نوشته‌ها

۱۰ شعبان ۱۴۲۳ قمری – اهمیت روح و غذای روح

«أعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله و الصلاة و السلام علی رسول الله و علی آله آل الله لا سیما علی بقیةالله روحی و أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداه و اللعنة الدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یوم الدین»

حجاب روحی توجه به محسوسات
یک موضوعی که با این ایام مناسبت دارد این است که الآن هم ماه شعبان است و با غذای روح ارتباط دارد و هم مربوط به بحث های هفته های گذشته است عرض کنم که شاید خیلی ضرورت دارد و خیلی لازم باشد. به طور کلی ما افرادی که در کُرۀ زمین زندگی می کنیم از روز تولد تا الآن هر کسی در هر سنی که هست بیشتر از هر چیز به عالم مُلک، به محسوسات، به آنچه که در اطرافمان هست و یا می بینیم یا می شنویم یا می چشیم یا لمس می کنیم یا استشمام می کنیم توجه پیدا کردیم، بیشتر از همه به آن ها متوجه هستیم. گاهی هم که صحبت از ملکوت می شود یا حتی صحبت از خدای تعالی می شود -که بیشتر از همه{موضوعات از این موضوع}صحبت می شود – یا صحبت از ائمۀ اطهار می شود یا صحبت از مردن، قیامت، آخرت می شود تا جایی که زور ما می رسد خود ما آن ها را در مادیات می کشانیم. -کل بشر این طور است-، آن ها را در مادیات می کشانیم، مثلاً دوست داریم که خدا را به یک صورتی بالأخره یا در ذهن خود یا در خارج از ذهن خود قرار بدهیم یا ائمۀ اطهار یا حتی حضرت بقیةالله ارواحنا فداه یا مثلاً قیامت، بهشت، جهنم، حتی ملائکه ای که هیچ شکلی ندارند بالأخره باید یک شکلی به آن ها داد، همه را می خواهیم به این قسمتی که محسوساتمان هست بکشانیم ، محسوسات ظاهری ما هست، و لذا روح و غذای روح و چشم روح و گوش روح این ها را اصلاً نمی فهمیم، یک مسائلی هست که علما گفتند و ائمۀ اطهار فرمودند و خدای تعالی در قرآن مکرر بیان کرده است، یک چیزی تعبداً می شناسیم و لذا به طرف آن ها هم کشیده نمی شویم، {نمی فهمیم} اصلاً غذای روح یعنی چه؟ حالا هرچه ما می گوییم مثلا غذای روح، شما اصلاً ممکن است خیال کنید اگر یک حالی برای انسان پیدا شد، حالا چه با موسیقی این حال پیدا شده باشد، چه با اشعار مثنوی این حال پیدا شده باشد، چه حتی با تُن صدا ، با تُن صدای محزون انسان محزون می شود، با تُن صدای شاد انسان شاد می شود، می بینید دیگر، با هر تُن صدا… . اینکه می گویم تُن صدا گاهی می شود یک کسی یک اشعار مدحی را با آهنگ مصیبت می خواند و شما می بینید گریه می کنید، اشعار مصیبت را با آهنگ شاد می خواند شما گریه نمی کنید، خیلی داریم، این فقط مربوط به تُن صدا است، تُن صدا گاهی انسان را محزون می کند، گاهی تُن صدا انسان را خوشحال می کند و همینطور خیلی از چیزها، آن چنان این ها حجاب شده و سد شده از یک دیوار بُتنی بسیار قوی می بینید این ها بیشتر جلوی ما را از معنویات گرفته است و این مسئله خیلی مشکلات ایجاد کرده که هرچه انسان زور می زند که مثلاً به شما بگوید چشم دل اهمیتش از چشم ظاهر بیشتر است، دیدش هم بیشتر است، فهمش هم بیشتر است، می بینیم {می گویند} بسیار خوب، چون شما گفتید عیبی ندارد ولی این معنا احساس نمی شود یا مثلاً فرض کنید که گوش دل مهم تر است، خودِ روح انسان مهم تر از بدنش هست و همین طور همۀ چیزها.

انحرافات فکری در شناخت خدا و حقیقت روح و ملائکه و قیامت و بهشت
در دنیا مثلاً اگر شش میلیارد جمعیت باشد نهایت فرض کنید همین شیعیان که مثلاً ۱۵۰ میلیون باشند در بین این ها شاید چند میلیونی این را فهمیده باشند وإلّا همه خدا را در یک صورت ظاهری می آورند. حالا بت -پرست ها که در همان صورت های بت هایشان می آورند، مسیحی ها در صورت حضرت عیسی می آورند، چون آن موحدترین مسیحی ها که بعضی از آن ها کتاب هایی هم نوشته اند و من مطالعه کردم نظرشان این است که می گویند مثلاً دریا را شما تصور کنید این خدای پدر است، بعد آن رودخانه ای که از دریا منشعب شده باشد این روح القدس است و اگر در حوض آبی از آب آن دریا بریزد یا در استخری بریزد این خدای پسر است. در حقیقت آب را خدا می دانند که از آن جا به این جا آمده است، از این جا هم به جای دیگر آمده است و به خدای پسر رسیده است. سنّی ها خدا را در عرش به شکل خود ما می دانند که آن جا نشسته و علم او احاطۀ بر ما دارد. این ها مطالبی است که هست و می بینید همۀ مردم دنیا به یک نحوی خدا را، پیغمبر را، ائمۀ اطهار را، روح را، ملائکه را، بهشت را، جهنم را، قیامت را به یک عالم مُلکی کشاندند که محسوس است. حالا ما چون می دانیم این ها شرک است و درست نیست فقط دربارۀ خدا را سکوت کردیم، باز هم نمی فهمیم خدا یعنی چه و حال اینکه عیناً در بعد از این دنیا همۀ مسائل معکوس می شود، یعنی اگر ما بخواهیم مثلا بهشت را تصور کنیم یا جهنم را تصور کنیم باید به زور این ها را در عالم مُلک بکشانیم وإلّا همۀ آن ها را ملکوتی احساس می کنیم.

اهمیت دادن به روح و غذای روح وارتباط با خدا
در این بین یک کاری که باید کرد که خیلی مشکل است، یعنی من این را به شما عرض کنم شاید از اول این برنامه های تزکیۀ نفس که ما شروع کردیم تا به حال، خیلی کم اتفاق افتاده است که لااقل همان اندازه که به بدن اهمیت می دهیم به روح هم اهمیت بدهیم. همان اندازه ای که بت پرست ها به خدای ساختگی دست خودشان اهمیت می دهند ما به خدای واقعی اهمیت بدهیم، آن ها بیشتر اهمیت می دهند، یعنی آن {بت}مطابق میل آن -ها است ولی برای ما مطابق میل ما نیست، آن مطابق احساسات آن ها است، مطابق محسوسات آن ها است ولی برای ما مطابق محسوسات ما نیست. من دیدم بت پرست در بتخانه آنچنان مبهوت بت بود که من مدتی کنار او ایستاده بودم و او متوجه من نشد و حال اینکه چنین حالتی از یک نمازخوان، از یک کسی که در محراب ایستاده باشد کم دیده شده است که آن چنان مبهوت خدا بشود {که متوجه کسی دیگر نشود} من نزدیک آن بت پرست ایستاده بودم که ببینم چه کار می کند دیدم هیچ متوجه من نشد، از آن جایی فهمیدم متوجه من نشده است که وقتی چشم او به من افتاد یک تکانی خورد، معلوم بود تا حالا متوجه نبوده است.
این مسئله خیلی مهم است، تا می گوییم آقا “دُعِيتُمْ فِيهِ إِلَى ضِيَافَةِ اللَّهِ” (بحارالأنوار/ج ‏۹۳، ص ۳۵۶ ) به مهمانی خدا دعوت شده اید ذهن این ها فوراً روی پلو و قرمه سبزی و قیمه می رود، باید کلی روی آن مسائل حرف بزنیم تا آن ها را {به این طرف} بکشانیم که آن هم باز کشیده نمی شوند و این طرف نمی آیند. در مورد غذای روح، مثلاً ما این مدت این قدر دربارۀ غذای روح صحبت کردیم، حتی خود ماها، چقدر تا به حال گرسنگی روحی کشیدیم؟ چقدر غذای روح برای خودمان تهیه کردیم؟ چقدر به غذای روح اهمیت دادیم؟ من که فکر نمی کنم یک دهم آنچه که به غذای بدن اهمیت دادیم به غذای روح اهمیت داده باشیم، به جهت اینکه سر ظهر که می شود گرسنه می شویم، حسابی هم گرسنه می شویم، فوراً هر جای شهر هستیم، هرجا هستیم سر ماشین را به طرف خانه کج می کنیم و می رویم غذا می خوریم اما حالا اگر نماز ما به عصری افتاده باشد آن احساس گرسنگی بدنی را واقعاً ما داریم؟ مثلاً نماز ما چند ساعت تأخیر شده است، چند ساعت توجه ما به خدا تأخیر شده است، حالا به نماز خاص هم کار نداریم، آن هم توجه به خدا است، مطمئناً اکثر ما این طور نیستیم! این مسئله را باید حلش کرد، هر طوری هست باید این را حلش کرد، اگر این را حل نکنیم از ماه رمضان هیچ چیزی نمی فهمیم.

دلیل عدم موفقیت در راه کمالات
اگر فقر معنوی ما آن قدر برای ما اهمیت داشته باشد که فقر مالی برای ما دارد… یعنی وقتی انسان فقر مالی دارد چقدر غصه می خورد؟! چیزی ندارد بخورد، پول ندارد، زن و بچۀ او گرسنه هستند، جایی ندارند استراحت کنند، همین مسائلی که در فقر مادّی هست، در فقر ظاهری هست. مدام به فکر زن و بچۀ تان هستید، تازه اگر فرد متدینی باشید، هم به فکر زن و بچه و غذای زن و بچه و این ها هستید، هم به فکر مکان خود هستید، هم به فکر شکم خود هستید، هم به فکر لباس خود هستید، به فکر همه چیز هستید، همین اندازه که باید صدها برابر بیشتر از این باشد ولی حالا ما همین اندازه را {می گوییم} آیا همین اندازه به فکر گرسنگی روحی فرزندانمان هستیم؟ همین اندازه به فکر گرسنگی روحی خودمان هستیم؟ همین اندازه به فکر مَسکن روحی خودمان هستیم؟ همین اندازه که مثلا به فکر محلی که می خواهد این روح ما در آن جا آسایش داشته باشد هستیم؟ همان اندازه که به فکر مرض های مختلفی که ممکن است به بدنمان عائد بشود {هستیم} تا جایی که وقتی در تلویزیون گفته می شود از یک ظرف همه غذا نخورید ممکن است دهان او{دیگری} میکروب داشته باشد و آن میکروب بیاید در این ظرف و غذایی که او داشت می خورد و به همه منتقل بشود، چقدر با احتیاط با این مسائل برخورد می کنیم، از آن طرف با احتیاط با جهات روحی مان برخورد نمی کنیم! یعنی این ها دیگر مسائلی است که {گفتنش} وقت گذراندن است، من اجمالاً بگویم که به نظر من یک صَدم از آنچه که برخورد بدنی و احتیاط-های بدنی و گرسنگی های بدنی… حتی تا جایی رسیده است که می گویند «من لا معاش له لا معاد له» که البته این روایت به این صورت نیست و اگر هم باشد برای افراد خیلی ضعیف و پایین است که کسی که معاش ندارد معاد ندارد وإلّا اگر این حرف که کسی که معاش ندارد معاد ندارد درست باشد می خواست ابوذر اصلاً دین نداشته باشد، از او گرسنه تر و بی جاتر و بی مکان تر که پیدا نمی شود. باید هرچه آدم فقیر… که حالا بعضی ها معتقد هستند همۀ ائمه فقیر بودند و حتی حضرت زهرا چادر خود را گِرو می گذاشت و حتی انبیاء همه گدا بودند و همه پَست بودند و همه فکر… می خواهم بگویم همان متدینین اهل صفه… اهل صفه هم علت داشت که دست به دهان بودند، {علتش این بود که}این ها مثل سربازهایی بودند که از خانه و زندگیشان این ها را بیرون کردند و مهاجر بودند، آمدند در صفه های مسجد زندگی می کردند، آن هم برای مدت بسیار کوتاهی بود، تا یک مدتی که بعد دستور داده شد که اهل مدینه باید با مهاجرین غذا و لباس و همه چیزهای خود را قسمت کنند و با صفا با هم زندگی کنند و تمام شد. بعد شاید بعضی از اهل مهاجرین ثروتمندتر از انصار بودند. حالا همان مهاجرین اهل صفه باید همه در همان روزهای اول هیچ دین نداشته باشند؟! چون «من لا معاش له لا معاد له»؟! افرادی که معاش ندارند{آخر} چه ارتباطی به روح آن ها دارد؟ به عظمت خدای تعالی که در مقابل چشم آن ها باشد{چه ارتباطی دارد}؟ زیاد نمی خواهم به این مسائل بپردازم، اجمالاً می خواهم عرض کنم ما یک صَدُم از آنچه که به بدنمان، به خوراک بدنیمان، به مکان بدنمان، به زندگی ظاهریمان اهمیت می دهیم به مسائل روحیمان اهمیت نمی دهیم و تمام عدم موفقیت ما در راه کمالات همین است، افرادی هستند شاید ده سال یا بیست سال زحمت کشیدند روی تزکیۀ نفس، – باید بگوییم به اصطلاح-، ولی در یک امتحان خیلی جزئی که پیش آمده که آن هم دسترنج خود آن ها بوده است که فقیر شدند، می بینید دینشان را از دست دادند، ایمانشان را از دست دادند، بلکه همه چیزشان را از دست می دهند، این برای آن است که این مشکل را حل نکردند. اول کاری که انسان می-کند این است که باید این مشکل را حل کند. من دارم عرض می کنم اگر این مشکل را حل نکنید، یعنی حداقل اقلِ اقل آن این است که به اندازه ای که برای بدنتان مواظبت می کنید و فکرتان را به خودش متوجه کرده است، اقلاً مساوی آن روحتان را هم به همان اندازه اهمیت بدهید. همان اندازه ای که وقتی ظهر گرسنه می شوید دیگر طاقتتان طاق میشود و نمیدانم یک مقدار سن شما هم بالا باشد پای شما به لرزه می افتد و نمی دانم دیگر اخلاق ندارید و انسانیت شما همه سر شکم می رود همان اندازه لااقل برای خوراک روحتان، برای امراض روحیتان، برای مَسکن روحتان، برای آرامش روحتان {ارزش} قائل بشوید. اگر این مشکل را تا همین اندازه که اقل آن است… وإلّا صدها برابر اهمیت غذای روح، اهمیت مسکن روح، اهمیت همه چیز روح بالاتر از بدن است اما ما می گوییم مساوی {باشد} می گویند مرحوم آشیخ جعفر شوشتری در یک شهری گفت همۀ انبیاء آمدند شما را دعوت می کنند به اینکه موحد بشوید من می گویم مشرک بشوید، لااقل مساوی، یعنی گرسنگی روح شما مثل گرسنگی بدن شما، فشار روحتان مثل فشار بدنتان، مرض روحی شما مثل مرض بدن شما برایتان اهمیت داشته باشد، همین. این را بدانید تا این مشکل را حل نکنید بدانید اگر من ، حتی خدای تعالی که دیگر مافوق… مگر ارادۀ اجباری بکند وإلّا بخواهد با اختیار شما مخلوط باشد هیچ کس نمی تواند شما را به هیچ کمالی برساند، به طور کلی گفتم، به جهتی که شما نمی خواهید. می دانید؟ می گویید چطور من نمی خواهم، این قدر از راه دور آمدم تزکیۀ نفس و فلان و این ها؟ اگر می خواهی اول باید اهمیت این مسائل را متوجه بشوی، دنبال آن بروی، این ها را تکمیلش کنی، بعد به آن اهمیت بدهی، بعد بیایی، چرا، ممکن است فرض کنید در یک مجلسی یک سفرۀ خوبی از غذای روح انداختند شما هم می آیی می نشینی و می خوری اما وقتی که همین مجلس، همین مجلسی که حالا برای غذای روح آماده شده است اگر یک ناهاری یا شامی هم ضمیمۀ آن بشود آن وقت ارزش دارد. روز نیمۀ شعبان رفتیم جشن ولی چیزی نبود، یکی دو تا شیرینی خوردیم، من که میل نداشتم و دیگران هم یکی دوتا شیرینی خوردند و آمدند، این می شود. ناهار نبود؟ نه. مطالبی هم که گفته شد همان چیزهایی بود که همیشه می گویند و ما نمی فهمیم، تمام شد و رفت، این می شود نیمۀ شعبان. شب نیمۀ شعبان چطور؟ آن هم همین طور. ماه رمضان؟ الحمدلله تمام شد، ما زخم معده گرفتیم، مرض های مختلف گرفتیم، و راست هم می گوید چون روایت دارد امام علیه الصلاة و السلام فرمود از ماه رمضان بیشتر جز گرسنگی و تشنگی هیچ چیز دیگری استفاده نمی کنند، چون برای استفاده نیامده است، برای این جهت نیامده است سر این سفره بنشیند، برای غذای روح نیامده است سر سفرۀ آن بنشیند، بخوریم، بخوابیم، حالا مثلاً این طوری باید بگوییم که شدت و ضعف دارد، یکی می خورد و می خوابد و مثل حیوانات است، ضمناً برای یک درصد به خدا هم توجه دارد ولی یکی دیگر اصلاً هیچ توجهی ندارد، یک درصد.

امتحانی برای اینکه انسان به روحش بیشتر اهمیت می دهد یا بدنش
من این حرف ها را برای شماها نباید بزنم به جهتی که شما استثنائی هستید، ولی اگر نگوییم همۀ ما برای اکثر ما این مشکل حل نشده است. ماه شعبان است و ایامی است که کم کم باید به ماه رمضان برسیم ولی برای اکثر ما این مسئله حل نشده ، درست نشده. می گویید نه، یک شبانه روز خودتان را امتحان کنید. یک شبانه روز شما غذا نخورید و یک شبانه روز هم هیچ حرفی که روح شما را ترقی بدهد نشنوید، ببینید از کدام یکی بیشتر احساس ناراحتی می کنید. خیلی راحت بنشینید خودتان را امتحان کنید، از همین الآن شما تا فردا شب این موقع غذا نخورید حال حرکت ندارید، اخلاق ندارید، همۀ چیزها را فدای حالتان می کنید. بابا برو آن طرف، من حال ندارم، من دیروز تا حالا غذا نخوردم. یک وقت شده است که بگویید من دیروز تا حالا یک حرفی که رشدی به روح من بدهد، یک کمالی به روح من بدهد نداشتم لذا اخلاق ندارم، اوقات من تلخ است. از این روزها آن قدر اتفاق می افتد، آن قدر ما داریم که حساب ندارد. همین علامت بر این است که شما به روح خود کمتر اهمیت می دهید، یعنی نمی شناسید، نمی فهمید که روح اصلاً یعنی چه، این طوری است.

چکار کنیم که به روح و غذای روح و مسائل روحی بیشتر اهمیت بدهیم
بیاییم این را درست کنیم، چطوری درست کنیم؟ اگر بخواهید درست می شود، اول باید روح را شناخت، بابا روح یعنی خود تو. من یک وقتی می گفتم بدن یعنی مَرکب، از باب مسامحه، بعد یکی از ما {پرسید} گفتم: نه، مَرکب هم نیست، مرکب که بر انسان سوار نمی شود، شما هیچ وقت دیدید الاغی بر انسان سوار بشود و آن را این طرف و آن طرف بکشد؟ الآن بدن ما بر روح ما سوار است، ما به خاطر او نمی توانیم پرواز کنیم، نمی توانیم حرکت کنیم، نمی توانیم سرعت داشته باشیم، نمی توانیم خدمت کنیم، نمی توانیم کار کنیم. بهترین تشبیه برای بدن نسبت به روح لباس است، این شباهت بیشتر است، به جهتی که هیچ کاری برای ما نمی کند، فقط بار گرانی است کشیدن به دوش، یک باری است که روی دوش ما افتاده است و ما نمی توانیم… آن هم نه لباس سبکی که چندان تأثیری نداشته باشد، چون بعضی از لباس ها سبک است تأثیر ندارد ولی لباسی که مثلاً از آهن درست کرده باشند که بگوییم «و ثقل الحديد أجهدني» (بحار الأنوار، ج ‏45، ص 43) این طوری باشد، لباسی باشد که از سیمان درست کرده باشند، چنین چیزی است، بلکه از این هم بدتر است. این را ما بفهمیم، بشناسیم، حالا چطوری بشناسیم؟ باید روی آن کار بکنید، یک مقدار باید راهنمایی بشوید و یک مقدار هم باید روی آن کار بکنید. آن مقداری که مربوط به راهنمایی است همین است که شما معتقد به قیامت هستید یا نیستید؟ شما می گویید هستیم. اگر می خواهید در همین دنیا بیایید بدن انسان برای انسان دوام ندارد، پس بدن، انسان نیست، چرا؟ دیگر حساب این دو دو تا چهار تا شده است که بدن ده سال قبل را الآن ندارید، بدن بیست سال قبل در ده سال قبل از بین رفت، چیزی که از بین می رود، چیزی که نیست، عوام ترین ماها در این جمع الآن شاید این را بفهمد و بداند که با خوردن غذا سلول های جدید جایگزین سلول های قبلی می شود و آن سلول های قبلی از بین می رود، این را دیگر همه می دانند، حتی در کلاس های دبستانی هم خواندیم، این حرفی نیست، برو برگرد ندارد. پس تو آن نیستی که از بین رفته ، تویی که در بیست سال قبل خیلی خاطرات را در ذهن خود سپردی، تویی که در بیست سال قبل معتقد به خدا شدی، تویی که در بیست سال قبل خیلی از کارها را کردی و الآن به یاد داری، تو این بدن نیستی، اگر این بدن بودی می خواست همانطوری که خود بدن از بین رفت خاطراتش هم از بین برود، همه چیز فراموش بشود. پس این بدن نیستی. این بدنی که ده سال نمانده، می آید تا روز قیامت و بهشت و إلی الأبد بماند؟ آن یک لباسی است حالا نهایت بگویند همین لباس را در موقع مرگ بیرون می آورند و روز قیامت باز از همین پنبه و مثلاً پشمی که برای لباس تو بوده است باز دومرتبه برای تو نخ می بافند و لباسی درست می-کنند و باز بر تن تو می کنند، نهایت این است ولی این دوام ندارد، این با تو همیشه نیست، تو بالأخره این نیستی. این یک راهنمایی اساسی است منتها ما نمی فهمیم، ما این را قبول داریم، اعتقاد داریم، برو برگرد نیست، دو دو تا چهارتا است ولی نمی فهمیم، دیگر حالا معما است، حالا هرچه می خواهید آن را حساب کنید، ما نمی فهمیم. باز هم از این جا که بیرون رفتیم به گرسنگی شام شبمان بیشتر پابند هستیم، باز هم این رنگ لباسمان یا اینکه کجای لباسمان یک مقدار نازک شده است و می خواهد پاره بشود یا یک جای آن پاره شده است، یک جای آن کثیف شده است، به این ها بیشتر توجه داریم تا به روحمان. موقع خواب مثلاً اگر شما غذا زیاد خورده باشید ممکن است دل شما درد بگیرد یا غذا نخورده باشید نمی توانید بخوابید یا هر چیزی دیگری، می بینید دیگر همین چیزهایی که هست. آب بالای سرتان نباشد دلواپس هستید که اگر من نصف شب تشنه شدم ممکن است حال اینکه در آن وضعیت خواب آلود بلند شوم بروم از داخل یخچال آب بردارم نداشته باشم و آب را بیاوری بالای سرت بگذاری. کدام یکی از این کارها و از این قبیل کارها را برای روحت کردی؟ برای غذای روحت کردی؟ من می ترسم چیزی بگویم این ها به عنوان دستور باشد یا به عنوان عمل شما بدانید، این ها مربوط به وضع روح خود انسان است. یک کاری کرده باشید که نصف شب برای مناجات با خدا به زحمت نیفتید، همانطوری که آب را آوردید بالای سر خود گذاشتید که به زحمت نیفتید که تا یخچال بروید و برگردید، یک کاری کرده باشید که به زحمت نیفتید، تا بیدار شدید یک آب سرد خوردنیِ خوبی کنار شما باشد که فوراً بردارید سر بکشید، همانطور که در مسائل بدنی انجام می دهید در مسائل روح هم انجام بدهید. حالا می گویم اگر من بگویم که چه کار باید کرد ممکن است همۀ شما فکر کنید این هم فُرمالیتۀ آن است و درست کنم، حالا اقلاً من هم مثلاً یک قرآن بالای سر خودم بگذارم، یک چیزی که من را متوجه به خدا بکند بالای سر من باشد یا مثلاً از این قبیل، نه هیچ چیزی منظور نیست، هر کسی باید وضع خودش را رعایت کند، یکی نصف شب باید بلند شود شربت بخورد، یکی نصف شب باید آب سرد بخورد، یکی باید آب گرم بخورد، یکی باید یک کار دیگری بکند، خلاصه هر کسی مربوط به خود او است ولی شما فکر کنید که من چه کار کنم، روی این اگر یک سال هم فکر بکنید، یک سال آن را هم عمل بکنید ارزش دارد که چه کار من بکنم که نصف شب که بلند شدم حوصلۀ من بکشد بر اینکه من فلان مناجات را با خدا بکنم، فلان آب سرد ولایت را بتوانم استفاده بکنم، همین، چه کار کنم. این یک کاری است، یا مثلاً صبح تا غروب حرکت می کنید و برای یک مسافرتی می روید، صبح بگویید ما ظهر به کجا می رسیم؟ ناهار کجا می خوریم؟ یک غذایی تهیه می کنیم و در ماشین می گذاریم، آب باشد، میوه باشد، تنقلات باشد و همین کارهایی که مخصوصاً در مسافرت های دور انجام می دهیم. در همان مسافرت روح خود شما مهم تر است، چه کار بکنیم؟ یک نواری مثلاً گوش بدهید، یک سخنرانی گوش بدهید، یک قرآنی را با توجه گوش بدهید، یک کاری بکنید که غذای روحتان را هم تأمین کرده باشید، نداریم، یعنی به آن بیشتر اهمیت می دهیم، مثلاً از مشهد حرکت کردید و می خواهید به تهران بروید یک صبح تا عصری راه دارید، ظهر کجا ناهار بخوریم؟ مثلاً شاهرود، نمی دانم کدام رستوران تمیزتر است؟ غذای آن بهتر است؟ همۀ این ها را دقیق رعایت می کنیم ولی حالا در راه مثلاً چه کار بکنیم که روح ما یک مقداری رشد بکند، یک مقداری سیر بشود، یک مقدار غذایی برای آن تهیه بکنیم، هیچ گاه به فکر نیستیم اگر هم باشیم خیلی ضعیف هستیم، ببینید این ها است. اگر ما خودمان را بشناسیم، بفهمیم چه کسی هستیم، حضرت امیر فرمود: «رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً عَرَفَ قَدْرَهُ» (عيون الحكم و المواعظ (لليثي)، ص261) قدر خودتان را بشناسید، تو چه کسی هستی؟ اگر تو این بدن هستی هر کاری می خواهی بکن، بیشتر از همین کارهایی هم که می کنی نمی توانی انجام بدهی، حتی چایی خودت را هم در راه با آن لرزش ماشین و این ها درست می کنی، فلاکس حتماً باید داشته باشی، همۀ کارها را می کنی ولی کوچکترین کاری برای روحت نمی کنی. خود من یکی از شماها و شماها هم یکی از ما، همۀ ما با هم هستیم دیگر، چه کار می کنیم؟ در راه که می آییم یک غذایی برای روح خود تهیه بکنیم، چون این حیوونی هم بیچاره هم گرسنه می شود، تشنه می-شود، این اصلاً خود ما هستیم، ما این هستیم. مثل این است که شما وقتی مسافرت می روید برای لباستان صابون برارید، یک تشت برای رختشویی بردارید یا یک ماشین لباس شویی عقب ماشینتان بگذارید، نمیدانم چه و چه و چه، همۀ این ها را بکنید ولی اصلاً غذا برای خودتان برندارید، حالا به همان سلسله مراتب برمی گردید. غذا برای خودتان برندارید، به شما نمی خندند؟ یک ماشین لباس شویی عقب گذاشتید، نمی دانم اتو، هر چیزی که برای مرتب بودن لباس شما لازم است که حتی یک چین بر آن وارد نشده باشد تهیه می کنید و برمی دارید اما ناهار برای ظهرتان فکر نکرده باشید. به خدا قسم صد برابر بدتر از این است این کارهایی که ما الآن داریم می کنیم، یعنی آن عقلِ کلی که دارد به ما نگاه می کند، همانطوری که ما به آن انسانی که برای لباسش اتو برداشته ، ماشین لباس شویی برداشته ، صابون برداشته ، همه چیز برداشته ، در این راه بیابانی که می خواهد از مشهد تا تهران بیاید همۀ این ها را برداشته ولی غذا برنداشته برای شکم خودش و خودش ، گرسنگی هم می کشد، اصلاً گرسنگی را متوجه نمی شود، نمی فهمد روح این مرده است. از همین جا معلوم می شود که روح چه کسی مرده است و روح چه کسی نیمه مرده است. روحی کی صد در صد …

کسانی که ذائقه معنوی ندارند توقع نداشته باشند چشم دل را بشناسند
اگر از صبح تا شب شما در ماشین آمدید، مدام تخمه خوردید و تنقلات خوردید و شوخی کردید و حرف های بی ربط زدید، به قول خود آن ها نردبان در راه بیندازید، مدام راه را کم کنید، سرتان را گرم کنید ولی هیچ فایده-ای از جهت روحی نداشته باشید این شخص آن چنان مورد خنده و تمسخر است، اگر همان جا یک توجهی به خدا و ائمه و ارواح مؤمنین بکنید می بینید همۀ آن ها دارند به شما می خندند، عجب انسان احمقی است. این کلمه را برای خود قبول کنید، کسی که همه چیز برای راه خود، برای بدن خود، برای شکم خود تهیه می کند و هیچ چیز برای روح خود تهیه نمی کند به خدا قسم خیلی پست تر از این انسانی است که همه چیز برای لباس خود تهیه کرده است ولی برای بدنش هیچ چیزی تهیه نکرده است. بیاییم از این جا تکانی بخوریم، یک حرکتی بکنیم و دوست داشتم اگر می شد این حرف من به همه می رسید که متأسفانه نمی شود که دیگر توقع نداشته باشید، تو که مدام به بدنت رسیدی، مدام به خوراک شکمت رسیدی توقع داری چشم دلت را بشناسی یا از چشم دل استفاده کنی؟ توقع داری از گوش دل استفاده کنی؟ توقع داری که حرف مفید برای تو غذا بشود؟ تو اصلاً ذائقه نداری، تو به ذائقۀ ات اهمیت نمی دهی، اشتهای خودت را کور کردی. این مسئله برای خود من تجربه است این هایی که تا ساعت هشت صبح می خوابند بعد که بلند می شوند واقعاً میل به صبحانه ندارند. می-گوییم که از ساعت هشت شب تا هشت صبح دوازده ساعت است چطور شد در این مدت دوازده ساعت اشتها به غذا نداری ولی ظهر که غذا می خوری ساعت دوازده تا هشت شب آن قدر گرسنه می شوی که حساب ندارد، چرا؟ علت آن این است که اشتهای تو کور شده است، یعنی یک مدتی قبل از آفتاب بلند شو صبحانه بخور… ماه رمضان بهترین تجربه است، بین افطار و سحری فاصله خیلی کمتر است تا شام و صبحانه، سحر انسان بلند می-شود حسابی میل به غذا دارد و زیادی هم می خورد، علت آن این است که اشتهای تو کور شده است، این اشتهای کورشده {البته} اگر تو را از پا درنیاورد… یک مدتی غذا نخور، اشتهای تو آن چنان کور می شود که اصلاً میل به غذا نداری. بعضی ها که آب درمانی می کنند می گویند دو سه روز اول غذا نخوردن سخت است بعد دیگر خیلی ساده می شود، آسان می شود، به اصطلاح عوام اشتهای آن ها کور می شود، یعنی ما مشهدی ها می گوییم تلخه می شود. دیگر میل به غذا ندارد، متأسفانه ماها این طوری شدیم، دیگر میل به غذا نداریم. یک قدری هم صحبت بشود، نه می فهمیم، نه استفاده می کنیم، نه درک می کنیم، مدام در همین مسائل ظاهری هستیم، همین ها ما را کَر و کور کرده است.

شناخت روح وداشتن چشم دل و گوش دل برای ارتباط با خدا و حقایق
این مسئله حتماً باید حل شود، اگر آن را حل کردید یعنی حالا با یک دلایل عقلی و علمی می توانم ثابت کنم که صد برابر تأثیر گرسنگی روح انسان بیشتر است، تأثیر فقر آن بیشتر است، ناراحتی آن بیشتر است، تأثیر همه چیز آن از بدن بیشتر است و در ما اثری ندارد. نماز هم که می خوانیم غذای روح مان نیست، این نماز مثل نان است که سر هر سفره هست، مثل برنج الآن است که سر هر سفره هست. نگویید ما مدام نماز خواندیم، نماز خواندیم…، به خدا قسم من فرد هفتاد ساله هشتاد ساله را دیدم که هنوز نمی فهمد نماز یعنی چه، هنوز «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعينُ‏» (فاتحه، آیه 5) را عمل نمی کند، این قدر هم تکرار شده است. این یک غذایی نیست که تنوع در آن باشد، نه، این باید باشد، این نان سر سفره است، این برنج سر سفره است، این اساس سفره است. بقیۀ اعمال عبادی که مستحب است مثل تنوعات مختلفی است که ما داریم و همین یک بدبختی است که من باید مدام مثال به….، یعنی بالاتر این است که خدای تعالی هم برای اینکه ما بفهمیم مدام مثال به همین مادیات زده است وإلّا روح انسان یک چیز دیگر است، روح چشم دارد که خیلی قوی تر از چشم ظاهری است، اصلاً بی خود اسم این چشم را چشم گذاشتند به جهت اینکه یک محدودۀ خیلی ساده ای را می تواند ببیند، تازه آنهم نه باطن آن را، من الآن چقدر می توانم ببینم؟ حتی آقای کاشانی را هم نمی توانم ببینم، فقط این قسمت را می توانم ببینم. من چقدر می توانم ببینم؟ چقدر می توانم بشنوم؟ چقدر می توانم احساس کنم؟ اما روح انسان،خدای با آن عظمت را احساس می کند، خدای با آن عظمتی که همۀ موجودات مثل ذره ای، آن هم تازه نمی شود مقایسه کرد، مثل ذره ای در مقابل پروردگار است آن خدا را می بیند. ببینید این چشم مهم تر است یا آن چشم؟ «ما رايت شيئا الا و رأيت اللَّه قبله و بعده‏ و معه» (درخشان پرتوى از اصول كافى، ج ‏1، ص 115) «لقاءالله، رؤیةالله» این همه روایات و آیات و این ها هست، آن چشم است یا این چشم؟ تازه این قسمتی را که من الآن دارم با این چشم می بینم این تازه با روح است، آن هم مربوط به روح است که دارم می بینم، تازه باطن شما، درون دل های شما چه می گذرد من نمی بینم، پشت سر شما مثلاً الآن چه چیزی هست من نمی بینم اما آن چشم، خدا را می بیند. لذا خدا می فرماید «وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ» (أعراف، آیه 179) این چشم بدنی، لباسی را دارد «لا يُبْصِرُونَ بِها» ولی حتی با همان چشم هم نمی تواند ببیند، یعنی همین محدوده ای که الآن من دارم نگاه می کنم باز یک محدودتری در آن هست، یعنی صورت های شما را می بینم ولی پشت سر شما را نمی بینم، ظاهر شما را می بینم ولی قلب شما را نمی بینم، افکار شما را نمی بینم، علوم شما که در مغز شما هست من نمی بینم، من نمی توانم با یک نگاه ببینم که کدام یک از شما باسوادتر هستید و کدام یک بی سوادتر، نمی توانم ببینم ولی آن چشم… آقایان خدای من شاهد است خیال نیست، الآن تا من می گویم خدا، او می گوید تخیل است، تفکر است، عقل است، هرچه که هست، دیدن است، دیدن واقعی آن است. من اگر گفتم آقا ولی عصر علیه السلام از در وارد شدند، این جا آمدند نشستند و این ها، شما هم ببینید، بله دیدیم اما اگر گفتیم الآن احاطۀ علمی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه بر ما دارد ما چون آن چشم را نداریم آن را نمی-بینیم، چون چشم روحی نداریم روح حضرت را نمی بینیم، سخن ایشان را نمی شنویم، سخن خدا را نمی شنویم، واقعاً نمی شنویم، شما می گویید نه، الآن این اتاق خلوت بشود تمام افراد این اتاق بیرون بروند شما باشید و خودتان و خدای شما، یک قدری با خدا صحبت کنید، اگر یک طرفه نبود، هر چه شما بگویید ولی جواب خبری نیست، چرا؟ به جهتی که گوش ما کَر است وإلّا به قول شاعر می گوید آواز خدا همیشه در گوش دل است، گوش مان کر است. ما خدا را نمی بینیم، در خلوت، نیمه های شب نمی بینیم، چرا؟ برای اینکه چشم مان کور است. چرا علی بن ابیطالب در بین جمعیت… همۀ جمعیت دُور او بودند وإلّا نمی گفت «ما رايت شيئا الا و رأيت اللَّه قبله و بعده‏ و معه» خدا را می بیند، چطور شد علی بن ابیطالب دید، اولیاء خدا می بینند، همه متوجه خدا هستند، همه با خدا هستند، فرق حضرت یوسف و زلیخا همین بود که زلیخا خدا را نمی دید ولی یوسف می دید و همان خدا این را کنترل کرد «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ» (یوسف، آیه 24) اگر حضرت یوسف خدا را نمی دید و مثل زلیخا بود او هم چه فرقی می کرد، هر دو مثل هم انسان بودند.

اگر روح شناس باشید ، امراض روحی در افراد خودش را نشان می دهد
چرا ماها روح را نمی بینیم که روح ما مثلاً چه خوراکی دارد، چه مرضی دارد. الآن کدام یک از ما بیشتر مریض هستیم؟ کدام یک از ما بیشتر سالم هستیم؟ هیچ کس نمی داند. یک مقداری اهل ریا و ریا کاری باشیم خود را خوب و سالم معرفی کنیم شما هم خیال می کنید من سالم هستم و حال اینکه امراض بدنی را می شود پوشاند، تمام بدن شما زخم باشد یک لباس بپوشید تمام است، اما امراض روحی خیلی زود ظاهر می شود ولی در عین حال ما نمی بینیم. افرادی هستند که سرتاپا مرض هستند و حتی اعمالشان نشان می دهد که این ها مریض هستند ولی ماها حتی نمی بینیم. روح خیلی خود را زود نشان می دهد، نه اینکه فکر کنید حالا وقتی چشم یک ولیّ خدا به صورت شما می افتد می فهمد که چقدر در باطن شما امراض مختلف هست، نه، خودش را نشان می دهد، روح اصلاً خود شما هستید، حقیقت شما است، خودش را زود نشان می دهد، تکبر را زود نشان می دهد، نمی دانم مرض های مختلف را زود نشان می دهد ولی مرض های بدنی زود نشان داده نمی شود، در عین حال چشم ما کور است و مرض های روحی افراد را نمی بینیم. بعضی وقت ها من می بینم بعضی ها گول بعضی ها را می خورند می-گویم تو چطور ندیدی که این فرد خائن است؟ نه اینکه حالا فکر کنید من می بینم و او نمی بیند، نه، این به خاطر این است که خیانت، خودش را زود نشان می دهد، انسان خائن خودش را زود معرفی می کند، اما یک زخم سرطان پشت شما یا روی شکم شما باشد این را می شود پوشاند، می شود این را ظاهر نکرد، بلکه انسان اصرار دارد که آن را ظاهر نکند.

شناخت روح و معنای ارتباط با امام زمان و حقیفت کمالات
بالأخره می خواهم این را عرض کنم که ما تا این مشکل را، همین مشکلی که عرض کردم، حل نکنیم به هیچ کمالی نمی رسیم، یعنی می دانید علت آن هم این است که نمی خواهیم، چون نمی شناسیم، بدی ها را نمی بینیم، نقص ها را نمی بینیم، کمالات را نمی بینیم، طبعاً نمی خواهیم هم که آن نقص ها برطرف بشود، آن کمالات {به وجود بیاید} شما بگویید من خیلی شائق هستم امام زمان را ببینم، من دیدم افرادی را که شب تا صبح گریه می-کنند، واقعاً هم عاشق هستند اما عاشق چشم و ابروی آقا هستند، به او می گویند چشم دلت را باز کن امام زمان کنار تو نشسته است، او می گوید نه، می گوید من در عین حال دوست دارم بدن حضرت را ببینم. خدا که بدن ندارد چه کار می کنی؟ چون اصل او است،این جا چه کار می کنی؟ من خیلی دوست دارم به کمالات برسم، کمالات چیست؟ گاهی بعضی ها را دوست دارم یک مقدار تکان بدهم می گویم کمالات چیست؟ می گویند ما هم مکاشفه داشته باشیم، ما هم خواب خوب بینیم، وقتی به دیوار می گوییم برو عقب برود، وقتی به کوه می گوییم همراه ما راه بیفتد بیاید، حالا کوه عَلَم کوه با شما راه افتاد، شما می خواهید تهران بروید، او را آن جا چه کار می کنی؟ ما یک وقتی کنار دریای بمبئی ایستاده بودیم یک شخصی ماری آورده بود، این مار خیلی قطور بود، شاید تنۀ آن طوری بود که یک انسان را می بلعید، نمی دانم این را چطوری آورده بود می خواست بفروشد بچۀ ما می گفتی این را بخریم، گفتیم حالا ما خریدیم آن را چه کار کنیم؟ آن را کجا ببریم؟ شب باید در یک اتاق پهلوی خود تو بخوابد. حالا این کوه با تو راه افتاد آن را چه کار می خواهی بکنی؟ تمام پرنده ها تحت فرمان تو بودند، شب این شغال های کلاردشت و گرگ ها و همۀ این ها آمدند آقا ما در اختیار شما هستیم، می گویید برو رد کارت، ما جا برای خودمان نداریم تا چه برسد برای شما. انسان بیچاره است، این همه کرامتی که در نظر تو کرامت است و خیال می کنی کمالات است این ها جز دردسر چیز دیگری ندارد. کمالات این است که انسان چشمش را باز کند، همان یک لحظه ای که در نیمه شب چشمش را باز می کند خدا را ببیند، این کمال است. یک لحظه ای که چشمش را باز می کند ائمۀ معصومین را دُور خودش ببیند. یک لحظه ای که چشمش را باز می کند و به خودش نگاه می کند هرچه می بیند صفات حمیده باشد، این ها کمالات است. ببینید اشتباهی می رویم، الآن یک مستجاب الدعوه ای این جا باشد که هرچه بگوید فوری انجام بشود، چنین فردی باشد، می گوییم به به عجب انسان خوبی است، چه خوبی دارد؟ مستجاب الدعوه وقتی خوب است که بندۀ خدا باشد وإلّا چه خوبی دارد؟ به یکی گفتند فلانی روی آب راه می رود، هرچه روی آب راه برود مثل ماهی نمی تواند آن طور غواصی بکند، به یکی گفتند فلانی طی الأرض دارد و به هوا می پرد، مثل کبوتر است، تازه مثل یک حیوانی شده است. این ها کمال نیست، این ها تازه اگر چیزی هم باشد و انسان درست راه را رفته باشد، بر فرض ریاضت های شرعی کشیده باشد، تازه نمودار کمالات است، یعنی نشانگر کمالات است، نشان می دهد… تو اگر نخواسته باشی به کسی کمالات خودت را نشان بدهی هیچ وقت از آن ها استفاده نمی کنی، وإلّا نشانگر کمالات است، یعنی این کسی که مستجاب الدعوه است معلوم است که با خدا ارتباط دارد، خدای تعالی به حرف او توجه می کند و دعای او را مستجاب می کند آن هم اگر صلاح باشد وإلّا خود این ها کمالات نیست. این قدر جوکی های هندی در هندوستان هستند و کارهای عجیب و غریبی می کنند که حساب ندارد، آن ها باکمال هستند؟ حتی بعضی از آن ها خدا را هم قبول ندارند، باکمال هستند؟ نه، جداً، نمی خواهم این مسائل تحمیلی باشد، این ها عقلی نیست؟ این کار نشانگر چیست؟ این مستجاب الدعوه بودن؟ جز این است که مردم دُور تو جمع بشوند و بگویند آقا برای ما دعا کن، شما هم خدا را مجبور بکنید نستجیر بالله {دعای شما را برآورده کند} مثل اینکه می گویند حضرت ابوالفضل نستجیر بالله از این کارها کرد و به خاطر اینکه فشار شما زیادتر است، قدرت شما زیادتر از خدا است او را مجبور {به استجابت دعا کنید} مثل جریان حضرت یعقوب در تورات که با خدای تعالی کشتی گرفت و خدا را بر زمین زد، آخر آن این-طوری می شود دیگر، این کمال تو است، هیچ وقت به این طور کمالات فکر نکنید. کمال آن چیزی است که عقل انسان زیاد بشود، علم او زیاد بشود، حکمت او زیاد بشود، معرفت او زیاد بشود، خدا را بهتر بشناسد، همه چیز او درست باشد، انسان واقعی بشود، الگوی برای همۀ مردم باشد و خود او نمونه ای از وجود مقدس علی بن ابیطالب باشد، نمونه ای از وجود مقدس امام زمان باشد. امیدوار هستیم خدای تعالی همۀ ما را به حقیقت برساند، این جا است که علی بن ابیطالب به کمیل می گوید «ما لک و الحقیقة؟» إن شاءالله شما مورد این خطاب واقع نشوید و از خدا می خواهم همۀ شما به حقیقت إن شاءالله برسید.
«و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»

پرواز روح

پرواز روح

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

«مقدّمه ى چاپ سى ام»

چاپ «سى ام» اين كتاب را با نامه ى دانشمند و نويسنده ى مسيحى آقاى «ويليام ــ ويليامز» (William B. Williams) آغاز مى كنيم. اين نويسنده ى معروف و صاحب كتاب «آينده ى بهتر درباره ى فلسفه ى زندگى در قرن بيست و يكم» (FUTURE PERFECT in the zist Century) پس از آنكه ترجمه ى كتاب «پرواز روح» را به انگليسى[1] مطالعه كرده درباره ى اين كتاب چنين مى گويد:

آرزو مى كنم كه كتاب «پرواز روح» در ايجاد صلح و دوستى و تفاهم ميان مردم تمام جهان مؤثّر واقع شود.

سپس مى گويد: تا آنجا كه مضمون كتاب در حيطه ى درك من بود من آن را از چند جنبه ى مختلف جالب احساس نمودم.[2]

و درباره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گويد:

آنچه در زندگى حاج ملاّ آقاجان داراى اهميّت است اين است كه او بى شك به عنوان نمونه ى يك فرد تشيّع گرا مطرح مى شود. او عمر خود را وقف در زيارت حرمها و اماكن مقدّسه، بحث و گفتگو در مورد عقائد مذهبى شيعه، تدريس و سخنرانى در خصوص معتقدات مذهبى و پايه ى تفكّرات شيعى و در مجموع اجتناب از يك زندگى عامى و غير روحانى نموده است.

نكته اينجا است كه اگر كسى معتقد به اين اصل باشد كه مذهب مسلمان (شيعه) يك مذهب واقعى و حقيقى برترى است قطعا زندگى حاج ملاّ آقاجان يك نمونه ى درخشان است كه هر فردى بايد سعى در تبعيّت از آن را داشته باشد. امّا براى اكثريّت مردم غرب كه حتّى اصول و معتقدات مذهب شيعه را هم نمى دانند، فقط باور مى كنند كه آن يك مذهب واقعى و درست است. و حاج ملاّ آقاجان هم فقط به عنوان انسان بسيار خوبى مطرح خواهد شد كه صادقانه مى زيسته و فردى وظيفه شناس در خصوص اعتقادات و باورهاى مذهبى خود بوده است.[3]

اين نامه يكى از صدها نامه اى است كه در مدح مرحوم حاج ملاّ آقاجان و كتاب «پرواز روح» از خارج و داخل رسيده.

اين گرايش نه به خاطر اين است كه من با قلم خوب و عالى اين كتاب را نوشته ام بلكه به خاطر حقيقت و معنويّت و عشق و علاقه ى آن مرحوم به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) مردم را جلب كرده و او و كتابش را دوست مى دارند.

مسأله ى دوّمى كه در اين مقدّمه لازم است تذكّر داده شود اين است كه در چاپ اوّل كه در سال 1358 به طبع رسيده مجموعه ى اشعار مرحوم حاج ملاّ آقاجان چاپ شده بود ولى در چاپهاى بعد به خاطر بعضى از ملاحظات بيشتر آنها چاپ نشده كه دائما مورد اعتراض و درخواست اكثر دوستداران اشعار تركى آن مرحوم بوده است. لذا ما دوباره در اين چاپ آنها را ضميمه كرديم و اميدواريم كه خداى تعالى ثواب اين كتاب را به روح او نثار فرمايد.

 

«مقدّمه ى چاپ بيستم»

مقدّمه ى چاپ بيستم اين كتاب را با نامه ى يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) كه دلِ سوخته اى دارد، مى گويد و مى گريد، مى نويسد و ندبه مى كند، از فراق محبوبش لحظه اى آرام ندارد، هميشه از او دَم مى زند و مثل شمع مى سوزد و اشك مى ريزد، با حذف عناوين و تعارفات، آغاز مى كنيم شايد آه و ناله و گريه و زارى او ما را از خواب غفلت بيدار كند و ما هم فكرى براى ارتباط با محبوبمان بنمائيم.

بسمه تعالى

سلام عليكم

اميدوارم موفّق باشيد.

بشنو از نى چون حكايت مى كند

 از جدائيها شكايت مى كند

اگر به دست من افتد فراق را بكشم….

آه كه چقدر درد فراق مشكل است، «عَظُمَ الْبلاءُ، ضاقَتِ الاَْرْضُ».

سرگردان و حيران در كوچه و بازار مى گشتم، به كتاب «پرواز روح» برخوردم. مثل غريقى كه به هر چيزى متشبّث مى شود گفتم: شايد اين كتاب نشانى از محبوب، اشاره اى به محبوب، راهنمايى به سوى محبوبم داشته باشد. شايد مرا به عزيزترين عزيزانم، به محبوب ترين محبوبم، به سرور سرورانم، راهنمائيم كند.

آن را باز كردم و خواندم، آنچنان بود كه فكر مى كردم، خواندم و اشك ريختم، خواندم و دل سوخته ام شعله ورتر شد، خواندم و دوران وصل را ياد كردم، خواندم و بر جدائيها، بر محروميّتها، بر بدبختيهايم كه از فراق دوست نصيبم شده بود گريه كردم. ناله ام بلند، آه از نهادم برآمد، سر بر زانو، فكر مى كردم ديدم در اين كتاب نشانى از محبوب از ياران محبوبم مشاهده مى شود، دانستم كه بايد از اين راه در پى آن عزيز، حركت كرد، او را بايد از اين راه جستجو نمود.

«حاج ملاّ آقاجان» چيزى جز عشق، جز اراده، جز راهنماى محبّين، جز عاشق دل سوخته اى نبوده كه در اين كتاب به وصف آمده. او الگوئى براى ما بوده. او مجنون و عاشق محبوب ما بوده. او عتيق و آزاد شده اى از هواهاى نفسانى بوده. او وارسته اى از جميع رذائل اخلاقى بوده. او بنده ى حقيقى خدا بوده. او وليّى از اولياى حقّ بوده. او مربّى براى دلباختگان بوده. او فقيه و عالم و عارف كاملى بوده. او به مقام فنا رسيده. او مرحله ى خلوص و اخلاص را پيموده. او مراحل سير و سلوك را طى كرده. او تمام مراحل كمال را گذرانده. به مقام وصل رسيده و محبوب را در آغوش كشيده، خوشا به حالش، «فياليتنا كنّا معه».

جناب … شب و روز ندارم. دست از طلب ندارم، تا كام دل برآيد. آن قدر به پايش به سايه ى خيالش بوسه زنم و آن قدر محبوب، محبوب و يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان، گويم تا ثابت كنم كه من هم يكى از دوستانش هستم. آرى:

رهرو منزل عشقيم و زسرحدّ عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه ى خطّ تو ديديم و زبستان بهشت

به طلبكارى اين مهرُ گياه آمده ايم

آبرو مى رود اى ابر خطاپوش ببار

كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم

اميد است روح بزرگ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در همه حال كمك ما باشد و ما را از اعانتهاى معنوى خود محروم نفرمايد و از اربابانش؛ يعنى: خاندان عصمت و طهارت (عليهم صلوات اللّه ) براى ما توفيق رسيدن به مقام وصل و انس با حضرت حقّ جلّ و علا را بخواهد.والسّلام

 

«پيشگفتار»

وقتى شما كلمه ى «پرواز روح» را در اوّلين برخورد به نام اين كتاب شنيديد و يا در پشت جلد اين كتاب خوانديد، چه احساسى به شما دست داد؟

قطعا جواب مى دهيد: معنويّت، روحانيّت، پرواز به عالم حقّ و حقيقت، قطع از علايق و پيوست به عالم حقايق.

پس اگر شما فردى را كه روحش متّصل به جهان ديگر، قلبش آگاه، خدايش او را به عنوان شيعه و پيرو واقعى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) برگزيده و دلش را سرشار از محبّت آنها قرار داده مى ديديد، چه احساسى به شما دست مى داد؟

يك ساعت مجالست با اين مردى كه قهرمان مطالب و حقايق اين كتاب است انسان را عوض مى كرد، انسان را متوجّه به خدا و دل را مملوّ از محبّت على (عليه السّلام) و فرزندانش مى نمود.

اين مرد بزرگ مرحوم «شيخ محمود عتيق» معروف به «حاج ملاّ آقاجان زنجانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه) بود.[4]

ايكاش شما هم او را مى ديديد، ايكاش افرادى اين چنين در اجتماع ما باز هم پيدا مى شدند، يا اگر هستند ما آنها را مى شناختيم.

امّا گفته اند: گفتگوى خوشى و شادى نيمى از آن است.[5] پس مى گوئيم و آنچه ديده ايم مى نويسيم و به همين دلخوش و شاديم.

دوازده سال قبل كه تازه قلم به دست گرفته بودم و اوّلين اثر خود را به نام «اتّحاد و دوستى» مى نوشتم و اين مرد بزرگ تازه وفات كرده بود، شبى در عالم رؤيا او را ديدم به من گفت: «تو نويسنده شدى ولى چيزى در شرح حال من ننوشتى». من تا امشب كه شب چهاردهم ماه مبارك رمضان 1395 هجرى قمرى است باز هم ننوشته بودم، نه به خاطر تمرّد از درخواست ايشان، بلكه مى ترسيدم مطالبى را كه مى خواهم بنويسم در خور استعداد افراد كم درك نباشد،[6] آنها نتوانند آن مطالب را درك كنند. ولى از قديم گفته اند: «ما لا يُدْرَكُ كُلُّهُ لا يُتْرَكُ كُلُّهُ».

لذا در اين شب تصميم مى گيرم كه آنچه از حالات ايشان خودم ديده ام و يا از افراد مورد وثوق شنيده ام بنويسم. و چون حدود بيست سال از آن زمان گذشته نمى توانم به خصوص مطالبى را كه يادداشت نكرده ام به طور دقيق بنويسم، ولى آنچه را كه مى نويسم اصل كلّيش صحيح است، مذكِّر است، براى سالكين الى اللّه  مفيد است، مورد تأييد آيات قرآن و روايات است.

و ضمنا بايد بدانيد در اين كتاب نمى خواهم نقّالى كنم، رمّان نويسى كنم، وسيله ى  سرگرمى شما را فراهم آورم،

شرح زندگى يك فرد از روز تولّد تا وفاتش را به عنوان تاريخ و رجال بنويسم؛ بلكه مى خواهم شما با مطالعه ى اين كتاب برداشتهائى از چهار سال زندگى صحيح خداپسندانه ى يك ولىّ خدا كه من با او بوده ام داشته باشيد، اين كتاب فقط آنچه را كه همه روزه از خدا در نمازها مكرّر مى خواهيم «صراط مستقيم» راه راست، راه سعادت و خوشبختى را معرّفى مى كند، تا آن را بشناسيم و بدانيم كه چگونه مى توانيم آن را به دست آوريم.

لذا آن مطالب عاليه و حقيقى را در قالب شرح زندگى يك ولىّ خدا نگاشته ام و ملزم به اين كه قضايا را مو به مو و بدون كم و زياد بنويسم نبوده ام.

به اين جهت از پراكندگى مطالب، نامنظّمى شرح حال و توضيح ندادن خصوصيّات زندگى اين عالم بزرگ معذورم.

اميد است پروردگار متعال مقامات او را در آن عالم، برتر قرار دهد و از گوهر گرانبهائى كه در قلب او قرار داده بود، يعنى محبّت اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) به ما هم عنايت فرمايد. «آمين»

 

«تاريخ تولّد»

از من مى پرسند: «حاج ملاّ آقاجان» در چه سالى متولّد شده؟

مى گويم: نمى دانم.[7]

از من مى پرسند: ايشان چقدر درس خوانده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

از من مى پرسند: اين مرد بزرگ چند فرزند داشته و با چه فاميلى ازدواج كرده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

آيا نمى توانستم تحقيق كنم و به آنها پاسخ بگويم؟

چرا خيلى ساده بود، ولى مى خواهم افكار شما را در سطح عالى ترى قرار دهم.

خودم در مدّتى كه با ايشان ارتباط داشتم، هيچگاه از اين مطالب تحقيق نكردم، ششدانگ حواسم را به طرز زندگى معنوى ايشان و چگونگى ارتباط او با عالم معنى و ملكوت و خالق جهان داده بودم، او هم حاضر نبود وقت مرا صرف اين گونه مطالب كند.

حتّى يك روز از او سؤال كردم: شما از علم كيميا و علوم غريبه هم اطّلاع داريد؟ ديدم با يك نگاه تأسّف آورى به من گفت: اگر انسان براى اين گونه از امور خلق شده بود، خيلى كم بود، انسان بيشتر از اين ارزش دارد كه حتّى درباره ى اين گونه از مطالب فكر كند. اگر انسان، انسان بشود همه ى اين علوم و فضائل خود به خود به سراغش مى آيد و او به آنها اعتنائى نمى كند.

 

«اوّلين برخورد»

در سال 1330 هجرى شمسى كه بيش از شانزده سال از عمرم نمى گذشت ماه رمضان پر زحمتى را مى گذراندم؛ زيرا در آن سال، ماه رمضان وسط تابستان افتاده بود، هوا گرم، روزها بلند، مزاج من هم ضعيف و ضمنا مقيّد بودم كه به مستحبّات آن ماه هم عمل كنم.[8] ولى چيزى كه بيش از همه ى اينها مرا رنج مى داد اين بود كه گاهى در دل تمام مقدّسات را منكر مى شدم. ايمان مستقرّى نداشتم، گاهى قلبم آرام مى گرفت و گاهى آنچنان طوفانى از شكّ و ترديد در دلم به وجود مى آمد كه هستى ام را به باد مى داد، نمى دانستم چه بايد بكنم.

روزى به خدمت عالم جليل، زاهد متّقى، مرحوم حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى (رحمة اللّه  عليه) رفتم، از ايشان علاج مرض روحى خود را خواستم، فرمودند:

تو در اين سن نبايد ناراحت شوى، هنوز وقت زياد است ايمانت به زودى مستقرّ خواهد شد، تو راحت مى شوى، اين ناراحتى در اثر داشتن ايمان است، ولى چون مستقرّ نيست وقتى مى رود و جايش را خالى مى گذارد تو را ناراحت مى كند. اگر ايمان به كلّى در دلت وجود نمى داشت طبعا نبودنش را احساس نمى كردى بلكه به آن خو گرفته بودى و ناراحت نبودى و خلاصه به من توصيه كرد كه مستحبّات را بيشتر بجاى آورم و ذكر، به خصوص «لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلىّ العظيم» را زياد بگويم شايد از آن ناراحتى نجات يابم.

ولى اينها زياد اثرى نداشت، روز به روز آتش عشق به معنويّات و ناراحتى از نداشتن يقين در دلم زيادتر مى شد. تا آنكه به فكرم رسيد من هم شبهاى احياء ماه مبارك رمضان با پدرم در مسجد گوهرشاد معتكف شوم و به اين وسيله از خدا بخواهم تا مرا لااقل به كسى كه او ايمان مرا تكميل كند راهنمائى نمايد.

و لذا از روز بيستم ماه رمضان اعتكاف[9] را شروع كردم. شب بيست و سوّم ماه مبارك رمضان كه اعتكاف اوّلم تمام شده بود ولى باز هم آن شب براى احياء و احيانا اعتكاف دوّم در مسجد مانده بودم، در حال قرآن سر گرفتن خوابم برد و يا آنكه در حال مكاشفه بودم، ديدم سيّدى كه شبيه به آية اللّه  العظمى قمّى (رحمه اللّه ) بود «ولى در خواب ملهم شده بودم كه او حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) است» در وسط مسجد روى تختى نشسته و او است كه مى تواند مشكلات مرا برطرف كند. خدمتش مشرّف شدم، مطلبم را عنوان كردم ايشان اشاره به مرقد مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرمودند و گفتند:

هر چه مى خواهى از ايشان بخواه، ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) نمرده اند راهنمايان الهى تا روز قيامت بايد باقى باشند.

من با اشاره و اين جملات به طرف حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به راه افتادم، ولى اين كلمات مرا قانع نكرده بود.

با خود گفتم: على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دنيا رفته، من هر چه بگويم ممكن است او بشنود، ولى جوابم را كه نمى دهد چه فايده دارد؟! امّا از رفتن باز نماندم تا آنكه وارد حرم مطهّر شدم عرض حال كردم، ناگهان دلم آرام، يقينم كامل، اضطراب قلبيم به كلّى برطرف شد. با همان حال از خواب بيدار شدم و آرامش قلبى همچنان باقى بود، فورا از جا حركت كردم و چون در مسجد گوهرشاد بودم توانستم فورا به حرم مطهر مشرّف شوم و در بيدارى نيز حاجتم را گفتم، مثل آنكه على بن موسى الرّضا (عليه السلام) با زبان حال فرمودند: حاجتت را كه داده ايم.

خوشحال بودم، از آن به بعد به قدرى حالت مناجات با على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) برايم لذّت بخش بود كه از بيست و چهار ساعت شبانه روز براى مدّتى حدود ده ساعت را در حرم بسر مى بردم، مطالبى از حقايق و معارف برايم منكشف مى شد كه در اينجا از شرحش معذورم.[10]

روزى همچنان كه در مقابل ضريح نشسته بودم و از تماشاى حرم و ضريح مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) لذّت مى بردم، چرتم برد، شايد هم به خواب و يا به حالت بى خودى و خلسه فرو رفته بودم، ديدم درِ ضريح باز شد، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بيرون آمدند، به من دستور استغفار خاصّى را دادند، پس از آن استغفار، قلبم روشن تر شد، سبك شدم از آن پس آمادگى پذيرش حقايق را بيشتر داشتم. به همين منوال چند ماهى گذشت، هر روز و هر شب خوابى مى ديدم و خوشحال بودم كه مرا به اين وسيله دستگيرى مى كنند.

يك روز ديدم در پيش روى ضريح حرم مطهّر نشسته ام و پيرمردى در مقابل على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه دستها را از آستين عبا كشيده و قيافه ى جذّابى دارد ايستاده و من تا آن روز او را نديده بودم حضرت به من فرمودند: با اين پيرمرد رفيق باش.

از خواب بيدار شدم، ترسيدم خوابم شيطانى باشد؛ زيرا من كه از صراط مستقيم مى رفتم، چرا مرا به ديگرى حواله مى دادند. با خود گفتم: كارى ندارم، من كه او را نمى شناسم، آدرس او را هم ندارم، بهتر اين است كه درباره اش فكر نكنم.

چند روز بعد، در يكشنبه، سوّم ربيع الاوّل كه با دوستم آقاى حاج شيخ «ج ح» در گوشه ى مدرسه ى نوّاب مشهد نشسته بودم و كتاب «عروه الوثقى» را با ايشان مباحثه مى كردم، ديدم پيرمردى وارد مدرسه شد و به طرف ما آمد و چند لحظه عميق به من نگاه كرد، من ابتدا او را نشناختم؛ زيرا چند روز از آن خواب مى گذشت ولى بعد كم كم او را تشخيص دادم.

اين همان پيرمردى است كه در خواب او را ديده بودم، امّا به خاطر آنكه مبادا مرا از برنامه ام باز دارد و از لذائذ ارتباطى كه با حضرت رضا (عليه السّلام) و دين و خدا پيدا كرده بودم مانعم شود، ابدا به او توجّهى نكردم او هم وقتى با بى اعتنائى من روبرو شد از من گذشت و به حجره ى يكى از طلاّب زنجانى كه موقّتا در آنجا سكونت داشت رفت. ظاهرا (چنان كه بعدها معلوم شد) به او گفته بود: فلانى را مى شناسى؟ او هم جواب داده بود: بلى، در ميان مدرسه نشسته صدايش مى زنم خدمتتان برسد.

مرا صدا زد، ولى او نمى دانست كه من با اين پيرمرد هيچ سابقه ى آشنائى ندارم جز همان خوابى كه چند روز قبل در حرم ديده بودم. حالا آن پيرمرد مرا از كجا مى شناخت، خود معمّائى بود كه بعدها كشف شد. (يعنى وقتى با او رفيق شده بودم و او را به استادى براى خود پذيرفته بودم مى گفت: دو سال قبل ملهم شدم كه بايد با تو آشنا باشم، به مدرسه ى نوّاب آمدم، تو هنوز تازه وارد مدرسه شده بودى، ديدم هنوز زود است رفتم و امسال آمدم، ديدم وقتش شده لذا با تو رفيق شدم).

خلاصه من خدمتش مشرّف شدم ولى خود را به دست پيشامد سپرده بودم، تمام حواسم را جمع مى كردم كه مبادا نعمت روحانيّتى كه از شب بيست و سوّم ماه رمضان نصيبم شده از دستم برود. چند دقيقه آنجا نشستم، فقط دو كلمه گفت:

من حاج ملاّ آقاجان زنجانى هستم، زائر امام رضايم، به ديدنم در فلان مسافرخانه بيائيد.

من گفتم: چَشم. و چون اسم او را قبلاً شنيده بودم و ضمنا آقاى «ج ح» هم انتظارم را مى كشيد كه بقيه ى مباحثه را بخوانيم حركت كردم و از او جدا شدم روز بعد با تصميم به آنكه سؤالى از او نكنم به ديدنش در مسافرخانه ى «نور رضا» كه آن موقع درب «صحن نو» على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) قرار داشت با چند نفر از دوستانم رفتيم.

او ما را موعظه مى كرد، از اهميّت توسّل به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) سخن مى گفت، توسّل و ولايت خاندان عصمت را بزرگترين راز موفّقيّت مى دانست، مضمون اين شعر را كه:

اگر خواهى آرى به كف دامن او

 برو دامن از هر چه جز اوست برچين

مكرّر توضيح مى داد و سفارش مى كرد و مى گفت:

از هرگونه بت پرستى و قطب پرستى و عقب مرشدهائى رفتن كه از جانب خود به آن سمت رسيده اند دورى كنيد.

ائمّه ى معصومين ما (عليهم السّلام) زنده اند، خودشان واسطه ى بين خدا و خلق اند، آنها ديگر واسطه نمى خواهند؛ زيرا هر قطب و مرشدى را كه شما تصوّر كنيد دور از خطا و اشتباه نيست، در حالى كه ائمّه ى اطهار (صلوات اللّه  عليهم اجمعين)، اشتباه و خطا ندارند، آنها واسطه ى وحى اند، آنها واسطه ى فيض اند.

يكى از همراهان، وسط كلامش دويد و گفت: اگر اين چنين است پس جمله ى «هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ»[11] (هلاك است كسى كه براى او حكيمى، مرد دانشمندى نباشد كه او را ارشاد كند) چيست؟

ايشان در پاسخ فرمودند:

اگر حديث صحيحى باشد و از امام (عليه السلام) رسيده باشد، منظور خود امام بوده است؛ زيرا در آن زمانها مردم با بى اطّلاعى كامل خودسرانه به برنامه هاى اسلامى عمل مى كردند، حتّى در آن زمان مرجع تقليد هم نداشتند، چون خود ائمّه (عليهم السّلام) بودند. و شايد هم در اين روايت راهنمائيهاى معمولى منظور باشد كه البتّه در اين صورت چنان كه من الآن با شما صحبت مى كنم براى هر فردى مذكِّر و رفيق و استاد و مرشدى در راه رسيدن به كمالات لازم است امّا اگر من گفتم: فلان عمل را با تأثير نفس من انجام دهيد كه مؤثّر خواهد بود غلط است. بيائيد خود را به من بسپاريد و با من بيعت كنيد و من بر شما با آنكه معصوم نيستم و يا نائب معصوم نيستم ولايت داشته باشم غلط است.

ديگرى از همراهان گفت: شنيده ايم كه روزى ملاّى رومى با شمس تبريزى در بيابانى مى رفتند به شطّ آبى رسيدند شمس گفت: «يا على» و از آب گذشت ولى ملاّى رومى در آب فرو رفت، شمس از او سؤال كرد: مگر تو چه گفتى؟

گفت: همان كه تو گفتى.

شمس گفت: نه تو هنوز به آن مقام نرسيده اى كه على دستت را بگيرد، تو بايد بگوئى «يا شمس» و من بايد بگويم «يا على».

ايشان از نقل اين قصّه ناراحت شد به دوست ما گفت:

من براى شما حديث و روايت مى خوانم، شما براى من قصّه مى گوئيد.

از خصوصيّات على (عليه السّلام) اين بود، در زمان حيات دنيائيش كه امام همه بود دربان و حاجب نداشت، حالا كه از دنيا رفته و دستش بهتر باز است، واسطه لازم دارد؟!

آنها نه اين را بگويند و نه در كلماتشان تصريح كنند كه انسان به مقامى مى رسد كه مستقلاً از جلال و جمال الهى استفاده مى كند و به وساطت انبياء و ائمّه (عليهم السّلام) كارى ندارد. خود در عرض پيامبر (صلى اللّه  عليه و آله) واقع مى شود و آنچنان كه پيامبر و امام (عليهم السّلام) در احكام و شريعت و طريقت و حقيقت و فيوضات ظاهرى و معنوى از خدا استفاده مى كنند، او هم استفاده مى كند.

خلاصه در اين مسأله و بطلان آن مطلب، مقدارى بحث شد ولى ضمنا معنويّت مجلس از بين رفت. ايشان هم ساكت شدند، ما اجازه ى مرخّصى گرفتيم و از مسافرخانه بيرون آمديم.

آن روز، روز دوشنبه بود و تا روز جمعه، ديگر آن مرحوم را نديدم ولى قبل از ظهر جمعه ى همان هفته او را در صحن نو حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديدم كه وارد حرم مى شد، من هم از حرم خارج مى شدم او به من با لهجه ى تركى شيرينى (كه تركان فارسى گو، بخشندگان عمرند)[12] گفت:

ها، چرا ديگر پيش ما نيامدى؟

من اشاره به قبر مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كردم و گفتم: اوّلاً مى دانستم بايد كجا بروم و بعد هم شما آن روز همين را اصرار داشتيد كه به كسى جز اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) متوسّل نشويم.

گفت: ها، قربانت، من نمى گويم بيا من قطب براى تو باشم و تو مريد من باش، من مى گويم:

«بيا سوته دلان گرد هم آئيم»

(اين فرد شعر «بابا طاهر» را در خواندن كشيد و آنچنان با سوز و گداز و اشك و آه ادا كرد كه مرا منقلب نمود.) و گفت:

عزيزم مى گويم: بيا با هم رفيق باشيم، بيا با هم بنشينيم و در فراق امام زمانمان گريه كنيم، آنها كه آن روز با تو بودند رفيق تو نبودند لذا اين پيشنهاد را در آن روز به تو نكردم. بالاخره آن روز مقدارى با هم حرف زديم كه يكى از سؤالات من اين بود:

چرا من امام زمان (عليه السّلام) را نمى بينم؟

ايشان فرمودند: هنوز سن تو كم است.

گفتم: اگر به لياقت ما باشد هيچ كس حتّى سلمان فارسى هم لياقت تشرّف به خدمت آن حضرت را ندارد ولى اگر به لطف آن حضرت باشد حتّى مى تواند به سنگى هم اين ارزش را عنايت بفرمايد.

او از اين جمله ى من خيلى خوشش آمد و گفت: درست است شما فردا شب در حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) موقع مغرب آماده باش انشاءاللّه  فرجى برايت خواهد شد.

من آن شب را در حرم مطهّر بودم، حال خوشى داشتم ولى چون گمان مى كردم كه شايد خدمت امام زمان (عليه السّلام) برسم و موفّق نشده ام، متأثّر بودم تا آنكه براى شام خوردن به منزل مى رفتم، در بين راه از كوچه ى تاريكى مى گذشتم، سيّدى كه در آن تاريكى تمام مشخّصات لباس و حتّى سبزى عمّامه اش ظاهر بود را از دور مى ديدم كه مى آيد. وقتى نزديك من آمد او ابتدائا به من سلام كرد، من جواب دادم و از اين برخورد فوق العادّه در فكر فرو رفتم كه آيا اين آقا با اين خصوصيّات كه بود؟

با همين شكّ و ترديد به مسافرخانه برگشتم، به مجرّدى كه ايشان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخنى نگفته بودم، رو به من كرد و گفت: الحمدللّه موفّق شدى ولى شكّ دارى.

و بعد ديوان حافظ كه در جلويش بود برداشت و باز كرد و گفت: من نمى گويم ولى حافظ، تو حقيقت را بگو، ديدم اين اشعار را از آن ديوان مى خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است كه بود

حقّه مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود

از صبا پرس كه ما را همه شب تا دَمِ صبح

بوى زلف تو همان مونس جانست كه بود

طالب لعل و گهر نيست، وگرنه خورشيد

همچنان در عمل معدن و كانست كه بود

رنگ خونِ دل ما را كه نهان مى دارى

همچنان در لب لعل تو عيانست كه بود

عاشقان زمره ى ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار، همانست كه بود

كشته ى غمزه ى خود را به زيارت درياب

زآنكه بيچاره همان دل نگرانست كه بود

زلف هندوى تو گفتم كه دگر ره نزند

سالها رفت و بدان سيرت و سانست كه بود

حافظا باز نما قصّه ى خونابه ى چشم

كه در اين چشمه همان آب روانست كه بود

حالم تغيير كرد و دانستم كه اين مرد بزرگ علاوه بر آنكه از حال و نيّتم اطّلاع دارد ارتباط خاصّى هم با خاندان عصمت (عليهم السّلام) دارد؛ لذا به عنوان رفاقت و يا به عنوان استاد، ايشان را انتخاب كردم. و چهار سال با او بودم، خود را از نظر روحى تحت نظر و حمايت ايشان مى ديدم. او مرا به طور كامل تحت تربيت گرفت و مسائلى را به من تعليم داد و مرا راهنمائى كرد. و خداى تعالى براى آنكه مرا به راه و روش او مطمئن كند خوابها و پيشامدهائى به من ارائه داد كه مِنجمله، اينها است.

در همان اوائلى كه با ايشان آشنا شده بودم، در عالم رؤيا ديدم كه سر كوه تيزى كه از دو طرف پرتگاه است ولى راه مستقيمى است به طرف خورشيد مى روم و گاهى مى خواهد پايم بلغزد و به ته درّه پرت شوم ولى مى بينم حاج ملاّ آقاجان از پشت سرم مى آيد و نمى گذارد پرت شوم، مرا مى گيرد و باز در صراط مستقيم قرارم مى دهد.

يكى از علما در همان موقع مى گفت: «در خواب مى ديدم كه من و تو در خيمه اى نشسته ايم و مردم دور خيمه اجتماع كرده اند و مى گويند: امام زمان (عليه السّلام) در اين خيمه است. تو از خيمه خارج شدى و به مردم گفتى: مردم، من امام زمان نيستم بلكه اخيرا با يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) رفيق شده ام (كه منظور حاج ملاّ آقاجان بود).

تا اينجا كه طبعا مجبور بودم يك مقدار از شرح حال خودم را ضميمه كنم به اين علّت بود كه سبب آشنائى و ارادتم را به ايشان شرح داده باشم و شايد گاهى باز هم در ضمن كتاب لازم باشد اين گونه مطالب را بازگو كنم؛ ولى خدايم گواه است كه منظورم تعريف خودم نبوده و مقصد و هدفم، همان حكايات آموزنده اى است كه از ايشان به ياد دارم و مى خواهم براى شما بنويسم لذا از اينجا شروع مى كنم.

 

«ذوق و سليقه ى او»

سليقه ى حاج ملاّ آقاجان اين بود كه تنها وسيله اى كه انسان را سريعتر به مقاصد معنوى و ترقّيات روحى مى رساند توسّل به خاندان عصمت (عليهم السّلام) به معنى عام آن و تكميل محبّت و ولايت آنها در دل است.

او مى گفت: بعد از واجبات، بهتر از هر چيز، زيارت امامان و بلكه امامزاده ها و احترام به سادات و اظهار عشق و علاقه ى به آنها است.

شغل خودش روضه خوانى بود ولى نه به عنوان آنكه آن را به عنوان شغل مادّى انتخاب كرده باشد، بلكه حتّى اگر چند نفر در يك محل جمع مى شدند او يك مقدار از فضائل اهل بيت (عليهم السّلام) سخن مى گفت و بعد روضه مى خواند و اشكى مى گرفت.

هيچ كجا براى روضه خواندن، از كسى تقاضاى پول نمى كرد مگر جائى كه مصالح اهمّى را در نظر گرفته بود.

آن زمانها من فلسفه ى اين عمل، يعنى اهميّت روضه خواندن را نمى دانستم بعدها كه بيشتر به اخبار و روايات و برنامه هاى پيشوايان دين دقيق شدم و از تجربيّاتى كه خودم به دست آوردم، ديدم حقّ با او بوده، اين عمل جزو خواسته هاى خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) است. و چون جمعى نديدند حقيقت را و يا نخواستند ببينند، ره افسانه زدند.

خوشا به حال كسانى كه دانستند و ديدند و دنيا و آخرت خود را از اين راه تأمين كردند.

 

چند روايت در تأييد اين برنامه:

1 ـ روايات متعدّده ى صحيحه اى از حضرت على بـن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

«كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بيفتد و بر ما و بر آنچه نسبت به ما انجام شده گريه كند، در درجه ى ما روز قيامت با ما است. و كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بر ما گريه كند و بگرياند، ديده اش روزى كه چشمها گريان است گريان نخواهد بود. و كسى كه بنشيند در مجلسى كه معارف و فضائل ما گفته مى شود و امر ما احيا گردد، روزى كه دلها مرده است، قلب او نمى ميرد».[13]

2 ـ امام صادق (عليه السّلام) به فضيل فرمود: «با يكديگر مى نشينيد و حديث مى گوئيد؟

گفت: بله قربانت گردم.

فرمود:

من اين مجالس را دوست مى دارم، زنده نگه داريد امر و مطالب ما را، اى فضيل! خدا رحمت كند كسى را كه زنده نگه دارد امر ما را. اى فضيل! كسى كه ياد كند ما را، يا ما را نزد او ياد كنند و از چشمش در مصيبت ما به مقدار بال مگسى اشك بيايد خدا گناهان او را مى بخشد و او را پاك مى كند ولو آنكه از كف دريا هم بيشتر گناه داشته باشد».[14]

3 ـ از زيد شحام نقل شده كه گفت: در نزد امام صادق (عليه السلام) با جمعى از اهل كوفه بوديم كه جعفر بن عفان وارد شد، امام صادق (عليه السّلام) او را نزديك خود جاى داد.

سپس فرمود:

«اى جعفر!

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: شنيده ام تو درباره ى عزاى حسين (عليه السّلام) خوب شعر مى گوئى؟

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: بگو.

پس جعفر شعرى درباره ى حسين (عليه السّلام) انشاد كرد كه امام صادق (عليه السّلام) و تمام افرادى كه در اطرافش بودند گريستند و اشك بر صورت و محاسن شريفش جارى شد.

سپس فرمود: اى جعفر! به خدا قسم ديدم ملائكه ى مقرّب خدا اشعار تو را درباره ى حسين (عليه السّلام) مى شنيدند و آنها هم گريه مى كردند آنچنان كه ما گريه كرديم. بلكه آنها بيشتر هم گريه كردند.

اى جعفر! خدا همين الآن بهشت را به تو واجب كرد و گناهانت را بخشيد.

سپس فرمود: مى خواهى درباره ى اهميّت اين عمل بيشتر برايت بگويم؟

گفت: بله اى آقاى من.

فرمود: كسى نيست كه درباره ى حسين (عليه السّلام) شعرى بگويد پس گريه كند و بگرياند مگر آنكه خدا بهشت را بر او واجب مى گرداند و گناهان او را مى بخشد».[15]

4 ـ روايت شده كه «وقتى پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) خبر قتل حضرت امام حسين (عليه السّلام) و آنچه را از مصيبت بر آن حضرت وارد مى شود به حضرت فاطمه (سلام اللّه  عليها) داد، فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه ى شديدى كرد، عرض كرد: پدر! چه زمان اين مصيبت واقع مى شود؟

فرمود:

در زمانى كه من و تو و على بن ابيطالب در دنيا نيستيم. فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه اش زيادتر شد و عرض كرد: پدرم، پس چه كسى بر او گريه مى كند و چه كسى عزاى او را بر پا مى دارد؟

فرمود: اى فاطمه! زنهاى امّت من بر زنهاى اهل بيت من گريه مى كنند و مردهاى امّت من بر مردهاى اهل بيت من گريه مى كنند. و در هر سال، مجلس عزاى او را تجديد مى كنند. و وقتى روز قيامت شد تو زنهاى امّت مرا شفاعت مى كنى و من هم مردهاى امّتم را شفاعت مى كنم. بلكه هر كسى از امّتم بر مصيبتهاى حسين (عليه السلام) گريه كند دستش را مى گيرم و وارد بهشتش مى كنم.

اى فاطمه! همه ى چشمها روز قيامت گريان است مگر چشمى كه بر مصيبت حسين (عليه السّلام) گريه كرده باشد؛ زيرا آن خندان و صاحب آن خوشحال به نعمتهاى بهشت است».[16]

و بالاخره در كتب احاديث از اين قبيل روايات فراوان است حتّى مرحوم شيخ جعفر شوشترى در كتاب «خصائص الحسينيّه» (عليه السّلام) از روايات زيادى استفاده كرده و مى خواهد بگويد كه راه نجات منحصر به آنچه مضمون اين روايات است مى باشد.

ضمنا كسانى كه دوستدار مطالب اين كتاب اند حتما آن قدر عاقل هستند كه معنى اين روايات را بدانند. «و خيلى بعيد است كه خواننده ى اين كتاب يك فرد نادانى باشد كه آن قدر درك نداشته باشد كه نداند گناهانى كه در اين روايات وعده داده شده كه بخشيده مى شود، حقّ النّاس و ترك واجباتى كه قابل جبران است، نمى باشد».

«زيارت مشاهد»

مرحوم حاج ملاّ آقاجان، سليقه ى ديگرى كه زياد از آن در رشد معنوى خود و دوستانش بهره بردارى مى كرد زيارت امامان (عليهم السلام) و بلكه امامزاده ها بود. او معتقد بود كه از حرمهاى ائمّه (عليهم السّلام) انسان بهتر مى تواند براى كسب كمالات استفاده كند. ائمّه (عليهم السّلام) زنده اند، پاسخ زائرين خود را مى دهند و آنها در حرمها عنايات خاصّى نسبت به زائرين و شيعيان دارند.[17]

لذا وقتى به كسى از دوستانش درهاى سير و سلوك بسته مى شد او را به زيارت يكى از امامها مى برد. و چون در ايران بود و زيارت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) افضل زيارتها است، بيشتر به مشهد مى رفت.

در همان سفرى كه من براى اوّلين بار خدمتش رسيده بودم چند نفر از جوانان تهرانى با او بودند، آنها به قدرى در خصوص معنويّات به بركت زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) پيشرفت كرده بودند كه اكثر حجابها از آنها برطرف شده بود.

او معتقد بود كه ترقيّات روحى پس از انجام واجبات و ترك محرّمات، بدون توسّلات جدّى و حقيقى به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) امكان پذير نيست.

آنها وسيله ى ارتباط افراد بشر هستند، در همه چيز، در ماديّات و معنويّات كه در دعاى ندبه فرموده: «أين السبب المتّصل بين الأرض و السّماء»: كجاست امام زمانى كه سبب وصول فيوضات، از خدا به خلق است؟

او مى گفت:

هر مقدار كه انسان به ترقّيات روحى بيشترى بپردازد صفات حيوانى او بيشتر تحت الشّعاع عقلش قرار مى گيرند، تا جائى كه حتّى تمام قواى بدنى او تحت تأثير قواى روحى و عقلى او واقع مى شوند.

او مى گفت: اوّل حسّى كه از جسم تحت تأثير روح قرار مى گيرد «ذائقه» است كه؛

«چو ذكر دوست مى گويم دهانم مى شود شيرين»

اين حقيقت دارد؛ جدّا در اثر عشق، تكرار نام دوست، دهان انسان را شيرين مى كند، قبول نداريد؟!

لااقل هفتاد مرتبه با توجّه به اينكه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السلام) مى شنود و او را دوست مى داريد كلمه ى «يا صاحب الزّمان» را تكرار كنيد بعد ببينيد دهانتان شيرين مى شود يا نه.

و به عكس از شخصى كه عصبانى هستيد نام او را ببريد و زياد به ياد او باشيد، ببينيد كامتان تلخ مى گردد يا خير؟

اينها اثراتى است كه روح در بدن و در قواى حيوانى باقى مى گذارد. و همان طورى كه در اذن دخول حرمهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مى گوئيم:

«و فتحت باب فهمى بلذيذ مناجاتهم»[18] خدايا، درك و فهم مرا به لذّت مناجات با آنان باز كردى.

در ذائقه عينا آن لذّت و شيرينى ذكر دوست ظاهر مى شود و سپس به شامّه راه باز مى كند.

گاهى انسان در خلوت نشسته و هيچ گونه عطرى استعمال نكرده ولى يكپارچه محيطش معطّر مى گردد كه اگر به اين گونه عطرها دقّت شود در عين آنكه گاهى بسيار تند است امّا به هيچ وجه زنندگى ندارد.

دوستى داشتيم كه معتقد بود حضور ارواح هر يك از ائمّه (عليهم السّلام) را از عطرشان تشخيص مى دهد.

اجمالاً اين مقدار مسلّم است كه گاهى آنچنان شامّه ى انسان تحت تأثير احساسات روحى و معنوى قرار مى گيرد كه كاملاً عطرهاى معنوى را احساس مى كند.

روزى با جمعى از دوستان در محضر مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در محفلى نشسته بوديم و او مشغول بيان بعضى از فضائل خاندان عصمت (عليهم السلام) بود كه همه ى دوستان عطرى را كه نمونه اش در عطرهاى دنيائى يافت نمى شد، استشمام كردند و چون همه متوجّه شدند، از طرف معظّم له اجازه داده شد كه نقل شود.

اكثر شبهائى كه در مشهد مقدّس مشرّف بود عادت داشت در ايوان طلاى صحن نو بنشيند و دوستانش اطرافش جمع مى شدند مكرّر اتّفاق مى افتاد كه عطرى توأم با نسيم لطيفى حركت مى كرد و معظّم له معتقد بود كه يا ارواح و يا ملائكه به طرف حرم مى روند.

حاج ملاّ آقاجان وقتى مجلس توسّلى ترتيب مى داد، تا تمام اتاق از عطرى كه خودش معتقد بود معنوى است پر نمى شد دست بر نمى داشت. و گاهى پس از آنكه عطر، مجلس را معطّر كرده بود با آه و گريه ى عاشقانه اى اين شعر بابا طاهر را مى خواند:

 

چو شو گيرم خيالت را در آغوش

سحر از بسترم بوى گل آيو

او معتقد بود كه وقتى روح، تأثيرش به جسم و قواى حيوانى زيادتر شود حتّى قوّه ى سامعه را نيز تحت تأثير قرار مى دهد آنچنان كه در حال خواب، چشم قبل از گوش به خواب مى رود؛ زيرا روح، گوش را از چشم زودتر تحت كنترل خود قرار مى دهد و در اختيارش مى گيرد.

او مى گفت: گاهى انسان در اتاق تنها و خلوتى نشسته و كسى اطراف او نيست ولى صداى زمزمه و تسبيح موجودات را مى شنود مانند زنبوران زيادى كه در يك جا جمع شده باشند؛ اينها صداى تسبيح ملائكه است، تسبيح موجودات است، ولى اكثر مردم نمى فهمند.

در اوقاتى كه در زنجان بودم يك روز صبح جوانى كه از شاگردان و تربيت شدگان معظّم له بود و برنامه ى زيارت عاشوراى او ترك نمى شد، سراسيمه خدمت حاج ملاّ آقاجان آمد و گفت: من وقتى در اطاق نشسته بودم و زيارتم را تمام كرده بودم ناگهان عطر عجيبى تمام فضاى اتاق را پر كرد و سپس مانند آنكه صدها زنبور در اتاق به حركت در بيايند، صدائى اين چنين شنيدم.

ايشان فرمودند: فردا هم همين حالت برايت پيش مى آيد خوب گوش بده ببين چه مى گويند.

فرداى آن روز آن جوان آمد و گفت: گمان كردم كه ذكر «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار مى كنند.

معظّم له فرمودند: بعد از اين تو هم با آنها اين ذكر را بگو تا حجاب بيشترى از تو برطرف شود.

آن جوان پس از دو روز آمد و گفت: حدود دو ساعت با آنها كلمه ى «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار كردم يك مرتبه چشمهايم به اشك افتاد و انوارى مثل جرقّه ى آتش ولى سفيد را مى ديدم كه تمام فضاى خانه را پر كرده اند، ترسيدم و ديگر ادامه ندادم.

معظّم له فرمودند:

درست است وقتى روح، حواس (ذائقه و شامّه و سامعه) را تحت تأثير قرار داد، نوبت به قوّه ى بينائى مى رسد.

فرزندم قدر بدان به برنامه هاى معنويت ادامه بده، به زودى خيلى از چيزهائى كه ناديدنى است خواهى ديد. از اين به بعد وقتى آن انوار را مشاهده كردى «سُبْحانَ اللّه » بگو، زياد هم بگو خيلى مؤثّر است. اگر چشم دلت باز شد و معنويّات را مجسّم در مقابل خود ديدى كار تمام است، ديگر تو موفّق شده اى، ملائكه را اگر ببينى مخدوم ملائكه را هم خواهى ديد. يعنى حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) را هم زيارت خواهى كرد. كم كم وقتى اين چهار قوّه ى حيوانى را، روح در اختيار خود قرار داد، مى توانى محبوب را لمس كنى با او همنشين باشى.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان به گريه افتاد و در ضمن مى گفت:

او را به بغل بگيرى، دست و پاى او را ببوسى، با او سخن بگوئى و از او استفاده كنى. مانند على بن مهزيار روزهائى مهمان او باشى، مانند سيّد بحرالعلوم سينه به سينه ى او بچسبانى و قلب و دلت از علوم و معارف او بهره مند گردد.

آه، چقدر لذّت بخش است.

همه ى ما گريه كرديم مجلس خوبى بود كه متأسّفانه به خاطر ورود يك فرد نامناسب زود پايان يافت.

* * *

در همان روزهائى كه تازه با حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم يك روز در مشهد به من گفت: در صحن نو مردى هست كه اشتباهى دارد، بيا برويم اشتباه او را رفع كنيم. وقتى نزديك يكى از حجرات فوقانى صحن رسيديم، ديدم به طرف اتاق يكى از علمائى كه من او را مى شناختم رفت.

گفتم: اين آقا از علماى محترم است.

گفت: اگر نبود كه ما مأموريّت براى رفع اشتباه او نمى داشتيم.

من گمان مى كردم كه حاج ملاّ آقاجان با او سابقه دارد و يكديگر را مى شناسند. ديدم وقتى به در اتاق رسيد مرا وادار كرد كه بر او مقدّم شوم؛ (زيرا هيچگاه بر سادات مقدّم نمى شد). طبعا ناشناس وارد اتاق شد، آن عالم به خاطر آنكه حاج ملاّ آقاجان لباس خوبى نداشت و اساسا ظاهر جالبى از نظر لباس به خود نمى گرفت، زياد او را مورد توجّه قرار نداد و فقط به احوال پرسى از من اكتفا كرد و با يكى از علما و اهل منبر معروف مشهد كه قبل از ما در اتاق نشسته بود، گرم صحبت بود.

حاج ملاّ آقاجان سرش را بلند كرد و گفت:

«مثل اينكه شما درباره ى فلان حديث كه در علائم ظهور وارد شده، ترديد داريد و حال آنكه معنى حديث اين است و شرح آن اين چنين است و مفصّل مطالب را براى آن عالم شرح داد».

من در چهره ى آن عالم نگاه مى كردم اوّل اعتنائى نمى كرد ولى كم كم سرش را بالا آورد. يك مرتبه گفت: تو كى هستى؟ جانم به قربانت از كجا مشكل مرا دانستى؟! و چه خوب اين مشكلى كه كسى از آن اطّلاع نداشت حل كردى!

از جا بلند شد و حاج ملاّ آقاجان را در بغل گرفت، او را مى بوسيد و مى گفت: از تو بوى بهشت را استشمام مى كنم. سپس آنها در آن روزها ساعتها با هم خلوت كردند، مطالبى آن عالم از ايشان در آن چند روز مى پرسيد و استفاده مى كرد.

* * *

يكى از شبها در همان سال اوّلى كه با او برخورد كرده بودم و او در مشهد بود شبى در خدمتش بودم، او خوابيده بود ولى من خواب به چشمم نمى رفت، بيدار بودم، تقريبا دو ساعت قبل از اذان صبح ديدم حاج ملاّ آقاجان از خواب برخاست و قصد حرم مقدّس على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دارد، من هم بلند شدم. به من گفت: بخواب. من خوابيدم ولى خوابم نبرد و صبر كردم تا او از در اتاق بيرون رفت فورا برخاستم و بيرون آمدم ديدم معظّم له پشت در اتاق نيست، با خود فكر كردم كه او شايد براى تجديد وضو رفته است، معطّل نشدم رفتم كه از مسافرخانه بيرون بروم ديدم خادم مسافرخانه روى تختى پشت در خوابيده، ديگر يقين كردم كه حاج ملاّ آقاجان هنوز از مسافرخانه خارج نشده؛ زيرا اگر خارج مى شد، مسافرخانه دار در اين وضع نبود. او را از خواب بيدار كردم در را براى من باز كرد و بيرون آمدم، با كمال تعجّب مشاهده كردم كه حاج ملاّ آقاجان وارد حرم شده و دقيقا مثل آنكه همان لحظه اى كه از درِ اتاق مسافرخانه بيرون رفته بالاى سر حضرت رضا (عليه السلام) در حرم بوده است با آنكه مدّتى راه بود.

دوستى مى گفت: در كوفه، يك سفر در خدمتش بودم و مايل شدم براى انجام كارى به بصره بروم، در يك لحظه مرا به بصره رسانيد و كارم را انجام دادم و باز به كوفه برگشتيم.

دوست مهندسم كه شايد بيشتر از من از محضر مرحوم حاج ملاّ آقاجان استفاده كرده بود مى گفت: در مسافرتى كه با او به زيارت ائمّه ى عراق (عليهم السّلام) مشرّف شده بودم يك روز در نجف به من گفت:

بيا برويم بصره كه در آنجا مسجدى است بايد در آن دو ركعت نماز بخوانيم.

من چون در آن زمان نمى دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، بلكه فكر مى كردم بصره هم مانند كوفه است كه نهايت يك فرسخ بيشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برويم.

با هم حركت كرديم چند قدمى از شهر نجف بيشتر بيرون نرفته بوديم كه وارد بصره شديم در آنجا به مسجدى رفتيم و دو ركعت نماز خوانديم و بيرون آمديم باز به همان ترتيب چند قدمى كه از بصره بيرون آمديم وارد نجف شديم.

من بعدها كه فهميدم بصره با نجف فاصله ى زيادى دارد به بصره رفتم تا ببينم آن مسجد در بصره است و آيا آن شهرى كه ديده ام حقيقتا بصره بوده است، يا خير؟ با كمال تعجّب ديدم بدون كم و زياد و با جميع خصوصيّات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است … .

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من سفارش مى كرد كه در زندگى طورى رفتار كن كه ميهمان، خودش بدون دعوت به منزلت بيايد.

و بدان كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرموده است:

«انسان سخى آن كسى است كه از طعام ديگران مى خورد تا مردم از طعامش بخورند».[19]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى در مسجد جامع زنجان پشت سر امام جماعت آن مسجد نماز مى خوانديم، مردى نزد من آمد و گفت:

من يك جفت كفش براى شما خريده ام كه با هم به مشهد برويم؛ زيرا سيّد حسنى مى خواهد خروج كند.

من گفتم: چرا به من مى گوئى برو نزد امام جماعت به او بگو تا او هم به جمعيّت بگويد؛ همه با هم براى يارى سيّد حسنى به مشهد بروند.

گفت: آن كسى كه به من گفته سيّد حسنى مى خواهد خروج كند فرموده است كه فقط با تو تماس بگيرم.

من به او گفتم: اگر مرا به تو معرّفى كرده اند من مى گويم هنوز زود است، سيّد حسنى خروج نمى كند و او رفت.

دوستى مى گفت كه من بعد از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان آن مرد را ديدم از او پرسيدم: بعد از آنكه از مرحوم حاج ملاّ آقاجان جدا شدى چه كردى؟

گفت: من به طرف مشهد حركت كردم وقتى به مشهد رسيدم يكسره به مسجد گوهرشاد رفتم و خيلى مى خواستم بفهمم كه سيّد حسنى كيست و كجا است؟

خلاصه با توسّلات پى در پى متوجّه شدم كه سيّد حسنى الآن در ايوان مسجد گوهرشاد نماز مى خواند به آنجا رفتم ديدم سيّدى مشغول نماز است صبر كردم تا نمازش تمام شد، سپس رو به من كرد و همان گونه كه حاج ملاّ آقاجان با دست اشاره كرده بود و گفته بود هنوز زود است، آن سيّد هم همان گونه با دست اشاره كرد و گفت: هنوز زود است.

من در همان زمان وقتى اين قضيّه را از مرحوم حاج ملاّ آقاجان شنيدم از ايشان سؤال كردم: آيا سيّد حسنى از علائم حتميّه ى ظهور است؟ فرمود: نه، از علائم احتمالى است.

 

«اعتقاد او راجع به كمالات انسانى»

او اعتقاد داشت كه انسان هيچ گاه در كمالات متوقّف نمى شود و چون روح او بى نهايت باقى است بايد بى نهايت هم كمالات داشته باشد. در اثر عبادت و مخالفت با نفس، آئينه ى تمام نماى صفات و اسماى پروردگار مى شود. چشم و گوش او مظهر خداى سميع و بصير مى گردد. آن وقت زبان او به سخن خداى كريم متكلّم است.

دوستى مى گفت: روزى در شهر رى (حضرت عبدالعظيم (عليه السلام)) ما جمعى بوديم كه در خدمت مرحوم حاج ملاّ آقاجان قصد داشتيم گوشه ى خلوتى را انتخاب كنيم و از محضر او استفاده نمائيم پس از تحقيق، حرم حضرت امامزاده طاهر كه در گوشه ى صحن حضرت عبدالعظيم (عليه السّلام) است انتخاب نموديم، او نشسته بود و ما هم دور او نشسته بوديم، براى ما از كلمات حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) درباره ى كيفيّت ترقّيات روح و عقل سخن مى گفت، من حالم منقلب شده بود سرم را روى زانويم گذاشته بودم و قطعا به خواب نرفته بودم ولى در عين حال ديدم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كنار حرم ايستاده اند و آنچه حاج ملاّ آقاجان براى ما مى گويد آن حضرت به او تلقين مى فرمايد. وقتى سرم را برداشتم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را نديدم ولى مى ديدم كه حاج ملاّ آقاجان به همان محلّى كه امام ايستاده بودند نگاه مى كند و براى ما حرف مى زند.

دوباره سرم را روى زانويم گذاشتم باز هم امام (عليه السّلام) را ديدم كه به حاج ملاّ آقاجان مطالب را تلقين مى كنند و او همان كلمات را مى گويد. اين موضوع چند مرتبه تكرار شد وقتى مجلس تمام شد و از حرم امامزاده بيرون رفتيم خواستم مشاهده ى خود را به حاج ملاّ آقاجان بگويم ديدم قبل از آنكه من حرف بزنم اين شعر را خواند:

در پس آينه طوطى صفتم داشته است

آنچه استاد ازل گفت بگو مى گويم

 

«در تابستان سال اوّل»

در سال اوّلى كه با مرحوم حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم، يك شب تابستان، روى بام منزل، من و دوستم مرحوم شهيد آقاى «هاشمى نژاد»[20] و پدرم در خدمت ايشان نشسته بوديم و او درباره ى مطالب معنوى و ترقّيات روحى با ما سخن مى گفت. ناگهان كلامش را قطع كرد و رو به آقاى هاشمى نژاد كرد و گفت: فلان روايت در فلان كتاب است البتّه هم روايت را خواند و هم نام كتاب را برد ما از موضوع اطّلاعى نداشتيم فكر مى كرديم كه با سابقه ى قبلى بوده ولى چون در آقاى هاشمى نژاد تغيير حالى پيدا شد و گفت: حاج آقا شما از كجا مى دانستيد كه من مى خواهم اين حديث را سؤال كنم؟! ما دانستيم كه آن مرحوم از اراده و قلب آقاى هاشمى نژاد خبر داده است.

در همان سال يك روز در مشهد از منزل آقاى نورى كه حاج ملاّ آقاجان در آنجا ميهمان بود، بيرون آمده بوديم آقاى هاشمى نژاد با ايشان راه مى رفت و ما با بعضى از دوستان جدا راه مى رفتيم، مطالبى به آقاى هاشمى نژاد تذكّر داد، كه او گفت: ان شاءاللّه ؛ و حالش متغيّر شد.

وقتى من از آقاى هاشمى نژاد سؤال كردم كه ايشان به تو چه گفت كه حالت تغيير كرد؟

گفت: سه حاجت داشتم كه از حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) خواسته بودم و كسى از آن اطّلاع نداشت، ايشان به من گفت: حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرموده اند: آن سه حاجت را به تو داديم.

عجيب تر آنكه من خود ناظر بودم آن سه حاجت پس از چند ماه آنچنان كه حاج ملاّ آقاجان فرموده بود، برآورده شد با آنكه هم از نظر من و هم از نظر آقاى هاشمى نژاد انجام آنها بعيد بود.

* * *

روزى از قم نامه اى براى حاج ملاّ آقاجان نوشتم و در آن نامه به خاطر سفارش دو نفر از دوستان كه هر دو سيّد و از طلاّب علوم دينيّه بودند فقط سلام آنها را ابلاغ كردم، مثلاً نوشتم: آقاى «الف» سلام مى رسانند و آقاى «ب» سلام مى رسانند و به هيچ وجه از خصوصيّات حالات آنها به معظّم له چيزى ننوشتم.

در جواب نوشت: آقاى «الف» براى تو رفيق با دوام و دائمى خواهد بود، ولى آقاى «ب» دوستيش دوام ندارد و رفاقتش با تو بقائى نخواهد داشت. تصادفا مسأله آن روزها به عكس نشان مى داد؛ يعنى دوستى آقاى «ب» خيلى شديدتر و رفاقتش در آن موقع با من از آقاى «الف» بيشتر بود، با خود گفتم: افراد خوش درك هم گاهى اشتباه مى كنند. ولى طولى نكشيد با آنكه من موضوع را فراموش كرده بودم، چون آقاى «ب» با جمعى از متصوّفه ارتباط پيدا كرده و به قطب آنها سر سپرده و طبعا من با آن وضع نمى توانستم رفاقتم را با او ادامه دهم، لذا دوستى ما ترك شد و با آقاى «الف» باز به خاطر يك موضوع غير عادّى كه پيش آمد، صميميتم مستحكم گرديد.

يك روز همان جواب نامه را پس از دو سال مطالعه مى كردم ديدم عجب پيش بينى فوق العادّه اى كرده و چگونه نظر او نسبت به آن دو نفر صحيح بوده است.

* * *

او هيچ وقت دوست نداشت در مجلسى كه منبر مى رود كسى سيگار بكشد. روزى در مجلس با عظمتى كه در منزل مرحوم «آية اللّه  العظمى ميلانى» در مشهد برقرار بود، از ايشان تقاضاى منبر شد، او به درخواست آية اللّه  ميلانى منبر رفت. در وسط منبر كه تمام علما مبهوت سخنان علمى او بودند، ناگهان سخنش را قطع كرد و به گوشه اى نگاه مى كرد، معلوم شد يكى از علما سيگار مى كشيد كه ايشان به او نگاه مى كند. سپس گفت: اگر انسان بتواند تمام حواسش را به جنبه هاى روحى بدهد بيشتر استفاده مى كند.

او روح را كاملاً از جسم مجزّى مى كرد. روح را داراى شخصيّت واقعى انسان مى دانست و بدن را مركب سوارى او تصوّر مى كرد. و اگر در مجلسى تنها به خوراك و غذاى جسمى اكتفا مى شد مورد اعتراض ايشان واقع مى گرديد و مى گفت: مثل اين است كه اسب سوارى به منزل شما آمده باشد و شما فقط كاه و جو اسب او را تأمين كنيد ولى خود او را گرسنه بگذاريد و به او اعتنا نكنيد؛ اين كار چقدر بد است، همين طور اگر مجلسى ترتيب داده شود و تنها به خوراك و غذاى مادّى اكتفا گردد و سخن از علم و دانش و معنويّتى در ميان نباشد بسيار بد است.

و لذا خود آن مرحوم در هر كجا كه چند نفر جمع مى شدند مجلس را به صورت جلسه ى وعظ و خطابه در مى آورد و بيشتر، فضائل اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) را شرح مى داد و مى گفت: با بيان فضائل آنها، هم از غذاى روحانى استفاده كرده ايم و هم دستور خاندان عصمت را انجام داده ايم و هم اگر دل آگاهى باشد به خاطر لزوم پيروى از آنها در صراط مستقيم قرار مى گيرد و به وظائف اسلامى خود عمل مى نمايد و يك فرد مسلمان از حقايق و معارف حقّه اطّلاع پيدا مى كند.

 

«در دوّمين سال»

او مدّت چهارده ماه از من جدا شد و به زنجان رفت دوّمين سال بود كه از لذّت رفاقت با او برخوردار بودم. آخر، استاد مهربان و خوبى پيدا كرده بودم او را زياد دوست داشتم، نمى توانستم در فراق او بيشتر صبر كنم. و ضمنا در اين مدّت براى تحصيل علوم دينيّه به قم رفته بودم، در يكى از حجرات مدرسه ى حجّتيه به دستور مرحوم «آية اللّه  حجّت» به عنوان موقّت زندگى مى كردم، دوستان خوبى در آن حجره داشتم، اهل نماز شب و عبادت بودند، توسّلاتشان هم بد نبود، اهل كمالات بودند من به آنها خيلى زحمت داده بودم آنها خيلى خوب بودند.

ولى آنها آن قدر قوى نبودند كه بتوانند مرا آرام كنند و يا مثل استادم رفاقت معنوى با من داشته باشند، امّا حاج ملاّ آقاجان لااقل در هفته يك نامه براى من مى فرستاد و اين تا حدّى سبب آرامش روح من بود.

لذا روز اوّل ماه رجب 1331 براى ديدار استاد، به زنجان رفتم و از ملاقاتش فوق العادّه خرسند بودم. سيزده روز در منزل محقّرى كه در آن زندگى مى كرد با او همنشين بودم. روزهاى خوبى را گذراندم، لذّت آن روزها را هيچ وقت فراموش نمى كنم. هر روز بدون صرف وقت از كمالاتش استفاده مى كردم. صبح روز سيزدهم ماه رجب كه سالروز تولّد مولاى متّقيان على بن ابيطالب (عليه السّلام) بود، پس از نماز صبح و نماز حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) كه او مقيّد بود در صبح روز تولّد آن حضرت آن نماز را بخواند. رو به من كرد و گفت: امروز عيد است بيا با هم مصافحه كنيم. من وقتى با او مصافحه مى كردم تقاضاى عيدى نمودم و گفتم: شما وسيله شويد كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) به من عيدى بدهد.

گفت: تو فرزند آنها هستى عيدى را تو بايد براى من بگيرى من وقتى ديدم مى خواهد به تعارف بگذراند، گفتم: آيا من فرزند على بن ابيطالب (عليه السّلام) هستم يا نه؟

گفت: بله قربان.

گفتم: تو چه كاره اى؟

گفت: من نوكر شما.

گفتم: به تو امر مى كنم كه عيدى مرا بگيرى و به من بدهى.

گفت: چشم قربان.

سپس رو به قبله نشست و زيارت امين اللّه را خواند. من به او نگاه مى كردم، ناگهان ديدم رنگش پريد، مثل آنكه با على بن ابيطالب (عليه السّلام) بدون هيچ مانعى سخن مى گويد. من صدائى نمى شنيدم امّا مثل آنكه على (عليه السّلام) به او چيزى مى فرمود، كه او مرتّب در پاسخ آن حضرت مى گفت: بله، چَشم، عرض مى كنم، از لطفتان متشكّرم.

پس از چند دقيقه سكوت، وقتى حالش بجا آمد رو به من كرد و گفت: پنج چيز به تو عيدى دادند و چون در قم سكونت دارى و اهل مشهد مقدّسى، يكى از آن عيديها به قم حواله شده و چهارتاى ديگرش را در مشهد مقدّس به تو خواهند داد و البتّه آن عيدى قم را پس از ده روز كه وارد قم شدى به تو مى دهند، در «مسجد جمكران».[21]

من با شنيدن اين نويد، تصميم گرفتم كه همان روز كه روز دوشنبه بود به طرف قم حركت كنم ولى او گفت: تا روز شنبه نمى روى، خودت را معطّل نكن. من به خاطر آنكه از طرفى زودتر به قم برسم و از طرفى گفته ى او را امتحان كنم، با تلاش بيشترى براى تهيّه ى وسيله ى حركت اقدام كردم، جريان مفصّل است كه چگونه هر روز براى رفتن به قم و تهران موانعى سر راهم بود، خلاصه هيچ يك از آن چند روز موفّق به حركت نشدم، تا روز شنبه، در آن روز، اوّل صبح به من گفت: امروز مى روى. خود او مرا بدرقه كرد و وسيله ى حركت فورا آماده شد و جدّا موضوع غير عادّى بود، من حركت كردم و به قم رفتم.

فكر مى كردم كه او گفته تا ده روز كه در قم بمانى آن عيدى را به تو مى دهند و لذا ده روز كه گذشت و خبرى نشد، نامه اى به او نوشتم و در آن نامه يادآور شدم كه حتما شما مى خواستيد مرا از زنجان به قم بفرستيد و مزاحمت مرا كم كنيد و گفته اند:

«هزار وعده ى خوبان يكى وفا نكند».

پس از اين نامه ديگر موضوع را فراموش كردم و به كار درس و بحث خود ادامه دادم تا شب چهارشنبه اى در همان ايّام كه طبق معمول هر هفته پياده براى بيتوته به مسجد جمكران مى رفتم اتّفاق عجيبى رخ داد.

آن شب حدود مغرب از قم پياده به طرف مسجد جمكران كه آن وقت هشت كيلومتر با قم فاصله داشت و جادّه ى فعلى هنوز درست نشده بود، حركت كردم، در راه در تاريكى شب چه چيزهاى وحشتناكى مى ديدم، بماند. وقتى به مسجد جمكران كه آن وقت فقط بناى قديمى مسجد كه طبق دستور امام زمان (عليه السّلام) ساخته شده در وسط بيابان قرار داشت و جز خادم مسجد كه آن هم پس از چند دقيقه به طرف شهر حركت كرد، كس ديگرى آنجا نبود.

من در مسجد تنها ماندم و مشغول اعمال مسجد بودم كه ناگاه پرده اى از حجابهاى ظلمانى كه روى قلبم سايه افكنده بود برطرف شد و تا به امروز كه تقريبا متجاوز از 20 سال از آن زمان مى گذرد، آن حجاب برنگشته و مرا در يك فضاى باز معنوى قرار داده است.

وقتى به قم برگشتم، ديدم از حاج ملاّ آقاجان نامه اى آمده و در آن يادآور شده كه من گفته بودم پس از ده روز عيدى را مى دهند و تو اشتباه كرده اى و گمان نموده اى كه گفته ام تا ده روز آن عيدى داده مى شود. و حتّى اگر فراموش نكرده باشى گفتم: در مسجد جمكران به تو عنايتى خواهد شد و حالا كه نامه ام به دستت مى رسد به وعده اى كه جدّت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) به تو داده بود رسيده اى خوشا به حالت و هنيئا لك.

بعد از چند روز كه طبعا ماه رمضان در پيش بود به خاطر اينكه درسهاى حوزه تعطيل مى شد و براى من روزه گرفتن در مشهد آسانتر بود، به طرف مشهد حركت كردم. ماه رمضان را در مشهد بودم بعد از ماه رمضان نامه اى از حاج ملاّ آقاجان به من رسيد كه در مشهد بمان، زيرا من براى زيارت آقا حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) چند روز ديگر به مشهد مى آيم.

او طبق وعده اش به مشهد آمد وقتى به او گفتم: پس آن چهار عيدى كه بنا بود در اينجا به من داده شود چه شد؟

گفت: آيا مايلى من براى تو شرح دهم كه آنها چه بوده اند و در اين مدّت به تو داده شده و متوجّه نشدى؟ يا مى خواهى بروى بالاى سر حضرت رضا (عليه السّلام) بنشينى تا خود آن حضرت به تو بگويند؟

گفتم: البتّه مايلم حضرت رضا (عليه السّلام) بگويند.

گفت: مانعى ندارد بعد از نماز مغرب و عشا زيارت مى كنى و در طرف بالاى سر مبارك دو ركعت نماز مى خوانى و رو به ضريح مى نشينى تا به تو آنچه داده اند، شرحش را بگويند.

من دستورش را عمل كردم و فكر مى كردم حضرت رضا (عليه السّلام) را مى بينم يا لااقل صدايشان را با گوش سر مى شنوم، ولى اينها نبود، امّا با گوش دل شنيدم و يك دفعه متوجّه شدم كه فلان لطف معنوى و فلان موضوع مادّى و دو مسأله ى مهمّ ديگرى كه نقش فوق العادّه اى در پيشرفت جهات روحى و زندگى اجتماعى من داشت، در ماه مبارك رمضان به من داده بودند كه در آن موقع متوجّه نشده بودم و الآن مى فهمم كه آنها طبيعى و تصادفى داده نشده است.

و ضمنا در پرانتز بايد بگويم كه (پس از بيست سال آن پنج چيزى كه عنايت فرموده بودند در زندگى مادّى و معنوى من نقش فوق العادّه قابل توجّهى داشته و دارد).

پس از آن شب من معنى الهام را فهميده بودم و مى دانستم چگونه به انسان الهام مى شود، كه خدا در قرآن مى فرمايد: «اَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ».[22]

اگر چه انسان صدا را نمى شنود ولى قلبش آنچنان متوجّه مطلبى كه خدا فرموده و القاء كرده است مى شود كه از شنيدن كلام به مراتب قويتر است.

در آن سال، بسيارى از معارف و علوم اعتقادى را در مشهد از محضرش فرا گرفتم كه اهمّ آنها فضائل و شناسائى پيشوايان دين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. حتّى گاهى با ترجمه و شرح زيارت جامعه و گاهى با نقل حكايتى كه خودش از معجزات و خوارق عادات از پيشوايان معصوم دين (عليهم السّلام) ديده بود معارف حقّه را به من تزريق مى كرد.

شبها در ايوان طلاى صحن نو مشهد مى نشست و با سخنانش مكتب اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) و ابراز علاقه به آن خاندان را تدريس مى نمود.

آن مرحوم در معارف و شناخت ارواح مقدّسه ى معصومين (صلوات اللّه عليهم اجمعين) سخنان كوتاه و پر محتوائى داشت.

و من سالها در آيات و احاديث و روايات تتبّع كردم تا كلمات كوتاه او را مستدلاًّ و تفصيلاً توانستم بفهمم و آنها را جزء اعتقادات مسلّمه ى خود قرار دهم. و شايد بتوانم آنها را در كتابهائى بعدا منتشر كنم.

او مى گفت:

درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) تنها اعتقاد به چهار چيز نه بيشتر و نه كمتر غلوّ است. «يعنى نبايد درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) غلوّ كنيم و منظور از غلوّ اين است كه معتقد به آنچه در آنها نيست (يعنى زياده روى است و غلط است) و خود آنها آن را نهى كرده اند باشيم. و اين غلوّ كه نبايد به آن معتقد بود در اعتقاد به چهار چيز درباره ى آنها است».

اوّل آنكه: معتقد شويم يكى از آنها و يا روح آنها خدا است و خداى ديگرى جز آنها وجود ندارد، اين غلوّ است و غلط است.

دوّم آنكه: معتقد باشيم كه آنها را خدا خلق نكرده و هميشه بوده اند و اعتقاد به ازلى بودن آنها را داشته باشيم. اين هم غلوّ است.

سوّم آنكه: معتقد باشيم كه خدا تمام كارها را به آنها واگذاشته و خود كنارى نشسته است. اين هم غلوّ است و معنى تفويض همين است و غلط است.

چهارم آنكه: مقام نبوّت را به آنها نسبت دهيم و آنها را هم پيغمبرانى مانند خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله) بدانيم. اين هم غلوّ و غلط است.

از اين چهار موضوع كه بگذريم مى توانيم آنچه از فضائل و مقامات كماليّه كه عقلمان محال نداند و مى پذيرد در حقّ آنها بگوئيم.

من در اين مسأله سالها مطالعه كرده و دهها آيه ى قرآن و صدها حديث ديده ام و حقيقت جز آنچه آن مرحوم فرموده چيز ديگرى نبوده است.

و اگر در اين كتاب، مجال براى بيان تفصيلى آن مى بود، شرح مى دادم؛ امّا از خدا مى خواهم توفيق شرح اين مطالب را در كتابهاى ديگرى كه مى نويسم داشته باشم.

او مى گفت:

همان گونه كه هيچ چيز را خدا بدون اسبابش خلق نمى كند همچنين ماسوى اللّه را هم به وسيله ى نور پاك محمّد و آل محمّد (صلوات اللّه عليهم اجمعين) خلق كرده است و وسيله ى خلقت همه ى آنها اين نور پاك است.

او مى گفت:

همان گونه كه خدا فيوضات معنوى از قبيل احكام شرع و معارف حقّه را به وسيله ى پيامبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ما داده است و هيچ فردى حتّى يك حكم كوچك را بدون اين واسطه نمى تواند به خدا نسبت بدهد. همچنين در تكوينيّات حتّى كوچكترين موجودات عالم تكوين بدون اين واسطه ايجاد نشده و خدا خواسته كه قبل از همه چيز ارواح آنها را بدون واسطه خلق كند و سپس همه ى اشياء را به وسيله ى اين انوار، ايجاد نمايد.[23]

فراموش نمى كنم كه روزى عرق چهل گياه را كه شايد بدمزّه ترين داروها باشد، مى خورد و مثل كسى كه عسل مى خورد، لذّت مى برد. از او سؤال كردم: اين چه حالت است؟

فرمود: اين چيزى است كه خداى محبوبم خواسته ايجاد شود و به وسيله ى دستش آن را ايجاد كرده پس هر چه باشد لذّت بخش و شيرين است.

او مى گفت:

دست خدا به صريح رواياتى كه در تفسير آيه ى: «يَدُاللّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ» آمده نور مقدّس چهارده معصوم (عليهم السّلام) است، يعنى همچنان كه ما هر اظهار قدرتى را به وسيله ى دستمان انجام مى دهيم، خدا هم هر كارى را تشريعا و تكوينا به وسيله ى اين انوار مقدّسه انجام مى دهد.

او مى گفت:

انسان نسبت به فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) بايد عشق بورزد و حتّى غير معصومين آنها را هم به خاطر پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) بايد دوست داشته باشد.[24]

او مى گفت:

من يك روز متوسّل به حضرت على اكبر فرزند بزرگ حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت مى خواستم، قلبم مملوّ از محبّت او بود، ناگهان ديدم از گوشه ى اتاق مثل آنكه فرش مى سوزد، دودى بلند شد و اين دود در گوشه ى اتاق به مقدار حجم يك انسان متراكم گرديد، كم كم بالاى آن دود سرى شبيه به سر انسان متشكّل شد. من متوجّه شدم كه او يكى از شياطين است و با من كارى دارد. ناگهان با صدائى شبيه به صداى آهنى كه بر آهنى بكشند كه بسيار ناراحت كننده بود، به من گفت: من يكى از بزرگان جنّ هستم، مى دانم نمى توانى محبّت حضرت على اكبر (عليه السّلام) را از قلبت خارج كنى ولى اگر به زبان هم بگوئى: من او را دوست نمى دارم، من در خدمت تو قرار مى گيرم.

من گفتم: تو كه با اين انديشه مسلمان نيستى و جزء شياطين هستى و نمى توانى در امور معنوى به من كمك كنى و در امور مادّى هم اگر اختيار تمام كره ى زمين را به من بدهى من يك چنين جمله اى را نمى گويم. او فريادى كه دل مرا از جا كَند و حالت ضعف به من دست داد كشيد و ناپديد شد.[25]

او مى گفت:

هر كجا امامزاده اى باشد ولو اصل و نسبش را ندانى و يا اصلاً كسى از سادات هم در آن مكان دفن نشده باشد، زيارت كن؛ زيرا آن محلّ به نام فرزند پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) ساخته و معرّفى شده است. و اساسا ما روح امامزاده را زيارت مى كنيم حال مى خواهد بدنش آنجا دفن شده و از بين رفته باشد يا به كلّى دفن نشده باشد چه فرق مى كند؟

من خودم با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را در شهر رى زيارت كرديم و تصادفا در همان سفر به قم مشرّف شديم و باز مرقد مطهّر اين امامزاده را در خيابان چهارمردان قم كه به همين نام معروف است زيارت نموديم، وقتى از ايشان سؤال كردم كه آيا حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) اينجا دفن است يا در شهر رى؟

فرمود:

چه فرق مى كند ما كه نمى خواهيم جسد او را زيارت كنيم و از جسدش حاجت بخواهيم؛ بلكه منظور استمداد از روح مقدّس آن بزرگوار است. كه ممكن است در هر دو جا در يك زمان حاضر باشد.

حتّى فرمود: بعضى مى گويند: حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كاشمر مدفون است، اگر براى من ميسّر مى شد آنجا هم مى رفتم و ايشان را در آنجا هم زيارت مى كردم.

تصادفا من پس از چند سال كه به كاشمر رفتم و در باغ مزار، مرقد حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را به همين نيّت زيارت كردم، فيوضات معنوى فوق العاده اى از روح مقدّس آن حضرت و از آن مكان شريف بردم.

مثلاً يك روز در حرم مطهّر آن حضرت در كاشمر نماز ظهر و عصر را خواندم و با آنكه تقريبا حال توجّه خوبى داشتم ولى چند مرتبه حواسم پرت شد، پس از نماز در حال مكاشفه روح مقدّس آن حضرت را ديدم كه به من مى گويد: ما وقتى در دنيا بوديم بهتر از اين نماز مى خوانديم تو نبايد در نماز حواست پرت شود. و لذا من بعد از آن، هر وقت مى خواهم نماز بى توجّهى بخوانم به ياد آن جمله ى حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) مى افتم و تا حدّى خود را كنترل مى كنم.

او مى گفت:

اينكه اكثر روضه خوانها وقتى مصيبت مى خوانند، گريه نمى كنند، حتّى وقتى فرد ديگرى هم روضه مى خواند مى بينيم آنها كمتر گريه مى كنند، آيا مى دانى علّتش چيست؟

عرض كردم: نه بفرمائيد استفاده كنم.

فرمود: علّتش اين است كه آنها وقتى «مقتل»[26] را مطالعه مى كنند فقط براى آنكه آن را نقل كنند مى خوانند. توجّه به معنى و اصل مصيبت نمى كنند؛ در آن موقع اشك بر مصائب سيّدالشّهداء (عليه السّلام) نمى ريزند. اين حالت قساوت مى آورد. لذا من خودم هر وقت مقتل را مطالعه مى كنم به نكات زير عمل مى كنم و لذا آن قساوت را ندارم و مى بينى كه خودم در منبر بيشتر گريه مى كنم و تو نيز به همين دستورات عمل كن.

اوّل آنكه: در وقت مطالعه ى كتاب مقتل با وضو باش و آن را عبادتى تصوّر كن.

دوّم آنكه: خود را در محيطى كه مقتل بيان مى كند قرار بده و مصيبت را لمس و احساس كن.

سوّم آنكه: كوشش كن به هر نحوى كه ممكن است اشك از ديدگانت بيرون بيايد كه علاوه بر ثوابهاى عظيمى كه دارد مانع از قساوت هم خواهد شد.

او مى گفت:

يك روز وارد حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) در قم شدم در قسمت بالاى سر ناگهان حجابها از مقابل چشمم برداشته شد، ديدم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) با سه نفر ديگر از خانمها كه تا آن روز من نمى دانستم، كس ديگرى هم از اولاد فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) در حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) دفن اند، نشسته اند.

حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) به من فرمودند: روضه بخوان. من هم مشغول خواندن اشعار دعبل در مصيبت حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شدم و آنها گريه مى كردند. ناگهان در وسط روضه از جا برخاستند. من گمان كردم كه آنچه مى خوانم مورد توجّه آنها واقع نشده، لذا مى خواهند بروند. ولى ناگهان ديدم مثل آنكه در داخل حرم، خورشيدى بتابد، نورى ظاهر شد و حضرت فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) به جمع آنها ملحق گرديدند و اين از جا برخاستن، به احترام آن حضرت بوده است.

سپس حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) مقدارى جلوتر و بقيّه ى خانمها عقب تر نشستند و فرمودند: روضه را ادامه بده. من دوباره همان اشعار دعبل را كه خطاب به فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) است، خواندم و آن حضرت و ساير خانمها سخت گريه مى كردند تا آنكه به من فرمودند: ديگر بس است. و مجلس را پخاتمه دادند و به من الطاف فراوانى فرمودند.

او مى گفت:

يك روز مطّلع شدم شايد هم به من دستور دادند كه از مردى در كاروانسراى شهر زنجان ديدن كنم. او يكى از اولياء خدا بود، عاشق و دلباخته ى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

وقتى به كاروانسرا رسيدم از سرايدار تقاضا كردم كه از او براى من اجازه بگيرد. سرايدار گفت: آن پيرمرد مفلوك و فقيرى است، احتياج به اجازه ندارد، اتاقش آنجا است. وقتى نزديك در اتاق رسيدم، بدون آنكه مرا ظاهرا ببيند صدايش را به اين شعر بلند كرد:

«ميكده حمّام نيست سرزده داخل مشو»

من در جاى خود خشكم زد. چند دقيقه اى ايستادم، آنگاه اجازه داد وارد شدم سلام كردم، جواب داد و گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: به همان دليل كه موسى نزد خضر (عليهما السّلام) رفت.

گفت: ادّعاى بزرگى كردى، تو مثل حضرت موسى (عليه السّلام) هستى؟

گفتم: در مَثَل مناقشه اى نيست. من مثل حضرت موسى در اين جهت كه دنبال تحصيل علمم، هستم.

گفت: تو نمى توانى با من همراه باشى، ولى من چند دستور به تو مى دهم، اگر به آنها عمل كردى، ممكن است پيشرفت فوق العاده اى بكنى.

اوّل آنكه: تا مى توانى نگذار مردم دورت جمع شوند و به هر وسيله اى كه شده از شهرت طلبى و معروفيّت بر حذر باش؛ زيرا هر قدر هم كه قوى باشى اين موضوع سدّ راه تو خواهد بود.

(و جدّا حاج ملاّ آقاجان به اين دستور عمل مى كرد و لذا با آن همه فضيلت كه ما از او مشاهده كرديم، جز عدّه ى معدودى كسى او را نمى شناخت. و به مجرّد آنكه دوستانش او را معرّفى مى كردند و جمعى دور او جمع مى شدند كارهائى كه عوام را فرارى مى داد، مى كرد و آنها را پراكنده مى نمود).

دوّم آنكه: كوشش كن نمازها را اوّل وقت بخوانى. و قلب را در نماز حفظ كن و نگذار متوجّه به غير خدا گردد.

سوّم آنكه: تمام عشق و علاقه ات را به صاحبان كمال و فضيلت بده و در حقيقت، عاشق علم و فضيلت و تقوى باش. و براى هر چيز كه خدا امتياز قائل شده تو هم تنها براى همان چيزها امتياز قائل باش.

چهارم آنكه: هر كارى را كه مى دانى خوب است انجام بده و بر آن كوشش كن و هر كارى را كه مى دانى بد است ترك كن و بكوش كه به هيچ وجه آن را انجام ندهى كه خداى تعالى آنچه را كه نمى دانى به تو تعليم مى دهد.

و خلاصه آن ولىّ خدا دستور ديگرى كه مربوط به شخص خودم بود و تنها براى ترقّيات روحى من مفيد بود، به من داد و بدون آنكه اسم و يا فاميلش را به من بگويد مرا مرخّص كرد. فرداى آن روز وقتى دوباره به كاروانسرا رفتم، سرايدار گفت: او ديروز عصر از اينجا رفت.

حاج ملاّ آقاجان اضافه مى كرد و مى گفت: چهل سال است كه در پى او هستم ولى ديگر او را نديده ام امّا دستوراتش را عمل كرده ام.

ضمنا يكى از علماى بزرگ شبيه اين حكايت را از مرحوم حاج ملاّآقاجان نقل مى كند و مى گويد:

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من فرمودند: كه در سفر كربلا وارد شهر كرمانشاه شدم، دستور رسيد با آقائى ملاقات كنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا ديوانه است و قابل اعتنا نيست، گفتم: شما آدرس ايشان را بدهيد، آدرس را گرفته رفتم و پيدا كردم. وقتى كه وارد حجره ى محقّرش شدم گفت:

«سرزده داخل مشو، ميكده حمّام نيست»

اجازه ى ورود داد و گفت: بايست. ايستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چيز را بگويم:

1 ـ طورى زندگى كن كه كسى شما را نشناسد.

2 ـ از اين تاريخ ديگر اينجا نيائى.

3 ـ سلام مرا به اوليائى كه مى شناسى برسان.

4 ـ بلند شو يكى از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) فوت كرده تشييع مى شود، در تشييع او شركت كن.

از حجره بيرون آمدم و به سراغ تشييع رفتم، وقتى كه به قبرستان رسيدم موقع دفن بود. به خاطر گفته ى آن ولىّ خدا كه گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) است گريه كردم و از گريه ى من اولياء ميّت تعجّب مى كردند.

شايد اين حكايت با حكايت بالا يكى باشد و شايد هم حكايت ديگر و جريان ديگرى بوده است.

* * *

او مى گفت: همان گونه كه غيبت حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) دو قسمت داشت و به «غيبت صغرى» و «غيبت كبرى» تقسيم مى شد همچنين ظهور هم به دو بخش تقسيم مى شود، يكى «ظهور صغرى» است كه از سال 1340 هجرى قمرى شروع شده و يكى «ظهور كبرى» است كه انشاءاللّه به همين زودى انجام خواهد شد.

من نمى دانم كه استاد اين مطلب را با چه مدركى مى گفت: و در آن وقت هم من غفلت كردم كه توضيح اين مطلب را از او بخواهم.

ولى بعدها طىّ يك مكاشفه كه براى يكى از سادات اتّفاق افتاد، مطلب معظّم له به اين صورت توضيح داده شد كه شايد انشاءاللّه مطابق با واقع باشد.

غيبت صغرى براى اين بود كه چون شيعيان با امام معصومشان ارتباط مستقيم داشتند و آمادگى براى قطع رابطه به طور كلّى نداشتند، يعنى هنوز نمى دانستند كه چگونه بايد بدون ارتباط با امامشان امور دينى و سياسى خود را جمع كنند. احكام اسلام را استنباط نمايند، با مخالفين بحث كنند و حقّانيّت دين خود را اثبات نمايند و دهها مطلب ديگر كه در زمان حضور امام (عليه السّلام) به خود آن حضرت مراجعه مى كردند ولى حالا كه امامشان غائب است و شناخته نمى شود، بايد خود آنها عهده دار مسائل فوق باشند.

لذا خداى تعالى غيبت صغرى را كه هم امام (عليه السّلام) غائب باشد و كسى دسترسى به او نداشته باشد و هم ارتباطى به وسيله ى نوّاب اربعه با او باشد كه شيعيان دچار حيرت نشده و در مدّت حدود هفتاد سال بتوانند خود را آماده براى غيبت كبرى بنمايند قرار داد.

همچنين ظهور صغرى براى اين است كه مردم دنيا بخصوص شيعيان و ياران آن حضرت آمادگى براى ظهور كبرى پيدا كنند، يعنى در ظهور صغرى اگر چه مردم خدمت حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) مستقيم نمى رسند، ولى چند چيز كه مقدّمه ى ظهور كبرى است ظاهر شده است.

اوّل: به عكس زمان غيبت كبرى كه در ميان مردم حتّى در ميان شيعيان نامى از آن حضرت نبود، در سر هر كوچه و بازار و در ميان محافل و تمام شهرها و قرّاء و در نامگذارى مساجد و اماكن، نام و القاب آن حضرت زياد برده مى شود.

توضيح آنكه: مثلاً قبل از سال 1340 هجرى قمرى حتّى يك مسجد در يكى از شهرهاى ايران به نام آن حضرت وجود نداشت ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى در شهرها و حتّى قريه ها كمتر جائى است كه به نام آن حضرت بناء و يا مسجدى وجود نداشته باشد. مجالس بزرگ دعاى ندبه كه قبلاً نبود. محافل بزرگ تبليغات به نام آن حضرت. كتابها در اثبات وجود آن جناب. و خلاصه ساير چيزهائى كه نام مقدّس حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را زياد در معرض توجّه و افكار قرار مى دهد و مردم را به ياد آن حضرت مى اندازد كه همه و همه يكى از نشانه هاى ظهور فجر صادق و مقدّمه ى طلوع خورشيد ولايت است.

دوّم: رشد افكار و پيشرفت علم و صنعت و تكنيك است.

توضيح آنكه: قبل از سال 1340 هجرى قمرى افكار بشر نمى توانست در ميدان علم و صنعت تا اين حدّ كه بعد از 1340 هجرى قمرى توانسته، تاخت و تاز كند.

اكثر علوم و اكتشافات از آن تاريخ به بعد به مرحله ى ظهور و بروز رسيده و تا آنجا پيشرفت كرده كه حتّى فضا را فتح نموده است.

بنابراين، اين چنين افكارى است كه مى تواند معجزات حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را درك كند حالا فرقى نمى كند چه آنكه طبيعى اين عمل انجام شده باشد و يا آنكه ذات اقدس متعال افكار را براى استقبال از ظهور كبرى رشد داده باشد، به هر حال مقدّمه ى ظهور كبرى است.

سوّم: ظهور و بروز معجزات و ارتباط زيادى كه با آن حضرت برقرار مى شود (چنانكه ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» اين موضوع را كاملاً ثابت نموده ايم).

چهارم: قبل از سال 1340 هجرى قمرى شيعيان كمتر به فكر پرداخت وجوهات و سهم مبارك امام (عليه السّلام) بودند؛ زيرا اگر كسى در بيوگرافى مراجع و علماى گذشته دقّت كند متوجّه مى شود كه آنها با چه فشارى زندگى مى كرده و پولى نداشتند كه به طلاّب علوم دينيّه بدهند. ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى اكثرا شيعيان يا مرتّب وجوهاتشان را مى دهند و يا لااقل به فكر اين كه چرا شيطان مانع آنها گرديده است، مى باشند. (و ما شرح بيشترى درباره ى ظهور صغرى در كتاب «مصلح غيبى» داده ايم).

بنابراين، هيچ استبعاد ندارد كه اگر بر فرض، كلام استاد مدركى از احاديث و روايات نداشته باشد، به ضميمه ى اين مكاشفه، اصل مطلب حقيقت داشته باشد و ما در اين چنين ظهورى واقع شده باشيم. و انشاءاللّه موفّق به زندگى در ظهور كبرى نيز بگرديم.

* * *

در زمانى كه من با مرحوم آقاى «حاج ملاّ آقاجان» رفت و آمد داشتم مردى از روحانيّين در خدمت او بود كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به او فوق العادّه علاقه داشت و آنچنان كه نقل مى شد متجاوز از پانزده سال با آن مرحوم معاشرت كرده و هر ساله بانى مخارج رفت و برگشت او به مشهد مقدّس مى گرديد. و مرحوم حاج ملاّ آقاجان را در طول راه، همراهى مى كرد؛ و لحظه اى از او جدا نمى شد. نام اين روحانى عاليقدر حجّه الاسلام جناب حاج آقاى «مظفّرى» بود كه متأسّفانه با فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان رابطه ى ما هم با ايشان قطع شد، ولى بعدها كه ايشان را ديدم چند جريان براى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كردند كه بعضى از آنها را من براى شما نقل مى كنم.

جناب حاج آقاى مظفّرى گفتند: روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه آيا شما در اين تازگى خدمت حضرت بقيّه اللّه (روحى و ارواح العالمين له الفداء) رسيده ايد؟

گفت: بله، چند روز قبل كه خدمت آن حضرت رسيدم ديدم با روى بشّاشى اين جمله را مى گويند:

«منم كه شرق دو عالم و غرب دست من است» و به روى من تبسّم مى كنند.

من هم در جواب، در حالى كه اشك شوق مى ريختم و به پاى مقدّسش براى بوسه زدن مى افتادم گفتم:

منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز

چه شكر گويمت اى كار ساز بنده نواز

بعد از آنكه اين قضيّه را براى ما نقل كردند من از ايشان سؤال نمودم كه مايلم چگونگى آشنائى شما را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان از زبان خودتان بشنوم.

معظّم له فرمودند: من يك دائى داشتم كه مدّتها بود حالت انزوا و كناره گيرى از مردم را پيدا كرده بود بعضى از فاميل كه اهل دنيا بودند و متوجّه معنويّات و صفات حسنه و تزكيه ى نفس نبودند و فكر مى كردند كه انسان حتّى با مردم بد هم بايد معاشرت داشته باشد به من گفتند: شما با دائيتان ملاقات كنيد و به او بگوئيد كه اين نحوه زندگى كردن صحيح نيست. و تحقيق نمائيد كه چرا او اين طور شده است.

من قبول كردم. روزى نزد او رفتم و از او جوياى حالش شدم؛ او گفت: من به مجلسى مى روم كه در آن مجلس، زياد سخن از خدا و قيامت و بى ارزشى دنيا به ميان مى آيد و من متوجّه شده ام كه دنيا ارزشى ندارد و نبايد انسان زياد در دنيا خود را آلوده كند. من به او گفتم: آيا ممكن است يك روز مرا هم به آن مجلس ببرى تا ببينم آنها چه مى گويند و چه برنامه اى دارند؟

او گفت: بله مجلس عمومى است روز جمعه با هم به آن مجلس خواهيم رفت. لذا روز جمعه ساعت 7 صبح ايشان عقب من آمد و با هم به منزل آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار رفتيم.

خدا رحمت كند مرحوم آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار را، او همه هفته روزهاى جمعه و دو ماه محرّم و صفر همه روزه و تمام وفاتها روضه داشت. در عيدها و تولّدهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جشن مى گرفت و اكثر اولياء خدا و اهل حال در آنجا اجتماع مى كردند. بالاخره مجالس بسيار خوبى داشت، خودش اهل كرامت بود و داراى مكاشفات خوبى بود. حال گريه ى عجيبى داشت و محبّتش به خاندان عصمت (عليهم السّلام) زياد بود. من به مجلس او زياد مى رفتم در آنجا با اكثر اولياء خدا آشنا شدم.

بالاخره در همان مجلس اوّل سيرى كردم كه ديگر نمى توانستم آن مجلس را ترك كنم. كم كم ديدم من هم مثل دائيم ترك دنيا كرده ام. حتّى يك روز متوجّه شدم كه منبرهايم را هم بايد ترك كنم تا بتوانم آن طورى كه مورد رضاى خدا و خاندان عصمت (عليهم السّلام) است منبر بروم. و با خود مى گفتم: در ادارات دولتى يك كارمند جزء لااقل يك كارت تأييديّه از طرف همان اداره ى مربوطه دارد چرا من براى منبر رفتنم از طرف حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) مجوّز نداشته باشم.

به هر حال من منبر رفتن و ساير كارها را ترك كرده بودم و شب و روز در عشق مولايم اشك مى ريختم و از او براى اصلاح ايمانم و تزكيه ى نفسم كمك مى خواستم و همه هفته به مجلس روضه ى مرحوم حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار مى رفتم تا آنكه يك روز جمعه ديدم شخصى در آن مجلس وارد شد كه از نظر قيافه ى ظاهرى خيلى جالب نيست؛ يعنى يك عمّامه ى كوچك معمولى بر سرش بود و يك قباى كوتاه كرباسى در برش بود. حتّى من فكر مى كردم كه اين مرد دهاتى ديگر چرا به اين مجلس آمده. ولى ناگهان متوجّه شدم كه از طرف صاحب منزل و جمعى از علما و بزرگانى كه او را مى شناختند فوق العاده مورد احترام قرار گرفت. من از دائيم پرسيدم: اين كيست؟ او گفت: اين آقاى حاج ملاّ آقاجان زنجانى كه از علما و بزرگان اهل معنى است مى باشد.

من آن روز از منبرى كه آن مرحوم در آن مجلس رفت فوق العاده استفاده كردم و از همان جا به اين مرد خدا پيوستم و تا آخر عمرش با او بودم. چنانكه شما شاهد معاشرت من در اين اواخر عمرش بوده ايد.

در آن منبر با آن حال و عشق و جذبه اى كه شما از او ديده بوديد من و دائيم را كاملاً زيرورو كرد و لذا به ايشان عشق و علاقه ى سرشارى پيدا كرديم.

ايشان هم نسبت به ما لطف شديدى پيدا كردند. ما بعد از آن مجلس از ايشان تقاضا كرديم كه در خدمتشان به مشهد مقدّس مشرّف شويم ايشان هم تقاضاى ما را پذيرفتند لذا من و دائيم و ايشان به مشهد رفتيم من منبر را ترك كرده بودم ولى بعد از آنكه با ايشان معاشرت كردم و او برنامه ى تزكيه ى نفس را به من داد من منبرها را طور ديگرى مى رفتم. يعنى فقط براى خدا و رضايت او منبر مى رفتم لذا كارها را دوباره ادامه دادم.[27]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى ديدم دو نفر پيرزن در مسجد كنار يكديگر نشسته و با هم صحبت مى كنند يكى از آنها مى گويد: پا و كمرم درد مى كند. دوّمى با كمال اخلاص و جدّى به او گفت: مگر تو روضه نمى روى؟

گفت: چرا گاهى مى روم.

گفت: خوب آسان است از اشك چشمت بگير به محلّ درد بمال خوب مى شود. مگر نمى دانى كه شفاى تمام دردها به دست خدا است و وقتى تو براى سيّدالشّهداء حسين بن على (عليه السّلام) كه ولىّ خدا است گريه كردى خدا تو را دوست خواهد داشت و هيچ وقت نمى خواهد كه دوستش از درد بنالد.

* * *

آقاى سيّد محمّد موسوى واعظ مكرّر براى همه نقل كرده بود كه روزى در خدمت مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان با حضرت آيت اللّه مصطفوى به امامزاده «داوود» رفتيم شب رسيديم و چون آقاى مصطفوى و حاج ملاّ آقاجان خسته بودند استراحت كردند و من چون جوان بودم با توجّه به پريشانى ام منقلب شدم و حالى پيدا كردم و در حرم امامزاده كنار قبر نشستم و گريه و زارى مى نمودم و سه حاجت از آن حضرت خواستم وقتى به حجره اى كه آنها در آنجا بودند رفتم حاج ملاّ آقاجان وقتى مرا ديد همان گونه كه به پشت خوابيده بود دست مرا گرفت و روى سينه اش گذاشت و گفت: نشد كه شما فرزندان فاطمه ى زهراء (سلام اللّه عليها) چيزى بخواهيد و به شما داده نشود سيّد جان تو كه سه حاجت براى خود خواستى مى خواست لااقل براى من هم يك حاجت مى خواستى سپس گفت: تو سه حاجت كه يكى وضع مالى خوبى داشته باشى و دوّم از آينده ى خوبى برخوردار شوى و سوّم لكنت زبانت برطرف شود همه اش را به تو دادند ولى من در سيماى تو يك خطر احساس مى كنم و آن اين است كه تو شاه ظالم را دعا مى كنى.

من خودم آنچه را كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان گفته بود در آقاى سيّد محمّد موسوى به چشم ديدم و ايشان هميشه اين قضيّه را براى مردم نقل مى كرد.

* * *

او يك شب قصّه اى نقل كرد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس (عليه السّلام) را معرّفى مى كند.

فرمود: در سفر كربلائى كه چند سال قبل مشرّف بودم و شبها در ايوان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى خوابيدم و معمولاً اوّل شب به زيارت حضرت اباالفضل (عليه السّلام) مى رفتم، در يكى از شبها وقتى وارد صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) شدم، ديدم دو نفر جوان مثل اينكه با هم نزاعى دارند و در مقابل حرم به طورى كه ضريح ديده مى شد ايستاده اند، يكى از آنها خواست كلامى بگويد كه به زمين خورد و بيهوش شد. دوّمى هم فرار كرد.

مردم دور او كه به زمين خورده بود جمع شدند و او را شناسائى كردند و گفتند: از فلان قبيله است، رئيس آن قبيله را خبر كردند آمد پيرمردى بود، پرسيد: وقتى به زمين افتاد كسى متوجّه نشد كه او چه مى كرد؟ من جلو رفتم، گفتم: او اشاره به قبر حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نمود و مى خواست چيزى بگويد كه ديگر نتوانست و به زمين افتاد. رئيس قبيله گفت: او مورد غضب حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده؛ زيرا بدنش كبود شده و استخوانهايش خُرد گرديده است. او را ببريد به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كه اگر راه نجاتى داشته باشد از آنجا خواهد بود.

دوستانش او را به دوش كشيدند و به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بردند.

دو شبانه روز در كنار يكى از غرفه ها به حال اغما افتاده بود، شب سوّم كه من هم نزديك او مى خوابيدم و منتظر بودم كه امشب يا بايد او از دنيا برود و يا از اين وضع نجات پيدا كند؛ زيرا شخصى كه مورد غضب واقع شده، بيشتر از سه شبانه روز زنده نمى ماند.

ناگاه ديدم به خود تكانى داد و برخاست و نشست. افرادى كه محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه مى خواهى؟ گفت: ريسمانى بياوريد و به پاهاى من ببنديد و مرا به طرف حرم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بكشيد. اين كار را كردند در بين راه نزديك صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) درخواست كرد كه فلان مبلغ را به فلانى بدهيد. و همان مقدار هم تصدّق از طرف من به فقراء انفاق كنيد.

دوستانش اين عمل را تعهّد كردند كه انجام دهند سپس از در صحن دستور داد ريسمان را به گردنش ببندند و با حال تذلّل عجيبى او را وارد حرم كردند.

وقتى مقابل ضريح حضرت اباالفضل (عليه السّلام) رسيد، كلماتى به زبان عربى گفت كه خلاصه اش اين است:

آقا از تو توقّع نبود كه اين گونه آبروى مرا ببرى و مرا بين مردم مفتضح نمائى. و مضمون اين شعر را مى گفت:

من بد كنم و تو بد مكافات كنى

پس فرق ميان من و تو چيست بگو

در اين موقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالى كرد. مردم از اطرافش پراكنده نمى شدند و نسبت به او كه دوباره مورد لطف حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده بود، ابراز علاقه مى نمودند.

من صبر كردم تا كاملاً دورش خلوت شود، به او گفتم: من از اوّل جريان تا پايان آن با تو بوده ام بعضى از قسمتهاى سرگذشت تو را نفهميده ام، مايلم برايم تعريف كنى.

گفت: آن جوان كه با من وارد صحن شد مدّتى بود از من مبلغى پول طلب داشت، آن شب زياد اصرار مى كرد كه بايد طلب مرا همين الآن بپردازى، من ناراحت شدم به او گفتم: از من طلبى ندارى. گفت: به جان اباالفضل (عليه السّلام) قسم بخور، من بى حيائى كردم خواستم قسم بخورم كه ديگر نفهميدم چه شد تا امشب كه درد و ناراحتى و فشار فوق العاده اى داشتم. در همان عالم بيهوشى مى ديدم كه براى تشريفات عبور شخصى به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مراسمى قائل مى شوند، سؤال كردم: چه خبر است؟ يكى از آنها گفت: حضرت اباالفضل (عليه السّلام) به زيارت برادرش حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى آيد، من براى عذرخواهى خود را آماده مى كردم كه ديدم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بالاى سر من ايستاده و با نُك پا به من مى زند و مى گويد: برخيز، به در خانه اى آمده اى كه اگر جنّ و انس به آن متوسّل شوند، محروم بر نمى گردند.

از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اين گونه جسارت به مقام مقدّس حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نكنم.

* * *

حاج ملاّ آقاجان معتقد بود اگر انسان بتواند از عالم مادّه خود را نجات دهد و به تقويت روح بپردازد مى تواند سنخيّتى در خود با اولياء خدا بوجود آورد و در نتيجه آنها را ببيند و با آنها سخن بگويد. و حتّى گاهى روى پاكى باطن و اعتقاد اصيل فطرى، اين حالت، خود به خود در انسان بوجود مى آيد.

اضافه مى فرمودند كه وقتى در حرم مقدّس حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مشغول زيارت بودم، زن عربى كه بلند بلند با حضرت صحبت مى كرد، توجّه مرا به خود جلب نمود، مى گفت: من پسرم را الآن از تو مى خواهم. سپس به نزديك ضريح رفت و مثل آنكه كلامى شنيد، گفت: چَشم؛ و به طرف صحن حركت كرد. وقتى به در حرم رسيد برگشت و رو به ضريح كرد و گفت: بعد نگوئى كه من نگفتم! و از حرم بيرون شد.

من گوشه اى نشسته بودم و درباره ى اخلاص آن زن فكر مى كردم، توجّهى به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كردم و از آن حضرت خواستم كه حاجتش داده شود ساعتى نگذشت كه آن زن با جوانى وارد حرم شد و به او گفت: برو از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) تشكّر كن.

او هم به نزديك ضريح رفت و از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كرد. من به نزد آن جوان رفتم و از او سؤال كردم: جريان شما چيست؟

گفت: دو شب قبل دشمنانى كه داشتم مرا به گروگان گرفته بودند و از قريه اى كه دوازده كيلومتر تا كربلا راه است مرا به كربلا آوردند. و در ميان منزلى محبوسم كرده بودند و مرتّب تهديد به قتلم مى نمودند تا يك ساعت قبل كه ناگاه نگهبان منزل فوق العاده متوحّش شد و نمى دانم چه ديد كه درِ خانه را باز كرده و فرار نمود. من هم بدون ترس از منزل بيرون آمدم و تقريبا بى اختيار به طرف صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آمدم كه ديدم مادرم در اين گوشه ى صحن منتظر من است.

در اين بين، آن پيرزن جلو آمد و گفت: وقتى پسرم را سارقين بردند، من از قريه حركت كردم و يك ساعت قبل به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رسيدم و به نزد ضريح كه ايستاده بودم و عرض حال مى كردم، حضرت در جوابم فرمودند: بيرون از حرم در صحن مى روى، فرزندت مى آيد. من برگشتم و به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) گفتم: بعد نگوئى كه من نگفتم!

وقتى وارد صحن شدم، چند دقيقه اى بيشتر نگذشت كه ديدم پسرم آمد، از او سؤالى نكردم و بلافاصله او را به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آوردم و به او گفتم: اوّل از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كن و بعد تصميم داشتم از او موضوع را سؤال كنم كه شما پرسيديد. و وقتى كه او براى شما نقل كرد، من هم متوجّه جريان شدم.

پس از نقل اين قضيّه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من گفت: هر چه مى توانى روحت را تقويت كن و صفاى دل براى خود به وجود بياور كه كليد سعادت جز اين چيزى نيست.

* * *

او مى گفت: شبى در نجف اشرف در عالم خواب ديدم حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خدمت پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) نشسته اند، و آقاى «شيخ محمّد حسين»[28] هم نشسته و من هم خدمتشان هستم.

رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) مطالبى براى حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمايند. و گاهى كه آن حضرت سرشان را پائين مى اندازند، اميرالمؤمنين (عليه السّلام) سرشان را بالا مى آورند و به شيخ محمّد حسين آهسته و با اشاره مى گويند: آشيخ محمّد حسين، آشيخ محمّد حسين، از تو در دلم چيزى هست. و ضمنا تبسّمى هم در لب دارند و باز دوباره به مجرّد آنكه پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) سرشان را بالا مى آورند حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) سرشان را پائين مى اندازند، مثل اينكه به حال خود بوده اند.

و اين عمل چندين مرتبه تكرار شد، صبح كه از خواب برخاستم، رفتم نزد مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين غروى كمپانى و جريان خواب را به ايشان گفتم.

ايشان فرمودند: حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) اداى مرا در مى آوردند؛ چون من وقتى اشعارى در مدح حضرت على و فاطمه (سلام اللّه عليهما) مى گويم و به ياد ظلمهائى كه به آنها شده مى افتم به حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) خطاب مى كنم كه يا على از تو هم در دلم چيزى هست، زيرا چرا آنها را با آن قدرتى كه داشتى از بين نبردى كه آن همه ظلم را به شما بكنند.

البتّه معظّم له در بيدارى آن جمله را از كثرت محبّت مى گفته والاّ او مى دانست كه هر چه على (عليه السّلام) مى كند خواست خدا است.

* * *

در سفرى كه حاج ملاّ آقاجان به مشهد كرده بود پدرم شبى ايشان را به منزلمان در مشهد دعوت كرده بود و گرد يكديگر نشسته بوديم و از هر درى سخنى به ميان مى آمد، در اين بين ايشان رو به ما كرد و گفت: خوشا به حال شما سادات كه هميشه پيشرو انقلابها و موفّقيّتهاى مادّى و معنوى بوده ايد و اين تنها به خاطر مسأله ى وراثت و نوع شجره ى طيّبه اى كه اصلش در قلوب مردم ثابت و شاخه هايش در عالم بالا و ملكوت جهان، فعّاليّت مى كند و ميوه اش كه همان علم و دانش است به مردم در تمام اوقات مى رسد مى باشد. من گفتم: از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟

گفت: سيّدى و من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

پدرم رو به حاج ملاّ آقاجان كرد و گفت: من قضيّه اى دارم اجازه مى دهيد براى آنكه او بداند سيّد است، نقل كنم؟

گفت: مانعى ندارد.

پدرم فرمود: جوانى شانزده ساله بودم، پدرم فوت كرده بود خواهر بزرگترى داشتم كه شوهر كرده بود و به يكى از ييلاقات اطراف مشهد به نام «مايون بالا» رفته بود، هواى مشهد گرم شده و ما هم مايل شديم به «مايون بالا» برويم. آن زمان وسائل ماشينى براى آنجا نبود، سه عدد الاغ كرايه كرديم كه يكى را مادرم و ديگرى را خواهرم كه از من كوچكتر بود سوار شدند و يكى ديگر براى اثاثيه و گاهى اگر من خسته شدم استفاده كنم، بود. صاحب اين الاغها هم كه جوان بى ادبى بود، همراه ما پياده مى آمد، تقريبا حدود سه كيلومترى به رودخانه ى مايون باقى مانده بود كه او با يك نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف «مايون بالا» مى رفتيم، او از دور فرياد زد كه به طرف «مايون پائين» برويد ما اعتنائى نكرديم و به راه خود ادامه داديم؛ زيرا به او گفته بوديم كه مقصد ما «مايون بالا» است. وقتى اوّل رودخانه ى مايون كه هنوز سه كيلومتر به «مايون بالا» در رودخانه راه بود، زير درختهاى انبوه خودش را با زحمت به ما رساند و جلو الاغها را گرفت و ما را پياده كرد و با آنكه هوا تاريك مى شد الاغها را به كنارى بست و گفت: بايد از همين جا بقيّه ى كرايه را بدهيد و پياده برويد.

هر چه مادرم تقاضا كرد كه ما را به «مايون بالا» برسان هر مقدار اضافه هم بخواهى به تو مى دهيم، قبول نكرد و احتمالاً مى خواست هوا تاريك شود و چون يك زن و دختر جوانى همراهمان بود، دست به جنايت بزند، مادرم اين معنى را فهميده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود. هوا تاريك شد، آن هم زير درختان انبوه، چشم چشم را نمى ديد، اضطراب مادرم به حدّى شد كه من و خواهرم را به شدّت كتك مى زد و مى گفت: شما مگر سيّد نيستيد، چرا جدّتان را صدا نمى زنيد؟

ما هم گريه مى كرديم و فرياد مى زديم: يا جدّاه يا جدّاه … كه ناگاه ديديم از پائين رودخانه سيّد بلند قامتى مى آيد كه در آن تاريكى، ما حتّى تمام خصوصيّات و رنگ لباسش را مى ديديم و فراموش نمى كنم كه عمّامه ى سبزى به سر و قباى بلند راه راهى به تن داشت.

بدون آنكه از ما سؤال بكند و جريان را بپرسد رو به آن جوان كرد و گفت: نانجيب! ذرّيه ى پيغمبر را در ميان رودخانه مضطرب و سرگردان كرده اى؟

با آنكه آن آقا به صورت ظاهر ما را نمى شناخت و هيچ علامت سيادت هم در ما وجود نداشت.

آن جوان بى ادبى كه بعدها معلوم شد در مايون كسى را اعتنا نمى كند و نسبت به همه اذيّت و آزار وارد كرده بود، بدون آنكه سخنى بگويد برخاست و فرار كرد.

آقا هم به تعقيب او رفتند و او را گرفتند و به او فرمودند: برو الاغها را بياور و آنها را سوار كن و به مقصد برسان.

او اطاعت مى كرد ولى حرف نمى زد.

مادرم گفت: آقا باز شما كه برويد او ما را اذيّت مى كند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم. آقا در راه همه جا با ما بود و ما كاملاً غافل بوديم كه شب است و ما مانند روز راه خود را مى بينيم. منزل خواهرم در محلّى بود كه اطرافش از درخت و ساختمان خالى بود، وقتى ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند: رسيديد؟

گفتيم: بله آقا متشكّريم.

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت كن تا استراحت كنند. من گفتم: آقا نيستند و هوا تاريك است هر چه فرياد زدم آقا …، كسى جواب نداد، بعد به يادمان آمد كه در رودخانه ى با آن تاريكى چگونه ما خصوصيّات او را مى ديديم، چگونه او از سيادت ما اطّلاع داشت، چگونه از جريان كار ما خبر داشت و چرا يك مرتبه ما را ترك كرد و اثرى از او نيست؟!

منظور پدرم از نقل قضيّه اين بود كه سيادت ما را اثبات كند؛ زيرا آن آقا به آن جوان فرموده بودند: نانجيب! ذرّيه ى پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران كرده اى؟

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آن شب بعد از آنكه من از ايشان سؤال كرده بودم: «از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟» فرموده بود: تو سيّدى، من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

من از آن شب به بعد هميشه به فكر اين بودم كه آن دلائل چيست؟ بعدها همان گونه كه آن مرحوم فرموده بود مكرّر در خواب و بيدارى از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه (روحى فداه) و ساير معصومين (عليهم السّلام) مرا سيّد و فرزند پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) به وسيله ى اشخاص مختلف خطاب فرمودند. و از همه مهمتر آنكه در آن زمان ما شجره نامه اى نداشتيم و پدرم مى گفت كه من شجره نامه را گم كرده ام و او نمى دانست چه كرده است ولى من پس از سالها كه از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان گذشته بود وقتى به پسرعموهاى پدرم مراجعه كردم ديدم شجره نامه را آنها دارند و نسخه اى از آن را به من دادند كه من در كتاب «انوار زهراء (سلام اللّه عليها)» عينا آن را آورده ام[29] و اين خود يكى ديگر از كرامات مرحوم حاج ملاّ آقاجان محسوب مى شد.

خلاصه حاج ملاّ آقاجان چند روزى در مشهد ماند و بعد به طرف زنجان برگشت و من هم به قم رفتم.

در مدّتى كه در قم بودم به وسيله ى نامه هايش مرا راهنمائى مى كرد و در آن سال زياد اصرار داشت كه مبادا با كسانى كه مدّعى عرفان و ارشاد و تصوّف هستند، تماس بگيرم، شايد هم مى دانست چه پيشامدى براى من خواهد بود؛ زيرا يك روز خدمت يكى از علماى معروف قم رسيدم و از او مطالبى در معنويّات و كيفيّت وصول به حقايق سؤال كردم، ايشان به من فرمود: «هر روز چهارصد مرتبه ذكر يونسيّه[30] را در سجده بگو».

گفتم: اين ذكر بسيار خوب است و من آن را زياد گفته ام و از شما مى خواهم برنامه ى ديگرى براى من تنظيم كنيد.

گفت: شما چهل روز به خاطر آنكه من به شما اجازه ى گفتنش را مى دهم بگوئيد، تأثير ديگرى دارد.

با خود گفتم: مانعى ندارد، اين را هم آزمايش مى كنم، لذا روزها در حال سجده چهارصد مرتبه با اجازه اى كه او داده بود مى گفتم: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ».

روز سوّم پس از گفتن ذكر يونسيّه ظاهرا به خواب رفته بودم، در عالم رؤيا ديدم بين من و مقصدى كه دارم ديوارى گذاشته اند كه قطرش بيشتر از يك كيلومتر است و من مايلم با كشيدن زبان به مدّت بيست دقيقه (كه ذكر يونسيّه طول مى كشد) آن ديوار را از سر راه خودم بردارم. روز اوّل و دوّم كه اين كار را ادامه مى دادم و فائده اى نمى بردم، ناراحت شده بودم، روز سوّم مى ديدم علاوه بر اينكه پيشرفتى نكرده ام، شيطان بر قطر ديوار هم افزوده است. لذا در آن حال از موفّقيت مأيوس شدم و فرياد زدم: يا صاحب الزّمان به دادم برس و مرا از اين حجاب و گرفتارى نجات بده. ناگهان ديدم آن ديوار عظيم مانند پودرى شد و باد شديدى در يك لحظه آن را از بين برد و راه را باز كرد و من با سرعت، به مقصدى كه داشتم رسيدم. در آنجا همه نور بود، به من سخنانى تعليم داده مى شد و مطالبى گفته شد كه منجمله آنچه مربوط به مطلب فوق است اين بود: اگر اذكار و ادعيه به اذن افراد غير معصوم، هر كه باشد انجام گردد، مثل اين است كه بخواهى با كشيدن زبان، ديوار به آن عظمت را بردارى ولى اگر با وساطت و توسّل به معصومين (عليهم السّلام) باشد موانع فورا دفع مى شود، حجابها برطرف مى گردد، آنها مثل ثروتمندى هستند كه اگر بخواهد، ديگرى را ثروتمند كند با يك حواله در يك لحظه ثروتمند مى كند ولى اگر آن فقير بخواهد خودش آن ثروت را كسب كند يا با راهنمائى فقير ديگرى ثروتمند شود، سالها طول مى كشد، عاقبت هم معلوم نيست موفّق شود.

مطالب خيلى ارزنده بود، من وقتى از خواب برخاستم متوجّه شدم اشتباه بزرگى كرده ام ولى در عين حال در نامه اى براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مطلب را نوشتم و جريان را شرح دادم، او برايم نوشت هر اشتباه و ضررى كه پس از آن انسان متنبّه شود عقلى را زياد مى كند، اميد است ديگر متوسّل به اين گونه افراد كه مدّعى ارشاد و تصوّف اند و از خود ذكر و ورد جعل مى كنند و تأثيرش را منوط به اجازه ى خود مى دانند، نشوى. … مگر تو نبودى كه دو سال قبل، از من كه به عنوان رفيق براى تو تعيين شده بودم احتياط مى كردى و نمى خواستى با من حرف بزنى كه مبادا من تو را به عنوان يك مريد انتخاب كنم؟ چه شد كه پس از آن همه ترقّيات روحى باز هم به فكر مرشدى افتاده اى؟

به هر حال به وسيله ى اين نامه از تو دعوت مى كنم كه براى ايّام محرّم به زنجان بيائى و مقدارى به تزكيه ى روح بپردازى تا ديگر اين گونه اشتباهات را تكرار نكنى.

من طبق دستور ايشان پنج روز قبل از محرّم روانه ى زنجان شدم و خود را همان روز عصر به زنجان رساندم و يكسره به منزل ايشان رفتم، با آنكه از ورودم به او اطّلاعى نداده بودم، ديدم در خانه نشسته و انتظار مرا مى كشد و هر چند دقيقه يك مرتبه اهل بيتش از آن خانه مى آيد و سؤال مى كند كه فلانى آمد يا نه؟ من مطمئن شدم او قبلاً خبر آمدن مرا در آن روز به اهل بيتش داده است.

شب همان روز به من گفت: يكى از جوانان خوب زنجان مريض شده و پدرش توقّع دارد من از او عيادت كنم، اگر مايلى با هم به عيادت او برويم؟

گفتم: مانعى ندارد، من به زنجان آمده ام كه با شما باشم هر كجا برويد با شما مى آيم، فرق نمى كند.

به اتّفاق به عيادت آن جوان رفتيم، حال او خيلى بد بود حاج ملاّ آقاجان را نشناخت و تقريبا در حال احتضار و جان كندن بود، حاج ملاّ آقاجان مقدارى پدر و مادرش را تسلّى داد و او را دعا كرد، وقتى از منزل آنها بيرون آمديم فوق العاده متأثّر شده بودم. گاهى هم با خودم فكر مى كردم كه لابد فردا صبح هم بايد به تشييع جنازه ى او برويم. در اين بين مادر آن جوان هم از منزل بيرون آمد و گفت: حاج آقا، دكترها بچّه ام را جواب كرده اند، دستم به دامنتان.

حاج ملاّ آقاجان رو به مادر آن جوان كرد و گفت: خوب مى شود. من ابتدا فكر كردم براى تسلّى دل مادرش اين جمله را مى گويد، ولى بعد به من رو كرد و گفت: علاوه بر آنكه ما جنازه ى او را تشييع نمى كنيم، فردا اين جوان با پاى خود به اتّفاق مادرش به منزل ما مى آيند.

صبح فرداى آن شب تقريبا ساعت 8 بود كه در زدند، من رفتم در را باز كردم، اوّل آنها را نشناختم از من سؤال كردند، حاج ملاّ آقاجان منزل هست؟ ديدم خود او صدا زد بفرمائيد منتظر شما بودم.

آن جوان و مادرش وارد منزل شدند وقتى در كنار اتاق نشستند حاج ملاّ آقاجان به من رو كرد و گفت: اينها را مى شناسى؟

گفتم: نه.

گفت: اين همان جوان مريض ديشبى است، من از تعجّب مبهوت شدم.

حاج ملاّ آقاجان به مادر آن جوان گفت: قضيّه را نقل كن كه آقاى ابطحى بيشتر نمى تواند طاقت بياورد.

مادر آن جوان گفت: ديشب بعد از رفتن شما حال فرزندم خيلى بدتر شد، ديگر محتضر بود، حتّى پاهايش حس نداشت نفسهاى آخرش را مى كشيد، من بالاى سر او نشسته بودم و گريه مى كردم ناگهان چشمش را باز كرد و گفت:

مادر! امام رضا (عليه السّلام) مى گويند: از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كنى؟

و باز بيهوش افتاد. من يك مرتبه متوجّه شدم كه چند سال قبل كه به مشهد مشرّف بودم، مقدارى خاك از جلو جاروى خدّام برداشته و در كاغذى پيچيده و به زنجان آورده و پشت آينه گذاشته ام، فورا آن را برداشتم و بر بدن جوانم ماليدم، بحمداللّه چنانكه مى بينيد شفا يافته است.

امّا خود جوانى كه شفا يافته بود، مى گفت: در آن حال بيهوشى ديدم وارد حرم حضرت رضا (عليه السّلام) شده ام، حضرت از ميان ضريح بيرون آمدند و به من فرمودند: به مادرت بگو از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كند؟ من فقط چشم باز كردم و اين جمله را گفتم، ديگر نفهميدم چه شد. موقع اذان صبح بود كه صداى مؤذّن و عرق زيادى كه بدنم را خيس كرده بود مرا به هوش آورد و ديدم ديگر درد و ناراحتى ندارم.

* * *

آقاى حاج محمود حاج محمّدى همدانى كه يكى از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود نقل مى كرد كه مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى كه از علماى اهل معنى همدان بود از مشهد مقدّس برگشته بود و حاج ملاّ آقاجان در همدان در منزل ما آمده بود آقاى انصارى به خاطر ارادتى كه به حاج ملاّ آقاجان داشت به ديدن ايشان آمد مرحوم حاج ملاّ آقاجان به مرحوم آقاى انصارى فرمود: سفر مشهد برايت خوب بود استفاده ى خوبى كردى. آقاى انصارى گفت: نه، خوب نبود استفاده اى هم نكردم آقاى حاج ملاّ آقاجان فرمود: چرا استفاده ى معنوى كردى به نشانى آنكه فلان روز در فلان ساعت در فلان محل از صحن با فلان شخص نشسته بودى و عمامه ات را روى زانويت گذاشته بودى. آقاى انصارى مى گفت: به قدرى اين نشانى دقيق بود كه من بيش از پيش به قدرت روحى او معتقد شدم و دانستم كه او به قدرى احاطه ى روحى قوى دارد كه مرا در آن محل ديده و حالات مرا مشاهده كرده است.

مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى يكى از بزرگان اهل معنى بود كه شاگردانى مثل مرحوم آية اللّه دستغيب و آية اللّه نجابت و مرحوم آقاى حاج آقا جواد آهنگر داشت و مدّتى در ابتداء خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست من در مشهد مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ جواد انصارى را ملاقات كردم و چون آن زمان با مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان محشور بودم مطالبى در مسأله ى ولايت و امامت طبق مذاق حاج ملاّ آقاجان مورد بحث ما قرار گرفت.

ايشان به من اظهار محبّت مى كرد و از در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) تا كوهسنگى كه تقريبا شش كيلومتر راه بود پياده صحبت كنان مى رفتيم. مرحوم آية اللّه نجابت هم حضور داشتند سپس قضيه ى ارتباط خود را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان در راه اين چنين نقل كرد:

من مثل سائرين از معنويات غافل بودم و بلكه گاهى هم منكر آن مى شدم و مشغول درس و بحث خود بودم تا آنكه شنيدم در همدان شخصى به نام حاج ملاّ آقاجان آمده و علما و بزرگان را متوجّه خود كرده با يك ملاقات كه با او داشتم به من جمله اى گفت كه مرا چند روزى بى تاب نمود بالاخره با توسّل به اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) آرام شدم و به دنبال حاج ملاّ آقاجان به زنجان رفتم او به من گفت: «به ما دستور رسيده كه به شما اعلام كنيم كه بايد مقدارى از مراحل سير و سلوك را با ما بيائيد»[31].

يكى از شاگردان آية اللّه انصارى در اين باره چنين نقل مى كند: «زمانى كه به قم آمدم آتشى از عشق الهى در درون خود احساس مى كردم در كتابى به نام مفتاح الجنان به دعاى «ناد عليّا مظهر العجائب …» برخورد كردم و شبانه روز اين دعا را بر زبان جارى مى كردم و همواره از خدا مى خواستم كه دست مرا در دست ولىّ كاملى قرار دهد تا اينكه در حدود سنّ بيست سالگى در يك كتاب خطّى در مورد ختم سوره ى مباركه ى يس به مطلبى برخورد نمودم كه براى برآوردن حوائج مفيد است به مدّت چهل روز اين سوره مباركه را در وقت خاصّى كه ذكر شده بود با حضور قلب و اخلاص كامل مى خواندم، در روز چهلم از مدرسه ى فيضيّه كه در آنجا حجره داشتم به طرف دارالشّفاء نزد حاج ميرزا حسن مصطفوى كه در آنجا در حجره ساكن بودند رفتم تا برايم يك مباحثه ى «كفايه» بگذارد از ايشان درخواست يك درس كفايه كردم ايشان شروع به موعظه كردند كه كفايه الان در فصل تابستان كه حوزه تعطيل است به چه دردت مى خورد بهتر است در اين ايّام فراغت به دنبال كسب مسائل معنوى باشى، من گفتم: اگر كسى را مى شناسى كه به من معرّفى كنى به سخنت ادامه بده ولى اگر نمى شناسى آتش درون مرا شعله ورتر نكن، ولى ايشان توجّهى نكردند و به سخنان خود ادامه دادند و من ناراحت شدم و سخن ايشان را قطع كردم بعد جناب حاج ميرزا حسن مصطفوى فرمود: علّت اينكه من در اين رابطه با شما صحبت كردم اين بود كه قبل از اينكه شما بيائيد من داخل حجره خوابيده بودم و در عالم رؤيا ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) را ديدم كه دور تا دور حجره نشسته و اين آيه را تلاوت مى كنند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَىِّ»[32] كه ناگهان ديدم شما از درب حجره وارد شديد و آن بزرگواران اشاره به شما كردند و فرمودند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ» كه شما در اين وقت درب زدى و من از خواب بيدار شدم دانستم كه شما دنبال گمشده اى هستى، امّا آن ولىّ كاملى كه شما به دنبالش هستى در همدان است به نام آية اللّه انصارى همدانى.

از دوستان همدانى آدرس گرفتم ابتدا مى خواستم به مشهد مقدّس بروم ولى استخاره ام بد آمد، وقتى براى همدان استخاره زدم اين آيه ى شريفه درآمد: «سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِه لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ اياتِنا …»[33] فهميدم كه بسيار خوب است پس با چند نفر از دوستان طلبه رهسپار همدان شديم از آنجا به سمت مسجد پيغمبر كه ايشان نماز ظهر و عصر را در آنجا اقامه مى كردند رفتيم و نماز خود را به ايشان اقتدا كرديم. در نماز متوجّه شدم كه ايشان انسان عادّى نيست و گوئى مشافهتا با خداوند تكلّم مى كند بعد از نماز با ايشان به منزلش رهسپار شديم. ايشان وقتى حركت مى كرد گوئى مظهر حبّ اللّه حركت مى كرد و يكپارچه آتش عشق الهى بود. چند روزى در خدمتش بوديم كه متوجّه شدم ايشان دوستى دارد به نام «حاج ملاّ آقاجان» كه ده روز ديگر قرار است به همدان بيايد دوستان من به قم مراجعت كردند ولى من كه تازه مقصود خود را يافته بودم منتظر آمدن آن مرد الهى شدم وقتى حاج ملاّ آقاجان آمدند، در منزل آية اللّه انصارى براى چند روزى به منبر رفتند. بعد از چند روز قرار شد آية اللّه انصارى به اتّفاق حاج ملاّ آقاجان به زنجان بروند من با اصرار زياد تمنّا كردم كه در اين سفر مرا همراه خود ببرند و به اتّفاق سه نفرى به زنجان رفتيم و من و آية اللّه انصارى كه بيست سال از من بزرگتر و مجتهد مسلّم بود يك حجره در يكى از مدارس علميّه ى زنجان گرفتيم و حاج ملاّ آقاجان به منزلش رفت در اين مدّت من از انفاس گرم آية اللّه انصارى بسيار بهره ها بردم در يكى از روزها كه من و آية اللّه انصارى و حاج ملاّ آقاجان سه نفرى به سمت يكى از روستاها مى رفتيم به بالاى يكى از تپّه ها كه رسيديم حاج ملاّ آقاجان رو به آية اللّه انصارى كردند و فرمودند: اكنون مأموريت من با شما تمام شد، اكنون ادامه ى راه با خودت است و سپس اضافه كردند كه اكنون فرزند دو ساله ات محمّد در همدان از پشت بام افتاد و در دم جان داد ولى وظيفه ى تو تسليم كامل است و اگر از اين مسأله ناراحت شوى از مقامت سقوط مى كنى و اكنون ميل با خودت است مى توانى برگردى و مى توانى به سمت روستا با ما همراه باشى. كه بعد از اين مسافرت آية اللّه انصارى به همدان برگشتند.

* * *

حاج ملاّ آقاجان در زنجان منبر مى رفت و علاقه ى عجيبى به تربيت افكار و روحيّات داشت، جوانها منبرش را دوست مى داشتند. پيرمردها از اخلاقش فوق العاده تعريف مى كردند. علما و روحانيّين از دقّت نظرش در آيات و روايات بهره مند مى شدند. اهل معنى و حال هم از معاشرتش لذّت مى بردند.

در مدّتى كه من در زنجان بودم، لحظه اى از او جدا نمى شدم به هر كجا مى رفت، مى رفتم و منتظر بودم اگر مطلبى را مى گويد در آن دقّت كنم و به كار ببندم و نگذارم كوچكترين فرصتى از دستم برود.

شبها معمولاً نماز مغرب و عشا را در يكى از مساجد زنجان پشت سر يكى از ائمّه ى جماعت مى خواند و به من سفارش مى كرد تا مى توانى نمازت را اوّل وقت و با جماعت بخوان.

پس از نماز به روضه هايش كه قبلاً از او دعوت كرده بودند مى رفت.

 شايد در آن مدّتى كه من در زنجان بودم، ماه محرّم به طور متوسط هر شبى يك جلسه را به اين گونه مى گذراند كه به من مى گفت: يك مجلس در فلان محلّ الآن دعوت شدم بايد بروم وقتى دو نفرى به آن مجلس مى رفتيم مى ديديم صاحب مجلس با يك اخلاصى مجلس را ترتيب داده و مردم هم جمع شده اند. امّا منبريشان نيامده يك مرتبه مى ديدند كه حاج ملاّ آقاجان وارد شد و اجازه گرفت و به منبر رفت، صاحب مجلس مبهوت مى شد كه او از كجا متوجّه شده كه من الآن از امام زمان (عليه السّلام) روضه خوانى طلب كردم و اين موضوعى بود كه خواصّ از مردم زنجان اطّلاع داشتند و همه بر آن گواهند.

خوب يادم مى آيد كه يك شب وارد اين چنين مجلسى شديم وقتى صاحب مجلس حاج ملاّ آقاجان را ديد، قسم خورد همين چند دقيقه ى قبل به امام زمان (عليه السّلام) متوسّل شده بودم و گفتم: آقا يك روضه خوان براى من بفرست؛ كه شما آمديد.

* * *

در اين سفر از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه در تهران جريان جالبى اتّفاق افتاده و من شكّ داشتم كه آيا صحيح است يا نه اجازه مى فرمائيد از شما سؤال كنم؟

گفت: بپرس.

گفتم: در محضر يكى از علماى معروف تهران كسى روح مرحوم شيخ بهائى را حاضر كرده بود و از او سؤالاتى مى كرد؛ يكى از افرادى كه در مجلس حاضر بود نقل كرد كه من در كتابى ديده بودم كه شيخ بهائى فرموده:

اگر كسى براى امر مهمّى روزى صد مرتبه تا ده روز كه از روز چهارشنبه شروع كند و روز جمعه ختم كند، با حضور قلب اين دعا را بخواند اگر حاجتش برآورده نشد، مرا لعنت كند.[34]

آن شخص مى گفت: من اين دعا را ده روز خوانده بودم ولى از روز جمعه شروع كرده و روز چهارشنبه ختم نموده بودم و فكر مى كردم ختم را درست انجام داده ام و حاجتم برآورده نشده بود مى خواستم شيخ بهائى را لعن كنم، دلم نمى آمد.

در آن مجلس كه روح شيخ بهائى را حاضر كرده بودند بدون آنكه كسى از اين مطلب اطّلاعى داشته باشد، ناگهان آن كسى كه روح شيخ را حاضر كرده بود، به من رو كرد و گفت: شيخ مى گويد: «اختتامه يوم الجمعة» يعنى بايد پايان ختم، روز جمعه باشد. من يك مرتبه متوجّه اشتباه خود شدم و دانستم اينكه حاجتم برآورده نشده به خاطر اين است كه من روز جمعه شروع كرده ام و روز چهارشنبه ختم نموده ام و حالا شيخ بهائى مرا متوجّه كرد.

سؤالاتى كه درباره ى اين قضيّه دارم يكى اين است كه آيا ممكن است ارواح را احضار كرد؟

و دوّم اينكه ختم، درست است يا نه؟

آقاى حاج ملاّ آقاجان جواب داد:

احضار ارواح و گفتگو با آنها براى اولياء خدا كار بسيار عادّى است. حالا آيا هر كس كه مدّعى احضار شد راست مى گويد، معلوم نيست.

و امّا من مى گويم: اگر كسى يك مرتبه اين دعا را با شرائط روحى كه بايد در خود ايجاد كند، بخواند اگر دعايش مستجاب نشد مرا لعنت كند ولى اگر بدون آن شرايط صدها مرتبه در دهها روز بخواند و دعايش مستجاب نشد، بايد خودش را ملامت كند و حقّ ندارد شيخ بهائى را لعنت كند.

گفتم: من در كتابى ديدم كه باز از شيخ بهائى نقل شده هر كس حاجتى داشته باشد و هفتاد مرتبه بگويد:

«لا اله الاّ اللّه بعزّتك و قدرتك لا اله الاّ اللّه بحقّ حقّك لا اله الاّ اللّه فرج برحمتك».

حاجتش برآورده مى شود و اگر برآورده نشد مرا لعنت كند.

آيا اينها صحيح است؟ از معصوم (عليه السّلام) نقل شده؟

حاج ملاّ آقاجان فرمود: اگر ثابت باشد كه اينها را شيخ بهائى گفته، حتما از معصوم روايت مى كند؛ زيرا شيخ به قدرى بزرگ است كه ممكن نيست انسان احتمال بدهد كه او اين دعاها را جعل كرده و يا بدعت گذاشته است. بنابراين، اگر به قصد رجاء خوانده شود خوب است.

* * *

روز بيست و هشتم ذيحجّه در همين سفر كه من در زنجان بودم از ابهر كه يكى از شهرستانهاى اطراف زنجان است تلفنى شده بود و آقاى حاج حاج آقا از حاج ملاّ آقاجان براى منبر دهه ى اوّل محرّم در حسينيّه اش دعوت مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان فرمود: من ميهمانى دارم، اگر او حاضر شد بيايد من هم مى آيم، من به ايشان گفتم: براى من ابهر و زنجان فرقى نمى كند هر كجا تو با منى، من خوشحالم.

حاج ملاّ آقاجان دعوت را قبول كرد و فرداى آن روز كه روز 29 ذيحجّه بود با قطار به ابهر رفتيم.

حاج حاج آقاى ابهرى مرد عجيبى بود، پاك و باصفا، اهل محبّت و ولايت، به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) عشق مى ورزيد، تقلّب و دروغ در قاموس زندگيش وجود نداشت، او نمى توانست بپذيرد كه مثلاً يك روحانى مثل من ممكن است چند ماه بر او بگذرد و خدمت امام زمان (عليه السّلام) نرسد.

حسينيّه اى ساخته بود كه از او واقعا عطر حسينى استشمام مى شد. يك روز تنها در آن حسينيّه نشسته بودم ديدم بى جهت حال گريه ى عجيبى به من دست داد، مقدارى بر مظلوميّت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) اشك ريختم و از آنجا بيرون آمدم.

حاج حاج آقا به من برخورد كرد و گفت: نتوانستى خودت را كنترل كنى؟

گفتم: نه، اين حسينيّه عجيبى است.

گفت: چرا نباشد؟ مى دانى اين حسينيّه را من چگونه ساخته ام؟ چند نفر عمله و بنّاى با حال را از تهران و زنجان پيدا كردم و يك روضه خوان با اخلاص هم دعوت نمودم، هر وقت آنها مى خواستند اين حسينيّه را بسازند بايد قبلاً روضه اى مى خواندند با چشمهاى اشك آلود شروع به كار مى كردند. و اين برنامه ادامه داشت تا حسينيّه تمام شد.

حاج حاج آقا مردى بود كه ارواح را مى ديد و باور نمى كرد كه مثل من كه يك روحانى هستم نبينم.

يك روز صبح با آنكه به نظر من از سر شب رفته بود و خوابيده بود، ديدم چرت مى زند، به او گفتم: چرا كسلى؟

گفت: ديشب دو ركعت نماز براى پدرم كه از دنيا رفته بود خواندم، ارواح ساير اقوامم به من مراجعه مى كردند و مى گفتند: براى هر يك از ما هم دو ركعت نماز بخوان و من نمى توانستم آنها را رد كنم لذا تا سحر مشغول خواندن نماز بودم و خوابم كم شد.

اين مطالب را به قدرى از روى صفا مى گفت كه انسان احتمال نمى داد در وجود اين مرد، كوچكترين حيله اى باشد.

يك روز با حاج ملاّ آقاجان و حاج حاج آقا به قبرستان ابهر رفتيم، حاج حاج آقا ما را به سر قبر اقوام و دوستانش مى برد، به نزديك قبرى رسيديم حاج ملاّ آقاجان اشاره به قبرى كرد و گفت: شيخ رضا است (و تبسّمى هم زير لب داشت مثل اينكه با آشنائى كه مدّتها از او دور بوده برخورد كرده اند).

حاج حاج آقا گفت: بله شيخ رضا است كه مى گفت: امور معنوى يعنى چه و ما را مسخره مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مى شنوى حالا چه مى گويد؟ مى گويد: من اشتباه كرده بودم، حرف شما صحيح است و خوشا به حال بعضى از شما كه تا زمان ظهور زنده ايد.[35]

از آنجا عبور كرديم و به قبر مادر حاج حاج آقا رسيديم، حاج ملاّ آقاجان تمام نشانيهاى جسمى و خصوصيّات اخلاقى مادر حاج حاج آقا را شرح داد و گفت: مى گويد: فلان كار را نكن.

او هم بدون معطّلى گفت: چَشم.

من از او سؤال كردم موضوع چه بود كه مادرتان مانع شد؟

گفت: به شرط آنكه قول بدهى به كسى نگوئى؛ چون از اسرار است.

گفتم: مانعى ندارد.

گفت: جريانى بود كه انجام مى دادم (و آن را مشروحا براى من گفت) و جز من و خدا كسى اطّلاع نداشت، چند شب قبل تصميم داشتم آن را ترك كنم كه الآن مادرم آن را نهى كرد.

حاج ملاّ آقاجان در منزل و حسينيّه ى حاج حاج آقا همه روزه صبح منبر مى رفت. جمعيّت زيادى در آنجا اجتماع مى كردند كمتر روزى بود كه مجلس روحانيّت فوق العاده اى پيدا نكند.

گاهى، چند نفر از كثرت گريه به حالت غشوه و بى حالى مى افتادند و گاهى حاج حاج آقا رو به من مى كرد و مى گفت: ارواح اولياء خدا همه جمعند.

به هر حال دوازده روزى كه در ابهر بوديم از روحانيّت فوق العاده اى برخوردار بوديم.

روز عاشورا حاج ملاّ آقاجان به من گفت: اگر از خدا بخواهى امسال به اتّفاق يكديگر به عراق و به زيارت ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مشرّف مى شويم!

گفتم: دعا زحمتى ندارد ولى آيا اين موضوع ممكن است؟!

گفت: براى خدا هيچ چيز غير ممكن نيست.

(در آن وقت من نه سنّم مقتضى بود كه گذرنامه بگيرم و نه گذرنامه به من مى دادند. و علل سياسى هم در كار بود كه به من گذرنامه نمى دادند؛ زيرا مرحوم نوّاب صفوى رهبر «فدائيان اسلام» به مرحوم حاج ملاّ آقاجان ارادت زيادى داشت و من با او رفيق بودم و رژيم فكر مى كرد كه من جزو آنها هستم و نام من جزو «فدائيان اسلام» نوشته شده بود. و در آن سال آنها را دستگير مى كردند و بعضى از آنها به عراق فرار كرده بودند لذا به صورت ظاهر محال بود به من گذرنامه بدهند).

به هر حال دعا كرديم و مسأله فراموش شد و چند روز بعد از عاشورا من به قم رفتم، ماه محرّم و صفر و ربيع الاوّل را هم در قم بودم، يك روز كه براى بدرقه ى يكى از اقوام به تهران رفته بودم از مسجد حاج سيّد عزيزاللّه عبور مى كردم، ديدم حاج ملاّ آقاجان در آنجا است خوشحال شدم، او را در بغل گرفتم و بوسيدم و گفتم: چرا به تهران آمده ايد؟

گفت: براى رفتن به زيارت ائمّه ى عراق، مگر تو روز عاشورا دعا نكردى؟

گفتم: يعنى مستجاب شده؟

گفت: بله چرا مستجاب نشود؟ خودشان مى گويند دعا كن و بعد قبول نمى كنند؟ مگر ممكن است!

گفتم: من نه پول دارم و نه گذرنامه، چگونه ممكن است به زيارت بروم؟ گفت: مخارج سفرت را به من داده اند و گذرنامه هم بالاخره يك طورى مى شود.

گفتم: بسيار خوب. ولى حدود بيست روزى كه در تهران براى تهيّه ى گذرنامه تلاش كردم، به هيچ وجه راهى براى من پيدا نشد كه بتوانم گذرنامه بگيرم، لذا مأيوسانه به قم رفتم.

حاج ملاّ آقاجان گذرنامه اش را گرفت و شب سيزدهم ماه جمادى الاوّل به قم آمد و مى گفت: بايد از همين قم به وسيله ى ترن «تهران ـ خرّمشهر» پس فردا حركت كنيم.

گفتم: من كه گذرنامه ندارم. باز هم گفت: يك طورى مى شود غصّه نخور، آخرش اين است كه تو را در خرّمشهر به قاچاق برى مى سپاريم و در بصره تحويل مى گيريم.

من بيشتر ترسيدم و از اين موضوع فوق العاده نگران بودم. از طرفى علاقه ى فوق العاده به زيارت عتبات عاليات، بالأخص در خدمت استاد عزيز و بهتر از جانم. و از طرفى سفر اوّل و ترس از قاچاق عبور كردن از مرز مرا در فشار عجيبى قرار داده بود.

در حجره ى مدرسه ى حجّتيه شب زمستان سردى بود ولى كرسى گرمى داشتيم من و حاج ملاّ آقاجان و چند نفر از دوستان كه از تهران همراه ايشان شده بودند و هم حجره اى مدرسه ام دور كرسى نشسته بوديم.

حاج ملاّ آقاجان گفت: شب وفات فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) است، اگر مايليد به آن حضرت متوسّل شويم؟

همه اظهار تمايل كردند و ايشان مشغول خواندن روضه شدند.

من سرم را روى كرسى گذاشته بودم و گريه مى كردم، پايه ى كرسى را به دست گرفته بودم و اشك مى ريختم، مثل آنكه خوابم برده بود در عالم رؤيا، مى ديدم طفل بى ادبى هستم كه مادرم فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) مرا از خانه بيرون كرده و من چهارچوب در خانه را گرفته ام و گريه مى كنم و از مادر تقاضاى عفو و گذشت دارم. در باز شد خانمى مانند خورشيد كه به عظمت و جلال و زيبائى، زنى مانند او گمان نكنم كه خدا آفريده باشد، از در منزل بيرون آمد و مرا مانند فرزند خردسالى نوازش كرد و به داخل منزل برد. من با خوشحالى و نشاط فوق العاده اى از خواب پريدم و شنيدم كه حاج ملاّ آقاجان به دوستان مى گفت: الحمدللّه حاجت ابطحى هم برآورده شد.

به هر حال شب خوبى بود بسيار معنويّت داشت.

بالاخره آخر شب خوابيديم، نزديك اذان صبح كه بيدار شدم متوجّه گرديدم كسى به شيشه ى در اتاق مى زند. در را باز كردم دو نفر از تجّار تهران بودند، يكى اصلاً اهل تبريز به نام آقاى حاج غلامحسين اسفهلانى بود خدا رحمتش كند مرد بسيار خوبى بود و ديگرى اهل اصفهان به نام حاج مهدى بود.

و اين دو نفر در تهران سكونت داشتند، آنها شنيده بودند كه حاج ملاّ آقاجان به قم مشرّف شده است، شبانه حركت مى كنند و براى ديدن ايشان به قم مى آيند.

و چون مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان جاى ديگرى نمى رود، يكسره به درِ اتاق ما، در مدرسه ى حجّتيه آمده و ما را بيدار كردند و ساعتى دور هم نشستيم. در ضمن گفتگو، آنها از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردند، چه وقت به طرف عراق حركت مى كنيد؟

حاج ملاّ آقاجان جواب داد: قرار است پس فردا با قطار حركت كنيم ولى چون آقاى ابطحى گذرنامه نگرفته است، مى ترسد.

حاج آقاى اسفهلانى گفت: حقّ دارد چون قاچاق رفتن خيلى مشكل است.

بعد سخن از هر كجا به ميان آمد، در اين بين آن دو تاجر محترم با هم آهسته صحبتى كردند و بلافاصله حاج مهدى اصفهانى از جا برخاست و به من گفت: عكس دارى؟

گفتم: بله.

گفت: ده عدد عكس به من بده تا فردا شب همين موقع برايت گذرنامه بياورم.

عكسها را به او دادم او در همان شب با اتوبوس به طرف اصفهان حركت كرد و شب بعد براى من و يكى دو نفر ديگرى كه با ما همراه شده بودند و گذرنامه نداشتند، گذرنامه آورد. حالا چه كرده بود و چگونه با آن سرعت گذرنامه ها را تهيّه نموده بود، كسى جز خودش نمى دانست، فقط ما متوجّه شديم كه حاجى اسفهلانى مخارجش را قبول كرده و حاج آقا مهدى زحماتش را به عهده گرفته. و بالاخره معلوم شد، آنها مأمور حضرت صدّيقه ى طاهره (عليها السّلام) بودند و اين معنى را ما كه بيست روز در تهران به هر درى زديم نتوانستيم گذرنامه بگيريم مى فهميديم.

به هر حال عصر روز چهاردهم ماه جمادى الاولى از قم با ترن به طرف خرّمشهر حركت كرديم.

اين اوّلين سفر طولانى بود كه من با حاج ملاّ آقاجان مى رفتم. و چون در سفر بيشتر بايد از استاد استفاده كرد، ششدانگ حواسم را در اخلاقیّات و روش ايشان با دوستان و همراهان جمع كرده بودم و مانند شاگرد خوبى قدم به قدم از علوم و معارف معظّم له استفاده مى كردم.

در اخلاقیّات كه او به صاحب خُلق عظيم، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) اقتدا كرده بود، غير قابل وصف بود. در همان شب اوّل پانزده جمادى الاولى كه در قطار تهران ـ خرّمشهر، مى رفتيم، من به خواب رفته بودم، صبح دوستان نقل مى كردند كه وقتى تو خوابت برد، سرت به روى زانوى حاج ملاّ آقاجان افتاد، (اين عمل بدون اختيار انجام شده بود والاّ من به خودم اجازه نمى دادم كه حتّى در مقابل او چهار زانو بنشينم) او هم با كمال خونسردى نشست و تا صبح (با اينكه شبهاى زمستان بلند است) سرت را در روى زانو نگه داشت و نگذاشت تو بيدار شوى ما هر چه به او گفتيم كه شما خسته مى شويد، اجازه بدهيد سرش را آهسته برداريم و روى لباسها بگذاريم، مى گفت: ممكن نيست. (و نقل كردند كلماتى درباره ى من گفته بود كه آنها را قانع كند؛ كه من نمى توانم آنها را بنويسم).

به هر حال صبح كه من از خواب برخاستم ديدم پاى او بى حس شده و با ماساژ زيادى كه دوستان همسفر او را دادند كم كم پايش به حركت آمد.

او به ما گفت: در مسافرت مى توانيد مزاح كنيد ولى دروغ نگوئيد. به كسى و به جمعيّتى توهين نكنيد.

در سراسر سفر، هيچ گاه جز در كربلا او را محزون نديدم، هميشه بشّاش و متبسّم بود. دائما كلمات حكمت آميز و يا روايات و آيات قرآن تلاوت مى كرد. شبها مقدارى مى خوابيد و آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب بود.

يك روز به او گفتم: وقتى من در زنجان بودم شما به من دستور مى داديد نماز شب بخوانم ولى خودتان گاهى نماز شب نمى خوانديد، امّا در مسافرت مى بينيم كه هر شب نافله ى شب را مى خوانيد.

گفت: هشتاد سال از عمرم مى گذرد، در زنجان شبها مجبور بودم كه تا چهار ساعت از شب گذشته در مجالس روضه، منبر بروم و نمى توانستم بين منبرهاى اوّل شب و نماز شب جمع كنم چون مزاجم مساعدت نمى كرد، ضعف مرا مى گرفت، روزها هم كه نمى توانستم بخوابم، چون مى دانى زراعت دارم تمام كارهايم را خودم بايد بكنم. ولى در اين مسافرت زحمتم كمتر است. بحمداللّه مى توانم آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب باشم.

گفتم: شما در زنجان هم، بايد منبر را ترك كنيد و به خودتان آن قدر زحمت ندهيد و يا لااقل كمتر منبر برويد كه بتوانيد نماز شب بخوانيد؛ زيرا پروردگار در قرآن براى تهجّد وعده رستگارى داده است.

گفت: يك روز در زنجان به اين فكر افتادم كه يا نماز شب بخوانم و منبر كمتر بروم يا منبر بروم و نماز شب را ترك كنم؛ در خواب به من فرمودند: نماز شب از عبادتهائى است كه نفعش عايد خودت تنها مى شود، ولى منبر و موعظه و روضه از عبادتهائى است كه نفعش هم عايد تو مى شود و هم مردم استفاده مى كنند؛ و در هر كجا يك چنين عباداتى با هم تعارض كند، آنكه نفعش عايد مردم هم مى شود، مقدّم است.

حاج ملاّ آقاجان غذا كم مى خورد و كم حرف مى زد. قلبش مملوّ از محبّت پروردگار و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. سادات و فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) فوق العاده در نظرش محترم بودند.

او مى گفت: روايت است كه بر سادات نبايد در راه رفتن مقدّم شد.

وقتى سادات (ولو از نظر سنّ، خردسال بودند) وارد مجلسى مى شدند ايشان به تمام قد در مقابلشان مى ايستاد و مى گفت:

در حديث است كه اگر كسى يكى از سادات را ببيند و در مقابل او نايستد و قيام تامّ نكند، خدا به دردى او را مبتلا مى كند كه دوا نداشته باشد.

او هميشه دو زانو مى نشست و هميشه حتّى در مسافرت و بين دوستان، آداب معاشرت را ترك نمى كرد. گاهى كه ما به او مى گفتيم: شنيده ايم كه گفته اند: بين دوستان آداب ساقط مى شود.[36] مى فرمود:

من از اين افراد كه اين مطالب را مى گويند سؤالى دارم و آن اين است كه آيا ادب، خوب است يا نه؟

حتما مى گويند: ادب، چيز خوبى است. من در جواب مى گويم: انسان چرا چيز خوبى را كه دارد به دوستانش تقديم نكند؟

به هر حال اين شمّه اى از ادب و اخلاق آن مرد بزرگ بود كه در مسافرت از او ديدم.

وقتى به مرز عراق و ايران رسيديم مى گفت: بوى آقايم سيّدالشّهداء (عليه السّلام) را استشمام مى كنم. اين مطالب را بيشتر به خاطر توجّه ما به آن حضرت به زبان جارى مى كرد.

نزديك ظهر بود كه به بغداد رسيديم و يكسره به كاظمين رفتيم و به حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) مشرّف شديم. حال خوشى داشتيم، من از كثرت شوق، بى اختيار به حرم مطهّر بدون اذن دخول وارد شدم ولى حاج ملاّ آقاجان تا وقتى كه ما برگشتيم، كنار عتبه ى مقدّسه ى حرم ايستاده بود و توجّه عجيبى به ضريح مقدّس داشت. گويا حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را مى ديد و با كمال ادب با آن حضرت سخن مى گفت. وقتى از حرم خارج شدم حوائجى را كه از آن حضرت خواسته بودم به من گفت كه تو چه حوائجى را خواسته اى و كدام يك از آنها برآورده مى شود و كدام يك، به اين دلائل صلاح تو نيست، برآورده شود و مرا قانع مى كرد.

صبح روز بعد كه تنها به حرم رفته بود وقتى به مسافرخانه برگشت، گفت: منظره ى عجيبى را ديدم، ديگر چيزى نگفت.

من اصرار كردم كه جريان چه بود؟

گفت: وقتى وارد حرم شدم ديدم حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهما السّلام) نشسته اند و من به آنها سلام كردم آنها جواب دادند.

و من در مقابل آنها ايستاده بودم و زيارت جامعه را مى خواندم ناگهان ديدم هر دو برخاستند و حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) سرشان را پائين انداخته اند ولى به تمام قامت ايستاده اند و حضرت امام جواد (عليه السّلام) سرشان را بالا گرفته اند و مؤدّب ايستاده اند به طرف درِ ورودى نگاه مى كنند، من هم نگاه كردم، ديدم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) وارد شدند و بين حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهماالسّلام) قرار گرفتند و همه نشستند.

حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) رو به امام جواد (عليه السّلام) كردند و فرمودند:

ما در اين شهر، تعدادى شيعه داريم چرا جواب آنها را نمى دهيد؟

امام جواد (عليه السّلام) كاغذ و قلمى به دست گرفتند و نام آنها را از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) سؤال مى كردند و مى نوشتند. و حتّى چه حاجتى دارند يادآورى مى شد. و دستور صادر مى گرديد كه به آنها داده شود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مثلاً به فلانى (يكى از دوستان را نام برد و گفت) اسم او را هم نوشتند و حاجتش هم داشتن طبع شعر بود كه به او دادند. كه بعدا آن شخص حتّى سخن عادى خود را با شعر مى گفت.

به هر حال چند روزى در كاظمين بوديم و قبور نوّاب اربعه را در بغداد زيارت كرديم.

مطلب جالبى كه حاج ملاّ آقاجان درباره ى نوّاب اربعه مى گفت اين بود كه به همان دليلى كه لازم است معتقد باشيم ائمّه اطهار (عليهم السّلام) معصومند، بايد بگوئيم كه نوّاب اربعه هم از عصمت ضعيفى برخوردارند؛ زيرا اگر آنها را اين چنين ندانيم و بلكه گناهكار، اشتباه كار و داراى سهو و نسيان بدانيم، اعتمادى به مطالبى كه از آنها نقل مى كنند، نخواهيم داشت. (توضيح آنكه؛ نوّاب اربعه چهار نفر نائب خاصّ امام عصر (روحى له الفداء) هستند كه در زمان غيبت صغرى رابط بين امام زمان (عليه السّلام) و مردم شيعه بوده اند و نام آنها به ترتيب زير:

حضرت عثمان بن سعيد عمروى و حضرت محمّد بن عثمان و حضرت حسين بن روح و حضرت على بن محمّد سمرى بوده است).

حاج ملاّ آقاجان در تمام مشاهد مشرّفه به ما توصيه مى كرد كه معتقد باشيم ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) زنده اند و سخنان ما را مى شنوند و مبادا كوچكترين غفلتى از اين موضوع بشود.

او بهترين زيارتها را «زيارت جامعه» و «زيارت امين اللّه » مى دانست و مى فرمود كه اگر در حرمها وقت بيشترى داريد زيارت جامعه را بخوانيد. و اگر فرصت زيادى نداريد زيارت امين اللّه  را بخوانيد. و همه روزه توصيه مى كرد كه زيارت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) را بخوانيم، بخصوص در حرمهاى مقدّسه؛ زيرا معتقد بود كه آن حضرت بيشتر از همه جا در حرمها احتمال دارد باشند. و بهترين زيارتهاى آن حضرت را «زيارت آل ياسين»[37] مى دانست.

بالأخره در مدّتى كه در كاظمين بوديم، يك مرتبه سر قبر حضرت سلمان در مدائن[38] رفتيم و صبحها هر روز وقتى از حرم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم، كنار قبر «سيّد رضى»[39] و «سيّد مرتضى» مى ايستاد و سلامى عرض مى كرد و فاتحه اى مى خواند و مى گفت: قبر «شيخ كاظم اُزرى» كه از شعراى بزرگ شيعه است در كنار قبر سيّد مرتضى است.

روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان درخواست كردم كه شرحى از حالات سيّد رضى و سيّد مرتضى برايم بگويد.

گفت: بسيار خوب، تا آنكه يك روز كه از حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم به ما فرمود: بيائيد برويم كنار حرم سيّد مرتضى بنشينيم و درباره ى اين دو بزرگوار حرف بزنيم.

ما در خدمت ايشان رفتيم و نشستيم حال خوبى داشتيم مطالب زيادى درباره ى آنها از آن مرحوم شنيديم كه من اكثر آنها را فراموش كرده ام ولى اين قضيّه را فراموش نكردم كه مى فرمود:

شبى شيخ مفيد در عالم رؤيا ديد كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) دست امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) را گرفته اند و مى فرمايند: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى: اى مرد بزرگ! به اين دو فرزندم علم فقه را تعليم بده.

شيخ مفيد مى گويد كه من تعبير اين خواب را نمى دانستم تا آنكه صبح آن روز ديدم مادر سيّد مرتضى و سيّد رضى دست آن دو نفر را گرفته و آنها خردسال بودند و در مدرسه به نزد من آمد و فرمود: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى عين همان جمله اى كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) فرموده بودند اين بانوى محترمه هم فرمود.

در اينجا من دانستم كه اين دو آقازاده به مقام والائى خواهند رسيد؛ لذا يكى از آنها يعنى سيّد رضى كتاب نهج البلاغه را جمع آورى كرد. و ديگرى از بزرگان علماى اهل معنى و فقهاى عظام شد.

خلاصه چند روزى در كاظمين مانديم و بعد رهسپار كربلا شديم. هنوز چند كيلومترى به كربلا مانده بود كه ديديم حاج ملاّ آقاجان با خودش زمزمه اى دارد و اشك مى ريزد؛ خوب گوش دادم مى گفت:

حسين جان «قتلوك و ما عرفوك و من شرب الماء منعوك». يعنى تو را كشتند و مقام و عظمت تو را نشناختند و از آب تو را منع كردند.

سپس به راننده گفت: آقا خواهش مى كنم نگه داريد.

راننده، ماشين را نگه داشت، ايشان پياده شدند و به ما هم گفتند: پياده شويد، ما هم پياده شديم.

گفت:

از اينجا حرم كربلا است؛ زيرا چهار فرسخ در چهار فرسخ، مربوط به كربلا و حسين بن على (عليه السّلام) است. يعنى مِلك آن حضرت است؛ حائر حسينى است.

سپس سجده ى شكر كرد و خاك آن زمين را بوسيد و سوار ماشين شد. ما هم سوار شديم. و ديگر حاج ملاّ آقاجان را از آنجا تا وقتى كه در كربلا بود متبسّم نديديم، يا محزون مى نشست و يا گريه مى كرد.

يك روز به او گفتم: امروز رفتم كنار گودى قتلگاه خيلى متأثّر شدم.

گفت:

در مدّتى كه در گذشته ساكن كربلا بودم و هر چند دفعه اى كه به زيارت آمده ام، نتوانستم؛ يعنى دلم نيامده، حالم ايجاب نكرده كه كنار گودى قتلگاه بروم، تو كه فرزند آنهائى چگونه توانستى اين كار را بكنى؟

حاج ملاّ آقاجان، در مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت (عليهم السّلام) آن قدر سرشار بود كه ما اين مطلب را بدون ترديد از حال او درك مى كرديم و مى دانستيم آنچه مى گويد حقيقت دارد.

او در راه كه به طرف حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى رفت گاهى شعر مى خواند و گريه مى كرد و گاهى مصائب آن حضرت را به ياد مى آورد و اشك مى ريخت و به ما توصيه مى كرد كه در كربلا بكوشيد هميشه به ياد حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) و اهداف مقدّسه اش باشيد و به فكر چيز ديگرى نباشيد. و مضمون اين شعر را براى ما مى گفت:

در خانه ى دل ما را، جز يار نمى گنجد

چون خلوت يار اينجاست، اغيار نمى گنجد

در كار دو عالم ما، چون دل به يكى داديم

جز دست يكى ما را، در كار نمى گنجد

اسرار دل پاكان، با پاك دلان گوئيد

كاندر دل نامحرم، اسرار نمى گنجد

گر عاشق دلدارى، با غير چه دل دارى

كان دل كه در او غير است، دلدار نمى گنجد

پس از چند روز كه در كربلا مانديم به نجف اشرف مشرّف شديم، روز دوّم ورودمان جمعى از علماى اهل حال و معنى به ديدن ايشان آمدند، مباحثى بين آنها با معظّم له واقع شد كه درج تمام آنها در اينجا به طول مى انجامد، فقط به يك بحث كوتاه كه بين ايشان و مريدان مرحوم آية اللّه  قاضى كه يكى از علماى معروف اهل معنى و استاد اساتيد جمعى از بزرگان علماى معاصر بود واقع شد، اكتفا مى كنيم.

در ساعت هشت صبح بود كه در مسافرخانه نشسته بوديم جمعى از علما و بزرگان اهل معنى وارد شدند، پس از معانقه با ايشان و يك يك ما، كنار اتاق نشستند و خوب از قيافه ها پيدا بود كه منتظر موقعيّتى براى سؤالاتشان هستند.

يكى از آنها پرسيد: كمال توحيد را برايمان شرح دهيد و بفرمائيد توحيد كامل چيست؟

در جواب فرمود:

توحيد، بيرون ريختن آنچه در مخيّله ى خود از خدايانى كه ساخته ايد و تنها به خدائى كه ولايت كليّه معرّفى كرده معتقد بودن است كه شرط توحيد هم به فرموده ى على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در نيشابور در ضمن نقل حديث سلسله الذّهب[40] همين بوده است. خدائى كه از طريق مستقيم، از صراط حقّ، از بيان صدق شناخته نشود، خدا نيست؛ بلكه مخلوق تو است كه امام صادق (عليه السّلام) فرمود: هر چه را كه به اوهام و خيال و فكر از وجود خدا در نظرت آمد. در واقع مخلوق تو و مردود به تو است.[41]

گفتند: مگر ولايت براى آن نيست كه ما را به توحيد برساند، چرا وقتى به توحيد رسيديم باز هم محتاج به ولىّ معصوم و كلمات آنها باشيم؟

  فرمود: شما فكر مى كنيد كه در يك لحظه مى توانيد در راه تكامل، بدون مرشد و راهنماى معصوم حركت كنيد؟ و مگر آنها در دنيا و آخرت واسطه ى فيض در امور مادّى و معنوى ما نيستند، مگر شيطان خداشناس نبود؟ مسلّم چرا، زيرا او با خدا حرف مى زد، ولى به مجرّدى كه ولايت حضرت آدم را قبول نكرد، از راه مستقيم منحرف شد، از مقام قرب الهى رانده شد و معتقد به آنچه فكرش مى رسيد گرديد و خدا را ظالم شناخت و معتقد به جبر شد، آنچنان كه بعضى از عرفا هم كه دستشان به دست ولىّ زمان نيست و تنها به فكر خود اكتفا مى كنند همينها را معتقدند.

 گفتند: مرحوم شيخ ابراهيم امامزاده زيدى، معتقد بود كه انسان وقتى به كمال رسيد، بدون مرشد خارجى مى تواند از جلال و جمال الهى استفاده كند.

و در كتاب «رسالة فى العرفان» در كلمه ى 42 آن مرحوم مى نويسد:

زمانى كه عارف كامل به مقام فنا رسيد از حق تعالى بدون واسطه ى مرشد و راهنماى بيرونى مى تواند استفاده كند.[42]

 مرحوم حاج ملاّ آقاجان فرمود: درست است كه خدا هدايت را به انسان الهام مى كند ولى چون گاهى الهام با وسوسه مخلوط مى شود، لذا بايد در موارد مشكوك و بلكه در تمام موارد ميزانى داشته باشيم؛ و آن ميزان، اسلام و بيانات معصومين است. لذا من اين بيان را به طور مطلق قبول ندارم.

بالأخره چند روز در نجف اشرف مانديم و من از درسهاى مراجع عاليقدر آن زمان مثل آيات عظام، آقاى «سيّد عبدالهادى شيرازى» و آقاى «سيّد محمود شاهرودى» و آقاى «سيّد محسن حكيم» و آقاى «شيخ باقر زنجانى» و آقاى «حلّى» و آقاى «بجنوردى» ديدن كردم و حوزه ى نجف را براى تحصيل و ادامه ى درسهايم خيلى مساعد ديدم.

صبح روز سه شنبه ى اوّلى كه در نجف بوديم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان به ما فرمود: نماز و ناهار امروز را كه خورديم بايد به كوفه براى زيارت حضرت «مسلم» و حضرت «هانى» و حضرت «زكريّا» و مسجد كوفه و مسجد زيد و مسجد صعصعه و بيتوته ى امشب در مسجد سهله كه انشاءاللّه  بركات زيادى نصيبمان خواهد شد، برويم. و شايد به خدمت حضرت بقيّة اللّه  (صلوات اللّه  عليه) هم مشرّف شويم. و ضمنا آهسته با خودش چيزى گفت كه تنها من آن را شنيدم.

مى فرمود: «اگر من عصبانى نشوم».

اين جمله را مى گفت و سرش را تكان مى داد، چرا عصبانى بشوم، نه، عصبانى نمى شوم، مگر خدا مرا به حال خودم وابگذارد و اين آيه را تلاوت مى كرد:

«وَ ما اُبَرِّئُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاََمّاَرةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّى».[43]

يعنى: من نگه دارنده ى نفس خود نيستم، نفس، انسان را زياد به بدى امر مى كند، مگر آنكه خدايم به من رحم كند.

به هر حال، ظهر، پس از نماز و ناهار با ماشين به كوفه رفتيم و در راه به زيارت حضرت «كميل بن زياد» و «ميثم تمّار» و مسجد حنّانه هم مشرّف شديم. ساعت سه بعد از ظهر بود كه وارد مسجد كوفه گرديديم، اعمال مسجد كوفه زياد است تقريبا دو ساعت طول مى كشد، در هر مقامى نماز و دعائى دارد.

در روايات وارد شده كه مسجد كوفه محلّ نماز پيامبران خدا است و محلّ نماز امام عصر (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) خواهد شد. لذا قبل از آنكه ما به اعمال مسجد كوفه بپردازيم حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى طرف راست مسجد نشاند و گفت: اين طرف مسجد براى نشستن افضل است و سپس مطالبى را براى آگاهى ما بيان كرد.

او مى گفت:

در اين مسجد هزار پيغمبر و هزار وصىّ پيغمبر نماز خوانده اند.

و مسجد كوفه از مسجد اقصى در بيت المقدّس با فضيلت تر است.

او مى گفت:

خواندن نماز در اين مسجد، ثواب حج و عمره اى را دارد كه با رسول خدا (صلى اللّه  عليه وآله) رفته باشيد.

او مى گفت:

امام باقر (عليه السّلام) فرموده: «اگر مردم بدانند كه مسجد كوفه چقدر ارزش دارد از شهرهاى دور زاد و توشه برمى دارند و به زيارت اين مسجد مى آيند».

او مى گفت: اگر چشم برزخى شما باز مى بود مى ديديد كه طرف چپ و راست اين مسجد باغهائى است از باغهاى بهشت و جلو و عقب آن، باغهائى است از باغهاى بهشت و خود آن هم باغى است از باغهاى بهشت.

و مى ديديد كه وقتى نماز در آن مى خوانيد در نامه ى اعمالتان به جاى يك ركعت كه خوانده ايد اگر نماز واجب باشد هزار ركعت نوشته مى شود و اگر نماز مستحبّى باشد پانصد ركعت نوشته خواهد شد و مى ديديد كه ملائكه موظّفند كه اگر حتّى شما عبادت و يا ذكر و يا تلاوت قرآن هم نكنيد فقط به خاطر آنكه در آن نشسته ايد براى شما در نامه ى اعمالتان عبادت بنويسند. پس قدر بدانيد و ضمنا متوجّه باشيد كه امام زمانتان بيشتر اوقات در اين مسجد بوده اند و جاى پاهاى مباركشان در تمام مقامات اين مسجد احساس مى شود. و بكوشيد با عشق و محبّت به آن حضرت قدم در اين مقامات بگذاريد.

سپس از جا برخاست و در و ديوار و زمين مقامات مسجد كوفه را مى بوسيد و اشك مى ريخت و مى گفت: آقاجان … قربان جاى پايت، تو عزيز، اينجا قدم گذاشته اى، تو محبوب، اينجا نماز خوانده اى، قربانت گردم، فدايت شوم، صداى مناجاتت در اين فضا طنين انداخته و به اين سرزمين و مسجد آبرو داده.

او بالأخره مدّتى با امام زمانش كه جان همه مان به قربانش باد عشق كرد و با او حرف زد و مثل اينكه او را مى ديد، اين اشعار حافظ را در خطاب به او عرض مى كرد:

اى برده دلم را، تو به اين شكل و شمايل

پرواى كست نى و جهانى به تو مايل

گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان

پيش تو چه گويم كه چه ها مى كشم از دل

وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان

نيكو نبود معنى رنگين به جاهل

هر روز چو حسنت ز دگر روز فزون است

مَه را نتوان كرد به روى تو مقابل

دل بردى و جان مى دهمت غم چه فرستى

چون نيك غمينيم چه حاجت به محصِّل

حافظ چو تو پا در حرم عشق نهادى

در دامن او دست زن و از همه بگسل

سپس رو به ما كرد و فرمود: راز موفّقيت، همين شعر آخر است؛ يعنى حالا كه پا در حرم عشق گذاشته ايد، به مسجد كوفه آمده ايد، خود را به پاى معشوق انداخته ايد، بكوشيد كه از غير او دورى كنيد. محبّت غير او را در دل نگيريد. و دست از دامن معشوقتان حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بر نداريد.

سپس آقاى حاج ملاّ آقاجان كنار در ورودى، معروف به «باب الفيل» دعاى ورود به مسجد كوفه را با حال توجّه عجيبى خواند و ما هم با او خوانديم؛ ولى وقتى رسيد به اين جمله كه در دعا هست:

«رضيت بهم ائمّة و هداة و موالىّ».

يعنى: خشنودى و رضايت و شوق و شعفم به اين است كه دوازده امام، راهنما، و صادقان و ناطقان به حقّ و ارشادكنندگانى كه خداى تعالى آنها را از هر رجس و پليدى پاك نگه داشته مرشد و امام من اند.

به قدرى اشك شوق ريخت كه ما را به حيرت انداخت.

پس از خواندن دعاى ورودى، به طرف مقام حضرت ابراهيم خليل (عليه السّلام) رفتيم. همه ى ما كه بيش از چهار نفر نبوديم دور او در كنار آن مقام مقدّس ايستاديم قبل از آنكه آن مرحوم اعمال را شروع كند به ما گفت:

مسجد كوفه انسان ساز است، روزى اين مسجد مقرّ زندگى و حكومت انسان كاملى چون على بن ابيطالب (عليه السّلام) بوده است. و روز ديگرى هم مقرّ حكومت انسان ديگرى به نام حجّة بن الحسن (عليه السّلام) خواهد بود.

اينجا را نگاه كنيد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) با آن همه عظمتش براى خود جا گرفته و محلّى را به عنوان مقام خود رحل اقامت انداخته. و هر شيعه اى كه به اينجا مى آيد مستحب است در اينجا به ياد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و عشقش و گذشتش و اطاعتش و عبادتش اعمالى انجام دهد و به اين وسيله از خواب غفلت بيدار شود و مرحله ى يقظه را بگذراند.

آن محل ديگر را ملاحظه كنيد مقام حضرت آدم (عليه السّلام) است گفته اند كه خداى تعالى در اينجا توبه حضرت آدم (عليه السّلام) را قبول كرد.

 

در آنجا مرحله ى توبه را بايد گذراند و به وسيله ى محمّد و آل محمّد (عليهم السّلام) درِ خانه ى خدا بايد توبه كند.

و بالاخره درباره ى هر يك از مقاماتى كه در مسجد كوفه بود مطالبى بيان فرمود كه جدّا براى كمالات انسانى فوق العاده مفيد و ارزنده بود و من اگر بخواهم شرح آنچه او معتقد بود و براى ما در مسجد كوفه مى گفت، بنويسم خود كتاب مستقلّى خواهد شد.

پايان بخش اعمال مسجد كوفه، رفتن به كنار محراب حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) است.

او ما را به آنجا برد و رو به من كرد و گفت:

اينجا بر فرق نازنين پدرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) ضربت زدند. اينجا او نماز مى خواند. اينجا او مقام وصل و انس با پروردگار را تدريس مى كرد كه فرمود: «فزت و ربّ الكعبة».[44]

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر به سجده گذاشته و با خداى تعالى راز و نياز كرده و عرض نموده:

خدايا، مهربانا، من از تو امان مى خواهم در روزى كه مال و فرزندان فايده اى ندارند؛ مگر آنكه انسان با روحى سالم و قلبى آرام و مطمئن و با ايمان نزد تو بيايد.

اينجا جائى است كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمود:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه ظالمين و ستمگران دستانشان را مى جوند و مى گويند: ايكاش ما با رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) راهى، ارتباطى مى داشتيم.

اينجا آن ميزان حقّ و باطل مى گفته:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه گنهكاران از قيافه شان شناخته مى شوند آنگاه ملائكه موى سرشان و پاهايشان را مى گيرند و در آتش جهنّم مى اندازند.

اينجا حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) درِ خانه ى خدا ناله ها مى كرد و دستها را به درگاه پروردگار دراز كرده و مى گفت:

خدايا، پروردگارا، از تو امان مى خواهم در روزى كه نه پدرى به جاى فرزند و نه فرزندى به جاى پدر جزا داده و كيفر مى شود، وعده خدا حقّ است.

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر بر خاك مى گذاشت و ناله مى كرد و مى گفت:

مولاى من، اى مولاى من، تو آقاى منى و من بنده ى توام، آيا غير از آقا كس ديگرى به بنده اش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو مالك وجود منى و من مملوك توام آيا غير از مالك، كس ديگرى به مملوكش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو عزيزى و من ذليلم آيا غير از عزيز، كس ديگرى بر ذليل مهربانى مى كند؟[45]

 

اينجا ديگر حاج ملاّ آقاجان نتوانست طاقت بياورد و بلند بلند گريه مى كرد و اشك مى ريخت و خود را در محراب اميرالمؤمنين (عليه السّلام) انداخته بود و حال خوبى پيدا كرده بود كه ما يقين كرديم اعمال ما مورد توجّه خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع شده است.

وقتى در مقامهاى مسجد كوفه به اعمال مشغول شديم، جوانى اهل ايران كه در كربلا كفّاشى مى كرد و چند روزى بود در مسجد كوفه به رياضتى مشغول شده بود از اتاق و خلوت خود بيرون آمد و به ما ملحق شد، من از او سؤال كردم: شما در اينجا چه مى كرديد؟

گفت: به رياضتى اشتغال داشتم كه جزء شرايطش اين بود كه بيست و يك روز با كسى حرف نزنم و روزه هم داشته باشم.

گفتم: آيا رياضتت تمام شد؟

گفت: نه، ولى در اين ساعت كه در اتاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره ى «حمد» بودم ناگهان صدائى شنيدم كه به من مى گفت: آنچه مى خواهى نزد اين مرد است (يعنى حاج ملاّ آقاجان) لذا دست از او بر نمى دارم تا به حاجتم برسم.[46]

گفتم: حاجت تو چيست؟ چيزى نگفت و سكوت كرد، بعدها معلوم شد حاجتش تشرّف به خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) بوده است.

به هر حال دست جمعى اعمال مسجد كوفه را انجام داديم و بعد به زيارت حضرت «مسلم» (عليه السّلام) رفتيم. در كنار حرم حضرت «مسلم» (عليه السّلام) قبرى بود كه ايشان فرمودند: فاتحه اى هم براى «مختار بن ابى عبيده ثقفى» بخوانيم، ما دانستيم كه آن قبر حضرت مختار ثقفى است.

من از ايشان سؤال كردم كه مختار چطور آدمى بود؟

فرمود كه چون در دل محبّت بعضى از دشمنان فاطمه ى زهراء (عليها السّلام) را داشت، طبق امر الهى روز قيامت او را به جهنّم مى برند ولى حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) به منظور قدردانى از خدماتش او را شفاعت مى كند.

پس از آن به زيارت حضرت «هانى بن عروه» رفتيم، حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى نشاند و براى ما روضه خواند، توسّل خوبى شد، سپس به ما فرمود:

اين حال توجّه از حقيقت و معنويّت حضرت هانى به ما رسيد، از ايشان تشكّر كنيد.

پس از آن به طرف مسجد سهله حركت كرديم، آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود در راه، آنى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را راحت نمى گذاشت و يكسره در راه از او سؤالاتى درباره ى كمالات معنوى مى نمود.

نزديك مسجد سهله، مسجد «صعصعه» و مسجد «زيد» است[47]. و چون هنوز به غروب مقدارى مانده بود، اعمال اين دو مسجد را هم انجام داديم،

ولى در مسجد زيد، وقتى حاج ملاّ آقاجان با صداى بلند دعاى بعد از نماز كه دعاى فوق العاده عجيبى است مى خواند، نزديك بود قالب تهى كند.

الآن بعد از سالها كه از آن روز مى گذرد، منظره اى از حال اين مرد بزرگ به نظرم مى آيد كه فرياد مى كشيد و اين جملات دعا را مى خواند:

«اِلهى قَدْ مَدَّ اِلَيْكَ الْخاطِئُ الْمُذْنِبُ يَدَيْهِ بِحُسْنِ ظَنِّهِ بِكَ.

اِلهى قَدْ جَلَسَ الْمُسيئُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُقِرًّا لَكَ بِسُوءِ عَمَلِهِ وَ راجِيا مِنْكَ الصَّفْحَ عَنْ زَلَلِهِ.

اِلهى قَدْ رَفَعَ اِلَيْكَ الظّالِمُ كَفَّيْهِ راجِيا لِما لَدَيْكَ فَلا تُخَيِّبْهُ بِرَحْمَتِكَ مِنْ فَضْلِكَ.

اِلهى قَدْ جَثَا الْعآئِدُ اِلَى الْمَعاصى بَيْنَ يَدَيْكَ خآئِفا مِنْ يَوْمٍ تَجْثُوا فيهِ الْخَلائِقُ بَيْنَ يَدَيْكَ.

اِلهى جآءَكَ الْعَبْدُ الْخاطِئُ فَزِعا مُشْفِقا وَ رَفَعَ اِلَيْكَ طَرْفَهُ حَذِرا راجِيا وَفاضَتْ عَبْرَتُهُ مُسْتَغْفِرا نادِما».

(در اينجا فريادش بيشتر شد و گفت:)

«وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ ما اَرَدْتُ بِمَعْصِيَتى مُخالَفَتَكَ وَ ما عَصَيْتُكَ اِذْ عَصَيْتُكَ وَ اَنَا بِكَ جاهِلٌ وَ لا لِعُقُوبَتِكَ مُتَعَرِّضٌ وَ لا لِنَظَرِكَ مُسْتَخِفٌّ وَ لكِنْ سَوَّلَتْ لى نَفْسى وَ اَعانَتْنى عَلى ذلِكَ شِقْوَتى وَ غَرَّنى سِتْرُكَ الْمُرْخى عَلَىَّ».

(و اين جمله را با خضوع عجيبى مى گفت:)

«فَمِنَ الاْنَ مِنْ عَذابِكَ مَنْ يَسْتَنْقِذُنى وَ بِحَبْلِ مَنْ اَعْتَصِمُ اِنْ قَطَعْتَ حَبْلَكَ عَنّى».

(از اينجا به بعد آن چنان تغيير حال پيدا كرد و فرياد كشيد كه ما ترسيديم قالب تهى كند و گفت:)

«فَياسَوْ اَتاهُ غَدا مِنَ الْوُقُوفِ بَيْنَ يَدَيْكَ اِذا قيلَ لِلْمُخِفّينَ جُوزُوا وَ لِلْمُثْقِلينَ حُطُّوا اَفَمَعَ الْمُخِفّينَ اَجُوزُ اَمْ مَعَ الْمُثْقِلينَ اَحُطُّ».

(سپس دست به محاسن گرفت و اشك از ديدگانش مانند ناودان مى ريخت و مى گفت:)

«وَيْلى كُلَّما كَبُرَ سِنّى كَثُرَتْ ذُنُوبى وَيْلى كُلَّما طالَ عُمْرى كَثُرَتْ مَعاصِىَّ فَكَمْ اَتُوبُ وَ كَمْ اَعُودُ».

(سپس به خود خطاب مى كرد و به صورت خود مى زد، مثل آنكه خود را تنبيه كند، مى گفت:)

«اَما انَ لى اَنْ اَسْتَحْيِىَ مِنْ رَبّى».

(در اينجا دستها را بلند كرد و با اشك جارى و ناله و فرياد گفت:)

«اَللّهُمَّ فَبِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اغْفِرْ لى وَارْحَمْنى يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ وَ خَيْرَ الْغافِرينَ».

سپس صورتش را به خاك گذاشت و آنچنان گريه و ناله و خوف از خدا بر او مستولى شده بود كه شانه هايش تكان مى خورد و مى گفت:

«اِنْ كُنْتُ بِئْسَ الْعَبْدُ فَاَنْتَ نِعْمَ الرَّبُّ».

من زمين را ديدم كه از اشك چشمش گِل شده است.

و بعد طرف چپ صورت را به خاك گذارد و مانند زن بچّه مرده مى گريست و صدا مى زد:

«عَظُمَ الذَّنْبُ، مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ يا كَريمُ».[48]

در اينجا دوباره سر به سجده گذارد و كلمه ى «العفو» را صد مرتبه تكرار كرد و آن قدر گريه كرد تا به حال غشوه افتاد كه با زحمات زياد توانستيم او را به حال بياوريم.

پس از آن، او را حركت داديم اوّل مغرب تقريبا وارد مسجد سهله شديم.

اينجا خانه ى امام زمان (عليه السّلام) است.

اينجا پايگاه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) است.

اينجا ميعادگاه عشّاق آن حضرت است. براى ما كه در اوّلين مرتبه قدم در يك چنين مكان مقدّسى مى گذاشتيم فوق العادگى عجيبى داشت، آن هم با آن برنامه ى مخصوصى كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت.

پس از خواندن نماز مغرب و عشا و اعمال مسجد سهله، علاقه مندان به حضرت بقيّة اللّه  الاعظم (ارواحنا فداه) متوجّه شدند كه امشب آقا مهمان محبوبى دارند، لذا همه در اتاقى از مسجد كه متعلّق به آقاى «حاج شيخ جواد سهلاوى» يكى از بزرگان اهل معنى و ساكن منزلى در كنار مسجد سهله و متصدّى امور آن مسجد بود، جمع شدند و از حاج ملاّ آقاجان دعوت كردند كه در آنجا بيتوته كند تا از محضرش استفاده كنند. ايشان هم پذيرفت. شب عجيبى بود، مجمعى فوق العاده ديدنى بود؛ افراد نخبه اى دور هم جمع شده بودند.

يكى از آنها سيّد بزرگوارى بود، اهل مشهد، كه چهل شب چهارشنبه از كربلا به مسجد سهله مشرّف شده بود تا شايد خدمت امام عصر (عليه السّلام) برسد، و آن شب چهارشنبه ى آخرش بود.

ديگرى همان جوانى بود كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده، مدّتها رياضت كشيده بود كه خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) برسد و گمان مى كرد امشب به مقصد مى رسد.

فرد ديگرى آن قدر پاك بود كه هيچ ترديدى نداشت كه امشب به خدمت امام زمان (عليه السّلام) مى رسد.

آقاى حاج شيخ جواد سهلاوى كه خودش ميزبان ما بود به قدرى حال داشت كه همه با توجّه او به مقام مقدّس حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)، به حال مى آمدند.

سوز و گداز حاج ملاّ آقاجان آنچنان عجيب بود كه مجلس را يكپارچه به سوى بزرگترين حقيقت و معنويّت و مقام والاى امامت سوق مى داد.

من هم كه در آن موقع خيلى جوان بودم در گوشه اى نشسته و ناظر جريانات بودم.

همه در فراق مولايشان اشك مى ريختند، زيارت آل ياسين و دعاى توسّل خوانده شد و زبان حال همه اين بود:

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

سرى كه بر سر گردون به فخر مى سودم

بر آستان كه نهادم؟ بر آستان فراق

چگونه باز كنم بال در هواى وصال

كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

كنون چه چاره، كه در بحر غم به گردابى

فتاد، زورق صبرم زبادبان فراق

بسى نمانده كه كشتى عمر غرقه شود

زموج شوق تو در بحر بيكران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بكشم

كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق

رفيق خيل خيالم و همنشين شكيب

قرين آتش هجران و همقران فراق

چگونه دعوى وصلت كنم به جان كه شدست

تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق

زسوز شوق، دلم شد كباب دور از يار

مدام خون جگر مى خورم زخوان فراق

فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

به پاى شوق گر اين ره به سر شدى حافظ

به دست هجر ندادى كسى عنان فراق

همه گريه مى كردند، همه در فراق آقا اشك مى ريختند، همه چشم به در اتاق دوخته بودند كه ببينند آقا حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كى از در وارد مى شوند. همه انتظار مى كشيدند و ناله مى كردند. گاهى بعضى از افراد حوصله شان سر مى آمد و از اتاق بيرون مى رفتند شايد در خارج آن اتاق به مقصد و مقصود برسند و باز بر مى گشتند.

خلاصه اين برنامه تا صبح ادامه داشت نماز صبح را در مقام حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كه وسط مسجد است خوانديم امّا دوستى كه شب چهارشنبه چهلمش را به پايان رسانده بود فوق العاده ناراحت بود؛ زيرا حدود ده ماه از وطن و خانه دور شده و به عشق حضرت مهدى (روحى له الفداء) در غربت بسر مى برد.

من بيشتر از همه با او بودم؛ زيرا فكر مى كردم كه طبعا بايد حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) اين زحمت را بى نتيجه نگذارند.

حتّى از او سؤال كردم كه در اين مدّت خدمت حضرت رسيده اى؟

گفت: چند دفعه خدمتشان مشرّف شده ام ولى در آن موقع نشناخته ام، امّا اين رياضت به خاطر اين است كه انشاءاللّه  وقتى خدمتشان رسيدم در همان موقع آقا را بشناسم. لذا من همه جا با او بودم.

صبح آن شب وقتى در مقام حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) نماز مى خوانديم، ديدم او با يك سنّى كه دست بسته نماز مى خواند دعوا مى كند، از او سؤال كردم كه چرا عصبانى شده اى؟

اوّل گفت: چرا او در مقام مولايم برخلاف دستور اسلام نماز مى خواند. ولى فورا اضافه كرد و گفت: نزديك است ديوانه شوم چهل شب چهارشنبه، در مملكت غربت، دور از وطن بدون هيچ فايده اى آيا ممكن است؟! شما جاى من بودى چه مى كردى؟

گفتم: جاى تو نيستم و فقط يك شب انتظار كشيده ام، بى طاقت شده ام، حقّ دارى. اشكش جارى شد و سر به ديوار گذاشت و با صداى بلند مشغول گريه شد، بالاخره با هم به اتاق شيخ جواد سهلاوى كه رفقا همه در آنجا براى صبحانه جمع بودند، رفتيم و زبان حالش اين بود:

مباد كس چو منِ خسته، مبتلاء فراق

كه عمر من همه بگذشت، در بلاى فراق

غريب و عاشق و بيدل، فقير و سرگردان

كشيده محنت ايّام و داغهاى فراق

اگر به دست من افتد، فراق را نكشم

به آب ديده دهم، باز خونبهاى فراق

كجا روم؟ چه كنم؟ حال دل كه را گويم؟

كه داد من بستاند؟ دهد جزاى فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنانكه خون بچكانم زديدگان فراق

من از كجا و فراق از كجا و غم زكجا

مگر بزاد مرا، مادر از براى فراق

زدرد هجر و فراقم، دمى خلاصى نيست

خداى را بستان داد و ده سزاى فراق

به داغ عشق تو حافظ، چو بلبل سحرى

زند به روز و شبان، خونفشان نواى فراق

 

بالأخره آن جوان در آن صبح مى سوخت و از آتش عشق مى ناليد.

حاج ملاّ آقاجان پشت به ديوار رو به درِ اتاق، مثل آنكه انتظار كسى را مى كشد مؤدّب نشسته بود، ما هم گوشه ى اتاق نشستيم.

در اين بين جوان طلبه اى كه لباس روحانيّت در بر داشت و سياه چهره و لاغر اندام بود، وارد اتاق شد و من مى ديدم سيّد بزرگوارى هم كه ردائى به دوش چپ انداخته و به داخل اتاق نگاه مى كند، در خارج اتاق ايستاده است.

وقتى آن شيخ طلبه كه بعدها معلوم شد هندى و يا بنگلادشى است وارد اتاق گرديد، حاج ملاّ آقاجان به او اعتراض كرد كه: چرا وارد اتاق شدى؟

او با زبان نيمه فارسى، به لهجه ى هندى جواب داد كه: من علاقه مند به امام زمان (عليه السّلام) هستم و ديشب تا صبح در اين مسجد بيدار بوده ام و حالا آمده ام شايد اينجا استراحت كنم.

حاج ملاّ آقاجان به او گفت: تو دروغ مى گوئى، امام زمان  (روحى و ارواح العالمين له الفداء) را تو دوست ندارى، او را نمى شناسى. مدّتى آن شيخ با تذلّل عجيبى از اين سنخ كلمات را تكرار مى كرد و حاج ملاّ آقاجان با عصبانيّت بيشترى او را تكذيب مى نمود.

ما همه از اين طرز برخورد، آن هم با كسى كه مى دانستيم سابقه ى او را حاج ملاّ آقاجان ندارد، تعجّب مى كرديم، حتّى بعضى از دوستان به او تعرّض كردند و گفتند: چرا به اين شيخ بيچاره اين قدر توهين مى كنى؟!

بالأخره حاج ملاّ آقاجان از جا برخاست و به زور، شيخ را از اتاق بيرون كرد!

در اين مدّت آن سيّد به داخل اتاق نگاه مى كرد و گاهى تبسّم مى نمود، مثل كسى كه منتظر بود ببيند دعوا به كجا منتهى مى شود و يا اگر نزاعى نبود، وارد اتاق شود. وقتى شيخ را از اتاق بيرون كردند آن سيّد هم رفت.

من گمان مى كردم آن سيّد رفيق اين شيخ است كه با رفتن شيخ، او هم رفت. به حاج ملاّ آقاجان گفتم: هر چه شما به آن شيخ گفتيد، رفيقش هم كه بيرون اتاق ايستاده بود شنيد، خوب شد او به دفاع برنخاست. حاج ملاّ آقاجان گفت: مگر رفيق هم داشت؟

گفتم: بله سيّد با شخصيّتى با اين خصوصيّات بيرون اتاق ايستاده بود و به دعواى شما با شيخ نگاه مى كرد.

چند نفر از اهل مجلس گفتند: ما هم او را ديديم ولى دو سه نفر كه يكى از آنها خود حاج ملاّ آقاجان بود، او را نديده بودند.

امّا طورى نبود كه كسى او را نبيند؛ زيرا آن سيّد نزديك در چوبى اتاق ايستاده بود.

آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گريه مى كرد، به او گفتم: تو هم آن سيّد را ديدى؟

گفت: ديدم ولى فكر مى كنم كه آن آقا امام زمان (عليه السّلام) بود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: خوب فكر كرده اى؛ زيرا امام زمان (عليه السّلام) به من وعده داده بودند كه اين ساعت به ديدن ما بيايند.

من از آن آقائى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسيدم: شما از كجا مى گوئيد كه او حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام)بوده است؟

گفت: اوّل ملهم شدم كه او حضرت ولى عصر (عليه السّلام) است ولى وقتى خواستم حركت كنم و به خدمتش بروم تصرّفى در نيروى بدنى من شد كه حتّى زبانم باز نشد سلام كنم.

بعدها آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود گفته بود كه: من هم او را در آن موقع شناخته بودم.

ما با شنيدن اين مطالب چون فاصله اى نشده بود، همه حركت كرديم و به جستجو از آن دو نفر رفتيم. مسجد سهله خلوت بود، حتّى مى توانم ادّعا كنم كه جز ما چند نفر كس ديگرى در آنجا نبود، اطراف مسجد سهله هم بيابان بود و تا يكى دو كيلومتر ديده مى شد. آن شيخ هندى را در بيرون در مسجد ديديم از او پرسيديم، رفيقت كجا رفت؟

گفت: من رفيقى نداشتم و چون ما سراسيمه به طرف او دويده بوديم ترسيد و از ما دور شد.

هر چه نگاه كرديم كسى را جز همان شيخ نديديم و مسلّم اگر كسى جاى ما مى بود جز اينكه بگويد آن آقا يا طىّ الارض كرده و يك مرتبه ناپديد شده و يا در جائى مخفى شده، چيز ديگرى فكر نمى كرد. ولى پس از آنكه يك يك اتاقهائى كه درش باز بود نگاه كرديم و همه جا را گشتيم، احتمال دوّمى به كلّى از بين رفت و فقط احتمال اوّلى باقى ماند.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان و آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، يقين داشتند كه او امام زمان (عليه السّلام) بوده است. بقيّه يا آن آقا را نديده بودند و يا قضيّه ى شيخ و حاج ملاّ آقاجان آنها را به خود مشغول كرده بود و درست توجّه نكرده بودند. از آن طرف هم آن قدر حاج ملاّ آقاجان ناراحت بود كه نمى شد با او حرف زد.

آن جلسه به هم خورد، چند نفرى كه تازه به حاج ملاّ آقاجان رسيده بودند از ايشان بدشان آمد و از اخلاق او ناراحت شدند، ولى ما كه از اخلاق او اطّلاع داشتيم و مى دانستيم كه مظهر خُلق حسن است و حتما اين عملش فلسفه اى دارد، صبر كرديم تا ببينيم خودش چه مى گويد.

وقتى به نجف برگشتيم و در اتاق مسافرخانه نشسته بوديم حاج ملاّ آقاجان آهى كشيد و گفت: ديديد چه ضررى كردم به من گفته بودند عصبانى نشوم!

گفتيم: چرا عصبانى شديد كه هم مورد اعتراض دوستان واقع شويد و هم از زيارت مولايتان حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) محروم گرديد؟!

فرمود:

چيزى اتّفاق افتاد كه درك مى شود ولى وصف نمى شود چگونه مى توانم وصف انتظار خود را در آن ساعت بكنم. و چگونه مى توانم بگويم كه وقتى اين شيخ وارد اتاق شد چه ظلمتى اتاق را گرفت و اينكه آقا وارد اتاق نشدند مانعش وجود اين شيخ بود. من اگر چه آقا را نديدم و فلسفه اش را هم مى دانم چرا نديدم ولى مى فهميدم كه وجود او مانع از آمدن آقا است. و لذا اصرار داشتم كه او برود تا حضرت بيايند بعد معلوم شد كه آمده اند و ما مشغول دعوا و نزاع با او بوده ايم.

گفتم: فلسفه ى اينكه شما آقا را نديديد با اينكه انتظار داشتيد و مى دانستيد مى آيند چه بود؟

فرمود:

اگر من آقا را دم در مى ديدم و اين شيخ مانع از ورود آقا مى بود بيشتر او را اذيّت مى كردم و اذيّت او بيشتر از اين و بلكه همين مقدار هم مصلحت نبود.

سپس اضافه كرد و گفت: فكر نكنيد كه آن شيخ را نبايد اذيّت كرد بلكه او را بايد كشت ولى شماها ناراحت مى شديد، چون فلسفه اش را نمى دانستيد از اين جهت مصلحت نبود.

گفتم: چرا از آن طرف وعده مى دهند و از طرفى اين شيخ مى آيد و چرا بعد از رفتن آن شيخ نيامدند؟

گفت:

حضرت موسى (عليه السّلام) وقتى كه از كوه طور برگشت و ديد تمام پيروانش گوساله پرست شده اند، عرض كرد: «اِنْ هِىَ اِلاّ فِتْنَتُكَ».[49]

يعنى: اين نيست مگر آزمايش تو كه جمعى را هدايت مى كنى و جمعى را گمراه مى كنى.

حالا هم مصلحت همين بود آنهائى كه لياقت داشتند آن حضرت را ديدند و جمعى كه راهشان از ما جدا بود و بى جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نيامد.

آن آقا سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود اگر چه نتوانست اظهار كند و حركت نمايد ولى ارتباط روحى را برقرار كرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خود را گرفت. اگر آقا به داخل اتاق هم مى آمدند همين بود، باز هم تو او را نمى شناختى. فرقش فقط اين بود چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، اين هم براى من تنبيهى بود، مى خواستند مرا آزمايش كنند، مرا متوجّه كنند كه تا چه حدّ مطيعم.

به من گفته بودند، عصبانى نشوى ولى فكر نمى كردم براى رفع مانع هم نبايد عصبانى شوم. و بلكه به كلّى غافل شدم، بايد انسان آنچنان در راهِ اطاعت خدا، خود را بسازد كه خودكار اخلاقیّاتش تنظيم شود، اعمالش طبق دستور اسلام، خود به خود مرتّب گردد و مسلمان واقعى شود.

خلاصه ما در آن روز نفهميديم كه شيخ هندى چرا اين طور تاريكى وارد اتاق كرده بود؛ ولى چون سال بعد من به نجف براى تحصيل مشرّف شده بودم و آن شيخ را مى ديدم و كم كم با او آشنائى پيدا كردم، خودش به من گفت كه من قبلاً سنّى وهّابى بودم و خود را به عنوان شيعه در بين طلاّب جا زده بودم و جاسوسى مى كردم ولى حالا به حقايق مذهب تشيّع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقايد توبه كرده ام.

امّا پس از چند ماه باز هم معلوم شد كه دست از عقايد و كارهايش بر نداشته تا او را از نجف و عراق بيرون كردند و آنچه به من گفته بود يكى براى اين بود كه مرا بفريبد و ديگر چون عدّه اى از عقايد او اطّلاع پيدا كرده بودند، مى خواست خود را تائب معرّفى كند.

اينجا بود كه باز هم مطمئن شديم كه آن مرحوم بى حساب سخنى را نگفته و آن اعمالش صحيح بوده است.

به هر حال، چند روز در نجف مانديم، از علماى نجف، ايشان بازديد فرمودند و دوباره رهسپار كربلا شديم. چند شبى در كربلا مانديم، شب جمعه در حرم بيتوته كرديم، از ايشان پرسيدم كه: آيا شما مى دانيد وقتى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام)مشرّف مى شوند كجا مى نشينند؟

فرمود: تو چه سؤالاتى مى كنى، مى خواهى چه كنى؟

گفتم: مايلم بروم و از آن مكان مقدّس متبرّك شوم.

فرمود: حسابى ندارد، ولى قاعدتا بايد در اين مكان بنشينند. كه در اين موقع رسيده بوديم به گوشه ى پشت سر مقدّس، كه محراب مانندى است و بين قبر مطهّر حضرت سيّدالشّهداء و قبر حضرت على اكبر (عليهما السّلام) واقع است.

من بعدها كه در نجف تحصيل مى كردم هر وقت به كربلا مى آمدم به همان گوشه متوجّه مى شدم و از آن مكان مقدّس بهره هائى بردم.

روز بيستم رجب در كربلا وقتى طبق معمول براى صبحانه به مسافرخانه آمدم، ديدم ايشان از روزهاى ديگر خوشحال تر است. در اين مواقع معمولاً ما از حاج ملاّ آقاجان سؤال مى كرديم خبر خوشى داريد كه اين گونه بشّاش هستيد؟ و ايشان جواب مى داد. اين بار هم اين سؤال را كرديم.

فرمود:

بله آقايم به من اجازه فرموده اند كه در كربلا در خدمتشان بمانم.

گفتم: اتّفاقا من هم از حوزه ى نجف خوشم آمده، براى تحصيل خواهم ماند، منتهى شما اينجا باشيد من هم در نجف هستم و همديگر را هر هفته ملاقات خواهيم كرد.

تبسّمى نمود و گفت:

نه، من امروز عصر از دنيا مى روم و محلّ دفن من كربلا خواهد بود و اين ماندن، مثل ماندن تو در نجف نيست كه هر هفته همديگر را ملاقات كنيم.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى با قاطعيّت سخن مى گفت حساب داشت. لذا من خيلى ناراحت شدم، از طرفى علاقه ى شديدى به او داشتم و از طرف ديگر بايد بدون او از عراق به ايران برگردم. و به علاوه معلوم است اين خبر تأثّرآور چه تأثيرى در انسان دارد.

لذا بغض گلويم را گرفت و از جا برخاستم و گفتم: اگر من سيّد باشم نمى گذارم تو در كربلا بمانى. و يكسره به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رفتم، آن قدر گريه كردم و طول عمر او را از خدا خواستم كه يك وقت ديدم صداى اذان ظهر بلند شده و قلبم مطمئن است كه حاجتم برآورده گرديده است.

به مسافرخانه برگشتم، حاج ملاّ آقاجان در گوشه ى اتاق با حال حزن نشسته بود، پس از جواب سلام، به من گفت:

اى سيّد! كار خودت را كردى، يك سال ديگر بايد در اين محبس پر درد و الم دنيا با اين اعمال شاقّه، دور از مواليانم به خاطر تو بمانم چرا اين كار را كردى؟! بعد هم در زنجان دفن شوم نه كربلا.

خلاصه او خيلى ناراحت بود و من كه به حاجتم رسيده بودم، خوشحال شدم.

آرى اولياء خدا ارتباطشان به قدرى عجيب است كه سال ديگر در عصر روز بيستم رجب قبلاً به يكى از رفقا كه همراهش بود در حال صحّت و سلامت گفته بود من امروز عصر رفتنى هستم و مرگ به سراغم خواهد آمد و خلاصه همان روزى كه در كربلا بنا بود از دنيا برود، يعنى عصر بيستم رجب در سال قبل، در سال بعد همان عصر بيستم رجب، با عارضه ى سكته ى قلبى از دنيا رفت، رحمه اللّه  عليه.

به هر حال در آن سفر بعد از آن جريان چند روزى در كربلا مانديم و بعد به سامرّاء مشرّف شديم.

حاج ملاّ آقاجان در سامرّاء نشاط مخصوصى داشت مى گفت: اينجا خانه ى مولايم حضرت صاحب الامر (روحى فداه) است. اينجا جائى است كه بايد چشممان به جمال مولا صاحب الامر (عليه السّلام) روشن گردد.

خلاصه چند روزى در سامرّاء مانديم و حال خوبى داشتيم. يك شب در منزل مرحوم آقاى «كميلى» كه همه ى رفقا خواب بودند و من خوابم نبرده بود، ناگهان ديدم مثل اينكه دهها لامپ هزار شمعى در حيات منزل روشن شده و نور سفيدى تمام فضا را گرفته و به من خطاب مى شود كه اگر مايلى خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) برسى، از اتاق بيرون بيا تا آن حضرت را زيارت كنى.

من كه با شنيدن اين جمله عرق سردى بر بدنم نشست و زبانم از تكلّم افتاد و قدرت حركت نداشتم، نتوانستم برخيزم و همچنان به پنجره نگاه مى كردم تا آن نور كم كم از بين رفت و من هم به خواب رفتم، اين موضوع را از رفقا و حتّى از خود مرحوم حاج ملاّ آقاجان كتمان كردم. و اگر حقيقتش را بخواهيد صبح فردا با خودم ده درصد احتمال مى دادم كه آن جريان را در خواب ديده ام و لذا اهميّت نمى دادم تا آنكه فراموشم شد.

روزى كه مى خواستيم از عراق به طرف ايران حركت كنيم، من به حاج ملاّ آقاجان گفتم: تا من در اين سفر و در اين مشاهد مشرّفه خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) نرسم، به طرف ايران حركت نمى كنم. و در اين جهت اصرار زيادى كردم. مرا به كنارى در خلوت برد و گفت: آن قدرى كه تو به اين فيض رسيده اى رفقاى ديگر موفّق نبوده اند.

گفتم: كجا؟

فرمود: يكى در مسجد سهله و ديگر در سامرّاء در آن نيمه شب چرا برنخاستى تا خدمت آقا برسى مگر تو دعوت نشدى؟

گفتم: مگر بيدار بودم؟

گفت: مگر خواب بودى؟

پرسيدم: شما از كجا اطّلاع پيدا كرديد؟

گفت: من هم بيدار شدم و توفيق زيارتش را پيدا كردم. چرا كفران نعمت الهى را مى كنى؟ به تو خيلى در اين سفر عنايت شده.

و خلاصه آن قدر نعمتهاى الهى را تذكّر داد كه مرا براى حركت به طرف ايران قانع نمود. وقتى به قم رسيديم ديديم شايع شده كه حاج ملاّ آقاجان در كربلا فوت شده و حتّى از طرف بعضى از اعلام هم برايش فاتحه گرفته بودند.

به هر حال حاج ملاّ آقاجان با عجله از قم به زنجان رفت و ما در قم مانديم و به تحصيل مشغول شديم. ولى لذّت حوزه ى گرم نجف آن زمان مرا وادار كرد كه مقدّمات سفر نجف و ماندن در آنجا را فراهم كنم. لذا پس از دو ماه كه در قم ماندم به زنجان رفتم كه از استاد احوال بپرسم و اجازه ى رفتن به نجف را بگيرم.

چند روزى خدمتشان بودم، در اين چند روز كرامتى كه مقدارى از آن مربوط به قبل از فوت و مقدارى از آن مربوط به بعد از فوت مى شود، مشاهده شد و من مجبورم در اينجا تمام اين قضيّه را نقل كنم و آن قضيّه اين است:

در اين سفر ديدم حاج ملاّ آقاجان صندوقچه اى دارد و آنچه را كه در آن است از من مخفى مى كند. حتّى يك روز كه من از خارج اتاق وارد شدم، ديدم به مجرّدى كه مرا ديد با عجله در صندوقچه را قفل كرد.

من طبق قانون «انسان حريص است بر آنچه منع مى شود»[50] علاقه ى زيادى به مشاهده ى محتواى آن صندوقچه پيدا كرده بودم ولى به هيچ وجه نمى شد حرفش را بزنم.

امّا يك روز وارد اتاق شدم كه حاج ملاّ آقاجان به اتاق ديگرى رفته بود و درِ صندوقچه باز بود و دفترچه اى روى سائر نوشته ها، باز افتاده بود، من دستى به صندوقچه و يا دفترچه نزدم و همان طورى، دفترچه را مى خواندم،

مطلب آن دفترچه شرح مكاشفه اى بود كه روز سيزدهم رجب برايش اتّفاق افتاده و مطلبش از اينجا شروع مى شد كه نوشته بود:

«صبح سيزدهم ماه رجب كه روز تولّد حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) است و ساعت اوّل روز متعلّق به آن حضرت است مشغول خواندن نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) شدم، در ركعت اوّل بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را خواندم، در ركعت دوّم نيز بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را قرائت نمودم، در قنوت نماز، جمال على بن ابيطالب (عليه السّلام) زيارت شد و دوازده چيز عيدى به من وعده دادند و فرمودند: شرح اين دوازده چيز را بعد از تمام شدن نماز مى دهم. و بعد دو ركعت ديگر نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) را به همان ترتيب خواندم».

وقتى دفترچه را تا اينجا خوانده بودم حاج ملاّ آقاجان وارد اتاق شد و فورا در صندوقچه را بست و نگذاشت بقيّه ى جريان مكاشفه را بخوانم.

هر چه كردم كه اجازه بدهد تا بقيّه ى قضيّه را بخوانم، اجازه نداد. وقتى ديد من زياد اصرار مى كنم، گفت: اين دفترچه بعد از مرگ من به دست تو مى رسد، قضيّه را خوب است آن وقت بخوانى.

من وقتى ديدم مطالب و مذاكره ى ما به اينجا منتهى شد، ديگر اصرار نكردم و موضوع را تقريبا فراموش كردم.

پس از فوت ايشان، سالها بود كه نمى توانستم خود را حاضر كنم كه به زنجان بروم و جاى خالى آن عزيز را ببينم، پس از چهارده سال كه از فوت آن مرحوم گذشته بود و من از دفترچه و بلكه از اكثر قضايائى كه بين من و ايشان اتّفاق افتاده بود، فراموش كرده بودم.

در راه سفر به آذربايجان، به زنجان رفتم، سرى به منزل فرزندان آن مرحوم زدم و از فرزند بزرگ آن مرحوم، سؤال كردم كه نوشته و يا كتابى اگر از حاج ملاّ آقاجان باقى مانده به من بدهيد تا استفاده كنم.

در جواب گفت: هر چه از نوشته هاى آن مرحوم بود يكى از علماى تهران كه شاگرد آن مرحوم بود آمد و جمع كرد و برد و چيزى پيش ما باقى نمانده است.

آن سفر دست خالى از زنجان بيرون آمديم ولى باز در سال بعد كه به زنجان رفتم و دوباره براى ديدن فرزندان آن مرحوم به منزل فرزندشان رفتم، ايشان اظهار كرد كه: اگر نظرتان باشد سال گذشته شما از من درخواست نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را كرديد و من اين موضوع را در نظر داشتم، روزى كه منزل را عوض مى كرديم، ديدم دفترچه اى پشت صندوقها افتاده آن را برداشتم و براى شما نگه داشتم.

عجيب اين بود كه وقتى دفترچه را به دست من داد و من آن را باز كردم، ديدم همان صفحه اى كه وقتى اين دفترچه در آن صندوقچه باز افتاده بود، من مطالعه مى كردم، آمده است. يك مرتبه مثل پرده ى سينما، تمام آن جريان به يادم آمد و بقيّه ى حكايت را پس از پانزده سال خواندم و چه خوب شد كه آن زمان اين جريانات را تا پايان نخوانده بودم؛ زيرا در اين مكاشفه عناياتى به اين مرد بزرگ شده بود كه اگر آن زمان من آنها را متوجّه مى شدم، شايد لحظه اى دست از او بر نمى داشتم و از درس و زندگى باز مى ماندم. و چون سال آخر عمرش بود، فقدانش براى من كشنده مى شد و يا در حال انزوا و كناره گيرى از امور اجتماعى قرار مى گرفتم.

و علاوه سنّ و استعداد من آن زمان به هيچ وجه آمادگى براى اين گونه مطالب را نداشت. و به همين دليل هم بقيّه ى مطالب آن دفترچه را نمى توانم در اينجا ذكر كنم؛ زيرا ممكن است آن مطالب از نظر بعضى از خوانندگان محترم سنگين باشد.

(برگرديم به بقيّه ى شرح زندگى).

گفتيم دو ماه بعد از مسافرت از عراق به زنجان رفته بودم و اين جريان كه تتمّه اش منجر به بعد از فوت آن مرحوم شد اتّفاق افتاد.

خلاصه چند روزى در زنجان ماندم و نمى دانستم كه اين آخرين ديدار من از او خواهد بود، از ايشان اجازه ى مسافرت به نجف و عراق را گرفتم و پس از چند روز به عراق حركت كردم. تقريبا هر هفته از معظّم له نامه اى مى رسيد و برنامه ى كار و درس و زندگى مرا تنظيم مى كرد، تا آنكه يك روز سيل تلگرافات تسليت به طرف من سرازير شد. دوستان، فوت او را اعلام مى كردند؛ زيرا اكثر دوستان ايشان مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان رفيقى صميمى تر از من ندارد، من مثل فرزند براى او بودم.

من متوجّه شدم كه در همان روز بيستم رجب به كسالت سكته قلبى از دنيا رفته و يك سال، حتّى بدون يك ساعت تقديم و تأخير، درست در همان روز و همان ساعت كه در سال قبل بنا بود در كربلا دار فانى را وداع كند در سال بعد در زنجان فوت مى كند كه چقدر فوت آن مرحوم اثر عجيبى در من گذاشت. من در كوچه و بازار نجف راه مى رفتم و گريه مى كردم و نمى توانستم بعد از او راحت باشم تا آنكه روز جمعه بعد از فوت آن مرحوم، در منزل براى آن استاد فاتحه اى اعلام كرده بوديم، علما و فضلاى نجف به فاتحه ى او مى آمدند[51] تا آنكه اتّفاقا آقاى «حاج سيّد مرتضى واعظى سبزوارى»، يكى از علماى محترم مشهد مقدّس كه سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق صميمى بود و مدّتى در كربلا ساكن شده بود و هر وقت به نجف مى آمد، به منزل ما وارد مى شد، از در وارد گرديد، نشست و گفت: براى كه فاتحه گرفته ايد؟

گفتم: با كمال تأسّف از ايران خبر رسيده كه رفيقتان آقاى حاج ملاّ آقاجان فوت شده و فاتحه را براى ايشان گرفته ايم.

گفت: دروغ است ديشب كه شب جمعه بود من او را در صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم و مدّتى با او صحبت كردم.

گفتم: حتما اشتباه مى كنيد؛ زيرا اين تلگرافات از نزديكان ايشان رسيده و قطعا ايشان فوت شده اند.

قبول نكرد، در اين بين كه ما به حال ترديد با مسأله روبرو شده بوديم، يكى از دوستان آن مرحوم كه شاگرد ايشان هم بود و از ايران مى آمد وارد مجلس شد، بدون آنكه از گفتگوى ما خبر داشته باشد، گفت: ديشب در كربلا بودم وقتى از صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيرون مى آمدم با كمال تعجّب ديدم حاج ملاّ آقاجان وارد صحن مى شود! با آنكه من وقتى در ايران بودم او فوت شده بود، ديشب وقتى به او رسيدم خواستم او را در بغل بگيرم و با او معانقه كنم، مثل نسيمى معطّر از من عبور كرد و ديگر ناپديد شد.

آقاى حاج سيّد مرتضى واعظى از او سؤال كرد: اين جريان در چه ساعتى بود؟

وقتى ساعت ملاقاتش را گفت، ايشان فرمودند: آرى من هم در همان ساعت او را در صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم.

سپس خودش گفت: عجيب، ممكن است روح آن مرد بزرگ بوده است كه من او را مى ديده ام. آن مرحوم مى گفت: همين امشب آمده ام و مى خواهم زيارت دوره بكنم و برگردم؛ زيرا خانه ى جديدى در زنجان گرفته ام، بايد زود برگردم. وقتى هم از من جدا شد زود رفت كه حتّى من پشت سر او را نديدم.

بعد بحثهاى زيادى درباره ى اين مسأله پيش آمد كه خلاصه اش اين بود: ممكن است ارواح قوى بتوانند خود را پس از مرگ عينا مثل زمان زندگيشان در دنيا براى ديگران ظاهر كنند.[52]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان استادى داشت به نام «آخوند ملاّ قربانعلى زنجانى» كه هم فقيه بود و هم سياستمدار و هم اهل معنى و تزكيه ى نفس. و غالبا او از اين مرد در مطالبش نام مى برد و او را بسيار مى ستود و مى گفت:

انسان اگر در راه كمالات و سير و سلوك، استاد و مربّى نداشته باشد به جائى نمى رسد. و افرادى از قبيل مرحوم «آية اللّه  العظمى شيخ انصارى» و «آية اللّه  العظمى سيّد مهدى بحرالعلوم» و بزرگانى از اين قبيل را نام مى برد و مى فرمود: اينها استادان و مربّيان خوبى بوده اند. و قضاياى زيادى از آخوند ملاّ قربانعلى براى ما نقل مى كرد كه همه اش آموزنده بود ولى چون من آن قضايا را يادداشت نكرده بودم نمى توانم صحيح نقل كنم ولى مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى كه حالات مرحوم استادش را براى ما نقل مى كرد حالش دگرگون مى شد؛ زيرا آن مرحوم ظاهرا در مرحله ى عشق به خدا بوده و در مناجاتها مطالب خوبى به زبان جارى مى كرده است.

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى مناجات محبّين امام سجّاد (عليه السّلام) را براى ما مى خواند و اين مضامين را با آه و ناله به زبان جارى مى كرد و مى فرمود: استادم اين مناجات را خيلى دوست مى داشت.

 ترجمه ى مناجات محبّين:

پروردگارا، چه كسى است كه شيرينى محبّت تو را چشيده باشد و جز تو كس ديگرى را دوست داشته باشد؟!

كيست كه به قرب تو، انس گرفته باشد و لحظه اى از تو رو برگرداند؟!

محبوبم، عزيزم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه براى مقام قرب و دوستى و اطاعت خودت انتخابشان كرده اى و براى مودّت و محبّت خودت خالصشان نموده اى و براى ديدارت مشتاقشان فرموده اى. و براى خواسته هايت خشنودشان نموده اى. و نعمت ديدارت را به آنها عطا كرده اى. و از دورى و فراقت پناهشان داده اى. و در عالم صدق و صفا، كنار خودت جايشان داده اى. و براى شناسائى مقام عظمت خود مختصّشان نموده اى. و آنها را دلباخته ى محبّتت كرده اى. و براى مشاهده ات انتخابشان فرموده اى. و روى آنها را تنها به سوى خودت قرار داده اى. و قلب آنها را تنها براى محبّت خودت فارغ نموده اى. و به آنچه نزد تو است مايلشان فرموده اى. و ياد خودت را به آنها الهام كرده اى. به آنها شكر و سپاسگزارى را تعليم داده اى. و تنها به اطاعت خودت مشغولشان نموده اى. و آنها را در ميان مردم از شايستگان قرار داده اى. و براى مناجات خودت انتخابشان فرموده اى. و از هر چيزى كه از تو جدايشان مى كند جدايشان كرده اى.

محبوبم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه از باطن و قلب با توجّه به تو شاد و خشنود و از دل ناله ى شوق مى كشند و در همه ى عمر به خاطر محبّت به تو ناله ى عاشقانه دارند.

پيشانيشان در پيشگاه عظمت تو در سجده است. و چشمهايشان در راه خدمت به تو شبها بيدار است. و اشكشان از ترس آنكه مبادا محبّت تو نسبت به آنها كم شود، جارى است. و دلهايشان به محبّت تو بستگى دارد.

هيبت تو دلشان را از جهان و دنيا كنده است.

اى كسى كه انوار قدسش چشم دوستانش را روشن كرده و زيبائى و تجلّيات وجه مقدّست دل آنهائى را كه مى شناسندت به شوق و نشاط واداشته است.

اى آرزوى قلوب مشتاقان!

اى آخرين مقصد دوستان!

درخواستم از تو فقط محبت تو و محبت به كسى كه تو او را دوست دارى و محبّت به هر كارى كه مرا به قرب تو مى رساند، است.

درخواست مى كنم كه خودت را از هر چه غير تو است در قلب من محبوبتر قرار بده.

و درخواست دارم محبّت مرا منجر به مقام خشنودى خود سازى.

و درخواست دارم كه ميزان شوقم را به خودت بيشتر از گناهانم قرار دهى.

خدايا بر من منّت گذار و اجازه ده نظرى به سوى تو كنم و تو را با كمال معرفت با چشم دل ببينم.

خدايا، تو هم با چشم محبّت و لطف به من نگاه كن، صورت از من برنگردان.

خدايا، مرا اهل سعادت و مسافران راه حقيقت و آنهائى كه قدم به سوى تو بر مى دارند قرار بده؛ اى مهربانترين مهربانها.[53]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان شبها غالبا چند دقيقه اى با خداى تعالى با زبان امام سجّاد و يا ساير ائمّه اطهار (عليهم السّلام) مناجات مى كرد.

او مناجات خائفين را مى خواند و اشك مى ريخت و حال او اينگونه بود كه من با ترجمه اى كه از اين مناجات مى كنم براى شما تا حدّى كه ممكنم بوده توضيح مى دهم او مى خواند …

ترجمه ى مناجات خائفين:

محبوبم، معبودم، عزيزم، آيا مى توانم باور كنم، با ايمانى كه به تو دارم باز هم عذابم كنى؟!

يا با عشق و محبّتى كه به تو دارم مرا از خود دور كنى؟!

يا با اميدى كه به مهربانى و لطف تو دارم مرا محروم نمائى؟!

يا با پناهى كه به عفو تو آورده ام مرا به آتش جهنّم و عذابت تسليم كنى؟!

حاشا … ، از وجه كريمانه ى تو دور است كه مرا نااميد گردانى.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان اينجا زانوى غم را در بغل مى گرفت و اشك مى ريخت و به اين مناجات ادامه مى داد و مى گفت:

ايكاش مى دانستم كه مادر مرا براى بدبختى و ناراحتى زائيده، كه ايكاش مرا نمى زائيد و بزرگم نمى كرد.

و ايكاش مى دانستم كه مرا خوشبخت و سعادتمند قرارم داده اى و براى قرب به خود و بودن در كنار خود اختصاصم داده اى كه در اين صورت چشمانم روشن و قلبم آرام مى شد.

عزيزم، محبوبم، آيا صورتهائى را كه براى سجده به تو روى خاك فرود آمده سياهش مى كنى؟!

يا زبانى را كه به عظمت و ثنا و جلال و مجد تو سخن گفته لالش مى نمائى؟!

يا دلهائى را كه پر از محبّت تو است مُهرش مى كنى؟!

يا گوشهائى را كه از شنيدن نام تو روى ارادت به تو لذّت مى برد ناشنوايش مى كنى؟!

يا دستهائى را كه به اميد لطف و رأفتت به درگاهت دراز شده در بندشان مى كنى؟!

يا بدنهائى را كه در راه بندگيت رنج برده و لاغر شده عقابش مى كنى؟!

يا پاهائى را كه در راه عبادت تو سعى كرده عذابشان مى كنى؟! نه چنين است …

عزيزم، محبوبم، درهاى رحمتت را به روى بندگان موحّدت مبند و مشتاقانت را از نگاه به جمال زيبايت محروم مكن.

محبوبم، عزيزم، جان و روحى را كه به او عزّت توحيد بخشيده اى چگونه در هجرانت خوار و ذليل مى كنى؟!

باطنى را كه بر محبّت و مودّتت دل بسته، چگونه آن را به حرارت آتش جهنّمت مى سوزانى؟!

عزيزم، محبوبم، مرا از غضب دردناك و سخت و عظيمت پناه بده.

اى پر محبّت، اى پر رأفت، اى احسان كننده ى بر بندگان، اى بخشنده ى به همه كس، اى مهربان به دوستان، اى جبران كننده ى ضررها، اى قهركننده ى از دشمنان، اى آمرزنده، اى پرده پوش بديهاى بندگان، مرا از عذاب آتش جهنّم و رسوائى و ننگ و مفتضح شدن در روزى كه خوبان از بدان، جدا و حالات دگرگون و عقبات هول انگيز و نيكوكاران نزديك و بدكاران دور، مى شوند و هر كسى به نتيجه ى آنچه كرده خواهد رسيد و حال آنكه به آنها ظلم نمى شود نجات مرحمت بفرما.[54]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان نعمتهاى الهى را شاكر و از خداى تعالى هميشه ممنون بود. او از نظر مالى بسيار دست تنگ و در تمام عمر مصائب زيادى ديده بود ولى ورد زبانش «الحمدللّه و شكرا للّه» بود.

گاهى به ما مى گفت: هر چه به ما مى رسد ممكن است بعضى از آنها به نظر ظاهرى ما ناگوار بيايد ولى در حقيقت چون از طرف دوست است شيرين است، گوارا است.

و گاهى اين فرد از شعر را مى خواند و اشك مى ريخت:

اگر تو زخم زنى به، كه ديگرى مرهم

اگر تو زهر دهى به، كه ديگرى ترياق

و شبها قبل از خواب چند لحظه اى مى نشست و نعمتهاى الهى را مى شمرد و مناجات شاكرين امام سجّاد (عليه السّلام) را با شوق و شعف عجيبى مى خواند و مى گفت:

ترجمه ى مناجات شاكرين:

محبوبم، پروردگارم، نعمتهاى فراوان و پى در پى تو مرا از وظيفه ى شكرگزارى غافل كرده. و فرو ريختن فضل و كرمت بر من، مرا از احصاء ثنا و شكرت عاجز نموده است.

عطا و كرم پيوسته ات مرا از ياد محامد اوصاف جمالت باز داشته.

مهربانيهاى دائميت مرا از معرّفى و بيان خوبيهايت ناتوان ساخته.

و اين ابراز عجز و ناتوانى حال و مقال و مقام كسى كه به نعمتهاى فراوان و فراگير تو در مقابل تقصير خود اعتراف مى كند و شهادت عليه خود مى دهد كه در انجام وظيفه كر، اهمال كرده و حقّ تو را ضايع نموده است.

تو مهربانى، تو به دوستانت محبّت خاصّى دارى. تو خداى خوبى هستى. تو خداى كريمى هستى. تو خدائى هستى كه از خود محروم نمى كنى كسى را كه تو را بخواهد. تو خدائى كه اگر كسى به تو چشم اميد داشته باشد او را محروم نمى كنى.

اى عزيزى كه اميدواران و محتاجان همه به ساحت قدس تو فرود مى آيند.

اى محبوبى كه، طالبان عطا به عرصه ى عنايتت اقامت مى كنند و اميدوارند. پس اى مهربان، اميدهاى ما را با يأس روبرو نفرما؛ و لباس نااميدى بر ما مپوشان.

عزيزم، محبوبم، شكر من در مقابل نعمتهاى بزرگ تو بسيار كوچك است. و حمد و ثناى من در مقابل كرم تو بسيار ناچيز است.

خداى من، نعمت تو از انوار ايمان مرا به زيورهاى مجلّلى آراسته و تاج عزّت بر سرم نهاده است.

پروردگار خوبم، احسانت رشته ى علاقه و طوقهاى شرافتى بر گردنم افكنده كه هرگز من آنها را از دست نخواهم داد.

عزيزم، آن قدر نعمتهايت زياد است كه زبانم از شمارشش ناتوان است. محبوبم، آن قدر آلاء و عناياتت بسيار است كه فهمم از دركش قاصر است تا چه رسد كه بتوانم همه را اندازه گيرى كنم.

عزيزم، قربانت گردم، من چگونه مى توانم تو را شكر كنم و حال آنكه همين توفيق شكر كردن را تو به من داده اى و خودش احتياج به شكر ديگرى دارد.

محبوبم، هر چه من بگويم لك الحمد، الحمدللّه ، براى اين كلام كه تو توفيقش را داده اى باز بايد بگويم لك الحمد.

از دست و زبان كه برآيد

كز عهده ى شكرت به درآيد

محبوبم، عزيزم، پروردگار خوبم، همان گونه كه ما را در اوّل به لطفت غذا دادى و در مهد حكمت صُنعت پرورش دادى پس نعمتهاى فراوان و خوبت را بر ما تمام كن و ناگواريهاى انتقامت را از ما دفع كن و به ما در دو عالم بزرگترين وبالاترين حظّ ولذّت را هر چه زودتر عنايت كن.

محبوبم، قربانت گردم، شكر و حمد براى تو باد به خاطر ابتلا و آزمايش نيكويت از من و به خاطر وفور نعمتهايت، حمدى كه با خشنوديت موافق باشد و احسان و عطا و نيكى بزرگ تو را بر ما قرار مى دهد.

اى خداى عظيم، اى خداى كريم، به مهربانيت، اى هربانترين مهربانها.[55]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

ملائكه را مى توان ديد. جنّ را مى توان ديد. ارواح اولياء خدا را مى توان ديد.

ما وقتى از او توضيح مى خواستيم مى گفت: همه معتقدند كه انسان دم مرگ همه ى اينها را مى بيند. قرآن و روايات مكرّر به اين مطالب اشاره كرده است.

او مى گفت:

جنّ و ملائكه شكل خاصّى ندارند ولى به هر قيافه اى كه بخواهند متشكّل مى شوند مگر موارد خاصّى كه خداى تعالى به آنها اجازه نداده باشد به آن شكلها درآيند.

مثلاً ملائكه به صورت انسان در مى آيند به طورى كه به هيچ وجه با بشر فرقى نمى كنند. قصص زيادى خداى تعالى در قرآن نقل فرموده كه اين معنى را تأييد مى كند.

مانند قصّه ى حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و آن دو ملكى كه به ميهمانى او رفته بودند و حضرت ابراهيم (عليه السّلام) آنها را نشناخت.

و قصّه ى حضرت «لوط» كه قومش آن دو ملك را نشناختند و بلكه قصد سوء هم به آنها داشتند.

و قصّه ى حضرت مريم و ملكى كه به او بشارت حامله شدنش را داد.

اينها طورى در مقابل اين افراد ظاهر مى شدند كه اگر خود ملائكه به آنها حقيقت را نمى گفتند آنها به هيچ وجه ملائكه را نمى شناختند.

حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

جمعى از مردم ظرفيّت ندارند كه بعضى از مسائل را درك كنند ولى نبايد به خاطر آنها حقايق را بيان نكرد؛ چنان كه قرآن و روايات مسائل غير قابل هضمى را بيان كرده است.

مثل آنكه فرموده دُم گاو كشته شده اى را به مقتول بزنيد تا او زنده شود.

يا آنكه ابابيل با سنگريزه، فيل و فيل سوارى را مانند غذاى جويده شده اى درهم بكوبد.

و يا آنكه آصف بن برخيا از شش ماه راه به يك چشم بهم زدن تخت بلقيس را در حضور حضرت سليمان (عليه السّلام) حاضر كند.

بنابراين، شما حقايق را بگوئيد بگذاريد كورها، كرها و بى سوادها نفهمند. همان گونه كه خداى تعالى مى فرمايد:

«وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»[56].

يعنى: هيچ چيزى نيست مگر آنكه تسبيح و حمد خدا را مى كنند ولى مردم تسبيح آنها را نمى فهمند.

* * *

همان گونه كه قبلاً گفته شد مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى از من جدا بود به طور متوسّط هفته اى يك نامه براى من مى فرستاد و به اين وسيله مرا راهنمائى مى كرد. اكثر نامه هاى آن مرحوم را نگه داشته بودم و مى خواستم لااقل يكى از آنها را به عنوان نمونه ى خط كليشه كنم ولى چون او به خاطر سيادت من در اكثر نامه ها آن قدر به من ابراز محبّت كرده بود كه اگر كسى از افكار ايشان اطّلاع نداشته باشد و آن نامه ها را بخواند به اشتباه مى افتد، لذا از درج عين آن نامه ها خوددارى مى شود[57] ولى از آخرين نامه اى كه حتّى چند روز بعد از فوت آن مرحوم به دست من رسيد و به احتمال قوى يك روز قبل از فوتش نوشته بود، تنها آن مقدار مطالبى كه براى خوانندگان مفيد است، مى آورم.

 «آخرين نامه»

قربان آقاى ابطحى وفقه اللّه  تعالى

دورى تو طاقت فرساست، بخصوص كه مى دانم ديدارها به قيامت افتاده است و ديگر در اين دنيا يكديگر را نخواهيم ديد مگر انشاءاللّه  در رجعت.

تو را به تقوى وصيّت مى كنم چنان كه جدّت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) مكرّر اين توصيه را به مردم و بخصوص به فرزندانش مى كرد.

بكوش تا فقيه در دين باشى. خدا به دست تو در راه پيشرفت دين مبين اسلام كارهائى انجام مى دهد كه خودت تعجّب مى كنى شايد هم خداى نكرده مغرور شوى، ولى بدان اگر هزارها نفر را مشرّف به دين مقدّس اسلام كنى تو نكرده اى «وَلكِنَّ اللّه  يَهْدى مَنْ يَشآءُ…».[58]

تو زندگى خوبى خواهى داشت، خدا را هميشه در نظر داشته باش و او را شكر كن كه اگر شكر نعمت او را نمودى خدا نعمتش را بر تو مى افزايد. «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ …».[59]

تو تنها فردى بودى كه مرا تا حدّى شناختى، اسرار مرا به نااهل نگو و فكر كن كه «محمود» در دنيا نبوده است؛ مگر آنكه مصلحتى در نقل آنها به نظرت برسد.

(در اينجا مطالبى را آن مرد بزرگ در نامه اش از وضع زندگى شخصى من كه در آينده برايم اتّفاق مى افتد نوشته بود كه لزومى در نقل آن قسمت از نامه نمى بينم).

تا مى توانى دست توسّل از دامن مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (عجّل اللّه  تعالى فرجه) بر ندار؛ زيرا تمام سعادت در همين موضوع خلاصه مى شود.

به معلّمين و اساتيد و علما بالأخص مراجع تقليد احترام بگذار؛ زيرا على بن ابيطالب (عليه السّلام) فرمود:

«من علّمنى حرفا فقد صيّرنى عبدا».

يعنى: كسى كه يك جمله از علم را به من تعليم دهد مرا بنده ى خود كرده است.

به دراويش و متصوّفه اعتماد نكن و حتّى از علما و مراجعى كه با آنها هم مذاق هستند بپرهيز. و فراموش نكن كه امام عسكرى (عليه السّلام) فرمود:

«علمائهم شرار خلق اللّه  على وجه الارض لانّهم يميلون الى الفلسفة و التصوف».

فلسفه ى قديم آفت دين و دنياى تو است، اگر خواستى اطّلاعاتى از فلسفه داشته باشى بيشتر از فلسفه ى جديد استفاده كن.

روش وهّابيّت را اگر چه به اسم تشيّع جلوه كرده باشد، بزرگترين مخرّب اعتقادات تو است از دوستى با معتقدين به مبانى آن بپرهيز.

و مرا از دعا فراموش نكن و براى من طلب مغفرت كن.

والسّلام قربانت؛ محمود مجنون[60]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى به تهران مى رفت با اينكه رفقاى زيادى داشت، تنها جائى كه براى منبر و موعظه ى ارادتمندانش در نظر گرفته بود، منزل جناب مستطاب آقاى «حاج ميرزا ابوالقاسم» معروف به «عطّار» بود، ايشان يكى از اولياء خدا و بدون ترديد از مخلصين و ارادتمندان خاندان عصمت (عليهم السّلام) است. و در طول عمر خود دائما مشغول توسّل به ذيل عنايات معصومين (عليهم السّلام) بالأخص حضرت سيّدالشهداء (عليه السّلام) مى باشد. كسانى كه اين مرد بزرگ را مى شناسند، مى دانند كه او چه عشق و علاقه اى به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دارد.

معظّم له نقل مى كرد: در همان لحظه اى كه حاج ملاّ آقاجان در زنجان فوت مى شد و من از همه جا بى اطّلاع بودم در اتاق خصوصيم استراحت كرده و شايد هم مقدارى تب داشتم، ناگهان ديدم حضرت سيّدالشّهداء و حضرت على بن موسى الرّضا و حضرت بقية اللّه  (عليهم السّلام) و حاج ملاّ آقاجان در اتاق من نشسته اند، آقاى حاج ملاّ آقاجان با آنها صحبت مى كند، گزارش دوران عمر خود را مى دهد و مى گويد: من يك عمر در رياضت بودم. آقايان تصديق مى كردند، زندگى ايشان را به عنوان يك زندگى صحيح و خدا پسندانه قبول كردند.

ناگهان وضعى پيش آمد كه درست نمى شود وصف كرد، مى ديدم مثل آنكه اعمال ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) و اعمال حاج ملاّ آقاجان يكى شد و هيچ فرقى بين اعمال آنها نبود.

 (در تفسير اين جمله بايد گفت كه خود آن مرحوم در زمان حياتش در توضيح صراط مستقيم مى فرمود: هر چه اعمال و گفتار و اخلاقیّاتت بيشتر با اعمال و گفتار و رفتار پيشوايان دين تطبيق كند، نزديكتر به صراط مستقيم هستى. و زمانى كه اعمال و رفتارت صد در صد مورد تصديق دين و پيشوايان اسلام قرار گرفت و حتّى در كوچكترين عمل از نظر كيفيّت با اعمال آنها مخالفت نداشت، مسلمان واقعى هستى).

اينجا معلوم شد كه معظّم له خودش اين چنين بوده كه جناب آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم مى ديده اند در وقت مرگ اعمال او با اعمال ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) يكى شده است.

خلاصه آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم فرمودند: من ناگهان به حال خود برگشتم و ديدم در اتاق نشسته ام و كسى اطراف من نيست. در آن ساعت، معنى اين مشاهده را نفهميده بودم؛ يعنى نمى دانستم او در اين لحظه در چه حالى است، ولى فرداى آن روز متوجّه شدم كه حاج ملاّ آقاجان در همان ساعت از دنيا رفته و اين اوّلين ملاقات او با پيشوايان و مواليانش بوده است.

به هر حال مجلس ختمى براى او ترتيب داديم. مرحوم آقاى «برهان» كه يكى از علماى پاك و اهل معنى تهران بودند، روى علاقه اى كه به مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت در مسجد خودش كه معروف به مسجد «لُرزاده» است، اين فاتحه را برگزار كرد. يكى از وعّاظ اهل معنى در آن مجلس منبر رفت.

نوشته اى كه معرّف حاج ملاّ آقاجان بود به او دادند تا بتواند و بداند كه متوفّى كه بوده است امّا او در منبر گفت: از شما تعجّب است كه مى خواهيد او را به من معرّفى كنيد، من خودم يك كرامت از او ديده ام كه نقل آن شما را هم به عظمت روحى اين مرد بزرگ بيشتر آشنا مى كند.

شب جمعه اى كه من و او در حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيتوته كرده بوديم، من منتظر اذان صبح بودم و ساعت دقيقى هم نداشتيم، از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم: صبح شده يا نه؟ اشاره اى كرد و گفت: ببين ملائكه ى صبح پائين مى آيند و ملائكه ى شب بالا مى روند.

آن واعظ در منبر نگفت كه من در آن موقع چه ديدم ولى قسم خورد و گفت: به خدا قسم مى ديد و مى گفت: و وقتى دقّت كرديم و تفحّص نموديم متوجّه شديم كه همان لحظه ى اذان صبح و طلوع فجر بوده است.

* * *

در همان سفرى كه پس از چهارده سال بعد از فوت معظّم له به زنجان رفته بودم و به مناسبتى به منزل اوّل عالم زنجان وارد شدم، به آن عالم بزرگ گفتم: من چهارده سال قبل زياد به زنجان آمده بودم.

فرمود: در چه ارتباطى به زنجان مى آمديد؟

گفتم: با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق بودم و به خاطر او مى آمدم.

فرمود: او گاهى كارهاى خلافى هم انجام مى داد.

گفتم: مثلاً چه مى كرد؟

فرمود: من شنيده ام او گاهى روى منبر مى گفت: آى فلانى تو كه جُنب هستى، يا مادرت را عاق كرده اى چرا در مجلس ما نشسته اى؟ و او را مفتضح مى كرد و اين حرام است.

من هر چه خواستم از ايشان دفاع كنم و ثابت نمايم كه اين موضوع صحيح نيست، معظّم له قبول نكردند.

همان روز عصر به سر قبر ايشان رفتم ديدم مرقد پاكش در ميان قبرستان عمومى زنجان بدون هيچ امتيازى واقع شده، با خود تصميم گرفتم كه مقبره اى برايش بسازم. شب در عالم خواب حاج ملاّ آقاجان را ديدم، اوّل از ايشان سؤال كردم كه در كجاى بهشت سكونت داريد؟

فرمود: من دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم.

گفتم: آقاى … (منظورم عالم بزرگ زنجان بود) درباره ى شما مطالبى را مى گفت كه مرا متأثّر كرد و من نتوانستم ايشان را رد كنم.

فرمود: هر چه بود، ما را به محبّت شما بخشيدند. (كه منظورش محبّت اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود).[61]

گفتم: مايلم قبرتان را بسازم. فرمود: اگر قبور مجاور صدمه اى نمى بينند مانعى ندارد.

فرداى آن شب وقتى دوباره به قبرستان رفتم ديدم هر طورى كه بخواهم مقبره اش را بسازم بعضى از قبور مجاور صدمه خواهند ديد و لذا از آن منصرف شدم.

ولى يكى دو سال بعد كه چند روزى در زنجان و قزوين بودم با كمك بعضى از دوستان قبر مطهّر او را بدون آنكه بر آن قبر، مقبره اى ساخته شود مرمّت كردم؛ و قبر او در قبرستان تا حدّى مشخّص شد. و مردمى كه اين كتاب را مطالعه كرده بودند و به مقام معنوى آن مرحوم پى برده بودند دسته دسته به زيارت قبرش مى رفتند شبى او را در عالم رؤيا ديدم، كنار قبرش ايستاده و به خاطر آنكه قبرش را ساخته ام از من تشكّر مى كند و مى گويد: براى آنكه تو اين عمل را انجام داده اى من حاضرم هر چه بخواهى برايت از آقا بگيرم.

گفتم: كدام آقا؟

فرمود: من به تو گفته بودم كه در بهشت دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم و مرا متذكّر خواب سال قبل نمود كه در زنجان ديده بودم از او تقاضا كردم كه سه حاجت، يكى مربوط به دنيايم بود و دوتاى ديگر مربوط به آخرتم بود از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بگيرد.

به من گفت: بسيار خوب و از خواب بيدار شدم و بحمداللّه  آنكه مربوط به دنيايم بوده به من داده شده و اميدوارم آنچه مربوط به آخرتم هست نيز عطا شود.

دوستان و كسانى كه با آن مرحوم آشنائى دارند مى دانند كه چگونه روح او پس از فوت، فعّال و معين كسانى است كه راه و روش او را تعقيب مى كنند.

حاج ملاّ آقاجان نسبت به دوستان امام عصر (عليه السّلام) مهربان و آنها را در خواب و گاهى در بيدارى راهنمائى مى نمايد.

روح او امروز بيشتر از زمان حياتش به حوائج مردم رسيدگى مى كند. و دعاى خيرش بدرقه ى سالكين الى اللّه  است.

جمع زيادى از مردم از مسافتهاى دور به سر قبرش مى روند و از معنويّتش استفاده مى كنند.

 

مقبره ى حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ محمود عتيق معروف به حاج ملاّ آقاجان رحمه اللّه در قبرستان عمومى شهر زنجان

 

گوشه هائى از توجّه مردم به مقبره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان

 

«حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى» (رضوان اللّه تعالى عليه)

شب يكشنبه دهم صفر 1400 مطابق نهم دى ماه 1358 براى زيارت حضرت معصومه (عليها السّلام) از مشهد به قم رفتيم به يادم آمد زمانى كه در قم تحصيل مى كردم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيقى داشت كه از علماى اهل معنى بود و نسبت به او فوق العاده اظهار علاقه مى كرد. وى خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست. من هم به همين مناسبت تا وقتى در قم بودم با او ارتباط زيادى داشتم. ولى او بسيار كتوم بود، چيزى از حالات خود اظهار نمى كرد. امّا از حركاتش كاملاً پيدا بود كه متوجّه عالم ديگرى است.

به هر حال، به خانه ى او رفتم كه شايد بتوانم مطالب بيشترى از حالات مرحوم حاج ملاّ آقاجان را از او سؤال كنم. البتّه نه براى نوشتن در كتاب، بلكه براى خودم، كه شايد با ياد آن مرحوم توجّهى به خدا و معارف حقّه پيدا كنيم. ولى متأسّفانه وقتى درِ خانه را زدم و همسر بزرگوارش پشت در آمد و من گفتم: حاج آقا تشريف دارند؟

گفت: آقا مگر شما خبر نداريد؟!

گفتم: مگر چه شده؟!

گفت: ايشان بيش از يك سال است كه از دنيا رفته اند و ايكاش مى بوديد و مى ديديد كه چگونه از دنيا مى رفت.

گفتم: بسيار دوست دارم شرح حالى از آن مرحوم بالأخص از روزهاى آخر عمرش برايم نقل كنيد تا بيشتر از حالات ايشان اطّلاع پيدا كنم.

معظّم لها فرمود: مانعى ندارد لذا وارد منزل شدم، ابتدا قرآن مخصوص خود ايشان را كه تاريخ تولّد فرزندش و بعضى از وقايع را پشت آن نوشته بود به من داد. من يك مرتبه ملهم شدم كه با اين قرآن تفأّل بزنم و ببينم آن مرحوم در چه حالى است. قرآن را باز كردم سر صفحه اين آيه نوشته شده بود:

«تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّا».[62]

بهتم زد، آخر نام آن مرحوم «تقى» بود، شايد در سراسر قرآن آيه اى مناسبتر از اين آيه وجود نداشته باشد؛ زيرا ترجمه اش اين است: «اين بهشت به كسانى از بندگانمان داده مى شود كه تقى باشند».

البتّه معنى «تقى» در آيه وصفى است؛ يعنى: با تقوى باشند ولى بسيار تفأّل مناسبى بود كه با اسم آن مرحوم هم مطابقت مى كرد. وقتى آيه و موضوع را براى همسرش شرح دادم، گفت: به خدا قسم روح او الآن اينجا است او از وقتى فوت شده من هر چه خواسته ام به من داده است.

سپس گفتگوى ما با همسر و يكى از آقازاده هاى آن مرحوم به نام آقا باقر زرگر شروع شد.

من سؤال كردم: ايشان چه كسالتى داشت كه فوت شد؟

همسر ايشان گفت: اطبّا مى گفتند: او مبتلا به سرطان روده بوده است و به همين منظور در بيمارستان نجميه ى تهران بسترى شده و عمل كرد ولى پس از چند روز فوت نمود.

امّا خود ايشان از چهار پنج سال قبل مى گفت: من در سنّ شصت و شش سالگى فوت مى شوم. و اين اواخر ناراحت بود كه چند ماه از زمان فوتش تأخير شده است.

گفتم: شما همسر اين مرد بزرگ بوده ايد و چون ايشان مطالب را بسيار كتمان مى كرد ما درست از حالات او اطّلاعى نداشتيم، ولى انسان هر چه كتوم باشد نمى تواند صد در صد حالاتش را از زن و فرزندش كتمان كند لذا از شما تقاضا دارم آنچه از حالات ايشان ديده ايد و يا مى دانيد براى ما نقل كنيد.

گفت: خيلى از چيزها را به من گفته به كسى نگويم و من فكر مى كنم حتّى راضى نباشد بعد از فوتش هم نقل كنم، چرا روح او را آزار دهم.

ولى بعضى از قضايا و مطالبى است كه فكر نمى كنم لازم باشد كتمان شود و لذا اگر مايل باشيد آنها را براى شما شرح دهم.

سپس ادامه داد و گفت: حدود سى سال بود كه به كسالت زخم معده و درد دل كهنه مبتلا بود. در اين يك سال حالش خوب شده بود ولى چند روز قبل از ماه رمضان 1398 (هـ. ق) كه همان ماه رمضان آخر عمرش بود دوباره كسالتش شدّت يافت به طبيب مراجعه كرد، قدرى دارو داده بود كه مصرف مى كرد، طبعا لازم بود روزه نگيرد و لذا شب اوّل ماه رمضان، من به قدر خودم غذا تهيّه كردم، ولى ساعت 2 بعد از نيمه شب، از خواب بيدار شدم، ديدم مناجات مى كند و با خداى خودش راز و نيازى دارد و آماده براى سحرى خوردن است.

گفتم: شما بنا نبود روزه بگيريد.

گفت: در خواب ديدم پنج نفر از علما و سادات به منزل ما آمدند كه يكى از آنها را شناختم و او مرحوم «آيت اللّه  العظمى بروجردى» بود، گفتند: «امسال تو از دنيا مى روى و اين ماه رمضان آخر عمر تو است، روزه براى تو ضررى ندارد و تو مى توانى روزه بگيرى». روزه هاى ماه رمضان را گرفت و حالش هم رو به بهبودى بود. در نيمه شب شانزدهم ماه رمضان المبارك، با صداى گريه و مناجات او از خواب بيدار شدم، عطر عجيبى فضاى اتاق را پر كرده بود. پرسيدم: چه شده؟

گفت: نمى دانى چه خبر بود، حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) تشريف داشتند، مدّتى خدمتشان نشسته بودم و الآن كه رفتند فراق ايشان مرا ناراحت كرده است.

گفتم: پس چرا مرا بيدار نكردى؟

گفت: آقا فرمودند بگذار بخوابد.

گفتم: مذاكراتى هم داشتيد؟

گفت: سؤالاتى از آقا كردم و ايشان جواب عنايت فرمودند ولى نمى توانم همه ى سؤالاتم را به تو بگويم.

گفتم: آنچه را مى توانيد بگوئيد.

گفت: از اوضاع مملكت از آقا سؤال كردم.

فرمودند: شاه مى رود و رژيم سرنگون مى شود و فرج نزديك است؛ (با آنكه در آن روز مردم فكر نمى كردند قدرتمندى مثل شاه سرنگون شود).

پرسيدم: شفاى كسالتت را از آقا نخواستى؟

گفت: من بايد از دنيا بروم چند ماه هم دير شده است.

سپس خود او ادامه داد و گفت: از حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) سؤال كردم: چگونه مى شود هميشه خدمتتان باشم؟

فرمودند: من هميشه با شما هستم، هر وقت بخواهيد مرا مى بينيد.

به هر حال، آن شب گذشت و از آن شب به بعد مرحوم حاج ميرزا تقى (رحمة اللّه ) غالبا حالش دگرگون بود. خوشحال بود ولى نگرانى فوق العاده اى از گفتار و سيمايش هويدا بود. شايد از عالمى كه در پيش داشت و از ملاقات حضرت احديّت در نگرانى و شوق بسر مى برد.

تمام روزه هاى ماه رمضان را گرفت با اينكه مصادف با روزهاى بلند تابستان بود، كوچكترين ناراحتى در وجودش ظاهر نشد؛ و تا روزى كه براى عمل به بيمارستان رفت، در بين مردم بود و كسى مطّلع از كسالتش نبود.

گفتم: به شما هم دستوراتى براى تزكيه ى نفس و طىّ مقامات عاليه ى انسانى داده بود يا خير؟

گفت: بلى ايشان اصرار زيادى داشت كه من لااقل هر روز يك مرتبه حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) را با زيارت آل ياسين كه در مفاتيح نقل نشده و زيارت دوّم آل ياسين كتاب بحارالأنوار[63] است و در آنجا نقل شده است، زيارت كنم ولى چون نمى توانستم آن زيارت را در كتاب بحارالأنوار كه حركات حروف را ندارد، به طور صحيح بخوانم خودش در ضبط صوت خواند و من بعدا از روى آن با نوار با او مى خواندم.

ايشان به من گفت: روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را بخوان.

و زياد بگو: «يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى».

و لااقل روزى هفت مرتبه بگو: «بسم اللّه  و باللّه  توكّلت على اللّه  لاحول و لاقوة الاّ باللّه  استغفراللّه ».

پرسيدم: بيشترين اعمالى كه مرحوم حاج ميرزا تقى تبريزى مقيّد بود انجام دهد، چه بود؟

گفت: هر شب از ساعت دوى بعد از نيمه شب بيدار بود و به نماز شب مبادرت داشت. هميشه با وضو بود و روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را مى خواند. بسيار كتوم بود و اكثرا حالاتش را از ما كتمان مى كرد.

هر روز قبل از ظهر مقيّد بود به يكى از مساجد قم برود و يكى دو ساعت مشغول ذكر و توسّل به حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) باشد.

گفتم: قصّه اى از ايشان معروف است، سپس آن را نقل كردم و گفتم: آيا شما هم از او شنيده ايد؟ گفت: بلى تقريبا به همين صورت آن را براى ما نقل مى كرد.

 اصل قضيّه اين است:

سابقا راه قم به مسجد جمكران از طرف مرقد حضرت على بن جعفر (عليهما السّلام) بود. در خارج شهر آسيابى بود كه اطرافش چند درخت وجود داشت و جاى نسبتا با صفائى بود، آنجا ميعادگاه عشّاق حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بود. صبح پنج شنبه ى هر هفته جمعى از دوستان مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آنجا جمع مى شدند تا به اتّفاق به مسجد جمكران بروند. يك روز صبح پنج شنبه، اوّل كسى كه به ميعادگاه مى رسد مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى ميرزا تقى تبريزى زرگرى است، مى بيند كه حال توجّه خوبى دارد، با خود مى گويد: اگر بمانم تا رفقا برسند، شايد نتوانم حال توجّهم را حفظ كنم، لذا تنها به طرف مسجد حركت مى كند و آن قدر توجّه و حالش خوب بوده كه جمعى از طلاّب، پس از زيارت مسجد جمكران كه به قم بر مى گشتند با او برخورد مى كنند ولى او متوجّه آنها نمى شود.

رفقاى ايشان كه بعد از او سر آسياب مى آيند گمان مى كنند كه آقاى ميرزا تقى نيامده، از طلاّبى كه از مسجد جمكران مراجعت مى كنند مى پرسند: شما آقاى ميرزا تقى را نديده ايد؟ مى گويند: چرا او با يك سيّد بزرگوارى به طرف مسجد جمكران مى رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند كه به ما توجّه نكردند.

رفقاى ايشان به طرف مسجد جمكران مى روند، وقتى وارد مسجد مى شوند، مى بينند او در مقابل محراب افتاده و بى هوش است. او را به هوش مى آورند و از او سؤال مى كنند: چرا بيهوش افتاده بودى؟ آن سيّدى كه همراهت بود پس چه شد؟

مى گويد: من وقتى به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشى دارم تنها به طرف مسجد جمكران حركت كردم. كسى همراهم نبود ولى با حضرت بقيّه اللّه  (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مى كردم. با آن حضرت مناجات مى نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مى خواندم و اشك مى ريختم.

با خداجويان بى حاصل مها تا كى نشينم

باش يك ساعت خدا را تا خدا را با تو بينم

تا تو را ديدم مها نى كافرستم نى مسلمان

زلف رويت كرده فارغ از خيال آن و اينم

اى بهشتى روى اندر دوزخ هجرت بسوزم

بى تو گر خاطر كشد بر جانب خلد بَرينم

آسمان شبها به ماه خويش نازد او نداند

تا سحرگه خفته با يك آسمان، مه در زمينم

در يمين و در يسارم مطرب و ساقى نشسته

زين سبب افتان زمستى بر يسار و بر يمينم

زير لب گويد به هنگام نگه كردن به عاشق

عشوه ها بايد خريد از نرگس سحرآفرينم

آن كمان ابرو غزال اندر كمند كس نيفتد

من بدين انديشه اى صيّاد، عمرى در كمينم

گاه گاهى با نگاهى گر نوازى جور نبود

مستحقّم زآنكه صاحب خرمنى من خوشه چينم

اى نسيم كوى جانان بر سر خاكم گذر كن

آب چشم اشكبارم بين و آه آتشينم

ناگهان صدائى از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد. من طاقت نياوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد كه تمام راه را در خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بوده ولى كسى كه صداى آن حضرت را مى شنود از هوش مى رود چگونه طاقت دارد كه خود آن حضرت را ببيند، لذا مردمى كه آقا را نمى شناختند، حضرت را در راه مى ديدند.

ولى خود او تنها از لذّت مناجات با حضرت حجّة بن الحسن (عليهما السّلام) برخوردار بوده است.

من به همسر محترمه اش گفتم: شما موقع فوت مرحوم حاج ميرزا تقى بوديد؟

گفت: بله همه ى فرزندانش جز آقا محمّد باقر بودند. حالش خوب بود، ناگهان ديدم مرا صدا مى زند و مى گويد: بيا. و سپس رو به من كرد و به زبان تركى گفت: آمدند، آمدند. نگاه به در كرد، مى خواست از جا برخيزد، سلام كرد من هم بى اختيار با اينكه چيزى نمى ديدم دست به سينه گذاشتم و سلام كردم. فهميدم در حال احتضار است. گفتم: بگو «لا اله الاّ اللّه » تبسّمى كرد، مثل اينكه مى خواست به من بگويد: به من ياد مى دهى سر تا پاى وجودم فرياد مى زند: «لا اله الاّ اللّه » و تمام سلولهاى بدنم مى گويد: «محمّد رسول اللّه  و على ولىّ اللّه ». سپس دستمال بسته اى را به من داد و گفت: آن را به كسى نده (همسر آن مرحوم، بسته را پيش من گذاشت، ديدم يك عدد تسبيح يسر و يك دفترچه بود).

دفترچه را باز كردم نسخه هائى از رمل و جفر در آن ديده مى شد، چند فرد شعر هم يادداشت شده بود كه من بعضى از آنها را اينجا به خاطر اينكه از آن مرحوم يادگارى بماند مى آورم:

مى روى و گريه مى آيد مرا

اندكى بنشين كه باران بگذرد

همسر محترمه اش مى فرمود: اين فرد شعر را زياد مى خواند مخصوصا در شب فوتش كه مكرّر شعر را تكرار مى كرد.

و نيز از آن دفترچه يادداشت كردم:

در سينه دلم گمشده تهمت به كه بندم

غير از تو در اين خانه كسى راه ندارد

همسر آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه  عليه) گفت: آن مرحوم به من دستور داد و به تجربه ثابت شده كه هر وقت خواستى يكى از ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) و يا رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) را در عالم رؤيا زيارت كنى، اين نوشته را زير سرت بگذار، آن ولىّ خدا را كه نيّت كرده اى در خواب خواهى ديد.

بسم اللّه  الّرحمن الّرحيم

يا ذا العرش الكريم و الملك القديم و الصراط المستقيم يا مرسل الرياح و يا فالق الاصباح و يا ذا الجود و السّماح و يا باعث الارواح و يا ربّ السّموات و الارض يا رحيم يا احد يا احد يا احد يا صمد يا فرد يا وتر يا حىّ يا قيّوم يا ذا الجلال و الاكرام ارحم ذلّى وفاقتى وفؤدى وانفرادى و خضوعى و خشوعى اليك ربّ سهل علىّ كلّ عسر وامنع عنّى اثمى و شر كل ظالم و حاسد و عاهد (وعاهة) و آفة و مرض و شدّة و بلا و رياء و زلزلة و كل علّة و بليّة يا سبّوح يا قدّوس و يا ربّ الملائكة و الرّوح وصلّى اللّه على نبيّنا محمّد و آله اجمعين كثيرا كثيرا كثيرا.

وه على على لاع صلوع لوماله ماله + آل ا ع

 

البتّه براى آنكه خواب به ياد شما بماند به آيه الكرسى كه قبل از خواب خوانده مى شود بايد متوسّل شد و خواندن صد مرتبه سوره ى كوثر نيز براى در خواب ديدن پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) مأثور است.[64]

مرحوم آقاى حاج ميرزا تقى (رحمه اللّه  عليه) چند سال قبل از فوتش خودش اين قضيّه را براى من نقل كرد. آن مرحوم مى گفت: در يكى از سالها براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به مشهد مشرّف شده بودم، يك روز با تمام آداب به زيارت رفتم، مشغول زيارت جامعه بودم و مى خواستم حواسم پرت نشود تصادفا يك جوان دهاتى از كنار من عبور كرد و دستى به شانه ى من زد و گفت: آقا درست زيارت كن؛ و گذشت.

من با خودم گفتم: حرف خوبى است بايد درست زيارت كرد ولى او دست بر نداشت دور ضريح گردش كرد و برگشت و دو مرتبه دست به شانه ى من زد و گفت: آقاى شيخ، مى گويم درست زيارت كن.

من عصبانى شدم گفتم: چرا حواسم را پرت مى كنى مگر چطور زيارت مى كنم؟

گفت: پس بيا اوّل جريانى را برايت بگويم تا با مقام مقدّس امام (عليه السّلام) آشنا بشوى، بعد از آن، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را زيارت كن.

من چون ديدم حواسم پرت شده و ديگر نمى توانم به زيارت ادامه دهم، گفتم: مانعى ندارد. با هم در يكى از رواقهاى حرم مطهّر نشستيم او سرگذشت خود را اين چنين بيان كرد:

پدر من يكى از مالكين اطراف مشهد بود، نسبتا ثروت زيادى داشت وقتى از دنيا رفت من جوان بودم، ارث خوبى به من رسيد ولى چون خودم آن را به دست نياورده بودم و رفقاى عيّاشى هم دور مرا گرفته بودند در مدّت كوتاهى همه ى اموال پدر را از دست دادم.

يك روز متوجّه شدم هيچ چيز در بساط ندارم با كمال خجالت به مادرم گفتم: پولى دارى به من قرض بدهى؟

گفت: اموال پدرت را تمام كردى خاك بر سرت من به تو پول نمى دهم. تنها راهى كه دارى اين است بروى ثروتى را كه روز فوت پدرت به دست آورده بودى و حالا از دست داده اى از امام هشتم على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بگيرى.

من از خدمت مادر بيرون آمدم، اشك در ديدگانم حلقه زده بود ولى چون مرحوم پدرم مرد صالح و با ولايتى بود و به من مقام ولايت و احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) را بر ماسوى اللّه  شناسانده بود، از همان منزل تا مشهد كه حدود بيست كيلومتر راه است من اشك مى ريختم و با آن حضرت حرف مى زدم. و چون پولى نداشتم پياده هم بودم. حدود ساعت 10 صبح وارد حرم مطهّر حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) شدم، خسته بودم در گوشه اى نشستم و عرض حال گفتم: اشك مى ريختم و حاجتم را مى طلبيدم. در اين بين، چشمم به دخترى افتاد كه صورتش باز بود، علاقه ى عجيبى به او پيدا كردم و طبعا چون ازدواج نكرده بودم به دلم افتاد كه از حضرت رضا (عليه السّلام) تقاضاى ازدواج با او را هم بكنم. واضح است كه از اين به بعد دو حاجت داشتم، يكى ثروت پدر و ديگرى ازدواج با آن دختر. تا ساعت چهار بعد از ظهر اشك مى ريختم و حوائجم را مى طلبيدم.

ناگهان متوجّه شدم كسى دست به شانه ى من مى زند و مى گويد: چرا گريه مى كنى؟

گفتم: حاجتى دارم تا آقا حاجتم را ندهد از اينجا نمى روم.

گفت: ناهار خورده اى؟

گفتم: نه.

گفت: بيا برويم ناهار بخور اگر حاجتت در اين بين برآورده نشد، دوباره برگرد.

گفتم: ممكن نيست، دست از طلب ندارم، تا حاجتم برآرد.

گفت: بيا برويم من مأموريّت دارم حاجتت را بدهم مگر حاجتت اين نيست كه فلان مقدار ثروت و يك دختر كه امروز او را ديده اى مى خواهى؟

گفتم: چرا و چون ديدم حاجتم را مى داند با او به راه افتادم مرا به منزل برد و دخترش را صدا زد، وقتى او نزد من آمد ديدم، همان دخترى است كه امروز او را در حرم ديده ام.

من از اين مرد سؤال كردم: شما از كجا دانستيد كه حاجت من اينها است؟

گفت: من و دخترم ظهر براى زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) به حرم رفته بوديم وقتى به منزل آمديم ناهار خورديم و خوابيدم در عالم رؤيا ديدم كه در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) هستم شما همين جائى كه در حرم ايستاده بوديد، هستيد و حضرت رضا (عليه السّلام) روى ضريح نشسته اند و به من فرمودند كه:

دخترت را با فلان مبلغ به اين جوان بده.

گفتم: آقا چرا من دخترم را به اين جوان دهاتى بدهم؟

فرمود: جريمه ات همين است، چرا دخترت را با صورت باز به حرم و در ميان مردم آورده اى؟

من از خواب بيدار شدم تعبير خوابم را نمى دانستم ولى وقتى دوباره به خواب رفتم و همان خواب را ديدم حضرت رضا (عليه السّلام) در اين مرتبه فرمودند: به حرم بيا و فورا جواب اين جوان را بده.

لذا من فورا لباس پوشيدم و به حرم آمدم و تو را در همان مكانى كه در خواب ديده بودم، مشاهده نمودم.

سپس آن جوان اضافه كرد و گفت: ثروتى را كه آن مرد به اشاره ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در اختيار من گذاشت دقيقا همان مقدارى بود كه وقتى پدرم از دنيا رفت به من انتقال پيدا كرده بود. و من مدّتها است كه علاوه بر ثروت و زن مورد علاقه ام كه در اختيار دارم و خود را كاملاً خوشبخت مى بينم يقين كاملى هم به احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) بر ماسوى اللّه  پيدا كرده ام كه هر وقت وارد حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) مى شوم و سلام عرض مى كنم، با گوش دل جواب مى شنوم و توصيه مى كنم كه شما هم با همين يقين زيارت كنيد.

در پايان براى طلب مغفرت، عكس مرحوم حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى را زينت بخش كتاب قرار مى دهيم.

 

مرحوم حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه)

 

 

 

ضمنا به منظور آنكه نمونه خطّى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان در كتاب بماند، يكى از نامه هاى آن مرحوم را كه به آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى نوشته است درج مى كنيم.

 

در دوّمين سال آشنائى و دوستى ام با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، روزى در يكى از خيابانهاى زنجان مى رفتيم، ناگهان به من گفت: بيا برويم در اين عكّاسى با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد؛ با آنكه ايشان از عكس زياد خوشش نمى آمد. و لذا تنها دو عكس بيشتر از ايشان باقى نمانده، يكى همين عكس است و يكى عكس گذرنامه اش بوده كه سر برهنه است.

به هر حال، عكس برداشتيم و عكّاس سه عدد عكس به ما داد يكى نزد من ماند و دو عكس ديگر نزد مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود.

ظاهرا يكى از آن عكسها را براى مرحوم آقاى ميرزا تقى مى فرستد و يكى را هم من پس از چهارده سال كه از فوتش گذشته بود، در زنجان از فرزند ارشدش آقاى عتيق گرفتم كه متأسّفانه هر دو عكس را گم كرده و يا كسى از آلبومم برداشته است.

وقتى دو سال قبل اين كتاب را مى نوشتم، به يادم آمد كه آن مرحوم فرموده بود: بيا برويم با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد. گفتم: اگر آن عكسها مى بود تنها جائى كه به دردم مى خورد، در چاپ اين كتاب بود ولى حالا كه متأسّفانه هيچ يك از آن دو عكس وجود ندارد، لذا تصميم گرفته بودم كه اين كتاب را بدون عكس آن مرحوم چاپ كنم، ولى در همان وقتى كه همسر مرحوم حاج ميرزا تقى زرگرى نامه هاى حاج ملاّ آقاجان را در پلاستيكى به من مى داد ديدم لابلاى نامه ها عكس من و مرحوم حاج ملاّ آقاجان نيز وجود دارد كه هم خوشحال شدم و هم ديدم فرموده ى استاد پس از 27 سال تحقّق پيدا كرد و امروز به درد من خورد، رحمه اللّه  عليه.

 

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در سنّ 80 سالگى و مؤلّف در سنّ 18 سالگى سال 1333 شمسى

 

در پايان اين كتاب روى حسّ حق شناسى و ابراز ارادت، چند نفر از اساتيد و علمائى كه حالات معنوى خوبى داشته اند و تا حدّى مربّى بوده اند در اينجا معرّفى مى شوند شايد حالات معنوى و كلمات آنها راه گشاى سالكين الى اللّه  باشد.

 

«آية اللّه  كوهستانى»

 

كوهستان، قريه اى است كه در فاصله ى 6 كيلومترى بهشهر مازندران واقع است. در آنجا مردى به نام آقاى «حاج شيخ محمّد كوهستانى»، دانشمند، مجتهد و استاد علم اخلاق و معارف حقّه ى الهيّه بود، رحمه اللّه  عليه.

اين مرد بزرگ، مربّى جمعى از علما و طلاّب علوم دينيّه بوده است. كسانى كه او را مى ديدند قبل از آنكه علم و فقاهت او جلب توجّهشان را بكند معنويّت و حقيقت و اخلاق و كمالات انسانى او آنها را متوجّه به خود مى كرد.

من سالها با او ارتباط داشتم، گاهى مدّتها در قريه ى كوهستان مى ماندم و از محضرش استفاده هاى علمى و معنوى مى نمودم.

يك روز خطبه ى همام را كه حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) در وصف متّقين ايراد فرموده از كتاب نهج البلاغه اى كه در اتاق بيرونى آية اللّه  كوهستانى بود، مطالعه مى كردم، ديدم بدون مبالغه تمام آن خطبه با حركات و اعمال و رفتار آية اللّه  كوهستانى مطابقت دارد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى درِ خانه ى بازى داشت و اكثرا اهالى مازندران و به خصوص از دهات و قراى اطراف، مهمان زيادى بر معظّم له وارد مى شد. گاهى متجاوز از پنجاه نفر اوّل ظهر پس از آنكه در مسجد به امامت ايشان نماز مى خواندند، به منزل معظّم له مى رفتند و نهار و شام را آنجا مى خوردند.

و برنامه ى او هم اين بود كه ظهرها آشى تهيّه مى كرد و در مقابل هر نفر يك كاسه ى آش و يك قرص نان مى گذاشت.

روزى مرحوم آية اللّه  كوهستانى درباره ى قدرت بى نهايت خدا برايم سخن مى گفت، او آنچنان اين موضوع را تشريح و بررسى مى كرد كه حقيقتا انسان را متوجّه عظمت اراده ى الهى مى نمود.

خوب به ياد دارم كه در پايان بحث، در آن روز از معظّم له سؤال كردم كه چرا گاهى بعضى از حوائج مشروع ما را خدا فورا عنايت نمى فرمايد؟

در جواب فرمود: يكى از صفات خداوند «خفىّ الالطاف» است؛ و معنى اين جمله اين است كه شما وقتى به مجموعه ى زندگى خود نگاه مى كنى اگر در راه رضايت الهى قدم برداشته باشى از خدا راضى هستى و مى بينى كه هر چه مى خواسته اى خدا قبل از درخواست به تو عنايت فرموده است.

سپس دعاى هر روز ماه رجب را خواند و براى تأييد كلماتش به جمله ى:

«يا من يعطى من سئله و يا من يعطى من لم يسئله و من لم يعرفه» (يعنى: اى كسى كه به سؤال كننده و به كسى كه درخواست نكرده و تو را هم نمى شناسد به خاطر مهربانى و محبّتى كه به مخلوقت دارى عطا مى كنى).

حالا اگر يكى دو تا از حوائجت را هم نداده باشد در مجموع وقتى فكر مى كنى مى بينى از او راضى هستى. و گاهى هم انسان متوجّه مى شود كه خوب شد آن حاجت و يا آن حوائج را نداده اند؛ چون غالبا بعدها انسان به ضرر و نامشروع بودن آنچه مى خواسته و به او نداده اند، پى مى برد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زندگى بسيار ساده اى داشت حتّى لباسش از كرباس و پنبه و پارچه هاى دست بافت بود. وقتى انسان به او برخورد مى نمود، بخصوص در كوهستان، فكر مى كرد كه او از اوضاع مملكت و سياست و اجتماع اطّلاعى ندارد.

ولى باهوش و تيزبينى عجيبى كه به غيب گوئى شبيه تر بود از آينده مملكت و سياست، ما را مطّلع مى ساخت؛ (كه نقل فرازهائى از كلماتش در اين خصوص با اسلوب اين كتاب مغايرت دارد).

مرحوم آية اللّه  كوهستانى فوق العاده مهربان و خوش اخلاق بود و با حدود دويست نفر طلاّبى كه در كوهستان تحصيل مى كردند مانند پدر مهربان و با خوش اخلاقى رفتار مى كرد. دست به سر آنها مى كشيد و به من مى گفت:

روزى كه از نجف به مازندران آمدم به همسرم گفتم: تو حاضرى در حقّ طلاّب، مادرى كنى و من پدرى كنم و آنها را تربيت نمائيم تا نزد پروردگار روسفيد باشيم؟ قبول كرد و من هم تصميم گرفتم و در آن زمان كه رضاشاه نمى گذاشت يك نفر معمّم در ايران وجود داشته باشد، دائما حدود دويست نفر طلبه در اين مدارس در اين قريه تحصيل مى كردند و تربيت مى شدند.

اوّلين روزى كه من با مرحوم شهيد آقاى هاشمى نژاد به منزل آية اللّه  كوهستانى رفتيم، سادگى و بى آلايشى منزل معظّم له خيلى جلب توجّه مرا كرد. اتاقى كه معمولاً براى پذيرائى ميهمانان آماده بود و نسبتا اتاق بزرگى بود، فرشش حصير و در گوشه ى اتاق يك منبر كوتاه يك پله، يك جلد قرآن بزرگ و يك جلد رساله و چند عدد مُهر وجود داشت و ديگر چيزى نبود.[65]

خود آية اللّه  كوهستانى هم روى همان حصير، گاهى روى نمد پشمى مى نشست ولى در اتاق، معنويّت عجيبى بود. انسان را از توجّه به دنيا باز مى داشت و متوجّه به خدا مى كرد. حتّى بعضى از اولياء اللّه  مى گفتند: در اين اتاق، حضرت امام عصر (عليه السّلام) مكرّر نزول اجلال فرموده اند.

مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «شيخ على كاشانى» (كه بعدا از ايشان هم يادى خواهيم كرد) مى فرمود كه يك شب در اين اتاق مشغول نماز مغرب شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف آوردند و در گوشه ى اتاق پشت به قبله به نحوى كه من در نماز صورت مباركشان را مى ديدم، نشستند.

من با خودم فكر كردم كه اگر نماز را بشكنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بكنم شايد از اين عمل من خوششان نيايد و قبل از آنكه من متوجّه ايشان بشوم تشريف ببرند. پس چه بهتر نمازم را نشكنم كه اگر اراده فرموده باشند من با ايشان حرف بزنم تا بعد از نماز صبر مى كنند و من بعد از نماز ايشان را خواهم ديد.

نماز را خواندم در بين نماز بعضى از جملات را حضرت با من مى گفتند؛ مخصوصا جمله ى: «يا من له الدنيا و الآخرة ارحم من ليس له الدنيا و الاخرة» را كه در سجده ى آخر چون با حال بهترى مى خواندم امام هم آن را مكرّر با توجّه و حال بيشترى ادا مى فرمودند.

ولى به مجرّدى كه مى خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) رفتند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زياد به من توصيه مى كرد كه اگر مى خواهى به محضر حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)برسى، از آزار مردم، بالأخص اولياء خدا و مراجع تقليد و افرادى كه پناهى جز خدا ندارند بخصوص به وسيله ى غيبت و تهمت بپرهيز. و در مجالسى كه اين گناهان انجام مى شود، ننشين.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى كسى بود كه ملائكه افتخار خدمتگزارى او را داشتند. من براى اين مطلب دلائلى دارم كه غير از قصّه اى كه نقل مى كنم بقيّه ى دلائلم را نمى توانم نقل كنم، و آن قصّه اين است:

روزى يكى از محترمين مشهد كه در خيابان نادرى نزديك ميدان شهدا مغازه دارد نزد من آمد و گفت: دخترى دارم كه در حدود چهارده سال از سنّش مى گذرد و همه روزه صبح كه از خواب بر مى خيزد، مطالب عجيبى براى ما مى گويد و معتقد است كه ارواح به او آنها را خبر داده اند. و اتّفاقا اكثرش هم مطابق واقع است.

و اگر براى شما زحمت نباشد به منزل ما تشريف بياوريد و ببينيد او چه مى گويد و اينها را از كجا ياد مى گيرد، نكند خداى نكرده ديوانه شده باشد.

من به منزل آنها رفتم آن دختر براى من مطالب عجيبى از كرات بالا و ساكنين آنها گفت و معتقد بود كه ارواح در شبهاى گذشته او را به آن كرات برده اند و آنها را ديده است.

و ضمنا از زيارتگاهها و مشاهد مشرّفه و چگونگى ساختمان اعتاب مقدّسه، زياد اسم مى برد. و چون من آنها را ديده بودم مى ديدم بدون كم و زياد، آنها را معرّفى مى كند. و حال آنكه پدر و برادرانش مى گفتند: او از مشهد هنوز بيرون نرفته است.

در چند جلسه با حضور پدر و برادرانش كه با من رفيق بودند مطالب زيادى براى ما گفت و ما از او استفاده كرديم كه شرحش مفصّل است.

در يكى از جلسات به من گفت: شما آقاى كوهستانى را مى شناسيد؟

گفتم: بله خدمتشان ارادت دارم.

گفت: ديشب مرا به خانه ى ايشان بردند و شروع كرد به توضيح خصوصيّات جادّه و كوچه هاى قريه ى كوهستان و كيفيّت درِ ورودى منزل آية اللّه  كوهستانى. و گفت: وقتى ديشب وارد منزل ايشان شديم اتاق بزرگى طرف راست و چند اتاق كوچك روى سردر منزل طرف چپ بود كه طلاّب در آن استراحت كرده بودند و در مقابلمان درِ كوچكى بود كه به قسمت اندرونى منزل ايشان مى رفت ما به آنجا رفتيم قبل از اينكه به درِ اتاق خواب آقاى كوهستانى برسيم، ارواحى كه همراه من بودند گفتند: اينجا خانه ى يكى از اولياء خدا است.

گفتم: اسمش چيست؟

گفتند: شيخ محمّد كوهستانى. و سپس اضافه كردند كه اگر ما را راه بدهند و ايشان بيدار باشد از او استفاده خواهيم كرد. ولى متأسّفانه وقتى به درِ اتاق خواب او رسيديم دو نفر ملك كه حافظ ايشان بودند، از ورودمان جلوگيرى كردند. و چون اصرار كرديم فقط به من اجازه دادند كه از بيرون اتاق، او را ببينم ولى او خواب بود.

در اينجا خصوصيّات قيافه ى آية اللّه  كوهستانى را شرح داد كه مطابق واقع بود و بلكه تمام آنچه از نشانيهاى كوهستان و منزل آية اللّه  كوهستانى توضيح داده بود همه صحيح بود. و حتّى خصوصيّات خانه ى اندرونى معظّم له كه بعدها من آن را ديدم بدون كم و زياد، او قبلاً براى من شرح داده بود.

و وقتى من خدمت مرحوم آية اللّه  كوهستانى رسيدم و جريان اين دختر را براى او نقل كردم تبسّمى فرمود و گفت: بعيد نيست، همه ى ما تحت حفاظت ملائكه طبق امر الهى هستيم.

يك روز در تفسير آيه ى شريفه ى: «ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْكِتابَ» كه در سوره ى فاطر آيه ى 31 واقع است، بين من و آية اللّه  كوهستانى بحثى جزئى اتّفاق افتاد؛ يعنى من اين آيه را اين طور معنى مى كردم: «ما كتاب را ارث داديم به كسانى كه از ميان بندگانمان اختيارشان كرده ايم كه بعضى از ايشان ظالم به نفس خودند و بعضى ميانه رو هستند و بعضى از آنها به همه ى خوبيها پيشى گرفته اند و گوى سبقت را به اذن خدا از ديگران ربوده اند كه اين فضيلت بزرگى است. اينها هر سه دسته وارد بهشت مى شوند».

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى خواست بگويد از ظاهر آيه ممكن است استفاده شود كه اين سه دسته از اقسام عِباد است. ولى من مى گفتم: طبق دهها روايت و حديث كه در تفسير اين آيه وارد شده، اين سه دسته از اقسام مصطفين است.

ايشان مى فرمود: من احاديث را قبول دارم و حقّ با شما است ولى اگر ما باشيم و آيه ى شريفه، ممكن است كه طبق آنچه من مى گويم معنى شود. (پس از اين بحث كه چند دقيقه به طول انجاميد و ما مفصّلِ آن را در كتاب «انوار زهرا» (عليها السّلام) شرح داده ايم) ديدم آقاى كوهستانى ناراحت شد گفت: شما مرا به بحثى وادار كرديد كه مى ترسم حضرت زهرا (عليها السّلام) را ناراحت كرده باشم و اين جمله را آنچنان با توجّه مى گفت و اشاره به جهتى مى فرمود مثل اينكه حضرت زهرا (عليها السّلام) در آنجا نشسته و مى شنود. و سپس از آن حضرت عذرخواهى كرد و رو به همان جهت نمود و گفت: يا فاطمه، من نمى خواهم بگويم كه حتّى فرزندان غير مسلمان تو به بهشت نمى روند همه ى آنها به خاطر تو اهل بهشت اند؛ زيرا دامن تو پاك است و جميع ذريّه ى تو بر آتش جهنّم حرامند من قبول دارم. امّا مى خواستم آيه را به ظاهرش معنى كنم… .

منظور از نقل اين بحث فقط چگونگى توجّه مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مقام معصومين و حضرت زهرا (عليهم السّلام) بود كه اميد است ما هم در همه حال همان توجّه را به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) داشته باشيم.

روزى يكى از سادات اهل مشهد خوابى ديده بود و براى مرحوم آية اللّه  كوهستانى نقل كرد و معظّم له تعبير عجيبى نمود.

آن سيّد گفت: در عالم رؤيا ديدم كه در مشهد، گنبد حضرت على بن موسى الّرضا (عليه السّلام) روى اتاق مسكونى ما است و من دو گلدسته كنار گنبد ساخته ام و اين دو گلدسته به قدرى بلند است كه هر كسى از خارج مشهد مى آيد، آنها را مى بيند، يكى از اين دو گلدسته شكست خورده و ديگرى بسيار زيبا سر پا ايستاده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تعبير اين خواب فرمود: شما مورد لطف و عنايات خاصّه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) واقع مى شويد.

و سپس سؤال كرد كه آيا فرزندى در راه داريد؟

سيّد گفت: بله (زيرا تازه ازدواج كرده بود و زنش حامله بود) آقاى كوهستانى فرمودند: اين بچّه پسر است و اهل علم و از معاريف خواهد شد.

من پس از بيست و سه سال كه از آن تاريخ مى گذرد و اين تعبير خواب را درباره ى آن سيّد و فرزندانش از معظّم له شنيدم و هميشه به يادم بوده اگر نگويم تحقيقا بايد بگويم تقريبا تمامش صحيح انجام شده است؛ يعنى آن بچّه پس از تولّد ديديم پسر است و در بزرگى فوق العاده طالب تحصيل علم و در كسوت شريف روحانيّت در آمده و از معاريف گرديده و پدرش مورد لطف خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در چند سال اواخر عمرشان دو سه مرتبه به مشهد براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مى آمد.

در يكى از اين سالها در مشهد در جلسه اى كه جمعى از علما و رجال علم حضور داشتند، بحثى درباره ى فلسفه ى يونان و تصوّف به ميان آمد، معظّم له فوق العاده ابراز تنفّر از مكتب فلسفه قديم و تصوّف كرد و به من مى فرمود:

در صحيحه ى بزنطى از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

از ما نيست كسى كه نزد او نام متصوّفه برده شود و او به زبان و به قلب از آنها ابراز تنفّر و بيزارى نكند.

و سپس دست روى شانه ى من گذاشت و فرمود: اميدوارم تو مدافع مكتب اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) باشى و تا مى توانى با مكاتيب انحرافى مبارزه كنى.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود:

من پس از هر نماز سوره ى حمد و سوره ى توحيد را براى آن پدر و جدّم كه در اوّل مذهب تشيّع را پذيرفته است مى خوانم و به اين وسيله از او قدردانى مى كنم كه زحمت ما را در اين جهت كم كرده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت بسيار اهميّت مى داد و مى گفت: دين، جز همين موضوع، چيز ديگرى نيست.

خدا او را با مواليانش محشور كند. (رحمه اللّه  و رضوان اللّه  تعالى عليه)

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تاريخ جمعه 14 ربيع الاوّل 1392 قمرى از دنيا رفت و به فرزندش آقاى شيخ اسماعيل كوهستانى فرموده بود: جنازه ى مرا به مشهد ببريد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) طواف بدهيد و به كسى نگوئيد كه شيخ محمد كوهستانى فوت شده. اگر جائى بود در آنجا مرا دفن كنيد و الاّ به كوهستان برگردانيد.

آنها هم طبق وصيّت او جنازه را به طرف مشهد حركت دادند و مردم شهرهاى ميان راه، با شور و تأثّر عجيبى از جنازه ى ايشان استقبال مى كردند. و به من هم خبر داده بودند كه جنازه ى آقاى كوهستانى به طرف مشهد حركت كرده و لذا من با جمعى از طلاّب تا قوچان به استقبال جنازه ى آقاى كوهستانى رفتيم.

و وقتى كه جنازه وارد مشهد شد، اذان صبح را مى گفتند، ما نماز صبح را خوانديم و جنازه را در مسجدى گذاشتيم تا صبح ساعت 9 تشييع شود. و نزديكان و فرزندان آن مرحوم به منزل ما آمدند تا استراحت كنند.

من هم خوابيدم در عالم بى خودى يا خواب ديدم كه آية اللّه  كوهستانى دو زانو و مؤدّب در حضور حضرات معصومين (عليهم السّلام) نشسته و آنها هم دور اتاق نشسته اند و مانند دوستى كه از سفر آمده به او نگاه مى كنند و او با كمال ادب گزارش فعّاليّتها و عبادتها و خدمات خود را مى دهد و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) او را تأييد و اعمالش را قبول مى كنند. و من هم كنار او نشسته ام و از او مكرّر خواهش مى كنم كه حاجات مرا هم بگويند.

ايشان فقط يك مرتبه رو به من كرد و گفت: بسيار خوب مى گويم. كه البتّه در بيدارى هم آن حوائج برآورده شد.

* * *

ضمنا وقتى مى خواستيم با اضافات و تغييراتى چاپ بيستم اين كتاب را منتشر كنيم به كوهستان به منزل مرحوم آية اللّه  كوهستانى رفتيم. جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ اسماعيل كوهستانى فرزند بزرگوار مرحوم آية اللّه  كوهستانى براى ما مطالب جديدى از پدرشان گفتند كه لازم است در اين چاپ آنها را اضافه كنيم.

اوّل ايشان مى گفت: مرحوم «آية اللّه  العظمى آقاى حاج سيّد محمود شاهرودى» كه يكى از مراجع تقليد شيعه بودند نسبت به آية اللّه  كوهستانى مى گفت: كوهستانى بركت است. و به مجرّد آنكه در محضر ايشان نامى از آية اللّه  كوهستانى برده مى شد معظّم له شروع به مدح و منقبت او مى كرد و مدّتى درباره ى او حرف مى زد.

من خودم ديدم وقتى در نجف براى تحصيل رفته بودم كه آية اللّه  شاهرودى با افتخار مى گفت كه من هم درس آية اللّه  كوهستانى بوده ام.

او مى گفت:

آية اللّه  كوهستانى سعى مى كردند تمام كارهايشان براى خدا باشد؛ حتّى كسى نديده بود كه يك كلمه از ايشان گفته بشود مگر آنكه رضايت خدا را در نظر مى گرفتند.

به پدرم در وقت ارتحال و روزهاى آخر زندگيش نگرانى عجيبى دست داده بود من به ايشان گفتم: من معتقد به آن خدائى هستم كه شما در درس خداشناسى به من تعليم داده ايد.

فرمود: الحمدللّه.

گفتم: همان خدا قطعا شما را مى آمرزد.

فرمود: هنوز متوجّه آن نشده ام.

لذا در شب وفات معظّم له من كنار خانه رفتم و گفتم: خدايا، ايشان را بيامرز و مرا متوجّه اين آمرزش بفرما. لذا شما آن خواب را ديديد، به من گفتيد بنابراين، ناآرامى نكن خدا مرحوم آقا را مورد لطف ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) قرار داده است. (اشاره به خوابى كه در صفحه ى قبل ذكر شد.)

مرحوم پدرم به من مى گفت: آقااسماعيل من وقتى مُردم، كنار همين خانه دفنم كن؛ لازم نيست به كسى خبر بدهى، هر چه نزديكتر به منبر باشد بهتر است. ولى اين اواخر به من فرمودند: مرا به مشهد ببر، اگر جائى بود مرا آنجا دفن كن ولو در قبرستان عمومى مشهد، و الاّ طواف بده و برگردان.

من به آقازاده مرحوم آية اللّه  كوهستانى گفتم: راستى مى دانيد چرا ايشان اوّل مى فرمودند: مرا در كوهستان دفن كنيد ولى اواخر فرمودند كه مرا به مشهد ببريد؟! قضيّه از اين قرار بود كه چند شب قبل از فوتشان، در عالم رؤيا مى بينند كه مى خواهند وارد اتاقى بشوند كه تمام معصومين (عليهم السّلام) دور اتاق نشسته اند و جائى براى ديگرى كه وارد شود و بنشيند نيست، ناگهان متوجّه مى شوند كه حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كنار خودشان جائى باز مى كنند و مى فرمايند: بيا كنار من بنشين. لذا پس از آنكه بيدار مى شوند مى گويند: مرا به مشهد ببريد و آنجا دفن كنيد.

و از عجايب اين بود كه وقتى جنازه را در مشهد خواستند دفن كنند با آنكه زمان رژيم طاغوت بود و شاه با روحانيّت مخالف بود، در بهترين امكنه ى ممكنه ى آن وقت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) او را جاى دادند. يعنى در دارالسّيادة، در جائى كه جمع زيادى از علماى بزرگ و سادات دفن اند.

آقاى حاج شيخ اسماعيل فرمود: مرحوم پدرم اگر به هر كس نگاه مى كرد او را مى شناخت ولى افراد بد را، بديهايشان را به رويشان نمى آورد.

ما خدمتگزارى به نام جعفردايى داشتيم، خدا رحمتش كند مرد بسيار مورد اعتمادى بود. دوستان مرحوم ابوى به آقاى جعفردايى سفارش كرده بودند كه آقا را تنها نگذارد. او هم مرد باهوشى بود وقتى آقا در مسجد يكى دو ساعت شبها براى عبادت تنها مى ماندند او كنار مسجد مى نشست و از ايشان مواظبت مى كرد.

او مى گفت: يك شب ديدم يك مرد بلند قامتى با يك هيبت عجيبى وارد مسجد شد آقا هم تنها هستند او ابتدا رفت خدمت آقا و سلام كرد آقا به او گفتند: نماز خوانده اى؟

گفت: نه.

آقا به او گفتند: برو تا من نشسته ام نمازت را بخوان تا با هم به منزل برويم.

او گفت: چَشم.

من تا حدّى مطمئن شدم كه او دشمن نيست ولى آقا را ترك نكردم؛ پس از نماز مغرب و عشا به منزل رفتيم آقا با آن شخص، دو نفرى نشستند و حرفهاى معنوى مى زدند من با آنكه مى دانيد يك كلمه از دستم در نمى رود هر چه حرفهاى آنها را گوش مى دادم با آنكه فارسى حرف مى زدند يك كلمه نمى فهميدم كه چه مى گويند. بالاخره آخر شب آقا به من فرمودند: جعفردايى خسته شدى برو استراحت كن. من مطمئن شدم كه اين مرد از ياران امام عصر (روحى فداه) است و آقا او را مى شناسد، ديگر بايد خيالم راحت باشد؛ رفتم استراحت كردم صبح كه خدمت آقا رسيدم ديدم ميهمانشان رفته.

به آقا گفتم: ميهمانتان رفت؟

فرمود: بلى او رفت، رفيق ما رفت خوب بود امّا كم بود.

گفتم: مى خواست او را در اينجا نگه مى داشتيد.

فرمود: نه او مى توانست بماند و نه من مى توانستم عرض كنم كه او بماند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى علاقه ى زيادى به حضرت اباالفضل (عليه السّلام) داشت و به ايشان زياد متوسّل مى شد. و حتّى گاهى كه روضه مى خواند فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى خواند كه بعضى از افراد مزاح مى كردند و مى گفتند: آية اللّه  كوهستانى مثل اينكه فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى دانند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى گفت: «خداى تعالى يك على داشت الحمدللّه، آن هم امام ما شد».

مرحوم پدرم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود: يكى از علماى مشهد آمد اينجا و گفت: حاج آقا من در عالم رؤيا ديدم كه در اتاقى علماى بزرگ نشسته اند و حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) در وسط اتاق است و علما را نصيحت مى كند، موعظه مى كند؛ و اين جمله را مى فرمايد: «سرباز ما بايد مثل شيخ محمّد كوهستانى باشد».

اين خواب را براى ما آن عالم نقل كرد و گفت: بشارت است.

پدرم فرمود كه من به او گفتم: بلى بشارت است.

پدرم نسبت به اهل بيت (عليهم السّلام) ارادت خاصّى داشت و روز عاشورا و يا روز تاسوعا جورابها را از پا در مى آورد و پا برهنه راه مى رفت.

و مى فرمود: روضه ى هفتگى منزل را بعد از من ترك نكنيد و حتّى وفاتها را هم روضه بخوانيد و در جشنها چراغانى كنيد و توّلى و تبرّى را كاملاً رعايت نمائيد.

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم عالم زاهد آية اللّه  حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه)

 

هنوز مردم مشهد فراموش نكرده اند بيست سال قبل پيرمرد عالم و باتقوى و زاهدى به نام آقاى حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود كه اكثر متديّنين بازار، پشت سر او نماز مى خواندند. حتّى مكرّر ديدم علما و مجتهدين به او اقتدا مى كردند. طلاّب و محصّلين اكثرا با اين مرد بزرگ نماز جماعت مى خواندند.

يك ساعت مجالست با او انسان را عوض مى كرد. زندگى زاهدانه ى عجيبى داشت. صبحها بعد از نماز صبح و قبل از آفتاب در مدرسه ى خيراتخان درس تفسير قرآن مى گفت. چند نفر پيرمرد زاهد به درس او مى رفتند، من هم در سنّ هفده سالگى تقاضا كرده بودم اجازه بدهند به سر درسش حاضر شوم. شاگردان اجازه نمى دادند؛ زيرا فكر مى كردند فرمايشات او براى من سنگين است ولى خود آن مرحوم اجازه داد و من تا وقتى در مشهد تحصيل مى كردم، به اين درس حاضر مى شدم و استفاده هاى معنوى فوق العاده اى بردم.

يك روز فرمود: ديشب مى ديدم كه وارد حرم مطهّر شدم و بدن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در وسط حرم پا به قبله دراز شده و پارچه ى سفيد روى بدن آن حضرت كشيده اند، در اين بين، بادى وزيد و پارچه را از روى بدن آن حضرت به كنارى انداخت. من با كمال تعجّب ديدم بدن مقدّسش سوراخ سوراخ است و جاى تير ديده مى شود. به آن حضرت عرض كردم:

آقا من شنيده بودم شما را با زهر شهيد كرده اند ولى حالا مى بينم در بدن مقدّستان جاى تير زيادى وجود دارد.

فرمود: صحيح است مرا با زهر كشتند، اين سوراخها مربوط به فلان عملى[66] است كه بعضى از زائرين انجام مى دهند. آن مانند تيرى است كه بر بدن من مى خورد (و ايشان نام آن گناه را مى برد) و توضيح مى داد كه وقتى اين گناه با آنكه از گناهان صغيره است، اين عكس العملش باشد، گناهان كبيره چه مى كند؟

سپس مى فرمود: اگر يزيد سر مقدّس حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته بود و اطرافش گناه مى كرد ما مجاورين مشهد، بدن مقدّس حضرت رضا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته ايم و اطرافش گناه مى كنيم.

يك روز درس تفسير به آيه ى 247 سوره ى بقره: «وَ زادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» رسيد مى گفت: اساسا سابقيها از نظر جسم قويتر از ما بوده اند.

سپس گفت: يك وقت در پيش روى حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را ديدم كه ايستاده بودند و شانه هاى مقدّسشان مطابق درِ ضريح بود و زيارت مى خواندند… .

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم آية اللّه شيخ محمّد كوفى»

در سال 1332 هجرى شمسى كه به كوفه رفته بودم شخصى در آنجا بود به نام «حاج شيخ محمّد كوفى» كه مى گفتند او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده است.

قصّه اى را كه براى ما نقل فرمود اين بود: مى فرمود در آن زمان كه هنوز ماشين در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمى كرد من با شتر به مكّه مشرّف شدم و در مراجعت، از قافله عقب ماندم و راه را هم گم كردم و كم كم به محلّى كه باتلاق بود، رسيدم. پاهاى شترم در آن باتلاق فرو رفت من هم نمى توانستم از شتر پياده شوم و شترم هم نزديك بود بميرد. ناگهان از دل فرياد زدم: «يا اباصالح المهدى ادركنى» و اين جمله را چند مرتبه تكرار كردم.

ديدم اسب سوارى به طرف من مى آيد و او در باتلاق فرو نمى رود جلو آمد و به گوش شترم، جملاتى گفت؛ آخرين كلمه اش را كه شنيدم اين بود:

«حتّى الباب» (يعنى: تا دم در) شترم حركت كرد و پاهاى خود را از باتلاق بيرون كشيد و به طرف كوفه به سرعت مى رفت.

من رويم را به طرف آن آقا كردم و گفتم: «من انت؟» (تو كيستى؟) فرمود: «انا المهدى» من حضرت مهدى هستم.

گفتم: ديگر كجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «متى تريد» هر جا و هر وقت تو بخواهى.

ديگر شترم مرا از او دور كرد و خودش را به دروازه ى كوفه رساند و افتاد. من در گوش او كلمه ى «حتّى الباب» را تكرار كردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، اين دفعه كه به زمين افتاد فورا مُرد.

آقاى حاج شيخ محمّد كوفى به قدرى پاك و باتقوى بود كه انسان احتمال نمى داد حتّى يك جمله را خلاف بگويد.

سپس اضافه كرد و گفت: من پس از اين قضيّه، بيست و پنج مرتبه ى ديگر به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده ام كه وقتى بعضى از آنها را براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كرده بود ايشان به من فرمودند كه بعضى از آنها مكاشفه است. و چون اين مرد پاك، بسيار پاك است، گمان مى كند كه در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) رسيده است.

صاحب «كشكول ابن العلم» آقاى حاج شيخ محمّد على ابن العلم در جلد دوّم همين كتاب مى نويسد:

داستان ذيل را من اوّلين بار از علاّمه متّقى حاج شيخ محمّد طه كرمى (اعلى اللّه  مقامه) شنيدم. ايشان اين حكايت را از زعيم عاليقدر فقيه متبحّر آية اللّه  العظمى آقاى «حاج سيّد ابوالقاسم الخوئى» مرجع عاليقدر، شيعه (دامت بركاته) براى حقير نقل فرمودند و من براى اينكه از راوى اوّلى آن را استفاده كرده باشم نامه اى خدمت معظّم له به نجف نوشتم و استدعا كردم كه قضيّه را به قلم مبارك خودشان براى حقير بنويسند. ايشان هم تفضّل فرموده و قضيّه را كماكان نوشتند و به اهواز ارسال فرمودند.

اينك متن مرقومه به عين عبارت بدون تغيير كه در 24 رجب 1383 هجرى قمرى به وسيله ى نامه ارسال فرمودند:

جناب مستطاب مرحوم مبرور جنّت مكان خلد آشيان آقاى آقاشيخ محمّد كوفى شوشترى كه قبلاً ساكن نجف و بعدا سالها ساكن كوفه شدند، شخصا و بدون واسطه براى اينجانب چنين نقل فرمودند كه بنا گذاشتم يكى از شبهاى احياء ماه مبارك رمضان را نوزدهم يا بيست و يكم و يا بيست و سوّم (ترديد از بنده است) به مسجد كوفه مشرّف شده و در آنجا احيا نمايم بدين قصد از نجف حركت و به سمت كوفه رفتم و چون هوا گرم بود قبل از دخول به مسجد به سمت نهر اميديّه كه قدرى بالاتر از مسجد بود رفته، جهت رفع گرما قدرى آب به خود زده و بعدا وارد مسجد شده رأسا به محراب حضرت امير مشرّف و پس از اذان مغرب، نماز خوانده و پس از نماز، جهت افطار، حركت كردم. قبلاً به ذهنم خطور كرده بود كه چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) منوّر شده و تسليت بگويم.

همين كه از محراب مذكور دور شدم دو نفر را در يكى از ايوانهاى مسجد كه يكى دراز كشيده و ديگرى نشسته بود ديدم. شخص نشسته مرا به نام صدا كرده و گفت: شيخ محمّد كجا مى روى؟

تعجّب كردم كه اين مرد ناشناس نام مرا از كجا مى داند! جواب دادم:

مى خواهم بروم جائى افطار كنم. و افطار من آن شب نان و خيارچنبر بود.

گفت: همين جا بنشين افطار كن.

من هم نشستم و مشغول افطار شدم. آن شخص شروع به سؤال از آقايان علماى موجود در نجف نمود و حال يك يك را سؤال كرد تا تمام شدند. من از كثرت اطّلاع او تعجّب نمودم. كه باز از حال مرحوم آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى (رحمه اللّه  عليه) سؤال نمود در آن وقت ايشان يكى از طلاّب عالى بودند و من چندان ايشان را نمى شناختم ولى از ترس اينكه مبادا بخواهد حال فرد فرد طلاّب را هم بپرسد گفتم: همه خوبند.

در اين وقت، شخصى كه دراز كشيده بود چيزى به او گفت كه من نفهميدم. لذا او ساكت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: اين كه خوابيده كيست؟ جواب گفتند: ايشان آقاى عالَم اند (به فتح لام عربهاى عوام اين كلمه را به ملاّ مى گويند) ولى نظر به اينكه صحبت ما فارسى بود توضيح خواستم و پرسيدم: آقاى عالَم اند يا آقاى عالِم اند؟

گفت: آقاى عالَم اند. تعجّب كردم و از اين حرف خوشم نيامده و در دلم گفتم: چقدر مبالغه مى كند اين لقب سزاوار حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) است نه كسى ديگر (ايشان هنگام نقل اين قصّه، زار زار گريه مى كرد).

در اين اثنا آن شخصى كه نشسته بود گفت: براى شيخ محمّد آب بياوريد. ناگهان ديدم شخصى حاضر آماده، جام آبى به دست داشت. من گفتم: تشنه نيستم و آب را رد كردم پس از صرف افطار به جاى خود برگشتم كه دوباره نماز بخوانم و مشغول اعمال شوم ناگهان احساس كسالت كردم و سر خود را به ديوار تكيه دادم و خوابم برد. وقتى چشمم باز شد ديدم هوا بى اندازه روشن است كه من درزهاى آجرهاى ديوار مقابل را به خوبى مى ديدم. يقين كردم صبح شده. بسيار افسوس خوردم كه آرزو داشتم شب را به عبادت احيا نمايم ولى خوابم برده است. در اين اثنا ديدم آن شخصى كه خوابيده بود با جمعى از علما مشغول نماز جماعت بوده و خودش امام آنها بوده و نمازشان تمام شده و مشغول تعقيب هستند.

گفتم: اينها نماز صبح را خوانده اند و مشغول تعقيب هستند و شخص نشسته نيز جزوِ مأمومين بود. او از امام سؤال نمود كه اين جوان را (يعنى شيخ محمّد كوفى) همراه خود ببريم. امام جواب دادند: ايشان سه امتحان بدهد و براى هر امتحانى وقتى معيّن كردند كه وقت آخرين امتحان مصادف با سنّ شصت سالگى احقر مى شد.

چون ديدم قريب است نماز صبح قضا شود از جا بلند شده رفتم وضو گرفته و به مسجد برگشتم. ديدم هوا بى اندازه تاريك است و اثرى از آن اشخاص نيست بى نهايت تعجّب كردم و معلوم شد كه هنوز اوّل شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم كه آن آقا حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) بوده و نمازى كه مى خواندند نماز عشا بوده.

امضا: ابوالقاسم الموسوى الخوئى

ضمنا از اين مرحوم داستانهاى ديگرى در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» نقل شده كه بسيار جالب است.

 

«مرحوم آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى» (رحمه اللّه  عليه)

آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى ساكن مشهد، يكى از سادات با عظمت و دانشمندى بود كه چند سال توفيق خدمتش را داشتم.

او مربّى، استاد اخلاق و فوق العاده علاقه به حضرت ولىّ عصر (روحى فداه) داشت.

او سالها با ياد حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده بود و جز به او به چيز ديگرى فكر نمى كرد و آنچنان انتظار ظهور حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را داشت كه هر لحظه اميدوار بود به وسيله ى آن حضرت دنيا پر از عدل و داد شود.

او به عشق مولايش شعر مى سرود و اشك مى ريخت (كتاب «گلزار آل طه» از اثرات او است).

من كه بيشتر از جانم اين فرزند عزيز حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دوست داشتم، در مدّت چند سال اواخر عمر او اكثرا وقتم را در محضرش مى گذراندم.

او بدون ترديد در فقه اسلامى مجتهد بود.

او با متصوّفه سخت مخالف بود، حتّى در اين موضوع مطالبى را نوشته ولى به چاپ نرسانده بود.

او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود ولى به قدرى كتوم بود كه حتّى براى من هم با همه ى صميميّتى كه با او داشتم آن قضايا را مشروح نقل نمى كرد.

در سال 1342 ماه رمضانى را در كربلا خدمتش بودم و از محضرش فيوضات زيادى بردم.

در حرم حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) حال حضور فوق العاده اى داشت و جز بر روح مقدّس حضرت حسين بن على و ساير شهدا (عليهم السّلام) به چيز ديگرى فكر نمى كرد.

او سالها با مرحوم آقاى حاج شيخ حسنعلى اصفهانى معروف به «نخودكى» معاشر بود و در علوم غريبه از آن مرحوم زياد استفاده كرده بود. مار زدگيها و عقرب زدگيها و امراض صعب العلاج را با دعا و اذكار و اورادى كه از آن مرحوم ياد گرفته بود معالجه مى كرد. و در ضرورت از اين علوم استفاده مى نمود.

گاهى من به آن مرحوم مى گفتم: چرا بيشتر از اين مسائل به نفع مردم استفاده نمى كنيد؟

در جواب من مى فرمود: من كه دامپزشك نيستم من بايد روح خودم را اوّل معالجه كنم و سپس اگر توانستم امراض روحى مردم را علاج نمايم.

من فرمايشات مرحوم آقاى رضوى را آن روزها درست متوجّه نمى شدم ولى بعدها كه فهميدم حقيقت انسان چيست و دانستم كه انسان از دو بُعد تركيب شده: يكى بُعد حيوانى. و ديگرى بُعد انسانى. و آنچه بيش از هر چيز در انسان اهميّت دارد، صفات انسانى است. و به هر مقدار كه روح و زندگى روحى بر جنبه هاى حيوانى شرافت دارد، به همان مقدار معالجات روحى بر معالجات بدنى مزيّت و برترى دارد.

لذا پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) كه بر ساير پيغمبران مزيّت داشت، به معالجات روحى بيشتر پرداخته و معجزه ى او قرآنى است كه هدايت و نور است و در مرحله ى اوّل روح انسانى را معالجه مى كند.

ولى مثلاً بزرگترين پيامبران قبل از رسول اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) حضرت عيسى و يا حضرت ابراهيم (عليهما السّلام) معجزات آنها مرده زنده كردن، كور شفا دادن و افليج معالجه كردن است.

اگر چه اينها هم در مرحله ى اوّل به تزكيه ى روح مردم مى پرداختند، ولى فرقى كه بين اينها و پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) هست، اين است كه معجزه ى او قرآن است ولى معجزه ى حضرت عيسى معالجه ى جسمى است.

مرحوم آقاى رضوى آنچنان در عشق امام زمان (عليه السّلام) مى سوخت كه من خودم چند روزى كه در بيابانهاى «شاهان گرما» كه در اطراف مشهد مقدّس واقع است با او بودم هيچگاه ناله هاى او را فراموش نمى كنم. او در هر روز، مكرّر صورت به خاك مى گذاشت و مى گفت: يا حجّه اللّه ، اگر من گدائى را بلد نيستم تو كه آقائى را بلدى.

او آنچنان اشك مى ريخت كه وقتى صورت از خاك بر مى داشت قسمتى از صورتش گل آلود شده بود.

او مكرّر در مناجاتهايش با اين كلام امام سجّاد (عليه السّلام) با خدا سخن مى گفت كه:

خدايا، «من انا حتّى تغضب علىّ» من كيستم و من چيستم و چه ارزشى دارم تا تو با آن عظمت و بزرگى به من غضب كنى.[67]

يكى از دوستان مى فرمود: من در وقت نزع و جان كندن آن مرحوم بالاى سرش بودم، ناگهان ديدم پرندگان پشت پنجره ى اتاقى كه در بيمارستان بسترى بود جمع شده اند سروصدا و ناله ى عجيبى دارند من به داخل اتاق رفتم ديدم او با توجّهاتى غير قابل وصف به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جان داد و از دنيا رفت و او را كنار قبر جدّ بزرگوارش حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) دفن كردند. (رحمة اللّه  تعالى عليه)

اينك نمونه اى از اشعارش كه در فراق امام زمانش سروده و سوخته و عشقش را به اين وسيله اظهار نموده است.

من به عشق روى تو، مبتلا و خود دانى

شد ز فرقتت روزم، تيره شام ظلمانى

هر كه ديد رويم را، گفت عشق كى دارى

گفتمش رخ جانى، دلبرى و جانانى

دورى من از رويت، روى زيب نيكويت

كرده چشمها بى نور، همچه پير كنعانى

يار دلرباى من، شوخ مه لقاى من

پرده بفكن از رخسار، كن جهان تو نورانى

صد چو من فتاد از پا، در فراق روى تو

نه منم در اين تنها، اى عزيز احسانى

اى تو بى كسان را كس، نااميد را امّيد

دست حقّ برون فرما، زآستين انسانى

مردن من مهجور، از غم تو مشكل نيست

مشكل اينكه بى رويت، جان دهم به ارزانى

ار به پرده ى غيبت، مستتر چنين مانى

اصل و فرع دين يكسر، رو نهد به ويرانى

آى و از غم هجران، يك جهان خلاصى ده

يا خلاصى دلها، يا نما همه فانى

ديدن رُخش علوى، نـزد مـا بـود نـزديـك

گر تو دور مى دانى، ما چنين، تو خود دانى

 

«مرحوم حجّة الاسلام» «آقاى شيخ على فريدة الاسلام كاشانى»

جوانى كه به قول خودش هر چه از او نقل مى شود و به او عنايت شده تنها و تنها در اثر توسّلاتى بوده كه به حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) داشته است.

هم زمان با آنكه، از سنّ نه سالگى كه به درس عربى اشتغال پيدا مى كند. امام عصر (عليه السّلام) را با يك برخورد مى شناسد و دائما متوسّل به آن حضرت مى شود. و حتّى من مى توانم ادّعا كنم كه يك ساعت در زندگى بدون ياد آن حضرت بسر نبرده است.

او در درسهاى علوم ظاهرى به وسيله ى آن توسّلات، نبوغى پيدا كرده بود كه در سنّ يازده سالگى در مقابل اشعار ابن مالك در علم نحو اشعارى به عربى گفته كه به چاپ رسيده و در مقدّمه اش مى گويد:

اَيْنَ ابْنُ مالِكٍ لَيَنْظُرَنَّ ما

نَظَمْتُهُ فَيَتْرُكُنَّ ما نَظَما

يعنى: كجاست ابن مالك تا ببيند آنچه را كه من به نظم آورده ام و اشعار خود را ترك كند. (يعنى: اين اشعار در نحو مافوق اشعار ابن مالك است كه طلاّب در درسهاى عربى مقيّدند آن را بخوانند).

او مى گفت: تاريخ تولّد مرا پدرم با قيد روز و ساعت در پشت قرآن نوشته بود. در سنّ پانزده سالگى وقتى سالروز تولّدم رسيد و دقيقا متوجّه شدم كه تكليف شده ام اتّفاقا در آن ساعت در مشهد بودم، به حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مشرّف شدم و احساس مى كردم در عين آنكه مورد لطف پروردگار قرار گرفته و رسما مرا اجازه ى بندگى داده است، بار سنگينى را هم بر دوشم گذاشته كه قطعا تنها با اراده ى خودم نمى توانم آن را به منزل برسانم و با خود مى گفتم: «وَ ما اُبَرِّءُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسُّوءِ».[68]

و لذا چند ساعت در حرم به حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) متوسّل بودم شايد مرا كمك كند تا بتوانم بار سنگين تكليف را بر دوش بكشم.

مرحوم شيخ على كاشانى وقتى به سنّ بيست سالگى رسيده بود، مجتهد مطلق بود و از طرف بعضى از مراجع تقليد، اجازه ى اجتهاد داشت.

يكى از اعلام و مراجع مى گفت و در ضمن شعرى در مدح او نيز گفته بود كه او دريائى است پر از مرواريد، هر چه مى خواهيد با حضور در محضرش از او تعليم بگيريد.

 

آن مرحوم، كتابى در اصول فقه نوشته بود كه بعد از فوتش به نام «فريدة الاصول» به چاپ رسيده و مورد استفاده ى علما و طلاّب قرار گرفت.

مرحوم آقاى شيخ على كاشانى زياد متوسّل به مقام مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) بود. و فراموش نمى كنم كه هر وقت در نيمه ى شب از حجره ى مدرسه ى حجّتيه بيرون مى آمدم، مى ديدم كه او در مقابل پنجره ايستاده و با گريه و ناله هاى عاشقانه اش حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را مورد خطاب قرار داده و با او مناجات مى كند. (ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» يكى دو قضيّه از آن مرحوم ذكر كرده ايم).

كمتر كسى بود كه مرحوم آقاى شيخ على كاشانى را درك كرده باشد و او را با اين مشخّصات نشناخته باشد.

1 ـ هميشه بعد از نماز مغرب و عشا حدود يك ساعت سر به سجده مى گذاشت و دعا مى خواند و آنچنان اشك مى ريخت كه كسى نمى توانست او را از آن حال منصرف كند.

2 ـ در تمام اوقات، حال مراقبت عجيبى داشت كه حتّى حركات معمولى خود را كنترل مى كرد و بدون محاسبه، شب نمى خوابيد.

3 ـ وقتى سخن از ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ميان مى آمد، آنچنان به آنها اظهار عشق و علاقه مى كرد كه من با آنكه اولياء خدا را زياد ديده ام كسى را مانند او تا اين حدّ پر حرارت نسبت به آنها نديده ام.

فراموش نمى كنم يك روز از او سؤال شد كه آيا حضرت على اكبر (عليه السّلام) مقامش بالاتر است يا حضرت آدم؟

ديدم اشك از ديدگانش جارى شد و بدنش مى لرزيد و مى گفت: به خدا قسم اگر حضرت آدم در دل به حضرت على اكبر (عليه السّلام) علاقه نمى داشت به مقام نبوّت نمى رسيد.

مرحوم شيخ على كاشانى اين كلام را روى احساسات نمى گفت؛ بلكه طبق عقيده مى فرمود و دلائلى هم محقّقين بر اين مطلب در كتابهاى فضائل سادات و معارف اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) آورده اند كه از نقلش در اينجا به خاطر طولانى نشدن كتاب خوددارى مى كنم.

مرحوم شيخ على كاشانى با ارواح اولياء خدا در تماس بود و شبها به قبرستان مى رفت و با اولياء خدا حرف مى زد.

يك شب به مرحوم شهيد هاشمى نژاد و من گفتند كه بيائيد با هم به قبرستان برويم و با روح يكى از اولياء خدا حرف بزنيم.

مرحوم شهيد هاشمى نژاد گفت: من مى ترسم ولى بالاخره با هم رفتيم و ما پشت در اتاق مقبره ايستاديم و او وارد مقبره شد و مدّتى آنها با صداى بلند با يكديگر حرف مى زدند ولى ما چيزى نمى فهميديم و تنها صداى آنها را مى شنيديم.

مرحوم شيخ على كاشانى تخليه ى روح داشت؛ و بر اين كار فوق العاده مسلّط بود. ولى به ما توصيه مى كرد كه اين كار را نكنيد؛ زيرا بسيار خطرناك است.

مرحوم شيخ على كاشانى در سنّ بيست و چهار سالگى از دنيا رفت ولى يك ماه قبل از فوتش در مشهد به من گفت: رفقاى ما نيستند، شما هم كه كمتر احوال ما را مى پرسى.

گفتم: فردا به مدرسه ى خيراتخان مى آيم و خدمتتان مى رسم.

گفت: مانعى ندارد، منتظرم.

فرداى آن روز خدمتش رسيدم و از محضرش زياد استفاده كردم. منجمله مى گفت: خوابى ديده ام و فكر مى كنم به زودى از دنيا بروم.

گفتم: چه ديده ايد؟

گفت: در عالم رؤيا ديدم[69] كه وارد اتاقى شدم و ديدم كه حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) در آن اتاق نشسته اند؛ سلام عرض كردم. حضرت در جواب سلام من فرمودند: «و عليك السّلام يا شيخ الشّهدا».

گفتم: آقا چرا اين طور جواب فرموديد؟!

فرمود: نمى خواهى اين طور باشد؟

گفتم: ان شاءاللّه .

آقا هم فرمودند: ان شاءاللّه .

من گفتم: انشاءاللّه  بعد از عمر زيادى كه كرديد شهيد از دنيا خواهيد رفت و شما بزرگ و عالم شهداى زمان خود هستيد. چيزى نگفت و مطلب در آن مجلس فراموش شد و به مطالب ديگرى پرداختيم.

بعد از آن جريان، در همان سال معظّم له از مشهد به يكى از قراء اطراف رودسر كه قبلاً دعوت شده بود رفت، ميزبانش نقل مى كرد كه طبق برنامه ى معمول هر شب، نماز مغرب و عشا را خواند و مشغول مناجات بود كه براى ما خبر آوردند از قريه ى بالا سيلى به طرف قريه ى ما سرازير است.

ما به او گفتيم: شما دعا كنيد كه اين سيل به قريه ى ما نيايد و يا خسارت به ما وارد نكند.

گفت: نه، سيل به شما خسارت وارد نمى كند. و سر به سجده گذاشت و مشغول ذكر و مناجات شد ولى پس از چند دقيقه صدايش قطع شد. وقتى بالاى سرش رفتيم، ديديم از دنيا رفته است. خدا رحمتش كند.

جنازه ى آن مرحوم را به قم بردند و در قبرستان مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم دفنش كردند و «حضرت آية اللّه  العظمى نجفى مرعشى» دستور فرمودند كه روى قبرش بنويسيد: المخاطب من قبل صاحب الزّمان (عليه السّلام): «و عليك السّلام يا شيخ الشّهداء».

 

«مرحوم سيّد عبدالكريم (رحمه اللّه عليه)»

در تهران مرد پينه دوزى بود به نام «سيّد عبدالكريم» كه من او را كم ديده بودم؛ نه به خاطر آنكه به او علاقه نداشتم بلكه به خاطر كمى سنّ، زمان او را كم درك كرده بودم. ولى اكثر علماى اهل معنى معتقد بودند كه گاهى حضرت بقيّة اللّه  (ارواحناه فداه) به مغازه ى محقّر او تشريف مى برند و با او مى نشينند و هم صحبت مى شوند.

لذا بعضى از آنها به اميد آنكه زمان تشريف فرمائى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را درك كنند، ساعتها در مغازه ى او مى نشستند و انتظار ملاقات آن حضرت را مى كشيدند و شايد بعضيها هم بالاخره به خدمتش مشرّف مى شدند.

مرحوم سيّد عبدالكريم اهل دنيا نبود. حتّى خانه ى مسكونى نداشت و تنها راه درآمدش كفّاشى و پينه دوزى بود.

يكى از تجّار محترم تهران كه بسيار مورد وثوق علماى بزرگ و مراجع تقليد بود و از دنيا رفت براى من نقل مى كرد كه مرحوم سيّد عبدالكريم در منزل يكى از اهالى تهران مستأجر بود، با اينكه صاحب خانه، زياد رعايت حال او را مى كرد، در عين حال وقتى اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد كه دوباره منزل را به او اجاره دهد و به او ده روز مهلت داده بود كه منزل ديگرى براى خود تهيّه كند.

روز دهم در عين اينكه نتوانسته بود خانه ى ديگرى اجاره كند، منزل را طبق وعده اى كه به صاحب خانه داده بود، تخليه كرده و وسائل منزل را كنار كوچه گذاشته بود و نمى دانست كه چه بايد بكند.

در اين بين، حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) نزد او مى روند و مى گويند: ناراحت نباش اجدادمان مصيبتهاى زيادى كشيده اند.

سيّد عبدالكريم مى گويد: درست است ولى هيچ يك از آنها مبتلا به ذلّت اجاره نشينى نشده بودند.

حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) تبسّمى مى كنند و به اين مضمون با مختصر كم و زيادى مى فرمايند: «درست است، ما ترتيب كارها را داده ايم، من مى روم پس از چند دقيقه ديگر مسأله حل مى شود».

آن تاجر تهرانى كه قضيّه را نقل مى كرد در اينجا اضافه كرد و گفت كه شب قبل من حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: فردا صبح فلان منزل را به نام سيّد عبدالكريم مى خرى و در فلان ساعت او در فلان كوچه نشسته مى روى و كليد منزل را به او مى دهى.

من از خواب بيدار شدم، ساعت 8 صبح به سراغ آن منزل رفتم ديدم صاحب آن خانه مى گويد: چون مقروض بودم ديشب متوسّل به حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) شدم كه اين خانه به فروش برسد تا من قرضم را بدهم. لذا بدون معطّلى من خانه را خريدم و كليدش را گرفتم. و وقتى خدمت مرحوم سيّد عبدالكريم در آن كوچه رسيدم هنوز تازه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف برده بودند و بوى عطر، فضاى آن كوچه را پر كرده بود.

خدا آن تاجر محترم و مرحوم سيّد عبدالكريم را رحمت كند.

 

«مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى»

 

در پايان اين كتاب لازم مى دانم گوشه اى از زندگى معنوى پدرم مرحوم آقاى «حاج سيّد رضا ابطحى» كه شايد من تنها كسى بودم كه او را تا حدّى مى شناختم، شرح دهم.

او بهترين استاد و پدر براى من بود. و من هر چه دارم از بركات وجود او دارم.

او بدون ترديد يكى از منتظرين ظهور حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود كه شب و روز در فراقش قرار نداشت؛ اشك مى ريخت و گريه مى كرد. فراموش نمى كنم او نيمه هاى شب از خواب بر مى خاست و از خداى تعالى فرج امام عصر (عليه السّلام) را طلب مى كرد و مى فرمود: بهترين اعمال انتظار فرج است.[70]

« تشرّف به خدمت امام زمان (عليه السّلام)»

او مى گفت:

من وقتى جوان بودم يكى از تجّار متديّن اصفهان به مشهد آمده بود و مى گفت: در خانه ى مسكونيم اتاق بزرگى دارم كه به عنوان حسينيّه در آنجا لااقل هفته اى يك بار روضه مى خوانيم.

يك شب در عالم رؤيا ديدم كه من از خانه بيرون آمده ام و به طرف بازار مى روم، ولى جمعى از علما به طرف منزل ما مى آيند وقتى به من رسيدند گفتند: كجا مى روى منزلت روضه است؟

گفتم: نه، منزل ما روضه نيست من الآن منزل بودم، خبرى نبود.

گفتند: تو نمى دانى روضه هست و حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) هم در آنجا تشريف دارند.

من خواستم با عجله وارد منزل شوم.

فرمودند: با ادب به منزلت وارد شو، من با ادب وارد شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) صدر مجلس نشسته و جمعى از علما و سادات و بزرگان هم اطراف اتاق در محضرش نشسته اند.

من دو زانو در مقابلش نشستم و دست مباركش را بوسيدم و اوّل گفتم: آقا شما به چشم من خيلى آشنا هستيد، كجا خدمتتان رسيده ام؟

فرمود: فراموش كرده اى همين امسال در مسجدالحرام در آن نيمه ى شب لباسهايت را نزد من گذاشتى كه براى وضو بروى و مى خواستى كتاب مفاتيح را روى لباسهايت بگذارى من گفتم: مفاتيح را زير لباسهايت بگذار… .

گفتم: بله قربان، يادم آمد درست است. (آن تاجر اصفهانى مى گفت: من اتّفاقا همان سال به مكّه رفته بودم يكى از شبها چشمم به خواب نمى رفت، با خودم گفتم: بهتر اين است كه به مسجدالحرام بروم و از اين فرصت استفاده كنم. وقتى وارد مسجدالحرام شدم، ديدم آقاى بزرگوارى در گوشه اى نشسته كه دلم به سويش كشيده مى شود، لذا به خدمتش مشرّف شدم اوّل سلام كردم، آن آقا جواب سلام مرا دادند. ضمنا متوجّه شدم كه فارسى خوب مى توانند صحبت كنند، عرض كردم: آقا من لباسهايم را خدمتتان مى گذارم تا بروم وضو بگيرم.

فرمود: مانعى ندارد ولى مفاتيح را زير لباسهايت بگذار. اين دستور را عمل كردم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم و مدّتى در خدمتشان نشسته بودم، ولى در آنجا ابدا متوجّه نشدم و حتّى احتمال هم ندادم كه او حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) باشد).

بالاخره در خواب به حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) عرض كردم: فرج شما كى خواهد بود؟

فرمود: نزديك است؛ به شيعيان ما بگو دعاى ندبه را بخوانند و براى فرج ما دعا كنند.

 

 «تشكيل دعاى ندبه»

پدرم مى فرمود: ما بعد از شنيدن اين قضيّه، جلسه ى دعاى ندبه را براى اوّلين بار در مشهد تشكيل داديم. در ميان جلسه، جوان پاكى به نام «سيّد عباس» بود كه خيلى در جلسه گريه مى كرد و در فراق امام زمان (عليه السّلام) اشك مى ريخت.

يك روز صبح جمعه به اهل جلسه گفت: ديشب خواب اميدواركننده اى را ديده ام. در عالم رؤيا مى ديدم كه تمام اهل جلسه با من نُه نفريم و در خيمه اى نشسته ايم، ناگهان شخصى وارد خيمه شد و گفت: حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) ظهور كرده اند، بيائيد و در ركابش باشيد.

شماها همه از خيمه بيرون رفتيد، هشت اسب و هشت دست لباس آماده بود، شماها لباسها را پوشيديد و سوار اسبها شديد و مى خواستيد حركت كنيد كه من درخواست كردم كه چرا پس مرا نمى بريد؟ خواهش مى كنم مرا هم ببريد.

شما در جواب گفتيد: تو نمى رسى و از خواب بيدار شدم.

پدرم نقل مى كرد كه آن جوان پس از چند ماه با مرگ ناگهانى از دنيا رفت و معنى اينكه من به او گفته بودم تو نمى رسى معلوم شد كه او زمان ظهور را درك نمى كند.

پدرم اين قضيّه را پس از چهل سال براى من نقل مى كرد و مى گفت: آن هشت نفر هنوز زنده اند و من مطمئنم كه تا ظهور حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) همه ى ما زنده هستيم.

معظّم له كه مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده بود و در راه رسيدن به اين سعادت عظمى زياد تلاش مى كرد.

در يكى از سفرهاى عمره ى مفرده كه در خدمتشان بودم در نيمه شبى در مسجدالحرام ديدم مثل زن بچّه مرده گريه مى كند سؤال كردم: چه شده؟

فرمود: از سرشب مكرّر به دور خانه ى كعبه به نيّت زيارت حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) طواف كرده ام ولى هنوز به زيارتش موفّق نشده ام.

من او را دلدارى دادم و به احتمال قوى آن شب، عاقبت به مقصد رسيد.

«باغ در وادى السّلام»

معظّم له مكرّر عتبات عاليات را قبل از آنكه من مشرّف بشوم زيارت كرده بود.

و به من مى گفت: يك روز به قبرستان «وادى السّلام» در نجف اشرف رفتم آنجا درِ بزرگى بود كه من از پنجره اش داخل آن را نگاه كردم ديدم باغ بسيار بزرگى كه آبها از زير ساختمان آن جارى است در آنجا وجود دارد و من تا در نجف بودم، همه روزه پشت آن در مى رفتم، شايد در را باز كنند كه داخل باغ را بهتر ببينم ولى موفّق نشدم.

اين جريان را مكرّر براى من و ديگران نقل مى فرمود تا آنكه براى خودم توفيق زيارت عتبات عاليات پيدا شد، وقتى به وادى السّلام براى ديدن آن باغ رفتم، با كمال تعجّب ديدم در آنجا علاوه بر آنكه باغى وجود ندارد، استعداد تربيت حتّى باغچه و درختى را هم ندارد.

وادى السّلام سرزمين خشكى است كه تنها براى قبرستان آماده شده است.

به هر حال وقتى به ايران برگشتم و جريان را براى ايشان گفتم و مقدارى اطرافش بحث شد و سالهاى بعد هم خود آن مرحوم مشرّف گرديد، معلوم شد كه چشم برزخى معظّم له در آن موقع باز شده و آنچه ديگران نمى ديدند او ديده است.

او مى گفت: شبى در حال تهجّد و نماز شب خودم را سبك احساس مى كردم تا آنكه در قنوت نماز وتر مى ديدم از زمين بلند شده ام، در اين موقع مرا وحشت گرفت كه دوباره به زمين برگشتم.

«قضيّه ى عجيب»

در همسايگى معظّم له مردى به نام «مشهدى احد» بود كه لهجه ى فارسى نداشت و حتّى فارسى را هم به سختى تلفّظ مى كرد ولى بسيار مقدّس و پايبند به وظائف دينى و حتّى به مستحبّات و بسيار متوسّل به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

او با مرحوم پدرم خيلى صميمى بود و عقد اخوّت با هم خوانده بودند و من در سنين خردسالى به او عمو مى گفتم. گاهى پدرم به من مى گفت: او قبلاً مسلمان نبوده و به معجزه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) اسلام آورده است.

ضمنا پيرمرد تركى هم به نام «مشهدى حسن» گاهى با آنها همراه بود كه معظّم له مى فرمود: مشهدى حسن وسيله ى هدايت مشهدى احد شده است.

امّا چون من سنّم اقتضا نمى كرد كه آنها قضيّه را مشروح براى من نقل كنند، در عين آنكه بسيار كنجكاو شده بودم جسته و گريخته قصّه را آن هم در وقتى كه براى ديگران نقل مى كردند شنيده بودم.

تا اينكه يك روز جمعى از علماى اهل معنى در منزل ما با حضور مشهدى حسن و مشهدى احد اجتماع كرده بودند، پدرم سرگذشت مشهدى احد را مشروح براى آنها نقل فرمود و آن دو نفر تصديق مى كردند و شايد گاهى مطالب معظّم له را اصلاح مى نمودند.

 

(مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى و مرحوم آقاى مشهدى احد)

او مى گفت: آقاى مشهدى احد قبلاً مسيحى و از اتباع شوروى بوده است در جنگ جهانى دوّم كه سربازان شوروى به ايران هجوم كردند، او هم جزوِ افسران ارتش شوروى بود، ولى به مجرّدى كه وارد مشهد گرديد، به كسالت سختى مبتلا شد و در مسافرخانه ى مشهدى حسن در اتاقى افتاده بود و چون مى دانست كه اگر به مريضخانه و يا به اتباع شوروى خود را معرّفى كند، در گيرودار جنگ به او توجّهى نمى شود و از بين مى رود، لذا ترجيح مى داد كه به طبيب خصوصى مراجعه كند تا شايد معالجه شود. ولى روز به روز حالش بدتر مى شد و مشهدى حسن او را پرستارى مى كرد و با او به زبان تركى حرف مى زد.

يك روز مشهدى حسن وقتى به طبيب مراجعه مى كند، پزشك معالجش مى گويد: اين مريض، ديگر قابل معالجه نيست؛ من نمى آيم. مشهدى حسن متأثّر مى شود با خود تصميم مى گيرد كه او را در اين آخر عمر با دين مقدّس اسلام آشنا كند شايد مسلمان بميرد.

ولى مى گفت: چيزى از دلائل اثبات حقّانيّت اسلام نمى دانستم و از طرفى هم چون بنا بود كه او مخفى باشد، نمى توانستم، يكى از علما را به بالين او ببرم.

خلاصه تصميم گرفتم بعضى از معجزاتى را كه از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديده و يا شنيده ام، برايش نقل كنم شايد قلبش متوجّه به مقام ولايت شود؛ اين هم غنيمت است. لذا به بالينش رفتم و چند قضيّه و معجزه اى كه از حضرت رضا (عليه السّلام) مى دانستم، براى او نقل كردم و به او گفتم: اگر چه اين آقا از دنيا رفته، ولى او زنده است و مى تواند تو را معالجه كند.

او در حالى كه اشك از ديدگانش جارى بود، به من گفت: آخر من كه مسلمان نيستم، مرا به حرم راه نمى دهند.

گفتم: اگر تو از همين جا هم متوسّل بشوى به تو جواب خواهند داد. ديگر چيزى نگفت، ولى حالش كاملاً منقلب بود و اشك مى ريخت. شايد هم به گمان آنكه در غربت مى ميرد بسيار متأثّر بود.

به هر حال، شب شد و من به اتاقم رفتم و او هم خوابيد ولى هر چند دقيقه يك بار از او خبر مى گرفتم كه مبادا از دنيا برود و كسى بالاى سر او نباشد.

تا آنكه حدود يكى دو ساعت به اذان صبح بود كه من به خواب عميقى رفته بودم، ديدم كسى درِ اتاق مرا به شدّت مى كوبد. از خواب برخاستم و درِ اتاق را باز كردم، ديدم اين همان مريضى است كه نمى توانست از جاى خود تكان بخورد و فرياد مى زند: بيا تا برويم از اين دكتر، از اين امام شما، تشكّر كنيم، او مرا معالجه كرد.

گفتم: چطور معالجه ات كرد؟!

گفت: در عالم رؤيا ديدم وارد حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) شده ام، سيّد بزرگوارى از ضريح بيرون آمد و به من با تشدّد گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: آمده ام دكتر، مريضم.

باز دوباره گفت: مى گويم چرا اينجا آمده اى؟

من هم با تغيّر گفتم: مى گويم آمده ام دكتر، مرا معالجه كن. او گفت: تو را معالجه مى كنم ولى بايد بروى نزد فرزندم حسين، مسلمان بشوى.

گفتم: چَشم قربان.

آن حضرت دو شال سبز بيرون آورد، يكى را به طرف راست من و ديگرى را به طرف چپ من بست، من از خواب بيدار شدم ديدم ديگر هيچ كسالتى ندارم.

عجيب تر اين بود كه وقتى من خصوصيّات رواقها و حرم مطهّر را از او سؤال كردم، ديدم بدون كم و زياد همه را نشانى مى دهد، با آنكه به هيچ وجه ميسّر نبود او بتواند قبل از اين به داخل حرم مشرّف گردد.

صبح آن روز خيلى اصرار داشت كه به دستور حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه فرموده بودند: «برو نزد فرزندم حسين مسلمان شو» خدمت مرحوم آية اللّه  العظمى آقاى حاج آقا حسين قمى كه آن روزها در مشهد بودند، برويم تا به دين مقدّس اسلام مشرّف شود.

من او را به محضر معظّم له بردم، جريان را براى آية اللّه  قمى نقل كردم، ايشان مقدارى گريه كردند و بعد تشريفات تشرّف او را به دين مقدّس اسلام دستور فرمودند. او به دين مقدّس اسلام مشرّف گرديد و نام او را «مشهدى احد» گذاشتند.

تمام متديّنين مشهد او را مى شناختند كه او اوّلين كسى است كه وقتى درِ حرم باز مى شود بايد وارد گردد. و تا اوّل آفتاب مشغول دعا و نماز و زيارت بود و اين برنامه تا اواخر عمرش ادامه داشت.

مشهدى احد هر وقت به من مى رسيد، مى گفت: فلانى كوشش كن كه زياد به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شوى كه در اين صورت قطعا به بزرگترين فيوضات و سعادتها رسيده اى.

پدرم نقل مى كرد: خودش به اين سعادت نائل شده بود و قطعا يكى از اولياء خدا محسوب مى گرديد.

پدرم مى فرمود: او گاهى به من مى گفت: تمام آن خواب تعبيرش واضح شده الاّ آنكه من نمى دانم آن دو شال سبز كه حضرت به من بستند، تعبيرش چيست؟

يك روز خودش گفت: دو برادر از سادات، آن هم از خدمه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دو دختر من خواستگارى كردند كه من گمان مى كنم تعبير آن دو شال سبز همين بوده است.

«تا زمان ظهور زنده ام»

مرحوم پدرم از كسانى بود كه شايد مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود كه اوّلين دفعه اش در سنّ شانزده سالگى بوده كه در صفحه ى (79) همين كتاب و صفحه ى (61) كتاب ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) جلد اوّل، آن را نقل كرده ام.

او معتقد بود كه تا زمان ظهور امام عصر (عليه السّلام) زنده است. لذا هر زمان كه به بيمارى سختى مبتلا مى شد، به من مى گفت: غصّه نخور من نمى ميرم خوب مى شوم بايد تا زمان ظهور زنده باشم.

در سال 1397 (ه ق) در روز 24 شعبان خدمتش رفتم، مختصر كسالتى داشت، سر به گوش من گذاشت و گفت: جمعه اى كه مى آيد نه، جمعه ى بعدى، من از دنيا مى روم.

گفتم: شما كه مى گفتيد: من تا زمان ظهور حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده ام.

فرمود: بله قرار بود ولى به من فرمودند از اين دنيا برو خستگى ات را بگير، اگر خواستى مى توانى برگردى؛ زيرا ظهور، قدرى تأخير شده است.

پس از آن روز كسالتش رو به شدّت گذاشت و من همه روزه از معظّم له عيادت مى كردم و او همه روز منتظر روز جمعه بود تا آنكه شب جمعه هشتم ماه مبارك رمضان 1397 (ه ق) رسيد، اين جمعه همان جمعه اى بود كه او انتظارش را مى كشيد. وقتى در آن شب از او عيادت كردم و پرسيدم حالتان چطور است؟

گفت: بسيار خوب، دو انتظار داشتم كه هر دو فراهم شد: اوّل آنكه: به اين جمعه كه با محبوب وعده ى ملاقات دارم رسيده ام. و ديگر آنكه: مايل بودم در وقت رفتن از اين دنيا فرزندانم دورم جمع باشند كه هستيد. تصادفا در روز پنجشنبه هفتم رمضان، يعنى يك روز قبل از فوتش تمام فرزندانش كه بعضى در قم بودند، به مشهد آمدند و او در همان روز موعود، يعنى جمعه، هشتم ماه رمضان 1397 (ه ق) از دنيا رفت، خدا رحمتش كند.

وقتى شرح حال اين چند نفر اولياء خدا را در يك جلسه قبل از چاپ اين كتاب گفتم، همه گفتند: استفاده كرديم، ولى دو سؤال يكى مختصر و ديگرى مفصّل برايمان باقى مانده اگر اجازه مى دهيد پرسش كنيم؟

طبيعى است كه جواب مثبت بود و آنها سؤالشان را كردند. سؤال مختصرشان اين بود:

 شما در شرح حال پدرتان گفتيد با آنكه به او وعده داده شده بود تا زمان ظهور زنده خواهد بود، در عين حال به او فرموده بودند كه از دنيا برو خستگى ات را بگير و برگرد، مگر اختيار با خود انسان است كه اگر بخواهد در زمان ظهور برگردد؟

 من گفتم: بدون ترديد يكى از ضروريّات مذهب تشيّع و بلكه تمام اديان، «مسأله ى رجعت» است؛ زيرا تعريف جامعى كه مى توان براى رجعت كرد، اين است كه بگوئيم: «رجعت، برگشت روح به بدن در اين دنيا قبل از زنده شدن در قيامت و معاد است».

ترديدى نيست كه اجمالاً اين اعتقاد در تمام اديان زنده ى جهان وجود دارد كه مرده زنده كردن حضرت عيسى و ساير انبياء (عليهم السّلام) كه در تورات و انجيل و قرآن مكرّر به چشم مى خورد از همين قبيل است، ولى در مذهب اسلام برگشت تمام مردم و يا بعضى از آنها در زمان ظهور دولت حقّه ى جهانى، مسلّم است و اثباتش احتياج به شرح مفصّلى كه در اكثر كتب كلامى ذكر شده است دارد.

امّا آيا ممكن است رجعت در اختيار انسان باشد كه اگر كسى بخواهد بتواند برگردد و الاّ برنگردد؟

بعيد نيست؛ زيرا بعضى از اولياء خدا آن قدر به خدا نزديكند كه هر چه از او بخواهند فورا به آنها داده خواهد شد.

ولى چگونه ممكن است كه اولياء خدا دوباره حاضر شوند به زندان دنيا برگردند در حالى كه، از محضر انبياء و شهدا و صدّيقين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دور باشند؟ مگر اينكه خدا براى مصالحى دستور فرمايد كه در اين صورت آنها اطاعت مى كنند و حتما بر مى گردند. 

 سؤال ديگر اين بود: آيا ممكن است، انسان به مقامى برسد كه در همه حال، خود را در محضر خدا و پيغمبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) ببيند؟

 من گفتم: ترديدى نيست كه به صريح قرآن و دلائل عقلى خدا بر هر چيز احاطه دارد، همه جا هست و هيچ چيز از احاطه ى الهى بيرون نيست، او هميشه بوده و هميشه خواهد بود و محدود به حدّى نخواهد بود و او خالق موجوداتى است كه محدودند و طبعا چون خلق شده اند نبوده اند و چون محدود و مخلوقند، محكوم به زوال خواهند بود.

سپس اين مخلوقات محدود و محدودترند، بعضى از آنها تنها در مخلوق بودن، يعنى قبلاً نبوده اند و بعد بود شده اند. و بنده بوده اند. يعنى تحت فرمان تكوينى و تشريعى ذات اقدس حقّ اند. و بعضى از آنها صد در صد محدود بلكه تحت احاطه ى اكثر مخلوقاتند.

بنابراين، اگر معتقد باشيم كه بعضى از مخلوقات، احاطه ى بر محدوده ى ماسوى اللّه  دارند و در همه جا حاضرند و احاطه ى علمى بر همه چيز جز ذات اقدس حق دارند، كفر نگفته ايم و مشرك هم نشده ايم.

به عبارت واضح تر: اگر گفتيم همان گونه كه خدا بر مخلوقش احاطه ى علمى دارد، سخن آنها را مى شنود، از اراده ى قلبى كوچكترين جاندار در كرات بسيار دور اطّلاع دارد و خلاصه چيزى بر او مخفى نيست، پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصياء گراميش هم از همه ى اينها اطّلاع دارند و به طور مساوى چيزى بر آنها مخفى نيست؛ علاوه بر آنكه كفر نگفته ايم به يكى از ضروريّات و اعتقادات حقيقى و مسلّم اسلام هم پى برده ايم.

نگوئيد پس براى خدا چه باقى مانده؛ زيرا اين جمله كفر است كه بگوئيم خداى نامحدود فقط احاطه بر مخلوق محدودش دارد.

ولى درباره ى پيغمبر (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصيائش (عليهم السّلام) مى گوئيم: آنها فقط بر مخلوقات خدا احاطه دارند، احاطه ى علمى آنها تنها بر همين محدوده است و از همين محدوده تجاوز نمى كند.

اگر اين چنين نيست پس معنى اين آيات چيست؟

1 ـ «وَ كُلَّ شَىْٔ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ».[71]

يعنى: «علم هر چيز را در وجود امام مبين قرار داديم».

اگر بخواهيم به اطلاق اين آيه توجّه كنيم علم آنها نامحدود مى شود ولى عقل آن را محدود مى كند كه قدر مسلّمش علم و احاطه بر ماسوى اللّه  است.

2 ـ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّه  عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»[72]

يعنى: «عمل همه ى مردم را آنچنان كه خدا مى بيند، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) و مؤمنان، كه قدر مسلّم از آن ائمّه ى اطهارند ، مى بينند».

اگر آنها بر ماسوى اللّه  احاطه ى علمى ندارند، پس معنى اين اعمال و كلمات چيست كه همه روزه با آنها سر و كار داريم؟

در هر نماز يك ميليارد مسلمان مى گويند: «السّلام عليك ايّها النّبى و رحمه اللّه  و بركاته» آيا اين خطاب، آن هم در نماز، عبث است؟ يا آنكه پيغمبر مظهر خدائى است كه او به همه چيز احاطه دارد و مى شنود؟

آيا ممكن است بگوئيم پيغمبر و اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) ، تمام معنى و حقيقت قرآن را نمى دانند؟ اگر اين چنين است، پس نزول قرآن بر آن حضرت عبث است. و اگر همه ى معانى را مى دانند خدا در قرآن فرموده كه: «اين قرآن بيان كننده ى هر چيزى است كه هيچ تر و خشكى در عالم نيست مگررآنكه علمش در اين كتاب است».

3 ـ چگونه ممكن است كه پيغمبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) از قلوب ما اطّلاع نداشته باشند، ولى حاجت ما را بدانند و برآورده كنند؟

4 ـ چگونه ممكن است كه آنها بر همه چيز احاطه علمى نداشته باشند، ولى شيطان آن احاطه را داشته باشد و ما را فريب دهد؟

و دهها دليل از اين قبيل بر اين مطلب از نظر عقل و آيات قرآن و احاديث وجود دارد كه اگر كسى با توجّه به آنها منكر اين حقيقت بگردد، مسلمان واقعى نيست.

حال كه اين چنين است پس بايد معتقد باشيم كه چشم ما نابينا است؛ نه اينكه امام زمان (عليه السّلام) غايب است. گوش ما ناشنوا است؛ نه آنكه آن حضرت با ما سخن نمى گويد. ما احساس نداريم؛ نه آنكه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) از ما دور است.

گفتم به كام وصلت خواهم رسيد روزى

گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشى

همه ى ما، حتّى بعضى از علما را هم ديده ام كه دائما به فكر وصل و لقاء حضرت بقيّة اللّه اند، ولى در بُعد جسمانى و بدنى، زيارت مى خوانند، حاجت از آن حضرت مى طلبند و معتقدند كه او شنيده و حاجتشان را داده ولى باز هم مى گويند: ما هنوز به خدمتش مشرّف نشده ايم. مكرّر اتّفاق افتاده كه بعضى به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شده اند و در آن وقت آن حضرت را نشناخته اند و بعد از آن بسيار تأسّف خورده اند و مى گويند كه چرا وقتى ما او را ديديم، نشناختيم و حاجتمان را نگرفتيم.

بايد به آنها گفت: حالا هم او را نشناخته ايد؛ زيرا اگر او را مى شناختيد برايتان فرقى نمى كرد كه بدن ظاهرى آن حضرت در بين شما باشد يا نباشد.

مگر بدن ظاهرى آن حضرت حاجت شما را مى دهد؟!

مگر وقتى اظهار محبّت و علاقه مى كنيد به بدن ظاهرى آن حضرت مى كنيد؟ اگر غير از اين برايتان تصوّر ندارد، يعنى نمى توانيد به غير از بدن ظاهرى آن حضرت توجّه كنيد و عشق بورزيد و طلب حاجت كنيد، پس چگونه به خدا محبّت داريد و حاجت مى طلبيد و به او توجّه مى كنيد؟!

اى برادر، اگر چشمت باز شود، گوشت بشنود، احساست سالم باشد، هميشه اطراف خود، خدا و پيغمبر اسلام و فاطمه ى زهرا و دوازده امام (عليهم السّلام)، بخصوص حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را مى بينى و هيچ گاه به فراق آنها مبتلا نخواهى شد و به وصل مطلق بدون يك لحظه فراق رسيده اى.

بنابراين، تنها كارى كه انسان در اين دنيا دارد، رفع حجابهائى است كه يا طبيعت و يا معصيت و يا عادت و يا جهل، براى انسان بوجود آورده است كه؛ «تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز».

فراموش نمى كنم در جوانى به دستور سيّد بن طاووس كه در كتابش به پسرش فرموده: (هر وقت خواستى با حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) مناجات كنى، چون تو هم فرزند پيغمبرى او را به رَحِم قسم بده). در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) خطاب به حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) گفتم: آقا ما با شما رَحِم هستيم، چرا صله ى رَحِم نمى كنيد و از ما خبرى نمى گيريد؟ گريه ى زيادى كرده بودم، سر به سجده گذاشتم ظاهرا خوابم برده بود، ديدم حضرت حجّة بن الحسن (ارواحنا فداه) با ملاطفت عجيبى فرمودند: ما كه هميشه متوجّه تو و با تو هستيم و هر چه خواستى به تو داده ايم ولى تو قطع رَحِم كرده اى و كم به ياد ما هستى.

در پايان اميدوارم كه اين كتاب بتواند راهنماى فكرى بعضى از سالكين راه خدا باشد… .

آمين

 

«حُسن خِتام»

در سفرى كه براى چاپ اوّل اين كتاب در قم بودم چون شنيده بودم كه نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نزد جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ حسن مصطفوى» مى باشد و او از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود،[73] تصميم گرفتم كه با معظّم له نيز ملاقات كنم شايد بتوانم از محضر ايشان هم در اين خصوص استفاده اى كرده باشيم.

لذا وقتى جريان نوشتن كتاب را براى ايشان شرح دادم خيلى خوشحال شدند و فرمودند: من سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان بوده و كرامتهائى از ايشان ديده ام. ولى بالاترين كرامت به عقيده ى من همان مخالفت نفس و زندگى سر تا پا رياضتى بود كه او داشت.

هيچ گاه بيشتر از يك شبانه روز اندوخته نداشت. هرگز نمى خواست كسى او را بشناسد. و از شهرت فوق العاده پرهيز مى كرد. حتّى كسانى كه او را مى شناختند، درباره اش ترديد داشتند.

فراموش نمى كنم روزى در تهران با يكى از علماى بزرگ كه اهل زنجان بود، حتّى بعضى از او تقليد مى كردند و فوق العاده به امور معنوى علاقه مند بود، ملاقات كردم. ايشان از من سؤال كردند: آيا كسى كه اهل معنى باشد و تكامل يافته باشد سراغ دارى؟

گفتم: در زنجان شما، آقاى حاج ملاّ آقاجان است كه من كسى را تا اين حدّ كامل نديده ام.

آن عالم بزرگ مدّتى سرش را پائين انداخت و فكر مى كرد سپس سرش را بلند كرد و فرمود: سى سال است كه او را مى شناسم ولى هنوز نتوانسته ام بدانم كه او چكاره است و تا چه حدّ مراحل كمال را طى كرده است؟ و اين گفته ى شما مرا بيدار كرد.

ايشان چند قضيّه ى ديگر كه تمام حاكى از ملكات نفسانى حاج ملاّ آقاجان بود، براى ما نقل فرمودند كه ما در همين كتاب نمونه هائى از آنها را نقل كرده ايم.

سپس سؤال كردم: شنيده ام شما نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را جمع آورى كرده ايد، آيا مى خواهيد چاپ كنيد؟

فرمودند: بله؛ چيزى كه از آنها قابل چاپ است، اشعار ايشان است، ولى كتابى كه معظّم له در توحيد و ولايت نوشته براى عموم هضمش مشكل است. يعنى نمى توانند آن را درك كنند؛ لذا از چاپ آن صرف نظر شد. ولى اشعار ايشان بخصوص در تركى به قدرى عالى است كه من كمتر شعر تركى  به اين خوبى ديده ام.

سپس حضرت آقاى مصطفوى به خاطر لطفى كه به من داشتند مجموعه ى اشعار ايشان را با مقدّمه اى كه خودشان نوشته بودند، به من لطف كردند و ما بعضى از آن اشعار را در اختيار طالبين قرار مى دهيم.

حضرت آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى در مقدّمه اى كه بر اشعار مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان نوشته اند چنين مى گويند:

بسمه تعالى

مرحوم مغفور رضوان جايگاه عالم، عامل و عارف كامل صاحب نفس قدسى و زاهد ربّانى حاج ملاّ آقاجان زنجانى (طاب ثَراه و جعل الجنّة مأويه) يكى از مظاهر حقيقت و معرفت بود كه پس از يك عمر مجاهدت در راه حقّ و مبارزات با نفس و هوى و اخلاص كامل در عبادت و طاعت و ارادت و محبّت خالص و شديد نسبت به حضرات معصومين (سلام اللّه  عليهم) رخت از اين جهان بربست.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان زندگى بسيار ساده و بى قيد و آزادى داشته، و هرگز پايبند عنوان و شخصيّت و اسم و رسم و ظاهر و عيش و مادّيات و قيودات ديگرى نبوده. و زندگى ظاهرى و معاش مختصر خود را از راه منبر اداره مى كرد.

با اينكه آن مرحوم از لحاظ روحيّه و سخنرانى كاملاً مورد علاقه ى اهالى زنجان بوده و در اغلب مجالس دعوت مى شد، كسى از مقامات روحانى و از حالات باطنى و اعمال و كارهاى او اطّلاعى نداشت و فقط همين اندازه  مى فهميدند كه آن مرحوم روضه هاى بسيار گرم مى خواند. محبّت فراوان به حضرات معصومين (عليهم السّلام) از خود نشان مى دهد. و گاهى حرفهاى غير عادى و اعمال مخصوص از او ديده مى شود. و در اين مواقع، از طرف خود آن مرحوم براى ستر مطلب اظهار مى شد كه من مجنون هستم.

اين است كه گاهى او را به لقب مجنون مى ناميدند.[74]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان از لحاظ فهم حديث و تفسير و كشف حقايق آيات قرآن مجيد و توضيح مقامات سير و سلوك و بيان حقايق و معارف الهى، ذوق مخصوص و استعداد توانائى داشت.

آن مرحوم معتقد بود كه: «سير و سلوك صحيح، تنها در اثر عمل كردن به دستورات دينى و احكام و آداب شرعى و با توسّل و تمسّك به هدايت و دستگيرى حضرات معصومين (عليهم السّلام) و با اخلاص و توجّه خالص به پروردگار متعال صورت مى گيرد».

و به طور كلّى با همه ى سلسله هاى تصوّف و با همه ى مدّعيان ارشاد و قطبيّت و با همه ى افرادى كه دست ارادت به اين مدّعى ها مى دهند و با تمام آداب و رسوم و خصوصيّاتى كه در ميان اين سلسله ها متداول است، سخت مخالف بود.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى خواسته است كتابى در شرح حالات خود بنويسد كه متأسّفانه بيش از چند صفحه ننوشته است. و چون از نظر خصوصيّات ظاهرى و معنوى ايشان داراى اهميّت بود، چند قسمت از آن را نقل مى كنيم.

بعد از خطبه مى گويد:

اين احقر جانى اقلُّ الحاج و المعتمرين محمود بن محسن الزّنجانى المتخلّص به عتيق و قبلاً به صهبائى الشّهير به مجنون بسيار وقت بود كه در آرزوى آن بودم كه فهرستى از حالات خود را بنويسم كه شايد از حالات خلوات و سير و سلوك و بليّات و امتحانات و قصص و حكايات براى دوستان معنوى انتباهى و يادآورى از اين حقير بوده باشد… .

و مسمّى نمودم اين كتاب را به «سيرالعتيق».

امّا مقدّمه در انساب ابوينى.

و فصل اوّل در تحصيل اين حقير.

فصل دوّم در سير مذاهب و محاورات.

فصل سوّم در گرفتن ثامن الائمّه (عليه السّلام) اين بنده را از غرقاب و ارشاد و اشراق.

فصل چهارم در حالات بعد از فوت پدر و قحط و غلا.

فصل پنجم در سفر كربلا و شروع به جنون.

فصل ششم حالات جنون وصيّت جنون و روضه خوانى.

فصل هفتم سفر دو ساله ى عتبات.

فصل هشتم سفر مكّه معظّمه.

فصل نهم در سير و سلوك.

فصل دهم در جذبه و بكاء.

فصل يازدهم در عوالم ترقّيات و كشف حجب.

فصل دوازدهم وصل و وصال.

فصل سيزدهم در رؤياهاى صادقه و بشرى.

فصل چهاردهم در مكاشفات.

خاتمه در رسوخ و شهودات علانيه.

امّا مقدّمه: در نسب ابى و امّى؛ اين بنده محمود بن المحسن بن العوض بن الميرزا، كه جمله ملاّ و اهل علم و فضل و منبر بودند…الخ.

و ظاهرا اين رساله را بعد از آن خواسته است به عربى بنويسد و به عربى هم بيش از پنج صفحه ننوشته است و در آنجا مى نويسد:

«فشرعت فى سابع عشر من شوّال المكرّم سنة ثمان و خمسين من المأة الرّابعة بعد الالف هجريّة قمريّة. و اردت بيانها فى مقدّمة باسم اللّه  تعالى و اربعة عشر فصلاً باسماء المعصومين ـ صلوات اللّه  عليهم اجمعين ـ…الخ».

ضمنا معلوم مى شود، اشعارى كه به تخلّص صهبائى است در مرحله ى اوّل و آنچه به تخلّص عتيق است در مرحله ى آخر گفته شده است.

و اشعار تركى آن مرحوم انصافا بسيار عالى و گرم است. و امّا اشعار عربى با اينكه آن مرحوم كمتر در عربستان بوده و در رشته ى ادبيّات و شعر هم تخصّص و سابقه ى قابل توجّهى نداشته است، باز قابل تقدير است. و در عين حال هدف از نشر آثار ايشان، توجّه به جنبه ى معنوى و معارف است، نه جنبه ى الفاظ و جهت صناعى شعرى.

اين بنده ى محجوب مهجور كه مصداق «احبّ الصّالحين و لست منهم» هستم، با مرحوم زنجانى مؤانست كامل داشتم. و در خلوات و جلوات و در سفر و حضر در خدمت ايشان بودم. و مخصوصا يك اربعين در حضور ايشان افتخار تشرّف به آستان مبارك حضرت ثامن الائمّه (ارواحنا فداه) را پيدا كردم.

و حالات اخلاص و توجّه و محبّت و توكّل و تسليم و فنا و تفويض و زهد  و تقوى كه در وجود ايشان ديده مى شد، از كسى مشاهده ننموده ام.

از تظاهرات دنيوى و زينتهاى مادّى و عناوين و رسوم ظاهرى منزجر بود. بجز حقيقت و توجّه به حقّ و عشق به ملأ اعلا و فناء در مقابل عظمت لاهوت و اظهار ارادت به ساحت مقدّس حضرات معصومين (عليهم السّلام) و مقامات عبوديّت، چيز ديگرى در چهره ى آن مرد بزرگوار متجلّى نبود.

اين صفات برجسته و حالات و مقامات روحانى بسى برتر و بالاتر از صدها كرامات و مكاشفات و مشاهداتى بود كه به چشم و عيان از اين وجود مقدّس مى ديدم.

ارتباط معنوى او با حضرات معصومين (عليهم السّلام) صد در صد معلوم و محسوس و مسلّم بود. و اين معنى از اشعار و غزليّات آن مرحوم با اينكه در ايّام جذبه و حرارت سروده است كاملاً فهميده مى شود.

ح ـ م

اين بود مقدّمه اى كه آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى (دام ظلّه) مرقوم فرموده بودند و ترتيب اشعار در چاپ اوّل اين كتاب و چاپ سى ام به همان نحوى است كه معظّم له مرقوم نموده اند و حتّى اينجانب مقيّد بودم كه خطّ ايشان را تغيير ندهم و عينا آنچه را در چاپ اوّل از ايشان گرفته بودم و چاپ كرده بودم در چاپ سى ام نيز به چاپ برسانم.

 


 


 

[1] ــ كتاب «پرواز روح» به زبانهاى مختلف به چاپ رسيده كه منجمله به زبانهاى عربى، اردو، انگليسى و غيره مى باشد.

[2]1. I also hope that the book, “The Soul’s Ascension” helps create friendship, peace, and understanding among the peoples of the Earth.

As far as the content of the book is concerned, it was very interesting for me on several levels.

[3]1. As far as the life of Haj Mola Aghajan is concerned, clearly he was an exemplary follower of the Shia religion. He spent his life on pilgrimages to Shia holy sites, discussions of Shia religious doctrine, teaching and lecturing Shia religious principles, and generally eschewing secular life. The point is that if one already believes that the Shia Moslem religion is the real and true religion, then, of course, the life of Haj Mola Aghajan is a shining example that everyone should attempt to follow.

However, to most westerners who do not even know the principles of the Shia religion, let alone believe it to be the one real and true religion, then the life of Haj Mola Aghajan becomes one of a very good man who is faithful and dutiful to his religious beliefs even though exactly.

[4] ــ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» را كسى نشناخت چون او نمى خواست در زمان حياتش شناخته شود ولى جمعى از علماء و شخصيّتهائى كه با او تماس داشتند از او تجليل مى كردند منجمله؛ مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ موسى زنجانى كه يكى از علماى بزرگ حوزه ى علميه ى قم بوده اند و داراى تأليفاتى مى باشند.

در كتاب «فهرست مشاهير علماى زنجان» از آن مرحوم با عظمت ياد كرده و به عنوان عالم جليل او را معرّفى فرموده است.

آية اللّه علاّمه ى طباطبائى صاحب كتاب تفسير «الميزان» از مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» تجليل مى كرد و براى ديگران از برخورد خود با آن مرحوم در تهران سخن مى گفت و از اخلاص و عرفان و صفا و معرفت و محبّت او به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام حرف مى زد.

مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ هاشم قزوينى كه از علماى بزرگ حوزه ى علميه مشهد بودند در ملاقاتى كه با مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» داشت از تفقّه و اظهارنظر در مسائل مختلف فقهى و اصولى تعجّب مى كرد و از علم و دانش او تجليل مى نمود.

[5] ــ «وَصْفُ الْعَيْش نِصْفُ الْعَيْش».

[6] ــ اتّفاقا هم نبود بعضى زبان به ملامت من باز كردند و بعضى به مرحوم حاج ملاّ آقاجان جسارت كردند ولى بسيارى از مردم متفكّر و دانا به اين وسيله به اهداف عاليه ى خود رسيدند و بالاخره در مجموع نوشتنش خيلى بهتر از ننوشتن بود.

[7] ــ جدّا در آن روزى كه اين كتاب را مى نوشتم تاريخ تولّد و سائر مسائل كه مربوط به عالم مُلك ايشان بود نمى دانستم ولى بعدها در كتبى كه حالات ايشان نوشته شده بود ديدم و لذا به عنوان پاورقى در اينجا به خاطر آنكه شما هم از اين اطّلاعات بى اطّلاع نباشيد مى نويسم.

حاج ملاّ آقاجان در سال 1252 شمسى در روستاى «آق كند» از توابع زنجان متولّد شده و در سال 1335 در شهر زنجان وفات يافته دوران تحصيلات علوم دينيه را در زنجان مدرسه ى «سيّد» در محضر علماى بزرگ مانند حضرت آيه اللّه حاج شيخ فيّاض ديزجى كه از مراجع تقليد بوده و آقاى آخوند ملاّ قربانعلى و سائر علماى بزرگ به پايان رسانده و انصافا از فقه و اصول و علوم فلسفه و عرفان و علوم غريبه اطّلاع كافى داشته است جمعى از علماى بزرگ معاصر مانند حضرت آية اللّه مصطفوى، علاّمه ى طباطبائى و آقاى حاج شيخ موسى زنجانى به علم و دانش وى اعتراف نموده و ايشان را از نوابغ عصر خود دانسته اند.

[8] ــ ناگفته نماند كه من هم مثل همه ى كسانى كه سرخود عمل مى كنند و فكر مى كنند كه اگر انسان بخواهد به كمالات برسد بايد همه ى مستحبّات را عمل كند بودم غافل از آنكه اين كار بدون برنامه و دستور استاد بسيار غلط و بلكه كمتر كسى موفّق به نتيجه اى مى شود.

[9] ــ «اعتكاف» عبادتى است كه طبق دستور فقها سه روز در مسجد جامع شهر بدون آنكه انسان از آن مسجد خارج شود و هر سه روز را روزه بگيرد، انجام مى گردد.

[10] ــ زيرا مطالب كاملاً شخصى بود و به علاوه براى ديگرى بيانش مفيد نمى باشد لذا از نقلش خوددارى مى شود.

[11] ــ بحارالأنوار جلد 78 صفحه ى 158.

[12] ــ لسان الغيب حافظ شيرازى.

[13] ــ قال الرّضا عليه السلام: «من تذكر مصابنا و بكى لما ارتكب بنا كان معنا فى درجاتنا يوم القيامة. و من ذكر بمصابنا فبكى و ابكى لم تبك عينه يوم تبكى العيون. و من جلس مجلسا يحيى فيه امرنا لم يمت قلبه يوم تموت القلوب». بحارالأنوار جلد 1 صفحه ى 200.

[14] ــ قال الصادق عليه السلام لفضيل: «تجلسون و تحدثون؟ قال: نعم جعلت فداك. قال: ان تلك المجالس احبها فاحيوا امرنا يا فضيل رحم اللّه  من احيى امرنا يا فضيل من ذكرنا عنده فخرج من عينه مثل جناح الذباب غفراللّه  له ذنوبه و لو كانت اكثر من زبد البحر». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[15] ــ عن زيد الشحام قال: «كنا عند ابى عبداللّه  عليه السّلام و نحن جماعة من الكوفيين فدخل جعفر بن عفان على ابى عبداللّه  فقر به و ادناه ثم قال: يا جعفر قال: لبيك جعلنى اللّه  فداك. قال: بلغنى انك تقول الشعر فى الحسين و تجيد. فقال: له نعم جعلنى اللّه  فداك. قال: قل. فانشده صلى اللّه  عليه فبكى و من حوله حتّى صار الدموع على وجهه ولحيته ثم قال: يا جعفر واللّه  لقد شهدت ملائكة اللّه  المقربون هيهنا يسمعون قولك فى الحسين ولقد بكوا كما بكينا و اكثروا يا جعفر لقد اوجب اللّه  تعالى لك الجنة و غفر لك.

فقال: يا جعفر الا ازيدك؟ قال: نعم يا سيدى. قال: ما من احد قال فى الحسين شعرا فبكى و ابكى به الا اوجب اللّه  له الجنة و غفر له». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[16] ــ «روى لما اخبر النبى صلى اللّه  عليه و آله ابنته فاطمة بقتل ولدها الحسين (عليه السلام) و ما جرى عليه من المصيبة بكت فاطمة بكاءً شديدا. و قالت: يا ابت متى يكون ذلك؟ قال: فى زمان خال منى و منك و من على (عليه السلام). فاشتد بكائها و قالت: يا ابت فمن يبكى عليه و من يلتزم باقامة العزاء له؟

فقال النبى (صلى اللّه  عليه و آله): يا فاطمة ان نساء امتى يبكين على نساء اهل بيتى و رجالهم يبكون على رجال اهل بيتى و يجددون العزاء جيلا بعد جيل فى كل سنة فاذا كانت القيامة تشفعين انت للنساء و انا اشفع للرجال و كل من بكى منهم على مصاب الحسين اخذنا بيده و ادخلناه الجنة.

يا فاطمة كل عين باكية يوم القيامة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكة مستبشرة بنعيم الجنة». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 292.

[17] ــ بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 335.

[18] ــ بحارالأنوار جلد 102 صفحه ى 145.

[19] ــ قال الرضا عليه السّلام: «السخى يأكل من طعام الناس ليكلوا من طعامه والبخيل لايأكل من طعام الناس لئلا يأكلوا من طعامه». بحارالأنوار جلد 71 صفحه ى 352.

[20] ــ مرحوم شهيد حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد عبدالكريم هاشمى نژاد كه تقريبا از اوائل دوران تحصيلات علوم اسلامى در تمام رشته ها با هم همدرس بوديم و ايشان در انقلاب اسلامى ايران نقش فوق العادّه اى داشت و به دست عوامل ضدّ انقلاب در دفتر حزب جمهورى اسلامى ايران در مشهد ترور شد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا عليه السّلام دفن شد خدا او را رحمت كند.

[21] ــ «مسجد جمكران» در پنج كيلومترى قم در كنار قريه ى جمكران واقع شده و به امر حضرت بقيّه اللّه ساخته شده و من شرحى از آن بناى مقدّس را در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد اوّل بيان نموده ام.

[22] ــ سوره ى شورى آيه ى 51.

[23] ــ رواياتى در تأييد اين عقيده در بحارالأنوار و نهج البلاغه به طور مكرّر ذكر شده است كه منجمله در كلام حضرت بقيّه اللّه روحى فداه آمده كه: «نحن صنايع ربّنا والخلق بعد صنايعنا».

[24] ــ چهل روايت و مطالب مهمّى در اين رابطه در كتاب «انوار الزهراء سلام اللّه عليها» نقل نموده ايم.

[25] ــ در كتاب «عالم عجيب ارواح» و كتاب «در محضر استاد» جلد دوّم مطالب فوق را شرح داده ام.

[26] ــ «مقتل» كتابى را مى گويند كه مصائب حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام و يا كيفيّت به شهادت رسيدن آن حضرت و يا ساير ائمّه (عليهم السّلام) در آن نوشته شده است.

[27] ــ مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان شاگردان را طورى مى ساخت كه هم دنيا داشته باشند و هم آخرت و اگر يكى از آنها به عزلت و رهبانيّت مى پيوست او را مانع مى شد.

[28] ــ مرحوم آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمّد حسين كمپانى از مراجع و علماى اهل معنى نجف اشرف بوده اند كه ديوانهاى شعر عربى و فارسى در وصف ائمّه ى اطهار و خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام گفته اند. و مطالب پر قيمتى در اصول فقه دارند. و استاد مرحوم آية اللّه العظمى ميلانى (رحمة اللّه) مى باشند خدا آنها را رحمت كند و با مواليانشان محشور نمايد.

[29] ــ اصل شجره نامه از اين قرار است: سيّد حسن ابطحى 1 بن سيّد رضا (2) بن سيّد حسن (3) بن سيّد جعفر (4) بن سيّد حسن (5) بن سيّد حسين (6) بن سيّد رجب (7) بن سيّد قاسم (8) بن سيّد حسين (9) بن سيّد نورالدّين (10) بن سيّد ميركلان (11) بن سيّد ميرگنگ (12) بن سيّد احمد (13) بن سيّد علاءالدّين (14) بن سيّد حسين (15) بن سيّد محمّد (16) بن سيّد صلاح الدّين (17) بن سيّد فيروزالدّين (18) بن سيّد شرف الدّين (19) بن سيّد شمس الدّين (20) بن سيّد قطب الدّين (21) بن سيّد جعفر (22) بن سيّد محمّد (23) بن سيّد صالح (24) بن سيّد اسماعيل (25) بن سيّد على (26) بن سيّد نورالدّين (27) بن سيّد صالح (28) بن سيّد احمد (29) بن سيّد ابراهيم المرتضى (30) بن حضرت امام موسى بن جعفر (عليهم السّلام).

[30] ــ ذكر يونسيّه همان جمله اى است كه وقتى حضرت يونس در شكم ماهى افتاد مى گفت و به آن وسيله نجات يافت و آن ذكر اين است: «لا اله الاّ انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين». سوره ى انبياء، آيه ى 87.

[31] ــ چون بقيّه ى جريان را در كتاب شرح حالات آية اللّه انصارى به نام «در كوى بى نشانها» نقل شده ما عينا مطالب آن را نقل مى كنيم.

[32] ــ سوره ى روم آيه ى 19.

[33] ــ سوره ى اسرا آيه ى 1.

[34] ــ دعا اين است: «يا مفتّح الابواب يا مقلّب القلوب والابصار و يا دليل المتحيّرين و يا غياث المستغيثين توكّلت عليك يا ربّ فاقض حاجتى واكف مهمى ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم و صلى اللّه على محمّد و آله اجمعين».

[35] ــ اين مطلب را آن مرحوم روى علم ظاهريش گفته و الاّ كسى از زمان ظهور اطّلاع كاملى ندارد.

[36] ــ «بين الاحباب تسقط الآداب».

[37] ــ اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه روحى فداه نقل شده در باب زيارتهاى آن حضرت آورده و اوّلش اين است: «سلام على آل يس السّلام عليك يا داعى اللّه و ربّانى آياته …».

[38] ــ مدائن در شصت كيلومترى بغداد واقع شده و طاق كسرى هم در همانجا است.

[39] ــ سيّد رضى جمع كننده ى كتاب «نهج البلاغه» است.

[40] ــ حديث سلسلة الذهب اين است كه در كتاب توحيد شيخ صدوق از على بن موسى الرضا عليه السّلام نقل شده كه از آبائش از رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) كه او از جبرئيل و جبرئيل از خداى تعالى كه فرمود: «كلمة لااله الاّ اللّه حصنى فمن دخل فى حصنى امن من عذابى».

[41] ــ «كلّما ميَّزتموه بأوهامكم فى ادقّ معانيه فهو مخلوق لكم، مردود اليكم».

[42] ــ دقيقه عرشيه

«اذا وصل العارف الكامل الى مقام الحيرة و الاستغراق يستفيض من الحقّ تعالى بلا واسطة المرشد الخارجى».

[43] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53.

[44] ــ بحارالأنوار جلد 20 صفحه ى 148.

[45] ــ متن مناجات حضرت اميرالمؤمنين در بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 418 نقل شده است.

[46] ــ ناگفته نماند كه رياضتهاى شرعى تنها همان رياضتها و عبادتهائى است كه از طرف خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام نقل شد و مجتهدين طبق آن فتوى داده اند.

[47] ــ «زيد» و «صعصعه» دو برادر بودند، فرزندان «صوحان» و هر دو از ياران اميرالمؤمنين عليه السّلاماند. و آن دو نفر از ابدال محسوب مى شوند.

و صعصعه از كسانى است كه جنازه ى حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) را در آن شب كه امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) بدن آن حضرت را دفن مى كردند تا نجف تشييع كرد. صعصعه سر قبر اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خاك بر سر ريخت و مطالبى در وصف مولا خطاب به آن حضرت عرض كرد، كه حضرت امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) و ساير فرزندان آن حضرت اشك ريختند و او به منزله ى روضه خوان بود و فرزندان آن حضرت به منزله ى مستمع بودند.

[48] ــ مفاتيح الجنان؛ در اعمال مسجد زيد.

[49] ــ سوره ى اعراف، آيه ى 155.

[50] ــ «المرء حريص على ما منع». بحارالأنوار جلد 32 صفحه ى 36.

[51] ــ يكى از علماى بزرگ نجف كه به اعتقاد اكثر علما اعلم از سائرين بود به نام آقاى حاج شيخ باقر زنجانى مدرّس فقه و اصول در وصف ايشان مطالبى مى فرمود كه عظمت علمى و بزرگوارى حاج ملاّ آقاجان را ثابت مى كند.

[52] ــ من در كتاب «عالم عجيب ارواح» اين مطلب را كاملاً شرح داده ام به آنجا مراجعه فرمائيد.

[53] ــ «مناجات محبّين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مُحَبَّتِكَ فَرامَ مِنْكَ بَدَلاً وَ مَنْ ذَا الَّذى اَنِسَ بِقُرْبِكَ فَابْتَغى عَنْكَ حِوَلاً.

اِلهى فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِكَ وَ وِلايَتِكَ وَ اَخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَ مَحَبَّتِكَ وَ شَوَّقْتَهُ اِلى لِقآئِكَ وَ رَضَّيْتَهُ بِقَضآئِكَ وَ مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ اِلى وَجْهِكَ وَ حَبَوْتَهُ بِرِضاكَ وَ اَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِكَ وَ قِلاكَ وَ بَوَّاْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِكَ وَ خَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِكَ وَ اَهَّلْتَهُ لِعِبادَتِكَ وَ هَيَّمْتَ قَلْبَهُ لاِِرادَتِكَ وَ اجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِكَ وَ اَخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَكَ وَ فَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّكَ وَ رَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَكَ وَ اَلْهَمْتَهُ ذِكْرَكَ وَ اَوْزَعْتَهُ شُكْرَكَ وَ شَغَلْتَهُ بِطاعَتِكَ وَ صَيَّرْتَهُ مِنْ صالِحى بَريَّتِكَ وَ اخْتَرْتَهُ لِمُناجاتِكَ وَ قَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَىْ ءٍ يَقْطَعُهُ عَنْكَ.

اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَاْبُهُمُ الاِْرْتِياحُ اِلَيْكَ وَ الْحَنينُ وَ دَهْرُهُمُ الزَّفْرَةُ وَ الاَْنينُ جِباهُهُمْ ساجِدَةٌ لِعَظَمَتِكَ وَ عُيُونُهُمْ ساهِرَةٌ فى خِدْمَتِكَ وَ دُمُوعُهُمْ سآئِلَةٌ مِنْ خَشْيَتِكَ وَ قُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمُحَبَّتِكَ وَ اَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِكَ يا مَنْ اَنْوارُ قُدْسِه لاَِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ وَ سُبُحاتُ وَجْهِه لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ وَ يا غايَةَ امالِ الْمُحِبّينَ اَسْئَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ وَ اَنْ تَجْعَلَكَ اَحَبَّ اِلَىَّ مِمّا سِواكَ وَ اَنْ تَجْعَلَ حُبّى اِيّاكَ قآئِدا اِلى رِضْوانِكَ وَ شَوْقى اِلَيْكَ ذآئِدا عَنْ عِصْيانِكَ وَ امْنُنْ بِالنَّظَرِ اِلَيْكَ عَلَىَّ وَ انْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَ الْعَطْفِ اِلَىَّ وَلاتَصْرِفْ عَنىّ وَجْهَكَ وَ اجْعَلْنى مِنْ اَهْلِ الاِْسْعادِ وَ الْحُظْوَةِ عِنْدَكَ يا مُجيبُ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[54] ــ «مناجات خائفين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَتَراكَ بَعْدَ الاْيمانِ بِكَ تُعَذِّبُنى اَمْ بَعْدَ حُبّى اِيّاكَ تُبَعِّدُنى اَمْ مَعَ رَجآئى لِرَحْمَتِكَ وَصَفْحِكَ تُحْرِمُنى اَمْ مَعَ اسْتِجارَتى بِعَفْوِكَ تُسْلِمُنى حاشا لِوَجْهِكَ الْكَريمِ اَنْ تُخَيِّبَنى. لَيْتَ شِعْرى اَلِلشَّقآءِ وَلَدَتْنى اُمّى اَمْ لِلْعَنآءِ رَبَّتْنى فَلَيْتَها لَمْ تَلِدْنى وَ لَمْ تُرَبِّنى. وَ لَيْتَنى عَلِمْتُ اَمِنْ اَهْلِ السَّعادَةِ جَعَلْتَنى وَ بِقُرْبِكَ وَ جِوارِكَ خَصَصْتَنى فَتَقَرَّ بِذلِكَ عَيْنى وَ تَطْمَئِنَّ لَهُ نَفْسى.

اِلهى هَلْ تُسَوِّدُ وُجُوهًا خَرَّتْ ساجِدَةً لِعَظَمَتِكَ اَوْ تُخْرِسُ اَلْسِنَةً نَطَقَتْ بِالثَّنآءِ عَلى مَجْدِكَ وَ جَلالَتِكَ اَوْ تَطْبَعُ عَلى قُلُوبٍ انْطَوَتْ عَلى مَحَبَّتِكَ اَوْ تُصِمُّ اَسْماعا تَلَذَّذَتْ بِسَماعِ ذِكْرِكَ فى اِرادَتِكَ اَوْ تَغُلُّ اَكُفّا رَفَعَتْهَا الاْمالُ اِلَيْكَ رَجآءَ رَأْفَتِكَ اَوْ تُعاقِبُ اَبْدانا عَمِلَتْ بِطاعَتِكَ حَتّى نَحِلَتْ فى مُجاهِدَتِكَ اَوْ تُعَذِّبُ اَرْجُلاً سَعَتْ فى عِبادَتِكَ.

اِلهى لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ اَبْوابَ رَحْمَتِكَ وَ لاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.

اِلهى نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِكَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِكَ وَ ضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِكَ كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِكَ.

اِلهى اَجِرْنى مِنْ اَليمِ غَضَبِكَ وَ عَظيمِ سَخَطِكَ يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا رَحيمُ يا رَحْمنُ يا جَبّارُ يا قَهّارُ يا غَفّارُ يا سَتّارُ نَجِّنى بِرَحْمَتِكَ مِنْ عَذابِ النّارِ وَ فَضيحَةِ الْعارِ اِذَا امْتازَ الاَْخْيارُ مِنَ الاَْشْرارِ وَ حالَتِ الاَْحْوالُ وَ هالَتِ الاَْهْوالُ وَ قَرُبَ الْمُحْسِنُونَ وَ بَعُدَ الْمُسيئُونَ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[55] ــ «مناجات شاكرين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَذْهَلَنى عَنْ اِقامَةِ شُكْرِكَ تَتابُعُ طَوْلِكَ وَ اَعْجَزَنى عَنْ اِحْصآءِ ثَنآئِكَ فَيْضُ فَضْلِكَ وَ شَغَلَنى عَنْ ذِكْرِ مَحامِدِكَ تَرادُفُ عَوآئِدِكَ وَ اَعْيانى عَنْ نَشْرِ عَوارِفِكَ تَوالى اَياديكَ وَ هذا مَقامُ مَنِ اعْتَرَفَ بِسُبُوغِ النَّعْمآءِ وَ قابَلَها بِالتَّقْصيرِ وَ شَهِدَ عَلى نَفْسِه بِالاِْهْمالِ وَ التَّضْييعِ وَ اَنْتَ الرَّئُوفُ الرَّحيمُ الْبَرُّ الْكَريمُ الَّذى لايُخَيِّبُ قاصِديهِ وَلايَطْرُدُ عَنْ فِنآئِه امِليهِ بِساحَتِكَ تَحُطُّ رِحالُ الرّاجينَ وَ بِعَرْصَتِكَ تَقِفُ امالُ الْمُسْتَرْمِدينَ فَلاتُقابِلْ امالَنا بِالتَّخْييبِ وَ الاْيئاسِ وَ لاتُلْبِسْنا سِرْبالَ الْقُنُوطِ وَ الاِْبْلاسِ.

اِلهى تَصاغَرَ عِنْدَ تَعاظُمِ الائِكَ شُكْرى وَ تَضآئَلَ فى جَنْبِ اِكْرامِكَ اِيّاىَ ثَنآئى وَ نَشْرى جَلَّلَتْنى نِعَمُكَ مِنْ اَنْوارِ الاْيمانِ حُلَلاً وَ ضَرَبَتْ عَلَىَّ لَطآئِفُ بِرِّكَ مِنَ الْعِزِّ كِلَلاً وَ قَلَّدَتْنى مِنَنُكَ قَلائِدَ لاتُحَلُّ وَ طَوَّقَتْنى اَطْواقا لاتُفَلُّ فَالائُكَ جَمَّةٌ ضَعُفَ لِسانى عَنْ اِحْصآئِها وَ نَعْمآؤُكَ كَثيرَةٌ قَصُرَ فَهْمى عَنْ اِدْراكِها فَضْلاً عَنِ اسْتِقْصآئِها فَكَيْفَ لى بِتَحْصيلِ الشُّكْرِ وَ شُكْرى اِيّاكَ يَفْتَقِرُ اِلى شُكْرٍ فَكُلَّما قُلْتُ لَكَ الْحَمْدُ وَجَبَ عَلَىَّ لِذلِكَ اَنْ اَقُولَ لَكَ الْحَمْدُ.

اِلهى فَكَما غَذَّيْتَنا بِلُطْفِكَ وَ رَبَّيْتَنا بِصُنْعِكَ فَتَمِّمْ عَلَيْنا سَوابِغَ النِّعَمِ وَ ادْفَعْ عَنّا مَكارِهَ النِّقَمِ وَ اتِنا مِنْ حُظُوظِ الدّارَيْنِ اَرْفَعَها وَ اَجَلَّها عاجِلاً وَ اجِلاً. وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى حُسْنِ بَلائِكَ وَ سُبُوغِ نَعْمآئِكَ حَمْدا يُوافِقُ رِضاكَ وَ يَمْتَرِى الْعَظيمَ مِنْ بِرِّكَ وَ نَداكَ يا عَظيمُ يا كَريمُ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[56] ــ سوره ى اسراء، آيه ى 47.

[57] ــ به عنوان نمونه ى خط، يكى از نامه هائى كه به مرحوم آقاى زرگرى نوشته است در صفحه ى 182 درج شده است.

[58] ــ سوره ى بقره، آيه ى 272.

[59] ــ سوره ى ابراهيم، آيه ى 7.

[60] ــ اين نامه در چاپ اوّل كه در سال 1358 طبع شده عينا چاپ شده و حال آنكه در آن سال هيچ يك از پيش بينى هاى معظّم له حتّى زمينه ى روشنى نداشت و اين خود يكى از كرامات حاج ملاّ آقاجان است.

[61] ــ بعدها از مردم زنجان تحقيق كردم كه آيا يك چنين جرياناتى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان اتّفاق مى افتاد؟ گفتند: گاهى بدون آنكه نام كسى را ببرد، از گناه ديگران كه پاى منبر او نشسته بودند ياد مى كرد و او را در دل وادار به توبه مى نمود و نمى گذاشت معرّفى شود و يا اگر معرّفى مى شد افراد خبيثى بودند كه بايد مردم آنها را بشناسند چنانكه قضيّه اى آقاى حاج رسول نحالى نقل مى كند كه در زمان حكومت طاغوت حاج ملاّ آقاجان به رژيم شاه حمله مى كرد و از برنامه هاى آنها در منبر انتقاد مى نمود و مردم را از تجاوزات آنها مطّلع مى فرمود.

روزى در منبر نگاهى به اطراف كرد و گفت: اى نامحرم كجا هستى بلند شو و از مجلس بيرون برو زيرا مجلس آقايم حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام جاى نامحرمان نيست من ديدم پليس مخفى با رنگ پريده از آبدارخانه بيرون آمد و رفت و معلوم شد كه او آمده است سخنان حاج ملاّ آقاجان را ضبط كند و گزارش دهد.

[62] ــ سوره ى مريم، آيه ى 64.

[63] ــ بحارالانوار جلد 102 صفحه ى 92 چاپ جديد.

[64] ــ در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد دوّم ادعيه ى زيادى از روايات براى خواب ديدن معصومين (عليهم السّلام) نوشته شده است.

[65] ــ فرزند ارجمندش حضرت حجّه الاسلام آقاى حاج شيخ اسماعيل دام عزّه وضع خانه را پس از ايشان همچنان حفظ كرده اند.

[66] ــ آن عمل تراشيدن ريش بوده است كه بعضى از زوّار رعايت احترام آقا را نمى كنند و با ريش تراشيده وارد حرم مطهّر مى شوند.

[67] ــ حضرت امام سجّاد در دعا عرض مى كرد: «اللّهمّ من انا حتى تغضب على» بحارالأنوار جلد 46 صفحه ى 101.

[68] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53. يعنى: «من نمى توانم نفس خود را پاك نگه دارم؛ زيرا نفس، زياد انسان را به بدى فرمان مى دهد».

[69] ــ يكى از اعلام مى گفت كه آقاى شيخ على كاشانى خودش به من فرموده كه اين جريان را من در بيدارى ديده ام.

[70] ــ قال الامام العسكرى عليه السّلام: قال رسول اللّه (صلى اللّه عليه وآله): «افضل اعمال امّتى انتظار الفرج ولا تزال شيعتنا فى حزن حتى يظهر ولدى الذى بشر به النبى (صلى اللّه عليه وآله)» بحارالأنوار جلد 5 صفحه ى 317.

[71] ــ سوره ى يس، آيه ى 12.

[72] ــ سوره ى توبه، آيه ى 105.

[73] ــ حضرت آيه اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى از نويسندگان بزرگ كه كتابهاى بسيار ارزنده و علمى نوشته اند و در حوزه ى علميه ى قم زندگى مى كنند و مورد توجّه علماء و طلاّب اند.

[74] ــ به همين جهت كسانى كه با او كمتر مأنوس بودند او را يك مرد معمولى و شايد هم يك فرد بى توجّه به آداب و رسوم معموله بين علماء و شخصيّتهاى علمى و معنوى تصوّر مى كردند ولى آنهائى كه به او نزديك بودند مانند حضرت آيه اللّه مصطفوى او را دانشمندى بزرگ و داراى كمالات روحى مى شناختند

۱۱ محرم ۱۴۲۶ قمری – ۲ اسفند ۱۳۸۳ شمسی – شب یازدهم محرم

اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه والصلوة و السلام علي رسول‌اللّه و علي آله آل اللّه لاسيما علي بقيةاللّه روحي و الارواح لتراب مقدمه الفداء و العنة الدائمة علي اعدائهم اجمعين من الان الي قيام يوم الدين.

وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماًفَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناًفَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِإِنَّهُ كَانَ مَنْصُوراً (اسراء / 33) اعظم اللّه اجوركم في مصيبة سيدالشهداء عليه‌السلام.

روز سختي بر آل محمّد گذشت. روز بكاء و قلوب دوستان اهل‌بيت عصمت و طهارت امروز آتش گرفته بود، با اين‌كه هزار و چند و صد سال از اين جريان گذشته امّا مثل اين‌كه روز عاشورا همان روز عاشوراي اوّل است دل انسان نمي‌تواند طاقت بياورد. امروز تمام كانالهاي تلويزيون ايران را كه نگاه مي‌‌كردي همه عزاداري مي‌‌كردند. دنيا عزاداري مي‌‌كند، اين‌ها همه‌اش از علائم ظهور صغري حضرت بقيةاللّه است. اين‌ آيه‌اي هم كه تلاوت كردند و تلاوت كردم در همين ارتباط نازل شده. وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً اگر چه عام است و معني عامي هم دارد ولو غيرمسلماني مظلوم كشته شود خدا با آن وليّ‌اش اگر هيچ كس را نداشته باشد به روح خودش اين امكانات را مي‌‌دهد كه بتواند طلب خون خودش را بكند. فَقَدْ جَعَلْنَا، از چيزهايي است كه خدا قرار داده، خدا اراده فرموده، لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً، براي وليش يك سلطه‌اي خدا قرار داده. ديده شده كه حتّي كفّار اگر مظلوم كشته بشوند به يك نحوه‌اي قاتل مجازات مي‌‌شود. هر چند بخواهد مخفي كند، قاتل حتّي گاهي خودش، مي‌‌رود خودش را معرفي مي‌‌كند. خيلي از كارها انجام مي‌‌شود در دنيا كه خلاف است، مخفي‌اش مي‌‌كنند ولي كمتر اتفاق افتاده كه قاتلي مخصوصاً مقتول مظلوم باشد بتواند مسأله را مخفي كند. حتّي در بعضي از قضايايي كه نقل شده بعضي از كفّار اين‌ها كسي را كشتند و مظلوم كشتند اين مسأله مظلوم بودن خدا طرفدار مظلوم است، خدا مظلوم را هم در دنيا وعده‌ي ياري داده و هم بعد از مرگ. يك جريان مختصري از زمان مردم يزيد اتفاق افتاد، گوشه‌اي از بيابانهاي عراق و خوب طبعاً خيلي زود ممكن بود تمام بشود، زود ممكن بود فراموش بشود، نه درجي در تاريخ شد و زمان ايجاب نمي‌كرد كه تمام دنيا بفهمند و بلكه دشمنها اصرار داشتند كه مسأله را مخفي كنند. حتّي وقتي كه آنها را وارد كوفه كردند اسم‌شان را خارجي گذاشته بودند، اسم اصحاب سيدالشهداء و حسين بن علي را نمي‌بردند. مردم هم نمي‌شناختند، يك نفر خروج كرده بر اميرالمؤمنين يزيد لعنة اللّه عليه و كشتند و سرش و زن و فرزندش را برداشتند آوردند نشان بدهند كه كسي اين كار را ديگر نكند. وقتي كه مي‌‌آورند نان و خرما به رسم تصدّق به اهل‌بيت عصمت مي‌‌دادند حضرت زينب يا حضرت سكينه اين‌ها را از دست بچّه‌ها مي‌‌گرفتند به مردم پس مي‌‌دادند و مي‌‌فرمودند زكات و صدقه بر ما حرام است. مگر شما كه هستيد؟ جواب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادند ما از فرزندان پيغمبريم. بعضي‌ها اسم اين شهيد را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند ولي نمي‌دانستند اين كي‌است. آن مسلم بن جساس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد توي دارالاماره بود داشتم گچكاري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم، ديدم سر و صدايي بلند شد از كارگري كه پهلوي من كار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و اهل كوفه بود پرسيدم چه خبر است؟ او در جواب گفت يك نفر خروج كرده بر يزيد و حالا او را كُشتند و وارد اين شهر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند. اسم اين خروج‌كننده، خارجي چيه؟ گفت حسين بن علي، شما ببينيد اطلاع نداشتند. مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد آن چنان وقتي كه او پشت كرد و رفت بيرون، با آن دستهاي پرگچم به صورتم زدم كه نزديك بود چشمهايم از حدقه بيرون بيايد. حسين بن علي حالا خارجي شده و خروج كرده و او را كُشتند و، اين كه شهر كوفه بود كه همه حسين بن علي را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند و زينب كبري را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند. شهر شام كه اصلاً حواسشان نبود. امام سجّاد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرمايد ما را سه شبانه روز پشت دروازه‌ي ساعات نگه داشتند براي اين‌كه چراغاني شهر به حدّ كامل نرسيده، مشغول چراغاني شهر بودند. هيچ كس اطّلاعي نداشت از جريان، يك عده‌اي رفتند، حتي عدّه‌اي بودند در خود كربلا از اصحاب عمرسعد بعضي‌هايشان اطّلاع نداشتند كه حضرت ابي‌عبداللّه الحسين به وسايل مختلف امروز خودش را به آن‌ها معرفي كرد. والاّ اين مطالب و اين خطبه‌ها معنا نداشت كه آيا من را مي‌‌‌‌شناسيد يا نمي‌شناسيد؟ در روي زمين فرزند پيغمبري غير از من مگر سراغ داريد؟ و از اين مطالب. امّا معمولاً وقتي يك سنگي در ميان يك حوض آبي، استخري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازند اوّل موجش زياد است بعد كم‌كم موج تمام مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و از بين مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود. به عكس اين ماجرا، اوّل خيلي ضعيف بود امّا امروز و ان‌شاءاللّه فردا روز ظهور، يك موجي ايجاد كرده و مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه تمام عالم اسلام را فرا خواهد گرفت و فرا گرفته است. موجي است كه يك روزي امام صادق فرمود ان للحسين في قلوب المؤمنينبراي حسين بن علي در دل مؤمنها آن‌هايي كه با ايمانند، يك محبت مكنونه‌اي است. محبت عجيب، محبّت مكنونه‌، هيچ محبتي را نمي‌شود با اين محبت قياس كرد. همه‌مان دوست داريم با حسين باشيم. اللّهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورودخدايا روزي كه ما وارد بر تو مي‌‌شويم، هيچ لياقتي نداريم كه اهل بهشت باشيم با اهل‌بيت عصمت و طهارت باشيم. با آن‌ها زندگي كنيم، همانطوري كه مكرر مثل زدم، شفاعت معنايش اين است كه يك چيزي كه بهم نمي‌خورد جورش كنند و به يكديگر متصلش كنند. اگر يك نجار يك بنّا اين‌ها بدون مشورت يكديگر يا در بزرگتر در آمده يا پنجره كوچكتر است. يكي مي‌‌آيد اين وسط، اين‌ها را با هم جور مي‌‌كند. اين معناي شفاعت است، جفت كردن. ما را روز قيامت بايد با اهل‌بيت عصمت و طهارت جورمان كنند. همه‌ي انحرافاتمان را، انحرافات عقيده‌اي، انحرافات اعمالي، انحرافات فكري، انحرافات اخلاقی، همه‌ي اين‌ها را بايد جور كنند اين معناي شفاعت است. اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورودخدايا ما آن‌جا ديگر معطل نشويم. مثل آن پنجره‌اي نباشيم حالا كنارمان گذاشتند تا ببينيم چي مي‌‌شود؟ يك جوري نباشد كه ما بهشت سازگار نباشيم. آن قدر صفات رذيله نداشته باشيم كه ما را با اين صفات توي بهشت راه ندهند. الگوي ما حضرت ابي‌عبداللّه الحسين باشد تا ما را اجازه ورود به بهشتي كه حسين بن علي در آن زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند قرارمان بدهد. فكر هم نكنيد منظورم بهشت خلد است. همين الان، همين الان در عالم بالا بهشتي هست. يك وقتي خودم، مرحوم حاج ملا‌آقاجان را خواب ديدم، گفتم كجاي بهشت هستيد؟ گفت من دربان حضرت سيدالشهدايم، الان بهشتي هست. آقا ابي‌عبداللّه الحسين هم در آن‌جا جايگاهي دارند و بزرگترين افتخار براي روضه خوانها و كساني كه مردم را به گريه وادار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند براي مصائب ابي‌عبداللّه الحسين بزرگترين مقام در بهشت براي آن‌هاست. خدا رحمت كند اين مرد را، من همين امروز اتفاقاً فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم درباره‌ي يكي از علماي اهل معنا، كه چرا سالگردي برايش نگرفتند، اهميت ندادند، ولي مرحوم حاج ملاآقاجان بعد از چهل و شش سال شهر زنجان تكان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد در سالگردش. چرا؟ چرا اين مرد اينقدر كم‌كم دارد موج پيدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند؟ كسي كه با حسين جور است، با حسين رفيق است. مثل حسين بن علي عليه الصلاة والسلام همين طور موجش زياد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، هر چه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذرد بر او، موجش زيادتر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. يك روزي بود كه اين مرد را در زنجان نمي‌شناختند، يك كسي از علماي آن‌جا هم بود به من گفت او حالا ديوانه است، ديوانه‌تر از او تويي كه عقب سر او راه افتادي. اين مرد كسي بود كه مطالب خصوصي، يك مقدارش را من از آن اطلاع نداشتم كه بعد همين جناب آقاي موسوي كه رفته بودند يكي دو سه سال قبل زنجان، نوشته‌هاي خصوصي ايشان را آوردند من بهتم زد. چه ارتباطي با حسين بن علي داشته، مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد يك روز بعد از نماز مغرب نشسته بودم تعقيب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواندم. يك وقتي مشاهده كردم ملائكه از طرف غرب دارند مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند طرف شرق، آن چنان از آسمان تا زمين زيادند شايد اين مطالب بعد از تعهد ديشب برايتان سنگين نباشد. مي‌‌‌‌‌رسيد ان‌شاءاللّه، اگر به تعهد ديشب پايبند باشيد مي‌‌رسيد خود شماها هم به همين مطالب خواهيد رسيد. از يك ملكي سؤال كردم چه خبر است؟ گفتند آقا ابي‌عبداللّه الحسين مي‌‌‌‌‌‌‌خواهد برود زيارت حضرت رضا عليه الصلاة والسلام و اين تشريفات مال او هست و در راه پيش تو هم مي‌‌‌‌‌‌‌آيند. با همه‌ي ما هستند، مي‌‌‌‌‌‌‌گويد من خودم را مرتّب كردم، ايستادم، مثل عبد ذليلي كه در مقابل مولايش قرار مي‌‌‌‌‌گيرد وقتي تشريف آوردند دلجويي كردند، محبت كردند، من سؤالاتي كردم، آن سؤالي كه من هنوز هم يادم است مي‌‌‌‌‌گويند پرسيدم من افضل اصحابك؟ با فضيلت‌ترين اصحابت كه بود؟ ببينيد جواب، امامانه است. حضرت فرمودند البرير بعد الحبيب، يعني حبيب افضل است ولي برير را هم بايد فراموش نكرد. بعد هم تشريف بردند، خوب يك همچين فردي كه اينقدر آقا به او لطف دارند او بايد انتخابش كنند به درباني حضرت سيدالشهداء، آن منبري معروفي بود در مشهد، خيلي هم شوخ بود من مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختمش، يكي از علماي بزرگ از نجف آمده بود براي مشهد در آن‌جا زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت من خيلي دوست داشتم در مجالس عزاي ابي‌عبداللّه الحسين لااقل هفتها‌ي يك مرتبه كه شده شركت كنم. يك مجلسي بود روضه‌خوانها خودشان جمع مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. مجلسي بود روضه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواندند، دم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتند ولي گاهي يك شوخي‌هايي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد كه با شأن و علم من، با اجتهاد من كه از نجف آمدم منافات داشت. نرفتم. يك شب خواب ديدم قيامت بر پا شده تمام مردم به فكر خودشان هستند كه يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ (عبس / 34) روزي كه انسان از برادرش فرار مي‌‌كند،لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْيَوْمَئِذٍشَأْنٌ يُغْنِيهِ (عبس / 37) در آن روز، هر كسي يك گرفتاري دارد كه همان كافي هست برايش، ديگر به ديگري نمي‌تواند برسد، حالا او پسرم است نجات پيدا كند، اون برادر من است، اون پدر من است. نه هر كسي اينقدر گرفتاري دارد خوب يك گرفتاري مهم پاك نشدن از رذائل نفساني است كه روايات متعددي دارد كه اگر كسي به قدر سر سوزني كبر در وجودش باشد بوي بهشت را استشمام نمي‌كند. اين كم گرفتاري است؟ حالا يك عالم برزخي را گذرانده حالا اين‌جا سر اين مسائل مختلفي كه ما اصلاً برايش حسابي باز نكرده بوديم گرفتارمان كردند. من عالمم، من پيرمردم، من فلان شخصيت را دارم، چرا به اين‌ها اعتنا بكنم، و از اينجور مسائل، در آن روز ديدم من را وارد كردند قيامت بود. دنبال شفيع مي‌‌‌‌‌گشتم، من وجودم الان با بهشت سازگار نيست. خود انسان خوب مي‌‌‌‌‌فهمد، ماها هم الان مي‌‌‌‌‌فهميم. حواسمان جمع باشد تا نمرديم خودمان را سازگار با بهشت بكنيم. مي‌‌‌‌‌گويد اين طرف آن طرف را نگاه كردم ديدم آن سيدي كه توي مجلس روضه، روضه مي‌‌‌خواند و گاهي هم شوخي مي‌‌‌كرد اين مثل يك باز، مثل يك پرنده مي‌‌‌آمد توي صحراي قيامت بعضي افراد را بر مي‌‌‌دارد، مي‌‌‌برد آن ور صراط مي‌‌‌گذارد. يعني از آن تونل، از آن صراط ردشان مي‌‌‌كند. رفتم دست به دامنش شدم كه من را هم ببر. من اسم آن عالم را نمي‌برم، از علماي بسيار محترم مشهد بودند، ايشان گفت روضه خواندي؟ من چون مأموريت دارم فقط روضه‌خوانها را ببرم. گفتم نه، گفت حالا بيا من تا آن ور اين تونل، اين صراط، هر چه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهيد اسمش را بگذاريد، همان محل عبوري كه از داخل جهنم انسان عبور مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، وَ إِنْ مِنْكُمْإِلَّا وَارِدُهَاكَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا (مريم / 71) گفت از آن‌جا من ردت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم امّا آن طرفش با خودت، چون روضه نخواندي، ما را برداشت گذاشت آن‌جا، آن طرف كه رفتم ديدم درهايي هست اين‌جا در عالم رؤيا،  اين‌ها درهاي بهشت است يك دري به من نشان داد گفت اين در مال علماست. ديدم يك صف طولاني گذاشتند، همه وايستادند، آن در مال روضه‌خوانهاست، خلوت است هيچ كس نيست. من بكاء او ابكاء او تباكاء وجبت له الجنه معنايش اين است وقتي كه وارد بهشت اين شخص برود ديگر معطلي‌اش چيه؟ گفتم ما را از اين در نمي‌تواني ببري؟ گفت نه، روضه نخواندي. سابق علماي نجف اين طور بودند چون جايي نبود كه بروند منبر، و الان هم به دوستان روحاني هم عرض مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم هر جوري است خدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند من خودم از همه‌تان خسته‌ترم. هر جوري هست برويد روضه را بخوانيد. مرحوم حاج ملاآقاجان زمان رضاخان ملعوني كه روضه‌خواني را ممنوع كرده بود خودش براي من نقل مي‌‌كرد گفت فكر كردم اول كاري كه بايد بكنم لقبم را در شناسنامه عوض كنم، كه اعتراض كرده بودند. لقبش را گذاشته بود مجنون، توي شناسنامه‌اش بود ها! تا وقتي كه من به خدمتش رسيدم توي شناسنامه‌اش مجنون، چرا؟ براي اين‌كه بروم توي بازار، يك پيراهن، پيراهن كوتاه، يك شلوار، يك عبايي هم روي دوشش بود، عبا هم كوتاه، اولين دفعه هم كه ما ايشان را ديدم همانطوري ديديم. سرش هم برهنه، توي بازار قيصريه زنجان خوب يادم است مي‌‌‌‌‌‌‌رفتند بعضي‌ها  احترامش مي‌‌‌‌‌‌‌كردند بعضي‌ها مسخره‌آميز به او نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌كردند. ايشان تا مي‌‌‌‌‌‌‌رسيد مي‌‌‌‌‌‌‌ديد يك جمعي دارند دور هم هستند، مي‌‌‌‌‌‌‌گفت تا پاسبان نيامده بگذاريد من روضه بخوانم. السلام عليك يا اباعبداللّه مردم هم عقده كرده بودند روضه‌‌اي نبود يك دفعه گريه مي‌‌‌‌‌‌كردند وقتي كه يك پليسي مي‌‌‌‌‌‌رسيد ايشان را مي‌‌‌‌‌‌گرفت مي‌‌‌‌‌برد كلانتري، مي‌‌‌‌‌گفتند اين ملاآقاجان مجنون است ولش كنيد. روزي مي‌‌‌‌‌گفت هفت هشت تا روضه اينجوري مي‌‌‌‌‌خواندم. وقتي كه زن استاد آهنگر كه توي همين مفاتيح نوشته براي خاطر خواندن زيارت عاشورا حضرت سيدالشهداء شب اول قبرش، سه مرتبه به ديدن او مي‌‌‌‌‌آيند و بعد دستور مي‌‌‌‌‌دهند عذاب را از اهل قبرستان به خاطر بركت وجود اين زن بردارند اين مردي كه تمام زندگي‌اش را فدا كرده، حتي شخصيتش را فدا كرده مرد عالمي بود، خيال مي‌‌‌‌كنند اين‌ها علم است كه اين‌ها بلدند. يادم است آن موقع من كفايه مي‌‌خواندم يك مطالبي، يك اشكالاتي به كفايه ايشان داشت كه واقعاً مبهوت مي‌‌شدم. مرد دانشمند، اگر راضي باشد من مي‌‌گويم مجتهد و اصلاً همه‌ي وجودش حكمت بود. چيزهايي الان ايشان اشاره كرده كه من هر چه فكر مي‌‌كنم نمي‌توانم پيدايش كنم. يكي از همان مطالب، اين مطلب را من در تقريباً شايد جناب آقاي نعمتي و دوستاني كه از قديم با ما بودند مي‌‌دانند من آن اوائل شايد سي سال قبل، چهل سال قبل گفتم ظهور صغري مطرح شده، الان ببينيد همه دارند مي‌‌گويند. من يك كلمه از ايشان شنيدم، گفتم هم ايشان گفته. از اين قبيل مطالب علمي كه از آن جرت ينابيع الحكمه من قلبه الي لسانه ايشان تنها نبود، استادي داشت به نام آخوند ملاقربانعلي زنجاني، كه هم در سياست، هم در علم، در همه چيز استاد بود، استاد ايشان بود. استاد او مرحوم سلماسي بوده ظاهراً و استاد سلماسي مرحوم سيدبحرالعلوم بوده، اين راه اين‌ها بوده. اين‌ها چي مي‌‌گويند؟ مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند قرآن و عترت، اين‌ها حرفشان اين است. آن وقت حضرت سيدالشهداء كي بهتر از ايشان انتخاب كند كه دربان او باشد؟ يك وقتي به من مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرمود من تأسف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوردم به حال خضر كه دربان حضرت بقيةاللّه است بعدها كه من قبرش را درست كرده بودم و ان‌شاءاللّه دوستاني بتوانند آن قبر مطهر را بيشتر از اين، چون شنيدم شبها تا صبح توي سرما، يك عده مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند آن‌جا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابند براي گرفتن حاجت، اگر بشود يك مقبره‌اي، يك محلّي كه سرما نخوردند ارادتمندان ايشان درست بشود خيلي خوشحال مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود او و من. ايشان فرمودند كه بارك‌اللّه كه قبر من را درست كردي، گفتم چطور؟ توي دلم، توي خواب آمد كه ايشان معلوم است كه جاه و مقامي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، توي دلم آمد نه اين‌كه به زبان بياورم. گفت نه، از آن وقتي كه اين قبر درست شده تا به حال مردم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آيند فاتحه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانند، مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آيند پيش من مثلا صلوات مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرستند، سوره‌ي قدر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانند و ثوابش به من مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد من از اين طريق استفاده‌ي معنوي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم. گفتم حالا اگر قبول است يك دوسه تا حاجت داريم شما، گفت مي‌‌‌‌گويم، مي‌‌‌‌گيرم، گفتم از كي؟ گفت من قبلاً به تو گفتم كه من دربان سيدالشهدايم. آقايان يكي دو تايش مربوط به عالم آخرتم بود ولي يكي‌اش حالا دارم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويم مربوط به شماها بود. آن وقتي كه من اين خواب را ديدم يكي دو سه نفري اگر با من در اين راه همگام بودند و تا به حال هم نگفته بودم اين مطلب را، حالا دارم عرض مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم چون متعهديد دارم عرض مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم. مربوط به شما بود كه ان‌شاءاللّه يك گروه قابل توجّه‌ تزكيه شده مطابق دستورات خاندان عصمت و طهارت تربيت شده تحويل امام زمان عليه الصلاة والسلام بدهم كه دارد به ثمر مي‌‌‌‌‌رسد، فقط كوشش بكنيد ان‌شاءاللّه كه من زياد غصّه نخورم، زياد ناراحت نباشم. به مجرّد اين كه يكي از دوستان مخصوصا آن‌هايي كه قديمي هستند خوب مي‌‌‌‌‌دانم امروز گريه كرديد، همه‌تان قلوبتان قساوت ندارد و بلكه يك نرمي پيدا كرده عرض مي‌‌‌‌‌كنم آن‌هايي كه سابقه دارند اين‌ها حب جاه نداشته باشند، حب رياست نداشته باشند، خودشان را بشكنند، خودشان را بكوبند، تواضع داشته باشند براي خدا. شما را به حق حق، قسمتان مي‌‌دهم كه بياييد تصميم بگيريد حالا كه ديشب آن تصميم را گرفتيد، امشب يك تصميمي بگيريد كه فكر نكنيد مثلاً من استادم، او شاگرد است. من بالاترم، او پايين‌تر است. من عالمم او جاهل است اين حرفها براي درگاه خاندان عصمت و طهارت زشت است. مي‌‌گويد اين سيّد، روضه‌خوان من را برد آن طرف، گفتم آقا مي‌‌شود يك برنامه‌اي تنظيم كني اين معني شفاعت را دارم مي‌‌گويداللهم ارزقني شفاعت الحسين يوم الورود، يك جوري ما از اين در برويم بيرون، گفت يك فكري به نظرم رسيده بيا آن‌جا بشين، گفت خودش هم نشست گفت هر چه از روضه بلدي بخوان، ما روضه نخوانده بوديم همان طور يك چيزهايي گفتيم و اين هم همين جور تباكي كرد و زد به پيشاني‌اش گفت خوب پا شو برويم. برد ما را از دري كه حضرت سيدالشهداء پشت در نشسته، يك تختي بود بسيار سريرعالي بود، حضرت نشسته بودند يك دفتري هم جلويشان باز بود گفتم آقا يك روضه خوان آوردم، اسمت چيه؟ فلان. گفتند همچين روضه‌خواني ما نداريم. گفتم آقاجان به جان خودتان قسم من خودم پاي روضه‌اش نشستم و روضه‌اش را گوش كردم، حضرت تبسمي فرمودند بعد فرمودند وارد شو، حالا اين معناي شفاعت است. معني شفاعت اين است. روضه بخوانيد براي زن و بچه‌تان كه شده حاضرشان كنيد، همه جور حرفها، فحشها سر و صداها هست،  وادارشان كنيد يك قدري برايشان روضه بخوانيد، يا خودتان براي خودتان روضه بخوانيد. بگذاريد كلام مرحوم شيخ جعفر شوشتري در كتاب، كتابي دارد هم ترجمه شده و هم عربي‌اش هست جزء روضه‌خوانها باشيد. هيچ راهي نيست براي فوز عظيمي كه خدا منظور كرده جزء گريه و تباكي و روضه‌خواندن و گرياندن ديگران و كم‌كم در رديف آن‌هايي كه شفاعت مي‌‌‌‌شوند قرار گرفت. خدايا شب يازدهم محرم است. دوره‌ي سال براي امشبي گريه مي‌‌‌‌كنيد چون ديشب ما چون اطّلاع از مصائب داشتيم و داريم و سالها گذشته شب عاشورا اشك مي‌‌‌‌ريزيم ولي هنوز اتّفاقي نيافتاده. امّا الان برويد كربلا. توي صحراي تاريك كربلا. كفار و منافقين بدنهاي نجس خودشان را دفن كرده‌اند، امّا بدن حسين بن علي اگر امشب ماه را ديديد ب‌بينيد چقدر هوا روشنايي دارد، زير روشنايي ماه خيلي ضعيف است روشنايي ماه در شب يازدهم، زير روشنايي ماه حضرت زينب آمده كنار بدن برادر، مي‌‌بيند هودجي از آسمان آمد، اين‌ها جدي است، آقايان براي گرياندن عرض نمي‌كنم، هودجي از آسمان آمد پياده شدند. رسول اكرم است، علي بن ابي‌طالب است، فاطمه‌ي زهراست، حضرت مجتبي است. دور بدن حضرت ابي‌عبداللّه الحسين نشستند السلام عليك يا اباعبداللّه و علي الارواح التي حلّت بفنائك عليك منّي سلام اللّه ابداً ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم، السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين. الذين بذلوا مهجهم دون الحسين عليه‌السلام. ان‌شاءاللّه اين آيه‌اي را كه تلاوت كردم يك روزي در كنار حجة ابن الحسن وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماًفَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ، ولي دم، فرزندي است كه از آن كشته باقي مانده. تنها فرزندي كه خيلي نزديك است از نظر نسب و از نظر حسب و از نظر خلق و منطق به حضرت سيدالشهداء حجة ابن الحسن است. الان تنها ولي دم حضرت بقيةاللّهاست، يك سلطه‌اي پيدا مي‌‌كند كه هر كس توي دلش يك سر سوزن بغض ابي‌عبداللّه الحسين باشد از روي زمين بايد برداشته بشود. لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً، اسراف در قتل هم نمي‌كند. خيال نكنيد عصباني مي‌‌شود همه را مي‌‌كشد تا زانوي اسبش خون مي‌‌آيد بالا، امام زمان شما را قسي‌القلبي كه آدم كش باشد معرّفي‌اش دشمنان نكنند. حتي اگر روايت هم باشد اين روايات را بايد كنارگذاشت. حضرت ولي‌عصر اگر مخالفي باشد همان يك نفر را بدون اين‌كه حتي به زن و بچّه‌اش تأثيري بگذارد، ناراحتي ايجاد بشود او را به قتل مي‌‌رساند، از سر راه مسلمانها بر مي‌‌دارد. آن‌هايي كه شمرند و مي‌‌خواهند شمربازي در بياورند، يعني همان كاري كه شمر با حسين كرد مي‌‌خواهند با حضرت بقيةاللّه بكنند من يك وقتي خودم، با خودم فكر مي‌‌كردم حالا نمي‌دانم اين خواب را چطور ديدم، ديدم يك چيزي اختراع شده كه يك نفري كه مخالف امام زمان و قدرت هم دارد اين با يك اشعه‌اي او را مي‌‌كُشند، همان يك نفر را، توي خانه‌اش. هنوز موبايل و اين وسائلي كه امروز هست، اين حرفي كه من مي‌‌زنم مربوط به جواني‌هايم است، اين‌ها نبود. بعد هم زن و بچّه او را راضي‌شان مي‌‌كنند. شما فكر نكنيد علي بن ابي‌طالب عليه الصلاة والسلام آن زني را كه در كوچه راه مي‌‌رفت و حضرت فرمودند كه چه مي‌‌كني؟ گفت شوهر من در جنگ كشته شده، من يك مشت بچه‌ي يتيم دارم هم بايد به آن‌ها برسم، هم آب بايد برايشان ببرم، حضرت رفتند كمكش كه نان را ايشان پختند، معروف است قضيه‌اش اين شخص فكر نكنيد كه مسلمان بوده، نه اين از همان خوارج بوده كه كشته شده در جنگ با علي بن ابي‌طالب، زن و فرزند او را راضيش كردند با اين‌كه در تقيّه بودند. حضرت بقيةاللّه زن و فرزند آن شخص هر كه باشد آن‌ها كه گناه نكردند، آن‌ها را راضيشان مي‌‌‌‌‌‌‌‌كند. اسراف در قتل نمي‌كند، امام زمانتان را مهربان‌ترين مهربانها بشناسيد و هست، خدايا تو شاهدي كه من از باب اين‌كه وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَفَحَدِّثْ (ضحي / 11) اينقدر من بدي كردم كه حساب ندارد و آن‌قدر ايشان محبّت به من كردند كه حساب ندارد و به شماها هم همينطور، كي اين راه صاف و ساده و مطابق با فكر و عقلتان، من الان اعلام مي‌‌كنم. اگر يك چيزي من گفتم كه با عقلتان مخالف بود شما به من اعتراض كنيد، بگوييد، من اشتباه شايد كرده باشم. در مراحل تزكيه نفستان تجربه كنيد. تجربه كردند، بحمداللّه حدود بيست سال است از اين مسأله مي‌‌گذرد افرادي بودند كه خودشان تجربه كردند اگر من جزواتشان را بياورم كه سر است پيش من كه چه بودند و چه شدند و چه تجربه‌اي از اين راه پيدا كردند شما تعجّب مي‌‌كنيد. حالا كه اينطور است خوب لطف حضرت بقيةاللّه است. شماها را خواسته، شماها را طلب كرده، دعوتتان كرده، والاّ ديشب من فكر مي‌‌كردم با آن تأكيدي كه پريشب كرده بودم كه هر كس نمي‌خواهد تهعد بدهد نيايد. باور كنيد فكر مي‌‌كردم يك عده نيايند، ديدم نه بيشتر، حتي از امشب هم بيشتر بودند. اين‌ها لطف الهي است. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِيهَدَانَا لِهَذَاوَ مَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ (اعراف / 43) لطف حضرت ابي‌عبداللّه الحسين است، من زياد دارم طول مي‌‌دهم. حالا ان‌شاءاللّه آقاي نعمتي و آقاي فاني ديگر باصطلاح حقشان را به ما واگذارند، فرداشب من به عكس مي‌‌كنم. آقاي بخشي‌زاده‌ام كه حقشان را به آقاي مقدم دادند كه واقعاً استفاده كرديم و اينطوري است. شكر كنيد خدا را. كجا داشتيم يك جمعيتي كه اكثرشان، من ايني كه مي‌‌گويم اكثر نه اين‌كه فكر كنيد بعضي‌ها را نه قبول ندارم. من اكثر قريب به اتفاقتان را عادل مي‌‌دانم و پشت سرتان نماز مي‌‌خوانم. چقدر جمعيت هستند؟ از جزواتمان استفاده مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود سه چهار هزار جمعيتند. الحمدللّه. خدا را شكر، اگر يك وقتي هم ديديد كه، ديديد بعضي وقتها ماشين يك همچين ريپ مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زند، اگر يك وقتي ديديد اينجوري هستيد زود خودتان را، كاربراتتان را نگاه كنيد، گوشه و كنارتان را نگاه كنيد، چي آمده اينجوري آن ماشينتان را به اين وضع انداخته؟ زود برسيد به آن.

نسئلك اللّهم و ندعوك باعظم اسمائك و بمولانا صاحب الزمان يا اللّه يا اللّه يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه. ان‌شاءاللّه فردا شب هم اين مجلس هست و احتمالاً شب وفات امام سجّاد باشد يا رحمن يا رحيم، يا غياث المستغيثن، يا اله العالمين عجل لوليك الفرج، عجل لمولانا الفرج، خدايا فرج آقايمان، امام زمانمان را برسان، همه‌ي ما را از بهترين اصحاب و ياورانش قرار بده، قلب مقدسش را از ما راضي بفرما، خدايا به آبروي ولي‌عصر گرفتاري‌هاي مسلمين را برطرف بفرما، خدايا به آبروي ولي‌عصر اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي متصل بفرما. خدايا به همه‌ي ما علم و حكمت مرحمت بفرما. توفيق تزكيه نفس به همه‌ي ما عنايت بفرما. پروردگار ما را از عزاداران ابي‌عبداللّه الحسين قرارمان بده. خدايا ما با اين‌كه نه به سر زديم، نه به سينه زديم، نه زياد گريه كرديم امّا طمع اين را داريم كه ما را از عزاداران خوب امام حسين عليه السلام قرارمان بده. خدايا قلب امام زمان را از ما راضي بفرما. پروردگارا به آبروي ولي‌عصر قسمت مي‌‌دهيم مرض‌هاي روحي‌مان شفا مرحمت بفرما.

 

 

 

 

 

لینک دانلود : 

کلیک راست و ذخیره

 

 

۲۸ ذی الحجه ۱۴۲۴ قمری – ۱ اسفند ۱۳۸۲ شمسی – تذکرات، اهمیت ماه های قمری

اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدلله والصلاة و السلام علي رسول الله و علي آله آل‌اللّه لاسيما علي بقية الله روحي وارواح العالمين لتراب مقدمه الفدا‌‌‌ء و اللعنة الدائمة علي اعدائهم اجمعين من الان الي قيام يوم الدين.
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم، وَأَلَّوْ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْنَاهُمْ مَاءً غَدَقًا، (جن/16).

رای دادن در انتخابات
دو سه مطلب خارج از بحث به آقايان محترم و خانم‌هاي محترمه عرض كنم؛ اوّل اينكه امروز روز انتخابات است و چون ولي‌فقيه‌ امر كرده‌اند كه همه رأي بدهند، شما هم ان‌شاءالله به افراد عادل و تا جايي كه ممكن است به افرادي كه تزكيه‌ي نفس كرده‌اند بشناسيد و رأي بدهيد.

پرهیز از غیبت و نمامی و تفرقه
مطلب دوّم يكي از چيزهايي كه مخصوصاً در بين خانم‌ها رايج است و ظاهراً آن را خارج از تزكيه‌ي نفس مي‌دانند و حتي افرادي كه مراحل بالا هستند توجّهي‌ به آن ندارند و حال آنکه قبل از يقظه بايد اين كار را بكنند، اين است كه در مجالس و محافل يا دو نفري، حرفهايي كه مربوط به مردم است، مربوط به اسرار مردم هست، به تجسس در وضع و حالات مردم است كه قرآن صريحاً مي‌فرمايد: وَلَا تَجَسَّسُوا، كه لازمه‌ي اين تجسس، غيبت است، که وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا (حجرات/12) پشت سر اين وَلَا تَجَسَّسُوا است، هر كسي كه ديديد حرف ديگري را مي‌زند و مذمّت از ديگري مي‌كند اين شخص يا دروغگو است يا نمّام دورغگو است و يا نمّام است، در هر سه حال اين شخص در اين موقع فاسق است و فاسق، حرفش به صريح قرآن، إِنْ جَائَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا، (حجرات/6)، به حرف فرد فاسق اعتنا نكنيد، او را فاسق بدانيد، اگر حرف ديگري را مي‌زند آن ديگري براي شما فسقش ثابت نشده و فسق اين شخص نمّام، الان ثابت است و هيچگاه حرف فاسق بر حرف شخصي كه فسقش يا براي شما ثابت نشده و يا عادل است ترجيح پيدا نمي‌‌كند. من جدّاً از همين الان اعلام مي‌كنم؛ نمي‌‌خواهد از من بپرسيد که آیا ما الان در راه هستيم يا نيستيم، اگر نشستيد درد دل يك شخصي را گوش داديد و در مذّمت كسي حرف زد و شما نهي از منكر نكرديد، از برنامه‌هاي تزكيه‌ي نفس خارج هستيد و من دعا مي‌كنم يا بگويم نفرين مي‌كنم كه خدا به او توفيق موفقيّت در راه تزكيه‌ي نفس ندهد. خيلي جدّي باشيد، خانم‌ها مخصوصاً، با يكديگر حرف مي‌زنيد حرف خدا را بزنيد، حرف پيغمبر را بزنيد، حرف خوبان را بزنيد، خوبان را مدح كنيد، اينقدر فساد و تفرقه بين يك مشت جمعيتي كه براي خدا قدم برداشته‌اند به‌وجود نياوريد و ان‌شاءالله اميدواريم روز قيامت بتوانيد پاسخگوي پروردگارتان باشيد.

اهمیت دادن به ماههای قمری برای انجام وظایف دینی
مطلب سوّم؛ امروز يا فردا روز آخر سال است، حواستان جمع باشد، سال را مي‌گويم نه آخرِ ماه، آخر ماه هست ولي آخر سال است. يك سال قمري كه پروردگارتان در قرآنتان فرموده است كه: ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ (توبه/36)، خيلي عجيب است ‍‍! دينِ قيّم اين است كه دوازده ماه داشته باشيد و آن دوازده ماه، ماه قمري باشد و ماه قمري، چهارماهش ماه حرام است، محترم است، فلَا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ، در اين چهار ماه بخصوص به خودتان ظلم نكنيد، كه اگر خداي نكرده عدد روزهاي ماههاي قمري يا اوّل و آخر ماههاي قمري از دستتان برود ممكن است ماههاي حرام را هم متوجّه نباشيد، عاشورا را هم متوجّه نباشيد، تاسوعا را هم متوجه نباشيد و بالاخره به وظايف ديني‌تان و استحبابي‌تان عمل نكنيد، چون گاهي مي‌شود اينها سبب مي‌شود كه كلّي وظايف را انسان فراموش مي‌كند. شما اگر در ماههاي مثلا شمسي بيست و دوم بهمن را ندانيد چه روزي است طبعاً برايش ارزش قائل نمي‌‌شويد، همينطور اگر در ماههاي قمري روز غدير خم را ندانيد چه روزي است برايش ارزش قائل نمي‌‌شويد. بنابراين خيلي اهميت بدهيد، هر روزي از روزهاي ماههاي قمري يك اعمالي دارد، مستبحاتي دارد، مثلاً روز غدير خم روزه‌اش آن قدر اجر دارد، يعني آن قدر خداي‌تعالي در حساب آخرت‌تان، بانك آخرتتان آن قدر مي‌ريزد كه عبادتِ تمام مردم زمين را براي شما منظور مي‌كند، الان هم بخواهد همه‌ي آن‌ها را به شما بدهد نمي‌‌توانيد آن را نگه داريد. الان به يك نفر، مثلا به يك انساني بگويند صد ميليارد تومان مي‌خواهيم به تو بدهيم، خوب مي‌گويد من چه كارش كنم؟ روز جمعه هم هست بانك‌ها تعطيل است، امّا اگر گفتند ما خودمان مي‌ريزيم به حسابت، خوب، ممنون. فرقي براي شما نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند که روز غدير خم روزه گرفتيد يا نگرفتيد، چون هيچ نه بر چاقي‌تان افزوده مي‌شود، نه بر لاغر‌يتان افزوده مي‌شود، نه بر رنگ و قيافه‌تان افزوده مي‌شود، هيچ؛ امّا خدا مي‌ريزد به حسابتان، هر وقت برويد به اين بانك مراجعه كنيد مي‌بينيد به‌به ! چقدر پول ريخته‌اند به حسابتان، يك آرامشي پيدا مي‌كنيد كه خداي‌تعالي در قرآن مي‌فرمايد: وَصَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ (توبه/103)، اي پيغمبر؛ رحمت خاصّه‌ي من را دريافت كن به حساب اينها بريز، كه اين صلوات كه رحمت خاصّه است به اينها آرامش مي‌دهد. شما ديشب نماز شب خوانديد، با خدا حرف زديد، امروز فقط چيزي كه برايتان مانده يك مقدار كسل هستيد، چون ديشب كم خوابيديد، امّا اين را بدانيد خداي‌تعالي به پيغمبرش مي‌فرمايد كه: فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا (اسرا‌ء/79)، وقتي كه انسان از خاك و از قبر برمي‌خيزد به او مي‌گويند آقا تو جايت آن بالا است، چرا؟ من آن بالا؟! كنار پيغمبر؟! بله، آن‌جا مقام محمود است، به خاطر نمازشبي كه تو خوانده‌اي، يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا، ماههاي قمري از خوبي‌هايش اين است كه تقويم نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، شما اگر يك مقدار به خودتان زحمت بدهيد قبل از مغرب برويد طرف افق را نگاه كنيد يك مقداري هم عادت می‌كنيد به اين كار كه اوّل ماه رمضان مشكل اين‌قدر برايتان نشود. من يك وقت ديدم يكي پشت به مغرب ايستاده بود ماه را مي‌خواست پيدا كند! اينطوري نباشيد، عادت كنيد، ماههاي قمري مهم است، روز اوّل ماه، هر كس نماز اوّل ماه را بخواند آن ماه از همه‌ي خطرات محفوظ است. خوب اين كم است؟ شما اگر ندانيد امروز اوّل ماه است يا فردا، نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواني اين كار را بكني، يك ماه خودت را در معرض خطر قرار می‌دهی، اگر انسان نداند اول محرم چه وقت هست، اول سال چه موقع هست. خوب برويد يك نگاهي بكنيد، اشكالي ندارد، هيچ مهم نيست، افق خيلي روشن و خيلي واضح، اگر خودتان پيدا نكرديد يك عدّه‌ پيدا كنند به شما بگويند. ممالك عربي حالا همه‌شان نه، ولي عربستان سعودي اين كار را مي‌كند، خيلي راحت، و هر ماه را اعلام مي‌كند و در مسجدالحرام و در مسجدالنبي زده كه امروز اول ماه است. آن‌ بيچاره‌ها پنج‌وقت نماز مي‌خوانند، بلكه شش‌وقت؛ نماز شب آن موقع، نماز صبح آن موقع، نماز ظهر آن موقع، نماز عصر آن موقع، نماز مغرب، نماز عشاء، همه را زده اند. شما خدا را شكر كنيد به خاطر عملي كه پيغمبراكرم كرد و از طريق اهل‌بيت به ما رسيد، چون در صحيح بخاري هست كه پيغمبراكرم گاهي نمازش را با هم مي‌خواند، ظهر و عصر و مغرب و عشاء را گاهي جدا جدا مي‌خواند. شما نگوييد آن افضل است، اگر بگوييد كاري كه اهل‌‌سنت مي‌كنند افضل است و يا جدا جدا خواندن افضل است اين به پيغمبر توهين شده، يعني پيغمبر كار افضل را گاهي ترك مي‌كرد ! نه ! هر دو مساوي است، چه با هم بخوانيد چه جداي از هم بخوانيد، چون در همان روايتي كه در صحيح بخاري هست، پيغمبراكرم گاهي نمازش را بدون هيچ عذري ـ عجيب است بدون هیچ قیدی بیان کرده ـ بدون هيچ عذري با هم مي‌خواند و بدون هيچ عذري جدا جدا مي‌خواند، معنايش هم همين است كه مي‌شود هر دو تا را خواند. دلت مي‌خواهد زياد رفت و آمد كني در مسجد، ظهر برو و عصر هم برو، مغرب برو عشاء هم برو، كمتر مي‌خواهي رفت و آمد كني، كار زياد داري، گرفتاري زياد داري، بنّا بايد دستش را بشويد، وضو بگيرد، خوب اين كار پرزحمتي است براي يك شخص گچكارِ بنّا ، برو مسجد هر دو نمازت را بخوان، چون از آن لحظه‌اي كه اذان مي‌گويند، لحظه‌ي ظهر، نصف‌النهار، همانجا ظهر است، از آن‌جا به بعد عصر است. نگوييد نماز عصر را ما ظهر بخوانيم، نه! از همان لحظه به بعد عصر است، از همان لحظه به قبل هم صبح است، اين وسط، آن خط وسط، آن يك لحظه‌ي وسط، ظهر است، اين را بدانيد، عقلتان هم حتماً همين را مي‌گويد. ما چه بعد از چهار ركعت نماز ظهر، نماز عصر را بخوانيم در عصر خوانده ايم، چه دم غروب بخوانيم باز هم در عصر خوانده ايم، اين را بدانيد، اين از نظر علمي ثابت است. پس بنابراين به ماههاي قمري وظيفه‌ي واجب و بلكه لازم است اهمیت بدهید؛ لازم به حساب شرعي عرض مي‌كنم براي اينكه ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ، واجب به خاطر اينكه از دستتان بعضي فضائل نرود و منافع‌تان به خطر نيفتد و شما بدانيد كه امروز چه روزي هست،

اقتدا کردن به اهل بیت علیهم السلام در سوره هل اتی
مثلاً شما مي‌دانيد امروز روزي است كه سوره‌ي هل اتي نازل شد؟ از نظر اوّل اسفند نه، از نظر بيست و پنجم ماه ذيحجه. سوره‌ي هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ (انسان/1)، در شأن ائمه‌ي اطهار و در شأن علي بن ابيطالب كه سنّي و شيعه معتقدند كه اين سوره‌ي مباركه در يك چنين روزي نازل شده و هر كس تأسّي بكند به علي بن ابي‌طالب، اين فضايل برايش هست، كه چیست آن فضائل؟ مُتَّكِئِينَ فيها عَلَى فرش بطائنها من استبرق (الرحمان/54)، آياتي كه مربوط به بهشت است در اين سوره نازل شده كه واقعاً اگر من بخواهم درباره‌اش حتّي ظاهرش را بخوانم و برايتان شرح بدهم ديگر به مطلب اصلي‌ام نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسم. خوب آن‌ها صدقه دادند، اطعام كردند، ما چه؟ شما هم برويد يك مقدار از اين كارها بكنيد، همه‌اش كارهاي بي‌خرج! نماز شب را خوب مي‌خواند امّا خمس و زكاتش را خيلي بد مي‌دهد! اطعام نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند امّا سلام مي‌كند، چون سلام مجاني است! اين‌طور نباشيم، وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيمًا وَ أَسِيرًا (انسان/8)، و اگر هم اطعام كردي نگو خوب، حالا ما به تو اطعام كرديم، بيا اين لباسهاي ما را بشوي، اين ظرفهاي ما را بشوي. چون شما به ما محبت كردي من به تو اطعام مي‌كنم. نه! لَا نُرِيدُ مِنْكُمْ – اصلاً اراده قلبي نداريم، نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهيم – مِنْكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا (انسان/9)، شكر هم نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد بكنيد، إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ (انسان/9)، ما براي خاطر خدا داريم به شما اطعام مي‌كنيم، اينها را به آن‌ها نمي‌‌‌‌گفتند، چون خود اين گفتن به آن‌ها منت است . خدا دارد درباره‌ي اينها و از اراده‌ي قلبي اينها بيان مي‌كند. حالا من آن مقدماتش را نمي‌‌فهمم يا قبول ندارم يا اينكه بالاخره نمي‌‌فهمم كه مثلاً اينها خودشان گرسنه بودند، البته در يك آيه‌ي ديگر وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ (حشر/9) هست، ولي اينها فضيلت نيست، فضيلت، اصل اطعام است، هماني كه خدا فرموده، فضيلت آن است كه انسان خودش نداشته باشد و در عين حال ايثار كند، نه اينكه آن قدر نداشته باشد كه برود از يهودي قرض كند و بعد بيايند چهار تا نان براي خودشان درست كنند، اينها را من نمي‌‌فهمم! شما هم نفهميد! به خاطر اينكه بعضي‌هايش را ممكن است دشمنان براي ذلّت خاندان عصمت و طهارت درست كرده باشند، علي بن ابي‌طالب كه هر شب پاي هزار نخله خرما كه خودش كاشته بود نماز مي‌خواند، حالا من نمي‌‌‌فهمم، نمي‌‌گويم نيست. يكي از دوستان ما – اين روش هم بد نيست، البته غير از من، من را دعوت نكنيد، چون من نمي‌‌آيم، الان دارم مي‌گويم – يكي از رفقا مي‌گفت وقتي كه من يك حاجت خيلي مشكلي دارم، یا يكي از اهل‌بيت ما كسالتي پيدا كرده، چهل تا سيد را خانه‌ام دعوت مي‌كنم، يكي ديگر هم مي‌گفت هفت تا سيد، حالا چهل تا سيد مشكل است، هفت تا، خانه‌مان دعوت مي‌كنیم، شام‌شان مي‌دهيم، بعد هم مي‌گوييم دعا كنيد ما را. همين! خدا مي‌داند چه دعايي اين آقا كرده و چه حاجتي هم صاحبخانه دارد و حاجت من برآورده مي‌شود، اين تجربه شده، شما هم اين كار را بكنيد، اين قدر كه مي‌توانيد. حالا مسكين كم پيدا مي‌شود، آن مسكيني كه آن وقتها بوده حالا كم است، يتيم زياد است، اسير كه همه‌مان اسير هستيم. اسير چه هستيم؟ اسير شيطان، هواي نفس، واقعاً اسيرمان كرده، من يك وقتي در مشهد بودم، مي‌رفتم دم در حرم، عرض مي‌كردم: آقا انا اسير من اسراء المدينة، من يك اسيری از اين اسرا‌ء اين شهر هستم، به من كمك كنيد. واقعاً اسيريم. كسي كه پدرش را از دست داده باشد و نتواند در مدّت عمرش پدرش را ببيند، اين يتيم نيست؟ ما يتيم هستيم، روز جمعه است، متعلق به امام زمانمان است، چرا آقايمان را نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بينيم، چرا نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانيم احوالش را بپرسيم، چرا نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رويم به در خانه‌اش؟ چرا دامنش را نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گيريم بگوييم آقا خودت هستي؟ مسكين هم كه، به هرحال مسكين مالي نيستيم ولي مسكين عقلي و فكري هستيم، همیشه متوجّه دنيا، آن قدر مسكنت به ما خورده كه اصلاً درجا ايستاده‌ايم، هيچ پيشرفتي نداريم و ان‌شاءالله اميدواريم امروز همه‌تان با توجّه ان‌شاءالله به علي بن ابي‌طالب، به خاندان عصمت – همه‌شان حاضرند، همه‌شان مي‌بينند- مخصوصاً حضرت بقية الله بگوييد يا اهل‌بيت النبوة، انا مسكين من مساكين المدينة، من يك گدايي از گداهاي اين شهر هستم، أنا يتيم من ايتامكم، أنا اسير من أسراء المدينة، من اسير هواي نفس هستم، اسير خواسته‌هاي مردم هستم، اسير جوّي كه برايمان ساخته‌اند هستم تا ببينيد با شما چه مي‌كنند، وَيُطْعِمُونَ الطعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا . إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا . إِنَّا نَخَافُ مِنْ رَبِّنَا يَوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِيرًا (دهر/8 تا10)، تا آخر سوره. ان‌شاءالله اميدواريم در اين سالي كه بر ما گذشت، اين سال 1424‌ كه بر ما گذشت ان‌شاءالله از ياران امام زمان محسوب شده باشيم .

عزاداری با معرفت در ماه محرم
ماه محرّم وقتي كه ائمه هلالش را مي‌ديدند مي‌فرمودند حزن بر دل ماه سيطره مي اندازد . حضرت رضا به پسر شبيب فرمود، هر چه اين هلال ماه قطورتر مي‌شود حزن ما بيشتر مي‌شود، تا شب عاشورا كه ديگر ما نمي‌‌توانيم طاقت بياوريم. اگر آن شرح صدر ائمه نبود، با آن معرفتي كه به امام حسين داشتند و با آن توجّهي كه به حقيقت مصيبت داشتند، اگر نبود، منفجر مي‌شدند. ما هم همينطور، ما ظرفيّت نداريم ولي غفلت داريم. شب عاشورا در پيش است، روز عاشورا در پيش است، روز تاسوعا در پيش است، ان‌شاءالله كوشش كنيد در مجالس شركت كنيد. مجالس ما همين است، گر تو نمي‌‌پسندي تغيير ده مجالس را، از اينكه از صداي يك نفر كه محزون مي‌خواند شما گريه بكنيد و از صداي يك نفر كه شاد مي‌خواند شما خوشحال بشويد – حالا هر چه مي‌خواهد بخواند- اين طوري نباشيد، بفهميد. الان چرا گريه كرديد؟ من كه صدايم تغيير نكرد! وقتي بايد انسان شاد باشد كه اهل‌بيت عصمت شاد باشند، وقتي بايد محزون بشود كه اهل‌بيت عصمت محزون هستند. به سخن نگاه كنيد، من از همين جا دارم به جمعي از طلاب و فضلايي كه همين ديروز اعزام مي‌كرديم براي شهرستانها، به آن‌ها دارم عرض مي‌كنم كه مطالبي به مردم بگوييد كه حسين بن علي عليه الصلوة و السلام در روز عاشورا فرمود. روز عاشورا ؛ آن لحظه‌ي آخر، آن اوج مصيبت، مي‌گويد: «اِن لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعادَ کونوا احراراً فی دنیا کم» (بحارالانوار، ج 45، ص 49) ، آقا آزاد باش، استقامت داشته باش، احراراً في دنياكم، مرد باش. همانطوري كه عرض كردم استقامت، يك چيزي است که در همه‌ چيز بايد باشد. اين آخرين جملات حضرت سيدالشهداء است، مي‌دانيد چه موقع فرمود؟ وقتي ديد كه لشكر فكر كرده‌اند امام حسين از دار دنيا رفته حالا برويم غنيمت جمع كنيم، تكيه كرد به دستهاي مباركش، يك مقدار سرش را بلند كرد، صدا زد: يا شيعة آل ابي‌سفيان، چون اگر اينها شيعه‌‌ي آل ابي‌سفيان نبودند دين داشتند، ولي حالا شيعه آل ابي‌سفيان هستيد، پيرو معاويه هستيد، ـ خوب دقّت كنيد به اين جمله، خود جملات حساب دارد ـ يا شيعة آل ابي‌سفيان، شيعه يعني پيرو، آل ابي‌سفيان هم ـ براي تحقير اسم معاويه را نبرده ـ پيروان معاويه، پيروان يزيد، ـ خوب دقت كنيد، اصلاً اسمشان را رويشان گذاشت ولي ـ در عين اينكه پيرو معاويه و يزيد هستيد، آخر يك مقدار آزادمرد باشيد، در همان كارتان آزادمرد باشيد، بي‌دين باش اما آزاد باش، جايي كه وجدانت مي‌گويد اين درست نيست، عمل نكن، يا شيعة آل ابي‌سفيان ان لم يكن لكم دين، يعني حالا كه شما دين نداريد، حالا كه شما روش اسلامي نداريد- چون اگر يك كسي روش اسلامي داشته باشد پسرِ دخترِ پيغمبرش را مي‌كُشد؟- فكونوا احراراً في دنياكم، روز قيامت را هم كه قبول نداريد که بترسيد، چون آدم وقتي قبول داشته باشد مي‌ترسد، پس حرّ باشيد، آزاد باشيد، من با شما جنگ مي‌كنم، شما با من جنگ مي‌كنيد، ليس عيلهنّ من جناح، زنها كه با شما برنامه‌اي نداشتند، دعوايي نداشتند، چرا اين طور داريد به آن‌ها حمله مي‌كنيد؟ خيلي عجيب است ، اين حرف‌ها اثر دارد.

مجالس با معرفت در ماه محرم
از همين جا به دوستان اهل علمم توصيه مي‌كنم بنشينيد ببينيد زيارت عاشورا چه گفته، من در مشهد يادم هست يك موقع ايستاده دو ساعت يا دو ساعت و نيم درباره‌ي زيارت عاشورا صحبت مي‌كردم. مصائب روز عاشورا زياد است، ، حرب لمن حاربكم، سلم لمن سالمكم، مبغضٌ لاعدائكم، اللّهم العن بني‌امية قاطبة، يعني چه؟ آخر چرا اين نسل بد، اين نسل خبيث، اين شجره‌ي خبيثه، يك نفرشان درست حركت نكرد، عمر بن عبدالعزيز هم اگر يك مقداري نرم‌تر بود و ملايم‌تر بود باز جاي ائمه‌ي اطهار نشسته بود، بالاخره بزرگترين گناه را كرده، بزرگترين اشتباه را كرده. اين بني‌اميّه‌ است. پيغمبراكرم خواب ديد ـ من ديدم ديگر به مسأله‌ي استقامت نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسم صحبت كنم لذا مناسب اين است كه بقيّه‌ي حرفهايم را بزنم ـ

قدر امام زمان علیه السلام که بین ما است را بدانیم
پيغمبراكرم خواب ديدند. خواب پيغمبران مثل بيداري است، اصلاً بيداري و خواب براي ما مسأله است، براي پيغمبر از اين جهت مسئله است كه آمده بين ما زندگي مي‌كند، يك وقت عرض كردم، حضرت سلیمان را كوچكش كنند با همان عقل و فكر و دانش، بفرستند او را داخل لانه‌ي مورچه، بگويند با مورچه‌ها يك مدّت زندگي كن، هم به او سخت مي‌گذرد، هم بنده‌ي خوب خدا مي‌شود، هم اينكه مجبور است هر چه مورچه‌ها مي‌خورند او هم بخورد، هر كاري مورچه‌ها مي‌كنند او هم بكند، رسول‌اكرم را با همين مقايسه بين ما فرستادند در اين كره‌ي زمين، او را به شكل ما درآورده‌اند، آمده‌اند با ما حرف مي‌زنند و با ما صحبت مي‌كنند، آن عقل و دانشي كه هر چه خدا مي‌خواسته براي مخلوقش از علوم و مصالح بفرستد، در رسول اكرم قرار داده، و اودعته علم ما كان و ما يكون الي انقضاء خلقك (دعای ندبه)، خوب اين رسول اكرم است، آن حضرت اميرالمؤمنين، آن حضرت امام حسن مجتبي، آن حضرت سيّدالشهداء، اينها اينطوري بودند، اينها آمده اند بين ما زندگي كنند، با ما زندگي كنند، ما قدرشان را نمي‌‌‌‌‌‌‌‌دانيم، دوازده نفر از ائمه آمده‌اند. اين بزرگواري كه مسئول ماست، امام ماست، اين آقايي كه هزار و صد و هفتاد سال است در اين لانه مورچه دارد زندگي مي‌كند، اين بزرگواري كه همه‌طور پاي ما صبر كرده، اين بزرگوار، ما اصلاً به يادش نيستيم، بين ما هم هست،

امتحان مردم دنیا بوسیله بنی امیه و بقیه حکام
پيغمبراكرم خواب ديدند كه بوزينه‌ها مي‌روند روي منبرش مي‌نشينند، يك بوزينه رفته روي منبر نشسته عرعر مي‌كند، واق واق مي‌كند، خيلي عجيب است، خواب ديد پيغمبر، عرض كردم خوابشان با بيداريشان فرقي نمي‌‌‌كند، اين مي‌آيد پايين، آن يكي مي‌رود بالا، آن مي‌آيد پايين يكي ديگر مي‌رود، از خواب بيدار شد، اين آيه نازل شد كه اين خوابي كه دیدی ما أَرَيْنَاكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ (اسراء/60)، اين براي امتحان مردم است. قريب هزار ماه كه هشت ماهش باقي مانده كه سفياني بناست بيايد آن هشت ماه را تمامش كند كه بعضي در تفسير گفته اند لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ (قدر/3)، آن همان هزار ماه است، با همه‌ي ناز و نعمت، هزار ماه، اينها روي منبر پيغمبر سوار شدند، چه كار مي‌كردند؟ يكي از برنامه‌هايشان ـ نستجيرباللّه ـ خدا مي‌داند انسان به قدري متأثّر مي‌شود نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانم بگويم، هيچ كس نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند بگويد كه اينها مي‌رفتند به عنوان خطبه‌ي منبرشان لعن بر…. آن‌هم در حضور حضرت مجتبي عليه الصلوة و السلام، رسم شده بود. يك مسجدي مي‌گويند كنار شهر شام بود، اين مسجد اسمش ذكر بود، گفتند چرا اسمش مسجد ذكر است؟ گفتند يك نفر پولدار يادش رفته بود بعد از نماز، اميرالمؤمنين را لعن كند، اينجا يادش آمده بود، به شكرانه‌ي اين نعمت كه اينجا يادش آمده و اينجا نشسته اين كار را كرده يك مسجد ساخته، آخر ببينيد به كجا مي‌رسد؟ اينها همه براي امتحان مردم است، شما در دولت جمهوري اسلامي قرار گرفته‌ايد، در زمان شاه آن‌هايي كه هم‌سن ما هستند قرار گرفته بودند، بهترش، بدترش، هر طوري باشد همه‌اش براي امتحان شماست، اين را بدانيد. آنجا چه كار مي‌كرديد اينجا چه كار مي‌كنيد؟ آن‌جا مي‌گفتيد من مجبورم كه زنم بي‌حجاب باشد، حالا چه؟ حالا هم زنت مجبور است موهاي جلوي سرش را نشان بدهد؟ و تو اي آقاي خبرنگار مخصوصاً آن را نشان بدهي تا تشييع فاحشه بكني؟ حالا مجبوري؟ برو اقلاً زنهاي باحجاب را انتخاب کن، از آن‌ها بپرس براي انتخابات بايد چه كار بكنيم؟ متأسفانه اين‌طور شده، حالا امتحان است، اين‌جا اين طور امتحان، آن جا آن طور. آن زمان مي‌گفتند اگر كسي كروات نزند، ريشش را نتراشد در اداره راهش نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند، حالا چه؟ ببينيد، اينها همه‌اش امتحان است، هم آن امتحان است، هم اين امتحان است، هميشه ان‌شاءالله بدانيد، در ذهنتان باشد كه در حال امتحان هستيد، إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ،

با توجه به زیارت عاشورا بنی امیه و پیروان آنها ملعون هستند

ولي آنچه من مي‌خواستم عرض كنم اين بود كه وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ، شجره‌ي ملعونه هستند، اوّل خدا اينها را لعن كرده، آل ابي‌سفيان را، آل زياد را، بني‌اميّه را قاطبة، اوّل خدا کرده، كجا؟ إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمْ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ (احزاب/57)، كساني كه خدا و پيغمبر را اذيت مي‌كنند خدا در دنيا و آخرت لعنتشان كرده، فاطمه‌ي زهرا را به او فرمودند كه: من اذاها فقد اذاني (السنن الکبرى ج ۱۰ باب من قال: لا تجوز شهاده الوالد لولده، ص ۲۰۱؛ کنز العمّال، ج ،۱۳ ص ۹۶٫)، كسي كه فاطمه را اذيّت ‌كند من را اذيّت كرده، پس اينجا فاطمه كه وصل شد ـ اين نقطه‌ي اتصال است ـ همه‌ي فرزندان فاطمه وصل مي‌شوند، مخصوصاً ائمه‌ي اطهار عليهم الصلوة و السلام، كسي كه اينها را اذيّت كند پيغمبر را اذيت كرده، كسي كه پيغمبر را اذيت كند خدا را اذيت كرده، و كسي كه خدا را اذيت كند لعنت خدا بر او در دنيا و آخرت باد، لذا در زيارت عاشورا عرض مي‌كنيم: اللهم العن بني‌امية قاطبة، چرا اصلاً گفته اند اين زيارت را ما بخوانيم؟ چرا صد مرتبه لعن بكنيم؟ شايد يك دفعه‌اش در دلمان بنشيند بدانيم كه كسي كه پيرو ظالمين بر اهل بيت و عصمت و طهارت و بر آل پيغمبر هست ملعون است، در دلت بنشيند، اللّهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمّد، مواظب باشيد حق محمّد و آل محمّد را ضايع نكنيد، خدا نكند ما جز‌ء آن‌ها باشيم، و آخر تابع، ـ اين تكّه‌اش مهم است ـ و آخرين كساني كه پيروي از آن‌ها مي‌كنند، اللهم العن العصابة الّتي جاهدت الحسين ، بهترين و بالاترين ـ و باصطلاح ـ شاه‌فردش آن‌هايي هستند كه با امام حسين عليه الصلوة و السلام درگير شدند، و شايعت و بايعت و تابعت علي قتله اللّهم العنهم جميعا،

نحوه خواندن زیارت عاشورا به طور مختصر

اگر روز عاشورا يا هر وقتي خواستيد اين زيارت را بخوانيد، اگر وقت کافی داريد که همه‌اش را بخوانيد. اگر وقت نداريد امام صادق عليه الصلوة و السلام فرمودند: يك دفعه بگوييد: اللّهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمّد و آخر تابع له علي ذلك اللّهم العن العصابة التي جاهدت الحسين علیه السلام و شايعت و بايعت و تابعت علي قتله اللهم العنهم جميعا، آن وقت نود و نه مرتبه بگوييد: اللّهم العنهم جميعا، اللهم العنهم جميعا، همانها را مي‌گوييد ديگر، اللّهم العنهم جميعا، خدايا لعنت بكن همه‌شان را، خدايا لعنت بكن همه‌شان را، خدايا لعنت بكن همه‌شان را، فرمود: مثل اين است كه شما هر صد لعن را گفته‌ايد. در سلام هم همين طور است. زيارت عاشورا را بخوانيد، خيلي زیارت عجيبي است، صحيح‌ترين زیارتهاست، من الان به شما عرض مي‌كنم؛ شما هم اگر به سندش مراجعه كنيد اجتهاداً مي‌توانيد بخوانيد. خيلي از دعاها را شما نمي‌‌توانيد بگوييد: خدايا چون تو فرمودي بخوان من مي‌خوانم! به قصد رجا‌ء بايد بخوانيد، امّا زيارت عاشورا را بگوييد. هيچ مهم نيست. چون يك قدري انسان به سند اعلايش مراجعه بكند مي‌بيند يك سند اعلائي خيلي بالا دستي دارد كه هيچ روايتي، هيچ دعايي شايد اين طور سند صحيحي نداشته باشد . اينها البته در صورتي است كه وقت نداريد، والاّ چه بهتر از اينكه آدم با امام حسين صحبت كند، و لا جعله الله آخر‌العهد مني لزيارتكم، هر چه بيشتر با امام حسين صحبت كنيد و با ديگران صحبت نكنيد بهتر است، امّا حالا وقت نداريد، شغلتان، كارتان، هر روز هم مي‌خواهيد زيارت عاشورا بخوانيد، يا حتّي روز عاشورا مثلاً آشپز است، غذا مي‌خواهد براي مردم درست كند، سلام را اينطوري بگويید: السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلّت بفنائك، سلام بر تو اي اباعبداللّه، قربانت برويم، و بر آن روح‌هايي كه فداي تو شدند، قربان همه‌شان، (بأبي أنتم و امّي و نفسي و اهلي و مالي و اسرتي) و علي الارواح التي حلّت بفنائك عليكم منّي جميعاً سلام اللّه ـ نه سلام شماـ سلام اللّه، سلام خدا بر شما باد، ابداً، هميشه، تا وقتي كه من هستم – تا وقتي كه من هستم الي‌الابد است – عليكم منّي سلام اللّه ابداً ما بقيت و بقي الليل و النهار و لاجعله الله آخر‌العهد مني لزيارتكم، آقاجان! همين دنيا نباشد زيارتتان، اين دنيا كه زيارتش غائبانه است، پشت پرده است، پشت حجابهايي است كه خودمان براي خودمان درست كرده‌ايم، يك طوري بشود روز قيامت هم همه جا ما به تو نگاه كنيم، به صورت تو نگاه كنيم، با تو باشيم، و لا جعله الله آخر‌العهد مني لزيارتكم، السلام علي الحسين، يك چيزي به شما بگويم؛ اين كلمه‌ي حسين خيلي عجيب است! هر روز صبح اگر از خواب بيدار مي‌شويد ده مرتبه بگوييد: ياحسين، ياحسين، همين طور ساده هم بگوييد، بدانيد در نهم و دهمين مرتبه اشكتان جاري مي‌شود، مگر انسان حالا حواسش جاي ديگري باشد. السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين، كه منظور در اين جا حضرت علي‌اكبر است، و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين، اگر فرصت نداشتيد يك مرتبه همين اندازه‌اي كه من خواندم مي‌خوانيد و نود و نه مرتبه مي‌گوييد: السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين، و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين، چون همه‌ي آن‌ها در همين خلاصه مي‌شود، اين در كتاب قديمي است ـ من دارم ـ به نام صدف، از امام صادق عليه الصلوة و السلام نقل مي‌كند و دستور زيارت عاشورا را اينطوري مي‌دهد.

درخواست امام زمان علیه السلام از خدا با دعای فرج

ايّام، ايّام سرور است، سوره‌ي هل اتي نازل شده، دوازده روز شما براي عيد غدير خم جشن می‌گیرید، كه سلام خدا بر عيد غدير، كه سلامتي بر عيد غدير و كساني كه عيد غدير را اهميّت مي‌دهند، شما اهميت بدهيد، خواهش مي‌كنم از شما كه به ماههاي قمري اهميّت بدهيد، يكي از دوستانمان اين كتاب محض‌يار را نوشته، من پارسال به او گفتم، حتّي چاپ كرده بود برگرداند، اول سال را از اوّل ماه محرم قرار داده كه شايد هم به مشكل برخورد بكند ولي بحمداللّه پارسال و امسال اينطوري شده و إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ فَلَا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ (توبه/36) خدايا به آبروي امام‌عصر ارواحنافداه اين سالي كه بر ما گذشت خدايا اگر گناه كرديم كه كرديم، اگر معصيت‌كاريم كه بوديم، خدايا گناهانمان را تبديل به حسنات بفرما، خدايا در اين سال گذشته كه غيبت امام زمانمان را تحمّل كرديم، خدايا به ما منّت بگذار در سال آينده، ديگر صبرمان خودت مي‌داني كه به پايان رسيده، چون اگر عقل داشته باشيم و بفهميم، همان جملات و ضاقت الارض، زمين بر ما تنگ شده، زميني كه امام نداشته باشد، امامش ظاهر نباشد… ما الان يك مشكلي كه داريم نمي‌‌دانيم چه كار بكنيم، به كِه مراجعه بكنيم، حقيقت را از كِه بپرسيم، رواياتي كه هزار سال قبل به دست ما رسيده كه بعضي‌هايش مخدوش است، حالا مجتهدين چقدر زحمت مي‌كشند كه حقايق را به دست شما مي‌رسانند. اگر امام‌عصر ارواحنافداه بيايد خوب بالاخره مجتهدين باز هم بايد فعال باشند، كار كنند، امّا از سرچشمه‌ي زلال هدايت اخذ مي‌كنند، خيلي گواراتر است، همان ماءً غدقا كه در آيه شريفه هست همان خواهد بود، انسان برود از سرچشمه آب بنوشد يا از آبي كه از اين دست به آن دست، از اين ظرف آلوده به آن ظرف آلوده منتقل شده؟ حتي ظروف بني‌اميه! بعضي‌ از روايات را زير و رو كرده، به بعضي اصلاً روايت نمي‌‌شود گفت! اينطوري به دست ما برسد، خدايا ما را ديگر بس است، همه‌تان واقعاً بگوييد بس‌مان است، خدايا ضاقت الارض، منعت السماء، بگذاريد ما برويم به آسمان چهارم ، همه‌ي خوبان آن‌جا هستند، اين هم كه حساب دارد، و منعت السماء، فاليك يا رب المشتكي خدايا شكايت به خودت مي‌كنيم، اللّهم انت كشاف الكرب و البلوي (دعای ندبه)، خدايا تو بلاها و اين‌طور مسائل را خودت باز مي‌كني، فاغث ياغياث المستغيثين، اي پناه بي‌پناهان به ما پناه بده، عبيدك المبتلي، به بنده‌ي كوچكت، همه‌تان بگوييد عبيدك المبتلي، بنده‌ي كوچكت مبتلاي محبّت امام زمانش شده، اره سيّده ياشديد‌القوي، آقايش را به او نشان بده كه كجاست، تو كه مي داني آدرس بده! به خودت قسم اگر بگويند الان سر كوههاي بلند است و ما مي‌رسيم به او، ولو با زحمات زياد، حركت مي‌كنيم مي‌رويم، أره سيّده يا‌شديد‌القوي و ازل عنه به الاسي و الجوي، اللّهم و نحن عبيدك، همه‌مان بندگان تو هستيم، خدايا به هرحال هر كداممان الان يك توجّهي به امام زمانمان كرديم و يك آبي غدقي كه روحمان را بشويد ان‌شاءالله بر ما نازل شد، اميدواريم دعاهايمان مستجاب بشود.
نسئلك اللّهم و ندعوك باعظم اسمائك و بمولانا صاحب الزمان يا‌اللّه يا‌اللّه و يا‌اللّه و يا‌اللّه و يا‌اللّه و يا‌اللّه ، يا رحمن و يا رحيم، يا غياث‌المستغثين، يا اله‌العالمين، عجل لوليك الفرج، عجل لمولانا الفرج، خدايا اگر پايان امسال هم، همين يكي دو روزي كه مانده، اگر امام زمانمان را برساني كه ما در سال بيست و چهار هم امام زمان ظاهر داشته باشيم خيلي از تو متشكريم، خدايا سال آينده را سال ظهور حضرت بقيةاللّه قرار بده
گناهان ما را در سال گذشته تبديل به حسنات بفرما
خدايا ما را در سال آينده از همه‌ي لغزشها و گناهان حفظ بفرما
خدايا اگر در سال گذشته كوتاهي در راهمان، در پيشرفتمان، در سير و سلوكمان داشته‌ايم خودت جبران بفرما
خدايا در سال آينده توفيق پيشرفت بيشتري به ما مرحمت بفرما
همه‌ي ما را از ياران خوب امام زمان قرار بده
خدايا يكي از دوستانمان مريض است به آبروي ولي‌عصر كسالت ايشان را به احسن وجه شفا مرحمت بفرما
امواتمان غريق رحمت بفرما
خدايا به آبروي ولي‌عصر به مردم ايران توفيق قدرداني از وضعي كه دارند ـ چون تا بيرون نرويد از ايران نمي‌‌فهميد ـ توفيق قدرداني از وضعي كه دارند عنايت بفرما
خدايا اين جمهوري اسلامي را هر چه بهتر به وسيله‌ي مسئولينی كه قدرت در دستشان هست و مردم را به سوي تزكيه‌ي نفس و كمالات رهبري مي‌كنند خدايا در پناه امام زمان حفظ بفرما – كوشش كنيد ان‌شاءالله به افراد متدين، افراد پايبند به دين، آنهايي كه بيشتر از هر چيز به دينشان اهميّت مي‌دهند، به معنويّتشان اهميّت مي‌دهند، ولو از ميان اين جمعيت چند نفري را مي‌شناسيد حتماً به آن‌ها رأي بدهيد، بگذاريد مجلستان، مجلس قانونگذاري‌تان ان‌شاءالله ديني باشد، مذهبي باشد، پيروان افراد فاسق و فاجر ان‌شاءالله قدم در مجلس اسلامي‌تان نگذارند و حتماً ان‌شاءالله برويد، هر طوري هست به افراد متديّن آن‌هايي كه مي‌شناسيد رأي بدهيد-
عاقبتمان ختم بخير بفرما
و عجل في فرج مولانا.

لینک دانلود : 

کلیک راست و ذخیره

 

 

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

 

 

۳۰ ذی القعده ۱۴۲۴ قمری – ۳ بهمن ۱۳۸۲ شمسی – استقامت

اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
الحمدلله والصلاة و السلام علی رسول الله و علی آله آل‌اللّه لاسیما علی بقیةاللّه روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا‌‌‌ء و اللعنة الدائمة علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین.

معنای صبر و اقسام صبر
روز شهادت امام جواد علیه آلاف التحیة و الثناء‌ را به پیشگاه مقدّس حضرت بقیةاللّه تسلیت عرض می‌كنیم و از خدا می‌خواهیم كه اجر شما دوستان آن حضرت را در این مصیبت زیاد بفرماید. مطلبی كه در هفته‌ی گذشته مورد بحث واقع شد بحثِ استقامت و ثبات و پابرجایی در مسائل مختلف، بالاخص مسأله‌ی سیر الی اللّه و رفتن به سوی خدا و لقا‌ء پروردگار بود. یكی از اركانِ استقامت همانطوری كه اكثرتان مطلّع هستید، صبر است. در آیات قرآن، كلمه‌ی صبر و صابر و صابرین مكرّر تكرار شده است. اوّل معنی صبر را باید عرض كنم، چون از واژه‌هایی است كه بعضی از افراد معنایش را تحریف كرده‌اند و آن معنای تحریف شده، در میان ما شایع شده است. معنی صبر، تحمّل و بردباری در مقابل مشكلاتی كه یك راهی یا یك كاری دارد و انسان باید تحمّل كند تا به آن حقیقت برسد می‌باشد. صبر به معنای خانه‌نشینی، رهبانیت و دست از كار كشیدن نیست، دقیقاً معنای مخالف این معناست كه در بین مردم معروف است.

صبر بر طاعت
انسان باید برای رسیدن به مقصد، تحمّل داشته باشد، بردبار باشد، مشكلاتش را بپذیرد. لذا امام صادق علیه الصلوة و السلام در آن روایت، صبر را بر سه بخش تقسیم فرموده‌اند؛ صبر در مقابل طاعت. طبعاً برای انسان تنبلِ بیكار، افرادِ سست و بی‌توجّه به حقایق، عبادت كردن و بندگی نمودن و عمل كردن طبق دستور، مشكل و تحمّل مشقّات لازم است. یكی از آن‌ها مثلاً روزه است. در تفاسیر دارد كه وَاسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِیرَةٌ إِلَّا عَلَی الْخَاشِعِینَ، (بقره/45) گفته‌اند كه منظور از صبر، روزه است كه در این آیه آمده است. روزهای بلندِ گرمِ تابستان، روزه گرفتن در هواهای گرم طبعاً مشقّت دارد. از شخص روزه‌دار اگر با آن تشنگی بپرسید چرا روزه گرفته‌اید؟ می‌تواند به شما جواب بدهد كه من صبر می‌كنم، یعنی تحمّل این مشقّت را می‌كنم تا به ثواب پروردگارم برسم. نمازخواندن با آن حال خضوع و خشوع، نه این صلاة و نمازی كه اكثر ما می‌خوانیم، باید انسان تحمّل كند، برخلاف نفس و شیطان عمل كند تا بتواند نمازی با خضوع و خشوع بخواند. لذا خدای‌تعالی در همین آیه می‌فرماید: إِنَّهَا لَكَبِیرَةٌ، این نماز برای كسانی كه یك مقدار اهل نماز نیستند، خشوع و خضوع ندارند، كبیره است، سخت است، باید صبر كنند، تحمّل مشقّت كنند، ولی برای خاشعین، آنهایی كه اهل خشوع هستند، درك دارند، صابرند و می‌فهمند چه می‌كنند، نماز برایشان كبیره نیست، بزرگ نیست، اهمیتی كه ندارد، زحمتی كه ندارد بماند، بلكه انتظار نماز برایشان بسیار زیباست كه غالباً می‌بینید آن‌ها قبل از اذان در میان مصلّای خود نشسته‌اند و منتظر ملاقات با پروردگارند. با روحیه‌ی ما مردم كه نماز را با خضوع و خشوع نمی‌خوانیم و توجّهی به نماز و روزه نداریم، می‌بینیم كه به دخترها كه زودتر تكلیف می‌شوند می‌گوییم كه چرا خدای‌تعالی اینگونه با اینها عمل كرده و چهار سال الی پنج سال زودتر از پسرها مكلّف شده‌اند؟ امّا خاضعین و خاشعین و صابرین ، آن‌هایی كه می‌فهمند نماز چیست، آن‌ها می‌گویند خوش به حال زنها كه زودتر از مردها برای ملاقات با پروردگار، برای آن كه تكلیف به آن‌ها داده شده، آنها را به حساب آورده‌اند و انسان قبولشان كرده‌اند، خوشا به حال اینها، مردها چرا باید دیرتر به ملاقات پروردگار موفق بشوند؟ بنابراین صبر در عبادت، طبق فرمان عمل كردن، گوش به فرمان دادن، این صبر از صبرهایی است كه خدای تعالی در قرآن می‌فرماید: إِنَّمَا یوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیرِ حِسَابٍ،(زمر/10)، اینهایی كه اهل خشوعند، اهل خضوعند، صابرند، تحمّل می‌كنند و برای رسیدنِ به لقاء پروردگار همه‌ی مشكلات را قبول می‌كنند ، اینها صابرند.

صبردر مقابل معصیت
و یك بخشِ از صبر، در مقابل گناه است. امام صادق علیه الصلوة و السلام فرمود: بخشِ دوّم صبر كه باید صابرین این بخش را هم بدانند، در مقابل معصیت است. درست است معصیت نكردن آسانتر از معصیت كردن است، حرفی در این نیست ، ولی گاهگاهی معصیت ، آن چنان هجوم به طرف انسان می‌آورد كه ترك آن فوق‌العاده سخت است. گاهی همه نشسته‌اند و مشغولِ لهوند، مشغول كارهای گناهند، شما از این میان برخیزید و این مجلسی كه به صورت ظاهر و با القاء شیطان كه زَینَ لَهُمْ الشَّیطَانُ أَعْمَالَهُمْ،(انفال/48)، شیطان اعمالشان را زینت داده، این مجلس پُرنشاط، این مجلس لهو و لعب، این مجلسی كه مشغولند به مخالفت با پروردگار و دقیقاً طبق دستور نفس و شیطان عمل می‌كنند، از میان این مجلس بلند‌شدن و یا نهی از منكر كردن، شاید برای بعضی، بالاخص آنهایی كه در راهند مشكل باشد. شكایات زیادی از دوستان داریم كه از وقتی كه ما واردِ این مراحل شده‌ایم و ترك گناه را متعهد شده‌ایم، با اقوام و خویشاوندان، حتی متأسفانه پدر و مادر یا متأسفانه فرزندان، با اینها درگیریم، اینها به ما می‌گویند تو دیگر زیاده‌روی می‌كنی، افراط می‌كنی. به شخص من تازگی كسی تلفن می‌كرد یك تقاضایی داشت، گفتم این فرزند تو می‌گوید وقتی من به آن محل می‌روم به گناه اجباری می‌افتم، خدا كه هیچ، حاكم بر همه است، امّا اگر پیغمبر، ائمه اطهار، همه جمع بشوند نستجیرباللّه بخواهند یك گناه را حلال كنند محال است، معنی عصمتشان همین است، چطور تو از من تقاضا می‌كنی كه فرزندت را به جایی كه خودش می‌گوید من در آن‌جا گناه می‌كنم، بگویم می‌توانی بروی؟ این مطلب را مكرّر از من می‌پرسند، دخترمان با صورتِ پوشیده یا با حجاب اسلامی حركت می‌كند لذا تابحال خواستگار برایش نیامده و شما اجازه بدهید یك مقداری خودش را بازتر بگذارد، جوان‌ها او را ببینند ، به او محبّت پیدا كنند، عشقی بورزند، یك چنین تقاضایی! من جواب چه بدهم؟ باید بگویم برو پشت ویترین بگذارش تا مشتری برایش پیدا بشود، ای خاك بر سر بعضی از ما مسلمانها كه این قدر بی‌غیرت شده‌ایم، دهها و شاید صدها اگر مبالغه نگفته باشم دخترهایی بودند كه قبل از انقلاب، این دسته از دخترها بیشتر بودند كه پوشیه داشته‌اند و در مقابل آنهایی كه صورتشان باز بوده، زودتر ازدواج كرده‌اند و مرد همیشه دوست دارد كه همسرش نه مردی را دیده باشد، همان‌چه را كه فاطمه‌ی زهرا فرمود، نه مردی را دیده باشد، نه مردی او را دیده باشد، اینها مشكل است. تركِ حرام برای افرادی كه اعتقاداتشان صحیح نیست، برای آنهایی كه با خدا ارتباط ندارند بسیار مشكل است، آنهایی هم كه در راهند با افراد این‌چنین برخورد می‌كنند برای آن‌ها هم طبعاً مشكل است لذا صبر باید كرد، تحمّل این مشقّت را اگر می‌خواهید در راه خدا قدم بردارید باید بكنید تا موفّق بشوید، والاّ نمی‌شوید، قدم اوّل را نمی‌توانید بردارید، به هیچ وجه نمی‌توانید كوچكترین حركتی بكنید و حال اینكه اعتقادت این است كه مثلاً مجلس شُرب‌خمر است، من كه نمی‌خورم، بقیه می‌خورند به من چه؟ نشستن تو در آن مجلس حرام است، مجلس، مجلسِ معصیت است و امثال اینها زیاد داریم كه در مقابل گناه، شیطان و نفس امّاره هجوم می‌آورند، گناه، خودش با یك تجلیاتی هجوم می‌آورد و انسان را شائق بر گناه می‌كند. من شخصاً معتقدم كه ترك گناه آسانتر از انجام گناه است، مشكلاتش هم كمتر است، شما دروغ نگویید، بهتر و آسانتر از این است كه دروغ بگویید، النجاة فی الصدق (بحار الأنوار،ج‏۷۰، ص۱۴،باب۱۲۲)، غیبت نكنید، غیبت‌نكردن آسانتر از غیبت كردن است، با آن مشكلاتی كه ممكن است بعد به‌وجود بیاید و همین طور همه‌ی كارها، حتی زنا و چیزهایی كه یك لذّت آنی دارد، بعد هجومِ وجدانِ انسان، آن نفس لوّامه‌ی انسان، اگر انسان ایمان داشته باشد آن‌چنان انسان را در فشار قرار می‌دهد كه با خودش فكر می‌كند ای كاش مُرده بودم و یك چنین كاری را نكرده بودم. شما یك‌یك از گناهان را بیاورید بررسی كنید، ترك آن آسانتر از انجامش است، امّا هجوم نفس امّاره و شیطان، هجوم مردم شیطان‌سیرت، هجومِ اقوام شیطان‌سیرت، هجومِ پدر و مادر بدسیرت، هجوم فرزندانی كه باصطلاح روز، متجدّد شده اند و اهل گناه و معصیت، اینهاست كه انسان فكر می‌كند حالا مشكل است برای من ترك این گناه، نه، ترك گناه مشكل نیست، در عین حال اگر صابر باشید، در هر وضعی كه باشید می‌توانید گناه را به خاطر اینكه خدا خواسته ترک کنید و جزء صابرین هستید، إِنَّمَا یوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیرِ حِسَابٍ، اجر بی‌حساب به شما می‌دهند، مزدِ بی‌حسابی به شما می‌دهند، خدای‌تعالی صلوات بر شما می‌فرستد اگر صابر باشید، یك چنین فكری اگر در آن مجلس گناه بكنید می‌بینید مثل فنر از جا می‌پرید، فوراً از مجلس بیرون می‌روید، یك نهی از منكر عملی كردید، یك نهی از منكر قولی هم بكنید، این چه مجلسی است حاج‌آقای مثلاً متدینِ نمازخوان به‌وجود آورده‌ای؟ دو تا كار، یكی صبر در مقابلِ گناه و یكی هم امر به معروف و نهی از منكر، هم عملاً و هم قولاً ، نمی‌ارزد؟ باید این طور باشید و هستید بحمداللّه، اكثرتان را كه می‌شناسم مشكلاتتان همین‌هاست و هستید بحمداللّه،

صبر در مقابل مصیبت
بخشِ سوّم، صبر در مقابل مصیبت است. دنیا دار مصیبت است. خودت سالم باشی می‌بینی زنت مریض است، خودت سالم باشی می‌بینی فرزندت مریض است، خودت مریض باشی و درد بكشی مشكل است. از این مصیبت‌ها بگذریم، به طور كلّی مؤمنین بعضی‌هایشان اعضای بعضی دیگرند كه از اینجا حرف سعدی را می‌گویم كه:
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نیاید قرار
چون بنی‌آدم اعضای یكدیگر نیستند، بعضی از بنی‌آدم مثل سلول‌های بدن یك انسان ممكن است سرطانی باشند كه باید بُبرند و دور بیاندازند ، شمر و یزید از بنی‌آدمند امّا اگر اینها نبودند بهتر بود، ظالمین و ستمگران اگر نباشند بهتر است. انسان دردی ندارد، امّا این غدّه‌ی سرطانی كه در بدنِ انسان به‌وجود آمده درد آورده، تمام وجودِ انسان را به درد آورده، ام‌الفضل اگر نبود و یا افرادی كه او را تأیید كردند نبودند امروز عالم شیعه و عالَم اسلام به مصیبت نمی‌نشست. یك عدّه هستند این‌طور غدد بدخیمِ بدی هستند كه باید فوراً جرّاحی شوند، از هر كجای بدن هستند خارج شوند ولو در مغز انسان باشند. بعضی از غدّه‌ها در مغز انسان به‌وجود می‌آید، رفته جایی نشسته كه همه‌ی افكار انسان آنجاست، رفته در رأس مملكت نشسته، رفته در رأس حكومت بر دنیا مثل بوش و امثال اینها نشسته‌اند، اینها غدّه‌هایی هستند كه در مغز قرار گرفته‌اند، گاهی همه را بی‌هوش می‌كنند. خوب مغز است دیگر، تمام مردم بی‌هوش می‌شوند كه شده‌اند. دنیا این را نمی‌پذیرد! این حرف شد؟! خاك بر سر آن مبلّغی كه بگوید دنیا نمی‌پذیرد! ما باید مطابق دنیا حركت كنیم! اسلام را دنیا نمی‌پذیرد! پیغمبر این حرف را زد؟! پیغمبراكرم وقتی از غار حرا پایین آمد، از كوه پایین آمد، نگویید علی و حضرت خدیجه اولین کسانی بودند که آنجا ایمان آوردند، علی بن ابیطالب كه قبل از خلقت به او ایمان داشت، حضرت خدیجه هم اوّل ایمان آورد بعد پیغمبر، پیغمبر شد، تاریخ را نگاه كنید، بقیه همه دشمن بودند، نمی‌پذیرفتند، نپذیرفتن آن‌ها مهم‌تر بود یا نپذیرفتن امروز ما؟ من در راه می‌آمدم می‌دیدم در مدینه، مركز وهابیت، دعای ندبهِ شیعیان از آن‌جا پخش می‌شود و رادیو ایران می‌گیرد، چطور نمی‌پذیرند؟ نخواستیم بپذیرند، سرتا سر دعای ندبه هر چه هست خلاف عقیده وهابیت است، چطور نمی‌پذیرند؟ نكردید،

مردم از نظر استقامت به سه گروه تقسیم می شوند
شما مسلمان واقعی باشید، با استقامت و با صبر، به خدا قسم یك نفر شما جمعی را تغییر می‌دهد. چون مردم بر سه قسم‌اند، یك قسم مردمی هستند ضعیف، اهل استقامت نیستند، می‌روند اروپا، اروپایی می‌شوند، می‌روند در مجلس گناه، گناهكار می‌شوند، می‌روند در مسجد، نمازخوان می‌شوند. این نه آن نمازش، نه آن گناهش، هیچ چیزش، اصلاً وجودش ارزشی ندارد. حضرت امیر خوب مثال زده، قربان دو لبِ مباركش، همج رعاع، اتباع کل ناعق، یمیلون مع کل ریح، (نهج البلاغه، قصار 147) باد هر طرف می‌آید می‌روند، خودتان را آزمایش كنید، اگر خدای‌نكرده‌ اینطوری بودید بدانید یك پول ارزش ندارید، نه در دنیا نه در آخرت. در آخرت زیر دست و پا پایمال می‌شوید، بعد هم شما را به جهنّم می‌برند، بعد در دنیا هم بدردی نمی‌خوری، نه استادی شدید، نه شاگردی شدید، نه انسانی شدید، شیطان هم شما را قبول ندارد، این را بدانید شیطان افرادی را اولیا‌ی خودش قرار می‌دهد كه پابرجا پشت سرش حركت كنند، شیطان هم قبولتان ندارد، هیچ، تو كه هستی ؟ بهتر همین است بگویی هیچ، نه “هیچ” که روی تواضع گفته شود، بهتر این است كه بگویی ارزش یك پول را ندارم. تو رفتی در اروپا برگشتی، اكثراً اینطورند، این‌قدر از آنجا تعریف می‌كنند، چون چشم آنها را گرفته بدی‌ها را اصلاً نمی‌بینند، خوبی‌ها را یك چیزهایی که مثلا آن‌جا جادّه‌ این‌طور است، راهنمایی و رانندگی این‌طوری، ای بابا، اینها چه ارزشی دارد در مقابل آن بی‌دینی و بی‌حیایی كه آنها دارند؟ اینها چه هست؟ اینجا هم ده تا جریمه مشكل‌تر از آن بگذارند همه در راهنمایی و رانندگی درست می‌شوند، تمام می‌شود، این سربازهایی كه در پادگانها هستند غالباً در غیر موقع جنگ بیكارند، اینها را بریزید در خیابانها، یك راننده كوچكترین تخطّی كرد جلویش را بگیرند، جریمه‌اش كنند درست می‌شود. امّا آنی كه درست نمی‌شود فكر انسان است، آنجا رفته فكرش خراب شده، در مجلس گناه رفته فكرش خراب شده، استقامت ندارد، همج رعا‌ع ، در یك بیان دیگر علی بن ابیطالب می‌فرماید كه كف روی آب، شما شاید ندیده باشید بعضی جاها اینطوری است، جوی آب آمده، كف كرده در یك جا، یك مانعی جلویش ایستاده، آدم خیال می‌كند – یك مقدار گرد و خاك رویش نشسته – زمین محكم است، پایش را می‌گذارد فرو می‌رود. غثاء، اینطوری هستند.
خوب دسته دیگری هم داریم؟ یك دسته هستند یك مقداری استقامت دارند، می‌روند در مجلس گناه، می‌روند مثلاً به ممالك انحرافی، این‌طور جاها می‌روند، خوب، نه آنها این را تحت تأثیر قرار می‌دهند، نه اینها می‌توانند آنها را تحت تأثیر قرار بدهند، اینها متوسط‌اند، خوب نیستند. امّا رجالی بودند كه در هر كجا قرار گرفتند آن‌جا را تغییر دادند، ما نمونه‌هایش را در زمانِ خودمان و در تاریخ زیاد داریم، من نمی‌خواهم اسم ببرم. به‌خاطر اینكه در استقامت، هم پشتِ سر شیطان افراد با استقامتی داشتیم، هم پشت سر رحمان افراد با استقامتی داشتیم. استقامتش خوب است. اگر یك بچّه‌ای لجباز بود، هر چه می‌گوییم این كار را نكن باز هم می‌كند، شما نگویید این لجبازیش بد است، این استقامتش خوب است، كارش بد است، اگر یك بچّه‌ای هر روز صبح بلند شد رفت یك نان سنگك گرم برایتان گرفت، در هوای سرد و گرم، هر روز نان تازه به شما داد، می‌گویی تو چه آدم لجبازی هستی؟ نمی‌گویی، استقامت دارد. لجبازی وقتی بد است، استقامت وقتی بد است كه بزرگتر به او بگوید نكن و بكند، خدا بگوید نكن و بكند، این بد است، والاّ استقامتش كه خوب است. استقامت خوب است، اگر پشت سر شیطان حركت كرد بدتر و اگر پشت سر رحمان حركت كرد بهتر. استقامت داشته باشید. یك نفر واردِ یك ده شده، تمام مردم را تغییر داده، ما الان داریم ها! یكی از همین اهل تزكیه‌نفس، خیلی هم كامل نیست، رفته در یك دهی، همه‌ی اهل ده را اهل تزكیه‌ی نفس كرده، یك وقت شمردم یک زن، هشتاد نفر از خانواده‌اش را اهل تزكیه‌ی نفس كرده، خوب، اینها ببینید چه ارزشی دارد، تحت تأثیر كه واقع نشدند بماند، مثل پیغمبراكرم كه تحت تأثیر بُت‌پرستها واقع نشد،

استقامت سلمان فارسی
مثل سلمان كه از فارس حركت می‌كند و دنبال حقیقت می‌دود، دستش به دامن پیغمبراكرم می‌رسد و آن‌جا بهترین است، یعنی بعد از معصومین علیهم الصلوة و السلام، درجه‌ی دهم ایمان است. این هم یك نفر است، ببینید هیچ تكان نخورده، از فارس در آن وقت تا مدینه اساتید مختلفی دیده، كشیش‌ها، پا‌پ‌ها، امثال اینها را مشاهده كرده، بعد رسیده به محضر پیغمبراكرم، كاملاً تسلیم شده، ایمانش به درجه‌ی دهم رسیده، دارای كراماتی شده، آن چنان كه ابی‌ذر با این عظمت اگر ایمانِ او را می‌فهمید شاید به تزلزل می‌افتاد، ظرفیت ابی‌ذر به حدّ ظرفیت سلمان نبود، یعنی هر چه كه سلمان داشت می‌خواست بریزد در ظرف ابی‌ذر، جا نداشت، یك چنین چیزی می شود. فارسی هم هست، بوسیله فارسی گفتن بعضی‌ها سرزنشش می‌كردند، می‌خواستند تحقیرش كنند، چیزهای عجیبی، در مقابل مصائبی تحمّل كرده، من نمی‌خواهم بعضی از مسائلش را بگویم چون مساله می‌رود روی سلمان، امّا دارای کرامات است. همه تكان خوردند، در تمام روایات حتّی ارتد الناس بعد النبی الاّ ثلاثة نفر (شيخ مفيد، اختصاص، بيروت، دارالمفيد، 1414ق، ص10)، یك جا یك روایت دارد الاّ واحدة، همه تكان خوردند، سلمان ایستاده، می‌بیند كه می‌آیند حضرت زهرا را كتك می‌زنند، همان‌طوری كه علی بن ابیطالب صبر كرده، ابی‌ذر و سلمان هم صبر كردند، ببینید اینها مصائب دنیاست،

مصیبت وارد بر ائمه علیهم السلام در واقع مصیبت ما است
شما فكر نكنید مصیبت این است كه بدنِ حضرت جوادالائمه علیه الصلوة و السلام سه شبانه‌روز روی پشت‌بام افتاده بود، این مصیبت هست امّا یك مصیبت بالاتر از این هم هست، شاید ده شبانه‌روز بعضی از این شهدایی كه در جبهه‌های جنگ بودند در بیابان افتادند و كسی به آن‌ها نرسید، مصیبت می‌دانید چیست؟ این است كه خدا، نماینده‌ی مخصوصِ خودش را فرستاده بین این مردم، اوّلاً بیست و پنج سال بیشتر نباید عمر كند و حال اینكه اگر هر یك ائمه علیهم الصلوة و السلام نمی‌كُشتند آن‌ها را، مثل امام زمان تا ابد زندگی می‌كردند. بیست و پنج سال بیشتر عمر نكند و بعد هم آن‌طور مسمومش كنند، آن طور عطشانش كنند، آن طور اذیتش كنند و مردم هم ككشان نگزد! هیچ‌طور نشده! بعضی‌هایشان را آمدند مردم تشییع‌جنازه‌ای كردند ، بعضی‌هایشان هم اصلاً تشییع‌‌جنازه نكردند. مصیبت این است، مصیبت ماست نه مصیبت آن‌ها، مصیبت مالِ ماست، ما باید بنشینیم مصیبت خودمان را بخوانیم و گریه كنیم.

صبر در مقابل بلا
صبر در مقابل بلا، وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ، ببینید این آیه مخصوص صبر در مقابلِ بلاست، وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیءٍ مِنْ الْخَوْفِ، یك خوفی ایجاد می‌شود. هر كِه ریش دارد او را می‌گیرند، به عنوان این كه تو مقدّسی، هر كِه عمّامه داشت در زمان آن ملعون می‌گرفتند، تو چرا عمّامه داری؟ هر كِه می‌گفت من شیعه هستم… شما فكر نكنید اینجا راحت نشستید، در دنیا این طور است، شیعه باید كشته بشود، می گویند اینها متحرّكند، اینها اهل استقامند، شیعیان، مثلِ علی بن ابیطالب عمل می‌كنند باید اینها را از بین برد! الان فكر آن غدّه‌هایی كه در مغز قرار گرفته‌اند این است و بحمداللّه همه جا هستیم و خواهیم بود و همه‌شان را ان‌شاءالله از بین می‌بریم و خودمان خواهیم بود،

جراح و نجات دهنده بشر از بیهوشی امام زمان ارواحنافداه است
امروز روز آخر ماه ذیقعده است و روز جمعه است و روز شهادت حضرت جواد است، دعا كنید آن جرّاح واقعی بیاید، او دیگر نمی‌گوید كه من غدّه‌ی سرطان را نمی‌توانم معالجه كنم. آن جرّاح واقعی بیاید، مغز دنیا را بشكافد، این غدّه‌ها را از مغز بشر و بشریت بیرون بكشد و بعد ببینید بشریت چه كار می‌كند! چه انسانیتی دارد! یك بشریتی كه در اثر درد و بلا و خوف، هزار گناه می‌كند، این بشریت، بشریت نیست، بی‌هوش است، همه‌مان بیهوشیم، فكر نكنید حالا دو سه نفر یك تكانی می‌خورند! همه‌ بی‌هوشیم. ان‌شاءالله بیاید، روز جمعه است، خدا می‌داند كه بالاترین و مشكل‌ترین چیزها الان متوجّه‌ ماست و ما هیچ نمی فهمیم، اصلاً درد ما را بیهوش كرده. این جرّاحِ انسانیت بیاید، این مغز بشریت را بشكافد، این غدّه‌های سرطانی را بیرون بیاورد، بعد با یك دست كشیدن، با یك آب دهانی كه در دهانِ آن بزرگوار و شفابخش همه چیز است، یك آب دهان می‌مالد، این جرّاحیش تمام می‌شود، می‌بینیم كه به‌به، که بودیم، چه شدیم! خیلی به ندرت از اولیاء خدا این‌طوری فكر نكنند، والاّ به خدا قسم همه‌مان، همه‌مان در فشاریم، فشار را نمی‌فهمیم. چهار سال علی بن ابیطالب علیه الصلوة و السلام با سه جنگِ مفصّل، با قاسطین و مارقین و ناكثین جنگ كرد، سه چهار سال هم بیشتر حكومت نكرد، ببینید چقدر سخنان دُرربار او بشریت را تكان داده، اگر بیست و پنج هم بر آن اضافه می‌شد چه می‌شد! سكوت نمی‌كرد. اگر كتابِ علی بن ابیطالب در بینِ مردم بود، که شرحی من یك وقتی داده بودم و جناب آقای نعمتی در این مجله‌ای که همین دیروز ظاهراً پخش شده نوشته اند، اگر این كتاب علی بین مردم بود، حتّی ارش خدش را نوشته، احكام این‌طوری دقیق، ارش خدش می‌دانید یعنی چه؟ یعنی دستتان را یك نفری می‌آید یك سوزن می‌كشد یك خطّی می‌افتد، این دیه دارد، باید او دیه بدهد، این را هم نوشته، كه در هیچ جای دیگر نیست، این را امام می‌فرماید. بیاید، این كتاب را بیاورد، آن كتابِ ناطق، خودش باشد، تمامِ غدّه‌های سرطانی را از داخل مغز بشریت بكشد، ببینید كه چه انسانی خواهید بود! چه لذّتی خواهید برد!

نزول رحمت خاص الهی بر صابرین بعد از امتحانات الهی
وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیءٍ مِنْ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ، گرسنگی! نگویید ما كه گرسنه نیستیم، ولی می‌دانید دنیا چه گرسنگی دارد می‌كشد؟ مردم دنیا چه می‌كشند؟ نمی‌خواهم درباره‌ی این موضوع صحبت كنم، اینها را دیگر خودتان می‌دانید، روزنامه‌‌ها، مجلات، اخبار به شما می گوید، شما تنها كه نیستید. شما به خاطر ولایت علی بن ابیطالب یك مقدار راحتید، وَنَقْصٍ مِنْ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ، نقص در اموال، شماها باید همه‌تان از همه‌ی امكاناتی كه الان در دنیا خدا خلق كرده و یا بوسیله‌ی بشر ایجاد شده داشته باشید، یكی خانه ندارد، یكی ماشین ندارد، یكی تلفن ندارد، یكی نمی‌دانم زن ندارد، گرفتاری آن قدر زیاد است كه آقا چرا تو تلفن مثلاً موبایل نداری؟ چرا ماشین نداری؟ پول ندارم! وَنَقْصٍ مِنْ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ، افرادتان كشته می‌شوند دسته دسته، الان در عراق واقعاً مردم بیچاره شدند، عراقی كه یك وقتی كه من آن اوایلی كه مشرّف شده بودم و آن‌جا مشغول تحصیل بودیم، بیست دلار، یك دینار عراقی بود، وضع‌شان خیلی بهتر از اكثر این شیخ‌نشین‌های خلیج بود، حالا ببینید چه خبر است، وَنَقْصٍ مِنْ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ، عرض كردم هر یك از اینها بحثِ مفصلی دارد، نمونه‌های مفصلّی هست، در این جا خدا می‌گوید وَ بَشِّرْ الصَّابِرِینَ، اینهایی كه این بادهای مخالف حركتشان نمی‌دهد، تكانشان نمی‌دهد، این كه من این قدر اصرار دارم آقا استقامت داشته باشید برای همین است، بَشِّرْ الصَّابِرِینَ، آنها كه هستند؟ نمی‌‌‌‌گوید بَشِّرْ الصَّابِرِینَ آنكه در خانه نشسته، یك انبار پول هم دارد و چند تا نوكر و كلفت هم در حضورش هستند و روی تخت دراز كشیده، دارد صبر می‌كند؟ باید به او خسته نباشید بگوییم، وَبَشِّرْ الصَّابِرِینَ، ممكن است ماها نفهمیده باشیم صابرین كه هستند، خدا می‌گوید: الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ، اولاً در معرض مصیبت‌اند، حالا اینجا باز خودش بحث است، اینها فكر نكنید كه همین‌طور ما عبوری که ردّ می‌شویم مطلب كم است، نه، همین جا این‌قدر صحبت است كه چند ساعت باید من صحبت كنم، الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ، (بقره/156) ، به‌به، ببینید كجا را هدف گرفته، صابرین به كجا می‌رسند. ما مال خدا هستیم، تو مال خدایی؟ بله! این دستت را كه حركت می‌دهی خدا گفت حركت بده یا خودت؟ خیلی مهم است، اگر بگویی خودم، نفسم، شیطان! تو حقّ نداری در مالِ دیگری تصرّف كنی! شما حقّ دارید یك فرشی از اینجا بردارید ببرید بگویید خانه‌ی ما فرش ندارد؟ در مال مردم نمی‌توانی تصرّف كنی، آن‌وقت در مال خدا می‌توانی تصرّف كنی؟ همین قدر گفتی من مال خدا هستم تمام شد. چشمت، زبانت، گوش‌ات، قلبت، تمام اعضاء و جوارحت مال خدا هست، من مال خدا هستم، چه چیزم مال خداست؟ و در مال خدا حقّ تصرف ندارید. من یك وقتی خودم زیر نظر استاد، ایشان گفته بود زیاد بگو لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلی العظیم، من این را می‌گفتم، یك وقت دیدم دچار یك حالتِ تشنّجی شدم، می‌خواهم دستم را تكان بدهم، می‌گویم خدا راضی است من دستم را تكان بدهم؟ مال خداست، لاحول، این حول و قوّه مال خداست، چه كار كنم؟ كه وقتی به ایشان گفتم ایشان گفت كه دیگر نگو، مثل این دكترهایی كه یك قرصی می‌دهند به یك كسی كه بخورد، این ظرفیت ندارد، نمی‌تواند تحمّل كند، می‌گویند دیگر نخور، دیگر نگو، گفتیم چشم، اینجاست كه ما می‌گوییم استاد لازم است! والاّ “لاحول و لاقوة الاّ باللّه” گفتن كه مشكلی ندارد، صدتا بگو، هفتادتا بگو، حساب‌شده بگو، إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ، حالا بالاتر، ما كه مال خدا هستیم بماند، خوب مال خدا هستیم، از حالا از خدا جدا می‌شویم؟ نه، بكُشی خودت را، هر كاری می‌خواهی بكن تو به او خواهی رسید، نمی‌توانی از او فرار كنی. حضرت امیر صلوات اللّه علیه در همین دعای كمیل می‌فرماید ولایمكن الفرار من حكومتک، خدایا اصلاً ممكن نیست. كجا می‌خواهی بروی؟ بمیری تازه اوّلش هست ، قیامت باشد اوّلش هست، خوب كجا می‌خواهی بروی؟ مریض بشوی اوّلش هست، زندگی بخواهی بكنی اوّلش هست، همه‌اش با خداست، إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ، حالا كه ما به سوی خدا بالاخره جبراً حركت می‌كنیم، كرهاً حركت می‌كنیم، طوعاً حركت كنیم، با میل خودمان حركت كنیم، خوب نتیجه می‌دانید چه هست؟ أُوْلَئِكَ عَلَیهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ، به‌به، از اینجا شروع می‌شود، تو همین را بگو إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ، نه اینكه لقلقه‌ی لسان باشد، تا یک نفر مُرده إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ، مسیحی‌ها دستشان را به علامت صلیب حرکت می‌دهند، شما هم می‌گویید: إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ، آن مُردن نه در قلب آن مسیحی تأثیر می‌كند نه در زبان شما كه این را گفتید . واقعاً بگویید إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ، أُوْلَئِكَ عَلَیهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ، خدا بر چند دسته صلوات فرستاده، پیغمبر، آل پیغمبر، تویی كه صابر بودی. شما می‌توانید یك چنین آدمی پیدا بكنید روزی صد مرتبه برایش صلوات بفرستید، می‌شود. أُوْلَئِكَ عَلَیهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُوْلَئِكَ هُمْ الْمُهْتَدُونَ، خوب، من امروز خیلی صحبت كردم، ببخشید وقت‌تان را گرفتم، ولی جدّاً از شما می‌خواهم به اینها عمل كنید، یك نفر از شما نباید تحت تأثیر جامعه، تحت تأثیر محیط، تحت تأثیر مملكت، تحت تأثیر هر فردِ بدی یا هر مملكت بدی یا هر جمعیت بدی واقع بشوید، اگر می‌خواهید جزء صابرین باشید. امیدوارم روز وفات امام جواد، خدای تعالی به خاطر امام جواد، این عطیه را به ما كرده باشد كه ما را جزء صابرین قرار بدهد و دائماً بر ما صلوات و رحمتش را نازل كند و همیشه كسی كه مشمول صلوات خدا شد بدانید که اهل بهشت است، حرفی در آن نیست. امام جواد علیه الصلوة و السلام خیلی حقّ به گردن من ضعیف دارد، خدا ان‌شاءالله كه ما را از ولایتِ ایشان، از محبّتی كه به ایشان به خاطر دنیایمان که به ما مرحمت فرموده داریم دورمان نكند. جواد است، هر چه بگویی می‌دهد، این تربیتی بود كه خدا او را ساخته و ربّ سایرین است. اگر می‌خواهید ارتباطتان با امام جواد زیاد بشود اهل جود و سخاوت باشید. غلامان وقتی كه حضرت رضا در خراسان بودند، حضرت جواد را از دَرِ پشتی می‌بردند كه اطراف ایشان را زیاد نگیرند چون ایشان هر كس از او سؤالی می‌كرد فوراً پولی می‌داد، عنایتی به او می‌كرد. خوب، بعضی افراد هستند که خسیس‌اند. می‌گویند خسیس كسی است كه چیزی به كسی ندهد، خسیس‌تر از او كسی است كه ببیند كسی به كسی چیزی می‌دهد این ناراحت بشود، این‌طوری بودند، حضرت نوشتند برای امام جواد كه از در بزرگ بیرون برو، هر كس هر چه از تو خواست به او بده، این خیلی جالب است، این معنای جواد است، امام جواد است، من نمی‌خواهم زیاد درباره‌ی آن حضرت صحبت كنم، همه‌تان ارادتِ خاصّی به امام جواد دارید. امیدواریم وضع عراق روبراه بشود، امنیت به عراق برگردد، ظالمین دستشان از عراق كوتاه بشود، برویم كاظمین كنار قبر موسی ابن جعفر عرض كنیم: السلام علیك یا جواد‌الائمة، السلام علیك و رحمة اللّه و بركاته.
نسئلك اللّهم و ندعوك باعظم اسمائك و بمولانا صاحب الزمان یااللّه، یااللّه و یااللّه و یااللّه و یااللّه و یااللّه، یا رحمن و یا رحیم، یا غیاث المستغیثین، یا ربّاه، یا سیداه، عجّل لولیك الفرج، عجّل لمولانا العظیم الفرج، خدایا روز جمعه است، روز وفات امام جواد است، آخر ماه ذیقعده است، خدایا به آبروی امام جواد فرج امام زمان ما را برسان، همه‌ی ما را از بهترین یاران و اصحابش قرار بده، استقامتِ كامل در دین‌مان به ما مرحمت بفرما، پروردگارا مریض‌های اسلام، مریضِ منظور الساعه لباس عافیت بپوشان، امواتمان غریق رحمت بفرما، شهدایمان با شهدای كربلا محشور بفرما، عاقبتمان ختم بخیر بفرما، و عجل فی فرج مولانا.

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

 

 

۳ شوال ۱۴۲۴ قمری – ۷ آذر ۱۳۸۲شمسی – روال زندگی یک سالک الی الله

 

@ متن سخنراني روز 3 شوال 1424 مصادف با 7 آذر 1382 و 28 نوامبر 2003

 

اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ للهِ وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلَي رَسُولِ اللهِ وَ عَلَي آلِهِ آل الله لَاسِيَّمَا عَلَي بَقِيَّةِاللهِ رُوحِي وَ اَرْوَاحُ الْعَالَمِينَ لِتُرَابِ مَقْدَمِهِ الْفَدَاءُ وَ اللَّعْنَةُ الدَّائِمَةُ عَلَي اَعْدَائِهِمْ اَجْمَعِينَ مِنَ الْآنِ اِلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ.

در سالي كه گذشت يعني از اوّل شوال سال گذشته تا امسال دوستان و عزيزان تقريباً دارند قرآن را تمام مي‌كنند و يك دوره اعتقادات گفته شد و لذا يك امتحانِ بسيار سطحي بايد ان‌شاءاللّه به خصوص در مسأله‌ي اعتقادات انجام شود لذا ورقه‌هايي ان‌شاءاللّه هفته‌ي آينده در اينجا يا تهران يا ساير شهرها توزيع مي‌شود و سؤالاتي در ارتباط با عقائد پرسيده مي‌شود تا ببينيم ان‌شاءاللّه دوستاني كه در جلسات حاضر مي‌شوند تا چه حد اهميت به اين مسائل اعتقادي داده‌اند، مسأله بعدي جلسه‌‌اي بايد تشكيل شود كه اين هم بعد از اين جريان در خصوص قرآن مجيد، طبعاً كس سي آيه را در هر روز خوانده و ترجمه‌اش را مطالعه كرده كه جزء تعهدات برنامه‌ي ما بوده خواهي نخواهي هم قرآن را بي‌غلط مي‌خواند و هم ترجمه را تا حدّي مي‌داند البتّه در جلسات اين مسأله هم سؤال مي‌شود تا ببينيم افراد جدي چه افرادي بودند و افراد مسامحه‌كار چه افرادي هستند و وقت ما را بي‌جهت ضايع نكنند چون دنيا داري است كه بسيار فرصت كم و اگر ان‌شاءاللّه زمانِ ما منتهي به دوران ظهور حضرت بقيةاللهبشود كه لازم‌تر است كه ما هم قرآن را بدانيم و هم اعتقاداتمان صحيح باشد كه هر چه اين دو چيز را بيشتر به آن توجّه كرده باشيم طبعاً نزديك‌تر به امام عصر ارواحنافداه هستيم و هر چه كمتر توجه نموده باشيم طبعاً دورتر از آن حضرت و بالاخص اگر عمل تزكيه‌ي نفس را هم با مسامحه روبرو شده باشيم. درباره‌ي تزكيه‌ي نفس يك دوره به عنوان درس اين هم شايد مدتي طول بكشد اگر چه زياد شنيده‌ايد مطالبي در خصوص تزكيه‌ي نفس ولي يك نكاتي هست كه بايد به آن توجّه بشود نكاتِ بسيار حسّاس و شايد توجّه‌نكردن به اين نكات گاهي انسان هر چه زحمت مي‌كشد به جايي نمي‌رسد يكي از آن نكات كه در ابتداء شروع به تزكيه‌ي نفس لازم است كه اطلاع داشته باشيم اين است كه بايد بعد از توبه كه در شبهاي ماه رمضان بحثِ توبه را توضيح دادم تا شب نوزدهم بعد از توبه حالا كه شما برگشته‌ايد به طرف خدا و قدم به سوي خدا بر مي‌داريد بايد با استقامت باشيد توبه به معناي اين است كه ما پذيرفته‌ايم كه خداي تعالي را براي اين كه مربّي ما باشد، به راه خدا آمده‌ايم از همه‌ راههاي زشت و انحرافي برگشته‌ايم به سوي خدا، و «رَبُّنَا اللَّهُ»([1])، از اين لحظه به بعد يعني بعد از توبه عرض مي‌كنيم «رَبُّنَا اللَّهُ»، مربّي ما خداست. يك سالك‌ الي اللّه همانطوري كه شما همه‌تان در مدرسه بوده‌ايد و مي‌دانسته‌ايد كه در مدرسه وقتي وارد شديد درس‌تان بايد روي حساب باشد، تفريح و بازي‌تان روي حساب باشد، صندلي و ميزي كه روي آن نشسته و پشت آن نشسته‌ايد بايد روي حساب باشد و بالاخره احساس مي‌كنيد يك ناظم، يك مربّي، يك معلم در رأس كار شماست و نظارت بر شما دارد يك چنين حالتي داريد اگر از مدرسه خارج شديد ممكن است هر كار بي‌نظمي را انجام بدهيد، امّا در داخل مدرسه مي‌دانيد كه يك نفر آن‌جا هست انضباط شما را نمره مي‌دهد، حركات شما را مي‌نويسد، درسهاي شما را به شما نمره مي‌دهد، در كسي كه به سوي خدا حركت مي‌كند، كسي كه توبه كرده است و رو به خدا گذاشته اين شخص هم بايد يك چنين حالتي داشته باشد، حالت مدرسه را لااقل كه اين كه مي‌گويم لااقل به خاطر اين است كه ممكن است پشت ميز شما با دستتان و پايتان يا در قلبتان كاري بكنيد كه معلّم متوجّه نشود امّا در مقابل پروردگار شما اراده‌هايي كه مي‌كنيد، حتّي آينده شما در سرنوشت شما مؤثر است، اينكه مي‌گويم لااقل به اندازه‌ي مدرسه، بايد تا اين حدّ لااقل هواي خدا را داشته باشيد كه «إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ»([2])، اين كسي را كه گفته‌ايد: «رَبُّنَا اللَّهُ»، ربّ من خداست بدانيد كه بر كمينگاه شما نشسته، دقيقاً از قلبتان شروع كرده و تمام اعمالتان را تحت كنترل دارد و در مقابلِ هر عملي يك نمره مي‌دهد و آن نمره سرنوشت شما را تعيين مي‌كند اين را بايد بدانيد، يك چنين حالتي داشته باشيد اگر اين حالت را نداريد در زندگي، هر كاري را كه مي‌كنيد مي‌گوييد دلم مي‌خواهد و هر عملي را كه انجام مي‌دهيد خدا را در نظر نگرفتيد و بر مرصاد خدا را نمي‌دانيد بدانيد كه ماه رمضان بر شما گذشته و توبه‌ي شما قبول نشده اين علامتِ قبولي توبه است، توبه‌ي انسان وقتي قبول است كه در حقيقت به سوي خدا برگشته باشد يعني وارد مدرسه شده باشد با صاحب مدرسه آشنايي داشته باشد، خدايي كه از رگ گردن بر ما نزديكتر است، خدايي كه لبامرصاد است، خدايي كه حتّي سلولهاي ما را دارد ربوبّيتش انجام مي‌شود يك چنين خدايي را بايد ما بعد از توبه در نظر بگيريم، هر كه را ديديد اين چنين حالتي ندارد، هر كِه را ديديد خدا را منظور نمي‌كند و يا اگر خودتان احساس كرديد كه خدا را منظور نكرده‌ايد من نمي‌خواهم بگويم غفلت نداشته باشيد مسأله‌ي توجه وغفلت يك بحثِ ديگريست كه در بعدها انجام مي‌شود، نه در اعمال، در كردار مثل يك راننده‌‌اي كه گاهي پشت ماشين نشسته با اينكه غافل است دارد با رفيقش صحبت مي‌كند امّا تمام علائم راهنمايي و رانندگي را حساب مي‌كند و انجام مي‌دهد شما هم بايد لااقل اين اندازه هواي خدا را داشته باشيد، لااقل اگر گناهي پيش آمد ترمز كنيد، اگر پيچ تندي پيش آمد با محاسبه و مراقبه از آن عبور كنيد، محاسبه و مراقبه از لوازم زندگي يك سالك الي اللّه است، يك نفر گاهي توي يك پاركينگ ماشينش را پارك كرده اين در شبانه روز اميرالمؤمنين فرمود كه: «لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يُحَاسِبْ نَفْسَهُ فِي كُلِّ يَوْمٍ مَرَّةً»([3])، از ما نيست كسي كه در شبانه روز يك مرتبه سري به نفسش نزند، اگر بد كرده، خراب شده درستش كند و اگر درست است كه چه بهتر، فردا بيشتر به او برسد، امّا سالك الي الله كسي كه مي‌خواهد برود، اين ماشين را از پاركينگ در آورده، يك جادّه‌اي را انتخاب كرده دارد به سوي مقصدي مي‌رود اين يك لحظه اگر، يك لحظه اگر محاسبه و مراقبه را از دست بدهد ممكن است سقوط كند، شما حواستان پرت است و محاسبه و مراقبه نداريد رسيديد سر يك پيچ تندي، با همان صد كيلومتر سرعت داريد مي‌رويد، محاسبه هم نكرديد اين پيچ را، مراقبت هم نكرديد در اينجا قطعاً سقوط مي‌كنيد و حرفي در آن نيست. شخص سالك الي الله شما، شما سالك را فكر كنيد يعني چه؟ ساير را فكر كنيد يعني چه؟ كسي كه سلوك مي‌كند، دارد حركت مي‌كند، كسي كه سير مي‌كند، دارد مي‌رود، اين شخص نمي‌تواند يك لحظه حتّي، يك لحظه شايد مبالغه باشد ولي نمي‌تواند غفلت داشته باشد بايد دائماً در سيرش، در سلوكش محاسبه و مراقبه را داشته باشد. بنابراين اگر كسي در بين شما پيدا شد كه هر چه حتّي به او مي‌گويي خدا، حواسش نيست، هر چه به او مي‌گوييم كه از خدا بترس، نمي‌ترسد. حتّي آن كسي كه سالك هم نيست خدا در قرآن درباره‌ي او مي‌فرمايد: «إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ»([4])، وقتي كه خدا ياد مي‌شود دلشان مي‌ترسد، اگر ديديد يك كسي دلش نترسيد اصلاً بايد از جزء معتقدين كنارش گذاشت. غضب غلبه كرده عصباني شده به او مي‌گوييد كه از خدا بترس، بي‌عدالتي نكن مي‌بينيد به كارش ادامه مي‌دهد اين شخص اصلاً شايد اعتقاد نداشته باشد علاوه بر آنكه سالك الي الله نيست، سالك الي الله بايد دائماً مراقبه و محاسبه داشته باشد، خودش براي نفس خودش مراقبت كند، براي كارهايش مراقبت كند محاسبه داشته باشد و هميشه به ياد خدا باشد، اين مطلب را عرض كردم به خاطر اينكه يك امتحاني اول خودتان خودتان را بكنيد، «حَاسِبُوا أَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا»، قبل از اينكه حسابتان را بكنند، امتحانتان بكنند خودتان، خودتان را امتحان كنيد، «وَ زِنُوهَا قَبْلَ أَنْ تُوزَنُوا»([5])، قبل از اينكه وزن‌تان كنند، بسنجند شما را، چند، مثلاً چقدر كار كرديد، چقدر پيشرفت كرديد، خودتان خودتان را وزن كنيد و بسنجيد. گاهي بعضي از دوستان مي‌آيند پيش ما مي‌گويند آقا حال ما چطوري است؟ مي‌گويم تو بايد بگويي حالت چطوري است، ما كه نبايد بگوييم حال شما چطوري است، شما خودت مي‌داني كه چه كاره هستي، شما خودت بهتر مي‌داني طبق آيه‌ي شريفه‌ي قرآن كه: انسان بر نفس خودش بيناست، مي‌داند چكار مي‌كند، ولو اينكه گاهي شيطان اينقدر او را فريب مي‌دهد كه كار بدش را خوب تصوّر مي‌كند، «وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»([6])،اينها اخسرينند، يعني مردماني هستند كه خسارت بيشتري بردند، خاسرين آن‌هايي هستند كه اقلاً به حساب خودشان مي‌رسند و وجدان انسانيشان هنوز زنده است، وجدانشان به آن‌ها مي‌گويد اين كار را بد كردي، اين دروغ را بي‌خود گفتي، آن سخن را بي‌جا گفتي به خودش، خودش مي‌گويد كه همان نفس‌ لوامه است امّا بعضي‌ها نفس لوّامه‌شان را از دست دادند، «يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا»، خيال مي‌كنند كار خوبي كردند اين ظلم را كردند، اگر اين ظلم را من نمي‌كردم او پُر رو مي‌شد مثلاً فلان مشكل را بوجود مي‌آورد اين اشتباه است و انسان بايد خودش به حساب خودش برسد، يك راننده بايد خودش رانندگي بلد باشد والاّ يك كلاج و ترمز اين طرف هم مي‌گذارند بعضي جاها ديدم يك فرماني هم آن طرف مي‌گذارند، يك نفر هم آن طرف نشسته و كنترلش مي‌كند اين معناي استاد است، استاد در اوايل كار مي‌تواند با شما كار بكند ولي وقتي كه گوش به حرف نكرديد وقتي توي يك چاله‌اي خودت را انداختي اينجا استاد بايدشما را ترك بكند و اين را هم بدانيد مشكلترين كارها در روي كره‌ي زمين از هواپيما سازي و از رفتن به فضا و تمام اينها هم مشكل‌تر و هم پُر فايده‌تر تزكيه‌ي نفس است، اگر به شما گفتند ما استاد نمي‌خواهيم امام زمان عليه الصلوة و السلام استاد ماست، اگر به شما گفتند خدا مربّي ماست، راه رسيدن به امام زمان و خدا را بايد استاد تعيين كند آن‌ها كه مقصدند، آن‌ها كه مقصودند،  اگر اين طور بود كه همه‌ي مردم خوب خدا به كسي كه ظلم نمي‌كند يك عدّه مردم هستند كه اينها به اصطلاح در بينِ شايد اكثريّت مردم را همين عدّه را تشكيل مي‌دهند كه از اوّلي كه متولّد شدند نه خدا را مي‌شناسند نه امام را مي‌شناسند نه پيغمبري را مي‌شناسند، حالا چه مسيحي باشند چه مسلمان يك چيزي از پدر و مادرشان ياد گرفتند و بعد هم از دنيا مي‌روند نمي‌دانند چرا به دنيا آمد‌ند و چرا ماندند و چرا رفتند يك عدّه اين طوري هستند، چرا خدا اينها را راهنمايي نمي‌كند قلباً، چرا وحي بر اينها نازل نمي‌كند مستقيماً، چرا اينها را هدايت نمي‌كند و اكثريّت قريب به اتّفاق مردم يا جهنّمي هستند يا بالاخره مبتلا و از اولياي خدا نيستند، چرا؟ چطور شد تو يك نفر را امام زمان تربيت مي‌كند، اتفاقاً يك چيزهايي را خداي تعالي هم در قرآن و هم در روايات وعده كرده كه مجّاني بدهد به شما، آن‌ها را دنبال طلبش هستيم. خدا فرموده است كه ما روزي همه‌ي جاندارها را مي‌دهيم، شما اگر بشينيد حساب كنيد جاندارهاي غير از بشر در روي كره‌ي زمين بيشتر از شايد يك ميليون نوع از حشرات و خزنده‌ها و چهارپايان و پرنده‌ها باشد همه‌ي اينها را روزي مي‌دهد،«وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا»([7])، تو كه اشرف مخلوقات هستي به تو روزي نمي‌دهد؟ تقدير روزي تو را نكرده؟ «نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ»([8])، حتّي تقسيم هم كرده، حتي كم و زيادش هم مي‌كند، «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا»([9])، كسي كه اعراض از ياد خدا بكند روزيش كم مي‌شود، هماني كه قرار بوده به او بدهند همان را كمش مي‌كنند، «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا، وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ»([10])،كسي كه تقوا داشته باشد روزيش را «مِنْ حَيْثُ لَايَحْتَسِبُ»مي‌رساند اين را كه خدا تقسيمش كردند دنبالش هستيم ولي هيچ كجاي قرآن نيست كه ما شما را تزكيه‌ي نفس مي‌كنيم بدون زحمت، همين سوره‌ي شمس مي‌گويد: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا»([11])، فاعل زكّاها كي هست؟ همان خود شما هستيد، «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى»([12])، رستگار كسي است كه تزكيه‌ي مالش را بكند، نكته‌اي كه مي‌خواستم امروز به آن اشاره كنم و مربوط به مقدمات برنامه‌ي استقامت است دو نكته است، يكي داشتن استاد، استاد لازم است، حالا استاد كِي هست؟ من هم ادّعا مي‌كنم، او هم ادّعا مي‌كند، خيلي از دراويش هم ادّعا مي‌كنند، هر عالمي هم شايد ادّعا بكند و مشكل مهمّ اين مسأله پيداكردن يك استاد است كه ما در اوائل به دوستاني كه به من مراجعه مي‌كردند مي‌گفتم برويم متوّسل آنقدر بشويد تا دلتان روشن بشود كه استادتان كيست، اين يك چيزي بود كه اكثر آن‌هايي كه سابقه بيشتري دارند حالا كه قاطي شديم، سابقه‌ي بيشتري دارند مي‌دانند، مشهد كه بودم حتماً بايد برويد حرم حضرت رضا، شيطان را هم از خودتان دور كنيد، چون شيطان اينجا خيلي فعال است، از خودتان دور كنيد با رفتن توي حرم و سپردن خودتان به حضرت علي بن موسي الرضا يا به حضرت معصومه شيطان جرأت نمي‌كند در مقابل اين بزرگان بيايد، بعد ببينيد چي به شما مي‌گويند، خواب هم حجّت نيست، چي در قلبتان يقيني مي‌شود كه اگر اين شد اشكالي ندارد. من حتّي به بعضي‌ها مي‌گفتم بزرگترين افتخار براي من اين است كه من را حضرت رضا به عنوان استادي براي يك آدم خدمتتان عرض شود خيلي پستي قرار بده چه افتخاري از اين بالاتر، امّا اين كار را تو بايد بكني، اين يك مطلب، استاد لازم است چون مشكل‌ترين كارها است باور كنيد من با اينكه از سنّ شانزده سالگي مشغول برنامه بودم و نوشته‌هايم هم هست و عقايدم را هم گفتم و يكي كسي آمده بود از من سؤال مي‌كرد كه فلان بعضي از اسرار است كه شما نگفتيد به ما، گفتم نه من اگر چيزي بلد بودم مي‌نوشتم كتاب زياد چاپ كرده باشيم، خدمتتان عرض شود مصرف شده باشد، حقّ تأليف به ما بدهند، پولي به ما برسد اين كار را مي‌كنيم، جيب و بغل كسي را بايد بگرديد كه گوشه‌اي نشسته و حرف نمي‌زند آن را بايد اسرار را از او پرسيد، بعضي وقتها ممكن است بعضي افراد بودند كه ما در گذشته برخورد كرديم كمال سكوت، كمال كم حرفي، حتي چيزي ننوشته بودند مي‌رفتيم از وجودشان استفاده مي‌كرديم يعني جيب بغلشان را مي‌گشتيم ببينيم توي جيب بغل اينها جواهراتي هست كه از ما مخفي كردند يا نه. بنابراين اين را بدانيد به خداي لاشريك له قسم مرجع تقليد گاهي بايد بيايد دو زانو در مقابل استادي بنشيند من نمي‌خواهم به مراجع تقليد كه الان هستند من الان با آن‌ها معاشرتي ندارم ولي در گذشته ديده بودم مرجع تقليد بود، پيرمرد، همه‌ چيزش درست و من خودم مريدش بودم ولي يك مسائلي را از او احساس مي‌كردم كه مربوط به تزكيه‌ي نفس بود، وقتي كه از ايشان سؤال مي‌كردم خدا رحمتشان كنند از ايشان سؤال مي‌كردم كه آقا شما مگر اين روايت را عمل نكرديد كه «صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً لِهَوَاهُ »([13])، –  اين جمله مخصوصاً – مطيعاً لامر مولاه، مي‌فرمودند كه فقط عدالت منظور است، يعني واجباتت را انجام بده محرّمات را ترك كن، البته همان جا من احساس مي‌كردم كه بعضي مسائل را رعايت نمي‌شود، من بچّه بودم آن موقع، بايد اين كار را بكنند، به يكي از مراجع من يك وقتي گفتم آقا شما چرا سيگار كشيديد؟ فرمودند كه من تفنّني مي‌كشم، من خيلي بيشتر ناراحت شدم چون  گاهي مي‌شود انسان عادت كرده، يكي از مراجع بزرگ من به ايشان گفتم سيگار چرا شما مي‌كشيد؟ فرمودند اگر من سيگار نكشم حافظه‌ام را از دست مي‌دهم، حتّي نمازم را نمي‌توانم بخوانم، يعني يادم مي‌رود حمد و سوره‌ام، خوب اين ضرورت دارد شايد، اما يك كسي كه تفنّني سيگار مي‌كشد اين معلوم است اين هواي نفس است، خدا گفته؟ دين گفته؟ بايد تزكيه‌ي نفس كرد و چون ما مردم معمولاً ما مردم زود باور نمي‌كنيم اين قدر دروغ شنيدم كه همه‌ي حرفها را دروغ مي‌دانيم يك نفر مي‌گفت من اين قدر دروغ شنيدم كه حرف راست راست را هم نمي‌توانم باور كنم، حالا شرحش بماند. حضرت آدم اگر چند تا دروغ قبل از برخورد با شيطان شنيده بود اين جور زود باور نمي‌كرد اين طوري است، ولي خدا چون ما را مي‌شناسد روز قيامت بايد دهن دروغگو را ببنند، «الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ»([14])،چون عادت كرده به دروغ، خودش دروغ مي‌گويد و هر كي هم هر چه بگويد مي‌گويد دروغ مي‌گويد، مي‌گويد فلاني نشسته روي منبر يك درآمدي حتماً دارد، هر چه مي‌گوييم آقا ما خودمان هم خرج مي‌كنيم، مي‌گويند نه نمي‌شود يك درآمدي از اين تشكيلات و مثلاً بعضي از مسائلي كه ما داشتيم كه بعد ديدند كه ما همه را با درآمدش تقديمشان كرديم يك چيزي داريم، باورش نمي‌آيد يك برود توي تشكيلاتي را بسازد، بشيند، انجا حرف بزند، نفس بزند، خودش را از بين ببرد و پولي هم نگيرد باور نمي‌كند، ماها چون باورمان نمي‌آيد: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا»([15])، رستگاري منحصراً، منحصراً با كلمه‌ي قد چون باورمان نمي‌آيد خدا يازده تا قسم مي‌خورد، خداي مظلوم، خدايي كه با اين بندگان نادانش چقدر بزرگواري كرده، چقدر رحمتش را نازل كرده، «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا»، تمام رستگاري در تزكيه‌ي نفس است، البته قبل از آن بايد تزكيه‌ي مال بشود يعني اگر كسي تزكيه‌ي مال نكند تزكيه‌ي نفس هم نمي‌تواند بكند لذا در سوره‌ي همين نماز عيد چون نماز عيد خيلي مسأله دارد مخصوصاً عيد فطر كه شايد نيمي از مردم ايران نماز عيدفطر را خواندند، مي‌بينيد، ديديد، اينجا در ركعت اوّل مي‌گويد: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى»، اين تزّكي همه‌ي مفسرين هم نوشته‌اند كه منظور تزكيه‌ي مال است، اين لباسي كه پوشيده‌اي از كجا آوردي، اين خانه‌اي كه داري از كجا آوردي؟ لااقل خمس و زكاتي اگر به تو تعلق گرفته دادي يا ندادي؟ اين كار را بايد بكني و در مرحله‌ي دوّم مي‌گويد، در ركعت دوّم مي‌گويد سوره‌ي شمس را بخوان كه يازده‌ تا قسم دارد «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا»، خوب ديگر كجا؟ سه جا فقط در قرآن كلمه‌ي قد افلح هست جاي سوّمش «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ»([16])، كه تفسير همان «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا» و «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى» هست همين سه جاست.

پس ان‌شاءاللّه كوشش كنيم تا جايي كه برايمان ممكن است، تا جايي كه برايمان ميّسر است كوشش كنيم كه خودمان را تزكيه‌ كنيم، خوب مي‌گوييد كه ما چطور خودمان را تزكيه كنيم؟ يك مشت از صفات رذيله را وجدانت، هر كِه وجدان ندارد و نفس لوّامه ندارد ديگر ول معطل است، حيواني است برود توي حيوانات با حيوانات زندگي كند و دروبر افرادي كه يك چيزي مي‌فهمند نگردد، امّا اگر وجدان داري اوّل خودت بنشين، با خودت صحبت كن، با خودت حرف بزن، من يكي از بزرگان نمي‌ديد من را كه در آن طرف نشستم، با خودش حرف مي‌زد همين طور بلند هم صحبت مي‌كرد، تو فلان كار را كردي به چه دليل كردي؟ چرا كردي؟ روي چه صفتي از صفات رذيله پيداش كن، حتّي بعضي‌ها بعد از هر نماز اين كار را مي‌كردند، من فكر مي‌كنم هر لحظه بايد انسان اين كار را بكند، خودتان را تنبيه كنيد، بسازيد خودتان را، اوّل وجدان، چون اگر وجدان انسان فعّال نباشد انسان در غفلت محض است، آدم خواب، آدم مرده را نمي‌شود كار كرد، حتّي خدا به پيغمبراكرم مي‌فرمايد كه: «إِنَّكَ»، تو اي پيغمبر«لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى»([17])، به مرده‌ها نمي‌تواني چيزي بشنواني، هيچ وقت شده يك مرده‌اي به شما بگويد آقا تو چرا مُردي، چرا ناله نمي‌كني اين قدر زخم توي بدنت هست؟ يك كسي تصادف كرده بود، دو نفر تصادف كرده بودند، يكي مرده بود، يكي هم كمرش شكسته بود، آني كه كمرش شكسته بود مي‌گفت، ناله مي‌كرد، يكي رسيد گفت او كه مرده هيچي نمي‌گويد تو كه كمرت فقط شكسته ناله مي‌كني؟ مرده است، مرده است، هيچ حساب نمي‌كند اينجا كجاست افتاده، شايد روحش حساب بكند، ولي اين بدن الانش، آني كه ما مي‌بينيم هيچ حسابي ندارد، «لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى»، خداي تعالي در قرآن اين عدّه از افراد را به انحاء مختلف كه ما گاهي شرم مي‌كنيم كه آنچه كه خدا گفته به اين مردم بگوييم: «حُمُرٌ»([18])، اينها خرند، كلمه خيلي تند است ، اينها سگند، اينها نه حيوانات معمولي چون اين دو تا حيوان كه خدا در قرآن اسمشان را برده آن يكي اول خيلي نفهم است، يكي دوّم هم خيلي نجس است، اينها را به اين تشبيه كرده، «أُوْلَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»([19])، اين‌ها مثل حيواناتند يك وقت خداي نكرده خودتان را توي اين دسته از مردم نياندازيد، يك وقت خداي نكرده شما اين طوري نباشيد كه مشمول اين آيات بشويد، حتّي مشمول اينكه اينها حيوانند هم نشويد، حالا حيوان نجس نه، حيوان بي‌شعور نه، حيواني كه خواب است، آن هم نباشيد، بيدار بشويد، بيداري در چيه؟ در همين حركت وجدان انسان است، يعني انسان وجدان داشته باشد آن روزي كه ظلم كردي، دو تا گناه كردي شب خوابتان نبرد، تا توبه كني تا اين را جبران نكردي نخوابي، همين، يك وقت نكند به‌به عجب لذّتي امروز برديم فلاني خودش را خيلي بزرگ جلوي ما معرّفي مي‌كرد كوبيديمش، از بين برديمش، اين طور چيزها نباشد در زندگي شما. اگر مي‌خواهيد با خدا ارتباط داشته باشيد بايد مَثل خدا باشيد، خداي تعالي عفو دارد، گذشت دارد، خداي تعالي محبّت دارد، مهرباني دارد، غضبش را مثلاً حتّي كبريائيتش را براي مؤمنين اِعمال نمي‌كند، در آن دعاي افتتاح مي‌گوييم كه: «وَ أَشَدُّ الْمُعَاقِبِينَ فِي مَوْضِعِ النَّكَالِ وَ النَّقِمَةِ»([20])، در موضعِ خودش، در جاي خودش نه هر كجا كه دلت خواست عصباني بشوي، هر جا دلت خواست مهرباني بكني، اين طور نبايد انسان باشد، كوشش كنيد كه وجدانتان را بسازيد، يك قدري گوش به حرفش بدهيد تا او رويش باز بشود به شما حرف بزند، ملامتتان كرد ناراحت نشويد، حتي اگر دوستانتان ملامتتان كردند خوشحال بشويد، اين نفس لوّامه را بايد انسان تا جايي كه مي‌تواند زنده نگهش دارد تا انسان را بسازد، در مرحله‌ي دوّم، «إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً»([21])، حضرت موسي بن جعفر فرمودند كه براي انسان دو حجّت است يكي باطن، عقل انسان، وجدان انسان، درك انسان، فهم انسان، علم انسان يكي هم حجّت ظاهري كه ائمّه‌ي اطهار عليهم الصلوة و السلامهستند، در زمان غيبت چه كنيم؟ ديروز يك نفر آمده بود پيش من، مي‌گفت كه من چهار چلّه رفتم مسجد جمكران و حاجتم را هنوز نگرفتم خوب اين يك راه، چهار چلّه، يعني چهار سال تقريباً يك خورده‌اي از چهار سال كمتر مي‌شود رفتم مسجد جمكران، گفتم كي به شما گفته بروي مسجد جمكران؟ آخر همه مي‌روند ما هم رفتيم، من نمي‌خواهم بگويم رفتن به مسجد جمكران خودش از علائم ظهور است خيلي هم لازم است امّا اگر يك شب انسان روي حساب برود همان شب مورد عنايات حضرت بقيةاللهواقع مي‌شود، من يك شب در مسجد سهله بودم، يك نفر همراه من بود از مشهد هم بود، همراه من نبود يعني آن‌جا با او همراهش شدم، گفتم شب چهارشنبه چهلم من است كه توي مسجد سهله مي‌آيم، يك سال آمدم اينجا كربلا سكونت كردم كه  شبهاي چهارشنبه بيايم اينجا و امشب شب چهارشنبه آخر است، يك حالِ عجيبي داشت، يك وضع خاصي داشت، اعصابش خورد شده بود، يك كاري كرد من به او گفتم چرا اين كار را كردي؟ گفت اعصاب ندارم، امشب اگر خبري نشود چه كنم، گفتم من از يك شب، چون صبح بعد از نماز صبح بود من يك شب اينجا ماندم اعصابم خورد شده تو حق داري كه جريانش را در پرواز روح نوشتم با مرحوم حاج ملاآقاجان بوديم آن سيد مشهدي هم بود البته صبح آن هم تازه به بركت مرحوم حاج ملاآقاجان ايشان از آن افرادي بود كه ظاهراً آقا را ديد، خوب چهل شب چهارشنبه مسجد جمكران رفته يك دفعه ديگر هم رفته، يك دفعه ديگر هم رفته ولي يك حاجتِ خيلي وقتي حاجتش را براي من گفت خيلي حاجتِ عادي بود، حاجتي بود كه همه‌تان به او رسيديد مثلاً اكثرتان خوب پس استاد لازم است، استادي كه از طرف امام زمان صلوات الله عليه، از طرف خدا و پيغمبر، از طرف وجودِ مقدس حضرت علي بن موسي الرضا كه خدا رحمت كند حاج ملاآقاجان را تا يك كسي به او مراجعه مي‌كرد مي‌گفت برو مشهد حالا از زنجان تا مشهد، راهي به اين دوري بايد بروي آن‌جا و از آقا بگيري. پس اين دو موضوع را فراموش نكنيد و ان‌شاءاللّه كوشش بكنيد كه سؤالاتي كه هفته‌ي آينده در اعتقادات به شما داده مي‌شود نه تقلّب براي ما مطرح است، نه از روي هم نوشتن براي ما مطرح است نه هيچي، همه خودشان مي‌دانند چكاره هستند، ما ورقه را مي‌دهيم هفته‌ي بعد هم از شما مي‌گيريم، چند تا سؤال هم هست، هر كي هم برود از روي كسي ديگر بنويسد ان‌شاءاللّه خدا و امام زمان به ما الهام مي‌كند كه اين، اين كار را كرده، ما مي‌خواهيم ياد داشته باشيد، مي‌خواهيد هم ياد نگيريد، ياد نداشته باشيد خودتان مي‌دانيد، نه اينجا مدرسه است، نه دانشگاه است، نه بعدش كسي مي‌خواهد به شما پايان‌نامه بده، نه كسي مي‌خواهد مدرك بده هيچي، شما هستي و خدا و لذا كوشش كنيد آنچه مي‌دانيد بنويسيد، نه آنچه كه خوب از اين و از آن بپرسيد، چون حالا وقت پرسيدن نيست، من نمي‌خواهم عرض كنم، منّتي داشته باشم، من يك سال هنوز هم يك چند تا جلسه‌اش مانده كه يكي از رفقا مي‌گفت آن‌ها را كي خواهي گفت، من يك سال خودم را مجبور كردم، وادار كردم به هر طوري كه ممكن است اين مطالب را به شما برسانم اي كاش با ديگران برخورد مي‌كرديد و مي‌فهميد كه چقدر اين حرفها با حرفهايي كه مي‌زنم درست است، فرق دارد، بهر حال اين زحماتي كه كشيده مي‌شود ان‌شاءاللّه با توجّه به پروردگار جبران كنيد و كوشش كنيد اينها را ياد داشته باشيد چون اعتقادات زيربناي همه چيز است، روز قيامت اوّل به اعتقادات شما، روز قيامت شب اوّل قبر اوّل به اعتقادات شما مي‌پردازند بعدش تزكيه‌ي نفس است، به همين ترتيبي كه عرض مي‌كنم، «فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَفَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ»([22])، آن‌هايي كه اعتقادتشان خراب است راهشان مشخص بروند طرف جهنّم، آنهايي كه اعتقاداتشان صحيح است اين طرف وايستند تا ببينيم چه كار مي‌شوند اينها سه دسته‌اند، يك دسته تزكيه‌ي نفس كردند، برويد، شما آزاديد، از خط سبز برويد برسيد آنهايي كه تزكيه‌ي نفس نكردند باز دو دسته‌اند، يك عدّه گناهكار هم هستند، اعتقاداتشان خوب است، گناهكارند، خيلي هم گناه كردند، يك عدّه هم هستند كه تزكيه‌ي نفس نكردند، گناهكار باز كارش آسان‌تر است، چون اعتقاداتش صحيح باشد آن‌جا بنشيند تزكيه‌ي نفس كند، گناهان دنياييش را مي‌بخشند، شفاعت مي‌كنند، تزكيه‌ي نفس هم بايد انجام بشود تا وارد بهشت بشويد، خدا ولتان نمي‌كند، بعضي‌ها را خدا مي‌گويد: «وَلَا يُزَكِّيهِمْ»([23])، به آن‌ها اجازه‌ي تزكيه‌ي نفس نمي‌دهد و حتّي نگاهشان نمي‌كند، بايد در قيامت، وقت هم زياد است، پنجاه هزار سال، تو توي آن وضع پُرفشار تحمل داشته باش پنجاه هزار سال بمان، مرگ ديگر خبري نيست، مي‌دانيد چه خصوصيّتي دارد قيامت؟ كه از آن همان سه چهار جلسه‌اي است كه مي‌خواستم برايتان بگويم. خصوصيّات قيامت مي‌دانيد چي؟ اوّلاً تاريك تاريك است، چون خورشيدي نيست، ثانياً يك قطره آب پيدا نمي‌شود، ثالثاً در فشار عجيبي هست انسان، حالا اينجا يك همچين جايي، حالا يكي از اينها توي دنيا باشد حوصله هيچي را نداريم، يعني يك جايي باشد كه هي عرق بريزيد، عطش‌تان هم برداشته نشود و آب هم پيدا نشود بگويند بشين اينجا قرآن بخوان، مي‌گويي برو بابا ما حالا حوصله اين كارها، اصلا حالش را نداريم، روزه‌هايت را بگير، يكي از اينها، يك جاي تاريك تاريك، به تو بگويند آقا اينجا فلان عمل را انجام بده، آقا حالا جا گير آوردي؟ و خدا مي‌زند توي سر آن كه بايد اين كار را بكند، چرا در دنيا گفتيم به كارهايتان برسيد، جدّي باشيد، حواستان پرت شد، دنبال آنچه كه ما گفته بوديملهب و لهوشما رفتيد و آنچه گفته بوديم كه: «وَ مَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ»([24])، آنچه كه باقي است در نزد خداست و به سوي خدا رفتن است آن را نرفتيد، حالا ان‌شاءاللّه در هفته‌هاي آينده درباره‌ي همين «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ»([25])، پروردگار ما خداست، شما را به خدا قسم بياييد يك جوري زندگي كنيد، بتوانيد، رويتان بشود كه بگوييد مربّي‌ ما خداست، آقا خيلي  اهميّت دارد، يك كسي از انسان مي‌پرسد تو را كِي تربيت كرده به اين خوبي؟ مي‌گويي فلاني، او افتخار مي‌كند، خوشحال مي‌شود، شما اگر گفتيد ما را خاندان عصمت و طهارت تربيتمان كردند، آن‌ها ربّ ما بودند آن‌ها مي‌دانيد چقدر خوشحال مي‌شوند؟ «كُونُوا لَنَا زَيْناً»، براي ما زينت باشيد «وَ لَا تَكُونُوا عَلَيْنَا شَيْناً»([26])، بعضي‌ها واقعاً مايه‌ي سرافكندگي ائمّه هستند، مفضّل آمده توي مسجد پيغمبر، ابن ابي‌العوجا‌ء و جمعي از ماديين و خدانشناسها نشستند دارند به پيغمبر توي مسجد پيغمبر جسارت مي‌كنند، ايشان عصباني شد، اوقاتش تلخ شد، چرا اين كار را مي‌كنيد گفتند تو كِيه؟ گفت من مفضل شاگرد امام صادقم، اينها گفتند تو شاگرد امام صادق نيستي، امام صادق با ما برخورد كرده ما از اين بدترهايش را گفتيم او با محبّت با ما حرف زده، آمد جريان را به حضرت صادق گفت، حضرت صادق ننشاندند او را اوّل راجع به شيطان و غضب بي‌جا و اينها صحبت كنند، اوّل اعتقادتش را درست كردند اگر انسان اعتقاداتش درست باشد، خدا را ناظر بر اعمال خودش بداند همان طوري كه خدا رحمان است، رحيم است، الان رحمانيّتش ابن ابي‌العو‌جاء را دارد زنده نگه مي‌دارد، نفس مي‌كشد سلامتي به او داده تو هم همين كار را بكن، همين كتاب توحيد مفضل از آن‌جا بوجود آمد. پس اعتقاداتتان را در مرحله‌ي اوّل درست كنيد بعد هم تزكيه‌ي نفس ، بعد هم خواهي نخواهي وقتي كه تزكيه‌ي نفس كرديد به مقام والاي اعتصام مي‌رسيد امروز بالا نشسته بودم چند دقيقه‌اي كه رفقا جمع بشوند من طبقه بالا بودم، كتاب الفين علاّمه حلّي را ديدم، خدا رحمت كند اين بزرگان را، دو هزار دليل آورده بر عصمت امام كه اينها هنوز يكي‌اش را هم نفهميدند، فرق انسان و حيوان اين است. خوب روز جمعه است، متعلق به امام عصر است ان‌شاءاللّه اميدواريم با همين عرايض و عمل كردن به همين عرايض ما يك قدم به امام زمانمان نزديك بشويم و با امام زمانمان ارتباط پيدا كنيم، چقدر خوب است كه آب علم و دانش و آبِ ولايت را انسان از سرچشمه‌ي ولايت بگيرد، خدا لعنت كند آن‌هايي كه در خانه‌ي علي بن ابيطالب را بستند، خدا لعنت كند آن كساني كه كوثر خدا را كه: «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ»([27])،پهلويش را شكستند، خدا لعنت كند آن‌هايي را كه بيشتر از هيجده سال، يا نوزده سال اين كوثر خدايي، اين كوثري كه از جانب پروردگار آمده در دنيا زندگي كند و مردم از وجودش استفاده كنند تا جايي كه بگويد:

صبت علي مصائب لو أنها

صبت على الأيام صرن لياليا([28])

لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم. همه با توجّه روز جمعه است، يك ماه روزه گرفتيد و عبادت كرديد ان‌شاءاللّه همه‌تان پاك، با وجدان به سوي خدا

نسئلك اللّهم و ندعوك باسمك الاعظم الاعظم الاعظم الحجة ابن الحسن يا الله و يا الله و يا اللّه  ويا اللّه و يااللّه و يااللّه  ويااللّه و يااللّه و يا الرحمن يا الرحيم يا الرحم الراحمين،

عجل لوليك الفرج.

عجل لمولانا الفرج.

عجل لسيدنا العزيز الفرج.

خدايا! همه‌ي ما را از بهترين اصحاب و يارانش قرار بده.

خدايا! دست اين جمع را به دستِ امام زمان برسان.

خدايا! دامنش را از دست ما كوتاه نفرما.

خدايا! هميشه ذكر خودت، ذكر امام زمانمان در دلهاي ما قرار بده.

آني ما را از خودت و امام زمانمان غافل مفرما.

پروردگارا! توفيق بندگي به همه‌مان مرحمت بفرما.

توفيق سير و سلوك به سوي خودت، به سوي امام زمان به ما مرحمت بفرما.

مريض‌هاي اسلام شفا مرحمت بفرما.

امواتمان غريق رحمت بفرما.

عاقبتمان ختم بخير بفرما.

و عجل في الفرج مولانا.



[1]«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمْ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ» فصلت/30

[2]فجر/14

[3]«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يُحَاسِبْ نَفْسَهُ فِي كُلِّ يَوْمٍ فَإِنْ عَمِلَ حَسَناً اسْتَزَادَ اللَّهَ وَ إِنْ عَمِلَ سَيِّئاً اسْتَغْفَرَ اللَّهَ مِنْهُ وَ تَابَ إِلَيْهِ» كافي: 2/ 453، وسائل الشيعه: 16/ 95، بحار: 1/ 152

[4]انفال/2

[5]«فِي الْحَدِيثِ النَّبَوِيِّ الْمَشْهُورِ حَاسِبُوا أَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا وَ زِنُوهَا قَبْلَ أَنْ تُوزَنُوا وَ تَجَهَّزُوا لِلْعَرْضِ الْأَكْبَرِ» وسائل‏الشيعه: 16/ 99، بحار: 67/ 73

[6]كهف/104

[7]هود/6

[8]زخرف/32

[9]طه/124

[10]طلاق/2-3

[11]شمس/9

[12]اعلى/14

[13]«فَأَمَّا مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً عَلَى هَوَاهُ مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ فَلِلْعَوَامِّ أَنْ يُقَلِّدُوهُ» وسائل‏الشيعه: 27/ 131، بحار: 2/ 88، احتجاج: 2/ 458، «فَأَمَّا مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً لِهَوَاهُ مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ فَلِلْعَوَامِّ أَنْ يُقَلِّدُوهُ» تفسيرالإمام‏العسكري: 299

[14]يس/65

[15]شمس/9

[16]مؤمنون/1

[17]روم/52

[18]«كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ» مدثر/50

[19]عراف/179

[20]تهذيب‏: 3/ 108، بحار: 94/ 336

[21]كافي: 1/ 15، وسائل الشيعه: 15/ 206، بحار: 1/ 137

[22]شورى/7

[23]«إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلًا أُوْلَئِكَ لَا خَلَاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ وَلَا يُكَلِّمُهُمْ اللَّهُ وَلَا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» آل عمران/77، «إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ مِنْ الْكِتَابِ وَيَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا أُوْلَئِكَ مَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلَّا النَّارَ وَلَا يُكَلِّمُهُمْ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»بقره/174

[24]نحل/96

[25]فصلت/30

[26]وسائل‏الشيعه: 12/ 8، بحار: 65/ 151

[27]كوثر/1

[28]بحار: 79/ 106

 

لینک دانلود : 

کلیک راست و ذخیره

 

 

 

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

 

 

۲۹ ربیع الثانی ۱۴۲۴ قمری – ۹ تیر ۱۳۸۲ شمسی – جلسه بیست و هفتم اعتقادات

 

@ متن سخنرانی ۲۹ ربیع الثانی ۱۴۲۴ مصادف با ۹ تیر ۱۳۸۲ و ۳۰ ژوئن ۲۰۰۳

 

۱- خطبه

اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ اَلْحَمْدُ للهِ وَ الصَّلاهُ وَالسَّلامُ عَلَی رَسُولِ اللهِ وَ عَلَی آلِهِ آل الله لَا سِیَّمَا عَلَی بَقِیَّهِ اللهِ رُوحِی وَاَرْوَاحُ الْعَالَمِینَ لِتُرَابِ مَقْدَمِهِ الْفَدَاءُ وَ اللَّعْنَهُ الدَّائِمَهُ عَلَی اَعْدَائِهِمْ اَجْمَعِینَ مِنَ الْآنِ اِلَی قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ.

 

۲-عبارت قرآنی آغازین(ق/۱۹)

«اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ وَجَاءتْ سَکْرَهُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِکَ مَا کُنْتَ مِنْهُ تَحِیدُ»([۱])

 

۳- در برزخ سیر نزولی برای هیچ گروه از افراد بشر نیست و بلکه سیر روحی صعودی دارند

موضوع بحثِ ما در هفته‌های گذشته دربار‌ه‌ی عالَم برزخ و سَکرات مرگ و چیزی که انسان بالاخره دیر یا زود به آن خواهد رسید و باید حتماً انسان بداند که بعد از این عالم چه بر سرش خواهد آمد که مقداری و بلکه تقریباً آنچه گفتنی بود عرض کردم، مسائل بسیاری عالم برزخ دارد که جزئیاتی است که اگر بخواهم همه‌ی آنها را توضیح بدهم مجالس‌مان و بحث‌مان به درازا می‌کشد ولی چند جمله این هفته درباره‌ی افرادِ مختلفی که در آن عالم مسائلی دارند عرض می‌کنم. اوّل چون حقیقت اولیا‌ی خدا را نمی‌دانیم و معرفتِ به مقام مقدّس آن‌ها نداریم گاهی سؤال می‌شود که آیا در بهشت برزخی، بهشتِ آسمان چهارم آیا افراد ممکن است معصیت بکنند یا خیر؟ و یا از آن مقام رفیعی که دارند تنزّل کنند و به مقام دیگری منتقل شوند یا خیر؟

 

۴- انبیاء دردنیا معصوم بوده‎اند و در بهشت برزخی بدلیل فزونی معرفتشان بطریق اولی اینچنین هستند

در این باره عرض می‌کنم انبیاء که یک دسته از اینها هستند در دنیا هم که بودند معصوم بودند و به هیچ وجه گناه نمی‌کردند تا جایی که ما به آن‌ها اعتماد کردیم؛ یعنی علاوه بر آنچه گناه نمی‌کردند، سهو و نسیان و اشتباه هم نداشتند و حجّت بودند برای ما، ما به آن‌ها به دیدن، یعنی با چشم اینکه اینها نماینده‌ی معصوم پروردگارند نگاه می‌کردیم، اگر گاهی یک اشتباهی یا ترکِ‌اولایی داشتند آنها آن قدر طلب عفو از پروردگارشان می‌کردند که شاید ما مردم برای گناهانِ کبیره آن قدر طلب عفو نکنیم. طبق دلایل زیادی حضرت آدم یک ترکِ ‌اولی یا نهایتاً یک کار مکروه در بهشت انجام داد، دویست سال طبق احادیث اشک ریخت و توبه کرد و عاقبت با وساطت خمسه طیّبه علیهم‌السلامو بالاخص حضرت ابی‌عبداللّه الحسین توبه‌اش قبول شد؛ انبیا‌‌ء عظام که یک دسته از این پنج دسته هستند این طور بودند، در عالَم برزخ و بهشت برزخی در آنجا که معارفشان بالاتر رفته،

 

Cحفظ معصومیت اولیاء الهی به واسطه‎ی سلب اختیارشان نیست بلکه به سبب معرفتشان به حقایق است

در آنجا که حقایق بهتر برایشان روشن شده، طبعاً اهل گناه نیستند و به هیچ وجه برایشان ممکنِ طبیعی نیست که گناه بکنند، نه اینکه اختیار نداشته باشند، اختیار گناه کردن دارند امّا حقیقت گناه را درک می‌کنند، گناه مثل زهر مُهلکی است که اگر انسان در مقابلش یک زهرِ مهلکی باشد، یک نجاست متعفّنی باشد به هیچ وجه دست دراز نمی‌کند که آن را بخورد و یا بیاشامد، برای انبیا‌ء هم گناه همین‎طور است. لذا مطمئناً، یقیناً، انبیا‌ء عظام گناه نمی‌کردند و در عالم برزخ به طریق اولی گناه نمی‌کنند، همین‎طور صدّیقین و صالحین.

 

۵- صدیقین یعنی آنان که با خدای تعالی در راستی و صداقت کامل هستند را بهتر بشناسیم

صدّیقین؛ کسانی هستند که با خدای تعالی راست و درست و صداقت کامل دارند، شیطان و دستوراتِ شیطانی را با دستورات خدا و الهاماتِ پروردگار مخلوط نمی‌کنند، خدا در قرآن مجید درباره‌ی بندگانش آنهایی که هنوز شاید به مقام صدّیقین و صالحین نرسیده‌اند و تنها دوره‌ی تزکیه‌ی نفس را گذرانده‌اند، درباره‌ی آن‌ها می‌فرماید: «إِنَّ عِبَادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ»([۲]) ای شیطان! تو بر بندگانِ من تسلّط پیدا نمی‌کنی؛ یعنی خدای تعالی وقتی که این جمله را می‌فرماید قطعی است، یقینی است، این دسته همین دسته‌ای هستند که مطیع خدا و رسول خدایند که آن‌ها با صدیقین و صالحین‎اند و آن‌ها با اینها همراه می‌شوند،

 

Cصدیقین کسانی هستند که آنچه خدا می‎خواهد همان را در دل دارند

خود صدیقین آنهایی که هر چه در دل دارند همانی است که خدا می‌خواهد، این قلبشان را آن‎چنان تمیز کرده‎اند، آن چنان پاکیزه کرده‌اند که سر و سوزنی صفات رذیله در آن‌ها وجود ندارد، اگر شما بخواهید یک دوستی را، یک شخصیّتی را مهمان کنید، می‌برید ظرف غذایی که می‌خواهید برای او قرار بدهید آن قدر تمیزش می‌کنید که مبادا یک سر سوزن کثافت در این ظرف باشد؛ انسان دلش ظرفِ معرفت و حکمت پروردگار است، در این ظرف اگر یک سر سوزن صفات رذیله، صفات رذیله هم منحصر به کبر و حسد و این گونه صفات رذیله‌ی درشت نیست، گاهی می‌شود شیطان می‌آید انسان را وسوسه می‌کند که فلان گناه اشکالی ندارد و خدای تعالی این را از تو گذشته، هر چه انسان با خدای تعالی صمیمی‌تر می‌شود، صداقتش با خدا بیشتر می‌شود، این علامت است که عرض می‌کنم، به مرحله‌ی صدّیقین اگر بخواهد برسد باید اطاعتش از خدای تعالی بیشتر باشد.

 

Cصدیقین باخدای تعالی مکر نمی‎کنند

یکی از بزرگان از اولیای خدا را از او سؤال کردند که شما از کجا به این مقام رفیع رسیدید؟ فرمود: برای ما “احکام خمسه” نبود، احکام خمسه می‌دانید چیه؟ احکام خمسه حرام است و واجب است و مکروه است و مستحب و مباح، به پنج قسم احکام اسلام تقسیم می‌شود، این آقا فرمودند که برای ما احکام خمسه نبود، ما هر چیزی را که می‌دانستیم خدا دوست دارد مثل واجب با آن روبرو می‌شدیم، آقایان! این مطلب خیلی مهم است، «وَمَکَرُوا وَمَکَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَیْرُ الْمَاکِرِینَ»([۳])، با خدا مکر نکنید، با خدای تعالی به یک نحوه‌ای برخورد نکنید که سر خودتان را بخواهید کلاه بگذارید و سر خدا را هم، خدا اگر بخواهد پنهان‌کاری بکند که معنی مکر پنهان‌کاری است به ضرر کسی، آنچنان به زمین‌تان می‌زند اگر دوستتان داشته باشد، آنچنان برشکستتان می‌کند اگر دوستتان داشته باشد، آنچنان با خاک یکسانتان می‌کند در این دنیا، اگر دوستتان داشته باشد، این جمله را تکرار می‌کنم، افرادی هستند که خدا نمی‌خواهد تربیتشان کنند، افرادی هستند که خدای تعالی نمی‌خواهد دیگر اینها روی خوشی را در عالم ببینید و جای آنها جهنّم است، «أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ»([۴])، اینها را خدا به حال خودشان وا می‌گذارد و اولیائش هم عذابشان در این دنیا نمی‌کند

 

Cگناه و لغزش مؤمن، نشانه‎ی عدم صداقت او است و مکر با پروردگار می‎باشد

ولی اینهایی که گاهی گناه می‌کنند، خدا می‌خواهد روز قیامت اینها نسبت به پروردگار مشکلی نداشته باشند حالا در قیامت این بحث‎ها را عرض می‌کنیم در بحث قیامت. در قیامت انسان مشکلی نداشته باشد، توی همین دنیا عذاب می‌کنند، توی همین دنیا مشکل ایجاد می‌کند، اگر دوستتان داشته باشد، چرا؟ برای اینکه او ربّ‌العالمین است، مربّی است، تربیت‌تان باید بکند و می‌خواهد تربیت‌تان کند؛ لذا اگر دوست‌تان داشته باشد، حضرت یوسف را دوست داشت خدا، وقتی که به دو صاحب و دو رفیق زندانیش که با آن حضرت هم‌سلولی بودند گفت: «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ»([۵])، وقتی رفتی پیش آن عزیز، آن عزیز مصر من را یاد کن، آنها یادشان رفته است از من، هفت سال است توی زندانم، نه محاکمه‌ای، نه دادگاهی، نه زندانی برایم بریده‌اند، همین جور ماندم اینجا، «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ»، این کار از نظر ماها خیلی بد نیست، شما توی زندان خدای‌نکرده فراموش شده‌ باشید یک نفر هم می‌خواهد برود می‌خواهد وزیر بشود، به او می‌گوید: آقا! یک چیزی آن‌جا بگو، اسم ما را ببر، امّا خدا از یوسف توقّع ندارد، می‌خواهد یوسف را پیغمبر بسازد، ماها را نمی‌خواست پیغمبر بسازد، اگر خواست جز‌ء صدیقین و صالحین که در ردیف انبیاء هستند بشوید شاید، والاّ می‌خواهد خدا شما را یک شیعه علی بن ابیطالب که وقتی وارد قیامت می‌شوید با علی باشید، حالا نه از آن خصّیصین، نه از خواصّ، بلکه در آن صفی که علی در جلوی آن صف هست شما هم در آن عقب‌ها در آن راه حرکت کنید، «یَوْمَ نَدْعُو کُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ»([۶])، روز قیامت هر کسی را با امامش به طرف حساب دعوت می‌کنند شما با امام‌تان باشید والاّ یک عدّه هستند که خدا اینها را واشان گذاشته، نه مریض می‌شوند، نه بی‌پول می‌شوند، اصلاً خدا نمی‌خواهد تربیتشان کند، باشد که مثل حیوانات بچرنند و بخورنند و بخوابانند،

 

Cصدیقین دردنیای پست با خدا صداقت نشان داده‎اند و لذا در بهشت برزخی بطریق اولی اینچنین خواهند بود

یک عدّه هم جز‌ء صدیقینند، این دلشان را پاک کردند، دل‌تان را پاک کنید، با خدا مکر نکنیم، با خدای تعالی دوروئی نکنیم، جزء صدیقین باشیم، در کارمان صَدیق و صدّیق باشیم، در عبادتمان، در تمام حرکات و سکناتمان صحیح عمل کنیم، با زن و بچّه‌مان صحیح عمل کنیم، تا آنها هم یاد بگیرند، مثل شما جزء صالحین و صدیقین باشند. یک عدّه این‎طوریند، اینها هم که چون دلشان پاک است، قلبشان پاک است، کارشان پاک است، اعمالشان پاک است، اینها هم محال است که در دنیای پُر از کثافت پاک خودشان را نگه داشتند، در عالم برزخ آن هم در بهشت برزخی آلودگی پیدا کنند پس اینها هم راحت.

 

۶- معرفت به مقام شهید انسان را متوجه منزلت آنان در عالم برزخ می‎نماید

شهداء؛ من درباره‌ی شهید صحبت کرده‌ام باز هم برایتان عرض کنم، شهید آن کسی است که هر چه دارد در راه خدا می‌دهد، یک جان دارد، جانش، «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنْ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ»([۷])، خدا خریده، او هم فروخته، از توی خانه حرکت کرده می‌گوید: به امر امامم یا به امر پیغمبرم، یا نهایتاً به امر مرجع تقلیدم می‌روم در جبهه جنگ ‌کنم تا بتوانم نمی‌گذارم کشته بشوم، ولی اگر کشته شدم، برای خدا جان ناقابلم را خواهم داد، این شهید، این شهید تا شهادتش شروع شد، اصلاً کلمه‌ی شهید می‌دانید یعنی چه؟ یعنی ناظر، یعنی کسی که دارد نگاه می‌کند، کسی که همه چیز را می‌بیند، کسی که آینده و همه‌ی مسائل عالم برزخ و حقایق و همه چیز برایش روشن است، او چون جانش را در راه خدا داده، حیاتش را؛ یک جوان بیست ساله‌ای را من می‌شناختم، خدا می‌داند یک پارچه معنویّت، این حرکت کرد آمد پیش من، گفت غسل هم دارد، غسل شهادت، گفتم: مگر تو می‌روی شهید بشوی؟ گفت: نه، تو مگر آنجا می‌روی که کشته بشوی؟ گفت: شاید کشته بشوم، گفتم: غسلی ندارد، حالا برو ببینیم چی می‌شود و رفت و شهید هم شد و خدا رحمتش کند، این شخص خوب انسان می‌بیند از توی خانه حرکت کرده با یک صداقتی، با یک پاکی عجیبی، این را خدای تعالی، اینجا کار خدا است، زحمت صالحین و صدیقین و مطیعین خدا و پیغمبر را این شخص ندارد، ممکن است تا همین دیروز فاسق بوده، گناه و معصیت می‌کرده، صفات رذیله سر تا پایش را گرفته امّا این یک کارش آن قدر ارزش دارد پیش خدا، که خدا یکدفعه مثل اینکه یک نفری که سرتاپا کثیف است بکنند او را توی یک حوض آبی، خوب بشویند او را، آن هم خدا شستشویش بدهد، آن هم ملائکه شستشوش می‌دهند، حنظله یک شخصی بود این در رکاب پیغمبراکرم شهید شد، جُنب بود، شب زفافش بود، رفت دید اگر برود غسل بکند ممکن است پیغمبراکرم و اصحابش بروند، رفت، همین جور رفت، آدمِ جُنبِ بی‌وضویِ این طوری را «حنظله غسیل الملائکه» اسم گذاشته‌اند، ملائکه فوراً آمدند حتّی بدنش که آلوده نباشد غسلش دادند، او را پاکش کردند، او را جزء بهترین شهداء قرارش دادند و جزء شهدای واقعی شد و روایت درباره‌اش هست، درباره‌ی اصحاب سیّدالشهداء یک همچین چیزهایی داریم؛ حرّ بن زیاد ریاحی تا یک روز قبلش یک آدمِ بسیار، حالا بعضی‌ها می‌گویند نگویید بد، چون دیگر ما آن قبلش را می‌گوییم، کاری کرد که شاید همه‌ی گرفتاری‌های ابی‌عبداللّه الحسین مربوط به کار او بود، امّا یک مرحله، قدم برداشت گفت: من خودم را بین بهشت و جهنّم دارم احساس می‌کنم، دید یک لحظه تصمیم گرفت، آقایان! به خدا قسم رسیدن به خدا و رسیدن به حقایق، یک لحظه، یک نیم قدم بیشتر زحمت ندارد، یک لحظه تصمیم گرفت به خدا قسم من جهنّم را بر بهشت ترجیح نمی‌دهم، لذا آمد خدمت ابی‌عبداللّه الحسین، اینها یک نمونه‌هایی است که در دنیا به ما نشان دادند که خدا را بشناسیم، ائمّه‌ی اطهار را بشناسیم، حضرت برویش نیاورد که تو با من چه کردی، بیا عزیزم، بیا توی خیمه پذیرایی‌ات کنم، بیا خستگی‌ات را بگیر، نه آقا خجالت می‌کشم، خودش اظهار کرد، ببینید یک همچین حالتی شهید دارد، آن البته یک مسأله‌ای است که نصیب هر کس نمی‌شود این توفیق، شاید نصیب یک عدّه خاصی بشود که آن‌ها می‌آیند خوب یک قدمی برمی‌دارند، یک موقعیّتی پیش می‌آید، «ان‌شاءاللّه» همه‌تان این دعای «اَللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ»([۸])را بخوانید، ان‌شاءاللّه آقا تشریف می‌آورد، در رکاب امام معصومتان که بهترین وضع شهادت است که اگر این طوری شهادت پیش بیاید همانی است که من عرض می‌کنم، حرکت می‌کنید، می‌روید، «کَأَنَّهُمْ بُنیَانٌ مَرْصُوصٌ»([۹])، اگر موفّق به شهادت شدید، تمام صفاتِ رذیله‌تان از بین می‌رود، مقام‌تان بالا می‌رود، درباره‌ی آنهایی که در عالم برزخ روزی می‌خورند نزد پروردگارشان، ما از آیه‌ای که مربوطِ به شهداء است استفاده می‌کنیم، نمی‌شود یک عدّه باشند، شهدا‌ء غذا بخورند، حضرت عیسی غذا بخورد، این عدّه صالحین و صدیقینی که با آنها هستند اینها غذا نخورند، خدا دربار‌ه‌ی اینها می‌فرماید: «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ»، روح توی بدنشان است، «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»([۱۰])، اگر می‌بینید اجسادشان، استخوانشان بعد از چند سال پیدا می‌شود آن‌ها دیگر به این لباس کهنه و پاره و پوره باصطلاح ما توجّه ندارند، یک لباس فاخری می‌پوشانند آن‌ها را،

 

۷- گاهی اولیاء خدا پس از فوت با جسم برزخی به دنیا سری می‎زنند

که با همان لباس گاهی توی دنیا آمدند بعضی‌ها، من یک عکسی دیدم، جناب آقای رفیعی در مجلس تشریف دارند ایشان هم دیدند، یک شخصی برایش، شهید شده بود، یک شخصی، جوانی بود برایش فاتحه گرفته بودند، توی عکس‌هایی که گرفته بودند همه جا او هم بود، خود آن کسی که برایش فاتحه گرفتند، عکس‌ها را آوردند پیش من، حالا در مجلس ندیدند یا غافل بودند نمی‌دانم ولی عکس گرفته بودند، خیلی عجیب است، اینها می‌آیند توی دنیا یعنی هر پنج دسته، اینها با مردم دنیا، به یک مادر شهیدی گفتم: تو نترس، پسرت می‌آید، گفتم: نمی‌ترسی؟ گفت: چرا، گفتم: او هم دلیلی ندارد که ننه‌اش را بترساند، واقعاً این‎طور است هیچ دلیلی ندارد، گفت: آخر یک شب خوابش را دیدم، وقتی بیدار شدم بدنم داشت می‌لرزید، خوب، تو نترس، شهداء می‌آیند، صدیقین می‌آیند، گاهی مخفیانه یعنی ناشناس می‌آیند، کمک‌هایی می‌کنند، فکر نکنید اینها یکی از مسائلی است که من از خودم در آوردم، نه، روایاتِ فراوانی در این زمینه هست، آمدند، من اگر بخواهم روایاتش را برایتان نقل کنم شاید چند مجلس باید این مطالب را نقل کنم،

 

۸- گاهی اولیاء خدا پس از دنیا تخلیه روح می‎کنند و به دنیا سری می‎زنند

تخلیه روح می‌کنند، به دنیا می‌آیند، در وادی السلام جمع می‌شوند، علی بن ابیطالب با کمیل ایستاده بودند، می‌گوید: دیدم آقا دارد همین‌جور، یکسره احوالپرسی حال شما چطور است، مثلاً دارند صحبت می‌کند، یک ساعت ما هم وایستادیم، ما، یک کسی رفته بود حرم، یک نفری رفته بود حرم، خوب او حالی داشت، این آقا حال نداشت، می‌گفت: پدر ما را این آقا در آورد توی حرم، بس که وایستاد روبروی ضریح، اینجوری می‌شود آقا دارد صحبت می‌کند، حرف می‌زند، گرم گرفته حالا چی می‌گویند من نمی‌دانم، چون احوالپرسی من از قول خودم گفتم، والاّ احوال همه را حضرت می‌دانست، می‌گوید خسته شدم، البته خودش می‌خواسته بنشیند گفته آقا اول بنشینند تا من هم بنشینم، عبایم را پهن کردم، آقا بفرمایید بنشینید، از این کلام امام پیدا است که او خودش می‌خواسته بنشیند، فرمود که اگر می‌فهمیدی من با کی دارم صحبت می‌کنم، انبیاء، شهداء، صدیقین، صالحین، کسانی که بنده‌ی خدا و مطیع خدا هستند من دارم صحبت می‌کنم، انسان دوستش را وقتی می‌بیند سرپا، می‌گوید حالا ما سرپا هستیم می‌رویم یک گوشه‌ای بنشینیم، خسته بشویم، این حرفها را نمی‌فهمد، نه اینکه حضرت امیر نه نمی‌فهمید این جمله را هم من به شما توی پرانتز به شما عرض کنم، حتّی تیر را وقتی از پای علی بن ابیطالب کشیدند نگویید: حضرت نفهمید، نسبت نافهمی به امام ندهید، تیر را کشیدند خیلی هم فهمید، ولی در مقابل پروردگاری ایستاده بود که به روی خودش نمی‌آورد، آخر فرق است بین اینکه نفهمیم، خوب هر کس نفهمد که تیر را از پایش می‌کشند حالا به هر دلیلی، فضیلتی ندارد، امّا یک وقت هستش که نه امام است، از همه‌ی ذرّات عالم وجود مطّلع است، تیر را کشیدند، حضرت آن قدر محو ذات مقدّس پروردگار بود که به روی خودش نیاورد، کمیل می‌گوید که من فهمیدم که ارواحِ مؤمنین‎اند، ارواح اولیای خدا هستند که اینجا جمع شدند، حتماً تخلیه روح کردند آمدند، برایشان تخلیه روح، حالا برای ما زحمت دارد، ما نمی‌خواهیم دنبال این کارها برویم شاید از هدف عقب بمانیم، والاّ آن یک کار عادی و معمولی‌شان است، با بدن می‌آیند، با تخلیه روح می‌آیند، افرادی را من می‌شناسم، عرض کردم قصّه‌هایش را بخواهم نقل کنم طول می‌کشد، افرادی را من می‌شناسم بعد از فوت پدر، مادر، فرزند، مخصوصاً مادر نسبت به فرزندش، همان شب اوّل می‌گوید: دیدم پسرم وارد شد، کجا بودی؟ می‌گفت: تا غافل بودم که این فوت شده یا شهید شده، من فکر می‌کردم که پسرم آمده توی خانه دیگر، یک دفعه متوجّه می‌شدم که ایشان مثلاً فوت شده، یا شهید شده. آن قدر صالحین و صدیقین و انبیاء و شهداء و حتّی کسانی که به آن‌جا راه پیدا کرده‌اند ولو اینکه هنوز به مقام صدیقین و صالحین و شهداء و انبیاء نرسیده‎اند فقط مطیع خدا بودند، به مرحله‌ی عبودیّت و بندگی لااقل خودشان را رسانده‎اند،

 

۹- روح اولیاء خدا پس از دنیا آزاد است و می‎تواند معین باشد لذا از آنها چه در سر قبرشان و یا هر جای دیگر حاجت باید گرفت

این‌ها در آن‌جا همه کار می‌توانند بکنند، همه کار، لذا، از آن‌ها حاجت بخواهید، لذا اگر سر قبرشان، چون قبر نشانی است از آن‌ها که ره گم نشود، اگر سر قبرشان رفتید حاجت بخواهید، گاهی می‌شود این‌ها از ائمّه‌ی علیهم السلامنه اینکه قُربشان به خدا بیشتر باشد، اینها بهتر حاجت انسان را می‌دهند، گاهی می‌شود، از اینها حاجت بخواهید، اینها کمک‌تان بشوند، برای یک بنده‌ی صالح خدا که می‌خواهد برسد به مقام صالحین و صدیقین، یک ارواحی باید کمک‌شان بکند، می‌روید سر مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی با اینکه سه پشت یا چهار پشت با امام فاصله دارد ولی چون از علماء بوده، در صراط مستقیم بوده، می‌روید آن‌جا حاجت می‌خواهید، طبیعی، فطرتتان می‌گوید: از آقا حاجت بخواه و حاجت می‌خواهید اگر حاجتی را برنمی‌آورد، این قدر حرمش شلوغ نبود. من یک وقتی سر قبر یکی از ائمّه‌ی کفر که خیلی‌ها پیرو او هستند رفته بودم، من به رفیقم گفتم: شب جمعه بود احدی آن‌جا نبود در هم بسته بود، به رفیق گفتم اگر به حسب تصادف این آقا یک حاجتی به یک نفر داده بود، یعنی امروز بنا است قرض شما ادا بشود، صبح اتفاقاً رفتید از کنار قبر این علیهما علیه رد شدید گفتید: حاجت من را بده، مثلاً روی اعتقادی که آن شخص مثلاً داشته باشد و خوب قرضش هم ادا شده، این می‌آمد به دیگران می‌گفت هفت و هشت نفر می‌آورد، پای آن هفت و هشت نفر، هفت و هشت نفر شلوغ می‌شد اینجا، نه اینکه شب جمعه دنبال کلیددار حرم، حرم که البتّه چه عرض کنم، کلیددار رفتیم پیدایش کردیم، با زحمت در را باز کنید، این هم خوشحال که یک زائری آمده، ما هم رفتیم آن‌جا یک جوری حرکاتی کردیم که اصلاً احتمال نمی‌داد که ما خوشمان آمده از اینجا، فقط آمدیم اینجا، این همه ازدحام، حالا حاجت تو را حضرت صلاح ندانسته بده، حاجت او را ولی خوب داده، در شب یازدهم ذیقعده چند سال قبل ۲۱ نفر مریضی که کنار قبر حضرت رضا صلوات‌اللّه علیهآورده بودند همه را حضرت شفا داد، حالا بیست و یک نفر نه، بیست نفر، بیست نفر نه، ده نفر، یک نفر، بالاخره یک کاری شده، این همه مردم به هم ریختند و چه می‌کنند، گفت که: بیهوده سخن به این درازی نمی‌شود. از اولیای خدا حاجت بخواهید، اینها کمک‌ شما هستند، فکر نکنید مُرد، فلان ولیّ خدا مُرد، من نمی‌خواهم بعضی از حرف‎ها را بزنم، متأسفانه با کمال تأسف من یک وقتی رفتم کنار قبر مرحوم حاج ملاآقاجان، از او عذرخواهی کردم که من سبب شدم به تو فحش بدهند، تعریف کردیم، یک آقای حسودی به ایشان جسارت کرده، نه بابام این بی‌خود می‌گوید فلانی می‌خواسته من را خراب کند، بی‌خود می‌گوید او یک الواتی بوده توی چه، فلان، من از او عذرخواهی کردم گفتم: دیگر هم تعریفت را نمی‌کنم، ولی بعد از چهل و چند سال می‌توانید از دوستانتان سؤال کنید الان دارد حاجت می‌دهد، می‌روند آنجا سر قبرش حاجت می‌گیرند، نه او، ابن‌بابوبه، یکی از علما بوده سیّد هم نبوده، نه او، مرحوم مجلسی الان شما بروید در اصفهان کنار قبرش ببینید چه خبر است؟ تازه قبر مطهرش را ساخته‌اند یک شخصی که بعضی از چه عرض کنم، نمی‌دانم چی بگویم که جسارت می‌کند به او و او را یک شخصِ درباری می‌داند، مردم دارند می‌روند حاجت می‌گیرند. خدا همه‌ی ما را هدایت کند. علماء، بزرگان، اولیای خدا، حالا من نمی‌گویم همه، همه اینهایی که مردم فکر می‌کنند از اولیای خدا هستند از اولیای خدا باشند، ولی هستند، کرامات زیادی اینها دارند، امامزاده‌ها کرامات زیادی دارند،

 

۱۰- برای انبیاء، صالحین، صدیقین و شهداء ابدًا تنزلی نخواهد بود

صالحین، صدیقین، انبیاء، شهداء، این چهار دسته که اصلاً محال است نه اینکه اختیار نداشته باشند، محال است که در عالم برزخ که به حقیقت بیشتری رسیده‌اند گناه بکنند یا تنزّل بکنند، اینهایی هم که مطیع خدا و پیغمبرند، «کُنْ عَالِمًا أَوْ مُتَعَلِّمًا»([۱۱])، در راه راست آقایان! قرار بگیرند، به سوی خدا حرکت کنید، افکار و سلیقه‌ها و آن چه که به ذهن‌تان می‌آید اینها را ول کنید، هر چه خدا و پیغمبر فرموده‌اند همان راه راست است و صراط مستقیم است، در همان راه حرکت کنید، کسی که آمده، ببینید خدا نمی‌گوید کسی که من را دوست داشته باشد، چون دوستی برای هر کسی، هر شخصی لیاقت ندارد دوست خدا باشد، نمی‌فرماید که مثلاً کسی که مثلا فرض کنید جهاد در راه خدا، ریاضت‌های شرعی کشیده، لاغر شده، مثل نی قلیان شده این را نمی‌گوید، نمی‌گوید کسی که شب تا صبح بیدار مانده، روزه‌ها روزه گرفته و تمام سالها حجّ رفته این را نمی‌گوید، نه، اینها نه، «وَمَنْ یُطِعْ اللَّهَ وَرَسُولَهُ»، اطاعت بکنید از خدا و رسولش، اطاعت البتّه با محبّت اطاعت اگر کردید چه بهتر، وگرنه به عنوان مزد هم خدا به شما نگفته اطاعت نکنید، شما خوب باشید، کار خوب بکنید، صالح باشید، بنده‌ی خدا باشید، «وَمَنْ یُطِعْ اللَّهَ وَالرَّسُولَ … فَأُوْلَئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ»([۱۲]) شما را هم با آن‌ها تطبیق داده، با آنها مرتبط‌تتان می‌کند این یک مسأله‌، به هیچ وجه آن‌ها دیگر راهی را که رفتند از آن کمال تنزّل نمی‌کنند،

 

۱۱- افراد معتقد و افراد معذّب نیز درعالم برزخ ممکن است ترقی رتبه‎ای داشته باشند

امّا کسانی که در عالم بیهوشی هستند این‌ها هم تنزّل ندارند گاهی می‌شود با خیرات و کارهایی که در چند هفته‌ی قبل عرض کردم با آن‌ها از آن وضع بیرون می‌آیند و به صالحین و صدیقین می‌پیوندند و حتّی کسانی که در عذابند آنها هم ممکن است ترّقی بکنند، یعنی رشد بکنند از عذاب نجات پیدا بکنند،

 

۱۲- بعد از دنیا تمام افراد بشر سیر صعودی دارند

خدای تعالی این قدر به بندگانش مهربان است که دیگر اگر از این دنیا انسان رفت دیگر تنزّل ندارد، سیر صعودی دارد نزولی ندارد، همین دنیا را هر جوری هست خودتان را بکشانید، ریاضت بکشید، زحمت بکشید، پا روی هوای نفستان بگذارید، از خوشی‌هایی که به خیالتان می‌رسد خوشی است که خدا راضی نیست صرف‌نظر بکنید و ان‌شاءاللّه موفق خواهید شد. مخصوصاً ائمّه‌ی مهربان ما، ائمّه‌ی اطهار علیهم الصلوه و السلام، اینها کمک می‌کنند، نهایتاً گاهی کمک‌ها طرف لیاقت ندارد کمک به او بشود، گاهی می‌شود کمک می‌شود و طرف هم لیاقت دارد، آنی که برای آن‌ها مهم است این است که با خدا صمیمی باشید، صفا داشته باشید، اخلاص داشته باشید، مخُلص باشید، مخلَص باشید، اینها است.

 

۱۳- فاطمه‎ی زهراء سلام الله علیهاشفیعه‎ی روز جزا است

ایّام تقریباً متعلّق به فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیهااست، فاطمه‌ی زهرا سلام اللّه علیهاشفیعه روز جزا است، من در بحث شفاعت یک مطالبی ان‌شاءاللّه شاید در هفته‌های آینده عرض کنم که حقیقت شفاعت را درک کنید،

 

Cشفاعت و شفیع

شفاعت آن چه که توی ذهن‌های ما آمده غیر از آنی است که حقیقت دارد، غیر از آن حقیقتی است که باید ما به آن معتقد باشیم، اگر معنی شفاعت را بفهمیم هیچ وهابی بی‌سوادی هم نمی‌گوید: من شفاعت را قبول ندارم. من با یکی از علمای اهل‌سنّت در مکّه صحبت می‌کردم گفتم: شفاعت را شما شنیدم قبول ندارید، گفت: نه، صریح قرآن است، چطور می‌شود من شفاعت را قبول نداشته باشم، منتها یک معنایی می‌کرد که آن معنا باز مطلوب ما نبود، شفاعت معنایش این است در حقیقت جفت کردن چیزی که با این چیز مناسب نیست با یکدیگر، هر چیز که مناسب آن پنجره با این در مناسب ندارد، یا آن نیم‌متر بزرگتر است، یا این نیم‌متر کوچک‌تر است، به هم نمی‌خورد، شفیع؛ آن کسی است که می‌آید این پنجره را یا بزرگترش می‌کند یا این دَرِ را کوچکترش می‌کند، این را می‌گویند شفیع، شما با این روحیّات به بهشت نمی‌خورید، مثلاً، فاطمه زهرا سلام اللّه علیهامی‌آید، حالا چه کار می‌کند من نمی‌دانم، اگر گناه و معصیت باشد که همه‌اش را می‌بخشند، اگر یک مسائل مشکل دیگری باشد که بعضی‌هایش را نمی‌خواهم بگویم، روایت دارد یکی از علماء می‌گفت: می‌خواست نگویند تا ما هم نگوییم، ما که نباید کاسه از آش داغ‌تر باشیم، ائمّه فرمودند، پیغمبر هم فرموده، ما نمی‌گوییم، این مسأله‌ای است ولی گاهی می‌شود، گاهی‌ ها! مطمئن نباشید که اگر حقّ‌الناسی هم به گردن‌تان باشد حضرت امیر می‌فرماید: از آن «ضَرْبَهُ عَلِیٍّ یَوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبَادَهِ الثَّقَلَیْنِ»([۱۳])، از این بدهید به این شیعه‌ام نجاتش بدهید، نجات بدهید، آقای طلبکار! تو حرف حسابت چی هست؟ می‌گوید: آقا من ده میلیون از این آقا طلب داشتم این مرد به ما نداد، خوب این ده میلیونت با چی حاضری عوض کنی؟ با یک رکعت نماز شما، خوب یک رکعت نماز مستحبی شبی هزار رکعت خیلی حضرت مال تو. اینها را البتّه هست ولی به این امید نباشید خدای‌نکرده، گناهکار کم‌کم: «ثُمَّ کَانَ عَاقِبَهَ الَّذِینَ أَسَاءُوا السُّوَى أَنْ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّه»([۱۴]) عاقبت انسان وادار می‌شود که بگوید همه‌ی علی بن ابیطالب همه هم دروغ بوده، تکذیب کند، گاهی یک نفر مظلوم واقع شده یک آقایی ظلم به او کرده، حضرت امیر چون این آقا را دوست دارد، آقا! بیا، چون «قَسِیمُ الْجَنَّهِ وَ النَّارِ»([۱۵])است علی بن ابیطالب با فاطمه‌ی زهرا سلام اللّه علیها، حالا موقعیّت فاطمه‌ی اطهر را آن ایّام اتفاقاً خیلی هم بحث ما همچون آمده رسیده به جایی که شفیعه کبرای قیامت مربوط به این ایّام، مربوط به آن بی‌بی است، ان‌شاءاللّه برایتان خواهم گفت، حضرت امیر صلوات اللّه علیهمی‌گوید: چه‌ات هست؟ من می‌خواهم این را بفرستم او را بهشت، مشکلت چیه؟ آقا این شخص من را اذیّت کرده، حالا چه اذیّتی؟ چه ظلمی؟ چی می‌خواهی در مقابلش که این را ولش کنی، نجاتش بدهی، این زنجیر و غل‌ها را از او بکَنی، آقا! یک «لااِلَهَ اِلَّااللّهُ» گفتن شما را، می‌ارزد ها! خوب دادیم، این جوری است، فاطمه‌ی اطهر، قربانش بشویم،

 

Cشفاعت کبرای فاطمه‎ی زهراء سلام الله علیهادر روز محشر

خدای تعالی چون قدرت او را می‌داند، خودش به او داده، چون عظمت فاطمه‌ی زهرا را می‌شناسد می‌دانید با او می‌خواست چه کار کند؟ وارد کرده، به مردم گفته چشم‌هایتان را ببیندید، «غَضُّوا اَبْصَارَکُمْ حَتَّی تَجُوزَ فَاطِمَهُ»([۱۶])، فاطمه عبور کند، فاطمه‌ی زهرا حواسش جمع است، دم در بهشت می‌گوید خدایا! من را توی دنیا که نشناخته‌اند، اینجا هم که چشم‌هایشان بسته ما رفتیم توی بهشت، پس ما، خدای تعالی می‌فرماید که برگردد، البته باز هم همین را خدا به او عنایت می‌کند، برگرد هر کسی را می‌خواهی شفاعت کنی بکن، تمام اختیار با تو، هر که به تو، به فرزندانت محبّت کرده، من یک وقتی ظاهراً توی مجلس این قضیّه، این مطلب را گفتم یک کسی به ما ایراد گرفته بود که شما چرا این جوری گفتید، که یک نفری زیر دیوارش یک فرزندی از فرزندان فاطمه‌ی زهرا، زیر سایه‌ی دیوار او نشسته، حضرت به خاطر این کار، این مسئله شفاعتش کردند، خیلی ایشان تند شده بود آتشش، توی نامه تند شده بود که پس اگر این جوری باشد شاید عمر هم مثلاً زیر سایه‌ی دیوار و یا امثال اینها، گفتم یعنی البّته آدرس نداده بود، همین جور می‌خواست ما را، ما هم حالا می‌گوییم، این جور آدمی شیعه است، این کسی که شیعه از اینهایش را ما نگفتیم در آن صحبت، شیعه‌ی علی بن ابیطالب است، خدمتی به فرزندان پیغمبر، یا در موقعیتی نبوده بیشتر از این بکند یا خدمت شما عرض بشود نکرده، حالا این آمده پای دیوار نشسته زیر سایه، ما نگفتیم که یک ناصبی مثلاً، زیر سایه‌ی دیوار یک ناصبی نشسته، نه، اظهار محبّت، همینی که شما بگویید: فلانی فرزند پیغمبر است، یک سلام به او بکنید، فرزند پیغمبر است مستحب است دستش را ببوسیم، فرزند پیغمبر است، فرزند فاطمه‌ی زهرا است نرنجانیم او را، همین، حضرت رسول اکرم عرض کردم می‌خواست نگویند تا نگوییم، این روایتی که می‌خواهم بخوانم سنّی و شیعه نقل کردند، روایتی است تقریباً سندش از آن اعلایی‌ها است که: «اَرْبَعَهٌ أَنَا شَفِیعٌ لَهُمْ یَومَ الْقِیَامَهِ» این «وَ لَوْ جَاؤُوا بِذُنُوبِ أَهْلِ الْاَرْضِ»، را من نمی‌گویم چون باز ممکن است یک نامه‌ی دیگری بیاید، چهار دسته هستند من شفیع‌شان هستم، پیغمبر می‌فرماید، «اَلْمُکْرِمُ لِذُرِّیَتِی  وَ الْقَاضِی لَهُمْ حَوَائِجُهُمْ»([۱۷])، می‌ترسم حالا بگویید که فلانی هم برای خودش منبر رفته، نه آقا! من، زمان من زمانی است که سیّد و غیرسید چندان فرقی ندارد. حضرت می‌فرماید: «أَنَا شَفِیعٌ لَهُمْ»، آن وقت حضرت فاطمه‌ی زهرا برمی‌گردد توی محشر، محشر می‌کند، روایت دارد همان‎طور که حالا چون فرمودند ما هم می‌گوییم مرغ دانه‌ی خوب را از دانه‌های بد جدا می‌کند، فاطمه‌ی زهرا، دوستانش را، دوستان اولادش را، اینها را از بین مردم جمع می‌کند، در همان اوّل دوستان فاطمه‌ی زهرا، دوستان خاندان عصمت وارد بهشت می‌شوند، به‌به، از این بهتر دیگر نمی‌شود، خودتان را به قیامت برسانید، هر چه گناه داشته باشید، اعتقادتتان درست بشود، شفاعت همین است معنایش، آقا! تو با این گناهان نمی‌توانی بروی توی بهشت، حضرت زهرا سلام الله علیها، حضرت امیر، ائمّه‌ی دیگر هستند و «ان‌شاءاللّه» همه‌مان را شفاعت می‌کنند و امیدواریم خدای تعالی ما را با امام‌زمانمان، امام‌مان، حضرت مهدی روحی و ارواحی العالمین لتراب مقدمه الفداء در قیامت‌ محشورمان کند، در دنیا محشورمان کند، دستمان را از دامن آن حضرت کوتاه نفرماید.

 

۱۴-دعای ختم مجلس

نسئلک اللّهم و ندعوک باعظم اسمائک و بمولانا صاحب الزمان یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه، یا رحمن و یا رحیم یا ارحم الراحمین

عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ

عَجِّلْ لِمَولانَا الْفَرَجَ

خدایا! چشم‌هایمان به جمالش روشن بفرما

همه‌ی ما را از یاران خوب آن حضرت قرار بده

خدایا! ما را جزء آن صفی که در قرآن تمجید فرموده‌ای «صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنیَانٌ مَرْصُوصٌ»([۱۸])، خدایا! ما را قرار بده

پروردگارا! توفیق تزکیه‌ی نفس کامل به همه‌مان مرحمت بفرما

پروردگارا! امراض روحی‌ را از ما دور بفرما

خدایا! به آبروی خاندان عصمت و طهارت قسمت می‌دهیم مشکلات مسلمین، مشکلات شیعه را، با ظهور امام زمان برطرف بفرما

پروردگارا! مریض‌های اسلام شفا مرحمت بفرما

مریض منظور الساعه! لباس عافیت بپوشان

امواتمان غریق رحمت بفرما

شهدامان، امام راحلمان غریق رحمت بفرما

عاقبت‌مان ختم بخیر بفرما

وَ عَجِّلْ فِی فَرَجِ مَوْلانَا.

 



[۱]ق/۱۹

[۲]حجر/۴۲

[۳]آل عمران/۵۴

[۴]بقره/۳۹

[۵]یوسف/۴۲

[۶]إسراء/۷۱

[۷]توبه/۱۱۱

[۸]مستدرک: ۷/۳۶۰، بحار: ۵۳/۹۵، اقبال: ۱۱۳، بلد الامین: ۵۹، مصباح کفعمی: ۵۵۰

[۹]صف/۴

[۱۰]آل عمران/۱۶۹

[۱۱]«قَالَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله طُوبَى لِلْعَالِمِ وَ الْمُتَعَلِّمِ وَ الْعَامِلِ بِهِ فَقَالَ رَجُلٌ یَا رَسُولَ اللهِ هَذَا لِلْعَالِمِ فَمَا لِلْمُتَعَلِّمِ فَقَالَ الْعَالِمُ وَ الْمُتَعَلِّمِ فِی الْأَجْرِ سَوَاءٌ وَ قَالَ صلی الله علیه و آله  کُنْ عَالِمًا أَوْ مُتَعَلِّمًا أَوْ مُسْتَمِعًا أَوْ مُحِبًّا لَهُمْ وَ لا تَکُنِ الْخَامِسُ فَتُهْلِکْ فَإِنَّ أَهْلَ الْعِلْمِ سَادَهٌ وَ مُصَاحِبَتُهُمْ زِیَادَهٌ وَ مُصَافِحَتُهُمْ زِیَادَهٌ» ارشاد القلوب ۱/۱۶۶

[۱۲]نساء/۶۹

[۱۳]شجره طوبی: ۲/۲۸۷، مجمع الفائده: ۲/۲۱۶، کتاب الاجاره سید الخوئی :۲۴۲، «ضَرْبَهُ عَلِیٍّ یَوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ اَعْمَالِ اُمَّتِی اِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ»مسترشد: ۶۴۸، مجمع الفائده: ۲/۲۱۶

[۱۴]روم/۱۰

[۱۵]«قَسِیمُ النَّارِوَ الْجَنَّهِ»بحار: ۷/۳۳۷، کشف الغمه: ۱/۶۵، مناقب: ۲/۱۶۰

[۱۶]بحار: ۸/۵۳

[۱۷]عن النبی صلی الله علیه وآله«اَرْبَعَهٌ أَنَا شَفِیعٌ لَهُمْ یَومَ الْقِیَامَهِ اَلْمُکْرِمُ لِذُرِّیَتِی مِنْ بَعْدِی وَ الْقَاضِی لَهُمْ حَوَائِجُهُمْ وَ السَّاعِی لَهُمْ فِی أُمُورِهِمْ عِنْدَ اضْطِرَارِهِمْ إِلَیْهِ وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ بِقَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ وَ فِی رِوَایَهٌ عَنْهُ علیه السلام  وَ الدَّافِعُ عَنْهُمْ بِیَدِهِ» کشف الغمه ۲/۲۹۲، کفایه الاثر /۲۹۸، قال رسول الله صلی الله علیه وآله«اَرْبَعَهٌ أَنَا شَفِیعٌ لَهُمْ یَومَ الْقِیَامَهِ وَ لَوْ أَتَوا بِذُنُوبِ أَهْلِ الْاَرْضِ اَلضَّارِبُ بِسَیْفِهِ أَمَامَ ذُرِّیَتِی وَ الْقَاضِی لَهُمْ حَوَائِجُهُمْ وَ السَّاعِی لَهُمْ فِی حَوَائِجِهِمْ عَنْدَ مَا اضْطَرُوا إِلَیْهِ وَ  الْمُحِبُّ لَهُمْ بِقَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ» بحار ۱۰/۳۶۸

[۱۸]صف/۴

 

جهت دانلود و یا پخش آنلاین کلیک کنید

 
 

۲۲ ربيع الثاني ۱۴۲۴ قمری – ۲ تير ۱۳۸۲ شمسی – جلسه بیست و ششم اعتقادات

 

@ متن سخنراني 22 ربيع الثاني 1424 مصادف با 2 تير 1382 و 23 ژوئن 2003

 

1- خطبه

اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ للهِ وَ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ عَلَي رَسُولِ اللهِ وَ عَلَي آلِهِ آل الله لَا سِيَّمَا عَلَي بَقِيَّةِ اللهِ رُوحِي وَاَرْوَاحُ الْعَالَمِينَ لِتُرَابِ مَقْدَمِهِ الْفَدَاءُ وَ اللَّعْنَةُ الدَّائِمَةُ عَلَي اَعْدَائِهِمْ اَجْمَعِينَ مِنَ الْآنِ اِلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ.

 

2- عبارت قرآني آغازين (ق/19)

«اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ وَجَاءتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ»([1])

 

3- مدت سپري شدن عالم برزخ براي افراد مختلف فرق مي‎كند

در هفته‌هاي گذشته‌ درباره‌ي مسأله‌ي سَكراتِ موت و جدا شدنِ روح از بدن انسان و گذراندن يك دوراني كه براي بعضي خيلي دير مي‌گذرد و براي بعضي زود مي‌گذرد و براي بعضي يك آن مي‌گذرد، عرايضي عرض شد. اميدوارم خيلي دقّت كنيد مطالبي كه عرض مي‌شود خلاصه‌اي از آيات و روايات اسلامي است كه تنقيح شده، استنباط شده و مضامينش بيان مي‌شود. دسته‌اي از اين جمعيّت كه در روي كره‌ي زمين اينها از دنيا مي‌روند كه اولياي خدا هستند، انبيا‌ء هستند، شهدا‌ء هستند، صالحين و صديقينند و يك عدّه هم كه مشغول رفتن به سوي پروردگارند كه مجموعاً پنج دسته مي‌شوند، اينها را توضيح دادم و ان‌شاءاللّه اميدواريم ما هم يكي از آن پنج دسته باشيم و پس از مرگ بعد از سؤال بشير و مبشّر به طرف آسمان چهارم كه بهشتِ برزخي در آنجا است حركت كنيم و ان‌شاءاللّه اميدواريم در دنيا كه نشد ما معصومين عليهم الصلوة و السلام را حضوراً زيارت كنيم «ان‌شاءاللّه» در عالم برزخ در كنارشان باشيم و با آن‌ها زندگي كنيم تا روز قيامت، دسته‌ي دوّم را كه توضيح دادم آنهايي هستند كه اعتقاداتشان خوب، شيعه‌ي علي بن ابيطالب عليه الصلوة و السلام ولي اهل تزكيهِ نفس نبوده‎اند چنانچه مي‌بينيد اكثر مردم شيعه اين‎طورند و بالاخص كساني هستند كه اهل گناه و معصيتند، حتّي در راه تزكيه‌ي نفس هم قرار نگرفته‌اند؛ اينها يك حالت اغمايي به آن‌ها دست مي‌دهد كه اگر يك ميليارد سال هم بگذرد بر آن‌ها يك لحظه مي‌گذرد و بعد هم قيامت بر پا مي‌شود و دسته‌ي سوّم از اين مردمي كه از دار دنيا مي‌روند اينها كساني هستند كه معاندند.

 

Cافرادي كه غير عمدي با خداي تعالي معاندت كرده‎اند «ان شاء الله» مورد عفو واقع مي‎شوند

معاندت و دشمني با خدا گاهي غيرعمدي است و گاهي عمدي است، غيرعمدي ان‌شاءاللّه خداي تعالي مي‌گذرد و ممكن است مورد عفو قرار بگيرد. امّا عمدي، ممكن نيست خدا از اين دسته كه عمداً با خداي تعالي دشمني كرده‎اند بگذرد. دشمني با خدا اوّل دوستي با شيطان است،«لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ »([2]) دشمنانِ من و دشمنانِ خودتان را، دشمنِ من و دشمنِ خودتان را براي خودتان سرپرست قرار ندهيد، شياطين در دنيا خيلي فعّالند،

 

4- موجودات عالم هستي از جهت وجود به دو بخش مُلكي و ملكوتي تقسيم مي‎شوند

البتّه ما شايد شيطان را يك قصّه‌اي تصوّر كنيم، روح را يك موجودي كه ناشناخته است تصوّرش كنيم، ملائكه را يك چيزي كه شايد هيچ وقت به فكرش نباشيم تصوّر كنيم، امّا اين‌ها حقيقت‌شان بيشتر از ما است چون ما از اين عالم مُلكيم، ما با اين دنيا و جمادات سر و كار داريم، اگر بخواهيم موجودات عالَم هستي را دو بخش تقسيم كنيم، يك بخش آن بخشي است كه با اين چشم ديده مي‌شوند، يك بخش هم آن بخشي است كه با اين چشم ديده نمي‌شود، آنهايي كه با اين چشم ديده مي‌شوند همين چيزهايي است كه ما مي‌بينيم، ستارگان آسمان، كهكشان‎ها و كره‌ي زمين و مردمِ زمين و جماداتي كه در اين كره هست و حيوانات و نباتات و اين جور چيزها، آن بخشي كه ديده نمي‌شود؛ يعني آن قسمتي كه از موجودات هستند و ديده نمي‌شوند اوّل خدا است، بعد ملائكه‌اند، بعد ارواحند، بعد هم اجنّه‌اند،

 

Cتفاوتهاي بعد مُلكي و ملكوتي عالَم

شما ببينيد خداي تعالي در آن بخش قرار گرفته و اهميّت آن بخش به همين مناسبت خيلي بيشتر از اين بخش است، اين بخش يك پوسته است، اين بخش يك جمادي است كه اگر روح هم دارد روحش در آن بخشي قرار گرفته كه ديده نمي‌شود و به طور اجمال هر چه كه با اين چشم ديده شود و هر چه كه با اين گوش شنيده شود و هر چه كه با يكي از اين حواس پنج‌گانه‌ي ما حس شود اينها جزء عالَم مُلك است؛ يعني عالَم مُلك، عالم دنيا، دني و پست. و هر چه كه ديده نمي‌شود و شنيده نمي‌شود، با حواس پنجگانه‌ي ما احساس نمي‌شود اينها جز‌ء عالَم ملكوت است، «وَ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ»([3])، ملكوت هر چيزي در اختيار خدا است، در تحتِ قدرتِ پروردگار است، ولي مُلك اين طور نيست، نه اينكه تحت اختيار پروردگار نباشد، ولي رها است، آزاد است، باصطلاح ارزش اين كه خدا بخواهد مستقيم او را حفظ كند، راهنمايي كند نيست. موجوداتِ عالَم هستي؛ يعني آن چه كه ديده مي‌شود، آنچه كه با حواس پنجگانه احساس مي‌شود اينها اصلاً لياقت اين را ندارند كه باصطلاح تحتِ فرمانِ پروردگار باشند يعني به اين معنا كه با اختيار خودشان، تحت اختيار فرمان پروردگار باشند. نمي‌دانم اين مطلب را چطور بيان كنم كه شما خوب متوجّه شويد.

 

Cارزش هر كس به بُعد ملكوتي وجودش يعني روحش مي‎باشد

انسان، حيوان، نبات، جماد، اينها چيزهايي هستند كه ديده مي‌شوند، انساني كه ديده مي‌شود روحش نيست، بدنش است، حيواني كه ديده مي‌شود روحش ديده نمي‌شود بدنش ديده مي‌شود؛ يعني وقتي كه انسان مُرد يا به خواب رفت مي‌بينيد از اين انسان هيچ چيز كم نشده، آن چه كه كم شده است شما آن را نديديد، شما بالاي سر يك نفر نشسته‌ايد مي‌بينيد كه اين شخص چشم‌هايش روي هم است، نمي‌توانيد بفهميد كه اين خواب است يا بيدار، مگر از احساس شما اين مطلب را بفهميد والاّ از بدنش چيزي كم نمي‌شود، نه سبك‌تر مي‌شود، نه سنگين‌تر مي‌شود، نه وزنش فرقي مي‌كند، بنابراين خوب دقّت كنيد، آني كه انسانيّت انسان را باصطلاح تثبيت مي‌كند روحِ انسان است، هماني كه ديده نمي‌شود، آني كه يك جماد را از جماد بودن بيرون مي‌آورد و خدا را تسبيح مي‌كند، آن روح است، آن روحي است كه در او هست والاّ جماد، جماد است، حتي انسان هم همه‌ي ما كه اينجا نشسته‌ايم منهاي روح همه‌مان جماديم و هيچ ارزشي نداريم، ارزش هر كسي به روحش است، ارزش هر كسي به آن فهم و درك و عقل و تقوايش است.

 

cروح، جسمي است لطيف و مجرد نسبي مي‎باشد

حالا كه مطلب به اينجا رسيد عرض مي‌كنم وقتي كه انسان مي‌ميرد همان چيزي كه ديده نمي‌شود، همان ملكوتِ انسان كه «قُلْ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي»([4]) روح از امر پروردگار است نه از خلقت، روح مخلوق خدا به يك معنا هست امّا نه آن مخلوقي كه شما با حواس پنجگانه‌تان آن را احساس كنيد، روح البته طبق مكتبِ اسلام و مكتبِ تشيّع جسمي است لطيف، يك جسمي است. جسم يعني چه؟ يعني مجرّد مطلق نيست، مجرّد مطلق يك موجود بيشتر معنا ندارد، مجرّد مطلق؛ يعني آن چيزي كه هيچ قيدي به او نخورد، نه زمان داشته باشد، نه مكان داشته باشد، نه از ديگري جدا باشد، اين را مي‌گويند مجرّد مطلق و آن يكي است و آن خداي تعالي است، ولي روح انسان مجردِ نسبي است؛ يعني نسبت به موجودات ديگر عالم مُلك مجرّد است، به اين معنا كه مثل ساير موجودات جسم باشد، ديده بشود، از گوش صدايش شنيده شود اين طور نيست،

 

cانسان به تمام قوا و ادراكات روح است نه جسم

در اينجا يك مطلبي را كه من مي‌خواهم هر طوري است شما را متوجّه اين مطلب بكنم اين است كه ما اين نيستيم كه الان ديده مي‌شويم، الان اينجا جمعي هستيد ما داريم شما را مي‌بينيم، همه‌تان چشم داريد، همه‌تان گوش داريد، همه‌تان باصطلاح زبان و بيني داريد، همه چيز داريد. امّا دل‌هايتان، ارواح‌تان، افكارتان با هم تفاوت دارد، ممكن است در همين لحظه يكي به فكر خانه‌اش باشد، يكي به فكر صحبت‌هاي من باشد، يكي يك آدم حسودي باشد كه اين جا نشسته ‌است، يكي يك آدم بخيلي باشد كه اينجا نشسته است، از قيافه‌ها هيچ معلوم نيست كه روحيّات اين طرف چيه؟ آن روحي كه نمي‌توانيم ببينيم آن را، آن روحي كه همه‌ چيز ما هست، آن چيزي كه من وقتي مي‌خواهم از آن اسم ببرم فقط مي‌‌گويم: «من»، من، چشم من، گوش من، بدن من، ما مي‌گوييم من، آن من كي هست؟ آن همان شخصيّت شما است، همان چيزي است كه داراي صفاتِ حميده هست يا داراي صفات رذيله است، آن چيزي است كه مي‌بيند وقتي كه خواب هستيد نمي‌بينيد، مي‌شنود وقتي كه خواب هستيد نمي‌شنويد، آن كسي كه، آن چيزي كه اگر يك شخصي الان دست به بدن شما بكشد كاملاً احساس مي‌كنيد امّا وقتي خواب هستيد احساس نمي‌كنيد آن را من مي‌گويم، آن انسان است. اين بدن جز‌ء لباس، جز‌ء مركب زير پاي شما چيز ديگري نيست، خوب دقّت كرديد؟

 

cخروج روح از بدن در خواب و مرگ كاملا شبيه هم است با اين تفاوت كه در مرگ بدليل از ميان رفتن آمادگي جسم، روح از جسم قطع كامل مي‎گردد

اينهايي كه از دنيا مي‌روند اين بدن را مي‌گذارند، ايني كه شما موقع خواب مي‌گذاريد در آنجا به كلّي گذاشته مي‌شود، در قرآن آمده است كه فرق بين خوابي كه هر شب اگر شما يك ساعت ديرتر يك شب خواب‌تان ببرد ناراحتيد و به سراغتان مي‌آيد اين خواب عين مُردن است و مُردن عين اين خواب است، با يك تفاوت؛ وقتي كه انسان مي‌ميرد قطع مي‌شود روحش از بدن و ديگر بر نمي‌گردد علّتي هم البتّه خواهد داشت، اين بدن ديگر آمادگي فعاليّت روح در آن نيست، مثلاً فرض كنيد يكي قلبش از كار افتاده، ديگر روح نمي‌تواند با اين بدن كار بكند، يكي مغزش از كار افتاده ديگر روح با اين بدن، با اين مغز نمي‌تواند كار بكند، بنابراين چون اين علّت در بدن بوجود آمده روح مي‌رود و نمي‌تواند ديگر برگردد، ولي در خواب اين جور نيست، روح مي‌رود عين همان مُردن ولي مي‌تواند برگردد، تا دست به او بزنيد، بلند مي‌شود، بيدار مي‌شود، بله اينجوري، اين صريح قرآن است، آنچه كه در قرآن آمده هميني است كه عرض مي‌كنم، كه البته چون آيه‌اش ممكن است در ذهنم الان درست نيايد از اين جهت آيه را عيناً نمي‌خوانم.

 

5- حالت معاندين در برزخ مثل فرديست كه خوابهاي بد مي‎بيند ولي جدي‎تر

پس بنابراين، همان‎طوري كه گاهي ما مي‌خوابيم خواب‌هاي خوب مي‌بينيم، گاهي مي‌خوابيم خواب‌هاي بد مي‌بينيم، گاهي هم اصلاً خواب نمي‌بينيم، اين مردم هم بر سه قسمتي كه تقسيم كردم همين است. كفّار و معاندين بالاخره روحشان و وجدانشان معتقد است كه قيامتي هست، مثل يك فردي كه الان آزاد است امّا بردند او را، محاكمه‌اش كردند، يا فردا مي‌خواهند محاكمه‌اش كنند و خودش مي‌داند اعدامي هست، شب چه حالتي دارد؟ شب يا خوابش نمي‌برد يا اگر چشم‌هايش گرم شد، مي‌بينيد چوبه‌ي اعدام و دار و آن ريسمان در حال انداختن به گردن او و امثال اينها است، اين جور حالتي است. در عالَم برزخ اين دسته‌ي معاند، كساني كه با خدا جنگ كرده‌اند اين دسته در عالَم برزخ يك چنين حالتي دارند ولي جدّ‌ي‌تر، در خواب انسان مي‌پرد از خواب، مي‌گويد: به‌به چه خوب شد كه خواب بودم، راحت شدم،

 

Cدر برزخ بعضي از معاندين براي تحملِ عذابِ بيشتر داراي بدن مي‎شوند

امّا در عالَم برزخ ديگر بيدارشدن نيست، بدني به او مي‌دهند در روايات، مختلف است، گاهي بصورت سگي كه مريض است و همه‌ي سگ‌ها به او حمله مي‌كنند يك همچين حالتي دارد. يك نفر از اصحاب، از اصحابِ اميرالمؤمنين آمد خدمت علي بن ابيطالب، يا علي! يك مسائلي مربوط به پدر من است من نمي‌دانم چه‎كار بكنم، حضرت فرمود: برو در فلان مزبله‌دان، آنجا يك سگي است، بسيار سگ پستي است، سگ‌هاي ديگر به او حمله مي‌كنند، او پدر تو است، بگو: اميرالمؤمنين امر فرموده كه تو با من صحبت كني، مي‌رود آنجا مي‌بينيد بله همان‎طوري كه آقا نشاني داده‌اند اين سگ اينجا وجود دارد به او اين مطلب را مي‌گويد او به حالتي در مي‌آيد كه تا حدّي مي‌تواند صحبت كند، با اراده‌ي ولايتي علي بن ابيطالب اين كار انجام مي‌شود و بعد گريه مي‌كند مي‌گويد: دست از دامنِ مولايت اميرالمؤمنين بر ندار كه من آنچه كه تو مي‌بيني يك سر سوزن از عذاب‌هاي روحيِ من است و كوشش كن كه با امامت، با علي بن ابيطالب باشي و آن ذخايري كه در اختيار من بود، فلان محل من گذاشتم و برو بردار بده به صاحبانش و از اين قبيل روايات زياد داريم كه معاندين، دشمنان دين، آنهايي كه «صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ‌اللّه» كرده‌اند، آنهايي كه يك گروه از مردم را منحرف كرده‌اند، خيلي حواستان جمع باشد كه خداي نكرده يك مطلبي كه برخلاف روايات و آياتِ قرآن است بگوييد و جمعي را منحرف كنيد

 

Cمعاندين به محض مُردن در يك محيط كاملا ناشناخته و در اختيار افرادي كاملا ناشناس (نكيرين) قرار مي‎گيرند و آنگاه مورد سؤال واقع مي‎شوند

اينها در بعد از اين عالم؛ يعني به مجرد اينكه انسان مُرد، روحش قبض شد، نكير و منكر اوّل به سراغش مي‌آيند، با همان معنايي كه شماها شنيديد كه فكر مي‌كنيد ممكن است مال شيعيان علي بن ابيطالب باشد، امّا اين طور نيست، به سراغش مي‌آيد، اسمشان هم نكير و منكر است، در آنجا اسم همين دو نفر بشير و مبشّر بود، چرا؟ به جهت اين‎كه آنجا بشارت مي‌دادند، آنجا مي‌گفتند خدا به تو سلام رسانده، آنجا بشارت بهشت به تو مي‌دادند لذا اسمشان بشير و مبشر است، توي آيات و توي روايات هم هست، توي ادعيه هم هست اين دو، همين دو نفر وقتي كه با يك نفر از دشمنان دين برخورد مي‌كنند با دشمنان خدا برخورد مي‌كنند، با شيطان ‌سيرتان برخورد مي‌كنند، اسم‌شان مي‌شود نكير و منكر، منكَر؛ يعني تو را نمي‌شناسندت، آخر خيلي فرق است انسان يك جايي برود، يك مهماني برود دم در، دو نفري كه آنجا هستند بشناسند او را و به او بشارت بدهند يا نشناسند او را راهش ندهند و يا اگر هم راهش مي‌دهند با كمال تحقير راهش مي‌دهند، نكير و منكر، اينها سؤال مي‌كنند، چون انسان در يك جايي وحشتناكي كه نمي‌داند چه بسرش خواهد آمد، بدترين كاري كه از انسان و بزرگترين عذابي كه به انسان متوجّه مي‌شود اين است كه يك نفر هم حالا اينجا بيايد بخواهد راه انسان را تنظيم كند، تعيين بكند و سؤالاتي از انسان بكند و نداند چه بگويد، چون آنهايي كه عادت كردند در اين دنيا با خدا مبارزه كنند هيچ وقت نمي‌گويند: «اَللّهُ جَلَّ جَلالُهُ رَبِّي»، نمي‌گويند و نمي‌گويند.

 

Cشيعيان در مقابل سؤالات نكيرين با هيچ مشكلي مواجه نمي‎شوند و بلكه تلقين ميت نيز بيشتر براي بازماندگان است

چند تا شيعه‌اي كه به ما تلقين مي‌كنند در توي قبر مي‌گويند: اگر آن دو تا ملك مقرّب آمده‌اند و از تو سوال كرده‌اند كه «مَنْ رَبُّكَ؟ قُلْ: اَللّهُ جَلَّ جَلالُهُ رَبِّي»، اين مال شيعيان است، شيعيان مي‌گويند، ما يك عمر هر روز از قبل از تكليف در نمازمان گفته‌ايم:«اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ اِلا اللّهُ»، در نمازمان گفته‌ايم: «اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولَ‌اللّهِ»، در اذان گفته‌ايم، در اقامه‌ گفته‌ايم، در همه جا گفته‌ايم، ورد زبانمان است، «لَا اِلَهَ اِلاَّ اللّهُ»، نكير و منكر مي‌خواهد اسمشان باشد، بشير و مبشر مي‌خواهد اسمشان باشد، تا بپرسند «مَنْ رَبُّكَ؟ اَللّهُ جَلَّ جَلالُهُ رَبِّي»([5])، از من سوال مي‌كردند توي همين هفته كه اين تلقين ميّت كه در سر قبر براي شيعيان گفته مي‌شود اين بيشترش براي آنهايي است كه بالاي قبر ايستاده‎اند آنها گوش بدهند، آنها حواسشان جمع باشد والاّ اين روح پاكي كه هميشه دم از علي بن ابيطالب مي‌زده، هميشه دم از وحدانيّت پروردگار مي‌زده، هميشه با پيغمبر آشنا بوده اين كه ديگر مسأله‌اي ندارد،

 

Cبايد تحت ولايت الهي باشيم

امّا معاندين، تا به آنها مي‎گوييم: خدا، ول كنيد اين حرفها را، خدا نكند كه ماها اين طور باشيم، اينها ديگر قديمي شد، قرآن قديمي شد، اسلام را يك اسلامي معرّفي مي‌كنند كفّار و معانديني كه خداي تعالي در قرآن فرموده: «لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ»([6])، متأسفانه طوعاً و كرهاً ممالك اسلامي امروز بايد يهود و نصارا را براي خودشان وليّ قرار بدهند، نگذاريد، نشويد، اين طور نباشيد كه آنها را وليّ خود قرار بدهيد، بايد تحت ولايت خدا و پيغمبر و ائمه‌ي اطهار و فقهاي بزرگ باشيد.

 

Cشيطان به دوستان و مواليانش وحي مي‎كند و آنها را تحت فرمانش قرار مي‎دهد و حال آنكه تبعيت از او عاقبتي ندارد

خوب كسي كه وليّ‌اش شيطان است، شيطان هم «إِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَائِهِمْ»، شياطين به اولياءشان وحي مي‌كنند، چه طور، چگونه مردم را به جان ديگر بيندازيد، چگونه اختلاف ايجاد كنيد، چگونه وحدتتان را از بين ببريد، چگونه تحت فرمان قرآن و روايات نباشيد، اينها را شيطان وحي مي‌كند، والاّ آنچه كه خدا وحي كرده اين است كه تحتِ فرمان خدا و پيغمبر و اولي‌الامر باشيد، «أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»([7])، اين فرمان خدا است، فرمان پيغمبر هم همين است، فرمانِ ائمّه‌ي اطهار عليهم الصلوة و السلام هم همين است، فرمان فقهايي كه «صَائِنًا لِنَفْسِهِ، حَافِظًا لِدِينِهِ، مُخَالِفًا لِهَوَاهُ، مُطِيعًا لِاَمْرِ مَوْلاَهُ»([8])، همين است، اينها ببينيد وحدت دارند، شيطان است كه وحي مي‌كند حتّي با كلمه‌ي وحي، إِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَائِهِمْ»([9])، شياطين به اوليائشان وحي مي‌كنند، آنها هم اولياء شيطانند، خداي تعالي در قرآن مي‌فرمايد به شيطان كه تو بر بندگان من تسلّط پيدا نمي‌كني، «إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ»([10])، «إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ»([11]) تسلّط شيطان بر كسي است كه ولايتِ شيطان را قبول كند، شما بنشينيد «حَاسِبُوا اَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا»([12])، قبل از قيامت خودتان بنشينيد حساب كنيد ببينيد در شبانه‌روز چقدر تحتِ فرمان شيطانيد و چقدر تحت فرمان خداييد؟ اگر تحت فرمانِ شيطان بيشتر باشيد، يقيناً وليّ‌تان شيطان است، اگر تحتِ فرمان پروردگارتان باشيد خوب وليّ شما خدا است، «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا»([13])، تحت ولايتِ خدا هستيد، همين معنا مي‌‌آيد در شب اوّل قبر، شيطان هم مي‌آيد، همين آياتي كه امروز مي‌خوانديد ايشان همين آيات داشت اشاره‌اي به اين معنا داشت كه شيطان مي‌گويد: من از تو بيزارم، عاقبتي ندارد پيروي از شيطان، عاقبتش همين است مي‌گويد: من از تو بيزارم، خوب من از آن قدرتِ با آن عظمت بالاخره مي‌ترسم، همين آياتي بود امروز خوانديد و يك هفته هست مي‌خوانيد، شيطان شما را ترك مي‌كند، تنهايتان مي‌گذارد،

 

Cمعاندين و متابعين شيطان مثل خود شيطان مي‎دانند كه «ربّ» خدا است اما نمي‎توانند اظهار كنند

آن وقت وقتي كه سؤال مي‌شود «مَنْ رَبُّكَ؟» نمي‌دانيد، «مَنْ نَبِيُّكَ؟» نمي‌دانيد، يعني مي‌دانيد خجالت مي‌كشيد بگوييد: ربّ من خدا است، آخر تو چقدر تحت تربيت خدا بودي؟ كدام كارت تحت ربوبيّت الهي بوده كه حالا مي‌گويي من اللّه جل و جلاله ربّي، اگر يك بچّه‌اي اصلاً مدرسه نرفته و بلكه رفته توي كوچه و بازار مثلاً بيكاري كشيده و اصلاً تربيت نشده بيايد بگويد: اين معلّم اين مدرسه مربّي من است، مي‌گويد: كجا من مربّي توام؟ ما كجا مي‌توانيم بگوييم: «اَللهُ جَلَّ جَلالُهُ رَبِّي» با اينكه با خدا دشمني كرديم، چگونه مي‌توانيم بگوييم كه پيغمبر وليّ ما است، رهبر ما است و حال اينكه با پيغمبراكرم دشمني كرديم،

 

Cمعاندين هميشه در جهنم باقي خواهند ماند

لذا معاندين را حضرت اميرالمؤمنين عليه الصلوة و السلام حتي در قيامت درباره‌اش مي‌فرمايد كه در آن دعاي شريف كميل، «اَقْسَمْتَ اَنْ تَمْلَاَ‌هَا مِنَ الْكَافِريِنَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ اَجْمَعِينَ»، خدايا! تو قسم خوردي كه جهنّم را پُر كني از كافرين، جنّ و انس، «وَ اَنْ تُخَلِّدَ فِيهَا الْمُعَانِدِينَ»، مخلّد كني معاندين را در جهنّم، خلود مال آنها است، حالا اگر معاند نبود ولي كافر بود، معصيتكار بود، يك فردي بود كه در گوشه‌اي نشسته ولي خدا را قبول ندارد، پيغمبراسلام را قبول ندارد، دين را قبول ندارد ولي معاندت هم نكرده با پروردگار، اين شخص احتمال دارد از همين جمله‌ي اميرالمؤمنين عليه الصلوة و السلام استفاده مي‌شود كه از توي جهنّم نجات پيدا كند ولي «وَ اَنْ تُخَلِّدَ فِيهَا الْمُعَانِدِينَ»، معاندين مخلّدند.

 

6-خود را از عناد با پروردگار برهانيم

اوّل كاري كه مي‌توانيد بايد هم بكنيد اين است كه با خدا دشمني نكنيد،

 

C«ربا» معاندت با پروردگار است و كلاه شرعي درست كردن، خدا را به غضب مي‎آورد

يكي از چيزهايي كه متأسفانه دامنگير ما است و ممكن است در بين ما وجود داشته باشد «رباخواري» است، خداي تعالي در قرآن مي‌فرمايد: هر كس خواست ربا بخورد، «فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنْ اللَّهِ»([14])، اعلام جنگ كند با خدا، كوشش بكنيد كه ربا ندهيد، ربا نخوريد، كلاه شرعي را من نمي‌توانم بگويم چه جوري است ولي يك جرياني داريم در توي قرآن كه خداي تعالي از اين نحوه كلاه شرعي هم خيلي به غضب مي‌آيد، به بني‌اسرائيل گفتند: روز شنبه ماهي نگيريد، بگذاريد ماهي‌ها يك خرده استراحت كنند، اينها رفتند يك گودال‌هايي كنار آن، خوب روز شنبه ماهي نگرفتند هيچ اصلاً دست به ماهي نزنند، ولي يك گودال‌هايي كنار نهر كَندند – ياد هم بگيريد بد نيست حالا نه براي مخالفت با خدا، براي ماهي‌گيري – اين ماهي‌ها، حيوان‌ها مي‌آمدند رد بشوند مي‌افتند توي آن گودال، تا شب كلّي ماهي افتاده بود آن تو، فردا صبح اوّل وقت روز يكشنبه مي‌رفتند همه‌ي را مي‌گرفتند، اينها هم راست مي‎گفتند، روز شنبه ماهي نگرفتند ولي هر چه مي‌خواستند روز شنبه بگيرند صبح يكشنبه همه را جمع مي‌كردند مي‌گرفتند، خدا به خاطر اين كارشان مي‌دانيد چه كرد؟ يك خرده‌اي فكر كنيم ببينيم ماها از اين كارها نكنيم، عذاب همان است، «فَكُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ»([15])، خداي تعالي اينها را مسخ‌شان كرد، بصورت بوزينه‌ درشان آورد و بعد از سه روز هم همه‌شان به درك واصل شدند، حواس‌مان جمع باشد من نمي‌خواهم اينجا حُكمي عرض كنم يا فتوايي عرض كنم، حالا ممكن است روي يك اساسي، فتوايي داده بشود. امّا كوشش بكنيد كه ربا را اينطوري نخوريم، همان ربا است، چه فرقي مي‌كند؟ يك شاخه‌ي نبات را من به تو مي‌فروشم به ده ميليون، جاي ديگري هم باشد همين كار را مي‌كني؟ و بعد همين شاخه‌ي نبات را از تو مي‌خرم به دوازده ميليون، حالا من بلد تا حدّي هم بلد نيستيم ولي فعلاً نمي‌خواهم مطالبي را عرض كنم كه شماها ياد بگيريد، نه، «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا» خدا حلال كرده خريد و فروش را، يك چيزي بخر فردا ده برابر بفروش به طوري كه به مردم فشار نياورده باشي، اذيّت نكرده باشي، احتكار نكرده باشي، ظلم نكرده باشي، نوش جانت، «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ، امّا حَرَّمَ الرِّبَا»([16]). اين مسأله را من امروز خواستم تذكّر بدهم چون خيلي مشكل است كه انسان شيعه باشد، اهل‌تزكيه‌ي نفس باشد، بعد نكير و منكر به انسان بگويند كه تو با خدا جنگيدي، جنگ كردي، تو با پروردگارت نساختي،

 

Cخدا با مردم رفاقت مي‎كند، پس با او از سر ناسازگاري در نياييم

ما در دنيا مي‌خواهيم با خدا بسازيم؛ يعني خدا مي‌خواهد با ما بسازد، ما هيچ وقت نمي‌توانيم اسم‌مان را رفيق خدا بگذاريم ولي خدا اسم خودش را رفيق ما گذاشته، يكي از اسماء پروردگار رفيق است، چرا؟ به جهت اينكه هميشه آن كسي كه سالم است، آن كسي كه پاك است، آن كسي كه خوب است، آن با آن كسي كه ناسالم است، ناپاك است رفق و مدارا مي‌كند، رفيق از رفق و مدارا است، خدا با ما رفق مي‌كند، مدارا مي‌كند، با همه‌ي بدي‌هايمان باز هم دوستمان دارد، با همه‌ي بدي‌هايمان تحت رحمانيّت پروردگار دائماً قرار گرفتيم و گاهي هم رحيميّت پروردگار شامل حالمان مي‌شود، مواظب باشيم، ذكر «يا رفيق» را اگر توانستيد بگوييد، زياد هم بگوييد، بگذاريد خدا با شما بيشتر از آنچه كه به ديگران مدارا مي‌كند و با آنها رفيق است با شما رفيق باشد، بهترين رفيق است، بهترين مداراكننده است و ما مي‌خواهيم توي اين دنيا با خدا رفيق؛ يعني خدا رفيق‌مان باشد، با خدا كنار بياييم، با خدا بسازيم،

 

Cبا خدا باشيم و شُفعايمان را از خودمان نرنجانيم

با خدا باشيم و ان‌شاءاللّه خواهيم بود و اميدوارم پروردگار متعال ما را در اين دنيايي كه براي امتحان آمده‌ايم در اين دنيا سرفراز قرار بدهد و آن روحي كه از بدن ما خارج مي‌شود در شب اوّل قبر اگر جزء آن‌هايي باشيم كه از ما بشير و مبشر استقبال كنند كه اميدمان اين است و با توّسل به فاطمه‌ي زهراء سلام اللّه عليها ان‌شاءاللّه اين برنامه را خواهيم داشت و اگر نشد روز قيامت كه بر پا مي‌شود باز توي دامن خاندان عصمت باشيم كه آنها به ما كمك كنند و ما را تزكيه‌ي نفس كنند و جزء آن‌هايي نباشيم كه «وَيْلٌ لِمَنْ كَانَ شُفَعَاؤُهُ خُصَمَاؤُهُ»([17])، انسان اميد داشته اين رفيق ما، اين دوست‌مان كه توي آن تشكيلات هست تا ما را مي‌بيند ما را ببرد فوراً به مقصدمان، به محل كارمان برساند، همان برگشته با ما دعوا مي‌كند: تو چرا آمدي، تو با اين روي سياه آمدي مي‌خواهي من شفيع‌ات باشم؟ روز قيامت حتّي شب اوّل قبر، چون رواياتي دارد هر كس بميرد امام زمانش را مي‌بيند در خصوص علي بن ابيطالب هم هست، امّا با مؤمنين با صورت باز برخورد مي‌كند حضرت، ولي با دشمنان با يك صورتي كه اگر عذابي نداشته باشد انسان جزء همان برايش كافي است.

 

7- ذكر مصيبت و مظلوميت فاطمه‎ي زهراء سلام الله عليها

ايّام به يك مناسبتي تعلّق به فاطمه‌ي زهرا سلام اللّه عليها دارد، چون وفات حضرت زهرا سلام اللّه عليها را هم چهل و پنج روز نوشته‌اند، هم هفتاد و پنج روز نوشته‌اند و هم نود و پنج روز. جدّاً هيچ وقت فكر كرديد چقدر دشمنان ظلم به ما كرده‎اند كه وفات تنها دخترِ پيغمبر آن هم با آن سفارشاتِ خدا در قرآن كه «قُلْ لَا أَسْئلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى»([18])، قُربي از نظر معنا و قرآن و روايات در مرحله‌ي اوّل فاطمه‌ي زهرا سلام اللّه عليها است، اين معلوم نباشد كه بعد از پدر چهل و پنج روز مانده توي دنيا، بعد از پدر هفتاد و پنج روز مانده توي دنيا يا نود و پنج روز؟ اُف بر اين دنيا! اُف بر اين دوُني كه قدر خاندان عصمت و طهارت را نشناختند و مردم را به طرف بدبختي كشاندند تا جايي كه فاطمه‌ي زهرا بفرمايد:

«صُبَّتْ عَلَيَّ مَصَائِبٌ لَوْ اَنَّهَا          صُبَّتْ عَلَي الْاَيَّامِ صُرْنَ لَيَالِيًا»([19])

بر من يك مصائبي وارد شد كه اگر بر روزهاي روزگار وارد مي‌شد شب مي‌شد خدايا! به آبروي فاطمه‌ي زهرا قَسمت مي‌دهيم دنيا و آخرت دست ما را از دامنش كوتاه مفرما.

 

8- دعاي ختم مجلس

نسئلك اللّهم و ندعوك باعظم اسمائك و بمولانا صاحب‌الزمان يا اللّه، يا اللّه يا اللّه يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه يا رحمن و يا رحيم يا غياث‌المستغيثين، يا ربّاه يا سيّداه

عجل لوليك الفرج

عجل لمولانا الفرج

خدايا! فرج امام زمانمان را برسان

قلب مقدّسش را از ما راضي بفرما

همه‌ي ما را از ياران خوب آن حضرت قرار بده

خدايا! ما را در عالَم برزخ از اوليائت قرارمان بده

از صديقين از صالحين قرارمان بده

خدايا! به ما لياقت شهادتِ در ركاب امام زمان مرحمت بفرما

پروردگارا! به آبروي آقا حجة‌بن الحسنمرض‌هاي روحي‌مان هر چه زودتر شفا مرحمت بفرما

خدايا! به آبروي ولي‌عصر قسمت مي‌دهيم مريض‌هاي اسلام، مريضه‌ي منظوره، مريض منظور الساعه لباس عافيت بپوشان

امواتمان غريق رحمت بفرما

شهدائمان امام راحلمان غريق رحمت بفرما.

 

 

Cتسليت فوت آقاي بردبار:

يكي از دوستان، جواني بسيار مهذّب، مدّتي پيش ما بود اهل سيرجان به نام آقاي بردبار اين در هفته‌ي گذشته تصادف مي‌كند و از دار دنيا مي‌رود خدا او را ان‌شاءاللّه با خاندان عصمت و طهارت محشور كند و به خانواده‌اش اجر جزيل مرحمت بفرمايد و به ايشان متأسفانه اتّفاقاً همان شب بعدش بنا بوده ازدواجي بكند و جناب آقاي فراهاني كه از دوستان همين جاي‌مان هستند ايشان پدرخانم ايشان مي‌خواستند بشوند به ايشان هم ما تسليت عرض مي‌كنيم و اميدواريم كه الان از جانب همين مجلس و همين محبّت شما خداي تعالي روح و بشارتي براي او بفرستد

 

 Cدر قرائت فاتحه، مقيد باشيد كه يك حمد و سه توحيد بخوانيد:

و همين طور كه من اينجا نشستم شما يك حمد، مقيّد باشيد سه تا قل هو اللّه‌اي را كه من مي‌گويم بخوانيد، يك حمد و سه قل هو اللّه براي ايشان قرائت بفرمايد.



[1]ق/19

[2]ممتحنه/1

[3]مؤمنون/88

[4]إسراء/85

[5]كافي: 3/231، وسائل الشيعه: 3/176

[6]مائده/51

[7]نساء/59

[8]تفسير امام عسكريعليه السلام/299، «صَائِنًا لِنَفْسِهِ، حَافِظًا لِدِينِهِ، مُخَالِفً  عَلَي هَوَاهُ، مُطِيعًا لِاَمْرِ مَوْلاَهُ» بحار: 2/88، احتجاج: 2/458، وسائل الشيعه: 27/131

[9]أنعام/121

[10]حجر/42

[11]نحل/100

[12]وسائل‏الشيعه: 16/99، مستدرك‏الوسائل: 12/153، بحار: 63/493، غررالحكم: 236

[13]بقره/257

[14]بقره/279

[15]بقره/65

[16]بقره/275

[17]«وَيْلٌ لِمَنْ شُفَعَاؤُهُ خُصَمَاؤُهُ» روضه الواعظين 1/195، مناقب 3/328

[18]شورى/23

[19]بحار: 79/106، روضه الواعظين: 1/75، مناقب: 1/242

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

 

 

۸ ربیع الثانی ۱۴۲۴ قمری ـ ۱۹ خرداد ۱۳۸۲ شمسی ـ جلسه بیست و چهارم اعتقادات

1- خطبه

اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ للهِ وَ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ عَلَي رَسُولِ اللهِ وَ عَلَي آلِهِ آل الله لَا سِيَّمَا عَلَي بَقِيَّةِ اللهِ رُوحِي وَاَرْوَاحُ الْعَالَمِينَ لِتُرَابِ مَقْدَمِهِ الْفَدَاءُ وَ اللَّعْنَةُ الدَّائِمَةُ عَلَي اَعْدَائِهِمْ اَجْمَعِينَ مِنَ الْآنِ اِلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ.

 

2- عبارت قرآني آغازين (ق/19)

«اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ وَجَاءتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ»([1])

 

3- اشاره‎اي به عوالم پنجگانه زندگي بشر

در هفته‌هاي گذشته درباره‌ي زمانِ مرگ و عالَمِ برزخ مختصري صحبت شد، اجمالاً مقداري درباره‌ي اوليا‌ي خدا كه وقتي از دار دنيا مي‌روند چه به آن‌ها مي‌رسد و چه به سر آن‌ها مي‌آيد مطالبي گفتم و به طور كلّي ما يك مسأله را بايد توجّه داشته باشيم كه انسان در دنيا كه قنطره‌اي است، پُلي است، محلّ عبوري است فقط براي آن خلق نشده بلكه طبق احاديث و روايات دو هزار سال روحِ ما تحت تعليم حقايق بوده و بعد سالها يعني از زمان خلقت حضرت آدم تا به امروز و از امروز تا به بعدها، ارواحِ بشر به بدني كه ذرّه‌اي است، كوچك است، در حقيقت ماكت اين بدن است تعلّق داشته و امروز هم در اين بدن قرار گرفته و بعد از اين دنيا بدنش عوض مي‌شود؛ اولياي خدا در بهشت برزخي زندگي مي‌كنند و در روز قيامت به همين كره‌ي زمين بر مي‌گردند و بدن اصلي‌شان يعني همين بدني كه ما امروز داريم و زيرِ خاك مي‌رود و خاك مي‌شود دوباره‌ خداي تعالي آن را به صورت بشر در مي‌آورد و روحِ ما در آن بدن وارد مي‌شود و از آنجا يا به بهشت و يا به جهنّم مي‌رود.

 

خود را بهتر بشناسيم (سير انسان از عالَم ارواح تا برزخ)

اگر يك مختصر عميقاً فكر كنيد كه آن‌هايي كه به آن‌ها حكمت تعليم داده شده؛ يعني حقايق اشيا‌ء را درك مي‌كنند، آن‌ها خوب مي‌فهمند كه از قبل از خلقت حضرت آدم به دو هزار سال تا آخر، آنچه كه عوالم مختلف،  عالَم‌هاي مختلف اسمش عالَم مي‌شود جز يك لباس عوض كردن چيزي نيست؛ يعني آن وقتي كه روحِ محض بوديد بعد يك لباسي به شما داده شد به صورت ذرّه‌اي كه اين لباس در يك عالمي پوشيديد كه عالم ذر اسمش است و در دهها و بلكه صدها روايت اين حقيقت آمده و سپس وقتي وارد اين دنيا مي‌شويد در وقتي كه چهار ماه از عُمرتان در رحم مادر از نظر بدني گذشت روح مي‌آيد اين لباس را مي‌پوشد، در شكم مادر اين لباس را به تن مي‌كند و در آنجا اين لباس، نه روح، اين لباس بزرگ مي‌شود و نُه ماه كه از حاملگي گذشت وارد اين دنيا مي‌شود كه از اين جايش را هم ديده‌ايد و هم تجربه كرده‌ايد، كم‌كم اين لباس بزرگ مي‌شود ولي روح همان روح است، نهايت به خاطر اين تحوّلات گاهي بعضي از مسائل را فراموش مي‌كند و باز به يادش قرآن و روايات مي‌آورند و بعد هم از دنيا كه مي‌خواهد برود اين لباس را مي‌اندازد.  لباسي است كثيف، لباسي است فشار خون دارد، لباسي است قندش بالا رفته، لباسي است كه دهها مرض و نكبت به آن گرفته، خداي مهربان اين لباس را از تن شما در مي‌آورد، روحِ شما را قبض مي‌كند و وارد يك لباسي كه پارچه‌اش از عالَم بالا است، از بهشت برزخي است و يا در بعضي از افراد كه منجمله انبيا‌ء هستند همين لباس را مي‌شويند، عوض مي‌كنند، پارچه‌اش را به اصطلاح ما از همين دنيا انتخاب مي‌كنند و مجموعاً همه را به طرف آسمان چهارم و پنجم در بهشت‌هايي كه مملوّ از نعمت است مي‌برند و در آنجا انسان زندگي مي‌كند،

4- بهشت برزخي از آن چه كساني است؟

اين بخش مربوطِ به چند دسته هست؛ يعني اين برزخ مربوطِ به كساني است كه اطاعت خدا و رسول را كرده اند، اين بخش مربوط به شهداء است، به انبيا‌ء است، به صديقين و صالحين است. 

آينده را از حال بايد درخشان كرد

در اينجا يك توضيحي مي‌دهم كه ان‌شاءاللّه دقّت كنيد، يك آينده‌ي بسيار روشني براي خودتان ترسيم كنيد، يك آينده‌اي كه هيچ تاريكي نداشته باشد، چون روز قيامت طبق همين آياتي كه امروز تلاوت شد، اين‎هايي كه توي اين فكرها‌ نيستند و به قيامت فكر نمي‌كنند و يك علمي و نوري ندارند وقتي وارد قيامت مي‌شوند، خيلي سرگردانند، حتي متمسّك مي‌شوند، متوسّل مي‌شوند، به آنهايي كه نورشان «يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ»جلوي آن‌ها را روشن كرده و دارند مي‌روند كه رويتان را به ما برگردانيد و به ما هم چيزي ياد بدهيد، اينجا كجا است، اين عالم چه عالمي است؟ چون در تاريكي محض فرو مي‌روند، آنها در جواب مي‌گويند: «ارْجِعُوا وَرائَكُمْ فَالَْتمِسُوا نُوراً»([2])برويد توي دنيا، اين مطالب را ياد بگيريد. بايد شما اگر مي‌خواهيد ان‌شا‌ءاللّه به اين نور برسيد مطالبي كه گفته مي‌شود و فرموده‌ي قرآن و روايات است اين‎ها را خوب ياد بگيريد، تا يك نوري داشته باشيد به مجرد اينكه، «وَجَاءتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ»،سكره‌ي موت وقتي كه به شما رسيد بدانيد راهتان چيست؟ برنامه‌هايتان چيست؟

 

5- كساني كه اولين قدم را در مسير تزكيه نفس و سفر لقاء پروردگار بردارند در برزخ با اولياء خدا هستند

يك دسته هستند در راه تزكيه‌ي نفسند؛ ببييند اگر يادتان باشد كه اكثراً يادتان هست اوّلين جمله‌اي كه به شما در راه تزكيه‌ي نفس گفته مي‌شود و اگر امشب فرصت كرديد در دفاترتان نگاه كنيد خواهيد ديد كه اوّل دستور، ترك گناه و انجام واجبات است، بايد ترك گناه كنيد، انجام واجبات كنيد، اطاعت خدا و پيغمبر را بكنيد، اين اوّل دستور است، يك دستور كلّي، به دفاترتان نگاه كنيد چه آنهايي كه در مرحله‌ي يقظه هستند و چه در مرحله‌ي توبه، نوشته شده با اين توجّه مي‌نويسند كه ترك گناه و انجام واجبات، واجبات هم اوّل وقت بايد انجام بشود، اين در حقيقت مضمون اين آيه هست: «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ»، كسي كه اطاعتِ خدا را بكند و پيغمبر را بكند يعني واجباتش را انجام دهد و محرّمات را ترك كند، همين جا يك مقدار بايستيم؛ كسي كه واجبات را انجام مي‌دهد و محرّمات را ترك مي‌كند اين شخص قدمِ اوّل را در راه تزكيه‌ي نفس برداشته، يعني جز‌ء مسافرين سفرِ لقا‌ي پروردگار شده، از اين جهت اين شخص كه شروع به كار كرده، اين شخص را خدا با شهدا‌ء قرار مي‌دهد، با صدّيقين قرار مي‌دهد و در آخر مي‌فرمايد: «وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً»([3])اينها خوب رفيق‌هايي هستند، براي تويي كه هنوز تزكيه‌ي نفس نكردي، ولي قدم اوّلت را برداشتي، يك مثلي برايتان بزنم؛ اگر انسان به عشق و محبّت يك دوستي كه در يك شهري دارد از جا حركت كرد آمد در خيابان يا در ترمينال و در آن‌جا ماشين گرفت هنوز قدم‌هاي اوّل را بر مي‌دارد، اين شخص مُرد، اين شخص ماشينش خراب شد و ماند، حتماً آن دوستي كه آنجا هست و همه‌ي وسايل در اختيارش هست و مي‌تواند خودش را به اين وامانده‌اي كه در راه مانده برساند، مي‌رساند، مي‌گويد: تو اشكالي ندارد، اگر چه نتوانستي به مقصد برسي امّا قصدش را داشتي، امّا در راه بودي. لذا در آن روايت مي‌فرمايد كه كسي كه در راه ياد گرفتن علم باشد، خوب دقّت كنيد، «مَنْ مَاتَ فِي طَلَبِ الْعِلْمِ»،كسي كه در راه ياد گرفتن علم، كه همين علم قيامت است و برزخ است و همين نوري كه همين آيات امروز درباره‌اش گويا بود، اگر كسي در اين راه باشد و بميرد،«مَاتَ شَهِيدًا»([4])،شهيد مرده؛ يعني تو كه مرحله‌ي توبه هستي، تو كه مرحله‌ي يقظه هستي، تو كه مرحله‌ي استقامت هستي نتوانستي مراحل تزكيه‌ي نفست را به پايان برساني و حالا به هر خاطري كه بوده مرگ آمده است و دامن‌گيرت شده، تو بدان جزء آنهايي هستي كه «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ»كسي كه اطاعت خدا بكند، همان تصميم روز اوّل كه به استادت يا به هر كسي كه هست تعهّد مي‌دهي كه من از اين به بعد واجباتم را انجام مي‌دهم و محرّمات را ترك مي‌كنم تو «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ »هستي، تو با كي‌‌ها هستي؟ «فَاُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عليهم»به تو خدا هنوز نعمت نداده امّا با نعمت‌داده شده‌ها هستي، هنوز تو كاري نكردي، چند روزي آمدي و تصميم بر ترك گناه گرفته‌اي امّا با صديقين، با شهداء با صالحين، با انبياء هستي، اين يك دسته، يك وقت فكر نكنيد كه ما تا آخر اگر عمر مشغول تزكيه‌ي‌نفس بشويم شايد موفّق نشويم پس چه مي‌شود، مبادا ما بميريم و برنامه‌مان را انجام ندهيم، نه، تو كار خودت را بكن كه خواجه خود روش بنده‌پروري داند، صريح قرآن است «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ »، اين «يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ»، غير از صديقين و شهداء و صالحين و انبياء هستند، كسي كه تازه وارد شده، اسمش مطيع خدا شده، مطيع خدا باشيد، مطيع رسول‌خدا باشيد، در صراط مستقيم باشيد تا اين كه تا چشم روي هم گذاشتيد يك دفعه ببينيد قابض‌الارواح آمد، آنکه روح شما را راهنمايي مي‌كند، آني كه مي‌خواهد شما را به مقصد برساند، با سلام و عرض ارادت كامل، مي‌گوييد: من آقا هنوز كاري نكردم، ما تازه چند روز قبل يك دفتر زير بغل‌مان گرفتيم، يك تنبّهي برايمان حاصل شده رفتيم و يك جمله برايمان نوشتند و الان ده روزي است مثلاً، يك ماهي است كه واجبات را دقيق انجام مي‌دهيم و محرّمات را ترك مي‌كنيم، مي‌گويند: خدا تو را هم پذيرفته، خيلي ارزش دارد! تو جزء كساني هستي كه «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ»، ببينيد صريح قرآن است، «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ، فَاُولئِكَ»،اينها «مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»، مي‌گويند: بياييد، چشم‌تان را باز مي‌كنيد مي‌بينيد يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر اينجا هستند، شهدايي كه «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ‏»([5])،اينجايند، صديقين، صالحين همه اينجايند، توي تازه توبه كرده‌ي كه خودت را روسياه مي‌داني، پشتت را خم از گناه مي‌داني، مي‌بيني تو را گفتند: برو اينجا، به‌به چقدر ارزش دارد! ايني كه من در سفر سال گذشته از عراق كه آمدم گفتم جدّي باشيد، جدّي باشيد، كوچك‌ترين گناه نكنيد، من يك وقت گفتم: عقب يكي از اوليا‌ي خدا، از علماي بسيار بزرگ، اكثراً چون اهل تهران بود شايد تهراني‌ها اسمش را به پاكي شنيده بودند، مي‌دويدم، جوان بودم، يك چيزي به من بگويد، خيلي بي‌اعتنايي به من كرد، بي‌اعتنايي ايشان هم براي اينكه من را تشنه‌تر كند، روز آخر به من گفت: هر چه كه مي‌داني بد است نكن، هر چه را هم كه مي‌داني خوب است بكن، من اوّل خيال كردم من را از سر وا كرده ولي تا امروز روي همين جمله كار مي‌كنم، دلم مي‌خواهد كار كنم و شما هم تا آخر عمرتان روي همين جمله كار كنيد، چون همه‌ي خوبي‌ها را، همه‌ي بدي‌ها را خداي تعالي به انسان الهام مي‌كند، «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها»([6]) همين يك موضوع، همين يك جمله‌، بابا اين كار بد است نكن، قبل از اينكه مي‌خواهي انجام بدهي، خودت بگو به خودت كه اين كار بد است، نگذار ديگران به تو بگويند كه اين كار بد است تا نكني، خودت به خودت بگو: اين كار بد است، فكر كن، خودت به خودت بگو: اين كار خوب است بكن، خودت به خودت بگو اين كاري است كه خدا گفته بكن مي‌كنم و خدا فرموده است كه نكن نمي‌كنم تا جزء «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَهُ» باشي، خوب اين عالم هم معلوم شد، «ان‌شاءاللّه» شامل حال همه‌ي شماها خواهد بود. چون به هر حال هر كدام‌تان درست است به بعضي از شرايطش عمل نمي‌كنيد، درست است شل و سست و غيرجدّي هستيد، امّا «ان‌شاءاللّه» جدّي بشويد، قوي بشويد، همه چيزتان تزكيه‌ي نفستان باشد تا اين آيه‌ي شريفه شامل‌تان باشد، ما بيشترين اميدمان به اين جمله‌ي اوّل این آيه است كه «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولهُ، فَاُولئِكَ»،اين آقايان! ان‌شاءاللّه همه‌ي اين جمع «مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»،به‌به!

نعمت الهي به معناي اتم كلمه به اهل بيت عصمت عليهم السلامداده‎شده‎است

يك عدّه‌اي را برخورد مي‌كنيد مي‌بينيد كه خدا به آن‌ها نعمت داده، ما در دنيا مي‌گوييم: «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ، صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ »([7])،آنهايي كه نعمت خدا بر آنها مرحمت فرموده كه هستند؟ مي‌گوييم: اهل‌بيت پيغمبر، علي بن ابيطالب و فرزندانش، اينها را خدا نعمت داده، چه نعمتي داده؟ نعمت‌هايي كه ما الان توي ذهنمان مي‌آيد اينها «إِنْ هِيَ إِلّا حَياتُنا الدُّنْيا»([8])اينها جز زندگي دنيا چيزي نيست، چيزي نيست، «لَعِبٌ وَلَهْوٌ»([9])بازي است، بازي بيهوده،

دنيا فقط و فقط سالن امتحانات است

يكي كسي از من مي‌پرسيد موسيقي كه حالا توي بهشت هم هست اينجا هم باشد، چرا اينجا حرام آنجا حلال؟ شراب اينجا حرام، آنجا حلال؟ من به او يك جمله گفتم، به شما مي‌گويم، به او هم كه گفتم اهل معنا بود، گفتم: اينجا جاي اين كارها نيست. آقا ملق زدن حلال است يا حرام؟ حلال است شما شب برو براي بچّه‌هايت بخندند ده تا ملق بزن، امّا توي اين مجلس، اين مجلس براي ملّق زدن نيست، الان اگر اينجا يكي ملق بزند به او مي‌گوييم: ديوانه است، توي دنيا جاي اين كارها نيست، وقت نداري تو، دنيا جلسه‌ي امتحان است.  چند روزي آمدي يك امتحاني بدهي بروي، آنجا خودت را روسفيد كني، چيزي ياد بگيري، جاي اين كارها نيست، سر كي را كلاه بگذاريم كه ساده‌تر باشد؟ پولدارتر باشد، نفهم‌تر باشد، يك نفر پيدا مي‌كنيد، دنيا جاي اين كارها نيست، به اندازه‌اي كه بخوري، به دوستانت بدهي بخورند، فعّاليّت‌ بكن و خدا عبادتت را در همين راه قرار داده، آخر تو چقدر بي‌حال و بي‌غيرتي كه شب تا ساعت يك بعد از نصف شب مي‌نشيني موسيقي گوش مي‌دهي؟ تو مگر انسان نيستي؟ تا يك بعد از نصف شب به، چه بگويم، آخر شماها اهل اين حرف‎ها نيستيد، يك آقايي رفته بود منبر، در مضرّات مشروبات الكل در جمعي كه در حوزه، علماء همه بودند داشت صحبت مي‌كرد، يكي پا شد گفت: آقا! من عادت كردم، اينها هم هيچ كدام مشروب نمي‌خورند، اين حرفها چي هست مي‌زني؟ حالا ما هم، واقعاً بعضي از حرفها را نمي‌توانم با شما بزنم، شماها همه جزء آنهايي هستيد كه «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولهُ»،يقيناً اگر شب دير بخوابيد، به خاطر اين كه بچّه‌ها بيدار نگه‌تان داشتند، به هر قيمتي باشد نماز صبح‌تان را اوّل وقت می خوانيد، همين شبهاي كوتاه؟ بله، نماز شب را اگر بيدار شديد مي‌خوانيد، تعقيبات مي‌خوانيد، قرآن مي‌خوانيد، من درباره‌ي شما كه اين حرفها را نبايد بزنم. اين يك دسته هستند و ان‌شاءاللّه اميدواريم ما ‌جز‌ء «مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَهُ » باشيم، آنهايي كه خدا به آن‌ها نعمت داده كه ما با آنها مي‌خواهيم باشيم، خودمان نعمتي شايد مستحق نباشيم،

خدا به اهل بيت عصمت عليهم السلامبالاترين نعمت يعني ولايت مطلقه‎ي الهي و انس با خودش را عنايت فرموده‎است

امّا آنها نعمت دارند؛ آدم اگر مهمانِ يك ثروتمندِ مرفّه‌اي شد بالاخره از ثروت او، از رفاه او استفاده مي‌كند وارد مي‌شويم، هميشه گفتيم: «صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمتَ عَلَيهِم»،صراط كساني كه به آنها نعمت عنايت كردي، به كي نعمت داده؟ به علي بن ابيطالب، نعمتي بالاتر از اين نمي‌شود كه ولايتِ مطلقه الهيّه خدا به او داده باشد، نعمتي بهتر از اين نمي‌شود كه عصمتِ مطلقه به او داده شده باشد، نعمتي بالاتر از اين نمي‌شود كه با خدا مأنوس است و مي‌گوييم: «ما علي را خدا نمي‌دانيم از خدا هم جدا نمي‌دانيم». از اين نعمت بالاتر،

لطف و محبت خداي تعالي به دوستداران و سالكينش

جمعي هستند، ريز و درشت،«كَثِيرٌ مِنْ الْأَوَّلِينَ، وَقَلِيلٌ مِنْ الْآخِرِينَ»([10])،انبياء عظام، انبيا‌ء اولوالعزم، انبياء مرُسل، انبياء معمولي اينها همه ريز و درشت هستند، از همه مهم‌تر چهارده معصوم كه ما اگر بخواهيم اينها را با بشر مقايسه كنيم اشتباه كرديم، «لايُقَاسُ بِنَا اَحَدٌ»([11])،بايد با خدا مقايسه‌اش كرد، مقايسه‌شان كرد اينها همه در آن‌جا جمع‌اند، آقا بفرماييد، من؟ بله جنابعالي، چرا؟ به خاطر اينكه چند روزي بود تصميم گرفته بودي كه اطاعت خدا و پيغمبر را بكني، تو هم با اينها باش،

 

6- بدن دنيايي انبياء و اوصيائشان پس از فوت به آسمان چهارم برده مي‎شود

انبيا‌ء اكثراً در روايات دارد با همين بدنِ دنيايي‌شان، ممكن است مثل حضرت عيسي مستقيم به بالا نرفته باشند، چون حضرت عيسي را مسيحي‌ها اشتباه مي‌كنند مي‌گويند: حضرت عيسي را به صليب آويختند و بعد از سه روز خدا او را با همين بدن زنده‌اش كرد و برد بالا، قرآن مي‌گويد: «وَما قَتَلُوهُ وَما صَلَبُوهُ»،او را نكشتند و دارش هم نزنند، «بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ»([12])،خدا همين جور بردش بالا، انبياء ديگر هر كدام كه كشته شدند، روايت دارد، اينهايي كه مي‌گويم نه خودم ديدم، نه مكاشفه‌اي داشتيم، نه هيچي، رواياتِ معصومين عليهم الصلوة و السلاماست، در كتاب من لايحضره الفقيه در اين كتاب كه شرحي بر كتاب من لايحضره الفقيهِ مرحوم مجلسي اول، آخر پدرِ مجلسي دوّم كه صاحب بحارالانوار است ايشان از علماء بزرگ بوده و اهل معنا هم بوده كه كتاب‌هايي هم نوشته، يكي از كتابهايش كه مجلّدات بسياري است در شرح من لايحضره الفقيه است كه مرحومِ ابن بابويه شيخ صدوق اين كتاب را نوشته، ايشان شرح داده. مرحوم صدوق يك روايت درباره‌ي اين كه مي‌خواهم عرض كنم، در من لايحضره الفقيه آورده ولي مرحوم مجلسي در شرح من لايحضره مي‌گويد: دوازده روايت صريح به اين مضمون هست و آن روايت اين است كه وقتي يك پيغمبر يا وصيّ يك پيغمبر از دار دنيا مي‌رود خداي تعالي بدن آن پيغمبر و آن وصيّ پيغمبر را به بالا مي‌برد، همان به آسمان چهارم مي‌برد، كلمه‌ي تتمهي روايت اين است: «لحمه و عظمه و دمه»، حتّي خونش را هم مي‌برند، پس انبياء و اوصيا‌‎ي انبيا‌ء اينها با همين بدن دنيايشان در آنجا هستند و هيچ مشكلي هم نيست.  چون خداي تعالي درست مي‌كند، خيلي از اوقات بوده ما لاغر بوديم چاق‌مان كرده، چاق بوديم لاغرمان كرده، خوب بدگل بوديم خوشگل‌مان كرده، خوب، خيلي از اين كارها خداي تعالي كرده در همين دنيا و به طور كلّي انسان را زيبا مي‌كنند انبياء را و مي‌برند،

 

7- بدن شهداء، صالحين و صديقين پس از فوتشان در دنيا مي‎ماند

شهداء و صالحين و صديقيّن اين طور نيستند بدنشان مي‌ماند، در روايت دارد كه بدن‌ اينها مي‌ماند در زمين براي بركت زمين، براي اينكه مردم زمين پر بركت باشند و استفاده كنند از قبور آن‌ها، از بدن آنها كه اينها اوتاد ارض اند و فوراً برايشان بدني خلق مي‌شود و آن‌ها هم فرقي برايشان نمي‌كند، حالا شما باید يك دست لباس فاخر خوب داشته باشي حالا پارچه‌اش مال اين شهر باشد يا مال آن شهر، فرقي نمي‌كند و در آنجا انسان زندگي مي‌كند، زندگي‌اش را شروع مي‌كند.

نحوه‎ي از دنيا رفتن شهيد سبب شده تا خدا در قرآن از ميان اوليائش او را به عنوان نمونه‎اي از آنانكه در بهشت برزخي زندگي مي‎كنند نام ببرد

همان‎طوري كه هفته‌ي قبل گفتم بدن يك شهيد قطعه‌قطعه شده، چرا خداي تعالي «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ»([13]) را در خصوص شهداء فرموده، در خصوص صديقين و صالحين نفرموده كه اين‌ها در نزد خدا روزي مي‌خورند، براي اينكه انسان شهيد را مي‌بيند مثلاً در مقابل، حالا از آن زمان شروع كنيم، شمشير قطعه‎قطعه شده، يا در مقابل تركشِ مثلاً يك گلوله يا يك بُمب قرار گرفته قطعه‌قطعه شده، اين را چون انسان مي‌بيند ممكن است باورش نيايد، خداي تعالي خواسته آن‌ها را به خصوص تعيين كند، مي‌فرمايد: «وَلا تَحْسَبَنَّ»،حتّي گمان نكن، حتماً هم گمان نكن، با نون تأكيد ثقيله هم فرموده است، گمان نكن كه چي؟ «الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ»، آنهايي كه كشته مي‌شوند در راه خدا، ببينيد يك شرط اوّليّه‌ي شهيد اين است كه در راه خدا باشد، يعني از خانه‌اش كه پا مي‌شود مي‌گويد: خدايا! براي تو آمده‌ام، توي جبهه كه هست بگويد: خدايا! براي تو مي‌روم، در هر حال و هر لحظه‌ جانش را روي دست گذاشته باشد و براي خدا و براي دينِ خدا كار بكند، اين شخص را مي‌گويند شهيد، حالا يا با اجتهاد خودش باشد اين را هم به شما بگويم يا خودش مجتهد باشد مجتهد حسابي‌ ها، نه همين جوري مثل معاويه هم گفت: من مجتهدم و هر كاري مي‌خواست مي‌كرد، نه، واقعاً بنشيند از كتاب و سنّت تحقيق كند ببيند كه الان وقتش است كه برود در يك جبهه شهيد بشود و كشته بشود، براي خدا حركت كند اين شخص «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً»،شما اينها را مرده فكر نكنيد، مرده نيستند، آخر ما ديديم مُرد، تو با اين چشمت ديدي مُرد، با چشمِ دلت، تو چشم دل اگر داري آن را باز كن، ببين چطور روح او وارد يك بدن ديگري شد و رفت به آسمان، ببين علي اكبر سيّدالشهداء چطور پرواز كرد، ببين حضرت ابوالفضل عليه الصلوة و السلام،خدا در بهشت دو بال، دو بال منظور دو قدرت قوي به او عنايت كرده كه تمام شهداء به حالش غبطه مي‌خورند، جعفر طيّار ببين چطور در آسمان‌ها طيران مي‌كند و با آن قدرتي كه خدا به او داده همه جا مي‌رود، اين جوري فكر كن، «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ»،بلكه زنده هستند، خوب تا اينجا ممكن است يكي بگويد كه خوب روحشان زنده است بدنشان از بين رفته، مي‌فرمايد: «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ‏»،

ربّ اولياء خدا علي بن ابيطالب است

در نزد پروردگارشان، مربّي اينها غير از خدا مي‌دانيد كي هست؟ مربّي اينها همان كسي است كه «وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً»([14])،كِي به شما لبِ حوض كوثر آب عنايت مي‌كند؟ «وَ اسْقِنَا مِنْ حَوْضِ جَدِّهِ صلي اللّه عليه و آله بِكَاْسِهِ وَ بِيَدِهِ رَيًّا رَوِيًّا هَنِيئّا سَائِغًا لاظَمَأَ بَعْدَهُ»([15])،ربّ آن است، «عِنْدَ رَبِّهِمْ»،نشسته سر سفره، جدّاً سر سفره نشسته بدون حرف، «يُرْزَقُونَ»، روزي مي‌خورند. يكي از علماء در دم افطار كشتندش، مي‌گفت: ديدم علي بن ابيطالب من را گرفت توي بغل، گفت: بيا برویم با هم بنشينم افطار كنيم، اين ربّ آن هم مربّا است، اين، همان لحظه دم افطار، «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»،اين هم مال شهداء است.

صالحين و صديقيّن روايات زيادي در همين چاپ اخير عالم عجيب ارواح خدا حفظ كند دوست عزيزمان آقاي مسعودي، رواياتش را پيدا كردند و آن‌جا در پاورقي نوشتيم كه اينها «يَأكُلُونَ، يَشْرِبُونَ»([16])، حتي آب مي‌خورند، حتي غذا مي‌خورند، اين جوري، خوب پس شهداء اين طور، «عِنْدَ رَبِّهِمْ يرزقون».ماها باور نمي‌كنيم والاّ خدا مي‌داند من كه اگر باورم بيايد دلم مي‌خواهد همين امشب بروم آن دنيا و فردا شب خدمت علي بن ابيطالب آنجا با هم غذا بخوريم، چه از اين بهتر؟ الان اگر به شما دعوت كنند شما را كه يك مجلسي هست فردا شب، پس فردا شب، يك ماه ديگر، آنجا آقا امام زمان هم هستند و سر سفره با هم مي‌نشينيد و غذا مي‌خورند، «عِنْدَ رَبِّهِمْ» ديگر، ربّ ما كي است؟ خدا كه غذا نمي‌خورد، «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»،فكر نمي‌كنم احدي از اين جمع باشد كه آرزوي يك ماه ديگر را نكشد، ساعت شماري مي‌كند، چند ساعت ديگر مانده، چند روز ديگر مانده؟ اين جوري مي‌شود، منتها خوب حالا خدا شايد غفلت به ما داده كه نقداً بازي‌مان را ادامه بدهيم، نقداً توي اين دنياي پُرمحنت، پُربلا، پُر حسادت، پُر چي بگويم؟ باور كنيد زندان است دنيا براي مؤمن، با اعمال شاقّه، عادت كرديم، اعمال شاقّه، مي‌گوييد: آقا چه مشقتّي؟ چه مشكلي؟ يك خورده غذا بيشتر ظهر بخور، عصري نمي‌تواني حرف بزني روي منبر، من خودم مقيّدم وقتي كه مي‌خواهم بيايم براي منبر، قبلش اگر مي‌خواهم غذايي بخورم يك خرده كمتر بخورم، شكم نفخ مي‌كند، سردرد مي‌آيد، گرم باشد عرق مي‌ريزد، سرد باشد سرما مي‌خورد، آخر اين زندگي شد با اين هواي آلوده‌ي تهران؟ «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ».صالحين، صديقين همين‎طورند، «يَأكُلُونَ، يَشْرِبُونَ»،

«ان شاء الله» به اولياء خدا ملحق خواهيم شد

حالا اگر من بخواهم توصيف آن اندازه‌اي كه تو روايات هست، توصيفِ بهشت برزخي را بكنم لااقل پيرمردها مي‌گويند: خدايا! زودتر، حالا اگر جوانهايش نگويند عقلشان كمتر است چون والاّ همه بايد بگويند خدايا زودتر و مي‌گوييد هم، كنار قبرستان كه مي‌رويد يك دعايي است، مأثور هم هست، خوب هم هست خوانده هم بايد بشود: «اَلسَّلام عَلَي اَهْلِ لا اِلَه الا اللّهُ»([17])، تا مي‌رسيد به آن‌جا كه مي‌گوييد: «اِنَّا اِنْ‌شَا‌ءَاللّهُ بِكُمْ لاحِقُونَ»،ان‌شاءاللّه ما ملحق مي‌شويم به شماها، بله، ما مي‌آييم، اگر معنايش را بعضي‌ها بفهمند نمي‌گويند ها، ولي خوب خيلي واضح است، «اِنَّا اِنْ‌شَا‌ءَاللّهُ بِكُمْ لاحِقُونَ»([18])، اين يك حقيقتي است خدا مي‌داند، انسان با مي‌گويند يك مردي، يك باصطلاح اهل معنايي، حالا اگر از دراويش بوده كه ما كارش نداريم يا از متصوفه بوده، ولي حالا هر چي؟ اين مثالش بد نيست، روز روشن چراغ برداشته بود مي‌گشت، گفتند: دنبال چي مي‌گردي؟ گفت: «از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست».

 ما يك وقتي با يكي از اولياء خدا بود مرد بسيار خوبي بود خدا رحمتش كند، همه‌ي كلماتش تنبّه‌آور بود، ايستاده بودم ايشان مي‌خواست برود دستشويي، گفتم: آنجا آدم است، گفت: اِ آدم؟ دنبال آدم مي‌گشت(حالا توي توالت)، گفتم: مگر چطور؟ حالا منم حواسم نيست. آدم؟ پس بايستيم ببينيم چيه؟ كيه؟ واقعاً آخر ما چه مرض داريم اين اندازه به پر و پاي همديگر مي‌پيچيم، چه مرض داريم به كسي كه به كّلي به شما بدي نكرده اين قدر بدي مي‌كنيد؟ آخر يك حدّي دارد بدي كردن، اميدواريم خداي تعالي همه‌ي ما را از همه‌ي خوبي‌ها برخوردار بفرمايد و فرج امام زمان ما را برساند.

 

8- مراسم عمامه‎گذاري

چون ساعت هشت شد شما مي‌توانيد تلفن‌ها را قطع كنيد، ما چون يك عمّامه‌گذاري داريم اينجا و روز عيد است و به همه‌تان تبريك عرض مي‌كنيم، اميدواريم خداي تعالي عيد سعيد ميلادِ مسعود حضرت امام عسگري ارواحنافداه، پدر بزرگوار حضرت بقيةاللّه را بر همه‌ي شما مبارك قرار بدهد و سايه‌ي مقدّس امام زمان را بر سر ما هم مستدام بدارد، اي كاش! ما هم مثل احمد بن اسحاق ولو در آن سنين خردسالي از نظر بدني خدمت آقايمان مي‌رسيديم. ان‌شاءاللّه به زودي ظهور پُر نعمت وجود مقدّس آن حضرت انجام خواهد شد و چشم‌مان به جمال مقدّسش نوراني خواهد شد. حالا اگر آمادگي داريد جناب آقاي راستگو ان‌شاءاللّه در، بفرماييد، «ان‌شاءاللّه» در خدمت‌گزاريشان به امام زمان راستگو هستند، من معمولاً ديگر ديديد وقتي عمّامه سر كسي مي‌گذارم بايد همه بايستيد و صلوات بفرستيد تا اين برنامه انجام بشود. اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد و عجل الفرجهم، اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد و عجل الفرجهم، اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد و عجل الفرجهم.

حالا آقايان بفرمايند بنشينند تا من همين‎طور كه ايستادم ديگر.

 

9- دعاي ختم مجلس

نسئلك اللّهم و ندعوك باعظم اسمائك و بمولانا صاحب‌الزمان يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه يا اللّه

خدايا! سربازان امام زمان را در پناه امام زمان حفظ بفرما

فرج آن حضرت را برسان

گرفتاري‌هاي مسلمين با فرج آن حضرت برطرف بفرما

امواتمان، شهدايمان غريق رحمت بفرما

ايمان كامل به همه‌مان مرحمت بفرما

پروردگارا! به آبروي آقايمان حجة ابن الحسن قسمت مي‌دهيم ما را در راه تزكيه نفس و رسيدن به كمالات و ملحق شدن به صلحا‌ء و شهداء و انبياء و صديقين موفّق بفرما

پروردگارا! دين و دنياي‌ما را در پناه امام زمان حفظ بفرما

مرض‌هاي روحي‌مان شفا مرحمت بفرما

مريض منظور الساعه! شفا مرحمت بفرما

مريضه‌ي منظوره الساعه! لباس عافيت بپوشان

امواتمان را غريق رحمت بفرما

عاقبت امرمان ختم بخير بفرما

و عجل في فرج مولانا صاحب‌الزمان.

 


[1]ق/19

[2]حديد/12و13

[3]«وَمَنْ يُطِعْ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُوْلَئِكَ رَفِيقًا» نساء/69

[4]شرح لمعه: 1/413

[5]آل‌عمران/69

[6]شمس/8

[7]حمد/6و7

[8]انعام/29

[9]انعام/32

[10]«ثُلَّةٌ مِنْ الْأَوَّلِينَ، وَقَلِيلٌ مِنْ الْآخِرِينَ» واقعه/13و14

[11]وسائل الشيعه: 10/312، بحار: 65/45، علل الشرايع: 1/177

[12]نساء/157و158

[13]آل‌عمران/169

[14]انسان/21

[15]بحار: 99/108، مفاتيح الجنان، دعاي ندبه

[16]«قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام إِنَّ أَرْوَاحَ الْمُؤْمِنِينَ لَفِي شَجَرَةٍ مِنَ الْجَنَّةِ يَأْكُلُونَ مِنْ طَعَامِهَا وَ يَشْرَبُونَ مِنْ شَرَابِهَا وَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَقِمِ السَّاعَةَ لَنَا وَ أَنْجِزْ لَنَا مَا وَعَدْتَنَا وَ أَلْحِقْ آخِرَنَا بِأَوَّلِنَا و في رواية اخري «سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ أَرْوَاحِ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ فِي حُجُرَاتٍ فِي الْجَنَّةِيَأْكُلُونَ مِنْ طَعَامِهَا وَ يَشْرَبُونَ مِنْ شَرَابِهَا وَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَقِمِ السَّاعَةَ لَنَا وَ أَنْجِزْ لَنَا مَا وَعَدْتَنَا وَ أَلْحِقْ آخِرَنَا بِأَوَّلِنَا» كافي: 3/244

[17]مستدرك الوسائل: 2/369، بحار: 90/203، جامع الاخبار:50

[18]كافي: 3/229، وسائل الشيعه: 3/225

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین صوت کلیک کنید

 

لینک دانلود : 

کلیک راست و ذخیره

۹ محرم ۱۴۲۴ قمری – شب عاشورا

 

 

 

 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد لله والصّلاة و السلام علي رسول الله و علي آله آل اللّه لاسيما علي بقية الله روحي وارواح العالمين لتراب مقدمه الفدا‌‌‌ء و اللّعنة الدّائمة علي اعدائهم اجمعين من الان الي قيام يوم الدين.

اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم،وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ،آل عمران/169 و قال اللّه تعالي وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ، الشعراء/227 شب عاشورا است، شب عاشوراي ابي‌عبداللّه الحسين است. شبي است كه در دوره‌ي سال محزون‌تر از امشب، ناراحت كننده‌تر از امشب، شدّت آزمايش مثل امشب نداريم. خدا به همه‌ي شما اجر عنايت كند، اعظم اللّه لكم اجر، علّم اللّه لك اجر يا بقيّةاللّه، السلام عليك يا اباعبداللّه، السلام عليك يابن رسول اللّه، السلام عليك يابن اميرالمؤمنين، يابن سيّدالوصيّين، اگر شب عاشورا نبوديم به كلمه‌ي هل من ناصر ينصرنيشما جواب عرض كنيم اميدواريم كه خداي تعالي ان يرزقنا طلب ثاركم مع امام منصور، اميدواريم طلب خون شما را با امامي كه از جانب پروردگار به او وعده داده شده است كه نصرتش كند، ياريش كند، جهان را بگيرد، در ركاب او باشيم. شب جمعه است، شب عاشورا است، در محضرش باشيم، آن روزي كه ابي‌عبداللّه الحسين در سال شصت شهيد شدند در روايتي دارد كه روز جمعه بود و در بعضي از احاديث هست كه روز جمعه روز ظهور آقا است. اي خدا مي‌‌شود فرداشب محضر امام زمانمان باشيم؟ فردا شب بگوييم آقا ما ديشب از خدا خواستيم و امشب حاجتمان برآورده شد. ان يرزقني طلب ثارك مع امام منصور من اهل‌بيت محمّد صلّي اللّه عليه و آله.

شب عاشورا شبِ درس است. تمام درسهايي كه در عالم هست، تمام آنچه كه در عالم علم و دانش هست كه بعضي فرموده‌اند العلم النقطة كثّرت الجاهلون، علم يك جمله است، يك كلمه‌اي است، ان قلت‌قلت‌هايي كه افراد نادان، آنهايي كه نمي‌دانستند و سؤال كردند و اشكال كردند اينها را زياد كرده اين يك حقيقتي است. همه‌ي علوم در يك جمله خلاصه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و آن رسيدن به خدا است. همه‌ي انبياء كه آمده‌اند مردم را به خدا دعوت كردند، در قرآن پروردگار متعال مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرمايد: وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعَا إِلَى اللَّهِ، فصلت/33، چه كسي كلام بهتري از كسي كه مردم را به سوي خدا دعوت مي‌‌‌‌‌‌كند هست؟ تمام آنچه كه در شب و روز عاشورا به خصوص امشب كه شب عزا است براي جمعي و براي كساني كه به حقيقت رسيده‌اند و حقيقت را درك كرده‌اند شب خوشحالي و شبي است كه راه خودشان را پيدا كرده‌اند، به لقاء پروردگار رسيده‌اند، همه‌ي قيام حضرت سيّدالشهداء براي همين جهت بود. حضرت ابي‌عبداللّه الحسين براي اينكه مردم به خدا برسند به كربلا آمد، براي اينكه و يميز اللّه الخبيث من الطيّب، افراد خوب از بد جدا بشوند، افراد خبيث از پاك و پاكيزه‌ها جدا شوند. پاكان روزگار كه در دنيا مثل و مانندشان جزء‌ در اصحاب بقيةاللّهنيست از ناپاكان، از كفّار، از مشركين از آنهايي كه كافر نبودند، مشرك نبودند، ولي سست بودند، استقامت نداشتند جدا بشوند. امشب درسي كه انشاءاللّه از شب عاشورا بايد بگيريم اين است كه در دين‌مان محكم باشيم، بنده‌ي دنيا نباشيم، دين لقلقه‌ي لسانمان نباشد، در آن خطبه حضرت ابي‌عبداللّه الحسين فرمودند الناس عبيد الدنيا، مردم بنده‌ي دنيا هستند، بنده‌ي دنيا معنايش اين است كه هر جايي كه دنيايشان بهتر آباد بشود به همان طرف مي‌‌‌‌روند، اطاعت كسي را مي‌‌‌‌كنند كه آن كس دنياي آنها را ولو به وعده به آنها بدهند، كاري به دينش ندارند، كاري به معنويّتش ندارند، كاري به حقيقت ندارند، عيناً حيواناتي كه وقتي گرسنه هستند علوفه را به آنها نشان مي‌‌دهند در دست هر كس باشد عقب سر او مي‌‌روند، الناس عبيد الدنيا، عبيد يعني بنده، يعني كسي كه هر چه دارد مال مولايش است. هر چه در دست اوست مال مولايش است. اختياري ندارد، شما يك فكري در آنچه كه شنيده‌ايد در منابر و روضه‌خواني‌ها درباره‌ي شب عاشورا و روز عاشورا فكر كنيد، مردمي بودند كه با وعده‌هاي مردي دروغگو، مردي فاسق، مردي بي‌دين كه هيچگاه به وعده‌اش وفا نمي‌كند براي كشتن فرزند پيغمبر در كربلا جمع شدند. ابن‌زياد اين مرد لاابالي بي‌بند و باري است كه به او تا گفته مي‌‌شود حكومت كوفه را به تو داديم مي‌‌آيد و به هيچ وجه، به هيچ كس رحم نمي‌كند و تابع يزيد است. عمرسعد را شما فكر كنيد آن هم انساني بوده و به ظاهر مسلمان، وقتي به او وعده دادند كه استانداري ري را به تو خواهيم داد ولي شرطش اين است كه بروي كربلا و كار حسين بن علي را تمام كني و برگردي اين به اميد اين جهت با وعده‌ي يك فرد غيرمتعهد، دروغگو حركت كرد آمد و گفت:أ أتركُ مُلكاً ري و ري مليتي،من چطور مي‌‌توانم حكومت مُلك ري را ترك كنم و حال اينكه آرزوي ديرينه من بوده است، آمد كربلا؛ يك جرياني عمرسعد دارد كه يك روزي علي‌بن ابيطالب عليه الصلوة و السلام در مسجد كوفه سخن مي‌‌فرمود گفت كه من عالِم به تمام طُرق آسمان و زمين هستم، همه چيز را مي‌‌دانم، سعدوقّاص ملعون بلند شد و گفت در سر و صورت من چند عدد مو هست؟ حضرت فرمود اگر به تو بگويم كه تو نمي‌تواني باور كني چون نمي‌تواني بشماري، ولي يك مطلبي به تو بگويم كه هم اين مردم شاهدند و هم زمان بر تو ثابت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، تو يك فرزند داري با يك تعبير تندي فرمودند در خانه‌ات خردسال هست او فرزندم ابي‌عبداللّه الحسين را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كُشد، اين مطلب در بين مردم معروف شد، همه با آن چشم به عمرسعد نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردند، كربلا و قضيّه كربلا به وجود آمد، به او پيشنهاد شد كه برو كربلا، مشاورينش را دعوت كرد با آنها صحبت كرد كه يك همچنين پيشنهادي به من شده من چه كنم؟ دوست و دشمن او را نهي كردند، دوستان به او گفتند كه اگر اين كار را بكني سخن علي‌بن ابيطالب تثبيت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و آن امام را از آينده مطّلع مردم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهمند نكن، دشمنانش هم و دوستان اهل‌بيت عليهم السلام به خاطر ارادتي كه به حضرت ابي‌عبداللّه الحسين داشتند گفتند اين كار را نكن همه نهيش كردند، شب فكر كرد. اينجا يك مطلبي است، درسي است ياد بگيريد، به خدا قسم شب عاشورا است من روي وظيفه‌ به شما عرض مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم كوشش كنيد خودتان، فرزندانتان از اوايل زندگي به عقايد صحيح معتقد بشويد، به خدا قسم من نمي‌خواهم با قسم مطلبم را ثابت كنم امّا براي شما كه متديّنيد عرض مي‌‌كنم به خدا قسم مرگ حقّ است اين را مي‌‌دانيد. حضرت سيّدالشهداء فرمودند همانطوري كه گردنبند به گردن يك عروس بايد باشد و هست مرگ هم بر فرزندان آدم اين گونه احاطه دارد. مرگ را كه مي‌‌دانيد حق است. ان الموت الحق، بيدار بشويم از خواب غفلت، امشب لااقل و براي هميشه، سؤال نكير و منكر حق است، در عالم برزخ و قيامت آقايان بسيار مسأله‌ جدّي و حسّاس است. كدام يكي را انتخاب مي‌‌كنيد در بيهوشي مطلق تا روز قيامت يا در بهشت برزخي كه وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ، آل‌عمران، 169، اين مطالبي كه مربوط به عالم برزخ و مرگ و قيامت است را آن چنان معتقد باشيم كه در جلوي چشم شما بايد باشد. اشكال  كار عمرسعد همه‌اش همين بود كه اعتقادش صحيح نبود، گفت: مي‌‌گويند كه بهشت و جهنّمي هست، مي‌‌گويند، (همانطوري كه ما الان مي‌‌گوييم) مي‌‌گويند قيامتي هست، فما عاقلاً، بياييم امشب يك قدري فكر كنيم، ببينيم ما نظرمان با عمرسعد موافق هست؟ تعارف نداريم، توي دلتان، آبروي خودتان را نبريم. با عمرسعد بيشتر موافقيم يا ابي‌عبداللّه الحسين؟ گفت: فما عاقلاً بائع الوجود بِديني، هيچ عاقلي نقد را به نسيه عوض نمي‌كند، يك قدري فكر كنيم، اگر فكر كرديد ديديد يا در عمل يا در اعتقاد فرقي هم نمي‌كند در عمل هم از همان اعتقاد منشأ گرفته، اگر در عمل يا اعتقاد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوييم نقد را به نسيه نمي‌دهيم، حالا روز قيامت يك طوري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود معناي اين كه اين جور راحت با اعتقاد ناصحيح با تحصيلات علمي ناصحيح داريم زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم به خدا قسم شب عاشورا است عرض مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم معنايش همين است كهفما عاقلاً بائع الوجود بديني،چرا خوابمان برده است؟ چرا ما بايد اين طور در تاريكي و ظلمت زندگي بكنيم؟ همانطور به شما پيشنهاد تزكيه‌ي نفس و كمالات روحي شده، در شبانه‌روز چقدر به فكر اين مسئله هستيد؟ چقدر به فكر اين هستيم كه چكار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم و چه هدفي را تعقيبي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم؟ به مجرد اينكه منافع حلالمان، من به شما نسبت نمي‌دهم منافع حرامتان، منافع حلالمان به خطر بيفتد همه چيز را ترك مي‌‌كنيم. فما عاقلاً بائع الوجود بديني، اين جمله را بايد پاكش كنيم از رويِ دلمان، از صفحه‌ي دلمان، مي‌‌‌گوييم ما نداريم، من كه باور ندارم. نداري چه بهتر، يك شستشويي هم امشب بده هيچ نباشد، سر سوزني نباشد در مقابل هر ظالمي تعظيم مي‌كنيم براي اينكه يك پست و مقامي به ما بدهد، در مقابل هر بي‌عدالتي كُرنش مي‌‌كنيم براي اينكه ما را احترام كنند، عمرسعد گفت: فما عاقلاً بائع الوجود بديني، دروغ مي‌‌گفت. حتي نسيه هم قبول نداشت قيامت را، اين جا بود كه تصميمش را گرفت، آمد كربلا وقتي كه انسان قدم به طرف بدي برداشت قساوت آن چنان به سراغ او مي‌‌آيد كه روز عاشورا وقتي كه حرمله سؤال مي‌‌كند پدر را بزنم يا طفل شيرخوار را؟ مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد مگر سفيدي زير گلوي علي‌اصغر را نمي‌بيني؟ لا اله الاّ اللّه، امروز كه روز تاسوعا بود وقتي شمر آمد گفت يا بايد كار حسين را يكسره كني و يا فرماندهي به من بدهي، حاضر نشد گفت: نه خودم فرمانده هستم. رياستم را ترك نمي‌كنم، آي رياست‌طلبي‌هايي كه براي رياست دو روزه دنيا چه عالم چه جاهل چه معمّم چه غير معمّم به شما عرض مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم دست به جنايت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنيد، معصيت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيد، گناه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيد كه مبادا پُست و مقامتان به هم بخورد. بدانيد در صف عمرسعد در روز قيامت قرار خواهيد گرفت. شب امتحان است، ما نبايد بگوييم فما عاقلاً بائع الوجود بديني، عاقبت اين جمله اين مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شودلعبت هاشم فلا خبراً جاء و لا وحياً نذر، بياييد امشب در دانشگاه ابي‌عبداللّه الحسين تعهد بدهيم فردا هم كه روز عاشورا است تمام درس‌ها را بگيريم و راحت در دنيا و آخرت زندگي كنيم. امشب شب تعهد است، در تمام عمر بشر از عالم ارواح تا عالم ذر و از عالم ذر تا عالم دنيا و از دنيا تا بهشت و جهنّم دو سه تا كار خيلي مهم بوده است اوّل ياد گرفتن، روز قيامت فكر نكنيد علما را بيشتر عذاب مي‌‌كنند، توقّع خدا بيشتر هست ولي دو تا تكليف براي هر فردي از افراد بشر در دنيا هست، يكي ياد گرفتن و يكي عمل كردن، علما‌ء ياد گرفتند عمل اگر كردند كامل هستند و اگر عمل نكردند يك عذاب مي‌‌كشند امّا جهّالي كه اعتقاداتشان درست نيست، جهّالي كه نمي‌فهمند خداي به اين نزديكي به آنها چه مي‌‌خواهد؟ چه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد؟ چه حدي، چه مسئله‌اي، چه صفاتي دارد؟ خدا به اين نزديكي را نمي‌شناسند بايد ياد بگيرند، همه بايد ياد بگيرند و بعد هم عمل كنند در عالم ارواح به تصديق صدها حديث و روايت و آيات قرآن خداي تعالي اقدام كرده است و به ما همه‌ي علوم را تعليم داده اين يك مسئله، مسئله دوّم ميثاق بوده است، در عالم ذر خدا با ما ميثاق بست از ما سؤال كرد: أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ، اعراف، 172، در اين كلمه‌ي أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ تمام علوم را، تمام معارف را در همين جمله كه اگر فرصتي شد براي شما شرح مي‌‌‌‌‌‌دهم كه درباره‌ي پيغمبر، درباره‌ي شناخت پيغمبر، درباره‌ي امام، درباره‌ي شناخت امام، درباره‌ي قيامت، شناخت قيامت و درباره‌ي تمام معارف در همين جمله‌ي أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ خداي تعالي از ما ميثاق گرفت، ما گفتيم: بلي،اين دو موضوع، موضوع سوّم امتحان ما است كه براي ما اين دو چيزي كه و با ما در ارتباط بوده، يكي علم و يكي ميثاق، دنيا دار امتحان ما است و از اين دنيا اگر ردّ شديم ديگر راحتيم، خوب، از چيزهايي كه به ما تعليم دادند در عالم ارواح اين بوده است كه پيروي امامِ عالمِ كه علم به همه چيز دارد كه كُلَّ شَيْءٍ، هر چيزي را، أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ، يس/ 12، به يك چنين امامي بايد معتقد باشيد و طبق دستورش عمل كنيد اين ميثاق با ما بسته شده است، امشب، امشب كه شب عاشورا است در يك بُعد شب قدر است. من در بعضي از سخنان مرحوم حاج‌ملا آقاجان يك شبي را ايشان مي‌‌گفت شب قدر، شب وسط سال، من تعجّب كردم بعد متوجّه شدم هر كسي يك شب قدري ممكن است در دوره‌ي سال براي خودش داشته باشد. آن شبي كه بيدار شده از خواب غفلت، آن شبي كه تكان خورده، آن شبي كه به قول بعضي از شماها تولّد تازه‌اي پيدا كرده، به يقظه‌ي كامل رسيده است، آن شب شب قدر اوست. آن شب قدر شب بيست و سوم شب قدر همه‌ي عالم است. امّا آن شب قدرِ خاصّ او آن شبي است كه به يك دليلي تكان خورده است، به يك دليلي قدر او، اندازه‌ي او ظاهر شده است. به يك دليلي شرح‌صدرش، اندازه‌اش، ظرفيّتش ظاهر شده. شب قدرِ مردم، مردمي كه مي‌‌خواهند در ركاب امام زمان كاري بكنند شب عاشورا است. من در هر سال، در هر سال شب عاشورا يك جوري مطالب را مي‌‌پيچانم كه يك جوري باشد كه دوستان اهل مجلس ما بالاخره بايد بالاخره از اصحابي باشند كه وقتي چراغ‌ها را روشن كردند حضرت سيّدالشهداء چشمش به صورت آنها بيفتد، ما اين را مي‌‌خواهيم. اگر چه كم موفّق بودم ولي موفق بودم، امشب هم همان شب است. حالا درست است در اين مجلس جمعيّت ما زياد نيست ولي دوستاني هستند كه به ياد دارند، مي‌‌دانند كه شبهاي عاشورا من چه برنامه‌اي داشتم.

يكي ميثاق، يكي ياد گرفتن و يكي هم امتحان دادن، آنهايي كه در محضر ابي‌عبداللّه الحسين بودند، شمايي كه در محضر امام زمانيد، آنهايي كه محضر ساير ائمّه بوده‌اند، از محضر آنها چه از كلماتشان، چه از حركتشان چه حتّي از سكوتشان مطالب زيادي ياد گرفتند و براي همه‌ي آنها يك شب ميثاقي بود ولي براي اصحاب سيّدالشهداء و اصحاب امام زمان يك ميثاق خاصّي است چون يك برنامه‌ي خاصّي در پيش دارند، آنها مي‌‌خواستند با شهادتشان دنيا را زير و رو كنند از نظر باطن و از نظر قلبي، شما فكر نكنيد جريان كربلا يك جريان معمولي بوده است تمام شد، نه، هميشه خداي تعالي بيمز اللّه الخبيث من الطيّب، بدها را با همين جريان از خوبها جدا كرد لذا يك ميثاق خاصّي كه آن سرمشق بود، يعني اصحاب سيّدالشهداء خود حضرت ابي‌عبداللّه الحسين مثل همان بچّه‌اي مكتبي كه مي‌‌رود مدرسه براي خوش‌خطي، براي اينكه خطّش صحيح باشد و خطّ صحيح را بنويسد يك سرمشق به او مي‌‌دهند جريان كربلا يك سرمشقي بود. شما فردا روز عاشورا مي‌‌خوانيد:و ان يرزقني طلب ثارك مع امام منصور، آن سرمشق بايد آخرش اين شخصي كه مسلمان هست يعني بعد از روز عاشوراي سال شصت تا امروز تمام مردم آنهايي كه برداشتند اين خط را از بين بردند كه از بين نرفت آنهايي كه از اين سرمشق استفاده كردند موفّق بودند و قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ  المؤمنون/1، درباره‌ي آنها بود و آنهايي كه از آن سرمشق استفاده نكردند بدبخت شدند و بيچاره. نكند كه ما امشب از اين سرمشق استفاده نكنيم، آنهايي كه از اين سرمشق استفاده كردند آن چنان نسبت به امامشان پُرعلاقه شدند كه گفتند اگر هفتاد مرتبه نه، هفتاد مرتبه براي كثرت است ميلياردها مرتبه اگر ما را بكشند و زنده بكنند روحمان از اماممان دست بر نمي‌دارد. اين معناي سرمشق است. در سال شصت و يك و شصت دو تا سال هزار سيصد و هشتاد و يك در هر سال اين سرمشق را مي‌‌دهند به شما، تذكّر مي‌‌دهند، حضرت ابي‌عبداللّه الحسين دوست دارد براي عزايش گريه كنند منتها افرادي كه در اين شب و روز نسبت به كربلا و عاشورا فكر مي‌‌كنند چند نوع هستند. شما هم مي‌‌بينيد. يك نوع عمومي؛ همه‌ي مردم، امشب حتماً هر شيعه‌اي گريه مي‌‌‌كند، هر شيعه‌اي به سر و صورت مي‌‌‌زند، هر شيعه‌اي شايد تا صبح نخوابد ولي يك عدّه هستند نماز صبحِ آنها قضا مي‌‌‌شود، يك عدّه هستند همين فردا را معصيت مي‌‌‌كنند، يك عدّه هستند همين امشب را معصيت مي‌‌‌كنند و يك رسوماتي همانطوري كه شب چهارشنبه‌سوري يك رسوماتي هر سال دارند شب عاشورا هم يك رسوماتي دارند منتها اين رسومات مقدّسي است اين رسومات نامقدِسي است. يك عدّه اينطورند، يك عدّه از اين مردم چرا، گريه مي‌‌كنند، اشك مي‌‌ريزند، محزونند و تنها به حزن اكتفا مي‌‌كنند محزونند، امّا روز يازدهم باز همان آدم قبلي كه بودند هستند. چند روزي ريششان را نترشيده‌اند براي عاشورا، روز دوازدهم كه گذشت باز مشغول مي‌‌شوند، چند روزي معصيتهاي مختلفشان را نكردند به احترام ابي‌عبداللّه الحسين روز دوازدهم به بعد باز همان معصيتها را مي‌‌كنند، اينها هم يك دست هستند، باز يك دسته باز بهتر از دسته‌ي قبل هستند. يك دسته هستند آنهايي كه منتظر مقدّس امام زمان هستند، به خدا قسم آقايان دورغ مي‌‌گويد آن كسي كه مي‌‌گويد من منتظر امام زمان هستم و امشب با امام زمانش تعهد نمي‌كند كه مثل اصحاب ابي‌عبداللّه الحسين باشد، جزء همان‌هايي است كه چراغها وقتي روشن شد ديدند رفتند، رفتند و بدبخت شدند توي بيابانها مبتلا شدند ظاهرشان اين بوده و باطنشان هم اهل جهنّم، امشب شبِ ميثاق است. امشب شب قدرِ آنهايي است كه مي‌‌خواهند در ركاب ابي‌عبداللّه، در ركاب حضرت ولي‌عصر باشند، امشب شبِ تصميم است، شبِ تعهد است، من دارم هُلتان مي‌‌دهم به طرف ابي‌عبداللّه الحسين، ميل خودتان، يك فردي بود تارك‌الصلوة خيلي معصيتكار، صبح بلندش مي‌‌كردم براي نماز، نماز نمي‌خواند، يك شب ديدم زودتر از من بلند شده هِي مي‌‌گويد خدايا شكُرت، گفتم چه شده؟ گفت خواب ديدم، اصحاب عمرسعد آن طرف ايستاده‌اند، اصحاب ابي‌عبداللّه آن طرف، شما با فشار داريد من را به طرف اصحاب سيّدالشهداء هُل مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهيد من هم رفتم و رفت. حالا من در بيداري اين كار را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم خود هم انشاءاللّه پشت سر شما از امام زمانم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم باشم، چون هر كسي هُل مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد كسي را به يك طرفي خودش هم خواهي نخواهي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود. من به اين اميد اين عرايض را عرض مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم، اگر همين الان همين فردا صبح كه انشاءاللّه اميدواريم كه بشود حضرت ولي‌عصر صدا زد زن و مرد به ياري من بشتابيد شما مردها، شما زنها اوّل كساني باشيد كه حركت كرديد و مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رويد با يك تصميم، با يك تعهّد و به زمين گذاشتن همه‌ي سستي‌ها و همه‌ي نابساماني‌ها و همه‌ي افكار مادّي و همه‌ي وعده‌هايي كه به ما داده شده و همه‌ي نقدنيه‌‌ها و همه‌ي چيزهايي كه براي ما نقد است و در مقابل آخرت را نسيه مي‌‌‌‌‌‌‌‌دانيم، آخرت نسيه نيست، آخرت نقد است و دنيا نسيه است، دنيا بي‌وفا است، مَا عِنْدَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ، نحل/96، آنچه كه در نزد شما است اين دنيا شما فردا صبح نمي‌دانيد مالك آنچه كه الان به صورت ظاهر مالكش هستيد هستي يا نيستي، امّا بهشت حتماً مالكي، امّا بهشت برزخي حتماً مالكي اگر در راه حقّ يقين برداري مي‌‌تواني يقين كني تو اهل بهشتي، اميدوارم امشب تصميم‌مان را بگيريم، چراغها را خاموش كنيد مي‌‌خواهم، كسي خجالت نكشد هر كدامتان رفتني است با دل برويد، كاري به شما نداريم، هر كدام ماندني هستيد بايد الان فكر كنيد در خيمه‌ي ابي‌عبداللّه الحسين نشسته‌ايد و فكر كنيد امام زمانتان هم كه حتماً حضرت ولي‌عصر از نظر احاطه‌ي روحي و علمي تشريف دارند حالا از نظر بدن شايد در كربلا باشند شايد در كنار قبر ابي‌عبداللّه الحسين باشند ولي در مجلس ما روح مقدّسشان يقيناً احاطه دارد و هر كسي اين را قبول نداشته باشد اعتقادش ضعيف است. خوب چراغها هم خاموش شد، يا بقيةاللّه،يا صاحب‌الزمان اگر ما را هر كدامتان مي‌‌توانيد بگوييد بدانيد مي‌‌مانيد و هستيد و هر كدام نمي‌توانيد يك همچنين تعهدي بدهيد خودتان مي‌‌دانيد انشاءاللّه از خواب غفلت كه بيدار شديد خواهيد گفت. يا بقيةاللّهما تعهد مي‌‌كنيم، يا بقيةاللّهاگر هفتاد مرتبه ما را قطعه‌قطعه كنند و مرده و زنده‌مان كنند دست از دامان تو بر نمي‌داريم. به‌به! خوشا به حالتان، خوشا به حالتان حالا بياييد، بياييد تا امام زمانتان به شما جايگاههاي شما را در قيامت، در بهشت، در برزخ به شما نشان بدهد. ببينيد به خدا قسم آقايان اگر تعهّدتان تعهد واقعي باشد، ميثاقتان ميثاق واقعي باشد، با چشم دل مي‌‌بينيد با آنچه كه از قرآن و روايات استفاده شده است با چشم دل مشاهده مي‌‌كنيد كه بهشت منتظر شماست. خداي تعالي وعده كرده است و فرموده است إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنْ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ توبه/111، خدا مي‌‌خرد، شما هفتاد مرتبه فروختيد شما هزارها مرتبه فروختيد، يك مرتبه جان دادن در راه خدا، در راه امام زمان، خداي تعالي بِأَنَّ لَهُمْ الْجَنَّةَ، بهشت را به شما مي‌‌دهد، مي‌‌بنيد بهشت را؟ كور باد چشمي كه نبيند، كور باد چشمي كه بهشتش را از همين دنيا اگر مطابق دستورات دين حركت كند مشاهده نكند، عميت عين لا تريآنچه را كه وعده كرده است خداي تعالي، قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ، مؤمنون/1، رستگاري براي مؤمنين است، براي آنهايي كه سه جمله را امشب عمل كنند، يكي امام زمانشان را شاهد بر خودشان بدانند، دوّم اينكه ميثاق ببندند و سوّم اينكه استقامت داشته باشند ملائكه بر آنها نازل مي‌‌‌‌شود و بر آنها بشارت مي‌‌‌‌دهد، إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ، كساني كه مي‌‌‌‌گويند ربّ ما، مربّي ما، تربيت‌كننده‌ي ما خدا هست، ثُمَّ اسْتَقَامُوا، مهمش استقامت است، از روز دوازدهم به بعد باز مشغول غفلتهاي خودمان، من به شما دوستان مي‌‌گويم غفلت، ولي به ديگران اگر بگويم مي‌‌گفتم معصيت‌هاي خودمان باشيم، نه، معصيت شما امروز غفلت شماست، غفلت شماست از حضرت ابي‌عبداللّه الحسين، هميشه فكر كنيد امام زمانتان كنارتان ايستاده است، حرف لغو نگوييد، كار بد نكنيد، اگر امام زمان شما در كنار شما نيست خداي شما كه أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ، ق/16، از رگ گردن به شما نزديك‌تر است او كه هست و امام زمان از نظر احاطه‌ي علمي با خدا فرقي نمي‌كند در اين جهت، استقامت كنيد، مقاوم باشيد، براي هر وعده‌اي، هر سود مادّي، هر مسئله‌اي نلغزيد، و الاّ لغزش همان كنار عمرسعد قرار گرفتن در آن مسأله همان، يا بقيةاللّه،يا صاحب الزمان، من زياد نمي‌خواهم روي احساسات شما حرف بزنم مي‌‌خواهم با عقل شما حرف بزنم، چون احساسات خيلي كوتاه هست مدّتش، زود تمام مي‌‌شود، امّا با عقلتان، عقل را هميشه داريد، راه ديگري براي رسيدن به فلاح و رستگاري غير از تعهّد با حضرت ولي‌عصر و بودن با ايشان داريد؟ ابدا، اگر مسلمان باشيم نبايد معتقد باشيم كه چنين راهي را كه غير از راه آنها باشد داشته باشيم، خيمه‌هاي ابي‌عبداللّه امشب كجا اين مجلس ما كجا، در جاي راحت نشستيد، لبهايتان تشنه نيست، اطرافتان سي‌هزار لشكر دشمن نيست، هشتاد تا زن و بچّه كه همه صداي العطشاشان بلند است مسئوليّتش را به شما ندادند، راحت اينجا نشسته‌ايد مي‌‌‌خواهيد تعهّد كنيد.

اين كار سنگيني نيست، اگر در خيمه‌ي ابي‌عبداللّه الحسين بوديد، كه هستيد اگر واقعيّت در شماها حاكم باشد در خيمه‌ي ابي‌عبداللّه الحسين طبق روايات همين الان نشسته‌ايد، خدايا وقتي اين چراغها روشن مي‌‌شود امام زمان ما را با تعهّدي كه با او داريم ببيند، چراغها كه مي‌خواهد خاموش بشود همان شمع‌هاي مختصري كه داشتند، همان روشنايي مختصري كه بود و شايد هم آن خندقي كه ابي‌عبداللّه الحسين دور خيمه‌ها كنده بود و آتش در آنها افروخته بود همانها توي خيمه‌ها روشني مختصري به وجود آورده بود وقتي كه چراغها را خواست خاموش كند فرمود هر كس در اينجا باشد فردا كشته مي‌‌شود، شما اين طوري نيستيد، اين وحشت را نداريد، اگر شما دلتان و روحتان مايل نشد با حضرت ابي‌عبدالله الحسين باشيد، قدم جاي قدم آنها بگذاريد بسيار انسانهاي پستي هستيد به همين صراحت من عرض مي‌‌كنم. خود من اگر تصميم نگيرم قدمم را جاي قدم ابي‌عبداللّه الحسين در كنار ابي‌عبداللّه الحسين باشم خيلي پست و بي‌ارزش هستم. يك تكاني بخوريم، ما از كجا مي‌‌دانيم فردا صبح زنده هستيم؟ آنها اقلاً حضرت ابي‌عبداللّه الحسين به آنها وعده داده بود كه فردا شهيد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شويد، كشته مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شويد، مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند امشب زنده هستند و فردا كشته مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند امّا ما همان اندازه هم نبايد اعتماد داشته باشند. يا بقيّةاللّه من از زبان اين جمع آنهايي كه دلشان آماده هست، دلشان توي مجلس هست، دلشان براي آينده ثابت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماند و آنهايي كه اينطور نيستند، طبعاً رفتند، نيامدند توي اين مجلس كه بروند من از طرف آنها مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويم آقاجان قربانت برويم، ما بين تو و حضرت ابي‌عبداللّه الحسين فرقي قائل نيستيم، اگر آن وقت نبوديم كه ياري كنيم كه حضرت ابي‌عبداللّه الحسين و اين سرمشق را براي بشريّت مطرح كنيم انشاءاللّه از همان سرمشق استفاده مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم و با تو خواهيم بود، در ركابت خواهيم بود، هستيم آقا، دستت را دراز كن با تو بيعت كنيم، آقاجان بيعت يعني خودمان، مالمان، ثروتمان، زندگي‌مان، اهل و عيالمان، هر چه داريم به تو مي‌‌‌‌‌‌فروشيم، احساس مي‌‌‌‌كنيد چه دست لطيفي در ميان دستتان هست به امام زمانتان بگوييد آقا ما با تو بيعت مي‌‌‌‌كنيم كه يك، كوچكترين گناهي را الان تعهد مي‌‌كنيم نكنيم، خدايا شيطان را از ما دور كن، نفس امّاره را از ما دور كن، ما را به امام زمانمان امشب برسان، آن آقا را امام ما قرار بده، امشب ميثاق بستند، حضرت سيّدالشهداء يك غربالي كرد اصحابش را و بعد چراغها را كه روشن كردند يك عدّه دست‌گُل ماندند، حضرت سيّدالشهداء بيشتر از اينها هم نياز نداشت، اصلاً نياز نداشت به احدي، آنها به امام حسين نيازمند بودند، چراغها روشن شد جاهاي آنها را در بهشت حضرت به آنها نشان داد، اين كه مي‌‌گويند جاهاي آنها را نشانشان داد براي شماها نه آنها، فكر نكنيد كه شما نمي‌بينيد شما اگر اعتقاداتتان صحيح باشد، تزكيه‌ي نفس كرده باشيد، اعتقاداتان را محكم كرده باشيد شما هم مي‌‌بينيد، شما هم مي‌‌بينيد، حالا يك عوامي مي‌‌گويد پس امشب من خواب بهشت را مي‌‌بينم؟ نه در بيداري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بيني، پس من بهشت را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بينيم، بهشت را هر كس الان توي اين مجلس نمي‌بينيد خيلي كور است، بهشت همين است ديگر، بهشت همين است كه انسان راه صحيح بهشت را پيدا بكند و در توي آن حركت كند، آن كسي كه عازم مكّه هست از چند روز هنوز حركت نكرده به طرف مكّه به او مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند حاج‌آقا، مكّه‌ايي هست. بهشت سر دو قدمي شما است. مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بينيد بهشت را، بايد ببينيد، چرا كساني هستند كه آنها بهشت‌شان پول است، ثروت است، مقام است، آنها خوب حالا يا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بينيند يا نمي‌بينند، مثل عمرسعد، عمرسعد بهشتش را در مُلك ري ديد، كه امام حسين عليه الصلوة و السلام به او فرمود كه تو از گندم ري هم نخواهي خورد، گفت من جويش را مي‌‌‌‌‌‌‌خورم، جويش را هم بخورم خوب است ببينيد اين طوري بوده است. فردا اينها خودشان را نشان دادند، اوّل اصحاب جمع شدند، لمّا اصبح الحسين يوم عاشورا، وقتي كه روز عاشورا صبح شد قاما خطيباً، حضرت ابي‌عبداللّه يك خطبه‌اي خواند، فرمود: خطّ الموت علي ولد آدم، براي بچّه‌ي آدم مرگ حتمي است، حتمي است. ولي حالا ده روز ديگر، بيست روز ديگر، صد سال ديگر بايد بميريد پس چرا در آغوش ابي‌عبداللّه الحسين كه ايشان مستقيماً تحويل به پيغمبراكرم و علي بن ابيطالب و فاطمه‌ي زهرا و امام حسن مي‌‌دهد چرا اينجا نمي‌رود، هر كدام يكي از اصحاب كه روي زمين مي‌‌افتند حضرت سيّدالشهداء مي‌‌آمد سرش را به دامن مي‌‌گرفت، گاهي خم مي‌‌شد صورتش را مي‌‌بوسيد، گاهي دست به چشم‌هاي او مي‌‌كشيد خوب اينجوري مردن كه بهتر است. هر كس بميرد اگر در راه حقّ باشد امام زمانش مي‌‌آيد بالاي سرش، برير بن قيم را در طرف راست لشكر قرار داد، حبيب بن مظاهر را در طرف چپ قرار داد و اتي رايته ابالفضل العباس، اين دستهاي با كفايت حضرت ابالفضل، عَلَم را در دست گرفته در مقابل ايستاده، هفتاد نفر يا هفتاد و دو نفر حالا با بني‌هاشم حدود تقريباً صد و چند نفر شدند آن طرف موج مي‌‌زند لشكر، ظاهر اين است امّا اينها هر يك نفرشان در مقابل ميلياردها انسان به ظاهر انسانند، يا اشباه الرجال ولارجال، هر يك نفرشان، آن قاسم بن الحسن، آن عبداللّه پسر امام حسن، اينها از نظر بدني خردسالند امّا از نظر روحي آن چنان قويّند كه اگر با اراده‌ي الهي مي‌‌خواست كار كنند همين‌ها با يك اراده‌ي همه‌ي لشكر عمرسعد را از بين مي‌‌بردند، ايستادند يك چشمي مي‌‌خواهد اينجا ببيند، نور چشمي خداي تعالي به حرّ بن زياد رياحي داد، بدنش شروع كرد به لرزيدن، اصحاب سيّدالشهداء را مي‌‌بيند وصل به بهشتند و زندگي طيّبه ابدي و اصحاب عمرسعد را مي‌‌بيند كه وصل به جهنّمند و عذاب ابدي، بدن مي‌‌لرزد و بالاخره تصميمش را گرفت و آمد خدمت ابي‌عبداللّه الحسين، امشب وقتي چراغها را روشن كردند و اصحابش را حضرت شناخت، اي خدا مي‌‌شود امشب امام زمان ما هم ماها را بشناسد براي ياريش، قبول كند، اصحابش را شناخت، كي‌ها هستند كي‌ها نيستند. به فرزندان حضرت مسلم فرمود كه شما همان مصيبت مسلم براي شما كافي است شما برويد آنها اظهار ارادت كردند آقاجان كجا برويم؟ خدايا تو شاهدي، تو از دل ما خبر داري كه اگر امام زمان ما را قبول بكند ما هم دست از امام زمانمان برنمي‌داريم، كجا مي‌‌خواهيم برويم؟ كجا برويم كه از كنار حضرت ولي‌عصر بهتر باشد؟ نخواهيد رفت. فردا امتحان دادند چه امتحاني، وقتي كه حضرت سيّدالشهداء به قاسم بن الحسن يك جوان سيزده ساله مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرمايد كه تو نه به جنگ، به جبهه نرو، در ميان لشكر نرو، آن چنان محزون مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه حساب ندارد. دائماً خودش را در يك كناري قرار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و محزون مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشيند و بعد مي‌‌‌‌‌‌‌آيد خدمت عمو و او را به جبهه جنگ مي‌‌فرستند.

فرمود در امشب كه حتّي اين طفل صغير هم، علي‌اصغرم هم فردا كشته مي‌‌شود. بعضي فكر كردند كه لشكر در خيمه‌ها مي‌‌ريزند و اين طفل زير دست و پا پايمال مي‌‌شود، فرمود: نه، من مي‌‌برم او را، حضرت سيّدالشهداء روز عاشورا تشريف آورند كنار خيمه‌ها براي اينكه وداع كنند. زنها ريختند، بعضي از مقاتل نوشته‌اند كه اين طفل شيرخوار شش ماهه بود، بعضي نوشته‌اند همان روزها متولّد شده بود و بعيد نيست هر دوي آن درست باشد. و هر دوي اين دو طفل هم كشته شدند، يكي عبداللّه رضيع بوده يكي علي‌اصغر بوده، علي‌اصغر شش ماهه هست، روي دست بلند كرد.

آن دانشمند آلماني مي‌‌گويد اگر جريان علي‌اصغر در كربلا اتفاق نمي‌افتاد ما فكر مي‌‌كرديم دو دسته با هم جنگ كردند و يك دسته بر دسته‌ي ديگر غلبه كردند، امّا الان اين جريان علي‌اصغر به ما مي‌‌گويد كه دو دسته انسان نبودند يك دسته انسانِ بافهم بودند يك دسته هم از حيوان هم پست‌تر بودند چون كسي طفل شيرخوار عطشان را ببيند آن هم با آن وضع حضرت علي‌اصغر داشت و حضرت سيّدالشهداء معرفي مي‌‌كرد. يك نحوه‌اي هم در بعضي مقاتل دارد كه حضرت سيدالشهداء تشريف آوردند كه جلب توجّه مردم را بكند، تشريف برد در خيمه عمّامه‌ي پيغمبر را بر سر گذاشت، عبا به دوشش انداخت، سوار شتر شده است، روي بلندي ايستاده مردم همه متوجه‌ي حضرت ابي‌عبداللّه الحسين شدند، روز قيامت يك نفر نگويد كه من اگر طفل شيرخوار ابي‌عبداللّه الحسين را مي‌‌ديدم دست از جنگ مي‌‌كشيدم، همه ديدند، حضرت دست برد زير عبا علي‌اصغر را روي دست بلند كرد اما ترونه  ، مگر نمي‌بينيد؟ آيا نمي‌‌بينيد كيف                             عطشا، خوب اين مردم همه ديدند، يك نفر بلند نشد بگويد من بروم آبي به اين طفل شيرخوار بدهم، فرمود خودتان بگيريد ببريد اين طفل را سيرابش كنيد به من برگردانيد،                 له ثلاثه عشر،تير سه شعبه ‌آمد، يا حضرت علي‌اكبر وقتي مي‌‌‌رود به جبهه‌ جنگ، حضرت علي‌اكبر، كه شمشير مي‌‌‌آيد به فرق نازنينش مي‌‌‌خورد دستها را به گردن اسب مي‌‌‌اندازد، سر را مي‌‌‌گذارد روي سر اسب، خون از سر نازنينش مي‌‌‌ريزد روي چشمهاي اسب، بدن علي‌اكبر در وسط لشكر قرار مي‌‌‌گيرد در مقتل دارد           فقتل السيوف    علما، آن قدر شمشير به بدن علي‌اكبر زدند كه بدن علي‌اكبر پاره‌پاره شد. شب عاشورا است، بهترين كلام و بهترين جمله كه هم اشك‌آور است و هم اسم اعظم پروردگار است و هم خدا را راضي مي‌‌كند كلمه‌ي يا حسين است. حسينم وا حسينم، حسينم وا حسينا، حسينم وا حسينم وا حسينا.. . 

 

لینک دانلود : 

کلیک راست و ذخیره

 

 

۷ محرم ۱۴۲۴ قمری – جهاد با نفس

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم ‌الله الرحمن الرحيم

الحمدلله و الصلوة و السلام علي رسول الله و علي آله آل الله لاسيّما علي بقيةالله روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و الّلعنة الدّائمة علي اعدائهم اجمعين من الان الي قيام يوم الدين.

اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم، وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا، العنكبوت/69، يكي از چيزهايي كه بسيار اهميّت دارد و انسان را مي‌‌سازد و تا اين مرحله‌ را انجام ندهد انسان ساخته نمي‌شود جهاد با نفس است. اين مطالبي كه اين شبها عرض مي‌‌كنم معنايش اين نيست كه شما همين طور عمل كنيد و بيايد بالا، نه! امروز يك كسي سؤالي از من كرد ديدم برداشت اينطوري دارد نه، آگاهي به شما مي‌‌دهم، مثل يك كسي كه هنوز مكّه نرفته خصوصيّات مكّه را برايش مي‌‌گويم، اعمالش را، آدابش را، خصوصيّاتش را كه وقتي رفت به مشكل برخورد نكند، امّا اگر مثلاً گفتند بايد طواف بكند انسان و سعي بكند، اين همانجا پا شود توي اتاق، مثلاً شما پاشيد توي اتاق دور خودتان بگرديد، يا مثلاً از آن سر اتاق تا اين سر بدويد، اين كساني كه فكر مي‌‌كنند ما هر چه اينجا مي‌‌گوييم بايد عمل بكنند معنايش همين طوري است، البته احتياج به تذكّر نيست ولي خوب چون سؤالي شد كه من به اين فكر افتادم تذكّر را بدهم.

جهاد با نفس در قرآن اوّل اين كه نفس را به امّاره‌ي بالسوء معرّفي كرده است خداي‌ تعالي، منتها از زبان زليخا است كه مي‌‌گويد: وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي، يوسف/53، من نمي‌توانم نفسم را نگه بدارم، چرا؟ به خاطر اينكه: إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي، نفس انسان امّاره‌ي بالسوء است يعني زياد انسان را امر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند به بدي، امّاره، كلمه‌ي امّاره مغالبه است، يعني انسان را بسيار به بدي امر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، بدي‌هايي كه نفس انسان را امر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، بدي‌هايي است در ارتباط با تنبلي است، با عدم تحريكي، با خوش‌گذراني‌ها هي، آنچه كه مربوط به استراحت است، هوا دارد، هوا يعني راحت‌طلبي، بعضي كارها است سختش است، با سختي انجام مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، ولي گناه است، اينها مربوط به نفس نيست، مربوط به شيطان است، مثلاً غضب، مربوط به شيطان است، انسان هم عصباني بشود، هم بدنش بلرزد، هم دعوا بكند، هم مردم را با خودش بد كند و هم گناه كرده باشد، اين خوب هيچ وقت نفس نمي‌خواهد، به جهت اينكه ناراحتي دارد، به جهت اينكه مشكل است، با راحت‌طلبي منافات دارد، يا مثلاً فرض كنيد كه كارهايي كه زحمت دارد، مثلاً از چيزهايي كه قطعاً شيطان و شيطان انسان را وادار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند توي اعمال ريش‌تراشيدن است، هم صدمه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد حالا يك خورده آسان‌تر شده، ولي سابقاً مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتند پيش سلماني، بعضي‌ها صورتشان خوني مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، اگر مويي تو صورت بود، بعد با آن كف صابون و تشكيلات هيچي براي راحتي، خوب زحمت دارد، اذيّت مي‌‌شود انسان اين گناه كرده، اينها مربوط به شيطان است، نفس انسان نمي‌خواهد، پس نفس انسان در چه ارتباطي از انسان مي‌‌خواهد؟ نماز نخوان، روزه نخور، غذاهاي خوشمزه بخور، كار نكن، فعاليّت نكن، و امثال اينها، اينها مربوط به نفس است، امّاره‌ي بالسوء است، شهوتراني‌ها امّاره بالسوء است، مربوط به نفس است، در همين جا حضرت يوسف و زليخا چون ارتباط با شهوتراني بود اين مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد كه إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ، نفس اماره بالسوء است، ما چگونه تربيت كنيم نفسمان را كه بتوانيم امّاره‌ي بالخوبي بكنيم، آخر نفس انسان داراي سه حالت ممكن است باشد، يكي اماره‌ي بالسوء، اصلاً زمام اختيار و عقل و فكر را و فهم را و انسانيّت شما را نفس در دست گرفته، هر جايي كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد شما را مي‌‌‌‌‌‌‌‌برد، مثل يك آدم مريضِ ضعيفي كه روي اسبي چمشوي وحشي نشسته، اصلاً برگشته حالا دارد كجا مي‌‌‌‌‌‌‌‌رود معلوم نيست، اين يك؛ نفس انسان يك حالتش اين است، امّاره بالسوء، بعضي‌ها واقعاً اين جورند ها، هيچ آدم احتمال نمي‌دهد يك مقداري درست و حسابي به آنها بگويد اينها عمل بكنند كه خلاف نفسشان باشد، همه‌اش دنبال نفس هستند، همه‌اش دنبال خواسته‌هاي نفساني هستند، كار خوبي اگر يك وقتي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند به خاطر همين خواسته‌ي نفسانيش است، نفسشان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، اينها اصلاً توي دايره‌ي انسانيّت نمي‌شود گذاشتند، يعني اصلاً نمي‌شود گفتشان انسان، چون نفس امّاره‌يِ بالسو‌ءِ مطيع شيطان، چون شيطان هم از او استفاده مي‌‌‌‌‌‌‌كند، مطيع شيطان، اين مسلط بر اين آدم است، عقلش را تحت تأثير قرار داده، فكرش را تحت تأثير قرار داده، همه‌اش را تحت تأثير قرار داده، هر چه شهوت‌ها، خوشي‌ها، شهوت كه مي‌‌‌‌‌‌‌گويم شهوت جنسي نمي‌گويم، شهوت نمي‌دانم در ضمن عرايضم عرض كنم، شهوت يعني خواستن‌هاي بي‌جا، حالا چه شهوت غذا خوردن داشته باشد، چه شهوت استراحت داشته باشد، چه شهوت جنسي داشته باشد، فرقي نمي‌كند، اينها هر كدام بخشي است، شهوت‌ها به طور كلّي، اينها را انجام مي‌‌‌دهد، كاملاً تحت اختيار نفس امّاره‌ي بالسوء است. يك دسته‌ هستند كه گاهي با نفسند، گاهي با شيطانند، گاهي با خدا، يعني اينها                           امّا يكپارچه هواي نفسند، يك وقتي كه نماز مي‌‌خوانند، يك وقتي كه روزه مي‌‌گيرند، يك وقتي كه عبادت‌هاي آسان را انجام مي‌‌دهند با خدا است، شايد اخلاص هم داشته باشد، ولي اگر پاي يك جريان شهوت و                            افتاد نمي‌تواند خودش را كنترل كند، آنجا با نفس است، غضب هم فراوان، سر هر مسأله‌اي مي‌‌بيني غضب مي‌‌كند، غضب‌هاي بي‌جا، فكر نكنيد غضب و شهوت نبايد در انسان باشد، من مكرّر مثال زدم گفتم غضب مثل گازي توي لوله‌ي گاز است، بايد باشد، فكر نكنيد غضب بد چيزي است، غضب بي‌جا بد است، اگر مي‌‌بينيد يك شخصي آمد خدمت رسول اكرم، از حضرت خواست يك جمله‌ي كوتاه، پُر فايده‌اي برايش بگويند، حضرت فرمود: لاتغضب، غضب نكن، اين غضب بي‌جا منظور است، يعني بيخود شير لوله‌ي گاز را باز نكن، اينطوري، يك جوري نباشد كه توي اتاق وارد شدي، حالا هوا گرم است، بخاري هم روبروا نيست شما رفتيد شير گاز را باز مي‌‌كنيد، اين معناي لاتغضب است، اينطوري غضب نكن، غضبت تحت كنترل باشد، مي‌‌بينيد يك وقتي يك جايي لوله‌كشي مي‌‌كنند بعد من ديدم كه كف صابون مي‌‌زنند، آن نزديك و اطراف شير گاز كه اگر يك مختصر از سر سوزن هم كمتر، اگر گاز مي‌‌دهد اين معلوم بكند كه گاز اصلاً نبايد بدهد، چون همين منجر به خطرها مي‌‌شود، غضب انسان يك همچين حالتي دارد، من يك وقتي در پُمپ بنزين، آن وقت‌ها كفش‌ها را نعل مي‌‌زدند با اينكه معمولاً محكم‌تر بشود، وضع مادّي مردم خوب نبود در گذشته‌، كفش تندتند عوض نمي‌كردند، اين كفش‌هاي خودشان را نعل و هر چيزي نگه مي‌‌داشتند، من توي پُمپ بنزين ديدم يك مأمور پُمپ بنزين مي‌‌گويد ما نعل نمي‌توانيم بزنيم به كفشمان، گفتم براي چي؟ گفت براي اينكه مبادا پايمان به سنگي بخورد، مبادا از اين سنگ و آهن يك جرقه‌اي بپرد، مبادا از آن جرقه بنزين باشد آتش بگيرد، مبادا سرايت كند آن منبع بنزين، و همه جا آتش بگيرد، خيلي احتياط عجيبي است، در اسلام يك همچنين احتياطاتي هست، در خصوص غضب هست، در خصوص ضعف عقل است، حضرت فرمود، حضرت علي بن ابيطالب است، فرمود من از چاهي كه از گوسفندي كه، از چاهي كه در آن چاه يك قطره شراب ريخته باشد و آن گوسفند از آنجا آب خورده باشد ما گوشت اين گوسفند را نمي‌خوريم، شما مي‌‌‌‌‌‌گوييد عجب، شما اين كار را نمي‌توانيد بكنيد ها، نكنيد ها، نبايد هم بكنيد ها، حالا؛ آن كسي كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد حسابي خودش را نگه بدارد از هر بدي، بايد اين گونه احتياط بكند، يك ماشيني كه ترمزش اعتمادي به آن نيست، به قول يك نفر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت كه به يك مقدار روغن اين ترمز بند است توي يك شيب سرازير تند يا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ميرد، يا ترمزش را كاملاً امتحان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه ببينيد اگر وسط اين شيب يك مشكلي پيش آمد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند ترمز بكند يا نه، ترمزش مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گيرد يا نه، وسط غضب را براي خدا، غضبي كه دارد براي خدا، يك مسأله‌اي پيش آمد كه بايد فوراً برگردد، من در بعضي از افراد با كمال ديديم فوراً بايد بگردد و شاد بشود، اين قدر اين، مثل همان مورد گاز، لوله‌ي گاز شما آن قدر محكم هست كه اگر ديديد دارد آتش‌سوزي مي‌‌‌‌‌‌‌شود شما فوراً ببنديدش و يك سر سوزن گاز ندهد و ادامه پيدا نكند اين آتش‌سوزي اگر اين جور خوب، اين غضب بايد باشد، در وجود شما هم بايد باشد، حضرت سيّدالشهداء صلوات اللّه عليه و اصحابشان اين جوري بودند، حتّي در يك روايتي دارد كه مالك‌اشتر و علي بن ابيطالب در جنگ ظاهراً نهروان بوده، هر دو مساوي افراد را كشته بودند، حضرت به مالك اشتر فرمود تو از يك طرف دور مي‌‌كني، هر كسي جنگ نهرواني هست، ولي من تا هفت پشتش را فكر مي‌‌كنم اگر در نسل اين انسان يك مرد صالحي ممكن است پيدا بشود من او را نكشم‌، خيلي فرق است اين كشتن با آن كشتن، انسان گاهي غضب مي‌‌كند، عصباني مي‌‌شود، مي‌‌بينيد زورش هم زياد مي‌‌شود، اين            اكثراً زورشان زياد است، چون عقل ندارند و مي‌‌روند جلو، و يكي هم عاقل است، عالم است، همه چيز را مي‌‌داند، همه‌ي فكرهايش را كرده و مي‌‌زند، اين زدن با آن زدن خيلي فرق مي‌‌كند، اين غضب با آن غضب خيلي فرق مي‌‌كند، شير گاز را باز كردن خيلي كار آسان است، امّا حالا موقع باز كردن هست يا نيست، توي بخاري مي‌‌رود يا همين جور توي فضا مي‌‌رود، خدمت شما عرض شود هوا سرد است كه توي بخاري رفت مفيد است يا نه، شير باز كردن هر دويشان شير باز كردن است، آن آدم بي‌عقل هم رفته شير را باز كرده، اين آدم عاقل هم كه حساب توي كارش هست شير را باز كرده، كدام يكي از اين دو تا زحمتش بيشتر است، مساوي است زحمتش، منتها او خطر ايجاد مي‌‌كند، او بي‌جا باز كرده، يك بزرگتري هم بالاسرش بيايد كتكش مي‌‌زند كه چرا شير را باز كردي و اين يكي تحسين مي‌‌كنند، خوب كاري كردي، احسن، و خداي تعالي به افرادي كه غضب مي‌‌كنند و اين دو حالت را دارند اين جوري است، تو رفتي تو خانه با زن و بچّه‌ات غضب كردي، شير را نبايد آنجا باز كني، با او دعوا كردي، تمام تكبّرت را با او به خرج دادي و توي خيابان يك منكري را ديدي اصلاً ترسيدي از كنارش عبور نكردي، كه اين منكر جلوي راهت واقع نشود و نهي از منكر مي‌‌ترسي كه نهي از منكر بكني، اينها مسائل اينجوري، آنچه كه مربوط به شيطان است در مرحله‌ي جهاد با نفس زياد رويش مهم نيست كار نكرد علاوه بر اينكه بايد خودش را آماده كند، يعني در جهاد با نفس، شخصي كه جهاد با نفس مي‌‌كند هر كاري كه جلويش مي‌‌آيد، به طور كلّي، هر كاري، بخواهد غذا بخورد، بخواهد كار                               بكند، بخواهد با زن و بچّه‌اش حرف بزند، هر كاري كه جلويش مي‌‌آيد از سه حال خارج نيست يا دلش مي‌‌خواهد يا خدا مي‌‌خواهد يا هم دل مي‌‌خواهد هم خدا، ديگر اينجوري است، البتّه يك چيزي است نه دل مي‌‌خواهد نه خدا كه مربوط با همان جهاد با نفس نيست، مربوط به مرحله‌ي بعد است، مثل همين غضب كردن و دعوا كردن و كارهاي مشكل و حرام را انجام دادن و اينها، ما نقداً روي اين سه تا حرف مي‌‌زنيم، كه يا دل مي‌‌خواهد، بعضي‌ها هستند آقا چرا اين كار را كردي؟ دلم خواست، ببخشيد ما نمي‌دانستيم شما تحت تأثير دلتان هستيد، در مقابل هر كاري كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيد، هر كاري يك علامت سؤال چرا كردي؟ خودتان را محاكمه كنيد، چرا كردي؟ دلت خواست؟ خدا خواست؟ دلت يا خدا خواست، در صورتي كه بگويي دلم خواست و نتواني بگويي خدا خواست و نتواني بگويي هم دلم خواست و هم خدا خواست، اين را حتماً كسي كه جهاد با نفس كرد بايد گذاشت كنار، هم نمي‌شود با آن كسي هم دعوا بكند، هم دشمن باشد، عداء عدوّ است نفس انسان، با او دشمن باشد، حالا گوش به حرفش بكنيم نمي‌شود، پس آنكه دلتان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد بگذاريد كنار، بيايد خودتان را محاكمه كنيد، الان اين غذا را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهيد بخوريد دلم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، هر چه هم فكر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بينيد خدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد يا نمي‌خواهد، فقط دل مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، حتّي در خصوصيّات زندگي، در چيزها ريز زندگي بايد اين مسأله ساري و جاري باشد، اگر نباشد موفق نمي‌شويد چون در چيزهاي جزئي وقتي كه انسان دلش هر چه خواست انجام داد، در چيزهاي كلّي هم كم‌كم نفس انسان را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواباند، خوب، اين چيزي كه، اين كاري كه من الان دارم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم، الان من نشستم دارم براي شما صحبت مي‌‌‌‌‌‌‌‌كنم، دلم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد يا خدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد يا دلم و خدا مي‌‌‌‌‌‌خواهد، ما در مورد هر سه‌ي آن صحبت مي‌‌‌كنيم، اگر گفتيم دلمان مي‌‌‌خواهد، نه تنها گفتيم، حالا يك كسي مزمزه مي‌‌كند مي‌‌گويد دلم مي‌‌خواهد، مي‌‌بيند طرف حرف حساب سرش نمي‌شود مي‌‌گويد دلم مي‌‌خواهد، نه!، دلتان واقعاً، دلتان فقط بخواهد، خدا و اسلام و دين اينها نخواسته باشند، يك كار حرامي كه دلتان مي‌‌خواهد، اين يقيناً شما را از مراحل كه پرت مي‌‌كند هيچي، از انسانيّت دور مي‌‌كند، اصلاً تو انسان نيستي، چرا؟ به جهت اينكه دلت، امّاره‌ي بالسوء است، تو هم تحت تأثير او واقع شدي، عقل نداري، حالا ولو در يك مسأله هم باشد و همه‌ي أُوْلَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ،أعراف/179، از هر حيواني هم پست‌تر، گاهي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه كيفيت يك چيزي را دل انسان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، كيفيتش را، نه خدا نمي‌خواهد، مثلاً چي؟ يك غذاي خوشمزه خوب جلويتان گذاشته شده، ولي برايتان ضرر دارد، خوب خدا نمي‌خواهد تو ضرر بر بدنت وارد كني، ولي خيلي غذاي خوشمزه‌اي بود، ديشب خورديم و نصف شب هم دل درد شديم، صبح هم براي نماز صبح هم نتوانستيم پا شويم، مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستي هم اينجوري خواهد شد، تجربه داري، اينجا همين است. خيلي كوچك است، خيلي چيز كوچكي است. دو تا غذا جلويت گذاشتند يكي براي بدنت مفيد است و دلت نمي‌خواهد، يكي براي بدنت ضرر دارد و دلت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، اينجا خودت خوب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داني، خودت را آزمايش كن، غذايي كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند، بقيّه چيزها هم همين طور است. هر چيزي، الان تو اين غذاي بدمزه‌ي مفيد يا اين غذاي خوشمزه‌ي مضر كدام يكي را انتخاب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كني؟ بعضي‌ها هستند مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند همان غذاي خوشمزه را بر دار بيار، آدم عمر را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد، عمر دنيا را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد براي همين لذائذش، تو هم امتحانت را بد دادي، چون دنيا دار امتحان است، هم نفست را به قول مشهدي‌ها شيرش كردي، مشهدي‌ها حالا نمي‌دانم اين جاها مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند يا نه، يك كسي را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهند بگويند پُررويش كردي، خيلي باصطلاح چيز شده، نفس خودت را پُررويش كردي، يعني اينجا موفق شده نفست و حتماً كسي كه بخواهد جهاد با نفس بكند اين جور جهاد، حتّي دو تا غذا، دو تا غذا، يكي خوشمزه يكي بدمزه و هر دويش هم مساوي است، نفس انسان مي‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد غذا، اگر بخواهد خوب با نفس مبارزه بكند بايد همان غذاي بدمزه را بخورد، البتّه ما اين را دستور نمي‌دهيم به جهت اينكه يك عدّه خدمت شما عرض شود متصوفه و ملاميه هستند كه مي‌‌‌‌‌‌گويند هر چه بد است بايد انسان بكند  تا بتواند خودش را بسازد نه با همين مسايل معنوي هم مي‌‌‌‌‌توانيم خودمان را بسازيم. غذا خوشمزه و مفيد، غذا بدمزه و خدمت شما عرض شود مفيد، خوب يكي از اينها، اگر بخواهي زودتر موفق بشوي همان غذاي بدمزه مفيد را بخور، ولي نه اصراري نداريم، تو انشاءاللّه روزي با اين راهي كه پيش گرفتي آن چنان موفق مي‌‌شوي كه غذاي خوشمزه را بخوري نه مفيد كه هم نفست بخواهد هم خدا، موفق بشوي، ببينيد ما عيناً در تمام كارها، بعضي خيال مي‌‌كنند من در غذا فقط همين حرف را مي‌‌زنم، نه در تمام كارها، در تمام كارها، مي‌‌دانيد هر چه مي‌‌خواهيد مثال بزنيد مثلاً، در تمام كارها، دستشويي مي‌‌خواهي بروي، مي‌‌روي دستشويي يك جوري دستشويي مي‌‌كني كه خدا راضي نيست، رو به قبله مي‌‌نشيني مثلاً، ولي راحت‌تري، يك جوري دستشويي را ساختند كه تو رو به قبله بنشيني راحت‌تري، ولي خدا راضي نيست، نفست مي‌‌خواهد، در تمام كارها، نفست مي‌‌خواهد امّا خدا نمي‌خواهد اينجا بايد مخالفت با نفس بكني، يعني رو به قبله ديگر نشيني، حتّي در مكروهات هم اينطور است، مثلاً فرض كنيد يك چيزي كه مكروه است، در همين دستشويي، يك مكروهي هستش، شما ولي راحت‌تري، نفست مي‌‌خواهد كه آن مكروه را انجام دهي، شما مي‌‌تواني براي خدا و با نفست مبارزه بكني و اين كار                       كني، حالا مي‌‌خواهم بگويم در تمام چيزها هست، ماها در مبارزه با نفس بايد عيناً يك مريض باشيم در دعوا خوردن، يك مريضي اگر دكتري آمد بالاي سرش و به او گفت كه اين شربت را بايد بخوري، آقا اين شربت چه جوري است مزه‌اش؟ اوّل من مزّه كنم بعد بخورم، هيچ وقت همچنين حرفي نمي‌زنيد.

 

فايده‌اش چي هست؟ به فكر اين هستي كه آن شربتي كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهي بخوري حالا هر مزه‌اي داشته باشد، خوشمزه باشد، بدمزه باشد، تلخ باشد، به فكر فايده‌اش هستي و اين شربت را مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوري، يك كپسول به تو داده، چرا بد رنگ است اين كپسول، يك كپسول خوشرنگتري به من بده، هيچ وقت همچين حرفي نمي‌زنيد، يك آمپولي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد به تو بزند مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد كه مثلاً فرض كنيد اين درد دارد من نمي‌زنم، اينها را نمي‌گوييد، عيناً اين مسأله را بايد در زندگي پياده بكنيد، چون اينجا يك حكيمي، يك طبيبِ آگاه به وضع تو و براي رفع تو امراض بدني تو دارد كار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، اين طرف هم يك طبيب كه خداي تعالي است، براي امراض روح تو دارد كار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند و دستور داده است، ما اينجوري قوي نيستيم، ما در دنيا بايد تحت تربيت خدا باشيم، خدا ربّ است، خدا مي‌‌‌‌‌‌‌‌گويد سبحان ربّي الاعلي و بحمده، پروردگار ماست، مربّي ماست، تو نمي‌تواني راحت باشي، آزاد باشي، يعني هر اگر مي‌‌‌‌‌‌‌خواهي موفق شوي، اگر مي‌‌‌‌‌‌‌خواهي در عالم برزخ، در بهشت موفق بشوي و زندگي و حيات طيّبه داشته باشي بايد در صورت همان، من اين خوشمزه نيست نمي‌خورم، من آن كار سختم است نمي‌كنم، من نمي‌دانم اين كپسول را خوشرنگ نيست نمي‌خورم، اين كارها را مي‌‌‌خواهي بكني هيچوقت خوب نمي‌شوي، هيچ وقت نمي‌تواني معالجات بدنت را بكني تا چه برسد معالجه‌ي روحت را، پس ميزان در تمام كارها                              ، ميزان طبيب، آقاي اين كپسول تو را معالجه مي‌‌كند ولي آمپول زودتر معالجه‌ات مي‌‌كند، مي‌‌گويند اين را بزن، اين شربتي كه من به تو مي‌‌دهم بدمزه است ولي خيلي زودتر خوب مي‌‌شوي دردت ساكت مي‌‌شوي، تو اين شربت خوشمزه است، تو مي‌‌گويي نه همان شربت بدمزه را هر جوري هست بعدش آب مي‌‌خوريم يك كاريش مي‌‌كنيم،                در تمام زندگي‌تان بايد اين باشد، به فكر فايده‌ي اين كاري كه مي‌‌كنيد باشي، در روايت دارد: الذينهم عن اللغو معرضون، مؤمنين كساني هستند كه از لغو اعراض مي‌‌كنند، از امام سؤال مي‌‌شود كه لغو چي هست؟ حضرت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرمايد: هر چيزي كه نه براي دنيايت فايده داشته باشد، نه براي آخرتتان لغو است، هر كاري، نه دنيايتان را درست مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند نه آخرتتان را، دنيا را اگر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهيد درست كنيد آن درستي كه انبياء و ائمّه‌ي عليهم السلام به فكرش هستند و به تو پيشنهاد كردند آن درست نمي‌شود، نه اينكه               دنيا درست شده است كه انسان ثروت داشته باشد، چي داشته باشد ولي از راه دزدي و خيانت و اينها به دست آورده باشد، اين درست نيست، درستي‌اي كه آنها پيشنهاد دادند، از راهي كه آنها پيشنهاد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند، پس تمام عرض اين شد، تمام آنچه كه در اين مطلب گفتم اين شد كه انسان در تمام كارهايش بايد، بايد از آنچه كه فقط نفس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد و خدا نمي‌گويد، نفس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد و خدا مخالف با اين است، نفس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد و اسلام با آن مخالف است، نفس مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد، احكام اسلام با آن مخالف است، چه مكروه است چه حرام، بايد دوري بكنيد، بايد دوري بكنيد، و الاّ موفق نمي‌شود كه با نفسش جهاد بكند، والاّ نمي‌شود من جنگ بكنم، نفسم را بخواهم رام بكنم و به آن همه جور هم خدمت شما عرض شود استراحت بدهم، همه جور هم گوش به حرفش بكنم، مطيعش باشم، نوكرش باشم،                   بودنش را توجّه داشته باشم و عمل بكنم نمي‌شود، اين كه اسم جنگ و جهاد گذاشتند و حتّي زمان ائمّه هم اين طوري بوده كه حضرت رسول اكرم فرمود: جهاد اصغر، جنگي بود، جنگ خدمت شما عرض شود احد بوده ظاهراً كه شما از جهاد اصغر برگشتيد، و عليكم جهاد الاكبر، جهاد از جهد است، از كوشش است، از فعاليّت است، انسان كارهايي برخلاف نفسش بكند، اين را به طور كلّي مي‌‌گويند جهاد، حالا چرا به جنگ گفتند جهاد؟ چون بزرگترين، بزرگترين مبارزه با نفس، كه نفس اصلاً نفس نمي‌خواهد رفتن به جنگ است، يعني جنگ يعني قتال، قتال يعني بكشد ما بكشيم همچنين جنگ، ما در فارسي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوييم جنگ، قتال، جهاد همان كوشش است، همان فعاليّت است، همان تحرّك است، همان مخالفت با نفس امّاره و استراحت است، ولو به خاطر اينكه بزرگترين مشكل براي نفس جنگ است. الان حساب بكنيد، همين الان مثلاً، زمان پيغمبر اكرم باشد يا زمان حضرت ولي‌عصر، هر پيشنهادي بكنند انسان سهل است زود انجام مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، ولي بگويند زن و بچّه را ول كن، زندگي را ول كن، يك دست لباس رزم بپوشان، اين هم اسب بيا مثلاً فلان جا مثلاً جنگ كنيد، واقعاً مشكل است، خيلي نفس انسان سختش است كه حالا كشته نشود، بكشدش هم تنها، حالا مثلاً مطمئن باشد كه كشته نمي‌شود، همين كشته شدن هم خودش مسأله است، با اين آخر انسان                    كنترلش را داشته باشد يك آدم بي‌رحمي نبايد باشد، أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ، الفتح/29، يك وقت مي‌‌‌‌‌‌بيني يك اِ تو دوست مني، بله، بعدش هم شمشير بلند كردي، يا مثلاً هفت تير را، دوستت را نبايد بكشي، حالا دوست ايماني‌ات باشد، حالا يك خورده كارِ مشكلي است، لذا فرد شاخص و بارزش از جهاد همان قتال است. حتّي گاهي تعبير مي‌‌گويند خود پيغمبر اكرم فرمود، از جهاد اصغر، منتها جهاد كوچك‌تر اسمش را گذاشتند، جهاد بزرگ‌تر چي هست؟ جهاد با نفس، چون نفست با نفست جهاد نكرده باشي و تمرين به او نداده باشي و رويش كار نكرده باشي به جهاد اصغر انسان نمي‌رسد، نمي‌رود جنگ، و يك نفس امّاره‌ي بالسوء هيچ وقت به جنگ نمي‌رود، سه نفر بودند در زمان پيغمبراكرم، از جنگ تخلّف كردند، گفتند ماحالا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رويم آن گوشه مخفي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شويم، وقتي جنگ تمام شد مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوييم آقا ببخشيد               هم زنده هستيم، هم زحمت نكشيديم، راحت. پيغمبراكرم دستور فرمود كه با اينها يك مدّتي اصلاً هيچ كس حرف نزند، خيلي اين تبينه ضمناً توي تنبيه‌ها، تنبيه خوبي هست. با آنها حرف نزنيد، هيچ كس، همه متحداً عمل بكنند، بچّه يك كار غلطي كرده، مادر حرف نزند، پدر حرف نزند، برادرها حرف نزنند، خواهرها حرف نزنند، ديوانه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود بچّه،                    من عاقل، نه سكوت، زن‌هايشان يك نفر براي اين سه نفر خدمت شما عرض شود غذا مي‌‌‌‌‌‌‌‌گذاشتند حرف نمي‌زنند و مي‌‌‌‌‌‌‌‌رفتند، با آنها انسان مطلقاً حرف نمي‌زند، اينها از ناراحتي آمدند خدمت پيغمبر غلط كرديم، اشتباه كرديم، در بين اصحاب حضرت ابي‌عبداللّه الحسين عليه الصلوة و السلام افرادي بودند واقعاً جهاد با نفس كردند، يعني انسان مي‌‌‌‌‌بيند كه اينها عجيبند، عجيب، همه‌ي چيزها، همه‌ي وسايل در اختيارشان بود، همه جور قدرت در اختيارشان بود، حتي دعوت شدند، حضرت اباالفضل عباس عليه الصلوة و السلام در روز تاسوعا شمر يك امان‌نامه آورده برداشته براي حضرت، خيلي عجيب است، حضرت ابالفضل در خدمت حضرت سيّدالشهداء نشستند دارند براي اينها صحبت مي‌‌كنند، صداي شمر بلند شد اين بني اختنا، چهار تا برادر بودند، فرزندان علي بن ابيطالب عليه السلام، اينها از طرف ام‌البينين مادر، يك فاصله زيادي با مادرش اجداد شمر ايشان نسبتي داشت. با مادرش، بني اختنا، بچّه‌هاي خواهر ما، فاصله‌ها را كم كرده، ام‌البنين را خواهر خودش دانسته، اين بچّه خواهرمان كجاست؟ حضرت ابالفضل آن قدر خجالت كشيد، خيلي سخت است، يك آدم بي‌بند و بار و چيز بيايد اظهار قوم و خويشي بكند براي انسان شريف آن هم در آن حد، خيلي حضرت خجالت كشيد، حضرت سيّدالشهداء به او فرمودند كه جوابش را بده ولو كان فاسقا، ولو اينكه فاسق است جوابش را بده، حضرت اباالفضل آمد بيرون، عصر روز تاسوعا است، از اين جهت هم روز تاسوعا را بيشتر به حضرت اباالفضل از ايشان حرف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنند، آمد سرش را پايين انداخته شمر گفت من براي شما امان‌نامه آوردم، شما مي‌‌‌‌‌‌‌‌توانيد در امان باشيد شما و برادرتان، حضرت اباالفضل فرمود كه خدا لعنت كند آن امان‌نامه را، تو و آن كسي كه اين امان‌نامه را نوشته، ديگر حالا اينجا روضه‌خوانها غالباً پياز داغش را زياد مي‌‌‌كنند، هماني كه هست عرض مي‌‌‌كنند.

من                                ، كه من دست از برادرم بردارم، بيايم،          اصلاً اين حرفها شأن حضرت اباالفضل نيست، حضرت اباالفضل صلوات اللّه عليه آن قدر آقا است، جانمان به قربانش، در تمام اين مدّت همه‌اش به فكر اين است كه با نفسش مبارزه كند، نفس امّاره بالسوء نداشت حضرت، يقيناً، من در مورد نفس امّاره‌ بالسوء حرف مي‌‌زنم، امّا شايد براي درسي بوده كه به ما مي‌‌داده، مي‌‌خواهد آب بخورد آن روز عاشورا كه حضرت سيّدالشهداء به او مي‌‌فرمايند كه بچّه‌ها تشنه هستند، به فكر        آب بكن، و حضرت ديد كه همه شهيد شدند، حضرت سيّدالشهدا‌ء مانده و حضرت اباالفضل، به فكر آب براي بچّه‌ها بود، يك خاطره‌هايي از عطش اطفال حضرت اباالفضل العباس داشت، انشاءاللّه حالا وقت خودش عرض مي‌‌كنم. مشك را برداشته وارد شريعه شده، دست برده زير آب، حضرت اباالفضل از همه تشنه‌تر بود، حتي از حضرت سيّدالشهداء صلوات اللّه عليه، چرا؟ به جهت اينكه آن لقب سقّايي وقتي آب جيره‌بندي شد                   حضرت اباالفضل ديگر قسمت خودش را نخورد،                    مسئوليّت داشت كه شريعه مخصوصاً دستش را برد زير آب، وقتي انسان خيلي تشنه است دست كه به آب مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زند عطش بيشتر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، آنجا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانيد چي فرمود؟ فرمود: يا نفس                             ، اي نفسم خوار شو، نكند كه تو آب بخواهي، خواسته باشي، من الحسين العطشا، حسين علي تشنه است تو مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهي آب بخوري، السلام عليك يا اباالفضل العباس بن اميرالمؤمنين، السلام عليك صلي اللّه عليك و رحمة اللّه و بركاته.

 

     

 

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (53) يوسف/53

 

 

 

۲۲ صفر ۱۴۲۴ قمری- ۵ اردیبهشت ۱۳۸۲ شمسی- جلسه هجدهم اعتقادات- ولایت

 

@ متن سخنراني 22 صفر المظفر 1424 مصادف با 5 ارديبهشت 1382 و 25 آوريل 2003

 

1- خطبه

اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَلْحَمْدُ للهِ وَ الصَّلاةُ وَالسَّلامُ عَلَي رَسُولِ اللهِ وَ عَلَي آلِهِ آل الله لَا سِيَّمَا عَلَي بَقِيَّةِ اللهِ رُوحِي وَاَرْوَاحُ الْعَالَمِينَ لِتُرَابِ مَقْدَمِهِ الْفَدَاءُ وَ اللَّعْنَةُ الدَّائِمَةُ عَلَي اَعْدَائِهِمْ اَجْمَعِينَ مِنَ الْآنِ اِلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ.

 

2- عبارت قرآني آغازين(مائده/55)

«اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ إِنَّمَا وَلِيُّكُمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ»([1])

 

3- معرفت امام عليه السلام

اگر چه مي‌‌‌خواستم اين هفته بحث ولايت و امامت را تمام كنم ولي اصرار بعضي از خوبان كه مطالب را خوب دقّت مي‌‌كنند و ان‌شاء اللّه مي‌‌روند كه زيربناي وجوديشان، روحيشان را كه اعتقادات باشد كاملاً درست كنند؛ بعضي از واژه‌هايي كه در قرآن و يا در روايات نسبت به ائمّه‌ي اطهار و چهارده معصوم عليهم الصلوة و السلام آمده كه من سختم بود آن‌ها را هم در مجلس توضيح بدهم خواهش كردند كه آن‌ها را هر طور ممكن است عرض كنم. در هفته گذشته، معني عين‌اللّه و يد‌اللّه و وجه‌اللّه و اذن‌اللّه و لسان‌اللّه را تا حدي توضيح دادم جملاتي كه باقي ‌ماند: يكي «جنب‌اللّه» است، و ديگري «نفس‌اللّه» و سومي «كلمة‌اللّه» است اين سه اسم كه روي چهارده معصوم پاك عليهم الصلوة و السلام در روايات گذاشته شده اگر چه مشكل است توضيحش، ولي از خدا كمك مي‌‌گيرم كه هم بتوانم توضيح بدهم و هم ان‌شاءاللّه شما بفهميد([2]).

 

C امام عليه السلام جنب الله است

اوّل كلمه‌ي «جنب‌اللّه»: جنب به معناي كنار، به معناي همجوار و اين مطلب و اين كلمه در روايات مكرّراً بيان شده، «نَحْنُ جَنْبُ‌اللّهِ([3])، عَلِيٌّ جَنْبُ اللهِ([4])».

 

c معناي «جنب الله»

جنب به معناي آن چيزي است كه لياقت دارد كه در كنار خدا و كسي كه در كنار خدا قرار گرفت و همنشين پروردگار بود و ممسوس در ذات خدا بود؛ آن كسي است كه تمام صفات الهي را به قدر ظرفيتش داشته باشد،

 

c چرا خداي تعالي براي خودش جَنبي قرار داده‎است؟

درست است كه «مَا لِتُرَابِ وَ رَبِّ الْاَرْبَابِ»، خدا كجا و مخلوقش كجا؟ امّا پروردگار متعال براي آن‌كه اين فاصله عجيب و عميق بين مخلوق و خالق برطرف شود، براي خودش يك جنبي قرار داده، كناري قرار داده، واسطه‌اي قرار داده كه افراد متديّني كه مي‌خواهند بسوي خدا حركت كنند، از اين راه حركت كنند يعني راه ديگري نروند.

 

c درك دقيق معنا و مفهوم «جنب الله»

شيطان هم جنبي دارد، رفيقي دارد، همنشيني دارد و خداي تعالي هم همنشيني دارد.يعني همان‌طوري كه اگر در يك مجلسي قرار گرفتيد، يك دفعه چشمتان به يك دوست صميمي‌تان مي‌‌افتد در مجلس جا نيست امّا وقتي او را ديديد اشاره مي‌‌كنيد: «بيا پهلوي من بنشين، تو با من رفيقي، تو با من هماهنگي، تو با من هم‌صفت و همراهي»، كنار خودتان مي‌‌نشانيدش؛ هر كس ببيند اين تصور در وجودش قطعي است كه اين شخص وارد از دوستان بسيار صميمي اين شخص است، چرا؟ به خاطر اين‌كه پهلوي خودش نشاند، چرا؟ به خاطر اين‌كه او را مقرّب خودش قرار داد. در حقيقت مقربترين،

 

# مقام قرب الهي يعني چه؟

مقرب كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوييم و «قرب الي‌اللّه» كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوييم؛ يعني در صفات به پروردگار نزديك بودن و الاّ خداي تعالي كه مكاني ندارد كه پهلو داشته باشد يا جايي باشد كه به او نزديك انسان بشود، از نظر مكاني «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»([5])، از رگ گردن خدا به همه حتي به دشمنان دين نزديك‌تر است.

 

# 14 معصوم عليهم السلام مقربترين هستند

پس اين قرب، اين هم‌جواري، اين جنب و پهلوي او قرار گرفتن فقط و فقط در بُعد معنوي است؛ يعني صفات الهي را اين چهارده معصوم عليهم ‌السلام آنچنان در وجودشان ظاهر و بارز است كه آن‌ها كنار خدا هستند، آن‌ها با خدا هستند،

 

# ائمه‎ي اطهار عليهم السلام مع‎الحق هستند

كه در روايات دارد، «عَلَي مَعَ الْحَقِّ»([6])، حق مطلق خدا است و علي با حق است و حق با علي است، حق مطلق؛ يعني راستي و صداقت مطلق، واقعيّت مطلق؛ يعني آن كسي كه محال است حادثه‌اي بر او وارد شود، محال است از نظر عقلي كه نباشد. امّا شخصي كه باصطلاح ما مخلوق است و خلق شده همه حوادث ممكن است بر او وارد شود. مخلوق؛ يعني مركز هجوم حوادث، مركز هجوم نابودي‌ها، در ميان مخلوقات خدا چه حيوانات، چه انسان‌ها، چه اجنه و چه ملائكه، چهارده نفرند كه اين‌ها چون به خدا متصلند، چون جنب‌اللّه‌اند به هيچ حادثه‌اي و هيچ مشكلي و هيچ فنايي برخورد نمي‌كنند،

 

$ اهميت دنيا و متعلقات و حوادث آن

حادثه‌اي دنيايي اين‌ها حادثه نيست نه براي شما و نه براي آن‌ها، كشته شدن و از بين رفتن «ان‌شاءاللّه» از هفته آينده درباره‌ي مرگ و عالم برزخ كه سخن گفتم آن وقت مي‌‌فهميد كه مُردن و زنده بودن و مريض شدن و بيچاره شدن در دنيا اين‌ها اصلاً قابل ذكر براي يك بشر نيست، براي ما افراد ضعيف، افرادي كه تمام حواسمان متوجّه دنيايمان هست، نه به خدا فكر مي‌‌كنيم، نه به قيامت فكر مي‌‌كنيم، نه به بهشت و جهنم فكر مي‌‌كنيم، اين‌ها مسأله است و الاّ براي ائمّه‌ي اطهار عليهم الصلوة و السلام اين‌ها به هيچ وجه مسأله نيست. اگر مثلاً فرض كنيد شما مركبي داشته باشيد، مركب شما كه مثلاً فرض كنيد مي‌‌خواهيد صد سال در دنيا زندگي كنيد يك روز به شما يك مركبي دادند اين مركب حالا شَل باشد، كور باشد، هر حادثه‌اي بر او وارد شود براي شما اهميّت ندارد، بلكه از مركب هم يك خرده‌اي نزديك‌تر لباس شما، لباستان اگر گوشه‌اي قبلاً كثيف شد به جايي گير كرد، پاره شد و يا مثلاً در جايي گذاشته بوديد شما صدها دست لباس داريد در جايي گذاشته بوديد بنزين ريختند و آتش دادند شايد ده روز بعدش فراموش كنيد، برايتان اهميّت ندارد، اين بدن در دنيا همين‎طور است؛ براي كسي كه مي‌‌داند كه از كجا شروع كرده و به كجا ختم مي‌‌شود يا بگويم اصلاً ختم نمي‌شود، يك همچنين فردي؛ صد سال توي دنيا برفرض در تمام اين صد سال مبتلا به سرطان باشد مسأله‌اي نيست. چند صد سال بعدش را فراموش مي‌‌كند، يادش مي‌‌رود، تا چه برسد به اين‌كه يك ساعت در جبهه به او مثلاًخمپاره بخورد و قطعه قطعه شود، بدن است، لباس است كه ان‎شاءالله اين مسأله خيلي اهميّت دارد و اميدوارم از هفته‌هاي آينده خوب دقّت كنيد و اين معنا را بفهميد كه تمام سعادتتان به همين معنا است و شناختن اين معنا است. بگذريم،

 

$ ائمه اطهار عليهم السلام تحت تأثير هيچ چيز واقع نمي‎شوند

ائمّه‌ اطهار هيچ حادثه‌اي برايشان پيش نيامد و نخواهد آمد و هيچ چيز آن‌ها را تحت تأثير قرار نمي‌دهد؛ يك روز ايمانشان قوي باشد، يك روز ايمانشان ضعيف باشد، يك روز دچار به افسردگي باشند از نظر روحي، يك روز مثلاً اعتقاداتشان كامل و يك روز ناقص، ابدا،

 

$ مقام باعظمت خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام

آن‌ها ممسوس، آن‌ها جنب‌اللّه‌اند، آن‌ها ممسوس در ذات خدا هستند، فقط فرقشان همين است كه آن‌ها مخلوقند و خدا خالق، خدا هر چه برايش امكان داشته كه در ممكن قدرت‌نمايي كند در روح مقدّس خاندان عصمت و طهارت قدرت‌نمايي كرده كه در مقدمه اذن دخول بعضي از حرم‌هاي مطهره هست كه «اَلْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِي»، خدا را شكر مي‌‌كنيم، حمد مي‌‌كنيم كه براي ما ائمّه‌اي قرار داد – خوب دقّت كنيد – ائمّه‌اي قرار داد كه اگر بنا بود خودش به طور محال در مكاني، در مكاني مجسم بشود، اين‌ها مي‌‌شدند، «اَلْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِي مَنَّ عَلَينَا بِحُكَّامٍ يَقُومُونَ مَقَامَهُ لَوْ كَانَ حَاضِراً فِي الْمَكَانِ»([7]) بنابراين، نمي‌دانم توانستم معني جنب‌اللّه را عرض كنم يا نه.

معني جنب‌اللّه اين است كه كنار خدا، داراي همه‌ي امتيازاتي كه پروردگار دارد جز احديّت و جز خالقيّت مطلق و جز علم مطلق كه آنچه خاندان عصمت دارند معلومات و يادگرفته‌هايي است از پروردگار.

 

C امام عليه السلام نفس الله است

و امّا معناي «نفس‌اللّه»،

 

c معناي نفس

نفس در لغت به معني خود است – خوب دقّت كنيد – مي‌‌گويند فلاني خودش آمد، نفسش آمد، به شما گفته‌اند تزكيه‌ي نفس كنيد، يعني خودتان را پاك كنيد، خود، خوديّت.

 

c علي عليه السلام نفس پيغمبر صلي الله عليه و آله است

در بعضي از روايات و آيات قرآن اين جمله به ائمّه‌ي اطهار اطلاق شده، در قرآن آمده كه «وَيُحَذِّرُكُمْ اللَّهُ نَفْسَهُ»([8])، خدا شما را از نفسش مي‌‌ترساند. در قرآن مجيد وقتي كه نصاري نجران با رسول‌اكرم بنا شد مباهله كنند خداي‌ تعالي به پيغمبراكرم فرمود: «قُلْ»، بگو: «تَعَالَوْا نَدْعُ»، بگو بياوريد در اين محفل، «أَبْنَائَنَا وَأَبْنَائَكُمْ»، ما فرزندانمان را بياوريم شما هم فرزندانتان را بياوريد، «أَبْنَائَنَا وَأَبْنَائَكُمْ وَنِسَائَنَا وَنِسَائَكُمْ»، زنهايمان را ما مي‌‌آوريم شما هم زنهايتان را بياوريد، «وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ»؛ درباره اين آيه خيلي حرف است چرا گفته است ابناءنا، چرا فرموده است نسا‌ئنا، كه فقط فاطمه زهرا را آورد؟ خيلي حرف است كه اين‌ها بماند. آن جمله‌اي كه مي‌‌خواهم استفاده كنم اين است كه فرمود: «وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ»([9])، قطعاً، يقيناً طبق روايات سني و شيعه منظور از كلمه‌ي «أَنْفُسَنَا» علي ابن ابيطالب است خودمان را، چرا پيغمبر اينجا فرمود: خودمان را بياوريم، دعوت كنيم؟ آخر انسان خودش را كه به جايي كه مال خودش است كه دعوت نمي‌كند! چرا فرمود خودمان را، علي را خودش تصور كرد، آيا علي ابن ابي‌طالب از نظر شكل و قيافه مثلاً اين‌ها دو برادر دو قلو بودند، شبيه به هم هر كدامشان رفتند مانعي نداشته باشد؟ نه از چه جهت، پيغمبر فرمود «وَأَنْفُسَنَا»؟ يك مقدار بسيار مختصر اگر فكر كنيد به اين نتيجه مي‌‌‌رسيد كه چون پيغمبراكرم هر چه داشت از علم و تقوا و ايمان و عصمت علي ابن ابيطالب داشت، چيزي كم نداشت جز اين‌كه نام اين علي است و نام او محمّد صلي اللّه عليه و آله وسلم، فرق ديگري نبود. شما اگر فرق ديگري كه كلمه «أَنْفُسَنَا» را به آن اطلاق كرد پيدا كرديد ابدا،

 

c چگونه امام عليه السلام نفس الله است؟

خداي‌ تعالي چرا اين جمله را براي علي ابن ابيطالب يا ساير ائمّه فرموده؟ چون خدا با مخلوقش هيچ تناسبي ندارد، من الان برايتان توضيح مي‌‌‌دهم.

خداي‌ تعالي چند صفت و چند موضوع دارد كه عقل مي‌‌گويد دومي ندارد. (يكي ازليتش، يكي مجرد بودنش و صفات ذاتش) به هر حال كه نمي‌شود بگوييم دو تا موجود در عالم وجود دارد كه يكي او است و يكي هم خدا است، نه، عقل ما مي‌‌گويد. پس باصطلاح اهل علم در درس‌هاي علمي‌مان گفته‌ايم و شنيده‌ايم از اين صفات علي ابن ابيطالب وقتي كه مي‌‌گويند: «أَنْفُسَنَا»، منصرف است، مثلاً اگر گفتند پيغمبر نفس علي است و علي نفس پيغمبر، شما مي‌‌دانيد كه هر دويشان از مثلاً فرض كنيد از فاطمه بنت‌اسد متولّد نشده‌اند و هر دويشان از آمنه متولّد نشده‌اند، از اين منصرف است، از اين‌كه اين‌ها هر دويشان در يك سن هم باشند باز ما چون مي‌‌دانيم آن‌ها سن‌هايشان با هم فرق مي‌‌كند از اين هم منصرف است ، معناي انصراف يعني اين؛ چيزي كه باقي مي‌‌ماند اين است كه هر چه از صفات و خصوصيّات پيغمبر دارد علي ابن ابيطالب هم دارد، همين‌طور هر چه از صفات و خصوصيّاتي كه مي‌‌تواند يك ممكن از خداي‌ تعالي داشته باشد علي ابن ابيطالب عليه الصلوة والسلام دارد، ازلي نيست، ابدي نيست، خالق نيست و علم مطلق و مجرد نيست، امّا بقيّه هست، اين مطلبي است كه در ماه رجب كه چهار ماه ديگران‌شاءالله به‌سراغتان مي‌‌آيد در دعاي رجبيه مي‌‌خوانيد «لافَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ اِلَّا اَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ»([10])، جدايي نيست بين خدا و بين ائمّه‌ي اطهار. «ولات امر»، ولات مطلق الهي آن اوليايي كه از طرف پروردگار كه چند هفته قبل تذكّر دادم ولايت خاص‌الخاص دارند بين آن‌ها و تُويِ خدا فرقي نيست، جز اين‌كه آن‌ها مخلوق تواند و بنده تو هم هستند و الاّ در صفت رحمانيّت، رحيميّت و كل صفاتي كه از خدا به مخلوقش اظهار مي‌‌شود اين‌ها دارا هستند. اين معني نفس‌اللّه است، «وَيُحَذِّرُكُمْ اللَّهُ نَفْسَهُ »([11])

در زيارت اميرالمؤمنين عرض مي‌‌كنيم: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَفْسَ اللّهِ»([12])، اي نفس خدا! اين هم معناي نفس‌اللّه و

 

C امام كلمه‌الله است

معني «كلمة‌اللّه»، كلمة‌اللّه، البته درباره‌ي حضرت عيسي هم اين گفته شده،

 

c اقسام كلمه‌الله

كلمة‌اللّه، طبق همان صفاتي كه در هفته گذشته عرض كردم به خاص‌ و خاص‌الخاص و عام تقسيم مي‌‌شود: «كلمة‌اللّه العام»، «كلمة‌اللّه الخاص»، «كلمة‌اللّه الخاص‌الخاص».

 

c معناي «كلمه» و شناخت كلمه‌الله عام

اوّل معني كلمه را عرض كنم، چون وقتي كه به ما مي‌‌گويند كلمه يعني حرفي كه ما زديم اين را توي ذهنمان مي‌‌آيد ولي يك قدري وسيع‌تر از اين است.

«كلمه» چيزي است كه آنچه در باطن انسان است به وسيله او ظاهر مي‌‌شود، الان من امروز براي شما حرف مي‌‌زنم، هر چه كه در باطن دارم، هر چه كه مي‌‌فهمم براي شما با سخنم عرض مي‌‌كنم، اظهار علم به هر وسيله‌اي كه انجام شد آن مي‌‌شود كلمه آن شخص.

خداي‌ تعالي بشر را خلق كرده، موجودات مخلتف را خلق كرده، همه‎ي اين‌ها كلمة‌اللّه‌اند، منتها عام، همه كلمة‌اللّه‎ايم، يعني اظهار قدرت پروردگار؛ اظهار خلقت پروردگار، قرآن را كه كلمة‌اللّه مي‌‌گوييم، كلام خدا مي‌گوييم مال اين است كه هر چه خدا از علم مي‌‌خواسته در اختيار بشر بگذارد در قرآن گذاشته اين شده كلمة‌اللّه و خلاصه معني كلمه اظهار آنچه در باطن است، حالا به وسيله زبان باشد، به وسيله اشاره باشد، به وسيله ايجاد يك چيزي باشد، شما وارد يك اتاقي مي‌‌شويد مي‌‌بينيد ده تا مجسمه بسيار زيبا اينجا گذاشته شده مي‌‌فهميد صاحب‌خانه با اين علمش يك چيزي به شما گفته و آن اين‌كه من مجسمه ‌‌سازم، توي يك عكّاسي وارد مي‌‌شويد مي‌‌بينيد عكس‌هاي زيادي آنجا هست معلوم مي‌‌شود صاحب اين مغازه عكاس است و همين‎طور، خداي تعالي ماها را خلق كرده با خلقش سخن گفته كلمه‌اي فرموده؛ يعني من اين قدرت را دارم، من اين خالقيّت را دارم، من رازقم كه دارم به همه روزي مي‌‌دهم، پس – بنابراين، معني كلمه را فهميديد حالا هر چه بشر خداي تعالي كه سهل است، اگر هر چه خلق كرده همه به يك معنا اسمش كلمة‌اللّه‌اند، اين معناي كلمة‌اللّه العام.

 

c اولياء الهي كلمه‎ي خاص خدا هستند

«كلمة‌اللّه الخاص» چه هست؟ آخر كلمة الله العام حتي حيوانات را هم شامل مي‌شود، كلمة‌اللّه العام حتّي حيوانات را هم شامل مي‌‌‌‌‌شود اگر يك فردي هم روحش را درست كرد، صفات حميده پروردگار را در خودش به وجود آورد، خليفة‌اللّه شد در حد خودش و اخلاق انساني پيدا كرد كه همان اخلاق الهي است كه «تَخَلَّقُوا بِاَخْلاقِ اللّهِ»([13]).

اگر اين طوري شد كه اكثراً اولياء خدا اين‌طورند، اين‌ها كلمة‌اللّه الخاصند، يعني يك خصوصيّاتي در اين‌ هست كه بهتر خدا را نشان مي‌‌دهد سخن خدا را بهتر معرّفي مي‌‌كنند. شما اگر وارد مثلاً يك اتاقي شديد ديديد كه يك مشت مجسمه‌هاي گِلي بي‌ارزش اينجا هست شما پي به هنر مجسمه‌ساز نمي‌بريد يا لااقل مي‌‌گوييد اين همين است. امّا اگر يك مجسمه بسيار زيبا، بسيار حسّاس ديديد درست كرده، بهتر نشان مي‌‌دهد هنر آن مجسمه‌ساز را، اولياء خدا بهتر خدا را معرفي مي‌‌كنند، اخلاقشان، كردارشان، رفتارشان همه چيزشان روي حساب، در صراط مستقيم، دقيقاً طبق آنچه خدا خواسته اين را مي‌‌گويند كلمة‌اللّه الخاص كه

 

# رمز موفقيت اولياء الهي

حضرت عيسي از اين قبيل بود و «وَكَلِمَتُهُ»([14])‎ كه خدا در قرآن مي‌‌گويد روي اين اساس مي‌‌گويد. كلمة‌اللّه الخاص، يك كلمه‌اي است كه تمام مردم وقتي نگاهش مي‌‌كنند، حرف‌هايش را گوش مي‌‌دهند، مطالبش را مي‌‌شنوند، مي‌‌گويند: اين ارتباط با خدا دارد. حتماً خدا هست، خداي‌ تعالي در قرآن مي‌‌فرمايد: «قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ»([15]). اين علم كتاب را دارد و در يك جا درباره‌ي آصف بن برخيا، آصف بن برخيا كلمة‌اللّه خاص است كه وقتي حضرت سليمان گفت: تخت بلقيس را كيست براي من بياورد؟ گفت: «أَنَا آتِيكَ»([16])، من براي تو مي‌‌آورم چشمت به هم نخورد، چشم بهم خوردن خيلي سريع است و آورد. اين كلمة‌الله خاص است؛ يعني در ممكنات تصرّف مي‌‌كند، مي‌‌تواند با خدا آنچنان پيمان بسته باشد كه از قدرت پروردگار يك چنين استفاده‌اي بكند كه از خدا بخواهد كه خدايا! اين تخت بلقيس را تو مي‌‌تواني بياوري من كه زورم نمي‌رسد يك ارتباطِ خيلي فوري.

 

$ اسم اعظم خدا

تعبيراتي در كلمات افراد هست كه اين‌ها «اسم اعظم» دارند، من يك جمله‌اي درباره‌ي اسم اعظم برايتان عرض كنم، نمي‌دانم توي جاهاي ممنوعي كه يك عدّه خاصي حق دارند بروند رفتيد يا نه؟ اين‌ها يك اسمي دارند، يك رمزي دارند رمزش ممكن است هيچ معنا هم نداشته با شد، هيچ مناسبتي هم نداشته باشد ولي آن رمز را كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند كلمه رمز شب مثلاً وقتي آن كلمه را آن شخصي كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد وارد منطقه ممنوعه بشود گفت، مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند: بفرمائيد بفرمائيد. اسم اعظم پروردگار، همه اسم‌هاي خدا اعظم است همه‌اش، منتها بعضي‌هايش به درد بعضي جاها مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد نه اين‌كه فكر كنيد، باز آن مثلاً «الف» و «لام» و «ه» اين‌ها مؤثّر است بعضي‌ها خيال مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند اين حروف مؤثّر است، بسيار حرف بيخودي است. اگر بگويند حرف، حروف مستقلاً مؤثّر است شريك براي خدا تعيين كرده‌اند و پيدا كرده‌اند، نه. آن كلمه را مي‌‌‌‌‌‌‌گويند، ملائكه مي‌‌‌‌‌‌‌آيند كمكش، مي‌‌‌‌‌‌‌برندش و او را بر‌گردانند، منتها بايد اوّل وليّ‌خدا شد، بعد «امانت‌دار» شد، امانت‌دار. تو را مي‌‌‌‌برند توي انبار مهمّات، اگر يك چند تا از آن مثلاً هفت تيرها برداري زير لباس قايم كني مي‌‌‌‌گيرند و كتكت هم مي‌‌‌‌زنند، علاوه بر اين خداي‌ تعالي مي‌‌‌‌داند كه اين آدم متغلبي است، اصلاً به او نه كلمه رمز مي‌‌‌دهد نه وليّي از اولياءش قرارش مي‌‌‌دهد.

گاهي كلمه اسم اعظم «علي» است، بعضي جاها كار مي‌‌كند، اسم اعظم «حسين» است، البته خداي‌ تعالي حتي در اسم اعظم حرف بي‌ربط بي‌ارزش را قرار نداده، اسماء خودش و اسماء اوليائش را قرار داده، امّا آصف بن برخيا مثلاً حال من نمي‌گويم اين جمله را گفت مي‌‌گويد: «يا علي»، تخت حاضر مي‌‌شود، يا علي گفتن هم لازم نيست همه حروفش را بگويد، همين قدر بگويد: «يا»، تخت حاضر است يك چشم بهم زدن اين اولياء خدا اسم اعظم را بلدند، البتّه نه اين‌كه همه‌ي اسم اعظم همه اختيارات در اختيار اين‌ها باشد هر وليّ خدايي را پيدا كرديد نه اين جوري نيست، براي ضرروت و الاّ آصف ابن برخيا با اين قدرتي كه داشت يك مغازه حمل اثاثيه اين جوري چه مي‌‌گويند، اين‌جوري باز مي‌‌كرد خيلي درآمد داشت، خيلي هم مشكلات مردم رفع مي‌‌شد، نه! يك دفعه به او گفتند اين كار را بكن و كرد، يا آنقدر نزديك بود به خدا، كه خداي تعالي به او اجازه داد براي اين‌كه توي قرآن بيايد، براي اين‌كه بشر بداند به كجا ممكن است برسد، براي اين‌كه مردم را درس بدهد، اين كار را كرد والاّ هميشه اين كارها نبود؛ يعني اگر خدا مي‌‌خواست هميشه بود، ببينيد و در قرآن خوب دقّت كنيد در اين آياتي كه مربوط به حضرت عيسي است مي‌‌گويد: «وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْيِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ»([17])، همه جا مي‌‌گويد: «باذن‌اللّه يا باذني»، اذن خدا، اجازه خدا، اراده خدا، حضرت عيسي اگر از من بپرسيد بالشخصه قدرت حتّي يك مورچه را نداشت، امّا در ارتباط با خدا هر چه خدا لازم بود قدرت در اختيارش مي‌‌گذاشت. در اختيار ما نمي‌گذارد چرا در اختيار ما نمي‌گذارد؟ خوب اين سؤالي است و در اختيار حضرت عيسي و علي‌ابن ابيطالب گذاشته است؟ نه خودمان خودمان را بهتر مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسيم، الان شب يك دعا كنيم فوراً مستجاب بشود ببينيد با اين چقدر دكّان باز مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم، چقدر با آن فخر بر ديگران مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فروشيم، چه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم؟! دوستان هر كس به شما گفت كه آقا فرموده است: تو بايد اين كار را بكني. اعتنا نكنيد؛ آخر يك چيزي كه من هميشه از آن پرهيز مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم و شماها بعضي‌هايتان متأسفانه مبتلا به اين‌ها هستيد همين ارتباطات دورغي يا بعضي‌هايش شيطاني يا بعضي‌هايش برفرض راست، مي‌‌‌‌‌‌‌‌آييد براي مردم مي‌‌‌‌گوييد، نكنيد اين كارها را هيچ، انسانيّت انسان ارزش دارد.

 

$ عبوديت

من اگر بنا بود مكاشفاتي را نقل كنم خيلي از اين‌ها نقل مي‌‌كردم، مكاشفاتي كه ارزش دارد «مكاشفات علمي» است، بنشين ببين علي ابن ابيطالب چقدر بزرگ است، اين را كشف كن، اين مكاشفه برايت اهميت دارد حالا مثلاً نشستي داري [مي‌‌گويي:] «السلام عليك يا علي [ابن ابيطالب]، يك دفعه مي‌‌بيني در حرم جلويت باز شد، وارد حرم شدي، خوب چي مي‌‌شود تو به كجا رسيدي؟ خوب در بيداري هم همين كار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، نگوييد كه اين جور چيز به اين مهمي! بله!، بله من شماها را مي‌‌‌‌‌‌‌خواهم «ان‎شاءالله» خيلي از اين بالاترها باشيد يعني صد درصد در اختيار خدا باشيد، خداي تعالي مي‌‌‌‌‌‌‌گويد كه زير دست يك بوزينه كه بدتر از بوزينه است خودتان قرار بدهيد، ريسمان به گردنتان بيندازند، بكشندتان، ببرند شما را توي مسجد، بگوييد: چشم. بگويد: در خيبر را بكن، بالا نگه دار لشكر عبور كنند، بگو: چشم هيچكدامشان برايت فرقي نكند، نه آن غصّه‌ات بدهد، نه اين افتخاري برايت باشد، مي‌‌‌‌‌توانيد برسيد به اينجا، مي‌‌‌‌‌گوييد: اين كار علي ابن ابيطالب بود اگر تنها كار علي بود، بيان نمي‌كردند، يك معلم توي كلاس اگر برداشت روي تخته سياه يك چيزي نوشت، براي خودش ننوشته براي تو نوشته، هر دعايي كه در دعاهاي صحيفه سجّاديه مي‌‌‌‌بينيد براي شما است و الاّ نصف شب يكي پا مي‌شود من و شما پا مي‌‌‌‌شويم با خدا مناجات مي‌‌‌‌كنيم فردا بر نمي‌داريم بنويسيم بدهيم دست مردم، اين‌ها براي ما است، آن ارتباط خاص‌الخاصي كه آن‌ها با خدا دارند نه براي ما قابل فهم است، نه هم براي ما مي‌‌‌گويند، نه هم لازم است كه ما بدانيم. دقّت كرديد.

پس اولياء خدا آن‌هايي كه خاصند مثل آصف ابن برخيا، مثل حضرت عيسي، مثل انبياء بزرگ، مثل صالحين، مثل صديقين، مثل شهداء بعد از اين عالم اين‌ها كلمة‌اللّه الخاصند،

 

c امام عليه السلام كلمه خاص‎الخاص الهي است

امّا «كلمة‌اللّه الخاص‌الخاص»، خاص‌الخاص كه بايد ما ائمّه‌ي اطهار را به اين عنوان بشناسيم، بايد بشناسيم، هر چه خدا، هر چه خدا، ببينيد من با اين تعريف كه عرض مي‌‌كنم همين‌جور ياد بگيريد كه مبتلا به شرك و انحراف نشويد. ببينيد به يك نقّاش يك تابلو مي‌‌دهند يك متر در يك متر است، مي‌‌گويند روي اين نقاشي كن، اين تابلو محدود است كه بيشتر از اين نقاشي نكرده، اين تو هستي كه نمي‌تواني بيشتر از اين بفهمي. خداي‌ تعالي بي‌نهايت در علم و قدرت است اصلاً قابل فهم براي ما نيست علم و قدرت پروردگار، امّا در ممكن، ممكن را يك تابلو تصوّر كنيد در ممكن آن حدّي كه امكان داشته خدا علم قرار بدهد، امكان داشته قدرت قرار بدهد، امكان داشته كه صفاتش را در آن‌ها قرار بدهد در اين چهارده معصوم عليهم الصلوة و السلام قرار داده باز فردا بعضي‌ها تلفن به من مي‌‌كنند تعجب مي‌‌كنم من اين‌قدرهمه جان مي‌‌كَنم، زحمت مي‌‌كشم، توضيح مي‌‌دهم، باز بعضي‌ها حضرت جواد سنش كم بود، علمش كمتر بود، حضرت اميرالمؤمنين سنش بيشتر بود پس علمش بيشتر بود، من وقتي اين سؤالات را گوش مي‌‌دهم مي‌‌گويم: «يا حسرتا»! من چي دارم مي‌‌گويم براي من و شما سن مطرح نيست، نبايد باشد، ان شاء الله برايتان شرح مي‌‌دهم. سن يعني چه؟ آني كه سنش زياد است اگر خوب از امتحان بيرون آمده باشد خوش به‌حالش، زودتر امتحانش را داده، آن كسي هم سنش كمتر است اگر مي‌‌‌خواهد امتحان بدهد «ان شاء الله» خدا توفيقش بدهد همين!

آني كه سنش بيشتر است ايمانش بيشتر است نه اينجور نيست، خيلي افراد پيرمرد بي‌ايمان‌ترين‌اند و خيلي جوان‌ها هستند با ايمان‌ترين‌اند. اصلاً سن مطرح نيست مي‌‌خواهم ان‌شاءاللّه كم‌كم آماده بشويد براي آنچه كه درباره‌ي قيامت و معاد مي‌خواهم صحبت كنم، ان شاء الله گوش بدهيد آن كسي كه كلمة‌اللّه الخاص الخاص است كه حضرت عيسي انبياء كلشان حتي حضرت ابراهيم و هيچ يك از صالحين، هيچ يك از اوليا‌ء خدا به آن مقام نمي‌رسند اين كلمة‌اللّه الخاص الخاص است كه هر چه بايد خداي‌ تعالي در كره زمين نه، در تمام ماسوي اللّه از علم قرار بدهد به اين‌ها داده از قدرت انجام بدهد، به اين‌ها عنايت كرده، منتها فرق همين است كه او ازلي است او نامحدود است و اين‌ها در همين محدوده عالم خلقت قدرت و علم دارند و اين كم نيست و براي ما هم فرقي نمي‌كند. لذا «وَقُلْ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ»([18]).

 

# آيا مي‎دانيم وقتي مي‎گوييم «يا‎صاحب‎الزمان» يعني چه؟

حالا متوجّه مقام امام عصر عليه ‌السلام شديد روز جمعه است دعاي ندبه خوانديم، هي مي‌‌گوييد: «اَيْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْاَرْضِ وَ السَّمَاءِ»([19])، معناي اين جمله را امروز شايد با اين سه كلمه‌اي كه ترجمه كردم و من خودم واقعاً در مقابل حقايق مثل يك بچّه شيرخواري هستم كه هيچي نمي‌فهمم ولي خوب چه كنم ديگر حالا اين منبر پيغمبر و اين محافل پر نور شماها به دست افرادي مثل من افتاده‎است. آيا مي‌‌شود آقا بيايد با شما صحبت كند، «كلمة‌الله الاعظم»، كلمة‌الله الخاص الخاص آن كلمة‌اللّهي كه در قرآن خداي‌ تعالي فرموده كه اگر تمام درياها مركب بشود، (اين صريح قرآن است) اگر تمام درخت‌ها قلم بشود، اگر هفت برابر اين دريا، دريا اضافه كنند، «لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي»([20])، قبل از اين‌كه كلمات خدا تمام بشود، كلمات خدا و ائمّه‌ي اطهار، فضائلشان تمام بشود، درياها تمام مي‌‌شوند، حالا مي‌‌دانيد اسم كه را مي‌‌بريد وقتي مي‌‌گوييد: «يا صاحب‌الزمان»، مي‌‌دانيد چقدر لياقت پيدا كرده‌ايد كه اسم يك چنين موجودي به شما اجازه داده‌شده كه به او عرض ارادت كني و روز جمعه خودتان را ميهمان آقا بدانيد، «مَوْلايَ اَنَا مَوْلاكَ … هَذَا يَو‎مُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ»([21]).

آقاجان! امروز ما توقع داريم، اگر بگوييد شما ليقات داريد همه‌مان مي‌‌گويم: نه، يك وقتي من بچّه بودم، استادم به من، گفتم: چرا من خدمت آقا نمي‌رسم، حتّي آنقدر بچّه بودم فكر مي‌‌كردم خدمت امام زمان رسيدن يعني خدمت بدنشان بايد برسم، اين را مي‌‌پرسيدم، ايشان به من گفتند كه تو هنوز بچّه‌اي، گفتم: «اگر به لياقت ما باشد كه سلمان هم لياقت ندارد خدمت امام زمان برسد، – حالا اين حرف من نمي‌دانم چطور گفتم – اگر به آقاي آن‌ها باشد به يك سنگي هم ممكن است اين لياقت را بدهند». ايشان بلند شد لب‌هاي من را بوسيد گفت: بارك اللّه! حالا آقا اين حرف را ما از بچگي گفتيم وقتي گفتيم كه استادم به ما گفت: تو بچّه‌اي، حالا هم بچّه‌ايم، حالا هم نمي‌فهميم شما يعني چه، ما يعني چه؟ ولي به لطفتان، به كرمتان، به محبّتتان، به رحمانيّت و رحيميّتتان عنايتي كنيد، «وَ اَنَا فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ فَاَضِفْنِي وَاَجِرْنِي يَا مَوْلايَ وَ اَنْتَ كَريِمٌ مِنْ اَوْلادِ الٌكِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَ الْاِجَارَةِ»([22]).

 

4- روضه‎ي امام حسين عليه السلام

صلّي اللّه عليك يا اباعبداللّه، ايّام اربعين اباعبدالله الحسين است، اميدواريم كه ما ان شاء الله از عزاداران ابي‌عبداللّه الحسين در اين دو ماهي كه عزاداري كرديم قرارمان بدهد و همه‌مان را از ياران حجة‌ابن الحسن قرار دهد.

 

5- دعاي ختم مجلس

نسئلك اللّهم و ندعوك باعظم اسمائك و بمولانا صاحب الزمان يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه، يا رحمن يا رحيم يا غياث المستغثين

عجل لوليك الفرج

عجل لمولانا الفرج

خدايا! فرج امام ما، امام عزيز ما را الساعة برسان، همه‌ي ما را لايق محضرش قرار بده

پروردگارا! همه‌ي ما را لايق شنيدن صداي مباركش قرار بده

همه‌ي ما را چشم‌هاي همه‌ي ما را لايق زيارت بدن مقدسش قرار بده

پروردگارا! ايمان كامل به ما مرحمت بفرما، توفيق تزكيه‌ي نفس به ما عنايت بفرما

همه ما را از اولياء خودت قرارمان بده

پررودگارا! به آبروي ولي‌عصر قسمت مي‌‌دهيم گرفتاري‌هاي شيعه را در كره زمين بالاخص شيعيان عراق را برطرف بفرما

خدايا! زيارت خانه‌ات، زيارت قبور ائمّه‌ي بقيع و رسول اكرم و زيارت ائمّه‌ي عراق را همين امسال نصيب همه‌مان بفرما

از همه آفات و بليّات همه ما را حفظ بفرما

امواتمان را غريق رحمت بفرما.

 



[1] مائده/55

[2] «أَنَا عُرْوَةُ اللهِ الْوُثْقَى وَ كَلِمَةُ اللهِ التَّقْوَى وَ أَنَا عَيْنُ اللهِ وَ لِسَانُهُ الصَّادِقُ وَ يَدُهُ وَ أَنَا جَنْبُ اللهِ الَّذِي يَقُولُ أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسْرَتِى عَلَى مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللهِ الْمَبْسُوطَةُ عَلَى عِبَادِهِ بِالرَّحْمَةِ وَ الْمَغْفِرَةِ» معاني‏الأخبار: 17

[3] غايه المرام، مكيال 2/10

[4] نهج الايمان: 568، كشف اليقين: 24

[5] ق/16

[6] «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ» احتجاج: 1/97، صوارم المهرقه: 148، بحار: 33/331«عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَارَ» شهب الثواقب: 72، الشافي في الامامه: 1/202، شرح احقاق الحق: 1/58، الغدير: 3/176، بحار: 28/368«عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَي الْحَوْضِ» الغدير: 3/177، غايه المرام: 1/245، منهاج الكرامه: 72، استغاثه: 1/9، بحار: 29/15، اسناد بسيار زياد

[7] بحار 99/115

[8] آل عمران/28

[9] «فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ»آل عمران/61

[10] مكيال: 2/296، البيان في عقائد اهل الايمان: 121، «لافَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا اِلَّا اَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ» بحار: 95/393، مصباح الكفعمي: 529، مصباح المتهجد: 803

[11] آل عمران/28

[12] «اَلسَّلامُ عَلَي نَفْسِ اللهِ الْعُلْيَا»، «اَلسَّلامُ عَلَي نَفْسِ اللهِ الْقَائِمَةِ» مكيال: 2/296

[13] بحار: 58/129، جامع السعادات: 3/116

[14] نساء/171

[15] رعد/43

[16] نمل/40

[17] آل عمران/49

[18] توبه/105

[19] بحار 99/106، مكيال 1/38، مفاتيح الجنان، دعاي ندبه

[20] كهف/109

[21] «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ اَنَا مَوْلاكَ… هَذَا يَو‎مُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ»بحار: 99/215، جمال الاسبوع: 37

[22] «000أَنَا يَا مَوْلايَ فِيْهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ وَ أَنْتَ يَا مَوْلايَ كَريْمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي000» همان مأخذ

 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

 

 

 

لینک دانلود : 

کلیک راست و ذخیره