اعتقادات خصوصی – جلسه دوازدهم – ۶ ذیحجه ۱۴۲۷
أعوذ بالله من الشیطانالرجیم
بسم الله الرحمنالرحیم
الحمدلله و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین لاسیما علی بقیةالله فی الارضین روحی و أرواحالعالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنةالدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یومالدین
دو دلیل مهم ایجاد صفات رذیله در روح انسان در دنیا
شب گذشته دربارهی این صحبت کردیم که انسان در دنیا که باشد خواهینخواهی از اولِ کوچکی به دو علت نفسش دارای صفات رذیله میشود: یکی به خاطر اینکه ایمان و اعتقاد کاملی به خدا ندارد اگرچه فطرتش هست، که این علت اول، ضعیف است، و علت دوم هم این است که حواس پنجگانه تحت تأثیر چشم و گوش و زبان و اینطور چیزها قرار میگیرد، این را گفتیم که برای انسانی که از مادر متولد میشود خواهینخواهی آلودگی هست، ضبط میکند، صفات رذیله را در خودش به وجود میآورد، بالأخره دنیا جای آلودگی است و آلودگیهایی خواهینخواهی پیدا میکند.
وجوب تزکیهی نفس در دنیا یا قیامت برای رستگاری
از آنطرف هم پروردگار متعال جدّاً و قاطعانه فرموده: باید خودتان را تزکیه کنید، رستگاری را تنها در تزکیهی نفس قرار داده است، ببینید در سورهی شمس یازده تا قسم خورده، حالا اگر قسمها با همین ظواهرش باشد که قسم به خورشید و قسم به نور خورشید و قسم به ماه و قسم به آسمان، قسم به زمین، خلاصه تقریباً به همه چیز قسم خورده و در آخر هم قسم میخورد به خود انسان، به نَفس، و قسم به کسی که این نَفس را آفریده، بعد میفرماید: «قَدْ أَفْلَحَ» (شمس/9)، با کلمهی «قَدْ» فرموده، آنهایی که درس خواندند، ادبیات خوبی دارند میفهمند که «قَدْ» بر سر فعل ماضی که درمیآید به معنای تحقیق است، یعنی قطعی، «قَدْ أَفْلَحَ» قطعی است، یعنی اصلاً این کار شد، آن هم خدا دارد میگوید، «مَنْ زَكَّاها»، تزکیهی نفس را به خود انسان نسبت میدهد، البته در قیامت خدا کمک میکند، در دنیا هم خدا کمک میکند ولی خدای تعالی در یک آیهای میفرماید: «وَ لايُزَكِّيهِمْ» (بقره/174)، در قیامت آنها را تزکیه نمیکند، چون آنجا جایی است که خدای تعالی باید کمک بکند بهخاطر اینکه هیچ وسیلهی تزکیهی نفس آنجا نیست، ولی در دنیا یقینی است که انسان خودش باید فعالیت کند، حتی به عقیدهی من قبل از تکلیف، حالا آنقدر حواسها پرت است که بچهی قبل از تکلیف اصلاً نمیتواند بفهمد که تزکیهی نفس یعنی چه، حتی بعد از تکلیف هم نمیتوانند بفهمند، حالا به هر حال تا انسان در دنیا هست باید تزکیهی نفس بکند.
دلیل تنظیم برنامهی مراحل هفتگانهی تزکیهی نفس بوسیلهی حضرت استاد
شب گذشته به خدا میگفتم که خدایا! تو میدانی من از سن چهاردهسالگی به فکر تزکیهی نفس و به فکر خلوص بودم، به فکر این بودم که همهی کارهای من برای خاطر تو باشد، حالا اگر نشده دیگر نشده است، تزکیهی نفس را من در آن سنین دنبالش بودم، من برای تزکیهی نفس خیلی زحمت کشیدم، شاید شما متوجه نباشید که الآن مسافرت مسئلهای نیست، چیزی نیست ولی انسان بلند شود برود حاج ملاآقاجان را در زنجان پیدا کند یا او بیاید ما را پیدا کند، چطور به هم متصل بشویم، یا مثلاً فرض کنید که علمای بزرگ… به یاد دارم که حاجشیخ حبیبالله گلپایگانی بعد از نماز صبح و قبل از آفتاب یک تفسیری میگفت، ضمناً درس اخلاق هم وسطهای آن میداد، ما سه چهار نفر بودیم میرفتیم، دوتا بازاری بودند، یک طلبهای بود و من، به درس ایشان میرفتیم که در ضمنِ تفسیر، بعضی حرفها را هم میزد، آقای رضوی را پیدا کردم، آقای کوهستانی و امثال ایشان، در مجموع هفت هشت نفر بودند، دیدم که اینها به ما برنامه نمیدهند، من میتوانم یک روز بلند شوم بروم زنجان، یک روز بلند شوم به درس آقای گلپایگانی بروم یا یک ساعت در روز درس آقای گلپایگانی بروم، یک ساعاتی مثلاً بروم پیش آقای… اما هیچ دستوری که حالا مثلاً چه کار بکن یا چه کار نکن نداشتیم. شاید تا بیستسالِ قبل – که حدوداً چهلسال از 14 سالگی که به فکر این مسائل افتادم میگذشت- خواهینخواهی همینطوری بود، هر کسی یک چیزی میگفت، حتی به یاد دارم پیش آقای الهیان که از اهل معنا بود رفته بودم، ایشان سکته کرده بود و نمیتوانست حرف بزند، همینطور به ایشان گفتم یک چیزی به من یاد بدهید، ایشان گفت: وقتی آمدی که من زبان ندارم و نمیتوانم حرف بزنم و خیلی هم متأسف شدم. آنقدر دنبال این مسئله بودم که حساب نداشت ولی هیچکدام از اینها هیچ راه عملی به ما نشان ندادند، البته ما باز هم بهعنوان اینکه «مَن عَلّمني حَرفاً، فقد صَيَّرني عبداً» (عوالی اللئالی/ ج 1، ص 292)، همهی آنها را بهعنوان استاد، بهعنوان یک فردی که به ما چیزی یاد داده است احترام کردیم، اکثراً فکر میکنند که مرحوم حاجملاآقاجان یا آقای کوهستانی ما را مینشاندند و همینطور که من برای شما برنامه تعیین میکنم آنها هم برای ما برنامه میدادند و حال اینکه اینطوری نبود، من یک کلمه هم از آنها مرحله نگرفتم، اگر یک وقتی از ما ضعفی میدیدند میگفتند: استقامت داشته باش، اگر یک وقتی یک انحرافی میدیدند تذکر میدادند، میخواست ما یک انحرافی از خودمان نشان بدهیم تا بگویند: در صراطمستقیم باش! یک وقتی یک گناهی میدیدند میگفتند: توبه بکن، یک وقتی یک بیمحبتی نسبت به خدا میدیدند میگفتند: با محبت باش، شاید اینها را تکتک میگفتند، الآن هم همه میگویند، الآن در کتابها هم پُر است ولی اینکه از کجا شروع بکن، چطوری شروع بکن، تحت یک برنامهی حسابشدهای باشد، یک طوری باشد که التزامی در آن داشته باشیم، اینها برای ما نبود، برای هیچکس هم نبود، من یک نفر را هم ندیدم که اینطوری باشد، این هم که میبینید الآن این مسائل خیلی برای آنها بغرنج است برای این است که قبلاً نبوده است، نه اینکه نبوده است، مطالب آن بوده است منتها مثل اینکه آجر و سیمان و گچ و اینطور چیزها باشد بعد خیال کنیم خانه داریم، نه! این را باید ساخت، من با خیلی افراد مرتبط بودم، آقای حاج حیدر معجزه بود، این طرفیها هم مرحوم آقای انصاری بود، حاجآقا جواد خودمان بود که خدا ایشان را رحمت کند، همه همینها بودند دیگر، شما – مخاطب جناب آقای کاشانی هستند – که تقریباً یک مقدار وارد هستید، حتی من با آشیخجواد انصاری از مشهد تا کوهسنگی پیاده رفتم، چون آنوقتها بیابان بود، یک کلمه به من برنامه نداد، من فکر کردم که باید برنامهای تنظیم کرد، نمیشود خدا دستور بدهد و برنامهای نداشته باشد، تا به همین روایت معروف برخورد کردم که دربارهی فقیه میگوید: «مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ، صَائِناً لِنَفْسِهِ، حَافِظاً لِدِينِهِ، مُخَالِفاً لِهَوَاهُ، مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ» (وسائل الشیعة/ ج 18، ص 94 و 95؛ الاحتجاج/ ج 2، ص 264)، همان موقعها بود که با شما صحبت بود مدارک این را جمع کنیم که شما خیلی هم زحمت کشیدید و حالا بعضیها خیال میکنند که دیگران مقدّم هستند ولی از همه قدیمیتر در جمع کردن مدارک و اینها خود شما هستید.
شرط اوّل: روی برنامه و ترتیب جلو برود (یقظه، توبه، استقامت، صراطمستقیم، محبت، جهاد با نفس، عبودیت)
این ترتیبی که الآن شاید همهی شما هم حفظ باشید ترتیب داده شد؛ یک شرط موفقیت، ترتیب است که انسان روی برنامه جلو برود، اگر شما مدرسه بروید، حتی در یک دبستانی، روز اول شما را کلاس ششم نمیبرند، روز اول شما را کلاس اول میبرند، بعد یکسال باید در کلاس اول باشید، اگر یک روز هم غیبت داشته باشید همان را هم پای شما حساب میکنند، مگر کسی نخواسته باشد باسواد بشود، مدرسه آزاد است میخواهد برود یا میخواهد نرود، اگر نرفت بیسواد میماند و اگر رفت باسواد میشود، کلاس دوم هم همینطور است، کلاس سوم هم همینطور است، اسمهای آن را عوض کردند وگرنه سابق، نظام قدیم همین بود که کلاس چهارم و پنجم و ششم، بعد هم کلاسهای دبیرستانی بود، اینها را باید همینطور به ترتیب جلو رفت، اگر شما روز اول کلاس ششم رفتید و روز بعد کلاس اول رفتید هیچ چیزی یاد نمیگیرید، نه کلاس اول را یاد میگیرید و نه کلاس ششم را. پس بنابراین اول چیزی که در این مسئله خیلی مهم است تا موفقیتی حاصل بشود همین مسئلهی ترتیب است که از توبه و یا یقظه شروع میشود و تا عبودیت پیش برود، یعنی روی آن کار بشود، ثبت بشود، فطرت انسان صد درصد در این جهت روشن بشود. این یک ترتیبی است که باید داده بشود، پس اول، ترتیب است.
شرط دوّم: یک سال یا بیشتر در هر مرحله کار کند تا تثبیت شود
دوم، مدتی انسان روی یک مرحله کار بکند که این مرحله در او تثبیت بشود، – بعضی وقتها مدتش خیلی بیشتر از یکسال میشود- یعنی مدام تصمیم داشته باشد که استقامت بکند، ولی طبعاً به یک مشکلاتی برخورد میکند آنجا باید استقامت کند. یکی از همین دوستان که شخصی است و شخصیتی دارد مشهد بود، میگفت: برای اینکه ترس من از بین برود شبها تنها در این پارک جنگل اطراف شهر میروم آنجا راه میروم که نترسم، ترس من از بین برود. آنقدر افراد، در همین مدتها فعالیت میکردند که ترسشان از غیر خدا، اعتمادشان به غیر خدا از بین برود، دارای قاطعیت باشند، دارای اعتماد به نفس باشند و صفات بد را نداشته باشند و ارکان استقامت را داشته باشند و قوی باشند. همینطور انسان باید یک مدتی روی این برنامهها کار بکند تا کاملاً در آن مرحله و در آن وضع، تثبیت بشود.
شرط سوّم: در پیاده کردن این مراحل حتماً استاد لازم است
سوم اینکه در پیادهکردن این مراحل، انسان حتماً استاد لازم دارد، استاد به معنای این نیست که هرچه من گفتم چه بفهمی و چه نفهمی باید عمل بکنی! هر کاری حتی قالیبافی هم بخواهید انجام بدهید یک استاد میخواهید، انسان نمیتواند بگوید: من چرا نمیتوانم قالی ببافم ولی فلان دختر روستایی میتواند قالی ببافد؟ بهجهت اینکه او استاد دارد ولی من نداشتم. انسان از همان اول باید متوجه باشد که آیا این فرد دارای یقظه هست؟ از خواب غفلت بیدار شده است؟ میفهمد؟ که ما همهی اینها را با مسامحه رد کردیم، رد شدیم، واقعاً بیدار شده است؟ وقتیکه اسم خدا برده میشود بدنش میلرزد؟ اگر بدنش نمیلرزد اقلاً به یاد خدا میافتد؟ وقتی به یاد خدا میافتد اقلاً کارهای لغو و بیهودهاش را ترک میکند؟ اگر نمیافتد و اهمیّت نمیدهد و سر به هوا است معلوم است که این خواب است، این با همین حالت بمیرد حتماً در برزخ در خواب است، برای اینکه دیگر خواب یکسره میشود، در روایت دارد «الصِّرَاطَ صِرَاطَانِ صِرَاطٌ فِي الدُّنْيَا وَ صِرَاطٌ فِي الْآخِرَةِ» (معاني الأخبار/ جلد 1، ص 32)، مثل ریل قطار است، وقتی یک راهآهنی از ایران به ترکیه وصل بشود قطار از ایران به ترکیه میرود و همانطوری که در ایران بوده است در ترکیه هم هست، همانطوری که در دنیا بوده است در آخرت هم هست، افرادی که الآن میمیرند اگر واقعاً غافل باشند، از حقایق غفلت داشته باشند، حتی ممکن است وصیت هم که بکند در ارتباط با مال دنیا باشد و همهی آن مربوط به دنیا باشد، این شخص در عالم برزخ هم همینطور است، در عالم قیامت هم همینطور است، تا این را درستش نکنند که نمیگذارند داخل بهشت برود. افراد با هم فرق میکنند، کلی با هم فرق میکنند، پس یک استادی میخواهند که آنها را راهنمایی کند، در مورد یقظه بداند که این شخص چقدر یقظه دارد، افرادی هستند که بیجهت بدنشان میلرزد و همیشه از خدا میترسند، افرادی هم هستند که انسان احتمال هم نمیدهد که این خواب باشد، میگوید این مرده است! بهجهت اینکه هرچه به او میگوید باز هم او کار خودش را میکند، این مرده است، به این دوتا که نمیشود یک برنامه داد، افرادی هستند که هرشب و روز توبه میکنند و افرادی هم هستند که میگویند: ما چهکار کردیم که اینقدر توبه بکنیم؟ خود من به یکی گفتم چهلروز مثلاً توبه بکند، به من میگفت من اینقدر گناه نکردم که توبه کنم! کسی که گناهان کبیره و جنایات بزرگ کرده است با کسی که تازه مکلف شده است یکی است؟ این را حتماً باید استاد تشخیص بدهد، خلاصه اینکه بدون استاد نمیشود و همینطور چیزهای دیگر، مراحل دیگر و … پس این هم سوم شد. اول: ترتیب؛ دوم: در کارها بیشتر ماندن؛ سوم: استاد که استاد هم لازم است.
شرط چهارم: تکمیل هر مرحله و بعد رفتن به مرحلهی بعد
و چهارم اینکه انسان باید دوام داشته باشد، البته دوام روی یک کار را نمیگویم، آن را که گفتم، یعنی از اول که شروع میکند پشت سر هم باشد، یعنی مثلاً یکی توبه کرده است بعد رفته و گناه کرده است، باز باید دومرتبه توبه بکند، باید از سر بگیرد، اگر مشغول استقامت بوده و بعد رها کرده، یک ضعفی نشان داده، بعد ضعفهایی پشت سر هم آمده است، این نمیتواند بگوید: حالا من بروم صراط مستقیم و اینها، نه! باید باز استقامتش را تکمیل بکند، بهطوریکه وقتی به پایان رسید، به مرحلهی عبودیت رسید، تمام این مراحل را خودکار، حتی در زمان غفلت انجام بدهد، پس این هم چهارم.
نکتهی پنجم: پیشرفت در مراحل به اندازهی کشش افراد
پنجم اینکه اگر شخصی به خودش نمیبیند که بتواند همهی مراحل را طی کند هر کدام را میتواند انجام بدهد. بعضیها هستند که فکر میکنند حالا که نتوانستند تزکیهی نفس بکنند میتوانند بدترین گناهان را هم بکنند، نه! اگر همان مرحلهی اول باشد جزو خوبان خواهد بود، مثلاً در مرحلهی توبه از گناهان خود توبه کند و همیشه در حال توبه باشد، همین خوب است، مسئلهای نیست و لذا ما در اوایل که همه مراحل را نفهمیده بودند یک مرحله را به طرف میدادیم و طرف هم مشغول آن مرحله بود، بعد ما میدیدیم که این نمیتواند مرحلهی بعدی را طی کند، همانجا تمامش میکردیم، او هم در همان مرحله بود و یک انسان درست و حسابی بود، بعد بعضی رفقا برداشتند در کتابها نوشتند و همه فهمیدند که مراحل چیست، حالا چه درست و چه نادرست، ما افرادی داشتیم که حتی آنقدر یقظه نداشتند که اقلاً مال مردم را نخورند، آنقدر بیدار نبودند، اینها همینطور با خواهش و تمنا آمده بودند یا از غفلت ما استفاده کردند یا از حقهبازیِ خودشان استفاده کردند و به مرحلهی جهاد با نفس آمدند ولی مال مردم را میخورد، البته این تقصیر ما هم نیست، بهخاطر اینکه من اینطوری فکر میکردم و حتی میگفتیم شاید بعد متنبه بشود! ولی نمیشد. پس این هم یک مسئله است که ضرورت ندارد همهی مراحل را شخص طی کند، همان مرحلهی توبه برای یک نفر خوب است و همان را داشته باشد.
نکتهی ششم: هر مرحلهای ارزش ذاتی خودش را دارد
ششم اینکه انسان باید بداند که هر مرحلهای از این مراحل را که میگذراند، خودِ این مرحله، ارزشِ ذاتی دارد، مقدماتی نیست. یکوقت هست که انسان نردبان میگذارد که به پشت بام برود، آن نردبان چه ارزشی دارد؟ هیچ ارزشی! به جهت این که من میخواهم به پشت بام بروم، نردبان وسیله است، مقدمه است، نه اینکه خودش ارزش وجودی داشته باشد؛ اما یکوقت هست که خود مرحله ارزش وجودی دارد، توبه ارزش وجودی دارد، یقظه ارزش وجودی دارد، در هر کس یقظه یا توبه یا استقامت یا هر کدام از اینها باشد مستقلاً خدای تعالی به او ارزش و ثواب میدهد، مثلاً حالا یک کسی در مرحلهی توبه است و مُرد، این کار او ارزش دارد، در مرحلهی استقامت بود و مُرد، این ارزش دارد، نه اینکه فکر کنید اینها ارزش ندارند، ذاتاً هر مرحلهای به خودی خود یک ارزشی دارد.
نکتهی هفتم : لطف پروردگار به سالکین الی الله
هفتم اینکه از روایات و آیات استفاده میشود که پروردگار، یک لطفی به اینهایی که شروع به مراحل کردند دارد، مثلاً فرض کنید یک کسی در مرحلهی توبه یا در مرحلهی استقامت است، این مرحله را شروع کرده و جدی هم هست ولی از دنیا میرود، روایت دارد «من مات فی طلب العلم مات شهیدا» (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام/ جلد 1، ص 186)، کسی که در راه طلب علم بمیرد شهید مرده است.
علوم سهگانهی الهی (اعتقادات، تزکیهی نفس، فروع احکام)
طلب علم هم منظور همان علمی است که به ما گفتهاند، همان «الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ» (عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال/ ج 20، ص 783)، علم سه تا است، بقیهاش علم نیست، خیلی هم این مسئله واضح است، همین امشب بعد از نماز مغرب نشسته بودم فکر میکردم، میدیدم واقعاً غیر از این سه علم هرچه که باشد، ارزشی ندارد، انسان حتی با علمش در یک لحظه تخت بلقیس را از جایی به جایی ببرد، این اگر خدایی باشد و مراحل را طی کرده باشد ارزش دارد و إلّا هیچ ارزشی ندارد، شما در یک ساعت نشستید یک سفینهی فضانورد ساختید و به آسمان رفته است، همهی دنیا هم شما را تشویق کردند، دیگر از این که بالاتر نمیشود، همهی دنیا شما را تشویق کردند، این تا چقدر دوام دارد؟ تا زنده هستید به دردتان میخورد، همین آقای رضازاده که الآن دیگر تمام دنیا ایشان را بهعنوان قهرمان میشناسند، هفتهشت سالِ دیگر اولاً از کار میافتد، ثانیاً وقتی مُرد ممکن است در رسانهها و در بین مردم بگویند ولی گفتن، فایدهای ندارد، برای خود او چه فایدهای دارد؟ هیچ! همهی علوم همینطور است جز سه علم: یکی علم اعتقادات است، اعتقادات تو خوب باشد برای همیشه از آن استفاده میکنی. شما فکر نکنید خدایتعالی با مسامحه برخورد میکند، از آنطرف هم بدانید، خدایتعالی آشغال را در زبالهدانی میریزد، کسیکه خودش را نساخته باشد و یکپارچه آشغال باشد مثل صدام، این را هیچوقت نمیبرد کنار حضرت امیر بنشاند، این آشغال است، شما در سفرهتان غذاهای خوب گذاشتید یک غذای بدی هم گذاشته باشید که بو میدهد و گربه هم دهان زده است، اگر این آشغال باشد آن را در زبالهدانی میاندازید، میگویید: آقا این را ببر در سطل آشغال بینداز و بعد بیا، جهنم سطل آشغال خداست، این مسلّم است، انسانهای غافل از خدا که خدا را دائماً در نظر ندارند یا لااقل وقتیکه توجه میکنند خدا را نمیبینند، ترمزی به نام خدای تعالی در زندگی آنها فعال نیست، اینها آشغال هستند، منتها ما میگوییم إنشاءالله خوب هستند و مسئلهای نیست. شما شبانه روز زندگیتان را محاسبه کنید ببینید چقدر برای خدا کار کردید؟ چقدر متوجه خدا بودید و چقدر هم متوجه چیزهای دیگر بودید؟ أقلاً ساعاتی به یاد خدا باشید، با خدا باشید، شما میگویید: من نماز میخوانم، در نماز هم حواس اکثریت پرت است. من در شبهای اول شرح دادم این خدایی که احاطه بر وجود ما دارد، حتی یک لحظه «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» (بقره/255)، اینکه نمیشود از ما غافل بشود.
سایر علوم فضیلت است
پس این سه علم است که به درد انسان میخورد: علم اعتقادات است و فروع هم برای این است که ببینیم خدا چه گفته است، ببینیم دستورات الهی چیست، حالا یا تقلیداً و یا اجتهاداً، هر طوری. یکی هم علم تزکیهی نفس است، این سه تا علم است که به درد انسان میخورد، یعنی دائماً به درد میخورد، بقیهی آن «فَضْلٌ» (منیة المرید في أدب المفید و المستفید/ ج 1، ص 369)، حالا بعضیها میگویند: فضل به معنای زیادی و بیخود است، بعضیها میگویند: فضیلت است، که به نظر من فضل همان فضیلت است، یعنی انسان داشته باشد چه بهتر و اگر هم نداشته باشد اشکالی ندارد، و این شرایطی را که گفتم باید حتماً برای تزکیهی نفس وجود داشته باشد، حالا انسان را قطعهقطعه بکنند و بگویند آقا این نباشد، بیخود میگویند، این حتماً هست و باید انجام بشود، پس این هفت چیز را باید انسان در باب تزکیهی نفس متوجه باشد.
هرکس تزکیهی نفس کند خدا او را دوست دارد
آنوقت تزکیهی نفس که کرد چه میشود؟ پاک میشود، پاک که بود چه میشود؟ کارهایش حساب پیدا میکند، کارهایش روی برنامه است، کارهایش روی برنامه بود چه میشود؟ خدا او را دوست دارد، خیلی ساده است دیگر. شما ببینید مثلاً در قرآن میفرماید: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ» (بقره/195)، محسنین آنهایی هستند که کارهایشان روی برنامه و نیکو است، خدا آنها را دوست دارد، با خدا ارتباط دارند، اخلاقیات آنها درست است، انسانیت آنها درست است و همه چیز آنها درست است. اگر کسی یک سرسوزن از آنچه خدا میخواهد خارج بشود انحراف پیدا کرده است، فرقی نمیکند، البته خدا عَفُوّ است، خدا میگذرد وإلّا همان جا باید گوش ما را بگیرد و بپیچاند که چرا این کار را کردی؟ چرا اینقدر غافل بودی؟ این هم مسئلهی تزکیهی نفس است،
محبت به خدا یا محبت به اجر و ثواب خدا
البته باید همین جهاتی که من الآن خدمت شما عرض کردم همیشه آویزهی گوش شما باشد، نگویید که حالا مثلاً مرحلهی استقامت را ما قبل از توبه انجام میدهیم! خوب است، بد نیست ولی اینطوری آن راهی که باید بروید نرفتید، آن صراط مستقیمی که باید بروید نرفتید، لذا فرمود: «صَائِناً لِنَفْسِهِ» استقامت، «حَافِظاً لِدِينِهِ» صراط مستقیم، البته اینجا خود محبت بحث دارد، اکثراً هم اینجا لنگ میزنند، به مشکل برمیخورند که محبتشان را متمرکز به خدا بکنند و هیچ چیزی را دوست نداشته باشند مگر در ارتباط با خدا، این کار مشکلی است، خیلی مشکل است و این مرحله، مرحلهی خیلی سختی است، البته یک مرحلهی آسان دارد که به نظر من باز هم سخت است که انسان هر چیزی را دوست دارد بهخاطر این باشد که یک نفعی برای خود انسان داشته باشد، مثلاً فرض کنید پول را دوست دارید بهخاطر اینکه بتوانید این پول را انفاق کنید و به مردم بدهید تا مردم خشنود بشوند، تا خدای تعالی در قیامت به شما ثواب عنایت کند و اجر عنایت کند، این یک مقدار آسانتر است ولی باز هم مشکل است، هدف همه همین بوده است که مثلاً کارهای آنها طوری باشد که خدا به آنها اجر بدهد، ما این را زیاد میگوییم، میگوییم نماز شب بخوان اجر داری، قرآن بخوان اجر داری و ثواب میبری، شما اگر همین را حساب کنید میبینید که ثواب و اجر در راستای خودخواهی است، یعنی چون میخواهید روز قیامت در بهشت باشید، درخت طوبی نصیب شما بشود، چه بشود، چه بشود، حالا همهی اینها را به تو دادند بگویی خوش میگذرانم، خوش هستم، پس اینها برمیگردد به خوشیِ خودت، نه اینکه برگردد به رضایت پروردگار؛ از باب مثال یک کارگری میآید اینجا کار میکند، خیلی هم خوب کار میکند، خیلی هم دقیق کار میکند، شما هم خوشحال میشوید اما برای پول است، یک کسی هم میآید برای شما کار میکند ولی اگر در مورد پول به او بگویند میگوید: من را کوچک کردید، برای رضایت شما این کار را کرده است، شما را دوست دارد و برای رضایت شما کار میکند، اینها با هم فرق میکند. لذا در مرحلهی محبت – فقط همین مرحلهی محبت است- خیلی اغتشاش دارد، در آن روایت هم این مرحلهی محبت را اسم نبرده است، حالا هیچ فرقی نمیکند، یک استادی به شاگردش گفت: بِدَم، گفت: من میخوابم و میدَمم، گفت: تو بمیر و بدَم! دمیدن منظور است، تو کارت را بکن، حالا محبت به پول داری یا به صاحب کار داری فرقی نمیکند، تو کار بکن، حالا گاهی میشود واقعاً باید یک کاری کرد، تازه خود این هم مهم است، خیلی مهم است که انسان برای ثواب کار بکند، من علت را میگویم و نمیخواهم دربارهی این مسائل حرف بزنم، چون اغتشاش دارد، یک اَمّایی در آن دارد و اکثراً هم نمیتوانند انجام بدهند، لذا گفتهاند: مرجع تقلید استقامت داشته باشد، در صراط مستقیم باشد، جهاد با نفسش بکند، بندگی هم بکند، در مسئلهی محبت دیگر خودش میداند، اگر میتواند خدا را صد درصد دوست داشته باشد، همهی کارهای او برای خدا باشد و توقع پولی، چیزی هم نداشته باشد، آن بحثی دیگر است، مثل آن شخصی که میآید کار میکند، اما اگر نمیتواند خب برای پول کار کند، تو کار کن، تو بنده باش، تو درست باش حالا برای ثواب باشد، چه اشکالی دارد؟
حرکت به طرف کمالات و لقاء پروردگار بعد از تزکیهی نفس
بعد، این مراحل هفتگانهی تزکیهی نفس که تمام میشود، تازه آنجا انسان میتواند پا به طرف کمالات بگذارد، یعنی یک قدمی به سوی کمالات بردارد. کمالات چیست؟ کمالات بعد از پاکی است، یعنی مثلاً شما حمام رفتی و خودت را خوب تمیز کردی، از حالا میتوانی لباست را عوض کنی و به دیدن فلان فرد بزرگ بروی، مثلاً به دیدن یک شخصیتی بروی، لباست را عوض کن و مرتب باش و بعد به دیدن آن شخصیت برو، وقتی انسان به خدا میرسد باید خیلی تمیز باشد، اول باید تمیز بشود بعد یک قدمهایی بردارد تا بتواند به خدا برسد. این بحثها که تا امشب عرض کردم همینطور جلو آمد که روح انسان در دنیا که وارد میشود و در بچهگی و جوانی خودش را کثیف میکند، باید خودش را تمیز کند، حالا لقاءالله که در قرآن هم زیاد است یا منظور دیدن خدا با چشم دل است و یا مردن است، حالا هرچه باشد بالأخره یک وقتی ما باید خدا را ببینیم، و چون زیاد با این بدن در ارتباط هستیم، هرچه هست ما با شکممان در ارتباط هستیم، هرچه میبینیم یعنی جلوی چشم ما هست با همان در ارتباط هستیم، بهخاطر همین تا میگوییم ما خدا را دیدیم، فکر میکنند که یعنی خدا مجسم شده و جلوی چشم ما آمد و خدا را دیدیم! یا مثلاً صدای خدا را شنیدیم، یک صدایی، یک صوتی در هوا رها کرد و آن صدا در گوش ما آمد یا هر چیز دیگری، مثلاً خدا را لمس کردیم، احساس کردیم، خیال میکنیم یک کاری کردیم، یک چیزی در دست ما بوده است ولی اینها نیست، روح انسان چشمی دارد که آن چشم اهمیّت دارد که اگر آن نباشد این چشم هم به درد نمیخورد، که خدا میفرماید: «وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها» (اعراف/179)، چشم دارند ولی نمیبینند، چون آن چشمِ قبلی نیست، چشم انسان و بقیهی چیزها… البته باید یک مقدار هم ملاحظه بکنم بهخاطر اینکه میترسم خوب توجه نشود، و إلّا یک حقایقی هم اینجا هست که اگر آنها را ما بفهمیم یقین میکنیم که این چشم، مجاز است و آن چشم حقیقت دارد، الآن ما یک کوری را اگر ببینیم خیال میکنیم به او تعارف میکنیم که میگوییم این حقیقت را میبیند، این چشم باطن دارد، خواستیم دل او نشکند و ناراحت نشود، بعضی افراد بودند مثل ابیبصیر یا مثل جابربنعبدالله انصاری که اینها اگر چشم نداشتند ولی ائمه میگفتند: این چشم دارد؛ چشم، فهم انسان است نه این پیه که اگر یک سیخ در آن بزنند کور میشود و از بین میرود، این چشم نیست، چشم، فهم انسان است، درک انسان است، آن چیزی است که انسان آن را احساس میکند، الآن اینجا ممکن است شما چشمهایتان را روی هم بگذارید… البته اینها خیلی دقیق است و من نمیخواهم اینها را برای همهی شما بگویم ولی حالا دیگر پیش آمده است، مثلاً فرض کنید اینجا چشمتان را روی هم گذاشتید و دارید فکر میکنید، یک چیزی میفهمید، یک علمی را یاد میگیرید، یک چیزی برای شما کشف میشود، چشمتان روی هم بوده است و چیزی را هم ندیدید اما میفهمید، همان فهمیدن یعنی دیدن، دو دوتا چهارتا است، البته دربارهی گوش هم همینطور است، دربارهی مزهها هم همینطور است، همه چیز هست، مثلاً الآن دهان ما دوتا مزه میچشد، گوش ما دوتا صدا میشنود، دیدنِ چشم ما دو بُعد دارد، این عکسهای دوبُعدی را دیدید؟ اینطرف نگه میدارید یک چیز میبینید و آنطرف نگه میدارید یک چیز دیگر میبینید، الآن ممکن است ما حتی چشممان را روی هم بگذاریم ولی ببینیم، البته نه این تلویزیون را، یک حقایقی که باز با این چشم دیده نمیشود آن را میبینیم، ممکن است مثلاً یک چیزهایی را لمس کنید، حالا لمس کردن باز دقیقتر است، البته اول دیدن است، بعد شنیدن است که اگر اینها در تاریکیِ بیشتری بروند ما از آنها دورتر هستیم، چشایی باز بعد از شنیدن است و لمس کردن باز بعد از آن است. حالا اینها یک خصوصیاتی دارد که به قول معروف «حلوای تنترانی تا نخوری ندانی»، حالا گفتنِ اینها هم زیاد ضرورت ندارد، البته همهی شما در این حالات هستید، گاهی هم برای شما اتفاق میافتد منتها انسان بخواهد حالا توضیح بدهد مشکل است.
در پایان کمالات، انسان یک حالتی پیدا میکند که همیشه با خداست
در پایان کمالات، انسان یک حالتی پیدا میکند – که خیلی زحمت دارد انسان به این حالت برسد، انسان یک حالتی پیدا میکند- که همیشه با خدا است، از خدا پول میگیرد، خدا دنیایش را تأمین میکند، حوائجش را میگیرد، با خدا مناجات میکند و همیشه با خدا است، به یک جایی میرسد که آن مرحلهی خلوص است. از این مسائل بگذریم چون باز برمیگردیم به اعتقادات، بقیه باشد برای فردا شب.