد جنسی را که تنها من آن را دارم و از خیلی قدیم احتکارش کرده ام، تهیه کند. و لذا من تصمیم گرفته ام که او را پیدا کنم و این جنس را به او چند برابر قیمت اصلیش بفروشم و سر او را کلاه بگذارم و از این موقعیت کاملاً سوء استفاده کنم.

من به او گفتم: این کار را نکن، این عمل ظلم است و خدا ظالمین را نمی آمرزد.

تو الآن اگر متوجّه بودی که چه سیرتی داری، هیچ وقت این کار را نمی کردی.

عجیب این بود که خود او می گفت: من می دانم چه سیرتی دارم.

به او گفتم: چه سیرتی داری؟

گفت: مثل خنزیری هستم که از کثافات و خوردن حرام لذّت می برم، علاوه از ظلم به دیگران هم لذّت می برم.

من به او گفتم: ای بیچاره مگر تو به مرگ اعتقادی نداری؟ آیا پس از مرگ نمی خواهی خدا به فریادت برسد و به تو مهربانی کند؟

مگر نمی دانی که خدا در قرآن فرموده: «وَاللّهُ لایحِبُّ الظّالِمینَ»[۱۰۸] خدا ستمگران را دوست نمی دارد؟

مگر نمی دانی که خدا در قرآن فرموده: «اِنَّهُ لایفْلِحُ الظّالِمُونَ»[۱۰۹] تحقیقا خدای تعالی ظالمین و ستمگران را رستگار نمی کند؟

مگر نمی دانی که خدای تعالی در قرآن فرموده: «اِنَّ الظّالِمینَ لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ»[۱۱۰] تحقیقا برای ستمگران عذاب دردناکی مهیا شده؟

مگر نمی دانی که خدای تعالی در قرآن فرموده: «فَما لِلظّالِمینَ مِنْ نَصیرٍ»[۱۱۱] در قیامت برای ستمگران یار و مددکاری نیست؟

وقتی این آیات را برای او خواندم، اشکی از کنار دیدگانش جاری شد و او از آن عمل اظهار پشیمانی کرد و آن اشک چشم مثل آنکه او را شستشو داد و او را به صورت انسانی برگردانید.

 

 

نفاق و دوروئی

او می گفت:

یکی از دوستان مبتلاء به تنگی نفس و سینه درد شده بود، سالها بود این مرض از او دست بر نمی داشت، به اطبّاء و متخصّصین زیادی مراجعه کرده بود، ولی متأسّفانه همه ی تلاشهایش بی فائده بود.

تا آنکه یکی از اولیاء خدا به او گفته بود: اگر می خواهی درد سینه ات شفا پیدا کند، باید قرآن بخوانی. زیرا پروردگار متعال می فرماید:

«یا اَیهَا النّاسُ قَدْ جائَتْکمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکمْ وَ شَفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ وَ هُدًی وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ».[۱۱۲]

یعنی: ای مردم برای شما از طرف پروردگار موعظه ای آمده است که شفا برای امراضی است که در سینه ها است و هدایت و رحمت برای مردمان با ایمان است.

من به او گفتم: به مضمون این مطلب روایتی هم هست، ولی تو باید این را بدانی که قرآن شفادهنده ی امراض روحی است و این معنی که آن دوست برای تو گفته تأویل آیه است.[۱۱۳]

تو اگر می خواهی درد سینه ات خوب شود، قرآن را بخوان و ایمان به آنکه این کلام خدا است، پیدا کن و به آن عمل بنما و بعد شفای همه ی امراض را در دست خدا بدان. زیرا در همان قرآن از قول حضرت «ابراهیم» (علیه السّلام) فرموده: «وَ اِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یشْفینِ»[۱۱۴] یعنی: وقتی مریض می شوم خدا مرا شفا می دهد.

ولی در جای دیگر می فرماید:

«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْانِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لایزیدُ الظّالِمینَ اِلاّ خَسارًا».[۱۱۵]

یعنی: ما نازل نمودیم از قرآن چیزی را که شفا و رحمتی است برای مردمان با ایمان و برای ظالمین جز ضرر چیزی زیاد نمی شود.

بنابراین اگر می خواهی قرآن مرض جسمی تو را شفا دهد، باید اوّل امراض روحی خود را به وسیله ی قرآن معالجه کنی و سپس شفای جسم خود را با خواندن قرآن معالجه نمائی.

و چون درد سینه و تنگی نفس به آن دوست فشار زیادی آورده بود، حاضر شد که خود را تحت برنامه ی تزکیه ی نفس قرار دهد و صفات رذیله را از خود برطرف نماید.

اوّلین صفتی که در او خیلی ظاهر بود، نفاق و دوروئی بود. لذا لازم بود که ابتداء آیاتی از قرآن در این خصوص برای او تلاوت شود.

من در اینجا آیات زیر را برای او تلاوت کردم.

«آیات سوره ی توبه»

۱ ـ «اَلْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ یأْمُرُونَ بِالْمُنْکرِ وَ ینْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ یقْبِضُونَ اَیدِیهُمْ نَسُواللّهَ فَنَسِیهُمْ اِنَّ الْمُنافِقینَ هُمُ الْفاسِقُونَ* وَعَدَاللّهُ الْمُنافِقینَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْکفّارَ نارَ جَهَنَّمَ خالِدینَ فیها هِی حَسْبُهُمْ وَ لَعَنَهُمُ اللّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقیمٌ».[۱۱۶]

۲ ـ «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ (۱) اِذا جاءَک الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ اِنَّک لِرَسُولُ اللّهِ وَ اللّهُ یعْلَمُ اِنَّک لَرَسُولُهُ وَ اللّهُ یشْهَدُ اِنَّ الْمُنافِقینَ لَکاذِبُونَ (۲)

اِتَّخَذُوا اَیمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبیلِ اللّهِ اِنَّهُمْ ساءَ ما کانُوا یعْلَمُونَ (۳)

ذلِک بِاَنَّهُمْ امَنُوا ثُمَّ کفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لایفْقَهُونَ (۴)

وَ اِذا رَأَیتَهُمْ تُعْجِبُک اَجْسامُهُمْ وَ اِنْ یقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ کاَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ یحْسَبُونَ کلَّ صَیحَةٍ عَلَیهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ اَنّی یؤْفَکونَ (۵)

وَ اِذا قیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یسْتَغْفِرْ لَکمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَیتَهُمْ یصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَکبِرُونَ (۶)

سَواءٌ عَلَیهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ اَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ اِنَّ اللّهَ لایهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقینَ هُمُ الَّذینَ یقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلی مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ حَتّی ینْفَضُّوا وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ لکنَّ الْمُنافِقینَ لایفْقَهُونَ (۷)

یقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا اِلَی الْمَدینَةِ لَیخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لکنَّ الْمُنافِقینَ لایعْلَمُونَ (۹)».[۱۱۷]

«آیات سوره ی نساء»

۳ ـ «بَشِّرِ الْمُنافِقینَ بِاَنَّ لَهُمْ عَذابا اَلیما* اَلَّذینَ یتَّخِذُونَ الْکافِرینَ اَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنینَ اَیبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَاِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمیعا* وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَیکمْ فِی الْکتابِ اَنْ اِذا سَمِعْتُمْ ایاتِ اللّهِ یکفَرُ بِها وَ یسْتَهْزَءُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّی یخُوضُوا فی حَدیثٍ غَیرِهِ اِنَّکمْ اِذًا مِثْلُهُمْ اِنَّ اللّهَ جامِعُ الْمُنافِقینَ وَ الْکافِرینَ فی جَهَنَّمَ جَمیعا* اَلَّذینَ یتَرَبَّصُونَ بِکمْ فَاِنْ کانَ لَکمْ فَتْحٌ مِنَ اللّهِ قالُوا اَلَمْ نَکنْ مَعَکمْ وَ اِنْ کانَ لِلْکافِرینَ نَصیبٌ قالُوا اَلَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَیکمْ وَ نَمْنَعْکمْ مِنَ الْمُؤْمِنینَ فَاللّهُ یحْکمُ بَینَکمْ یوْمَ الْقِیمَةِ وَ لَنْ یجْعَلَ اللّهُ لِلْکافِرینَ عَلَی الْمُؤْمِنینَ سَبیلاً* اِنَّ الْمُنافِقینَ یخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ اِذا قامُوا اِلَی الصَّلوةِ قامُوا کسالی یراؤُنَ النّاسَ وَ لا یذْکرُونَ اللّهَ اِلاّ قَلیلاً* مُذَبْذَبینَ بَینَ ذلِک لا اِلی هؤُلاءِ وَ لااِلی هؤُلاءِ وَ مَنْ یضْلِلِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبیلاً* یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْکافِرینَ اَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنینَ اَتُریدُونَ اَنْ تَجْعَلُوالِلّهِ عَلَیکمْ سُلْطانا مُبینا* اِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْک الاَْسْفَلِ مِنَ النّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصیرا».[۱۱۸]

«آیات سوره ی بقره»

۴ ـ «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یقُولُ امَنّا بِاللّهِ وَ بِالْیوْمِ الاْخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنینَ* یخادِعُونَ اللّهَ وَ الَّذینَ امَنُوا وَ ما یخْدَعُونَ اِلاّ اَنْفُسَهُمْ وَ ما یشْعُرُونَ* فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَ لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ بِما کانُوا یکذِبُونَ* وَ اِذا قیلَ لَهُمْ لاتُفْسِدُوا فِی الاَْرْضِ قالُوا اِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ* اَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکنْ لایشْعُرُونَ* وَ اِذا قیلَ لَهُمْ امِنُوا کما امَنَ النّاسُ قالُوا اَنُؤْمِنُ کما امَنَ السُّفَهاءُ اَلا اِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لکنْ لایعْلَمُونَ* وَ اِذا لَقُوا الَّذینَ امَنُوا قالُوا امَنّا وَ اِذا خَلَوْا اِلی شَیاطینِهِمْ قالُوا اِنّا مَعَکمْ اِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ* اَللّهُ یسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ یمُدُّهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ* اُولئِک الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما کانُوا مُهْتَدینَ* مَثَلُهُمْ کمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نارا فَلَمّا اَضائَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکهُمْ فی ظُلُماتٍ لایبْصِرُونَ* صُمٌّ بُکمٌ عُمْی فَهُمْ لایرْجِعُونَ* اَوْ کصَیبٍ مِنَ السَّماءِ فیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ یجْعَلُونَ اَصابِعَهُمْ فی اذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللّهُ مُحیطٌ بِالْکافِرینَ* یکادُ الْبَرْقُ یخْطَفُ اَبْصارَهُمْ کلَّما اَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فیهِ وَ اِذا اَظْلَمَ عَلَیهِمْ قامُوا وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ اَبْصارِهِمْ اِنَّ اللّهَ عَلی کلِّ شَیئٍ قَدیرٌ».[۱۱۹]

«آیات سوره ی احزاب»

۵ ـ «مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ ینْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً* لِیجْزِی اللّهُ الصّادِقینَ بِصِدْقِهِمْ وَ یعَذِّبَ الْمُنافِقینَ اِنْ شاءَ اَوْ یتُوبَ عَلَیهِمْ اِنَّ اللّهَ کانَ غَفُورا رَحیما».[۱۲۰]

وقتی من این آیات را برای او تلاوت کردم، چون او عربی می دانست و معنی آیات را می فهمید، یکسره گریه می کرد و بعضی از جاها که در آیات وعده های عذاب داده می شد، ناله و فریادش زیادتر می گردید، کم کم از سیمایش آثار یأس از رحمت خدا ظاهر می شد.

ولی وقتی آیه ی اخیر که از سوره ی احزاب انتخاب شده بود، برای او خواندم و مقید بودم آن را تکرار کنم و جمله ی:

«اِنَّ اللّهَ کانَ غَفُورا رَحیما» را با تأنّی بیشتری خواندم، ناگهان دیدم برق امیدی در سیمایش درخشید، اشک را از چشمانش پاک کرد و سر را بالا گرفت و به صورت من خیره شد و گفت: شما بودید که قرآن می خواندید؟

گفتم: پس چه؟ کس دیگری اینجا نبود که قرآن بخواند.

گفت: نه، کلام که مال خدا بود، شما هم مثل شجره ای بودید که خدا به آن وسیله با موسی حرف می زد. صریحتر بگویم، اگر شما به اختیار خودتان این آیات را انتخاب کردید، چرا لااقل آنها را به ترتیب سوره های قرآن نخواندید؟ من از آن اوّلی که شما شروع به خواندن قرآن کردید، در حال بی خودی عجیبی افتاده بودم که نه شما را می دیدم و نه خودم را و نه خانه را و نه هیچ چیز را و فقط فکر می کردم که روح منافقانه ی من سر به زیر در مقابل پروردگار عظیم ایستاده و او این کلمات را برای من می گوید و لذا وقتی به آیات سوره ی بقره رسیدید، دیدم آن مطالب کاملاً با من تطبیق می کند، در آنجا نزدیک بود از شرمندگی و یأس فریادی بکشم و برای همیشه بدبخت باشم، ولی آیه ی اخیر که از سوره ی احزاب قرائت شد، روزنه ی امیدی را به رویم باز کرد، متوجّه شدم که منافقین هم می توانند توبه کنند و خدای تعالی با همه ی غضبی که به آنها فرموده، در عین حال برای آنها هم غفور و رحیم است.

او راست می گفت، من آیات فوق را با اختیار و طبق برنامه، انتخاب نکرده بودم، بلکه چون این آیات را حفظ بودم، اوّل آیه ی ۶۶ سوره ی توبه را تلاوت کردم و حال آنکه اگر می خواست روی ترتیب سوره ها باشد، می بایست اوّل آیات سوره بقره را می خواندم، ولی چون لازم بود که با تشدّد بیشتری در مرحله ی اوّل با او سخن گفته شود تا کم کم نرم شود، این آیات به زبانم آمد که ترجمه اش این است:

«ترجمه ی آیات ۶۷ و ۶۸ سوره ی توبه»

مردان و زنان منافق، طرفدار یکدیگرند، آنها به هم کمک می کنند، آنها یکدیگر را به کارهای بد امر می کنند و از کارهای خوب باز می دارند.

آنها دستهای یکدیگر را می فشارند و خدا را فراموش کرده اند، خدا هم آنها را فراموش می کند، منافقین فاسقند.

خدا وعده داده است که مرد و زن منافق و کفّار را در آتش جهنّم که همیشه در آن خواهند بود، قرار دهد و آنها را همین عذاب کفایت می کند و علاوه خدا آنها را لعنت کرده و برای آنها عذاب دائمی بر پا است.

بعد از این آیات، چند آیه از سوره ی منافقون به زبانم جاری شده بود که مقداری ملایمتر بود، ولی در عین حال در آن آیات صفات منافقین را بیان می کند و آنها را رانده ی درگاه پروردگار می داند و آنها را از رحمت الهی مأیوس می فرماید که ترجمه ی آن آیات این است:

«ترجمه ی آیات سوره ی منافقون»

وقتی منافقین نزد تو آمدند، می گویند: ما شهادت می دهیم که تحقیقا تو فرستاده ی الهی هستی. (۱)

خدا می داند که تحقیقا تو فرستاده ی الهی هستی ولی منافقین در اظهار این اعتقاد دروغ می گویند، (۲) یعنی این مطلب را تنها برای اینکه اظهار ایمانشان را سپری برای بستن راه خدا قرار دهند می گویند، آنها بد عمل می کنند. (۳)

آن به خاطر این است که آنها ایمان آوردند بعد کافر شدند، خدای تعالی دلهای آنها را مُهر کرده که نمی فهمند. (۴)

آنها را وقتی می بینی اجسامشان تو را به تعجّب می اندازد، آنها به قدری خوش زبانی می کنند که تو حرفهای آنها را گوش می دهی، ولی آنها مثل چوب خشکند، هر صدائی را که می شنوند، گمان می کنند به ضرر آنها است منافقین دشمن تو هستند، از آنها دوری کن، خدا آنها را بکشد، چقدر از حقّ و حقیقت دوری می کنند. (۵)

وقتی به آنها گفته می شود بیائید تا رسول خدا برای شما از خدا طلب آمرزش کند، سر می پیچند و آنها را می بینی که با کبر و نخوت راه خدا را سدّ می کنند. (۶)

برای آنها مساوی است، چه استغفار کنی چه نکنی خدا هرگز آنها را نمی آمرزد، زیرا خدا مردم فاسق را هدایت نمی کند. (۷)

اینها کسانی هستند که می گویند: به کسانی که اطراف پیامبر خدا قرار گرفته اند، انفاق نکنید تا از دورش پراکنده شوند، ولی گنجهای آسمان و زمین مال خدا است امّا منافقین نمی فهمند. (۸)

می گویند: وقتی به مدینه برگشتیم مردمان عزیز و ثروتمند، ذلیلها و فقراء را از میان خود بیرون می کنند، ولی منافقین نمی دانند که عزّت مال خدا و رسول خدا و مردمان با ایمان است. (۹)

ملاحظه فرمودید که این آیات هم با تشدّد منافقین را نکوهش کرده و این مطالب برای منافقین کاملاً یأس آور است.

آیات بعد مربوط به سوره ی نساء بود که باز آن آیات هم مانند آیات سوره ی منافقین با سرزنش زیاد و وعده های عذاب و مطالب یأس آور، آورده شده و من به هیچ وجه در پشت سر هم قرار دادنش دخالتی نداشتم.

ترجمه ی آیات سوره نساء اینها است:

«ترجمه ی آیات سوره ی نساء»

به منافقین بشارت بده که برای آنها عذاب دردناکی است.

آنها کسانی هستند که کفّار را ولی خود می دانند و مؤمنین را ترک گفته اند، آیا از رفاقت با کفّار طلب عزّت می کنند؟ به تحقیق که تمام عزّت مال خدا است.

ای منافقین، نازل شد در قرآن برای شما آیاتی که وقتی آن آیات الهی را می شنوید، به آن کافر می شوید و مسخره می کنید. ای مؤمنان با آنها ننشینید تا به مطالب دیگری بپردازند و اگر با آنها باشید، شما مثل آنها هستید و خدا در جهنّم کفّار و منافقین را با هم جمع می کند.

منافقین کسانی هستند که مراقب حال شمایند. اگر برای شما از طرف خدا پیروزی نصیب شود، می گویند: مگر ما با شما نبودیم؟ و اگر چیزی نصیب کفّار شود، به آنها می گویند: مگر ما به کمک شما نبودیم و از شما دفاع نمی کردیم و نمی گذاشتیم که مؤمنان بر شما غلبه کنند؟ خدا روز قیامت بین شما حکم می کند و خدا برای کفّار علیه مؤمنین راهی قرار نداده است.

منافقان با خدا مکر می کنند، خدا هم به آنها مکر می کند. آنها وقتی برای نماز می ایستند، با حال کسالت می ایستند، آنها می خواهند با این نماز در مقابل مردم ریا کنند و هیچ گاه به یاد خدا، مگر کمی از اوقات نیستند، مردّد بین این دسته و آن دسته هستند، نه به سوی آن دسته می روند و نه به سوی این دسته تمایل پیدا می کنند، کسی را که خدا گمراهش کرده، راهی به سوی حقّ پیدا نمی کند.

ای کسانی که ایمان آورده اید، کفّار را ولی خود نگیرید و حال آنکه مؤمنین را ترک کرده باشید. آیا شما می خواهید در مقابل خدا سلطان آشکارائی قرار دهید؟

جز این نیست که منافقین در پست ترین جاهای جهنّمند و تو برای آنها یار و مددکاری نمی یابی.

پس از این آیات که از سوره ی نساء نقل شد، آیات سوره ی بقره تلاوت گردید که باز به مانند آیات قبل تمامش نکوهش منافقین است و ترجمه اش این است:

«ترجمه ی آیات سوره ی بقره»

بعضی از مردم می گویند: ما به خدا و روز قیامت ایمان داریم ولی آنها مؤمن نیستند، می خواهند خدا و کسانی را که ایمان آورده اند بفریبند ولی آنها جز خودشان را نمی فریبند آنها شعور ندارند.

در دلهای آنها مرض است، خدا هم مرض روحی آنها را زیاد می کند و به خاطر آنچه را که به دروغ گرفته اند خدا آنها را به عذاب سخت و دردناکی مبتلا می فرماید.

و زمانی که به آنها گفته می شود: در روی زمین فساد نکنید، می گویند: ما مصلحیم، بدانید که آنها مفسدند، ولی نمی فهمند.

و وقتی به آنها گفته می شود: آن چنانکه مردم ایمان آورده اند شما هم ایمان بیاورید، می گویند: آیا ما آن چنانکه دیوانه ها ایمان آورده اند ایمان بیاوریم؟! آگاه باشید که خود آنها دیوانه اند ولی نمی دانند.

و زمانی که ملاقات می کنند کسانی را که ایمان آورده اند، می گویند: ما هم ایمان داریم ولی وقتی با رفقای شیطان سیرت خود خلوت می کنند می گویند: ما با شما هستیم و ما آنها را مسخره می کنیم خدا آنها را استهزاء می کند و آنها را به سوی طغیانشان آنچنان می کشاند که حیران باشند.

اینها کسانی هستند که گمراهی را بر هدایت ترجیح داده و خریده اند، ولی از این تجارت بهره ای نمی برند و هدایت نمی شوند. مَثَل اینها مَثَل کسی است که آتشی برافروخته باشد، ولی همین که اطرافش روشن شد نورش را خدا خاموش کند و آنها را در ظلمت بگذارد که جائی را نبینند.

آنها کر و گنگ و کور باشند و به سلامتی بر نمی گردند.

یا مَثَل بارانی که از آسمان ببارد و در آن ظلمات و رعد و برق باشد و شخصی در میان باران باشد، انگشتان را از ترس مرگ در اثر صاعقه در میان گوش بگذارد و خدا احاطه ی بر کفّار دارد، نزدیک باشد که برق چشمهای آنها را از بین ببرد ولی هر زمان که در اثر برق چند لحظه ای زمین روشن می شود، آنها در راه می روند. و وقتی تاریک می شود میان ظلمت می ایستند و اگر خدا بخواهد چشم و گوش آنها را می برد، خدا بر هر چیزی قدرت دارد.

تا اینجا که این آیات تلاوت می شد او یکسره زار زار گریه می کرد و کم کم نزدیک بود که از رحمت خدا مأیوس شود، زیرا تمام آنچه خدای تعالی در اوصاف منافقین در این آیات فرموده با او تطبیق می کرد، او فوق العاده ناراحت بود ولی به مجرّد آنکه آیه ی ۲۲ سوره ی احزاب را خواندم، برق امید در سیمایش ظاهر شد، که ترجمه ی آیات سوره ی احزاب این است:

«ترجمه ی آیات سوره ی احزاب»

از میان مردان با ایمان جمعی هستند که در پیمان الهی راستی و صداقت به خرج داده اند که بعضی از آنها مدّتشان سرآمده و بعضی دیگر منتظر ملاقات با پروردگارند و آنها تغییری در عهد خود ندادند تا جزا دهد خدا راستگویان را به خاطر صداقتشان و عذاب کند منافقان را اگر بخواهد یا آنکه توبه ی آنها را قبول کند و به سوی آنها برگردد. بدون شک خدا بخشنده ی مهربانی است.

وقتی او سخنانش تمام شد، من به او گفتم: برای تو مطلبی از این جالبتر می گویم و آن این است که بعد از آیاتی که برای تو از سوره ی نساء تلاوت کردم. که آخرش این بود: «اِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْک الاَْسْفَلِ مِنَ النّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصیرا».[۱۲۱]

این آیات در قرآن بود: «اَلاَّ الَّذینَ تابُوا وَ اَصْلَحُوا وَاعْتَصَمُوا بِاللّهِ وَ اَخْلَصُوا دینَهُمْ لِلّهِ فَاُولئِک مَعَ الْمُؤْمِنینَ وَ سَوْفَ یؤْتِ اللّهُ الْمُؤْمِنینَ اَجْرا عَظیما».[۱۲۲]

گفت: این آیات را پس چرا همان وقت نخواندی؟ گفتم: همه ی مطلب همین جا است، می خواستم آنها را بخوانم ولی آن وقت به یادم نیامد، معلوم است که هنوز صددرصد آن وقت قلبت نرم نشده بود.

ولی الآن یادم آمد و می بینی که چقدر خدای تعالی با مهربانی کاملی راه نجات را حتّی برای منافقین باز کرده و آنها را به توبه و اصلاح امورشان و اعتصام و خلوص دعوت کرده است.

او باز شروع به گریه کرد، ولی این دفعه گریه ی شوق بود و تصمیم گرفت که این صفت را با ریاضت شرعی و توسّل به حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) از خود رفع کند و بحمداللّه موفّق هم شد و پس از چند روز که صددرصد خود را بوسیله ی این آیات ساخته بود و صفت نفاق را به کلّی از روح خود تزکیه و پاک کرده بود و آیات قرآن و بخصوص سوره ی مبارکه ی حمد را زیاد تلاوت می نمود، درد سینه و تنگی نفس به کلّی از او برطرف شد و شفا یافت و مشغول گذراندن مراحل تزکیه ی نفس گردید.

 

 

سوء خُلق

او می گفت:

من در مشهد مقدّس سحرها در شبهای زمستان قبل از آنکه درِ حرم مطهّر «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) باز شود، خودم را پشت درِ صحن می رساندم تا اوّل کسی باشم که وارد حرم مطهّر می شوم، ولی در همان اوّل وقت گاهی قبل از من و گاهی همراه با من مردی وارد حرم مطهّر می شد و بدون صرف وقت مشغول نماز و عبادت می گردید. من در آن شبها خیلی دوست داشتم که با او رفاقت و مصاحبت کنم، زیرا فکر می کردم که او یکی از اولیاء خدا است. عجیب عبادتی می کرد، عجب حالی داشت و حتّی یک لحظه از عبادت غافل نمی شد و به من فرصت نمی داد که احوالش را بپرسم. یک شب در حرم مطهّر زائری بدون توجّه پایش را روی سجّاده ی او گذاشت و مشغول زیارت شد. او در حال نماز یکی دو بار با دست و بلند گفتن کلمات نماز می خواست آن زائر را متوجّه آن عمل که پا روی سجّاده اش گذاشته بود کند، ولی آن زائر متوجّه نمی شد، لذا پس از نماز با خشونت عجیبی رو به او کرد و گفت: «ولدالزّنا» پایت را از روی سجّاده ی من بردار! من آنجا فهمیدم که اگر انسان مبتلاء به سوء خلق باشد، چه بدیهائی ببار می آورد.

 

او می گفت:

روزی بعد از خواب عصرانه، مشغول تفکر درباره ی افراد بداخلاق بودم، ناگهان حالت مکاشفه ای دست داد و من در آن حال افراد بداخلاق را به صورت حیوانات درنده ای می دیدم که گوشت و پوست دیگران را می جویدند و بوی گند آنها فضا را پر کرده بود، من به یکی از آنها گفتم: چرا خود را معالجه نمی کنی و چرا این گونه به خود ظلم می کنی و چرا از این حالت زشت بیرون نمی آئی؟

گفت: چگونه می توانم این عمل را انجام دهم و خود را از این سیرت نجات دهم؟

من به او گفتم: همه روزه صبح به آینه نگاه کن و با قیافه ی خوش خلق، خود را ببین و بعد با قیافه ی بدخلق هم خود را ببین و به وجدانت مراجعه کن. فکر کن، از کدام قیافه بیشتر خوشت می آید. در کوچه و بازار هر کس تو را می بیند اگر بدخلق باشی، آنها از تو بدشان می آید و اگر خوش خلق باشی، همه تو را دوست دارند و حتّی انسان وقتی آدمهای بد اخلاق را می بیند، در باطن مکدّر می شود، ولی وقتی خوش خلقها را مشاهده می کند، در باطن خوشحال می گردد. چنانکه من وقتی آن مرد را در حرم مطهّر با آن اخلاق بد دیدم، با آنکه قبلاً او را زیاد دوست می داشتم، بسیار از او بدم آمد و در دل از او مکدّر شدم.

و ضمنا من متوجّه شدم که اگر انسان خودش را نساخته باشد، اخلاق حسنه پیدا نکرده باشد، معرفت به خدا نداشته باشد، خود را متخلّق به اخلاق اللّه نکرده باشد، عبادتهای زیاد او، نمی تواند به او فضیلتی ببخشد و او را به سیرت حیوانات درنده نشان می دهد و نزد خدا ارزشی ندارد.

در اینجا یادم از روایتی که از «امام باقر» (علیه السّلام) نقل شده، آمد که آن حضرت فرمود:

روزی حضرت «موسی بن عمران» (علیه السّلام) یکی از بنی اسرائیل را دید که سجده های طولانی و سکوت دائمی دارد و هیچگاه او را ترک نمی کند و همیشه در خدمت حضرت موسی است، در این بین یک روز حضرت موسی با او بر زمین پر آب و علفی عبور کردند، آن مرد بنی اسرائیلی آهی کشید و تأسّف خورد، حضرت موسی به او گفت: چرا آه کشیدی؟ آن شخص عرض کرد: آرزو داشتم که برای خدا خری می بود تا من آن را در این چمنزار می چراندم.

حضرت موسی از شنیدن این جمله به رو، به روی زمین افتاد و ضعف کرد. سپس به او وحی رسید که چرا از شنیدن کلام بنده ی ما این گونه ناراحت شدی؟ مگر نمی دانی که من بندگانم را به مقدار عقلشان مؤاخذه می کنم؟[۱۲۳]

بنابر این عقل که همان انعکاس صفات حسنه ی «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) در روح انسانی است، هر مقدار کاملتر باشد، ارزش انسان و کمال او بیشتر است.

طبق این اصل مسلّم عقلی، هر کسی خوش خلق تر و بردبارتر و مدارایش با مردم بیشتر است، به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نزدیکتر است. زیرا آنها بودند که دارای خلق عظیم و بیشتر از همه در مشکلات مقاومت می کردند و با دوستان مروّت و با دشمنان مدارا می نمودند، پس بکوشید که این حالات را در خود ایجاد کنید.[۱۲۴]

  

ناسپاسی

او می گفت:

شخصی مدّتها با من رفیق بود، او بسیار متعهّد و متوجّه و اهل عبادت و پاک بود، به عقیده ی من تمام وسائل رفع حجب ظلمانی و نورانی برای او فراهم بود، ولی در عین حال حجابهایش برطرف نمی شد و هیچ چیز برایش کشف نمی گردید، قلبش به چشمه ی حکمت مبدّل نشده بود، من و خودش به فکر چاره جوئی افتادیم، حدود چند روز من و او (بخصوص من) دقیقا این جهت را ریشه یابی کردیم.

بالأخره به این نتیجه رسیدیم که او یکی از صفات حسنه ی انسانی را ندارد و بلکه در مقابل، دارای صفتی از صفات رذیله ی حیوانی است.

حالا قطعا تو دوست داری اطّلاع پیدا کنی که آن حجاب یا آن صفت رذیله چه بود که مرد به آن خوبی را از کمالات و کشف حجب روحی بازداشته بود.

بله من هم آن را برای تو می گویم، ولی قبل از آن باید به یک موضوع مهم معنوی اشاره کنم و تو آن را باید خوب یاد بگیری.

و آن این است که سه نوع صفات روحی در انسان تصوّر می شود:

اوّل: «صفات حسنه ی انسانی» که هر چه آنها کاملتر و بیشتر در انسان وجود داشته باشد، انسانیت انسان کاملتر است.

دوّم: «صفات رذیله ی حیوانی و شیطانی» که نباید سر سوزنی در انسان وجود داشته باشد و الاّ همانها حجاب او خواهند بود. مانند: حبّ دنیا، بخل، خیانت، کذب، حسد و غیره.

سوّم: «صفات حیوانی» که مانعی ندارد در انسان وجود داشته باشد، الاّ آنکه باید حتما تحت کنترل عقل باشد، مثل غریزه ی جنسی که برای بقاء نسل و مثل شهوت خوردن و آشامیدن که برای بقاء بدن و حیات جسمی وجودش لازم است.

حالا که این مطلب را برای تو گفتم، باید بدانی که اگر یک صفت حیوانی و شیطانی در تو وجود داشته باشد، همان حجاب تو خواهد بود، در این صورت نمی توانی به حقایق و معنویات و کمالات روحی برسی.

حتّی اگر یکی از این صفات و لو کوچکترینش در تو باشد، تو در حجابی.

دوست فوق الذّکر ما هم همه ی صفات حیوانی و شیطانی را از نفس خود تزکیه کرده بود و فقط یک صفت در او وجود داشت که حجاب او شده بود و آن صفت «ناسپاسی» بود.

از مردم در مقابل خدماتی که برای او کرده بودند تشکر نمی کرد، او خودش را همیشه از مردم طلبکار تصوّر می کرد، او نمی فهمید کسی که از مخلوق تشکر نکند شکر خالق را هم نخواهد کرد.[۱۲۵] زیرا چیزی که در اینجا عمده است، صفت ناسپاسی و کفران است، نه عمل به آن. و لذا کسی که دارای این صفت باشد، (یعنی ناسپاس باشد) نعمتهای خدا را هم ناسپاسی می کند.

من یک روز برای آزمایش که ببینم آیا این صفت در او تا چه حدّی وجود دارد، مقداری درباره ی نعمتهای الهی با او حرف زدم. او به من گفت: بر خدائی که ما را خلق کرده، لازم است که این نعمتها را به ما بدهد. کم کم دیدم می خواهد خدا را هم بدهکار کند. اینجا بود که دیگر هیچ تردیدی برایم باقی نمانده بود که شخص ناسپاس خدای تعالی را هم شکر نمی کند و بلکه او را بدهکار هم می داند، من دیگر می دانستم که حجاب دوست فوق الذّکر ما همین صفت ناسپاسی است.

من برای او عینا آینه ای بودم که لکه ی سیاه ناسپاسی را در صورت او به او نشان می دادم. او هم بر خلاف مردم معمولی که وقتی عیبی را به آنها تذکر می دهند ناراحت می شوند، ناراحت نشد. بلکه تشکر کرد و از من خواست تا راه علاج این مرض روحی را به او نشان دهم.

من هم این کار را کردم، یعنی به او گفتم که چگونه باید رفع این گونه امراض روحی را بکند. حالا اگر مایل باشی برای تو هم آن نسخه را دستور می دهم تا اگر یک روز به این مرض مبتلا شدی، خیالت راحت باشد.

من از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: تشکر می کنم.

لذا او گفت: شخصی که ناسپاسی می کند و شکر خدا را نمی نماید. اگر به دستور زیر عمل کند، این صفت از او برطرف می گردد.

او باید همیشه در نعمتهای مادّی و ظاهری به کسی که دارای آن نعمتها نیست، نگاه کند و به مافوقش نگاه نکند. مثلاً اگر ثروتی دارد و به کسی محتاج نیست، به آنهائی که احتیاجمند و فقیرند نظر کند و به نعمت ثروتی که خدا به او داده است شکر نماید و یا اگر خدای تعالی به او نعمت صحّت مزاج را عنایت فرموده، به مریضهائی که در بیمارستانها بستری هستند و شبها از شدّت درد به خواب نمی روند، فکر کند و خدا را شکر نماید و بالأخره به هر نعمتی که دست یافته، اگر توجّه به آن کسی که آن نعمت را ندارد بکند. موجب شکر او بر آن نعمت می گردد.

و البتّه لازم است که این موضوع را جدّی بگیرد، یعنی اگر واقعا مبتلا به مرض ناسپاسی است، همان طوری که برای کسالت زخم معده اش چند روز از تمام کارها دست می کشد و در میان مریضخانه ها پی این دکتر و آن پزشک می دود و هر دوای تلخ و شوری را که به او می دهند می خورد، همچنین باید برای رفع این کسالت روحی هم چند روزی به عیادت بیماران برود و بر سلامتی خود شکر کند و در دل به آن مریضها خطاب کند و بگوید: «الحمدللّه الذی عافانی مما ابتلاک به ولو شاء فعل» یعنی حمد و سپاس خدائی را که مرا از مرضی که تو را به آن مبتلا کرده عافیت داده و اگر بخواهد می تواند مرا هم مبتلا کند و یا پی کسانی که فاقد نعمتهائی که او دارد می باشند، برود و با چشم خود آنها را ببیند و روحیه ی شکر را در خود ایجاد کند و بالأخره در این ارتباط چند روزی وقت خود را صرف کند تا به وسیله ی این نسخه به سپاسگوئی پروردگار عادت نماید.

من خودم به خاطر آنکه مبادا ناسپاس باشم، هر شب قبل از خواب سر به سجده می گذارم و درباره ی نعمتهای ظاهری و باطنی الهی فکر می کنم و در مقابل هر نعمتی که به یادم می آید، یک مرتبه کلمه ی «الحمدللّه ربّ العالمین» را می گویم و گاهی آن قدر نعمتهای پروردگار زیاد است که مدّتها این سجده طول می کشد و در پایان که خود را عاجز از شکر نعمت الهی مشاهده می کنم، به یاد این آیه ی شریفه می افتم و شاید هم خدای تعالی از وراء حجاب و از راه الهام با من حرف می زند و می فرماید: «وَ اِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لاتُحْصُوها».[۱۲۶]

از دست و زبان که برآید

کز عهده ی شکرش به در آید

و گاهی که در لابلای آن همه نعمت می بینم فاقد یک نعمتم، آن را هم از خدا می خواهم و چون او خودش فرموده: «لَئِنْ شَکرْتُمْ لاََزیدَنَّکمْ»[۱۲۷] اگر شکر مرا بکنید، من نعمتم را برای شما افزون می کنم، فورا آن نعمت را که از او طلب نموده ام به من می دهد.

تو هم این دستور را همیشه عملی کن و بخصوص اگر بعد از این سجده «مناجات شاکرین» را بخوانی و با زبان معصوم، خدا را شکر کنی و حقّ ادب در کلام را هم کاملاً رعایت نمائی، بهتر است.[۱۲۸]

بالأخره این دستور را به دوستم گفتم، او هم عمل کرد و مرض ناسپاسی که یکی از صفات حیوانی بود، از او رفع شد و از آن پس در مقابل محبّتهای دیگران هم سپاسگزار بود و بحمداللّه از آن پس حجابها از او برطرف گردید.

او می گفت:

شبی در حال مکاشفه، مرد ناسپاسی را می دیدم که به صورت حیوانی پست تر از سگ در مقابل من قرار گرفته، من به او می گویم: این حالت از ناسپاسی تو است که در تو جلوه کرده است، لااقل می خواست از سگ صفت وفاء و تشکر از منعم را یاد بگیری و خود را به این روز سیاه نیاندازی و او دائما سر تکان می داد و مرا تصدیق می نمود.

 

 

حلال و حرام واقعی و ظاهری

او می گفت:

روزی یکی از دراویش که خیلی خود را زحمت داده بود و به قول خودش به وسیله ی خوردن غذای حلال واقعی خود را به کمالات روحی به خیال خود رسانده بود، از من پرسید: آیا من از این بیشتر در دنیا تکلیف دارم که زحمت بکشم و خود را از حرام نگه دارم؟

من مقداری به او خندیدم و با آنکه او از نظر جمعی بسیار بزرگ بود، به قدری کوچک در نظرم جلوه کرد که نتوانستم با احترام زیاد، که معمولم بود، با او صحبت کنم.

لذا با ناراحتی به او گفتم: حلال واقعی و حلال ظاهری کدام است؟ مگر نه این است که هر چه خدای تعالی فرموده حلال است، ظاهرا و واقعا حلال است و هر چه را که او فرموده حرام است، ظاهرا و باطنا حرام است.

آن درویش به خاطر آنکه در محیطی که تربیت شده بود به غلط بعضی از مطالب را مانند میخ در مغزش کوبیده بودند، خنده ای کرد و گفت: مثلاً شما معتقدید که گوشت گوسفند مرده ای را که من نمی دانم در واقع مرده بوده است با گوشت گوسفند ذبح شده ای که می دانم ذبح شده و با شرائطش سر بریده شده است، فرقی ندارد؟ اوّلی در حکم ظاهریش چون من نمی دانم حلال است ولی در حکم واقعیش چون مرده است، در عالم واقع حرام است، امّا دوّمی هم در حکم واقعی و هم در حکم ظاهریش حلال است.

من به او گفتم: حکم واقعی آن گوسفند از طرف چه کسی و برای چه کسی صادر شده؟ مگر نه این است که حکم در دست خدا است و او است که باید احکام را صادر کند و ما مکلّفیم به احکامی که او صادر کرده، عمل نمائیم؟ و ما می دانیم که او به وسیله ی پیشوایان دین فرموده: «همه چیز برای تو حلال است، مگر آنکه بدانی خدا چیزی از آنها را برای تو حرام کرده است».

یعنی هر چه را که دانستی حرام است، آن را ترک کن و بقیه را حلال بدان و از آن استفاده بنما.[۱۲۹]

گفت: مثلاً شما معتقدید که حرامهای واقعی اثر وضعی هم ندارند؟!

گفتم: اوّلاً حرامهای واقعی یعنی چه؟ مثلاً اگر شما شیشه ی مشروبات الکلی (خمر) را به خیال آنکه آب است آشامیدید، حرام خورده اید؟ قطعا کسی این را نگفته است، هیچ کس این چنین فتوائی نداده است.

گفت: انسان مست هم نمی شود؟!

گفتم: من نمی گویم اگر انسان یکی از مشروبات الکلی را خورد مست نمی شود، ولی من می گویم: اگر یکی از اولیاء خدا اشتباها شیشه ی مشروب را سر کشید و یک شب تا صبح به حال مستی افتاد، صبح که از خواب بر می خیزد سر سوزنی از قربش به خدا کم نمی شود.

زیرا اگر بگوئیم خدای تعالی او را به خاطر این اشتباه از درگاهش طرد کرده، خدا را ظالم تصوّر کرده ایم.

زیرا خود او گفته است: هر چه را که می دانی حلال است بخور. اگر در واقع حرام بود و تو نمی دانستی که آن حرام است گناه نکرده ای و حرامی نخورده ای. آن وقت چگونه ممکن است که در عین حال مرا بی تقصیر از درگاهش دور کند و از مقام قربش بیاندازد؟!

و امّا اثر وضعی که متأسّفانه خیلی در بین مردم عوام معروف است، حقیقتش شرک و کفر است.

زیرا وقتی خدا اجازه داد که من اگر چیزی را نمی دانم حرام است بخورم و خدا اثری روی او نگذاشته و طبعا اراده نفرموده که من از مقام قربش دور شوم، آیا خود غذائی که در واقع حرام است و من نمی دانم که آن حرام است و خوردم، می تواند مستقلاًّ اثری روی من داشته باشد که روح مرا در حجاب قرار دهد و مرا از مقام قرب خدا دور نماید؟! قطعا جواب منفی است.

بنابراین اگر کسی یک چنین نیروئی برای غیر خدا آن هم در مقابل اراده ی الهی، قائل باشد مشرک است، زیرا برای غیر خدا نیروی مستقلّی که به مبارزه ی خدای تعالی می رود و اراده ی او را از بین می برد و نیروی خودش را بر او غلبه می دهد، قائل شده است. طبق این اصل اگر انسان از روی اضطرار یا روی اجبار و تقیه و یا سهو و اشتباه و یا نادانی غذای حرامی را خورد، به هیچ وجه در روح و معنویت او اثری نمی گذارد، اگر چه ممکن است بعضی از آنها در بدن انسان اثر بدی بگذارد، چنانکه «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) غذای مسمومی که در حقیقت حرام است و اگر کسی آن را عمدا و آزادانه بخورد، بدترین عمل حرام را انجام داده، به خاطر فشار دشمن و اضطرار می خوردند و مسموم می شدند و حتّی اثر کشنده ای روی بدن آنها می گذاشت ولی کوچکترین حجاب و اثری روی روح آنها نداشت، بلکه مایه ی قرب آنها هم می شد. طبیعی است که اگر غذای حرام واقعی می خواست اثر وضعی در روح داشته باشد، فرقی بین حال اضطرار و تقیه و جهل آن نبود.

بنابراین همان گونه که در کتب فقهیه ثابت است، تنها و تنها باید اعمال و گفتار و حتّی سکوت «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) که در حقیقت همان اسلام واقعی و صراط مستقیم و میزان اعمال است، معیار برای سیر الی اللّه و تکامل روح انسان باشد و کوچکترین گامی بر خلاف روش آنها چه در طرف افراط و چه در جهت تفریط بر ندارد و بداند که آنها سر سوزنی وسوسه در قلبشان راه نمی دادند و آنها فرموده اند:

«انّ اللّه کما یحبّ ان یؤخذ برخصه یحبّ ان یؤخذ بعزائمه».[۱۳۰]

یعنی: همان گونه که خدا دوست دارد به دستورات اکیدش عمل شود، هم چنین دوست دارد که در آنچه مردم را آزاد گذاشته است، آزاد باشند.

حتّی می گویند: قصّابی در زمان خلافت حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) خدمت آن حضرت رسید و گفت: من وارد منزلی شدم، سگی از میان منزل بیرون آمد و دهانش آلوده به ماست بود، من با عجله به طرف ظرف ماستی که در منزل بود رفتم، دیدم روی ماست بهم خورده. حالا با آن ماستها چه کنم؟

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: بگو انشاءاللّه دهان سگ از جای دیگر ماستی شده و ظرف ماست را هم کس دیگری بهم زده است. آن قصّاب در باطن قبول نکرد و آن ماست را نخورد و بلکه ماستها را بیرون ریخت و اسراف کرد. یک روز همین قصّاب در منزلی گوسفندی را کشته بود و دست و پنجه اش آلوده به خون گوسفند بود و چاقو هم در دستش بود، برای ادرار کردن به خرابه ی مجاور همان منزل رفت، ناگهان دید شخصی را تازه کشته اند و در میان خرابه انداخته اند. او که دست و پنجه اش به خون گوسفند آلوده بود و چاقو در دست داشت، ترسید که مبادا او را متّهم به قتل آن مقتول بنمایند. با عجله از میان خرابه بیرون آمد، تصادفا مأمور حکومتی او را گرفت و به خدمت حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) آورد. آن حضرت وقتی چشمشان به او افتاد فرمودند: حالا بگو آیا قضیه ی ماست و سگ صحیح است یا خیر؟

گفت: بله قربانت گردم من اشتباه کردم که آن ماستها را بیرون ریختم و اسراف نمودم.[۱۳۱] منظور از نقل این قضیه آن است که بگوئیم تا جائی که نجاست و طهارت قطعی و یقینی نشده، نباید از آن پرهیز کنیم و خود را با این اعمال به وسواس مبتلا نمائیم.

بنابراین ما در نجاست و طهارت و در حرام و حلال تا حدّی که یقین به حرمت و نجاست نداشته باشیم، می توانیم استفاده کنیم و نباید هیچ چیز را بدون یقین نجس و حرام بدانیم.

اگر چه لازمه ی تقوی این است که انسان در بدست آوردن غذا تا جائی که به آبروی مؤمنی لطمه ای نخورد، باید دقّت کند و از حرام دوری نماید و اگر این دقّت خدای نکرده سبب توهین به دیگری و یا باعث سوءظنّی به برادران مؤمن شود فعل حرام هم انجام گرفته است.

یکی از اولیاء خدا می گفت: روزی مرا شخصی که می دانستم رباخوار است، به منزل برای غذا دعوت کرد، من از رفتنش استنکاف کردم، او نزد من آمد و گفت: می دانم چرا به منزل ما نمی آئید، فکر می کنید که من از مال حرام برای شما غذا تهیه کرده ام، ولی این طور نیست. نه برای شما، بلکه برای همه ی مهیمانان از مال حلالی که از مرحوم پدرم به ارث رسیده غذا تهیه نموده ام.

گفتم: آمدن من ممکن است سبب ترویج تو در بین مردم بشود و مردم گمان کنند که لابد تو کار خوبی می کنی که من به منزل تو می آیم.

گفت: اتّفاقا فکر این را هم کرده بودم و تصمیم داشتم در وقتی که شما به منزل ما آمدید، در حضور مردم توبه کنم و آنها را شاهد بگیرم که دیگر ربا نخورم و ضمنا از هر کس ربا گرفته ام به آنها حقّشان را برگردانم.

گفتم: اگر این طور است، بر من واجب خواهد بود که به منزل تو بیایم و لذا به آنجا رفتم، تهیه ی نهار مفصّلی دیده بود، جمع زیادی را دعوت کرده بود، سر سفره رو به مردم کرد و گفت: آقایان من کم و بیش بین مردم به عنوان یک رباخوار معرّفی شده ام ولی این غذا را از مال حلالی تهیه نموده ام و امروز به خاطر آنکه متوجّه شده ام که رباخواری جنگ با خدا است، از این عمل توبه می کنم و از شما می خواهم که برای من دعاء کنید، شاید خدا توبه ی مرا قبول کند.

و جدّا او توبه ی خوبی کرد و دیگر به آن گناه آلوده نشد و من دانستم که نباید به خاطر سوءظنّ، از رفت و آمد با مردم خودداری کنم، بلکه باید در این گونه مجالس بروم و سبب ترک گناهان آنها بشوم.

 

 

غضب

او می گفت:

شبی در عالم رؤیا می دیدم که من بر اسبی سوار شده ام و در راهی می روم، امّا آن اسب ناگهان یک حرکت غیر عادی کرد و مرا به زمین انداخت، من بسیار غضبناک شدم و از جا برخاستم، با اسلحه ای که در دستم بود به پهلوی آن حیوان زدم و او را مجروح کردم، اسب به زبان آمد و گفت: من از این حرکت معذور بودم، زیرا زیر پای من اژدهائی پیدا شد و من ترسیدم، ولی تو به چه عذر مرا مجروح کردی؟ آیا غیر از اظهار «غضب» که خود یک صفت حیوانی است، چیز دیگری بوده است؟ آیا در این صورت فرق تو با من که حیوانی هستم چیست؟

من در این موقع از خواب بیدار شدم، وقت نماز شبم بود، یعنی تقریبا بیشتر از یک ساعت به اذان صبح باقی نمانده بود، فورا از جا برخاستم و مشغول نماز شب شدم و در تمام سجده ها و قنوتها از خدا خواستم که این صفت حیوانی را از من دور کند، زیرا به وسیله ی این رؤیا خوب فهمیده بودم که یکی از حجابهای روح من این صفت حیوانی است که در من وجود دارد و من با داشتن این حالت محال است که از حکمت و معرفت بهره ای ببرم، زیرا حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السّلام) فرموده:

«غیر منتفع بالحکمة عقل معلول بالغضب و الشّهوة».[۱۳۲]

یعنی: عقلی که غضب و شهوت بر او غلبه کرده، از حکمت نفعی نمی برد.

لذا پس از آن دعاءها و تضرّع و زاریها و توسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه که بعد از نماز وَتر انجام داده بودم، خدای مهربان، خدای عزیز، خدای رحمن و رحیم به من لطف و عنایت زیادی کرد و صفت غضب را از من برطرف نمود و من برای آنکه کاملاً مطمئن شوم که صددرصد موفّق به رفع این حجاب و این مرض روحی شده ام یا نه، مایل بودم که اگر بتوانم خود را آزمایش کنم، ولی نمی دانستم که از کجا باید شروع کنم. تا آنکه یک روز از مسافرت دوری به منزل آمده بودم و به خاطر پیشامد ناگواری که در منزل، در نبودن من اتّفاق افتاده بود فوق العاده پریشان بودم و با کمال خستگی یکی دو ساعت در رختخواب دراز کشیده بودم ولی خوابم نبرده بود، تمام اعصابم لرزش خفیفی پیدا کرده بود، ده بار چشمم را روی هم گذاشته بودم و اعداد را در مقابل چشمم مجسّم کرده بودم که شاید خوابم ببرد،[۱۳۳] ولی پس از چند لحظه چشمم باز می شد و به هیچ وجه خوابم نمی برد تا آنکه نفهمیدم چه شد که چند دقیقه ای خوابم برد، ناگهان صدای زنگ در بلند شد، من از خواب پریدم، بدنم می لرزید، ولی دیدم هنوز عصبانی نشده ام، از جا برخاستم، به پشت در منزل رفتم، در را باز کردم، جوانی که از قیافه و سر و وضعش پیدا بود که مقداری کم عقل است، به من گفت: منزل فلانی این جا است؟ گفتم: نه اشتباه آمده اید. مقداری او سر بسر من گذاشت و با آنکه یکی از دوستان که او هم برای باز کردن در پشت در آمده بود و از وضع من اطّلاع داشت، دیدم پشت سر من ایستاده و به حرفهای او می خندد. به هر حال در را بستم و باز به اطاق خوابم رفتم، در بین راه سرم گیج می خورد، نزدیک بود به زمین بخورم، در عین حال باز با زحمات زیاد توانستم به خواب بروم، این دفعه زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، یکی از رفقایم بود، با او احوالپرسی کردم، او از من می خواست که چند دقیقه ای پیش من بیاید، می گفت: یک کار فوری دارم که با تلفن نمی شود آن را گفت. به او گفتم: مانعی ندارد، می توانی الآن نزد من بیائی، طبیعی است که دیگر نمی توانستم بخوابم، بخصوص که او هم پس از چند دقیقه خود را به منزل ما رساند.

به من می گفت: فلانی اصرار دارد که دخترش را به من بدهد. شما به او همین الآن نامه بنویسید و یا تلفن کنید و به او بگوئید اگر من دختر او را بگیرم به او خرجی نمی دهم، باید خودش مخارج خودش را پیدا کند. من اینجا اگر قبلاً بود خیلی عصبانی می شدم، ولی دیدم بحمداللّه کاملاً بر اعصابم مسلّطم و می توانم با آرامی به او بفهمانم که این شرط غیر شرعی است. بالأخره دانستم دعاءهای من مستجاب شده و غضب را خدای تعالی از من برده و این حجاب را به کلّی برطرف کرده است.

ضمنا مطالعه ی این احادیث در رفع غضبم بسیار مؤثّر بود:

۱ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: «الغضب مفتاح کلّ شرّ»[۱۳۴] یعنی: غضب کلید همه ی بدیها است.

۲ ـ از «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) سؤال شد: حلیم ترین مردم چه کسی است؟ فرمود: کسی که هیچگاه غضب نکند.[۱۳۵]

۳ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که جلوی غضبش را بگیرد، خدای تعالی عیوبش را ستر می کند.[۱۳۶]

۴ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: غضب سنگی است که از طرف شیطان به سوی انسان پرتاب می شود.[۱۳۷]

۵ ـ «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: غضب ایمان انسان را فاسد می کند، آن چنانکه سرکه عسل را فاسد می نماید.[۱۳۸]

۶ ـ شخصی از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) پرسید: چه چیز انسان را از غضب الهی دور نگه می دارد؟ فرمود: غضب نکن.[۱۳۹]

۷ ـ «ابودردا» به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: مرا به عملی راهنمائی کنید که وارد بهشت شوم، آن حضرت فرمود: غضب نکن.[۱۴۰]

۸ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: کسی که نتواند غضبش را کنترل کند و مالک آن نباشد، مالک عقل خود نیست.[۱۴۱]

۹ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که جلوی غضبش را بر مردم بگیرد، خدای تعالی جلوی عذاب روز قیامت را از او می گیرد.[۱۴۲]

 

او می گفت:

سالها قبل از میلاد مسیح مردی به نام «عوید بن ادیم» که «ذوالکفل» لقب گرفته بود و از نزدیکان یکی از پیامبران آن زمان بود کنار آن پیامبر در میان جمعی از دوستانش نشسته بود، پیامبر مذکور به آنها گفت:

از میان شما چه کسی حاضر است بعد از من امور مردم را به عهده بگیرد و آنها را به سوی سعادت رهبری کند؟ امّا یک شرط هم دارد و آن این است که هیچگاه به مردم غضب نکند و کم حوصله نباشد؛ زیرا غضب بیجا با پیامبری منافات دارد. «ذوالکفل» از میان آن جمع برخاست و گفت: من عهده دار این وظیفه و مقام خواهم شد و آن شرط را که می گوئی عمل خواهم کرد. آن پیامبر او را به این شرط پذیرفت و او را بعد از خودش به جانشینی قبول نمود و خدای تعالی هم او را به پیامبری برگزید و قبولش کرد.

اتّفاقا چند روزی بیشتر نگذشت که آن پیامبر از دنیا رفت و «ذوالکفل» رسما به عنوان پیامبر جدید در بین مردم از طرف پروردگار مشغول هدایت آنها گردید و بر همین اساس هر روز از اوّل صبح به مسند قضاوت می نشست و جواب مراجعین را می داد. این برنامه به همین منوال همه روزه ادامه داشت و بسیار عالی پیش می رفت، تا آنکه یک روز شیطان به سایر شیاطین که سرسپرده گان وی بودند گفت: کدام یک از شما می توانید «ذوالکفل» را گمراه کنید؟ یکی از آنها که نامش «ابیض» بود گفت: من عهده دار این کار می شوم.

شیطان او را به کناری خواست و به او گفت: کوشش کن تا او را به غضب بیاوری که اگر چنین کردی ممکن است او از مقام نبوّت خلع شود، «ابیض» قبول کرد و منتظر شد تا او پس از کارهای خسته کننده روزانه به منزل برود و استراحت کند. همین که شب شد و «ذوالکفل» در رختخواب استراحت کرد، «ابیض» خود را به صورت انسانی درآورد و با صدای بلند پشت در خانه ی او فریاد زد من مظلومم، من مظلومم، بدادم برسید.

«ذوالکفل» برخواست و او را به نزد خود طلبید و گفت: چه کسی به تو ظلم کرده؟ «ابیض» گفت: کسی که هیچ رحم در دل ندارد.

«ذوالکفل» به او گفت: به آن ظالم بگو نزد من بیاید تا او را نصیحت کنم و از تو رفع ظلم نمایم. «ابیض» گفت: من بدون نشانی نمی روم.

«ذوالکفل» انگشتر خود را از دست درآورد و به او داد و گفت: با این نشانی به او بگو نزد من بیاید تا ببینم چرا ظلم می کند. «ابیض» انگشتر را گرفت و رفت، فردا شب در همان نیمه ی شب درست وقتی که «ذوالکفل» استراحت کرده بود، باز فریادش بلند شد که ای مردم، من مظلومم، من مظلومم، و با این فریادها به طرف منزل «ذوالکفل» رفت و گفت: او به این انگشتر اعتنائی نکرد.

دربان به او گفت: چرا فریاد می کنی؟ «ذوالکفل» تازه استراحت کرده، امّا او به گفتار دربان اعتنائی نکرد و همچنان فریاد می زد و می گفت: من نمی گذارم او استراحت کند، نمی گذارم بخوابد، من مظلومم، من مظلومم، دربان وارد منزل شد و جریان را به «ذوالکفل» گفت. آن حضرت بیرون آمد و نامه ای به آن کسی که او می گفت، نوشت و او را به محکمه دعوت کرد و به دست «ابیض» داد و گفت: این نامه را به او بده و به او بگو نزد من بیاید، «ابیض» نامه را گرفت باز فردای آن شب هنگام ظهر در وقتی که «ذوالکفل» استراحت کرده بود و هوا به قدری گرم بود که اگر گوشتی را در مقابل آفتاب قرار می دادند بریان می شد، «ابیض» به در خانه ی «ذوالکفل» برگشت و فریاد می زد که من مظلومم و آن قدر فریاد کرد که «ذوالکفل» مجبور شد از خانه بیرون بیاید. وقتی چشم «ابیض» به آن حضرت افتاد، به او گفت: آن ظالم به هیچ چیز نه به نامه تو و نه به انگشتر تو و نه به مُهر و امضاء تو، به هیچ چیز اعتنائی ندارد، در این صورت خودت باید بیائی تا او را قانع کنی. سپس دست او را گرفت و با شدّت بیرون کشید امّا «ذوالکفل» غضبناک نشد و به آرامی همراه او می رفت.

در این موقع وقتی «ابیض» دید که «ذوالکفل» باز هم غضبناک نشد، از فریب او مأیوس گردید و دست خود را از دست او بیرون آورد و فرار کرد.[۱۴۳]

ضمنا همان گونه که از روایات استفاده می شود و ناگفته پیدا است که غضب از صفاتی است که باید در انسان کنترل شود و باید در انسان وجود داشته باشد و آنچه در احادیث وارد شده که غضب چنین و چنان است، منظور استفاده ی بیجا و نادرست از این نیروی ذاتی است، به عبارت واضحتر «غضب» مانند گازی است که در لوله های شهر باشد که باید هم باشد، ولی باید کنترل گردد. لوله ی گاز و شیر قطع و وصل گاز باید آب بندی شده باشد، حتّی سر سوزنی از آنها گاز خارج نشود، زیرا خطرناک است. همچنین غضب باید در وجود انسان باشد، آن چنانکه خدا غضب می کند و «معصومین» (علیهم السّلام) غضب داشته اند.[۱۴۴] ولی باید غضب انسان کاملاً کنترل شود و حتّی کوچکترین اظهار غضب بیجا در انسان یافت نشود.

بنابراین غضب در حقیقت از صفاتی است که باید فقط کنترل شود، نه آنکه به کلّی از بین برود و عقل و روح بر آن مسلّط باشد، آن چنانکه از روایات (۸ و ۹) که در بالا ذکر شد، به صراحت این معنی استفاده می شود. زیرا در آن روایات از نگه نداشتن غضب و عدم تسلّط عقل بر آن مذمّت شده است.

 

 

فحّاشی و عداوت

او می گفت:

جوانی در محلّه ی ما بود که به فحّاشی و نزاع و دشمنی با مردم معروف شده بود. مادرش می گفت: اگر «غلام عبّاس» یک روز با کسی دعوا نکند و کتک نخورد و یا کتک نزند، خوشحال به خانه بر نمی گردد.

همه ی مردم از او مذمّت می کردند. یک روز من او را دیدم. او ظاهرا مرا می شناخت. نزدیک آمد و یک سلام داش منشانه ای به من کرد. ناگهان محبّت عجیبی از او در دل من افتاد. من به او گفتم: غلام عبّاس چرا گاهی به منزل ما نمی آئی؟

گفت: آقا ما از فسّاق و فجّاریم، چطور می توانیم به منزل علماء برویم؟

من گفتم: نه، چرا این طور فکر می کنی؟ بیا همین الآن با هم به منزل برویم و مقداری با هم صحبت کنیم.

گفت: نه آقا قربانتان گردم، مرا راحت بگذارید. این قدر که شما به من اظهار لطف می کنید، من لیاقتش را ندارم. مگر مردم نگفته اند که من چطور آدمی هستم؟!

گفتم: اتّفاقا الآن احساس می کنم که به قدری من تو را دوست دارم که کمتر کسی را در این محل مثل تو دوست می دارم.

وقتی این جمله را از من شنید، عرق به پیشانیش نشست و گفت: متشکرم.

شما مگر نمی دانید که مردم از دست و زبان من در اذیتند؟!

مگر شما نمی دانید که من همیشه دعوا می کنم و تا به حال چند مرتبه به خاطر چاقوکشی به زندان رفته ام؟!

مگر شما نمی دانید، من یک آدم بسیار بد و فحّاشی هستم؟ چرا این قدر مرا احترام می کنید؟!

گفتم: درست می شود، اینها چیزی نیست، ولی در تو صفات خوبی هست که من به خاطر آنها تو را دوست می دارم.

گفت: لطفا بفرمائید در من چه صفت خوبی وجود دارد که خودم مطّلع نیستم؟

گفتم: یکی از آن صفات همین است که تو در خودت صفت خوبی سراغ نداری و خود را ناچیز و معصیتکار می دانی. دوّم آنکه مردانگی داری، غیرتمندی، آقائی و چیزهائی از این قبیل به او گفتم که هم دروغ نبود و هم او را به من دلگرم می کرد. او خیلی خوشحال شد و ضمنا در این مدّتی که من با او حرف می زدم، به طرف منزل هم می رفتیم، وقتی به منزل رسیدیم، با اصرار او را به منزل بردم و به او گفتم: حالا بیا به خاطر محبّتی که به تو دارم، از این کارها که خودت هم آنها را بد می دانی دست بکش.

گفت: آقا من خیلی دوست دارم این طور نباشم ولی عادت کرده ام، در مقابل ناملایمات کنترلم را از دست می دهم. حتّی چندین بار تصمیم گرفتم که فحّاشی و دعوا نکنم، امّا نشد.

من به او گفتم: من به تو برنامه ای می دهم که این حالات از تو برطرف شود و می دانم که چون تو جوانمردی و اراده ات در وقتی که تعهّد کنی قوی می شود، از تو فقط تقاضا دارم که هر چه می گویم عمل کنی.

گفت: چشم قربان، من حاضرم جانم را در راه شما بدهم.

گفتم: «غلام عبّاس» هر وقت عصبانی شدی و خواستی دعوا کنی، اگر ایستاده ای بنشین و اگر نشسته ای برخیز و بایست آن وقت دعوا کن.

گفت: چشم قربان.

گفتم: یک کار هم برای آنکه دیگر فحّاشی نکنی، به تو دستور می دهم و آن اینکه هر وقت خواستی به کسی فحش بدهی، قبل از آنکه فحش را بگوئی، یک «صلوات» بفرست، بعد فحش را بگو.

باز هم گفت: چشم قربان.

گفتم: یک دستور هم برای آنکه با مردم دشمنی نکنی به تو می دهم و آن این است که هر وقت به کسی بدبین شدی، بگو اینها مخلوق خدای من هستند. قربانشان هم باید بروم.

گفت: چشم قربان.

«غلام عبّاس» آن روز رفت ولی من می دانستم که او اینها را عمل می کند، زیرا او جوانمرد بود و به من قول داده بود.

سه روز بعد آمد، گفت: آقا با آن دستوراتی که شما به من داده اید، من نتوانسته ام حتّی یک دعوا بکنم. فحش نداده ام، دلم دارد می ترکد، آمده ام بگویم من می خواهم قراردادمان را بهم بزنم. من به او گفتم: اینجا بنشین هر چه می خواهی به من فحش بده و عقده ی دلت را خالی کن و قراردادمان را بهم نزن، تو جوانمردی نباید جوانمردیت را خراب کنی.

گفت: زبانم لال شود که من به شما فحش بدهم. چشم قربان قراردادمان را بهم نمی زنیم و برخاست و رفت.

چند روز بعد باز آمد و گفت: آقا وضع من بسیار مضحک شده، رفقا می آیند مرا اذیت می کنند وقتی من عصبانی می شوم، یک لحظه می نشینم، همه می خندند. من هم خنده ام می گیرد. عصبانیت من هم تمام می شود.

دیروز خواستم به کسی فحش بدهم، آهسته یک «صلوات» فرستادم، دیدم فحش با «صلوات» سازش ندارد، بخصوص که طرف هم سید بود و شما گفته بودید «آل محمّد» (صلی اللّه علیه و آله) شامل سادات هم می شود. لذا چه معنی داشت که من هم به او دعاء کنم و هم به او فحش بدهم و بالأخره این دستورات شما مرا خیلی به زحمت انداخته، امّا پنجاه درصد در این چند روز آن عادت که می گفتم پیدا کرده ام، رفع شده است.

من به او گفتم: پس حالا بیا تا برایت توضیح بدهم که چه کارهای بدی را ترک کرده ای، نه از قول خودم، بلکه از قول کسانی که من خاک پای آنها هم حساب نمی شوم.

خدای تعالی در قرآن می فرماید:

با یکدیگر نزاع و دعوا نکنید که خود را بی ارزش و خوار می کنید و آبروی خود را در میان مردم می برید.[۱۴۵]

باز پروردگار متعال از قول اولیاء خدا می فرماید که آنها می گویند: خدایا! در دلهای ما نسبت به کسانی که ایمان آورده اند، کینه و بغض قرار مده.[۱۴۶]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: با یکدیگر مشاجره و دعوا نکنید، زیرا نزاع و مشاجره نادانی انسان را ظاهر می کند و عزّت انسان را از بین می برد.[۱۴۷]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: دائما جبرئیل از طرف پروردگار مرا از نزاع و مشاجره با مردم نهی می کرد. آنچنان که از شرابخواری و عبادت بتها نهی می نمود.[۱۴۸]

و نیز فرمود: کسی که با مردم مشاجره و نزاع بکند، جوانمردیش از بین می رود.[۱۴۹]

و «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: مؤمن فحّاش نمی شود.[۱۵۰]

وقتی من این روایات را می خواندم، دوست عزیزم آقای «غلام عبّاس» مرتّب گریه می کرد و سپس به من گفت: نامرد باشم اگر این عادتها را ترک نکنم و بحمداللّه علاوه بر آنکه آن عادتها را ترک کرد، قدم در راه سیر و سلوک هم گذاشت و امروز او یکی از اولیاء خدا شده است.

 

 

بی مهری نسبت به مردم

او می گفت:

سالها آرزو می کردم که خود را از نظر روحی به کمالات انسانی برسانم، ولی نمی دانستم چه باید بکنم، بخصوص که در خود حجابی تصوّر می کردم که روح مرا می رنجاند و آن نداشتن گذشت نسبت به مردم و بی مهری نسبت به آنها بود، این صفت غیر انسانی مرا رنج می داد.

بخصوص وقتی که در شرح حال مرحوم آیه اللّه «سید حسن مدرّس» خوانده بودم که وقتی می خواستند او را در مدرسه ی «جدّه ی بزرگ» در اصفهان ترور کنند و به طرف او چند نفر تیراندازی نمودند و موفّق نشدند و جمعی آنها را دستگیر کردند و به نزد آن مرحوم آوردند. او به آنها گفت: من از شما گذشتم، شما زود فرار کنید که به دست پلیس نیفتید، مبادا آنها شما را آزار دهند. زیرا شما تقصیری ندارید، دشمنان من شما را گول زده اند و شما از من شناخت درستی ندارید.

با شنیدن این قضیه و دهها قضیه از گذشتهائی که «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) از ظالمین و قاتلین خود داشته اند، مثل جریان حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) و ابن ملجم، یقین می کردم که این حالت برای من نقص است، این یک صفت حیوانی است که در من نباید وجود داشته باشد، انسان باید نوع دوست باشد، به مردم کمک کند. «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده:

«من اصبح لا یهتمّ بامور المسلمین فلیس بمسلم».[۱۵۱] کسی که هر روز صبح اهتمام برای خدمت به مردم مسلمان نداشته باشد، مسلمان نیست.

این حیواناتند که تنها به خودشان و استراحت خودشان فکر می کنند! امّا انسان باید در مقابل همنوعانش گذشت داشته باشد، ایثارگر باشد، خودش را برای استراحت مردم به زحمت بیاندازد و شب و روز در راه خدمت به خلق فعّال باشد.

لذا برای رفع این مرض روحی با خودم قرار گذاشتم که چهل روز سوره ی «دهر» را روزی یک مرتبه صبحها بخوانم، من این ختم را از کسی نشنیده و یا در کتابی ندیده بودم ولی چون به طور کلّی در روایات آمده که اگر کسی هر مقدار از آیات قرآن را برای هر حاجتی بخواند، خدای تعالی آن حاجت را برآورده می کند.[۱۵۲] علاوه بر آنکه آن سوره، همه اش بیانگر ایثارگریهای «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) بود و مسلّم بی تأثیر در روحیه ی من نبود و بخصوص که بعد از قرائت آن سوره، همه روزه دست به دعاء بر می داشتم و خدا را به جان حضرت «علی» و حضرت «فاطمه» (سلام اللّه علیهما) و فرزندانشان قسم می دادم که این مرض روحی از من برداشته شود و نفس مرا از این آلودگی تزکیه فرماید.

تا آنکه یک روز که بعد از نهار خوابیده بودم، در عالم رؤیا دیدم سید بزرگواری به لباس اهل علم نزد من آمد و خون سیاهی از رگهای پشت من گرفت و به دور انداخت. من خود را در آن موقع سبک احساس کردم، دلم نرم شده بود و حالت عطوفت و مهربانی نسبت به مردم پیدا کرده بودم، امّا آن سید بزرگوار را نشناختم، فردای آن روز سیدی به همان شکل و قیافه در بیداری نزد من آمد و اظهار حاجتی به من کرد که انجامش برای من خیلی مشکل بود، من می خواستم طبق معمول تن از زیر بار خالی کنم، ولی او چند جمله مرا نصیحت کرد و مثل پدر مهربانی مرا از داشتن این صفت نهی کرد. من یک دفعه به یاد خواب روز قبل افتادم و کاملاً احساس می کردم که این کلمات و این نهی از منکر، گرفتن آن خون سیاهی است که همین سید در خواب از من می گرفت، کم کم قلبم نرم شد و حالت محبّت و عطوفت عجیبی در دلم ایجاد شد و به شکرانه ی این موهبت الهی خواسته ی آن سید را که خیلی مشکل بود و بعدها دانستم، از غیر من هم بر نمی آمد، عملی کردم و بحمداللّه از آن به بعد در حلّ مشکلات مردم کوشا بودم و مردم مؤمن را از خودم بیشتر دوست می داشتم و همیشه خودم را وقف خدمت به مردم کرده بودم. حتّی چون می دانستم خدا وعده کرده که روزی مرا برساند، همان کارهائی که دیگران برای طلب روزی می کنند، من به نیت خدمت به مردم انجام می دادم و طبعا دیگر کم فروشی و غش و تقلّب در کارهایم نبود و صددرصد کارهایم برای خدا بود.

 

 

عجـله

او می گفت:

من در اوائل جوانی خیلی «عجول» بودم، یعنی می خواستم هر کاری را قبل از آنکه وقتش برسد، انجام دهم و یا برایم انجام دهند. طبیعی است که اگر کسی یک چنین حالتی داشته باشد، همیشه ناراحت است. علاوه بر آنکه کارهایش صحیح انجام نمی شود، حوصله اش زود سر می آید و هیچگاه توفیق به کارهای صحیح و درست و حسابی پیدا نمی کند.

در اینجا توضیح این مطلب لازم است، همان گونه که استاد، در ضمن کلماتشان معنای عجله را فرمودند و گفتند: «عجله چیزی است که انسان بخواهد کاری را قبل از آنکه وقتش برسد انجام دهد.» می گوئیم: بنابراین عجله به معنی این نیست که انسان کارهای خوب را سریع و فوری انجام ندهد و تنبلی کند، بلکه این عمل سبقت و سرعت است و خدای تعالی آن را در کارهای خیر امر کرده و فرموده: «فَاسْتَبِقُوا الْخَیراتِ».[۱۵۳]

ولی عجله این است که انسان کاری را قبل از آنکه وقت صحیحش برسد انجام دهد، مثلاً میوه را قبل از رسیدن آن از درخت بچیند، یا غذائی که هنوز سرد نشده و دهان را می سوزاند بخورد، نماز را قبل از آنکه وقتش برسد بخواند و هکذا سائر چیزهائی که مرهون به اوقاتش هست، قبل از وقت انجام دهد و یا بخواهد که برایش انجام دهند.

 

او می گفت:

این حالت روانی مرا در همان اوائل جوانی زیاد رنج می داد، خیلی از کارهای عبادی را برای رفع این مرض روحی و از بین بردن صفت عجله از پیش خود بدون دستور استاد انجام می دادم، نمازهائی خواندم، روزه هائی گرفتم، دعاهائی را که مأثور بود، خواندم و چلّه گرفتم، امّا بعدها متوجّه شدم که خود این اعمال از روی روحیه ی عجولانه ی من انجام شده است، من نباید زیاد عجله در رفع این امراض روحی می کردم، من فقط لازم بود که در این خصوص تنها به وسیله ی محاسبه و مراقبه به تدریج خود را به تأنّی و آرامش عادت می دادم. این مطلب را در شب عرفه در مکه ی معظّمه از یک مرد خدا یاد گرفتم.

روز هشتم ذیحجّه الحرام وقتی آفتاب می خواست غروب کند و تقریبا اکثر حجّاج به صحراء عرفات رفته بودند و من در گوشه ی مسجدالحرام از کثرت خستگی خوابم برده بود، ناگهان از خواب پریدم و از بس عجله داشتم که خود را به صحراء عرفات برسانم، از این طرف به آن طرف می دویدم و می خواستم وسیله ای برای رفتن به آن صحراء پر معنویت پیدا کنم، ناگهان چشمم به یکی از اولیاء خدا افتاد که به آرامی غیر قابل وصفی به طرف مسجدالحرام برای نماز مغرب و عشاء می رود. به او گفتم: شما مگر برای وقوف به عرفات نمی روید؟

گفت: هنوز وقت وقوف نشده است. دست مرا در دستش گرفت و مثل کسی که از این نقص روحی من مطّلع باشد، به من گفت: عجله نکن! فردا ساعت نُه صبح با هم به عرفات می رویم. من که همان ساعت هم برایم دیر شده بود، دستم را از دستش کشیدم و گفتم: همه ی حجّاج رفته اند!

او با کمال خونسردی به من گفت: آنها رفته اند که راه را برای ما خلوت کنند تا ما فردا با راحتی به طرف عرفات برویم. در اینجا او مقداری ایستاد و مرا نصیحت کرد و آخرین کلامش این بود که: بر فرض اگر خواستی الآن بروی، این طور خودت را ناراحت نکن، با کمال اطمینان کنار خیابان بایست تا ماشین برسد، سوار شو و به عرفات برو. سپس اضافه کرد و گفت: حالا بیا با هم به مسجدالحرام برویم، نماز مغرب و عشاء را بخوانیم، بعد از نماز تصمیم خواهیم گرفت.

گفتم: می ترسم به وقوف در عرفات نرسم.

گفت: تمام راه پانزده کیلومتر بیشتر نیست، اگر پیاده هم بخواهی بروی، چند مرتبه تا فردا ظهر می توانی به عرفات بروی.

ضمنا ناگفته نماند که آنچه واجب است در عرفات انجام شود، فقط وقوف یعنی ماندن در صحراء عرفات است، حجّاج باید از ظهر روز نهم ذیحجّه الحرام تا مغرب همان روز در آن صحرا وقوف کنند.

و کاروانها که از روز هشتم ذیحجّه الحرام به عرفات می روند، برای این است که اگر همه ی آنها بخواهند روز عرفه به عرفات بروند، ازدحام جمعیت به قدری می شود که شاید ناراحتیهای غیر قابل جبرانی بوجود آید.

بالأخره با هم به مسجدالحرام رفتیم و نماز مغرب و عشاء را خواندیم. بعد از نماز به من گفت: بیا با هم برای خوردن غذا به محلّی که من هستم برویم. من چون از مصاحبت با او لذّت می بردم، با او رفتم، غذا خوردیم، بعد از غذا به من گفت: شب عرفه است، بیا با هم در مسجدالحرام بیتوته کنیم.

باز من گفتم: رفتن به عرفات چه می شود؟

او به من گفت: من هم باید اعمال حجّ را انجام دهم، هر چه من کردم تو هم می کنی. من اطاعت کردم، تا بعد از اذان صبح و اداء نماز صبح در مسجدالحرام بیتوته کردیم، طبعا در این مدّت من مقداری آرام شده بودم ولی صبح که آن مرد خدا به محلّ اقامتش رفت و با کمال خونسردی خوابید و به من گفت: تو هم استراحت کن، من بسیار ناراحت شدم.

به او گفتم: اگر خوابمان ببرد و به وقوف نرسیدیم چه کنیم؟

فرمود: من که به یاری خدا ساعت هشت صبح بیدار می شوم و ساعت نه صبح به طرف عرفات حرکت می کنم، تو هم با این عجله ای که داری طبعا یا به خواب نمی روی و یا خواب نمی مانی. پس چرا استراحت نکنیم؟

من دیگر چیزی نگفتم، او خوابید ولی من با آنکه شب را نخوابیده بودم، هر لحظه به ساعت نگاه می کردم و منتظر ساعت هشت بودم، هنوز چند دقیقه ای به ساعت هشت باقی بود که آن ولی خدا از خواب برخاست و مرا به مسجدالحرام برد. آنجا با کمال تأنّی دو رکعت نماز خواند، با هم احرام بستیم و به خارج مسجد کنار خیابان آمدیم. ماشینها پشت سر هم می آمدند و مسافر برای رفتن به عرفات سوار می کردند، ما هم به آن ماشینها سوار شدیم و حدود یک ساعت و نیم در راه بودیم و بالأخره ساعت ده و نیم که هنوز دو ساعت به زمان وقوف در عرفات باقی بود، به صحراء عرفات رسیدیم. اینجا آن مرد خدا به من گفت: اینجا صحراء عرفات است، باید حقایق شناخته شود، من به تو توصیه می کنم که هیچگاه در هیچ کاری عجله و شتابزدگی نداشته باش. زیرا وقتی در کارها عجله کنی، وقتت ضایع می شود و کارت هم صحیح انجام نمی گردد و این را بدان، حقیقت صفت عجله از شیطان است و کسی که این صفت را دارد، شیطان سیرت است و من از تو می خواهم همین امروز در این صحرائی که قطعا حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه تشریف دارند، از آن حضرت بخواهی که این حالت از تو برطرف شود و نفست از این جهت تزکیه گردد و دیگر هیچ کاری را قبل از آنکه وقتش برسد، انجام ندهی و ضمنا این را بدان که باز نباید برای رفع این مرض روحی عجله کنی، بلکه با کمال آرامی با محاسبه ی کامل همان طوری که دیشب تا به حال من برای تو انجام می دادم و مراقبت بر اینکه کم کم باید این حالت از تو برطرف شود، خود را عادت به تعمّق و حساب کردن و تفکر در جمیع کارها بدهی.

من از او تشکر کردم و به دستورش در آن روز و روزهای بعد عمل نمودم، یعنی بحمداللّه موفّق شدم که از حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه در آن روز بخواهم تا مرا در رفع آن مرض روحی کمک فرماید.

 

 

کبر و عجب

او می گفت:

روزی در دوران طلبگی در حرم حضرت «معصومه» (سلام اللّه علیها) مشغول زیارت بودم، مردی که خود را از اولیاء خدا می دانست و شب و روز عبادت می کرد، در حالی که مفاتیح در دست داشت، نزد من آمد. من به خاطر آنکه به او حسن ظنّ داشتم، برایش ایستادم و به او سلام کردم. او جواب مرا داد، ولی به قدری نگاه به او روحیه ی مرا تاریک کرد که می خواستم از نزدش فرار کنم، در عین حال ترسیدم که این وسوسه ی شیطان باشد. لذا با خود گفتم که انسان نباید به کسی سوءظنّ داشته باشد و پهلوی او نشستم، امّا ناراحت بودم، نمی خواستم لحظه ای به او نگاه بکنم. با خودم گفتم: من که همیشه به فکر رفع امراض روحی خودم هستم، باید اینجا هم تجربه کنم و ببینم که آیا من مریض روحی ام یا او دارای صفات روحی زشتی است که من از او متنفّرم، بالأخره هر طور بود خود را حاضر کردم که با او صحبت کنم. مقداری با هم درباره ی مراتب و کمالات روحی حرف زدیم. او معتقد بود که خودش به جمیع مراتب کمالات روحی رسیده است.

به من می گفت: معنی ندارد که سادات به خاطر آنکه فرزند «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) هستند، آن همه فضائل داشته باشند که شما می گوئید.

به من می گفت: انسان تا عبادت نکند، بندگی نکند، اعمال مستحبّه را (تا می تواند) انجام ندهد، نزد خدا ارزشی ندارد.

به من می گفت: کمالات روحی یعنی انجام واجبات و ترک محرّمات. او این مطالب را مشروح یعنی با مثالهای مفصّلی توضیح می داد، ولی به قدری متکبّرانه حرف می زد که من فقط مجبور بودم مطالبش را بشنوم و حرفی نزنم، امّا در اینجا ناچار شدم از او سؤال کنم که اگر فردی از نظر روحی دارای صفات حیوانی باشد، ولی واجباتش را انجام دهد و محرّمات را ترک کند، باز هم به کمالات روحی رسیده است؟ گفت: با شما آخوندها نمی شود حرف زد، فورا اشکال می کنید، انسانی که واجباتش را انجام ندهد و محرّمات را ترک نکند، حیوان است. گفتم: قبول دارم ولی از آن طرف اگر انسانی که حیوان سیرت است، تمام واجبات را انجام داد و محرّمات را ترک کرد، باز هم به کمالات روحی رسیده است؟ گفت: آه! چقدر شماها جاهلید و بالأخره صورتش را از من برگرداند و گفت: باید درس نمی خواندی تا این حجابهای روحی برایت پیدا نمی شد و مطلب به این واضحی را زودتر می فهمیدی. من در اینجا متوجّه شدم که بیچاره مبتلا به مرض کبر و خودخواهی شده و در جهل مرکب هم قرار گرفته و باید از او دوری کنم. زیرا این چنین افراد به هیچ وجه اصلاح نمی شوند، علاوه ممکن است انسان را هم منحرف کنند.

 

او می گفت:

یک روز من به خاطر آنکه با خواندن سرگذشتهای جمعی که در زمان غیبت کبری خدمت حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه رسیده اند حالی پیدا کنم، کتاب «نجم الثّاقب» را مطالعه می کردم، شخصی که به خود مغرور بود و چند جمله از اصطلاحات فلسفی و علوم ظاهری را یاد گرفته بود، متکبّرانه به من گفت: برای شما که درس خوانده اید، عیب است که این قضایا را مطالعه کنید و این حرفها را باور نمائید.

گفتم: مگر احتمال می دهید مرحوم «حاجی نوری» با آن عظمت علمی و مقام معنوی اینها را جعل کرده باشد؟

گفت: من که به این مطالب اعتقادی ندارم و اساسا چرا ما که این همه درس خوانده ایم، «امام زمان» (علیه السّلام) را نبینیم، ولی بقّالها و چقّالها و شعربافهای بی سواد مثل «حاج علی بغدادی» و «اسماعیل هرقلی» و «علی بن مهزیار اهوازی» آن حضرت را ببینند؟

پاسخ این حرف معلوم بود، لذا من به او چیزی نگفتم ولی متوجّه شدم که یکی از حجابهای پر خطر برای انسان عجب و تکبّر است. هر چه به انسان می رسد از طرف خدا است، هیچگاه کسی نمی تواند خود را غنی بداند، زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده: «اَنْتُمُ الْفُقَراءُ».[۱۵۴] «شماها همه محتاجید» و اگر کسی به حقیقت عبادتها و اعمال و قوانین الهی توجّه کند، به خوبی می فهمد که منظور از نتیجه ی همه ی عبادتها دو چیز است، یکی آنکه خدا را به عظمت و بزرگی و بی نیازی بشناسد و دوّم خود را محتاج و فقیر ناچیزی بداند.

بنابراین اگر سر سوزنی کبر در وجود انسان یافت شود، به حقیقت عبودیت نرسیده و در روح او بزرگترین حجابها وجود پیدا کرده است.

و منحصرا راه علاج این حجاب و این مرض روحی تفکر در فلسفه ی عبادات و ایجاد حقیقت عبودیت در نفس و رفع عجب و کبر و خودخواهی از نفس است.

حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیهما السّلام) از حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) نقل می فرماید که آن حضرت فرمود: «و حسبک من الجهل ان تعجب بعلمک»[۱۵۵] یعنی: در جهل تو همین بس که به علمت تکبّر و عجب کنی.

و «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: «لاجهل اضّر من العجب»[۱۵۶] نادانی و جهلی پر ضررتر از عجب نیست.

و حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) فرمود: «اعجاب المرء بنفسه دلیل علی ضعف عقله»[۱۵۷] یعنی: علامت کم عقلی یک انسان این است که به خود عجب کند.

 

او می گفت:

روز یکشنبه ای که من طبق روایاتی معتقد بودم که آن روز متعلّق به حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) است و بخصوص ساعت اوّل روز که باز طبق بعضی از احادیث به آن حضرت تعلّق دارد،[۱۵۸] مشغول توسّل به آن وجود مقدّس بودم، ناگهان مثل آنکه به خواب بروم، یا بهتر بگویم در آن موقع متوجّه نشدم در چه حالی هستم، فقط می دیدم حجابهائی از جلوی چشمم برطرف شده و جمعی از مردم را می بینم که مثل مورچگان زیر دست و پای دیگران پایمال می شوند، بخصوص مردی را می دیدم که او را می شناختم و بسیار متکبّر بود، پائی روی بدنش گذاشته بودند و دست و پایش خورد شده بود و می شلید و راه می رفت و ناله های دلخراشی می کرد. از او پرسیدم: چرا به این صورت درآمده و چرا در این حالت از لانه ات خارج شده ای که تو را این گونه پایمال کنند؟ سرش را بالا کرد و نگاه متکبّرانه ای به من انداخت و ناله اش را برای حفظ شخصیتش فرو نشاند و گفت: از خانه بیرون نیایم تا مثل شما مردم بی ارزش در کوچه و بازار راه بروید و میهن عزیز مرا بدنام کنید؟ بگذارید لااقل امثال ما افراد با شخصیت هم در کوچه و بازار راه بروند تا مردم بدانند که این مملکت چه رجال برجسته و محترمی دارد!

این جریان را در یک لحظه دیدم و بعد به حال عادی برگشتم. اتّفاقا همان روز وقتی به طرف حرم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) می رفتم، به همان مرد در کوچه برخوردم، او به من نگاه متکبّرانه ای کرد و به رفیقش که زیر بغل او را گرفته بود و به او کمک می کرد گفت: تا وقتی این آخوندها در این مملکت باشند، مردم متمدّن نمی شوند. روز بعد از رفیقش پرسیدم: چرا دیروز شما زیر بغل فلانی را گرفته بودید؟ مگر خدای نکرده کسالتی دارد؟

گفت: نه شب قبلش زیادتر مشروب خورده بود و وقتی به خانه اش برگشته بود، زن و فرزندانش در منزل نبودند، او هم کلید نداشته که در را خودش باز کند، لذا در کوچه نشسته بود که ناگهان جوانهای محل، بخاطر عقده ای که از او داشتند، (زیرا او همیشه آنها را تحقیر می کرد) به سر او می ریزند و او را می زنند و بدنش را کبود می کنند و احتمالاً بازویش را شکسته بودند که من او را به دکتر بردم و عکس برداری کرده اند تا ببینم نتیجه اش چه می شود.

من در اینجا به یاد روایتی که از «امام صادق» (علیه السّلام) نقل شده افتادم که فرمود:

در روز قیامت متکبّرین را به صورت ذرّه ای زیر پای مردم قرارشان می دهند و مردم آنها را پایمال می کنند تا خدا از حساب خلایق فارغ شود.[۱۵۹]

 

او می گفت:

یکی از اولیاء خدا که چشم بازی داشت و سیرتها را گاهی روی مصالحی مشاهده می کرد، یعنی خدای تعالی به او نشان می داد، می گفت: روزی یکی از علماء و مدرّسین بزرگ را دیدم که به صورت حیوان درنده ای به طرف من می آید، اوّل از او ترسیدم ولی کم کم او کوچک شد که نزدیک بود زیر دست و پای من پایمال شود. در این موقع به خود آمدم و خود را در مقابل صورت ظاهری او دیدم. او متکبّرانه به من نگاه می کرد و منتظر سلام بود. به او گفتم: شما چه مزیتی بر دیگران دارید؟ اگر به خاطر عملتان مایلید مردم به شما تعظیم کنند، پس می بایست «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در مقابل هیچ کس تواضع نکند.

مرحوم «مجلسی» رحمه اللّه علیه در کتاب «بحارالانوار» می گوید:

چقدر سریع تکبّر به سراغ علماء می آید و از همین جهت است که «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: آفت علم، «خیلاء» است. یعنی عالم، مغرور به عزّت علم بشود و خود را بزرگ بداند و مردم را کوچک بشمارد و به آنها آنچنان که به حیوانات نگاه می کند، نگاه کند و از مردم توقّع احترام داشته باشد و منتظر باشد که همه به او سلام کنند و آنها را به خدمت خود بکشاند و شئونات آنها را در نظر نگیرد و گمان کند که در آخرت او نزد خدا بالاتر و با فضیلت تر از دیگران است و بر مردم بیشتر از آنچه بر خود می ترسد، بترسد و آنها را اهل عذاب بداند و برای خود بیشتر از آنچه برای مردم امید رحمت دارد، داشته باشد. اگر این چنین شخصی را مردم، جاهل بدانند بهتر است از اینکه او را عالم بدانند.[۱۶۰]

 

او می گفت:

سحرگاهی در مسجد بالای سر حضرت «معصومه» (سلام اللّه علیها) نشسته بودم. مرد مسنّی که از نماز شب فارغ شده بود و کنار من نشسته بود، به من نگاه متکبّرانه ای کرد و گفت: پسر، چه می کنی؟ (من در آن موقع هنوز خیلی جوان بودم، لذا مؤدّبانه اوّل سلام کردم و بعد گفتم:) دعاء حزین را می خوانم.

گفت: نماز شب را خوانده ای؟ گفتم: بله. گفت: الآن اذان می گویند، مبادا بروی پشت سر این علمای نماز بخوانی. گفتم: چرا؟ گفت: اینها اهل عبادت نیستند، فلانی (اشاره کرد به یکی از علماء که در حرم نماز می خواند) الآن آمده ولی من از یک ساعت به اذان صبح اینجا مشغول عبادتم. حالا من بروم پشت سر او نماز بخوانم؟

گفتم: شاید او طبق دستوری که بهتر است اعمال مستحبّه را در خلوت انجام دهیم، نماز شبش را در منزل خوانده و حالا برای نماز واجب به حرم مشرّف شده است.

گفت: نه پسرم، اینها اگر اهل عبادت می بودند، این طور چاق نمی شدند، گردن کلفت نمی کردند، لااقل مثل من اشک روانی داشتند، آثار سجده در پیشانیشان دیده می شد، اینها به خاطر عبادت نکردن هلاک خواهند شد، روز قیامت از حسب و نسب سؤال نمی کنند، بلکه از این عبادتها سؤال می کنند، آنجا معلوم می شود که چه کسی به چه کسی احتیاج دارد.

(ضمنا وقتی این مطالب را شرح می داد و به بدیها و هلاکتها می رسید، به پیشنماز بیچاره اشاره می کرد و وقتی از عبادت و نجات در روز قیامت حرفی می زد به خودش اشاره می نمود).

من با آنکه آن روزها خیلی جوان بودم، ولی استادی داشتم که خدا رحمتش کند، هر روز به من یک روایت درس می داد و من آن را حفظ می کردم که منجمله این حدیث بود که برای او خواندم و به او گفتم:

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: اگر کسی را شنیدید که می گوید مردم هلاک می شوند، خودش زودتر هلاک می شود.

او از کلام من ناراحت شد و گفت: عیب شما طلبه ها این است که زیاد بحث می کنید و دیگر با من حرف نزد. من از آن روز به بعد مواظب او بودم، او در مجالس می نشست مثل اینکه با همه قهر بود، اگر مردم با یکدیگر حرفهای خودشان را می زدند، به آنها با لحن تندی می گفت: اینها لغو است و شما اگر مؤمن بودید از لغو اعراض می کردید.

او نمی دانست که ورع و تقوی به پیشانی پینه بسته ی او نیست، به صورت درهم کشیده ی او نیست، به گردن کج او نیست، بلکه ورع و تقوی به قلب است. آنچنان که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: تقوی اینجا است و اشاره به سینه ی مبارکش فرمود.[۱۶۱]

 

او می گفت:

روزی سید بزرگواری که من به او علما و ادبا و حسبا و نسبا فوق العاده ارادت داشتم، به من فرمود: من از جهت اصل و نسب بسیار مفتخرم. شخص نادانی که در کنار ما ایستاده بود و به خیال خود در حال تزکیه ی نفس بود و می خواست به اصطلاح کبر و خودخواهی و تفاخر را از بین ببرد، به آن سید بزرگوار گفت: تفاخر به اصل و نسب یک نوع تکبّر است که نمی بایست شما داشته باشید.

من فوق العاده از این کلام ناراحت شدم و به او گفتم: تو شنیده ای که تکبّر به اصل و نسب بد است، ولی نمی دانی که اگر کسی نسبش به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) برسد، دارای بزرگی و علوّ واقعی است، مایه ی همه ی خوشبختیها است، مایه ی عظمت و فخر است و آنکه تو شنیده ای که نباید انسان به اصل و نسب افتخار کند، در صورتی است که اعقاب انسان از رجال قدرت و شخصیتهای سیاسی و غیر واقعی باشند، ولی اگر کسی افتخار سیادت و ذریه ی «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بودن را داشته باشد، به اصل و نسب تکبّر نکرده، بلکه به نعمت الهی اقرار کرده که استحباب دارد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: شخصی خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) رسید و با تفاخر گفت: من فلان پسر فلان تا نُه نفر از آبائش را شمرد. حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او فرمودند: و تو هم دهمین آنها هستی که با آنها به خاطر این تفاخرت در آتش جهنّم خواهی بود.[۱۶۲]

و بطور کلّی «تکبّر» بزرگی را به خود بستن است و طبیعی است که اگر بزرگی در شخصی ذاتی باشد، آن را بزرگ و کبیر و عظیم می دانند و اصطلاحا و لغتا «تکبّر» به این صفت و متکبّر به این چنین شخصی گفته نمی شود.

 

او می گفت:

زنها معمولاً به جمال ظاهری خیلی افتخار می کنند، من زنی را می شناسم که تمام حجابهای روحیش برطرف شده ولی چون بسیار زیبا است و وقتی در میان زنها قرار می گیرد، از همه بیشتر مورد توجّه واقع می شود، این موضوع سبب شده که او متکبّره شود و این صفت روحی تنها حجاب او گردد.

و لذا یکی از وسائل ایجاد تکبّر در انسان جمالهای ظاهری است ولی اگر انسان متوجّه باشد که این گونه نعمتها را خدا به انسان عنایت کرده و به او در میان دیگران برتری داده، تنها چیزی که باید در او وجود پیدا کند، شکر نعمت الهی و تواضع در مقابل خدای تعالی است.

 

او می گفت:

روزی پس از توسّل به حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه و درخواست رفع حجب معنوی از روح و قلبم متوجّه شدم که چند روز قبل به خاطر آنکه با شخص فقیری متکبّرانه روبرو شدم، سیاهی عظیمی در روح و قلبم پیدا شده که همان سبب دوری من از حقیقت و معنویت در این چند روزه گردیده است.

لذا دوباره به آن حضرت متوسّل شدم و از آن وجود مقدّس رفع آن سیاهی را خواستم و در مقابل فقرای آن قدر تواضع کردم تا آن سیاهی از روح و قلبم رفع شد.

«امام باقر» و «امام صادق» (علیهما السّلام) فرمودند: کسی که به وزن ذرّه ای از کبر در قلبش باشد، وارد بهشت نمی شود.[۱۶۳]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: هیچ کس نیست که تکبّر بکند و یا جبّاریت از خود نشان بدهد، مگر آنکه در اثر عقده و کسر و پست طبعی است که در او وجود دارد.[۱۶۴]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که تکبّر کند، خدا او را به زمین می زند.[۱۶۵]

 

او می گفت:

استادی داشتم که از نظر روحی و معنوی فوق العاده با عظمت بود و لذا جمعی او را به عنوان مرشد و پیر طریقت و استاد انتخاب نموده بودند و چون من از همه ی آنها به آن استاد نزدیکتر بودم، پس از فوت او شاگردان او دور مرا گرفتند و مرا جانشین او تصوّر کردند. من هم از این برنامه فوق العاده خوشم آمده بود و همه روزه در محلّی که قبلاً استادم می نشست، می رفتم و به همان کیفیت من هم می نشستم و متکبّرانه مردم را یکی یکی می پذیرفتم و سؤالات آنها را جواب می گفتم.

چند روز بر این منوال گذشت، ولی چون من هم بالأخره مدّتی در محضر استادم مشغول تزکیه ی نفس بودم، وقتی سرم خلوت می شد، نفس لوّامه و وجدانم به سراغم می آمد و مرا سرزنش می کرد و می گفت:

تو که لیاقت این مقام را نداری.

تو که خودت مریضی، چگونه می خواهی دیگران را معالجه کنی؟

تو که حتّی نمی توانی پست ترین صفت حیوانی یعنی کبر را از خود دور کنی، چگونه می خواهی به تزکیه ی روح مردم بپردازی؟

و خلاصه از این قبیل ملامتها مرا می کرد و مرا متنبّه می نمود، امّا نفس امّاره نمی گذاشت که من خود را از آن پُست و مقامی که گمانش را نداشتم و بسیار زود به سراغم آمده بود دست بکشم و مرا دائما به بدی دعوت می کرد و به من می گفت:

تو که دنبال این مقام نرفته ای، خودش به سراغت آمده، پس از آن استفاده کن، ممکن است بعدا یک چنین موقعیتی پیدا نکنی و نتوانی مردم را هدایت نمائی.

این مطالب که در ذهنم می آمد و هی شیطان به من القاء می کرد، تنها به خاطر فریب دادن من بود و الاّ من که می دانستم لیاقت آن مقام را ندارم.

به هر حال محبّت به مقام و اغواء شیطان و نفس امّاره چند روزی مرا وادار کرد که در مسند استادم بنشینم و خود را استاد دیگران بدانم.

ولی روز بروز توفیقاتم کم می شد، حال عبادت را از من گرفته بود، از همه بدتر صفت کبر مانند دود سیاهی سراسر روح مرا می گرفت، کم کم می خواستم باور کنم که من از دیگران برتر و بهترم.

ولی خوشبختانه یک شب، از غصّه ی کم توفیقی و تاریکی قلبی گریه ی زیادی کردم، خود را در کشمکش عجیبی می دیدم، چطور از آن ریاست و بزرگی و تکبّر دست بکشم و از طرفی فکر می کردم که چگونه جواب خدای تعالی را بدهم که این مقام را به خود بسته ام و جمعی از دوستان خدا را سرگردان کرده ام.

بالأخره آخرین تصمیم خود را گرفتم. لذا فردای آن روز که با مریدان به باغ باصفائی در خارج شهر رفته بودیم، اعمالی که خلاف شرع نبود ولی مرا تنزّل می داد، انجام دادم.

اوّل مریدها گمان کردند که من می خواهم خود را بشکنم والاّ من همان ولی خدائی که بوده ام هستم، امّا وقتی آن کارها ادامه پیدا کرد و آنها را در ارزش و عظمت من به شک انداخت، در گوشه ای نشستم و مشغول حرف زدن و نصیحت آنها گردیدم و چون معمولاً وقتی من حرف می زدم، همه ی آنها طبق ادب اهل معنی دست از همه کار می کشیدند و دوزانو در مقابل من می نشستند و خوب به حرفهای من گوش می دادند، همه نشسته بودند. به آنها گفتم: برادران، در عین آنکه شما به من کمال لطف را کرده اید و به من این افتخار را داده اید که مرا بالاتر و برتر از خود دانسته اید و من از محبّت شما ممنونم، ولی به خدای عظیم قسم، من این لیاقت را که بتوانم امراض روحی شما را معالجه کنم ندارم و بلکه به جهت آنکه شما در مقابل من تواضع کرده اید و به خیال آنکه من بر شما برتری دارم، مرا به عنوان استاد قبول نموده اید و من به خاطر آنکه این بزرگی را به خود چسبانده ام و به اصطلاح «تکبّر» کرده ام و خود را به عنوان استاد بر شما تحمیل نموده ام، شما از من خیلی بهتر و برتر و دارای کمالات بیشتری هستید و لذا از شما تقاضا دارم شما به من کمک کنید، تا من هم بتوانم این نواقص روحی را از خود برطرف کنم.

امّا متأسّفانه دوستان این مطلب را باور نمی کردند و آن را حمل بر شکسته نفسی من نمودند، ولی من به قدری برای آنها قسم خوردم و اصرار کردم که بالأخره آنها قبول کردند و دست از من کشیدند.

یکی از آنها که دارای فراست بیشتری بود و همیشه می خواست از هر موقعیتی تا جائی که برایش ممکن است، استفاده ی معنوی بکند، رو به من کرد و گفت: حالا ما این مطلب را از شما قبول کردیم ولی اگر ممکن است برای معالجه ی کبر، شما بگوئید که چگونه حاضر شدید این گونه تواضع کنید و حقیقت را برای ما شرح دهید؟

به او گفتم: دیشب که نفس لوّامه ام مرا سرزنش کرد، عظمت ذات اقدس متعال را به من گوشزد می کرد، کبریائیت او را به من یادآور می شد، روایاتی را که از مرحوم استاد درباره ی کبر و خودخواهی شنیده بودم به من تذکر می داد، بخصوص این روایت که از «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) مکرّر نقل شده، مثل نوشته ای در مقابل چشمم تجلّی می نمود.

«امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: کبریائیت لباس پروردگار است، یعنی مخصوص او است و کسی که بخواهد چیزی از آن را به خود اختصاص دهد، خدا او را به رو در آتش جهنّم می اندازد.[۱۶۶]

و از طرفی مرا به خودم معرّفی می نمود و می گفت: تو ذلیل ترین ذلیلها هستی، تو به قدری ضعیفی که نمی توانی در مقابل شیطان و نفس امّاره، استقامت کنی و حقیقت را اظهار نمائی و کسی که این چنین است، به قدری بی ارزش است که به حساب نمی آید.

و از نظر بدنی خدای تعالی در قرآن مجید با لحن بسیار تندی تو را معرّفی کرده و فرموده:

مرده باد انسان، چقدر مطالب را ندیده می گیرد و کفران می کند! از چه چیز او را خلق کرده است؟ از نطفه او را خلق نموده و او را محدود کرده، سپس او را به دنیا آورده و بعدا او را در میان قبر لاشه ی گندیده ای قرار داده است.[۱۶۷]

حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السّلام) می فرماید: تعجّب می کنم از پسر آدم که اوّلش نطفه و آخرش لاشه ی گندیده است، او در این بین ایستاده در حالی که ظرف نجاست و عذره است، چگونه تکبّر می کند؟[۱۶۸]

این مطالب را به او گفتم و از آن روز به بعد به فکر از بین بردن صفت کبر که در روحم بود افتادم و بحمداللّه با تواضع زیادی که در مقابل مردم می کردم، یعنی به همه اوّل من سلام می کردم و نمی گذاشتم کسی دست مرا ببوسد، بلکه با کلماتی از قبیل آنکه: مرا دعا کنید، اگر لطف الهی نباشد من بیچاره ام، برای آمرزش من از خدا طلب عفو کنید و امثال اینها، کاملاً صفت کبر را در مدّت کوتاهی از روح خود بیرون کردم و امیدوارم دیگر این صفت کشنده مرا تهدید نکند و مرا به سوی هلاکت نکشاند.

 

 

بی حالی و بی محبّتی

او می گفت:

روزی یکی از طلاّب علوم دینی که قلبش مملوّ از محبّت خدا بود، نزد من آمد. دیدم رنگش زرد شده، کم خوابی و خستگی از قیافه اش پیدا است.

از او پرسیدم: چرا این طور شده ای؟

گفت: چند شب است که وقتی همه ی مردم می خوابند تازه من خواب از سرم می پرد و اشک از گوشه های چشمم جاری می شود، دلم هوای خدا را پیدا می کند و مشغول ذکر او می شوم.

به او گفتم: چه ذکری را بیشتر می گوئی؟

گفت: نمی توانم حقیقت را بگویم، چون زیاد دیوانگی می کنم، مثلاً یک شب صدها مرتبه بی اختیار گفتم: خدا جانم، خدا جانم، خدا جانم، ناگهان دیدم در مقابل چشمم غباری گرفت، در آن غبار کلمه ی «جانم» با خطّ نوری نوشته شد و مدّتی تلؤلؤ داشت که از کثرت نشاط بی حال روی زمین افتادم.

من به او گفتم: «امام صادق» (علیه السّلام) فرموده:

از جمله ی سخنانی که خدا به حضرت «موسی» (علیه السّلام) فرموده این بود که ای «موسی»، دروغ می گوید کسی که فکر می کند مرا دوست دارد ولی وقتی شب فرا می رسد می خوابد. آیا مگر این طور نیست که دوست، خلوت با دوستش را دوست می دارد؟[۱۶۹]

بله، عجب از عاشقی که خواب کند خواب بر عاشقان حرام بود

این محبّتها است که محبّت می آورد و اگر کسی خدا را دوست داشته باشد، بداند که خدا هم او را دوست دارد.[۱۷۰]

و بدان هر چه بیشتر خدا را دوست داشته باشی، خدا هم بیشتر تو را دوست دارد.

از «امام صادق» (علیه السّلام) نقل شده که فرمود: کسی که مشتاق خدا است، به خوراک اشتهاء ندارد، از آشامیدنیها لذّت نمی برد، بوی خوش را نمی فهمد، با دوست دیگری انس نمی گیرد، در خانه ای مأوی و دل نمی بندد، در محلّ آبادی سکونت نمی کند، لباس نرم نمی پوشد، قرار ندارد، شب و روز خدا را عبادت می کند، امیداور است که به معشوقش برسد، دائما با خدا با زبان پر از محبّت که از درون پر از شوق منشاء گرفته، مناجات می کند. چنانکه خدای تعالی از حالات حضرت «موسی» (علیه السّلام) خبر می دهد که وقتی در میعاد ملاقات با پروردگارش می رسید می گفت: پروردگارا، عجله کردم، زودتر از موعد آمدم تا تو را از خودم خوشنود کنم. «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) جمله ی او را این چنین تفسیر می کند که حضرت «موسی» در رفت و آمدش به میعادگاه که مدّت چهل روز ادامه داشت، از اشتیاق پروردگارش، نه چیزی می خورد، نه چیزی می آشامید، نه خوابی داشت و نه به چیزی اشتهاء پیدا می کرد.

سپس فرموده: وقتی داخل میدان شوق و محبّت به خدا شدی، اوّل با گفتن تکبیر باید خودت و آرزوهای دنیائیت را پشت سر گذاری و همه چیز را غیر معشوقت بر خود حرام بدانی و خود را بین مرگ و زندگی قرار دهی و لبیک گویان به سوی او حرکت کنی، خدا اجرت را بزرگ می کند و شخصی که مشتاق لقاء پروردگار است، مثل یک غریق است که او هدفی جز خلاص از غرق شدن ندارد، او در آن موقع همه چیز را غیر از نجاتش فراموش می کند و چیزی جز آن را نمی خواهد.[۱۷۱]

روز دیگری یکی از اولیاء خدا را ملاقات کردم. از او پرسیدم: با محبّت خدا چگونه ای، گفت: «دوست می دارمش به بانگ بلند» قربانش بروم، دلم می خواهد در میان کوچه و بازار با فریاد او را معرّفی کنم و مردم را به محبّتش دعوت نمایم.

گفتم: این وظیفه ی انبیاء است که باید مردم را به محبّت خدا دعوت کنند.

گفت: اگر من و تو دوست خدا و «شیعه ی علی مرتضی» (علیه السّلام) باشیم، مثل انبیائیم.

گفتم: با این شعر چه می کنی که فرموده اند:

هر که را اسرار حقّ آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند[۱۷۲]

ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. پس از چند روز که او را دیدم و از او احوال پرسیدم، به من گفت: از خدا خواسته ام تا مرا از این دنیا ببرد، قید و بند را از دست و پای من بردارد و به من توفیق ملاقات و برگشت به سوی خودش را عنایت فرماید.[۱۷۳] زیرا محبّت به او صبر و طاقت را از من برده و چون این دنیا مایه ی غفلت و نسیان است و مرا از محبوبم جدا می کند، از او خواسته ام تا مرا به جوار رحمت خودش جا دهد و از این غفلت سرا بیرون ببرد.

من به او گفتم: تو هنوز نپخته ای، تو هنوز کم جنبه ای، تو هنوز باید درس خداشناسی و محبّت او را بخوانی، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از قول جبرئیل فرموده که محبوبت، خدای عزیزت می گوید:

آن قدری که بنده ی من به وسیله ی انجام واجبات و ترک محرّمات به من نزدیک می شود، با چیز دیگری آن قدر نزدیک نمی گردد و دائما بنده ی من به وسیله ی نوافل و مستحبّات به من اظهار محبّت می کند، تا آنکه من او را دوست دارم، وقتی او را دوست داشتم، من گوش او می شوم که با آن گوش بشنود و چشم او می شوم که با آن چشم ببیند و زبان او می شوم که با آن تکلّم کند و دست او می شوم که با آن دست کار بکند و پای او می شوم که با آن پا راه برود. وقتی مرا بخواند، جوابش را می دهم و وقتی از من چیزی بخواهد، به او عطا می کنم و من درباره ی هیچ چیز بدون قاطعیت نبوده و نخواهم بود، جز در قبض روح بنده ی مؤمنم، وقتی که او از مردن کراهت دارد و من ناراحتی او را نمی خواهم.[۱۷۴]

روزی جوانی که فوق العاده رنجور شده بود و غصّه می خورد که چرا تمام محبّتش متوجّه خدا نگشته و تنها او را دوست ندارد، نزد من آمد و گفت: چه کنم که محبّتم به خدا بیشتر شود؟

من از کلام پروردگار که به حضرت داود خطاب کرده، نسخه ای اقتباس کردم و گفتم: اگر نعمتهای خدا را به یاد بیاوری، محبّتت به خدای تعالی زیاد می شود. زیرا پروردگار متعال به حضرت داود فرمود:

مرا دوست داشته باش و محبّت مرا به مخلوقم تعلیم ده. حضرت داود عرض کرد: من که تو را دوست می دارم، امّا چگونه محبّت تو را در قلوب مردم جای دهم؟

فرمود: نزد آنها نعمتهایم را متذکر شو، زیرا وقتی این کار را کردی آنها به من محبّت پیدا می کنند.[۱۷۵]

خدائی که ما را از نیستی به عرصه ی وجود آورده، خدائی که پیامبرانش را با همه ی عظمتی که داشته اند، راهنمای ما قرار داده، خدائی که ما را در پناه خود از شرّ بلاهای دنیائی محفوظ نگه داشته، خدائی که هر چه احتیاج داشته ایم به ما مرحمت فرموده، خدائی که بر ما قرآن کریمش را نازل فرموده، خدائی که در مقابل گناهان ما عفو و رحمتش را قرار داده، خدائی که به ما عقل و علم و بصیرت داده و خلاصه خدائی که هر چه خواسته ایم و یا هر چه احتیاج داشته ایم، به ما عنایت فرموده، نمی توان او را دوست نداشت، بلکه باید این خدای عزیز را، این خدای رئوف و مهربان را، این خدای عفوّ و کریم را، از هر چیزی بیشتر دوست داشت.

 

او می گفت:

بسیاری از مردم که شنیده اند من در علم اخلاق و تزکیه ی نفس مختصر اطّلاعی دارم، نزد من می آیند و از من تقاضای راهنمائی می کنند، ولی من به هر کسی که کتابی خوانده و یا تحت تأثیر سخنگوئی واقع شده و موقّتا شوق مختصری در او برای پیمودن راه پر خطر خلوص و سیر الی اللّه ایجاد گردیده، جواب مثبت نمی دهم. بلکه باید ببینم که آیا او حرکتی دارد یا نه؟ او اهل محبّت هست یا نه؟ او حیات و یقظه ی این راه طولانی را که باید با سرعت حرکت کرد و پشتکار جدّی داشت، دارد یا نه؟ اگر داشته باشد، طبعا می تواند به سیرش به سوی کمالات ادامه دهد و الاّ شخصی که کسل است، کسی که خواب آلوده است، کسی که عشق و محبّت ندارد و بالأخره کسی که بی حال و سست است، طبعا نمی تواند حرکت به سوی کمالات و سیر الی اللّه داشته باشد.

و بالأخره اساسا تا در کسی عشق و شوری نباشد، محبّت و علاقه ای وجود نداشته باشد، محال است که به مقام اهل معرفت و اولیاء خدا برسد.

من تجربه کرده ام، کسانی که اهل عشق و محبّتند، حتّی اگر شدیدا مبتلا به عشق مجازی هم باشند، صددرصد بهتر می توانند در راه کمالات قدم بگذارند. ولی کسانی که راحت طلبند و اهل محبّت نیستند، اگر عبادتی هم می کنند، به خاطر راحتی خود در روز قیامت است. هیچگاه تا آن حالت و فکر را دارند، نشده که حتّی کوچکترین گامی به سوی کمالات روحی بردارند.

عاشقی که به عشق مجازی مبتلا است، بزرگترین صفتی را که باید یک سالک الی اللّه داشته باشد او دارد، ولی باید شخصی پیدا شود که او را به مقصد و محبوب واقعی راهنمائی کند و از اشتباه در مصداق، بیرونش بیاورد.

امّا شخص بی حال و بی محبّتی که به هیچ چیز علاقه ندارد، چطور ممکن است به خدا علاقه داشته باشد؟

شخص بی عشق و بی علاقه ای که در مقابل همه چیز بی تفاوت است، در حقیقت مرده ای است که در میان مردم راه می رود.

کسی که عشق و محبّت ندارد، قطعا در مقابل خوبیها، زیبائیها و کمالات هیچ احساسی نخواهد داشت و لذا او را باید حیوانی دانست که در میان انسانها زندگی می کند.

من مدّتی که مأموریت داشتم بعضی از جوانها را نصیحت کنم و آنها را به سوی خدا دعوت نمایم، وقتی می شنیدم که جوانی به عشق مجازی مبتلا شده، فورا به سراغ او می رفتم و اگر چه در مرحله ی اوّل به من اعتنائی نمی کرد، ولی من آن قدر او را موعظه می کردم تا موفّق می شدم که عشق او را متوجّه محبوب حقیقی نمایم.

من در اینجا دو قضیه برای تو نقل می کنم تا متوجّه شوی مطالب فوق چقدر محکم و اساسی و پر ارزش است.

 

قضیه ی اوّل:

یکی از بزرگان و اولیاء خدا که من سالها نزد او شاگردی کرده ام، این حکایت را که برای خود او اتّفاق افتاده بود، برای من نقل کرد.

او می گفت: پدر و مادرم می گفتند: تو از کودکی خیلی اهل محبّت بودی، زود با افراد انس می گرفتی و نسبت به آنها اظهار علاقه می کردی. امّا آنچه را که در زندگی خودم به یاد دارم، این است که وقتی در سنّ نوزده سالگی بودم با پدر و مادرم از وطنمان برای زیارت قبر مقدّس حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) با ماشین به طرف مشهد حرکت کردیم. پدر و مادرم در صندلی جلوی ماشین نشسته بودند. وقتی ماشین حرکت کرد، من روی حسّ محبّتی که به مردم داشتم، از جا برخاستم و هر کس هر احتیاجی داشت، برایش برآورده می کردم.

یعنی اگر کسی آب می خواست، به او آب می دادم و اگر کسی کاری به راننده داشت و صدایش به او نمی رسید، واسطه ی پیغام او می گردیدم و بالأخره هر کس هر کاری داشت، به من مراجعه می کرد، من انجام می دادم.

در این بین دختر خانمی که از نظر من مثل قرص آفتاب که از پس ابر خارج شود و فورا دوباره پشت ابر فرو برود، در صندلی پشت سر من نشسته بود و بدون تعمّد چادرش از روی صورتش به یک طرف رفت و صورتش ظاهر شد ولی فورا دوباره صورت خود را پوشانید و حتّی سرسوزنی از صورتش دیده نمی شد. امّا من ناگهان احساس کردم تمام بدنم می لرزد و همه ی محبّتی که نسبت به همه داشتم جمع شده و به زیر آن چادر متمرکز گردیده است، امّا چه می توانستم بکنم، لذا فورا روی صندلی خودم نشستم و فکر می کردم که از چه راهی می توانم با او صحبت بکنم. به نظرم آمد که خوب است همین چادر کنار رفتن را بهانه کنم و بروم از او بپرسم که آیا شما کاری داشتید؟ لذا همین کار را کردم.

او در جواب من گفت: بله، مقداری آب می خواستم، اگر زحمت نیست لطف کنید.

من از این جواب محبّتم نسبت به او چندین برابر شد. لذا فورا قمقمه را برداشتم و مقداری آب در ظرفی ریختم و به او دادم. امّا ناگهان گریه ی شوقی به من دست داد که نتوانستم خودم را کنترل کنم. (در اینجا نمی خواهم برای تو بگویم چه شد چون اگر خودت مبتلای به عشق شده باشی، می دانی چه می شود و اگر اهل عشق نباشی، شاید اگر آنها را من به تو بگویم، تو با خود فکر کنی که من عجب آدم بی حیائی بوده ام که آن اعمال را انجام داده ام، ولی خدا می داند به قدری با حیا بودم که مثل من در میان کسانی که در سنین عمر من بودند، کمتر یافت می شد).

ولی این قدر به تو می گویم که همه ی اهل ماشین فهمیدند که من عاشق آن دختر شده ام.

خوشبختانه این جریان وقتی اتّفاق افتاد که نزدیک مشهد بودیم و پس از یکی دو ساعت که من یکسره گریه می کردم، به مشهد رسیدیم. پدر و مادرم که جریان را متوجّه شده بودند ولی به روی من نمی آوردند، خواستند به من محبّت کنند. لذا با پدر و مادر آن دختر طرح دوستی ریختند. اتّفاقا آنها اهل مشهد بودند و ما را به منزلشان دعوت کردند. در ظرف چهار روزی که از آن جریان و از شروع عشق من گذشته بود، پنج کیلو لاغر شده بودم. همه فکر می کردند که من مریضم.

روزها از صبح تا غروب آفتاب در حدود منزل آنها می گردیدم. شبها به مجرّدی که چشمم را روی هم می گذاشتم آن لحظه را که در ماشین از قیافه ی آن دختر دیده بودم، به وضوح را می دیدم و صدایم را به گریه بلند می کردم.

شب قبل از آنکه به منزل آنها برویم، شب جمعه ای بود. آن شب را تا صبح در حرم مطهّر حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) بیتوته کردم.

اتّفاقا سرشب پدر و مادر آن دختر را دیدم که به حرم آمده بودند و وقتی مرا دیدند به من گفتند: به پدر و مادرت بگو فردا شب فراموش نکنند به منزل ما بیایند، تو هم بیا، زیرا ما تو را هم دوست داریم.

صبح روز جمعه که بسیار خسته بودم و بی اختیار چرت می زدم، چند دقیقه ای به خواب رفتم، در عالم رؤیا دیدم شخصی مرا خوابانده و قلب مرا که مثل چراغ قوّه ای بود و نور فوق العاده ای داشت، با زحمت زیاد می خواهد به طرف آسمانها بچرخاند. من به او گفتم: شما با قلب من چه کار دارید؟ گفت: حیف این نور است که به آنجا بتابد و (او به گوشه ای اشاره کرد.) من به آن طرف نگاه کردم، دیدم همان دختر به همان حالی که در ماشین صورتش را باز کرد و بست نشسته و این چراغ قوّه به همان موضع می تابد و آن حالت پشت سر هم تکرار می شود، از او تقاضا کردم که این کار را نکند. گفت: من این کار را می کنم، اگر خوشت نیامد، باز قلبت را به همان حال اوّل بر می گردانم.

من گفتم: حتّی یک لحظه هم حاضر نیستم توجّه قلبیم را از این دختر بگردانم.

او دیگر به من اعتنائی نکرد و با فشار و اِعمال قدرتی که می نمود، آن چراغ قوّه را به طرف آسمانها برگرداند. من به طرف نور آن چراغ قوّه نگاه می کردم. ناگهان در آنجا چیزی را دیدم که اگر نمی بود که عشق من قبلاً متوجّه آن دختر شده بود و اگر نمی بود که نمی توان آن را وصف کرد و اگر نمی بود که تو استعداد شرح و بیان آن را نمی داشتی، ساعتها برای تو آن را توصیف می کردم و می گفتم چگونه از آن شخص تقاضا کردم که آن نور را همان جا یعنی به طرف آسمانها و به طرف آن جمال و کمال حقیقی متمرکز کند و به قدری پیچ و مهره ی آن چراغ قوّه را روی همین میزان محکم نماید که من تا ابد نتوانم آن را تغییر دهم. او هم همین کار را کرد و به من گفت: اگر می خواهی این نور همیشه به این طرف بتابد، نماز شبت را ترک نکن.

به حضرت «بقیه اللّه» (علیه السّلام) توسّلت را قطع مکن.

و چشمت را کنترل کن و معصیت خدا را نکن و حالا هر مقدار که تو امروز می بینی من از کمالات و علوم بهره برده ام، به خاطر همان توجّهی بوده که آن شخص در آن خواب به من داده است.

 

قضیه ی دوّم:

شخصی را دیدم که از بی حالی و بی محبّتی مرده ای بود که بین زنده ها حرکت می کرد. از او سؤال کردم: آیا هیچ شده به چیزی دلبسته باشی؟ گفت: نه، تا به حال هیچ چیز را دوست نداشته ام و به چیزی علاقه پیدا نکرده ام، همیشه مایل بوده ام که مردم و خدا به من کمک کنند و دنیا و آخرتم را تأمین نمایند. مردم را می خواهم که دنیایم را آباد کنند و در دنیا به من کمک کنند و خدا را می خواهم به خاطر آنکه آخرتم را آباد کند و در آخرت به من کمک نماید و در غیر این صورت از همه چیز بدم می آید. من به او گفتم: مردم شما را عالم و دانشمند می دانند. اگر این فکر صحیح است، معنی این روایات چیست؟

آن وقت این روایات را برای او خواندم:

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: کسی که دیگری را برای خدا دوست دارد، در حقیقت خدا را دوست داشته و کسی که او را مردم به خاطر خدا دوست بدارند، حبیب خدا است. زیرا آنها یکدیگر را جز برای خدا دوست نداشته اند.[۱۷۶]

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: انسان با آنچه دوست دارد محشور می شود، پس اگر کسی دیگری را برای خدا دوست داشته باشد، خدا را دوست داشته و خدا کسی را دوست ندارد، مگر اینکه او خدا را دوست داشته باشد.[۱۷۷]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: با فضیلت ترین مردم در دنیا و آخرت بعد از انبیاء (علیهم السّلام) کسانی هستند که خدا را دوست دارند و برای خدا نسبت به یکدیگر اظهار محبّت می کنند و هر محبّتی معلول چیزی است که عاقبت دشمنی را بوجود می آورد، مگر این دو محبّت که هر دو از یک سرچشمه جاری شده است و کم و زیاد نمی شود. خدای تعالی می فرماید: دوستان در آن روز با هم دشمن اند، مگر اهل تقوی[۱۷۸] که دوستی آنها برای خدا بوده و به خاطر آنکه اصل محبّت دوری از غیر محبوب است.[۱۷۹]

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: در بهشت پاکترین و لذیذترین چیز محبّت به خدا و محبّت برای خدا و کرنش برای او است. زیرا خدای تعالی می فرماید: آخرین خواندن اهل بهشت این است که می گویند: «الحمدللّه ربّ العالمین» و این به خاطر آن است که می گویند وقتی مؤمنین محبّتهای الهی را می بینند و نعمتهای الهی را مشاهده می کنند، محبّت خدا در دلهای آنها زیاد می شود و با صدای بلند می گویند: «الحمدللّه ربّ العالمین».[۱۸۰]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به بعضی از اصحابشان فرمودند: ای بنده ی خدا! دوست بدار برای خدا و مبغوض بدار برای خدا و ولایت را بپذیر برای خدا و دشمن بدار برای خدا. زیرا هیچ کس ولی خدا نمی شود، مگر با این کارها و کسی طعم ایمان را نمی چشد، اگر چه نماز زیادی بخواند و روزه ی زیادی بگیرد، مگر آنکه این گونه شود.

سپس فرمود: شما امروز برادریهایتان بیشتر به خاطر دنیا است، به خاطر دنیا به یکدیگر اظهار دوستی می کنید و به خاطر دنیا با یکدیگر اظهار بغض می کنید. این دوستیها و دشمنیها برای شما فائده ای ندارد. آن شخص به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: من چگونه بدانم که دوستی و دشمنی من در راه خدا است و چه کسی ولی خدا است تا او را دوست بدارم و چه کسی دشمن خدا است تا او را دشمن بدارم؟ «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) اشاره فرمود و گفت: این مرد را می بینی؟ عرض کرد: بله. فرمود: دوست این مرد (یعنی حضرت «علی بن ابیطالب» علیه السّلام) ولی خدا است، او را دوست بدار و دشمن او دشمن خدا است، تو هم او را دشمن بدار.

سپس آن حضرت اضافه فرمود: دوست این مرد را دوست بدار و لو اینکه پدر و فرزندانت را کشته باشد و دشمن این مرد را دشمن بدار و لو اینکه آنها پدر و فرزندانت باشند.[۱۸۱]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: محکمترین ریسمان ایمان این است که دوست بداری برای خدا و دشمن بداری برای خدا و اعطاء کنی برای خدا و ندهی برای خدای عزّوجل.[۱۸۲]

خدای تعالی به حضرت «موسی» (علیه السّلام) خطاب کرد: آیا تا به حال کاری برای من کرده ای؟ گفت: برای تو نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، صدقه داده ام، ذکر گفته ام. خدای تبارک و تعالی فرمود: امّا نماز برای این بوده که آن علامت اسلام و تسلیم شدنت است. روزه هم برای تو سپری از آتش جهنّم می باشد. صدقه هم سایه ای از بلاها است. ذکر هم برایت نورانیت می آورد، پس چه کاری را برای من کرده ای؟

حضرت «موسی» (علیه السّلام) عرض کرد: خدایا! مرا به عملی که تنها برای تو باشد، راهنمائی فرما. خدای تعالی فرمود: ای «موسی»، آیا هیچگاه ولیی از اولیاء مرا دوست داشته ای و یا هیچگاه دشمنی از دشمنان مرا دشمن داشته ای؟ حضرت «موسی» (علیه السّلام) دانست که افضل اعمال نزد خدا دوست داشتن برای خدا و دشمن داشتن برای خدا است[۱۸۳] و به همین جهت حضرت «رضا» (علیه السّلام) در نوشته ی خود اشاره فرموده اند: «کن محبّا لآل محمّد و ان کنت فاسقا و محبّا لمحبّیهم و ان کانوا فاسقین»[۱۸۴] یعنی: دوست بدار «آل محمّد» (علیهم السّلام) را اگر چه تو فاسقی و دوست بدار دوستان آنها را اگر چه آنها فاسق باشند.

وقتی این احادیث را برای آن آقا خواندم، او گفت: دعاء کنید که انشاءاللّه خدای تعالی در قلب من محبّت ایجاد کند. زیرا محبّت و علاقه را که نمی شود از بازار خرید.

او راست می گفت: به نظر من بدترین امراض روحی همین است که انسان محبّت و عشق و علاقه به چیزی نداشته باشد. زیرا هر صفت زشتی را انسان باید با محبّت به جهت مقابلش برطرف کند، امّا اگر کسی پیدا شد که این سرمایه ی اوّلیه را نداشت، کارش خیلی مشکل است، مگر آنکه یا خودش و یا دوستی برای او لااقل روزی چند دقیقه توسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء پیدا کند و از آن حضرت بخواهد که محبّت و شوق به حقایق در او بوجود بیاورند.

 

 

تنگ نظری و نداشتن شرح صدر

او می گفت:

یکی از الطافی که خدا به بنده اش می کند، این است که او را دارای شرح صدر و استعداد تحمّل ناروائیها از سوی دیگران می فرماید.

یکی از نعمتهای بزرگی که خدای تعالی به پیامبرش برای پیشبرد اهدافش عنایت کرده، شرح صدر بوده. چنانکه در مقام امتنان فرموده: «الم نشرح لک صدرک»[۱۸۵] یعنی: آیا ما به تو شرح صدر ندادیم؟

بنابر این یکی از امراضی که باید از سالک الی اللّه در مسیر سیر الی اللّه برطرف شود تا دیگر غیبت که یکی از گناهان کبیره است نکند، تا بسیاری از گناهان بزرگ و کوچک را نکند تنگ نظری و نداشتن شرح صدر، این یک مرض روحی است که حتما باید از انسان برطرف شود.

 

او می گفت:

روزی در مجلسی که جمعی از علماء نشسته بودند و از هر دری سخنی به میان می آمد، یکی از آنها که عالم روانشناسی بود، به اهل مجلس گفت: اگر پروردگار متعال یکی از گناهان را حلال کند و اختیار انتخابش را به عهده ی شما بگذارد، شما کدام یک از آنها را انتخاب می کنید؟

هر کس چیزی گفت. در این میان یک نفر که او از اولیاء خدا بود گفت: «من هیچ یک از آنها را انتخاب نمی کنم، زیرا اگر انسان حقیقت گناه را درک کند و بداند معصیت خدا چقدر زشت است، هیچگاه میل به گناه پیدا نمی کند» که البتّه این گفته مورد توجّه سائرین غیر از من واقع نشد.

دیگری گفت: من از میان گناهان، «غیبت کردن» را انتخاب می کنم! زیرا خیلی دوست دارم غیبت مردم را بکنم. در اینجا جمعی او را مسخره کردند و به او خندیدند و گفتند: این همه گناهان لذّت بخش دیگر هست، تو از همه جا تنها این گناه را انتخاب می کنی؟ او گفت: من حقیقت را می گویم، لذّت غیبت کردن برای من از همه بیشتر است.

من که در این بین می خواستم از محضر علماء استفاده ای کرده باشم و اساسا در آن مجلس برای استفاده ی از آنها حضور یافته بودم. از آن ولی خدا که گفته بود من هیچ یک از گناهان را انتخاب نمی کنم، به طور خصوصی پرسیدم: شما چگونه به این مقام رسیده اید که گناه برای شما لذّت بخش نیست؟

گفت: اگر انسان بنده ی خدا باشد و خدای تعالی حجابها را از او برداشته باشد و نفع و ضرر اشیاء را به او شناسانده باشد، به مضمون اینکه در دعاء وارد شده «الّلهمّ ارنا الحقائق کما هی»[۱۸۶] (یعنی: خدایا حقایق همه چیز را آن چنانکه هست به من نشان بده) موفّق شده باشد، از گناه به خاطر ضررها و فسادهای واقعی آن دوری می کند، چه آنکه خدا آن را حرام کرده باشد یا حلال فرموده باشد.

گفتم: مطلب دوّمی که می خواستم از شما بپرسم، این بود که چرا آن «آقا» این مقدار از غیبت کردن لذّت می برد که در میان آن همه گناهان لذّت بخش نفسانی تنها غیبت کردن را انتخاب می کند؟

گفت: چون ممکن است اگر در تشریح حالات او پشت سر او اظهارنظر کنیم غیبت او باشد، بد نیست خود او را هم در بحثمان شرکت دهیم، تا بهتر حقیقت را بفهمیم و هم از این گناه کبیره پرهیز نمائیم، من قبول کردم و او را به اطاقی که من و آن ولی خدا نشسته بودیم دعوت نمودم و موضوع بحثمان را از اوّل تا به آخر برای او نقل کردم. او گفت: من فکر می کنم که علّت وجود این حالت در من اذیتها و حقّ کشیهائی باشد که مردم نسبت به من انجام داده اند. من به قدری از این مردم ناراحتی دیده ام که تنها و تنها عقده ام با مذمّت آنها، مفتضح کردن آنها و بالأخره غیبت کردن آنها حل می شود و من نمی دانم چه کنم تا از این مرض روحی نجات پیدا کنم. (در اینجا چون آن شخص به من و به آن ولی خدا محبّتی داشت و ما را به عنوان طبیب روح خودش تصوّر می کرد، گفت:) حالا از شما می خواهم که این مرض روحی مرا معالجه بفرمائید.

آن ولی خدا به او گفت: من دو نسخه برای تو می نویسم که اگر عمل کردی، به طور قطع نجات پیدا خواهی کرد.

اوّل: آنکه بدان مردم عنود و پست دنیا همه ی اولیاء خدا را از حضرت «آدم» تا «خاتم انبیاء» (صلی اللّه علیه و آله) و حتّی خدای تعالی را متّهم کرده و اذیت نموده اند و این تو تنها نیستی که از دست مردم اذیت شده ای.

زیرا وقتی انسان بداند که دنیا و اهل دنیا مردم آزارند و بخصوص اولیاء خدا را بیشتر اذیت می کنند، مسأله برایش عادّی می شود و شرح صدر برایش بوجود می آید.

روزی در ایام تحصیل در قم شخصی نامه ای که در آن فحشهای زیادی برای من نوشته بود، بدست من داد، من فوق العاده ناراحت شدم، خدمت مرحوم «آیه اللّه العظمی بروجردی» رفتم و از مردم شکایت کردم و نامه را به معظّم له نشان دادم. ایشان همان جا که نشسته بودند، چند نامه به من ارائه فرمودند که به معظّم له در آنها جسارتهای عجیبی کرده بودند و آن قدر آن مطالب زشت و وقیحانه بود که من با توجّه به آنها، دیدم باید به کلّی ناراحتیهای خودم را فراموش کنم و دانستم که انسان هر چه پاکتر باشد، ممکن است مردم بیشتر به او توهین بکنند.[۱۸۷]

از «علقمه» نقل شده که گفت: من به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کردم:

یابن رسول اللّه چه کسانی شهادتشان قبول می شود و چه کسانی شهادتشان قبول نمی شود؟

فرمود: هر کس مسلمان باشد و به دستورات اسلام عمل کند، جائز است شهادتش را قبول کنیم.

گفتم: آیا کسانی که ممکن است گناه کنند، شهادتشان قبول است؟

فرمود: اگر شهادت آنها قبول نشود، پس باید بگوئیم تنها «انبیاء» و «اوصیاء» (علیهم السّلام) که معصومند باید شهادت بدهند و کس دیگری حقّ ندارد شهادت بدهد.

بنابراین اگر کسی را دیدی که ظاهرالصّلاح است و به چشمت ندیده ای مرتکب گناه بشود و یا دو شاهد عادل علیه او شهادت نداده اند، او عادل است و شهادتش قبول است و باید آبرویش محفوظ باشد، اگر چه در واقع هم گناهکار باشد.

و کسی که این چنین شخصی را غیبت کند، یعنی کارهای بدی که او کرده به دیگران بگوید، از ولایت حقّ بیرون و تحت ولایت شیطان می باشد.

زیرا پدرم از آبائش و آنها از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل کرده اند که آن حضرت فرمودند: کسی که مؤمنی را غیبت کند، به آنچه در او هست خدای تعالی هرگز بین آن شخص غیبت کرده شده و غیبت کننده را در بهشت جمع نمی کند و امّا اگر کسی پشت سر برادر مؤمنی چیزی بگوید که در او نباشد، خدای تعالی او را در جهنّم مخلّد قرار خواهد داد و جهنّم بد جائی است.

«علقمه» می گوید: به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کردم: یابن «رسول اللّه» مردم به ما چیزهای بزرگ بدی نسبت می دهند و به این جهت سینه ی ما تنگ شده و فوق العاده ناراحتیم. حضرت «صادق» (علیه السّلام) فرمود: «یا علقمه انّ رضا النّاس لایملک و السنتهم لاتضبط».

(کسی نمی تواند همه ی مردم را از خود خوشنود کند و جلوی زبان مردم را بگیرد.) شما چگونه می خواهید از دست و زبان مردم راحت باشید و حال آنکه انبیاء و فرستادگان و حجّتهای الهی (علیهم السّلام) از آنها سالم به در نرفته اند.

آیا «یوسف صدّیق» را به اینکه می خواسته زنا کند، نسبت ندادند؟!

آیا نگفتند که حضرت «ایوب» به خاطر آنکه گناه کرده، به آن بلاها مبتلاء شده است؟

آیا به حضرت «داود» تهمت نزدند که او به پشت سر پرنده ای به بام رفته تا به زن (اوریبا) نگاه کند و عشق به او پیدا کرده و شوهرش را به خطّ مقدّم جبهه فرستاده تا کشته شود و زن او را برای خودش بگیرد!

آیا حضرت «موسی» را متّهم به آنکه او عنّین است، نکردند؟ و به این سبب او را اذیت نمودند، تا آنکه خدا او را از آن تهمت نجات داد، زیرا او نزد خدا آبرومند بود!

آیا پیامبران دیگر را به اینکه آنها دروغگو و ساحرند و برای دنیا ادّعاء نبوّت کرده اند، متّهم ننمودند؟ آیا حضرت «مریم» را به اینکه او با شخصی به نام «یوسف نجّار» زنا کرده و «عیسی» را متولّد نموده، متّهم نکردند؟

آیا پیامبر اسلام حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) را به اینکه او شاعر دیوانه ای است، نسبت ندادند؟

آیا او را متّهم به اینکه عاشق زن «زید بن حارثه» شده و کارهائی انجام داده که «زید بن حارثه» او را طلاق دهد و خودش او را بگیرد، ننمودند؟

آیا در جنگ بدر «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) را متّهم نکردند به اینکه از غنائم «قطیفه حمراء» برای خود برداشته تا آنکه پروردگار متعال این آیه را نازل کرد: «وَ ما کانَ لِنَبِی اَنْ یغُلَّ وَ مَنْ یغْلُلْ یأْتِ بِما غَلَّ یوْمَ الْقِیامَةِ».[۱۸۸]

یعنی: پیامبر نمی تواند که هم فرستاده ی الهی باشد و هم خیانتکار باشد و کسی که خیانت کند، او را با آنچه خیانت کرده روز قیامت می آورند.

آیا به «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نسبت ندادند که او در خصوص خلافت پسر عمویش حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) روی هوای نفس حرف می زند تا آنکه خدا آنها را تکذیب کرد و فرمود: «وَ ما ینْطِقُ عَنِ الْهَوی* اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْی یوحی»[۱۸۹] (سخنی روی هوای نفس نمی گوید، جز آنکه هر چه می گوید، وحی است که خدا بر او نازل فرموده است).

آیا به آن حضرت نسبت دروغ ندادند و نگفتند که فرستاده ی الهی نیست؟! تا آنکه خدای تعالی فرمود: قبل از تو هم پیامبران را تکذیب کرده اند، آنها در مقابل این تکذیب صبر نمودند و اذیت شدند تا آنکه کمکهائی به آنها رسید! و یک روز هم که فرمود: من به آسمان رفته ام، به معراج رفته ام، کسی گفت: به خدا قسم دیشب تا صبح از رختخوابش جدا نشده است!

و امّا آنکه درباره ی اوصیاء تهمت زده اند، بیشتر از اینها است!

آیا به سید اوصیاء حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) نگفتند که او طالب دنیا و سلطنت است و او فتنه را بر آرامش ترجیح می دهد، او خون مسلمانان را می ریزد و اگر در وجود آن حضرت خیری می بود به «خالد بن ولید» دستور داده نمی شد که گردنش را بزند!

آیا آن حضرت را متّهم نکردند بر اینکه می خواهد دختر ابوجهل را با بودن حضرت «فاطمه ی زهراء» (صلوات اللّه علیها) بگیرد و گفتند: «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از آن حضرت در منبر شکایت کرده و فرموده که حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) می خواهد دختر دشمن خدا را روی دختر «پیغمبر خدا» (صلی اللّه علیه و آله) بگیرد، همه بدانند که «فاطمه» (علیها السّلام) پاره ی تن من است، کسی که او را اذیت کند، مرا اذیت کرده و کسی که او را مسرور کند، مرا مسرور کرده و کسی که او را به غیظ اندازد، مرا به غیظ انداخته است.

سپس «امام صادق» (علیه السّلام) به علقمه فرمودند: ای علقمه! ببین چقدر تعجّب آور است حرف مردم درباره ی حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) که جمعی از مردم می گویند که او خدائی است که باید عبادت شود! و جمعی می گویند: او بنده ی معصیت کار خدا است! و کلام کسی که می گوید: او بنده ی معصیت کار خدا است، بر حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) آسانتر است از کلام کسی که می گوید: او خدا است.

ای علقمه! آیا به خدای تعالی نسبت ندادند که او سه تا است؟ آیا او را به خلق تشبیهش نکردند؟

آیا نگفتند که خدا همان دهر است؟!

آیا نگفتند که خدا همان فلک است؟!

آیا نگفتند که خدا جسم است؟!

آیا نگفتند که خدا دارای صورت است؟! «تعالی اللّه عن ذلک علوّا کبیرا».

ای علقمه! زبانهائی که به ذات خدای تعالی چیزهائی که نباید نسبت داده شود، نسبت می دهند، چطور ممکن است به شما آنچه را که دوست ندارید، نسبت ندهند. پس از خدا کمک بگیرید و صبر کنید.

زیرا زمین مال خدا است، به هر که بخواهد از بندگان خود می دهد ولی عاقبت مال متّقین خواهد بود (که منظور زمان ظهور «امام عصر» (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) است).

سپس حضرت «صادق» (علیه السّلام) اضافه فرمودند که بنی اسرائیل به حضرت «موسی» گفتند: همان گونه که ما را قبل از آن که تو بیائی اذیت می کردند، بعد از آن هم اذیت می کنند.

پروردگار متعال به حضرت «موسی» فرمود که به آنها بگو: امید است خدای تعالی دشمن شما را هلاک کند و شما را در زمین جانشین آنها نماید تا ببیند شما چگونه عمل می کنید.[۱۹۰]

(این بود آنچه «امام صادق» (علیه السّلام) برای رفع مرض شما نسخه داده بودند).

پر واضح است وقتی انسان متوجّه شد که انبیاء و اولیاء خدا از دست و زبان مردم محفوظ نبوده اند و حتّی آنها به پروردگار متعال هم تهمت زده اند، طبق قانون طبیعی که «البلیة اذا عمّت طابت» یعنی: وقتی بلیه ای عمومیت پیدا کرد، گوارا می شود، تحمّل انسان در مقابل این سرزنشها زیاد می گردد، دیگر عقده نمی کند و بدخواه مردم نمی گردد و بلکه از باب «ادب را از که آموختی، از بی ادبان» می کوشد تا او نسبت به مردم آن گونه که آنها نسبت به او هستند نباشد.

دوّم: آنکه بدان صفت بدخواهی برای مردم و غیبت کردن از این جهت زشت ترین صفات ناپسند روحی است که انسان وقتی غیبت می کند، مثل کسی است که گوشت مرده ی آن شخص غیبت شده را می جود.[۱۹۱]

این تشبیه از قرآن مجید اخذ شده و معنایش احتمالاً این است که چون مدّتها انسان زحمت می کشد و آبروئی برای خود کسب می کند و خود را آبرومند می نماید، ولی غیبت کننده در وقتی که او اطّلاعی از آن آبروریزی ندارد، حیثیت او را می جود و از بین می برد و اعمال زشت غیبت شونده را کـه کامـلاً مورد تنفّر غیبت کننده است، در اختیار می گیرد و می خورد.

لذا اگر کسی بداند که اقلّ ضرر غیبت این است که انسان اعمال حسنه ی خود را از دست می دهد و خدای تعالی کارهای خوب او را به نفع کسی که غیبت شده، ضبط می کند و در مقابل، اعمال حسنه ی غیبت کننده را در نامه ی اعمال غیبت شونده می نویسد، هیچگاه انسان خود را به غیبت آلوده نمی کند و لب به غیبت مردم باز نمی نماید.

«امام ابی الحسن موسی بن جعفر» (علیهما السّلام) فرمودند: کسی که شخصی را به گناهی که کرده ولی مردم نمی دانند، پشت سر او نام ببرد، او را غیبت کرده است و اگر او را به گناهی که نکرده پشت سرش منتسب کنند، او را تهمت زده است.[۱۹۲]

 

 

شهرت طلبی

او می گفت:

من نمی دانم چرا بعضی از مردم با اینکه از معروفیت و شهرت، ضررهای بسیاری دیده اند و به هیچ وجه از آن استفاده ای ننموده اند، در عین حال بسیار دوست دارند که معروف شوند، همه ی مردم آنها را بشناسند، حتّی عجیبتر آنکه بعضی معروفیت و شهرت را و لو به بدی هم که باشد، برای خود بوجود می آورند!

بعضی افتخار می کنند که آنها را همه ی مردم می شناسند.

بدون تردید این مرضی است روانی که باید معالجه شود. بخصوص اگر کسی مایل باشد سیر الی اللّه بکند و خود را بدون مزاحمت به حقّ و حقیقت برساند.

شبی در عالم رؤیا به محضر مقدّس حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه رسیدم و از آن حضرت درخواست نمودم که مرا در مقرّ خود مستقر فرمایند و بالأخره به ایشان گفتم: من می خواهم همیشه با شما باشم. آن حضرت فرمودند: نه، تو خیلی بین مردم معروف شده ای و اگر ما تو را ببریم، موج ایجاد می کند، مردم می گویند: فلانی چه شد؟ و این خلاف برنامه است و اگر تو مثل زمان کودکیت غیر معروف می بودی، تو را نزد خود می بردیم.

یکی از علماء به من می گفت: من از اوّل عمر هر کاری که می کردم، پنجاه درصد آن به خاطر شهرت بود، می خواستم معروف بشوم و مردم مرا بشناسند. حالا که به مقصد رسیده ام و شهرت پیدا کرده ام، متوجّه شده ام که بدترین چیزها معروف و مشهور بودن است. مزاحمتهای مردم از یک طرف، سلب آزادی انسان از طرف دیگر. توقّعات مردم به قدری است که جدّا غیر قابل تحمّل است و از همه بدتر معروفیت و شهرت، انسان را از معنویت باز می دارد و سبب حبّ جاه و ریاست می شود.

لذا اگر کسی بخواهد آزادانه به سوی کمالات حرکت کند، باید از شهرت طلبی از اوّل جوانی دوری کند و نگذارد بین مردم خیلی معروف شود، زیرا «امام صادق» (علیه السّلام) به «معروف کرخی» فرمود: «اقلل معارفک» یعنی: آشنایان خود را کم کن.[۱۹۳]

ضمنا معروفیت به سه قسم تقسیم می شود: اوّل آنکه انسان به آنچه از کمالات و خوبیهائی که دارد، معروف و مشهور شود. دوّم آنکه انسان به آنچه از خوبیهائی که ندارد، معروف گردد. سوّم آنکه انسان به آنچه از بدیها که دارد و یا ندارد معروف گردد که در هر سه مورد، شهرت خوب نیست. مگر آنکه در موارد اوّل و دوّم خدای تعالی بخواهد از وجود او به نفع کارهای خیر استفاده فرماید.

 

 

حسـد

او می گفت:

دوستی داشتم که خیلی از من بهتر، با فضیلت تر، با استعدادتر، خوش حافظه تر، خوش قیافه تر، خوش اخلاق تر، ثروتمندتر و بالأخره از هر جهت بهتر و بالاتر از من بود و من همیشه با او بودم، ضمنا طبیعی بود که در هر مجلسی که من و او با هم حاضر می شدیم، طرف توجّه مردم از هر جهت او واقع می شد و لازم بود همیشه من از او احترام کنم، کم کم متوجّه شدم که حالت حسدی نسبت به او پیدا کرده ام.

دیگر دوست ندارم از او زیاد مدح کنم، بلکه اگر کسی مدح او را می گفت، من در قلبم ناراحت می شدم و مدّتی در این حال بودم، کم کم احساس می کردم که نسبت به آن دوست بافضیلتم در قلبم عداوت و دشمنی پیدا کرده ام، نمی توانم او را در حال خوشی و خوشحالی ببینم. بلکه از وجود او متنفّرم.

اینجا بود که متوجّه شدم روحم مریض شده و صددرصد مبتلاء به مرض صعب العلاج «حسد» گردیده است.

فورا بار سفر بستم، راه دوری را تا شهری که استادم در آن زندگی می کرد طی نمودم، وقتی به خدمتش رسیدم و مرض روحی تازه ام را برای او شرح دادم، او گفت: خوب کردی که زود به فکر علاجش افتادی، باید سه روز نزد من بمانی تا آنکه دستورات لازم را برای رفع صفت حسد از روایات و احادیث و کلمات بزرگان و توضیحی که خودم می دهم برای تو نقل کنم تا شاید بتوانی رفع حسدت را بکنی و من اجمالی از آنچه استادم برای من فرمود، به تو می گویم تا تو هم اگر خدای نکرده مبتلاء به این کسالت و مرض روحی شدی، بتوانی خود را معالجه کنی و ضمنا دستور داد که من زیاد سوره ی «فلق» را بخوانم و وقتی در مقابل آن دوست محسودم می رسم، علاوه بر آنکه اگر دیگران از او مدح می کنند، من هم آنها را تأیید کنم، خودم هم او را زیاد مدح نمایم و عظمت او را برای مردم نقل کنم و خودم را پائین تر و بی ارزش تر از او معرّفی نمایم و بالأخره او در آن سه روز برای من این احادیث را از کتاب «بحارالانوار» می خواند و مدّتی در اطرافش حرف می زد.

۱ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: حسد ایمان انسان را از بین می برد، آن چنانکه آتش چوب را از بین می برد.[۱۹۴]

۲ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: آفت دین، حسد است.[۱۹۵]

۳ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: خدای تعالی به حضرت «موسی» (علیه السّلام) فرمود: ای پسر عمران! هیچگاه به مردم به خاطر آنچه که من به آنها از فضلم داده ام، حسد نورزی و چشم به آن نداشته باشی و در این خصوص از نفست تبعیت نکنی، زیرا حسود دشمن نعمتهای من است، مخالف قسمتی است که من بین بندگانم نموده ام و کسی که این چنین باشد، از من نیست و من هم از او نیستم.[۱۹۶]

۴ ـ «لقمان» به پسرش فرمود: از برای حسود سه علامت است: اوّل آنکه: پشت سرت غیبت می کند، دوّم آنکه: وقتی تو را می بیند، تملّق می گوید و سوّم آنکه: وقتی مصیبتی به تو می رسد، تو را شماتت می کند.[۱۹۷]

۵ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: راحتی برای حسود نیست.[۱۹۸]

۶ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: برای حسود لذّتی نیست.[۱۹۹]

۷ ـ «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: صحّت جسد، از کم بودن حسد بدست می آید.[۲۰۰]

۸ ـ حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: من ندیده ام ظالمی که شبیه تر به مظلوم باشد مثل حسود، ناراحتی دائمی دارد و دلش همیشه پر از همّ و غم و حزن است.[۲۰۱]

۹ ـ حضرت «علی» (علیه السّلام) فرمود: برای تو همین بس است که وقتی تو خوشحالی «حسود» ناراحت است.[۲۰۲]

۱۰ ـ «لقمان» به پسرش فرمود: بترس از حسد، زیرا حسد بدی تو را ظاهر می کند، ولی بدی کسی را که تو نسبت به او حسد ورزیده ای ظاهر نمی کند.[۲۰۳]

من پس از آن چند روز که در محضر استادم بودم و آن دستورات را گرفتم و این روایات را از او شنیدم، به وطنم برگشتم و دقیقا به آن مطالب عمل کردم، بحمداللّه به کلّی مرض حسادت از من رفع شد.

 

 

بخـل

او می گفت:

مدّتی در اوائل زندگی که مبتلاء به تنگدستی و عدم توکل و فقر بودم، ناخودآگاه مبتلاء به مرض پر خطر «بخل» شده بودم، من مدّتها خیال می کردم بخیل نیستم، بلکه این قناعت و عقل معاش است که حاضر نمی شوم چیزی به کسی بدهم و برای روز مبادا پول و آنچه دارم جمع می کنم.

امّا یک شب متوجّه شدم که مرض «بخل» مثل سرطان در تمام اعضاء وجودم ریشه دوانده و دست و پای مرا بسته و نمی گذارد کوچکترین اظهار جود و سخاوتی بکنم.

اصل قضیه از این قرار بود:

آن شب که شب جمعه بود، دعاء کمیل را خوانده بودم، حال تضرّع و بکائی به من دست داده بود، از خدا طلب عفو می کردم و گناهانم را به یاد می آوردم و ضمنا تقاضا می کردم که خدایا حجابهای روحی مرا برطرف کن، تا به مقام فناء فی اللّه و کمالات روحی برسم.

ناگهان چشمم به مقدار پولی افتاد که برای فردای آن روز کنار گذاشته بودم و می خواستم با آن پول وسائل نهار و شام روز جمعه را تهیه کنم.

در این بین یکی از طلاّب که در همان مدرسه ای که من هم در آنجا بودم حجره داشت پشت در اطاق مرا می زد و مثل اینکه با من کاری داشت. من در را باز کردم، او وارد اطاق شد و گفت: فلانی من همین امشب به فلان مبلغ پول احتیاج دارم. اتّفاقا این مبلغ همان مقدار پولی بود که من در گوشه ی حجره برای فردایم کنار گذاشته بودم.

اوّل فکر می کردم او پول مرا دیده و به طمع آنکه بتواند آن را از من بگیرد به سراغ من آمده است، ولی بعدا با دلائلی متوجّه شدم نه، این طور نیست و جدّا احتیاج به آن مقدار پول دارد. امّا من هر چه کردم، «بخل» به من اجازه نداد که به او راست بگویم و خود را حاضر کنم که آن پول را به او بدهم. لذا به او گفتم: فلانی من هم مثل تو پولی ندارم و نمی توانم حاجت تو را برآورده کنم. او هم اصراری نکرد و فورا از حجره ی من بیرون رفت.

امّا من اینجا فهمیدم که مرض «بخل» بر من غلبه کرده و نزدیک است مرا از پا درآورد. لذا به فکر چاره جوئی افتادم، در همان شب کتاب «بحارالانوار» را برداشتم و آیات و روایات باب «بخل» را مطالعه کردم، در آنجا این احادیث جلب توجّه مرا می کرد:

۱ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: اگر جزای الهی و جبران او حقّ است، پس بخل برای چیست؟[۲۰۴]

۲ ـ «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کمترین راحتی برای کسی است که بخیل باشد.[۲۰۵]

۳ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: تعجّب می کنم از کسی که در مال دنیا بخل می کند و حال آنکه دنیا به او رو می کند، یا بخل می کند و حال آنکه از او پشت کرده است، بنابراین انفاق کردن با اقبال دنیا به او ضرری نمی رساند و همچنین انفاق نمودن با پشت کردن دنیا به او فائده ای نمی رساند.[۲۰۶]

۴ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: بهشت بر کسی که بخیل باشد، حرام است.[۲۰۷]

۵ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: آن چنانکه بخل ایمان را از بین می برد، چیزی مثل آن ایمان را از بین نمی برد.[۲۰۸]

۶ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: دو صفت در مؤمن وجود پیدا نمی کند، یکی بخل است و دیگر بداخلاقی است.[۲۰۹]

۷ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: جوان سخی گناهکار، در نزد خدا محبوبتر از پیرمرد بخیل عابد است.[۲۱۰]

۸ ـ «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: بخل برای انسان ننگ است.[۲۱۱]

۹ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: بهترین شما کسانی هستند که از مردم دستگیری می کنند و بدترین شما بخیلهای شما می باشند.[۲۱۲]

۱۰ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: بخیل از خدا دور است، ولی به جهنّم نزدیک است.[۲۱۳]

پس از مطالعه ی این روایات مقداری در آنها فکر کردم و از خدای تعالی به خاطر آن دروغ که به آن طلبه گفته بودم، طلب عفو نمودم و مقداری گریه کردم و برای آنکه خدای تعالی مرا قطعا بیامرزد، متوسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه شدم و آن حضرت را واسطه ی بین خود و پروردگارم قرار دادم و از آن حضرت استمداد کردم که مرا برای رفع این مرض روحی کمک کند و لذا همان ساعت از جا برخاستم و آن مبلغ پول را برداشتم و به حجره ی همان طلبه رفتم و از او عذرخواهی کردم و آن پول را به او دادم و تا مدّتی مقید بودم که با همه ی مشکلاتی که از نظر روحی و غیره برایم پیش می آمد، هر چه پول بدستم می رسد، در راه خدا انفاق کنم. روزهای اوّل به قدری به من سخت می گذشت که حساب نداشت. ولی چون بنای مبارزه با آن خصلت زشت را داشتم، با کمال کوشش به انفاق نمودن ادامه می دادم، حتّی اگر پول نداشتم کتابهایم را می فروختم و انفاق می کردم. گاهی شیطان و نفس و بعضی از دوستان بی اطّلاع به من می گفتند: این گونه انفاق از نظر اسلام و عقل صحیح نیست. زیرا پروردگار متعال به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در قرآن مجید دستور فرموده که دستت را صددرصد به انفاق باز نکن که خودت در گوشه ای بنشینی و مورد ملامت قرار بگیری.[۲۱۴]

من به آنها علاوه بر اینکه اعمال خاندان عصمت و ایثارگریهای آنها را گوشزد می کردم، می گفتم که من مریضم، من باید آن قدر در سخاوت و انفاق افراط کنم، تا از نفسم بخل را ریشه کن نمایم، نفسم را به مرگ بگیرم تا به تب راضی شود.

حالا تو فکر نکنی که من این اعمال را خودسرانه انجام می دادم. نه، این طور نبود، بلکه استادم به من این دستورات را می داد و او به طور کلّی به من گفته بود که هر وقت خواستی یک مرض روحی را از خود بیرون کنی، مخالفش را با هر سختی که شده زیاد انجام بده تا مطمئن شوی که آن صفت از تو بیرون رفته است.

من هم با انجام آن اعمال به مدّت چند ماه، یک روز احساس کردم که دیگر در روحم «بخل» وجود ندارد، یعنی یک روز شخصی به من یک تسبیح قیمتی «شاه مقصود» داد، با آنکه من به آن علاقه ی زیادی پیدا کرده بودم، دیدم به آسانی می توانم آن را به یک ولی خدا که تسبیح نداشت، اهداء کنم. بعد از آن چند مرتبه ی دیگر خود را امتحان نمودم، دیدم بحمداللّه صفت بخل به کلّی از قلبم رفته و به جای آن صفت سخاوت قرار گرفته است.

ضمنا در آن مدّت، ذکری که زیاد آن را تکرار می کردم و حتّی گاهی شبها ساعتها آن را با آه و ناله و گریه می گفتم، این دعاء بود:

«اَللّهُمَّ قِنی شُحَّ نَفْسی»[۲۱۵] یعنی: خدایا مرا از صفت بخل که در نفسم واقع شده است نگهدار.

این دعاء را از روایتی یاد گرفته بودم که «ابی قره» می گوید: دیدم «امام صادق» (علیه السّلام) از اوّل شب تا صبح اطراف خانه ی خدا طواف می کرد و می فرمود:«اَللّهُمَّ قِنی شُحَّ نَفْسی» به آن حضرت گفتم: قربانت گردم من دیشب نشنیدم که به غیر از این دعاء، دعاء دیگری بخوانید. فرمود: چه چیزی بدتر از صفت بخل در نفس انسان است.

خدای تعالی در قرآن فرموده: «وَ مَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاُولئِک هُمْ الْمُفْلِحُونَ».[۲۱۶] یعنی: کسی که نگه داشته شود از بخل در نفس، آنها همان رستگارانند.

 

 

خیانت

او می گفت:

روزی اسبی که افسارش گسیخته بود، وارد گلخانه ی منزل یکی از ثروتمندان که گلهای بسیار قیمتی داشت، شده بود و تمام گلدانهای پر ارزش او را ضایع و خراب کرده بود، من هم اتّفاقا آنجا بودم. ضمنا صاحب خانه به من اصرار کرده بود که درباره ی مسأله ای از اخلاقیات اسلامی حرف بزنم. من در آن مجلس گفتم:

این حیوان دارای صفتی است که به خاطر داشتن آن صفت وارد گلخانه شده و گلها را خورده و آن غریزه ی حیوانی است که خدای تعالی در او قرار داده است و در انسان هم این غریزه هست که نامش غریزه ی جلب منافع است، حالا اگر این صفت، تحت کنترل دین و عقل باشد و به آنچه متعلّق به او نیست و برای او خلق نشده تجاوز نکند و تنها به حقّ خود اکتفا نماید، او با داشتن این صفت امین است و خیانت نکرده و یکی از صفات حیوانی را از نفس خود تزکیه نموده و آن را کنترل کرده است. ولی اگر به حقوق دیگران تجاوز کند و برای او فرقی نکند که چیزی متعلّق به او باشد و یا برای او خلق شده باشد و یا از نظر دینی حلال باشد و یا آنکه متعلّق به او نباشد و برای او خلق نشده و یا حرام باشد، هر چه باشد، اگر میلش کشید آن را برای خود انتخاب کند، در این صورت مثل همین حیوان دارای صفت حیوانی است که اسمش را عقلاء و دین، «خیانت» می گذارند.

که باید سالک الی اللّه و کسی که می خواهد به مقام والای «فناء فی اللّه» برسد، نفس خود را از این صفت حیوانی تزکیه کند و تنها راه علاج این مرض روحی این است که اوّلاً ایمانش را تقویت کند و بداند که همیشه خدای تعالی و «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) ناظر اعمال او هستند و همان طوری که اگر یک ناظر محترم به اعمال او نگاه می کرد، او خیانت نمی کرد، هم چنین لااقل برای این عزیزان آن مقدار احترام را قائل باشد و آنها را ناظر دائمی بر اعمال ظاهری و قلبی خود بداند.

و ضمنا این آیات را تا رفع کامل این صفت حیوانی باید ورد خود سازد:

۱ ـ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَی اللّهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ».[۲۱۷]

یعنی: بگو ای «پیامبر» هر چه می خواهید عمل کنید، پس خدا و رسولش و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) آن را می بینند.

۲ ـ «اِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصادِ»[۲۱۸] یعنی: تحقیقا خدایت در کمین تو است.

ضمنا اگر انسان تزکیه ی نفس کند و به مطالبی که در کتاب «سیر الی اللّه» دستور داده شده، عمل نماید و در آخر به مرحله ی یقین برسد، طبعا این مرض روحی از او رفع خواهد شد.

 

 

بی حیائی

او می گفت:

حیاء این است که انسان سخن رکیک و زشت در میان مردم نگوید، اعمال خلاف در حضور مردم انجام ندهد، حقوق بزرگترها را رعایت کند، در حضور آنها ادب را حفظ نماید و کسی که این چنین نباشد، بی حیاء است. کسی که رعایت حقوق بزرگان را نمی کند، بی حیاء است، کسی که رعایت محضر پروردگار را نمی کند و گناه می کند، بی حیاء است، کسی که مسلمان است و می داند خدای تعالی و معصومین پاک (علیهم السّلام) ناظر اعمال و حتّی افکار و خطورات قلبی او هستند و کار بد می کند، بی حیاء است، ولی اگر کسی نتواند حقّ خود را بگیرد یا از حقوق دیگران دفاع کند، خجول است نه با حیاء، اگر نتوانست در میان مردم سخن بگوید و یا امر به معروف و نهی از منکر کند، خجول است نه با حیاء.

 

او می گفت:

روزی در مجلسی که جمعی از علماء و بزرگان در آن جمع شده بودند و من هم به مناسبتی در آن جمع حضور یافته بودم، ناگهان متوجّه شدم که یکی از علماء شاید هم از سایرین کم سن تر بود، به قدری منوّر است، به قدری مورد لطف الهی قرار گرفته که نمی توان وصف کرد. به او نزدیک شدم تا ببینم صفت بارزی که او را به این مقام والا رسانده، چیست؟

یعنی سالها با او معاشرت کردم، صفات خوبی در او بود. امّا آنچه در او زیادتر از همه جلب توجّه می کرد، صفت «حیاء» عجیبی بود که مثل دستگاه کنترل کننده او را از همه ی گناهان و بی ادبیهای اجتماعی حفظ می کرد.

او در میان اجتماع هیچگاه کاری که بر خلاف ادب اجتماعی بود انجام نمی داد، همیشه دوزانو می نشست، زیاد این طرف و آن طرف نگاه نمی کرد، تکیه به دیوار نمی داد، دست به سر و صورت نمی کشید، تا می توانست صدای سرفه و عطسه اش را خفه می کرد، همیشه دستمال تمیزی در اختیار داشت که خود را با آن تمیز می کرد، لباس و بدنش به قدری نظیف و تمیز بود که به وصف نمی آمد.

در وقت سخن گفتن لبانی متبسّم داشت، احترامات مردم را مطابق شئوناتشان حفظ می کرد.

کلماتی که از دهانش خارج می شد حساب شده بود، لغو نمی گفت، مزاح زیاد نمی کرد، کسی را به القاب بد یاد نمی نمود، بلکه می کوشید هر لقبی را که طرف مقابلش بیشتر دوست دارد آن را برای او بگوید.

به همه ابتداء او سلام می کرد و افشاء در سلام داشت، یعنی بلند سلام می کرد، به صورت طرف در وقت سخن گفتن زیاد نگاه نمی کرد و مثل «امام سجّاد» (علیه السّلام) که «فرزدق» درباره اش می گوید: از حیاء چشم به جائی نمی دوزد، بود. در مقابل مردم هیچگاه لباس رسمی خودش را تخفیف نمی داد، عمّامه از سر بر نمی داشت، عبایش را حتّی برای طلاّب و جوانهائی که به او مراجعه می کردند کنار نمی گذاشت، او با همه مهربان بود و کینه ی احدی را در دل نگه نمی داشت.[۲۱۹]

او به این کارها عادت کرده بود و طبع ثانوی در او پیدا شده بود، او در اجتماع هیچگاه کار خلاف متعارف و خلاف مروّت نمی کرد و حتّی اگر به قریه ها و یا به شهر و یا به مملکتی وارد می شد و از رسومات آنجا و آداب آن محیط اطّلاعی نداشت، از اهلش سؤال می کرد و کاری که خلاف متعارف آن محیط بود انجام نمی داد.

او در مقابل پروردگار، با ایمان راسخی که داشت از انجام گناهان حیاء می کرد و به کوچکترین کاری که پروردگار متعال را به غضب بیاورد دست دراز نمی کرد.

من از حیاء او در مقابل خدای تعالی متوجّه شده بودم که دارای ایمان کاملی است، زیرا بدون تردید کسی که ایمان نداشته باشد، نمی تواند تا این حدّ در مقابل خدای تعالی حیاء داشته باشد و یا آنکه بگوئیم کسی که حیاء دارد، ایمان دارد.

چنانکه در روایات از «امام صادق» (علیه السّلام) رسیده که آن حضرت فرمود: منشاء حیاء از خدای تعالی ایمان است و کسی که ایمان دارد، در بهشت است.[۲۲۰]

این روایت به همین مضمون یعنی حیاء را از ایمان دانستن در روایات کثیره ای آمده و علّتش هم همین است که کسی که حیاء دارد، خدای تعالی را با چشم دل می بیند و در محضر پروردگار ادب حضور را از دست نمی دهد و نمی تواند گناه بکند.

این عالم بزرگ هم همین طور بود، از خدا حیاء می کرد و در خلوت و جلوت هیچگاه کوچکترین گناهی انجام نمی داد، خدا او را رحمت کند و با موالیانش او را محشور نماید.

ضمنا من به تو می گویم: اگر بتوانی این گونه حیائی داشته باشی، یعنی بی حیائی را که یکی از صفات رذیله ی انسانی است از خود دور کنی، قدم بزرگی در راه تزکیه ی نفس برداشته ای.

 

 

اسراف

او می گفت:

دوستی داشتم که او از تجّار محترم تهران و مرد بسیار خیری بود. او تنها برای ساختمان یک بیمارستان دهها میلیون و برای چاپ کتب دینی میلیونها تومان داده بود.

یک روز با دو نفر از دوستان به اتّفاق این تاجر محترم می خواستیم از قم به مسجد جمکران برویم. ما چهار نفر بودیم، همه دسته جمعی به ایستگاه ماشینهای مسجد جمکران رفتیم تا با یک ماشین سواری به طرف مسجد برویم. در بین راه آن تاجر تهرانی به ما گفت: بعدا اختلافمان نشود، در صورتی من با شما می آیم که اجازه بدهید کرایه ی ماشین را من بدهم. ما پس استنکاف و اصرار او حاضر شدیم که کرایه ی ماشین را او بدهد و لذا وقتی به ایستگاه ماشینهای جمکران رسیدیم، یک ماشین خالی که آماده برای رفتن به مسجد جمکران بود، سر ایستگاه ایستاده بود و ما چهار نفر سوار ماشین شدیم و آن تاجر تهرانی بدون معطّلی و شاید به خاطر آنکه مبادا ما پول ماشین را بدهیم، چهار تومان (که آن وقت کرایه ی ما چهار نفر همین مبلغ بود) به راننده ی ماشین داد.

راننده گفت: اگر شما یک تومان دیگر بدهید، من همین الآن شما را بدون معطّلی به مسجد جمکران می رسانم و الاّ باید صبر کنیم تا یک مسافر دیگر هم بیاید و بعد به طرف مسجد جمکران برویم.

آن تاجر تهرانی گفت: نه ما منتظر می شویم تا یک مسافر دیگر هم بیاید، زیرا عجله ای نداریم، دوستان و راننده ی ماشین خیلی از کم سخاوتی آن تاجر تهرانی تعجّب کردند و حتّی یکی از دوستان گفت: آقای راننده حرکت کن آن یک تومان را من می دهم. من به دوستم اشاره کردم که همان گونه که تاجر تهرانی گفته بهتر این است که صبر کنیم تا یک مسافر دیگر هم بیاید و بعد به طرف مسجد جمکران برویم و اتّفاقا چیزی نگذشت که یکی از طلاّب قم قصد مسجد جمکران را داشت و با عجله خود را به ماشین رساند و سوار ماشین شد و ما به طرف مسجد جمکران حرکت کردیم، در بین راه به خاطر آنکه مبادا دوستان نسبت به آن تاجر محترم سوءظنّ پیدا کنند، من مقداری از خدمات ارزنده ی آن تاجر را برای دوستان توضیح می دادم. راننده ی ماشین گفت: پس چگونه کسی که این گونه خیر است، حاضر نشد که یک تومان اضافه بدهد تا من شما را زودتر به مقصد برسانم؟

اینجا خود آن تاجر گفت:

آقای راننده، شما فکر کرده ای که خدای تعالی به من ثروت داده، روز قیامت حسابش را از من نمی خواهد؟ مال دنیا در دست من امانت است، ما باید روز قیامت حساب آن را پس بدهیم، این آقایان اهل علم اند، از آنها بپرسید: مگر در روایات نیامده که فرموده اند: «فی حلالها حساب». یعنی: در مال حلال دنیا حساب است، اگر روز قیامت خدای تعالی از من بپرسد که: چرا یک تومان را اضافه دادی و صبر نکردی که آن آقای طلبه هم بیاید و سوار شود و او هم به فیض مسجد برسد و تو هم یک تومان را اسراف نمی کردی؟ چه جواب پروردگار را بدهم؟ من میلیونها تومان برای امور خیریه داده ام، ولی همه اش را دقیقا روی حساب داده ام و می توانم جواب الهی را بدهم، امّا این یک تومان را هر چه فکر کردم، دیدم نمی توانم جز به حساب اسراف در حساب دیگری قرار بدهم.

من آن روز از این گفتگوها خیلی استفاده کردم، آن روز متوجّه شدم که خدای تعالی بی جهت به کسی ثروت نمی دهد، این تاجر تهرانی به این آیه ی شریفه عمل می کند که خدای تعالی فرموده:

«وَالَّذینَ اِذا اَنْفَقُوا لَمْ یسْرِفُوا وَ لَمْ یقْتُرُوا وَ کانَ بَینَ ذلِک قَوامًا».[۲۲۱]

یعنی: مردمان با ایمان و عبادالرّحمن کسانی هستند که وقتی انفاق می کنند، اسراف نمی کنند و کم هم انفاق نمی کنند، بلکه بین این و آن راه صحیح را انتخاب می نمایند.

روایات متعدّده ای آمده که خدای تعالی اسراف را مبغوض می دارد.[۲۲۲]

و در روایات از «امام هشتم» آمده که فرمود: «انّ اللّه کرّه الاسراف» یعنی: خدا اسراف را نمی خواهد.[۲۲۳]

و معنی اسراف همین است که انسان دارای صفتی باشد که مال خود را بیهوده مصرف کند و لذا یکی از صفات خبیثه ای که باید از نفس و روح تزکیه شود، همان حالتی است که انسان را وادار به اسراف می کند و بدون تردید راه علاج این حالت همین است که انسان خود را مالک مطلق اموال خود نداند و بداند آنچه خدای تعالی به او داده، به عنوان امانت بوده و حسابش را از او می خواهد و در نامه ی اعمال انسان حتّی کوچکترین چیزی فروگذار نمی شود[۲۲۴] و مثقال ذرّه ای هم به حساب می آید.[۲۲۵]

 

 

حـرص

او می گفت:

حرص به معنی افزون خواهی و آرزوهای دراز داشتن و طمع است، بنابراین اگر حرص برای هدایت مردم باشد، برای خوشبختی مردم باشد، برای سعادت و موفّقیت مردم باشد، برای کمالات روحی باشد، بسیار خوب و پسندیده است.

چنانکه یکی از صفات حمیده ی پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) حرص برای هدایت بوده و خدای تعالی او را به این صفت در قرآن مدح فرموده که می گوید:

«لَقَدْ جائَکمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِکمْ عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیکمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُفٌ رَحیمٌ».[۲۲۶]

ولی اگر کسی را بگویند حریص است، بیشتر به معنی افزون خواهی در مال دنیا که از روی محبّت به دنیا این مرض روحی برخواسته است، منظور نموده اند.

 

او می گفت:

مدّتی بود که جوانی روزی چند دقیقه ای اوّل صبح به منزل ما می آمد و به من می گفت: مرا نصیحتی بکنید، من هم به خاطر آنکه او زحمت کشیده و به منزل ما آمده و نباید او را دست خالی برگردانم، مطلبی برای او از احادیث و روایات می گفتم و او گوش می داد و با عجله حرکت می کرد و می رفت. یکی از روزها برای او درباره ی حرص دنیا حرف زدم و به او گفتم:

«امام صادق» (علیه السّلام) می فرماید: اگر رزق انسان تقسیم شده است، پس حرص برای چیست؟[۲۲۷]

و باز فرموده که: «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: غنی ترین مردم کسی است که اسیر حرص نباشد.[۲۲۸]

شیخی از اهل شام از «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) سؤال کرد: چه ذلّتی بدترین ذلّتها است؟

آن حضرت فرمود: حرص در مال.[۲۲۹]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: فرزند آدم پیر می شود ولی دو چیز در او جوان می گردد، یکی حرص بر مال دنیا و دیگری حرص بر طول عمر است.[۲۳۰]

وقتی این چند روایت را من در آن روز برای آن جوان خواندم، به من گفت: ممکن است مقداری درباره ی حرص توضیح بفرمائید؟

من گفتم: روزی انسان در دنیا تقدیر و تقسیم شده و هیچ جانداری نیست، جز آنکه خدای تعالی روزیش را عهده دار گردیده[۲۳۱] و این معنی در آیات قرآن و شاید در صدها روایت تأیید شده و اگر کسی مسلمان باشد، باید به این موضوع معتقد گردد و از طرفی آن چنانکه نماز و روزه واجب است، کار و فعّالیت برای نظام زندگی اجتماعی دنیا هم واجب است. نهایت آن عبادات، واجب عینی است. یعنی برای همه ی مردم نماز و روزه واجب است و کسی نمی تواند به خاطر آنکه دیگری آنها را انجام داده است آنها را ترک کند، امّا کسب و کار اگر چه اجمالش واجب عینی است، ولی هر کار معینی در صورتی واجب است که آن کار را دیگری انجام نداده باشد و مردم در مضیقه و فشار باشند.

بنابر این کسب و کار را به خاطر امر الهی و رفع تکلیف انجام می دهیم و روزی را خدای تعالی یا از همان راه و یا از طریق دیگر برای ما می رساند، پس در این صورت حرص برای جمع آوری مال دنیا چه معنی دارد؟

آن جوان گفت: حالا برای رفع این مرض روحی چه باید بکنم؟ زیرا من عجیب مبتلاء به مرض حرص در مال دنیا هستم و حتّی چند روز قبل که شما درباره ی مذمّت محبّت دنیا با من صحبت کردید، من خودم را خیلی سرزنش نمودم و می خواستم حرص دنیا را از دل بیرون کنم، ولی در عین حال شیطان مرا مانع می شد و نمی گذاشت که درباره ی این مسأله زیاد فکر نمایم.

من به او گفتم: اوّل آنکه سوره ی مبارکه ی تکاثر را زیاد بخوان و از خدا بخواه که تو را به خاطر قرائت این سوره ی مبارکه از این مرض روحی نجات بدهد.

دوّم: سوره ی قیامت را لااقل روزی یک مرتبه تلاوت کن و به معانی آن توجّه بیشتری نما که اگر چنین بکنی، خدای تعالی قلبت را از این مرض شفا مرحمت می فرماید.

«امام صادق» (علیه السّلام) به مثل توئی فرموده: حرص بر چیزی از مال دنیا مزن، زیرا اگر آن را ترک کنی، دنیا خودش به سراغت می آید و تو در نزد خدا راحت و پسندیده ای به خاطر ترک آن و اگر در طلب دنیا عجله کنی و توکل و رضا و تسلیم را ترک نمائی، در نزد خدای تعالی مذموم خواهی بود. زیرا خدای تعالی دنیا را به منزله ی سایه ی تو وقتی در آفتاب راه می روی قرار داده که اگر تو در عقب او راه بروی، از تو فرار می کند و تو هیچگاه به او نمی رسی ولی اگر به او پشت کنی، او عقب تو می آید و با تو هست و تو راحتی. سپس آن حضرت فرمود:

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: آدم حریص همیشه محروم است و علاوه بر اینکه محروم است، در هر کاری که باشد مذموم است. چطور ممکن است محروم نباشد؟ و حال آنکه از اتّکاء به پروردگار فرار کرده و با کلام الهی مخالفت نموده که می فرماید:

«اَللّهُ الَّذی خَلَقَکمْ ثُمَّ رَزَقَکمْ ثُمَّ یمیتُکمْ ثُمَّ یحْییکمْ»[۲۳۲] (یعنی: خدا است آن کسی که شما را خلق کرد، پس از آن روزی به شما داد و سپس شما را می میراند و بعد زنده تان می کند.) حریص مبتلاء به هفت مرض سخت است: فکری که برای بدنش ضرر دارد و نفعی ندارد، همّ و غمّی که آخر ندارد، سختی که تا دم مرگ استراحت ندارد، زمان راحتیش در سخت ترین ناراحتی بسر می برد، خوفی بر او مستولی است که اتّفاقا در آن خواهد افتاد، حزنی او را احاطه کرده که بدون جهت عیشش را بهم زده است، او در نزد خدای تعالی باید حسابی پس بدهد که جز عذاب چیزی در مقابل او نیست، مگر آنکه خدا او را عفو کند و او عقابی دارد که نمی تواند با هیچ حیله ای از آن فرار نماید.[۲۳۳]

 

 

طمـع

او می گفت:

شبی بعد از نوافل شب، چند مرتبه آیه ی نور را خواندم و به معنایش که چگونه خدای تعالی انوار مقدّسه ی خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) را معرّفی فرموده فکر می کردم، ناگهان پرده ای از جلوی چشمم رفع شد و جمعی را در حال مستی و جمع دیگری را در حال عذاب مشاهده کردم. شخصی که موکل بر عذاب آنها بود، گفت: اینها مست شراب شیطانند و تا به این عذابها مبتلاء نشوند، به هوش نمی آیند. از او پرسیدم: شراب شیطان چیست؟ گفت: شراب شیطان «طمع» است و معنی «طمع» این است که انسان به مالی که در اختیار دیگران است، چشم بدوزد و بخواهد آن را به هر وسیله ای که هست، از دست آنها بیرون بیاورد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: به من خبر رسیده که از «کعب احبار» سؤال شد: چه چیز در دنیا شایسته ترین چیزها است و چه چیز فاسدترین چیزها است؟ او گفته: شایسته ترین چیزها ورع و بدترین چیزها طمع است. سؤال کننده گفته: راست گفتی ای کعب احبار.

سپس «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: «طمع» خمر و شراب شیطان است که به دوستان نزدیکش به دست خودش می دهد، آنها مست می شوند و از مستی به هوش نمی آیند، مگر وقتی که خدای تعالی آنها را به عذاب دردناک خود و یا در کنار شیطان، در جهنّم قرارشان دهد و اگر در بدی صفت طمع چیزی جز فروختن دین به دنیا نبود، باز هم بزرگ بود و اهمیت داشت.[۲۳۴]

خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: آنها کسانی هستند که ضلالت را به وسیله ی از دست دادن هدایت و عذاب را به وسیله ی از دست دادن آمرزش می خرند. آیا آنها را چه چیز این قدر پر تحمّل بر قبول کردن آتش جهنّم قرارشان داده است؟[۲۳۵]

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرموده: تفضّل کن به هر کس که می خواهی تا امیرش شوی و اظهار بی نیازی کن از هر کس که می خواهی تا تو هم مثل او باشی و اظهار احتیاج بکن به هر کسی که می خواهی تا اسیر او گردی.[۲۳۶]

ایمان از شخص طمعکار گرفته شده ولی او نمی فهمد. زیرا ایمان به خدا بین انسان و طمع به خلق خدا فاصله می اندازد و شخص مؤمن می گوید: ای کسی که من می خواهم به مال تو طمع داشته باشم، خزائن پروردگار مملوّ از همه ی چیزهای بسیار خوب و پر ارزش است و خدا اجر کسی را که نیکو عمل کند، ضایع نمی فرماید.

ولی آنچه در اختیار مردم است، مشوب به بدیها و علّتها است و ایمان، آدمی را به توکل و قناعت و کمی آرزو و آمال و ملزم بودن به اطاعت پروردگار و ناامید بودن از مردم وادار می کند.

پس اگر کسی ایمانش را برای این امور به کار گرفت، تمام این فوائد را می برد و ایمان با او ملازم است. ولی اگر از ایمان این استفاده ها را نکرد، ایمان از او مفارقت می کند و به شومی طمع دچار می گردد.

«امام سجّاد» (علیه السّلام) فرمود: تمام خیر را در یک چیز مجتمع دیدم و آن قطع امید از آنچه در دست مردم است بود.[۲۳۷]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: چقدر برای مؤمن بد است که به چیزی طمع و رغبت داشته باشد که آن سبب ذلّت او گردد.[۲۳۸]

 

او می گفت:

اگر انسان بخواهد به خدا و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نزدیک شود، باید به آنچه در دست مردم است طمع نداشته باشد. زیرا طمع، انسان را ذلیل می کند، ایمان انسان را فاسد می کند، توکل به خدا را از بین می برد و همیشه او را ناراحت و محزون نگه می دارد.

 

 

قساوت

او می گفت:

شخص قسی القلبی را دیدم که اگر تمام مردم را در مقابلش با بدترین شکنجه ها می کشتند، ناراحت نمی شد. وقتی به سیرتش نگاه کردم او را به صورت حیوان درّنده ی بدقیافه ای دیدم که در آن روز وقتی از مقابلم عبور کرد و من در محلّی که معبر عموم بود نشسته بودم، از وحشت از جا پریدم و تا مدّتی بدنم از ترس می لرزید. اتّفاقا او پس از مدّت کوتاهی به قدرت رسید، در آن مدّت عدّه ی زیادی از بی گناهان را با شکنجه های غیرقابل وصفی کشت، و یا آنها را به زندانهای طویل المدّت محکوم نمود.

استاد اخلاقم به من می گفت: قساوت قلب آنچنان تاریکی و حجاب برای انسان بوجود می آورد که اگر بخواهد حتّی یک قدم به طرف معنویات حرکت کند، برایش میسّر نمی گردد.

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: دو خاطره در قلب پیدا می شود که یکی از شیطان است و دیگری از ملک است. امّا آن حالت و خاطره ای که مربوط به ملک است، رقّت و مهربانی و فهم قلبی است و امّا آن حالت و خاطره ای که از شیطان است، سهو و قساوت قلب است.[۲۳۹]

خدای تعالی به حضرت «موسی» (علیه السّلام) فرمود: کسی که قساوت قلب داشته باشد، از من دور است.[۲۴۰]

 

او می گفت:

قساوت به وسیله ی بعضی از اعمال غیر انسانی و یا کارهائی که انسان در آن کارها ناگزیر باید رحم و عاطفه را کناری بگذارد، بوجود می آید.

مثلاً گفته اند: شکار و کشتن حیوانات قساوت می آورد. زیرا انسان در وقت کشتن یک حیوان، لااقل باید خود را از شکنجه ای که به آن حیوان و لو در یک لحظه وارد می شود، غافل کند.

یا گفته اند قضاوت و حکومت قساوت می آورد. زیرا انسان باید گریه ها و ناراحتیهای خانواده ای که یک نفر از آنها اعدام و یا محکومیت دیگر پیدا کرده را تحمّل کند و آن را نادیده بگیرد و همچنین سائر چیزهائی که از نظر عقل و روایات قساوت می آورد، تقریبا از همین قبیل است.

بنابراین همین عدم توجّه و یا غافل نمودن خود از ناراحتی حیوان و یا انسانی، رفته رفته دل را محکم می کند و قساوت را در قلب پا برجا می نماید و در مدّت زمان کوتاهی دیگر هر چه انسان بخواهد در دل رحم و عاطفه ای راه بدهد، برایش ممکن نمی شود.

ولی اگر همه ی کارهایش روی حساب باشد، مثلاً وقتی حیوانی را می کشد و یا شکار می کند، توجّه به ناراحتی آن حیوان داشته باشد و از این ناراحتی محزون بشود، ولی به خاطر آنکه جمعی از افراد بشر گرسنه اند و آنها هم ناراحت اند و علاوه ناراحتی این حیوانات یک لحظه است ولی ناراحتی گرسنه ها طولانی است و باز علاوه بر آنکه آنها اشرف مخلوقات اند و خدای تعالی این حیوانات را برای آنها خلق کرده است، این شکار و یا این کشتن را انجام بدهد، مبتلاء به قساوت نمی شود و هیچگاه حیوانی را بی جهت نمی کشد و همه ی کارهایش روی حساب خواهد بود.

و یا اگر حاکم و قاضی وقتی می خواهد شخصی را اعدام و یا محکوم به زندان بکند، حساب کند که درست است خانواده ای به خاطر این محکومیت ناراحت می شوند، ولی در مقابل صدها نفر از ناراحتیهائی که ممکن است به خاطر وجود این محکوم در میان آنها داشته باشد، کاسته می شود و عقدها بر طرف می گردد و نظام اجتماعی حفظ می شود، پس آن وقت آن محکومیت را انجام بدهد، قساوت او را نمی گیرد، بلکه چون این اعمال به خاطر ترحّم به دیگران و رعایت اهمّ و مهمّ بوده است، رحم و عطوفت را در دل زیادتر هم می کند.

و بعلاوه این چنین شکارچی و یا این چنین قاضی و حاکم هیچگاه اشتباه نمی کنند. زیرا دقّت کاملی بر عمل خود دارند و اگر به ندرت اشتباه بکنند، فوق العاده ناراحت می شوند و به فکر جبران آن اشتباه بر می خیزند.

 

او می گفت:

در ایام جوانی دوستی داشتم که گاهی به شکار حیوانات صحرائی می رفت. یک روز به من گفت: بیا با هم به شکار برویم. به او گفتم: چون من در اعمالم تحت نظر استاد و مربّی اخلاقم هستم، باید از او اجازه بگیرم. گفت: مانعی ندارد. من نزد استادم رفتم، او به من اجازه نمی داد به شکار بروم. زیرا می گفت: شکار حیوانات قساوت می آورد و قساوت هم انسان را از خدا دور می کند و یک حجاب دیگر بر حجابهای قلبیت افزوده می شود. من سخن استادم را گوش دادم و به دوست شکارچی ام مطلب او را گفتم. او گفت: من هم مقیدم شکار را برای تفریح انجام ندهم. زیرا یک روز حیوانی را تیر زدم گلوله به شکمش اصابت کرده بود، آن حیوان راه دوری را پیمود تا به زمین افتاد، خون در طول راه قطره قطره از شکمش به زمین ریخته بود، من هم مدّتی طول کشید تا به او رسیدم، او هنوز جان داشت، من چاقو از جیب بیرون آوردم و سر او را به خاطر آنکه او زودتر راحت شود بریدم. امّا بالای سر او نشستم و گریه ی زیادی کردم که چرا او زیادتر از معمول ناراحت شده است؟ ولی وقتی تأثّر و تأسّفم زیادتر شد که متوجّه شدم آن حیوان باردار است و گلوله ممکن است به جنین در رحم هم خورده باشد و علاوه نمی خواست که من این چنین حیوانی را شکار کنم.

چرا این طور شد؟ چرا من این کار را کردم؟ لذا آن روز تصمیم گرفتم که دیگر به شکار نروم. ولی گاهی ضرورت ایجاب می کند که برای تأمین معاشم به شکار بروم.

 

او می گفت:

چند سال قبل دوستی داشتم. به قدری دل رحم بود که نمی خواست مورچه ای از او ناراحت شود. مکرّر دیده بودم که مگسها را از اطاق بیرون می کرد و با آنکه وسائل حشره کش در اختیارش بود، از آنها استفاده نمی کرد. ولی پس از چند سال همین دوست محترممان قاضی دادگاه شد، خودش می گفت: حالا آدم شده ام! اگر در یک روز دهها نفر از این محکومین را اعدام کنم، ناراحت نمی شوم.

البتّه شاید در هر کار بهترش آن است که انسان از افراط و تفریط به دور باشد، ولی خواهی نخواهی این گونه اعمال قساوت می آورد و این صفت حیوانی را در انسان زنده می کند.

بنابر این اگر کسی بخواهد به کمالات انسانی برسد، باید نگذارد که صفت قساوت در او ایجاد شود و اگر در وجودش قساوت پیدا شده با توسّل به «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) و با تفکر در اینکه همان گونه که من وقتی در فشار قرار می گیرم ناراحت می شوم، پس یک جاندار هم همین ناراحتی را پیدا می کند، پس باید برای او دلم بسوزد و رفع ناراحتیش را بکنم، صفت قساوت را از خود دور کند.

و اگر سوره ی «نوح» را به نیت اینکه رفع قساوتش بشود بخواند، بسیار مفید خواهد بود.

 

 

شهوت غریزه ی جنسی

او می گفت:

شهوت غریزه ی جنسی باید کنترل شود و نباید این عطیه ی الهی صددرصد در انسان از بین برود، زیرا اگر این غریزه در انسان صددرصد نابود شود، نسل او قطع می گردد و از لذائذ دنیا که عمده اش مربوط به غریزه ی جنسی است، محروم می گردد.

بنابراین باید نفس را تحت اراده ی عقل تقویت نمود تا بتوان با قدرت کامل عقلی، غریزه ی جنسی را از اعمالی که در شرع حرام است، مانع شد و به آنچه حلال است، رو آورد و از بهترین لذائذ حیوانی بهره مند گردید و نسل بشر قطع نگردد.

 

او می گفت:

جوانی که سالها به تزکیه ی نفس اشتغال داشت، روزی به من گفت: من از هر جهت توانسته ام خودم را کنترل کنم و صفات ناپسند حیوانی را از خودم دور کنم، ولی متأسّفانه نتوانسته ام مسأله ی شهوت غریزه ی جنسی را در خودم کنترل نمایم و همیشه این صفت حیوانی مرا به گناه و معصیت و نسیان از یاد خدا می کشاند.

من به او گفتم: می دانی چرا این صفت با تو بیشتر از سائر صفات حیوانی مبارزه می کند؟

گفت: نه، ولی خدمت شما آمده ام تا ببینم چرا این چنین است و چه راهی برای سرکوب این غریزه ی حیوانی وجود دارد؟

من به او گفتم: علّت عمده ی این عدم موفّقیت مربوط به یک اشتباهی است که شما درباره ی این غریزه دارید و آن اشتباه این است که فکر می کنید باید آن را سرکوب کرد و یا مثل سائر صفات حیوانی باید آن را از بین برد. ولی این چنین نیست، بلکه هر چه قوّه ی شهوت در انسان قویتر باشد، انسان سالمتر و کاملتر است، عینا مانند قوّه ی بینائی و شنوائی و بویائی است که هر چه اینها در انسان قویتر باشند، انسان کاملتر است.

لذا دین مقدّس اسلام در هیچ کجا دستور نفرموده که باید انسان غریزه ی جنسی را به کلّی از بین ببرد. ولی همان گونه که قوّه ی بینائی و یا چشائی و یا شنوائی را باید کنترل کند، قوّه ی شهوانی را هم باید کنترل نماید. یعنی همان گونه که مثلاً نباید به چیزی که خدا حرام کرده نگاه کنیم، همچنین نباید از غریزه ی جنسی هم در مواردی که خدا حرام فرموده استفاده نمائیم.

بنابراین همان طوری که اگر انسان چشمش به نامحرم افتاد، نباید برای تزکیه ی روحش چشمش را کور کند، همچنین اگر غریزه ی جنسی، او را به حرام انداخت، نباید آن را سرکوب نماید، بلکه همان طوری که اگر انسان چشم قوی دارد شکر خدا را می کند و کمالی از نظر بدنی در خود احساس می نماید و خوشحال است، همچنین اگر انسان از نظر غریزه ی جنسی بسیار قوی باشد، باید خود را از نظر بدنی قوی و کامل بداند و خوشحال باشد، نهایت باید آن را کنترل کند.

بنابراین، اینکه گفتید: «من غریزه ی جنسی ام را می خواهم سرکوب کنم،» صحیح نیست، بلکه درستش این است که بگوئید: من می خواهم حالتی در خود ایجاد کنم که زمام اختیار نفسم بدست خودم باشد، یعنی غریزه ی جنسی ام را در وقتی آزاد بگذارم که خدا برایم حلال کرده است و وقتی آن را مانع شوم که برایم حرام نموده است و بلکه در خود صفتی ایجاد کنم که تنها از حلال الهی خوشم بیاید و از حرام الهی متنفّر باشم.

وقتی سخنان من به اینجا رسید، آن جوان گفت: حالا فهمیدم که اشتباه می کرده ام و حقّ با شما است. زیرا اگر سرکوب کردن غریزه ی جنسی مطلوب بود، «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نمی فرمود:

نکاح کردن و ازدواج، سنّت من است و کسی که از آن سنّت من سرپیچی کند، از من نیست.[۲۴۱]

من گفتم: در تشویق مردم به ازدواج و اعمال زناشوئی آن قدر روایت وارد شده که اگر بخواهیم آنها را نقل کنیم، خود کتاب مستقلّی می شود و از آن طرف از کسانی که در عزوبت و تجرّد زندگی می کنند، به قدری مذمّت شده که اگر کسی بخواهد آنها را منکر شود، انکار ضروریات دین را کرده است.

بنابراین اگر می خواهی موفّق به تزکیه ی نفس شوی، باید تا می توانی نفس خود را تحت کنترل خود قرار دهی و علاوه در روحت صفت انزجار از حرام را بوجود بیاوری، تا خود به خود شهوات و غریزه ی جنسی کنترل شود.

لذا خدای تعالی در حالات مؤمنین می فرماید: «وَالَّذینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ* اِلاّ عَلی اَزْواجِهِمْ اَوْ ما مَلَکتْ اَیمانُهُمْ فَاِنَّهُمْ غَیرُ مَلُومینَ».[۲۴۲]

یعنی: مردان با ایمان و اولیاء خدا کسانی هستند که شهوت خود را کنترل می کنند، مگر برای همسران و کنیزان خود که در این صورت هر چه آنها غریزه ی خود را در مقابل همسران و کنیزان خود آزاد بگذارند، ملامت نمی شوند.

 

او می گفت:

مردی از شاگردانم بود و بسیار زحمت کشیده بود و اهل عبادت شده بود، هر چه می کرد شهوت جنسی اش را نمی توانست کنترل کند، با آنکه زن داشت، بسیار به حرام می افتاد و کم کم می خواست این گناه را کوچک بشمارد. با خواندن روایاتی که نقل می شود بحمداللّه متنبّه شد و خود را کنترل کرد و کم کم صفت تنفّر از شهوترانیهای حرام در او بوجود آمد.

 

 

«روایاتی در مذمّت شهوترانی جنسی»

۱ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: خدا به چیزی بهتر از عفّت شکم و فرج عبادت نشده است.[۲۴۳]

۲ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: بهترین عبادت عفّت فرج و شکم است.[۲۴۴]

۳ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: از سه چیز بعد از خودم برای امّتم می ترسم:

اوّل: گمراهی بعد از آنکه اسلام را شناختند.

دوّم: آنکه از امتحان الهی خوب خارج نشوند.

سوّم: از شهوت شکم و فرج، سالم بیرون نروند.[۲۴۵]

۴ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: به پدران خود نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند و چشم بد به زنهای مردم نداشته باشید تا دیگران به زنهای شما چشم بد نداشته باشند.[۲۴۶]

۵ ـ در روایات متعدّده ای «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که دو چیز را با من تعهّد کند که انجام دهد، من برای او بهشت را ضمانت می کنم.

«ابوهریره» و جمعی از اصحاب گفتند: پدر و مادرمان به قربانت شوند. ما تعهّد می کنیم، آن دو چیز چیست؟ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که تعهّد و ضمانت کند که زبان و فرجش را حفظ کند، من بهشت را برای او ضمانت می کنم.[۲۴۷]

 

 

مرض نمّامی

او می گفت:

من عادت کرده ام که وقتی برای دیگران دعا می کنم، هر کس زودتر به نظرم بیاید او را اوّل دعا می کنم و اگر نمی بایست او را دعا کنم، به من الهام می شود که دعایش نکنم. لذا شبی در قنوت «نماز وتر» شخصی را که حتّی در روز قبل به ذهنم سپرده بودم که دعایش کنم، هر چه خواستم چند جمله برای او دعا کنم، دیدم مثل آنکه کسی به من می گوید: او را دعا نکن، زیرا خدا او را نمی آمرزد. با خودم فکر می کردم که شاید این وسوسه ی شیطان باشد، ولی من که فرق بین الهام و وسوسه را می دانم و متوجّهم که این وسوسه نیست، پس ممکن است او کاری کرده که مورد غضب الهی واقع شده است. لذا دعایش نکردم ولی کنجکاو شدم ببینم این دوست پر سابقه ام چرا این چنین مورد غضب الهی قرار گرفته که نباید کسی او را دعا کند؟ چند روزی بیشتر از قبل با او معاشرت کردم، باز هم چیزی نفهمیدم. البتّه بیشتر علّتش این بود که به خاطر آنکه تجسّس در حالات مردم گناه است، زیاد از اخلاقیاتش تجسّس نمی کردم و الاّ شاید حقیقت را خودم می یافتم.

به هر حال باز شبی در ضمن مناجاتم از خدا خواستم که او را مورد لطف خود قرار دهد و اگر گناهی کرده است، او را بیامرزد. ناگهان متوجّه شدم که او مبتلاء به صفت زشتی است که تا آن را ترک نکند، خدای تعالی به او کوچکترین لطفی نخواهد کرد.

ضمنا معلوم باشد که دعای من برای او به خاطر آنکه او از دنیا و مادّیات بیشتر بهره بردارد نبود، بلکه من در دعاءها برای دوستان همیشه از رحمت خاصّه ی الهی تقاضا می کنم که معنی رحیمیت پروردگار شاملشان گردد.

من به هر حال یک روز ناگزیر شدم جریان آن شب و دعاء نکردنم و جریانات بعد از آن را برای او نقل کنم و از او بپرسم: تو دارای چه صفت زشتی هستی که این گونه مورد غضب الهی قرار گرفته ای؟ پس از آنکه او حرفهای مرا خوب گوش داد، به گریه افتاد و بسیار متأثّر شد و گفت: درست است. در من صفتی از صفات شیطانی وجود دارد که من تا به حال هر چه خواسته ام آن را از روحم تزکیه کنم موفّق نشده ام، از طرفی هم خجالت می کشیدم آن را به کسی بگویم ولی چند شب قبل گریه ی زیادی کردم و از خدای تعالی برای حلّ این مشکل کمک خواستم. مثل آنکه خدای تعالی این برنامه را برای شما پیش آورده تا شما به من کمک کنید.

گفتم: این صفت بدی که شما نمی توانید از خود دور کنید چیست؟ زیرا من در امراض روحی بسیار تجربه دارم و آنچه برایم ثابت شده این است که آنچه در رفع آنها اهمیت دارد، تشخیص مرض است و وقتی اصل مرض روحی تشخیص داده شد، معالجه اش آسان است.

گفت: من مرضم را تشخیص داده ام، از وجودش هم رنج می برم، ولی هر چه کرده ام نتوانسته ام آن را رفع کنم و آن صفت و مرض روحی «نمّامی» است. من به مرحله ی عشق، دوست دارم دوبهم زنی کنم. فوق العاده علاقه مندم نفاق افکنی کنم و خلاصه به قدری دوست دارم سخن چینی کنم که از حد خارج است.

این مرض روحی را به انحاء مختلف خواسته ام از خود دور کنم ولی متأسّفانه تا به حال موفّق نشده ام.

حتّی چند روزی خودم را تبعید از معاشرت با مردم کردم، یعنی انزوا اختیار نمودم. ولی باز در همان اوّلین روزی که دوستان به دیدن من آمدند، مشغول سخن چینی شدم و دو دوستی را که با هم گرم صحبت بودند، در همان مجلس به جان هم انداختم.

چند روز قبل مرد خدائی را که همه به او معتقد بودند و از وجودش استفاده می کردند، من در مجلسی از او زیاد مذمّت نمودم و هر چه درباره ی هر که گفته بود، برای آنها نقل کردم و همه را از او متنفّر نمودم که بعدا شنیدم آنها به سر او ریخته اند و او را اذیت کرده اند.

همین الآن من خیلی دوست دارم شما را با فلانی (او یکی از دوستان صمیمی من بود) به جان هم بیاندازم و خودم دعوای شما را تماشا کنم!

(من از این مرد خیلی ترسیدم و جدّا از این صفت زشت شیطانی او بسیار متنفّر شدم، ولی احتمال دادم که خدای تعالی مرا برای رفع مرض روحی او فرستاده است.)

لذا به او گفتم: هیچ می دانی که نمّامی به مرحله ی جنگ با خدا است؟ زیرا خدای تعالی می خواهد بین مردم الفت و محبّت و اتّحاد و اتّفاق بوجود بیاورد ولی تو می خواهی بر خلاف خواسته ی الهی بین مردم نفاق و دوئیت و جدائی بوجود بیاوری و هیچگاه کسی در مقابل خدای با عظمت نمی تواند طاقت بیاورد و قطعا به زمین می خورد و مورد لعن و غضب الهی قرار می گیرد.

آیا می خواهی زشتیهائی که از طرف خدای تعالی متوجّه شخص نمّام و سخن چین می شود بدانی؟ اینها است:

اوّل ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: وقتی من به معراج رفتم، زنی را دیدم که سرش به شکل خوک و بدنش به شکل الاغ بود و هزار هزار رنگ بر او عذاب وارد می شد. شخصی از آن حضرت سؤال کرد: عمل این زن چه بوده که این گونه عذاب می شده است؟ آن حضرت فرمود: آن زن سخن چین و دوبهم زن و نمّام و دروغگو بود.[۲۴۸]

دوّم ـ شخص سخن چین همیشه مورد تنفّر مردم است و بدترین مردم نزد خدا و خلق به حساب می آید.

زیرا «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: مؤمن، عزیز و کریم است ولی شخص فاجر، لئیم و پست طبع است و بهترین افراد مؤمن کسی است که سبب الفت و دوستی بین مؤمنین شود و در کسی که الفت دیگران را قبول نکند و خودش هم اهل الفت نباشد، خیری وجود ندارد. سپس فرمود: و بدترین مردم کسی است که مؤمنین را دشمن بدارد و قلوب مؤمنین نسبت به او بغض داشته باشد. آنهائی که برای سخن چینی و ایجاد اختلاف این طرف و آن طرف می روند، بین دوستان تفرقه ایجاد می کنند و از روی زورگوئی و ظلم برای پاکدامنان عیب می تراشند، به آنها خدای تعالی روز قیامت نگاه نمی کند و آنها را از عیوب پاک نمی کند. سپس «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) این آیه را تلاوت فرمود: «هُوَ الَّذی اَیدَک بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنینَ* وَ اَلَّفَ بَینَ قُلُوبِهِمْ».[۲۴۹]

(یعنی: خدا تو را کمک فرمود به وسیله ی یاری خودش و همچنین مؤمنین را و بین قلوب مؤمنین الفت برقرار فرمود.)[۲۵۰]

سوّم ـ شخص نمّام و سخن چین شریک ابلیس است، زیرا؛ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود:

نمّام گواهی دهنده به دروغ و شریک ابلیس است.[۲۵۱]

چهارم ـ شخص نمّام و سخن چین را اسلام در ردیف بدترین مردم مثل قاتل و دائم الخمر می داند، زیرا «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود:

سه کس وارد بهشت نمی شوند. اوّل: کسی که خون مردم را می ریزد. دوّم: کسی که دائم الخمر است. سوّم: کسی که این طرف و آن طرف برای سخن چینی برود.[۲۵۲]

پنجم ـ شخص نمّام وارد بهشت نمی شود، زیرا در روایات متعدّده ای از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل شده که فرمود:

«لایدخل الجنّة قتّات»[۲۵۳] یعنی: نمّام وارد بهشت نمی شود.

ششم ـ کسی که نمّامی می کند، احتمال دارد «ولدالزّنا» باشد، زیرا «شهید ثانی» در کتاب «الغیبه» می فرماید:

نمّامی یکی از گناهان کبیره است، خدای تعالی در قرآن می فرماید: «هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَمیمٍ».[۲۵۴] یعنی: کنایه زن و کسی که می رود برای نمّامی، تا آنکه فرموده: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِک زَنیمٍ».[۲۵۵] باز کسی که بعد از آن زنیم است. بعضی از علماء گفته اند: این آیه دلالت دارد بر اینکه اگر کسی اخبار دیگران را کتمان نکند و نمّامی کند، ولدالزّنا است. زیرا زنیم به کسی می گویند که حقیقتا نطفه اش از شوهر مادرش نباشد ولی به او نسبت داده شده باشد.[۲۵۶]

سپس اسلام اجازه نفرموده که مردم، نمّام را تصدیق کنند. زیرا او فاسق است و گفتارش مردود است و خدای تعالی در قرآن فرموده: اگر فاسق برای شما خبری آورد از حقیقتش تحقیق کنید.[۲۵۷]

بلکه اسلام فرموده: اگر نمّامی را دیدید که سخن چینی می کند، باید او را نصیحت کنید که اگر او را در همان جا نصیحت کردید، بسیار مؤثّر واقع می شود و اگر متنبّه نشد، از او اظهار انزجار بکنید. زیرا خدای تعالی او را دشمن می دارد و از همه لازمتر این است که نسبت به کسی که او را شخص نمّام مذمّت می کند، نباید بدبین شوید. زیرا هیچگاه مؤمن از برادر مؤمنش با گفته ی یک فاسق منزجر نمی شود.

من وقتی این مطالب را برای آن شخص گفتم، او بسیار گریه کرد و گفت: این روایات و این سخنان در من اثر فوق العاده ای گذاشت و انشاءاللّه می روم که نمّامی را به کلّی ترک کنم. او رفت ولی پس از چند روز که برگشت به من گفت: حالم خیلی بهتر است، امّا هنوز صددرصد موفّق نشده ام که این صفت پلید را از خودم دور کنم، مرتّب شیطان مرا به نمّامی تشویق می کند.

من به او گفتم: اگر می خواهی این حالت صددرصد از تو برطرف شود، باید تحقیقا ببینی چه کسی را برای چه کسی می خواهی مذمّت نمائی و بین چه کسانی نمّامی می کنی، همانها را انتخاب کن ولی بین آنها محبّت بیشتر و ائتلاف زیادتر بوجود بیاور. یعنی اگر می خواسته ای از این نزد آن بدگوئی بکنی، برو نزد آن و از این مدح کن، خوبیهایش را بگو و حتّی اگر او نسبت به این بدگوئی کرد، بگو او تو را مدح می کرد و تعریف تو را می نمود. این دروغ علاوه بر آنکه اشکالی ندارد، خوب هم هست و مایه ی محبّت و ائتلاف بین مسلمانها است. این دروغ را بگو هم خودت را از آن مرض روحی نجات بده و هم بین مسلمانها مودّت و دوستی ایجاد نما.

ضمنا روزی یک مرتبه پس از نماز صبح سوره ی «قلم» را به نیت آنکه این صفت از تو برطرف شود، قرائت کن و بعد از آن متوسّل به «امام هادی» (علیه السّلام) بشو حتما صفت نمّامی از تو رفع خواهد شد.

دوست ما این کارها را انجام داد و در مدّت کوتاهی موفّق به ترک نمّامی و تزکیه ی این صفت شیطانی یعنی سخن چینی و نمّامی از روح و نفس خود گردید.

 

 

وسواس

او می گفت:

وقتی ما در مدرسه درس می خواندیم، طلبه ای در آنجا بود که وسواس داشت. رسما شیطان با او حرف می زد و او هم با شیطان حرف می زد!

یعنی خوب به یاد دارم، روزی در پشت درِ مستراحی که او در آن بود، ایستاده بودم. شنیدم مثل اینکه او با کسی حرف می زند، هی می گوید: بس است! من دیگر کاری ندارم، به خدا بس است، ناراحت شدم. من نمی دانستم که او یعنی همان شخص وسواسی در مستراح است. و لذا وقتی این کلمات را آن هم با ناراحتی و بلند ولی بدون جوهره ی صدا از آنجا شنیدم، گمان کردم دو نفر هستند که در میان مستراح با هم حرف می زنند. امّا چند لحظه بیشتر نگذشت که او خارج شد و بعد دیگر کسی در آنجا نبود. آن وقت فهمیدم او تنها بوده است، از او پرسیدم: شما با که حرف می زدید؟

گفت: با خودم، با این شیطانی که بر دوش من سوار شده و به من فرمان می دهد، درست حدود یک ساعت است خودم را می شویم، باز هم می گوید: کم است، نمی دانم چه کنم؟! من اوّل همان گونه که او در قلبم با من حرف می زد به او قلبی جواب می دادم و می گفتم: بس است، ولی کم کم نتوانستم خودم را کنترل کنم، با زبان و با صدا به او جواب می دادم که شما شنیدید و می گوئید تو با که حرف می زدی؟

گفتم: من سالها است که می خواهم کیفیت وسوسه را از کسانی که با آن زیاد سر و کار دارند بپرسم، شما ممکن است در این خصوص به من کمک کنید؟

گفت: مانعی ندارد ولی می ترسم شما هم به این مرض مبتلاء شوید، اگر به قصد استهزاء و عیب جوئی با من حرف بزنید.

گفتم: خدا می داند که چنین قصدی ندارم و امیدوارم بتوانم در رفع مرض روحی شما به شما کمک هم بکنم. خیلی خوشحال شد و گفت: پس بیائید با هم به اطاقمان برویم و در این خصوص مفصّلاً حرف بزنیم. وقتی به اطاق او رفتیم، او اوّل شرح مفصّلی از کیفیت پیدایش این مرض روحی را در خود بیان کرد که خلاصه اش این بود. او می گفت: من یک نفر وسواسی را استهزاء کردم، او متأثّر شد من از همان ساعت مبتلا به وسواس شدم.

به هر حال از او پرسیدم: شما فقط در طهارت و نجاست وسواس دارید یا در عبادت و چیزهای دیگر هم مبتلاء به وسواسید؟

گفت: روزهای اوّل فقط در طهارت و نجاست مبتلاء به وسواس بودم ولی کم کم در عبادت و در سائر چیزها و حتّی اخیرا در عقائد هم مبتلا به وسواس شده ام.

گفتم: مثلاً وقتی محلّی که نجس است، مطابق دستور شرع می شوئید، چه حالتی به شما دست می دهد که مجبور می شوید باز هم همان جا را بشوئید؟

گفت: الآن نمی توانم آن حالت را دقیق برای شما شرح بدهم ولی تقریبا یک حالت بی اراده ای مثل سربازی که در مقابل فرمانده ی پر قدرتی قرار گرفته و نمی تواند از فرمانش سرپیچی کند، پیدا می کنم و تنها در دل از عملم ناراضی هستم ولی جبرا باید آنچه او می گوید، انجام دهم.

گفتم: می توانید بگوئید چگونه آن فرمانده خواسته اش را به شما می گوید؟

گفت: ده برابر قویتر و بالاتر از وقتی که همان فرمانده با حرف زدن مطلبش را به من بگوید، حتّی گاهی که می خواهم فرمانش را عمل نکنم، چنان به من نهیب می زند که گاهی فکر می کنم حتّی صدایش را می شنوم و بالأخره کاملاً احساس می کنم که نیروئی در تمام وجودم مستقرّ شده و بر خلاف خواسته ی نفسم بر من فرمانروائی می کند و آنچه او می خواهد من ناگزیرم موبه مو اجراء کنم و بهترین جمله ای که باید در مقابل انتقال آن فرمان به قلب انسان تعبیر کرد، وسواس است.

اینها خلاصه ی مطالبی بود که بین من و او ردّ و بدل شد و بعد از این برخورد، صدها وسواسی را دیده ام که وقتی شرح حال خود را برای من می گفتند، همه در یک مسأله اتّفاق داشتند و آن این بود که وقتی آن حالت به ما دست می دهد، مثل وقتی است که دهها نفر با قاطعیت کاملی چیزی را که نفسمان آن را نمی خواهد به ما تحمیل می کنند و ما مجبوریم آن را عمل کنیم و حتّی تمام اعضاء وجودمان تحت فرمان آن فرمانده ی قوی قرار می گیرد.

در اینجا توجّه به چند نکته لازم است:

یک ـ استادم می گفت: زمانی که شیطان را شناختی می توانی خدا را هم بشناسی. زیرا اگر انسان مبتلاء به وسواس شده باشد، می داند که نیروی مرموزی با تمام قدرت در وجود انسان فرمان می دهد، یعنی همان گونه که درباره ی شیطان می گویند: در تمام رگهای بدن انسان مثل خون جریان دارد و انسان را به طرف بدیها و خلافکاریها می کشاند و به او فرمان می دهد، همچنین الهام مثل وسواس است، با این تفاوت که آن از طرف شیطان و این از طرف رحمان است که اگر کسی بتواند به جای شیطان، رحمان و به جای وسواس، الهام را بنشاند و قرار دهد، همان بنده ای می شود که صددرصد تحت فرمان الهی است و نمی تواند لحظه ای از فرمان خدای تعالی سرپیچی کند.

دو ـ شیطان و نفس امّاره گاهی با هم همکاری می کنند و گاهی شیطان مستقلاًّ در وجود انسان فعّالیت می کند، در اینجا ضابطه ای که انسان بتواند بوسیله ی آن اعمال مستقلّه ی شیطانی را بدست بیاورد و استقلال او را کاملاً مشاهده کند، این است که نفس همیشه راحت طلب است. مثلاً نفس می گوید: روزه نگیر، نماز نخوان، فلان کار پرزحمت عبادی را انجام نده و شیطان در این امور او را کمک می کند و به انسان همان راحت طلبیها را وسوسه می نماید. امّا هیچگاه نفس انسان نمی گوید: نماز را ده مرتبه برای آنکه واقعا نماز خوانده باشی بخوان، ده مرتبه دستت را بشوی تا طهارت واقعی را به دست بیاوری، اینها و آنچه از این قبیل است فقط وسوسه ی شیطان است. یعنی در این گونه موارد شیطان بر خلاف هوای نفس فرمان می دهد و خودش مستقلاًّ عمل می کند.

سه ـ افراد وسواسی معنی ولایت شیطان را می فهمند و می دانند که چگونه می توان ولایت موجودی را که نمی شود او را دید، قبول نمود.

چهار ـ افراد وسواسی معنی الهام را که شنیدن سخن بدون استفاده از دهان و زبان و لب و گوش و امواج هوا است با مقایسه ی به وسواس می فهمند و قاطعیت آن را می شناسند، آنها متوجّه می شوند که اگر کسی تحت ولایت الهی قرار گرفت، چگونه بی اختیار حقیقت عبودیت در وجود او پیاده می شود و چگونه خدای تعالی با او حرف می زند.

اینها مطالبی است که تو باید آن را بدانی، زیرا ممکن است خدای نکرده یک وقت مبتلاء به وسواس بشوی و نتوانی حقیقت وسواس را بشناسی و خودت را نتوانی معالجه کنی، بالأخره من به آن دوست طلبه ام دستوراتی دادم که الآن برای تو هم آنها را مختصرا شرح می دهم که اگر خدای نکرده یک روز به وسواس مبتلا شدی، به وسیله ی این دستورات آن را از خود دور کنی و آن را بشناسی و معنی ولایت شیطان را بدانی.

اوّل ـ به او گفتم: باید چند روزی صددرصد خود را در اختیار من بگذاری و هر چه من می گویم، عمل کنی.

گفت: شاید شما بگوئید در این مدّت وسواس نداشته باش که من قطعا نمی توانم عمل کنم ولی هر کار دیگری را که بگوئید، عمل می کنم.

گفتم: نه، نمی گویم وسواس نداشته باش، زیرا اگر این نحوه حرف بزنم، مثل طبیبی هستم که به مریض بگوید: مریض نباش، این غلط است. ولی از تو تقاضا می کنم که غیر از این هر چه به تو می گویم عمل کنی، اگر چه فلسفه اش را هم ندانی.

گفت: مانعی ندارد عمل می کنم و چون در یک مدرسه بودیم، من می توانستم کاملاً مراقب او باشم و نگذارم برنامه ها را تخطّی کند.

دوّم: به او گفتم: باید دو دست لباس داشته باشی، یک دست تمامش نجس واقعی باشد و آن را همیشه بپوشی و یک دست لباس پاک داشته باش که آن را تنها در وقت نماز بپوشی.

گفت: بسیار خوب و این کار را عملی کرد.

نتیجه اش این بود که آن وحشتی که از نجس در روح او بوجود آمده بود، برطرف شد. او این کار را مدّت دو هفته به این ترتیب انجام می داد که لباس پاک را در سجادّه اش گذاشته بود و وقتی می خواست نماز بخواند، لباس نجس را بیرون می آورد و لباس پاک را می پوشید و پس از نماز فورا مقید بود لباس نجس را دوباره بپوشد و عقب کار و درس خود برود.

سوّم: پس از دو هفته به او گفتم: هر وقت به مستراح می روی، با همان لباس نجس برو و مقید نباش خود را بشوئی بلکه با همان لباس نجس خود را خشک کن ولی اگر نجاست دارای عین است اوّل آن را از خود با آب یا با کاغذ پاک کن و بعد با لباس خود آن را خشک نما. این کار برای او بسیار مشکل بود، لذا به من گفت: پس موقع نماز چه بکنم؟ گفتم: قبل از نماز خود را بشوی و پاک کن.

گفت: بسیار خوب و مدّت یک هفته این کار را می کرد، نتیجه اش این بود که آمیخته شدن به نجاست واقعی برایش آسان شده بود.

پس از آن، دستورات جدّی و معنوی را برای او آغاز کردم.

اوّل مقداری درباره ی آنکه باید یک انسان دارای اراده ی قوی باشد و کاری را که می داند بد است و یا غیر متعارف است نکند، حرف زدم و سپس روایاتی را که در مذمّت وسوسه و وسواس وارد شده، برای او نقل نمودم که یکی از آن روایات این است.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: شیطان به وسیله ی وسوسه نمی تواند بر ضرر بنده ی خدا کاری بکند، مگر آنکه آن بنده ی خدا از یاد خدا اعراض کرده باشد و در امر الهی سستی کرده باشد و نهی الهی را انجام داده باشد.[۲۵۸]

در نزد «امام صادق» (علیه السّلام) شخصی را به عقل و درایت نام بردند و گفتند: او وسواس دارد. حضرت فرمود: چگونه عاقل است که شیطان را اطاعت می کند؟![۲۵۹]

سپس به او گفتم: باید هر روز مقداری بنشینی با شیطان حرف بزنی و جدّا با او مبارزه کنی، به او بگو من یک شخص با اراده و آزادی هستم و به هیچ وجه گوش به حرف تو نمی دهم و خلاصه بنای مخالفت با او را بگذار و کم کم خود را قانع کن که خیلی آسان می توانی با شیطان مبارزه کنی و مرتّب کلمات «لااله الاّ اللّه» و «لا حول و لاقوّة الاّ باللّه» را بگو.

زیرا در روایات است که از عالم «آل محمّد» (علیهم السّلام) از وسوسه ی زیاد سؤال شد، فرمود:

چیزی در آن نیست اگر بگوید: «لااله الاّ اللّه».[۲۶۰]

و در روایت دیگر فرموده بگوید: «لاحول و لا قوّة الاّ باللّه».[۲۶۱]

و در حدیث دیگر فرمود بگوید: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه و علی امیرالمؤمنین».[۲۶۲]

و در حدیثی آمده که بگوید: «آمنت باللّه و رسوله مخلصا له الدّین».[۲۶۳]

و مرحوم شیخ شهید از حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل فرموده که بگوید: «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلی العظیم».[۲۶۴]

و در حدیث دیگر فرمود این دعاء را بخواند:

«اَللّهُمَّ اِنَّ اِبْلیسَ عَبْدُ مِنْ عَبیدِک یرانی مِنْ حَیثُ لااَراهُ وَ اَنْتَ تَراهُ مِنْ حَیثُ لایراک وَ اَنْتَ اَقْوی عَلی اَمْرِهِ کلِّهِ وَ هُوَ لایقْوی عَلی شَیئٍ مِنْ اَمْرِک اَللّهُمَّ فَاَنَا اَسْتَعینُ بِک عَلَیهِ یا رَبِّ فَاِنّی لاطاقَةَ لی بِهِ وَ لا حُولَ وَ لاقُوَّةَ لی عَلَیهِ اِلاّ بِک اَللّهُمَّ اِنْ اَرادَنی فَاَرِدْهُ وَ اِنْ کادَنی فَکدْهُ وَ اِکفِنی شَرَّهُ وَ اِجْعَلْ کیدَهُ فی نَحْرِهِ بِرَحْمَتِک یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ وَ صَلَّی اللّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطّاهِرینَ».[۲۶۵]

دوست طلبه ی ما وقتی با جدیت کامل و توجّه به اینکه باید این وسوسه ها را از دل بیرون کند و الاّ به هیچ وجه ممکن نیست در دلی که وسوسه وارد شده، الهامات الهی نازل گردد و چون (دیو چو بیرون رود فرشته درآید) این دستورات را عمل کرد، بحمداللّه موفّق شد که وسواس را از خود دور کند و از آن گرفتاری بزرگ خود را نجات دهد.

 

 

پست طبعی

او می گفت:

بعضی از مردم هستند که استغناء طبع عجیبی دارند، یعنی بی اعتناء به مال مردم و بی توجّه به آنچه در اختیار مردم است می باشند. اینها نزد خدا بسیار محبوب اند. اینها اگر فاسق یا کافر باشند، از این جهت که استغناء طبع دارند، نسبت به کفّار و فسّاقی که این چنین نیستند، نزد خدا محبوبترند.

 

او می گفت:

دوستی داشتم که «طبع پستی» داشت، یعنی گداطبع بود! با آنکه ثروت زیادی داشت، اگر کسی به او کمکی می کرد، خیلی خوشحال می شد.

وقتی پیش من می نشست، تنها کسانی را تعریف و مدح می کرد و از آنها خوشش آمده بود که به او کمک کرده بودند، همیشه چشمش به دست مردم بود و دائما منتظر بود ببیند برای او چه هدیه ای می آورند و بالأخره حالت حیوانی را داشت که تنها وقتی در مقابلش لقمه نانی می انداختند، دُم تکان می داد و این حالت هم برای او حجاب شده بود، او را نمی گذاشت به کمالات روحی راهی پیدا کند.

روزی در این باره مطالبی را به او تذکر دادم و روایاتی را برای او خواندم که خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و از من خواست که به او در دفع این مرض روحی کمک کنم. شاید بتواند این گداطبعی و پست طبعی را از خود دور کند و دارای عفاف و غنای طبع بشود.

لذا من به او گفتم: در احادیث وارد شده که تفکر کردن از عبادت ثوابش بیشتر است.[۲۶۶] شما در شبانه روز چند دقیقه ای ترتیبی بدهید که درباره ی همین موضوع فکر کنید شما که بحمداللّه ثروت دارید و اگر هم نمی داشتید، با طبع بلند و بی اعتنائی به مردم، بهتر می توانستید جلب اعتماد دیگران را بکنید و ارزش احترام مردم و اطمینان آنها به شما بیشتر از آن چیزی است که نهایت یک فرد می خواهد به شما بدهد. علاوه کسانی که معتقد به خدا هستند، باید تمام توجّهشان در امور دنیا و آخرتشان به خدا باشد و از همه بالاتر، مگر مال زیاد خوشبختی می آورد؟ بلکه آنچه مایه ی خوشبختی است، این است که انسان به آنچه دارد اکتفا کند و طبع غنی داشته باشد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: برای انسان داشتن طبع غنی بهتر از دریاها ثروت است.[۲۶۷]

جبرئیل به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: شرف انسان به قیام در شب است و عزّت او در استغناء او از مردم است.[۲۶۸]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: بهترین بی نیازیها بی نیازی نفس است.[۲۶۹]

شخصی به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: تقاضا می کنم به من مطلبی تعلیم دهید که وقتی به آن عمل کنم هم مردم مرا دوست داشته باشند و هم خدای تعالی مرا دوست داشته باشد. آن حضرت فرمود: روی بیاور به آنچه خدای تعالی دارد و اظهار احتیاج به آنها بکن تا خدا تو را دوست داشته باشد و کناره گیری کن از آنچه در اختیار مردم است تا مردم تو را دوست داشته باشند.[۲۷۰]

ثروت زیاد بخصوص که انسان آنها را با گداطبعی به دست آورده باشد، او را بدبخت می کند. در احادیث متعدّده ای وارد شده که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) وقتی دعا می کرد، عرض می نمود:

«اللّهمّ ارزق محمّدا و آل محمّد و من احبّ محمّدا و آل محمّد العفاف و الکفاف و ارزق من ابغض محمّدا و آل محمّد المال و الولد».[۲۷۱]

یعنی: خدایا به «محمّد» و «آل محمّد» و کسانی که آنها را دوست دارند، عفّت نفس و مالی که آنها را کفایت کند، عنایت کن ولی دشمنان آنها را مال و اولاد زیادی بده.

در حدیث دیگری از «امام سجّاد» (علیه السّلام) نقل شده که فرمود: روزی «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بر شتربانی عبور فرمود، کسی را نزد او فرستاد که به آنها شیر بدهد. شتربان گفت: شیر صبح را دوشیده ام و مصرف شده و امّا شیری که شترها در پستان دارند، برای شب است. حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند: خدایا مال و اولاد او را زیاد بگردان.

پس از آن به چوپان گوسفندانی عبور فرمودند و کسی را نزد او فرستادند و از او تقاضای شیر فرمودند. او هر چه گوسفند داشت دوشید و در ظرف «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) ریخت و یک گوسفند هم برای آن حضرت فرستاد و عرض کرد: اگر مایلید و یا بیشتر می خواهید تقدیم کنم. «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: خدایا به مقدار کفایت به او مرحمت بفرما.

یکی از اصحاب عرض کرد: یا «رسول اللّه» درباره ی آن کسی که به شما شیر نداد، دعائی کردید که همه ی ما آن را دوست داشتیم و امّا درباره ی کسی که به شما شیر داد و آن قدر محبّت کرد، دعائی فرمودید که همه ی ما آن را کراهت داشتیم.

فرمود: رزق کم اگر کافی باشد، بهتر از روزی زیاد است که اسباب زحمت گردد و سپس فرمود: «اللّهمّ ارزق محمّدا و آل محمّد الکفاف»[۲۷۲] یعنی: خدایا به «محمّد» و «آل محمّد» به قدر کفایت عنایت بفرما.

آن روزها با اینکه آن دوست خیلی برایش مشکل بود که عادت خود را ترک کند، ولی در عین حال با اراده ی قوی و توجّه به بدی گداطبعی خود را مقید کرد که به هر نحوی که می شود، باید آن حالت را از روح خود تزکیه کند و لذا تصمیم گرفت که به ثروت ثروتمندان بی اعتنائی کند و در عوض هدیه ی دیگران، او هم به آنها هدیه ای تقدیم نماید و صدقه زیاد بدهد و پولی را که دارد، در یک جا جمع نکند و بلکه چیزی بخرد و آنها را متفرّق نماید و یا صدقه دهد و به آنچه خدا به او عنایت کرده شکر کند و به کسانی که کمتر از او مال دنیا دارند نگاه کند و به خاطر آنکه به او بیشتر از آنها مرحمت فرموده، از پروردگارش ممنون باشد و لذا وقتی او این برنامه ها را صحیح انجام داد بحمداللّه در مدّت کوتاهی تغییر روحیه داد و آن صفت زشت «پست طبعی» تبدیل به صفات حسنه خوبی مثل استغناء طبع گردید.

 

او می گفت:

شهید ثانی در کتاب «منیه المرید» می گوید: «عالم و متعلّم نباید بر هیچ کس و بر هیچ چیزی متّکی باشند؛ بلکه باید زمام امور خود را در زندگی و رزق و روزی و امثال آن به خداوند متعال واگذار نمایند تا از این رهگذر، نفحات قدس الهی و الطاف پاکیزه ی پروردگار و لحظات انس و الفت با خداوند، بر آنان تجلّی کند و مشکلاتشان حل شده و منظورشان تأمین گردد و امور زندگانی آنان به صلاح آید.

از «پیامبر گرامی اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) چنین روایت کرده اند که فرمود: خداوند متعال، عهده دار رزق و روزی طالب علم است و روزی او را از طریق ویژه ای تضمین می کند که سایر مردم مشمول این لطف خاص او نیستند.

در حالات شخصی من، از آن هنگام که به تحصیل علم سرگرم شدم (اوائل دهه ی ۹۳۰ ه. ق) تا این زمان که به نگارش این کتاب می پردازم، (۹۵۳ ه. ق) در این خصوص، حوادث جالبی رخ داده که سراسر حاکی از مراحم و لطف خداوندی است نسبت به من …».

 

او می گفت:

تو طلبه هستی، بیشتر از سائرین باید به فکر مناعت طبع و آزادگی باشی. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) جدّ بزگوارت در دیوانی که به آن حضرت منسوب است می فرماید:

لنقل الصخر من قلل الجبال

احبّ الی من منن الرّجال

و ذقت مرارة الأشیاء طرّا

فما طعم امّرُ من السؤل [۲۷۳]

یعنی: حمل صخره های سنگین از قلّه های کوهها برای من بهتر از منّتی است که دیگران بر من بگذارند و من تمام تلخیها را چشیده ام، تلختر از سؤال کردن از مردم چیزی ندیده ام.

 

 

انتقام جوئی

او می گفت:

یکی از شخصیتهای بسیار بزرگ مملکتی که سالها در زندانهای سیاسی مورد ضرب و هتک و شکنجه قرار گرفته بود و پس از سپری شدن عمری به اریکه ی قدرت تکیه زده بود و توانسته بود بر دشمنانش مسلّط شود، روزی از من پرسید: من حالا با دشمنانم چه بکنم و چگونه از آنها انتقام بگیرم؟

من به او گفتم: چون تو مسلمانی، بهتر این است که به رهبر اسلام حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) اقتداء کنی و آنچه او در وقتی که بر دشمنانش مسلّط شد انجام داد، انجام دهی. زیرا پروردگار متعال از افراد انتقام جو و کینه دل بدش می آید و در مقابل، چون خودش صاحب گذشت و عفو و بخشش است، از مردمی که دارای این صفات باشند، خوشنود است.

او گفت: ممکن است مقداری از شرح حال «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و یا لااقل چند فراز از گذشت و عفو آن حضرت را برای من نقل کنید؟

گفتم: روزی که رسول گرامی اسلام حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) بر کفّار مکه غلبه کرد، بدترین کسی که از کفّار با آن حضرت روبرو شد، «ابوسفیان» بود. «عبّاس» عموی پیغمبر می گوید: صبح وقتی «ابوسفیان» را به محضر «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بردم و آن حضرت چشمش به او افتاد، بدون آنکه به یاد او بیاورد که در گذشته چه کرده، به او فرمود: ای «ابوسفیان»، وقت آن نرسیده که توحید را تعلیم بگیری و بگوئی: «لااله الاّ اللّه»؟

«ابوسفیان» گفت: پدر و مادرم به قربانت. چقدر تو کریم و مهربان و حلیمی، به خدا قسم اگر غیر خدای واحد خدای دیگری بود، روز «بدر» و روز «اُحد» ما را بی نیاز می کرد.

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: هنوز وقت آن نرسیده که بدانی و بگوئی من «رسول خدایم»؟ ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت من هنوز درباره ی این موضوع شک دارم.

«عبّاس» می گوید من به او گفتم: وای بر تو، به حقّ و راستی شهادت بده که او «رسول خدا» است و الاّ گردنت را می زند، آن وقت «ابوسفیان» شهادت به رسالت آن حضرت داد.

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: او را ببر و در گوشه ای از بیابان نگهش دار تا لشگر خدا از او عبور کنند (و این به خاطر آن بود که ممکن بود بعضی از مسلمانها او را بکشند).

«ابوسفیان» و «عبّاس» در آن مخفیگاه ایستاده بودند و دسته دسته مسلمانها از مقابل آنها عبور می کردند، «ابوسفیان» مرتّب از «عبّاس» اسامی آن قبائل را می پرسید و «عبّاس» برای او شرح می داد.

تا آنکه «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در حالی که مهاجرین و انصار اطراف او را گرفته بودند و تمامشان غرق در اسلحه بودند و جز چشمشان چیز دیگر از آنها دیده نمی شد، تشریف آوردند.

«ابوسفیان» گفت: اینها کیستند؟

«عبّاس» می گوید: گفتم این «رسول خدا» است که در میان مهاجرین و انصار به طرف مکه می رود.

«ابوسفیان» گفت: ای اباالفضل (یعنی ای عبّاس) پسر برادرت سلطنت بزرگی پیدا کرده.

گفتم: وای بر تو این نبوّت و رسالت الهی است.

«ابوسفیان» گفت: بله همین طور است.

در این موقع «حکیم بن حزام» و «بدیل بن رقاء» خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) مشرّف شدند و مسلمان گردیدند و با آن حضرت بیعت نمودند. «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به آنها فرمود: قدری جلوتر بروید و قریش را به اسلام دعوت کنید و فرمود: به آنها بگوئید کسی که به خانه ی «ابوسفیان» که در بالا محلّه ی مکه واقع شده و خانه ی «حکیم بن حزام» که در پائین محلّه ی مکه است، داخل شود، در امان است. وقتی «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) وارد مکه شد، «سعد بن عباده» در بین مردم راه می رفت و فریاد می زد:

«الیوم یوم الملحمه

الیوم تسبی الحرمه»

یعنی: امروز روز انتقام است، امروز روزی است که زنها اسیر می شوند.

«ابوسفیان» با عجله خود را به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) رسانید و لباس آن حضرت را بوسید و گفت: پدر و مادرم به قربانت، ببینید «سعد بن عباده» چه می گوید! حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) گوش دادند، شنیدند که «سعد بن عباده» می گوید: امروز روز انتقام است… .

حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) فرمودند: جلو «سعد بن عباده» را بگیر و عَلَم را از او بستان. سپس «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به درِ خانه ی کعبه رسیدند و فرمودند: «لا اله الاّ اللّه وحده وحده انجز وعده و نصر عبده و حزم الاحزاب وحده».

«سعد بن عباده» وقتی چشمش به «ابی سفیان» افتاد، صدا زد: ای «ابوسفیان» امروز روز انتقام است، امروز روزی است که حُرمت و عظمت تو از بین می رود، امروز روزی است که قریش را خدا ذلیل کرده است. «ابوسفیان» به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: شما مگر به کشتن اقوام و عشیره ات امر کرده ای که سعد بن عباده این چنین سخنی را می گوید؟

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود:

ای ابوسفیان، او اشتباه می کند.

«الیوم یوم المرحمه»

امروز روز مهربانی و مرحمت است، امروز روزی است که خدا قریش را عزیز کرده است.[۲۷۴]

دوست عزیز، آیا هیچ می دانی که یکی از امتیازات «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) این بود که با همه ی اذیتهائی که آن حضرت را کردند، هیچگاه قومش را نفرین نکرد و برای آنها بدی را نخواست و حتّی خدای تعالی شهادت می دهد که ناراحت بودن مردم برای او سخت بوده است. او مردم را دوست می داشت و آن قدر در هدایت مردم کوشید تا پروردگار متعال به او فرمود: «طه» ای «رسول اکرم» ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به مشقّت بیاندازی.[۲۷۵]

او وقتی وارد مکه شد، مردم را به اسلام دعوت کرد و اسلام همه ی مردم را قبول فرمود، ولی اسلام «عبداللّه بن ابی امیه» برادر «امّ السّلمه» را به خاطر جسارتی که به آن حضرت کرده بود نپذیرفت.

او نزد «امّ السّلمه» آمده و گفت: ای خواهر، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) اسلام همه ی اهل مکه را پذیرفته ولی اسلام مرا نمی پذیرد و مرا مثل دیگران قبول نمی کند. زوجه ی «رسول خدا» «امّ السّلمه» صبر کرد تا آنکه «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نزد او رفت. به آن حضرت گفت: یا «رسول اللّه»، شما اسلام همه را قبول کرده اید، ولی چرا اسلام برادر مرا نمی پذیرید؟ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: ای «امّ السّلمه»، برادرت آن زمان آنچنان مرا تکذیب کرد که هیچ کس آن گونه مرا تکذیب ننمود. «امّ السّلمه» گفت: پدر و مادرم به قربانت مگر خودت نفرموده ای:

«الاسلام یجب ما کان قبله؟» یعنی: اسلام جبران می کند گناهان و تقصیرهای قبلی را؟

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: بله همین طور است. لذا اسلام «عبداللّه بن ابی امیه» را قبول فرمود.[۲۷۶]

دوست عزیز حالا تو هم دشمنانت را عفو کن تا آنها دوستان تو گردند.

آنها را عفو کن تا آنها بیشتر به بدیهای خود پی ببرند.

آنها را عفو کن تا بین تو و آنها فرقی باشد.

آنها را عفو کن تا متّصف به یکی از صفات الهی گردی.

آنها را عفو کن تا تو را متّهم به صفت انتقام جوئی و کینه توزی نکنند.

و بالأخره آنها را عفو کن تا خدای تعالی تو را روز قیامت عفو کند.

آن دوست عزیز به این دستور عمل کرد و نود درصد دشمنان خود را تبدیل به دوستان خوبی نمود که فدائی او بودند و جان خود را باز خرید عفو او می دانستند و ده درصدی که شعور و درک این محبّت را نداشتند و به دشمنی خود ادامه دادند، آن قدر قدرت و ارزش نداشتند که اسباب زحمت او بشوند.

 

 

کم صبری

او می گفت:

زمانی که من در نجف اشرف و کربلاء معلاّ رفت و آمد داشتم و غالبا وقتم را برای دریافت کمالاتی از ارواح مقدّسه ی حضرت «امیرالمؤمنین» و حضرت «سیدالشّهداء» (علیهما السّلام) در حرمهای این دو امام معصوم می گذراندم، جوانی را می دیدم که گاهی در کربلا و گاهی در نجف بود و در حرمهای کربلا و نجف آن قدر گریه می کرد که من می ترسیدم خود را تلف کند.

او از عمرش بیشتر از شانزده سال نگذشته بود.

او در آن سنّ کم، بسیار متعبّد و با توجّه بود.

او کمتر وقت خود را به غفلت و بدون یاد خدا می گذراند و همیشه مشغول دعا و عبادت بود.

یک روز در حرم حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) کنار من نشسته بود و گریه ی زیادی می کرد، تا آنکه حالت ضعف به او دست داد و من مجبور شدم سر او را به دامن بگیرم و اشک از چشمانش پاک کنم. وقتی به حال آمد، به من گفت: آقا ببخشید، من متوجّه نبودم که به شما زحمت داده ام. من به آن جوان گفتم: چرا تو این قدر ناآرامی می کنی؟ برای چه این قدر گریه می کنی؟ از خدا چه می خواهی که به تو نداده است که گاهی می شنوم در دعاهایت از خدا گله داری؟

گفت: یک روز دعای فرج را می خواندم، ناگهان عشق حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه به دلم افتاد و ناآرامی من از آنجا شروع شد.

گفتم: حالا از خدا چه می خواهی؟

گفت: می خواهم همیشه با حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) باشم.

گفتم: اگر حرف مرا گوش بدهی و مقداری بتوانی کم صبری و ناآرامی را از خودت دور کنی، من به تو دستوری می دهم که بتوانی به این مقصد برسی.

ولی او جوان بود، او زیاد نمی توانست به دستوراتی که برای این مقصد بزرگ تعیین شده عمل کند. لذا او را بدون عمل کردن به آن برنامه به مقصد رساندند.

و ضمنا من نمی خواستم و بلکه نه برای من و نه برای دیگران میسّر است که کسی را موفّق به این مقصد یعنی آنکه همیشه در محضر حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه باشد بنمایم، ولی می خواستم با برنامه ای که حالا برای تو شرح می دهم او را ابتداء وادار به صبرش کنم و بعد او را متوجّه به مقام معنوی و احاطه ی روحی آن حضرت بنمایم و سپس به او بگویم حالا که دانستی آن حضرت همه جا هست، اگر تو هم توجّه به آن حضرت داشته باشی، همیشه با آن حضرت خواهی بود.

و بالأخره مطلب مهمّی که در آن روز برای او مفصّلاً شرح دادم و مقداری او را آرام کردم و به نظر من باید سالکین الی اللّه این مطلب را بدانند و حتما عمل کنند این بود، به او گفتم که بزرگترین راز موفّقیت، بردباری و تحمّل و صبر است.

کم صبری در هر کاری مایه ی فساد آن کار می شود، در قرآن مجید مکرّر از «صابرین» و کسانی که مقصد را فهمیده اند و با بردباری مشقّات راه و مقصد را تحمّل می کنند، بسیار مدح شده و آنها را مؤمنین واقعی می داند.

شما اگر در راه تزکیه ی نفس و وصول به اهداف عالیه ی کمالات انسانی بردبار و متحمّل مشقّات نباشید، به هیچ وجه به مقصد انسانی و کمالات نفسانی نمی رسید.

بنابراین، فرزندم آرام بگیر و تحمّل کن و کاری نکن که خدای تعالی را کفران کرده باشی. زیرا کم صبری سبب کفران نعمت الهی می گردد و همین توفیق را که خدا به تو داده و محبّت حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه را در دلت انداخته، از کف بیرون می کند. سپس به او گفتم: سوره ی مبارکه ی «عصر» را زیاد بخوان، امید است خدای تعالی به تو آرامش کاملی مرحمت بفرماید.

 

 

لجاجت و انکار

او می گفت:

مرد خبیثی که در رژیم شاهنشاهی جزء اعوان ظلمه بود و اکثر کارهای ظالمانه و زشت را نسبت به مردم مسلمان انجام می داد، یک روز که من دچار ظلم او شده بودم و مقداری او مرا هم اذیت کرده بود، پس از آنکه آرام گرفت، به او گفتم: آیا هیچ شده که دلت به حال مظلومی بسوزد و از ظلمی ناراحت بشوی؟

گفت: اوائلی که به این شغل وارد شده بودم، گاهی دلم به حال بعضی از مظلومین می سوخت. مثلاً یک روز مادری را به زندان محکوم کرده بودند، او دو فرزند دختر داشت، یکی از آنها در سنّ دوازده سالگی بود و دیگری هنوز شیر می خورد. یک روز آن دختر دوازده ساله بچّه ی شیرخوار را به زندان آورد و از من تقاضای ملاقات با مادرش را نمود، من به او ملاقات دادم، ولی ملاقاتها از پشت شیشه انجام می شد، به مجرّدی که بچّه ی شیرخوار چشمش به مادرش افتاد، دهانش را مثل ماهی از آب بیرون افتاده بهم می زد و از مادر شیر می خواست.

مادرش سینه اش را بیرون آورد و به شیشه چسباند و آن طفل لبها را به آن طرف شیشه گذاشت و به شیشه زبان می کشید، من دلم به حال آن بچّه سوخت، به آنها اجازه دادم که در اطاق خودم با هم ملاقات کنند، تا مادر بتواند بچّه اش را شیر بدهد، در این بین رئیس مافوق من وارد اطاق شد و از حال آن بچّه و مادرش سؤال کرد. من به او جریان را گفتم. او به من با عصبانیت گفت: اگر بخواهد دلت هر روز به حال یکی بسوزد، باید هر روز یکی از زندانیان را آزاد کنیم.

من دیدم راست می گوید، لذا تصمیم گرفتم که دیگر دلم به حال احدی نسوزد و الآن به این هدف رسیده ام و رسما می گویم که اگر صدها نفر را در مقابل چشمم قطعه قطعه کنند، ابدا متأثّر نمی شوم!

من به او گفتم: آیا این صفت و حالت که تو داری خوب است یا بد است؟

گفت: برای شغلی که من دارم خوب است!

گفتم: اگر این شغل را نمی داشتی، باز هم این حالت برای تو خوب بود؟

گفت: بله اگر انسان خیلی دل رحم باشد، مردم او را ضعیف می دانند.

گفتم: این صفت در حیوانات بیشتر پیدا می شود یا در انسانها؟

گفت: در حیوانات.

گفتم: انسان آیا باید صفت حیوانی داشته باشد یا صفت انسانی، اینجا نتوانست چیزی بگوید، ولی گفت: من نمی دانم، فقط این حالتی را که من دارم برای من خوب است و اگر نداشته باشم باید شغلم را ترک کنم.

گفتم: خوب ترک کنید!

گفت: بعد چطور زندگی کنم؟

گفتم: خدا روزیت را می رساند.

گفت: اگر من معتقد به خدا می بودم، این طور نبودم.

و بالأخره با لجاجت عجیبی حاضر نشد قبول کند که ظلم بد است و او نباید تا این حدّ ظالم باشد!

من اینجا فهمیدم که یکی از حجابهای ضخیمی که به کلّی قلب انسان را تاریک می کند، لجاجت و انکار حقایق است.

انسانی که انکار بدی ظلم را بکند، انسانی که انکار وجود مقدّس پروردگار را بنماید، چگونه ممکن است از مرحله ی حیوانی نجات پیدا کند و خود را به مقام انسانی برساند؟

لذا ذات مقدّس پروردگار از این گونه افراد به کلّی سلب امید کرده و می فرماید: «یکسان است، چه آنها را بترسانی و چه نترسانی ایمان نمی آورند.»[۲۷۷]

این مرحله ی از کفر و لجاجت و انکار به قدری برای یک انسان خطرناک است که اگر کسی دارای این حالت باشد، به هیچ وجه نمی تواند به سوی کمالات قدم بردارد.

این حالت به قدری بد است که انسان را در جهل مرکب برای همیشه نگه می دارد و هلاک می کند.

بنابراین اگر می خواهی به سوی کمالات روحی و مقامات انسانی قدم برداری، باید انکار و لجاجت را کناری بگذاری و هر چه را از هر کس می شنوی، طبق آیه ی قرآن عمل کنی. زیرا خدای تعالی در وصف صاحبان عقل و روندگان راه هدایت می فرماید: «آنها کلمات دیگران را استماع می کنند و بهترش را انتخاب می نمایند، اینها را خدای تعالی به راه کمالات، هدایت می کند و اینها صاحبان عقلند».[۲۷۸]

یعنی کسی که لجاجت نمی کند و حرف حساب سرش می شود و سخنان خوب را انتخاب می کند، صاحب عقل است.

پس اوّلین نسخه ای که باید به این گونه افراد لجوج داد و باید آنها به آن عمل کنند، (که اکثرا نمی کنند) این است که وقتی به کلامی و یا مطلبی می رسند، باید اوّل آن را کاملاً تحلیل کنند که اگر آن کلام و یا آن مطلب قابل قبول است، بپذیرند و الاّ آن را رد کنند.

دوّمین نسخه ای که باید آنها عمل کنند تا از این مرض مهلک رهائی یابند این است که وجدان خود را تقویت نمایند و مؤدّبانه به سخنان حتّی کوچکترین افراد بشر گوش دهند و کبر و غرور را کناری بگذارند.

سوّمین نسخه ای که بسیار مؤثّر است و باید مردم نسبت به این گونه اشخاص عمل کنند تا شاید آنها از خواب غفلت بیدار شوند و خودشان به فکر علاج خود بیافتند، این است که مردم زیاد به این گونه افراد اعتنا نکنند، آنها را به لجاجت و انکار وادار ننمایند، غرور آنها را نشکنند و با این افراد مریض آن چنانکه با یک مریض جسمی ترحّما عمل می نمایند، عمل نمایند.

و بالأخره اگر کسی بخواهد حالت لجاجت و انکار را از نفس خود تزکیه کند، سوره ی مبارکه ی «کافرون» را زیاد بخواند، انشاءاللّه موفّق خواهد شد.

 

 

کذب و دروغگوئی

او می گفت:

در محلّه ی ما، مردی بود که هیچگاه دروغ نمی گفت و طبعا هر کس هر چه به او می گفت، او فکر می کرد راست می گوید. حتّی یک سال با او و جمعی از اهل محل به کربلاء رفته بودیم، روز آخر اهل محل که می دانستند او بسیار ساده است و همه ی حرفها را باور می کند، به او گفتند: «مشهدی علی» ما همه از «امام حسین» (علیه السّلام) ورقه ای گرفته ایم که در آن نوشته شده از آتش جهنّم آزادید، آیا تو هم آن ورقه را گرفته ای یا نه؟!

گفت: نه، پس چرا حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) بین من و شما امتیاز قائل شده است؟ و گریه کنان به طرف حرم حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) رفت!

یکی از رفقا می خواست او را برگرداند و به او بگوید: ما دروغ گفته ایم، کسی به ما ورقه ای نداده است. من نگذاشتم و به آنها گفتم: اوّل نمی خواست این دروغ را بگوئید، حالا که گفتید و قلب او را متوجّه به حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) نموده اید، بگذارید برود، شاید کاری صورت بدهد و چیزی بگیرد. همین طور هم شد، او رفت، پس از یکی دو ساعت که برگشت، خوشحال بود. از او پرسیدم: «مشهدی علی» چه کردی؟ گفت: من هم گرفتم ولی آقا فرمودند: به رفقایت این ورقه را نشان نده که آنها ناراحت می شوند.

صداقت «مشهدی علی» به قدری عجیب بود که برای او نورانیت فوق العاده ای به وجود آورده بود ولی در مقابل او مرد کذّابی بود که همیشه دروغ می گفت و مرتّب «مشهدی علی» را اذیت می کرد، امّا آن مرد دروغگو همیشه بدبخت بود و کسی به او اعتماد نمی کرد، ولی «مشهدی علی» بسیار ثروتمند و خوشبخت بود و سعادت دنیا و آخرت را کسب کرده بود.

من در آن وقت درباره ی این دو نفر خیلی فکر می کردم و بالأخره به این نتیجه رسیدم که چون مشهدی علی بخاطر آنکه خدا راستگو است و او هم راستگو است، به خدا نزدیک است. لذا خدای تعالی به او کمک می کند و دنیا و آخرت او را تأمین می نماید، ولی آن شخص دروغگو چون در این صفت از خدای تعالی فاصله دارد، پس از خدا دور است و خدای تعالی به او کمک نمی کند و لو هر مقدار هم زرنگ باشد.

ضمنا در اینجا تذکر این نکته لازم است که روایات زیادی در مذمّت دروغ بستن به «خدا» و «پیغمبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) وارد شده که مراجع تقلید فتوی می دهند اگر روزه دار بوسیله ی گفتن و یا نوشتن و یا بوسیله ی اشاره و مانند اینها به خدا و یا یکی از پیامبران الهی و یا به «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) و یا به «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) دروغ نسبت دهد، علاوه بر آنکه گناه بزرگی کرده، روزه اش باطل است.

و حتّی فرموده اند: اگر پس از آنکه این عمل را انجام داد، فورا توبه کند و اعلام نماید که من دروغ به آنها بسته بودم، باز هم روزه اش باطل است.

بنابراین باید نویسندگان و گویندگان مذهبی که غالبا با آیات قرآن و روایات «معصومین» (علیهم السّلام) سر و کار دارند، بکوشند که با کمال احتیاط مطالب را ادا کنند. زیرا حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود:

«کذْب السفیر یولد الفساد و یفوت المراد و یبطل الحزم و ینقص العزم».[۲۷۹]

یعنی دروغ کسی که می خواهد سخنان بزرگان را برای مردم نقل کند و واسطه بین آنها و دیگران باشد، فساد بوجود می آورد و مقصود و مراد و هدفی که آن بزرگان داشته اند، از دست می رود و به دوراندیشی که هدف بزرگان است، نقص وارد می کند.

و تذکر دیگر آنکه بدتر از دروغ گفتن و دروغ نسبت دادن به «خدا» و «پیغمبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) تکذیب کردن و آنها را به دروغ گفتن نسبت دادن است.

زیرا تکذیب برادران مؤمن و آنها را به دروغ نسبت دادن و آنها را بی اعتبار نمودن از دروغ گفتن به آنها صدها برابر گناهش بیشتر است. حتّی در روایت صحیحه ای حضرت «موسی بن جعفر» (علیه السّلام) فرمودند:

گوش و چشمت را در خصوص بدیهای برادر مؤمنت تکذیب کن، حتّی اگر پنجاه نفر علیه او قسم خوردند و کار بدی را به او نسبت دادند و او منکر بود، همه ی آنها را تکذیب کن و خود او را تصدیق نما و چیزی که آبروی او را می برد و شخصیت او را می شکند به او نسبت نده. زیرا در این صورت یعنی اگر به او این بدیها را نسبت دادی از کسانی خواهی بود که خدای تعالی در قرآن می فرماید: کسانی که دوست دارند بدیها در بین مردم مؤمن و مسلمان شایع شود، برای آنها عذاب دردناکی است.[۲۸۰]

بنابراین تکذیب کردن یک مسلمان تا این حد عمل زشت و ناپسندی است. همچنین اگر دروغ بستن به «خدا» و «پیامبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) از گناهان کبیره است و روزه را باطل می کند، تکذیب نمودن «خدا» و «پیامبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) کفر است و انسان را از دائره ی مسلمانان خارج می نماید و حتّی کلیه ی مراجع تقلید می گویند یک چنین کسی مرتد و نجس است و خدای تعالی در سوره ی مرسلات مکرّر می فرماید: «وَیلٌ یوْمَئِذٍ لِلْمُکذِّبینَ»[۲۸۱] یعنی وای بر تکذیب کنندگان در روز قیامت.

 

 

زهد و معنی غلط آن

او می گفت:

یکی از دراویش که به خیال خود کلاه هفت ترکی به سر گذاشته و همه چیز را ترک کرده، چند روزی با من معاشرت می کرد و از من معنی «زهد» را می پرسید و می گفت: چرا اهل معرفت این قدر از زهّاد مذمّت کرده و آنها را به باد مسخره گرفته اند؟

گفتم: «زهد» به معنی بی رغبتی و بی اعتنائی و کناره گیری از دنیا و زخارف دنیا است که اگر این صفت در انسان حقیقت پیدا کند و در مقابلش رغبت و توجّه به خدای تعالی بوجود آید، بهترین چیزی است که باید در راه تکامل و ترقّیات روحی در انسان وجود داشته باشد. ولی اگر زهد به معنای تنبلی و بی تفاوتی و عبادت کردنهای قشری و بی حقیقت و نداشتن عشق و علاقه به معنویت و تنها گلیم خود را از آب بیرون کشیدن باشد، بی ارزش است و این همان است که اهل معرفت آن را مذمّت کرده و این زاهدان را از حقیقت و معنویت و عشق و عرفان دور دانسته اند.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: معنی زهد این نیست که مال دنیا را از دست بدهی و حلال خدا را بر خود حرام کنی. بلکه زهد در دنیا این است که به ثروت و قدرت و آنچه در اختیار داری، تکیه نکنی و آنها را پشتیبان محکمتری از آنچه در نزد خدا است، برای خود ندانی.[۲۸۲]

حفص می گوید: من به «امام صادق» (علیه السّلام) گفتم: قربانت گردم، تعریف و معنی زهد چیست؟

فرمود: خدای تعالی در قرآن تعریف کرده و فرموده: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ».[۲۸۳]

یعنی: اگر چیزی که در اختیار داری از دستت رفت ناراحت نشوی و به آنچه به تو می رسد خوشحال نگردی. سپس فرمود: هر که به خدا بیشتر یقین داشته باشد، از او بیشتر می ترسد و هر که بیشتر از خدا بترسد، یقینش به خدا بیشتر، زهدش در دنیا بیشتر می باشد.[۲۸۴]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: وقتی کسی را دیدید که روحیه ی زاهدانه ای دارد، (یعنی هر چه از دستش می رود به آن تأسّف نمی خورد و هر چه را بدست می آورد خوشحال نمی شود) به او نزدیک شوید زیرا می توانید از او حکمت بیاموزید.[۲۸۵]

درویش فوق الذّکر به من گفت: اگر معنی «زهد» این است که انسان به آنچه از دستش رفته تأسّف نخورد و به هر چه بدست می آورد خوشحال نشود و دایره اش به قدری وسیع باشد که شامل بهشت و جهنّم هم گردد و حتّی اگر محبّت خدا و موالیانش را از دست داد ناراحت نگردد، پس همین کلاه هفت ترک ما، گویای همین مطلب است و «زهد» واقعی از آن ما است.

گفتم: اشتباه شما در این است که فکر می کنید معنی «زهد» از دست دادن همه چیز است، حتّی مقصد واقعی. (یعنی فناء و وصول به مقام قرب الهی) نه، این طور نیست، زهد خودش هدف نیست.

زهد وسیله است، وسیله ی برای رسیدن به قرب الهی و فناء فی اللّه، ترک دنیا می کنیم تا به عقبی برسیم.

ترک محبّت دنیا می کنیم تا به محبّت «مولا» موفّق شویم. هدف و مقصد قرب است و چون محبّت دنیا با محبّت «مولا» منافات دارد و باید دیو بیرون رود تا فرشته درآید، باید زهد در دنیا بورزیم و به زخارف دنیا توجّه نکنیم تا به مقصد واقعی که «فناء فی اللّه» و حبّ و بغض فی اللّه است نائل گردیم.

لذا در روایات بسیاری از پیشوایان دین نقل شده که خلاصه ی معنی زهد را در این آیه ی شریفه که می فرماید: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ» دانسته اند. یعنی اگر تمام دنیا مال تو باشد و در راه رسیدن به مقصد که کمالات روحی و فناء فی اللّه است آن را از دست بدهی، ناراحت نشوی و اگر خیلی چیزها هم نصیبت گردد و مربوط به دنیا باشد، چون به دنیا علاقه نداری، خوشحالت نکند.

 

 

مبارزه ی با نفس

او می گفت:

یک روز کودک بی ادبی را در میان خیابان دیدم که صورت درهم کشیده و آنچه پدرش به او می گوید که مثلاً چرا فلان کار را کرده ای؟ در جواب با کمال پر روئی می گوید: «دلم می خواست» و وقتی به او می گفت: فلان کار را بکن، باز جواب می داد: «دلم نمی خواهد» و این سؤال و جوابها مکرّر بین آنها ردّ و بدل می شد، من از این منظره فوق العاده دلگرفته شدم، من هنوز آن موقع جوان بودم، لذا تصمیم گرفتم به کسی این طور جواب ندهم. شب در عالم رؤیا دیدم کسی به من می گوید: «قبح عمل آن کودک در دو چیز بود».

اوّل: نباید هر چه دلش می خواهد انجام دهد. زیرا دل او هنوز نمی تواند بفهمد که چه چیز برایش مفید است و چه چیز برایش ضرر دارد و چون نفس انسان راحت طلب است، اکثرا اقدام به آنچه برایش ضرر دارد می کند.[۲۸۶]

دوّم: آنکه این گونه سخن گفتن با بزرگتر چون بی ادبی است و ترجیح دادن خواست خود بر خواست او بسیار بد است، لذا تنفّرآور بوده است.

حالا اگر طرف مقابل خدای بزرگ باشد، یعنی کسی که آنچه دستور می دهد تنها و تنها به نفع بندگانش می باشد و اگر بگوئیم احترام هر کس به قدر بزرگی او است، پس خدای تعالی باید بی نهایت احترام شود و سر سوزنی نباید انسان هوای نفس خود را بر خواست خدای تعالی ترجیح دهد.

این کلمات را شخص ناشناسی در خواب به من گفت. من در همان عالم ناگهان خود را در میان باغ بزرگی که همه نوع میوه داشت دیدم و چون خیلی گرسنه بودم، مشغول خوردن میوه شدم، میوه های اشتهاآور عجیبی بود که در دنیا مثلش را نخورده بودم.

آنجا به یاد روایتی افتادم که از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) رسیده که فرموده: «خوشا به حال کسی که شهوت و تمایل نقد دنیائی را به خاطر وعده هائی که آن را ندیده و اخروی است ترک کند.»[۲۸۷] من آنجا فهمیدم که این باغ بزرگ بهشت است و این نعمتها به خاطر ترک هوای نفس که در دنیا من نموده ام به من لطف شده است.

جای شما خیلی خالی بود، آن میوه ها به قدری لذّت بخش بود که نمی توانم وصفشان کنم.

از همه بالاتر نشاط عجیبی در روح من بوجود آمده بود. زیرا می دانستم خدای تعالی از من راضی است، برای چند لحظه در همان عالم خواب آن قدر خود را با قدرت می دیدم که نمی توانم وصف کنم، یعنی خودم را متّکی به ذات اقدس پروردگار می پنداشتم.

صدای پروردگار متعال طنین می انداخت که به عزّت و جلالم و به عظمت و بزرگی و ارزشم که کسی خواست مرا بر خواست خودش ترجیح نمی دهد، مگر آنکه من همّتش را در امر آخرتش قرار می دهم و از طبع پستی نجاتش می دهم و خودم تمام گرفتاریهایش را به عهده می گیرم و آسمان و زمین روزی او را ضمانت می کنند و دنیا در حالی که او بی اعتناء به آن است، به او رو می آورد.[۲۸۸]

در این موقع از خواب بیدار شدم و از لذّت آن صدای بسیار بسیار روح افزا مدّتها در نشاط بودم.

 

او می گفت:

روزی جوانی که فوق العاده به من اظهار دوستی و و رفاقت می کرد و از من خواسته بود که او را به شاگردی خود قبول کنم و تحت تربیت روحی قرارش دهم، به من گفت: نمی دانم چرا شما نسبت به من تا این حدّ کم لطفید؟! چرا به من چیزی نمی گوئید تا من از شرّ هوای نفس راحت شوم؟ آخر به من ذکری، وردی یا بالأخره دعائی تعلیم دهید تا نفس من رام شود، این قدر مرا به سوی گناه نکشاند و مرا آزار ندهد.

من به او گفتم: تو هنوز نتوانسته ای حقیقت نفست را بشناسی و نتوانسته ای بفهمی که او چقدر قدرت دارد! چگونه می خواهی با او مبارزه کنی؟

اگر کسی حدود نیروی دشمن را نداند، چگونه می تواند پنجه در پنجه ی او بیاندازد؟

نفس، بسیار قدرتمند و پر نیرو است و بسیار انسان را به بدی می کشاند.

نفس اژدرها است، او کی خفته است!

این نفس موجودی است که «انبیاء» (علیهم السّلام) با همه ی قدرتی که خدا به آنها داده بود، از نیروی او در وحشت بودند و از قدرت او به خدای تعالی شکایتها می کردند.[۲۸۹]

«پیامبر عظیم الشّأن اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) جمعی را به جنگ بسیار بسیار پر مشقّتی می فرستد، وقتی که آنها بر می گردند، به آنها می گوید: «مرحبا به جمعیتی که جهاد کوچک را انجام داده و برای آنها جهاد بزرگی باقی مانده است!»

یکی با کمال تعجّب می پرسد: «یا رسول اللّه، جهاد بزرگتر کدام است؟!»

می فرماید: «جهاد با نفس». بعد فرمود: «با فضیلت ترین مجاهد کسی است که با نفسی که بین دو پهلویش قرار گرفته مبارزه کند».[۲۹۰]

بنابراین اگر بخواهی با نفست جدّی مبارزه کنی، باید خیلی خودت را بیشتر از اینها آماده نمائی.

سپس من به او گفتم: دوستی داشتم که به هندوستان رفته بود و از مرکز مرتاضها دیدن کرده بود. او نقل می کرد و می گفت: من از مرّبی مرتاضها سؤال کردم: چگونه شاگردان نزد شما ریاضت را شروع می کنند؟ و شما ابتداء چه دستوراتی به آنها می دهید؟

او گفت: ما مدّتها مراجعه کننده را آزمایش می کنیم تا ببینیم در مقابل چه خواستهائی بیشتر حسّاس است و چه چیزهائی را بیشتر دوست دارد و یا از چه چیزهائی بیشتر بدش می آید.

وقتی این موضوع کاملاً برایمان روشن شد، به او دستور می دهیم که باید ضدّ آن را با تمام علاقه ای که در خود بوجود می آورد انجام دهد. مثلاً آن آقا (اشاره کرد به کسی که مقدار زیادی عذره ی انسان را در دیگی ریخته بود و زیرش را آتش کرده بود و بوی تعفّن، تمام فضای اطرافش را پر کرده و آن را با ملاقه ای بهم می زد) خیلی بددل بود، از آب دهان دیگران حالش بهم می خورد، بدون قاشق و چنگال غذا نمی خورد، ما به او این دستور را دادیم تا بر نفسش مسلّط شود تا این گونه نفس او بر او حکمفرمائی نکند.

دیگری بسیار بلندپرواز و متکبّر و ثروتمند بود، پول زیادی نزد ما آورد که به او وردی تعلیم دهیم تا بر هوای نفسش مسلّط شود، به او گفتیم: این کارها با پول درست نمی شود، اگر می خواهی مسلّط بر هوای نفس خود گردی، باید ده روز در کنار میدانی که حجره ی تجارتت آنجا است بنشینی و گدائی کنی و خود را به مردم مستحقّ و گدای واقعی معرّفی نمائی تا غرورت بشکند و ما بتوانیم با تو در دفع هوای نفس کار کنیم.

من به آن جوان گفتم: مرتاضهای هند این کارهای مشکل را فقط و فقط به خاطر تقویت روح، آن هم در راه غیر مشروع انجام می دهند، اگر تو هم در همین اندازه خود را حاضر کنی که در راه صحیح و ریاضتهای مشروع زحمت بکشی و ترک تمایلات نفسانی خود را بنمائی، موفّق خواهی شد.

زیرا هر کاری که در اسلام از آن سخت تر نباشد (چه در جهت مثبت، یعنی انجام واجبات و مستحبّات و چه در جهت منفی، یعنی در ترک محرّمات و مکروهات) مشکلتر از کارهائی که آنها انجام می دهند نیست.

علاوه این کارها خدائی و اسلامی است و اگر بتواند روح را بسازد، برای همیشه مفید و پرارزش است، اینها انسان را به «امام زمان» (علیه السّلام) نزدیک می کند، او را موفّق به رفاقت و هم صحبتی «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) در دنیا و آخرت می نماید، حجابها را از انسان بر می دارد و او را در صراط مستقیم دین قرار می دهد و به مقصود می رساند.

آن جوان تصمیم گرفت که این جهاد اکبر را با کمال شهامت انجام دهد و می گفت: هر وقت شیطان و نفس امّاره بخواهند مرا تضعیف کنند، باید آن اعمال مشکل مرتاضهای هند را با فوائد مختصری که آنها برای کارهای خود در نظر می گیرند، من در مقابل کارهای کم زحمت و پر فائده ی اسلامی در نظر بگیرم تا همه ی کارها برایم آسان شود و تا بتوانم با نفس امّاره ام جهاد کنم.

من به او گفتم: اگر می خواهی بر هوای نفست غلبه کنی، باید بر نفس خود فوق العاده سخت بگیری تا موفّق شوی.

زیرا «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: «لایکون العبد مؤمنا حتّی یحاسب نفسه اشدّ من محاسبة الشریک شریکه و السید عبده».[۲۹۱]

یعنی: بنده ی خدا مؤمن واقعی نخواهد شد مگر آنکه نفس خود را به قدری در محاسبه ی شدید قرار دهد، همان گونه که شریک از شریکش و آقا از بنده اش حساب می کشد.

و «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: «غالب الهوی مغالبة الخصم خصمه و حاربه محاربة العدو عدوّه لعلّک تملکه».[۲۹۲]

یعنی: با هوای نفس همچون دشمن مقابله کن و با او چون یک دشمن سرسخت بجنگ تا مالک او شوی.

 

او می گفت:

شبی مشغول نماز شب بودم، نمی دانم نماز وترم را خوانده بودم یا ایستاده بودم که آن را بخوانم، احساس کردم در خارج منزل باد شدیدی حرکت کرده و کم کم بر شدّتش افزوده می شود و به طوفانی مبدّل می گردد، از جا بلند شدم و کنار پنجره رفتم، دیدم به قدری طوفان شدید است که درختهای کهن را می خواهد از جا بکند.

(از اینجا بقیه ی داستان را یا خواب می دیدم و یا حقیقتی در عالم بی خودی به من مکشوف می گردید).

سه نفر در این طوفان ایستاده بودند که یکی از آنها قوی هیکل بود و دیگری متوسط ولی سوّمی به قدری ضعیف و لاغر بود که او را طوفان از جا حرکت داد و می خواست او را به در و دیوار بزند که همان مرد قوی هیکل او را گرفت و از طوفان نجاتش داد.

در این موقع می دیدم که شخصی کنار من در اطاق، پشت پنجره ایستاده و به من می گوید: راستی چه خوب گفته اند که:

برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی

که در نظام طبیعت ضعیف پامال است

آن مرد قوی هیکل، هم خودش را از طوفان نجات داد و هم توانست دست دیگری را بگیرد و چقدر بدبخت است کسی که نه خودش را بتواند و نه دیگری را دستگیری کند و یا لااقل انسان باید مثل نفر دوّم باشد که در طوفانها خودش را نجات دهد و طوفان او را به در و دیوار نزند.

در این موقع به حال عادی برگشتم و به طرف سجّاده ام رفتم و به قدری آن دو منظره مرا متوجّه خود کرده بود که نمی دانستم آیا نماز وترم را خوانده ام یا خیر؟

به هر حال به خاطر آنکه بتوانم از این مکاشفه بهره ی بیشتری بردارم، روی سجّاده ام نشستم و به فکر فرو رفتم.

یادم آمد که چند سال قبل سه نفر از شاگردانم که برای ادامه ی تحصیل به اروپا رفته بودند و هر سه مهندس بودند، سه نامه به یک مضمون در ظرف یک سال برایم نوشته بودند و آنها در آن نامه ها از من برای زندگی در اروپا و معاشرت با مردم و بخصوص با برخوردهائی که ممکن است با ارباب مذاهب داشته باشند، درخواست نموده بودند که آنها را راهنمائی کنم.

من در جواب هر یک، مطلبی بر خلاف مطلب دیگری برای آنها نوشته بودم.

مثلاً یکی را تشخیص داده بودم که از جهت روحی بسیار قوی است و می تواند جمعی را تحت تأثیر قرار دهد و عدّه ای را هدایت کند، برای او نوشتم:

 

بسمه تعالی

شما می توانید خود را در طوفانهای عقائد مختلف بیاندازید و با ارباب مذاهب جهان سخن بگوئید و آنها را به دین مقدّس اسلام راهنمائی و هدایت کنید و این عمل یکی از بزرگترین وظائف شما است. زیرا سیر الی اللّه شما تمام شده و حالا باید سیر من الحقّ الی الخلقتان را شروع کنید و برای تشویق او روایات و آیاتی که مردم را به تبلیغ اسلام و ائتلاف و ورود در اجتماع وادار می کرد، نقل نمودم. (که این مطالب را در کتاب «اتّحاد و دوستی» نوشته ام).

او هم به این دستور عمل کرد و صدها نفر بوسیله ی او به دین مقدّس اسلام هدایت شدند.

دیگری که آن مقدار از نظر روحی قوی نبود ولی تنها می توانست گلیم خود را از آب بکشد، در جوابش نوشتم:

 

بسمه تعالی

شما نباید با مذاهب مختلف سر و کلّه بزنید، بحث و جدل کنید، بلکه وظیفه ی شما این است که هر چه می توانید خود را از جهت روحی تقویت نمائید، خود را به کمال انسانی برسانید، اگر چه بحمداللّه ایمان شما به قدری قوی است که آنها نمی توانند در شما اثری بگذارند ولی شما هم نمی توانید با آنها بحث کنید و آنها را تحت تأثیر قرار دهید، پس چه بهتر که خود را زحمت ندهید و با آنها بحث نکنید.

در اینجا آیات و روایاتی که مردم را از مجادله با کفّار و مشرکین منع فرموده، برای او نقل کردم و او هم بحمداللّه به آنها عمل کرد و اگر چه نتوانسته بود کسی را هدایت کند ولی خودش را از انحراف حفظ کرده بود.

سوّمی که خیلی از نظر روحی ضعیف بود و شاید بهترین مثلی که درباره اش باید زده شود، همان کلام حضرت «علی بن ابیطالب» و «امام صادق» (علیهما السّلام) است که فرمودند: اینها «غثاء» هستند (یعنی: کف روی آبند، هر کجا آب برود آنها هم می روند).

مانند پشه هائی هستند که حتّی بادهای ملایم هم آنها را به مشرق و مغرب متمایل می کند.[۲۹۳]

پایشان روی پوست خربزه است، با یک حرکت دادن به زمین می خورند.

هر روز تحت تأثیر حرفی قرار می گیرند، هر روز به مذهبی گرایش پیدا می کنند، عمل نادرست خود را که از کمال ضعف روحی برخواسته است، چنین توجیه می کنند که:

چنان با نیک و بد سرکن، که بعد از مردنت عرفی …مسلمان با آب زمزم شوید و هندو بسوزاند

بالأخره به این دوست هم این گونه جواب دادم.

 

بسمه تعالی

تا وقتی خوب به کمال روحی و قدرت نفس در راه اسلام نرسیده ای، نباید در میان اجتماع وارد شوی، زیرا عزلت و کناره گیری از مردم تا زمانی که سیر الی الحقّ می کنی برای تو لازم است.

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: ای مردم، خوشا به حال کسی که در خانه بنشیند و به آنچه دارد قناعت کند و بر گناهانش گریه نماید و خود را به زحمت بیاندازد و مردم از او در استراحت باشند.[۲۹۴]

و نیز حضرت «علی» (علیه السّلام) فرمود: «عیسی بن مریم» گفته است: خوشا به حال کسی که سکوتش فکر کردن باشد و نگاهش عبرت باشد و خانه اش او را در برگیرد، یعنی در خانه بنشیند و به آن مأنوس باشد و بر گناهانش گریه کند و مردم از دست و زبان او سالم باشند.[۲۹۵]

و در حدیثی «امام علی» (علیه السّلام) فرمود: زمانی بیاید که عافیت و سلامتی در ده جزء باشد که نُه جزء آن در گوشه گیری از مردم و جزء دیگر آن در سکوت و کمتر سخن گفتن با مردم باشد.[۲۹۶]والسّلام

و بالأخره روایات و آیاتی که انسان را به اعتزال از مردم وادار می کند، تنها برای حفظ او از خطرات و انحرافات روحی نوشتم و برای او فرستادم و او هم به آن برنامه عمل کرد و بحمداللّه از انحراف محفوظ ماند.

حالا در اینجا تذکر دو نکته را لازم می دانم:

اوّل: آنکه گاهی چون انسان از نظر روحی ضعیف است و تنها می خواهد از خطرات محفوظ بماند، باید از مردم کناره گیری کند.

و گاهی به خاطر آنکه چون ضعیف است و می خواهد در راه کمالات قدم بردارد و اگر با مردم معاشرت کند موفّق نمی شود، از مردم کناره گیری می کند.

در صورت دوّم استاد و مربّی باید شاگرد را کاملاً تحت مراقبت جدّی خود قرار دهد و او را نگذارد با مردم معاشرت نماید، تا تنها دلش متوجّه خدا باشد و کم کم با خدا انس بگیرد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: خدای تعالی به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی فرمود که اگر دوست داری با من روز قیامت در «حظیرة القدس» ملاقات کنی، باید در دنیا تنها و غریب و مهموم و محزون و ترسان از مردم مثل پرنده ای که در زمین بی آب و علف، تنها زندگی می کند و از سر درختها می خورد و از چشمه های آب می نوشد و وقتی شب فرا می رسد تنها می خوابد و با پرندگان دیگر به لانه نمی رود و تنها با خدا انس دارد و از پرندگان در وحشت است باشی.[۲۹۷]

و حضرت «ابومحمّد» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که با خدا انس بگیرد، از مردم در وحشت خواهد بود.[۲۹۸]

ولی بدون تردید این روایت حال کسی را نقل می کند که هنوز در بدایت انس با خالق متعال است و الاّ مردانی که با خدا انس گرفته اند و ذکر و یاد او ملکه ی آنها شده و از انس با او لذّت می برند، معاشرت با مردم هیچ اثری در آنها ندارد و بلکه در زمره ی مردانی هستند که خدای تعالی در قرآن وصفشان فرموده: «رِجالٌ لاتُلْهیهِمْ تِجارَةٌ وَ لابَیعٌ عَنْ ذِکرِاللّهِ»[۲۹۹] یعنی: مردانی که تجارت و کسب، آنها را از یاد خدا باز نمی دارد.

آنها همیشه و در همه حال با خدا و به یاد خدا می باشند، برای آنها فرقی ندارد، چه در میان مردم باشند و یا در سر قلّه های کوه، تک و تنها به سر می برند، در همه حال از مناجات با خدا آن چنان لذّت می برند که وجود و عدم هر چیز در مقابل چشمشان ناچیز است.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: هیچ مؤمنی نیست مگر آنکه خدای تعالی از همان ایمانش برای او انس بوجود آورده که آرامش خاطر دارد. حتّی اگر بر سر قلّه های کوه زندگی کند، از هیچ چیز وحشت نخواهد داشت.[۳۰۰]

بنابر این اگر انسان به مقام قرب انس کامل با پروردگار برسد، می تواند در میان مردم باشد و آنها را به سوی خدا دعوت کند و دستگیری از آنها بنماید ولی اگر هنوز به کمال نرسیده و روحش با خدای تعالی کاملاً انس نگرفته، باید در عزلت و دوری از مردم خود را بسازد، اوّل نفس خود را به کمال برساند و سپس برای دستگیری از مردم در میان مردم وارد شود.

دوّم: گاهی یک فرد در بعضی از صفات روحی بسیار با قدرت است ولی در بعضی از صفات دیگر روحی بسیار ضعیف و ناتوان است و نمی تواند در این جهت خود را کنترل کند. در این صورت اگر در صفات رئیسی و پر اهمیت روحی قدرتمند است، شاید در همین دنیا و الاّ قطعا در عالم برزخ او به کمالات روحی تمام عیاری خواهد رسید و این نواقص جزئی به کلّی از بین خواهد رفت.

ولی در عین حال چه بهتر که آنها را هم خودش بدون آنکه فشارهای عالم برزخ را تحمّل کند، در دنیا از خود تزکیه نماید و حجابهای روحی خود را برطرف کند.

فراموش نمی کنم، روزی در میان مسجدالحرام نشسته بودم و به مردمی که دور خانه ی کعبه طواف می کردند، نگاه می کردم. چشمم به مردی افتاد که از نظر سیرت در یک بُعد، به مانند حیوان درّنده ای بود که انسان می ترسید به او نگاه کند ولی از بُعد دیگر صورت انسانی داشت.

توضیح آنکه وقتی با توجّه به عقائد او درباره ی ولایت «خاندان عصمت» (علیهم السّلام) و مبارزه ی او با آنان به او نگاه می کردم، سیرتش مثل حیوانی که بسیار وحشتناک است جلوه می کرد. حتّی در آن حال تعجّب می کردم، چرا او را در مسجدالحرام راه داده اند، ولی وقتی از نظر صفات جود و سخاوت و مهربانی که در او بود به او نگاه می کردم، او را به صورت انسانی مشاهده می نمودم. بعدها هم که با او تماس گرفتم، متوجّه شدم که او در عین آنکه مرد با سخاوت و مهربانی است، ولی پیرو «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) نبوده است.

این چنین کسی اگر در این دنیا نواقص روحی خود را برطرف نکند، خیلی مشکل است که بتواند در عالم قیامت آن را جبران نماید، زیرا مهمترین صفات زشت روحی کجرویهای انسان در عقائد است. به خلاف آن کسی که در عقائد و ولایت کامل است. امّا در این گونه از صفات به کمال نرسیده که قطعا او را در عالم قیامت به کمال می رسانند.

 

 

قضیه ی «سید حمیری» که موضوع بالا را تأیید می کند

در تواریخ نوشته اند: «ابوهاشم اسماعیل بن محمّد حمیری» که به «سیدالشّعراء» ملقّب است اهل گناه و معصیت بوده و تا آخر عمر نتوانسته بود نفس خود را وادار کند که حتّی مشروب (خمر) نخورد.

ولی چون دارای ولایت و اعتقادات خوبی بوده و قلبش مملوّ از بغض دشمنان «خاندان عصمت» (علیهم السّلام) بوده و نسبت به حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) عشق می ورزیده است، خدای تعالی او را به کمالات روحی فوق العاده ای در دم مرگ رسانده که می توانسته در بهشت برزخی با «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) و حضرت «فاطمه ی زهراء» و حضرت «امام حسن» و حضرت «امام حسین» (علیهم السّلام) همنشین باشد.

سرگذشت او این است:

«حمیری» مردی گندمگون، با قدّ رشید، زیبا صورت، پیشانی بلند، خوش بیان، که وقتی من او را در خواب دیدم، فکر می کردم کسی را به آن زیبائی در میان مردم عادی ندیده ام.

او مرد عاشقی بود که تمام سلولهای بدنش از عشق «علی» (علیه السّلام) دم می زد.

ولی او معتقد به امامت «حضرت صادق» (علیه السّلام) نبود، او شارب الخمر بود و چون محبّت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) که بزرگترین صفت و عقیده ی خوب انسانی است در دل داشت، قبل از مرگ به جبران و رفع امراض روحی خود موفّق شد.

محبّت او به حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) از این اشعار استفاده می شود:

بابی انت و امّی یا امیرالمؤمنینا

بابی انت و امّی و برحطی اجمعینا

و باهلی و بمالی و بناتی والبنینا

و فدتک النفس منّی یا امام المتّقینا

«سید حمیری» در اوائل جوانی معتقد بود که «محمّد بن حنفیه»[۳۰۱] امام زمان او است و او زنده است و برای بوجود آوردن عدل و داد ظهور می کند و لذا مکرّر می گفت:

حتّی متی و الی متی المدی یابن الوصی و انت حی ترزق

یعنی: تا کی و تا چند و تا چه زمانی ای پسر وصی پیامبر در فراقت صبر کنیم و حال آنکه تو زنده ای و روزی می خوری.

 

 

هدایت او به دین حقّ

«داود رقّی» نقل می کند که روزی در نزد «امام صادق» (علیه السّلام) نام «سید حمیری» برده شد. آن حضرت فرمودند:

«او کافر است.» این خبر به سید حمیری رسید، او در مکه موسم حجّ به محضر «امام صادق» (علیه السّلام) مشرّف شد، عرض کرد: مولای من با این محبّتی که به شما دارم، با این بغضی که نسبت به دشمنانتان دارم، باز هم کافرم؟

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: چه فائده، تو امام زمانت را نمی شناسی و به او ایمان نداری. سپس دلائل امامت خود را به او نشان داد و فرمود: «امام سجّاد» (علیه السّلام) شاهد بوده که «محمّد بن حنفیه» از دنیا رفته و سپس دست او را گرفت و او را به خانه ای برد.

سید حمیری نگاه کرد، دید در آنجا قبری است و آن قبر شکافته شد. شخصی از قبر خارج گردید در حالی که خاک از سر و صورت و ریشش می ریخت. «امام صادق» (علیه السّلام) به او فرمود: تو کیستی؟

عرض کرد: من «محمّد» پسر حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) که معروف به «محمّد بن حنفیه»ام.

سپس آن حضرت به او فرمودند: من کیستم؟

او گفت: شما حضرت «جعفر بن محمّد الصّادق» (علیهما السّلام) امام و حجّت دهر و زمانید.

پس از آن سید حمیری به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کرد که ای پسر رسول خدا، روایات زیادی از اجدادتان نقل شده که شخصی از شما خاندان رسالت غایب می شود، پس آن شخص کیست؟

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: این احادیث صحیح است ولی مربوط به ششمین نفر از فرزندان من که او دوازدهمین امام از «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) بعد از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است.

اوّل آنها «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) و آخر آنها حضرت «بقیه اللّه فی الارض و صاحب الزّمان» (علیه السّلام) است.

به خدا قسم اگر حتّی به مقداری که نوح در میان قومش ماند او در غیبت بماند، از دنیا نمی رود تا آنکه ظاهر شود و دنیا را پر از عدل و داد کند، پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

«سید حمیری» می گوید: وقتی این مطالب را از «امام صادق» (علیه السّلام) شنیدم، این اشعار را گفتم:

تجعفرت باسم اللّه و اللّه اکبر و ایقنت انّ اللّه یعفو و یغفر

و یثبت مهما شاء ربّی بامره و یمحو و یقضی فی الامور و یقدر

یعنی: به نام خدا، «جعفری» شدم و خدا بزرگتر است از آنکه وصف شود و یقین دارم آنکه خدا مرا عفو می کند و می بخشد و باقی می گذارد هر چه را بخواهد و محو می کند و می گذارند و تقدیر می کند هر کاری را که اراده کند.

 

 

در موقع مرگ، سید حمیری از گناهان پاک می شود

سید حمیری وقتی محتضر شد و می خواست از دنیا برود، در بغداد بود. او به جوانی که در خدمتش بود گفت: وقتی من خواستم از دنیا بروم، نزد جمعی که اهل بصره اند می روی و به آنها از حال من خبر می دهی و بعد نزد کوفیها می روی و به آنها هم حال مرا می گوئی، از اهل بصره کسی جز یکی دو نفر بیشتر نمی آیند.

آن جوان طبق دستور آن کار را کرد، از اهل بصره ساکن بغداد جز سه نفر کس دیگری نیامد بلکه بعضی او را لعنت هم کردند ولی به مجرّد آنکه اهل کوفه ساکن بغداد خبر احتضار «سید حمیری» را شنیدند، هفتاد نفر از آنها تکبیرگویان با عجله خود را به بالین او رساندند.

او در حال سختی بود، صورتش مثل قیر سیاه شده بود و نمی توانست با کسی حرف بزند، ناگهان مقداری به هوش آمد و رو به طرف نجف اشرف کرد و سه مرتبه با اشک ریزان و قلب حزین گفت:

«یا امیرالمؤمنین» آیا با دوستت باید همین گونه رفتار شود؟

راوی قسم می خورد و می گوید: واللّه دیدم صورتش کم کم مثل ماه شب چهاردهم سفید شد و سید حمیری با لبانی متبسّم تکیه به دستهای خود داد و این اشعار را همان جا انشاد کرد و خواند:

کذب الزّاعمون انّ علیا لم ینجّی محبّه من هنات

قد و ربّی دخلت جنّة عدن و عفی لی اله عن سیأتی

فابشروا الیوم اولیاء علی(ع) و تولّوا علی حتّی الممات

ثمّ من بعده تولّوا بنیه(ع) واحدا بعد واحد بالصّفات

(یعنی: دروغ گفته اند کسانی که می گویند: حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) دوستانش را از گرفتاریها نجات نمی دهد.

چرا، قسم به خدا من وارد بهشت عدن شدم و خدا گناهان مرا عفو کرد.

پس بشارت باد دوستان «علی» (علیه السّلام) را و من توصیه می کنم که آنها دوست داشته باشند آن حضرت را تا زمانی که مرگ دامنگیرشان گردد.

پس از او دوست بدارند فرزندان آن حضرت را یکی پس از دیگری با صفات خاصّه ای که آنها دارند).

 

 

مقام «سید حمیری» در بهشت

مرحوم علاّمه ی امینی در کتاب «الغدیر» جلد ۲ صفحه ی ۲۲۲ می نویسد که «سهل بن ذبیان» گفت: یک روز صبح قبل از آنکه کسی خدمت حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) برسد، من به محضرش مشرّف شدم.

به من فرمود: مرحبا ای پسر ذبیان، همین الآن می خواستم کسی را نزد تو بفرستم تا تو را پیش من بیاورد.

گفتم: برای چه ای پسر «پیغمبر» (صلی اللّه علیه و آله)؟

فرمود: به خاطر خوابی که دیشب دیده ام!

گفتم: انشاءاللّه خیر است.

فرمود: دیشب در خواب می دیدم مثل اینکه نردبانی برایم نصب شده که صد پلّه دارد، من از آن نردبان بالا رفتم تا به آخر آن رسیدم.

گفتم: ای مولای من، به شما بشارت می دهم که عمرتان طولانی می شود یعنی صد سال عمر می کنید.

فرمود: هر چه خدا می خواهد.

سپس فرمود: وقتی به آخر نردبان رسیدم، مثل آنکه دیدم وارد قبّه ی سبزی که داخلش از بیرونش پیدا بود شدم، آنجا دیدم جدّم «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در حالی که طرف چپ و راست آن حضرت دو جوان زیبا صورتی که از نور صورتشان همه جا روشن بود نشسته اند.

و نیز در خدمت آن حضرت خانمی که بسیار با شخصیت بود و در مقابلش مردی که بسیار با عظمت به نظر می رسید، بودند.

پیرمردی در مقابل آنها ایستاده و این قصیده را برای آنها می خواند:

«لام عمر و باللواء مربع» (که در پاورقی، این قصیده تمامش نقل می شود).

وقتی «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) چشمشان به من افتاد فرمودند: مرحبا به تو ای پسرم، ای «علی بن موسی الرّضا» به پدرت «علی» سلام کن.

من به آن حضرت سلام کردم.

سپس «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: به مادرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) هم سلام کن.

من به آن حضرت سلام کردم.

سپس فرمود: به پدرانت[۳۰۲] حضرت «امام حسن» و حضرت «امام حسین» هم سلام کن.

من به آنها سلام کردم.

سپس به من فرمود: به شاعر ما و کسی که در دنیا مدح ما را گفته، «سید اسماعیل حمیری» هم سلام کن.

من به او هم سلام کردم و خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نشستم، حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به سید اسماعیل رو کرد و فرمود: قصیده را دوباره بخوان.

او قصیده را از اوّل دوباره شروع کرد به خواندن و گفت:

لامّ عمر و باللواء مربع طامسه اعلامها بلقع

حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) گریه می کردند تا آنکه به این شعر رسید:

قالوا له: لو شئت اعلمتنا الی من الغایة و المفزع

یعنی: مردم مسلمان به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) گفتند: اگر مایلید به ما معلوم کنید که بعد از شما کار در دست کیست و ما به چه کسی باید پناه ببریم؟

در اینجا «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) همان طور که گریه می کردند، دستها را به طرف آسمان دراز کردند و گفتند: خدایا تو شاهدی که من به آنها گفتم و به آنها معرّفی کردم که باید کار در دست «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) باشد و او پناهگاه شما خواهد بود.

سید حمیری شعرها را باز خواند تا آنکه رسید به این فرد از شعر که درباره ی حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) می گوید:

و رایة یقد مها حیدر و وجهه کالشّمس اذ تطلع

یعنی: یک علم در دست حضرت «امیرالمؤمنین» حیدر کرّار (علیه السّلام) است که صورتش مانند خورشید در وقت طلوع می درخشد.

اینجا حضرت «رسول اکرم» و حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) و هر کس در آنجا بود، گریه کردند. وقتی قصیده تمام شد، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) متوجّه من شد و به من فرمود: ای «علی بن موسی» (علیهما السّلام) این قصیده را حفظ کن و به شیعیان ما امر کن که این قصیده را حفظ کنند و به آنها اعلام کن کسی که این اشعار را حفظ کند یا مداومت به خواندنش بنماید، من برای او بهشت را ضمانت می کنم.

در اینجا حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیهما السّلام) فرمود: حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) آن قدر این قصیده را برای من تکرار فرمود که من آنها را حفظ کردم.[۳۰۳]

از مطالب فوق استفاده می شود که اگر کسی در عقائد دینی خود محکم باشد و به هر بادی نلغزد، اگر چه به بعضی از عقائد فرعی یا صفات حیوانی مبتلا باشد و در راه آنها لجاجت نکند، خدای تعالی به وسیله ی «امام زمان» (علیه السّلام) او را هدایت می فرماید و از صفات حیوانی نجاتش می دهد و در آخرت او را با «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) همنشین می فرماید.

 

 

رفع شک و ایجاد یقین

او می گفت:

در شب بیست و سوّم ماه مبارک رمضان به خاطر آنکه یقینم زیاد شود، هزار مرتبه سوره ی مبارکه ی «قدر» را خواندم.[۳۰۴] ناگهان برای یک لحظه معنای کلام مولا حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) که فرموده: «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا»[۳۰۵] (اگر پرده ها و حجابهای مادّی برطرف شود، یقین من بیشتر از این نمی شود) به یادم آمد.

آن حالت به قدری لذّت بخش بود، به قدری آرامش می داد، به قدری مرا به خدا نزدیک می کرد که قابل وصف نیست!

به وجود خدای تعالی بدون توجّه به دلائل اثبات وجود خدا و به ولایت کلّیه ی «امام زمان» ارواحنا فداه و به تمام حقائق و معارف و مراحل عالم قیامت آنچنان یقین پیدا کرده بودم که اگر صدها فیلسوف با دلائل به صورت ظاهرا محکم می خواستند آن عقائد و یقین را از من بگیرند، قطعا نمی توانستند.

من دیگر جزء کسانی بودم که خدای تعالی مکرّر در قرآن مجید فرموده:

«آنها به ملاقات پروردگارشان یقین دارند.[۳۰۶]

آنها به خدای آسمان و زمین یقین دارند.[۳۰۷]

آنها به آیات خدا یقین دارند.[۳۰۸]

آنها به عالم آخرت و روز قیامت یقین دارند.»[۳۰۹]

ای کاش آن حالت همیشه می ماند.

ای کاش لحظه ای از آن حالت جدا نمی شدم.

امّا چه کنم همان گونه که شب بیست و سوّم یعنی شب قدر سپری می شد، آن حالت هم از دستم رفت.

صبح آن روز به درِ خانه ی حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه گریه ی زیادی کردم و دوام آن حالت را از آن حضرت خواستم.

به دلم الهام شد که دوای تثبیت آن حالت را از مداومت قرائت سوره ی «صافات» استمداد کنم.

آن سوره را هر شب می خواندم و در هر شبی یکی از فوائد و آثار یقین را مشاهده می کردم، حال می خواهم اگر خوب گوش دهی، آنها را برای تو شرح دهم.

شب اوّل متوجّه شدم که لازمه ی یقین این است که نباید از هیچ چیز غیر از خدای تعالی بترسم.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: هیچ چیز نیست مگر آنکه علامتی دارد.

راوی می گوید: به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کردم: قربانت گردم مرز توکل به خدا چیست؟ فرمود: یقین است. عرض کردم: مرز یقین چیست؟ فرمود: این است که از چیزی غیر از خدا نترسی.[۳۱۰]

این مطلب از نظر عقل به قدری صحیح بود که من فوق العاده به آن توجّه کردم و بعدها متوجّه شدم که قرآن کریم می گوید: «فَلاتَخافُوهُمْ وَ خافُونِ اِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنینَ».[۳۱۱]

(از آنها نترسید و از من که خدای شمایم بترسید، اگر ایمان دارید).

شب دوّم تا اواخر شب خبری نشد، شاید علّتش این بود که روز قبلش در مجالس مختلفی حضور یافته بودم و حرفهائی که تقریبا لازم نبود گفته شود گفته بودم و صمت و سکوت را که از شرائط تکامل روح است، رعایت نکرده بودم.

به هر حال اواخر شب بود که قلبم روشن شد و دانستم لازمه ی یقین این است که به خاطر رضایت مردم نباید خدا را به غضب بیاورم و بالأخره شخصی که به خدا ایمان و یقین دارد، نمی تواند قدرت و خواسته ی مردم را در مقابل پروردگار به حساب بیاورد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: اگر یقین شخص مسلمان صحیح باشد، مردم را به سخط خالق از خود راضی نمی کند.[۳۱۲]

شب سوّم همان اوّل شب پس از قرائت سوره ی «صافات» متوجّه شدم که عمل کم دائم با داشتن یقین، بهتر از عمل زیادی است که با یقین و دوام توأم نباشد.

در آن شب خیلی استفاده کردم، زیرا اوّلاً به مسأله ی فوق که از مسائل بسیار مهمّ تکامل روح است، توجّه پیدا کرده بودم و بعدها این مسأله را شاید متجاوز از ده مرتبه به شاگردانم دستور دادم که تمام آنها به نتایج فوق العاده قابل توجّهی رسیدند.

در مشهد جوانی که هر روز صبح نمازش قضا می شد و اعمال عبادی مرتّبی نداشت، یک شب زمستان تا صبح در حرم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) بیدار بود و به خیال خود جبران آنچه را که در ظرف یک هفته انجام نداده بود می کرد.

من به او گفتم: می دانی تو مثل چه کسی هستی؟

گفت: نه!

گفتم: تو مثل کسی هستی که یک وقت آن قدر غذا نخورد که مریض شود و یک وقت هم آن قدر غذا بخورد که باز هم مریض شود.

روح انسان مثل بدن انسان باید غذای مرتّب و منظّمی داشته باشد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: عمل دائم کم با داشتن یقین در نزد خدا بهتر از عمل زیاد بدون یقین است.[۳۱۳]

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: عمل کم دائمی بهتر از عمل زیاد ملال آور است.[۳۱۴]

ثانیا چون آن شب همان اوّل شب به نتائج یقین رسیده بودم، برایم تجربه شده بود که چون روز قبلش با محاسبه و مراقبت دقیق مواظب اعمالم بودم و نگذاشته بودم کوچکترین گناهی از من سر بزند، باید باز هم در حال سیر و سلوک این محاسبه و مراقبت را دائما داشته باشم.

شب چهارم: وقتی سوره ی «صافات» را خواندم، نورانیت یقین فوق العاده بر قلبم مستولی شد و فردای آن روز از همان نورانیت ولی بسیار رقیق سراسر روح و قلبم را فرا گرفت و آنچه در آن شب و روز متوجّه شدم، این بود که به کلّی نباید غصّه ی روزی را بخورم. زیرا خدای تعالی ضمانت رزق مرا کرده است.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: اگر کسی از شما آن چنانکه از مرگش فرار می کند از روزیش فرار کند، رزقش به او می رسد، آن چنانکه مرگ به او می رسد.[۳۱۵]

شب پنجم که شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان بود و کم کم آن ماه رو به اتمام می رفت و می دانستم که اگر در ماه رمضان این یقین را در روحم صددرصد تثبیت نکنم، دیگر بعد از ماه رمضان نمی توانم به این موفّقیت برسم، آن شب خیلی تلاش کردم که بعد از قرائت سوره ی «صافات» از خدا و «امام عصر» (علیه السّلام) بخواهم که یقینم مستقرّ شود و شب و روز در یک حالت باشم، یعنی در حال یقین کامل و دائمی بسر ببرم و چون من روز قبلش که روز بیست و ششم ماه رمضان بود، این دعا را زیاد خواندم:

«اَللّهُمَّ ارْزُقْنِی التَّجافِی عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَ الاَْنابَةَ اِلی دارِ الْخُلُودِ وَ الاِْسْتِعْدادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ».[۳۱۶]

یعنی: خدایا، مرا روزی کن که پهلو خالی کنم از خانه ی دنیای پر فریب و برگردم به سوی خانه ی دائمی. و آماده شوم برای مردن قبل از آنکه مرگ به سراغم بیاید.

دیگر یقینم به خدا و قیامت به قدری زیاد شده بود که از مرگ نمی ترسیدم، از دشمن باکی نداشتم، معنای این جمله از زیارت «امین اللّه» را که می فرماید:

«اللّهمّ فاجعل نفسی مطمئنّة بقدرک راضیة بقضائک» یعنی: خدایا، نفسم را به تقدیراتت آرام نگهدار و به قضا و قدرت راضی بفرما.

کاملاً درک کرده بودم و بلکه این دعا در حقّم مستجاب شده بود، من تا آن شب نمی دانستم که چه ارتباطی بین ولی خدا شدن و تمنّای مرگ کردن است که خدای تعالی در سوره ی جمعه می فرماید:

«قُلْ یا اَیهَا الَّذینَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّکمْ اَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ».[۳۱۷]

یعنی: ای کسانی که یهودی شده اید، اگر گمان دارید که شما اولیاء خدائید غیر از مردم، پس درخواست مرگ از خدا بکنید اگر راست می گوئید.

ولی آن شب با داشتن یقین به این نتیجه رسیده بودم که عالم آخرت روح و ریحان و بهشت و نعمت است، وقت دیدار با خدا و اولیاء او است، زمان وصال و پایان فراق و تمام بدبختیها و ناراحتیها و نجات از زندان و پایان جلسه ی امتحان است. چرا آن را از خدای تعالی نخواسته باشم؟ آیا ممکن است عاشقی دیدار معشوقش را طلب نکند و تمنّای آن را نداشته باشد؟

از آن شب به بعد به خاطر یقین مستدامی که به من داده شده بود، از هیچ چیز نمی ترسیدم. روزها و شبها گاهی یکه و تنها در مقابل خطرات عجیبی که غیرقابل وصف است قرار می گرفتم و به هیچ وجه دلهره نداشتم.

گاهی هم به یاد قضیه ای که در روایات متعدّده از حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) معروف است می افتادم که:

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: قنبر غلام حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) خیلی آن حضرت را دوست می داشت، لذا او به عنوان پاسداری، وقتی حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) از مدینه بیرون می رفتند، او هم پشت سر آن حضرت با شمشیر بیرون می رفت و مواظبت می کرد تا مبادا خطری متوجّه آن حضرت شود. یک شب حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) او را دیدند، به او فرمودند: قنبر اینجا چه می کنی؟ عرض کرد: آقا آمده ام پشت سر شما باشم و شما را مواظبت کنم.

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: تو می خواهی مرا از گزند اهل آسمانها حفظ کنی یا از خطرات اهل زمین؟

عرض کرد: نه، من می خواهم شما را از خطرات اهل زمین حفظ کنم.

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: اهل زمین نمی توانند بدون اذن پروردگار به من گزندی بزنند، تو از همین جا برگرد.

و آن حضرت اکثر شبها تنها برای عبادت و مناجات با پروردگار در بیابانهای پشت شهر کوفه می رفت و بیتوته می کرد.[۳۱۸]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: یک روز «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نماز صبح را خواند و برای موعظه به طرف مردم برگشت، ناگهان چشمش به جوانی افتاد که در مقابلش نشسته و چرت می زند و به حدّی خسته است که سرش به زمین می خورد، رنگش زرد شده، بدنش لاغر شده، چشمهایش به گودی نشسته!

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او فرمود: احوالت چطور است؟ چگونه شب را به صبح آوردی؟

گفت: شب را با یقین صبح کردم! «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از سخن او تعجّب کرد و فرمود: برای هر چیزی حقیقت و علامتی است. علامت و حقیقت یقین تو چیست؟

گفت: ای رسول خدا، یقین من است که مرا محزون کرده، خواب را از چشمم در شبها ربوده و پوست بدنم را به استخوانهایم چسبانده، از دنیا و از آنچه در دنیا است مرا بیزار نموده است.

در حالی بسر می برم مثل آنکه می بینم عرش خدا را برای حساب گذاشته اند و مردم برای حساب جمع شده اند و من هم در میان آنها هستم.

و مثل اینکه می بینم اهل بهشت در بهشت متنعّم و بر پشتیها تکیه زده اند و یکدیگر را می شناسند.

و مثل آنکه می بینم اهل جهنّم در آن به عذاب مبتلاء هستند.

و مثل اینکه الآن صدای زفیر جهنّم در گوشم طنین می اندازد و من فوق العاده از اینها در وحشتم.

اینجا بود که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: این بنده ای است که خدا قلبش را با ایمان منوّر ساخته، سپس به او رو کرد و فرمود: بر این حالت همیشه باش و هیچگاه یقین خود را از دست مده.

آن جوان گفت: یا رسول اللّه از خدا بخواهید که خدا شهادت در رکاب شما را نصیبم کند.

رسول خدا برای او دعا کرد.

پس از چند روز «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) برای جنگی از مدینه خارج شد. او پس از نُه نفر که در آن جنگ کشته شدند، به شهادت رسید و دهمین فرد از شهداء آن جنگ شد.[۳۱۹]

 

او می گفت:

سالها در اوائل جوانی فکر می کردم که معنی عین الیقین و حقّ الیقین چیست و چرا اساتید معرفت النّفس، این دو مرحله را بالاتر از مرحله ی علم الیقین می دانند؟ مقداری در کتب حدیث و قرآن مجید و سخنان علماء فنّ، تحقیق نمودم و مطالبی در این خصوص دستگیرم شد ولی آنچه مرا در این مراحل خوب آگاه نمود، قضیه ای است که برای تو نقل می کنم.

شبی در عالم رؤیا مردی را دیدم که به قیافه ی دانشمندان بزرگ یهود بود، نزد من آمد، می خواست با دلائلی مرا از دین مقدّس اسلام به دین یهودیت برگرداند و من متأسّفانه در عالم رؤیا نمی توانستم دلائل او را ردّ کنم ولی آنچنان به حقّانیت اسلام یقین داشتم که کوشش او بی فائده بود، لذا وقتی بیدار شدم مثل کسی بودم که از دست درّنده ای نجات پیدا کرده و از باطلی به حقّی واصل گردیده است.

در آنجا برای چند لحظه معنی حقّ الیقین را در وجود خود احساس می کردم، یعنی وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مثل کسی هستم که یقین دارد روز است، ولی دیگری می خواهد به او تحمیل کند که شب است.

مثل کسی است که یقین دارد ظلم بد است، ولی دیگری می خواهد به او بگوید ظلم خوب است.

مثل کسی که می داند خیانت بد است، ولی دیگری می خواهد به او تحمیل کند که خیانت خوب است.

در این موارد انسان چه حالتی دارد؟ من هم در آن موقع همان حالت را داشتم، یعنی آن دانشمند یهودی می خواست چیزی را به من تحمیل کند که خلاف آن برای من حقّ و یقین بود، همان طوری که برای تو بدی ظلم و بدی خیانت، حقّ و یقین است.

آیا اگر صدها دلیل فلسفی و علمی برای تو اقامه کنند که ظلم به ضعفاء کار خوبی است، تو می توانی آن را قبول کنی؟ قطعا نه.

من هم نمی توانستم قبول کنم که دین یهودیت بهتر از دین مقدّس اسلام است.

به هر حال من با این خواب متوجّه شدم که معنی حقّ الیقین چیست و شاید تو هم با این مثالها فهمیده باشی معنی حقّ الیقین چه می باشد.

و همچنین سالها دوستانی برای من مطالبی از ورود شیعیان هندوستان در روز عاشورا در میان آتش نقل می کردند، حتّی عکسهائی از آن جریانات به من نشان داده بودند و بالأخره من یقین کرده بودم که اجمالاً شیعیان در ماه محرّم و صفر پس از خاتمه ی عزاداری میان آتش می روند و نمی سوزند ولی در سال ۱۳۶۱ هجری شمسی که من خودم در «احمدآباد» هندوستان منظره ی داخل آتش شدن سینه زنهای حسینی را دیدم و آن معجزه ی زنده را مشاهده کردم، معنی واقعی وتفاوت مرحله ی علم الیقین با مرحله ی عین الیقین را احساس کردم و لذا در آن شب مرتّب با خود می گفتم: «شنیدن کی بود مانند دیدن».

حالا با نقل این قضایا، شاید تو فهمیده باشی معنی مراحل یقین چگونه است و چرا در آیات قرآن و روایات متواتره مراحل یقین را به سه مرحله تقسیم نموده اند.

بنابراین مرحله ی اوّل یقین، «علم الیقین» است، یعنی گاهی انسان از نظر علمی به چیزی یقین پیدا می کند؛ «کلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیقینِ».[۳۲۰]

و مرحله ی دوّم یقین، «عین الیقین» است، یعنی انسان علاوه بر آنکه به چیزی علم دارد، او را می بیند و مشاهده می کند و طبیعی است که شنیدن و علم پیدا کردن هیچگاه مانند دیدن و مشاهده نمودن نمی باشد، بلکه دیدن دهها برابر بر شنیدن مزیت دارد؛ «ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَینَ الْیقینِ».[۳۲۱]

مرحله ی سوّم، «حقّ الیقین» است و آن وقتی است که انسان به چیزی آنچنان یقین داشته باشد که ممکن نباشد در او تردیدی بوجود آید و لو آنکه صدها دلیل علمی و فلسفی برایش اقامه کنند؛ «اِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْیقینِ».[۳۲۲]

که اگر انسان بتواند خود را در هر چیزی که مربوط به اعتقادات است به مرحله ی «حقّ الیقین» برساند، از نظر روحی به کمال رسیده و دلش آرام گرفته و قلبش مطمئن شده و با خیال راحت به طرف آن حقیقت حرکت می کند و این صفت در سیر و سلوک از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

 

 

خوف از خدا

او می گفت:

روزی جوانی که یقین کاملی به مبداء و معاد داشت و از خوف خدا در حال عبادت می لرزید و اشک می ریخت، در مسجد جامع قدیمی قم کنار من نماز می خواند و فوق العاده مضطرب بود. به او گفتم: از چه می ترسی؟

گفت: شما استاد من هستید، من از شما یاد گرفته ام که باید از خدا بترسم، پس از خدا می ترسم.

به او گفتم: از عدل خدا می ترسی یا از آنکه مبادا او ظلمی به تو بکند از او می ترسی.

گفت: از هیچ کدام چون عدل ترس ندارد و ذات خدا از ظلم منزّه است ولی از بس خدا را دوست دارم می ترسم که ناخودآگاه کاری از من سر زند که محبوبم محبّتش نسبت به من کم شود.

گفتم: احسنت و بارک اللّه این ترسی است که اولیاء خدا از خدای تعالی دارند. هر چه انسان خدا را بیشتر بشناسد و محبّتش به خدا بیشتر شود، ترسش از خدا بیشتر می گردد.

این نحوه ی ترس را هر عاشقی از معشوق و هر محبّی از محبوبش دارد.

همین جوان قبل از آنکه این حالت را پیدا کند، نسبت به خود من محبّت فوق العاده ای داشت، او همه روزه نزد من می آمد و اظهار محبّت می کرد و مرا با اظهار محبّتش وادار می نمود که مطالبی برای او بگویم.

یک روز من مقداری کسل بودم و حوصله ی اظهار محبّت را نسبت به او نداشتم، دیدم فوق العاده مضطرب است. از او پرسیدم: چرا این قدر اضطراب داری؟

گفت: از روزی که به شما علاقه پیدا کرده ام و محبّت شما در دلم مستقرّ شده، در کنارش خوف عجیبی که هر چه محبّتم زیادتر می شود این خوف هم بیشتر می گردد، قرار گرفته و فوق العاده مرا ناراحت نموده است. من همیشه می ترسم ناخودآگاه کاری کنم که شما مرا طرد کنید، محبّت شما نسبت به من کم شود، من از چشم شما بیافتم و امروز که احساس کردم شما به سردی جواب سلام مرا دادید و مثل هر روز با محبّت بیشتری با من روبرو نشدید، آن خوف و ترس قوّت بیشتری گرفت و مرا مضطرب نمود.

من به او گفتم: علّت این سردی، کم علاقه ای نسبت به تو نبوده بلکه از نظر مزاجی مقداری کسالت دارم.

بالأخره نمی دانم تو که اهل محبّت و معرفتی آیا تجربه کرده ای که وقتی انسان به دوست خوبی برخورد می کند، در مرحله ی اوّل زیاد اصرار دارد که از او عهد و میثاق بگیرد که بی وفائی نکند، دوستی و محبّتشان همیشگی باشد، اگر محبوب از او تقصیری دید به حساب نیاورد، اگر قصوری مشاهده کرد به دل نگیرد و بلکه به او تذکر دهد تا دوباره به آن کار مبادرت ننماید.

اینها همه اش ناشی از همان خوفی است که محبّ از محبوب و عاشق از معشوق دارد و به خاطر وجود همین خوف است که انسان مطیع محبوبش می شود، به سیرت او در می آید، صفات و اعمال او را در خود ایجاد می کند و لذا اولیاء خدا هر چه معرفتشان به خدا بیشتر می شود، ترسشان از خدا بیشتر می گردد. آنها تا جائی از خدا می ترسند که آنی از این خوف غفلت نمی کنند. آنها در عین آنکه محبوب را رئوف و مهربان می دانند، رحمان و رحیم می دانند، در عین حال از اینکه مبادا کاری بکنند که محبوب را به غضب در بیاورند می ترسند، شبها تا صبح گریه ها و ناله هائی دارند و از خدا طلب عفو از قصور و تقصیرشان می نمایند، آنها عفو خدا را به خاطر جلب رضایت او می خواهند، آنها غفران ذنوب را تنها به خاطر نجات از جهنّم و عذاب نمی خواهند، بلکه می ترسند که مبادا مورد غضب محبوب و معبود خود واقع شده باشند.

شبی در عالم رؤیا محبوبی را زیارت کردم که جانم به قربانش در عین آنکه از او کسی را مهربانتر ندیده ام ولی از او می ترسیدم. او هر چه به من دلداری می داد و مهربانی می کرد، من خوفم بیشتر می شد و می ترسیدم که اعمالم و یا شیاطین مرا از او دور کنند و او را از من بگیرند.

معروف است که روزی مجنون را به نزد لیلی بردند و آنها را در یک منزل جا دادند. مجنون نشست و های های گریه کرد. از او پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ گفت: می ترسم لیلی را از من بگیرند.

هر عاشقی وقتی به معشوقش می رسد و ارزش او را می یابد، اوّل ناراحتی و ترسی که در دلش پیدا می شود، این است که مبادا او را از دست بدهد.

شما چرا وقتی یک چیز قیمتی را بدست می آورید، زیاد می ترسید که مبادا او را گم کنید و کاملاً محافظتش می کنید؟ اینها همه معنی و مثالهای خوفی است که اولیاء خدا از خدا دارند.

من خودم یک روز که در اثر خواندن قرآن حالت فناء موقّتی پیدا کرده بودم و به عظمت الهی توجّه نموده بودم، آن چنانکه خدای تعالی بی نهایت عزیز است، در من خوف فوق العاده ای از آنکه مبادا آن حالت از من سلب شود پیدا شده بود که نزدیک بود قالب تهی کنم.

و بالأخره معنی آیات مکرّری که در قرآن آمده و می فرماید: «مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ»[۳۲۳] کسی که از مقام الهی بترسد برای او بهشت است، منظور همین معنی از خوف است که اهل عرفان و اولیاء خدا و محبّین دارا هستند و چون هیچ کس را جز خدا دوست ندارند، از هیچ کس هم جز خدا نمی ترسند و اهمیت نمی دهند که دوستان مجازی یعنی غیر الهی از دستشان بروند که آیات زیادی نیز شامل این معنی می گردد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: کسی که خدا را بشناسد، از خدا می ترسد و کسی که از خدا بترسد، نفسش را از دنیا و محبّت آن جدا می کند.[۳۲۴]

حضرت «امام صادق» (علیه السّلام) به اسحاق بن عمّار فرمودند: بترس از خدا مثل آنکه او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی، او تو را می بیند و اگر فکر می کنی که او تو را نمی بیند، کافری و اگر می دانی که او تو را می بیند و در عین حال با معصیت خود با او مبارزه می کنی، تو او را از کمترین نگاه کنندگان بر اعمالت قرارش داده ای.[۳۲۵]

ضمنا این را بدان که اگر اولیاء خدا از جهنّم و عذاب الهی می ترسند و از خوف جهنّم اشک می ریزند، تنها به خاطر آنکه در عذاب الهی ناراحتی می کشند نیست، بلکه چون این عذاب از غضب و بی محبّتی و فراق ناراحتی محبوبشان منشاء گرفته ناراحتند. آنها از فراق و دوری پروردگارشان بیشتر می سوزند تا از شعله های آتش جهنّم، آنها در مفارقت از رحمت الهی بیشتر متأثّرند تا عذابی که متوجّه آنها شده است.

حضرت «علی» (علیه السّلام) عرض می کند: پروردگارا تو می دانی ضعف بدن مرا در مقابل بلاهای کمی که در دنیا به من می رسد، با اینکه این بلائی است که کم دوام و زمانش کوتاه است، پس چگونه من بلاهای آخرت را که زمانش بسیار طولانی است و پر دوام است، تحمّل کنم؟

آن بلائی است که از اهل عذاب تخفیف داده نمی شود، زیرا از غضب و انتقام و سخط تو منشاء گرفته است و این عذابی است که آسمانها و زمین نمی توانند تحمّلش را بکنند. (تا آنکه می فرماید) پروردگارا، بر فرض که من به عذابت صبر کنم، چگونه بر فراقت تحمّل نمایم.[۳۲۶]

آری، در نظر حضرت «علی» (علیه السّلام) عذابی که از غضب الهی برخواسته، قابل تحمّل حتّی برای آسمانها و زمین نیست و فراق و دوری معنوی از پروردگار متعال سخت تر از تحمّل در آتش جهنّم است.

از اوّل کتاب تا به اینجا مطالبی مربوط به تزکیه ی نفس و نجات از امراض روحی که از استاد شنیده و نقل شده تذکر داده شد و اینها همان مطالبی است که باید در تزکیه ی نفس به آن عمل شود. استاد آن مطالبی را که اگر رعایت شود انسان به کمال می رسد فرموده بودند و من با قلم بسیار ساده و همه کس فهم برای شما خوانندگان عزیز نوشتم. امید است اینها برای شما سالکین الی اللّه مفید واقع گردد.

امّا از این قسمت به بعد بخشی از معارف و حقایق که از استاد شنیده شده و برای سیر الی اللّه و سالکین به سوی حقایق و معارف اطّلاعش لازم است در جلد دوّم نوشته می شود.

امید است سائرین الی اللّه با توجّه به این مطالب بهتر بتوانند به سوی خدا حرکت کنند و از کتاب «سیر الی اللّه» که بعد از این دو جلد کتاب، باید بخوانند، بهتر استفاده کنند.

«پایان جلد اوّل»

 

 

 

 


 

[۱] ــ بدون تردید در قرآن مطالب عالیه ی علمی وجود دارد و خدای تعالی مکرّر می فرماید: «وَ لَقَدْ یسَّرْنَا الْقُرْانَ لِلذِّکرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکرٍ» سوره ی قمر آیات ۱۷ و ۲۲ و ۳۲ و ۴۰ یعنی ما قرآن را سهل و آسان کردیم برای تذکر مردم. بنابراین می شود که مطالب عالیه ی علمی را به نحوی بنویسیم که همه ی مردم آنها را بفهمند و استفاده کنند و چقدر اشتباه است که بگوئیم مطالب علمی حتما باید در قالب الفاظ نامأنوس و اصطلاحات فلسفی گفته شود.

و بر این اساس باید نویسندگان و پیروان قرآن بکوشند که آنها هم مطالب علمی و عرفانی خود را از اصطلاحات غیر مأنوس دور نگه دارند و تا ممکن باشد (که البتّه کار آسانی نیست) مطالب علمی و مشکل را برای مفیدتر واقع شدن آنها آسان و ساده بنویسند.

[۲] ــ بعضی از منتقدین وقتی می خواهند به مبانی حکمت الهی که من در این کتاب نقل کرده ام، توهین کنند و از طرفی نمی خواهند به دلائلی با شناختی که از من دارند، لبه ی تیز حملاتشان را مستقیما به طرف من قرار دهند، به آن استاد فرضی که من به عنوان «او» از او یاد کرده ام قرار می دهند و به او توهین می کنند و در همان نوشته با اصرار زیادی اثبات می کنند که آن استاد فرضی خود مؤلّف بوده است. خدا آنها را از خواب غفلت بیدار کند.

[۳] ــ دوستی و یا دوستانی مکرّر به من گفته اند که این استاد خود شما بوده اید، ولی چون می خواسته اید رد گم کنید و اگر تمجیدی و یا حسادتی در کار است مستقیم به شما نخورد، لذا با جمله ی «او می گفت:» مطالب را ذکر کرده اید. من در جواب گفته ام حالا اگر دوست شما طبق گفته ی شما از نوشته ای مقصدی دارد، چرا نمی گذارید به مقصدش برسد و او را مجبور به آنچه نمی خواهد اظهار شود می کنید.

[۴] ــ خوانندگان عزیز، مبانی در اعتقادات و اخلاق و تزکیه ی نفس بین علماء مختلف است. جمعی که در گذشته زیاد نبودند و صد درصد در انزوا بودند، اعتقادات خود را از فلسفه ی مشّاء و اشراق و تصوّف می گرفتند. ولی اکثر علماء دین، اعتقادات خود را از دلائل عقلی با راهنمائی قرآن و روایات اتّخاذ می کردند و هر دسته ای به طرف مقابل خود حملاتی و بحث و مباحثه ای با هم داشتند و به هیچ وجه این گفتگوها جنبه ی سیاسی به خود نمی گرفت. ولی متأسّفانه در زمان ما این بحثها گاهی جنبه ی سیاسی به خود می گیرد و اگر قدرت در هر طرف باشد، طرف مقابل را اذیت و آزار می دهند.

[۵] ـ عن ابی جعفر الثّانی علیه السّلام: ….نعم اما الرجل اذا نام فانّ روحه یخرج مثل شعاع الشّمس فیتعلق بالرّیح و الرّیح بالهواء فاذا اراد اللّه ان ترجع جذب الهواء الرّیح و جذب الرّیح الرّوح فرجعت الی البدن فاذا اراد اللّه ان یقبضها جذب الهواء الرّیح و جذب الرّیح الرّوح فقبضها. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۹ حدیث ۹).

[۶] ـ باسناده عن یونس بن ظبیان عن ابی عبداللّه علیه السّلام: قال فاذا قبضه اللّه عزّوجل صیر تلک الرّوح فی قالب کقالبه فی الدّنیا فیأکلون و یشربون فاذا قدّم علیهم القادم عرفوه بتلک الصورة الّتی کانت فی الدّنیا. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۵۰ حدیث ۳۰ ـ کافی جلد ۳ صفحه ی ۲۴۵).

[۷] ـ عن عبداللّه بن الفضل الهاشمی قال: قلت لابی عبداللّه علیه السّلام: لای علة جعل اللّه عزّوجل الارواح فی الابدان بعد کونها فی ملکوته الاعلی فی ارفع محلّ؟ فقال (علیه السّلام): انّ اللّه تبارک و تعالی علم انّ الأرواح فی شرفها و علوّها متی ما ترکت علی حالها نزع اکثرها الی دعوی الربوبیة دونه عزّوجلّ فجعلها بقدرته فی الابدان الّتی قدّر لها فی ابتداء التّقدیر نظرا لها و رحمة بها و احوج بعضها الی بعض و علق بعضها علی بعض، و رفع بعضها علی بعض و رفع بعضها فوق بعض درجات و کفی بعضها ببعض و بعث الیهم رسله، و اتخذ علیهم حججه مبشّرین و منذرین ـ یأمرون بتعاطی العبودیه و التواضع لمعبودهم بالانواع الّتی تعبّدهم بها و نصب لهم عقوبات فی العاجل و عقوبات فی الاجل ـ و مثوبات فی العاجل و مثوبات فی الآجل لیرغّبهم بذلک فی الخیر و یزهدهم فی الشّر و لیذلّهم بطلب المعاش و المکاسب، فیعلموا بذلک انّهم بها مربوبون و عباد مخلوقون، یقبلوا علی عبادته فیستحقّوا بذلک نعیم الابد و جنّة الخلد ـ و یامنوا من النزوع الی ما لیس لهم بحقّ.

ثمّ قال علیه السّلام: یا ابن الفضل! انّ اللّه تبارک و تعالی احسن نظرا لعباده منهم لأنفسهم، ألاتری انّک لاتری فیهم الاّ محبّا للعلوّ علی غیره حتّی انّه یکون منهم لمن قد نزع الی دعوی الربوبیة و منهم من نزع الی دعوی النبوّة بغیر حقّها، و منهم من نزع الی دعوی الامامة بغیر حقّها و ذلک مع ما برون فی انفسهم من النقص و العجز و الضعف و المهانة و الحاجة و الفقر و الآلام و المناوبة علیهم و الموت الغالب لهم و القاهر لجمیعهم ـ یا ابن الفضل انّ اللّه تبارک و تعالی لایفعل بعباده الاّ الأصلح لهم و لایظلم النّاس شیئا و لکنّ النّاس أنفسهم یظلمون. (علل الشرایع جلد اوّل صفحه ی ۱۵ و ۱۶ بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۳ حدیث ۶).

[۸] ــ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: عجبت لابن آدم اوّله نطفه و آخره جیفه و هو قائم بینهما وعاء للغائط ثمّ یتکبّر. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۳۳).

[۹] ــ انسان اگر بخواهد از گناهان پاک باشد باید یا آنچنان خدا را بشناسد که او را در مقابل خود حاضر بداند و یا باید حقیقت گناه را بشناسد، چنانکه انسان وقتی ضرر «زهر» را دانست، به هیچ وجه آن را نمی خورد.

[۱۰] ــ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: «العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر»، («کنزالفوائد» تألیف علاّمه ی کراجکی جلد ۱ صفحه ی ۳۱۹ و «الطرائف» تألیف سید بن طاووس جلد ۲ صفحه ی ۵۱۴).

[۱۱] ــ یعنی بدن و روح و سیاهی و روح نباتی.

[۱۲] ــ علی علیه السّلام می فرماید: «عجبت لمن یجهل نفسه کیف یعرف ربّه» یعنی تعجّب می کنم از کسی که روح و نفس خود را نشناخته چگونه ممکن است خدا را بشناسد پس لازم است انسان روح و نفس خود را بشناسد. (غرر الحکم صفحه ی ۲۳۳ حکمت ۴۶۵۹)

[۱۳] ـ سوره ی حشر آیه ی ۱۹ تا آخر سوره.

[۱۴] ــ عن الحسن بن علی علیهما السّلام: من قرأ القرآن کانت له دعوة مجابة إمّا معجّلة و إمّا مؤجّلة. (بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ی ۲۰۴ حدیث ۳۱ و جلد ۹۰ صفحه ی ۳۱۳ و مستدرک الوسائل جلد ۴ صفحه ی ۲۶۰ حدیث ۴۶۴۲ ـ ۸).

[۱۵] ــ منظور از انفس نشانه هائی است که خدای تعالی در وجود خود انسان برای اثبات وجود خودش قرار داده و منظور از آفاق نشانه هائی که خدای تعالی در خلقت آسمانها و زمین و نظم عجیب عالم قرار داده است که در آیه ی ۵۳ سوره ی فصّلت اشاره به همین معنی فرموده که می گوید: «سَنُریهِمْ ایاتِنا فِی الاْفاقِ وَ فی اَنْفُسِهِمْ حَتّی یتَبَینَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ اَوَلَمْ یکفِ بِرَبِّک اَنَّهُ عَلی کلِّ شَی ءٍ شَهیدٌ».

[۱۶] ـ روایت جنود عقل و جهل مفصّل است. اصول کافی جلد اوّل صفحه ی ۱۴.

[۱۷] ــ خوانندگان عزیز توجّه داشته باشید که این کتاب بر اساس احادیث و روایات و قرآن مجید نوشته شده و به هیچ وجه مکاتیب فلسفی و سخنان دانشمندان متصوّفه در آن مورد توجّه واقع نشده است، زیرا همه ی علماء و دانشمندان مسلمان بخصوص شیعیان که کتابهای مرا به زبانهای مختلف خوانده اند، می دانند که من کوشش کرده ام از افکار متصوّفه هیچ گونه استفاده نکنم و صراط مستقیم را فقط در کلمات خدای تعالی و معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین بدانم. امّا چون اظهار عقیده آزاد است و دوران قرون وسطائی سپری شده و تفتیش عقاید ممنوع است و شاعر گفته:

تو سخن را نگر که حالش چیست بر گزارنده ی سخن منگر

و قرآن فرموده: «اَلَّذینَ یسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ اُولئِک الَّذینَ هَدیهُمُ اللّهُ وَ اُولئِک هُمْ اُولُوا الْأَلْبابِ» (سوره ی زمر آیه ی ۱۸) و امام (علیه السّلام) فرموده: «انظر الی ما قال ولاتنظره الی من قال» (غررالحکم صفحه ی ۵۸ حکمت ۶۱۲) من آنچه در این کتاب می نویسم، بر اساس مبانی تصوّف و فلسفه نبوده بلکه دقیقا آنچه را که از مذاق پاک اهل بیت پیغمبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) استفاده می شده نوشته ام. ما در این کتاب پیرو علماء بزرگی همچون شیخ طوسی و علاّمه ی حلّی و علاّمه ی مجلسی و مراجع بزرگ تقلید تا استاد بزرگوارمان حضرت آیه اللّه بروجردی (رضوان اللّه تعالی علیه) بوده ایم و امیدواریم بر این عقیده و روش تا آخر عمر باقی باشیم.

[۱۸] ــ دوستان عزیز کوشش کنید به آنچه تا اینجا نوشته ام توجّه نمائید که کلید همه ی موفّقیتها در توجّه به نکاتی است که من با قلم ساده در این قسمت نوشته ام. زیرا اگر اهمیت ندهید، ممکن است شیطان وسوسه های مختلفی بکند. مثلاً این استاد کیست؟ یا کسی که این همه صفات رذیله داشته چگونه ممکن است پاک شود و مشمول «قد افلح من زکیها» گردد و آیا اینها راست است یا دروغ و چگونه ممکن است مطالب عرفانی و علمی این گونه ساده نوشته شود که حتّی من هم بفهمم و… این افکار اگر در شما بوجود آید، شیطان خودتان را وسوسه کرده و از راه خدا باز داشته است و اگر کسی این حرفها را به شما بگوید او سدّ راه خدا شده و نگذاشته چکیده ی احادیث و روایات و مطالب اسلامی را بفهمید و عمل کنید. اعاذنا اللّه و ایاکم

[۱۹] ــ سوره ی یس آیه ی ۶۱.

[۲۰] ــ مراحل فوق مقدّمه ای برای جهاد با نفس و مرحله ی عبودیت است که اگر کسی بتواند این هفت مرحله یعنی مرحله ی یقظه و مرحله ی توبه و مرحله ی استقامت و مرحله ی صراط مستقیم و مرحله ی محبّت به خدا و مرحله ی جهاد با نفس و مرحله ی عبودیت را که مراحل تزکیه ی نفس اند صحیح و کامل بگذراند، با تجربه ای که ما داشته ایم، یعنی بوسیله ی این مراحل صدها نفر از همه ی صفات رذیله پاک شده اند، صد درصد از آن سیاهی که در روح بوجود آمده بود و در بالا آنها را یادآوری کرده ایم، پاک می گردد و حتّی یک نقطه ی تاریک در روح و نفس او باقی نمی ماند.

[۲۱] ــ این بحث را قبل از توضیح پاک کردن نفس از رذائل در اینجا آورده ایم که اگر سالک الی اللّه در سفر به سوی خدای تعالی حالت قبضی در خود احساس نمود، بداند چه شده و چه باید بکند.

[۲۲] ــ سوره ی بقره آیه ی ۲۴۵.

[۲۳] ــ مهمترین صفت رذیله ای که ممکن است انسان را از خدای تعالی دور کند و حتّی مایه ی ایجاد بخش مهمّی از صفات رذیله در روح انسان بشود، «حبّ دنیا» و «حبّ جاه و مقام» و «حبّ ریاست» است و اگر چه ممکن است انسان با گذراندن مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس که در کتاب «سیر الی اللّه» شرح داده ایم، این صفات را بتواند از خود دور کند، ولی بهتر این است که این امراض روحی را مستقلاًّ هم معالجه نماید تا بهتر بتواند موفّق گردد.

[۲۴] ـ حبّ الدّنیا رأس کلّ خطیئة. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۹۰ حدیث ۶۲).

[۲۵] ـ الدّنیا دار ممّر و لا دار مقرّ (نهج البلاغه، حکمت ۱۳۳).

[۲۶] ـ دار بالبلاء محفوفه (نهج البلاغه، خطبه ی ۲۱۷).

[۲۷] ــ خوانندگان عزیز، شما این قسمت از کتاب و یا قسمتهای بعدی را که استاد بعضی از صفات رذیله را به خود نسبت داده و راه علاجش را بیان فرموده وقتی می خوانید، آیا غیر از این فکر می کنید که او می خواسته با این روش به توضیح مطلب بیفزاید و آنها را برای خوانندگان روشن کند؟ مسلّما خیر. ولی متأسّفانه بعضی از نویسندگان که مانند عروسک کوکی هستند، با بی توجّهی به حقیقت مطلب و اظهار عناد می گویند: استادی که این همه رذائل را داشته، چگونه می تواند مربّی دیگران باشد؟ غافل از آنکه مخلوق بذاته فقیر است و اگر فضل خدای تعالی نباشد همه ی بدیها را به خاطر فقرش دارد و استاد ما از این بُعد خود را اینگونه معرّفی می نماید.

[۲۸] ــ «انت یا مولای کریم من اولاد الکرام و مأمور بالضّیافة و الاجارة فاضفنی و اجرنی صلوات اللّه علیک و علی آبائک الطّبین الطّاهرین». زیارت روز جمعه مفاتیح الجنان صفحه ی ۱۲۰.

[۲۹] ـ سوره ی انعام آیه ی ۳۲.

[۳۰] ـ سوره ی توبه آیه ی ۳۸.

[۳۱] ـ سوره ی یونس آیه ی ۷.

[۳۲] ـ سوره ی یونس آیه ی ۲۴.

[۳۳] ـ سوره ی لقمان آیه ی ۳۳.

[۳۴] ـ سوره ی نازعات آیات ۳۷ تا ۴۲.

[۳۵] ـ زیارت جامعه ی کبیره.

[۳۶] ـ فی وصیة النبی صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) قال: یا علی انّ الدّنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر (الروایة) (وسائل الشیعة جلد ۱۶ صفحه ی ۱۷ حدیث ۲۰۸۴۶ خصال جلد اوّل صفحه ی ۱۰۸ حدیث ۷۳).

[۳۷] ـ خرج حبیب بن مظاهر یضحک فقال له یزید بن الحصین الهمدانی ما هذه ساعة ضحک. قال حبیب: و ای موضع احقّ بالسّرور من هذا؟ ما هو الاّ ان یمیل هؤلاء باسیافهم فنعانق الحور. (رجال کشی صفحه ی ۵۳ و مقتل الحسین صفحه ی ۲۱۶).

عن ابی جعفر الثانی عن آبائه (علیهم السّلام) قال: قال علی بن الحسین (علیه السّلام) لما اشتد الامر بالحسین بن علی بن ابی طالب نظر الیه من کان معه فإذا هو بخلافهم لأنهم کلما اشتد الأمر تغیرت ألوانهم و ارتعدت فرائصهم و وجلت قلوبهم و کان الحسین (علیه السّلام) و بعض من معه من خصائصه تشرق ألوانهم و تهدأ جوارحهم و تسکن نفوسهم فقال بعضهم لبعض انظروا لایبالی بالموت فقال لهم الحسین (علیه السّلام) صبرا بنی الکرام فما الموت إلا قنطرة تعبر بکم عن البؤس والضراء إلی الجنان الواسعة و النعیم الدائمة فأیکم یکره أن ینتقل من سجن إلی قصر و ما هو لأعدائکم إلا کمن ینتقل من قصر إلی سجن و عذاب إن أبی حدثنی عن رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) أن الدنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر و الموت جسر هؤلاء إلی جنانهم و جسر هؤلاء إلی جحیمهم ما کذبت ولا کذبت. (بحارالانوار جلد ۴۴ صفحه ی ۲۹۷ حدیث ۲).

[۳۸] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۶.

[۳۹] ـ «نعم العون علی طاعة اللّه المال». (وسائل الشیعه، جلد ۶ صفحه ی ۱۷).

[۴۰] ـ «نعم العون علی الآخرة الدّنیا». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۷).

[۴۱] ـ «حبّب الی من دنیاکم ثلاث: الطّیب و النّساء و قرّة عینی فی الصّلاة».

(مسند احمد، جلد۳ صفحه ی ۱۲۸ ـ سنن نسائی، جلد ۷ صفحه ی ۶۱).

[۴۲] ـ «العبادة سبعون جزء افضلها طلب الحلال». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۱).

[۴۳] ـ «ملعون من القی کلّه علی النّاس». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۸).

[۴۴] ـ «الدّنیا دنیاءان: دنیا بلاغ و دنیا ملعونة». (اصول کافی، جلد ۲ صفحه ی ۳۱۷).

[۴۵] ـ «من طلب الرّزق فی الدّنیا استعفافا عن النّاس وسیعا علی اهله و تعطّفا علی جاره لقی اللّه عزّوجلّ و وجهه مثل القمر لیلة البدر». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۱).

[۴۶] ـ «الکادّ علی عیاله کالمجاهد فی سبیل اللّه». (اصول کافی جلد ۵ صفحه ی ۸۸).

[۴۷] ـ رجل قال: لأقعدنّ فی بیتی و لاصلینّ و لاصومنّ و لاعبدنّ ربّی فامّا رزقنی فسیأتی، قال: «هذا احد الثلاثة الّذین لایستجاب لهم». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۴).

[۴۸] ـ «انّ اللّه لیحبّ الاغتراب فی طلب الرّزق». (اصول کافی جلد ۵ صفحه ی ۸۸).

[۴۹] ـ «واللّه انّا لنطلب الدّنیا و نحبّ ان نؤتیها، فقال علیه السّلام: تحبّ ان تصنع بها ماذا؟ قال: اعوذ بها علی نفسی و عیالی و اصل بها و اتصدّق بها و احجّ و اعتمر. فقال (علیه السّلام): لیس هذا طلب الدّنیا هذا طلب الآخرة». (وسائل الشیعه جلد ۱۲ صفحه ی ۱۹).

[۵۰] ـ «لیس منّا من ترک دنیاه لآخرته».

(من لایحضره الفقیه جلد ۲ صفحه ی ۵۱ ـ وسائل الشیعه جلد ۱۲ صفحه ی ۴۹).

[۵۱] ـ «لو کانت الدّنیا تعدل عند اللّه جناح بعوضة ما سقی کافرا منها شربة ماء».

(محجّة البیضاء، جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳).

[۵۲] ـ «الدّنیا ملعونة ملعون ما فیها الاّ ما کان للّه منها». (محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳).

[۵۳] ـ «من احبّ دنیاه اضرّ بآخرته و من احبّ آخرته اضرّ بدنیاه فاثروا ما یبقی علی ما یفنی». مستدرک حاکم نیشابوری، جلد ۴ صفحه ی ۳۱۹.

[۵۴] ـ «حبّ الدّنیا رأس کلّ خطیئة». (محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳ ـ خصال، جلد ۱ صفحه ی ۱۱).

[۵۵] ـ «یا عجبا کلّ العجب للمصدّق بدار الخلود و هو یسعی لدار الغرور». (محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳).

[۵۶] ـ «من اصبح و الدّنیا اکبر همّه فلیس من اللّه فی شی ء و الزم اللّه قلبه اربع خصال همّا لاینقطع عنه ابدا و شغلاً لایتفرّغ منه ابدا و فقرا لاینال غناه ابدا و املاً لایبلغ منتهاه ابدا». محجّه البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۵.

[۵۷] ـ «الدّنیا دار من لا دار له و لها یجمع من لا عقل له». (اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۲۹ ـ محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۵ ـ بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه ی ۲۶۶ حدیث ۶۷).

[۵۸] ـ «مالی و للدّنیا انّما مثلی و مثلها کمثل الرّاکب رفعت له شجرة فی یوم صائف فنام تحتها ثمّ راح و ترکها». اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۳۴.

[۵۹] ـ «و ما اصف لک من دار من صحّ فیها ما آمن و من سقم فیها ندم و من افتقر فیها حزن و من استغنی فیها فتن، فی حلالها الحساب و فی حرامها العذاب».

محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۶۱ ـ نهج البلاغة عبده، خطبه ی ۸۰.

[۶۰] ـ «انّما هی ستّة اشیاء مطعوم و مشروب و ملبوس و مرکوب و منکوح و مشموم فاشرف المطعومات العسل و هو مذقة ذباب و اشرف المشروبات الماء یستوی فیه البرّ و الفاجر و اشرف الملبوسات الحریر و هو نسج دودة و اشرف المرکوبات الفرس و علیه یقتل الرّجال و اشرف المنکوحات المرأة و هی مبال واللّه انّ المرأة لیزین احسن شی ء منها و یراد اقبح شی ء منها و اشرف المشمومات المسک و هو دم الحیوان».

(محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۶۲).

[۶۱] ـ «ما اعجب رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله شئ من الدّنیا الاّ ان یکون فیها جائعا خائفا».

(اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۲۹).

[۶۲] ـ «یا بنی بع دنیاک باخرتک تربحهما جمیعا و لاتبع اخرتک بدنیاک فتخسرهما جمیعا».

(محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۶۹).

[۶۳] ـ (محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۹ ـ بحارالانوار جلد ۷۳ صفحه ی ۱۲۲).

«یا اهل لذّات دنیا لابقاء لها انّ اغترارا بظلّ زائل حمق».

[۶۴] ـ «الدّنیا حلم و اهلها علیها مجازون معاقبون».

(محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۱۰).

[۶۵] ـ «تمثّلت الدّنیا لعیسی علیه السّلام فی صورة امراة زرقاء فقال لها: کم تزوّجت؟ قالت: کثیرا، قال: فکلّ طلّقک؟ قالت: بل کلاّ قتلت! قال: فویح ازواجک الباقین کیف لایعتبرون بالماضین؟».

(بحارالانوار جلد ۷۳ صفحه ی ۱۲۵ حدیث ۱۲۰ و جلد ۱۴ صفحه ی ۳۳۰ حدیث ۶۶).

[۶۶] ـ «الدّنیا جسر فاعبروها و لاتعمروها».

[۶۷] ـ «انّما الدّنیا قنطرة فاعبروها». بحارالانوار، جلد ۷۳ صفحه ی ۹۳ ـ خصال، جلد ۱ صفحه ی ۳۳.

[۶۸] ـ «امّا بعد، فانّما، مثل الدّنیا مثل الحیة، لین مسّها قاتل سمّها، فأعرض عمّا یعجبک فیها لقلّة ما یصحبک منها، وضع عنک همومها لما ایقنت به من فراقها و تصرّف حالاتها و کن انس ما تکون بها احذر ما تکون منها، فانّ صاحبها کلّما اطمأنّ فیها الی سرور اشخصته عنه الی محذور، او الی ایناس ازالته عنه الی ایحاش والسّلام». (نهج البلاغة فیض، جلد ۵ نامه ی ۶۸ و بحارالانوار جلد ۳۳ صفحه ی ۴۸۴ حدیث ۶۸۹).

[۶۹] ـ «انّما مثل صاحب الدّنیا کمثل الماشی فی الماء، هل یستطیع الّذی یمشی فی الماء ان لاتبتلّ قدماه». (محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۱۲).

[۷۰] ـ «مثل الدّنیا کمثل ماء البحر کلّما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتّی یقتله».

(اصول کافی، جلد ۲ صفحه ی ۱۳۶).

[۷۱] ـ «ما الدّنیا فی الآخرة الاّ کمثل ما یجعل احدکم اصبعه فی الیم فلینظر بم ترجع الیه من الاصل».

(محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۱۴).

[۷۲] ـ «یا بنی انّ الدّنیا بحر عمیق قد غرق فیه عالم کثیر، فلتکن سفینتک فیها تقوی اللّه وحشوها الایمان و شرا عها التوکل و قیمها العقل و دلیلها العلم و سکانها الصّبر». (اصول کافی جلد ۱ صفحه ی ۱۶ ـ بحارالانوار جلد ۷۸ صفحه ی ۲۹۹ قسمتی از حدیث ۱، وصایای حضرت موسی بن جعفر (علیه السّلام) به هشام).

[۷۳] ـ «مثل الحریص علی الدّنیا کمثل دودة القزّ کلّما ازدادت علی نفسها لفّا کان ابعد لها من الخروج حتّی تموت غمّا». (اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۳۴ حدیث ۲۰ و بحارالانوار جلد ۷۳ صفحه ی ۲۳ حدیث ۱۳).

[۷۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: و امّا من کان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدینه، مخالفا علی هواه مطیعا لأمر مولاه، فللعوام ان یقلّدوه. (وسائل الشیعه جلد ۱۸ صفحه ی ۱۳۱ حدیث ۳۳۴۰۱، تفسیر امام حسن عسکری (علیه السّلام) صفحه ی ۲۹۹).

[۷۵] ـ سوره ی مریم آیه ی ۹۶.

[۷۶] ـ عن ابی الحسن علیه السّلام: انّه ذکر رجلاً فقال انّه یحبّ الرّیاسة فقال: ماذئبان ضاریان فی غنم قد تفرّق رعاءها با ضرّفی دین المسلم من طلب الرّیاسته. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۴۵ حدیث ۱).

[۷۷] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: من طلب الرّیاسه هلک.

(جامع السّعاداة جلد ۲ صفحه ی ۳۶۱ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۰ حدیث ۲).

[۷۸] ـ قال الصّادق علیه السّلام: ایاکم و هؤلاء الرؤساء الّذین یترأسّون. (جامع السّعاداة جلد ۲ صفحه ی ۳۶۱ و الکافی جلد ۲ صفحه ی ۲۹۷ حدیث ۳ و وسائل الشیعة جلد ۱۵ صفحه ی ۳۵۰ حدیث ۲۰۷۱۰).

[۷۹] ـ عن عبداللّه بن سکان قال: سمعت ابا عبداللّه علیه السّلام: یقول ایاکم و هؤلاء الرؤساء الّذین یترأسون، فواللّه ما خفقت النّعال خلف رجل الاّ هلک و أهلک. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۰ حدیث ۳).

[۸۰] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: ملعون من ترأس، ملعون من هم بها، ملعون من حدّث بها نفسه. (اصول کافی جلد ۲، کتاب الایمان و الکفر، باب طلب الرّیاسه حدیث ۴).

[۸۱] ـ قال الباقر علیه السّلام: لاتطلبن الرّیاسه.

(جامع السعاداة جلد ۲ صفحه ی ۳۶۱ و وسائل الشیعة جلد ۱۵ صفحه ی ۳۵۱ حدیث ۲۰۷۱۴ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۶).

[۸۲] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: ایاک و الرّیاسة، فما طلبها احد الاّ هلک.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۳ حدیث ۱۱).

[۸۳] ـ من طلب الرّیاسة لنفسة هلک، فانّ الرّیاسة لاتصلح الاّ لاهلها.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۴ حدیث ۱۲).

[۸۴] ـ «تِلْک الدّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لایریدُونَ عُلُوّا فِی الاَْرْضِ وَ لافَسادا وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ». سوره ی قصص آیه ی ۸۳.

[۸۵] ـ دعاء شعبانیه، مفاتیح الجنان صفحه ی ۱۵۶.

[۸۶] ـ قال الحسین علیه السّلام: ان قوما عبدوا للّه رغبة فتلک عباده التجار و ان قوما عبدوا للّه رهبة فتلک عباده العبید و ان قوما عبدوا للّه شکرا فتلک عبادة الاحرار و هی افضل العباده.

(تحف العقول صفحه ی ۲۵۰ حدیث ۵).

[۸۷] ـ عن جابر بن عبداللّه، قال قلت لرسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اوّل شیئ خلق اللّه تعالی ما هو؟ فقال: نور نبیک یا جابر خلقه اللّه ثم خلق منه کلّ خیر. (بحارلانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۳).

[۸۸] ـ دعای رجبیه از ناحیه ی مقدّسه ی «امام عصر» علیه السّلام است: «لافرق بینک و بینها الاّ انّهم عبادک و خلقک». (بحارالانوار جلد ۹۸ و مفاتیح الجنان).

[۸۹] ـ دعای کمیل، مفاتیح الجنان.

[۹۰] ـ ذیل آیه ی شریفه ی «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم». تفسیر برهان جلد اوّل صفحه ی ۴۰.

[۹۱] ـ روی عن امیرالمؤمنین علیه السّلام قال: کان اللّه و لا شی ء معه. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۷). و دعای یستشیر کنت قبل کلّ شی ء ـ و کوّنت کلّ شی ء ـ قدرت علی کلّ شی ء و ابتدعت کلّ شی ء.

و خطبه ی حضرت زهراء (سلام اللّه علیها) که در مسجد ایراد فرمودند: ابتدع الاشیاء لا من شیئ کان قبلها و انشاها بالاجتذاء امثلة امتثلها. (احتجاج طبرسی جلد ۱، صفحه ی ۹۷ و بحارالانوار جلد ۲۹ صفحه ی ۲۲۰).

[۹۲] ـ روی عن امیرالمؤمنین علیه السّلام قال: … فاوّل ما خلق نور حبیبه محمّد (صلی اللّه علیه و آله) قبل خلق الماء و العرش و الکرسی و السماوات و الارض و اللّوح و … (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۸).

[۹۳] ـ این السّبب المتّصل بین الارض و السّماء (دعاء ندبه).

[۹۴] ـ السّلام علی یعسوب الایمان و میزان الاعمال.

(مفاتیح الجنان زیارت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) صفحه ی ۳۵۳).

[۹۵] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: معرفتی بالنّورانیه معرفة اللّه عزّوجل و معرفة اللّه عزّوجل معرفتی بالنّورانیه و هوالدّین الخالص. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۲ حدیث ۱).

[۹۶] ــ قال أبوعبداللّه علیه السّلام: ایاکم و الکلام فی اللّه تکلموا فی عظمته ولا تکلموا فیه فإن الکلام فی اللّه لایزداد إلا تیها. (توحید صدوق صفحه ی ۴۵۷ باب النهی عن الکلام و الجدال و… حدیث ۱۷).

محمّد بن الحسن عن سهل بن زیاد عن الحسن بن محبوب عن علی بن رئاب عن أبی بصیر قال: قال أبوجعفر (علیه السّلام): تکلّموا فی خلق اللّه ولا تتکلّموا فی اللّه فإنّ الکلام فی اللّه لایزداد صاحبه الاّ تحیرا. و فی روایة أخری عن حریز تکلّموا فی کلّ شی ء ولا تتکلّموا فی ذات اللّه. (اصول کافی جلد ۱ صفحه ی ۹۲ باب النهی عن الکلام فی الکیفیة …).

[۹۷] ــ صفات افعال آن اسمائی است که روی کاری که خدا کرده است می گذارند مثلاً وقتی خدای تعالی چیزی را خلق کرد و یا رزق داد اسمش را خالق و رازق می گویند همان گونه که انسان تا وقتی نزده است به او ضارب نمی گویند ولی وقتی که کسی را زد به او ضارب می گویند.

[۹۸] ـ سوره ی عنکبوت آیه ی ۶۵.

[۹۹] ـ قال اللّه تعالی فی حدیث القدسی: «عبدی اطعنی اجعلک مثلی».

(جواهر السّنیه فی الاحادیث القدسیه صفحه ی ۳۶۱).

[۱۰۰] ـ قال امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه: ثلاث علامات للمرائی، ینشط اذا رأی الناس و یکسل اذا کان وحده و یحبُّ ان یحمد فی جمیع اموره. (بحارانوار جلد ۶۹ چاپ بیروت و جلد ۷۲ چاپ ایران صفحه ی ۲۸۸ حدیث ۸).

[۱۰۱] ــ این مطالب را که استاد به خود نسبت می دهد، برای این است که اوقع در نفوس باشد و ممکن است هر یک از این حالات متعلّق به یک فرد خاصّی باشد که طبعا وقتی از خواب غفلت کسی بیدار شد و فهمید این صفات نباید در انسان باشد و خود عمل کرد و به دیگران سفارش نمود که این صفات را نداشته باشید، خود استاد است و ما به عنوان استاد از او نقل می کنیم.

[۱۰۲] ـ سمعت ابا عبداللّه علیه السّلام قال: یجاء بعبد یوم القیامة قد صلّی فیقول: یا ربّ صلیت ابتغاء وجهک، فیقال له، بل صلیت لیقال ما احسن صلاة فلان؟ اذهبو به الی النّار و ….

(بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۴۴).

[۱۰۳] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: یقول اللّه عزّوجل: انا خیر شریک فمن عمل لی و لغیری فهو لمن عمل له غیری. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۲۹۹ حدیث ۳۲).

[۱۰۴] ــ ناگفته نماند که آنچه در این کتاب نوشته می شود، استنباطی است که از آیات و روایات شده است و چون «لا یأتیه الباطل» قول و کلام کسی نمی تواند ناقض مطالب آن باشد و تا بحال هم نشده است.

[۱۰۵] ـ سوره ی زخرف آیه ی ۶۵.

[۱۰۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۱۸.

[۱۰۷] ـ قال ابوجعفر علیه السّلام: ایاک و ظلم من لایجد علیک ناصرا الاّ اللّه.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۳۰۸ حدیث ۱).

[۱۰۸] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۵۷.

[۱۰۹] ـ سوره انعام آیه ۲۱.

[۱۱۰] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۲۲.

[۱۱۱] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۳۷.

[۱۱۲] ـ سوره ی یونس آیه ی ۵۷.

[۱۱۳] ـ روی عن العالم علیه السّلام: فی القرآن شفاء من کلّ داء و قال داووا مرضاکم بالصّدقه، و استشفوا بالقرآن، فمن لم یشفه القرآن فلاشفاء له. (بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ی ۲۰۲ حدیث ۲۶).

[۱۱۴] ـ سوره ی شعراء آیه ی ۷۹.

[۱۱۵] ـ سوره ی اسراء آیه ی ۸۷.

[۱۱۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۶۶.

[۱۱۷] ـ سوره ی منافقون آیات ۱ تا ۸.

[۱۱۸] ـ سوره ی نساء آیات ۱۳۸ تا ۱۴۵.

[۱۱۹] ـ سوره ی بقره آیات ۷ تا ۲۰.

[۱۲۰] ـ سوره ی احزاب آیات ۲۲ تا ۲۴.

[۱۲۱] ـ سوره ی نساء آیه ی ۱۴۵.

[۱۲۲] ـ سوره ی نساء آیه ی ۱۴۶.

[۱۲۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام قال: کان یری موسی بن عمران (علیه السّلام) رجلاً من بنی اسرائیل یطوّل سجوده و یطوّل سکوته فلایکاد یذهب الی موضع الاّ و هو معه فبینا هو یوما من الایام فی بعض حوائجه اذمرّ علی ارض معتبشة تزهو و تهتنّو قال: فتأوه الرّجل فقال له موسی: علی ماذا تأوهت؟ قال: تمنّیت ان یکون لربّی حمارا ارعاه قال: فاکبّ موسی (علیه السّلام) طویلاً ببصره علی الارض اغتماما بما سمع منه قال: فانحطّ علیه الوحی، فقال له: ما الّذی اکبرت من مقالة عبدی؟ انا اؤاخذ عبادی علی قدر ما اعطیتهم من العقل.

(عوالم جلد ۲ صفحه ی ۱۶ عن محاسن البرقی جلد ۱ صفحه ی ۱۹۳ حدیث ۱۰ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۱ حدیث ۲۱).

[۱۲۴] ـ در کتاب «اتّحاد و دوستی» درباره ی حسن خلق و مذمّت بداخلاقی مطالبی آورده ام، به آنجا نیز مراجعه فرمائید.

[۱۲۵] ـ عن الرّضا علیه السّلام قال: من لم یشکر المنعم من المخلوقین لم یشکر اللّه عزّوجل.

(عیون اخبار الرّضا علیه السّلام جلد ۲ صفحه ی ۲۴ حدیث ۲).

[۱۲۶] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۳۴.

[۱۲۷] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۷.

[۱۲۸] ـ چون این مناجات در «مفاتیح» در دسترس همگان می باشد، از درج متن عربی و ترجمه ی آن خودداری می شود.

[۱۲۹] ــ «کلّ شی ء لک حلال».

[۱۳۰] ـ «مستدرک الوسائل» جلد اوّل صفحه ی ۱۴۳ ـ باب ۲۳ ـ حدیث ۲۱۴ ـ ۱. و وسائل الشیعه ـ جلد ۱ صفحه ی ۱۰۷ حدیث ۲۶۳ و وسائل جلد ۱۶ صفحه ی ۲۳۲ حدیث ۲۱۴۴۱.

[۱۳۱] ـ در بحارالانوار جلد ۴۰ باب ۹۷ صفحه ی ۳۱۵ حدیث ۹۱، تقریبا به مضمون فوق روایتی آمده ولی ما آنچه را که استاد نقل کرده بود به عینه در کتب احادیث پیدا نکردیم. مصحّح

[۱۳۲] ـ غررالحکم صفحه ی ۶۵ حدیث ۸۶۳.

[۱۳۳] ــ می گویند: اگر کسی به بی خوابی مبتلا شده باشد و بخواهد خوابش ببرد، باید اعداد، یعنی از یک تا صد و یا بیشتر را در فکر و ذهنش بشمارد، خوابش خواهد برد.

[۱۳۴] ـ بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۳ حدیث ۴.

[۱۳۵] ـ سئل امیرالمؤمنین علیه السّلام: من احلم النّاس؟ قال: الّذی لایغضب. (امالی صدوق صفحه ی ۲۳۷ و بحارالانوار ـ جلد ۶۸ ـ صفحه ی ۴۲۰ ـ حدیث ۵۲).

[۱۳۶] ـ عن النّبی صلی اللّه علیه و آله یقول: من کفّ غضبه ستر اللّه عورته. (ثواب الاعمال صفحه ی ۱۳۳ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۶ حدیث ۲۱).

[۱۳۷] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: الغضب جمرة من الشّیطان.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۱۵).

[۱۳۸] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: الغضب یفسد الایمان کما یفسد الصبر العسل و کما یفسد الخلّ العسل. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۱۵).

[۱۳۹] ـ سئل النّبی صلی اللّه علیه و آله: ما یبعّد من غضب اللّه تعالی؟ قال لاتغضب. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۶ حدیث ۲۱).

[۱۴۰] ـ قال ابوالدرداء: قلت: یا رسول اللّه دلّنی علی عمل یدخلنی الجنّة. قال: لاتغضب. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۷ حدیث۲۱).

[۱۴۱] ـ قال ابوعبداللّه علیه السّلام: من لم یملک غضبه لم یملک عقله. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۷۸ حدیث ۳۳).

[۱۴۲] ـ عن ابی جعفر علیه السّلامقال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من کفّ نفسه عن أعراض النّاس أقال اللّه نفسه یوم القیامة و من کفّ غضبه عن النّاس کفّ اللّه تبارک و تعالی عنه عذاب یوم القیامة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۸۰ حدیث ۳۴).

[۱۴۳] ـ این قضیه عینا در کتاب بحارالانوار جلد ۶۰، صفحه ی ۱۹۵ و ۱۹۶، حدیث ۵. از قول «پیامبر اسلام» صلی اللّه علیه و آله نقل شده و سپس می گوید که آن حضرت فرمود: خدای تعالی قضیه ی «ذوالکفل» را بر پیامبرش نازل فرمود تا او به اذیتها صبر کند و به مردم غضب ننماید و غضب خود را کنترل کند.

[۱۴۴] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: انّ اللّه یغضب لِغضب فاطمه. (بحارالانوار جلد ۴۳ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۳ و مستدرک الصحیحین جلد ۳ صفحه ی ۱۵۳ و کنزالعمال جلد ۶ صفحه ی ۲۱۹ و فضائل الخمسه جلد ۳ صفحه ی ۱۵۵ باب انّ اللّه یغضب لغضب فاطمه….)

[۱۴۵] ـ «وَلاتَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکمْ». سوره ی انفال آیه ی ۴۶.

[۱۴۶] ـ «وَ لاتَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ امَنُوا»، سوره ی حشر آیه ی ۱۰.

[۱۴۷] ـ عن الرّضا عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): ایاکم و مشاجرة النّاس، فانّها تظهر الغرّة و تدفن العزّة. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۱۰ حدیث ۳).

[۱۴۸] ـ … ثمّ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: لم یزل جبرئیل (علیه السّلام) ینهانی عن ملاحاة الرّجال کما ینهانی عن شرب الخمر و عبادة الأوثان. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۱۰ حدیث ۴).

[۱۴۹] ـ عن الباقر ـ عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من کثر همّه سقم بدنه، و من ساء خلقه عذّب نفسه، و من لاحی الرّجال سقطت مروّته و ذهبت کرامته.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۱۰ حدیث ۴).

[۱۵۰] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: قال قام رجل الی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) و هو یخطب فقال: یا امیرالمؤمنین صف لنا صفة المؤمن من کاننا تنظر الیه، فقال علیه السّلام: المؤمن هو الکیس الفطن… (الی أن قال) عالم حازم لافحاش و لاطیاش الروایة. (اعلام الدین صفحه ی ۱۱۵ باب صفة المؤمن).

[۱۵۱] ـ بحارالانوار جلد ۷۱ صفحه ۳۳۷ حدیث ۱۱۶.

[۱۵۲] ـ قال حسن بن علی علیهما السّلام: من قراء القرآن کانت له دعوة مجابة ، امّا معجلة وامّا مؤجّلة. (بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ی ۲۰۴ حدیث ۳۱).

[۱۵۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۴۸.

[۱۵۴] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۱۵.

[۱۵۵] ـ وسائل الشیعه جلد اوّل صفحه ی ۱۰۵ باب ۲۳ ـ حدیث ۲۵۸ و بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۴۸ حدیث ۷.

[۱۵۶] ـ بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۳۱۵ حدیث ۱۹.

[۱۵۷] ـ وسائل الشیعه جلد اوّل صفحه ی ۱۰۰ باب ۲۳ حدیث ۲۳۹ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۵۰.

[۱۵۸] ـ فی، الغیبة للنعمانی عن مفضل بن عمر قال: قلت لأبی عبداللّه (علیه السّلام) قول اللّه تعالی: «بَلْ کذَّبُوا بِالسّاعَةِ وَ أَعْتَدْنا لِمَنْ کذَّبَ بِالسّاعَةِ سَعیرًا» قال لی انّ اللّه خلق السنة اثنی عشر شهرا و جعل اللیل اثنتی عشرة ساعة و جعل النهار اثنتی عشرة ساعة و منا اثنا عشر محدثا و کان امیرالمؤمنین ساعة من تلک الساعات. (بحارالانوار جلد ۳۶ صفحه ی ۳۹۹ حدیث ۶).

فی (الغیبة للنعمانی) عن عمر بن أبان عن ابن سنان عن ابی السائب قال: قال ابوعبداللّه جعفر بن محمّد (علیه السّلام): اللیل اثنا عشر ساعة و النهار اثنا عشر ساعة و الشهور اثنا عشر شهرا و الائمّة اثنا عشر اماما و النقباء اثنا عشر نقیبا و انّ علیا ساعة من اثنی عشر ساعة و هو قول اللّه عزّ وجلّ: «وَ اَعْتَدْنا لِمَنْ کذَّبَ بِالسّاعَةِ سَعیرًا». (بحارالانوار جلد ۳۶ صفحه ی ۳۹۹ حدیث ۶).

[۱۵۹] ـ عن داود بن فرقد عن اخیه قال سمعت ابا عبداللّه علیه السّلام یقول: انّ المتکبّرین یجعلون فی صور الذّر یتوطّؤهم النّاس حتّی یفرغ اللّه من الحساب. (بحارالانوار جلد ۷ صفحه ی ۲۱۶ حدیث ۱۸ و جلد ۷۰ صفحه ی ۲۱۹ حدیث ۱۱).

[۱۶۰] ـ الاوّل العلم و ما اسرع الکبر الی العلماء و لذلک قال صلی اللّه علیه و آله: آفته العلم «الخیلاء» فهو یتعزّز بعزّ العلم و یستعظم نفسه، و یستحقر النّاس و ینظر الیهم نظره الی البهائم و یتوقّع منهم الاکرام و الابتداء بالسّلام و یستخدمهم و لایعتنی بشأنهم، هذا فیما یتعلّق بالدّنیا و امّا فی الآخره فبأن یری نفسه عنداللّه اعلی و افضل منهم، فیخاف علیهم اکثر ممّا یخافه علی نفسه، و یرجو لنفسه اکثر ممّا یرجولهم و هذا بان یسّمی جاهلاً اولی من ان یسّمی عالما. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۹۶ و ۱۹۷)

[۱۶۱] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: «التّقوی ههنا» و اشار الی القلب.

(محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۷۸).

[۱۶۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: اتی رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) رجل فقال: یا رسول اللّه انا فلان بن فلان حتّی عدّ تسعه فقال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): اما انّک عاشرهم فی النّار.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۱۹).

[۱۶۳] ـ عن ابی جعفر و ابی عبداللّه علیهما السّلام قالا: لایدخل الجنّة من فی قلبه مثقال ذرّة من کبر.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۱۵ حدیث ۶).

[۱۶۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: ما من رجل تکبّر او تجبّر الاّ لذلّة وجدها فی نفسه.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۲۵ حدیث ۱۷).

[۱۶۵] ـ و عنه علیه السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من یستکبر یضعه اللّه.

(بحاالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۱ حدیث ۲۳).

[۱۶۶] ـ قال ابو جعفر علیه السّلام: العزّ رداء اللّه و الکبر ازاره فمن تناول شیئا منه اکبّه اللّه فی جهنّم.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۱۳ حدیث ۳).

[۱۶۷] ـ «قُتِلَ الاِْنْسانُ ما اَکفَرَهُ* مِنْ اَی شَیئٍ خَلَقَهُ* مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ* ثُمَّ السَّبیلَ یسَّرَهُ* ثُمَّ اَماتَهُ فَاَقْبَرَهُ»، (سوره ی عبس آیه ی ۱۷ تا ۲۱).

[۱۶۸] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: عجبت لابن آدم اوّله نطفة و آخره جیفة و هو قائم بینهما وعاء للغائط تم یتکبّر. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۳۳).

[۱۶۹] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: کان فیما ناجی اللّه عزّوجل به موسی بن عمران (علیه السّلام) (أن قال) له ـ یابن عمران ـ کذب من زعم انّه یحبّنی فاذا جنّة اللّیل نام عنّی الیس کلّ محبّ یحبّ خلوة حبیبه؟ ها اناذا یا بن عمران. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴ حدیث ۲).

[۱۷۰] ـ فی اخبار داود علیه السّلام: یا داود ابلغ اهل ارضی انّی حبیب من احبّنی و… (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۶ حدیث ۲۸).

[۱۷۱] ـ قال الصّادق علیه السّلام: المشتاق لایشتهی طعاما و لایلتذّ بشراب و لایستطیب رقادا، و لایأنس حمیما و لایأوی دارا و لایسکن عمرانا و لایلبس لینا و لایقرّ قرارا و یعبداللّه لیلاً و نهارا راجیا ان یصیر الی ما اشتاق الیه و یناجیه بلسان شوقه معبّرا عمّا فی سریرته، … (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴ حدیث ۲۴).

[۱۷۲] ـ شعر از «حافظ».

[۱۷۳] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۶.

[۱۷۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) قال اللّه ما تحبّب الی عبدی بشیئ احبّ الی ممّا افترضته علیه و … (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۲ حدیث ۲۱).

[۱۷۵] ـ قال اللّه عزّوجل لداود علیه السّلام: احببنی و حبّبنی الی خلقی قال یا ربّ نعم انا احبّک فکیف احببک الی خلقک؟ قال اذکر ایادّی عندهم فانّک اذا ذکرت ذلک لهم احبّونی. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۲ حدیث ۱۹).

[۱۷۶] ـ قال الصّادق علیه السّلام: المحبّ فی اللّه محبّ اللّه و المحبوب فی اللّه حبیب اللّه لانّهما لایتحابان الاّ فی اللّه. (الروایة) (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۷۷] ـ عن الصادق علیه السّلام: … المرء مع من احبّ فمن احبّ عبدا فی اللّه فانّما احبّ اللّه و لایحبّ اللّه تعالی الاّ من احبّه اللّه. الروایة (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۷۸] ـ سوره ی یونس آیه ی ۱۰.

[۱۷۹] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: افضل النّاس بعد النّبیین فی الدّنیا و الآخره المحبّون للّه المتحابون فیه و کلّ حبّ معلول یورث بعدا فیه عداوة الاّ هذین ـ وهما من عین واحدة یزیدان ابدا و لاینقصان قال اللّه عزّوجل: «اَلاَْخِلاّءُ یوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ اِلاَّ الْمُتَّقینَ» لانّ اصل الحبّ التبرّی عن سوی المحبوب. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۸۰] ـ و قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: انّ اطیب شی ء فی الجنّة و ألذّه حبّ اللّه، و الحبّ فی اللّه و الحمدللّه. قال اللّه عزّوجل: «وَ اخِرُ دَعْویهُمْ اَنِ الْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ» وذلک انّهم اذا عاینوا ما فی الجنّة من النعیم هاجت المحبّة فی قلوبهم فینادون عند ذلک: ان الحمدللّه ربّ العالمین. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۸۱] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لبعض اصحابه ذات یوم: یا عبداللّه أحبب فی اللّه، و أبغض فی اللّه و وال فی اللّه و عاد فی اللّه، فانّه لاتنال ولایة اللّه الاّ بذلک، و لایجد رجل طعم الایمان، و ان کثرت صلاته و صیامه حتّی یکون کذلک و قد صارت مواخاة النّاس یومکم هذا أکثرها فی الدّنیا علیها یتوادّون و علیها و یتباغضون و ذلک لایغنی عنهم من اللّه شیئا، فقال له: و کیف لی أن أعلم أنی قد والیت و عادیت فی اللّه عزّوجل؟ و من ولی اللّه عزّوجل حتّی اوالیه و من عدوّه حتّی اعادیه فاشار له رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله الی علی (علیه السّلام) فقال: اتری هذا؟ فقال بلی، قال: ولی هذا ولی اللّه، فواله و عدوّ هذا عدوّ اللّه فعاده، وال ولی هذا و لو انه قاتل ابیک و ولدک و عاد عدوّ هذا و لو انّه ابوک و ولدک. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۳۶ حدیث ۱).

[۱۸۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ من اوثق عری الایمان ان تحبّ فی اللّه و تبغض فی اللّه و تعطی فی اللّه و تمنع فی اللّه عزّوجل. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۳۶ حدیث ۲).

[۱۸۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۳۳.

[۱۸۴] ـ و الیه اشار الرّضا علیه السّلام بمکتوبه: کن محبّا لآل محمّد و ان کنت فاسقا و محبّا لمحبّیهم و ان کانوا فاسقین. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ۲۵۳ ذیل حدیث ۳۳).

[۱۸۵] ـ سوره ی انشراح آیه ی ۱.

[۱۸۶] ـ عوالی اللآلی جلد ۴ صفحه ی ۱۳۴ حدیث ۲۲۸.

[۱۸۷] ــ واضح ترین نمونه ی این گونه عقده ها و حسادتها، جسارتهائی است که یک مرد بی اطّلاع از حقایق به اولیاء خدائی که در این کتاب کلماتشان را به عنوان استاد نقل نموده ایم کرده است اگر چه جواب ابلهان خاموشی است و ما هم خاموشیم و او را به خدای تعالی وامی گذاریم و خدای تعالی هم تا به امروز پاسخ او را داده است ولی این را همه ی خوانندگان محترم بدانند که آنچه در ردّ مطالب این کتاب گفته می شود در حقیقت ردّ حقایق قرآن و روایات متواتره است و در نهایت اختلاف مبنائی با بعضی از علماء است و کسی که به فحّاشی و اهانت متوسّل می شود ضعیف است علاوه بر آنکه «المؤمن لایکون فحّاشا».

[۱۸۸] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۶۱.

[۱۸۹] ـ سوره ی نجم آیه ی ۳.

[۱۹۰] ـ (بحارالانوار جلد ۱۰۱ صفحه ی ۳۱۴ و از امالی صدوق صفحه ی ۱۰۲).

[۱۹۱] ـ سوره ی حجرات آیه ی ۱۲.

[۱۹۲] ـ «قال ابوالحسن علیه السّلام: من ذکر رجلاً من خلفه بما هو فیه ممّا عرفه النّاس لم یغتبه و من ذکره من خلفه بما هو فیه ممّا لایعرفه النّاس اغتابه و من ذکره بما لیس فیه فقد بهته». (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۴۵ حدیث ۶). ضمنا شاید تذکر این نکته لازم باشد که اختلافات مبنائی زیادی در این کتاب که با عقاید جمعی از علمای عرفان و تصوّف مخالف باشد، به چشم بخورد که موجب بدگوئی کسانی که نتوانسته جز عبادالرّحمن که در روی زمین با شرح صدر حرکت می کنند باشد. ولی تنها و تنها آنها اختلافات مبنائی است که ما با مسلک فلسفه و تصوّف داریم ولی در عین حال ما نسبت به طرفداران فلسفه احترام قائلیم و هیچگاه زبان به جسارت آنها باز نمی کنیم.

[۱۹۳] ـ کتاب «اتّحاد و دوستی» صفحه ی ۲۷ و کتاب «مجمع البحرین» لغت «معروف کرخی».

و عن الصادق علیه السّلام أنّه قال له معروف الکرخی أوصنی یا بن رسول اللّه قال: أقلل معارفک. قال: زدنی. قال: أنکر من عرفت منهم. قال: زدنی. قال: حسبک. (مستدرک الوسائل جلد ۱۱ صفحه ی ۳۸۷ حدیث ۱۳۳۳۳ ـ ۱۶ و التحصین لابن فهد الحلی صفحه ی ۱۱).

[۱۹۴] ـ قال ابو جعفر علیه السّلام: و ان الحسد لیأکل الایمان کما تأکل النّار الحطب.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱).

[۱۹۵] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: آفة الدّین الحسد و العجب و الفخر.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۴۸ حدیث ۵).

[۱۹۶] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: قال اللّه عزّوجل لموسی بن عمران: یا ابن عمران لاتحسدنّ النّاس علی ما آتیتهم من فضلی و لاتمدّنّ عینیک الی ذلک و لاتتبعه نفسک فانّ الحاسد ساخط لنعمی صادّ لقسمی الّذی قسمت بین عبادی و من یک کذلک فلست منه و لیس منّی.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۴۹ حدیث ۶).

[۱۹۷] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: قال لقمان لابنه للحاسد ثلاث علامات یغتاب اذا غاب و یتملّق اذا شهد و یشمت بالمصیبة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۱۱).

[۱۹۸] ـ عن الصّادق علیه السّلام: لا راحة لحسود. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۱۲).

[۱۹۹] ـ عن الصّادق علیه السّلام: و لا لحسود لذّة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۱۲).

[۲۰۰] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: صحّة الجسد من قلّة الحسد.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۶ حدیث ۲۸).

[۲۰۱] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: ما رأیت ظالما اشبه بمظلوم من الحاسد نفس دائم و قلب هائم و حزن لازم. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۶ حدیث ۲۹).

[۲۰۲] ـ قال علی علیه السّلام: یکفیک من الحاسد انّه یغتم فی وقت سرورک.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۶ قسمت پنجم حدیث ۲۹).

[۲۰۳] ـ و قال لقمان لابنه: ایاک و الحسد فانّه یتبین فیک و لایتبین فیمن تحسده.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۷ حدیث ۲۹).

[۲۰۴] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ان کان الخلف من اللّه عزّوجل حقّا فالبخل لماذا.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۰ حدیث ۱).

[۲۰۵] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) اقل النّاس راحة البخیل.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۰ حدیث ۲).

[۲۰۶] ـ قال الصّادق علیه السّلام: عجبت لمن یبخل الدّنیا و هی مقبلة علیه، او یبخل بها و هی مدبرة عنه، فلا الانفاق مع الاقبال یضرّه و لا الامساک مع الادبار ینفعه. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۰ حدیث ۳).

[۲۰۷] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: قال اللّه عزّوجل: حرمت الجنّة علی المنان و البخیل و القتات.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۶).

[۲۰۸] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: ما محق الایمان محق الشحّ شیی.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۸).

[۲۰۹] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: خصلتان لاتجتمعان فی مسلم: البخل و سوء الخلق.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۹).

[۲۱۰] ـ عن الصّادق علیه السّلام: قال شاب سخی مرهق فی الذنوب احبّ الی اللّه عزّوجل من شیخ عابد بخیل. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۷ حدیث ۳۴).

[۲۱۱] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: البخل عارٌ. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۷ حدیث ۳۶).

[۲۱۲] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: خیارکم سمحائکم و شرارکم بخلاؤکم و من خالص الایمان البرّ بالاخوان و السّعی فی حوائجهم. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۷ حدیث ۳۴).

[۲۱۳] ـ عن جعفر بن محمّد، عن ابیه، عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): البخیل بعید من اللّه، بعید من النّاس، قریب من النّار. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۸ حدیث ۳۷).

[۲۱۴] ـ «وَ لاتَجْعَلْ یدَک مَغْلُولَةً اِلی عُنُقِک وَ لاتَبْسُطْها کلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوما مَحْسُورا».

(سوره ی اسراء آیه ی ۲۸).

[۲۱۵] ـ قال و حدثنی أبی عن الفضل بن أبی قرة مرة قال رأیت أباعبداللّه (علیه السّلام) یطوف من أول اللیل إلی الصباح و هو یقول اللّهمّ قنی شح نفسی، فقلت جعلت فداک ما سمعتک تدعو بغیر هذا الدعاء، قال و أی شی ء أشد من شح النفس إن اللّه یقول: «وَ مَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِه فَأُولئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ». این حدیث در تفسیر آیه ی ۱۶ سوره ی تغابن و آیه ی ۹ سوره ی حشر در «تفسیر برهان» ذکر شده است و در تفسیر القمی جلد ۲ صفحه ی ۳۷۲ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۷).

[۲۱۶] ـ سوره تغابن آیه ۱۶ و سوره حشر آیه ۹.

[۲۱۷] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۰۵.

[۲۱۸] ـ سوره ی فجر آیه ی ۱۳.

[۲۱۹] ـ مطالب اخلاقی و اجتماعی فوق را در کتاب «اتّحاد و دوستی» شرح داده ایم.

[۲۲۰] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: الحیاء من الایمان و الایمان فی الجنّة.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۲۹ حدیث ۱).

[۲۲۱] ـ سوره ی فرقان آیه ی ۶۷.

[۲۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ القصد امر یحبّه اللّه عزّوجل و انّ السرف یغبضه حتّی طرحک النواة فانّها تصلح لشی ء و حتّی صبک فضل شرابک. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۴۶ حدیث ۱۰).

[۲۲۳] ـ عن محمّد بن عمرو بن سعید عن بعض اصحابه قال: سمعت العبّاسی و هو یقول: استأذنت الرّضا علیه السّلام فی النفقه علی العیال فقال بین المکروهین قال فقلت جعلت فداک لا واللّه ما اعرف المکروهین، فقال لی: یرحمک اللّه اما تعرف انّ اللّه عزّوجلّ کره الاسراف و کره الاقتار فقال: «وَالَّذینَ اِذا اَنْفَقُوا لَمْ یسْرِفُوا وَ لَمْ یقْتُرُوا وَ کانَ بَینَ ذلِک قَوامًا» (سوره ی فرقان آیه ی ۶۷). (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۴۷ حدیث ۱۱).

[۲۲۴] ـ سوره ی کهف آیه ی ۴۹.

[۲۲۵] ـ سوره ی زلزال آیه ی ۸.

[۲۲۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۳۰.

[۲۲۷] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ان کان الرّزق مقسوما فالحرص لماذا؟

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۱).

[۲۲۸] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): اغنی النّاس من لم یکن للحرص اسیرا.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۲).

[۲۲۹] ـ سئل امیرالمؤمنین علیه السّلام: ای ذلّ اذّل؟ قال: الحرص علی الدّنیا. (بحارالانوار جلد ۷۰صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۴).

[۲۳۰] ـ عن النّبی صلی اللّه علیه و آله فقال: یهرم ابن آدم و یشبّ منه اثنان: الحرص علی المال و الحرص علی العمر. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۷).

[۲۳۱] ـ سوره ی هود آیه ی ۶.

[۲۳۲] ـ سوره روم آیه ۴۰.

[۲۳۳] ـ قال الصّادق علیه السّلام: لاتحرص علی شیئ لو ترکته لو صل الیک و کنت عنداللّه مستریحا محمودا بترکه و مذموما باستعجالک فی طلبه و ترک التّوکل علیه و الرّضا بالقسم، فانّ الدّنیا خلقها اللّه تعالی بمنزلة ظلّک: انّ طلبته اتعبک و لاتلحقه ابدا و ان ترکته تبعک و انت مستریح….

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۵ حدیث ۲۶).

[۲۳۴] ـ قال الصّادق علیه السّلام: بلغنی انّه سئل کعب الأحبار: ما الأصلح فی الدّین؟ و ما الأفسد؟ فقال: الأصلح الورع و الأفسد الطمع، فقال له السائل: صدقت یا کعب الأحبار. و الطمع خمر الشّیطان، یستقی بیده لخواصّه، فمن سکر منه لایصحو الاّ فی عذاب اللّه او مجاورة ساقیه، و لو لم یکن فی الطمع الاّ مشاراة الدّین بالدّنیا کان عظیما قال اللّه عزّوجل: «اُولئِک الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی وَ الْعَذابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَما اَصْبَرَهُمْ عَلَی النّارِ». (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۹ حدیث ۶).

[۲۳۵] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۷۵.

[۲۳۶] ـ و قال امیرالمؤمنین علی علیه السّلام تفضّل علی من شئت فأنت أمیره و استغن عمّن شئت فأنت نظیره و افتقر الی من شئت فأنت أسیره. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۹ حدیث ۶ قسمت دوّم).

[۲۳۷] ـ قال علی بن الحسین علیه السّلام: رأیت الخیر کلّه قد اجتمع فی قطع الطمع عمّا فی أیدی النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۷۱ حدیث ۱۰).

[۲۳۸] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: ما أقبح بالمؤمن أن تکون له رغبة تذلّه.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۷۰ حدیث ۸).

[۲۳۹] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: لمّتان لمّة من الشیطان و لمّة من الملک، فلمّة الملک الرّقّة و الفهم و لمّة الشّیطان السهو و القسوة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۹۷ حدیث ۲).

[۲۴۰] ـ عن علی بن عیسی رفعه قال: فیما ناجی اللّه عزّوجل به موسی صلوات اللّه علیه: و القاسی القلب منّی بعید. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۹۸ حدیث ۳).

[۲۴۱] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: النّکاح سنّتی فمن رغب عن سنّتی فلیس منّی.

(بحارالانوار جلد ۱۰۰ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۲۳).

و قال امیرالمؤمنین (علیه السّلام): تزوجوا فان رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) کثیرا ما یقول: من کان یحبّ ان یتبع سنّتی فلیتزوّج، فان من سنّتی التزویج. (بحارالانوار جلد ۱۰۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۱۰).

[۲۴۲] ـ سوره مؤمنون آیه ی ۵.

[۲۴۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام قال: ما عبداللّه بشیئ أفضل من عفّة بطن و فرج.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۶۸ حدیث ۱).

[۲۴۴] ـ قال ابوجعفر علیه الصلوة و السّلام: انّ افضل العبادة عفّة البطن و الفرج.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۶۹ حدیث ۲).

[۲۴۵] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: ثلاث اخافهنّ بعدی علی امّتی الضّلالة بعد المعرفة و مضلاّت الفتن و شهوة البطن و الفرج. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۶۹ حدیث ۵).

[۲۴۶] ـ عن ابی عبداللّه (علیه الصلوة والسّلام) قال: برّوا آباءکم یبرّکم أبناءکم و عفوّا عن نساء النّاس تعفّ نساؤکم. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۷۰ حدیث ۱۰).

[۲۴۷] ـ عن أنس قال: خرج رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله علی أصحابه فقال: من ضمن لی اثنین ضمنت له الجنّة فقال أبوهریرة: فداک أبی و أمّی یا رسول اللّه! أنا أضمنهما لک، ما هما؟ فقال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من ضمن لی ما بین لحییه و ما بین رجلیه، ضمنت له الجنّة.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۷۲ حدیث ۱۸).

[۲۴۸] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: لمّا اسری بی رأیت امرأة رأسها رأس خنزیر و بدنها بدن الحمار و علیها الف الف لون من العذاب فسئل ما کان عملها؟ فقال: انّها کانت نمّامة کذّابه.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۴ حدیث ۷).

[۲۴۹] ـ سوره ی انفال آیه ی ۶۲.

[۲۵۰] ـ عن الصّادق (علیه السّلام)، عن آبائه (سلام اللّه علیهم اجمعین) قال: قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): المؤمن غرّ کریم و الفاجر خبّ لئیم و خیر المؤمنین من کان مألفة للمؤمنین و لاخیر فیمن لایؤلف و لایألف. قال و سمعت رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) یقول: شرار النّاس من یبغض المؤمنین و تبغضه قلوبهم: المشّاؤن بالنمیمة و المفرّقون بین الأحبّة، الباغون للبراء العیب، اولئک لاینظر اللّه الیهم یوم القیامة و لایزکیهم ثمّ تلا (صلی اللّه علیه و آله) «هُوَ الَّذی اَیدَک بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنینَ وَ اَلَّفَ بَینَ قُلُوبِهِمْ».

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۹).

[۲۵۱] ـ قال الصّادق علیه السّلام للمنصور: فانّ النّمام شاهد زور و شریک ابلیس فی الاغراء بین النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۴ حدیث ۳).

[۲۵۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه الصّلوة و السّلام قال: لایدخل الجنّة سفّاک الدم و لامدمن الخمر و لامشّاء بنمیم. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۱۱).

[۲۵۳] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: لایدخل الجنّة قتّات.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۸).

[۲۵۴] ـ سوره ی قلم آیه ی ۱۱.

[۲۵۵] ـ سوره ی قلم آیه ی ۱۳.

[۲۵۶] ـ قال الشّهید الثّانی قدّس اللّه روحه فی رسالته الغیبة فی عدّ مایلحق بالغیبه: احدها النمیمة و النمیمة احدی المعاصی الکبائر قال اللّه تعالی: «هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَمیمٍ» ثمّ قال: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِک زَنیمٍ» قال: بعض العلماء دلّت هذه الایة علی أنّ من لم یکتم الحدیث و مشی بالنمیمة ولد زنا لأنّ الزنیم هو الدّعی.

بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۸ قسمت بیان.

[۲۵۷] ـ «اِنْ جائَکمْ فاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَینُوا اَنْ تُصیبُوا قَوْما بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ».

(سوره ی حجرات آیه ی ۶).

[۲۵۸] ـ قال الصّادق علیه السّلام: لایتمکن الشّیطان بالوسوسة من العبد الاّ و قد اعرض عن ذکر اللّه و استهان بأمره و سکن الی نهیه. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۴ حدیث ۲).

[۲۵۹] ـ محمّد بن یحیی عن احمد بن محمّد عن ابن محبوب عن عبداللّه بن سنان قال ذکرت لأبی عبداللّه علیه السّلام رجلا مبتلی بالوضوء و الصلاة و قلت هو رجل عاقل فقال أبو عبداللّه و أی عقل له و هو یطیع الشیطان فقلت له و کیف یطیع الشیطان فقال سله هذا الّذی یأتیه من أی شی ء هو فإنّه یقول لک من عمل الشّیطان. اصول کافی جلد ۱، کتاب العقل و الجهل صفحه ی ۱۲ حدیث ۱۰ و وسائل الشیعه جلد ۱ صفحه ی ۶۳ باب ۱۰ حدیث ۱۳۷.

[۲۶۰] ـ سألت العالم علیه السّلام عن الوسوسة ان کثرت قال: لاشی ء فیها یقول لااله الاّ اللّه. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۱۳).

[۲۶۱] ـ أروی انّ رجلا قال للعالم: یقع فی نفسی امر عظیم، فقال: قل: لااله الاّ اللّه، و فی خبر آخر: لاحول و لاقوّة الاّ باللّه. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۱۳).

[۲۶۲] ـ أروی اذا خطر ببالک فی عظمته و جبروته او بعض صفاته شی ء من الأشیاء فقل: لااله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه و علی امیرالمؤمنین. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۸).

[۲۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ی ۱۳۶ حدیث ۱.

[۲۶۴] ـ بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ی ۱۳۷ حدیث ۴.

[۲۶۵] ـ کتاب «المجتنی من الدعاء المجتبی» تألیف سید بن طاووس رحمه اللّه تعالی، صفحه ی ۱۹.

[۲۶۶] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: تفکر ساعة خیر من عبادة سنة «اِنَّما یتَذَکرُ اُولُو الاَْلْبابِ».

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۲۷ حدیث ۲۲).

[۲۶۷] ـ عن الصّادق علیه السّلام: ناقلاً عن حکیم غنی النّفس اغنی من البحر. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۵ حدیث ۱).

[۲۶۸] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: شرف المؤمن قیام اللّیل و عزّه استغناؤه عن النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۱۴).

[۲۶۹] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): خیر الغنی غنی النّفس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۶ حدیث ۵).

[۲۷۰] ـ قال رجل للنّبی صلی اللّه علیه و آله: علّمنی شیئا اذا انا فعلته احبّنی اللّه من السّماء و احبّنی النّاس من الارض قال: ارغب فیما عنداللّه یحبّک اللّه و ازهد فیما عندالنّاس یحبّک النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۷ حدیث ۱۰(.

[۲۷۱] ـ وسائل الشیعه جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴۳ حدیث ۳.

[۲۷۲] ـ کتاب بحار الانوار باب الکفاف.

[۲۷۳] ــ دیوان علی علیه السّلام صفحه ی ۳۴۰.

[۲۷۴] ـ بحارالانوار جلد ۲۱ صفحات ۱۰۱ الی ۱۰۶.

[۲۷۵] ـ سوره ی طه آیه ی ۲.

[۲۷۶] ـ بحارالانوار جلد ۲۱ صفحه ی ۱۱۴ حدیث ۸.

[۲۷۷] ـ سوره ی بقره آیه ی ۶.

[۲۷۸] ـ سوره ی زمر آیه ی ۱۷.

[۲۷۹] ــ غررالحکم صفحه ی ۳۴۵ فصل ۶ از باب الثانی فی الحکومة، حکمت ۷۹۲۸.

[۲۸۰] ــ سهل بن زیاد عن یحیی بن المبارک عن عبداللّه بن جبله عن محمّد بن الفضیل عن ابی الحسن الاوّل علیه السّلام قال: قلت له: جعلت فداک الرجل من اخوانی یبلغنی عنه الشی ء الذی اکرهه فاساله عن ذلک فینکر ذلک و قد اخبرنی عنه قوم ثقات فقال لی یا محمّد کذب سمعک و بصرک عن اخیک فان شهد عندک خمسون قسامه و قال لک قولا فصدقه و کذبهم لا تذیعن علیه شیئا تشینه به و تهدم به مروته فتکون من الذین قال اللّه فی کتابه: «اِنَّ الَّذینَ یحِبُّونَ اَنْ تَشیعَ الْفاحِشَةُ فِی الَّذینَ امَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ» (سوره ی نور آیه ی ۱۹). (اصول کافی جلد ۸ صفحه ی ۱۴۷ حدیث ۱۲۵ و بحارالانوار جلد ۷۵ صفحه ی ۲۱۴ حدیث ۱۱ و وسائل الشیعه جلد ۱۲ صفحه ی ۲۹۵ حدیث ۱۶۳۴۳).

[۲۸۱] ــ سوره ی مرسلات آیه ی ۱۶.

[۲۸۲] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: لیس الزّهد فی الدّنیا باضاعة المال و لا بتحریم الحلال، بل الزّهد فی الدّنیا ان لاتکون بما فی یدک اوثق منک بما فی یداللّه عزّوجل.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۱۰ حدیث ۴).

[۲۸۳] ـ سوره ی حدید آیه ی ۲۲.

[۲۸۴] ـ عن حفص قال: قلت لأبی عبداللّه علیه السّلام: جعلت فداک ما حدّ الزّهد فی الدّنیا؟ فقال: فقد حدّه اللّه فی کتابه فقال عزّوجل: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ» انّ اعلم النّاس باللّه اخوفهم باللّه و اخوفهم له اعلمهم به و اعلمهم به ازهدهم فیها. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۱۱ حدیث ۸).

[۲۸۵] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: اذا رأیتهم الرّجل قد اعطی الزّهد فی الدّنیا فاقتربوا منه، فانّه یلقی الحکمة. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه_ی ۳۱۱ حدیث ۹).

[۲۸۶] ـ قال ابوالحسن علیه السّلام: اتّق …. قال و کان ابوعبداللّه (علیه السّلام) یقول: لاتدع النفس و هواها فانّ هواها فی رداها و ترک النّفس و ما تهوی اذاها و کف النّفس عمّا تهوی دواؤها.

(جامع الاحادیث الشیعه جلد ۱۳ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۶).

[۲۸۷] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: طوبی لمن ترک شهوة حاضرة لموعود لم یره.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۷۴ حدیث ۱).

[۲۸۸] ـ عن علی بن الحسین علیهما السّلام قال: ان اللّه عزّوجل یقول: و عزّتی و عظمتی و جلالی و بهائی و علوّی و ارتفاع مکانی لایؤثر عبد هوای علی هواه الاّ جعلت همه فی آخرته و غناه فی قلبه و کففت علیه ضیعته و ضمنت السّموات و الارض رزقه و اتته الدّنیا و هی راغمه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۷۷ حدیث ۸).

[۲۸۹] ـ عن غرر قال علی علیه السّلام: ان نفسک لخدوع ان تثق به یقتدک الشیطان الی ارتکاب المحارم، ان النّفس لأمارة بالسّوء و الفحشاء، فمن ائتمنها خانته و من استأمن الیها اهلکته و من رضی عنها اوردته شرّ الموارد و ان المؤمن لایمسی و لایصبح الاّ و نفسه ظنون عنده فلایزال زادیا علیها و مستزیدا الیها.

(جامع الاحادیث الشیعه جلد ۱۳ صفحه ی ۲۴۶ حدیث ۱۲).

[۲۹۰] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: انّ رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) بعث سریة فلمّا رجعوا قال: مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر قیل: یا رسول اللّه و ما الجهاد الاکبر؟ قال: جهاد النّفس ثمّ قال (صلی اللّه علیه و آله): افضل الجهاد من جاهد نفسه الّتی بین جنبیه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ۶۵ حدیث ۷).

[۲۹۱] ـ بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۷۲ حدیث ۲۲.

[۲۹۲] ـ جامع الاحادیث الشیعه جلد ۱۳ صفحه ی ۲۴۹ ذیل حدیث ۲۸.

[۲۹۳] ـ (نهج البلاغه بخش حکمتها، حکمت ۱۴۷) و من کلام له (علیه السّلام) لکمیل بن زیاد النّاس ثلاثة … و همج رعاع اتباع کل ناعق یمیلون مع کل ریح …

خصال صدوق ره باب الثلاثة: النّاس ثلاثة عن ابی عبداللّه (علیه السّلام) قال: النّاس یغدون علی ثلاثة، عالم و متعلّم و غثاء، فنحن العلماء و شیعتنا المتعلّمون و سائر النّاس غثاء …

[۲۹۴] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: ایها النّاس طوبی لمن لزم بیته و اکل کسرته و بکی علی خطیئته و کان من نفسه فی تعب و النّاس منه فی راحة. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۴).

[۲۹۵] ـ عن علی علیه السّلام قال: عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیه السّلام): طوبی لمن کان صمته فکرا و نظره عبرا و وسعه بیته و بکی علی خطیئته و سلم النّاس من یده و لسانه. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۶).

[۲۹۶] ـ عن علی علیه السّلام قال: یأتی علی النّاس زمان تکون العافیه فیه عشرة اجراء تسعة منها فی اعتزال النّاس و واحدة فی الصمت.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۲۹۷] ـ قال الصّادق علیه السّلام: ان اللّه عزّوجل اوحی الی نبی من انبیاء بنی اسرائیل ان احببت ان تلقانی غدا فی حظیرة القدس فکن فی الدّنیا وحیدا غریبا مهموما محزونا مستوحشا من النّاس بمنزلة الطّیر الواحد الّذی یطیر فی ارض القفار و یأکل من رؤوس الاشجار و یشرب من ماء العیون فاذا کان الّیل أوی وحده و لم یأومع الطیور استأنس بربّه و استوحش من الطیور. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۸ حدیث ۱).

[۲۹۸] ـ قال الامام ابومحمّد علیه السّلام: من آنس باللّه استوحش من النّاس. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۱۰ حدیث ۱۱).

[۲۹۹] ـ سوره ی نور آیه ی ۳۷.

[۳۰۰] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ما من مؤمن الاّ و قد جعل اللّه له ایمانه انسا یسکن الیه حتّی لو کان علی قلّة جبل لم یستوحش. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۱۱ حدیث ۱۴).

[۳۰۱] ـ محمّد بن حنفیه پسر حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام است که جمعی به نام «کیسانیه» معتقدند، او زنده است و امام جهانیان است.

[۳۰۲] ــ و چون همسر امام سجّاد علیه السّلام و مادر امام باقر (علیه السّلام) دختر امام مجتبی (علیه السّلام) بوده است، فرزندان ائمّه (علیهم السّلام) از امام باقر (علیه السّلام) به بعد، فرزندان امام مجتبی (علیه السّلام) هم هستند.

[۳۰۳] ـ کتاب «الغدیر» جلد ۲ صفحات ۲۱۳ تا ۲۸۹ و بحارالانوار جلد ۴۷ صفحه ی ۳۲۹.

اشعار «سید حمیری»:

لاُمِّ عمرو باللّوی مربع طامسة اعلامها بلقع

تروع عنها الطّیر وحشیةً والوحش من خیفته تفزع

رقش یخاف الموت من نقشها والسمّ فی أنیابها منقع

برسم دار ما بها مونس الاّ صلال فی الثری وقّع

لمّا وقفت العیس فی رسمها والعین من عرفانه تدمع

ذکرت مَن قد کنت ألهو به فبتّ والقلب شج موجع

کأنّ بالنّار لما شفّنی من حبّ أروی کبدی لدّع

عجبت من قوم أتوا احمدا بخطّة لیس لها موضع

قالوا له: لو شئت أعلمتنا الی مَن الغایة و المفزع

اذا توفّیت و فارقتنا و فیهم فی الملک مَن یطمع

فقال: لو أعلمتکم مفزعا کنتم عسیتم فیه أن تصنعوا

صنیع أهل العجل اذ فارقوا هارون فالترک له أوسع

و فی الّذی قال بیان لمن کان اذا یعقل أو یسمع

ثمّ أتته بعد ذا عزمة من ربّه لیس لها مدفع

بلّغ و الاّ لم تکن مبلغا واللّه منهم عاصم یمنع

فعندها قام النّبی الّذی کان بما یأمر به یصدع

یخطب مأمورا و فی کفّه کفّ علی ظاهر تلمع

رافعها أکرم بکفّ الّذی یرفع والکفّ الّذی ترفع

یقول و الأملاک من حوله واللّه فیهم شاهد یسمع

مَن کنت مولاه فهذا له مولی فلم یرضوا و لم یقنع

فاتّهموه و حنت فیهم علی خلاف الصّادق الأضلع

و ضلّ قوم غاضهم فعله کأنّما آنافهم تجدع

حتّی اذا واروه فی لحده وانصرفوا عن دفنه ضیعوا

ما قال بالأمس و أوصی به واشتروا الضرّ بما ینفع

و قطعوا ارحامه بعده فسوف یجزون بما قطعوا

و ازمعوا غدرا بصولاهم تبّا لما کانوا به ازمعوا

لاهم علیه یردوا حوضه غدا و لاهم فیهم یشفع

حوضا له ما بین صنعاالی ایله ارض الشّام بل اوسع

ینصب فیه علم للهدی و الحوض من ماء له مترع

یفیض من رحمته کوثر ابیض کالفضّة او انصع

حصاه یاقوت و مرجانه و لؤلؤ لم تجنه اصبع

بطحائه مسک و حافاته یهتزّ منها موبق مربع

اخضر مادون النوری ناضرّ وفاقع اصفر اوانصع

فیه اباریق و قد حانه یذبّ عنه الرّجل الاصلع

یذبّ عنه بن ابیطالب ذبا کجربی ابل شرع

و العطر و الریحان انواعه زاک و قد هبّت به زعزع

ریح من الجنّة مأمورة ذاهبة یس؟ لها مرجع

اذا دنوا منه لکی یشربوا قیل لهم تبالکم فارجعوا

فالتمسوا دونکم منهلا یرویکم او مطعما یشبع

هذا لمن والی نبی احمدا و لم یکن غیرهم یتبع

فالفوز للشّارب من حوضه والذّل و الویل لمن یمنع

فالنّاس یوم البعث رایاتهم خمس فمنها هالک أربع

قائدها العجل و فرعونهم و سامری الامّة المفظع

و رایة یقدمها ادلم عبد لئیم لکع اولع

و رایة یقدمها نعثل لابرّد اللّه له مضجع

و رایة یقدمها حبتر للزور و البهتان مستبدع

اربعة فی سقر اودعوا لیس لهم من قعرها مطلع

و رایة یقدمها حیدر و وجهه کالشّمس اذ تطلع

غدا یلاقی المصطفی حیدر و رایة الحمد له یرفع

مولی له الجنّة مأمورة والنّار من اجلاله تفزع

امام صدق و له شیعه یروا من الحوض و لم یمنع

بذاک جاء الوحی من ربّنا یا شیعة الحقّ فلاتجزع

الحمیری ماد حکم لم یزل و لو یقطّع اصبع اصبع

و بعده صلّوا علی المصطفی و صنوه حیدره الاصلع

[۳۰۴] ـ مفاتیح الجنان صفحه ی ۲۳۵.

[۳۰۵] ـ غررالحکم جلد ۲ صفحه ی ۶۰۳ حدیث ۱.

[۳۰۶] ـ «لَعَلَّکمْ بِلِقاءِ رَبِّکمْ تُوقِنُونَ»، سوره ی رعد آیه ی ۲.

[۳۰۷] ـ «رَبِّ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ ما بَینَهُما اِنْ کنْتُمْ مُوقِنینَ»، سوره ی دخان آیه ی ۷.

[۳۰۸] ـ «وَ کانُوا بِایاتِنا یوقِنُونَ»، سوره ی سجده آیه ی ۲۴.

[۳۰۹] ـ «وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ یوقِنُونَ»، سوره ی بقره آیه ی ۴.

[۳۱۰] ـ عن ابی بصیر عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: لیس شیئ الا و له حدّ قال قلت: جعلت فداک فما حدّ التّوکل؟ قال: الیقین، قلت: فما حدّ الیقین؟ قال: ان لاتخاف مع اللّه شیئا.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶).

[۳۱۱] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۵۷.

[۳۱۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: من صحّة یقین المرء المسلم ان لایرضی النّاس بسخط اللّه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۷).

[۳۱۳] ـ سمعت اباعبداللّه علیه السّلام یقول: ان العمل الدائم القلیل علی الیقین افضل عنداللّه من العمل الکثیر علی غیر یقین. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۷ حدیث ۸).

[۳۱۴] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: قلیل مدوم علیه خیر من کثیر مملول منه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۷).

[۳۱۵] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: و لو ان احدکم فرّ من رزقه کما یفرّ من الموت لادرکه رزقه کما یدرکه الموت. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۷).

[۳۱۶] ـ مفاتیح الجنان صفحه ی ۲۳۶.

[۳۱۷] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۶.

[۳۱۸] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: کان قنبر غلام علی یحبّ علیا حبّا شدیدا فاذا خرج علی خرج علی اثره بالسّیف فراه ذات لیلة فقال یا قنبر مالک؟ فقال: جئت لأمشی خلفک یا امیرالمؤمنین قال: و یحک امن اهل السّماء تحرسنی او من اهل الأرض؟ فقال: لابل من اهل الأرض فقال: ان اهل الأرض لایستطیعون لی شیئا الاّ باذن اللّه من السّماء فارجع فرجع. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۵۸ حدیث ۱۵).

[۳۱۹] ـ سمعت اباعبداللّه علیه السّلام فیقول: ان رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) صلّی بالنّاس الصبح فنظر الی شابّ فی المسجد و هو یخفق و یهوی برأسه مصفرّا لونه (الحدیث) . (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۵۹ حدیث ۱۷).

[۳۲۰] ـ سوره ی تکاثر آیه ی ۵.

[۳۲۱] ـ سوره ی تکاثر آیه ی ۷.

[۳۲۲] ـ سوره ی واقعه آیه ی ۹۵.

[۳۲۳] ـ سوره ی نازعات آیه ی ۴۰.

[۳۲۴] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: من عرف اللّه خاف اللّه و من خاف اللّه سخت نفسه عن الدّنیا. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۵۶ حدیث ۳).

[۳۲۵] ـ قال ابوعبداللّه علیه السّلام: یا اسحق، خف اللّه کانک تراه و ان کنت لاتراه فانّه یراک و ان کنت تری انّه لایراک فقد کفرت و ان کنت تعلم انّه یراک ثمّ برزت له بالمعصیته، فقد جعلته من اهون النّاظرین علیک. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۵۵ حدیث ۲).

[۳۲۶] ـ مفاتیح الجنان، دعای کمیل.