در محضر استاد جلد اول

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

پیشگفتار

تاریکی های روح و صفات رذیله ی آن

مراحل سیر و سلوک

جاه طلبی

انقطاع از خلق و اعتماد به نفس

ریاکاری

ظلم و ستمگری

نفاق و دوروئی

سوء خُلق

ناسپاسی

حلال و حرام واقعی و ظاهری

غضب

فحّاشی و عداوت

بی مهری نسبت به مردم

عجـله

کبر و عجب

بی حالی و بی محبّتی

تنگ نظری و نداشتن شرح صدر

شهرت طلبی

حسـد

بخـل

خیانت

بی حیائی

اسراف

حـرص

طمـع

قساوت

شهوت غریزه ی جنسی

مرض نمّامی

وسواس

پست طبعی

انتقام جوئی

کم صبری

لجاجت و انکار

کذب و دروغگوئی

زهد و معنی غلط آن

مبارزه ی با نفس

قضیه ی «سید حمیری» که موضوع بالا را تأیید می کند

هدایت او به دین حقّ

در موقع مرگ، سید حمیری از گناهان پاک می شود

مقام «سید حمیری» در بهشت

رفع شک و ایجاد یقین

خوف از خدا

 

 

 

پیشگفتار

در شب میلاد مسعود حضرت «ابی عبداللّه الحسین» (علیه السّلام) یعنی شب سوّم شعبان ۱۴۰۳ به نوشتن این کتاب مشغول شدم و از روح پاک آن حضرت کمک می خواهم تا بتوانم این کتاب را که از جهتی مشکل ترین مطالب علمی و معنوی در آن مطرح می شود، با ساده ترین عبارات و واضحترین مثالها، برای روندگان راه حقّ و حقیقت بنویسم و حقایق عالیه ای را در این کتاب بگنجانم، تا خدا را از خود راضی کنم.[۱]

ضمنا در این چاپ که چهاردهمین چاپ این کتاب است، تغییراتی داده شده که با چاپهای قبل بسیار فرق دارد، یعنی مطالبی از آن حذف شده و مطالبی هم بر آن اضافه گردیده که ناگزیر شده ایم آن را در دو جلد تنظیم کنیم، ولی از جهاتی مناسب تر و منظّم تر گردیده است و جواب شبهاتی که بعضی از افراد به مطالب علمی و حقیقی و مضامین روایات و آیات قرآن که در این کتاب آمده داشته اند، داده شود. مثلاً بحثهای «یقظه» و «توبه» و «استاد لازم است» از این کتاب، به کتاب «سیر الی اللّه» انتقال یافته و مباحثی بر این کتاب، بالأخص در جلد دوّم اضافه گردیده است که ما می خواسته ایم در جلد دوّم کتاب «سیر الی اللّه» آنها را بیاوریم ولی با اشاره در این جلد آنها ذکر شده است، امید است مورد توجّه خوانندگان عزیز قرار گیرد.

 

در محضر استاد:

روزگاری بود، جوان بودیم، استاد خوبی داشتیم، چقدر مهربان بود، هر چه از او سؤال می کردیم جواب می داد، قصّه های خوبی برایمان می گفت، چشمش باز بود و حقایق را با چشم دل می دید، از عالم ارواح برایمان خیلی حرف می زد، موجودیت و صفات روح را شناخته بود و حالات آن را توضیح می داد، دستش به دست نور مقدّسی بود و حقایق را می دید و برای ما نقل می کرد، وقتی با او می نشستیم روحمان پرواز می کرد، عشق و علاقه مان به خدا زیاد می شد.

خودمان را در محضر خدا و «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) می دیدیم، هیچگاه دست از پا خطا نمی کردیم، واجبات را انجام می دادیم و محرّمات را ترک می کردیم، او دست نوازش به سر ما می کشید و با کمال محبّت ما را تربیت می کرد.

همیشه غمخوار ما بود و نمی گذاشت کوچکترین ناراحتی در زندگی معنوی داشته باشیم.

حالا دوباره در این کتاب می خواهم به یاد «محضر استاد» و لذّتهائی که از آن برده ام ساعتها سرگرم باشم، شاید باز همان حالات و همان عشق و علاقه تجدید شود و درهای رحمت الهی به رویم باز گردد و شما خوانندگان محترم هم از آن بهره بردارید و راه و روش بدست آوردن کمالات روحی را از محضر استاد ما تعلیم بگیرید.

 

این استاد کیست و کجا است؟

شما از او چه می خواهید؟ جز آنکه مایلید مطالب علمی و اخلاقی و روحی و معنوی او را یاد بگیرید و عمل کنید.

این را که من برای شما می نویسم؛ اگر بدن این استاد در مقابل چشم شما ظاهرا نباشد، چه می شود؟[۲]

اصلاً فرض کنید استادی در کار نبوده و من می خواسته ام حقایق عالیه ی روحی را با این روش، بهتر در اختیار شما بگذارم، تا خوب متوجّه مطالب بشوید و حقیقت را دریابید؛ عیبی دارد؟ فکر نمی کنم.

خیالتان راحت باشد، هیچ اشکال شرعی و عرفی ندارد. (بخصوص اگر در مقدّمه ی کتاب تذکر داده شده باشد، چنانکه من تذکر می دهم).

پس فکرتان را به اصل مطالب متوجّه کنید تا حقیقت تزکیه ی نفس و معارف عالیه ی اسلامی را که خیلی دقیق است و من خیلی زحمت کشیده ام که آن را ساده نوشته ام، درک کنید.

ضمنا در این کتاب از این استاد فقط به عنوان «او» یاد می شود، توجّه داشته باشید که منظور کس دیگری جز او نبوده و به دیگری توجّه نکنید.[۳]

امّا خود من به تمام مطالب این کتاب معتقدم و آن را حجّت بین خود و پروردگارم می دانم، زیرا آنها خلاصه ای از آیات قرآن و روایات متواتره ی اسلامی و مذاق پاک «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) است که انشاءاللّه تا بتوانم به مدارک آنها نیز اشاره خواهم کرد.

  

تاریکی های روح و صفات رذیله ی آن

او می گفت:

سالها در فکر بودم که من چه هستم؟ و از چه ساخته شده؟ و از چه چیزهائی ترکیب گردیده ام؟[۴]

یک روز می دیدم، شخصی پشت میز تشریحی ایستاده و مرا کنار میزش آورده و می گوید: می خواهم تو را تشریح کنم تا ببینی از چه ساخته شده ای و چه هستی. من هر چه خواستم از دست او فرار کنم، مثل آنکه از خود اراده ای نداشتم و هر چه کردم موفّق به فرار از دست او نشدم.

بالأخره مرا روی میز تشریح گذاشت و با چاقوئی که در دست داشت، مرا به دو بخش تقسیم کرد. من آنجا احساس درد نکردم، ولی ناگهان متوجّه شدم که من سه چیز هستم:

اوّل «بدن» همانکه وقتی انسان می میرد، به ظاهر و در مقابل چشم مردم دنیا باقی می ماند، یعنی گوشت و پوست و استخوان و خون؛ آن شخص بدنم را کناری انداخت، مثل کسی که به او اصلاً کاری ندارد.

دوّم «روح نباتی» آن هم با کنار انداختن بدن به کناری افتاد، این روح تنها اسمش روح است، استقلال ندارد، تا بدن سالم است، این روح با او هست، یعنی از وقتی که انسان در رحم، نطفه اش منعقد می شود، این روح در او ایجاد می گردد و تا زمانی که می میرد، آنی این روح از بدن انسان جدا نمی شود و وقتی هم که انسان مُرد، این روح دیگر وجود مستقلّ خارجی ندارد.

سوّم «روح» یعنی خود ما، حقیقت ما، همان چیزی که وقتی ما به خواب می رویم و یا بیهوش می شویم، در بدن از فعّالیت می افتد. یعنی در حال خواب اثری وجودی در بدن ندارد.

و خلاصه آن روحی که در ما در حال بیداری هست و در حال خواب نیست، آن را می گویم.[۵]

بالأخره آن شخص آن روح را (یعنی من را) در دست گرفت و به من گفت: تو این هستی، حقیقت تو این است.

آن دو چیز دیگر انگل تو بودند، موقّت بودند، برای انجام کارهائی که در دنیا باید انجام دهی، بطور موقّت به تو داده اند. بیا تا بر سر این روح کار کنیم و ببینیم او در چه وضعی است.

من به آن روح (یعنی به خودم) نگاه کردم، دیدم روح چیزی است شبیه به بدنم، عینا مثل آنکه شما شیشه ای را که آبش یخ زده باشد شکسته باشید و یخ قالبی او سالم مانده باشد.[۶]

من به روح خودم دقیق تر شدم، دیدم مثل آنکه لایه ی سیاهی از دود سراسر وجود روحم را گرفته است، خوب معلوم است که این دود سیاه با آن بخار منوّر که خود روح بود، مخلوط شده و او را از نورانیت انداخته است.

آن شخص که عهده دار «میز تشریح» بود، با یک اشاره دستور داد که این دود از آن روح جدا شود.

او هم اطاعت کرد و جدا شد و من بعد از این تجزیه وقتی به روح نگاه کردم، به قدری آن را شفّاف و زیبا دیدم که مبهوت شدم.

آن شخص به من گفت: حالا حقیقت تو این است، روز اوّل خدا این را به نام تو خلق کرد، تو این هستی، آن بدن و آن روح نباتی و آن سیاهی که من او را از روح تو بیرون کشیدم، هیچ کدام جزء وجود واقعی تو نیستند.

زیرا بدنت را بعدا به تو داده اند که بتوانی از لذائذ دنیا به وسیله ی آن بهره مند شوی و به وظائفی که از طرف خدا به تو محوّل می شود و ناگزیر باید بوسیله ی بدن، بعضی از آنها را انجام دهی، عمل کنی.[۷]

علاوه بر اینها همه روزه و بلکه لحظه به لحظه سلولهای بدنت از بین می روند و از تغذیه ای که می کنی، سلولهای جدیدی بوجود می آیند. یعنی در حقیقت بدنت مثل نهر آبی به سوی فنا و از بین رفتن جاری است و اگر چند روز از راه تغذیه آن را جبران نکنی، بدن ضعیف می شود و کم کم از بین می رود، پس این بدن آن قدر ارزش ندارد که فکرش را بکنی.

علی بن ابیطالب (علیه السّلام) می فرماید: تعجّب می کنم از کسی که اوّلش نطفه است و آخرش لاشه ی گندیده است و در این بین حامل عذره است چگونه تکبّر می کند.[۸]

یعنی بدبخت آن کسی است که فقط به بدنی که اوّلش نطفه و پایانش لاشه ی گندیده است توجّه داشته باشد و همه چیز را همان بداند و تکبّر کند.

توضیح اینکه ممکن است بعضی از دانشمندان مطالب فوق را با مسأله ی حرکت جوهری متضاد فرض کنند ولی ما در این کتاب تنها و تنها به آیات قرآن و سخنان پیشوایان اسلام (علیهم السّلام) توجّه داریم و با همه ی مشکلات و هجومهای مخالفین، به یاری خدا تصمیم گرفته ایم که از نظرات آنها آن هم در خصوص مطالبی که از نظر ما پنهان است و در آیات قرآن و روایات به وضوح گفته شده، پیروی کنیم و نگذاریم افکارمان به مطالب غیر آنها متوجّه شود.

و امّا روح نباتی که فقط برای زنده نگه داشتن همان بدن است، ارزشش خیلی کمتر از خود بدن خواهد بود. زیرا کار او رساندن مواد غذائی به سلولهای بدن است و بالأخره آن چنانکه گیاهان را همین روح زنده نگه می دارد و مایه ی رشد و نموّ آنها می شود، همچنان بدن انسان را هم همین روح زنده نگه می دارد و لذا اسمش را روح نباتی یا روح گیاهی گذاشته اند.

و آن سیاهی که من از روح تو بیرون کشیدم، در حقیقت آلودگیهائی است که انسان در عالم «ذر» و این دنیا یا به خاطر انتخاب خود و یا به خاطر آلوده بودن محیط زیست، در روح خود بوجود آورده است که باید آن را تزکیه کنی و عمده ی کار تو در دنیا همین است.

واضحتر بگویم: این سیاهی، این ظلمت، این تاریکی را تو به خاطر ندانم کاریهایت و توجّه زیادت به دنیا و تحت تأثیر شیطان قرار گرفتنت در خودت بوجود آورده ای و در دنیا تنها کارت این است که این ظلمت را از خود دور کنی و ضمنا این را بدان که این سیاهی اگر فعلاً در وجودت از روحت فعّالتر نباشد، کمتر نخواهد بود، زیرا هر مقدار روحت و عقلت برای سعادتت فعّالیت می کند، این سیاهی که وقتی در روحت پیدا شد، بعضی نامش را «نفس امّاره ی بالسّوء» و بعضی اسمش را روح حیوانی می گذارند، برای بدبخت کردنت فعّالیت می نماید.

 

او می گفت:

من در آن حال به آن سیاهی که از روحم جدا شده بود، دقیق شدم. دیدم به قدری کثیف است که قابل تصوّر نیست.

آن سیاهی عینا مانند صورت زشت شیطان بود که یک شب او را با همین حالت دیده بودم.

یعنی یک شب در اوائل جوانی در خانه ی خلوتی در اطاق تنهائی خوابیده بودم و زن جوانی در اطاق دیگر، او هم تنها خوابیده بود.

ناگهان متوجّه شدم که شخصی مرا بیدار می کند، نمی دانم بیدار شده بودم یا بین خواب و بیداری بودم که دیدم یک موجودی شبیه به انسان ولی مثل دود سیاه با قیافه ی بسیار خائنانه مرا به طرف خیانت دعوت می کند. من از ترس به خود لرزیدم و فریادی کشیدم و بیهوش شدم.

حالا می فهمم که این تصویر صورت شیطانی داشته که در روح شفّاف و پر نور من منعکس شده و همان خصوصیاتی که آن شیطان داشته، حالا در روح من بوجود آمده است.

پس همان طوری که آن شخص می گفت، من باید آن تصویر شیطانی یعنی آن سیاهی را از خود دور کنم و الاّ من هم مثل شیطان که به خاطر جهلش، به خاطر خیانتش، به خاطر کبر و خودخواهیش و بالأخره به خاطر صفات زشتش از درگاه پروردگار مطرود شد و تا روز قیامت ملعون گردید و در جهنّم مخلّد شد، من هم ملعون و مطرود و مخلّد در آتش خواهم بود.

لذا تصمیم گرفتم با برنامه ای که برای تو آنها را خواهم گفت، آن ظلمت و سیاهی را از روحم جدا کنم. یعنی اوّل قطعه قطعه ی آن سیاهی را بشناسم و سپس روحم را از آنها تصفیه و تزکیه کنم و به مقام ارزنده ی معنوی برسم.

 

او می گفت:

من دقّت می کردم که این کثیفی و سیاهی بیشتر از کجا در روحم ایجاد شده ناگهان متوجّه شدم که در دوران کودکی که عقل و ایمانم آن قدر نبود که بتوانم برای خدا و شناخت حقیقت گناه[۹] و صفات رذیله، از آنها صرف نظر کنم و دائما خود را به کثافات و اخلاق رذیله گرفتار می کردم، مثلاً به اسباب بازیهایم محبّت شدیدی داشتم و این محبّت وسیله ی حرص و طمع و محبّت دنیا و تکبّر و خودخواهی و حسادت می شد و چون کودک بودم آنها مانند نقش در حجر در وجودم ثبت می گردید[۱۰] و هیچ رادع و مانعی برایش نبود و لذا لازم است که هر کس به حدّ تکلیف می رسد اوّل عقائدش را درست کند و سپس به پاک کردن روح و نفسش بپردازد والاّ محال است بتواند رستگار شود.

 

او می گفت:

در اینجا آن جلسه بهم خورد و آن چهار چیزی را که آن شخص از هم جدا کرده بود،[۱۱] باز به هم متّصل شد. ولی من خدا را شکر کردم که لطف الهی شامل حال من گردیده بود و روح و نفس و حقائقی را در این باره شناخته و وجدان کرده بودم و حالت یقظه و بیداری از خواب غفلت به من دست داده بود.

و من بعدها که به آیات قرآن و روایات مراجعه کردم، به وضوح دیدم که حقیقت غیر از این نبود.[۱۲]

لذا بعد از آن روز تمام توجّهم را به آن دود سیاهی که وارد روحم شده بود داده بودم و می خواستم به هر وسیله ای که شده، کم کم او را از وجودم بیرونش کنم تا بتوانم سیر الی اللّه را ادامه دهم و به وصل کامل برسم، ولی در این بین متحیر بودم که از کجا شروع کنم و چگونه این صفات رذیله را که قلب و روحم را سیاه کرده از خود بیرون نمایم، تا آنکه یک شب قرآن می خواندم و از کلام الهی استمداد می کردم که به این آیات رسیدم:

«یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللّهَ اِنَّ اللّهَ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُونَ* وَ لاتَکونُوا کالَّذینَ نَسُوا اللّهَ فَاَنْسیهُمْ اَنْفُسَهُمْ اُولئِک هُمْ الْفاسِقُونَ* لایسْتَوِی اَصْحابُ النّارِ وَ اَصْحابُ الْجَنَّةِ اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ* لَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْانَ عَلی جَبَلٍ لَرَأَیتَهُ خاشِعا مُتَصَدِّعا مِنْ خَشْیهِ اللّهِ وَ تِلْک الاَْمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ یتَفَکرُونَ* هُوَ اللّهُ الَّذی لااِلهَ اِلاّ هُوَ عالِمُ الْغَیبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ* هُوَاللّهُ الَّذی لااِلهَ اِلاّ هُوَ الْمَلِک الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیمِنُ الْعَزیزُ الْجَبّارُ الْمُتَکبِّرُ سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یشْرِکونَ هُوَاللّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسْنی یسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ».[۱۳]

این آیات را چند مرتبه برای آنکه در آنها بهتر تدبّر کنم خواندم و از طرفی چون می دانستم که از «ائمّه ی اطهار» (سلام اللّه علیهم اجمعین) نقل شده که هر کس هر آیه و سوره ای از قرآن را برای هر حاجتی که دارد بخواند، حاجتش برآورده می شود،[۱۴] من این آیات را برای همین حاجت خواندم و از خدا خواستم که مرا از این تاریکیها و از این سیاهیها که در روحم وارد شده نجات دهد.

ناگاه باز همان حالت جدا شدن روح از بدن و جدا شدن آن سیاهی از روحم به من دست داد، ولی این دفعه که پس از ماهها انتظارش را می کشیدم، آن را به آسانی از دست ندادم و خودم آن سیاهی را به آزمایشگاه بردم تا ببینم او چیست؟ و جنس این رنگ سیاه از چیست؟

خوشبختانه در همان آزمایش اوّل تمام وجودش را شناختم و متوجّه شدم که از چه راهی می توانم آن را به کلّی از بین ببرم.

وقتی او را آزمایش کردم، دیدم سر تا پایش جهل و نادانی است. بنابراین طبیعی بود که جهل را می توان با علم بر طرف کرد.

توضیح آنکه آن سیاهی که در روح من بود در اثر بی توجّهی به مطالبی که در عالم ارواح از مکتب اهل بیت (علیهم السّلام) یاد گرفته بودم و فراموشم شده بود، بوجود آمده بود. لذا نادانی و فراموشی جای دانائی و علم را گرفته بود، بر همین اساس، شرارت جای خیر و کفر جای ایمان را پر کرده بود.

بنابراین اگر من می توانستم ایمانم را محکم کنم، طبیعی بود که کفر و کم کم شرارت را از خود بیرون کرده بودم و یک مقدار از آن سیاهی را از روحم برطرف نموده بودم.

و لذا باز به فکر چاره جوئی برای رفع این تاریکی افتادم و مایل بودم هر چه زودتر بتوانم این سیاهی را از وجودم برطرف کنم، امّا نمی دانستم که این کار چقدر مشکل است، سالها طول کشید و ریاضتهای زیادی کشیدم و من به وسائل مختلف متوسّل می شدم.

مثلاً گاهی دلائل علمی اثبات وجود خدا را مطالعه می کردم و گاهی به آیات آفاق و انفس[۱۵] دقیق می شدم و گاهی ساعتها در ریزه کاریهای جهان آفرینش بخصوص در ارتباط با گیاهان و حشرات و شعور حیوانی که در آنها بود و کیفیت خلقت آنها فکر می کردم. اگر چه همه ی اینها در تقویت ایمانم مؤثّر بود، ولی دلم آرام نمی گرفت و پس از آن همه زحمت، تازه ایمان موقّتی پیدا کرده بودم، یعنی این سیاهی از این به بعد کم و زیاد می شد، گاهی ایمانم قوّت پیدا می کرد و دلم آرام می گرفت و گاهی کفر و جهل سر تا پای وجودم را احاطه می کرد و تمام وجودم شرارت و بدی می شد، بالأخره ایمان مستقرّی نداشتم و این خود بیشتر از سابق اسباب زحمت شده بود، زیرا وقتی ایمانم از بین می رفت نبودنش را بیشتر احساس می کردم و بیشتر مرا در طوفان و ناراحتی قرار می داد، امّا در عین حال خوشحال بودم که برای ایمانم در دلم لانه ای ساخته ام و ایمان مانند کبوتری که قدم در لانه ی تازه می گذارد و هنوز به آن لانه عادت نکرده و بلکه چون در آن لانه جانوران موذی را می بیند (که منظورم همان سیاهیها است) از اقامت در آن می ترسد و فرار می کند، می باشد.

پس باید لانه ی دل را بررسی کنم و علّت عدم استقرار ایمان را در آن پیدا کنم تا شاید ایمانم در آن مستقر شود.

امّا متأسّفانه وقتی به روحم، به نفسم، به خودم و به اصطلاح به لانه ی ایمانم مراجعه کردم، دیدم در آن جانوران زیادی بودند که من آنها را برای تو اسم می برم و حتما یا همه ی آنها و یا تعدادی از آنها در تو هست و به همین جهت ایمانت مستقر نیست و باید آنها را از بین ببری و هر یک به سهم خود در تشدید آن تاریکی و سیاهی در روح، مؤثّر است.

آنها عبارت بودند از:

«محبّت به دنیا، ریاست طلبی، ظلم به همنوع، نفاق، ناسپاسی، بی مهری نسبت به همنوع، عجله، کبر و عجب، سستی و نداشتن محبّت، شهرت طلبی، حقد و حسد، بخل، خیانت، بی حیائی، اسراف، حرص، طمع، قساوت، شهوترانی، نمّامی، پست طبعی، انتقام جوئی، کم صبری، انکار و لجاجت، دروغ، فقر ذاتی در مقابل مردم و پست طبعی، دشمنی نسبت به مردم، تفاخر و نداشتن تواضع».[۱۶]

البتّه همه ی این صفات را من نداشتم، زیرا محیط زندگی و تربیت خانوادگی من خیلی از این صفات را از من پاک کرده بود و یا بهتر بگویم، نگذاشته بود که آنها در من بوجود بیاید، ولی من خیلی از اینها را هم داشتم، بخصوص محبّت دنیا و شهرت و ریاست طلبی که تار و پود زندگی مرا به باد می داد و همین صفات بود که سیاهی غلیظی در روح من بوجود آورده بود. ولی به برکت خاندان عصمت (علیهم السّلام) و توسّل به آنها و کمک استادم شروع به پاکسازی روحم از این آلودگیها کردم و بحمداللّه موفّق هم شدم.[۱۷]

و به یاری خدا تجربیات خودم را برای تو می گویم تا تو هم انشاءاللّه موفّق شوی.[۱۸]

 

مراحل سیر و سلوک

او می گفت:

مراحل سیر و سلوک و تهذیب نفس اینها است: اوّل یقظه، دوّم توبه، سوّم استقامت، چهارم صراط مستقیم است و استاد اینها را مفصّلاً شرح می داد و ما آنها را در کتاب «سیر الی اللّه» مفصّلاً شرح داده ایم.

و ضمنا می فرمود اینکه می بینید در هر نماز در سوره ی حمد می خوانیم: «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ» به خاطر اهمیت صراط مستقیم در سیر و سلوک است.

زیرا همه ی مدّعیان سیر و سلوک در صراط مستقیم نیستند یعنی پیرو هواهای نفسانی مرشد و قطب و مدّعیان استادی می باشند و چون اکثر آنها منحرف اند بسیار سفارش شده که از خدا بخواهید تا خدا شما را در صراط مستقیم دین قرار دهد و خود قرآن صراط مستقیم را معرّفی کرده و فرموده:

«وَ اَنِ اعْبُدُونی هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ»[۱۹] البتّه از آیات مختلف قرآن استفاده می شود که عبادت وقتی معقول است که طبق گفتار و دستورات پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) و ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) باشد زیرا تنها و تنها راه رسیدن به مقام خلیفه اللّهی و کمالات روحی بندگی خدا است و بندگی خدا هم میسّر نمی شود مگر از طریق گفتار و دستورات خدای تعالی و رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) و ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) و این از امتیازات راه اهل بیت برای رسیدن به کمالات روحی است برخلاف مسلکهائی که آنها کمالات روحی را متّکی بر ریاضتهای خود درآورده و بدعتهائی در دین می دانند.[۲۰]

  

انبساط و انقباض [۲۱]

او می گفت:

یک روز جوانی که من به او خیلی علاقه داشتم و او از خانواده ی بسیار نجیبی بود، نزد من آمد و گفت:

چند روز است که ایمانم به کلّی از دستم رفته و خود را آنچنان بی اعتقاد به حقایق جهان هستی احساس می کنم که نزدیک است منفجر شوم، از شما تقاضا دارم هر چه زودتر این مرض روحی مرا معالجه کنید.

من چون او را می شناختم و می دانستم که دلائل علمی و عقلی و نقلی اصول اعتقادات را نمی داند، یعنی در این باره تحقیق نکرده و حتّی کتابی هم مطالعه ننموده است، به او دستور دادم که یک دوره اصول اعتقادات را درس بگیرد و عقائد خود را از نظر علمی محکم نماید تا شاید ایمانش به او برگردد. (در پرانتز عرض می کنم که چون استاد به معارف قرآن بسیار اهمیت می داد و بلکه تنها معارف قرآن را عرفان حقیقی و واقعی می دانست، راه اعتقاد به عقائد حقّه را این گونه تصوّر می فرمود. او می گفت: اوّلین کاری که باید یک مسلمان و یا حتّی یک غیر مسلمان برای رسیدن به حقایق عمل کند، این است که اعجاز قرآن آن گونه که خود قرآن می گوید: (اگر جنّ و انس پشت به پشت یکدیگر بدهند نمی توانند مثل قرآن را بیاورند) برای خود ثابت کند که اگر این کار را بکند، خدا را با علم و قدرتش برای خود ثابت کرده و رسالت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) را معتقد شده و مهمتر از همه محتوای قرآن را که معجزه است و از جانب خدا است و شامل بحث معارف و خداشناسی و معادشناسی و به طور کلّی معارف و احکام اسلامی است را راهنمای اعتقادات و عقائد خود قرار داده است. بحث مفصّل مطالب فوق را در مقدّمه ی جلد اوّل کتاب «توضیح آیات قرآن» و کتاب «دو مقاله» ذکر نموده ایم.)

او به این دستور عمل کرد و بحمداللّه استاد خوبی هم نصیبش شد.

من به استاد او گفته بودم که باید برنامه ی درسی او را صحیح تنظیم کند تا در مدّت کوتاهی اصول اعتقاداتش را یاد بگیرد و او هم به این دستور عمل کرد و بحمداللّه ناراحتی روحی او رفع شد.

 

او می گفت:

مرد سالخورده ای که به قول خودش سالها در رشته ی فلسفه و عقائد اسلامی زحمت کشیده بود و خود را از علماء متخصّص در رشته ی عقائد می دانست، روزی به من گفت: من نمی دانم چرا با اینکه دلائل زیادی در اثبات وجود خدا و سائر مسائل اعتقادی دارم، در عین حال گاهی آن چنان بی ایمان می شوم که می خواهم منفجر گردم، در آن وقت مثل کسی هستم که همه ی این دلائل را برای انکار این حقایق داشته باشد؛ حالا من باید چه کنم؟

به او گفتم: خانه ی دل تو ممکن است مملوّ از صفات رذیله باشد، نفست را تزکیه نکرده ای. لذا وقتی ایمان را با زنجیرهای دلائل به این خانه می کشانی و او مجبور می شود که وارد خانه ی دل تو گردد و از طرفی با آن صفات رذیله سر سازش ندارد، با اندک غفلتی از دل تو بیرون می رود و آن وقت دیگر نمی توانی به آسانی ایمان را به خانه ی دل خود برگردانی.

درست مثل کبوتری که شما بخواهید او را در لانه ای که پر از حیوانات درنده است، جای دهی. طبیعی است که او حاضر نمی شود در آنجا بماند و مستقر گردد.

بنابراین اگر بخواهی خانه ی دل را مقرّ ایمان قرار دهی و او را در آنجا مستقر نمائی، باید نفست را از صفات رذیله تزکیه کنی و قلبت را از جمیع خصلتهای زشت پاک نمائی.

 

او می گفت:

روزی خدمت مردی که سالها در سیر و سلوک بوده و حقیقتا به کمالات معنوی خوبی رسیده و وجود او مایه ی بهره های معنوی فراوانی است، رفتم و از او خواستم که گوشه ای از تجربیات خود را در امور معنوی و سیر الی اللّه برای من نقل کند.

او گفت: من در سفر وصول به کمالات روحی می دیدم که گاهی حالت انبساط عجیبی دارم، یعنی به قدری روحیاتم خوب است که مانند کسی که همه ی حقایق و ماوراءالطّبیعه و معنویات را به چشم می بیند، می باشم. ولی گاهی هم به قدری در انقباض قرار می گرفتم و همچون کسی بودم که در تاریکی فوق العاده ای قرار گرفته و حتّی جلوی پایش را هم نمی بیند.

ولی در هر حال به سیر معنوی و تزکیه ی روحم ادامه می دادم و این انبساط و انقباض را اهمیت نمی دادم و در حقیقت خود را مثل مسافری که در اتوبوس نشسته و طی طریق می کند و در راه گاهی به شهرها و چراغها و مناظر زیبا می رسد و آنها جلب توجّهش را می نماید و گاهی هم در بیابانهای بی آب و علف و تاریک که هیچ چیز را نمی بیند، تصوّر می کردم.

فراموش نمی کنم که در آن زمانها گاهی خوابهای بسیار خوب، مکاشفات بسیار جالب، استشمام عطرهای معنوی و حتّی مشاهداتی که فوق العاده جلب توجّه مرا می کرد، داشتم. امّا استادم به من می گفت: مبادا اینها تو را سرگرم کند، زیرا تا وقتی به مقصد که همان کمالات معنوی و تزکیه ی نفس است نرسیده ای، اینها برای تو فائده ای ندارد، حتّی وقتی به اینها می رسی و در عین حال می بینی که هنوز در وجودت صفات غیر انسانی وجود دارد، باید بدانی که گاهی همینها مایه ی توقّف تو و یا لااقل مایه ی سرگرمی تو از وصول به آن مقاصد است.

و همچنین وقتی خواب نمی بینی و یا مکاشفه و مشاهده ای نداری و یا در انقباض مطلقی و حتّی نشاطی در دعاء و عبادت در خود احساس نمی کنی، ولی مشغول تزکیه ی نفسی و به سوی خدا می روی، خود را مثل کسی بدان که در بیابان تاریکی در اتوبوس نشسته و به سفرش ادامه می دهد و یا مثل کسی که از بیابان بی آب و علف عبور می کند و آن بیابان هیچ چیز ندارد که او تماشا کند. و علاوه کسی که برای به دست آوردن خوابهای خوب و یا مکاشفات غیر علمی و یا حتّی برای کرامات و غیبگوئی در سیر و سلوک قرار می گیرد مثل کسی است که در هواپیما فقط برای شکلاتی که مهماندار به مسافرین می دهد بنشیند و از مسافرت مقصد اصلی را منظور نکند و اگر به او شکلات ندادند ناراحت شود.

باید سالک الی اللّه بکوشد که به انقباض و انبساط و کشف و شهود و کرامات و غیبگوئی توجّه نکند و صد درصد به فکر کمالات روحی باشد.

و بالأخره اینها یعنی این انقباضها و انبساطها نباید سالک الی اللّه را از مقصد که همان کمالات روحی است، باز بدارد و بلکه او باید سرش را به زیر بیندازد و به سیر خود دائما ادامه دهد.

 

او می گفت:

انقباض و انبساط بر دو قسم است گاهی این دو حالت برای غیر سالک الی اللّه از مردم عادی روی می دهد. طبعا انقباض مربوط به گناه و انبساط مربوط به کار خوبی است که انجام داده است، ولی برای سالک الی اللّه انقباض لازم است زیرا این دو حالت علامت حرکت و سیر است. اگر این دو حالت نباشد، معلوم است که سالک الی اللّه حرکتی ندارد. اگر انقباض نباشد، قدر انبساط دانسته نمی شود و انقباض و انبساط برای سالک الی اللّه کار خدا است. زیرا او می فرماید: «اَللّهُ یقْبِضُ وَ یبْسُطُ وَ اِلَیهِ تُرْجَعُونَ».[۲۲]

  

حبّ دنیا [۲۳]

استاد در این فصل با بیان جذّاب خود خواسته محبّت دنیا را از دل سالک الی اللّه بیرون کند و او را با فکری راحت به سوی خدای تعالی، منزل به منزل سیر دهد.

 

او می گفت:

اگر چه وقتی انسان توانست محبّت خود را به طرف ذات مقدّس پروردگار متمرکز کند و چیزی را جز خدای تعالی و برای خدای تعالی دوست نداشته باشد خودبخود محبّت دنیا از دلش بیرون می رود ولی در مقدّمه ی سیر و سلوک و بلکه در حال یقظه و بیداری باید تا جائی که محبّت دنیا مانع حرکت او است از دل بیرون کند و غل و زنجیری که او را در این راه زمین گیر کرده و از مقصد باز داشته که علی (علیه السّلام) در دعای کمیل می فرماید: «و قعدت بی اغلالی» از دست و پای خود باز کند تا بتواند به سوی خدا و کمالات روحی حرکت نماید.

 

او می گفت:

یک روز به زیارت حرم «حضرت رضا» (علیه السّلام) مشرّف شدم، زیارت «جامعه ی کبیره» را با توجّه می خواندم، به جملات زیارت کاملاً دقیق بودم، همه را به قصد معنی و خطاب به «اهل بیت عصمت» (علیهم السّلام) می خواندم، روحم به پرواز درآمده بود، حال خوشی داشتم، مثل کبوتری بودم که از قفس پریده و می خواهد به سوی چشمه ی خورشید پرواز کند.

ولی افسوس، در وقت پرواز مثل آنکه سنگ بزرگی به پاهایم بسته باشم، مرا به طرف زمین کشید و به روی زمین انداخت، در آن حال به آن سنگ نگاه کردم دیدم رویش نوشته «محبّت دنیا»، که اصل همه ی بدیها است.[۲۴]

خدایا باز با این مانع چه کنم؟ آه که چقدر سنگ سنگینی جلوی پایم افتاده، عجب گرفتاری بزرگی برایم بوجود آورده است، چرا دل مرا «محبّت دنیا» فرا گرفته؟

مگر من نمی دانم که دنیا بازیچه است؟!

مگر من نمی دانم که هر چه داشته و دارم، باید بگذارم و بروم؟![۲۵]

مگر دنیا همه چیزش اسباب زحمت نیست؟

مگر دنیا خانه ای که به بلا پیچیده شده است، نیست؟[۲۶]

مگر دنیا به کسی وفا کرده؟

مگر کسی در دنیا باقی مانده؟ پس چرا من به آن دل ببندم؟!

چرا این گونه خود را گرفتار او کنم؟ من نباید حتّی به مقدار سر سوزنی محبّت دنیا را در دل داشته باشم و باید فرض کنم که الآن باید از دنیا بروم و حتّی کوچکترین چیزی که به آن محبّت دارم، نمی توانم با خودم ببرم. خانه و زندگی را باید بگذارم، زن و فرزند و املاک و زینتها را باید بگذارم، حتّی لباسهایم را، حتّی بدنم را و بالأخره همه و همه را باید ترک کنم و تنهای تنها، مجرّدِ مجرّد باید با خدا روبرو شوم. اگر دلبستگی به مال دنیا داشته باشم، در وقتی که با خدای تعالی روبرو می شوم، تمام توجّهم به او نخواهد بود، آنجا است که مورد غضب الهی واقع می گردم، او مرا طرد می کند، او مرا لعنت می کند، او مرا آن چنانکه شیطان را رانده ی درگاه خود قرار داد، مرا هم می راند و تا روز قیامت لعنتش را نصیب من می کند.[۲۷]

پس چرا این چنین دنیائی را دوست بدارم و برای خود این همه زحمت درست بکنم؟ بحمداللّه آن روز به برکت «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) و توسّل به آنها به کلّی «محبّت دنیا» را از دل کندم و مثل کبوتری که پایش از تله در می آید و به سوی آسمان پر می کشد، من هم به سوی حقایق و معنویات پرواز نمودم.

 

او می گفت:

روز عرفه ای بود، من در آن روز دعاء حضرت «امام حسین» (علیه السّلام) در روز عرفه را در اطاق خلوتی می خواندم، هنوز دعاء را تمام نکرده بودم که مکاشفه ای دست داد، در آن حال خود را در دنیا به صورتی که تا چند لحظه ی دیگر شرح می دهم، می دیدم و چون دنیا را این چنین دیدم، بغض دنیا را در دل گرفتم و دیگر به آن اعتماد نکردم.

در آن مکاشفه خود را در میان درّه ای که کوهها از چهار طرف، سر به آسمان کشیده بودند می دیدم، محلّی که من در آن بودم، مثل چاهی بود که هیچ راه فرار نداشت و اگر سنگی از قلّه ی کوه کنده می شد، مستقیم به سر من می خورد.

در این حال به وحشت افتادم و وقتی ترس و وحشتم زیادتر شد که می دیدم از سر قلّه های کوههای اطراف سنگهائی کنده شده و با سرعت به طرف من می آید، به روی هر سنگی یکی از بلاهای دنیا نوشته شده و اگر همه ی آنها به روی من بریزند، مرا زیر خود مدفون می کنند و برای همیشه بدبخت و بیچاره ام.

امّا در این بین چشمم به انوار مقدّسه ی «اهل بیت عصمت و طهارت» یعنی «چهارده معصوم» (صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین) افتاد که بالای سرم دور یکدیگر نشسته اند و به بیچارگی من نگاه می کنند. به حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه متوسّل شدم، عرض کردم: مولایم از این همه بلاها که این گونه به سر من می ریزد، به شما پناه می برم.

به خودت قسم که اگر به ما مردم لئیم، شخص ضعیفی که دشمن به او حمله کرده، پناه بیاورد و ما قدرت بر دفع آن بلا را از او داشته باشیم، به او پناه می دهیم.

حالا من که به شما پناهنده ام، اینها هم دشمن منند و شما هم قادر بر دفع آنها هستید و علاوه:

(تو کریمی، از اولاد کریمهائی و از طرفی امر شده ای که ما را در پناه خود میهمان کنی، پس به من پناه بده و مرا مهمان کن، درود خدا بر تو و پدران پاک و پاکیزه ات باد).[۲۸]

حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه اراده فرمودند که همه ی بلاها (با آنکه بر سر من سرازیر بودند) در جای خود متوقّف شوند، در این بین صدائی به آواز بسیار بسیار لطیف و دلربائی که مثل آن صدا را در دنیا نشنیده بودم، این آیات از قرآن را تلاوت می کرد:

«وَ مَا الْحَیوةُ الدُّنْیا اِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدّارُ الاْخِرَةُ خَیرٌ لِلَّذینَ یتَّقُونَ اَفَلا تَعْقِلُونَ».[۲۹]

«اَرَضیتُمْ بِالْحَیوةِ الدُّنْیا مِنَ الاْخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیا فِی الاْخِرَةِ اِلاّ قَلیلٌ».[۳۰]

«اِنَّ الَّذینَ لایرْجُونَ لِقائَنا وَ رَضُوا بِالْحَیوةِ الدُّنْیا وَ اطْمَاَنُّوا بِها وَ الَّذینَ هُمْ عَنْ ایاتِنا غافِلُونَ* اُولئِک مَأْویهُمُ النّارُ بِما کانُوا یکسِبُونَ».[۳۱]

«اِنَّما مَثَلُ الْحَیوةِ الدُّنْیا کماءٍ اَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَْرْضِ مِمّا یأْکلُ النّاسُ وَ الاَْنْعامُ حَتّی اِذا اَخَذَتِ الاَْرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّینَتْ وَ ظَنَّ اَهْلُها اَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَیها اَتیها اَمْرُنا لَیلاً اَوْ نَهارا فَجَعَلْناها حَصیدا کاَنْ لَّمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ کذلِک نُفَصِّلُ الاْیاتِ لِقَوْمٍ یتَفَکرُونَ».[۳۲]

«اِنَّ وَعْدَاللّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّکمُ الْحَیوةُ الدُّنْیا وَ لا یغُرَّنَّکمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ».[۳۳]

«فَاَمّا مَنْ طَغی* وَ اثَرَ الْحَیوةَ الدُّنْیا* فَاِنَّ الْجَحیمَ هِی الْمَأْوی* وَ اَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی* فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِی الْمَأْوی».[۳۴]

«ترجمه ی آیات فوق»

«و دنیا جز بازیچه و لهو چیزی نیست، ولی خانه ی آخرت بهتر است برای کسانی که تقوی داشته باشند، آیا شما تعقّل نمی کنید؟».

«آیا شما به زندگی دنیا در مقابل آخرت راضی می شوید؟ و حال آنکه ارزش زندگی دنیا در مقابل آخرت چیزی نیست».

«کسانی که امید لقاء ما را ندارند و تنها به زندگی دنیا راضی شده اند و به آن اطمینان پیدا می کنند، آنها کسانی هستند که از نشانه های ما غافلند، آنها جایگاهشان جهنّم است و این به خاطر چیزی است که کسب کرده اند».

«مَثَل زندگی دنیا مَثَل آبی است که نازل می شود از آسمان، پس مخلوط شود با روئیدنیهای زمین از گیاهانی که مردم و حیوانات می خورند، تا آنکه زمین سبزی و خرّمی خود را دریافت دارد و اهل آن زمینها گمان کنند آنها نیرومند بر این سبزی و خرّمی هستند، که ناگهان شب یا روز اراده و امر ما برسد و آنچنان آن را درو کند مثل روز گذشته که در آن چیزی نبوده، این چنین خدا تفصیل می دهد نشانه های خود را برای کسانی که فکر کنند».

«تحقیقا وعده ی خدا حقّ است، پس شما را زندگی دنیا مغرور نکند و شما را دنیا به عفو پروردگار گول نزند».

«پس امّا کسی که طغیان کند و زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح دهد، پس تحقیقا جهنّم مأوای او است».

به به چقدر این صوت دلربا بود، چقدر این آیات مؤثّر بود، چقدر برای کنده شدن از دنیا و متوجّه شدن به آخرت، این مطالب پر فائده بود.

امّا من که هنوز در آن درّه و یا به تعبیر بهتر، گودالی که در وسط کوههای سر به فلک کشیده بود، قرار گرفته بودم و نمی دانستم چه باید بکنم و با قطع شدن صدا دوباره همّ و غم و ترس شدیدی مرا فرا گرفته بود و از طرفی هم دیدم باز دوباره سنگها به طرف من پرت می شوند، به گریه افتادم و از صدمه ی هر یک از سنگها به یکی از «معصومین» (علیهم السّلام) پناه می بردم و گاهی به معصومی از چند سنگ پناهنده می شدم.

و بالأخره از صدمه ی سنگهای پرتاب شده، در پناه «معصومین» سالم ماندم، ولی از همه ی اینها به این نتیجه رسیدم که دنیا جای بدی است، کسی که به آن محبّت پیدا کند، دیوانه است.

کسی که دل به دنیا با آن همه بلاها که دائما به سرش فرود می آید ببندد، بی عقل است.

و اگر کسی بخواهد از بلاهای دنیا محفوظ بماند، باید به انوار مقدّسه ی «معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) پناهنده شود و خود را در زیر سایه ی الطاف آنها قرار دهد.

«من اتاکم نجی و من لم یأتکم هلک»[۳۵] (کسی که درِ خانه ی شما آمد، نجات پیدا کرد و کسی که از شما تخلّف نمود، هلاک شد).

استاد پس از نقل این قضیه می گفت: الآن حدود بیست سال از آن مکاشفه می گذرد، ولی بحمداللّه حتّی یکی از آن بلاها هم متوجّه من نشده و از صدمه ی همه ی آنها در پناه خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) محفوظ مانده ام.

 

او می گفت:

روزی در مجلسی ذکر مصیبت اصحاب حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) شد، روضه خوان، بی محبّتی آن اصحاب کبار را به دنیا شرح می داد، من هم یکی به خاطر ذکر مصیبت و دیگر به خاطر آنکه چرا من این گونه نیستم، سر به زانو گذاشته بودم و گریه می کردم، ناگهان خود را در حالی دیدم که فکر نمی کنم خواب بودم، بلکه احتمالاً همان مکاشفه بود ولی با مکاشفه های معمولی مختصر فرقی داشت.

به هر حال خود را در زندانی می دیدم که داخل زندان هرج و مرج است، چند نفر قُلدر همه را اذیت می کنند، حتّی به زندانبان هم اعتنائی نمی کنند، اخبار مختلفی از خارج زندان به داخل شایع شده است.

یکی می گوید: اگر از این زندان آزاد شوید، شاه پرقدرتی شما را دستگیر می کند و همه را شکنجه می دهد و بلکه در آتش می سوزاند و حتّی به شما مهلت نفس کشیدن نمی دهد.

آنهائی که این شایعه را باور کرده بودند، به هیچ وجه نمی خواستند از زندان بیرون بروند، باز همین زندان با همه ی ناراحتیهایش برای آنها بهتر بود.

جمعی هم که از همه کم عقل تر و کم فکرتر و کم حافظه تر بودند، حتّی خارج زندان را به کلّی فراموش کرده بودند و می گفتند: اصلاً خارج از این زندان چیزی نیست و هر چه هست همین زندان است، آنها هم نمی خواستند از زندان بیرون بروند.

ولی عدّه ای می دانستند که در زندانند، آن هم در زندان با اعمال شاقّه، آن هم در زندانی که هرج و مرج است و حقوق محدود زندانیها پایمال می شود و می دانستند که در خارج زندان چه نعمتها، چه لذّتها، چه قصرها، چه کاخها، برای آنها مهیا شده است، اینها بودند که برای آزادی لحظه شماری می کردند، همه روزه از زندانبان و مافوق و مافوق تر او تقاضای آزادی می نمودند.

در آن حال شخصی به من گفت: مَثَل این زندانیها و مثل این زندان مثل دنیا و اهل دنیا است.[۳۶] اگر به آن دو دسته از زندانیها بگوئی: خدا شما را از زندان نجات دهد، مساوی است با آنکه به یکی از اهل دنیا بگوئی: خدا مرگت دهد، ولی اگر به این دسته از مردم با شعور و با عقل و بلکه اولیاء خدا بگوئی: خدا تو را مرگ دهد، مساوی است با آنکه به آنها بگوئی خدا تو را از زندان نجات دهد، آنها خوشحال می شوند، آن چنانکه اصحاب «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) در شب عاشوراء خوشحال بودند که فردا از زندان دنیا نجات پیدا می کنند.[۳۷]

قرآن در این خصوص می فرماید:

قُلْ یا اَیهَا الَّذینَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّکمْ اَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ* وَ لا یتَمَنَّوْنَهُ اَبَدا.[۳۸]

بگو ای کسانی که یهودی هستید، اگر گمان می کنید که شما از اولیاء خدائید نه سایر مردم، پس تمنّای مرگ کنید اگر راست می گوئید، که هرگز این تمنّا را نخواهند کرد.

 

او می گفت:

اگر کسی به روایاتی که در مذمّت دنیا و روایاتی که در مدح دنیا از ناحیه ی «معصومین» (علیهم السّلام) وارد شده توجّه کند، به خوبی مرض حبّ دنیا از او معالجه می شود و از طرف دیگر ارزش دنیا را درک می کند.

 

«ترجمه ی روایاتی در مدح دنیا و مال دنیا»

«رسول خدا» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود:

«بهترین کمک و یاری دهنده بر طاعت پروردگار، دارائی و مال است.»[۳۹]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود:

«بهترین یاری دهنده برای بدست آوردن آخرت، دنیا است.»[۴۰]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«سه چیز از دنیای شما مورد پسند من است: بوی خوش، زنان و نور دیدگان من در نماز است.»[۴۱]

«امام باقر» (علیه السّلام) به نقل از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«عبادت هفتاد جزء است که بهترین و بالاترین آن، طلب روزی از راه حلال است.»[۴۲]

«امام صادق» (علیه السّلام) به نقل از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«ملعون آن کسی است که بار زندگی و خرج خود را بر مردم تحمیل نماید.»[۴۳]

«امام سجّاد» (علیه السّلام) فرمودند:

«دنیا بر دو گونه است: دنیائی که از آن به قدر نیاز استفاده گردد و دیگری دنیای ملعون (که وسیله ی عیش و نوش و گناه باشد).»[۴۴]

«حضرت باقر» (علیه السّلام) فرمودند:

«آن کس که در دنیا روزی خویش را با بی نیازی از مردم به دست آورد و آن را در راه تأمین کفاف خانواده و لطف به همسایه به کار برد، خدا را در حالی ملاقات می کند که صورت او همانند ماه شب چهارده باشد.»[۴۵]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند:

«کوشش کننده برای بدست آوردن روزی عیال خود، همانند مجاهد در راه خدا است.»[۴۶]

آن حضرت، درباره ی مردی که گفت: «در خانه ی خود می نشینم و نماز خوانده و روزه گرفته و خدای خویش را عبادت می نمایم و روزی من خواهد رسید،» فرمود:

«این یکی از سه نفری است که دعای آنها مستجاب نمی شود.»[۴۷]

و فرمودند: «خداوند سفرهای غریبانه را که در طلب روزی باشد دوست می دارد.»[۴۸]

و مردی به حضرتش گفت: به خدا که ما دنیا را می طلبیم و دوست داریم که آن را بدست آوریم.

حضرت فرمود: دوست داری که با آن چه کنی؟

گفت: می خواهم که دنیای بدست آمده را برای خود و خانواده ام به کار گیرم و با آن صدقه داده و به نزدیکان رسیدگی کرده و زیارت حج و عمره بجا آورم.

آن حضرت فرمود: «این طلب دنیا نیست و بلکه این طلب آخرت است.»[۴۹]

آن حضرت در جای دیگر فرمودند:

«هر کسی که دنیای خویش را در راه آخرت ترک گوید، از ما نیست.»[۵۰]

 

«روایاتی در مذمّت دنیا»

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«اگر دنیا در پیشگاه خداوند به اندازه ی بال پشه ای ارزش می داشت، هرگز کافری را از آن جرعه ی آبی نمی نوشانید!»[۵۱]

و فرمودند: «دنیا ملعون است و هر چه در آن است نیز ملعون است. مگر قسمتی از دنیا که برای خدا باشد.»[۵۲]

و در جای دیگری فرمودند:

«آن کس که دنیای خود را دوست بدارد، به آخرت خویش ضرر زده و آن کس که آخرت را دوست بدارد، به دنیای خود زیان رسانده است. پس امور جاودان و ماندنی را بر امور نابود شدنی و فانی برگزینید.»[۵۳]

و فرمود: «دوستی دنیا سرچشمه و منشاء هر گناه است.»[۵۴]

و فرمود: «شگفتی بسیار از کسی که جاودانگی آخرت را تصدیق کرده و برای دنیای فانی می کوشد.»[۵۵]

و فرمود: «آن کس که صبح نماید در حالی که دنیا بزرگترین غم او باشد، در نزد خداوند ارزشی و جایگاهی ندارد و خداوند قلب وی را مبتلا به چهار خصلت می نماید: غمی که هیچگاه از آن دور نشود و کاری که هیچگاه از آن فارغ نگردد و فقری که هیچگاه او را رها نسازد و آرزوئی که هیچگاه برآورده نشود و به کمال نهایت آن نرسد.»[۵۶]

«امام صادق» (علیه السّلام) به نقل از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«دنیا خانه ی کسی است که او را خانه ای نیست (در آخرت جایگاهی ندارد) و آن را که عقلی نباشد، برای دنیا می کوشد و می اندوزد.»[۵۷]

و نیز آن حضرت به نقل جدّ بزرگوارشان فرمودند:

«مرا با دنیا چه کار؟ مَثَل من و مَثَل دنیا، همانند سواری است که در روز گرم تابستان درختی بر او نمایان گردد و لحظه ای به زیر سایه ی آن بیارامد و آن را ترک گوید و برود.»[۵۸]

و به «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) گفته شد: دنیا را برای ما وصف نمایید.

فرمودند: «چگونه توصیف کنم برای تو خانه ای را که هر کس در آن سالم باشد، از نیرنگ آن در امان نباشد و آن کس که در آن بیمار گردد، پشیمان شود و آن کس که در آن فقیر گردد، غمگین شود و آن کس که در آن بی نیاز گردد، مورد هجوم فتنه ها واقع شود. در حلال آن حساب و در حرام آن عقاب و مجازات است.»[۵۹]

و نیز فرمودند:

«جز این نیست که دنیا شش چیز است: خوردنی، آشامیدنی، پوشیدنی، مرکبی که سوار آن شوند و زنی که به همسری گیرند و عطری که بو کنند. پس نیکوترین خوردنیها عسل است که آن جویده شده و خارج شده ی از زنبور است و بهترین آشامیدنیها آب است که در آشامیدن آن نیکوکار و فاجر یکسانند و بهترین پوشیدنیها حریر است و آن نخی از کرمی می باشد و بهترین مرکبها اسب است که بر پشت آن مردان به قتل رسند و والاترین منکوحات، زن است … زیباترین جای بدن خویش را (صورت) آرایش می نماید، ولی زشت ترین عضو او مورد نظر قرار می گیرد. و بهترین عطرها مُشک است و آن خون حیوان است.»[۶۰]

«حضرت صادق» (علیه السّلام) فرمودند:

«رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) از هیچ چیز دنیا در شگفت نگردید مگر از گرسنه ای که در دنیا با ترس بسر برد. (یعنی رزق دهنده را که خداوند است، فراموش کرده و به کفایت او بندگان خویش را ایمان نداشته باشد).»[۶۱]

«حضرت لقمان» به پسرش گفت:

«ای پسرم! دنیایت را به آخرتت بفروش که به اندازه ی تمام دنیا سود می بری و آخرتت را به دنیا مفروش که در هر دو زیان می بینی.»[۶۲]

«امام مجتبی» (علیه السّلام) این بیت شعر را زیاد به کار می بردند:

«ای اهل لذّتهای دنیا، برای لذّات دنیا بقائی نیست و مغرور شدن به سایه ای که رفتنی است، ابلهی است.»[۶۳]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) دنیا را از حیث مغرور شدن به آن و از دست دادن آن، این گونه تمثیل فرموده اند:

«دنیا رؤیا است و اهل آن، بر آن مجازات شده، عقاب می شوند.»[۶۴]

روایت گردیده که حقیقت دنیا برای «عیسی» (علیه السّلام) آشکار گردیده پس آن را به صورت پیره زنی بی دندان یافت که همه گونه آرایشی نموده بود! پس عیسی به پیره زن گفت: تاکنون چند شوهر اختیار کرده ای؟

پیره زن گفت: شماره ی آنها را نمی دانم!

«عیسی» گفت: آیا همه تو را طلاق دادند؟

پیره زن گفت: خیر، تمامی آنها را کشتم!

پس «عیسی» (علیه السّلام) فرمود:

«وای بر حال شوهران باقی مانده ی تو! چگونه از فرجام شوهران گذشته عبرت نمی گیرند که تو چگونه آنها را یکی پس از دیگری کشتی و چگونه از تو واهمه نداشته، دوری نمی کنند؟»[۶۵]

«دنیا به منزله ی پل است، پس از آن عبور کنید و به آبادی آن نکوشید.»[۶۶]

«حضرت عیسی» (علیه السّلام) فرمودند:

«دنیا به منزله ی گذرگاه است، پس از آن عبور کنید.»[۶۷]

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) در نامه ای به سلمان دنیا را، این گونه تشبیه فرموده اند:

«مَثَل دنیا، مثل ماری است که تن آن نرم و زهر آن کشنده است. پس از اموری از دنیا که تو را خوش آید دوری کن، زیرا که زمان اندکی با تو همراه خواهد بود و چون یقین نمودی که دنیا زودگذر است و رهایش خواهی ساخت، غم آن را مخور و در خوشایندترین لحظات دنیا، بیشتر از آن بر حذر باش، که دنیاپرست هر اندازه که در لذّتی، بیشتر به دنیا اعتماد نماید و از آن برخوردار گردد، دنیا او را به جائی می برد که خوشایندش نباشد.»[۶۸]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«مَثَل صاحب دنیا مثل آن کس است که در آب راه می رود، آیا آن کس که در آب راه می پیماید، می تواند از تر شدن پاهای خود جلوگیری کند؟»[۶۹]

«حضرت صادق» (علیه السّلام) فرمودند:

«مثل خواستار دنیا همانند کسی است که از آب دریا می آشامد، هر اندازه که بیشتر بیاشامد، تشنگی او زیادتر می شود تا آنکه او را به کشتن بدهد.»[۷۰]

و از جهت مقایسه ی دنیا به آخرت، «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند:

«نسبت دنیا به آخرت، مثل این است که یکی از شما انگشت خویش را در آب دریا فرو برد، آنگاه ببیند که چه اندازه از آب را به خود گرفته است.»[۷۱]

«امام کاظم» (علیه السّلام) فرمودند:

«لقمان به فرزند خود گفت: ای پسر! همانا دنیا دریائی ژرف است که خلق بسیار در آن غرق شده اند، پس بایستی کشتی تو در آن دریا، تقوی و ترس از خدا و بار آن ایمان و بادبان آن توکل و بهای آن عقل و ناخدا و راهنمای آن دانش و فرمان آن شکیبائی باشد.»[۷۲]

«امام صادق» (علیه السّلام) به نقل از پدرشان «حضرت باقر» (علیه السّلام) فرمودند:

«مثل دنیاپرست، همچون کرم ابریشم است که هر اندازه بر خویشتن بیشتر می تند، بیرون رفتن خود را ناممکن تر می سازد، تا آنکه در پیله ی خویش بمیرد.»[۷۳]

استاد رو به من کرد و گفت: تو روایات مذمّت دنیا و مدح دنیا را دیدی و خواندی پس این را بدان که محبّت دنیا بسیار بد است ولی دنیا داشتن و مال دنیا را برای راحتی خودت و زن و زندگیت و تأمین واجب النفقه ات و انفاقت به فقراء و مساکین و در راه خدا صرف نمودنت بسیار خوب است. کلیه ی انبیاء و ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) دنیا و مال دنیا را داشتند ولی محبّت دنیا را نداشتند و آنچه را که رها می کردند محبّت دنیا بود.

  

جاه طلبی

او می گفت:

در ایام طلبگی در شرح حالات مرحوم «صاحب جواهر آیه اللّه شیخ محمّد حسن» رحمه اللّه علیه خوانده بودم که او به طلاّب و محصّلین نجف پس از امتحان اجازه ی اجتهاد می داد.

یک روز یکی از طلاّب مطالبی در فقه جمع آوری کرده بود و از دو نفر هم امضاء گرفته بود که آنها تصدیق کرده بودند که آن مطالب متعلّق به او است، ولی در حقیقت او آن مطالب را از جای دیگری برداشته و به اسم خود کرده و آنها را نزد «شیخ محمّد حسن» برده و از معظّم له اجازه ی اجتهاد گرفته بود. پس از چند روز بعضی از طلاّب که از موضوع اطّلاع پیدا می کنند، به مرحوم «شیخ» جریان را می گویند.

او هر چه تلاش می کند که آن طلبه را پیدا کند و اجازه ی اجتهاد را از او پس بگیرد، موفّق نمی شود.

یک روز مرحوم شیخ به منبر می رود و طلاّب را موعظه می کند و به آنها از زشتی «حبّ جاه» و ریاست طلبی سخن می گوید و سپس گریه ی زیادی می کند و می فرماید: این امراض سعادت دائمی انسان را به خطر می اندازد و از منبر پائین می آید و دیگر به کسی اجازه ی اجتهاد نمی دهد و بعد از چند روز از غصّه دق می کند و از دنیا می رود.

من از همان ایام طلبگی که این قضیه را شنیده بودم، همیشه با خود می گفتم، اگر آن طلبه حبّ جاه و ریاست نمی داشت، چه احتیاجی به اجازه ی اجتهاد داشت؟ آن هم با آن حیله و مکر آن را از آن عالم بزرگ بگیرد و سبب ناراحتی و حتّی قتل او گردد.

چرا انسان باید تا به این حدّ به این صفات پست شیطانی پای بند باشد؟! لذا به فکر علاج این کسالت، یعنی حبّ جاه و مقام از همان اوائل جوانی بودم و گاهی که فکر می کردم دیگر این صفت در من وجود ندارد، خود را یک آزمایش عملی می نمودم که چند مرتبه رفوزه شدم، ولی دفعه ی آخر بحمداللّه دیدم به ترک آن صفات موفّق شده ام.

حالا می دانم تو خیلی دوست داری که بدانی، چگونه من این صفت را از خود تزکیه کردم و چگونه خود را آزمایش می نمودم. من هم چون تو را شاگرد خوبی می بینم، همه اش را برای تو شرح می دهم، به شرط آنکه مقید باشی مو بمو آنها را عمل کنی.

من ابتداء برای بیرون کردن صفت حبّ جاه و ریاست از خود، به عواقب آن فکر کردم. آخرین مرحله ی شغلی را که من در آن بودم، در نظر گرفتم، دیدم من که یک طلبه هستم، نهایت این است که آخرش مرجع تقلید می شوم، آن وقت میلیونها مردم از من تقلید می کنند، ریاست عامّه ی شیعه را به عهده می گیرم.

در آن موقع از دو حال خارج نیست، یا آنکه از این ریاست لذّت می برم و نفسم را از خود راضی کرده ام و به هیچ وجه خدا را در نظرم نگرفته ام و تنها پول «سهم امام» (علیه السّلام) را از مردم گرفته و با مسئولیت خود به طلاّب داده ام، طلاّب هم نه به خاطر محبّت واقعی، بلکه به خاطر پولم به من اظهار علاقه کرده اند.

در این صورت شب اوّل قبر، اوّل بدبختی و بیچارگی من خواهد بود و روز قیامت قطعا مرا از یک کافر عوامی که خدا و دین و «امام زمان» (علیه السّلام) را به بازی نگرفته بیشتر عذابم می کنند، زیرا من همه ی آنها را وسیله ی ارضاء هوای نفس خود کرده ام و آنها را به بازی گرفته ام.

و یا آنکه از مرجعیت لذّت نمی برم، هوای نفسم را از بین برده ام و بار گرانی که نیابت حضرت «بقیه اللّه» (علیه السّلام) باشد به دوش کشیده ام و بالأخره به شرائط مرجعیت و نیابت آن حضرت که شرط اوّلش مخالف با هوای نفس بودن و شرط دوّمش مطیع مولا بودن است، عمل کرده ام که در این صورت از همین الآن باید حبّ جاه و ریاست را از دل بیرون کنم تا لیاقت آن مقام مقدّس را پیدا نمایم.[۷۴]

بنابر این حبّ جاه و ریاست نباید در من وجود داشته باشد.

حتّی در آن مدّت مقید شدم که با مراجع تقلید بیشتر تماس بگیرم، شاید بهتر به این حقیقت برسم و بتوانم کاملاً این موضوع را عین الیقین برای خودم بنمایم، همین طور هم شد.یعنی دیدم آنهائی که اهل هوی بودند، با داشتن علم زیاد زود شناخته می شدند و ارزشی در اجتماع پیدا نمی کردند.

زیرا خدا به خاطر داشتن ایمان و پاکی و نیکوکاری، محبّت انسان را به دل مردم می اندازد و می فرماید:

«اِنَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَیجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمانُ وُدًّا».[۷۵]

یعنی: تحقیقا کسانی که ایمان داشته باشند و عمل شایسته کنند خدا محبّت آنها را در دلهای مردم قرار می دهد.

و امّا کسانی که اهل هوی نبودند و پاک و پاکیزه بودند، آنها هم زودتر شناخته می شدند. زیرا خدای تعالی خوبیها را آشکار می کند و بدیها را می پوشاند، ولی از زحمات طاقت فرسای مرجعیت، بخصوص که خود را در زیر بار مسئولیت بسیار بسیار سنگینی می دیدند، ناراحت بودند و لذّت نمی بردند، زیرا ترسشان از خدا بیشتر بود، دلهره شان از دیگران زیادتر بود، حتّی یکی از مراجع به من می گفت: فلانی، من آخر عمری شغل صرّافی با مسئولیت فوق العاده سنگینی به عهده گرفته ام. منظورش این بود که می گفت: من باید پول «سهم امام» (علیه السّلام) را از مردم بگیرم و مردم مسئولیت آن را به گردن من بیاندازند و من بین طلاّب تقسیم کنم و باز هم مسئول باشم، یعنی اگر یک ریال آن را بیجا مصرف نمایم، نزد خدا و «امام زمان» (علیه السّلام) مورد مؤاخذه قرار می گیرم.

لذا من پس از مدّتی که این گونه فکر می کردم و با این بزرگان تماس می گرفتم، خیال می کردم که به کلّی محبّت جاه و ریاست از دلم رفته، ولی با یک آزمایش که برای خود پیش آوردم، متوجّه شدم که اشتباه می کنم و آن این بود که:

مدّتها مرا برای ریاستی دعوت می کردند، آن روزها قبول کردم، وقتی به محلّ کار رفتم، دیدم خیلی دوست دارم که خود را بر کارمندان و زیردستان ترجیح دهم، آنها غذای بهتر را جلوی من بگذارند، وقتی وارد مجلسی می شوم، همه جلوی پای من برخیزند، من با تأنّی بیشتری با مردم حرف بزنم، که مرا با شخصیت بدانند، حتّی با کمال تأسّف یک روز دیدم، جمعی از ارباب رجوع مرا بی جهت مدح می کنند، خوشحال شدم و به آنها نگفتم اشتباه می کنید و بلکه یک روز هم که خود را حاضر کردم که بگویم اشتباه می کنید، طوری گفتم که آنها بیشتر مرا مدح کردند.

شب به منزل آمدم، به اطاق خلوتی رفتم و نفسم را به محاکمه کشیدم و به او گفتم: آخر برای چه این مرض را ترک نمی کنی؟! چرا از حبّ جاه و ریاست دست بر نمی داری؟ به هر حال با خودم فکر کردم که بالأخره من مریضم، باید معالجه شوم. کتاب «بحارالانوار» را باز کردم، با خود فکر می کردم که چون کلمات «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نور است و روح من هم به خاطر داشتن حبّ جاه و ریاست، ظلمانی شده، پس باید با این انوار، آن ظلمت را برطرف کنم. لذا صفحات ۱۴۵ تا ۱۴۶ کتاب بحارالانوار جلد ۷۰ را مطالعه کردم. این روایات نوشته شده بود:

۱ ـ حضرت «امام رضا» (علیه السّلام) فرمودند: آن قدری که طلب ریاست به دین انسان ضرر می زند، دو گرگ درنده به گوسفندی بی چوپان ضرر نمی زنند.[۷۶]

۲ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که ریاست طلب باشد، هلاک می شود.[۷۷]

۳ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: بترسید از این رئیسهائی که بر مردم ریاست بی جهتی می کنند.[۷۸]

۴ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: به خدا قسم صدای خوردن کفش به زمین پشت سر انسان، برای او جز هلاک شدن و هلاک کردن دیگران، فائده دیگری ندارد.[۷۹]

۵ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که ادّعای ریاست کند، ملعون است و کسی که اهتمام بر طلب ریاست نماید، ملعون است و کسی که نفسش را به ریاست وعده دهد، ملعون است.[۸۰]

۶ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمودند: ای ابا ربیع! به هیچ وجه طلب ریاست نکن.[۸۱]

۷ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: بترس از ریاست، زیرا کسی نیست که آن را طلب کند، مگر آنکه هلاک می شود.[۸۲]

۸ ـ حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که طلب ریاست برای خود کند، هلاک می شود. زیرا ریاست شایستگی ندارد، جز برای اهلش.[۸۳]

و بالأخره ذات اقدس متعال در این باره بهترین کلام را فرموده که می گوید:

این خانه ی آخرت را برای کسانی که برتری طلب در روی زمین و فساد کننده در آن نباشند، قرارش می دهیم و عاقبت همه ی خوبیها متعلّق به متّقین است.[۸۴]

این روایات و این آیه ی قرآن را خواندم.

ولی مگر سیاهی دل من با این مقدار از کلمات پر نور خاندان «عصمت» برطرف می شد، اگر چه بعد از خواندن این روایات تا چند روزی آرامتر بودم.

امّا یک روز دیدم خودم را گول می زنم، زیرا به مردم که تواضع می کنم، برای این است که مرا دوست بدارند و بیشتر احترامم کنند. به همه که سلام می کنم، به خاطر این است که آنها را خجالت بدهم و بعدا آنها بر من سبقت به سلام بگیرند.

اگر یکی از مریدان دوزانو در مقابلم نمی نشست، در دل ناراحت می شدم!

وقتی وارد مجلس می گردیدم و مردم به خاطر ورودم صلوات می فرستادند، خوشحال می شدم!

یک روز وارد مجلسی شدم، جمعیت چند هزار نفره ای که برای دیدن من جمع شده بودند، همه از جا برخاستند و صلوات فرستادند و من در ضمن چند کلمه ای که برای مردم حرف می زدم، گفتم: برادران شما که این گونه اظهار محبّت به من می کنید، شاید نفس من خوشش بیاید و حال آنکه من لیاقت این همه محبّت را ندارم، اینجا معلوم بود که مردم به زبان حال و قال می گفتند:

ببین چه آقای خوبی است! چقدر شکسته نفسی می کند! خیلی خوشم آمده بود. ولی وقتی به منزل رفتم و خوب به عمق مطلب فکر کردم، متوجّه شدم که خود این شکسته نفسی من به خاطر هوای نفسم بوده است.

ضمنا مطلب قابل توجّه این بود که وقتی از پشت میز سخنرانی در آن مجلس به میان مردم آمدم، پیرمرد دهاتی نورانی پیش من آمد و به من گفت: شما نباید آن قدر ضعیف باشید که از ابراز احساسات مردم تغییر حال پیدا کنید و نفستان خوشش بیاید و یا اگر به شما بی اعتنائی کردند، ناراحت شوید. شرح صدر داشته باشید و به این مسائل اهمیت ندهید.

من در آن مجلس از بس از اظهار محبّت مردم و احترامات آنها مست خوشحالی شده بودم. نفهمیدم این پیرمرد چه می گوید. ولی وقتی در منزل فکر می کردم، متوجّه شدم که او مرا متنبّه کرده و به من فهمانده است که اگر بر فرض من راست بگویم و از این احترامات خوشم نیاید، تازه شرح صدر نداشته ام و ضعیف بوده ام.

اینجا بود که من می خواستم منفجر شوم، دیوانه شده بودم، با خود می گفتم: پس من کی از آن سیاهیهای روحی، بخصوص از جاه طلبی و ریاست طلبی نجات پیدا می کنم؟

گریه ی زیادی کردم و سپس چون بیشتر از این نمی توانستم از وسائل عادی استفاده کنم، دست به وسائل معنوی زدم. ناگهان به فکرم رسید که نماز استغاثه ی به حضرت «صدّیقه ی کبری فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) را بخوانم و از آن مخدّره و ملکه ی جهان هستی درخواست رفع این بلاء و مرض روحی را بنمایم.

این نماز را با همان آدابی که در باب دوّم کتاب باقیات الصالحات (در نمازهای مستحبّه) «مفاتیح الجنان» است خواندم، یعنی دو رکعت نماز به نیت استغاثه ی به حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) خواندم و بعد از نماز سه مرتبه «اللّه اکبر» گفتم و سپس سر به سجده گذاشتم و صد مرتبه گفتم: «یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی» (یعنی: ای مولای من! ای فاطمه ی زهراء! مرا از شرّ این دشمن پناه ده) بعد طرف راست صورتم را به زمین گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم و باز طرف چپ صورتم را به زمین گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم و باز سر به سجده گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم. هنوز سر از سجده بر نداشته بودم که آثار لطف حضرت «صدّیقه ی کبری امّ الائمّه» (سلام اللّه علیها) ظاهر شد و مرا از آن سیاهی یعنی صفت ریاست طلبی نجات داد و بعدا که به قلبم مراجعه نمودم و دهها مرتبه خود را امتحان نمودم، بحمداللّه اثری از آن صفت در خود ندیدم.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که بعضی از مردم گمان کرده اند، شفای امراض روح اهمیتش کمتر از شفای مرضهای جسمی است. لذا اگر گفته شود که فلان کور به برکت حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) شفا یافت، از نظر آنها شگفت انگیزتر از آن است که گفته شود، فلان شخص ریاست طلب بود و به برکت آن حضرت (سلام اللّه علیها) شفا یافت.

و حال آنکه اهمیت و ارزش هر چیزی مربوط به نتیجه و فائده ی آن چیز است.

مثلاً اگر وقتی یک کور شفا پیدا می کند، حدّاکثر فائده اش این است که چند سالی بسیار محدود که می خواهد در دنیا زندگی کند، چشم دار می باشد و وقتی از دنیا رفت، دیگر بین کور و بینا فرقی نمی باشد و فائده ی آن بینائی همین جا یعنی در این دنیا تمام شده است.

ولی یک شخص حسود اگر شفا پیدا کند، از بدبختی همیشگی نجات پیدا کرده، زیرا صفات روحی به مانند خود روح اگر معالجه نشود همیشه با او هست و صفات بدنی هم به مانند خود بدن برای مدّت موقّتی باقی می ماند. بنابراین امراض روحی با امراض جسمی به هیچ وجه قابل مقایسه نیست، زیرا زندگی دنیا در مقابل زندگی آخرت صفر است.

  

انقطاع از خلق و اعتماد به نفس

او می گفت:

در یکی از روزهای ماه شعبان مناجاتی را که از حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السّلام) نقل شده و معروف به مناجات «شعبانیه» است می خواندم، از اواسط دعاء حالم منقلب شد، نمی دانستم کجا هستم و چه می کنم، من در آن حال فقط خدا را با چشم دل می دیدم و نور مقدّسی را بین خود و ذات اقدس متعال واسطه ی فیض مشاهده می کردم.

تا اینکه به این جملات رسیدم:

«اِلهی بِک عَلَیک اِلاّ اَلْحَقْتَنی بِمَحَلِّ اَهْلِ طاعَتِک وَ الْمَثْوَی الصّالِحِ مِنْ مَرْضاتِک فَاِنّی لااَقْدِرُ لِنَفْسی دَفْعا وَ لااَمْلِک لَها نَفْعًا اِلهی اَنَا عَبْدُک الضَّعیفُ الْمُذْنِبُ وَ مَمْلُوکک الْمُنیبُ فَلاتَجْعَلْنی مِمَّنْ صَرَفْتَ عَنْهُ وَجْهَک وَ حَجَبَهُ سَهْوُهُ عَنْ عَفْوِک اِلهی هَبْ لی کمالَ الاِْنْقِطاعِ اِلَیک وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِیاءِ نَظَرِها اِلَیک حَتّی تَخْرِقُ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ اِلی مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِک».[۸۵]

من در آن موقع به قدری محو جمال حق شده بودم، که قدرت نداشتم با زبان بدنی این جملات را بگویم، بلکه همه ی این کلمات را با زبان دل می گفتم و آنچه در این عبارات است، در روح خود احساس می کردم، من دیگر حجب نور را پاره کرده و به معدن عظمت و عزّت و کرامت متّصل شده بودم. و چون می خواهم خصوصیات این مکاشفه را شرح دهم، لازم است ترجمه و شرح مختصری از جملات مناجات «شعبانیه» را که در بالا نقل کردم، برای تو بگویم.

در این بخش از دعاء می گوئیم:

پروردگارا! به حقّ خودت قسمت می دهم که مرا به مقام اهل طاعت و به جایگاه شایسته از خشنودیت ملحق کن. زیرا من قدرتی که از خود چیزی را دفع کنم، ندارم و مالک چیزی که مفید برای من باشد، نیستم.

محبوبم، معبودم، من بنده ی ضعیف گناهکار و مملوک برگشته به دامن تو هستم، پس مرا از کسانی که از آنها رویت را برگردانده ای و غفلت او از عفو تو محجوبش کرده، قرار مده.

محبوبم، معبودم، مرا به تمام معنی منقطع از خلق و متوجّه به خودت بفرما و دیده ی دلم را آنچنان به نور دیدارت روشن کن که دیدگان دلم حجابهای نور را پاره کند و به معدن عظمت و رحمتت برسد و ارواح ما وابسته ی به عزّت قدس و پاکی تو گردد.

من در این مکاشفه معنی «حجب نور» را که برای اکثر مردم نامعلوم است، فهمیده بودم.

من در این مکاشفه معنی رسیدن به معدن عظمت و رحمت را درک کرده بودم.

من در این مکاشفه معنی عبودیت کامل را شناخته بودم.

و می دانستم که در مقابل معبودم موجود ناچیزی هستم. حالا خواهی گفت: چطور این مطلب را فهمیدی و چگونه از جملات این دعاء چهار مطلب فوق را احساس کردی؟

در جواب می گویم: اگر چه بعضی از حالات روحی طوری است که اگر انسان صدها صفحه کتاب را پر کند و یا ساعتها حرف بزند، نمی تواند شرح یک لحظه ی آن را بیان کند. ولی در عین حال با حول و قوّه ی الهی مطالب فوق را تا جائی که برایم میسّر باشد و تو استعداد فهمش را داشته باشی، برای تو شرح می دهم.

اوّل:

گفتم: من در این مکاشفه معنی حجب نور را فهمیده بودم.

بله عزیزم؛ معنی حجاب نور این بود که گاهی برای انسان هدفهائی غیر از خدا که در عین حال مورد رضایت الهی است وجود دارد، مثل عبادتهائی که از ترس جهنّم و یا بعضی از اعمال مستحبّه که برای وسعت رزق و یا عبادت برای رفع گرفتاریها، انجام می شود که واضح است، این اهداف مورد غضب الهی نیست و بلکه پروردگار در قرآن مجید و پیشوایان دین در ضمن روایات زیادی مردم را به منظور کردن این اهداف تشویق هم فرموده اند ولی در عین حال کسانی که این اهداف را دارند، به خدا نمی رسند و در زمره ی محبّین و مخلَصین قرار نمی گیرند. زیرا هدفشان خدا نبوده و او را نمی خواسته اند، بلکه این اهداف برای آنها حجاب است. زیرا با خلوص واقعی منافات دارد آنها تنها خدا را نمی خواهند بلکه ثوابهای الهی را می خواهند، ولی نور است، زیرا مبغوض ذات اقدس متعال نمی باشد، بلکه خدای تعالی آن را حلال کرده است. به خلاف وقتی که انسان اهداف شیطانی و اعمال شیطانی داشته باشد، که طیبعی است علاوه بر آنکه در حجاب قرار می گیرد، حجابش هم ظلمانی است او را تاریک می کند و از همه چیز باز می دارد.[۸۶]

ولی وقتی انسان این حجب نورانی را هم پاره کرد، یعنی به مقام خلوص رسید و از همه ی خواسته های نفسانی، حلال و حرامش صرف نظر کرد و جز خدا و وصل به او چیزی نخواست، سراسر قلبش مملوّ از محبّت خدا شد، حتّی سر سوزنی محبّت غیر خدا در دلش نبود، انقطاع کامل از غیر خدا پیدا کرد، حجب ظلمانی و نورانی را پاره کرده، به وصل محبوب نائل شده و به حقیقت رسیده است.

دوّم:

گفتم: من در این مکاشفه معنی انقطاع از خلق را درست لمس کرده بودم.

بله دوست محترم، من در آن حال که از حجب نور عبور کرده بودم و خلوص واقعی را بدست آورده بودم و متوجّه شدم که تمام کمالات جمالیه و جلالیه که با فطرت ذاتی، آنها را دوست می داشتم، در یک موجود همه ی آنها جمع شده و نام آن موجود «خدای تبارک و تعالی» است، فطرتم او را دوست می داشت، او را من نه به خاطر نعمتهائی که به من داده و نه به خاطر طمعی که به او دارم دوست می داشتم، بلکه چون او دوست داشتنی بود، او را دوست می داشتم و در دلم جز او به چیز دیگری فکر نمی کردم و چیز دیگری را هم دوست نمی داشتم، تا چه برسد که از دیگری امید کمک داشته باشم.

سوّم:

گفتم: من در این مکاشفه معنی رسیدن به معدن عظمت و رحمت را فهمیده بودم.

بله من متوجّه شدم که هدف اصلی و حقیقی از «سیر الی اللّه» رسیدن به این معدن است و معدن مرکز جواهرات و اشیاء قیمتی است و بدون تردید چیزی پر قیمت تر از عظمت و آقائی واقعی نیست و اگر خدای تعالی مختصری از آن را به هر کس ببخشد، دارای کمالات روحی و لایق مقام قرب الهی می گردد.

من در آنجا فهمیدم که معدن کمالاتی که ما باید به آن خود را برسانیم و من در آن وقت رسیده بودم انوار مقدّسه ی ارواح «معصومین» (علیهم السّلام) بود.

آن نوری که «اوّل ما خلق اللّه» است.[۸۷]

آن نوری که آینه ی تمام نمای خدای تعالی است و تمام صفات کمالیه ی الهی در آن جمع شده است.

آن نوری که در دعاء رجبیه می گوئیم: «بین تو ای خدا و بین آنها جز آنکه آنها بنده ی تو و مخلوق تواَند جدائی دیگری نیست»[۸۸] و بالأخره آن نور مقدّس حضرت «خاتم انبیاء» و اولاد «معصومینش» (علیهم السّلام) بودند، زیرا آنها معدن رحمت الهی هستند که در زیارت جامعه می گوئیم: «السّلام علیکم یا اهل بیت النّبوّة و … و معدن الرّحمة».

این همان رحمتی است که در دعاء کمیل می گوئیم: «و برحمتک الّتی وسعت کلّ شی ء»[۸۹] این همان رحمتی است که اگر از بخش خصوصیش شامل حال کسی بشود، به عظمت و کمال رسیده است که در تفسیر کلمه ی «رحیم» امام (علیه السّلام) می فرماید: «للمؤمنین خاصّة»[۹۰].

استاد در اینجا به من گفت: می دانم که خوب نمی توانی مطلب را بفهمی، باید برایت بیشتر توضیح دهم.

خدا بود و هیچ چیز نبود.[۹۱] سپس نور مقدّس «خاندان عصمت و رسالت» (علیهم السّلام) را خلق کرد[۹۲] و آنها را آینه ی تمام نمای خودش قرار داد و تمام صفات افعال خودش را در آنها ایجاد کرد و آنها همه ی صفات و خصوصیات الهی به جز صفات ذات، مثل ازلیت و تجرّد مطلق را دارا شدند. چون خدای تعالی برای ارسال فیض، واسطه می خواهد و چون آنها واسطه ی فیض بین بالا و پائین اند،[۹۳] یعنی واسطه ی بین خالق و مخلوقند و چون خدای تعالی بزرگتر از آن است که مخلوقات پست هم بتوانند مستقیم با او در ارتباط باشند. (و به همین دلیل در شریعت حتّی یک جمله بدون واسطه به کسی وحی نشده و تنها به نور مقدّس حضرت «خاتم انبیاء» (صلی اللّه علیه و آله) وحی گردیده است).

باید هدف و مقصود همه ی سالکین الی اللّه رسیدن به معرفت و کسب فیض و آینه ی تمام نمای این میزان اعمال[۹۴] و ایجاد صفات و خصوصیات این معدن عظمت و رحمت در خود باشند که اگر کسی به سر منزل مقصود رسید، به حقیقت «مناجات شعبانیه» رسیده، یعنی حجب نور را پاره کرده و به معدن عظمت و رحمت الهی رسیده و روحش به عزّت و پاکی پروردگار پیوسته است.

شاید تو در دلت خیال کنی که چگونه من سیر الی اللّه را به رسیدن به انوار «معصومین» (علیهم السّلام) تفسیر می کنم.

در جواب می گویم: خیالت راحت باشد، این هم سیر الی اللّه است. زیرا رهبران معصوم ما خودشان فرموده اند:

«معرفتی بالنّورانیة معرفه اللّه عزّوجل» یعنی: «علی» (علیه السّلام) فرموده: شناختن من در بُعد روحی بوسیله ی علمی که نور است، همان شناختن خدا است.[۹۵]

و خودشان به ما دستور داده اند که در زیارتهایشان بگوئیم: «من عرفکم فقد عرف اللّه» کسی که شما را بشناسد، خدا را شناخته است.

و قبول این موضوع از نظر عقلی هم خیلی زحمت ندارد. زیرا آنچه از صفات خدای تعالی که منحصر به خودش هست، (یعنی صفات ذات) که شناخته نمی شود و حتّی ما را از فکر کردن در آن نهی کرده اند،[۹۶] ولی آنچه از صفات افعال[۹۷] که ممکن است، در دیگری بوجود آید و می شود آنها را شناخت و باید به آنها معرفت پیدا کرد، قطعا آنها بطور کامل در رهبران «معصوم اسلام» (علیهم السّلام) وجود پیدا کرده است.

بنابراین، شناختن «معصومین» (علیهم السّلام) همان شناختن خدا است و حرکت به طرف این دریای معرفت، همان سیر الی اللّه است.

چهارم:

گفتم: من در این مکاشفه معنی عبودیت کامل را درک کرده بودم و می دانستم که در مقابل معبودم موجود ناچیزی هستم.

آری من متوجّه شدم که چون اختیار هیچ نفعی و ضرری را برای خود ندارم و او بی نیاز مطلق و من فقیرم، او ولی مطلق و من در مقابل او بیچاره ام، همه چیز من از او است و حتّی وجودم و نعمتهائی که اطرافم قرار گرفته، همه از او می باشد و بالأخره مخلوقی هستم که در مقابل پروردگارم از خود هیچ ندارم و همه چیزم از او است.

دانستم که باید بندگی کنم، از خود رأیی نداشته باشم و به او توکل کنم و در مقابل او تسلیم باشم و هیچ اراده ای از خود نداشته باشم.

بالأخره من می خواستم با نقل این مکاشفه دو چیز را به تو بگویم که تا تو آنها را عمل نکنی، انسان کاملی نخواهی شد.

اوّل: آنکه بدان تا تمام صفات حسنه را در خود ایجاد نکرده ای، به خدا و مظاهر الهی نزدیک نمی شوی. زیرا مثلاً چگونه ممکن است تو که بخیلی با خدای جواد، خدای رازق، خدای رحمان و مظاهرش یعنی «معصومین» (علیهم السّلام) رفیق شوی؟ آیا خودت یک چنین کاری را می کنی؟ یعنی حاضری تو که مثلاً خوش اخلاقی با یک مرد بداخلاق چند روزی رفاقت کنی و به او نزدیک باشی؟ پس چگونه ممکن است تو که ظالم و ستمگری، با خدائی که رحیم و رحمان و عادل است، نزدیک شوی؟

پس اگر به مقدار سر سوزنی صفات روحی و اعمالت با «معصومین» (علیهم السّلام) سنخیت نداشته باشد، تو در حجابی و از آنها و خدای تعالی فاصله داری.

دوّم: آنکه بدان تا از همه ی مردم، تا از همه ی چیزهائی که جنبه ی غیر الهی دارد، تا از غیر خدا دل نکنی و آنها را بی اعتبار، چنانکه هست، ندانی و دلت را صددرصد به خدا ندهی و محبّت غیر خدا را در دل ایجاد نکنی و آنچنان که «معصومین» (علیهم السّلام) که از غیر خدا بریده بودند و تنها به خدا دل بسته بودند نباشی، به مقصد که حقیقت تشیع و حقیقت اسلام و حقیقت انسانیت است، نمی رسی.

اگر خواهی آری به کف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست برچین

 

او می گفت:

در مجلسی که دوستان متوسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء شده بودند و حال خوشی داشتند، چند نفر مریض که در آن مجلس برای استشفاء آورده بودند، ناگهان شفا یافتند. من به این فکر فرو رفتم که چگونه این مریضهای صعب العلاج یک مرتبه خوب شدند؟

ناگهان ملهم شدم که علّت شفای آنها انقطاع آنها از وسائل ظاهری و اتّصالشان به منبع نیروی معنوی یعنی معدن رحمت الهی حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه بوده است.

پس از این الهام مؤیداتی پشت سر هم از جریانات مختلف و آیات و روایات متعدّد که در این زمینه وارد شده، به فکرم رسید که آنها را مختصرا برای تو فهرست می کنم.

یک:

ذات مقدّس متعال می فرماید: «فَاِذا رَکبُوا فِی الْفُلْک دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ فَلَمّا نَجّیهُمْ اِلَی الْبَرِّ اِذا هُمْ یشْرِکونَ».[۹۸] یعنی: پس وقتی سوار کشتی می شوند و از همه ی وسائل دیگر قطع می گردند، خدا را با خلوص می خوانند، ولی وقتی آنها به خشکی بر می گردند، مشرک می شوند و با دیگران پیوند می کنند.

دو:

در این خصوص که وقتی مردم سوار کشتی می شوند و یا به ابتلائی دچار می گردند و از غیر خدا منقطع می گردند و به خدا متوجّه می شوند، آن وقت مشکلشان حلّ می شود، روایات زیادی وارد شده است.

سه:

در جلسات زیادی دیده ایم که وقتی توجّه خوبی به خدا، یا به یکی از «معصومین» (علیهم السّلام) می شود، در آن مجلس اگر مریضی باشد، شفا پیدا می کند و یا لااقل تجلیاتی به صورتهای مختلف از قبیل استشمام عطرهای معنوی و رؤیت انوار و یا دیدن ارواح اولیاء خدا خواهد بود و بدون تردید اینها بوجود نمی آید جز به خاطر انقطاعی که اهل آن مجلس و یا لااقل کسی که آن تجلّیات را مشاهده کرده، از غیر خدا و اتّصال و اتّکاء آنها به خدا و یا به آن انوار طیبه می باشد.

چهار:

در حرمها و مشاهد مشرّفه و حتّی امامزاده ها مریضهای زیادی دخیل شده اند و شفا پیدا کرده اند. وقتی از آنها سؤال می شود: چه حالی پیدا کردید که شفای خود را دریافت نمودید؟ بدون استثناء می گویند: در اثر جوّ معنوی که در آنجا بود، حالت انقطاعی در ما پیدا شد و قلب و دل ما کاملاً متوجّه آن ولی خدا گردید و ما از او خواستیم که ما را شفا دهد.

پنج:

بسیار دیده شده مریضهائی را که اطبّاء جواب گفته اند و آنها را مأیوس نموده اند، به خاطر آنکه انقطاع از وسائل ظاهری پیدا کرده اند و ایمانی به نیروی معنوی داشته اند و متوسّل به وسائل الهی یعنی ارواح مقدّسه ی معصومین (علیهم السّلام) گردیده اند، معجزه آسا آنا شفا یافته اند.

اینها مرا معتقد کرد که اگر انسان بتواند آن حالت انقطاع از وسائل ظاهری یعنی منقطع شدن از غیر خدا را در قلب و روح خود ایجاد کند و آن حالت بتواند دوام داشته باشد، یعنی همیشگی باشد، همیشه کارهای معجزه آسا برایش اتّفاق می افتد، یعنی هر وقت هر چه بخواهد انجام می شود. اراده ی او اراده ی الهی می گردد و بالأخره همان گونه که در مضمون بعضی از روایات آمده که خدای تعالی در حدیث قدسی فرموده:

«بنده ی من! اطاعت مرا بکن تا تو را مثل خودم قرار دهم،[۹۹] من وقتی به چیزی می گویم باشد، هست. تو هم وقتی به چیزی می گوئی باشد، خواهد بود» می گردد.

لذا استبعاد ندارد، اگر بگوئیم فلان ولی خدا به اتّکاء قدرت الهی می تواند، در کائنات تصرّف کند. زیرا نمونه اش را همه کس در همه جا دیده اند.

 

 

ریاکاری

او می گفت:

در ایام جوانی که خیلی دوست داشتم مردم مرا به خوبی و دیانت بشناسند و تا می توانستم به هر وسیله ای که بود گناهانم را مخفی و خوبیهایم را اظهار نمایم، دیدم کم کم مبتلا به ریا شده ام.

یعنی نماز خواندنم در خلوت با نمازی که در میان مردم می خوانم فرق می کند، مناجاتها و اشک و آهم در جلسات و در میان مردم بهتر از آن وقتی است که همین اعمال را در خلوت انجام می دهم، دوست دارم که در بین مردم غذا کم بخورم و اوّل و آخر غذا «نمک» بخورم، «بسم اللّه» و «الحمدللّه» را بلند بگویم، تا مردم بگویند او به مستحبّات خوب عمل می کند و مقید به آنها است.[۱۰۰]

یک روز یک نفر به من گفت: خدا از گناهان من و تو بگذرد، در عین آنکه سر تا پا گناه بودم، از او خوشم نیامد. زیرا نمی خواستم او مرا گناهکار بشناسد و مرا به خودش ضمیمه کند.

یک روز دیگر به فکر افتادم که پیشانیم را بیشتر به مُهر فشار دهم که در پیشانیم آثار مُهر و پینه ی آن ظاهر شود، تا مردم مرا با قیافه ی دینی ببینند.

کوشش می کردم لباسهای قیمتی با آنکه ثروت داشتم، نپوشم تا مردم مرا یک زاهد و درویش تصوّر کنند.

مقید بودم موی سرم را با تیغ در حمّام با آنکه خیلی جوان بودم، بتراشم و خود را یک فرد مقدّس معرّفی کنم.

در مجالس وقتی به منبر می رفتم و یا با مردم صحبت می کردم، صدایم را نازک می کردم و گاهی مثل کسی که بغض راه گلویش را گرفته و حرفها در خودش اثر کرده و با زحمت اشکی هم از گوشه ی چشمم خارج می کردم تا مردم را گول بزنم.

حتّی یک روز مردم را نصیحت می کردم که ریا نکنند و خودم در همان وقت ریا می کردم.

گاهی در مجالس چون حرفی بلد نبودم بزنم ساکت بودم، ولی خودم را مثل کسی که «صمت و سکوت» را پیشه کرده، نشان می دادم.

گاهی کوشش می کردم خودم را طوری معرّفی کنم که مردم فکر کنند من تنها با اولیاء خدا سر و کار دارم.[۱۰۱]

امّا در تمام این احوال ناراحت بودم. زیرا وقتی تنها می نشستم نفس لوّامه ام مرا به قدری سرزنش می کرد که خود بخود متوجّه می شدم، چقدر بدبختم.

و بالأخره یقین پیدا کرده بودم که مرض «ریا» در من ریشه کرده و نزدیک است مرا از پا درآورد.

یک شب که بیشتر ریا کرده بودم و طبعا نفس لوّامه ام مرا در خلوت بیشتر سرزنش کرده بود، با توسّل به حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) و گریه ی زیاد برای مصائب آن حضرت به خواب رفتم، صحراء محشر را به خواب دیدم.

من ایستاده بودم و اعمال مرا ملکی در کیسه ای ریخته بود و آنها را آورد کنار میزانی گذاشت، اوّل نمازهای مرا بیرون آورد، مثل سیبی بود که کرمها او را خورده بودند و پوسیده بود، آن را در میزان نگذاشت و بلکه بیرون انداخت.[۱۰۲]

بعد روزه های مرا بیرون آورد، آنها هم متأسّفانه مثل گلابیهائی بود که گوشه و کنارشان را کرم خورده بود، می خواست آنها را هم بیرون بریزد که من دستش را گرفتم و گفتم: من در این ولایت غربت تنها امیدم به فروختن همینها است که بتوانم پولی به دست بیاورم و زندگیم را تأمین کنم.

گفت: بسیار خوب ولی من می دانم اینها را او قبول نمی کند.

گفتم: کی قبول نمی کند؟

گفت: خریدار.

گفتم: خریدار کیست؟

گفت: خدا.

گفتم: خوب از او سؤال می کنم، ناگهان شنیدم که صدائی آمد فرمود: چون در اینها دیگری را شریک کرده ای و من هم باید شریک خوبی باشم، حقّم را به طرفم واگذار می کنم، تو همه ی آنها را به شریکم بده.[۱۰۳]

هر چه گریه کردم و گفتم: که ای مولای من، او پول ندارد، چیزی ندارد، خودش هم مثل من بیچاره است.

فرمود: حرف همین است، می خواستی شریک مرا از بیچاره ها انتخاب نکنی. سپس به ملکی که اعمال مرا در کیسه کرده بود، خطاب کرد که همه ی آنها را در زباله دان بریز، آنها به درد نمی خورند.

آن ملک هم کیسه را بدون معطّلی برداشت و به طرف محلّی که آشغالها را می ریزند، رفت و ته کیسه را گرفت و تمام محتوای آن را در میان آن ظرف زباله ریخت و کیسه ی خالی را به دست من داد.

من چند لحظه متحیر به آن میوه ها نگاه می کردم، ناگهان خودم متوجّه شدم که این میوه های پوسیده و کرمو به درد بردن به بهشت هم نمی خورد و اگر آنها را به بهشت می بردم، اسباب خجالتم می شد.

گفتم: پس خدایا دوباره مرا به دنیا برگردان تا توشه ی سالمی تهیه کنم. امّا دیگر سکوت همه جا را گرفته بود، من فریاد می زدم، ولی تنها صدای خودم برمی گشت و به گوشم می رسید، گریه می کردم، کسی به دادم نمی رسید، ناگهان از خواب بیدار شدم. و لذا از آن وقت تا مدّت زمانی هر وقت به فکر «ریا» می افتادم، متذکر آن خواب می شدم، فورا خود را منصرف می کردم تا بحمداللّه ترک «ریا» عادتم شد و بحمداللّه بعدها لذّتی که در خلوت از عبادت می بردم، غیر قابل وصف بود.[۱۰۴]

 

 

ظلم و ستمگری

او می گفت:

یکی از الطاف الهی نسبت به من این بود که من ذاتا از ظلم و ستم به دیگران منزجر و متنفّر بودم.

نه خودم به کسی ظلم می کردم و نه از ظالمین و ستمگران خوشم می آمد.

آخر ظلم از بدیهی ترین و واضح ترین صفات زشتی است که وجدان انسان از آن متنفّر است.

خدا در قرآن ظالم و ستمگر را مکرّر لعن کرده و به او وعده ی عذاب الیم داده است.[۱۰۵]

اگر این صفت حیوانی در کسی وجود داشته باشد، فرسنگها از خدا و اولیاء خدا دور است و به هیچ وجه او را در میان انسانها راه نمی دهند.

امّا یک روز یکی از قدرتمندان که متأسّفانه دارای مقام مهمّی در دستگاه دولت هم بود، به عنوان مریضی که نزد طبیب می رود، نزد من آمد و گفت: من نمی دانم چه کنم؟ هر وقت قدرتی بر کسی پیدا می کنم، دوست دارم به او هر چه بیشتر ظلم نمایم.

خواستم او را نصیحت کنم، گفت: من خودم بیشتر از هر کس بدی ظلم را می دانم، عواقب وخیم آن را می شناسم، می دانم نزد خدا کسی بدتر از ظالم و عملی بدتر از ظلم نیست.

ولی از شما می خواهم که اگر می توانید، این مرض کشنده را از من رفع کنید و مرا از این بدبختی نجات دهید.

من مقداری او را راهنمائی کردم و صریحا به او گفتم: که تا صفت ظلم و بیدادگری در تو باشد، از خدا دوری و به شیطان و شیطان سیرتان و طواغیت نزدیکی.

مگر نمی بینی که خدای تعالی همه جا نام خودش را به «رحمن و رحیم» و «ارحم الرّاحمین» بودن ذکر کرده و در اوّل هر سوره از قرآن خودش را به این نامها معرّفی فرموده و در سوره ی حمد که لااقل هر روز ده مرتبه آن را در نمازهای واجب می خوانیم، کلمه ی «رحمن و رحیم» را تکرار کرده است.

مگر نمی دانی که خدای تعالی راضی نیست یک لحظه قدرت در دست ظالمین باشد و لذا فرموده: «لاینالُ عَهْدِی الظّالِمینَ».[۱۰۶]

گفت: آقا من به شما عرض کردم که من همه ی اینها را می دانم، احتیاج به نصیحت ندارم، نمک روی زخمم نپاشید، فقط اگر معالجه اش را می دانید، برای من نسخه کنید.

گفتم: تو ممکن است گوش ندهی، ولی اگر تعهّد می کنی که هر چه بگویم و لو از نظرت جاهلانه باشد گوش دهی، فردا صبح نسخه ای برایت می نویسم، ساعت ۸ صبح منتظرت هستم. او خداحافظی کرد و رفت.

حالا شاید تو با خودت بگوئی شما اگر چیزی می دانستید چرا همان روز به او نگفتید؟

در جواب می گویم: نه، من چیزی را که برای او مفید باشد و او را با سرعتی که لازم بود متحوّلش کند، آن روز بلد نبودم و لذا می خواستم نیمه شب از خدا و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) بخواهم، شاید آنها مرا در معالجه ی مرضش راهنمائی فرمایند.

زیرا دعا با زبان غیر، بهتر مستجاب می شود، او خودش ظالم و گناهکار بود و با زبانش معصیت زیادی کرده بود، خیلی ها را رنجانده بود، خدا به آن زبان معصیت کار اعتنائی نمی کرد و دعایش را مستجاب نمی فرمود.

ولی او با زبان من معصیت نکرده بود، لذا دعاء من در حقّ او مستجاب می شد.

آن شب من درِ خانه ی خدا خیلی تضرّع و زاری کردم، صورت به خاک گذاشته بودم، علاوه بر آنکه برای او طلب عفو می کردم، شفای مرض روحیش را هم از خدا می خواستم.

تا آنکه طبق حساب معینی که داشتم به حضرت «امام مجتبی حسن بن علی» (علیهما السّلام) متوسّل شدم، بعد از آن شاید به اصطلاح شما به خواب رفته بودم، در همان عالم به من فرمودند: به او بگو که فعلاً تو را از این مرض نجات می دهیم، ولی این را بدان که امراض روحی مثل اعتیاد است، اگر کوچکترین غفلتی بکنی و یا دوباره کوچکترین ظلمی بکنی، آن مرض عود می کند.

لذا هر زمان از این به بعد نفست و یا شیطانت به تو پیشنهاد ظلم و ستمی را کرد، فورا خودت را به جای طرفت قرار بده، یعنی خودت را مظلومی تصوّر کن که در چنگال ظالم قرار گرفته[۱۰۷] و بر کس مپسند آنچه تو را نیست پسند. در اطاق خلوتی مقابل آئینه بایست و خودت را تحقیر کن و مزّه ی حقیر شدن را مختصری بچش تا دیگران را تحقیر نکنی.

ای ظالم این را بدان، هر که جان و فهم و احساس دارد، مثل تو است، همان گونه که اگر فشاری به تو وارد شود ناراحت می شوی، درد تو را اذیت می کند، زندان و محدودیت تو را رنج می دهد، همچنین دیگران را هم ناراحت می کند، آنها هم اذیت می شوند، آنها هم رنج می برند، حتّی مورچه ای نباید از دست تو اذیت شود.

تو که هستی که صدها حیوان جاندار به خاطر استراحت تو باید از بین بروند؟!

تو که هستی که وقتی در اطاق استراحتت مورچه یا مگس پیدا شود، مواد سمّی را روی آنها می ریزی و همه ی آنها را از بین می بری؟!

تو که هستی که باید خدا آنچه در آسمان و زمین خلق کرده، برای تو باشد و تو راحت باشی؟!

مگر آنکه تو رحم داشته باشی، آنچنان که خدا رحیم است.

مگر آنکه تو ظلم نکنی، آنچنان که خدای تعالی به احدی ظلم نمی کند.

و بالأخره مگر آنکه تو مظهر صفات کمالیه ی الهی باشی تا تو را اشرف مخلوقات بدانند.

تو اگر ظالم و ستمگر باشی، به خدا نزدیک نیستی. زیرا اگر به قدر سر سوزنی ظلم کنی، فرسنگها از خدای تعالی و انسانیت دوری و از هر حیوانی پست تری.

فردای آن روز وقتی او را دیدم، مطالب فوق را با شرح مختصری برای او نسخه کردم، او خیلی تحت تأثیر واقع شد و چند روزی بیشتر نگذشت که با فعّالیتی که خود او داشت به کلّی صفت ظلم از قلب او بیرون آمد و بعد از آن به قدری دلرحم شده بود که حاضر نبود حتّی مگسی را بکشد و یا مورچه ای را آزار نماید.

بله این طور یک صفت حیوانی را انسان از خود دور می کند، یعنی اوّل باید انسان خطر را احساس کند و سپس ضررهای آن را درک نماید و بعد به هر نحوی که شده بالأخصّ با توسّل به «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) آن صفت رذیله را از خود دور کند، چنانکه ملاحظه فرمودید که چگونه شخص مذکور توانست این صفت زشت پر خطر را از روح خود زائل نماید.

 

او می گفت:

استادی داشتم که به من دستوری داده بود و لازم بود تا چهل روز قبل از بیرون آمدن از منزل آن را انجام دهم و همه روزه آن را انجام می دادم.

فکر نکن که آن دستور ریاضت شیطانی بوده و یا ذکر و عملی بوده که از «معصومین» (علیهم السّلام) نرسیده بود، بلکه اگر نمی خواستم جریانی که بعدا برایم اتّفاق افتاد برای تو نقل کنم، آن دستور را هم شرح می دادم تا ببینی که آن دستور بسیار ساده ای بوده است.

به هر حال حدود بیست روز علی الدّوام آن عمل را انجام داده بودم، ولی روز بیست و یکم در خواب می دیدم در حال ذکرم و پس از ذکر، وقتی از منزل بیرون آمدم، دیدم خیابان جلوی منزل ما مملوّ از حیوانات اهلی و وحشی است. اوّل تعجّب کردم که چرا این حیوانات را داخل شهر راه داده اند ولی وقتی دقیق شدم با توجّه به تذکری که قبلاً استادم به من داده بود و گفته بود که ممکن است چشم برزخی تو باز شود و مردم را به صورت حیوانات ببینی، متوجّه شدم که این همان حالت است که به من دست داده است.

ضمنا یکی از دوستان قبلاً به من می گفت: یک شب در عالم رؤیا دیدم در حرم مطهّر حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) هستم، ولی در آن مکان مقدّس جز چند نفری که به صورت انسان بودند، بقیه همه به صورت حیواناتند.

به هر حال چند قدم در خیابان راه رفتم، شخصی که سیرتش به شکل خنزیر و خوک وحشی بود، نزد من آمد و احوال مرا پرسید.

به او گفتم: در چه فکری؟ چرا تو را در این حال می بینم؟

گفت: شخصی پول زیادی دارد، ولی عقل کاملی ندارد و می خواهد جنسی را که تنها من آن را دارم و از خیلی قدیم احتکارش کرده ام، تهیه کند. و لذا من تصمیم گرفته ام که او را پیدا کنم و این جنس را به او چند برابر قیمت اصلیش بفروشم و سر او را کلاه بگذارم و از این موقعیت کاملاً سوء استفاده کنم.

من به او گفتم: این کار را نکن، این عمل ظلم است و خدا ظالمین را نمی آمرزد.

تو الآن اگر متوجّه بودی که چه سیرتی داری، هیچ وقت این کار را نمی کردی.

عجیب این بود که خود او می گفت: من می دانم چه سیرتی دارم.

به او گفتم: چه سیرتی داری؟

گفت: مثل خنزیری هستم که از کثافات و خوردن حرام لذّت می برم، علاوه از ظلم به دیگران هم لذّت می برم.

من به او گفتم: ای بیچاره مگر تو به مرگ اعتقادی نداری؟ آیا پس از مرگ نمی خواهی خدا به فریادت برسد و به تو مهربانی کند؟

مگر نمی دانی که خدا در قرآن فرموده: «وَاللّهُ لایحِبُّ الظّالِمینَ»[۱۰۸] خدا ستمگران را دوست نمی دارد؟

مگر نمی دانی که خدا در قرآن فرموده: «اِنَّهُ لایفْلِحُ الظّالِمُونَ»[۱۰۹] تحقیقا خدای تعالی ظالمین و ستمگران را رستگار نمی کند؟

مگر نمی دانی که خدای تعالی در قرآن فرموده: «اِنَّ الظّالِمینَ لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ»[۱۱۰] تحقیقا برای ستمگران عذاب دردناکی مهیا شده؟

مگر نمی دانی که خدای تعالی در قرآن فرموده: «فَما لِلظّالِمینَ مِنْ نَصیرٍ»[۱۱۱] در قیامت برای ستمگران یار و مددکاری نیست؟

وقتی این آیات را برای او خواندم، اشکی از کنار دیدگانش جاری شد و او از آن عمل اظهار پشیمانی کرد و آن اشک چشم مثل آنکه او را شستشو داد و او را به صورت انسانی برگردانید.

 

 

نفاق و دوروئی

او می گفت:

یکی از دوستان مبتلاء به تنگی نفس و سینه درد شده بود، سالها بود این مرض از او دست بر نمی داشت، به اطبّاء و متخصّصین زیادی مراجعه کرده بود، ولی متأسّفانه همه ی تلاشهایش بی فائده بود.

تا آنکه یکی از اولیاء خدا به او گفته بود: اگر می خواهی درد سینه ات شفا پیدا کند، باید قرآن بخوانی. زیرا پروردگار متعال می فرماید:

«یا اَیهَا النّاسُ قَدْ جائَتْکمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکمْ وَ شَفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ وَ هُدًی وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ».[۱۱۲]

یعنی: ای مردم برای شما از طرف پروردگار موعظه ای آمده است که شفا برای امراضی است که در سینه ها است و هدایت و رحمت برای مردمان با ایمان است.

من به او گفتم: به مضمون این مطلب روایتی هم هست، ولی تو باید این را بدانی که قرآن شفادهنده ی امراض روحی است و این معنی که آن دوست برای تو گفته تأویل آیه است.[۱۱۳]

تو اگر می خواهی درد سینه ات خوب شود، قرآن را بخوان و ایمان به آنکه این کلام خدا است، پیدا کن و به آن عمل بنما و بعد شفای همه ی امراض را در دست خدا بدان. زیرا در همان قرآن از قول حضرت «ابراهیم» (علیه السّلام) فرموده: «وَ اِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یشْفینِ»[۱۱۴] یعنی: وقتی مریض می شوم خدا مرا شفا می دهد.

ولی در جای دیگر می فرماید:

«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْانِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لایزیدُ الظّالِمینَ اِلاّ خَسارًا».[۱۱۵]

یعنی: ما نازل نمودیم از قرآن چیزی را که شفا و رحمتی است برای مردمان با ایمان و برای ظالمین جز ضرر چیزی زیاد نمی شود.

بنابراین اگر می خواهی قرآن مرض جسمی تو را شفا دهد، باید اوّل امراض روحی خود را به وسیله ی قرآن معالجه کنی و سپس شفای جسم خود را با خواندن قرآن معالجه نمائی.

و چون درد سینه و تنگی نفس به آن دوست فشار زیادی آورده بود، حاضر شد که خود را تحت برنامه ی تزکیه ی نفس قرار دهد و صفات رذیله را از خود برطرف نماید.

اوّلین صفتی که در او خیلی ظاهر بود، نفاق و دوروئی بود. لذا لازم بود که ابتداء آیاتی از قرآن در این خصوص برای او تلاوت شود.

من در اینجا آیات زیر را برای او تلاوت کردم.

«آیات سوره ی توبه»

۱ ـ «اَلْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ یأْمُرُونَ بِالْمُنْکرِ وَ ینْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ یقْبِضُونَ اَیدِیهُمْ نَسُواللّهَ فَنَسِیهُمْ اِنَّ الْمُنافِقینَ هُمُ الْفاسِقُونَ* وَعَدَاللّهُ الْمُنافِقینَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْکفّارَ نارَ جَهَنَّمَ خالِدینَ فیها هِی حَسْبُهُمْ وَ لَعَنَهُمُ اللّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقیمٌ».[۱۱۶]

۲ ـ «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ (۱) اِذا جاءَک الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ اِنَّک لِرَسُولُ اللّهِ وَ اللّهُ یعْلَمُ اِنَّک لَرَسُولُهُ وَ اللّهُ یشْهَدُ اِنَّ الْمُنافِقینَ لَکاذِبُونَ (۲)

اِتَّخَذُوا اَیمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبیلِ اللّهِ اِنَّهُمْ ساءَ ما کانُوا یعْلَمُونَ (۳)

ذلِک بِاَنَّهُمْ امَنُوا ثُمَّ کفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لایفْقَهُونَ (۴)

وَ اِذا رَأَیتَهُمْ تُعْجِبُک اَجْسامُهُمْ وَ اِنْ یقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ کاَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ یحْسَبُونَ کلَّ صَیحَةٍ عَلَیهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ اَنّی یؤْفَکونَ (۵)

وَ اِذا قیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یسْتَغْفِرْ لَکمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَیتَهُمْ یصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَکبِرُونَ (۶)

سَواءٌ عَلَیهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ اَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ اِنَّ اللّهَ لایهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقینَ هُمُ الَّذینَ یقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلی مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ حَتّی ینْفَضُّوا وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ لکنَّ الْمُنافِقینَ لایفْقَهُونَ (۷)

یقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا اِلَی الْمَدینَةِ لَیخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لکنَّ الْمُنافِقینَ لایعْلَمُونَ (۹)».[۱۱۷]

«آیات سوره ی نساء»

۳ ـ «بَشِّرِ الْمُنافِقینَ بِاَنَّ لَهُمْ عَذابا اَلیما* اَلَّذینَ یتَّخِذُونَ الْکافِرینَ اَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنینَ اَیبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَاِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمیعا* وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَیکمْ فِی الْکتابِ اَنْ اِذا سَمِعْتُمْ ایاتِ اللّهِ یکفَرُ بِها وَ یسْتَهْزَءُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّی یخُوضُوا فی حَدیثٍ غَیرِهِ اِنَّکمْ اِذًا مِثْلُهُمْ اِنَّ اللّهَ جامِعُ الْمُنافِقینَ وَ الْکافِرینَ فی جَهَنَّمَ جَمیعا* اَلَّذینَ یتَرَبَّصُونَ بِکمْ فَاِنْ کانَ لَکمْ فَتْحٌ مِنَ اللّهِ قالُوا اَلَمْ نَکنْ مَعَکمْ وَ اِنْ کانَ لِلْکافِرینَ نَصیبٌ قالُوا اَلَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَیکمْ وَ نَمْنَعْکمْ مِنَ الْمُؤْمِنینَ فَاللّهُ یحْکمُ بَینَکمْ یوْمَ الْقِیمَةِ وَ لَنْ یجْعَلَ اللّهُ لِلْکافِرینَ عَلَی الْمُؤْمِنینَ سَبیلاً* اِنَّ الْمُنافِقینَ یخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ اِذا قامُوا اِلَی الصَّلوةِ قامُوا کسالی یراؤُنَ النّاسَ وَ لا یذْکرُونَ اللّهَ اِلاّ قَلیلاً* مُذَبْذَبینَ بَینَ ذلِک لا اِلی هؤُلاءِ وَ لااِلی هؤُلاءِ وَ مَنْ یضْلِلِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبیلاً* یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْکافِرینَ اَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنینَ اَتُریدُونَ اَنْ تَجْعَلُوالِلّهِ عَلَیکمْ سُلْطانا مُبینا* اِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْک الاَْسْفَلِ مِنَ النّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصیرا».[۱۱۸]

«آیات سوره ی بقره»

۴ ـ «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یقُولُ امَنّا بِاللّهِ وَ بِالْیوْمِ الاْخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنینَ* یخادِعُونَ اللّهَ وَ الَّذینَ امَنُوا وَ ما یخْدَعُونَ اِلاّ اَنْفُسَهُمْ وَ ما یشْعُرُونَ* فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَ لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ بِما کانُوا یکذِبُونَ* وَ اِذا قیلَ لَهُمْ لاتُفْسِدُوا فِی الاَْرْضِ قالُوا اِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ* اَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکنْ لایشْعُرُونَ* وَ اِذا قیلَ لَهُمْ امِنُوا کما امَنَ النّاسُ قالُوا اَنُؤْمِنُ کما امَنَ السُّفَهاءُ اَلا اِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لکنْ لایعْلَمُونَ* وَ اِذا لَقُوا الَّذینَ امَنُوا قالُوا امَنّا وَ اِذا خَلَوْا اِلی شَیاطینِهِمْ قالُوا اِنّا مَعَکمْ اِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ* اَللّهُ یسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ یمُدُّهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ* اُولئِک الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما کانُوا مُهْتَدینَ* مَثَلُهُمْ کمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نارا فَلَمّا اَضائَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکهُمْ فی ظُلُماتٍ لایبْصِرُونَ* صُمٌّ بُکمٌ عُمْی فَهُمْ لایرْجِعُونَ* اَوْ کصَیبٍ مِنَ السَّماءِ فیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ یجْعَلُونَ اَصابِعَهُمْ فی اذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللّهُ مُحیطٌ بِالْکافِرینَ* یکادُ الْبَرْقُ یخْطَفُ اَبْصارَهُمْ کلَّما اَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فیهِ وَ اِذا اَظْلَمَ عَلَیهِمْ قامُوا وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ اَبْصارِهِمْ اِنَّ اللّهَ عَلی کلِّ شَیئٍ قَدیرٌ».[۱۱۹]

«آیات سوره ی احزاب»

۵ ـ «مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ ینْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً* لِیجْزِی اللّهُ الصّادِقینَ بِصِدْقِهِمْ وَ یعَذِّبَ الْمُنافِقینَ اِنْ شاءَ اَوْ یتُوبَ عَلَیهِمْ اِنَّ اللّهَ کانَ غَفُورا رَحیما».[۱۲۰]

وقتی من این آیات را برای او تلاوت کردم، چون او عربی می دانست و معنی آیات را می فهمید، یکسره گریه می کرد و بعضی از جاها که در آیات وعده های عذاب داده می شد، ناله و فریادش زیادتر می گردید، کم کم از سیمایش آثار یأس از رحمت خدا ظاهر می شد.

ولی وقتی آیه ی اخیر که از سوره ی احزاب انتخاب شده بود، برای او خواندم و مقید بودم آن را تکرار کنم و جمله ی:

«اِنَّ اللّهَ کانَ غَفُورا رَحیما» را با تأنّی بیشتری خواندم، ناگهان دیدم برق امیدی در سیمایش درخشید، اشک را از چشمانش پاک کرد و سر را بالا گرفت و به صورت من خیره شد و گفت: شما بودید که قرآن می خواندید؟

گفتم: پس چه؟ کس دیگری اینجا نبود که قرآن بخواند.

گفت: نه، کلام که مال خدا بود، شما هم مثل شجره ای بودید که خدا به آن وسیله با موسی حرف می زد. صریحتر بگویم، اگر شما به اختیار خودتان این آیات را انتخاب کردید، چرا لااقل آنها را به ترتیب سوره های قرآن نخواندید؟ من از آن اوّلی که شما شروع به خواندن قرآن کردید، در حال بی خودی عجیبی افتاده بودم که نه شما را می دیدم و نه خودم را و نه خانه را و نه هیچ چیز را و فقط فکر می کردم که روح منافقانه ی من سر به زیر در مقابل پروردگار عظیم ایستاده و او این کلمات را برای من می گوید و لذا وقتی به آیات سوره ی بقره رسیدید، دیدم آن مطالب کاملاً با من تطبیق می کند، در آنجا نزدیک بود از شرمندگی و یأس فریادی بکشم و برای همیشه بدبخت باشم، ولی آیه ی اخیر که از سوره ی احزاب قرائت شد، روزنه ی امیدی را به رویم باز کرد، متوجّه شدم که منافقین هم می توانند توبه کنند و خدای تعالی با همه ی غضبی که به آنها فرموده، در عین حال برای آنها هم غفور و رحیم است.

او راست می گفت، من آیات فوق را با اختیار و طبق برنامه، انتخاب نکرده بودم، بلکه چون این آیات را حفظ بودم، اوّل آیه ی ۶۶ سوره ی توبه را تلاوت کردم و حال آنکه اگر می خواست روی ترتیب سوره ها باشد، می بایست اوّل آیات سوره بقره را می خواندم، ولی چون لازم بود که با تشدّد بیشتری در مرحله ی اوّل با او سخن گفته شود تا کم کم نرم شود، این آیات به زبانم آمد که ترجمه اش این است:

«ترجمه ی آیات ۶۷ و ۶۸ سوره ی توبه»

مردان و زنان منافق، طرفدار یکدیگرند، آنها به هم کمک می کنند، آنها یکدیگر را به کارهای بد امر می کنند و از کارهای خوب باز می دارند.

آنها دستهای یکدیگر را می فشارند و خدا را فراموش کرده اند، خدا هم آنها را فراموش می کند، منافقین فاسقند.

خدا وعده داده است که مرد و زن منافق و کفّار را در آتش جهنّم که همیشه در آن خواهند بود، قرار دهد و آنها را همین عذاب کفایت می کند و علاوه خدا آنها را لعنت کرده و برای آنها عذاب دائمی بر پا است.

بعد از این آیات، چند آیه از سوره ی منافقون به زبانم جاری شده بود که مقداری ملایمتر بود، ولی در عین حال در آن آیات صفات منافقین را بیان می کند و آنها را رانده ی درگاه پروردگار می داند و آنها را از رحمت الهی مأیوس می فرماید که ترجمه ی آن آیات این است:

«ترجمه ی آیات سوره ی منافقون»

وقتی منافقین نزد تو آمدند، می گویند: ما شهادت می دهیم که تحقیقا تو فرستاده ی الهی هستی. (۱)

خدا می داند که تحقیقا تو فرستاده ی الهی هستی ولی منافقین در اظهار این اعتقاد دروغ می گویند، (۲) یعنی این مطلب را تنها برای اینکه اظهار ایمانشان را سپری برای بستن راه خدا قرار دهند می گویند، آنها بد عمل می کنند. (۳)

آن به خاطر این است که آنها ایمان آوردند بعد کافر شدند، خدای تعالی دلهای آنها را مُهر کرده که نمی فهمند. (۴)

آنها را وقتی می بینی اجسامشان تو را به تعجّب می اندازد، آنها به قدری خوش زبانی می کنند که تو حرفهای آنها را گوش می دهی، ولی آنها مثل چوب خشکند، هر صدائی را که می شنوند، گمان می کنند به ضرر آنها است منافقین دشمن تو هستند، از آنها دوری کن، خدا آنها را بکشد، چقدر از حقّ و حقیقت دوری می کنند. (۵)

وقتی به آنها گفته می شود بیائید تا رسول خدا برای شما از خدا طلب آمرزش کند، سر می پیچند و آنها را می بینی که با کبر و نخوت راه خدا را سدّ می کنند. (۶)

برای آنها مساوی است، چه استغفار کنی چه نکنی خدا هرگز آنها را نمی آمرزد، زیرا خدا مردم فاسق را هدایت نمی کند. (۷)

اینها کسانی هستند که می گویند: به کسانی که اطراف پیامبر خدا قرار گرفته اند، انفاق نکنید تا از دورش پراکنده شوند، ولی گنجهای آسمان و زمین مال خدا است امّا منافقین نمی فهمند. (۸)

می گویند: وقتی به مدینه برگشتیم مردمان عزیز و ثروتمند، ذلیلها و فقراء را از میان خود بیرون می کنند، ولی منافقین نمی دانند که عزّت مال خدا و رسول خدا و مردمان با ایمان است. (۹)

ملاحظه فرمودید که این آیات هم با تشدّد منافقین را نکوهش کرده و این مطالب برای منافقین کاملاً یأس آور است.

آیات بعد مربوط به سوره ی نساء بود که باز آن آیات هم مانند آیات سوره ی منافقین با سرزنش زیاد و وعده های عذاب و مطالب یأس آور، آورده شده و من به هیچ وجه در پشت سر هم قرار دادنش دخالتی نداشتم.

ترجمه ی آیات سوره نساء اینها است:

«ترجمه ی آیات سوره ی نساء»

به منافقین بشارت بده که برای آنها عذاب دردناکی است.

آنها کسانی هستند که کفّار را ولی خود می دانند و مؤمنین را ترک گفته اند، آیا از رفاقت با کفّار طلب عزّت می کنند؟ به تحقیق که تمام عزّت مال خدا است.

ای منافقین، نازل شد در قرآن برای شما آیاتی که وقتی آن آیات الهی را می شنوید، به آن کافر می شوید و مسخره می کنید. ای مؤمنان با آنها ننشینید تا به مطالب دیگری بپردازند و اگر با آنها باشید، شما مثل آنها هستید و خدا در جهنّم کفّار و منافقین را با هم جمع می کند.

منافقین کسانی هستند که مراقب حال شمایند. اگر برای شما از طرف خدا پیروزی نصیب شود، می گویند: مگر ما با شما نبودیم؟ و اگر چیزی نصیب کفّار شود، به آنها می گویند: مگر ما به کمک شما نبودیم و از شما دفاع نمی کردیم و نمی گذاشتیم که مؤمنان بر شما غلبه کنند؟ خدا روز قیامت بین شما حکم می کند و خدا برای کفّار علیه مؤمنین راهی قرار نداده است.

منافقان با خدا مکر می کنند، خدا هم به آنها مکر می کند. آنها وقتی برای نماز می ایستند، با حال کسالت می ایستند، آنها می خواهند با این نماز در مقابل مردم ریا کنند و هیچ گاه به یاد خدا، مگر کمی از اوقات نیستند، مردّد بین این دسته و آن دسته هستند، نه به سوی آن دسته می روند و نه به سوی این دسته تمایل پیدا می کنند، کسی را که خدا گمراهش کرده، راهی به سوی حقّ پیدا نمی کند.

ای کسانی که ایمان آورده اید، کفّار را ولی خود نگیرید و حال آنکه مؤمنین را ترک کرده باشید. آیا شما می خواهید در مقابل خدا سلطان آشکارائی قرار دهید؟

جز این نیست که منافقین در پست ترین جاهای جهنّمند و تو برای آنها یار و مددکاری نمی یابی.

پس از این آیات که از سوره ی نساء نقل شد، آیات سوره ی بقره تلاوت گردید که باز به مانند آیات قبل تمامش نکوهش منافقین است و ترجمه اش این است:

«ترجمه ی آیات سوره ی بقره»

بعضی از مردم می گویند: ما به خدا و روز قیامت ایمان داریم ولی آنها مؤمن نیستند، می خواهند خدا و کسانی را که ایمان آورده اند بفریبند ولی آنها جز خودشان را نمی فریبند آنها شعور ندارند.

در دلهای آنها مرض است، خدا هم مرض روحی آنها را زیاد می کند و به خاطر آنچه را که به دروغ گرفته اند خدا آنها را به عذاب سخت و دردناکی مبتلا می فرماید.

و زمانی که به آنها گفته می شود: در روی زمین فساد نکنید، می گویند: ما مصلحیم، بدانید که آنها مفسدند، ولی نمی فهمند.

و وقتی به آنها گفته می شود: آن چنانکه مردم ایمان آورده اند شما هم ایمان بیاورید، می گویند: آیا ما آن چنانکه دیوانه ها ایمان آورده اند ایمان بیاوریم؟! آگاه باشید که خود آنها دیوانه اند ولی نمی دانند.

و زمانی که ملاقات می کنند کسانی را که ایمان آورده اند، می گویند: ما هم ایمان داریم ولی وقتی با رفقای شیطان سیرت خود خلوت می کنند می گویند: ما با شما هستیم و ما آنها را مسخره می کنیم خدا آنها را استهزاء می کند و آنها را به سوی طغیانشان آنچنان می کشاند که حیران باشند.

اینها کسانی هستند که گمراهی را بر هدایت ترجیح داده و خریده اند، ولی از این تجارت بهره ای نمی برند و هدایت نمی شوند. مَثَل اینها مَثَل کسی است که آتشی برافروخته باشد، ولی همین که اطرافش روشن شد نورش را خدا خاموش کند و آنها را در ظلمت بگذارد که جائی را نبینند.

آنها کر و گنگ و کور باشند و به سلامتی بر نمی گردند.

یا مَثَل بارانی که از آسمان ببارد و در آن ظلمات و رعد و برق باشد و شخصی در میان باران باشد، انگشتان را از ترس مرگ در اثر صاعقه در میان گوش بگذارد و خدا احاطه ی بر کفّار دارد، نزدیک باشد که برق چشمهای آنها را از بین ببرد ولی هر زمان که در اثر برق چند لحظه ای زمین روشن می شود، آنها در راه می روند. و وقتی تاریک می شود میان ظلمت می ایستند و اگر خدا بخواهد چشم و گوش آنها را می برد، خدا بر هر چیزی قدرت دارد.

تا اینجا که این آیات تلاوت می شد او یکسره زار زار گریه می کرد و کم کم نزدیک بود که از رحمت خدا مأیوس شود، زیرا تمام آنچه خدای تعالی در اوصاف منافقین در این آیات فرموده با او تطبیق می کرد، او فوق العاده ناراحت بود ولی به مجرّد آنکه آیه ی ۲۲ سوره ی احزاب را خواندم، برق امید در سیمایش ظاهر شد، که ترجمه ی آیات سوره ی احزاب این است:

«ترجمه ی آیات سوره ی احزاب»

از میان مردان با ایمان جمعی هستند که در پیمان الهی راستی و صداقت به خرج داده اند که بعضی از آنها مدّتشان سرآمده و بعضی دیگر منتظر ملاقات با پروردگارند و آنها تغییری در عهد خود ندادند تا جزا دهد خدا راستگویان را به خاطر صداقتشان و عذاب کند منافقان را اگر بخواهد یا آنکه توبه ی آنها را قبول کند و به سوی آنها برگردد. بدون شک خدا بخشنده ی مهربانی است.

وقتی او سخنانش تمام شد، من به او گفتم: برای تو مطلبی از این جالبتر می گویم و آن این است که بعد از آیاتی که برای تو از سوره ی نساء تلاوت کردم. که آخرش این بود: «اِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْک الاَْسْفَلِ مِنَ النّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصیرا».[۱۲۱]

این آیات در قرآن بود: «اَلاَّ الَّذینَ تابُوا وَ اَصْلَحُوا وَاعْتَصَمُوا بِاللّهِ وَ اَخْلَصُوا دینَهُمْ لِلّهِ فَاُولئِک مَعَ الْمُؤْمِنینَ وَ سَوْفَ یؤْتِ اللّهُ الْمُؤْمِنینَ اَجْرا عَظیما».[۱۲۲]

گفت: این آیات را پس چرا همان وقت نخواندی؟ گفتم: همه ی مطلب همین جا است، می خواستم آنها را بخوانم ولی آن وقت به یادم نیامد، معلوم است که هنوز صددرصد آن وقت قلبت نرم نشده بود.

ولی الآن یادم آمد و می بینی که چقدر خدای تعالی با مهربانی کاملی راه نجات را حتّی برای منافقین باز کرده و آنها را به توبه و اصلاح امورشان و اعتصام و خلوص دعوت کرده است.

او باز شروع به گریه کرد، ولی این دفعه گریه ی شوق بود و تصمیم گرفت که این صفت را با ریاضت شرعی و توسّل به حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) از خود رفع کند و بحمداللّه موفّق هم شد و پس از چند روز که صددرصد خود را بوسیله ی این آیات ساخته بود و صفت نفاق را به کلّی از روح خود تزکیه و پاک کرده بود و آیات قرآن و بخصوص سوره ی مبارکه ی حمد را زیاد تلاوت می نمود، درد سینه و تنگی نفس به کلّی از او برطرف شد و شفا یافت و مشغول گذراندن مراحل تزکیه ی نفس گردید.

 

 

سوء خُلق

او می گفت:

من در مشهد مقدّس سحرها در شبهای زمستان قبل از آنکه درِ حرم مطهّر «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) باز شود، خودم را پشت درِ صحن می رساندم تا اوّل کسی باشم که وارد حرم مطهّر می شوم، ولی در همان اوّل وقت گاهی قبل از من و گاهی همراه با من مردی وارد حرم مطهّر می شد و بدون صرف وقت مشغول نماز و عبادت می گردید. من در آن شبها خیلی دوست داشتم که با او رفاقت و مصاحبت کنم، زیرا فکر می کردم که او یکی از اولیاء خدا است. عجیب عبادتی می کرد، عجب حالی داشت و حتّی یک لحظه از عبادت غافل نمی شد و به من فرصت نمی داد که احوالش را بپرسم. یک شب در حرم مطهّر زائری بدون توجّه پایش را روی سجّاده ی او گذاشت و مشغول زیارت شد. او در حال نماز یکی دو بار با دست و بلند گفتن کلمات نماز می خواست آن زائر را متوجّه آن عمل که پا روی سجّاده اش گذاشته بود کند، ولی آن زائر متوجّه نمی شد، لذا پس از نماز با خشونت عجیبی رو به او کرد و گفت: «ولدالزّنا» پایت را از روی سجّاده ی من بردار! من آنجا فهمیدم که اگر انسان مبتلاء به سوء خلق باشد، چه بدیهائی ببار می آورد.

 

او می گفت:

روزی بعد از خواب عصرانه، مشغول تفکر درباره ی افراد بداخلاق بودم، ناگهان حالت مکاشفه ای دست داد و من در آن حال افراد بداخلاق را به صورت حیوانات درنده ای می دیدم که گوشت و پوست دیگران را می جویدند و بوی گند آنها فضا را پر کرده بود، من به یکی از آنها گفتم: چرا خود را معالجه نمی کنی و چرا این گونه به خود ظلم می کنی و چرا از این حالت زشت بیرون نمی آئی؟

گفت: چگونه می توانم این عمل را انجام دهم و خود را از این سیرت نجات دهم؟

من به او گفتم: همه روزه صبح به آینه نگاه کن و با قیافه ی خوش خلق، خود را ببین و بعد با قیافه ی بدخلق هم خود را ببین و به وجدانت مراجعه کن. فکر کن، از کدام قیافه بیشتر خوشت می آید. در کوچه و بازار هر کس تو را می بیند اگر بدخلق باشی، آنها از تو بدشان می آید و اگر خوش خلق باشی، همه تو را دوست دارند و حتّی انسان وقتی آدمهای بد اخلاق را می بیند، در باطن مکدّر می شود، ولی وقتی خوش خلقها را مشاهده می کند، در باطن خوشحال می گردد. چنانکه من وقتی آن مرد را در حرم مطهّر با آن اخلاق بد دیدم، با آنکه قبلاً او را زیاد دوست می داشتم، بسیار از او بدم آمد و در دل از او مکدّر شدم.

و ضمنا من متوجّه شدم که اگر انسان خودش را نساخته باشد، اخلاق حسنه پیدا نکرده باشد، معرفت به خدا نداشته باشد، خود را متخلّق به اخلاق اللّه نکرده باشد، عبادتهای زیاد او، نمی تواند به او فضیلتی ببخشد و او را به سیرت حیوانات درنده نشان می دهد و نزد خدا ارزشی ندارد.

در اینجا یادم از روایتی که از «امام باقر» (علیه السّلام) نقل شده، آمد که آن حضرت فرمود:

روزی حضرت «موسی بن عمران» (علیه السّلام) یکی از بنی اسرائیل را دید که سجده های طولانی و سکوت دائمی دارد و هیچگاه او را ترک نمی کند و همیشه در خدمت حضرت موسی است، در این بین یک روز حضرت موسی با او بر زمین پر آب و علفی عبور کردند، آن مرد بنی اسرائیلی آهی کشید و تأسّف خورد، حضرت موسی به او گفت: چرا آه کشیدی؟ آن شخص عرض کرد: آرزو داشتم که برای خدا خری می بود تا من آن را در این چمنزار می چراندم.

حضرت موسی از شنیدن این جمله به رو، به روی زمین افتاد و ضعف کرد. سپس به او وحی رسید که چرا از شنیدن کلام بنده ی ما این گونه ناراحت شدی؟ مگر نمی دانی که من بندگانم را به مقدار عقلشان مؤاخذه می کنم؟[۱۲۳]

بنابر این عقل که همان انعکاس صفات حسنه ی «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) در روح انسانی است، هر مقدار کاملتر باشد، ارزش انسان و کمال او بیشتر است.

طبق این اصل مسلّم عقلی، هر کسی خوش خلق تر و بردبارتر و مدارایش با مردم بیشتر است، به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نزدیکتر است. زیرا آنها بودند که دارای خلق عظیم و بیشتر از همه در مشکلات مقاومت می کردند و با دوستان مروّت و با دشمنان مدارا می نمودند، پس بکوشید که این حالات را در خود ایجاد کنید.[۱۲۴]

  

ناسپاسی

او می گفت:

شخصی مدّتها با من رفیق بود، او بسیار متعهّد و متوجّه و اهل عبادت و پاک بود، به عقیده ی من تمام وسائل رفع حجب ظلمانی و نورانی برای او فراهم بود، ولی در عین حال حجابهایش برطرف نمی شد و هیچ چیز برایش کشف نمی گردید، قلبش به چشمه ی حکمت مبدّل نشده بود، من و خودش به فکر چاره جوئی افتادیم، حدود چند روز من و او (بخصوص من) دقیقا این جهت را ریشه یابی کردیم.

بالأخره به این نتیجه رسیدیم که او یکی از صفات حسنه ی انسانی را ندارد و بلکه در مقابل، دارای صفتی از صفات رذیله ی حیوانی است.

حالا قطعا تو دوست داری اطّلاع پیدا کنی که آن حجاب یا آن صفت رذیله چه بود که مرد به آن خوبی را از کمالات و کشف حجب روحی بازداشته بود.

بله من هم آن را برای تو می گویم، ولی قبل از آن باید به یک موضوع مهم معنوی اشاره کنم و تو آن را باید خوب یاد بگیری.

و آن این است که سه نوع صفات روحی در انسان تصوّر می شود:

اوّل: «صفات حسنه ی انسانی» که هر چه آنها کاملتر و بیشتر در انسان وجود داشته باشد، انسانیت انسان کاملتر است.

دوّم: «صفات رذیله ی حیوانی و شیطانی» که نباید سر سوزنی در انسان وجود داشته باشد و الاّ همانها حجاب او خواهند بود. مانند: حبّ دنیا، بخل، خیانت، کذب، حسد و غیره.

سوّم: «صفات حیوانی» که مانعی ندارد در انسان وجود داشته باشد، الاّ آنکه باید حتما تحت کنترل عقل باشد، مثل غریزه ی جنسی که برای بقاء نسل و مثل شهوت خوردن و آشامیدن که برای بقاء بدن و حیات جسمی وجودش لازم است.

حالا که این مطلب را برای تو گفتم، باید بدانی که اگر یک صفت حیوانی و شیطانی در تو وجود داشته باشد، همان حجاب تو خواهد بود، در این صورت نمی توانی به حقایق و معنویات و کمالات روحی برسی.

حتّی اگر یکی از این صفات و لو کوچکترینش در تو باشد، تو در حجابی.

دوست فوق الذّکر ما هم همه ی صفات حیوانی و شیطانی را از نفس خود تزکیه کرده بود و فقط یک صفت در او وجود داشت که حجاب او شده بود و آن صفت «ناسپاسی» بود.

از مردم در مقابل خدماتی که برای او کرده بودند تشکر نمی کرد، او خودش را همیشه از مردم طلبکار تصوّر می کرد، او نمی فهمید کسی که از مخلوق تشکر نکند شکر خالق را هم نخواهد کرد.[۱۲۵] زیرا چیزی که در اینجا عمده است، صفت ناسپاسی و کفران است، نه عمل به آن. و لذا کسی که دارای این صفت باشد، (یعنی ناسپاس باشد) نعمتهای خدا را هم ناسپاسی می کند.

من یک روز برای آزمایش که ببینم آیا این صفت در او تا چه حدّی وجود دارد، مقداری درباره ی نعمتهای الهی با او حرف زدم. او به من گفت: بر خدائی که ما را خلق کرده، لازم است که این نعمتها را به ما بدهد. کم کم دیدم می خواهد خدا را هم بدهکار کند. اینجا بود که دیگر هیچ تردیدی برایم باقی نمانده بود که شخص ناسپاس خدای تعالی را هم شکر نمی کند و بلکه او را بدهکار هم می داند، من دیگر می دانستم که حجاب دوست فوق الذّکر ما همین صفت ناسپاسی است.

من برای او عینا آینه ای بودم که لکه ی سیاه ناسپاسی را در صورت او به او نشان می دادم. او هم بر خلاف مردم معمولی که وقتی عیبی را به آنها تذکر می دهند ناراحت می شوند، ناراحت نشد. بلکه تشکر کرد و از من خواست تا راه علاج این مرض روحی را به او نشان دهم.

من هم این کار را کردم، یعنی به او گفتم که چگونه باید رفع این گونه امراض روحی را بکند. حالا اگر مایل باشی برای تو هم آن نسخه را دستور می دهم تا اگر یک روز به این مرض مبتلا شدی، خیالت راحت باشد.

من از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: تشکر می کنم.

لذا او گفت: شخصی که ناسپاسی می کند و شکر خدا را نمی نماید. اگر به دستور زیر عمل کند، این صفت از او برطرف می گردد.

او باید همیشه در نعمتهای مادّی و ظاهری به کسی که دارای آن نعمتها نیست، نگاه کند و به مافوقش نگاه نکند. مثلاً اگر ثروتی دارد و به کسی محتاج نیست، به آنهائی که احتیاجمند و فقیرند نظر کند و به نعمت ثروتی که خدا به او داده است شکر نماید و یا اگر خدای تعالی به او نعمت صحّت مزاج را عنایت فرموده، به مریضهائی که در بیمارستانها بستری هستند و شبها از شدّت درد به خواب نمی روند، فکر کند و خدا را شکر نماید و بالأخره به هر نعمتی که دست یافته، اگر توجّه به آن کسی که آن نعمت را ندارد بکند. موجب شکر او بر آن نعمت می گردد.

و البتّه لازم است که این موضوع را جدّی بگیرد، یعنی اگر واقعا مبتلا به مرض ناسپاسی است، همان طوری که برای کسالت زخم معده اش چند روز از تمام کارها دست می کشد و در میان مریضخانه ها پی این دکتر و آن پزشک می دود و هر دوای تلخ و شوری را که به او می دهند می خورد، همچنین باید برای رفع این کسالت روحی هم چند روزی به عیادت بیماران برود و بر سلامتی خود شکر کند و در دل به آن مریضها خطاب کند و بگوید: «الحمدللّه الذی عافانی مما ابتلاک به ولو شاء فعل» یعنی حمد و سپاس خدائی را که مرا از مرضی که تو را به آن مبتلا کرده عافیت داده و اگر بخواهد می تواند مرا هم مبتلا کند و یا پی کسانی که فاقد نعمتهائی که او دارد می باشند، برود و با چشم خود آنها را ببیند و روحیه ی شکر را در خود ایجاد کند و بالأخره در این ارتباط چند روزی وقت خود را صرف کند تا به وسیله ی این نسخه به سپاسگوئی پروردگار عادت نماید.

من خودم به خاطر آنکه مبادا ناسپاس باشم، هر شب قبل از خواب سر به سجده می گذارم و درباره ی نعمتهای ظاهری و باطنی الهی فکر می کنم و در مقابل هر نعمتی که به یادم می آید، یک مرتبه کلمه ی «الحمدللّه ربّ العالمین» را می گویم و گاهی آن قدر نعمتهای پروردگار زیاد است که مدّتها این سجده طول می کشد و در پایان که خود را عاجز از شکر نعمت الهی مشاهده می کنم، به یاد این آیه ی شریفه می افتم و شاید هم خدای تعالی از وراء حجاب و از راه الهام با من حرف می زند و می فرماید: «وَ اِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لاتُحْصُوها».[۱۲۶]

از دست و زبان که برآید

کز عهده ی شکرش به در آید

و گاهی که در لابلای آن همه نعمت می بینم فاقد یک نعمتم، آن را هم از خدا می خواهم و چون او خودش فرموده: «لَئِنْ شَکرْتُمْ لاََزیدَنَّکمْ»[۱۲۷] اگر شکر مرا بکنید، من نعمتم را برای شما افزون می کنم، فورا آن نعمت را که از او طلب نموده ام به من می دهد.

تو هم این دستور را همیشه عملی کن و بخصوص اگر بعد از این سجده «مناجات شاکرین» را بخوانی و با زبان معصوم، خدا را شکر کنی و حقّ ادب در کلام را هم کاملاً رعایت نمائی، بهتر است.[۱۲۸]

بالأخره این دستور را به دوستم گفتم، او هم عمل کرد و مرض ناسپاسی که یکی از صفات حیوانی بود، از او رفع شد و از آن پس در مقابل محبّتهای دیگران هم سپاسگزار بود و بحمداللّه از آن پس حجابها از او برطرف گردید.

او می گفت:

شبی در حال مکاشفه، مرد ناسپاسی را می دیدم که به صورت حیوانی پست تر از سگ در مقابل من قرار گرفته، من به او می گویم: این حالت از ناسپاسی تو است که در تو جلوه کرده است، لااقل می خواست از سگ صفت وفاء و تشکر از منعم را یاد بگیری و خود را به این روز سیاه نیاندازی و او دائما سر تکان می داد و مرا تصدیق می نمود.

 

 

حلال و حرام واقعی و ظاهری

او می گفت:

روزی یکی از دراویش که خیلی خود را زحمت داده بود و به قول خودش به وسیله ی خوردن غذای حلال واقعی خود را به کمالات روحی به خیال خود رسانده بود، از من پرسید: آیا من از این بیشتر در دنیا تکلیف دارم که زحمت بکشم و خود را از حرام نگه دارم؟

من مقداری به او خندیدم و با آنکه او از نظر جمعی بسیار بزرگ بود، به قدری کوچک در نظرم جلوه کرد که نتوانستم با احترام زیاد، که معمولم بود، با او صحبت کنم.

لذا با ناراحتی به او گفتم: حلال واقعی و حلال ظاهری کدام است؟ مگر نه این است که هر چه خدای تعالی فرموده حلال است، ظاهرا و واقعا حلال است و هر چه را که او فرموده حرام است، ظاهرا و باطنا حرام است.

آن درویش به خاطر آنکه در محیطی که تربیت شده بود به غلط بعضی از مطالب را مانند میخ در مغزش کوبیده بودند، خنده ای کرد و گفت: مثلاً شما معتقدید که گوشت گوسفند مرده ای را که من نمی دانم در واقع مرده بوده است با گوشت گوسفند ذبح شده ای که می دانم ذبح شده و با شرائطش سر بریده شده است، فرقی ندارد؟ اوّلی در حکم ظاهریش چون من نمی دانم حلال است ولی در حکم واقعیش چون مرده است، در عالم واقع حرام است، امّا دوّمی هم در حکم واقعی و هم در حکم ظاهریش حلال است.

من به او گفتم: حکم واقعی آن گوسفند از طرف چه کسی و برای چه کسی صادر شده؟ مگر نه این است که حکم در دست خدا است و او است که باید احکام را صادر کند و ما مکلّفیم به احکامی که او صادر کرده، عمل نمائیم؟ و ما می دانیم که او به وسیله ی پیشوایان دین فرموده: «همه چیز برای تو حلال است، مگر آنکه بدانی خدا چیزی از آنها را برای تو حرام کرده است».

یعنی هر چه را که دانستی حرام است، آن را ترک کن و بقیه را حلال بدان و از آن استفاده بنما.[۱۲۹]

گفت: مثلاً شما معتقدید که حرامهای واقعی اثر وضعی هم ندارند؟!

گفتم: اوّلاً حرامهای واقعی یعنی چه؟ مثلاً اگر شما شیشه ی مشروبات الکلی (خمر) را به خیال آنکه آب است آشامیدید، حرام خورده اید؟ قطعا کسی این را نگفته است، هیچ کس این چنین فتوائی نداده است.

گفت: انسان مست هم نمی شود؟!

گفتم: من نمی گویم اگر انسان یکی از مشروبات الکلی را خورد مست نمی شود، ولی من می گویم: اگر یکی از اولیاء خدا اشتباها شیشه ی مشروب را سر کشید و یک شب تا صبح به حال مستی افتاد، صبح که از خواب بر می خیزد سر سوزنی از قربش به خدا کم نمی شود.

زیرا اگر بگوئیم خدای تعالی او را به خاطر این اشتباه از درگاهش طرد کرده، خدا را ظالم تصوّر کرده ایم.

زیرا خود او گفته است: هر چه را که می دانی حلال است بخور. اگر در واقع حرام بود و تو نمی دانستی که آن حرام است گناه نکرده ای و حرامی نخورده ای. آن وقت چگونه ممکن است که در عین حال مرا بی تقصیر از درگاهش دور کند و از مقام قربش بیاندازد؟!

و امّا اثر وضعی که متأسّفانه خیلی در بین مردم عوام معروف است، حقیقتش شرک و کفر است.

زیرا وقتی خدا اجازه داد که من اگر چیزی را نمی دانم حرام است بخورم و خدا اثری روی او نگذاشته و طبعا اراده نفرموده که من از مقام قربش دور شوم، آیا خود غذائی که در واقع حرام است و من نمی دانم که آن حرام است و خوردم، می تواند مستقلاًّ اثری روی من داشته باشد که روح مرا در حجاب قرار دهد و مرا از مقام قرب خدا دور نماید؟! قطعا جواب منفی است.

بنابراین اگر کسی یک چنین نیروئی برای غیر خدا آن هم در مقابل اراده ی الهی، قائل باشد مشرک است، زیرا برای غیر خدا نیروی مستقلّی که به مبارزه ی خدای تعالی می رود و اراده ی او را از بین می برد و نیروی خودش را بر او غلبه می دهد، قائل شده است. طبق این اصل اگر انسان از روی اضطرار یا روی اجبار و تقیه و یا سهو و اشتباه و یا نادانی غذای حرامی را خورد، به هیچ وجه در روح و معنویت او اثری نمی گذارد، اگر چه ممکن است بعضی از آنها در بدن انسان اثر بدی بگذارد، چنانکه «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) غذای مسمومی که در حقیقت حرام است و اگر کسی آن را عمدا و آزادانه بخورد، بدترین عمل حرام را انجام داده، به خاطر فشار دشمن و اضطرار می خوردند و مسموم می شدند و حتّی اثر کشنده ای روی بدن آنها می گذاشت ولی کوچکترین حجاب و اثری روی روح آنها نداشت، بلکه مایه ی قرب آنها هم می شد. طبیعی است که اگر غذای حرام واقعی می خواست اثر وضعی در روح داشته باشد، فرقی بین حال اضطرار و تقیه و جهل آن نبود.

بنابراین همان گونه که در کتب فقهیه ثابت است، تنها و تنها باید اعمال و گفتار و حتّی سکوت «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) که در حقیقت همان اسلام واقعی و صراط مستقیم و میزان اعمال است، معیار برای سیر الی اللّه و تکامل روح انسان باشد و کوچکترین گامی بر خلاف روش آنها چه در طرف افراط و چه در جهت تفریط بر ندارد و بداند که آنها سر سوزنی وسوسه در قلبشان راه نمی دادند و آنها فرموده اند:

«انّ اللّه کما یحبّ ان یؤخذ برخصه یحبّ ان یؤخذ بعزائمه».[۱۳۰]

یعنی: همان گونه که خدا دوست دارد به دستورات اکیدش عمل شود، هم چنین دوست دارد که در آنچه مردم را آزاد گذاشته است، آزاد باشند.

حتّی می گویند: قصّابی در زمان خلافت حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) خدمت آن حضرت رسید و گفت: من وارد منزلی شدم، سگی از میان منزل بیرون آمد و دهانش آلوده به ماست بود، من با عجله به طرف ظرف ماستی که در منزل بود رفتم، دیدم روی ماست بهم خورده. حالا با آن ماستها چه کنم؟

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: بگو انشاءاللّه دهان سگ از جای دیگر ماستی شده و ظرف ماست را هم کس دیگری بهم زده است. آن قصّاب در باطن قبول نکرد و آن ماست را نخورد و بلکه ماستها را بیرون ریخت و اسراف کرد. یک روز همین قصّاب در منزلی گوسفندی را کشته بود و دست و پنجه اش آلوده به خون گوسفند بود و چاقو هم در دستش بود، برای ادرار کردن به خرابه ی مجاور همان منزل رفت، ناگهان دید شخصی را تازه کشته اند و در میان خرابه انداخته اند. او که دست و پنجه اش به خون گوسفند آلوده بود و چاقو در دست داشت، ترسید که مبادا او را متّهم به قتل آن مقتول بنمایند. با عجله از میان خرابه بیرون آمد، تصادفا مأمور حکومتی او را گرفت و به خدمت حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) آورد. آن حضرت وقتی چشمشان به او افتاد فرمودند: حالا بگو آیا قضیه ی ماست و سگ صحیح است یا خیر؟

گفت: بله قربانت گردم من اشتباه کردم که آن ماستها را بیرون ریختم و اسراف نمودم.[۱۳۱] منظور از نقل این قضیه آن است که بگوئیم تا جائی که نجاست و طهارت قطعی و یقینی نشده، نباید از آن پرهیز کنیم و خود را با این اعمال به وسواس مبتلا نمائیم.

بنابراین ما در نجاست و طهارت و در حرام و حلال تا حدّی که یقین به حرمت و نجاست نداشته باشیم، می توانیم استفاده کنیم و نباید هیچ چیز را بدون یقین نجس و حرام بدانیم.

اگر چه لازمه ی تقوی این است که انسان در بدست آوردن غذا تا جائی که به آبروی مؤمنی لطمه ای نخورد، باید دقّت کند و از حرام دوری نماید و اگر این دقّت خدای نکرده سبب توهین به دیگری و یا باعث سوءظنّی به برادران مؤمن شود فعل حرام هم انجام گرفته است.

یکی از اولیاء خدا می گفت: روزی مرا شخصی که می دانستم رباخوار است، به منزل برای غذا دعوت کرد، من از رفتنش استنکاف کردم، او نزد من آمد و گفت: می دانم چرا به منزل ما نمی آئید، فکر می کنید که من از مال حرام برای شما غذا تهیه کرده ام، ولی این طور نیست. نه برای شما، بلکه برای همه ی مهیمانان از مال حلالی که از مرحوم پدرم به ارث رسیده غذا تهیه نموده ام.

گفتم: آمدن من ممکن است سبب ترویج تو در بین مردم بشود و مردم گمان کنند که لابد تو کار خوبی می کنی که من به منزل تو می آیم.

گفت: اتّفاقا فکر این را هم کرده بودم و تصمیم داشتم در وقتی که شما به منزل ما آمدید، در حضور مردم توبه کنم و آنها را شاهد بگیرم که دیگر ربا نخورم و ضمنا از هر کس ربا گرفته ام به آنها حقّشان را برگردانم.

گفتم: اگر این طور است، بر من واجب خواهد بود که به منزل تو بیایم و لذا به آنجا رفتم، تهیه ی نهار مفصّلی دیده بود، جمع زیادی را دعوت کرده بود، سر سفره رو به مردم کرد و گفت: آقایان من کم و بیش بین مردم به عنوان یک رباخوار معرّفی شده ام ولی این غذا را از مال حلالی تهیه نموده ام و امروز به خاطر آنکه متوجّه شده ام که رباخواری جنگ با خدا است، از این عمل توبه می کنم و از شما می خواهم که برای من دعاء کنید، شاید خدا توبه ی مرا قبول کند.

و جدّا او توبه ی خوبی کرد و دیگر به آن گناه آلوده نشد و من دانستم که نباید به خاطر سوءظنّ، از رفت و آمد با مردم خودداری کنم، بلکه باید در این گونه مجالس بروم و سبب ترک گناهان آنها بشوم.

 

 

غضب

او می گفت:

شبی در عالم رؤیا می دیدم که من بر اسبی سوار شده ام و در راهی می روم، امّا آن اسب ناگهان یک حرکت غیر عادی کرد و مرا به زمین انداخت، من بسیار غضبناک شدم و از جا برخاستم، با اسلحه ای که در دستم بود به پهلوی آن حیوان زدم و او را مجروح کردم، اسب به زبان آمد و گفت: من از این حرکت معذور بودم، زیرا زیر پای من اژدهائی پیدا شد و من ترسیدم، ولی تو به چه عذر مرا مجروح کردی؟ آیا غیر از اظهار «غضب» که خود یک صفت حیوانی است، چیز دیگری بوده است؟ آیا در این صورت فرق تو با من که حیوانی هستم چیست؟

من در این موقع از خواب بیدار شدم، وقت نماز شبم بود، یعنی تقریبا بیشتر از یک ساعت به اذان صبح باقی نمانده بود، فورا از جا برخاستم و مشغول نماز شب شدم و در تمام سجده ها و قنوتها از خدا خواستم که این صفت حیوانی را از من دور کند، زیرا به وسیله ی این رؤیا خوب فهمیده بودم که یکی از حجابهای روح من این صفت حیوانی است که در من وجود دارد و من با داشتن این حالت محال است که از حکمت و معرفت بهره ای ببرم، زیرا حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السّلام) فرموده:

«غیر منتفع بالحکمة عقل معلول بالغضب و الشّهوة».[۱۳۲]

یعنی: عقلی که غضب و شهوت بر او غلبه کرده، از حکمت نفعی نمی برد.

لذا پس از آن دعاءها و تضرّع و زاریها و توسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه که بعد از نماز وَتر انجام داده بودم، خدای مهربان، خدای عزیز، خدای رحمن و رحیم به من لطف و عنایت زیادی کرد و صفت غضب را از من برطرف نمود و من برای آنکه کاملاً مطمئن شوم که صددرصد موفّق به رفع این حجاب و این مرض روحی شده ام یا نه، مایل بودم که اگر بتوانم خود را آزمایش کنم، ولی نمی دانستم که از کجا باید شروع کنم. تا آنکه یک روز از مسافرت دوری به منزل آمده بودم و به خاطر پیشامد ناگواری که در منزل، در نبودن من اتّفاق افتاده بود فوق العاده پریشان بودم و با کمال خستگی یکی دو ساعت در رختخواب دراز کشیده بودم ولی خوابم نبرده بود، تمام اعصابم لرزش خفیفی پیدا کرده بود، ده بار چشمم را روی هم گذاشته بودم و اعداد را در مقابل چشمم مجسّم کرده بودم که شاید خوابم ببرد،[۱۳۳] ولی پس از چند لحظه چشمم باز می شد و به هیچ وجه خوابم نمی برد تا آنکه نفهمیدم چه شد که چند دقیقه ای خوابم برد، ناگهان صدای زنگ در بلند شد، من از خواب پریدم، بدنم می لرزید، ولی دیدم هنوز عصبانی نشده ام، از جا برخاستم، به پشت در منزل رفتم، در را باز کردم، جوانی که از قیافه و سر و وضعش پیدا بود که مقداری کم عقل است، به من گفت: منزل فلانی این جا است؟ گفتم: نه اشتباه آمده اید. مقداری او سر بسر من گذاشت و با آنکه یکی از دوستان که او هم برای باز کردن در پشت در آمده بود و از وضع من اطّلاع داشت، دیدم پشت سر من ایستاده و به حرفهای او می خندد. به هر حال در را بستم و باز به اطاق خوابم رفتم، در بین راه سرم گیج می خورد، نزدیک بود به زمین بخورم، در عین حال باز با زحمات زیاد توانستم به خواب بروم، این دفعه زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، یکی از رفقایم بود، با او احوالپرسی کردم، او از من می خواست که چند دقیقه ای پیش من بیاید، می گفت: یک کار فوری دارم که با تلفن نمی شود آن را گفت. به او گفتم: مانعی ندارد، می توانی الآن نزد من بیائی، طبیعی است که دیگر نمی توانستم بخوابم، بخصوص که او هم پس از چند دقیقه خود را به منزل ما رساند.

به من می گفت: فلانی اصرار دارد که دخترش را به من بدهد. شما به او همین الآن نامه بنویسید و یا تلفن کنید و به او بگوئید اگر من دختر او را بگیرم به او خرجی نمی دهم، باید خودش مخارج خودش را پیدا کند. من اینجا اگر قبلاً بود خیلی عصبانی می شدم، ولی دیدم بحمداللّه کاملاً بر اعصابم مسلّطم و می توانم با آرامی به او بفهمانم که این شرط غیر شرعی است. بالأخره دانستم دعاءهای من مستجاب شده و غضب را خدای تعالی از من برده و این حجاب را به کلّی برطرف کرده است.

ضمنا مطالعه ی این احادیث در رفع غضبم بسیار مؤثّر بود:

۱ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: «الغضب مفتاح کلّ شرّ»[۱۳۴] یعنی: غضب کلید همه ی بدیها است.

۲ ـ از «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) سؤال شد: حلیم ترین مردم چه کسی است؟ فرمود: کسی که هیچگاه غضب نکند.[۱۳۵]

۳ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که جلوی غضبش را بگیرد، خدای تعالی عیوبش را ستر می کند.[۱۳۶]

۴ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: غضب سنگی است که از طرف شیطان به سوی انسان پرتاب می شود.[۱۳۷]

۵ ـ «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: غضب ایمان انسان را فاسد می کند، آن چنانکه سرکه عسل را فاسد می نماید.[۱۳۸]

۶ ـ شخصی از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) پرسید: چه چیز انسان را از غضب الهی دور نگه می دارد؟ فرمود: غضب نکن.[۱۳۹]

۷ ـ «ابودردا» به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: مرا به عملی راهنمائی کنید که وارد بهشت شوم، آن حضرت فرمود: غضب نکن.[۱۴۰]

۸ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: کسی که نتواند غضبش را کنترل کند و مالک آن نباشد، مالک عقل خود نیست.[۱۴۱]

۹ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که جلوی غضبش را بر مردم بگیرد، خدای تعالی جلوی عذاب روز قیامت را از او می گیرد.[۱۴۲]

 

او می گفت:

سالها قبل از میلاد مسیح مردی به نام «عوید بن ادیم» که «ذوالکفل» لقب گرفته بود و از نزدیکان یکی از پیامبران آن زمان بود کنار آن پیامبر در میان جمعی از دوستانش نشسته بود، پیامبر مذکور به آنها گفت:

از میان شما چه کسی حاضر است بعد از من امور مردم را به عهده بگیرد و آنها را به سوی سعادت رهبری کند؟ امّا یک شرط هم دارد و آن این است که هیچگاه به مردم غضب نکند و کم حوصله نباشد؛ زیرا غضب بیجا با پیامبری منافات دارد. «ذوالکفل» از میان آن جمع برخاست و گفت: من عهده دار این وظیفه و مقام خواهم شد و آن شرط را که می گوئی عمل خواهم کرد. آن پیامبر او را به این شرط پذیرفت و او را بعد از خودش به جانشینی قبول نمود و خدای تعالی هم او را به پیامبری برگزید و قبولش کرد.

اتّفاقا چند روزی بیشتر نگذشت که آن پیامبر از دنیا رفت و «ذوالکفل» رسما به عنوان پیامبر جدید در بین مردم از طرف پروردگار مشغول هدایت آنها گردید و بر همین اساس هر روز از اوّل صبح به مسند قضاوت می نشست و جواب مراجعین را می داد. این برنامه به همین منوال همه روزه ادامه داشت و بسیار عالی پیش می رفت، تا آنکه یک روز شیطان به سایر شیاطین که سرسپرده گان وی بودند گفت: کدام یک از شما می توانید «ذوالکفل» را گمراه کنید؟ یکی از آنها که نامش «ابیض» بود گفت: من عهده دار این کار می شوم.

شیطان او را به کناری خواست و به او گفت: کوشش کن تا او را به غضب بیاوری که اگر چنین کردی ممکن است او از مقام نبوّت خلع شود، «ابیض» قبول کرد و منتظر شد تا او پس از کارهای خسته کننده روزانه به منزل برود و استراحت کند. همین که شب شد و «ذوالکفل» در رختخواب استراحت کرد، «ابیض» خود را به صورت انسانی درآورد و با صدای بلند پشت در خانه ی او فریاد زد من مظلومم، من مظلومم، بدادم برسید.

«ذوالکفل» برخواست و او را به نزد خود طلبید و گفت: چه کسی به تو ظلم کرده؟ «ابیض» گفت: کسی که هیچ رحم در دل ندارد.

«ذوالکفل» به او گفت: به آن ظالم بگو نزد من بیاید تا او را نصیحت کنم و از تو رفع ظلم نمایم. «ابیض» گفت: من بدون نشانی نمی روم.

«ذوالکفل» انگشتر خود را از دست درآورد و به او داد و گفت: با این نشانی به او بگو نزد من بیاید تا ببینم چرا ظلم می کند. «ابیض» انگشتر را گرفت و رفت، فردا شب در همان نیمه ی شب درست وقتی که «ذوالکفل» استراحت کرده بود، باز فریادش بلند شد که ای مردم، من مظلومم، من مظلومم، و با این فریادها به طرف منزل «ذوالکفل» رفت و گفت: او به این انگشتر اعتنائی نکرد.

دربان به او گفت: چرا فریاد می کنی؟ «ذوالکفل» تازه استراحت کرده، امّا او به گفتار دربان اعتنائی نکرد و همچنان فریاد می زد و می گفت: من نمی گذارم او استراحت کند، نمی گذارم بخوابد، من مظلومم، من مظلومم، دربان وارد منزل شد و جریان را به «ذوالکفل» گفت. آن حضرت بیرون آمد و نامه ای به آن کسی که او می گفت، نوشت و او را به محکمه دعوت کرد و به دست «ابیض» داد و گفت: این نامه را به او بده و به او بگو نزد من بیاید، «ابیض» نامه را گرفت باز فردای آن شب هنگام ظهر در وقتی که «ذوالکفل» استراحت کرده بود و هوا به قدری گرم بود که اگر گوشتی را در مقابل آفتاب قرار می دادند بریان می شد، «ابیض» به در خانه ی «ذوالکفل» برگشت و فریاد می زد که من مظلومم و آن قدر فریاد کرد که «ذوالکفل» مجبور شد از خانه بیرون بیاید. وقتی چشم «ابیض» به آن حضرت افتاد، به او گفت: آن ظالم به هیچ چیز نه به نامه تو و نه به انگشتر تو و نه به مُهر و امضاء تو، به هیچ چیز اعتنائی ندارد، در این صورت خودت باید بیائی تا او را قانع کنی. سپس دست او را گرفت و با شدّت بیرون کشید امّا «ذوالکفل» غضبناک نشد و به آرامی همراه او می رفت.

در این موقع وقتی «ابیض» دید که «ذوالکفل» باز هم غضبناک نشد، از فریب او مأیوس گردید و دست خود را از دست او بیرون آورد و فرار کرد.[۱۴۳]

ضمنا همان گونه که از روایات استفاده می شود و ناگفته پیدا است که غضب از صفاتی است که باید در انسان کنترل شود و باید در انسان وجود داشته باشد و آنچه در احادیث وارد شده که غضب چنین و چنان است، منظور استفاده ی بیجا و نادرست از این نیروی ذاتی است، به عبارت واضحتر «غضب» مانند گازی است که در لوله های شهر باشد که باید هم باشد، ولی باید کنترل گردد. لوله ی گاز و شیر قطع و وصل گاز باید آب بندی شده باشد، حتّی سر سوزنی از آنها گاز خارج نشود، زیرا خطرناک است. همچنین غضب باید در وجود انسان باشد، آن چنانکه خدا غضب می کند و «معصومین» (علیهم السّلام) غضب داشته اند.[۱۴۴] ولی باید غضب انسان کاملاً کنترل شود و حتّی کوچکترین اظهار غضب بیجا در انسان یافت نشود.

بنابراین غضب در حقیقت از صفاتی است که باید فقط کنترل شود، نه آنکه به کلّی از بین برود و عقل و روح بر آن مسلّط باشد، آن چنانکه از روایات (۸ و ۹) که در بالا ذکر شد، به صراحت این معنی استفاده می شود. زیرا در آن روایات از نگه نداشتن غضب و عدم تسلّط عقل بر آن مذمّت شده است.

 

 

فحّاشی و عداوت

او می گفت:

جوانی در محلّه ی ما بود که به فحّاشی و نزاع و دشمنی با مردم معروف شده بود. مادرش می گفت: اگر «غلام عبّاس» یک روز با کسی دعوا نکند و کتک نخورد و یا کتک نزند، خوشحال به خانه بر نمی گردد.

همه ی مردم از او مذمّت می کردند. یک روز من او را دیدم. او ظاهرا مرا می شناخت. نزدیک آمد و یک سلام داش منشانه ای به من کرد. ناگهان محبّت عجیبی از او در دل من افتاد. من به او گفتم: غلام عبّاس چرا گاهی به منزل ما نمی آئی؟

گفت: آقا ما از فسّاق و فجّاریم، چطور می توانیم به منزل علماء برویم؟

من گفتم: نه، چرا این طور فکر می کنی؟ بیا همین الآن با هم به منزل برویم و مقداری با هم صحبت کنیم.

گفت: نه آقا قربانتان گردم، مرا راحت بگذارید. این قدر که شما به من اظهار لطف می کنید، من لیاقتش را ندارم. مگر مردم نگفته اند که من چطور آدمی هستم؟!

گفتم: اتّفاقا الآن احساس می کنم که به قدری من تو را دوست دارم که کمتر کسی را در این محل مثل تو دوست می دارم.

وقتی این جمله را از من شنید، عرق به پیشانیش نشست و گفت: متشکرم.

شما مگر نمی دانید که مردم از دست و زبان من در اذیتند؟!

مگر شما نمی دانید که من همیشه دعوا می کنم و تا به حال چند مرتبه به خاطر چاقوکشی به زندان رفته ام؟!

مگر شما نمی دانید، من یک آدم بسیار بد و فحّاشی هستم؟ چرا این قدر مرا احترام می کنید؟!

گفتم: درست می شود، اینها چیزی نیست، ولی در تو صفات خوبی هست که من به خاطر آنها تو را دوست می دارم.

گفت: لطفا بفرمائید در من چه صفت خوبی وجود دارد که خودم مطّلع نیستم؟

گفتم: یکی از آن صفات همین است که تو در خودت صفت خوبی سراغ نداری و خود را ناچیز و معصیتکار می دانی. دوّم آنکه مردانگی داری، غیرتمندی، آقائی و چیزهائی از این قبیل به او گفتم که هم دروغ نبود و هم او را به من دلگرم می کرد. او خیلی خوشحال شد و ضمنا در این مدّتی که من با او حرف می زدم، به طرف منزل هم می رفتیم، وقتی به منزل رسیدیم، با اصرار او را به منزل بردم و به او گفتم: حالا بیا به خاطر محبّتی که به تو دارم، از این کارها که خودت هم آنها را بد می دانی دست بکش.

گفت: آقا من خیلی دوست دارم این طور نباشم ولی عادت کرده ام، در مقابل ناملایمات کنترلم را از دست می دهم. حتّی چندین بار تصمیم گرفتم که فحّاشی و دعوا نکنم، امّا نشد.

من به او گفتم: من به تو برنامه ای می دهم که این حالات از تو برطرف شود و می دانم که چون تو جوانمردی و اراده ات در وقتی که تعهّد کنی قوی می شود، از تو فقط تقاضا دارم که هر چه می گویم عمل کنی.

گفت: چشم قربان، من حاضرم جانم را در راه شما بدهم.

گفتم: «غلام عبّاس» هر وقت عصبانی شدی و خواستی دعوا کنی، اگر ایستاده ای بنشین و اگر نشسته ای برخیز و بایست آن وقت دعوا کن.

گفت: چشم قربان.

گفتم: یک کار هم برای آنکه دیگر فحّاشی نکنی، به تو دستور می دهم و آن اینکه هر وقت خواستی به کسی فحش بدهی، قبل از آنکه فحش را بگوئی، یک «صلوات» بفرست، بعد فحش را بگو.

باز هم گفت: چشم قربان.

گفتم: یک دستور هم برای آنکه با مردم دشمنی نکنی به تو می دهم و آن این است که هر وقت به کسی بدبین شدی، بگو اینها مخلوق خدای من هستند. قربانشان هم باید بروم.

گفت: چشم قربان.

«غلام عبّاس» آن روز رفت ولی من می دانستم که او اینها را عمل می کند، زیرا او جوانمرد بود و به من قول داده بود.

سه روز بعد آمد، گفت: آقا با آن دستوراتی که شما به من داده اید، من نتوانسته ام حتّی یک دعوا بکنم. فحش نداده ام، دلم دارد می ترکد، آمده ام بگویم من می خواهم قراردادمان را بهم بزنم. من به او گفتم: اینجا بنشین هر چه می خواهی به من فحش بده و عقده ی دلت را خالی کن و قراردادمان را بهم نزن، تو جوانمردی نباید جوانمردیت را خراب کنی.

گفت: زبانم لال شود که من به شما فحش بدهم. چشم قربان قراردادمان را بهم نمی زنیم و برخاست و رفت.

چند روز بعد باز آمد و گفت: آقا وضع من بسیار مضحک شده، رفقا می آیند مرا اذیت می کنند وقتی من عصبانی می شوم، یک لحظه می نشینم، همه می خندند. من هم خنده ام می گیرد. عصبانیت من هم تمام می شود.

دیروز خواستم به کسی فحش بدهم، آهسته یک «صلوات» فرستادم، دیدم فحش با «صلوات» سازش ندارد، بخصوص که طرف هم سید بود و شما گفته بودید «آل محمّد» (صلی اللّه علیه و آله) شامل سادات هم می شود. لذا چه معنی داشت که من هم به او دعاء کنم و هم به او فحش بدهم و بالأخره این دستورات شما مرا خیلی به زحمت انداخته، امّا پنجاه درصد در این چند روز آن عادت که می گفتم پیدا کرده ام، رفع شده است.

من به او گفتم: پس حالا بیا تا برایت توضیح بدهم که چه کارهای بدی را ترک کرده ای، نه از قول خودم، بلکه از قول کسانی که من خاک پای آنها هم حساب نمی شوم.

خدای تعالی در قرآن می فرماید:

با یکدیگر نزاع و دعوا نکنید که خود را بی ارزش و خوار می کنید و آبروی خود را در میان مردم می برید.[۱۴۵]

باز پروردگار متعال از قول اولیاء خدا می فرماید که آنها می گویند: خدایا! در دلهای ما نسبت به کسانی که ایمان آورده اند، کینه و بغض قرار مده.[۱۴۶]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: با یکدیگر مشاجره و دعوا نکنید، زیرا نزاع و مشاجره نادانی انسان را ظاهر می کند و عزّت انسان را از بین می برد.[۱۴۷]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: دائما جبرئیل از طرف پروردگار مرا از نزاع و مشاجره با مردم نهی می کرد. آنچنان که از شرابخواری و عبادت بتها نهی می نمود.[۱۴۸]

و نیز فرمود: کسی که با مردم مشاجره و نزاع بکند، جوانمردیش از بین می رود.[۱۴۹]

و «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: مؤمن فحّاش نمی شود.[۱۵۰]

وقتی من این روایات را می خواندم، دوست عزیزم آقای «غلام عبّاس» مرتّب گریه می کرد و سپس به من گفت: نامرد باشم اگر این عادتها را ترک نکنم و بحمداللّه علاوه بر آنکه آن عادتها را ترک کرد، قدم در راه سیر و سلوک هم گذاشت و امروز او یکی از اولیاء خدا شده است.

 

 

بی مهری نسبت به مردم

او می گفت:

سالها آرزو می کردم که خود را از نظر روحی به کمالات انسانی برسانم، ولی نمی دانستم چه باید بکنم، بخصوص که در خود حجابی تصوّر می کردم که روح مرا می رنجاند و آن نداشتن گذشت نسبت به مردم و بی مهری نسبت به آنها بود، این صفت غیر انسانی مرا رنج می داد.

بخصوص وقتی که در شرح حال مرحوم آیه اللّه «سید حسن مدرّس» خوانده بودم که وقتی می خواستند او را در مدرسه ی «جدّه ی بزرگ» در اصفهان ترور کنند و به طرف او چند نفر تیراندازی نمودند و موفّق نشدند و جمعی آنها را دستگیر کردند و به نزد آن مرحوم آوردند. او به آنها گفت: من از شما گذشتم، شما زود فرار کنید که به دست پلیس نیفتید، مبادا آنها شما را آزار دهند. زیرا شما تقصیری ندارید، دشمنان من شما را گول زده اند و شما از من شناخت درستی ندارید.

با شنیدن این قضیه و دهها قضیه از گذشتهائی که «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) از ظالمین و قاتلین خود داشته اند، مثل جریان حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) و ابن ملجم، یقین می کردم که این حالت برای من نقص است، این یک صفت حیوانی است که در من نباید وجود داشته باشد، انسان باید نوع دوست باشد، به مردم کمک کند. «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده:

«من اصبح لا یهتمّ بامور المسلمین فلیس بمسلم».[۱۵۱] کسی که هر روز صبح اهتمام برای خدمت به مردم مسلمان نداشته باشد، مسلمان نیست.

این حیواناتند که تنها به خودشان و استراحت خودشان فکر می کنند! امّا انسان باید در مقابل همنوعانش گذشت داشته باشد، ایثارگر باشد، خودش را برای استراحت مردم به زحمت بیاندازد و شب و روز در راه خدمت به خلق فعّال باشد.

لذا برای رفع این مرض روحی با خودم قرار گذاشتم که چهل روز سوره ی «دهر» را روزی یک مرتبه صبحها بخوانم، من این ختم را از کسی نشنیده و یا در کتابی ندیده بودم ولی چون به طور کلّی در روایات آمده که اگر کسی هر مقدار از آیات قرآن را برای هر حاجتی بخواند، خدای تعالی آن حاجت را برآورده می کند.[۱۵۲] علاوه بر آنکه آن سوره، همه اش بیانگر ایثارگریهای «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) بود و مسلّم بی تأثیر در روحیه ی من نبود و بخصوص که بعد از قرائت آن سوره، همه روزه دست به دعاء بر می داشتم و خدا را به جان حضرت «علی» و حضرت «فاطمه» (سلام اللّه علیهما) و فرزندانشان قسم می دادم که این مرض روحی از من برداشته شود و نفس مرا از این آلودگی تزکیه فرماید.

تا آنکه یک روز که بعد از نهار خوابیده بودم، در عالم رؤیا دیدم سید بزرگواری به لباس اهل علم نزد من آمد و خون سیاهی از رگهای پشت من گرفت و به دور انداخت. من خود را در آن موقع سبک احساس کردم، دلم نرم شده بود و حالت عطوفت و مهربانی نسبت به مردم پیدا کرده بودم، امّا آن سید بزرگوار را نشناختم، فردای آن روز سیدی به همان شکل و قیافه در بیداری نزد من آمد و اظهار حاجتی به من کرد که انجامش برای من خیلی مشکل بود، من می خواستم طبق معمول تن از زیر بار خالی کنم، ولی او چند جمله مرا نصیحت کرد و مثل پدر مهربانی مرا از داشتن این صفت نهی کرد. من یک دفعه به یاد خواب روز قبل افتادم و کاملاً احساس می کردم که این کلمات و این نهی از منکر، گرفتن آن خون سیاهی است که همین سید در خواب از من می گرفت، کم کم قلبم نرم شد و حالت محبّت و عطوفت عجیبی در دلم ایجاد شد و به شکرانه ی این موهبت الهی خواسته ی آن سید را که خیلی مشکل بود و بعدها دانستم، از غیر من هم بر نمی آمد، عملی کردم و بحمداللّه از آن به بعد در حلّ مشکلات مردم کوشا بودم و مردم مؤمن را از خودم بیشتر دوست می داشتم و همیشه خودم را وقف خدمت به مردم کرده بودم. حتّی چون می دانستم خدا وعده کرده که روزی مرا برساند، همان کارهائی که دیگران برای طلب روزی می کنند، من به نیت خدمت به مردم انجام می دادم و طبعا دیگر کم فروشی و غش و تقلّب در کارهایم نبود و صددرصد کارهایم برای خدا بود.

 

 

عجـله

او می گفت:

من در اوائل جوانی خیلی «عجول» بودم، یعنی می خواستم هر کاری را قبل از آنکه وقتش برسد، انجام دهم و یا برایم انجام دهند. طبیعی است که اگر کسی یک چنین حالتی داشته باشد، همیشه ناراحت است. علاوه بر آنکه کارهایش صحیح انجام نمی شود، حوصله اش زود سر می آید و هیچگاه توفیق به کارهای صحیح و درست و حسابی پیدا نمی کند.

در اینجا توضیح این مطلب لازم است، همان گونه که استاد، در ضمن کلماتشان معنای عجله را فرمودند و گفتند: «عجله چیزی است که انسان بخواهد کاری را قبل از آنکه وقتش برسد انجام دهد.» می گوئیم: بنابراین عجله به معنی این نیست که انسان کارهای خوب را سریع و فوری انجام ندهد و تنبلی کند، بلکه این عمل سبقت و سرعت است و خدای تعالی آن را در کارهای خیر امر کرده و فرموده: «فَاسْتَبِقُوا الْخَیراتِ».[۱۵۳]

ولی عجله این است که انسان کاری را قبل از آنکه وقت صحیحش برسد انجام دهد، مثلاً میوه را قبل از رسیدن آن از درخت بچیند، یا غذائی که هنوز سرد نشده و دهان را می سوزاند بخورد، نماز را قبل از آنکه وقتش برسد بخواند و هکذا سائر چیزهائی که مرهون به اوقاتش هست، قبل از وقت انجام دهد و یا بخواهد که برایش انجام دهند.

 

او می گفت:

این حالت روانی مرا در همان اوائل جوانی زیاد رنج می داد، خیلی از کارهای عبادی را برای رفع این مرض روحی و از بین بردن صفت عجله از پیش خود بدون دستور استاد انجام می دادم، نمازهائی خواندم، روزه هائی گرفتم، دعاهائی را که مأثور بود، خواندم و چلّه گرفتم، امّا بعدها متوجّه شدم که خود این اعمال از روی روحیه ی عجولانه ی من انجام شده است، من نباید زیاد عجله در رفع این امراض روحی می کردم، من فقط لازم بود که در این خصوص تنها به وسیله ی محاسبه و مراقبه به تدریج خود را به تأنّی و آرامش عادت می دادم. این مطلب را در شب عرفه در مکه ی معظّمه از یک مرد خدا یاد گرفتم.

روز هشتم ذیحجّه الحرام وقتی آفتاب می خواست غروب کند و تقریبا اکثر حجّاج به صحراء عرفات رفته بودند و من در گوشه ی مسجدالحرام از کثرت خستگی خوابم برده بود، ناگهان از خواب پریدم و از بس عجله داشتم که خود را به صحراء عرفات برسانم، از این طرف به آن طرف می دویدم و می خواستم وسیله ای برای رفتن به آن صحراء پر معنویت پیدا کنم، ناگهان چشمم به یکی از اولیاء خدا افتاد که به آرامی غیر قابل وصفی به طرف مسجدالحرام برای نماز مغرب و عشاء می رود. به او گفتم: شما مگر برای وقوف به عرفات نمی روید؟

گفت: هنوز وقت وقوف نشده است. دست مرا در دستش گرفت و مثل کسی که از این نقص روحی من مطّلع باشد، به من گفت: عجله نکن! فردا ساعت نُه صبح با هم به عرفات می رویم. من که همان ساعت هم برایم دیر شده بود، دستم را از دستش کشیدم و گفتم: همه ی حجّاج رفته اند!

او با کمال خونسردی به من گفت: آنها رفته اند که راه را برای ما خلوت کنند تا ما فردا با راحتی به طرف عرفات برویم. در اینجا او مقداری ایستاد و مرا نصیحت کرد و آخرین کلامش این بود که: بر فرض اگر خواستی الآن بروی، این طور خودت را ناراحت نکن، با کمال اطمینان کنار خیابان بایست تا ماشین برسد، سوار شو و به عرفات برو. سپس اضافه کرد و گفت: حالا بیا با هم به مسجدالحرام برویم، نماز مغرب و عشاء را بخوانیم، بعد از نماز تصمیم خواهیم گرفت.

گفتم: می ترسم به وقوف در عرفات نرسم.

گفت: تمام راه پانزده کیلومتر بیشتر نیست، اگر پیاده هم بخواهی بروی، چند مرتبه تا فردا ظهر می توانی به عرفات بروی.

ضمنا ناگفته نماند که آنچه واجب است در عرفات انجام شود، فقط وقوف یعنی ماندن در صحراء عرفات است، حجّاج باید از ظهر روز نهم ذیحجّه الحرام تا مغرب همان روز در آن صحرا وقوف کنند.

و کاروانها که از روز هشتم ذیحجّه الحرام به عرفات می روند، برای این است که اگر همه ی آنها بخواهند روز عرفه به عرفات بروند، ازدحام جمعیت به قدری می شود که شاید ناراحتیهای غیر قابل جبرانی بوجود آید.

بالأخره با هم به مسجدالحرام رفتیم و نماز مغرب و عشاء را خواندیم. بعد از نماز به من گفت: بیا با هم برای خوردن غذا به محلّی که من هستم برویم. من چون از مصاحبت با او لذّت می بردم، با او رفتم، غذا خوردیم، بعد از غذا به من گفت: شب عرفه است، بیا با هم در مسجدالحرام بیتوته کنیم.

باز من گفتم: رفتن به عرفات چه می شود؟

او به من گفت: من هم باید اعمال حجّ را انجام دهم، هر چه من کردم تو هم می کنی. من اطاعت کردم، تا بعد از اذان صبح و اداء نماز صبح در مسجدالحرام بیتوته کردیم، طبعا در این مدّت من مقداری آرام شده بودم ولی صبح که آن مرد خدا به محلّ اقامتش رفت و با کمال خونسردی خوابید و به من گفت: تو هم استراحت کن، من بسیار ناراحت شدم.

به او گفتم: اگر خوابمان ببرد و به وقوف نرسیدیم چه کنیم؟

فرمود: من که به یاری خدا ساعت هشت صبح بیدار می شوم و ساعت نه صبح به طرف عرفات حرکت می کنم، تو هم با این عجله ای که داری طبعا یا به خواب نمی روی و یا خواب نمی مانی. پس چرا استراحت نکنیم؟

من دیگر چیزی نگفتم، او خوابید ولی من با آنکه شب را نخوابیده بودم، هر لحظه به ساعت نگاه می کردم و منتظر ساعت هشت بودم، هنوز چند دقیقه ای به ساعت هشت باقی بود که آن ولی خدا از خواب برخاست و مرا به مسجدالحرام برد. آنجا با کمال تأنّی دو رکعت نماز خواند، با هم احرام بستیم و به خارج مسجد کنار خیابان آمدیم. ماشینها پشت سر هم می آمدند و مسافر برای رفتن به عرفات سوار می کردند، ما هم به آن ماشینها سوار شدیم و حدود یک ساعت و نیم در راه بودیم و بالأخره ساعت ده و نیم که هنوز دو ساعت به زمان وقوف در عرفات باقی بود، به صحراء عرفات رسیدیم. اینجا آن مرد خدا به من گفت: اینجا صحراء عرفات است، باید حقایق شناخته شود، من به تو توصیه می کنم که هیچگاه در هیچ کاری عجله و شتابزدگی نداشته باش. زیرا وقتی در کارها عجله کنی، وقتت ضایع می شود و کارت هم صحیح انجام نمی گردد و این را بدان، حقیقت صفت عجله از شیطان است و کسی که این صفت را دارد، شیطان سیرت است و من از تو می خواهم همین امروز در این صحرائی که قطعا حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه تشریف دارند، از آن حضرت بخواهی که این حالت از تو برطرف شود و نفست از این جهت تزکیه گردد و دیگر هیچ کاری را قبل از آنکه وقتش برسد، انجام ندهی و ضمنا این را بدان که باز نباید برای رفع این مرض روحی عجله کنی، بلکه با کمال آرامی با محاسبه ی کامل همان طوری که دیشب تا به حال من برای تو انجام می دادم و مراقبت بر اینکه کم کم باید این حالت از تو برطرف شود، خود را عادت به تعمّق و حساب کردن و تفکر در جمیع کارها بدهی.

من از او تشکر کردم و به دستورش در آن روز و روزهای بعد عمل نمودم، یعنی بحمداللّه موفّق شدم که از حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه در آن روز بخواهم تا مرا در رفع آن مرض روحی کمک فرماید.

 

 

کبر و عجب

او می گفت:

روزی در دوران طلبگی در حرم حضرت «معصومه» (سلام اللّه علیها) مشغول زیارت بودم، مردی که خود را از اولیاء خدا می دانست و شب و روز عبادت می کرد، در حالی که مفاتیح در دست داشت، نزد من آمد. من به خاطر آنکه به او حسن ظنّ داشتم، برایش ایستادم و به او سلام کردم. او جواب مرا داد، ولی به قدری نگاه به او روحیه ی مرا تاریک کرد که می خواستم از نزدش فرار کنم، در عین حال ترسیدم که این وسوسه ی شیطان باشد. لذا با خود گفتم که انسان نباید به کسی سوءظنّ داشته باشد و پهلوی او نشستم، امّا ناراحت بودم، نمی خواستم لحظه ای به او نگاه بکنم. با خودم گفتم: من که همیشه به فکر رفع امراض روحی خودم هستم، باید اینجا هم تجربه کنم و ببینم که آیا من مریض روحی ام یا او دارای صفات روحی زشتی است که من از او متنفّرم، بالأخره هر طور بود خود را حاضر کردم که با او صحبت کنم. مقداری با هم درباره ی مراتب و کمالات روحی حرف زدیم. او معتقد بود که خودش به جمیع مراتب کمالات روحی رسیده است.

به من می گفت: معنی ندارد که سادات به خاطر آنکه فرزند «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) هستند، آن همه فضائل داشته باشند که شما می گوئید.

به من می گفت: انسان تا عبادت نکند، بندگی نکند، اعمال مستحبّه را (تا می تواند) انجام ندهد، نزد خدا ارزشی ندارد.

به من می گفت: کمالات روحی یعنی انجام واجبات و ترک محرّمات. او این مطالب را مشروح یعنی با مثالهای مفصّلی توضیح می داد، ولی به قدری متکبّرانه حرف می زد که من فقط مجبور بودم مطالبش را بشنوم و حرفی نزنم، امّا در اینجا ناچار شدم از او سؤال کنم که اگر فردی از نظر روحی دارای صفات حیوانی باشد، ولی واجباتش را انجام دهد و محرّمات را ترک کند، باز هم به کمالات روحی رسیده است؟ گفت: با شما آخوندها نمی شود حرف زد، فورا اشکال می کنید، انسانی که واجباتش را انجام ندهد و محرّمات را ترک نکند، حیوان است. گفتم: قبول دارم ولی از آن طرف اگر انسانی که حیوان سیرت است، تمام واجبات را انجام داد و محرّمات را ترک کرد، باز هم به کمالات روحی رسیده است؟ گفت: آه! چقدر شماها جاهلید و بالأخره صورتش را از من برگرداند و گفت: باید درس نمی خواندی تا این حجابهای روحی برایت پیدا نمی شد و مطلب به این واضحی را زودتر می فهمیدی. من در اینجا متوجّه شدم که بیچاره مبتلا به مرض کبر و خودخواهی شده و در جهل مرکب هم قرار گرفته و باید از او دوری کنم. زیرا این چنین افراد به هیچ وجه اصلاح نمی شوند، علاوه ممکن است انسان را هم منحرف کنند.

 

او می گفت:

یک روز من به خاطر آنکه با خواندن سرگذشتهای جمعی که در زمان غیبت کبری خدمت حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه رسیده اند حالی پیدا کنم، کتاب «نجم الثّاقب» را مطالعه می کردم، شخصی که به خود مغرور بود و چند جمله از اصطلاحات فلسفی و علوم ظاهری را یاد گرفته بود، متکبّرانه به من گفت: برای شما که درس خوانده اید، عیب است که این قضایا را مطالعه کنید و این حرفها را باور نمائید.

گفتم: مگر احتمال می دهید مرحوم «حاجی نوری» با آن عظمت علمی و مقام معنوی اینها را جعل کرده باشد؟

گفت: من که به این مطالب اعتقادی ندارم و اساسا چرا ما که این همه درس خوانده ایم، «امام زمان» (علیه السّلام) را نبینیم، ولی بقّالها و چقّالها و شعربافهای بی سواد مثل «حاج علی بغدادی» و «اسماعیل هرقلی» و «علی بن مهزیار اهوازی» آن حضرت را ببینند؟

پاسخ این حرف معلوم بود، لذا من به او چیزی نگفتم ولی متوجّه شدم که یکی از حجابهای پر خطر برای انسان عجب و تکبّر است. هر چه به انسان می رسد از طرف خدا است، هیچگاه کسی نمی تواند خود را غنی بداند، زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده: «اَنْتُمُ الْفُقَراءُ».[۱۵۴] «شماها همه محتاجید» و اگر کسی به حقیقت عبادتها و اعمال و قوانین الهی توجّه کند، به خوبی می فهمد که منظور از نتیجه ی همه ی عبادتها دو چیز است، یکی آنکه خدا را به عظمت و بزرگی و بی نیازی بشناسد و دوّم خود را محتاج و فقیر ناچیزی بداند.

بنابراین اگر سر سوزنی کبر در وجود انسان یافت شود، به حقیقت عبودیت نرسیده و در روح او بزرگترین حجابها وجود پیدا کرده است.

و منحصرا راه علاج این حجاب و این مرض روحی تفکر در فلسفه ی عبادات و ایجاد حقیقت عبودیت در نفس و رفع عجب و کبر و خودخواهی از نفس است.

حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیهما السّلام) از حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) نقل می فرماید که آن حضرت فرمود: «و حسبک من الجهل ان تعجب بعلمک»[۱۵۵] یعنی: در جهل تو همین بس که به علمت تکبّر و عجب کنی.

و «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: «لاجهل اضّر من العجب»[۱۵۶] نادانی و جهلی پر ضررتر از عجب نیست.

و حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) فرمود: «اعجاب المرء بنفسه دلیل علی ضعف عقله»[۱۵۷] یعنی: علامت کم عقلی یک انسان این است که به خود عجب کند.

 

او می گفت:

روز یکشنبه ای که من طبق روایاتی معتقد بودم که آن روز متعلّق به حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) است و بخصوص ساعت اوّل روز که باز طبق بعضی از احادیث به آن حضرت تعلّق دارد،[۱۵۸] مشغول توسّل به آن وجود مقدّس بودم، ناگهان مثل آنکه به خواب بروم، یا بهتر بگویم در آن موقع متوجّه نشدم در چه حالی هستم، فقط می دیدم حجابهائی از جلوی چشمم برطرف شده و جمعی از مردم را می بینم که مثل مورچگان زیر دست و پای دیگران پایمال می شوند، بخصوص مردی را می دیدم که او را می شناختم و بسیار متکبّر بود، پائی روی بدنش گذاشته بودند و دست و پایش خورد شده بود و می شلید و راه می رفت و ناله های دلخراشی می کرد. از او پرسیدم: چرا به این صورت درآمده و چرا در این حالت از لانه ات خارج شده ای که تو را این گونه پایمال کنند؟ سرش را بالا کرد و نگاه متکبّرانه ای به من انداخت و ناله اش را برای حفظ شخصیتش فرو نشاند و گفت: از خانه بیرون نیایم تا مثل شما مردم بی ارزش در کوچه و بازار راه بروید و میهن عزیز مرا بدنام کنید؟ بگذارید لااقل امثال ما افراد با شخصیت هم در کوچه و بازار راه بروند تا مردم بدانند که این مملکت چه رجال برجسته و محترمی دارد!

این جریان را در یک لحظه دیدم و بعد به حال عادی برگشتم. اتّفاقا همان روز وقتی به طرف حرم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) می رفتم، به همان مرد در کوچه برخوردم، او به من نگاه متکبّرانه ای کرد و به رفیقش که زیر بغل او را گرفته بود و به او کمک می کرد گفت: تا وقتی این آخوندها در این مملکت باشند، مردم متمدّن نمی شوند. روز بعد از رفیقش پرسیدم: چرا دیروز شما زیر بغل فلانی را گرفته بودید؟ مگر خدای نکرده کسالتی دارد؟

گفت: نه شب قبلش زیادتر مشروب خورده بود و وقتی به خانه اش برگشته بود، زن و فرزندانش در منزل نبودند، او هم کلید نداشته که در را خودش باز کند، لذا در کوچه نشسته بود که ناگهان جوانهای محل، بخاطر عقده ای که از او داشتند، (زیرا او همیشه آنها را تحقیر می کرد) به سر او می ریزند و او را می زنند و بدنش را کبود می کنند و احتمالاً بازویش را شکسته بودند که من او را به دکتر بردم و عکس برداری کرده اند تا ببینم نتیجه اش چه می شود.

من در اینجا به یاد روایتی که از «امام صادق» (علیه السّلام) نقل شده افتادم که فرمود:

در روز قیامت متکبّرین را به صورت ذرّه ای زیر پای مردم قرارشان می دهند و مردم آنها را پایمال می کنند تا خدا از حساب خلایق فارغ شود.[۱۵۹]

 

او می گفت:

یکی از اولیاء خدا که چشم بازی داشت و سیرتها را گاهی روی مصالحی مشاهده می کرد، یعنی خدای تعالی به او نشان می داد، می گفت: روزی یکی از علماء و مدرّسین بزرگ را دیدم که به صورت حیوان درنده ای به طرف من می آید، اوّل از او ترسیدم ولی کم کم او کوچک شد که نزدیک بود زیر دست و پای من پایمال شود. در این موقع به خود آمدم و خود را در مقابل صورت ظاهری او دیدم. او متکبّرانه به من نگاه می کرد و منتظر سلام بود. به او گفتم: شما چه مزیتی بر دیگران دارید؟ اگر به خاطر عملتان مایلید مردم به شما تعظیم کنند، پس می بایست «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در مقابل هیچ کس تواضع نکند.

مرحوم «مجلسی» رحمه اللّه علیه در کتاب «بحارالانوار» می گوید:

چقدر سریع تکبّر به سراغ علماء می آید و از همین جهت است که «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: آفت علم، «خیلاء» است. یعنی عالم، مغرور به عزّت علم بشود و خود را بزرگ بداند و مردم را کوچک بشمارد و به آنها آنچنان که به حیوانات نگاه می کند، نگاه کند و از مردم توقّع احترام داشته باشد و منتظر باشد که همه به او سلام کنند و آنها را به خدمت خود بکشاند و شئونات آنها را در نظر نگیرد و گمان کند که در آخرت او نزد خدا بالاتر و با فضیلت تر از دیگران است و بر مردم بیشتر از آنچه بر خود می ترسد، بترسد و آنها را اهل عذاب بداند و برای خود بیشتر از آنچه برای مردم امید رحمت دارد، داشته باشد. اگر این چنین شخصی را مردم، جاهل بدانند بهتر است از اینکه او را عالم بدانند.[۱۶۰]

 

او می گفت:

سحرگاهی در مسجد بالای سر حضرت «معصومه» (سلام اللّه علیها) نشسته بودم. مرد مسنّی که از نماز شب فارغ شده بود و کنار من نشسته بود، به من نگاه متکبّرانه ای کرد و گفت: پسر، چه می کنی؟ (من در آن موقع هنوز خیلی جوان بودم، لذا مؤدّبانه اوّل سلام کردم و بعد گفتم:) دعاء حزین را می خوانم.

گفت: نماز شب را خوانده ای؟ گفتم: بله. گفت: الآن اذان می گویند، مبادا بروی پشت سر این علمای نماز بخوانی. گفتم: چرا؟ گفت: اینها اهل عبادت نیستند، فلانی (اشاره کرد به یکی از علماء که در حرم نماز می خواند) الآن آمده ولی من از یک ساعت به اذان صبح اینجا مشغول عبادتم. حالا من بروم پشت سر او نماز بخوانم؟

گفتم: شاید او طبق دستوری که بهتر است اعمال مستحبّه را در خلوت انجام دهیم، نماز شبش را در منزل خوانده و حالا برای نماز واجب به حرم مشرّف شده است.

گفت: نه پسرم، اینها اگر اهل عبادت می بودند، این طور چاق نمی شدند، گردن کلفت نمی کردند، لااقل مثل من اشک روانی داشتند، آثار سجده در پیشانیشان دیده می شد، اینها به خاطر عبادت نکردن هلاک خواهند شد، روز قیامت از حسب و نسب سؤال نمی کنند، بلکه از این عبادتها سؤال می کنند، آنجا معلوم می شود که چه کسی به چه کسی احتیاج دارد.

(ضمنا وقتی این مطالب را شرح می داد و به بدیها و هلاکتها می رسید، به پیشنماز بیچاره اشاره می کرد و وقتی از عبادت و نجات در روز قیامت حرفی می زد به خودش اشاره می نمود).

من با آنکه آن روزها خیلی جوان بودم، ولی استادی داشتم که خدا رحمتش کند، هر روز به من یک روایت درس می داد و من آن را حفظ می کردم که منجمله این حدیث بود که برای او خواندم و به او گفتم:

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: اگر کسی را شنیدید که می گوید مردم هلاک می شوند، خودش زودتر هلاک می شود.

او از کلام من ناراحت شد و گفت: عیب شما طلبه ها این است که زیاد بحث می کنید و دیگر با من حرف نزد. من از آن روز به بعد مواظب او بودم، او در مجالس می نشست مثل اینکه با همه قهر بود، اگر مردم با یکدیگر حرفهای خودشان را می زدند، به آنها با لحن تندی می گفت: اینها لغو است و شما اگر مؤمن بودید از لغو اعراض می کردید.

او نمی دانست که ورع و تقوی به پیشانی پینه بسته ی او نیست، به صورت درهم کشیده ی او نیست، به گردن کج او نیست، بلکه ورع و تقوی به قلب است. آنچنان که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: تقوی اینجا است و اشاره به سینه ی مبارکش فرمود.[۱۶۱]

 

او می گفت:

روزی سید بزرگواری که من به او علما و ادبا و حسبا و نسبا فوق العاده ارادت داشتم، به من فرمود: من از جهت اصل و نسب بسیار مفتخرم. شخص نادانی که در کنار ما ایستاده بود و به خیال خود در حال تزکیه ی نفس بود و می خواست به اصطلاح کبر و خودخواهی و تفاخر را از بین ببرد، به آن سید بزرگوار گفت: تفاخر به اصل و نسب یک نوع تکبّر است که نمی بایست شما داشته باشید.

من فوق العاده از این کلام ناراحت شدم و به او گفتم: تو شنیده ای که تکبّر به اصل و نسب بد است، ولی نمی دانی که اگر کسی نسبش به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) برسد، دارای بزرگی و علوّ واقعی است، مایه ی همه ی خوشبختیها است، مایه ی عظمت و فخر است و آنکه تو شنیده ای که نباید انسان به اصل و نسب افتخار کند، در صورتی است که اعقاب انسان از رجال قدرت و شخصیتهای سیاسی و غیر واقعی باشند، ولی اگر کسی افتخار سیادت و ذریه ی «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بودن را داشته باشد، به اصل و نسب تکبّر نکرده، بلکه به نعمت الهی اقرار کرده که استحباب دارد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: شخصی خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) رسید و با تفاخر گفت: من فلان پسر فلان تا نُه نفر از آبائش را شمرد. حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او فرمودند: و تو هم دهمین آنها هستی که با آنها به خاطر این تفاخرت در آتش جهنّم خواهی بود.[۱۶۲]

و بطور کلّی «تکبّر» بزرگی را به خود بستن است و طبیعی است که اگر بزرگی در شخصی ذاتی باشد، آن را بزرگ و کبیر و عظیم می دانند و اصطلاحا و لغتا «تکبّر» به این صفت و متکبّر به این چنین شخصی گفته نمی شود.

 

او می گفت:

زنها معمولاً به جمال ظاهری خیلی افتخار می کنند، من زنی را می شناسم که تمام حجابهای روحیش برطرف شده ولی چون بسیار زیبا است و وقتی در میان زنها قرار می گیرد، از همه بیشتر مورد توجّه واقع می شود، این موضوع سبب شده که او متکبّره شود و این صفت روحی تنها حجاب او گردد.

و لذا یکی از وسائل ایجاد تکبّر در انسان جمالهای ظاهری است ولی اگر انسان متوجّه باشد که این گونه نعمتها را خدا به انسان عنایت کرده و به او در میان دیگران برتری داده، تنها چیزی که باید در او وجود پیدا کند، شکر نعمت الهی و تواضع در مقابل خدای تعالی است.

 

او می گفت:

روزی پس از توسّل به حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه و درخواست رفع حجب معنوی از روح و قلبم متوجّه شدم که چند روز قبل به خاطر آنکه با شخص فقیری متکبّرانه روبرو شدم، سیاهی عظیمی در روح و قلبم پیدا شده که همان سبب دوری من از حقیقت و معنویت در این چند روزه گردیده است.

لذا دوباره به آن حضرت متوسّل شدم و از آن وجود مقدّس رفع آن سیاهی را خواستم و در مقابل فقرای آن قدر تواضع کردم تا آن سیاهی از روح و قلبم رفع شد.

«امام باقر» و «امام صادق» (علیهما السّلام) فرمودند: کسی که به وزن ذرّه ای از کبر در قلبش باشد، وارد بهشت نمی شود.[۱۶۳]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: هیچ کس نیست که تکبّر بکند و یا جبّاریت از خود نشان بدهد، مگر آنکه در اثر عقده و کسر و پست طبعی است که در او وجود دارد.[۱۶۴]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که تکبّر کند، خدا او را به زمین می زند.[۱۶۵]

 

او می گفت:

استادی داشتم که از نظر روحی و معنوی فوق العاده با عظمت بود و لذا جمعی او را به عنوان مرشد و پیر طریقت و استاد انتخاب نموده بودند و چون من از همه ی آنها به آن استاد نزدیکتر بودم، پس از فوت او شاگردان او دور مرا گرفتند و مرا جانشین او تصوّر کردند. من هم از این برنامه فوق العاده خوشم آمده بود و همه روزه در محلّی که قبلاً استادم می نشست، می رفتم و به همان کیفیت من هم می نشستم و متکبّرانه مردم را یکی یکی می پذیرفتم و سؤالات آنها را جواب می گفتم.

چند روز بر این منوال گذشت، ولی چون من هم بالأخره مدّتی در محضر استادم مشغول تزکیه ی نفس بودم، وقتی سرم خلوت می شد، نفس لوّامه و وجدانم به سراغم می آمد و مرا سرزنش می کرد و می گفت:

تو که لیاقت این مقام را نداری.

تو که خودت مریضی، چگونه می خواهی دیگران را معالجه کنی؟

تو که حتّی نمی توانی پست ترین صفت حیوانی یعنی کبر را از خود دور کنی، چگونه می خواهی به تزکیه ی روح مردم بپردازی؟

و خلاصه از این قبیل ملامتها مرا می کرد و مرا متنبّه می نمود، امّا نفس امّاره نمی گذاشت که من خود را از آن پُست و مقامی که گمانش را نداشتم و بسیار زود به سراغم آمده بود دست بکشم و مرا دائما به بدی دعوت می کرد و به من می گفت:

تو که دنبال این مقام نرفته ای، خودش به سراغت آمده، پس از آن استفاده کن، ممکن است بعدا یک چنین موقعیتی پیدا نکنی و نتوانی مردم را هدایت نمائی.

این مطالب که در ذهنم می آمد و هی شیطان به من القاء می کرد، تنها به خاطر فریب دادن من بود و الاّ من که می دانستم لیاقت آن مقام را ندارم.

به هر حال محبّت به مقام و اغواء شیطان و نفس امّاره چند روزی مرا وادار کرد که در مسند استادم بنشینم و خود را استاد دیگران بدانم.

ولی روز بروز توفیقاتم کم می شد، حال عبادت را از من گرفته بود، از همه بدتر صفت کبر مانند دود سیاهی سراسر روح مرا می گرفت، کم کم می خواستم باور کنم که من از دیگران برتر و بهترم.

ولی خوشبختانه یک شب، از غصّه ی کم توفیقی و تاریکی قلبی گریه ی زیادی کردم، خود را در کشمکش عجیبی می دیدم، چطور از آن ریاست و بزرگی و تکبّر دست بکشم و از طرفی فکر می کردم که چگونه جواب خدای تعالی را بدهم که این مقام را به خود بسته ام و جمعی از دوستان خدا را سرگردان کرده ام.

بالأخره آخرین تصمیم خود را گرفتم. لذا فردای آن روز که با مریدان به باغ باصفائی در خارج شهر رفته بودیم، اعمالی که خلاف شرع نبود ولی مرا تنزّل می داد، انجام دادم.

اوّل مریدها گمان کردند که من می خواهم خود را بشکنم والاّ من همان ولی خدائی که بوده ام هستم، امّا وقتی آن کارها ادامه پیدا کرد و آنها را در ارزش و عظمت من به شک انداخت، در گوشه ای نشستم و مشغول حرف زدن و نصیحت آنها گردیدم و چون معمولاً وقتی من حرف می زدم، همه ی آنها طبق ادب اهل معنی دست از همه کار می کشیدند و دوزانو در مقابل من می نشستند و خوب به حرفهای من گوش می دادند، همه نشسته بودند. به آنها گفتم: برادران، در عین آنکه شما به من کمال لطف را کرده اید و به من این افتخار را داده اید که مرا بالاتر و برتر از خود دانسته اید و من از محبّت شما ممنونم، ولی به خدای عظیم قسم، من این لیاقت را که بتوانم امراض روحی شما را معالجه کنم ندارم و بلکه به جهت آنکه شما در مقابل من تواضع کرده اید و به خیال آنکه من بر شما برتری دارم، مرا به عنوان استاد قبول نموده اید و من به خاطر آنکه این بزرگی را به خود چسبانده ام و به اصطلاح «تکبّر» کرده ام و خود را به عنوان استاد بر شما تحمیل نموده ام، شما از من خیلی بهتر و برتر و دارای کمالات بیشتری هستید و لذا از شما تقاضا دارم شما به من کمک کنید، تا من هم بتوانم این نواقص روحی را از خود برطرف کنم.

امّا متأسّفانه دوستان این مطلب را باور نمی کردند و آن را حمل بر شکسته نفسی من نمودند، ولی من به قدری برای آنها قسم خوردم و اصرار کردم که بالأخره آنها قبول کردند و دست از من کشیدند.

یکی از آنها که دارای فراست بیشتری بود و همیشه می خواست از هر موقعیتی تا جائی که برایش ممکن است، استفاده ی معنوی بکند، رو به من کرد و گفت: حالا ما این مطلب را از شما قبول کردیم ولی اگر ممکن است برای معالجه ی کبر، شما بگوئید که چگونه حاضر شدید این گونه تواضع کنید و حقیقت را برای ما شرح دهید؟

به او گفتم: دیشب که نفس لوّامه ام مرا سرزنش کرد، عظمت ذات اقدس متعال را به من گوشزد می کرد، کبریائیت او را به من یادآور می شد، روایاتی را که از مرحوم استاد درباره ی کبر و خودخواهی شنیده بودم به من تذکر می داد، بخصوص این روایت که از «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) مکرّر نقل شده، مثل نوشته ای در مقابل چشمم تجلّی می نمود.

«امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: کبریائیت لباس پروردگار است، یعنی مخصوص او است و کسی که بخواهد چیزی از آن را به خود اختصاص دهد، خدا او را به رو در آتش جهنّم می اندازد.[۱۶۶]

و از طرفی مرا به خودم معرّفی می نمود و می گفت: تو ذلیل ترین ذلیلها هستی، تو به قدری ضعیفی که نمی توانی در مقابل شیطان و نفس امّاره، استقامت کنی و حقیقت را اظهار نمائی و کسی که این چنین است، به قدری بی ارزش است که به حساب نمی آید.

و از نظر بدنی خدای تعالی در قرآن مجید با لحن بسیار تندی تو را معرّفی کرده و فرموده:

مرده باد انسان، چقدر مطالب را ندیده می گیرد و کفران می کند! از چه چیز او را خلق کرده است؟ از نطفه او را خلق نموده و او را محدود کرده، سپس او را به دنیا آورده و بعدا او را در میان قبر لاشه ی گندیده ای قرار داده است.[۱۶۷]

حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السّلام) می فرماید: تعجّب می کنم از پسر آدم که اوّلش نطفه و آخرش لاشه ی گندیده است، او در این بین ایستاده در حالی که ظرف نجاست و عذره است، چگونه تکبّر می کند؟[۱۶۸]

این مطالب را به او گفتم و از آن روز به بعد به فکر از بین بردن صفت کبر که در روحم بود افتادم و بحمداللّه با تواضع زیادی که در مقابل مردم می کردم، یعنی به همه اوّل من سلام می کردم و نمی گذاشتم کسی دست مرا ببوسد، بلکه با کلماتی از قبیل آنکه: مرا دعا کنید، اگر لطف الهی نباشد من بیچاره ام، برای آمرزش من از خدا طلب عفو کنید و امثال اینها، کاملاً صفت کبر را در مدّت کوتاهی از روح خود بیرون کردم و امیدوارم دیگر این صفت کشنده مرا تهدید نکند و مرا به سوی هلاکت نکشاند.

 

 

بی حالی و بی محبّتی

او می گفت:

روزی یکی از طلاّب علوم دینی که قلبش مملوّ از محبّت خدا بود، نزد من آمد. دیدم رنگش زرد شده، کم خوابی و خستگی از قیافه اش پیدا است.

از او پرسیدم: چرا این طور شده ای؟

گفت: چند شب است که وقتی همه ی مردم می خوابند تازه من خواب از سرم می پرد و اشک از گوشه های چشمم جاری می شود، دلم هوای خدا را پیدا می کند و مشغول ذکر او می شوم.

به او گفتم: چه ذکری را بیشتر می گوئی؟

گفت: نمی توانم حقیقت را بگویم، چون زیاد دیوانگی می کنم، مثلاً یک شب صدها مرتبه بی اختیار گفتم: خدا جانم، خدا جانم، خدا جانم، ناگهان دیدم در مقابل چشمم غباری گرفت، در آن غبار کلمه ی «جانم» با خطّ نوری نوشته شد و مدّتی تلؤلؤ داشت که از کثرت نشاط بی حال روی زمین افتادم.

من به او گفتم: «امام صادق» (علیه السّلام) فرموده:

از جمله ی سخنانی که خدا به حضرت «موسی» (علیه السّلام) فرموده این بود که ای «موسی»، دروغ می گوید کسی که فکر می کند مرا دوست دارد ولی وقتی شب فرا می رسد می خوابد. آیا مگر این طور نیست که دوست، خلوت با دوستش را دوست می دارد؟[۱۶۹]

بله، عجب از عاشقی که خواب کند خواب بر عاشقان حرام بود

این محبّتها است که محبّت می آورد و اگر کسی خدا را دوست داشته باشد، بداند که خدا هم او را دوست دارد.[۱۷۰]

و بدان هر چه بیشتر خدا را دوست داشته باشی، خدا هم بیشتر تو را دوست دارد.

از «امام صادق» (علیه السّلام) نقل شده که فرمود: کسی که مشتاق خدا است، به خوراک اشتهاء ندارد، از آشامیدنیها لذّت نمی برد، بوی خوش را نمی فهمد، با دوست دیگری انس نمی گیرد، در خانه ای مأوی و دل نمی بندد، در محلّ آبادی سکونت نمی کند، لباس نرم نمی پوشد، قرار ندارد، شب و روز خدا را عبادت می کند، امیداور است که به معشوقش برسد، دائما با خدا با زبان پر از محبّت که از درون پر از شوق منشاء گرفته، مناجات می کند. چنانکه خدای تعالی از حالات حضرت «موسی» (علیه السّلام) خبر می دهد که وقتی در میعاد ملاقات با پروردگارش می رسید می گفت: پروردگارا، عجله کردم، زودتر از موعد آمدم تا تو را از خودم خوشنود کنم. «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) جمله ی او را این چنین تفسیر می کند که حضرت «موسی» در رفت و آمدش به میعادگاه که مدّت چهل روز ادامه داشت، از اشتیاق پروردگارش، نه چیزی می خورد، نه چیزی می آشامید، نه خوابی داشت و نه به چیزی اشتهاء پیدا می کرد.

سپس فرموده: وقتی داخل میدان شوق و محبّت به خدا شدی، اوّل با گفتن تکبیر باید خودت و آرزوهای دنیائیت را پشت سر گذاری و همه چیز را غیر معشوقت بر خود حرام بدانی و خود را بین مرگ و زندگی قرار دهی و لبیک گویان به سوی او حرکت کنی، خدا اجرت را بزرگ می کند و شخصی که مشتاق لقاء پروردگار است، مثل یک غریق است که او هدفی جز خلاص از غرق شدن ندارد، او در آن موقع همه چیز را غیر از نجاتش فراموش می کند و چیزی جز آن را نمی خواهد.[۱۷۱]

روز دیگری یکی از اولیاء خدا را ملاقات کردم. از او پرسیدم: با محبّت خدا چگونه ای، گفت: «دوست می دارمش به بانگ بلند» قربانش بروم، دلم می خواهد در میان کوچه و بازار با فریاد او را معرّفی کنم و مردم را به محبّتش دعوت نمایم.

گفتم: این وظیفه ی انبیاء است که باید مردم را به محبّت خدا دعوت کنند.

گفت: اگر من و تو دوست خدا و «شیعه ی علی مرتضی» (علیه السّلام) باشیم، مثل انبیائیم.

گفتم: با این شعر چه می کنی که فرموده اند:

هر که را اسرار حقّ آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند[۱۷۲]

ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. پس از چند روز که او را دیدم و از او احوال پرسیدم، به من گفت: از خدا خواسته ام تا مرا از این دنیا ببرد، قید و بند را از دست و پای من بردارد و به من توفیق ملاقات و برگشت به سوی خودش را عنایت فرماید.[۱۷۳] زیرا محبّت به او صبر و طاقت را از من برده و چون این دنیا مایه ی غفلت و نسیان است و مرا از محبوبم جدا می کند، از او خواسته ام تا مرا به جوار رحمت خودش جا دهد و از این غفلت سرا بیرون ببرد.

من به او گفتم: تو هنوز نپخته ای، تو هنوز کم جنبه ای، تو هنوز باید درس خداشناسی و محبّت او را بخوانی، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از قول جبرئیل فرموده که محبوبت، خدای عزیزت می گوید:

آن قدری که بنده ی من به وسیله ی انجام واجبات و ترک محرّمات به من نزدیک می شود، با چیز دیگری آن قدر نزدیک نمی گردد و دائما بنده ی من به وسیله ی نوافل و مستحبّات به من اظهار محبّت می کند، تا آنکه من او را دوست دارم، وقتی او را دوست داشتم، من گوش او می شوم که با آن گوش بشنود و چشم او می شوم که با آن چشم ببیند و زبان او می شوم که با آن تکلّم کند و دست او می شوم که با آن دست کار بکند و پای او می شوم که با آن پا راه برود. وقتی مرا بخواند، جوابش را می دهم و وقتی از من چیزی بخواهد، به او عطا می کنم و من درباره ی هیچ چیز بدون قاطعیت نبوده و نخواهم بود، جز در قبض روح بنده ی مؤمنم، وقتی که او از مردن کراهت دارد و من ناراحتی او را نمی خواهم.[۱۷۴]

روزی جوانی که فوق العاده رنجور شده بود و غصّه می خورد که چرا تمام محبّتش متوجّه خدا نگشته و تنها او را دوست ندارد، نزد من آمد و گفت: چه کنم که محبّتم به خدا بیشتر شود؟

من از کلام پروردگار که به حضرت داود خطاب کرده، نسخه ای اقتباس کردم و گفتم: اگر نعمتهای خدا را به یاد بیاوری، محبّتت به خدای تعالی زیاد می شود. زیرا پروردگار متعال به حضرت داود فرمود:

مرا دوست داشته باش و محبّت مرا به مخلوقم تعلیم ده. حضرت داود عرض کرد: من که تو را دوست می دارم، امّا چگونه محبّت تو را در قلوب مردم جای دهم؟

فرمود: نزد آنها نعمتهایم را متذکر شو، زیرا وقتی این کار را کردی آنها به من محبّت پیدا می کنند.[۱۷۵]

خدائی که ما را از نیستی به عرصه ی وجود آورده، خدائی که پیامبرانش را با همه ی عظمتی که داشته اند، راهنمای ما قرار داده، خدائی که ما را در پناه خود از شرّ بلاهای دنیائی محفوظ نگه داشته، خدائی که هر چه احتیاج داشته ایم به ما مرحمت فرموده، خدائی که بر ما قرآن کریمش را نازل فرموده، خدائی که در مقابل گناهان ما عفو و رحمتش را قرار داده، خدائی که به ما عقل و علم و بصیرت داده و خلاصه خدائی که هر چه خواسته ایم و یا هر چه احتیاج داشته ایم، به ما عنایت فرموده، نمی توان او را دوست نداشت، بلکه باید این خدای عزیز را، این خدای رئوف و مهربان را، این خدای عفوّ و کریم را، از هر چیزی بیشتر دوست داشت.

 

او می گفت:

بسیاری از مردم که شنیده اند من در علم اخلاق و تزکیه ی نفس مختصر اطّلاعی دارم، نزد من می آیند و از من تقاضای راهنمائی می کنند، ولی من به هر کسی که کتابی خوانده و یا تحت تأثیر سخنگوئی واقع شده و موقّتا شوق مختصری در او برای پیمودن راه پر خطر خلوص و سیر الی اللّه ایجاد گردیده، جواب مثبت نمی دهم. بلکه باید ببینم که آیا او حرکتی دارد یا نه؟ او اهل محبّت هست یا نه؟ او حیات و یقظه ی این راه طولانی را که باید با سرعت حرکت کرد و پشتکار جدّی داشت، دارد یا نه؟ اگر داشته باشد، طبعا می تواند به سیرش به سوی کمالات ادامه دهد و الاّ شخصی که کسل است، کسی که خواب آلوده است، کسی که عشق و محبّت ندارد و بالأخره کسی که بی حال و سست است، طبعا نمی تواند حرکت به سوی کمالات و سیر الی اللّه داشته باشد.

و بالأخره اساسا تا در کسی عشق و شوری نباشد، محبّت و علاقه ای وجود نداشته باشد، محال است که به مقام اهل معرفت و اولیاء خدا برسد.

من تجربه کرده ام، کسانی که اهل عشق و محبّتند، حتّی اگر شدیدا مبتلا به عشق مجازی هم باشند، صددرصد بهتر می توانند در راه کمالات قدم بگذارند. ولی کسانی که راحت طلبند و اهل محبّت نیستند، اگر عبادتی هم می کنند، به خاطر راحتی خود در روز قیامت است. هیچگاه تا آن حالت و فکر را دارند، نشده که حتّی کوچکترین گامی به سوی کمالات روحی بردارند.

عاشقی که به عشق مجازی مبتلا است، بزرگترین صفتی را که باید یک سالک الی اللّه داشته باشد او دارد، ولی باید شخصی پیدا شود که او را به مقصد و محبوب واقعی راهنمائی کند و از اشتباه در مصداق، بیرونش بیاورد.

امّا شخص بی حال و بی محبّتی که به هیچ چیز علاقه ندارد، چطور ممکن است به خدا علاقه داشته باشد؟

شخص بی عشق و بی علاقه ای که در مقابل همه چیز بی تفاوت است، در حقیقت مرده ای است که در میان مردم راه می رود.

کسی که عشق و محبّت ندارد، قطعا در مقابل خوبیها، زیبائیها و کمالات هیچ احساسی نخواهد داشت و لذا او را باید حیوانی دانست که در میان انسانها زندگی می کند.

من مدّتی که مأموریت داشتم بعضی از جوانها را نصیحت کنم و آنها را به سوی خدا دعوت نمایم، وقتی می شنیدم که جوانی به عشق مجازی مبتلا شده، فورا به سراغ او می رفتم و اگر چه در مرحله ی اوّل به من اعتنائی نمی کرد، ولی من آن قدر او را موعظه می کردم تا موفّق می شدم که عشق او را متوجّه محبوب حقیقی نمایم.

من در اینجا دو قضیه برای تو نقل می کنم تا متوجّه شوی مطالب فوق چقدر محکم و اساسی و پر ارزش است.

 

قضیه ی اوّل:

یکی از بزرگان و اولیاء خدا که من سالها نزد او شاگردی کرده ام، این حکایت را که برای خود او اتّفاق افتاده بود، برای من نقل کرد.

او می گفت: پدر و مادرم می گفتند: تو از کودکی خیلی اهل محبّت بودی، زود با افراد انس می گرفتی و نسبت به آنها اظهار علاقه می کردی. امّا آنچه را که در زندگی خودم به یاد دارم، این است که وقتی در سنّ نوزده سالگی بودم با پدر و مادرم از وطنمان برای زیارت قبر مقدّس حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) با ماشین به طرف مشهد حرکت کردیم. پدر و مادرم در صندلی جلوی ماشین نشسته بودند. وقتی ماشین حرکت کرد، من روی حسّ محبّتی که به مردم داشتم، از جا برخاستم و هر کس هر احتیاجی داشت، برایش برآورده می کردم.

یعنی اگر کسی آب می خواست، به او آب می دادم و اگر کسی کاری به راننده داشت و صدایش به او نمی رسید، واسطه ی پیغام او می گردیدم و بالأخره هر کس هر کاری داشت، به من مراجعه می کرد، من انجام می دادم.

در این بین دختر خانمی که از نظر من مثل قرص آفتاب که از پس ابر خارج شود و فورا دوباره پشت ابر فرو برود، در صندلی پشت سر من نشسته بود و بدون تعمّد چادرش از روی صورتش به یک طرف رفت و صورتش ظاهر شد ولی فورا دوباره صورت خود را پوشانید و حتّی سرسوزنی از صورتش دیده نمی شد. امّا من ناگهان احساس کردم تمام بدنم می لرزد و همه ی محبّتی که نسبت به همه داشتم جمع شده و به زیر آن چادر متمرکز گردیده است، امّا چه می توانستم بکنم، لذا فورا روی صندلی خودم نشستم و فکر می کردم که از چه راهی می توانم با او صحبت بکنم. به نظرم آمد که خوب است همین چادر کنار رفتن را بهانه کنم و بروم از او بپرسم که آیا شما کاری داشتید؟ لذا همین کار را کردم.

او در جواب من گفت: بله، مقداری آب می خواستم، اگر زحمت نیست لطف کنید.

من از این جواب محبّتم نسبت به او چندین برابر شد. لذا فورا قمقمه را برداشتم و مقداری آب در ظرفی ریختم و به او دادم. امّا ناگهان گریه ی شوقی به من دست داد که نتوانستم خودم را کنترل کنم. (در اینجا نمی خواهم برای تو بگویم چه شد چون اگر خودت مبتلای به عشق شده باشی، می دانی چه می شود و اگر اهل عشق نباشی، شاید اگر آنها را من به تو بگویم، تو با خود فکر کنی که من عجب آدم بی حیائی بوده ام که آن اعمال را انجام داده ام، ولی خدا می داند به قدری با حیا بودم که مثل من در میان کسانی که در سنین عمر من بودند، کمتر یافت می شد).

ولی این قدر به تو می گویم که همه ی اهل ماشین فهمیدند که من عاشق آن دختر شده ام.

خوشبختانه این جریان وقتی اتّفاق افتاد که نزدیک مشهد بودیم و پس از یکی دو ساعت که من یکسره گریه می کردم، به مشهد رسیدیم. پدر و مادرم که جریان را متوجّه شده بودند ولی به روی من نمی آوردند، خواستند به من محبّت کنند. لذا با پدر و مادر آن دختر طرح دوستی ریختند. اتّفاقا آنها اهل مشهد بودند و ما را به منزلشان دعوت کردند. در ظرف چهار روزی که از آن جریان و از شروع عشق من گذشته بود، پنج کیلو لاغر شده بودم. همه فکر می کردند که من مریضم.

روزها از صبح تا غروب آفتاب در حدود منزل آنها می گردیدم. شبها به مجرّدی که چشمم را روی هم می گذاشتم آن لحظه را که در ماشین از قیافه ی آن دختر دیده بودم، به وضوح را می دیدم و صدایم را به گریه بلند می کردم.

شب قبل از آنکه به منزل آنها برویم، شب جمعه ای بود. آن شب را تا صبح در حرم مطهّر حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) بیتوته کردم.

اتّفاقا سرشب پدر و مادر آن دختر را دیدم که به حرم آمده بودند و وقتی مرا دیدند به من گفتند: به پدر و مادرت بگو فردا شب فراموش نکنند به منزل ما بیایند، تو هم بیا، زیرا ما تو را هم دوست داریم.

صبح روز جمعه که بسیار خسته بودم و بی اختیار چرت می زدم، چند دقیقه ای به خواب رفتم، در عالم رؤیا دیدم شخصی مرا خوابانده و قلب مرا که مثل چراغ قوّه ای بود و نور فوق العاده ای داشت، با زحمت زیاد می خواهد به طرف آسمانها بچرخاند. من به او گفتم: شما با قلب من چه کار دارید؟ گفت: حیف این نور است که به آنجا بتابد و (او به گوشه ای اشاره کرد.) من به آن طرف نگاه کردم، دیدم همان دختر به همان حالی که در ماشین صورتش را باز کرد و بست نشسته و این چراغ قوّه به همان موضع می تابد و آن حالت پشت سر هم تکرار می شود، از او تقاضا کردم که این کار را نکند. گفت: من این کار را می کنم، اگر خوشت نیامد، باز قلبت را به همان حال اوّل بر می گردانم.

من گفتم: حتّی یک لحظه هم حاضر نیستم توجّه قلبیم را از این دختر بگردانم.

او دیگر به من اعتنائی نکرد و با فشار و اِعمال قدرتی که می نمود، آن چراغ قوّه را به طرف آسمانها برگرداند. من به طرف نور آن چراغ قوّه نگاه می کردم. ناگهان در آنجا چیزی را دیدم که اگر نمی بود که عشق من قبلاً متوجّه آن دختر شده بود و اگر نمی بود که نمی توان آن را وصف کرد و اگر نمی بود که تو استعداد شرح و بیان آن را نمی داشتی، ساعتها برای تو آن را توصیف می کردم و می گفتم چگونه از آن شخص تقاضا کردم که آن نور را همان جا یعنی به طرف آسمانها و به طرف آن جمال و کمال حقیقی متمرکز کند و به قدری پیچ و مهره ی آن چراغ قوّه را روی همین میزان محکم نماید که من تا ابد نتوانم آن را تغییر دهم. او هم همین کار را کرد و به من گفت: اگر می خواهی این نور همیشه به این طرف بتابد، نماز شبت را ترک نکن.

به حضرت «بقیه اللّه» (علیه السّلام) توسّلت را قطع مکن.

و چشمت را کنترل کن و معصیت خدا را نکن و حالا هر مقدار که تو امروز می بینی من از کمالات و علوم بهره برده ام، به خاطر همان توجّهی بوده که آن شخص در آن خواب به من داده است.

 

قضیه ی دوّم:

شخصی را دیدم که از بی حالی و بی محبّتی مرده ای بود که بین زنده ها حرکت می کرد. از او سؤال کردم: آیا هیچ شده به چیزی دلبسته باشی؟ گفت: نه، تا به حال هیچ چیز را دوست نداشته ام و به چیزی علاقه پیدا نکرده ام، همیشه مایل بوده ام که مردم و خدا به من کمک کنند و دنیا و آخرتم را تأمین نمایند. مردم را می خواهم که دنیایم را آباد کنند و در دنیا به من کمک کنند و خدا را می خواهم به خاطر آنکه آخرتم را آباد کند و در آخرت به من کمک نماید و در غیر این صورت از همه چیز بدم می آید. من به او گفتم: مردم شما را عالم و دانشمند می دانند. اگر این فکر صحیح است، معنی این روایات چیست؟

آن وقت این روایات را برای او خواندم:

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: کسی که دیگری را برای خدا دوست دارد، در حقیقت خدا را دوست داشته و کسی که او را مردم به خاطر خدا دوست بدارند، حبیب خدا است. زیرا آنها یکدیگر را جز برای خدا دوست نداشته اند.[۱۷۶]

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: انسان با آنچه دوست دارد محشور می شود، پس اگر کسی دیگری را برای خدا دوست داشته باشد، خدا را دوست داشته و خدا کسی را دوست ندارد، مگر اینکه او خدا را دوست داشته باشد.[۱۷۷]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: با فضیلت ترین مردم در دنیا و آخرت بعد از انبیاء (علیهم السّلام) کسانی هستند که خدا را دوست دارند و برای خدا نسبت به یکدیگر اظهار محبّت می کنند و هر محبّتی معلول چیزی است که عاقبت دشمنی را بوجود می آورد، مگر این دو محبّت که هر دو از یک سرچشمه جاری شده است و کم و زیاد نمی شود. خدای تعالی می فرماید: دوستان در آن روز با هم دشمن اند، مگر اهل تقوی[۱۷۸] که دوستی آنها برای خدا بوده و به خاطر آنکه اصل محبّت دوری از غیر محبوب است.[۱۷۹]

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: در بهشت پاکترین و لذیذترین چیز محبّت به خدا و محبّت برای خدا و کرنش برای او است. زیرا خدای تعالی می فرماید: آخرین خواندن اهل بهشت این است که می گویند: «الحمدللّه ربّ العالمین» و این به خاطر آن است که می گویند وقتی مؤمنین محبّتهای الهی را می بینند و نعمتهای الهی را مشاهده می کنند، محبّت خدا در دلهای آنها زیاد می شود و با صدای بلند می گویند: «الحمدللّه ربّ العالمین».[۱۸۰]

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به بعضی از اصحابشان فرمودند: ای بنده ی خدا! دوست بدار برای خدا و مبغوض بدار برای خدا و ولایت را بپذیر برای خدا و دشمن بدار برای خدا. زیرا هیچ کس ولی خدا نمی شود، مگر با این کارها و کسی طعم ایمان را نمی چشد، اگر چه نماز زیادی بخواند و روزه ی زیادی بگیرد، مگر آنکه این گونه شود.

سپس فرمود: شما امروز برادریهایتان بیشتر به خاطر دنیا است، به خاطر دنیا به یکدیگر اظهار دوستی می کنید و به خاطر دنیا با یکدیگر اظهار بغض می کنید. این دوستیها و دشمنیها برای شما فائده ای ندارد. آن شخص به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: من چگونه بدانم که دوستی و دشمنی من در راه خدا است و چه کسی ولی خدا است تا او را دوست بدارم و چه کسی دشمن خدا است تا او را دشمن بدارم؟ «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) اشاره فرمود و گفت: این مرد را می بینی؟ عرض کرد: بله. فرمود: دوست این مرد (یعنی حضرت «علی بن ابیطالب» علیه السّلام) ولی خدا است، او را دوست بدار و دشمن او دشمن خدا است، تو هم او را دشمن بدار.

سپس آن حضرت اضافه فرمود: دوست این مرد را دوست بدار و لو اینکه پدر و فرزندانت را کشته باشد و دشمن این مرد را دشمن بدار و لو اینکه آنها پدر و فرزندانت باشند.[۱۸۱]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: محکمترین ریسمان ایمان این است که دوست بداری برای خدا و دشمن بداری برای خدا و اعطاء کنی برای خدا و ندهی برای خدای عزّوجل.[۱۸۲]

خدای تعالی به حضرت «موسی» (علیه السّلام) خطاب کرد: آیا تا به حال کاری برای من کرده ای؟ گفت: برای تو نماز خوانده ام، روزه گرفته ام، صدقه داده ام، ذکر گفته ام. خدای تبارک و تعالی فرمود: امّا نماز برای این بوده که آن علامت اسلام و تسلیم شدنت است. روزه هم برای تو سپری از آتش جهنّم می باشد. صدقه هم سایه ای از بلاها است. ذکر هم برایت نورانیت می آورد، پس چه کاری را برای من کرده ای؟

حضرت «موسی» (علیه السّلام) عرض کرد: خدایا! مرا به عملی که تنها برای تو باشد، راهنمائی فرما. خدای تعالی فرمود: ای «موسی»، آیا هیچگاه ولیی از اولیاء مرا دوست داشته ای و یا هیچگاه دشمنی از دشمنان مرا دشمن داشته ای؟ حضرت «موسی» (علیه السّلام) دانست که افضل اعمال نزد خدا دوست داشتن برای خدا و دشمن داشتن برای خدا است[۱۸۳] و به همین جهت حضرت «رضا» (علیه السّلام) در نوشته ی خود اشاره فرموده اند: «کن محبّا لآل محمّد و ان کنت فاسقا و محبّا لمحبّیهم و ان کانوا فاسقین»[۱۸۴] یعنی: دوست بدار «آل محمّد» (علیهم السّلام) را اگر چه تو فاسقی و دوست بدار دوستان آنها را اگر چه آنها فاسق باشند.

وقتی این احادیث را برای آن آقا خواندم، او گفت: دعاء کنید که انشاءاللّه خدای تعالی در قلب من محبّت ایجاد کند. زیرا محبّت و علاقه را که نمی شود از بازار خرید.

او راست می گفت: به نظر من بدترین امراض روحی همین است که انسان محبّت و عشق و علاقه به چیزی نداشته باشد. زیرا هر صفت زشتی را انسان باید با محبّت به جهت مقابلش برطرف کند، امّا اگر کسی پیدا شد که این سرمایه ی اوّلیه را نداشت، کارش خیلی مشکل است، مگر آنکه یا خودش و یا دوستی برای او لااقل روزی چند دقیقه توسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء پیدا کند و از آن حضرت بخواهد که محبّت و شوق به حقایق در او بوجود بیاورند.

 

 

تنگ نظری و نداشتن شرح صدر

او می گفت:

یکی از الطافی که خدا به بنده اش می کند، این است که او را دارای شرح صدر و استعداد تحمّل ناروائیها از سوی دیگران می فرماید.

یکی از نعمتهای بزرگی که خدای تعالی به پیامبرش برای پیشبرد اهدافش عنایت کرده، شرح صدر بوده. چنانکه در مقام امتنان فرموده: «الم نشرح لک صدرک»[۱۸۵] یعنی: آیا ما به تو شرح صدر ندادیم؟

بنابر این یکی از امراضی که باید از سالک الی اللّه در مسیر سیر الی اللّه برطرف شود تا دیگر غیبت که یکی از گناهان کبیره است نکند، تا بسیاری از گناهان بزرگ و کوچک را نکند تنگ نظری و نداشتن شرح صدر، این یک مرض روحی است که حتما باید از انسان برطرف شود.

 

او می گفت:

روزی در مجلسی که جمعی از علماء نشسته بودند و از هر دری سخنی به میان می آمد، یکی از آنها که عالم روانشناسی بود، به اهل مجلس گفت: اگر پروردگار متعال یکی از گناهان را حلال کند و اختیار انتخابش را به عهده ی شما بگذارد، شما کدام یک از آنها را انتخاب می کنید؟

هر کس چیزی گفت. در این میان یک نفر که او از اولیاء خدا بود گفت: «من هیچ یک از آنها را انتخاب نمی کنم، زیرا اگر انسان حقیقت گناه را درک کند و بداند معصیت خدا چقدر زشت است، هیچگاه میل به گناه پیدا نمی کند» که البتّه این گفته مورد توجّه سائرین غیر از من واقع نشد.

دیگری گفت: من از میان گناهان، «غیبت کردن» را انتخاب می کنم! زیرا خیلی دوست دارم غیبت مردم را بکنم. در اینجا جمعی او را مسخره کردند و به او خندیدند و گفتند: این همه گناهان لذّت بخش دیگر هست، تو از همه جا تنها این گناه را انتخاب می کنی؟ او گفت: من حقیقت را می گویم، لذّت غیبت کردن برای من از همه بیشتر است.

من که در این بین می خواستم از محضر علماء استفاده ای کرده باشم و اساسا در آن مجلس برای استفاده ی از آنها حضور یافته بودم. از آن ولی خدا که گفته بود من هیچ یک از گناهان را انتخاب نمی کنم، به طور خصوصی پرسیدم: شما چگونه به این مقام رسیده اید که گناه برای شما لذّت بخش نیست؟

گفت: اگر انسان بنده ی خدا باشد و خدای تعالی حجابها را از او برداشته باشد و نفع و ضرر اشیاء را به او شناسانده باشد، به مضمون اینکه در دعاء وارد شده «الّلهمّ ارنا الحقائق کما هی»[۱۸۶] (یعنی: خدایا حقایق همه چیز را آن چنانکه هست به من نشان بده) موفّق شده باشد، از گناه به خاطر ضررها و فسادهای واقعی آن دوری می کند، چه آنکه خدا آن را حرام کرده باشد یا حلال فرموده باشد.

گفتم: مطلب دوّمی که می خواستم از شما بپرسم، این بود که چرا آن «آقا» این مقدار از غیبت کردن لذّت می برد که در میان آن همه گناهان لذّت بخش نفسانی تنها غیبت کردن را انتخاب می کند؟

گفت: چون ممکن است اگر در تشریح حالات او پشت سر او اظهارنظر کنیم غیبت او باشد، بد نیست خود او را هم در بحثمان شرکت دهیم، تا بهتر حقیقت را بفهمیم و هم از این گناه کبیره پرهیز نمائیم، من قبول کردم و او را به اطاقی که من و آن ولی خدا نشسته بودیم دعوت نمودم و موضوع بحثمان را از اوّل تا به آخر برای او نقل کردم. او گفت: من فکر می کنم که علّت وجود این حالت در من اذیتها و حقّ کشیهائی باشد که مردم نسبت به من انجام داده اند. من به قدری از این مردم ناراحتی دیده ام که تنها و تنها عقده ام با مذمّت آنها، مفتضح کردن آنها و بالأخره غیبت کردن آنها حل می شود و من نمی دانم چه کنم تا از این مرض روحی نجات پیدا کنم. (در اینجا چون آن شخص به من و به آن ولی خدا محبّتی داشت و ما را به عنوان طبیب روح خودش تصوّر می کرد، گفت:) حالا از شما می خواهم که این مرض روحی مرا معالجه بفرمائید.

آن ولی خدا به او گفت: من دو نسخه برای تو می نویسم که اگر عمل کردی، به طور قطع نجات پیدا خواهی کرد.

اوّل: آنکه بدان مردم عنود و پست دنیا همه ی اولیاء خدا را از حضرت «آدم» تا «خاتم انبیاء» (صلی اللّه علیه و آله) و حتّی خدای تعالی را متّهم کرده و اذیت نموده اند و این تو تنها نیستی که از دست مردم اذیت شده ای.

زیرا وقتی انسان بداند که دنیا و اهل دنیا مردم آزارند و بخصوص اولیاء خدا را بیشتر اذیت می کنند، مسأله برایش عادّی می شود و شرح صدر برایش بوجود می آید.

روزی در ایام تحصیل در قم شخصی نامه ای که در آن فحشهای زیادی برای من نوشته بود، بدست من داد، من فوق العاده ناراحت شدم، خدمت مرحوم «آیه اللّه العظمی بروجردی» رفتم و از مردم شکایت کردم و نامه را به معظّم له نشان دادم. ایشان همان جا که نشسته بودند، چند نامه به من ارائه فرمودند که به معظّم له در آنها جسارتهای عجیبی کرده بودند و آن قدر آن مطالب زشت و وقیحانه بود که من با توجّه به آنها، دیدم باید به کلّی ناراحتیهای خودم را فراموش کنم و دانستم که انسان هر چه پاکتر باشد، ممکن است مردم بیشتر به او توهین بکنند.[۱۸۷]

از «علقمه» نقل شده که گفت: من به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کردم:

یابن رسول اللّه چه کسانی شهادتشان قبول می شود و چه کسانی شهادتشان قبول نمی شود؟

فرمود: هر کس مسلمان باشد و به دستورات اسلام عمل کند، جائز است شهادتش را قبول کنیم.

گفتم: آیا کسانی که ممکن است گناه کنند، شهادتشان قبول است؟

فرمود: اگر شهادت آنها قبول نشود، پس باید بگوئیم تنها «انبیاء» و «اوصیاء» (علیهم السّلام) که معصومند باید شهادت بدهند و کس دیگری حقّ ندارد شهادت بدهد.

بنابراین اگر کسی را دیدی که ظاهرالصّلاح است و به چشمت ندیده ای مرتکب گناه بشود و یا دو شاهد عادل علیه او شهادت نداده اند، او عادل است و شهادتش قبول است و باید آبرویش محفوظ باشد، اگر چه در واقع هم گناهکار باشد.

و کسی که این چنین شخصی را غیبت کند، یعنی کارهای بدی که او کرده به دیگران بگوید، از ولایت حقّ بیرون و تحت ولایت شیطان می باشد.

زیرا پدرم از آبائش و آنها از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل کرده اند که آن حضرت فرمودند: کسی که مؤمنی را غیبت کند، به آنچه در او هست خدای تعالی هرگز بین آن شخص غیبت کرده شده و غیبت کننده را در بهشت جمع نمی کند و امّا اگر کسی پشت سر برادر مؤمنی چیزی بگوید که در او نباشد، خدای تعالی او را در جهنّم مخلّد قرار خواهد داد و جهنّم بد جائی است.

«علقمه» می گوید: به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کردم: یابن «رسول اللّه» مردم به ما چیزهای بزرگ بدی نسبت می دهند و به این جهت سینه ی ما تنگ شده و فوق العاده ناراحتیم. حضرت «صادق» (علیه السّلام) فرمود: «یا علقمه انّ رضا النّاس لایملک و السنتهم لاتضبط».

(کسی نمی تواند همه ی مردم را از خود خوشنود کند و جلوی زبان مردم را بگیرد.) شما چگونه می خواهید از دست و زبان مردم راحت باشید و حال آنکه انبیاء و فرستادگان و حجّتهای الهی (علیهم السّلام) از آنها سالم به در نرفته اند.

آیا «یوسف صدّیق» را به اینکه می خواسته زنا کند، نسبت ندادند؟!

آیا نگفتند که حضرت «ایوب» به خاطر آنکه گناه کرده، به آن بلاها مبتلاء شده است؟

آیا به حضرت «داود» تهمت نزدند که او به پشت سر پرنده ای به بام رفته تا به زن (اوریبا) نگاه کند و عشق به او پیدا کرده و شوهرش را به خطّ مقدّم جبهه فرستاده تا کشته شود و زن او را برای خودش بگیرد!

آیا حضرت «موسی» را متّهم به آنکه او عنّین است، نکردند؟ و به این سبب او را اذیت نمودند، تا آنکه خدا او را از آن تهمت نجات داد، زیرا او نزد خدا آبرومند بود!

آیا پیامبران دیگر را به اینکه آنها دروغگو و ساحرند و برای دنیا ادّعاء نبوّت کرده اند، متّهم ننمودند؟ آیا حضرت «مریم» را به اینکه او با شخصی به نام «یوسف نجّار» زنا کرده و «عیسی» را متولّد نموده، متّهم نکردند؟

آیا پیامبر اسلام حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) را به اینکه او شاعر دیوانه ای است، نسبت ندادند؟

آیا او را متّهم به اینکه عاشق زن «زید بن حارثه» شده و کارهائی انجام داده که «زید بن حارثه» او را طلاق دهد و خودش او را بگیرد، ننمودند؟

آیا در جنگ بدر «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) را متّهم نکردند به اینکه از غنائم «قطیفه حمراء» برای خود برداشته تا آنکه پروردگار متعال این آیه را نازل کرد: «وَ ما کانَ لِنَبِی اَنْ یغُلَّ وَ مَنْ یغْلُلْ یأْتِ بِما غَلَّ یوْمَ الْقِیامَةِ».[۱۸۸]

یعنی: پیامبر نمی تواند که هم فرستاده ی الهی باشد و هم خیانتکار باشد و کسی که خیانت کند، او را با آنچه خیانت کرده روز قیامت می آورند.

آیا به «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نسبت ندادند که او در خصوص خلافت پسر عمویش حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) روی هوای نفس حرف می زند تا آنکه خدا آنها را تکذیب کرد و فرمود: «وَ ما ینْطِقُ عَنِ الْهَوی* اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْی یوحی»[۱۸۹] (سخنی روی هوای نفس نمی گوید، جز آنکه هر چه می گوید، وحی است که خدا بر او نازل فرموده است).

آیا به آن حضرت نسبت دروغ ندادند و نگفتند که فرستاده ی الهی نیست؟! تا آنکه خدای تعالی فرمود: قبل از تو هم پیامبران را تکذیب کرده اند، آنها در مقابل این تکذیب صبر نمودند و اذیت شدند تا آنکه کمکهائی به آنها رسید! و یک روز هم که فرمود: من به آسمان رفته ام، به معراج رفته ام، کسی گفت: به خدا قسم دیشب تا صبح از رختخوابش جدا نشده است!

و امّا آنکه درباره ی اوصیاء تهمت زده اند، بیشتر از اینها است!

آیا به سید اوصیاء حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) نگفتند که او طالب دنیا و سلطنت است و او فتنه را بر آرامش ترجیح می دهد، او خون مسلمانان را می ریزد و اگر در وجود آن حضرت خیری می بود به «خالد بن ولید» دستور داده نمی شد که گردنش را بزند!

آیا آن حضرت را متّهم نکردند بر اینکه می خواهد دختر ابوجهل را با بودن حضرت «فاطمه ی زهراء» (صلوات اللّه علیها) بگیرد و گفتند: «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از آن حضرت در منبر شکایت کرده و فرموده که حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) می خواهد دختر دشمن خدا را روی دختر «پیغمبر خدا» (صلی اللّه علیه و آله) بگیرد، همه بدانند که «فاطمه» (علیها السّلام) پاره ی تن من است، کسی که او را اذیت کند، مرا اذیت کرده و کسی که او را مسرور کند، مرا مسرور کرده و کسی که او را به غیظ اندازد، مرا به غیظ انداخته است.

سپس «امام صادق» (علیه السّلام) به علقمه فرمودند: ای علقمه! ببین چقدر تعجّب آور است حرف مردم درباره ی حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) که جمعی از مردم می گویند که او خدائی است که باید عبادت شود! و جمعی می گویند: او بنده ی معصیت کار خدا است! و کلام کسی که می گوید: او بنده ی معصیت کار خدا است، بر حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) آسانتر است از کلام کسی که می گوید: او خدا است.

ای علقمه! آیا به خدای تعالی نسبت ندادند که او سه تا است؟ آیا او را به خلق تشبیهش نکردند؟

آیا نگفتند که خدا همان دهر است؟!

آیا نگفتند که خدا همان فلک است؟!

آیا نگفتند که خدا جسم است؟!

آیا نگفتند که خدا دارای صورت است؟! «تعالی اللّه عن ذلک علوّا کبیرا».

ای علقمه! زبانهائی که به ذات خدای تعالی چیزهائی که نباید نسبت داده شود، نسبت می دهند، چطور ممکن است به شما آنچه را که دوست ندارید، نسبت ندهند. پس از خدا کمک بگیرید و صبر کنید.

زیرا زمین مال خدا است، به هر که بخواهد از بندگان خود می دهد ولی عاقبت مال متّقین خواهد بود (که منظور زمان ظهور «امام عصر» (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) است).

سپس حضرت «صادق» (علیه السّلام) اضافه فرمودند که بنی اسرائیل به حضرت «موسی» گفتند: همان گونه که ما را قبل از آن که تو بیائی اذیت می کردند، بعد از آن هم اذیت می کنند.

پروردگار متعال به حضرت «موسی» فرمود که به آنها بگو: امید است خدای تعالی دشمن شما را هلاک کند و شما را در زمین جانشین آنها نماید تا ببیند شما چگونه عمل می کنید.[۱۹۰]

(این بود آنچه «امام صادق» (علیه السّلام) برای رفع مرض شما نسخه داده بودند).

پر واضح است وقتی انسان متوجّه شد که انبیاء و اولیاء خدا از دست و زبان مردم محفوظ نبوده اند و حتّی آنها به پروردگار متعال هم تهمت زده اند، طبق قانون طبیعی که «البلیة اذا عمّت طابت» یعنی: وقتی بلیه ای عمومیت پیدا کرد، گوارا می شود، تحمّل انسان در مقابل این سرزنشها زیاد می گردد، دیگر عقده نمی کند و بدخواه مردم نمی گردد و بلکه از باب «ادب را از که آموختی، از بی ادبان» می کوشد تا او نسبت به مردم آن گونه که آنها نسبت به او هستند نباشد.

دوّم: آنکه بدان صفت بدخواهی برای مردم و غیبت کردن از این جهت زشت ترین صفات ناپسند روحی است که انسان وقتی غیبت می کند، مثل کسی است که گوشت مرده ی آن شخص غیبت شده را می جود.[۱۹۱]

این تشبیه از قرآن مجید اخذ شده و معنایش احتمالاً این است که چون مدّتها انسان زحمت می کشد و آبروئی برای خود کسب می کند و خود را آبرومند می نماید، ولی غیبت کننده در وقتی که او اطّلاعی از آن آبروریزی ندارد، حیثیت او را می جود و از بین می برد و اعمال زشت غیبت شونده را کـه کامـلاً مورد تنفّر غیبت کننده است، در اختیار می گیرد و می خورد.

لذا اگر کسی بداند که اقلّ ضرر غیبت این است که انسان اعمال حسنه ی خود را از دست می دهد و خدای تعالی کارهای خوب او را به نفع کسی که غیبت شده، ضبط می کند و در مقابل، اعمال حسنه ی غیبت کننده را در نامه ی اعمال غیبت شونده می نویسد، هیچگاه انسان خود را به غیبت آلوده نمی کند و لب به غیبت مردم باز نمی نماید.

«امام ابی الحسن موسی بن جعفر» (علیهما السّلام) فرمودند: کسی که شخصی را به گناهی که کرده ولی مردم نمی دانند، پشت سر او نام ببرد، او را غیبت کرده است و اگر او را به گناهی که نکرده پشت سرش منتسب کنند، او را تهمت زده است.[۱۹۲]

 

 

شهرت طلبی

او می گفت:

من نمی دانم چرا بعضی از مردم با اینکه از معروفیت و شهرت، ضررهای بسیاری دیده اند و به هیچ وجه از آن استفاده ای ننموده اند، در عین حال بسیار دوست دارند که معروف شوند، همه ی مردم آنها را بشناسند، حتّی عجیبتر آنکه بعضی معروفیت و شهرت را و لو به بدی هم که باشد، برای خود بوجود می آورند!

بعضی افتخار می کنند که آنها را همه ی مردم می شناسند.

بدون تردید این مرضی است روانی که باید معالجه شود. بخصوص اگر کسی مایل باشد سیر الی اللّه بکند و خود را بدون مزاحمت به حقّ و حقیقت برساند.

شبی در عالم رؤیا به محضر مقدّس حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه رسیدم و از آن حضرت درخواست نمودم که مرا در مقرّ خود مستقر فرمایند و بالأخره به ایشان گفتم: من می خواهم همیشه با شما باشم. آن حضرت فرمودند: نه، تو خیلی بین مردم معروف شده ای و اگر ما تو را ببریم، موج ایجاد می کند، مردم می گویند: فلانی چه شد؟ و این خلاف برنامه است و اگر تو مثل زمان کودکیت غیر معروف می بودی، تو را نزد خود می بردیم.

یکی از علماء به من می گفت: من از اوّل عمر هر کاری که می کردم، پنجاه درصد آن به خاطر شهرت بود، می خواستم معروف بشوم و مردم مرا بشناسند. حالا که به مقصد رسیده ام و شهرت پیدا کرده ام، متوجّه شده ام که بدترین چیزها معروف و مشهور بودن است. مزاحمتهای مردم از یک طرف، سلب آزادی انسان از طرف دیگر. توقّعات مردم به قدری است که جدّا غیر قابل تحمّل است و از همه بدتر معروفیت و شهرت، انسان را از معنویت باز می دارد و سبب حبّ جاه و ریاست می شود.

لذا اگر کسی بخواهد آزادانه به سوی کمالات حرکت کند، باید از شهرت طلبی از اوّل جوانی دوری کند و نگذارد بین مردم خیلی معروف شود، زیرا «امام صادق» (علیه السّلام) به «معروف کرخی» فرمود: «اقلل معارفک» یعنی: آشنایان خود را کم کن.[۱۹۳]

ضمنا معروفیت به سه قسم تقسیم می شود: اوّل آنکه انسان به آنچه از کمالات و خوبیهائی که دارد، معروف و مشهور شود. دوّم آنکه انسان به آنچه از خوبیهائی که ندارد، معروف گردد. سوّم آنکه انسان به آنچه از بدیها که دارد و یا ندارد معروف گردد که در هر سه مورد، شهرت خوب نیست. مگر آنکه در موارد اوّل و دوّم خدای تعالی بخواهد از وجود او به نفع کارهای خیر استفاده فرماید.

 

 

حسـد

او می گفت:

دوستی داشتم که خیلی از من بهتر، با فضیلت تر، با استعدادتر، خوش حافظه تر، خوش قیافه تر، خوش اخلاق تر، ثروتمندتر و بالأخره از هر جهت بهتر و بالاتر از من بود و من همیشه با او بودم، ضمنا طبیعی بود که در هر مجلسی که من و او با هم حاضر می شدیم، طرف توجّه مردم از هر جهت او واقع می شد و لازم بود همیشه من از او احترام کنم، کم کم متوجّه شدم که حالت حسدی نسبت به او پیدا کرده ام.

دیگر دوست ندارم از او زیاد مدح کنم، بلکه اگر کسی مدح او را می گفت، من در قلبم ناراحت می شدم و مدّتی در این حال بودم، کم کم احساس می کردم که نسبت به آن دوست بافضیلتم در قلبم عداوت و دشمنی پیدا کرده ام، نمی توانم او را در حال خوشی و خوشحالی ببینم. بلکه از وجود او متنفّرم.

اینجا بود که متوجّه شدم روحم مریض شده و صددرصد مبتلاء به مرض صعب العلاج «حسد» گردیده است.

فورا بار سفر بستم، راه دوری را تا شهری که استادم در آن زندگی می کرد طی نمودم، وقتی به خدمتش رسیدم و مرض روحی تازه ام را برای او شرح دادم، او گفت: خوب کردی که زود به فکر علاجش افتادی، باید سه روز نزد من بمانی تا آنکه دستورات لازم را برای رفع صفت حسد از روایات و احادیث و کلمات بزرگان و توضیحی که خودم می دهم برای تو نقل کنم تا شاید بتوانی رفع حسدت را بکنی و من اجمالی از آنچه استادم برای من فرمود، به تو می گویم تا تو هم اگر خدای نکرده مبتلاء به این کسالت و مرض روحی شدی، بتوانی خود را معالجه کنی و ضمنا دستور داد که من زیاد سوره ی «فلق» را بخوانم و وقتی در مقابل آن دوست محسودم می رسم، علاوه بر آنکه اگر دیگران از او مدح می کنند، من هم آنها را تأیید کنم، خودم هم او را زیاد مدح نمایم و عظمت او را برای مردم نقل کنم و خودم را پائین تر و بی ارزش تر از او معرّفی نمایم و بالأخره او در آن سه روز برای من این احادیث را از کتاب «بحارالانوار» می خواند و مدّتی در اطرافش حرف می زد.

۱ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: حسد ایمان انسان را از بین می برد، آن چنانکه آتش چوب را از بین می برد.[۱۹۴]

۲ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: آفت دین، حسد است.[۱۹۵]

۳ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: خدای تعالی به حضرت «موسی» (علیه السّلام) فرمود: ای پسر عمران! هیچگاه به مردم به خاطر آنچه که من به آنها از فضلم داده ام، حسد نورزی و چشم به آن نداشته باشی و در این خصوص از نفست تبعیت نکنی، زیرا حسود دشمن نعمتهای من است، مخالف قسمتی است که من بین بندگانم نموده ام و کسی که این چنین باشد، از من نیست و من هم از او نیستم.[۱۹۶]

۴ ـ «لقمان» به پسرش فرمود: از برای حسود سه علامت است: اوّل آنکه: پشت سرت غیبت می کند، دوّم آنکه: وقتی تو را می بیند، تملّق می گوید و سوّم آنکه: وقتی مصیبتی به تو می رسد، تو را شماتت می کند.[۱۹۷]

۵ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: راحتی برای حسود نیست.[۱۹۸]

۶ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: برای حسود لذّتی نیست.[۱۹۹]

۷ ـ «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: صحّت جسد، از کم بودن حسد بدست می آید.[۲۰۰]

۸ ـ حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: من ندیده ام ظالمی که شبیه تر به مظلوم باشد مثل حسود، ناراحتی دائمی دارد و دلش همیشه پر از همّ و غم و حزن است.[۲۰۱]

۹ ـ حضرت «علی» (علیه السّلام) فرمود: برای تو همین بس است که وقتی تو خوشحالی «حسود» ناراحت است.[۲۰۲]

۱۰ ـ «لقمان» به پسرش فرمود: بترس از حسد، زیرا حسد بدی تو را ظاهر می کند، ولی بدی کسی را که تو نسبت به او حسد ورزیده ای ظاهر نمی کند.[۲۰۳]

من پس از آن چند روز که در محضر استادم بودم و آن دستورات را گرفتم و این روایات را از او شنیدم، به وطنم برگشتم و دقیقا به آن مطالب عمل کردم، بحمداللّه به کلّی مرض حسادت از من رفع شد.

 

 

بخـل

او می گفت:

مدّتی در اوائل زندگی که مبتلاء به تنگدستی و عدم توکل و فقر بودم، ناخودآگاه مبتلاء به مرض پر خطر «بخل» شده بودم، من مدّتها خیال می کردم بخیل نیستم، بلکه این قناعت و عقل معاش است که حاضر نمی شوم چیزی به کسی بدهم و برای روز مبادا پول و آنچه دارم جمع می کنم.

امّا یک شب متوجّه شدم که مرض «بخل» مثل سرطان در تمام اعضاء وجودم ریشه دوانده و دست و پای مرا بسته و نمی گذارد کوچکترین اظهار جود و سخاوتی بکنم.

اصل قضیه از این قرار بود:

آن شب که شب جمعه بود، دعاء کمیل را خوانده بودم، حال تضرّع و بکائی به من دست داده بود، از خدا طلب عفو می کردم و گناهانم را به یاد می آوردم و ضمنا تقاضا می کردم که خدایا حجابهای روحی مرا برطرف کن، تا به مقام فناء فی اللّه و کمالات روحی برسم.

ناگهان چشمم به مقدار پولی افتاد که برای فردای آن روز کنار گذاشته بودم و می خواستم با آن پول وسائل نهار و شام روز جمعه را تهیه کنم.

در این بین یکی از طلاّب که در همان مدرسه ای که من هم در آنجا بودم حجره داشت پشت در اطاق مرا می زد و مثل اینکه با من کاری داشت. من در را باز کردم، او وارد اطاق شد و گفت: فلانی من همین امشب به فلان مبلغ پول احتیاج دارم. اتّفاقا این مبلغ همان مقدار پولی بود که من در گوشه ی حجره برای فردایم کنار گذاشته بودم.

اوّل فکر می کردم او پول مرا دیده و به طمع آنکه بتواند آن را از من بگیرد به سراغ من آمده است، ولی بعدا با دلائلی متوجّه شدم نه، این طور نیست و جدّا احتیاج به آن مقدار پول دارد. امّا من هر چه کردم، «بخل» به من اجازه نداد که به او راست بگویم و خود را حاضر کنم که آن پول را به او بدهم. لذا به او گفتم: فلانی من هم مثل تو پولی ندارم و نمی توانم حاجت تو را برآورده کنم. او هم اصراری نکرد و فورا از حجره ی من بیرون رفت.

امّا من اینجا فهمیدم که مرض «بخل» بر من غلبه کرده و نزدیک است مرا از پا درآورد. لذا به فکر چاره جوئی افتادم، در همان شب کتاب «بحارالانوار» را برداشتم و آیات و روایات باب «بخل» را مطالعه کردم، در آنجا این احادیث جلب توجّه مرا می کرد:

۱ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: اگر جزای الهی و جبران او حقّ است، پس بخل برای چیست؟[۲۰۴]

۲ ـ «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کمترین راحتی برای کسی است که بخیل باشد.[۲۰۵]

۳ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: تعجّب می کنم از کسی که در مال دنیا بخل می کند و حال آنکه دنیا به او رو می کند، یا بخل می کند و حال آنکه از او پشت کرده است، بنابراین انفاق کردن با اقبال دنیا به او ضرری نمی رساند و همچنین انفاق نمودن با پشت کردن دنیا به او فائده ای نمی رساند.[۲۰۶]

۴ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: بهشت بر کسی که بخیل باشد، حرام است.[۲۰۷]

۵ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: آن چنانکه بخل ایمان را از بین می برد، چیزی مثل آن ایمان را از بین نمی برد.[۲۰۸]

۶ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: دو صفت در مؤمن وجود پیدا نمی کند، یکی بخل است و دیگر بداخلاقی است.[۲۰۹]

۷ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: جوان سخی گناهکار، در نزد خدا محبوبتر از پیرمرد بخیل عابد است.[۲۱۰]

۸ ـ «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: بخل برای انسان ننگ است.[۲۱۱]

۹ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: بهترین شما کسانی هستند که از مردم دستگیری می کنند و بدترین شما بخیلهای شما می باشند.[۲۱۲]

۱۰ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: بخیل از خدا دور است، ولی به جهنّم نزدیک است.[۲۱۳]

پس از مطالعه ی این روایات مقداری در آنها فکر کردم و از خدای تعالی به خاطر آن دروغ که به آن طلبه گفته بودم، طلب عفو نمودم و مقداری گریه کردم و برای آنکه خدای تعالی مرا قطعا بیامرزد، متوسّل به حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه شدم و آن حضرت را واسطه ی بین خود و پروردگارم قرار دادم و از آن حضرت استمداد کردم که مرا برای رفع این مرض روحی کمک کند و لذا همان ساعت از جا برخاستم و آن مبلغ پول را برداشتم و به حجره ی همان طلبه رفتم و از او عذرخواهی کردم و آن پول را به او دادم و تا مدّتی مقید بودم که با همه ی مشکلاتی که از نظر روحی و غیره برایم پیش می آمد، هر چه پول بدستم می رسد، در راه خدا انفاق کنم. روزهای اوّل به قدری به من سخت می گذشت که حساب نداشت. ولی چون بنای مبارزه با آن خصلت زشت را داشتم، با کمال کوشش به انفاق نمودن ادامه می دادم، حتّی اگر پول نداشتم کتابهایم را می فروختم و انفاق می کردم. گاهی شیطان و نفس و بعضی از دوستان بی اطّلاع به من می گفتند: این گونه انفاق از نظر اسلام و عقل صحیح نیست. زیرا پروردگار متعال به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در قرآن مجید دستور فرموده که دستت را صددرصد به انفاق باز نکن که خودت در گوشه ای بنشینی و مورد ملامت قرار بگیری.[۲۱۴]

من به آنها علاوه بر اینکه اعمال خاندان عصمت و ایثارگریهای آنها را گوشزد می کردم، می گفتم که من مریضم، من باید آن قدر در سخاوت و انفاق افراط کنم، تا از نفسم بخل را ریشه کن نمایم، نفسم را به مرگ بگیرم تا به تب راضی شود.

حالا تو فکر نکنی که من این اعمال را خودسرانه انجام می دادم. نه، این طور نبود، بلکه استادم به من این دستورات را می داد و او به طور کلّی به من گفته بود که هر وقت خواستی یک مرض روحی را از خود بیرون کنی، مخالفش را با هر سختی که شده زیاد انجام بده تا مطمئن شوی که آن صفت از تو بیرون رفته است.

من هم با انجام آن اعمال به مدّت چند ماه، یک روز احساس کردم که دیگر در روحم «بخل» وجود ندارد، یعنی یک روز شخصی به من یک تسبیح قیمتی «شاه مقصود» داد، با آنکه من به آن علاقه ی زیادی پیدا کرده بودم، دیدم به آسانی می توانم آن را به یک ولی خدا که تسبیح نداشت، اهداء کنم. بعد از آن چند مرتبه ی دیگر خود را امتحان نمودم، دیدم بحمداللّه صفت بخل به کلّی از قلبم رفته و به جای آن صفت سخاوت قرار گرفته است.

ضمنا در آن مدّت، ذکری که زیاد آن را تکرار می کردم و حتّی گاهی شبها ساعتها آن را با آه و ناله و گریه می گفتم، این دعاء بود:

«اَللّهُمَّ قِنی شُحَّ نَفْسی»[۲۱۵] یعنی: خدایا مرا از صفت بخل که در نفسم واقع شده است نگهدار.

این دعاء را از روایتی یاد گرفته بودم که «ابی قره» می گوید: دیدم «امام صادق» (علیه السّلام) از اوّل شب تا صبح اطراف خانه ی خدا طواف می کرد و می فرمود:«اَللّهُمَّ قِنی شُحَّ نَفْسی» به آن حضرت گفتم: قربانت گردم من دیشب نشنیدم که به غیر از این دعاء، دعاء دیگری بخوانید. فرمود: چه چیزی بدتر از صفت بخل در نفس انسان است.

خدای تعالی در قرآن فرموده: «وَ مَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاُولئِک هُمْ الْمُفْلِحُونَ».[۲۱۶] یعنی: کسی که نگه داشته شود از بخل در نفس، آنها همان رستگارانند.

 

 

خیانت

او می گفت:

روزی اسبی که افسارش گسیخته بود، وارد گلخانه ی منزل یکی از ثروتمندان که گلهای بسیار قیمتی داشت، شده بود و تمام گلدانهای پر ارزش او را ضایع و خراب کرده بود، من هم اتّفاقا آنجا بودم. ضمنا صاحب خانه به من اصرار کرده بود که درباره ی مسأله ای از اخلاقیات اسلامی حرف بزنم. من در آن مجلس گفتم:

این حیوان دارای صفتی است که به خاطر داشتن آن صفت وارد گلخانه شده و گلها را خورده و آن غریزه ی حیوانی است که خدای تعالی در او قرار داده است و در انسان هم این غریزه هست که نامش غریزه ی جلب منافع است، حالا اگر این صفت، تحت کنترل دین و عقل باشد و به آنچه متعلّق به او نیست و برای او خلق نشده تجاوز نکند و تنها به حقّ خود اکتفا نماید، او با داشتن این صفت امین است و خیانت نکرده و یکی از صفات حیوانی را از نفس خود تزکیه نموده و آن را کنترل کرده است. ولی اگر به حقوق دیگران تجاوز کند و برای او فرقی نکند که چیزی متعلّق به او باشد و یا برای او خلق شده باشد و یا از نظر دینی حلال باشد و یا آنکه متعلّق به او نباشد و برای او خلق نشده و یا حرام باشد، هر چه باشد، اگر میلش کشید آن را برای خود انتخاب کند، در این صورت مثل همین حیوان دارای صفت حیوانی است که اسمش را عقلاء و دین، «خیانت» می گذارند.

که باید سالک الی اللّه و کسی که می خواهد به مقام والای «فناء فی اللّه» برسد، نفس خود را از این صفت حیوانی تزکیه کند و تنها راه علاج این مرض روحی این است که اوّلاً ایمانش را تقویت کند و بداند که همیشه خدای تعالی و «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) ناظر اعمال او هستند و همان طوری که اگر یک ناظر محترم به اعمال او نگاه می کرد، او خیانت نمی کرد، هم چنین لااقل برای این عزیزان آن مقدار احترام را قائل باشد و آنها را ناظر دائمی بر اعمال ظاهری و قلبی خود بداند.

و ضمنا این آیات را تا رفع کامل این صفت حیوانی باید ورد خود سازد:

۱ ـ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَی اللّهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ».[۲۱۷]

یعنی: بگو ای «پیامبر» هر چه می خواهید عمل کنید، پس خدا و رسولش و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) آن را می بینند.

۲ ـ «اِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصادِ»[۲۱۸] یعنی: تحقیقا خدایت در کمین تو است.

ضمنا اگر انسان تزکیه ی نفس کند و به مطالبی که در کتاب «سیر الی اللّه» دستور داده شده، عمل نماید و در آخر به مرحله ی یقین برسد، طبعا این مرض روحی از او رفع خواهد شد.

 

 

بی حیائی

او می گفت:

حیاء این است که انسان سخن رکیک و زشت در میان مردم نگوید، اعمال خلاف در حضور مردم انجام ندهد، حقوق بزرگترها را رعایت کند، در حضور آنها ادب را حفظ نماید و کسی که این چنین نباشد، بی حیاء است. کسی که رعایت حقوق بزرگان را نمی کند، بی حیاء است، کسی که رعایت محضر پروردگار را نمی کند و گناه می کند، بی حیاء است، کسی که مسلمان است و می داند خدای تعالی و معصومین پاک (علیهم السّلام) ناظر اعمال و حتّی افکار و خطورات قلبی او هستند و کار بد می کند، بی حیاء است، ولی اگر کسی نتواند حقّ خود را بگیرد یا از حقوق دیگران دفاع کند، خجول است نه با حیاء، اگر نتوانست در میان مردم سخن بگوید و یا امر به معروف و نهی از منکر کند، خجول است نه با حیاء.

 

او می گفت:

روزی در مجلسی که جمعی از علماء و بزرگان در آن جمع شده بودند و من هم به مناسبتی در آن جمع حضور یافته بودم، ناگهان متوجّه شدم که یکی از علماء شاید هم از سایرین کم سن تر بود، به قدری منوّر است، به قدری مورد لطف الهی قرار گرفته که نمی توان وصف کرد. به او نزدیک شدم تا ببینم صفت بارزی که او را به این مقام والا رسانده، چیست؟

یعنی سالها با او معاشرت کردم، صفات خوبی در او بود. امّا آنچه در او زیادتر از همه جلب توجّه می کرد، صفت «حیاء» عجیبی بود که مثل دستگاه کنترل کننده او را از همه ی گناهان و بی ادبیهای اجتماعی حفظ می کرد.

او در میان اجتماع هیچگاه کاری که بر خلاف ادب اجتماعی بود انجام نمی داد، همیشه دوزانو می نشست، زیاد این طرف و آن طرف نگاه نمی کرد، تکیه به دیوار نمی داد، دست به سر و صورت نمی کشید، تا می توانست صدای سرفه و عطسه اش را خفه می کرد، همیشه دستمال تمیزی در اختیار داشت که خود را با آن تمیز می کرد، لباس و بدنش به قدری نظیف و تمیز بود که به وصف نمی آمد.

در وقت سخن گفتن لبانی متبسّم داشت، احترامات مردم را مطابق شئوناتشان حفظ می کرد.

کلماتی که از دهانش خارج می شد حساب شده بود، لغو نمی گفت، مزاح زیاد نمی کرد، کسی را به القاب بد یاد نمی نمود، بلکه می کوشید هر لقبی را که طرف مقابلش بیشتر دوست دارد آن را برای او بگوید.

به همه ابتداء او سلام می کرد و افشاء در سلام داشت، یعنی بلند سلام می کرد، به صورت طرف در وقت سخن گفتن زیاد نگاه نمی کرد و مثل «امام سجّاد» (علیه السّلام) که «فرزدق» درباره اش می گوید: از حیاء چشم به جائی نمی دوزد، بود. در مقابل مردم هیچگاه لباس رسمی خودش را تخفیف نمی داد، عمّامه از سر بر نمی داشت، عبایش را حتّی برای طلاّب و جوانهائی که به او مراجعه می کردند کنار نمی گذاشت، او با همه مهربان بود و کینه ی احدی را در دل نگه نمی داشت.[۲۱۹]

او به این کارها عادت کرده بود و طبع ثانوی در او پیدا شده بود، او در اجتماع هیچگاه کار خلاف متعارف و خلاف مروّت نمی کرد و حتّی اگر به قریه ها و یا به شهر و یا به مملکتی وارد می شد و از رسومات آنجا و آداب آن محیط اطّلاعی نداشت، از اهلش سؤال می کرد و کاری که خلاف متعارف آن محیط بود انجام نمی داد.

او در مقابل پروردگار، با ایمان راسخی که داشت از انجام گناهان حیاء می کرد و به کوچکترین کاری که پروردگار متعال را به غضب بیاورد دست دراز نمی کرد.

من از حیاء او در مقابل خدای تعالی متوجّه شده بودم که دارای ایمان کاملی است، زیرا بدون تردید کسی که ایمان نداشته باشد، نمی تواند تا این حدّ در مقابل خدای تعالی حیاء داشته باشد و یا آنکه بگوئیم کسی که حیاء دارد، ایمان دارد.

چنانکه در روایات از «امام صادق» (علیه السّلام) رسیده که آن حضرت فرمود: منشاء حیاء از خدای تعالی ایمان است و کسی که ایمان دارد، در بهشت است.[۲۲۰]

این روایت به همین مضمون یعنی حیاء را از ایمان دانستن در روایات کثیره ای آمده و علّتش هم همین است که کسی که حیاء دارد، خدای تعالی را با چشم دل می بیند و در محضر پروردگار ادب حضور را از دست نمی دهد و نمی تواند گناه بکند.

این عالم بزرگ هم همین طور بود، از خدا حیاء می کرد و در خلوت و جلوت هیچگاه کوچکترین گناهی انجام نمی داد، خدا او را رحمت کند و با موالیانش او را محشور نماید.

ضمنا من به تو می گویم: اگر بتوانی این گونه حیائی داشته باشی، یعنی بی حیائی را که یکی از صفات رذیله ی انسانی است از خود دور کنی، قدم بزرگی در راه تزکیه ی نفس برداشته ای.

 

 

اسراف

او می گفت:

دوستی داشتم که او از تجّار محترم تهران و مرد بسیار خیری بود. او تنها برای ساختمان یک بیمارستان دهها میلیون و برای چاپ کتب دینی میلیونها تومان داده بود.

یک روز با دو نفر از دوستان به اتّفاق این تاجر محترم می خواستیم از قم به مسجد جمکران برویم. ما چهار نفر بودیم، همه دسته جمعی به ایستگاه ماشینهای مسجد جمکران رفتیم تا با یک ماشین سواری به طرف مسجد برویم. در بین راه آن تاجر تهرانی به ما گفت: بعدا اختلافمان نشود، در صورتی من با شما می آیم که اجازه بدهید کرایه ی ماشین را من بدهم. ما پس استنکاف و اصرار او حاضر شدیم که کرایه ی ماشین را او بدهد و لذا وقتی به ایستگاه ماشینهای جمکران رسیدیم، یک ماشین خالی که آماده برای رفتن به مسجد جمکران بود، سر ایستگاه ایستاده بود و ما چهار نفر سوار ماشین شدیم و آن تاجر تهرانی بدون معطّلی و شاید به خاطر آنکه مبادا ما پول ماشین را بدهیم، چهار تومان (که آن وقت کرایه ی ما چهار نفر همین مبلغ بود) به راننده ی ماشین داد.

راننده گفت: اگر شما یک تومان دیگر بدهید، من همین الآن شما را بدون معطّلی به مسجد جمکران می رسانم و الاّ باید صبر کنیم تا یک مسافر دیگر هم بیاید و بعد به طرف مسجد جمکران برویم.

آن تاجر تهرانی گفت: نه ما منتظر می شویم تا یک مسافر دیگر هم بیاید، زیرا عجله ای نداریم، دوستان و راننده ی ماشین خیلی از کم سخاوتی آن تاجر تهرانی تعجّب کردند و حتّی یکی از دوستان گفت: آقای راننده حرکت کن آن یک تومان را من می دهم. من به دوستم اشاره کردم که همان گونه که تاجر تهرانی گفته بهتر این است که صبر کنیم تا یک مسافر دیگر هم بیاید و بعد به طرف مسجد جمکران برویم و اتّفاقا چیزی نگذشت که یکی از طلاّب قم قصد مسجد جمکران را داشت و با عجله خود را به ماشین رساند و سوار ماشین شد و ما به طرف مسجد جمکران حرکت کردیم، در بین راه به خاطر آنکه مبادا دوستان نسبت به آن تاجر محترم سوءظنّ پیدا کنند، من مقداری از خدمات ارزنده ی آن تاجر را برای دوستان توضیح می دادم. راننده ی ماشین گفت: پس چگونه کسی که این گونه خیر است، حاضر نشد که یک تومان اضافه بدهد تا من شما را زودتر به مقصد برسانم؟

اینجا خود آن تاجر گفت:

آقای راننده، شما فکر کرده ای که خدای تعالی به من ثروت داده، روز قیامت حسابش را از من نمی خواهد؟ مال دنیا در دست من امانت است، ما باید روز قیامت حساب آن را پس بدهیم، این آقایان اهل علم اند، از آنها بپرسید: مگر در روایات نیامده که فرموده اند: «فی حلالها حساب». یعنی: در مال حلال دنیا حساب است، اگر روز قیامت خدای تعالی از من بپرسد که: چرا یک تومان را اضافه دادی و صبر نکردی که آن آقای طلبه هم بیاید و سوار شود و او هم به فیض مسجد برسد و تو هم یک تومان را اسراف نمی کردی؟ چه جواب پروردگار را بدهم؟ من میلیونها تومان برای امور خیریه داده ام، ولی همه اش را دقیقا روی حساب داده ام و می توانم جواب الهی را بدهم، امّا این یک تومان را هر چه فکر کردم، دیدم نمی توانم جز به حساب اسراف در حساب دیگری قرار بدهم.

من آن روز از این گفتگوها خیلی استفاده کردم، آن روز متوجّه شدم که خدای تعالی بی جهت به کسی ثروت نمی دهد، این تاجر تهرانی به این آیه ی شریفه عمل می کند که خدای تعالی فرموده:

«وَالَّذینَ اِذا اَنْفَقُوا لَمْ یسْرِفُوا وَ لَمْ یقْتُرُوا وَ کانَ بَینَ ذلِک قَوامًا».[۲۲۱]

یعنی: مردمان با ایمان و عبادالرّحمن کسانی هستند که وقتی انفاق می کنند، اسراف نمی کنند و کم هم انفاق نمی کنند، بلکه بین این و آن راه صحیح را انتخاب می نمایند.

روایات متعدّده ای آمده که خدای تعالی اسراف را مبغوض می دارد.[۲۲۲]

و در روایات از «امام هشتم» آمده که فرمود: «انّ اللّه کرّه الاسراف» یعنی: خدا اسراف را نمی خواهد.[۲۲۳]

و معنی اسراف همین است که انسان دارای صفتی باشد که مال خود را بیهوده مصرف کند و لذا یکی از صفات خبیثه ای که باید از نفس و روح تزکیه شود، همان حالتی است که انسان را وادار به اسراف می کند و بدون تردید راه علاج این حالت همین است که انسان خود را مالک مطلق اموال خود نداند و بداند آنچه خدای تعالی به او داده، به عنوان امانت بوده و حسابش را از او می خواهد و در نامه ی اعمال انسان حتّی کوچکترین چیزی فروگذار نمی شود[۲۲۴] و مثقال ذرّه ای هم به حساب می آید.[۲۲۵]

 

 

حـرص

او می گفت:

حرص به معنی افزون خواهی و آرزوهای دراز داشتن و طمع است، بنابراین اگر حرص برای هدایت مردم باشد، برای خوشبختی مردم باشد، برای سعادت و موفّقیت مردم باشد، برای کمالات روحی باشد، بسیار خوب و پسندیده است.

چنانکه یکی از صفات حمیده ی پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) حرص برای هدایت بوده و خدای تعالی او را به این صفت در قرآن مدح فرموده که می گوید:

«لَقَدْ جائَکمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِکمْ عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیکمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُفٌ رَحیمٌ».[۲۲۶]

ولی اگر کسی را بگویند حریص است، بیشتر به معنی افزون خواهی در مال دنیا که از روی محبّت به دنیا این مرض روحی برخواسته است، منظور نموده اند.

 

او می گفت:

مدّتی بود که جوانی روزی چند دقیقه ای اوّل صبح به منزل ما می آمد و به من می گفت: مرا نصیحتی بکنید، من هم به خاطر آنکه او زحمت کشیده و به منزل ما آمده و نباید او را دست خالی برگردانم، مطلبی برای او از احادیث و روایات می گفتم و او گوش می داد و با عجله حرکت می کرد و می رفت. یکی از روزها برای او درباره ی حرص دنیا حرف زدم و به او گفتم:

«امام صادق» (علیه السّلام) می فرماید: اگر رزق انسان تقسیم شده است، پس حرص برای چیست؟[۲۲۷]

و باز فرموده که: «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: غنی ترین مردم کسی است که اسیر حرص نباشد.[۲۲۸]

شیخی از اهل شام از «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) سؤال کرد: چه ذلّتی بدترین ذلّتها است؟

آن حضرت فرمود: حرص در مال.[۲۲۹]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: فرزند آدم پیر می شود ولی دو چیز در او جوان می گردد، یکی حرص بر مال دنیا و دیگری حرص بر طول عمر است.[۲۳۰]

وقتی این چند روایت را من در آن روز برای آن جوان خواندم، به من گفت: ممکن است مقداری درباره ی حرص توضیح بفرمائید؟

من گفتم: روزی انسان در دنیا تقدیر و تقسیم شده و هیچ جانداری نیست، جز آنکه خدای تعالی روزیش را عهده دار گردیده[۲۳۱] و این معنی در آیات قرآن و شاید در صدها روایت تأیید شده و اگر کسی مسلمان باشد، باید به این موضوع معتقد گردد و از طرفی آن چنانکه نماز و روزه واجب است، کار و فعّالیت برای نظام زندگی اجتماعی دنیا هم واجب است. نهایت آن عبادات، واجب عینی است. یعنی برای همه ی مردم نماز و روزه واجب است و کسی نمی تواند به خاطر آنکه دیگری آنها را انجام داده است آنها را ترک کند، امّا کسب و کار اگر چه اجمالش واجب عینی است، ولی هر کار معینی در صورتی واجب است که آن کار را دیگری انجام نداده باشد و مردم در مضیقه و فشار باشند.

بنابر این کسب و کار را به خاطر امر الهی و رفع تکلیف انجام می دهیم و روزی را خدای تعالی یا از همان راه و یا از طریق دیگر برای ما می رساند، پس در این صورت حرص برای جمع آوری مال دنیا چه معنی دارد؟

آن جوان گفت: حالا برای رفع این مرض روحی چه باید بکنم؟ زیرا من عجیب مبتلاء به مرض حرص در مال دنیا هستم و حتّی چند روز قبل که شما درباره ی مذمّت محبّت دنیا با من صحبت کردید، من خودم را خیلی سرزنش نمودم و می خواستم حرص دنیا را از دل بیرون کنم، ولی در عین حال شیطان مرا مانع می شد و نمی گذاشت که درباره ی این مسأله زیاد فکر نمایم.

من به او گفتم: اوّل آنکه سوره ی مبارکه ی تکاثر را زیاد بخوان و از خدا بخواه که تو را به خاطر قرائت این سوره ی مبارکه از این مرض روحی نجات بدهد.

دوّم: سوره ی قیامت را لااقل روزی یک مرتبه تلاوت کن و به معانی آن توجّه بیشتری نما که اگر چنین بکنی، خدای تعالی قلبت را از این مرض شفا مرحمت می فرماید.

«امام صادق» (علیه السّلام) به مثل توئی فرموده: حرص بر چیزی از مال دنیا مزن، زیرا اگر آن را ترک کنی، دنیا خودش به سراغت می آید و تو در نزد خدا راحت و پسندیده ای به خاطر ترک آن و اگر در طلب دنیا عجله کنی و توکل و رضا و تسلیم را ترک نمائی، در نزد خدای تعالی مذموم خواهی بود. زیرا خدای تعالی دنیا را به منزله ی سایه ی تو وقتی در آفتاب راه می روی قرار داده که اگر تو در عقب او راه بروی، از تو فرار می کند و تو هیچگاه به او نمی رسی ولی اگر به او پشت کنی، او عقب تو می آید و با تو هست و تو راحتی. سپس آن حضرت فرمود:

«پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: آدم حریص همیشه محروم است و علاوه بر اینکه محروم است، در هر کاری که باشد مذموم است. چطور ممکن است محروم نباشد؟ و حال آنکه از اتّکاء به پروردگار فرار کرده و با کلام الهی مخالفت نموده که می فرماید:

«اَللّهُ الَّذی خَلَقَکمْ ثُمَّ رَزَقَکمْ ثُمَّ یمیتُکمْ ثُمَّ یحْییکمْ»[۲۳۲] (یعنی: خدا است آن کسی که شما را خلق کرد، پس از آن روزی به شما داد و سپس شما را می میراند و بعد زنده تان می کند.) حریص مبتلاء به هفت مرض سخت است: فکری که برای بدنش ضرر دارد و نفعی ندارد، همّ و غمّی که آخر ندارد، سختی که تا دم مرگ استراحت ندارد، زمان راحتیش در سخت ترین ناراحتی بسر می برد، خوفی بر او مستولی است که اتّفاقا در آن خواهد افتاد، حزنی او را احاطه کرده که بدون جهت عیشش را بهم زده است، او در نزد خدای تعالی باید حسابی پس بدهد که جز عذاب چیزی در مقابل او نیست، مگر آنکه خدا او را عفو کند و او عقابی دارد که نمی تواند با هیچ حیله ای از آن فرار نماید.[۲۳۳]

 

 

طمـع

او می گفت:

شبی بعد از نوافل شب، چند مرتبه آیه ی نور را خواندم و به معنایش که چگونه خدای تعالی انوار مقدّسه ی خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) را معرّفی فرموده فکر می کردم، ناگهان پرده ای از جلوی چشمم رفع شد و جمعی را در حال مستی و جمع دیگری را در حال عذاب مشاهده کردم. شخصی که موکل بر عذاب آنها بود، گفت: اینها مست شراب شیطانند و تا به این عذابها مبتلاء نشوند، به هوش نمی آیند. از او پرسیدم: شراب شیطان چیست؟ گفت: شراب شیطان «طمع» است و معنی «طمع» این است که انسان به مالی که در اختیار دیگران است، چشم بدوزد و بخواهد آن را به هر وسیله ای که هست، از دست آنها بیرون بیاورد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: به من خبر رسیده که از «کعب احبار» سؤال شد: چه چیز در دنیا شایسته ترین چیزها است و چه چیز فاسدترین چیزها است؟ او گفته: شایسته ترین چیزها ورع و بدترین چیزها طمع است. سؤال کننده گفته: راست گفتی ای کعب احبار.

سپس «امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: «طمع» خمر و شراب شیطان است که به دوستان نزدیکش به دست خودش می دهد، آنها مست می شوند و از مستی به هوش نمی آیند، مگر وقتی که خدای تعالی آنها را به عذاب دردناک خود و یا در کنار شیطان، در جهنّم قرارشان دهد و اگر در بدی صفت طمع چیزی جز فروختن دین به دنیا نبود، باز هم بزرگ بود و اهمیت داشت.[۲۳۴]

خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: آنها کسانی هستند که ضلالت را به وسیله ی از دست دادن هدایت و عذاب را به وسیله ی از دست دادن آمرزش می خرند. آیا آنها را چه چیز این قدر پر تحمّل بر قبول کردن آتش جهنّم قرارشان داده است؟[۲۳۵]

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرموده: تفضّل کن به هر کس که می خواهی تا امیرش شوی و اظهار بی نیازی کن از هر کس که می خواهی تا تو هم مثل او باشی و اظهار احتیاج بکن به هر کسی که می خواهی تا اسیر او گردی.[۲۳۶]

ایمان از شخص طمعکار گرفته شده ولی او نمی فهمد. زیرا ایمان به خدا بین انسان و طمع به خلق خدا فاصله می اندازد و شخص مؤمن می گوید: ای کسی که من می خواهم به مال تو طمع داشته باشم، خزائن پروردگار مملوّ از همه ی چیزهای بسیار خوب و پر ارزش است و خدا اجر کسی را که نیکو عمل کند، ضایع نمی فرماید.

ولی آنچه در اختیار مردم است، مشوب به بدیها و علّتها است و ایمان، آدمی را به توکل و قناعت و کمی آرزو و آمال و ملزم بودن به اطاعت پروردگار و ناامید بودن از مردم وادار می کند.

پس اگر کسی ایمانش را برای این امور به کار گرفت، تمام این فوائد را می برد و ایمان با او ملازم است. ولی اگر از ایمان این استفاده ها را نکرد، ایمان از او مفارقت می کند و به شومی طمع دچار می گردد.

«امام سجّاد» (علیه السّلام) فرمود: تمام خیر را در یک چیز مجتمع دیدم و آن قطع امید از آنچه در دست مردم است بود.[۲۳۷]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: چقدر برای مؤمن بد است که به چیزی طمع و رغبت داشته باشد که آن سبب ذلّت او گردد.[۲۳۸]

 

او می گفت:

اگر انسان بخواهد به خدا و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نزدیک شود، باید به آنچه در دست مردم است طمع نداشته باشد. زیرا طمع، انسان را ذلیل می کند، ایمان انسان را فاسد می کند، توکل به خدا را از بین می برد و همیشه او را ناراحت و محزون نگه می دارد.

 

 

قساوت

او می گفت:

شخص قسی القلبی را دیدم که اگر تمام مردم را در مقابلش با بدترین شکنجه ها می کشتند، ناراحت نمی شد. وقتی به سیرتش نگاه کردم او را به صورت حیوان درّنده ی بدقیافه ای دیدم که در آن روز وقتی از مقابلم عبور کرد و من در محلّی که معبر عموم بود نشسته بودم، از وحشت از جا پریدم و تا مدّتی بدنم از ترس می لرزید. اتّفاقا او پس از مدّت کوتاهی به قدرت رسید، در آن مدّت عدّه ی زیادی از بی گناهان را با شکنجه های غیرقابل وصفی کشت، و یا آنها را به زندانهای طویل المدّت محکوم نمود.

استاد اخلاقم به من می گفت: قساوت قلب آنچنان تاریکی و حجاب برای انسان بوجود می آورد که اگر بخواهد حتّی یک قدم به طرف معنویات حرکت کند، برایش میسّر نمی گردد.

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: دو خاطره در قلب پیدا می شود که یکی از شیطان است و دیگری از ملک است. امّا آن حالت و خاطره ای که مربوط به ملک است، رقّت و مهربانی و فهم قلبی است و امّا آن حالت و خاطره ای که از شیطان است، سهو و قساوت قلب است.[۲۳۹]

خدای تعالی به حضرت «موسی» (علیه السّلام) فرمود: کسی که قساوت قلب داشته باشد، از من دور است.[۲۴۰]

 

او می گفت:

قساوت به وسیله ی بعضی از اعمال غیر انسانی و یا کارهائی که انسان در آن کارها ناگزیر باید رحم و عاطفه را کناری بگذارد، بوجود می آید.

مثلاً گفته اند: شکار و کشتن حیوانات قساوت می آورد. زیرا انسان در وقت کشتن یک حیوان، لااقل باید خود را از شکنجه ای که به آن حیوان و لو در یک لحظه وارد می شود، غافل کند.

یا گفته اند قضاوت و حکومت قساوت می آورد. زیرا انسان باید گریه ها و ناراحتیهای خانواده ای که یک نفر از آنها اعدام و یا محکومیت دیگر پیدا کرده را تحمّل کند و آن را نادیده بگیرد و همچنین سائر چیزهائی که از نظر عقل و روایات قساوت می آورد، تقریبا از همین قبیل است.

بنابراین همین عدم توجّه و یا غافل نمودن خود از ناراحتی حیوان و یا انسانی، رفته رفته دل را محکم می کند و قساوت را در قلب پا برجا می نماید و در مدّت زمان کوتاهی دیگر هر چه انسان بخواهد در دل رحم و عاطفه ای راه بدهد، برایش ممکن نمی شود.

ولی اگر همه ی کارهایش روی حساب باشد، مثلاً وقتی حیوانی را می کشد و یا شکار می کند، توجّه به ناراحتی آن حیوان داشته باشد و از این ناراحتی محزون بشود، ولی به خاطر آنکه جمعی از افراد بشر گرسنه اند و آنها هم ناراحت اند و علاوه ناراحتی این حیوانات یک لحظه است ولی ناراحتی گرسنه ها طولانی است و باز علاوه بر آنکه آنها اشرف مخلوقات اند و خدای تعالی این حیوانات را برای آنها خلق کرده است، این شکار و یا این کشتن را انجام بدهد، مبتلاء به قساوت نمی شود و هیچگاه حیوانی را بی جهت نمی کشد و همه ی کارهایش روی حساب خواهد بود.

و یا اگر حاکم و قاضی وقتی می خواهد شخصی را اعدام و یا محکوم به زندان بکند، حساب کند که درست است خانواده ای به خاطر این محکومیت ناراحت می شوند، ولی در مقابل صدها نفر از ناراحتیهائی که ممکن است به خاطر وجود این محکوم در میان آنها داشته باشد، کاسته می شود و عقدها بر طرف می گردد و نظام اجتماعی حفظ می شود، پس آن وقت آن محکومیت را انجام بدهد، قساوت او را نمی گیرد، بلکه چون این اعمال به خاطر ترحّم به دیگران و رعایت اهمّ و مهمّ بوده است، رحم و عطوفت را در دل زیادتر هم می کند.

و بعلاوه این چنین شکارچی و یا این چنین قاضی و حاکم هیچگاه اشتباه نمی کنند. زیرا دقّت کاملی بر عمل خود دارند و اگر به ندرت اشتباه بکنند، فوق العاده ناراحت می شوند و به فکر جبران آن اشتباه بر می خیزند.

 

او می گفت:

در ایام جوانی دوستی داشتم که گاهی به شکار حیوانات صحرائی می رفت. یک روز به من گفت: بیا با هم به شکار برویم. به او گفتم: چون من در اعمالم تحت نظر استاد و مربّی اخلاقم هستم، باید از او اجازه بگیرم. گفت: مانعی ندارد. من نزد استادم رفتم، او به من اجازه نمی داد به شکار بروم. زیرا می گفت: شکار حیوانات قساوت می آورد و قساوت هم انسان را از خدا دور می کند و یک حجاب دیگر بر حجابهای قلبیت افزوده می شود. من سخن استادم را گوش دادم و به دوست شکارچی ام مطلب او را گفتم. او گفت: من هم مقیدم شکار را برای تفریح انجام ندهم. زیرا یک روز حیوانی را تیر زدم گلوله به شکمش اصابت کرده بود، آن حیوان راه دوری را پیمود تا به زمین افتاد، خون در طول راه قطره قطره از شکمش به زمین ریخته بود، من هم مدّتی طول کشید تا به او رسیدم، او هنوز جان داشت، من چاقو از جیب بیرون آوردم و سر او را به خاطر آنکه او زودتر راحت شود بریدم. امّا بالای سر او نشستم و گریه ی زیادی کردم که چرا او زیادتر از معمول ناراحت شده است؟ ولی وقتی تأثّر و تأسّفم زیادتر شد که متوجّه شدم آن حیوان باردار است و گلوله ممکن است به جنین در رحم هم خورده باشد و علاوه نمی خواست که من این چنین حیوانی را شکار کنم.

چرا این طور شد؟ چرا من این کار را کردم؟ لذا آن روز تصمیم گرفتم که دیگر به شکار نروم. ولی گاهی ضرورت ایجاب می کند که برای تأمین معاشم به شکار بروم.

 

او می گفت:

چند سال قبل دوستی داشتم. به قدری دل رحم بود که نمی خواست مورچه ای از او ناراحت شود. مکرّر دیده بودم که مگسها را از اطاق بیرون می کرد و با آنکه وسائل حشره کش در اختیارش بود، از آنها استفاده نمی کرد. ولی پس از چند سال همین دوست محترممان قاضی دادگاه شد، خودش می گفت: حالا آدم شده ام! اگر در یک روز دهها نفر از این محکومین را اعدام کنم، ناراحت نمی شوم.

البتّه شاید در هر کار بهترش آن است که انسان از افراط و تفریط به دور باشد، ولی خواهی نخواهی این گونه اعمال قساوت می آورد و این صفت حیوانی را در انسان زنده می کند.

بنابر این اگر کسی بخواهد به کمالات انسانی برسد، باید نگذارد که صفت قساوت در او ایجاد شود و اگر در وجودش قساوت پیدا شده با توسّل به «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) و با تفکر در اینکه همان گونه که من وقتی در فشار قرار می گیرم ناراحت می شوم، پس یک جاندار هم همین ناراحتی را پیدا می کند، پس باید برای او دلم بسوزد و رفع ناراحتیش را بکنم، صفت قساوت را از خود دور کند.

و اگر سوره ی «نوح» را به نیت اینکه رفع قساوتش بشود بخواند، بسیار مفید خواهد بود.

 

 

شهوت غریزه ی جنسی

او می گفت:

شهوت غریزه ی جنسی باید کنترل شود و نباید این عطیه ی الهی صددرصد در انسان از بین برود، زیرا اگر این غریزه در انسان صددرصد نابود شود، نسل او قطع می گردد و از لذائذ دنیا که عمده اش مربوط به غریزه ی جنسی است، محروم می گردد.

بنابراین باید نفس را تحت اراده ی عقل تقویت نمود تا بتوان با قدرت کامل عقلی، غریزه ی جنسی را از اعمالی که در شرع حرام است، مانع شد و به آنچه حلال است، رو آورد و از بهترین لذائذ حیوانی بهره مند گردید و نسل بشر قطع نگردد.

 

او می گفت:

جوانی که سالها به تزکیه ی نفس اشتغال داشت، روزی به من گفت: من از هر جهت توانسته ام خودم را کنترل کنم و صفات ناپسند حیوانی را از خودم دور کنم، ولی متأسّفانه نتوانسته ام مسأله ی شهوت غریزه ی جنسی را در خودم کنترل نمایم و همیشه این صفت حیوانی مرا به گناه و معصیت و نسیان از یاد خدا می کشاند.

من به او گفتم: می دانی چرا این صفت با تو بیشتر از سائر صفات حیوانی مبارزه می کند؟

گفت: نه، ولی خدمت شما آمده ام تا ببینم چرا این چنین است و چه راهی برای سرکوب این غریزه ی حیوانی وجود دارد؟

من به او گفتم: علّت عمده ی این عدم موفّقیت مربوط به یک اشتباهی است که شما درباره ی این غریزه دارید و آن اشتباه این است که فکر می کنید باید آن را سرکوب کرد و یا مثل سائر صفات حیوانی باید آن را از بین برد. ولی این چنین نیست، بلکه هر چه قوّه ی شهوت در انسان قویتر باشد، انسان سالمتر و کاملتر است، عینا مانند قوّه ی بینائی و شنوائی و بویائی است که هر چه اینها در انسان قویتر باشند، انسان کاملتر است.

لذا دین مقدّس اسلام در هیچ کجا دستور نفرموده که باید انسان غریزه ی جنسی را به کلّی از بین ببرد. ولی همان گونه که قوّه ی بینائی و یا چشائی و یا شنوائی را باید کنترل کند، قوّه ی شهوانی را هم باید کنترل نماید. یعنی همان گونه که مثلاً نباید به چیزی که خدا حرام کرده نگاه کنیم، همچنین نباید از غریزه ی جنسی هم در مواردی که خدا حرام فرموده استفاده نمائیم.

بنابراین همان طوری که اگر انسان چشمش به نامحرم افتاد، نباید برای تزکیه ی روحش چشمش را کور کند، همچنین اگر غریزه ی جنسی، او را به حرام انداخت، نباید آن را سرکوب نماید، بلکه همان طوری که اگر انسان چشم قوی دارد شکر خدا را می کند و کمالی از نظر بدنی در خود احساس می نماید و خوشحال است، همچنین اگر انسان از نظر غریزه ی جنسی بسیار قوی باشد، باید خود را از نظر بدنی قوی و کامل بداند و خوشحال باشد، نهایت باید آن را کنترل کند.

بنابراین، اینکه گفتید: «من غریزه ی جنسی ام را می خواهم سرکوب کنم،» صحیح نیست، بلکه درستش این است که بگوئید: من می خواهم حالتی در خود ایجاد کنم که زمام اختیار نفسم بدست خودم باشد، یعنی غریزه ی جنسی ام را در وقتی آزاد بگذارم که خدا برایم حلال کرده است و وقتی آن را مانع شوم که برایم حرام نموده است و بلکه در خود صفتی ایجاد کنم که تنها از حلال الهی خوشم بیاید و از حرام الهی متنفّر باشم.

وقتی سخنان من به اینجا رسید، آن جوان گفت: حالا فهمیدم که اشتباه می کرده ام و حقّ با شما است. زیرا اگر سرکوب کردن غریزه ی جنسی مطلوب بود، «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نمی فرمود:

نکاح کردن و ازدواج، سنّت من است و کسی که از آن سنّت من سرپیچی کند، از من نیست.[۲۴۱]

من گفتم: در تشویق مردم به ازدواج و اعمال زناشوئی آن قدر روایت وارد شده که اگر بخواهیم آنها را نقل کنیم، خود کتاب مستقلّی می شود و از آن طرف از کسانی که در عزوبت و تجرّد زندگی می کنند، به قدری مذمّت شده که اگر کسی بخواهد آنها را منکر شود، انکار ضروریات دین را کرده است.

بنابراین اگر می خواهی موفّق به تزکیه ی نفس شوی، باید تا می توانی نفس خود را تحت کنترل خود قرار دهی و علاوه در روحت صفت انزجار از حرام را بوجود بیاوری، تا خود به خود شهوات و غریزه ی جنسی کنترل شود.

لذا خدای تعالی در حالات مؤمنین می فرماید: «وَالَّذینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ* اِلاّ عَلی اَزْواجِهِمْ اَوْ ما مَلَکتْ اَیمانُهُمْ فَاِنَّهُمْ غَیرُ مَلُومینَ».[۲۴۲]

یعنی: مردان با ایمان و اولیاء خدا کسانی هستند که شهوت خود را کنترل می کنند، مگر برای همسران و کنیزان خود که در این صورت هر چه آنها غریزه ی خود را در مقابل همسران و کنیزان خود آزاد بگذارند، ملامت نمی شوند.

 

او می گفت:

مردی از شاگردانم بود و بسیار زحمت کشیده بود و اهل عبادت شده بود، هر چه می کرد شهوت جنسی اش را نمی توانست کنترل کند، با آنکه زن داشت، بسیار به حرام می افتاد و کم کم می خواست این گناه را کوچک بشمارد. با خواندن روایاتی که نقل می شود بحمداللّه متنبّه شد و خود را کنترل کرد و کم کم صفت تنفّر از شهوترانیهای حرام در او بوجود آمد.

 

 

«روایاتی در مذمّت شهوترانی جنسی»

۱ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: خدا به چیزی بهتر از عفّت شکم و فرج عبادت نشده است.[۲۴۳]

۲ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: بهترین عبادت عفّت فرج و شکم است.[۲۴۴]

۳ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: از سه چیز بعد از خودم برای امّتم می ترسم:

اوّل: گمراهی بعد از آنکه اسلام را شناختند.

دوّم: آنکه از امتحان الهی خوب خارج نشوند.

سوّم: از شهوت شکم و فرج، سالم بیرون نروند.[۲۴۵]

۴ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: به پدران خود نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند و چشم بد به زنهای مردم نداشته باشید تا دیگران به زنهای شما چشم بد نداشته باشند.[۲۴۶]

۵ ـ در روایات متعدّده ای «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که دو چیز را با من تعهّد کند که انجام دهد، من برای او بهشت را ضمانت می کنم.

«ابوهریره» و جمعی از اصحاب گفتند: پدر و مادرمان به قربانت شوند. ما تعهّد می کنیم، آن دو چیز چیست؟ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که تعهّد و ضمانت کند که زبان و فرجش را حفظ کند، من بهشت را برای او ضمانت می کنم.[۲۴۷]

 

 

مرض نمّامی

او می گفت:

من عادت کرده ام که وقتی برای دیگران دعا می کنم، هر کس زودتر به نظرم بیاید او را اوّل دعا می کنم و اگر نمی بایست او را دعا کنم، به من الهام می شود که دعایش نکنم. لذا شبی در قنوت «نماز وتر» شخصی را که حتّی در روز قبل به ذهنم سپرده بودم که دعایش کنم، هر چه خواستم چند جمله برای او دعا کنم، دیدم مثل آنکه کسی به من می گوید: او را دعا نکن، زیرا خدا او را نمی آمرزد. با خودم فکر می کردم که شاید این وسوسه ی شیطان باشد، ولی من که فرق بین الهام و وسوسه را می دانم و متوجّهم که این وسوسه نیست، پس ممکن است او کاری کرده که مورد غضب الهی واقع شده است. لذا دعایش نکردم ولی کنجکاو شدم ببینم این دوست پر سابقه ام چرا این چنین مورد غضب الهی قرار گرفته که نباید کسی او را دعا کند؟ چند روزی بیشتر از قبل با او معاشرت کردم، باز هم چیزی نفهمیدم. البتّه بیشتر علّتش این بود که به خاطر آنکه تجسّس در حالات مردم گناه است، زیاد از اخلاقیاتش تجسّس نمی کردم و الاّ شاید حقیقت را خودم می یافتم.

به هر حال باز شبی در ضمن مناجاتم از خدا خواستم که او را مورد لطف خود قرار دهد و اگر گناهی کرده است، او را بیامرزد. ناگهان متوجّه شدم که او مبتلاء به صفت زشتی است که تا آن را ترک نکند، خدای تعالی به او کوچکترین لطفی نخواهد کرد.

ضمنا معلوم باشد که دعای من برای او به خاطر آنکه او از دنیا و مادّیات بیشتر بهره بردارد نبود، بلکه من در دعاءها برای دوستان همیشه از رحمت خاصّه ی الهی تقاضا می کنم که معنی رحیمیت پروردگار شاملشان گردد.

من به هر حال یک روز ناگزیر شدم جریان آن شب و دعاء نکردنم و جریانات بعد از آن را برای او نقل کنم و از او بپرسم: تو دارای چه صفت زشتی هستی که این گونه مورد غضب الهی قرار گرفته ای؟ پس از آنکه او حرفهای مرا خوب گوش داد، به گریه افتاد و بسیار متأثّر شد و گفت: درست است. در من صفتی از صفات شیطانی وجود دارد که من تا به حال هر چه خواسته ام آن را از روحم تزکیه کنم موفّق نشده ام، از طرفی هم خجالت می کشیدم آن را به کسی بگویم ولی چند شب قبل گریه ی زیادی کردم و از خدای تعالی برای حلّ این مشکل کمک خواستم. مثل آنکه خدای تعالی این برنامه را برای شما پیش آورده تا شما به من کمک کنید.

گفتم: این صفت بدی که شما نمی توانید از خود دور کنید چیست؟ زیرا من در امراض روحی بسیار تجربه دارم و آنچه برایم ثابت شده این است که آنچه در رفع آنها اهمیت دارد، تشخیص مرض است و وقتی اصل مرض روحی تشخیص داده شد، معالجه اش آسان است.

گفت: من مرضم را تشخیص داده ام، از وجودش هم رنج می برم، ولی هر چه کرده ام نتوانسته ام آن را رفع کنم و آن صفت و مرض روحی «نمّامی» است. من به مرحله ی عشق، دوست دارم دوبهم زنی کنم. فوق العاده علاقه مندم نفاق افکنی کنم و خلاصه به قدری دوست دارم سخن چینی کنم که از حد خارج است.

این مرض روحی را به انحاء مختلف خواسته ام از خود دور کنم ولی متأسّفانه تا به حال موفّق نشده ام.

حتّی چند روزی خودم را تبعید از معاشرت با مردم کردم، یعنی انزوا اختیار نمودم. ولی باز در همان اوّلین روزی که دوستان به دیدن من آمدند، مشغول سخن چینی شدم و دو دوستی را که با هم گرم صحبت بودند، در همان مجلس به جان هم انداختم.

چند روز قبل مرد خدائی را که همه به او معتقد بودند و از وجودش استفاده می کردند، من در مجلسی از او زیاد مذمّت نمودم و هر چه درباره ی هر که گفته بود، برای آنها نقل کردم و همه را از او متنفّر نمودم که بعدا شنیدم آنها به سر او ریخته اند و او را اذیت کرده اند.

همین الآن من خیلی دوست دارم شما را با فلانی (او یکی از دوستان صمیمی من بود) به جان هم بیاندازم و خودم دعوای شما را تماشا کنم!

(من از این مرد خیلی ترسیدم و جدّا از این صفت زشت شیطانی او بسیار متنفّر شدم، ولی احتمال دادم که خدای تعالی مرا برای رفع مرض روحی او فرستاده است.)

لذا به او گفتم: هیچ می دانی که نمّامی به مرحله ی جنگ با خدا است؟ زیرا خدای تعالی می خواهد بین مردم الفت و محبّت و اتّحاد و اتّفاق بوجود بیاورد ولی تو می خواهی بر خلاف خواسته ی الهی بین مردم نفاق و دوئیت و جدائی بوجود بیاوری و هیچگاه کسی در مقابل خدای با عظمت نمی تواند طاقت بیاورد و قطعا به زمین می خورد و مورد لعن و غضب الهی قرار می گیرد.

آیا می خواهی زشتیهائی که از طرف خدای تعالی متوجّه شخص نمّام و سخن چین می شود بدانی؟ اینها است:

اوّل ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: وقتی من به معراج رفتم، زنی را دیدم که سرش به شکل خوک و بدنش به شکل الاغ بود و هزار هزار رنگ بر او عذاب وارد می شد. شخصی از آن حضرت سؤال کرد: عمل این زن چه بوده که این گونه عذاب می شده است؟ آن حضرت فرمود: آن زن سخن چین و دوبهم زن و نمّام و دروغگو بود.[۲۴۸]

دوّم ـ شخص سخن چین همیشه مورد تنفّر مردم است و بدترین مردم نزد خدا و خلق به حساب می آید.

زیرا «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: مؤمن، عزیز و کریم است ولی شخص فاجر، لئیم و پست طبع است و بهترین افراد مؤمن کسی است که سبب الفت و دوستی بین مؤمنین شود و در کسی که الفت دیگران را قبول نکند و خودش هم اهل الفت نباشد، خیری وجود ندارد. سپس فرمود: و بدترین مردم کسی است که مؤمنین را دشمن بدارد و قلوب مؤمنین نسبت به او بغض داشته باشد. آنهائی که برای سخن چینی و ایجاد اختلاف این طرف و آن طرف می روند، بین دوستان تفرقه ایجاد می کنند و از روی زورگوئی و ظلم برای پاکدامنان عیب می تراشند، به آنها خدای تعالی روز قیامت نگاه نمی کند و آنها را از عیوب پاک نمی کند. سپس «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) این آیه را تلاوت فرمود: «هُوَ الَّذی اَیدَک بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنینَ* وَ اَلَّفَ بَینَ قُلُوبِهِمْ».[۲۴۹]

(یعنی: خدا تو را کمک فرمود به وسیله ی یاری خودش و همچنین مؤمنین را و بین قلوب مؤمنین الفت برقرار فرمود.)[۲۵۰]

سوّم ـ شخص نمّام و سخن چین شریک ابلیس است، زیرا؛ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود:

نمّام گواهی دهنده به دروغ و شریک ابلیس است.[۲۵۱]

چهارم ـ شخص نمّام و سخن چین را اسلام در ردیف بدترین مردم مثل قاتل و دائم الخمر می داند، زیرا «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود:

سه کس وارد بهشت نمی شوند. اوّل: کسی که خون مردم را می ریزد. دوّم: کسی که دائم الخمر است. سوّم: کسی که این طرف و آن طرف برای سخن چینی برود.[۲۵۲]

پنجم ـ شخص نمّام وارد بهشت نمی شود، زیرا در روایات متعدّده ای از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل شده که فرمود:

«لایدخل الجنّة قتّات»[۲۵۳] یعنی: نمّام وارد بهشت نمی شود.

ششم ـ کسی که نمّامی می کند، احتمال دارد «ولدالزّنا» باشد، زیرا «شهید ثانی» در کتاب «الغیبه» می فرماید:

نمّامی یکی از گناهان کبیره است، خدای تعالی در قرآن می فرماید: «هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَمیمٍ».[۲۵۴] یعنی: کنایه زن و کسی که می رود برای نمّامی، تا آنکه فرموده: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِک زَنیمٍ».[۲۵۵] باز کسی که بعد از آن زنیم است. بعضی از علماء گفته اند: این آیه دلالت دارد بر اینکه اگر کسی اخبار دیگران را کتمان نکند و نمّامی کند، ولدالزّنا است. زیرا زنیم به کسی می گویند که حقیقتا نطفه اش از شوهر مادرش نباشد ولی به او نسبت داده شده باشد.[۲۵۶]

سپس اسلام اجازه نفرموده که مردم، نمّام را تصدیق کنند. زیرا او فاسق است و گفتارش مردود است و خدای تعالی در قرآن فرموده: اگر فاسق برای شما خبری آورد از حقیقتش تحقیق کنید.[۲۵۷]

بلکه اسلام فرموده: اگر نمّامی را دیدید که سخن چینی می کند، باید او را نصیحت کنید که اگر او را در همان جا نصیحت کردید، بسیار مؤثّر واقع می شود و اگر متنبّه نشد، از او اظهار انزجار بکنید. زیرا خدای تعالی او را دشمن می دارد و از همه لازمتر این است که نسبت به کسی که او را شخص نمّام مذمّت می کند، نباید بدبین شوید. زیرا هیچگاه مؤمن از برادر مؤمنش با گفته ی یک فاسق منزجر نمی شود.

من وقتی این مطالب را برای آن شخص گفتم، او بسیار گریه کرد و گفت: این روایات و این سخنان در من اثر فوق العاده ای گذاشت و انشاءاللّه می روم که نمّامی را به کلّی ترک کنم. او رفت ولی پس از چند روز که برگشت به من گفت: حالم خیلی بهتر است، امّا هنوز صددرصد موفّق نشده ام که این صفت پلید را از خودم دور کنم، مرتّب شیطان مرا به نمّامی تشویق می کند.

من به او گفتم: اگر می خواهی این حالت صددرصد از تو برطرف شود، باید تحقیقا ببینی چه کسی را برای چه کسی می خواهی مذمّت نمائی و بین چه کسانی نمّامی می کنی، همانها را انتخاب کن ولی بین آنها محبّت بیشتر و ائتلاف زیادتر بوجود بیاور. یعنی اگر می خواسته ای از این نزد آن بدگوئی بکنی، برو نزد آن و از این مدح کن، خوبیهایش را بگو و حتّی اگر او نسبت به این بدگوئی کرد، بگو او تو را مدح می کرد و تعریف تو را می نمود. این دروغ علاوه بر آنکه اشکالی ندارد، خوب هم هست و مایه ی محبّت و ائتلاف بین مسلمانها است. این دروغ را بگو هم خودت را از آن مرض روحی نجات بده و هم بین مسلمانها مودّت و دوستی ایجاد نما.

ضمنا روزی یک مرتبه پس از نماز صبح سوره ی «قلم» را به نیت آنکه این صفت از تو برطرف شود، قرائت کن و بعد از آن متوسّل به «امام هادی» (علیه السّلام) بشو حتما صفت نمّامی از تو رفع خواهد شد.

دوست ما این کارها را انجام داد و در مدّت کوتاهی موفّق به ترک نمّامی و تزکیه ی این صفت شیطانی یعنی سخن چینی و نمّامی از روح و نفس خود گردید.

 

 

وسواس

او می گفت:

وقتی ما در مدرسه درس می خواندیم، طلبه ای در آنجا بود که وسواس داشت. رسما شیطان با او حرف می زد و او هم با شیطان حرف می زد!

یعنی خوب به یاد دارم، روزی در پشت درِ مستراحی که او در آن بود، ایستاده بودم. شنیدم مثل اینکه او با کسی حرف می زند، هی می گوید: بس است! من دیگر کاری ندارم، به خدا بس است، ناراحت شدم. من نمی دانستم که او یعنی همان شخص وسواسی در مستراح است. و لذا وقتی این کلمات را آن هم با ناراحتی و بلند ولی بدون جوهره ی صدا از آنجا شنیدم، گمان کردم دو نفر هستند که در میان مستراح با هم حرف می زنند. امّا چند لحظه بیشتر نگذشت که او خارج شد و بعد دیگر کسی در آنجا نبود. آن وقت فهمیدم او تنها بوده است، از او پرسیدم: شما با که حرف می زدید؟

گفت: با خودم، با این شیطانی که بر دوش من سوار شده و به من فرمان می دهد، درست حدود یک ساعت است خودم را می شویم، باز هم می گوید: کم است، نمی دانم چه کنم؟! من اوّل همان گونه که او در قلبم با من حرف می زد به او قلبی جواب می دادم و می گفتم: بس است، ولی کم کم نتوانستم خودم را کنترل کنم، با زبان و با صدا به او جواب می دادم که شما شنیدید و می گوئید تو با که حرف می زدی؟

گفتم: من سالها است که می خواهم کیفیت وسوسه را از کسانی که با آن زیاد سر و کار دارند بپرسم، شما ممکن است در این خصوص به من کمک کنید؟

گفت: مانعی ندارد ولی می ترسم شما هم به این مرض مبتلاء شوید، اگر به قصد استهزاء و عیب جوئی با من حرف بزنید.

گفتم: خدا می داند که چنین قصدی ندارم و امیدوارم بتوانم در رفع مرض روحی شما به شما کمک هم بکنم. خیلی خوشحال شد و گفت: پس بیائید با هم به اطاقمان برویم و در این خصوص مفصّلاً حرف بزنیم. وقتی به اطاق او رفتیم، او اوّل شرح مفصّلی از کیفیت پیدایش این مرض روحی را در خود بیان کرد که خلاصه اش این بود. او می گفت: من یک نفر وسواسی را استهزاء کردم، او متأثّر شد من از همان ساعت مبتلا به وسواس شدم.

به هر حال از او پرسیدم: شما فقط در طهارت و نجاست وسواس دارید یا در عبادت و چیزهای دیگر هم مبتلاء به وسواسید؟

گفت: روزهای اوّل فقط در طهارت و نجاست مبتلاء به وسواس بودم ولی کم کم در عبادت و در سائر چیزها و حتّی اخیرا در عقائد هم مبتلا به وسواس شده ام.

گفتم: مثلاً وقتی محلّی که نجس است، مطابق دستور شرع می شوئید، چه حالتی به شما دست می دهد که مجبور می شوید باز هم همان جا را بشوئید؟

گفت: الآن نمی توانم آن حالت را دقیق برای شما شرح بدهم ولی تقریبا یک حالت بی اراده ای مثل سربازی که در مقابل فرمانده ی پر قدرتی قرار گرفته و نمی تواند از فرمانش سرپیچی کند، پیدا می کنم و تنها در دل از عملم ناراضی هستم ولی جبرا باید آنچه او می گوید، انجام دهم.

گفتم: می توانید بگوئید چگونه آن فرمانده خواسته اش را به شما می گوید؟

گفت: ده برابر قویتر و بالاتر از وقتی که همان فرمانده با حرف زدن مطلبش را به من بگوید، حتّی گاهی که می خواهم فرمانش را عمل نکنم، چنان به من نهیب می زند که گاهی فکر می کنم حتّی صدایش را می شنوم و بالأخره کاملاً احساس می کنم که نیروئی در تمام وجودم مستقرّ شده و بر خلاف خواسته ی نفسم بر من فرمانروائی می کند و آنچه او می خواهد من ناگزیرم موبه مو اجراء کنم و بهترین جمله ای که باید در مقابل انتقال آن فرمان به قلب انسان تعبیر کرد، وسواس است.

اینها خلاصه ی مطالبی بود که بین من و او ردّ و بدل شد و بعد از این برخورد، صدها وسواسی را دیده ام که وقتی شرح حال خود را برای من می گفتند، همه در یک مسأله اتّفاق داشتند و آن این بود که وقتی آن حالت به ما دست می دهد، مثل وقتی است که دهها نفر با قاطعیت کاملی چیزی را که نفسمان آن را نمی خواهد به ما تحمیل می کنند و ما مجبوریم آن را عمل کنیم و حتّی تمام اعضاء وجودمان تحت فرمان آن فرمانده ی قوی قرار می گیرد.

در اینجا توجّه به چند نکته لازم است:

یک ـ استادم می گفت: زمانی که شیطان را شناختی می توانی خدا را هم بشناسی. زیرا اگر انسان مبتلاء به وسواس شده باشد، می داند که نیروی مرموزی با تمام قدرت در وجود انسان فرمان می دهد، یعنی همان گونه که درباره ی شیطان می گویند: در تمام رگهای بدن انسان مثل خون جریان دارد و انسان را به طرف بدیها و خلافکاریها می کشاند و به او فرمان می دهد، همچنین الهام مثل وسواس است، با این تفاوت که آن از طرف شیطان و این از طرف رحمان است که اگر کسی بتواند به جای شیطان، رحمان و به جای وسواس، الهام را بنشاند و قرار دهد، همان بنده ای می شود که صددرصد تحت فرمان الهی است و نمی تواند لحظه ای از فرمان خدای تعالی سرپیچی کند.

دو ـ شیطان و نفس امّاره گاهی با هم همکاری می کنند و گاهی شیطان مستقلاًّ در وجود انسان فعّالیت می کند، در اینجا ضابطه ای که انسان بتواند بوسیله ی آن اعمال مستقلّه ی شیطانی را بدست بیاورد و استقلال او را کاملاً مشاهده کند، این است که نفس همیشه راحت طلب است. مثلاً نفس می گوید: روزه نگیر، نماز نخوان، فلان کار پرزحمت عبادی را انجام نده و شیطان در این امور او را کمک می کند و به انسان همان راحت طلبیها را وسوسه می نماید. امّا هیچگاه نفس انسان نمی گوید: نماز را ده مرتبه برای آنکه واقعا نماز خوانده باشی بخوان، ده مرتبه دستت را بشوی تا طهارت واقعی را به دست بیاوری، اینها و آنچه از این قبیل است فقط وسوسه ی شیطان است. یعنی در این گونه موارد شیطان بر خلاف هوای نفس فرمان می دهد و خودش مستقلاًّ عمل می کند.

سه ـ افراد وسواسی معنی ولایت شیطان را می فهمند و می دانند که چگونه می توان ولایت موجودی را که نمی شود او را دید، قبول نمود.

چهار ـ افراد وسواسی معنی الهام را که شنیدن سخن بدون استفاده از دهان و زبان و لب و گوش و امواج هوا است با مقایسه ی به وسواس می فهمند و قاطعیت آن را می شناسند، آنها متوجّه می شوند که اگر کسی تحت ولایت الهی قرار گرفت، چگونه بی اختیار حقیقت عبودیت در وجود او پیاده می شود و چگونه خدای تعالی با او حرف می زند.

اینها مطالبی است که تو باید آن را بدانی، زیرا ممکن است خدای نکرده یک وقت مبتلاء به وسواس بشوی و نتوانی حقیقت وسواس را بشناسی و خودت را نتوانی معالجه کنی، بالأخره من به آن دوست طلبه ام دستوراتی دادم که الآن برای تو هم آنها را مختصرا شرح می دهم که اگر خدای نکرده یک روز به وسواس مبتلا شدی، به وسیله ی این دستورات آن را از خود دور کنی و آن را بشناسی و معنی ولایت شیطان را بدانی.

اوّل ـ به او گفتم: باید چند روزی صددرصد خود را در اختیار من بگذاری و هر چه من می گویم، عمل کنی.

گفت: شاید شما بگوئید در این مدّت وسواس نداشته باش که من قطعا نمی توانم عمل کنم ولی هر کار دیگری را که بگوئید، عمل می کنم.

گفتم: نه، نمی گویم وسواس نداشته باش، زیرا اگر این نحوه حرف بزنم، مثل طبیبی هستم که به مریض بگوید: مریض نباش، این غلط است. ولی از تو تقاضا می کنم که غیر از این هر چه به تو می گویم عمل کنی، اگر چه فلسفه اش را هم ندانی.

گفت: مانعی ندارد عمل می کنم و چون در یک مدرسه بودیم، من می توانستم کاملاً مراقب او باشم و نگذارم برنامه ها را تخطّی کند.

دوّم: به او گفتم: باید دو دست لباس داشته باشی، یک دست تمامش نجس واقعی باشد و آن را همیشه بپوشی و یک دست لباس پاک داشته باش که آن را تنها در وقت نماز بپوشی.

گفت: بسیار خوب و این کار را عملی کرد.

نتیجه اش این بود که آن وحشتی که از نجس در روح او بوجود آمده بود، برطرف شد. او این کار را مدّت دو هفته به این ترتیب انجام می داد که لباس پاک را در سجادّه اش گذاشته بود و وقتی می خواست نماز بخواند، لباس نجس را بیرون می آورد و لباس پاک را می پوشید و پس از نماز فورا مقید بود لباس نجس را دوباره بپوشد و عقب کار و درس خود برود.

سوّم: پس از دو هفته به او گفتم: هر وقت به مستراح می روی، با همان لباس نجس برو و مقید نباش خود را بشوئی بلکه با همان لباس نجس خود را خشک کن ولی اگر نجاست دارای عین است اوّل آن را از خود با آب یا با کاغذ پاک کن و بعد با لباس خود آن را خشک نما. این کار برای او بسیار مشکل بود، لذا به من گفت: پس موقع نماز چه بکنم؟ گفتم: قبل از نماز خود را بشوی و پاک کن.

گفت: بسیار خوب و مدّت یک هفته این کار را می کرد، نتیجه اش این بود که آمیخته شدن به نجاست واقعی برایش آسان شده بود.

پس از آن، دستورات جدّی و معنوی را برای او آغاز کردم.

اوّل مقداری درباره ی آنکه باید یک انسان دارای اراده ی قوی باشد و کاری را که می داند بد است و یا غیر متعارف است نکند، حرف زدم و سپس روایاتی را که در مذمّت وسوسه و وسواس وارد شده، برای او نقل نمودم که یکی از آن روایات این است.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: شیطان به وسیله ی وسوسه نمی تواند بر ضرر بنده ی خدا کاری بکند، مگر آنکه آن بنده ی خدا از یاد خدا اعراض کرده باشد و در امر الهی سستی کرده باشد و نهی الهی را انجام داده باشد.[۲۵۸]

در نزد «امام صادق» (علیه السّلام) شخصی را به عقل و درایت نام بردند و گفتند: او وسواس دارد. حضرت فرمود: چگونه عاقل است که شیطان را اطاعت می کند؟![۲۵۹]

سپس به او گفتم: باید هر روز مقداری بنشینی با شیطان حرف بزنی و جدّا با او مبارزه کنی، به او بگو من یک شخص با اراده و آزادی هستم و به هیچ وجه گوش به حرف تو نمی دهم و خلاصه بنای مخالفت با او را بگذار و کم کم خود را قانع کن که خیلی آسان می توانی با شیطان مبارزه کنی و مرتّب کلمات «لااله الاّ اللّه» و «لا حول و لاقوّة الاّ باللّه» را بگو.

زیرا در روایات است که از عالم «آل محمّد» (علیهم السّلام) از وسوسه ی زیاد سؤال شد، فرمود:

چیزی در آن نیست اگر بگوید: «لااله الاّ اللّه».[۲۶۰]

و در روایت دیگر فرموده بگوید: «لاحول و لا قوّة الاّ باللّه».[۲۶۱]

و در حدیث دیگر فرمود بگوید: «لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه و علی امیرالمؤمنین».[۲۶۲]

و در حدیثی آمده که بگوید: «آمنت باللّه و رسوله مخلصا له الدّین».[۲۶۳]

و مرحوم شیخ شهید از حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل فرموده که بگوید: «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلی العظیم».[۲۶۴]

و در حدیث دیگر فرمود این دعاء را بخواند:

«اَللّهُمَّ اِنَّ اِبْلیسَ عَبْدُ مِنْ عَبیدِک یرانی مِنْ حَیثُ لااَراهُ وَ اَنْتَ تَراهُ مِنْ حَیثُ لایراک وَ اَنْتَ اَقْوی عَلی اَمْرِهِ کلِّهِ وَ هُوَ لایقْوی عَلی شَیئٍ مِنْ اَمْرِک اَللّهُمَّ فَاَنَا اَسْتَعینُ بِک عَلَیهِ یا رَبِّ فَاِنّی لاطاقَةَ لی بِهِ وَ لا حُولَ وَ لاقُوَّةَ لی عَلَیهِ اِلاّ بِک اَللّهُمَّ اِنْ اَرادَنی فَاَرِدْهُ وَ اِنْ کادَنی فَکدْهُ وَ اِکفِنی شَرَّهُ وَ اِجْعَلْ کیدَهُ فی نَحْرِهِ بِرَحْمَتِک یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ وَ صَلَّی اللّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطّاهِرینَ».[۲۶۵]

دوست طلبه ی ما وقتی با جدیت کامل و توجّه به اینکه باید این وسوسه ها را از دل بیرون کند و الاّ به هیچ وجه ممکن نیست در دلی که وسوسه وارد شده، الهامات الهی نازل گردد و چون (دیو چو بیرون رود فرشته درآید) این دستورات را عمل کرد، بحمداللّه موفّق شد که وسواس را از خود دور کند و از آن گرفتاری بزرگ خود را نجات دهد.

 

 

پست طبعی

او می گفت:

بعضی از مردم هستند که استغناء طبع عجیبی دارند، یعنی بی اعتناء به مال مردم و بی توجّه به آنچه در اختیار مردم است می باشند. اینها نزد خدا بسیار محبوب اند. اینها اگر فاسق یا کافر باشند، از این جهت که استغناء طبع دارند، نسبت به کفّار و فسّاقی که این چنین نیستند، نزد خدا محبوبترند.

 

او می گفت:

دوستی داشتم که «طبع پستی» داشت، یعنی گداطبع بود! با آنکه ثروت زیادی داشت، اگر کسی به او کمکی می کرد، خیلی خوشحال می شد.

وقتی پیش من می نشست، تنها کسانی را تعریف و مدح می کرد و از آنها خوشش آمده بود که به او کمک کرده بودند، همیشه چشمش به دست مردم بود و دائما منتظر بود ببیند برای او چه هدیه ای می آورند و بالأخره حالت حیوانی را داشت که تنها وقتی در مقابلش لقمه نانی می انداختند، دُم تکان می داد و این حالت هم برای او حجاب شده بود، او را نمی گذاشت به کمالات روحی راهی پیدا کند.

روزی در این باره مطالبی را به او تذکر دادم و روایاتی را برای او خواندم که خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و از من خواست که به او در دفع این مرض روحی کمک کنم. شاید بتواند این گداطبعی و پست طبعی را از خود دور کند و دارای عفاف و غنای طبع بشود.

لذا من به او گفتم: در احادیث وارد شده که تفکر کردن از عبادت ثوابش بیشتر است.[۲۶۶] شما در شبانه روز چند دقیقه ای ترتیبی بدهید که درباره ی همین موضوع فکر کنید شما که بحمداللّه ثروت دارید و اگر هم نمی داشتید، با طبع بلند و بی اعتنائی به مردم، بهتر می توانستید جلب اعتماد دیگران را بکنید و ارزش احترام مردم و اطمینان آنها به شما بیشتر از آن چیزی است که نهایت یک فرد می خواهد به شما بدهد. علاوه کسانی که معتقد به خدا هستند، باید تمام توجّهشان در امور دنیا و آخرتشان به خدا باشد و از همه بالاتر، مگر مال زیاد خوشبختی می آورد؟ بلکه آنچه مایه ی خوشبختی است، این است که انسان به آنچه دارد اکتفا کند و طبع غنی داشته باشد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: برای انسان داشتن طبع غنی بهتر از دریاها ثروت است.[۲۶۷]

جبرئیل به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: شرف انسان به قیام در شب است و عزّت او در استغناء او از مردم است.[۲۶۸]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: بهترین بی نیازیها بی نیازی نفس است.[۲۶۹]

شخصی به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: تقاضا می کنم به من مطلبی تعلیم دهید که وقتی به آن عمل کنم هم مردم مرا دوست داشته باشند و هم خدای تعالی مرا دوست داشته باشد. آن حضرت فرمود: روی بیاور به آنچه خدای تعالی دارد و اظهار احتیاج به آنها بکن تا خدا تو را دوست داشته باشد و کناره گیری کن از آنچه در اختیار مردم است تا مردم تو را دوست داشته باشند.[۲۷۰]

ثروت زیاد بخصوص که انسان آنها را با گداطبعی به دست آورده باشد، او را بدبخت می کند. در احادیث متعدّده ای وارد شده که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) وقتی دعا می کرد، عرض می نمود:

«اللّهمّ ارزق محمّدا و آل محمّد و من احبّ محمّدا و آل محمّد العفاف و الکفاف و ارزق من ابغض محمّدا و آل محمّد المال و الولد».[۲۷۱]

یعنی: خدایا به «محمّد» و «آل محمّد» و کسانی که آنها را دوست دارند، عفّت نفس و مالی که آنها را کفایت کند، عنایت کن ولی دشمنان آنها را مال و اولاد زیادی بده.

در حدیث دیگری از «امام سجّاد» (علیه السّلام) نقل شده که فرمود: روزی «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بر شتربانی عبور فرمود، کسی را نزد او فرستاد که به آنها شیر بدهد. شتربان گفت: شیر صبح را دوشیده ام و مصرف شده و امّا شیری که شترها در پستان دارند، برای شب است. حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند: خدایا مال و اولاد او را زیاد بگردان.

پس از آن به چوپان گوسفندانی عبور فرمودند و کسی را نزد او فرستادند و از او تقاضای شیر فرمودند. او هر چه گوسفند داشت دوشید و در ظرف «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) ریخت و یک گوسفند هم برای آن حضرت فرستاد و عرض کرد: اگر مایلید و یا بیشتر می خواهید تقدیم کنم. «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: خدایا به مقدار کفایت به او مرحمت بفرما.

یکی از اصحاب عرض کرد: یا «رسول اللّه» درباره ی آن کسی که به شما شیر نداد، دعائی کردید که همه ی ما آن را دوست داشتیم و امّا درباره ی کسی که به شما شیر داد و آن قدر محبّت کرد، دعائی فرمودید که همه ی ما آن را کراهت داشتیم.

فرمود: رزق کم اگر کافی باشد، بهتر از روزی زیاد است که اسباب زحمت گردد و سپس فرمود: «اللّهمّ ارزق محمّدا و آل محمّد الکفاف»[۲۷۲] یعنی: خدایا به «محمّد» و «آل محمّد» به قدر کفایت عنایت بفرما.

آن روزها با اینکه آن دوست خیلی برایش مشکل بود که عادت خود را ترک کند، ولی در عین حال با اراده ی قوی و توجّه به بدی گداطبعی خود را مقید کرد که به هر نحوی که می شود، باید آن حالت را از روح خود تزکیه کند و لذا تصمیم گرفت که به ثروت ثروتمندان بی اعتنائی کند و در عوض هدیه ی دیگران، او هم به آنها هدیه ای تقدیم نماید و صدقه زیاد بدهد و پولی را که دارد، در یک جا جمع نکند و بلکه چیزی بخرد و آنها را متفرّق نماید و یا صدقه دهد و به آنچه خدا به او عنایت کرده شکر کند و به کسانی که کمتر از او مال دنیا دارند نگاه کند و به خاطر آنکه به او بیشتر از آنها مرحمت فرموده، از پروردگارش ممنون باشد و لذا وقتی او این برنامه ها را صحیح انجام داد بحمداللّه در مدّت کوتاهی تغییر روحیه داد و آن صفت زشت «پست طبعی» تبدیل به صفات حسنه خوبی مثل استغناء طبع گردید.

 

او می گفت:

شهید ثانی در کتاب «منیه المرید» می گوید: «عالم و متعلّم نباید بر هیچ کس و بر هیچ چیزی متّکی باشند؛ بلکه باید زمام امور خود را در زندگی و رزق و روزی و امثال آن به خداوند متعال واگذار نمایند تا از این رهگذر، نفحات قدس الهی و الطاف پاکیزه ی پروردگار و لحظات انس و الفت با خداوند، بر آنان تجلّی کند و مشکلاتشان حل شده و منظورشان تأمین گردد و امور زندگانی آنان به صلاح آید.

از «پیامبر گرامی اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) چنین روایت کرده اند که فرمود: خداوند متعال، عهده دار رزق و روزی طالب علم است و روزی او را از طریق ویژه ای تضمین می کند که سایر مردم مشمول این لطف خاص او نیستند.

در حالات شخصی من، از آن هنگام که به تحصیل علم سرگرم شدم (اوائل دهه ی ۹۳۰ ه. ق) تا این زمان که به نگارش این کتاب می پردازم، (۹۵۳ ه. ق) در این خصوص، حوادث جالبی رخ داده که سراسر حاکی از مراحم و لطف خداوندی است نسبت به من …».

 

او می گفت:

تو طلبه هستی، بیشتر از سائرین باید به فکر مناعت طبع و آزادگی باشی. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) جدّ بزگوارت در دیوانی که به آن حضرت منسوب است می فرماید:

لنقل الصخر من قلل الجبال

احبّ الی من منن الرّجال

و ذقت مرارة الأشیاء طرّا

فما طعم امّرُ من السؤل [۲۷۳]

یعنی: حمل صخره های سنگین از قلّه های کوهها برای من بهتر از منّتی است که دیگران بر من بگذارند و من تمام تلخیها را چشیده ام، تلختر از سؤال کردن از مردم چیزی ندیده ام.

 

 

انتقام جوئی

او می گفت:

یکی از شخصیتهای بسیار بزرگ مملکتی که سالها در زندانهای سیاسی مورد ضرب و هتک و شکنجه قرار گرفته بود و پس از سپری شدن عمری به اریکه ی قدرت تکیه زده بود و توانسته بود بر دشمنانش مسلّط شود، روزی از من پرسید: من حالا با دشمنانم چه بکنم و چگونه از آنها انتقام بگیرم؟

من به او گفتم: چون تو مسلمانی، بهتر این است که به رهبر اسلام حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) اقتداء کنی و آنچه او در وقتی که بر دشمنانش مسلّط شد انجام داد، انجام دهی. زیرا پروردگار متعال از افراد انتقام جو و کینه دل بدش می آید و در مقابل، چون خودش صاحب گذشت و عفو و بخشش است، از مردمی که دارای این صفات باشند، خوشنود است.

او گفت: ممکن است مقداری از شرح حال «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و یا لااقل چند فراز از گذشت و عفو آن حضرت را برای من نقل کنید؟

گفتم: روزی که رسول گرامی اسلام حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) بر کفّار مکه غلبه کرد، بدترین کسی که از کفّار با آن حضرت روبرو شد، «ابوسفیان» بود. «عبّاس» عموی پیغمبر می گوید: صبح وقتی «ابوسفیان» را به محضر «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بردم و آن حضرت چشمش به او افتاد، بدون آنکه به یاد او بیاورد که در گذشته چه کرده، به او فرمود: ای «ابوسفیان»، وقت آن نرسیده که توحید را تعلیم بگیری و بگوئی: «لااله الاّ اللّه»؟

«ابوسفیان» گفت: پدر و مادرم به قربانت. چقدر تو کریم و مهربان و حلیمی، به خدا قسم اگر غیر خدای واحد خدای دیگری بود، روز «بدر» و روز «اُحد» ما را بی نیاز می کرد.

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: هنوز وقت آن نرسیده که بدانی و بگوئی من «رسول خدایم»؟ ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت من هنوز درباره ی این موضوع شک دارم.

«عبّاس» می گوید من به او گفتم: وای بر تو، به حقّ و راستی شهادت بده که او «رسول خدا» است و الاّ گردنت را می زند، آن وقت «ابوسفیان» شهادت به رسالت آن حضرت داد.

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: او را ببر و در گوشه ای از بیابان نگهش دار تا لشگر خدا از او عبور کنند (و این به خاطر آن بود که ممکن بود بعضی از مسلمانها او را بکشند).

«ابوسفیان» و «عبّاس» در آن مخفیگاه ایستاده بودند و دسته دسته مسلمانها از مقابل آنها عبور می کردند، «ابوسفیان» مرتّب از «عبّاس» اسامی آن قبائل را می پرسید و «عبّاس» برای او شرح می داد.

تا آنکه «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در حالی که مهاجرین و انصار اطراف او را گرفته بودند و تمامشان غرق در اسلحه بودند و جز چشمشان چیز دیگر از آنها دیده نمی شد، تشریف آوردند.

«ابوسفیان» گفت: اینها کیستند؟

«عبّاس» می گوید: گفتم این «رسول خدا» است که در میان مهاجرین و انصار به طرف مکه می رود.

«ابوسفیان» گفت: ای اباالفضل (یعنی ای عبّاس) پسر برادرت سلطنت بزرگی پیدا کرده.

گفتم: وای بر تو این نبوّت و رسالت الهی است.

«ابوسفیان» گفت: بله همین طور است.

در این موقع «حکیم بن حزام» و «بدیل بن رقاء» خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) مشرّف شدند و مسلمان گردیدند و با آن حضرت بیعت نمودند. «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به آنها فرمود: قدری جلوتر بروید و قریش را به اسلام دعوت کنید و فرمود: به آنها بگوئید کسی که به خانه ی «ابوسفیان» که در بالا محلّه ی مکه واقع شده و خانه ی «حکیم بن حزام» که در پائین محلّه ی مکه است، داخل شود، در امان است. وقتی «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) وارد مکه شد، «سعد بن عباده» در بین مردم راه می رفت و فریاد می زد:

«الیوم یوم الملحمه

الیوم تسبی الحرمه»

یعنی: امروز روز انتقام است، امروز روزی است که زنها اسیر می شوند.

«ابوسفیان» با عجله خود را به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) رسانید و لباس آن حضرت را بوسید و گفت: پدر و مادرم به قربانت، ببینید «سعد بن عباده» چه می گوید! حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) گوش دادند، شنیدند که «سعد بن عباده» می گوید: امروز روز انتقام است… .

حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) فرمودند: جلو «سعد بن عباده» را بگیر و عَلَم را از او بستان. سپس «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به درِ خانه ی کعبه رسیدند و فرمودند: «لا اله الاّ اللّه وحده وحده انجز وعده و نصر عبده و حزم الاحزاب وحده».

«سعد بن عباده» وقتی چشمش به «ابی سفیان» افتاد، صدا زد: ای «ابوسفیان» امروز روز انتقام است، امروز روزی است که حُرمت و عظمت تو از بین می رود، امروز روزی است که قریش را خدا ذلیل کرده است. «ابوسفیان» به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) عرض کرد: شما مگر به کشتن اقوام و عشیره ات امر کرده ای که سعد بن عباده این چنین سخنی را می گوید؟

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود:

ای ابوسفیان، او اشتباه می کند.

«الیوم یوم المرحمه»

امروز روز مهربانی و مرحمت است، امروز روزی است که خدا قریش را عزیز کرده است.[۲۷۴]

دوست عزیز، آیا هیچ می دانی که یکی از امتیازات «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) این بود که با همه ی اذیتهائی که آن حضرت را کردند، هیچگاه قومش را نفرین نکرد و برای آنها بدی را نخواست و حتّی خدای تعالی شهادت می دهد که ناراحت بودن مردم برای او سخت بوده است. او مردم را دوست می داشت و آن قدر در هدایت مردم کوشید تا پروردگار متعال به او فرمود: «طه» ای «رسول اکرم» ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به مشقّت بیاندازی.[۲۷۵]

او وقتی وارد مکه شد، مردم را به اسلام دعوت کرد و اسلام همه ی مردم را قبول فرمود، ولی اسلام «عبداللّه بن ابی امیه» برادر «امّ السّلمه» را به خاطر جسارتی که به آن حضرت کرده بود نپذیرفت.

او نزد «امّ السّلمه» آمده و گفت: ای خواهر، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) اسلام همه ی اهل مکه را پذیرفته ولی اسلام مرا نمی پذیرد و مرا مثل دیگران قبول نمی کند. زوجه ی «رسول خدا» «امّ السّلمه» صبر کرد تا آنکه «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نزد او رفت. به آن حضرت گفت: یا «رسول اللّه»، شما اسلام همه را قبول کرده اید، ولی چرا اسلام برادر مرا نمی پذیرید؟ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: ای «امّ السّلمه»، برادرت آن زمان آنچنان مرا تکذیب کرد که هیچ کس آن گونه مرا تکذیب ننمود. «امّ السّلمه» گفت: پدر و مادرم به قربانت مگر خودت نفرموده ای:

«الاسلام یجب ما کان قبله؟» یعنی: اسلام جبران می کند گناهان و تقصیرهای قبلی را؟

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: بله همین طور است. لذا اسلام «عبداللّه بن ابی امیه» را قبول فرمود.[۲۷۶]

دوست عزیز حالا تو هم دشمنانت را عفو کن تا آنها دوستان تو گردند.

آنها را عفو کن تا آنها بیشتر به بدیهای خود پی ببرند.

آنها را عفو کن تا بین تو و آنها فرقی باشد.

آنها را عفو کن تا متّصف به یکی از صفات الهی گردی.

آنها را عفو کن تا تو را متّهم به صفت انتقام جوئی و کینه توزی نکنند.

و بالأخره آنها را عفو کن تا خدای تعالی تو را روز قیامت عفو کند.

آن دوست عزیز به این دستور عمل کرد و نود درصد دشمنان خود را تبدیل به دوستان خوبی نمود که فدائی او بودند و جان خود را باز خرید عفو او می دانستند و ده درصدی که شعور و درک این محبّت را نداشتند و به دشمنی خود ادامه دادند، آن قدر قدرت و ارزش نداشتند که اسباب زحمت او بشوند.

 

 

کم صبری

او می گفت:

زمانی که من در نجف اشرف و کربلاء معلاّ رفت و آمد داشتم و غالبا وقتم را برای دریافت کمالاتی از ارواح مقدّسه ی حضرت «امیرالمؤمنین» و حضرت «سیدالشّهداء» (علیهما السّلام) در حرمهای این دو امام معصوم می گذراندم، جوانی را می دیدم که گاهی در کربلا و گاهی در نجف بود و در حرمهای کربلا و نجف آن قدر گریه می کرد که من می ترسیدم خود را تلف کند.

او از عمرش بیشتر از شانزده سال نگذشته بود.

او در آن سنّ کم، بسیار متعبّد و با توجّه بود.

او کمتر وقت خود را به غفلت و بدون یاد خدا می گذراند و همیشه مشغول دعا و عبادت بود.

یک روز در حرم حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) کنار من نشسته بود و گریه ی زیادی می کرد، تا آنکه حالت ضعف به او دست داد و من مجبور شدم سر او را به دامن بگیرم و اشک از چشمانش پاک کنم. وقتی به حال آمد، به من گفت: آقا ببخشید، من متوجّه نبودم که به شما زحمت داده ام. من به آن جوان گفتم: چرا تو این قدر ناآرامی می کنی؟ برای چه این قدر گریه می کنی؟ از خدا چه می خواهی که به تو نداده است که گاهی می شنوم در دعاهایت از خدا گله داری؟

گفت: یک روز دعای فرج را می خواندم، ناگهان عشق حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه به دلم افتاد و ناآرامی من از آنجا شروع شد.

گفتم: حالا از خدا چه می خواهی؟

گفت: می خواهم همیشه با حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) باشم.

گفتم: اگر حرف مرا گوش بدهی و مقداری بتوانی کم صبری و ناآرامی را از خودت دور کنی، من به تو دستوری می دهم که بتوانی به این مقصد برسی.

ولی او جوان بود، او زیاد نمی توانست به دستوراتی که برای این مقصد بزرگ تعیین شده عمل کند. لذا او را بدون عمل کردن به آن برنامه به مقصد رساندند.

و ضمنا من نمی خواستم و بلکه نه برای من و نه برای دیگران میسّر است که کسی را موفّق به این مقصد یعنی آنکه همیشه در محضر حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه باشد بنمایم، ولی می خواستم با برنامه ای که حالا برای تو شرح می دهم او را ابتداء وادار به صبرش کنم و بعد او را متوجّه به مقام معنوی و احاطه ی روحی آن حضرت بنمایم و سپس به او بگویم حالا که دانستی آن حضرت همه جا هست، اگر تو هم توجّه به آن حضرت داشته باشی، همیشه با آن حضرت خواهی بود.

و بالأخره مطلب مهمّی که در آن روز برای او مفصّلاً شرح دادم و مقداری او را آرام کردم و به نظر من باید سالکین الی اللّه این مطلب را بدانند و حتما عمل کنند این بود، به او گفتم که بزرگترین راز موفّقیت، بردباری و تحمّل و صبر است.

کم صبری در هر کاری مایه ی فساد آن کار می شود، در قرآن مجید مکرّر از «صابرین» و کسانی که مقصد را فهمیده اند و با بردباری مشقّات راه و مقصد را تحمّل می کنند، بسیار مدح شده و آنها را مؤمنین واقعی می داند.

شما اگر در راه تزکیه ی نفس و وصول به اهداف عالیه ی کمالات انسانی بردبار و متحمّل مشقّات نباشید، به هیچ وجه به مقصد انسانی و کمالات نفسانی نمی رسید.

بنابراین، فرزندم آرام بگیر و تحمّل کن و کاری نکن که خدای تعالی را کفران کرده باشی. زیرا کم صبری سبب کفران نعمت الهی می گردد و همین توفیق را که خدا به تو داده و محبّت حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه را در دلت انداخته، از کف بیرون می کند. سپس به او گفتم: سوره ی مبارکه ی «عصر» را زیاد بخوان، امید است خدای تعالی به تو آرامش کاملی مرحمت بفرماید.

 

 

لجاجت و انکار

او می گفت:

مرد خبیثی که در رژیم شاهنشاهی جزء اعوان ظلمه بود و اکثر کارهای ظالمانه و زشت را نسبت به مردم مسلمان انجام می داد، یک روز که من دچار ظلم او شده بودم و مقداری او مرا هم اذیت کرده بود، پس از آنکه آرام گرفت، به او گفتم: آیا هیچ شده که دلت به حال مظلومی بسوزد و از ظلمی ناراحت بشوی؟

گفت: اوائلی که به این شغل وارد شده بودم، گاهی دلم به حال بعضی از مظلومین می سوخت. مثلاً یک روز مادری را به زندان محکوم کرده بودند، او دو فرزند دختر داشت، یکی از آنها در سنّ دوازده سالگی بود و دیگری هنوز شیر می خورد. یک روز آن دختر دوازده ساله بچّه ی شیرخوار را به زندان آورد و از من تقاضای ملاقات با مادرش را نمود، من به او ملاقات دادم، ولی ملاقاتها از پشت شیشه انجام می شد، به مجرّدی که بچّه ی شیرخوار چشمش به مادرش افتاد، دهانش را مثل ماهی از آب بیرون افتاده بهم می زد و از مادر شیر می خواست.

مادرش سینه اش را بیرون آورد و به شیشه چسباند و آن طفل لبها را به آن طرف شیشه گذاشت و به شیشه زبان می کشید، من دلم به حال آن بچّه سوخت، به آنها اجازه دادم که در اطاق خودم با هم ملاقات کنند، تا مادر بتواند بچّه اش را شیر بدهد، در این بین رئیس مافوق من وارد اطاق شد و از حال آن بچّه و مادرش سؤال کرد. من به او جریان را گفتم. او به من با عصبانیت گفت: اگر بخواهد دلت هر روز به حال یکی بسوزد، باید هر روز یکی از زندانیان را آزاد کنیم.

من دیدم راست می گوید، لذا تصمیم گرفتم که دیگر دلم به حال احدی نسوزد و الآن به این هدف رسیده ام و رسما می گویم که اگر صدها نفر را در مقابل چشمم قطعه قطعه کنند، ابدا متأثّر نمی شوم!

من به او گفتم: آیا این صفت و حالت که تو داری خوب است یا بد است؟

گفت: برای شغلی که من دارم خوب است!

گفتم: اگر این شغل را نمی داشتی، باز هم این حالت برای تو خوب بود؟

گفت: بله اگر انسان خیلی دل رحم باشد، مردم او را ضعیف می دانند.

گفتم: این صفت در حیوانات بیشتر پیدا می شود یا در انسانها؟

گفت: در حیوانات.

گفتم: انسان آیا باید صفت حیوانی داشته باشد یا صفت انسانی، اینجا نتوانست چیزی بگوید، ولی گفت: من نمی دانم، فقط این حالتی را که من دارم برای من خوب است و اگر نداشته باشم باید شغلم را ترک کنم.

گفتم: خوب ترک کنید!

گفت: بعد چطور زندگی کنم؟

گفتم: خدا روزیت را می رساند.

گفت: اگر من معتقد به خدا می بودم، این طور نبودم.

و بالأخره با لجاجت عجیبی حاضر نشد قبول کند که ظلم بد است و او نباید تا این حدّ ظالم باشد!

من اینجا فهمیدم که یکی از حجابهای ضخیمی که به کلّی قلب انسان را تاریک می کند، لجاجت و انکار حقایق است.

انسانی که انکار بدی ظلم را بکند، انسانی که انکار وجود مقدّس پروردگار را بنماید، چگونه ممکن است از مرحله ی حیوانی نجات پیدا کند و خود را به مقام انسانی برساند؟

لذا ذات مقدّس پروردگار از این گونه افراد به کلّی سلب امید کرده و می فرماید: «یکسان است، چه آنها را بترسانی و چه نترسانی ایمان نمی آورند.»[۲۷۷]

این مرحله ی از کفر و لجاجت و انکار به قدری برای یک انسان خطرناک است که اگر کسی دارای این حالت باشد، به هیچ وجه نمی تواند به سوی کمالات قدم بردارد.

این حالت به قدری بد است که انسان را در جهل مرکب برای همیشه نگه می دارد و هلاک می کند.

بنابراین اگر می خواهی به سوی کمالات روحی و مقامات انسانی قدم برداری، باید انکار و لجاجت را کناری بگذاری و هر چه را از هر کس می شنوی، طبق آیه ی قرآن عمل کنی. زیرا خدای تعالی در وصف صاحبان عقل و روندگان راه هدایت می فرماید: «آنها کلمات دیگران را استماع می کنند و بهترش را انتخاب می نمایند، اینها را خدای تعالی به راه کمالات، هدایت می کند و اینها صاحبان عقلند».[۲۷۸]

یعنی کسی که لجاجت نمی کند و حرف حساب سرش می شود و سخنان خوب را انتخاب می کند، صاحب عقل است.

پس اوّلین نسخه ای که باید به این گونه افراد لجوج داد و باید آنها به آن عمل کنند، (که اکثرا نمی کنند) این است که وقتی به کلامی و یا مطلبی می رسند، باید اوّل آن را کاملاً تحلیل کنند که اگر آن کلام و یا آن مطلب قابل قبول است، بپذیرند و الاّ آن را رد کنند.

دوّمین نسخه ای که باید آنها عمل کنند تا از این مرض مهلک رهائی یابند این است که وجدان خود را تقویت نمایند و مؤدّبانه به سخنان حتّی کوچکترین افراد بشر گوش دهند و کبر و غرور را کناری بگذارند.

سوّمین نسخه ای که بسیار مؤثّر است و باید مردم نسبت به این گونه اشخاص عمل کنند تا شاید آنها از خواب غفلت بیدار شوند و خودشان به فکر علاج خود بیافتند، این است که مردم زیاد به این گونه افراد اعتنا نکنند، آنها را به لجاجت و انکار وادار ننمایند، غرور آنها را نشکنند و با این افراد مریض آن چنانکه با یک مریض جسمی ترحّما عمل می نمایند، عمل نمایند.

و بالأخره اگر کسی بخواهد حالت لجاجت و انکار را از نفس خود تزکیه کند، سوره ی مبارکه ی «کافرون» را زیاد بخواند، انشاءاللّه موفّق خواهد شد.

 

 

کذب و دروغگوئی

او می گفت:

در محلّه ی ما، مردی بود که هیچگاه دروغ نمی گفت و طبعا هر کس هر چه به او می گفت، او فکر می کرد راست می گوید. حتّی یک سال با او و جمعی از اهل محل به کربلاء رفته بودیم، روز آخر اهل محل که می دانستند او بسیار ساده است و همه ی حرفها را باور می کند، به او گفتند: «مشهدی علی» ما همه از «امام حسین» (علیه السّلام) ورقه ای گرفته ایم که در آن نوشته شده از آتش جهنّم آزادید، آیا تو هم آن ورقه را گرفته ای یا نه؟!

گفت: نه، پس چرا حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) بین من و شما امتیاز قائل شده است؟ و گریه کنان به طرف حرم حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) رفت!

یکی از رفقا می خواست او را برگرداند و به او بگوید: ما دروغ گفته ایم، کسی به ما ورقه ای نداده است. من نگذاشتم و به آنها گفتم: اوّل نمی خواست این دروغ را بگوئید، حالا که گفتید و قلب او را متوجّه به حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) نموده اید، بگذارید برود، شاید کاری صورت بدهد و چیزی بگیرد. همین طور هم شد، او رفت، پس از یکی دو ساعت که برگشت، خوشحال بود. از او پرسیدم: «مشهدی علی» چه کردی؟ گفت: من هم گرفتم ولی آقا فرمودند: به رفقایت این ورقه را نشان نده که آنها ناراحت می شوند.

صداقت «مشهدی علی» به قدری عجیب بود که برای او نورانیت فوق العاده ای به وجود آورده بود ولی در مقابل او مرد کذّابی بود که همیشه دروغ می گفت و مرتّب «مشهدی علی» را اذیت می کرد، امّا آن مرد دروغگو همیشه بدبخت بود و کسی به او اعتماد نمی کرد، ولی «مشهدی علی» بسیار ثروتمند و خوشبخت بود و سعادت دنیا و آخرت را کسب کرده بود.

من در آن وقت درباره ی این دو نفر خیلی فکر می کردم و بالأخره به این نتیجه رسیدم که چون مشهدی علی بخاطر آنکه خدا راستگو است و او هم راستگو است، به خدا نزدیک است. لذا خدای تعالی به او کمک می کند و دنیا و آخرت او را تأمین می نماید، ولی آن شخص دروغگو چون در این صفت از خدای تعالی فاصله دارد، پس از خدا دور است و خدای تعالی به او کمک نمی کند و لو هر مقدار هم زرنگ باشد.

ضمنا در اینجا تذکر این نکته لازم است که روایات زیادی در مذمّت دروغ بستن به «خدا» و «پیغمبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) وارد شده که مراجع تقلید فتوی می دهند اگر روزه دار بوسیله ی گفتن و یا نوشتن و یا بوسیله ی اشاره و مانند اینها به خدا و یا یکی از پیامبران الهی و یا به «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) و یا به «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) دروغ نسبت دهد، علاوه بر آنکه گناه بزرگی کرده، روزه اش باطل است.

و حتّی فرموده اند: اگر پس از آنکه این عمل را انجام داد، فورا توبه کند و اعلام نماید که من دروغ به آنها بسته بودم، باز هم روزه اش باطل است.

بنابراین باید نویسندگان و گویندگان مذهبی که غالبا با آیات قرآن و روایات «معصومین» (علیهم السّلام) سر و کار دارند، بکوشند که با کمال احتیاط مطالب را ادا کنند. زیرا حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود:

«کذْب السفیر یولد الفساد و یفوت المراد و یبطل الحزم و ینقص العزم».[۲۷۹]

یعنی دروغ کسی که می خواهد سخنان بزرگان را برای مردم نقل کند و واسطه بین آنها و دیگران باشد، فساد بوجود می آورد و مقصود و مراد و هدفی که آن بزرگان داشته اند، از دست می رود و به دوراندیشی که هدف بزرگان است، نقص وارد می کند.

و تذکر دیگر آنکه بدتر از دروغ گفتن و دروغ نسبت دادن به «خدا» و «پیغمبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) تکذیب کردن و آنها را به دروغ گفتن نسبت دادن است.

زیرا تکذیب برادران مؤمن و آنها را به دروغ نسبت دادن و آنها را بی اعتبار نمودن از دروغ گفتن به آنها صدها برابر گناهش بیشتر است. حتّی در روایت صحیحه ای حضرت «موسی بن جعفر» (علیه السّلام) فرمودند:

گوش و چشمت را در خصوص بدیهای برادر مؤمنت تکذیب کن، حتّی اگر پنجاه نفر علیه او قسم خوردند و کار بدی را به او نسبت دادند و او منکر بود، همه ی آنها را تکذیب کن و خود او را تصدیق نما و چیزی که آبروی او را می برد و شخصیت او را می شکند به او نسبت نده. زیرا در این صورت یعنی اگر به او این بدیها را نسبت دادی از کسانی خواهی بود که خدای تعالی در قرآن می فرماید: کسانی که دوست دارند بدیها در بین مردم مؤمن و مسلمان شایع شود، برای آنها عذاب دردناکی است.[۲۸۰]

بنابراین تکذیب کردن یک مسلمان تا این حد عمل زشت و ناپسندی است. همچنین اگر دروغ بستن به «خدا» و «پیامبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) از گناهان کبیره است و روزه را باطل می کند، تکذیب نمودن «خدا» و «پیامبر» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) کفر است و انسان را از دائره ی مسلمانان خارج می نماید و حتّی کلیه ی مراجع تقلید می گویند یک چنین کسی مرتد و نجس است و خدای تعالی در سوره ی مرسلات مکرّر می فرماید: «وَیلٌ یوْمَئِذٍ لِلْمُکذِّبینَ»[۲۸۱] یعنی وای بر تکذیب کنندگان در روز قیامت.

 

 

زهد و معنی غلط آن

او می گفت:

یکی از دراویش که به خیال خود کلاه هفت ترکی به سر گذاشته و همه چیز را ترک کرده، چند روزی با من معاشرت می کرد و از من معنی «زهد» را می پرسید و می گفت: چرا اهل معرفت این قدر از زهّاد مذمّت کرده و آنها را به باد مسخره گرفته اند؟

گفتم: «زهد» به معنی بی رغبتی و بی اعتنائی و کناره گیری از دنیا و زخارف دنیا است که اگر این صفت در انسان حقیقت پیدا کند و در مقابلش رغبت و توجّه به خدای تعالی بوجود آید، بهترین چیزی است که باید در راه تکامل و ترقّیات روحی در انسان وجود داشته باشد. ولی اگر زهد به معنای تنبلی و بی تفاوتی و عبادت کردنهای قشری و بی حقیقت و نداشتن عشق و علاقه به معنویت و تنها گلیم خود را از آب بیرون کشیدن باشد، بی ارزش است و این همان است که اهل معرفت آن را مذمّت کرده و این زاهدان را از حقیقت و معنویت و عشق و عرفان دور دانسته اند.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: معنی زهد این نیست که مال دنیا را از دست بدهی و حلال خدا را بر خود حرام کنی. بلکه زهد در دنیا این است که به ثروت و قدرت و آنچه در اختیار داری، تکیه نکنی و آنها را پشتیبان محکمتری از آنچه در نزد خدا است، برای خود ندانی.[۲۸۲]

حفص می گوید: من به «امام صادق» (علیه السّلام) گفتم: قربانت گردم، تعریف و معنی زهد چیست؟

فرمود: خدای تعالی در قرآن تعریف کرده و فرموده: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ».[۲۸۳]

یعنی: اگر چیزی که در اختیار داری از دستت رفت ناراحت نشوی و به آنچه به تو می رسد خوشحال نگردی. سپس فرمود: هر که به خدا بیشتر یقین داشته باشد، از او بیشتر می ترسد و هر که بیشتر از خدا بترسد، یقینش به خدا بیشتر، زهدش در دنیا بیشتر می باشد.[۲۸۴]

«رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: وقتی کسی را دیدید که روحیه ی زاهدانه ای دارد، (یعنی هر چه از دستش می رود به آن تأسّف نمی خورد و هر چه را بدست می آورد خوشحال نمی شود) به او نزدیک شوید زیرا می توانید از او حکمت بیاموزید.[۲۸۵]

درویش فوق الذّکر به من گفت: اگر معنی «زهد» این است که انسان به آنچه از دستش رفته تأسّف نخورد و به هر چه بدست می آورد خوشحال نشود و دایره اش به قدری وسیع باشد که شامل بهشت و جهنّم هم گردد و حتّی اگر محبّت خدا و موالیانش را از دست داد ناراحت نگردد، پس همین کلاه هفت ترک ما، گویای همین مطلب است و «زهد» واقعی از آن ما است.

گفتم: اشتباه شما در این است که فکر می کنید معنی «زهد» از دست دادن همه چیز است، حتّی مقصد واقعی. (یعنی فناء و وصول به مقام قرب الهی) نه، این طور نیست، زهد خودش هدف نیست.

زهد وسیله است، وسیله ی برای رسیدن به قرب الهی و فناء فی اللّه، ترک دنیا می کنیم تا به عقبی برسیم.

ترک محبّت دنیا می کنیم تا به محبّت «مولا» موفّق شویم. هدف و مقصد قرب است و چون محبّت دنیا با محبّت «مولا» منافات دارد و باید دیو بیرون رود تا فرشته درآید، باید زهد در دنیا بورزیم و به زخارف دنیا توجّه نکنیم تا به مقصد واقعی که «فناء فی اللّه» و حبّ و بغض فی اللّه است نائل گردیم.

لذا در روایات بسیاری از پیشوایان دین نقل شده که خلاصه ی معنی زهد را در این آیه ی شریفه که می فرماید: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ» دانسته اند. یعنی اگر تمام دنیا مال تو باشد و در راه رسیدن به مقصد که کمالات روحی و فناء فی اللّه است آن را از دست بدهی، ناراحت نشوی و اگر خیلی چیزها هم نصیبت گردد و مربوط به دنیا باشد، چون به دنیا علاقه نداری، خوشحالت نکند.

 

 

مبارزه ی با نفس

او می گفت:

یک روز کودک بی ادبی را در میان خیابان دیدم که صورت درهم کشیده و آنچه پدرش به او می گوید که مثلاً چرا فلان کار را کرده ای؟ در جواب با کمال پر روئی می گوید: «دلم می خواست» و وقتی به او می گفت: فلان کار را بکن، باز جواب می داد: «دلم نمی خواهد» و این سؤال و جوابها مکرّر بین آنها ردّ و بدل می شد، من از این منظره فوق العاده دلگرفته شدم، من هنوز آن موقع جوان بودم، لذا تصمیم گرفتم به کسی این طور جواب ندهم. شب در عالم رؤیا دیدم کسی به من می گوید: «قبح عمل آن کودک در دو چیز بود».

اوّل: نباید هر چه دلش می خواهد انجام دهد. زیرا دل او هنوز نمی تواند بفهمد که چه چیز برایش مفید است و چه چیز برایش ضرر دارد و چون نفس انسان راحت طلب است، اکثرا اقدام به آنچه برایش ضرر دارد می کند.[۲۸۶]

دوّم: آنکه این گونه سخن گفتن با بزرگتر چون بی ادبی است و ترجیح دادن خواست خود بر خواست او بسیار بد است، لذا تنفّرآور بوده است.

حالا اگر طرف مقابل خدای بزرگ باشد، یعنی کسی که آنچه دستور می دهد تنها و تنها به نفع بندگانش می باشد و اگر بگوئیم احترام هر کس به قدر بزرگی او است، پس خدای تعالی باید بی نهایت احترام شود و سر سوزنی نباید انسان هوای نفس خود را بر خواست خدای تعالی ترجیح دهد.

این کلمات را شخص ناشناسی در خواب به من گفت. من در همان عالم ناگهان خود را در میان باغ بزرگی که همه نوع میوه داشت دیدم و چون خیلی گرسنه بودم، مشغول خوردن میوه شدم، میوه های اشتهاآور عجیبی بود که در دنیا مثلش را نخورده بودم.

آنجا به یاد روایتی افتادم که از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) رسیده که فرموده: «خوشا به حال کسی که شهوت و تمایل نقد دنیائی را به خاطر وعده هائی که آن را ندیده و اخروی است ترک کند.»[۲۸۷] من آنجا فهمیدم که این باغ بزرگ بهشت است و این نعمتها به خاطر ترک هوای نفس که در دنیا من نموده ام به من لطف شده است.

جای شما خیلی خالی بود، آن میوه ها به قدری لذّت بخش بود که نمی توانم وصفشان کنم.

از همه بالاتر نشاط عجیبی در روح من بوجود آمده بود. زیرا می دانستم خدای تعالی از من راضی است، برای چند لحظه در همان عالم خواب آن قدر خود را با قدرت می دیدم که نمی توانم وصف کنم، یعنی خودم را متّکی به ذات اقدس پروردگار می پنداشتم.

صدای پروردگار متعال طنین می انداخت که به عزّت و جلالم و به عظمت و بزرگی و ارزشم که کسی خواست مرا بر خواست خودش ترجیح نمی دهد، مگر آنکه من همّتش را در امر آخرتش قرار می دهم و از طبع پستی نجاتش می دهم و خودم تمام گرفتاریهایش را به عهده می گیرم و آسمان و زمین روزی او را ضمانت می کنند و دنیا در حالی که او بی اعتناء به آن است، به او رو می آورد.[۲۸۸]

در این موقع از خواب بیدار شدم و از لذّت آن صدای بسیار بسیار روح افزا مدّتها در نشاط بودم.

 

او می گفت:

روزی جوانی که فوق العاده به من اظهار دوستی و و رفاقت می کرد و از من خواسته بود که او را به شاگردی خود قبول کنم و تحت تربیت روحی قرارش دهم، به من گفت: نمی دانم چرا شما نسبت به من تا این حدّ کم لطفید؟! چرا به من چیزی نمی گوئید تا من از شرّ هوای نفس راحت شوم؟ آخر به من ذکری، وردی یا بالأخره دعائی تعلیم دهید تا نفس من رام شود، این قدر مرا به سوی گناه نکشاند و مرا آزار ندهد.

من به او گفتم: تو هنوز نتوانسته ای حقیقت نفست را بشناسی و نتوانسته ای بفهمی که او چقدر قدرت دارد! چگونه می خواهی با او مبارزه کنی؟

اگر کسی حدود نیروی دشمن را نداند، چگونه می تواند پنجه در پنجه ی او بیاندازد؟

نفس، بسیار قدرتمند و پر نیرو است و بسیار انسان را به بدی می کشاند.

نفس اژدرها است، او کی خفته است!

این نفس موجودی است که «انبیاء» (علیهم السّلام) با همه ی قدرتی که خدا به آنها داده بود، از نیروی او در وحشت بودند و از قدرت او به خدای تعالی شکایتها می کردند.[۲۸۹]

«پیامبر عظیم الشّأن اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) جمعی را به جنگ بسیار بسیار پر مشقّتی می فرستد، وقتی که آنها بر می گردند، به آنها می گوید: «مرحبا به جمعیتی که جهاد کوچک را انجام داده و برای آنها جهاد بزرگی باقی مانده است!»

یکی با کمال تعجّب می پرسد: «یا رسول اللّه، جهاد بزرگتر کدام است؟!»

می فرماید: «جهاد با نفس». بعد فرمود: «با فضیلت ترین مجاهد کسی است که با نفسی که بین دو پهلویش قرار گرفته مبارزه کند».[۲۹۰]

بنابراین اگر بخواهی با نفست جدّی مبارزه کنی، باید خیلی خودت را بیشتر از اینها آماده نمائی.

سپس من به او گفتم: دوستی داشتم که به هندوستان رفته بود و از مرکز مرتاضها دیدن کرده بود. او نقل می کرد و می گفت: من از مرّبی مرتاضها سؤال کردم: چگونه شاگردان نزد شما ریاضت را شروع می کنند؟ و شما ابتداء چه دستوراتی به آنها می دهید؟

او گفت: ما مدّتها مراجعه کننده را آزمایش می کنیم تا ببینیم در مقابل چه خواستهائی بیشتر حسّاس است و چه چیزهائی را بیشتر دوست دارد و یا از چه چیزهائی بیشتر بدش می آید.

وقتی این موضوع کاملاً برایمان روشن شد، به او دستور می دهیم که باید ضدّ آن را با تمام علاقه ای که در خود بوجود می آورد انجام دهد. مثلاً آن آقا (اشاره کرد به کسی که مقدار زیادی عذره ی انسان را در دیگی ریخته بود و زیرش را آتش کرده بود و بوی تعفّن، تمام فضای اطرافش را پر کرده و آن را با ملاقه ای بهم می زد) خیلی بددل بود، از آب دهان دیگران حالش بهم می خورد، بدون قاشق و چنگال غذا نمی خورد، ما به او این دستور را دادیم تا بر نفسش مسلّط شود تا این گونه نفس او بر او حکمفرمائی نکند.

دیگری بسیار بلندپرواز و متکبّر و ثروتمند بود، پول زیادی نزد ما آورد که به او وردی تعلیم دهیم تا بر هوای نفسش مسلّط شود، به او گفتیم: این کارها با پول درست نمی شود، اگر می خواهی مسلّط بر هوای نفس خود گردی، باید ده روز در کنار میدانی که حجره ی تجارتت آنجا است بنشینی و گدائی کنی و خود را به مردم مستحقّ و گدای واقعی معرّفی نمائی تا غرورت بشکند و ما بتوانیم با تو در دفع هوای نفس کار کنیم.

من به آن جوان گفتم: مرتاضهای هند این کارهای مشکل را فقط و فقط به خاطر تقویت روح، آن هم در راه غیر مشروع انجام می دهند، اگر تو هم در همین اندازه خود را حاضر کنی که در راه صحیح و ریاضتهای مشروع زحمت بکشی و ترک تمایلات نفسانی خود را بنمائی، موفّق خواهی شد.

زیرا هر کاری که در اسلام از آن سخت تر نباشد (چه در جهت مثبت، یعنی انجام واجبات و مستحبّات و چه در جهت منفی، یعنی در ترک محرّمات و مکروهات) مشکلتر از کارهائی که آنها انجام می دهند نیست.

علاوه این کارها خدائی و اسلامی است و اگر بتواند روح را بسازد، برای همیشه مفید و پرارزش است، اینها انسان را به «امام زمان» (علیه السّلام) نزدیک می کند، او را موفّق به رفاقت و هم صحبتی «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) در دنیا و آخرت می نماید، حجابها را از انسان بر می دارد و او را در صراط مستقیم دین قرار می دهد و به مقصود می رساند.

آن جوان تصمیم گرفت که این جهاد اکبر را با کمال شهامت انجام دهد و می گفت: هر وقت شیطان و نفس امّاره بخواهند مرا تضعیف کنند، باید آن اعمال مشکل مرتاضهای هند را با فوائد مختصری که آنها برای کارهای خود در نظر می گیرند، من در مقابل کارهای کم زحمت و پر فائده ی اسلامی در نظر بگیرم تا همه ی کارها برایم آسان شود و تا بتوانم با نفس امّاره ام جهاد کنم.

من به او گفتم: اگر می خواهی بر هوای نفست غلبه کنی، باید بر نفس خود فوق العاده سخت بگیری تا موفّق شوی.

زیرا «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: «لایکون العبد مؤمنا حتّی یحاسب نفسه اشدّ من محاسبة الشریک شریکه و السید عبده».[۲۹۱]

یعنی: بنده ی خدا مؤمن واقعی نخواهد شد مگر آنکه نفس خود را به قدری در محاسبه ی شدید قرار دهد، همان گونه که شریک از شریکش و آقا از بنده اش حساب می کشد.

و «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: «غالب الهوی مغالبة الخصم خصمه و حاربه محاربة العدو عدوّه لعلّک تملکه».[۲۹۲]

یعنی: با هوای نفس همچون دشمن مقابله کن و با او چون یک دشمن سرسخت بجنگ تا مالک او شوی.

 

او می گفت:

شبی مشغول نماز شب بودم، نمی دانم نماز وترم را خوانده بودم یا ایستاده بودم که آن را بخوانم، احساس کردم در خارج منزل باد شدیدی حرکت کرده و کم کم بر شدّتش افزوده می شود و به طوفانی مبدّل می گردد، از جا بلند شدم و کنار پنجره رفتم، دیدم به قدری طوفان شدید است که درختهای کهن را می خواهد از جا بکند.

(از اینجا بقیه ی داستان را یا خواب می دیدم و یا حقیقتی در عالم بی خودی به من مکشوف می گردید).

سه نفر در این طوفان ایستاده بودند که یکی از آنها قوی هیکل بود و دیگری متوسط ولی سوّمی به قدری ضعیف و لاغر بود که او را طوفان از جا حرکت داد و می خواست او را به در و دیوار بزند که همان مرد قوی هیکل او را گرفت و از طوفان نجاتش داد.

در این موقع می دیدم که شخصی کنار من در اطاق، پشت پنجره ایستاده و به من می گوید: راستی چه خوب گفته اند که:

برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی

که در نظام طبیعت ضعیف پامال است

آن مرد قوی هیکل، هم خودش را از طوفان نجات داد و هم توانست دست دیگری را بگیرد و چقدر بدبخت است کسی که نه خودش را بتواند و نه دیگری را دستگیری کند و یا لااقل انسان باید مثل نفر دوّم باشد که در طوفانها خودش را نجات دهد و طوفان او را به در و دیوار نزند.

در این موقع به حال عادی برگشتم و به طرف سجّاده ام رفتم و به قدری آن دو منظره مرا متوجّه خود کرده بود که نمی دانستم آیا نماز وترم را خوانده ام یا خیر؟

به هر حال به خاطر آنکه بتوانم از این مکاشفه بهره ی بیشتری بردارم، روی سجّاده ام نشستم و به فکر فرو رفتم.

یادم آمد که چند سال قبل سه نفر از شاگردانم که برای ادامه ی تحصیل به اروپا رفته بودند و هر سه مهندس بودند، سه نامه به یک مضمون در ظرف یک سال برایم نوشته بودند و آنها در آن نامه ها از من برای زندگی در اروپا و معاشرت با مردم و بخصوص با برخوردهائی که ممکن است با ارباب مذاهب داشته باشند، درخواست نموده بودند که آنها را راهنمائی کنم.

من در جواب هر یک، مطلبی بر خلاف مطلب دیگری برای آنها نوشته بودم.

مثلاً یکی را تشخیص داده بودم که از جهت روحی بسیار قوی است و می تواند جمعی را تحت تأثیر قرار دهد و عدّه ای را هدایت کند، برای او نوشتم:

 

بسمه تعالی

شما می توانید خود را در طوفانهای عقائد مختلف بیاندازید و با ارباب مذاهب جهان سخن بگوئید و آنها را به دین مقدّس اسلام راهنمائی و هدایت کنید و این عمل یکی از بزرگترین وظائف شما است. زیرا سیر الی اللّه شما تمام شده و حالا باید سیر من الحقّ الی الخلقتان را شروع کنید و برای تشویق او روایات و آیاتی که مردم را به تبلیغ اسلام و ائتلاف و ورود در اجتماع وادار می کرد، نقل نمودم. (که این مطالب را در کتاب «اتّحاد و دوستی» نوشته ام).

او هم به این دستور عمل کرد و صدها نفر بوسیله ی او به دین مقدّس اسلام هدایت شدند.

دیگری که آن مقدار از نظر روحی قوی نبود ولی تنها می توانست گلیم خود را از آب بکشد، در جوابش نوشتم:

 

بسمه تعالی

شما نباید با مذاهب مختلف سر و کلّه بزنید، بحث و جدل کنید، بلکه وظیفه ی شما این است که هر چه می توانید خود را از جهت روحی تقویت نمائید، خود را به کمال انسانی برسانید، اگر چه بحمداللّه ایمان شما به قدری قوی است که آنها نمی توانند در شما اثری بگذارند ولی شما هم نمی توانید با آنها بحث کنید و آنها را تحت تأثیر قرار دهید، پس چه بهتر که خود را زحمت ندهید و با آنها بحث نکنید.

در اینجا آیات و روایاتی که مردم را از مجادله با کفّار و مشرکین منع فرموده، برای او نقل کردم و او هم بحمداللّه به آنها عمل کرد و اگر چه نتوانسته بود کسی را هدایت کند ولی خودش را از انحراف حفظ کرده بود.

سوّمی که خیلی از نظر روحی ضعیف بود و شاید بهترین مثلی که درباره اش باید زده شود، همان کلام حضرت «علی بن ابیطالب» و «امام صادق» (علیهما السّلام) است که فرمودند: اینها «غثاء» هستند (یعنی: کف روی آبند، هر کجا آب برود آنها هم می روند).

مانند پشه هائی هستند که حتّی بادهای ملایم هم آنها را به مشرق و مغرب متمایل می کند.[۲۹۳]

پایشان روی پوست خربزه است، با یک حرکت دادن به زمین می خورند.

هر روز تحت تأثیر حرفی قرار می گیرند، هر روز به مذهبی گرایش پیدا می کنند، عمل نادرست خود را که از کمال ضعف روحی برخواسته است، چنین توجیه می کنند که:

چنان با نیک و بد سرکن، که بعد از مردنت عرفی …مسلمان با آب زمزم شوید و هندو بسوزاند

بالأخره به این دوست هم این گونه جواب دادم.

 

بسمه تعالی

تا وقتی خوب به کمال روحی و قدرت نفس در راه اسلام نرسیده ای، نباید در میان اجتماع وارد شوی، زیرا عزلت و کناره گیری از مردم تا زمانی که سیر الی الحقّ می کنی برای تو لازم است.

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: ای مردم، خوشا به حال کسی که در خانه بنشیند و به آنچه دارد قناعت کند و بر گناهانش گریه نماید و خود را به زحمت بیاندازد و مردم از او در استراحت باشند.[۲۹۴]

و نیز حضرت «علی» (علیه السّلام) فرمود: «عیسی بن مریم» گفته است: خوشا به حال کسی که سکوتش فکر کردن باشد و نگاهش عبرت باشد و خانه اش او را در برگیرد، یعنی در خانه بنشیند و به آن مأنوس باشد و بر گناهانش گریه کند و مردم از دست و زبان او سالم باشند.[۲۹۵]

و در حدیثی «امام علی» (علیه السّلام) فرمود: زمانی بیاید که عافیت و سلامتی در ده جزء باشد که نُه جزء آن در گوشه گیری از مردم و جزء دیگر آن در سکوت و کمتر سخن گفتن با مردم باشد.[۲۹۶]والسّلام

و بالأخره روایات و آیاتی که انسان را به اعتزال از مردم وادار می کند، تنها برای حفظ او از خطرات و انحرافات روحی نوشتم و برای او فرستادم و او هم به آن برنامه عمل کرد و بحمداللّه از انحراف محفوظ ماند.

حالا در اینجا تذکر دو نکته را لازم می دانم:

اوّل: آنکه گاهی چون انسان از نظر روحی ضعیف است و تنها می خواهد از خطرات محفوظ بماند، باید از مردم کناره گیری کند.

و گاهی به خاطر آنکه چون ضعیف است و می خواهد در راه کمالات قدم بردارد و اگر با مردم معاشرت کند موفّق نمی شود، از مردم کناره گیری می کند.

در صورت دوّم استاد و مربّی باید شاگرد را کاملاً تحت مراقبت جدّی خود قرار دهد و او را نگذارد با مردم معاشرت نماید، تا تنها دلش متوجّه خدا باشد و کم کم با خدا انس بگیرد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: خدای تعالی به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی فرمود که اگر دوست داری با من روز قیامت در «حظیرة القدس» ملاقات کنی، باید در دنیا تنها و غریب و مهموم و محزون و ترسان از مردم مثل پرنده ای که در زمین بی آب و علف، تنها زندگی می کند و از سر درختها می خورد و از چشمه های آب می نوشد و وقتی شب فرا می رسد تنها می خوابد و با پرندگان دیگر به لانه نمی رود و تنها با خدا انس دارد و از پرندگان در وحشت است باشی.[۲۹۷]

و حضرت «ابومحمّد» (علیه السّلام) فرمودند: کسی که با خدا انس بگیرد، از مردم در وحشت خواهد بود.[۲۹۸]

ولی بدون تردید این روایت حال کسی را نقل می کند که هنوز در بدایت انس با خالق متعال است و الاّ مردانی که با خدا انس گرفته اند و ذکر و یاد او ملکه ی آنها شده و از انس با او لذّت می برند، معاشرت با مردم هیچ اثری در آنها ندارد و بلکه در زمره ی مردانی هستند که خدای تعالی در قرآن وصفشان فرموده: «رِجالٌ لاتُلْهیهِمْ تِجارَةٌ وَ لابَیعٌ عَنْ ذِکرِاللّهِ»[۲۹۹] یعنی: مردانی که تجارت و کسب، آنها را از یاد خدا باز نمی دارد.

آنها همیشه و در همه حال با خدا و به یاد خدا می باشند، برای آنها فرقی ندارد، چه در میان مردم باشند و یا در سر قلّه های کوه، تک و تنها به سر می برند، در همه حال از مناجات با خدا آن چنان لذّت می برند که وجود و عدم هر چیز در مقابل چشمشان ناچیز است.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: هیچ مؤمنی نیست مگر آنکه خدای تعالی از همان ایمانش برای او انس بوجود آورده که آرامش خاطر دارد. حتّی اگر بر سر قلّه های کوه زندگی کند، از هیچ چیز وحشت نخواهد داشت.[۳۰۰]

بنابر این اگر انسان به مقام قرب انس کامل با پروردگار برسد، می تواند در میان مردم باشد و آنها را به سوی خدا دعوت کند و دستگیری از آنها بنماید ولی اگر هنوز به کمال نرسیده و روحش با خدای تعالی کاملاً انس نگرفته، باید در عزلت و دوری از مردم خود را بسازد، اوّل نفس خود را به کمال برساند و سپس برای دستگیری از مردم در میان مردم وارد شود.

دوّم: گاهی یک فرد در بعضی از صفات روحی بسیار با قدرت است ولی در بعضی از صفات دیگر روحی بسیار ضعیف و ناتوان است و نمی تواند در این جهت خود را کنترل کند. در این صورت اگر در صفات رئیسی و پر اهمیت روحی قدرتمند است، شاید در همین دنیا و الاّ قطعا در عالم برزخ او به کمالات روحی تمام عیاری خواهد رسید و این نواقص جزئی به کلّی از بین خواهد رفت.

ولی در عین حال چه بهتر که آنها را هم خودش بدون آنکه فشارهای عالم برزخ را تحمّل کند، در دنیا از خود تزکیه نماید و حجابهای روحی خود را برطرف کند.

فراموش نمی کنم، روزی در میان مسجدالحرام نشسته بودم و به مردمی که دور خانه ی کعبه طواف می کردند، نگاه می کردم. چشمم به مردی افتاد که از نظر سیرت در یک بُعد، به مانند حیوان درّنده ای بود که انسان می ترسید به او نگاه کند ولی از بُعد دیگر صورت انسانی داشت.

توضیح آنکه وقتی با توجّه به عقائد او درباره ی ولایت «خاندان عصمت» (علیهم السّلام) و مبارزه ی او با آنان به او نگاه می کردم، سیرتش مثل حیوانی که بسیار وحشتناک است جلوه می کرد. حتّی در آن حال تعجّب می کردم، چرا او را در مسجدالحرام راه داده اند، ولی وقتی از نظر صفات جود و سخاوت و مهربانی که در او بود به او نگاه می کردم، او را به صورت انسانی مشاهده می نمودم. بعدها هم که با او تماس گرفتم، متوجّه شدم که او در عین آنکه مرد با سخاوت و مهربانی است، ولی پیرو «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) نبوده است.

این چنین کسی اگر در این دنیا نواقص روحی خود را برطرف نکند، خیلی مشکل است که بتواند در عالم قیامت آن را جبران نماید، زیرا مهمترین صفات زشت روحی کجرویهای انسان در عقائد است. به خلاف آن کسی که در عقائد و ولایت کامل است. امّا در این گونه از صفات به کمال نرسیده که قطعا او را در عالم قیامت به کمال می رسانند.

 

 

قضیه ی «سید حمیری» که موضوع بالا را تأیید می کند

در تواریخ نوشته اند: «ابوهاشم اسماعیل بن محمّد حمیری» که به «سیدالشّعراء» ملقّب است اهل گناه و معصیت بوده و تا آخر عمر نتوانسته بود نفس خود را وادار کند که حتّی مشروب (خمر) نخورد.

ولی چون دارای ولایت و اعتقادات خوبی بوده و قلبش مملوّ از بغض دشمنان «خاندان عصمت» (علیهم السّلام) بوده و نسبت به حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) عشق می ورزیده است، خدای تعالی او را به کمالات روحی فوق العاده ای در دم مرگ رسانده که می توانسته در بهشت برزخی با «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) و حضرت «فاطمه ی زهراء» و حضرت «امام حسن» و حضرت «امام حسین» (علیهم السّلام) همنشین باشد.

سرگذشت او این است:

«حمیری» مردی گندمگون، با قدّ رشید، زیبا صورت، پیشانی بلند، خوش بیان، که وقتی من او را در خواب دیدم، فکر می کردم کسی را به آن زیبائی در میان مردم عادی ندیده ام.

او مرد عاشقی بود که تمام سلولهای بدنش از عشق «علی» (علیه السّلام) دم می زد.

ولی او معتقد به امامت «حضرت صادق» (علیه السّلام) نبود، او شارب الخمر بود و چون محبّت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) که بزرگترین صفت و عقیده ی خوب انسانی است در دل داشت، قبل از مرگ به جبران و رفع امراض روحی خود موفّق شد.

محبّت او به حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) از این اشعار استفاده می شود:

بابی انت و امّی یا امیرالمؤمنینا

بابی انت و امّی و برحطی اجمعینا

و باهلی و بمالی و بناتی والبنینا

و فدتک النفس منّی یا امام المتّقینا

«سید حمیری» در اوائل جوانی معتقد بود که «محمّد بن حنفیه»[۳۰۱] امام زمان او است و او زنده است و برای بوجود آوردن عدل و داد ظهور می کند و لذا مکرّر می گفت:

حتّی متی و الی متی المدی یابن الوصی و انت حی ترزق

یعنی: تا کی و تا چند و تا چه زمانی ای پسر وصی پیامبر در فراقت صبر کنیم و حال آنکه تو زنده ای و روزی می خوری.

 

 

هدایت او به دین حقّ

«داود رقّی» نقل می کند که روزی در نزد «امام صادق» (علیه السّلام) نام «سید حمیری» برده شد. آن حضرت فرمودند:

«او کافر است.» این خبر به سید حمیری رسید، او در مکه موسم حجّ به محضر «امام صادق» (علیه السّلام) مشرّف شد، عرض کرد: مولای من با این محبّتی که به شما دارم، با این بغضی که نسبت به دشمنانتان دارم، باز هم کافرم؟

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: چه فائده، تو امام زمانت را نمی شناسی و به او ایمان نداری. سپس دلائل امامت خود را به او نشان داد و فرمود: «امام سجّاد» (علیه السّلام) شاهد بوده که «محمّد بن حنفیه» از دنیا رفته و سپس دست او را گرفت و او را به خانه ای برد.

سید حمیری نگاه کرد، دید در آنجا قبری است و آن قبر شکافته شد. شخصی از قبر خارج گردید در حالی که خاک از سر و صورت و ریشش می ریخت. «امام صادق» (علیه السّلام) به او فرمود: تو کیستی؟

عرض کرد: من «محمّد» پسر حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) که معروف به «محمّد بن حنفیه»ام.

سپس آن حضرت به او فرمودند: من کیستم؟

او گفت: شما حضرت «جعفر بن محمّد الصّادق» (علیهما السّلام) امام و حجّت دهر و زمانید.

پس از آن سید حمیری به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کرد که ای پسر رسول خدا، روایات زیادی از اجدادتان نقل شده که شخصی از شما خاندان رسالت غایب می شود، پس آن شخص کیست؟

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: این احادیث صحیح است ولی مربوط به ششمین نفر از فرزندان من که او دوازدهمین امام از «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) بعد از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است.

اوّل آنها «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) و آخر آنها حضرت «بقیه اللّه فی الارض و صاحب الزّمان» (علیه السّلام) است.

به خدا قسم اگر حتّی به مقداری که نوح در میان قومش ماند او در غیبت بماند، از دنیا نمی رود تا آنکه ظاهر شود و دنیا را پر از عدل و داد کند، پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

«سید حمیری» می گوید: وقتی این مطالب را از «امام صادق» (علیه السّلام) شنیدم، این اشعار را گفتم:

تجعفرت باسم اللّه و اللّه اکبر و ایقنت انّ اللّه یعفو و یغفر

و یثبت مهما شاء ربّی بامره و یمحو و یقضی فی الامور و یقدر

یعنی: به نام خدا، «جعفری» شدم و خدا بزرگتر است از آنکه وصف شود و یقین دارم آنکه خدا مرا عفو می کند و می بخشد و باقی می گذارد هر چه را بخواهد و محو می کند و می گذارند و تقدیر می کند هر کاری را که اراده کند.

 

 

در موقع مرگ، سید حمیری از گناهان پاک می شود

سید حمیری وقتی محتضر شد و می خواست از دنیا برود، در بغداد بود. او به جوانی که در خدمتش بود گفت: وقتی من خواستم از دنیا بروم، نزد جمعی که اهل بصره اند می روی و به آنها از حال من خبر می دهی و بعد نزد کوفیها می روی و به آنها هم حال مرا می گوئی، از اهل بصره کسی جز یکی دو نفر بیشتر نمی آیند.

آن جوان طبق دستور آن کار را کرد، از اهل بصره ساکن بغداد جز سه نفر کس دیگری نیامد بلکه بعضی او را لعنت هم کردند ولی به مجرّد آنکه اهل کوفه ساکن بغداد خبر احتضار «سید حمیری» را شنیدند، هفتاد نفر از آنها تکبیرگویان با عجله خود را به بالین او رساندند.

او در حال سختی بود، صورتش مثل قیر سیاه شده بود و نمی توانست با کسی حرف بزند، ناگهان مقداری به هوش آمد و رو به طرف نجف اشرف کرد و سه مرتبه با اشک ریزان و قلب حزین گفت:

«یا امیرالمؤمنین» آیا با دوستت باید همین گونه رفتار شود؟

راوی قسم می خورد و می گوید: واللّه دیدم صورتش کم کم مثل ماه شب چهاردهم سفید شد و سید حمیری با لبانی متبسّم تکیه به دستهای خود داد و این اشعار را همان جا انشاد کرد و خواند:

کذب الزّاعمون انّ علیا لم ینجّی محبّه من هنات

قد و ربّی دخلت جنّة عدن و عفی لی اله عن سیأتی

فابشروا الیوم اولیاء علی(ع) و تولّوا علی حتّی الممات

ثمّ من بعده تولّوا بنیه(ع) واحدا بعد واحد بالصّفات

(یعنی: دروغ گفته اند کسانی که می گویند: حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) دوستانش را از گرفتاریها نجات نمی دهد.

چرا، قسم به خدا من وارد بهشت عدن شدم و خدا گناهان مرا عفو کرد.

پس بشارت باد دوستان «علی» (علیه السّلام) را و من توصیه می کنم که آنها دوست داشته باشند آن حضرت را تا زمانی که مرگ دامنگیرشان گردد.

پس از او دوست بدارند فرزندان آن حضرت را یکی پس از دیگری با صفات خاصّه ای که آنها دارند).

 

 

مقام «سید حمیری» در بهشت

مرحوم علاّمه ی امینی در کتاب «الغدیر» جلد ۲ صفحه ی ۲۲۲ می نویسد که «سهل بن ذبیان» گفت: یک روز صبح قبل از آنکه کسی خدمت حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) برسد، من به محضرش مشرّف شدم.

به من فرمود: مرحبا ای پسر ذبیان، همین الآن می خواستم کسی را نزد تو بفرستم تا تو را پیش من بیاورد.

گفتم: برای چه ای پسر «پیغمبر» (صلی اللّه علیه و آله)؟

فرمود: به خاطر خوابی که دیشب دیده ام!

گفتم: انشاءاللّه خیر است.

فرمود: دیشب در خواب می دیدم مثل اینکه نردبانی برایم نصب شده که صد پلّه دارد، من از آن نردبان بالا رفتم تا به آخر آن رسیدم.

گفتم: ای مولای من، به شما بشارت می دهم که عمرتان طولانی می شود یعنی صد سال عمر می کنید.

فرمود: هر چه خدا می خواهد.

سپس فرمود: وقتی به آخر نردبان رسیدم، مثل آنکه دیدم وارد قبّه ی سبزی که داخلش از بیرونش پیدا بود شدم، آنجا دیدم جدّم «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) در حالی که طرف چپ و راست آن حضرت دو جوان زیبا صورتی که از نور صورتشان همه جا روشن بود نشسته اند.

و نیز در خدمت آن حضرت خانمی که بسیار با شخصیت بود و در مقابلش مردی که بسیار با عظمت به نظر می رسید، بودند.

پیرمردی در مقابل آنها ایستاده و این قصیده را برای آنها می خواند:

«لام عمر و باللواء مربع» (که در پاورقی، این قصیده تمامش نقل می شود).

وقتی «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) چشمشان به من افتاد فرمودند: مرحبا به تو ای پسرم، ای «علی بن موسی الرّضا» به پدرت «علی» سلام کن.

من به آن حضرت سلام کردم.

سپس «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: به مادرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) هم سلام کن.

من به آن حضرت سلام کردم.

سپس فرمود: به پدرانت[۳۰۲] حضرت «امام حسن» و حضرت «امام حسین» هم سلام کن.

من به آنها سلام کردم.

سپس به من فرمود: به شاعر ما و کسی که در دنیا مدح ما را گفته، «سید اسماعیل حمیری» هم سلام کن.

من به او هم سلام کردم و خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نشستم، حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به سید اسماعیل رو کرد و فرمود: قصیده را دوباره بخوان.

او قصیده را از اوّل دوباره شروع کرد به خواندن و گفت:

لامّ عمر و باللواء مربع طامسه اعلامها بلقع

حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) گریه می کردند تا آنکه به این شعر رسید:

قالوا له: لو شئت اعلمتنا الی من الغایة و المفزع

یعنی: مردم مسلمان به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) گفتند: اگر مایلید به ما معلوم کنید که بعد از شما کار در دست کیست و ما به چه کسی باید پناه ببریم؟

در اینجا «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) همان طور که گریه می کردند، دستها را به طرف آسمان دراز کردند و گفتند: خدایا تو شاهدی که من به آنها گفتم و به آنها معرّفی کردم که باید کار در دست «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) باشد و او پناهگاه شما خواهد بود.

سید حمیری شعرها را باز خواند تا آنکه رسید به این فرد از شعر که درباره ی حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) می گوید:

و رایة یقد مها حیدر و وجهه کالشّمس اذ تطلع

یعنی: یک علم در دست حضرت «امیرالمؤمنین» حیدر کرّار (علیه السّلام) است که صورتش مانند خورشید در وقت طلوع می درخشد.

اینجا حضرت «رسول اکرم» و حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام اللّه علیها) و هر کس در آنجا بود، گریه کردند. وقتی قصیده تمام شد، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) متوجّه من شد و به من فرمود: ای «علی بن موسی» (علیهما السّلام) این قصیده را حفظ کن و به شیعیان ما امر کن که این قصیده را حفظ کنند و به آنها اعلام کن کسی که این اشعار را حفظ کند یا مداومت به خواندنش بنماید، من برای او بهشت را ضمانت می کنم.

در اینجا حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیهما السّلام) فرمود: حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) آن قدر این قصیده را برای من تکرار فرمود که من آنها را حفظ کردم.[۳۰۳]

از مطالب فوق استفاده می شود که اگر کسی در عقائد دینی خود محکم باشد و به هر بادی نلغزد، اگر چه به بعضی از عقائد فرعی یا صفات حیوانی مبتلا باشد و در راه آنها لجاجت نکند، خدای تعالی به وسیله ی «امام زمان» (علیه السّلام) او را هدایت می فرماید و از صفات حیوانی نجاتش می دهد و در آخرت او را با «خاندان عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) همنشین می فرماید.

 

 

رفع شک و ایجاد یقین

او می گفت:

در شب بیست و سوّم ماه مبارک رمضان به خاطر آنکه یقینم زیاد شود، هزار مرتبه سوره ی مبارکه ی «قدر» را خواندم.[۳۰۴] ناگهان برای یک لحظه معنای کلام مولا حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) که فرموده: «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا»[۳۰۵] (اگر پرده ها و حجابهای مادّی برطرف شود، یقین من بیشتر از این نمی شود) به یادم آمد.

آن حالت به قدری لذّت بخش بود، به قدری آرامش می داد، به قدری مرا به خدا نزدیک می کرد که قابل وصف نیست!

به وجود خدای تعالی بدون توجّه به دلائل اثبات وجود خدا و به ولایت کلّیه ی «امام زمان» ارواحنا فداه و به تمام حقائق و معارف و مراحل عالم قیامت آنچنان یقین پیدا کرده بودم که اگر صدها فیلسوف با دلائل به صورت ظاهرا محکم می خواستند آن عقائد و یقین را از من بگیرند، قطعا نمی توانستند.

من دیگر جزء کسانی بودم که خدای تعالی مکرّر در قرآن مجید فرموده:

«آنها به ملاقات پروردگارشان یقین دارند.[۳۰۶]

آنها به خدای آسمان و زمین یقین دارند.[۳۰۷]

آنها به آیات خدا یقین دارند.[۳۰۸]

آنها به عالم آخرت و روز قیامت یقین دارند.»[۳۰۹]

ای کاش آن حالت همیشه می ماند.

ای کاش لحظه ای از آن حالت جدا نمی شدم.

امّا چه کنم همان گونه که شب بیست و سوّم یعنی شب قدر سپری می شد، آن حالت هم از دستم رفت.

صبح آن روز به درِ خانه ی حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه گریه ی زیادی کردم و دوام آن حالت را از آن حضرت خواستم.

به دلم الهام شد که دوای تثبیت آن حالت را از مداومت قرائت سوره ی «صافات» استمداد کنم.

آن سوره را هر شب می خواندم و در هر شبی یکی از فوائد و آثار یقین را مشاهده می کردم، حال می خواهم اگر خوب گوش دهی، آنها را برای تو شرح دهم.

شب اوّل متوجّه شدم که لازمه ی یقین این است که نباید از هیچ چیز غیر از خدای تعالی بترسم.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: هیچ چیز نیست مگر آنکه علامتی دارد.

راوی می گوید: به «امام صادق» (علیه السّلام) عرض کردم: قربانت گردم مرز توکل به خدا چیست؟ فرمود: یقین است. عرض کردم: مرز یقین چیست؟ فرمود: این است که از چیزی غیر از خدا نترسی.[۳۱۰]

این مطلب از نظر عقل به قدری صحیح بود که من فوق العاده به آن توجّه کردم و بعدها متوجّه شدم که قرآن کریم می گوید: «فَلاتَخافُوهُمْ وَ خافُونِ اِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنینَ».[۳۱۱]

(از آنها نترسید و از من که خدای شمایم بترسید، اگر ایمان دارید).

شب دوّم تا اواخر شب خبری نشد، شاید علّتش این بود که روز قبلش در مجالس مختلفی حضور یافته بودم و حرفهائی که تقریبا لازم نبود گفته شود گفته بودم و صمت و سکوت را که از شرائط تکامل روح است، رعایت نکرده بودم.

به هر حال اواخر شب بود که قلبم روشن شد و دانستم لازمه ی یقین این است که به خاطر رضایت مردم نباید خدا را به غضب بیاورم و بالأخره شخصی که به خدا ایمان و یقین دارد، نمی تواند قدرت و خواسته ی مردم را در مقابل پروردگار به حساب بیاورد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمودند: اگر یقین شخص مسلمان صحیح باشد، مردم را به سخط خالق از خود راضی نمی کند.[۳۱۲]

شب سوّم همان اوّل شب پس از قرائت سوره ی «صافات» متوجّه شدم که عمل کم دائم با داشتن یقین، بهتر از عمل زیادی است که با یقین و دوام توأم نباشد.

در آن شب خیلی استفاده کردم، زیرا اوّلاً به مسأله ی فوق که از مسائل بسیار مهمّ تکامل روح است، توجّه پیدا کرده بودم و بعدها این مسأله را شاید متجاوز از ده مرتبه به شاگردانم دستور دادم که تمام آنها به نتایج فوق العاده قابل توجّهی رسیدند.

در مشهد جوانی که هر روز صبح نمازش قضا می شد و اعمال عبادی مرتّبی نداشت، یک شب زمستان تا صبح در حرم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) بیدار بود و به خیال خود جبران آنچه را که در ظرف یک هفته انجام نداده بود می کرد.

من به او گفتم: می دانی تو مثل چه کسی هستی؟

گفت: نه!

گفتم: تو مثل کسی هستی که یک وقت آن قدر غذا نخورد که مریض شود و یک وقت هم آن قدر غذا بخورد که باز هم مریض شود.

روح انسان مثل بدن انسان باید غذای مرتّب و منظّمی داشته باشد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: عمل دائم کم با داشتن یقین در نزد خدا بهتر از عمل زیاد بدون یقین است.[۳۱۳]

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود: عمل کم دائمی بهتر از عمل زیاد ملال آور است.[۳۱۴]

ثانیا چون آن شب همان اوّل شب به نتائج یقین رسیده بودم، برایم تجربه شده بود که چون روز قبلش با محاسبه و مراقبت دقیق مواظب اعمالم بودم و نگذاشته بودم کوچکترین گناهی از من سر بزند، باید باز هم در حال سیر و سلوک این محاسبه و مراقبت را دائما داشته باشم.

شب چهارم: وقتی سوره ی «صافات» را خواندم، نورانیت یقین فوق العاده بر قلبم مستولی شد و فردای آن روز از همان نورانیت ولی بسیار رقیق سراسر روح و قلبم را فرا گرفت و آنچه در آن شب و روز متوجّه شدم، این بود که به کلّی نباید غصّه ی روزی را بخورم. زیرا خدای تعالی ضمانت رزق مرا کرده است.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: اگر کسی از شما آن چنانکه از مرگش فرار می کند از روزیش فرار کند، رزقش به او می رسد، آن چنانکه مرگ به او می رسد.[۳۱۵]

شب پنجم که شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان بود و کم کم آن ماه رو به اتمام می رفت و می دانستم که اگر در ماه رمضان این یقین را در روحم صددرصد تثبیت نکنم، دیگر بعد از ماه رمضان نمی توانم به این موفّقیت برسم، آن شب خیلی تلاش کردم که بعد از قرائت سوره ی «صافات» از خدا و «امام عصر» (علیه السّلام) بخواهم که یقینم مستقرّ شود و شب و روز در یک حالت باشم، یعنی در حال یقین کامل و دائمی بسر ببرم و چون من روز قبلش که روز بیست و ششم ماه رمضان بود، این دعا را زیاد خواندم:

«اَللّهُمَّ ارْزُقْنِی التَّجافِی عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَ الاَْنابَةَ اِلی دارِ الْخُلُودِ وَ الاِْسْتِعْدادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ».[۳۱۶]

یعنی: خدایا، مرا روزی کن که پهلو خالی کنم از خانه ی دنیای پر فریب و برگردم به سوی خانه ی دائمی. و آماده شوم برای مردن قبل از آنکه مرگ به سراغم بیاید.

دیگر یقینم به خدا و قیامت به قدری زیاد شده بود که از مرگ نمی ترسیدم، از دشمن باکی نداشتم، معنای این جمله از زیارت «امین اللّه» را که می فرماید:

«اللّهمّ فاجعل نفسی مطمئنّة بقدرک راضیة بقضائک» یعنی: خدایا، نفسم را به تقدیراتت آرام نگهدار و به قضا و قدرت راضی بفرما.

کاملاً درک کرده بودم و بلکه این دعا در حقّم مستجاب شده بود، من تا آن شب نمی دانستم که چه ارتباطی بین ولی خدا شدن و تمنّای مرگ کردن است که خدای تعالی در سوره ی جمعه می فرماید:

«قُلْ یا اَیهَا الَّذینَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّکمْ اَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ».[۳۱۷]

یعنی: ای کسانی که یهودی شده اید، اگر گمان دارید که شما اولیاء خدائید غیر از مردم، پس درخواست مرگ از خدا بکنید اگر راست می گوئید.

ولی آن شب با داشتن یقین به این نتیجه رسیده بودم که عالم آخرت روح و ریحان و بهشت و نعمت است، وقت دیدار با خدا و اولیاء او است، زمان وصال و پایان فراق و تمام بدبختیها و ناراحتیها و نجات از زندان و پایان جلسه ی امتحان است. چرا آن را از خدای تعالی نخواسته باشم؟ آیا ممکن است عاشقی دیدار معشوقش را طلب نکند و تمنّای آن را نداشته باشد؟

از آن شب به بعد به خاطر یقین مستدامی که به من داده شده بود، از هیچ چیز نمی ترسیدم. روزها و شبها گاهی یکه و تنها در مقابل خطرات عجیبی که غیرقابل وصف است قرار می گرفتم و به هیچ وجه دلهره نداشتم.

گاهی هم به یاد قضیه ای که در روایات متعدّده از حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) معروف است می افتادم که:

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: قنبر غلام حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) خیلی آن حضرت را دوست می داشت، لذا او به عنوان پاسداری، وقتی حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) از مدینه بیرون می رفتند، او هم پشت سر آن حضرت با شمشیر بیرون می رفت و مواظبت می کرد تا مبادا خطری متوجّه آن حضرت شود. یک شب حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) او را دیدند، به او فرمودند: قنبر اینجا چه می کنی؟ عرض کرد: آقا آمده ام پشت سر شما باشم و شما را مواظبت کنم.

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: تو می خواهی مرا از گزند اهل آسمانها حفظ کنی یا از خطرات اهل زمین؟

عرض کرد: نه، من می خواهم شما را از خطرات اهل زمین حفظ کنم.

«امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: اهل زمین نمی توانند بدون اذن پروردگار به من گزندی بزنند، تو از همین جا برگرد.

و آن حضرت اکثر شبها تنها برای عبادت و مناجات با پروردگار در بیابانهای پشت شهر کوفه می رفت و بیتوته می کرد.[۳۱۸]

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: یک روز «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نماز صبح را خواند و برای موعظه به طرف مردم برگشت، ناگهان چشمش به جوانی افتاد که در مقابلش نشسته و چرت می زند و به حدّی خسته است که سرش به زمین می خورد، رنگش زرد شده، بدنش لاغر شده، چشمهایش به گودی نشسته!

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او فرمود: احوالت چطور است؟ چگونه شب را به صبح آوردی؟

گفت: شب را با یقین صبح کردم! «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از سخن او تعجّب کرد و فرمود: برای هر چیزی حقیقت و علامتی است. علامت و حقیقت یقین تو چیست؟

گفت: ای رسول خدا، یقین من است که مرا محزون کرده، خواب را از چشمم در شبها ربوده و پوست بدنم را به استخوانهایم چسبانده، از دنیا و از آنچه در دنیا است مرا بیزار نموده است.

در حالی بسر می برم مثل آنکه می بینم عرش خدا را برای حساب گذاشته اند و مردم برای حساب جمع شده اند و من هم در میان آنها هستم.

و مثل اینکه می بینم اهل بهشت در بهشت متنعّم و بر پشتیها تکیه زده اند و یکدیگر را می شناسند.

و مثل آنکه می بینم اهل جهنّم در آن به عذاب مبتلاء هستند.

و مثل اینکه الآن صدای زفیر جهنّم در گوشم طنین می اندازد و من فوق العاده از اینها در وحشتم.

اینجا بود که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: این بنده ای است که خدا قلبش را با ایمان منوّر ساخته، سپس به او رو کرد و فرمود: بر این حالت همیشه باش و هیچگاه یقین خود را از دست مده.

آن جوان گفت: یا رسول اللّه از خدا بخواهید که خدا شهادت در رکاب شما را نصیبم کند.

رسول خدا برای او دعا کرد.

پس از چند روز «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) برای جنگی از مدینه خارج شد. او پس از نُه نفر که در آن جنگ کشته شدند، به شهادت رسید و دهمین فرد از شهداء آن جنگ شد.[۳۱۹]

 

او می گفت:

سالها در اوائل جوانی فکر می کردم که معنی عین الیقین و حقّ الیقین چیست و چرا اساتید معرفت النّفس، این دو مرحله را بالاتر از مرحله ی علم الیقین می دانند؟ مقداری در کتب حدیث و قرآن مجید و سخنان علماء فنّ، تحقیق نمودم و مطالبی در این خصوص دستگیرم شد ولی آنچه مرا در این مراحل خوب آگاه نمود، قضیه ای است که برای تو نقل می کنم.

شبی در عالم رؤیا مردی را دیدم که به قیافه ی دانشمندان بزرگ یهود بود، نزد من آمد، می خواست با دلائلی مرا از دین مقدّس اسلام به دین یهودیت برگرداند و من متأسّفانه در عالم رؤیا نمی توانستم دلائل او را ردّ کنم ولی آنچنان به حقّانیت اسلام یقین داشتم که کوشش او بی فائده بود، لذا وقتی بیدار شدم مثل کسی بودم که از دست درّنده ای نجات پیدا کرده و از باطلی به حقّی واصل گردیده است.

در آنجا برای چند لحظه معنی حقّ الیقین را در وجود خود احساس می کردم، یعنی وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مثل کسی هستم که یقین دارد روز است، ولی دیگری می خواهد به او تحمیل کند که شب است.

مثل کسی است که یقین دارد ظلم بد است، ولی دیگری می خواهد به او بگوید ظلم خوب است.

مثل کسی که می داند خیانت بد است، ولی دیگری می خواهد به او تحمیل کند که خیانت خوب است.

در این موارد انسان چه حالتی دارد؟ من هم در آن موقع همان حالت را داشتم، یعنی آن دانشمند یهودی می خواست چیزی را به من تحمیل کند که خلاف آن برای من حقّ و یقین بود، همان طوری که برای تو بدی ظلم و بدی خیانت، حقّ و یقین است.

آیا اگر صدها دلیل فلسفی و علمی برای تو اقامه کنند که ظلم به ضعفاء کار خوبی است، تو می توانی آن را قبول کنی؟ قطعا نه.

من هم نمی توانستم قبول کنم که دین یهودیت بهتر از دین مقدّس اسلام است.

به هر حال من با این خواب متوجّه شدم که معنی حقّ الیقین چیست و شاید تو هم با این مثالها فهمیده باشی معنی حقّ الیقین چه می باشد.

و همچنین سالها دوستانی برای من مطالبی از ورود شیعیان هندوستان در روز عاشورا در میان آتش نقل می کردند، حتّی عکسهائی از آن جریانات به من نشان داده بودند و بالأخره من یقین کرده بودم که اجمالاً شیعیان در ماه محرّم و صفر پس از خاتمه ی عزاداری میان آتش می روند و نمی سوزند ولی در سال ۱۳۶۱ هجری شمسی که من خودم در «احمدآباد» هندوستان منظره ی داخل آتش شدن سینه زنهای حسینی را دیدم و آن معجزه ی زنده را مشاهده کردم، معنی واقعی وتفاوت مرحله ی علم الیقین با مرحله ی عین الیقین را احساس کردم و لذا در آن شب مرتّب با خود می گفتم: «شنیدن کی بود مانند دیدن».

حالا با نقل این قضایا، شاید تو فهمیده باشی معنی مراحل یقین چگونه است و چرا در آیات قرآن و روایات متواتره مراحل یقین را به سه مرحله تقسیم نموده اند.

بنابراین مرحله ی اوّل یقین، «علم الیقین» است، یعنی گاهی انسان از نظر علمی به چیزی یقین پیدا می کند؛ «کلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیقینِ».[۳۲۰]

و مرحله ی دوّم یقین، «عین الیقین» است، یعنی انسان علاوه بر آنکه به چیزی علم دارد، او را می بیند و مشاهده می کند و طبیعی است که شنیدن و علم پیدا کردن هیچگاه مانند دیدن و مشاهده نمودن نمی باشد، بلکه دیدن دهها برابر بر شنیدن مزیت دارد؛ «ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَینَ الْیقینِ».[۳۲۱]

مرحله ی سوّم، «حقّ الیقین» است و آن وقتی است که انسان به چیزی آنچنان یقین داشته باشد که ممکن نباشد در او تردیدی بوجود آید و لو آنکه صدها دلیل علمی و فلسفی برایش اقامه کنند؛ «اِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْیقینِ».[۳۲۲]

که اگر انسان بتواند خود را در هر چیزی که مربوط به اعتقادات است به مرحله ی «حقّ الیقین» برساند، از نظر روحی به کمال رسیده و دلش آرام گرفته و قلبش مطمئن شده و با خیال راحت به طرف آن حقیقت حرکت می کند و این صفت در سیر و سلوک از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

 

 

خوف از خدا

او می گفت:

روزی جوانی که یقین کاملی به مبداء و معاد داشت و از خوف خدا در حال عبادت می لرزید و اشک می ریخت، در مسجد جامع قدیمی قم کنار من نماز می خواند و فوق العاده مضطرب بود. به او گفتم: از چه می ترسی؟

گفت: شما استاد من هستید، من از شما یاد گرفته ام که باید از خدا بترسم، پس از خدا می ترسم.

به او گفتم: از عدل خدا می ترسی یا از آنکه مبادا او ظلمی به تو بکند از او می ترسی.

گفت: از هیچ کدام چون عدل ترس ندارد و ذات خدا از ظلم منزّه است ولی از بس خدا را دوست دارم می ترسم که ناخودآگاه کاری از من سر زند که محبوبم محبّتش نسبت به من کم شود.

گفتم: احسنت و بارک اللّه این ترسی است که اولیاء خدا از خدای تعالی دارند. هر چه انسان خدا را بیشتر بشناسد و محبّتش به خدا بیشتر شود، ترسش از خدا بیشتر می گردد.

این نحوه ی ترس را هر عاشقی از معشوق و هر محبّی از محبوبش دارد.

همین جوان قبل از آنکه این حالت را پیدا کند، نسبت به خود من محبّت فوق العاده ای داشت، او همه روزه نزد من می آمد و اظهار محبّت می کرد و مرا با اظهار محبّتش وادار می نمود که مطالبی برای او بگویم.

یک روز من مقداری کسل بودم و حوصله ی اظهار محبّت را نسبت به او نداشتم، دیدم فوق العاده مضطرب است. از او پرسیدم: چرا این قدر اضطراب داری؟

گفت: از روزی که به شما علاقه پیدا کرده ام و محبّت شما در دلم مستقرّ شده، در کنارش خوف عجیبی که هر چه محبّتم زیادتر می شود این خوف هم بیشتر می گردد، قرار گرفته و فوق العاده مرا ناراحت نموده است. من همیشه می ترسم ناخودآگاه کاری کنم که شما مرا طرد کنید، محبّت شما نسبت به من کم شود، من از چشم شما بیافتم و امروز که احساس کردم شما به سردی جواب سلام مرا دادید و مثل هر روز با محبّت بیشتری با من روبرو نشدید، آن خوف و ترس قوّت بیشتری گرفت و مرا مضطرب نمود.

من به او گفتم: علّت این سردی، کم علاقه ای نسبت به تو نبوده بلکه از نظر مزاجی مقداری کسالت دارم.

بالأخره نمی دانم تو که اهل محبّت و معرفتی آیا تجربه کرده ای که وقتی انسان به دوست خوبی برخورد می کند، در مرحله ی اوّل زیاد اصرار دارد که از او عهد و میثاق بگیرد که بی وفائی نکند، دوستی و محبّتشان همیشگی باشد، اگر محبوب از او تقصیری دید به حساب نیاورد، اگر قصوری مشاهده کرد به دل نگیرد و بلکه به او تذکر دهد تا دوباره به آن کار مبادرت ننماید.

اینها همه اش ناشی از همان خوفی است که محبّ از محبوب و عاشق از معشوق دارد و به خاطر وجود همین خوف است که انسان مطیع محبوبش می شود، به سیرت او در می آید، صفات و اعمال او را در خود ایجاد می کند و لذا اولیاء خدا هر چه معرفتشان به خدا بیشتر می شود، ترسشان از خدا بیشتر می گردد. آنها تا جائی از خدا می ترسند که آنی از این خوف غفلت نمی کنند. آنها در عین آنکه محبوب را رئوف و مهربان می دانند، رحمان و رحیم می دانند، در عین حال از اینکه مبادا کاری بکنند که محبوب را به غضب در بیاورند می ترسند، شبها تا صبح گریه ها و ناله هائی دارند و از خدا طلب عفو از قصور و تقصیرشان می نمایند، آنها عفو خدا را به خاطر جلب رضایت او می خواهند، آنها غفران ذنوب را تنها به خاطر نجات از جهنّم و عذاب نمی خواهند، بلکه می ترسند که مبادا مورد غضب محبوب و معبود خود واقع شده باشند.

شبی در عالم رؤیا محبوبی را زیارت کردم که جانم به قربانش در عین آنکه از او کسی را مهربانتر ندیده ام ولی از او می ترسیدم. او هر چه به من دلداری می داد و مهربانی می کرد، من خوفم بیشتر می شد و می ترسیدم که اعمالم و یا شیاطین مرا از او دور کنند و او را از من بگیرند.

معروف است که روزی مجنون را به نزد لیلی بردند و آنها را در یک منزل جا دادند. مجنون نشست و های های گریه کرد. از او پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ گفت: می ترسم لیلی را از من بگیرند.

هر عاشقی وقتی به معشوقش می رسد و ارزش او را می یابد، اوّل ناراحتی و ترسی که در دلش پیدا می شود، این است که مبادا او را از دست بدهد.

شما چرا وقتی یک چیز قیمتی را بدست می آورید، زیاد می ترسید که مبادا او را گم کنید و کاملاً محافظتش می کنید؟ اینها همه معنی و مثالهای خوفی است که اولیاء خدا از خدا دارند.

من خودم یک روز که در اثر خواندن قرآن حالت فناء موقّتی پیدا کرده بودم و به عظمت الهی توجّه نموده بودم، آن چنانکه خدای تعالی بی نهایت عزیز است، در من خوف فوق العاده ای از آنکه مبادا آن حالت از من سلب شود پیدا شده بود که نزدیک بود قالب تهی کنم.

و بالأخره معنی آیات مکرّری که در قرآن آمده و می فرماید: «مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ»[۳۲۳] کسی که از مقام الهی بترسد برای او بهشت است، منظور همین معنی از خوف است که اهل عرفان و اولیاء خدا و محبّین دارا هستند و چون هیچ کس را جز خدا دوست ندارند، از هیچ کس هم جز خدا نمی ترسند و اهمیت نمی دهند که دوستان مجازی یعنی غیر الهی از دستشان بروند که آیات زیادی نیز شامل این معنی می گردد.

«امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: کسی که خدا را بشناسد، از خدا می ترسد و کسی که از خدا بترسد، نفسش را از دنیا و محبّت آن جدا می کند.[۳۲۴]

حضرت «امام صادق» (علیه السّلام) به اسحاق بن عمّار فرمودند: بترس از خدا مثل آنکه او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی، او تو را می بیند و اگر فکر می کنی که او تو را نمی بیند، کافری و اگر می دانی که او تو را می بیند و در عین حال با معصیت خود با او مبارزه می کنی، تو او را از کمترین نگاه کنندگان بر اعمالت قرارش داده ای.[۳۲۵]

ضمنا این را بدان که اگر اولیاء خدا از جهنّم و عذاب الهی می ترسند و از خوف جهنّم اشک می ریزند، تنها به خاطر آنکه در عذاب الهی ناراحتی می کشند نیست، بلکه چون این عذاب از غضب و بی محبّتی و فراق ناراحتی محبوبشان منشاء گرفته ناراحتند. آنها از فراق و دوری پروردگارشان بیشتر می سوزند تا از شعله های آتش جهنّم، آنها در مفارقت از رحمت الهی بیشتر متأثّرند تا عذابی که متوجّه آنها شده است.

حضرت «علی» (علیه السّلام) عرض می کند: پروردگارا تو می دانی ضعف بدن مرا در مقابل بلاهای کمی که در دنیا به من می رسد، با اینکه این بلائی است که کم دوام و زمانش کوتاه است، پس چگونه من بلاهای آخرت را که زمانش بسیار طولانی است و پر دوام است، تحمّل کنم؟

آن بلائی است که از اهل عذاب تخفیف داده نمی شود، زیرا از غضب و انتقام و سخط تو منشاء گرفته است و این عذابی است که آسمانها و زمین نمی توانند تحمّلش را بکنند. (تا آنکه می فرماید) پروردگارا، بر فرض که من به عذابت صبر کنم، چگونه بر فراقت تحمّل نمایم.[۳۲۶]

آری، در نظر حضرت «علی» (علیه السّلام) عذابی که از غضب الهی برخواسته، قابل تحمّل حتّی برای آسمانها و زمین نیست و فراق و دوری معنوی از پروردگار متعال سخت تر از تحمّل در آتش جهنّم است.

از اوّل کتاب تا به اینجا مطالبی مربوط به تزکیه ی نفس و نجات از امراض روحی که از استاد شنیده و نقل شده تذکر داده شد و اینها همان مطالبی است که باید در تزکیه ی نفس به آن عمل شود. استاد آن مطالبی را که اگر رعایت شود انسان به کمال می رسد فرموده بودند و من با قلم بسیار ساده و همه کس فهم برای شما خوانندگان عزیز نوشتم. امید است اینها برای شما سالکین الی اللّه مفید واقع گردد.

امّا از این قسمت به بعد بخشی از معارف و حقایق که از استاد شنیده شده و برای سیر الی اللّه و سالکین به سوی حقایق و معارف اطّلاعش لازم است در جلد دوّم نوشته می شود.

امید است سائرین الی اللّه با توجّه به این مطالب بهتر بتوانند به سوی خدا حرکت کنند و از کتاب «سیر الی اللّه» که بعد از این دو جلد کتاب، باید بخوانند، بهتر استفاده کنند.

«پایان جلد اوّل»

 

 

 

 


 

[۱] ــ بدون تردید در قرآن مطالب عالیه ی علمی وجود دارد و خدای تعالی مکرّر می فرماید: «وَ لَقَدْ یسَّرْنَا الْقُرْانَ لِلذِّکرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکرٍ» سوره ی قمر آیات ۱۷ و ۲۲ و ۳۲ و ۴۰ یعنی ما قرآن را سهل و آسان کردیم برای تذکر مردم. بنابراین می شود که مطالب عالیه ی علمی را به نحوی بنویسیم که همه ی مردم آنها را بفهمند و استفاده کنند و چقدر اشتباه است که بگوئیم مطالب علمی حتما باید در قالب الفاظ نامأنوس و اصطلاحات فلسفی گفته شود.

و بر این اساس باید نویسندگان و پیروان قرآن بکوشند که آنها هم مطالب علمی و عرفانی خود را از اصطلاحات غیر مأنوس دور نگه دارند و تا ممکن باشد (که البتّه کار آسانی نیست) مطالب علمی و مشکل را برای مفیدتر واقع شدن آنها آسان و ساده بنویسند.

[۲] ــ بعضی از منتقدین وقتی می خواهند به مبانی حکمت الهی که من در این کتاب نقل کرده ام، توهین کنند و از طرفی نمی خواهند به دلائلی با شناختی که از من دارند، لبه ی تیز حملاتشان را مستقیما به طرف من قرار دهند، به آن استاد فرضی که من به عنوان «او» از او یاد کرده ام قرار می دهند و به او توهین می کنند و در همان نوشته با اصرار زیادی اثبات می کنند که آن استاد فرضی خود مؤلّف بوده است. خدا آنها را از خواب غفلت بیدار کند.

[۳] ــ دوستی و یا دوستانی مکرّر به من گفته اند که این استاد خود شما بوده اید، ولی چون می خواسته اید رد گم کنید و اگر تمجیدی و یا حسادتی در کار است مستقیم به شما نخورد، لذا با جمله ی «او می گفت:» مطالب را ذکر کرده اید. من در جواب گفته ام حالا اگر دوست شما طبق گفته ی شما از نوشته ای مقصدی دارد، چرا نمی گذارید به مقصدش برسد و او را مجبور به آنچه نمی خواهد اظهار شود می کنید.

[۴] ــ خوانندگان عزیز، مبانی در اعتقادات و اخلاق و تزکیه ی نفس بین علماء مختلف است. جمعی که در گذشته زیاد نبودند و صد درصد در انزوا بودند، اعتقادات خود را از فلسفه ی مشّاء و اشراق و تصوّف می گرفتند. ولی اکثر علماء دین، اعتقادات خود را از دلائل عقلی با راهنمائی قرآن و روایات اتّخاذ می کردند و هر دسته ای به طرف مقابل خود حملاتی و بحث و مباحثه ای با هم داشتند و به هیچ وجه این گفتگوها جنبه ی سیاسی به خود نمی گرفت. ولی متأسّفانه در زمان ما این بحثها گاهی جنبه ی سیاسی به خود می گیرد و اگر قدرت در هر طرف باشد، طرف مقابل را اذیت و آزار می دهند.

[۵] ـ عن ابی جعفر الثّانی علیه السّلام: ….نعم اما الرجل اذا نام فانّ روحه یخرج مثل شعاع الشّمس فیتعلق بالرّیح و الرّیح بالهواء فاذا اراد اللّه ان ترجع جذب الهواء الرّیح و جذب الرّیح الرّوح فرجعت الی البدن فاذا اراد اللّه ان یقبضها جذب الهواء الرّیح و جذب الرّیح الرّوح فقبضها. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۹ حدیث ۹).

[۶] ـ باسناده عن یونس بن ظبیان عن ابی عبداللّه علیه السّلام: قال فاذا قبضه اللّه عزّوجل صیر تلک الرّوح فی قالب کقالبه فی الدّنیا فیأکلون و یشربون فاذا قدّم علیهم القادم عرفوه بتلک الصورة الّتی کانت فی الدّنیا. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۵۰ حدیث ۳۰ ـ کافی جلد ۳ صفحه ی ۲۴۵).

[۷] ـ عن عبداللّه بن الفضل الهاشمی قال: قلت لابی عبداللّه علیه السّلام: لای علة جعل اللّه عزّوجل الارواح فی الابدان بعد کونها فی ملکوته الاعلی فی ارفع محلّ؟ فقال (علیه السّلام): انّ اللّه تبارک و تعالی علم انّ الأرواح فی شرفها و علوّها متی ما ترکت علی حالها نزع اکثرها الی دعوی الربوبیة دونه عزّوجلّ فجعلها بقدرته فی الابدان الّتی قدّر لها فی ابتداء التّقدیر نظرا لها و رحمة بها و احوج بعضها الی بعض و علق بعضها علی بعض، و رفع بعضها علی بعض و رفع بعضها فوق بعض درجات و کفی بعضها ببعض و بعث الیهم رسله، و اتخذ علیهم حججه مبشّرین و منذرین ـ یأمرون بتعاطی العبودیه و التواضع لمعبودهم بالانواع الّتی تعبّدهم بها و نصب لهم عقوبات فی العاجل و عقوبات فی الاجل ـ و مثوبات فی العاجل و مثوبات فی الآجل لیرغّبهم بذلک فی الخیر و یزهدهم فی الشّر و لیذلّهم بطلب المعاش و المکاسب، فیعلموا بذلک انّهم بها مربوبون و عباد مخلوقون، یقبلوا علی عبادته فیستحقّوا بذلک نعیم الابد و جنّة الخلد ـ و یامنوا من النزوع الی ما لیس لهم بحقّ.

ثمّ قال علیه السّلام: یا ابن الفضل! انّ اللّه تبارک و تعالی احسن نظرا لعباده منهم لأنفسهم، ألاتری انّک لاتری فیهم الاّ محبّا للعلوّ علی غیره حتّی انّه یکون منهم لمن قد نزع الی دعوی الربوبیة و منهم من نزع الی دعوی النبوّة بغیر حقّها، و منهم من نزع الی دعوی الامامة بغیر حقّها و ذلک مع ما برون فی انفسهم من النقص و العجز و الضعف و المهانة و الحاجة و الفقر و الآلام و المناوبة علیهم و الموت الغالب لهم و القاهر لجمیعهم ـ یا ابن الفضل انّ اللّه تبارک و تعالی لایفعل بعباده الاّ الأصلح لهم و لایظلم النّاس شیئا و لکنّ النّاس أنفسهم یظلمون. (علل الشرایع جلد اوّل صفحه ی ۱۵ و ۱۶ بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۳ حدیث ۶).

[۸] ــ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: عجبت لابن آدم اوّله نطفه و آخره جیفه و هو قائم بینهما وعاء للغائط ثمّ یتکبّر. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۳۳).

[۹] ــ انسان اگر بخواهد از گناهان پاک باشد باید یا آنچنان خدا را بشناسد که او را در مقابل خود حاضر بداند و یا باید حقیقت گناه را بشناسد، چنانکه انسان وقتی ضرر «زهر» را دانست، به هیچ وجه آن را نمی خورد.

[۱۰] ــ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: «العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر»، («کنزالفوائد» تألیف علاّمه ی کراجکی جلد ۱ صفحه ی ۳۱۹ و «الطرائف» تألیف سید بن طاووس جلد ۲ صفحه ی ۵۱۴).

[۱۱] ــ یعنی بدن و روح و سیاهی و روح نباتی.

[۱۲] ــ علی علیه السّلام می فرماید: «عجبت لمن یجهل نفسه کیف یعرف ربّه» یعنی تعجّب می کنم از کسی که روح و نفس خود را نشناخته چگونه ممکن است خدا را بشناسد پس لازم است انسان روح و نفس خود را بشناسد. (غرر الحکم صفحه ی ۲۳۳ حکمت ۴۶۵۹)

[۱۳] ـ سوره ی حشر آیه ی ۱۹ تا آخر سوره.

[۱۴] ــ عن الحسن بن علی علیهما السّلام: من قرأ القرآن کانت له دعوة مجابة إمّا معجّلة و إمّا مؤجّلة. (بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ی ۲۰۴ حدیث ۳۱ و جلد ۹۰ صفحه ی ۳۱۳ و مستدرک الوسائل جلد ۴ صفحه ی ۲۶۰ حدیث ۴۶۴۲ ـ ۸).

[۱۵] ــ منظور از انفس نشانه هائی است که خدای تعالی در وجود خود انسان برای اثبات وجود خودش قرار داده و منظور از آفاق نشانه هائی که خدای تعالی در خلقت آسمانها و زمین و نظم عجیب عالم قرار داده است که در آیه ی ۵۳ سوره ی فصّلت اشاره به همین معنی فرموده که می گوید: «سَنُریهِمْ ایاتِنا فِی الاْفاقِ وَ فی اَنْفُسِهِمْ حَتّی یتَبَینَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ اَوَلَمْ یکفِ بِرَبِّک اَنَّهُ عَلی کلِّ شَی ءٍ شَهیدٌ».

[۱۶] ـ روایت جنود عقل و جهل مفصّل است. اصول کافی جلد اوّل صفحه ی ۱۴.

[۱۷] ــ خوانندگان عزیز توجّه داشته باشید که این کتاب بر اساس احادیث و روایات و قرآن مجید نوشته شده و به هیچ وجه مکاتیب فلسفی و سخنان دانشمندان متصوّفه در آن مورد توجّه واقع نشده است، زیرا همه ی علماء و دانشمندان مسلمان بخصوص شیعیان که کتابهای مرا به زبانهای مختلف خوانده اند، می دانند که من کوشش کرده ام از افکار متصوّفه هیچ گونه استفاده نکنم و صراط مستقیم را فقط در کلمات خدای تعالی و معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین بدانم. امّا چون اظهار عقیده آزاد است و دوران قرون وسطائی سپری شده و تفتیش عقاید ممنوع است و شاعر گفته:

تو سخن را نگر که حالش چیست بر گزارنده ی سخن منگر

و قرآن فرموده: «اَلَّذینَ یسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ اُولئِک الَّذینَ هَدیهُمُ اللّهُ وَ اُولئِک هُمْ اُولُوا الْأَلْبابِ» (سوره ی زمر آیه ی ۱۸) و امام (علیه السّلام) فرموده: «انظر الی ما قال ولاتنظره الی من قال» (غررالحکم صفحه ی ۵۸ حکمت ۶۱۲) من آنچه در این کتاب می نویسم، بر اساس مبانی تصوّف و فلسفه نبوده بلکه دقیقا آنچه را که از مذاق پاک اهل بیت پیغمبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) استفاده می شده نوشته ام. ما در این کتاب پیرو علماء بزرگی همچون شیخ طوسی و علاّمه ی حلّی و علاّمه ی مجلسی و مراجع بزرگ تقلید تا استاد بزرگوارمان حضرت آیه اللّه بروجردی (رضوان اللّه تعالی علیه) بوده ایم و امیدواریم بر این عقیده و روش تا آخر عمر باقی باشیم.

[۱۸] ــ دوستان عزیز کوشش کنید به آنچه تا اینجا نوشته ام توجّه نمائید که کلید همه ی موفّقیتها در توجّه به نکاتی است که من با قلم ساده در این قسمت نوشته ام. زیرا اگر اهمیت ندهید، ممکن است شیطان وسوسه های مختلفی بکند. مثلاً این استاد کیست؟ یا کسی که این همه صفات رذیله داشته چگونه ممکن است پاک شود و مشمول «قد افلح من زکیها» گردد و آیا اینها راست است یا دروغ و چگونه ممکن است مطالب عرفانی و علمی این گونه ساده نوشته شود که حتّی من هم بفهمم و… این افکار اگر در شما بوجود آید، شیطان خودتان را وسوسه کرده و از راه خدا باز داشته است و اگر کسی این حرفها را به شما بگوید او سدّ راه خدا شده و نگذاشته چکیده ی احادیث و روایات و مطالب اسلامی را بفهمید و عمل کنید. اعاذنا اللّه و ایاکم

[۱۹] ــ سوره ی یس آیه ی ۶۱.

[۲۰] ــ مراحل فوق مقدّمه ای برای جهاد با نفس و مرحله ی عبودیت است که اگر کسی بتواند این هفت مرحله یعنی مرحله ی یقظه و مرحله ی توبه و مرحله ی استقامت و مرحله ی صراط مستقیم و مرحله ی محبّت به خدا و مرحله ی جهاد با نفس و مرحله ی عبودیت را که مراحل تزکیه ی نفس اند صحیح و کامل بگذراند، با تجربه ای که ما داشته ایم، یعنی بوسیله ی این مراحل صدها نفر از همه ی صفات رذیله پاک شده اند، صد درصد از آن سیاهی که در روح بوجود آمده بود و در بالا آنها را یادآوری کرده ایم، پاک می گردد و حتّی یک نقطه ی تاریک در روح و نفس او باقی نمی ماند.

[۲۱] ــ این بحث را قبل از توضیح پاک کردن نفس از رذائل در اینجا آورده ایم که اگر سالک الی اللّه در سفر به سوی خدای تعالی حالت قبضی در خود احساس نمود، بداند چه شده و چه باید بکند.

[۲۲] ــ سوره ی بقره آیه ی ۲۴۵.

[۲۳] ــ مهمترین صفت رذیله ای که ممکن است انسان را از خدای تعالی دور کند و حتّی مایه ی ایجاد بخش مهمّی از صفات رذیله در روح انسان بشود، «حبّ دنیا» و «حبّ جاه و مقام» و «حبّ ریاست» است و اگر چه ممکن است انسان با گذراندن مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس که در کتاب «سیر الی اللّه» شرح داده ایم، این صفات را بتواند از خود دور کند، ولی بهتر این است که این امراض روحی را مستقلاًّ هم معالجه نماید تا بهتر بتواند موفّق گردد.

[۲۴] ـ حبّ الدّنیا رأس کلّ خطیئة. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۹۰ حدیث ۶۲).

[۲۵] ـ الدّنیا دار ممّر و لا دار مقرّ (نهج البلاغه، حکمت ۱۳۳).

[۲۶] ـ دار بالبلاء محفوفه (نهج البلاغه، خطبه ی ۲۱۷).

[۲۷] ــ خوانندگان عزیز، شما این قسمت از کتاب و یا قسمتهای بعدی را که استاد بعضی از صفات رذیله را به خود نسبت داده و راه علاجش را بیان فرموده وقتی می خوانید، آیا غیر از این فکر می کنید که او می خواسته با این روش به توضیح مطلب بیفزاید و آنها را برای خوانندگان روشن کند؟ مسلّما خیر. ولی متأسّفانه بعضی از نویسندگان که مانند عروسک کوکی هستند، با بی توجّهی به حقیقت مطلب و اظهار عناد می گویند: استادی که این همه رذائل را داشته، چگونه می تواند مربّی دیگران باشد؟ غافل از آنکه مخلوق بذاته فقیر است و اگر فضل خدای تعالی نباشد همه ی بدیها را به خاطر فقرش دارد و استاد ما از این بُعد خود را اینگونه معرّفی می نماید.

[۲۸] ــ «انت یا مولای کریم من اولاد الکرام و مأمور بالضّیافة و الاجارة فاضفنی و اجرنی صلوات اللّه علیک و علی آبائک الطّبین الطّاهرین». زیارت روز جمعه مفاتیح الجنان صفحه ی ۱۲۰.

[۲۹] ـ سوره ی انعام آیه ی ۳۲.

[۳۰] ـ سوره ی توبه آیه ی ۳۸.

[۳۱] ـ سوره ی یونس آیه ی ۷.

[۳۲] ـ سوره ی یونس آیه ی ۲۴.

[۳۳] ـ سوره ی لقمان آیه ی ۳۳.

[۳۴] ـ سوره ی نازعات آیات ۳۷ تا ۴۲.

[۳۵] ـ زیارت جامعه ی کبیره.

[۳۶] ـ فی وصیة النبی صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) قال: یا علی انّ الدّنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر (الروایة) (وسائل الشیعة جلد ۱۶ صفحه ی ۱۷ حدیث ۲۰۸۴۶ خصال جلد اوّل صفحه ی ۱۰۸ حدیث ۷۳).

[۳۷] ـ خرج حبیب بن مظاهر یضحک فقال له یزید بن الحصین الهمدانی ما هذه ساعة ضحک. قال حبیب: و ای موضع احقّ بالسّرور من هذا؟ ما هو الاّ ان یمیل هؤلاء باسیافهم فنعانق الحور. (رجال کشی صفحه ی ۵۳ و مقتل الحسین صفحه ی ۲۱۶).

عن ابی جعفر الثانی عن آبائه (علیهم السّلام) قال: قال علی بن الحسین (علیه السّلام) لما اشتد الامر بالحسین بن علی بن ابی طالب نظر الیه من کان معه فإذا هو بخلافهم لأنهم کلما اشتد الأمر تغیرت ألوانهم و ارتعدت فرائصهم و وجلت قلوبهم و کان الحسین (علیه السّلام) و بعض من معه من خصائصه تشرق ألوانهم و تهدأ جوارحهم و تسکن نفوسهم فقال بعضهم لبعض انظروا لایبالی بالموت فقال لهم الحسین (علیه السّلام) صبرا بنی الکرام فما الموت إلا قنطرة تعبر بکم عن البؤس والضراء إلی الجنان الواسعة و النعیم الدائمة فأیکم یکره أن ینتقل من سجن إلی قصر و ما هو لأعدائکم إلا کمن ینتقل من قصر إلی سجن و عذاب إن أبی حدثنی عن رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) أن الدنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر و الموت جسر هؤلاء إلی جنانهم و جسر هؤلاء إلی جحیمهم ما کذبت ولا کذبت. (بحارالانوار جلد ۴۴ صفحه ی ۲۹۷ حدیث ۲).

[۳۸] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۶.

[۳۹] ـ «نعم العون علی طاعة اللّه المال». (وسائل الشیعه، جلد ۶ صفحه ی ۱۷).

[۴۰] ـ «نعم العون علی الآخرة الدّنیا». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۷).

[۴۱] ـ «حبّب الی من دنیاکم ثلاث: الطّیب و النّساء و قرّة عینی فی الصّلاة».

(مسند احمد، جلد۳ صفحه ی ۱۲۸ ـ سنن نسائی، جلد ۷ صفحه ی ۶۱).

[۴۲] ـ «العبادة سبعون جزء افضلها طلب الحلال». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۱).

[۴۳] ـ «ملعون من القی کلّه علی النّاس». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۸).

[۴۴] ـ «الدّنیا دنیاءان: دنیا بلاغ و دنیا ملعونة». (اصول کافی، جلد ۲ صفحه ی ۳۱۷).

[۴۵] ـ «من طلب الرّزق فی الدّنیا استعفافا عن النّاس وسیعا علی اهله و تعطّفا علی جاره لقی اللّه عزّوجلّ و وجهه مثل القمر لیلة البدر». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۱).

[۴۶] ـ «الکادّ علی عیاله کالمجاهد فی سبیل اللّه». (اصول کافی جلد ۵ صفحه ی ۸۸).

[۴۷] ـ رجل قال: لأقعدنّ فی بیتی و لاصلینّ و لاصومنّ و لاعبدنّ ربّی فامّا رزقنی فسیأتی، قال: «هذا احد الثلاثة الّذین لایستجاب لهم». (وسائل الشیعه، جلد ۱۲ صفحه ی ۱۴).

[۴۸] ـ «انّ اللّه لیحبّ الاغتراب فی طلب الرّزق». (اصول کافی جلد ۵ صفحه ی ۸۸).

[۴۹] ـ «واللّه انّا لنطلب الدّنیا و نحبّ ان نؤتیها، فقال علیه السّلام: تحبّ ان تصنع بها ماذا؟ قال: اعوذ بها علی نفسی و عیالی و اصل بها و اتصدّق بها و احجّ و اعتمر. فقال (علیه السّلام): لیس هذا طلب الدّنیا هذا طلب الآخرة». (وسائل الشیعه جلد ۱۲ صفحه ی ۱۹).

[۵۰] ـ «لیس منّا من ترک دنیاه لآخرته».

(من لایحضره الفقیه جلد ۲ صفحه ی ۵۱ ـ وسائل الشیعه جلد ۱۲ صفحه ی ۴۹).

[۵۱] ـ «لو کانت الدّنیا تعدل عند اللّه جناح بعوضة ما سقی کافرا منها شربة ماء».

(محجّة البیضاء، جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳).

[۵۲] ـ «الدّنیا ملعونة ملعون ما فیها الاّ ما کان للّه منها». (محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳).

[۵۳] ـ «من احبّ دنیاه اضرّ بآخرته و من احبّ آخرته اضرّ بدنیاه فاثروا ما یبقی علی ما یفنی». مستدرک حاکم نیشابوری، جلد ۴ صفحه ی ۳۱۹.

[۵۴] ـ «حبّ الدّنیا رأس کلّ خطیئة». (محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳ ـ خصال، جلد ۱ صفحه ی ۱۱).

[۵۵] ـ «یا عجبا کلّ العجب للمصدّق بدار الخلود و هو یسعی لدار الغرور». (محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۳).

[۵۶] ـ «من اصبح و الدّنیا اکبر همّه فلیس من اللّه فی شی ء و الزم اللّه قلبه اربع خصال همّا لاینقطع عنه ابدا و شغلاً لایتفرّغ منه ابدا و فقرا لاینال غناه ابدا و املاً لایبلغ منتهاه ابدا». محجّه البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۵.

[۵۷] ـ «الدّنیا دار من لا دار له و لها یجمع من لا عقل له». (اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۲۹ ـ محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۵۵ ـ بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه ی ۲۶۶ حدیث ۶۷).

[۵۸] ـ «مالی و للدّنیا انّما مثلی و مثلها کمثل الرّاکب رفعت له شجرة فی یوم صائف فنام تحتها ثمّ راح و ترکها». اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۳۴.

[۵۹] ـ «و ما اصف لک من دار من صحّ فیها ما آمن و من سقم فیها ندم و من افتقر فیها حزن و من استغنی فیها فتن، فی حلالها الحساب و فی حرامها العذاب».

محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۶۱ ـ نهج البلاغة عبده، خطبه ی ۸۰.

[۶۰] ـ «انّما هی ستّة اشیاء مطعوم و مشروب و ملبوس و مرکوب و منکوح و مشموم فاشرف المطعومات العسل و هو مذقة ذباب و اشرف المشروبات الماء یستوی فیه البرّ و الفاجر و اشرف الملبوسات الحریر و هو نسج دودة و اشرف المرکوبات الفرس و علیه یقتل الرّجال و اشرف المنکوحات المرأة و هی مبال واللّه انّ المرأة لیزین احسن شی ء منها و یراد اقبح شی ء منها و اشرف المشمومات المسک و هو دم الحیوان».

(محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۶۲).

[۶۱] ـ «ما اعجب رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله شئ من الدّنیا الاّ ان یکون فیها جائعا خائفا».

(اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۲۹).

[۶۲] ـ «یا بنی بع دنیاک باخرتک تربحهما جمیعا و لاتبع اخرتک بدنیاک فتخسرهما جمیعا».

(محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۳۶۹).

[۶۳] ـ (محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۹ ـ بحارالانوار جلد ۷۳ صفحه ی ۱۲۲).

«یا اهل لذّات دنیا لابقاء لها انّ اغترارا بظلّ زائل حمق».

[۶۴] ـ «الدّنیا حلم و اهلها علیها مجازون معاقبون».

(محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۱۰).

[۶۵] ـ «تمثّلت الدّنیا لعیسی علیه السّلام فی صورة امراة زرقاء فقال لها: کم تزوّجت؟ قالت: کثیرا، قال: فکلّ طلّقک؟ قالت: بل کلاّ قتلت! قال: فویح ازواجک الباقین کیف لایعتبرون بالماضین؟».

(بحارالانوار جلد ۷۳ صفحه ی ۱۲۵ حدیث ۱۲۰ و جلد ۱۴ صفحه ی ۳۳۰ حدیث ۶۶).

[۶۶] ـ «الدّنیا جسر فاعبروها و لاتعمروها».

[۶۷] ـ «انّما الدّنیا قنطرة فاعبروها». بحارالانوار، جلد ۷۳ صفحه ی ۹۳ ـ خصال، جلد ۱ صفحه ی ۳۳.

[۶۸] ـ «امّا بعد، فانّما، مثل الدّنیا مثل الحیة، لین مسّها قاتل سمّها، فأعرض عمّا یعجبک فیها لقلّة ما یصحبک منها، وضع عنک همومها لما ایقنت به من فراقها و تصرّف حالاتها و کن انس ما تکون بها احذر ما تکون منها، فانّ صاحبها کلّما اطمأنّ فیها الی سرور اشخصته عنه الی محذور، او الی ایناس ازالته عنه الی ایحاش والسّلام». (نهج البلاغة فیض، جلد ۵ نامه ی ۶۸ و بحارالانوار جلد ۳۳ صفحه ی ۴۸۴ حدیث ۶۸۹).

[۶۹] ـ «انّما مثل صاحب الدّنیا کمثل الماشی فی الماء، هل یستطیع الّذی یمشی فی الماء ان لاتبتلّ قدماه». (محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۱۲).

[۷۰] ـ «مثل الدّنیا کمثل ماء البحر کلّما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتّی یقتله».

(اصول کافی، جلد ۲ صفحه ی ۱۳۶).

[۷۱] ـ «ما الدّنیا فی الآخرة الاّ کمثل ما یجعل احدکم اصبعه فی الیم فلینظر بم ترجع الیه من الاصل».

(محجّة البیضاء جلد ۶ صفحه ی ۱۴).

[۷۲] ـ «یا بنی انّ الدّنیا بحر عمیق قد غرق فیه عالم کثیر، فلتکن سفینتک فیها تقوی اللّه وحشوها الایمان و شرا عها التوکل و قیمها العقل و دلیلها العلم و سکانها الصّبر». (اصول کافی جلد ۱ صفحه ی ۱۶ ـ بحارالانوار جلد ۷۸ صفحه ی ۲۹۹ قسمتی از حدیث ۱، وصایای حضرت موسی بن جعفر (علیه السّلام) به هشام).

[۷۳] ـ «مثل الحریص علی الدّنیا کمثل دودة القزّ کلّما ازدادت علی نفسها لفّا کان ابعد لها من الخروج حتّی تموت غمّا». (اصول کافی جلد ۲ صفحه ی ۱۳۴ حدیث ۲۰ و بحارالانوار جلد ۷۳ صفحه ی ۲۳ حدیث ۱۳).

[۷۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: و امّا من کان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدینه، مخالفا علی هواه مطیعا لأمر مولاه، فللعوام ان یقلّدوه. (وسائل الشیعه جلد ۱۸ صفحه ی ۱۳۱ حدیث ۳۳۴۰۱، تفسیر امام حسن عسکری (علیه السّلام) صفحه ی ۲۹۹).

[۷۵] ـ سوره ی مریم آیه ی ۹۶.

[۷۶] ـ عن ابی الحسن علیه السّلام: انّه ذکر رجلاً فقال انّه یحبّ الرّیاسة فقال: ماذئبان ضاریان فی غنم قد تفرّق رعاءها با ضرّفی دین المسلم من طلب الرّیاسته. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۴۵ حدیث ۱).

[۷۷] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: من طلب الرّیاسه هلک.

(جامع السّعاداة جلد ۲ صفحه ی ۳۶۱ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۰ حدیث ۲).

[۷۸] ـ قال الصّادق علیه السّلام: ایاکم و هؤلاء الرؤساء الّذین یترأسّون. (جامع السّعاداة جلد ۲ صفحه ی ۳۶۱ و الکافی جلد ۲ صفحه ی ۲۹۷ حدیث ۳ و وسائل الشیعة جلد ۱۵ صفحه ی ۳۵۰ حدیث ۲۰۷۱۰).

[۷۹] ـ عن عبداللّه بن سکان قال: سمعت ابا عبداللّه علیه السّلام: یقول ایاکم و هؤلاء الرؤساء الّذین یترأسون، فواللّه ما خفقت النّعال خلف رجل الاّ هلک و أهلک. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۰ حدیث ۳).

[۸۰] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: ملعون من ترأس، ملعون من هم بها، ملعون من حدّث بها نفسه. (اصول کافی جلد ۲، کتاب الایمان و الکفر، باب طلب الرّیاسه حدیث ۴).

[۸۱] ـ قال الباقر علیه السّلام: لاتطلبن الرّیاسه.

(جامع السعاداة جلد ۲ صفحه ی ۳۶۱ و وسائل الشیعة جلد ۱۵ صفحه ی ۳۵۱ حدیث ۲۰۷۱۴ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۶).

[۸۲] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: ایاک و الرّیاسة، فما طلبها احد الاّ هلک.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۳ حدیث ۱۱).

[۸۳] ـ من طلب الرّیاسة لنفسة هلک، فانّ الرّیاسة لاتصلح الاّ لاهلها.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۵۴ حدیث ۱۲).

[۸۴] ـ «تِلْک الدّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لایریدُونَ عُلُوّا فِی الاَْرْضِ وَ لافَسادا وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ». سوره ی قصص آیه ی ۸۳.

[۸۵] ـ دعاء شعبانیه، مفاتیح الجنان صفحه ی ۱۵۶.

[۸۶] ـ قال الحسین علیه السّلام: ان قوما عبدوا للّه رغبة فتلک عباده التجار و ان قوما عبدوا للّه رهبة فتلک عباده العبید و ان قوما عبدوا للّه شکرا فتلک عبادة الاحرار و هی افضل العباده.

(تحف العقول صفحه ی ۲۵۰ حدیث ۵).

[۸۷] ـ عن جابر بن عبداللّه، قال قلت لرسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اوّل شیئ خلق اللّه تعالی ما هو؟ فقال: نور نبیک یا جابر خلقه اللّه ثم خلق منه کلّ خیر. (بحارلانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۳).

[۸۸] ـ دعای رجبیه از ناحیه ی مقدّسه ی «امام عصر» علیه السّلام است: «لافرق بینک و بینها الاّ انّهم عبادک و خلقک». (بحارالانوار جلد ۹۸ و مفاتیح الجنان).

[۸۹] ـ دعای کمیل، مفاتیح الجنان.

[۹۰] ـ ذیل آیه ی شریفه ی «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم». تفسیر برهان جلد اوّل صفحه ی ۴۰.

[۹۱] ـ روی عن امیرالمؤمنین علیه السّلام قال: کان اللّه و لا شی ء معه. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۷). و دعای یستشیر کنت قبل کلّ شی ء ـ و کوّنت کلّ شی ء ـ قدرت علی کلّ شی ء و ابتدعت کلّ شی ء.

و خطبه ی حضرت زهراء (سلام اللّه علیها) که در مسجد ایراد فرمودند: ابتدع الاشیاء لا من شیئ کان قبلها و انشاها بالاجتذاء امثلة امتثلها. (احتجاج طبرسی جلد ۱، صفحه ی ۹۷ و بحارالانوار جلد ۲۹ صفحه ی ۲۲۰).

[۹۲] ـ روی عن امیرالمؤمنین علیه السّلام قال: … فاوّل ما خلق نور حبیبه محمّد (صلی اللّه علیه و آله) قبل خلق الماء و العرش و الکرسی و السماوات و الارض و اللّوح و … (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۸).

[۹۳] ـ این السّبب المتّصل بین الارض و السّماء (دعاء ندبه).

[۹۴] ـ السّلام علی یعسوب الایمان و میزان الاعمال.

(مفاتیح الجنان زیارت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) صفحه ی ۳۵۳).

[۹۵] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: معرفتی بالنّورانیه معرفة اللّه عزّوجل و معرفة اللّه عزّوجل معرفتی بالنّورانیه و هوالدّین الخالص. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۲ حدیث ۱).

[۹۶] ــ قال أبوعبداللّه علیه السّلام: ایاکم و الکلام فی اللّه تکلموا فی عظمته ولا تکلموا فیه فإن الکلام فی اللّه لایزداد إلا تیها. (توحید صدوق صفحه ی ۴۵۷ باب النهی عن الکلام و الجدال و… حدیث ۱۷).

محمّد بن الحسن عن سهل بن زیاد عن الحسن بن محبوب عن علی بن رئاب عن أبی بصیر قال: قال أبوجعفر (علیه السّلام): تکلّموا فی خلق اللّه ولا تتکلّموا فی اللّه فإنّ الکلام فی اللّه لایزداد صاحبه الاّ تحیرا. و فی روایة أخری عن حریز تکلّموا فی کلّ شی ء ولا تتکلّموا فی ذات اللّه. (اصول کافی جلد ۱ صفحه ی ۹۲ باب النهی عن الکلام فی الکیفیة …).

[۹۷] ــ صفات افعال آن اسمائی است که روی کاری که خدا کرده است می گذارند مثلاً وقتی خدای تعالی چیزی را خلق کرد و یا رزق داد اسمش را خالق و رازق می گویند همان گونه که انسان تا وقتی نزده است به او ضارب نمی گویند ولی وقتی که کسی را زد به او ضارب می گویند.

[۹۸] ـ سوره ی عنکبوت آیه ی ۶۵.

[۹۹] ـ قال اللّه تعالی فی حدیث القدسی: «عبدی اطعنی اجعلک مثلی».

(جواهر السّنیه فی الاحادیث القدسیه صفحه ی ۳۶۱).

[۱۰۰] ـ قال امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه: ثلاث علامات للمرائی، ینشط اذا رأی الناس و یکسل اذا کان وحده و یحبُّ ان یحمد فی جمیع اموره. (بحارانوار جلد ۶۹ چاپ بیروت و جلد ۷۲ چاپ ایران صفحه ی ۲۸۸ حدیث ۸).

[۱۰۱] ــ این مطالب را که استاد به خود نسبت می دهد، برای این است که اوقع در نفوس باشد و ممکن است هر یک از این حالات متعلّق به یک فرد خاصّی باشد که طبعا وقتی از خواب غفلت کسی بیدار شد و فهمید این صفات نباید در انسان باشد و خود عمل کرد و به دیگران سفارش نمود که این صفات را نداشته باشید، خود استاد است و ما به عنوان استاد از او نقل می کنیم.

[۱۰۲] ـ سمعت ابا عبداللّه علیه السّلام قال: یجاء بعبد یوم القیامة قد صلّی فیقول: یا ربّ صلیت ابتغاء وجهک، فیقال له، بل صلیت لیقال ما احسن صلاة فلان؟ اذهبو به الی النّار و ….

(بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۴۴).

[۱۰۳] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: یقول اللّه عزّوجل: انا خیر شریک فمن عمل لی و لغیری فهو لمن عمل له غیری. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۲۹۹ حدیث ۳۲).

[۱۰۴] ــ ناگفته نماند که آنچه در این کتاب نوشته می شود، استنباطی است که از آیات و روایات شده است و چون «لا یأتیه الباطل» قول و کلام کسی نمی تواند ناقض مطالب آن باشد و تا بحال هم نشده است.

[۱۰۵] ـ سوره ی زخرف آیه ی ۶۵.

[۱۰۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۱۸.

[۱۰۷] ـ قال ابوجعفر علیه السّلام: ایاک و ظلم من لایجد علیک ناصرا الاّ اللّه.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۳۰۸ حدیث ۱).

[۱۰۸] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۵۷.

[۱۰۹] ـ سوره انعام آیه ۲۱.

[۱۱۰] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۲۲.

[۱۱۱] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۳۷.

[۱۱۲] ـ سوره ی یونس آیه ی ۵۷.

[۱۱۳] ـ روی عن العالم علیه السّلام: فی القرآن شفاء من کلّ داء و قال داووا مرضاکم بالصّدقه، و استشفوا بالقرآن، فمن لم یشفه القرآن فلاشفاء له. (بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ی ۲۰۲ حدیث ۲۶).

[۱۱۴] ـ سوره ی شعراء آیه ی ۷۹.

[۱۱۵] ـ سوره ی اسراء آیه ی ۸۷.

[۱۱۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۶۶.

[۱۱۷] ـ سوره ی منافقون آیات ۱ تا ۸.

[۱۱۸] ـ سوره ی نساء آیات ۱۳۸ تا ۱۴۵.

[۱۱۹] ـ سوره ی بقره آیات ۷ تا ۲۰.

[۱۲۰] ـ سوره ی احزاب آیات ۲۲ تا ۲۴.

[۱۲۱] ـ سوره ی نساء آیه ی ۱۴۵.

[۱۲۲] ـ سوره ی نساء آیه ی ۱۴۶.

[۱۲۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام قال: کان یری موسی بن عمران (علیه السّلام) رجلاً من بنی اسرائیل یطوّل سجوده و یطوّل سکوته فلایکاد یذهب الی موضع الاّ و هو معه فبینا هو یوما من الایام فی بعض حوائجه اذمرّ علی ارض معتبشة تزهو و تهتنّو قال: فتأوه الرّجل فقال له موسی: علی ماذا تأوهت؟ قال: تمنّیت ان یکون لربّی حمارا ارعاه قال: فاکبّ موسی (علیه السّلام) طویلاً ببصره علی الارض اغتماما بما سمع منه قال: فانحطّ علیه الوحی، فقال له: ما الّذی اکبرت من مقالة عبدی؟ انا اؤاخذ عبادی علی قدر ما اعطیتهم من العقل.

(عوالم جلد ۲ صفحه ی ۱۶ عن محاسن البرقی جلد ۱ صفحه ی ۱۹۳ حدیث ۱۰ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۱ حدیث ۲۱).

[۱۲۴] ـ در کتاب «اتّحاد و دوستی» درباره ی حسن خلق و مذمّت بداخلاقی مطالبی آورده ام، به آنجا نیز مراجعه فرمائید.

[۱۲۵] ـ عن الرّضا علیه السّلام قال: من لم یشکر المنعم من المخلوقین لم یشکر اللّه عزّوجل.

(عیون اخبار الرّضا علیه السّلام جلد ۲ صفحه ی ۲۴ حدیث ۲).

[۱۲۶] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۳۴.

[۱۲۷] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۷.

[۱۲۸] ـ چون این مناجات در «مفاتیح» در دسترس همگان می باشد، از درج متن عربی و ترجمه ی آن خودداری می شود.

[۱۲۹] ــ «کلّ شی ء لک حلال».

[۱۳۰] ـ «مستدرک الوسائل» جلد اوّل صفحه ی ۱۴۳ ـ باب ۲۳ ـ حدیث ۲۱۴ ـ ۱. و وسائل الشیعه ـ جلد ۱ صفحه ی ۱۰۷ حدیث ۲۶۳ و وسائل جلد ۱۶ صفحه ی ۲۳۲ حدیث ۲۱۴۴۱.

[۱۳۱] ـ در بحارالانوار جلد ۴۰ باب ۹۷ صفحه ی ۳۱۵ حدیث ۹۱، تقریبا به مضمون فوق روایتی آمده ولی ما آنچه را که استاد نقل کرده بود به عینه در کتب احادیث پیدا نکردیم. مصحّح

[۱۳۲] ـ غررالحکم صفحه ی ۶۵ حدیث ۸۶۳.

[۱۳۳] ــ می گویند: اگر کسی به بی خوابی مبتلا شده باشد و بخواهد خوابش ببرد، باید اعداد، یعنی از یک تا صد و یا بیشتر را در فکر و ذهنش بشمارد، خوابش خواهد برد.

[۱۳۴] ـ بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۳ حدیث ۴.

[۱۳۵] ـ سئل امیرالمؤمنین علیه السّلام: من احلم النّاس؟ قال: الّذی لایغضب. (امالی صدوق صفحه ی ۲۳۷ و بحارالانوار ـ جلد ۶۸ ـ صفحه ی ۴۲۰ ـ حدیث ۵۲).

[۱۳۶] ـ عن النّبی صلی اللّه علیه و آله یقول: من کفّ غضبه ستر اللّه عورته. (ثواب الاعمال صفحه ی ۱۳۳ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۶ حدیث ۲۱).

[۱۳۷] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: الغضب جمرة من الشّیطان.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۱۵).

[۱۳۸] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: الغضب یفسد الایمان کما یفسد الصبر العسل و کما یفسد الخلّ العسل. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۱۵).

[۱۳۹] ـ سئل النّبی صلی اللّه علیه و آله: ما یبعّد من غضب اللّه تعالی؟ قال لاتغضب. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۶ حدیث ۲۱).

[۱۴۰] ـ قال ابوالدرداء: قلت: یا رسول اللّه دلّنی علی عمل یدخلنی الجنّة. قال: لاتغضب. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۶۷ حدیث۲۱).

[۱۴۱] ـ قال ابوعبداللّه علیه السّلام: من لم یملک غضبه لم یملک عقله. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۷۸ حدیث ۳۳).

[۱۴۲] ـ عن ابی جعفر علیه السّلامقال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من کفّ نفسه عن أعراض النّاس أقال اللّه نفسه یوم القیامة و من کفّ غضبه عن النّاس کفّ اللّه تبارک و تعالی عنه عذاب یوم القیامة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۸۰ حدیث ۳۴).

[۱۴۳] ـ این قضیه عینا در کتاب بحارالانوار جلد ۶۰، صفحه ی ۱۹۵ و ۱۹۶، حدیث ۵. از قول «پیامبر اسلام» صلی اللّه علیه و آله نقل شده و سپس می گوید که آن حضرت فرمود: خدای تعالی قضیه ی «ذوالکفل» را بر پیامبرش نازل فرمود تا او به اذیتها صبر کند و به مردم غضب ننماید و غضب خود را کنترل کند.

[۱۴۴] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: انّ اللّه یغضب لِغضب فاطمه. (بحارالانوار جلد ۴۳ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۳ و مستدرک الصحیحین جلد ۳ صفحه ی ۱۵۳ و کنزالعمال جلد ۶ صفحه ی ۲۱۹ و فضائل الخمسه جلد ۳ صفحه ی ۱۵۵ باب انّ اللّه یغضب لغضب فاطمه….)

[۱۴۵] ـ «وَلاتَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکمْ». سوره ی انفال آیه ی ۴۶.

[۱۴۶] ـ «وَ لاتَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ امَنُوا»، سوره ی حشر آیه ی ۱۰.

[۱۴۷] ـ عن الرّضا عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): ایاکم و مشاجرة النّاس، فانّها تظهر الغرّة و تدفن العزّة. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۱۰ حدیث ۳).

[۱۴۸] ـ … ثمّ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: لم یزل جبرئیل (علیه السّلام) ینهانی عن ملاحاة الرّجال کما ینهانی عن شرب الخمر و عبادة الأوثان. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۱۰ حدیث ۴).

[۱۴۹] ـ عن الباقر ـ عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من کثر همّه سقم بدنه، و من ساء خلقه عذّب نفسه، و من لاحی الرّجال سقطت مروّته و ذهبت کرامته.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۱۰ حدیث ۴).

[۱۵۰] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: قال قام رجل الی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) و هو یخطب فقال: یا امیرالمؤمنین صف لنا صفة المؤمن من کاننا تنظر الیه، فقال علیه السّلام: المؤمن هو الکیس الفطن… (الی أن قال) عالم حازم لافحاش و لاطیاش الروایة. (اعلام الدین صفحه ی ۱۱۵ باب صفة المؤمن).

[۱۵۱] ـ بحارالانوار جلد ۷۱ صفحه ۳۳۷ حدیث ۱۱۶.

[۱۵۲] ـ قال حسن بن علی علیهما السّلام: من قراء القرآن کانت له دعوة مجابة ، امّا معجلة وامّا مؤجّلة. (بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ی ۲۰۴ حدیث ۳۱).

[۱۵۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۴۸.

[۱۵۴] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۱۵.

[۱۵۵] ـ وسائل الشیعه جلد اوّل صفحه ی ۱۰۵ باب ۲۳ ـ حدیث ۲۵۸ و بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۴۸ حدیث ۷.

[۱۵۶] ـ بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۳۱۵ حدیث ۱۹.

[۱۵۷] ـ وسائل الشیعه جلد اوّل صفحه ی ۱۰۰ باب ۲۳ حدیث ۲۳۹ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۵۰.

[۱۵۸] ـ فی، الغیبة للنعمانی عن مفضل بن عمر قال: قلت لأبی عبداللّه (علیه السّلام) قول اللّه تعالی: «بَلْ کذَّبُوا بِالسّاعَةِ وَ أَعْتَدْنا لِمَنْ کذَّبَ بِالسّاعَةِ سَعیرًا» قال لی انّ اللّه خلق السنة اثنی عشر شهرا و جعل اللیل اثنتی عشرة ساعة و جعل النهار اثنتی عشرة ساعة و منا اثنا عشر محدثا و کان امیرالمؤمنین ساعة من تلک الساعات. (بحارالانوار جلد ۳۶ صفحه ی ۳۹۹ حدیث ۶).

فی (الغیبة للنعمانی) عن عمر بن أبان عن ابن سنان عن ابی السائب قال: قال ابوعبداللّه جعفر بن محمّد (علیه السّلام): اللیل اثنا عشر ساعة و النهار اثنا عشر ساعة و الشهور اثنا عشر شهرا و الائمّة اثنا عشر اماما و النقباء اثنا عشر نقیبا و انّ علیا ساعة من اثنی عشر ساعة و هو قول اللّه عزّ وجلّ: «وَ اَعْتَدْنا لِمَنْ کذَّبَ بِالسّاعَةِ سَعیرًا». (بحارالانوار جلد ۳۶ صفحه ی ۳۹۹ حدیث ۶).

[۱۵۹] ـ عن داود بن فرقد عن اخیه قال سمعت ابا عبداللّه علیه السّلام یقول: انّ المتکبّرین یجعلون فی صور الذّر یتوطّؤهم النّاس حتّی یفرغ اللّه من الحساب. (بحارالانوار جلد ۷ صفحه ی ۲۱۶ حدیث ۱۸ و جلد ۷۰ صفحه ی ۲۱۹ حدیث ۱۱).

[۱۶۰] ـ الاوّل العلم و ما اسرع الکبر الی العلماء و لذلک قال صلی اللّه علیه و آله: آفته العلم «الخیلاء» فهو یتعزّز بعزّ العلم و یستعظم نفسه، و یستحقر النّاس و ینظر الیهم نظره الی البهائم و یتوقّع منهم الاکرام و الابتداء بالسّلام و یستخدمهم و لایعتنی بشأنهم، هذا فیما یتعلّق بالدّنیا و امّا فی الآخره فبأن یری نفسه عنداللّه اعلی و افضل منهم، فیخاف علیهم اکثر ممّا یخافه علی نفسه، و یرجو لنفسه اکثر ممّا یرجولهم و هذا بان یسّمی جاهلاً اولی من ان یسّمی عالما. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۹۶ و ۱۹۷)

[۱۶۱] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: «التّقوی ههنا» و اشار الی القلب.

(محجّة البیضاء جلد ۵ صفحه ی ۷۸).

[۱۶۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: اتی رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) رجل فقال: یا رسول اللّه انا فلان بن فلان حتّی عدّ تسعه فقال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): اما انّک عاشرهم فی النّار.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۱۹).

[۱۶۳] ـ عن ابی جعفر و ابی عبداللّه علیهما السّلام قالا: لایدخل الجنّة من فی قلبه مثقال ذرّة من کبر.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۱۵ حدیث ۶).

[۱۶۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: ما من رجل تکبّر او تجبّر الاّ لذلّة وجدها فی نفسه.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۲۵ حدیث ۱۷).

[۱۶۵] ـ و عنه علیه السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من یستکبر یضعه اللّه.

(بحاالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۱ حدیث ۲۳).

[۱۶۶] ـ قال ابو جعفر علیه السّلام: العزّ رداء اللّه و الکبر ازاره فمن تناول شیئا منه اکبّه اللّه فی جهنّم.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۱۳ حدیث ۳).

[۱۶۷] ـ «قُتِلَ الاِْنْسانُ ما اَکفَرَهُ* مِنْ اَی شَیئٍ خَلَقَهُ* مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ* ثُمَّ السَّبیلَ یسَّرَهُ* ثُمَّ اَماتَهُ فَاَقْبَرَهُ»، (سوره ی عبس آیه ی ۱۷ تا ۲۱).

[۱۶۸] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: عجبت لابن آدم اوّله نطفة و آخره جیفة و هو قائم بینهما وعاء للغائط تم یتکبّر. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۳۳).

[۱۶۹] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: کان فیما ناجی اللّه عزّوجل به موسی بن عمران (علیه السّلام) (أن قال) له ـ یابن عمران ـ کذب من زعم انّه یحبّنی فاذا جنّة اللّیل نام عنّی الیس کلّ محبّ یحبّ خلوة حبیبه؟ ها اناذا یا بن عمران. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴ حدیث ۲).

[۱۷۰] ـ فی اخبار داود علیه السّلام: یا داود ابلغ اهل ارضی انّی حبیب من احبّنی و… (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۶ حدیث ۲۸).

[۱۷۱] ـ قال الصّادق علیه السّلام: المشتاق لایشتهی طعاما و لایلتذّ بشراب و لایستطیب رقادا، و لایأنس حمیما و لایأوی دارا و لایسکن عمرانا و لایلبس لینا و لایقرّ قرارا و یعبداللّه لیلاً و نهارا راجیا ان یصیر الی ما اشتاق الیه و یناجیه بلسان شوقه معبّرا عمّا فی سریرته، … (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴ حدیث ۲۴).

[۱۷۲] ـ شعر از «حافظ».

[۱۷۳] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۶.

[۱۷۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) قال اللّه ما تحبّب الی عبدی بشیئ احبّ الی ممّا افترضته علیه و … (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۲ حدیث ۲۱).

[۱۷۵] ـ قال اللّه عزّوجل لداود علیه السّلام: احببنی و حبّبنی الی خلقی قال یا ربّ نعم انا احبّک فکیف احببک الی خلقک؟ قال اذکر ایادّی عندهم فانّک اذا ذکرت ذلک لهم احبّونی. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۲ حدیث ۱۹).

[۱۷۶] ـ قال الصّادق علیه السّلام: المحبّ فی اللّه محبّ اللّه و المحبوب فی اللّه حبیب اللّه لانّهما لایتحابان الاّ فی اللّه. (الروایة) (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۷۷] ـ عن الصادق علیه السّلام: … المرء مع من احبّ فمن احبّ عبدا فی اللّه فانّما احبّ اللّه و لایحبّ اللّه تعالی الاّ من احبّه اللّه. الروایة (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۷۸] ـ سوره ی یونس آیه ی ۱۰.

[۱۷۹] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: افضل النّاس بعد النّبیین فی الدّنیا و الآخره المحبّون للّه المتحابون فیه و کلّ حبّ معلول یورث بعدا فیه عداوة الاّ هذین ـ وهما من عین واحدة یزیدان ابدا و لاینقصان قال اللّه عزّوجل: «اَلاَْخِلاّءُ یوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ اِلاَّ الْمُتَّقینَ» لانّ اصل الحبّ التبرّی عن سوی المحبوب. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۸۰] ـ و قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: انّ اطیب شی ء فی الجنّة و ألذّه حبّ اللّه، و الحبّ فی اللّه و الحمدللّه. قال اللّه عزّوجل: «وَ اخِرُ دَعْویهُمْ اَنِ الْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ» وذلک انّهم اذا عاینوا ما فی الجنّة من النعیم هاجت المحبّة فی قلوبهم فینادون عند ذلک: ان الحمدللّه ربّ العالمین. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۰).

[۱۸۱] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لبعض اصحابه ذات یوم: یا عبداللّه أحبب فی اللّه، و أبغض فی اللّه و وال فی اللّه و عاد فی اللّه، فانّه لاتنال ولایة اللّه الاّ بذلک، و لایجد رجل طعم الایمان، و ان کثرت صلاته و صیامه حتّی یکون کذلک و قد صارت مواخاة النّاس یومکم هذا أکثرها فی الدّنیا علیها یتوادّون و علیها و یتباغضون و ذلک لایغنی عنهم من اللّه شیئا، فقال له: و کیف لی أن أعلم أنی قد والیت و عادیت فی اللّه عزّوجل؟ و من ولی اللّه عزّوجل حتّی اوالیه و من عدوّه حتّی اعادیه فاشار له رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله الی علی (علیه السّلام) فقال: اتری هذا؟ فقال بلی، قال: ولی هذا ولی اللّه، فواله و عدوّ هذا عدوّ اللّه فعاده، وال ولی هذا و لو انه قاتل ابیک و ولدک و عاد عدوّ هذا و لو انّه ابوک و ولدک. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۳۶ حدیث ۱).

[۱۸۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ من اوثق عری الایمان ان تحبّ فی اللّه و تبغض فی اللّه و تعطی فی اللّه و تمنع فی اللّه عزّوجل. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۳۶ حدیث ۲).

[۱۸۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۳۳.

[۱۸۴] ـ و الیه اشار الرّضا علیه السّلام بمکتوبه: کن محبّا لآل محمّد و ان کنت فاسقا و محبّا لمحبّیهم و ان کانوا فاسقین. (بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ۲۵۳ ذیل حدیث ۳۳).

[۱۸۵] ـ سوره ی انشراح آیه ی ۱.

[۱۸۶] ـ عوالی اللآلی جلد ۴ صفحه ی ۱۳۴ حدیث ۲۲۸.

[۱۸۷] ــ واضح ترین نمونه ی این گونه عقده ها و حسادتها، جسارتهائی است که یک مرد بی اطّلاع از حقایق به اولیاء خدائی که در این کتاب کلماتشان را به عنوان استاد نقل نموده ایم کرده است اگر چه جواب ابلهان خاموشی است و ما هم خاموشیم و او را به خدای تعالی وامی گذاریم و خدای تعالی هم تا به امروز پاسخ او را داده است ولی این را همه ی خوانندگان محترم بدانند که آنچه در ردّ مطالب این کتاب گفته می شود در حقیقت ردّ حقایق قرآن و روایات متواتره است و در نهایت اختلاف مبنائی با بعضی از علماء است و کسی که به فحّاشی و اهانت متوسّل می شود ضعیف است علاوه بر آنکه «المؤمن لایکون فحّاشا».

[۱۸۸] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۶۱.

[۱۸۹] ـ سوره ی نجم آیه ی ۳.

[۱۹۰] ـ (بحارالانوار جلد ۱۰۱ صفحه ی ۳۱۴ و از امالی صدوق صفحه ی ۱۰۲).

[۱۹۱] ـ سوره ی حجرات آیه ی ۱۲.

[۱۹۲] ـ «قال ابوالحسن علیه السّلام: من ذکر رجلاً من خلفه بما هو فیه ممّا عرفه النّاس لم یغتبه و من ذکره من خلفه بما هو فیه ممّا لایعرفه النّاس اغتابه و من ذکره بما لیس فیه فقد بهته». (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۴۵ حدیث ۶). ضمنا شاید تذکر این نکته لازم باشد که اختلافات مبنائی زیادی در این کتاب که با عقاید جمعی از علمای عرفان و تصوّف مخالف باشد، به چشم بخورد که موجب بدگوئی کسانی که نتوانسته جز عبادالرّحمن که در روی زمین با شرح صدر حرکت می کنند باشد. ولی تنها و تنها آنها اختلافات مبنائی است که ما با مسلک فلسفه و تصوّف داریم ولی در عین حال ما نسبت به طرفداران فلسفه احترام قائلیم و هیچگاه زبان به جسارت آنها باز نمی کنیم.

[۱۹۳] ـ کتاب «اتّحاد و دوستی» صفحه ی ۲۷ و کتاب «مجمع البحرین» لغت «معروف کرخی».

و عن الصادق علیه السّلام أنّه قال له معروف الکرخی أوصنی یا بن رسول اللّه قال: أقلل معارفک. قال: زدنی. قال: أنکر من عرفت منهم. قال: زدنی. قال: حسبک. (مستدرک الوسائل جلد ۱۱ صفحه ی ۳۸۷ حدیث ۱۳۳۳۳ ـ ۱۶ و التحصین لابن فهد الحلی صفحه ی ۱۱).

[۱۹۴] ـ قال ابو جعفر علیه السّلام: و ان الحسد لیأکل الایمان کما تأکل النّار الحطب.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱).

[۱۹۵] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: آفة الدّین الحسد و العجب و الفخر.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۴۸ حدیث ۵).

[۱۹۶] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: قال اللّه عزّوجل لموسی بن عمران: یا ابن عمران لاتحسدنّ النّاس علی ما آتیتهم من فضلی و لاتمدّنّ عینیک الی ذلک و لاتتبعه نفسک فانّ الحاسد ساخط لنعمی صادّ لقسمی الّذی قسمت بین عبادی و من یک کذلک فلست منه و لیس منّی.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۴۹ حدیث ۶).

[۱۹۷] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: قال لقمان لابنه للحاسد ثلاث علامات یغتاب اذا غاب و یتملّق اذا شهد و یشمت بالمصیبة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۱۱).

[۱۹۸] ـ عن الصّادق علیه السّلام: لا راحة لحسود. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۱۲).

[۱۹۹] ـ عن الصّادق علیه السّلام: و لا لحسود لذّة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۱۲).

[۲۰۰] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: صحّة الجسد من قلّة الحسد.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۶ حدیث ۲۸).

[۲۰۱] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: ما رأیت ظالما اشبه بمظلوم من الحاسد نفس دائم و قلب هائم و حزن لازم. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۶ حدیث ۲۹).

[۲۰۲] ـ قال علی علیه السّلام: یکفیک من الحاسد انّه یغتم فی وقت سرورک.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۶ قسمت پنجم حدیث ۲۹).

[۲۰۳] ـ و قال لقمان لابنه: ایاک و الحسد فانّه یتبین فیک و لایتبین فیمن تحسده.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۲۵۷ حدیث ۲۹).

[۲۰۴] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ان کان الخلف من اللّه عزّوجل حقّا فالبخل لماذا.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۰ حدیث ۱).

[۲۰۵] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) اقل النّاس راحة البخیل.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۰ حدیث ۲).

[۲۰۶] ـ قال الصّادق علیه السّلام: عجبت لمن یبخل الدّنیا و هی مقبلة علیه، او یبخل بها و هی مدبرة عنه، فلا الانفاق مع الاقبال یضرّه و لا الامساک مع الادبار ینفعه. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۰ حدیث ۳).

[۲۰۷] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: قال اللّه عزّوجل: حرمت الجنّة علی المنان و البخیل و القتات.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۶).

[۲۰۸] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: ما محق الایمان محق الشحّ شیی.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۸).

[۲۰۹] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: خصلتان لاتجتمعان فی مسلم: البخل و سوء الخلق.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۹).

[۲۱۰] ـ عن الصّادق علیه السّلام: قال شاب سخی مرهق فی الذنوب احبّ الی اللّه عزّوجل من شیخ عابد بخیل. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۷ حدیث ۳۴).

[۲۱۱] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: البخل عارٌ. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۷ حدیث ۳۶).

[۲۱۲] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: خیارکم سمحائکم و شرارکم بخلاؤکم و من خالص الایمان البرّ بالاخوان و السّعی فی حوائجهم. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۷ حدیث ۳۴).

[۲۱۳] ـ عن جعفر بن محمّد، عن ابیه، عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): البخیل بعید من اللّه، بعید من النّاس، قریب من النّار. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۸ حدیث ۳۷).

[۲۱۴] ـ «وَ لاتَجْعَلْ یدَک مَغْلُولَةً اِلی عُنُقِک وَ لاتَبْسُطْها کلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوما مَحْسُورا».

(سوره ی اسراء آیه ی ۲۸).

[۲۱۵] ـ قال و حدثنی أبی عن الفضل بن أبی قرة مرة قال رأیت أباعبداللّه (علیه السّلام) یطوف من أول اللیل إلی الصباح و هو یقول اللّهمّ قنی شح نفسی، فقلت جعلت فداک ما سمعتک تدعو بغیر هذا الدعاء، قال و أی شی ء أشد من شح النفس إن اللّه یقول: «وَ مَنْ یوقَ شُحَّ نَفْسِه فَأُولئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ». این حدیث در تفسیر آیه ی ۱۶ سوره ی تغابن و آیه ی ۹ سوره ی حشر در «تفسیر برهان» ذکر شده است و در تفسیر القمی جلد ۲ صفحه ی ۳۷۲ و بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۰۱ حدیث ۷).

[۲۱۶] ـ سوره تغابن آیه ۱۶ و سوره حشر آیه ۹.

[۲۱۷] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۰۵.

[۲۱۸] ـ سوره ی فجر آیه ی ۱۳.

[۲۱۹] ـ مطالب اخلاقی و اجتماعی فوق را در کتاب «اتّحاد و دوستی» شرح داده ایم.

[۲۲۰] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: الحیاء من الایمان و الایمان فی الجنّة.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۲۹ حدیث ۱).

[۲۲۱] ـ سوره ی فرقان آیه ی ۶۷.

[۲۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ القصد امر یحبّه اللّه عزّوجل و انّ السرف یغبضه حتّی طرحک النواة فانّها تصلح لشی ء و حتّی صبک فضل شرابک. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۴۶ حدیث ۱۰).

[۲۲۳] ـ عن محمّد بن عمرو بن سعید عن بعض اصحابه قال: سمعت العبّاسی و هو یقول: استأذنت الرّضا علیه السّلام فی النفقه علی العیال فقال بین المکروهین قال فقلت جعلت فداک لا واللّه ما اعرف المکروهین، فقال لی: یرحمک اللّه اما تعرف انّ اللّه عزّوجلّ کره الاسراف و کره الاقتار فقال: «وَالَّذینَ اِذا اَنْفَقُوا لَمْ یسْرِفُوا وَ لَمْ یقْتُرُوا وَ کانَ بَینَ ذلِک قَوامًا» (سوره ی فرقان آیه ی ۶۷). (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۴۷ حدیث ۱۱).

[۲۲۴] ـ سوره ی کهف آیه ی ۴۹.

[۲۲۵] ـ سوره ی زلزال آیه ی ۸.

[۲۲۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۳۰.

[۲۲۷] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ان کان الرّزق مقسوما فالحرص لماذا؟

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۱).

[۲۲۸] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): اغنی النّاس من لم یکن للحرص اسیرا.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۲).

[۲۲۹] ـ سئل امیرالمؤمنین علیه السّلام: ای ذلّ اذّل؟ قال: الحرص علی الدّنیا. (بحارالانوار جلد ۷۰صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۴).

[۲۳۰] ـ عن النّبی صلی اللّه علیه و آله فقال: یهرم ابن آدم و یشبّ منه اثنان: الحرص علی المال و الحرص علی العمر. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۷).

[۲۳۱] ـ سوره ی هود آیه ی ۶.

[۲۳۲] ـ سوره روم آیه ۴۰.

[۲۳۳] ـ قال الصّادق علیه السّلام: لاتحرص علی شیئ لو ترکته لو صل الیک و کنت عنداللّه مستریحا محمودا بترکه و مذموما باستعجالک فی طلبه و ترک التّوکل علیه و الرّضا بالقسم، فانّ الدّنیا خلقها اللّه تعالی بمنزلة ظلّک: انّ طلبته اتعبک و لاتلحقه ابدا و ان ترکته تبعک و انت مستریح….

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۵ حدیث ۲۶).

[۲۳۴] ـ قال الصّادق علیه السّلام: بلغنی انّه سئل کعب الأحبار: ما الأصلح فی الدّین؟ و ما الأفسد؟ فقال: الأصلح الورع و الأفسد الطمع، فقال له السائل: صدقت یا کعب الأحبار. و الطمع خمر الشّیطان، یستقی بیده لخواصّه، فمن سکر منه لایصحو الاّ فی عذاب اللّه او مجاورة ساقیه، و لو لم یکن فی الطمع الاّ مشاراة الدّین بالدّنیا کان عظیما قال اللّه عزّوجل: «اُولئِک الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی وَ الْعَذابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَما اَصْبَرَهُمْ عَلَی النّارِ». (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۹ حدیث ۶).

[۲۳۵] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۷۵.

[۲۳۶] ـ و قال امیرالمؤمنین علی علیه السّلام تفضّل علی من شئت فأنت أمیره و استغن عمّن شئت فأنت نظیره و افتقر الی من شئت فأنت أسیره. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۶۹ حدیث ۶ قسمت دوّم).

[۲۳۷] ـ قال علی بن الحسین علیه السّلام: رأیت الخیر کلّه قد اجتمع فی قطع الطمع عمّا فی أیدی النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۷۱ حدیث ۱۰).

[۲۳۸] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: ما أقبح بالمؤمن أن تکون له رغبة تذلّه.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۱۷۰ حدیث ۸).

[۲۳۹] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: لمّتان لمّة من الشیطان و لمّة من الملک، فلمّة الملک الرّقّة و الفهم و لمّة الشّیطان السهو و القسوة. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۹۷ حدیث ۲).

[۲۴۰] ـ عن علی بن عیسی رفعه قال: فیما ناجی اللّه عزّوجل به موسی صلوات اللّه علیه: و القاسی القلب منّی بعید. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۳۹۸ حدیث ۳).

[۲۴۱] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: النّکاح سنّتی فمن رغب عن سنّتی فلیس منّی.

(بحارالانوار جلد ۱۰۰ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۲۳).

و قال امیرالمؤمنین (علیه السّلام): تزوجوا فان رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) کثیرا ما یقول: من کان یحبّ ان یتبع سنّتی فلیتزوّج، فان من سنّتی التزویج. (بحارالانوار جلد ۱۰۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۱۰).

[۲۴۲] ـ سوره مؤمنون آیه ی ۵.

[۲۴۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام قال: ما عبداللّه بشیئ أفضل من عفّة بطن و فرج.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۶۸ حدیث ۱).

[۲۴۴] ـ قال ابوجعفر علیه الصلوة و السّلام: انّ افضل العبادة عفّة البطن و الفرج.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۶۹ حدیث ۲).

[۲۴۵] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: ثلاث اخافهنّ بعدی علی امّتی الضّلالة بعد المعرفة و مضلاّت الفتن و شهوة البطن و الفرج. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۶۹ حدیث ۵).

[۲۴۶] ـ عن ابی عبداللّه (علیه الصلوة والسّلام) قال: برّوا آباءکم یبرّکم أبناءکم و عفوّا عن نساء النّاس تعفّ نساؤکم. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۷۰ حدیث ۱۰).

[۲۴۷] ـ عن أنس قال: خرج رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله علی أصحابه فقال: من ضمن لی اثنین ضمنت له الجنّة فقال أبوهریرة: فداک أبی و أمّی یا رسول اللّه! أنا أضمنهما لک، ما هما؟ فقال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): من ضمن لی ما بین لحییه و ما بین رجلیه، ضمنت له الجنّة.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۲۷۲ حدیث ۱۸).

[۲۴۸] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: لمّا اسری بی رأیت امرأة رأسها رأس خنزیر و بدنها بدن الحمار و علیها الف الف لون من العذاب فسئل ما کان عملها؟ فقال: انّها کانت نمّامة کذّابه.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۴ حدیث ۷).

[۲۴۹] ـ سوره ی انفال آیه ی ۶۲.

[۲۵۰] ـ عن الصّادق (علیه السّلام)، عن آبائه (سلام اللّه علیهم اجمعین) قال: قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): المؤمن غرّ کریم و الفاجر خبّ لئیم و خیر المؤمنین من کان مألفة للمؤمنین و لاخیر فیمن لایؤلف و لایألف. قال و سمعت رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) یقول: شرار النّاس من یبغض المؤمنین و تبغضه قلوبهم: المشّاؤن بالنمیمة و المفرّقون بین الأحبّة، الباغون للبراء العیب، اولئک لاینظر اللّه الیهم یوم القیامة و لایزکیهم ثمّ تلا (صلی اللّه علیه و آله) «هُوَ الَّذی اَیدَک بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنینَ وَ اَلَّفَ بَینَ قُلُوبِهِمْ».

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۹).

[۲۵۱] ـ قال الصّادق علیه السّلام للمنصور: فانّ النّمام شاهد زور و شریک ابلیس فی الاغراء بین النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۴ حدیث ۳).

[۲۵۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه الصّلوة و السّلام قال: لایدخل الجنّة سفّاک الدم و لامدمن الخمر و لامشّاء بنمیم. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۱۱).

[۲۵۳] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: لایدخل الجنّة قتّات.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۵ حدیث ۸).

[۲۵۴] ـ سوره ی قلم آیه ی ۱۱.

[۲۵۵] ـ سوره ی قلم آیه ی ۱۳.

[۲۵۶] ـ قال الشّهید الثّانی قدّس اللّه روحه فی رسالته الغیبة فی عدّ مایلحق بالغیبه: احدها النمیمة و النمیمة احدی المعاصی الکبائر قال اللّه تعالی: «هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَمیمٍ» ثمّ قال: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِک زَنیمٍ» قال: بعض العلماء دلّت هذه الایة علی أنّ من لم یکتم الحدیث و مشی بالنمیمة ولد زنا لأنّ الزنیم هو الدّعی.

بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۲۶۸ قسمت بیان.

[۲۵۷] ـ «اِنْ جائَکمْ فاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَینُوا اَنْ تُصیبُوا قَوْما بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ».

(سوره ی حجرات آیه ی ۶).

[۲۵۸] ـ قال الصّادق علیه السّلام: لایتمکن الشّیطان بالوسوسة من العبد الاّ و قد اعرض عن ذکر اللّه و استهان بأمره و سکن الی نهیه. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۴ حدیث ۲).

[۲۵۹] ـ محمّد بن یحیی عن احمد بن محمّد عن ابن محبوب عن عبداللّه بن سنان قال ذکرت لأبی عبداللّه علیه السّلام رجلا مبتلی بالوضوء و الصلاة و قلت هو رجل عاقل فقال أبو عبداللّه و أی عقل له و هو یطیع الشیطان فقلت له و کیف یطیع الشیطان فقال سله هذا الّذی یأتیه من أی شی ء هو فإنّه یقول لک من عمل الشّیطان. اصول کافی جلد ۱، کتاب العقل و الجهل صفحه ی ۱۲ حدیث ۱۰ و وسائل الشیعه جلد ۱ صفحه ی ۶۳ باب ۱۰ حدیث ۱۳۷.

[۲۶۰] ـ سألت العالم علیه السّلام عن الوسوسة ان کثرت قال: لاشی ء فیها یقول لااله الاّ اللّه. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۱۳).

[۲۶۱] ـ أروی انّ رجلا قال للعالم: یقع فی نفسی امر عظیم، فقال: قل: لااله الاّ اللّه، و فی خبر آخر: لاحول و لاقوّة الاّ باللّه. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۱۳).

[۲۶۲] ـ أروی اذا خطر ببالک فی عظمته و جبروته او بعض صفاته شی ء من الأشیاء فقل: لااله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه و علی امیرالمؤمنین. (بحارالانوار جلد ۶۹ صفحه ی ۱۲۸).

[۲۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ی ۱۳۶ حدیث ۱.

[۲۶۴] ـ بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ی ۱۳۷ حدیث ۴.

[۲۶۵] ـ کتاب «المجتنی من الدعاء المجتبی» تألیف سید بن طاووس رحمه اللّه تعالی، صفحه ی ۱۹.

[۲۶۶] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: تفکر ساعة خیر من عبادة سنة «اِنَّما یتَذَکرُ اُولُو الاَْلْبابِ».

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۳۲۷ حدیث ۲۲).

[۲۶۷] ـ عن الصّادق علیه السّلام: ناقلاً عن حکیم غنی النّفس اغنی من البحر. (بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۵ حدیث ۱).

[۲۶۸] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: شرف المؤمن قیام اللّیل و عزّه استغناؤه عن النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۱۴).

[۲۶۹] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): خیر الغنی غنی النّفس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۶ حدیث ۵).

[۲۷۰] ـ قال رجل للنّبی صلی اللّه علیه و آله: علّمنی شیئا اذا انا فعلته احبّنی اللّه من السّماء و احبّنی النّاس من الارض قال: ارغب فیما عنداللّه یحبّک اللّه و ازهد فیما عندالنّاس یحبّک النّاس.

(بحارالانوار جلد ۷۲ صفحه ی ۱۰۷ حدیث ۱۰(.

[۲۷۱] ـ وسائل الشیعه جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴۳ حدیث ۳.

[۲۷۲] ـ کتاب بحار الانوار باب الکفاف.

[۲۷۳] ــ دیوان علی علیه السّلام صفحه ی ۳۴۰.

[۲۷۴] ـ بحارالانوار جلد ۲۱ صفحات ۱۰۱ الی ۱۰۶.

[۲۷۵] ـ سوره ی طه آیه ی ۲.

[۲۷۶] ـ بحارالانوار جلد ۲۱ صفحه ی ۱۱۴ حدیث ۸.

[۲۷۷] ـ سوره ی بقره آیه ی ۶.

[۲۷۸] ـ سوره ی زمر آیه ی ۱۷.

[۲۷۹] ــ غررالحکم صفحه ی ۳۴۵ فصل ۶ از باب الثانی فی الحکومة، حکمت ۷۹۲۸.

[۲۸۰] ــ سهل بن زیاد عن یحیی بن المبارک عن عبداللّه بن جبله عن محمّد بن الفضیل عن ابی الحسن الاوّل علیه السّلام قال: قلت له: جعلت فداک الرجل من اخوانی یبلغنی عنه الشی ء الذی اکرهه فاساله عن ذلک فینکر ذلک و قد اخبرنی عنه قوم ثقات فقال لی یا محمّد کذب سمعک و بصرک عن اخیک فان شهد عندک خمسون قسامه و قال لک قولا فصدقه و کذبهم لا تذیعن علیه شیئا تشینه به و تهدم به مروته فتکون من الذین قال اللّه فی کتابه: «اِنَّ الَّذینَ یحِبُّونَ اَنْ تَشیعَ الْفاحِشَةُ فِی الَّذینَ امَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ» (سوره ی نور آیه ی ۱۹). (اصول کافی جلد ۸ صفحه ی ۱۴۷ حدیث ۱۲۵ و بحارالانوار جلد ۷۵ صفحه ی ۲۱۴ حدیث ۱۱ و وسائل الشیعه جلد ۱۲ صفحه ی ۲۹۵ حدیث ۱۶۳۴۳).

[۲۸۱] ــ سوره ی مرسلات آیه ی ۱۶.

[۲۸۲] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: لیس الزّهد فی الدّنیا باضاعة المال و لا بتحریم الحلال، بل الزّهد فی الدّنیا ان لاتکون بما فی یدک اوثق منک بما فی یداللّه عزّوجل.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۱۰ حدیث ۴).

[۲۸۳] ـ سوره ی حدید آیه ی ۲۲.

[۲۸۴] ـ عن حفص قال: قلت لأبی عبداللّه علیه السّلام: جعلت فداک ما حدّ الزّهد فی الدّنیا؟ فقال: فقد حدّه اللّه فی کتابه فقال عزّوجل: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ» انّ اعلم النّاس باللّه اخوفهم باللّه و اخوفهم له اعلمهم به و اعلمهم به ازهدهم فیها. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۱۱ حدیث ۸).

[۲۸۵] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله: اذا رأیتهم الرّجل قد اعطی الزّهد فی الدّنیا فاقتربوا منه، فانّه یلقی الحکمة. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه_ی ۳۱۱ حدیث ۹).

[۲۸۶] ـ قال ابوالحسن علیه السّلام: اتّق …. قال و کان ابوعبداللّه (علیه السّلام) یقول: لاتدع النفس و هواها فانّ هواها فی رداها و ترک النّفس و ما تهوی اذاها و کف النّفس عمّا تهوی دواؤها.

(جامع الاحادیث الشیعه جلد ۱۳ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۳۶).

[۲۸۷] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: طوبی لمن ترک شهوة حاضرة لموعود لم یره.

(بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۷۴ حدیث ۱).

[۲۸۸] ـ عن علی بن الحسین علیهما السّلام قال: ان اللّه عزّوجل یقول: و عزّتی و عظمتی و جلالی و بهائی و علوّی و ارتفاع مکانی لایؤثر عبد هوای علی هواه الاّ جعلت همه فی آخرته و غناه فی قلبه و کففت علیه ضیعته و ضمنت السّموات و الارض رزقه و اتته الدّنیا و هی راغمه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۷۷ حدیث ۸).

[۲۸۹] ـ عن غرر قال علی علیه السّلام: ان نفسک لخدوع ان تثق به یقتدک الشیطان الی ارتکاب المحارم، ان النّفس لأمارة بالسّوء و الفحشاء، فمن ائتمنها خانته و من استأمن الیها اهلکته و من رضی عنها اوردته شرّ الموارد و ان المؤمن لایمسی و لایصبح الاّ و نفسه ظنون عنده فلایزال زادیا علیها و مستزیدا الیها.

(جامع الاحادیث الشیعه جلد ۱۳ صفحه ی ۲۴۶ حدیث ۱۲).

[۲۹۰] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: انّ رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) بعث سریة فلمّا رجعوا قال: مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر قیل: یا رسول اللّه و ما الجهاد الاکبر؟ قال: جهاد النّفس ثمّ قال (صلی اللّه علیه و آله): افضل الجهاد من جاهد نفسه الّتی بین جنبیه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ۶۵ حدیث ۷).

[۲۹۱] ـ بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۷۲ حدیث ۲۲.

[۲۹۲] ـ جامع الاحادیث الشیعه جلد ۱۳ صفحه ی ۲۴۹ ذیل حدیث ۲۸.

[۲۹۳] ـ (نهج البلاغه بخش حکمتها، حکمت ۱۴۷) و من کلام له (علیه السّلام) لکمیل بن زیاد النّاس ثلاثة … و همج رعاع اتباع کل ناعق یمیلون مع کل ریح …

خصال صدوق ره باب الثلاثة: النّاس ثلاثة عن ابی عبداللّه (علیه السّلام) قال: النّاس یغدون علی ثلاثة، عالم و متعلّم و غثاء، فنحن العلماء و شیعتنا المتعلّمون و سائر النّاس غثاء …

[۲۹۴] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: ایها النّاس طوبی لمن لزم بیته و اکل کسرته و بکی علی خطیئته و کان من نفسه فی تعب و النّاس منه فی راحة. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۴).

[۲۹۵] ـ عن علی علیه السّلام قال: عیسی بن مریم (علی نبینا و آله و علیه السّلام): طوبی لمن کان صمته فکرا و نظره عبرا و وسعه بیته و بکی علی خطیئته و سلم النّاس من یده و لسانه. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۶).

[۲۹۶] ـ عن علی علیه السّلام قال: یأتی علی النّاس زمان تکون العافیه فیه عشرة اجراء تسعة منها فی اعتزال النّاس و واحدة فی الصمت.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۲۹۷] ـ قال الصّادق علیه السّلام: ان اللّه عزّوجل اوحی الی نبی من انبیاء بنی اسرائیل ان احببت ان تلقانی غدا فی حظیرة القدس فکن فی الدّنیا وحیدا غریبا مهموما محزونا مستوحشا من النّاس بمنزلة الطّیر الواحد الّذی یطیر فی ارض القفار و یأکل من رؤوس الاشجار و یشرب من ماء العیون فاذا کان الّیل أوی وحده و لم یأومع الطیور استأنس بربّه و استوحش من الطیور. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۰۸ حدیث ۱).

[۲۹۸] ـ قال الامام ابومحمّد علیه السّلام: من آنس باللّه استوحش من النّاس. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۱۰ حدیث ۱۱).

[۲۹۹] ـ سوره ی نور آیه ی ۳۷.

[۳۰۰] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ما من مؤمن الاّ و قد جعل اللّه له ایمانه انسا یسکن الیه حتّی لو کان علی قلّة جبل لم یستوحش. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۱۱ حدیث ۱۴).

[۳۰۱] ـ محمّد بن حنفیه پسر حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام است که جمعی به نام «کیسانیه» معتقدند، او زنده است و امام جهانیان است.

[۳۰۲] ــ و چون همسر امام سجّاد علیه السّلام و مادر امام باقر (علیه السّلام) دختر امام مجتبی (علیه السّلام) بوده است، فرزندان ائمّه (علیهم السّلام) از امام باقر (علیه السّلام) به بعد، فرزندان امام مجتبی (علیه السّلام) هم هستند.

[۳۰۳] ـ کتاب «الغدیر» جلد ۲ صفحات ۲۱۳ تا ۲۸۹ و بحارالانوار جلد ۴۷ صفحه ی ۳۲۹.

اشعار «سید حمیری»:

لاُمِّ عمرو باللّوی مربع طامسة اعلامها بلقع

تروع عنها الطّیر وحشیةً والوحش من خیفته تفزع

رقش یخاف الموت من نقشها والسمّ فی أنیابها منقع

برسم دار ما بها مونس الاّ صلال فی الثری وقّع

لمّا وقفت العیس فی رسمها والعین من عرفانه تدمع

ذکرت مَن قد کنت ألهو به فبتّ والقلب شج موجع

کأنّ بالنّار لما شفّنی من حبّ أروی کبدی لدّع

عجبت من قوم أتوا احمدا بخطّة لیس لها موضع

قالوا له: لو شئت أعلمتنا الی مَن الغایة و المفزع

اذا توفّیت و فارقتنا و فیهم فی الملک مَن یطمع

فقال: لو أعلمتکم مفزعا کنتم عسیتم فیه أن تصنعوا

صنیع أهل العجل اذ فارقوا هارون فالترک له أوسع

و فی الّذی قال بیان لمن کان اذا یعقل أو یسمع

ثمّ أتته بعد ذا عزمة من ربّه لیس لها مدفع

بلّغ و الاّ لم تکن مبلغا واللّه منهم عاصم یمنع

فعندها قام النّبی الّذی کان بما یأمر به یصدع

یخطب مأمورا و فی کفّه کفّ علی ظاهر تلمع

رافعها أکرم بکفّ الّذی یرفع والکفّ الّذی ترفع

یقول و الأملاک من حوله واللّه فیهم شاهد یسمع

مَن کنت مولاه فهذا له مولی فلم یرضوا و لم یقنع

فاتّهموه و حنت فیهم علی خلاف الصّادق الأضلع

و ضلّ قوم غاضهم فعله کأنّما آنافهم تجدع

حتّی اذا واروه فی لحده وانصرفوا عن دفنه ضیعوا

ما قال بالأمس و أوصی به واشتروا الضرّ بما ینفع

و قطعوا ارحامه بعده فسوف یجزون بما قطعوا

و ازمعوا غدرا بصولاهم تبّا لما کانوا به ازمعوا

لاهم علیه یردوا حوضه غدا و لاهم فیهم یشفع

حوضا له ما بین صنعاالی ایله ارض الشّام بل اوسع

ینصب فیه علم للهدی و الحوض من ماء له مترع

یفیض من رحمته کوثر ابیض کالفضّة او انصع

حصاه یاقوت و مرجانه و لؤلؤ لم تجنه اصبع

بطحائه مسک و حافاته یهتزّ منها موبق مربع

اخضر مادون النوری ناضرّ وفاقع اصفر اوانصع

فیه اباریق و قد حانه یذبّ عنه الرّجل الاصلع

یذبّ عنه بن ابیطالب ذبا کجربی ابل شرع

و العطر و الریحان انواعه زاک و قد هبّت به زعزع

ریح من الجنّة مأمورة ذاهبة یس؟ لها مرجع

اذا دنوا منه لکی یشربوا قیل لهم تبالکم فارجعوا

فالتمسوا دونکم منهلا یرویکم او مطعما یشبع

هذا لمن والی نبی احمدا و لم یکن غیرهم یتبع

فالفوز للشّارب من حوضه والذّل و الویل لمن یمنع

فالنّاس یوم البعث رایاتهم خمس فمنها هالک أربع

قائدها العجل و فرعونهم و سامری الامّة المفظع

و رایة یقدمها ادلم عبد لئیم لکع اولع

و رایة یقدمها نعثل لابرّد اللّه له مضجع

و رایة یقدمها حبتر للزور و البهتان مستبدع

اربعة فی سقر اودعوا لیس لهم من قعرها مطلع

و رایة یقدمها حیدر و وجهه کالشّمس اذ تطلع

غدا یلاقی المصطفی حیدر و رایة الحمد له یرفع

مولی له الجنّة مأمورة والنّار من اجلاله تفزع

امام صدق و له شیعه یروا من الحوض و لم یمنع

بذاک جاء الوحی من ربّنا یا شیعة الحقّ فلاتجزع

الحمیری ماد حکم لم یزل و لو یقطّع اصبع اصبع

و بعده صلّوا علی المصطفی و صنوه حیدره الاصلع

[۳۰۴] ـ مفاتیح الجنان صفحه ی ۲۳۵.

[۳۰۵] ـ غررالحکم جلد ۲ صفحه ی ۶۰۳ حدیث ۱.

[۳۰۶] ـ «لَعَلَّکمْ بِلِقاءِ رَبِّکمْ تُوقِنُونَ»، سوره ی رعد آیه ی ۲.

[۳۰۷] ـ «رَبِّ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ ما بَینَهُما اِنْ کنْتُمْ مُوقِنینَ»، سوره ی دخان آیه ی ۷.

[۳۰۸] ـ «وَ کانُوا بِایاتِنا یوقِنُونَ»، سوره ی سجده آیه ی ۲۴.

[۳۰۹] ـ «وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ یوقِنُونَ»، سوره ی بقره آیه ی ۴.

[۳۱۰] ـ عن ابی بصیر عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: لیس شیئ الا و له حدّ قال قلت: جعلت فداک فما حدّ التّوکل؟ قال: الیقین، قلت: فما حدّ الیقین؟ قال: ان لاتخاف مع اللّه شیئا.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶).

[۳۱۱] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۵۷.

[۳۱۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: من صحّة یقین المرء المسلم ان لایرضی النّاس بسخط اللّه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۷).

[۳۱۳] ـ سمعت اباعبداللّه علیه السّلام یقول: ان العمل الدائم القلیل علی الیقین افضل عنداللّه من العمل الکثیر علی غیر یقین. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۷ حدیث ۸).

[۳۱۴] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: قلیل مدوم علیه خیر من کثیر مملول منه.

(بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۷).

[۳۱۵] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: و لو ان احدکم فرّ من رزقه کما یفرّ من الموت لادرکه رزقه کما یدرکه الموت. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۷).

[۳۱۶] ـ مفاتیح الجنان صفحه ی ۲۳۶.

[۳۱۷] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۶.

[۳۱۸] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: کان قنبر غلام علی یحبّ علیا حبّا شدیدا فاذا خرج علی خرج علی اثره بالسّیف فراه ذات لیلة فقال یا قنبر مالک؟ فقال: جئت لأمشی خلفک یا امیرالمؤمنین قال: و یحک امن اهل السّماء تحرسنی او من اهل الأرض؟ فقال: لابل من اهل الأرض فقال: ان اهل الأرض لایستطیعون لی شیئا الاّ باذن اللّه من السّماء فارجع فرجع. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۵۸ حدیث ۱۵).

[۳۱۹] ـ سمعت اباعبداللّه علیه السّلام فیقول: ان رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) صلّی بالنّاس الصبح فنظر الی شابّ فی المسجد و هو یخفق و یهوی برأسه مصفرّا لونه (الحدیث) . (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۱۵۹ حدیث ۱۷).

[۳۲۰] ـ سوره ی تکاثر آیه ی ۵.

[۳۲۱] ـ سوره ی تکاثر آیه ی ۷.

[۳۲۲] ـ سوره ی واقعه آیه ی ۹۵.

[۳۲۳] ـ سوره ی نازعات آیه ی ۴۰.

[۳۲۴] ـ قال ابو عبداللّه علیه السّلام: من عرف اللّه خاف اللّه و من خاف اللّه سخت نفسه عن الدّنیا. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۵۶ حدیث ۳).

[۳۲۵] ـ قال ابوعبداللّه علیه السّلام: یا اسحق، خف اللّه کانک تراه و ان کنت لاتراه فانّه یراک و ان کنت تری انّه لایراک فقد کفرت و ان کنت تعلم انّه یراک ثمّ برزت له بالمعصیته، فقد جعلته من اهون النّاظرین علیک. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۵۵ حدیث ۲).

[۳۲۶] ـ مفاتیح الجنان، دعای کمیل.

 

 

 

پرواز روح

پرواز روح

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

«مقدّمه ى چاپ سى ام»

چاپ «سى ام» اين كتاب را با نامه ى دانشمند و نويسنده ى مسيحى آقاى «ويليام ــ ويليامز» (William B. Williams) آغاز مى كنيم. اين نويسنده ى معروف و صاحب كتاب «آينده ى بهتر درباره ى فلسفه ى زندگى در قرن بيست و يكم» (FUTURE PERFECT in the zist Century) پس از آنكه ترجمه ى كتاب «پرواز روح» را به انگليسى[1] مطالعه كرده درباره ى اين كتاب چنين مى گويد:

آرزو مى كنم كه كتاب «پرواز روح» در ايجاد صلح و دوستى و تفاهم ميان مردم تمام جهان مؤثّر واقع شود.

سپس مى گويد: تا آنجا كه مضمون كتاب در حيطه ى درك من بود من آن را از چند جنبه ى مختلف جالب احساس نمودم.[2]

و درباره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گويد:

آنچه در زندگى حاج ملاّ آقاجان داراى اهميّت است اين است كه او بى شك به عنوان نمونه ى يك فرد تشيّع گرا مطرح مى شود. او عمر خود را وقف در زيارت حرمها و اماكن مقدّسه، بحث و گفتگو در مورد عقائد مذهبى شيعه، تدريس و سخنرانى در خصوص معتقدات مذهبى و پايه ى تفكّرات شيعى و در مجموع اجتناب از يك زندگى عامى و غير روحانى نموده است.

نكته اينجا است كه اگر كسى معتقد به اين اصل باشد كه مذهب مسلمان (شيعه) يك مذهب واقعى و حقيقى برترى است قطعا زندگى حاج ملاّ آقاجان يك نمونه ى درخشان است كه هر فردى بايد سعى در تبعيّت از آن را داشته باشد. امّا براى اكثريّت مردم غرب كه حتّى اصول و معتقدات مذهب شيعه را هم نمى دانند، فقط باور مى كنند كه آن يك مذهب واقعى و درست است. و حاج ملاّ آقاجان هم فقط به عنوان انسان بسيار خوبى مطرح خواهد شد كه صادقانه مى زيسته و فردى وظيفه شناس در خصوص اعتقادات و باورهاى مذهبى خود بوده است.[3]

اين نامه يكى از صدها نامه اى است كه در مدح مرحوم حاج ملاّ آقاجان و كتاب «پرواز روح» از خارج و داخل رسيده.

اين گرايش نه به خاطر اين است كه من با قلم خوب و عالى اين كتاب را نوشته ام بلكه به خاطر حقيقت و معنويّت و عشق و علاقه ى آن مرحوم به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) مردم را جلب كرده و او و كتابش را دوست مى دارند.

مسأله ى دوّمى كه در اين مقدّمه لازم است تذكّر داده شود اين است كه در چاپ اوّل كه در سال 1358 به طبع رسيده مجموعه ى اشعار مرحوم حاج ملاّ آقاجان چاپ شده بود ولى در چاپهاى بعد به خاطر بعضى از ملاحظات بيشتر آنها چاپ نشده كه دائما مورد اعتراض و درخواست اكثر دوستداران اشعار تركى آن مرحوم بوده است. لذا ما دوباره در اين چاپ آنها را ضميمه كرديم و اميدواريم كه خداى تعالى ثواب اين كتاب را به روح او نثار فرمايد.

 

«مقدّمه ى چاپ بيستم»

مقدّمه ى چاپ بيستم اين كتاب را با نامه ى يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) كه دلِ سوخته اى دارد، مى گويد و مى گريد، مى نويسد و ندبه مى كند، از فراق محبوبش لحظه اى آرام ندارد، هميشه از او دَم مى زند و مثل شمع مى سوزد و اشك مى ريزد، با حذف عناوين و تعارفات، آغاز مى كنيم شايد آه و ناله و گريه و زارى او ما را از خواب غفلت بيدار كند و ما هم فكرى براى ارتباط با محبوبمان بنمائيم.

بسمه تعالى

سلام عليكم

اميدوارم موفّق باشيد.

بشنو از نى چون حكايت مى كند

 از جدائيها شكايت مى كند

اگر به دست من افتد فراق را بكشم….

آه كه چقدر درد فراق مشكل است، «عَظُمَ الْبلاءُ، ضاقَتِ الاَْرْضُ».

سرگردان و حيران در كوچه و بازار مى گشتم، به كتاب «پرواز روح» برخوردم. مثل غريقى كه به هر چيزى متشبّث مى شود گفتم: شايد اين كتاب نشانى از محبوب، اشاره اى به محبوب، راهنمايى به سوى محبوبم داشته باشد. شايد مرا به عزيزترين عزيزانم، به محبوب ترين محبوبم، به سرور سرورانم، راهنمائيم كند.

آن را باز كردم و خواندم، آنچنان بود كه فكر مى كردم، خواندم و اشك ريختم، خواندم و دل سوخته ام شعله ورتر شد، خواندم و دوران وصل را ياد كردم، خواندم و بر جدائيها، بر محروميّتها، بر بدبختيهايم كه از فراق دوست نصيبم شده بود گريه كردم. ناله ام بلند، آه از نهادم برآمد، سر بر زانو، فكر مى كردم ديدم در اين كتاب نشانى از محبوب از ياران محبوبم مشاهده مى شود، دانستم كه بايد از اين راه در پى آن عزيز، حركت كرد، او را بايد از اين راه جستجو نمود.

«حاج ملاّ آقاجان» چيزى جز عشق، جز اراده، جز راهنماى محبّين، جز عاشق دل سوخته اى نبوده كه در اين كتاب به وصف آمده. او الگوئى براى ما بوده. او مجنون و عاشق محبوب ما بوده. او عتيق و آزاد شده اى از هواهاى نفسانى بوده. او وارسته اى از جميع رذائل اخلاقى بوده. او بنده ى حقيقى خدا بوده. او وليّى از اولياى حقّ بوده. او مربّى براى دلباختگان بوده. او فقيه و عالم و عارف كاملى بوده. او به مقام فنا رسيده. او مرحله ى خلوص و اخلاص را پيموده. او مراحل سير و سلوك را طى كرده. او تمام مراحل كمال را گذرانده. به مقام وصل رسيده و محبوب را در آغوش كشيده، خوشا به حالش، «فياليتنا كنّا معه».

جناب … شب و روز ندارم. دست از طلب ندارم، تا كام دل برآيد. آن قدر به پايش به سايه ى خيالش بوسه زنم و آن قدر محبوب، محبوب و يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان، گويم تا ثابت كنم كه من هم يكى از دوستانش هستم. آرى:

رهرو منزل عشقيم و زسرحدّ عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه ى خطّ تو ديديم و زبستان بهشت

به طلبكارى اين مهرُ گياه آمده ايم

آبرو مى رود اى ابر خطاپوش ببار

كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم

اميد است روح بزرگ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در همه حال كمك ما باشد و ما را از اعانتهاى معنوى خود محروم نفرمايد و از اربابانش؛ يعنى: خاندان عصمت و طهارت (عليهم صلوات اللّه ) براى ما توفيق رسيدن به مقام وصل و انس با حضرت حقّ جلّ و علا را بخواهد.والسّلام

 

«پيشگفتار»

وقتى شما كلمه ى «پرواز روح» را در اوّلين برخورد به نام اين كتاب شنيديد و يا در پشت جلد اين كتاب خوانديد، چه احساسى به شما دست داد؟

قطعا جواب مى دهيد: معنويّت، روحانيّت، پرواز به عالم حقّ و حقيقت، قطع از علايق و پيوست به عالم حقايق.

پس اگر شما فردى را كه روحش متّصل به جهان ديگر، قلبش آگاه، خدايش او را به عنوان شيعه و پيرو واقعى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) برگزيده و دلش را سرشار از محبّت آنها قرار داده مى ديديد، چه احساسى به شما دست مى داد؟

يك ساعت مجالست با اين مردى كه قهرمان مطالب و حقايق اين كتاب است انسان را عوض مى كرد، انسان را متوجّه به خدا و دل را مملوّ از محبّت على (عليه السّلام) و فرزندانش مى نمود.

اين مرد بزرگ مرحوم «شيخ محمود عتيق» معروف به «حاج ملاّ آقاجان زنجانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه) بود.[4]

ايكاش شما هم او را مى ديديد، ايكاش افرادى اين چنين در اجتماع ما باز هم پيدا مى شدند، يا اگر هستند ما آنها را مى شناختيم.

امّا گفته اند: گفتگوى خوشى و شادى نيمى از آن است.[5] پس مى گوئيم و آنچه ديده ايم مى نويسيم و به همين دلخوش و شاديم.

دوازده سال قبل كه تازه قلم به دست گرفته بودم و اوّلين اثر خود را به نام «اتّحاد و دوستى» مى نوشتم و اين مرد بزرگ تازه وفات كرده بود، شبى در عالم رؤيا او را ديدم به من گفت: «تو نويسنده شدى ولى چيزى در شرح حال من ننوشتى». من تا امشب كه شب چهاردهم ماه مبارك رمضان 1395 هجرى قمرى است باز هم ننوشته بودم، نه به خاطر تمرّد از درخواست ايشان، بلكه مى ترسيدم مطالبى را كه مى خواهم بنويسم در خور استعداد افراد كم درك نباشد،[6] آنها نتوانند آن مطالب را درك كنند. ولى از قديم گفته اند: «ما لا يُدْرَكُ كُلُّهُ لا يُتْرَكُ كُلُّهُ».

لذا در اين شب تصميم مى گيرم كه آنچه از حالات ايشان خودم ديده ام و يا از افراد مورد وثوق شنيده ام بنويسم. و چون حدود بيست سال از آن زمان گذشته نمى توانم به خصوص مطالبى را كه يادداشت نكرده ام به طور دقيق بنويسم، ولى آنچه را كه مى نويسم اصل كلّيش صحيح است، مذكِّر است، براى سالكين الى اللّه  مفيد است، مورد تأييد آيات قرآن و روايات است.

و ضمنا بايد بدانيد در اين كتاب نمى خواهم نقّالى كنم، رمّان نويسى كنم، وسيله ى  سرگرمى شما را فراهم آورم،

شرح زندگى يك فرد از روز تولّد تا وفاتش را به عنوان تاريخ و رجال بنويسم؛ بلكه مى خواهم شما با مطالعه ى اين كتاب برداشتهائى از چهار سال زندگى صحيح خداپسندانه ى يك ولىّ خدا كه من با او بوده ام داشته باشيد، اين كتاب فقط آنچه را كه همه روزه از خدا در نمازها مكرّر مى خواهيم «صراط مستقيم» راه راست، راه سعادت و خوشبختى را معرّفى مى كند، تا آن را بشناسيم و بدانيم كه چگونه مى توانيم آن را به دست آوريم.

لذا آن مطالب عاليه و حقيقى را در قالب شرح زندگى يك ولىّ خدا نگاشته ام و ملزم به اين كه قضايا را مو به مو و بدون كم و زياد بنويسم نبوده ام.

به اين جهت از پراكندگى مطالب، نامنظّمى شرح حال و توضيح ندادن خصوصيّات زندگى اين عالم بزرگ معذورم.

اميد است پروردگار متعال مقامات او را در آن عالم، برتر قرار دهد و از گوهر گرانبهائى كه در قلب او قرار داده بود، يعنى محبّت اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) به ما هم عنايت فرمايد. «آمين»

 

«تاريخ تولّد»

از من مى پرسند: «حاج ملاّ آقاجان» در چه سالى متولّد شده؟

مى گويم: نمى دانم.[7]

از من مى پرسند: ايشان چقدر درس خوانده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

از من مى پرسند: اين مرد بزرگ چند فرزند داشته و با چه فاميلى ازدواج كرده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

آيا نمى توانستم تحقيق كنم و به آنها پاسخ بگويم؟

چرا خيلى ساده بود، ولى مى خواهم افكار شما را در سطح عالى ترى قرار دهم.

خودم در مدّتى كه با ايشان ارتباط داشتم، هيچگاه از اين مطالب تحقيق نكردم، ششدانگ حواسم را به طرز زندگى معنوى ايشان و چگونگى ارتباط او با عالم معنى و ملكوت و خالق جهان داده بودم، او هم حاضر نبود وقت مرا صرف اين گونه مطالب كند.

حتّى يك روز از او سؤال كردم: شما از علم كيميا و علوم غريبه هم اطّلاع داريد؟ ديدم با يك نگاه تأسّف آورى به من گفت: اگر انسان براى اين گونه از امور خلق شده بود، خيلى كم بود، انسان بيشتر از اين ارزش دارد كه حتّى درباره ى اين گونه از مطالب فكر كند. اگر انسان، انسان بشود همه ى اين علوم و فضائل خود به خود به سراغش مى آيد و او به آنها اعتنائى نمى كند.

 

«اوّلين برخورد»

در سال 1330 هجرى شمسى كه بيش از شانزده سال از عمرم نمى گذشت ماه رمضان پر زحمتى را مى گذراندم؛ زيرا در آن سال، ماه رمضان وسط تابستان افتاده بود، هوا گرم، روزها بلند، مزاج من هم ضعيف و ضمنا مقيّد بودم كه به مستحبّات آن ماه هم عمل كنم.[8] ولى چيزى كه بيش از همه ى اينها مرا رنج مى داد اين بود كه گاهى در دل تمام مقدّسات را منكر مى شدم. ايمان مستقرّى نداشتم، گاهى قلبم آرام مى گرفت و گاهى آنچنان طوفانى از شكّ و ترديد در دلم به وجود مى آمد كه هستى ام را به باد مى داد، نمى دانستم چه بايد بكنم.

روزى به خدمت عالم جليل، زاهد متّقى، مرحوم حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى (رحمة اللّه  عليه) رفتم، از ايشان علاج مرض روحى خود را خواستم، فرمودند:

تو در اين سن نبايد ناراحت شوى، هنوز وقت زياد است ايمانت به زودى مستقرّ خواهد شد، تو راحت مى شوى، اين ناراحتى در اثر داشتن ايمان است، ولى چون مستقرّ نيست وقتى مى رود و جايش را خالى مى گذارد تو را ناراحت مى كند. اگر ايمان به كلّى در دلت وجود نمى داشت طبعا نبودنش را احساس نمى كردى بلكه به آن خو گرفته بودى و ناراحت نبودى و خلاصه به من توصيه كرد كه مستحبّات را بيشتر بجاى آورم و ذكر، به خصوص «لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلىّ العظيم» را زياد بگويم شايد از آن ناراحتى نجات يابم.

ولى اينها زياد اثرى نداشت، روز به روز آتش عشق به معنويّات و ناراحتى از نداشتن يقين در دلم زيادتر مى شد. تا آنكه به فكرم رسيد من هم شبهاى احياء ماه مبارك رمضان با پدرم در مسجد گوهرشاد معتكف شوم و به اين وسيله از خدا بخواهم تا مرا لااقل به كسى كه او ايمان مرا تكميل كند راهنمائى نمايد.

و لذا از روز بيستم ماه رمضان اعتكاف[9] را شروع كردم. شب بيست و سوّم ماه مبارك رمضان كه اعتكاف اوّلم تمام شده بود ولى باز هم آن شب براى احياء و احيانا اعتكاف دوّم در مسجد مانده بودم، در حال قرآن سر گرفتن خوابم برد و يا آنكه در حال مكاشفه بودم، ديدم سيّدى كه شبيه به آية اللّه  العظمى قمّى (رحمه اللّه ) بود «ولى در خواب ملهم شده بودم كه او حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) است» در وسط مسجد روى تختى نشسته و او است كه مى تواند مشكلات مرا برطرف كند. خدمتش مشرّف شدم، مطلبم را عنوان كردم ايشان اشاره به مرقد مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرمودند و گفتند:

هر چه مى خواهى از ايشان بخواه، ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) نمرده اند راهنمايان الهى تا روز قيامت بايد باقى باشند.

من با اشاره و اين جملات به طرف حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به راه افتادم، ولى اين كلمات مرا قانع نكرده بود.

با خود گفتم: على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دنيا رفته، من هر چه بگويم ممكن است او بشنود، ولى جوابم را كه نمى دهد چه فايده دارد؟! امّا از رفتن باز نماندم تا آنكه وارد حرم مطهّر شدم عرض حال كردم، ناگهان دلم آرام، يقينم كامل، اضطراب قلبيم به كلّى برطرف شد. با همان حال از خواب بيدار شدم و آرامش قلبى همچنان باقى بود، فورا از جا حركت كردم و چون در مسجد گوهرشاد بودم توانستم فورا به حرم مطهر مشرّف شوم و در بيدارى نيز حاجتم را گفتم، مثل آنكه على بن موسى الرّضا (عليه السلام) با زبان حال فرمودند: حاجتت را كه داده ايم.

خوشحال بودم، از آن به بعد به قدرى حالت مناجات با على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) برايم لذّت بخش بود كه از بيست و چهار ساعت شبانه روز براى مدّتى حدود ده ساعت را در حرم بسر مى بردم، مطالبى از حقايق و معارف برايم منكشف مى شد كه در اينجا از شرحش معذورم.[10]

روزى همچنان كه در مقابل ضريح نشسته بودم و از تماشاى حرم و ضريح مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) لذّت مى بردم، چرتم برد، شايد هم به خواب و يا به حالت بى خودى و خلسه فرو رفته بودم، ديدم درِ ضريح باز شد، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بيرون آمدند، به من دستور استغفار خاصّى را دادند، پس از آن استغفار، قلبم روشن تر شد، سبك شدم از آن پس آمادگى پذيرش حقايق را بيشتر داشتم. به همين منوال چند ماهى گذشت، هر روز و هر شب خوابى مى ديدم و خوشحال بودم كه مرا به اين وسيله دستگيرى مى كنند.

يك روز ديدم در پيش روى ضريح حرم مطهّر نشسته ام و پيرمردى در مقابل على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه دستها را از آستين عبا كشيده و قيافه ى جذّابى دارد ايستاده و من تا آن روز او را نديده بودم حضرت به من فرمودند: با اين پيرمرد رفيق باش.

از خواب بيدار شدم، ترسيدم خوابم شيطانى باشد؛ زيرا من كه از صراط مستقيم مى رفتم، چرا مرا به ديگرى حواله مى دادند. با خود گفتم: كارى ندارم، من كه او را نمى شناسم، آدرس او را هم ندارم، بهتر اين است كه درباره اش فكر نكنم.

چند روز بعد، در يكشنبه، سوّم ربيع الاوّل كه با دوستم آقاى حاج شيخ «ج ح» در گوشه ى مدرسه ى نوّاب مشهد نشسته بودم و كتاب «عروه الوثقى» را با ايشان مباحثه مى كردم، ديدم پيرمردى وارد مدرسه شد و به طرف ما آمد و چند لحظه عميق به من نگاه كرد، من ابتدا او را نشناختم؛ زيرا چند روز از آن خواب مى گذشت ولى بعد كم كم او را تشخيص دادم.

اين همان پيرمردى است كه در خواب او را ديده بودم، امّا به خاطر آنكه مبادا مرا از برنامه ام باز دارد و از لذائذ ارتباطى كه با حضرت رضا (عليه السّلام) و دين و خدا پيدا كرده بودم مانعم شود، ابدا به او توجّهى نكردم او هم وقتى با بى اعتنائى من روبرو شد از من گذشت و به حجره ى يكى از طلاّب زنجانى كه موقّتا در آنجا سكونت داشت رفت. ظاهرا (چنان كه بعدها معلوم شد) به او گفته بود: فلانى را مى شناسى؟ او هم جواب داده بود: بلى، در ميان مدرسه نشسته صدايش مى زنم خدمتتان برسد.

مرا صدا زد، ولى او نمى دانست كه من با اين پيرمرد هيچ سابقه ى آشنائى ندارم جز همان خوابى كه چند روز قبل در حرم ديده بودم. حالا آن پيرمرد مرا از كجا مى شناخت، خود معمّائى بود كه بعدها كشف شد. (يعنى وقتى با او رفيق شده بودم و او را به استادى براى خود پذيرفته بودم مى گفت: دو سال قبل ملهم شدم كه بايد با تو آشنا باشم، به مدرسه ى نوّاب آمدم، تو هنوز تازه وارد مدرسه شده بودى، ديدم هنوز زود است رفتم و امسال آمدم، ديدم وقتش شده لذا با تو رفيق شدم).

خلاصه من خدمتش مشرّف شدم ولى خود را به دست پيشامد سپرده بودم، تمام حواسم را جمع مى كردم كه مبادا نعمت روحانيّتى كه از شب بيست و سوّم ماه رمضان نصيبم شده از دستم برود. چند دقيقه آنجا نشستم، فقط دو كلمه گفت:

من حاج ملاّ آقاجان زنجانى هستم، زائر امام رضايم، به ديدنم در فلان مسافرخانه بيائيد.

من گفتم: چَشم. و چون اسم او را قبلاً شنيده بودم و ضمنا آقاى «ج ح» هم انتظارم را مى كشيد كه بقيه ى مباحثه را بخوانيم حركت كردم و از او جدا شدم روز بعد با تصميم به آنكه سؤالى از او نكنم به ديدنش در مسافرخانه ى «نور رضا» كه آن موقع درب «صحن نو» على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) قرار داشت با چند نفر از دوستانم رفتيم.

او ما را موعظه مى كرد، از اهميّت توسّل به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) سخن مى گفت، توسّل و ولايت خاندان عصمت را بزرگترين راز موفّقيّت مى دانست، مضمون اين شعر را كه:

اگر خواهى آرى به كف دامن او

 برو دامن از هر چه جز اوست برچين

مكرّر توضيح مى داد و سفارش مى كرد و مى گفت:

از هرگونه بت پرستى و قطب پرستى و عقب مرشدهائى رفتن كه از جانب خود به آن سمت رسيده اند دورى كنيد.

ائمّه ى معصومين ما (عليهم السّلام) زنده اند، خودشان واسطه ى بين خدا و خلق اند، آنها ديگر واسطه نمى خواهند؛ زيرا هر قطب و مرشدى را كه شما تصوّر كنيد دور از خطا و اشتباه نيست، در حالى كه ائمّه ى اطهار (صلوات اللّه  عليهم اجمعين)، اشتباه و خطا ندارند، آنها واسطه ى وحى اند، آنها واسطه ى فيض اند.

يكى از همراهان، وسط كلامش دويد و گفت: اگر اين چنين است پس جمله ى «هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ»[11] (هلاك است كسى كه براى او حكيمى، مرد دانشمندى نباشد كه او را ارشاد كند) چيست؟

ايشان در پاسخ فرمودند:

اگر حديث صحيحى باشد و از امام (عليه السلام) رسيده باشد، منظور خود امام بوده است؛ زيرا در آن زمانها مردم با بى اطّلاعى كامل خودسرانه به برنامه هاى اسلامى عمل مى كردند، حتّى در آن زمان مرجع تقليد هم نداشتند، چون خود ائمّه (عليهم السّلام) بودند. و شايد هم در اين روايت راهنمائيهاى معمولى منظور باشد كه البتّه در اين صورت چنان كه من الآن با شما صحبت مى كنم براى هر فردى مذكِّر و رفيق و استاد و مرشدى در راه رسيدن به كمالات لازم است امّا اگر من گفتم: فلان عمل را با تأثير نفس من انجام دهيد كه مؤثّر خواهد بود غلط است. بيائيد خود را به من بسپاريد و با من بيعت كنيد و من بر شما با آنكه معصوم نيستم و يا نائب معصوم نيستم ولايت داشته باشم غلط است.

ديگرى از همراهان گفت: شنيده ايم كه روزى ملاّى رومى با شمس تبريزى در بيابانى مى رفتند به شطّ آبى رسيدند شمس گفت: «يا على» و از آب گذشت ولى ملاّى رومى در آب فرو رفت، شمس از او سؤال كرد: مگر تو چه گفتى؟

گفت: همان كه تو گفتى.

شمس گفت: نه تو هنوز به آن مقام نرسيده اى كه على دستت را بگيرد، تو بايد بگوئى «يا شمس» و من بايد بگويم «يا على».

ايشان از نقل اين قصّه ناراحت شد به دوست ما گفت:

من براى شما حديث و روايت مى خوانم، شما براى من قصّه مى گوئيد.

از خصوصيّات على (عليه السّلام) اين بود، در زمان حيات دنيائيش كه امام همه بود دربان و حاجب نداشت، حالا كه از دنيا رفته و دستش بهتر باز است، واسطه لازم دارد؟!

آنها نه اين را بگويند و نه در كلماتشان تصريح كنند كه انسان به مقامى مى رسد كه مستقلاً از جلال و جمال الهى استفاده مى كند و به وساطت انبياء و ائمّه (عليهم السّلام) كارى ندارد. خود در عرض پيامبر (صلى اللّه  عليه و آله) واقع مى شود و آنچنان كه پيامبر و امام (عليهم السّلام) در احكام و شريعت و طريقت و حقيقت و فيوضات ظاهرى و معنوى از خدا استفاده مى كنند، او هم استفاده مى كند.

خلاصه در اين مسأله و بطلان آن مطلب، مقدارى بحث شد ولى ضمنا معنويّت مجلس از بين رفت. ايشان هم ساكت شدند، ما اجازه ى مرخّصى گرفتيم و از مسافرخانه بيرون آمديم.

آن روز، روز دوشنبه بود و تا روز جمعه، ديگر آن مرحوم را نديدم ولى قبل از ظهر جمعه ى همان هفته او را در صحن نو حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديدم كه وارد حرم مى شد، من هم از حرم خارج مى شدم او به من با لهجه ى تركى شيرينى (كه تركان فارسى گو، بخشندگان عمرند)[12] گفت:

ها، چرا ديگر پيش ما نيامدى؟

من اشاره به قبر مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كردم و گفتم: اوّلاً مى دانستم بايد كجا بروم و بعد هم شما آن روز همين را اصرار داشتيد كه به كسى جز اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) متوسّل نشويم.

گفت: ها، قربانت، من نمى گويم بيا من قطب براى تو باشم و تو مريد من باش، من مى گويم:

«بيا سوته دلان گرد هم آئيم»

(اين فرد شعر «بابا طاهر» را در خواندن كشيد و آنچنان با سوز و گداز و اشك و آه ادا كرد كه مرا منقلب نمود.) و گفت:

عزيزم مى گويم: بيا با هم رفيق باشيم، بيا با هم بنشينيم و در فراق امام زمانمان گريه كنيم، آنها كه آن روز با تو بودند رفيق تو نبودند لذا اين پيشنهاد را در آن روز به تو نكردم. بالاخره آن روز مقدارى با هم حرف زديم كه يكى از سؤالات من اين بود:

چرا من امام زمان (عليه السّلام) را نمى بينم؟

ايشان فرمودند: هنوز سن تو كم است.

گفتم: اگر به لياقت ما باشد هيچ كس حتّى سلمان فارسى هم لياقت تشرّف به خدمت آن حضرت را ندارد ولى اگر به لطف آن حضرت باشد حتّى مى تواند به سنگى هم اين ارزش را عنايت بفرمايد.

او از اين جمله ى من خيلى خوشش آمد و گفت: درست است شما فردا شب در حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) موقع مغرب آماده باش انشاءاللّه  فرجى برايت خواهد شد.

من آن شب را در حرم مطهّر بودم، حال خوشى داشتم ولى چون گمان مى كردم كه شايد خدمت امام زمان (عليه السّلام) برسم و موفّق نشده ام، متأثّر بودم تا آنكه براى شام خوردن به منزل مى رفتم، در بين راه از كوچه ى تاريكى مى گذشتم، سيّدى كه در آن تاريكى تمام مشخّصات لباس و حتّى سبزى عمّامه اش ظاهر بود را از دور مى ديدم كه مى آيد. وقتى نزديك من آمد او ابتدائا به من سلام كرد، من جواب دادم و از اين برخورد فوق العادّه در فكر فرو رفتم كه آيا اين آقا با اين خصوصيّات كه بود؟

با همين شكّ و ترديد به مسافرخانه برگشتم، به مجرّدى كه ايشان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخنى نگفته بودم، رو به من كرد و گفت: الحمدللّه موفّق شدى ولى شكّ دارى.

و بعد ديوان حافظ كه در جلويش بود برداشت و باز كرد و گفت: من نمى گويم ولى حافظ، تو حقيقت را بگو، ديدم اين اشعار را از آن ديوان مى خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است كه بود

حقّه مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود

از صبا پرس كه ما را همه شب تا دَمِ صبح

بوى زلف تو همان مونس جانست كه بود

طالب لعل و گهر نيست، وگرنه خورشيد

همچنان در عمل معدن و كانست كه بود

رنگ خونِ دل ما را كه نهان مى دارى

همچنان در لب لعل تو عيانست كه بود

عاشقان زمره ى ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار، همانست كه بود

كشته ى غمزه ى خود را به زيارت درياب

زآنكه بيچاره همان دل نگرانست كه بود

زلف هندوى تو گفتم كه دگر ره نزند

سالها رفت و بدان سيرت و سانست كه بود

حافظا باز نما قصّه ى خونابه ى چشم

كه در اين چشمه همان آب روانست كه بود

حالم تغيير كرد و دانستم كه اين مرد بزرگ علاوه بر آنكه از حال و نيّتم اطّلاع دارد ارتباط خاصّى هم با خاندان عصمت (عليهم السّلام) دارد؛ لذا به عنوان رفاقت و يا به عنوان استاد، ايشان را انتخاب كردم. و چهار سال با او بودم، خود را از نظر روحى تحت نظر و حمايت ايشان مى ديدم. او مرا به طور كامل تحت تربيت گرفت و مسائلى را به من تعليم داد و مرا راهنمائى كرد. و خداى تعالى براى آنكه مرا به راه و روش او مطمئن كند خوابها و پيشامدهائى به من ارائه داد كه مِنجمله، اينها است.

در همان اوائلى كه با ايشان آشنا شده بودم، در عالم رؤيا ديدم كه سر كوه تيزى كه از دو طرف پرتگاه است ولى راه مستقيمى است به طرف خورشيد مى روم و گاهى مى خواهد پايم بلغزد و به ته درّه پرت شوم ولى مى بينم حاج ملاّ آقاجان از پشت سرم مى آيد و نمى گذارد پرت شوم، مرا مى گيرد و باز در صراط مستقيم قرارم مى دهد.

يكى از علما در همان موقع مى گفت: «در خواب مى ديدم كه من و تو در خيمه اى نشسته ايم و مردم دور خيمه اجتماع كرده اند و مى گويند: امام زمان (عليه السّلام) در اين خيمه است. تو از خيمه خارج شدى و به مردم گفتى: مردم، من امام زمان نيستم بلكه اخيرا با يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) رفيق شده ام (كه منظور حاج ملاّ آقاجان بود).

تا اينجا كه طبعا مجبور بودم يك مقدار از شرح حال خودم را ضميمه كنم به اين علّت بود كه سبب آشنائى و ارادتم را به ايشان شرح داده باشم و شايد گاهى باز هم در ضمن كتاب لازم باشد اين گونه مطالب را بازگو كنم؛ ولى خدايم گواه است كه منظورم تعريف خودم نبوده و مقصد و هدفم، همان حكايات آموزنده اى است كه از ايشان به ياد دارم و مى خواهم براى شما بنويسم لذا از اينجا شروع مى كنم.

 

«ذوق و سليقه ى او»

سليقه ى حاج ملاّ آقاجان اين بود كه تنها وسيله اى كه انسان را سريعتر به مقاصد معنوى و ترقّيات روحى مى رساند توسّل به خاندان عصمت (عليهم السّلام) به معنى عام آن و تكميل محبّت و ولايت آنها در دل است.

او مى گفت: بعد از واجبات، بهتر از هر چيز، زيارت امامان و بلكه امامزاده ها و احترام به سادات و اظهار عشق و علاقه ى به آنها است.

شغل خودش روضه خوانى بود ولى نه به عنوان آنكه آن را به عنوان شغل مادّى انتخاب كرده باشد، بلكه حتّى اگر چند نفر در يك محل جمع مى شدند او يك مقدار از فضائل اهل بيت (عليهم السّلام) سخن مى گفت و بعد روضه مى خواند و اشكى مى گرفت.

هيچ كجا براى روضه خواندن، از كسى تقاضاى پول نمى كرد مگر جائى كه مصالح اهمّى را در نظر گرفته بود.

آن زمانها من فلسفه ى اين عمل، يعنى اهميّت روضه خواندن را نمى دانستم بعدها كه بيشتر به اخبار و روايات و برنامه هاى پيشوايان دين دقيق شدم و از تجربيّاتى كه خودم به دست آوردم، ديدم حقّ با او بوده، اين عمل جزو خواسته هاى خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) است. و چون جمعى نديدند حقيقت را و يا نخواستند ببينند، ره افسانه زدند.

خوشا به حال كسانى كه دانستند و ديدند و دنيا و آخرت خود را از اين راه تأمين كردند.

 

چند روايت در تأييد اين برنامه:

1 ـ روايات متعدّده ى صحيحه اى از حضرت على بـن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

«كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بيفتد و بر ما و بر آنچه نسبت به ما انجام شده گريه كند، در درجه ى ما روز قيامت با ما است. و كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بر ما گريه كند و بگرياند، ديده اش روزى كه چشمها گريان است گريان نخواهد بود. و كسى كه بنشيند در مجلسى كه معارف و فضائل ما گفته مى شود و امر ما احيا گردد، روزى كه دلها مرده است، قلب او نمى ميرد».[13]

2 ـ امام صادق (عليه السّلام) به فضيل فرمود: «با يكديگر مى نشينيد و حديث مى گوئيد؟

گفت: بله قربانت گردم.

فرمود:

من اين مجالس را دوست مى دارم، زنده نگه داريد امر و مطالب ما را، اى فضيل! خدا رحمت كند كسى را كه زنده نگه دارد امر ما را. اى فضيل! كسى كه ياد كند ما را، يا ما را نزد او ياد كنند و از چشمش در مصيبت ما به مقدار بال مگسى اشك بيايد خدا گناهان او را مى بخشد و او را پاك مى كند ولو آنكه از كف دريا هم بيشتر گناه داشته باشد».[14]

3 ـ از زيد شحام نقل شده كه گفت: در نزد امام صادق (عليه السلام) با جمعى از اهل كوفه بوديم كه جعفر بن عفان وارد شد، امام صادق (عليه السّلام) او را نزديك خود جاى داد.

سپس فرمود:

«اى جعفر!

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: شنيده ام تو درباره ى عزاى حسين (عليه السّلام) خوب شعر مى گوئى؟

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: بگو.

پس جعفر شعرى درباره ى حسين (عليه السّلام) انشاد كرد كه امام صادق (عليه السّلام) و تمام افرادى كه در اطرافش بودند گريستند و اشك بر صورت و محاسن شريفش جارى شد.

سپس فرمود: اى جعفر! به خدا قسم ديدم ملائكه ى مقرّب خدا اشعار تو را درباره ى حسين (عليه السّلام) مى شنيدند و آنها هم گريه مى كردند آنچنان كه ما گريه كرديم. بلكه آنها بيشتر هم گريه كردند.

اى جعفر! خدا همين الآن بهشت را به تو واجب كرد و گناهانت را بخشيد.

سپس فرمود: مى خواهى درباره ى اهميّت اين عمل بيشتر برايت بگويم؟

گفت: بله اى آقاى من.

فرمود: كسى نيست كه درباره ى حسين (عليه السّلام) شعرى بگويد پس گريه كند و بگرياند مگر آنكه خدا بهشت را بر او واجب مى گرداند و گناهان او را مى بخشد».[15]

4 ـ روايت شده كه «وقتى پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) خبر قتل حضرت امام حسين (عليه السّلام) و آنچه را از مصيبت بر آن حضرت وارد مى شود به حضرت فاطمه (سلام اللّه  عليها) داد، فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه ى شديدى كرد، عرض كرد: پدر! چه زمان اين مصيبت واقع مى شود؟

فرمود:

در زمانى كه من و تو و على بن ابيطالب در دنيا نيستيم. فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه اش زيادتر شد و عرض كرد: پدرم، پس چه كسى بر او گريه مى كند و چه كسى عزاى او را بر پا مى دارد؟

فرمود: اى فاطمه! زنهاى امّت من بر زنهاى اهل بيت من گريه مى كنند و مردهاى امّت من بر مردهاى اهل بيت من گريه مى كنند. و در هر سال، مجلس عزاى او را تجديد مى كنند. و وقتى روز قيامت شد تو زنهاى امّت مرا شفاعت مى كنى و من هم مردهاى امّتم را شفاعت مى كنم. بلكه هر كسى از امّتم بر مصيبتهاى حسين (عليه السلام) گريه كند دستش را مى گيرم و وارد بهشتش مى كنم.

اى فاطمه! همه ى چشمها روز قيامت گريان است مگر چشمى كه بر مصيبت حسين (عليه السّلام) گريه كرده باشد؛ زيرا آن خندان و صاحب آن خوشحال به نعمتهاى بهشت است».[16]

و بالاخره در كتب احاديث از اين قبيل روايات فراوان است حتّى مرحوم شيخ جعفر شوشترى در كتاب «خصائص الحسينيّه» (عليه السّلام) از روايات زيادى استفاده كرده و مى خواهد بگويد كه راه نجات منحصر به آنچه مضمون اين روايات است مى باشد.

ضمنا كسانى كه دوستدار مطالب اين كتاب اند حتما آن قدر عاقل هستند كه معنى اين روايات را بدانند. «و خيلى بعيد است كه خواننده ى اين كتاب يك فرد نادانى باشد كه آن قدر درك نداشته باشد كه نداند گناهانى كه در اين روايات وعده داده شده كه بخشيده مى شود، حقّ النّاس و ترك واجباتى كه قابل جبران است، نمى باشد».

«زيارت مشاهد»

مرحوم حاج ملاّ آقاجان، سليقه ى ديگرى كه زياد از آن در رشد معنوى خود و دوستانش بهره بردارى مى كرد زيارت امامان (عليهم السلام) و بلكه امامزاده ها بود. او معتقد بود كه از حرمهاى ائمّه (عليهم السّلام) انسان بهتر مى تواند براى كسب كمالات استفاده كند. ائمّه (عليهم السّلام) زنده اند، پاسخ زائرين خود را مى دهند و آنها در حرمها عنايات خاصّى نسبت به زائرين و شيعيان دارند.[17]

لذا وقتى به كسى از دوستانش درهاى سير و سلوك بسته مى شد او را به زيارت يكى از امامها مى برد. و چون در ايران بود و زيارت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) افضل زيارتها است، بيشتر به مشهد مى رفت.

در همان سفرى كه من براى اوّلين بار خدمتش رسيده بودم چند نفر از جوانان تهرانى با او بودند، آنها به قدرى در خصوص معنويّات به بركت زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) پيشرفت كرده بودند كه اكثر حجابها از آنها برطرف شده بود.

او معتقد بود كه ترقيّات روحى پس از انجام واجبات و ترك محرّمات، بدون توسّلات جدّى و حقيقى به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) امكان پذير نيست.

آنها وسيله ى ارتباط افراد بشر هستند، در همه چيز، در ماديّات و معنويّات كه در دعاى ندبه فرموده: «أين السبب المتّصل بين الأرض و السّماء»: كجاست امام زمانى كه سبب وصول فيوضات، از خدا به خلق است؟

او مى گفت:

هر مقدار كه انسان به ترقّيات روحى بيشترى بپردازد صفات حيوانى او بيشتر تحت الشّعاع عقلش قرار مى گيرند، تا جائى كه حتّى تمام قواى بدنى او تحت تأثير قواى روحى و عقلى او واقع مى شوند.

او مى گفت: اوّل حسّى كه از جسم تحت تأثير روح قرار مى گيرد «ذائقه» است كه؛

«چو ذكر دوست مى گويم دهانم مى شود شيرين»

اين حقيقت دارد؛ جدّا در اثر عشق، تكرار نام دوست، دهان انسان را شيرين مى كند، قبول نداريد؟!

لااقل هفتاد مرتبه با توجّه به اينكه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السلام) مى شنود و او را دوست مى داريد كلمه ى «يا صاحب الزّمان» را تكرار كنيد بعد ببينيد دهانتان شيرين مى شود يا نه.

و به عكس از شخصى كه عصبانى هستيد نام او را ببريد و زياد به ياد او باشيد، ببينيد كامتان تلخ مى گردد يا خير؟

اينها اثراتى است كه روح در بدن و در قواى حيوانى باقى مى گذارد. و همان طورى كه در اذن دخول حرمهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مى گوئيم:

«و فتحت باب فهمى بلذيذ مناجاتهم»[18] خدايا، درك و فهم مرا به لذّت مناجات با آنان باز كردى.

در ذائقه عينا آن لذّت و شيرينى ذكر دوست ظاهر مى شود و سپس به شامّه راه باز مى كند.

گاهى انسان در خلوت نشسته و هيچ گونه عطرى استعمال نكرده ولى يكپارچه محيطش معطّر مى گردد كه اگر به اين گونه عطرها دقّت شود در عين آنكه گاهى بسيار تند است امّا به هيچ وجه زنندگى ندارد.

دوستى داشتيم كه معتقد بود حضور ارواح هر يك از ائمّه (عليهم السّلام) را از عطرشان تشخيص مى دهد.

اجمالاً اين مقدار مسلّم است كه گاهى آنچنان شامّه ى انسان تحت تأثير احساسات روحى و معنوى قرار مى گيرد كه كاملاً عطرهاى معنوى را احساس مى كند.

روزى با جمعى از دوستان در محضر مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در محفلى نشسته بوديم و او مشغول بيان بعضى از فضائل خاندان عصمت (عليهم السلام) بود كه همه ى دوستان عطرى را كه نمونه اش در عطرهاى دنيائى يافت نمى شد، استشمام كردند و چون همه متوجّه شدند، از طرف معظّم له اجازه داده شد كه نقل شود.

اكثر شبهائى كه در مشهد مقدّس مشرّف بود عادت داشت در ايوان طلاى صحن نو بنشيند و دوستانش اطرافش جمع مى شدند مكرّر اتّفاق مى افتاد كه عطرى توأم با نسيم لطيفى حركت مى كرد و معظّم له معتقد بود كه يا ارواح و يا ملائكه به طرف حرم مى روند.

حاج ملاّ آقاجان وقتى مجلس توسّلى ترتيب مى داد، تا تمام اتاق از عطرى كه خودش معتقد بود معنوى است پر نمى شد دست بر نمى داشت. و گاهى پس از آنكه عطر، مجلس را معطّر كرده بود با آه و گريه ى عاشقانه اى اين شعر بابا طاهر را مى خواند:

 

چو شو گيرم خيالت را در آغوش

سحر از بسترم بوى گل آيو

او معتقد بود كه وقتى روح، تأثيرش به جسم و قواى حيوانى زيادتر شود حتّى قوّه ى سامعه را نيز تحت تأثير قرار مى دهد آنچنان كه در حال خواب، چشم قبل از گوش به خواب مى رود؛ زيرا روح، گوش را از چشم زودتر تحت كنترل خود قرار مى دهد و در اختيارش مى گيرد.

او مى گفت: گاهى انسان در اتاق تنها و خلوتى نشسته و كسى اطراف او نيست ولى صداى زمزمه و تسبيح موجودات را مى شنود مانند زنبوران زيادى كه در يك جا جمع شده باشند؛ اينها صداى تسبيح ملائكه است، تسبيح موجودات است، ولى اكثر مردم نمى فهمند.

در اوقاتى كه در زنجان بودم يك روز صبح جوانى كه از شاگردان و تربيت شدگان معظّم له بود و برنامه ى زيارت عاشوراى او ترك نمى شد، سراسيمه خدمت حاج ملاّ آقاجان آمد و گفت: من وقتى در اطاق نشسته بودم و زيارتم را تمام كرده بودم ناگهان عطر عجيبى تمام فضاى اتاق را پر كرد و سپس مانند آنكه صدها زنبور در اتاق به حركت در بيايند، صدائى اين چنين شنيدم.

ايشان فرمودند: فردا هم همين حالت برايت پيش مى آيد خوب گوش بده ببين چه مى گويند.

فرداى آن روز آن جوان آمد و گفت: گمان كردم كه ذكر «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار مى كنند.

معظّم له فرمودند: بعد از اين تو هم با آنها اين ذكر را بگو تا حجاب بيشترى از تو برطرف شود.

آن جوان پس از دو روز آمد و گفت: حدود دو ساعت با آنها كلمه ى «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار كردم يك مرتبه چشمهايم به اشك افتاد و انوارى مثل جرقّه ى آتش ولى سفيد را مى ديدم كه تمام فضاى خانه را پر كرده اند، ترسيدم و ديگر ادامه ندادم.

معظّم له فرمودند:

درست است وقتى روح، حواس (ذائقه و شامّه و سامعه) را تحت تأثير قرار داد، نوبت به قوّه ى بينائى مى رسد.

فرزندم قدر بدان به برنامه هاى معنويت ادامه بده، به زودى خيلى از چيزهائى كه ناديدنى است خواهى ديد. از اين به بعد وقتى آن انوار را مشاهده كردى «سُبْحانَ اللّه » بگو، زياد هم بگو خيلى مؤثّر است. اگر چشم دلت باز شد و معنويّات را مجسّم در مقابل خود ديدى كار تمام است، ديگر تو موفّق شده اى، ملائكه را اگر ببينى مخدوم ملائكه را هم خواهى ديد. يعنى حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) را هم زيارت خواهى كرد. كم كم وقتى اين چهار قوّه ى حيوانى را، روح در اختيار خود قرار داد، مى توانى محبوب را لمس كنى با او همنشين باشى.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان به گريه افتاد و در ضمن مى گفت:

او را به بغل بگيرى، دست و پاى او را ببوسى، با او سخن بگوئى و از او استفاده كنى. مانند على بن مهزيار روزهائى مهمان او باشى، مانند سيّد بحرالعلوم سينه به سينه ى او بچسبانى و قلب و دلت از علوم و معارف او بهره مند گردد.

آه، چقدر لذّت بخش است.

همه ى ما گريه كرديم مجلس خوبى بود كه متأسّفانه به خاطر ورود يك فرد نامناسب زود پايان يافت.

* * *

در همان روزهائى كه تازه با حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم يك روز در مشهد به من گفت: در صحن نو مردى هست كه اشتباهى دارد، بيا برويم اشتباه او را رفع كنيم. وقتى نزديك يكى از حجرات فوقانى صحن رسيديم، ديدم به طرف اتاق يكى از علمائى كه من او را مى شناختم رفت.

گفتم: اين آقا از علماى محترم است.

گفت: اگر نبود كه ما مأموريّت براى رفع اشتباه او نمى داشتيم.

من گمان مى كردم كه حاج ملاّ آقاجان با او سابقه دارد و يكديگر را مى شناسند. ديدم وقتى به در اتاق رسيد مرا وادار كرد كه بر او مقدّم شوم؛ (زيرا هيچگاه بر سادات مقدّم نمى شد). طبعا ناشناس وارد اتاق شد، آن عالم به خاطر آنكه حاج ملاّ آقاجان لباس خوبى نداشت و اساسا ظاهر جالبى از نظر لباس به خود نمى گرفت، زياد او را مورد توجّه قرار نداد و فقط به احوال پرسى از من اكتفا كرد و با يكى از علما و اهل منبر معروف مشهد كه قبل از ما در اتاق نشسته بود، گرم صحبت بود.

حاج ملاّ آقاجان سرش را بلند كرد و گفت:

«مثل اينكه شما درباره ى فلان حديث كه در علائم ظهور وارد شده، ترديد داريد و حال آنكه معنى حديث اين است و شرح آن اين چنين است و مفصّل مطالب را براى آن عالم شرح داد».

من در چهره ى آن عالم نگاه مى كردم اوّل اعتنائى نمى كرد ولى كم كم سرش را بالا آورد. يك مرتبه گفت: تو كى هستى؟ جانم به قربانت از كجا مشكل مرا دانستى؟! و چه خوب اين مشكلى كه كسى از آن اطّلاع نداشت حل كردى!

از جا بلند شد و حاج ملاّ آقاجان را در بغل گرفت، او را مى بوسيد و مى گفت: از تو بوى بهشت را استشمام مى كنم. سپس آنها در آن روزها ساعتها با هم خلوت كردند، مطالبى آن عالم از ايشان در آن چند روز مى پرسيد و استفاده مى كرد.

* * *

يكى از شبها در همان سال اوّلى كه با او برخورد كرده بودم و او در مشهد بود شبى در خدمتش بودم، او خوابيده بود ولى من خواب به چشمم نمى رفت، بيدار بودم، تقريبا دو ساعت قبل از اذان صبح ديدم حاج ملاّ آقاجان از خواب برخاست و قصد حرم مقدّس على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دارد، من هم بلند شدم. به من گفت: بخواب. من خوابيدم ولى خوابم نبرد و صبر كردم تا او از در اتاق بيرون رفت فورا برخاستم و بيرون آمدم ديدم معظّم له پشت در اتاق نيست، با خود فكر كردم كه او شايد براى تجديد وضو رفته است، معطّل نشدم رفتم كه از مسافرخانه بيرون بروم ديدم خادم مسافرخانه روى تختى پشت در خوابيده، ديگر يقين كردم كه حاج ملاّ آقاجان هنوز از مسافرخانه خارج نشده؛ زيرا اگر خارج مى شد، مسافرخانه دار در اين وضع نبود. او را از خواب بيدار كردم در را براى من باز كرد و بيرون آمدم، با كمال تعجّب مشاهده كردم كه حاج ملاّ آقاجان وارد حرم شده و دقيقا مثل آنكه همان لحظه اى كه از درِ اتاق مسافرخانه بيرون رفته بالاى سر حضرت رضا (عليه السلام) در حرم بوده است با آنكه مدّتى راه بود.

دوستى مى گفت: در كوفه، يك سفر در خدمتش بودم و مايل شدم براى انجام كارى به بصره بروم، در يك لحظه مرا به بصره رسانيد و كارم را انجام دادم و باز به كوفه برگشتيم.

دوست مهندسم كه شايد بيشتر از من از محضر مرحوم حاج ملاّ آقاجان استفاده كرده بود مى گفت: در مسافرتى كه با او به زيارت ائمّه ى عراق (عليهم السّلام) مشرّف شده بودم يك روز در نجف به من گفت:

بيا برويم بصره كه در آنجا مسجدى است بايد در آن دو ركعت نماز بخوانيم.

من چون در آن زمان نمى دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، بلكه فكر مى كردم بصره هم مانند كوفه است كه نهايت يك فرسخ بيشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برويم.

با هم حركت كرديم چند قدمى از شهر نجف بيشتر بيرون نرفته بوديم كه وارد بصره شديم در آنجا به مسجدى رفتيم و دو ركعت نماز خوانديم و بيرون آمديم باز به همان ترتيب چند قدمى كه از بصره بيرون آمديم وارد نجف شديم.

من بعدها كه فهميدم بصره با نجف فاصله ى زيادى دارد به بصره رفتم تا ببينم آن مسجد در بصره است و آيا آن شهرى كه ديده ام حقيقتا بصره بوده است، يا خير؟ با كمال تعجّب ديدم بدون كم و زياد و با جميع خصوصيّات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است … .

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من سفارش مى كرد كه در زندگى طورى رفتار كن كه ميهمان، خودش بدون دعوت به منزلت بيايد.

و بدان كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرموده است:

«انسان سخى آن كسى است كه از طعام ديگران مى خورد تا مردم از طعامش بخورند».[19]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى در مسجد جامع زنجان پشت سر امام جماعت آن مسجد نماز مى خوانديم، مردى نزد من آمد و گفت:

من يك جفت كفش براى شما خريده ام كه با هم به مشهد برويم؛ زيرا سيّد حسنى مى خواهد خروج كند.

من گفتم: چرا به من مى گوئى برو نزد امام جماعت به او بگو تا او هم به جمعيّت بگويد؛ همه با هم براى يارى سيّد حسنى به مشهد بروند.

گفت: آن كسى كه به من گفته سيّد حسنى مى خواهد خروج كند فرموده است كه فقط با تو تماس بگيرم.

من به او گفتم: اگر مرا به تو معرّفى كرده اند من مى گويم هنوز زود است، سيّد حسنى خروج نمى كند و او رفت.

دوستى مى گفت كه من بعد از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان آن مرد را ديدم از او پرسيدم: بعد از آنكه از مرحوم حاج ملاّ آقاجان جدا شدى چه كردى؟

گفت: من به طرف مشهد حركت كردم وقتى به مشهد رسيدم يكسره به مسجد گوهرشاد رفتم و خيلى مى خواستم بفهمم كه سيّد حسنى كيست و كجا است؟

خلاصه با توسّلات پى در پى متوجّه شدم كه سيّد حسنى الآن در ايوان مسجد گوهرشاد نماز مى خواند به آنجا رفتم ديدم سيّدى مشغول نماز است صبر كردم تا نمازش تمام شد، سپس رو به من كرد و همان گونه كه حاج ملاّ آقاجان با دست اشاره كرده بود و گفته بود هنوز زود است، آن سيّد هم همان گونه با دست اشاره كرد و گفت: هنوز زود است.

من در همان زمان وقتى اين قضيّه را از مرحوم حاج ملاّ آقاجان شنيدم از ايشان سؤال كردم: آيا سيّد حسنى از علائم حتميّه ى ظهور است؟ فرمود: نه، از علائم احتمالى است.

 

«اعتقاد او راجع به كمالات انسانى»

او اعتقاد داشت كه انسان هيچ گاه در كمالات متوقّف نمى شود و چون روح او بى نهايت باقى است بايد بى نهايت هم كمالات داشته باشد. در اثر عبادت و مخالفت با نفس، آئينه ى تمام نماى صفات و اسماى پروردگار مى شود. چشم و گوش او مظهر خداى سميع و بصير مى گردد. آن وقت زبان او به سخن خداى كريم متكلّم است.

دوستى مى گفت: روزى در شهر رى (حضرت عبدالعظيم (عليه السلام)) ما جمعى بوديم كه در خدمت مرحوم حاج ملاّ آقاجان قصد داشتيم گوشه ى خلوتى را انتخاب كنيم و از محضر او استفاده نمائيم پس از تحقيق، حرم حضرت امامزاده طاهر كه در گوشه ى صحن حضرت عبدالعظيم (عليه السّلام) است انتخاب نموديم، او نشسته بود و ما هم دور او نشسته بوديم، براى ما از كلمات حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) درباره ى كيفيّت ترقّيات روح و عقل سخن مى گفت، من حالم منقلب شده بود سرم را روى زانويم گذاشته بودم و قطعا به خواب نرفته بودم ولى در عين حال ديدم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كنار حرم ايستاده اند و آنچه حاج ملاّ آقاجان براى ما مى گويد آن حضرت به او تلقين مى فرمايد. وقتى سرم را برداشتم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را نديدم ولى مى ديدم كه حاج ملاّ آقاجان به همان محلّى كه امام ايستاده بودند نگاه مى كند و براى ما حرف مى زند.

دوباره سرم را روى زانويم گذاشتم باز هم امام (عليه السّلام) را ديدم كه به حاج ملاّ آقاجان مطالب را تلقين مى كنند و او همان كلمات را مى گويد. اين موضوع چند مرتبه تكرار شد وقتى مجلس تمام شد و از حرم امامزاده بيرون رفتيم خواستم مشاهده ى خود را به حاج ملاّ آقاجان بگويم ديدم قبل از آنكه من حرف بزنم اين شعر را خواند:

در پس آينه طوطى صفتم داشته است

آنچه استاد ازل گفت بگو مى گويم

 

«در تابستان سال اوّل»

در سال اوّلى كه با مرحوم حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم، يك شب تابستان، روى بام منزل، من و دوستم مرحوم شهيد آقاى «هاشمى نژاد»[20] و پدرم در خدمت ايشان نشسته بوديم و او درباره ى مطالب معنوى و ترقّيات روحى با ما سخن مى گفت. ناگهان كلامش را قطع كرد و رو به آقاى هاشمى نژاد كرد و گفت: فلان روايت در فلان كتاب است البتّه هم روايت را خواند و هم نام كتاب را برد ما از موضوع اطّلاعى نداشتيم فكر مى كرديم كه با سابقه ى قبلى بوده ولى چون در آقاى هاشمى نژاد تغيير حالى پيدا شد و گفت: حاج آقا شما از كجا مى دانستيد كه من مى خواهم اين حديث را سؤال كنم؟! ما دانستيم كه آن مرحوم از اراده و قلب آقاى هاشمى نژاد خبر داده است.

در همان سال يك روز در مشهد از منزل آقاى نورى كه حاج ملاّ آقاجان در آنجا ميهمان بود، بيرون آمده بوديم آقاى هاشمى نژاد با ايشان راه مى رفت و ما با بعضى از دوستان جدا راه مى رفتيم، مطالبى به آقاى هاشمى نژاد تذكّر داد، كه او گفت: ان شاءاللّه ؛ و حالش متغيّر شد.

وقتى من از آقاى هاشمى نژاد سؤال كردم كه ايشان به تو چه گفت كه حالت تغيير كرد؟

گفت: سه حاجت داشتم كه از حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) خواسته بودم و كسى از آن اطّلاع نداشت، ايشان به من گفت: حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرموده اند: آن سه حاجت را به تو داديم.

عجيب تر آنكه من خود ناظر بودم آن سه حاجت پس از چند ماه آنچنان كه حاج ملاّ آقاجان فرموده بود، برآورده شد با آنكه هم از نظر من و هم از نظر آقاى هاشمى نژاد انجام آنها بعيد بود.

* * *

روزى از قم نامه اى براى حاج ملاّ آقاجان نوشتم و در آن نامه به خاطر سفارش دو نفر از دوستان كه هر دو سيّد و از طلاّب علوم دينيّه بودند فقط سلام آنها را ابلاغ كردم، مثلاً نوشتم: آقاى «الف» سلام مى رسانند و آقاى «ب» سلام مى رسانند و به هيچ وجه از خصوصيّات حالات آنها به معظّم له چيزى ننوشتم.

در جواب نوشت: آقاى «الف» براى تو رفيق با دوام و دائمى خواهد بود، ولى آقاى «ب» دوستيش دوام ندارد و رفاقتش با تو بقائى نخواهد داشت. تصادفا مسأله آن روزها به عكس نشان مى داد؛ يعنى دوستى آقاى «ب» خيلى شديدتر و رفاقتش در آن موقع با من از آقاى «الف» بيشتر بود، با خود گفتم: افراد خوش درك هم گاهى اشتباه مى كنند. ولى طولى نكشيد با آنكه من موضوع را فراموش كرده بودم، چون آقاى «ب» با جمعى از متصوّفه ارتباط پيدا كرده و به قطب آنها سر سپرده و طبعا من با آن وضع نمى توانستم رفاقتم را با او ادامه دهم، لذا دوستى ما ترك شد و با آقاى «الف» باز به خاطر يك موضوع غير عادّى كه پيش آمد، صميميتم مستحكم گرديد.

يك روز همان جواب نامه را پس از دو سال مطالعه مى كردم ديدم عجب پيش بينى فوق العادّه اى كرده و چگونه نظر او نسبت به آن دو نفر صحيح بوده است.

* * *

او هيچ وقت دوست نداشت در مجلسى كه منبر مى رود كسى سيگار بكشد. روزى در مجلس با عظمتى كه در منزل مرحوم «آية اللّه  العظمى ميلانى» در مشهد برقرار بود، از ايشان تقاضاى منبر شد، او به درخواست آية اللّه  ميلانى منبر رفت. در وسط منبر كه تمام علما مبهوت سخنان علمى او بودند، ناگهان سخنش را قطع كرد و به گوشه اى نگاه مى كرد، معلوم شد يكى از علما سيگار مى كشيد كه ايشان به او نگاه مى كند. سپس گفت: اگر انسان بتواند تمام حواسش را به جنبه هاى روحى بدهد بيشتر استفاده مى كند.

او روح را كاملاً از جسم مجزّى مى كرد. روح را داراى شخصيّت واقعى انسان مى دانست و بدن را مركب سوارى او تصوّر مى كرد. و اگر در مجلسى تنها به خوراك و غذاى جسمى اكتفا مى شد مورد اعتراض ايشان واقع مى گرديد و مى گفت: مثل اين است كه اسب سوارى به منزل شما آمده باشد و شما فقط كاه و جو اسب او را تأمين كنيد ولى خود او را گرسنه بگذاريد و به او اعتنا نكنيد؛ اين كار چقدر بد است، همين طور اگر مجلسى ترتيب داده شود و تنها به خوراك و غذاى مادّى اكتفا گردد و سخن از علم و دانش و معنويّتى در ميان نباشد بسيار بد است.

و لذا خود آن مرحوم در هر كجا كه چند نفر جمع مى شدند مجلس را به صورت جلسه ى وعظ و خطابه در مى آورد و بيشتر، فضائل اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) را شرح مى داد و مى گفت: با بيان فضائل آنها، هم از غذاى روحانى استفاده كرده ايم و هم دستور خاندان عصمت را انجام داده ايم و هم اگر دل آگاهى باشد به خاطر لزوم پيروى از آنها در صراط مستقيم قرار مى گيرد و به وظائف اسلامى خود عمل مى نمايد و يك فرد مسلمان از حقايق و معارف حقّه اطّلاع پيدا مى كند.

 

«در دوّمين سال»

او مدّت چهارده ماه از من جدا شد و به زنجان رفت دوّمين سال بود كه از لذّت رفاقت با او برخوردار بودم. آخر، استاد مهربان و خوبى پيدا كرده بودم او را زياد دوست داشتم، نمى توانستم در فراق او بيشتر صبر كنم. و ضمنا در اين مدّت براى تحصيل علوم دينيّه به قم رفته بودم، در يكى از حجرات مدرسه ى حجّتيه به دستور مرحوم «آية اللّه  حجّت» به عنوان موقّت زندگى مى كردم، دوستان خوبى در آن حجره داشتم، اهل نماز شب و عبادت بودند، توسّلاتشان هم بد نبود، اهل كمالات بودند من به آنها خيلى زحمت داده بودم آنها خيلى خوب بودند.

ولى آنها آن قدر قوى نبودند كه بتوانند مرا آرام كنند و يا مثل استادم رفاقت معنوى با من داشته باشند، امّا حاج ملاّ آقاجان لااقل در هفته يك نامه براى من مى فرستاد و اين تا حدّى سبب آرامش روح من بود.

لذا روز اوّل ماه رجب 1331 براى ديدار استاد، به زنجان رفتم و از ملاقاتش فوق العادّه خرسند بودم. سيزده روز در منزل محقّرى كه در آن زندگى مى كرد با او همنشين بودم. روزهاى خوبى را گذراندم، لذّت آن روزها را هيچ وقت فراموش نمى كنم. هر روز بدون صرف وقت از كمالاتش استفاده مى كردم. صبح روز سيزدهم ماه رجب كه سالروز تولّد مولاى متّقيان على بن ابيطالب (عليه السّلام) بود، پس از نماز صبح و نماز حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) كه او مقيّد بود در صبح روز تولّد آن حضرت آن نماز را بخواند. رو به من كرد و گفت: امروز عيد است بيا با هم مصافحه كنيم. من وقتى با او مصافحه مى كردم تقاضاى عيدى نمودم و گفتم: شما وسيله شويد كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) به من عيدى بدهد.

گفت: تو فرزند آنها هستى عيدى را تو بايد براى من بگيرى من وقتى ديدم مى خواهد به تعارف بگذراند، گفتم: آيا من فرزند على بن ابيطالب (عليه السّلام) هستم يا نه؟

گفت: بله قربان.

گفتم: تو چه كاره اى؟

گفت: من نوكر شما.

گفتم: به تو امر مى كنم كه عيدى مرا بگيرى و به من بدهى.

گفت: چشم قربان.

سپس رو به قبله نشست و زيارت امين اللّه را خواند. من به او نگاه مى كردم، ناگهان ديدم رنگش پريد، مثل آنكه با على بن ابيطالب (عليه السّلام) بدون هيچ مانعى سخن مى گويد. من صدائى نمى شنيدم امّا مثل آنكه على (عليه السّلام) به او چيزى مى فرمود، كه او مرتّب در پاسخ آن حضرت مى گفت: بله، چَشم، عرض مى كنم، از لطفتان متشكّرم.

پس از چند دقيقه سكوت، وقتى حالش بجا آمد رو به من كرد و گفت: پنج چيز به تو عيدى دادند و چون در قم سكونت دارى و اهل مشهد مقدّسى، يكى از آن عيديها به قم حواله شده و چهارتاى ديگرش را در مشهد مقدّس به تو خواهند داد و البتّه آن عيدى قم را پس از ده روز كه وارد قم شدى به تو مى دهند، در «مسجد جمكران».[21]

من با شنيدن اين نويد، تصميم گرفتم كه همان روز كه روز دوشنبه بود به طرف قم حركت كنم ولى او گفت: تا روز شنبه نمى روى، خودت را معطّل نكن. من به خاطر آنكه از طرفى زودتر به قم برسم و از طرفى گفته ى او را امتحان كنم، با تلاش بيشترى براى تهيّه ى وسيله ى حركت اقدام كردم، جريان مفصّل است كه چگونه هر روز براى رفتن به قم و تهران موانعى سر راهم بود، خلاصه هيچ يك از آن چند روز موفّق به حركت نشدم، تا روز شنبه، در آن روز، اوّل صبح به من گفت: امروز مى روى. خود او مرا بدرقه كرد و وسيله ى حركت فورا آماده شد و جدّا موضوع غير عادّى بود، من حركت كردم و به قم رفتم.

فكر مى كردم كه او گفته تا ده روز كه در قم بمانى آن عيدى را به تو مى دهند و لذا ده روز كه گذشت و خبرى نشد، نامه اى به او نوشتم و در آن نامه يادآور شدم كه حتما شما مى خواستيد مرا از زنجان به قم بفرستيد و مزاحمت مرا كم كنيد و گفته اند:

«هزار وعده ى خوبان يكى وفا نكند».

پس از اين نامه ديگر موضوع را فراموش كردم و به كار درس و بحث خود ادامه دادم تا شب چهارشنبه اى در همان ايّام كه طبق معمول هر هفته پياده براى بيتوته به مسجد جمكران مى رفتم اتّفاق عجيبى رخ داد.

آن شب حدود مغرب از قم پياده به طرف مسجد جمكران كه آن وقت هشت كيلومتر با قم فاصله داشت و جادّه ى فعلى هنوز درست نشده بود، حركت كردم، در راه در تاريكى شب چه چيزهاى وحشتناكى مى ديدم، بماند. وقتى به مسجد جمكران كه آن وقت فقط بناى قديمى مسجد كه طبق دستور امام زمان (عليه السّلام) ساخته شده در وسط بيابان قرار داشت و جز خادم مسجد كه آن هم پس از چند دقيقه به طرف شهر حركت كرد، كس ديگرى آنجا نبود.

من در مسجد تنها ماندم و مشغول اعمال مسجد بودم كه ناگاه پرده اى از حجابهاى ظلمانى كه روى قلبم سايه افكنده بود برطرف شد و تا به امروز كه تقريبا متجاوز از 20 سال از آن زمان مى گذرد، آن حجاب برنگشته و مرا در يك فضاى باز معنوى قرار داده است.

وقتى به قم برگشتم، ديدم از حاج ملاّ آقاجان نامه اى آمده و در آن يادآور شده كه من گفته بودم پس از ده روز عيدى را مى دهند و تو اشتباه كرده اى و گمان نموده اى كه گفته ام تا ده روز آن عيدى داده مى شود. و حتّى اگر فراموش نكرده باشى گفتم: در مسجد جمكران به تو عنايتى خواهد شد و حالا كه نامه ام به دستت مى رسد به وعده اى كه جدّت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) به تو داده بود رسيده اى خوشا به حالت و هنيئا لك.

بعد از چند روز كه طبعا ماه رمضان در پيش بود به خاطر اينكه درسهاى حوزه تعطيل مى شد و براى من روزه گرفتن در مشهد آسانتر بود، به طرف مشهد حركت كردم. ماه رمضان را در مشهد بودم بعد از ماه رمضان نامه اى از حاج ملاّ آقاجان به من رسيد كه در مشهد بمان، زيرا من براى زيارت آقا حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) چند روز ديگر به مشهد مى آيم.

او طبق وعده اش به مشهد آمد وقتى به او گفتم: پس آن چهار عيدى كه بنا بود در اينجا به من داده شود چه شد؟

گفت: آيا مايلى من براى تو شرح دهم كه آنها چه بوده اند و در اين مدّت به تو داده شده و متوجّه نشدى؟ يا مى خواهى بروى بالاى سر حضرت رضا (عليه السّلام) بنشينى تا خود آن حضرت به تو بگويند؟

گفتم: البتّه مايلم حضرت رضا (عليه السّلام) بگويند.

گفت: مانعى ندارد بعد از نماز مغرب و عشا زيارت مى كنى و در طرف بالاى سر مبارك دو ركعت نماز مى خوانى و رو به ضريح مى نشينى تا به تو آنچه داده اند، شرحش را بگويند.

من دستورش را عمل كردم و فكر مى كردم حضرت رضا (عليه السّلام) را مى بينم يا لااقل صدايشان را با گوش سر مى شنوم، ولى اينها نبود، امّا با گوش دل شنيدم و يك دفعه متوجّه شدم كه فلان لطف معنوى و فلان موضوع مادّى و دو مسأله ى مهمّ ديگرى كه نقش فوق العادّه اى در پيشرفت جهات روحى و زندگى اجتماعى من داشت، در ماه مبارك رمضان به من داده بودند كه در آن موقع متوجّه نشده بودم و الآن مى فهمم كه آنها طبيعى و تصادفى داده نشده است.

و ضمنا در پرانتز بايد بگويم كه (پس از بيست سال آن پنج چيزى كه عنايت فرموده بودند در زندگى مادّى و معنوى من نقش فوق العادّه قابل توجّهى داشته و دارد).

پس از آن شب من معنى الهام را فهميده بودم و مى دانستم چگونه به انسان الهام مى شود، كه خدا در قرآن مى فرمايد: «اَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ».[22]

اگر چه انسان صدا را نمى شنود ولى قلبش آنچنان متوجّه مطلبى كه خدا فرموده و القاء كرده است مى شود كه از شنيدن كلام به مراتب قويتر است.

در آن سال، بسيارى از معارف و علوم اعتقادى را در مشهد از محضرش فرا گرفتم كه اهمّ آنها فضائل و شناسائى پيشوايان دين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. حتّى گاهى با ترجمه و شرح زيارت جامعه و گاهى با نقل حكايتى كه خودش از معجزات و خوارق عادات از پيشوايان معصوم دين (عليهم السّلام) ديده بود معارف حقّه را به من تزريق مى كرد.

شبها در ايوان طلاى صحن نو مشهد مى نشست و با سخنانش مكتب اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) و ابراز علاقه به آن خاندان را تدريس مى نمود.

آن مرحوم در معارف و شناخت ارواح مقدّسه ى معصومين (صلوات اللّه عليهم اجمعين) سخنان كوتاه و پر محتوائى داشت.

و من سالها در آيات و احاديث و روايات تتبّع كردم تا كلمات كوتاه او را مستدلاًّ و تفصيلاً توانستم بفهمم و آنها را جزء اعتقادات مسلّمه ى خود قرار دهم. و شايد بتوانم آنها را در كتابهائى بعدا منتشر كنم.

او مى گفت:

درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) تنها اعتقاد به چهار چيز نه بيشتر و نه كمتر غلوّ است. «يعنى نبايد درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) غلوّ كنيم و منظور از غلوّ اين است كه معتقد به آنچه در آنها نيست (يعنى زياده روى است و غلط است) و خود آنها آن را نهى كرده اند باشيم. و اين غلوّ كه نبايد به آن معتقد بود در اعتقاد به چهار چيز درباره ى آنها است».

اوّل آنكه: معتقد شويم يكى از آنها و يا روح آنها خدا است و خداى ديگرى جز آنها وجود ندارد، اين غلوّ است و غلط است.

دوّم آنكه: معتقد باشيم كه آنها را خدا خلق نكرده و هميشه بوده اند و اعتقاد به ازلى بودن آنها را داشته باشيم. اين هم غلوّ است.

سوّم آنكه: معتقد باشيم كه خدا تمام كارها را به آنها واگذاشته و خود كنارى نشسته است. اين هم غلوّ است و معنى تفويض همين است و غلط است.

چهارم آنكه: مقام نبوّت را به آنها نسبت دهيم و آنها را هم پيغمبرانى مانند خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله) بدانيم. اين هم غلوّ و غلط است.

از اين چهار موضوع كه بگذريم مى توانيم آنچه از فضائل و مقامات كماليّه كه عقلمان محال نداند و مى پذيرد در حقّ آنها بگوئيم.

من در اين مسأله سالها مطالعه كرده و دهها آيه ى قرآن و صدها حديث ديده ام و حقيقت جز آنچه آن مرحوم فرموده چيز ديگرى نبوده است.

و اگر در اين كتاب، مجال براى بيان تفصيلى آن مى بود، شرح مى دادم؛ امّا از خدا مى خواهم توفيق شرح اين مطالب را در كتابهاى ديگرى كه مى نويسم داشته باشم.

او مى گفت:

همان گونه كه هيچ چيز را خدا بدون اسبابش خلق نمى كند همچنين ماسوى اللّه را هم به وسيله ى نور پاك محمّد و آل محمّد (صلوات اللّه عليهم اجمعين) خلق كرده است و وسيله ى خلقت همه ى آنها اين نور پاك است.

او مى گفت:

همان گونه كه خدا فيوضات معنوى از قبيل احكام شرع و معارف حقّه را به وسيله ى پيامبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ما داده است و هيچ فردى حتّى يك حكم كوچك را بدون اين واسطه نمى تواند به خدا نسبت بدهد. همچنين در تكوينيّات حتّى كوچكترين موجودات عالم تكوين بدون اين واسطه ايجاد نشده و خدا خواسته كه قبل از همه چيز ارواح آنها را بدون واسطه خلق كند و سپس همه ى اشياء را به وسيله ى اين انوار، ايجاد نمايد.[23]

فراموش نمى كنم كه روزى عرق چهل گياه را كه شايد بدمزّه ترين داروها باشد، مى خورد و مثل كسى كه عسل مى خورد، لذّت مى برد. از او سؤال كردم: اين چه حالت است؟

فرمود: اين چيزى است كه خداى محبوبم خواسته ايجاد شود و به وسيله ى دستش آن را ايجاد كرده پس هر چه باشد لذّت بخش و شيرين است.

او مى گفت:

دست خدا به صريح رواياتى كه در تفسير آيه ى: «يَدُاللّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ» آمده نور مقدّس چهارده معصوم (عليهم السّلام) است، يعنى همچنان كه ما هر اظهار قدرتى را به وسيله ى دستمان انجام مى دهيم، خدا هم هر كارى را تشريعا و تكوينا به وسيله ى اين انوار مقدّسه انجام مى دهد.

او مى گفت:

انسان نسبت به فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) بايد عشق بورزد و حتّى غير معصومين آنها را هم به خاطر پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) بايد دوست داشته باشد.[24]

او مى گفت:

من يك روز متوسّل به حضرت على اكبر فرزند بزرگ حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت مى خواستم، قلبم مملوّ از محبّت او بود، ناگهان ديدم از گوشه ى اتاق مثل آنكه فرش مى سوزد، دودى بلند شد و اين دود در گوشه ى اتاق به مقدار حجم يك انسان متراكم گرديد، كم كم بالاى آن دود سرى شبيه به سر انسان متشكّل شد. من متوجّه شدم كه او يكى از شياطين است و با من كارى دارد. ناگهان با صدائى شبيه به صداى آهنى كه بر آهنى بكشند كه بسيار ناراحت كننده بود، به من گفت: من يكى از بزرگان جنّ هستم، مى دانم نمى توانى محبّت حضرت على اكبر (عليه السّلام) را از قلبت خارج كنى ولى اگر به زبان هم بگوئى: من او را دوست نمى دارم، من در خدمت تو قرار مى گيرم.

من گفتم: تو كه با اين انديشه مسلمان نيستى و جزء شياطين هستى و نمى توانى در امور معنوى به من كمك كنى و در امور مادّى هم اگر اختيار تمام كره ى زمين را به من بدهى من يك چنين جمله اى را نمى گويم. او فريادى كه دل مرا از جا كَند و حالت ضعف به من دست داد كشيد و ناپديد شد.[25]

او مى گفت:

هر كجا امامزاده اى باشد ولو اصل و نسبش را ندانى و يا اصلاً كسى از سادات هم در آن مكان دفن نشده باشد، زيارت كن؛ زيرا آن محلّ به نام فرزند پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) ساخته و معرّفى شده است. و اساسا ما روح امامزاده را زيارت مى كنيم حال مى خواهد بدنش آنجا دفن شده و از بين رفته باشد يا به كلّى دفن نشده باشد چه فرق مى كند؟

من خودم با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را در شهر رى زيارت كرديم و تصادفا در همان سفر به قم مشرّف شديم و باز مرقد مطهّر اين امامزاده را در خيابان چهارمردان قم كه به همين نام معروف است زيارت نموديم، وقتى از ايشان سؤال كردم كه آيا حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) اينجا دفن است يا در شهر رى؟

فرمود:

چه فرق مى كند ما كه نمى خواهيم جسد او را زيارت كنيم و از جسدش حاجت بخواهيم؛ بلكه منظور استمداد از روح مقدّس آن بزرگوار است. كه ممكن است در هر دو جا در يك زمان حاضر باشد.

حتّى فرمود: بعضى مى گويند: حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كاشمر مدفون است، اگر براى من ميسّر مى شد آنجا هم مى رفتم و ايشان را در آنجا هم زيارت مى كردم.

تصادفا من پس از چند سال كه به كاشمر رفتم و در باغ مزار، مرقد حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را به همين نيّت زيارت كردم، فيوضات معنوى فوق العاده اى از روح مقدّس آن حضرت و از آن مكان شريف بردم.

مثلاً يك روز در حرم مطهّر آن حضرت در كاشمر نماز ظهر و عصر را خواندم و با آنكه تقريبا حال توجّه خوبى داشتم ولى چند مرتبه حواسم پرت شد، پس از نماز در حال مكاشفه روح مقدّس آن حضرت را ديدم كه به من مى گويد: ما وقتى در دنيا بوديم بهتر از اين نماز مى خوانديم تو نبايد در نماز حواست پرت شود. و لذا من بعد از آن، هر وقت مى خواهم نماز بى توجّهى بخوانم به ياد آن جمله ى حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) مى افتم و تا حدّى خود را كنترل مى كنم.

او مى گفت:

اينكه اكثر روضه خوانها وقتى مصيبت مى خوانند، گريه نمى كنند، حتّى وقتى فرد ديگرى هم روضه مى خواند مى بينيم آنها كمتر گريه مى كنند، آيا مى دانى علّتش چيست؟

عرض كردم: نه بفرمائيد استفاده كنم.

فرمود: علّتش اين است كه آنها وقتى «مقتل»[26] را مطالعه مى كنند فقط براى آنكه آن را نقل كنند مى خوانند. توجّه به معنى و اصل مصيبت نمى كنند؛ در آن موقع اشك بر مصائب سيّدالشّهداء (عليه السّلام) نمى ريزند. اين حالت قساوت مى آورد. لذا من خودم هر وقت مقتل را مطالعه مى كنم به نكات زير عمل مى كنم و لذا آن قساوت را ندارم و مى بينى كه خودم در منبر بيشتر گريه مى كنم و تو نيز به همين دستورات عمل كن.

اوّل آنكه: در وقت مطالعه ى كتاب مقتل با وضو باش و آن را عبادتى تصوّر كن.

دوّم آنكه: خود را در محيطى كه مقتل بيان مى كند قرار بده و مصيبت را لمس و احساس كن.

سوّم آنكه: كوشش كن به هر نحوى كه ممكن است اشك از ديدگانت بيرون بيايد كه علاوه بر ثوابهاى عظيمى كه دارد مانع از قساوت هم خواهد شد.

او مى گفت:

يك روز وارد حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) در قم شدم در قسمت بالاى سر ناگهان حجابها از مقابل چشمم برداشته شد، ديدم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) با سه نفر ديگر از خانمها كه تا آن روز من نمى دانستم، كس ديگرى هم از اولاد فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) در حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) دفن اند، نشسته اند.

حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) به من فرمودند: روضه بخوان. من هم مشغول خواندن اشعار دعبل در مصيبت حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شدم و آنها گريه مى كردند. ناگهان در وسط روضه از جا برخاستند. من گمان كردم كه آنچه مى خوانم مورد توجّه آنها واقع نشده، لذا مى خواهند بروند. ولى ناگهان ديدم مثل آنكه در داخل حرم، خورشيدى بتابد، نورى ظاهر شد و حضرت فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) به جمع آنها ملحق گرديدند و اين از جا برخاستن، به احترام آن حضرت بوده است.

سپس حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) مقدارى جلوتر و بقيّه ى خانمها عقب تر نشستند و فرمودند: روضه را ادامه بده. من دوباره همان اشعار دعبل را كه خطاب به فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) است، خواندم و آن حضرت و ساير خانمها سخت گريه مى كردند تا آنكه به من فرمودند: ديگر بس است. و مجلس را پخاتمه دادند و به من الطاف فراوانى فرمودند.

او مى گفت:

يك روز مطّلع شدم شايد هم به من دستور دادند كه از مردى در كاروانسراى شهر زنجان ديدن كنم. او يكى از اولياء خدا بود، عاشق و دلباخته ى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

وقتى به كاروانسرا رسيدم از سرايدار تقاضا كردم كه از او براى من اجازه بگيرد. سرايدار گفت: آن پيرمرد مفلوك و فقيرى است، احتياج به اجازه ندارد، اتاقش آنجا است. وقتى نزديك در اتاق رسيدم، بدون آنكه مرا ظاهرا ببيند صدايش را به اين شعر بلند كرد:

«ميكده حمّام نيست سرزده داخل مشو»

من در جاى خود خشكم زد. چند دقيقه اى ايستادم، آنگاه اجازه داد وارد شدم سلام كردم، جواب داد و گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: به همان دليل كه موسى نزد خضر (عليهما السّلام) رفت.

گفت: ادّعاى بزرگى كردى، تو مثل حضرت موسى (عليه السّلام) هستى؟

گفتم: در مَثَل مناقشه اى نيست. من مثل حضرت موسى در اين جهت كه دنبال تحصيل علمم، هستم.

گفت: تو نمى توانى با من همراه باشى، ولى من چند دستور به تو مى دهم، اگر به آنها عمل كردى، ممكن است پيشرفت فوق العاده اى بكنى.

اوّل آنكه: تا مى توانى نگذار مردم دورت جمع شوند و به هر وسيله اى كه شده از شهرت طلبى و معروفيّت بر حذر باش؛ زيرا هر قدر هم كه قوى باشى اين موضوع سدّ راه تو خواهد بود.

(و جدّا حاج ملاّ آقاجان به اين دستور عمل مى كرد و لذا با آن همه فضيلت كه ما از او مشاهده كرديم، جز عدّه ى معدودى كسى او را نمى شناخت. و به مجرّد آنكه دوستانش او را معرّفى مى كردند و جمعى دور او جمع مى شدند كارهائى كه عوام را فرارى مى داد، مى كرد و آنها را پراكنده مى نمود).

دوّم آنكه: كوشش كن نمازها را اوّل وقت بخوانى. و قلب را در نماز حفظ كن و نگذار متوجّه به غير خدا گردد.

سوّم آنكه: تمام عشق و علاقه ات را به صاحبان كمال و فضيلت بده و در حقيقت، عاشق علم و فضيلت و تقوى باش. و براى هر چيز كه خدا امتياز قائل شده تو هم تنها براى همان چيزها امتياز قائل باش.

چهارم آنكه: هر كارى را كه مى دانى خوب است انجام بده و بر آن كوشش كن و هر كارى را كه مى دانى بد است ترك كن و بكوش كه به هيچ وجه آن را انجام ندهى كه خداى تعالى آنچه را كه نمى دانى به تو تعليم مى دهد.

و خلاصه آن ولىّ خدا دستور ديگرى كه مربوط به شخص خودم بود و تنها براى ترقّيات روحى من مفيد بود، به من داد و بدون آنكه اسم و يا فاميلش را به من بگويد مرا مرخّص كرد. فرداى آن روز وقتى دوباره به كاروانسرا رفتم، سرايدار گفت: او ديروز عصر از اينجا رفت.

حاج ملاّ آقاجان اضافه مى كرد و مى گفت: چهل سال است كه در پى او هستم ولى ديگر او را نديده ام امّا دستوراتش را عمل كرده ام.

ضمنا يكى از علماى بزرگ شبيه اين حكايت را از مرحوم حاج ملاّآقاجان نقل مى كند و مى گويد:

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من فرمودند: كه در سفر كربلا وارد شهر كرمانشاه شدم، دستور رسيد با آقائى ملاقات كنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا ديوانه است و قابل اعتنا نيست، گفتم: شما آدرس ايشان را بدهيد، آدرس را گرفته رفتم و پيدا كردم. وقتى كه وارد حجره ى محقّرش شدم گفت:

«سرزده داخل مشو، ميكده حمّام نيست»

اجازه ى ورود داد و گفت: بايست. ايستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چيز را بگويم:

1 ـ طورى زندگى كن كه كسى شما را نشناسد.

2 ـ از اين تاريخ ديگر اينجا نيائى.

3 ـ سلام مرا به اوليائى كه مى شناسى برسان.

4 ـ بلند شو يكى از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) فوت كرده تشييع مى شود، در تشييع او شركت كن.

از حجره بيرون آمدم و به سراغ تشييع رفتم، وقتى كه به قبرستان رسيدم موقع دفن بود. به خاطر گفته ى آن ولىّ خدا كه گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) است گريه كردم و از گريه ى من اولياء ميّت تعجّب مى كردند.

شايد اين حكايت با حكايت بالا يكى باشد و شايد هم حكايت ديگر و جريان ديگرى بوده است.

* * *

او مى گفت: همان گونه كه غيبت حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) دو قسمت داشت و به «غيبت صغرى» و «غيبت كبرى» تقسيم مى شد همچنين ظهور هم به دو بخش تقسيم مى شود، يكى «ظهور صغرى» است كه از سال 1340 هجرى قمرى شروع شده و يكى «ظهور كبرى» است كه انشاءاللّه به همين زودى انجام خواهد شد.

من نمى دانم كه استاد اين مطلب را با چه مدركى مى گفت: و در آن وقت هم من غفلت كردم كه توضيح اين مطلب را از او بخواهم.

ولى بعدها طىّ يك مكاشفه كه براى يكى از سادات اتّفاق افتاد، مطلب معظّم له به اين صورت توضيح داده شد كه شايد انشاءاللّه مطابق با واقع باشد.

غيبت صغرى براى اين بود كه چون شيعيان با امام معصومشان ارتباط مستقيم داشتند و آمادگى براى قطع رابطه به طور كلّى نداشتند، يعنى هنوز نمى دانستند كه چگونه بايد بدون ارتباط با امامشان امور دينى و سياسى خود را جمع كنند. احكام اسلام را استنباط نمايند، با مخالفين بحث كنند و حقّانيّت دين خود را اثبات نمايند و دهها مطلب ديگر كه در زمان حضور امام (عليه السّلام) به خود آن حضرت مراجعه مى كردند ولى حالا كه امامشان غائب است و شناخته نمى شود، بايد خود آنها عهده دار مسائل فوق باشند.

لذا خداى تعالى غيبت صغرى را كه هم امام (عليه السّلام) غائب باشد و كسى دسترسى به او نداشته باشد و هم ارتباطى به وسيله ى نوّاب اربعه با او باشد كه شيعيان دچار حيرت نشده و در مدّت حدود هفتاد سال بتوانند خود را آماده براى غيبت كبرى بنمايند قرار داد.

همچنين ظهور صغرى براى اين است كه مردم دنيا بخصوص شيعيان و ياران آن حضرت آمادگى براى ظهور كبرى پيدا كنند، يعنى در ظهور صغرى اگر چه مردم خدمت حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) مستقيم نمى رسند، ولى چند چيز كه مقدّمه ى ظهور كبرى است ظاهر شده است.

اوّل: به عكس زمان غيبت كبرى كه در ميان مردم حتّى در ميان شيعيان نامى از آن حضرت نبود، در سر هر كوچه و بازار و در ميان محافل و تمام شهرها و قرّاء و در نامگذارى مساجد و اماكن، نام و القاب آن حضرت زياد برده مى شود.

توضيح آنكه: مثلاً قبل از سال 1340 هجرى قمرى حتّى يك مسجد در يكى از شهرهاى ايران به نام آن حضرت وجود نداشت ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى در شهرها و حتّى قريه ها كمتر جائى است كه به نام آن حضرت بناء و يا مسجدى وجود نداشته باشد. مجالس بزرگ دعاى ندبه كه قبلاً نبود. محافل بزرگ تبليغات به نام آن حضرت. كتابها در اثبات وجود آن جناب. و خلاصه ساير چيزهائى كه نام مقدّس حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را زياد در معرض توجّه و افكار قرار مى دهد و مردم را به ياد آن حضرت مى اندازد كه همه و همه يكى از نشانه هاى ظهور فجر صادق و مقدّمه ى طلوع خورشيد ولايت است.

دوّم: رشد افكار و پيشرفت علم و صنعت و تكنيك است.

توضيح آنكه: قبل از سال 1340 هجرى قمرى افكار بشر نمى توانست در ميدان علم و صنعت تا اين حدّ كه بعد از 1340 هجرى قمرى توانسته، تاخت و تاز كند.

اكثر علوم و اكتشافات از آن تاريخ به بعد به مرحله ى ظهور و بروز رسيده و تا آنجا پيشرفت كرده كه حتّى فضا را فتح نموده است.

بنابراين، اين چنين افكارى است كه مى تواند معجزات حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را درك كند حالا فرقى نمى كند چه آنكه طبيعى اين عمل انجام شده باشد و يا آنكه ذات اقدس متعال افكار را براى استقبال از ظهور كبرى رشد داده باشد، به هر حال مقدّمه ى ظهور كبرى است.

سوّم: ظهور و بروز معجزات و ارتباط زيادى كه با آن حضرت برقرار مى شود (چنانكه ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» اين موضوع را كاملاً ثابت نموده ايم).

چهارم: قبل از سال 1340 هجرى قمرى شيعيان كمتر به فكر پرداخت وجوهات و سهم مبارك امام (عليه السّلام) بودند؛ زيرا اگر كسى در بيوگرافى مراجع و علماى گذشته دقّت كند متوجّه مى شود كه آنها با چه فشارى زندگى مى كرده و پولى نداشتند كه به طلاّب علوم دينيّه بدهند. ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى اكثرا شيعيان يا مرتّب وجوهاتشان را مى دهند و يا لااقل به فكر اين كه چرا شيطان مانع آنها گرديده است، مى باشند. (و ما شرح بيشترى درباره ى ظهور صغرى در كتاب «مصلح غيبى» داده ايم).

بنابراين، هيچ استبعاد ندارد كه اگر بر فرض، كلام استاد مدركى از احاديث و روايات نداشته باشد، به ضميمه ى اين مكاشفه، اصل مطلب حقيقت داشته باشد و ما در اين چنين ظهورى واقع شده باشيم. و انشاءاللّه موفّق به زندگى در ظهور كبرى نيز بگرديم.

* * *

در زمانى كه من با مرحوم آقاى «حاج ملاّ آقاجان» رفت و آمد داشتم مردى از روحانيّين در خدمت او بود كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به او فوق العادّه علاقه داشت و آنچنان كه نقل مى شد متجاوز از پانزده سال با آن مرحوم معاشرت كرده و هر ساله بانى مخارج رفت و برگشت او به مشهد مقدّس مى گرديد. و مرحوم حاج ملاّ آقاجان را در طول راه، همراهى مى كرد؛ و لحظه اى از او جدا نمى شد. نام اين روحانى عاليقدر حجّه الاسلام جناب حاج آقاى «مظفّرى» بود كه متأسّفانه با فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان رابطه ى ما هم با ايشان قطع شد، ولى بعدها كه ايشان را ديدم چند جريان براى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كردند كه بعضى از آنها را من براى شما نقل مى كنم.

جناب حاج آقاى مظفّرى گفتند: روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه آيا شما در اين تازگى خدمت حضرت بقيّه اللّه (روحى و ارواح العالمين له الفداء) رسيده ايد؟

گفت: بله، چند روز قبل كه خدمت آن حضرت رسيدم ديدم با روى بشّاشى اين جمله را مى گويند:

«منم كه شرق دو عالم و غرب دست من است» و به روى من تبسّم مى كنند.

من هم در جواب، در حالى كه اشك شوق مى ريختم و به پاى مقدّسش براى بوسه زدن مى افتادم گفتم:

منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز

چه شكر گويمت اى كار ساز بنده نواز

بعد از آنكه اين قضيّه را براى ما نقل كردند من از ايشان سؤال نمودم كه مايلم چگونگى آشنائى شما را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان از زبان خودتان بشنوم.

معظّم له فرمودند: من يك دائى داشتم كه مدّتها بود حالت انزوا و كناره گيرى از مردم را پيدا كرده بود بعضى از فاميل كه اهل دنيا بودند و متوجّه معنويّات و صفات حسنه و تزكيه ى نفس نبودند و فكر مى كردند كه انسان حتّى با مردم بد هم بايد معاشرت داشته باشد به من گفتند: شما با دائيتان ملاقات كنيد و به او بگوئيد كه اين نحوه زندگى كردن صحيح نيست. و تحقيق نمائيد كه چرا او اين طور شده است.

من قبول كردم. روزى نزد او رفتم و از او جوياى حالش شدم؛ او گفت: من به مجلسى مى روم كه در آن مجلس، زياد سخن از خدا و قيامت و بى ارزشى دنيا به ميان مى آيد و من متوجّه شده ام كه دنيا ارزشى ندارد و نبايد انسان زياد در دنيا خود را آلوده كند. من به او گفتم: آيا ممكن است يك روز مرا هم به آن مجلس ببرى تا ببينم آنها چه مى گويند و چه برنامه اى دارند؟

او گفت: بله مجلس عمومى است روز جمعه با هم به آن مجلس خواهيم رفت. لذا روز جمعه ساعت 7 صبح ايشان عقب من آمد و با هم به منزل آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار رفتيم.

خدا رحمت كند مرحوم آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار را، او همه هفته روزهاى جمعه و دو ماه محرّم و صفر همه روزه و تمام وفاتها روضه داشت. در عيدها و تولّدهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جشن مى گرفت و اكثر اولياء خدا و اهل حال در آنجا اجتماع مى كردند. بالاخره مجالس بسيار خوبى داشت، خودش اهل كرامت بود و داراى مكاشفات خوبى بود. حال گريه ى عجيبى داشت و محبّتش به خاندان عصمت (عليهم السّلام) زياد بود. من به مجلس او زياد مى رفتم در آنجا با اكثر اولياء خدا آشنا شدم.

بالاخره در همان مجلس اوّل سيرى كردم كه ديگر نمى توانستم آن مجلس را ترك كنم. كم كم ديدم من هم مثل دائيم ترك دنيا كرده ام. حتّى يك روز متوجّه شدم كه منبرهايم را هم بايد ترك كنم تا بتوانم آن طورى كه مورد رضاى خدا و خاندان عصمت (عليهم السّلام) است منبر بروم. و با خود مى گفتم: در ادارات دولتى يك كارمند جزء لااقل يك كارت تأييديّه از طرف همان اداره ى مربوطه دارد چرا من براى منبر رفتنم از طرف حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) مجوّز نداشته باشم.

به هر حال من منبر رفتن و ساير كارها را ترك كرده بودم و شب و روز در عشق مولايم اشك مى ريختم و از او براى اصلاح ايمانم و تزكيه ى نفسم كمك مى خواستم و همه هفته به مجلس روضه ى مرحوم حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار مى رفتم تا آنكه يك روز جمعه ديدم شخصى در آن مجلس وارد شد كه از نظر قيافه ى ظاهرى خيلى جالب نيست؛ يعنى يك عمّامه ى كوچك معمولى بر سرش بود و يك قباى كوتاه كرباسى در برش بود. حتّى من فكر مى كردم كه اين مرد دهاتى ديگر چرا به اين مجلس آمده. ولى ناگهان متوجّه شدم كه از طرف صاحب منزل و جمعى از علما و بزرگانى كه او را مى شناختند فوق العاده مورد احترام قرار گرفت. من از دائيم پرسيدم: اين كيست؟ او گفت: اين آقاى حاج ملاّ آقاجان زنجانى كه از علما و بزرگان اهل معنى است مى باشد.

من آن روز از منبرى كه آن مرحوم در آن مجلس رفت فوق العاده استفاده كردم و از همان جا به اين مرد خدا پيوستم و تا آخر عمرش با او بودم. چنانكه شما شاهد معاشرت من در اين اواخر عمرش بوده ايد.

در آن منبر با آن حال و عشق و جذبه اى كه شما از او ديده بوديد من و دائيم را كاملاً زيرورو كرد و لذا به ايشان عشق و علاقه ى سرشارى پيدا كرديم.

ايشان هم نسبت به ما لطف شديدى پيدا كردند. ما بعد از آن مجلس از ايشان تقاضا كرديم كه در خدمتشان به مشهد مقدّس مشرّف شويم ايشان هم تقاضاى ما را پذيرفتند لذا من و دائيم و ايشان به مشهد رفتيم من منبر را ترك كرده بودم ولى بعد از آنكه با ايشان معاشرت كردم و او برنامه ى تزكيه ى نفس را به من داد من منبرها را طور ديگرى مى رفتم. يعنى فقط براى خدا و رضايت او منبر مى رفتم لذا كارها را دوباره ادامه دادم.[27]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى ديدم دو نفر پيرزن در مسجد كنار يكديگر نشسته و با هم صحبت مى كنند يكى از آنها مى گويد: پا و كمرم درد مى كند. دوّمى با كمال اخلاص و جدّى به او گفت: مگر تو روضه نمى روى؟

گفت: چرا گاهى مى روم.

گفت: خوب آسان است از اشك چشمت بگير به محلّ درد بمال خوب مى شود. مگر نمى دانى كه شفاى تمام دردها به دست خدا است و وقتى تو براى سيّدالشّهداء حسين بن على (عليه السّلام) كه ولىّ خدا است گريه كردى خدا تو را دوست خواهد داشت و هيچ وقت نمى خواهد كه دوستش از درد بنالد.

* * *

آقاى سيّد محمّد موسوى واعظ مكرّر براى همه نقل كرده بود كه روزى در خدمت مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان با حضرت آيت اللّه مصطفوى به امامزاده «داوود» رفتيم شب رسيديم و چون آقاى مصطفوى و حاج ملاّ آقاجان خسته بودند استراحت كردند و من چون جوان بودم با توجّه به پريشانى ام منقلب شدم و حالى پيدا كردم و در حرم امامزاده كنار قبر نشستم و گريه و زارى مى نمودم و سه حاجت از آن حضرت خواستم وقتى به حجره اى كه آنها در آنجا بودند رفتم حاج ملاّ آقاجان وقتى مرا ديد همان گونه كه به پشت خوابيده بود دست مرا گرفت و روى سينه اش گذاشت و گفت: نشد كه شما فرزندان فاطمه ى زهراء (سلام اللّه عليها) چيزى بخواهيد و به شما داده نشود سيّد جان تو كه سه حاجت براى خود خواستى مى خواست لااقل براى من هم يك حاجت مى خواستى سپس گفت: تو سه حاجت كه يكى وضع مالى خوبى داشته باشى و دوّم از آينده ى خوبى برخوردار شوى و سوّم لكنت زبانت برطرف شود همه اش را به تو دادند ولى من در سيماى تو يك خطر احساس مى كنم و آن اين است كه تو شاه ظالم را دعا مى كنى.

من خودم آنچه را كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان گفته بود در آقاى سيّد محمّد موسوى به چشم ديدم و ايشان هميشه اين قضيّه را براى مردم نقل مى كرد.

* * *

او يك شب قصّه اى نقل كرد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس (عليه السّلام) را معرّفى مى كند.

فرمود: در سفر كربلائى كه چند سال قبل مشرّف بودم و شبها در ايوان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى خوابيدم و معمولاً اوّل شب به زيارت حضرت اباالفضل (عليه السّلام) مى رفتم، در يكى از شبها وقتى وارد صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) شدم، ديدم دو نفر جوان مثل اينكه با هم نزاعى دارند و در مقابل حرم به طورى كه ضريح ديده مى شد ايستاده اند، يكى از آنها خواست كلامى بگويد كه به زمين خورد و بيهوش شد. دوّمى هم فرار كرد.

مردم دور او كه به زمين خورده بود جمع شدند و او را شناسائى كردند و گفتند: از فلان قبيله است، رئيس آن قبيله را خبر كردند آمد پيرمردى بود، پرسيد: وقتى به زمين افتاد كسى متوجّه نشد كه او چه مى كرد؟ من جلو رفتم، گفتم: او اشاره به قبر حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نمود و مى خواست چيزى بگويد كه ديگر نتوانست و به زمين افتاد. رئيس قبيله گفت: او مورد غضب حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده؛ زيرا بدنش كبود شده و استخوانهايش خُرد گرديده است. او را ببريد به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كه اگر راه نجاتى داشته باشد از آنجا خواهد بود.

دوستانش او را به دوش كشيدند و به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بردند.

دو شبانه روز در كنار يكى از غرفه ها به حال اغما افتاده بود، شب سوّم كه من هم نزديك او مى خوابيدم و منتظر بودم كه امشب يا بايد او از دنيا برود و يا از اين وضع نجات پيدا كند؛ زيرا شخصى كه مورد غضب واقع شده، بيشتر از سه شبانه روز زنده نمى ماند.

ناگاه ديدم به خود تكانى داد و برخاست و نشست. افرادى كه محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه مى خواهى؟ گفت: ريسمانى بياوريد و به پاهاى من ببنديد و مرا به طرف حرم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بكشيد. اين كار را كردند در بين راه نزديك صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) درخواست كرد كه فلان مبلغ را به فلانى بدهيد. و همان مقدار هم تصدّق از طرف من به فقراء انفاق كنيد.

دوستانش اين عمل را تعهّد كردند كه انجام دهند سپس از در صحن دستور داد ريسمان را به گردنش ببندند و با حال تذلّل عجيبى او را وارد حرم كردند.

وقتى مقابل ضريح حضرت اباالفضل (عليه السّلام) رسيد، كلماتى به زبان عربى گفت كه خلاصه اش اين است:

آقا از تو توقّع نبود كه اين گونه آبروى مرا ببرى و مرا بين مردم مفتضح نمائى. و مضمون اين شعر را مى گفت:

من بد كنم و تو بد مكافات كنى

پس فرق ميان من و تو چيست بگو

در اين موقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالى كرد. مردم از اطرافش پراكنده نمى شدند و نسبت به او كه دوباره مورد لطف حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده بود، ابراز علاقه مى نمودند.

من صبر كردم تا كاملاً دورش خلوت شود، به او گفتم: من از اوّل جريان تا پايان آن با تو بوده ام بعضى از قسمتهاى سرگذشت تو را نفهميده ام، مايلم برايم تعريف كنى.

گفت: آن جوان كه با من وارد صحن شد مدّتى بود از من مبلغى پول طلب داشت، آن شب زياد اصرار مى كرد كه بايد طلب مرا همين الآن بپردازى، من ناراحت شدم به او گفتم: از من طلبى ندارى. گفت: به جان اباالفضل (عليه السّلام) قسم بخور، من بى حيائى كردم خواستم قسم بخورم كه ديگر نفهميدم چه شد تا امشب كه درد و ناراحتى و فشار فوق العاده اى داشتم. در همان عالم بيهوشى مى ديدم كه براى تشريفات عبور شخصى به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مراسمى قائل مى شوند، سؤال كردم: چه خبر است؟ يكى از آنها گفت: حضرت اباالفضل (عليه السّلام) به زيارت برادرش حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى آيد، من براى عذرخواهى خود را آماده مى كردم كه ديدم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بالاى سر من ايستاده و با نُك پا به من مى زند و مى گويد: برخيز، به در خانه اى آمده اى كه اگر جنّ و انس به آن متوسّل شوند، محروم بر نمى گردند.

از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اين گونه جسارت به مقام مقدّس حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نكنم.

* * *

حاج ملاّ آقاجان معتقد بود اگر انسان بتواند از عالم مادّه خود را نجات دهد و به تقويت روح بپردازد مى تواند سنخيّتى در خود با اولياء خدا بوجود آورد و در نتيجه آنها را ببيند و با آنها سخن بگويد. و حتّى گاهى روى پاكى باطن و اعتقاد اصيل فطرى، اين حالت، خود به خود در انسان بوجود مى آيد.

اضافه مى فرمودند كه وقتى در حرم مقدّس حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مشغول زيارت بودم، زن عربى كه بلند بلند با حضرت صحبت مى كرد، توجّه مرا به خود جلب نمود، مى گفت: من پسرم را الآن از تو مى خواهم. سپس به نزديك ضريح رفت و مثل آنكه كلامى شنيد، گفت: چَشم؛ و به طرف صحن حركت كرد. وقتى به در حرم رسيد برگشت و رو به ضريح كرد و گفت: بعد نگوئى كه من نگفتم! و از حرم بيرون شد.

من گوشه اى نشسته بودم و درباره ى اخلاص آن زن فكر مى كردم، توجّهى به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كردم و از آن حضرت خواستم كه حاجتش داده شود ساعتى نگذشت كه آن زن با جوانى وارد حرم شد و به او گفت: برو از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) تشكّر كن.

او هم به نزديك ضريح رفت و از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كرد. من به نزد آن جوان رفتم و از او سؤال كردم: جريان شما چيست؟

گفت: دو شب قبل دشمنانى كه داشتم مرا به گروگان گرفته بودند و از قريه اى كه دوازده كيلومتر تا كربلا راه است مرا به كربلا آوردند. و در ميان منزلى محبوسم كرده بودند و مرتّب تهديد به قتلم مى نمودند تا يك ساعت قبل كه ناگاه نگهبان منزل فوق العاده متوحّش شد و نمى دانم چه ديد كه درِ خانه را باز كرده و فرار نمود. من هم بدون ترس از منزل بيرون آمدم و تقريبا بى اختيار به طرف صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آمدم كه ديدم مادرم در اين گوشه ى صحن منتظر من است.

در اين بين، آن پيرزن جلو آمد و گفت: وقتى پسرم را سارقين بردند، من از قريه حركت كردم و يك ساعت قبل به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رسيدم و به نزد ضريح كه ايستاده بودم و عرض حال مى كردم، حضرت در جوابم فرمودند: بيرون از حرم در صحن مى روى، فرزندت مى آيد. من برگشتم و به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) گفتم: بعد نگوئى كه من نگفتم!

وقتى وارد صحن شدم، چند دقيقه اى بيشتر نگذشت كه ديدم پسرم آمد، از او سؤالى نكردم و بلافاصله او را به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آوردم و به او گفتم: اوّل از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كن و بعد تصميم داشتم از او موضوع را سؤال كنم كه شما پرسيديد. و وقتى كه او براى شما نقل كرد، من هم متوجّه جريان شدم.

پس از نقل اين قضيّه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من گفت: هر چه مى توانى روحت را تقويت كن و صفاى دل براى خود به وجود بياور كه كليد سعادت جز اين چيزى نيست.

* * *

او مى گفت: شبى در نجف اشرف در عالم خواب ديدم حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خدمت پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) نشسته اند، و آقاى «شيخ محمّد حسين»[28] هم نشسته و من هم خدمتشان هستم.

رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) مطالبى براى حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمايند. و گاهى كه آن حضرت سرشان را پائين مى اندازند، اميرالمؤمنين (عليه السّلام) سرشان را بالا مى آورند و به شيخ محمّد حسين آهسته و با اشاره مى گويند: آشيخ محمّد حسين، آشيخ محمّد حسين، از تو در دلم چيزى هست. و ضمنا تبسّمى هم در لب دارند و باز دوباره به مجرّد آنكه پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) سرشان را بالا مى آورند حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) سرشان را پائين مى اندازند، مثل اينكه به حال خود بوده اند.

و اين عمل چندين مرتبه تكرار شد، صبح كه از خواب برخاستم، رفتم نزد مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين غروى كمپانى و جريان خواب را به ايشان گفتم.

ايشان فرمودند: حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) اداى مرا در مى آوردند؛ چون من وقتى اشعارى در مدح حضرت على و فاطمه (سلام اللّه عليهما) مى گويم و به ياد ظلمهائى كه به آنها شده مى افتم به حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) خطاب مى كنم كه يا على از تو هم در دلم چيزى هست، زيرا چرا آنها را با آن قدرتى كه داشتى از بين نبردى كه آن همه ظلم را به شما بكنند.

البتّه معظّم له در بيدارى آن جمله را از كثرت محبّت مى گفته والاّ او مى دانست كه هر چه على (عليه السّلام) مى كند خواست خدا است.

* * *

در سفرى كه حاج ملاّ آقاجان به مشهد كرده بود پدرم شبى ايشان را به منزلمان در مشهد دعوت كرده بود و گرد يكديگر نشسته بوديم و از هر درى سخنى به ميان مى آمد، در اين بين ايشان رو به ما كرد و گفت: خوشا به حال شما سادات كه هميشه پيشرو انقلابها و موفّقيّتهاى مادّى و معنوى بوده ايد و اين تنها به خاطر مسأله ى وراثت و نوع شجره ى طيّبه اى كه اصلش در قلوب مردم ثابت و شاخه هايش در عالم بالا و ملكوت جهان، فعّاليّت مى كند و ميوه اش كه همان علم و دانش است به مردم در تمام اوقات مى رسد مى باشد. من گفتم: از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟

گفت: سيّدى و من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

پدرم رو به حاج ملاّ آقاجان كرد و گفت: من قضيّه اى دارم اجازه مى دهيد براى آنكه او بداند سيّد است، نقل كنم؟

گفت: مانعى ندارد.

پدرم فرمود: جوانى شانزده ساله بودم، پدرم فوت كرده بود خواهر بزرگترى داشتم كه شوهر كرده بود و به يكى از ييلاقات اطراف مشهد به نام «مايون بالا» رفته بود، هواى مشهد گرم شده و ما هم مايل شديم به «مايون بالا» برويم. آن زمان وسائل ماشينى براى آنجا نبود، سه عدد الاغ كرايه كرديم كه يكى را مادرم و ديگرى را خواهرم كه از من كوچكتر بود سوار شدند و يكى ديگر براى اثاثيه و گاهى اگر من خسته شدم استفاده كنم، بود. صاحب اين الاغها هم كه جوان بى ادبى بود، همراه ما پياده مى آمد، تقريبا حدود سه كيلومترى به رودخانه ى مايون باقى مانده بود كه او با يك نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف «مايون بالا» مى رفتيم، او از دور فرياد زد كه به طرف «مايون پائين» برويد ما اعتنائى نكرديم و به راه خود ادامه داديم؛ زيرا به او گفته بوديم كه مقصد ما «مايون بالا» است. وقتى اوّل رودخانه ى مايون كه هنوز سه كيلومتر به «مايون بالا» در رودخانه راه بود، زير درختهاى انبوه خودش را با زحمت به ما رساند و جلو الاغها را گرفت و ما را پياده كرد و با آنكه هوا تاريك مى شد الاغها را به كنارى بست و گفت: بايد از همين جا بقيّه ى كرايه را بدهيد و پياده برويد.

هر چه مادرم تقاضا كرد كه ما را به «مايون بالا» برسان هر مقدار اضافه هم بخواهى به تو مى دهيم، قبول نكرد و احتمالاً مى خواست هوا تاريك شود و چون يك زن و دختر جوانى همراهمان بود، دست به جنايت بزند، مادرم اين معنى را فهميده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود. هوا تاريك شد، آن هم زير درختان انبوه، چشم چشم را نمى ديد، اضطراب مادرم به حدّى شد كه من و خواهرم را به شدّت كتك مى زد و مى گفت: شما مگر سيّد نيستيد، چرا جدّتان را صدا نمى زنيد؟

ما هم گريه مى كرديم و فرياد مى زديم: يا جدّاه يا جدّاه … كه ناگاه ديديم از پائين رودخانه سيّد بلند قامتى مى آيد كه در آن تاريكى، ما حتّى تمام خصوصيّات و رنگ لباسش را مى ديديم و فراموش نمى كنم كه عمّامه ى سبزى به سر و قباى بلند راه راهى به تن داشت.

بدون آنكه از ما سؤال بكند و جريان را بپرسد رو به آن جوان كرد و گفت: نانجيب! ذرّيه ى پيغمبر را در ميان رودخانه مضطرب و سرگردان كرده اى؟

با آنكه آن آقا به صورت ظاهر ما را نمى شناخت و هيچ علامت سيادت هم در ما وجود نداشت.

آن جوان بى ادبى كه بعدها معلوم شد در مايون كسى را اعتنا نمى كند و نسبت به همه اذيّت و آزار وارد كرده بود، بدون آنكه سخنى بگويد برخاست و فرار كرد.

آقا هم به تعقيب او رفتند و او را گرفتند و به او فرمودند: برو الاغها را بياور و آنها را سوار كن و به مقصد برسان.

او اطاعت مى كرد ولى حرف نمى زد.

مادرم گفت: آقا باز شما كه برويد او ما را اذيّت مى كند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم. آقا در راه همه جا با ما بود و ما كاملاً غافل بوديم كه شب است و ما مانند روز راه خود را مى بينيم. منزل خواهرم در محلّى بود كه اطرافش از درخت و ساختمان خالى بود، وقتى ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند: رسيديد؟

گفتيم: بله آقا متشكّريم.

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت كن تا استراحت كنند. من گفتم: آقا نيستند و هوا تاريك است هر چه فرياد زدم آقا …، كسى جواب نداد، بعد به يادمان آمد كه در رودخانه ى با آن تاريكى چگونه ما خصوصيّات او را مى ديديم، چگونه او از سيادت ما اطّلاع داشت، چگونه از جريان كار ما خبر داشت و چرا يك مرتبه ما را ترك كرد و اثرى از او نيست؟!

منظور پدرم از نقل قضيّه اين بود كه سيادت ما را اثبات كند؛ زيرا آن آقا به آن جوان فرموده بودند: نانجيب! ذرّيه ى پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران كرده اى؟

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آن شب بعد از آنكه من از ايشان سؤال كرده بودم: «از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟» فرموده بود: تو سيّدى، من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

من از آن شب به بعد هميشه به فكر اين بودم كه آن دلائل چيست؟ بعدها همان گونه كه آن مرحوم فرموده بود مكرّر در خواب و بيدارى از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه (روحى فداه) و ساير معصومين (عليهم السّلام) مرا سيّد و فرزند پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) به وسيله ى اشخاص مختلف خطاب فرمودند. و از همه مهمتر آنكه در آن زمان ما شجره نامه اى نداشتيم و پدرم مى گفت كه من شجره نامه را گم كرده ام و او نمى دانست چه كرده است ولى من پس از سالها كه از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان گذشته بود وقتى به پسرعموهاى پدرم مراجعه كردم ديدم شجره نامه را آنها دارند و نسخه اى از آن را به من دادند كه من در كتاب «انوار زهراء (سلام اللّه عليها)» عينا آن را آورده ام[29] و اين خود يكى ديگر از كرامات مرحوم حاج ملاّ آقاجان محسوب مى شد.

خلاصه حاج ملاّ آقاجان چند روزى در مشهد ماند و بعد به طرف زنجان برگشت و من هم به قم رفتم.

در مدّتى كه در قم بودم به وسيله ى نامه هايش مرا راهنمائى مى كرد و در آن سال زياد اصرار داشت كه مبادا با كسانى كه مدّعى عرفان و ارشاد و تصوّف هستند، تماس بگيرم، شايد هم مى دانست چه پيشامدى براى من خواهد بود؛ زيرا يك روز خدمت يكى از علماى معروف قم رسيدم و از او مطالبى در معنويّات و كيفيّت وصول به حقايق سؤال كردم، ايشان به من فرمود: «هر روز چهارصد مرتبه ذكر يونسيّه[30] را در سجده بگو».

گفتم: اين ذكر بسيار خوب است و من آن را زياد گفته ام و از شما مى خواهم برنامه ى ديگرى براى من تنظيم كنيد.

گفت: شما چهل روز به خاطر آنكه من به شما اجازه ى گفتنش را مى دهم بگوئيد، تأثير ديگرى دارد.

با خود گفتم: مانعى ندارد، اين را هم آزمايش مى كنم، لذا روزها در حال سجده چهارصد مرتبه با اجازه اى كه او داده بود مى گفتم: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ».

روز سوّم پس از گفتن ذكر يونسيّه ظاهرا به خواب رفته بودم، در عالم رؤيا ديدم بين من و مقصدى كه دارم ديوارى گذاشته اند كه قطرش بيشتر از يك كيلومتر است و من مايلم با كشيدن زبان به مدّت بيست دقيقه (كه ذكر يونسيّه طول مى كشد) آن ديوار را از سر راه خودم بردارم. روز اوّل و دوّم كه اين كار را ادامه مى دادم و فائده اى نمى بردم، ناراحت شده بودم، روز سوّم مى ديدم علاوه بر اينكه پيشرفتى نكرده ام، شيطان بر قطر ديوار هم افزوده است. لذا در آن حال از موفّقيت مأيوس شدم و فرياد زدم: يا صاحب الزّمان به دادم برس و مرا از اين حجاب و گرفتارى نجات بده. ناگهان ديدم آن ديوار عظيم مانند پودرى شد و باد شديدى در يك لحظه آن را از بين برد و راه را باز كرد و من با سرعت، به مقصدى كه داشتم رسيدم. در آنجا همه نور بود، به من سخنانى تعليم داده مى شد و مطالبى گفته شد كه منجمله آنچه مربوط به مطلب فوق است اين بود: اگر اذكار و ادعيه به اذن افراد غير معصوم، هر كه باشد انجام گردد، مثل اين است كه بخواهى با كشيدن زبان، ديوار به آن عظمت را بردارى ولى اگر با وساطت و توسّل به معصومين (عليهم السّلام) باشد موانع فورا دفع مى شود، حجابها برطرف مى گردد، آنها مثل ثروتمندى هستند كه اگر بخواهد، ديگرى را ثروتمند كند با يك حواله در يك لحظه ثروتمند مى كند ولى اگر آن فقير بخواهد خودش آن ثروت را كسب كند يا با راهنمائى فقير ديگرى ثروتمند شود، سالها طول مى كشد، عاقبت هم معلوم نيست موفّق شود.

مطالب خيلى ارزنده بود، من وقتى از خواب برخاستم متوجّه شدم اشتباه بزرگى كرده ام ولى در عين حال در نامه اى براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مطلب را نوشتم و جريان را شرح دادم، او برايم نوشت هر اشتباه و ضررى كه پس از آن انسان متنبّه شود عقلى را زياد مى كند، اميد است ديگر متوسّل به اين گونه افراد كه مدّعى ارشاد و تصوّف اند و از خود ذكر و ورد جعل مى كنند و تأثيرش را منوط به اجازه ى خود مى دانند، نشوى. … مگر تو نبودى كه دو سال قبل، از من كه به عنوان رفيق براى تو تعيين شده بودم احتياط مى كردى و نمى خواستى با من حرف بزنى كه مبادا من تو را به عنوان يك مريد انتخاب كنم؟ چه شد كه پس از آن همه ترقّيات روحى باز هم به فكر مرشدى افتاده اى؟

به هر حال به وسيله ى اين نامه از تو دعوت مى كنم كه براى ايّام محرّم به زنجان بيائى و مقدارى به تزكيه ى روح بپردازى تا ديگر اين گونه اشتباهات را تكرار نكنى.

من طبق دستور ايشان پنج روز قبل از محرّم روانه ى زنجان شدم و خود را همان روز عصر به زنجان رساندم و يكسره به منزل ايشان رفتم، با آنكه از ورودم به او اطّلاعى نداده بودم، ديدم در خانه نشسته و انتظار مرا مى كشد و هر چند دقيقه يك مرتبه اهل بيتش از آن خانه مى آيد و سؤال مى كند كه فلانى آمد يا نه؟ من مطمئن شدم او قبلاً خبر آمدن مرا در آن روز به اهل بيتش داده است.

شب همان روز به من گفت: يكى از جوانان خوب زنجان مريض شده و پدرش توقّع دارد من از او عيادت كنم، اگر مايلى با هم به عيادت او برويم؟

گفتم: مانعى ندارد، من به زنجان آمده ام كه با شما باشم هر كجا برويد با شما مى آيم، فرق نمى كند.

به اتّفاق به عيادت آن جوان رفتيم، حال او خيلى بد بود حاج ملاّ آقاجان را نشناخت و تقريبا در حال احتضار و جان كندن بود، حاج ملاّ آقاجان مقدارى پدر و مادرش را تسلّى داد و او را دعا كرد، وقتى از منزل آنها بيرون آمديم فوق العاده متأثّر شده بودم. گاهى هم با خودم فكر مى كردم كه لابد فردا صبح هم بايد به تشييع جنازه ى او برويم. در اين بين مادر آن جوان هم از منزل بيرون آمد و گفت: حاج آقا، دكترها بچّه ام را جواب كرده اند، دستم به دامنتان.

حاج ملاّ آقاجان رو به مادر آن جوان كرد و گفت: خوب مى شود. من ابتدا فكر كردم براى تسلّى دل مادرش اين جمله را مى گويد، ولى بعد به من رو كرد و گفت: علاوه بر آنكه ما جنازه ى او را تشييع نمى كنيم، فردا اين جوان با پاى خود به اتّفاق مادرش به منزل ما مى آيند.

صبح فرداى آن شب تقريبا ساعت 8 بود كه در زدند، من رفتم در را باز كردم، اوّل آنها را نشناختم از من سؤال كردند، حاج ملاّ آقاجان منزل هست؟ ديدم خود او صدا زد بفرمائيد منتظر شما بودم.

آن جوان و مادرش وارد منزل شدند وقتى در كنار اتاق نشستند حاج ملاّ آقاجان به من رو كرد و گفت: اينها را مى شناسى؟

گفتم: نه.

گفت: اين همان جوان مريض ديشبى است، من از تعجّب مبهوت شدم.

حاج ملاّ آقاجان به مادر آن جوان گفت: قضيّه را نقل كن كه آقاى ابطحى بيشتر نمى تواند طاقت بياورد.

مادر آن جوان گفت: ديشب بعد از رفتن شما حال فرزندم خيلى بدتر شد، ديگر محتضر بود، حتّى پاهايش حس نداشت نفسهاى آخرش را مى كشيد، من بالاى سر او نشسته بودم و گريه مى كردم ناگهان چشمش را باز كرد و گفت:

مادر! امام رضا (عليه السّلام) مى گويند: از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كنى؟

و باز بيهوش افتاد. من يك مرتبه متوجّه شدم كه چند سال قبل كه به مشهد مشرّف بودم، مقدارى خاك از جلو جاروى خدّام برداشته و در كاغذى پيچيده و به زنجان آورده و پشت آينه گذاشته ام، فورا آن را برداشتم و بر بدن جوانم ماليدم، بحمداللّه چنانكه مى بينيد شفا يافته است.

امّا خود جوانى كه شفا يافته بود، مى گفت: در آن حال بيهوشى ديدم وارد حرم حضرت رضا (عليه السّلام) شده ام، حضرت از ميان ضريح بيرون آمدند و به من فرمودند: به مادرت بگو از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كند؟ من فقط چشم باز كردم و اين جمله را گفتم، ديگر نفهميدم چه شد. موقع اذان صبح بود كه صداى مؤذّن و عرق زيادى كه بدنم را خيس كرده بود مرا به هوش آورد و ديدم ديگر درد و ناراحتى ندارم.

* * *

آقاى حاج محمود حاج محمّدى همدانى كه يكى از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود نقل مى كرد كه مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى كه از علماى اهل معنى همدان بود از مشهد مقدّس برگشته بود و حاج ملاّ آقاجان در همدان در منزل ما آمده بود آقاى انصارى به خاطر ارادتى كه به حاج ملاّ آقاجان داشت به ديدن ايشان آمد مرحوم حاج ملاّ آقاجان به مرحوم آقاى انصارى فرمود: سفر مشهد برايت خوب بود استفاده ى خوبى كردى. آقاى انصارى گفت: نه، خوب نبود استفاده اى هم نكردم آقاى حاج ملاّ آقاجان فرمود: چرا استفاده ى معنوى كردى به نشانى آنكه فلان روز در فلان ساعت در فلان محل از صحن با فلان شخص نشسته بودى و عمامه ات را روى زانويت گذاشته بودى. آقاى انصارى مى گفت: به قدرى اين نشانى دقيق بود كه من بيش از پيش به قدرت روحى او معتقد شدم و دانستم كه او به قدرى احاطه ى روحى قوى دارد كه مرا در آن محل ديده و حالات مرا مشاهده كرده است.

مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى يكى از بزرگان اهل معنى بود كه شاگردانى مثل مرحوم آية اللّه دستغيب و آية اللّه نجابت و مرحوم آقاى حاج آقا جواد آهنگر داشت و مدّتى در ابتداء خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست من در مشهد مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ جواد انصارى را ملاقات كردم و چون آن زمان با مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان محشور بودم مطالبى در مسأله ى ولايت و امامت طبق مذاق حاج ملاّ آقاجان مورد بحث ما قرار گرفت.

ايشان به من اظهار محبّت مى كرد و از در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) تا كوهسنگى كه تقريبا شش كيلومتر راه بود پياده صحبت كنان مى رفتيم. مرحوم آية اللّه نجابت هم حضور داشتند سپس قضيه ى ارتباط خود را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان در راه اين چنين نقل كرد:

من مثل سائرين از معنويات غافل بودم و بلكه گاهى هم منكر آن مى شدم و مشغول درس و بحث خود بودم تا آنكه شنيدم در همدان شخصى به نام حاج ملاّ آقاجان آمده و علما و بزرگان را متوجّه خود كرده با يك ملاقات كه با او داشتم به من جمله اى گفت كه مرا چند روزى بى تاب نمود بالاخره با توسّل به اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) آرام شدم و به دنبال حاج ملاّ آقاجان به زنجان رفتم او به من گفت: «به ما دستور رسيده كه به شما اعلام كنيم كه بايد مقدارى از مراحل سير و سلوك را با ما بيائيد»[31].

يكى از شاگردان آية اللّه انصارى در اين باره چنين نقل مى كند: «زمانى كه به قم آمدم آتشى از عشق الهى در درون خود احساس مى كردم در كتابى به نام مفتاح الجنان به دعاى «ناد عليّا مظهر العجائب …» برخورد كردم و شبانه روز اين دعا را بر زبان جارى مى كردم و همواره از خدا مى خواستم كه دست مرا در دست ولىّ كاملى قرار دهد تا اينكه در حدود سنّ بيست سالگى در يك كتاب خطّى در مورد ختم سوره ى مباركه ى يس به مطلبى برخورد نمودم كه براى برآوردن حوائج مفيد است به مدّت چهل روز اين سوره مباركه را در وقت خاصّى كه ذكر شده بود با حضور قلب و اخلاص كامل مى خواندم، در روز چهلم از مدرسه ى فيضيّه كه در آنجا حجره داشتم به طرف دارالشّفاء نزد حاج ميرزا حسن مصطفوى كه در آنجا در حجره ساكن بودند رفتم تا برايم يك مباحثه ى «كفايه» بگذارد از ايشان درخواست يك درس كفايه كردم ايشان شروع به موعظه كردند كه كفايه الان در فصل تابستان كه حوزه تعطيل است به چه دردت مى خورد بهتر است در اين ايّام فراغت به دنبال كسب مسائل معنوى باشى، من گفتم: اگر كسى را مى شناسى كه به من معرّفى كنى به سخنت ادامه بده ولى اگر نمى شناسى آتش درون مرا شعله ورتر نكن، ولى ايشان توجّهى نكردند و به سخنان خود ادامه دادند و من ناراحت شدم و سخن ايشان را قطع كردم بعد جناب حاج ميرزا حسن مصطفوى فرمود: علّت اينكه من در اين رابطه با شما صحبت كردم اين بود كه قبل از اينكه شما بيائيد من داخل حجره خوابيده بودم و در عالم رؤيا ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) را ديدم كه دور تا دور حجره نشسته و اين آيه را تلاوت مى كنند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَىِّ»[32] كه ناگهان ديدم شما از درب حجره وارد شديد و آن بزرگواران اشاره به شما كردند و فرمودند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ» كه شما در اين وقت درب زدى و من از خواب بيدار شدم دانستم كه شما دنبال گمشده اى هستى، امّا آن ولىّ كاملى كه شما به دنبالش هستى در همدان است به نام آية اللّه انصارى همدانى.

از دوستان همدانى آدرس گرفتم ابتدا مى خواستم به مشهد مقدّس بروم ولى استخاره ام بد آمد، وقتى براى همدان استخاره زدم اين آيه ى شريفه درآمد: «سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِه لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ اياتِنا …»[33] فهميدم كه بسيار خوب است پس با چند نفر از دوستان طلبه رهسپار همدان شديم از آنجا به سمت مسجد پيغمبر كه ايشان نماز ظهر و عصر را در آنجا اقامه مى كردند رفتيم و نماز خود را به ايشان اقتدا كرديم. در نماز متوجّه شدم كه ايشان انسان عادّى نيست و گوئى مشافهتا با خداوند تكلّم مى كند بعد از نماز با ايشان به منزلش رهسپار شديم. ايشان وقتى حركت مى كرد گوئى مظهر حبّ اللّه حركت مى كرد و يكپارچه آتش عشق الهى بود. چند روزى در خدمتش بوديم كه متوجّه شدم ايشان دوستى دارد به نام «حاج ملاّ آقاجان» كه ده روز ديگر قرار است به همدان بيايد دوستان من به قم مراجعت كردند ولى من كه تازه مقصود خود را يافته بودم منتظر آمدن آن مرد الهى شدم وقتى حاج ملاّ آقاجان آمدند، در منزل آية اللّه انصارى براى چند روزى به منبر رفتند. بعد از چند روز قرار شد آية اللّه انصارى به اتّفاق حاج ملاّ آقاجان به زنجان بروند من با اصرار زياد تمنّا كردم كه در اين سفر مرا همراه خود ببرند و به اتّفاق سه نفرى به زنجان رفتيم و من و آية اللّه انصارى كه بيست سال از من بزرگتر و مجتهد مسلّم بود يك حجره در يكى از مدارس علميّه ى زنجان گرفتيم و حاج ملاّ آقاجان به منزلش رفت در اين مدّت من از انفاس گرم آية اللّه انصارى بسيار بهره ها بردم در يكى از روزها كه من و آية اللّه انصارى و حاج ملاّ آقاجان سه نفرى به سمت يكى از روستاها مى رفتيم به بالاى يكى از تپّه ها كه رسيديم حاج ملاّ آقاجان رو به آية اللّه انصارى كردند و فرمودند: اكنون مأموريت من با شما تمام شد، اكنون ادامه ى راه با خودت است و سپس اضافه كردند كه اكنون فرزند دو ساله ات محمّد در همدان از پشت بام افتاد و در دم جان داد ولى وظيفه ى تو تسليم كامل است و اگر از اين مسأله ناراحت شوى از مقامت سقوط مى كنى و اكنون ميل با خودت است مى توانى برگردى و مى توانى به سمت روستا با ما همراه باشى. كه بعد از اين مسافرت آية اللّه انصارى به همدان برگشتند.

* * *

حاج ملاّ آقاجان در زنجان منبر مى رفت و علاقه ى عجيبى به تربيت افكار و روحيّات داشت، جوانها منبرش را دوست مى داشتند. پيرمردها از اخلاقش فوق العاده تعريف مى كردند. علما و روحانيّين از دقّت نظرش در آيات و روايات بهره مند مى شدند. اهل معنى و حال هم از معاشرتش لذّت مى بردند.

در مدّتى كه من در زنجان بودم، لحظه اى از او جدا نمى شدم به هر كجا مى رفت، مى رفتم و منتظر بودم اگر مطلبى را مى گويد در آن دقّت كنم و به كار ببندم و نگذارم كوچكترين فرصتى از دستم برود.

شبها معمولاً نماز مغرب و عشا را در يكى از مساجد زنجان پشت سر يكى از ائمّه ى جماعت مى خواند و به من سفارش مى كرد تا مى توانى نمازت را اوّل وقت و با جماعت بخوان.

پس از نماز به روضه هايش كه قبلاً از او دعوت كرده بودند مى رفت.

 شايد در آن مدّتى كه من در زنجان بودم، ماه محرّم به طور متوسط هر شبى يك جلسه را به اين گونه مى گذراند كه به من مى گفت: يك مجلس در فلان محلّ الآن دعوت شدم بايد بروم وقتى دو نفرى به آن مجلس مى رفتيم مى ديديم صاحب مجلس با يك اخلاصى مجلس را ترتيب داده و مردم هم جمع شده اند. امّا منبريشان نيامده يك مرتبه مى ديدند كه حاج ملاّ آقاجان وارد شد و اجازه گرفت و به منبر رفت، صاحب مجلس مبهوت مى شد كه او از كجا متوجّه شده كه من الآن از امام زمان (عليه السّلام) روضه خوانى طلب كردم و اين موضوعى بود كه خواصّ از مردم زنجان اطّلاع داشتند و همه بر آن گواهند.

خوب يادم مى آيد كه يك شب وارد اين چنين مجلسى شديم وقتى صاحب مجلس حاج ملاّ آقاجان را ديد، قسم خورد همين چند دقيقه ى قبل به امام زمان (عليه السّلام) متوسّل شده بودم و گفتم: آقا يك روضه خوان براى من بفرست؛ كه شما آمديد.

* * *

در اين سفر از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه در تهران جريان جالبى اتّفاق افتاده و من شكّ داشتم كه آيا صحيح است يا نه اجازه مى فرمائيد از شما سؤال كنم؟

گفت: بپرس.

گفتم: در محضر يكى از علماى معروف تهران كسى روح مرحوم شيخ بهائى را حاضر كرده بود و از او سؤالاتى مى كرد؛ يكى از افرادى كه در مجلس حاضر بود نقل كرد كه من در كتابى ديده بودم كه شيخ بهائى فرموده:

اگر كسى براى امر مهمّى روزى صد مرتبه تا ده روز كه از روز چهارشنبه شروع كند و روز جمعه ختم كند، با حضور قلب اين دعا را بخواند اگر حاجتش برآورده نشد، مرا لعنت كند.[34]

آن شخص مى گفت: من اين دعا را ده روز خوانده بودم ولى از روز جمعه شروع كرده و روز چهارشنبه ختم نموده بودم و فكر مى كردم ختم را درست انجام داده ام و حاجتم برآورده نشده بود مى خواستم شيخ بهائى را لعن كنم، دلم نمى آمد.

در آن مجلس كه روح شيخ بهائى را حاضر كرده بودند بدون آنكه كسى از اين مطلب اطّلاعى داشته باشد، ناگهان آن كسى كه روح شيخ را حاضر كرده بود، به من رو كرد و گفت: شيخ مى گويد: «اختتامه يوم الجمعة» يعنى بايد پايان ختم، روز جمعه باشد. من يك مرتبه متوجّه اشتباه خود شدم و دانستم اينكه حاجتم برآورده نشده به خاطر اين است كه من روز جمعه شروع كرده ام و روز چهارشنبه ختم نموده ام و حالا شيخ بهائى مرا متوجّه كرد.

سؤالاتى كه درباره ى اين قضيّه دارم يكى اين است كه آيا ممكن است ارواح را احضار كرد؟

و دوّم اينكه ختم، درست است يا نه؟

آقاى حاج ملاّ آقاجان جواب داد:

احضار ارواح و گفتگو با آنها براى اولياء خدا كار بسيار عادّى است. حالا آيا هر كس كه مدّعى احضار شد راست مى گويد، معلوم نيست.

و امّا من مى گويم: اگر كسى يك مرتبه اين دعا را با شرائط روحى كه بايد در خود ايجاد كند، بخواند اگر دعايش مستجاب نشد مرا لعنت كند ولى اگر بدون آن شرايط صدها مرتبه در دهها روز بخواند و دعايش مستجاب نشد، بايد خودش را ملامت كند و حقّ ندارد شيخ بهائى را لعنت كند.

گفتم: من در كتابى ديدم كه باز از شيخ بهائى نقل شده هر كس حاجتى داشته باشد و هفتاد مرتبه بگويد:

«لا اله الاّ اللّه بعزّتك و قدرتك لا اله الاّ اللّه بحقّ حقّك لا اله الاّ اللّه فرج برحمتك».

حاجتش برآورده مى شود و اگر برآورده نشد مرا لعنت كند.

آيا اينها صحيح است؟ از معصوم (عليه السّلام) نقل شده؟

حاج ملاّ آقاجان فرمود: اگر ثابت باشد كه اينها را شيخ بهائى گفته، حتما از معصوم روايت مى كند؛ زيرا شيخ به قدرى بزرگ است كه ممكن نيست انسان احتمال بدهد كه او اين دعاها را جعل كرده و يا بدعت گذاشته است. بنابراين، اگر به قصد رجاء خوانده شود خوب است.

* * *

روز بيست و هشتم ذيحجّه در همين سفر كه من در زنجان بودم از ابهر كه يكى از شهرستانهاى اطراف زنجان است تلفنى شده بود و آقاى حاج حاج آقا از حاج ملاّ آقاجان براى منبر دهه ى اوّل محرّم در حسينيّه اش دعوت مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان فرمود: من ميهمانى دارم، اگر او حاضر شد بيايد من هم مى آيم، من به ايشان گفتم: براى من ابهر و زنجان فرقى نمى كند هر كجا تو با منى، من خوشحالم.

حاج ملاّ آقاجان دعوت را قبول كرد و فرداى آن روز كه روز 29 ذيحجّه بود با قطار به ابهر رفتيم.

حاج حاج آقاى ابهرى مرد عجيبى بود، پاك و باصفا، اهل محبّت و ولايت، به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) عشق مى ورزيد، تقلّب و دروغ در قاموس زندگيش وجود نداشت، او نمى توانست بپذيرد كه مثلاً يك روحانى مثل من ممكن است چند ماه بر او بگذرد و خدمت امام زمان (عليه السّلام) نرسد.

حسينيّه اى ساخته بود كه از او واقعا عطر حسينى استشمام مى شد. يك روز تنها در آن حسينيّه نشسته بودم ديدم بى جهت حال گريه ى عجيبى به من دست داد، مقدارى بر مظلوميّت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) اشك ريختم و از آنجا بيرون آمدم.

حاج حاج آقا به من برخورد كرد و گفت: نتوانستى خودت را كنترل كنى؟

گفتم: نه، اين حسينيّه عجيبى است.

گفت: چرا نباشد؟ مى دانى اين حسينيّه را من چگونه ساخته ام؟ چند نفر عمله و بنّاى با حال را از تهران و زنجان پيدا كردم و يك روضه خوان با اخلاص هم دعوت نمودم، هر وقت آنها مى خواستند اين حسينيّه را بسازند بايد قبلاً روضه اى مى خواندند با چشمهاى اشك آلود شروع به كار مى كردند. و اين برنامه ادامه داشت تا حسينيّه تمام شد.

حاج حاج آقا مردى بود كه ارواح را مى ديد و باور نمى كرد كه مثل من كه يك روحانى هستم نبينم.

يك روز صبح با آنكه به نظر من از سر شب رفته بود و خوابيده بود، ديدم چرت مى زند، به او گفتم: چرا كسلى؟

گفت: ديشب دو ركعت نماز براى پدرم كه از دنيا رفته بود خواندم، ارواح ساير اقوامم به من مراجعه مى كردند و مى گفتند: براى هر يك از ما هم دو ركعت نماز بخوان و من نمى توانستم آنها را رد كنم لذا تا سحر مشغول خواندن نماز بودم و خوابم كم شد.

اين مطالب را به قدرى از روى صفا مى گفت كه انسان احتمال نمى داد در وجود اين مرد، كوچكترين حيله اى باشد.

يك روز با حاج ملاّ آقاجان و حاج حاج آقا به قبرستان ابهر رفتيم، حاج حاج آقا ما را به سر قبر اقوام و دوستانش مى برد، به نزديك قبرى رسيديم حاج ملاّ آقاجان اشاره به قبرى كرد و گفت: شيخ رضا است (و تبسّمى هم زير لب داشت مثل اينكه با آشنائى كه مدّتها از او دور بوده برخورد كرده اند).

حاج حاج آقا گفت: بله شيخ رضا است كه مى گفت: امور معنوى يعنى چه و ما را مسخره مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مى شنوى حالا چه مى گويد؟ مى گويد: من اشتباه كرده بودم، حرف شما صحيح است و خوشا به حال بعضى از شما كه تا زمان ظهور زنده ايد.[35]

از آنجا عبور كرديم و به قبر مادر حاج حاج آقا رسيديم، حاج ملاّ آقاجان تمام نشانيهاى جسمى و خصوصيّات اخلاقى مادر حاج حاج آقا را شرح داد و گفت: مى گويد: فلان كار را نكن.

او هم بدون معطّلى گفت: چَشم.

من از او سؤال كردم موضوع چه بود كه مادرتان مانع شد؟

گفت: به شرط آنكه قول بدهى به كسى نگوئى؛ چون از اسرار است.

گفتم: مانعى ندارد.

گفت: جريانى بود كه انجام مى دادم (و آن را مشروحا براى من گفت) و جز من و خدا كسى اطّلاع نداشت، چند شب قبل تصميم داشتم آن را ترك كنم كه الآن مادرم آن را نهى كرد.

حاج ملاّ آقاجان در منزل و حسينيّه ى حاج حاج آقا همه روزه صبح منبر مى رفت. جمعيّت زيادى در آنجا اجتماع مى كردند كمتر روزى بود كه مجلس روحانيّت فوق العاده اى پيدا نكند.

گاهى، چند نفر از كثرت گريه به حالت غشوه و بى حالى مى افتادند و گاهى حاج حاج آقا رو به من مى كرد و مى گفت: ارواح اولياء خدا همه جمعند.

به هر حال دوازده روزى كه در ابهر بوديم از روحانيّت فوق العاده اى برخوردار بوديم.

روز عاشورا حاج ملاّ آقاجان به من گفت: اگر از خدا بخواهى امسال به اتّفاق يكديگر به عراق و به زيارت ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مشرّف مى شويم!

گفتم: دعا زحمتى ندارد ولى آيا اين موضوع ممكن است؟!

گفت: براى خدا هيچ چيز غير ممكن نيست.

(در آن وقت من نه سنّم مقتضى بود كه گذرنامه بگيرم و نه گذرنامه به من مى دادند. و علل سياسى هم در كار بود كه به من گذرنامه نمى دادند؛ زيرا مرحوم نوّاب صفوى رهبر «فدائيان اسلام» به مرحوم حاج ملاّ آقاجان ارادت زيادى داشت و من با او رفيق بودم و رژيم فكر مى كرد كه من جزو آنها هستم و نام من جزو «فدائيان اسلام» نوشته شده بود. و در آن سال آنها را دستگير مى كردند و بعضى از آنها به عراق فرار كرده بودند لذا به صورت ظاهر محال بود به من گذرنامه بدهند).

به هر حال دعا كرديم و مسأله فراموش شد و چند روز بعد از عاشورا من به قم رفتم، ماه محرّم و صفر و ربيع الاوّل را هم در قم بودم، يك روز كه براى بدرقه ى يكى از اقوام به تهران رفته بودم از مسجد حاج سيّد عزيزاللّه عبور مى كردم، ديدم حاج ملاّ آقاجان در آنجا است خوشحال شدم، او را در بغل گرفتم و بوسيدم و گفتم: چرا به تهران آمده ايد؟

گفت: براى رفتن به زيارت ائمّه ى عراق، مگر تو روز عاشورا دعا نكردى؟

گفتم: يعنى مستجاب شده؟

گفت: بله چرا مستجاب نشود؟ خودشان مى گويند دعا كن و بعد قبول نمى كنند؟ مگر ممكن است!

گفتم: من نه پول دارم و نه گذرنامه، چگونه ممكن است به زيارت بروم؟ گفت: مخارج سفرت را به من داده اند و گذرنامه هم بالاخره يك طورى مى شود.

گفتم: بسيار خوب. ولى حدود بيست روزى كه در تهران براى تهيّه ى گذرنامه تلاش كردم، به هيچ وجه راهى براى من پيدا نشد كه بتوانم گذرنامه بگيرم، لذا مأيوسانه به قم رفتم.

حاج ملاّ آقاجان گذرنامه اش را گرفت و شب سيزدهم ماه جمادى الاوّل به قم آمد و مى گفت: بايد از همين قم به وسيله ى ترن «تهران ـ خرّمشهر» پس فردا حركت كنيم.

گفتم: من كه گذرنامه ندارم. باز هم گفت: يك طورى مى شود غصّه نخور، آخرش اين است كه تو را در خرّمشهر به قاچاق برى مى سپاريم و در بصره تحويل مى گيريم.

من بيشتر ترسيدم و از اين موضوع فوق العاده نگران بودم. از طرفى علاقه ى فوق العاده به زيارت عتبات عاليات، بالأخص در خدمت استاد عزيز و بهتر از جانم. و از طرفى سفر اوّل و ترس از قاچاق عبور كردن از مرز مرا در فشار عجيبى قرار داده بود.

در حجره ى مدرسه ى حجّتيه شب زمستان سردى بود ولى كرسى گرمى داشتيم من و حاج ملاّ آقاجان و چند نفر از دوستان كه از تهران همراه ايشان شده بودند و هم حجره اى مدرسه ام دور كرسى نشسته بوديم.

حاج ملاّ آقاجان گفت: شب وفات فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) است، اگر مايليد به آن حضرت متوسّل شويم؟

همه اظهار تمايل كردند و ايشان مشغول خواندن روضه شدند.

من سرم را روى كرسى گذاشته بودم و گريه مى كردم، پايه ى كرسى را به دست گرفته بودم و اشك مى ريختم، مثل آنكه خوابم برده بود در عالم رؤيا، مى ديدم طفل بى ادبى هستم كه مادرم فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) مرا از خانه بيرون كرده و من چهارچوب در خانه را گرفته ام و گريه مى كنم و از مادر تقاضاى عفو و گذشت دارم. در باز شد خانمى مانند خورشيد كه به عظمت و جلال و زيبائى، زنى مانند او گمان نكنم كه خدا آفريده باشد، از در منزل بيرون آمد و مرا مانند فرزند خردسالى نوازش كرد و به داخل منزل برد. من با خوشحالى و نشاط فوق العاده اى از خواب پريدم و شنيدم كه حاج ملاّ آقاجان به دوستان مى گفت: الحمدللّه حاجت ابطحى هم برآورده شد.

به هر حال شب خوبى بود بسيار معنويّت داشت.

بالاخره آخر شب خوابيديم، نزديك اذان صبح كه بيدار شدم متوجّه گرديدم كسى به شيشه ى در اتاق مى زند. در را باز كردم دو نفر از تجّار تهران بودند، يكى اصلاً اهل تبريز به نام آقاى حاج غلامحسين اسفهلانى بود خدا رحمتش كند مرد بسيار خوبى بود و ديگرى اهل اصفهان به نام حاج مهدى بود.

و اين دو نفر در تهران سكونت داشتند، آنها شنيده بودند كه حاج ملاّ آقاجان به قم مشرّف شده است، شبانه حركت مى كنند و براى ديدن ايشان به قم مى آيند.

و چون مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان جاى ديگرى نمى رود، يكسره به درِ اتاق ما، در مدرسه ى حجّتيه آمده و ما را بيدار كردند و ساعتى دور هم نشستيم. در ضمن گفتگو، آنها از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردند، چه وقت به طرف عراق حركت مى كنيد؟

حاج ملاّ آقاجان جواب داد: قرار است پس فردا با قطار حركت كنيم ولى چون آقاى ابطحى گذرنامه نگرفته است، مى ترسد.

حاج آقاى اسفهلانى گفت: حقّ دارد چون قاچاق رفتن خيلى مشكل است.

بعد سخن از هر كجا به ميان آمد، در اين بين آن دو تاجر محترم با هم آهسته صحبتى كردند و بلافاصله حاج مهدى اصفهانى از جا برخاست و به من گفت: عكس دارى؟

گفتم: بله.

گفت: ده عدد عكس به من بده تا فردا شب همين موقع برايت گذرنامه بياورم.

عكسها را به او دادم او در همان شب با اتوبوس به طرف اصفهان حركت كرد و شب بعد براى من و يكى دو نفر ديگرى كه با ما همراه شده بودند و گذرنامه نداشتند، گذرنامه آورد. حالا چه كرده بود و چگونه با آن سرعت گذرنامه ها را تهيّه نموده بود، كسى جز خودش نمى دانست، فقط ما متوجّه شديم كه حاجى اسفهلانى مخارجش را قبول كرده و حاج آقا مهدى زحماتش را به عهده گرفته. و بالاخره معلوم شد، آنها مأمور حضرت صدّيقه ى طاهره (عليها السّلام) بودند و اين معنى را ما كه بيست روز در تهران به هر درى زديم نتوانستيم گذرنامه بگيريم مى فهميديم.

به هر حال عصر روز چهاردهم ماه جمادى الاولى از قم با ترن به طرف خرّمشهر حركت كرديم.

اين اوّلين سفر طولانى بود كه من با حاج ملاّ آقاجان مى رفتم. و چون در سفر بيشتر بايد از استاد استفاده كرد، ششدانگ حواسم را در اخلاقیّات و روش ايشان با دوستان و همراهان جمع كرده بودم و مانند شاگرد خوبى قدم به قدم از علوم و معارف معظّم له استفاده مى كردم.

در اخلاقیّات كه او به صاحب خُلق عظيم، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) اقتدا كرده بود، غير قابل وصف بود. در همان شب اوّل پانزده جمادى الاولى كه در قطار تهران ـ خرّمشهر، مى رفتيم، من به خواب رفته بودم، صبح دوستان نقل مى كردند كه وقتى تو خوابت برد، سرت به روى زانوى حاج ملاّ آقاجان افتاد، (اين عمل بدون اختيار انجام شده بود والاّ من به خودم اجازه نمى دادم كه حتّى در مقابل او چهار زانو بنشينم) او هم با كمال خونسردى نشست و تا صبح (با اينكه شبهاى زمستان بلند است) سرت را در روى زانو نگه داشت و نگذاشت تو بيدار شوى ما هر چه به او گفتيم كه شما خسته مى شويد، اجازه بدهيد سرش را آهسته برداريم و روى لباسها بگذاريم، مى گفت: ممكن نيست. (و نقل كردند كلماتى درباره ى من گفته بود كه آنها را قانع كند؛ كه من نمى توانم آنها را بنويسم).

به هر حال صبح كه من از خواب برخاستم ديدم پاى او بى حس شده و با ماساژ زيادى كه دوستان همسفر او را دادند كم كم پايش به حركت آمد.

او به ما گفت: در مسافرت مى توانيد مزاح كنيد ولى دروغ نگوئيد. به كسى و به جمعيّتى توهين نكنيد.

در سراسر سفر، هيچ گاه جز در كربلا او را محزون نديدم، هميشه بشّاش و متبسّم بود. دائما كلمات حكمت آميز و يا روايات و آيات قرآن تلاوت مى كرد. شبها مقدارى مى خوابيد و آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب بود.

يك روز به او گفتم: وقتى من در زنجان بودم شما به من دستور مى داديد نماز شب بخوانم ولى خودتان گاهى نماز شب نمى خوانديد، امّا در مسافرت مى بينيم كه هر شب نافله ى شب را مى خوانيد.

گفت: هشتاد سال از عمرم مى گذرد، در زنجان شبها مجبور بودم كه تا چهار ساعت از شب گذشته در مجالس روضه، منبر بروم و نمى توانستم بين منبرهاى اوّل شب و نماز شب جمع كنم چون مزاجم مساعدت نمى كرد، ضعف مرا مى گرفت، روزها هم كه نمى توانستم بخوابم، چون مى دانى زراعت دارم تمام كارهايم را خودم بايد بكنم. ولى در اين مسافرت زحمتم كمتر است. بحمداللّه مى توانم آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب باشم.

گفتم: شما در زنجان هم، بايد منبر را ترك كنيد و به خودتان آن قدر زحمت ندهيد و يا لااقل كمتر منبر برويد كه بتوانيد نماز شب بخوانيد؛ زيرا پروردگار در قرآن براى تهجّد وعده رستگارى داده است.

گفت: يك روز در زنجان به اين فكر افتادم كه يا نماز شب بخوانم و منبر كمتر بروم يا منبر بروم و نماز شب را ترك كنم؛ در خواب به من فرمودند: نماز شب از عبادتهائى است كه نفعش عايد خودت تنها مى شود، ولى منبر و موعظه و روضه از عبادتهائى است كه نفعش هم عايد تو مى شود و هم مردم استفاده مى كنند؛ و در هر كجا يك چنين عباداتى با هم تعارض كند، آنكه نفعش عايد مردم هم مى شود، مقدّم است.

حاج ملاّ آقاجان غذا كم مى خورد و كم حرف مى زد. قلبش مملوّ از محبّت پروردگار و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. سادات و فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) فوق العاده در نظرش محترم بودند.

او مى گفت: روايت است كه بر سادات نبايد در راه رفتن مقدّم شد.

وقتى سادات (ولو از نظر سنّ، خردسال بودند) وارد مجلسى مى شدند ايشان به تمام قد در مقابلشان مى ايستاد و مى گفت:

در حديث است كه اگر كسى يكى از سادات را ببيند و در مقابل او نايستد و قيام تامّ نكند، خدا به دردى او را مبتلا مى كند كه دوا نداشته باشد.

او هميشه دو زانو مى نشست و هميشه حتّى در مسافرت و بين دوستان، آداب معاشرت را ترك نمى كرد. گاهى كه ما به او مى گفتيم: شنيده ايم كه گفته اند: بين دوستان آداب ساقط مى شود.[36] مى فرمود:

من از اين افراد كه اين مطالب را مى گويند سؤالى دارم و آن اين است كه آيا ادب، خوب است يا نه؟

حتما مى گويند: ادب، چيز خوبى است. من در جواب مى گويم: انسان چرا چيز خوبى را كه دارد به دوستانش تقديم نكند؟

به هر حال اين شمّه اى از ادب و اخلاق آن مرد بزرگ بود كه در مسافرت از او ديدم.

وقتى به مرز عراق و ايران رسيديم مى گفت: بوى آقايم سيّدالشّهداء (عليه السّلام) را استشمام مى كنم. اين مطالب را بيشتر به خاطر توجّه ما به آن حضرت به زبان جارى مى كرد.

نزديك ظهر بود كه به بغداد رسيديم و يكسره به كاظمين رفتيم و به حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) مشرّف شديم. حال خوشى داشتيم، من از كثرت شوق، بى اختيار به حرم مطهّر بدون اذن دخول وارد شدم ولى حاج ملاّ آقاجان تا وقتى كه ما برگشتيم، كنار عتبه ى مقدّسه ى حرم ايستاده بود و توجّه عجيبى به ضريح مقدّس داشت. گويا حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را مى ديد و با كمال ادب با آن حضرت سخن مى گفت. وقتى از حرم خارج شدم حوائجى را كه از آن حضرت خواسته بودم به من گفت كه تو چه حوائجى را خواسته اى و كدام يك از آنها برآورده مى شود و كدام يك، به اين دلائل صلاح تو نيست، برآورده شود و مرا قانع مى كرد.

صبح روز بعد كه تنها به حرم رفته بود وقتى به مسافرخانه برگشت، گفت: منظره ى عجيبى را ديدم، ديگر چيزى نگفت.

من اصرار كردم كه جريان چه بود؟

گفت: وقتى وارد حرم شدم ديدم حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهما السّلام) نشسته اند و من به آنها سلام كردم آنها جواب دادند.

و من در مقابل آنها ايستاده بودم و زيارت جامعه را مى خواندم ناگهان ديدم هر دو برخاستند و حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) سرشان را پائين انداخته اند ولى به تمام قامت ايستاده اند و حضرت امام جواد (عليه السّلام) سرشان را بالا گرفته اند و مؤدّب ايستاده اند به طرف درِ ورودى نگاه مى كنند، من هم نگاه كردم، ديدم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) وارد شدند و بين حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهماالسّلام) قرار گرفتند و همه نشستند.

حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) رو به امام جواد (عليه السّلام) كردند و فرمودند:

ما در اين شهر، تعدادى شيعه داريم چرا جواب آنها را نمى دهيد؟

امام جواد (عليه السّلام) كاغذ و قلمى به دست گرفتند و نام آنها را از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) سؤال مى كردند و مى نوشتند. و حتّى چه حاجتى دارند يادآورى مى شد. و دستور صادر مى گرديد كه به آنها داده شود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مثلاً به فلانى (يكى از دوستان را نام برد و گفت) اسم او را هم نوشتند و حاجتش هم داشتن طبع شعر بود كه به او دادند. كه بعدا آن شخص حتّى سخن عادى خود را با شعر مى گفت.

به هر حال چند روزى در كاظمين بوديم و قبور نوّاب اربعه را در بغداد زيارت كرديم.

مطلب جالبى كه حاج ملاّ آقاجان درباره ى نوّاب اربعه مى گفت اين بود كه به همان دليلى كه لازم است معتقد باشيم ائمّه اطهار (عليهم السّلام) معصومند، بايد بگوئيم كه نوّاب اربعه هم از عصمت ضعيفى برخوردارند؛ زيرا اگر آنها را اين چنين ندانيم و بلكه گناهكار، اشتباه كار و داراى سهو و نسيان بدانيم، اعتمادى به مطالبى كه از آنها نقل مى كنند، نخواهيم داشت. (توضيح آنكه؛ نوّاب اربعه چهار نفر نائب خاصّ امام عصر (روحى له الفداء) هستند كه در زمان غيبت صغرى رابط بين امام زمان (عليه السّلام) و مردم شيعه بوده اند و نام آنها به ترتيب زير:

حضرت عثمان بن سعيد عمروى و حضرت محمّد بن عثمان و حضرت حسين بن روح و حضرت على بن محمّد سمرى بوده است).

حاج ملاّ آقاجان در تمام مشاهد مشرّفه به ما توصيه مى كرد كه معتقد باشيم ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) زنده اند و سخنان ما را مى شنوند و مبادا كوچكترين غفلتى از اين موضوع بشود.

او بهترين زيارتها را «زيارت جامعه» و «زيارت امين اللّه » مى دانست و مى فرمود كه اگر در حرمها وقت بيشترى داريد زيارت جامعه را بخوانيد. و اگر فرصت زيادى نداريد زيارت امين اللّه  را بخوانيد. و همه روزه توصيه مى كرد كه زيارت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) را بخوانيم، بخصوص در حرمهاى مقدّسه؛ زيرا معتقد بود كه آن حضرت بيشتر از همه جا در حرمها احتمال دارد باشند. و بهترين زيارتهاى آن حضرت را «زيارت آل ياسين»[37] مى دانست.

بالأخره در مدّتى كه در كاظمين بوديم، يك مرتبه سر قبر حضرت سلمان در مدائن[38] رفتيم و صبحها هر روز وقتى از حرم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم، كنار قبر «سيّد رضى»[39] و «سيّد مرتضى» مى ايستاد و سلامى عرض مى كرد و فاتحه اى مى خواند و مى گفت: قبر «شيخ كاظم اُزرى» كه از شعراى بزرگ شيعه است در كنار قبر سيّد مرتضى است.

روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان درخواست كردم كه شرحى از حالات سيّد رضى و سيّد مرتضى برايم بگويد.

گفت: بسيار خوب، تا آنكه يك روز كه از حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم به ما فرمود: بيائيد برويم كنار حرم سيّد مرتضى بنشينيم و درباره ى اين دو بزرگوار حرف بزنيم.

ما در خدمت ايشان رفتيم و نشستيم حال خوبى داشتيم مطالب زيادى درباره ى آنها از آن مرحوم شنيديم كه من اكثر آنها را فراموش كرده ام ولى اين قضيّه را فراموش نكردم كه مى فرمود:

شبى شيخ مفيد در عالم رؤيا ديد كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) دست امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) را گرفته اند و مى فرمايند: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى: اى مرد بزرگ! به اين دو فرزندم علم فقه را تعليم بده.

شيخ مفيد مى گويد كه من تعبير اين خواب را نمى دانستم تا آنكه صبح آن روز ديدم مادر سيّد مرتضى و سيّد رضى دست آن دو نفر را گرفته و آنها خردسال بودند و در مدرسه به نزد من آمد و فرمود: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى عين همان جمله اى كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) فرموده بودند اين بانوى محترمه هم فرمود.

در اينجا من دانستم كه اين دو آقازاده به مقام والائى خواهند رسيد؛ لذا يكى از آنها يعنى سيّد رضى كتاب نهج البلاغه را جمع آورى كرد. و ديگرى از بزرگان علماى اهل معنى و فقهاى عظام شد.

خلاصه چند روزى در كاظمين مانديم و بعد رهسپار كربلا شديم. هنوز چند كيلومترى به كربلا مانده بود كه ديديم حاج ملاّ آقاجان با خودش زمزمه اى دارد و اشك مى ريزد؛ خوب گوش دادم مى گفت:

حسين جان «قتلوك و ما عرفوك و من شرب الماء منعوك». يعنى تو را كشتند و مقام و عظمت تو را نشناختند و از آب تو را منع كردند.

سپس به راننده گفت: آقا خواهش مى كنم نگه داريد.

راننده، ماشين را نگه داشت، ايشان پياده شدند و به ما هم گفتند: پياده شويد، ما هم پياده شديم.

گفت:

از اينجا حرم كربلا است؛ زيرا چهار فرسخ در چهار فرسخ، مربوط به كربلا و حسين بن على (عليه السّلام) است. يعنى مِلك آن حضرت است؛ حائر حسينى است.

سپس سجده ى شكر كرد و خاك آن زمين را بوسيد و سوار ماشين شد. ما هم سوار شديم. و ديگر حاج ملاّ آقاجان را از آنجا تا وقتى كه در كربلا بود متبسّم نديديم، يا محزون مى نشست و يا گريه مى كرد.

يك روز به او گفتم: امروز رفتم كنار گودى قتلگاه خيلى متأثّر شدم.

گفت:

در مدّتى كه در گذشته ساكن كربلا بودم و هر چند دفعه اى كه به زيارت آمده ام، نتوانستم؛ يعنى دلم نيامده، حالم ايجاب نكرده كه كنار گودى قتلگاه بروم، تو كه فرزند آنهائى چگونه توانستى اين كار را بكنى؟

حاج ملاّ آقاجان، در مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت (عليهم السّلام) آن قدر سرشار بود كه ما اين مطلب را بدون ترديد از حال او درك مى كرديم و مى دانستيم آنچه مى گويد حقيقت دارد.

او در راه كه به طرف حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى رفت گاهى شعر مى خواند و گريه مى كرد و گاهى مصائب آن حضرت را به ياد مى آورد و اشك مى ريخت و به ما توصيه مى كرد كه در كربلا بكوشيد هميشه به ياد حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) و اهداف مقدّسه اش باشيد و به فكر چيز ديگرى نباشيد. و مضمون اين شعر را براى ما مى گفت:

در خانه ى دل ما را، جز يار نمى گنجد

چون خلوت يار اينجاست، اغيار نمى گنجد

در كار دو عالم ما، چون دل به يكى داديم

جز دست يكى ما را، در كار نمى گنجد

اسرار دل پاكان، با پاك دلان گوئيد

كاندر دل نامحرم، اسرار نمى گنجد

گر عاشق دلدارى، با غير چه دل دارى

كان دل كه در او غير است، دلدار نمى گنجد

پس از چند روز كه در كربلا مانديم به نجف اشرف مشرّف شديم، روز دوّم ورودمان جمعى از علماى اهل حال و معنى به ديدن ايشان آمدند، مباحثى بين آنها با معظّم له واقع شد كه درج تمام آنها در اينجا به طول مى انجامد، فقط به يك بحث كوتاه كه بين ايشان و مريدان مرحوم آية اللّه  قاضى كه يكى از علماى معروف اهل معنى و استاد اساتيد جمعى از بزرگان علماى معاصر بود واقع شد، اكتفا مى كنيم.

در ساعت هشت صبح بود كه در مسافرخانه نشسته بوديم جمعى از علما و بزرگان اهل معنى وارد شدند، پس از معانقه با ايشان و يك يك ما، كنار اتاق نشستند و خوب از قيافه ها پيدا بود كه منتظر موقعيّتى براى سؤالاتشان هستند.

يكى از آنها پرسيد: كمال توحيد را برايمان شرح دهيد و بفرمائيد توحيد كامل چيست؟

در جواب فرمود:

توحيد، بيرون ريختن آنچه در مخيّله ى خود از خدايانى كه ساخته ايد و تنها به خدائى كه ولايت كليّه معرّفى كرده معتقد بودن است كه شرط توحيد هم به فرموده ى على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در نيشابور در ضمن نقل حديث سلسله الذّهب[40] همين بوده است. خدائى كه از طريق مستقيم، از صراط حقّ، از بيان صدق شناخته نشود، خدا نيست؛ بلكه مخلوق تو است كه امام صادق (عليه السّلام) فرمود: هر چه را كه به اوهام و خيال و فكر از وجود خدا در نظرت آمد. در واقع مخلوق تو و مردود به تو است.[41]

گفتند: مگر ولايت براى آن نيست كه ما را به توحيد برساند، چرا وقتى به توحيد رسيديم باز هم محتاج به ولىّ معصوم و كلمات آنها باشيم؟

  فرمود: شما فكر مى كنيد كه در يك لحظه مى توانيد در راه تكامل، بدون مرشد و راهنماى معصوم حركت كنيد؟ و مگر آنها در دنيا و آخرت واسطه ى فيض در امور مادّى و معنوى ما نيستند، مگر شيطان خداشناس نبود؟ مسلّم چرا، زيرا او با خدا حرف مى زد، ولى به مجرّدى كه ولايت حضرت آدم را قبول نكرد، از راه مستقيم منحرف شد، از مقام قرب الهى رانده شد و معتقد به آنچه فكرش مى رسيد گرديد و خدا را ظالم شناخت و معتقد به جبر شد، آنچنان كه بعضى از عرفا هم كه دستشان به دست ولىّ زمان نيست و تنها به فكر خود اكتفا مى كنند همينها را معتقدند.

 گفتند: مرحوم شيخ ابراهيم امامزاده زيدى، معتقد بود كه انسان وقتى به كمال رسيد، بدون مرشد خارجى مى تواند از جلال و جمال الهى استفاده كند.

و در كتاب «رسالة فى العرفان» در كلمه ى 42 آن مرحوم مى نويسد:

زمانى كه عارف كامل به مقام فنا رسيد از حق تعالى بدون واسطه ى مرشد و راهنماى بيرونى مى تواند استفاده كند.[42]

 مرحوم حاج ملاّ آقاجان فرمود: درست است كه خدا هدايت را به انسان الهام مى كند ولى چون گاهى الهام با وسوسه مخلوط مى شود، لذا بايد در موارد مشكوك و بلكه در تمام موارد ميزانى داشته باشيم؛ و آن ميزان، اسلام و بيانات معصومين است. لذا من اين بيان را به طور مطلق قبول ندارم.

بالأخره چند روز در نجف اشرف مانديم و من از درسهاى مراجع عاليقدر آن زمان مثل آيات عظام، آقاى «سيّد عبدالهادى شيرازى» و آقاى «سيّد محمود شاهرودى» و آقاى «سيّد محسن حكيم» و آقاى «شيخ باقر زنجانى» و آقاى «حلّى» و آقاى «بجنوردى» ديدن كردم و حوزه ى نجف را براى تحصيل و ادامه ى درسهايم خيلى مساعد ديدم.

صبح روز سه شنبه ى اوّلى كه در نجف بوديم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان به ما فرمود: نماز و ناهار امروز را كه خورديم بايد به كوفه براى زيارت حضرت «مسلم» و حضرت «هانى» و حضرت «زكريّا» و مسجد كوفه و مسجد زيد و مسجد صعصعه و بيتوته ى امشب در مسجد سهله كه انشاءاللّه  بركات زيادى نصيبمان خواهد شد، برويم. و شايد به خدمت حضرت بقيّة اللّه  (صلوات اللّه  عليه) هم مشرّف شويم. و ضمنا آهسته با خودش چيزى گفت كه تنها من آن را شنيدم.

مى فرمود: «اگر من عصبانى نشوم».

اين جمله را مى گفت و سرش را تكان مى داد، چرا عصبانى بشوم، نه، عصبانى نمى شوم، مگر خدا مرا به حال خودم وابگذارد و اين آيه را تلاوت مى كرد:

«وَ ما اُبَرِّئُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاََمّاَرةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّى».[43]

يعنى: من نگه دارنده ى نفس خود نيستم، نفس، انسان را زياد به بدى امر مى كند، مگر آنكه خدايم به من رحم كند.

به هر حال، ظهر، پس از نماز و ناهار با ماشين به كوفه رفتيم و در راه به زيارت حضرت «كميل بن زياد» و «ميثم تمّار» و مسجد حنّانه هم مشرّف شديم. ساعت سه بعد از ظهر بود كه وارد مسجد كوفه گرديديم، اعمال مسجد كوفه زياد است تقريبا دو ساعت طول مى كشد، در هر مقامى نماز و دعائى دارد.

در روايات وارد شده كه مسجد كوفه محلّ نماز پيامبران خدا است و محلّ نماز امام عصر (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) خواهد شد. لذا قبل از آنكه ما به اعمال مسجد كوفه بپردازيم حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى طرف راست مسجد نشاند و گفت: اين طرف مسجد براى نشستن افضل است و سپس مطالبى را براى آگاهى ما بيان كرد.

او مى گفت:

در اين مسجد هزار پيغمبر و هزار وصىّ پيغمبر نماز خوانده اند.

و مسجد كوفه از مسجد اقصى در بيت المقدّس با فضيلت تر است.

او مى گفت:

خواندن نماز در اين مسجد، ثواب حج و عمره اى را دارد كه با رسول خدا (صلى اللّه  عليه وآله) رفته باشيد.

او مى گفت:

امام باقر (عليه السّلام) فرموده: «اگر مردم بدانند كه مسجد كوفه چقدر ارزش دارد از شهرهاى دور زاد و توشه برمى دارند و به زيارت اين مسجد مى آيند».

او مى گفت: اگر چشم برزخى شما باز مى بود مى ديديد كه طرف چپ و راست اين مسجد باغهائى است از باغهاى بهشت و جلو و عقب آن، باغهائى است از باغهاى بهشت و خود آن هم باغى است از باغهاى بهشت.

و مى ديديد كه وقتى نماز در آن مى خوانيد در نامه ى اعمالتان به جاى يك ركعت كه خوانده ايد اگر نماز واجب باشد هزار ركعت نوشته مى شود و اگر نماز مستحبّى باشد پانصد ركعت نوشته خواهد شد و مى ديديد كه ملائكه موظّفند كه اگر حتّى شما عبادت و يا ذكر و يا تلاوت قرآن هم نكنيد فقط به خاطر آنكه در آن نشسته ايد براى شما در نامه ى اعمالتان عبادت بنويسند. پس قدر بدانيد و ضمنا متوجّه باشيد كه امام زمانتان بيشتر اوقات در اين مسجد بوده اند و جاى پاهاى مباركشان در تمام مقامات اين مسجد احساس مى شود. و بكوشيد با عشق و محبّت به آن حضرت قدم در اين مقامات بگذاريد.

سپس از جا برخاست و در و ديوار و زمين مقامات مسجد كوفه را مى بوسيد و اشك مى ريخت و مى گفت: آقاجان … قربان جاى پايت، تو عزيز، اينجا قدم گذاشته اى، تو محبوب، اينجا نماز خوانده اى، قربانت گردم، فدايت شوم، صداى مناجاتت در اين فضا طنين انداخته و به اين سرزمين و مسجد آبرو داده.

او بالأخره مدّتى با امام زمانش كه جان همه مان به قربانش باد عشق كرد و با او حرف زد و مثل اينكه او را مى ديد، اين اشعار حافظ را در خطاب به او عرض مى كرد:

اى برده دلم را، تو به اين شكل و شمايل

پرواى كست نى و جهانى به تو مايل

گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان

پيش تو چه گويم كه چه ها مى كشم از دل

وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان

نيكو نبود معنى رنگين به جاهل

هر روز چو حسنت ز دگر روز فزون است

مَه را نتوان كرد به روى تو مقابل

دل بردى و جان مى دهمت غم چه فرستى

چون نيك غمينيم چه حاجت به محصِّل

حافظ چو تو پا در حرم عشق نهادى

در دامن او دست زن و از همه بگسل

سپس رو به ما كرد و فرمود: راز موفّقيت، همين شعر آخر است؛ يعنى حالا كه پا در حرم عشق گذاشته ايد، به مسجد كوفه آمده ايد، خود را به پاى معشوق انداخته ايد، بكوشيد كه از غير او دورى كنيد. محبّت غير او را در دل نگيريد. و دست از دامن معشوقتان حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بر نداريد.

سپس آقاى حاج ملاّ آقاجان كنار در ورودى، معروف به «باب الفيل» دعاى ورود به مسجد كوفه را با حال توجّه عجيبى خواند و ما هم با او خوانديم؛ ولى وقتى رسيد به اين جمله كه در دعا هست:

«رضيت بهم ائمّة و هداة و موالىّ».

يعنى: خشنودى و رضايت و شوق و شعفم به اين است كه دوازده امام، راهنما، و صادقان و ناطقان به حقّ و ارشادكنندگانى كه خداى تعالى آنها را از هر رجس و پليدى پاك نگه داشته مرشد و امام من اند.

به قدرى اشك شوق ريخت كه ما را به حيرت انداخت.

پس از خواندن دعاى ورودى، به طرف مقام حضرت ابراهيم خليل (عليه السّلام) رفتيم. همه ى ما كه بيش از چهار نفر نبوديم دور او در كنار آن مقام مقدّس ايستاديم قبل از آنكه آن مرحوم اعمال را شروع كند به ما گفت:

مسجد كوفه انسان ساز است، روزى اين مسجد مقرّ زندگى و حكومت انسان كاملى چون على بن ابيطالب (عليه السّلام) بوده است. و روز ديگرى هم مقرّ حكومت انسان ديگرى به نام حجّة بن الحسن (عليه السّلام) خواهد بود.

اينجا را نگاه كنيد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) با آن همه عظمتش براى خود جا گرفته و محلّى را به عنوان مقام خود رحل اقامت انداخته. و هر شيعه اى كه به اينجا مى آيد مستحب است در اينجا به ياد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و عشقش و گذشتش و اطاعتش و عبادتش اعمالى انجام دهد و به اين وسيله از خواب غفلت بيدار شود و مرحله ى يقظه را بگذراند.

آن محل ديگر را ملاحظه كنيد مقام حضرت آدم (عليه السّلام) است گفته اند كه خداى تعالى در اينجا توبه حضرت آدم (عليه السّلام) را قبول كرد.

 

در آنجا مرحله ى توبه را بايد گذراند و به وسيله ى محمّد و آل محمّد (عليهم السّلام) درِ خانه ى خدا بايد توبه كند.

و بالاخره درباره ى هر يك از مقاماتى كه در مسجد كوفه بود مطالبى بيان فرمود كه جدّا براى كمالات انسانى فوق العاده مفيد و ارزنده بود و من اگر بخواهم شرح آنچه او معتقد بود و براى ما در مسجد كوفه مى گفت، بنويسم خود كتاب مستقلّى خواهد شد.

پايان بخش اعمال مسجد كوفه، رفتن به كنار محراب حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) است.

او ما را به آنجا برد و رو به من كرد و گفت:

اينجا بر فرق نازنين پدرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) ضربت زدند. اينجا او نماز مى خواند. اينجا او مقام وصل و انس با پروردگار را تدريس مى كرد كه فرمود: «فزت و ربّ الكعبة».[44]

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر به سجده گذاشته و با خداى تعالى راز و نياز كرده و عرض نموده:

خدايا، مهربانا، من از تو امان مى خواهم در روزى كه مال و فرزندان فايده اى ندارند؛ مگر آنكه انسان با روحى سالم و قلبى آرام و مطمئن و با ايمان نزد تو بيايد.

اينجا جائى است كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمود:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه ظالمين و ستمگران دستانشان را مى جوند و مى گويند: ايكاش ما با رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) راهى، ارتباطى مى داشتيم.

اينجا آن ميزان حقّ و باطل مى گفته:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه گنهكاران از قيافه شان شناخته مى شوند آنگاه ملائكه موى سرشان و پاهايشان را مى گيرند و در آتش جهنّم مى اندازند.

اينجا حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) درِ خانه ى خدا ناله ها مى كرد و دستها را به درگاه پروردگار دراز كرده و مى گفت:

خدايا، پروردگارا، از تو امان مى خواهم در روزى كه نه پدرى به جاى فرزند و نه فرزندى به جاى پدر جزا داده و كيفر مى شود، وعده خدا حقّ است.

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر بر خاك مى گذاشت و ناله مى كرد و مى گفت:

مولاى من، اى مولاى من، تو آقاى منى و من بنده ى توام، آيا غير از آقا كس ديگرى به بنده اش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو مالك وجود منى و من مملوك توام آيا غير از مالك، كس ديگرى به مملوكش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو عزيزى و من ذليلم آيا غير از عزيز، كس ديگرى بر ذليل مهربانى مى كند؟[45]

 

اينجا ديگر حاج ملاّ آقاجان نتوانست طاقت بياورد و بلند بلند گريه مى كرد و اشك مى ريخت و خود را در محراب اميرالمؤمنين (عليه السّلام) انداخته بود و حال خوبى پيدا كرده بود كه ما يقين كرديم اعمال ما مورد توجّه خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع شده است.

وقتى در مقامهاى مسجد كوفه به اعمال مشغول شديم، جوانى اهل ايران كه در كربلا كفّاشى مى كرد و چند روزى بود در مسجد كوفه به رياضتى مشغول شده بود از اتاق و خلوت خود بيرون آمد و به ما ملحق شد، من از او سؤال كردم: شما در اينجا چه مى كرديد؟

گفت: به رياضتى اشتغال داشتم كه جزء شرايطش اين بود كه بيست و يك روز با كسى حرف نزنم و روزه هم داشته باشم.

گفتم: آيا رياضتت تمام شد؟

گفت: نه، ولى در اين ساعت كه در اتاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره ى «حمد» بودم ناگهان صدائى شنيدم كه به من مى گفت: آنچه مى خواهى نزد اين مرد است (يعنى حاج ملاّ آقاجان) لذا دست از او بر نمى دارم تا به حاجتم برسم.[46]

گفتم: حاجت تو چيست؟ چيزى نگفت و سكوت كرد، بعدها معلوم شد حاجتش تشرّف به خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) بوده است.

به هر حال دست جمعى اعمال مسجد كوفه را انجام داديم و بعد به زيارت حضرت «مسلم» (عليه السّلام) رفتيم. در كنار حرم حضرت «مسلم» (عليه السّلام) قبرى بود كه ايشان فرمودند: فاتحه اى هم براى «مختار بن ابى عبيده ثقفى» بخوانيم، ما دانستيم كه آن قبر حضرت مختار ثقفى است.

من از ايشان سؤال كردم كه مختار چطور آدمى بود؟

فرمود كه چون در دل محبّت بعضى از دشمنان فاطمه ى زهراء (عليها السّلام) را داشت، طبق امر الهى روز قيامت او را به جهنّم مى برند ولى حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) به منظور قدردانى از خدماتش او را شفاعت مى كند.

پس از آن به زيارت حضرت «هانى بن عروه» رفتيم، حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى نشاند و براى ما روضه خواند، توسّل خوبى شد، سپس به ما فرمود:

اين حال توجّه از حقيقت و معنويّت حضرت هانى به ما رسيد، از ايشان تشكّر كنيد.

پس از آن به طرف مسجد سهله حركت كرديم، آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود در راه، آنى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را راحت نمى گذاشت و يكسره در راه از او سؤالاتى درباره ى كمالات معنوى مى نمود.

نزديك مسجد سهله، مسجد «صعصعه» و مسجد «زيد» است[47]. و چون هنوز به غروب مقدارى مانده بود، اعمال اين دو مسجد را هم انجام داديم،

ولى در مسجد زيد، وقتى حاج ملاّ آقاجان با صداى بلند دعاى بعد از نماز كه دعاى فوق العاده عجيبى است مى خواند، نزديك بود قالب تهى كند.

الآن بعد از سالها كه از آن روز مى گذرد، منظره اى از حال اين مرد بزرگ به نظرم مى آيد كه فرياد مى كشيد و اين جملات دعا را مى خواند:

«اِلهى قَدْ مَدَّ اِلَيْكَ الْخاطِئُ الْمُذْنِبُ يَدَيْهِ بِحُسْنِ ظَنِّهِ بِكَ.

اِلهى قَدْ جَلَسَ الْمُسيئُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُقِرًّا لَكَ بِسُوءِ عَمَلِهِ وَ راجِيا مِنْكَ الصَّفْحَ عَنْ زَلَلِهِ.

اِلهى قَدْ رَفَعَ اِلَيْكَ الظّالِمُ كَفَّيْهِ راجِيا لِما لَدَيْكَ فَلا تُخَيِّبْهُ بِرَحْمَتِكَ مِنْ فَضْلِكَ.

اِلهى قَدْ جَثَا الْعآئِدُ اِلَى الْمَعاصى بَيْنَ يَدَيْكَ خآئِفا مِنْ يَوْمٍ تَجْثُوا فيهِ الْخَلائِقُ بَيْنَ يَدَيْكَ.

اِلهى جآءَكَ الْعَبْدُ الْخاطِئُ فَزِعا مُشْفِقا وَ رَفَعَ اِلَيْكَ طَرْفَهُ حَذِرا راجِيا وَفاضَتْ عَبْرَتُهُ مُسْتَغْفِرا نادِما».

(در اينجا فريادش بيشتر شد و گفت:)

«وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ ما اَرَدْتُ بِمَعْصِيَتى مُخالَفَتَكَ وَ ما عَصَيْتُكَ اِذْ عَصَيْتُكَ وَ اَنَا بِكَ جاهِلٌ وَ لا لِعُقُوبَتِكَ مُتَعَرِّضٌ وَ لا لِنَظَرِكَ مُسْتَخِفٌّ وَ لكِنْ سَوَّلَتْ لى نَفْسى وَ اَعانَتْنى عَلى ذلِكَ شِقْوَتى وَ غَرَّنى سِتْرُكَ الْمُرْخى عَلَىَّ».

(و اين جمله را با خضوع عجيبى مى گفت:)

«فَمِنَ الاْنَ مِنْ عَذابِكَ مَنْ يَسْتَنْقِذُنى وَ بِحَبْلِ مَنْ اَعْتَصِمُ اِنْ قَطَعْتَ حَبْلَكَ عَنّى».

(از اينجا به بعد آن چنان تغيير حال پيدا كرد و فرياد كشيد كه ما ترسيديم قالب تهى كند و گفت:)

«فَياسَوْ اَتاهُ غَدا مِنَ الْوُقُوفِ بَيْنَ يَدَيْكَ اِذا قيلَ لِلْمُخِفّينَ جُوزُوا وَ لِلْمُثْقِلينَ حُطُّوا اَفَمَعَ الْمُخِفّينَ اَجُوزُ اَمْ مَعَ الْمُثْقِلينَ اَحُطُّ».

(سپس دست به محاسن گرفت و اشك از ديدگانش مانند ناودان مى ريخت و مى گفت:)

«وَيْلى كُلَّما كَبُرَ سِنّى كَثُرَتْ ذُنُوبى وَيْلى كُلَّما طالَ عُمْرى كَثُرَتْ مَعاصِىَّ فَكَمْ اَتُوبُ وَ كَمْ اَعُودُ».

(سپس به خود خطاب مى كرد و به صورت خود مى زد، مثل آنكه خود را تنبيه كند، مى گفت:)

«اَما انَ لى اَنْ اَسْتَحْيِىَ مِنْ رَبّى».

(در اينجا دستها را بلند كرد و با اشك جارى و ناله و فرياد گفت:)

«اَللّهُمَّ فَبِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اغْفِرْ لى وَارْحَمْنى يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ وَ خَيْرَ الْغافِرينَ».

سپس صورتش را به خاك گذاشت و آنچنان گريه و ناله و خوف از خدا بر او مستولى شده بود كه شانه هايش تكان مى خورد و مى گفت:

«اِنْ كُنْتُ بِئْسَ الْعَبْدُ فَاَنْتَ نِعْمَ الرَّبُّ».

من زمين را ديدم كه از اشك چشمش گِل شده است.

و بعد طرف چپ صورت را به خاك گذارد و مانند زن بچّه مرده مى گريست و صدا مى زد:

«عَظُمَ الذَّنْبُ، مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ يا كَريمُ».[48]

در اينجا دوباره سر به سجده گذارد و كلمه ى «العفو» را صد مرتبه تكرار كرد و آن قدر گريه كرد تا به حال غشوه افتاد كه با زحمات زياد توانستيم او را به حال بياوريم.

پس از آن، او را حركت داديم اوّل مغرب تقريبا وارد مسجد سهله شديم.

اينجا خانه ى امام زمان (عليه السّلام) است.

اينجا پايگاه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) است.

اينجا ميعادگاه عشّاق آن حضرت است. براى ما كه در اوّلين مرتبه قدم در يك چنين مكان مقدّسى مى گذاشتيم فوق العادگى عجيبى داشت، آن هم با آن برنامه ى مخصوصى كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت.

پس از خواندن نماز مغرب و عشا و اعمال مسجد سهله، علاقه مندان به حضرت بقيّة اللّه  الاعظم (ارواحنا فداه) متوجّه شدند كه امشب آقا مهمان محبوبى دارند، لذا همه در اتاقى از مسجد كه متعلّق به آقاى «حاج شيخ جواد سهلاوى» يكى از بزرگان اهل معنى و ساكن منزلى در كنار مسجد سهله و متصدّى امور آن مسجد بود، جمع شدند و از حاج ملاّ آقاجان دعوت كردند كه در آنجا بيتوته كند تا از محضرش استفاده كنند. ايشان هم پذيرفت. شب عجيبى بود، مجمعى فوق العاده ديدنى بود؛ افراد نخبه اى دور هم جمع شده بودند.

يكى از آنها سيّد بزرگوارى بود، اهل مشهد، كه چهل شب چهارشنبه از كربلا به مسجد سهله مشرّف شده بود تا شايد خدمت امام عصر (عليه السّلام) برسد، و آن شب چهارشنبه ى آخرش بود.

ديگرى همان جوانى بود كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده، مدّتها رياضت كشيده بود كه خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) برسد و گمان مى كرد امشب به مقصد مى رسد.

فرد ديگرى آن قدر پاك بود كه هيچ ترديدى نداشت كه امشب به خدمت امام زمان (عليه السّلام) مى رسد.

آقاى حاج شيخ جواد سهلاوى كه خودش ميزبان ما بود به قدرى حال داشت كه همه با توجّه او به مقام مقدّس حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)، به حال مى آمدند.

سوز و گداز حاج ملاّ آقاجان آنچنان عجيب بود كه مجلس را يكپارچه به سوى بزرگترين حقيقت و معنويّت و مقام والاى امامت سوق مى داد.

من هم كه در آن موقع خيلى جوان بودم در گوشه اى نشسته و ناظر جريانات بودم.

همه در فراق مولايشان اشك مى ريختند، زيارت آل ياسين و دعاى توسّل خوانده شد و زبان حال همه اين بود:

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

سرى كه بر سر گردون به فخر مى سودم

بر آستان كه نهادم؟ بر آستان فراق

چگونه باز كنم بال در هواى وصال

كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

كنون چه چاره، كه در بحر غم به گردابى

فتاد، زورق صبرم زبادبان فراق

بسى نمانده كه كشتى عمر غرقه شود

زموج شوق تو در بحر بيكران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بكشم

كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق

رفيق خيل خيالم و همنشين شكيب

قرين آتش هجران و همقران فراق

چگونه دعوى وصلت كنم به جان كه شدست

تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق

زسوز شوق، دلم شد كباب دور از يار

مدام خون جگر مى خورم زخوان فراق

فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

به پاى شوق گر اين ره به سر شدى حافظ

به دست هجر ندادى كسى عنان فراق

همه گريه مى كردند، همه در فراق آقا اشك مى ريختند، همه چشم به در اتاق دوخته بودند كه ببينند آقا حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كى از در وارد مى شوند. همه انتظار مى كشيدند و ناله مى كردند. گاهى بعضى از افراد حوصله شان سر مى آمد و از اتاق بيرون مى رفتند شايد در خارج آن اتاق به مقصد و مقصود برسند و باز بر مى گشتند.

خلاصه اين برنامه تا صبح ادامه داشت نماز صبح را در مقام حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كه وسط مسجد است خوانديم امّا دوستى كه شب چهارشنبه چهلمش را به پايان رسانده بود فوق العاده ناراحت بود؛ زيرا حدود ده ماه از وطن و خانه دور شده و به عشق حضرت مهدى (روحى له الفداء) در غربت بسر مى برد.

من بيشتر از همه با او بودم؛ زيرا فكر مى كردم كه طبعا بايد حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) اين زحمت را بى نتيجه نگذارند.

حتّى از او سؤال كردم كه در اين مدّت خدمت حضرت رسيده اى؟

گفت: چند دفعه خدمتشان مشرّف شده ام ولى در آن موقع نشناخته ام، امّا اين رياضت به خاطر اين است كه انشاءاللّه  وقتى خدمتشان رسيدم در همان موقع آقا را بشناسم. لذا من همه جا با او بودم.

صبح آن شب وقتى در مقام حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) نماز مى خوانديم، ديدم او با يك سنّى كه دست بسته نماز مى خواند دعوا مى كند، از او سؤال كردم كه چرا عصبانى شده اى؟

اوّل گفت: چرا او در مقام مولايم برخلاف دستور اسلام نماز مى خواند. ولى فورا اضافه كرد و گفت: نزديك است ديوانه شوم چهل شب چهارشنبه، در مملكت غربت، دور از وطن بدون هيچ فايده اى آيا ممكن است؟! شما جاى من بودى چه مى كردى؟

گفتم: جاى تو نيستم و فقط يك شب انتظار كشيده ام، بى طاقت شده ام، حقّ دارى. اشكش جارى شد و سر به ديوار گذاشت و با صداى بلند مشغول گريه شد، بالاخره با هم به اتاق شيخ جواد سهلاوى كه رفقا همه در آنجا براى صبحانه جمع بودند، رفتيم و زبان حالش اين بود:

مباد كس چو منِ خسته، مبتلاء فراق

كه عمر من همه بگذشت، در بلاى فراق

غريب و عاشق و بيدل، فقير و سرگردان

كشيده محنت ايّام و داغهاى فراق

اگر به دست من افتد، فراق را نكشم

به آب ديده دهم، باز خونبهاى فراق

كجا روم؟ چه كنم؟ حال دل كه را گويم؟

كه داد من بستاند؟ دهد جزاى فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنانكه خون بچكانم زديدگان فراق

من از كجا و فراق از كجا و غم زكجا

مگر بزاد مرا، مادر از براى فراق

زدرد هجر و فراقم، دمى خلاصى نيست

خداى را بستان داد و ده سزاى فراق

به داغ عشق تو حافظ، چو بلبل سحرى

زند به روز و شبان، خونفشان نواى فراق

 

بالأخره آن جوان در آن صبح مى سوخت و از آتش عشق مى ناليد.

حاج ملاّ آقاجان پشت به ديوار رو به درِ اتاق، مثل آنكه انتظار كسى را مى كشد مؤدّب نشسته بود، ما هم گوشه ى اتاق نشستيم.

در اين بين جوان طلبه اى كه لباس روحانيّت در بر داشت و سياه چهره و لاغر اندام بود، وارد اتاق شد و من مى ديدم سيّد بزرگوارى هم كه ردائى به دوش چپ انداخته و به داخل اتاق نگاه مى كند، در خارج اتاق ايستاده است.

وقتى آن شيخ طلبه كه بعدها معلوم شد هندى و يا بنگلادشى است وارد اتاق گرديد، حاج ملاّ آقاجان به او اعتراض كرد كه: چرا وارد اتاق شدى؟

او با زبان نيمه فارسى، به لهجه ى هندى جواب داد كه: من علاقه مند به امام زمان (عليه السّلام) هستم و ديشب تا صبح در اين مسجد بيدار بوده ام و حالا آمده ام شايد اينجا استراحت كنم.

حاج ملاّ آقاجان به او گفت: تو دروغ مى گوئى، امام زمان  (روحى و ارواح العالمين له الفداء) را تو دوست ندارى، او را نمى شناسى. مدّتى آن شيخ با تذلّل عجيبى از اين سنخ كلمات را تكرار مى كرد و حاج ملاّ آقاجان با عصبانيّت بيشترى او را تكذيب مى نمود.

ما همه از اين طرز برخورد، آن هم با كسى كه مى دانستيم سابقه ى او را حاج ملاّ آقاجان ندارد، تعجّب مى كرديم، حتّى بعضى از دوستان به او تعرّض كردند و گفتند: چرا به اين شيخ بيچاره اين قدر توهين مى كنى؟!

بالأخره حاج ملاّ آقاجان از جا برخاست و به زور، شيخ را از اتاق بيرون كرد!

در اين مدّت آن سيّد به داخل اتاق نگاه مى كرد و گاهى تبسّم مى نمود، مثل كسى كه منتظر بود ببيند دعوا به كجا منتهى مى شود و يا اگر نزاعى نبود، وارد اتاق شود. وقتى شيخ را از اتاق بيرون كردند آن سيّد هم رفت.

من گمان مى كردم آن سيّد رفيق اين شيخ است كه با رفتن شيخ، او هم رفت. به حاج ملاّ آقاجان گفتم: هر چه شما به آن شيخ گفتيد، رفيقش هم كه بيرون اتاق ايستاده بود شنيد، خوب شد او به دفاع برنخاست. حاج ملاّ آقاجان گفت: مگر رفيق هم داشت؟

گفتم: بله سيّد با شخصيّتى با اين خصوصيّات بيرون اتاق ايستاده بود و به دعواى شما با شيخ نگاه مى كرد.

چند نفر از اهل مجلس گفتند: ما هم او را ديديم ولى دو سه نفر كه يكى از آنها خود حاج ملاّ آقاجان بود، او را نديده بودند.

امّا طورى نبود كه كسى او را نبيند؛ زيرا آن سيّد نزديك در چوبى اتاق ايستاده بود.

آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گريه مى كرد، به او گفتم: تو هم آن سيّد را ديدى؟

گفت: ديدم ولى فكر مى كنم كه آن آقا امام زمان (عليه السّلام) بود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: خوب فكر كرده اى؛ زيرا امام زمان (عليه السّلام) به من وعده داده بودند كه اين ساعت به ديدن ما بيايند.

من از آن آقائى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسيدم: شما از كجا مى گوئيد كه او حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام)بوده است؟

گفت: اوّل ملهم شدم كه او حضرت ولى عصر (عليه السّلام) است ولى وقتى خواستم حركت كنم و به خدمتش بروم تصرّفى در نيروى بدنى من شد كه حتّى زبانم باز نشد سلام كنم.

بعدها آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود گفته بود كه: من هم او را در آن موقع شناخته بودم.

ما با شنيدن اين مطالب چون فاصله اى نشده بود، همه حركت كرديم و به جستجو از آن دو نفر رفتيم. مسجد سهله خلوت بود، حتّى مى توانم ادّعا كنم كه جز ما چند نفر كس ديگرى در آنجا نبود، اطراف مسجد سهله هم بيابان بود و تا يكى دو كيلومتر ديده مى شد. آن شيخ هندى را در بيرون در مسجد ديديم از او پرسيديم، رفيقت كجا رفت؟

گفت: من رفيقى نداشتم و چون ما سراسيمه به طرف او دويده بوديم ترسيد و از ما دور شد.

هر چه نگاه كرديم كسى را جز همان شيخ نديديم و مسلّم اگر كسى جاى ما مى بود جز اينكه بگويد آن آقا يا طىّ الارض كرده و يك مرتبه ناپديد شده و يا در جائى مخفى شده، چيز ديگرى فكر نمى كرد. ولى پس از آنكه يك يك اتاقهائى كه درش باز بود نگاه كرديم و همه جا را گشتيم، احتمال دوّمى به كلّى از بين رفت و فقط احتمال اوّلى باقى ماند.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان و آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، يقين داشتند كه او امام زمان (عليه السّلام) بوده است. بقيّه يا آن آقا را نديده بودند و يا قضيّه ى شيخ و حاج ملاّ آقاجان آنها را به خود مشغول كرده بود و درست توجّه نكرده بودند. از آن طرف هم آن قدر حاج ملاّ آقاجان ناراحت بود كه نمى شد با او حرف زد.

آن جلسه به هم خورد، چند نفرى كه تازه به حاج ملاّ آقاجان رسيده بودند از ايشان بدشان آمد و از اخلاق او ناراحت شدند، ولى ما كه از اخلاق او اطّلاع داشتيم و مى دانستيم كه مظهر خُلق حسن است و حتما اين عملش فلسفه اى دارد، صبر كرديم تا ببينيم خودش چه مى گويد.

وقتى به نجف برگشتيم و در اتاق مسافرخانه نشسته بوديم حاج ملاّ آقاجان آهى كشيد و گفت: ديديد چه ضررى كردم به من گفته بودند عصبانى نشوم!

گفتيم: چرا عصبانى شديد كه هم مورد اعتراض دوستان واقع شويد و هم از زيارت مولايتان حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) محروم گرديد؟!

فرمود:

چيزى اتّفاق افتاد كه درك مى شود ولى وصف نمى شود چگونه مى توانم وصف انتظار خود را در آن ساعت بكنم. و چگونه مى توانم بگويم كه وقتى اين شيخ وارد اتاق شد چه ظلمتى اتاق را گرفت و اينكه آقا وارد اتاق نشدند مانعش وجود اين شيخ بود. من اگر چه آقا را نديدم و فلسفه اش را هم مى دانم چرا نديدم ولى مى فهميدم كه وجود او مانع از آمدن آقا است. و لذا اصرار داشتم كه او برود تا حضرت بيايند بعد معلوم شد كه آمده اند و ما مشغول دعوا و نزاع با او بوده ايم.

گفتم: فلسفه ى اينكه شما آقا را نديديد با اينكه انتظار داشتيد و مى دانستيد مى آيند چه بود؟

فرمود:

اگر من آقا را دم در مى ديدم و اين شيخ مانع از ورود آقا مى بود بيشتر او را اذيّت مى كردم و اذيّت او بيشتر از اين و بلكه همين مقدار هم مصلحت نبود.

سپس اضافه كرد و گفت: فكر نكنيد كه آن شيخ را نبايد اذيّت كرد بلكه او را بايد كشت ولى شماها ناراحت مى شديد، چون فلسفه اش را نمى دانستيد از اين جهت مصلحت نبود.

گفتم: چرا از آن طرف وعده مى دهند و از طرفى اين شيخ مى آيد و چرا بعد از رفتن آن شيخ نيامدند؟

گفت:

حضرت موسى (عليه السّلام) وقتى كه از كوه طور برگشت و ديد تمام پيروانش گوساله پرست شده اند، عرض كرد: «اِنْ هِىَ اِلاّ فِتْنَتُكَ».[49]

يعنى: اين نيست مگر آزمايش تو كه جمعى را هدايت مى كنى و جمعى را گمراه مى كنى.

حالا هم مصلحت همين بود آنهائى كه لياقت داشتند آن حضرت را ديدند و جمعى كه راهشان از ما جدا بود و بى جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نيامد.

آن آقا سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود اگر چه نتوانست اظهار كند و حركت نمايد ولى ارتباط روحى را برقرار كرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خود را گرفت. اگر آقا به داخل اتاق هم مى آمدند همين بود، باز هم تو او را نمى شناختى. فرقش فقط اين بود چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، اين هم براى من تنبيهى بود، مى خواستند مرا آزمايش كنند، مرا متوجّه كنند كه تا چه حدّ مطيعم.

به من گفته بودند، عصبانى نشوى ولى فكر نمى كردم براى رفع مانع هم نبايد عصبانى شوم. و بلكه به كلّى غافل شدم، بايد انسان آنچنان در راهِ اطاعت خدا، خود را بسازد كه خودكار اخلاقیّاتش تنظيم شود، اعمالش طبق دستور اسلام، خود به خود مرتّب گردد و مسلمان واقعى شود.

خلاصه ما در آن روز نفهميديم كه شيخ هندى چرا اين طور تاريكى وارد اتاق كرده بود؛ ولى چون سال بعد من به نجف براى تحصيل مشرّف شده بودم و آن شيخ را مى ديدم و كم كم با او آشنائى پيدا كردم، خودش به من گفت كه من قبلاً سنّى وهّابى بودم و خود را به عنوان شيعه در بين طلاّب جا زده بودم و جاسوسى مى كردم ولى حالا به حقايق مذهب تشيّع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقايد توبه كرده ام.

امّا پس از چند ماه باز هم معلوم شد كه دست از عقايد و كارهايش بر نداشته تا او را از نجف و عراق بيرون كردند و آنچه به من گفته بود يكى براى اين بود كه مرا بفريبد و ديگر چون عدّه اى از عقايد او اطّلاع پيدا كرده بودند، مى خواست خود را تائب معرّفى كند.

اينجا بود كه باز هم مطمئن شديم كه آن مرحوم بى حساب سخنى را نگفته و آن اعمالش صحيح بوده است.

به هر حال، چند روز در نجف مانديم، از علماى نجف، ايشان بازديد فرمودند و دوباره رهسپار كربلا شديم. چند شبى در كربلا مانديم، شب جمعه در حرم بيتوته كرديم، از ايشان پرسيدم كه: آيا شما مى دانيد وقتى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام)مشرّف مى شوند كجا مى نشينند؟

فرمود: تو چه سؤالاتى مى كنى، مى خواهى چه كنى؟

گفتم: مايلم بروم و از آن مكان مقدّس متبرّك شوم.

فرمود: حسابى ندارد، ولى قاعدتا بايد در اين مكان بنشينند. كه در اين موقع رسيده بوديم به گوشه ى پشت سر مقدّس، كه محراب مانندى است و بين قبر مطهّر حضرت سيّدالشّهداء و قبر حضرت على اكبر (عليهما السّلام) واقع است.

من بعدها كه در نجف تحصيل مى كردم هر وقت به كربلا مى آمدم به همان گوشه متوجّه مى شدم و از آن مكان مقدّس بهره هائى بردم.

روز بيستم رجب در كربلا وقتى طبق معمول براى صبحانه به مسافرخانه آمدم، ديدم ايشان از روزهاى ديگر خوشحال تر است. در اين مواقع معمولاً ما از حاج ملاّ آقاجان سؤال مى كرديم خبر خوشى داريد كه اين گونه بشّاش هستيد؟ و ايشان جواب مى داد. اين بار هم اين سؤال را كرديم.

فرمود:

بله آقايم به من اجازه فرموده اند كه در كربلا در خدمتشان بمانم.

گفتم: اتّفاقا من هم از حوزه ى نجف خوشم آمده، براى تحصيل خواهم ماند، منتهى شما اينجا باشيد من هم در نجف هستم و همديگر را هر هفته ملاقات خواهيم كرد.

تبسّمى نمود و گفت:

نه، من امروز عصر از دنيا مى روم و محلّ دفن من كربلا خواهد بود و اين ماندن، مثل ماندن تو در نجف نيست كه هر هفته همديگر را ملاقات كنيم.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى با قاطعيّت سخن مى گفت حساب داشت. لذا من خيلى ناراحت شدم، از طرفى علاقه ى شديدى به او داشتم و از طرف ديگر بايد بدون او از عراق به ايران برگردم. و به علاوه معلوم است اين خبر تأثّرآور چه تأثيرى در انسان دارد.

لذا بغض گلويم را گرفت و از جا برخاستم و گفتم: اگر من سيّد باشم نمى گذارم تو در كربلا بمانى. و يكسره به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رفتم، آن قدر گريه كردم و طول عمر او را از خدا خواستم كه يك وقت ديدم صداى اذان ظهر بلند شده و قلبم مطمئن است كه حاجتم برآورده گرديده است.

به مسافرخانه برگشتم، حاج ملاّ آقاجان در گوشه ى اتاق با حال حزن نشسته بود، پس از جواب سلام، به من گفت:

اى سيّد! كار خودت را كردى، يك سال ديگر بايد در اين محبس پر درد و الم دنيا با اين اعمال شاقّه، دور از مواليانم به خاطر تو بمانم چرا اين كار را كردى؟! بعد هم در زنجان دفن شوم نه كربلا.

خلاصه او خيلى ناراحت بود و من كه به حاجتم رسيده بودم، خوشحال شدم.

آرى اولياء خدا ارتباطشان به قدرى عجيب است كه سال ديگر در عصر روز بيستم رجب قبلاً به يكى از رفقا كه همراهش بود در حال صحّت و سلامت گفته بود من امروز عصر رفتنى هستم و مرگ به سراغم خواهد آمد و خلاصه همان روزى كه در كربلا بنا بود از دنيا برود، يعنى عصر بيستم رجب در سال قبل، در سال بعد همان عصر بيستم رجب، با عارضه ى سكته ى قلبى از دنيا رفت، رحمه اللّه  عليه.

به هر حال در آن سفر بعد از آن جريان چند روزى در كربلا مانديم و بعد به سامرّاء مشرّف شديم.

حاج ملاّ آقاجان در سامرّاء نشاط مخصوصى داشت مى گفت: اينجا خانه ى مولايم حضرت صاحب الامر (روحى فداه) است. اينجا جائى است كه بايد چشممان به جمال مولا صاحب الامر (عليه السّلام) روشن گردد.

خلاصه چند روزى در سامرّاء مانديم و حال خوبى داشتيم. يك شب در منزل مرحوم آقاى «كميلى» كه همه ى رفقا خواب بودند و من خوابم نبرده بود، ناگهان ديدم مثل اينكه دهها لامپ هزار شمعى در حيات منزل روشن شده و نور سفيدى تمام فضا را گرفته و به من خطاب مى شود كه اگر مايلى خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) برسى، از اتاق بيرون بيا تا آن حضرت را زيارت كنى.

من كه با شنيدن اين جمله عرق سردى بر بدنم نشست و زبانم از تكلّم افتاد و قدرت حركت نداشتم، نتوانستم برخيزم و همچنان به پنجره نگاه مى كردم تا آن نور كم كم از بين رفت و من هم به خواب رفتم، اين موضوع را از رفقا و حتّى از خود مرحوم حاج ملاّ آقاجان كتمان كردم. و اگر حقيقتش را بخواهيد صبح فردا با خودم ده درصد احتمال مى دادم كه آن جريان را در خواب ديده ام و لذا اهميّت نمى دادم تا آنكه فراموشم شد.

روزى كه مى خواستيم از عراق به طرف ايران حركت كنيم، من به حاج ملاّ آقاجان گفتم: تا من در اين سفر و در اين مشاهد مشرّفه خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) نرسم، به طرف ايران حركت نمى كنم. و در اين جهت اصرار زيادى كردم. مرا به كنارى در خلوت برد و گفت: آن قدرى كه تو به اين فيض رسيده اى رفقاى ديگر موفّق نبوده اند.

گفتم: كجا؟

فرمود: يكى در مسجد سهله و ديگر در سامرّاء در آن نيمه شب چرا برنخاستى تا خدمت آقا برسى مگر تو دعوت نشدى؟

گفتم: مگر بيدار بودم؟

گفت: مگر خواب بودى؟

پرسيدم: شما از كجا اطّلاع پيدا كرديد؟

گفت: من هم بيدار شدم و توفيق زيارتش را پيدا كردم. چرا كفران نعمت الهى را مى كنى؟ به تو خيلى در اين سفر عنايت شده.

و خلاصه آن قدر نعمتهاى الهى را تذكّر داد كه مرا براى حركت به طرف ايران قانع نمود. وقتى به قم رسيديم ديديم شايع شده كه حاج ملاّ آقاجان در كربلا فوت شده و حتّى از طرف بعضى از اعلام هم برايش فاتحه گرفته بودند.

به هر حال حاج ملاّ آقاجان با عجله از قم به زنجان رفت و ما در قم مانديم و به تحصيل مشغول شديم. ولى لذّت حوزه ى گرم نجف آن زمان مرا وادار كرد كه مقدّمات سفر نجف و ماندن در آنجا را فراهم كنم. لذا پس از دو ماه كه در قم ماندم به زنجان رفتم كه از استاد احوال بپرسم و اجازه ى رفتن به نجف را بگيرم.

چند روزى خدمتشان بودم، در اين چند روز كرامتى كه مقدارى از آن مربوط به قبل از فوت و مقدارى از آن مربوط به بعد از فوت مى شود، مشاهده شد و من مجبورم در اينجا تمام اين قضيّه را نقل كنم و آن قضيّه اين است:

در اين سفر ديدم حاج ملاّ آقاجان صندوقچه اى دارد و آنچه را كه در آن است از من مخفى مى كند. حتّى يك روز كه من از خارج اتاق وارد شدم، ديدم به مجرّدى كه مرا ديد با عجله در صندوقچه را قفل كرد.

من طبق قانون «انسان حريص است بر آنچه منع مى شود»[50] علاقه ى زيادى به مشاهده ى محتواى آن صندوقچه پيدا كرده بودم ولى به هيچ وجه نمى شد حرفش را بزنم.

امّا يك روز وارد اتاق شدم كه حاج ملاّ آقاجان به اتاق ديگرى رفته بود و درِ صندوقچه باز بود و دفترچه اى روى سائر نوشته ها، باز افتاده بود، من دستى به صندوقچه و يا دفترچه نزدم و همان طورى، دفترچه را مى خواندم،

مطلب آن دفترچه شرح مكاشفه اى بود كه روز سيزدهم رجب برايش اتّفاق افتاده و مطلبش از اينجا شروع مى شد كه نوشته بود:

«صبح سيزدهم ماه رجب كه روز تولّد حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) است و ساعت اوّل روز متعلّق به آن حضرت است مشغول خواندن نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) شدم، در ركعت اوّل بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را خواندم، در ركعت دوّم نيز بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را قرائت نمودم، در قنوت نماز، جمال على بن ابيطالب (عليه السّلام) زيارت شد و دوازده چيز عيدى به من وعده دادند و فرمودند: شرح اين دوازده چيز را بعد از تمام شدن نماز مى دهم. و بعد دو ركعت ديگر نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) را به همان ترتيب خواندم».

وقتى دفترچه را تا اينجا خوانده بودم حاج ملاّ آقاجان وارد اتاق شد و فورا در صندوقچه را بست و نگذاشت بقيّه ى جريان مكاشفه را بخوانم.

هر چه كردم كه اجازه بدهد تا بقيّه ى قضيّه را بخوانم، اجازه نداد. وقتى ديد من زياد اصرار مى كنم، گفت: اين دفترچه بعد از مرگ من به دست تو مى رسد، قضيّه را خوب است آن وقت بخوانى.

من وقتى ديدم مطالب و مذاكره ى ما به اينجا منتهى شد، ديگر اصرار نكردم و موضوع را تقريبا فراموش كردم.

پس از فوت ايشان، سالها بود كه نمى توانستم خود را حاضر كنم كه به زنجان بروم و جاى خالى آن عزيز را ببينم، پس از چهارده سال كه از فوت آن مرحوم گذشته بود و من از دفترچه و بلكه از اكثر قضايائى كه بين من و ايشان اتّفاق افتاده بود، فراموش كرده بودم.

در راه سفر به آذربايجان، به زنجان رفتم، سرى به منزل فرزندان آن مرحوم زدم و از فرزند بزرگ آن مرحوم، سؤال كردم كه نوشته و يا كتابى اگر از حاج ملاّ آقاجان باقى مانده به من بدهيد تا استفاده كنم.

در جواب گفت: هر چه از نوشته هاى آن مرحوم بود يكى از علماى تهران كه شاگرد آن مرحوم بود آمد و جمع كرد و برد و چيزى پيش ما باقى نمانده است.

آن سفر دست خالى از زنجان بيرون آمديم ولى باز در سال بعد كه به زنجان رفتم و دوباره براى ديدن فرزندان آن مرحوم به منزل فرزندشان رفتم، ايشان اظهار كرد كه: اگر نظرتان باشد سال گذشته شما از من درخواست نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را كرديد و من اين موضوع را در نظر داشتم، روزى كه منزل را عوض مى كرديم، ديدم دفترچه اى پشت صندوقها افتاده آن را برداشتم و براى شما نگه داشتم.

عجيب اين بود كه وقتى دفترچه را به دست من داد و من آن را باز كردم، ديدم همان صفحه اى كه وقتى اين دفترچه در آن صندوقچه باز افتاده بود، من مطالعه مى كردم، آمده است. يك مرتبه مثل پرده ى سينما، تمام آن جريان به يادم آمد و بقيّه ى حكايت را پس از پانزده سال خواندم و چه خوب شد كه آن زمان اين جريانات را تا پايان نخوانده بودم؛ زيرا در اين مكاشفه عناياتى به اين مرد بزرگ شده بود كه اگر آن زمان من آنها را متوجّه مى شدم، شايد لحظه اى دست از او بر نمى داشتم و از درس و زندگى باز مى ماندم. و چون سال آخر عمرش بود، فقدانش براى من كشنده مى شد و يا در حال انزوا و كناره گيرى از امور اجتماعى قرار مى گرفتم.

و علاوه سنّ و استعداد من آن زمان به هيچ وجه آمادگى براى اين گونه مطالب را نداشت. و به همين دليل هم بقيّه ى مطالب آن دفترچه را نمى توانم در اينجا ذكر كنم؛ زيرا ممكن است آن مطالب از نظر بعضى از خوانندگان محترم سنگين باشد.

(برگرديم به بقيّه ى شرح زندگى).

گفتيم دو ماه بعد از مسافرت از عراق به زنجان رفته بودم و اين جريان كه تتمّه اش منجر به بعد از فوت آن مرحوم شد اتّفاق افتاد.

خلاصه چند روزى در زنجان ماندم و نمى دانستم كه اين آخرين ديدار من از او خواهد بود، از ايشان اجازه ى مسافرت به نجف و عراق را گرفتم و پس از چند روز به عراق حركت كردم. تقريبا هر هفته از معظّم له نامه اى مى رسيد و برنامه ى كار و درس و زندگى مرا تنظيم مى كرد، تا آنكه يك روز سيل تلگرافات تسليت به طرف من سرازير شد. دوستان، فوت او را اعلام مى كردند؛ زيرا اكثر دوستان ايشان مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان رفيقى صميمى تر از من ندارد، من مثل فرزند براى او بودم.

من متوجّه شدم كه در همان روز بيستم رجب به كسالت سكته قلبى از دنيا رفته و يك سال، حتّى بدون يك ساعت تقديم و تأخير، درست در همان روز و همان ساعت كه در سال قبل بنا بود در كربلا دار فانى را وداع كند در سال بعد در زنجان فوت مى كند كه چقدر فوت آن مرحوم اثر عجيبى در من گذاشت. من در كوچه و بازار نجف راه مى رفتم و گريه مى كردم و نمى توانستم بعد از او راحت باشم تا آنكه روز جمعه بعد از فوت آن مرحوم، در منزل براى آن استاد فاتحه اى اعلام كرده بوديم، علما و فضلاى نجف به فاتحه ى او مى آمدند[51] تا آنكه اتّفاقا آقاى «حاج سيّد مرتضى واعظى سبزوارى»، يكى از علماى محترم مشهد مقدّس كه سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق صميمى بود و مدّتى در كربلا ساكن شده بود و هر وقت به نجف مى آمد، به منزل ما وارد مى شد، از در وارد گرديد، نشست و گفت: براى كه فاتحه گرفته ايد؟

گفتم: با كمال تأسّف از ايران خبر رسيده كه رفيقتان آقاى حاج ملاّ آقاجان فوت شده و فاتحه را براى ايشان گرفته ايم.

گفت: دروغ است ديشب كه شب جمعه بود من او را در صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم و مدّتى با او صحبت كردم.

گفتم: حتما اشتباه مى كنيد؛ زيرا اين تلگرافات از نزديكان ايشان رسيده و قطعا ايشان فوت شده اند.

قبول نكرد، در اين بين كه ما به حال ترديد با مسأله روبرو شده بوديم، يكى از دوستان آن مرحوم كه شاگرد ايشان هم بود و از ايران مى آمد وارد مجلس شد، بدون آنكه از گفتگوى ما خبر داشته باشد، گفت: ديشب در كربلا بودم وقتى از صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيرون مى آمدم با كمال تعجّب ديدم حاج ملاّ آقاجان وارد صحن مى شود! با آنكه من وقتى در ايران بودم او فوت شده بود، ديشب وقتى به او رسيدم خواستم او را در بغل بگيرم و با او معانقه كنم، مثل نسيمى معطّر از من عبور كرد و ديگر ناپديد شد.

آقاى حاج سيّد مرتضى واعظى از او سؤال كرد: اين جريان در چه ساعتى بود؟

وقتى ساعت ملاقاتش را گفت، ايشان فرمودند: آرى من هم در همان ساعت او را در صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم.

سپس خودش گفت: عجيب، ممكن است روح آن مرد بزرگ بوده است كه من او را مى ديده ام. آن مرحوم مى گفت: همين امشب آمده ام و مى خواهم زيارت دوره بكنم و برگردم؛ زيرا خانه ى جديدى در زنجان گرفته ام، بايد زود برگردم. وقتى هم از من جدا شد زود رفت كه حتّى من پشت سر او را نديدم.

بعد بحثهاى زيادى درباره ى اين مسأله پيش آمد كه خلاصه اش اين بود: ممكن است ارواح قوى بتوانند خود را پس از مرگ عينا مثل زمان زندگيشان در دنيا براى ديگران ظاهر كنند.[52]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان استادى داشت به نام «آخوند ملاّ قربانعلى زنجانى» كه هم فقيه بود و هم سياستمدار و هم اهل معنى و تزكيه ى نفس. و غالبا او از اين مرد در مطالبش نام مى برد و او را بسيار مى ستود و مى گفت:

انسان اگر در راه كمالات و سير و سلوك، استاد و مربّى نداشته باشد به جائى نمى رسد. و افرادى از قبيل مرحوم «آية اللّه  العظمى شيخ انصارى» و «آية اللّه  العظمى سيّد مهدى بحرالعلوم» و بزرگانى از اين قبيل را نام مى برد و مى فرمود: اينها استادان و مربّيان خوبى بوده اند. و قضاياى زيادى از آخوند ملاّ قربانعلى براى ما نقل مى كرد كه همه اش آموزنده بود ولى چون من آن قضايا را يادداشت نكرده بودم نمى توانم صحيح نقل كنم ولى مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى كه حالات مرحوم استادش را براى ما نقل مى كرد حالش دگرگون مى شد؛ زيرا آن مرحوم ظاهرا در مرحله ى عشق به خدا بوده و در مناجاتها مطالب خوبى به زبان جارى مى كرده است.

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى مناجات محبّين امام سجّاد (عليه السّلام) را براى ما مى خواند و اين مضامين را با آه و ناله به زبان جارى مى كرد و مى فرمود: استادم اين مناجات را خيلى دوست مى داشت.

 ترجمه ى مناجات محبّين:

پروردگارا، چه كسى است كه شيرينى محبّت تو را چشيده باشد و جز تو كس ديگرى را دوست داشته باشد؟!

كيست كه به قرب تو، انس گرفته باشد و لحظه اى از تو رو برگرداند؟!

محبوبم، عزيزم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه براى مقام قرب و دوستى و اطاعت خودت انتخابشان كرده اى و براى مودّت و محبّت خودت خالصشان نموده اى و براى ديدارت مشتاقشان فرموده اى. و براى خواسته هايت خشنودشان نموده اى. و نعمت ديدارت را به آنها عطا كرده اى. و از دورى و فراقت پناهشان داده اى. و در عالم صدق و صفا، كنار خودت جايشان داده اى. و براى شناسائى مقام عظمت خود مختصّشان نموده اى. و آنها را دلباخته ى محبّتت كرده اى. و براى مشاهده ات انتخابشان فرموده اى. و روى آنها را تنها به سوى خودت قرار داده اى. و قلب آنها را تنها براى محبّت خودت فارغ نموده اى. و به آنچه نزد تو است مايلشان فرموده اى. و ياد خودت را به آنها الهام كرده اى. به آنها شكر و سپاسگزارى را تعليم داده اى. و تنها به اطاعت خودت مشغولشان نموده اى. و آنها را در ميان مردم از شايستگان قرار داده اى. و براى مناجات خودت انتخابشان فرموده اى. و از هر چيزى كه از تو جدايشان مى كند جدايشان كرده اى.

محبوبم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه از باطن و قلب با توجّه به تو شاد و خشنود و از دل ناله ى شوق مى كشند و در همه ى عمر به خاطر محبّت به تو ناله ى عاشقانه دارند.

پيشانيشان در پيشگاه عظمت تو در سجده است. و چشمهايشان در راه خدمت به تو شبها بيدار است. و اشكشان از ترس آنكه مبادا محبّت تو نسبت به آنها كم شود، جارى است. و دلهايشان به محبّت تو بستگى دارد.

هيبت تو دلشان را از جهان و دنيا كنده است.

اى كسى كه انوار قدسش چشم دوستانش را روشن كرده و زيبائى و تجلّيات وجه مقدّست دل آنهائى را كه مى شناسندت به شوق و نشاط واداشته است.

اى آرزوى قلوب مشتاقان!

اى آخرين مقصد دوستان!

درخواستم از تو فقط محبت تو و محبت به كسى كه تو او را دوست دارى و محبّت به هر كارى كه مرا به قرب تو مى رساند، است.

درخواست مى كنم كه خودت را از هر چه غير تو است در قلب من محبوبتر قرار بده.

و درخواست دارم محبّت مرا منجر به مقام خشنودى خود سازى.

و درخواست دارم كه ميزان شوقم را به خودت بيشتر از گناهانم قرار دهى.

خدايا بر من منّت گذار و اجازه ده نظرى به سوى تو كنم و تو را با كمال معرفت با چشم دل ببينم.

خدايا، تو هم با چشم محبّت و لطف به من نگاه كن، صورت از من برنگردان.

خدايا، مرا اهل سعادت و مسافران راه حقيقت و آنهائى كه قدم به سوى تو بر مى دارند قرار بده؛ اى مهربانترين مهربانها.[53]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان شبها غالبا چند دقيقه اى با خداى تعالى با زبان امام سجّاد و يا ساير ائمّه اطهار (عليهم السّلام) مناجات مى كرد.

او مناجات خائفين را مى خواند و اشك مى ريخت و حال او اينگونه بود كه من با ترجمه اى كه از اين مناجات مى كنم براى شما تا حدّى كه ممكنم بوده توضيح مى دهم او مى خواند …

ترجمه ى مناجات خائفين:

محبوبم، معبودم، عزيزم، آيا مى توانم باور كنم، با ايمانى كه به تو دارم باز هم عذابم كنى؟!

يا با عشق و محبّتى كه به تو دارم مرا از خود دور كنى؟!

يا با اميدى كه به مهربانى و لطف تو دارم مرا محروم نمائى؟!

يا با پناهى كه به عفو تو آورده ام مرا به آتش جهنّم و عذابت تسليم كنى؟!

حاشا … ، از وجه كريمانه ى تو دور است كه مرا نااميد گردانى.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان اينجا زانوى غم را در بغل مى گرفت و اشك مى ريخت و به اين مناجات ادامه مى داد و مى گفت:

ايكاش مى دانستم كه مادر مرا براى بدبختى و ناراحتى زائيده، كه ايكاش مرا نمى زائيد و بزرگم نمى كرد.

و ايكاش مى دانستم كه مرا خوشبخت و سعادتمند قرارم داده اى و براى قرب به خود و بودن در كنار خود اختصاصم داده اى كه در اين صورت چشمانم روشن و قلبم آرام مى شد.

عزيزم، محبوبم، آيا صورتهائى را كه براى سجده به تو روى خاك فرود آمده سياهش مى كنى؟!

يا زبانى را كه به عظمت و ثنا و جلال و مجد تو سخن گفته لالش مى نمائى؟!

يا دلهائى را كه پر از محبّت تو است مُهرش مى كنى؟!

يا گوشهائى را كه از شنيدن نام تو روى ارادت به تو لذّت مى برد ناشنوايش مى كنى؟!

يا دستهائى را كه به اميد لطف و رأفتت به درگاهت دراز شده در بندشان مى كنى؟!

يا بدنهائى را كه در راه بندگيت رنج برده و لاغر شده عقابش مى كنى؟!

يا پاهائى را كه در راه عبادت تو سعى كرده عذابشان مى كنى؟! نه چنين است …

عزيزم، محبوبم، درهاى رحمتت را به روى بندگان موحّدت مبند و مشتاقانت را از نگاه به جمال زيبايت محروم مكن.

محبوبم، عزيزم، جان و روحى را كه به او عزّت توحيد بخشيده اى چگونه در هجرانت خوار و ذليل مى كنى؟!

باطنى را كه بر محبّت و مودّتت دل بسته، چگونه آن را به حرارت آتش جهنّمت مى سوزانى؟!

عزيزم، محبوبم، مرا از غضب دردناك و سخت و عظيمت پناه بده.

اى پر محبّت، اى پر رأفت، اى احسان كننده ى بر بندگان، اى بخشنده ى به همه كس، اى مهربان به دوستان، اى جبران كننده ى ضررها، اى قهركننده ى از دشمنان، اى آمرزنده، اى پرده پوش بديهاى بندگان، مرا از عذاب آتش جهنّم و رسوائى و ننگ و مفتضح شدن در روزى كه خوبان از بدان، جدا و حالات دگرگون و عقبات هول انگيز و نيكوكاران نزديك و بدكاران دور، مى شوند و هر كسى به نتيجه ى آنچه كرده خواهد رسيد و حال آنكه به آنها ظلم نمى شود نجات مرحمت بفرما.[54]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان نعمتهاى الهى را شاكر و از خداى تعالى هميشه ممنون بود. او از نظر مالى بسيار دست تنگ و در تمام عمر مصائب زيادى ديده بود ولى ورد زبانش «الحمدللّه و شكرا للّه» بود.

گاهى به ما مى گفت: هر چه به ما مى رسد ممكن است بعضى از آنها به نظر ظاهرى ما ناگوار بيايد ولى در حقيقت چون از طرف دوست است شيرين است، گوارا است.

و گاهى اين فرد از شعر را مى خواند و اشك مى ريخت:

اگر تو زخم زنى به، كه ديگرى مرهم

اگر تو زهر دهى به، كه ديگرى ترياق

و شبها قبل از خواب چند لحظه اى مى نشست و نعمتهاى الهى را مى شمرد و مناجات شاكرين امام سجّاد (عليه السّلام) را با شوق و شعف عجيبى مى خواند و مى گفت:

ترجمه ى مناجات شاكرين:

محبوبم، پروردگارم، نعمتهاى فراوان و پى در پى تو مرا از وظيفه ى شكرگزارى غافل كرده. و فرو ريختن فضل و كرمت بر من، مرا از احصاء ثنا و شكرت عاجز نموده است.

عطا و كرم پيوسته ات مرا از ياد محامد اوصاف جمالت باز داشته.

مهربانيهاى دائميت مرا از معرّفى و بيان خوبيهايت ناتوان ساخته.

و اين ابراز عجز و ناتوانى حال و مقال و مقام كسى كه به نعمتهاى فراوان و فراگير تو در مقابل تقصير خود اعتراف مى كند و شهادت عليه خود مى دهد كه در انجام وظيفه كر، اهمال كرده و حقّ تو را ضايع نموده است.

تو مهربانى، تو به دوستانت محبّت خاصّى دارى. تو خداى خوبى هستى. تو خداى كريمى هستى. تو خدائى هستى كه از خود محروم نمى كنى كسى را كه تو را بخواهد. تو خدائى كه اگر كسى به تو چشم اميد داشته باشد او را محروم نمى كنى.

اى عزيزى كه اميدواران و محتاجان همه به ساحت قدس تو فرود مى آيند.

اى محبوبى كه، طالبان عطا به عرصه ى عنايتت اقامت مى كنند و اميدوارند. پس اى مهربان، اميدهاى ما را با يأس روبرو نفرما؛ و لباس نااميدى بر ما مپوشان.

عزيزم، محبوبم، شكر من در مقابل نعمتهاى بزرگ تو بسيار كوچك است. و حمد و ثناى من در مقابل كرم تو بسيار ناچيز است.

خداى من، نعمت تو از انوار ايمان مرا به زيورهاى مجلّلى آراسته و تاج عزّت بر سرم نهاده است.

پروردگار خوبم، احسانت رشته ى علاقه و طوقهاى شرافتى بر گردنم افكنده كه هرگز من آنها را از دست نخواهم داد.

عزيزم، آن قدر نعمتهايت زياد است كه زبانم از شمارشش ناتوان است. محبوبم، آن قدر آلاء و عناياتت بسيار است كه فهمم از دركش قاصر است تا چه رسد كه بتوانم همه را اندازه گيرى كنم.

عزيزم، قربانت گردم، من چگونه مى توانم تو را شكر كنم و حال آنكه همين توفيق شكر كردن را تو به من داده اى و خودش احتياج به شكر ديگرى دارد.

محبوبم، هر چه من بگويم لك الحمد، الحمدللّه ، براى اين كلام كه تو توفيقش را داده اى باز بايد بگويم لك الحمد.

از دست و زبان كه برآيد

كز عهده ى شكرت به درآيد

محبوبم، عزيزم، پروردگار خوبم، همان گونه كه ما را در اوّل به لطفت غذا دادى و در مهد حكمت صُنعت پرورش دادى پس نعمتهاى فراوان و خوبت را بر ما تمام كن و ناگواريهاى انتقامت را از ما دفع كن و به ما در دو عالم بزرگترين وبالاترين حظّ ولذّت را هر چه زودتر عنايت كن.

محبوبم، قربانت گردم، شكر و حمد براى تو باد به خاطر ابتلا و آزمايش نيكويت از من و به خاطر وفور نعمتهايت، حمدى كه با خشنوديت موافق باشد و احسان و عطا و نيكى بزرگ تو را بر ما قرار مى دهد.

اى خداى عظيم، اى خداى كريم، به مهربانيت، اى هربانترين مهربانها.[55]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

ملائكه را مى توان ديد. جنّ را مى توان ديد. ارواح اولياء خدا را مى توان ديد.

ما وقتى از او توضيح مى خواستيم مى گفت: همه معتقدند كه انسان دم مرگ همه ى اينها را مى بيند. قرآن و روايات مكرّر به اين مطالب اشاره كرده است.

او مى گفت:

جنّ و ملائكه شكل خاصّى ندارند ولى به هر قيافه اى كه بخواهند متشكّل مى شوند مگر موارد خاصّى كه خداى تعالى به آنها اجازه نداده باشد به آن شكلها درآيند.

مثلاً ملائكه به صورت انسان در مى آيند به طورى كه به هيچ وجه با بشر فرقى نمى كنند. قصص زيادى خداى تعالى در قرآن نقل فرموده كه اين معنى را تأييد مى كند.

مانند قصّه ى حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و آن دو ملكى كه به ميهمانى او رفته بودند و حضرت ابراهيم (عليه السّلام) آنها را نشناخت.

و قصّه ى حضرت «لوط» كه قومش آن دو ملك را نشناختند و بلكه قصد سوء هم به آنها داشتند.

و قصّه ى حضرت مريم و ملكى كه به او بشارت حامله شدنش را داد.

اينها طورى در مقابل اين افراد ظاهر مى شدند كه اگر خود ملائكه به آنها حقيقت را نمى گفتند آنها به هيچ وجه ملائكه را نمى شناختند.

حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

جمعى از مردم ظرفيّت ندارند كه بعضى از مسائل را درك كنند ولى نبايد به خاطر آنها حقايق را بيان نكرد؛ چنان كه قرآن و روايات مسائل غير قابل هضمى را بيان كرده است.

مثل آنكه فرموده دُم گاو كشته شده اى را به مقتول بزنيد تا او زنده شود.

يا آنكه ابابيل با سنگريزه، فيل و فيل سوارى را مانند غذاى جويده شده اى درهم بكوبد.

و يا آنكه آصف بن برخيا از شش ماه راه به يك چشم بهم زدن تخت بلقيس را در حضور حضرت سليمان (عليه السّلام) حاضر كند.

بنابراين، شما حقايق را بگوئيد بگذاريد كورها، كرها و بى سوادها نفهمند. همان گونه كه خداى تعالى مى فرمايد:

«وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»[56].

يعنى: هيچ چيزى نيست مگر آنكه تسبيح و حمد خدا را مى كنند ولى مردم تسبيح آنها را نمى فهمند.

* * *

همان گونه كه قبلاً گفته شد مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى از من جدا بود به طور متوسّط هفته اى يك نامه براى من مى فرستاد و به اين وسيله مرا راهنمائى مى كرد. اكثر نامه هاى آن مرحوم را نگه داشته بودم و مى خواستم لااقل يكى از آنها را به عنوان نمونه ى خط كليشه كنم ولى چون او به خاطر سيادت من در اكثر نامه ها آن قدر به من ابراز محبّت كرده بود كه اگر كسى از افكار ايشان اطّلاع نداشته باشد و آن نامه ها را بخواند به اشتباه مى افتد، لذا از درج عين آن نامه ها خوددارى مى شود[57] ولى از آخرين نامه اى كه حتّى چند روز بعد از فوت آن مرحوم به دست من رسيد و به احتمال قوى يك روز قبل از فوتش نوشته بود، تنها آن مقدار مطالبى كه براى خوانندگان مفيد است، مى آورم.

 «آخرين نامه»

قربان آقاى ابطحى وفقه اللّه  تعالى

دورى تو طاقت فرساست، بخصوص كه مى دانم ديدارها به قيامت افتاده است و ديگر در اين دنيا يكديگر را نخواهيم ديد مگر انشاءاللّه  در رجعت.

تو را به تقوى وصيّت مى كنم چنان كه جدّت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) مكرّر اين توصيه را به مردم و بخصوص به فرزندانش مى كرد.

بكوش تا فقيه در دين باشى. خدا به دست تو در راه پيشرفت دين مبين اسلام كارهائى انجام مى دهد كه خودت تعجّب مى كنى شايد هم خداى نكرده مغرور شوى، ولى بدان اگر هزارها نفر را مشرّف به دين مقدّس اسلام كنى تو نكرده اى «وَلكِنَّ اللّه  يَهْدى مَنْ يَشآءُ…».[58]

تو زندگى خوبى خواهى داشت، خدا را هميشه در نظر داشته باش و او را شكر كن كه اگر شكر نعمت او را نمودى خدا نعمتش را بر تو مى افزايد. «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ …».[59]

تو تنها فردى بودى كه مرا تا حدّى شناختى، اسرار مرا به نااهل نگو و فكر كن كه «محمود» در دنيا نبوده است؛ مگر آنكه مصلحتى در نقل آنها به نظرت برسد.

(در اينجا مطالبى را آن مرد بزرگ در نامه اش از وضع زندگى شخصى من كه در آينده برايم اتّفاق مى افتد نوشته بود كه لزومى در نقل آن قسمت از نامه نمى بينم).

تا مى توانى دست توسّل از دامن مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (عجّل اللّه  تعالى فرجه) بر ندار؛ زيرا تمام سعادت در همين موضوع خلاصه مى شود.

به معلّمين و اساتيد و علما بالأخص مراجع تقليد احترام بگذار؛ زيرا على بن ابيطالب (عليه السّلام) فرمود:

«من علّمنى حرفا فقد صيّرنى عبدا».

يعنى: كسى كه يك جمله از علم را به من تعليم دهد مرا بنده ى خود كرده است.

به دراويش و متصوّفه اعتماد نكن و حتّى از علما و مراجعى كه با آنها هم مذاق هستند بپرهيز. و فراموش نكن كه امام عسكرى (عليه السّلام) فرمود:

«علمائهم شرار خلق اللّه  على وجه الارض لانّهم يميلون الى الفلسفة و التصوف».

فلسفه ى قديم آفت دين و دنياى تو است، اگر خواستى اطّلاعاتى از فلسفه داشته باشى بيشتر از فلسفه ى جديد استفاده كن.

روش وهّابيّت را اگر چه به اسم تشيّع جلوه كرده باشد، بزرگترين مخرّب اعتقادات تو است از دوستى با معتقدين به مبانى آن بپرهيز.

و مرا از دعا فراموش نكن و براى من طلب مغفرت كن.

والسّلام قربانت؛ محمود مجنون[60]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى به تهران مى رفت با اينكه رفقاى زيادى داشت، تنها جائى كه براى منبر و موعظه ى ارادتمندانش در نظر گرفته بود، منزل جناب مستطاب آقاى «حاج ميرزا ابوالقاسم» معروف به «عطّار» بود، ايشان يكى از اولياء خدا و بدون ترديد از مخلصين و ارادتمندان خاندان عصمت (عليهم السّلام) است. و در طول عمر خود دائما مشغول توسّل به ذيل عنايات معصومين (عليهم السّلام) بالأخص حضرت سيّدالشهداء (عليه السّلام) مى باشد. كسانى كه اين مرد بزرگ را مى شناسند، مى دانند كه او چه عشق و علاقه اى به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دارد.

معظّم له نقل مى كرد: در همان لحظه اى كه حاج ملاّ آقاجان در زنجان فوت مى شد و من از همه جا بى اطّلاع بودم در اتاق خصوصيم استراحت كرده و شايد هم مقدارى تب داشتم، ناگهان ديدم حضرت سيّدالشّهداء و حضرت على بن موسى الرّضا و حضرت بقية اللّه  (عليهم السّلام) و حاج ملاّ آقاجان در اتاق من نشسته اند، آقاى حاج ملاّ آقاجان با آنها صحبت مى كند، گزارش دوران عمر خود را مى دهد و مى گويد: من يك عمر در رياضت بودم. آقايان تصديق مى كردند، زندگى ايشان را به عنوان يك زندگى صحيح و خدا پسندانه قبول كردند.

ناگهان وضعى پيش آمد كه درست نمى شود وصف كرد، مى ديدم مثل آنكه اعمال ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) و اعمال حاج ملاّ آقاجان يكى شد و هيچ فرقى بين اعمال آنها نبود.

 (در تفسير اين جمله بايد گفت كه خود آن مرحوم در زمان حياتش در توضيح صراط مستقيم مى فرمود: هر چه اعمال و گفتار و اخلاقیّاتت بيشتر با اعمال و گفتار و رفتار پيشوايان دين تطبيق كند، نزديكتر به صراط مستقيم هستى. و زمانى كه اعمال و رفتارت صد در صد مورد تصديق دين و پيشوايان اسلام قرار گرفت و حتّى در كوچكترين عمل از نظر كيفيّت با اعمال آنها مخالفت نداشت، مسلمان واقعى هستى).

اينجا معلوم شد كه معظّم له خودش اين چنين بوده كه جناب آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم مى ديده اند در وقت مرگ اعمال او با اعمال ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) يكى شده است.

خلاصه آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم فرمودند: من ناگهان به حال خود برگشتم و ديدم در اتاق نشسته ام و كسى اطراف من نيست. در آن ساعت، معنى اين مشاهده را نفهميده بودم؛ يعنى نمى دانستم او در اين لحظه در چه حالى است، ولى فرداى آن روز متوجّه شدم كه حاج ملاّ آقاجان در همان ساعت از دنيا رفته و اين اوّلين ملاقات او با پيشوايان و مواليانش بوده است.

به هر حال مجلس ختمى براى او ترتيب داديم. مرحوم آقاى «برهان» كه يكى از علماى پاك و اهل معنى تهران بودند، روى علاقه اى كه به مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت در مسجد خودش كه معروف به مسجد «لُرزاده» است، اين فاتحه را برگزار كرد. يكى از وعّاظ اهل معنى در آن مجلس منبر رفت.

نوشته اى كه معرّف حاج ملاّ آقاجان بود به او دادند تا بتواند و بداند كه متوفّى كه بوده است امّا او در منبر گفت: از شما تعجّب است كه مى خواهيد او را به من معرّفى كنيد، من خودم يك كرامت از او ديده ام كه نقل آن شما را هم به عظمت روحى اين مرد بزرگ بيشتر آشنا مى كند.

شب جمعه اى كه من و او در حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيتوته كرده بوديم، من منتظر اذان صبح بودم و ساعت دقيقى هم نداشتيم، از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم: صبح شده يا نه؟ اشاره اى كرد و گفت: ببين ملائكه ى صبح پائين مى آيند و ملائكه ى شب بالا مى روند.

آن واعظ در منبر نگفت كه من در آن موقع چه ديدم ولى قسم خورد و گفت: به خدا قسم مى ديد و مى گفت: و وقتى دقّت كرديم و تفحّص نموديم متوجّه شديم كه همان لحظه ى اذان صبح و طلوع فجر بوده است.

* * *

در همان سفرى كه پس از چهارده سال بعد از فوت معظّم له به زنجان رفته بودم و به مناسبتى به منزل اوّل عالم زنجان وارد شدم، به آن عالم بزرگ گفتم: من چهارده سال قبل زياد به زنجان آمده بودم.

فرمود: در چه ارتباطى به زنجان مى آمديد؟

گفتم: با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق بودم و به خاطر او مى آمدم.

فرمود: او گاهى كارهاى خلافى هم انجام مى داد.

گفتم: مثلاً چه مى كرد؟

فرمود: من شنيده ام او گاهى روى منبر مى گفت: آى فلانى تو كه جُنب هستى، يا مادرت را عاق كرده اى چرا در مجلس ما نشسته اى؟ و او را مفتضح مى كرد و اين حرام است.

من هر چه خواستم از ايشان دفاع كنم و ثابت نمايم كه اين موضوع صحيح نيست، معظّم له قبول نكردند.

همان روز عصر به سر قبر ايشان رفتم ديدم مرقد پاكش در ميان قبرستان عمومى زنجان بدون هيچ امتيازى واقع شده، با خود تصميم گرفتم كه مقبره اى برايش بسازم. شب در عالم خواب حاج ملاّ آقاجان را ديدم، اوّل از ايشان سؤال كردم كه در كجاى بهشت سكونت داريد؟

فرمود: من دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم.

گفتم: آقاى … (منظورم عالم بزرگ زنجان بود) درباره ى شما مطالبى را مى گفت كه مرا متأثّر كرد و من نتوانستم ايشان را رد كنم.

فرمود: هر چه بود، ما را به محبّت شما بخشيدند. (كه منظورش محبّت اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود).[61]

گفتم: مايلم قبرتان را بسازم. فرمود: اگر قبور مجاور صدمه اى نمى بينند مانعى ندارد.

فرداى آن شب وقتى دوباره به قبرستان رفتم ديدم هر طورى كه بخواهم مقبره اش را بسازم بعضى از قبور مجاور صدمه خواهند ديد و لذا از آن منصرف شدم.

ولى يكى دو سال بعد كه چند روزى در زنجان و قزوين بودم با كمك بعضى از دوستان قبر مطهّر او را بدون آنكه بر آن قبر، مقبره اى ساخته شود مرمّت كردم؛ و قبر او در قبرستان تا حدّى مشخّص شد. و مردمى كه اين كتاب را مطالعه كرده بودند و به مقام معنوى آن مرحوم پى برده بودند دسته دسته به زيارت قبرش مى رفتند شبى او را در عالم رؤيا ديدم، كنار قبرش ايستاده و به خاطر آنكه قبرش را ساخته ام از من تشكّر مى كند و مى گويد: براى آنكه تو اين عمل را انجام داده اى من حاضرم هر چه بخواهى برايت از آقا بگيرم.

گفتم: كدام آقا؟

فرمود: من به تو گفته بودم كه در بهشت دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم و مرا متذكّر خواب سال قبل نمود كه در زنجان ديده بودم از او تقاضا كردم كه سه حاجت، يكى مربوط به دنيايم بود و دوتاى ديگر مربوط به آخرتم بود از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بگيرد.

به من گفت: بسيار خوب و از خواب بيدار شدم و بحمداللّه  آنكه مربوط به دنيايم بوده به من داده شده و اميدوارم آنچه مربوط به آخرتم هست نيز عطا شود.

دوستان و كسانى كه با آن مرحوم آشنائى دارند مى دانند كه چگونه روح او پس از فوت، فعّال و معين كسانى است كه راه و روش او را تعقيب مى كنند.

حاج ملاّ آقاجان نسبت به دوستان امام عصر (عليه السّلام) مهربان و آنها را در خواب و گاهى در بيدارى راهنمائى مى نمايد.

روح او امروز بيشتر از زمان حياتش به حوائج مردم رسيدگى مى كند. و دعاى خيرش بدرقه ى سالكين الى اللّه  است.

جمع زيادى از مردم از مسافتهاى دور به سر قبرش مى روند و از معنويّتش استفاده مى كنند.

 

مقبره ى حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ محمود عتيق معروف به حاج ملاّ آقاجان رحمه اللّه در قبرستان عمومى شهر زنجان

 

گوشه هائى از توجّه مردم به مقبره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان

 

«حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى» (رضوان اللّه تعالى عليه)

شب يكشنبه دهم صفر 1400 مطابق نهم دى ماه 1358 براى زيارت حضرت معصومه (عليها السّلام) از مشهد به قم رفتيم به يادم آمد زمانى كه در قم تحصيل مى كردم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيقى داشت كه از علماى اهل معنى بود و نسبت به او فوق العاده اظهار علاقه مى كرد. وى خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست. من هم به همين مناسبت تا وقتى در قم بودم با او ارتباط زيادى داشتم. ولى او بسيار كتوم بود، چيزى از حالات خود اظهار نمى كرد. امّا از حركاتش كاملاً پيدا بود كه متوجّه عالم ديگرى است.

به هر حال، به خانه ى او رفتم كه شايد بتوانم مطالب بيشترى از حالات مرحوم حاج ملاّ آقاجان را از او سؤال كنم. البتّه نه براى نوشتن در كتاب، بلكه براى خودم، كه شايد با ياد آن مرحوم توجّهى به خدا و معارف حقّه پيدا كنيم. ولى متأسّفانه وقتى درِ خانه را زدم و همسر بزرگوارش پشت در آمد و من گفتم: حاج آقا تشريف دارند؟

گفت: آقا مگر شما خبر نداريد؟!

گفتم: مگر چه شده؟!

گفت: ايشان بيش از يك سال است كه از دنيا رفته اند و ايكاش مى بوديد و مى ديديد كه چگونه از دنيا مى رفت.

گفتم: بسيار دوست دارم شرح حالى از آن مرحوم بالأخص از روزهاى آخر عمرش برايم نقل كنيد تا بيشتر از حالات ايشان اطّلاع پيدا كنم.

معظّم لها فرمود: مانعى ندارد لذا وارد منزل شدم، ابتدا قرآن مخصوص خود ايشان را كه تاريخ تولّد فرزندش و بعضى از وقايع را پشت آن نوشته بود به من داد. من يك مرتبه ملهم شدم كه با اين قرآن تفأّل بزنم و ببينم آن مرحوم در چه حالى است. قرآن را باز كردم سر صفحه اين آيه نوشته شده بود:

«تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّا».[62]

بهتم زد، آخر نام آن مرحوم «تقى» بود، شايد در سراسر قرآن آيه اى مناسبتر از اين آيه وجود نداشته باشد؛ زيرا ترجمه اش اين است: «اين بهشت به كسانى از بندگانمان داده مى شود كه تقى باشند».

البتّه معنى «تقى» در آيه وصفى است؛ يعنى: با تقوى باشند ولى بسيار تفأّل مناسبى بود كه با اسم آن مرحوم هم مطابقت مى كرد. وقتى آيه و موضوع را براى همسرش شرح دادم، گفت: به خدا قسم روح او الآن اينجا است او از وقتى فوت شده من هر چه خواسته ام به من داده است.

سپس گفتگوى ما با همسر و يكى از آقازاده هاى آن مرحوم به نام آقا باقر زرگر شروع شد.

من سؤال كردم: ايشان چه كسالتى داشت كه فوت شد؟

همسر ايشان گفت: اطبّا مى گفتند: او مبتلا به سرطان روده بوده است و به همين منظور در بيمارستان نجميه ى تهران بسترى شده و عمل كرد ولى پس از چند روز فوت نمود.

امّا خود ايشان از چهار پنج سال قبل مى گفت: من در سنّ شصت و شش سالگى فوت مى شوم. و اين اواخر ناراحت بود كه چند ماه از زمان فوتش تأخير شده است.

گفتم: شما همسر اين مرد بزرگ بوده ايد و چون ايشان مطالب را بسيار كتمان مى كرد ما درست از حالات او اطّلاعى نداشتيم، ولى انسان هر چه كتوم باشد نمى تواند صد در صد حالاتش را از زن و فرزندش كتمان كند لذا از شما تقاضا دارم آنچه از حالات ايشان ديده ايد و يا مى دانيد براى ما نقل كنيد.

گفت: خيلى از چيزها را به من گفته به كسى نگويم و من فكر مى كنم حتّى راضى نباشد بعد از فوتش هم نقل كنم، چرا روح او را آزار دهم.

ولى بعضى از قضايا و مطالبى است كه فكر نمى كنم لازم باشد كتمان شود و لذا اگر مايل باشيد آنها را براى شما شرح دهم.

سپس ادامه داد و گفت: حدود سى سال بود كه به كسالت زخم معده و درد دل كهنه مبتلا بود. در اين يك سال حالش خوب شده بود ولى چند روز قبل از ماه رمضان 1398 (هـ. ق) كه همان ماه رمضان آخر عمرش بود دوباره كسالتش شدّت يافت به طبيب مراجعه كرد، قدرى دارو داده بود كه مصرف مى كرد، طبعا لازم بود روزه نگيرد و لذا شب اوّل ماه رمضان، من به قدر خودم غذا تهيّه كردم، ولى ساعت 2 بعد از نيمه شب، از خواب بيدار شدم، ديدم مناجات مى كند و با خداى خودش راز و نيازى دارد و آماده براى سحرى خوردن است.

گفتم: شما بنا نبود روزه بگيريد.

گفت: در خواب ديدم پنج نفر از علما و سادات به منزل ما آمدند كه يكى از آنها را شناختم و او مرحوم «آيت اللّه  العظمى بروجردى» بود، گفتند: «امسال تو از دنيا مى روى و اين ماه رمضان آخر عمر تو است، روزه براى تو ضررى ندارد و تو مى توانى روزه بگيرى». روزه هاى ماه رمضان را گرفت و حالش هم رو به بهبودى بود. در نيمه شب شانزدهم ماه رمضان المبارك، با صداى گريه و مناجات او از خواب بيدار شدم، عطر عجيبى فضاى اتاق را پر كرده بود. پرسيدم: چه شده؟

گفت: نمى دانى چه خبر بود، حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) تشريف داشتند، مدّتى خدمتشان نشسته بودم و الآن كه رفتند فراق ايشان مرا ناراحت كرده است.

گفتم: پس چرا مرا بيدار نكردى؟

گفت: آقا فرمودند بگذار بخوابد.

گفتم: مذاكراتى هم داشتيد؟

گفت: سؤالاتى از آقا كردم و ايشان جواب عنايت فرمودند ولى نمى توانم همه ى سؤالاتم را به تو بگويم.

گفتم: آنچه را مى توانيد بگوئيد.

گفت: از اوضاع مملكت از آقا سؤال كردم.

فرمودند: شاه مى رود و رژيم سرنگون مى شود و فرج نزديك است؛ (با آنكه در آن روز مردم فكر نمى كردند قدرتمندى مثل شاه سرنگون شود).

پرسيدم: شفاى كسالتت را از آقا نخواستى؟

گفت: من بايد از دنيا بروم چند ماه هم دير شده است.

سپس خود او ادامه داد و گفت: از حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) سؤال كردم: چگونه مى شود هميشه خدمتتان باشم؟

فرمودند: من هميشه با شما هستم، هر وقت بخواهيد مرا مى بينيد.

به هر حال، آن شب گذشت و از آن شب به بعد مرحوم حاج ميرزا تقى (رحمة اللّه ) غالبا حالش دگرگون بود. خوشحال بود ولى نگرانى فوق العاده اى از گفتار و سيمايش هويدا بود. شايد از عالمى كه در پيش داشت و از ملاقات حضرت احديّت در نگرانى و شوق بسر مى برد.

تمام روزه هاى ماه رمضان را گرفت با اينكه مصادف با روزهاى بلند تابستان بود، كوچكترين ناراحتى در وجودش ظاهر نشد؛ و تا روزى كه براى عمل به بيمارستان رفت، در بين مردم بود و كسى مطّلع از كسالتش نبود.

گفتم: به شما هم دستوراتى براى تزكيه ى نفس و طىّ مقامات عاليه ى انسانى داده بود يا خير؟

گفت: بلى ايشان اصرار زيادى داشت كه من لااقل هر روز يك مرتبه حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) را با زيارت آل ياسين كه در مفاتيح نقل نشده و زيارت دوّم آل ياسين كتاب بحارالأنوار[63] است و در آنجا نقل شده است، زيارت كنم ولى چون نمى توانستم آن زيارت را در كتاب بحارالأنوار كه حركات حروف را ندارد، به طور صحيح بخوانم خودش در ضبط صوت خواند و من بعدا از روى آن با نوار با او مى خواندم.

ايشان به من گفت: روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را بخوان.

و زياد بگو: «يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى».

و لااقل روزى هفت مرتبه بگو: «بسم اللّه  و باللّه  توكّلت على اللّه  لاحول و لاقوة الاّ باللّه  استغفراللّه ».

پرسيدم: بيشترين اعمالى كه مرحوم حاج ميرزا تقى تبريزى مقيّد بود انجام دهد، چه بود؟

گفت: هر شب از ساعت دوى بعد از نيمه شب بيدار بود و به نماز شب مبادرت داشت. هميشه با وضو بود و روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را مى خواند. بسيار كتوم بود و اكثرا حالاتش را از ما كتمان مى كرد.

هر روز قبل از ظهر مقيّد بود به يكى از مساجد قم برود و يكى دو ساعت مشغول ذكر و توسّل به حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) باشد.

گفتم: قصّه اى از ايشان معروف است، سپس آن را نقل كردم و گفتم: آيا شما هم از او شنيده ايد؟ گفت: بلى تقريبا به همين صورت آن را براى ما نقل مى كرد.

 اصل قضيّه اين است:

سابقا راه قم به مسجد جمكران از طرف مرقد حضرت على بن جعفر (عليهما السّلام) بود. در خارج شهر آسيابى بود كه اطرافش چند درخت وجود داشت و جاى نسبتا با صفائى بود، آنجا ميعادگاه عشّاق حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بود. صبح پنج شنبه ى هر هفته جمعى از دوستان مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آنجا جمع مى شدند تا به اتّفاق به مسجد جمكران بروند. يك روز صبح پنج شنبه، اوّل كسى كه به ميعادگاه مى رسد مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى ميرزا تقى تبريزى زرگرى است، مى بيند كه حال توجّه خوبى دارد، با خود مى گويد: اگر بمانم تا رفقا برسند، شايد نتوانم حال توجّهم را حفظ كنم، لذا تنها به طرف مسجد حركت مى كند و آن قدر توجّه و حالش خوب بوده كه جمعى از طلاّب، پس از زيارت مسجد جمكران كه به قم بر مى گشتند با او برخورد مى كنند ولى او متوجّه آنها نمى شود.

رفقاى ايشان كه بعد از او سر آسياب مى آيند گمان مى كنند كه آقاى ميرزا تقى نيامده، از طلاّبى كه از مسجد جمكران مراجعت مى كنند مى پرسند: شما آقاى ميرزا تقى را نديده ايد؟ مى گويند: چرا او با يك سيّد بزرگوارى به طرف مسجد جمكران مى رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند كه به ما توجّه نكردند.

رفقاى ايشان به طرف مسجد جمكران مى روند، وقتى وارد مسجد مى شوند، مى بينند او در مقابل محراب افتاده و بى هوش است. او را به هوش مى آورند و از او سؤال مى كنند: چرا بيهوش افتاده بودى؟ آن سيّدى كه همراهت بود پس چه شد؟

مى گويد: من وقتى به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشى دارم تنها به طرف مسجد جمكران حركت كردم. كسى همراهم نبود ولى با حضرت بقيّه اللّه  (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مى كردم. با آن حضرت مناجات مى نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مى خواندم و اشك مى ريختم.

با خداجويان بى حاصل مها تا كى نشينم

باش يك ساعت خدا را تا خدا را با تو بينم

تا تو را ديدم مها نى كافرستم نى مسلمان

زلف رويت كرده فارغ از خيال آن و اينم

اى بهشتى روى اندر دوزخ هجرت بسوزم

بى تو گر خاطر كشد بر جانب خلد بَرينم

آسمان شبها به ماه خويش نازد او نداند

تا سحرگه خفته با يك آسمان، مه در زمينم

در يمين و در يسارم مطرب و ساقى نشسته

زين سبب افتان زمستى بر يسار و بر يمينم

زير لب گويد به هنگام نگه كردن به عاشق

عشوه ها بايد خريد از نرگس سحرآفرينم

آن كمان ابرو غزال اندر كمند كس نيفتد

من بدين انديشه اى صيّاد، عمرى در كمينم

گاه گاهى با نگاهى گر نوازى جور نبود

مستحقّم زآنكه صاحب خرمنى من خوشه چينم

اى نسيم كوى جانان بر سر خاكم گذر كن

آب چشم اشكبارم بين و آه آتشينم

ناگهان صدائى از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد. من طاقت نياوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد كه تمام راه را در خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بوده ولى كسى كه صداى آن حضرت را مى شنود از هوش مى رود چگونه طاقت دارد كه خود آن حضرت را ببيند، لذا مردمى كه آقا را نمى شناختند، حضرت را در راه مى ديدند.

ولى خود او تنها از لذّت مناجات با حضرت حجّة بن الحسن (عليهما السّلام) برخوردار بوده است.

من به همسر محترمه اش گفتم: شما موقع فوت مرحوم حاج ميرزا تقى بوديد؟

گفت: بله همه ى فرزندانش جز آقا محمّد باقر بودند. حالش خوب بود، ناگهان ديدم مرا صدا مى زند و مى گويد: بيا. و سپس رو به من كرد و به زبان تركى گفت: آمدند، آمدند. نگاه به در كرد، مى خواست از جا برخيزد، سلام كرد من هم بى اختيار با اينكه چيزى نمى ديدم دست به سينه گذاشتم و سلام كردم. فهميدم در حال احتضار است. گفتم: بگو «لا اله الاّ اللّه » تبسّمى كرد، مثل اينكه مى خواست به من بگويد: به من ياد مى دهى سر تا پاى وجودم فرياد مى زند: «لا اله الاّ اللّه » و تمام سلولهاى بدنم مى گويد: «محمّد رسول اللّه  و على ولىّ اللّه ». سپس دستمال بسته اى را به من داد و گفت: آن را به كسى نده (همسر آن مرحوم، بسته را پيش من گذاشت، ديدم يك عدد تسبيح يسر و يك دفترچه بود).

دفترچه را باز كردم نسخه هائى از رمل و جفر در آن ديده مى شد، چند فرد شعر هم يادداشت شده بود كه من بعضى از آنها را اينجا به خاطر اينكه از آن مرحوم يادگارى بماند مى آورم:

مى روى و گريه مى آيد مرا

اندكى بنشين كه باران بگذرد

همسر محترمه اش مى فرمود: اين فرد شعر را زياد مى خواند مخصوصا در شب فوتش كه مكرّر شعر را تكرار مى كرد.

و نيز از آن دفترچه يادداشت كردم:

در سينه دلم گمشده تهمت به كه بندم

غير از تو در اين خانه كسى راه ندارد

همسر آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه  عليه) گفت: آن مرحوم به من دستور داد و به تجربه ثابت شده كه هر وقت خواستى يكى از ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) و يا رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) را در عالم رؤيا زيارت كنى، اين نوشته را زير سرت بگذار، آن ولىّ خدا را كه نيّت كرده اى در خواب خواهى ديد.

بسم اللّه  الّرحمن الّرحيم

يا ذا العرش الكريم و الملك القديم و الصراط المستقيم يا مرسل الرياح و يا فالق الاصباح و يا ذا الجود و السّماح و يا باعث الارواح و يا ربّ السّموات و الارض يا رحيم يا احد يا احد يا احد يا صمد يا فرد يا وتر يا حىّ يا قيّوم يا ذا الجلال و الاكرام ارحم ذلّى وفاقتى وفؤدى وانفرادى و خضوعى و خشوعى اليك ربّ سهل علىّ كلّ عسر وامنع عنّى اثمى و شر كل ظالم و حاسد و عاهد (وعاهة) و آفة و مرض و شدّة و بلا و رياء و زلزلة و كل علّة و بليّة يا سبّوح يا قدّوس و يا ربّ الملائكة و الرّوح وصلّى اللّه على نبيّنا محمّد و آله اجمعين كثيرا كثيرا كثيرا.

وه على على لاع صلوع لوماله ماله + آل ا ع

 

البتّه براى آنكه خواب به ياد شما بماند به آيه الكرسى كه قبل از خواب خوانده مى شود بايد متوسّل شد و خواندن صد مرتبه سوره ى كوثر نيز براى در خواب ديدن پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) مأثور است.[64]

مرحوم آقاى حاج ميرزا تقى (رحمه اللّه  عليه) چند سال قبل از فوتش خودش اين قضيّه را براى من نقل كرد. آن مرحوم مى گفت: در يكى از سالها براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به مشهد مشرّف شده بودم، يك روز با تمام آداب به زيارت رفتم، مشغول زيارت جامعه بودم و مى خواستم حواسم پرت نشود تصادفا يك جوان دهاتى از كنار من عبور كرد و دستى به شانه ى من زد و گفت: آقا درست زيارت كن؛ و گذشت.

من با خودم گفتم: حرف خوبى است بايد درست زيارت كرد ولى او دست بر نداشت دور ضريح گردش كرد و برگشت و دو مرتبه دست به شانه ى من زد و گفت: آقاى شيخ، مى گويم درست زيارت كن.

من عصبانى شدم گفتم: چرا حواسم را پرت مى كنى مگر چطور زيارت مى كنم؟

گفت: پس بيا اوّل جريانى را برايت بگويم تا با مقام مقدّس امام (عليه السّلام) آشنا بشوى، بعد از آن، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را زيارت كن.

من چون ديدم حواسم پرت شده و ديگر نمى توانم به زيارت ادامه دهم، گفتم: مانعى ندارد. با هم در يكى از رواقهاى حرم مطهّر نشستيم او سرگذشت خود را اين چنين بيان كرد:

پدر من يكى از مالكين اطراف مشهد بود، نسبتا ثروت زيادى داشت وقتى از دنيا رفت من جوان بودم، ارث خوبى به من رسيد ولى چون خودم آن را به دست نياورده بودم و رفقاى عيّاشى هم دور مرا گرفته بودند در مدّت كوتاهى همه ى اموال پدر را از دست دادم.

يك روز متوجّه شدم هيچ چيز در بساط ندارم با كمال خجالت به مادرم گفتم: پولى دارى به من قرض بدهى؟

گفت: اموال پدرت را تمام كردى خاك بر سرت من به تو پول نمى دهم. تنها راهى كه دارى اين است بروى ثروتى را كه روز فوت پدرت به دست آورده بودى و حالا از دست داده اى از امام هشتم على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بگيرى.

من از خدمت مادر بيرون آمدم، اشك در ديدگانم حلقه زده بود ولى چون مرحوم پدرم مرد صالح و با ولايتى بود و به من مقام ولايت و احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) را بر ماسوى اللّه  شناسانده بود، از همان منزل تا مشهد كه حدود بيست كيلومتر راه است من اشك مى ريختم و با آن حضرت حرف مى زدم. و چون پولى نداشتم پياده هم بودم. حدود ساعت 10 صبح وارد حرم مطهّر حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) شدم، خسته بودم در گوشه اى نشستم و عرض حال گفتم: اشك مى ريختم و حاجتم را مى طلبيدم. در اين بين، چشمم به دخترى افتاد كه صورتش باز بود، علاقه ى عجيبى به او پيدا كردم و طبعا چون ازدواج نكرده بودم به دلم افتاد كه از حضرت رضا (عليه السّلام) تقاضاى ازدواج با او را هم بكنم. واضح است كه از اين به بعد دو حاجت داشتم، يكى ثروت پدر و ديگرى ازدواج با آن دختر. تا ساعت چهار بعد از ظهر اشك مى ريختم و حوائجم را مى طلبيدم.

ناگهان متوجّه شدم كسى دست به شانه ى من مى زند و مى گويد: چرا گريه مى كنى؟

گفتم: حاجتى دارم تا آقا حاجتم را ندهد از اينجا نمى روم.

گفت: ناهار خورده اى؟

گفتم: نه.

گفت: بيا برويم ناهار بخور اگر حاجتت در اين بين برآورده نشد، دوباره برگرد.

گفتم: ممكن نيست، دست از طلب ندارم، تا حاجتم برآرد.

گفت: بيا برويم من مأموريّت دارم حاجتت را بدهم مگر حاجتت اين نيست كه فلان مقدار ثروت و يك دختر كه امروز او را ديده اى مى خواهى؟

گفتم: چرا و چون ديدم حاجتم را مى داند با او به راه افتادم مرا به منزل برد و دخترش را صدا زد، وقتى او نزد من آمد ديدم، همان دخترى است كه امروز او را در حرم ديده ام.

من از اين مرد سؤال كردم: شما از كجا دانستيد كه حاجت من اينها است؟

گفت: من و دخترم ظهر براى زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) به حرم رفته بوديم وقتى به منزل آمديم ناهار خورديم و خوابيدم در عالم رؤيا ديدم كه در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) هستم شما همين جائى كه در حرم ايستاده بوديد، هستيد و حضرت رضا (عليه السّلام) روى ضريح نشسته اند و به من فرمودند كه:

دخترت را با فلان مبلغ به اين جوان بده.

گفتم: آقا چرا من دخترم را به اين جوان دهاتى بدهم؟

فرمود: جريمه ات همين است، چرا دخترت را با صورت باز به حرم و در ميان مردم آورده اى؟

من از خواب بيدار شدم تعبير خوابم را نمى دانستم ولى وقتى دوباره به خواب رفتم و همان خواب را ديدم حضرت رضا (عليه السّلام) در اين مرتبه فرمودند: به حرم بيا و فورا جواب اين جوان را بده.

لذا من فورا لباس پوشيدم و به حرم آمدم و تو را در همان مكانى كه در خواب ديده بودم، مشاهده نمودم.

سپس آن جوان اضافه كرد و گفت: ثروتى را كه آن مرد به اشاره ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در اختيار من گذاشت دقيقا همان مقدارى بود كه وقتى پدرم از دنيا رفت به من انتقال پيدا كرده بود. و من مدّتها است كه علاوه بر ثروت و زن مورد علاقه ام كه در اختيار دارم و خود را كاملاً خوشبخت مى بينم يقين كاملى هم به احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) بر ماسوى اللّه  پيدا كرده ام كه هر وقت وارد حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) مى شوم و سلام عرض مى كنم، با گوش دل جواب مى شنوم و توصيه مى كنم كه شما هم با همين يقين زيارت كنيد.

در پايان براى طلب مغفرت، عكس مرحوم حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى را زينت بخش كتاب قرار مى دهيم.

 

مرحوم حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه)

 

 

 

ضمنا به منظور آنكه نمونه خطّى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان در كتاب بماند، يكى از نامه هاى آن مرحوم را كه به آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى نوشته است درج مى كنيم.

 

در دوّمين سال آشنائى و دوستى ام با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، روزى در يكى از خيابانهاى زنجان مى رفتيم، ناگهان به من گفت: بيا برويم در اين عكّاسى با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد؛ با آنكه ايشان از عكس زياد خوشش نمى آمد. و لذا تنها دو عكس بيشتر از ايشان باقى نمانده، يكى همين عكس است و يكى عكس گذرنامه اش بوده كه سر برهنه است.

به هر حال، عكس برداشتيم و عكّاس سه عدد عكس به ما داد يكى نزد من ماند و دو عكس ديگر نزد مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود.

ظاهرا يكى از آن عكسها را براى مرحوم آقاى ميرزا تقى مى فرستد و يكى را هم من پس از چهارده سال كه از فوتش گذشته بود، در زنجان از فرزند ارشدش آقاى عتيق گرفتم كه متأسّفانه هر دو عكس را گم كرده و يا كسى از آلبومم برداشته است.

وقتى دو سال قبل اين كتاب را مى نوشتم، به يادم آمد كه آن مرحوم فرموده بود: بيا برويم با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد. گفتم: اگر آن عكسها مى بود تنها جائى كه به دردم مى خورد، در چاپ اين كتاب بود ولى حالا كه متأسّفانه هيچ يك از آن دو عكس وجود ندارد، لذا تصميم گرفته بودم كه اين كتاب را بدون عكس آن مرحوم چاپ كنم، ولى در همان وقتى كه همسر مرحوم حاج ميرزا تقى زرگرى نامه هاى حاج ملاّ آقاجان را در پلاستيكى به من مى داد ديدم لابلاى نامه ها عكس من و مرحوم حاج ملاّ آقاجان نيز وجود دارد كه هم خوشحال شدم و هم ديدم فرموده ى استاد پس از 27 سال تحقّق پيدا كرد و امروز به درد من خورد، رحمه اللّه  عليه.

 

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در سنّ 80 سالگى و مؤلّف در سنّ 18 سالگى سال 1333 شمسى

 

در پايان اين كتاب روى حسّ حق شناسى و ابراز ارادت، چند نفر از اساتيد و علمائى كه حالات معنوى خوبى داشته اند و تا حدّى مربّى بوده اند در اينجا معرّفى مى شوند شايد حالات معنوى و كلمات آنها راه گشاى سالكين الى اللّه  باشد.

 

«آية اللّه  كوهستانى»

 

كوهستان، قريه اى است كه در فاصله ى 6 كيلومترى بهشهر مازندران واقع است. در آنجا مردى به نام آقاى «حاج شيخ محمّد كوهستانى»، دانشمند، مجتهد و استاد علم اخلاق و معارف حقّه ى الهيّه بود، رحمه اللّه  عليه.

اين مرد بزرگ، مربّى جمعى از علما و طلاّب علوم دينيّه بوده است. كسانى كه او را مى ديدند قبل از آنكه علم و فقاهت او جلب توجّهشان را بكند معنويّت و حقيقت و اخلاق و كمالات انسانى او آنها را متوجّه به خود مى كرد.

من سالها با او ارتباط داشتم، گاهى مدّتها در قريه ى كوهستان مى ماندم و از محضرش استفاده هاى علمى و معنوى مى نمودم.

يك روز خطبه ى همام را كه حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) در وصف متّقين ايراد فرموده از كتاب نهج البلاغه اى كه در اتاق بيرونى آية اللّه  كوهستانى بود، مطالعه مى كردم، ديدم بدون مبالغه تمام آن خطبه با حركات و اعمال و رفتار آية اللّه  كوهستانى مطابقت دارد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى درِ خانه ى بازى داشت و اكثرا اهالى مازندران و به خصوص از دهات و قراى اطراف، مهمان زيادى بر معظّم له وارد مى شد. گاهى متجاوز از پنجاه نفر اوّل ظهر پس از آنكه در مسجد به امامت ايشان نماز مى خواندند، به منزل معظّم له مى رفتند و نهار و شام را آنجا مى خوردند.

و برنامه ى او هم اين بود كه ظهرها آشى تهيّه مى كرد و در مقابل هر نفر يك كاسه ى آش و يك قرص نان مى گذاشت.

روزى مرحوم آية اللّه  كوهستانى درباره ى قدرت بى نهايت خدا برايم سخن مى گفت، او آنچنان اين موضوع را تشريح و بررسى مى كرد كه حقيقتا انسان را متوجّه عظمت اراده ى الهى مى نمود.

خوب به ياد دارم كه در پايان بحث، در آن روز از معظّم له سؤال كردم كه چرا گاهى بعضى از حوائج مشروع ما را خدا فورا عنايت نمى فرمايد؟

در جواب فرمود: يكى از صفات خداوند «خفىّ الالطاف» است؛ و معنى اين جمله اين است كه شما وقتى به مجموعه ى زندگى خود نگاه مى كنى اگر در راه رضايت الهى قدم برداشته باشى از خدا راضى هستى و مى بينى كه هر چه مى خواسته اى خدا قبل از درخواست به تو عنايت فرموده است.

سپس دعاى هر روز ماه رجب را خواند و براى تأييد كلماتش به جمله ى:

«يا من يعطى من سئله و يا من يعطى من لم يسئله و من لم يعرفه» (يعنى: اى كسى كه به سؤال كننده و به كسى كه درخواست نكرده و تو را هم نمى شناسد به خاطر مهربانى و محبّتى كه به مخلوقت دارى عطا مى كنى).

حالا اگر يكى دو تا از حوائجت را هم نداده باشد در مجموع وقتى فكر مى كنى مى بينى از او راضى هستى. و گاهى هم انسان متوجّه مى شود كه خوب شد آن حاجت و يا آن حوائج را نداده اند؛ چون غالبا بعدها انسان به ضرر و نامشروع بودن آنچه مى خواسته و به او نداده اند، پى مى برد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زندگى بسيار ساده اى داشت حتّى لباسش از كرباس و پنبه و پارچه هاى دست بافت بود. وقتى انسان به او برخورد مى نمود، بخصوص در كوهستان، فكر مى كرد كه او از اوضاع مملكت و سياست و اجتماع اطّلاعى ندارد.

ولى باهوش و تيزبينى عجيبى كه به غيب گوئى شبيه تر بود از آينده مملكت و سياست، ما را مطّلع مى ساخت؛ (كه نقل فرازهائى از كلماتش در اين خصوص با اسلوب اين كتاب مغايرت دارد).

مرحوم آية اللّه  كوهستانى فوق العاده مهربان و خوش اخلاق بود و با حدود دويست نفر طلاّبى كه در كوهستان تحصيل مى كردند مانند پدر مهربان و با خوش اخلاقى رفتار مى كرد. دست به سر آنها مى كشيد و به من مى گفت:

روزى كه از نجف به مازندران آمدم به همسرم گفتم: تو حاضرى در حقّ طلاّب، مادرى كنى و من پدرى كنم و آنها را تربيت نمائيم تا نزد پروردگار روسفيد باشيم؟ قبول كرد و من هم تصميم گرفتم و در آن زمان كه رضاشاه نمى گذاشت يك نفر معمّم در ايران وجود داشته باشد، دائما حدود دويست نفر طلبه در اين مدارس در اين قريه تحصيل مى كردند و تربيت مى شدند.

اوّلين روزى كه من با مرحوم شهيد آقاى هاشمى نژاد به منزل آية اللّه  كوهستانى رفتيم، سادگى و بى آلايشى منزل معظّم له خيلى جلب توجّه مرا كرد. اتاقى كه معمولاً براى پذيرائى ميهمانان آماده بود و نسبتا اتاق بزرگى بود، فرشش حصير و در گوشه ى اتاق يك منبر كوتاه يك پله، يك جلد قرآن بزرگ و يك جلد رساله و چند عدد مُهر وجود داشت و ديگر چيزى نبود.[65]

خود آية اللّه  كوهستانى هم روى همان حصير، گاهى روى نمد پشمى مى نشست ولى در اتاق، معنويّت عجيبى بود. انسان را از توجّه به دنيا باز مى داشت و متوجّه به خدا مى كرد. حتّى بعضى از اولياء اللّه  مى گفتند: در اين اتاق، حضرت امام عصر (عليه السّلام) مكرّر نزول اجلال فرموده اند.

مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «شيخ على كاشانى» (كه بعدا از ايشان هم يادى خواهيم كرد) مى فرمود كه يك شب در اين اتاق مشغول نماز مغرب شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف آوردند و در گوشه ى اتاق پشت به قبله به نحوى كه من در نماز صورت مباركشان را مى ديدم، نشستند.

من با خودم فكر كردم كه اگر نماز را بشكنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بكنم شايد از اين عمل من خوششان نيايد و قبل از آنكه من متوجّه ايشان بشوم تشريف ببرند. پس چه بهتر نمازم را نشكنم كه اگر اراده فرموده باشند من با ايشان حرف بزنم تا بعد از نماز صبر مى كنند و من بعد از نماز ايشان را خواهم ديد.

نماز را خواندم در بين نماز بعضى از جملات را حضرت با من مى گفتند؛ مخصوصا جمله ى: «يا من له الدنيا و الآخرة ارحم من ليس له الدنيا و الاخرة» را كه در سجده ى آخر چون با حال بهترى مى خواندم امام هم آن را مكرّر با توجّه و حال بيشترى ادا مى فرمودند.

ولى به مجرّدى كه مى خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) رفتند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زياد به من توصيه مى كرد كه اگر مى خواهى به محضر حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)برسى، از آزار مردم، بالأخص اولياء خدا و مراجع تقليد و افرادى كه پناهى جز خدا ندارند بخصوص به وسيله ى غيبت و تهمت بپرهيز. و در مجالسى كه اين گناهان انجام مى شود، ننشين.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى كسى بود كه ملائكه افتخار خدمتگزارى او را داشتند. من براى اين مطلب دلائلى دارم كه غير از قصّه اى كه نقل مى كنم بقيّه ى دلائلم را نمى توانم نقل كنم، و آن قصّه اين است:

روزى يكى از محترمين مشهد كه در خيابان نادرى نزديك ميدان شهدا مغازه دارد نزد من آمد و گفت: دخترى دارم كه در حدود چهارده سال از سنّش مى گذرد و همه روزه صبح كه از خواب بر مى خيزد، مطالب عجيبى براى ما مى گويد و معتقد است كه ارواح به او آنها را خبر داده اند. و اتّفاقا اكثرش هم مطابق واقع است.

و اگر براى شما زحمت نباشد به منزل ما تشريف بياوريد و ببينيد او چه مى گويد و اينها را از كجا ياد مى گيرد، نكند خداى نكرده ديوانه شده باشد.

من به منزل آنها رفتم آن دختر براى من مطالب عجيبى از كرات بالا و ساكنين آنها گفت و معتقد بود كه ارواح در شبهاى گذشته او را به آن كرات برده اند و آنها را ديده است.

و ضمنا از زيارتگاهها و مشاهد مشرّفه و چگونگى ساختمان اعتاب مقدّسه، زياد اسم مى برد. و چون من آنها را ديده بودم مى ديدم بدون كم و زياد، آنها را معرّفى مى كند. و حال آنكه پدر و برادرانش مى گفتند: او از مشهد هنوز بيرون نرفته است.

در چند جلسه با حضور پدر و برادرانش كه با من رفيق بودند مطالب زيادى براى ما گفت و ما از او استفاده كرديم كه شرحش مفصّل است.

در يكى از جلسات به من گفت: شما آقاى كوهستانى را مى شناسيد؟

گفتم: بله خدمتشان ارادت دارم.

گفت: ديشب مرا به خانه ى ايشان بردند و شروع كرد به توضيح خصوصيّات جادّه و كوچه هاى قريه ى كوهستان و كيفيّت درِ ورودى منزل آية اللّه  كوهستانى. و گفت: وقتى ديشب وارد منزل ايشان شديم اتاق بزرگى طرف راست و چند اتاق كوچك روى سردر منزل طرف چپ بود كه طلاّب در آن استراحت كرده بودند و در مقابلمان درِ كوچكى بود كه به قسمت اندرونى منزل ايشان مى رفت ما به آنجا رفتيم قبل از اينكه به درِ اتاق خواب آقاى كوهستانى برسيم، ارواحى كه همراه من بودند گفتند: اينجا خانه ى يكى از اولياء خدا است.

گفتم: اسمش چيست؟

گفتند: شيخ محمّد كوهستانى. و سپس اضافه كردند كه اگر ما را راه بدهند و ايشان بيدار باشد از او استفاده خواهيم كرد. ولى متأسّفانه وقتى به درِ اتاق خواب او رسيديم دو نفر ملك كه حافظ ايشان بودند، از ورودمان جلوگيرى كردند. و چون اصرار كرديم فقط به من اجازه دادند كه از بيرون اتاق، او را ببينم ولى او خواب بود.

در اينجا خصوصيّات قيافه ى آية اللّه  كوهستانى را شرح داد كه مطابق واقع بود و بلكه تمام آنچه از نشانيهاى كوهستان و منزل آية اللّه  كوهستانى توضيح داده بود همه صحيح بود. و حتّى خصوصيّات خانه ى اندرونى معظّم له كه بعدها من آن را ديدم بدون كم و زياد، او قبلاً براى من شرح داده بود.

و وقتى من خدمت مرحوم آية اللّه  كوهستانى رسيدم و جريان اين دختر را براى او نقل كردم تبسّمى فرمود و گفت: بعيد نيست، همه ى ما تحت حفاظت ملائكه طبق امر الهى هستيم.

يك روز در تفسير آيه ى شريفه ى: «ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْكِتابَ» كه در سوره ى فاطر آيه ى 31 واقع است، بين من و آية اللّه  كوهستانى بحثى جزئى اتّفاق افتاد؛ يعنى من اين آيه را اين طور معنى مى كردم: «ما كتاب را ارث داديم به كسانى كه از ميان بندگانمان اختيارشان كرده ايم كه بعضى از ايشان ظالم به نفس خودند و بعضى ميانه رو هستند و بعضى از آنها به همه ى خوبيها پيشى گرفته اند و گوى سبقت را به اذن خدا از ديگران ربوده اند كه اين فضيلت بزرگى است. اينها هر سه دسته وارد بهشت مى شوند».

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى خواست بگويد از ظاهر آيه ممكن است استفاده شود كه اين سه دسته از اقسام عِباد است. ولى من مى گفتم: طبق دهها روايت و حديث كه در تفسير اين آيه وارد شده، اين سه دسته از اقسام مصطفين است.

ايشان مى فرمود: من احاديث را قبول دارم و حقّ با شما است ولى اگر ما باشيم و آيه ى شريفه، ممكن است كه طبق آنچه من مى گويم معنى شود. (پس از اين بحث كه چند دقيقه به طول انجاميد و ما مفصّلِ آن را در كتاب «انوار زهرا» (عليها السّلام) شرح داده ايم) ديدم آقاى كوهستانى ناراحت شد گفت: شما مرا به بحثى وادار كرديد كه مى ترسم حضرت زهرا (عليها السّلام) را ناراحت كرده باشم و اين جمله را آنچنان با توجّه مى گفت و اشاره به جهتى مى فرمود مثل اينكه حضرت زهرا (عليها السّلام) در آنجا نشسته و مى شنود. و سپس از آن حضرت عذرخواهى كرد و رو به همان جهت نمود و گفت: يا فاطمه، من نمى خواهم بگويم كه حتّى فرزندان غير مسلمان تو به بهشت نمى روند همه ى آنها به خاطر تو اهل بهشت اند؛ زيرا دامن تو پاك است و جميع ذريّه ى تو بر آتش جهنّم حرامند من قبول دارم. امّا مى خواستم آيه را به ظاهرش معنى كنم… .

منظور از نقل اين بحث فقط چگونگى توجّه مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مقام معصومين و حضرت زهرا (عليهم السّلام) بود كه اميد است ما هم در همه حال همان توجّه را به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) داشته باشيم.

روزى يكى از سادات اهل مشهد خوابى ديده بود و براى مرحوم آية اللّه  كوهستانى نقل كرد و معظّم له تعبير عجيبى نمود.

آن سيّد گفت: در عالم رؤيا ديدم كه در مشهد، گنبد حضرت على بن موسى الّرضا (عليه السّلام) روى اتاق مسكونى ما است و من دو گلدسته كنار گنبد ساخته ام و اين دو گلدسته به قدرى بلند است كه هر كسى از خارج مشهد مى آيد، آنها را مى بيند، يكى از اين دو گلدسته شكست خورده و ديگرى بسيار زيبا سر پا ايستاده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تعبير اين خواب فرمود: شما مورد لطف و عنايات خاصّه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) واقع مى شويد.

و سپس سؤال كرد كه آيا فرزندى در راه داريد؟

سيّد گفت: بله (زيرا تازه ازدواج كرده بود و زنش حامله بود) آقاى كوهستانى فرمودند: اين بچّه پسر است و اهل علم و از معاريف خواهد شد.

من پس از بيست و سه سال كه از آن تاريخ مى گذرد و اين تعبير خواب را درباره ى آن سيّد و فرزندانش از معظّم له شنيدم و هميشه به يادم بوده اگر نگويم تحقيقا بايد بگويم تقريبا تمامش صحيح انجام شده است؛ يعنى آن بچّه پس از تولّد ديديم پسر است و در بزرگى فوق العاده طالب تحصيل علم و در كسوت شريف روحانيّت در آمده و از معاريف گرديده و پدرش مورد لطف خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در چند سال اواخر عمرشان دو سه مرتبه به مشهد براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مى آمد.

در يكى از اين سالها در مشهد در جلسه اى كه جمعى از علما و رجال علم حضور داشتند، بحثى درباره ى فلسفه ى يونان و تصوّف به ميان آمد، معظّم له فوق العاده ابراز تنفّر از مكتب فلسفه قديم و تصوّف كرد و به من مى فرمود:

در صحيحه ى بزنطى از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

از ما نيست كسى كه نزد او نام متصوّفه برده شود و او به زبان و به قلب از آنها ابراز تنفّر و بيزارى نكند.

و سپس دست روى شانه ى من گذاشت و فرمود: اميدوارم تو مدافع مكتب اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) باشى و تا مى توانى با مكاتيب انحرافى مبارزه كنى.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود:

من پس از هر نماز سوره ى حمد و سوره ى توحيد را براى آن پدر و جدّم كه در اوّل مذهب تشيّع را پذيرفته است مى خوانم و به اين وسيله از او قدردانى مى كنم كه زحمت ما را در اين جهت كم كرده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت بسيار اهميّت مى داد و مى گفت: دين، جز همين موضوع، چيز ديگرى نيست.

خدا او را با مواليانش محشور كند. (رحمه اللّه  و رضوان اللّه  تعالى عليه)

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تاريخ جمعه 14 ربيع الاوّل 1392 قمرى از دنيا رفت و به فرزندش آقاى شيخ اسماعيل كوهستانى فرموده بود: جنازه ى مرا به مشهد ببريد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) طواف بدهيد و به كسى نگوئيد كه شيخ محمد كوهستانى فوت شده. اگر جائى بود در آنجا مرا دفن كنيد و الاّ به كوهستان برگردانيد.

آنها هم طبق وصيّت او جنازه را به طرف مشهد حركت دادند و مردم شهرهاى ميان راه، با شور و تأثّر عجيبى از جنازه ى ايشان استقبال مى كردند. و به من هم خبر داده بودند كه جنازه ى آقاى كوهستانى به طرف مشهد حركت كرده و لذا من با جمعى از طلاّب تا قوچان به استقبال جنازه ى آقاى كوهستانى رفتيم.

و وقتى كه جنازه وارد مشهد شد، اذان صبح را مى گفتند، ما نماز صبح را خوانديم و جنازه را در مسجدى گذاشتيم تا صبح ساعت 9 تشييع شود. و نزديكان و فرزندان آن مرحوم به منزل ما آمدند تا استراحت كنند.

من هم خوابيدم در عالم بى خودى يا خواب ديدم كه آية اللّه  كوهستانى دو زانو و مؤدّب در حضور حضرات معصومين (عليهم السّلام) نشسته و آنها هم دور اتاق نشسته اند و مانند دوستى كه از سفر آمده به او نگاه مى كنند و او با كمال ادب گزارش فعّاليّتها و عبادتها و خدمات خود را مى دهد و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) او را تأييد و اعمالش را قبول مى كنند. و من هم كنار او نشسته ام و از او مكرّر خواهش مى كنم كه حاجات مرا هم بگويند.

ايشان فقط يك مرتبه رو به من كرد و گفت: بسيار خوب مى گويم. كه البتّه در بيدارى هم آن حوائج برآورده شد.

* * *

ضمنا وقتى مى خواستيم با اضافات و تغييراتى چاپ بيستم اين كتاب را منتشر كنيم به كوهستان به منزل مرحوم آية اللّه  كوهستانى رفتيم. جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ اسماعيل كوهستانى فرزند بزرگوار مرحوم آية اللّه  كوهستانى براى ما مطالب جديدى از پدرشان گفتند كه لازم است در اين چاپ آنها را اضافه كنيم.

اوّل ايشان مى گفت: مرحوم «آية اللّه  العظمى آقاى حاج سيّد محمود شاهرودى» كه يكى از مراجع تقليد شيعه بودند نسبت به آية اللّه  كوهستانى مى گفت: كوهستانى بركت است. و به مجرّد آنكه در محضر ايشان نامى از آية اللّه  كوهستانى برده مى شد معظّم له شروع به مدح و منقبت او مى كرد و مدّتى درباره ى او حرف مى زد.

من خودم ديدم وقتى در نجف براى تحصيل رفته بودم كه آية اللّه  شاهرودى با افتخار مى گفت كه من هم درس آية اللّه  كوهستانى بوده ام.

او مى گفت:

آية اللّه  كوهستانى سعى مى كردند تمام كارهايشان براى خدا باشد؛ حتّى كسى نديده بود كه يك كلمه از ايشان گفته بشود مگر آنكه رضايت خدا را در نظر مى گرفتند.

به پدرم در وقت ارتحال و روزهاى آخر زندگيش نگرانى عجيبى دست داده بود من به ايشان گفتم: من معتقد به آن خدائى هستم كه شما در درس خداشناسى به من تعليم داده ايد.

فرمود: الحمدللّه.

گفتم: همان خدا قطعا شما را مى آمرزد.

فرمود: هنوز متوجّه آن نشده ام.

لذا در شب وفات معظّم له من كنار خانه رفتم و گفتم: خدايا، ايشان را بيامرز و مرا متوجّه اين آمرزش بفرما. لذا شما آن خواب را ديديد، به من گفتيد بنابراين، ناآرامى نكن خدا مرحوم آقا را مورد لطف ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) قرار داده است. (اشاره به خوابى كه در صفحه ى قبل ذكر شد.)

مرحوم پدرم به من مى گفت: آقااسماعيل من وقتى مُردم، كنار همين خانه دفنم كن؛ لازم نيست به كسى خبر بدهى، هر چه نزديكتر به منبر باشد بهتر است. ولى اين اواخر به من فرمودند: مرا به مشهد ببر، اگر جائى بود مرا آنجا دفن كن ولو در قبرستان عمومى مشهد، و الاّ طواف بده و برگردان.

من به آقازاده مرحوم آية اللّه  كوهستانى گفتم: راستى مى دانيد چرا ايشان اوّل مى فرمودند: مرا در كوهستان دفن كنيد ولى اواخر فرمودند كه مرا به مشهد ببريد؟! قضيّه از اين قرار بود كه چند شب قبل از فوتشان، در عالم رؤيا مى بينند كه مى خواهند وارد اتاقى بشوند كه تمام معصومين (عليهم السّلام) دور اتاق نشسته اند و جائى براى ديگرى كه وارد شود و بنشيند نيست، ناگهان متوجّه مى شوند كه حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كنار خودشان جائى باز مى كنند و مى فرمايند: بيا كنار من بنشين. لذا پس از آنكه بيدار مى شوند مى گويند: مرا به مشهد ببريد و آنجا دفن كنيد.

و از عجايب اين بود كه وقتى جنازه را در مشهد خواستند دفن كنند با آنكه زمان رژيم طاغوت بود و شاه با روحانيّت مخالف بود، در بهترين امكنه ى ممكنه ى آن وقت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) او را جاى دادند. يعنى در دارالسّيادة، در جائى كه جمع زيادى از علماى بزرگ و سادات دفن اند.

آقاى حاج شيخ اسماعيل فرمود: مرحوم پدرم اگر به هر كس نگاه مى كرد او را مى شناخت ولى افراد بد را، بديهايشان را به رويشان نمى آورد.

ما خدمتگزارى به نام جعفردايى داشتيم، خدا رحمتش كند مرد بسيار مورد اعتمادى بود. دوستان مرحوم ابوى به آقاى جعفردايى سفارش كرده بودند كه آقا را تنها نگذارد. او هم مرد باهوشى بود وقتى آقا در مسجد يكى دو ساعت شبها براى عبادت تنها مى ماندند او كنار مسجد مى نشست و از ايشان مواظبت مى كرد.

او مى گفت: يك شب ديدم يك مرد بلند قامتى با يك هيبت عجيبى وارد مسجد شد آقا هم تنها هستند او ابتدا رفت خدمت آقا و سلام كرد آقا به او گفتند: نماز خوانده اى؟

گفت: نه.

آقا به او گفتند: برو تا من نشسته ام نمازت را بخوان تا با هم به منزل برويم.

او گفت: چَشم.

من تا حدّى مطمئن شدم كه او دشمن نيست ولى آقا را ترك نكردم؛ پس از نماز مغرب و عشا به منزل رفتيم آقا با آن شخص، دو نفرى نشستند و حرفهاى معنوى مى زدند من با آنكه مى دانيد يك كلمه از دستم در نمى رود هر چه حرفهاى آنها را گوش مى دادم با آنكه فارسى حرف مى زدند يك كلمه نمى فهميدم كه چه مى گويند. بالاخره آخر شب آقا به من فرمودند: جعفردايى خسته شدى برو استراحت كن. من مطمئن شدم كه اين مرد از ياران امام عصر (روحى فداه) است و آقا او را مى شناسد، ديگر بايد خيالم راحت باشد؛ رفتم استراحت كردم صبح كه خدمت آقا رسيدم ديدم ميهمانشان رفته.

به آقا گفتم: ميهمانتان رفت؟

فرمود: بلى او رفت، رفيق ما رفت خوب بود امّا كم بود.

گفتم: مى خواست او را در اينجا نگه مى داشتيد.

فرمود: نه او مى توانست بماند و نه من مى توانستم عرض كنم كه او بماند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى علاقه ى زيادى به حضرت اباالفضل (عليه السّلام) داشت و به ايشان زياد متوسّل مى شد. و حتّى گاهى كه روضه مى خواند فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى خواند كه بعضى از افراد مزاح مى كردند و مى گفتند: آية اللّه  كوهستانى مثل اينكه فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى دانند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى گفت: «خداى تعالى يك على داشت الحمدللّه، آن هم امام ما شد».

مرحوم پدرم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود: يكى از علماى مشهد آمد اينجا و گفت: حاج آقا من در عالم رؤيا ديدم كه در اتاقى علماى بزرگ نشسته اند و حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) در وسط اتاق است و علما را نصيحت مى كند، موعظه مى كند؛ و اين جمله را مى فرمايد: «سرباز ما بايد مثل شيخ محمّد كوهستانى باشد».

اين خواب را براى ما آن عالم نقل كرد و گفت: بشارت است.

پدرم فرمود كه من به او گفتم: بلى بشارت است.

پدرم نسبت به اهل بيت (عليهم السّلام) ارادت خاصّى داشت و روز عاشورا و يا روز تاسوعا جورابها را از پا در مى آورد و پا برهنه راه مى رفت.

و مى فرمود: روضه ى هفتگى منزل را بعد از من ترك نكنيد و حتّى وفاتها را هم روضه بخوانيد و در جشنها چراغانى كنيد و توّلى و تبرّى را كاملاً رعايت نمائيد.

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم عالم زاهد آية اللّه  حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه)

 

هنوز مردم مشهد فراموش نكرده اند بيست سال قبل پيرمرد عالم و باتقوى و زاهدى به نام آقاى حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود كه اكثر متديّنين بازار، پشت سر او نماز مى خواندند. حتّى مكرّر ديدم علما و مجتهدين به او اقتدا مى كردند. طلاّب و محصّلين اكثرا با اين مرد بزرگ نماز جماعت مى خواندند.

يك ساعت مجالست با او انسان را عوض مى كرد. زندگى زاهدانه ى عجيبى داشت. صبحها بعد از نماز صبح و قبل از آفتاب در مدرسه ى خيراتخان درس تفسير قرآن مى گفت. چند نفر پيرمرد زاهد به درس او مى رفتند، من هم در سنّ هفده سالگى تقاضا كرده بودم اجازه بدهند به سر درسش حاضر شوم. شاگردان اجازه نمى دادند؛ زيرا فكر مى كردند فرمايشات او براى من سنگين است ولى خود آن مرحوم اجازه داد و من تا وقتى در مشهد تحصيل مى كردم، به اين درس حاضر مى شدم و استفاده هاى معنوى فوق العاده اى بردم.

يك روز فرمود: ديشب مى ديدم كه وارد حرم مطهّر شدم و بدن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در وسط حرم پا به قبله دراز شده و پارچه ى سفيد روى بدن آن حضرت كشيده اند، در اين بين، بادى وزيد و پارچه را از روى بدن آن حضرت به كنارى انداخت. من با كمال تعجّب ديدم بدن مقدّسش سوراخ سوراخ است و جاى تير ديده مى شود. به آن حضرت عرض كردم:

آقا من شنيده بودم شما را با زهر شهيد كرده اند ولى حالا مى بينم در بدن مقدّستان جاى تير زيادى وجود دارد.

فرمود: صحيح است مرا با زهر كشتند، اين سوراخها مربوط به فلان عملى[66] است كه بعضى از زائرين انجام مى دهند. آن مانند تيرى است كه بر بدن من مى خورد (و ايشان نام آن گناه را مى برد) و توضيح مى داد كه وقتى اين گناه با آنكه از گناهان صغيره است، اين عكس العملش باشد، گناهان كبيره چه مى كند؟

سپس مى فرمود: اگر يزيد سر مقدّس حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته بود و اطرافش گناه مى كرد ما مجاورين مشهد، بدن مقدّس حضرت رضا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته ايم و اطرافش گناه مى كنيم.

يك روز درس تفسير به آيه ى 247 سوره ى بقره: «وَ زادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» رسيد مى گفت: اساسا سابقيها از نظر جسم قويتر از ما بوده اند.

سپس گفت: يك وقت در پيش روى حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را ديدم كه ايستاده بودند و شانه هاى مقدّسشان مطابق درِ ضريح بود و زيارت مى خواندند… .

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم آية اللّه شيخ محمّد كوفى»

در سال 1332 هجرى شمسى كه به كوفه رفته بودم شخصى در آنجا بود به نام «حاج شيخ محمّد كوفى» كه مى گفتند او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده است.

قصّه اى را كه براى ما نقل فرمود اين بود: مى فرمود در آن زمان كه هنوز ماشين در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمى كرد من با شتر به مكّه مشرّف شدم و در مراجعت، از قافله عقب ماندم و راه را هم گم كردم و كم كم به محلّى كه باتلاق بود، رسيدم. پاهاى شترم در آن باتلاق فرو رفت من هم نمى توانستم از شتر پياده شوم و شترم هم نزديك بود بميرد. ناگهان از دل فرياد زدم: «يا اباصالح المهدى ادركنى» و اين جمله را چند مرتبه تكرار كردم.

ديدم اسب سوارى به طرف من مى آيد و او در باتلاق فرو نمى رود جلو آمد و به گوش شترم، جملاتى گفت؛ آخرين كلمه اش را كه شنيدم اين بود:

«حتّى الباب» (يعنى: تا دم در) شترم حركت كرد و پاهاى خود را از باتلاق بيرون كشيد و به طرف كوفه به سرعت مى رفت.

من رويم را به طرف آن آقا كردم و گفتم: «من انت؟» (تو كيستى؟) فرمود: «انا المهدى» من حضرت مهدى هستم.

گفتم: ديگر كجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «متى تريد» هر جا و هر وقت تو بخواهى.

ديگر شترم مرا از او دور كرد و خودش را به دروازه ى كوفه رساند و افتاد. من در گوش او كلمه ى «حتّى الباب» را تكرار كردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، اين دفعه كه به زمين افتاد فورا مُرد.

آقاى حاج شيخ محمّد كوفى به قدرى پاك و باتقوى بود كه انسان احتمال نمى داد حتّى يك جمله را خلاف بگويد.

سپس اضافه كرد و گفت: من پس از اين قضيّه، بيست و پنج مرتبه ى ديگر به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده ام كه وقتى بعضى از آنها را براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كرده بود ايشان به من فرمودند كه بعضى از آنها مكاشفه است. و چون اين مرد پاك، بسيار پاك است، گمان مى كند كه در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) رسيده است.

صاحب «كشكول ابن العلم» آقاى حاج شيخ محمّد على ابن العلم در جلد دوّم همين كتاب مى نويسد:

داستان ذيل را من اوّلين بار از علاّمه متّقى حاج شيخ محمّد طه كرمى (اعلى اللّه  مقامه) شنيدم. ايشان اين حكايت را از زعيم عاليقدر فقيه متبحّر آية اللّه  العظمى آقاى «حاج سيّد ابوالقاسم الخوئى» مرجع عاليقدر، شيعه (دامت بركاته) براى حقير نقل فرمودند و من براى اينكه از راوى اوّلى آن را استفاده كرده باشم نامه اى خدمت معظّم له به نجف نوشتم و استدعا كردم كه قضيّه را به قلم مبارك خودشان براى حقير بنويسند. ايشان هم تفضّل فرموده و قضيّه را كماكان نوشتند و به اهواز ارسال فرمودند.

اينك متن مرقومه به عين عبارت بدون تغيير كه در 24 رجب 1383 هجرى قمرى به وسيله ى نامه ارسال فرمودند:

جناب مستطاب مرحوم مبرور جنّت مكان خلد آشيان آقاى آقاشيخ محمّد كوفى شوشترى كه قبلاً ساكن نجف و بعدا سالها ساكن كوفه شدند، شخصا و بدون واسطه براى اينجانب چنين نقل فرمودند كه بنا گذاشتم يكى از شبهاى احياء ماه مبارك رمضان را نوزدهم يا بيست و يكم و يا بيست و سوّم (ترديد از بنده است) به مسجد كوفه مشرّف شده و در آنجا احيا نمايم بدين قصد از نجف حركت و به سمت كوفه رفتم و چون هوا گرم بود قبل از دخول به مسجد به سمت نهر اميديّه كه قدرى بالاتر از مسجد بود رفته، جهت رفع گرما قدرى آب به خود زده و بعدا وارد مسجد شده رأسا به محراب حضرت امير مشرّف و پس از اذان مغرب، نماز خوانده و پس از نماز، جهت افطار، حركت كردم. قبلاً به ذهنم خطور كرده بود كه چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) منوّر شده و تسليت بگويم.

همين كه از محراب مذكور دور شدم دو نفر را در يكى از ايوانهاى مسجد كه يكى دراز كشيده و ديگرى نشسته بود ديدم. شخص نشسته مرا به نام صدا كرده و گفت: شيخ محمّد كجا مى روى؟

تعجّب كردم كه اين مرد ناشناس نام مرا از كجا مى داند! جواب دادم:

مى خواهم بروم جائى افطار كنم. و افطار من آن شب نان و خيارچنبر بود.

گفت: همين جا بنشين افطار كن.

من هم نشستم و مشغول افطار شدم. آن شخص شروع به سؤال از آقايان علماى موجود در نجف نمود و حال يك يك را سؤال كرد تا تمام شدند. من از كثرت اطّلاع او تعجّب نمودم. كه باز از حال مرحوم آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى (رحمه اللّه  عليه) سؤال نمود در آن وقت ايشان يكى از طلاّب عالى بودند و من چندان ايشان را نمى شناختم ولى از ترس اينكه مبادا بخواهد حال فرد فرد طلاّب را هم بپرسد گفتم: همه خوبند.

در اين وقت، شخصى كه دراز كشيده بود چيزى به او گفت كه من نفهميدم. لذا او ساكت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: اين كه خوابيده كيست؟ جواب گفتند: ايشان آقاى عالَم اند (به فتح لام عربهاى عوام اين كلمه را به ملاّ مى گويند) ولى نظر به اينكه صحبت ما فارسى بود توضيح خواستم و پرسيدم: آقاى عالَم اند يا آقاى عالِم اند؟

گفت: آقاى عالَم اند. تعجّب كردم و از اين حرف خوشم نيامده و در دلم گفتم: چقدر مبالغه مى كند اين لقب سزاوار حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) است نه كسى ديگر (ايشان هنگام نقل اين قصّه، زار زار گريه مى كرد).

در اين اثنا آن شخصى كه نشسته بود گفت: براى شيخ محمّد آب بياوريد. ناگهان ديدم شخصى حاضر آماده، جام آبى به دست داشت. من گفتم: تشنه نيستم و آب را رد كردم پس از صرف افطار به جاى خود برگشتم كه دوباره نماز بخوانم و مشغول اعمال شوم ناگهان احساس كسالت كردم و سر خود را به ديوار تكيه دادم و خوابم برد. وقتى چشمم باز شد ديدم هوا بى اندازه روشن است كه من درزهاى آجرهاى ديوار مقابل را به خوبى مى ديدم. يقين كردم صبح شده. بسيار افسوس خوردم كه آرزو داشتم شب را به عبادت احيا نمايم ولى خوابم برده است. در اين اثنا ديدم آن شخصى كه خوابيده بود با جمعى از علما مشغول نماز جماعت بوده و خودش امام آنها بوده و نمازشان تمام شده و مشغول تعقيب هستند.

گفتم: اينها نماز صبح را خوانده اند و مشغول تعقيب هستند و شخص نشسته نيز جزوِ مأمومين بود. او از امام سؤال نمود كه اين جوان را (يعنى شيخ محمّد كوفى) همراه خود ببريم. امام جواب دادند: ايشان سه امتحان بدهد و براى هر امتحانى وقتى معيّن كردند كه وقت آخرين امتحان مصادف با سنّ شصت سالگى احقر مى شد.

چون ديدم قريب است نماز صبح قضا شود از جا بلند شده رفتم وضو گرفته و به مسجد برگشتم. ديدم هوا بى اندازه تاريك است و اثرى از آن اشخاص نيست بى نهايت تعجّب كردم و معلوم شد كه هنوز اوّل شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم كه آن آقا حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) بوده و نمازى كه مى خواندند نماز عشا بوده.

امضا: ابوالقاسم الموسوى الخوئى

ضمنا از اين مرحوم داستانهاى ديگرى در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» نقل شده كه بسيار جالب است.

 

«مرحوم آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى» (رحمه اللّه  عليه)

آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى ساكن مشهد، يكى از سادات با عظمت و دانشمندى بود كه چند سال توفيق خدمتش را داشتم.

او مربّى، استاد اخلاق و فوق العاده علاقه به حضرت ولىّ عصر (روحى فداه) داشت.

او سالها با ياد حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده بود و جز به او به چيز ديگرى فكر نمى كرد و آنچنان انتظار ظهور حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را داشت كه هر لحظه اميدوار بود به وسيله ى آن حضرت دنيا پر از عدل و داد شود.

او به عشق مولايش شعر مى سرود و اشك مى ريخت (كتاب «گلزار آل طه» از اثرات او است).

من كه بيشتر از جانم اين فرزند عزيز حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دوست داشتم، در مدّت چند سال اواخر عمر او اكثرا وقتم را در محضرش مى گذراندم.

او بدون ترديد در فقه اسلامى مجتهد بود.

او با متصوّفه سخت مخالف بود، حتّى در اين موضوع مطالبى را نوشته ولى به چاپ نرسانده بود.

او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود ولى به قدرى كتوم بود كه حتّى براى من هم با همه ى صميميّتى كه با او داشتم آن قضايا را مشروح نقل نمى كرد.

در سال 1342 ماه رمضانى را در كربلا خدمتش بودم و از محضرش فيوضات زيادى بردم.

در حرم حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) حال حضور فوق العاده اى داشت و جز بر روح مقدّس حضرت حسين بن على و ساير شهدا (عليهم السّلام) به چيز ديگرى فكر نمى كرد.

او سالها با مرحوم آقاى حاج شيخ حسنعلى اصفهانى معروف به «نخودكى» معاشر بود و در علوم غريبه از آن مرحوم زياد استفاده كرده بود. مار زدگيها و عقرب زدگيها و امراض صعب العلاج را با دعا و اذكار و اورادى كه از آن مرحوم ياد گرفته بود معالجه مى كرد. و در ضرورت از اين علوم استفاده مى نمود.

گاهى من به آن مرحوم مى گفتم: چرا بيشتر از اين مسائل به نفع مردم استفاده نمى كنيد؟

در جواب من مى فرمود: من كه دامپزشك نيستم من بايد روح خودم را اوّل معالجه كنم و سپس اگر توانستم امراض روحى مردم را علاج نمايم.

من فرمايشات مرحوم آقاى رضوى را آن روزها درست متوجّه نمى شدم ولى بعدها كه فهميدم حقيقت انسان چيست و دانستم كه انسان از دو بُعد تركيب شده: يكى بُعد حيوانى. و ديگرى بُعد انسانى. و آنچه بيش از هر چيز در انسان اهميّت دارد، صفات انسانى است. و به هر مقدار كه روح و زندگى روحى بر جنبه هاى حيوانى شرافت دارد، به همان مقدار معالجات روحى بر معالجات بدنى مزيّت و برترى دارد.

لذا پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) كه بر ساير پيغمبران مزيّت داشت، به معالجات روحى بيشتر پرداخته و معجزه ى او قرآنى است كه هدايت و نور است و در مرحله ى اوّل روح انسانى را معالجه مى كند.

ولى مثلاً بزرگترين پيامبران قبل از رسول اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) حضرت عيسى و يا حضرت ابراهيم (عليهما السّلام) معجزات آنها مرده زنده كردن، كور شفا دادن و افليج معالجه كردن است.

اگر چه اينها هم در مرحله ى اوّل به تزكيه ى روح مردم مى پرداختند، ولى فرقى كه بين اينها و پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) هست، اين است كه معجزه ى او قرآن است ولى معجزه ى حضرت عيسى معالجه ى جسمى است.

مرحوم آقاى رضوى آنچنان در عشق امام زمان (عليه السّلام) مى سوخت كه من خودم چند روزى كه در بيابانهاى «شاهان گرما» كه در اطراف مشهد مقدّس واقع است با او بودم هيچگاه ناله هاى او را فراموش نمى كنم. او در هر روز، مكرّر صورت به خاك مى گذاشت و مى گفت: يا حجّه اللّه ، اگر من گدائى را بلد نيستم تو كه آقائى را بلدى.

او آنچنان اشك مى ريخت كه وقتى صورت از خاك بر مى داشت قسمتى از صورتش گل آلود شده بود.

او مكرّر در مناجاتهايش با اين كلام امام سجّاد (عليه السّلام) با خدا سخن مى گفت كه:

خدايا، «من انا حتّى تغضب علىّ» من كيستم و من چيستم و چه ارزشى دارم تا تو با آن عظمت و بزرگى به من غضب كنى.[67]

يكى از دوستان مى فرمود: من در وقت نزع و جان كندن آن مرحوم بالاى سرش بودم، ناگهان ديدم پرندگان پشت پنجره ى اتاقى كه در بيمارستان بسترى بود جمع شده اند سروصدا و ناله ى عجيبى دارند من به داخل اتاق رفتم ديدم او با توجّهاتى غير قابل وصف به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جان داد و از دنيا رفت و او را كنار قبر جدّ بزرگوارش حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) دفن كردند. (رحمة اللّه  تعالى عليه)

اينك نمونه اى از اشعارش كه در فراق امام زمانش سروده و سوخته و عشقش را به اين وسيله اظهار نموده است.

من به عشق روى تو، مبتلا و خود دانى

شد ز فرقتت روزم، تيره شام ظلمانى

هر كه ديد رويم را، گفت عشق كى دارى

گفتمش رخ جانى، دلبرى و جانانى

دورى من از رويت، روى زيب نيكويت

كرده چشمها بى نور، همچه پير كنعانى

يار دلرباى من، شوخ مه لقاى من

پرده بفكن از رخسار، كن جهان تو نورانى

صد چو من فتاد از پا، در فراق روى تو

نه منم در اين تنها، اى عزيز احسانى

اى تو بى كسان را كس، نااميد را امّيد

دست حقّ برون فرما، زآستين انسانى

مردن من مهجور، از غم تو مشكل نيست

مشكل اينكه بى رويت، جان دهم به ارزانى

ار به پرده ى غيبت، مستتر چنين مانى

اصل و فرع دين يكسر، رو نهد به ويرانى

آى و از غم هجران، يك جهان خلاصى ده

يا خلاصى دلها، يا نما همه فانى

ديدن رُخش علوى، نـزد مـا بـود نـزديـك

گر تو دور مى دانى، ما چنين، تو خود دانى

 

«مرحوم حجّة الاسلام» «آقاى شيخ على فريدة الاسلام كاشانى»

جوانى كه به قول خودش هر چه از او نقل مى شود و به او عنايت شده تنها و تنها در اثر توسّلاتى بوده كه به حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) داشته است.

هم زمان با آنكه، از سنّ نه سالگى كه به درس عربى اشتغال پيدا مى كند. امام عصر (عليه السّلام) را با يك برخورد مى شناسد و دائما متوسّل به آن حضرت مى شود. و حتّى من مى توانم ادّعا كنم كه يك ساعت در زندگى بدون ياد آن حضرت بسر نبرده است.

او در درسهاى علوم ظاهرى به وسيله ى آن توسّلات، نبوغى پيدا كرده بود كه در سنّ يازده سالگى در مقابل اشعار ابن مالك در علم نحو اشعارى به عربى گفته كه به چاپ رسيده و در مقدّمه اش مى گويد:

اَيْنَ ابْنُ مالِكٍ لَيَنْظُرَنَّ ما

نَظَمْتُهُ فَيَتْرُكُنَّ ما نَظَما

يعنى: كجاست ابن مالك تا ببيند آنچه را كه من به نظم آورده ام و اشعار خود را ترك كند. (يعنى: اين اشعار در نحو مافوق اشعار ابن مالك است كه طلاّب در درسهاى عربى مقيّدند آن را بخوانند).

او مى گفت: تاريخ تولّد مرا پدرم با قيد روز و ساعت در پشت قرآن نوشته بود. در سنّ پانزده سالگى وقتى سالروز تولّدم رسيد و دقيقا متوجّه شدم كه تكليف شده ام اتّفاقا در آن ساعت در مشهد بودم، به حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مشرّف شدم و احساس مى كردم در عين آنكه مورد لطف پروردگار قرار گرفته و رسما مرا اجازه ى بندگى داده است، بار سنگينى را هم بر دوشم گذاشته كه قطعا تنها با اراده ى خودم نمى توانم آن را به منزل برسانم و با خود مى گفتم: «وَ ما اُبَرِّءُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسُّوءِ».[68]

و لذا چند ساعت در حرم به حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) متوسّل بودم شايد مرا كمك كند تا بتوانم بار سنگين تكليف را بر دوش بكشم.

مرحوم شيخ على كاشانى وقتى به سنّ بيست سالگى رسيده بود، مجتهد مطلق بود و از طرف بعضى از مراجع تقليد، اجازه ى اجتهاد داشت.

يكى از اعلام و مراجع مى گفت و در ضمن شعرى در مدح او نيز گفته بود كه او دريائى است پر از مرواريد، هر چه مى خواهيد با حضور در محضرش از او تعليم بگيريد.

 

آن مرحوم، كتابى در اصول فقه نوشته بود كه بعد از فوتش به نام «فريدة الاصول» به چاپ رسيده و مورد استفاده ى علما و طلاّب قرار گرفت.

مرحوم آقاى شيخ على كاشانى زياد متوسّل به مقام مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) بود. و فراموش نمى كنم كه هر وقت در نيمه ى شب از حجره ى مدرسه ى حجّتيه بيرون مى آمدم، مى ديدم كه او در مقابل پنجره ايستاده و با گريه و ناله هاى عاشقانه اش حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را مورد خطاب قرار داده و با او مناجات مى كند. (ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» يكى دو قضيّه از آن مرحوم ذكر كرده ايم).

كمتر كسى بود كه مرحوم آقاى شيخ على كاشانى را درك كرده باشد و او را با اين مشخّصات نشناخته باشد.

1 ـ هميشه بعد از نماز مغرب و عشا حدود يك ساعت سر به سجده مى گذاشت و دعا مى خواند و آنچنان اشك مى ريخت كه كسى نمى توانست او را از آن حال منصرف كند.

2 ـ در تمام اوقات، حال مراقبت عجيبى داشت كه حتّى حركات معمولى خود را كنترل مى كرد و بدون محاسبه، شب نمى خوابيد.

3 ـ وقتى سخن از ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ميان مى آمد، آنچنان به آنها اظهار عشق و علاقه مى كرد كه من با آنكه اولياء خدا را زياد ديده ام كسى را مانند او تا اين حدّ پر حرارت نسبت به آنها نديده ام.

فراموش نمى كنم يك روز از او سؤال شد كه آيا حضرت على اكبر (عليه السّلام) مقامش بالاتر است يا حضرت آدم؟

ديدم اشك از ديدگانش جارى شد و بدنش مى لرزيد و مى گفت: به خدا قسم اگر حضرت آدم در دل به حضرت على اكبر (عليه السّلام) علاقه نمى داشت به مقام نبوّت نمى رسيد.

مرحوم شيخ على كاشانى اين كلام را روى احساسات نمى گفت؛ بلكه طبق عقيده مى فرمود و دلائلى هم محقّقين بر اين مطلب در كتابهاى فضائل سادات و معارف اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) آورده اند كه از نقلش در اينجا به خاطر طولانى نشدن كتاب خوددارى مى كنم.

مرحوم شيخ على كاشانى با ارواح اولياء خدا در تماس بود و شبها به قبرستان مى رفت و با اولياء خدا حرف مى زد.

يك شب به مرحوم شهيد هاشمى نژاد و من گفتند كه بيائيد با هم به قبرستان برويم و با روح يكى از اولياء خدا حرف بزنيم.

مرحوم شهيد هاشمى نژاد گفت: من مى ترسم ولى بالاخره با هم رفتيم و ما پشت در اتاق مقبره ايستاديم و او وارد مقبره شد و مدّتى آنها با صداى بلند با يكديگر حرف مى زدند ولى ما چيزى نمى فهميديم و تنها صداى آنها را مى شنيديم.

مرحوم شيخ على كاشانى تخليه ى روح داشت؛ و بر اين كار فوق العاده مسلّط بود. ولى به ما توصيه مى كرد كه اين كار را نكنيد؛ زيرا بسيار خطرناك است.

مرحوم شيخ على كاشانى در سنّ بيست و چهار سالگى از دنيا رفت ولى يك ماه قبل از فوتش در مشهد به من گفت: رفقاى ما نيستند، شما هم كه كمتر احوال ما را مى پرسى.

گفتم: فردا به مدرسه ى خيراتخان مى آيم و خدمتتان مى رسم.

گفت: مانعى ندارد، منتظرم.

فرداى آن روز خدمتش رسيدم و از محضرش زياد استفاده كردم. منجمله مى گفت: خوابى ديده ام و فكر مى كنم به زودى از دنيا بروم.

گفتم: چه ديده ايد؟

گفت: در عالم رؤيا ديدم[69] كه وارد اتاقى شدم و ديدم كه حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) در آن اتاق نشسته اند؛ سلام عرض كردم. حضرت در جواب سلام من فرمودند: «و عليك السّلام يا شيخ الشّهدا».

گفتم: آقا چرا اين طور جواب فرموديد؟!

فرمود: نمى خواهى اين طور باشد؟

گفتم: ان شاءاللّه .

آقا هم فرمودند: ان شاءاللّه .

من گفتم: انشاءاللّه  بعد از عمر زيادى كه كرديد شهيد از دنيا خواهيد رفت و شما بزرگ و عالم شهداى زمان خود هستيد. چيزى نگفت و مطلب در آن مجلس فراموش شد و به مطالب ديگرى پرداختيم.

بعد از آن جريان، در همان سال معظّم له از مشهد به يكى از قراء اطراف رودسر كه قبلاً دعوت شده بود رفت، ميزبانش نقل مى كرد كه طبق برنامه ى معمول هر شب، نماز مغرب و عشا را خواند و مشغول مناجات بود كه براى ما خبر آوردند از قريه ى بالا سيلى به طرف قريه ى ما سرازير است.

ما به او گفتيم: شما دعا كنيد كه اين سيل به قريه ى ما نيايد و يا خسارت به ما وارد نكند.

گفت: نه، سيل به شما خسارت وارد نمى كند. و سر به سجده گذاشت و مشغول ذكر و مناجات شد ولى پس از چند دقيقه صدايش قطع شد. وقتى بالاى سرش رفتيم، ديديم از دنيا رفته است. خدا رحمتش كند.

جنازه ى آن مرحوم را به قم بردند و در قبرستان مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم دفنش كردند و «حضرت آية اللّه  العظمى نجفى مرعشى» دستور فرمودند كه روى قبرش بنويسيد: المخاطب من قبل صاحب الزّمان (عليه السّلام): «و عليك السّلام يا شيخ الشّهداء».

 

«مرحوم سيّد عبدالكريم (رحمه اللّه عليه)»

در تهران مرد پينه دوزى بود به نام «سيّد عبدالكريم» كه من او را كم ديده بودم؛ نه به خاطر آنكه به او علاقه نداشتم بلكه به خاطر كمى سنّ، زمان او را كم درك كرده بودم. ولى اكثر علماى اهل معنى معتقد بودند كه گاهى حضرت بقيّة اللّه  (ارواحناه فداه) به مغازه ى محقّر او تشريف مى برند و با او مى نشينند و هم صحبت مى شوند.

لذا بعضى از آنها به اميد آنكه زمان تشريف فرمائى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را درك كنند، ساعتها در مغازه ى او مى نشستند و انتظار ملاقات آن حضرت را مى كشيدند و شايد بعضيها هم بالاخره به خدمتش مشرّف مى شدند.

مرحوم سيّد عبدالكريم اهل دنيا نبود. حتّى خانه ى مسكونى نداشت و تنها راه درآمدش كفّاشى و پينه دوزى بود.

يكى از تجّار محترم تهران كه بسيار مورد وثوق علماى بزرگ و مراجع تقليد بود و از دنيا رفت براى من نقل مى كرد كه مرحوم سيّد عبدالكريم در منزل يكى از اهالى تهران مستأجر بود، با اينكه صاحب خانه، زياد رعايت حال او را مى كرد، در عين حال وقتى اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد كه دوباره منزل را به او اجاره دهد و به او ده روز مهلت داده بود كه منزل ديگرى براى خود تهيّه كند.

روز دهم در عين اينكه نتوانسته بود خانه ى ديگرى اجاره كند، منزل را طبق وعده اى كه به صاحب خانه داده بود، تخليه كرده و وسائل منزل را كنار كوچه گذاشته بود و نمى دانست كه چه بايد بكند.

در اين بين، حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) نزد او مى روند و مى گويند: ناراحت نباش اجدادمان مصيبتهاى زيادى كشيده اند.

سيّد عبدالكريم مى گويد: درست است ولى هيچ يك از آنها مبتلا به ذلّت اجاره نشينى نشده بودند.

حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) تبسّمى مى كنند و به اين مضمون با مختصر كم و زيادى مى فرمايند: «درست است، ما ترتيب كارها را داده ايم، من مى روم پس از چند دقيقه ديگر مسأله حل مى شود».

آن تاجر تهرانى كه قضيّه را نقل مى كرد در اينجا اضافه كرد و گفت كه شب قبل من حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: فردا صبح فلان منزل را به نام سيّد عبدالكريم مى خرى و در فلان ساعت او در فلان كوچه نشسته مى روى و كليد منزل را به او مى دهى.

من از خواب بيدار شدم، ساعت 8 صبح به سراغ آن منزل رفتم ديدم صاحب آن خانه مى گويد: چون مقروض بودم ديشب متوسّل به حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) شدم كه اين خانه به فروش برسد تا من قرضم را بدهم. لذا بدون معطّلى من خانه را خريدم و كليدش را گرفتم. و وقتى خدمت مرحوم سيّد عبدالكريم در آن كوچه رسيدم هنوز تازه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف برده بودند و بوى عطر، فضاى آن كوچه را پر كرده بود.

خدا آن تاجر محترم و مرحوم سيّد عبدالكريم را رحمت كند.

 

«مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى»

 

در پايان اين كتاب لازم مى دانم گوشه اى از زندگى معنوى پدرم مرحوم آقاى «حاج سيّد رضا ابطحى» كه شايد من تنها كسى بودم كه او را تا حدّى مى شناختم، شرح دهم.

او بهترين استاد و پدر براى من بود. و من هر چه دارم از بركات وجود او دارم.

او بدون ترديد يكى از منتظرين ظهور حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود كه شب و روز در فراقش قرار نداشت؛ اشك مى ريخت و گريه مى كرد. فراموش نمى كنم او نيمه هاى شب از خواب بر مى خاست و از خداى تعالى فرج امام عصر (عليه السّلام) را طلب مى كرد و مى فرمود: بهترين اعمال انتظار فرج است.[70]

« تشرّف به خدمت امام زمان (عليه السّلام)»

او مى گفت:

من وقتى جوان بودم يكى از تجّار متديّن اصفهان به مشهد آمده بود و مى گفت: در خانه ى مسكونيم اتاق بزرگى دارم كه به عنوان حسينيّه در آنجا لااقل هفته اى يك بار روضه مى خوانيم.

يك شب در عالم رؤيا ديدم كه من از خانه بيرون آمده ام و به طرف بازار مى روم، ولى جمعى از علما به طرف منزل ما مى آيند وقتى به من رسيدند گفتند: كجا مى روى منزلت روضه است؟

گفتم: نه، منزل ما روضه نيست من الآن منزل بودم، خبرى نبود.

گفتند: تو نمى دانى روضه هست و حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) هم در آنجا تشريف دارند.

من خواستم با عجله وارد منزل شوم.

فرمودند: با ادب به منزلت وارد شو، من با ادب وارد شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) صدر مجلس نشسته و جمعى از علما و سادات و بزرگان هم اطراف اتاق در محضرش نشسته اند.

من دو زانو در مقابلش نشستم و دست مباركش را بوسيدم و اوّل گفتم: آقا شما به چشم من خيلى آشنا هستيد، كجا خدمتتان رسيده ام؟

فرمود: فراموش كرده اى همين امسال در مسجدالحرام در آن نيمه ى شب لباسهايت را نزد من گذاشتى كه براى وضو بروى و مى خواستى كتاب مفاتيح را روى لباسهايت بگذارى من گفتم: مفاتيح را زير لباسهايت بگذار… .

گفتم: بله قربان، يادم آمد درست است. (آن تاجر اصفهانى مى گفت: من اتّفاقا همان سال به مكّه رفته بودم يكى از شبها چشمم به خواب نمى رفت، با خودم گفتم: بهتر اين است كه به مسجدالحرام بروم و از اين فرصت استفاده كنم. وقتى وارد مسجدالحرام شدم، ديدم آقاى بزرگوارى در گوشه اى نشسته كه دلم به سويش كشيده مى شود، لذا به خدمتش مشرّف شدم اوّل سلام كردم، آن آقا جواب سلام مرا دادند. ضمنا متوجّه شدم كه فارسى خوب مى توانند صحبت كنند، عرض كردم: آقا من لباسهايم را خدمتتان مى گذارم تا بروم وضو بگيرم.

فرمود: مانعى ندارد ولى مفاتيح را زير لباسهايت بگذار. اين دستور را عمل كردم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم و مدّتى در خدمتشان نشسته بودم، ولى در آنجا ابدا متوجّه نشدم و حتّى احتمال هم ندادم كه او حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) باشد).

بالاخره در خواب به حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) عرض كردم: فرج شما كى خواهد بود؟

فرمود: نزديك است؛ به شيعيان ما بگو دعاى ندبه را بخوانند و براى فرج ما دعا كنند.

 

 «تشكيل دعاى ندبه»

پدرم مى فرمود: ما بعد از شنيدن اين قضيّه، جلسه ى دعاى ندبه را براى اوّلين بار در مشهد تشكيل داديم. در ميان جلسه، جوان پاكى به نام «سيّد عباس» بود كه خيلى در جلسه گريه مى كرد و در فراق امام زمان (عليه السّلام) اشك مى ريخت.

يك روز صبح جمعه به اهل جلسه گفت: ديشب خواب اميدواركننده اى را ديده ام. در عالم رؤيا مى ديدم كه تمام اهل جلسه با من نُه نفريم و در خيمه اى نشسته ايم، ناگهان شخصى وارد خيمه شد و گفت: حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) ظهور كرده اند، بيائيد و در ركابش باشيد.

شماها همه از خيمه بيرون رفتيد، هشت اسب و هشت دست لباس آماده بود، شماها لباسها را پوشيديد و سوار اسبها شديد و مى خواستيد حركت كنيد كه من درخواست كردم كه چرا پس مرا نمى بريد؟ خواهش مى كنم مرا هم ببريد.

شما در جواب گفتيد: تو نمى رسى و از خواب بيدار شدم.

پدرم نقل مى كرد كه آن جوان پس از چند ماه با مرگ ناگهانى از دنيا رفت و معنى اينكه من به او گفته بودم تو نمى رسى معلوم شد كه او زمان ظهور را درك نمى كند.

پدرم اين قضيّه را پس از چهل سال براى من نقل مى كرد و مى گفت: آن هشت نفر هنوز زنده اند و من مطمئنم كه تا ظهور حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) همه ى ما زنده هستيم.

معظّم له كه مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده بود و در راه رسيدن به اين سعادت عظمى زياد تلاش مى كرد.

در يكى از سفرهاى عمره ى مفرده كه در خدمتشان بودم در نيمه شبى در مسجدالحرام ديدم مثل زن بچّه مرده گريه مى كند سؤال كردم: چه شده؟

فرمود: از سرشب مكرّر به دور خانه ى كعبه به نيّت زيارت حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) طواف كرده ام ولى هنوز به زيارتش موفّق نشده ام.

من او را دلدارى دادم و به احتمال قوى آن شب، عاقبت به مقصد رسيد.

«باغ در وادى السّلام»

معظّم له مكرّر عتبات عاليات را قبل از آنكه من مشرّف بشوم زيارت كرده بود.

و به من مى گفت: يك روز به قبرستان «وادى السّلام» در نجف اشرف رفتم آنجا درِ بزرگى بود كه من از پنجره اش داخل آن را نگاه كردم ديدم باغ بسيار بزرگى كه آبها از زير ساختمان آن جارى است در آنجا وجود دارد و من تا در نجف بودم، همه روزه پشت آن در مى رفتم، شايد در را باز كنند كه داخل باغ را بهتر ببينم ولى موفّق نشدم.

اين جريان را مكرّر براى من و ديگران نقل مى فرمود تا آنكه براى خودم توفيق زيارت عتبات عاليات پيدا شد، وقتى به وادى السّلام براى ديدن آن باغ رفتم، با كمال تعجّب ديدم در آنجا علاوه بر آنكه باغى وجود ندارد، استعداد تربيت حتّى باغچه و درختى را هم ندارد.

وادى السّلام سرزمين خشكى است كه تنها براى قبرستان آماده شده است.

به هر حال وقتى به ايران برگشتم و جريان را براى ايشان گفتم و مقدارى اطرافش بحث شد و سالهاى بعد هم خود آن مرحوم مشرّف گرديد، معلوم شد كه چشم برزخى معظّم له در آن موقع باز شده و آنچه ديگران نمى ديدند او ديده است.

او مى گفت: شبى در حال تهجّد و نماز شب خودم را سبك احساس مى كردم تا آنكه در قنوت نماز وتر مى ديدم از زمين بلند شده ام، در اين موقع مرا وحشت گرفت كه دوباره به زمين برگشتم.

«قضيّه ى عجيب»

در همسايگى معظّم له مردى به نام «مشهدى احد» بود كه لهجه ى فارسى نداشت و حتّى فارسى را هم به سختى تلفّظ مى كرد ولى بسيار مقدّس و پايبند به وظائف دينى و حتّى به مستحبّات و بسيار متوسّل به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

او با مرحوم پدرم خيلى صميمى بود و عقد اخوّت با هم خوانده بودند و من در سنين خردسالى به او عمو مى گفتم. گاهى پدرم به من مى گفت: او قبلاً مسلمان نبوده و به معجزه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) اسلام آورده است.

ضمنا پيرمرد تركى هم به نام «مشهدى حسن» گاهى با آنها همراه بود كه معظّم له مى فرمود: مشهدى حسن وسيله ى هدايت مشهدى احد شده است.

امّا چون من سنّم اقتضا نمى كرد كه آنها قضيّه را مشروح براى من نقل كنند، در عين آنكه بسيار كنجكاو شده بودم جسته و گريخته قصّه را آن هم در وقتى كه براى ديگران نقل مى كردند شنيده بودم.

تا اينكه يك روز جمعى از علماى اهل معنى در منزل ما با حضور مشهدى حسن و مشهدى احد اجتماع كرده بودند، پدرم سرگذشت مشهدى احد را مشروح براى آنها نقل فرمود و آن دو نفر تصديق مى كردند و شايد گاهى مطالب معظّم له را اصلاح مى نمودند.

 

(مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى و مرحوم آقاى مشهدى احد)

او مى گفت: آقاى مشهدى احد قبلاً مسيحى و از اتباع شوروى بوده است در جنگ جهانى دوّم كه سربازان شوروى به ايران هجوم كردند، او هم جزوِ افسران ارتش شوروى بود، ولى به مجرّدى كه وارد مشهد گرديد، به كسالت سختى مبتلا شد و در مسافرخانه ى مشهدى حسن در اتاقى افتاده بود و چون مى دانست كه اگر به مريضخانه و يا به اتباع شوروى خود را معرّفى كند، در گيرودار جنگ به او توجّهى نمى شود و از بين مى رود، لذا ترجيح مى داد كه به طبيب خصوصى مراجعه كند تا شايد معالجه شود. ولى روز به روز حالش بدتر مى شد و مشهدى حسن او را پرستارى مى كرد و با او به زبان تركى حرف مى زد.

يك روز مشهدى حسن وقتى به طبيب مراجعه مى كند، پزشك معالجش مى گويد: اين مريض، ديگر قابل معالجه نيست؛ من نمى آيم. مشهدى حسن متأثّر مى شود با خود تصميم مى گيرد كه او را در اين آخر عمر با دين مقدّس اسلام آشنا كند شايد مسلمان بميرد.

ولى مى گفت: چيزى از دلائل اثبات حقّانيّت اسلام نمى دانستم و از طرفى هم چون بنا بود كه او مخفى باشد، نمى توانستم، يكى از علما را به بالين او ببرم.

خلاصه تصميم گرفتم بعضى از معجزاتى را كه از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديده و يا شنيده ام، برايش نقل كنم شايد قلبش متوجّه به مقام ولايت شود؛ اين هم غنيمت است. لذا به بالينش رفتم و چند قضيّه و معجزه اى كه از حضرت رضا (عليه السّلام) مى دانستم، براى او نقل كردم و به او گفتم: اگر چه اين آقا از دنيا رفته، ولى او زنده است و مى تواند تو را معالجه كند.

او در حالى كه اشك از ديدگانش جارى بود، به من گفت: آخر من كه مسلمان نيستم، مرا به حرم راه نمى دهند.

گفتم: اگر تو از همين جا هم متوسّل بشوى به تو جواب خواهند داد. ديگر چيزى نگفت، ولى حالش كاملاً منقلب بود و اشك مى ريخت. شايد هم به گمان آنكه در غربت مى ميرد بسيار متأثّر بود.

به هر حال، شب شد و من به اتاقم رفتم و او هم خوابيد ولى هر چند دقيقه يك بار از او خبر مى گرفتم كه مبادا از دنيا برود و كسى بالاى سر او نباشد.

تا آنكه حدود يكى دو ساعت به اذان صبح بود كه من به خواب عميقى رفته بودم، ديدم كسى درِ اتاق مرا به شدّت مى كوبد. از خواب برخاستم و درِ اتاق را باز كردم، ديدم اين همان مريضى است كه نمى توانست از جاى خود تكان بخورد و فرياد مى زند: بيا تا برويم از اين دكتر، از اين امام شما، تشكّر كنيم، او مرا معالجه كرد.

گفتم: چطور معالجه ات كرد؟!

گفت: در عالم رؤيا ديدم وارد حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) شده ام، سيّد بزرگوارى از ضريح بيرون آمد و به من با تشدّد گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: آمده ام دكتر، مريضم.

باز دوباره گفت: مى گويم چرا اينجا آمده اى؟

من هم با تغيّر گفتم: مى گويم آمده ام دكتر، مرا معالجه كن. او گفت: تو را معالجه مى كنم ولى بايد بروى نزد فرزندم حسين، مسلمان بشوى.

گفتم: چَشم قربان.

آن حضرت دو شال سبز بيرون آورد، يكى را به طرف راست من و ديگرى را به طرف چپ من بست، من از خواب بيدار شدم ديدم ديگر هيچ كسالتى ندارم.

عجيب تر اين بود كه وقتى من خصوصيّات رواقها و حرم مطهّر را از او سؤال كردم، ديدم بدون كم و زياد همه را نشانى مى دهد، با آنكه به هيچ وجه ميسّر نبود او بتواند قبل از اين به داخل حرم مشرّف گردد.

صبح آن روز خيلى اصرار داشت كه به دستور حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه فرموده بودند: «برو نزد فرزندم حسين مسلمان شو» خدمت مرحوم آية اللّه  العظمى آقاى حاج آقا حسين قمى كه آن روزها در مشهد بودند، برويم تا به دين مقدّس اسلام مشرّف شود.

من او را به محضر معظّم له بردم، جريان را براى آية اللّه  قمى نقل كردم، ايشان مقدارى گريه كردند و بعد تشريفات تشرّف او را به دين مقدّس اسلام دستور فرمودند. او به دين مقدّس اسلام مشرّف گرديد و نام او را «مشهدى احد» گذاشتند.

تمام متديّنين مشهد او را مى شناختند كه او اوّلين كسى است كه وقتى درِ حرم باز مى شود بايد وارد گردد. و تا اوّل آفتاب مشغول دعا و نماز و زيارت بود و اين برنامه تا اواخر عمرش ادامه داشت.

مشهدى احد هر وقت به من مى رسيد، مى گفت: فلانى كوشش كن كه زياد به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شوى كه در اين صورت قطعا به بزرگترين فيوضات و سعادتها رسيده اى.

پدرم نقل مى كرد: خودش به اين سعادت نائل شده بود و قطعا يكى از اولياء خدا محسوب مى گرديد.

پدرم مى فرمود: او گاهى به من مى گفت: تمام آن خواب تعبيرش واضح شده الاّ آنكه من نمى دانم آن دو شال سبز كه حضرت به من بستند، تعبيرش چيست؟

يك روز خودش گفت: دو برادر از سادات، آن هم از خدمه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دو دختر من خواستگارى كردند كه من گمان مى كنم تعبير آن دو شال سبز همين بوده است.

«تا زمان ظهور زنده ام»

مرحوم پدرم از كسانى بود كه شايد مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود كه اوّلين دفعه اش در سنّ شانزده سالگى بوده كه در صفحه ى (79) همين كتاب و صفحه ى (61) كتاب ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) جلد اوّل، آن را نقل كرده ام.

او معتقد بود كه تا زمان ظهور امام عصر (عليه السّلام) زنده است. لذا هر زمان كه به بيمارى سختى مبتلا مى شد، به من مى گفت: غصّه نخور من نمى ميرم خوب مى شوم بايد تا زمان ظهور زنده باشم.

در سال 1397 (ه ق) در روز 24 شعبان خدمتش رفتم، مختصر كسالتى داشت، سر به گوش من گذاشت و گفت: جمعه اى كه مى آيد نه، جمعه ى بعدى، من از دنيا مى روم.

گفتم: شما كه مى گفتيد: من تا زمان ظهور حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده ام.

فرمود: بله قرار بود ولى به من فرمودند از اين دنيا برو خستگى ات را بگير، اگر خواستى مى توانى برگردى؛ زيرا ظهور، قدرى تأخير شده است.

پس از آن روز كسالتش رو به شدّت گذاشت و من همه روزه از معظّم له عيادت مى كردم و او همه روز منتظر روز جمعه بود تا آنكه شب جمعه هشتم ماه مبارك رمضان 1397 (ه ق) رسيد، اين جمعه همان جمعه اى بود كه او انتظارش را مى كشيد. وقتى در آن شب از او عيادت كردم و پرسيدم حالتان چطور است؟

گفت: بسيار خوب، دو انتظار داشتم كه هر دو فراهم شد: اوّل آنكه: به اين جمعه كه با محبوب وعده ى ملاقات دارم رسيده ام. و ديگر آنكه: مايل بودم در وقت رفتن از اين دنيا فرزندانم دورم جمع باشند كه هستيد. تصادفا در روز پنجشنبه هفتم رمضان، يعنى يك روز قبل از فوتش تمام فرزندانش كه بعضى در قم بودند، به مشهد آمدند و او در همان روز موعود، يعنى جمعه، هشتم ماه رمضان 1397 (ه ق) از دنيا رفت، خدا رحمتش كند.

وقتى شرح حال اين چند نفر اولياء خدا را در يك جلسه قبل از چاپ اين كتاب گفتم، همه گفتند: استفاده كرديم، ولى دو سؤال يكى مختصر و ديگرى مفصّل برايمان باقى مانده اگر اجازه مى دهيد پرسش كنيم؟

طبيعى است كه جواب مثبت بود و آنها سؤالشان را كردند. سؤال مختصرشان اين بود:

 شما در شرح حال پدرتان گفتيد با آنكه به او وعده داده شده بود تا زمان ظهور زنده خواهد بود، در عين حال به او فرموده بودند كه از دنيا برو خستگى ات را بگير و برگرد، مگر اختيار با خود انسان است كه اگر بخواهد در زمان ظهور برگردد؟

 من گفتم: بدون ترديد يكى از ضروريّات مذهب تشيّع و بلكه تمام اديان، «مسأله ى رجعت» است؛ زيرا تعريف جامعى كه مى توان براى رجعت كرد، اين است كه بگوئيم: «رجعت، برگشت روح به بدن در اين دنيا قبل از زنده شدن در قيامت و معاد است».

ترديدى نيست كه اجمالاً اين اعتقاد در تمام اديان زنده ى جهان وجود دارد كه مرده زنده كردن حضرت عيسى و ساير انبياء (عليهم السّلام) كه در تورات و انجيل و قرآن مكرّر به چشم مى خورد از همين قبيل است، ولى در مذهب اسلام برگشت تمام مردم و يا بعضى از آنها در زمان ظهور دولت حقّه ى جهانى، مسلّم است و اثباتش احتياج به شرح مفصّلى كه در اكثر كتب كلامى ذكر شده است دارد.

امّا آيا ممكن است رجعت در اختيار انسان باشد كه اگر كسى بخواهد بتواند برگردد و الاّ برنگردد؟

بعيد نيست؛ زيرا بعضى از اولياء خدا آن قدر به خدا نزديكند كه هر چه از او بخواهند فورا به آنها داده خواهد شد.

ولى چگونه ممكن است كه اولياء خدا دوباره حاضر شوند به زندان دنيا برگردند در حالى كه، از محضر انبياء و شهدا و صدّيقين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دور باشند؟ مگر اينكه خدا براى مصالحى دستور فرمايد كه در اين صورت آنها اطاعت مى كنند و حتما بر مى گردند. 

 سؤال ديگر اين بود: آيا ممكن است، انسان به مقامى برسد كه در همه حال، خود را در محضر خدا و پيغمبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) ببيند؟

 من گفتم: ترديدى نيست كه به صريح قرآن و دلائل عقلى خدا بر هر چيز احاطه دارد، همه جا هست و هيچ چيز از احاطه ى الهى بيرون نيست، او هميشه بوده و هميشه خواهد بود و محدود به حدّى نخواهد بود و او خالق موجوداتى است كه محدودند و طبعا چون خلق شده اند نبوده اند و چون محدود و مخلوقند، محكوم به زوال خواهند بود.

سپس اين مخلوقات محدود و محدودترند، بعضى از آنها تنها در مخلوق بودن، يعنى قبلاً نبوده اند و بعد بود شده اند. و بنده بوده اند. يعنى تحت فرمان تكوينى و تشريعى ذات اقدس حقّ اند. و بعضى از آنها صد در صد محدود بلكه تحت احاطه ى اكثر مخلوقاتند.

بنابراين، اگر معتقد باشيم كه بعضى از مخلوقات، احاطه ى بر محدوده ى ماسوى اللّه  دارند و در همه جا حاضرند و احاطه ى علمى بر همه چيز جز ذات اقدس حق دارند، كفر نگفته ايم و مشرك هم نشده ايم.

به عبارت واضح تر: اگر گفتيم همان گونه كه خدا بر مخلوقش احاطه ى علمى دارد، سخن آنها را مى شنود، از اراده ى قلبى كوچكترين جاندار در كرات بسيار دور اطّلاع دارد و خلاصه چيزى بر او مخفى نيست، پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصياء گراميش هم از همه ى اينها اطّلاع دارند و به طور مساوى چيزى بر آنها مخفى نيست؛ علاوه بر آنكه كفر نگفته ايم به يكى از ضروريّات و اعتقادات حقيقى و مسلّم اسلام هم پى برده ايم.

نگوئيد پس براى خدا چه باقى مانده؛ زيرا اين جمله كفر است كه بگوئيم خداى نامحدود فقط احاطه بر مخلوق محدودش دارد.

ولى درباره ى پيغمبر (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصيائش (عليهم السّلام) مى گوئيم: آنها فقط بر مخلوقات خدا احاطه دارند، احاطه ى علمى آنها تنها بر همين محدوده است و از همين محدوده تجاوز نمى كند.

اگر اين چنين نيست پس معنى اين آيات چيست؟

1 ـ «وَ كُلَّ شَىْٔ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ».[71]

يعنى: «علم هر چيز را در وجود امام مبين قرار داديم».

اگر بخواهيم به اطلاق اين آيه توجّه كنيم علم آنها نامحدود مى شود ولى عقل آن را محدود مى كند كه قدر مسلّمش علم و احاطه بر ماسوى اللّه  است.

2 ـ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّه  عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»[72]

يعنى: «عمل همه ى مردم را آنچنان كه خدا مى بيند، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) و مؤمنان، كه قدر مسلّم از آن ائمّه ى اطهارند ، مى بينند».

اگر آنها بر ماسوى اللّه  احاطه ى علمى ندارند، پس معنى اين اعمال و كلمات چيست كه همه روزه با آنها سر و كار داريم؟

در هر نماز يك ميليارد مسلمان مى گويند: «السّلام عليك ايّها النّبى و رحمه اللّه  و بركاته» آيا اين خطاب، آن هم در نماز، عبث است؟ يا آنكه پيغمبر مظهر خدائى است كه او به همه چيز احاطه دارد و مى شنود؟

آيا ممكن است بگوئيم پيغمبر و اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) ، تمام معنى و حقيقت قرآن را نمى دانند؟ اگر اين چنين است، پس نزول قرآن بر آن حضرت عبث است. و اگر همه ى معانى را مى دانند خدا در قرآن فرموده كه: «اين قرآن بيان كننده ى هر چيزى است كه هيچ تر و خشكى در عالم نيست مگررآنكه علمش در اين كتاب است».

3 ـ چگونه ممكن است كه پيغمبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) از قلوب ما اطّلاع نداشته باشند، ولى حاجت ما را بدانند و برآورده كنند؟

4 ـ چگونه ممكن است كه آنها بر همه چيز احاطه علمى نداشته باشند، ولى شيطان آن احاطه را داشته باشد و ما را فريب دهد؟

و دهها دليل از اين قبيل بر اين مطلب از نظر عقل و آيات قرآن و احاديث وجود دارد كه اگر كسى با توجّه به آنها منكر اين حقيقت بگردد، مسلمان واقعى نيست.

حال كه اين چنين است پس بايد معتقد باشيم كه چشم ما نابينا است؛ نه اينكه امام زمان (عليه السّلام) غايب است. گوش ما ناشنوا است؛ نه آنكه آن حضرت با ما سخن نمى گويد. ما احساس نداريم؛ نه آنكه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) از ما دور است.

گفتم به كام وصلت خواهم رسيد روزى

گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشى

همه ى ما، حتّى بعضى از علما را هم ديده ام كه دائما به فكر وصل و لقاء حضرت بقيّة اللّه اند، ولى در بُعد جسمانى و بدنى، زيارت مى خوانند، حاجت از آن حضرت مى طلبند و معتقدند كه او شنيده و حاجتشان را داده ولى باز هم مى گويند: ما هنوز به خدمتش مشرّف نشده ايم. مكرّر اتّفاق افتاده كه بعضى به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شده اند و در آن وقت آن حضرت را نشناخته اند و بعد از آن بسيار تأسّف خورده اند و مى گويند كه چرا وقتى ما او را ديديم، نشناختيم و حاجتمان را نگرفتيم.

بايد به آنها گفت: حالا هم او را نشناخته ايد؛ زيرا اگر او را مى شناختيد برايتان فرقى نمى كرد كه بدن ظاهرى آن حضرت در بين شما باشد يا نباشد.

مگر بدن ظاهرى آن حضرت حاجت شما را مى دهد؟!

مگر وقتى اظهار محبّت و علاقه مى كنيد به بدن ظاهرى آن حضرت مى كنيد؟ اگر غير از اين برايتان تصوّر ندارد، يعنى نمى توانيد به غير از بدن ظاهرى آن حضرت توجّه كنيد و عشق بورزيد و طلب حاجت كنيد، پس چگونه به خدا محبّت داريد و حاجت مى طلبيد و به او توجّه مى كنيد؟!

اى برادر، اگر چشمت باز شود، گوشت بشنود، احساست سالم باشد، هميشه اطراف خود، خدا و پيغمبر اسلام و فاطمه ى زهرا و دوازده امام (عليهم السّلام)، بخصوص حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را مى بينى و هيچ گاه به فراق آنها مبتلا نخواهى شد و به وصل مطلق بدون يك لحظه فراق رسيده اى.

بنابراين، تنها كارى كه انسان در اين دنيا دارد، رفع حجابهائى است كه يا طبيعت و يا معصيت و يا عادت و يا جهل، براى انسان بوجود آورده است كه؛ «تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز».

فراموش نمى كنم در جوانى به دستور سيّد بن طاووس كه در كتابش به پسرش فرموده: (هر وقت خواستى با حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) مناجات كنى، چون تو هم فرزند پيغمبرى او را به رَحِم قسم بده). در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) خطاب به حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) گفتم: آقا ما با شما رَحِم هستيم، چرا صله ى رَحِم نمى كنيد و از ما خبرى نمى گيريد؟ گريه ى زيادى كرده بودم، سر به سجده گذاشتم ظاهرا خوابم برده بود، ديدم حضرت حجّة بن الحسن (ارواحنا فداه) با ملاطفت عجيبى فرمودند: ما كه هميشه متوجّه تو و با تو هستيم و هر چه خواستى به تو داده ايم ولى تو قطع رَحِم كرده اى و كم به ياد ما هستى.

در پايان اميدوارم كه اين كتاب بتواند راهنماى فكرى بعضى از سالكين راه خدا باشد… .

آمين

 

«حُسن خِتام»

در سفرى كه براى چاپ اوّل اين كتاب در قم بودم چون شنيده بودم كه نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نزد جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ حسن مصطفوى» مى باشد و او از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود،[73] تصميم گرفتم كه با معظّم له نيز ملاقات كنم شايد بتوانم از محضر ايشان هم در اين خصوص استفاده اى كرده باشيم.

لذا وقتى جريان نوشتن كتاب را براى ايشان شرح دادم خيلى خوشحال شدند و فرمودند: من سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان بوده و كرامتهائى از ايشان ديده ام. ولى بالاترين كرامت به عقيده ى من همان مخالفت نفس و زندگى سر تا پا رياضتى بود كه او داشت.

هيچ گاه بيشتر از يك شبانه روز اندوخته نداشت. هرگز نمى خواست كسى او را بشناسد. و از شهرت فوق العاده پرهيز مى كرد. حتّى كسانى كه او را مى شناختند، درباره اش ترديد داشتند.

فراموش نمى كنم روزى در تهران با يكى از علماى بزرگ كه اهل زنجان بود، حتّى بعضى از او تقليد مى كردند و فوق العاده به امور معنوى علاقه مند بود، ملاقات كردم. ايشان از من سؤال كردند: آيا كسى كه اهل معنى باشد و تكامل يافته باشد سراغ دارى؟

گفتم: در زنجان شما، آقاى حاج ملاّ آقاجان است كه من كسى را تا اين حدّ كامل نديده ام.

آن عالم بزرگ مدّتى سرش را پائين انداخت و فكر مى كرد سپس سرش را بلند كرد و فرمود: سى سال است كه او را مى شناسم ولى هنوز نتوانسته ام بدانم كه او چكاره است و تا چه حدّ مراحل كمال را طى كرده است؟ و اين گفته ى شما مرا بيدار كرد.

ايشان چند قضيّه ى ديگر كه تمام حاكى از ملكات نفسانى حاج ملاّ آقاجان بود، براى ما نقل فرمودند كه ما در همين كتاب نمونه هائى از آنها را نقل كرده ايم.

سپس سؤال كردم: شنيده ام شما نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را جمع آورى كرده ايد، آيا مى خواهيد چاپ كنيد؟

فرمودند: بله؛ چيزى كه از آنها قابل چاپ است، اشعار ايشان است، ولى كتابى كه معظّم له در توحيد و ولايت نوشته براى عموم هضمش مشكل است. يعنى نمى توانند آن را درك كنند؛ لذا از چاپ آن صرف نظر شد. ولى اشعار ايشان بخصوص در تركى به قدرى عالى است كه من كمتر شعر تركى  به اين خوبى ديده ام.

سپس حضرت آقاى مصطفوى به خاطر لطفى كه به من داشتند مجموعه ى اشعار ايشان را با مقدّمه اى كه خودشان نوشته بودند، به من لطف كردند و ما بعضى از آن اشعار را در اختيار طالبين قرار مى دهيم.

حضرت آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى در مقدّمه اى كه بر اشعار مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان نوشته اند چنين مى گويند:

بسمه تعالى

مرحوم مغفور رضوان جايگاه عالم، عامل و عارف كامل صاحب نفس قدسى و زاهد ربّانى حاج ملاّ آقاجان زنجانى (طاب ثَراه و جعل الجنّة مأويه) يكى از مظاهر حقيقت و معرفت بود كه پس از يك عمر مجاهدت در راه حقّ و مبارزات با نفس و هوى و اخلاص كامل در عبادت و طاعت و ارادت و محبّت خالص و شديد نسبت به حضرات معصومين (سلام اللّه  عليهم) رخت از اين جهان بربست.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان زندگى بسيار ساده و بى قيد و آزادى داشته، و هرگز پايبند عنوان و شخصيّت و اسم و رسم و ظاهر و عيش و مادّيات و قيودات ديگرى نبوده. و زندگى ظاهرى و معاش مختصر خود را از راه منبر اداره مى كرد.

با اينكه آن مرحوم از لحاظ روحيّه و سخنرانى كاملاً مورد علاقه ى اهالى زنجان بوده و در اغلب مجالس دعوت مى شد، كسى از مقامات روحانى و از حالات باطنى و اعمال و كارهاى او اطّلاعى نداشت و فقط همين اندازه  مى فهميدند كه آن مرحوم روضه هاى بسيار گرم مى خواند. محبّت فراوان به حضرات معصومين (عليهم السّلام) از خود نشان مى دهد. و گاهى حرفهاى غير عادى و اعمال مخصوص از او ديده مى شود. و در اين مواقع، از طرف خود آن مرحوم براى ستر مطلب اظهار مى شد كه من مجنون هستم.

اين است كه گاهى او را به لقب مجنون مى ناميدند.[74]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان از لحاظ فهم حديث و تفسير و كشف حقايق آيات قرآن مجيد و توضيح مقامات سير و سلوك و بيان حقايق و معارف الهى، ذوق مخصوص و استعداد توانائى داشت.

آن مرحوم معتقد بود كه: «سير و سلوك صحيح، تنها در اثر عمل كردن به دستورات دينى و احكام و آداب شرعى و با توسّل و تمسّك به هدايت و دستگيرى حضرات معصومين (عليهم السّلام) و با اخلاص و توجّه خالص به پروردگار متعال صورت مى گيرد».

و به طور كلّى با همه ى سلسله هاى تصوّف و با همه ى مدّعيان ارشاد و قطبيّت و با همه ى افرادى كه دست ارادت به اين مدّعى ها مى دهند و با تمام آداب و رسوم و خصوصيّاتى كه در ميان اين سلسله ها متداول است، سخت مخالف بود.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى خواسته است كتابى در شرح حالات خود بنويسد كه متأسّفانه بيش از چند صفحه ننوشته است. و چون از نظر خصوصيّات ظاهرى و معنوى ايشان داراى اهميّت بود، چند قسمت از آن را نقل مى كنيم.

بعد از خطبه مى گويد:

اين احقر جانى اقلُّ الحاج و المعتمرين محمود بن محسن الزّنجانى المتخلّص به عتيق و قبلاً به صهبائى الشّهير به مجنون بسيار وقت بود كه در آرزوى آن بودم كه فهرستى از حالات خود را بنويسم كه شايد از حالات خلوات و سير و سلوك و بليّات و امتحانات و قصص و حكايات براى دوستان معنوى انتباهى و يادآورى از اين حقير بوده باشد… .

و مسمّى نمودم اين كتاب را به «سيرالعتيق».

امّا مقدّمه در انساب ابوينى.

و فصل اوّل در تحصيل اين حقير.

فصل دوّم در سير مذاهب و محاورات.

فصل سوّم در گرفتن ثامن الائمّه (عليه السّلام) اين بنده را از غرقاب و ارشاد و اشراق.

فصل چهارم در حالات بعد از فوت پدر و قحط و غلا.

فصل پنجم در سفر كربلا و شروع به جنون.

فصل ششم حالات جنون وصيّت جنون و روضه خوانى.

فصل هفتم سفر دو ساله ى عتبات.

فصل هشتم سفر مكّه معظّمه.

فصل نهم در سير و سلوك.

فصل دهم در جذبه و بكاء.

فصل يازدهم در عوالم ترقّيات و كشف حجب.

فصل دوازدهم وصل و وصال.

فصل سيزدهم در رؤياهاى صادقه و بشرى.

فصل چهاردهم در مكاشفات.

خاتمه در رسوخ و شهودات علانيه.

امّا مقدّمه: در نسب ابى و امّى؛ اين بنده محمود بن المحسن بن العوض بن الميرزا، كه جمله ملاّ و اهل علم و فضل و منبر بودند…الخ.

و ظاهرا اين رساله را بعد از آن خواسته است به عربى بنويسد و به عربى هم بيش از پنج صفحه ننوشته است و در آنجا مى نويسد:

«فشرعت فى سابع عشر من شوّال المكرّم سنة ثمان و خمسين من المأة الرّابعة بعد الالف هجريّة قمريّة. و اردت بيانها فى مقدّمة باسم اللّه  تعالى و اربعة عشر فصلاً باسماء المعصومين ـ صلوات اللّه  عليهم اجمعين ـ…الخ».

ضمنا معلوم مى شود، اشعارى كه به تخلّص صهبائى است در مرحله ى اوّل و آنچه به تخلّص عتيق است در مرحله ى آخر گفته شده است.

و اشعار تركى آن مرحوم انصافا بسيار عالى و گرم است. و امّا اشعار عربى با اينكه آن مرحوم كمتر در عربستان بوده و در رشته ى ادبيّات و شعر هم تخصّص و سابقه ى قابل توجّهى نداشته است، باز قابل تقدير است. و در عين حال هدف از نشر آثار ايشان، توجّه به جنبه ى معنوى و معارف است، نه جنبه ى الفاظ و جهت صناعى شعرى.

اين بنده ى محجوب مهجور كه مصداق «احبّ الصّالحين و لست منهم» هستم، با مرحوم زنجانى مؤانست كامل داشتم. و در خلوات و جلوات و در سفر و حضر در خدمت ايشان بودم. و مخصوصا يك اربعين در حضور ايشان افتخار تشرّف به آستان مبارك حضرت ثامن الائمّه (ارواحنا فداه) را پيدا كردم.

و حالات اخلاص و توجّه و محبّت و توكّل و تسليم و فنا و تفويض و زهد  و تقوى كه در وجود ايشان ديده مى شد، از كسى مشاهده ننموده ام.

از تظاهرات دنيوى و زينتهاى مادّى و عناوين و رسوم ظاهرى منزجر بود. بجز حقيقت و توجّه به حقّ و عشق به ملأ اعلا و فناء در مقابل عظمت لاهوت و اظهار ارادت به ساحت مقدّس حضرات معصومين (عليهم السّلام) و مقامات عبوديّت، چيز ديگرى در چهره ى آن مرد بزرگوار متجلّى نبود.

اين صفات برجسته و حالات و مقامات روحانى بسى برتر و بالاتر از صدها كرامات و مكاشفات و مشاهداتى بود كه به چشم و عيان از اين وجود مقدّس مى ديدم.

ارتباط معنوى او با حضرات معصومين (عليهم السّلام) صد در صد معلوم و محسوس و مسلّم بود. و اين معنى از اشعار و غزليّات آن مرحوم با اينكه در ايّام جذبه و حرارت سروده است كاملاً فهميده مى شود.

ح ـ م

اين بود مقدّمه اى كه آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى (دام ظلّه) مرقوم فرموده بودند و ترتيب اشعار در چاپ اوّل اين كتاب و چاپ سى ام به همان نحوى است كه معظّم له مرقوم نموده اند و حتّى اينجانب مقيّد بودم كه خطّ ايشان را تغيير ندهم و عينا آنچه را در چاپ اوّل از ايشان گرفته بودم و چاپ كرده بودم در چاپ سى ام نيز به چاپ برسانم.

 


 


 

[1] ــ كتاب «پرواز روح» به زبانهاى مختلف به چاپ رسيده كه منجمله به زبانهاى عربى، اردو، انگليسى و غيره مى باشد.

[2]1. I also hope that the book, “The Soul’s Ascension” helps create friendship, peace, and understanding among the peoples of the Earth.

As far as the content of the book is concerned, it was very interesting for me on several levels.

[3]1. As far as the life of Haj Mola Aghajan is concerned, clearly he was an exemplary follower of the Shia religion. He spent his life on pilgrimages to Shia holy sites, discussions of Shia religious doctrine, teaching and lecturing Shia religious principles, and generally eschewing secular life. The point is that if one already believes that the Shia Moslem religion is the real and true religion, then, of course, the life of Haj Mola Aghajan is a shining example that everyone should attempt to follow.

However, to most westerners who do not even know the principles of the Shia religion, let alone believe it to be the one real and true religion, then the life of Haj Mola Aghajan becomes one of a very good man who is faithful and dutiful to his religious beliefs even though exactly.

[4] ــ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» را كسى نشناخت چون او نمى خواست در زمان حياتش شناخته شود ولى جمعى از علماء و شخصيّتهائى كه با او تماس داشتند از او تجليل مى كردند منجمله؛ مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ موسى زنجانى كه يكى از علماى بزرگ حوزه ى علميه ى قم بوده اند و داراى تأليفاتى مى باشند.

در كتاب «فهرست مشاهير علماى زنجان» از آن مرحوم با عظمت ياد كرده و به عنوان عالم جليل او را معرّفى فرموده است.

آية اللّه علاّمه ى طباطبائى صاحب كتاب تفسير «الميزان» از مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» تجليل مى كرد و براى ديگران از برخورد خود با آن مرحوم در تهران سخن مى گفت و از اخلاص و عرفان و صفا و معرفت و محبّت او به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام حرف مى زد.

مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ هاشم قزوينى كه از علماى بزرگ حوزه ى علميه مشهد بودند در ملاقاتى كه با مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» داشت از تفقّه و اظهارنظر در مسائل مختلف فقهى و اصولى تعجّب مى كرد و از علم و دانش او تجليل مى نمود.

[5] ــ «وَصْفُ الْعَيْش نِصْفُ الْعَيْش».

[6] ــ اتّفاقا هم نبود بعضى زبان به ملامت من باز كردند و بعضى به مرحوم حاج ملاّ آقاجان جسارت كردند ولى بسيارى از مردم متفكّر و دانا به اين وسيله به اهداف عاليه ى خود رسيدند و بالاخره در مجموع نوشتنش خيلى بهتر از ننوشتن بود.

[7] ــ جدّا در آن روزى كه اين كتاب را مى نوشتم تاريخ تولّد و سائر مسائل كه مربوط به عالم مُلك ايشان بود نمى دانستم ولى بعدها در كتبى كه حالات ايشان نوشته شده بود ديدم و لذا به عنوان پاورقى در اينجا به خاطر آنكه شما هم از اين اطّلاعات بى اطّلاع نباشيد مى نويسم.

حاج ملاّ آقاجان در سال 1252 شمسى در روستاى «آق كند» از توابع زنجان متولّد شده و در سال 1335 در شهر زنجان وفات يافته دوران تحصيلات علوم دينيه را در زنجان مدرسه ى «سيّد» در محضر علماى بزرگ مانند حضرت آيه اللّه حاج شيخ فيّاض ديزجى كه از مراجع تقليد بوده و آقاى آخوند ملاّ قربانعلى و سائر علماى بزرگ به پايان رسانده و انصافا از فقه و اصول و علوم فلسفه و عرفان و علوم غريبه اطّلاع كافى داشته است جمعى از علماى بزرگ معاصر مانند حضرت آية اللّه مصطفوى، علاّمه ى طباطبائى و آقاى حاج شيخ موسى زنجانى به علم و دانش وى اعتراف نموده و ايشان را از نوابغ عصر خود دانسته اند.

[8] ــ ناگفته نماند كه من هم مثل همه ى كسانى كه سرخود عمل مى كنند و فكر مى كنند كه اگر انسان بخواهد به كمالات برسد بايد همه ى مستحبّات را عمل كند بودم غافل از آنكه اين كار بدون برنامه و دستور استاد بسيار غلط و بلكه كمتر كسى موفّق به نتيجه اى مى شود.

[9] ــ «اعتكاف» عبادتى است كه طبق دستور فقها سه روز در مسجد جامع شهر بدون آنكه انسان از آن مسجد خارج شود و هر سه روز را روزه بگيرد، انجام مى گردد.

[10] ــ زيرا مطالب كاملاً شخصى بود و به علاوه براى ديگرى بيانش مفيد نمى باشد لذا از نقلش خوددارى مى شود.

[11] ــ بحارالأنوار جلد 78 صفحه ى 158.

[12] ــ لسان الغيب حافظ شيرازى.

[13] ــ قال الرّضا عليه السلام: «من تذكر مصابنا و بكى لما ارتكب بنا كان معنا فى درجاتنا يوم القيامة. و من ذكر بمصابنا فبكى و ابكى لم تبك عينه يوم تبكى العيون. و من جلس مجلسا يحيى فيه امرنا لم يمت قلبه يوم تموت القلوب». بحارالأنوار جلد 1 صفحه ى 200.

[14] ــ قال الصادق عليه السلام لفضيل: «تجلسون و تحدثون؟ قال: نعم جعلت فداك. قال: ان تلك المجالس احبها فاحيوا امرنا يا فضيل رحم اللّه  من احيى امرنا يا فضيل من ذكرنا عنده فخرج من عينه مثل جناح الذباب غفراللّه  له ذنوبه و لو كانت اكثر من زبد البحر». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[15] ــ عن زيد الشحام قال: «كنا عند ابى عبداللّه  عليه السّلام و نحن جماعة من الكوفيين فدخل جعفر بن عفان على ابى عبداللّه  فقر به و ادناه ثم قال: يا جعفر قال: لبيك جعلنى اللّه  فداك. قال: بلغنى انك تقول الشعر فى الحسين و تجيد. فقال: له نعم جعلنى اللّه  فداك. قال: قل. فانشده صلى اللّه  عليه فبكى و من حوله حتّى صار الدموع على وجهه ولحيته ثم قال: يا جعفر واللّه  لقد شهدت ملائكة اللّه  المقربون هيهنا يسمعون قولك فى الحسين ولقد بكوا كما بكينا و اكثروا يا جعفر لقد اوجب اللّه  تعالى لك الجنة و غفر لك.

فقال: يا جعفر الا ازيدك؟ قال: نعم يا سيدى. قال: ما من احد قال فى الحسين شعرا فبكى و ابكى به الا اوجب اللّه  له الجنة و غفر له». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[16] ــ «روى لما اخبر النبى صلى اللّه  عليه و آله ابنته فاطمة بقتل ولدها الحسين (عليه السلام) و ما جرى عليه من المصيبة بكت فاطمة بكاءً شديدا. و قالت: يا ابت متى يكون ذلك؟ قال: فى زمان خال منى و منك و من على (عليه السلام). فاشتد بكائها و قالت: يا ابت فمن يبكى عليه و من يلتزم باقامة العزاء له؟

فقال النبى (صلى اللّه  عليه و آله): يا فاطمة ان نساء امتى يبكين على نساء اهل بيتى و رجالهم يبكون على رجال اهل بيتى و يجددون العزاء جيلا بعد جيل فى كل سنة فاذا كانت القيامة تشفعين انت للنساء و انا اشفع للرجال و كل من بكى منهم على مصاب الحسين اخذنا بيده و ادخلناه الجنة.

يا فاطمة كل عين باكية يوم القيامة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكة مستبشرة بنعيم الجنة». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 292.

[17] ــ بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 335.

[18] ــ بحارالأنوار جلد 102 صفحه ى 145.

[19] ــ قال الرضا عليه السّلام: «السخى يأكل من طعام الناس ليكلوا من طعامه والبخيل لايأكل من طعام الناس لئلا يأكلوا من طعامه». بحارالأنوار جلد 71 صفحه ى 352.

[20] ــ مرحوم شهيد حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد عبدالكريم هاشمى نژاد كه تقريبا از اوائل دوران تحصيلات علوم اسلامى در تمام رشته ها با هم همدرس بوديم و ايشان در انقلاب اسلامى ايران نقش فوق العادّه اى داشت و به دست عوامل ضدّ انقلاب در دفتر حزب جمهورى اسلامى ايران در مشهد ترور شد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا عليه السّلام دفن شد خدا او را رحمت كند.

[21] ــ «مسجد جمكران» در پنج كيلومترى قم در كنار قريه ى جمكران واقع شده و به امر حضرت بقيّه اللّه ساخته شده و من شرحى از آن بناى مقدّس را در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد اوّل بيان نموده ام.

[22] ــ سوره ى شورى آيه ى 51.

[23] ــ رواياتى در تأييد اين عقيده در بحارالأنوار و نهج البلاغه به طور مكرّر ذكر شده است كه منجمله در كلام حضرت بقيّه اللّه روحى فداه آمده كه: «نحن صنايع ربّنا والخلق بعد صنايعنا».

[24] ــ چهل روايت و مطالب مهمّى در اين رابطه در كتاب «انوار الزهراء سلام اللّه عليها» نقل نموده ايم.

[25] ــ در كتاب «عالم عجيب ارواح» و كتاب «در محضر استاد» جلد دوّم مطالب فوق را شرح داده ام.

[26] ــ «مقتل» كتابى را مى گويند كه مصائب حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام و يا كيفيّت به شهادت رسيدن آن حضرت و يا ساير ائمّه (عليهم السّلام) در آن نوشته شده است.

[27] ــ مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان شاگردان را طورى مى ساخت كه هم دنيا داشته باشند و هم آخرت و اگر يكى از آنها به عزلت و رهبانيّت مى پيوست او را مانع مى شد.

[28] ــ مرحوم آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمّد حسين كمپانى از مراجع و علماى اهل معنى نجف اشرف بوده اند كه ديوانهاى شعر عربى و فارسى در وصف ائمّه ى اطهار و خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام گفته اند. و مطالب پر قيمتى در اصول فقه دارند. و استاد مرحوم آية اللّه العظمى ميلانى (رحمة اللّه) مى باشند خدا آنها را رحمت كند و با مواليانشان محشور نمايد.

[29] ــ اصل شجره نامه از اين قرار است: سيّد حسن ابطحى 1 بن سيّد رضا (2) بن سيّد حسن (3) بن سيّد جعفر (4) بن سيّد حسن (5) بن سيّد حسين (6) بن سيّد رجب (7) بن سيّد قاسم (8) بن سيّد حسين (9) بن سيّد نورالدّين (10) بن سيّد ميركلان (11) بن سيّد ميرگنگ (12) بن سيّد احمد (13) بن سيّد علاءالدّين (14) بن سيّد حسين (15) بن سيّد محمّد (16) بن سيّد صلاح الدّين (17) بن سيّد فيروزالدّين (18) بن سيّد شرف الدّين (19) بن سيّد شمس الدّين (20) بن سيّد قطب الدّين (21) بن سيّد جعفر (22) بن سيّد محمّد (23) بن سيّد صالح (24) بن سيّد اسماعيل (25) بن سيّد على (26) بن سيّد نورالدّين (27) بن سيّد صالح (28) بن سيّد احمد (29) بن سيّد ابراهيم المرتضى (30) بن حضرت امام موسى بن جعفر (عليهم السّلام).

[30] ــ ذكر يونسيّه همان جمله اى است كه وقتى حضرت يونس در شكم ماهى افتاد مى گفت و به آن وسيله نجات يافت و آن ذكر اين است: «لا اله الاّ انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين». سوره ى انبياء، آيه ى 87.

[31] ــ چون بقيّه ى جريان را در كتاب شرح حالات آية اللّه انصارى به نام «در كوى بى نشانها» نقل شده ما عينا مطالب آن را نقل مى كنيم.

[32] ــ سوره ى روم آيه ى 19.

[33] ــ سوره ى اسرا آيه ى 1.

[34] ــ دعا اين است: «يا مفتّح الابواب يا مقلّب القلوب والابصار و يا دليل المتحيّرين و يا غياث المستغيثين توكّلت عليك يا ربّ فاقض حاجتى واكف مهمى ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم و صلى اللّه على محمّد و آله اجمعين».

[35] ــ اين مطلب را آن مرحوم روى علم ظاهريش گفته و الاّ كسى از زمان ظهور اطّلاع كاملى ندارد.

[36] ــ «بين الاحباب تسقط الآداب».

[37] ــ اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه روحى فداه نقل شده در باب زيارتهاى آن حضرت آورده و اوّلش اين است: «سلام على آل يس السّلام عليك يا داعى اللّه و ربّانى آياته …».

[38] ــ مدائن در شصت كيلومترى بغداد واقع شده و طاق كسرى هم در همانجا است.

[39] ــ سيّد رضى جمع كننده ى كتاب «نهج البلاغه» است.

[40] ــ حديث سلسلة الذهب اين است كه در كتاب توحيد شيخ صدوق از على بن موسى الرضا عليه السّلام نقل شده كه از آبائش از رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) كه او از جبرئيل و جبرئيل از خداى تعالى كه فرمود: «كلمة لااله الاّ اللّه حصنى فمن دخل فى حصنى امن من عذابى».

[41] ــ «كلّما ميَّزتموه بأوهامكم فى ادقّ معانيه فهو مخلوق لكم، مردود اليكم».

[42] ــ دقيقه عرشيه

«اذا وصل العارف الكامل الى مقام الحيرة و الاستغراق يستفيض من الحقّ تعالى بلا واسطة المرشد الخارجى».

[43] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53.

[44] ــ بحارالأنوار جلد 20 صفحه ى 148.

[45] ــ متن مناجات حضرت اميرالمؤمنين در بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 418 نقل شده است.

[46] ــ ناگفته نماند كه رياضتهاى شرعى تنها همان رياضتها و عبادتهائى است كه از طرف خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام نقل شد و مجتهدين طبق آن فتوى داده اند.

[47] ــ «زيد» و «صعصعه» دو برادر بودند، فرزندان «صوحان» و هر دو از ياران اميرالمؤمنين عليه السّلاماند. و آن دو نفر از ابدال محسوب مى شوند.

و صعصعه از كسانى است كه جنازه ى حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) را در آن شب كه امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) بدن آن حضرت را دفن مى كردند تا نجف تشييع كرد. صعصعه سر قبر اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خاك بر سر ريخت و مطالبى در وصف مولا خطاب به آن حضرت عرض كرد، كه حضرت امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) و ساير فرزندان آن حضرت اشك ريختند و او به منزله ى روضه خوان بود و فرزندان آن حضرت به منزله ى مستمع بودند.

[48] ــ مفاتيح الجنان؛ در اعمال مسجد زيد.

[49] ــ سوره ى اعراف، آيه ى 155.

[50] ــ «المرء حريص على ما منع». بحارالأنوار جلد 32 صفحه ى 36.

[51] ــ يكى از علماى بزرگ نجف كه به اعتقاد اكثر علما اعلم از سائرين بود به نام آقاى حاج شيخ باقر زنجانى مدرّس فقه و اصول در وصف ايشان مطالبى مى فرمود كه عظمت علمى و بزرگوارى حاج ملاّ آقاجان را ثابت مى كند.

[52] ــ من در كتاب «عالم عجيب ارواح» اين مطلب را كاملاً شرح داده ام به آنجا مراجعه فرمائيد.

[53] ــ «مناجات محبّين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مُحَبَّتِكَ فَرامَ مِنْكَ بَدَلاً وَ مَنْ ذَا الَّذى اَنِسَ بِقُرْبِكَ فَابْتَغى عَنْكَ حِوَلاً.

اِلهى فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِكَ وَ وِلايَتِكَ وَ اَخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَ مَحَبَّتِكَ وَ شَوَّقْتَهُ اِلى لِقآئِكَ وَ رَضَّيْتَهُ بِقَضآئِكَ وَ مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ اِلى وَجْهِكَ وَ حَبَوْتَهُ بِرِضاكَ وَ اَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِكَ وَ قِلاكَ وَ بَوَّاْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِكَ وَ خَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِكَ وَ اَهَّلْتَهُ لِعِبادَتِكَ وَ هَيَّمْتَ قَلْبَهُ لاِِرادَتِكَ وَ اجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِكَ وَ اَخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَكَ وَ فَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّكَ وَ رَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَكَ وَ اَلْهَمْتَهُ ذِكْرَكَ وَ اَوْزَعْتَهُ شُكْرَكَ وَ شَغَلْتَهُ بِطاعَتِكَ وَ صَيَّرْتَهُ مِنْ صالِحى بَريَّتِكَ وَ اخْتَرْتَهُ لِمُناجاتِكَ وَ قَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَىْ ءٍ يَقْطَعُهُ عَنْكَ.

اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَاْبُهُمُ الاِْرْتِياحُ اِلَيْكَ وَ الْحَنينُ وَ دَهْرُهُمُ الزَّفْرَةُ وَ الاَْنينُ جِباهُهُمْ ساجِدَةٌ لِعَظَمَتِكَ وَ عُيُونُهُمْ ساهِرَةٌ فى خِدْمَتِكَ وَ دُمُوعُهُمْ سآئِلَةٌ مِنْ خَشْيَتِكَ وَ قُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمُحَبَّتِكَ وَ اَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِكَ يا مَنْ اَنْوارُ قُدْسِه لاَِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ وَ سُبُحاتُ وَجْهِه لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ وَ يا غايَةَ امالِ الْمُحِبّينَ اَسْئَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ وَ اَنْ تَجْعَلَكَ اَحَبَّ اِلَىَّ مِمّا سِواكَ وَ اَنْ تَجْعَلَ حُبّى اِيّاكَ قآئِدا اِلى رِضْوانِكَ وَ شَوْقى اِلَيْكَ ذآئِدا عَنْ عِصْيانِكَ وَ امْنُنْ بِالنَّظَرِ اِلَيْكَ عَلَىَّ وَ انْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَ الْعَطْفِ اِلَىَّ وَلاتَصْرِفْ عَنىّ وَجْهَكَ وَ اجْعَلْنى مِنْ اَهْلِ الاِْسْعادِ وَ الْحُظْوَةِ عِنْدَكَ يا مُجيبُ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[54] ــ «مناجات خائفين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَتَراكَ بَعْدَ الاْيمانِ بِكَ تُعَذِّبُنى اَمْ بَعْدَ حُبّى اِيّاكَ تُبَعِّدُنى اَمْ مَعَ رَجآئى لِرَحْمَتِكَ وَصَفْحِكَ تُحْرِمُنى اَمْ مَعَ اسْتِجارَتى بِعَفْوِكَ تُسْلِمُنى حاشا لِوَجْهِكَ الْكَريمِ اَنْ تُخَيِّبَنى. لَيْتَ شِعْرى اَلِلشَّقآءِ وَلَدَتْنى اُمّى اَمْ لِلْعَنآءِ رَبَّتْنى فَلَيْتَها لَمْ تَلِدْنى وَ لَمْ تُرَبِّنى. وَ لَيْتَنى عَلِمْتُ اَمِنْ اَهْلِ السَّعادَةِ جَعَلْتَنى وَ بِقُرْبِكَ وَ جِوارِكَ خَصَصْتَنى فَتَقَرَّ بِذلِكَ عَيْنى وَ تَطْمَئِنَّ لَهُ نَفْسى.

اِلهى هَلْ تُسَوِّدُ وُجُوهًا خَرَّتْ ساجِدَةً لِعَظَمَتِكَ اَوْ تُخْرِسُ اَلْسِنَةً نَطَقَتْ بِالثَّنآءِ عَلى مَجْدِكَ وَ جَلالَتِكَ اَوْ تَطْبَعُ عَلى قُلُوبٍ انْطَوَتْ عَلى مَحَبَّتِكَ اَوْ تُصِمُّ اَسْماعا تَلَذَّذَتْ بِسَماعِ ذِكْرِكَ فى اِرادَتِكَ اَوْ تَغُلُّ اَكُفّا رَفَعَتْهَا الاْمالُ اِلَيْكَ رَجآءَ رَأْفَتِكَ اَوْ تُعاقِبُ اَبْدانا عَمِلَتْ بِطاعَتِكَ حَتّى نَحِلَتْ فى مُجاهِدَتِكَ اَوْ تُعَذِّبُ اَرْجُلاً سَعَتْ فى عِبادَتِكَ.

اِلهى لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ اَبْوابَ رَحْمَتِكَ وَ لاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.

اِلهى نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِكَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِكَ وَ ضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِكَ كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِكَ.

اِلهى اَجِرْنى مِنْ اَليمِ غَضَبِكَ وَ عَظيمِ سَخَطِكَ يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا رَحيمُ يا رَحْمنُ يا جَبّارُ يا قَهّارُ يا غَفّارُ يا سَتّارُ نَجِّنى بِرَحْمَتِكَ مِنْ عَذابِ النّارِ وَ فَضيحَةِ الْعارِ اِذَا امْتازَ الاَْخْيارُ مِنَ الاَْشْرارِ وَ حالَتِ الاَْحْوالُ وَ هالَتِ الاَْهْوالُ وَ قَرُبَ الْمُحْسِنُونَ وَ بَعُدَ الْمُسيئُونَ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[55] ــ «مناجات شاكرين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَذْهَلَنى عَنْ اِقامَةِ شُكْرِكَ تَتابُعُ طَوْلِكَ وَ اَعْجَزَنى عَنْ اِحْصآءِ ثَنآئِكَ فَيْضُ فَضْلِكَ وَ شَغَلَنى عَنْ ذِكْرِ مَحامِدِكَ تَرادُفُ عَوآئِدِكَ وَ اَعْيانى عَنْ نَشْرِ عَوارِفِكَ تَوالى اَياديكَ وَ هذا مَقامُ مَنِ اعْتَرَفَ بِسُبُوغِ النَّعْمآءِ وَ قابَلَها بِالتَّقْصيرِ وَ شَهِدَ عَلى نَفْسِه بِالاِْهْمالِ وَ التَّضْييعِ وَ اَنْتَ الرَّئُوفُ الرَّحيمُ الْبَرُّ الْكَريمُ الَّذى لايُخَيِّبُ قاصِديهِ وَلايَطْرُدُ عَنْ فِنآئِه امِليهِ بِساحَتِكَ تَحُطُّ رِحالُ الرّاجينَ وَ بِعَرْصَتِكَ تَقِفُ امالُ الْمُسْتَرْمِدينَ فَلاتُقابِلْ امالَنا بِالتَّخْييبِ وَ الاْيئاسِ وَ لاتُلْبِسْنا سِرْبالَ الْقُنُوطِ وَ الاِْبْلاسِ.

اِلهى تَصاغَرَ عِنْدَ تَعاظُمِ الائِكَ شُكْرى وَ تَضآئَلَ فى جَنْبِ اِكْرامِكَ اِيّاىَ ثَنآئى وَ نَشْرى جَلَّلَتْنى نِعَمُكَ مِنْ اَنْوارِ الاْيمانِ حُلَلاً وَ ضَرَبَتْ عَلَىَّ لَطآئِفُ بِرِّكَ مِنَ الْعِزِّ كِلَلاً وَ قَلَّدَتْنى مِنَنُكَ قَلائِدَ لاتُحَلُّ وَ طَوَّقَتْنى اَطْواقا لاتُفَلُّ فَالائُكَ جَمَّةٌ ضَعُفَ لِسانى عَنْ اِحْصآئِها وَ نَعْمآؤُكَ كَثيرَةٌ قَصُرَ فَهْمى عَنْ اِدْراكِها فَضْلاً عَنِ اسْتِقْصآئِها فَكَيْفَ لى بِتَحْصيلِ الشُّكْرِ وَ شُكْرى اِيّاكَ يَفْتَقِرُ اِلى شُكْرٍ فَكُلَّما قُلْتُ لَكَ الْحَمْدُ وَجَبَ عَلَىَّ لِذلِكَ اَنْ اَقُولَ لَكَ الْحَمْدُ.

اِلهى فَكَما غَذَّيْتَنا بِلُطْفِكَ وَ رَبَّيْتَنا بِصُنْعِكَ فَتَمِّمْ عَلَيْنا سَوابِغَ النِّعَمِ وَ ادْفَعْ عَنّا مَكارِهَ النِّقَمِ وَ اتِنا مِنْ حُظُوظِ الدّارَيْنِ اَرْفَعَها وَ اَجَلَّها عاجِلاً وَ اجِلاً. وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى حُسْنِ بَلائِكَ وَ سُبُوغِ نَعْمآئِكَ حَمْدا يُوافِقُ رِضاكَ وَ يَمْتَرِى الْعَظيمَ مِنْ بِرِّكَ وَ نَداكَ يا عَظيمُ يا كَريمُ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[56] ــ سوره ى اسراء، آيه ى 47.

[57] ــ به عنوان نمونه ى خط، يكى از نامه هائى كه به مرحوم آقاى زرگرى نوشته است در صفحه ى 182 درج شده است.

[58] ــ سوره ى بقره، آيه ى 272.

[59] ــ سوره ى ابراهيم، آيه ى 7.

[60] ــ اين نامه در چاپ اوّل كه در سال 1358 طبع شده عينا چاپ شده و حال آنكه در آن سال هيچ يك از پيش بينى هاى معظّم له حتّى زمينه ى روشنى نداشت و اين خود يكى از كرامات حاج ملاّ آقاجان است.

[61] ــ بعدها از مردم زنجان تحقيق كردم كه آيا يك چنين جرياناتى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان اتّفاق مى افتاد؟ گفتند: گاهى بدون آنكه نام كسى را ببرد، از گناه ديگران كه پاى منبر او نشسته بودند ياد مى كرد و او را در دل وادار به توبه مى نمود و نمى گذاشت معرّفى شود و يا اگر معرّفى مى شد افراد خبيثى بودند كه بايد مردم آنها را بشناسند چنانكه قضيّه اى آقاى حاج رسول نحالى نقل مى كند كه در زمان حكومت طاغوت حاج ملاّ آقاجان به رژيم شاه حمله مى كرد و از برنامه هاى آنها در منبر انتقاد مى نمود و مردم را از تجاوزات آنها مطّلع مى فرمود.

روزى در منبر نگاهى به اطراف كرد و گفت: اى نامحرم كجا هستى بلند شو و از مجلس بيرون برو زيرا مجلس آقايم حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام جاى نامحرمان نيست من ديدم پليس مخفى با رنگ پريده از آبدارخانه بيرون آمد و رفت و معلوم شد كه او آمده است سخنان حاج ملاّ آقاجان را ضبط كند و گزارش دهد.

[62] ــ سوره ى مريم، آيه ى 64.

[63] ــ بحارالانوار جلد 102 صفحه ى 92 چاپ جديد.

[64] ــ در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد دوّم ادعيه ى زيادى از روايات براى خواب ديدن معصومين (عليهم السّلام) نوشته شده است.

[65] ــ فرزند ارجمندش حضرت حجّه الاسلام آقاى حاج شيخ اسماعيل دام عزّه وضع خانه را پس از ايشان همچنان حفظ كرده اند.

[66] ــ آن عمل تراشيدن ريش بوده است كه بعضى از زوّار رعايت احترام آقا را نمى كنند و با ريش تراشيده وارد حرم مطهّر مى شوند.

[67] ــ حضرت امام سجّاد در دعا عرض مى كرد: «اللّهمّ من انا حتى تغضب على» بحارالأنوار جلد 46 صفحه ى 101.

[68] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53. يعنى: «من نمى توانم نفس خود را پاك نگه دارم؛ زيرا نفس، زياد انسان را به بدى فرمان مى دهد».

[69] ــ يكى از اعلام مى گفت كه آقاى شيخ على كاشانى خودش به من فرموده كه اين جريان را من در بيدارى ديده ام.

[70] ــ قال الامام العسكرى عليه السّلام: قال رسول اللّه (صلى اللّه عليه وآله): «افضل اعمال امّتى انتظار الفرج ولا تزال شيعتنا فى حزن حتى يظهر ولدى الذى بشر به النبى (صلى اللّه عليه وآله)» بحارالأنوار جلد 5 صفحه ى 317.

[71] ــ سوره ى يس، آيه ى 12.

[72] ــ سوره ى توبه، آيه ى 105.

[73] ــ حضرت آيه اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى از نويسندگان بزرگ كه كتابهاى بسيار ارزنده و علمى نوشته اند و در حوزه ى علميه ى قم زندگى مى كنند و مورد توجّه علماء و طلاّب اند.

[74] ــ به همين جهت كسانى كه با او كمتر مأنوس بودند او را يك مرد معمولى و شايد هم يك فرد بى توجّه به آداب و رسوم معموله بين علماء و شخصيّتهاى علمى و معنوى تصوّر مى كردند ولى آنهائى كه به او نزديك بودند مانند حضرت آيه اللّه مصطفوى او را دانشمندى بزرگ و داراى كمالات روحى مى شناختند

ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

تقدیم ….

         به دوستان و ارادتمندان

                          حضرت بقیه الله ارواحنا فداه

                                                   که من خاک پای آنهایم

                                                                                 «مؤلف»

 

«مقدمه ی چاپ بیست و یکم»

«پیشگفتار»

ملاقات اول: مسجد جمکران

ملاقات دوم: مسجد امام حسن مجتبی (ع)

ملاقات سوم: تشرف حجه الاسلام سید محمد باقر دامغانی

ملاقات چهارم: تشرف آقای شیخ اسماعیل نمازی

ملاقات پنجم: تشرف تاجر اصفهانی

ملاقات ششم: تشرف آقای حسین مدلل

ملاقات هفتم: تشرف سید بحرالعلوم

ملاقات هشتم: تشرف اسماعیل هرقلی

ملاقات نهم: تشرف حجه الاسلام حاج شیخ تقی زرگری

ملاقات دهم: تشرف حاج علی بغدادی

ملاقات یازدهم: تشرف شیخ حسین رحیم (آل رحیم)

ملاقات دوازدهم: تشرف مرحوم آیه الله حاج سید حسین قاضی

ملاقات سیزدهم: تشرف مرحوم آیه الله میرزا مهدی اصفهانی

ملاقات چهاردهم: تشرف دختر حاج شیخ محمد علی اراکی

ملاقات پانزدهم: تشرف حجه الاسلام شیخ محمد تقی بافقی

ملاقات شانزدهم: تشرف دیگری از آقای شیخ محمد تقفی بافقی

ملاقات هفدهم: تشرف مرحوم سید عبدالکریم محمودی

ملاقات هیجدهم: تشرف آیه الله سید ابوالحسن اصفهانی

ملاقات نوزدهم : تشرف مرحوم شیخ محمد کوفی

ملاقات بیستم: تشرف جناب علی بن جعفر مدائنی

ملاقات بیست و یکم: تشرف آیه الله حاج سید محسن جبل آملی

ملاقات بیست و دوم: تشرف عالم جلیل سید حسن بن حمزه

ملاقات بیست و سوم: تشرف جناب باقی بن عطوه ی علوی

ملاقات بیست و چهارم: تشرف مرحوم مقدس اردبیلی

ملاقات بیست و پنجم: تشرف جناب سید بن طاووس

ملاقات بیست و ششم: تشرف مرحوم علامه سید بحرالعلوم

ملاقات بیست و هفتم: تشرف علامه سید بحرالعلوم در مکه

ملاقات بیست و هشتم: تشرف مرحوم شیخ مرتضی انصاری

ملاقات بیست و نهم: تشرف جناب محمد بن عیسی در بحرین

ملاقات سی ام: تشرف مرحوم سید عبدالکریم

ملاقات سی و یکم: تشرف مرحوم شیخ ابن جو نعمانی

ملاقات سی و دوم: تشرف ابو راجح حمامی

ملاقات سی و سوم: ضرباتی در جنگ صفین

ملاقات سی و چهارم: تشرف سید رشتی

ملاقات سی و پنجم: تشرف جناب شیخ محمد طاهر

ملاقات سی و ششم: تشرف مرحوم شیخ حر عاملی در خردسالی

ملاقات سی و هفتم: تشرفی در راه طویرج

ملاقات سی و هشتم: قضیه ی میرزای قمی و سید بحرالعلوم

ملاقات سی و نهم: تشرف مرحوم سید باقر قزوینی

ملاقات چهلم: تشرف آیه الله اصفهانی و بحرالعلوم یمنی

ملاقات چهل و یکم: تشرف سید محمد قطیفی

ملاقات چهل و دوم: تشرف محمد علی جولاگر (بافنده) دزفولی

ملاقات چهل و سوم: قضیه ی طائفه ی بنی راشد

ملاقات چهل و چهارم: مرجعیت مرحوم شیخ مرتضی انصاری

ملاقات چهل و پنجم: تشرف سید بحرالعلوم در مسجد کوفه

ملاقات چهل و ششم: تشرف جعفر نعلبند

ملاقات چهل و هفتم: جریان تعلیم حرز یمانی

ملاقات چهل و هشتم: تشرف آخوند ملا ابوالقاسم قندهاری

ملاقات چهل و نهم: شفای جمال الدین زهری بوسیله ی حضرت

ملاقات پنجاهم: تشرف معمر بن شمس

ملاقات پنجاه و یکم: تشرف علامه ی حلی

ملاقات پنجاه و دوم: تشرف علی بن مهزیار

ملاقات پنجاه و سوم: حافظ القرآن

ملاقات پنجاه و چهارم: شکر نعمت

ملاقات پنجاه و پنجم: تشرف حاج محمد علی فشندی

ملاقات پنجاه و ششم: تشرف شیخ محمد تقی مازندرانی

ملاقات پنجاه و هفتم: هفت روز در محضر امام زمان (ع) بود

ملاقات پنجاه و هشتم: محبت به امام (ع) محبت به خدا است

ملاقات پنجاه و نهم: معارف حقه از سرچشمه ی ولایت

ملاقات شصتم: امر به معروف و نهی از منکر و تشرف آقای بافقی

ملاقات شصت و یکم: تشرف جوان عاشق

ملاقات شصت و دوم: با داشتن استعداد، تشرف ممکن است

ملاقات شصت و سوم: ادعای نیابت خاصه

ملاقات شصت و چهارم: آیه الله بروجردی هم رابطه داشت

ملاقات شصت و پنجم: سید و آقای عوالم وجود

ملاقات شصت و ششم: حوائج را باید از امام زمان خواست

ملاقات شصت و هفتم: پشت سر امام زمان هر روز نماز می خواند

ملاقات شصت و هشتم: امام عصر (ع) به فریاد می رسد

ملاقات شصت و نهم: تزکیه ی نفس بوسیله ی فشارهای دنیا

ملاقات هفتادم: خواص آیات سوره ی حشر

ملاقات هفتاد و یکم: خانه‌ حضرت‌ بقيّة ‌اللّه‌ (ع‌) در مدينه‌ منوّره‌

ملاقات هفتاد و دوم: تشرّف‌ حجّة‌الاسلام‌ شهيد هاشمي‌نژاد

ملاقات هفتاد و سوم: تشرّف‌ حجّة‌الاسلام‌ آقاي‌ سيّد محمّد مشير

ملاقات هفتاد و چهارم: شفا يافتن‌ شخصي‌ در مسجد صاحب‌ الزّمان‌

ملاقات هفتاد و پنجم: تشرّف‌ جمعي‌ در مسجد سهله‌

ملاقات هفتاد و ششم: خدمت‌ حضرت‌ بقيّة‌اللّه‌ در كوچة‌ تاريك‌

ملاقات هفتاد و هفتم: توسّل‌ به‌ حضرت‌ بقيّة‌اللّه

ملاقات هفتاد و هشتم: تشرّف‌ مرحوم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد رضاابطحي

چرا این ملاقاتها را می نویسم: تشرّف‌ همسر آقاي‌ شيخ‌ محمّد تقي‌ همداني

توسلات

ادعیه روز جمعه

زیارت‌ سلام‌ اللّه‌ الکامل‌ التّام‌

دعای اللّهمّ بلغ‌ مولای صاحب‌ الزّمان‌

زیارت‌ آل‌ یس‌

نامه‌ به‌ حضرت‌ ولی عصر

حذفیات جلد اول ملاقات با امام زمان علیه السلام

پیشگفتار جلد اول

ملاقات هشتادم: تشرّف حجّة الاسلام حاج شیخ تقی زرگری

ملاقات هشتاد و یکم: کمکهای حضرت بقیة اللّه در راه رسیدن به اهداف

ملاقات هشتاد و دوم: شفادادن حضرت بقیة اللّه (ع) میهمانمان را

ملاقات هشتاد و سوم: تشرّف مرحوم آقای شیخ علی کاشانی

ملاقات هشتاد و چهارم: تشرّفی در مسجد گوهرشاد

ملاقات هشتاد و پنجم: نتیجة توسّل به امام زمان (ع)

ملاقات هشتاد و ششم: تشرّف جمعی در مسجد صاحب الزّمان (ع)

حذفیات جلد دوم ملاقات با امام زمان علیه السلام

پیشگفتار جلد دوم

خصوصیات این کتاب

ملاقات هشتاد و هفتم: با جدیت کامل به مقصود رسید

ملاقات هشتاد و هشتم: خلوص و انقطاع

ملاقات هشتاد و نهم: مهربانترین مهربانها

ملاقات نود: عشق و علاقه و تشرّف به محضر حضرت بقیة اللّه (ع )

ملاقات نود و یکم: امام زمان (عج ) خون را می شوید

ملاقات نود و دوم: باید از اعتیادها پرهیز کرد

ملاقات نود و سوم: زیارت جامعه در محضر حضرت بقیة اللّه (ع )

ملاقات نود و چهارم: در شهر دمشق

ملاقات نود و پنجم: شب بیست و سوّم ماه رمضان

ملاقات نود و ششم: محاسبه و مراقبه

ملاقات نود و هفتم: اهمیت اعتکاف

ملاقات نود و هشتم: چشم دل باز کن …

ملاقات نود و نهم: کینه توزی و انتقام جوئی

ملاقات صدم: خوف از خدا

ملاقات صد و یکم: مقام خلوص

ملاقات صد و دوم: هیچ کس را نرنجانم

ملاقات صد و سوم: همه دوست امام زمان (ع ) نیستند

ملاقات صد و چهارم : وارد منزل نشدند

ملاقات صد و پنجم: اهمیت عمل خالص

ملاقات صد و ششم: تربیت شاگردان و فوائد عدد چهل

ملاقات صد و هفتم: هنگام مرگ ، امام زمان (عج ) می آید

ملاقات صد و هشتم: اهمیت امراض روحی در مقابل امراض بدنی

ملاقات صد و نهم: چه کنیم تا امام زمان را در خواب ببینیم ؟

ملاقات صد و دهم: دعا برای ظهور و فرج

ملاقات صد و یازدهم: در محیط فاسد فرزندان خود را رها نکنید

ملاقات صد و دوازدهم: چند قضیه ازتشرّف بمحضر مبارک امام زمان

ملاقات صد و سیزدهم: امام زمان (عج ) در میان عزاداران حسینی

ملاقات صد و چهاردهم: تشرّف و نجات از مرگ

حدیث لوح

 

  

«مقدمه ی چاپ بیست و یکم»

این کتاب تا طبع بیستم در دو جلد مجزا به چاپ می رسید ولی با مصلحت اندیشی بعضی از دوستان و اندیشمندان در این چاپ قرار شد که بعضی از قضایائی که هضمش برای عموم مشکل است حذف شود و تا حدی تنقیح گردد لذا در چاپ بیست و یکم تبدیل به یک جلد گردیده و جلد اول و دوم در همین جلد خلاصه شده است.

امید است خدای تعالی به ما توفیق خدمتگزاری به حضرت ولی عصر روحی فداه را عنایت فرماید و ما را همیشه در صراط مستقیم دین حفظ نماید. آمین

 

 

«پیشگفتار»

من نمی دانم آنهائی که می گویند: در زمان غیبت نمی توان خدمت امام زمان (علیه السلام) رسید، یا او را دید، چه دلیلی دارند؟!

چرا باید کسی که در دنیا زنده است و در بدن مادی است و دارای گوشت و پوست و استخوان است و در میان مردم زندگی می کند، دیده نشود؟!

آیا این همه از شیعیان و علماء بزرگ و اولیاء خدا، که آن حضرت را دیده اند، همه دروغ گفته اند و همه را باید تکذیب کرد؟!

آیا آنهائی که می گویند: آن حضرت دیده نمی شود، می دانند که وقتی این ادعاء بدون دلیل را شایع کردند، چه خدمتی به دشمنان آن حضرت نموده اند؟!

آیا آنها می دانند، که اگر مردم مسلمان در دیدن آن حضرت به تردید افتادند، یکی از دلائل بسیار محکم و قاطع در اثبات وجود مقدس آن حضرت را از دست داده اند؟!

بعضی می گویند: در روایات آمده، که باید مدعیان ملاقات با آن حضرت را تکذیب نمود، باید از آنها سؤال کرد که: این روایات در کجا است؟

چرا ما آنها را ندیده ایم؟!

من آنچه تحقیق کرده ام، جز یک روایت، به مضمونی که در زیر نقل می شود، در کتب احادیث بیشتر وجود ندارد، آن هم معنایش این نیست که این دسته خیال کرده اند.

من در اینجا اصل روایت را با آنکه در کتاب «مصلح غیبی» آن را نقـل کـرده ام و معنـایش را گفتـه ام بـاز هـم در اینجا یادآور می شوم، تا دوستان نادان و دشمنان دانا نتوانند از این مقوله حرف بزنند.

این روایت و این توقیع مقدس، در وقتی که جناب «علی بن محمد سمری» چهارمین نایب خاص حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه، می خواست از دنیا برود، از جانب آن حضرت وارد شد که اصل توقیع این است:

بسم الله الرحمن الرحیم

«یا علی بن محمد السمری اسمع اعظم الله اجر اخوانک فیک» فانک میت ما بینک و بین ستة ایام فاجمع امرک و لاتوص الی احد فیقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت الغیبة التامة فلاظهور الا بعد اذن الله تعالی ذکره و ذلک بعد طول الامد و قسوة القلوب وامتلاء الارض جوراً، و سیأتی شیعتی من یدعی المشاهدة الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی و الصیحة فهو کذاب مفتر و لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم…[۱]

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

«ای «علی بن محمد سمری!» گوشت را باز کن و کلامم را بشنو خدا اجر برادران شیعه ی تو را، در مصیبت تو زیاد گرداند، تو تا شش روز دیگر خواهی مرد، کارهایت را جمع کن و مسأله ی وکـالـت و جـانشینی را به کسی وصیت نکن. زیرا غیبت کبـری واقـع شـده و ظهوری نیست مگر بعد از آنـکه خـدا اذن دهـد و ایـن اذن خـدا، بعـد از مـدتهـای طولانی و سخت شدن دلها و پر شدن زمین از ظلم و جور است.

و جمعی از شیعیان می آیند و مدعی مشاهده و ارتباط با ما را می شوند، آگاه باش! که هر کس ادعای مشاهده را قبل از خروج سفیانی و صیحه ی آسمانی بکند، دروغگو و افتراءزننده است و حول و قوه ای نیست مگر متعلق به خدای علی عظیم…».

شش روز بعد، نیمه ی شعبان بود، شیعیانی که توقیع و نامه ی شریف آن حضرت را دیده بودند، به خانه ی «علی بن محمد سمری» رفتند، وی را در حال جان کندن دیدند و او پس از چند لحظه از دنیا رفت… . خدا رحمتش کند.

شمـا ای اهل انصاف! به مضمون این توقیع مبارک و مـوقعیتی کـه ورود ایـن تـوقیـع دارد تـوجه کنیـد، آیـا جمله ی «الا فمن ادعی المشاهدة» یعنی: آگاه باشید، کسی که ادعای مشاهده ی امام زمان (علیه السلام) را بکند، بر غیر از ادعاء نیابت خاصه ای که نواب اربعه داشته اند دلالت دارد؟

آیا از ملاقاتهای اتفاقی و یا در اثر توسلات که بسیار اتفاق افتاده و ملاقات کننده، ادعائی ندارد، منصرف نیست؟

پس چرا باز هم، حتی از بعضی اهل علم شنیده می شود، که آنها می گویند: در زمان غیبت کبری، نمی توان خدمت امام زمان (علیه السلام) رسید و او را ملاقات کرد؟!

مـرحـوم حاجی نوری در «نجم الثاقب» نقل می کند که:

علامه ی با ورع و با تقوی مرحوم آخوند «ملا زین العابدین سلماسی» که یکی از شاگردان مرحوم «سید بحرالعلوم» است فرمود:

«من در محضر درس «سید بحرالعلوم» بودم، که شخصی سؤال کرد: آیا امکان دارد، کسی در زمان غیبت کبری، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را ببیند؟ «سید بحرالعلوم» به او جواب نداد ولی من نزدیک او نشسته بودم، دیدم سرش را پائین انداخته و آهسته می گوید: چه بگویم؛ در جواب او و حال آنکه آن حضرت مرا در بغل گرفته و به سینه ی خود چسبانده است».

من به منظور آنکه، بیهوده بودن این ادعای غلط، یعنی: ممتنع بودن ملاقات با امام زمان (علیه السلام) را ثابت کنم!

و به منظور آنکه دلیلی بر اثبات وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه از این راه اقامه نمایم.

و به منظور آنکه، دلهای شما خوانندگان محترم را، روشن کنم و شما را امیدوار به لقاء حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه نمایم، تنها به جریاناتی که از نظر خودم قطعی است و یقین به واقعیتش دارم، از میان هزارها تشرف و ملاقات، به آنچه نقل می شود، اکتفا می کنم و امیدوارم در مجموع کتابهائی که نوشته ام لااقل این کتاب، مقبول درگاه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه واقع گردد.

ضمنا قبل از نقل ملاقاتها و تشرفات به محضر حضـرت ولی عصر (علیه السلام) تذکر چند نکته لازم است:

یک:

من متوجه این نکته هستم، که حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برای آنکه کاسه ی آبی به دست تشنه لبی بدهد و یا در بیابان، گمشده ای را به راه برساند. و یا مریض مردنی را شفا بدهد و یا بی خانه ای را صاحب خانه کند خلق نشده. بلکه به صریح دعای ندبه که امام (علیه السلام) فرموده: «خلقته لنا عصمتا و ملاذا» برای آنکه به وسیله ی شناختن و پیروی کردن از او از انحراف و گناه نجات پیدا کنیم و او پناهگاه ما باشد، بدن مقدسش را خدا در دنیا خلق کرده و او را در این عالم نگاه داشته است.

ولی چه کنم؟ می بینید، در زمانی زندگی می کنیم، که حتی نقل همین جریانات را هم مردم نمی پسندند و یا دشمنان آن حضرت آنها را تکذیب می کنند!

لذا ناچارم آن ملاقاتها را برای توجه بیشتر شما، به آن حضرت نقل کنم، باشد که شاید از این راه شما و ما به راه راست هدایت شویم و توجه کاملی به آن حضرت پیدا کنیم.

دو:

ملاقاتها و سرگذشتهائی را که من در این کتاب نقل می کنم، اگر چه بعضی از آنها را از کتب دیگر گرفته ام، ولی کوشش کرده ام که صحتش را مطمئن شوم و الا از نقل آن صرف نظر کنم.

سه:

در نقل جریانات، مختصر تصرفی در عبارات شده، که با معنی و حقیقت و اصل قضیه منافات ندارد و این عمل با امانت داری منافات ندارد، زیرا پروردگار متعال در قصص قرآن سخنان دیگران را با عبارات دیگر مکرر نقل فرموده است.

چهار:

چون من معتقدم: که نام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) را باید با کمال ادب ذکر کرد، لذا تا توانسته ام القاب «بقیه الله ـ ولی عصر و امام زمان» را به کـار بـرده ام و اکثرا در جریاناتی که به نحو دیگری از آن حضرت تعبیر شـده، به یکی از این القاب تغییر داده ام.

پنج:

شاید من به عنوان اولین کسی که «ظهور صغری» را در کتاب «پرواز روح» از قول استاد اخلاقم مرحوم «حاج ملا آقاجان» مطرح کرده ام، مورد حمله ی بعضی از جهال قرار بگیرم و شاید هم حق با آنها باشد چون در کتب روایات و اخبار حرفی از آن به میان نیامده ولی؛ «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است».

زیرا هیچ کس نگفته که خدا در دنیا کارهائی که مربوط به همه ی مردم است ناگهان و بدون آمادگی قبلی برای آنها انجام می دهد. بلکه همان طوری که غیبت کبری باید غیبت صغری داشته باشد و همان طوری که غروب خورشید باید تا یکی دو ساعت بعد از آن هوا روشن باشد، همچنین ظهور با عظمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه که می خواهد، تمام مردم دنیا را زیر پوشش حکومت واحد جهانی بکشد، نمی تواند مقدماتی و به اصطلاح «ظهور صغرائی» که زمینه ساز «ظهور کبری» است نداشته باشد.

آری او می گفت: از سال ۱۳۴۰ هجری قمری که استعدادهای افراد بشر ظهور کرده؛

نام مقدس آن حضرت صدها برابر از قبل میان مردم به وسیله ی نامگذاریهای اماکن مقدسه و غیره ظهور کرده.

اکتشافات و صنایعی که شبیه به معجزات آن حضرت است ظهور کرده.

تشرفات و ملاقاتهائی که کمتر کسی از شیعیان یافت می شود که یا خودش در خواب و یا در بیداری و یا در عالم مکاشفه و یا کسی که مورد وثوق او است، برایش حاصل نشده باشد، ظهور کرده.

و خلاصه همه و همه ی آنها دلیل بر این است که آن چنانکه خورشید در وقت طلوعش یک ساعت و نیم الی دو ساعت هوا را روشن می کند و نامش را طلوع فجر می گذاریم، همچنین این زمان که کاملاً هوا روشن شده و نور مقدس حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی له الفرج) عالم را منور کرده و صبح پیروزی اسلام بر تمام مذاهب جهان طلوع کرده، نامش را «ظهور صغری» باید گذاشت.

و انشاءالله بزودی خورشید وجودش از افق مکه طالع می گردد و دنیا را پر از عدل و داد می کند، بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، «انهمْ یروْنه بعیدا و نراه قریبا».[۲]

 

ملاقات اول

مسجد جمکران جایگاه عشاق و محل دیدار با امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است.

آیا می دانید این مسجد با عظمت و پر معنویت چگونه ساخته شد؟ چرا پایگاه و مرکز ملاقات با حضرت بقیه الله (علیه السلام) گردید؟!

این مسجد بیش از هزار سال قبل، به عنوان دفتری برای آنکه یک روزی در قم حوزه ی علمیه تشکیل می شود و باید نوکران و جیره خواران آن حضرت در جائی با آن آقا ملاقات روحی و معنوی داشته باشند و عرض ارادت کنند افتتاح گردید.

امروز این مسجد، بزرگترین محلی است که مردم تنها به یاد امام عصر عجل الله تعالی له الفرج در آن جمع می شوند و از آن سرور، حاجت می گیرند.

اگر بخواهیم تنها تشرفات و ملاقاتهائی که در این مسجد مقدس رخ داده، بنویسیم شاید صدها جریان و حکایت جمع آوری شود ولی چه کنم که بعضی از آنها را صاحبانش راضی نبودند که نقل کنم و بعضی چون مربوط به زندگی خصوصی شان بود نمی توانستم افشاء نمایم و بعضی جزء اسرار آل محمد (علیهم السلام) بوده که نباید آشکار شود. و بالاخره بعضی از آنها هضمش برای مردم کم استعداد مشکل بود که باور کنند. به هر حال این مسجد که امروز مورد توجه زوار است و تا چند سال قبل مکرر اتفاق می افتاد که حتی شبهای جمعه، جز چند نفر معدودی در آن بیتـوته نمی کردنـد، میعـادگاه یاران و دوستان و خدمتگزاران حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می باشد.

ضمنا باید متذکر این نکته شد، که بعضی از دشمنان دانا، یا دوستان نادان که می خواهند اهمیت این مسجد مقدس را تضعیف کنند می گویند: این جریان در خواب واقع شده و «حسن بن مثله» این مطالب را در خواب می دیده است، ولی در تمام کتابهائی که این حکایت را نوشته اند تصریح شده که جریـان در بیـداری واقـع شـده و هیچ قسمتش در خواب نبوده است.

اصل قضیه این است

در کتـاب بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ی ۲۳۰ و کتاب «تاریخ قم» و کتاب «مونس الحزین» و کتاب «نجم الثاقب» نقل شده است.

شیخ عفیف و صالح «حسن بن مثله جمکرانی» فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۳۹۳[۳] هجری قمری در منزل خود در قریه ی «جمکران» خوابیده بودم، ناگهان در نیمه های شب، جمعی به در خانه ی من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیه الله امام مهدی (علیه السلام) تو را می خواهند.

من از خواب برخاستم و آماده می شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) برسم و خواستم در آن تاریکی پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگری را برمی داشتم و می خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعیت صدائی آمد که به من می گفت: آن پیراهن تو نیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائی از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم.

و بالأخره دنبال کلید در منزل می گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدائی از همانجا آمد، که می گفتند: در منزل باز است، احتیاجی به کلید نیست.

وقتی به در خانه آمدم، دیدم جمعی از بزرگان ایستاده اند و منتظر من هستند! به آنها سلام کردم، آنها جواب دادند و به من «مرحبا» گفتند.

من در خدمت آنها به همان جائی که الآن مسجد جمکران است، رفتم.

خوب نگاه کردم، دیدم در آن بیابان تختی گذاشته شده و روی آن تخت فرشی افتاده و بالشهائی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر آن بالشها تکیه کرده و پیرمردی در خدمتش نشسته و کتابی در دست گرفته و برای آن جوان می خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند!

این افراد بعضی لباس سفید دارند و بعضی لباسهایشان سبز است.

آن پیرمرد که حضرت «خضر» (علیه السلام) بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و فرمود:

«حسن مثله» می روی به «حسن مسلم» می گوئی تو چند سال است، که این زمیـن را آباد کرده و در آن زراعت می کنی. از این به بعد دیگر حق نداری در این زمین زراعت کنی و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده ای باید بدهی تا در روی این زمین مسجدی بنا کنیم!

و به «حسن مسلم» بگو: این زمین شریفی است، خدای تعالی این زمین را بر زمینهای دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمه ی زمین خود کرده ای خدای تعالی دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولی تو تنبیه نشدی و اگر از این کار دست نکشی خدا تو را به عذابی مبتلا کند که فکرش را نکرده باشی.

من گفتم: ای سید و مولای من! باید نشانه ای داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الا مرا تکذیب خواهند کرد.

فرمود: ما برای تو نشانه ای قرار می دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد «سید ابوالحسن» برو و بگو: با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سالهای گذشته ی این زمین را از او بگیرد و بدهد، تا مسجد را بنا کنند و بقیه ی مخارج مسجد هم از «رهق» به ناحیه ی اردهال که ملک ما است[۴] بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف «رهق» را وقف این مسجد کردیم تا هر سال درآمد آن را برای تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند.

و به مردم بگو: به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند، که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجد است، به این ترتیب:

در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه «قلْ هوالله احد» و تسبیح رکوعها و سجودها هر یک هفت مرتبه است.

و دو رکعت دوم را به نیت نماز صاحب الزمان (علیه السلام) بخوانند، به این ترتیب در هر رکعت در سوره ی حمد جمله ی «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعین» را صدبار بگویند و تسبیح رکوعها و سجودها را نیز هفت مرتبه تکرار کنند و نماز را سلام دهند بعد از نماز تسبیح حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بگویند و سپس سر به سجده گذارند و صد مرتبه صلوات بر پیغمبر و آلش بفرستند سپس فرمود: «فمن صلیهما فکانما صلی فی البیت العتیق» یعنی: کسی که این دو نماز را در اینجا بخواند، مثل کسی است، که در کعبه نماز خوانده است.

وقتی این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محل مسجدی که متعلق به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) است همان جائی است، که آن جوان با چهار بالش نشسته است.

به هر حال حضرت بقیه الله (علیه السلام) به من اشاره فرمودند که: مرخصی، من از خدمتش مرخص شدم، وقتی مقداری راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

در گله ی گوسفندان «جعفر کاشانی چوپان» بزی است که تو باید آن را بخری، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فردا شب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان است، آن بز را در اینجا بکش و گوشتش را اگر به هر بیماری که مرضش سخت باشد و یا هر علت دیگری که داشته باشد، بدهی خدای تعالی او را شفا می دهد و آن بز ابلق، موهای زیادی دارد و هفت علامت در او هست که سه علامت در طرفی و چهار علامت دیگر در طرف دیگر او است.

باز من مرخص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم (اگر بر هفت روز حمل کنی شب بیست و سوم می شود و شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل کنی شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگی است).

به هر حال مرتبه ی سوم از خدمتشان مرخص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم صبح نمازم را خواندم و به نزد «علی المنذر» رفتم و قصه را برای او نقل کردم و علامتی که از امام زمان (علیه السلام) باقی مانده بود در محل مسجد فعلی زنجیرها و میخهائی بود که در آنجا ظاهر بود دیدیم، سپس با هم خدمت «سید ابوالحسن الرضا» رفتیم وقتی به در خانه ی آن سید جلیل رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند.

اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانی؟

گفتم: بله.

گفتند: «سید ابوالحسن» از سحرگاه منتظر شما است.

من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبی به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزی بگویم فرمود: ای حسن مثله! شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردی از جمکران به نام حسن مثله نزد تو می آید، هر چه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ما است و باید حرف او را رد نکنی من از خواب بیدار شدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم!

من جریان را مشروحا به ایشان گفتم.

او دستور داد اسبها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به نزدیک ده جمکران رسیدیم «جعفر چوپان» را دیدیم که با گله ی گوسفندانش در کنار راه بود من میان گوسفندان او رفتم، دیدم آن «بز» با جمیع خصوصیاتی که فرموده بودند در عقب گله ی گوسفندان می آید آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم و «بز» را ببرم. «جعفر چوپان» قسم خورد که من تا به امروز این «بز» را در میان گوسفندانم ندیده بودم و امروز هم هر چه خواستم او را بگیرم نتوانستم ولی نزد شما آمد و آن را گرفتید و این «بز» مال من نیست!

من «بز» را به محل مسجد فعلی بردم و او را طبق دستوری که فرموده بودند کشتم و «سید ابوالحسن الرضا» دستور فرمودند که: «حسن مسلم» را حاضر کنند و مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سالهای گذشته ی زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد.

مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند و «سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخهائی که در آن زمین باقی مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیله ی آن بیمارها شفا پیدا می کردند.

من هم از گوشت آن بز به هر مریضی که دادم شفا یافت.

«سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخها را در صندوقی گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتی فرزندانش می روند که مریضی را با آنها استشفاء کنند، می بینند که مفقود شده است!

(این بود قضیه ی ساختمان مسجد جمکران)

نماز حاجت

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» و شیخ طبرسی در کتاب «کنوزالنجاة»، روایت کرده که از ناحیه ی مقدسه ی حضرت بقیه الله ارواحنا فداه این دستورالعمل را برای کسانی که حاجتی نزد خدا دارند و یا از اذیت کسی می ترسند صادر کرده اند.

بعد از نیمه ی شب جمعه غسل کند و در جای نماز خود بایستد و دو رکعت نماز بخواند و کلمه ی «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعین» را صد مرتبه در هر رکعت تکرار کند و بعد سوره ی «قلْ هو الله احدْ» را قرائت کند و در رکوعها «سبحان ربی العظیم و بحمده» را هفت مرتبه بگوید و در سجده ها «سبحان ربی الاعلی و بحمده» را نیز هفت مرتبه بگوید و بعد از نماز این دعا را بخواند: «اللهم انْ اطعْتک فالْمحْمدة لک و انْ عصیتک فالْحجة لک منْک الروح و منْک الْفرج سبْحان منْ انْعم و شکر سبْحان منْ قدر و غفر اللهم انْ کنْت عصیتک فانی قدْ اطعْتک فی احب الاْشْیاء الیک و هو الاْیمان بک لمْ اتخذ لک ولدا ولمْ ادْع لک شریکا منا منْک به علی لامناً منی به علیک و قدْ عصیتک یا الهی علی غیر وجْه الْمکابرةٌ و الْخروج عنْ عبودیتک ولا الْجحود لربوبیتک و لکنْ اطعْت هوای و ازلنی الشیطان فلک الْحجة علی و الْبیان فانْ تعذبْنی فبذنوبی غیر ظالمٍ لی و انْ تغْفرْلی و ترْحمنی فانک جوادٌ کریمٌ».

«بعد از آن تا نفس او وفا کند یا کریم و یا کریم را مکرر بگوید».

بعد از آن بگوید: «یا آمناً منْ کل شی ءً و کل شئٍ منْک خائفٌ حذرٌ اسْئلک بامْنک منْ کل شی ءٍ و خوْف کل شی ءٍ منْک انْ تصلی علی محمدٍ و آل محمدٍ و انْ تعْطینی اماناً لنفْسی و اهْلی و ولدی و سائر ما انْعمْت به علی حتی لااخاف ولا اخْذر منْ شی ءٍ ابْدًا انک علی کل شی ءٍ قدیرٌ و حسْبنا الله و نعْم الْوکیل یا کافی ابْراهیم نمْرودْ و یا کافی موسی فرْعوْن اسْئلک انْ تصلی علی محمدٍ وآل محمدْ و انْ تکفینی شر (فلان ابْن فلان)» و به جای فلان بن فلان اسم دشمن و اسم پدرش را که از اذیتش می ترسد ببرد خدای تعالی حاجت او را برآورده می کند.[۵]

 

ملاقات دوم

در عصر ما که طلاب حوزه ی علمیه ی قم، بحمدالله زیاد شده اند و ارادتمندان آن حضرت رو به افزایش گذاشته اند و امروز شهر قم به منزله ی پایگاه بزرگ سربازان امام زمان (علیه السلام) شده است.

لازم بود علاوه بر آنکه دفتر و محل عرض ارادت به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه یعنی مسجد جمکران به امر آن حضرت توسعه می یافت، دفتر دیگری در آن طرف قم نیز ساخته شود تا سربازان حضرت ولی عصر (علیه السلام) بهتر و با سهولت بیشتری بتوانند با آن حضرت ارتباط روحی برقرار کنند و آن مسجد که با اراده و نقشه ی آن حضرت ساخته شده مسجد «امام حسن مجتبی» علیه السلام است که سرگذشتش این است:

حضرت آیه الله آقای «حاج شیخ لطف الله صافی» در کتاب «پاسخ ده پرسش» صفحه ی ۳۱ می نویسند:

از حکایات عجیب و صدق که در زمان ما واقع شده این حکایت است:

اکثر مسافرینی که از قم به تهران و از تهران به قم می آیند و اهالی قم اطلاع دارند، اخیرا در محلی که سابقا بیابان و خارج از شهر قم بود در کنار راه قم ـ تهران سمت راست (جاده ی قدیم) جناب «حاج یدالله رجبیان» که از اخیار قم هستند مسجد مجلل و باشکوهی به نام مسجد «امام حسن مجتبی» (علیه السلام) بنـا کـرده است کـه هـم اکنون دائر است و نماز جماعت در آن منعقد می گردد.

در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب ۱۳۹۸ مطابق هفتم تیرماه ۱۳۵۷ حکایت ذیل را راجع به این مسجد شخصا از صاحب حکایت جناب آقای «احمد عسکری کرمانشاهی» که از اخیار است و سالها است در تهران متوطن است در منزل جناب آقای «رجبیان» با حضور ایشان و بعض دیگر از محترمین شنیدم.

آقای «عسکری» نقل کرد: حدود هفده سال پیش روز پنج شنبه ای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم که در زدند، رفتم بیرون دیدم، سه نفر جوان که هر سه میکانیک بودند با ماشین آمده اند گفتند: تقاضا داریم امروز پنجشنبه است با ما همراهی نمائید تا به مسجد جمکران مشرف شویم، دعا کنیم، حاجت شرعی داریم.

اینجانب جلسه ای داشتم که جوانها را در آن جمع می کردم و نماز و قرآن به آنها تعلیم می دادم، این سه نفر جوان از همان جوانها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پائین انداختم و گفتم: من چکاره ام بیایم دعا کنم بالأخره اصرار کردند، من هم دیدم نباید آنها را رد کنم، موافقت کردم، سوار ماشین شدیم و به سوی قم حرکت کردیم.

در جاده ی تهران (نزدیک قم) ساختمانهای فعلی نبود فقط دست چپ یک کاروانسرای خرابه بود چند قدم بالاتر از همین جا که فعلاً «حاج آقا رجبیان» مسجدی به نام مسجد «امام حسن مجتبی» (علیه السلام) بنا کرده است ماشین خاموش شد.

رفقا که هر سه میکانیک بودند پیاده شدند سه نفری کاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر آن شدند، من از یک نفر آنها به نام «علی آقا» یک لیوان آب گرفتم که برای قضای حاجت و تطهیر بروم، وقتی داخل زمینهای مسجد فعلی رفتم دیدم سیدی بسیار زیبا و سفیدرو، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید و خالی بر صورت مبارکش بود، با لباس سفید و عبای نازک و نعلین زرد و عمامه ی سبز مثل عمامه ی خراسانیها ایستاده و با نیزه ای که به قدر هشت متر بلند است زمین را خط کشی می نماید. با خود گفتم: اول صبح آمده است اینجا جلو جاده دوست و دشمن می آیند رد می شوند نیزه دستش گرفته است!

(آقای عسکری در حالی که از این سخنان خود پشیمان بود و عذرخواهی می کرد گفت:)

در دل با خود خطاب به او گفتم: عمو زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آورده ای چه کنی! برو درست را بخوان، رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زد: آقای «عسکری» آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.

من متوجه نشدم که از کجا مرا می شناسد مانند بچه ای که از بزرگتر اطاعت می کند گفتم: چشم بلند شدم، فرمود: برو پشت آن بلندی. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سؤال را با او باز کنم بگویم آقاجان، سید، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان.

سه سؤال پیش خود طرح کردم.

۱ـ این مسجد را برای جنها می سازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده ای بیرون زیر آفتاب نقشه می کشی درس نخوانده معمار شده ای؟

۲ـ هنوز مسجد نشده چرا در آن قضای حاجت نکنم؟

۳ـ در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟

این پرسشها را پیش خود طرح کردم آمدم، جلو سلام کردم بار اول او ابتدا به من سلام کرد نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت، دستهایش سفید و نرم بود چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد می گفتم: مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسم کرد و فرمود: پنج شنبه است چهارشنبه نیست و فرمود: سه سؤالی را که داری بگو، من متوجه نشدم که قبل از اینکه سؤال کنم از مافی الضمیر من اطلاع داد، گفتم: سید فرزند پیغمبر درس را ول کرده ای اول صبح آمده ای کنار جاده، نمی گوئی در این زمان تانک و توپ است، نیزه به درد نمی خورد دوست و دشمن می آیند رد می شوند برو درست را بخوان!

خندید چشمش را انداخت به زمین فرمود: دارم نقشه ی مسجد می کشم، گفتم: برای جن یا ملائکه؟ فرمود: برای آدمیزاد اینجا آبادی می شود.

گفتم: بفرمائید ببینم اینجا که می خواستم قضای حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟

فرمود: یکی از عزیزان فاطمه زهرا (علیها السلام) در اینجا بر زمین افتاده و شهید شده است من مربع مستطیل خط کشیده ام اینجا می شود محراب اینجا که می بینی قطرات خون است که مؤمنین می ایستند.

اینجا که می بینی مستراح می شود اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند، همینطور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود: اینجا می شود حسینیه و اشک از چشمانش جاری شد من هم بی اختیار گریه کردم.

فرمود: پشت اینجا می شود کتابخانه تو کتابهایش را می دهی؟

گفتم: پسر پیغمبر به سه شرط:

شرط اول اینکه من زنده باشم فرمود: انشاءالله.

شرط دوم این است که اینجا مسجد شود فرمود: بارک الله.

شرط سوم این است که به قدر استطاعت ولو یک کتاب شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان آقاجان این هوا را از سرت دور کن!

خندید دو مرتبه مرا به سینه ی خود گرفت.

گفتم: آخر نفرمودید اینجا را کی می سازد؟

فرمود: یدالله فوْق ایدیهمْ.[۶]

گفتم: آقاجان من این قدر درس خوانده ام یعنی دست خدا بالای همه ی دستهاست فرمود: آخر کار می بینی وقتی ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

در مرتبه ی دیگر هم مرا به سینه گرفت فرمود: خدا خیرت بدهد.

من آمدم رسیدم سر جاده دیدم ماشین راه افتاده است.

گفتم: چه شده بود؟

گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم وقتی آمدی درست شد.

گفتند: با کی حرف می زدی؟

گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری که دستش بود ندیدید! من با او حرف می زدم.

گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم دیدم سید نیست، زمین مثل کف دست پستی و بلندی نداشت و از هیچ کس هم خبری نبود.

من یک تکانی خوردم آمدم توی ماشین نشستم، دیگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (علیها السلام) مشرف شدیم نمی دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم.

بالأخره آمدیم جمکران ناهار خوردیم نماز خواندیم گیج بودم، رفقا با من حرف می زدند من نمی توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر، من هم وسط ناله می کردم، گریه می کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم می خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، دیدم آقائی که بوی عطر می داد فرمود: آقای «عسکری» سلام علیکم نشست پهلوی من.

تن صدایش همان تن صدای سید صبحی بود به من نصیحتی فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات[۷] را گفتم، دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا می شناسید؟ وقتی سر بلند کردم دیدم آقا نیست.

بـه پیـرمـرد گفـتم: ایـن آقـا کـه با من حرف می زد کجا رفت او را ندیدی؟

گفت: نه.

از جوان پرسیدم او هم گفت: ندیدم.

یک دفعه مثل این که زمین لرزه شد، تکان خوردم فهمیدم که حضرت مهدی (علیه السلام) بوده است.

حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند.

گفتند: چه شده.

خلاصه نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهران برگشتیم.

یکی از علمای تهران را در اولین فرصت ملاقات کردم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم او خصوصیات را از من پرسید. گفت: خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

مدتی قبل روزی پدر یکی از دوستان، فوت کرده بود به اتفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه ی او را آوردیم قم، به همان محل که رسیدیم دیدم در آن زمین دو پایه بالا رفته است، خیلی بلند پرسیدم: اینجا چه می سازند؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی (علیه السلام) که پسران «حاج حسین سوهانی» می سازند وارد قم شدیم جنازه را بردیم «باغ بهشت» دفن کردیم من ناراحت بودم، سر از پا نمی شناختم، به رفقا گفتم: تا شما می روید ناهار می خورید من الآن می آیم تاکسی سوار شدم رفتم سوهان فروشی پسرهای «حاج حسین آقا» پیاده شدم، به پسر «حاج حسین آقا» گفتم: اینجا شما مسجدی می سازید؟ گفت: نه، گفتم: این مسجد را کی می سازد؟

گفت: «حاج یدالله رجبیان».

تا گفت: «یدالله» قلبم به تپش افتاد.

گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت نشستم خیس عرق شدم، با خود گفتم: «یدالله فوق ایدیهم».

فهمیدم «حاج یدالله» است، ایشان را هم تا آن موقع ندیده و نمی شناختم، برگشتم به تهران به آن عالم که قبلاً جریان را به او گفته بودم، این قصه را هم گفتم.

فرمود: برو سراغش درست است من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خریداری کردم رفتم قم آدرس محل کار (پشم بافی) «حاج یدالله» را معلوم کردم، رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم.

گفت: حاجی رفت منزل.

گفتم: استدعا می کنم تلفن کنید، بگوئید یک نفر از تهران آمده با شما کار دارد. او تلفن کرد.

حاجی گوشی را برداشت.

من سلام عرض کردم.

گفتم: از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام کجا بیاورم.

فـرمـود: شمـا از کجـا ایـن کـار را کـردیـد و چـه آشنـائـی با ما دارید؟

گفتم: آقا چهارصد جلد کتاب وقف کرده ام.

گفت: باید بگوئید مال چیست؟

گفتم: پشت تلفن نمی شود.

گفت: شب جمعه آینده منتظر هستم، کتابها را به منزل بیاورید.

رفتم تهران، کتابها را بسته بندی کردم روز پنجشنبه با ماشین یکی از دوستان کتابها را آوردم قم منزل حاج آقا.

ایشان گفت: من اینطور قبول نمی کنم جریان را بگو.

بالأخره جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.

مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بودند «حاج یدالله» به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد تو به عهدت وفا کردی.

این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) که تقریبا به طور اختصار و خلاصه گیری نقل شد علاوه بر این، حکایت جالبی نیز آقای رجبیان نقل کردند که آن را مختصرا نقل می نمائیم.

آقای رجبیان گفتند: شبهای جمعه طبق معمول حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتب کرده و وجوهی که باید پرداخت شود پرداخت می کردم.

شب جمعه ای استاد اکبر، بنای مسجد برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت: امروز یک نفر آقا «سید» تشریف آوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند.

من عرض کردم، بانی مسجد از کسی پول نمی گیرد. با تندی به من فرمود: می گویم بگیر، این را می گیرد. من پنجاه تومان را گرفتم روی آن نوشته بود برای مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام).

دو سه روز بعد صبح زود، زنی مراجعه کرد و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد، من دست کردم در جیبهایم پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگیرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم: بعد خودم جبران می کنم و به آن زن آدرس دادم که بیاید تا به او کمک کنم.

زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم با اینکه به او آدرس داده بودم مراجعه نکرد، ولی متوجه شدم که نباید پول را می دادم و پشیمان شدم.

تا جمعه ی دیگر استاد اکبر برای حساب آمد گفت: این هفته من از شما تقاضائی دارم، اگر قول می دهید که قبول کنید، تقاضا کنم.

گفتم: بگوئید.

گفت: در صورتی که قول بدهید که قبول می کنید، می گویم.

گفتم: آقای استاد اکبر، اگر بتوانم از عهده اش برایم، قبول می کنم.

گفت: می توانی.

گفتم: بگو.

گفت: تا نگوئی، نمی گویم، از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده، تا من بگویم.

گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند برای مسجد به من بده.

به خودم گفتم: آقای استاد اکبر داغ مرا تازه کردی، چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه تومانی بدستم می رسید، نگاه می کردم شاید آن اسکناس باشد که رویش آن جمله نوشته بود.

گفتم: آن شب مختصر گفتی، حال خوب تعریف کن.

گفت: بلی حدود سه و نیم بعد از ظهر، هوا خیلی گرم بود، در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه دیدم، یک آقائی از یکی از درهای مسجد وارد شد، با قیافه ی نورانی جذاب با صلابت آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال کار نمی رفت، هی می خواستم آقا را تماشا کنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشریف آوردند جلو تخته ای که من بالایش کار می کردم، دست کردند زیر عبا پولی در آوردند، فرمودند: استاد این را بگیر بده به بانی مسجد.

من عرض کردم: آقا! بانی مسجد پول از کسی نمی گیرد؛ شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت شود، آقا تقریبا تغیر کردند فرمودند: به تو می گویم بگیر، این را می گیرد، من فورا با دستهای گچ آلوده پول را از آقا گرفتم، آقا تشریف بردن بیرون.

من گفتم: این آقا کجا بود در این هوای گرم؟ یکی از کارگرها را به نام «مشهدی علی» صدا زدم، گفتم: برو دنبال این آقا ببین کجا می روند، با کی و با چه وسیله ای آمده بودند، «مشهدی علی» رفت، چهار دقیقه شد، پنج دقیقه شد، ده دقیقه شد، «مشهدی علی» نیامد! خیلی حواسم پرت شده بود، «مشهدی علی» را صدا زدم، پشت دیوار ستون مسجد بود.

گفتم: چرا نمی آئی؟

گفت: ایستاده ام، آقا را تماشا می کنم.

گفتم: بیا وقتی آمد. گفت: آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند.

گفتم: با چه وسیله ای؟ ماشین بود؟

گفت: نه آقا هیچ وسیله ای نداشتند سر به زیر انداختند و تشریف بردند.

گفتم: تو چرا ایستاده بودی.

گفت: ایستاده بودم آقا را تماشا می کردم.

آقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود، ولی باور کنید که این پنجاه تومان یک اثری روی کار مسجد گذارد، خود من امید اینکه این مسجد به این گونه بنا شود و خودم به تنهائی به اینجا برسانم نداشتم، از موقعی که این پنجاه تومان بدستم رسید، روی کار مسجد و روی کار خود من اثر گذاشت.

(این بود آنچه از کتاب «پاسخ ده پرسش» آیه الله صافی به قلم خودشان نوشتم و حتی مقید بودم که در قلم و ادبیاتش تصرفی نکنم).

و من خودم این سرگذشت را تحقیق کرده ام و آقای حاج یدالله رجبیان را دیده ام و به صدق و صحت این قضیه گواهی می دهم.

امید است طلاب حوزه ی علمیه ی قم، از برکات این مسجد با عظمت، غفلت نفرمایند و به وسیله ی زیارت «آل یاسین» و نماز توسلی که در بالا از کتاب بحارالانوار نقل شد، با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ارتباط روحی برقرار کنند.

 

ملاقات سوم

مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی که یکی از علماء اهل معنی مشهد بودند و من خودم از ایشان کراماتی دیده ام.

در سال ۱۳۳۸ نقل فرمودند:

آقای «سید محمد باقر» اهل دامغان که در مشهد ساکن بود و از علماء و شاگردان مرحوم آیه الله «حاج میرزا مهدی اصفهانی غروی» بود، زیاد خدمت معظم له می رسید و سالها مبتلا به مرض «سل» شده بود و آن روزها این مرض غیر قابل علاج بود و همه از او مأیوس شده بودند و بسیار ضعیف و نحیف شده بود. یک روز دیدیم، که او بسیار سر حال و سالم و با نشاط و بدون هیچ کسـالتـی نزد ما آمد، همه تعجب کردیم از او علت شفا یافتنش را پرسیدیم!!

گفت: یک روز که خون زیادی از حلقم آمد و دکترها مرا مأیوس کرده بودند، خدمت استادم حضرت «آیه الله غروی» رفتم و به ایشان شرح حالم را گفتم: معظم له دو زانو نشست و با قاطعیت عجیبی به من گفت: تو مگر سید نیستی؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی!؟ چرا به محضر حضرت بقیه الله الاعظم (علیه السلام) نمی روی و از آن حضرت طلب حاجت نمی کنی؟

مگر نمی دانی آنها اسماء حسنی پروردگارند، مگر در دعای کمیل نخوانده ای که فرموده: «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» (ای کسی که اسمش دواء است و ذکرش شفاء است)؟

تو اگر مسلمان باشی، اگر سید باشی، اگر شیعه باشی، باید شفایت را همین امروز، از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بگیری!

و خلاصه آنقدر سخنان محرک و تهییج کننده، به من گفت که من گریه ام گرفت و از جا بلند شدم مثل آنکه می خواهم به محضر حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بروم. لذا بدون آنکه متوجه باشم، اشک می ریختم و با خود زمزمه ی می کردم و می گفتم: یا حجة بن الحسن ادرکنی و به طرف صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می رفتم، وقتی به در صحن کهنه رسیدم آنجا را طوری دیگر دیدم. صحن بسیار خلوت بود، تنها جمعیتی که در صحن دیده می شد چند نفری بودند، که با هم می رفتند و در پیشاپیش آنها سیدی بود که من فهمیدم آن سید «حضرت ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) است با خودم گفتم، که چون ممکن است آنها بروند و من به آنها نرسم، خوب است که آقا را صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خود را بگیرم. همین که این خطور در دلم گذشت دیدم، که آن حضرت برگشتند و نگاهی با گوشه ی چشمی به من کردند. عرق سردی به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدس را به حال عادی دیدم دیگر از آن چند نفر خبری نبود، مردم به طور عادی در صحن رفت و آمد می کردند. من بهت زده شدم، در این بین متوجه شدم که چیزی از آثار کسالت «سل» در من نیست، به خانه برگشتم و پرهیز را شکستم و آن چنان حالم خوب و سالم شده است، که هر چه می خواهم سرفه بکنم نمی توانم و سرفه ام نمی آید.

مرحوم «حاج شیخ مجتبی قزوینی» (رحمة الله علیه) در اینجا به گریه افتاد و فرمودند بله این بود قضیه آقای سید محمد باقر دامغانی و من بعد از سالها که او را می دیدم حالش بسیار خوب بود و حتی فربه شده بود.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

اگر اهل علم و سادات به آن حضرت توجه پیدا کنند، چون سربازند، چون خادم و خدمتگزارند، چون به آن حضرت نزدیک ترند.

آن حضرت به آنها توجه بیشتری خواهد کرد و زندگی مادی و معنوی آنها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.

 

ملاقات چهارم

در بین اهالی مشهد از آقای «حاج شیخ اسماعیل نمازی» که در مشهد ساکن اند قصه ای معروف است که جمعی از اهالی مشهد آن را نقل می کنند و من در پی آن بودم که قضیه را تحقیق کنم و از خود ایشان بشنوم تا آنکه در جلسه ای که در مدینه ی طیبه با جمعی از علماء منجمله «آیه الله اراکی» تشکیل شده بود از معظم له شنیدم که می فرمود:

در یکی از سالها که من جمعی از اهالی مشهد را به عنوان حمله دار و رئیس کاروان به زیارت بیت الله الحرام می بردم و در آن زمان از راه نجف اشرف که از بیابانهای بی آب و علف و پر از شن عبور می کرد می رفتیم، جاده آسفالته و یا حتی جاده ای که شن ریزی شده باشد نبود و فقط عده ای راه بلد می توانستند از علائم مخصوص، راه را پیدا کنند و حتما باید آب و بنزین کافی همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

ما از نظر آب و بنزین و ماشین وضع مان مرتب و خوب بود، حتی دو نفر راننده داشتیم، مسافرین نان و غذای کافی برداشته بودند و ما راه خود را در پیش گرفته بودیم و می رفتیم.

یکی از دو راننده آدم باتقوائی نبود اتفاقا آن روز نزدیک غروب وسط بیابان او پشت فرمان نشسته بود. ما به او گفتیم: شب نزدیک است همین جا می مانیم صبح با خیال راحت حرکت می کنیم. او به ما اعتنائی نکرد و به راه خود ادامه داد، تا آنکه شب شد، پس از مدتی که به راه خود ادامه داد ناگهان ایستاد و گفت: دیگر راه معلوم نیست ما همه پیاده شدیم و شب را در همانجا ماندیم، صبح که از خواب برخاستیم دیدیم به کلی راه کور شده و حتی باد، شنهائی را در جای طایر ماشین ما ریخته که معلوم نیست ما از کجا آمده ایم.

من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال می رویم تا راه را پیدا کنیم. راننده قبول کرد و در آن بیابان بی آب و علف تا شب کارمان همین بود، ولی راه را پیدا نکردیم، باز شب در همانجا بیتوته کردیم ولی من خیلی پریشان بودم. روز دوم به همین ترتیب تا شب هر چه کردیم اثری از راه دیده نشد و ضمنا بنزین ما هم تمام شد و حدود غروب آفتاب بود که دیگر ماشین ما ایستاد و بنزین نداشتیم، آب هم جیره بندی شده بود و دیگر نزدیک بود تمام شود، آن شب در خانه ی خدا زیاد عجز و ناله کردیم، صبح همه ی ما تن به مرگ داده بودیم، زیرا دیگر نه آب داشتیم و نه بنزین و نه راه را می دانستیم من به مسافرین گفتم: بیائید نذر کنیم که اگر خدا ما را از این بیابان نجات بدهد وقتی به وطن رسیدیم، هرچه داریم در راه خدا بدهیم، همه قبول کردند و خود را به دست تقدیر سپردیم، حدود ساعت نه صبح بود، دیدم هوا نزدیک است گرم شود و قطعا با نداشتن آب جمعی از ما می میرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم، از جا حرکت کردم و قدری از مسافرین فاصله گرفتم. اتفاقا در محلی شنها انباشته شده بود و مانند تپه ای به وجود آمده بود، من پشت آن تپه رفتم و با اشک و آه فریاد می زدم: «یا ابا صالح المهدی ادْرکنی ـ یا صاحب الزمانْ ادْرکنی ـ یا حجة بْن الْحسن الْعسْکری ادْرکنی» سرم پائین بود، قطرات اشکم به روی زمین می ریخت، ناگهان احساس کردم صدای پائی به من نزدیک می شود، سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم، که مهار قطار شترهائی را گرفته و می خواهد عبور کند، صدا زدم که آقا ما در این جا گم شده ایم، ما را به راه برسان.

آن عرب شترها را خواباند، نزد من آمد سلام کرد، من جواب گفتم: اسم مرا برد و گفت: «شیخ اسماعیل» نگران نباش، بیا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به آن طرف تپه برد و گفت:به بین از این طرف می روید به دو کوه می رسید، وقتی از میان آن دو کوه عبور کردید، به طرف دست راست مستقیم می روید، حدود غروب آفتاب به راه خواهید رسید.

گفتم: باز ما راه را گم می کنیم و ضمنا قرآن را از جیبم درآوردم و گفتم: شما را به این قرآن قسم می دهم ما را خودتان به راه برسانید.

(حالا توجه ندارم که او شترهایش را خوابانده و این طوری که می گوید: حدود ده ساعت راه تا جاده هست!!) زیاد اصرار کردم و او را مرتب قسم می دادم، او گفت: بسیار خوب همه سوار شوند و به آن راننده ای که تقوای بیشتری داشت، گفت: تو پشت فرمان بنشین، خودش هم پهلوی راننده نشست و من هم پهلوی او نشستم، یعنی جلو ماشین سه صندلی داشت یکی مال راننده بود و دو صندلی دیگر را هم ما نشستیم، حالا یا از بس که ما خوشحال شده بودیم و یا تصرفی در فکر ما شده بود که هیچ کدام از ما حتی راننده و مسافرین توجه نداشتند که بنزین ماشین ما در شب قبل تمام شده بود.

یکی دو ساعت راه را پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار، ظهر است نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.

همه پیاده شدیم در همان نزدیکی چشمه ی آبی بود خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتیم و از آن آب خوردیم او رفت در کناری مشغول نماز شد و به من گفت: تو هم با مسافرین نماز بخوان وقتی نمازمان تمام شد و سروصورتی شستیم فرمود: سوار شوید که راه زیادی در پیش داریم. همه سوار شدیم همانطور که قبلاً گفته بود به دو کوه رسیدیم از میان آنها عبور کردیم بعد به راننده فرمود: به طرف دست راست حرکت کن تا آنکه حدود غروب آفتابی بود، که به جاده ی اصلی رسیدیم، در بین راه فارسی با ما حرف می زد، احوال علماء مشهد را از من می پرسید، بعضی از آنها را تعریف می کرد و می فرمود فلانی آینده ی خوبی دارد.

در بین راه به ایشان گفتم: ما نذر کرده ایم که اگر نجات پیدا کنیم همه ی اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم.

فرمود: عمل به این نذر لازم نیست.

بالأخره وقتی به جاده رسیدیم، همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم و من مسافرین را جمع کردم و گفتم هر چه پول دارید بدهید تا به این مرد عرب بدهیم چون خیلی زحمت کشیده است شترهایش را در بیابان رها کرده و با ما آمده است.

ناگهان مسافرین و خود من از خواب غفلت بیدار شدیم و مسافرین گفتند: راستی این مرد کیست و چگونه برمی گردد؟!

دیگری گفت: شترهایش را در بیابان به که سپرد؟!

سومی گفت: ماشین ما که بنزین نداشت این همه راه یک صبح تا غروب چگونه بدون بنزین آمده ایم؟ خلاصه همه سراسیمه به طرف آن مرد عرب دویدیم، ولی اثری از او نبود، او دیگر رفته بود، ما را به فراق خود مبتلا کرده بود، دانستیم که یک روز در خدمت امام زمان (علیه السلام) بوده ایم ولی او را نشناخته ایم!

این قضیه به ما می گوید: که یکی از نشانه های امام مهدی (علیه السلام) این است که تمام امور تکوینی در دست با کفایت آن حضرت است او هر زمان و هر جا که مصلحت بداند خود را به متوسلینش نشان می دهد و به فریاد آنها می رسد ولی: «گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟» فدای آن محبت و لطف و کرمش گردیم.

 

ملاقات پنجم

مرحوم پدرم، آقای حاج سید رضای ابطحی رضوان الله تعالی علیه برای من نقل می کرد: علت آنکه در مشهد دعاء ندبه مرسوم شد که خوانده شود این بود که:

یکی از تجار اصفهان که مورد وثوق من و جمعی از علماء بود، نقل می کرد: من در منزل، اطاق بزرگی را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثرا در آنجا روضه خوانی می کنم. شبی در خواب دیدم، که من از منزل خارج شده ام و به طرف بازار می روم، ولی جمعی از علماء اصفهان به طرف منزل ما می آیند! وقتی به من رسیدند گفتند: فلانی کجا می روی؟ مگر نمی دانی منزلت روضه است. گفتم: نه منزل ما روضه نیست. گفتند: چرا منزلت روضه است و ما هم به آنجا می رویم و حضرت بقیه الله (علیه السلام) هم آنجا تشریف دارند، من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم آنها به من گفتند: با ادب وارد منزل شو، من مأدبانه وارد شدم، دیدم جمعی از علماء در حسینیه نشسته و در صدر مجلس هم حضرت ولی عصر (علیه السلام) نشسته اند. وقتی به قیافه ی آن حضرت دقیق شدم دیدم، مثل آنکه ایشان را در جائی دیده ام. لذا از آن حضرت سؤال کردم که آقا من شما را کجا دیده ام فرمود:

همین امسال در مکه در آن نیمه ی شب در مسجدالحرام، وقتی آمدی نزد من و لباسهایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار.

تاجر اصفهانی می گفت: همین طور بود یک شب در مکه خواب از سرم پریده بود، با خود گفتم: چه بهتر که به مسجدالحرام مشرف شوم و در آنجا بیتوته کنم و مشغول عبادت بشوم، لذا وارد مسجدالحرام شدم، به اطراف نگاه می کردم، که کسی را پیدا کنم لباسهایم را نزد او بگذارم و بروم وضو بگیرم، دیدم آقائی در گوشه ای نشسته اند، خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را نزد او گذاشتم می خواستم مفاتیحم را روی لباسهایم بگذارم فرمود: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل کردم و مفاتیح را زیر لباسهایم گذاشتم و رفتم و وضو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خدمتش و در کنارش مشغول عبادت بودم ولی در تمام این مدت حتی احتمال هم ندادم، که او امام عصر روحی فداه باشد.

به هر حال در خواب از آقا سؤال کردم: فرج شما کی خواهد بود؟

فرمود: «نزدیک است به شیعیان ما بگوئید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند».

این ملاقات به ما می گوید: آن حضرت دوست دارد که دوستانش لااقل روزهای جمعه گرد یکدیگر بنشینند، زانوهای غم را در بغل بگیرند و اشک از دیدگان بریزند و همه با هم بگویند: این بقیه الله ….

بگویند: این الطالب بدم المقتول بکربلاء.

بگویند: بابی انت و امی و نفسی لک الوقاء و الحمی.

بگویند: هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی.

بگویند: متی ترانا و نراک و قد نشرت لواء النصر تری اترانا نحف بک و انت تأم الملأ و قد ملئت الارض عدلاً ….

 

ملاقات ششم

این قضیه به فرموده ی مرحوم مجلسی در بحار و حاجی نوری در «نجم الثاقب» در نجف اشرف معروف و مشهور است.

و مرحوم مجلسی فرموده است:

این قضیه را شخصی که مورد وثوق من است به من گفت:

خانه ی کهنه ی قدیمی که الآن من در آن سکونت دارم مال مردی از اهل خیر و صلاح بود که او را «حسین مدلل» می گفتند.

او نزدیک صحن حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در محلی که آن را ساباط «حسین مدلل» می گفتند: زندگی می کرد او دارای عیال و فرزندانی بود، و او مبتلا شده بود به کسالت فلج و مدتها بود که قدرت بر قیام و حرکت از رختخواب را نداشت و حتی برای رفع حاجت اهل و عیالش به او کمک می کردند و چون مرضش طولانی شده بود اهل و عیالش به فقر و تنگدستی مبتلا گردیده بودند.

در نیمه ی شبی در سال ۷۲۰ وقتی زن و فرزندش بیدار شدند دیدند که از خانه و بام خانه نور عجیبی ساطع است. این نور به قدری فوق العاده است که چشم را خیره می کند.

آنها از حسین مدلل پرسیدند: این نور چیست؟ و چه خبر است؟!

گفت: الآن حضرت بقیه الله ارواحنا فداه نزد من تشریف داشتند و به من فرمودند: ای حسین! از جا برخیز.

عرض کردم: ای سید و مولایم، من را می بینید که نمی توانم برخیزم، من فلجم!

حضرت دست مرا گرفتند و بلندم کردند من فورا حالم خوب شد و صحیح و سالم گردیدم.

و به من فرمودند: این ساباط راه من است که من از این راه به حرم جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) می روم، در آن را هر شب ببندید. عرض کردم: شنیدم و اطاعت می کنم.

سپس حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برخاستند و از همانجا به زیارت حرم حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام) رفتند و این نور اثر قدم مبارک آن حضرت است.

مرحوم حاجی نوری می گوید: این ساباط تا به حال مشهور به ساباط حسین مدلل است و مردم برای آن ساباط نذرها می کنند و به برکت حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) به حوائج خود می رسند.[۸]

ناگفته پیدا است؛ که خدای تعالی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه را تنها برای آنکه فلجی را شفا بدهند در کره ی زمین نگه نداشته، بلکه آن حضرت را برای حفظ دین و تشکیل حکومت واحد جهانی مهیا فرموده است، ولی به خاطر آنکه مردم دنیا و یا لااقل مسلمانان جهان ایمانشان کامل شود و متوجه آن وجود مقدس گردند و موجودیت آن حضرت را در همه جا معتقد شوند گاهی دست به این گونه معجزات می زنند و مریضهائی را شفا می دهند.

«جان و مال و پدر و مادر و هر چه داریم به قربانش باد.»

 

ملاقات هفتم

مرحوم حاجی نوری در کتاب نجم الثاقب از عالم جلیل آخوند«ملا زین العابدین سلماسی» شاگرد اهل سر«سید بحرالعلوم» نقل می کند که فرمود:

در خـدمت سیـد بحـرالعلـوم به حرم مطهر عسکریین (علیهم السلام) در سامرا مشرف شدیم و ما چند نفر بودیم، که با او نماز می خواندیم، در رکعت دوم بعد از تشهد که می خواست برای رکعت سوم برخیزد حالتی به او دست داد که توقفی نمود و بعد از چند لحظه برخاست.

بعد از نماز در حالی که همه ی ما تعجب کرده بودیم و نمی دانستیم چرا آن عالم بزرگ در وسط نماز توقف کرده و کسی از ما جرأت نداشت که از او سؤال کند.

وقتی به منزل آن بزرگوار برگشتیم و سر سفره نشستیم یکی از سادات به من اشاره کرد که علت آن توقف را سؤال کنم؟

گفتم: تو از من به آن جناب نزدیکتری.

سید بحرالعلوم (رضوان الله تعالی علیه) متوجه ما شد و فرمود: با هم چه می گوئید؟ من که از همه رویم به آن جناب بازتر بود. گفتم: این سید می خواهد بداند، سر آن توقف در حال نماز چه بوده است؟

فرمود: من وقتی در حال نماز بودم دیدم، حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برای زیارت پدر بزرگوارش وارد حرم مطهر شد من از مشاهده ی جمال مقدسش مبهوت شدم و لذا آن حالت که مشاهده نمودید به من دست داد و من به ایشان نگاه می کردم تا آنکه آن حضرت از حرم بیرون رفتند.

 

ملاقات هشتم

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» و علامه ی اربلی در کتاب «کشف الغمه» نقل کرده اند که در نزد جمعی از ثقات و شیعیان در بلاد حله این قضیه معروف است که:

مردی به نام «اسماعیل بن حسن هرقلی» اهل قریه ای از اطراف حله به نام «هرقل» بود، وی نقل کرده که: در جوانی روی ران چپ من غده ای بیرون آمده بود، که هر سال فصل بهار می ترکید و چرک و خون زیادی از آن می ریخت و این کسالت مرا از همه کار باز داشته بود.

یک سال که فشار و ناراحتیم بیشتر شده بود، به حله آمدم و خدمت جناب «سید بن طاووس» رسیدم و از مرض و کسالتم به ایشان شکایت کردم، آن سید بزرگوار تمام اطباء و جراحان حله را جمع کرده و شورای پزشکی تشکیل داده آنها بالاتفاق گفتند: این غده در جائی بیرون آمده، که اگر عمل شود اسماعیل به احتمال قوی می میرد و لذا ما جرأت نمی کنیم او را عمل کنیم.

جناب «سید بن طاووس» به من فرمود: قصد دارم در این نزدیکی به بغداد بروم تو هم با ما بیا تا تو را به اطباء آنجا هم نشان بدهم، شاید آنها بتوانند تو را معالجه بکنند.

من اطاعت کردم و پس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم.

جناب «سید بن طاووس» اطباء و جراحان بغداد را هم با نفوذی که داشت جمع کرد و کسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شورای پزشکی تشکیل دادند و مرا دقیقا معاینه کردند و بالأخره نظر پزشکان حله را تأیید نمودند و از معالجه ی من خودداری کردند!

من خیلی دلگیر شدم، متأسف بودم که باید تا آخر عمر با این درد و مرض که زندگیم را سیاه کرده، بسوزم و بسازم.

جناب «سید بن طاووس» به گمان آنکه من برای نماز و اعمال عبادیم متأثرم به من فرمود: خدای تعالی نماز تو را با این نجاست که تو به آن آلوده ای قبول می کند و اگر به این درد صبر کنی خدا به تو اجر می دهد و تو متوسل به «ائمه اطهار» و حضرت «بقیه الله» (علیهم السلام) بشو تا آنها به تو شفا عنایت کنند.

من گفتم: پس اگر این طور است به سامراء می روم و پناهنده ی به ائمه اطهار (علیهم السلام) می شوم و رفع کسالتم را از حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می خواهم.

لذا وسائل سفر مهیا کردم و به طرف سامراء رفتم و چون به آن مکان شریف رسیدم، اول به زیارت حرم مطهر حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السلام) مشرف شدم و بعد به سرداب مطهر حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رفتم و شب را در آنجا ماندم و به درگاه خدای تعالی بسیار نالیدم و به حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) استغاثه کردم. صبح به طرف دجله[۹] رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زیارت نمودم و ظرفی را پر از آب کردم و برخاستم که به طرف حرم مطهر «ائمه اطهار» (علیهم السلام) برای زیارت بروم. اما هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را دیدم، که به طرف من می آیند و چون در اطراف سامراء جمعی از سادات و اشراف خانه داشتند، گمان کردم که این چهار نفر از آنها هستند.

من کناری رفتم، تا آنها عبور کنند ولی وقتی به من رسیدند دیدم دو جوان که به خود شمشیر بسته اند و تازه محاسنشان روئیده بود و دیگری پیرمردی بسیار تمیز و نیزه ای در دست داشت و چهارمی مردی بود که شمشیر حمایل کرده و تحت الحنک انداخته و نیزه ای به دست گرفته بود با هم نزدیک من آمدند، آن دو جوان در طرف چپ این شخص ایستادند و پیرمرد، در طرف راست او ایستاد و آن مرد نیزه به دست وسط راه، در حالتی که سرنیزه را به زمین گذاشته بود ایستاد و به من سلام کردند، من جواب دادم، آن شخص به من فرمود: فردا از اینجا می روی؟! عرض کردم: بله.

فرمود: پیش بیا تا زخمت را ببینم.

من در دلم گفتم: اینها که اهل بادیه هستند از نجاست پرهیزی ندارند، من هم تازه غسل کرده ام و لباسهایم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمی زدند بهتر بود.

به هر حال من هنوز در این فکر بودم، که آن شخص خم شد و مرا به طرف خود کشید و دستش را به آن زخم گذاشت و فشار داد که احساس درد کردم.

سپس دستش را برداشت و بر روی زین مانند اول نشست، آن پیرمرد به من گفت: «افْلحْت یا اسْماعیل» یعنی: ای اسماعیل رستگار شدی!

من گفتم: شما رستگارید، در ضمن تعجب کردم که آنها اسم مرا از کجا می دانند!

باز همان پیرمرد گفت: رستگار و خلاص شدی این «امام زمان» است؟!

من با شنیدن این جمله! دویدم و ران مقدسش و رکابش را بوسیدم و عقب آنها دویدم.

به من فرمود: برگرد.

گفتم: از شما هرگز جدا نمی شوم.

باز به من فرمود: برگرد مصلحت تو در برگشتن است.

گفتم: من هرگز از شما جدا نمی شوم.

آن پیرمرد گفت: ای «اسماعیل» شرم نمی کنی امام زمانت دوبار به تو فرمودند: برگرد و تو اطاعت نکردی!!

من ایستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی «مستنصر خلیفه ی عباسی» تو را می طلبد و به تو عطائی می دهد، از او قبول نکن و به فرزندم، «رضی»[۱۰] بگو که نامه ای به «علی بن عوض» درباره تو بنویسد و من به او سفارش می کنم، که هر چه بخواهی به تو بدهد».

من همانجا ایستادم و سخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از این کلمات حرکت کردند و رفتند و از نظرم غائب شدند.

اما دیگر نمی توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم همانجا نشستم، گریه می کردم و از دوری آن حضرت اشک می ریختم.

بالأخره پس از ساعتی حرکت کردم و به سامراء رفتم، جمعی از اهل شهر که مرا دیدند گفتند: چرا حالت متغیر است؟! با کسی دعوا کرده ای؟

گفتم: نه ولی شما بگوئید که این اسب سواران که بودند؟

گفتند: ممکن است از سادات و بزرگان این منطقه باشند.

گفتم: نه آنها از بزرگان این منطقه نبودند یکی از آنها حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بود!!

گفتند: کدام یکی از آنها؟ من آن حضرت را معرفی کردم!

گفتند: زخمت را به او نشان دادی؟

گفتم: بلی او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت.

آنها ران مرا باز کردند، اثری از آن زخم نبود من خودم هم تعجب کردم و به شک افتادم و گفتم: شاید پای دیگرم زخم بوده، لذا پای دیگرم را باز کردم باز هم اثری نبود!!

مردم که متوجه شدند، که من به برکت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) شفا یافته ام. دور من جمع شدند و پیراهنم را پاره کردند و اگر جمعی مرا از دست مردم خلاص نمی کردند زیر دست و پای مردم از بین می رفتم.

این جنجال و سر و صدا به گوش ناظر «بین النهرین» رسید او آمد و ماجرا را با جمیع خصوصیات سؤال کرد و رفت و منظورش این بود که ماجرا را به بغداد بنویسد.

بالأخره من شب در آنجا ماندم و صبح جمعی از دوستان مرا مشایعت کردند و من به طرف شهر بغداد حرکت کردم و رفتم.

روز بعد به بغداد رسیدم، دیدم جمعیت زیادی سر پل بغداد جمع شده اند و هر که از راه می رسد اسم و خصوصیاتش را سؤال می کنند و منتظر کسی هستند. و چون مرا دیدند و نام مرا سؤال کردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسی را که تازه پوشیده بودم پاره کردند و بردند و نزدیک بود مرا هلاک کنند که «سید رضی الدین بن طاووس» با جمعی رسیدند و مردم را دور کردند و مرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر «بین النهرین» جریان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر کرده است.

«سید رضی الدین بن طاووس» به من گفت: آن مردی که می گویند شفا یافته توئی؟!

گفتم: بلی از اسب پیاده شد پای مرا باز کرد و دقیق آن را نگاه کرد و چون قبلاً هم زخم را دیده بود و حالا اثری از آن نمی دید گریه ی زیادی کرد و غش کرد و بیهوش افتاد!

وقتی که به حال آمد به من گفت: وزیر خلیفه قبل از آمدن تو مرا طلبیده و گفته که از سامراء کسی می آید، که خدا به وسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) او را شفا داده و او با تو آشنا است زود خبرش را برای من بیاور.

بالأخره مرا نزد وزیر که از اهل قم بود برد و به وزیر گفت: این مرد از دوستان برادر من است. وزیر رو به من کرد و گفت: قصه ات را نقل کن، من قصه ام را از اول تا به آخر برای او نقل کردم. وزیر اطبائی را که قبلاً مرا دیده بودند جمع کرد و به آنها گفت: شما این مرد را دیده اید و می شناسید؟ همه گفتند: بلی او مبتلا به زخمی است که در رانش می باشد. وزیر به آنها گفت: علاج او چیست؟

همه ی آنها گفتند: علاج او منحصرا در عمل کردن پای او است و اگر آن را جراحی کنند مشکل است «اسماعیل» زنده بماند.

وزیر پرسید: بر فرض که جراحی شود و زنده بماند چقدر مدت لازم دارد که جای آن خوب شود؟

گفتند: لااقل دو ماه مدت لازم است، که جای آن زخم خوب شود ولی جای آن سفید و بدون آنکه موئی از آنجا بیرون آید باقی می ماند.

وزیر از آنها پرسید: شما چند روز است که زخم او را دیده اید؟

گفتند: ده روز قبل او را معاینه کرده ایم.

وزیر گفت: نزدیک بیائید. و ران مرا برهنه کرد و به آنها نشان داد اطباء تعجب کردند، یکی از آنها مسیحی بود گفت: به خدا قسم این معجزه حضرت «مسیح» است.

بالأخره این خبر به گوش «خلیفه» رسید. او وزیر را طلبید و دستور داد که مرا نزد او ببرد وزیر مرا نزد «خلیفه مستنصر بالله» برد و او به من گفت: که جریانت را نقل کن.

من جریان را برای او نقل کردم به خادمش دستور داد کیسه ی پولی را که هزار دینار در آن بود به من بدهد.

من قبول نکردم.

خلیفه گفت: از که می ترسی؟

گفتم: از آنکه مرا شفا داده زیرا خود آن حضرت به من فرموده است که از «مستنصر» چیزی قبول نکن. خلیفه بسیار مکدر شد و گریه کرد.[۱۱]

این بود جریان «اسماعیل هرقلی» که در کتب متعدده ای نقل شده است.

در این قضیه چند نکته قابل توجه وجود دارد:

اول آنکه انسان وقتی متوسل به «امام عصر» روحی له الفداء بشود آن آقا به او توجه می فرمایند و خودشان به سراغ او می آیند.

دوم آنکه انسان در هر حال باید مطیع و فرمانبردار امام زمانش باشد.

سوم آنکه انسان نباید دست به طرف اموال کسانی که از راه ظلم و ستم و اعمال قدرت پول به دست آورده اند دراز کند و از آنها هدیه ای بگیرد.

چهارم آنکه سید بن طاووس را آن حضرت فرزند خود دانسته اند.

 

ملاقات نهم

وقتی که ما در قم مشغول تحصیل بودیم این قضیه در بین فضلا و اهل علم و اهل حال معروف بود و من از طریق دیگری هم تأیید آن را دریافت کرده ام و در کتاب «پرواز روح» به جهتی تأییدش را اشاره نموده ام و آن قضیه این است:

سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت «علی بن جعفر» (علیه السلام) بود، در خارج شهر از این راه آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت و جای نسبتا با صفائی بود، آنجا میعادگاه عشاق حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود، صبح پنجشنبه ی هر هفته جمعی از دوستان مرحوم «حاج ملا آقاجان» در آنجا جمع می شدند، تا به اتفاق به مسجد جمکران بروند، یک روز صبح پنجشنبه، اول کسی که به میعادگاه می رسد، مرحوم حجه الاسلام والمسلمین آقای «حاج میرزا تقی زرگری تبریزی» بود در آنجا می بیند که حال توجه خوبی دارد با خود می گوید: اگر بمانم تا رفقا برسند شاید نتوانم حال توجهم را حفظ کنم، لذا تنها به طرف مسجد جمکران حرکت می کند و آن قدر توجه و حالش خوب بوده که جمعی از طلاب پس از زیارت مسجد جمکران که به قم برمی گشتند، با او برخورد می کنند ولی او متوجه آنها نمی شود.

رفقای ایشان که بعدا سر آسیاب می آیند، گمان می کنند که آقای «میرزا تقی» نیامده، از طلابی که تدریجا از مسجد جمکران مراجعت می کنند، می پرسند: شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟ همه می گویند: چرا او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.

رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می روند، وقتی وارد مسجد می شوند، می بینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است او را به هوش می آورند و از او سؤال می کنند: چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود چه شد؟

می گوید: من وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها به طرف مسجد جمکران حرکت کردم. کسی همراهم نبود ولی با حضرت «بقیه الله » (ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) صحبت می کردم، با آن حضرت مناجات می نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را می خواندم و اشک می ریختم:

با خداجویان بی حاصل، مها تا کی نشینم؟

باش یک ساعت خدا را، تا خدا را با تو بینم

تا تو را دیدم مها، نی کافرستم، نی مسلمان

زلف رویت، کرده فارغ، از خیال آن و اینم

ای بهشتی روی! اندر دوزخ هجرت بسوزم

بی تو گر خاطر کشد، بر جانب خلد برینم

آسمان شبها، به ماه خویش نازد، او نداند

تا سحرگه، خفته با یک آسمان مه، در زمینم

در یمین و در یسارم، مطرب و ساقی نشسته

زین سبب افتان ز مستی، بر یسار و بر یمینم

زیر لب گوید، به هنگام نگه کردن به عاشق

عشوه ها باید خرید، از نرگس سحر آفرینم

آن کمان ابرو غزال، اندر کمند کس نیفتد

من بدین اندیشه، ای صیاد عمری در کمینم

گاه گاهی، با نگاهی، گر نوازی جور نبود

مستحقم، زانکه صاحب خرمنی،من خوشه چینم

ای نسیم کوی جانان، بر سر خاکم گذر کن

آب چشم اشکبارم، بین و آه آتشینم

ناگهان صدائی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده ولی کسی که صدای آن حضرت را می شنود از هوش می رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببیند، لذا مردم که آقا را نمی شناختند حضرت را می دیدند.

ولـی خـود او تنـها از لـذت منـاجـات بـا حضـرت «حـجـة بن الحسن» (علیه السلام) برخوردار بود.

 

ملاقات دهم

اگر چه قضیه ی حاج «علی بغدادی» در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و در دسترس همه مردم قرار گرفته است، ولی به سه دلیل لازم دانستم که آن حکایت را هم در اینجا نقل کنم.

اول: آنکه معمولاً کسانی که مفاتیح را باز می کنند و می خوانند به قصد دعاها و زیارتهای آن، آن را می خوانند و کمتر کسی است که این سرگذشت را به خصوص که طولانی هم هست بخواند.

و یا وقت آن را داشته باشد، که در آن دقت کند ولی کسانی که این کتاب را برمی دارند به قصد سرگذشتهای کسانی که خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده اند، مطالعه می کنند، طبعا حال و حوصله مطالعه آن را دارند.

دوم: آنکه این قصه در کتاب مفاتیح با قلم زمان قدیم نوشته شده و برای خوانندگان محترم بعضی از مطالبش مشکل و بلکه نامفهوم به نظر می رسید، لذا لازم دانستم که در الفاظش تغییری بدهم و به قلم روز آن را بنویسم و تقدیم کنم.

سوم: آنکه سند این قصه به قدری درست و صحیح و محکم و خودش به قدری آموزنده و منقلب کننده است، که من نتوانستم آن را نقل نکنم و امیدوارم شما خوانندگان محترم هم از حقیقت آن استفاده کاملی بفرمائید.

مرحوم حاج شیخ «عباس قمی» رضوان الله تعالی علیه می گوید:

مناسب است که در اینجا حکایت سعید صالح، صفی متقی، «حاج علی بغدادی» نقل شود.

شیخ ما در کتاب جنه الماوی و کتاب نجم الثاقب این حکایت را نقل کرده و می گوید: «اگر در کتاب نجم الثاقب حکایتی جز این حکایت، یقینی و صحیحه که در آن فوائد زیادی است و در این نزدیکیها واقع شده نبود کافی بود».

حاج علی بغدادی نقل کرده که هشتاد تومان سهم امام (علیه السلام) به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» اعلی الله مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمد حسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمد حسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمد تقی (سلام الله علیهما) رفتم و خدمت جناب «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج به من حواله دهند که بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم عذر خواستم و گفتم باید مزد کارگران کارخانه شعربافی را بدهم و چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید جلیلی را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می آید وقتی نزدیک شد به من سلام کرد و دستهای خود را دراز کرد که با من مصافحه و معانقه کند و فرمود: «اهـلاً و سهـلاً» و مرا در بغل گرفت و با هم با کمال محبت معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.

بر سر مبارکش عمامه سبز روشنی بود و روی صورتش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاده و فرمود: « حاج علی خیر است کجا می روی»؟

گفتم: کاظمین (علیهما السلام) بودم زیارت کردم و به بغداد برمی گردم.

فرمود: «امشب شب جمعه است، بیا به کاظمین برگردیم».

گفتم: آقای من نمی توانم و امکانات ندارم!

فرمود: «داری! برگرد تا نزد جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهادت دهم، که تو از دوستان و موالیان ما هستی و شیخ هم شهادت می دهد، ما دو شاهد می شویم، و خدای تعالی هم فرموده: دو شاهد بیاورید.

این مطلب اشاره ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد، که من از موالیان اهل بیت عصمت و طهارتم و آن را در کفن خود بگذارم.

گفتم: شما این مطلب را از کجا می دانید و چطور شهادت می دهید؟!

فرمود: «کسی که حق او را به او می رسانند، چگونه رساننده را نمی شناسد»؟

گفتم: چه حقی؟

فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی»!

گفتم: وکلای شما کیست؟

فرمود: «شیخ محمد حسن»!

گفتم: او وکیل شما است؟!

فرمود: «وکیل من است».

اینجا در خاطرم خطور کرد، که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمی شناخت کیست؟

به خودم جواب دادم، شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام!

باز با خودم گفتم: حتما این سید از سهم سادات از من چیزی می خواهد و چقدر مایلم از سهم امام (علیه السلام) به او چیزی بدهم.

لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمد حسن مراجعه کردم و باید با اجازه ی او چیزی به دیگران بدهم.

او به روی من تبسمی کرد و فرمود: « بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی».

گفتم: آنچه را داده ام قبول است؟

فرمود: «بله».

من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می داند و مقداری تعجب کردم! و با خود گفتم: البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.

سپس به من فرمود: «برگرد با هم برویم جدم را زیارت کن».

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می رفتیم.

در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری بود و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره همه با میوه، در یک وقت که موسم آنها نبود بر سر ما سایه افکنده بود.

گفتم: این نهر و این درختها چیست؟

فرمود: « هر کس از موالیان و دوستان ما باشد و جدم را زیارت کند اینها با او هست».

گفتم: سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود روزی نزد او رفتم شنیدم می گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نباشد! برای او فائده ای ندارد!.

فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست».

سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) هست؟

فرمود: «بله او و هر کس متعلق به تو است از موالیان خواهد بود».

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس»؟

گفتم: روضه خوانهای امام حسین (علیه السلام) می خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب سلیمان اعمش در خواب دید، که هودجی در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟

گفتند: حضرت فاطمه زهراء و خدیجه کبری (علیهما السلام) هستند.

گفت: کجا می روند؟

گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین (علیه السلام) می روند و دید رقعه هائی را از هودج می ریزند که در آنها نوشته شده:

«امان من النار لزوار الحسین (علیه السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة».

(امان نامه ای است از آتش برای زوار سیدالشهداء (علیه السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت) آیا این حدیث صحیح است؟

فرمود: «بله راست است و مطلب تمام است».

گفتم: ای آقای من صحیح است که می گویند: کسی که امام حسین (علیه السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟

فرمود: «آری والله». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: در سال (۱۲۶۹) هزار و دویست و شصت و نه به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) چگونه است؟

گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می خورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده آیا صحیح است آیا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می دهد؟

فرمود: «آری والله جد من ضامن است».

گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: زیارت من از حضرت رضا (علیه السلام) قبول است؟

فرمود: «انشاء الله قبول است».

گفتم: آقای من سؤالی دارم.

فرمود: «بپرس».

گفتم: زیارت حاج احمد بزاز باشی قبول است، یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)؟

فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است».

گفتم: سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟

جوابی ندادند.

گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟ باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائما در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).

در این موقع به جائی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوی که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می کند!

گفتم: ای آقای من این زمین مال بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جائز نیست!

فرمود: «این مکان مال جد ما حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و ذریه او و اولاد ما است برای موالیان ما تصرف در آن حلال است».

در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم: آقای من می گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) است این راست است یا نه؟

فرمود: « چه کار به این کارها داری»!

در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده اند و از میان جاده می گذرد و بعد از آن دو راهی می شود، که هر دو راه به کاظمین می رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، من به آقا عرض کردم بیا از این راه برویم (یعنی راه سلطانی).

فرمود: «نه از راه خودمان می رویم».

از آنجا چند قدمی برداشتیم، خودم را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدم، داخل ایوان شدیم و از طرف «باب المراد» که طرف شرقی حرم است و پائین پای مقدس است، وارد شدیم و آقا به در رواق معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد حرم شد و ایستاد و فرمود: «زیارت بکن».

گفتم: من سواد ندارم.

فرمود: «برای تو زیارت بخوانم».

گفتم: بلی.

فرمود: «ءادخل یا الله السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری (علیه السلام) و فرمود: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری» بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می شناسی»؟

گفتم: چطور نمی شناسم.

فرمود: «به او سلام کن».

گفتم: «السلام علیک یا حجة الله یا صاحب الزمان یابن الحسن»آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة الله و برکاته» پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان».

گفتم: سواد ندارم.

فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم»؟

گفتم: بله.

فرمود: «کدام زیارت را برای تو بخوانم»؟

گفتم: هر زیارتی که افضل است.

فرمود: «زیارت امین الله افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله شد و آن زیارت را به این نحوه خواند:

«السلام علیکما یا امینی الله فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله حق جهاده و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه (صلی الله علیه و آله) حتی دعاکما الله الی جواره فقبضکما الیه باختیاره و الزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه….» تا آخر زیارت.

در اینجا چراغهای حرم را روشن کردند، یعنی شمعها روشن شد ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می درخشد و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آنچنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه ها نمی شدم.

وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پائین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی زیارت جدم حسین بن علی (علیه السلام) را بکنی»؟

گفتم: بله شب جمعه است زیارت می کنم.

آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن از اذان مغرب فارغ شد به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان» ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادی در طرف راست محاذی امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.

ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات!، که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! و از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتی برنمی گشتم! و اسم مرا می دانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من! وقتی به امام زمان (علیه السلام) سلام عرض کردم! و غیره…!!

بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقائی که با من مشرف شد کجا رفت؟

گفتند: بیرون رفت، ضمنا کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟ گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمد حسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.

من هم قضیه را به کسی نمی گفتم، تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ای؟

گفتم: چیزی ندیدم. او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۱۲]

(ظاهرا برخورد اخیر سبب شد که حـاج علـی بغدادی قضیه را برای مردم نقل کند).

 

ملاقات یازدهم

مرحوم حاجی نوری رحمه الله در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند که:

عالم فاضل «شیخ باقر کاظمی» معروف به «آل طالب» گفت که: مرد مؤمنی به نام «شیخ حسین رحیم» از خانواده معروف به «آل رحیم» نقل می کرد. و همچنین این قضیه را عالم کامل، فاضل عابد، مصباح الاتقیاء، «شیخ طـه» که فعلاً امام جماعت مسجد هندی است و مورد اعتماد خاص و عام است، نقل کرد که: شیخ حسین رحیم مردی بود پاک طینت و از مقدسین و متدینین.

او مبتلا به مرض ریوی بود که با سرفه اش خون بیرون می آمد.

و در عین حال مبتلا به فقر و تنگدستی عجیبی بود، حتی قوت روزانه خود را نداشت، غالبا برای تهیه ی غذا به اطراف نجف اشرف نزد بادیه نشینان می رفت و از آنها چیزی می گرفت.

در این گیرودار چون ازدواج نکرده بود و هنوز جوان بود، عاشق دختری که در همسایگی آنها بود، گردید.

ولی چون او فقیر و مریض بود، به او آن دختر را نمی دادند، لذا فوق العاده ناراحت و مهموم و مغموم شده بود.

این ابتلائات یعنی فقر و مرض و عشق به قدری به او فشار آورده بود که تصمیم گرفت، عملی را که در نجف برای قضاء حوائج معروف است، انجام دهد و آن این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود و خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برسد و از آن حضرت حوائجش را بگیرد.

بالاخره چهل شب چهارشنبه این عمل را انجام داد.

مرحوم «شیخ باقر کاظمی» فرمود: شیخ حسین خودش می گفت من چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رفتم و دقت کردم که حتی یک شب تعطیل نشود، شب چهارشنبه آخر که از شبهای زمستان و ابری و تاریک و باد تندی با نم نم باران می آمد، من به مسجد کوفه رفتم.

چون از سینه ام خون می آمد و وسیله ی جلوگیری آن را نداشتم همان بیرون مسجد در روی دکه ای که کنار در مسجد است نشستم و اتفاقا چیزی نداشتم که به خودم بپیچم تا سرما نخورم.

فقط مختصری قهوه آورده بودم و آتشی درست کرده بودم، تا چند فنجان قهوه بخورم کسی آن اطراف نبود فوق العاده دلتنگ بودم، غصه ام زیاد شده بود و دنیا در مقابل چشمم تاریک شده بود.

خدایا! چهل شب چهارشنبه است، به اینجا می آیم، نه کسی را دیده ام و نه چیزی برایم ظاهر شده و نه حوائجم برآورده گردیده است، این همه مشقت و رنج کشیدم.

چه شبهائی که با ترس و لرز، خود را به امیدی به این مسجد رساندم ولی هیچ خبری نشد.

در این فکرها بودم، خواستم فنجانی قهوه بریزم و بخورم، دیدم مرد عربی از طرف در اول مسجد متوجه من شده و به طرف من می آید.

وقتی از دور او را دیدم، ناراحت شدم، با خودم گفتم که این مرد از عربهای بادیه است، از اهالی اطراف مسجد است، نزد من می آید که قهوه را بخورد و مرا در این شب تاریک بی قهوه بگذارد و ناراحتی مرا زیادتر کند، آخر من بسیار کم قهوه آورده بودم.

به هر حال به من رسید و سلام کرد و اسم مرا برد و در مقابل من نشست.

از اینکه اسم مرا می دانست، تعجب کردم، زیرا من او را هرگز ندیده بودم، بعد با خودم فکر کردم، که شاید او از افرادی است که در اطراف نجف اشرف زندگی می کند و من بر آنها وارد می شدم و میهمان آنها می گردیدم!

لذا از او پرسیدم: از کدام طایفه ی عرب هستی؟

گفت: من از بعضی از آنها هستم.

بعد از آن من از هر یک از طوائف عرب که در اطراف نجف اشرف بودند سؤال کردم و گفتم: شما از آن قبیله هستی؟

گفت: نه، از آنها نیستم. من عصبانی شدم او را مسخره کردم و گفتم: تو از طری طری ای و این کلمه ای بود که معنائی نداشت و من آن جمله را از روی ناراحتی به او گفتم.

ولی او ناراحت نشد و تبسمی کرد و گفت: بر تو حرجی نیست من اهل هر کجا باشم، بگو تو برای چه به اینجا آمده ای؟

گفتم: به تو فائده ندارد، که بدانی چرا من اینجا آمده ام.

گفت: چه ضرر دارد، برای تو که به من بگوئی برای چه به اینجا آمده ای؟

من از حسن خلق او و خوب حرف زدنش تعجب کردم و از او خوشم آمد و کم کم هر چه بیشتر حرف می زد محبتم به او زیادتر می شد.

تا آنکه توتون برداشتم و برای او سبیل (چپق) چاق کردم و به او دادم.

او گفت: من نمی کشم.

بعد برای او یک فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او از من گرفت و لب زد و به من داد و گفت: تو این را بخور.

من گرفتم و آن را خوردم ولی آنا فآنا محبتش در دلم زیادتر می شد.

به او گفتم: ای برادر! خدا امشب تو را برای من رسانده که مونس من باشی آیا می آئی با هم برویم، کنار قبر حضرت مسلم بنشینیم؟

گفت: بله می آیم، ولی تو باید شرح حال خودت را برایم نقل کنی.

گفتم: ای برادر! سرگذشتم را برای تو نقل می کنم.

من مرد فقیر و ناداری هستم، از آن روزی که خود را شناختم، فقیر و بی چیز بوده ام تا به حال.

ضمنا چند سال است که از سینه ام خون می آید و علاجش را نمی دانم و از طرف دیگر زن ندارم و به دختری از اهل محله ی خودمان علاقه مند شده ام که او را به من نمی دهند در این حال ملاها به من گفتند: اگر بخواهی به حوائجت برسی متوجه به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن حضرت را خواهی دید و حاجتت را خواهی گرفت و امشب شب چهارشنبه ی آخر است چیزی ندیده ام و این همه زحمت کشیده چیزی ملتفت نشده ام این است حوائج من.

او گفت: اما سینه ی تو خوب می شود و اما آن زن را به همین زودی به تو می دهند و اما فقرت همین طور هست تا از دنیا بروی.

من متوجه اینکه او این گونه حرف می زند نشدم.

به او گفتم: آیا کنار قبر حضرت مسلم نمی رویم؟

گفت: برخیز برویم و ایشان جلوی من راه می رفتند وقتی وارد مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نمی خوانیم؟

گفتم: چرا، او جلو ایستاد و من هم با فاصله ای عقب سر او ایستادم و مشغول نماز شدم وقتی سوره ی حمد را می خواندم دیدم او به نحوی مشغول قرائت است که مثل قرائت و حال او را در کسی ندیده بودم، با خودم گفتم، شاید او حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) باشد او در حال نماز بود ولی نور عظیمی به او احاطه کرده بود که من نمی توانستم او را ببینم، ولی قرائت او را می شنیدم و بدنم می لرزید، می خواستم نمازم را قطع کنم ولی از ترس آن حضرت قطع نکردم و به هر نحوی بود نمازم را تمام کردم.

اما بعد از نماز دیدم، آن نور بالا رفت، مشغول گریه شدم و از آن حضرت به خاطر سوء ادبی که در بیرون مسجد کرده بودم، عذر خواستم و گفتم: ای آقای من! به من وعده دادی که به کنار قبر حضرت مسلم برویم، در بین اینکه، این جمله را می گفتم، دیدم آن نور به طرف قبر حضرت مسلم حرکت کرد، من هم عقب او رفتم، نور در فضای زیر گنبد حضرت مسلم قرار گرفت و او آنجا بود و من مشغول گریه و زاری بودم، تا آنکه صبح شد و آن نور به آسمان عروج فرمود.

بعد از این جریان، سینه ام خوب شد و پس از چند روز آن دختر را به من دادند ولی فقرم همچنان به حال خود باقی است.

 

ملاقات دوازدهم

مرحوم آیه الله آقای «حاج سید حسین قاضی تبریزی» که در قم ساکن بودند و تمام علماء و بزرگان ایشان را به عنوان یک مرد عالم و متقی و اهل معنی و دارای کرامات می شناختند و من خودم مکرر خدمتشان رسیده بودم و از محضرشان استفاده هائی نموده بودم، معروف بود که ایشان مکرر خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می رسند، ولی من قضیه ای که از ایشان سندش صحیح باشد نداشتم که آن را در اینجا نقل کنم و خود من هم از ایشان در این خصوص چیزی نشنیده بودم.

ولی بحمدالله وقتی به این قسمت از کتاب رسیده بودم، میهمانی از قم، به منزل ما آمد که او را مدتها است به عنوان یک فرد اهل حال و معنی می شناختم او مرحوم حاج آقا جواد رحیمی بود، او با مرحوم آیه الله قاضی کاملاً آشنا بود و از اصحاب اهل سر ایشان بوده است، معظم له در بیستم ذیقعده ۱۴۰۳ سه قضیه از آن جناب در موضوع این کتاب برای ما نقل فرمود:

«اول»

مرحوم آیه الله آقای «سید حسین قاضی» نقل فرمودند که: در محلی جمعی بودیم که به محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیدیم، ایشان به ما نگاه می فرمودند و از افـراد تفقد می نمودند، به من فرمودند: شما چه می خواهید که من به شما بدهم؟ عرض کردم: می خواهم از همه ی این جمعیت به شما نزدیکتر باشم. حضرت در کنار خود جائی باز کردند و مرا پهلوی خود نشاندند.

«دوم»

آقای حاج آقا «جواد رحیمی» (رحمه الله علیه) گفتند:

مرحوم «آقای قاضی» فرمود: زمانی که در محضر حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه) بودم، قصیده ای که در مدح حضرتش یکی از دوستانش گفته بود، من آن را برای آن حضرت می خواندم، شاعر در آن قصیده اخلاص و ارادت خودش را نسبت به آن حضرت اظهار می کند، من وقتی آن اشعار را می خواندم، آنچه را شاعر نسبت به خودش داده بود من آنها را نسبت به خودم و اخلاص خودم می دادم و می خواستم به این وسیله ابراز ارادتی بکنم، که ناگاه دیدم آن حضرت نیستند و متوجه شدم که از این عمل من خوششان نیامده است.

 

«سوم»

و بالاخره آقای حاج آقا «جواد رحیمی» رحمه الله قضیه ی سوم مرحوم «آیه الله قاضی» را این چنین بیان کردند:

مرحوم آیة الله آقای حاج «سید حسین قاضی» فرمودند: شب تولد حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام الله علیها) یعنی شب بیستم جمادی الثانی سال ۱۳۴۸ در مسجد جمکران بودم، ناگهان مشاهده شد که انواری از آسمان به زمین و بخصوص روی آسمان جمکران فرو می ریزند، (در اینجا آقای رحیمی فرمودند: من هم اتفاقا آن شب در مسجد جمکران بودم و آن انوار را دیدم و بلکه همه ی مردم آنها را می دیدند).

در همان شب شخصی که مورد وثوق «آقای قاضی» بود برای ایشان نقل کرده بود که من در مسگرآباد تهران بودم، یکی از اولیاء خدا مرا با طی الارض به مسجد جمکران آورد با او در مسجد جمکران به مجلس روضه ای که در گوشه ای تشکیل شده بود رفتیم، از همان اول مجلس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه در روضه شرکت فرمودند، روضه خوان اشعاری از کتاب «گلزار آل طـه» که مرحوم آیه الله حاج «سید علی رضوی» سروده است، می خواند و حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گوش می دادند و گریه می کردند، پس از خاتمه ی مجلس حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) دعاء کردند و از مجلس برخاستند و تشریف بردند، جمعی که در آن مجلس بودند به شخصی که از دیگران به حضرت ولی عصر (علیه السلام) نزدیکتر بود، اصرار می کردند که شما هم دعائی بکنید، او می گفت: حضرت ولی عصر (علیه السلام) دعاء فرمودند،

بالأخره با اصرار زیاد او را وادار به دعاء کردند او هم چند جمله دعاء درباره ی فرج کرد و مجلس خاتمه یافت.

(احتمالاً دعاء کننده خود مرحوم «قاضی» بوده ولی نمی خواسته اسمش را ببرند).

 

ملاقات سیزدهم

استادمان مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ مجتبی قزوینی» (رضوان الله تعالی علیه) قضیه ی استادش مرحوم آیه الله آقای «میرزا مهدی اصفهانی» را این چنین نقل می فرمود:

مرحوم آیه الله «میرزای اصفهانی» می فرمود: در ایام تحصیل که در نجف اشرف بودم، در علم اخلاق و تزکیه ی نفس و سیر و سلوک از محضر آقای «سید احمد کربلائی» که یکی از عرفاء بلند پایه ی بود استفاده می کردم، تا آنکه در رشد و کمالات معنوی و تزکیه ی نفس از نظر ایشان به حد کمال و به اصطلاح به مقام قطبیت و فناء فی الله رسیدم.

او به من درجه و سمت دستگیری از دیگران را داد و مرا استاد در فلسفه اشراق دانست، او مرا عارف کامل و قطب و فانی فی الله می دانست ولی من که خودم را نمی توانستم فریب دهم و هنوز از معارف حقه چیزی نمی دانستم، دلم آرام نگرفته بود و خود را در کمالات ناقص می دانستم، تا آنکه به فکرم رسید که شبهای چهارشنبه به مسجد سهله بروم و متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بشوم شاید آن آقائی که خدای تعالی او را برای ما غوث و پناهگاه خلق قرار داده توجهی به من بفرماید و صراط مستقیم را به من نشان بدهد.

لذا به مسجد سهله رفتم و از جمیع علومی که:

سر به سر قیل است و قال

نه از آن کیفیتی حاصل نه حال

و از افکار عرفانی متصوفه و از بافته های فلاسفه، خود را خالی کردم و صد درصد با کمال اخلاص و توبه به مقام مقدس آن حضرت، خود را در اختیار گذاشتم، که ناگهان جمال پر نور حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه ظاهر شد و به من اظهار لطف زیادی فرمود و برای آنکه میزانی در دست داشته باشم و همیشه با آن میزان حرکت کنم، این جمله را به من فرمودند:

«طلب المعارف من غیر طریقنا اهل البیت مساوٍ لانکارنا» یعنی: جستجوی معارف و شناخت حقایق از غیر خط ما اهل بیت طهارت مساوی است با انکار ما.

وقتی مرحوم میرزای اصفهانی این جمله را از آن حضرت می شنود، متوجه می گردد که باید معارف حقه را تنها و تنها از مضامین آیات قرآن و روایات اهل بیت عصمت و طهارت استفاده کند و لذا به مشهد مقدس مشرف می گردد، معارف قرآن و اهل بیت را به پاک طینتان از اهل علم تعلیم می دهد و شاگردانی به جامعه ی روحانیت تحویل می دهد.

در اینجا چند تذکر و توضیح را لازم می دانم که به عرض خوانندگان محترم برسانم.

اول: آنکه قضیه تشرف مرحوم میرزای اصفهانی، به انحاء مختلف نقل شده و چون برای من آنچه را که استادم مرحوم آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی نقل فرموده بودند معتبر است، این نحوه که نقل کردم نزد من معتبرتر است.

دوم: مرحوم سید احمد کربلائی، از شاگردان ملا حسین قلی همدانی است و مرا سلاتی دارد که ظاهرا شخصی معنی این شعر شیخ عطار را می پرسد:

دائما او پادشاه مطلق است

در کمال عز خود، مستقرق است

او بسر ناید ز خود، آنجا که او است

کی رسد عقل وجود، آنجا که او است

که ابتداء مرحوم «آخوند خراسانی» جواب مختصری می دهد و بعد همان سؤال را از مرحوم «شیخ محمد حسین غروی کمپانی» می کنند، که ایشان طبق مذاق فلسفه مشاء پاسخ می گوید و بعد باز همان سؤال را از مرحوم «سید احمد کربلائی» می پرسند، که ایشان طبق مذاق فلسفه اشراق جواب می دهند که عینا آن مراسلات نزد من موجود است، بنابراین مرحوم سید احمد کربلائی مذاقشان مذاق عرفانی وحدت موجودی است و این مطلب کاملاً از آن مراسلات استفاده می شود.

سوم: مرحوم آیه الله آقای میرزا مهدی اصفهانی در روز پنجشنبه ۱۹ ذیحجه الحرام ۱۳۶۵ هجری قمری در مشهد مقدس از دنیا رفت و در وسط دارالضیافه آستانه مبارکه حضرت رضا (علیه السلام) دفن شد.

ضمنا بعضی از شاگردان مرحوم میرزای اصفهانی و فرزند بزرگوارش در کتاب دین و فطرت قضیه او را این چنین نقل می کنند.

«از جمله عالمان و فقیهان و مربیان روحانی دهه های گذشته مرحوم مبرور آیه الله العظمی آقای میرزا مهدی اصفهانی رضوان الله تعالی علیه است (۱۳۶۵ ـ ۱۳۱۳ هجری قمری) بوده است، که مراکز علمی خصوصا حوزه علمیه مشهد سالها تحت نفوذ و سیطره معنوی آن بزرگوار بوده و تعالیمشان از جمله حرکتهای عظیم فکری معاصر گشته که همچون سدی فولادین در مقابل انحرافات ایستاد و معارف قرآن و ائمه طاهرین را به عنوان تنها راه دستیابی به اسلام خالص عرضه داشته است.

بسیاری از دانشمندان شیعه که امروز نگهبانان مرزهای تشیع اند در محضر آن بزرگوار درسها گرفته و پندها آموخته اند این تب و تابی که امروزه در زادروز امام عصر (عج الله تعالی فرجه الشریف) می بینیم، گوشه ای از شراره های محبتی است که ایشان به پیشگاه امام زمان (علیه السلام) می ورزیده و اینک جلوه هائی از آن آشکار گشته است…

آن بزرگوار، در آن هنگامی که به تحصیل مشغول بوده و سینه خویش را از علوم اسلامی می انباشته در برخورد با روشها و مشربهای گوناگون از جمله مکاتب فلسفی و عرفانی به حیرت و نوسان کشیده می شود و اضطراب عجیبی بر روحش سایه می افکند.

پریشانی و آزردگی حاصل از بلاتکلیفی، انقلاب فکری در او ایجاد می کند که نمی داند چه بکند و به کجا برود و به کدام سیر، از سیرهای علمی و معنوی آن زمان رو کند.

سرانجام برای نجات از این دغدغه ی خاطر، به حضرت ولی عصر اروحنا فداه متوسل می شود و چاره مشکل را از آن حضرت می طلبد.

حضرتش نیز تفضل می کنـند و در کنـار قـبر هود و صالح در «وادی السلام نجف» تشریف فرما شده بر او تجلی می فرمایند و راه را به او می نمایانند… .

او که در آنجا با قلبی شکسته و دیده ای گریان دیدار را آرزو می نمود سرانجام به مقصود خود نائل می آید و شرفیاب محضر پرفیضش می شود و درمان درد خویش را می یابد.

بدین گونه که وقتی در بیداری به خدمت حضرت می رسد، بر سینه آن حضرت نواری را به رنگ سبز به عرض ۲۰ سانت و به طول قریب ۶۰ سانت می بیند، که عبارتی به رنگ سفید، به گونه ی نور بر آن چنین نقش شده است:

«طلب الْمعارفْ منْ غیر طریقنا اهْل الْبیت مساوقٌ لانْکارنا وقدْ اقامنی الله وانا حجه بْن الْحسن».

(که کلمه «حجة بن الحسن» قدری درهم و به شکل امضاء نقش یافته بود)

(یعنی: جستجوی معارف جز از راه ما خاندان پیامبر، مثل انکار نمودن ماست و خداوند امروز مرا برپا داشته و من حجت خدا پسر حضرت عسکری (سلام الله علیه) هستم).

و بعد آن حضرت غائب می شوند.

این پیام گهربار حضرتش، مرحمی بر قلب سوزان او می گردد و راه حق، روشن و آشکار برایش نموده شده و به دنبال این توسل و عنایت، مرحوم میرزا به چشمه ی جوشانی از معارف الهی و شخصیتی فرزانه هدایت می شود که نامش را هرگز نبرد و از او تنها به «صاحب علم جمعی» تعبیر نمود.

درس گهربار امام، مشعل و چراغ راه زندگی او می گردد، که خلاصه اگر ما را قبول دارید باید معارف را از ما بگیرید و در همه ی زمینه ها، یعنی خداشناسی و نفس شناسی و روح شناسی و آخرت شناسی و بلکه آفاق شناسی، از ما تبعیت کنید.

بعدها به منظور زنده نمودن معارف اهل البیت، عازم ایران می شود و درسهائی را که آمیزه ای از قرآن و علوم عترت بود، برای دانشوران مطرح می فرماید، برخی از آثار ارزنده و علمی آن مرحوم نزد بعضی از شاگردان بزرگوارش هم اکنون موجود است.

این بود آنچه را که بعضی از شاگردان از قضیه مرحوم میرزای اصفهانی نقل کرده اند و به عقیده من جریان آن چنان باشد که مرحوم آقای حاج شیخ مجتبی نقل فرموده اند و احتمال هم دارد که اینها دو حکایت و ملاقات باشد.

 

ملاقات چهاردهم

آیه الله آقای حاج شیخ «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مؤلف کتاب گنجینه ی دانشمندان در جلد دوم صفحه ۶۴ نقل می کند:

در شب سه شنبه ۲۶ ربیع الثانی ۱۳۹۳ برای مؤلف فرمودند: دخترم که همسر حجه الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.

من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مداومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.

او مشرف بمکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من بآن ذکر مداومت می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم، تا آنکه یک روز در موقع طواف، بوسیله ی جمعی از سودانیها ازدحام عجیبی را در مطاف مشاهده کردم.

قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:

متوسل به «امام زمان» (علیه السلام) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی.

گفتم: «امام زمان» کجا است؟

گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.

نگاه کردم دیدم، آقای بزرگواری پیش روی من راه می رود و اطراف او به قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.

همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن.

من فورا پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (علیه السلام) می رفتم و به قدری نزدیک بودم که دستم به پشت آقا می رسید!

آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.

خلاصه همین طور هفت شوط طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.

و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود.

 

ملاقات پانزدهم

مرحوم حجه السلام آقای حاج شیخ «محمد تقی بافقی» یکی از علماء مبارز زمان رضاشاه پهلوی بود که مکرر آن شاه ظالم او را زندان کرد و تبعید نمود.

او (طبق نوشته گنجینه دانشمندان جلد ۳ صفحه ی ۶) معتقد بود که به ادله ی اربعه راه ملاقات با «امام زمان» (علیه السلام) باز است.

علاوه بهترین دلیل بر امکان چیزی وقوع آن است.

و ما می بینیم که هزارها نفر آن حضرت را دیده و شناخته و با او حرف زده اند!

مؤلف کتاب پس از آنکه این کلام را مشروح بیان می کند چند حکایت از مرحوم بافقی در این ارتباط نقل می نماید که یکی از آن حکایات این است.

حکایت کرد، برای من مرحوم حجه الاسلام، عالم عامل، عابد زاهد، ملا اسدالله بافقی برادر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در ماه صفر ۱۳۶۹ قمری، او می گفت:

برادرم مکرر به خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رسیده و قضایا را به من گفته و سفارش کرده بود، که تا من زنده ام آنها را برای کسی نقل نکنم ولی حالا که از دنیا رفته برای شما چند حکایت از آن ملاقات ها را نقل می نمایم.

یکی از آنها این است که ایشان می فرمود:

قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بروم.

فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم، کوهها و دره های عظیمی سر راهم بود و برف هم بسیار باریده بود.

یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم. که نزدیک گردنه ای بود، با خودم گفتم، امشب در میان این قهوه خانه می مانم صبح به راه ادامه می دهم. وارد قهوه خانه شدم دیدم جمعی از کردهای یزیدی در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمارند با خودم گفتم خدایا چه بکنم اینها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است.

همین طور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر می کردم و کم کم هوا تاریک می شد، صدائی شنیدم که می گفت:

محمد تقی، بیا اینجا، به طرف آن صدا رفتم دیدم شخصی باعظمت زیر درخت سبز و خرمی نشسته و مرا به طرف خود می طلبد!

نزدیک او رفتم او سلام کرد و فرمود محمد تقی آنجا جای تو نیست من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت هوا ملایم است و کاملاً می توان با استراحت درآنجا ماند و حتی زمین زیر درخت خشک و بدون رطوبت است ولی بقیه صحرا پر از برف است و سرمای کشنده ای دارد.

به هر حال شب را خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجه شدم او حضرت بقیه الله (علیه السلام) است بیتوته کردم و آنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدس استفاده کردم.

صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم آقا فرمودند هوا روشن شد برویم.

من گفتم: اجازه بفرمائید، من در خدمتتان همیشه باشم و با شما بیایم.

فرمود: تو نمی توانی با من بیائی.

گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: در این سفر دو بار تو را خواهم دید و من نزد تو می آیم.

«بار اول قم» خواهد بود و مرتبه ی دوم نزدیک سبزوار تو را ملاقات می کنم، ناگهان از نظرم غائب شد!

من به شوق دیدار آن حضرت، تا شهر «قم» سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه (علیهاالسلام) و وعده تشرف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!

از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی متأثر بودم، تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: چرا خلف وعده شد؟!

من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم.

در همین فکرها بودم، که صدای پای اسبی شنیدم برگشتم دیدم حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه سوار بر اسبی هستند و به طرف من تشریف می آورند و به مجرد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم.

گفتم: آقا جان وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم ولی موفق نشدم؟

فرمود: محمد تقی ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو آمدیم تو از حرم عمه ام حضرت معصومه (سلام الله علیها) بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسأله ای می پرسید، تو سرت را پائین انداخته بودی و جواب او را می دادی، من در کنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی، من رفتم!

 

ملاقات شانزدهم

مـرحـوم آیـه الله آقـای حـاج شیـخ «محمد تقی بافقی» رحمه الله به قدری در ارتباط با حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) قوی بود و در این جهت ایمانش کامل بود که هر زمان حاجتی داشت فورا به مسجد جمکران مشرف می شد و حوائجش را از «امام زمان» (علیه السلام) می گرفت صاحب کتاب «گنجینه دانشمندان» از قول یکی از علماء حوزه علمیه قم نقل می کند که:

حضرت آیه الله حاج سید محمد رضای گلپایگانی فرمودند که: در عصر آیه الله آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری چهارصدنفر طلبه در حوزه قم جمع شده بودند، آنها متحدا از مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی که مقسم شهریه مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری بود عبای زمستانی خواستند آقای بافقی به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم جریان را می گوید:

حاج شیخ عبدالکریم می فرماید: چهارصد عبا را از کجا بیاوریم؟!

آقای بافقی می گوید: از حضرت ولی عصر ارواحنا فداه می گیریم.

حاج شیخ عبدالکریم می فرماید: من راهی ندارم که از آن حضرت بگیرم.

آقای بافقی می گوید: من انشاءالله از آن حضرت می گیرم.

شب جمعه ای آقای بافقی به مسجد جمکران رفت و خدمت حضرت رسید و روز جمعه، به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم گفت، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) وعده فرمودند فردا روز شنبه چهار صد عبا مرحمت بفرمایند.

روز شنبه دیدم یکی از تجار چهارصد عبا آورد و بین طلاب تقسیم کرد.

 

ملاقات هفدهم

حضرت حجه الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ «مهدی معزی» فرمودند: مرحوم حاج شیخ مرتضی زاهد که از پاکان علماء تهران بود فرمود:

مرحوم سید عبدالکریم محمودی شبهای جمعه به خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) می رسید.

او می گفت: شب جمعه ای در صحن مطهر حضرت عبدالعظیم (در شهر ری) خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رسیدم، به من فرمودند: سید کریم بیا با هم به زیارت جدم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) برویم.

گفتم: در خدمتم چند قدمی در خدمت آن حضرت برداشتم دیدم به در صحن حضرت رضا (علیه السلام) رسیده ام من با آن حضرت زیارت کردم و باز به همان نحو برگشتیم و به تهران آمدیم.

باز حضرت ولی عصر (علیه السلام) فرمودند بیا با هم به زیارت قبر حاج سید علی مفسر برویم، (این قبر در صحن امامزاده عبدالله است) وقتی در خدمتشان به آنجا رفتیم دیدم روح آن مرحوم کنار قبرش ایستاده و اظهار ارادت به آن حضرت می کند. بعد سید علی به من گفت: سید کریم به حاج شیخ مرتضی زاهد سلام مرا برسان و بگو چرا حق رفاقت و دوستی را رعایت نمی کنی و به دیدن ما نمی آئی و ما را فراموش کرده ای؟

حضرت ولی عصر (علیه السلام) به سید علی فرمودند: حاج شیخ مرتضی گرفتار و معذور است من به جای او خواهم آمد.

 

ملاقات هیجدهم

یکی از بزرگان مراجع شیعه مرحوم آیه الله العظمی آقای «سید ابوالحسن اصفهانی» است.

او یکی از مراجع اعلای دینی و زعیم اعظم و فقیه مؤید و زمامدار تشیع، از آیات و مراجعی که بی واسطه به فیض ملاقات حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه مشرف گشته و مورد تأئیدات غیبی بوده اند و در طول تاریخ غیبت کبرای امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمتر مرجعی و زعیمی به کیاست و فراست و سعه صدر و بخشندگی و مؤثر آثار و خدمات آن بزرگوار و کرامات باهرات و سجایای گرانمایه و سخاوتها و احسان های عجیبه و اخلاق نیکویش بوده است.

یکی از کرامتهای امام عصر ارواحنا فداه، به این نایب بزرگوار و زعیم امت توقیع شریفی است که برای آن بزرگوار، صادر می کنند و می فرستند و بدین ترتیب ایشان را تحت عنایات خاصه خویش قرار می دهند و به الطاف و عنایاتشان می نوازند.

توقیعی که حضرتش ارسال می دارند، توسط مرحوم ثقه الاسلام والمسلمین، زین العلماء الصالحین حاج شیخ «محمد کوفی شوشتری» در نامه ای واصل می شود که متن مبارک آن نامه عبارت از این است:

«قل له: ارخـص نفسـک و اجعـل مجلسـک فـی الـدهلیـز واقـض حـوائـج النـاس نحـن ننصـرک».

یعنی (به او بگو: خودت را برای مردم ارزان کن، و خودت را در دسترس همه قرار بده، و محل نشستنت را دهلیز خانه ات انتخاب کن تا مردم سریع و آسان با تو ارتباط داشته باشند، حاجتهای مردم را برآور ما یاریت می کنیم).

 

ملاقات نوزدهم

این قضیه را در کتاب «پرواز روح» نقل کرده ام ولی چون در اینجا هم مناسب است باز نقل می کنم:

در سال ۱۳۳۲ شمسی هجری که به کوفه رفته بودیم، شخصی در آنجا بود به نام آقای حاج شیخ «محمد کوفی» که می گفتند او مکرر خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رسیده است.

جریانی را که نقل فرمود این بود:

می فرمود: در آن زمان که هنوز ماشین در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمی کرد، من با شتر به مکه مشرف شدم و در مراجعت از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم و کم کم به محلی که باتلاق بود، رسیدم پاهای شتر در آن باتلاق فرو رفت، من هم نمی توانستم از شتر پیاده شوم و شترم هم نزدیک بود بمیرد. ناگهان از دل فریاد زدم:

«یا ابا صالح الْمهْدی ادْرکنی» و این جمله را چند مرتبه تکرار کردم. دیدم اسب سوای به طرف من می آید و او در باتلاق فرو نمی رود، او به در گوش شترم جملاتی گفت که آخرین کلمه اش را شنیدم: «حتی الْبابْ» (یعنی تا دم در) شترم حرکت کرد و پاهای خود را از باتلاق بیرون کشید و به طرف کوفه به سرعت حرکت کرد.

من رویم را به طرف آن آقا کردم و گفتم: «منْ انْت» (تو که هستی؟).

فرمود: «انا الْمهْدی» (من حضرت مهدی (علیه السلام) هستم).

گفتم: دیگر کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «متی ترید؟» هر جا و هر وقت تو بخواهی.

دیگر شترم مرا از او دور کرد و خودش را به دروازه کوفه رساند و افتاد، من در گوش او کلمه ی «حتی الْبابْ» را تکرار کردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، این دفعه که به زمین افتاد فورا مرد.

آقای حاج شیخ محمد کوفی به قدری پاک و باتقوی بود که انسان احتمال نمی داد، حتی یک جمله را خلاف بگوید، سپس اضافه کرد و گفت:

من پس از آن قضیه بیست و پنج مرتبه دیگر به محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده ام که وقتی بعضی از آنها را برای مرحوم حاج ملا آقاجان نقل کرده بود ایشان به من فرمودند، بعضی از آنها مکاشفه است و چون این مرد بسیار پاک است گمان می کند که در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) رسیده است.

 

ملاقات بیستم

مرحوم «شیخ ورام» در کتاب تنبیه الخاطر و نزهه الناظر می گوید: علی بن جعفر المدائنی علوی نقل کرده و گفته که:

در کوفه پیرمرد قدکوتاهی که معروف به زهد و عبادت و پاکدامنی بود زندگی می کرد روزی من در مجلس پدرم بودم که آن پیرمرد قضیه ای را برای پدرم می گفت و آن قضیه این است که گفت:

شبی در مسجد جعفی که مسجد قدیمی در پشت شهر کوفه است بودم نیمه های شب تنها مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد مسجد شدند وقتی به وسط مسجد رسیدند، یکی از آنها نشست و دست به زمین کشید، ناگهان آب زیادی مانند چشمه از زمین جوشید، سپس وضو گرفت و به آن دو نفر دستور داد که وضو بگیرند، آنها هم وضو گرفتند، آن شخص جلو ایستاد و این دو نفر به او اقتداء کردند، من هم اقتداء کردم و با آنها نماز خوانده ام، وقتی که نماز را سلام داد و من از اینکه از زمین خشک آب خارج کرده بود تعجب کرده بودم از آن فردی که طرف راست من نشسته بود، پرسیدم: این آقا کیست؟ به مـن گـفت: ایـن آقـا «صاحب الامر امام زمان» (علیه السلام) فرزند «امام حسن عسکری» (علیه السلام) است، خدمتش رفتم سلام کـردم و دستـش را بـوسیـدم و عـرض کـردم: ای پـسر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نظر مبارکتان درباره ی شریف عمر بن حمزه که یکی از سادات است چیست؟ آیا او بر حق است؟

فرمود: او الآن بر حق نیست ولی هدایت می شود او نمی میرد تا آنکه مرا می بیند.

علی بن جعفر مدائنی می گوید: من این قضیه را کتمان می کردم مدت طولانی از این جریان گذشت و شریف عمره بن حمزه فوت شد و ندانستم که آیا او بالأخره خدمت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) رسید یا خیر؟

روزی به آن پیرمرد زاهدی که قضیه را برای پدرم نقل می کرد رسیدم و مثل کسی که منکر است به او گفتم، مگر شما نگفتید، که شریف عمر نمی میرد مگر آنکه خدمت حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) می رسد؟

به من گفت: تو از کجا دانستی که او خدمت حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) نرسیده است؟

من بعدها در مجلسی به فرزند شریف عمر بن حمزه که معروف به شریف ابوالمناقب بود برخوردم، گفت: وقتی پدرم مریض بود، شبی من خدمتش بودم به کلی قوایش تحلیل رفته بود و حتی جوهره ی صوتش شنیده نمی شد.

اواخر شب با آنکه من تمام درها را بسته بودم، ناگهان دیدم شخصی وارد منزل شد که از هیبت او من جرأت نکردم از ورودش سؤال کنم، پهلوی پدرم نشست و با او آرام آرام صحبت می کرد، پدرم مرتب اشک می ریخت سپس برخاست و رفت. وقتی از چشم ما ناپدید شد، پدرم گفت: مرا بنشانید، ما او را نشانیدم چشمهایش را باز کرد و گفت: این مردی که پهلوی من نشسته بود کجا رفت؟ گفتیم: از همان راهی که آمده بود بیرون رفت، گفت: عقبش بروید او را برگردانید، ما دیدیم درها مثل قبل بسته است و اثری از او نیست، برگشتیم نزد پدر و جریان را برای او گفتیم.

گفت: این آقا حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بود، سپس باز کسالتش سنگین شد و بی هوش گردید و پس از چند روز از دنیا رفت.[۱۳]

 

ملاقات بیست و یکم

از مرد موثقی به نام حاج آقای حیدری در مشهد شنیدم ولی چون در آن زمان قضیه را خود یادداشت نکرده بودم و حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمد رازی در کتاب آثار الحجه صفحه ی ۸۰ از همان مرد مورد وثوق شنیده و نوشته اند من عین آن حکایت را با مختصری کم و زیاد که از حافظه خودم هم استمداد کرده ام، از آن کتاب نقل می کنم.

آقای حاج میرزا علی حیدری فرمودند:

من در تهران این قضیه را از حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ اسحق رشتی فرزند مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ حبیب الله رشتی شنیده بودم و سپس در سفری که به شام برای زیارت حضرت «زینب» (سلام الله علیها) رفته بودم و به محضر مرحوم آیه الله آقای حاج سید محسن جبل عاملی رسیدم خود ایشان نقل کردند: در زمان حکومت شریف علی بر سرزمین حجاز به مکه مکرمه رفتم و قبلاً متوجه شده بودم که در اعمال حج خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه خواهم رسید و لذا در اعمال حج آن سال زیاد به فکر آن حضرت بودم ولی موفق به زیارت آن حضرت نشدم. تصمیم گرفتم که به وطن برگردم ولی متوجه شدم که راه بین مکه و لبنان بسیار دور است و بهتر این است که در مکه بمانم شاید سال دیگر موفق به زیارت آن حضرت گردم، لذا آنجا ماندم ولی در سال بعد و بعدتر تا پنج و یا هفت سال موفق به زیارت آن حضرت نشدم.

(تردید بین پنج سال و هفت سال از جناب آقای حاجی حیدری بود).

در این بین با حاکم مکه (شریف علی) آشنائی پیدا کردم و با او گاهی رفت آمد می نمودم او از شرفا و سادات مکه بود مذهبش زیدی بود، یعنی: چهار امامی بود و این اواخر خیلی با من گرم بود.

در آخرین سالی که اعمال حج را انجام دادم و دیدم باز هم مثل آنکه نمی خواهم موفق به زیارت آن حضرت شوم برای رفع ناراحتی و نگرانی خودم به یکی از کوه های اطراف مکه بالا رفتم، وقتی بالای کوه رسیدم آن طرف کوه چمن زاری بود که هرگز مثل آن را ندیده بودم با خود فکر کردم چرا در این چند سال که در مکه بوده ام برای گردش به اینجا نیامده ام؟!

وقتی از بالای کوه به میان آن چمن زار رسیدم، دیدم وسط آن خیمه ای برپا است و در میان خیمه جمعی نشسته اند و یک نفر که آثار بزرگی و علم از سیمایش ظاهر است در وسط خیمه نشسته، مثل اینکه او برای آن جمع درس می گوید و آنچه من از سخنان آن آقا شنیدم این بود که فرمود:

«به اولاد و ذراری جده ی ما حضرت زهراء سلام الله علیها در موقع مردن ایمان و ولایت تلقین می شود و هیچ یک از آنها بدون مذهب حقه و ایمان کامل از دنیا نمی روند».

در این بین شخصی از طرف مکه آمد و به آن آقا گفت:

«شریف محتضر و نزدیک است از دنیا برود، تشریف بیاورید!»

من با شنیدن این جمله حرکت کردم و به طرف مکه رفتم و یکسره به قصر ملک وارد شدم دیدم، او در حال سکرات مرگ است، علما و قضات اهل سنت اطرافش نشسته اند و او را به مذهب اهل سنت تلقین می کنند اما او به هیچ وجه حرفی نمی زند و فرزندش کنار بسترش نشسته و متأثر است.

ناگهان دیدم! همان آقائی که در خیمه درس می فرمود، از در وارد شد و بالای سر شریف نشست ولی معلوم بود که تنها من او را می بینم. زیرا من به او نگاه می کردم ولی دیگران از او غافل بودند، اما در من هم تصرف شده بود که نمی توانستم سلام کنم و یا از جا حرکت کنم او رو به شریف کرد و فرمود:

«قل اشهد ان لااله الاالله».

شریف گفت: «اشهد ان لااله الاالله».

او فرمود: «قل اشهد ان محمدا رسول الله».

شریف گفت: «اشهد ان محمدا رسول الله».

او فرمود: «قل اشهد ان علیا حجة الله».

شریف گفت: «اشهد ان علیا حجه الله» او به همین منوال یک یک از «ائمه اطهار» (علیهم السلام) را نام برد و به شریف، اقرار به آنها را تلقین کرد، شریف علی هم مرتب جواب می داد و اقرار می نمود تا آنکه به نام مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسید، آن آقا فرمود:

«یا شریف قل اشهد انک حجة الله» (یعنی: ای شریف بگو شهادت می دهم که تو حجت خدائی).

شریف هم گفت: شهادت می دهم که تو حجت خدائی.

اینجا من فهمیدم که دو مرتبه است موفق به زیارت حضرت بقیه الله (علیه السلام) می شوم، ولی متأسفانه آن چنان قدرت از من گرفته شده بود که نمی توانستم با او حرف بزنم و یا عرض ارادت کنم.

مرحوم آیه الله آقای سید محسن جبل عاملی در سال ۱۳۷۱ قمری در شام از دنیا رفت و در راهرو صحن حضرت زینب (علیها السلام) مدفون گردید.

 

ملاقات بیست و دوم

عالم جلیل و فقیه عالی مقام سید حسن بن حمزه که از علماء بزرگ شیعه است و با شش پشت به حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) می رسند نقل می کنند.

مرد صالحی از شیعیان گفت من در یکی از سالها به قصد زیارت بیت الله و اعمال حج از منزلم بیرون رفتم و اتفاقا آن سال گرما و امراض مسری زیاد شده بود.

در راه از قافله با غفلتی که کرده بودم عقب افتادم، کم کم از کثرت تشنگی در آن بیابان گرم بی حال روی زمین افتادم و نزدیک به هلاکت بودم، که صدای شیه ی اسبی به گوشم رسید.

وقتی چشمم را باز کردم جوان خوشرو و خوشبوئی را سوار بر اسب دیدم که بالای سرم ایستاده و ظرف آبی در دست داشت، از اسب پیاده شد و آن آب را به من داد، آن آب به قدری سرد و شیرین بود که من تا به حال مثل آن آب را نخورده ام از آن آقا سؤال کردم: تو که هستی که این لطف و مرحمت را به من نمودی؟!

گفت: من حجت خدا بر بندگان خدایم، من بقیه الله در زمینم، من آن کسی هستم که زمین را از عدل و داد پر خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالبم (علیهم السلام).

وقتی او را شناختم به من فرمود، چشمهایت را روی هم بگذار، من دستور را عمل کردم و چشمهایم را روی هم گذاشتم پس از چند لحظه به من فرمود، چشمت را باز کن، باز کردم خود را در کنار قافله دیدم در این موقع آن حضرت از نظرم غائب شد.

حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» پس از نقل این قضیه فرموده:

که حسن بن حمزه از اجله ی فقهاء طائفه ی امامیه است و از جمله تصانیف او کتاب «غیبت» است.

و شیخ طوسی می گوید: که سید حسن بن حمزه، فاضل ادیب، عارف فقیه، زاهد ورع، صاحب محاسن بسیار بوده است.

 

ملاقات بیست و سوم

باقی بن عطوه علوی که از سادات حسینی بوده و مورد اعتماد علی بن عیسی اربلی می باشد نقل کرده که گفت:

پدرم زیدی مذهب بود و او به مرضی مبتلاء بود که به هیچ وجه اطباء نمی توانستند او را معالجه کنند و از من و چند پسر دیگرش که همه شیعه و دوازده امامی بودیم ناراحت بود و دوست نداشت که ما در غیر مذهب او باشیم و گاهی که ما برای او استدلال حقانیت مذهب تشیع را می نمودیم و به او می گفتیم که حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی له الفرج) زنده است. می گفت: اگر راست می گوئید! بگوئید او بیاید و مرا شفاء بدهد تا من باور کنم و معتقد به مذهب شما بشوم و مکرر می گفت: من شما را تصدیق نمی کنم و به مذهب شما قائل نمی شوم مگر آنکه صاحب شما، امام زمان شما، حضرت مـهـدی شما بیاید و مرا از این مرض نجات بدهد!

تا آنکه یک شب بعد از نماز عشاء که ما همه یکجا جمع بودیم و پدرم در اتاق خودش بستری بود شنیدیم که صدا می زند و می گوید: بیائید، بشتابید، عجله کنید که آقای شما اینجا است!

ما خود را با عجله نزد او رساندیم، کسی را ندیدیم ولی او به طرف در اتاق نگاه می کرد و می گفت: پی او بدوید و به خدمت مولای خود برسید، زیرا همین لحظه او از نزد من از این اتاق بیرون رفت ما به دستور او از در اتاق بیرون رفتیم و هر چه این طرف و آن طرف دویدیم، کسی را ندیدیم به نزد پدر برگشتیم و از او سؤال کردیم که چه بود و چه شد؟ او می گریست و می گفت: شخصی نزد من آمد و گفت: یا عطوه.

گفتم: شما که هستی؟!

فرمود: من صاحب پسران تو، امام زمان پسران تو، هستم آمده ام تو را شفاء بدهم، بعد از آن دست دراز کرد و در جای مرض گذاشت و به کلی مرا از آن کسالت نجات داد و من سلامتی کامل خود را دریافتم و آثاری از آن کسالت در من نیست و لذا متوجه شدم که او امام زمان حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) است و به همین جهت شما را صدا زدم که او را زیارت کنید که متأسفانه به مجردی که شما آمدید آن حضرت از در اتاق بیرون رفت.[۱۴]

مرحوم حاجی نوری در نجم الثاقب می نویسد که:

علی بن عیسی اربلی می گوید: من قضیه عطوه را از غیر پسرانش مکرر سؤال کردم آنها می گفتند که ما او را قبلاً با کسالتش در مذهب زیدی دیده بودیم و بعد از شفا او را با داشتن مذهب شیعه اثنی عشری نیز دیده ایم.

و ضمنا در اینجا علی بن عیسی اربلی می گوید که در بین راه مدینه به مکه، مردم زیادی خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رسیده اند.

 

ملاقات بیست و چهارم

از جمله کسانی که به فیض ملاقات حضرت «صاحب الامر» ارواحنا فداه نائل آمده و پاسخ اشکالات علمیش را از آن وجود مقدس دریافت کرده است، عالم بزرگوار مقدس اردبیلی (متوفی ۹۹۳) رضوان الله تعالی علیه است. رادمرد بزرگی که در تقوی و عبادت به مقامی رسیده بود که هر که را بخواهند در قدس و تقوی مثال بزنند به او تشبیهش می کنند.

مشهـور اسـت کـه گاهی در بعض مسائل دشواری که برایش پیش می آمده و از حل آن عاجز می گشته. خود را به کنار ضریح مقدس حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السلام) می رسانیده و از آن حضرت سؤال می نموده و آن حضرت نیز پاسخش را می دادند.

شگفتا! از چنین یقینی در دین، نسبت به امامت و چنان رتبه ای در تقوی و زهادت:

یکی از شاگردان خاص آن مرحوم که از دانشمندان زمان خویش بوده و بر اسرار زندگی استاد نیز واقف گردیده می گوید:

«یکی از شبها که در صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در حالی که شب از نیمه گذشته بود و خسته از مطالعات علمی بودم قدم می زدم: ناگهان در آن فضای نورانی، شبحی را دیدم که به سوی حرم شریف علی بن ابیطالب (علیه السلام) روان است، در حالی که همه ی درهای حرم مطهر قفل بودند، با کنجکاوی او را تعقیب کردم، دیدم که او چون به در حرم نزدیک شد قفلها باز شدند و در حرم گشوده گشت. او به هر دری که دست می گذارد، باز می شد. تا اینکه با کمال وقار و سنگینی کنار حرم مطهر حضرت امیر (علیه السلام) ایستاد و سلام نمود. من جواب سلام او را شنیدم و سپس با همان صاحب صدا شروع به صحبت کرد. هنوز از آن گفتگو چیزی نگذشته بود که آن مرد خارج شد و از شهر بیرون رفت و به سوی مسجد کوفه سرازیر شد من نیز به لحاظ کنجکاوی او را تعقیب کردم او به مسجد کوفه رسید و به مسجد رفت آنجا در مسجد داخل محراب گردید و پس از لحظه ای به سوی شهر مراجعت نمود. وقتی نزدیک دروازه ی نجف که رسید تازه سپیده صبح دمیده بود و خفتگان آرام آرام سر از بستر برمی داشتند و آماده نیایش صبحگاهی می شدند. ناگهان در طول راه مرا عطسه ای گرفت که نتوانستم جلوی آن را بگیرم و آن مرد متوجه من شد و برگشت چون به چهره اش نگاه کردم، دیدم استادم آیه الله مرحوم مقدس اردبیلی است.

پس از سلام و انجام مراحل ادب به ایشان عرض کردم که: من در طول شب از لحظه ی ورود به حرم مطهر تاکنون همراه شما بوده ام لطفا بفرمائید که در حرم مطهر و در محراب مسجد کوفه با چه کسی سخن می گفتید؟

مرحوم مقدس اردبیلی ابتداء از من قول گرفتند که این راز را تا زمانی که ایشان در قید حیات هستند فاش نکنم، سپس فرمودند:

فرزندم گاه می شود که حل مسائل بر من دشوار می گردد و چون از کشف آن عاجز می شوم. خدمت حلال مشکلات حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام) شرفیاب شده و جواب آن را از آن مولا می گیرم.

اما شب گذشته حضرت امیر (علیه السلام) مرا به سوی حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) راهنمائی کرد و فرمود: «فرزندم «مـهـدی» (علیه السلام) در مسجد کوفه است، او «امام زمان» تو است نزد او برو و مسائلت را از او فراگیر».

و من به امر آن حضرت داخل مسجد کوفه شدم و از حضرتش که در محراب ایستاده بودند یعنی مولایم حضرت «مـهـدی» ارواح العالمین له الفداء مشکلاتم را پرسیدم.

 

ملاقات بیست و پنجم

مرحوم علامه مجلسی از ملحقات کتاب انیس العابدین و علامه نوری در نجم الثاقب نقل می کنند که:

سید بن طاووس قدس الله سره می فرماید که: در یک سحرگاه در سرداب مطهر از حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه این مناجات را شنیده ام که می فرماید:

«اللهم ان شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقیة طینتنا و قد فعلوا ذنوبا کثیرة اتکالاً علی حبنا و ولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک و بینهم فاصفح عن هم فقد رضینا و ما کان منها فیما بینهم فاصلح بینهم وقاص بها عن خمسنا وادخلهم الجنة و ذحزحهم عن النار و لاتجمع بینهم وبین اعدائنا فی سخطک».

یعنی: خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه ی طینت ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی به اتکاء بر محبت به ما و ولایت ما کرده اند، اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم هست، خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق ما است به آنها بده تا راضی شوند و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.[۱۵]

علامه ی مجلسی (رضوان الله تعالی علیه) می فرماید: که بسیاری از تألیفات متأخرین این حکایت ذکر شده و در بعضی از آن کتب جملات امام (علیه السلام) به نحوه ی دیگر ذکر گردیده است که از آن جمله است:

«اللهم ان شیعتنا منا و مضافین الینا و انهم قد أساؤا و قد قصروا و أخطاؤا رأونا صاحبا لهم رضا منهم و قد تقبلنا عنهم بذنوبهم و تحملنا خطایاهم لان معولهم علینا، و رجوعهم الینا، فصرنا لاختصاصهم بنا، و اتکالهم علینا کأنا أصحاب الذنوب إذ العبد مضاف الی سیده، و معول الممالیک الی موالیهم.

اللهم اغفر لهم من الذنوب ما فعلوه اتکالاً علی حبنا و طمعا فی ولایتنا و تعویلاً علی شفاعتنا، ولا تفضحهم بالسیئات عند أعدائنا، و ولنا أمرهم فی الاخرة کما ولیتنا أمرهم فی الدنیا، و إن أحبطت اعمالهم، فثقل موازینهم بولایتنا، وارفع درجاتهم بمحبتنا».

پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند و اضافه ی بر ما شده اند، خدایا اینها گاهی بدی می کنند و گاهی تقصیر می کنند و گاهی خطا می کنند، ما را صاحب خود می دانند، ما را از خود راضی می دانند، ما هم آنها را با همه ی گناهانشان قبول کرده ایم و خطاهای آنها را تحمل می کنیم زیرا بالاخره برگشت آنها به سوی ما است و آنها از ما هستند. و به خاطر خصوصیتی که آنها به ما دارند و اتکائی که آنها به ما کرده اند مثل اینکه ما صاحب گناه هستیم. زیرا بنده و کارهای بنده به آقایش مربوط می شود و برگشت مملوک به موالی اش خواهد بود خدایا گناهانی که آنها به خاطر اتکال بر حب ما و طمع در ولایت ما و به امید شفاعت ما کرده اند بیامرز.

خدایا آنها را در میان دشمنان ما به خاطر گناهانی که کرده اند مفتضح نفرما.

خدایا کارهای آنها را در قیامت به عهده ی ما بگذار همان طوری که امور آنها را در دنیا به عهده ی ما گذاشته ای.

خدایا اگر اعمال آنها ناچیز و سبک وزن است، اعمال آنها را به خاطر ولایت ما سنگین قرار بده و درجات آنها را به خاطر محبت به ما بالا ببر.

و در جای دیگر می گوید:

«اللهم ان شیعتنا منا خلقوا من فاضل طینتنا، و عجنوا بماء ولایتنا.

اللهم اغفر لهم من الذنوب ما فعلوه اتکالاً علی حبنا و ولائنا یوم القیامة، ولاتؤاخذهم بما اقترفوه من السیئات اکراما لنا، ولا تقاصهم یوم القیامة مقابل اعدائنا فان خففت موازینهم فثقلها بفاضل حسناتنا».

خدایا شیعیان ما از ما هستند، از زیادی گل ما خلق شده اند و به آب ولایت ما عجین گردیده اند. و به خاطر لطفی که به ما داری به روی آنها نیاور و در مقابل دشمنان ما روز قیامت آنها را تقاص مکن، اگر میزان اعمال آنها سبک است از اعمال زیاد خوب ما بردار به روی اعمال آنها بگذار و میزان اعمال آنها را سنگین کن.

و در بعضی از عبارات قبل از این دعاها که در بالا ذکر شد این دعا را از حجة بن الحسن نقل کرده اند:

«الهی بحق من ناجاک و بحق من دعاک، فی البر و البحر، تفضل علی فقراء المؤمنین والمؤمنات، بالغناء والثروة، و علی مرضی المؤمنین والمؤمنات، بالشفاء والصحة، و علی احیاء المؤمنین والمؤمنات باللطف والکرم، و علی أموات المؤمنین و المؤمنات، بالمغفرة والرحمة، و علی غرباء المؤمنین والمؤمنات بالردالی أوکاتهم سالمین غانمین بحق محمد و آله الطاهرین».

یعنی خدایا به حق کسی که در دریا و بیابان با تو مناجات می کند و تو را می خواند تفضل کن بر فقراء مؤمنین و مؤمنات و آنها را دارای بی نیازی و ثروت فرما و بوسیله ی شفا و صحت بر مریضهای مؤمنین و مؤمنات تفضل بفرما، و به زنده های مؤمنین و مؤمنات با لطف و کرمت تفضل کن، و بر مرده های مؤمنین و مؤمنات بوسیله ی رحمت و مغفرتت تفضل کن، و بر غریبه ها و مسافرین از مؤمنین و مؤمنات بوسیله ی برگرداندن آنها به وطن هایشان سالم و با فایده ی زیاد تفضل کن، به حق محمد و آل طاهرینش.

 

ملاقات بیست و ششم

مرحوم «علامه سید بحرالعلوم» (رضوان الله تعالی علیه) از کسانی است که مکرر خدمت حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه رسیده، کرامات باهره اش را همگان از علماء با تجلیل و ستایش نقل نموده اند.

محدث قمی (ره) در کتاب رجال خویش، هشت حکایت در رابطه با کرامات آن بزرگوار و تشرفات مکررش به حضور حضرت «صاحب الامر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نقل می فرمایند، که از یکی از آنها چنین بر می آید که حضرتش او را از فرط علاقه و محبت در بغل گرفته و بر سینه خود می فشرده اند… .

چگونه مشتاقان این چنین به صفات ملکوتی پیوند می گیرند، که این گونه مدارج عالیه خویش را طی می کنند؟ و چگونه موطن نفس خویش را آن چنان به قداست می کشند، که بر سینه «حجت خدا» جای می گیرند… .

آن روز برخلاف همیشه علامه بحرالعلوم را دیدند که در مقابل حرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) ایستادند و به جای ذکر و زیارت با نوای دلنشین در حالی که اشک در چشم و شور در دل دارند این شعر را زمزمه می کنند:

«چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن»

بعد که از آن بزرگوار جویای علت می شوند، علامه می فرمایند:

چون خواستم وارد حرم مطهر بشوم، چشمانم به وجود نورانی حضرت «حجت » (صلوات الله علیه) افتاد، که در قسمت بالای سر نشسته اند و با صدای روح بخششان آیات کلام الله مجید را تلاوت می فرمایند. چون آن نوای جانفزا را شنیدم کلمات آن مصرع بر زبانم مترنم گشت و چون وارد حرم شدم، حضرتش قرائت کلام الله را پایان دادند و از حرم بیرون تشریف آوردند.[۱۶]

 

ملاقات بیست و هفتم

زمانی که «علامه بحرالعلوم» در مکه معظمه سکونت داشت با وجود اینکه از بستگان و ارادتمندان به دور بود، ولی از هرگونه بذل و بخشش به مستمندان و محتاجان و نیز تأمین مایحتاج طلاب فروگذار نمی کرد.

روزی پیشکار و خدمتگزارشان به ایشان خبر می دهد که دیگر دینار و درهمی اندوخته باقی نمانده و باید فکری کرد اینک دنباله ی ماجرا را از زبان این شخص می شنویم:

سید (ره) به این گفته پاسخی نفرمود. عادت ایشان در مکه چنین بود که هر صبحگاه به طواف کعبه مشرف می شد و پس از آن مراجعت فرموده در اطاق مخصوص خود، اندکی استراحت می نمود و در همان موقع قلیانی برایشان مهیا می نمودم و ایشان عادتا آن را می کشید و سپس به اطاق دیگر می رفت، تا به تدریس بپردازد. فردای آن روز چون از طواف برگشت و من چون همیشه قلیان را حاضر کردم، ناگهان صدای در آمد، سید به شدت مضطرب گردید و به من گفت: «قلیان را از اینجا بردار» و خود با سرعت همانند پیشخدمتان به سوی در شتافت و آن را گشود.

مرد جلیل القدری که به گونه ی اعراب بود داخل گردید و در اطاق مخصوص سید نشست و سید هم با کمال ادب و کوچکی نزدیک در اطاق نشست.

آن دو نفر، ساعتی با هم خلوت کردند و با یکدیگر مکالمه داشتند و چون آن بزرگوار برخاست، سید نیز با شتاب در را گشود و دست آن شخص را بوسه زد و سپس او را بر شتر که در آنجا خوابانیده بود سوار کرد.

مهمان رفت و سید بازگشت، اما رنگ چهره اش تغییر کرده بود، در همان حال حواله ای را که در دست داشت به من داد و فرمود: این حواله را نزد فلان مرد صراف که در کوه صفا، دکان دارد ببر و هر چه داد بگیر و بیاور.

من حواله را گرفته، نزد شخص معهود رفتم، او چون آن را دید بوسید و گفت: چند نفر باربر حاضر کن، من چهار نفر حاضر کردم و آن مرد صراف به اندازه ای که آنان قدرت داشتند، ریالها را در کیسه ها ریخت و باربرها بر دوش کشیدند و به منزل رفتیم!

یکی از روزها تصمیم گرفتم، نزد آن صراف بروم تا از احوال او جویا گردم و نیز از صاحب حواله اطلاعی حاصل کنم. اما چون به صفا رسیدم مغازه ای ندیدم و از شخصی جویای آن صراف شدم، در پاسخ گفت: در این مکان تاکنون چنین صرافی که می گوئی دیده نشده…. دانستم که این نیز یکی دیگر از اسرار الهی و عنایات و الطاف حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات بیست و هشتم

یکی از نوابغ جهان اسلام و فقهای بزرگوار شیعه که آوازه و شهرت علمی و عملیش در همه بلاد مسلمین پیچیده و از جانب بعضی از علماء به خاتم الفقهاء و المجتهدین موسوم گشته، مرحوم شیخ «مرتضی انصاری» رضوان الله تعالی علیه (۱۲۸۱ ـ ۱۲۱۴ ه ق) می باشند که از نسل صحابی گرانقدر «جابر بن عبدالله انصاری» بوده و علامه محدث نوری (ره) در خاتمه المستدرک درباره شان فرموده اند:

«خداوند بر جابر تفضل فرمود که از سلاله او مردی رابیرون آورد که ملت و دین را با علم و تحقیق و دقت و زهد و عبادت و کیاست خویش خدمتها نمود».

آن جناب در مدت قیادت و رهبری خویش مرجعی بزرگوار برای امت و نایبی خدمتگزار برای امامش و شیفته ای منتظر برای مولا و سرورش حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه بود و از توجه به آن حضرت فراموش نمی نمود… .

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند که:

نیمه ی شبی در کربلای معلا از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچه ها گل آلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم.

از دور شخصی را مشاهده کردم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شیخ انصاری (ره) است، او را نمی شناختم که از دور می آید.

با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم و از خود پرسیدم، که آن بزرگوار در این موقع از شب، در این کوچه های گل آلود با چشم ضعیف به کجا می روند؟ از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم، شیخ آمد و آمد تا در کنار خانه ای ایستاد و در کنار در آن خانه «زیارت جامعه» را با یک توجه خاصی خواند، سپس داخل آن منزل گردید من دیگر چیزی نمی دیدم اما صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن می گفت… .

ساعتی بعد به حرم مطهر مشرف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم… .

بعدها که به خدمت آن جناب رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد که من کردم، به من فرمودند: گاهی برای رسیدن به خدمت «امام عصر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) اجازه پیدا می کنم و در کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد.) می روم و «زیارت جامعه» را می خوانم. چنانچه اجازه ثانوی برسد. خدمت آن حضرت شرفیاب می شوم و مطالب لازم را از آن سرور می پرسم و یاری می خواهم و بر می گردم!

سپس شیخ (ره) از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم.

 

ملاقات بیست و نهم

در زمانهائی که حکومت بحرین تحت استعمار اروپائیها و ابرقدرتها بود و چون می خواستند که مردم مسلمان را هم راضی نگه دارند، یک مرد سنی ناصبی را حاکم آنجا قرار داده بودند.

این حاکم وزیری داشت که در دشمنی با شیعیان فوق العاده شدید بوده و چون اهل بحرین اکثرا شیعه و محب اهل بیت «رسول الله» (صلی الله علیه و آله)بودند، طبعا نسبت به آنها نیز ابراز عداوت می نمود و دائما شیعیان را اذیت می کرد، حیله هائی برای سرکوب و از بین بردن آنها می نمود.

یک روز وزیر به نزد حاکم رفت و اناری را به او نشان داد که، روی آن با خط برجسته طبیعی نوشته شده بود: «لااله الاالله محمد رسول الله و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله».

حاکم وقتی چشمش به این انار افتاد و خوب به آن دقیق شد و کاملاً یقین کرد که این نوشته ها طبیعی روی آن انار نوشته شده رو به وزیر کرد و گفت: این انار دلیل محکمی است بر بطلان مـذهب شیعه که می گویند: «علی» خلیفه بلافصل پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است به نظر تو ما با آنها حالا چه بکنیم؟!

وزیر گفت: شیعیان مردمان متعصبی هستند حتی دلائل محکم را هم زیر بار نمی روند. بنابراین بزرگان آنها را حاضر کن و به آنها این انار را نشان بده و آنها را مخیر کن که یکی از این سه کار را بکنند:

یا از مذهب بی اساس خود برگردند و یا با ذلت جزیه بدهند و یا مردان آنها کشته شوند و زنهای آنها اسیر گردند و یا جوابی برای انار که قطعا جوابی ندارند بیاورند!

حاکم رأی آن وزیر خبیث را پسندید و به علماء و بزرگان شیعه اعلام کرد که باید در فلان روز همه در دربار جمع شوید، که می خواهم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم.

وقتی همه جمع شدند حاکم انار را به شیعیان نشان داد و پیشنهاد وزیر را به آنها گفت و قاطعانه از آنها خواست، که جواب این انار را در اسرع وقت باید بگویند و الا آنها را خواهد کشت و زنهای آنها را اسیر خواهد کرد و اموال آنها را به غارت خواهد برد و بالاخره به آنها گفت: اقل چیزی که ممکن است با ارفاق درباره ی شما قائل شوم این است که باید با ذلت جزیه بدهید و با شما مثل غیر مسلمانی که در مملکت اسلامی زندگی می کند عمل خواهم کرد.

وقتی شیعیان انار را دیدند و این رجزخوانی را از حاکم شنیدند بدنشان لرزید حالشان متغیر شد نمی دانستند چه جواب بگویند! و چه باید بکنند!

در این بین چند نفر از علماء و بزرگان، آنها گفتند ای حاکم اگر ممکن است سه شب بما مهلت بده تا جواب مسأله را بیاوریم و اگر نتوانستیم جواب بدهیم هر چه نسبت بما انجام دهی مانعی ندارند.

حاکم به آنها سه شب مهلت داد، بزرگان آنها با ترس و خوف در مجلسی جمع شدند و با یکدیگر مشورت کردند نظر همه آنها این شد ده نفر از زهاد و علماء اهل تقوی را انتخاب کنند و از میان آنها سه نفر را اختیار کنند و از آنها تقاضا نمایند که هر شب یکی از آنها تنها به بیابان رود و متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه شود، تا این مشکل حل گردد.

این کارها را آنها انجام دادند.

شب اول به یکی از آنها گفتند: امشب به بیابان می روی و عبادت و دعاء و تضرع و زاری در خانه ی خدا می کنی و سپس به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه استغاثه و توسل می نمائی شاید بتوانی جوابی برای این مشکل از «امام زمان» (علیه السلام) دریافت نمائی.

آن مرد متقی و پرهیزگار با قلبی مملو از امید و ایمان و اشک روان و خضوع و خشوع به بیابان رفت و تا صبح مشغول مناجات با خدای تعالی و توسل به حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود ولی با کمال تأسف چیزی ندید! و جوابی هم نگرفت!

شب دوم: مرد متقی عارف عالم پرهیزگار دیگری به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول، تا صبح با خضوع و خشوع کامل درخواست جواب مسأله ی بغرنج انار را نمود و حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را قسمها داده و خلاصه هر چه کرد جوابی دریافت ننمود!

او هم مأیوسانه بسوی مردم برگشت و به آنها از نا امیدی خود اطلاع داد.

شیعیان فوق العاده مضطرب شدند، تنها یک شب دیگر فرصت دارند، که جواب مسأله را آماده کنند، اگر آنشب هم مأیوس برگردند و شب بی جواب سپری گردد! چه خاک بر سر کنند؟

همه ی مردم دست به دعا برداشتند و بالاخره جناب «محمد بن عیسی» را که از بهترین مردان علم و تقوای آن سامان بود، به بیابان فرستادند.

آن بزرگوار، با سروپای برهنه، به صحرا رفت، آن شب اتفاقا شب بسیار تاریکی بود، او در گوشه ای از صحرا نشست و مشغول دعا و تضرع و زاری گردید، از خدا می خواست، که آن بلیه را، بوسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام)، از سر شیعیان برطرف کند.

او آن شب خیلی گریه کرد.

او آن شب کوشش کرد که در خود خلوصی غیر قابل وصف ایجاد کند.

او عاشقانه، منتظر فرج بعد از شدت بود.

او منتظر لقاء «صاحب الزمان» (علیه السلام) بود، که ناگهان در اواخر شب صدائی شنید، وقتی خوب گوش داد، متوجه شد، که شخصی اسم او را می برد و به او می گوید: محمد بن عیسی من صاحب الامرم چه می خواهی؟

او گفت: اگر تو صاحب الامری! طبعا باید حاجت مرا بدانی! احتیاجی به گفتن نیست!

فرمود: بله راست می گوئی، تو برای بلیه ای که شیعه دچارش شده در خصوص انار و تهدیدی که حاکم شما را کرده، به صحراء آمده ای!

محمد بن عیسی می گوید: وقتی این کلام معجزه آسا را! از مولایم شنیدم، متوجه او شدم و به او عرض کردم، بلی شما می دانید چه بر سر ما آورده اند و شما امام مائید و قدرت دارید، که این بلا را از ما دور کنید.

مولایم فرمود:

ای محمد بن عیسی، در خانه ی وزیر (لعنه الله) درخت اناری است، که وقتی این درخت، تازه انارهایش درشت می شد، او از گل قالبی به شکل انار ساخت و آن را دو نصف کرد و میان آن را خالی نمود و در داخل هر یک از آن دو نصف، مطالبی که روی انار نوشته بود، معکوس حک کرده و به روی انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد و اثر نوشته در آن باقی ماند!

حالا فردا صبح که به نزد حاکم می روی، به او بگو که من جواب مسأله را آورده ام، ولی به کسی نمی گویم، مگر آنکه خودم قبلاً به خانه ی وزیر بروم و جواب را بدهم.

آن وقت داخل منزل وزیر می شوی، طرف دست راست اطاقی است، به حاکم بگو من جواب مسأله را در آن اطاق خواهم گفت.

در اینجا وزیر نمی خواهد، بگذارد که تو وارد اطاق بشوی، ولی تو اصرار کن، که وارد اطاق شده و نگذار که وزیر تنها وارد اطاق بشود و تا می توانی کوشش کن که تو اول وارد اطاق گردی.

در اطاق، طاقچه ای می بینی! که کیسه ی سفیدی! در آن هست! و در کیسه، قالب گلی می باشد! آن را بردار و به نزد حاکم ببر! و انار را در آن قالب بگذار، تا برای حاکم حقیقت معلوم شود!

ضمنا بدان! که علامت دیگری هم هست! و آن این است که، به حاکم بگو: معجزه ی امام ما این است که اگر انار را بشکنید در آن دانه نمی یابید، بلکه جز خاکستر چیز دیگری در آن نیست! به وزیر بگوئید: در حضور مردم انار را بشکند و خاکستر داخل آن را مشاهده کند.

وزیر این کار را خواهد کرد، ولی خاکستر از داخل انار بیرون می آید و به صورت و ریش وزیر می نشیند.

جناب محمد بن عیسی، وقتی این مطالب را از مولای خود، حضرت «بقیه الله» روحی و ارواح العالمین له الفداء شنید، بسیار خوشحال شد و زمین ادب را در مقابل آنحضرت بوسید و با خوشحالی به میان مردم برگشت و با جمعیت شیعه اول صبح، نزد حاکم رفت و آنچه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه به او فرموده بودند، انجام داد.

حاکم سئوال کرد: امام شما کیست؟!

جناب محمد بن عیسی نام یک یک از ائمه ی شیعه تا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را برد.

حاکم گفت: دستت را دراز کن! که من با تو بیعت کنم! و مشرف به مذهب تشیع گردم! بالاخره در اثر این معجزه ی واضحه، حاکم مشرف به مذهب حقه شیعه شد و دستور داد، وزیر را اعدام کنند و او از شیعیان عذرخواهی کرد و مسلمان واقعی شد.

این قصه در بحرین معروف است و در کتاب بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ی ۱۷۸ و کتاب نجم الثاقب نقل شده که همه ی مردم آنجا آن را شنیده اند و قبر جناب محمد بن عیسی در بحرین مورد احترام مردم است.

 

ملاقات سی ام

در تهران مرد پینه دوزی بود به نام سید عبدالکریم که من او را کم دیده بودم، نه به خاطر آنکه به او علاقه نداشتم بلکه به خاطر کمی سن، لیاقت معاشرت با او را در خود نمی دیدم ولی اکثر علماء اهل معنی معتقد بودند که گاهی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) به مغازه محقر او تشریف می برند و با او می نشینند و هم صحبت می شوند.

لذا بعضی از آنها به امید آنکه زمان تشریف فرمائی حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را درک کنند، ساعتها در مغازه او می نشستند و انتظار ملاقات حضرت را می کشیدند و شاید بعضیها هم بالاخره به خدمتش مشرف می شدند.

مرحوم سیدعبدالکریم اهل دنیا نبود حتی خانه ی مسکونی نداشت و تنها راه درآمدش کفاشی و پینه دوزی بود.

یکی از تجار محترم بازار تهران، که بسیار مورد وثوق علماء بزرگ و مراجع تقلید بود، برای من نقل می کرد:

که مرحوم سید عبدالکریم در منزل یکی از اهالی تهران مستأجر بود با اینکه صاحب خانه زیاد رعایت حال او را می کرد در عین حال وقتی اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد که دوباره منزل را به او اجاره دهد و به او ده روز مهلت داده که منزل دیگری برای خود تهیه کند.

روز دهم در عین اینکه نتوانسته بود، خانه ی دیگری اجاره کند منزل را طبق وعده ای که به صاحب خانه داده بود، تخلیه کرده و وسائل منزل را کنار کوچه گذاشته بود و نمی دانست که چه باید بکند؟

در این بین حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه نزد او می روند و می گویند: ناراحت نباش اجدادمان مصیبتهای زیادی کشیده اند.

سید عبدالکریم می گوید: درست است ولی هیچ یک از آنها مبتلا به ذلت اجاره نشینی نشده بودند.

حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه تبسمی می کنند و به این مضمون با مختصر کم و زیادی می فرماید:

درست است ما ترتیب کارها را داده ایم، من می روم پس از چند دقیقه دیگر مسأله حل می شود آن تاجر تهرانی که قضیه را نقل می کرد در اینجا اضافه کرد و گفت: که شب قبل من حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند:

فردا صبح فلان منزل را به نام سید عبدالکریم می خری و در فلان ساعت او در فلان کوچه نشسته می روی و کلید منزل را به او می دهی.

من از خواب بیدار شدم ساعت ۸ صبح به سراغ آن منزل رفت، دیدم صاحب آن خانه می گوید: چون مقروض بودم دیشب متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه شدم که این خانه بفروش برسد، تا من قرضم را بدهم.

من خانه را خریدم و کلیدش را گرفتم و وقتی خدمت مرحوم سید عبدالکریم رسیدم که هنوز تازه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه تشریف برده بودند.

خدا آن تاجر محترم که از دنیا رفته و مرحوم سید عبدالکریم را رحمت کند.

 

ملاقات سی و یکم

در کتاب ریاض العلماء در احوالات شیخ ابن جونعمانی می نویسد: که او از کسانی است که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه را دیده و حکایتش این است:

او می گوید: خدمت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) رسیدم عرض کردم: ای مولای من! برای شما مقامی در نعمانیه است و مقامی در حله، شما چه وقت در نعمانیه هستید و چه موقع در حله هستید؟

فرمود:

در شب سه شنبه و روز سه شنبه در نعمانیه هستم و شب جمعه و روز جمعه در حله می باشم ولی اهل حله به آداب مقام من عمل نمی کنند.

و اگر کسی به آداب مقام من عمل کند، یعنی دوازده مرتبه بر «من و ائمه» صلوات بفرستد و سلام کند و دو رکعت نماز بخواند و در نماز با خدای تعالی مناجات کند، خدای تعالی آنچه را که او می خواهد به او عطا فرماید.

گفتم: ای مولای من! چگونه در نماز با خدا مناجات کنم؟

فرمود بگو:

«اللهم قداخذ التادیب منی حتی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین و ان کان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف اضعاف ماادبتنی به و انت حلیم ذو اناة تعفو عن کثیر حتی یسبق عفوک و رحمتک عذابک.»

سه مرتبه این دعاء را برای من خواند من آن دعاء را حفظ کردم.

مرحوم حاجی نوری می فرماید: نعمانیه شهری است از عراق بین بغداد و واسط که ظاهرا عالم کامل شیخ نعمانی صاحب کتاب «غیبت نعمانی» اهل آن شهر است.[۱۷]

 

ملاقات سی و دوم

مرحوم علامه مجلسی رضوان الله تعالی علیه در کتاب بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ی ۷۰ و مرحوم حاجی نوری در نجم الثاقب نقل کرده اند: که قصه «ابو راجح حمامی» در حله معروف است و جمعی که مورد وثوق اند آن را نقل کرده اند و اصل قضیه این است:

شیخ زاهد عابد و محقق شمس الدین محمد بن قارون می گوید: در حله حاکمی بود که او را مرجان صفیر می گفتند، او مرد ناصبی، مخالف شیعه بود.

روزی بعضی از مغرضین به او گفتند که ابوراجح (که شیعه بود) دائما بعضی از صحابه را لعن می کند.

مرجان دستور داد تا او را حاضر کنند وقتی او حاضر شد دستور داد او را بزنند.

مأمورین به قدری او را زدند، که نزدیک به هلاکت رسید، تمام بدن او را مجروح کردند و آن قدر با چوب و تازیانه به صورتش زدند که دندانهای او ریخت و زبان او را بیرون آوردند و به سیمهای آهنی آن را بستند و بینی او را سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخل سوراخ بینی او کردند و سر آن ریسمان را به دست مأمورین دادند تا او را در کوچه های حله بگردانند و خلاصه به قدری او را اذیت کردند، که به زمین افتاد و مشرف به هلاکت بود، خبر وضع او را به حاکم (مرجان) دادند آن ظالم دستور داد که او را بکشند.

حاضرین گفتند: او پیرمرد است و به قدری مجروح شده که خود به خود همین امشب خواهد مرد و آنها زیاد اصرار کردند، که او را نکشد.

فرزندانش جسد مجروح و بی هوش ابوراجح را به منزل بردند و تردیدی نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

ولی صبح وقتی که مردم به نزد او رفتند دیدند او ایستاده و مشغول نماز است، بدنش سالم و داندانهایش که ریخته بود دوباره درآمده و دندانهای سالم دارد و اثری از جراحتهائی که روز قبل بر او وارد شده دیده نمی شود.

مردم تعجب کردند، از او پرسیدند چه شد که آن همه جراحت از بدن تو برطرف شد.

گفت: من در نیمه های شب، به حالی افتاده بودم، که مرگ را در یک قدمی خود می دیدم، در دل از خدا طلب دادرسی و استغاثه کردم، از مولایم حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه کمک خواستم، اطاق تاریک بود ناگهان دیدم، اطاق پر از نور شد حضرت «ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) را دیدم، که به اطاق من آمدند و دست مبارک خود را به روی من کشیدند و فرمودند از منزل بیرون برو و برای مخارج عیالت کاری کن، که خدا تو را عافیت عنایت فرموده است.

و حالا می بینید، که من بحمدالله صحیح و سالم شده ام.

شیخ شمس الدین محمد بن قارون راوی این قضیه می گفت:

به خدا قسم من دائما با ابوراجح در تماس بودم و همیشه به حمام او می رفتم او مردی لاغر و زردرنگ و بدصورت و کوسه ای بود.

آن روز صبح با آن جمعی که به خانه او رفتند، من هم بودم او را به قدری سرحال و چاق و خوش صورت و ریش او بلند و صورت او سرخ دیدم، که فوق العاده تعجب کردم.

حتی اول او را نشناختم عینا مثل اینکه با یک جوان بیست ساله روبرو شده ام!

و عجیب تر آنکه در همان قیافه، یعنی: مثل یک جوان بیست ساله سرحال و شاداب، تا آخر عمر بود و تغییر نکرد.

وقتی قصه او بین مردم پخش شد حاکم او را خواست و وقتی دید که روز گذشته او را با آن حال دیده و امروز علاوه بر آنکه اثری از آن جراحت در وجودش نیست، بلکه در سیمای یک جوان سرحال آمده و حتی دندانهایش روئیده است فوق العاده ترسید و از آن به بعد حتی در کاخش که می نشست پشت به مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) که در حله بود نمی کرد و به شیعیان و اهل حله محبت و نیکی می نمود و پس از مدت کوتاهی مورد غضب واقع شد و به درک واصل گردید.

 

ملاقات سی و سوم

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» از محی الدین اربلی نقل می کند که او می گفت:

من نزد پدرم نشسته بودم، شخصی که نزد او بود چرت می زد تا آنکه عمامه از سرش افتاد، دیدم در سرش علامت ضربت های شمشیر است.

پدرم از او سؤال کرد، که اینها چیست؟

گفت: اینها ضربتهائی است که در جنگ صفین بر سرم وارد شده.

پدرم گفت: جنگ صفین در زمان حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السلام) واقع شده و خیلی با زمان ما فاصله دارد و تو که در آن زمان نبوده ای!

گفت: چند سال قبل من به طرف مصر می رفتم، در بین راه مردی از قبیله غره با من رفیق شد و همانطور که می رفتیم سخن از هر جا به پیش می آمد و با هم حرف می زدیم.

تا آنکه از تاریخ جنگ صفین سخن به میان آمد!

او گفت: اگر من در جنگ صفین می بودم، شمشیرم را از خون «علی» (علیه السلام) و یارانش سیر آب می کردم!

من هم گفتم: اگر من هم در آن روز می بودم، شمشیرم را از خون معاویه و یارانش سیر آب می کردم و الآن من و تو اصحاب «علی» (علیه السلام) و معاویه ایم، بیا با هم جنگ کنیم.

خلاصه شمشیرها را کشیدیم و جراحتهای زیادی بر یکدیگر وارد کردیم.

تا آنکه من از شدت جراحت، بی هوش روی زمین افتادم.

ناگهان دیدم، مردی با سرنیزه اش مرا بیدار می کند.

چشمم را که باز کردم، دیدم مردی است سوار اسب، از اسب پیاده شد دو دست مبارک را بر جراحتهای من مالید فورا تمام زخمهای من خوب شد و فرمود اینجا باش، و بعد غائب شد.

چند لحظه بیشتر نگذشت که دیدم، برگشته و سر آن رفیق من که طرفدار معاویه بود، به یک دست گرفته و مهار اسب او را به دست دیگر دارد و می آید.

و به من فرمود:

این سر دشمن تو است.

تو ما را یاری کردی! ما هم به کمک تو آمدیم! و هر که خدا را یاری کند خدا او را یاری می نماید.

من گفتم: شما که هستید؟

فرمود: من «حجه بن الحسن صاحب الزمانم» و به من فرمود: هر که سؤال کرد که این آثار زخم در سرت چیست بگو این ضربت صفین است.[۱۸]

 

ملاقات سی و چهارم

این قضیه هم در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و به دلائل قبل که در قضیه حاج علی بغدادی ذکر شده ما آن را در این کتاب نقل می کنیم.

حاجی نوری می گوید:

جناب مستطاب تقی صالح، سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی، تاجر ساکن رشت، ایده الله تعالی (پس از مطالبی که نقلش زیاد مفید نیست می گوید) سید رشتی برایم نقل کرد و گفت:

در سال هزار و دویست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل حاج صفر علی تاجر تبریزی معروف وارد شدم و چون قافله ای برای رفتن به مکه نبود متحیر بودم که چه باید بکنم تا آنکه حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مرکبی کرایه کردم و با او رفتم در منزل اول سه نفر دیگر هم به نام حاج ملا محمد باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی وحاج علی به من ملحق شدند و همه با هم روانه ی راه شدیم، تا رسیدیم به «ارض روم» و از آنجا عازم طرابوزن شدیم.

در یکی از منازل بین راه، حاج جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم بسیار مخوف است، لطفا قدری زودتر حرکت کنید تا بتوانیم، همراه قافله باشیم (البته در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتیم). ما فورا حرکت کردیم و حدود دو ساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کردیم، حدود نیم فرسخ که از منزل دور شدیم، برف تندی باریدن گرفت، هوا تاریک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت می رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند و من تنها ماندم، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان برای مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اینجا رسید که تا صبح همینجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بیرون آمده بودیم، می توانم به جائی که از آنجا حرکت کرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در این افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جاده باغی دیدم و در آن باغ باغبانی را دیدم که بیلی در دست داشت و به درختها می زد که برف آنها بریزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله ی کمی ایستاد و با زبان فارسی گفت: تو که هستی؟ گفتم: رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمی دانم.

گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی! من مشغول نافله شب شدم پس از پایان تهجدم، باز آمد و گفت: نرفتی؟

گفتم: والله راه را نمی دانم.

فرمود: زیارت جامعه بخوان! من با آنکه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، آنجا مشغول زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.

باز آمد و گفت: هنوز نرفتی! و اینجا هستی من بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم: بله هنوز هستم راه را بلد نیستم، که بروم.

فرمود: زیارت عاشورا بخوان! من برخاستم و ایستادم و زیارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم،از اول تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم.

پس از آنکه تمام کردم، باز آمد و فرمود: نرفتی هستی؟!

گفتم: تا صبح اینجا هستم.

فرمود من الآن تو را به قافله می رسانم، سوار الاغی شد و بیلش را به روی دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را کشیدم اسب نیامد و از جا حرکت نکرد.

فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بین راه دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:

شما چرا نافله (شب) نمی خوانید؟ نافله نافله نافله (این جمله را سه بار برای تأکید و برای اهمیت آن را تکرار کرد) باز فرمود: شما چرا زیارت عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و بعد فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمی خوانید؟ جامعه جامعه جامعه و با این تکرار به این سه موضوع، تأکید زیادی فرمود.

او راه را دائره وار می رفت، یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای شما هستند، دیدم آنها لب جوی آبی پائین آمده اند و مشغول وضو برای نماز صبح هستند، من از الاغ پیاده شدم، که سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولی نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که این شخص که بود؟ که اولاً فارسی حرف می زد! با آنکه در آن حدود فارسی زبان نیست! و همه ترکند و مذهبی جز مسیحی در آنجا نیست، این مرد به من دستور نافله و زیارت عاشورا و زیارت جامعه می داد، مرا پس از آن همه معطلی که در آنجا داشتم به این سرعت به رفقایم رساند؟!

و بالاخره متوجه شدم که او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است ولی وقتی به عقب سر خود نگاه کردم، احدی را ندیدم و از او اثری نبود.

 

ملاقات سی و پنجم

حاجی نوری رحمه الله می گوید: شیخ محمد طاهر نجفی که مرد صالح و متقی است و خادم مسجد کوفه بوده و با عیالش سالها همانجا زندگی می کرده و من خودم مدتهاست که او را به تقوی و دیانت می شناسم می گفت:

یکی از علماء باتقوا که مدتها در مسجد کوفه معتکف بود و تقوی و دیانت شیخ محمد طاهر را می ستود می فرمود:

در سال گذشته به مسجد کوفه رفتم و احوال او را پرسیدم، قضیه ای برای من نقل کرد و آن این بود که در چند سال قبل به واسطه نزاعی که بین دو قبیله در نجف اشرف اتفاق افتاده بود، زوار و اهل علم به مسجد کوفه مشرف نمی شدند لذا امر معاش بر من سخت شده بود زیرا درآمد من تنها از این طریق بود و عیالاتم زیاد بودند، و حتی بعضی از ایتام کوفه را من تکفل می کردم.

بالاخره شب جمعه ای بود، که هیچ قوت و پول و غذا نداشتم و اطفالم از گرسنگی ناله می کردند، خیلی دلتنگ شدم رو به قلبه در محلی که بین محل سفینه که معروف به تنور است و بین دکه القضاء[۱۹] نشستم و شکایت حال خودم را به خدایتعالی نمودم.

و ضمنا عرض کردم، که خدایا، به این حالت راضی هستم ولی چه کنم؟ که در عین حال جمال مقدس مولایم حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) را نمی بینم.

اگر این عنایت را به من بکنی و مرا موفق به زیارت آن حضرت بنمائی! از تو چیز دیگری نمی خواهم و به این فقر و تنگدستی صبر می کنم.

ناگاه بی اختیار سر پا ایستادم و دیدم، به دستم سجاده سفیدی است و دست دیگرم در دست جوان جلیل القدری است که آثار عظمت و جلال و هیبت از او ظاهر بود.

لباس نفیسی مایل به سیاه دربرداشت، که من گمان کردم، او یکی از سلاطین است.

ولی بعد دیدم، عمامه ای سبز دارد و پهلوی او شخصی ایستاده که لباس سفید دربرداشت.

بالاخره سه نفری به طرف دکه القضاء نزدیک محراب رفتیم، وقتی به آنجا رسیدیم، آن کسی که دستش در دست من بود فرمود:

«یا طاهر افرش السجاده» یعنی: ای طاهر سجاده را بیانداز.

من سجاده را انداختم، دیدم آن سجاده فوق العاده سفید و درخشندگی دارد، ولی نفهمیدم جنس آن سجاده از چیست.

من سجاده را رو به قبله انداختم، آن آقا روی آن سجاده ایستاد و تکبیر گفت و مشغول نماز شد و دائما نور و عظمت او در نظرم افزوده می شد، کم کم به قدری نورش زیاد شد، که دیگر ممکن نبود به صورتش نگاه کنم.

و آن شخص دیگر که با او بود، پشت سرش به فاصله چهار وجب نماز می خواند.

من روبروی آنها ایستاده بودم، و فکر می کردم و در دلم افتاد که این آقا کیست؟ وقتی از نماز فارغ شدند، آن شخص را که پشت سر آن اولی نماز می خواند، دیگر ندیدم ولی آن آقا را دیدم که ناگهان بر بالای کرسی مرتفعی که چهار ذرع ارتفاع داشت و سقفی هم بر او بود نشسته و به قدری آن کرسی و خود وجود مقدسش نورانی است که چشم را خیره می کرد.

سپس به من فرمود:

ای طاهر مرا از کدام یک از سلاطین گمان کرده ای؟!

گفتم: ای مولای من! شما سلطان سلاطین و سید عالمی و شما از اینها نیستید.

فرمود:

ای طاهر به مقصد خود (که زیارت «صاحب الزمان» (علیه السلام) باشد) رسیدی حالا بگو چه می خواهی آیا ما شما را هر روز حمایت و رعایت نمی کنیم؟ احوال و اعمال شما را هر روز به ما عرضه می دارند.

و بالاخره به من وعده فرمود: که وضعم خوب خواهد شد و از آن تنگدستی نجات پیدا می کنم.

در این بین، شخصی که من او را می شناختم و اسمش را می دانستم و او آدم معصیت کاری بود، از طرف صحن حضرت مسلم وارد مسجد کوفه شد.

ناگهان دیدم، آثار غضب در سیمای آن وجود مقدس ظاهر شد و روی مبارکش را به طرف آن مرد کرد و فرمود:

ای … کجا فرار می کنی! مگر زمین مال ما نیست، مگر آسمان از ما نیست در زمین و آسمان احکام و دستورات ما باید اجراء شود و تو چاره ای جز آنکه زیردست ما باشی نداری!

سپس رو به من کرد و تبسمی فرمود و گفت: ای طاهر به حاجتت رسیدی دیگر چه می خواهی؟

اما من به قدری تحت تأثیر جلال و عظمت و هیبت او قرار گرفته بودم، که نمی توانستم حرف بزنم.

باز دو مرتبه آن حضرت همین کلام را تکرار فرمود.

باز هم من نتوانستم چیزی بگویم و سؤالی از او بکنم و به قدری خوشحال بودم، که به وصف نمی آید در این موقع با کمتر از یک چشم برهم زدن خود را تنها در میان مسجد دیدم و دیگر اثری از او نبود وقتی به طرف مشرق نگاه کردم، دیدم صبح طالع شده است.

شیخ طاهر می گفت: از آن تاریخ تا به حال به حمدالله به قدری در وسعت زرق قرار گرفته ام که دیگر بی پولی و سختی به هیچ وجه ندیده ام.

 

ملاقات سی و ششم

عالم بزرگوار صاحب کتاب وسائل الشیعه و چند کتاب علمی دیگر مرحوم شیخ حر عاملی در کتاب اثبات الهداة می نویسد:

من در زمان کودکی که ده سال داشتم، مبتلا به مرض سختی شدم که همه از درمانم عاجز ماندند، اقوامم دور بسترم جمع شده بودند و برای از بین رفتن من گریه می کردند و یقین داشتند که من می میرم.

در آن شب «پیغمبراکرم» و «دوازده امام» (علیهم السلام) را دیدم که دور من ایستاده اند.

به آنها سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم و بین من و امام صادق (علیه السلام) سخنی مذاکره شد، که در خاطرم نماند ولی یادم هست، که آن حضرت در حق من دعاء کردند و وقتی با حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء مصافحه می کردم، گریستم و گفتم ای آقا و مولای من می ترسم که با این کسالت و مرض بمیرم و موفق به تحصیل علم و عمل به آن نشوم.

فرمود: نترس در این مرض نخواهی مرد خدا تو را شفا می دهد و عمر طولانی می کنی، آنگاه ظرف آبی که در دست مبارکش بود به من داد، من از آن آب آشامیدم و فورا شفا یافتم و آن مرض به کلی از من برطرف شد، خویشاوندان و اقاربم تعجب کردند و همه متحیر بودند، تا آنکه پس از چند روز آنها را از این قضیه اطلاع دادم.

 

ملاقات سی و هفتم

مـرحـوم حـاجـی نـوری در کتاب «نجم الثاقب» می گوید:

عالم جلیل و حبر نبیل، مجمع فضائل و فواضل شیخ علی رشتی که عالم با تقوی و زاهد و دارای علوم زیادی بود، با بصیرت و خیرت و شاگرد استاد اعظم مرحوم شیخ مرتضی انصاری اعلی الله مقامه بود و من در سفر و حضر با او بودم و کمتر کسی را مانند او در فضل و اخلاق و تقوی مثل او دیدم، نقل کرد که:

یک زمانی از زیارت حضرت «ابی عبدالله الحسین» (علیه السلام) از راه آب فرات به طرف نجف برمی گشتم، در کشتی کوچکی که بین کربلا و طویرج با مسافر می رفت نشستم، مسافرین آن کشتی همه اهل حله بودند، همه مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند، فقط یک نفر در میان آنها خیلی با وقار و سنگین نشسته بود و با آنها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمی شد و گاهی آن جمعیت با او در مذهبش سر به سر می گذاشتند و به او طعن می زدند و او را اذیت می کردند و در عین حال در غذا و طعام با او شریک و هم خرج بودند، من زیاد تعجب می کردم ولی در کشتی نمی توانستم، از او چیزی سؤال کنم، بالاخره به جائی رسیدیم که عمق آب کم بود و چون کشتی سنگین بود و ممکن بود به گل بنشیند، ما را از کشتی پیاده کردند، در کنار فرات راه می رفتیم، من از آن مرد با وقار پرسیدم، چرا شما با آنها اینطورید و آنها شما را اینطور اذیت می کنند؟

او گفت: اینها اقوام من اند، اینها همه سنی هستند پدرم هم سنی بود ولی مادرم شیعه بود و من خودم هم سنی بودم ولی به برکت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه به مذهب تشیع مشرف شدم.

گفتم: شما چطور شیعه شدید؟

گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشی در کنار جسر حله بود، چند سال قبل برای خریدن روغن از حله با جمعی به قراء و چادرنشینان اطراف حله رفتم، تا آنکه چند منزل از حله دور شدم، بالاخره آنچه خواستم خریدم و با جمعی از اهل حله برگشتم، در یکی از منازل که استراحت کرده بودیم و من به خواب رفته بودم، وقتی بیدار شدم، دیدم رفقا رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام و اتفاقا راه ما تا حله راه بی آب و علفی بود و درندگان زیادی هم داشت و آبادی هم در آن نزدیکی نبود، به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مرکبم بار کردم و عقب سر آنها رفتم ولی راه را گم کردم و در بیابان متحیر ماندم و کم کم از درندگان و تشنگی که ممکن بود، به سراغم بیایند فوق العاده به وحشت افتادم، به اولیاء خدا که آن روز به آنها معتقد بودم، مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاویه و غیر هم متوسل شدم و استغاثه کردم، ولی خبری نشد یادم آمد، که مادرم به من می گفت: که ما «امام زمانی» داریم! که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل می شود و یا راه را گم می کنیم، او به فریادمان می رسید و کنیه اش «ابا صالح» است. من با خدای تعالی عهد بستم، که اگر او مرا از این گمراهی نجات بدهد، به دین مادرم که مذهب شیعه است مشرف می گردم، بالأخره به آن حضرت استغاثه کردم و فریاد می زدم، که «یا ابا صالح ادرکنی» ناگهان دیدم! یک نفر کنار من راه می رود و بر سرش عمامه سبزی مانند اینها (اشاره کرد به علفهائی که کنار نهر روئیده بود) است و راه را به من نشان می دهد و می گوید:

به دین مادرت مشرف شو و فرمود: الآن به قریه ای می رسی که اهل آنجا همه شیعه اند.

گفتم: ای آقای من با من نمی آئی تا مرا به این قریه برسانی فرمود:

نه زیرا در اطراف دنیا هزارها نفر به من استغاثه می کنند و من باید به فریادشان برسم و آنها را نجات بدهم و فورا از نظرم غائب شد.

چند قدمی که رفتم به آن قریه رسیدم، با آنکه به قدری مسافت تا آنجا زیاد بود که رفقایم روز بعد به آنجا رسیدند وقتی به حله رسیدیم، رفتم نزد سید فقهاء سید مهدی قزوینی ساکن حله و قضیه ام را برای او نقل کردم و شیعه شدم و معارف تشیع را از او یاد گرفتم و سپس از او سؤال کردم، که من چه بکنم؟ یک مرتبه دیگر هم خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنافداه برسم و آن حضرت را ملاقات کنم؟

فرمود: چهل شب جمعه به کربلاء برو و «امام حسین» (علیه السلام) را زیارت کن، من این کار را مشغول شدم و هر شب جمعه از حله به کربلا می رفتم، تا آنکه شب جمعه آخر بود تصادفا دیدم مأمورین برای ورود به شهر کربلا جواز می خواهند و آنها این دفعه سخت گرفته اند و من هم نه جواز و تذکره داشتم، و نه پولی داشتم، که آن را تهیه کنم، متحیر بودم مردم صف کشیده بودند و جنجالی بود هرچه کردم، از یک راهی مخفیانه وارد شهر شوم ممکن نشد، در این موقع از دور حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) را در لباس اهل علم ایرانی که عمامه سفیدی بر سر داشت، داخل شهر کربلاء دیدم، من پشت دروازه بودم، به او استغاثه کردم. از دروازه خارج شد و نزد من تشریف آورد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد، مثل آن که مرا کسی ندید وقتی داخل شدم و قصد داشتم با او مصاحبت کنم او ناگهان غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۲۰]

 

ملاقات سی و هشتم

در کتاب «نجم الثاقب» از مرحوم عالم جلیل آقای آخوند ملازین العابدین سلماسی که از شاگردان سید بحرالعلوم بود نقل شده که گفت:

روزی در نجف اشرف، سر درس آیه الله سید سند و عالم مسدد، فخرالشیعه، علامه طباطبائی بحرالعلوم قدس سره نشسته بودم و تقریبا صد نفر بودیم، که دیدم عالم محقق مرحوم میرزای قمی صاحب قوانین برای زیارت سید بحرالعلوم وارد شد او از ایران برای زیارت عتبات عالیات به عراق مشرف شده بود و قصد داشت بعد از آن به مکه معظمه مشرف گردد. طلاب وقتی متوجه این ملاقات شدند همه متفرق گردیدند جز سه نفر که آنها عالم و متقی و مجتهد بودند من هم با آنها ماندم وقتی مجلس خلوت شد میرزای قمی به سید بحرالعلوم عرض کرد، شما فایز مرتبه ی ولادت جسمانی و روحانی از «اهل بیت عصمت» (علیهم السلام) هستید و موفق به قرب مکانی ظاهری و باطنی گردیده اید، من از راه دور آمده ام، به من از آن نعمتهای بی نهایتی که به دست آورده اید صدقه ای عنایت بفرمائید، تا من هم از آن نعمتها بهره مند گردم.

سید بحرالعلوم بدون معطلی فرمود: من شب گذشته برای نافله شب به مسجد کوفه رفته بودم و تصمیم جدی داشتم که صبح اول وقت برای مباحثه برگردم و درس و مباحثه را تعطیل نکنم، صبح وقتی از مسجد بیرون آمدم، دیدم فوق العاده مایلم که به مسجد سهله بروم، ولی خود را منصرف کردم، از ترس این که مبادی اول وقت به درسم نرسم، لکن شوق لحظه به لحظه زیادتر می شد، در این موقع که مردد بودم ناگهان باد و غبار غلیظی حرکت کرد و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد، چیزی نگذشت که خود را در مقابل در مسجد سهله دیدم، داخل مسجد شدم زواری در آنجا نبودند و تنها یک نفر شخصی جلیل (که جان همه به قربانش) مشغول مناجات با قاضی الحاجات بود او آنچنان مناجات می کرد، که قلب را منقلب و چشمم را گریان می فرمود، حالم متغیر شد، دلم از جا کنده شد، زانوهایم به لرزه افتاد، اشکم از شنیدن آن کلمات که هرگز مثل آن را نشنیده بودم جاری شد! و من در کتب ادعیه مثل آن مناجات را ندیده بودم، فهمیدم که آن مناجات کننده (که جان همه عالم به قربانش) آن کلمات را از زبان خود انشاء می کند! نه آنکه از ادعیه وارده می خواند! آنجا ایستادم و آن مناجات را گوش می دادم و از آنها لذت می بردم، تا آنکه مناجاتشان تمام شد، به من متوجه شد و به زبان فارسی فرمود:

مهدی بیا، من چند قدم جلو رفتم و ایستادم، باز فرمود: جلوتر بیا، باز هم چند قدم دیگر پیش رفتم و ایستادم، باز فرمود: جلوتر بیا، ادب در اطاعت است من به قدری جلو رفتم، تا آنکه دست من به دست او و دست او به دست من رسید و چیزی به من فرمود:

(در اینجا سید بحرالعلوم از این موضوع صرف نظر کرد) و مشغول جواب سؤالی که قبلاً میرزای قمی از سید بحرالعلوم کرده بود شد و وجوهی از مطالب را برای او بیان کرد، مرحوم میرزای قمی سؤال کرد که آن کلامی که حضرت فرمودند چه بود؟

فرمود: آن از اسرار مکتومه است.[۲۱]

 

ملاقات سی و نهم

علامه نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند:

که سید جعفر پسر سید بزرگوار سید باقر قزوینی که دارای کرامات بود، گفت: من با پدرم به مسجد سهله می رفتیم، نزدیک مسجد سهله که رسیدیم، به پدرم گفتم: این حرفها که مردم می گویند، هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را می بیند، معلوم نیست اصلی داشته باشد!

پدرم غضبناک شد و گفت: چرا اصلی نداشته باشد؟ اگر چیزی را تو ندیدی! اصلی ندارد. و مرا بسیار سرزنش کرد، به طوری که من از گفته خود پشیمان شدم، در این موقع وارد مسجد سهله شدیم، در مسجد کسی نبود، ولی وقتی پدرم در وسط مسجد ایستاد که نماز استغاثه را بخواند، شخصی از طرف مقام حضرت «حجت» (علیه السلام) نزد او آمد، پدرم به او سلام کرد و با او مصافحه نمود.

پدرم به من گفت: این کیست؟

گفتم: آیا او حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) است!

فرمود: پس کیست؟

من از جا حرکت کردم و به اطراف دنبال او دویدم ولی احدی را در داخل مسجد و در خارج مسجد ندیدم.

 

ملاقات چهلم

مرحوم آیه الله آقای سید «ابوالحسن اصفهانی»از مراجع معروف زمان ما است.

او مکرر خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده که منجمله قضیه زیر است.

در کتاب «گنجینه ی دانشمندان» از علامه ی متتبع مرحوم آقای حاج سید «محمد حسن میرجهانی» (قدس سره) نقل می کند که او فرمود:

یکی از علماء زیدی مذهب، به نام «بحرالعلوم» که در یمن سکونت داشت و منکر وجود مقدس حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه بود، به علماء و مراجع آن وقت نامه ها نوشت واز آنها برای اثبات وجود مقدس آن حضرت دلیل می خواست.

آنها به او جواب می دادند، ولی او قانع نمی شد.

تا آنکه نامه ای برای مرحوم سید «ابوالحسن اصفهانی» نوشت و از ایشان جواب خواست، مرحوم آقای آیة الله اصفهانی در جواب نامه نوشته بودند، که اگر شما به نجف بیائید پاسخ شما را شفاهی خواهم داد.

لذا «بحرالعلوم یمنی» با فرزندش سید ابراهیم و جمعی از مریدانش به نجف اشرف مشرف شدند و بحرالعلوم به خدمت مرحوم آیة الله سید ابوالحسن اصفهانی رسید و به او گفت: من طبق دعوت شما به این مسافرت آمده ام، امید است جوابی را که وعده فرموده اید به من بدهید، تا استفاده کنم.

مرحوم آیة الله اصفهانی فرمودند: فردا شب به منزل ما بیائید، تا جواب سؤال شما را بدهم.

بحرالعلوم و پسرش شب بعد به منزل مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی رفتند، پس از صرف شام و نقل مطالبی درباره ی وجود مقدس آن حضرت و رفتن میهمانان دیگر و متفرق شدن آنها و گذشتن نیمی از شب.

مرحوم آیه الله اصفهانی به نوکرشان مشهدی حسین فرمودند: چراغ را بردار و به بحرالعلوم و فرزندش گفتند برویم تا خود آن حضرت را ببینیم.

آقای میرجهانی فرمودند: ما که آنجا حاضر بودیم، خواستیم با آنها برویم، آیه الله اصفهانی فرمودند: شما نیائید فقط بحرالعلوم با پسرش بیایند.

آنها رفتند ما نفهمیدیم که به کجا رفتند، ولی فردای آن روز که من بحرالعلوم یمنی و فرزندش را ملاقات کردم و از جریان شب قبل سؤال نمودم او گفت: بحمدالله ما مشرف به مذهب شما شدیم معتقد به وجود مقدس حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) گردیدیم.

گفتم: چطور؟

فرمود: آقای آیه الله اصفهانی حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را به ما نشان داد.

پرسیدم: چگونه او حضرت «بقیه الله» را به شما نشان داد؟

گفت: وقتی ما از منزل بیرون آمدیم، نمی دانستیم به کجا می رویم، تا آنکه در خدمت آیة الله اصفهانی به «وادی السلام»[۲۲] وارد شدیم در وسط وادی السلام محلی بود که آن را مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) می گفتند.

آیة الله اصفهانی وقتی به در مقام رسید چراغ را از مشهدی حسین گرفت و تنها مرا با خود به داخل مقام برد، در آنجا وضویش را تجدید کرد.

پسرم به اعمال او می خندید، آنگاه چهار رکعت نماز در آن مقام خواند و کلماتی گفت: که آن را نفهمیدیم، ناگهان دیدیم، آن فضا روشن شد در اینجا پسرش می گفت: در این موقع من بیرون مقام ایستاده بودم، پدرم با مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی داخل مقام بودند، پس از چند دقیقه صدای پدرم را شنیدم، که صیحه ای زد و غش کرد.

نزدیک رفتم دیدم، آیه الله اصفهانی شانه های پدرم را می مالد، تا بهوش بیاید وقتی از آنجا برگشتیم پدرم گفت: حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را دیدم و او مرا مشرف به مذهب شیعه اثنی عشری فرمود و بیشتر از این، خصوصیات ملاقاتش را نگفت و پس از چند روز به یمن برگشت و چهار هزار نفر از مریدانش را شیعه دوازده امامی کرد.

 

ملاقات چهل و یکم

«حاجی نوری» رحمة الله در کتاب «نجم الثاقب» می نویسد:

عالم جلیل و فاضل نبیل، صالح عدل، که کمتر دیده شده برای او نظیر و بدیل حاجی «ملا محسن اصفهانی» که مجاور کربلا بود و در امانت و دیانت و انسانیت معروف و از اوثق ائمه جماعت آن بلد شریف است.

گفت: سید سند عالم عامل مؤید «سید محمد قطیفی» نقل می کرد که:

شبی از شبهای جمعه با یکی از طلاب به مسجد کوفه رفتم، ولی در آن زمان رفت و آمد در آن مسجد بسیار خطرناک بود، زیرا دزدهای فراوانی در آن اطراف بودند و رفت و آمد زوار هم کم بود.

وقتی داخل مسجد شدیم، در مسجد جز یک طلبه که مشغول دعاء بود کس دیگری نبود.

مشغول اعمال آنجا شدیم، سپس در مسجد را بستیم و پشت در، آن قدر سنگ و کلوخ و آجر ریختیم که مطمئن شدیم دیگر کسی نمی تواند، در را باز کند و داخل شود.

من و رفیقم در محلی که به «دکه القضاء» معروف است رو به قبله نشستیم و مشغول دعاء و عبادت شدیم، آن طلبه که مرد صالحی بود، با صورت حزین، نزد باب الفیل[۲۳] نشسته مشغول خواندن «دعای کمیل» بود، هوا بسیار صاف بود، ماه هم کامل بود، نور ماه به فضای مسجد تابیده بود و مرا فوق العاده مجذوب خود کرده بود.

ناگهان متوجه شدیم، که بوی عطر عجیبی! فضای مسجد را پر کرد، عطری که بهتر از مشک و عنبر بود.

بعد از آن دیدم، شعاع نوری که نور ماه را هم تحت الشاع قرار داده، مثل خورشید در فضای مسجد ظاهر شد، آن طلبه که با صدای بلند «دعای کمیل» می خواند، ساکت شد و به آن بوی عطر و آن نور متوجه گردید، در این موقع شخصی با جلال و عظمت خاصی از دری که ما آن را بسته بودیم، در لباس اهل حجاز که روی شانه اش سجاده اش افتاده بود وارد مسجد شد.

او با وقار عجیبی! به طرف مقبره حضرت «مسلم» (علیه السلام) رو کرده بود و می رفت.

ما بی اختیار مبهوت جمال او بودیم! و دلمان از جا کنده شده بود!

وقتی به ما رسید؛ سلام کرد. رفیقم به قدری مبهوت شده بود! که قدرت بر جواب سلام را نداشت!

ولی من سعی کردم، تا با زحمت جواب سلام او را دادم.

وقتی از مسجد خارج شد و وارد صحن حضرت «مسلم» گردید، ما به حال عادی برگشتیم! و گفتیم: این شخص که بود؟ و از کجا داخل مسجد شد؟ از جا حرکت کردیم و به طرف صحن حضرت «مسلم» رفتیم.

دیدیم آن طلبه که آنجا بود، پیراهن خود را پاره کرده! و مثل زن بچه مرده گریه می کند! از او پرسیدیم، چه شده که اینطور گریه می کنی؟!

گفت چهل شب جمعه است، که برای زیارت جمال مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، به این مسجد آمده ام و موفق به آرزویم نشده ام! تا امشب که ملاحظه کردید! آن حضرت تشریف آوردند و بالای سر من ایستادند و فرمودند چه می کنی؟ من از هیبت و عظمت او زبانم بند آمد، نتوانستم چیزی بگویم تا از من عبور کردند و رفتند.

وقتی ما برگشتیم و پشت در را ملاحظه کردیم، دیدیم سنگها و آجرها همانگونه، که ما پشت در ریخته بودیم، دست نخورده و دربسته است!

 

ملاقات چهل و دوم

در دزفول مردان با شرافت و با فضیلت زیاد بوده اند، که منجمله «محمد علی جولاگر دزفولی» است.

او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل، در دزفول از ثقات دانشمند آن شهر شنیده ام و بعد در کتاب «الشمس الطالعه» و کتاب شرح زندگی «شیخ انصاری» دیده ام، آنها نقل می کرده اند:

آقای حاج «محمد حسین تبریزی» که از تجار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسائل مادی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و باز هم دارای فرزندی نشده می گوید:

من به نجف اشرف مشرف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به «امام زمان» (علیه السلام) گردیدم، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند:

برو دزفول نزد «محمد علی جولاگر» (بافنده) تا حاجتت برآورده شود.

من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود، مغازه کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود.

به او سلام کردم، او گفت: علیک السلام آقای حاج محمد حسین حاجتت برآورده شد، من از آنکه هم اسم مرا می دانست و هم گفت: حاجتت برآورده شد تعجب کردم و از او تقاضا نمودم، که شب را خدمتش بمانم.

گفت: مانعی ندارد.

من وارد دکان کوچک او شدم، موقع مغرب اذان گفت: و نماز مغرب و عشاء را با هم خواندیم، مختصری که از شب گذشت، سفره ای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد، با هم شام خوردیم.

من و او همان جا خوابیدیم، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد.

به او گفتم: من که خدمت شما رسیده ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید. که برآورده شد ولی دومی این است که شما چه عملی انجام داده اید، که به این مقام رسیده اید؟

«امام» (علیه السلام) مرا به شما حواله می دهد! از اسم و قلب من اطلاع دارید!

گفت: ای آقا، این چه سؤالی است که می کنی؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگیر و برو.

گفتم: من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگوئی و بدان تا آن را نگوئی نخواهم رفت.

گفت: من در همین محل مشغول همین کسب بودم، در مقابل این دکان منزل یک نفر از اعضاء دولت بود، او بسیار مرد ستمگری بود.

سربازی از او و خانه اش نگهداری می کرد، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت: شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می کنید؟

من به او گفتم: سالی صد من جو و گندم می خرم، آرد می کنم، و نان می پزم و می خورم، زن و فرزندی هم ندارم.

گفت: من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم، از غذای این ظالم که حرام است بخورم، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من می گرفت، و می رفت یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد.

رفتم از احوالش جویا شدم.

گفتند: مریض است! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد، برایش طبیب ببرم.

گفت: لازم نیست من باید امشب بمیرم نصفهای شب وقتی من مردم کسی می آید و به تو خبر مرگم را می دهد، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم، به من اجازه نداد، من به دکانم آمدم.

نصفهای شب متوجه شدم، که کسی در دکانم را می زند و می گوید: محمد علی بیا بیرون، من بیرون آمدم، مردی را دیدم که او را نمی شناختم، با هم به مسجد رفتیم دیدم، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازه اش ایستاده اند.

به من گفتند: بیا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم.

بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم.

سپس من به دکان برگشتم.

چند شب بعد، باز پشت در دکان را زدند، من از دکان بیرون آمدم دیدم، یک نفر آمده و می گوید: آقا تو را می خواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم!

من اطاعت کردم و با او رفتم، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب می کردم.

پس از چند لحظه، به صحرایی نور (که در شمال دزفول واقع شده) رسیدیم، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشسته اند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است، در میان آنهائی که نشسته بودند یک نفر خیلی باعظمت بود، من دانستم که او حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم می لرزید.

مردی که دنبال من آمده بود، گفت: قدری جلوتر برو، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم.

آن کسی که خدمت آقایان ایستاده بود، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم.

حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به یکی از آن افراد فرمودند: منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعه ی ما کرده به او بده.

عرض کردم من کاسب و بافنده ام چگونه می توانم سرباز باشم (خیال می کردم مرا به جای سرباز مرحوم می خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند).

آقا با تبسمی فرمودند، ما می خواهیم منسب او را به تو بدهیم، من باز هم حرف خودم را تکرار کردم.

باز فرمودند: ما می خواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه تو سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.

من تنها برگشتم، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) به من می رسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند.

(نقل از گنجینه دانشمندان جلد پنجم)

 

ملاقات چهل و سوم

«احمد بن فارس ادیب» می گوید: در بغداد حکایت عجیبی شنیدم و آن را برای بعضی از دوستان که اصرار کرده بودند به خط خود نوشتم و به آنها دادم.

زمانی به همدان رفتم و طایفه ای را به نام «بنی راشد» دیدم، که همه ی آنها شیعه دوازده امامی بودند، از علت تشیع آنها پرسیدم؟ پیرمردی از آنها که آثار صلاح و ایمان و تقوی در او ظاهر بود، گفت:

جد ما (راشد) که منسوب به او هستیم، می گفتند که: من مشرف به مکه شدم، پس از اعمال حج در راه مراجعت تصمیم گرفتم، که مقداری پیاده روی کنم، قدری که راه رفتم خسته شدم، و در کناری خوابیدم، تا رفع خستگیم شود و در نظر داشتم، وقتی قافله ای که عقب مانده به من رسید، بیدار شوم و با آنها بروم.

ولی وقتی بیدار شدم، که آفتاب به من تابیده بود و در حقیقت حرارت آفتاب مرا بیدار کرده بود.

به اطرافم نگاه کردم، کسی را ندیدم و از طرفی راه را هم بلد نبودم.

به هر حال با توکل به خدا، به راه افتادم، مقداری که راه رفتم، به سرزمین سرسبزآبادی رسیدم، مثل اینکه روی این زمین تازه باران آمده و به قدری با طروات بود، که مثل آن زمین و آب و هوا را ندیده بودم، در وسط آن زمین قصری دیدم، که مثل خورشید درخشندگی دارد، با خودم گفتم: ای کاش می دانستم که این قصر مال کیست؟

به طرف قصر رفتم، دم در، دو خادم ایستاده بودند، که لباس سفید به تن داشتند، به آنها سلام کردم، آنها به من جواب خوبی دادند، من خواستم وارد قصر بشوم، به من گفتند: اینجا منتظر باش تا اجازه بگیرم و آن وقت وارد شو.

یکی از آنها داخل قصر شد و پس از چند لحظه برگشت و گفت: بیا داخل شو.

من داخل قصر شدم، خادم جلو می رفت تا به در اطاقی رسیدیم، او پرده را بالا کرد و به من گفت: داخل شو، من وارد اطاق شدم دیدم، جوانی در وسط اطاق کنار دیوار نشسته و شمشیری بالای سرش به دیوار آویزان است و او مثل ماهی بود که در تاریکی می درخشید.

سلام کردم، با لطف مخصوصی جوابم را داد، سپس گفت: می دانی من که هستم؟

گفتم: نه!

فرمود: من «قائم آل محمدم» آنکه در آخرالزمان خروج می کند و با این شمشیر دنیا را پر از عدل و داد می نماید.

من در مقابلش، به خاک افتادم و صورتم را به خاک مالیدم.

فرمود: این طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلانی هستی و از شهری که در دامن کوه است و اسمش «همدان» است می باشی.

عرض کردم: راست است ای مولای من.

فرمود: می خواهی به شهرت برگردی؟

گفتم: بله می خواهم برگردم و بشارت تشرف به محضرت را به آنها بگویم، که خدای تعالی چه لطفی به من کرده است.

دیدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.

خادم دست مرا گرفت و کیسه ی پولی را به من داد و مرا همراه خود بیرون آورد و من با آن حضرت خداحافظی کردم و حرکت نمودیم، وقتی از آن قصر خارج شدیم، چند قدمی بیشتر برنداشتیم، که شهر را از دور می دیدم، که مناره ها و درختهایش پیدا بود.

خادم به من گفت: این شهر را می شناسی؟

گفتم: این شهر شبیه به شهری است، که نزدیک همدان است و اسمش اسدآباد است.

گفت: بله این شهر اسدآباد است برو به امید خدا.

دیگر او را ندیدم وقتی سرکیسه را باز کردم، چهل اشرفی در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل و عیال و اقوامم را جمع کردم و به آنها بشارت ملاقاتم را با «امام زمان» (علیه السلام) دادم و آنها را به مذهب تشیع مشرف نمودم و تا وقتی که آن اشرفیها در بین ما بود ما در وسعت رزق و خیر و سلامتی بودیم.

این حکایت را مرحوم علامه ی نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل کرده است.

 

ملاقات چهل و چهارم

مردم شیعه وظیفه دارند که وقتی مرجع تقلیدشان از دنیا رفت برای اولین عمل عبادی خود مرجع تقلید با تقوی و مرضی امام زمان (علیه السلام) را تعیین کنند و احکام اسلام را از او پیروی نمایند.

بعد از فوت مرحوم «صاحب جواهر» آیه الله «حاج شیخ محمد حسن» مردم به مرحوم «شیخ انصاری» رضوان الله تعالی علیه مراجعه کردند و از او رساله ی عملیه خواستند.

شیخ انصاری فرمود: با بودن «سعید العلماء مازندرانی» که از من بهتر است و در «بار فروش» زندگی می کند[۲۴] من رساله ی عملیه ندارم و این عمل را انجام نمی دهم.

لذا خود شیخ انصاری نامه ای برای سید العلماء به بابل نوشت و از او خواست، که به نجف اشرف مشرف شود و زعامت حوزه ی علمیه ی شیعه را به عهده بگیرد.

سعیدالعلماء، در جواب نامه شیخ انصاری نوشت:

درست است من وقتی در نجف بودم و با شما مباحثه می کردم، از شما در فقه قویتر بودم، ولی چون مدتها است که در بابل زندگی می کنم و جلسه ی بحثی ندارم و تارک شده ام شما را از خود اعلم می دانم، لذا باید مرجعیت را خود شما قبول فرمائید.

شیخ انصاری در عین حال فرمود: من یقین به لیاقت خود برای این مقام ندارم، لذا اگر مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) به من اجازه ی اجتهاد بدهند و مرا برای این مقام تعیین کنند، من آن را قبول خواهم کرد.

روزی معظم له در مجلس درس نشسته بود و شاگردان هم اطرافش نشسته بودند، دیدند شخصی که آثار عظمت و جلال از قیافه اش ظاهر است وارد شد و شیخ انصاری به او احترام گذاشت، او در حضور طلاب به شیخ انصاری رو کرد و فرمود:

نظر شما درباره ی زنی که شوهرش مسخ شده باشد، چیست؟ (این مسأله به خاطر آنکه مسخ در این امت وجود ندارد در هیچ کتابی عنوان نشده است.) لذا شیخ انصاری عرض کرد که: چون در کتابها این بحث عنوان نشده من هم نمی توانم، جواب عرض کنم.

فرمود: حالا بر فرض یک چنین کاری انجام شد و مردی مسخ گردید، زنش باید چه کند؟

شیخ انصاری عرض کرد: به نظر من اگر مرد به صورت حیوانات مسخ شده باشد، زن باید عده ی طلاق بگیرد و بعد شوهر کند چون مرد زنده است و روح دارد، ولی اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، باید زن عده ی وفات بگیرد زیرا مرد به صورت مرده درآمده است.

آن آقا سه مرتبه فرمود:

«انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد.» یعنی: تو مجتهدی و پس از این کلام آن آقا برخاست و از جلسه ی درس بیرون رفت.

شیخ انصاری می دانست که او حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) است و به او اجازه ی اجتهاد داده اند، لذا فورا به شاگردان فرمود: این آقا را دریابید شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسی را ندیدند.

لذا شیخ انصاری بعد از این جریان حاضر شد که رساله ی عملیه اش را به مردم بدهد تا از او تقلید کنند.

(نقل از کتاب گنجینه ی دانشمندان جلد ۸)

 

ملاقات چهل و پنجم

مـرحـوم «میـزرای قمـی» صـاحـب قـوانیـن نقـل مـی کنـد کـه:

من با «علامه ی بحرالعلوم» به درس آقا «باقر بهبهانی» می رفتیم و با او درسها را مباحثه می کردیم و غالبا لازم بود که من درسها را برای سید بحرالعلوم تقریر می نمودم. زیرا او استعدادش زیاد نبود و لذا این کار را می نمودم.

تا اینکه من به ایران آمدم، پس از مدتی بین علماء و دانشمندان شیعه سید بحرالعلوم به عظمت و علم معروف شد.

من تعجب می کردم، با خود می گفتم، او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟

تا آنکه موفق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم، در نجف اشرف سید بحرالعلوم را دیدم، در آن مجلس مسأله ای عنوان شد دیدم، جدا او دریای مواجی است! که باید حقیقتا او را بحرالعلوم نامید.

روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا ما که با هم بودیم، آن وقتها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید بلکه از من در درسها استفاده می کردید، حالا بحمدالله می بینیم، در علم و دانش فوق العاده اید.

فرمود: میرزاابوالقاسم، جواب سؤال شما، از اسرار است! ولی به تو می گویم، اما از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسی نگوئید.

من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: چگونه این طور نباشد و حال آن که حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده.

گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟

فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) مشغول عبادت است، ایستادم و سلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود و دستور دادند، که پیش بروم! من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم فرمودند: جلوتر بیا، پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: جلوتر بیا، من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود و مرا در بغل گرفت، به سینه ی مبارکش چسباند، در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب و سینه سرازیر شود، سرازیر شد.

ظاهرا این قضیه با آنچه در ملاقات چهل و یکم نقل شد دو قضیه است و آنچه را که مرحوم سید بحرالعلوم در آن قضیه به صاحب قوانین نفرموده بودند در این قضیه افشاء می کنند.

 

ملاقات چهل و ششم

مرحوم آیه الله حاج میرزا «محمد علی گلستانه اصفهانی» در آن وقتی که ساکن مشهد بودند، برای یکی از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند و می گفتند:

عموی من مرحوم آقای «سید محمد علی» که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل می کرد:

در اصفهان شخصی بود، به نام «جعفر نعلبند» که او حرفهای غیرمتعارف، از قبیل آن که من خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده ام و طی الارض کرده ام، می زد و طبعا با مردم هم کمتر تماس می گرفت و گاهی مردم هم پشت سر او به خاطر آن که «چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند!» حرف می زدند.

روزی به تخت فولاد اصفهان برای زیارت اهل قبور می رفتم، در راه دیدم، آقا جعفر به آن طرف می رود، من نزدیک او رفتم و به او گفتم: دوست داری با هم راه برویم؟

گفت: مانعی ندارد.

در ضمن راه از او پرسیدم مردم درباره شما حرفهائی می زنند آیا راست می گویند، که تو خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده ای؟ اول نمی خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت! آقا از این حرفها بگذریم و با هم مسائل دیگری را مطرح کنیم.

من اصرار کردم و گفتم من انشاءالله اهلم.

گفت: بیست و پنج سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همین سفر بیست و پنجم شخصی که اهل یزد بود، در راه با من رفیق شد، چند منزل که با هم رفتیم، مریض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسیدیم به منزلی که قافله به خاطر ناامن بودن راه دو روز در آن منزل ماند، تا قافله دیگری رسید و با هم جمع شدند و حرکت کردند و حال مریض هم رو به سختی گذاشته بود وقتی قافله می خواست حرکت کند من دیدم، به هیچ وجه نمی توان او را حرکت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من می روم و برای تو دعاء می کنم، که خوب شوی و وقتی خواستم با او خداحافظی کنم دیدم گریه می کند، من متحیر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و بیست و پنج سال همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام و از طرفی چگونه این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!

به هر حال نمی دانستم چه کنم او همین طور که اشک می ریخت به من گفت: فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم این یک ساعت را هم صبر کن، وقتی من مردم هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد، فقط جنازه ی مرا به کربلا برسان و مرا در آنجا دفن کن.

من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم، تا او از دنیا رفت قافله هم برای من صبر نکرد و حرکت نمود.

من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم، از قافله اثری جز گرد و غباری نبود و من به آنها نرسیدم حدود یک فرسخ که راه رفتم، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور که آن جنازه را به الاغ می بستم، پس از آنکه یک مقدار راه می رفت باز می شد و می افتاد و به هیچ وجه روی الاغ آن جنازه قرار نمی گرفت.

بالاخره دیدم نمی توانم، او را ببرم خیلی پریشان شدم ایستادم و به حضرت «سیدالشهداء» (علیه السلام) سلامی عرض کردم و با چشم گریان گفتم: آقا من با این زائر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بیاورم، می بینید که نمی توانم! درمانده و بی چاره شده ام!

ناگهان دیدم، چهار سوار که یکی از آنها شخصیت بیشتری داشت پیدا شدند و آن بزرگوار به من گفت: جعفر با زائر ما چه می کنی؟!

عرض کردم آقا چه کنم؟ درمانده شده ام، نمی دانم چه بکنم؟

در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یکی از آنها نیزه ای در دست داشت با آن نیزه زد چشمه آبی ظاهر شد آن میت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاد.

و بقیه کنار او ایستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفری برداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپدید شدند.

من حرکت کردم، با آنکه معمولی راه می رفتم دیدم به قافله ای رسیدم، که آنها قبل از قافله ی ما حرکت کرده بودند، از آنها عبور کردم پس از چند لحظه باز قافله ای را دیدم، که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند، از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید، که نزدیک کربلا است رسیدم و سپس وارد کربلا شدم و خودم از این سرعت سیر تعجب می کردم.

بالاخره او را بردم، در «وادی ایمن» (قبرستان کربلا) دفن کردم، من در کربلا بودم پس از بیست روز رفقائی که در قافله بودند به کربلا رسیدند، آنها از من سؤال می کردند: تو کی آمدی؟ و چگونه آمدی؟ من برای آنها به اجمال مطالبی را می گفتم و آنها تعجب می کردند.

تا آنکه روز عرفه شد وقتی به حرم رفتم، دیدم بعضی از مردم رابه صورت حیوانات مختلف می بینم! از شدت وحشت به خانه برگشتم.

باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم.

عجیب تر این بود، که بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضی از مردم را به صورت حیوانات می بینم ولی در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمی شود.

لذا تصمیم گرفتم که دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم و من وقتی این مطالب را برای مردم در اصفهان می گفتم: آنها باور نمی کردند و یا پشت سر من حرف می زدند.

تا آنکه تصمیم گرفتم، که دیگر با کسی از این مقوله حرف نزنم و مدتی هم چیزی برای کسی نگفتم، تا آنکه یک شب با همسرم غذا می خوردیم، صدای در حیاط بلند شد رفتم در را باز کردم دیدم شخصی می گوید: جعفر حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) تو را می خواهد.

من لباس پوشیدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفه ای که منبر بسیار بلندی در آن هست نشسته اند و جمع زیادی هم خدمتشان بودند من با خودم می گفتم: در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟

ناگهان دیدم به من توجه فرمودند و صدا زدند جعفر بیا من به خدمتشان مشرف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا دیده ای برای مردم نقل نمی کنی؟

عرض کردم: ای آقای من! آنها را برای مردم نقل می کردم ولی از بس مردم پشت سرم بدگوئی کردند ترکش نمودم.

حضرت فرمودند: تو کاری به حرف مردم نداشته باش تو آن قضیه را برای آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفی به زوار جدمان حضرت «ابی عبدالله الحسین» (علیه السلام) داریم.

 

ملاقات چهل و هفتم

مرحوم «علامه ی مجلسی» رضوان الله تعالی علیه و مرحوم حاج شیخ «عباس قمی» رحمه الله علیه نقل کرده اند که: به خط پدر مرحوم مجلسی در پشت دعاء معروف به حرز یمانی نوشته:

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین والصلوة والسلام علی اشرف المرسلین محمد و عترته الطاهرین و بعد

سید نجیب حبیب، زبده ی سادات عظام و نقبای کرام، «محمد هاشم» ادام الله تعالی تأییده، از من خواست حرز یمانی را که منسوب به مولایم «امیرالمؤمنین» است به او اجازه دهم.

لذا من به او اجازه دادم، که این دعاء از من به اسناد من از سید عابد زاهد «امیراسحق استرآبادی» که در کربلا در کنار قبر مطهر حضرت «سیدالشهداء» (علیه السلام) مدفون است و او از مولایم «خلیفه الله» حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) نقل می کند، که قصه اش این است:

سید امیراسحق استرآبادی نقل کرد که: من در راه مکه از قافله عقب ماندم، کم کم از کثرت فشار و خستگی و عطش از حیات مأیوس شدم!

لذا پاهایم را به طرف قبله دراز کردم و خوابیدم و مشغول خواندن شهادتین شدم.

ناگاه دیدم، حضرت «صاحب الزمان» مولای ما و مولی العالمین، «خلیفه الله علی الناس اجمعین» را که بالای سر من ایستاده اند و به من می فرمایند:

ای اسحق برخیز، من برخاستم، تشنه بودم آن حضرت مرا آب داد و سیرابم فرمود و بر اسب عقب خودش سوارم کرد و حرکت کردیم و رفتیم در راه من به خواندن حرزیمانی مشغول شدم و آن حضرت اشتباهات مرا اصلاح می فرمود تا آنکه حرزیمانی تمام شد.

ناگهان خود را در ابطح (که همان سرزمین مکه است) دیدم، آن حضرت از مرکب پیاده شد و غائب گردید.

قافله ما که من با آنها بودم و از آنها عقب افتاده بودم، بعد از نه روز به مکه رسید و چون بین اهل مکه شهرت پیدا کرده بود که من با طی الارض به مکه آمده ام، خودم را از آنها پنهان می کردم.

مـرحـوم مـجلسـی اول فـرمـوده:

این سید جلیل چهل بار پیاده حج رفته و در زمانی که از کربلا برای زیارت حضرت «رضـا» (علیه السلام) به مشهد می رفت من در اصفهان به خدمت او رسیدم و از او کرامات زیادی دیدم، که من جمله این بود: او در اصفهان خواب دید که اجلش نزدیک شده و باید به همین زودیها از دنیا برود.

به من گفت پنجاه سال من مجاور کربلا بودم که در آنجا بمیرم.

ضمنا بر ذمه اش هفت تومان مهر عیالش بود و می خواست آن را از شخصی که در مشهد ساکن است و این مبلغ را از او طلب داشت بگیرد.

بعضی از دوستان ما، وقتی موضوع را مطلع شدند آن مبلغ را به او دادند و شخصی را همراهش کردند، که تا کربلا با او برود.بعدها آن شخص نقل می کرد که در راه حالش بسیار خوب بود ولی وقتی به کربلا رسید قرضش را اداء کرد مریض شد و از دنیا رفت!. خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات چهل و هشتم

حضرت حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ «محمد امین افشار» ساکن کابل که چند سال است دولت افغانستان او را به جرم تشیع و انقلاب ایران زندان کرده و هیچ خبری از آن عالم ربانی در دست نیست و حتی فرزند و اقوامش از او رفع امید کرده اند، او در طی سالهائی که به مشهد مشرف می شد زیاد با من مأنوس بود و همیشه به یاد مولی خود حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه به سر می برد قصه ای را در سال ۱۳۵۵ شمسی در مکه معظمه برای من نقل فرمود و می گفت، این قصه در افغانستان معروف است و من بعدها آن قضیه را در کتاب «عبقری الحسان» تألیف مرحوم حاج شیخ «علی اکبر نهاوندی» عالم فاضل معاصر دیدم و لذا به خاطر آنکه حکایت کم و زیاد نشود این حکایت را از آن کتاب نقل می کنم:

فاضل جلیل، آخوند ملا «ابوالقاسم قندهاری» از کسانی است که خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده و آن حضرت را شناخته است و من چون طالب درج این حکایت بودم، از خود آن جناب صورت واقعه را درخواست کردم، او جواب را به این صورت مرحمت فرمود، دستور و فرمایش شما را اطاعت می کنم و جواب می گویم.

در تارخ ۱۲۶۶ هجری قمری نزد ملا «عبدالرحیم» پسر ملا «حبیب الله افغان» کتاب فارسی هیأت و تجرید می خواندم.

در عصر جمعه ای به دیدن استادم رفتم، او در پشت بام اطاق بیرونی خود جلسه ای تشکیل داده بود و جمعی از علماء و قضات و خوانین افغانستان نشسته بودند، بالای مجلس پشت به قبله و رو به مشرق «ملاغلام» قاضی القضاة و «سردار محمد علمخان» پسر «سردار حمدالله خان» با یک «عالم مصری» و جمع دیگری از علماء نشسته بودند.

آنها همه اهل سنت بودند ولی من و جناب «عطار باشی سردار» و پسرهای «ملا حبیب الله» مرحوم شیعه بودیم پشت به شمال نشسته بودیم.

سخن از هر چه و هر کجا گفته می شد، تا آنکه حرف از شیعه به میان آمد و آنها در مذمت عقائد شیعه خیلی حرف زدند.

قاضی القضاة گفت: یکی از عقائد خرافی شیعه این است که می گویند: حضرت «مهدی» (علیه السلام) پسر حضرت «حسن عسکری» (علیه السلام) در سامراء تاریخ ۲۵۵ متولد شده و در سرداب خانه خودش غائب شده و تا به حال زنده و نظام عالم به وجود او بستگی دارد، و بالأخره همه ی اهل مجلس مشغول بدگوئی به عقائد شیعه شدند.

عالم مصری بیشر از همه به مذمت مذهب شیعه پرداخته بود، ولی در خصوص حضرت «مهدی» (علیه السلام) ساکت بود.

وقتی سخنان قاضی القضاة درباره «امام زمان» (علیه السلام) پایان یافت آن عالم مصری گفت:

در جامع علویون در سردرس حدیث فلان فقیه حاضر می شدم.

او سخن از شمایل و خصوصیات حضرت «مـهـدی» (علیه السلام) به میان آورد در میان شاگردان قال و قیلی برپا شد ناگاه همه ساکت شدند زیرا جوانی به همان شمایل که کسی قدرت نگاه کردن به او را نداشت در مجلس درس ایستاده بود.

وقتی کلام آن عالم مصری به اینجا رسید من دیدم اهل مجلس ما همه ساکت شدند، همه به جوانی که در مجلس ناگهان نشسته بود! خیره شدند و نمی توانستند نگاه به قیافه او را ادامه دهند و به زمین نگاه می کردند و من هم مثل آنها بودم عرق از سر و صورت همه ی ماها سرازیر شده بود و بالأخره من متوجه شدم که آن آقا حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) است تقریبا حدود یک ربع ساعت حال همه ی ما با بودن آن حضرت یکنواخت بود، بعد از آن، همه ی آنها بدون آنکه، از همدیگر خداحافظی بکنند از مجلس بیرون رفتند و متفرق گردیدند، من آن شب تا صبح از سرور و ناراحتی خواب نداشتم، خوشحال بودم که به ملاقات حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) موفق شده ام و ناراحت بودم، به خاطر آنکه نتوانستم بیشتر از یک بار به زیارت آن حضرت موفق شوم!

روز شنبه یعنی فردای آن روز، برای درس نزد ملاعبدالرحیم رفتم مرا به کتابخانه خود برد و دو نفری نشستیم.

به من گفت: دیروز فهمیدی چه شد؟ حضرت «ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مجلس تشریف آوردند و آن چنان به آنها تصرف کردند که کسی قدرت حرف زدن پیدا نکرد و آنها عرق ریختند تا متفرق شدند.

من به دو دلیل اظهار بی اطلائی کردم، یکی به خاطر آنکه از او تقیه می کردم و دیگر آنکه می خواستم قضیه از زبان آنها پخش شود و من آن حکایت را از آنها بشنوم.

او گفت: موضوع از آن روشن تر بود که تو منکر شوی! اهل آن مجلس همه آن حضرت را دیدند و متوجه تصرفی که آن حضرت فرموده بودند شدند و همه ی آنها بعد از آن جلسه موضوع را برای من بازگو کردند.

فردای آن روز عطار باشی را دیدم گفت: چشم ما از این کرامت روشن شد «سردار محمد علم خان» هم در دین خود سست شده نزدیک است که او را شیعه کنم.

چند روز بعد پسر قاضی القضاة به من گفت پدرم دوست داشت تو را ببیند! من هر چه کردم که به یک نحوی عذر بیاورم نشد بالاخره به نزد او رفتم، وقتی وارد مجلس او شدم جمعی از مفتیها که در مجلس قبل هم بودند و آن عالم مصری نزد او بودند.

قاضی القضاة به من گفت: دیدی چگونه حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) به مجلس آمد؟

گفتم: من چیزی متوجه نشدم جز آنکه اهل مجلس یک دفعه سکوت کردند و بعد متفرق شدند (البته من از روی تقیه منکر می شدم) آنهائی که در جلسه بودند، گفتند: این شخص دروغ می گوید، چطور می شود که یک چیز را همه اهل مجلس به بینند ولی تنها او نبیند.

قاضی القضاة گفت: او اهل علم است دروغ نمی گوید، شاید آن حضرت خود را در نظر منکرین ظاهر فرمود! تا رفع شک از آنها بشود و چون پدران مردم فارسی زبان این شهر شیعه بوده اند و برای اینها از عقاید شیعه همین اعتقاد به حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) باقی مانده، آنها ندیده اند چون به آن حضرت معتقد بوده اند به هر حال اهل مجلس هر طور بود قبول کردند.

 

ملاقات چهل و نهم

جمال الدین زهری در حله مبتلاء به فلج شدیدی شده بود، اقوام و فامیلش او را به اطباء زیادی نشان دادند، که شاید معالجه شود ولی هر چه آنها بیشتر او را معالجه می کردند او کمتر عافیت می یافت بالأخره وقتی از معالجه اش مأیوس شدند تصمیم گرفتند که او را یک شب در مقام حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام)که در حله است دخیل کنند.

آنها این کار را کردند و حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بر او ظاهر شد و او را از مرض فلج شفا مرحمت فرمود.

در اینجا مرحوم «مجلسی» از مرحوم جمال الملة والدین «عبدالرحمن عمانی» نقل می کند که او می گفت:

وقتی این قضیه بین مردم معروف شد، به خاطر سابقه دوستی شدیدی که بین ما و صاحب قضیه بود، به خانه او رفتم تا حکایت واصل جریان را از زبان خود او بشنوم.

او قصه را اینچنین بیان کرد و گفت: همان گونه که اطلاع دارید من مبتلاء به مرض فلج بودم، ولی آن شب که مرا به مقام حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه برده بودند چیزی نگذشت، که دیدم مولایم حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) از در مقام وارد شد، من سلام کردم، جواب مرحمت کرد و به من فرمود: برخیز عرض کردم، آقاجان یک سال است که قدرت بر حرکت ندارم.

باز فرمود: به اذن خدای تعالی برخیز و زیر بغل مرا گرفت و به من در ایستادن کمک کرد، من برخاستم در حالی که هیچ اثری از کسالت در من نبود و به کلی مرض فلج از من برطرف شده بود و آن حضرت غائب گردید.

وقتی مردم مرا در این حال دیدند و متوجه شدند که حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) مرا شفا داده اند به سر من ریختند و لباسهای مرا پاره کردند و بردند ولی دوستان مرا به خانه بردند و لباسم را عوض کردند.

«نقل از کفایه الموحدین سید طبرسی نوری»

 

ملاقات پنجاهم

«معمربن شمس»، قریه ای داشت که نامش «برش» بود.

او آن قریه را وقف سادات و علویین کرده بود، و در آن قریه وکیل و نائبی داشت که اهل تقوی و از صالحین بود، نامش «ابن خطیب» و شیعه بود و کارگر و نوکری را در آنجا گذاشته بود به نام «عثمان» که او سنی و بسیار متعصب بود این دو نفر از طرف معمر بن شمس به امور آن قریه رسیدگی می کردند و بین آن دو نفر همیشه بر سر مذهب نزاع بود.

روزی بر سر مذهب با حضور جمع زیادی از اهالی آن قریه نزاعشان بالا گرفت و بالاخره «ابن خطیب» به «عثمان» گفت حالا که حقیقت واضح شده و تو نمی خواهی زیر بار حق بروی بیا قرار بگذاریم.

من نام مقدس «علی و فاطمه و حسن و حسین» (علیهم السلام) را روی دستم می نویسم، تو هم نام ابی بکر و عمر و عثمان را روی دستت بنویس و این جمعیت دست مرا با دست تو به هم ببندند و در میان آتش بگذارند هر کدام که سوخت معلوم است بر باطل بوده و هر کدام که نسوخت بر حق بوده است.

عثمان به این قرارداد حاضر نشد مردمی که در آنجا بودند به عثمان خندیدند و او را مسخره کردند، مادر عثمان که از پنجره اطاق به جریان و گفتگوی آنها گوش می داد، در این موقع ناراحت شد و آنچه توانست به مردم شیعه و مسلمانان آنجا فحاشی کرد و آنها را لعنت نمود و فریادهائی بر سر آنها کشید، ناگاه چشمش فوق العاده درد گرفت و همانجا کور شد.

مردم دست او را گرفتند و برای معالجه به حله بردند آنها اطباء را حاضر کردند و آنچه توانستند در معالجه اش کوشیدند ولی اثر نداشت بالأخره از معالجه اش مأیوس شدند.

روزی جمعی از زنهای شیعه به دیدن او آمدند و به او گفتند: که چون تو به شیعیان جسارت کرده ای حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) به تو غضب کرده اند و تو از این ناراحتی و نابینائی نجات پیدا نمی کنی مگر آنکه شیعه شوی و اگر شیعه شدی ما ضامنیم که خدای تعالی تو را شفا دهد.

آن زن قبول کرد و چون متوجه شده بود که این کوری و نابینائی در اثر جسارتی بوده که به شیعیان کرده است متنبه شد و مذهب تشیع را پذیرفت.

زنهای با ایمان و پاک حله او را شب جمعه در مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) دخیل کردند و خودشان در خارج ماندند نیمه های شب دیدند آن زن ناگهان فریاد می زند و گریه می کند و از مقام بیرون می آید و می گوید: حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) چشم مرا شفا مرحمت فرمود!

زنها نگاه کردند دیدند، چشمهای آن زن بهتر از سابقش شده او دیگر می بیند که چند نفر زن آنجا هستند و حتی شکلها و زینتهای آنها را مشاهده می کند زنها خوشحال شدند و از او جریان تشرفش را سؤال کردند.

او گفت: وقتی مرا در مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) گذاشتید من به آن حضرت استغاثه نمودم تا چند دقیقه قبل صدائی شنیدم که کسی به من می گفت: خدا تو را شفا داد از میان این مقام بیرون برو و این خبر را به زنها که منتظر تو هستند بگو.

من متوجه خودم شدم دیدم، همه جا را می بینم.

مقام پر از نور است و مردی جلو من ایستاده است.

عرض کردم شما که هستید؟

فرمود: من «صاحب الامر حجة بن الحسن» هستم!

وقتی از جا حرکت کردم که دامنش را بگیرم از نظرم غائب شد.

این قضیه در شهر حله معروف است و پسرش عثمان هم پس از این جریان شیعه شد بلکه هر کس این جریان را شنید معتقد به وجود مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه گردید.

(نقل از کتاب کفایه الموحدین سید نوری)

 

ملاقات پنجاه و یکم

در زمان «علامه حلی» رضوان الله تعالی علیه یکی از مخالفین و اهل سنت کتابی در رد مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره گرفته، افراد زیادی را نسبت به طریقه امامیه بدبین و گمراه می نموده است.

از طرفی کتاب را هم در اختیار کسی نمی گذاشته تا در دست دانشمندان شیعه قرار بگیرد و جوابی بر آن ننویسند و ایرادی وارد نکنند.

علامه حلی با آن عظمت قدر و جلال علمی، به دنبال وسیله ای برای به دست آوردن آن کتاب به مجلس درس آن مخالف می رود و برای حفظ ظاهر خود را شاگرد او می خواند و بعد از مدتی علاقه و رابطه ی استاد و شاگردی را بهانه می کند و تقاضای دریافت آن کتاب را می نماید.

آن شخص در یک حالت عاطفی قرار می گیرد و چون نمی تواند دست رد بر سینه او بزند لاجرم می گوید:

«من نذر کرده ام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم».

علامه به ناچار می پذیرد و همان یک شب را غنیمت می شمرد آن شب با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور می پردازد!

نظر او این بود که هرچه مقدور شد از آن کتاب را یادداشت نموده و سپس در فرصتی به پاسخش اقدام نماید.

اما همین که شب به نیمه می رسد. او را خواب فرا می گیرد در همین هنگام میهمان جلیل القدری داخل اطاق او می شود و با او هم صحبت می گردد و پس از صحبتهائی می فرماید:

«علامه تو بخواب و نوشتن را به من واگذار».

علامه بی چون و چرا اطاعت می کند و به خواب عمیقی فرو می رود. وقتی از خواب برمی خیزد، از میهمان نورانیش اثری نمی بیند! چون به سراغ نوشته اش می رود، کتاب را می بیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن، نقشی را به عنوان امضاء چنین مشاهده می کند: «کتبه الْحجة»: (حجت خدا آن را نگاشت.)

 

ملاقات پنجاه و دوم

چون یکی از کسانی که به محضر مقدس حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) رسیده و اکثر کتبی که در این موضوع چیزی نوشته اند این قضیه را با شور عجیبی متذکر شده اند «علی بن مهزیار» است.

جناب «علی بن مهزیار» که قبرش در اهواز است و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد می گوید: نوزده سفر هر سال به مکه مشرف می شدم تا شاید خدمت مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) برسم.

ولی در این سفرها هر چه بیشتر تفحص کردم، کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم.

بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم، که دیگر به مکه نروم.

وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند مگر امسال به مکه مشرف نمی شوی؟

گفتم: نه امسال گرفتاریهائی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.

شبی در عالم خواب دیدم، که به من گفته شد امسال بیا سفرت را تعطیل نکن که انشاءالله به مقصدت خواهی رسید.

من با امیدی مهیای سفر شدم وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم.

تا آنکه به مکه مشرف شدم اعمال حج را انجام دادم در این مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها می نشستم و فکر می کردم.

گاهی با خودم می گفتم آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده ام.

یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و در گوشه ای نشسته بودم دیدم، دستی بر شانه ام خورد شخصی که گندم گون بود به من سلام کرد و گفت: اهل کجائی؟

گفتم: اهل اهوازم.

گفت: ابن خصیب را می شناسی؟

گفتم: خدا رحمتش کند از دنیا رفت.

گفت: انا لله و انا الیه راجعون مرد خوبی بود به مردم احسان زیادی می کرد خدا او را بیامرزد.

سپس گفت: علی بن مهزیار را می شناسی؟

گفتم: بله خودم هستم.

گفت: اهلاً و مرحبا ای پسر مهزیار تو خیلی زحمت کشیدی! برای زیارت مولایم حضرت «بقیه الله» (علیه السلام)، به تو بشارت می دهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد، برو با رفقایت خداحافظی کن و فردا شب در شعب ابی طالب بیا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.

من با خوشحالی فوق العاده ای به منزل رفتم و وسائل سفرم را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نمودم و گفتم: برایم کاری پیش آمده که باید چند روز به جائی بروم و آن شب به شعب ابیطالب رفتم دیدم او در انتظار من است.

او و من سوار شتر شدیم و از کوه های عرفات و منی گذشتیم و به کوههای طائف رسیدیم، به من گفت: پیاد شو تا نماز شب بخوانیم.

من پیاده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم، تا طلوع فجر دمید پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم.

من از جا حرکت کردم و ایستادم هوا قدری روشن شده بود.

به من گفت: بالای آن تپه چه می بینی؟

گفتم: خیمه ای می بینم که تمام این صحرا را روشن کرده است.

گفت: بله درست است، منزل مقصود همانجا است، جایگاه مولا و محبوب همان جا است.

آن وقت گفت: برویم.

گفتم: شترها را چه بکنیم؟

گفت: آنها را آزاد بگذار، اینجا محل امن و امان است با او تا نزدیک خیمه رفتم به من گفت: تو صبر کن و خودش قبل از من وارد خیمه شد و چند لحظه بیشتر طول نکشید، که بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند وارد شو.

من وارد خیمه شدم دیدم، آقائی بسیار زیبا با بینی کشیده و ابروهای پیوسته و بر گونه راستش خالی بود که دلها را می برد، با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسید و فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم.

بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر ببرم تا از شر جباران و طاغوتها محفوظ باشم و زیر بار فرمان آنها نروم تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد.

من چند روز میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم و استفاده از انوار و علومش می کردم، تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم.

فرمود: از قبول نکردنش ناراحت نشوی! این به علت آن است که تو راه دوری در پیش داری و این پول مورد احتیاج تو خواهد بود.

پس خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت کردم و همیشه به یاد آن حضرت و محبتهای او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم.

(نقل از کتاب اکمال الدین مرحوم شیخ صدوق)

 

ملاقات پنجاه و سوم

بدون تردید اگر انسان بخواهد متصف به صفات حضرت بقیه الله ارواحنا فداه شود، تا به او نزدیک گردد، تا با او رابطه داشته باشد و تا از شر شیطان و نفس اماره راحت شود، باید تزکیه ی نفس کند و خلوص نیت و روح پاک داشته باشد، که شاعر می گوید:

اگر خواهی آری به کف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست برچین

و یا لااقل آنچه را که می داند، برای خدا عمل کند و در اعمالش اخلاص داشته باشد که در روایت آمده «منْ عمل بما علمْ ورثه الله علْم ما لمْ یعْلمْ»[۲۵] (اگر کسی به آنچه که می داند عمل کند خدای تعالی علم آنچه را که نمی داند به او مرحمت می فرماید) و در حقیقت شخص با تقوی کسی است که هر چه را از احکام اسلام یاد گرفته، در مرحله ی اول به فکر عمل کردن به آن باشد و هیچگاه کوچکترین دستور و تکلیفی را فراموش نکند و دقیق به وظائفش عمل نماید.

و در مرحله ی دوم در آن کار اخلاص داشته باشد و هیچ کاری را بدون خلوص نیت انجام ندهد.

که قطعا در این صورت مورد توجه حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار می گیرد.

در این زمینه قضیه ی عجیبی نقل شده که ما در اینجا برای خوانندگان محترم آن را می آوریم.

در سال ۱۳۳۲ که تازه وارد حوزه ی علمیه ی قم شده بودم به مدت پانزده روز در منزل حضرت حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ محمد رازی سکونت داشتم، در همین مدت مردی به نام کربلائی «محمد کاظم کریمی ساروقی» میهمان معظم له بود.

من در آن موقع با «فدائیان اسلام» و بخصوص با رهبر آنها، مرحوم حجه الاسلام شهید سید مجتبی نواب صفوی ارتباط خوبی داشتم.

آنها و حاج آقای رازی، آقای کربلائی محمد کاظم را خیلی احترام می کردند، نه به خاطر آنکه او مرد باسواد و عالمی باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد قاطع و قدرتمندی باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد ثروتمند و با نفوذی باشد، بلکه تنها به خاطر آنکه او در اثر عمل کردن به آنچه از احکام اسلام دانسته است مورد توجه حضرت بقیه الله روحی له الفداء قرار گرفته و بزرگترین ثروت معنوی را به او داده بودند.

یعنی او را در یک لحظه حافظ قرآن کریم کرده بودند!، آن هم نه بطور معمولی، بلکه هر سوره و آیه ای را که به او تعلیم داده بودند خواص آن و تمام خصوصیات آن آیه را در حافظه ی او سپرده بودند. در مدت این پانزده روز که من با او معاشر بودم چند قصه و جریان خودم از او دیده ام که برای شما خوانندگان محترم نقل می کنم تا بدانید که این حفظ قرآن طبیعی نبوده بلکه اگر شخصی با حافظه ی بسیار قوی بخواهد در ظرف صد سال مثل او حافظ قرآن شود ممکن نیست.

ضمنا تذکر این نکته لازم است که کربلائی محمد کاظم به قدری کم حافظه و ساده لوح و کم استعداد بود که در مدت پانزده روزی که من شب و روز با او بودم با آنکه من اصرار زیادی داشتم که او اسم مرا یاد بگیرد و در حافظه ای که قرآن محفوظ است اسم من هم حفظ شود، او خیلی با زحمت این اواخر اسم و فامیل مرا یاد گرفته بود و حتی عرفیات خوبی نداشت. ای کاش او را می دیدید! که خود این کم حافظه ای و سادگی و کم استعدادی، بهترین دلیل بر معجزه بودن حفظ قرآن او بود، علاوه او مگر ساده حافظ قرآن بود، نه بلکه اگر جریانات زیر را که دهها مرتبه در حضور علماء و مراجع تقلید اتفاق افتاد، با دقت ملاحظه بفرمائید! باور می کنید، که ممکن نیست بطور عادی این عمل انجام شود. مثلاً یک روز مرحوم حجه الاسلام آقای سید عبدالحسین واحدی (یکی از سران فدائیان اسلام) با زحمت چند روزه از چند سوره قرآن کلماتی را به طوری کنار هم تنظیم کرده بود که وقتی در محضر جمعی از علماء آنها را خواند هیچ یک از آنها حتی احتمال هم نداده بودند که آن آیه ای از قرآن نباشد، ولی کربلائی کاظم به او گفت: این کلمه را از فلان سوره و آن کلمه را از فلان سوره ی دیگر و تقریبا بیست کلمه را از بیست سوره همه را یک یک نام برد و قبل و بعد آن کلمه را از همان سوره ای که نام می برد تلاوت می کرد، و گفت: چند «واو» هم از جیب برای وصل کردن کلمات در بین آنها گذاشته ای و می خواهی مرا امتحان کنی!

این عمل در حضور جمعی از علماء بود که همه به او احْسنْت گفتند و حتی بعضی از بزرگان از جا برخاستند و دست او را بوسیدند.

یک روز من او را به شخصی معرفی می کردم و به او می گفتم: آنچنانکه ما سوره ی «فاتحه» را حفظیم ایشان تمام قرآن را حفظ اند، او رو به من کرد و گفت: حالا تو سوره ی «فاتحه» را خوب حفظی؟

گفتم: معلوم است زیرا همه روزه ده مرتبه لااقل در نمازهای واجب آن را می خوانم.

گفت: کلمه وسط سوره ی حمد کدام است؟

من خواستم کلمات را بشمارم و کلمه ی وسط سوره ی حمد را برای او بگویم.

گفت: نه همین طوری بگو.

گفتم: نمی دانم!

خود او گفت: کلمه ی وسط سوره ی حمد «نستعین» است که دوازده کلمه آن طرف این کلمه است و دوازده کلمه این طرف این کلمه است و این کلمه در وسط این دو دوازده کلمه واقع شده است و من بعدها با امتحانات و تحقیقاتی متوجه شدم که او تمام کلمات قرآن را با محاسبه ی دقیق از این قبیل می داند و حتی هر زمان یک کلمه از قرآن را از او سؤال می کردم که مثلاً این کلمه چندمین کلمه ی قرآن است فورا بدون معطلی می گفت: این کلمه مثلاً هزارمین کلمه ی قرآن است و به همین ترتیب آیات را و حتی اگر می خواست تعداد حروف قرآن و یا چند مرتبه مثلاً «الله» و یا سایر کلمات در قرآن ذکر شده همه را می دانست و می گفت، و از این جهت فوق العادگی عجیبی داشت.

یک روز به او گفتم: فلانی بسیار مقروض است و از من تقاضای دعائی کرده اگر شما چیزی در این باره می دانید بفرمائید تا به او بگوئیم.

او گفت: من جز قرآن چیزی بلد نیستم لذا اگر مایل باشد می توانم از قرآن برای او دستوری بدهم تا قرضش اداء شود ولی شرطش این است که تو فقط این دستور را به همان شخص بگوئی و او هم نباید به کسی بگوید والا اثرش از بین می رود، من قبول کردم. او به من گفت: به او بگو فلان تعداد تا ده روز آیه ی شریفه ی: «و منْ یتق الله یجْعلْ له مخْرجا و یرْزقْه منْ حیث لایحْتسب و منْ یتوکلْ علی الله فهو حسْبه ان الله بالغ امْره قدْ جعل الله لکل شی ءٍ قدْرا»[۲۶] را بخواند انشاءالله قرضش اداء می شود.

من این دستور را به او گفتم: او هم عمل کرد و در همان روز دهم با آنکه قرض سنگینی داشت از جائی که احتمالش را نمی داد قرضش اداء شد.

یکی از خصوصیاتی که همه را به حیرت آورده بود و شاید بیشتر از هر چیز از این طریق او را امتحان می کردند این بود که هر قرآنی را ولو قرآن خطی منحصر به فردی را به او می دادند و از او می خواستند که فلان آیه را پیدا کند بدون ورقه زدن قرآن را طوری باز می کرد که آن آیه در یکی از آن دو صفحه ای که در مقابل صورتش بود، قرار داشت و خودش آن را با سر انگشت نشان می داد.

و عجیب تر این بود که اگر کسی کتاب عربی خط ریزی مثل «مکاسب» و «شرح لمعه» را به او می داد و می گفت: آیات قرآن این صفحات را پیدا کن، با آنکه آیات قرآن در آن صفحات بسیار کم بود و علاوه طوری آنها را ننوشته بودند که مشخص باشد، در عین حال بدون حتی لحظه ای معطلی آن آیات را ولو کوتاه بود نشان می داد و می گفت: این آیه یا این جمله از فلان سوره و فلان آیه ی قرآن است.

یک روز یک کلمه را در کتاب عربی که من می خواندم یعنی پیش روی من بود به من نشان داد و گفت: این کلمه از قرآن است من ابتداءً به خیال آنکه دیگر کلمه که نمی تواند مشخص باشد که از قرآن یا از غیر قرآن است زیرا مثلاً کلمه ی «کفروا» ممکن است هم در قرآن باشد و هم دیگری آن را بنویسد و یا بگوید ولی با کمال تعجب دیدم آن کتاب در آن صفحه در موضوع این کلمه از قرآن از نظر ادبی بحث می کند و آن را در آنجا آورده است.

در اینجا از او سؤال کردم که: چگونه شما اینها را می فهمید؟

گفت: وقتی کتابی را که در آن آیات قرآنی هست باز می کنم کلمات و آیات قرآن در مقابل چشمم تلألؤ می کند و نورانیت دارد لذا مستقیما انگشت روی آن می گذارم.

او در هر شبانه روزی یک ختم قرآن را می خواند که ما وقتی حساب کردیم تقریبا هر جزء قرآن را در مدت پانزده دقیقه تلاوت می کرد و عجیب تر این بود که با همین سرعت سوره ها و آیات قرآن را از آخر به اول می خواند.

من یک روز قرآن را باز کردم و به او گفتم: سوره ی حجرات را از آخر به اول بخوان او با همان سرعتی که قرآن را از اول به آخر می خواند از آخر به اول کلمات آن سوره را می خواند.

شما اگر می خواهید اهمیت این عمل را بدانید تنها سوره ی توحید را از آخر به اول بخوانید یعنی بگوئید: «احد کفوا ولم یکن له ولم یولد لم یلد الصمد الله احد الله هو قل» تا بدانید که او چه تسلطی بر قرآن داشت.

به هر حال شاید به وسیله ی نقل این قضایا که خودم ناظر آنها بودم و صدها نفر از علماء و مراجع تقلید، مثل مرحوم آیه الله العظمی بروجردی و آیه الله العظمی حکیم شاهد آن بوده اند توانسته باشم مقداری از وضع کربلائی محمد کاظم حافظ قرآن را نقل کنم.

ولی «شنیدن کی بود مانند دیدن».

و بالأخره اگر شما او را یک ساعت می دیدید یقین می کردید، که او قرآن را به طور عادی حفظ نکرده و بلکه شما هم آن چنان که مراجع تقلید مثل مرحوم آیة الله العظمی «بروجردی» از او برای تصحیح قرآنهای نوشته شده استفاده می نمود، استفاده می کردید. و اقل فائده معاشرت با او این بود، که با دیدن این معجزه عجیب که نسبت به او انجام شده بود خدا و حقانیت اسلام و قرآن برای شما ثابت می شد.

به هر حال اصل قضیه از این قرار بود.

مرحوم کربلائی محمد کاظم برای من نقل می کرد که:

در ایام محرم واعظی برای تبلیغ به قریه ای که ما، در آن سکونت داشتیم یعنی ساروق که در اطراف شهر اراک است آمد، او شبها منبر می رفت، من هم که آن روزها جوان بودم و خیلی دوست می داشتم که از معارف و احکام اسلام اطلاعی داشته باشم، پای منبر او می رفتم. یک شب او در منبر سخن از مسأله خمس و زکات به میان آورد و گفت: اگر کسی خمس ندهد نمازش درست نیست زیرا یک پنجم مال غیر مخمس متعلق به سادات و امام زمان (علیه السلام) است و ممکن است شما لباس و یا مسکنتان را از اموال غیر مخمس خریده باشید و یک پنجم آن مال سادات و امام زمان (علیه السلام) باشد و شما در اموال آنها تصرف غاصبانه نموده باشید و خلاصه مطالبی از این قبیل در منبر گفت و من تصمیم داشتم که هر چه می شنوم و یاد می گیرم عمل کنم.

لذا با مختصری تحقیق متوجه شدم که ارباب و مالک ده خمس و زکات نمی دهد. ابتداء به او تذکر دادم ولی او اعتنا نکرد تصمیم گرفتم که در آن قریه نمانم و برای ارباب و مالک ده کار نکنم و از آن ده خارج شوم، هر چه اقوام و بخصوص پدرم به من گفتند که این کار را نکن، من که از خدا می ترسیدم نتوانستم حرف آنها را قبول کنم و بالأخره شبانه از ده فرار کردم.

تقریبا سه سال به عملگی و خارکنی در دهات دیگر برای امرار معاش کار می کردم، یک روز که مالک ده از محل زندگی من مطلع شده بود، برای من پیغام فرستاد که من توبه کرده ام و خمس و زکاتم را می دهم و دوست دارم به ده برگردی و در نزد پدرت بمانی من قبول کردم و به ده برگشتم و در زمین خودم که ارباب و مالک ده به من داده بود نصف کاری می کردم و نصف درآمد خود را بین فقراء همان محل تقسیم می نمودم و بسیار به فقراء و مستمندان کمک می کردم و دوست داشتم همیشه یار و مددکار مردمان ضعیف و مستضعف باشم، تا آنکه یک روز تابستان که برای خرمن کوبی به مزرعه رفته بودم و گندم ها را جمع کرده بودم و منتظر بودم نسیمی بیاید تا گندمها را باد دهم و کاه را از گندم جدا کنم هر چه منتظر شدم بادی نیامد و آسمان کاملاً راکد بود، تا بالأخره مجبور شدم به طرف ده برگردم در بین راه یکی از فقراء ده به من رسید و گفت: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی آیا ما را فراموش کرده ای؟ گفتم: خیر خدا نکند که من از فقراء فراموش کنم ولی هنوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم و این را بدان که حق تو محفوظ است. او خوشحال شد و به طرف ده رفت ولی من دلم آرام نگرفت، به مزرعه برگشتم و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع کردم و برای آن مرد فقیر برداشتم و قدری هم علوفه برای گوسفندانم درو کردم و چند ساعت بعد از ظهر یعنی حدود عصری بود که گندمها و علوفه ها را برداشته و به طرف ده به راه افتادم.

قبل از آنکه وارد ده بشوم به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن رسیدم، در آنجا دو امامزاده به نامهای امامزاده جعفر و امامزاده صالح دفن اند و یک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. من روی سکوی در امامزاده برای رفع خستگی نشستم و گندمها و علوفه ها را کناری گذاشتم و به طرف صحراء نگاه می کردم، دیدم دو نفر جوان که یکی از آنها بسیار خوش قد و قامت بود با شکوه و عظمت عجیبی به طرف من می آیند، لباسهای آنها عربی بود و عمامه سبزی به سر داشتند، وقتی به من رسیدند بدون آنکه من آنها را قبلاً دیده باشم همان آقای با شخصیت اسم مرا برد و گفت: … کاظم بیا با هم برویم فاتحه ای در این امامزاده برای آنها بخوانیم. من گفتم: آقا من قبلاً به زیارت رفته ام و حالا باید برای بردن علوفه به منزل بروم.

فرمود: بسیار خوب این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان من هم اطاعت کردم و عقب سر آنها حرکت نمودم. آنها به طرف امامزاده رفتند امامزاده ی اول را زیارت کردند و فاتحه ای برای آن امامزاده خواندند و سپس به طرف امامزاده بعدی رفتند، من هم عقب سر آنها به آن امامزاده داخل شدم. در اینجا دیدم آنها چیزهائی می خوانند من متوجه آن نمی شوم. لذا ساکت کنار امامزاده ایستاده بودم، ناگهان چشمم به کتیبه ی اطراف سقف افتاد دیدم کلماتی از نور آنجا نوشته شده. همان آقای با عظمت رو به من کرد و فرمود: کربلائی کاظم پس چرا چیزی نمی خوانی؟

گفتم: آقا من ملا نرفته ام، من سواد ندارم.

فرمود: ولی تو باید بخوانی. و سپس نزد من آمد و دست به سینه ی من گذاشت و محکم فشار داد و گفت: حالا بخوان گفتم: چه بخوانم؟ فرمود: اینطور بخوان:

«بسْم الله الرحْمن الرحیم ان ربکم الله الذی خلق السموات و الاْرْض فی ستة ایامٍ ثم اسْتوی علی الْعرْش یغْشی اللیل النهار یطْلبه حثیثًا و الشمْس و الْقمر و النجوم مسخراتٍ بامْره الا له الْخلْق و الاْمْر تبارک الله رب الْعالمین».[۲۷]

من این آیه را با چند آیه ی دیگر که بعد از این آیه است به همراه آن آقا خواندم. آن آقا همچنان دست به سینه ی من می کشید تا رسیدم به آخر آیه ی ۵۹ که با این کلمات آن آیه ختم می شد:

«انی اخاف علیکمْ عذاب یوْمٍ عظیمٍ».

من صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم، ناگهان دیدم کسی آنجا نیست! و از آن آقائی که تا همین لحظه دستش روی سینه ی من بوده خبری نیست و دیگر از آن نوشته ها هم که روی سقف بود چیزی وجود ندارد.

در این موقع دچار ترس و رعب عجیبی شدم و دیگر نفهمیدم چه شد، یعنی بیهوش روی زمین افتاده بودم. نزدیک اذان صبح بود که به هوش آمدم هوا هنوز تاریک بود، جریان روز قبل را هم فراموش کرده بودم، چند دقیقه مثل کسی که از خواب بیدار می شود و نمی داند کجا است نشستم و به اطرافم نگاه کردم در بدنم احساس خستگی عجیبی می نمودم. وقتی متوجه شدم که در امامزاده هستم به خودم بد و بی راه گفتم و خودم را سرزنش کردم که مگر تو کار و زندگی نداری آخر اینجا چه کار می کنی.

بالأخره از جا برخاستم و از امامزاده بیرون آمدم و بار علوفه را به دوش گرفتم و به سوی ده حرکت کردم، در بین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلدم و سپس ناگهان به یاد تشرفی که روز قبل خدمت آن آقا پیدا کرده بودم افتادم، باز ترس و رعب مرا برداشت ولی این دفعه زود خودم را به منزل رساندم. اهل خانه ام خیلی مرا سرزنش کردند که تا این موقع شب کجا بودی، من چیزی نگفتم و علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندمها را به در خانه ی آن مرد مستمند بردم و به او تسلیم نمودم و بدون معطلی به نزد پیشنماز محل آقای حاج شیخ صابر عراقی رفتم و داستان خودم را از اول تا به آخر گفتم. آقای پیشنماز به من گفت: آنچه می دانی بخوان من آنها را خواندم. به من گفت: اینها آیات قرآن اند، او ساعتها مرا امتحان می کرد و هر چه می پرسید جواب می دادم کم کم مردم ده از موضوع مطلع شدند ولی من مشغول کشاورزی و کار خودم بودم تا اینکه یک روز به دهکده شهاب که نزدیک ملایر بود رفتم و مشغول کار بودم، مردم ده شهاب قصه مرا به آقای سید اسماعیل علوی بروجردی که از علماء ملایر بودند می گویند ایشان به ده شهاب تشریف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا به ملایر بردند و جلسه ای تشکیل دادند و قصه مرا برای شخصیتهای ملایر نقل کردند آنها مرا بسیار آزمایش و امتحان نمودند و همه تعجب می کردند.

و بالأخره علماء ملایر لازم دانستند که قضیه ی مرا برای مردم شهرهای مختلف ایران نقل کنند تا همه ی مردم بدانند که چگونه حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء به یک نفر که از روی اخلاص وظائفش را عمل می کند اظهار لطف می فرمایند، خلاصه مرا ابتداء به آیه الله العظمی آقای «بروجردی» معرفی فرمودند، من به قم آمدم، ایشان از من امتحان زیادی کردند و بالأخره مطمئن شدند که «امام عصر» (علیه السلام) به من این لطف را فرموده اند. حوزه ی علمیه و تمام علماء بزرگ قم مرا دیده اند و همه این حقیقت را اذعان دارند، سپس تجار محترمی که من اسم آنها را فراموش کرده ام مرا به نجف اشرف و کربلای معلا خدمت علماء نجف و کربلا فرستادند، چند نفری هم در این سفر با من همراهی می کردند. من خدمت علماء و مراجع نجف رفتم که الآن اسم آنها را فراموش کرده ام ولی آقای آیه الله العظمی میلانی که آن موقع در کربلا بودند و آقای آیه الله العظمی حکیم که در نجف بودند به من فوق العاده محبت کردند و همه ی آنها به اعجاز حضرت ولی عصر ارواحنا فداه اقرار نمودند، و وقتی به ایران برگشتم باز جمعیت فدائیان اسلام مرا برداشتند و فعلاً در قم هستم و با شما نشسته ام و حرف می زنم، این بود مختصری از شرح حال من.

من در اینجا از او تشکر کردم و قصه ی او را در همان موقع یادداشت نمودم که امروز موفق شده ام آن را عینا برای شما خوانندگان عزیز نقل کنم، ضمنا چند نکته را لازم می دانم در پایان این حکایت تذکر دهم.

یک:

آقای کربلائی محمد کاظم کریمی ساروقی فراهانی اراکی حافظ القرآن، در سال ۱۳۷۸ هجری قمری در روز تاسوعا در سن ۷۸ سالگی در قم فوت کرد و در قبرستان نو قم مدفون گردید خدا او را رحمت کند.

دو:

مرحوم آیه الله العظمی آقای میلانی پس از ملاقات با مرحوم کربلائی محمد کاظم دستخطی مرقوم فرموده بودند که عینا درج می شود:

بسمه جلت اسمائه

با ایشان (کربلائی محمد کاظم) مجالس عدیده ای در نجف اشرف و در کربلاء ملاقاتمان شده و جمعی از اهل علم حضور داشتند، و همچنین از سائر طبقات هم بودند، و به انحاء کثیره و به طرق مختلفه از ایشان اختبار شد. حقیقتا مهارتشان در اطلاع به آیات و کلمات قرآن مجید امری است برخلاف عادت و موهبتی است الهیه، و هر شخصی که با ایشان قدری معاشرت نماید و به اوضاع و احوال ایشان در مراحل عادیه مطلع شود و قوه ی حافظه ی ایشان را در سائر امور امتحان نماید کاملاً ملتفت می شود و بالوجدان می یابد که این گونه تسلط ایشان در معرفت به جمیع خصوصیات قرآن مجید کرامت فوق العاده بلکه توان گفت فرضا قوه ی حافظه هر اندازه قوت داشته باشد نتواند عهده دار شود این گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقیقه بسیار به عمل آمد و هو سبحانه و تعالی یهب ما یشاء لمن یشاء و له الحمد.

الاحقر محمد هادی الحسینی المیلانی

سه:

به مرحوم کربلائی محمد کاظم قرآن را به طوری صحیحی تعلیم داده بودند، و لذا علماء بزرگ مثل آیه الله العظمی بروجردی بعضی از اختلافات قراء را از ایشان سؤال می کردند، و مرحوم آیه الله خالصی تمام قرآن را نزد او خوانده بود و اغلاط موجود در قرآن که به وسیله ی اختلاف قرائت به وجود آمده است تصحیح کرده بود.

و من خودم تقاضا کردم که آیه ی شریفه ی ۱۲۹ سوره ی صافات را بخواند. او آن آیه را طبق قرائت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) خواند، یعنی گفت: سلامٌ علی آل یسین و حال آنکه در قرآنها اکثرا به غلط نوشته اند سلامٌ علی الْ یسین.

چهار:

در آن وقتها که کربلائی محمد کاظم جریانش را برای علماء نقل می کرد، برای عموم نمی گفت که آن آقا چه کسی بوده و تنها به عنوان برخورد با دو سید قضیه را شرح می داد. جمعی گمان می کردند که این دو نفر همان دو امامزاده بوده اند که این موهبت را به او نموده اند، و حال آنکه به دلائلی این چنین نبوده بلکه به طور قطع یکی از آن دو سید که با کربلائی محمد کاظم حرف می زده و دست به سینه ی او کشیده حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بودند.

زیرا آنها به زیارت امامزاده رفته بودند و برای آنها فاتحه می خوانده اند و معنی ندارد که خود امامزاده ها خودشان را زیارت کنند و برای خودشان فاتحه بخوانند، و علاوه یک چنین معجزه ای آن هم با آن خصوصیات در ظرف یک لحظه نمی تواند جز کار ولی الله الاعظم که ولایت تکوینی بر ما سوی الله دارد بوده باشد، و از همه بالاتر گاهی مرحوم کربلائی محمد کاظم خودش تصریح می کرد که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات پنجاه و چهارم

یکی از صفات انسانی که باید سالک الی الله در خود ایجاد کند صفت شکور بودن و قدردانی از اظهار محبت دیگران است، افرادی که محبت دیگران را ارج نمی گذارند و اهمیت نمی دهند و خودخواهی شان آنها را به ارزش خدمات دیگران، بی اعتنا کرده، به حیوانات شبیه ترند. آنهائی که شکر مخلوق را نمی کنند شکر خالق را هم نکرده و در حقیقت چون این روحیه را ندارند شکر خدا را هم نمی کنند.

بنابر این افرادی که می خواهند، به قرب الی الله نائل گردند، باید روحیه ی شکرگذاری و قدردانی از محبت دیگران را در خود ایجاد کنند، زیرا یکی از صفات الهی که در اولیاء خدا به خاطر قرب آنها به خدا وجود دارد، شکور بودن است.

اولیاء خدا حتی از کفاری که خدمتی به آنها کرده اند تشکر می کنند و پاداش محبتهای آنها را می دهند در این زمینه حکایتی به یادم آمد که:

حضرت آیه الله جناب آقای حاج شیخ محمد رازی که از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی می باشند نقل می فرمودند که:

استادمان مرحوم آقای بافقی به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود، که شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد که اگر ارباب حوائج، مراجعه کردند، به آنها جواب مثبت بدهد و حتی اگر لازم شد در هر موقع شب که باشد او را بیدار کند تا کسی بدون دریافت جواب از در خانه ی او برنگردد.

آقای حاج عباس یزدی نقل می کند که: نیمه ی شبی در اطاق خودم که کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود، خوابیده بودم، ناگهان صدای پائی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد، من فورا از جا برخاستم. دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است، نزد او رفتم و گفتم: شما که هستید و چه می خواهید؟ مثل آنکه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد که من به فارسی به او چه می گویم (زیرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد که حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد او را راهنمائی کن که نزد من بیاید.

من او را راهنمائی کردم، او به اطاق آقای بافقی رفت. مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤالی به او فرمود: احسنت، می خواهی مسلمان شوی، او هم بدون هیچ گفتگوئی به ایشان، گفت: بلی برای تشرف به اسلام آمده ام.

مرحوم آقای بافقی بدون معطلی بلافاصله آداب و شرائط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد، من که همه ی جریانات برایم غیر عادی بود از یونس تازه مسلمان سؤال کردم که: جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟

او گفت:

من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالبا از شهری به شهری بار می برم. یک روز از بغداد به سوی کربلا می رفتم، دیدم در کنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است، فورا ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم، سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم، او نمی دانست که من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت:

برو جوان حضرت ابوالفضل العباس اجر تو را بدهد.

من از او خداحافظی کردم و جدا شدم، پس از چند روز، باری به من دادند که به تهران بیاورم، امشب سرشب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می زند، پشت در رفتم و در را باز کردم دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید: «من ابوالفضل العباس هستم، آمده ام حقی که به ما پیدا کردی به تو بدهم».

گفتم: چه حقی؟

فرمود: حق زحمتی که برای آن پیرمرد کشیدی، سپس اضافه فرمود و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری می روی شخصی تو را بدون آنکه تو سؤال کنی، به منزل آقای شیخ محمد تقی بافقی می برد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف می گردی.

من گفتم: چشم قربان و آن حضرت از من خداحافظی کرد و رفت، من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حرکت کردم، در بین راه آقائی را دیدم که با من تشریف می آورند و بدون آنکه چیزی از ایشان سؤال کنم، مرا راهنمائی کردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم. وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی سؤال کردیم که: شما چگونه او را می شناختید و می دانستید که او آمده است، که مسلمان بشود؟ فرمود: آن کسی که او را به اینجا راهنمائی کرد (یعنی حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) به من هم فرمودند: که او می آید و چه نام دارد و چه می خواهد.

ملاحظه فرمودید، که صفت شکرگزاری از اظهار محبت دیگران ولو آنکه خدمتگزار، غیر مسلمان باشد چگونه در اولیاء خدا وجود دارد و آنها به خاطر یک عمل کوچک و چگونه فردی را که مسلمان نیست موفق به سعادت ابدی یعنی تشرف به دین مقدس اسلام می کنند، پس اگر می خواهید قدم دیگری به سوی خدا و اولیاءاش به خصوص حضرت ولی عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء بردارید و به آنها نزدیک شوید شاکر باشید و از زحمات دیگران قدردانی کنید و شکر خالق و مخلوق را بسیار نمائید.

مرحوم حجه الاسلام آقای «حاج سید حسین نوری» که از علماء شهرستان گرگان بودند و من مکرر ایشان را ملاقات نموده بودم و او از منتظرین و علاقه مندان واقعی حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بود، می فرمود که:

من عادت کرده بودم و ورد زبانم شده بود که بگویم: «اللهم ارنا الطلعة الرشیده» و زیاد به یاد آن حضرت بودم و کسی از این راز اطلاع نداشت، یک روز یکی از اولیاء خدا که من بعدها او را به این معنا شناختم از تهران به گرگان نزد من آمد و گفت: تشرفی برایم حاصل شده بود، آقا حضرت بقیه الله (علیه السلام) به شما سلام رساندند و فرمودند: ما از شما ممنون و متشکریم که نام ما را زیاد می بری و ما را فراموش نکرده ای.

 

ملاقات پنجاه و پنجم

در روز جمعه سیزدهم ذیقعده سال ۱۴۰۴ هجری قمری هنگامی که از حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) در شام به طرف منزل بر می گشتیم جناب حجه الاسلام آقای «قاضی زاهدی گلپایگانی» را ملاقات کردم ایشان قضیه ی زیر را برای من نقل کردند که از جهاتی برای سالکین راه کمالات روحی آموزنده است.

معظم له گفتند:

من در تهران از جناب آقای حاج «محمد علی فشندی» که یکی از اخیار تهران است.[۲۸] شنیدم که می گفت:

من از اول جوانی مقید بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیه الله روحی فداه مشرف گردم لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم.

در یکی از این سالها که عهده دار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحراء عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حجاج به عرفات می روند، من برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم.

تقریبا عصر روز هفتم وقتی بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهائی که برای ما مهیا شده بود مستقر شدم (و ضمنا متوجه شده بودم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده) یکی از شرطه هائی که برای محافظت چادرها آنجا بود نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده ای، مگر نمی دانی ممکن است دزدها در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟! به هر حال حالا که آمده ای باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی.

گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و خودم از اموالم محافظت می کنم. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم، تا آنکه نیمه های شب بود که دیدم سید بزرگواری که شال سبز بسر دارد، به در خیمه ی من آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمد علی سلام علیکم، من جواب دادم و از جا برخاستم. او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که هنوز تازه مو از صورتشان بیرون آمده بود مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند، من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه شده بود.

او به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت، خوشا به حالت.

گفتم: چرا؟

فرمود: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت امام حسین (علیه السلام) هم در اینجا بیتوته کرده بود.

گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟

فرمود: دو رکعت نماز می خوانیم، پس از حمد یازده قل هوالله بخوان.

لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا یک دعائی خواند، که من از نظر مضامین مثلش را نشنیده بودم، حال خوشی داشت اشک از دیدگانش جاری بود، من سعی کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد.

سپس به آن آقا گفتم: ببینید من توحیدم خوب است؟

فرمود: بگو.

من هم به آیات آفاقیه و انفسیه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلائل خدائی هست.

فرمود: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است.

سپس اعتقادم را به مسئله ی ولایت برای آن آقا عرض کردم.

فرمود: اعتقاد خوبی داری.

بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن امام زمان (علیه السلام) در کجا است؟

فرمود: الآن امام زمان در خیمه است.

سؤال کردم: روز عرفه که می گویند حضرت ولی عصر (علیه السلام) در عرفات است در کجای عرفات می باشند.

فرمود: حدود جبل الرحمة.

گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟

فرمود: بله او را می بیند ولی نمی شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولی عصر (علیه السلام) به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟

فرمود: به خیمه ی شما می آید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابالفضل (علیه السلام) متوسل می شوید.

در این موقع آقا به من فرمودند: حاج محمد علی چائی داری؟ ( ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چائی نیاورده ام).

عرض کردم: آقا اتفاقا چائی نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید زیرا فردا می روم و برای مسافرین چائی تهیه می کنم.

آقا فرمودند: حالا چائی با من.

و از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چائی بود ولی وقتی دم کردیم به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم آن چائی از چائی های دنیا نمی باشد آوردند و به من دادند، من از آن چائی خوردم.

بعد فرمودند: غذائی داری بخوریم؟

گفتم: بلی نان و پنیر هست.

فرمودند: من پنیر نمی خورم.

گفتم: ماست هم هست.

فرمود: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتش گذاشتم.

او از آن نان و ماست میل فرمود.

سپس به من فرمود: حاج محمد علی به تو صد ریال (سعودی) می دهم تو برای پدر من یک عمره بجا بیاور.

عرض کردم: چشم اسم پدر شما چیست؟

فرمود: اسم پدر من سید حسن است.

گفتم: اسم خودتان چیست؟

فرمود: سید مهدی، (پول را گرفتم) و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، من بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم، وقتی خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائی روی گونه ی راستش قرار گرفته، لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.

پس از چند لحظه که او از من جدا شد من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم یک مرتبه متوجه شدم که او حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بوده بخصوص که او:

اسم مرا می دانست!

فارسی حرف می زد!

نامش مهدی بود!

پسر امام حسن عسگری بود!

بالأخره نشستم و زار زار گریه کردم، شرطه ها فکر می کردند که من خوابم برده و سارقین اثاثیه ی مرا برده اند، دور من جمع شدند، به آنها گفتم: شب است مشغول مناجات بودم گریه ام شدید شد.

فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد، در میان آنها شوری پیدا شد.

اول غروب شب عرفه نماز مغرب و عشا را خواندیم بعد از نماز با آنکه من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند فردا شب من به خیمه ی شما می آیم زیرا شما به عمویم حضرت ابالفضل (علیه السلام) متوسل می شوید خود به خود روحانی کاروان روضه ی حضرت ابالفضل (علیه السلام) را خواند شوری بر پا شده و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بودم.

بالأخره نزدیک بود روضه تمام شود که من حوصله ام سر آمد از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، دیدم حضرت ولی عصر روحی فداه بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش می دهند و گریه می کنند. خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند که من نتوانستم چیزی بگویم، من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیه الله روحی فداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و هر دومان بر مصائب حضرت ابالفضل (علیه السلام) گریه می کردیم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرکت کنم، وقتی روضه تمام شد آن حضرت هم تشریف بردند.

بله مهمترین مطلبی که در این سرگذشت برای جلب توجه حضرت بقیه الله (علیه السلام) به نظر می رسد توسل به حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) و ذکر مصیبت آن حضرت است که حتما سالکین الی الله و کسانی که می خواهند با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ارتباط پیدا کنند باید از این اکسیر پر قیمت کاملاً استفاده نمایند.

 

ملاقات پنجاه و ششم

حضرت ولی عصر (علیه السلام) به قدری نسبت به شیعیانش علاقه دارد، که در اکثر اوقات آنها را دعاء می کند، او دائما به فکر نجات مردم از مهالک دنیوی و اخروی است، او پناه بی پناهان است، او شفیع مذنبین است، او رحمة للعالمین است، او شافع یوم الدین است.

لذا ذات مقدس متعال (چنانکه از دعاء ندبه استفاده می شود) او را برای مردم دنیا، در دنیا نگه داشته تا پناهگاه و نگهدارنده ی مردم از پلیدیها باشد.

مرحوم شیخ جلیل و فاضل ارجمند، جناب آقای «شیخ محمد تقی مازندرانی» که یکی از علماء بزرگ معاصر بوده و (کتاب معجزات و کرامات) او را بسیار توصیف می کند، فرموده:

من در ایام جوانی هر وقت برای زیارت به نجف اشرف مشرف می شدم، در مسجد سهله بیتوته می کردم.

زیرا من در آن مسجد معنویت عجیبی می دیدم، که در سایر مساجد، آن معنویت را مشاهده نمی نمودم، من هر وقت به مسجد سهله می رفتم، در حجره ی فوقانی کنار مقام مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه بیتوته می کردم.

در یکی از مسافرتها که به نجف اشرف رفته بودم و به مسجد سهله رفتم، آن حجره ی فوقانی خالی نبود ولی در طرف شرقی مسجد حجره ای خالی بود، که همان حجره را آن شب گرفتم و می خواستم در آن بیتوته کنم که مردی نزد من آمد و گفت: آقا میهمان نمی خواهید؟ گفتم: بفرمائید وقتی وارد شد گفت: ما زن هم همراه داریم.

گفتم: بنابراین من باید از این اتاق بیرون بروم.

گفتند: ما به شما اتاق خالی می دهیم.

گفتم: مانعی ندارد.

لذا مرا به اتاق فوقانی مسجد سهله کنار مقام همان جائی که من همیشه به آنجا می رفتم آوردند وبعد هم معلوم شد که آنها این اتاق را گرفته بودند ولی چون طبقه ی بالا بوده و یک نفر از آنها پایش درد می کرده نتوانسته اند که در آن اتاق باشند.

به هر حال شب شد، من نیمه های شب که از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم، دیدم وقت تهجد و نماز شب است.

در این بین صدای مناجات عجیبی که بسیار روح افزا و در و دیوار مسجد را به زلزله و غلغله انداخته بود، فضای مسجد سهله را پر کرده بود.

خوب گوش دادم که ببینم، این صدای مناجات از کجاست متوجه شدم که از پائین مقام است، از اتاق بیرون آمدم دیدم، بزرگواری طرف شرقی مقام امام زمان (علیه السلام) که وسط مسجد سهله است، در کنار دیوار به سجده افتاده و او است که مناجات می کند.

ناگهان لرزه براندامم افتاد، نشستم و گوش دادم ببینم او چه می گوید و در مناجاتش چه دعائی را می خواند، چیزی متوجه نشدم فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدم مثلاً گاهی می فرمود: «شیعتی».

در این بین از بعضی علائم متوجه شدم و یقین کردم، که او حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است بی تاب شدم و بیهوش به روی زمین افتادم وقتی چشمم را باز کردم نزدیک طلوع آفتاب بود وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و تا مدتی از شنیدن آن مناجات و حالات، در خود احساس سرور و خوشبختی می نمودم.

 

ملاقات پنجاه و هفتم

حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء هیچگاه حاضر نیستند دوستانشان حزن و اندوهی داشته باشند و اگر مشکلی پیدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفیه و یا جلیه اش آن را برطرف خواهد کرد.

زیرا او امام مهربان و سرور همه و مولای انس و جان است.

در کتاب «معجزات و کرامات» نقل شده که عالم جلیل و زاهد بی بدیل جناب آقای «حاج سید عزیزالله» فرمودند:

من در زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه ی «صدر» میهمان یکی از دوستان بودم و بیشتر اوقاتم را در حرم مطهر حسینی (علیه السلام) می گذراندم.

یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سؤال کردند که: شما چه وقت به نجف بر می گردید؟

گفتم: شما بروید من می خواهم از همین جا به زیارت خانه ی خدا بروم.

گفتند: چطور؟

گفتم: زیر قبه ی حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) دعا کرده ام که پیاده، رو به محبوب بروم و ایام حج را در حرم خدا باشم.

همراهان و دوستان بالاتفاق مرا سرزنش کردند و گفتند: مثل اینکه در اثر کثرت عبادت و ریاضت دماغت خشک شده و دیوانه شده ای، تو چگونه می خواهی با این ضعف مزاج و کسالت پیاده در بیابانها سفر کنی و تو در همان منزل اول به دست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند.

من از سرزنش و گفتار آنها فوق العاده متأثر شدم و قلبم شکست، با اشک ریزان از اطاق بیرون آمدم و یکسره به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) رفتم و زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم و گوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و ناله مشغول شدم.

ناگهان دیـدم دسـت یداللهی حضرت بقیه الله روحی فداه بـر شانه ی مـن خورد و فرمود: آیـا میل داری بـا مـن پیاده بـه خـانه ی خدا مشرف شوی.

عرض کردم: بله.

فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته ی تو کافی باشد و احرام خود را بردار، در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع بخوان تا با یکدیگر از همین مکان مقدس به طرف مقصود حرکت کنیم.

عرض کردم: چشم اطاعت می کنم.

آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بیرون آمدم و مقداری به همان اندازه ای که مولا فرموده بودند نان خشک تهیه کردم و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مکان معین مشغول زیارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم.

در خدمتش از حرم بیرون آمدیم و از صحن و شهر خارج شدیم ساعتی راه پیمودیم، نه آن حضرت با من حرف می زد و نه من می توانستم با او حرف بزنم و مصدع اوقات او بشوم و خیلی با هم عادی بودیم تا در همان بیابان به محلی که مقداری آب بود رسیدیم.

آن حضرت خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند:

این قبله است تو اینجا بمان نماز بخوان و استراحت کن من عصری می آیم تا با هم به طرف مکه برویم.

من قبول کردم آن حضرت رفتند حدود عصری بود که برگشتند و فرمودند:

برخیز تا برویم، من حرکت کردم و خورجین نان را برداشتم و مقداری راه رفتیم غروب آفتاب به جائی رسیدیم که قدری آب در محلی جمع شده بود.

آن حضرت به من فرمودند: شب در اینجا بمان و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند: این قبله است و من فردا صبح می آیم تا باز هم به طرف مکه برویم.

بالأخره تا یک هفته به همین نحوه گذشت صبح روز هفتم آبی در بیابان پیدا شد به من فرمودند: در این آب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاری که من می کنم تو هم بکن و با من لبیک ها را بگو که اینجا میقات است.

من آنچه آن حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصری راه رفتیم به نزدیک کوهی رسیدیم صداهائی به گوشم رسید.

عرض کردم: این صداها چیست؟

فرمودند: از کوه بالا برو در آنجا شهری می بینی داخل آن شهر شو آن حضرت این را فرمودند و از من جدا شدند.

من از کوه بالا رفتم و به طرف آن شهر سرازیر شدم از کسی پرسیدم: اینجا کجاست؟

گفت: این شهر مکه است و آن هم خانه ی خدا است یک مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت می کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولی استفاده ای نکردم و با این موضوع به این پر اهمیتی خیلی عادی برخورد نمودم.

به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مکه بودم بعد از آن رفقائی که با وسیله حرکت کرده بودند پیدا شدند.

من در این مدت مشغول عبادت و زیارت و طواف بودم و با جمعی آشنا شده بودم وقتی آشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب کردند و قضیه ی من در بین آنهائی که مرا می شناختند معروف شد.

 

ملاقات پنجاه و هشتم

یکی از صفات حمیده ی انسانی عشق و علاقه به اولیاء خدا بخصوص به مرکز دائره ی امکان حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است، لذا هر مقدار محبت انسان به مقام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) بیشتر باشد، انسانیت انسان کامل تر است.

زیرا محبت به آن حضرت همان محبت به خدا است، که در زیارت جامعه می فرماید: «من احبکم فقد احب الله». کسی که شما را دوست بدارد خدا را دوست داشته است و در آیه ی ۱۶۵ سوره ی بقره می فرماید: «و الذین آمنوا اشد حبا لله».

کسانی که ایمان به خدا دارند حبشان به خدا شدیدتر است، شاعر می گوید:

این محبت، از محبتها جداست

حب محبوب خدا، حب خداست

پیرمردهای شهر ری مرد کفاشی را می شناسند، که در سال ۱۳۶۵ هجری قمری از دنیا رفته و دارای کرامات زیادی بوده و اولیاء خدا به مغازه ی او می رفتند، تا از محضرش استفاده ی معنوی کنند.

نام این مرد خدا، مشهدی «امامغلی قفقازی» بود. به فرموده ی آیه الله آقای حاج شیخ محمد شریف رازی که خودشان با این مرد بزرگ آشنا بودند و کراماتی از او نقل می کردند، آن قدر او به حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء عشق و علاقه داشت که با یک ساعت معاشرت با او انسان عوض می شد و از او درس عشق و محبت که در هیچ مدرسه ای تدریس نمی شود، تعلیم می گرفت، از امتیازات او این بود که دارای ملکات نفسانی و صفات حسنه و روحی و انسانی خوبی بود، خود را تزکیه کرده بود و صفات حیوانی را از خود دور نموده بود.

در مغازه ی کفاشیش روی پوست تختی می نشست و هر چه به او پول می دادند، زیر آن پوست تخت می گذاشت و هر کسی هر وقت از او پول می خواست از زیر همان پوست تخت برمی داشت و به او می داد، دوستان روزهای مکرر مواظب بودند که ببینند چقدر پول زیر پوست تخت می گذارد و چقدر بر می دارد؟ و با کمال تعجب دهها بار دیده بودند، که نسبت پولی که از زیر پوست تخت بر می دارد! با پولی که می گذارد، دهها برابر فاصله دارد، یعنی اگر در روز صد تومان می گذاشت، هزار تومان بر می داشت.

معظم له می گفت: یک روز که او برای کاری از مغازه بیرون رفته بود من زیر پوست تخت را نگاه کردم حتی یک ریال هم در آنجا نبود.

او مکرر خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) می رسید و مردم حکایات مفصلی از ملاقاتهایش نقل می کنند، که چون آنها مضبوط نبود من نتوانستم قضایای او را تفصیلاً بنویسم ولی آن مقدار مسلم است که او از کسانی است که زیاد خدمت آن حضرت رسیده و بهره های فراوانی از آن وجود مقدس برده است.

یک روز مرحوم استادمان «حاج ملا آقاجان زنجانی» (رحمه الله علیه) برای زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) به شهر ری رفته بود، در راه، عبورش از جلوی مغازه ی او می افتد و می بیند، که مردی از مغازه بیرون پرید و معظم له را در بغل گرفت و او را می بوسد.

گفتند: تو که هستی؟

گفت: دیوانه ی مولا حضرت بقیه الله ارواحنا فداه و بوی عطر محبوبم را از تو استشمام می کنم.

مرحوم حاج ملا آقاجان فرمودند: درست است، «دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید».

آنها از آنجا با یکدیگر انس گرفتند و ساعتها و روزها بعد از آن در خلوت در محبت و معرفت و عشق و علاقه ی به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نشستند و حرف زدند و به جمله ی:

بیا سوته دلان گرد هم آئیم

عمل کردند، خدا هر دوی آنها را رحمت کند.

مرحوم مشهدی امامغلی در یکی از تشرفاتش عرضه می دارد، که اگر ظهور نزدیک نشده مرا از دنیا ببرید زیرا طاقت فراق را بیش از این ندارم و لذا به او وعده داده می شود که ماه رمضان آینده از دنیا می روی، او با شنیدن این بشارت در مدت چند ماهی که تا ماه مبارک رمضان باقی بوده است، به دوستانش خبر فوتش را می دهد و لذا در نیمه ی ماه مبارک رمضان ۱۳۶۵ هجری قمری روح پاکش به عالم بالا پرواز می کند و در قبرستان سه دختران شهر ری مدفون می گردد، خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات پنجاه و نهم

بهترین فائده ی تشرف به محضر حضرت بقیه الله ارواحنا فداه این است، که انسان معارف و حقایق و معنویت را از سرچشمه ی زلال حقیقت می تواند استفاده کند، بنابراین دوستان امام زمان (علیه السلام) باید بکوشند که اگر توفیق ملاقات با آن حضرت را پیدا کردند، از آن سرچشمه ی معنویت، کمال استفاده را بکنند و بکوشند که خود را از جمیع آلودگیها پاک نمایند، زیرا با یک اشاره ی آن حضرت در آن وقت ممکن است انسان به کمالات معنوی و معارف حقه برسد و سپس خطاب به آن حضرت کند و بگوید:

عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدند

ما زیاقوت گهربار لبان تو شنیدیم

یکی از مراجع تقلید، که راضی نیستند نامشان[۲۹] در کتاب برده شود می فرمودند:

سیدی از اهل علم (که با دلائلی و به عقیده ی من خودشان صاحب قصه هستند) می گفتند: برای زیارت حضرت سید محمد پسر امام هادی (علیه السلام) که در هشت فرسخی سامرا قبه و بارگاهی دارد پیاده می رفتم، کم کم راه را گم کردم، گرما و تشنگی به من فشار آورد، تا آنکه روی زمین بیهوش افتادم و چیزی نفهمیدم، ناگاه چشمم را باز کردم، سر خود را روی زانوی شخصی دیدم، که به حلقم آب می ریزد، من از آن آب خوردم ولی تا آن روز آبی به شیرینی و خوشگواری آن نخورده بودم.

سپس سفره ی نانش را باز کرد و چند قرص نان به من داد و بعد گفت: ای سید در این نهر آب بدن خود را شستشو بده تا خنک شوی.

گفتم: در اینجا چون آبی نبود من از تشنگی بیهوش شده بودم و روی زمین افتاده بودم، اینجا آبی نیست.

گفت: فعلاً ملاحظه کن این نهر آب خوشگواری است که در کنار تو جاری است.

من به آن طرف که او اشاره می کرد نگاه کردم دیدم همان نزدیک من به فاصله ی دو سه متری نهر با صفائی جاری است که من فوق العاده از دیدنش تعجب کردم، با خودم می گفتم نهری به این خوبی در کنار من بوده و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم. آن آقا به من فرمود: ای سید قصد کجا را داری.

گفتم: می خواهم به زیارت حضرت سید محمد (علیه السلام) بروم.

فرمود: این حرم حضرت سید محمد است. من به طرفی که آن آقا اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم گنبد حضرت سید محمد معلوم می شود و حال آنکه می بایست من چندین فرسخ از حرم مطهر دور باشم.

به هر حال با هم قدم زنان به طرف حرم حضرت سید محمد (علیه السلام) به راه افتادیم، در بین راه من متوجه شدم که آن آقا حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است و لذا مطالبی را آن حضرت به من تعلیم دادند که من به خاطر سپردم و آن مطالب اینها است:

اول ـ تأکید زیادی به من می فرمودند که: ای سید تا می توانی قرآن بخوان و خدا لعنت کند کسانی را که قائل به تحریف قرآن و احادیث تحریف را جعل کرده اند.

دوم ـ می فرمودند که: زیر زبان میت عقیقی که نامهای مقدسه ائمه اطهار (علیهم السلام) نوشته شده باشد بگذارید.

سوم ـ می فرمودند: به پدر و مادر نیکی کن و اگر از دنیا رفته باشند، با خیرات و مبرات به آنها اظهار محبت بنما.

چهارم ـ می فرمودند: تا می توانی به زیارت اعتاب مقدسه ی ائمه ی اطهار (علیهم السلام) برو و همچنین قبور امامزاده ها و صلحاء را زیارت کن.

پنجم ـ می فرمودند: تا می توانی به سادات و ذریه ی علویه احترام کن و تو خودت هم قدر سیادت و انتسابت را به خاندان رسالت بدان و برای این نعمتی که خدا به تو داده است بسیار سپاسگذار باش، زیرا این انتساب موجب سعادت و سربلندی تو در دنیا و آخرت خواهد بود.

ششم ـ فرمودند: نماز شب را ترک نکن و به آن بسیار اهمیت بده و اظهار فرمودند حیف است که اهل علم، آنهائی که خود را وابسته ی به ما می دانند مداومت به نماز شب نداشته باشند.

هفتم ـ می فرمودند: تسبیح حضرت زهراء (سلام الله علیها) و زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) را از دور و نزدیک ترک نکن.

هشتم ـ می فرمودند: خطبه ی حضرت صدیقه ی طاهره فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) در مسجد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و خطبه ی شقشقیه ی حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و خطبه ی حضرت زینب (علیها السلام) در مجلس یزید را ترک نکن.

در این موقع ما به نزدیک در حرم رسیدیم که ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شدند و خود را تنها مشاهده کردم.

من این قضیه را از معظم له در سنین جوانی شنیده بودم و چون بعضی از هشت مطلب فوق را به اعتقاد آنکه از دو لب حضرت بقیه الله روحی لتراب مقدمه الفداء بیرون آمده مقید بودم که عمل کنم فوائد زیادی بردم، بخصوص از بعضی آنها که بین مردم معروف نبوده و یا به آن اهمیت نمی دادند، مثل زیارت امامزاده ها و احترام به سادات.

 

ملاقات شصتم

یکی از صفات حسنه ی انسان که یقینا او را به امام زمان (علیه السلام) نزدیک می کند امر به معروف و نهی از منکر است، این عمل پر ارزش که ناشی از یک صفت انسانی محض است به قدری اهمیت دارد که نظام دین مقدس اسلام بیشتر از هر چیز به آن بستگی دارد.

اگر جامعه ای در مقابل بدیها و خوبیها بی تفاوت باشد و برای آنها خوبی و بدی فرقی نداشته باشد آن جامعه حیات دینی و انسانی خود را از دست داده است.

مردمی که امر به معروف و نهی از منکر دارند روزبروز ترقی می کنند و به رشد خود می افزایند.

عالمی که در مقابل بدعتها و انحرافها و ظلمها بی تفاوت است و امر به معروف و نهی از منکر نمی کند نمی تواند خود را از یاران حضرت بقیه الله روحی فداه بداند.

مرحوم آقای «حاج شیخ محمد تقی بافقی» یکی از آن کسانی است که در این صفت معروفیت فوق العاده ای دارد و در زمان رضاشاه که اختناق و ظلم و گناه به اوج خود رسیده بود او قد علم کرده، امر به معروف و نهی از منکر می کرد و حتی اعمال ضد دینی رضاشاه را تقبیح می نمود.

او مکرر در این راه به زندان افتاد و تبعید شد ولی در عین حال از انجام وظیفه خودش دست نکشید و لحظه ای از این خدمت ارزنده کوتاهی نکرد و لذا مکرر به محضر حضرت بقیه الله روحی فداه مشرف شد و از آن وجود مقدس بهره های زیادی برد که ما بعضی از قضایای او را در این کتاب نوشته ایم و در اینجا سرگذشت دیگری از ایشان را برای شما نقل می کنیم.

در کتاب «مسجد جمکران» می نویسد:

آقای «سید مرتضی حسینی» که یکی از سادات متدین قم بوده است می گوید: شبهای پنج شنبه در خدمت مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ محمد تقی بافقی» به مسجد جمکران می رفتیم.

در یکی از شبهای زمستان که برف سنگینی آمده بود من در منزل نشسته بودم، ناگهان بیادم آمد که شب پنج شنبه است، ممکن است آیه الله بافقی به مسجد بروند.

ولی از طرفی چون آن وقتها مسجد جمکران راه ماشین رو نداشت و مردم مجبور بودند که آن راه پیاده بروند و به قدری برف روی زمین نشسته بود که ممکن نبود کسی بتواند آن راه را راحت بپیماید با خودم فکر می کردم که معظم له به مسجد نمی روند.

به هر حال دلم طاقت نیاورد از منزل بیرون آمدم، بیشتر می خواستم آیه الله بافقی را پیدا کنم و نگذارم به مسجد جمکران بروند. به منزلشان رفتم، در منزل نبودند. به هر طرف سراسیمه سراغ ایشان را می گرفتم تا آنکه به میدان «میر» که سر راه مسجد جمکران است رسیدم. در آنجا دوست نانوائی داشتم که وقتی دید من این طرف و آن طرف نگاه می کنم از من پرسید: چرا مضطربی و چه می خواهی؟

گفتم: نمی دانم که آیا آقای آیه الله بافقی به مسجد جمکران رفته اند یا در قم امشب مانده اند؟!

نانوا گفت: من او را با چند نفر از طلاب دیدم که به طرف مسجد جمکران می رفتند!

من با شنیدن این جمله خواستم پشت سر آنها بروم که آن دوست نانوایم گفت: آنها خیلی وقت است رفته اند شاید الآن نزدیک مسجد جمکران باشند.

من از شنیدن این جمله بیشتر پریشان شدم و ناراحت بودم که مبادی در این برف و کولاک آنها به خطری بیافتند.

به هر حال چاره ای نداشتم به منزل برگشتم ولی فوق العاده پریشان و مضطرب بودم، خوابم نمی برد.

تا آنکه نزدیک صبح مرا مختصر خوابی ربود در عالم رؤیا حضرت ولی عصر (علیه السلام) را دیدم که وارد منزل ما شدند و به من فرمودند: سید مرتضی چرا ناراحتی؟

گفتم: ای مولای من ناراحتیم برای آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی است زیرا او امشب به مسجد رفته و نمی دانم به سر او چه آمده است!!

فرمود: سید مرتضی گمان می کنی ما از حاج شیخ دوریم همین الآن به مسجد رفته بودم و وسائل استراحت او و همراهانش را فراهم کردم.

از خواب بیدار شدم به اهل منزل این بشارت را دادم و گفتم: در خواب دیده ام که حضرت ولی عصر (علیه السلام) وسائل راحتی آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی را فراهم کرده اند.

اهل بیتم هم چون به همین خاطر مضطرب بود خوشحال شد و من فردای آن شب که از منزل بیرون رفتم به یکی از همراهان آیه الله بافقی برخوردم گفتم: دیشب بر شما چه گذشت؟

گفت: جایت خالی بود، دیشب همان اول شب آیه الله بافقی ما را به طرف مسجد جمکران برد ما یا به خاطر شوقی که در دلمان بود و یا کرامتی شد مثل آنکه ابدا برفی نیامده و زمین خشک است به طرف مسجد جمکران رفتیم و خیلی هم زود به مسجد رسیدیم ولی وقتی به آنجا رسیدیم و در آنجا کسی را ندیدیم و سرما به ما فشار آورده بود، متحیر بودیم که چه باید بکنیم.

(آخر آن زمانها مسجد جمکران ساختمانی نداشت و فقط یک مسجد بسیار غریبی بود که در وسط بیابان افتاده بود و تنها خواص به آن مسجد می رفتند و از بهره های معنوی آن استفاده می کردند).

ناگهان دیدیم سیدی وارد مسجد شد و به حاج شیخ گفت: می خواهید برای شما لحاف و کرسی و آتش بیاوریم.

آیه الله بافقی با کمال ادب گفتند: اختیار با شما است.

آن سید از مسجد بیرون رفت پس از چند دقیقه لحاف و کرسی و منقل و آتش آورد و با آنکه در آن نزدیکی ها کسی نبود وسائل راحتی ما را فراهم فرمود.

وقتی می خواست از ما جدا شود یکی از همراهان به او گفت: ما باید صبح زود به قم برگردیم این وسائل را به که بسپاریم.

آن سید فرمود: هر کس آورده خودش می برد و او رفت ما در فکر فرو رفته بودیم که این آقا این وسائل را از کجا به این زودی آورده، زیرا آن اطراف کسی زندگی نمی کند و اگر می خواست آنها را از ده جمکران بیاورد اولاً در آن شب سرد و کولاک برف کار مشکلی بود و ثانیا مدتی طول می کشید.

بالأخره شب را با راحتی بسر بردیم و صبح هم که از آنجا بیرون آمدیم آن وسائل را همانجا گذاشتیم.

من به او جریان خوابم را گفتم و معلوم شد که حضرت بقیه الله روحی فداه هیچ گاه دوستانش را وانمی گذارد و به آنها کمک می کند.

برای مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی جریانات دیگری هم از این قبیل اتفاق افتاده است که در بین دوستانش معروف است.

 

ملاقات شصت و یکم

یکی از وسائل ارتباط با حضرت بقیه الله (علیه السلام)این است که انسان عشق و محبت آن حضرت را در دل ایجاد کند و همه روزه دقائق یا ساعاتی با آن حضرت به گفتگو بنشیند.

اگر کسی مبتلا به عشق مجازی شده باشد می داند که عاشق از همه چیز معشوقش خوشش می آید.

تمام متعلقاتش را دوست دارد، لباسش را می بوسد و از ذکر نامش خرسند می گردد.

او دوست دارد که مردم همیشه محبوبش را مدح کنند و کسی کوچکترین مذمتی از او نکند.

عاشق خانه ی معشوقش، شهر و دیار معشوقش را دوست دارد و حتی هر چه متعلق به او است، اگر چه ذاتا موجب تنفر دیگران است ولی چون از او است به آن علاقه دارد. من عاشقی را می شناختم که چون در نام معشوقش کلمه ی «سین» وجود داشت به هر نامی که این حرف در آن بود عشق می ورزید.

عاشق دیگری را می شناختم که لحظه ای از یاد معشوقش غافل نمی شد و حتی اگر معشوقش در خانه و یا در بازار و یا در هر کجای دیگر و یا هر کاری را که می کرد او متوجه می شد و هیچگاه معشوقش از نظرش مخفی نمی شد.

من یک روز در حالات این عاشق دلباخته فکر می کردم که چرا او تا این حد مبتلا به عشق این معشوق گردیده و چرا حتی یک لحظه آرام ندارد، دیدم بدون آنکه معشوق را ببینم نمی توانم درباره اش قضاوت کنم.

بالأخره یک روز او را دیدم متوجه شدم که آن عاشق دلباخته حق دارد زیرا معشوقش اگر چه از نظر قیافه ی ظاهری فوق العاده نبود ولی بسیار با کمال و با ادب و با شخصیت و با حیا بود.

و علت عمده ی دلباختگی این عاشق هم اگر چه خودش متوجه نبود همین بود.

به عبارت واضح تر اگر انسان یک فرد با کمال و با ادبی را ببیند و فطرت اصلی و انسانی خود را از دست نداده باشد، ناخودآگاه بسوی او کشیده می شود و به او علاقه پیدا می کند و ارتباط روحی با او برقرار می نماید و در مقابل او سر از پا نمی شناسد و مانند زنهای مصری که وقتی یوسف را دیدند و دستهای خود را قطع کردند و دردی احساس ننمودند، او هم در زمان وصال ناراحتی احساس نمی کند و تمام درد را برای خود لذت بخش می داند.

و ضمنا ناگفته نماند که انسان چه بخواهد و چه نخواهد، حتی در عشقهای مجازی متعلق محبتش روحیات معشوق است و اگر جمال ظاهری هم به آن اضافه شود بهتر است.

مثلاً بدون تردید اگر شخصی جمال ظاهری خوبی داشته باشد ولی روحیات او بسیار پلید و زشت باشد، یا محبوبیت پیدا نمی کند و یا آنکه اگر کسی به او علاقه پیدا کرد تا وقتی این محبت باقی خواهد بود که روحیاتش ظاهر نشده باشد و یا بین عاشق و معشوق سنخیت وجود داشته که این عاشق علاقه به آن معشوق پیدا کرده است.

بنابر این اگر توئی که معتقد به وجود مقدس حضرت بقیه الله الاعظم روحی له الفداء هستی، معرفتی هم از روحیات و صفات آن حضرت می داشتی و سنخیتی بین تو و آن حضرت بود، یعنی فطرت و انسانیت را از دست نداده بودی چه می خواستی و چه نمی خواستی و عاشق دلباخته ی آن حضرت می شدی و همه ی متعلقات آن وجود مقدس را دوست می داشتی و لحظه ای از یاد او غافل نمی شدی و در همه جا او را می دیدی و در همه جا او را مدح می کردی و با کسانی که به آن حضرت بی علاقه اند نمی نشستی و دائما جلب رضایت او را می کردی.

پس اگر این چنین نیست یا به او معتقد نیستی و یا او را نمی شناسی و یا بقدری فطرت و انسانیت را از دست داده ای که از کمال و جمال روحی خوشت نمی آید و به آنها علاقه پیدا نمی کنی، پس در اینجا باید خود را معالجه کنی و هر یک از این امراض روحی که در تو هست از خود برطرف نمائی تا عشق و علاقه آن حضرت در تو ایجاد گردد.

یکی از علماء و دانشمندان معاصر که در اصفهان منبر رفته بود و سرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نواری نقل فرموده بود، قصه ی جوان عاشقی را متذکر می شود که مطلب ما را تأیید می نماید.

ضمنا ناگفته نماند که من این قضیه را از نوار معظم له پیاده می کنم و لذا ممکن است در بعضی از عبارات او مختصر تصرفی که مضر به اصل مطلب نباشد انجام داده باشم.

او در ضمن سخنرانی بسیار پرشوری که درباره ی مقام والای حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء و عشق و علاقه ی به آن حضرت داشته می گوید:

«من در این راه تجربه هائی دارم، امشب می خواهم یکی از آنها را حضور محترم جوانان عزیز مجلس بگویم.

نه آنکه فکر کنید من به پیرمردها بی اخلاصم، نه، اینطور نیست، ولی جوانها زودتر به میدان محبت وارد می شوند و وقتی هم وارد شدند دو منزل یکی می روند.

آنها همان گونه که نیروی مزاجیشان قویتر از سالخورده ها است، نیروی روحیشان وقتی در راه محبت افتاد سریعتر حرکت می کند.

آنها از یورش به پرش و از پرش به جهش می افتند و زود به مقصد می رسند.

این است که من دوست می دارم، حتی المقدور با عزیزان جوان بیشتر حرف بزنم.

یک ماه رمضان در مشهـد مقدس تصمیم گرفتم، درباره ی امام زمان (علیه السلام) سخن بگویم.

شبهای اول رمضان مواظب مستمعین مجلس بودم که ببینم پای منبرم چه کسانی خوب به مطالب من گوش می دهند و چه کسانی از آنها خوششان می آید و چه کسانی کسل و بی اعتنای به مطالب من هستند.

دیدم جوانی پای منبر من می آید ولی شبهای اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر می شد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر می نشست و از همه ی مستمعین زودتر می آمد و برای خود جا می گرفت.

وقتی من منبر می رفتم او محو و مات ما بود.

من از حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود ولی کم کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.

وقتی من با یکی دو کلمه ی با حال حرف زدم دیدم، این جوان منقلب شد، آن چنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود.

یک حال عجیبی، که با فریاد، یا صاحب الزمان می گفت و اشک می ریخت و گاهی به خود می پیچید و معلوم بود که او در جذبه ی مختصری افتاده است.

جذبه ی او در من تأثیر می کرد، وقتی جذبه ی او در من اثر می گذاشت حال من بیشتر می شد، من هم بی دریغ اشعار عاشقانه و کلمات پرسوزی از زبانم بیرون می آمد و مجلس منقلب می شد.

این حالات اشتداد پیدا می کرد، تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم و می گفتم: که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه باید بکنیم.

آن جوان به خود می پیچید و نعره های سوزنده ی عاشقانه ای که از دل بلند می شد با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان می کشید که ما هم منقلب می شدیم.

در نظرم هست که یک شب این اشعار را می خواندم:

دارنده ی جهان مولی انس و جان

یا صاحب الزمان، الغوث و الامان

او مثل باران اشک می ریخت، مثل زن جوان مرده داد می زد و صعقه ای که دراویش دروغی در حلقه های ذکرشان می زنند و خود را به زمین می اندازند در اینجا حقیقت داشت.

او می سوخت و اشک می ریخت و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب می کرد.

انقلاب من هم طبعا جمعیت را منقلب می کرد.

ضمنا جمعیت هم از این تعداد که در اینجا هست اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود.

یعنی تمام فضای مسجد گوهرشاد و چهار ایوانش پر از جمعیت بود لااقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهی می دیدم دو هزار ناله بلند است.

از این گوشه مسجد یا صاحب الزمان، از آن گوشه ی مسجد یا صاحب الزمان گفته می شد و مجلس حال عجیبی داشت.

بالأخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهای من هم تمام شد.

اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم.

زیرا همان طوری که شما مشتری خوبتان را دوست می دارید ما منبریها هم مستمع با حالمان را دوست می داریم.

خلاصه من به او دل بسته بودم.

آری من شیفته و فریفته و عاشق دلسوخته ی آن کسی هستم که عقب امام زمان (علیه السلام) برود.

من عاشق عاشق امام زمانم، عاشق محب امام زمانم، بالأخره از این طرف و آن طرف و از اطرافیانم سؤال کردم که: آن جوان که بود و چه شد و آدرسش کجا است؟

معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محله ی مشهد دارد، من حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان.

دیدم دکان بسته است، از همسایه ها پرسیدم یک جوانی با این خصوصیت در اینجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند.

گفتم: او کجا است؟ آنها به من گفتند: او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمی دانیم او کجا است!

(جوانها خوب دقت کنید این سرگذشتی است که من بلاواسطه برای شماها نقل می کنم).

بالأخره بعد از حدود سی روز در خیابان تهران، در مشهد که منزل من هم همان جا بود، وقتی از منزل بیرون آمدم این جوان به من رسید. اما چه جور؟

لاغر شده، رنگش زرد و زار شده، گونه هایش فرو رفته، فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده است!

وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا می برد و می گفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هی گریه می کند و صورت و شانه های مرا می بوسد. دست مرا گرفته و با فشار می خواست ببوسد!!

به او گفتم: چی شده بابا جان چیه؟

او با گریه و ناله می گفت: خدا پدرت را بیامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، و هی دعاء می کرد و گریه می کرد و می گفت: راه را به من نشان دادی، مرا به راه انداختی، الحمدلله والمنه به منزل رسیدم، به مقصود رسیدم، خدا بابات بیامرزه!

آن وقت بنا کرد به گفتن.

قصه اش را نقل کرد.

و حالا گریه می کند و مثل ابر بهار اشک می ریزد.

(شما توی دنده ی محبت حتی محبتهای مجازی هم نیافته اید. اگر در محبتها و عشقهای مجازی مختصر سیری کرده بودید می فهمیدید من چه می گویم، در او یک حالی پیدا شده بود که وقتی اسم محبوب را می برد بدنش می لرزید.)

بالأخره گفت: شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد.

عشق به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردم.

همانطور بود که شما می گفتید.

دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود.

این هم که درست نیست.

کم کم دل مـن تکان خورد و رفته رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم.

ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه ام پیدا شد، بطوری که شبهای آخر، وقتی یا صاحب الزمان می گفتم بدنم می لرزید!

دلم نمی خواست بخوابم!

دلم نمی خواست چیزی بخورم، فقط دلم می خواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم به دنبالش تا او را پیدا کنم.

وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم!

دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است!

دلم می خواهد دلدار را ببینم!

با کسب و کار، کاری ندارم!

دلم می خواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ای ندارم، به خوراک و پوشاک علاقه ندارم!

دیگر دلم نمی خواهد با مشتری حرف بزنم!

دیگر دلم نمی خواهد در مغازه بنشینم!

دلم می خواهد ایـن طـرف و آن طـرف بروم تا به محبوب ماه پیکر برسم!

از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه، کوهسنگی.

(این کوهی است که در مقابل قبله ی مشهد واقع شده و آن وقت نیم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولی حالا جزء شهر مشهد شده است).

آن زمانها بیابان بود، من رفتم در آن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد می زدم:

محبوبم کجائی؟

عزیز دلم کجائی؟

آقای مهربانم کجائی؟

«لیت شعری این استقرت بک النوی (به همین مضامین) عزیز علی ان اری الخلق و لاتری».

آن بلبل مستیم که دور از گل رویت

این گلشن نیلوفری آمد قفس ما… .

(آقاجان، عزیز دل)

هی ناله کردم.

(اینجا اشک می ریخت و گاهی هم دستهایش را می گذاشت روی شانه ی من سرش را می گذاشت روی دوش من).

می گفت: آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بیامرزد،

عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند،

عاقبت محبوبم را دیدم،

عاقبت سر به پایش نهادم،

(آن وقت شروع کرد به گفتن چیزهائی که من نمی توانم بگویم، نباید هم بگویم).

وقتی گریه هایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ … .

من یک هفته ی دیگر بیشتر زنده نیستم!

گفتم: چرا؟

گفت: به مطلبم رسیدم!

به مقصودم رسیدم!

صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد!

ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود.

این روح پاک، دوباره آلوده شود!

لذا درخواست مرگ کردم، آقا پذیرفتند!

خداحافظت، ما رفتیم تو را به خدا سپردیم مرا دعاء کرد و آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت.

حالا جوانها، شما ناامید نباشید، او با شما فرقی نداشت، او با امام زمان (علیه السلام) قوم و خویشی نداشت که شماها بیگانه باشید.

دل پاک می خواهند، دل بدهید ببینید به شما توجه می کنند یا نه.

بنمای رخ، که خلقی، واله شوند و حیران

مولاجان، آقاجان،

بگشای لب، که فریاد، از مرد و زن برآید…

(قربان لبهایت بروم).

بیا سخن بگو با جوانهای ما، که گوش می دهند به کلامت، یابن العسکری. از زبان هر که عاشق است می گویم:

از حسرت دهانت، جانها به لب رسیده

کی درد دردمندان، از آن دهن برآید

بگشای تربت ما، بعد از وفات و بنگر

کز آتش فراقت، دود از کفن برآید

خدایا! به محبت ذاتیت به خاتم الانبیاء عشق و محبت و شوق امام زمان (علیه السلام) را در دل تمام این جمعیت امشب قرار بده.

الهنا! به حبیبت خاتم الانبیاء دل این جمعیت از مرد و زن، عالم و عامی، بچه و بزرگ از محبت و عشق به امام زمان (علیه السلام) مملو و سرشار فرما.

(پایان آنچه از آن منبر نقل شده).

ناگفته پیدا است که بعضی افراد در اثر عشق زیاد و نداشتن استعداد به یک چنین حالی می افتند و حتی نمی توانند در دنیا زندگی کنند ولی آنچه دین و اسلام از انسان می خواهد و روش خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) بوده این است که عشق و استعداد باید هماهنگ در انسان رشد کند و انسان را عشق از پا در نیاورد آنچنان که ائمه ی اطهار (علیهم السلام) و اولیاء خدا این چنین بوده اند.

 

ملاقات شصت و دوم

یکی از موانع تشرف به محضر مبارک حضرت بقیه الله روحی فداه این است که اکثرا استعداد حضور محضر آن حضرت را ندارند و لذا این دسته از افراد یا توفیق ملاقات با آن حضرت را پیدا نمی کنند و یا اگر آن وجود مقدس را ببینند در آن موقع نمی شناسند و یا در آنها تصرف ولایتی می شود که نتوانند با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت کنند.

بنابراین اگر کسی بخواهد در ملاقات با آن حضرت کاملاً موفق باشد و از آن وجود مقدس استفاده حضوری بنماید باید خود را کاملاً مستعد کند، یعنی قبل از توفیق به ملاقات با آن حضرت و تزکیه ی نفس کند و ارتباط روحی با آقا برقرار نماید و آن حضرت را کاملاً بشناسد که مختصری از چگونگی این نحوه از ارتباط را در کتاب «مصلح غیبی» شرح داده ایم.

صاحب کتاب «معجزات و کرامات» در صفحه ی ۶۸ نقل می کند که:

جمعی از افراد متدین و مورد وثوق از اهل علم نقل کرده اند که مردی در کاظمین به نام آقای «امین سلمانی» بود که تا حدودی جراحیهای سطحی را انجام می داد و مورد اطمینان افراد متدین بود.

او نقل کرد که روزی زائری نزد من آمد و گفت: در دست و پا و زبانم قرحه هائی بیرون آمده که فوق العاده مرا اذیت می کند اگر می توانی آنها را عمل کن و جراحی نما.

من وقتی او را معاینه کردم دیدم معالجه او از دست من بر نمی آید و از طرف دیگر دلم به حال او سوخته لذا مغازه را تعطیل کردم و او را به بغداد نزد طبیب متخصصی که مسیحی بود بردم، او هم بعد از معاینه و دقت کامل گفت: این مرض مهلک و خطرناک است و علاج آن فقط با عمل جراحی انجام می شود و احتمال هم دارد که در زیر عمل از دنیا برود و اگر خوب شود او هم گنگ و هم لنگ خواهد شد.

بیمار هر چه تضرع و زاری کرد که راه علاج آسانتری به او ارائه دهد طبیب گفت: چاره ای جز رفتن به بیمارستان و عمل جراحی نیست.

بالأخره من و مریض مأیوس شدیم و به چند طبیب دیگر هم مراجعه کردیم، همه همان جواب را دادند و راه علاج ما را منحصر به عمل جراحی با احتمال تمام خطرات دانستند.

من و مریض به کاظمین برگشتیم اما این دفعه مریض ناراحتیش بیشتر از قبل بود زیرا علاوه بر دردی که داشت مأیوس از معالجه هم شده بود.

او به حال اضطراب عجیبی افتاده بود و لحظه به لحظه بر اضطرابش افزوده می شد.

من قدری به او دلداری دادم و از او خداحافظی کردم و به مغازه ام رفتم اما من تمام شب را در غصه و ناراحتی بسر بردم، صبح که به مغازه رفتم و هنوز تازه در دکان را باز کرده بودم دیدم آن بیمار با نهایت خوشحالی و بشاشیت نزد من آمد و مرتب شکر و حمد الهی را می نماید و صلوات می فرستد.

گفتم: چه شده؟

گفت: ببینید هیچ اثری از آن قرحه ها و غده ها در من نمی باشد.

گفتم: تو همان مریض دیروزی هستی!

گفت: بله من همان مریض دیروزی هستم، دیشب وقتی از تو جدا شدم با خود گفتم حالا که چاره ای جز مردن ندارم حمام می روم و یک زیارت با طهارت واقعی می کنم.

لذا حمام رفتم غسل زیارت کردم به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) مشرف شدم، ناگاه مرد عربی (که یقینا حضرت بقیه الله روحی فداه بود) نزد من آمد و کنار من نشست و دست مبارکش را از سر تا پای من مالیده، هر کجا دستش می رسید فورا درد آن محل ساکت می شد.

تا آنکه آن مرض از سر و صورت و زبان و دست و پا و تمام بدن من بیرون رفت.

وقتی این معجزه را دیدم دامنش را گرفتم و با تضرع و ناله گفتم: تو که هستی که مرا شفا دادی؟ مردم صدای مرا در حرم شنیدند و دور من جمع شدند و پرسیدند: چه شده که این گونه تضرع و زاری می کنی؟

حضرت بقیه الله روحی فداه برای آنکه مردم متوجه حقیقت مطلب نشوند فرمودند او را امام (علیه السلام) شفا داده ولی او دامن مرا گرفته و گریه و زاری می کند.

بالأخره در این بین آن حضرت دامن خود را از دست من درآوردند و ناپدید شدند، آقای امین سلمانی می گویند: وقتی من او را دیدم و این حکایت را شنیدم او را برداشتم و به بغداد نزد اطبائی که او را دیده بودند بردم و به آنها گفتم نزد شما آمده ام تا معجزه عجیبی را به شما نشان دهم تا ببینید چگونه غده ها و قرحه ها از وجود او رفته و شفا یافته است و حال آنکه بیشتر از یک شبانه روز نیست که او از شما جدا شده است. آنها همه تعجب کردند و اعتقاد به وجود مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه پیدا کردند.

 

ملاقات شصت و سوم

اگر کسی مدعی شود که من ارتباط با حضرت بقیه الله روحی فداه به طور دائم دارم و هر وقت بخواهم می توانم با آن حضرت حرف بزنم و جواب برای مردم بگیرم، دروغگو است و ادعاء بابیت کرده است.

زیرا در توقیع مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه به آخرین نایب خاصشان جناب «علی بن محمد سمری» آمده است که فرموده اند: الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی و الصیحة فهو کذاب مفتر و لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم.

یعنی: کسی که ادعاء مشاهده یعنی (رابطه ی دائمی مثل نواب خاصه) با حضرت بقیه الله روحی فداه را قبـل از خـروج سفیانی و صیحه ی آسمانی بکند دروغگو و افتراء زننده است و حـول و قـوه ای نیـست مگر از خدای تعالی.

بنابراین هیچکس نمی تواند (چه در غیبت کبری و یا ظهور صغری) ادعاء این نحوه رابطه را با آن حضرت بکند و خود را این گونه با او مرتبط معرفی نماید، ولی ممکن است حضرت ولی عصر (علیه السلام) به کسی پیغامی بدهند که به دیگری بگوید، باز نه به عنوان مرتب و دائمی که مردم به او مراجعه کنند و او بگوید بسیار خوب چند روز دیگر مراجعه کنید و جوابتان را بگیرید.

زیرا باز این همان نیابت خاصه می شود که نفی شده است.

این مقدمه را در اینجا من برای آن نوشتم که جمعی ناخودآگاه این ادعاء را می کنند، حالا معلوم نیست آیا دروغ می گویند یا (با حمل بر صحت) در عالم خیال این ارتباط را برقرار می کنند و منظورشان ارتباط روحی است به هر حال هر چه باشد این ادعاء تا زمان ظهور آن حضرت باطل و باید تکذیب شود.

زیرا حضرت ولی عصر (علیه السلام) این نحوه ارتباط را تا صیحه ی آسمانی و خروج سفیانی محدودش کرده و آنها هم مقارن با ظهور آن حضرت است.

و لذا هر کجا که ما می گوئیم باید افراد مسلمانی با امام زمان (علیه السلام) ارتباط داشته باشند اولاً منظور ارتباط روحی است و ثانیا اگر کسی جدا بمانند اوتاد و ابدال و سیصد و سیزده نفر اصحاب خاص و دیگران ارتباط دائمی با آن حضرت داشته باشد به کسی نمی گوید و خود آن حضرت در اولین دفعه برقراری این ارتباط او را از اعلان این نحوه ارتباط در بین مردم نهی می فرمایند.

مرحوم آیه الله آقای «حاج سید حسین حائری» که در مشهد ساکن بودند و به قول مرحوم آیه الله «حاج شیخ علی اکبر نهاوندی» در کتاب «عبقری الحسان» او افتخار علماء عاملین بوده است نقل می کرده که:

من در سال ۱۳۴۵ هجری قمری در کرمانشاه ساکن بودم و منزلی داشتم که اکثر زوار سیدالشهداء (علیه السلام) در وقت رفتن و برگشتن به کربلا وارد آن می شدند و هر چند روز که می خواستند در آنجا می ماندند.

منجمله در اوائل محرمی سید غریبی که او را قبلاً نمی شناختم در منزل ما وارد شد و چند روزی در آنجا ماند و ما هم طبق معمول پذیرائی می کردیم.

در این بین یکی از اهالی شهر نجف که به ایران آمده بود به دیدن من آمد وقتی چشمش به آن سید افتاد به من با اشاره گفت: که این سید را می شناسی؟

گفتم: نه چون سابقه ای با ایشان ندارم.

گفت: او یکی از کسانی است که سالها به تزکیه ی نفس و ریاضت مشغول بوده و به ظاهر در کوچه ی مسجد هندی دکان عطاری داشته و غالبا در دکان نبوده و هر چند وقت یکبار مفقود می شود و وقتی کسانش از او تجسس می کنند می بینند که او در مسجد کوفه در یکی از اطاقها مشغول ریاضت است.

(بعدها معلوم شد که اسم این شخص سید محمد و اهل رشت است).

من وقتی از حال او اطلاع پیدا کردم به او بیشتر محبت نمودم و گفتم: بعضی شما را از اولیاء خدا می دانند.

اول آن را انکار کرد ولی پس از اصرار به من گفت:

بله من دوازده سال در مسجد کوفه و غیره مشغول ریاضت بودم و این طور به من گفته بودند که شرایط تکمیل ریاضت دوازده سال است و در کمتر از آن کسی به مقام کمالی نمی رسد.

من از او خواستم که چیزی به من بگوید.

گفت: احضار جن می دانم ولی چون آنها گاهی راست می گویند و گاهی دروغ می گویند به آنها اعتمادی نیست.

و نیز احضار ملائکه هم صلاح نیست چون آنها مشغول عبادتند و از عبادتشان باز می مانند.

ولی برای شما روح علماء بزرگ را احضار می کنم که از آنها هر چه سؤال کنیم جواب می دهند.

ضمنا من در چند سال اخیر که دولت به جوانها و زنها به اصطلاح آزادی داده بود و بی بندوباری و بی دینی، زیاد گردیده بود (یعنی در دوران رضاشاه) و توهین به مجالس سینه زنی و روضه خوانی می گردید، مقید بودم که به خاطر تقویت اساس روضه خوانی مجلس مفصل عزاداری در منزل اقامه نمایم و آن مجلس از اول طلوع فجر تا یک ساعت بعد از ظهر ادامه داشت.

در آن مجلس شصت نفر روضه خوان می آمدند که سی نفر آنها منبر می رفتند و بقیه به نوبت روزهای دیگر منبر می رفتند و به تمام آنها پول داده می شد.

پنج نفر مداح هم تعزیه می خواندند و ساعتی هم سینه زنی می شد.

طبیعی است که یک چنین مجلسی بسیار پر زحمت و پر خرج است ولی من نمی توانستم که آیا این مجلس در عین حال مورد قبول حضرت بقیه الله روحی فداه هست یا نه.

لذا از آقای «سید محمد» میهمانمان خواستم که او از ارواح علماء سؤال کند که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) هست یا نه؟

او گفت: بسیار خوب، من امشب از چهار نفر از علمائی که از دنیا رفته اند سؤال می کنم تا ببینم که آیا این مجلس مورد قبول آنها هست یا خیر و آن چهار نفر عالم عبارتند از: مرحوم آیه الله «میرزا حبیب الله رشتی» و مرحوم «میرزای شیرازی» و مرحوم «سید اسماعیل صدر» و مرحوم «سید علی داماد آقای حاج شیخ حسن ممقانی».

صبح که نزد او رفتم او گفت: دیشب روح این چهار نفر را احضار کردم و از آنها پرسیدم که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) هست یا خیر؟

آنها به اتفاق آراء گفتند: بله این مجلس مورد توجه و مقبول اهل بیت عصمت (علیهم السلام) می باشد و در روز نهم محرم (تاسوعا) و یا دهم محرم (عاشورا) حضرت بقیه الله روحی فداه هم به این مجلس تشریف می آورند.

من خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: چرا روزش را تعیین نفرموده اند.

گفت: مانعی ندارد باز امشب از همانها سؤال می کنم و روز و ساعتش را هم تقاضا می نمایم تا تعیین کنند.

ضمنا وضع من در آن مجلس خلاف مجالسی که اکثرا علماء تشکیل می دهند بود، که یک قسمت جائی که خود می نشستم با علماء باشد و بقیه ی مردم در قسمتهای دیگر بنشینند.

بلکه من دم در منزل غالبا ایستاده بودم و برای همه احترام قائل بودم لذا این مجلس مورد توجه عموم اهل شهر بود و جمعیت زیادی در آن مجلس حاضر می شدند و بلکه راه عبور و مرور بسته می شد و جمعی در کوچه های اطراف منتظر می شدند تا جمعیتی که در داخل منزل هستند بیرون بروند و بعد اینها در جای آنها بنشینند.

بالأخره فردای آن روز آقا سید محمد گفت: که دیشب از همان علماء مطلب شما را سؤال کردم آنها جواب دادند که حضرت ولی عصر (علیه السلام) روز نهم (تاسوعا) در فلان ساعت و فلان دقیقه وقتی که شما کنار چاه که نزدیک در منزل است نشسته اید به مجلس تشریف می آوردند در آن وقت یک مرتبه حال شما تغییر می کند و تمام بدنتان تکان می خورد.

در آن وقت نگاه کنید در این نقطه معین (اشاره به قسمتی از منزل کرد) می بینید که عده ای حدود دوازده نفر به هیئت خاص و لباس مخصوص نشسته اند.

یکی از آنها حضرت بقیه الله روحی له الفداء است.

یک ساعت آنجا هستند و بعد با مردم بیرون می روند و شما با همه ی توجهی که خواهید کرد متوجه رفتن آنها نمی شوید.

شما مقید باشید که در آن وقت با وضو باشید و شما می روید که خدمتی بکنید مثل چای دادن و استکان برداشتن آنها برای شما قیام نمی کنند و می گویند اینجا خانه ی خودمان هست شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی بکنید.

در مدت یک ساعتی که حضرت ولی عصر (علیه السلام) و همراهانشان در مجلس تشریف دارند دو نفر روضه خوان منبر می روند و آنها با آنکه مصیبت نمی خوانند مجلس بسیار با حال و پرشور می شود.

ضجه ی مردم به گریه و ناله بلند می شود که با روزهای دیگر خیلی فرق دارد.

و آقای «اشرف الواعظین» که هر روز منبرش یک ساعت طول می کشد و مجلس دو بعد از ظهر ختم می گردد، آن روز در این ساعت برخلاف عادت می آید و منبر می رود و از حضرت بقیه الله روحی فداه حرف می زند.

به هر حال آقای سید محمد این مطالب را روز پنجم محرم بود که برای من گفت و من تا روز «تاسوعا» ساعت شماری می کردم.

روز تاسوعا اتفاقا جمعیت عجیبی به مجلس آمده بود من در اثر کثرت جمعیت در آن ساعت معین کنار چاه نشسته بودم که ناگاه بدنم به لرزه افتاد تکان عجیبی خوردم فورا به همان نقطه معین نگاه کردم دید دوازده نفر حلقه وار دور یکدیگر نشسته اند.

لباسشان متعارف بود همه کلاه نمدی کرمانشاهی بسر داشتند، همه ی آنها سبزه و قوی هیکل بودند، همه ی آنها در حدود سن چهل سالگی بودند، موهای ابرو و ریش و موی سرشان سیاه بود، من فورا جمعیت را شکافتم و به خدمتشان رسیدم و با فریاد صدا زدم برای آقایان چائی بیاورید.

آنها به روی من تبسم کردند ولی احترامی که در آن مجلس حتی حکومت و امراء و همه ی مردم از من می کردند آنها نسبت به مـن ننمودند و به مـن گفتند: اینجا خانـه ی خودمـان است بـرای ما همه چیز آورده اند شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی کنید.

من بدون اختیار برگشتم دم در خانه و نمی دانستم که آنها از کجا وارد شده اند ولی احتمال دادم که از در اطاق بین بیرونی و اندرونی آمده باشند.

به هر حال در آن ساعت دو نفر از وعاظ به منبر رفتند و با آنکه رسم است روز تاسوعا باید از حالات حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بخوانند، ناخودآگاه آنها خطاب به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مطالبی می گفتند که مردم در فراق آن حضرت گریه می کردند.

آنها به آن حضرت تسلیت می گفتند و از آن حضرت در فشارهای دنیا استمداد می کردند.

مجلس هم شور عجیبی داشت از نظر گریه و زاری هنگامه ای بود.

آقای اشرف الواعظین که باید بعد از ظهر بیاید و مجلس را ختم کند، طبق گفته ی آقای سید محمد در همان اول صبح آمد و برخلاف عادت که باید به اطاق روضه خوانها برود، کنار من دم در خانه نشست و گفت: من امروز تعطیل کرده ام که رفع خستگی کنم. زیرا فردا که عاشورا است مجالس زیادی دارم و باید خود را برای فردا مهیا کنم.

ولی این مجلس را نتوانستم تعطیل کنم و بعد در همان ساعت منبر رفت و وقتی روی منبر نشست سکوت ممتدی کرد مثل کسی که نمی داند چه باید بگوید.

سپس با صدای بلند بدون مقدمه ی معمولی که اهل منبر به آن مقیدند گفت: ای گمشده ی بیابانها روی سخن ما با تو است.

مردم به قدری از این کلمه بی تابانه به سر و صورت می زدند و اشک می ریختند که اکثر آنها بی حال شدند من مرتب چشمم به آن دوازده نفر بود ولی ناگهان دیدم آنها نیستند و از مجلس خارج شده اند.

در اینجا آیه الله آقای حاج سید حسین حائری کراماتی از آقای سید محمد رشتی نقل کرده اند که: ما به خاطر اختصار و اینکه آنها از موضوع بحث کتاب ما خارج است از نقلش خودداری می کنیم.

ضمنا از این قضیه استفاده می شود که در مجالسی که منبری و یا اهل مجلس بی اختیار متوجه حضرت بقیه الله روحی فداه می شوند احتمال قوی دارد که آن حضرت در آن مجلس تشریف داشته باشند.

 

ملاقات شصت و چهارم

مراجع تقلیدی که از ناحیه ی مقدسه ی حضرت بقیه الله روحی فداه تأیید شده اند قطعا با آن حضرت ارتباط خاصی دارند ولی نباید آن ارتباط را به کسی بگویند، زیرا اگر گفتند طبعا ادعاء نیابت خاصه و بابیت را کرده اند که در غیبت کبری این ادعاء باطل است.

استاد بزرگوار ما مرحوم «آیه الله العظمی آقای بروجردی» یکی از همان مراجعی بود که قطعا با حضرت بقیه الله روحی فداه ارتباط روحی داشت، در اینجا آن قدر قضایا و کرامات مختلفی نقل شده و در بین طلاب قم در زمان خود آن مرحوم شایع بوده که نقلش کتاب را طولانی می کند.

ولی از باب نمونه قضیه ای که عده ای نقل کرده اند و این قضیه ارتباط آن مرحوم را با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ثابت می کند نقل می کنیم.

آقای «سید حبیب الله حسینی قمی» که از اهل منبر قم است و آقای «حسن بقال» که فعلاً در تهران است با هم قرار می گذارند که یک سال شبهای جمعه به مسجد جمکران بروند و حوائج خود را از حضرت بقیه الله روحی فداه بگیرند، این عمل را یک سال انجام می دهند و تشرفی برایشان حاصل نمی شود.

شب جمعه ای که بعد از یک سال بوده، آقا حسن به آقای سید حبیب الله می گوید:

بیا با هم امشب هم به مسجد جمکران برویم.

آقای سید حبیب الله می گویند که:

چون من یک سال به مسجد جمکران رفته ام و چیزی ندیده ام دیگر به آنجا نمی روم.

آقا حسن زیاد اصرار می کند که امشب را هم هر طور هست بیا با هم برویم، شاید نتیجه ای داشته باشد.

بالأخره حرکت می کنند و پیاده به طرف مسجد جمکران می روند در بین راه سید مجللی را می بینند که مانند کشاورزان «سه شاخ خرمن» روی شانه گرفته و از دور می رود، آنها مطمئن می شوند که او حضرت بقیه الله روحی فداه است.

آقای سید حبیب الله می گوید:

من وقتی چشمم به آن حضرت افتاد قضیه ی سید رشتی که در مفاتیح نقل شده بیادم آمد.

به آقا حسن گفتم: برو و از آن حضرت چیزی بخواه.

آقا حسن جلو رفت و سلام کرد و گفت: آقا خواهش دارم با دست مبارک خودتان دشتی به من بدهید.

حضرت به او سکه ای می دهند، سپس رو کردند به من و فرمودند: حاجت تو هم نزد آقای بروجردی است، وقتی به قم رفتی نزد آقای بروجردی برو و بگو چرا از حال فلان کس که در مصر است غافلی و چند جمله ی دیگر که سری بود به من فرمودند که به آیه الله بروجردی بگویم و بعد آن حضرت تشریف بردند.

آقا حسن وقتی به سکه نگاه کرد دید تنها روی آن خطی ضربدر زده اند و چیزی بر آن نوشته نشده است.

بالأخره وقتی به مسجد جمکران رفتیم و قضیه را برای مردم نقل کردیم آنها سکه را در میان آب انداختند و از آن آب به قصد استشفاء آشامیدند و به سر و صورت خود مالیدند من هم پس از آنکه از مسجد جمکران به قم برگشتم به منزل آیه الله بروجردی رفتم ولی تا سه روز موفق به ملاقات حضرت آیه الله بروجردی در جلسه ی خصوصی نشدم.

روز سوم که خدمت آن مرحوم رسیدم بدون مقدمه فرمودند: سه روز است که من منتظر تو هستم کجائی؟

عرض کردم: آقا موانعی بود که موفق به ملاقات خصوصی نمی شدم.

آیه الله بروجردی فرمودند: حاجت تو این است که می خواهی به کربلا بروی، لذا مبلغی پول به من دادند و من مطالبی که حضرت بقیه الله روحی فداه فرموده بودند به آیه الله بروجردی عرض کردم و آیه الله بروجردی به آقا حسن گفتند: چرا آن سکه را به افراد معصیت کار و ناپاک نشان می دهی؟

ضمنا من به آقای بروجردی عرض کردم که: آقا شما چیزی بنویسید که من گذرنامه بگیرم و به کربلا بروم.

آیه الله بروجردی فرمودند: تو گذرنامه نمی خواهی فلان دعاء را بخوان و از مرز عبور کن و به کربلا برو.

من هم همان روزها حرکت کردم و به طرف عراق رفتم وقتی به مرز عراق رسیدم با آنکه همراهان من همه گذرنامه داشتند بیشتر از من که گذرنامه نداشتم معطل شدند و احدی از من مطالبه ی گذرنامه نکرد.

 

ملاقات شصت و پنجم

حضرت بقیه الله روحی فداه سید و بزرگ تمام عوالم جهان هستی است، امروز خدای تعالی کسی را برتر و بزرگتر و با عظمت تر از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه روی کره ی زمین خلق نکرده است.

کسی که او را دوست داشته باشد، خدا را دوست داشته و کسی که او را دشمن داشته باشد، خدا را دشمن داشته و کسی که او را بشناسد خدا را شناخته و کسی که او را عزیز بدارد خدا را عزیز داشته است.

مرحوم آقای «شیخ محمد کوفی» که یکی از علماء اهل معنی معاصر است می فرمود:

در شب نوزدهم ماه رمضانی بود که تصمیم گرفتم آن شب و شب بیست و یکم ماه رمضان را در مسجد کوفه بیتوته کنم و ضمنا چون ایام عزای حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود به گوشه ای بروم و درباره ی مصائب آن حضرت فکر کنم و عزاداری نمایم.

لذا شب نوزدهم ماه رمضان نماز مغرب و عشاء را در مقام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بجا آوردم و بعد تصمیم گرفتم که به گوشه ای برای افطار کردن بروم، لذا متوجه به طرف شرقی مسجد شدم. از اطاق اول گذشتم وقتی به اطاق دوم رسیدم، دیدم آنجا فرشی انداخته اند و شخصی عبا به خودش پیچیده و روی آن فرش خوابیده و شخصی هم از اهل علم که لباس روحانیت داشت کنار او نشسته است.

من به آنها سلام کردم، آن اهل علم به من جواب داد و گفت: بیا اینجا بنشین. اطاعت کردم و در آنجا نشستم.

او احوال علماء و افاضل خوب نجف را از من پرسید و من جواب می دادم که الحمدلله همه ی آنها خوب و سالمند.

در این بین آن شخصی که آنجا دراز کشیده بود چیزی به آن اهل علم گفت: که من نفهمیدم او چه گفت ولی من از آن اهل علم سؤال کردم که: این کیست؟ او در جواب گفت: این سید عالم است من در دل این سخن را خیلی بزرگ تصور کردم و فکر کردم که او می خواهد این سید را خیلی بزرگ معرفی کند زیرا سید عالم فقط حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) است.

لذا من برای آنکه اشتباه او را رفع کنم به او گفتم: این سید عالم است، گفت: نه این سید عالم است. من دیگر ساکت شدم ولی وقتی به اطراف نگاه کردم دیدم در و دیوار مسجد کوفه به قدری پر نور است که نور چراغها مثل شمعی در مقابل آفتاب قرار گرفته است.

در این بین آن معمم آب خواست فورا شخصی ظاهر شد و کاسـه ی آبـی بـه دسـت او داد، او مقـداری آب خـورد و بقیـه ی آن آب را به من داد.

من به او گفتم: تشنه نیستم، آن کسی که پیدا شده بود و آب را آورده بود کاسه ی آب را از او گرفت و غایب شد.

من در این موقع برخاستم که در مقام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نماز بخوانم و در مصائب آن حضرت فکر کنم و گریه نمایم.

آن اهـل علـم از مـن پـرسید: کجـا مـی روی؟ مـن بـه او نیتم را گفتم.

او به من بارک الله و مرحبا گفت و من به طرف مقام که چند قدمی با این محل بیشتر فاصله نداشت رفتم وقتی برگشتم و به آنها نگاه کردم دیدم آنها نیستند.

 

ملاقات شصت و ششم

غالبا کسانی که می خواهند خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه برسند بیشتر برای درخواست امور دنیائی است.

ولی جمعی هستند که دائما به فکر معنویات و رشد و کمالند و اگر درخواست ملاقات با امام زمان (علیه السلام) را هم دارند تنها و تنها برای معنویات و کمالات و لذت معنوی بردن از محضر مقدس حضرت ولی الله الاعظم امام زمان (علیه السلام) است.

اما اگر کسانی پیدا شوند که هر چه می خواهند، چه مربوط به امور دنیائی باشد و چه مربوط به امور معنوی و اخروی از آن حضرت بخواهند و بدانند که سر تا پای وجودشان احتیاج است و آن حضرت چون یدالله است و عین الله و لسان الله و به بی نیازی پروردگار متعال از همه چیز بی نیاز است. و همه به او به خاطر آنکه او وجه الله است محتاجند و لذا باید هر چه از خدا می خواهند با توسل به آن حضرت باشد و وقتی به ملاقاتش مشرف می گردند از آن حضرت خیر دنیا و آخرت را بخواهند و بگویند: «ربنا اتنا فی الدنْیا حسنةً و فی الاْخرة حسنةً وقنا عذاب النار»[۳۰] (یعنی: پروردگارا! به ما در دنیا و آخرت خوبی عنایت کن و ما را از عذاب جهنم نگهدار) بهتر است.

مرحوم «نهاوندی» در کتاب «عبقری الحسان» از عالم جلیل و سید بزرگوار مرحوم آقای «سید عبدالله قزوینی» نقل می کند که فرمود:

من در سال ۱۳۲۷ هجری قمری با زن و فرزندم برای زیارت به عتبات عالیات مشرف شدیم، روز سه شنبه ای بود که از نجف اشرف به مسجد کوفه رفتیم رفقا خواستند همان روز به نجف اشرف برگردند.

من گفتم: خوب است امشب که شب چهارشنبه است به مسجد سهله برویم و اعمال شب چهارشنبه مسجد سهله را بجا آوریم اول رفقا قبول کردند ولی بعد پشیمان شدند و گفتند: ما شبانه در این بیابان حرکت نمی کنیم.

ولی من با سه نفر زن که همراهم بودند سوار مرکب شدیم و به طرف مسجد سهله رفتیم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم و بعد مشغول دعاء و اعمال مسجد گردیدیم، ناگهان متوجه شدیم که از شب خیلی گذشته و ما باید حتما به طرف کوفه برگردیم.

ترس عجیبی بر من غالب شده بود، با خودم می گفتم: من چگونه با سه نفر زن به تنهائی با یک عرب چهاروادار در بیابان تاریک به کوفه برگردم.

علاوه در آن سال عطیه نامی با دولت عراق یاغی شده بود و برای آذوقه به مسافرین شبیخون می زد و این موضوع بیشتر سبب ترس من شده بود.

لذا با نهایت اضطراب در قلب به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه متوسل شدم و از آن وجود مقدس کمک خواستم.

ناگهان چشمم به مقام حضرت ولی عصر (علیه السلام) که در وسط مسجد است افتاد، در آنجا روشنائی عجیبی که چشم را خیره می کرد و مثل آن بود که خورشید تمام نورش را در آن محوطه کوچک متمرکز کرده است، مشاهده می شد.

فورا به طرف مقام رفتم دیدم سید بزرگواری با کمال عظمت و جلال و بزرگواری در میان محراب نشسته و عبادت می کند.

خدمت او دو زانو نشستم و دست مبارکش را بوسیدم خواستم پیشانی او را هم ببوسم که خود را عقب کشید و نگذاشت و من کنار او نشستم و مشغول دعاء و زیارت شدم، او هم مشغول دعاء و اذکار خودش بود. ولی وقتی من به وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه سلام می کردم او جواب می فرمود و می گفت: و علیکم السلام!

من در دل مقداری ناراحت شدم با خود گفتم: من به امام زمانم سلام می کنم او جواب می دهد.

آن وجود مقدس رو به من کرد و فرمود: با اطمینان دعاء و عبادت کنید من به اکبر کبابیان سفارش کرده ام که شما را به مسجد کوفه برساند و شام بدهد، من وقتی این را از آن وجود مقدس شنیدم با او مأنوس شدم و از آن حضرت سه حاجت خواستم.

اول: وسعت رزق و رفع تنگدستی که قبول فرمودند.

دوم: اینکه قبر من وقتی مردم در کربلا باشد این را هم قبول فرمودند.

سوم: از آن حضرت فرزند صالحی خواستم که فرمودند: این در دست ما نیست، من دیگر ساکت شدم و اصرار نکردم (زیرا در اول جوانی زن پدری داشتم که دختر خوبی داشت و او را به من نمی دادند و من در حرم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) از خدا خواسته بودم که آن دختر را به من بدهند دیگر از خدا اولاد نمی خواهم. بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم که دارای فرزند بشوم).

بعد از من زنم خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه رسید و او هم از آن حضرت سه حاجت خواست یکی آنکه قبل از من بمیرد و من او را کفن و دفن کنم.

دوم: وسعت رزق خواست.

سوم: آنکه یا در کربلا و یا در مشهد مقدس دفن شود که آن حضرت هر سه حاجت آن را قبول فرمودند. (بعدها هر سه این حوائج برآورده شد و زنم در مشهد از دنیا رفت و من خودم او را به خاک سپردم).

زن دیگری که همراه من بود او هم جلو آمد و او هم سه حاجت از آن حضرت خواست.

یکی شفای زن پسرش بود که آن حضرت فرمودند: آن را جدم حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) شفا خواهند داد.

دوم: ثروت و مکنت برای پسرش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

سوم: طول عمر برای خودش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

و من خودم دیدم که عروسش در کاظمین شفا یافت و پسرش از ثروتمندان گردید و خودش نود و پنج سال عمر کرد.

سید عبدالله قزوینی می گوید: بعد از دعاء و زیارت و این گفتگوها من از مقام بیرون آمدم، زنم به من گفت: فهمیدی این آقا که بود؟

گفتم: نه، او گفت: این آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بودند.

من وقتی برگشتم و به داخل مقام نگاه کردم، دیدم نه نوری وجود دارد و نه آن آقا که تا به حال اینجا بودند، فقط یک فانوس در وسط مقام آویزان است و چیز دیگری نیست. ظلمت و تاریکی تمام مسجد و همه جا را فرا گرفته است.

اینجا متوجه شدم که آن نور از وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بوده است.

وقتی به کنار مسجد آمدم جوانی نزد من آمد و گفت: هر وقت مایل باشید من شما را به مسجد کوفه می رسانم.

گفتم: تو کیستی؟

گفت: من «اکبر بهاری» هستم، وقتی نام او را شنیدم یادم آمد که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه فرموده اند که: من به اکبر کبابیان می گویم شما را به مسجد کوفه برساند و از طرفی من فکر کردم او می گوید اسم من اکبر بهائی است و لذا ناراحت شدم.

گفتم: چه می گوئی؟

گفت: اسم من اکبر بهاری است و من در محله ی کبابیان همدان می نشینم و چون اهل قریه ی بهار که در اطراف همدان است می باشم مرا اکبر بهاری می گویند.

آن آقا به من امر فرموده که شما را به مسجد کوفه برسانم. بالأخره آن جوان، یعنی اکبر بهاری با چهار نفر که همراه او بودند ما را همراهی کردند و مثل خدمتگذار پروانه وار دور ما می گشتند و ما را با کمال محبت به مسجد کوفه رساندند.

 

ملاقات شصت و هفتم

محبت حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) برای تزکیه ی روح و در نتیجه تشرف و ملاقات با حضرت بقیه الله روحی فداه بسیار مؤثر است.

زیرا تمام ائمه ی اطهار (علیهم السلام) که در رأس مصادر کارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره کمال احترام را قائلند.

و در روایات بسیاری محبت حضرت صدیقه ی کبری (سلام الله علیها) توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند.

در این زمینه جریانی نقل شده، بسیار پر اهمیت است و من آن را برای شما در اینجا نقل می کنم:

چند سال قبل که برای زیارت حضرت احمد بن موسی الکاظم (علیه السلام) (معروف به شاه چراغ) به شیراز رفته بودم و جمعی از علماء بزرگ آن شهر در منزل یکی از علماء که من در آنجا وارد بودم که از آن جمله مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ بهاءالدین محلاتی» بودند، به دیدن من آمده بودند.

در آن مجلس نامی از شخصی به نام «عبدالغفار» برده شد که خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه رسیده و قبرش در قبرستان دارالسلام شیراز است که مردم آن را زیارت می کنند و بیشتر از همه مرحوم آیه الله محلاتی او را توصیف می کردند.

من فردای آن روز با میزبانمان به زیارت قبر آن مرحوم رفتیم.

و از اصل قضیه اطلاعی نداشتم تا آنکه یکی از دوستان به نام آقای «حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی» یادداشتهائی به من دادند که من آنها را ببینم.

من قبل از مطالعه به ایشان گفتم: شما آیا اطلاعی از عبدالغفار نامی که در شیراز دفن است دارید یا خیر.

معظم له ظاهرا فراموش کرده بودند که آن قضیه را در همین یادداشتها نوشته اند و به من می دهند.

لذا گفتند: نه من او را نمی شناسم.

ولی من وقتی یادداشتهای ایشان را در شب هفدهم ماه صفر ۱۴۰۵ مطالعه می کردم دیدم قضیه ی مرحوم عبدالغفار را مشروحا نوشته و اتفاقا من به جائی از این کتاب رسیده بودم که بسیار مقتضی بود آن قضیه نقل شود.

لذا آن حکایت را با مختصری تغییر در عبارت (از نظر ادبی) از یادداشتهای آقا حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی نقل می کنم.

در زمان مرحوم آقای «حاج شیخ محمد حسین محلاتی» جد مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ بهاءالدین محلاتی شخصی با لباس مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه ی خان شیراز می شود و از خادم مدرسه اطاقی می خواهد.

خادم به او می گوید: باید از متصدی مدرسه که آن وقت شخصی به نام سید رنگرز بوده درخواست اطاق بکنی.

لذا آن شخص به متصدی مدرسه مراجعه می کند و درخواست اطاق می نماید.

او در جواب می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاب علوم دینیه حجره می دهیم.

آن شخص می گوید: که این را می دانم ولی در عین حال از شما اطاق می خواهم که چند روزی در آنجا بمانم.

متصدی مدرسه ناخودآگاه دستور می دهد که به او اطاقی بدهند تا او در رفاه باشد.

آن شخص وارد اطاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند.

خادم مدرسه طبق معمول، شبها در مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب برمی خیزد می بیند در باز است.

بالأخره متحیر می شود و قضیه را به متصدی مدرسه می گوید.

او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود.

صبح باز هم می بیند در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است.

آنها بخاطر آنکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدی مدرسه با خود می گوید حتما در کار او سری است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشویند و با طلاب رفت و آمد کند، ولی او از همه ی اینها ابا می کند و می گوید من به کسی احتیاج ندارم.

مدتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب شخص تازه وارد، مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی (جد مرحوم آیه الله حاج شیخ بهاءالدین محلاتی) و متصدی مدرسه را در حجره ی خود دعوت می کند و به آنها می گوید چون عمر من به آخر رسیده قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش دارم مرا در محل خوبی دفن کنید.

اسم من «عبدالغفار» و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم.

من وقتی در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم روزی افسر فرمانده ی ما که سنی بود به حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) جسارت کرد من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم، مدتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمین و سامراء مدتها بودم.

روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بقیه ی عمر را بمانم.

ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اطاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدتی است در اینجا هستم.

آخرهای شب که برای تهجد بر می خواستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر روحی فداه می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متأسف بودم که چرا از این همه جمعیت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان (علیه السلام) حاضر می شوند.

مرحوم حاج شیخ محمد حسین محلاتی و متصدی مدرسه به او می گویند انشاءالله بلا دور است و شما حالا زنده می مانید بخصوص که کسالتی هم ندارید.

او در جواب می گوید: نه غیرممکن است که فرمایش امامم حضرت ولی عصر (علیه السلام) صحیح نباشد همین امروز به من فرمودند که تو امشب از دنیا می روی.

بالأخره وصیتهایش را می کند ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود.

فردای آن روز مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی به علماء شیراز جریان را می گوید و مرحوم آقای «حاج شیخ مهدی کجوری» و خود مرحوم محلاتی اعلام می کنند که باید شهر تعطیل شود و با تجلیل فراوان مردم از او تشییع کنند.

بالأخره او را در قبرستان دارالسلام شیراز، طرف شرقی چهار طاقی دفن می نمایند و الآن قبر آن بزرگوار مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتی از او حاجت می خواهند و مکرر علماء و مراجع تقلید مثل مرحوم آیه الله محلاتی به زیارت قبر او می رفتند و می روند.

قبر او در قبرستان شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که مرحوم عبدالغفار سرباز از آقای محلاتی تقاضا می کند که مرا در محل خوبی دفن کنید شاید این بخاطر آن باشد که اگر او را در محلی دفن کنند که زیاد مورد توجه مردم قرار نگیرد طبعاً کمتر برای او طلب رحمت می کنند.

در اینجا وقتی من این جمله را از مرحوم عبدالغفار سرباز یادداشت می کردم به یاد جریانی که در سال گذشته برایم اتفاق افتاد، افتادم و آن این بود که وقتی به زنجان برای زیارت قبر مرحوم استاد اخلاقم آقای «حاج ملا آقاجان » که در کتاب «پرواز روح » گوشه ای از شرح حالش را نوشته ام رفته بودم و دیدم قبرش خراب شده و نزدیک است در قبرستان عمومی زنجان آن تربت پاک از بین برود، اقدام برای ساختن آن قبر نمودم .

روزی که آن مرقد ساخته شده بود و من برای دیدن آن دوباره به زنجان رفتم همان روز در عالم رؤیا دیدم که روح مرحوم حاج ملا آقاجان از من با کمال مسرت تشکر می کند.

به او گفتم : این تشکر برای چیست ؟ فرمود:

حالا خیلی خوب شده ، قبر من در این قبرستان مشخص شده ، مردم دسته دسته کنار قبر من می آیند و برای من طلب رحمت می کنند و منافع زیادی از این راه نصیب من می شود و سبب این همه منافع برای من تو شده ای .

و حالا هر چه بخواهی برای تو در مقابل این محبتت می گیرم .

گفتم : از چه کسی می خواهی آن را بگیری ؟

گفت : آیا یادت نیست که قبلاً به تو گفته بودم من دربان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستم .

من یادم آمد که در حدود پانزده سال قبل وقتی او را در خواب دیدم و از او پرسیدم : کجای بهشت زندگی می کنی فرمود:

من دربان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستم .

(که در کتاب «پرواز روح » خصوصیات آن خواب را مفصلاً نوشته ام ).

لذا گفتم : بله یادم هست .

گفت : بنابر این نوکر از آقای خود هر چه بخواهد می گیرد.

من به او سه حاجت گفتم که یکی از آنها مربوط به دنیایم بود و دو حاجت دیگر مربوط به آخرتم می باشد که بحمدالله آنچه مربوط به دنیایم بود داده شده ، امید است آن دو حاجتی که مربوط به آخرتم هست نیز داده شود.

 

 

ملاقات شصت و هشتم

اگر کسی به حضرت بقیه الله روحی له الفداء از روی اخلاص و یقین متوسل شود آن حضرت به فریاد او می رسد.

آقای «حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی» که یکی از متدینین و دانشمندان معاصرند و کتابهای علمی و تاریخی نوشته اند که منجمله کتاب «مسجد جمکران است»، نقل می کردند که:

در روز عید قربان ۱۴۰۰ هجری قمری آقای «حاج علی اصغر سیف» نقل کردند که یکی از اطبای شیراز، زنی از خارج گرفته بود و او را مسلمان کرده بود و برای اولین بار به سفر حج برده بود.

ضمنا به او گفته بود که حضرت ولی عصر (علیه السلام) در برنامه ی اعمال حج شرکت می کنند و اگر ما تو را، یا تو کاروان را گم کردی متوسل به آن حضرت بشو تا تو را راهنمائی بفرمایند و به کاروان ملحقت کنند.

اتفاقا آن خانم در صحرای عرفات گم می شود، جمعیت کاروان و خود آقای دکتر شوهر آن خانم ساعتها به جستجوی او برخواستند ولی او را پیدا نکردند.

پس از دو ساعت که همه خسته در میان خیمه جمع شده بودند و نمی دانستند چه باید بکنند، ناگهان دیدند آن زن وارد خیمه شده از او پرسیدیم کجا بودی؟

گفت: گم شده بودم و همان گونه که دکتر گفته بود متوسل به حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شدم، این آقا آمدند با آنکه من نه زبان فارسی بلد بودم و نه زبان عربی در عین حال با من به زبان خودم حرف زدند و مرا به خیمه رساندند و لذا از این آقا تشکر کنید. اهل کاروان هر چه به آن طرفی که آن زن اشاره می کرد نگاه کردند کسی را ندیدند و بالأخره معلوم شد که حضرت ولی عصر (علیه السلام) را فقط آن زن می بیند ولی سائرین نمی بینند.

 

ملاقات شصت و نهم

گاهی انسان خودش به تزکیه ی نفس خود نمی پردازد ولی چون دارای عقاید خوبی است و خدای تعالی روح او را دوست می دارد پروردگار متعال با فشارهای دنیائی او را تزکیه و تصفیه می کند.

و لذا یک مسلمان نباید از بلاهای دنیا ناراحت باشد.

زیرا بلاهائی که به انسان می رسد یا کفاره ی گناهان او است و یا او را تزکیه می کند و به مقام قرب می رساند و او را لایق ملاقات با امام زمان (علیه السلام) می نماید.

در کتاب «مسجد جمکران» از سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران نقل می کند که:

در سال ۱۳۲۳ که مرض «وبا» شایع شده بود روزی به مسجد جمکران رفتم دیدم مرد غریبی در مسجد نشسته و حال توجه خوبی دارد از او پرسیدم: تو که هستی و چه می کنی؟

گفت: من اهل تهرانم و اسمم «علی اکبر» است و کاسبم و چون به مردم نسیه می دادم و آنها دچار مرض وبا شدند و مردند تمام اموال من از بین رفت و من ناچار به مسجد جمکران آمده ام شاید حضرت حجة بن الحسن روحی فـداه نظـر لطفـی بـه من بفرماید.

این شخص سه ماه در مسجد جمکران ماند و به گرسنگی و عبادت صبر کرد پس از این مدت یک روز به من گفت: قدری کارم اصلاح شده می خواهم به کربلا بروم و پیاده به کربلا رفت، پس از شش ماه برگشت و گفت: برایم معلوم شد که باید کارم در مسجد جمکران درست شود. باز این دفعه هم سه ماه ماند و مشغول عبادت و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود.

روز ششم ماه مبارک رمضان ۱۳۲۳ وقتی می خواست به طرف قم و تهران برود و می گفت: حاجتم برآورده شده است من از او تقاضا کردم که شب را به منزل ما بیاید و فردای آن روز به تهران برود. قبول کرد شب که در منزل نشسته بودیم و من با اصرار از او تقاضا می کردم که قضیه ی خود را برای من بگوید. گفت: چون تو مدتها است به من محبت کرده ای و خادم مسجد جمکرانی، تنها برای تو این قضیه را نقل می کنم.

در مدتی که من در مسجد جمکران بودم با یکی از اهالی ده جمکران قرار گذاشته بودم که هر روز یک نان برای من بیاورد و من پولش را یکجا به او بدهم یک روز به ده جمکران رفتم که نان بگیرم آن شخص به من گفت: که دیگر به تو نان نمی دهم چون حسابت زیاد شده است.

مدتی من چیزی نداشتم که بخورم حتی یک روز از گرسنگی مقداری از این علفهائی که کنار جوی آب بیرون آمده بود خوردم، کم کم مریض شدم شبی در یکی از حجرات مسجد جمکران احساس کردم که دیگر قدرت بر حرکت ندارم ولی نصفهای شب بود که از پنجره طرف «کوه دو برادران» دیدم نور عجیبی ساطع است و این نور به قدری وسیع بود که تمام آن کوه با عظمت را روشن نموده و این نور همچنان شدت کرد تا آنکه من ناگهان متوجه شدم که کسی پشت در حجره ام ایستاده و آن نور از او است.

من هر طور بود برخاستم و در را باز کردم، دیدم سیدی با عظمت و جلالت عجیبی وارد اطاق شد و سلام کرد، من جواب دادم و ابهت او مرا گرفت که نتوانستم چیزی بگویم ولی من متوجه شدم که او حضرت بقیه الله روحی فداه است.

آن حضرت به من فرمودند: چون متوسل به حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) شده ای جده ام حضرت صدیقه ی کبری (علیها السلام) شفیعه شده اند نزد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و آن حضرت به من حواله فرموده اند که من حاجتت را بدهم و سپس فرمود: هر چه زودتر حرکت کن و به وطنت برگرد که زن و بچه ات منتظرت می باشند و به آنها سخت می گذرد و در آنجا کارت اصلاح شده است.

گفتم: آقا خادم مسجد چشمش نابینا شده اگر ممکن است او را شفا بدهید.

فرمودند: نه صلاح او در این است که او نابینا باشد.

سپس به من فرمودند: بیا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم.

گفتم: چشم قربانت گردم و با آن حضرت حرکت کردیم و به طرف مسجد رفتیم تا آنکه به لب چاهی که دم در مسجد است رسیدیم (البته آن زمانها چاهی دم در مسجد کنده بودند که مردم نامه های خود را در آن می ریختند) شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت به او کلماتی فرمودند که من نفهمیدم چه گفتند.

بعد شخصی از داخل مسجد بیرون آمد و ظرف آبی در دستش بود و آن را به آن حضرت داد آقا با آن آب وضو گرفتند و بقیه ی آب را به من دادند و فرمودند: تو هم با این آب وضو بگیر، من هم اطاعت کردم و با آن آب وضو گرفتم. سپس با آن حضرت داخل مسجد شدیم.

ضمنا به حضرت بقیه الله روحی فداه عرض کردم: شما چه وقت ظهور می کنید؟ آن حضرت با تغییر به من فرمودند: تو را نمی رسد که از این سؤالها بکنی.

گفتم: آقا من می خواهم از یاران شما باشم، فرمودند: هستی ولی تو را نمی رسد که از این گونه مطالب سؤال کنی.

پس از این دو سؤال ناگهان دیدم حضرت بقیه الله روحی فداه در مسجد تشریف ندارند و از نظرم غایب شدند، ولی صدای آن حضرت را می شنیدم که می فرمودند: اهل و عیالت منتظرت می باشند زود برو.

ضمنا او می گفت: زن من علویه است.

 

ملاقات هفتادم

در احادیث بسیاری وارد شده که آیات قرآن برای امراض جسمی و روحی بسیار مفید است.

منجمله آیه الله «محمد تقی نجفی اصفهانی» در کتاب «خواص آیات و سوره های قرآن» می نویسد.

از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمود: هر که چهل روز، روزی یک مرتبه سوره ی حشر را بخواند و اگر یک روز از او فوت شد چهله را از سر بگیرد، خدای تعالی مهماتش را کفایت می کند. یعنی اگر مهمی یا حاجتی داشته باشد پروردگار متعال آن را برآورده می نماید.

و نیز نقل کرده است که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) به حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرموده اند: که هر شب سوره ی حشر را بخوان تا خدای تعالی شر دنیا و آخرت را از تو بردارد.

و بالأخره روایات و خواصی برای قرائت سوره ی حشر بالاخص چهار آیه ی آخر آن سوره نقل شده که در اینجا مقتضی نقل آنها نیست.

ولی از جریانی که ذیلاً نقل می شود استفاده می گردد که این آیات برای شفای جمیع دردها مفید است زیرا عمل امام معصوم (علیه السلام) مانند کلامش حجت است.

در کتاب «مسجد جمکران» نقل شده که: آقای «حسین آقای شوفر» می گفت:

در زمان طفولیت مادرم فوت شده بود و پدرم زن دیگری گرفته بود، من ناراحت بودم و از اراک وطن اصلیم فرار کردم و مشغول رانندگی شدم و کم کم شغل میکانیکی را یاد گرفتم و در کارخانه ای که مال یهودیها بود مشغول میکانیکی شدم، در این بین مبتلا به کمردرد شدیدی گردیدم که فوق العاده مرا ناراحت کرده بود. برای معالجه به اطباء زیادی مراجعه کردم و نتیجه ای از آن همه معالجات حاصلم نشد. یعنی اطباء به من گفتند: که عصب موضع درد، ضعیف شده و علاجی ندارد.

لذا من به مسجد جمکران رفتم و به حضرت بقیه الله روحی فداه متوسل شدم و چند روز در قهوه خانه مسجد جمکران ماندم ولی نتیجه ای نگرفتم و به قم برگشتم. شبی در خواب دیدم که به من می گویند: از ماندن در قهوه خانه که انسان نتیجه ای حاصلش نمی شود، بلکه باید در خود مسجد بیتوته کنی تا به مقصد برسی. من مجددا به مسجد جمکران برگشتم و قصد داشتم در ایام البیض ماه رجب عمل ام داود را بجا بیاورم، شبی در مسجد تنها بودم، هیچ کس در آنجا نبود، اعمال مسجد را انجام داده بودم، ناگهان دیدم سید جلیل القدری که تمام لباسهایش سبز بود و نور غیر زننده ای آن سبزی را احاطه کرده بود در کنار من در میان مسجد نشسته، من هم در آن موقع در نهایت ناراحتی بودم کمرم در آن لحظه به شدت درد می کرد.

آن آقا رو به من کرد و فرمود: چه دردی داری؟

گفتم: مدتی است که کمرم سخت درد می کند.

آن آقا نزدیک من آمدند و دست روی مهره های پشت من کشیدند و یک یک از مهره ها را زیر دست گذاردند تا آنکه دستشان به مهره ای که درد می کرد رسید، موضع درد را با کف دست مالش دادند و آیه ی شریفه ی اواخر سوره ی حشر را می خواندند. که می فرماید: «لوْ انْزلْنا هذا الْقرْان علی جبلٍ لرأیته خاشعا متصدعا منْ خشْیة الله و تلْک الاْمْثال نضْربها للناس لعلهمْ یتفکرون هو الله الذی لااله الا هو عالم الْغیب و الشهادة هو الرحْمن الرحیم هو الله الذی لااله الا هو الْملک الْقدوس السلام الْمؤْمن الْمهیمن الْعزیز الْجبار الْمتکبر سبْحان الله عما یشْرکون هو الله الْخالق الْبارئ الْمصور له الاْسْماء الْحسْنی یسبح له ما فی السموات و الاْرْض و هو الْعزیز الْحکیم».[۳۱]

و بعد فرمود: خوب شدی، من حرکتی به خود دادم دیدم کمرم درد نمی کند، سپس بدن خود را به طرف راست و چپ حرکت دادم، احساس دردی نکردم از جا برخاستم، دیدم راحت می توانم برخیزم و حال آنکه قبلاً نمی توانستم حرکت کنم. چند قدمی راه رفتم و در ایوان مسجد جمکران مقداری دویدم، دیدم اثری از درد در بدنم وجود ندارد.

سنگ سنگینی بیرون مسجد افتاده بود، روی دست بلند کردم، دیدم ناراحتم نمی کند. و بالأخره هر چه توانستم خودم را امتحان نمودم دیدم به هیچ وجه اثری از کسالتم وجود ندارد، برگشتم به مسجد که از حضرت بقیه الله روحی فداه تشکر کنم، آن حضرت در مسجد نبودند و بلکه در هیچ کجای مسجد جمکران و بیابانهای اطرافش کسی غیر از من وجود نداشت.

 

ملاقات هفتاد و یکم

در سال ۱۳۵۳ هجری شمسی که به مدینه ی منوره مشرف شده بودم، نیمه ی شبی که شهر مدینه کاملاً خلوت بود و ساختمانهای قسمت باب السلام را خراب کرده بودند و هنوز سایبانهای فعلی آن قسمت را نساخته بودند.

میدان وسیعی، که از دیوارهای حرم تا خیابان مقابل مسجد غمامه امتداد داشت وجود پیدا کرده بود، چون در آن آخر شب هنوز درهای حرم را باز نکرده بودند من و رفیقم پشت دیوارهای «مسجد النبی» (صلی الله علیه و آله) نشسته بودیم و از هر دری درباره ی حالات حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) سخن به میان آمده بود و اظهار علاقه به آن حضرت می نمودیم ضمنا رفیقم گفت: از شما سؤالی دارم؟

گفتم: بپرسید.

گفتند: آیا ممکن است حضرت بقیة الله ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در مدینه ی منوره منزلی نداشته باشند؟

گفتم: چرا ممکن نباشد، لازم نیست که آن حضرت در هر شهری خانه ای داشته باشند، بخصوص با توجه به اینکه خانه ی دوستانشان متعلق به ایشان است.

رفیقم گفت: نه من معتقدم که آن حضرت در مدینه ی منوره خانه ای دارند.

گفتم: آن خانه کجا است؟

فرمود: اگر من خانه ی آن حضرت را می دانستم که اینجا نمی نشستم؟

(من می دانستم که وقتی این حالات برای محبین آن حضرت پیش می آید، با مختصر پی گیری می توان استفاده های زیادی نمود لذا گفتم:)

من اگر این اعتقاد را می داشتم، یعنی معتقد بودم که حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در مدینه ی منوره خانه ای دارند، در این چند روزی که در مدینه ی منوره بودم تمام درهای خانه های مدینه را می زدم و از اسم صاحب منزل سؤال می کردم تا خانه ی آن حضرت را پیدا کنم و اضافه کردم، که اگر این عمل با جدیت و پشت کار داشتن صحیحی انجام بشود، نهایت پنج الی شش روز بیشتر طول نمی کشد، تا آنکه انسان خانه ی آن حضرت را پیدا می کند، مگر مدینه چقدر خانه دارد و این مدت زحمت و حتی خجالت کشیدن و احتمالاً از مردم فحش و ناسزا شنیدن، برای رسیدن به این هدف مقدس ارزش دارد.

و حال آنکه من معتقدم، غیرت و لطف و محبت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه اجازه نمی دهد، که دوستش برای رسیدن به او تا این حد زحمت و خجالت بکشد و طبعا نمی گذارند، پس از یکی دو در خانه زدن بیشتر معطل شوید و خانه خود را به شما نشان می دهند.

ولی چون من معتقد نیستم، یعنی یقین ندارم که آن حضرت در مدینه منوره خانه ای داشته باشند، این عمل را انجام نداده ام.

و خلاصه به قدری در این باره با معظم له حرف زدم، که ایشان در همان نیمه ی شب از جا برخاست و ایستاد من هم ایستادم و متحیر بود که از کجا و از کدام طرف شروع کند و به اطراف نگاه می کرد، من در هر لحظه منتظر لطفی از طرف حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بودم. ناگهان در صورتی که سراسر این میدان وسیع پرنده ای پر نمی زد همه ی مردم در خانه ها بخواب بودند، سکوت عجیبی همه جا را گرفته بود، صدائی از طرف خیابان مقابل مسجد غمامه به گوش می رسید، که شخصی به زبان فارسی صدا می زند «از این طرف، از این طرف» ما به طرفی که صدا می آمد نگاه کردیم، از دور شخصی را که نمی توانستیم خصوصیات قیافه و لباسش را تشخیص دهیم دیدیم، که ظاهرا ما را صدا می زند. من با خودم در مرحله ی اول فکر کردم که شاید او ما را به طرف خانه حضرت ولی عصر (علیه السلام) صدا می زند و اشگ از دیدگانمان جاری شد و بدون معطلی به آن طرف حرکت کردیم.

من که در این جریانات در مرحله ی دوم خیلی دیر باورم، با خود گفتم: حتما یکی از ایرانیها خیال کرده که ما رفقای او هستیم و راه را گم کرده ایم، او ما را به آن طرف صدا می زند و راهنمائی می کند ولی آن شخص پس از آنکه ما را صدا زد به طرف کوچه هائی که در آن حدود بود رفت و ما دیگر او را ندیدیم.

بالأخره پس از ده دقیقه به آن محل رسیدیم، ولی باز در آن محل که سر سه راهی بود متحیر بودیم، که باید از کدام طرف برویم.

این تردید چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای موتور دنده ای قویی آرامش خیابان را بهم زد و موتور سواری از انتهای خیابانی که مقابل مسجد غمامه است، پیدا شد وقتی که به ما رسید از سرعتش کاهید و توقف کوتاهی نزد ما کرد و اشاره به خیابان فرعی که پشت فندق الحرم است نمود و با زبان قارسی گفت: «از این طرف … از این طرف …» و با سرعت از ما دور شد.

در اینجا من هم می خواستم کم کم احتمال بدهم که این راهنمائی ها طبیعی نیست.

زیرا اگر فرد اول به حسب تصادف آن صدا را زده بود، دیگر این موتوری، که معمولاً ایرانی ها در مدینه موتور، سوار نمی شوند، عادی نبوده بخصوص که این موتور سوار نزدیک ما توقف کرد و ما را دید و ممکن نیست که ما را با رفقای خودش اشتباه کرده باشد.

به هر حال با اشک ریزان و ذکر یا صاحب الزمان (علیه السلام) به طرف آن خیابان فرعی به راه افتادیم، هنوز ده قدمی بیشتر در آن خیابان نرفته بودیم که دیدیم، جمعی حدود ده نفر جوان اطراف مرد با شخصیتی را که لباس عربی در برداشت گرفته بودند و سخنان او را گوش می دادند و خوب روشن بود که تازه از خانه ای خارج شده اند و می خواهند به جائی بروند و آهسته آهسته به طرف ما می آمدند وقتی به ما رسیدند آن مرد بزرگوار و با شخصیت نگاهی به ما کرد و گفت: (سلام علیکم) ما جواب دادیم ولی این سلام و آن نگاه به قدری دلربا و جذاب بود که ما را مبهوت کرده بود.

من به فکر افتادم که ببینم آنها از کجا بیرون آمده اند وقتی به پشت سر نگاه کردم، دیدم چراغ خانه ای روشن است و کاملاً مشخص است که آنها از این منزل بیرون آمده اند، در منزل چوبی بود و به جای شیشه روی در میل گردهائی به فاصله ی سه انگشت از هم جدا نصب شده بود. خانه کاملاً قدیمی و بدون تشریفات ظاهری بود. داخل منزل پشت در چراغی روشن بود و شخصی که ظاهرا خادم آن خانه بود زیر آن چراغ ایستاده بود. بالای در خانه تابلوئی نصب بود و چراغ نسبتا پر نوری روی آن تابلو روشن شده بود، که کاملاً تابلو و مقداری از سطح خیابان را منور کرده بود. روی این تابلو با خط طلائی برجسته ای نوشته شده بود: «منزل المهدی الغوث» البته ترتیب نوشته به این نحوه بود که کلمه ی «منزل» بالای تابلو قرار گرفته و در سطر دوم کلمات «المهدی ـ الغوث» به همین نحوه که اینجا نوشته شده:

منزل المهدی ـ الغوث

قرار داشت وقتی این را دیدیم یقین کردیم، که با سهولت به مقصد و هدف خود رسیده و خانه پر نور حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه را پیدا کرده ایم من که هنوز می خواستم از موضوع بیشتر تحقیق کنم خود را پشت میل گردهای آن در چوبی رساندم و از مردی که زیر چراغ در داخل منزل ایستاده بود به زبان عربی پرسیدم: «صاحب البیت فیه» یعنی: صاحب خانه در خانه است. او با کمـال محبت بـا لبهای متبسم به من جواب داد و گفت: «الآن راح» یعنی همین الآن تشریف برد.

من دانستم که آن آقائی که با جمعی در خیابان می رفتند، صاحب خانه است، نامش «مهدی» است، لقبش «الغوث» است ولی آیا حقیقتا او حضرت بقیه الله الاعظم امام زمان (علیه السلام) بوده؟! آیا من لیاقت آنکه یک نظر به صورت مبارکش چشمم افتاده باشد داشته ام؟!

معنی «الغوث» چیست؟ یعنی تنها او پناهگاه بی چارگان است، اشک و آه ما را امان نمی داد، کم کم مستخدم آن خانه چراغ داخل منزل را خاموش کرد، مثل آن که رفت بخوابد.

ولی من در باطن آن چنان دچار طوفان فکری عجیبی شده بودم، که نزدیک بود قالب تهی کنم، با خود می گفتم: مگر می شود مثل منی به این فیض عظمی لیاقت پیدا کند.

از طرف دیگر با توجه به اینکه آن موتور سوار به فارسی با ما حرف زد و ما را راهنمائی کرد و دیگر آنکه معمولاً اهل سنت نام «مهدی» را روی خود نمی گذارند و حتی شیعیان مدینه هم از باب تقیه کمتر این نام مقدس را دارا هستند، مرا امیدوار می نمود که شاید این لیاقت نصیبم شده باشد.

به هر حال حدود یک ساعت پشت آن در نشستیم و سپس حرکت کردیم و به محل اقامتمان رفتیم، صبح آن شب کاروان ما عازم مکه بود و من در آن سفر نتوانستم دو مرتبه به در آن خانه بروم ولی در سفرهای بعد که موفق به زیارت مدینه منوره شده بودم، به آنجا رفتم چند خانه شبیه یکدیگر در آنجا بود ولی آن تابلو روی هیچ یک از آن درها نبود.

ملاحظه می فرمائید که آن حضرت حتی راضی نشدند که ما حتی در یک خانه را بزنیم و یک صاحب خانه ما را ببیند و ما از او خجالت بکشیم، جان و مال و پدر و مادرمان فدای این چنین آقای مهربانی باد.

 

ملاقات هفتاد و دوم

مرحوم شهید حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج «سید عبدالکریم هاشمی نژاد» استادی داشت به نام آقای شیخ «علی فریده الاسلام کاشانی» کـه من مختصر شرح حالی از او در کتاب «پرواز روح» نوشته ام.

شهید «هاشمی نژاد» نقل می کرد که:

شبـی مـرحوم استـادم در ایـوان اطـاق فـوقانـی کـه در قـم بـرای زنـدگی اجـاره کـرده بـودیـم، رو بـه حیـاط منزل ایستـاده بـود و حضـرت «بقیه الله» ارواحنـا فـداه رابـا زیارت «آل یس» زیارت می کرد و با آن حضرت مناجات می نمود.

من هم در کنار او منقل آتش را برای کرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود.

ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد و حال توجه اش، بیشتر شد و گریه اش شدت کرد من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجب دیدم: حضرت بقیه الله (علیه السلام) در میان زمین و آسمان مقابل استادم ایستاده و به او تبسم می کند و من در آن تاریکی شب تمام خصوصیات قیافه و حتی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم.

سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه و همان خصوصیات دیدم.

بالأخره چند بار این عمل تکرار شد و در هر مرتبه جمال مقدس آن حضرت را مشاهد می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجه شدم که استادم آرام گرفت وقتی سرم را بالا کردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است.

وقتی من و استادم پس از این جریان در میان اطاق زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند.

من ابتـداء به او گفتم: استاد شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟ او با تعجب از من سؤال کرد و گفت: مگر تو آن حضرت را دیدی؟!

گفتم: بلی با لباس راه راه و عمامه ای سبز و قیافه ای جذاب که خالی در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصیات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم و او مرا تصدیق کرد و تشویق نمود و خوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم (علیه السلام) را پیدا کرده ام.

من در سال ۱۳۳۳ شمسی هجری که با مرحوم شهید هاشمی نژاد به نجف اشرف برای تحصیل رفته بودم، در شب جمعه ای به کربلاء برای زیارت رفته بودیم، من در حرم حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) تقاضا کردم که یقین مرا درباره ی وجود مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه زیاد کنند.

سپس به صحن حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) برای زیارت آمدم، معظم له با من بود با آنکه هیچ اطلاعی از نیتم نداشت این قصه را برای من نقل کرد.

و آنچنان قلبم آرام شد و یقین کردم حضرت ابالفضل (علیه السلام) به این وسیله خواسته اند حاجت مرا بدهند و قلب مرا مطمئن فرمایند که دیگر هیچگاه نسبت به آن حضرت تردید پیدا نکردم.

 

ملاقات هفتاد و سوم

مرحوم حجة الاسلام عالم عارف متقی جناب آقای «سید محمد مشیر» که دارای کمالات نفسانی و علوم غریبه مثل جفر و رمل و کیمیا بود و در مشهد مقدس سکونت داشت در سال ۱۳۳۲ برایم نقل می کرد که:

یک روز به وسیله ی علم جفر متوجه شدم، که الآن حضرت بقیه الله ارواحنا فداه در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) تشریف دارند. فورا حرکت کردم و به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) رفتم به هر وسیله ای که بود، دانستم یکی از آن سه نفری که در پیش روی ضریح مبارک نشسته اند حضرت ولی عصر (علیه السلام) است.

منتظر بودم که آنها زیارتشان را بخوانند سپس به آنها عرض ارادت کنم.

در این مدت که آنها با هم بودند با خود فکر می کردم که آیا کدام یک از آنها امام زمان (علیه السلام) است، در این موقع یکی از آنها بیشتر جلب توجهم را نمود و تقریبا یقین کردم، که باید او حضرت ولی عصر (علیه السلام) باشد.

تصادفا آن دو نفر دیگر حرکت کردند و به طرف بالای سر مطهر حضرت رضا (علیه السلام) رفتند.

ولی آن یک نفری که مورد نظر من بود و خیال می کردم که او حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است همچنان پیش روی مبارک حضرت رضا (علیه السلام) نشسته بود و حال خوشی داشت و من هم خوشحال بودم که آن حضرت را تنها می بینم اما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید، که یکی از آن دو نفر که به طرف بالای سر مقدس رفته بودند با عجله آمد و به آن کسی که من گمان می کردم که او امام زمان (علیه السلام) است به زبان عربی گفت: حضرت مهدی (علیه السلام) رفت، او هم با عجله از جا برخاست و پشت سر آن شخص رفت. من تازه متوجه شده بودم که امام زمان (علیه السلام) را در میان این سه نفر اشتباه گرفته ام، لذا با عجله من هم پشت سر آنها رفتم اما آنها معجزه آسا بدون آنکه تند حرکت کنند و من می دویدم از من دور شدند تا آنکه دیگر آنها را ندیدم.

من به آقای مشیر گفتم: چطور شد که همه جا شما درست رفته بودید ولی در جای حساس یعنی در تشخیص وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه در میان آن سه نفر اشتباه کردید؟!

فرمود: همه جا که اختیار در دست ما نیست، در آن قسمت تصرف ولایتی فرمودند تا من اشتباه کنم و بدانم راه رسیدن به محضر حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رمل و جفر و سایر چیزها از این قبیل نیست، بلکه باید تزکیه ی نفس کرد و خود را ساخت تا لیاقت محضر مقدس آن حضرت را پیدا کرد.

مرحوم آقای مشیر به قدری در مکاشفه قوی بود، که در آن زمانها که برق نبود و خود او ساعت هم نداشت هر زمان که دوستان و خود من در نیمه های شب او را بیدار می کردیم و از ساعت سؤال می نمودیم ساعت را با تعیین دقیقه اش بدون آنکه به ساعت نگاه کند می گفت و می خوابید.

او در یکی از باغهای اطراف مشهد که چند نفر از اولیاء خدا دعوت بودند. و مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانی که شرح حالش را در کتاب «پرواز روح» نوشته ام نماز می خواند. ناگهان از جا حرکت کرد و به مرحوم حاج ملا آقاجان اقتداء نمود، بعد از نماز از او پرسیدیم که: چه شد با این عجله به ایشان اقتداء کردی؟

گفت: دیدم او به حضرت ولی عصر (علیه السلام) اقتداء کرد من هم به او اقتداء نمودم که در حقیقت به امام زمان (علیه السلام) اقتداء کرده بودم.

 

ملاقات هفتاد و چهارم

معمولاً وقتی من در مسجد «صاحب الزمان» مشهد نماز مغرب و عشاء را می خواندم به منبر می رفتم و چند جمله از اعتقادات و یا اخلاقیات از قرآن و احادیث برای مردم می گفتم.

آن شب اتفاقا از مسائل معنوی و روحی سخن به میان آمده بود و من گرم حرف زدن بودم، که ناگاه شخصی که راضی نیست اسمش را در کتاب ببرم پای منبرم فریادی زد و گفت آقا کجا رفتند؟ منکه روی منبر نشسته بودم و بهتر از دیگران متوجه می شدم، اگر کسی از میان جمعیت بیرون می رفت گفتم: کسی از مسجد بیرون نرفته شما چه کسی را می گوئید که کجا رفته است؟

گفت: همین الآن اینجا (پهلویش که جای خالی ای بود نشان داد) بودند ولی حالا نیستند.

گفتم: ممکن است جریان را بگوئید؟

گفت: من اهل دورترین محله های مشهد نسبت به مسجد «صاحب الزمان» (علیه السلام) (کوی رضائیه) هستم و تا به حال به این مسجد نیامده بودم و سه سال است که مبتلا به دل درد کهنه هستم و به هیچ وجه علاج نمی شوم.

امشب که برای انجام کاری به این محل آمده ام وقتی کارم تمام شد اذان نماز مغرب و عشاء را می گفتند، با خودم گفتم: خوب است از نماز اول وقت غفلت نکنم در همین مسجد بروم و نماز را بخوانم و چون شما را می شناختم از جهت جماعت خواندن مانعی نداشتم.

ولی وقتی نماز عشاء را سلام دادم و نگاه به طرف راستم کردم دیدم آقائی پهلوی من نشسته و او اول به من سلام کرد من جواب دادم به من فرمود: درد دلت خوب شده یا نه من اول خیال کردم که او از ساکنین محله ی ما است و به همین جهت از درد شکم من خبر دارد، ولی من او را نمی شناسم.

گفتم: نه آقا هنوز مبتلا هستم، دستش را به روی شکم من گذاشت و فشار داد مثل آبی که روی آتش بریزند دلم فورا خوب شد!

ولی از طرف دیگر می ترسیدم که پای منبر شما اگر حرف بزنم بی ادبی باشد، همانطور که به شما نگاه می کردم زیر لب از او سؤال کردم شما اینجا چه کار می کنید؟

گفت: مگر اینجا مسجد «صاحب الزمان» نیست؟

گفتم: چرا.

گفت: پس اینجا متعلق به من است.

من متوجه نشدم که منظورش چیست و به شما نگاه می کردم ولی یک دفعه به فکر درد شکمم و سخنی که فرمود (پس متعلق به من است) افتادم و با خودم گفتم شاید او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه باشد لذا به طرف راستم نگاه کردم دیدم جایش خالی است و او نیست.

این مرد بعدها با ما آشنا شد و سالها بر او گذشت الحمدلله از آن شب دیگر اثری از شکم دردش ندیده است.

 

ملاقات هفتاد و پنجم

صبح روز سه شنبه اولی که با مرحوم حاج ملا آقاجان در نجف اشرف برای زیارت عتبات عالیات بودیم، مرحوم حاج ملا آقاجان به ما فرمود: نماز و نهار را که خوردیم، با ید به کوفه برای زیارت حضرت مسلم و حضرت هـانی و حضرت زکریا و مسجد کوفه و مسجد زید و مسجد صعصعه و بیتوته امشب در مسجد سهله که انشاءالله برکات زیادی نصیبمان خواهد شد، برویم و شاید به خدمت حضرت بقیه الله صلوات الله علیه هم مشرف بشویم و ضمنا آهسته با خودش چیزی گفت که تنها من آن را شنیدم، می فرمود: «اگر من عصبانی نشوم».

این جمله را می گفت: و سرش را تکان می داد چرا عصبانی بشوم، نه، عصبانی نمی شوم، مگر خدا مرا به حال خودم وابگذارد و این آیه را تلاوت می کرد: «و ما ابرء نفْسی ان النفْس لامارةٌ بالسوء الا ما رحم ربی»[۳۲] یعنی: من نگه دارنده ی نفس خودم نیستم! نفس، انسان را زیاد به بدی امر می کند، مگر آنکه خدایم به من رحم کند.

به هر حال، ظهر پس از نماز و نهار، با ماشین به کوفه رفتیم و در راه به زیارت حضرت کمیل بن زیاد و میثم تمار و مسجد حنانه مشرف شدیم، ساعت سه بعد از ظهر بود که وارد مسجد کوفه گردیدیم، وقتی در مقامهای مسجد کوفه به اعمال مشغول شدیم، جوانی که در کربلاء کفاشی داشت و چند روزی بود در مسجد کوفه به ریاضتی مشغول شده بود از اطاق و خلوت خود بیرون آمد و به ما ملحق شد من از او سؤال کردم شما در اینجا چه می کردید؟ گفت: به ریاضتی اشتغال داشتم که جزء شرایطش این بود که بیست و یک روز با کسی حرف نزنم و روزه باشم.

گفتم: آیا ریاضتت تمام شد؟

گفت: نه، ولی در این ساعت که در اطاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره حمد بودم، ناگاه صدائی شنیدم که به من می گفت: آنچه می خواهی نزد این مرد است (یعنی حاج ملاآقاجان) لذا دست از او برنمی دارم تا به حاجتم برسم.

گفتم: حاجت تو چیست؟ چیزی نگفت و سکوت کرد، بعدها معلوم شد حاجتش تشرف به خدمت حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) بوده است.

به هر حال دستجمعی اعمال مسجد کوفه را انجام دادیم و بعد به زیارت حضرت مسلم رفتیم در کنار حرم حضرت مسلم قبری بود که ایشان فرمودند: فاتحه ای هم برای مختار بخوانیم، ما دانستیم که آن قبر مختار ثقفی است.

من از ایشان پرسیدم: که مختار چطور آدمی بود؟

فرمود: چون در دل محبت بعضی از دشمنان حضرت «فاطمه زهرا» (علیهاالسلام) را داشت طبق امر الهی روز قیامت او را به جهنم می برند ولی حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) به منظور قدردانی از خدماتش او را شفاعت می کند.

پس از آن به زیارت حضرت هـانـی بن عروه رفتیم حاج ملاآقاجان ما را در گوشه ای نشاند و برای ما روضه خواند، توسل خوبی شد، سپس به ما فرمود: این حال و توجه از حقیقت و معنویت حضرت هانی به ما رسید، از ایشان تشکر کنید.

پس از آن به طرف مسجد سهله حرکت کردیم، آن جوان در راه آنی مرحوم حاج ملاآقاجان را راحت نمی گذاشت و یکسره از او سؤالاتی درباره کمالات معنوی می نمود.

نزدیک مسجد سهله، مسجد صعصعه و مسجد زید است و چون هنوز به غروب مقداری مانده بود، اعمال این دو مسجد را انجام دادیم، ولی در مسجد زید، وقتی حاج ملاآقاجان با صدای بلند دعاء بعد از نماز را که دعاء فوق العاده عجیبی است می خواند، نزدیک بود قالب تهی کند.

الان بعد از بیست و دو سال که از آن روز می گذرد، منظره ای از حال این مرد بزرگ به نظرم می آید، که فریاد می کشید و این جملات دعاء را می خواند:

الهی قد مد الیک الخاطئی المذنب یدیه بحسن ظنه بک الهی قد جلس المسی بین یدیک مقراً لک بسوء عمله و راجیا منک الصفح عن ذلله.

الهی قد رفع الیک الظالم کفیه راجیا لما لدیک فلا تخیبه برحمتک من فضلک.

الهی قد جثا العائد الی المعاصی بین یدیک خائفا من یومٍ تجثوا فیه الخلائق بین یدیک.

الهی جائک العبد الخاطی فزعا مشفقا و رفع الیک طرفه حذرا راجیا و فاضت عبرته مستغفرا نادما. (در اینجا فریادش بیشتر شد و گفت).

و عزتک و جلالک ما اردت بمعصیتی مخالفتک و ما عصیتک اذ عصیتک و انا بک جاهدٌ و لالعقوبتک متعرض و لالنظرک مستخفٌ ولکن سولت لی نفسی و اعاشی علی ذلک شقوتی و غرنی شرک المرخی علی. (واین جمله را با خضوع عجیبی، زیاد تکرار می کرد که…) فمن الان من عذابک من یستنقذنی و بحبل من اعصتم ان قطعت حبلک عنی. (از اینجا به بعد آن چنان تغییر حال پیدا کرد و فریاد کشید که ما ترسیدیم، قالب تهی کند و گفت:)

فیا سواتاه غدا من الوقوف بین یدیک اذا قیل للمخفین جوزوا وللمثقلین حطوا اقمع المخفین اجوزام مع المثقلین احط (سپس دست به محاسن گرفت و اشک از دیدگانش مانند ناودان می ریخت و می گفت:)

ویلی کلما کبر سنی کثرت ذنوبی ویلی کلما طال عمری کثرت معاصی فکم اتوب و کم اعود. (سپس به خود خطاب می کرد و به صورت خود می زد، مثل آنکه خود را تنبیه کند و می گفت:)

اما آن لی ان استحیی من ربی.

(در اینجا دستها را بلند کرد و با اشک جاری و ناله و فریاد گفت:)

اللهم بحق محمد و آل محمد اغفرلی وارحمنی یا ارحم الراحمین و خیر الغافرین.

(سپس صورتش را به خاک گذاشت و آنچنان گریه و ناله و خوف از خدا، بر او مستولی شده بود که شانه هایش تکان می خورد و می گفت:)

ان کنت بئس العبد فانت نعم الر ب

در اینجا من زمین را دیدم که از اشک چشمش گل شده است و بعد طرف چپ صورت را به خاک گذارد و مانند زن بچه مرده می گریست و صدا می زد:

عظم الذنب من عبدک فلیحسن العفو من عندک یا کریم.

در اینجا دوباره سر به سجده گذارد و کلمه ی الْعفو را، صد مرتبه تکرار کرد و آنقدر گریه کرد، تا به حال غشوه افتاد، که ما با زحمات زیاد توانستیم او را به حال بیارویم.

پس از آن او را حرکت دادیم، اول مغرب تقریبا وارد «مسجد سهله» شدیم.

اینجا خانه «امام زمان» (علیه السلام) است.

اینجا پایگاه حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) است.

اینجا میعادگاه عشاق آن حضرت است، برای ما که در اولین مرتبه قدم در یک چنین مکان مقدسی می گذاشتیم، فوق العادگی عجیبی داشت. آن هم با آن برنامه ی مخصوصی که مرحوم حاج ملا آقا جان داشت.

پس از خواندن نماز مغرب و عشاء و اعمال مسجد سهله علاقه مندان به حضرت بقیه الله الاعظم اروحنا فداه متوجه شدند که امشب آقا مهمان دارند، لذا همه در اطاقی که از مسجد متعلق به مرحوم آقای حاج شیخ جواد سهلاوی که یکی از برزگان اهل معنی و ساکن منزلی در کنار مسجد سهله و متصدی امور آن مسجد بود، جمع شدند و از حاج ملا آقاجان دعوت کردند که در آنجا بیتوته کند، تا از محضرش استفاده کنند، ایشان هم پذیرفت شب عجیبی بود، مجمع فوق العاده دیدنی بود افراد نخبه ای دور هم جمع شده بودند.

یکی از آنها سید بزرگواری بود، از اهل مشهد که چهل شب چهارشنبه از کربلاء به مسجد سهله مشرف شده بود، شاید خدمت امام عصر علیه السلام برسد و آن شب چهارشنبه، آخرش بود.

دیگری هم همان جوانی بود که محلق شده بود، مدتها ریاضت کشیده بود که خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) برسد و گمان می کرد امشب به مقصد می رسد.

فرد دیگری بود که آنقدر پاک بود که هیچ تردیدی نداشت که امشب خدمت امام زمان (علیه السلام) می رسد.

آقا حاج شیخ جواد سهلاوی که خودش میزبان ما بود، به قدری حال داشت که همه از توجه او به مقام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) به حال می آمدند.

سوز و گداز از حاج ملاآقاجان آنچنان عجیب بود که مجلس را یکپارچه به سوی بزرگترین حقیقت و معنویت سوق می داد.

من هم که در آن موقع جوان نورسی بودم، در گوشه ای نشسته و ناظر جریانات بودم، همه افراد در فراق مولایشان اشک می ریختند. زیارت آل یس و دعای توسل خوانده شد، خلاصه این برنامه تا صبح ادامه داشت، نماز صبح را در مقام حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) که وسط مسجد است خواندیم، اما دوستی که شب چهارشنبه چهلمش را به پایان رسانده بود فوق العاده ناراحت بود، زیرا حدود ده ماه از وطن و خانه دور شده بود و به عشق حضرت «مـهـدی» روحی له الفداه در غربت به سر می برد، من بیشتر از همه با او بودم، زیرا می دانستم که محال است حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) این زحمت را بی نتیجه بگذارد حتی از او سؤال کردم که در این مدت خدمت حضرت رسیده ای؟

گفت: چند دفعه خدمتشان مشرف شده ام ولی در آن موقع نشناخته ام، اما این ریاضت به خاطر این است که انشاءالله وقتی خدمتشان رسیدم، در همان موقع آقا را بشناسم، لذا من همه جا با او بودم.

صبح آن شب وقتی در مقام حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نماز می خواندم دیدم، او با یک سنی که دست بسته نماز می خواند دعوا می کند، از او سؤال کردم که چرا عصبانی شده ای؟.

اول گفت: چرا او در مقام مولایم برخلاف دستور اسلام نماز می خواند، ولی فورا اضافه کرد و گفت: نزدیک است دیوانه شوم، چهل شب چهارشنبه، در مملکت غربت، دور از وطن، بدون هیچ فایده ای آیا ممکن است؟!.

شما جای من بودید! چه می کردید؟.

گفتم: جای تو نیستم و فقط یک شب انتظار کشیده ام بی طاقت شده ام، حق داری، اشکش جاری شد و سر به دیوار گذاشت و با صدای بلند مشغول گریه شد زیر بغلش را گرفتم و به اطاق شیخ جواد سهلاوی که رفقا همه در آنجا برای صبحانه جمع بودند بردم.

حاج ملاآقا جان پشت به دیوار رو به در اطاق، مثل آنکه انتظار کسی را می کشد مأدب نشسته بود، ما هم گوشه اطاق نشستیم.

در این بین جوان طلبه ای که لباس روحانیت دربرداشت سیاه چهره و لاغراندام بود وارد اطاق شد و من می دیدم، سید بزرگواری هم که ردائی به دوش چپ انداخته بود و به داخل اطاق نگاه می کند، در خارج اطاق ایستاده است.

وقتی آن شیخ طلبه که بعدها معلوم شد هندی است وارد اطاق گردید، حاج ملا آقاجان به او اعتراض کرد که چرا وارد اطاق شدی؟!.

او با زبان نیمه فارسی به لهجه ی هندی جواب داد که من علاقه مند به امام زمان (علیه السلام) هستم و دیشب تا صبح در این مسجد بیدار بوده ام و حالا آمده ام شاید اینجا استراحت کنم.

حاج ملاآقاجان به او گفت: تو دروغ می گویی!، امام زمان (عج) را دوست نداری، او را نمی شناسی، مدتی آن شیخ با تذلل عجیبی از این سنخ کلمات را تکرار می کرد و حاج ملاآقاجان با عصبانیت بیشتری او را تکذیب می نمود، ما همه از این طرز برخورد، آن هم با کسی که می دانستم سابقه او را حاج ملاآقاجان ندارد، تعجب می کردیم، حتی بعضی از دوستان به او تعرض کردند و گفتند: چرا به این شیخ بیچاره اینقدر توهین می کنی بالأخره حاج ملاآقاجان از جا برخاست و به زور شیخ را از طاق بیرون کرد در این مدت آن سید به داخل اطاق نگاه می کرد و گاهی تبسم می نمود، مثل کسی که منتظر بود ببیند دعوا به کجا منتهی می شود و یا اگر نزاعی نبود، وارد اطاق شود.

من گمان می کردم، آن سید رفیق این شیخ است که با رفتن شیخ او هم رفت. به حاج ملاآقا جان گفتم: هر چه شما به آن شیخ گفتید، رفیقش هم بیرون اطاق ایستاده بود شنید، خوب شد او به دفاع برنخواست.

حاج ملاآقاجان گفت: مگر رفیق هم داشت؟

گفتم: بله سید با شخصیتی با این خصوصیات بیرون اطاق ایستاده بود و به دعوای شما با شیخ نگاه می کرد، چند نفر از اهل مجلس گفتند: ما هم او را دیدیم ولی دو سه نفر که یکی از آنها خود حاج ملاآقاجان بوده او را ندیده بودند، اما طوری نبود که کسی او را نبیند! زیرا آن سید نزدیک در دولده اطاق ایستاده بود، آن سیدی که چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گریه می کرد. به او گفتم تو هم آن سید را دیدی؟

گفـت: دیـدم ولـی فکـر مـی کنـم کـه آن آقـا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود حاج ملاآقاجان گفت: خوب فکر می کنی زیرا امام زمان (علیه السلام) به من وعده داده بودند که این ساعت به دیدن ما بیایند.

من از آن آقائی که چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسیدم، شما از کجا می گوئید که او حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده است؟

گفت: اول ملهم شدم که آن حضرت است ولی وقتی خواستم حرکت کنم و به خدمتش بروم تصرفی در نیروی بدنی من شد که حتی زبانم باز نشد سلام کنم، بعدها آن جوان که در مسجد کوفه به ما ملحق شده بود، گفته بود که من هم او را در آن موقع شناخته بودم، ما با شنیدن این مطالب چون فاصله ای نشده بود، همه حرکت کردیم و به جستجوی آن دو نفر رفتیم.

مسجد سهله خلوت بود، حتی می توانم ادعاء کنم که جز ما چند نفر، کس دیگری در آنجا نبود اطراف مسجد سهله هم بیابان بود و تا یکی دو کیلومتر دیده می شد، آن شیخ هندی را در بیرون در مسجد دیدم، از او پرسیدم، سید رفیقت کجا رفت؟ گفت: من رفیقی نداشتم و چون ما سراسیمه به طرف او دویده بودیم ترسید و از ما دور شد.

هرچه نگاه کردیم، کسی را جز همان شیخ ندیدیم و مسلم اگر کسی جای ما می بود جز اینکه بگوید آن آقا یا طی الارض کرده و یک مرتبه ناپدید شده و یا در جایی مخفی شده، چیزی دیگری فکر نمی کرد ولی پس از آنکه یک یک اطاق هائی که درش باز بود نگاه کردیم و همه جا را گشتیم، احتمال دومی به کلی از بین رفت و فقط احتمال اول باقی ماند.

در اینجا حاج ملاآقاجان و سیدی که چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، یقین داشتند که او امام زمان (علیه السلام) است بقیه یا آن آقا را ندیده بودن و یا قضیه شیخ و حاج ملاآقاجان آنها را به خود مشغول کرده بود و درست توجه نکرده بودند از طرفی آنقدر حاج ملاآقاجان ناراحت بود که نمی شد با او صحبت کنیم.

آن جلسه به هم خورد، چند نفری که تازه به حاج ملاآقاجان رسیده بودند از ایشان بدشان آمد و از اخلاق او خوششان نیآمد ولی ما که از اخلاق او اطلاع داشتیم و می دانستیم که مظهر خلق حسن است و حتما این عملش فلسفه ای دارد، صبر کردیم تا ببینیم خودش چه می گوید؟

وقتی به نجف برگشتیم، در اطاق مسافرخانه نشسته بودیم، آهی کشید و گفت: دیدید! چه ضرری کردم، به من گفته بودند، عصبانی نشوم.

گفتیم: چرا عصبانی شدید؟ که هم مورد اعتراض دوستان واقع شوید و هم از زیارت مولایتان صاحب الامر (علیه السلام) محروم شوید؟

فرمود: چیزی اتفاق افتاد که یدْرک ولایوصف است (یعنی: درک می شود ولی وصف نمی شود) چگونه می توانم وصف انتظار خود را در آن ساعت بکنم و چگونه می توانم بگویم، که وقتی این شیخ وارد اطاق شد چه ظلمتی اطاق را گرفت و اینکه آقا وارد اطاق نشدند مانعش وجود این شیخ بود، من اگر چه آقا را ندیدم ولی می فهمیدم که وجود او مانع از آمدن آقا است و لذا اصرار داشتم که او برود، تا حضرت بیایند بعد معلوم شد که آمده اند و ما مشغول دعوا و نزاع با او بوده ایم.

گفتم: فلسفه اینکه شما آقا را ندیدید! با اینکه انتظار داشتید و می دانستید می آیند چه بود؟

فرمود: اگر من آقا را دم در می دیدم و این شیخ مانع از ورود آقا می بود، بیشتر او را اذیت می کردم و اذیت او بیشتر از این بلکه همین مقدار هم مصلحت نبود سپس اضافه کرد و گفت: فکر نکنید که آن شیخ را نباید اذیت کرد بلکه او را باید کشت ولی شماها ناراحت می شدید، چون فلسفه اش را نمی دانستید، از این جهت مصلحت نبود.

گفتم: چرا از آن طرف وعده می دهند و از طرفی این شیخ می آید و چرا بعد از رفتن آن شیخ نیآمدند؟

گفت: حضرت موسی وقتی از کوه طور برگشت و دید تمام پیروانش گوساله پرست شده اند عرض کرد «انْ هی الا فتْنتک»[۳۳] (این نیست مگر آزمایش تو که جمعی را هدایت می کنی و جمعی را گمراه می کنی).

حالا هم مصلحت همین بود آنهائی که لیاقت داشتند دیدند جمعی که راهشان از ما جدا بود و بی جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نیامد.

آن آقا سیدیکه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود، اگرچه نتوانست تظاهر کند و حرکت نماید ولی ارتباط روحی را برقرار کرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خود را گرفت، اگر آقا به داخل اطاق هم می آمدند همین بود باز هم تو او را نمی شناختی، فرقش فقط این بود که چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، این هم برای من تنبیهی بود می خواستند مرا آزمایش کنند. مرا متوجه کنند که تا چه حد مطیعم به من گفته بودند، عصبانی نشوی ولی فکر نمی کردم، برای رفع مانع هم نباید عصبانی شد و بلکه به کلی غافل شدم، باید انسان آنچنان در راه اطاعت خدا خود را بسازد که خودکار اخلاقیاتش تنظیم شود، اعمالش طبق دستور اسلام خود به خود مرتب گردد و مسلمان واقعی شود.

خلاصه ما آن روز نفهمیدیم!؟ که شیخ هندی چرا این طور تاریکی وارد اطاق کرده بود! ولی چون سال بعد به نجف برای تحصیل مشرف شده بودم و آن شیخ را می دیدم و کم کم با او آشنائی پیدا کردم، خودش به من گفت که: من قبلاً سنی وهابی بودم و خود را به عنوان شیعه در بین طلاب جا زده بودم و جاسوسی می کردم، ولی حالا به حقائق مذهب تشیع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقائد توبه کرده ام، اما پس از چند ماه باز هم معلوم شد، که دست از عقائد و کارهایش برنداشته تا او را از نجف و عراق بیرون کردند و آنچه به من گفته بود، یکی برای این بود که مرا بفریبد و دیگر چون عده ای از عقائد او اطلاع پیدا کرده بودند می خواست خود را تائب معرفی کند.

اینجا بود که باز هم مطمئن شدیم، که آن مرحوم بی حساب سخنی را نگفته و آن اعمالش صحیح بوده است. (نقل از کتاب پرواز روح)

 

ملاقات هفتاد و ششم

روزی در سنین جوانی من به مرحوم حاج ملاآقاجان عرض کردم چرا امام زمان (علیه السلام) را نمی بینم فرمودند هنوز سن تو کم است.

گفتم: اگر به لیاقت ما باشد هیچکس حتی سلمان هم لیاقت تشرف به خدمت آن حضرت را ندارد و اگر به لطف او باشد حتی می توانند به سنگی هم این ارزش را عنایت بفرمایند.

از این جمله من خیلی خوشش آمد و گفت: درست است، شما فردا شب در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) موقع مغرب آماده باش فرجی برایت خواهد شد.

من آن شب را در حرم بودم، حال خوشی داشتم ولی چون گمان می کردم که شاید خدمت امام زمان (علیه السلام) برسم و موفق نشدم، متأثر بودم تا آنکه برای خوردن غذا به منزل می رفتم در بین راه از کوچه تاریکی می گذشتم، سیدی را که در آن تاریکی تمام مشخصات لباس و حتی سبزی عمامه اش ظاهر بود از دور می دیدم که می آید وقتی نزدیک من آمد او ابتداء به من سلام کرد من جواب دادم و از این برخورد فوق العاده در فکر فرو رفتم، که آیا این آقا با این خصوصیات که بود؟ با همین شک و تردید به مسافرخانه برگشتم، به مجردی که مرحوم حاج ملاآقاجان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخن نگفته بودم، دیدم این اشعار را می خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهربدان مهر نشان است که بود

تـا آخـر غـزل… .

حالم متغیر شد و دانستم که این مرد بزرگ علاوه بر آنکه از حال و نیتم اطلاع دارد ارتباط خاصی هم با خاندان عصمت (علیهم السلام) دارد و می داند که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات هفتاد و هفتم

یک روز در مسجد «صاحب الزمان» (عج) مشهد نماز ظهر و عصر را خوانده بودم، دیدم شخصی که در پاکی و تقوی حرف ندارد، کنار من نشست و گفت: حاج آقا منزل ما در خارج شهر است، یک اطاق بیشتر نداریم و من پنج نفر بچه دارم، عیالم هم هست، برق نداریم، شبها که چراغ نفتی را خاموش می کنیم و در چوبی بدون شیشه دولده را می بندیم، چشم چشم را نمی بیند.

دیشب که هوا بسیار سرد بود و ما زیر کرسی گرمی خوابیده بودیم و در اطاق را از تو بسته بودیم، نصفهای شب از خواب بیدار شدم دیدم فوق العاده تشنه ام هر چه فکر کردم که اگر از جا برخیزم و بخواهم آب بخورم علاوه بر آنکه بچه ها را لگد می کنم معلوم نیست در آن تاریکی آب را پیدا کنم.

ضمنا حاج آقا من معتقدم که هر مشکلی را باید با «امام زمان» (علیه السلام) در میان گذاشت، لذا همانجا اول سلامی خدمت حضرتش عرض کردم و سپس گفتم: آقاجان اگر ما هم برق می داشتیم، فورا انگشت را روی دکمه برق می گذاشتم، اطاق روشن می شد بچه ها را لگد نمی کردم، آب را پیدا می کردم و می خوردم تشنگیم رفع می شد، چقدر خوب بود!

ناگهان دیدم حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه کنار من ایستاده اند به من فرمودند: این پول را بگیر و به مسجد «صاحب الزمان» نزد «سید حسن ابطحی» برو و این پول را به او بده و بگو برایت برق بکشد.

در این بین پسر هفت ساله ای داشتم، او هم بیدار شده بود و چون می دید که آقا به من پول دادند با نگاهش منتظر بود که به او هم پول بدهند حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به او هم سی و پنج تومان عنایت فرمودند.

این مرد به قدری باصفا و با حقیقت این مطلب را اداء می کرد، که من حتی یک در هزارم در گفتارش احتمال خلاف نمی دادم.

به هر حال من به او گفتم: فعلاً این پولها متعلق به تو است آیا اجازه می دهی که ده تومان از آنها را برای برکت جیبم بردارم و بیست تومان بجایش بگذارم و برق منزلت را هم بکشم؟

گفت: حاج آقا شما اختیار دارید.

من ده تومان از پولهایش را برداشتم و بیست تومان روی آن گذاشتم و با آنکه کشیدن برق در محیطی که او در آن زمان زندگی می کرد بسیار مشکل بود ولی با کمال سهولت توانستم، برای او تقاضای برق کنم و در ظرف چند روزی برای او برق بکشند و وقتی مخارج آنها را حساب کردیم ده تومان زیاد آمده بود معلوم شد این ده تومان همان پولی است که من روی پولها اضافه کرده ام!

 

ملاقات هفتاد و هشتم

این قضیه را که مربوط به مرحوم ابوی است در کتاب «پرواز روح» نقل کرده ام ولی بخاطر آنکه در این کتاب هم یادی از آن مرحوم بشود دوباره آن را نقل می کنم امید است خوانندگان محترم برای ایشان طلب رحمت از خدای تعالی بنمایند.

پدرم مرحوم آقای «سید رضا ابطحی» این قضیه را مکرر نقل می کرد و من و دوستانش مکرر از او این قضیه را شنیده بودیم او می گفت:

جوانی شانزده ساله بودم، پدرم فوت کرده بود، خواهر بزرگتری داشتم که شوهر کرده بود و به یکی از ییلاقات اطراف مشهد، به نام «مایون بالا» رفته بود، هوای مشهد گرم شده بود و ما هم مایل شدیم به مایون بالا برویم، آن زمان وسائل ماشین برای آنجا نبود سه عدد الاغ کرایه کردیم، که یکی را مادرم و دیگری را خواهرم که از من کوچکتر بود سوار شدند و یکی دیگر برای اثاثیه و گاهی اگر من خسته شدم استفاده کنم بود، صاحب این الاغها هم که جوان بی ادبی بود همراه ما پیاده می آمد تقریبا حدود سه کیلومتری به رودخانه مایون باقی مانده بود که او با یک نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف مایون بالا می رفتیم او از دور فریاد زد که به طرف مایون پائین بروید ما اعتنائی نکردیم و به راه خود ادامه دادیم، زیرا به او گفته بودیم که: مقصد ما مایون بالا است وقتی اول رودخانه ی مایون که هنوز سه کیلومتر به «مایون بالا»، زیر درختهای انبوه در رودخانه راه بود رسیدیم، خودش را بازحمت بما رساند و جلو الاغها راگرفت و ما را پیاده کرد و با آنکه هوا تاریک می شد الاغها را بکناری بست و گفت باید از همین جا بقیه کرایه را بدهید و پیاده بروید!

هر چه مادرم تقاضا کرد که مارا به مایون بالا برسان هر مقدار اضافه هم بخواهی بتو می دهیم قبول نکرد و احتمالاً می خواست هوا تاریک شود و چون یک زن و دختر جوانی همراهمان بود دست به جنایتی بزند ،مادرم این معنی را فهمیده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود!

هواتاریک شدآنهم زیر درختان انبوه ،چشم چشم را نمی دید اضطراب مادرم بحدی شد که من و خواهرم رابشدت کتک می زد و می گفت: شما مگر سید نیستید چرا جدتان را صدا نمی زنید؟ ما هم گریه می کردیم و فریاد می زدیم یا جداه ، که ناگهان از پائین رودخانه سید بلند قامتی می آمد که در آن تاریکی ما تمام خصوصیات و رنگ لباسش را می دیدیم و حتی فراموش نمی کنم که عمامه سبزی به سر و قبای راه راهی به تن داشت .

بدون آنکه ازما سؤالی بکند، و جریان را بپرسد رو به آن جوان کرد و گفت: نانجیب ذریه پیغمبر (ص) را در میان رودخانه مضطرب و سر گردان کرده ای؟ با آنکه آن آقا بصورت ظاهر ما را نمی شناخت و هیچ علامت سیادت هم در ما وجود نداشت!

آن جوان بی ادبیکه بعد ها معلوم شد در مایون کسی را اعتنا نمی کند و نسبت به همه اذیت وآزار وارد کرده بود بدون آنکه سخنی بگوید برخواست و فرار کرد آقا هم به تعقیب او رفتند و او را گرفتند و باو فرمودند: برو الاغها را بیاور و آنها را سوار کن و بمقصد برسان او اطاعت می کرد ولی حرف نمی زد .

مادرم گفت: آقا باز شما که بروید او ما را اذیت می کند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم آقا در راه همه جا باما بود و ما کاملاًغافل بودیم که شب است و مانند روز راه خود را می بینیم. منزل خواهرم در محلی بود که اطرافش از درخت و ساختمان خالی بود وقتی ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند رسیدید؟

گفتیم: بله آقا متشکریم، مادرم یقین کرده بود که آن آقا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) است).

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت کن تا استراحت کنند من گفتم: آقا نیستند و هوا تاریک است هر چه فریاد زدم آقا، کسی جواب نداد بعد به یادمان آمد که در رودخانه با آن تاریکی چگونه ما خصوصیات او را می دیدیم، چگونه او از سیادت ما اطلاع داشت؟ چگونه از جریان کار ما خبر داشت و چرا یک مرتبه ما را ترک کرد و اثری از او نیست؟!

منظور پدرم از نقل این قضیه غالبا این بود که سیادت ما را اثبات کند زیرا آن آقا به آن جوان فرموده بود نانجیب ذریه ی «پیامبر اکرم» (صلی الله علیه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران کرده ای؟

ابوی و مادرش یقین کرده بودند که آن آقا حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است.

 

چرا این ملاقاتها را می نویسم

گاهی دوستانی دوستانه از من می پرسند که: چرا سرگذشتهای متشرفین به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) را می نویسی و پخش می کنی؟

من علاوه بر آنکه فکر می کنم این عمل بهترین وسیله برای مبارزه با منکرین آن حضرت و بهترین دلیل بر اثبات وجود مقدس آن حضرت و بهترین چیزی است که به وسیله ی آن انسان متوجه به مقام مقدس آن حضرت می شود. بسیار دیده شده که افرادی با مطالعه ی این گونه کتابها، به فیوضات عالیه ای رسیده اند، که من خودم بسیاری از آنها را ناظر بوده ام و من خودم دیده ام که با خواندن این کتابها مریضهائی که مبتلاء به امراض صعب العلاج بوده اند و بلکه همه ی اطباء آنها را مأیوس کرده بودند، دست توسل به دامن امام زمان (علیه السلام) زده اند و شفا یافته اند.

در سالهای ۱۳۵۵ ـ ۱۳۵۱ به قدری این موضوع جلب توجه مرا کرده بود که هر هفته با به دست گرفتن جزوه ای به نام «پیک امید» (که در آن یک مقدمه کوتاه و یک معجزه و چند سطر به عنوان نتیجه نوشته بودم) با جمعی از دوستان و اعضاء «کانون بحث و انتقاد دینی» به بیمارستانها می رفتم و آن را به بیمارها می دادم. هدفم از این عمل این بود که با خود فکر می کردم که این بیمارها با خواندن این حکایات اگر مصلحت در خوب شدنشان باشد طبعا از نیروی معنوی و روحی هم کمک می گیرند و زودتر خوب می شوند، و اگر مصلحتشان در مردن باشد باز با یاد خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) و اعتقاد محکم به آنها از دنیا می روند و بالأخره برای من و دوستانم اجر و ثواب فراوانی خواهد داشت.

لذا چند سال مرتب جزواتی به نام «پیک امید» می نوشتم و در بیمارستانها پخش می کردم. پس از مدت کوتاهی به چشم خودم دیدم دهها نفر که مبتلاء به امراض مختلفی بودند و آن جزوات را در بیمارستانها مطالعه کرده بودند، شفا یافتند و نزد من آمدند و به قول خودشان می گفتند: شفای ما نه مربوط به دارو و نه دکتر و نه بیمارستان بوده، بلکه مرهون خواندن آن جزوه که شما به ما دادید بوده است.

یک روز در بیمارستان مسلولین در مشهد جوانی را عیادت کردم که فوق العاده وضعش بد بود وقتی که کنار بسترش رفتم، چشمش را باز کرد به من گفت: آقا برای من دعاء کنید، مرا دکترها مأیوس کرده اند آنها می گویند: «تو خوب نمی شوی باید با این مرض تا آخر عمر بسوزی و بسازی».

من به او گفتم: دکترها هر چه می گویند، روی جریانات طبیعی و علمی می گویند ولی من برای تو «پیک امید» آورده ام، از این به بعد نباید مأیوس باشی این جزوه را بخوان انشاءالله خوب می شوی.

پس از چند ماه یک روز آن جوان را در یکی از خیابانهای مشهد صحیح و سالم دیدم، من اول او را نشناختم او جلو آمد و سلام کرد و می خواست دست و پای مرا ببوسد و با حال گریه می گفت: آقا شما وسیله شدید که مرا شفا دادند.

من اجمالاً متوجه شدم که آن جوان جزء کسانی است که در بیمارستان آن جزوات را خوانده و به وسیله آن شفا یافته است.

گفتم: برادر ممکن است بفرمائید که من شما را کجا دیده ام؟

گفت: در بیمارستان مسلولین آن روز که به من گفتید مأیوس نباش من برای تو «پیک امید» آورده ام من فورا آن عیادت و آن منظره را به یاد آوردم، زیرا این جوان بیمار به قدری آن روز حالش بد بود که من تا چند روز او را فراموش نمی کردم.

به هر حال گفتم: ممکن است جریان شفا یافتنت را برای من نقل کنی؟

گفت: اگر فراموش نکرده باشید بعد از ظهر روز پنجشنبه ای بود که شما به بیمارستان به عیادت من آمدید و آن جزوه ی «پیک امید» را به من دادید، من همان لحظه آن را باز کردم و مقداری مطالعه نمودم، دیدم حیف است که آن را حالا بخوانم چون رفت و آمد است و نمی گذارند حالم دوام داشته باشد، لذا در آخر شب آن را خواندم و متوسل به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه شدم گفتم: آقا من با آن کسی که در این جزوه از او نامی برده شده و شفا یافته چه فرقی دارم، و بالأخره آن قدر گریه کردم تا یا خوابم برد و یا بی حال افتاده بودم و خوابهائی هم می دیدم که فراموش کرده ام ولی صبح با آن کسالت عجیبی که شما دیده بودید که من مبتلا بودم متوجه شدم که ابدا ناراحتی ندارم و خوب شده ام، دکتر بیمارستان به من گفت: روح تو با نیروی ایمانی که در اثر خواندن آن کتاب به دست آورده ای تو را معالجه کرده است. ولی من خودم معتقدم که نیروی دیگری که طبعا مربوط به خاندان عصمت (علیهم السلام) است مرا معالجه کرده است.

به هر حال از این قضایا به خصوص بعد از نوشتن کتاب «پرواز روح» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السلام) بسیار اتفاق افتاده، که اگر بخواهم آنها را نقل کنم خودش کتاب مستقلی خواهد شد، لذا من با این تجربه و بدست آوردن این فوائد به فکرم رسیده که هر چه می توانم این قضایا را که بخصوص مربوط به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است بیشتر نقل کنم، تا لااقل دوستان آن حضرت در فشارهای زندگی شکست نخورند و مأیوس نگردند.

در این ارتباط این اواخر حکایتی در قم از جناب آقای شیخ «محمد تقی همدانی» معروف بود که چون دوستان آن را مختلف نقل می کردند، من از کتاب «داستانهای شگفت» که اصل نوشته های خود ایشان را نقل کرده با مختصر تغییری در بعضی از عبارات می آورم.

معظم له فرمودند: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر ۱۳۹۷ هجری قمری همسرم به خاطر آنکه دو جوانش ناگهان از کوه های شمیران سقوط کرده بودند و از دنیا رفته بودند مبتلا به سکته ی ناقصی شد و سخت بیمار گردید که ما هر چه مراجعه به اطباء کردیم فایده ای نداشت.

تا آنکه در شب جمعه ۲۲ صفر (یعنی چهار روز بعد از کسالت همسرم) تقریبا ساعت یازده شب در اطاق خود رفته بودم تا استراحت کنم که به نظرم آمد قبل از استراحت چند آیه از قرآن را تلاوت کنم و دعاهای شب جمعه را بخوانم و متوسل به حضرت بقیه الله (علیه السلام) برای شفای کسالت همسرم بشوم، تا شاید خدای تعالی به آن حضرت اذن دهد و او به داد ما برسد.

ضمناً اینکه من به آن حضرت متوسل شدم و مستقیماً از خدا نخواستم، علتش این بود که تقریباً یک ماه قبل از این حادثه (یعنی کسالت همسرم) دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش کرده بود که من قصه ها و داستانهای کسانی که مورد عنایت حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند، برای او بخوانم من هم خـواهش ایـن دختـرک ده سـاله را پذیرفتم و کتاب «نجـم الثاقـب» حاجـی نـوری را بـرای او گـاهی می خواندم.

لذا آن شب به فکرم افتاد که چرا مانند صدها نفر که به خدمت آن حضرت رسیده و حاجتشان را گرفته اند من هم متوسل نشوم و حاجتم را نگیرم، لذا همان طور که گفتم: حدود ساعت یازده شب متوسل به آن حضرت شدم و با دلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، که ناگهان متوجه شدم از اطاق پائین که مریضه در آنجا بود صدای همهمه می آید، کم کم سروصدا بیشتر شد من پائین آمدم دیدم دختر بزرگم که معمولاً در آن موقع به خواب بود بیدار شده و غرق در نشاط و سرور است وقتی چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده می دهم به شما زیرا مادرم را شفا دادند!!

گفتم: کی شفا داد؟

گفت: مادرم چند دقیقه قبل با صدای بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اطاق او بودیم بیدار کرد و می گفت: برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید، و چون می بیند که تا ما برخیزیم آقا رفته اند، خودش که چهار روز بود نمی توانست از جا حرکت کند برمی خیزد و دنبال آقا تا در حیاط می رود. من که مراقب او بودم و با سروصدای او بیدار شده بودم دنبال مادرم رفتم وقتی به او رسیدم هم او و هم من تعجب کردیم، که چگونه او توانسته تا آنجا بدود در این موقع مادرم از من پرسید: که آیا من خوابم یا بیدار؟

من گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که می گفتی آقا را بدرقه کنید، پس چرا ما او را ندیدیم؟

مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمی توانستم تکان بخورم دیدم آقای بزرگوار و عالی قدری در لباس اهل علم که خیلی جوان نبود و خیلی هم پیر نبود به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد!

گفتم: نمی توانم برخیزم با لحن تندتری فرمود: شفا یافتید برخیزید.

من از هیبت آن بزرگوار (که یقینا حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بوده) برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتی خواست از اطاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر حرکت کردید خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم.

عجیب این است که از آن لحظه مریضی که نمی توانست حرکت کند صحیح و سالم حرکت می کند.

مریضی که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود فورا خوب شد.

مریضی که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت: من گرسنه ام برایم غذا بیاورید.

مریضی که رنگ و رو نداشت از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. و بالأخره مریضی که دائما گریه می کرد با فرمان آن حضرت که گریه مکن از آن لحظه غم و اندوهش به کلی از دلش بیرون رفت و حتی این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطباء نتوانسته بودند او را معالجه کنند از لطف حضرت بقیه الله (علیه السلام) شفا یافت.

وقتی شرح حال مریضه را به آقای دکتر دانشی که یکی از دکترهای معالج او بود گفتیم. او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادی قابل علاج نبود و او را از طریق غیرعادی شفا داده اند.

ما به شکرانه ی این نعمت عظمی مجلس ذکر مصیبتی به مناسبت ایام فاطمیه برقرار کردیم.

والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله المعصومین لاسیما امام العصر و ناموس الدهر قطب دائرة الامکان .. حجة ابن الحسن العسگری صلوات الله علیه .

ملاحظه فرمودید! که این عالم جلیل با خواندن کتاب «نجم الثاقب » آن هم برای دخترک ده ساله اش ، که قطعاً خود ایشان توجه کاملی به سرگذشتها نمی فرموده اند، چگونه به این فکر افتادند که آنچنانکه صدها نفر توفیق ملاقات آن حضرت را پیدا کرده اند من هم باید متوسل بشوم و حاجتم را بگیرم .

لذا به حضرت ولی عصر (علیه السلام) متوسل می شود و آن حضرت به منزلشان می روند و حاجتشان را می دهند.

بنابراین و به عقیدة من خواندن این گونه کتابها اقل فائده اش این است که انسان را به این فکر می اندازد که باید به آن حضرت محکم متوسل شد و با ایمان راسخ حضرت ولی عصر (علیه السلام) را حاضر و ناظر دانست .

 

 

توسلات

در خاتمه ی کتاب چند زیارت و دعاء و نماز حاجت که در کتب ادعیه ذکر شده و از ناحیه ی اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السلام) رسیده و گاهی به تجربه از آنها استفاده های کاملی شده در اینجا درج می شود.

به امید آنکه دوستان «امام عصر» (علیه السلام) وقتی موفق به زیارت آن حضرت گردیدند و یا به آن مقام مقدس توجه نمودند مرا از دعاء خیر فراموش نکنند و سلام مرا به پیشگاه مقدس آن حضرت برسانند.

یک:

روزهای جمعه بنا به آنچه در روایات گفته شده متعلق به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است و لو آنکه هر کس در هر کجا و هر زمان هر چه به او می رسد از برکت وجود مقدس آن حضرت است.

«سید بن طاووس» می گوید:

نزیلک حیث ما اتجهت رکابی

وضیفک حیث کنت من البلادی

(یعنی: من بر تو وارد می شوم هر کجا را حله ام برود و میهمان توام هر کجا از شهرهای دنیا که باشم).

ولی به خاطر اینکه مردم از آباء گرامش فراموش نکنند، روزهای دیگر را به نام آنها قرار داده و مردم را میهمان آن وجودات مقدسات تصور فرموده، ولی روز جمعه از جهت واقعی و تشریفاتی متعلق به حضرت «ولی الله الاعظم صاحب الامر والعصر و الزمان» است.

 

ادعیه روز جمعه

لذا در آن روز چند عمل علامت محبت و ابراز علاقه به آن حضرت است:

اول دعاء ندبه:

این دعاء شریف که مضامینش یا با آیات قرآن و یا با روایات متواتره مطابق است، از صحیحترین دعاءهائی است که در کتب ادعیه ذکر شده و لذا با مقدمه ی کوتاهی که من می نویسم در روزهای جمعه و بلکه هیچ مانعی ندارد که در تمام ایام به قصد اینکه آنها کلماتی است که از دو لب اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السلام) صادر شده و چه بهتر که با آن جملاتی که یقینا رعایت ادب مناجات با آن حضرت را نموده اند با او حرف بزنیم و اظهار عشق و علاقه نمائیم و در فراقش با همان شور و محبت عرض ادب کنیم و در دوریش ندبه و ناله نمائیم.

کسی که دعاء ندبه می خواند، باید بداند که این دعاء به سه بخش تقسیم می شود:

اول مناجات با خدا و سر سخن باز کردن و گله و شکایت از مردم روزگار نمودن و در ضمن اقرار به معارف حقه ی اسلامی کردن است.

تا آنکه محبتش شدید و شدیدتر می شود ناگهان مثل کسی که می خواهد محبوب و معشوق عزیزش را در یکی از گوشه و کنار دنیا پیدا کند و با سفر روحی به همه جای عالم سری می زند و به گفتن این کلمات می پردازد.

«این الحسن و این الحسین» تا آنکه می گوید: «این بقیه الله» و همین طور ادامه می دهد و به تجسس می پردازد ناگهان مثل کسی که محبوبش را در گوشه ای یافته و او را دیده به او خطاب می کند که:

«بابی انت و امی و نفسی لک الوقاء والحمی» (یعنی: به فدایت پدر و مادر و جانم برای تو نگهدار و حامی باد).

کسی که دعاء ندبه می خواند باید وقتی به اینجا می رسد آنچنان زمینه سازی کرده باشد و حال توجه داشته باشد که عبث این خطابات را نگوید بلکه با آن حضرت ملاقات کرده باشد و تا پایان این خطابها خود را در محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ببیند و با شور و عشق فوق العاده ای مکرر بگوید: (آن چنانکه در دعاء گفته می شود) «بنفسی انت» (یعنی: جانم بفدایت) والا دعاء ندبه نخوانده بلکه خودش را به دعاء ندبه خوانها شبیه کرده است.

و در پایان دعاء وقتی می گوید: «اللهم انت کشاف الکرب والبلوی» باید منظورش طلب دوام ملاقات و ظهور آن وجود مقدس باشد.

و بالاخره اگر به وسیله ی دعاء ندبه انسان نتواند وقت ملاقات از آن حضرت بگیرد و با او ملاقات نکند به حقیقت دعاء ندبه نرسیده و از دعاء استفاده کامل نکرده است.

فراموش نمی کنم مرحوم «حاج ملا آقاجان» روزهای جمعه وقتی به خواندن دعاء ندبه مشغول می شد اوائل دعاء با گریه و ناله و ندبه و جزع و فزع این دعاء را می خواند و وقتی به کلمه ی «بابی انت و امی و نفسی» می رسید رنگش می پرید و صدایش از جوهره می افتاد و عینا آنچنانکه اگر شما خواننده ی محترم ناگهان چشمتان به جمال حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بیافتد چطور رنگتان می پرد و از کثرت شوق شاید زبانتان بند بیاید او هم در این قسمت از دعاء به همان حال می افتاد و من در آن لحظه مطمئن بودم که او یا روح مقدس آن حضرت را مشاهده می کند و یا به زیارت بدن آن حضرت هم موفق شده است.

«دعای ندبه»

الْحمْدلله رب الْعالمین و صلی الله علی سیدنا محمدٍ نبیه واله و سلم تسْلیما اللهم لک الْحمْد علی ماجری به قضائک فی اوْلیائک الذین اسْتخْلصْتهمْ لنفْسک و دینک اذ اخْترْت لهمْ جزیل ما عنْدک من النعیم الْمقیم الذی لا زوال له و لا اضْمحْلال بعْد انْ شرطْت علیهم الزهْد فی درجات هذه الدنْیا الدنیة و زخْرفها و زبْرجها فشرطوا لک ذلک و علمْت منْهم الوفاء به فقبلْتهمْ و قربْتهمْ و قدمْت لهمْ الذکر الْعلی و الثناء الْجلی و اهْبطْت علیهمْ ملائکتک و کرمْتهمْ بوحْیک و رفدْتهمْ بعلْمک و جعلْتهم الذریعة الیک و الْوسیلة الی رضْوانک فبعْضٌ اسْکنْته جنتک الی انْ اخْرجْته منْها و بعْضٌ حملْته فی فلْکک و نجیته و منْ امن معه من الْهلکة برحْمتک و بعْضٌ اتخذْته لنفْسک خلیلاً و سئلک لسان صدْقٍ فی الاْخرین فاجبْته و جعلْت ذلک علیاً و بعْضٌ کلیته منْ شجرةٍ تکلیماً و جعلْت له منْ اخیه ردْءًا و وزیراً و بعْضٌ اوْلدْته منْ غیر ابٍ و اتیته الْبینات و ایدْته بروح الْقدس و کل شرعْت له شریعةً و نهجْت له منْهاجا و تخیرْت له اوْصیاء مسْتحْفظاً بعْد مسْتحْفظٍ منْ مدةٍ الی مدةٍ اقامةً لدینک و حجةً علی عبادک و لئلا یزول الْحق عنْ مقره و یغْلب الْباطل علی اهْله و لایقول احدٌ لوْ لا ارْسلْت الینا رسولاً منْذرًا و اقمْت لنا علمًا هادیا فنتبع ایاتک منْ قبْل انْ نذل و نخْزی الی ان انْتهیت بالاْمْر الی حبیبک و نجیبک محمدٍ صلی الله علیه و اله فکان کما انْتجبْته سید منْ خلقْته و صفْوة من اصْطفیته و افْضل من اجْتبیته و اکرم من اعْتمدْته قدمْته علی انْبیائک و بعثْته الی الثقلین منْ عبادک و اوْطاْته مشارقک و مغاربک و سخرْت له الْبراق و عرجْت به الی سمائک و اوْدعْته علْم ما کان و ما یکون الی انْقضاء خلْقک ثم نصرْته بالرعْب و حففْته بجبْرئیل و میکائیل و الْمسومین منْ ملائکتک و وعدْته انْ تظْهر دینه علی الدین کله و لوْ کره الْمشْرکون و ذلک بعْد انْ بوئْته مبوء صدْقٍ منْ اهْله و جعلْت له و لهمْ اول بیتٍ وضع للناس للذی ببکة مبارکا و هدًی للْعالمین فیه ایاتٌ بیناتٌ مقام ابْرهیم و منْ دخله کان امنًا و قلْت انما یریدالله لیذْهب عنْکم الرجْس اهْل الْبیت و یطهرکمْ تطْهیرًا ثم جعلْت اجْر محمدٍ صلواتک علیه واله مودتهمْ فی کتابک فقلْت قلْ لا اسْئلکمْ علیه اجْرا الا الْمودة فی الْقرْبی و قلْت ما سئلْتکمْ منْ اجْرٍ فهو لکمْ و قلْت ما اسْئلکمْ علیه منْ اجْرٍ الا منْ شآء انْ یتخذ الی ربه سبیلاً فکانوا هم السبیل الیک و الْمسْلک الی رضْوانک فلما انْقضتْ ایامه اقام ولیه علی ابْن ابیطالبٍ صلواتک علیهما و الهما هادیا اذْ کان هو الْمنْذر و لکل قوْمٍ هادٍ فقال و الْملأ امامه منْ کنْت موْلاه فعلی موْلاه اللهم وال منْ والاه و عاد منْ عاداه وانْصرْ منْ نصره واخْذل منْ خذله و قال منْ کنْت انا نبیه فعلی امیره و قال انا و علی منْ شجرةٍ واحدةٍ و سایر الناس منْ شجرٍ شتی و احله محل هارون منْ موسی فقال له انْت منی بمنْزلة هارون منْ موسی الا انه لا نبی بعْدی و زوجه ابْنته سیدة نساء الْعالمین و احل له منْ مسْجده ما حل له و سد الْأبْواب الا بابه ثم اوْدعه علْمه و حکمته فقال انا مدینة الْعلْم و علی بابها فمنْ اراد الْمدینة و الْحکمة فلْیاْتها منْ بابها ثم قال انْت اخی و وصیی و وارثی لحْمک منْ لحْمی و دمک منْ دمی و سلْمک سلْمی و حرْبک حرْبی و الْأیمان مخالطٌ لحْمک و دمک کما خالط لحْمی و دمی و انْت غدا علی الْحوْض خلیفتی و انْت تقْضی دینی و تنْجز عداتی و شیعتک علی منابر منْ نورٍ مبْیضةً وجوههمْ حوْلی فی الْجنة و همْ جیرانی و لوْلا انْت یا علی لمْ یعْرف الْمؤْمنون بعْدی و کان بعْده هدًی منْ الضلال و نورًا من الْعمی و حبْل الله الْمتین و صراطه الْمسْتقیم لا یسْبق بقرابةٍ فی رحمٍ و لابسابقةٍ فی دینٍ و لایلْحق فی منْقبةٍ منْ مناقبه یحْذو حذْو الرسول صلی الله علیهما و الهما و یقاتل علی التاْویل و لاتاْخذه فی الله لوْمة لائمٍ قدْ وتر فیه صنادید الْعرب و قتل ابْطالهمْ و ناوش ذؤْبانهمْ فاوْدع قلوبهمْ احْقادًا بدْریةً و خیبریةً و حنینیةً و غیرهن فاضبتْ علی عداوته و اکبتْ علی منابذته حتی قتل الناکثین و الْقاسطین و الْمارقین و لما قضی نحْبه و قتله اشْقی الْأخرین یتْبع اشْقی الْأولین لمْ یمْتثلْ امْر رسول الله صلی الله علیه و اله فی الْهادین بعْد الْهادین و الْأمة مصرةٌ علی مقْته مجْتمعة علی قطیعة رحمه و اقْصاء ولده الا الْقلیل ممنْ وفی لرعایة الْحق فیهمْ فقتل منْ قتل و سبی منْ سبی و اقْصی منْ اقْصی و جری الْقضاء لهمْ بما یرْجی له حسْن الْمثوبة اذْ کانت الْأرْض لله یورثها منْ یشاء منْ عباده و الْعاقبة للْمتقین و سبْحان ربنا انْ کان وعْد ربنا لمفْعولاً و لنْ یخْلف الله وعْده و هو الْعزیز الْحکیم فعلی الْأطایب منْ اهْل بیت محمدٍ و علی صلی الله علیهما و الهما فلْیبْک الْباکون و ایاهمْ فلْینْدب النادبون و لمثْلهمْ فلْتذْرف الدموع و لْیصْرخ الصارخون و یضج الضاجون و یعج الْعاجون این الْحسن این الْحسین این ابْناءالْحسین صالحٌ بعْد صالحٍ و صادقٌ بعْد صادقٍ این السبیل بعْد السبیل این الْخیرة بعْد الْخیرة این الشموس الطالعة این الاْقْمار الْمنیرة این الْأنْجم الزاهرة این اعْلام الدین و قواعد الْعلْم این بقیه الله التی لاتخْلو من الْعتْرة الْهادیة این الْمعد لقطْع دابر الظلمة این الْمنْتظر لاقامة الاْمْت و الْعوج این الْمرْتجی لأزالة الْجوْر و الْعدْوان این الْمدخر لتجْدید الْفرائض و السنن این الْمتخیر لاعادة الْملة و الشریعة این الْمؤمل لاحْیاء الْکتاب و حدوده این محْیی معالم الدین و اهْله این قاصم شوْکة الْمعْتدین این هادم ابْنیة الشرْک و النفاق این مبید اهْل الْفسوق و الْعصْیان و الطغْیان این حاصد فروع الْغی و الشقاق این طامس اثار الزیغ و الْأهْواء این قاطع حبائل الْکذْب و الاْفْتراء این مبید الْعتاة والْمردة این مسْتاْصل اهْل الْعناد و التضْلیل و الاْلْحاد این معز الاْوْلیاء و مذل الاْعْداء این جامع الْکلمة علی التقْوی این باب الله الذی منْه یؤْتی این وجْه الله الذی الیه یتوجه الْأوْلیاء این السبب الْمتصل الْأرْض و السماء این صاحب یوْم الْفتْح و ناشر رایة الْهدی این مؤلف شمْل الصلاح و الرضا این الطالب بذحول الْأنْبیاءو ابْناءالاْنْبیاء این الطالب بدم الْمقْتول بکرْبلا این الْمنْصور علی من اعْتدی علیه و افْتری این الْمضْطر الذی یجاب اذا دعی این صدْر الْخلائق ذوالْبر و التقْوی این ابْن النبی الْمصْطفی وابْن علی الْمرْتضی وابْن خدیجة الْغراء وابْن فاطمة الْکبْری بابی انْت و امی و نفْسی لک الْوقاء و الْحمی یابْن السادة الْمقربین یابْن النجباء الْأکرمین یابْن الْهداة الْمهْدیین یابْن الْخیرة الْمهذبین یابْن الْغطارفة الْأنْجبین یابْن الْأطایب الْمطهرین یابْن الْخضارمة الْمنْتجبین یابْن الْقماقمة الْأکرمین یابْن الْبدور الْمنیرة یابْن السرج الْمضیئة یابْن الشهب الثاقبة یابْن الْأنْجم الزاهرة یابْن السبل الْواضحة یابْن الْأعْلام اللائحة یابْن الْعلوم الْکاملة یابْن السنن الْمشْهورة یابْن الْمعالم الْماْثورة یابْن الْمعْجزات الْموْجودة یابْن الدلائل الْمشْهودة یابْن الصراط الْمسْتقیم یابْن النبأ الْعظیم یابْن منْ هو فی ام الْکتاب لدی الله علی حکیمٌ یابْن الْأیات و الْبینات یابْن الدلائل الظاهرات یابْن الْبراهین الْواضحات الْباهرات یابْن الْحجج الْبالغات یابْن النعم السابغات یابْن طه و الْمحْکمات یابْن یس و الذاریات یابْن الطور و الْعادیات یابْن منْ دنی فتدلی فکان قاب قوْسین اوْ ادْنی دنوا و اقْترابًا من الْعلی الْأعْلی لیت شعْری این اسْتقرتْ بک النوی بلْ ای ارْضٍ تقلک اوْ ثری ابرضْوی اوْ غیرها امْ ذی طوی عزیزٌ علی انْ اری الْخلْق و لاتری و لا اسْمع لک حسیسًا و لا نجْوی عزیزٌ علی انْ تحیط بک دونی الْبلْوی و لاینالک منی ضجیجٌ و لاشکوی بنفْسی انْت منْ مغیبٍ لمْ یخْل منا بنفْسی انْت منْ نازحٍ ما نزح عنا بنفْسی انْت امْنیة شایقٍ یتمنی منْ مؤْمنٍ و مؤْمنةٍ ذکرا فحنا بنفْسی انْت منْ عقید عز لایسامی بنفْسی انْت منْ اثیل مجْدٍ لایجاری بنفْسی انْت منْ تلاد نعمٍ لاتضاهی بنفْسی انْت منْ نصیف شرفٍ لایساوی الی متی احار فیک یا موْلای و الی متی و ای خطابٍ اصف فیک و ای نجْوی عزیزٌ علی انْ اجاب دونک و اناغی عزیزٌ علی انْ ابْکیک و یخْذلک الْوری عزیزٌ علی انْ یجْری علیک دونهمْ ماجری هلْ منْ معینٍ فاطیل معه الْعویل و الْبکاء هلْ منْ جزوعٍ فاساعد جزعه اذا خلا هلْ قذیتْ عینٌ فساعدتْها عینی علی الْقذی هلْ الیک یابْن احْمد سبیلٌ فتلْقی هلْ یتصل یوْمنا منْک بعدةٍ فنحْظی متی نرد منا هلک الرویة فنرْوی متی ننْتقع منْ عذْب مائک فقدْ طال الصدی متی نغادیک و نراوحک فنقر عینًا متی ترانا و نریک و قدْ نشرْت لواء النصْر تری اترانا نحف بک و انْت تامر الْملأ و قدْ ملأْت الْأرْض عدْلاً و اذقْت اعْدائک هوانًا و عقابًا و ابرْت الْعتاة و جحدة الْحق و قطعْت دابر الْمتکبرین واجْتثثْت اصول الظالمین و نحْن نقول الْحمْدلله رب الْعالمین اللهم انْت کشاف الْکرب و الْبلْوی و الیک اسْتعْدی فعنْدک الْعدْوی و انْت رب الْأخرة و الدنْیا فاغثْ یا غیاث الْمسْتغیثین عبیدک الْمبْتلی و اره سیده یا شدید الْقوی و ازلْ عنْه به الْأسی و الْجوی و بردْ غلیله یا منْ علی الْعرْش اسْتوی و منْ الیه الرجْعی و الْمنْتهی اللهم و نحْن عبیدک التائقون الی ولیک الْمذکر بک و بنبیک خلقْته لنا عصْمةً و ملاذًا و اقمْته لنا قوامًا و معاذًا و جعلْته للْمؤْمنین منا اماما فبلغْه منا تحیةً و سلاما و زدْنا بذلک یا رب اکراما واجْعلْ مسْتقره لنا مسْتقرا و مقاما و اتْممْ نعْمتک بتقْدیمک ایاه امامنا حتی توردنا جنانک و مرافقة الشهداء منْ خلصائک اللهم صل علی محمدٍ و ال محمدٍ و صل علی محمدٍ جده و رسولک السید الْأکبر و علی ابیه السید الْأصْغر و جدته الصدیقة الْکبْری فاطمة بنْت محمدٍ و علی من اصْطفیت منْ ابائه الْبررة و علیه افْضل و اکمل و اتم و ادْوم و اکثر و اوْفرما صلیت علی احدٍ منْ اصْفیائک و خیرتک منْ خلْقک و صل علیه صلوةً لا غایة لعددها و لا نهایة لمددها و لا نفاد لأمدها اللهم و اقمْ به الْحق و ادْحضْ به الْباطل و ادلْ به اوْلیائک و اذْللْ به اعْدائک وصل اللهم بیننا و بینه وصْلةً تؤدی الی مرافقة سلفه واجْعلْنا ممنْ یاْخذ بحجْزتهمْ و یمْکث فی ظلهمْ و اعنا علی تاْدیة حقوقه الیه و الْأجْتهاد فی طاعته و اجْتناب معْصیته وامْننْ علینا برضاه وهبْ لنا راْفته و رحْمته و دعائه و خیره ما ننال به سعةً منْ رحْمتک و فوْزًا عنْدک واجْعلْ صلوتنا به مقْبولةً و ذنوبنا به مغْفورةً و دعائنا به مسْتجابا واجْعلْ ارْزاقنا به مبْسوطةً و همومنا به مکفیةً و حوائجنا به مقْضیةً و اقْبلْ الینا بوجْهک الْکریم واقْبلْ تقربنا الیک وانْظرْ الینا نظْرةً رحیمةً نسْتکمل بها الْکرامة عنْدک ثم لاتصْرفْها عنا بجودک واسْقنا منْ حوْض جده صلی الله علیه و اله بکأْسه و بیده ریا رویا هنیئًا سائغا لاظما بعْده یا ارْحم الراحمین.

دوم:

در ساعت آخر روز جمعه نماز «امام زمان» (علیه السلام) را بخواند.

استاد ما مرحوم حاج «ملا آقاجان زنجانی» رحمه الله علیه مقید بود که ساعت آخر روز که متعلق به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است، نماز آن حضرت را بخواند و روز را با یاد آن حضرت به پایان برساند و از این راه در ارتباط با آن وجود مقدس استفاده زیادی کرده بود.

ضمنا توجه به نکات زیر برای کسانی که می خواهند به این عمل مبادرت داشته باشند لازم است:

اول: اگر کسی بخواهد از این نماز استفاده کاملی کند باید مدتی آن را ادامه دهد یعنی هر روز در همان ساعت آن را بخواند.

دوم: به وسیله ی گفتن صد مرتبه «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعینْ» باید نمازگذار مثل میخی که صد مرتبه با پتک روی آن می زنند معنی منحصر کردن عبادت را برای خدا و طلب کمک نمودن از او را در قلب خود میخکوب کند که شیطان نتواند آن را به هیچ وجه از دل او بیرون بیاورد و از این طریق به مرحله ی اخلاص و بلکه خلوص برسد.

دو رکعت نماز می خواند در هر رکعت سوره ی حمد را بخواند وقتی به ایاک نعبد و ایاک نستعین رسید آن را صد مرتبه بگوید و حمد را تمام کند و بعد سوره ی قل هوالله را بخواند و پس از آنکه از نماز فارغ شد این دعاء را بخواند که انشاءالله حاجتش برآورده می شود.

اللهم عظم الْبلاء و برح الْخفاء وانْکشف الْغطاء و ضاقت الْأرْض بما وسعت السماء و الیک یا رب الْمشْتکی و علیک الْمعول فی الشدة و الرخاء اللهم صل علی محمدٍ و ال محمدٍ الذین امرْتنا بطاعتهمْ و عجل اللهم فرجهمْ بقائمهمْ و اظْهرْ اعْزازه یا محمد یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فانکما کافیای یا محمد یا علی یا علی یا محمد انْصرانی فانکما ناصرای یا محمد یا علی یا علی یا محمد احْفظانی فانکما حافظای یا موْلای یا صاحب الزمان یا موْلای یا صاحب الزمان یا موْلای یا صاحب الزمان الْغوْث الْغوْث الْغوْث ادْرکنی ادْرکنی ادْرکنی الْأمان الْأمان الْأمان.

سوم:

گفتن اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.

تردیدی نیست که یکی از بهترین اعمال در زمان غیبت کبری و یا حتی در ظهور صغری انتظار فرج حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.

(من این موضوع را در کتاب «مصلح غیبی» مفصلاً شرح داده ام) و تردیدی نیست که تا آن حضرت ظهور نکند فرجی برای «آل محمد» (صلی الله علیه و آله) یعنی سادات و ذراری «زهراء» (سلام الله علیها) که مالکان اولیه ی زمین اند نخواهد بود.

و آنها تا حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ظاهر نشود سرور و فرجی نخواهند داشت و لذا بر دوستانشان لازم است برای آنکه سرور و فرج را در آنها ببینند (چنانکه در زیارت حضرت «معصومه» (سلام الله علیها) می خوانیم اسئل الله ان یرینا فیکم السرور و الفرج) لااقل روزهای جمعه چنانکه در روایات وارد شده صد مرتبه بگویند: اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.

چهارم:

آن چنانکه قبلاً گفته شد روز جمعه روزی است که باید در آن انتظار ظهور حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را بیشتر از روزهای دیگر داشت و روزی است که ما از هر جهت میهمان آن حضرتیم و لذا باید حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) در این روز به زیارتی که از سید بن طاووس نقل شده زیارت گردد.

السلام علیک یا حجه الله فی ارْضه السلام علیک یا عین الله فی خلْقه السلام علیک یا نورالله الذی یهْتدی به الْمهْتدون و یفرج به عن الْمؤْمنین السلام علیک ایها الْمهذب الْخائف السلام علیک ایها الْولی الناصح السلام علیک یا سفینة النجاة السلام علیک یا عین الْحیوة السلام علیک صلی الله علیک و علی ال بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک عجل الله لک ما وعدک من النصْر و ظهور الاْمْر السلام علیک یا موْلای انا موْلاک عارفٌ باولیک و اخْریک اتقرب الی الله تعالی بک و بال بیتک و انْتظر ظهورک و ظهور الْحق علی یدیک و اسْئل الله انْ یصلی علی محمدٍ و ال محمدٍ و انْ یجْعلنی من الْمنْتظرین لک و التابعین و الناصرین لک علی اعْدائک و الْمسْتشْهدین بین یدیک فی جمْلة اوْلیائک یا موْلای یا صاحب الزمان صلوات الله علیک و علی ال بیتک هذا یوْم الْجمعة و هو یوْمک الْمتوقع فیه ظهورک و الْفرج فیه للْمؤْمنین علی یدیک و قتْل الْکافرین بسیفک و انا یا موْلای فیه ضیفک و جارک و انْت یا موْلای کریمٌ منْ اوْلاد الْکرام و مأْمورٌ بالضیافة و الْأجارة فاضفْنی و اجرْنی صلوات الله علیک و علی اهْل بیتک الطاهرین.

 

زیارت‌ سلام‌ اللّه‌ الکامل‌ التّام‌

پنجم:

سید علیخان در کتاب «کلم طیب» فرموده هر جا که باشی دو رکعت نماز زیر آسمان رو به قبله بخوان و بعد از نماز بایست و این زیارت را بخوان که خدای تعالی انشاءالله حاجتت را برآورده خواهد کرد.

سلام الله الْکامل التام الشامل الْعام و صلواته الدائمة و برکاته الْقائمة علی حجه الله و ولیه فی ارْضه و بلاده و خلیفته علی خلْقه و عباده و سلالة النبوة و بقیة الْعتْرة و الصفْوة صاحب الزمان و مظْهر الْأیمان و ملقن احْکام الْقرْان و مطهر الْأرْض و ناشر الْعدْل فی الطول و الْعرْض و الْحجة الْقائم الْمهْدی الاْمام الْمنْتظر الْمرْضی وابْن الاْئمة الطاهرین الْوصی بْن الاْوْصیاء الْمرْضیین الْهادی الْمعْصوم ابْن الاْئمة الْهداة الْمعْصومین السلام علیک یا معز الْمؤْمنین الْمسْتضْعفین السلام علیک یا مذل الْکافرین الْمتکبرین الظالمین السلام علیک یا موْلای یا صاحب الزمان السلام علیک یابْن رسول الله السلام علیک یابْن امیرالْمؤْمنین السلام علیک یابْن فاطمة الزهْراء سیدة نساء الْعالمین السلام علیک یابْن الْأئمة الْحجج الْمعْصومین و الاْمام علی الْخلْق اجْمعین السلام علیک یا موْلای سلام مخْلصٍ لک فی الْولایة اشْهد انک الاْمام الْمهْدی قوْلاً و فعْلاً و انْت الذی تمْلاء الاْرْض قسْطًا و عدْلاً بعْد ما ملئتْ ظلْمًا و جوْرًا فعجل الله فرجک و سهل مخْرجک و قرب زمانک و کثر انْصارک و اعْوانک و انْجز لک ما وعدک فهو اصْدق الْقائلین و نرید انْ نمن علی الذین اسْتضْعفوا فی الاْرْض و نجْعلهمْ ائمةً و نجْعلهم الْوارثین یا موْلای یا صاحب الزمان یابْن رسول الله حاجتی کذا و کذا (و به جای کذا و کذا حاجات خود را ذکر کند) فاشْفعْ لی فی نجاحها فقدْ توجهْت الیک بحاجتی لعلْمی ان لک عنْد الله شفاعةً مقْبولةً و مقامًا محْمودًا فبحق من اخْتصکمْ بامْره و ارْتضاکمْ لسره و بالشأْن الذی لکمْ عنْدالله بینکمْ و بینه سل الله تعالی فی نجْح طلبتی و اجابة دعْوتی و کشْف کرْبتی.

 

دعای‌ اللّهمّ بلغ‌ مولای‌ صاحب‌ الزّمان‌

ششم:

مکرر از من خواسته اند که ما چگونه با حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) ارتباط پیدا کنیم و من مکرر شنیده ام که به وسیله ی این زیارت و صلوات افرادی ارتباط روحی با آن وجود مقدس پیدا کرده اند ولی آنچه بیشتر مفید فائده است این است که به آن مداومت شود و هر روز و یا لااقل در هفته یک روز که معین باشد آن را با توجه به مضامینش بخوانند و دست راست را به عنوان دست آن حضرت در دست چپ به عنوان دست خودش درهم بگذارد و نیت بیعت با آن حضرت را بنماید و ملزم به این بیعت باشد تا قرب روحی و جسمی برای او حاصل شود.

اللهم بلغْ موْلای صاحب الزمان صلوات الله علیه عنْ جمیع الْمؤْمنین و الْمؤْمنات فی مشارق الاْرْض و مغاربها و برها و بحْرها و سهْلها و جبلها حیهمْ و میتهمْ و عنْ والدی و ولدی و عنی من الصلوات و التحیات زنة عرش الله و مداد کلماته و منْتهی رضاه و عدد ما احْصاه کتابه و احاط به علْمه اللهم انی اجدد له فی هذا الْیوْم و فی کل یوْمٍ عهْدًا و عقْدًا و بیعةً فی رقبتی اللهم کما شرفْتنی بهذا التشْریف و فضلْتنی بهذه الْفضیلة و خصصْتنی بهذه النعْمة فصل علی موْلای و سیدی صاحب الزمان واجْعلْنی منْ انْصاره و اشْیاعه و الذابین عنْه واجْعلْنی من الْمسْتشْهدین بین یدیه طائعًا غیر مکرهٍ فی الصف الذی نعت اهْله فی کتابک فقلْت صفا کانهمْ بنْیانٌ مرْصوصٌ علی طاعتک و طاعة رسولک واله علیهم السلام اللهم هذه بیعةٌ له فی عنقی الی یوْم الْقیمة.

 

زیارت‌ آل‌ یس‌

هفتم:

زیارت «آل یس» که مکرر افرادی از اولیاء خدا به وسیله ی این زیارت با حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ملاقات کرده اند و شبهائی در جلسات پر جمعیتی که این زیارت خوانده می شد انواری مشاهده می گردید که حاکی از حضور آن جناب در مجلس بود.

یکی از اولیاء خدا می گفت: اگر کسی با قرب حقیقی این زیارت را بخواند و جواب سلام خود را نگیرد مرا ملامت کند.

از او سؤال شد: که قرب حقیقی چیست؟

در جواب گفت: حیات و صفات انسانی را تقویت کردن و اخلاقیات و غرائز حیوانی را تضعیف و یا از بین بردن و آنچه از آنها تضعیف شده اختیارش را به دست روحیات و صفات انسانی دادن و به هیچ وجه گناه نکردن سبب قرب حقیقی می شود و انسان از مقربین درگاه آن حضرت می گردد.

بطور مثال وقتی شخصی که دست به دست زن نامحرم زده و توبه نکرده می خواهد با «امام صادق» (علیه السلام) مصافحه کند آن حضرت می گوید: دستی که گناهکار است نمی تواند با دست امام زمانش مصافحه نماید.

بنابراین چگونه ممکن است چشمی که گناه کرده، دستی که گناه کرده، بدنی که سر تا پا گناه است بتواند با «امام زمان» (علیه السلام) ملاقات نماید؟!

پس اولین شرط ملاقات با آن حضرت و شنیدن پاسخ سلامهائی که به او داده است این است که با پاکی روح و خلوص و اخلاص با آن وجود مقدس روبرو گردد و لذا اگر آن حضرت را با چشم دل دیدی در مقابلش بایست و بگو.

سلامٌ علی ال یس السلام علیک یا داعی الله و ربانی ایاته السلام علیک یا باب الله و دیان دینه السلام علیک یا خلیفة الله و ناصر حقه السلام علیک یا حجه الله و دلیل ارادته السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترْجمانه السلام علیک فی اناء لیلک و اطْراف نهارک السلام علیک یا بقیه الله فی ارْضه السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکده السلام علیک یا وعْدالله الذی ضمنه السلام علیک ایها الْعلم الْمنْصوب و الْعلْم الْمصْبوب و الْغوْث و الرحْمة الْواسعة وعْدا غیر مکذوبٍ السلام علیک حین تقوم السلام علیک حین تقْعد السلام علیک حین تقْرء و تبین السلام علیک حین تصلی و تقْنت السلام علیک حین ترْکع و تسْجد السلام علیک حین تهلل و تکبر السلام علیک حین تحْمد و تسْتغْفر السلام علیک حین تصْبح و تمْسی السلام علیک فی اللیل اذا یغْشی و النهار اذا تجلی السلام علیک ایها الاْمام الْمأْمون السلام علیک ایها الْمقدم الْمأْمول السلام علیک بجوامع السلام اشْهدک یا موْلای انی اشْهد انْ لااله الاالله وحْده لاشریک له و ان محمدا عبْده و رسوله لاحبیب الا هو و اهْله و اشْهدک یا موْلای ان علیا امیرالْمؤْمنین حجته و الْحسن حجته و الْحسین حجته و علی بْن الْحسین حجته و محمد بْن علی حجته و جعْفر بْن محمدٍ حجته و موسی بْن جعْفرٍ حجته و علی بْن موسی حجته و محمد بْن علی حجته و علی بْن محمدٍ حجته و الْحسن بْن علی حجته و اشْهد انک حجه الله انْتم الاْول و الاْخر و ان رجْعتکمْ حق لاریب فیها یوْم لا ینْفع نفْسا ایمانها لمْ تکنْ امنتْ منْ قبْل اوْ کسبتْ فی ایمانها خیرا و ان الْموْت حق و ان ناکرا و نکیرا حق و اشْهد ان النشْر حق و الْبعْث حق و ان الصراط حق و الْمرْصاد حق و الْمیزان حق و الْحشْر حق و الْحساب حق و الْجنة و النار حق و الْوعْد و الْوعید بهما حق یا موْلای شقی منْ خالفکمْ و سعد منْ اطاعکمْ فاشْهدْ ما اشْهدْتک علیه و انا ولی لک برئٌ منْ عدوک فالْحق ما رضیتموه و الْباطل ما اسْخطْتموه و الْمعْروف ما امرْتمْ به و الْمنْکر ما نهیتمْ عنْه فنفْسی مؤْمنةٌ بالله وحْده لا شریک له و برسوله و بامیرالْمؤْمنین و بکمْ یا موْلای اولکمْ و اخرکمْ و نصْرتی معدةٌ لکمْ و مودتی خالصةٌ لکمْ امین امین. و بعد از آن این دعا خوانده شود. اللهم انی اسْئلک انْ تصلی علی محمدٍ نبی رحْمتک و کلمة نورک و انْ تمْلاء قلْبی نور الْیقین و صدْری نور الاْیمان و فکری نور النیات و عزْمی نور الْعلْم و قوتی نور الْعمل و لسانی نورالصدْق و دینی نور الْبصائر منْ عنْدک و بصری نور الضیاء و سمْعی نور الْحکمة و مودتی نور الْموالاة لمحمدٍ و اله علیهم السلام حتی الْقاک و قدْ وفیت بعهْدک و میثاقک فتغشینی رحْمتک یا ولی یا حمید اللهم صل علی محمدٍ حجتک فی ارْضک و خلیفتک فی بلادک و الداعی الی سبیلک و الْقائم بقسْطک و الثائر بامْرک ولی الْمؤْمنین و بوار الْکافرین و مجلی الظلمة و منیر الْحق و الناطق بالْحکمة و الصدْق و کلمتک التامة فی ارْضک الْمرْتقب الْخائف و الْولی الناصح سفینة النجاة و علم الْهدی و نور ابْصار الْوری و خیر منْ تقمص و ارْتدی و مجلی الْعمی الذی یمْلاء الاْرْض عدْلاً و قسْطًا کما ملئتْ ظلْمًا و جوْرًا انک علی کل شی ءٍ قدیرٌ اللهم صل علی ولیک و ابْن اوْلیائک الذین فرضْت طاعتهمْ و اوْجبْت حقهمْ و اذْهبْت عنْهم الرجْس و طهرْتهمْ تطْهیرًا اللهم انْصرْه و انْتصرْ به لدینک و انْصرْ به اوْلیائک و اوْلیائه و شیعته و انْصاره و اجْعلْنا منْهمْ اللهم اعذْه منْ شر کل باغٍ و طاغٍ و منْ شر جمیع خلْقک و احْفظْه منْ بین یدیه و منْ خلْفه و عنْ یمینه و عنْ شماله و احْرسْه و امْنعْه منْ انْ یوصل الیه بسوءٍ و احْفظْ فیه رسولک و ال رسولک و اظْهرْ به الْعدْل و ایدْه بالنصْر و انْصرْ ناصریه و اخْذلْ خاذلیه واقْصمْ قاصمیه واقْصمْ به جبابرة الْکفْر و اقْتلْ به الْکفار و الْمنافقین و جمیع الْملْحدین حیث کانوا منْ مشارق الاْرْض و مغاربها برها و بحْرها وامْلاءْ به الاْرْض عدْلاً و اظْهرْ به دین نبیک صلی الله علیه و اله واجْعلْنی اللهم منْ انْصاره و اعْوانه و اتْباعه و شیعته و ارنی فی ال محمدٍ علیهم السلام مایأْملون و فی عدوهمْ ما یحْذرون اله الْحق امین یا ذالْجلال و الاْکرام یا ارْحم الراحمین.

 

نامه‌ به‌ حضرت‌ ولی عصر

هشتم:

«نامه ای برای آن حضرت»

شخصی که راضی نیست نامش برده شود و حتی قصه هایش را هم برای من نقل نکرده ولی در اثر نوشتن نامه استغاثه به حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه مکرر به محضر آن حضرت رسیده و حوائجش را گرفته و من یقین به آن موفقیتها دارم می گفت:

که مؤثرترین نامه های استغاثه به حضرت «بقیه الله» نامه ای است که مرحوم حاجی نوری رحمه الله در کتاب نجم الثاقب در حکایت ششم از حکایات کسانی که در غیبت کبری خدمت «امام زمان» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رسیده اند می باشد و آن این است:

بسْم الله الرحْمن الرحیم توسلْت الیک یا اباالْقاسم محمد بْن الْحسن بْن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعْفر بن محمد بن علی بن الْحسین بن علی بن ابیطالب النباء الْعظیم و الصراط الْمسْتقیم و عصْمة اللاجین بامک سیدة نساء الْعالمین و بابائک الطاهرین و بامهاتک الطاهرات بیس و الْقرْان الْحکیمْ والْجبروت الْعظیم و حقیقة الاْیمان و نور النور و کتابٍ مسْطور انْ تکون سفیری الی الله تعالی فی الْحاجة بفلان بْن فلان.

در اینجا اگر دفع دشمنی منظور است به جای فلان بن فلان نام او و پدرش ذکر شود مثلاً آخر نامه اینطور نوشته شود:

انْ تکون سفیری الی الله تعالی فی الْحاجة لهلاک یزید بن معاویة.

و اگر دعائی برای کس دیگری منظور است یعنی حاجتی برای دیگری از خدا می خواهد در آخر نامه می نویسد: انْ تکون سفیری الی الله فی الْحاجة لحسن بن رضا و به جای اسامی فوق اسم شخص مورد نظر و پدرش نوشته شود و سپس آن نامه را در گل پاکی بگذارد و در آب جاری و یا چاه آبی بیاندازد و در حال انداختن نامه میان آب بگوید:

یا عثمان بن سعید و یا محمد بن عثمان اوصلا رقعتی الی صاحب الزمان صلوات الله علیه.

و اگر بخواهد ترجمه این جمله را هم بگوید مانعی ندارد و ترجمه اش این است.

ای عثمان بن سعید و ای محمد بن عثمان (اینها دو نایب خاص آن حضرت بوده اند) نامه مرا به محضر مقدس حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) برسانید.

 

 

 

حذفیات جلد اول ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

پیشگفتار جلد اول

پنج :

من در کتاب «مصلح غیبی » کیفیت تشرّف به محضر مقدّس حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه را، به چهار نحوه تقسیم کرده ام ولی حکایاتی که در این کتاب نقل می شود، فقط مربوط به یک نحوه از آن چهار نحوه خواهد بود، زیرا ما در این کتاب فقط به نقل تشرّفاتی که دوستان آن حضرت در بیداری با همان بدن ظاهری ، ایشان را دیده اند و توفیق ملاقاتش را پیدا کرده اند، خواهیم پرداخت .

توضیح آنکه : اگر شما در کتاب «مصلح غیبی » که پاسخ هفتاد سؤال از احوالات حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) است ، بخصوص در صفحة ۱۱۴ دقّت کنید، به خوبی می یابید، که ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) به چند نحوه انجام می شود:

اوّل : ملاقات و ارتباط روحی ، که ممکن است این نحوه از ارتباط ، که بهتـرین نحـوة ارتباطات است ، دائمی باشد و هیچگاه فراق و جدائی نداشته باشد.

دوّم : آنکه آن حضرت را در خواب ببینیم .

سوّم : آنکه آن حضرت را در عالم مکاشفه زیارت کنیم .

چهارم : آنکه آن وجود مقدّس را، با بدن ظاهری ملاقات نمائیم .

که در این کتاب ، فقط به حکایاتی که جمعی آن حضرت را با بدن ظـاهری کـه در ایـن دنیـا زنـدگی مـی کند دیده اند، می پردازیم و می خواهیم به این وسیله اثبات کنیم ، که آن وجود مبارک زنده است و در میان ما زندگی می کند.

هفت :

در این کتاب هفتاد ملاقات که به حساب ابجد با کلمة « یامهدی » تطبیق می کند، از میان صدها قضیه و حکایات با خصوصیات زیر انتخاب شده و نقل گردیده است :

۱ـ تمام سرگذشتها بنحوی قطعی و یقینی است که یا واسطه ندارد و یا برای آنها سند صحیحی در دست است .

۲ـ کوشش شده که سرگذشتهائی که در این کتاب ذکر می شود، در آنها احتمال اینکه دیگری بجای شخص امام (علیه السّلام) زیارت شده باشد وجود نداشته باشد و تمام آنها با وجود مقدّس آن حضرت تطبیق کند.

۳ـ در تمام این قضایا، کسانی که خدمت آن حضرت رسیده اند، در حین ملاقات و یا چند لحظه بعد از ملاقات ، آن حضرت را شناخته اند و اکثراً با توجّه به اینکه آن آقا امام زمان (علیه السّلام) است با او حرف زده اند.

۴ـ در انتخاب این ملاقاتها کوشش شده قضایائی که در بیداری اتّفاق افتاده ، ذکر شود و از قصّه هائی که احتمال رؤیا و یا حتّی مکاشفه دارد پرهیز گردد.

امید است بقیة این «ملاقاتـها» را که ما در این کتاب بخاطر قطور نشدن آن ذکر نکرده ایم در جلد دوّم (اگر خدای نکرده تا آن موقع ظهور باهرالنّور آن حضرت واقع نشد) بیاوریم و دوستان آن حضرت را بیشتر شاد نمائیم .

 

ملاقات هشتادم

مرحوم حجّة الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ « تقی زرگری » که یکی از اولیاء خدا بود و من شرح حالی از او در کتاب «پرواز روح » نقل کرده ام ، همسرش که بانوی محترمه ای است ، می گفت :

در نیمه شب شانزدهم ماه مبارک رمضان ۱۳۹۸ با صدای گریه و مناجات مرحوم حاج «میزرا تقی زرگری » از خواب بیدار شدم ، عطر عجیبی فضای اطاق را پر کرده بود! پرسیدم : چه شده ؟!

گفت : نمی دانی چه خبر بود! حضرت « بقیة اللّه » روحی له الفداء تشریف داشتند، مدّتی خدمتشان نشسته بودم و الا´ن که رفتند فراق ایشان مرا ناراحت کرده است .

گفتم : پس چرا مرا بیدار نکردی ؟

گفت : آقا فرمودند بگذار بخوابد.

گفتم : مذاکراتی هم داشتید؟

گفت : سؤالاتی از آقا کردم و ایشان جواب عنایت فرمودند ولی نمی توانم همة سؤالاتم را به تو بگویم .

گفتم : آنچه را می توانید بگوئید.

گفت : از اوضاع مملکت از آقا سؤال کردم ،

فرمودند: شاه می رود و رژیم سرنگون می شود و فرج نزدیک است (با آنکه در آن روز مردم فکر نمی کردند که قدرتمندی مثل محمد رضای پهلوی شاه ایران سرنگون گردد).

پرسیدم : شفای کسالتت را از آقا نخواستی ؟

گفت : من باید از دنیا بروم چند ماه هم دیر شده است .

سپس خود او ادامه داد و گفت : از حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) سؤال کردم چگونه می شود خدمتتان رسید؟

فرمودند: من همیشه با شما هستم ، هر وقت بخواهید مرا می بینید.

به هر حال آن شب گذشت و از آن شب به بعد مرحوم حاج «میرزا تقی » رحمة اللّه علیه غالباً حالش دگرگون بود تا دارفانی را وداع کرد.

خوانندگان محترم می بینید که چگونه دوستان حضرت «بقیة اللّه » روحی له الفداء با آن حضرت در تماس اند و چگونه اولیاء خدا از مرگ استقبال می کنند و دنیا را زندان خود می دانند.

و آن حضرت به آنها اظهار می فرماید که من همیشه با شمایم .

(ای به فدای خاک پایت روح و جانمان باد).

 

ملاقات هشتاد و یکم

حدود سال ۱۳۴۲ که دوره تحصیلات فقه و اصولم را به پایان رسانده بودم و می خواستم طبق دستور قرآن مجید که می فرماید: ( ولِینْذِروا قوْمهمْ اِذارجعوا اِلیهِمْ) ـ سورة توبه آیة ۱۲۳. برای مردم مشهد خدمت ارزنده ای کرده باشم به نظرم رسید که در محلّة سعدآباد مشهد مقدّس بهائیها اجتماع کرده اند و لااقل حدود صد و پنجاه خانواده گرد هم در یک جا زندگی می کنند.

لذا در آنجا با همیاری مردم خیر مشهد و سائر شهرهای ایران مسجدی به نام مسجد « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) ساخته شد و تالاری به نام کانون بحث و انتقاد دینی که در آن پاسخ سؤالات مذهبی و اعتقادی داده می شد، تشکیل گردید و بحمداللّه ظرف مدت کوتاهی خدمات ارزنده ای به پیشگاه حضرت « بقیة اللّه » اروحنا فداه تقدیم شد، بگذریم نمی خواهم شرح فعّالیتهای آن مسجد و آن کانون و کتابخانه را در اینجا ذکر کنم ولی این قدر لازم است که بگویم : پس از ده سال فعّالیت محلّة بهائیها به دارالمؤمنینی تبدیل شد، که در تمام ایران در رژیم شاهنشاهی خیابانی به نام خیابان صاحب الزّمان نبود ولی ما میدان و خیابان مقابل مسجد و کانون را به نام صاحب الزّمان و خیابان صاحب الزّمان اسم گذاری کرده بودیم و کم کم اثری از بهائیت در آن محلّه دیده نمی شد، حتّی نوشابه ای که آن زمان امتیازش متعلّق بـه بهائیها بـود بـه نـام «پیپسی کولا» کـه در همـه جای مشهد به فروش می رسید، در آن محل مردم نمی خوردند و مصرف نمی کردند.

یک روز دوستان و همکارانم در «کانون بحث و انتقاد دینی » به من خبر دادند، که از طرف بهائیها در میان گاری دستی به وسیله یک فرد مفلوک در کنار میدان « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) «پیپسی » می فروشند و ما رفته ایم به او اعتراض کرده ایم ، یکی از کسبه محل گفته است به او چه کار دارید و به ما تعرض نموده است ، من از آنها سؤال کردم بالاخره چه شد؟ گفتند: هر طور بود ما او را از آنجا دور کردیم ولی این مرد کاسب ما را خیلی ناراحت کرد.

من گفتم : مهمّ نیست در راه خدمت به « امام عصر » (علیه السّلام) هر چه ناراحتی بکشید اهمیتی ندارد فردای آن روز شخصی نزد من آمد و گفت : دیشب فلان مرد کاسب سکته قلبی کرده و صبح به حال آمده و هنوز نزد طبیب و دکتری نرفته ، ولی مایل است با شما ملاقات کند، اگر ممکن باشد به منزل او بروید تا شما را ببیند، (من متوجّه شدم که این شخص همان کسی است که دیروز به دوستان من تعرّض کرده و به کمک بهائیها اصرار داشته که در میدان « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) پیپسی کولا مصرف شود) به او گفتم : بسیار خوب الا´ن می روم و او را می بینم و لذا فوراً لباس پوشیدم و به منزل او رفتم ، حالش خراب بود کنار بسترش نشستم و از او عیادت کردم .

او به من گفت : دیشب وقتی به منزل آمدم و غذا خوردم ، به اطاق خواب رفتم ، خوشحال بودم که به کمک یک نفر مفلوک امروز رفته ام ، که ناگاه دیدم ! حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه تشریف آوردند و به من نهیب زدند و مرا تنبیه کردند و فرمودند اگر از این کار یعنی کمک به دشمنان من پشیمان نشوی از بین می روی والاّ شفا خواهی یافت ، من بیهوش روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد صبح که به هوش آمدم تصمیم گرفتم از آن اعمال توبه کنم و لذا از شما تقاضا کردم که به منزل ما بیائید و شاهد باشید که من توبه کرده ام و می دانم شفا می یابم و حتی احتیاجی به طبیب و پزشک ندارم . همینطور هم شد او سالها است که زنده است و از آن کسالت در وجود او خبری نیست .

 

ملاقات هشتاد و دوم

حضرت حجّة الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج سید « ستّار محمّدی » از علماء بزرگ « میانة » آذربایجان است و مرد بسیار پاک و پرارزشی است ، سخاوت او ضرب المثل است ، درِ خانه اش باز و مأوائی برای علماء و دوستان است .

در سال ۱۳۶۰ که بعضی از نمک نشناسان او را اذیت کرده بودند و او از شهر میانه برای شکایت از آنها به مشهد مقدّس نزد حضرت « علی بن موسی الرّضا » (علیه السّلام) آمده بود و در منزل ما نزول اجلال فرموده بود. چند روزی که در منزل ما بود، فوق العاده ناراحت بود، یک روز بعد از ناهار من خوابیده بودم در عالم رؤیا دیدم پدرم که از دنیا رفته ، در اطاق مهمانخانه در محل مخصوصی بی هوش روی زمین افتاده مثل آنکه سکته قلبی کرده است ، من شانه های او را مالیدم به هوش آمد به من گفت خیلی ترسیدم فکر می کردم که از دنیا خواهم رفت .

من از خواب بیدار شدم و به خدمت معظم له که در اطاق مهمانخانه بود رفتم و به ایشان خوابم را گفتم .

ایشان به من توصیه کرد، که خیراتی برای پدرم بدهم .

شب همان روز من برای کاری از منزل بیرون رفته بودم ، وقتی به منزل برگشتم و وارد اطاق مهمانخانه شدم دیدم معظم له ، در همان حال مخصوصی که روز گذشته در خواب دیده بودم که پدرم افتاده و قلبش گرفته او هم افتاده و قلبش گرفته و با زحمت نفس می کشد.

من فوراً به یاد خوابم افتادم ، شانه های او را مالیدم تا آنکه به حال آمد فوراً او را به هر نحوی که بود به اطاق دیگری که جنب اطاق خوابم بود و دری به آن باز می شد برای آنکه از حالش اطلاع داشته باشم منتقل کردم و در رختخواب به او استراحت دادم و چون منزل در خارج شهر یعنی در قریة المهدی (طرقدر) بود، نتوانستم در همان شب طبیبی برای عیادتش حاضر کنم .

اما فوق العاده نگران بودم ، شب خوابم نمی برد، هر ساعت به او سری می زدم و از حالش تجسّس می کردم صبح که من می خواستم او را نزد طبیب ببرم ایشان فرمودند: حالم بسیار خوب است و احتیاج به طبیب نیست ، بعداً اهل بیتم به من گفت : من آن روز صبح که آقای «محمّدی » در اطاق مجاور خوابیده بود و حالش خوب نبود و من نماز صبح را خوانده بودم در بیداری می دیدم درِ اطاقی که آقای «محمّدی » خوابیده است باز شد و حضرت « رسول اکرم » (صلی اللّه علیه و آله) وارد شدند در میان درِ اطاقی که بیـن مـا و ایشـان بـاز مـی شد ایستـادنـد حضـرت « علی بن ابیطالب » (علیه السّلام) طرف راست ایشان ایستاده بود و حضرت « فاطمه زهراء » (سلام اللّه علیها) طرف چپ ایشان بودند و سائر« ائمه » و حضرت « بقیة اللّه » (عجل اللّه تعالی له الفرج) پشت سر آنها ایستاده بودند؛ من اول خیال کردم که چون ایشان سید و عالم و متّقی هستند و می خواهند از دنیا بروند « معصومین » (صلوات اللّه علیهم اجمعین) به بالینش آمده اند و لذا با خودم می گفتم : چرا آنها را من هم می بینم ، باید آنها را خود محتضر به بیند ولی بعد دیدم که حضرت « رسول اکرم » (صلی اللّه علیه و آله) او را در بغل گرفتند و به او اظهار محبت فرمودند و حضرت « بقیة اللّه » او را دلداری دادند و مثل آنکه دست به قلبش گذاشتند و او را شفا عنایت کردند و رفتند!!

بعداً بحمداللّه آثار کسالت از ایشان برطرف شده بود و ناراحتیها هم بعداً از بین رفت و بحمداللّه در این چند سال از کسالت قلبی ایشان خبری نبوده و صحیح و سالم در شهر میانه به همان آقائی زندگی می کند.

 

ملاقات هشتاد و سوم

مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ «علی کاشانی فریدة الاسلام » که در کتاب پرواز روح شرح حالش آمده می فرمودند:

یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیة الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم ، دیدم حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه تشریف آوردند و در گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم . نشسته ، من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من خوششان نیاید و قبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم ، تا بعد از نماز صبر می فرمایند.

نماز را خواندم ، در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند، مخصوصاً جمله یا منْ له الّدنْیا واْلآخِرة اِرْحمْ منْ لیس له الْدّنْیا والآخِرة را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه و حال بیشتری اداء می فرمودند، ولی به مجردی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولی عصر (صلوات اللّه علیه) رفتند.

 

ملاقات هشتاد و چهارم

یکی از اولیاء خدا مرا راهنمائی کرده بود، که برای حوائجت زیارت سلام اللّهِ الْکامِل التّام را بخوان و من آن وقتها حاجتی جز تشرف به محضر مولایم حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا لتراب مقدمه الفداء نداشتم لذا شبها زیر آسمان به خصوص نیمه های شب این زیارت را که در مفاتیح به عنوان استغاثه به امام زمان (علیه السّلام) ذکر کرده با جمیع آدابش می خواندم و وقتی به آخر زیارت که می فرماید: یا موْلای یا صاحِب الزّمانِ یابْن رسولِاللّهِ حاجتِی کذا و کذا و به جای کذا و کذا حاجت خود را ذکر کن من می گفتم حاجتی روْیتک و صحْبتک یعنی حاجت من ملاقات با تو و دیدن تو و مصاحبت با تو است و همچنین وقتی در آخر زیارت هم می گوید: حاجتت را بخواه باز همین حاجت را طلب می کردم .

تا آنکه شب جمعه ای بود در حدود ساعت ۱۲ نیمه شب وسط مسجد گوهرشاد در مشهد مقدّس زیر آسمان مشغول این زیارت بودم ، شاید بدون مبالغه در آن ساعت حتّی یک نفر غیر از من در صحن مسجد نبود، چند عدد چراغی که فقط حیاط مسجد را روشن کرده بود وجود داشت ، من با حال توجّهی که آن وقتها داشتم این زیارت را بعد از نماز استغاثه می خواندم ، تا رسیدم به کلمه یا موْلای یا صاحِب الزّمان یابْن رسولِ اللّهِ حاجتی روْیتک و صحْبتک به مجرد اینکه این کلمه را گفتم : دیدم ، سیدی بسیار خوش صورت و نورانی به لباس اهل علم از در قبله راه کنار گنبد طرف دست راست وارد مسجد شد من به مجرد آنکه او را دیدم تقریباً یقین کردم که او حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه است و لذا بقیه زیارتم را ترک کردم و به او نزدیک شدم او هم بدون آنکه متوجّه من شود سرش را پائین انداخته بود و به طرف حرم مقدّس می رفت ، ابهتش مرا مانع می شد که با او حرف بزنم لذا من هم عقب سر او به حرم رفتم با خودم می گفتم ، من از کجا بدانم که او حضرت بقیة اللّه روحی له الفداء است بالاخره در پیش روی مبارک ایستاد و مشغول زیارت شد ولی من به خاطر غفلتی که در چند لحظه پیدا کردم دیگر او را ندیدم .

 

ملاقات هشتاد و پنجم

آن وقتها در قم وقتی طلبه ای ازدواج می کرد دیگر به او در مدرسه جا نمی دادند و طبعاً می خواست برای خود و همسرش خانه ای تهیه کند که هم در آن زندگی نماید و هم یک اطاق لااقل برای مطالعه و پذیرائی و کتابخانه داشته باشد.

ما که از نظر مادّی وضعمان خوب نبود، مجبور بودیم که با یکی از دوستان که نسبتی هم با ما داشت یک خانة سه اطاقة دربست ، اجاره کنیم و یک اطاق آن را برای پذیرائی و مطالعه و کتابخانه قرار دهیم و هر کدام یک اطاق هم برای زندگی داشته باشیم .

یک روز جمعه ای من در اطاق کتابخانه نشسته بودم و مطالعه می کردم ، دیدم صاحبخانه (که زنی بود) در زد و وارد منزل شد و از اهل بیت ما ایرادهائی موذیانه که به بهانه گیری بیشتر شبیه بود گرفت و زیاد او را اذیت کرد.

من دلم شکست ، همان ساعت حرکت کردم و از قم پیاده با دوستم به مسجد جمکران برای توسّل به حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه رفتیم تا نزدیک غروب در آن مسجد متوسّل بودیم ناگهان حالتی به من دست داد که نمی توانم کیفیتش را وصف کنم در آن حال حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) به من فرمودند: به منزل که بروید آن کسی که باید برای شما منزل بخرد، در اطاق پذیرائی تان نشسته است !

من این مطلب را به دوستم گفتم : و با هم حرکت کردیم و به قم آمدیم و یکسره به منزل رفتیم وقتی در منزل را باز کردند دیدم چراغ اطاق پذیرائی روشن است .

سؤال کردم که : آیا مهمان داریم ؟!

اهل بیت گفت : بله فلانی است . (ایشان یکی از دوستان بازاری تهرانمان بود که هر وقت به قم می آمد وارد منزل ما می شد و در آن زمان او زیاد هم ثروتمند نبود که بتواند یک منزل برای ما از پول خودش بخرد).

به هر حال وارد اطاق شدیم و سفرة شام را پهن کردیم ، وقتی مشغول شام خوردن شدیم میهمانمان گفت : من شنیده ام که در قم مقبره هائی می سازند و می فروشند و من هم امروز آمده ام تا برای فامیل خودمان در قبرستان یک مقبره بخرم .

من گفتم : مانعی ندارد و دیگر موضوع به سکوت گذشت .

ولی آن شب به حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) متوسّل شدم و عرض کردم : معلوم می شود که عمر ما تمام شده که ایشان قصد مقبره خریدن دارد و طبعاً چون ما با او رفیق هستیم حتماً ما را هم در آن دفن خواهد کرد.

ولی صبح که برای میهمانمان صبحانه آوردیم . دیدیم رأیش تغییر کرده و می گوید: انسان هر کجا دفن شود. باید عملش صالح باشد تا عالم برزخ را راحت بگذراند، حالا می خواهد بالای قبرش ساختمان داشته باشد، یا نداشته باشد.

ما هم چیزی نگفتیم !

سپس بدون آنکه ما قضیه را برای او بگوئیم خود او اضافه کرد و گفت : به شما در این منزل سخت می گذرد من فکر کرده ام که یک خانه در قم بخرم که لااقل چهار اطاق داشته باشد دو اطاق آن برای شما و دو اطاق دیگر برای من که هر وقت خودم یا دوستانم به قم آمدیم در آن سکونت کنیم .

من به ایشان گفتم : شما خانه را بخرید ولی ما در آنجا نخواهیم ماند، (و علّت این نحوه پاسخ به آن میهمان این بود که معمولاً بعضی از اهالی تهران در قم منزل می خریدند و در حقیقت وقتی به دست یک طلبه می سپردند، عملاً از او توقّع سرایداری را داشتند چون دوستان و آشنایان صاحب منزل توقّع داشتند هر موقع از شبانه روز در بزنند و وارد شوند آن روحانی از آنها پذیرائی کند و این برنامه تقریباً همه روزه در دورة هفته ادامه داشت).

به هر حال میهمانمان سفارش کرد که ما برای او منزلی بخریم و گفت : هر زمان خانه خوبی تهیه شد، در تهران به من اطّلاع دهید تا من بیایم و او به تهران رفت .

چند روز از این جریان گذشت . من فوق العاده ناراحت بودم چون به خیال خودم به من وعدة منزل داده بودند و حالا اوّل اسم مقبره را می بردند، بعد هم که منزل حواله می شود، به عنوان سرایداری و به نام دیگر می خواهد خریداری شود و سخت از حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه گله مند بودم ، تا آنکه در این بین شبی در خواب دیدم که شخصی به لباس تجّار که عرقچین بر سر دارد و عبائی بر دوش انداخته با ما ملاقات کرد و گفت :

بیائید برویم منزلی را ببینید اگر پسندیدید برایتان بخریم ما با او رفتیم منزلی بود شش اطاق داشت و یکی از پایه هایش شکستی خورده بود و من آن را پسندیدم و او آن منزل را از طرف میهمان فوق الذّکرمان برای ما خرید.

من وقتی از خواب بیدار شدم به دوست هم منزلم جریان خواب را گفتم : او هم تعبیر کرد که انشاءاللّه ما صاحب منزل خواهیم شد.

ولی همان روز، نامه ای از طرف آن میهمان از تهران آمد که فلانی با این آدرس منزلی سراغ دارد. شما بروید اگر منزل را پسندیدید بگوئید ایشان به من خبر دهد تا من به قم بیایم و آن را بخرم .

ما با آن آدرس به منزل همان کس که معرّفی شده بود رفتیم . با کمال تعجّب دیدم این همان کسی است که من او را شب گذشته در خواب دیده بودم ، حتّی همان عرقچین را بسر و همان عبا را به دوش دارد؟!

من به دوستم گفتم : اگر منزل هم همان منزلی باشد که من در خواب دیده ام ، منزل برای ما خریداری می شود.

اتّفاقاً وقتی آقای معرّفی شده ما را به منزل مورد نظرش برد با کمال تعجّب آن منزل شش اطاق داشت و یکی از پایه هایش شکست خورده بود ولی صاحب منزل قیمت را بالا گفت و ما را رد کرد.

شخص معرّفی شده گفت : این منزل آن ارزش را ندارد و من برای شما منزل دیگری تهیه می کنم .

من به دوستم گفتم : این منزل را ما می خریم و به ما هم تعلّق پیدا می کند، حال چگونه انجام می شود خدا بهتر می داند.

فردای آن روز صاحب منزل مرا در صحن حضرت « معصومه » (علیها السّلام) دید و گفت : من از صبح دنبال شما می گردم ، عیالم خواب دیده که چرا ما شما را از در منزلمان رد کرده ایم و خلاصه اگر مایل باشید حاضریم به هر قیمتی که شما بخواهید منزل را تقدیم کنیم .

من به او گفتم : ایشان منزل را برای ما نمی خواهد بلکه برای یکی از محترمین تهران می خرند و چون او با ما رفیق است ، به ایشان سفارش کرده که با نظارت ما خریداری شود.

صاحب منزل گفت : اگر این طور است من منزل را به او نمی دهم چون عیالم گفته در خواب به من گفتند: چرا آن سیدها را از درِ خانه ات برگردانده ای ؟!

خلاصه من به منزل شخص معرّفی شده رفتم و جریان گفتگویم را با صاحب خانه برای او شرح دادم شخص معرّفی شده گفت : این طور نیست دوست مشترک تهرانیمان می خواهد منزل را برای شما بخرد.

فوراً نامه ای برای او نوشت و او به قم آمد و خانه را برای ما خریدند و چون من عفّت نفس عجیبی داشتم و نمی خواستم پول منزل را از او قبول کنم ، به من گفت : این را بدان که پول منزل را من نمی دهم و کسی که داده شما او را نمی شناسید و او هم شما را نمی شناسد!

بنابر این زیر بار منّت کسی نیستید و تنها از امام زمان (علیه السّلام) تشکر کنید من وقتی دوباره به مسجد جمکران شاید هم برای تشکر رفتم باز همان حالت مخصوص به من دست داده از آقا سؤال کردم که : چرا همان شب اوّل به وسیلة فلانی برای ما خریداری نشد؟ یعنی اوّل اسم مقبره و سپس منزل برای دیگری برده شد و پس از دوماه سرگردانی به وعده وفا فرمودید و به ما منزلی عنایت کردید؟!

فرمودند: که اگر همان روز اوّل داده می شد قدرش را نمی دانستید و خوشحالی زیادی پیدا می کردید.

 

ملاقات هشتاد و ششم

شبهای احیاء در مسجد « صاحب الزّمان » در مدت پانزده سالی که من موفّق به خدمتگذاری در آنجا بودم ، غوغائی بود!.

مردم حاجت هایشان را می گرفتند، تشرّفاتی داشتند و فوق العاده اثرات مطلوبی عایدشان می شد.

شاید فکر کنید، که من می خواهم بگویم ، اینها به خاطر تأثیر نفس من بوده است ، نه اینطور نیست ، در آن مدت چون بنا بود فرقه بهائیه که در آنجا اجتماع کرده بودند، از بین بروند و به این کمکها این هدف نیاز مبرمی داشت لذا حضرت «بقیة اللّه » ارواحنا فداه این محبّتها را به آن مسجد و کسانی که با اخلاص در آن قدم می گذاشتند، داشتند و در مقابل بعدها کسانی که بنای ضایع کردن این نام مقدّس را گذاشتند و در آن به فرزند عزیز «زهراء» (علیها السّلام) جسارت کردند بدبخت و بیچاره شدند.

به هر حال در اکثر شبهای احیاء تشرّفات و معجزات فراوانی برای مردمی که در آن مجالس شرکت می کردند، اتّفاق افتاد و چون در آن زمانها، به فکر جمع آوری آن قضایا نبودم ، حالا نمی توانم خصوصیات تشرّفاتی که مکرّر برایم نقل کرده اند توضیح دهم ولی در شب بیست و سوم ماه رمضان سال ۱۳۵۳ تشرفی برای چند نفر از زن و مرد که در مجلس بودند اتفاق افتاد که بسیار جالب بود.

یکی از آنها اهل بیت خود من بود که قضیه را این چنین نقل کرد.

او می گفت : در شب احیاء (مذکور) وقتی چراغها را خاموش کرده بودید و قرآن سر گرفته بودید، و به نام مقدّس حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) رسیده بودید، دیدم حضرت «حجّة بن الحسن » (علیه السّلام) وارد مسجد شدند و دمِ درِ مسجد میان جمعیت نشستند! من در قسمت زنانه مسجد بودم ، آهسته بطوری که معمولاً صدایم به آقا نمی رسید ولی معتقد بودم که آقا می شنوند، گفتم : آقا چرا آنجا نشسته اید! چرا به میان جمعیت نمی آئید! تا شما را مردم ببینند. حضرت از جا حرکت کردند و به میان جمعیت آمدند و تا کنار محراب رفتند.

گفتم : آقا چه می شود؟ که در میان زنها هم ، تشریف بیاورید؟!

حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) با آنکه جای زنها در قسمت بالای مسجد بود از پلّه ها نیامدند! بلکه مثل کسی که پرواز کند، صاف بدون حرکت بلند شدند و در کنار ما که مشغول قرآن سر گرفتن بودیم ، قرار گرفتند و باز دوباره به محلّ اوّل برگشتند و تا آخر مجلس در مسجد تشریف داشتند و دعائی که می شد «آمین » می گفتند.

 

 

حذفیات جلد دوم ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

پیشگفتار جلد دوم

من نمی خواستم و الآن هم نمی خواهم که شروع به نوشتن این کتاب یعنی جلد دوّم کتاب «ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) که به نام کتاب کمالات روحی نوشته شده بنمایم زیرا آرزو داشتم که قبل از نوشتن این کتاب آنچنان که در جلد اوّل هم نوشته ام ظهور با هر النّور وجود مقدّس حضرت بقیةالله (روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) واقع می شد و عموم مردم دنیا به ملاقات امام زمانشان موفّق می شدند.

دیگر احتیاجی به نقل قضایائی که فلان کس در فلان جا خدمت آن حضرت رسیده است نبود.

دیگر لازم نبود به سختیهائی از قبیل آنکه من از عشق و علاقه به آن حضرت بسوزم و زار زار در فراقش گریه کنم و ناظر حالات متشرّفین به محضرش باشم ولی جمعی او را منکر باشند و ملاقات با او را تکذیب کنند و مقام والای او را نشناسند، تن دهم.

خدا گواه است که از وقتی کتاب «پرواز روح» و کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) جلد اوّل را نوشته ام و دوستان مولا فهمیده اند که من هم با کلافی خریدار جمال یوسف فاطمه زهراء (علیها السّلام) هستم، کمتر روزی است که یکی یا چند نفر از علاقه مندان به آن حضرت با من ملاقات نکنند و جریانی یا در خواب و یا در مکاشفه و یا در بیداری از ملاقاتشان با حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) نقل ننمایند و دل افسرده مرا که در فراق آن عزیز می سوزد افسرده تر نکنند. آیا شما اگر جای من می بودید غبطه نمی بردید، حسرت نمی خوردید، آه از نهادتان بـرنمـی آمـد کـه چـرا پـس مـن از ایـن فیـض عظمی محروم باشم؟

چرا من نباید از این ملاقاتها بهره ای داشته باشم؟

چرا نباید همه مردم دنیا از این وجود مقدّس استفاده کنند؟

آیا جا ندارد که در گوشه ای دور از همه مردم زانوهای غم را در بغل بگیرم و از غصّه آن قدر گریه کنم تا قالب تهی کنم؟

آه که چقدر درد فراق مشکل و غیر قابل تحمّل است.

 

زبانِ خامه ندارد، سر بیانِ فراق

و گرنه شرح دهم، با تو داستان فراق

دریغ مدّت عمرم، که بر امید وصال

بسر رسید و نیامد بسر، زمان فراق

سری که بر سر گردونِ دون می سودم

بر آستان که نهادم، بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال، در هوای وصال

که ریخت مرغ دلم پر، در آشیان فراق

کنون چه چاره؟ که در بحر غم بگردابی

فتاد زورق صبرم، زبادبان فراق

بسی نماند، که کشتی عمر غرقه شود

زموج شوق تو در بحرِ بیکران فراق

اگر بدست من افتد! فراق را بکشم

که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب

قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شدست

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

زسوز شوق، دلم شد کباب!

دور از یار مدام، خون جگر می خورم،

زخوان فراق فلک چو دید سرم،

را اسیر چنبر عشق به بست گردن صبرم،

به ریسمان فراق به پای شوق،

گر این ره بسر شدی حافظ

بدست هجر ندادی، کسی عنان فراق

امّا تو که منکر وجود مقدّس آن حضرتی و یا انتظارش را نداری و یا چون ظهورش با منافع تو منافات دارد! به خود تلقین می کنی که او نمی آید و یا ملاقاتش را در زمان غیبت محال می دانی و انکار می کنی، راحتی!!

زیرا معنی انسانیت را، هدفت خلقت را، حقیقت و واقعیت را، نفهمیده ای و از محبّت حقیقی بوئی نبرده ای و حقیقت را ندیده ای و اینها را افسانه تصوّر کرده ای.

امّا من، به یاری خود آن حضرت چون می دانم تو این قضایا را که قطعا ده درصد آن به خاطر آنکه باز هم تو تلقین کرده ای که نباید گفت، گفته نمی شود اگر بشنوی تکذیب می کنی و آنها را متّهم به اخبار آحاد می نمائی و آنها را از حجیت می اندازی و منکر می شوی و می خواهی به کوردلیت ادامه دهی و در جهل مرکب، خود را ابدالدّهر نگه داری.

آن قدر از این حکایات در این کتاب با اسناد صحیح می نویسم، تا بدانی علاوه بر آنکه این قضایا تواتر اجمالی دارد و اکثریت قریب به اتّفاق شیعیان خالص آن وجود مقدّس را دیده اند، تنها تو که منکری به این فیض عظمی نرسیده ای و از آن حضرت استفاده ننموده ای.

باشد که شاید تو هم هدایت شوی و به اجبار هم که شده معتقد به آن وجود مقدّس گردی و دیگر سدّ راه وصول مردم به آن سرچشمه حیات نگردی!.

این کتاب شب میلاد مسعود حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء یعنی شب نیمه شعبان ۱۴۰۴ مصادف با انتشار جلد اوّل «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) (چاپ اوّل) به رشته تحریر درآمد. امید است مورد قبول آن حضرت واقع گردد.

 

خصوصیات این کتاب

یک:

در این کتاب تنها به نقل قضایای کسانی که خدمت حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) مشرّف شده اند اکتفا نشده بلکه در ضمن نقل حکایات متشرّفین به محضر آن حضرت مراحل سیر و سلوک و تزکیه نفس و راههای ارتباط با آن وجود مقدّس و معرفت او و قرب الی الله مختصرا توضیح داده شده و برای کسانی که مایلند تزکیه نفس کنند، مطالعه آن إن شاء الله بسیار مفید است.

دو:

ممکن است در حکایات و قضایائی که در این کتاب ذکر می شود مختصر دخل و تصّرفی شده باشد، و یا بعضی از آنها را به عنوان مثال ذکر کرده باشیم، لذا از کم و زیاد شدن در الفاظ مصون نیست، مگر آنکه در اوّلش گفته باشیم، که این حکایت بدون کم و زیاد نقل شده است.

 

سه:

دراین کتاب برای خوانندگان محترم، مطالبی که مورد تأیید آیات قرآن و اخبار معتبره اسلامی در راه رسیدن، به آخرین هدف انسانیت است، در نظر گرفته شده و امید است آنچه مورد رضایت امام عصر (ارواحنا فداه) است در آن نوشته شده باشد.

 

چهار:

این کتاب را با بهترین اسلوب نویسندگی که کسل کننده نباشد، مراحل کمالات را پله پله تعلیم دهد، حکایات متشرّفین را تذکر نماید، حال و عشق و شور برای رسیدن به کمالات روحی به وجود آورد، روح را پرواز دهد، انسان را به عالم بالا متوجّه نماید. و ارتباط روحی بین عاملین به مطالب آن با امام زمان (علیه السّلام) برقرار کند، نوشته شده که تنها با خواندن آن، حقیقت گفتار ما برای شما کشف می گردد.

 

پنج:

در این کتاب کوشش شده قضایائی که نوشته می شود، بیشتر از کسانی باشد که آن حضرت را دیده اند و شناخته اند، ضمنا در اینجا تذکر این نکته لازم است که بگوئیم چرا بعضی از مردم این همه اصرار دارند که بگویند، اگر حضرت بقیةالله (علیه السّلام) را بشود دید نمی شود او را شناخت!

معلوم نیست این قول به فصل که بسیار بسیار نوظهور و تازه است و هیچ دلیلی بر اثباتش وجود ندارد از کجا پیدا شده است. زیرا تا به حال شنیده بودیم که می گفتند، چون در توقیع جناب علی بن محمّد سمری نایب چهارم حضرت بقیةالله (علیه السّلام) آمده که اگر کسی ادعاء مشاهده کند دروغگو است، و معنایش این است که آن حضرت را در زمان غیبت کبری به هیچ وجه نمی شود دید (که ما در کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) «جلد اوّل» معنی این جمله را شرح داده ایم و گفته ایم که این برداشت از معنای این توقیع بسیار غلط و اشتباه است).

ولی نشنیده بودیم که کسی بگوید، می شود آن حضرت را در زمان غیبت کبری دید اما نمی توان او را شناخت!!

چرا نمی شود او را شناخت؟! آنها چه دلیلی در این خصوص دارند؟!

اگر برداشت بعضی از نویسندگان از تشرّفاتی که جمعی آن حضرت را دیده ولی نشناخته اند این بوده، پس خوب بود قضایائی که در آنها تصریح شده که جمع زیادی از علماء بزرگ مثل سید بحرالعلوم و علاّمه حلّی و سید بن طاووس و مقدّس اردبیلی و شیخ انصاری خدمت آن حضرت رسیده اند و در همان موقع او را شناخته اند هم ملاحظه می فرمودند.

بنابراین من فکر می کنم که این قول به فصل بسیار عجولانه و غیر صحیح بوده و از دانشمندانی که می دانیم ارادت کاملی به مقام مقدّس حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دارند این فکر و این اعتقاد غیرقابل قبول است.

 

ملاقات هشتاد و هفتم

معمولاً بخاطر آنکه خانمها عاطفی تر و مهربانتر و با حیاترند، و قلبهای پاکتری دارند و محبّت و علاقه دنیا را زودتر می توانند از خود بیرون کنند، اگر در راه کمالات روحی با جدیت کاملی قدم بردارند زودتر از مردها موفّق به رفع حجب ظلمانی و نورانی می گردند.

من در اثبات این مدّعی دلائلی دارم که شرحش مفصّل است ولی از باب نمونه به یک جریان در این ارتباط اشاره می کنم.

خانمی از اهالی آذربایجان که کتاب «پرواز روح» را مطالعه کرده بود، روزی به من تلفن زد و گفت: می خواهم شما را ملاقات کنم. زیرا سؤالاتی در اطراف کتابتان دارم.

من گفتم: مانعی ندارد هر زمان به مشهد آمدید به منزل ما می آئید و سؤالاتتان را می پرسید.

چند روز نگذشت که او به منزل ما آمد و سؤالاتی را که روی کاغذ نوشته بود به دست من داد و گفت: اینها مطالبی است که من می خواستم از شما سؤال کنم.

من وقتی به آن ورقه نگاه کردم دیدم پاسخ تمام سؤالات را در کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «پاسخ ما» جواب گفته ام، لذا یک جلد از آن کتابها را به او دادم و گفتم: جواب سؤالات شما در این کتابها هست آنها را مطالعه بفرمائید اگر باز هم سؤالی باقی ماند إن شاء الله جواب خواهم داد.

او آن روز کتابها را از من گرفت و برد و فردای آن روز برگرداند و گفت: آنها را مطالعه کردم و پاسخ سؤالات خود را دریافت نمودم.

ولی نمی دانم چه باید بکنم تا موفّق به تزکیه نفس و رفع حجب ظلمانی و نورانی گردم.

وقتی من از او شرح حال خواستم، و او مقداری از حالات خود را برای من نقل کرد، دیدم متأسّفانه کمتر گناهی است که او انجام نداده باشد و کمتر صفت زشت حیوانی است که او نداشته باشد.

نه آنکه فکر بکنید که او گناهانش را نزد من اقرار کرد، زیرا اقرار به گناه خودش گناه است ولی مطالبی گفت که من خودم فهمیدم او این چنین است.

امّا او بیدار شده بود، روحش به پرواز افتاده بود، ابتداء طبق برنامه های معمولی سیر و سلوک که بعد از یقظه و بیداری باید توبه کند برنامه توبه را به او گفتم و علائمی را که شخص توبه کننده باید برای قبولی توبه اش درک کند برایش شرح دادم، و گفتم: امشب در اطاق خلوت سرت را برهنه می کنی و اظهار ندامت و پشیمانی درِ خانه خدا می نمائی و آن قدر تضرّع و زاری و گریه می کنی و با کلمات استغفار و ذکر یونسیه از پروردگار عذر می خواهی تا آن علائم برایت ظاهر شود که اگر علائم قبولی توبه در تو ظاهر شد بقیه مراحل سیر و سلوک آسان است.

او رفت و ظاهراً همان شب طبق برنامه عمل کرده بود و صدها مرتبه «اسْتغْفِر الله ربّی و اتوب اِلیهِ» و صدها مرتبه کلمه «لا اِله اِلاّ انْت سبْحانک اِنّی کنْت مِن الظّالِمینِ» را با توجّه به معنای مخصوص آن که برایش شرح داده بودم گفته بود و گریه زیادی درِ خانه خدا نموده بود و جدّاً به شرائط توبه کاملاً عمل نموده بود، و خودش می گفت: سحرگاه که دیگر از فرط گریه و بی خوابی چشمم تار شده و بسیار درد گرفته بود، سوزشی داشت که نمی توانستم چشم به هم بزنم، ناگهان آن علائمی که شما فرموده بودید، از قبولی توبه مشاهده کردم و إن شاء الله توبه من توبه نصوح شده است و آماده ام که مرا به مراحل دیگر سیر و سلوک راهنمائی فرمائید.

من به او گفتم: از این به بعد باید مراقب باشی، که به گناهان قبلی برنگردی و هر شب حساب نفس خود را بکنی که اگر باز خدای نکرده مرتکب گناه شده باشی فوراً جبران نمائی.

و علاوه باید از امروز که می خواهی به طرف حقایق و معنویات حرکت کنی مقصدت را تعیین نمائی و وسائل مسافرتت را تهیه کنی.

گفت: شما بگوئید: که باید مقصد چه باشد؟

گفتم: بهترین هدف و مقصد این است که به کمالات روحی برسی، یعنی صفات رذیله را از خود دور کنی و صفات حسنه انسانی را در خود ایجاد نمائی و بطور خلاصه آنکه قلبت را مثل آینه باید پاک کنی! تا صفات انسان کامل یعنی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) که اوآینه تمام نمای الهی است در روحت منعکس شود و کاملاً از جمیع بدیها مبرّا گردی این مقصد ما است که باید همه بسوی آن حرکت کنیم.

امّا وسائلی که می توان برای رسیدن به این مقصد، در نظر گرفت، ریاضتهای شرعی است که تمامش باید از ناحیه خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) رسیده باشد، زیرا بدون کمک آنها کاری از پیش نمی رود.

و بالأخره تمام مراحل سیر و سلوک از تنبّه و بیداری تا خلوص را در ظرف چند روزی که در مشهد بود برای او شرح دادم و او تمام مطالب و دستورات را در دفتری نوشت و با خود برد و با آنکه او گرفتاریهائی از قبیل خانه داری و بچّه داری داشت در عین حال کاری را که دیگران در سالهای متمادی انجام می دهند او در ظرف یک سال انجام داد و به مقام اخلاص و سپس به مقام خلوص رسید و دارای روح پاکی شد که عوالم ماوراء این عالم را می دید و ارتباط کاملی با حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا کرده بود و بالأخره او در ظرف این مدّت کوتاه به مقام انقطاع کامل از غیر حقّ و اتّصال به حقّ رسانده بودند.

و آنچنانکه می دانید و شاید زیاد هم مشاهده کرده باشید که گاهی یک مریض و یا یک مضطر وقتی انقطاع از وسائل ظاهری و لو در یک لحظه پیدا می کند و از آن طرف به مرکز قدرت الهی یعنی امام عصر (علیه السّلام) متّصل می شود، چگونه مرض غیرقابل علاجش و یا اضطرارش رفع می شود، این شخص که به مقام خلوص و انقطاع و در حقیقت به مقصد رسیده بود، تمام عمرش مانند آن لحظه ای بود که آن شخص مریض پیدا کرده و درباره اش معجزه شده است.

یعنی اگر می خواست، همیشه درباره اش معجزه می شد و هر چه می خواست در اختیارش قرار می گرفت و طبق حدیث قدسی که خدای تعالی می فرماید: بنده من مرا اطاعت کن تا مانند من گردی، که وقتی من به چیزی می گویم باش، هست و وقتی می گویم نباش، نیست.

تو هم بگوئی باش، باشد و بگوئی نباش، نباشد.

یا در حدیث دیگر فرمود: دائما بنده من بوسیله مستحبّات و نوافل به من نزدیک می شود تا آنکه من چشم او می شوم که هر چه را من می بینم او هم ببیند و گوش او می شوم که هر چه را که من می شنوم او هم بشنود و زبان او می شوم که جز حقّ نگوید، شده بود.

راستی انسان چقدر لیاقت دارد و چقدر می تواند به کمالات روحی برسد و چقدر غافل است. و شیطان همان گونه که قسم یاد کرده که همه را اغوا می کنم، چگونه او را فریب داده است؟!!

 

ملاقات هشتاد و هشتم

زیـاد از مـن می پرسنـد کـه: مـا چـه کنیم تا موفّق به زیارت و مـلاقات حضـرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بشویم؟

من در جواب بسیار گفته ام که: ملاقات با آن حضرت به وسیله ایجاد سنخیت روحی میسر است.

زیرا اگر سنخیت روحی به وجود نیاید، توفیق ملاقات کمتر حاصل می شود. البتّه گاهی هم ممکن است در اثر یک گرفتاری برای یک فرد انقطاع کاملی به وجود بیاید و موقّتا سنخیتی کسب گردد و در همان حال تشّرفی برای او حاصل شود که اکثرا تشرّفات در اوقات گرفتاریها از همین قرار است.

خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: «فاِذا رکبوا فِی الْفلْک دعوا الله مخْلِصین له الدّین فلمّا نجّاهمْ اِلی الْبّرِ اِذا همْ یشْرِکون».([۳۴])

یعنی وقتی سوار کشتی می شوند و از همه جا و همه وسائل قطع می گردند خدا را با خلوص می خوانند، ولی وقتی به بیابان باز می گردند آنها مشرکند.

امّا انسان عاقل کسی است که در همه حال متوجّه خدا باشد و با خلوص کاملی عبادت کند و همیشه مثل حال شخصی غریق که احساس می کند، همه وسائل مادّی بی ارزش است و تنها خدا است که ممکن است او را نجات دهد، باشد. در دعاها می گوئیم: «اللهمّ اقطعنی عمّن سواک حتّی لاارجو و لااخاف الاّ ایاک.»

خدایا! مرا آنچنان از غیر خودت قطع کن، که نه امید و نه ترسی از غیر تو داشته باشم.

داستانی در این زمینه یعنی انقطاع موقّت برای پدر و مادری و توجّه دائمی برای شخصی نقل شده که از نظر شما می گذرد:

صاحب کتاب «داستانهای شگفت» نقل کرده و من خودم هم از بعضی از اخیار در شیراز شنیده ام که فرمودند:

مردی در شیراز بوده که جمعی به تقوی و اخلاص و مقام یقین و انقطاع او شهادت می دهند، اسمش کربلائی عباسعلی و مشهور به «حاج مؤمن» و به قول صاحب کتاب مذکور، دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده و مدّت سی سال معظّم له با او مصاحبت داشته و کاملاً به صفا و اخلاصش مطمئن بوده است.

در زمان رژیم سابق، مأمورین ساواک نزد پسردائی حاج مؤمن به نام عبدالنّبی چند قبضه اسلحه پیدا می کنند و متوجّه می شوند که او از افراد انقلابی است و بالأخره او را محکوم به اعدام می نمایند. وقتی حکم اعدامش به گوش پدر ومادرش می رسد آنها مضطرب می گردند و به نزد مرحوم حاج مؤمن می روند و از او تقاضای دعاء می کنند.

مرحوم حاج مؤمن می گوید: از رحمت خدا مأیوس نشوید امروز تمام امور کائنات در دست حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است و من با شما همین امشب که شب جمعه است در یک محّل متوسّل به حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شویم، خدای تعالی قادر است که از برکات وجود مقدّس آن حضرت فرزندتان را نجات دهد.

لذا شب جمعه را حاج مؤمن و پدر و مادر آن شخصی که می خواسته اعدام شود احیاء می گیرند و چند رکعتی برای تصفیه روحشان نماز می خوانند، سپس با دعاها و زیارتهائی که دستور داده شده متوسّل به آن حضرت می گردند و بعد مشغول تلاوت آیه شریفه «امّنْ یجیب الْمضْطرّ اِذا دعاه و یکشِف السّوء»([۳۵]) می شوند و به آن حضرت عرض می کنند که: آقا این جوان به خاطر رفع ظلم از سر شیعیان شما به تهیه اسلحه مبادرت کرده و هدفی جز دفاع از مظلوم نداشته و بلکه به خاطر یاری دین اسلام خودش را به خطر انداخته، لذا از شما نجات او را درخواست می کنیم.

بالأخره این مناجات و این تضرّع و زاری تا اواخر شب طول می کشد که ناگهان هر سه نفر متوجّه می شوند که تمام اطاق را بوی عطر و مشک عجیبی احاطه کرده و آثار اظهار لطف حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقده الفداء اطاق را روشن می کند و هر سه نفر آن حضرت را در بیداری زیارت می کنند و آن حضرت با کمال محبّت به آنها دلداری می دهد و رو به پدر و مادر آن جوان اعدامی می کنند و می فرمایند: دعاء شما مستجاب شد، خداوند فرزند شما را نجات خواهد داد و همین فردا به منزل برمی گردد.

مرحوم حاج مؤمن نقل می کرد که: پدر و مادر آن جوان وقتی آن جمال مقدّس را دیدند و آن کلام دلربا را از آن حضرت شنیدند بی طاقت شده و تا صبح مدهوش روی زمین افتاده بودند.

صبح که آنها به هوش آمدند و به سراغ فرزندشان که قرار بود همان روز اعدام شود رفتند، از مسئولین زندان سؤال کردند که: فلانی چه شد، آنها در جواب گفته بودند: دیشب ناگهان تصمیم عوض شد و فعلاً اعدام او به تأخیر افتاد و بنا شده که در خصوص محکومیت او تجدید نظری شود.

آنها خوشحال به منزل برمی گردند و هنوز ظهر نشده می بینند که آن جوان زندانی به منزل آمده و آزاد گردیده است.

صاحب کتاب مذکور در خاتمه نقل این قضیه می نویسد: حاج مؤمن دارای داستانهائی در استجابت دعاء در مرضهای سخت و گرفتاریهای شدید مردم بوده است، خدا او را مشمول رحمت بی پایانش بفرماید.

 

ملاقات هشتاد و نهم

دشمنان حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) تا توانسته اند، کوشیده اند که مردم را از ارادت و محبّت به آن حضرت باز دارند.

مثلاً مطلبی را که بسیار تبلیغ کرده اند و حتّی گاهی دیده می شود که بین دوستان هم مذاکره می گردد، این است که آن حضرت رحم ندارد و بی دریغ همه را می کشد و آسیابها از خون علماء به راه می افتد!

یا می گویند: برو دعا کن که امام زمان (علیه السّلام) نیاید و الاّ اوّل گردن من و تو را می زند!

به آنها باید گفت:

مگر آن حضرت جانشین بر حقّ رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله وسلم) که رحمةٌ للعالمین است، نیست؟

مگر آن حضرت به پیغمبری که به خطاب «واِنـّک لعـلی خلـقٍ عظـیمٌ»([۳۶]) مفتخر است اقتداء نکرده است؟

مگر می شود خدائی که رحمان و رحیم و رؤف و مهربان است و رحمتش بر غضبش پیشی گرفته، مظهری داشته باشد که او دارای رحم و عطوفت نباشد؟

اگر آن حضرت (نعوذا بالله) این چنین می بود با یک اراده، با یک هجوم و یا لااقل با نیروهای مخرّب اتمی قیام می فرمودند و همه کفّار و ظالمین و فسّاق را یک دفعه از بین می بردند، نه آنکه تنها اسلحه ای که در دست دارد شمشیر باشد، آن هم زیاد از آن استفاده نکند، که فلسفه این عمل خود بحث مفصّلی دارد و من مختصری از آن را در کتاب «مصلح غیبی» نوشته ام.

به هر حال فکر نمی کنم که شیعه ای وجود داشته باشد و مهربانی و عطوفت حضرت بقیةالله روحی فداه عقیده او نباشد.

حال که چنین است باید معتقد شد، که یکی از راه های تقرّب روحی با آن حضرت مهربانی و گذشت و اظهار محبّت نسبت به مردم است، کسی که می خواهد تزکیه نفس کند، باید از بدخواهی و بغض نسبت به مردم دوری نماید و کینه دل و انتقام جو و بی گذشت نباشد.

زیرا رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله وسلّم) فرموده: ارحم ترحم تو به مردم مهربان باش تا مورد رحم و مهربانی خدا قرار گیری چنانکه حضرت ولی عصر (علیه السّلام) حتّی به مسیحیها و آنهائی که حضرتش را نمی شناختند به قدری اظهار لطف فرموده اند که انسان در شگفت قرار می گیرد.

یکی از روحانیین شیراز می گفت:

تقریبا اوائل تیرماه ۱۳۴۵ هجری شمسی یکی از رفقای جلسه شبهای سه شنبه به نام آقای ذوالمنن نزد من آمد و گفت: جوانی است که مسیحیها او را تبلیغ کرده اند و او نزدیک است مسیحی شود و به اصطلاح او را مبتدی گرفته اند.

او دوست دارد که اطّلاعاتی از اسلام داشته باشد و لازم است که شما قدری با او صحبت کنید.

من قبول کردم و قرار شد، که یک روز صبح ساعت ۱۰ او را به منزل ما بیاورند، تا با او درباره اسلام حرف بزنیم.

طبق قرار همان روز، ساعت ۱۰ صبح در زدند من پشت در رفتم و در را باز کردم، دیدم جوانی بسیار خوش اندام و خوش تیپ وارد منزل شد، وقتی چشمم به آن جوان افتاد، توجّهی به امام زمان (علیه السّلام) کردم و عرض نمودم: یا بقیةالله نپسند که این جوان با این قیافه در آتش جهنّم بسوزد و اثری در کلام من بگذار تا او مسیحی نشود.

(البتّه بعدها فهمیدم که او و تمام فامیلش و حتّی پدر و مادرش در همان موقع، همه مسیحی بوده اند ولی به آقای ذوالمنن اظهار نکرده است.)

آن جوان را به اطاق پذیرائی بردم، امّا از قیافه اش پیدا بود، مثل آنکه بسیار از لباس من که لباس روحانیت بود متنفّر است و نمی خواست به من نگاه کند، ولی من هر طور که بود، به وسیله اخلاق توجّه او را به خود جلب کرده و او را وادار به گوش دادن به سخنانم نمودم.

در یکی از روزهائی که برای او جلسه ای تشکیل داده بودم، به من گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم، در عالم رؤیا می دیدم، شخص پر ابهّتی که نقاب به صورت و عصا در دست داشت وارد منزل ما شد و شما هم با ایشان بودید، ولی عینک نداشتید، آن آقا به قدری نورانی بودند که تمام خانه را غرق در نور کردند و من مختصری از محاسن آن آقا را می دیدم، بالأخره آن آقا وارد منزل شدند، برادرم که مسیحی است و افسر ارتش است در اطاق خوابیده بود، ایشان با عصا به او اشاره کردند، مثل آنکه می خواستند او را بزنند، من عرض کردم: او تازه خوابیده است او را بیدار نکنید.

در این موقع یک مرتبه آن آقا از نظرم ناپدید شدند و من هم از خواب بیدار گردیدم.

من به آن جوان گفتم: که آن آقا حضرت ولی عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء بوده است که برای هدایت شما آمده اند.

و اینکه من در خدمت آن حضرت بوده ام تعبیرش این است، که شما باید بدانید عرایض من مورد تأیید حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است، لذا اگر اجازه بدهید تشریفات تشرّف به دین مقدّس اسلام را به شما بگویم.

او گفت: من می خواهم بیشتر در این باره تحقیق کنم و اگر اجازه بفرمائید چند جلسه دیگر در مسائل و معارف اسلامی با هم حرف بزنیم، زیرا برای من هنوز اشکالاتی باقی مانده است.

من به او گفتم: مانعی ندارد. لذا چند جلسه دیگر هم، با هم درباره حقّانیت دین مقدّس اسلام حرف زدیم، تا آنکه یک روز وقتی وارد جلسه شد و بنا بود بحثهای روزهای قبل را ادامه دهیم با قیافه جالب و جدّی به من رو کرد و گفت: احتیاج به این بحثها نیست! لطفا دستورات تشرّف به دین مقدّس اسلام را به من بگوئید تا مسلمان بشوم.

من گفتم: مگر چه شده، خبر تازه ای است؟

گفت: بله دیشب، باز خواب عجیبی دیده ام.

من گفتم: إن شاء الله خیر است، لطفا آن را برای من نقل کنید.

گفت: شب گذشته، در عالم رؤیا دیدم همان آقائی که چند شب قبل به خوابم آمده بود و شما گفتید که او حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است و بسیار نورانی بود، به خوابم آمد، آن حضرت باز هم نقاب داشتند ولی این دفعه کمی از صورت مبارکشان هم دیده می شد و شما هم در خدمتشان بودید و این دفعه عینک داشتید حضرت ولی عصر (عجّل الله له الفرج) با شما وارد منزل ما شدند، من برای آنکه برادرم که مسیحی است مطلّع نشود که آقا به منزل ما آمده اند تصمیم گرفتم قبل از آقا وارد اطاقها شوم، لذا جلوتر از آقا حرکت می کردم، ناگهان مثل اینکه کسی بازوهایم را گرفت و مرا به طرف عقب برگرداند.

در این موقع آقا به من نگاهی فرمودند و گفتند: وضو بگیر من در دلم نیت کردم که به شما بگویم به آقا بگوئید: من وضو بلد نیستم.

آقا از نیتم مطّلع بودند، خودشان تشریف آوردند، لب حوض و وضو گرفتند، من نگاه کردم و مثل اینکه جبرا من هم لب حوض رفتم و همان گونه که آقا وضو می گرفتند، من هم وضو گرفتم.

بعد آقا به من فرمودند: نماز بخوان، گفتم: آقا سه روز دیگر مانده، چون فکر می کردم، منظورشان نماز در کلیسا است که روز یکشنبه به آنجا می رویم و نماز می خوانیم، ولی باز دو مرتبه فرمودند: آن نماز منظورم نیست می گویم نماز بخوان، من در عالم خواب نفهمیدم چه شد ولی یک مرتبه متوجّه شدم که در اطاق رو به قبله ایستاده ام و همان گونه که شما مسلمانها نماز می خوانید با آنکه یک کلمه عربی بلد نبودم به خواندن نماز مشغول شدم.

وقتی نمازم تمام شد، آقا تشریف آوردند و پیشانی مرا بوسیدند و شما هم پیشانی مرا بوسیدید، که ناگهان از خواب بیدار شدم و لذا از شما تقاضا دارم که مرا مشرّف به دین مقدّس اسلام بفرمائید.

و به این ترتیب آن جوان، در روز بیستم شهریور ماه ۱۳۴۵ مشرّف به دین مقدّس اسلام شد و قرار شد که از فردای آن روز ساعت ۱۰ صبح به منزل ما بیاید، تا آداب و احکام اسلام را به او تعلیم دهم.

روز اوّل هر چه منتظر شدم او نیامد! فردای آن روز طبق قراری که داشتیم ساعت ۱۰ صبح به منزل ما آمد و گفت: دیروز آن شخصی که از طرف شما به منزل ما آمده بود، نماز را به من تعلیم داد.

من متوجّه نشدم، چه می گوید و غافل بودم!

فردای آن روز باز آمد و گفت: همان کسی که پریروز از طرف شما آمده بود! امروز هم آمد و اذان را به من تعلیم داد.

ولی چند دقیقه قبل از آنکه برادرم بیاید، ایشان از منزل ما خارج شدند، اگر وقتی که او در منزل ما بود، برادرم وارد منزل می شد، چه می کرد؟

من به او گفتم: اینها را خواب می دیدی.

گفت: نه مگر شما پریروز و دیروز کسی را نفرستادید! که به من نماز و اذان را تعلیم دهد؟

امّا من که کسی را نفرستاده بودم و اساسا منزل او را بلد نبودم خیلی به فکر فرو رفتم و به او گفتم: چون مایلم، مطلب را بهتر متوجّه بشوم، خواهش می کنم دو مرتبه خصوصیات جریان را نقل کنید! تا ببینم قضیه چه بوده است؟

او گفت: پریروز ساعت ۲ بعد از ظهر صدای زنگ در بلند شد من گمان کردم که بچّه ها هستند و می خواهند اذیت کنند، رفتم پشت در کسی نبود، با خودم گفتم: قطعا بچّه ها بوده اند پس همین جا می ایستم تا آنها دوباره برگردند، ببینم چه کسی این موقع روز اذیت می کند!

همان طور که من از درز در نگاه می کردم، دیدم آقائی که لباس روحانیت در برداشت، پشت درآمد و گفت: منزل فلانی (نام و فامیل مرا ذکر کرد) اینجا است؟

گفتم: بله و چون برادرم هم با من زندگی می کرد، اسم کوچک مرا برد و گفت: ابراهیم تو هستی؟!

گفتم: بله.

آقا فرمود: من از طرف آقای فلانی آمده ام، که به تو نماز را تعلیم دهم.

گفتم: بفرمائید، مانعی ندارد.

ایشان وارد منزل ما شدند و از ساعت ۲ تا ساعت ۴ بعد از ظهر نماز و احکام آن را به من تعلیم دادند و حتّی چون دستم زخم بود، به من چگونگی وضو را در آن حال گفتند و عجیب این بود: که هر چه را به من تعلیم می دادند فورا یاد می گرفتم!

و پس از دو ساعت که در منزل ما بودند حرکت کردند و رفتند.

باز فردای آن روز، در همان ساعتی که روز قبل آمده بودند تشریف آوردند و به من اذان و سایر چیزهائی که لازم بود تعلیم دادند.

من از ایشان معذرت خواستم، که برای شما زحمت است.

فرمودند: نه وظیفه من می باشد و سپس حرکت کردند و رفتند، پس از چند دقیقه برادرم آمد، اگر در آن موقع که آن آقا در آنجا بودند، برادرم می آمد ناراحت می شد، چون او نمی دانست که من مسلمان شده ام و مشغول یاد گرفتن احکام و معارف اسلام هستم.

وقتی آن جوان این قضیه را نقل کرد، با خود فکر کردم، من که اسم کوچک این جوان را نمی دانستم!؟ ولی آن آقا می دانست، آدرس منزل او را نمی دانستم!؟ ولی آن آقا می دانست و در ضمن مسأله مسلمان شدن آن جوان کاملاً سرّی بود! چطور آن آقا در آن ساعاتی که برادرش در منزل نبوده به خانه آنها رفته و به او با این سرعت این همه مطالب را تعلیم داده است؟ لذا من گریه زیادی کردم و مطمئن شدم که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بوده اند.

در عین حال به آن جوان گفتم: بیا با هم به منزل حضرت آیه الله محلاّتی برویم و قضیه را برای ایشان نقل کنیم، تا ببینیم که ایشان نظرشان چیست؟ لذا به منزل معظّم له رفتیم، وقتی قضیه را ایشان فهمیدند، از آن جوان، حدود سنّ آن آقا و شمایل او را سؤال فرمودند.

او گفت: آن آقا در سنین چهل سالگی بودند و شمایل آن آقا را همان گونه که در روایات در خصوص حضرت ولی عصر (علیه السّلام) هست نقل کرد، با آنکه او هیچ اطّلاعی از آنها نداشت.

مرحوم آیه الله محلاّتی هم گریه زیادی کردند و نظر ایشان هم همین شد، که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بوده است.

 

ملاقات نود

یکی از وسائل توفیق یافتن به ملاقات امام زمان (علیه السّلام) عشق و علاقه به آن حضرت است، شما اگر بتوانید محبّت و علاقه تان را نسبت به آن حضرت به قدری که لایق شأن و مقام او است زیاد کنید، قطعا موفّق به زیارت آن حضرت می گردید. شاید بگوئید ما هر چه محبّتمان را نسبت به حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) زیاد کنیم باز آن محبّت و علاقه لایق مقام والای آن حضرت نخواهد بود.

من در جواب می گویم: صحیح است ولی اگر محبّت خالص باشد یعنی به غیر خدا و آن حضرت به چیز دیگری علاقه ائی نباشد و تمام محبّتهائی که به دیگران هست در یک جا جمع شود و متوجّه خدا و امام زمان (علیه السّلام) که مظهر خدا است گردد آنها آن محبّت خالص را می پذیرند که گفته اند: اگر خواهی آری به کف دامن او برو دامن از هر چه جز اوست برچین

ولی نباید شخصی که عاشق است، بخصوص در این مقام به خاطر عشقی که دارد، از دائره قوانین و احکام اسلام خارج شود، زیرا در این صورت اگر هم موفّق به زیارت و لقاء حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) شود! تنها برای کنترل او و یا نهی از منکر و بالأخره با لطف زیادی که از آن حضرت توقّع است خواهد بود.

صاحب کتاب «داستهانهای شگفت» از قول مرحوم حاج مؤمن که مقـداری از شـرح حـال و تقـوایش را ذکـر کـردیم، می نویسد.

من در اوایل جوانی شوق زیادی به ملاقات حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا کرده بودم، که بی قرار به هر کاری برای رسیدن به این مقصود دست می زدم.

یک روز تصمیم گرفتم، اعتصاب غذا کنم و خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام نمایم، تا آنکه آقا را ببینم (که طبیعی است این تصمیم از روی نادانی و شدّت اشتیاق به آن حضرت بوده است).

بالأخره دو شبانه روز هیچ چیز نخوردم، شب سوّم که مقداری اضطرارا آب خوردم (در مسجد سردزک) بی حال مانند کسی که غش کند افتاده بودم، دیدم حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) تشریف آوردند و به من اعتراض کردند و فرمودند: چرا چنین می کنی و خودت را به هلاکت می اندازی، برایت طعام می فرستم بخور.

من با ملاقات آن حضرت و شنیدن کلام دلربایش به حال آمدم، دیدم ثلث از شب گذشته و در مسجد کسی نیست، ناگهان متوجّه شدم کسی در مسجد را می زند، رفتم در را باز کردم دیدم، شخصی عبا بر سر کشیده به طوری که شناخته نمی شود، ظرف پر از غذائی به من داد و به من مکرّر این جمله را گفت، بخور و به کسی از این غذا نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار، او وارد مسجد شد، من غذا را بردم، باز کردم دیدم پلو با مرغ بریان است، از آن غذا لذّتی چشیدم که قابل وصف نیست.

فردای آن روز از غروب آفتاب:

مرحوم آقای میرزا محمد باقر که از اخیار آن زمان بود، نزد من آمد، اوّل گفت: ظرفهای غذا را به من بده و بعد مقداری پول که در کیسه ای بود به من داد و گفت تو را امر به مسافرت کرده اند، این پول را بگیر و با امام جماعت مسجد سردزک که عازم مشهد مقدّس است به زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) برو و ضمنا بدان که در راه مشهد به بزرگی برخورد می کنی که از او بهره هائی خواهی برد.

من قبول کردم و با همان پول با جناب آقای سید هاشم، امام جماعت مسجد مذکور از شیراز به طرف مشهد رفتم و وقتی که به تهران رسیدیم و از تهران بیرون آمدیم، به پیرمردی روشن ضمیری اشاره کرد، اتومبیل ایستاد و چون اتومبیل دربست به اجاره آقای سید هاشم بود حقّ داشتیم که آن پیرمرد را در اتومبیل سوار کنیم، (همان گونه که آقای میرزا باقر از طرف مولایم دستور آورده بود و خبر داده بود که در راه مشهد به بزرگی برخورد می کنی که از او بهره هائی خواهی برد) این پیرمرد در ضمن سفر مطالب بسیار ارزنده و دستورالعملهای بسیار خوب به من تعلیم داد و حتّی پیش آمدهای زندگی مرا تا آخر عمر به من گفت و به من می فرمود که خیر تو در چیست، و چه کاری باید انجام دهی، خودش غذای شبهه ناک در ضمن راه نمی خورد و به من هم می گفت که: غذای شبهه ناک نخور، سفره ای با او بود، با آنکه من نمی دیدم او نانی تهیه کند! همیشه از میان آن سفره نان تازه ای بیرون می آورد با کشمش سبز و به من می داد و من می خوردم و بالأخره در راه که در آن زمان با نبودن آسفالت و ماشینهای غیر سریع السّیرکه طبعا چند روزی طول می کشید خوب مرا تربیت کرد و تذکرات لازم را برای تزکیه نفس به من گفت.

و عجیب این است که تا به امروز همه آنچه را که از زندگی و آینده من گفته دقیقا اتّفاق افتاده است.

تا آنکه رسیدیم به قدمگاه حضرت علی بن موسی الّرضا (علیه السّلام) در آنجا مرا به کناری کشید و گفت: اجل من نزدیک است، حتّی من به مشهد نمی رسم و از دنیا می روم، ولی از تو می خواهم، که وقتی مردم مرا با کفنی که همراهم هست کفن کن. و پولی دارم که در جیبم می باشد، با آن وسیله تدفین مرا در گوشه صحن مقدّس حضرت ثامن الحجج (علیه السّلام) مهیا کن و به آقای سید هاشم بگو ایشان تجهیز مرا به عهده بگیرند و نماز بر جنازه ام بخوانند. من از شنیدن این مطالب بسیار به وحشت افتادم و مضطرب شدم، فرمود: آرام باش و تا وقتی که اجل من نرسیده به کسی چیزی نگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش. وقتی به تپّه سلام، یعنی محلّی که گنبد مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) دیده می شود رسیدیم، اتومبیل ایستاد.

همراهان پیاده شدند و مشغول زیارت گردیدند. هر یک شوری از شوق ملاقات به سر داشتند، راننده از زائرین گنبدنما تقاضا می کرد، ولی پیرمرد روشن ضمیر به گوشه ای رفته بود و متوجّه گنبد مطهّر حضرت رضا (علیه آلاف التّحیة والثّناء) شده بود پس از سلام و زیارت و گریه زیاد گفت: آقا بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت نزدیک شوم.

سپس پا به قبله خوابید و عبایش را به سرش کشید و از دنیا رفت.

من مشغول گریه و ناله شدم وقتی مسافرین جمع شدند من قدری از شرح حالش را برای آنها گفتم، همه منقلب شدند و گریه زیادی کردند و جنازه شریفش را به مشهد آوردند و در صحن مطهّر دفن کردند، خدا او را رحمت کند.

 

در این جا تذکر چند نکته لازم است

 

اوّل آنکه: اگر انسان عشق و علاقه فوق العاده ای به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) پیدا کرد، آن حضرت او را حفظ می کنند و اگر احتیاج به تربیت داشته باشد به او پول سفر می دهند و پیرمرد روشن ضمیری را برای تربیت او با او همسفر می نمایند تا در راه مسافرت که بهترین جاها برای تربیت است او را تربیت کنند و لایق ملاقاتهای بعدی بنمایند.

دوّم آنکه: در میان مردم عادّی گاهی افرادی که رابطه مستقیم با حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دارند پیدا می شوند، مثل آقای میرزا محمّد باقر که از طرف حضرت ولی عصر (علیه السّلام) برای حاج مؤمن غذا می آورد، دستور سفر را تنظیم می کند و پول می آورد، لذا نباید حتّی مردم عادّی را هم دست کم گرفت، زیرا اولیاء خدا در بین مردم مخفی هستند.

سوّم آنکه: سالک الی الله نباید از غذای شبهه ناک یعنی طعامی که مخلوط به حرام است، استفاده کند، زیرا در غیر این صورت روحیه بی بندوباری در او ایجاد می شود و انسان در مقابل امر و نهی الهی ضعیف و بی توجّه می گردد، چنانکه آن پیرمرد روشن ضمیر، به حاج مؤمن دستور می فرمود و به او می گفت: از غذای شبهه ناک استفاده نکند.

چهارم آنکه: قدمگاه در حدود صد کیلومتری مشهد به طرف نیشابور قرار گرفته، آنجا محلّی است که مانند سنگ مقام ابراهیم در مسجدالحرام دو جای پا روی سنگ سیاهی بجا مانده و مردم معتقدند که آنها جای پای حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) است و من بسیار به آن محلّ که دارای گنبد و صحن و حرم مفصّلی است رفته ام و تا روز ۷ ماه رجب ۱۴۰۴ بی توجّه به آن مقام مقدّس بودم، یعنی فکر می کردم که مردم، آن سنگ و آن محلّ را درست کرده اند و هیچ مدرک و مأخذ صحیحی ندارد، ولی در روز مذکور که اوّل اذان ظهر در حال رفتن به تهران به آنجا رسیدم، به همراهان گفتم: برای آنکه نماز اوّل وقتمان از بین نرود خوب است در این محلّ نماز ظهر و عصر را بخوانیم، آنها قبول کردند و ماشین را جلو در صحن قدمگاه پارک کردند و ما وارد صحن شدیم، در آن کنار چشمه آب گوارائی است، که می گویند: با اشاره سر عصاء حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) جاری شده و ما تا آن زمان نه به اعتقاد آنکه این مطلب صحیح است و بخواهیم متبرّک شویم، بلکه چون آب دیگری آنجا نیست از آن چشمه وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم، در این موقع من به آن سنگ سیاهی که آثار قدمها روی آن بود نگاهی کردم دیدم قطعه شعری به این مضمون بالای آنها نصب شده است:

گر میسّر نشود بوسه زدن پایش را

هر کجا پا بنهد بوسه زنم جایش را

بر زمینی که نشان کف پای تو بود

سالها بوسه گه اهل نظر خواهد بود

من گریه ام گرفت و رفتم آن سنگ را بوسیدم و گفتم: آقاجان اگر ما پایت را نمی توانیم ببوسیم جای پایت را هم نمی دانیم کجا است که ببوسیم، ولی جائی را می بوسیم که مردم می گویند جای پای آن حضرت است. همین طور بر خلاف هر چند مرتبه ای که به آن مکان شریف مشرّف شده بودم اشک می ریختم و به آن جای پای احتمالی عشق می ورزیدم، تا آنکه نماز ظهرم را خواندم، بعد از نماز ظهر ناگهان چشمهایم سنگین شد حالت چرتی به من دست داد.

در عالم رؤیا می دیدم، که آن مکان شریف که در دامنه کوه قرار گرفته بود مبدّل به بیابانی شده که در دامنه همان کوه است و همان چشمه آب جاری است. و در طرف راست چشمه قریه کوچکی است که مردم آن بیرون قریه جمع شده اند و منتظر موکب همایون حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام)اند، من در آن حال متوجّه شدم که زمان را به عقب برگردانده اند و آن زمانی را به من نشان می دهند که حضرت ثامن الحجج (علیه السّلام) از آن بیابان عبور می فرمایند و این مردم به استقبال آن حضرت آمده اند، که موکب مبارک آن حضرت نمایان شد. مردم آن قریه سر از پا نمی شناختند، صدای گریه و ضجّه شوق تمام بیابان را پر کرده بود.

به هر حال می دیدم، که آن حضرت از کجاوه پیاده شدند و مردم دور وجود مقدّسش حلقه زده بودند، دستهای آن حضرت را می بوسیدند، آقا تشریف آوردند کنار همان چشمه، روی این سنگ سیاه که کنار همان چشمه افتاده بود ایستادند و می خواستند پاهای مبارکشان را از گرد و غبار راه بشویند که پیرمردی که ظاهرا بزرگتر اهالی ده بود با اصرار زیاد، بلکه با گریه و زاری درخواست کرد که آقا اجازه بدهند او آب بریزد و پاهای مقدّس آن حضرت را بشوید، بالأخره با اصرار زیاد اجازه گرفت و این کار را کرد و سپس آن سنگ را برای خود برداشت و در خانه نگه می داشت و سالها بعد از تشریف بردن آن حضرت به طرف طوس مردم نزد او می آمدند و از آن سنگ مقدّس استشفاء می کردند، تا آنکه شاید بعدها همان پیرمرد برای آنکه این سنگ فراموش نشود جای پائی روی آن سنگ حک کرد و شاید هم همان موقعی که حضرت روی آن ایستاده بودند جای پا روی آن سنگ افتاده بوده است.

به هر حال بعدها مردم با ولایت و با محبّت نسبت به خاندان عصمت (علیهم السّلام) خانه آن پیرمرد را مبدّل به حرم و صحن و بارگاه کردند و مردم شیعه، آن سنگ مقدّس را مورد احترام قرار دادند چنانکه مردم مسلمان سنگی را که حضرت ابراهیم (علیه السّلام) برای بنای کعبه رویش ایستاده در بلور و طلا گرفته اند و در وسط مسجدالحرام قرارش داده اند و از آن احترام می کنند و خدای تعالی نام آن را در قرآن برده و فرموده: «واتّخِذوا مِنْ مقامِ اِبْراهیم مصلًّی»([۳۷])

پس از این حالت خواب مانند که به خود آمدم، فکر می کردم که اگر این جریان حقیقت داشته باشد (که قطعا حقیقت دارد ولو آنکه ممکن است مختصر کیفیتش کم و زیاد شده باشد) این سنگ سیاه هزارها برابر، بر سنگ سیاهی که حضرت ابراهیم (علیه السّلام) رویش ایستاده و به این خاطر شرافت پیدا کرده و نامش مقام ابراهیم (علیه السّلام) شده، شرافت و برتری دارد، زیرا طبق آنچه از آیات قرآن و روایات استفاده می شود حضرت ابراهیم (علیه السّلام) پس از آن همه امتحانات و پوشیدن لباس خلّت و امامت تازه به مقام شیعیان حضرت علی بن ابیطالب و یا حضرت علی بن موسی الرّضا و سایر ائمّه (علیهم السّلام) می رسد و به این مقام مقدّس مفتخر می شود. و خدای تعالی در قرآن او را منحصرا در میان انبیاء به داشتن این مقام یاد می کند، که می فرماید: «و اِنّ مِنْ شیعتِهِ لابْراهیم».([۳۸])

بنابر این به همان اندازه که حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه آلاف التحیة والسّلام) بر حضرت ابراهیم (علیه السّلام) شرافت دارد، این سنگ هم بر سنگ مقام حضرت ابراهیم (علیه السّلام) شرافت خواهد داشت.

پنجم آنکه: در آن سرگذشت نامی از «تپّه سلام» برده شده است، این مکان شریف محلّی است که سابقا وقتی مردم به زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف می شدند، چشمشان برای اوّلین بار به گنبد مطهّر حضرت امام هشتم (علیه السّلام) می افتاد و لذا رانندگان مردم را از اتومبیل پیاده می کردند که به مردم گنبد را نشان بدهند آنها هم مشغول گریه و زیارت و اظهار محبّت نسبت به مقام مقدّس حضرت رضا (علیه السّلام) می گردیدند و اوّلین بهره این اظهار محبّت را راننده و کمک راننده می بردند، که در همان حال به زائرین می گفتند که: باید گنبدنما بدهید تا دوباره به ماشین سوارتان کنیم، زائرین هم با شوق و علاقه عجیبی این کار را می کردند و پول قابل توجّهی از مسافرین می گرفتند.

ششم آنکه: در این سرگذشت گفته شده که آن پیرمرد روشن ضمیر، از مرگ خودش خبر داده بود در اینجا این سؤال پیش می آید که آیا ممکن است کسی از لحظه و زمان مرگش مطّلع باشد با آنکه خدای تعالی می فرماید: «و ما تدْری نفْسٌ بِای ارْضٍ تموت».([۳۹])

در جواب می گوئیم که: چون اطّلاع از زمان مرگ مربوط به آینده است و احتمال بداء دارد و مشمول آیه شریفه «یمْحوا الله ما یشاء و یثْبِت»([۴۰])

می شود، نمی تواند صددرصد حتمی باشد ولی اگر خبردار شدن از زمان مرگ از طریق الهام و یا وعده الهی باشد و با توجّه به اینکه دنیا زندان مؤمن است و این خبر جزء وعده هائی است که نباید خدا تخلّف کند بعید نیست، که صددرصد حتّی لحظه مرگ را هم اولیاء خدا مطّلع باشند و منافاتی با آیه شریفه فوق الذّکر ندارد، زیرا در آیه قطعا منظور از اطّلاع از مکان مرگ بدون اخبار الهی است یعنی انسان بدون آنکه خدا به او خبر دهد از راههای مختلف دیگر از این موضوع مطّلع شود.

من خودم شخصی از علماء را که در مسجد گوهرشاد منبر می رفت و اسمش آقای «حاج شیخ اسماعیل ترک» بود دیدم، که یک روز روی منبر می گفت: من یک ماه دیگر روز پنج شنبه از دنیا می روم.

من تاریخ را یادداشت کردم ولی بعد فراموشم شده بود. بعد از یک ماه به من گفتند آقای شیخ اسماعیل ترک از دنیا رفته، من فورا به تاریخ و آنچه نوشته بودم مراجعه کرده دیدم دقیقا همان روزی است که او در یک ماه قبل تعیین کرده است.

و همچنین مرحوم پدرم دو هفته قبل از فوتش به من گفته بود چه روزی از دنیا می رود و من مشروح جریان را در کتاب «پروازروح» نقل کرده ام.

و نیز افراد مورد وثوقی از قول حاج مؤمن مذکور در شیراز نقل می کردند که در یکی از حجرات مسجد سردزک سید بزرگواری به نام «سید علی خراسانی» زندگی می کرد و دائما مشغول عبادت بود. یک هفته قبل از فوتش به من فرمود: سحر شب جمعه آینده من از دنیا خواهم رفت تو شب جمعه نزد من بیا که به تو کاری دارم. من شب جمعه نزد او رفتم دیدم مقداری شیر روی چراغ گذاشته و وقتی من نزد او نشستم شیر را آورد و دو استکان شیر میل فرمود و بقیه را به من داد و گفت: بخور، من آنها را خوردم، پس از آن فرمود: امشب من از دنیا می روم نماز و تجهیز من باید به وسیله آقای سید هاشم امام جماعت مسجد انجام شود و فردا فلانی می آید و می خواهد پول کفن مرا بدهد، تو قبول نکن ولی وقتی جناب حاج جلال قنّاد پول کفن را داد قبول کن و اجازه بده تا مرا از مال خودش کفن و دفن کند.

وقتی این سفارشات را به من فرمود، رو به قلبه نشست و مشغول خواندن قرآن شد، تا حدود سحر قرآن می خواند و من هم کنار او نشسته بودم و با او قرآن می خواندم، ناگهان دیدم چشمهایش به طرف قبله خیره شد و با سرعت صد مرتبه لااِله اِلاّ الله را تکـرار کـرد سپـس بـا کمـال ادب ایستـاد و گفـت: السّلام علیک یا جدّاه و مقداری عرض ارادت به پیشگاه معصومین (علیهم السّلام) نمود و بعد پا به قبله دراز کشید و مرتّب می گفت: یا علی یا مولا (البتّه منظورش از مولا حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) بوده است) و به من گفت: ای جوان مبادی بترسی به صورت من نگاه نکن من الآن راحت می شوم و به جوار جدّم می روم در آن موقع چشمهایش را روی هم گذاشت و ساکت شد و در یک لحظه از دنیا رفت، خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات نود و یکم

یکی از شیعیان خالص مولای متّقیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به نام «حاج محمّد حسن» در زمان مرحوم آیه الله «سید مهدی بحرالعلوم» (علیه الرّحمه) کنار دجله در شهر بغداد قهوه خانه ای داشت که از آن امرار معاش می کرد.

یک روز صبح که باران مختصری آمده و هوای لطیفی به وجود آورده بود و حاج محمّد حسن تازه مغازه را باز کرده و هنوز کسی از مشتریان به مغازه او نیامده بود، سر و کلّه یک افسر سنّی ناصبی پیدا شد.

او هنوز برای چای خوردن نشسته بود که شروع کرد به فحّاشی و جسارت به خاندان عصمت (علیهم السّلام) بخصوص به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) و حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) و مثل آنکه نمی توانست خود را کنترل کند، با خود حرف می زد و به آن حضرت جسارت می کرد.

حاج محمّد حسن که خونش به جوش آمده بود و از خود بی خود شده بود، اطراف خود را خلوت می دید تصمیم گرفت که افسر ناصبی را بکشد ولی چطور؟ او مسلّح است و حاج محمّد حسن اسلحه ای ندارد.

ناگهان فکری به نظرش رسید با خود گفت:

خوب است که از راه دوستی نزد او بروم و اسلحه اش را از دستش بگیرم و بعد او را با همان اسلحه بکشم.

لذا نزد او رفت و به او یکی دو تا چائی داغ و تازه دم داد و به او اظهار محبّت کرد و گفت:

سرکار این خنجری که در کمر بسته ای خیلی زیبا به نظر می رسد، آن را چند خریده ای و کجا آن را درست کرده اند.

آن احمق نادان هم مغرورانه خنجر را از کمر باز کرد و به دست حاج محمّد حسن داد و گفت:

بلی خنجر خوبی است من آن را گران خریده ام حتّی نگاه کن در دسته خنجر نامم را حکاکی کرده اند.

حاج محمّد حسن خنجر را از او می گیرد و با خونسردی غیرقابل وصفی آن را نگاه می کند و ضمنا منتظر است که آن افسر ناصبی غفلت کند تا کار خود را انجام دهد؟ در این بین افسر ناصبی صورت را به طرف دجله بر می گرداند ناگهان حاج محمّد حسن با یک حرکت فوری خنجر را تا دسته در قلب او فرو می برد و شکم او را می شکافد و تا هنوز کسی به قهوه خانه وارد نشده آن را ترک می کند و به طرف بصره فرار می نماید.

حاج محمّد حسن می گوید:

من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اوّل شب بود که وارد بصره شدم نمی دانستم چه بسرم خواهد آمد مگر ممکن است کسی افسر عراقی را در میان مغازه اش بکشد و او را همان جا بیاندازد و خنجرش را بردارد و فرار کند، ولی در عین حال از او دست بکشند و او را تعقیب نکنند.

به هر حال خود را به امام زمان (علیه السّلام) سپردم و گفتم: آقا من این کار را برای شما انجام دادم و سپس به طرف مسجدی رفتم که شب را در آن بیتوته نمایم.

آخر شب خادم مسجد که مرد فقیر نابینائی بود وارد مسجد شد و با صدای بلند فریاد زد که هر که در مسجد است بیرون برود چون می خواهم در مسجد را ببندم، کسی جز من در مسجد نبود، من هم که نمی خواستم از مسجد بیرون بروم لذا چیزی نگفتم.

او مطمئن نشد که کسی در مسجد نباشد، شاید هم با خود فکر می کرد که ممکن است کسی در مسجد خوابش برده باشد به همین جهت با عصا دور مسجد به تجسّس برخواست و با فریادی که هر خوابی را بیدار می کند دور مسجد گشت، ولی من از مقابل عصای او به طوری که او صدای پای مرا نشنود فرار می کردم.

بالأخره مطمئن شد که کسی در مسجد نیست لذا درِ مسجد را از داخل بست.

از پنجـره مسجـد نـور مهتاب به داخل مسجد تابیده بود، تا حدودی تشخیص داده می شد که او چه می کند او پس از آنکه درِ مسجد را از داخل بست لباسش را کند تشک کوچکی کنار محراب انداخت و خودش دو زانو مقابل آن تشک نشست و با عصا به دیوار محراب زد و خودش جواب داد کیه؟

(مثل اینکه کسی میهمانی برایش آمده و او در می زند و این جواب می دهد).

بعد خودش گفت: به به رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) تشریف آوردند و از جا برخاست و در عالم خیال آن حضرت را وارد مسجد کرد و روی تشک نشاند و به آن حضرت عرض ارادت کرد و پس از چند لحظه باز به همان ترتیب با عصا به دیوار مسجد کوبید و گفت: کیه، به خودش با صدای متین و سنگین جواب داد: ابوبکر صدّیق!!

گفت: به به حضرت ابوبکر صدّیق بفرمائید و او را در عالم خیال خود وارد مسجد کرد و کنار رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) نشاند و به او هم عرض ارادت نمود پس از آن عمر و عثمان را به همان ترتیب جداگانه وارد کرد ولی برای عمر احترام بیشتری قائل بود و به آنها هم اظهار ارادت می نمود.

پس از آنها عصای خود را آهسته به دیوار محراب زد مثل کسی که با ترس در بزند سپس گفت: کیه؟ خودش با صدای ضعیفی جواب داد: من علی بن ابیطالب هستم او با بی اعتنائی عجیبی گفت: شما را من به عنوان خلیفه قبول ندارم و شروع کرد به جسارت و بی ادبی به حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السّلام) و بالأخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبرّی کرد.

من که خنجر افسر ناصبی را همراه آورده بودم با خود گفتم که بد نیست این سگ خبیث ناصبی را هم بکشم و بالأخره من که از نظر دشمنان حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه زهراء (سلام الله علیهما) مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه یک متر باشد یا صد متر فرقی نمی کند.

لذا از جا برخاستم و او را هم کشتم و در همان نیمه شب درِ مسجد را که از داخل بسته بود باز کردم و به طرف کوفه فرار کردم و یکسره به مسجد کوفه رفتم و در یکی از حجرات مسجد اعتکاف نمودم و دائما متوسّل به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) بودم و عرض می کردم: آقا من این اعمال را به خاطر محبّت به حضرت علی بن ابیطالب و فاطمه زهراء (سلام الله علیهما) انجام داده ام و الآن چندین روز است که زن و بچّه ام را ندیده ام بالأخره سه روز از ماندن من در مسجد کوفه بیشتر نگذشته بود که دیدم درِ اطاق مرا می زنند، در را باز کردم شخصی مرا به خدمت «سید بحرالعلوم» دعوت می کرد و می گفت: آقا شما را می خواهند ببینند.

من به خدمت سید بحرالعلوم که در مسجد کوفه در محراب حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نشسته بودند رسیدم.

ایشان به من فرمودند: حضرت ولی عصر (علیه السّلام) فرموده اند که: «ما آن خون را از دکان تو برداشتیم تو با کمال اطمینان به مغازه ات برو و به زندگیت ادامه بده کسی مزاحمت نخواهد شد».

گفتم: چشم قربان و دست سید بحرالعلوم را بوسیدم و یکسره با اطمینانی که از کلام سید در قلبم پیدا شده بود به طرف بغداد رفتم.

وقتی به بغداد رسیدم وسط روز بود اوّل با خودم گفتم: بد نیست به طرف قهوه خانه ام بروم و ببینم آنجا چه خبر است!

وقتی نزدیک قهوه خانه رسیدم دیدم قهوه خانه باز است و جمعیت هم به عنوان مشتری روی صندلیها برای خوردن چائی نشسته اند و شخصی بسیار شبیه به من که حتّی برای چند لحظه فکر می کردم که در آینه نگاه می کنم و خود را می بینم مشغول پذیرائی از مشتریان است!

مردم متوجّه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوه خانه رفتم تا آنکه به در قهوه خانه رسیدم دیدم آن فردی که شبیه به من بود به طرف من آمد و سینی چائی را به من داد و ناپدید شد من هم با آنکه لرزش عجیبی در بدنم پیدا شده بود به روی خودم نیاورم و به کارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم!

ضمنا به یادم آمد روزی که می خواستم از منزل بیرون بیایم زنم به من گفته بود مقداری شکر برای منزل بخر لذا آن شب من چند کیلو شکر خریدم و به منزل رفتم.

وقتی در زدم زنم در را باز کرد و من کیسه شکر را به او دادم.

او گفت: باز چرا شکر خریدی؟!

گفتم: تو چند روز قبل گفته بودی که شکر بخرم.

گفت: تو که همان شب خریدی چرا فراموش می کنی؟ و بدون آنکه زنم از نبودن چند روزه من اظهار اطّلاع کند وارد منزل شدم و فهمیدم آن کسی که به شکل و قیافه من در دکان بوده شبها هم به منزل می آمده.

تا آنکه موقع خوابیدن شد دیدم زنم رختخواب مرا در اطاق دیگر انداخت.

گفتم: چرا جای مرا آنجا می اندازی!!

گفت: خودت چند شب است که کمتر با من حرف می زنی و گفته ای که جای مرا در آن اطاق بینداز!!

من به او گفتم: درست است ولی از امشب دیگر با تو در یک اطاق می خوابم.

اینجا تذکر این نکته لازم است که تصوّر نشود انسان می تواند افراد مرتد و ناصبی را با آنکه آنها واجب القتل هستند بدون اذن حاکم شرع مخصوصا اگر جان خودش به خطر بیافتد بکشد.

زیرا اگر این عمل را انجام داد ممکن است مورد مآخذه اخروی واقع شود و امّا حاج محمّد حسن طبق آنچه از حالات او و کمک حضرت بقیةالله روحی فداه نسبت به او استفاده می شود این است که به او حالتی دست داده که دیگر نتوانسته خود را نگه دارد و تقریبا تکلیف از او ساقط شده است.

و احتمالاً شخصی که به شکل و قیافه او در مغازه کار می کرده و به خانه او می رفته ملکی بوده است که خدای تعالی او را مأمور فرموده که کارهای او را انجام دهد تا مردم متوجّه غیبت او نشوند و به کنجکاوی نپردازند.

 

ملاقات نود و دوم

حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دوست دارد که یارانش بدانند آن حضرت دارای صفات کمالیه الهیه است، او تمام صفات حسنه را دارا است، خدای تعالی در قرآن مجید می خواهد حضرت بقیةالله و اجداد معصومش (علیهم السّلام) را معرّفی کند با این جمله که: «و مِنْهمْ سابِقٌ بِالْخیراتِ»([۴۱]) معرّفی می نماید.

آیا می دانید معنی این جمله چیست؟ تفسیر عجیبی دارد، شاید بهترین تفسیرش جمله ای است که در زیارت جامعه خطاب به ائمه معصومین (علیهم السّلام) می گوئیم:

«ان ذکرالخیر کنتم اوّله واصله و فرعه ومعدنه و ماواه و منتهاه».

یعنی: اگر در عالم از چیز خوبی اسم برده شود، اصل آن خوبی و فرع آن خوبی و اوّل آن خوبی و معدن آن خوبی و مأوای آن خوبی و انتهای آن خوبی، شمائید.

شمائید که در میدان سبقت بر خوبیها از همه پیشی گرفته اید.

بنابر این در عالم خلقت و تکوین صفت خوب و کمالی تصوّر نمی شود، مگر آنکه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) آن را دارا هستند.

از این رو اگر کسی بخواهد، به امام زمان (علیه السّلام) نزدیک شود و با آن حضرت ارتباط داشته باشد، باید صفات روحی خود را کپیه صفات روحی آن حضرت قرار دهد و از سنخ صفات آن حضرت در خود نمونه ای به وجود آورد و به تعبیر جامع تر، تزکیه نفس کند و خود را از آلودگیهای روحی نجات دهد و حتّی کوچکترین اعتیاد و صفتی که بین او و آن حضرت فاصله می اندازد نداشته باشد.

بنابر این مقرّبترین فرد مسلمان به امام زمان (علیه السّلام) کسی است که هیچ یک از صفات رذیله و حتّی اعتیادها و اعمالی که آن حضرت انجام نمی دهند ولو حرام نباشد در او وجود نداشته باشد، ولی در مقابل صفات کمالیه انسانیه به طور کامل در او وجود داشته باشد.

مردی که در صداقتش تردید ندارم و در شیراز به شغل رانندگی اشتغال دارد و اسمش آقای «عبدالله پور» است می گفت:

قصد داشتم از قم به شیراز بیایم، سر پل آهنچی در شهر قم چند دقیقه ای منتظر مسافر شدم، ناگهان سید بزرگواری نزد من آمد و به من فرمود: من می خواهم به شیراز بروم، کرایه ماشینت دربست تا شیراز چقدر است؟

گفتم: سیصد تومان.

فرمود: مانعی ندارد، در را باز کرد و در صندلی عقب ماشین من نشست.

من از طرفی خوشحال بودم، که یک نفر پول چند مسافر که می خواسته مدّتها منتظرشان باشم داده است، ولی از طرف دیگر می ترسیدم که او در راه و بیابان به من حمله کند و ماشین و پولهایم را بگیرد و مرا در بیابان بیاندازد و برود.

لذا وقتی حرکت کردم آینه ماشین را طوری تنظیم نمودم که کاملاً به این وسیله مراقب او باشم.

امّا همین که وارد بیابان شدیم وضع عجیبی شد، من دیگر جادّه را نمی دیدم، کیفیت حرکت را درک نمی کردم، فقط آن آقا چند جمله ای از وضع زندگی من پرسیدند، من بی اختیار گرفتایهایم را برای او شرح دادم، از حال شما پرسیدند من جواب دادم، بعد مشغول قرآن خواندن شدند.

در این موقع که من به خاطر سکوتی که در ماشین مستقرّ شد به خود آمدم و متوجّه جادّه شدم، احساس کردم که نزدیک «شهرضا» هستم.

امّا باور کردنی نبود، ما چگونه در این مدّت کوتاه راه بین قم و اصفهان و بعد از آن اصفهان تا شهرضا را طی کرده ایم؟ علاوه بر این ما به کلّی شهر اصفهان که در راه بوده است ندیده ایم، تنها گذشتن از میان شهر اصفهان یک ساعت طول می کشید!!

در همین افکار بودم که دکه سیگار فروشی در کنار جادّه توجّه مرا جلب کرد، من هوس سیگار کردم به آقا عرض کردم: اجازه می فرمائید من یک پاکت سیگار بگیرم و خدمت برسم، چیزی نفرمود ولی من سکوتش را موجب رضا دانستم و ماشین را کنار جادّه نگه داشتم و به دکه سیگار فروشی رفتم و یک پاکت سیگار خریدم، ولی وقتی به سوی ماشین برگشتم دیدم آن آقا در ماشین تشریف ندارند، با خودم فکر می کردم که شاید او هم برای توالت رفته و برمی گردد و حال آنکه آنجا بیابان بود و برای این کار محلّی وجود نداشت. هر طور بود سیگاری آتش زدم و پشت فرمان نشستم و آن سیگار را کشیدم باز هم او نیامد، چند مرتبه بوقهای ممتد زدم، باز هم از او خبر نشد، از ماشین پیاده شدم هر چه اطرافم را گردش کردم، کسی در آنجا نبود، وقتی روی صندلی عقب ماشین را نگاه کردم دیدم، سیصد تومان پول که بنا بود در شیراز به من بدهد روی صندلی گذاشته و غائب شده است.

و من گمان می کنم، که علّت رفتن آن حضرت مبادرت نمودن آقای عبدالله پور به سیگار خریدن و سیگار کشیدن که لااقلّ عمل لغوی بوده و بوی دودش موجب اذیت دیگران است و قطعا آن حضرت این عمل را برای دوستانش نمی پسندد، بوده است.

در قضیه دیگری نقل شده که حضرت ولی عصر (علیه السّلام) وارد مجلسی که دوستانشان جمع بودند می شوند و با همه معانقه می کنند ولی از معانقه با دو نفر خودداری می فرمایند. شخصی که مقرّبتر بوده از آن حضرت سؤال می کند که: چرا شما با آن دو نفر معانقه نفرمودید، آن حضرت می فرمایند:

به خاطر آنکه آن یکی سیگار می کشد و دهانش بوی سیگار می دهد و آن دیگری شاربهایش بلند است.

 

ملاقات نود و سوم

بدون تردید زیارت جامعه، از صحیح ترین زیارتهائی است که می توان در جمیع بیوتات پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) یعنی حرمهای ائمّه اطهار و امامزاده ها (علیهم السّلام) قرائت کرد.

زیرا این زیارت شریف متضمّن شناخت امام و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) است.

مکرّر نقل شده که افرادی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را با زیارت جامعه زیارت کرده اند و آن حضرت مضامین آن را تأیید فرموده اند.

در این زیارت علاوه بر آنکه اظهار ادب به مقام مقدّس ائمه اطهار (علیهم السّلام) شده اظهار عشق و اظهار محبّت شدید در آنجا که مکرّر می گوید: جان و مال و پدر و مادر و هر چه دارم به فدایتان باد، گردیده است.

یکـی از علمـاء بـزرگ که حاضر نشد نامش را در کتاب ببـرم می گفت: روز یـکشنبه ای بـود بـه حـرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف شدم، دیدم در پائین پای حرم مطهّر، رو به قبله شخصی نشسته که من فوق العاده از دیدن سیرت او متنفّر بودم و اتفاقاً جائی هم جز در کنار او برای من وجود نداشت.

من متوسّل به امام عصر (علیه السّلام) گردیدم، که به من لطفی بفرمائید.

بالأخره هر طور بود کنار آن شخص نشستم و او تازه مفاتیح را برداشته بود که زیارت جامعه بخواند، چند خطّی از زیارت جامعه را خواند ولی همان سیرت ناپاک او کسالت را بر او مستولی کرد و او نتوانست ادامه دهد و مفاتیح را به من داد و از جا حرکت کرد و رفت و من به علّت آنکه قبلاً مفاتیح پیدا نکرده بودم و اینک دارای مفاتیح شده ام و اینکه او از کنار من رفته و من از ظلمت مجالست با او نجات پیدا کرده ام خوشحال بودم.

امّا نمی دانستم، که پروردگار متعال می خواهد در این زیارت مرا به فیض عظمائی برساند.

در همین بین دیدم سید بزرگواری کنار دیوار نشسته، من بی اختیار دست مبارکشان را گرفتم و بوسیدم، آن آقا که بعداً به تصریح خودشان و سائر علائم قطعیه فهمیدم امام زمان (علیه السّلام) هستند به من نگاه می کردند و آمدند در جای شخص مذکور که رفته بود نشستند.

آقا اوّل از من احوال پرسیدند و فرمودند: از کجا می آئی؟ من جواب عرض کردم. سپس فرمودند: امام زمانت الآن اینجا است و تو او را نمی شناسی.

زیارت جامعه زیارت همه معصومین است.

ما از گرفتاری دوستانمان خبر داریم.

شهداء ما زنده هستند و همچنین مرده های ما.

من زیارت جامعه را خطاب به آن حضرت و حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) خواندم.

فرمودند: کاری نداری، گفتم: شما فرزند پیغمبرید برای تعجیل فرج حضرت بقیةالله (علیه السّلام) دعاء کنید، آقای ما از ظلمهائی که در عالم می شود دلشان خون است.

آقا گریه زیادی کردند ولی چیزی نگفتند، سپس به آن آقا که هنوز او را نشناخته بودم گفتم: سفارش ما را به مولایم حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بفرمائید که ناگهان دیدم ایشان کنار من نیستند.

من خودم در این زمینه جریان جالبی دارم که باید از الطاف حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) فوق العاده تشکر کنم:

روزی در «کانون بحث و انتقاد دینی» طبق معمولم که همه روزه برای پاسخ به سؤالات مردم می نشستم، نشسته بودم، یکی از روحانیون که پاکی و صداقت از قیافه اش هویدا بود و بعدها متوجّه شدم که مرد بسیار بزرگواری است وارد دفتر کارم شد، او در حالی که گریه می کرد زمزمه ای داشت که به آن وسیله به من اظهار لطف و محبّت می فرمود.

من اوّل فکر کردم که شاید او کتابهای مرا خوانده و اشتباهاً فکر می کند که من هم از مطالبی که نوشته ام بهره ای دارم و لذا با دیدن من، این حالت به او دست داده است.

ولی بعداً خودش چنین توضیح داد که:

چندی پیش من از بعضی از مغرضین، مطالبی علیه شما شنیده بودم و دلم نسبت به شما چرکین بود، تا آنکه دیشب (شب جمعه ۲۸ ربیع الثّانی سال ۱۳۶۰) در عالم رؤا دیدم، که شما در حرم مطهّر حضرت رضا (علیه السّلام) ایستاده اید و جمع زیادی از علماء بزرگ با شما ایستاده اند و شما خطاب به حضرت ولی عصر (علیه السّلام) زیارت جامعه را می خوانید و تمام علماء هم آن زیارت را با شما می خوانند، تا آنکه زیارت تمام شد، آقا رو به من کردند و از شما تعریف نمودند

(اینجا شخص مذکور مطالبی را که حضرت درباره من فرموده بودند نوشته بود و به من داد عیناً آن نوشته به امضاء خود ایشان نزد من موجود است) و من بخاطر آنکه، ناپاکی، آن روحانی محترم را متّهم نکند ناگزیرم که آنها را نقل نکنم و فقط به بعضی از حملاتی که بعدها آثارش را دیدم و برای دیگران هم بعضی از مطالبش مفید است اکتفا نمایم.

طبق نوشته معظّم له حضرت فرموده بودند:

او خدمات دینی و امور مهمّه را بدون هیچ واهمه ای انجام دهد، زیرا ما پشتیبان ایشان هستیم.

از کمک و یاری مستمندان به خصوص یتیم، مسکین و فقیر دریغ ننماید.

حضرت بقیةالله (علیه السّلام) فرمودند: ما ناظر اعمال ایشان هستیم.

به ایشان بگوئید: برنامه تبلیغات ایشان بسیار عالی است و مورد قبول عندالله و عندالرّسول (صلی الله علیه وآله) است.

(در اینجا در نامه او مطالبی بود که از نقلش معذورم) و بعد فرموده بودند که هرگاه خواستند ما را ببینند متوسّل به مادرم بشوند، سپس معظّم له نوشته است: آنگاه مولا صاحب العصر والزّمان در حقّ شما دعاء فرمودند، بعد همگی با حضرت معانقه کردیم و مطالبمان را خدمت حضرت عرض کردیم. حقیر نیز از حضرت سؤالی کردم که باید مکتوم بماند.

و بعد مطالبی معظّم له نقل می کرد که مشعر به صدق رؤیای او بود.

و عجیب این بود که بعد از نقل این جریان و رفتن ایشان از نزد من، من که حتّی یک دقیقه هم برای حفظ کردن زیارت جامعه وقت صرف نکرده بودم با کمال تعجّب دیدم زیارت جامعه را حفظم و از آن وقت به بعد در حرمهای ائمّه و امامزاده ها (علیهم السّلام) مقیدم بیشتر زیارت جامعه را بخوانم.

در اینجا تذکر چند نکته را لازم می دانم:

 

اوّل:

آنکه از قول آن عالم بزرگ گفتیم شخصی را می بیند که از سیرت او متنفّر است آیا این مطلب صحیح است؟

در جواب می گوئیم: بعضی افراد اگر چه در حرم برای زیارت و یا در مسجد برای عبادت آمده اند ولی چون سیرت شیطانی و یا حیوانی دارند حتّی حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) هم از آنها متنفّر است.

زیرا چه بسا کسانی برای سرقت و یا نگاه کردن به نامحرم و ارضاء غریزه جنسی (نعوذا بالله) و یا با عقائد فاسد وارد حرم و مسجد می شوند که طبعا هر چه عبادت هم بکنند بی فایده بوده و بلکه برای آنها جز بدبختی چیز دیگری ندارد زیرا خدا در قرآن فرموده: «و لایزید الظّالِمین اِلاّ خسارا».([۴۲])

و امّا چطور شد که آن عالم متوجّه سیرت او شده بود؟ شاید به خاطر سابقه ای که با او داشته است و یا به عللی خدای تعالی می خواسته پرده از روی چشم معظّم له بردارد.

شخصی نقل می کرد که:

من یک شب در عالم رؤیا دیدم وارد حرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) شده ام آن حضرت روی ضریح نشسته اند و شمشیری روی زانو گذاشته اند و آنچه زائر اطراف قبر مطهّر آن حضرت است الاّ چند نفر بقیه همه به صورت حیواناتند.

در این بیـن خـوکـی کـه خـورجینـی راهـراه روی دوشـش، با خصوصیات معینی بـود، نزدیک من آمد حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) فرمود: سه روز این خوک را میهمان کن.

من عرض کردم: آقا مگر انسان پیدا نمی شود که خوکی را من میهمان کنم؟!

فرمود: من این همه حیوانات را میهمان کرده ام تو هم سه روز خوکی را میهمان کن.

از خواب بیدار شدم، نمی دانستم تعبیر این خواب چیست، صبح قبل از آفتاب دیدم، در خانه را می زنند، وقتی در را باز کردم دیدم یکی از دوستان است آمده و از من تقاضا دارد که سه روز در منزل ما بماند و میهمان ما بشود.

من با کمال تعجّب دیدم همان خورجین و همان خصوصیات که در خواب برای آن خوک دیده بودم در این دوست قدیمی ما وجود دارد.

به او گفتم: بفرمائید مانعی ندارد و بخصوص که شب گذشته حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) هم میهان شدن شما را در خانه ما حواله فرموده اند.

گفت: چطور؟

گفتم: به خدا قسم تا روز آخر مطلب را نخواهم گفت.

او فکر می کرد که مورد لطف آن حضرت واقع شده است و شاید هم همین طور بود، ولی من قصّه را برای او نقل نمی کردم، که مبادی متأثّر شود و این عمل خلاف دستور پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلّم) است که فرموده:

«اکرم الضّیف ولو کان کافرا» میهمان را گرامی بدارید ولو آنکه کافر باشد.

ولی روز آخر که مطلب را به او گفتم، او بسیار گریه کرد و گفت: این سیرتی را که شما از من در خواب مشاهده کرده اید فقط مربوط به این است که من شغلی دارم که گاهی آلوده به کسب حرام می شوم.

بنابر این هیچ مانعی ندارد که انسان به خاطر داشتن یک صفت حیوانی مثل حرام خوری سیرتش به صورت حیوانات جلوه کند و در حرم حضرت رضا(علیه السّلام) هم باشد و به زیارت آن حضرت هم برود.

 

دوّم:

او از قـول حضـرت ولی عصر (علیه السّلام) نقـل کـرده بـود کـه فرموده بودند:

زیارت جامعه زیارت همه معصومین یا چهارده معصوم (علیهم السّلام) است.

شاید منظور حضرت ولی عصر از این کلمه دوازده امام و حضرت زهرا (سلام الله اجمعین) بوده، زیرا ممکن نیست که منظورشان پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلّم) هم باشد چون کلمه و (ذریة رسول الله) و یا کلمه (والی جدکم بعث الروح الامین) و زیادی از جملات دیگر ممکن نیست بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله و سلّم) خطاب شود.

 

سوّم:

دوست روحانی ما از قول مولا و آقای همه، حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) نقل کرده بود که آن حضرت فرموده بودند که:

هـرگـاه خـواستنـد مـا را ببیننـد متـوسّـل بـه مـادرم بشـونـد.

آیا منظور از کلمه (مادر) حضرت نرجس (سلام الله علیها) است یا حضرت فاطمه زهرا (علیها السّلام) است؟

در جواب باید عرض کنم که: اگر چه انصراف این کلمه بیشتر متوجّه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) است و به نظر می رسد آنچنانکه آن حضرت در جمیع حوائج بسیار سریع کار انجـام مـی دهنـد، بخصوص اگر نماز استغاثه به آن حضرت را که در مفـاتیـح نقـل شـده بخـواننـد، حـاجـت مـلاقـات بـا امام زمان (علیه السّلام) را هم سریع از خدا می خواهند ولی از مقام والای حضرت نرجس روحی لها الفداء آن هم در نظر حضرت بقیةالله (علیه السّلام) نمـی تـوان بـه آسـانـی گـذشـت.

حضـرت نرجس (علیها السّلام) بـه قـدری در بیـن خـانـدان عصمـت و طهارت (علیهم السّلام) پر قیمت و عزیز است که وقتی به حضـرت حکیمـه (علیها السّـلام) در مـوقـع تـولّـد حضـرت ولـی عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) می گوید: خانمم، آن حضرت به او می فرماید: «تو خانم من هستی» و به توضیح ما، تو کسی هستی که در ایجاد بدن مقدّس روح عالم امکان و نماینده و مظهر خدا شریک بوده ای و تو آن کسی را که تمام انبیاء و اولیاء و بلکه خدای تعالی انتظارش را می کشیدند به دنیا آوردی، سلام و درود خدا بر تو باد.

لذا هیچ استبعاد ندارد که منظور حضرت بقیةاللهروحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء از کلمه «مادرم» حضرت نرجس (علیها السّلام) باشد، چنانکه مکرّر تجربه شده با توسّل به آن بانوی عالم، حوائج بزرگی برآورده گردیده است.

 

ملاقات نود و چهارم

این روزها که مشغول نوشتن این کتاب هستم، ماه ذیقعده ۱۴۰۴ هجری قمری است و برای زیارت قبر مقدّس حضرت زینب (سلام الله علیها) در دمشق بسر می برم.

لذا مایلم در اینجا قسمتی از مشاهدات خود را که در اعتاب مقدّسه اهل بیت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و بعضی از اصحاب آن حضرت که در شام دفنند، برایم اتّفاق افتاده بنویسم.

در شب میلاد حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) یعنی ۱۱ ذیقعده سال ۱۴۰۴ هجری قمری مجلس جشنی در منزل یکی از علماء ایرانی ساکن محلّه «سیده زینب شام» برقرار بود، ما هم با چند نفر از دوستان در آن مجلس شرکت کردیم.

در آن مجلس هر کس حاجتی داشت، شاید هم همه افراد حاجتشان را گرفتند، زیرا از وضع مجلس پیدا بود که مورد توجّه خاندان عصمت (علیهم السّلام) بخصوص حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) قرار گرفته است، مجلسی که در میان جمع امویین، یعنی طرفداران بنی امیه برگزار شده و اکثر ساکنین آنجا دشمن خاندان عصمت (علیهم السّلام)اند چرا مورد توجّه آن حضرت قرار نگیرد.

به هر حال، من هم در آن مجلس حوائجی داشتم که یکی از آنها این بود که آن حضرت به من توفیق نوشتن این کتاب را لطف بفرماید.

چند روز بعد در یک ارتباط روحی که بهترین تمثیلش ایـن اسـت کـه بگـویـم، در خـواب متـوجّـه شدم که حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) می فرمایند: ما از قبل همه وسائل نوشتن کتاب را برای تو فراهم کرده ایم.

منزل یکی از دوستانمان را برای تو مخلّی و آماده و دل او را مملوّ از محبّت به تو نموده ایم، او مگر کمال پذیرائی را از تو نکرده است؟

اینها مگر توفیق نیست! که ما برای تو فراهم نموده ایم؟!

چرا تنبلی می کنی و به کارت ادامه نمی دهی؟

گفتم: آقا کتاب ندارم، ملهم شدم که کتاب فراهم می شود، ولی نمی دانستم که از کجا کتاب را باید تهیه کنم. چند روز گذشت و من مشغول نوشتن این کتاب بودم و از محفوظاتم استفاده می کردم، تا آنکه دیدم دیگر باید مطالعه کنم و به کتاب احتیاج دارم، با خودم فکر می کردم شاید، باید به علماء شیعه ساکن در دمشق مراجعه کنم و از آنها کتاب به امانت بگیرم، ولی به مجرّدی که این فکر به مغزم خطور کرد و دوست میزبانمان متوجّه این معنی شد با اراده خود حضرت بقیةالله (علیه السّلام) که همه کارهای خیر به وسیله آن حضرت انجام می شود، او یک دوره کتاب «بحارالانوار» خرید و به منزل آورد.

با آنکه او قطعا در غیر این صورت این کتاب را نمی خرید و شاید هم اگر قصد خریدنش را داشت در دمشق به این سهولت آن هم بهترین چاپهای آن کتاب را نمی توانست تهیه کند.

و بالأخره من بیشتر از این نمی توانم شرح این جریان را نقل کنم.

ولی با یک کلام می توانم بگویم، تمام توفیقاتی که در نوشتن این کتاب به استثناء خطاهایی که احتمالاً در آن واقع می شود دارم، مربوط به الطاف حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء می باشد.

جالب توجّه این بود که اوّلین جلدی که در میان متجاوز از صد جلد دوره بحارالانوار به دستم رسید، یعنی از میان آن کتابها برداشتم که طرز چاپ و جلد آن را مشاهده کنم، مجلّد ۶۹ آن کتاب بود. وقتی آن را باز کردم صفحه ۲۵۴ باب ۳۷ در صفات بندگان خوب و اولیاء خدا بود.

این تصادف، با این راهنمائی معنوی را به فال نیک گرفتم و تصمیم دارم که به یاری خدا مطالبی را از این جلد از کتاب بحارالانوار در ضمن حکایات و مطالب خودم بیاورم تا دوستان حضرت بقیةالله روحی فداه سرشار از کمالات روحی و معنوی گردند و آنها هم خود را به مقام اولیاء خدا برسانند.

یکی از موثّقین از قول بعضی از مراجع بزرگ تقلید نقل می کرد، که یکی از علماء تهران روزی برای من نقل کرد که:

روزی در منزل نشسته بودم، مرد نسبتا سالخورده ای که موی محاسنش مقداری سفید شده بود و اسمش شیخ حسن بود نزد من آمد و گفت: من می خواهم درس بخوانم باید شما برای من درس «جامع المقدّمات» شروع کنید.

من با آنکه کار زیادی داشتم و طبعا این در شأن من نبود ولی مثل آنکه مجبور باشم برای او درس بگویم، گفتم: مانعی ندارد و درس را شروع کردم و همه روزه برای او درس می گفتم و او کم کم با من خصوصی شده بود و روزها بیشتر اوقاتش را در منزل ما می گذراند.

یک روز کارم در یکی از ادارات دولتی زمان طاغوت گیر کرده بود.

شخصی نزد من آمد و گفت: فلان مبلغ را اگر به من بدهید من کارتان را فوری درست می کنم.

من می خواستم آن را قبول کنم که شیخ حسن گفت: او نمی تواند این کار را درست کند و این کار درست شدنی نیست، من توجّه نکردم ولی بعدها دیدم با همه تلاشهائی که کردم آن کار درست نشد.

یک روز برای او درس می گفتم ولی مطالعه نکرده بودم به من گفت: شما دیشب درس را مطالعه نکرده اید علّتش هم این بوده که شما تجدید فراش کرده اید و خانم جدیدتان برای آنکه شما مطالعه نکنید و به او توجّه بیشتری بنمائید کتابتان را در فلان محل مخفی کرده و لذا شما دیشب هر چه تجسّس کردید آن را پیدا نکردید و مطالعه درس مرا ترک فرمودید.

من رفتم کتاب را در همان جائی که او گفته بود یافتم و از خانم جدیدم وقتی مطلب را سؤال کردم دیدم همان گونه است که او فرموده است.

در اینجا به فکر فرو رفتم و از او سؤال کردم که تو این مطالب را از کجا می فهمی؟

گفت: من جریانی دارم ولی به کسی آن را نمی گویم امّا شما چون استاد من هستید، تنها به شما خواهم گفت.

من در یکی از دهات اطراف مشهد زندگی می کردم پدرم روحانی آن قریه بود، بیست سال قبل از دنیا رفت مردم ده جمع شدند و عمّامه پدرم را بر سر من گذاشتند و اطراف مرا گرفتند و مرا به عنوان روحانی انتخاب کردند، من هم جوان بودم نفسم مرا به طرف هواها و خودخواهیها می کشاند و به من اجازه نمی داد، که اگر چیزی را نمی دانم اظهار نادانی کنم و خلاصه بیست سال بدون داشتن علم و دانش برای مردم عقائد و احکام مطابق سلیقه خودم می گفتم و شاید دهها بار مسائل ناصحیح و غیر واقعی برای مردم گفته بودم.

سهم مبارک امام (علیه السّلام) را بدون اجازه می گرفتم و مصرف می کردم.

تا آنکه یک روز که به آینه نگاه می کردم، دیدم چند لاخ موی ریشم سفید شده و آثار پیری در چهره ام ظاهر گردیده نفس لوّامه و وجدانم مرا مورد سرزنش قرار داده، که تا کی می خواهی مردم را بفریبی و بدون علم و دانش رهبر مردم باشی؟

لذا همان جا نشستم و زیاد گریه کردم و شب به مسجد رفتم و در منبر به مردم گفتم: که من بدون داشتن علم خیلی مسائل را برای شما گفته ام و چه بسا بسیاری از اعمال شما را باطل کرده ام و لذا از شما عذر می خواهم آنها اوّل گمان کردند که من شکسته نفسی می کنم ولی وقتی دیدند که آن مطالب را جدّی می گویم به من حمله کردند و مرا کتک زدند و از ده بیرونم نمودند.

زن و بچّه من هم به خاطر آنکه من مایه ننگ آنها بودم مرا ترک کردند و من تنها و پای پیاده به طرف تهران حرکت نمودم.

یکی دو روز در راه بدون پول و غذا و آب در بیابانها سرگردان بودم و بالأخره نزدیک تهران وقتی فشار زیادی روی من آمد عرض کردم: پروردگارا! یا مرا از این دنیا بیرون ببر و یا فرجی برایم برسان، من در راه تو این قدم را برداشته ام، دستم را بگیر و مرا از یاران خودت قرار بده و گناهان مرا ببخش و بیامرز.

ناگهان دیدم آقای بزرگواری در بیابان کنار من راه می رود.

اوّل خیلی تعجّب کردم که او از کجا یک دفعه کنار من پیدا شده و بلکه مقداری هم از او ترسیدم ولی وقتی دیدم او با کمال ملاطفت اسم مرا می برد و می گوید: ناراحت نباش، خدا تو را می بخشد و چند کلمه دیگر که در این ارتباط به من گفت، قلبم آرام شد و خوشحال شدم و مثل کسی که زیر بار سنگینی قرار گرفته و یک دفعه آن بار را از دوشش برداشته اند راحت شدم و مطمئن گردیدم، که او برای کمک به من آمده است.

او به من گفت: فردا صبح در تهران به مدرسه «میرزا محمود وزیر» می روی و به متصدّی مدرسه می گوئی! فلان حجره که امروز خالی شده باید به من بدهی تا من در آن سکونت کنم او آن حجره را به تو می دهد و تو در آن سکونت می کنی.

بعد نزد فلان عالم برو (که شما بودید) و به او بگو به تو درس بدهد، او نمی تواند این کار را نکند و این پول را هم بگیر و درس بخوان و هر وقت دلت تنگ شد مرا یاد کن تا من نزد تو بیایم و با تو حرف بزنم.

من آنچه او فرموده بود، انجام دادم و لذا نزد شما که آمده بودم به من فورا اجازه دادید! که از درس شما استفاده کنم و درس خصوصی برای من ترتیب دادید و آنچه من از مغیبات گفته ام او به من فرموده بود که من برای شما می گفتم!.

در اینجا من به شیخ حسن گفتم: آیا ممکن است برای من هم اجازه بگیری تا خدمتشان برسم.

او روی سادگی گفت: بله من او را اکثر اوقات می بینم و حتما به تو اجازه خواهد داد.

او آن روز رفت و چند روز نیامد، پس از چند روز دیگر که آمد گفت: من به آقا عرض کردم و برای شما تقاضای ملاقات نمودم ایشان فرمودند: به شما بگویم: هر وقت تو هم خود را مثل شیخ حسن شکستی و این چنین گذشتی در راه دین نمودی ما خودمان به دیدن تو می آئیم و با کمال معذرت آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) به من فرمودند: که دیگر به درس تو نیایم.

در اینجا شیخ حسن از من خداحافظی کرد و رفت و من دیگر او را ندیده ام.

 

ملاقات نود و پنجم

شب بیست و سوّم ماه مبارک رمضان ۱۴۰۳ با جمع شدن جمعی از عشّاق امام زمان (علیه السّلام) و احیاء و گریه و زاریها از سر شب تا صبح در منزل یکی از دوستان، اهل مجلس فیوضات زیادی بردند. در آن شب چند نفر مریض صعب العلاج که به آن منزل آورده بودند همه در همان مجلس شفا یافتند، این چیزی بود که من به چشم خودم دیدم.

یعنی دختر بچّه ای که تب روده شدیدی داشت، شخصی دیگری که درد گلویش طولانی شده و عفونی گردیده بود، مریض تب داری که ۴۱ درجه تب داشت، فلجی که سالها مبتلا به آن کسالت بود، همه شفا یافتند ولی من منظورم مستقلاًّ نقل جریان آن شب نبود، بلکه می خواهم مطلبی را بگویم: که لازم است جریانات آن شب را مختصرا نقل کنم، لذا آنها را به همین اختصار نقل کردم.

سال بعد در همان شب و در همان مجلس با جمعیت بیشتری ولی همه از احبّاء و دوستان واقعی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) که جمع شده بودند و من یک ساعتی در معنی شب قدر سخن گفتم، ضمنا به مردم تذکر دادم که امشب چه بسا تجلیاتی از وجود مقدّس حضرت ولی عصر (علیه السّلام) در مجلس بشود و هر کسی به قدر انقطاعش از غیر آن حضرت از آن تجلّیات بهره بردارد.

مثلاً ممکن است یکی فقط از مناجات با آن حضرت لّذت ببرد و حال خوشی داشته باشد.

دیگری علاوه بر لذّت مناجات ممکن است استشمام عطر معنوی از آن حضرت بنماید.

سوّمی ممکن است علاوه بر اینها نوری مشاهده کند.

چهارمی ممکن است شبیه آن حضرت را مشاهده نماید و اگر مجلس لیاقت داشته باشد و محبوب همه بخواهد و میلش باشد ممکن است خود وجود مقدّس آن حضرت به مجلس بیایند و بعضی از مقرّبین و اولیاء خدا آن حضرت را ببینند و از محضرش استفاده کنند. اتّفاقا پس از یک ساعتی که از این سخنان گذشته بود و دوستان، مجلس را با ناله هایشان، با مناجاتهایشان و با توسّلاتشان به اوج معنویت رسانده بودند. تجلّیات آن حضرت شروع شد، یعنی در مرحله اوّل آن چنان لذّت مناجات با امام زمان (علیه السّلام) در مجلس بروز و ظهور کرده بود که همه افراد، بی اختیار صدها مرتبه نام مقدّس آن حضرت را به زبان جاری کردند و مثل این بود که با خود آن حضرت حرف می زنند.

سخنگوی مجلس که روی صندلی نشسته بود، هر چه می خواست مردم را آرام کند موفّق نمی شد تا آنکه با صدای بلند به مردم گفت: شما را به خدا قسم هر کس خدمت امام زمان (علیه السّلام) رسید سلام مرا به آن حضرت برساند.

جمعی از اهل مجلس که شامل نود درصد آنها می شد، ناگهان و غیر طبیعی بوی عطر مست کننده ای استشمام کردند که آن عطر به قدری نشاط آور بود که بعضی می گفتند: ما تا چند روز از نشاط آن لذّت می بردیم.

جمع دیگری که شامل پنجاه درصد اهل مجلس می شد می گفتند: نور سفیدی به مدّت یک دقیقه در منزل و اطاقها آن هم نه یک بار بلکه مکرّر احاطه پیدا می کرد که نه زننده بود و نه کم نور و همراه آن نور آن عطر استشمام می شد.

چند نفر هم کسی را دیده بودند که در پهلویشان نشسته و به آنها اظهار لطف می کند و حوائج آنها را به آنها می دهد.

حتّی یکی از آنها تا صبح گریه می کرد و می گفت:

من چراآن وقتی که آقا را دیدم بخشش گناهانم را از آن حضرت نخواستم.

یک نفر هم نقل می کرد که:

در آن شب ناگهان پرده ها از جلو چشمم برطرف شد و منظره شب قدر را دیدم و فهمیدم که چرا آن شب بهتر از هزار ماه است.

او می گفت: من در آن تاریکی مشاهده می کردم که حضرت ولی عصر (علیه السّلام) به روی مسندی با کمال عظمت و جلالت نشسته اند و دسته دسته ملائکه با پرونده های خلائق خدمتش مشرّف می شوند و گزارش اعمال سال گذشته افراد را به آن حضرت تقدیم می کنند و تقدیرات هر کسی را آن حضرت امضاء می فرماید و روح با عظمتی که خدا در وجود آن حضرت خلق کرده که دانای به ماکان و مایکون است، آن حضرت را تأیید می نماید و آن چنان جلال و عظمت معنوی دارد، که هیچ چشمی نمی تواند آن حضرت را ببیند و هیچ زبانی نمی تواند آن را وصف کند. در این بین پرونده مرا ملک موکل بر من، با کمال ادب خدمت آن حضرت گذاشت اسم من روی پرونده نوشته شده بود من که می دانستم پرونده ام سیاه است و محکوم به زندگی بدبختانه ام با کمال شقاوت در آینده به جزای اعمالم هستم، از طرفی خجالت می کشیدم، که چرا این ملک با وجود من در اینجا پرونده مرا آورده و از طرفی خوشحال بودم که می توانم قبل از امضاء تقدیرات، طبق جزای اعمال گذشته ام تلاش کنم و از آن حضرت بخواهم تا مرا عفو بفرماید و از خدا بخواهد که تمام گناهان مرا تبدیل به حسنات کند و نام مرا جزء خوشبختها و سعادتمندان بنویسد.

آخر احیاء شب قدر برای همین است مگر مکرّر در دعاهای شب قدر نمی خوانید که: خدایا! اگر نام من امشب در لیست اشقیاء و بدبختها نوشته شده است محو کن و نام مرا در زمره سعادتمندان بنویس؟ لذا به دست و پای آن حضرت افتادم گاهی عبایش را و گاهی دست مبارکش را می بوسیدم و از آن حضرت تقاضای تغییر پرونده را می خواستم، به من فرمودند: بسیار خوب این کار را می کنیم ولی به شرط آنکه دیگر توبه واقعی کنی و گناه نکنی، بدی از هر کسی بد است، ولی از تو که به نام ما زنده ای و خود را محبّ ما معرّفی کرده ای و از دودمان ما هستی (ناقل قضیه سید بود) بدتر است، من با اشک و آه شدید گفتم: قربانتان گردم، چشم، به دیده منّت دارم و دیگر گناه نمی کنم.

سپس دیدم لیستی در دست دارند و نام تمام افراد آن جلسه را نوشته اند و حوائجشان را تقدیر فرموده و امضاء کرده اند. وقتی من به لیست نگاه کردم فقط اسم دو نفر را توانستم بخوانم یکی اسم خودم بود، که بعد از سه نفر دیگر نوشته شده بود و یکی اسم یک جوان بسیار خوش باطن و خدمتگزار و کسی که هر شب در آن مجلس اظهار ارادت و مدح و روضه می خواند که در اوّل لیست نوشته شده بود، اینها که نامشان در لیست بود همه حوائجشان داده می شد و جزء سعیدها و خوشبختان بودند و خوشبختانه نام احدی فروگذار نشده بود. یکی از علماء که آن شب در جلسه بود و مشاهده می کرد که بعد از جلسه هر یک از افراد حاضر در جلسه مشاهده ای از تجلّیات آن حضرت را نقل می کنند و او طبق اظهار خودش چیزی مشاهده نکرده بود می گفت: من خیلی متأثّر شدم و گفتم: مولایم چرا پس مرا از دیدن تجلّیات خود محروم فرمودید و یک شبانه روز یعنی از نیمه شب ۲۳ ماه مبارک رمضان تا نیمه شب ۲۴ ماه رمضان بسیار دلگرفته و متأثّر بودم که ناگهان در جلسه شب ۲۴ ماه رمضان همه آن تجلّیات که در شب قبل برای جمعی ظاهر شده بود برای من تنها آن شب واقع شد.

این گوشه ای از الطاف وجود مقدّس حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بود که اگر فردی یا افرادی با اخلاص کامل به درِ خانه اش بروند آنها موفّق می شوند.

 

ملاقات نود و ششم

یکی از دوستان حضرت ولی عصر (علیه السّلام) که راضی نیست نامش در کتاب برده شود می گفت:

مدّتی خود را مقید کرده بودم، که محاسبه و مراقبه داشته باشم. یعنی در آن مدّت کوشش می کردم، که محرّمات را ترک کنم و تا ممکن است مکروهات را هم انجام ندهم و واجباتم را صحیح و اوّل وقت انجام دهم که اسم این عمل مراقبت است. و از طرف دیگر شبها قبل از خواب چند دقیقه ای نفسم را به دادگاه وجدان می بردم و حساب سود و زیان اعمالم را دقیق انجام می دادم و اگر بد کرده بودم، استغفار می کردم و آنچه از دستم رفته، قبل از آنکه بخوابم جبران نمایم و اگر سود برده ام خدائی را که مرا به اعمال نیک موفّق فرموده است شکر کنم.

این عمل یعنی محاسبه و مراقبه اعمال مرا کاملاً میزان کرده بود و سر و سامانی به برنامه های زندگیم داده بود، ولی یک روز گناهی کردم که معلوم شد هنوز از نظر روحی خیلی ناقصم.

به عبارت واضح تر اصل گناه اگر چه صغیره بود ولی چون از یک صفت پلید روحی منشأ می گرفت خیلی برایم اهمیت داشت، لذا تصمیم گرفتم برای معالجه آن مرض روحی نزد طبیبی بروم. امّا آن زمان در تهران بودم و کسی را به این عنوان نمی شناختم و من در این مواقع به حرم یکی از امامزاده ها می روم و از ارواح رسول اکرم و ائمّه اطهار و آن امامزاده (سلام الله علیهم) کمک می گیرم و طبیب مرض روحی خود را به این وسیله پیدا می کنم.

لذا به شهر ری رفتم و یکسره به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) مشرّف شدم و بسیار در زیر آن بقعه مبارکه گریه کردم و حتّی به آن حضرت عرض کردم، که از این به بعد اگر گناهانی در اثر داشتن این مرض روحی بکنم خود را مسئول نمی دانم، در این بین چشمم به سیدی افتاد، که دلش به حال من سوخته بود و برای من دعاء می کرد و از خدا می خواست که خدا مرا به وسیله طبیبی به معالجه مرض روحیم راهنمائی کند.

لذا از همین جا تصمیم گرفتم، یعنی به دلم افتاد که به خانه یکی از علماء تهران که قبلاً هم او را می شناختم بروم، اگر چه آن عالم در امور معنوی زیاد استاد نبود ولی چون فکر می کردم، ممکن است به این وسیله خدای تعالی مرا شفا دهد به منزل او رفتم، اتّفاقا او در منزل تنها بود، مقداری کنارش نشستم. پیرمرد عالم در ظرف چند لحظه ای که من نزدش نشسته بودم، از قیافه من کاملاً متوجّه شد، که من از مرض مهلکی رنج می برم. هر چه به من اصرار کرد که چه شده، چه ناراحتی داری و چرا این گونه پریشانی؟ نتوانستم به او چیزی بگویم، زیرا او نمی توانست خطر مرض روحی مرا احساس کند.

حتّی الآن اگر برای شما هم مرض روحی خودم را که آن وقت داشتم نقل کنم، شما هم شاید بخندید و بگوئید، برای یک چنین موضوع بی اهمیتی این قدر ناراحت بودی؟ ولی به هر حال آن مرضی بود که گاهی مرا به گناه می انداخت و شما نمی توانید بگوئید، که برای یک سالک الی الله برای فردی که می خواهد حجابهایش به وسیله ترک گناه و انجام واجبات برطرف شود معصیت اهمیت ندارد.

به هر حال سرم را پائین انداخته بودم و آهسته آهسته گریه می کردم، آن عالم بزرگ به من گفت: پس اجازه بده برایت قرآن بخوانم شاید حالت بهتر شود. من با تکان دادن سر به او فهماندم که مانعی ندارد، او قرآن را باز کرد و سوره ملک را از اوّل شروع کرد به خواندن، من سرم پائین بود و گریه می کردم، ناگهان خود را در محیطی که ابدا از مادیت و دنیا و عالم اجسام مادّی خبری نبود می دیدم و فقط صدای خواندن قرآن و سوره ملک آن هم نه از حلقوم آن عالم، بلکه به نظرم می آمد، که آن صدا طنین می اندازد و از هر شش جهت می آید و آن صدا به قدری دلربا و جذّاب است که بهترین تعبیرش این است که به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) خطاب کنیم و بگوئیم:

چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن

بله، این قرآن وقتی به وسیله آن وجود مقدّس خوانده می شد مثل این بود که خدای تعالی خودش با من حرف می زند، دوای درد مرا می گوید و نسخه مرض روحی مرا دستور می دهد.

لذا وقتی سوره تمام شد، من باز خود را در خانه همان عالم دیدم، او از من می پرسید که: باز هم قرآن بخوانم یا بس است؟

گفتم: نه متشکرم، بس است من به مقصد رسیدم، داروی علاج دردم را یافتم، لذا تا چهل روز آن سوره مبارکه را که علاج مرض من در آن بود می خواندم و به آن نسخه عمل می کردم و بحمدالله پس از این مدّت کوتاه آن مرض بزرگ روحی معالجه شد و یکی از حجابهائی که بین من و حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء وجود داشت برطرف گردید.

بله آنهائی که متوجّه حقیقت اند و می دانند که کمالات روحی ارزشش بیشتر از بدن سالم است، برای یک مرض روحی این چنین به التهاب و ناراحتی می افتند، زیرا تردیدی نیست که امراض جسمی هر قدر هم که سخت باشد عاقبتش این است که مثلاً دست بالا بنا بوده صد سال انسان در دنیا زندگی کند، در اثر عدم معالجه آن مرض فوت شده و آن صد سال زندگی دنیائی از دستش رفته. ولی اگر امراض روحی روح انسان را بمیراند زندگی بی نهایت اخروی با همه مزایایش را از دست داده و مورد مؤاخذه پروردگار هم قرار گرفته است.

لذا اولیاء خدا آن مقدار که باید برای بی نهایت در مقابل محدود که صفر است ارزش قائل باشند برای زندگی معنوی و کمالات روحی در مقابل صحّت بدن ارزش قائلند.

یکی از عشّاق حضرت بقیةالله (علیه السّلام) که محبّت و علاقه به آن حضرت تاب و توان را از او سلب کرده بود و خود را در زمره طلاّب علوم دینی به خیال آنکه این دسته نوکران حضرت صاحب الزّمان (علیه السّلام)اند قرار داده بود و لحظه ای از یاد او غافل نمی شد، نزد من آمد و با تضرّع و زاری و گریه طولانی می خواست که به او دستوراتی بدهم تا از صلحاء و از ابدال و متشرّفین به محضر حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گردد.

من هم در ضمن بحث مفصّلی درباره تزکیه نفس و این که اگر حتّی یکی از صفات رذیله به خصوص مثل حبّ دنیا و ریاست طلبی در انسان وجود داشته باشد نمی تواند با صلحاء و بالاخصّ با حضرت ولی عصر (علیه السّلام) ارتباط داشته باشد برای او حرف زدم و ضمنا برای توفیق یافتن به اینکه او به مقام صالحین برسد با توجّه به وضع روحی او، به او دستوراتی از اخبار و آیات قرآن دادم، او رفت ولی هر هفته با اینکه بین من و او بیشتر از هزار و دویست کیلومتر فاصله بود یعنی او در کاشان و من در مشهد بودم لااقلّ یک بار با آنکه خودش تلفن نداشت به وسیله تلفن راه دور با من تماس می گرفت و درخواست بعضی از مطالب و جواب بعضی از سؤالاتش را می نمود، تا آنکه یک روز در تلفن به من گفت:

حاج آقا دستم فلج شده.

گفتم: چرا؟

گفت: نمی دانم، ولی صبح که از خواب برخاسته بودم دیدم، قسمتی از دست راستم حسّ ندارد و من نمی توانم آن را حرکت بدهم به دکتر مراجعه کردم گفتند: فلج شده است!!

حاج آقا من چه کنم؟

من به او دلداری دادم و گفتم: إن شاء الله خوب می شود، تو که می دانی حاجتت را باید نزد که ببری، متوسّل به امام زمان (علیه السّلام) بشو إن شاء الله شفا پیدا می کنی، گریه افتاد و گفت: انشاء الله، حاج آقا شما هم مرا دعاء کنید.

پس از یک ماه باز از کاشان به من تلفن زد و گفت: حاج آقا دیشب خواب عجیبی دیدم شما تعبیرش کنید.

گفتم: إن شاء الله خیر است ولی قبل از نقل خواب بگو ببینم آیا دستت خوب شده یا نه؟ دیدم به گریه افتاد و گفت: بله إن شاء الله خوب شده است.

پس از آن گفت: دیشب در عالم رؤیا می دیدم حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) در خدمت حضرت زهراء (سلام الله علیها) به دیدنم آمدند و حضرت زهراء (سلام الله علیها) به حضرت بقیةالله (علیه السّلام) سفارش مرا فرمودند و رفتند ولی حضرت ولی عصر (علیه السّلام) ماندند تا شما آمدید، آن حضرت نبض مرا گرفتند مثل طبیبی که می خواهد مریضی را معالجه کند و در همان حال که دست من در دست ایشان بود رو به شما کردند و فرمودند: آیا شما به ایشان دستوری داده اید؟

عرض کردید: بلی به او برنامه ای داده ام که از صالحین بشود، یعنی به او گفته ام واجباتش را انجام دهد و محرّمات را ترک کند و مکروهات را هم حتّی المقدور ترک نماید. و ضمنا دستوراتی برای ایجاد خلوص در روح و اخلاص در عمل به او داده ام حضرت ولی عصر (علیه السّلام) با لبانی متبسّم و خوشحال فرمودند: بله به زودی او از ابدال (یعنی از صالحین خواهد شد). من از شوق آن که به من چنین بشارتی را داده بودند دست آن حضرت را می بوسیدم و گریه می کردم تا آنکه از خواب بیدار شدم و فورا از منزل حرکت کرده ام و به تلفنخانه آمده ام که در اوّلین فرصت بشارت آقا را برای شما نقل کنم و با آنکه قبل از این خواب برای فلج شدن دستم فوق العاده نگران بودم امّا از شعف این بشارت از وقتی که از خواب برخاسته ام به کلّی از کسالت دستم فراموش کرده بودم و باور کنید یادم رفته بود که دستم درد می کند و فلج شده است و اگر شما نمی فرمودید که دستت چطور است شاید من به این زودی متوجّه آن نشده بودم و به فکر نمی افتادم که دستم شفا یافته یا نه و لذا همین الآن که شما احوال مرا پرسیدید متوجّه دستم شدم و به خدا قسم الآن دست راستم با دست چپم هیچ فرقی ندارد، یعنی حتّی برای یک لحظه دچار تردید شده بودم که آیا دست راست من فلج بوده یا دست چپم و لذا وقتی شما پرسیدید: دستت چطور است؟ من متوجّه شدم که دستم شفا یافته است و دیدید که به گریه افتادم.

بعدها او به مشهد آمد و صحّت و سلامت او را من از نزدیک دیدم و او به من می گفت که:

پس چرا نصف خواب من راست بود یعنی دست فلج من شفا یافت ولی نصف دیگر خوابم که اهمیت بیشتری داشت تحقّق پیدا نکرده است؟

گفتم: آقا فرموده اند در آینده إن شاء الله از صالحین و ابدال خواهی شد صبر کن إن شاء الله موفّق می شوی.

جوان دیگری به نام «آقا مصطفی ابراهیمی مجد» قبل از آنکه به جبهه جنگ برود وصیت نامه ای نوشت و تمام فکرش این بوده که به وسیله شهادت و داشتن اعتقادات پاک لایق برای تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی وارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گردد و لذا قبل از آنکه به جبهه برود به این مقصد عالی رسیده که در قسمتی از اقرارنامه دم مرگش می نویسد.

بگذارید بعد از مرگم بدانند و بدانید همان طوری که اساتید بزرگمان می گفتند: نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم امّا افسوس که تا این لحظه دیدار مجدّد او نصیبم نگشت.

بدانید امام زمانم حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفتم مبادا که ریا شود.

و فقط می گویم که: از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است.

و اکنون به جبهه می روم، تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرت باز سازم و امیدوارم که حکومت آن حضرت را در زمان حیاتم ببینم (و ان حال بینی و بینه الموت…) و خدایا! اگر بین من و او مرگ حائل شد در زمان ظهورش مرا زنده کن و از قبر بیرونم بیاور در حالی که کفن بر دوش و شمشیر بدست باشم. باری برادران می روم برای پیروزی و اگر در این راه شهادت بالهایش را گشود و مرا همراه خود به پرواز درآورد، چه خوب و نیکو است.

 

ملاقات نود و هفتم

یکی از اعمال تجربه شده برای توفیق یافتن تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی فداه اعتکاف در مسجد جامع هر شهری است.

این عمل که بیشتر از سه روز طول نمی کشد به قدری مجرّب است که مکرّر کسانی به این وسیله توفیق تشرّف به محضر آن حضرت را پیدا کرده اند. بخصوص اگر در ایام البیض ماه رجب و یا در دهه آخر ماه مبارک رمضان باشد.

در زمان مرحوم آیه الله العظمی آقای «بروجردی» بسیاری از طلاّب قم در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) که فعلاً مسجد جامع شهر مقدّس قم است در ایام البیض ماه رجب اعتکاف می کردند و حوائجشان را می گرفتند، حتّی به خاطر اعتکاف درسهای حوزه تعطیل می شد و مراجع تقلید بعضی از اوقات خودشان برای تشویق طلاّب به مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) می رفتند و به آنها کمکهای مادّی و معنوی می نمودند.

سال گذشته چند نفر از علماء حوزه علمیه قم در ایام البیض ماه رجب یعنی روزهای سیزده و چهارده و پانزدهم ماه رجب در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) در یک محلّ اعتکاف می کنند و در همان روز اوّل یکی از آن علماء در عالم خواب می بیند که:

حضرت «حسین بن روح» سوّمین نائب خاصّ حضرت بقیةالله (علیه السّلام) در زمان غیبت صغری تشریف آوردند و در خیمه آنها نشستند. این عالم از آن حضرت سؤال می کند که آیا راهی هست که ما خدمت امام زمان (علیه السّلام) برسیم؟ حضرت حسین بن روح می فرماید: بله از همین طرف (اشاره به راه پشت بام مسجد) خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود رسید.

از معظّم له سؤال می کند: آیا فلانی خدمت امام زمان (علیه السّلام) رسیده است؟ ایشان می فرمایند: بلی همین دیشب در تهران ملاقاتی با حضرت داشته است.

البتّه معلوم باشد که آن عالم نام کسی را می برد که راضی نیست ما در اینجا به اسمش تصریح کنیم لذا با کلمه فلانی ذکرش می کنیم.

اتّفاقا همان آقای فلانی، شب ۱۳ ماه رجب یعنی شب تولّد حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در منزل یکی از دوستان جلسه ای داشت، که من هم آنجا بودم، او در همان مجلس موفّق به زیارت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) گردیده بود، که مختصری از شرح جریان را که خودش نقل می کرد، ما در اینجا می آوریم.

سرشب چون شب عید بود و افراد مختلفی برای صرف غذا و غیره در آن مجلس جمع شده بودند و از هر دری سخنی به میان می آمد و لحظات پر قیمت آن شب عزیز تقریبا به بطالت می گذشت من از حضرت ولی عصر (علیه السّلام) خواستم که تغییری در مجلس داده شود تا استفاده معنوی خوبی از این مجلس بنمائیم.

درست ساعت ۱۲ نیمه شب بود که یکی از عزیزان که عاشق دلباخته حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) است. به مجلس آمد و برنامه را تغییر داد.

ابتدا معظّم له به خواندن دعاء مشلول، مشغول شد و به وسیله مضامین عالیه این دعاء تاریکی های حاصله از گفتگوهای سرشب را زائل کرد و مجلس را به نور اسماءالله که در این دعاء است منوّر نمود و سپس متوسّل به زیل عنایات حضرت امام عصر (علیه السّلام) گردیده. وقتی چراغها را خاموش کردند و مجلـس شـوری پیـدا کرد و همه با اشک چشم، به استقبال مقدّم مقدّس امام زمان (علیه السّلام) می رفتند.

من به محضر آقا مشرّف شدم و از آن حضرت تقاضا کردم که به اهل مجلس عیدی بدهند در آن مجلس به بعضی که خودشان را از شک و تردید و گناه پاک کرده بودند و انقطاع از غیر خدا و امام زمان (علیه السّلام) پیدا کرده بودند عیدیهای خوبی داده شد که بعدا خود آنها آنچه را که دریافت کرده بودند برای من نقل می کردند.

امّا جالب توجّه این بود که آن عالم که در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) خدمت حسین بن روح (علیه السّلام) در خواب رسیده بود از مجلس تهران به هیچ وجه اطّلاعاتی نداشت و قضیه خودش را قبل از آنکه از جلسه اطّلاعی پیدا کند به بعضی گفته بود.

منظور از نقل قضیه فوق دو چیز بود، یکی آنکه خوانندگان محترم را متوجّه به اهمیت اعتکاف کنم و دیگر آنکه اگر کسی بدون تردید و شک و پاک شدن از آلودگیهای گناه و انقطاع کامل ولو در یک لحظه، به در خانه حضرت ولی عصر (علیه السّلام) برود مورد لطف آن حضرت واقع خواهد شد.

 

ملاقات نود و هشتم

یکی از اولیاء خدا که چشم بازی داشت و در یک زمان پشت سر هم به حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه (علیهما السّلام) و مقبره معاویه صغیره که محبّ اهل بیت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و قبر متروک و خراب شده معاویه کبیره در شام رفته بود می گفت:

مناظر این قبور با توجّه به اینکه مردم شام لااقلّ نود درصدشان به معاویة بن ابی سفیان علاقه دارند، به قدری مرا به فکر فرو برده بود که ناگزیر بودم، خودم را در گوشه خلوتی برسانم و درباره اینکه آیا معمور بودن قبور آنها و خراب بودن قبر معاویه جنبه تصادفی دارد؟ یا آنکه غیر طبیعی است فکر کنم.

لذا به مسجد اموی رفتم و در گوشه مقام رأس الحسین (علیه السّلام) نشستم و درباره این موضوع فکر می کردم، که ناگاه مناظر این قبور و مردمی که طرفدار هر یک از این دو دسته، یعنی مردمی که طرفدار اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) و طرفدار بنی امیه بودند، با کوتاه شدن زمان مثل پرده سینما جلوی چشمم قرار گرفت و عبور کرد. طرفداران باطل، طرفداران قدرت، طرفداران بنی امیه به صورت حیوانات دیده می شدند و جمعیتشان زیاد بود و چون هدفی جز راحتی خودشان و کسب قدرت و دنیا، از این طرفداری نداشتند و در حقیقت محبّت آنها به بنی امیه تا وقتی بوده که به وسیله آنها به دنیا و مادّیات می رسیدند، لذا آنها وقتی از آن پست و مقام خلع می شوند، علاقه ای برای این حیوانات نسبت به آنها باقی نمی ماند و لذا آثار بنی امیه به کلی از بین می رود و مایه عبرت برای آنهائی که می خواهند به زور سرنیزه مردم را تحت فرمان خود بکشند، می شوند.

ولی طرفداران حق، طرفداران انسانیت و طرفداران فضیلت و بالأخره طرفداران اهل بیت پیغمبر (علیهم السّلام) که در حقیقت علاقه شدیدی به معنویت پیدا کرده اند و به هیچ وجه به خود فکر نمی کنند و انسانی هستند که در میان انبوه حیوانات قرار گرفته اند، در همه حال با وفا و با استقامت و همیشه طرفدار مستضعفان و انسانیت هستند.

منظره قبور آنان و آثار اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) در شام و بعکس خراب بودن قبور بنی امیه درس عبرتی بود، که به ما تعلیم می داد انسان نباید از حیوان سیرتان توقّع وفا داشته باشد.

زیرا آنها جز به خود فکر نمی کنند، آنها تنها منافع شخصی خود را در نظر می گیرند و مانند حیوانات فقط خودشان را دوست دارند.

ولی اهل تقوا و فضیلت چون روح انسانی در آنها زنده است، محبّت و علاقه شان به کمالات و فضیلت در هر کجا که پیدا می شود، باقی خواهد بود و هر چه در فردی کمالات و فضائل بیشتری وجود داشته باشد، آنها نسبت به آن شخص علاقه بیشتری دارند. در این مکاشفه، آن ولی خدا دیده بود که همین صفات حیوانی در وجود اهل دنیا و حیوان سیرتان و آن صفات انسانی در اهل تقوا و پیروان خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) روز قیامت کشیده می شود و چون آن روز، روز آشکار شدن سریره ها است «یوْم تبْلی السّرائِر»([۴۳]) این واقعیت بیشتر جلوه گر می گردد.

لذا پروردگار متعال در سوره زخرف آیه ۶۷ می فرماید:

«الاْ خِلاّء یوْمئِذٍ بعْضهمْ لِبعْضٍ عدوٌّ اِلاّ الْمتّقین».

یعنی: همه دوستان با یکدیگر در روز قیامت دشمنند مگر اهل تقوا و تزکیه نفس که آنها وفاداریشان در دوستی، به روز قیامت کشیده می شود و در آنجا هم یکدیگر را فراموش نمی کنند، آنها در قیامتی که برادر از برادر فرار می کند، مادر از فرزند می گریزد، و هر کسی گرفتار اعمال خودش می باشد، دوستانشان را که در راه خدا اتّخاذ کرده اند فراموش نمی کنند و دست از دامن اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) برنمی دارند.

سپس دیده بود آنهائی که این صفت انسانی را در خود حفظ کرده اند نسبت به قبور فرزندان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) کمال احترام را در دنیا نموده اند و آثار آنها را باقی نگه داشته اند، مورد شفاعت قرار گرفتند و دسته دسته بدون حساب وارد بهشت می شوند و حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء با کمال محبّت دم در بهشت ایستاده و به آنها از آب کوثر عنایت می فرمایند.

چنانکه در دعای ندبه آمده: «و اسقنا من حوض جده صلی الله علیه وآله بکاسه و بیده» یعنی: خدایا! ما را از حوض جدّش به وسیله پیاله او و بدست او سیرابمان فرما.

 

ملاقات نود و نهم

جوانی که سالها با من در ارتباط بود و من او را کاملاً می شناختم و می دانستم که به قدری پاک و تزکیه شده است، که نباید به هیچ وجه حجابی داشته باشد، ولی او دائما از اینکه خود را در حجاب ظلمانی عجیبی احساس می کرد، یعنی نمی توانست حقایق را درک کند و با معنویات بخصوص با محبوبش حضرت بقیةالله روحی فداه ملاقات نماید رنج می برد.

من که طبعا می خواستم در رفع حجابهایش به او کمک کنم یک روز متوسّل به حضرت علی اکبر (علیه السّلام) شدم و از آن حضرت رفع حجابهای او را خواستم و در مرحله اوّل می خواستم بدانم که چه مرضی یا چه صفت زشت روحی در او وجود دارد که این گونه محجوب شده است.

همان شب می دیدم که او در میان پشه بندی خوابیده که روی آن پشه بند به خطّ درشت که همه جای آن پشه بند را آن خطّ گرفته بود نوشته شده «کینه توزی و انتقامجوئی» او از پشت پشه بند هیچ کجا از جهان خارج را نمی بیند، من چند مرتبه او را صدا زدم، او از میان آن پشه بند بیرون نیامد، او فکر می کرد که آن پشه بند او را از خطرات احتمالی حفظ می کند ولی او به وسیله این حجاب اگر چه رقیق بود از تمام مزایای جهان خارج محروم شده بود.

او فکر نمی کرد که اگر تنها یک حجاب در روح انسان باقی باشد مثل وقتی است که انسان در دهها حجاب قرار گرفته است.

زیرا بالأخره مانعی بین او و معنویات ( ولو یک مانع رقیق هم باشد) وجود دارد و انسان را از ارتباط با حقایق باز می دارد و در تاریکی قرار می دهد.

صبح آن روز من مشاهده ام را به او گفتم و از صفت کینه توزی و انتقام جوئی او را برحذر داشتم امّا او ابتداء فکر می کرد که این صفت مانع از ظلمی است که ممکن است دیگران بر او روا داشته باشند و نباید انسان زیاد گذشت داشته باشد، زیرا گذشت زیاد مردم را در ظلم کردن جری می کند.

ولی من با تذکر آیاتی از قرآن که منجمله فراموش نمی کنم آیه شریفه ۶۹ سوره فرقان بود که می فرماید:

«و عِباد الرّحْمنِ الّذین یمْشون علی الاْرْضِ هوْنا و اِذا خاطبهم الْجاهِلون قالوا سلاما».

یعنی: بندگان خدا کسانی هستند که روی زمین آسان و آرام و بدون تکلّف راه می روند و زمانی که جهّال به آنها خطاب جسورانه ای می کنند آنها با سلامتی و سلام با آنها روبرو می شوند و بالأخره انتقامجوئی و کینه توزی نمی کنند.

و سپس جمله ای را از علی بن ابیطالب (علیه السّلام) که فرموده: «ولقد امرّ علی الّئیم یسبّنی فمضیت و قلت لایعنینی».

یعنی: بر لئیم و آدم پستی گذشتم که او مرا فحش می داد، با خودم گفتم مرا نمی گوید و به فکر انتقامجوئی نیفتادم.

و زمانی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) در فتح مکه، وارد مکه مکرّمه شدند شخصی خطاب به مشرکین کرد و گفت: امروز روز انتقام است.

پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمودند: این را نگو، بلکه بگو امروز روز مهربانی و محبّت و رحمت است.

و به او گفتم: اساسا صفت انتقامجوئی و کینه توزی از صفات حیوانی است، ولی در مقابل، صفت عفو و مهربانی از صفات انسانی و بلکه از صفات الهی است و لذا اگر بخواهی یکی از حجابهایت را که به نظر من آخرین حجاب و مرض روحی است که در تو وجود دارد از بین برود، باید صفت کینه توزی و انتقامجوئی را از خود دور کنی و نسبت به مردم مهربان و با گذشت باشی.

او هم با برنامه ای که حدود هشتاد روز طول کشید و به زحمت فوق العاده ای افتاده بود آن صفت را از خود دور کرد و لذا وقتی موفّق به رفع این حجاب و این مرض روحی گردید به مقاصدی که داشت که منجمله ارتباط روحی با حضرت بقیةالله (علیه السّلام) و روحی فداه بود رسید و فیوضات کاملی نصیبش شد.

 

ملاقات صدم

یکی از طلاّب حوزه علمیه قم که کتاب «پرواز روح» را خوانده بود و به قول خودش آنچه من در سنین جوانی انجام داده بودم، او هم انجام داده بود و تنها عقب رفیقی می گشت که مثل مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» از او دستگیری کند و فکر می کرد، که من پس از بیست و پنج سال که در این رشته بوده ام می توانم به او کمک کنم.

من هم نه به خاطر آنکه این لیاقت را در خود قبول داشته باشم ولی به خاطر آنکه چاره ای نبود بلکه می بایست هر طور که هست به او کمک کنم، طبعا با او رفاقت کردم و قرارمان این بود که هر چه از نواقص روحی از یکدیگر دیدیم، به هم تذکر دهیم.

یعنی اگر من اشتباهی دارم، او به من بگوید و اگر او اشتباهی مرتکب شود، من به او تذکر دهم.

مدّتها با این قرار با هم رفاقت کردیم محبّت و صمیمیت ما به حدّ کاملی رسیده بود، یک روز نزد من آمد و گفت:

حالت ترس و دلهره عجیبی از آینده مجهول، به من دست داده که چند روز است، زندگی را بر من تلخ کرده، نمی دانم چه باید بکنم؟.

گفتم: آیا خدا را دوست داری؟ گفت:

اتّفاقا کثرت محبّت من به خدا به قدری است، که تاب و توان را از من برده، شبها اکثرا تا صبح گریه می کنم و با خدای تعالی مناجات می نمایم و مقداری از ترس و دلهره من از همین جا به وجود آمده است، یعنی می ترسم، مبادا کاری کنم که محبوبم، خدای عزیزم، نسبت به من کم محبّت شود و هر چه معرفت و محبّتم بیشتر می شود، ترسم در این ارتباط از خدا بیشتر می گردد.

گفتم: این ترس و خوف که از محبّت و معرفت شدید برخواسته از صفات اولیاء خدا و از کمالات روحی است، قدرش را بدان و از وجودش ناراحت نباش. گفت:

درست است، از این خوف و ترس زیاد ناراحت نیستم ولی تمام دلهره و خوفم به این موضوع منحصر نمی شود، بلکه می ترسم در دنیا فقیر شوم و به مردم محتاج گردم، مریض شوم و درد و رنج بکشم، می ترسم مورد لطف حضرت بقیةالله روحی فداه واقع نشوم و همیشه در حجاب باشم، می ترسم در عالم برزخ مورد غضب الهی واقع گردم.

گفتم: درست است، این نوع خوف و ترس از امراض روحی است که باید معالجه شود، لذا طبق قرار قبلی لازم بود من دست به کار شوم و هر طور هست این نقص روحی را از او زائل کنم، یعنی بین خوف و رجاء که باید در مؤمن باشد قرارش دهم و از خوف بیشتر او را نجات دهم.

لذا در نیمه شبی متوسّل به حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء شدم و از آن حضرت خواستم که اثری در کلامم بگذارد، تا او را از آن ناراحتی نجات دهم.

فردا صبح باز او نزد من آمد، هنوز اظهار ناراحتی می کرد و از قیافه اش پیدا بود در اثر ناراحتی تا صبح نخوابیده است.

به او گفتم: چرا از آینده ات می ترسی؟ مگر خدای تعالی در قرآن نفرموده: «و منْ یتوکلْ علی الله فهو حسْبه»([۴۴]) (کسی که به خدا توکل کند خدا او را کفایت می کند) چرا خدای محبوبت را، خدای قادر مطلق را، وکیل خود در مشکلاتی که ممکن است سر راهت قرار بگیرد، قرار نمی دهی؟ آیا او ممکن است به وعده خود وفا نکند؟

آیا وکیلی که از او قدرتمندتر و با عظمت تر که تمام کارها دست خودش باشد سراغ داری؟

آیا نمی شنوی که خودش فرموده: «الیس الله بِکافٍ عبْده»([۴۵]) (آیا خدا برای بنده اش کافی نیست) که به او توکل کند.

از شما سؤال می کنم، اگر رئیس جمهور همه روزه به شما بگوید، مرا در کارهایت وکیل خود قرار بده تا آنها را به طور احسن برایت انجام دهم و بدانی راست می گوید، باز هم از آینده ات در هراسی، می ترسی که کارها صحیح انجام نشود، با اینکه در اینجا احتمال آنکه او اشتباه بکند و از تحت قدرتش کار تو خارج باشد هست!

ولی درباره خدای تعالی، اگر احتمال اشتباه بدهی یا قدرت او را محدود بدانی کافری! و به هیچ وجه احتمال اشتباه و محدود بودن قدرتش وجود ندارد، پس چرا در عین حال نسبت به آینده ات دلهره داری و می ترسی؟ گفت:

کلمات شما تأثیر عجیبی در من گذاشت، ولی می ترسم باز با وسوسه شیطان این حالت اطمینان از بین برود، آیا ممکن است نسخه ای بدهید که هر زمان آن حالت پیدا شد خودم به آن عمل کنم و خود را از وسوسه شیطان نجات بدهم؟

گفتم: هر زمان که آن وسوسه ها پیدا شد اوّل متوسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه بشو و از آن حضرت برای رفع آن وسوسه ها کمک بخواه و سپس درباره مطالبی که برای تو از قرآن و عقل شرح دادم فکر کن، که این تفکر معادل هفتاد سال عبادت است و تا خود را به حالت اطمینان نرسانده ای دست از حدیث نفس و تفکر بر ندار و کوشش کن که نگذاری حتّی یک لحظه این وسوسه شیطانی در دل تو باقی بماند، یعنی اگر در راه می روی و برای انجام کاری عجله داری و ناگهان احساس می کنی، که این وسوسه ها در دلت پیدا شده باید آن کار را هر قدر هم که ارزش داشته باشد ترک کنی و نسخه فوق را برای رفع آن حالت عمل نمائی و الاّ ممکن است اگر آن حالت در روحت چند لحظه بیشتر بماند تو را از پای درآورد و حتّی با زحمت بیشتری هم نتوانی آن را زائل کنی.

بحمدالله دوست و رفیق عزیزمان توانست با کمال جدّیت موفّق به رفع آن وسوسه ها بشود و خودش می گفت که:

بهتر از رفع این وسوسه ها حالت توسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه بود که علاوه بر تجلّیاتی که آن حضرت برای من در آن موقع داشت، لذّت مناجات با آن حضرت ملکه من شده و همیشه از الطاف مقدّس آن حضرت برخوردارم.

 

ملاقات صد و یکم

من مکرّر از اولیاء خدا شنیده ام که اگر انسان خود را به مقام خلوص برساند و از اولیاء خدا گردد، ذات اقدس حقّ قلب او را از حوادث آینده آگاه می کند.

در زمـانی کـه من و چنـد نفـر از دوستـان بـا مـرحوم «حاج ملاّ آقاجان» به عتبات عالیات مشرّف شده بودیم، که شرح مفصّلش را در کتاب «پرواز روح» نوشته ام اکثر اوقات عادت معظّم له این بود که وقتی هر یک از ما از حرم برمی گشتیم، به ما می گفت: که شما چند حاجت از خدا خواسته اید و در چه زمانی برآورده می شود و مثلاً فلان حاجت که شما خواسته اید به این دلائل صلاحتان نیست که برآورده شود.

و عجیب تر این بود که، همه آنها همان گونه می شد که او فرموده بود (البتّه به بعضی از دوستان که استعدادش را نداشتند چیزی نمی گفت).

وقتی از او سؤال می کردیم که: چگونه شما به این حقایق پی می برید؟

سربسته به ما می گفت:

اگر کسی نوکر امام زمان (علیه السّلام) و خود را خاک زیر نعلین آن حضرت بداند، برای آنکه آبروی او آبروی امام زمان (علیه السّلام) می شود آن حضرت او را از اشتباه حفظ می کنند و حقایق را به او می گویند.

ولی بعدها من در اثر مطالعه و تحقیق در آیات قرآن و احادیث اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) متوجّه شدم، کسانی که بتوانند در خود خلوص ایجاد کنند طبعا تمام توجّهشان به خدا و امام زمان (علیه السّلام) خواهد بود و چون وجود مقدّس امام عصر (علیه السّلام) دارای علوم اوّلین و آخرین است، بلکه او جانشین پیامبری است که در دعاء ندبه درباره اش می گوئیم: و اودعته علم ما کان و ما یکون الی انقضاء خلقک.

یعنی: پروردگارا! در وجود مقدّس پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) علم گذشته و آینده را تا پایان خلقت قرار داده ای.

پس کسانی که با امام زمان (علیه السّلام) رابطه دارند و به مقام خلوص رسیده اند در اثر ترشّحاتی که از علوم امام عصر (علیه السّلام) به آنها می رسد به قدر استعدادشان از آینده مطّلعند.

در کتاب «بحارالانوار» جلد ۶۹ صفحه ۲۷۰ از کتاب «رجال کشی» نقل می کند که:

جمعی خدمت «جابر جعفی» رسیدند و از او خواستند که در بنای مسجدی که می سازند به آنها کمک کند.

جناب جابر جعفی فرمود: من به ساختمانی که از بالای آن مرد مؤمنی می افتد و می میرد کمک نمی کنم!

آنها از نزد جابر برگشتند و به یکدیگر می گفتند، او با این بهانه بخل کرد و به ما کمک نکرد او دروغ می گفت، کسی از بالای آن نخواهد افتاد.

فردای آن روز که پولشان تمام شده بود و از کار دست کشیده بودند حدود عصری بود، ناگهان پای بنّا لغزید و از روی ساختمان افتاد و از دنیا رفت!

در اینجا آنها فهمیدند که جناب جابر جعفی درست فرموده است.

جابر جعفی از کسانی است، که با کمال خلوص در اثر ارتباط با امام زمانش حضرت صادق (علیه السّلام) خود را تحت تربیت آن حضرت قرار داده و از انوار مقدّسه آن حضرت کمال استفاده را نموده است.

بنابراین اگر ما هم بتوانیم با حضرت حجّة بن الحسن (علیه السّلام) ارتباط روحی پیدا کنیم و دستورات آن وجود مقدّس را کاملاً موبه مو عمل نمائیم و خود را به مقام خلوص برسانیم، مانند جابر جعفی و یا مرحوم حاج ملاّ آقاجان زنجانی می توانیم از ترشّحات علوم آن حضرت استفاده نمائیم.

طلبه ای که با اخلاص در عمل و خلوص در نیت مشغول ادامه درس طلبه گی شده بود، اگر چه خودش متوجّه مرحله ای که طی کرده بود نبود ولی به من می گفت:

حاج آقا! من در ساعتی که این تصمیم را گرفتم اوّل به منزل رفتم چند دقیقه ای در اطاق خلوت نشستم و با خود فکر کردم که آیا این عمل را من برای خدا و امام زمان (علیه السّلام) انجام می دهم یا برای هوای نفس، دیدم بحمدالله با این مقدّمه که می گویم نظرم جز خدا چیز دیگری نبود.

و آن مقدّمه این است که من مگر دیوانه ام که در زمانی که این برنامه را مردم نمی پسندند با فقر و تنگدستی به خاطر هوای نفس چند سالی در میان مدرسه ها مشغول درس باشم ولی چون مرجع تقلیدم آن را وظیفه من دانسته و من چون مقداری درس هم قبلاً خوانده بودم و یادم بود که اوّل معالم نوشته شده بود (هذا ما افتی به المفتی و کل ما افتی به المفتی فهو حکم الله فهذا حکم الله).

یعنی: این عمل و این فتوی چیزی است که فتوی دهنده ای به آن حکم کرده و هر چه را که فتوی دهند حکم کند حکم خدا است، پس این هم حکم خدا است درباره من.

بنابراین می توانم قصد قربت کنم و بگویم: خدایا! چون تو فرموده ای که باید به تحصیلات علوم دینی ادامه دهم امر تو را اطاعت می کنم و مشغول درس می شوم.

لذا بعد از این نیت به حمّام رفتم غسل کردم و از گذشته و گناهانم توبه نمودم نه به مقام عالم و ثوابی که برای متعلّم تعیین شده فکر می کردم و نه به اهمیت شغلی که پیدا کرده بودم می اندیشیدم، تنها رضایت و خوشنودی پروردگار را منظور می کردم و دائما این معنی را به خود تلقین می نمودم.

ذکر دائمیم یا صاحب الزّمان جانم به قربانت بود و در تمام طول ایام تحصیلم از هیچ چیز جز امام زمان (علیه السّلام) خوشم نمی آمد و به غیر از او به چیز دیگری فکر نمی کردم، حال معنوی بسیار بسیار خوبی داشتم حتّی هر چه می خواستم انجام می شد، یک روز چیزی را گم کردم با آنکه فرسخها از محلّی که آن را فکر می کردم که در آنجا گذاشته ام دور شده بودم، در عین حال به مجرّد آنکه گفتم: یا صاحب الزّمان چه خوب بود آن چیز را همراه می داشتم، دیدم در کنارم همان چیز افتاده است.

خیلی تعجّب کردم بعد از آن آزمایش در بیابان گرمی واقع شده بودم مقداری میوه از خدا خواستم پیرمردی از گوشه ای در آن هوای گرم پیدا شد و یک سبد انگور عسگری جلوی من گذاشت، در ارتباطم با امام زمان (علیه السّلام) به قدری سرشار بودم که هیچ گاه احساس فراق نمی کردم دائما با آن حضرت حرف می زدم و آن حضرت را به کمک می خواستم.

و بالأخره در تمام این مدّت مورد حمایت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بودم، تا آنکه مدّت تحصیلم پایان یافت و حالا که باز به میان مردم آمده ام و پیش نماز شده ام آن حالات از دستم رفته و لذا نمی دانم چه باید بکنم و چگونه آن حالات را برای خود دوباره ایجاد نمایم؟

و سؤال دیگرم این است که چگونه در آنجا هر چه می خواستم انجام می شد آیا این به خاطر قدرت اراده خودم بود، یا آنکه از ناحیه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام می شد؟

من در جواب او گفتم: انسان نباید مثل کسانی باشد که خدای تعالی در قرآن آنها را نکوهش کرده و می فرماید: بعضی از مردم وقتی سوار کشتی می شوند و خطر را احساس می کنند دارای خلوص اند ولی وقتی به خشکی برمی گردند مشرک می شوند. در آن زمان همان فقر و تنگدستی و انقطاع شما را به معنویات می کشاند، ولی شما نباید خلوصتان متّکی به فشارها باشد که در نتیجه آن هم تمام می شود، بلکه شما باید مستقلاً همان عملی را که در ایام تحصیل انجام می دادید در تمام کارها انجام دهید، یعنی هر کاری را که می خواهید شروع کنید اوّل فکر کنید که اگر صددرصد برای خدا است انجام دهید و الاّ به هر قیمتی که هست ترک نمائید و آنچه در آن مدّت از حالات معنوی و کرامات نصیبتان شده در اثر همان خلوصی بود که اوّل کار برای خود ایجاد کرده اید.

و شما باید بدانید وقتی انسان این مرحله از خلوص را در خود دائما ایجاد کند از خصّیصین و از اولیاء خدا و از وابستگان حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود و از این قبیل کرامات دائما از او سر می زند.

«فضیل بن یسار» که از شیعیان و پیروان امام صادق (علیه السّلام) است وقتی از دنیا می رود و او را به غسّالخانه می برند و می خواهند او را غسل دهند ربعی بن عبدالله می گوید که:

غسّال به من گفت: وقتی او را غسل می دادم دست فضیل زودتر از دست من برای پوشاندن عورتش حرکت می کرد.

من وقتی این خبر را به امام صادق (علیه السّلام) دادم آن حضرت به من فرمود: خدا رحمت کند فضیل بن یسار را او از اهل بیت بود «هو منّا اهل البیت».

در اینجا می بینیم که امام صادق (علیه السّلام) علّت کرامت عجیب جناب فضیل بن یسار را در این می داند که او خود را متّصل به خاندان عصمت و طهارت کرده و از خصّیصین امام زمانش گردیده است.

در اینجا من هر چه کردم آن جوان از چگونگی ارتباطش با امام زمان (علیه السّلام) شرحی بدهد چیزی بیشتر از آنچه در بالا نوشته ام نگفت.

جوان دیگری که با همین خلوص به جبهه جنگ رفته بود نقل می کرد که:

در میان سنگر غالبا به تنهائی مشغول توسّل به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) بودم و چون دعاء توسّل را حفظ کرده بودم و آن را دائما می خواندم و دست خود را به دامن چهارده معصوم (علیهم السّلام) انداخته بودم از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسیدم.

یک روز در سنگری که در قسمت گیلان غرب بود سر کوهی دیده بانی داشتم، ناگهان دیدم ماری که این طرفها آن را مار کبری و یا کبچه مار می گویند، به طرف من می آید، من هم موقعیتم طوری است که نمی توانم از جایم حرکت کنم یعنی اگر حرکت می کردم و دشمن متوجّه وجود من می شد به طرف ارتش ما تیراندازی می کرد و ممکن بود جمعی کشته شوند. لذا ترجیح دادم که اگر هم مار مرا بگزد از جای خود حرکت نکنم و برادران سرباز خود را بکشتن ندهم، لذا در جای خود ماندم و مار همچنان به طرف من می آمد، تا آنکه روی پشت من قرار گرفت و من احساس می کردم که او زبان خود را به پشت گردنم می مالد ولی پس از چند لحظه با آنکه من حرکتی از خود نشان نداده بودم با سرعت عجیبی فرار کرد.

سپس آن جوان اضافه کرد و گفت: حاج آقا من چندین مرتبه از این قبیل خطرات را به وسیله توسّل به امام زمان (علیه السّلام) از خود دفع کرده ام.

(او بیشتر از این مختصر، مطلبی برای من نگفت) ولی من به او گفتم: امام صادق (علیه السّلام) فرمود:«انّ المؤمن اذا کان مخلصا اخاف الله منه کلّ شی ء حتّی الهوام الارض و سباعها و طیر السّماء و حیتان البحر».

یعنی: اگـر مـؤمن بـه مقام خلوص رسید چون او از غیر خدا نمی ترسد خدای تعالی همه چیز را از او می ترساند حتّی گزنده و حیوانات و درنده هـای زمیـن و پرندگان آسمان و ماهیان دریا را.

مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه در جلد ۶۹ صفحه ۲۸۵ بحارالانوار می نویسد:

شخصی از خواص شیعیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در بیابانی سر به سجده گذاشته بود و با خدای تعالی مناجات می کرد. ناگهان افعی ای به دور گردنش حلقه زد او چون با اخلاص مشغول عبادت بود. به هیچ وجه تغییری در حال و عملش نداد و همچنان به سجده و مناجات با معبودش مشغول بود پس از چند لحظه افعی بدون آنکه به او آزاری برساند به رحمت الهی و فضل او از آن مرد شیعه با اخلاص جدا شد و رفت.

و باز در همان صفحه نقل می کند که جناب «سید علی بن حسن زاهد» که یکی از نواده های حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) است در بیابانی نماز می خواند که ناگهان افعی ای از سر کوه پیدا شد و به نزد او آمد و از لباسش بالا رفت و از یقه او وارد شد و از پائین لباسش بیرون آمد ولی سید علی زاهد در تمام این احوال کوچکترین تغییری در حال توجّهش به نماز و مالک حیاتش حضرت باری تعالی نداد و همچنان مشغول عبادت و نماز خود بود.

 

ملاقات صد و دوم

سیـدی از اهـل عـلـم مـی گـفـت کـه:

مدّتی من تصمیم گرفته بودم، که هیچ کسی را نرنجانم بلکه در هر روز لااقل پنج نفر را به هر وسیله ای که برایم ممکن است خوشحال کنم، این عمل در یک مرحله بدون فاصله تا چهل روز ادامه پیدا کرده بود. من از روز اوّل تا روز چهلم هر روز در خود احساس سبکی و نشاط فوق العاده ای می نمودم، تا آنکه روز چهلم، با گوش دل صریحا می شنیدم که هاتفی مرا ندا می کند که چون در این چهل روز دویست نفر را خوشحال کرده ای و دل کسی را نرنجانده ای بار گناهت سبک شده و تو آمرزیده شده ای و انتظار داشته باش که در جزای این عمل بسیار بسیار ارزنده ات توفیق زیارت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را پیدا می کنی.

زیرا آن حضرت هم نمی خواهند تو را برنجانند بلکه مایلند تو را خوشحال هم بنمایند، من از آن سید اهل علم سؤال کردم: بعد چه شد آیا موفّق به زیارت آن حضرت گردیدی؟ چیزی نگفت، اصرار زیادی کردم، گفت: مگر ممکن است آنها به کسی وعده ای بدهند آن هم جزای عملی که قبول شده است باشد و وفا نکنند، ولی هر چه اصرار کردم، خصوصیات تشرّفش را نقل نکرد.

مردی از اهل ولاء و ذوق به استناد آنکه غسل زیارت برای زیارت امام زنده هم هست، هر وقت به حمّام می رفت، غسل زیارت حضرت ولی عصر(علیه السّلام) را هم می کرد و می گفت:

من همیشه انتظار دارم که به زیارت آن حضرت در هر کجا که باشد موفّق بشوم، لذا چرا حالا که می توانم غسل بکنم برای زیارت آن حضرت غسل نکنم و خود را برای ملاقات با آن حضرت مهیا ننمایم.

او سالها با این عمل خودش را از منتظرین ملاقات با حضرت بقیةالله روحی فداه قرار داده بود، تا آنکه به قول خودش یک روز آب صددرصد مباحی که هیچ احتمال غصبی بودن در آن نبوده، پیدا کرده بود و به نیت تمام غسلهای جنابت احتمالی که به عهده اش بود و شاید با آبهای غیر مباح انجام داده بود غسل کرده بود و ضمنا نیت غسل زیارت حضرت بقیةالله روحی فداه را هم کرده بود و از آب بیرون آمده بود به مجرّد آنکه لباسهای خود را می پوشد و مقداری خود را معطّر می کند و لباسهایش را مرتّب می نماید، چشمش به جمال و شخصیت حضرت صاحب الامر روحی فداه باز می شود، که در اینجا گریه به معظّم له مجال نمی داد بقیه داستان را نقل کند و شاید هم نمی خواست بگوید که، چه فیوضاتی نصیبش شده بود ولی از کثرت گریه و انقلابی که به او دست می داد معلوم بود که استفاده های زیادی از محضر آن حضرت کرده است.

دوست دیگری که شاید اکثر خوانندگان او را بشناسند و او از نویسندگان و معاریف و کسی که نامش در تألیفات من زیاد برده شده است می باشد می گفت:

من از ولی از اولیاء خدا شنیده بودم، که هر کسی هر صبح و شام بر مصائب حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) گریه کند و این کار را لااقل یک سال ادامه دهد به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه مشرّف می گردد.

من این کار را برای آنکه به آن حضرت اقتداء کرده باشیم، زیرا معروف است که خودش در زیارت ناحیه مقدّسه فرموده:

ای جدّ بزرگوار! برای تو هر صبح و شام گریه می کنم.

و به خاطر آنکه ثوابهای زیادی برای گریه کردن بر حضرت ابی عبدالله الحسین (علیه السّلام) وعده داده شده و بالأخره به خاطر آنکه شاید موفّق به زیارت آن حضرت گردم یک سال ادامه دادم.

در این مدّت روح انعطاف پذیر عجیبی پیدا کرده بودم، رقّت قلب که از علائم انسانیت است در من ایجاد شده بود و بالاخره یک روز که طبق معمول همه روزه ام کتاب مقتل را باز کرده بودم و مشغول مطالعه مصائب آن حضرت بودم و خود را مهیا برای گریه کردن می کردم، دیدم قبل از من صدای گریه از اطرافم آهسته آهسته بلند می شود، اوّل گمان کردم که در آن نزدیکی جمعی دور یکدیگر جمع شده اند و بر چیزی گریه می کنند، ولی با کمال تعجّب این چنین نبود، یعنی کسی در آن نزدیکی وجود نداشت که صدای گریه اش تا این حد سریع به گوش من برسد، به هر حال مشغول کار خودم شدم و کم کم اشکی از گوشه های چشمم سرازیر شد، یادم هست که آن روز روضه حضرت علی اصغر (علیه السّلام) را می خواندم و بر مصائب آن طفل شیرخوار گریه می کردم، صدای گریه ای که در اطرافم بود با شدّت گریه من شدّت می گرفت، کم کم خودم را مثل آنکه در مجلس روضه پر جمعیت و با حالی قرار گرفته باشم حس می کردم.

حال نمی دانم در و دیوار با من گریه می کردند، یا ملائکه آسمان در آن خانه جمع شده بودند و زمزمه داشتند، یا آنکه مؤمنین از جنّ با من همآهنگی می کردند، هر چه بود من خوشحال بودم که امروز تنها نیستم، مدّتی این وضع به طول انجامید. کم کم صداهای گریه و شیون تمام شد و سپس مجلس معطّر و منوّر به تجلیات حضرت بقیةالله (علیه السّلام) گردید و فیوضات فوق العاده ای نصیبم شد که از نقلش معذورم.

اینجا من هر چه اصرار کردم که مختصری از خصوصیات آن تشرّف را نقل کند، حاضر نشد و من هم که همین مقدار از قصّه را در اینجا نقل کردم، برای این بود که به عاشقان حضرت بقیةالله روحی فداه بگویم گریه بر سیدالشّهداء (علیه السّلام) آن هم صبح و شام فوائد بسیاری دارد و اگر کسی بخواهد به فیض عظمی ملاقات آن حضرت موفّق شود می تواند به این وسیله متوسّل گردد.

 

ملاقات صد و سوم

در قدیم ساختمان مسجد جمکران در قم آن قدر وسعت نداشت که جمعیت زیادی در آن جمع شود علاوه راه ماشین خوبی هم نداشت که مردم به سهولت بتوانند به آنجا بروند، لذا مسجد جمکران تنها برای چند نفر عاشقان پر حرارت آن حضرت باقی می ماند که آنها به هر نحوی که ممکن بود شبهای جمعه خود را به آنجا می رساندند. ولی بقیه شبها مسجد خالی بود که طبعا درش را خادم مسجد می بست و می رفت.

پیرزن با صفائی که شاید مکرّر خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) در خواب و بیداری رسیده بود، پس از آنکه مسجد را توسعه داده بودند، شب جمعه ای به مسجد جمکران می رود و صدها و بلکه هزارها نفر را می بیند که در مسجد و اطاقها و حتّی در فضای باز اطراف مسجد برای عبادت و توسّل به آن حضرت جمع شده اند و همه نسبت به آن حضرت عرض ارادت می کنند.

خودش می گفت:

من وقتی این جمعیت را دیدم و با جمعیت قبل از توسعه مسجد مقایسه کردم، خیلی خوشحال شدم که بحمدالله مردم اطراف مولایم حضرت حجّة بن الحسن (علیه السّلام) جمع شده اند و به آن حضرت اظهار علاقه می کنند، با این خوشحالی وارد مسجد شدم و اعمال مسجد را انجام دادم و سپس زیارت آل یاسین را خواندم و مقداری با زبان خودم با آن حضرت حرف زدم، ضمنا به آن وجود مقدّس عرض کردم: آقا خیلی خوشحالم که مردم زیاد به شما علاقه پیدا کرده اند و شبها جمعیت زیادی به دور مسجد جمع می شوند و به شما اظهار علاقه می کنند.

سپس از مسجد بیرون آمدم و غذای مختصری از همان غذاهائی که در مسجد به همه می دادند خوردم و به یکی از حجرات مسجد که قبلاً برای استراحت آن را آماده کرده بودم رفتم و خوابیدم، در عالم خواب و یا در عالم معنی دیدم حضرت بقیة الله (علیه السّلام) به مسجد جمکران تشریف آورده اند و در میان مردم راه می روند ولی کسی به آن حضرت توجّهی نمی کند، من از اطاقم بیرون دویدم و سلام کردم، آقا با کمال ملاطفت جواب فرمودند. کلماتم را که در بیداری خدمتشان عرض کرده بودم تکرار کردم و گفتم: آقاجان قربان خاک پای شما گردم، خوشحالم که بحمدالله مردم به شما علاقه و محبّت زیادی پیدا کرده اند و به اینجا این همه جمعیت برای شما آمده اند.

آن حضرت آهی کشیدند و فرمودند: همه اینها برای من به اینجا نیامده اند. بیا با هم برویم از آنها سؤال کنیم که چرا به اینجا آمده اند.

گفتم: قربانتان گردم در خدمتتان هستم.

در همان عالم در خدمت حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) به میان جمعیت آمدیم، آن حضرت از یک یک مردم سؤال می فرمود: شما چرا اینجا آمده اید؟

یکی می گفت: آقا مریضی دارم که اطبّاع جوابش گفته اند.

دیگری می گفت: مستأجرم خانه ملکی می خواهم.

سوّمی می گفت: مقروضم فشار طلبکار مرا به درِ خانه شما دوانده است.

چهارمی از شوهرش می نالید و پنجمی از دست زنش شکایت داشت و بالأخره هر یک حاجتی داشتند که در واقع خودخواهی و حبّ نفس، آنها را وادار کرده بود که به آنجا بیایند.

حضرت فرمودند: فلانی دیدی، اینها برای من به اینجا نیامده اند، اینها تازه افراد خوب این جمعیت هستند که به من اعتقاد دارند و حاجتشان را از من می خواهند و مرا واسطه فیض می دانند و اگر از اینها بگذریم جمع زیادی هستند که تنها برای تفریح به اینجا آمده اند، حتّی بعضی از اینها یقین به وجود من ندارند.

سپس در همان حال دیدم یک نفر در قسمتی از این مسجد نشسته که او برای آقا ولی عصر (علیه السّلام) آمده است، حضرت فرمودند: بیا تا احوال او را هم بپرسیم. در خدمت آقا در همان عالم خواب نزد سید معمّمی که فکر می کنم از علماء بود رفتیم او زانوهایش را در بغل گرفته بود و در گوشه ای نشسته بود و چشمش به اطراف می گردید، دنبال گمشده اش می گشت. وقتی چشمش به آقا افتاد از جا پرید و به دست و پای آقا افتاد و گفت: پدر و مادر و جانم به قربانتان کجا بودید که به انتظارتان نزدیک بود قالب تهی کنم.

حضرت دست او را گرفتند و او به دست آن حضرت بوسه می زد و گریه می کرد. آقا از او سؤال کردند که شما چرا اینجا آمده اید. او چیزی نگفت و بر شدّت گریه اش افزود. حضرت دوباره از او سؤالشان را تکرار کردند. او گفت: آقا من کی از شما غیر وصل شما را خواسته ام؟ من شما را می خواهم! بهشتم شمائید، دنیا و آخرتم شمائید! من یک لحظه ملاقات شما را به ما سوی الله نمی دهم! جان چه باشد که نثار قدم دوست کنم این متاعیست که هر بی سر و پائی دارد

آقا رو به من کردند و فرمودند: مثل این شخص که فقط برای من به اینجا آمده باشد چند نفری بیشتر نیستند که آنها هم به مقصد می رسند.

 

ملاقات صد و چهارم

قبلاً گفتیم کسانی که می خواهند به وصل مولایشان حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) برسند بـاید تا می توانند بین خود و آن حضرت سنخیت روحی ایجاد کنند.

مثلاً محال است کسی که بدخواه مردم است، غیبت می کند، تهمت می زند و آبروی مردم را می برد، با آقائی که مظهر خدای ستّارالعیوب است آینه تمام نمای غفّارالذّنوب است نماینده خدائی است که در دعاها به او خطاب می کنیم یا من اظهرالجمیل و سترالقبیح ای کسی که خوبیهای بشر را آشکار می کنی و زشتیهایش را می پوشانی، ممکن بشود بین آنها دوستی و رفاقت و وصل بوجود آید.

مگر آنکه انسان بتواند، این صفات حسنه را در خود ایجاد کند، یعنی عیوب مردم را افشاء نکند، گناهان مردم را ببخشد، خوبیهای مردم را اظهار کند و آنها را مدح نماید و بدیهای آنها را ندیده بگیرد.

شبی با جمعی از دوستان در منزل شخصی از ثروتمندان میهمان بودیم، بعد از صرف غذا یکی از ارادتمندان به امام عصر (علیه السّلام) پیشنهاد توسّلی به ذیل عنایات حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را کرد طبعا دوستان که در آنجا جمع بودند و همه اهل حال بودند با این پیشنهاد موافقت نمودند، مجلس خوبی شده بود یکی از سروران در ضمن توسّل اصرار زیادی می کرد که حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) به مجلس تشریف بیاورند و در دعا با ما شرکت کنند.

شخص دیگری نقل کرد:

من فکر کردم که آن حضرت تا کنار محدوده آن منزل تشریف آوردند ولی از آمدن به داخل منزل خودداری فرمودند، آن شخص عرض کرده بود، که آقا چرا وارد منزل نمی شوید و مجلس ما را منوّر نمی فرمائید در پاسخ او فرموده بودند که: چون اشکالی در ملکیت این منزل است، من در آن وارد نمی شوم، آن شخص عرض می کند: بنابراین باید ما هم الآن فورا از این منزل خارج شویم، آن حضرت می فرمایند: نه من با ولایتی که دارم به شما اجازه می دهم تا مدّتی که بنا بوده در آنجا باشید بمانید و آبروی او را نبرید و حتّی اینکه به تو جریان را می گویم و تو می توانی به بعضی از رفقایت بگوئی برای این است که به صاحب منزل تذکر دهید تا وضع منزلش را اصلاح کند و شما به او اتمام حجّت نمائید، شاید هم غفلت کرده باشد.

از این جریان استفاده می شود، که چگونه آن حضرت نمی خواهند با بیرون آمدن از آن منزل آبروی یک فرد مؤمنی که در اثر حبّ دنیا و یا غفلت که در خانه غصبی نشسته ببرند و جمعی را که در آن منزل هستند متوجّه آن جریان کنند و تنها اگر به کسی یا کسانی جریان گفته می شود به خاطر تنبّه و بیدار کردن صاحب منزل از غفلت و یا از معصیت است.

بنابراین باید دوستان حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بکوشند تا مظهر صفات الهی گردند، «ستّارالعیوب» و «غفّارالذّنوب» شوند، ضمنا یکی از اولیاء خدا می گفت که:

زیاد گفتن کلمه یا «ستّارالعیوب» و «یا غفّارالذّنوب» با توجّه به معنایش به انسان توفیق دارا شدن این صفات را می دهد.

 

ملاقات صد و پنجم

یک روز جوان محصّلی از اهالی مشهد، به من تلفن زد، که به من اجازه می دهید چند دقیقه می خواهم با شما ملاقات کنم.

گفتم: مانعی ندارد، ساعتی را برای ملاقاتمان تعیین کردیم.

او در اوّلین لحظات همان وقت به منزل ما آمد و گفت:

چندی قبل کتاب «پرواز روح» را خریدم و مطالعه کردم درسی که از این کتاب گرفتم، این بود که به نیت آنکه لیاقت تشرّف محضر مقدّس حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء را پیدا کنم کارهایم را با اخلاص انجام دهم اگر چه تا به حال به نتایج فوق العاده خوبی رسیده ام و حتّی مقصودم حاصل شده است، ولی اخلاص در اعمال کوچک و بزرگ برایم فوق العاده مشکل است، اگر مرا در این هدف کمک کنید از شما متشکر خواهم بود.

من به او گفتم: اگر می خواهی در این هدف یعنی رسیدن به مقام مخلصین در دین و کسانی که همه کارهایشان از روی اخلاص انجام می شود برسی، باید از راه خودش وارد شوی.

یعنی ابتداء کارهای عمده و سرنوشت سازت را به قصد قربت انجام دهی.

مثلاً اگر می خواهی شغلی را انتخاب کنی یا خانه ای را بخری یا ازدواج کنی ولو ساعتها طول بکشد نیتت را برای خدا خالص کن و گوشه و کنار کار را بررسی نما که مبادی هوای نفس در آن باشد و کوشش کن ابتداء کارهای بزرگ و سرنوشت سازت تنها و تنها برای خدا باشد.

وقتی مدّتی به این برنامه عمل کردی طبعا زیر بنای کارهایت با اخلاص انجام شده آن وقت می توانی کارهای کوچکتر را خالص کنی و سپس کارهای کوچکتر و کوچکتر تا آنکه کم کم تمام کارهای روزمرّه ات را با اخلاص انجام دهی و در تمامش قصد قربت نمائی.

ولی اگر از ابتداء بخواهی کارهای کوچک و بزرگ را یک مرتبه با نیت خالص و قصد قربت بخصوص اگر تصفیه هم نشده باشی انجام دهی بسیار مشکل و بلکه موفّق هم نخواهی شد. و این را بدان ارزش خلوص به قدری زیاد است که اگر کسی بتواند حتّی یک عملش برای خدا خالص کند، یک روز همان عمل او را از مهالک نجات می دهد و حتّی انسان می تواند آن عمل خالص را وسیله رسیدن به مقاصد عالیه اش مثل ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) قرار دهد.

یکی از وعّاظ محترم ایران که من خودم شاهد کسالت سخت ریوی او بودم و اطبّاء ایران از معالجه اش مأیوس شده بودند و پوست بدنش به استخوانهایش چسبیده بود و آخرین خون بدنش از حلقومش بیرون می آمد.

و قسمت عمده ریه اش فاسد شده بود و او را می خواستند برای معالجه با اسرع وقت به بیمارستان شوروی در مسکو ببرند، ناگهان بدون آنکه او را معالجه کنند خود من شاهد بودم که پس از چند روز شفای کاملی پیدا کرد.

وقتی علّت شفای او را از او سؤال کردم. گفت:

آخرین شبی که صبحش بنا بود مرا به مسکو ببرند و می دانستم که یا در راه و یا در همان مملکت کفر از دنیا می روم، منتظر شدم تا برادرم که پرستاری مرا به عهده داشت از اتاق بیرون برود، وقتی بیرون رفت در همان حال ضعف رو به طرف کربلا کردم و حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) را مورد خطاب قرار دادم و گفتم: آقا یادتان هست که به منزل فلان پیرزن رفتم و روضه خواندم و پول نگرفتم و نیتم تنها و تنها رضایت خدای تعالی و شما بود؟!

و بالأخره چند قلم از این قبیل اعمالی که با اخلاص انجام داده بودم متذکر شدم و در مقابل آن اعمال شفایم را از آن حضرت خواستم ناگهان دیدم درِ اتاق باز شد و حضرت سیدالشّهداء و برادرشان حضرت ابوالفضل (علیهما السّلام) وارد اتاق شدند.

حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) به حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السّلام) فرمودند: برادر بیمار ما را معالجه کن، ایشان هم دستی به صورت من تا روی سینه ام کشیدند و از جا حرکت کردند و رفتند.

من بعد از آن احساس سلامتی کردم که دیگر احتیاجی به دکتر و بیمارستان نداشتم و این چنین که ملاحظه می کنید صحیح و سالم گردیدم.

در کتاب «بحارالانوار» جلد ۶۹ صفحه ۲۸۷ از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) نقل شده که فرمودند:

سه نفر از مردمان گذشته که از منزل بیرون رفته بودند، در بیابان باران شدیدی آنها را گرفت، آنها پناه به درّه کوهی بردند، ناگهان سنگ بزرگی از کوه کنده شد و راه آنها را بست.

آنها به یکدیگر گفتند، کسی از مکان و گرفتاریهای ما جز خدا اطّلاع ندارد. بیائیم هر کدام عمل خوب با اخلاصی داریم متذکر شویم، شاید این بلا از سرمان رفع شود.

یکی از آنها گفت: پروردگارا! تو می دانی زنی که زیبائیش مرا به تعجّب درآورده بود و من او را برای زنا طلب کردم او ابتداء حاضر نشد، چیزی برای او قرار دادم و او را به هر نحوی که بود برای این عمل حاضر نمودم، او خود را برای من آماده کرد وقتی نشستم که با او زنا کنم، او شدیدا از خوف تو بدنش مرتعش بود و من هم به یاد عذاب تو افتادم و از جا برخاستم و او را ترک کردم و با او زنا ننمودم و تو می دانی که این کار را برای امید به رحمت تو انجام دادم، پس به خاطر این عملم فرجی برای ما برسان در این موقع یک سوّم سنگ کنار رفت!

دوّمی گفت: خدایا! تو می دانی که من پدر و مادری داشتم، شبی رفته بودم برای آنها شیر بیاورم، وقتی برگشتم دیدم آنها به خواب رفته اند، من به خاطر آنکه آنها بیدار نشوند و وقتی بیدار شدند شیر حاضر باشد، که آنها بخورند، بالای سر آنها تا صبح ایستادم و شیر را در دست نگه داشتم، صبح که آنها بیدار شدند شیر را خوردند. اگر می دانی که این عمل من خالص برای تو بوده فرجی برای ما برسان، باز یک ثلث دیگر آن سنگ کنار رفت.

سوّمی گفت: خدایا! تو می دانی که من مزدوری را گرفته بودم که صبح تا غروب برای من کار کند ولی او تا نصف روز بیشتر کار نکرد، من خواستم به او مزد نصف روز را بدهم، او از من نگرفت و پول تمام روز را می خواست من هم به او ندادم و عقب کارهای خودم مثل تجارت و غیره رفتم، او باز به من مراجعه کرد من با آنکه می توانستم فقط مزد نصف روز را به او بدهم، مزد تمام روز را به خاطر تو به او دادم.

پس اگر می دانی که من این کار را برای تو کرده ام فرجی برسان و ما را از این گرفتاری نجات بده ناگهان دیدند به کلّی سنگ کنار رفت و آنها نجات پیدا کردند.

از این حدیث و از آن قضیه استفاده می شود که اگر کسی عمل خالصی داشته باشد، مزدش نزد خدا حاضر و نقد است و با هر چه بخواهد می تواند آن را تبدیل کند و چه بهتر که انسان مزد اعمال خالص خود را ارتباط با امام زمان (علیه السّلام) قرار دهد.

 

ملاقات صد و ششم

سال گذشته که به تهران رفته بودم و بیشتر از یکی دو روز وقت ماندن در آنجا را نداشتیم، چند نفر از دوستان مایل بودند که جلسه ای با هم داشته باشیم، شبی که در منزل یکی از آنها جلسه ای تشکیل شد به قدری حال توجّه و تجلیات حضرت بقیةالله روحی فداه در آن جلسه زیاد بود که دوستان نمی توانستند به جلسه خاتمه دهند، لذا تا اذان صبح آن جلسه ادامه یافت و بهره های فراوانی از آن جلسه گرفتیم.

منجمله یکی از دانشمندان و شخصیتهای معروف علمی که در جلسه بود به من گفت:

فکر می کنم که اگر این جلسه چند شبی ادامه پیدا کند لااقل همین افراد به مقام خلوص می رسند و یقینا تربیت این عدّه برای این مقصود از بزرگترین خدمات به عالم انسانیت است.

زیرا پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) فرمود: ای علی! اگر به وسیله تو یک نفر هدایت شود بهتر از دنیا و آنچه در دنیا است که پر از طلا و نقره کنند و به تو بدهند.

او با این گفتار می خواست مرا چند روزی بیشتر در تهران نگه دارد و این جلسات تربیتی را تشکیل دهد، غافل از آنکه: ذات نایافته از هستی بخش کی تواندکه شود هستی بخش

به او گفتم: در این جلسات که افراد جلسه کم و زیاد می شوند و همه آنها در یک حد از روحیات نیستند، انسان نمی تواند آنها را تربیت کند. زیرا تربیت دسته جمعی افراد، مثل نسخه نوشتن طبیبی است که برای مریضهای مختلف در یک جلسه یک نسخه بنویسد و بخواهد همه را با هم معالجه کند.

رسیدن به مقام خلوص برای هر فردی برنامه مخصوص به خودش را دارد.

زیرا بعضی از افراد هستند که چند صفت زشت حیوانی دارند، که باید آن را تزکیه کنند تا به مقام خلوص برسند، ولی دیگری که در کنار او نشسته آن صفات رذیله حیوانی را ندارد، امّا صفات زشت و رذیله دیگر در او حکومت می کند که طبعا باید او را با نسخه دیگری غیر از آنچه به رفیقش گفته شده معالجه نمود.

سپس برای آنکه آن دوست دانشمندم بهتر قانع شود سرگذشت جوانی را که با ریاضتهای شرعی خود را به مقام خلوص رسانده بود نقل کردم و گفتم:

چند سال قبل جوانی که نامش مصطفی بود به من گفت: اگر شما یک سال روزی یک ساعت وقت خود را صرف من کنید و به من تعلیم اصول عقاید و کارهائی که برای تزکیه نفس مفید است بدهید من قول می دهم که آن مطالب هم برای خودم مفید باشد و هم بتوانم جمعی از شاگردانم را که در مدرسه این مسائل را از من می پرسند، راهنمائی کنم و تربیت نمایم.

من قبول کردم و یک دوره اصول اعتقادات و مطالب علمی مربوط به تزکیه نفس را برایش شرح دادم، مسئله ای که او از همه بیشتر مورد توجّهش قرار گرفت و به این وسیله به مقصد رسید و به گفته خودش موفّق به ملاقات و ارتباط روحی با امام زمان (علیه السّلام) گردید این بود، که ابتداء ترک محرّمات و عمل به واجبات می کرد و تقوای کامل داشت و به مسأله چهل روز در یک عمل ممارست نمودن اهمیت بسیاری می داد، مثلاً چهل روز به این سه عمل که ذیلاً ذکر می شود ممارست پیدا کرده بود و موفّق به رفع حجاب حبّ دنیا از دل که بزرگترین حجاب است گردیده بود.

۱ـ همه روزه صبح دعاء توسّل می خواند و حاجتش را تنها رفع حبّ دنیا قرار داده بود و حوائج دیگر را برای چهلّه دیگر گذاشته بود.

۲ـ نوافل نمازهای یومیه و شب را در آن چهل روز ترک نکرد و در مقابل آن جزا رفع حجاب حبّ دنیا چیز دیگری نمی خواست.

۳ـ شبها قبل از خواب در سجده ذکر یونسیه یعنی کلمه «لااِله اِلاّ انْت سبْحانک اِنّی کنْت مِن الظّالِمین»([۴۶]) را با توجّه به این که معنایش این است که (خدایا! حجاب حبّ دنیا را تو برای من به وجود نیاوردی تو پاکی منم که به خودم ظلم کرده ام و خود را در این ظلمت و تاریکی قرار داده ام) مکرّر می گفت و از صد مرتبه هر شب کمتر آن را نمی گفت و چهل شبانه روز به این نحوه ریاضت شرعی کشید و تنها و تنها حاجتش رفع حبّ دنیا از دل بود و بحمدالله کاملاً و با سهولت موفّق به از بین بردن این مرض روحی و خطرناک گردید.

او طبق دستوراتی که از احادیث و روایات استفاده شده بود عمل می کرد و حتّی در چندین چهله ای که برای رفع حجابهای مختلفش می گرفت، کوچکترین عملی را برخلاف گفته خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداد.

دوست دانشمندم گفت:

مگر همین که کسی دعاء توسّل و یا ذکر یونسیه و یا نوافل را چهل روز بخواند و مقید به چهله باشد خلاف دستور اسلام نیست؟ کجا خاندان عصمت (علیهم السّلام) دستور داده اند که این عمل را چهل روز نه کمتر و نه زیادتر مسلمانها انجام دهند؟

گفتم: به تجربه ثابت شده است که اگر انسان جدّا بخواهد موفّق به دریافت حاجتی از خدا بشود باید مدّتی تمام حواسش را متوجّه به درخواست آن حاجت بنماید. یعنی اگر شخص در دعاءها تنها یک حاجت داشته باشد و مدّتی با تمام قوا آن حاجت را بخواهد بهتر موفّق به دریافت آن حاجت خواهد شد، حالا اگر برای این برنامه ها استادی در کار باشد، باید او آن مدّت را تعیین کند، در اینجا اگر استاد با استفاده از احادیث و روایات و یا با توجّه به حال شاگرد زمانی را برای آن درخواست تعیین کند یقینا کاری برخلاف دستور اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداده و بلکه چون چاره ای جز آن ندارد و چون جنبه عمومی و دستور دائمی و همگانی نیست بدعت محسوب نمی شود و حرام نخواهد بود.

مثلاً اگر کسی کارهای مستحبّه عبادی را با تعیین مدّت چهل روز انجام دهد چون از احادیث فراوانی استفاده می شود که در این عدد اثرات فوق العاده ای قرار داده شده، یقینا عملی برخلاف دستور اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداده، زیرا این تعیین مدّت متّکی به احادیث و روایات است.

روزی پیرمردی که سالها در مسجد سهله شبهای چهارشنبه به عبادت مشغول بود و رژیم عراق او را به عنوان آنکه او ایرانی الاصل است از عراق اخراج کرده در مشهد بـه منزل ما آمـد و قصّه هـائی از تشـرّف کسـانـی کـه در مسجد سهله شبهای چهارشنبه خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده اند نقل کرد.

من به او گفتم: در طول پنجاه سال که شما شبهای چهارشنبه در مسجد سهله بوده اید چه عملی در آنجا برای رسیدن به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه مجرّب تر و مؤثّرتر است؟ او گفت:

مداومت به اعمال مسجد سهله در چهل شب چهارشنبه.

زیرا من متجاوز از صد نفر را دیده ام، که با این عمل به یک نحوی به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه رسیده اند.

یکی آن حضرت را دیده و نشناخته و دیگری شناخته ولی در او تصرّف شده که چیزی نتوانسته عرض کند.

و یکی هم دیده و شناخته و حوائجش را گرفته است.

سپس خودش سه قضیه از تشرّفش نقل کرد که به خاطر آنکه نقل آن قضایا برای عموم فایده ای ندارد ما از نوشتنش خودداری می کنیم.

ولی آنچه معظّم له گفته است مورد تأیید جمعی از علماء بزرگ شیعه بوده که منجمله مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه در جلد ۵۷ صفحه ۲۲۵ بحارالانوار بعد از آنکه جمع زیادی را نام می برد که در زمان غیبت کبری خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده اند می فرماید:

از مجموع این حکایات دانسته می شود که نتیجه مداومت بر عبادت و تضرّع و زاری به مدّت چهل شب چهارشنبه یا چهل شب جمعه در مسجد سهله و یا در مسجد کوفه یا در حرم حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) سبب توفیق بر تشرّف خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود و این عمل بین علماء و صلحاء بسیار شایع و معروف و مشهور است و حکایات زیادی در این باب نقل شده است و این عمل بسیار مجرّب است، خدا انشاء الله به ما توفیق این گونه اعمال را مرحمت فرماید.

 

ملاقات صد و هفتم

به احتمال قوی و به طوری که از روایات استنباط می شود، دم مرگ حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) به بالین محتضر می آید، بخصوص اگر آن محتضر از علماء و شیعیان پاک آن حضرت باشد.

و چون او امام حی ما است و ولی هر مؤمن و مؤمنه است، بعید نیست که نماز آن میت را خود آن وجود مقدّس بخواند، اگر چه دیگران هم خوانده باشند.

و اینکه از حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) نقل شده که به حارث همدانی فرمود: ای حارث همدانی هر که بمیرد مرا می بیند، به احتمال قوی منظور مردمی بوده اند که در زمان حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) زندگی می کرده اند، ولی بعد از آن حضرت، هر کس از دنیا می رفته امام زمان خودش را می دیده، چنانکه روایات و قضایائی بر این مطلب گواه است، که فعلاً مجال برای نقل آنها نیست و این مطلب منافاتی هم با کلام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ندارد، زیرا ممکن است محتضر در دم مرگ هم امام زمان (علیه السّلام) را ملاقات کند و هم حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) را و نیز ممکن است، منظور از کلام مولا حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) که فرموده: «من یمت یرنی» جنبه نوعی داشته باشد، یعنی چون آنها نور واحدند و همه آنان یکی هستند و طبق روایات وقتی چیزی را یکی از آنها گفت، مانعی ندارد که به دیگری نسبت بدهیم، هیچ استبعاد ندارد که بگوئیم، منظور حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از اینکه فرموده: کسی که بمیرد مرا می بیند در زمان خودش خود آن وجود مقدّس باشد و در زمان هـر یک از ائمّه (علیه السّلام) همان امام (علیه السّلام) منظور شده باشد.

حتّی روز قیامت هم به همین منوال خواهد بود، چنانکه از آیه شریفه قرآن که می فرماید: «یوْم ندْعوا کلّ اناسٍ بِاِمامِهِمْ»([۴۷]) یعنی: روز قیامت هر مردمی را با امامشان در محشر می خوانیم، استفاده می شود.

و حتّـی آب کـوثـر هـم بـه وسیـله همـان امـام بـه مـأمـومینشـان داده مـی شـود، چنـانـکه در دعـای ندبه می گوئیم: «واسقنا من حوض جدّه (صلی الله علیه و آله) بکأسه و بیده ریا رویا هنیئا سائغا لاظمأ بعده یا ارحم الرّاحمین».

یعنی: پروردگارا! ما را از حوض جدّش با پیاله او، بدست او سیرابمان فـرما کـه آن آب سـالم و گـوارا است و بعـد از آن تشنه نمی شویم ای مهربانترین مهربانها.

مرحوم آیه الله العظمی آقای حاج «سید محمّد هادی میلانی» یکی از علماء و مراجع بزرگ شیعه بوده اند. معظّم له در مشهد سکونت داشتند و مکرّر به من می فرمودند که:

چون حوزه مشهد رو به ضعف گذاشته بود، من برای احیاء این حوزه و محبّتم به مقام والای حضرت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) به مشهد آمده ام.

و من اجمالاً می دانستم، که معظّم له روابطی با حضرت بقیةالله روحی فداه دارد.

و از بعضی اولیاء خدا شنیده بودم که ایشان مکرّر خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده است و گاهی هم که بعضی از علماء از معظّم له انتقاد می کردند و یا او را متّهم می نمودند که مذاق فلسفه دارد. من خودم از ایشان سؤال کردم که: آیا این اتّهام صحیح است؟ فرمود:

من جز به بسم الله الرّحمن الرّحیم کتاب «اسفار ملاّصدرا» به چیز دیگر آن اعتقاد ندارم، ولی از نظر علمی گاهی در اطراف مطالبش حرف می زنم.

و بالأخره این استاد بزرگ و مرجع عالیقدر در مشهد مقدّس از دنیا رفت من به مجرّد اینکه شنیدم ایشان وفات کردند به منزلشان رفتم و چون فرزندانشان به پیروی از پدر بزرگوارشان به من لطف خاصّی داشتند مرا به اطاقی که جنازه گـذاشته شـده بود و خواص می توانستند به آنجا بروند راهنمائی کردند، چند دقیقه ای کنار آن بدن پاک نشستم و فاتحه ای خواندم.

در این بین شخصی داخل اطاق شد و گفت: علماء بزرگ مشهد همه جمعند و می گویند جنازه را حرکت دهید.

آقازاده بزرگ مرحوم آیه الله میلانی با صدای بلند گفت:

تا وجود مقدّس حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) تشریف نیاورند من نمی گذارم، جنازه پدرم را حرکت دهید.

او این کلام را به قدری با حرارت و پرشور و با توجّه می گفت: که من خیلی امیدوار شدم و تقریبا قطع پیدا کردم که امروز خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) خواهم رسید، جمعی از سادات که من در آن موقع مطمئن بودم، از فرزندان و یا نواده های مرحوم آیه الله میلانی هستند وارد اطاق شدند، در این موقع بوی عطر عجیبی فضای اطاق را پر کرد، شاید یکی از آنها عطر زده بود.

باز همان شخص قبلی آمد و گفت: چرا جنازه را بلند نمی کنید! این دفعه آقازاده بزرگ مرحوم آیه الله میلانی چیزی نگفت و جنازه را بلند کردند.

من وقتی این جریان را به یکی از علماءِ بزرگ که در تشییع جنازه حاضر بود و چشم باز و قلب آگاهی داشت عرض کردم و به فرزند بزرگشان نیز گفتم، آنها گفتند:

از کجا فهمیدید که آقا نیامدند، مگر آن بوی عطر مست کننده را استشمام نکردی!؟

و مطالب دیگری نیز گفتند که مقتضی نیست آنها نقل شود ولی من از کلمات آنها یقین کردم که آقا تشریف آورده بودند و من لیاقت زیارتشان را با معرفت نداشته ام.

 

ملاقات صد و هشتم

در مجلسی که برای نهار به مناسبت ورود یکی از علماء بروجرد به مشهد مقدّس دعوت بودیم و جمعی از علماء و بزرگان مشهد در آن مجلس جمع شده بودند و چون معظّم له آن روز سخت مریض بود و قبلاً هم بخاطر بیماری سکته مغزی از هر دو چشم نابینا گردیده بود هر یک از علماء حکایتی از معجزات حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) نقل می کردند تا شاید قلب معظّم له بیشتر متوجّه به مقام مقدّس آن حضرت گردد و ایشان هم شفای چشم خود را از آن حضرت بگیرند حتّی فراموش نمی کنم که یکی از علماء فرمود:

من همچنین چند روز قبل جوان افلیجی را دیدم که از نزد من به حرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف شد و وقتی از حرم بیرون آمد یکسره نزد من آمد دیدم، کاملاً شفا یافته است.

دیگری گفت: همین دیشب بچّه عقب افتاده و افلیجی را من از حرم مطهّر دیدم، که شفا یافت و مقداری از لباس او را به عنوان تبرّک گرفتم.

مجلس با شنیدن این مطالب و حکایات تکان خورده بود و بعضی که اهل توجّه و حال بودند، از گوشه های چشمشان اشک شوق می ریخت.

در این بین من به معظّم له نگاه کردم دیدم، او ساکت نشسته و گاهی اشکی از گوشه چشمش می ریزد، ولی چیزی نمی گوید، یکی از علماء به او گفت:

شما باید تا شفای کامل خود را از حضرت بقیةالله (علیه السّلام) نگرفته اید از مشهد بیرون نروید.

معظّم له گفت: إن شاء الله. ولی در این چند روزه من هر چه خواسته ام، برای امراض جسمی خود دعاء کنم، دیده ام امراض روحیم مهمتر است.

بدن هر طور باشد گذری است، بالأخره مدّتی بعد از دنیا می رود، آنجا برای انسان بینائی و نابینائی فرقی نمی کند. ولی اگر خدای نکرده روح انسان مریض باشد همیشه، یعنی تا ابد و تا قیامت با انسان هست او را رنج می دهد، شماها دعاء کنید که خدای تعالی روح مرا ترقّی دهد و به کمالات انسانی برساند.

من از شنیدن این جملات آن هم از کسی که ناراحتی و مرض و نابینائی را لمس می کند خیلی تکان خوردم و به او گفتم: شما به من و حضّار مجلس درس آموزنده ای تعلیم دادید، خدا شما را حفظ کند.

راستی اگر انسان با این اندیشه در دنیا زندگی کند چقدر موفّق است، چقدر درست فکر کرده و چه اندازه خود را خوشبخت نموده است.

بنابراین درسی که ما از این حکایات و قضایا می گیریم، این است که صدها برابر، برای امراض روحی بر امراض جسمی باید اهمیت قائل باشیم و بیشتر از هر چیز بکوشیم، تا روحمان را سالم و پاک از آلودگیها قرار دهیم، خدا إن شاء الله به ما توفیق انجام این وظائف را عنایت بفرماید.

 

ملاقات صد و نهم

پیرزنی که با اخلاص تمام، ترک محرّمات می کرد و واجباتش را خوب انجام می داد روزی نزد من آمد و به گریه افتاد و گفت:

شما در کتاب «پرواز روح» نوشته اید که اگر فلان دعاء را بنویسید و زیر سر بگذارید پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را در خواب می بینید من دهها مرتبه این عمل را انجام داده ام ولی حتّی برای یک مرتبه هم آن حضرت را در خواب ندیده ام.

من به او گفتم: آن دستور را من از یادداشتهای مرحوم «حاج میرزا تقی زرگری» رحمه الله نوشته ام و در صحّت و سقم آن هیچ اظهار نظری ننموده ام و احتمال دارد که شما آن حضرت را در خواب دیده باشید ولی فراموش کرده باشید امّا حالا چند دستور به تو می دهم که إن شاء الله حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را در خواب ببینی و مرا هم از دعاء خیر فراموش نکنی.

حضرت موسی بن جعفر (علیه السّلام) فرمود: کسی که حاجتی نزد خدا دارد و می خواهد ما را در خواب ببیند و وضعیت خود را بشناسد، سه شب غسل کند پس از غسل با ما مناجات نماید حتما ما را در خواب خواهد دید و خدا او را خواهد بخشید و وضعیتش بر او مخفی نخواهد ماند.

خلاصه اگر خواستی در خواب خدمت امام زمان (علیه السّلام) برسی، سه شب بخصوص اگر بتوانی آخر شب غسل کن و بعد از غسل رو به قبله بنشین و با امام زمان (علیه السّلام) با توجّه به اینکه آن حضرت حی و حاضر است با زبان خودت آهسته حرف بزن و حاجتت را درخواست کن و بعد با همان حال که بوسیله غسل، بدنت و روحت طاهر شده و بوسیله مناجات با امام زمان (علیه السّلام) قلبت متوجّه آن حضرت گردیده بخواب برو إن شاء الله آن حضرت را در خواب خواهی دید، آن پیرزن به این دستور عمل کرد و بحمدالله موفّق، به مقصودش گردید.

شخص دیگری که اسماعیل نام داشت و اهل اهواز بود می گفت:

سالها است هر کاری که فردا می خواهد انجام شود من شب آن را در خواب می بینم.

اگر چه او در این جمله مبالغه می کرد ولی چند روزی که نزد ما بود صبحها خوابهائی که حاکی از جریاناتی بود که آن روزها اتّفاق می افتاد برای ما نقل می کرد.

مثلاً یک روز گفت:

دیشب در خواب دیدم در همسایگی شما شخصی از دنیا رفته پس از دو ساعت یکی از همسایگان ما سکته کرد و فوت شد.

روز دیگری گفت: خواب دیدم من و شما کنار خیابان ایستاده ایم و مردم به ما نگاه می کنند و به ما ترحّم می نمایند.

اتّفاقا همان روز من و او سوار تاکسی شدیم تاکسی ما چرخش درآمد و ما از تاکسی پیاده شدیم و کنار خیابان ایستاده بودیم مردم دسته دسته که عبور می کردند به ما اظهار لطف و محبّت می نمودند که من به او گفتم: این تعبیر خوابی بود که دیشب دیده بودی.

ولی اسماعیل به من می گفت:

حاج آقا شاید باور نکنید که من تا به حال خواب هیچ یک از ائمّه (علیهم السّلام) را ندیده ام.

من به او گفتم: چون به یاد آنها نبوده ای و اگر محبّت تو آنچنانکه به دانستن کارهائی که روز بعد می خواهد انجام شود هست به ائمّه اطهار (علیهم السّلام) می بود آنها را هم در خواب می دیدی.

گفت: حالا چه کار کنم که خاندان عصمت (علیهم السّلام) را در خواب ببینم.

گفتم: اگر حاجتت را منحصر می کنی به اینکه وقتی آنها را در خواب دیدی از آنها بخواهی که محبّت دنیا را از دلت ببرند و تنها و تنها محبّت خدا و امام زمان (علیه السّلام) را در دلت بگذارند من به تو چیزی یاد می دهم که از همین امشب إن شاء الله خواب ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را ببینی.

گفت: شرط می کنم و إن شاء الله پایبند به آن می شوم.

گفتم: شب وقتی خواستی بخوابی نیت کن هر کسی را که منظورت هست بخوابت بیاید مثلاً حضرت بقیةالله روحی فداه را نیت می کنی سپس سوره والشّمس و بعد سوره قدر و سوره جحد و سوره توحید و سوره فلق و سوره ناس را می خوانی سپس صد مرتبه سوره توحید را قرائت می کنی و بعد صد مرتبه صلـوات می فرستی و با وضو طرف راست می خوابی إن شاء الله آن حضـرت را بـه خـواب مـی بینـی و حـاجتـت را مـی گیـری و با آن حضرت حرف می زنی و سؤالاتت را می پرسی و جواب می گیری.([۴۸])

اسماعیل چون زمینه اش آماده بود این عمل را شب اوّل انجام داد و در همان شب خوابهای خوبی از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) دیده که از نقلش بخاطر آنکه تعبیرش مربوط به مسائل شخصی او است خودداری می کنیم.

یک روز در شهر دمشق به ماشینی سوار شدم که به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) بروم جوانی کنار من نشسته بود که از قیافه اش پیدا بود خیلی دوست دارد با من حرف بزند ولی تردید داشت که آیا من می توانم با او عربی صحبت کنم یا نه.

من بخاطر آنکه او را برای حرف زدن راحت کنم به عربی از او احوال پرسیدم، او خیلی خوشحال شد و گفت:

سیدنا مسألةٌ.

گفتم: بپرس.

گفت: پدرم اسمش عمر و جدّم اسمش خطّاب بود طبعا پدرم را وقتی می خواستند اسم ببرند می گفتند عمر خطاب و او سال گذشته از دنیا رفت شبی من او را در عالم خواب دیدم که بخاطر انحراف عقیده و اعمال زشتش سخت در عذاب است او به من گفت: «فرزندم من اسم تو را محمّد گذاشته ام تو فردا به فلان محل می روی پیرمردی که نامش محمّد است با تو ملاقات می کند و تو را به حقایقی آگاه می سازد از مذهب و دین او پیروی کن که شاید به این وسیله خدای تعالی مرا هم از این عذاب نجات بدهد». من خیلی بحال پدرم گریه کردم و با همان حال از خواب بیدار شدم.

صبح آن روز به همان محلّی که پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ که روحانی عالیقدری بود رسیدم، او به من مذهب شیعه را تعلیم داد و سپس مرا وادار به یاد گرفتن مسائل اخلاقی نمود و خیلی برای من زحمت کشید، متأسّفانه حالا چند روز است که آن استاد هم به رحمت خدا رفته من از شما می خواهم که مرا راهنمائی کنید که چه کنم تا استاد و پدرم را در خواب ببینم و از حال آنها آگاه شوم؟

من به او دعائی را که مرحوم «حاجی نوری» در کتاب «جنّة المأوی» نقل می کند (همچنین بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۲۹) تعلیم دادم و از او خواستم که فردا شب باز او را در صحن مطهّر حضرت زینب (علیها السّلام) ببینم تا برای من نقل کند که خوابی دیده یا آنکه موفّق به آن نشده است.

ضمنا می دانم که شما دوست دارید قبل از آنکه تتمّه قضیه را نقل کنم دعائی را که به او تعلیم دادم برای شما بنویسم تا شما هم از آن استفاده نمائید.

بسیار خوب ولی شرطش این است که إن شاء الله اگر موفّق به زیارت هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) در خواب شدید و پس از بیدار شدن با نشاط مخصوص بخودش حال دعا پیدا کردید مرا هم دعاء بفرمائید.

سید بن طاووس در کتاب «فلاح السائل» از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نقل می کند که:

اگر بخواهی کسی را که از دنیا رفته در خواب ببینی با طهارت یعنی با وضو و یا با غسل بخواب و به طرف دست راست بخواب تسبیح حضرت زهراء (سلام الله علیها) را بگو و سپس این دعا را بخوان:

«اللهمّ انت الحی الّذی لایوصف و الایمان منه، منک بدأت الاشیاء و الیک تعود فما اقبل منها کنت تلجاه و ما ادبر منها لم یکن له ملجا و لامنجا منک الاّ الیک فاسئلک بلااله الاّ انت و اسالک بسم الله الرّحمن الرّحیم و بحقّ حبیبک محمّد سید النّبیین و بحقّ علی خیرا الوصیین و بحق فاطمة سیدة نساء العالمین و بحقّ الحسن و الحسین الذی جعلتهما سیدی شباب اهل الجنّة اجمعین ان تصلی علی محمّد و آله و اهل بیته و ان تریینی میتی فی الحال اللّتی هو فیها».

بالأخره این دعا را به او تعلیم دادم او رفت و فردا شب برگشت و گفت:

دیشب من تا صبح خوابی ندیدم ولی صبح که نمازم را خواندم و خوابیدم پدرم را در حال بدی دیدم او از من تقاضا می کرد که برای نجاتش حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) را واسطه قرار دهم، او به من می گفت: من در اینجا فهمیده ام که شفاعت حضرت زهراء (سلام الله علیها) از همه مؤثّرتر است، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه زیرا من در دنیا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام.

من به او گفتم: استادی که معرّفی کرده بودی از دنیا رفته او را در آنجا دیده ای؟

گفت: نه او را در جائی که ما هستیم نمی آورند.

در این موقع از خواب بیدار شدم ولی دیشب و صبح استادم را در خواب ندیده ام حالا اگر امشب بـاز ایـن دعـاء را بخوانم او را خواهم دید؟

گفتم: إن شاء الله می بینی ولی اگر موفّق نشدی شب بعد و بعدتر این دعاء را بخوان و چون تو عربی می دانی و به معنای آن آشنا هستی طبعا بـا توجّه بیشتری خواهـی خوانـد و إن شاء الله به کمالات زیادتری در اثر ارتباط روحی با استادت موفّق خواهی شد. * * *

در سال ۱۳۶۱ که برای لیست برداری از حوزه های علمیه هند و تحقیق از وضع روحانیت آن سامان به هندوستان رفته بودم در کنار مسجد جامع دهلی پیرمرد ژولیده ای را که لباس مندرس ولی تمیزی در برداشت دیدم که مرا به اسم صدا می زند و می گوید:

بیا بنشین چند کلمه ای با هم حرف بزنیم، درد دل کنیم.

بیا سوته دلان گرد هم آئیم.

از این کارها چه استفاده کرده ای اینها آدم نمی شوند این همه جمعیت (اشاره کرد به جمعیتی که دور مسجد جامع دهلی وول می زدند) یک آدم میانشان پیدا نمی شود.

من به او گفتم: در این لحظه از سه موضوع خیلی تعجّب کردم یکی آنکه شما از کجا اسم مرا دانستید؟ حالا این را ممکن است بگوئید در محلّی شما هم بوده اید و من هم بوده ام و دیگران اسم شما را برده اند و من یاد گرفته ام، ولی موضوع دیگر آنکه شما از کجا فهمیدید که این مردم آدم نیستند؟ چرا، سوءظنّ به مردم دارید، مگر نباید انسان خوشبین به مردم باشد، شما از کجا می دانید که اینها به یاد خدا نیستند، شما از کجا می دانید که همه اینها صفات حیوانی دارند تا سیرت آنها به صورت حیوانات باشد؟

دیگر آنکه از کجا فهمیدید من اهل درد و سوخته دل و آدم خوبی باشم که مرا از میان این همه مردم انتخاب کردید؟ پیرمرد ژولیده در مدّتی که من این مطلب را می گفتم چیزی نمی گفت و فقط گاهی آهی از دل می کشید و حتّی بعد از این مطالبم باز سکوت کرده بود و هیچ چیز نگفت.

من خواستم از او جدا شوم با دست اشاره کرد که بنشین من مقداری نزد او نشستم باز هم چیزی نگفت ولی در این بین شیشه عطری از جیب بیرون آورد که به من عطر بزند خواستم عذر بیاورم او قبل از آنکه من چیزی بگویم گفت:

نه من مسلمانم دستم نجس نیست.

لذا به من عطر زد و بسیار عطر خوشبوئی بود، من تا اینجا معتقد شدم که او بسیار با فراست است ولی هنوز به غیب گوئی او معتقد نشده بودم.

زیرا او وقتی می خواست به من عطر بزند ممکن بود با فراست هم از قیافه من متوجّه شود که من نمی خواهم او به من عطر بزند، ولی بعد از آنکه مدّتی سرش را بزیر انداخته بود و باز حرف نمی زد من از او سؤالی کردم که او را چند دقیقه ای به حرف آوردم و آن سؤال این بود که به او گفتم: من به شخصی فوق العاده علاقه دارم و دلم می خواهد او را ببینم ولی از مکان او اطّلاعی ندارم شما می توانید او را به من نشان دهید؟

گفت: الآن من به قلب شما مراجعه کردم دیدم منظورت از آن شخصی که به او علاقمندی حضرت بقیةالله حجّة بن الحسن (علیه السّلام) است و من نمی توانم بگویم که آن حضرت کجا است زیرا او به یک معنی همه جا هست و به معنی دیگر لحظه به لحظه جا عوض می کند ولی من می توانم به شما دستوری بدهم که هر شب او را در خواب ببینید.

گفتم: آن دستور چیست؟

گفت: آخر کتاب «جنّة المأوی» مرحوم حاجی نوری دستوراتی در این باره هست که اگر شما همه آنها را یا بعضی از آنها را عمل کنید به مقصود می رسید.

گفتم: خودت دستوری نداری؟

گفت: می خواستم چیزی برایت بگویم ولی تو ایمانی به حرفهای من نداری لذا چرا خودم را معطّل کنم؟

گفتم: چرا کم کم می خواهم به حرفهای شما معتقد شوم.

گفت: چیزی به تو یاد می دهم که هر وقت بخوانی آن حضرت را بخواب ببینی ولی شرطش این است که به کسی نگوئی که اثرش از بین می رود.

من بخاطر آنکه یک چنین قیدی کرد دانستم که آن دعاء از ناحیه ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نرسیده و الاّ آن دعاء برای همه مفید بود و با گفتن من به دیگران نمی خواست اثرش از بین برود.

به هر حال از او جدا شدم و دیگر او را ندیدم ولی پس از مدّتها به آخر کتاب «جنّه المأوی» مراجعه کردم ده نسخه دستور برای تشرّف در عالم رؤیا به محضر حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و هر یک از ائمّه بخصوص حضرت بقیةالله روحی فداه دیدم که آنها را در اینجا نقل می کنم.

 

اوّل:

 

وقتی در رختخواب قرار گرفتی بگو:

«اللهمّ انّی اسئلک یا من لطفه خفی و ایادیه باسطة لاتنقضی اسئلک بلطفک الخفی الّذی مالطفت به لعبد الاّ کفی ان ترینی مولای علی بن ابیطالب (علیه السّلام) فی منامی».

که البتّه می توان به جای کلمه علی بن ابیطالب (علیه السّلام) حجّه بن الحسن و یا اسماء سائر ائمّه (علیهم السّلام) را ذکر کرد.

 

دوّم:

 

کسی که به خواندن سوره مزمّل مداومت کند یعنی لااقل شبانه روز یک مرتبه بخواند رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و امامان (علیهم السّلام) را در خواب خواهد دید و می تواند از آن حضرت هر چه می خواهد بخواهد که خدای تعالی به او عنایت خواهد کرد.

 

سوّم:

 

کسی که سوره قدر را در وقت زوال آفتاب یعنی ظهر صد مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند بخصوص حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را در خواب خواهد دید.

چهارم:

 

کسی که تلاوت سوره جنّ را مداومت کند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

 

 

پنجم:

 

کسی که سوره کافرون را در نیمه شب جمعه تلاوت کند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

ششم:

 

کسی که هفت روز روزه بگیرد و دعاء مجیر را با طهارت هفت مرتبه در وقت خواب بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب می بیند.

 

هفتم:

 

کسی که در وقت خواب وضو بگیرد و دعاء صحیفه را که در «مهج الدعوات» نقل شده پنج مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب می بیند.

 

هشتم:

 

کسی که سوره قدر را بیست و یک مرتبه قبل از ظهر و بیست و یک مرتبه بعد از نماز زوال بخواند حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

نهم:

 

کسی که دو رکعت نماز بعد از نماز عشاء با هر سوره ای که می خواهد بخواند و بعد این دعاء را صد مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب خواهد دید.

«بسم الله الرّحمن الرّحیم یا نور النور یا مدبر الامور بلّغ منّی روح محمّد و ارواح آل محمّد تحیة و سلاما».

 

دهم:

 

کسی که بعد از نماز شب سوره کوثر را هزار مرتبه بخواند و هزار مرتبه صلوات بفرستد پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب خواهد دید إن شاء الله.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که چون مطالب بالا را علماء بزرگ نقل کرده اند و بطور قطع آنها می دانند که اگر مطلبی از این قبیل نقل شود ولی از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نرسیده باشد نباید به آن عمل کرد و بلکه نقل آنها در کتابهایشان هم صحیح نیست لذا ما بطور ظنّ نزدیک به علم مطمئن هستیم که همه آنها از معصومین (علیهم السّلام) نقل شده و به قصد رجاء می توانیم به آنها عمل کنیم و نیز باید متذکر بود که اگر کسی به مطالب فوق عمل کرد و آن کسی را که منظور کرده بود در خواب ندید باید آن را مربوط به فراموش کردن خواب و یا به جنبه های مزاجی خود و یا مربوط به آنکه ممکن است خواب را سرشب دیده و از خاطره اش رفته باشد بداند و اگر کسی به دستورات زیر عمل کند بعید نیست که خوابش را فراموش نکند.

اوّل ـ در این برنامه ها خوابهای طولانی چند ساعته سبب فراموش شدن خواب می شود، بنابر این باید خوابها را کوتاه کوتاه انجام دهد.

دوّم ـ نباید در این برنامه ها معده شما سنگین باشد.

سوّم ـ نباید انسان در وقتی که می خواهد بخوابد در افکار مشغول کننده ای غیر از آنچه می خواهد در خواب ببیند باشد.

چهارم ـ تا می تواند باید خود را از مادّیات بخصوص تمایلات جنسی و شهوانی در وقت خواب منقطع کند و دور نگه دارد.

پنجم ـ با وضوء و طهارت بخوابد.

ششم ـ آیه الکرسی را در وقت خوابیدن برای آنکه خوابهایش را فراموش نکند بخواند که إن شاء الله موفّق خواهد شد.

و نیز باید متـذکر بود کـه در ایـن زمان شیعیان از همه بیشتـر بـاید بـه فکـر ملاقـات و رؤیـای حضـرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء باشند.

اگر بیدارند و در مشاهده مشرّفه مشغول زیارت و یا در مسجدالحرام مشغول طواف و یا در عرفات و مشعر و منی وقوف کرده اند باید شش دنگ هواسشان متوجّه جمال الهی و وجه الله الاکبر حضرت ولی عصر (علیه السّلام) باشد.

و اگر می خوابند به امید آنکه آن حضرت را در خواب ببینند و جمال مقدّس او را زیارت کنند بخوابند.

و بالأخره شخصی که وجدان و صفات انسانی او سالم باشد هیچ گاه از توجّه به انسان کامل که امروز در کره زمین منحصرا وجود مقدّس حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است غافل نخواهد بود و همیشه به او عشق می ورزد و در خواب و بیداری فقط او را می بیند و یا لااقل می خواهد او را زیارت کند، زیرا از نظر علمی و عقلی هر چیزی به طرف مرکزیت خود کشیده می شود و انسان باید به سوی انسان کامل کشیده شود و همیشه باید از خدا فرج آن حضرت را بخواهد و لااقل از خدا بخواهد که پرده های حجاب را از میان او و حضرت بقیةالله روحی فداه بردارد و در درگاه خدا برای رسیدن به این موضوع تضرّع و زاری کند، ولی کار را به جائی نکشاند که آن وجود مقدّس را اذیت نماید.

زیرا مرحوم حاجی نوری در کتاب «جنّه المأوی» نقل می کند:

در زمانی که عمر پاشا حاکم بر اهل عراق بود و بر آنها سخت گرفته بود و همه را برای ارتش و سربازی می گرفت و برای او عالم و جاهل و شریف و غیر شریف فرقی نداشت و ناراحتی و مصیبت به اعلا درجه خود رسیده بود مرحوم سید الشعراء و امام الشعراء بر اهل عراق «سید سند صالح» صفی «سید حیدر حلّی» آنکه مؤید از طرف خدای بزرگ است، آنکه خدای تعالی برای او فصاحت زبان و بلاغت کلام و تقوی کامل و ایمان قوی را جمع کرده.

قصیده ای با آه و ناله و گریه انشاء کرد که ما به خاطر آنکه آن قصیده طولانی و عربی است از نقل اصل قصیده خودداری می کنیم و تنها به حکایتی که مربوط به آن قصیده است اکتفا می نمائیم.

در این قصیده کاملاً شکایت از اوضاع و ظلمهائی که از ناحیه حکام می شود و فشارهائی که به شیعه وارد شده گردیده و از آن حضرت تقاضای ظهور شده است.

حاجی نوری رحمه الله می نویسد: یکی از مردان صالح که مجاور نجف اشرف بود، خدمت حضرت ولی عصر اروحنا فداه رسید حضرت به او مطلبی فرمودند که معنایش این است: به سید حیدر بگو این قدر مرا اذیت نکن زیرا امر ظهور به دست من نیست و خدای تعالی این ناراحتی شدید را بعد از مدّتی از شما بر می دارد.

از این حکایت و صدها دلیل علمی و عقلی استفاده می شود که امر فرج در دست کسی جز خدا نیست و حتّی خود حضرت بقیةالله روحی فداه هم بدون اذن پروردگار نمی تواند در آن دخالتی داشته باشد، ولی مردم مسلمان باید حالت انتظار را که خود مکتب سازنده ای است در همه اوقات داشته باشند.

ضمنا توضیح این مطلب که انتظار مکتب سازنده ای است خیلی واضح است.

زیرا با یک مثال کاملاً روشن می شود.

مثلاً شما اگر یک مهمان عزیزی، یا یک قدرتمندی یا یک آقائی که جانتان را می خواهید قربانش کنید و به او عشق می ورزید داشته باشید و او به شما گفته باشد که از این لحظه تا چند روز دیگر هر دقیقه ای احتمال دارد که من بیایم و ضمنا به شما گفته باشند و یا خودتان اخلاقش را بدانید که او به تمیزی و تشریفات اطاق پذیرائی مقید است، شما در وقتی به انتظار او هستید چه وضعی دارید؟ آیا می شود بگوئید هر وقت او آمد اطاق پذیرائی را تمیز می کنم، یا آنکه همیشه آن را تمیز نگه می دارید و خواسته های او را قبل از آمدنش عمل می کنید و همیشه اطاق پذیرائی را مطابق میل او مهیا نگه می دارید؟

طبیعی است که اگر محبّت و یا حتّی ترس در کار باشد از آماده نگهداشتن اطاق پذیرائی لحظه ای کوتاهی نمی کنید.

همچنین اگر ما منتظر حضرت بقیةالله روحی فداه باشیم و ندانیم که او در چه روز و در چه ساعتی ظهور می کند و او را دوست داشته باشیم و بدانیم که اگر بخواهیم از مقرّبین او باشیم باید صفات رذیله و گناه و معصیت را از خود دور کنیم و در مقابل صفات حسنه و اخلاق اسلامی و عمل به دستورات او را در خود ایجاد نمائیم.

طبیعی است کـه خـود را مهیا و آمـاده برای ملاقات با او نگه می داریم و همیشه به فکر جلب رضایت او هستیم و لذا صدها نفـر را دیده ایم کـه چـون علاقه به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) و انتظار ظهورش را داشته اند از جمیـع جهات یعنی از نظر اخلاقی و تقوائی از سائرین بهتر بوده اند.

این است که خدای تعالی افضل اعمال امّت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را در انتظار فرج دانسته و این است که می گویند خدای تعالی ظهور حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را مخفی قرار داده است.

و این است که کسی حقّ دخالت در امر فرج و ظهور را ندارد.

 

ملاقات صد و دهم

در سال ۱۳۶۱ قضیه ای بین دوستان معروف شد که هیچ کس نمی دانست صاحب آن قضیه کیست.

زیرا خود آن شخص بنای اختفای آن حکایت را داشت ولی تنها به یک نفر گفته بود که این قضیه مال من است و از او تعهّد گرفته بود که به کسی نگوید.

من نمی دانم چگونه مطّلع شدم که آن قضیه مربوط به فلان ولی خدا است و لذا تصادفا از همان نفری که تنها به او حقیقت مطلب گفته شده بود پرسیدم: که این حکایت مربوط به فلانی نیست؟!

او با کمال تعجّب گفت: چرا ولی کی برای شما نقل کرده است؟!

گفتم: فکر می کنم یا در خواب دیده ام و یا به من الهام شده است که این قضیه مال فلانی است و الاّ کسی آن را برای من نگفته است.

من این مقدّمه را به این جهت نقل کردم که بگویم کسی که صاحب این قضیه است با شناخت دقیقی که من از او دارم مورد وثوق و بلکه از اولیاء خدا است و آنچه در این حکایت گفته می شود مطمئنا از حضرت بقیةالله روحی فداه رسیده است. که خلاصه و فشرده قضیه این است، او می گفت:

یک شب در ماه رمضان ۱۴۰۱ موقع افطار در خانه را زدند و حضرت بقیةالله روحی فداه افطاری به منزل ما آمدند.

قبل از افطار نماز مغرب و عشاء را خواندند و من هم به ایشان اقتداء کردم.

سپس آن حضرت مطالبی سر سفره افطار به من فرمودند که آنچه لازم است نقل شود این است که فرمودند: این دعاء را زیاد بخوانید.

اللهمّ ادْخِلْ علی اهْلِ الْقبورِ السّرور اللهمّ اغْنِ کلّ فقیرْ اللهمّ اشْبِعْ کلّ جائِعٍ اللهمّ اکس کلّ عرْیانٍ اللهمّ اِقْضِ دین کلّ مدْینٍ اللهمّ فرّج عنْ کلّ مکروبٍ اللهمّ ردّ کلّ غریبٍ اللهمّ فک کلّ اسیر اللهمّ اصْلِحْ کلّ فاسِدٍ مِنْ امورِ الْمسْلِمین اللهمّ غیرِ سوء حالِنا بِحسْنِ حالِک اللهمّ اِقْضِ عناً الدین و اغِنِنا مِن الْفقْرِ اِنّک علی کلِّ شی ءٍ قدیرٍ (مفاتیح الجنان در اعمال مشترکه ماه رمضان).

علّت دستور خواندن این دعاء این بود که آن حضرت تقریبا به این مضمون فرموده بودند:

جدّم رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) که فرموده است این دعاء را در ماه رمضان بخوانند برای این بوده که استجابت این دعاء صددرصد در زمان ظهور خواهد بود و در حقیقت این دعائی است که برای ظهور و فرج ما خوانده می شود.

زیرا در زمان قبل از ظهور غیر ممکن است که به کلّی فقر و گرسنگی و کرب و ناراحتی از میان قاطبه مردم برداشته شود.

هیچ اسیری در عالم نباشد و تمام امور مسلمانان اصلاح شود.

و بالأخره غیر ممکن است که قبل از ظهور حال و روحیات همه مردم به خوبی صفات الهی تبدیل شود و همه متخلّق به اخلاق پروردگار گردند و دیون همه ادا شود و فقر و فاقه در عالم جای خود را به ثروت و مکنت بدهد.

بنابر این اگر این دعاء بخواهد مستجاب شود باید قبل از آن، ظهور باهرالنّور حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) واقع گردد.

اینجا است که آن حضرت فرموده اند: به شیعیان ما بگوئید این دعا را که در حقیقت دعاء برای ظهور فرج ما است زیاد بخوانند.

 

ملاقات صد و یازدهم

در زمان حکومت طاغوت یعنی رژیم شاهنشاهی در ایران مدارس فرهنگی از نظر اخلاقی و امور تربیتی بسیار فاسد بود.

حتّی یک روز من در میان گروهی از فرهنگیان و اساتید دانشگاه مجبور شدم بگویم:

اگر فرعون فرزندان پسر بنی اسرائیل را از نظر بدنی می کشت و دختران آنها را زنده نگه می داشت، این رژیم پسر و دختر ما را از نظر روحی که اهمیتش خیلی بیشتر از کشتن بدنی است می کشد و فرزندان ما رابه فساد می کشاند.

نتیجه آن سخنرانی هم این بود که مرا به ساواک جلب کردند و بسیار شکنجه روحی دادند.

به هر حال در آن رژیم نه کسی حقّ اعتراض داشت و نه فرهنگ را اصلاح می کردند که فکر اولیاء اطفال راحت باشد، بلکه مقید بودند که کودکان و نوجوانان را به فساد بکشانند، هر چه بود گذشت، خدا دیگر آن وضع را برایمان پیش نیاورد.

از طرف دیگر در آن رژیم بی حجابی زنها که رضاشاه به اجبار کشف حجاب کرده بود به قدری جامعه را به فساد کشانده بود که جز اسمی از اسلام باقی نمانده بود.

در همان زمان یعنی در اوج قدرت خاندان پهلوی جناب مستطاب آقای «توکلی» می فرمودند:

من در بندر ترکمن (بندر شاه سابق) میهمان روحانی آن شهر بودم بعد از نهار می خواستم استراحت کنم، دراز کشیده بودم ولی هنوز چشمهایم باز بود و خوابم نبرده بود ناگهان دیدم در اطاق باز شد و حضرت بقیةالله روحی فداه وارد اطاق شدند و سلام کردند.

من جواب سلام آن حضرت را دادم ولی وقتی خواستم برخیزم آن حضرت با دست اشاره فرمودند که برنخیز و تصرّف ولایتی در من کردند که من نتوانستم تکان بخورم، سپس آن حضرت نزدیک من آمدند و فرمودند: دو چیز کمر مرا شکسته یکی وضع مدارس و فرهنگ این مملکت است و دیگر بی حجابی زنها است. سپس فرمودند: دل مادرم زهراء (سلام الله علیها) از پهلویش شکسته تر است و بعد آن حضرت گریه کردند، من هم اشکم ریختم امّا به مجرّدی که با دستم اشکم را پاک کردم و چشمم را باز نمودم آن حضرت را ندیدم.

و نیز در همین ارتباط معظّم له نقل می کرد که:

پدرم در اوائل سلطنت رضاشاه که مردم را با فشار به سربازی می برد و فوق العاده آنها را اذیت می کرد و بلکه در ارتش آنها را از دین مقدّس اسلام خارج می نمود و پدرم در آن موقع هنوز یا ازدواج نکرده بود و یا دارای فرزند نشده بود، وقتی می دید که اگر دارای پسر شود باید او را به سربازی بفرستد مردّد بود که آیا ازدواج بکند و آیا دارای فرزند بشود و یا به کلّی مجرّد بماند و نسلش را در اختیار رژیم برای سربازی نگذارد.

آن مرحوم می گفت: که من چهل شب در بیابان نزدیک منزلم می رفتم و متوسّل به حضرت بقیةالله (علیه السّلام) می شدم و می خواستم که آن حضرت در خصوص این موضوع تکلیفم را روشن کند و به من بگوید، که آیا دارای فرزند بشوم یا آنکه بدون فرزند باشم.

شب چهلم که اتّفاقا هوا سرد بود و شیطان وسوسه ام می کرد که به بیابان نروم ولی هر طور بود رفتم چند دقیقه ای مشغول توسّل بودم ناگاه در آن شب تاریک دیدم نور سفیدی از دور پیدا شد و به طرف من می آید، وقتی خوب نگاه کردم متوجّه شدم شخصی در وسط آن نور سفید است و این نور که من دیده ام از وجود او تابش می کند.

او نزدیک من آمد، من مشغول کار خودم بودم، مرا به اسم صدا زد و گفت: عزیزالله چرا اینجا آمده ای؟!

گفتم: امام زمانم را می خواهم.

فرمود: من امام زمان تو هستم چه می خواهی؟

گفتم: اگر شما امام زمان من باشید خودتان می دانید که من چه می خواهم.

فرمود: درست است تو می خواهی بدانی که آیا حقّ داری دارای فرزند بشوی یا نه، من به تو می گویم که تو دارای پنج فرزند پسر خواهی شد که اگر تعهّد کنی آنها را در اختیار فرهنگ رژیم پهلوی نگذاری یعنی آنها را به مدرسه نفرستی من هم تعهّد می کنم که آنها را به سربازی نبرند.

حاج آقای توکلی می گفتند: همان گونه که حضرت بقیة الله روحی له الفداء فرموده بودند خدا به پدر من پنج پسر داد و او هیچ یک از آنها را به مدرسه نفرستاد و همه آنها را در منزل با سواد نمود و معجزه آسا هیچ یک از آنها را به سربازی نبردند.

و حتّی معظّم له قضایائی نقل می کرد که چگونه می شد که یک یک آنها از سربازی نجات پیدا می کردند که ما از نقل آنها برای اختصار خودداری می کنیم.

در اینجا تذکر این نکته لازم است؛ مردم مسلمان در گذشته بسیار مواظبت می کردند که فرزندانشان را طبق آداب اسلامی تربیت کنند و نگذارند در محیط دور از اخلاق و انسانیت قرار بگیرند و حتّی اگر محیط فرهنگ غیر اسلامی بود، فرزندانشان را در خانه تربیت می نمودند تا مبادی آنها از آن محیط متأثّر شوند.

زیرا پروردگار متعال همان گونه که به مردم مسلمان دستور فرموده که باید خودشان را از بدبختی و آتش جهنّم نجات دهند، نیز دستور فرموده که باید اهل و وابستگانشان را هم از آتش جهنّم نجات دهد. «قوْا انْفسکمْ و اهْلیکمْ نارا».([۴۹])

و بالأخره چون خدای تعالی هر مولود و فرزندی که متولّد می شود او را با فطرت اسلام به دنیا وارد می کند.

اگر محیط زندگی او سالم باشد و اطرافش صفات ناپسند حیوانی جلوه نداشته باشد او در صراط مستقیم قرار می گیرد و نفسش از آلودگیها پاک می ماند و تزکیه نفس برایش آسان می گردد ولی اگر محیط زیست او فاسد باشد و آداب اسلامی در آن رعایت نشود و بلکه صفات حیوانی در آن تبلیغ گردد تزکیه نفس برای او بسیار بسیار مشکل خواهد بود و گاهی هم موفّق به تزکیه نفس نمی گردد.

بنابر این باید پدران و مادران بکوشند که فرزندانشان را در منزل و دبستان و دبیرستان و دانشگاه از آلودگیها نجات دهند و نگذارند کسانی که لیاقت تربیت کودکان و نوجوانان را ندارند در رأس امور تربیتی آنها قرار گیرند.

 

ملاقات صد و دوازدهم

اگر کسی بتواند خود را کاملاً از هوای نفس حفظ کند و آن را تزکیه نماید و روحیات خود را با روحیات حضرت بقیةالله (علیه السّلام) تطبیق دهد و در آن صراط مستقیم قرار بگیرد، طبعا می تواند مرتّب خدمت حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء برسد بلکه چون روحیاتش با روحیات آن حضرت سنخیت پیدا کرده دائما در محضر آن حضرت خواهد بود.

و مکرّر خود وجود مقدّس آن حضرت فرموده اند که: در این صورت ما نزد او می رویم و او لازم نیست به دنبال ما حرکت کند.

مرحوم حجّه الاسلام آقای «یاسری» که یکی از علماء اهل حال و معنای تهران بودند نقل می کردند که:

مرحوم آیه الله آقای «حجّت کوه کمری» که نفس خود را تزکیه کرده بود و کاملاً خود را ساخته بود و روحیات خود را با حضرت بقیةالله (علیه السّلام) تطبیق داده بود، هر شب جمعه خدمت امام عصر (ارواحنا فداه) می رسید و از آن وجود مقدّس استفاده علمی می نمود.

یکی از علماء ساکن قم که شاید بخاطر بعضی از موانع راضی نباشد که نامش برده شود می گفت:

در ماه محرّم برای روضه به منزل یکی از مراجع عالیقدر قم رفتم و چون آن مجلس مورد توجّه حضرت بقیةالله روحی فداه بود آن حضرت در آن مجلس تشریف آورده بودند و من می دیدم شاخه های درختی که در آن خانه بود تمام فضای آن منزل را فرا گرفته و برگهایش نورانی و همه اهل مجلس از آن استفاده می کنند و حدود نیم ساعت این درخت فکر مرا به خود متوجّه کرده بود در این بین طلبه ای که پهلوی من نشسته بود از من سؤالی کرد و من جواب او را دادم و وقتی برگشتم و به درخت نگاه کردم آن را ندیدم.

بدون تردید حضرت بقیةالله روحی فداه در مجالس عزاء حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) حاضر می شوند زیرا آن حضرت خود را صاحب عزا می دانند، بخصوص اگر مجلس را افراد متّقی و با اخلاص ترتیب داده باشند و باز بالاخص اگر در امکنه متبرّکه تشکیل شود و یا روضه ای خوانده شود که مورد علاقه آن حضرت باشد.

مثلاً غالبا در مجالسی که روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) خوانده می شود آن حضرت نظر لطفی به آن مجلس دارند.

یکی از دوستان که راضی نیست اسمش را در کتاب ببرم می گفت:

در سال ۱۳۶۳ به مکه معظّمه مشرّف بودم روحانی کاروان که مرد خوبی بود سه شب قبل از آنکه به عرفات برویم در عالم رؤیا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را دیده بود و آن حضرت به او فرموده بودند که در روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) را بخوان که من هم می آیم.

ضمنا زن فلجی هم در کاروان ما بود که اعمال عمره تمتعش را با زحمت انجام داده بود، یعنی سعی صفا و مروه را با چرخ انجام می داد و بقیه را مجبور بودند زیر بغلهایش را بگیرند تا او اعمالش را انجام دهد.

از طرف دیگر زن دائی من که در همان کاروان بود و فرزندش به نام سعید در جبهه شهید شده بود شب عرفه در خواب می بیند که سعید آمده و می گوید: حال من خوب است و من کشته نشده ام.

این مادر وقتی از خواب بیدار می شود، عکس فرزندش را که همراهش بوده بیرون می آورد و می بوسد و گریه زیادی می کند.

آن زن افلیج از زن دائی من سؤال می کند جریان چیست و این عکس از کیست؟

او جریان شهادت فرزندش سعید را برای آن زن افلیج نقل می کند و عکس پسرش را به او نشان می دهد.

زن افلیج عکس سعید را می گیرد و مثل کسی که با شخص زنده حرف می زند و به او خطاب می کند و اشک می ریزد و می گوید: تو امروز که روز عرفه است باید از خدا بخواهی که امام زمان (علیه السّلام) را به کاروان ما بفرستد و مرا شفا دهند.

بعد از ظهر عرفه در بین دعاء عرفه روحانی کاروان مشغول روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) شد.

همه اهل کاروان می دیدند که ناگهان مردی بسیار نورانی با لباس احرام در وسط جمعیت نشسته و برای مصائب حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) زیاد گریه می کند افراد کاروان کم کم می خواستند متوجّه او شوند بخصوص بعد از آنکه روحانی کاروان گفت: که من چند شب قبل خواب دیدم که حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء به من فرمودند که: روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) را بخوان من هم می آیم.

آن مرد ناشناس متوجّه شد که بعضی به او نگاه می کنند.

ضمنا جمعی منجلمه همان زن افلیج معتقد شده بودند که او حضرت بقیةالله روحی فداه است.

لذا آن حضرت از میان جمعیت حرکت کردند و می خواستند از در خیمه بیرون بروند که آن زن فلج صدا زد آقا، حضرت برگشتند و به او نگاه کردند و اشاره به پایش کرد یعنی پاهای من فلج است حضرت ولی عصر (علیه السّلام) با اشاره به او فهماندند خوب می شود و از در خیمه بیرون رفتند.

دوست ما می گفت: که این زن همان ساعت کسالتش برطرف شد و حتّی تمام اعمال حجّش را از قبیل طواف حج و سعی بین صفا و مروه و طواف نساء را خودش بدون آنکه کسی کمکش کند انجام داد و بحمدالله پس از آن روز دیگر از کسالت فلج در او خبری نبود.

 

همین دوست محترم می گفت: در کاروان ما پیرمرد هشتاد ساله ای به نام آقای «حاج حسن حسین زاده» بود که در اثر کهولت نمی توانست طواف و سعی بین صفا و مروه اش را به راحتی و حتّی بدون نائب انجام دهد و چون بالا و پائین رفتن برایش مشکل بود در اطاقهای هم کف به او جا داده بودیم و غالبا مواظب او بودیم که ناراحتی پیدا نکند.

شبها معمولاً سفره را روی پشت بام هتل در مکه معظّمه می انداختند و بعد از غذا، روحانی کاروان یک ساعت مسأله می گفت و ما را موعظه می نمود.

طبعا آن پیرمرد نمی توانست خود را بر سر سفره برساند و معمولاً غذای او را به در اطاقش می بردیم.

یک شب که ما سرگرم کارهای کاروان بودیم و ظاهرا او در اطاق تنها مانده بود و در همان شب مبتلا به دل درد شدیدی شده بود.

می گفت: نزدیک بود از دل درد خفه بشوم ولی ناگهان به یادم آمد که باید متوسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه گردم، لذا سلامی عرض کردم و گفتم: آقا همه مرا ترک کرده اند شما هم مرا فراموش نموده اید و اشک از دیدگانم جاری شد، ناگهان دیدم درِ اطاق باز شد مردی که فوق العاده نورانی بود و من یقین دارم که او حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) است وارد اطاق شدند، صورت مقدّسش خیلی زیبا بود خالی بر گونه راستش بود که انسان را مبهوت می کرد، او به من سلام کرد و گفت: حاج حسن دلت درد می کند این نبات را بگیر و بخور خوب می شوی.

من نگاه کردم دیدم تکه نباتی در دستش هست و با دست دیگر روی آن می کشد و آن را متبرّک می فرماید من آن نبات را از آن حضرت گرفتم و مقداری از آن را خوردم.

فورا دل دردم خوب شد و حال نشاطی که شبیه به نشاط جوانی بود به من دست داد.

دوست ما می گفت: جدّا تعجّب آور بود که این پیرمرد هشتاد ساله پس از آن شب تمام اعمالش را با کمال قدرت، خودش انجام داد و حتّی برای خریدن سوغات خودش به بازار رفت و تمام آنچه می خواست خرید.

و از بقیه نبات به هر مریضی که داد آن مریض از آن مرض نجات پیدا کرد.

 

ملاقات صد و سیزدهم

شاید بعضی از بی خردان متوجّه اهمیت عزاداری برای حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) را نشوند و ندانند که دهها حدیث در اهمیت عزاداری برای حضرت ابی عبدالله الحسین (علیه السّلام) رسیده است، و حتّی تمام علماء و مراجع تقلید خودشان به آن مبادرت می کرده اند و یکی از وسائل تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی فداه را گریه بر حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) می دانسته اند.

در سال ۱۳۳۳ که برای تحصیل به نجف اشرف مشرّف بودم و با جمعی از علماء اعلام پیاده به کربلا می رفتم در بین راه به محلّی به نام «طویرج» که با کربلای معلاّ بیشتر از چهار فرسخ فاصله نداشت رسیدیم.

یکی از علماء بزرگ به من می گفت:

روز عاشورا دسته های سینه زن از اینجا به کربلا حرکت می کنند و جمعی از علماء و حتّی بعضی از مراجع به آنها ملحق می شوند و با آنها سینه می زنند، سپس آن عالم بزرگ به من می گفت: روز عاشورائی بود که من با دسته طویرج بسوی کربلا می رفتیم، در میان سینه زنها یکی از مراجع تقلید فعلی که آن وقت از علماء بزرگ اهل معنی محسوب می شد با کمال اخلاص و اشک جاری مشغول سینه زدن بود.

من از آن عالم بزرگ سؤال کردم که: شما به چه دلیل علمی این کار را انجام می دهید؟

فرمود: مرحوم علاّمه «سید بحرالعلوم» روز عاشورائی با عدّه ای از طلاّب از کربلا به استقبال دسته سینه زنی طویرج می روند، ناگهان طلاّب می بینند مرحوم سید بحرالعلوم با آن عظمت و مقام شامخ علمی مثل سائر سینه زنها لخت شده و سینه می زند.

طلاّبی که با معظّم له به استقبال آمده بودند هر چه می کنند که مانع از آن همه احساسات پاک و محبّت بشوند میسّر نمی گردد.

بالأخره عدّه ای از طلاّب برای حفظ سید بحرالعلوم اطراف ایشان را می گیرند که مبادی زیر دست و پا بیافتد و ناراحت شود، بعد از اتمام برنامه سینه زنی بعض از خواص از آن عالم بزرگ می پرسند چگونه شد که شما بی اختیار وارد دسته سینه زنی شدید و آنگونه مشغول عزاداری گردیدید؟

فرمود: وقتی به دسته سینه زنی رسیدم دیدم حضرت بقیةالله (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) با سر و پای برهنه میان سینه زنها بسر و سینه می زنند و گریه می کنند، من هم نتوانستم طاقت بیاورم لذا در خدمت آن حضرت مشغول سینه زدن شدم.

 

ملاقات صد و چهاردهم

یکی از اساتید دانشکده پزشکی به نام آقای دکتر «امین الاشرافی» صاحب تألیفات علمی، مثل کتاب «درمان شناسی» پس از خواندن جلد اوّل کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) در ضمن نامه ای که به یکی از دوستانشان نوشته اند می نویسند:

به مفاد تذکار استاد محترم جناب آقای ابطحی به استناد آیه مبارکه «و امّا بِنِعْمةِ ربِّک فحدِّثْ»([۵۰]) بی مناسبت ندیدم که من هم حادثه ای را که قطعا لطف مخصوص و عنایت مولای بزرگوارم امام عصر (علیه السّلام) در حقّ حقیر بوده است برای اطّلاع شما بنویسم.

جریان حادثه از این قرار است:

در چهارمین سفر بیت الله الحرام که دوّمین سفر حجّ تمتّع من بود در سال ۱۳۹۹ هجری قمری مطابق ۱۳۵۸ شمسی با کارون ۱۲۲۱ تهران روز شنبه ۱۴/۷/۵۸ با پرواز ساعت ۱۰/۱۸ از فرودگاه مهرآباد با جمبوجت دو طبقه به جدّه پرواز کردیم شب در مدینه الحاج ماندیم و صبح یکشنبه ۱۵/۷/۵۸ با اتوبوس به مدینه منوّره حرکت کردیم و مدّت ۱۳ روز در مدینه توقّف داشتیم و اعمال مربوط به این شهر و زیارت حرم حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و سایر مکانهای شریف را انجام دادیم روز شنبه ۲۸/۷/۵۸ پس از بستن احرام از مسجد شجره با اتوبوس به سمت مکه معظّمه حرکت کردیم و در ساعت ۲۴ به مکه وارد شدیم و در عمارت ستراللحیانی مسکن کردیم و تا هفتم ذیحجّه الحرام اعمال حجّ را در مسجدالحرام مطابق معمول انجام دادیم.

روز دوشنبه هفتم آبان ۱۳۵۸ مطابق با هشتم ذیحجّه الحرام ۱۳۹۹ از مکه به صحراء عرفات رفتیم، شب در چادرها بیتوته و عزاداری کردیم، روز سه شنبه ۸ آبان مطابق ۹ ذیحجّه الحرام با نیت وقوف در عرفات از ظهر شرعی تا غروب ماندیم و بعد از وقوف در عرفات با اتوبوسها به مشعرالحرام رفتیم و تا صبح در صحرای مشعر (مزدلفه) وقوف انجام دادیم، روز چهارشنبه ۹/۸/۵۸ مطابق دهم ذیحجّه الحرام بعد از طلوع آفتاب به قصد حرکت به منی با همسفران سوار اتوبوس شدیم، ولی چون کثرت اتوبوسها و ماشینها و مسافرین، راه و تردّد را بند آورده بودند و ماشین ما حرکت نمی کرد، طبق پیشنهاد مسافرین قرار شد از اتوبوس پیاده شده و با پای پیاده به سمت منی برویم. من چون چهارمین سفرم بود و تقریبا تجربه ای داشتم به مسافرین گفتم: آقایان فکر نکنید که فاصله ۵ یا ۸ کیلومتر راه از مشعر به منی را بتوانید به راحتی در این هوای گرم طی کنید، همه مریض می شوید، صلاح است که آرام آرام با اتوبوس برویم، ولی آنها قبول نکردند و چون من در اقلیت بودم به حرف من اعتنائی نشد و آقای معاون مدیر گروه دستور داد پیاده شدیم، از ساعت ۷ صبح تا ۱۱ صبح پیاده (۸ کیلومتر را در زیر آفتاب سوزان منی راه رفتیم) همه خسته و پشیمان و عرق ریزان به داخل منی وارد شدیم، من پس از رسیدن به منی برای پیدا کردن چادرهای گروه خودمان خیلی تلاش کردم و متأسّفانه چادرهای گروه را پیدا نکردیم این طرف و آن طرف سرگردان می رفتیم هوا گرم و عرق ریزان، در یک دست یک ساک نسبتا سنگین و یک دست دیگر لباس احرام را حفظ می کردیم و بالاخره به معاون گروه اعتراض شد که شما دو روز قبل آمده و چادرها را تحویل گرفته اید، چطور نمی توانید پیدا کنید؟ قرار شد به دفتر مطوِّف محمّد صادق صحره برویم و از آنجا دلیل و راهنمائی بگیریم تا ما را به چادرهای مربوطه گروه برساند. با زحمت زیاد در ساعت ۱۲ تا ۱۳ وسط روز در هوای گرم این کار انجام شد و بالأخره مطوّف یک جوان سیاه عرب را به معاون گروه معرّفی کرد تا او ما را به چادرهایمان برساند.

این جوان براه افتاد و با سرعت می رفت و کسی نمی توانست به پای او برسد (به استثناء چند نفر) لذا گروه ما پراکنده شدند، چند نفر از لابلای چادرها عبور کردند و این امر باعث شد که چند نفر از اهل گروه گم شوند و بعدا با زحمت زیاد بیایند و به چادرها ملحق شوند.

حادثه و جریان من هم از اینجا شروع می شود، راه عبور از میان آن همه انبوه کامیونها و وانت که در کنار چادرها متوقّف بودند، یعنی کاروانها لوازم و اثاثیه خود را با وانت آورده بودند و خالی کرده بودند و در کنار چادرها متوقّف کرده بودند از وسط این کامیونها و وانتها راه کوچک عبوری به عرض دو متر یا یک و نیم متر موجود بود که تمام حجّاج از وسط آن عبور می کردند، یک عدّه اعمال رمی جمرات را انجام داده بودند و بر می گشتند و یک عدّه به سمت مخالف آنها حرکت می کردند. عبور یک جمعیت متجاوز از هزار نفر از یک راه عبور تنگ و باریک که به سمت مخالف هم در حرکت بودند هنگامه ای بپا کرده بود، من نیز دچار این گرداب شدم، از اهل کاروان احدی را نمی دیدم، همین قدر دیدم که می خواهم از یک باریکه راه عبور از وسط کوچه وانتها عبور کنم، ولی موج جمعیت که بیشتر سودانی و یمنی و عرب بودند مرا مثل توپ فوتبال گاهی به سمت روبرو هل می دهند، همین که در وسط جمعیت یک قدم جلو می روم موج مخالف جمعیت که با فشار از روبرو می آید مرا مجدّدا به عقب می راند، این عمل رفت و برگشت به جلو و عقب مدّت اقلاًّ ۱۵ دقیقه طول کشید و من به کلّی خود را باخته بودم، از یک طرف به واسطه هوای گرم ساعت ۲ بعد از ظهر، عرق فراوانی از سر و صورتم می ریزد و نمک و پطاسیم خونم کاهش یافته و حالت ضعف مفرط عارض شده، از طرفی ترس گم کردن کاروان و همسفرها مضطربم نموده و از طرف دیگر موج جمعیت بدن نحیف مرا مثل خمیر نانی که انسان در وسط دو کف دستش آن را مثل مداد حرکت بدهد و نخواهد آن را گلوله کند. بدن مرا موج جمعیت از شرق به غرب و از غرب به شرق هل می دهد، شانه هایم درد گرفته دنده هایم در اثر فشار جمعیت دارد له می شود، نفس به تنگ آمده یک وقت متوجّه شدم که ساعت مچی اومگای خیلی قیمتی، که با بند چرمی به مچ دست چپم بود بندش پاره شد و ساعت افتاده و زیر پاها له شده و مفقود شده است.

موج جمعیت که می خواستند عبور کنند و اعتنائی به دیگران نداشتن قفسه سینه مرا به دیوار یکی از وانتها فشار دادند، دیدم از کمر به بالا که بدن من لخت است و ردای احرام ندارم در مقابل میخها و چوبهای وانتها فشرده شده، قفسه سینه ام دارد می شکند، فریاد می زدم یا الله یا الله یا امام زمان یا امام زمان یا جدّا بابا من دنده هایم خرد شد کمک کمک یا جدّا یا امام زمان یا امام زمان یا جدّا دیگر از حال رفته بودم، چشمم از دید افتاده بود، همین قدر دیدم از بالای یک کامیون خیلی دورتر از محلّ حادثه دو سه نفر مرا صدا می زنند؛ آقای دکتر، آقای دکتر، دستت را بده به ما. من چشمم را باز کردم، دیدم دو نفر از هم کاروانیها هستند روحانی کاروان که گویا آنها هم از بدو حادثه به آنجا پناه برده اند، در هر صورت مرا به بالا کشیدند و من در وسط کامیون آنها افتادم و از حال رفتم. یک وقت بیدار شدم، دیدم من در داخل یک چادر بزرگ دراز کشیده ام بدون رداء و چند نفر از همسفرها در اطراف من هستند و یک پزشک مرا معاینه می کند. چشمم را باز کردم و او را شناختم، آقای دکتر «اکرامی» از شاگردان قدیم خودم بود. ضمن معاینه معلوم شد که از جزء پزشکان هلال احمر است که همسفرها رفته اند و از چادر آنها پزشک برای معالجه من آورده اند. آقای دکتر اکرامی مرا شناخت و گفت: استاد محترم آخر شما را چه به این کارها در این سن و سال.

من به او گفتم: آقای دکتر به من مدّتی ویتامین ث و آب پرتقال بدهید از لحاظ دارا بودن آب پرتقال پطاسیم را که یون پطاسیم در تعادل بدن در خون و حفظ سلامتی سلولها و اعضای بدن خیلی رول مهمّی دارد، میزان پنج میلی اکیوالان در هر لیتر خون پتاسیم در حال طبیعی وجود دارد.

ملاحظه کنید هر میلی اکسیوالان معادل یک هزارم میلی گرام است یعنی در هر لیتر خون به میزان پنج هزارم میلی گرام پتاسیم خالص باید وجود داشته باشد، کافی است در اثر کاهش آب بدن و آب خون و آب سلولهای بدن (۶۰ درصد وزن بدن هر شخص آب است).

در اثر عرق مفرط یا اسهال یا استفراغ یا هر علّت دیگر مقدار یک میلی اکیوالان یونی پتاسیم از داخل خون کم شود تا انسان بیهوش شده و تلف شود.

در هر صورت مرا به حال آوردند، در این ضمن یک جوان از کاروان ما که اهل مشهد بود به من گفت: آقای دکتر به شما مژده بدهم، شما را امام زمان (علیه السّلام) نجات داده است باور کنید به خدا قسم من خودم از دور شما را تماشا می کردم که شما در آن وسط جمعیت داشتید از بین می رفتید و فریاد می زدید که یا جدّا یا امام زمان یا امام زمان، ما نمی توانستیم به شما کمک کنیم، یک وقت دیدم یک شخص بلند قامت در لباس عربی، یک پارچه سفیدی را به دور گردن شما انداخت و شما را از وسط ازدحام جمعیت بیرون کشید و آورد به ما تحویل داد، خصوصا من خواستم از ایشان تشکر بکنم ولی یک مرتبه دیدم آن شخص نجات دهنده شما نیست و از جلوی چشم من غائب شده. این شخص خیلی قسم می خورد و می گفت: آقای دکتر من اهل مشهد هستم و شما را چند روز است که می بینم، علّت ندارد حرف غیر واقع بزنم باور کنید آن شخص امام زمان (علیه السّلام) بود که شما را با آن ترتیب از وسط جمعیت بیرون کشید و به طرف ما آورد و ما کمک کردیم و شما را به داخل وانت بار بردیم من سجده شکر بجا آوردم و احساسات روحانی عجیبی به من دست داده بود و حال خوشی پیدا کردم و با علائمی یقین نمودم که وجود مقدّس حضرت بقیةالله روحی فداه مرا نجات داده است.

این چند ساعت در منی گذشت و من به وسیله آقای «اهرابی» قربانیم را کردم.

شب خوابم نبرد در فکر آن حادثه بودم که اگر من در این حال فجیع می مردم تکلیف زن و بچّه ام چه می شد، بی اختیار به خود گفتم: امام زمانت تو را نجات داده است. این چند شعر را بر زبانم ترنّم کردم من شاعر نیستم ولی این چند سطر را که نمی شود شعر گفت به زبان آوردم و در دفتر یادداشت روزانه مسافرتهای حجّ خودم ثبت کردم.

روز دیگر در ملاقات خصوصی با مدیر کاروان که نمی خواهم اسم او را ببرم ضمن گلایه این اشعار را برای او خواندم، دیدم مکدّر شده و به من اظهار کرد که آقای دکتر از شما انتظار نداشتیم که برای ما شعر بگوئید، لذا در جلو چشم او کاغذ شعر را پاره کردم و دیگر منصرف شدم که بقیه آن شعرها را بسرایم و امّا آن چند سطر شعر که امروز برای خاطر شما دفتر یادداشت حجّم را باز کرده و می نویسم این است ولی شعر اطلاق نمی شود احساسات آن ساعات من است.

من آزاد کرده مهدی عصر آن شاه خوبانم

من آن جان برده از مرگ فجیع عید قربانم

به قربانگاه عشق اندر منی در حالت احرام

گرفتار هجوم مردم بی حدّ و حصرِ آن بیابانم

به دنبال رئیس راه گم کرده هراسانم

رئیس قافله گم کرده ره من هم پریشانم

بناگه در مسیر ازدحام مردم افتادم

ردا از شانه، ساعت از مچم افتاده بی جانم

 

&nnbsp;

حدیث لوح

 

بنا به تقاضای جمعی از دوستان «حدیث لوح» حضرت فاطمه زهراء (علیها السّلام) را از کتاب «پیام امام زمان» (علیه السّلام) نقل می کنیم. (برای سند حدیث به کتاب «اصول کافی» مراجعه فرمائید).

مرحوم «کلینی»، اعلی الله مقامه، در «اصول کافی» باب (ما جاء فی الاثنی عشر و النّص علیهم) نقل کرده است.

بِسْمِ الله الرّحْمنِ الرّحیمِ

هذا کتابٌ مِن الله الْعزیزِ الْحکیمِ لِمحمّدٍ نبِیهِ و نورِهِ و سفیرِهِ و حِجابِهِ و دلیلِهِ نزل بِهِ الرّوح الاْمین مِنْ عِنْدِ ربِّ الْعالمین، عظِّمْ یا محمّد اسْمائی و اشْکرْ نعْمائی و لاتجْحدْ آلائی، اِنّی انا الله لااِله اِلاّ انا، قاصِم الْجبّارین و مدِیل الْمظْلومین و دیان الدِّین، اِنّی انا الله لا اِله اِلاّ انا، فمنْ رجا غیر فضْلی اوْ خاف غیر عدْلی، عذّبْته عذابا لا اعذِّب بِهِ احدا مِن الْعالمین، فاِیای فاعْبدْ و علی فتوکلْ، اِنّی لمْ ابْعثْ نبِیا فاکملتْ ایامه و انْقضتْ مدّته اِلاّ جعلْت له وصِیا و اِنّی فضّلْتک علی الاْنْبِیاءِ و فضّلْت وصِیک علی الاْوْصِیاءِ و اکرمْتک بِشِبْلیک و سِبْطیک حسنٍ و حسینٍ، فجعلْت حسنا معْدِن عِلْمی، بعْد انْقِضاءِ مدّةِ ابیهِ و جعلْت حسینا خازِن وحْیی و اکرمْته بِالشّهادةِ و ختمْت له بِالسّعادةِ، فهو افْضل منِ اسْتشْهِد و ارْفع الشّهداء درجةً، جعلْت کلِمتِی التّامة معه و حجّتِی الْبالِغة عِنْده بِعِتْرتِهِ اثیب و اعاقِب اوّلهمْ علِی سید الْعابِدین و زین اوْلِیائِی الْماضین و ابْنه شِبْه جدِّهِ الْمحْمودِ محمّدٍ الْباقِر عِلْمی و الْمعْدِن لِحِکمتی، سیهْلِک الْمرْتابون فی جعْفرٍ، الرّادّ علیهِ کالرّادِّ علی، حقّ الْقوْل مِنّی لاکرِمنّ مثْوی جعْفرٍ و لاسرّنّه فی اشْیاعِهِ و انْصارِهِ و اوْلِیائِهِ، اتیحت بعْده موسی فِتْنةٌ عمْیاء حِنْدِسٌ لاِنّ خیط فرْضی لاینْقطِع و حجّتی لا تخْفی و انّ اوْلِیائی یسْقوْن بِالْکاْسِ الاْوفی، منْ جحد واحِدا مِنْهمْ فقدْ جحد نِعْمتی و منْ غیر آیةً مِنْ کتابی فقدْ اِفْتری علی، ویلٌ لِلْمفْتِرین الْجاهِدین عِنْد انْقِضاءِ مدّةِ موسی عبْدی و حبیبی و خِیرتی فی علِی ولِیی و ناصِری و منْ اضع علیهِ اعْباءِ النّبوّةِ و امْتحِنه بِالاِْضْطِلاعِ بِها، یقْتله عِفْریتٌ مسْتکبِرٌ یدْفن فِی الْمدینةِ الّتی بناها الْعبْد الصّالِح اِلی جنْبِ شرِّ خلْقی، حقّ الْقوْل مِنّی لاسرّنّه بِمحمّدِ ابْنه و خلیفته مِنْ بعْدِهِ و وارِث عِلْمِهِ فهو معْدن عِلْمی و موْضِع سِرِّی و حجّتی علی خلْقی، لایؤْمِن عبْدٌ بِهِ اِلاّ جعلْت الْجنّة مثْواه و شفّعْته فی سبْعین مِنْ اهْلِ بیتِهِ کلّهمْ قدِ اسْتوْجبوا النّار و اخْتِم بِالسّعادةِ لاِبْنِهِ علِّی ولِیی ناصِری و الشّاهِد فی خلْقی و امینی علی وحْیی، اخْرج مِنْه الدّاعِی اِلی سبیلی و الْخازِن لِعِلْمِی الْحسن و اکمِّل ذلِک بِاِبْنِهِ «م ح م د» رحْمةً لِلْعالمین، علیهِ کمال موسی و بهاء عیسی و صبْر ایوب، فیذِلّ اوْلِیائی فی زمانِهِ و تتهادی رؤوسهمْ کما تتهادی رؤْس التّرْک و الدّیلمِ فیقْتلون و یحْرقون و یکونون خائِفین مرْعوبین و جِلین، تصْبغ الاْرْض بِدِمائِهِمْ و یفْشوا الْویل و الرّنّة فی نِسائِهِمْ، اولئِک اوْلِیائی حقّا، بِهِمْ ادْفع کلّ فِتْنةٍ عمْیاء حِنْدِسٍ و بِهِمْ اکشِف الزّلازِل و ادْفع الاْصار و الاْغْلال، اولئِک علیهِمْ صلواتٌ مِنْ ربِّهِمْ و رحْمةٌ و اولئِک هم الْمهْتدون.

به نام خداوند بخشنده مهربان

این نامه از سوی خداوند عزیز حکیم است برای محمّد، نبی و نور و سفیر و حجاب و راهنمای او، که جبرئیل از نزد پروردگار جهانها، بر او فرود می آورد.

ای محمّد! اسماء مرا بزرگ شمار و نعمت عظیم (نبوّت) را شکر کن و سایر نعمتهای مرا انکار مکن بدرستی که من خدائی هستم که معبود بحقّی جز من نیست، شکننده جبّاران و پیروزکننده سمتدیدگان و جزا دهنده قیامت هستم، بدرستی که من هستم خدائی که معبود بحقّی جز من نیست، پس هر که امیدمند باشد به غیر فضل من، یا بترسد از غیر عدالت من، او را به عذابی دچار سازم که هیچ یک از جهانیان را آن گونه عذاب نکرده باشم، پس فقط مرا عبادت کن و تنها بر من توکل داشته باش، من هیچ پیامبری را مبعوث نساختم که روزگارش کامل و دورانش سپری گردد، مگر آنکه برای او جانشینی قرار دادم. من تو را برتری بخشیدم بر همه انبیاء و جانشینان تو را برتری دادم بر سایر اوصیاء و به فرزندت حسن و حسین (علیهما السّلام) گرامیت داشتم، «حسن» (علیه السّلام) را بعد از دوران پدرش، کان دانش خویش قرار دادم و «حسین» (علیه السّلام) را خزانه دار وحی خود نمودم و او را به شهادت، گرامی داشتم و کارش را سعادتمندانه به فرجام رساندم، پس او برترین شهیدان بوده و از همه آنها، درجه اش بالاتر است، که کلمه تامّه خود را با او برهانِ رسایم را نزد وی قرار دادم، به سبب عترت او (یعنی به ولایت و اقرار به امامت آنان) ثواب و کیفر می دهم که اوّل آنها «علی» (علیه السّلام) سرور عبادت پیشه گان و زینت اولیاء پیشین من است و پسرش که شبیه جدّ محمودش می باشد، «محمّد» (علیه السّلام) شکافنده دانش و کان حکمت من است.

به زودی تردیدکنندگان درباره «جعفر» (علیه السّلام) هلاک گردند، هر که او را رد کند مرا رد کرده است، سخن راستین و حکم ثابت من است که مقام جعفر (علیه السّلام) را گرامی دارم و او را به شیعیان و یاوران و دوستدارانش، شادمان سازم. بعد از وی، «موسی» (علیه السّلام) است که فتنه ای سخت و تاریک و گمراه کننده بر پا شود، زیرا رشته فرض من از هم نگسلد و حجّتم پنهان نگردد و بدرستی که اولیاء من با جامی سرشار، سیراب شوند. هر کس یکی از آنان را انکار کند نعمت مرا منکر شده و هر که آیه ای از کتابم را تغییر دهد، بر من افتراء بسته است.

وای بر افتراءزنندگان و انکارکنندگان ـ پس از سپری شدن دوران بنده و دوست و برگزیده ام موسی ـ نسبت به «علی» (علیه السّلام) ، که دوست و یاور من بوده و کسی است که بارهای سنگین نبوّت را بر دوش او نهاده و به انجام آنها امتحانش کنم، او را عفریتی گردنکش (مأمون) به قتل می رساند و در شهری (طوس) که بنده شایسته (ذوالقرنین) بنیاد نهاده، در کنار بدترین مخلوقم (هارون) دفن می شود. سخن راستین و فرمان ثابت من است که او را خشنود می سازم به «محمّد» (علیه السّلام) فرزندش و جانشین بعد از وی و وراث دانشش، پس او کان دانش و جایگاه راز و حجّت بر خلق من است، هیچ بنده ای به او نگرود مگر آنکه بهشت را جایگاهش قرار دهم و شفاعت او را درباره هفتاد نفر از اهل بیتش بپذیرم که همگی مستوجب آتش جهنّم اند.

و به فرجام سعادتمندانه رسانم کار فرزندش «علی» (علیه السّلام) را که ولی و یاور من و گواه در بین خلق من و امین بر وحی من است. از او به وجود آورم «حسن» (علیه السّلام) را که دعوت کننده به سوی من و خزانه دار دانش من است و این سلسله را کامل گردانم به فرزندش «م ح م د» که رحمت برای جهانها است، برای او است کمال موسی و بهاء عیسی و صبر ایوب، در زمان (امامت) او، دوستانم دچار ذلّت می گردند و سرهایشان به هدیه فرستاده می شود، بمانند سرهای ترک و دیلم، پس کشته می شوند و بدنهایشان را می سوزانند و ترسان و بیمناک و هراسان می باشند، زمین به خونهایشان رنگین می شود و ناله و وای در بین زنهایشان آشکار می گردد، براستی که آنان دوستان واقعی من هستند، به سبب آنها هر فتنه سخت و تاریک و وحشتزائی را فرو نشانم و به وسیله ایشان شبهات گمراه کننده را بزدایم و دشواریها و بلاهای چون زنجیرهای گران را بردارم، بر آنان باد رحمتها و درودهائی از پروردگارشان، و ایشانند هدایت یافتگان.

«قال عبْدالرّحْمنِ بْنِ سالِمٍ: قال ابوبصیر: لو لمْ تسْمعْ فی دهْرِک اِلاّ هذا الْحدیث لکفاک، فصنْه اِلاّ عنْ اهْلِهِ».

عبدالرّحمن فرزند سالم از ابوبصیر نقل کرد که می گفت: اگر در تمام دوران زندگیت، غیر از این حدیث نشنیده باشی، برایت کافی است، پس آن را مصون و پوشیده دار، مگر از اهلش. «والحمد للّه اوّلا و آخراً و صلّی الله علی سیدنا محمّد و آله اجمعین» آمین.


 


[۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۱۵۱ و جلد ۵۳ صفحه ى ۳۱۸.

[۲] ـ سوره ى معارج آیه ى ۷.

[۳] ــ مطابق با سوّم مرداد ۳۸۲ و همزمان با ۲۰ ژوئیه ۱۰۰۳ میلادى.

[۴] ــ «رهق» اسم قریه اى بوده که در اطراف اردهال است.

[۵] ـ نماز امام زمان عج در شب جمعه (مفاتیح الجنان صفحه ى ۴۶۹ در حاشیه و نجم الثّاقب صفحه ى ۲۹۸ و بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ى ۳۲۳).

[۶] ـ سوره ى فتح آیه ى ۱۰.

[۷] ـ از اعمال مسجد جمکران است.

[۸] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۷۴.

[۹] ـ دجله نهر آب بسیار بزرگى است که از طرف ترکیه به سوى بغداد و از کنار سامراء مى گذرد.

[۱۰] ـ اسم سید بن طاووس است.

[۱۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۶۱.

[۱۲] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۱۷.

[۱۳] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۵۵.

[۱۴] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۶۵.

[۱۵] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۰۲.

[۱۶] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۰۲.

[۱۷] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۷۰.

[۱۸] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۷۵.

[۱۹] ــ این دو محلّ از مقاماتى است که در مسجد کوفه موجود مى باشد.

[۲۰] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۹۲.

[۲۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۳۴ حکایت نهم.

[۲۲] ــ «وادى السّلام» قبرستان قدیمى شهر نجف اشرف است که در وسط آن قبر حضرت هود و صالح است و نیز محلّى به نام مقام صاحب الزّمان علیه السّلام در آنجا وجود دارد.

[۲۳] ــ «باب الفیل» اسم یکى از درهاى مسجد کوفه است.

[۲۴] ــ «بار فروش» اسم قدیمى بابل بوده است.

[۲۵] ــ بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ى ۱۷۲.

[۲۶] ـ سوره ى طلاق آیه ى ۳.

[۲۷] ـ سوره ى اعراف آیه ى ۵۳.

[۲۸] ــ ایشان از دار دنیا رفته اند ولى در آن سال زنده بودند.

[۲۹] ـ ایشان در زمان حیات راضى نبودند که نامشان در کتاب برده شود ولى چون در زمان چاپ چهاردهم این کتاب از دنیا رفته بودند و اجازه داده بودند که نامشان بعد از فوت ذکر شود لذا مى گوئیم که این مرجع تقلید مرحوم آیه اللّه العظمى آقاى نجفى مرعشى بوده اند خدا ایشان را رحمت کند.

[۳۰] ـ سوره ى بقره آیه ى ۲۰۰.

[۳۱] ـ سوره ى حشر آیات ۲۲ تا ۲۵

[۳۲] ـ سوره یوسف، آیه ۵۳.

[۳۳] ـ سوره ى اعراف آیه ى ۱۵۵.

[۳۴]سوره عنکبوت آیه ۶۵.

[۳۵] سوره نمل آیه ۶۲.

[۳۶]سوره قلم آیه ۴.

[۳۷]سوره بقره آیه ۱۲۵.

[۳۸]سوره صافات آیه ۸۳.

[۳۹]سوره لقمان آیه ۳۵.

[۴۰]سوره رعد آیه ۴۰.

[۴۱]سوره فاطر آیه ۳۲.

[۴۲]سوره اسراء آیه ۸۲.

[۴۳]سوره طارق آیه ۹.

[۴۴]سوره طلاق آیه ۳.

[۴۵]سوره زمر آیه ۳۷.

[۴۶]سوره انبیاء آیه ۸۸.

[۴۷]سوره اسراء آیه ۷۴

[۴۸]این مطلب را علاّمه مجلسى (ره) در کتاب بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ۳۲۸ از کتاب «جنّه الواقیه» مرحوم «کفعمى» (ره) نقل مى کند.

[۴۹]سوره تحریم آیه ۶.

[۵۰]سوره ضحى آیه ۱۱

شبهای مکه

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

« اهداء »

«پيشگفتار»

«آغاز سفر»

«سرگذشت عجيب يک کور»

«در سوريه»

«سخاوت شيعيان»

«شهر حلب»

«قضيّه ى عالم سنّى»

«زيارت حضرت زينب عليهاالسلام در خواب»

«مقام و مشهد رأس الحسين عليه السلام »

«غار اصحاب کهف»

«حجر بن عدى»

«لبنان و بيروت»

«حجاز يا عربستان سعودى»

«بحث با شرطه»

«پسرک نخاولى»

«مساجد سبعه»

«باغ سلمان»

«قصّه ى اجنه»

«برگشت به سرگذشت سفر»

«مدفن دندانهاى پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله »

«احرام از مدينه»

«مسجد شجره»

«شهر مکه»

«شبهاى مکه»

«على عليه السلام افضل است»

«على عليه السلام خليفه ى بلافصل است»

«حضرت مهدى روحى فداه»

«فضائل اهل بيت عليهم السلام»

«سيصد آيه در شأن على عليه السلام »

«معاويه چگونه است؟»

«خواب خوب»

«اماکن مقدّسه ى مکه»

«قبرستان ابوطالب عليه السلام »

«غار حرا»

«مسجد جن»

 

 

 

 

« اهداء »

به روان پاک پدر بزرگوارم مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى که در راه عشق و انتظار «امام زمان» (عليه السّلام) عمر پر برکتش را گذراند و به من، محبّت آن حضرت را تعليم داد.

 

«پيشگفتار»

اين کتاب که به منظور بهتر ارائه دادن مطالب علمى و اخلاقى، به صورت سفرنامه تنظيم شده، تنها براى نقل حکايت و سرگذشتى از يک سفر نوشته نشده، بلکه مى خواسته ام آن چنانکه طبيب معالج دواى تلخ و شور را براى مريض در کپسول خوشرنگ و بوئى مى ريزد و به خورد او مى دهد، من هم مطالب علمى و اخلاقى اين کتاب را به خوانندگان محترم به نحو احسن تقديم دارم، شايد از اين راه بتوانم به مسائل اخلاقى و علمى و اعتقادى اسلامى خدمت ارزنده اى کرده باشم.

ضمنا اشتباه نشود، آنچه در اين کتاب از معارف و احکام و تاريخ و جغرافيا مى خوانيد مطالبش تحقيق شده و بدون کم و زياد بوده و صددرصد حقيقت دارد.

 

«آغاز سفر»

در روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۲[۱] به قصد عمره ى مفرده با ماشين پيکان ساخت ايران، از مرز بازرگان، با همراهان، وارد ترکيه شديم.

حدود ۱۵۲ کيلومتر که از مرز گذشتيم وارد شهرى به نام «آقرى» گرديديم.

ضمنا فراموش کردم که عرض کنم در بين راه يعنى به فاصله ى ۵۶ کيلومتر که از مرز گذشته بوديم از شهرى به نام «دغوبا يزيد» عبور کرديم که ما بدون توقّف در آن از آنجا گذشتيم! شايد هم ناخودآگاه چون از اين نام و اين شهر خوشمان نيامده بود به آن توجّه نکرده بوديم.

زيرا ما مردم ايران چقدر از «يزيد» و «بايزيد» خوشمان مى آيد که اين «دغو بايزيد» بود!

خلاصه وقتى وارد شهر «آقرى» شديم غروب آفتابى بود.

من وضو گرفتم و براى نماز به مسجد آن شهر رفتم، امام جماعت يا نمازش را خوانده و رفته بود و يا آن مسجد امام جماعت نداشت.

به هر حال چند نفرى متفرّق در گوشه و کنار مسجد نماز مى خواندند من هم در گوشه اى ايستادم و نماز مغرب و عشاء را خواندم.

در اين بين شخصى که تا حدودى مسلّط به زبان فارسى بود نزد من آمد

و با لحن بى ادبانه و تندى گفت: اهل کجا هستى؟!

گفتم: ايرانيم.

گفت: چه مذهب دارى؟

گفتم: شيعه هستم.

گفت: شيعه، يعنى پيرو «على بن ابيطالب» عليه السلام ، على کجا اين طور نماز مى خواند؟! على کجا به اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله لعن مى کرد؟!

خدايا من که کسى را در اينجا لعن نکرده بودم مثل اينکه اين آقا از جاى ديگرى عصبانى شده و اوقاتش تلخ است.

و همان طور ادامه مى داد که:

على کجا دروغ مى گفت؟! و اين همه خيانت مى نمود؟!

با خودم مى گفتم خدايا من که نزد اين آقا دروغ نگفته ام، خيانتى در اينجا نکرده ام.

و خلاصه بدون آنکه به من اجازه بدهد که حتّى يک کلمه جواب او را بدهم يکسره به من فحّاشى کرد و از مسجد خارج شد!

من که اين اوّلين برخوردم با مردم ترکيه بود با خود مى گفتم: اين مملکت عجب مردم خشن و بى ادبى دارد!

چرا اين مرد اين همه به من توهين مى کرد؟! مگر من چه کرده بودم.

«البتّه بعدها نظرم درباره ى آنها عوض شد» و اين جريان هر طور بود گذشت ولى بعد از آن کمى حواسم را جمع کردم که اوّلاً در مسجد آنها ديگر بدون تقيّه و برخلاف نظر آنها نماز نخوانم و ثانيا بهتر اين است که اگر بار ديگر از من سؤال کردند چه مذهب دارى؟ آن چنانکه حضرت ابراهيم وقتى در ميان قوم ستاره پرست و خورشيد و ماه پرست واقع شد و خود را از آنها معرّفى کرد، من هم يک نحوه اى بايد نگذارم آنها بفهمند که شيعه هستم تا بتوانم مقصد خود را عملى کنم و يا لااقل با آنها حرف بزنم.

آخر من بيشتر از هر چيز منظورم از مسافرت اين بود که از مذاهب مختلفى که در ترکيه و سائر ممالکى که سر راهم هستند تحقيق کنم و بخصوص از مذهب «على اللّهى ها» که در ترکيه بيش از همه جا پيروان پروپا قرصى دارد جستجو نمايم.

و لذا در شهرهائى که بعد از «آقرى» وارد شدم، اين تجربه به دردم خورد و توانستم اکثر مطالب علمى اين کتاب را در آنجاها مذاکره نمايم.

به هر حال شب را در «آقرى» در هتل مناسبى مانديم و صبح زود پس از پيمودن ۱۴۰ کيلومتر راه پرپيچ و خم به شهرى که اسمش «خراسان» بود رسيديم![۲]

راستى در اينجا فراموش کردم چند جريان کوتاه و جزئى ولى قابل توجّه را که در اين شهر برايمان اتّفاق افتاده بود بنويسم.

اوّل اينکه روز ۲۳ بهمن که هواى شهر «آقرى» فوق العاده سرد بود و کم کم برف هم مى آمد قبل از آفتاب به طرف «خراسان» که تقريبا ۱۴۰ کيلومتر راه است حرکت کرديم، چند کيلومترى که از شهر دور شديم دو طرف جادّه برف عجيبى روى زمين نشسته که بسيار مشکل بود انسان بتواند به آسانى از آن بگذرد و ما هنوز غافل بوديم که در اين مسير گردنه هاى عجيبى هم خواهد بود.

ولى در همان اوائل جادّه که مى رفتيم ماشين «پليس راه» جلو ما افتاد و چراغهاى احتياطش را روشن کرد و نگذاشت که ما از او سبقت بگيريم تا از گردنه ها عبور کرديم!

سپس ما را متوقّف کرد و گفت: چون گاهى شبها در اين گردنه ها کولاک برف شديد مى شود و جادّه را پر مى کند و شما هم که غريب بوديد، ممکن بود در ميان برف بمانيد. لذا ما خود را موظّف دانستيم که شما را تا اينجا همراهى کنيم.

ضمنا از اينکه مقدارى معطّلتان کرديم عذر مى خواهيم!

البتّه ما از اين اخلاق و از اين محبّت فوق العاده ممنون شديم و از آنها تشکر کرديم و رفتيم.

دوّم: اينکه در ترکيه بوسيله ى دستورى که در گذشته «آتاترک» داده است مردم متّحدالشّکل اند يعنى لباس همه يکنواخت و کت و شلوار است و روحانيون آنها هم در غير از مسجد، حقّ پوشيدن لباس روحانيّت را ندارند!

لذا وقتى مردم ترکيه چشمشان به من مى افتاد که لباس روحانيّت بر تن داشتم و هنوز مثل بعد از انقلاب شکوهمند اسلامى ايران روحانيون شيعه پشت تلويزيون ظاهر نشده بودند و مثل امروز مردم دنيا آنها را نمى شناختند، در شهرهاى ترکيه اجتماع عجيبى دور من مى شد و همه مرا تماشا مى کردند، گاهى بعضى به خود جرأت مى دادند که بپرسند: شما که هستيد و از کجا مى آئيد؟

من هم به آنها جواب مى دادم که از ايران مى آيم و روحانى هستم.

آنها به من زياد اظهار محبّت مى کردند و با کلمه ى «گوله، گوله» که به معنى «شاد باش، شاد باش» است مرا بدرقه مى نمودند!

به هر حال، پس از پيمودن ۱۴۰ کيلومتر از «آقرى» در هواى پر برف و فوق العاده سرد به شهرى که اسمش «خراسان» بود رسيديم.

(البتّه چون در زبان ترکى «خ» وجود ندارد آنها اين شهر را «حراسان» مى گويند!).

من از ماشين پياده شدم و به فکر خريدن مقدارى ميوه و تنقّلات براى همراهانمان بودم که باز جمعيّت دور من جمع شدند و يک جوان مسلمان با کمال ادب جلو آمد و سلام کرد و به من دست داد و به زبان فارسى احوال مرا پرسيد، من هم جواب دادم و از او سؤال کردم: چرا اين شهر را «خراسان» مى گوئيد؟!

گفت: در زمانهاى گذشته يک نفر خراسانى (از خراسان ايران) که شيعه و دانشمند و با کمال بوده و هم مورد علاقه ى مردم اين حدود قرار گرفته در اينجا زندگى مى کرده مردم در اثر محبّتى که به او پيدا مى کنند نام شهرشان را به خاطر او «خراسان» مى گذارند.

گفتم: ممکن است در اين خصوص اطّلاعات بيشترى در اختيارم بگذارى، آخر من هم خراسانى هستم!

گفت: در اينجاها معروف است که شيعيان مردمان شجاع و سخىّ و با کمالى هستند.

البتّه چون پيروان «على بن ابيطالب» عليه السلام اند، بايد هم همين طور باشند چون على همين طور بوده، شجاع بوده، سخاوت داشته و از نظر کمالات معنوى هم که فرد اوّل جهان بشريّت بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است.

براى اين جهت مردم اين حدود که در شرق ترکيه قرار گرفته اند به شيعيان علاقه دارند و شيعيان هم اکثرا در همين شرق ترکيه هستند. و با اين که من خودم سنّى حنفى هستم، از شيعيان به خاطر صفاتى که گفتم خيلى خوشم مى آيد و مردم اين شهر هم نام اين شهرستان را به اسم يک نفر خراسانى که شيعه هم بوده گذاشته اند.

در اينجا يک دفعه صدائى شبيه به خالى شدن «تفنگ ژ ـ ۳» خيلى نزديک به ما بلند شد! آخر ما اين حرفها را با هم در کنار خيابان مى زديم.

من از جا پريدم ديدم عدّه اى که در آن نزديکى ايستاده و به من و لباسم نگاه مى کردند مى خنديدند.

من از آن جوان پرسيدم چه بود؟!

گفت: بچّه ها بودند مى خواستند شما را بترسانند. تفنگ نبود. اين يک نوع ترقّه اى است که شايد در ايران نباشد، اينجا هست و خيلى صدا مى کند.

من گفتم: مى دانيد که اين عمل از نظر اخلاق اسلامى صحيح نيست؟

گفت: متأسّفانه فرهنگ اسلامى در ميان مردم اينجا هنوز درست پياده نشده ولى جاى شوخيش اين است که شما هم خيلى ترسيديد مى خواست شجاعت بيشترى از خودتان نشان بدهيد مگر شما شيعه نيستيد!

من که هنوز قلبم مى زد از حرف اين جوان خوشم نيامد آخر شنيدن صداى ترقّه و ترسيدن، آن هم بدون سابقه، در مملکت غربت، چه ارتباطى به شجاعت دارد؟!

خلاصه از اين کار خوشم نيامد و از آن جوان خداحافظى کردم و سوار ماشين شدم و به طرف «ارض روم» که تقريبا ۳۹ کيلومتر با «خراسان» فاصله داشت حرکت کرديم.

ولى در بين راه درباره ى اين ترقّه که هم رشته ى سخن ما را با آن جوان پاره کرد و هم مرا خيلى ترسانده بود و بعد هم يادم آمد که من مى خواستم ميوه و يا تنقّلاتى براى راهمان بخرم و فراموش کرده ام فکر مى کردم.

ناگهان متوجّه شدم که اين صداى ترقّه يک مطلب علمى مشکلى را که چندى قبل با يک نفر بحث مى کرديم و نمى توانستم جوابش را بگويم حلّ کرد!

حالا نمى دانم شما خواننده ى محترم حالش را داريد که اين حکايت را هم برايتان نقل کنم، يا نه؟

علَى اللّه، نقل مى کنم امّا اگر در بين خسته شديد يکى دو ورق از کتاب را بزنيد باز به سرگذشت مسافرت ترکيه مى رسيد.

امّا اصل قضيّه اين است …

يک روز قرآن مى خواندم، يک نفر پهلوى من نشسته بود (در پرانتز نمى دانم بعضيها را ديده ايد که وقتى پاى سخنرانى و يا در محلّى که ديگرى صحبت مى کند نشسته اند هر چه طرف مى گويد آنها هم سرى تکان مى دهند و تأييد مى کنند و يا بعضى کلمات را جلوتر از گوينده مى گويند؟ لابد ديده ايد چون اين افراد در بين مردم زيادند) اين آقا هم که پهلوى من نشسته بود از همين افراد بود.

روى قرآن من نگاه نمى کرد و مى خواست بگويد من اين آيات را حفظم و معنيش را هم مى فهمم کلمات قرآن را قبل از من مى خواند و جدّا مزاحمت مى کرد.

من خسته شدم، حال قرآن خواندن از من گرفته شد. ضمنا به اين آيه از قرآن رسيده بودم که خداى تعالى در سوره ى توبه آيه ى ۴۰ مى فرمايد:

«ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هما فِى الْغارِ، اِذْ يَقول لِصاحِبِه لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا».

قرآن را نزديک او بردم و به او گفتم معنى اين آيه چيست؟

گفت: اين آيه در وقتى که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله با ابى بکر در غار بودند نازل شده و معنيش هم اين است:

يکى از آن دو تن وقتى در غار بودند به آنکه همراهش بود گفت: محزون مباش خدا با ما است.

سپس اضافه کرد و گفت:

اين آيه در شأن «ابى بکر» نازل شده و اهل سنّت حتّى به اين آيه استدلال مى کنند که او بايد خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد.

ديدم نه، اين آقا بد نيست، حقّ دارد که اظهار فضل مى کند. مثل اينکه چيزى مى فهمد! به او گفتم: سؤالى دارم؟

گفت: بفرمائيد.

گفتم: اگر «ابى بکر» خليفه ى بلافصل پيغمبر باشد بايد او از اولياء خدا هم باشد و اولياء خدا که نبايد بترسند زيرا خدا در قرآن مى فرمايد:

«اَلا اِنَّ اَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا همْ يَحْزَنونَ»[۳].

(بر اولياء خدا خوف و حزنى مستولى نمى شود؟)

ولى «ابى بکر» آن قدر مى ترسيد که «پيغمبر اکرم» به او مى فرمايد:

«لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا».

(محزون مباش، خدا با ما است).

اگر «ابى بکر» از اولياء خدا است چرا در آنجا محزون شد تا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مجبور شود او را دلدارى بدهد و بگويد: محزون مباش، خدا با ما است؟!

گفت: اگر کسى بگويد که آيا حضرت «موسى» عليه السلام از اولياء خدا بوده يا نه؟ چه جواب خواهيد داد؟

گفتم: قطعا مى گويم که او از اولياء خدا بوده زيرا او پيغمبر اولوالعزم است.

گفت: اگر کسى بگويد پس چرا او وقتى در کوه طور ديد عصايش اژدها شده، ترسيد که خداى تعالى به او فرمود:

«خذْها وَ لا تَخَفْ سَنعيدها سيرَتَهَا الاْولى».[۴]

(نترس آن را بگير که زود است او را به صورت اوّلش برگردانيم؟)

چرا او که از اولياء خدا بود ترسيد؟ به همان دليل ابى بکر هم محزون شد و ترسيد.

اينجا چه جواب خواهى داد؟

گفتم: نمى دانم شما بفرمائيد.

گفت: شما اهل علم هستيد فکر کنيد، جوابش را پيدا خواهيد کرد.

حالا يا او هم مثل من جوابش را بلد نبود. و يا واقعا مى خواست فکر مرا بکار بيندازد تا من خودم جوابش را پيدا کنم (حمل بر صحّتش همين دوّمى است).

ولى چون مسأله برايم زياد اهميّت نداشت زيرا مورد ابتلائم نبود فراموشش کرده بودم.

تا آنکه بين راه «خراسان» و «ارض روم» وقتى درباره ى صداى ترقّه و ترسيدنم در بين مردم فکر مى کردم يک دفعه متوجّه اين معنى شدم که ترسيدن حضرت «موسى» عليه السلام به خاطر نداشتن شجاعت نبوده. و با اينکه او از اولياء خدا باشد اين ترسيدن منافات نداشته. زيرا وقتى حضرت «موسى» عليه السلام به کوه طور رسيد خطاب آمد که: اى موسى کفشهايت را بکن، زيرا تو در بيابان مقدّسى پا نهاده اى، حضرت «موسى» هم کفشهايش را کند و نزديک آن درخت رسيد. خدا با او صحبت کرد و ضمنا به او فرمود: چه در دست دارى؟

حضرت «موسى» عرض کرد: اين عصاى من است به آن تکيه مى دهم و براى گوسفندانم برگ درختان را مى ريزم و با آن کارهاى ديگرى هم مى کنم.

خداى تعالى فرمود: آن را بينداز (حضرت «موسى» در اينجا گمان کرد آن چنانکه خداى تعالى به او گفته کفشهايت را بکن حالا هم مى گويد عصايت را بينداز او هم عصايش را انداخت) غافل از اينکه چه خواهد شد.

ناگهان ديد عصا اژدهائى شد که حمله مى کند! اين جريان غيرمترقّبه و ناگهانى آنچنان او را ترساند که پا به فرار گذاشت! تا آنکه خداى تعالى به او فرمود: نترس و آن را بگير که زود بصورت اوّلش بر مى گردد.

بنابراين ترس حضرت «موسى» از اژدها و امثال آن نبوده که نقصى به شجاعتش وارد شود.

اگر شما هم در گوش مرد شجاعى ناگهان دادى بزنيد و يا صدائى جلو پايش بلند شود و يا ناگهان عصاى دستش اژدها گردد چون ناگهانى است، بى سابقه است، مى ترسد و منافاتى با شجاعت او ندارد.

زيرا همين آقائى که با گفتن «پق» در گوشش ترسيده است ممکن است در جبهه هاى جنگ مثل باران توپ و گلوله اطرافش بريزد و صداهاى مهيب بکند و نترسد!

بگذريم، ضمنا من با اين مطلب نمى خواهم خودم را تبرئه کنم و بگويم من شجاعم و اينجا به خاطر ناگهانى بودن صداى ترقّه همان طور که حضرت «موسى» ترسيد من هم ترسيدم.

بلکه مى خواهم فقط سرگذشتهائى را براى خوانندگان محترم نقل کنم تا شايد در لابلاى آنها مطالبى که مورد استفاده واقع شود گيرشان بيايد.

ولى ضمنا از اين حقيقت هم نمى توانم صرفنظر کنم که من در آن وقت کارى انجام داده بودم که هر کس مى شنيد مى گفت عجب فلانى شجاع و نترس است!

شما هم باشيد اگر جريان را بشنويد يا باور نمى کنيد و يا به نترسى من اقرار خواهيد کرد.

حالا مردّدم که آيا جريان را نقل کنم يا نه؟

علَى اللّه، يک مقدارش را که ممکن است مفيد و شايد آموزنده باشد نقل مى کنم.

شما فکر کنيد، من با ماشين پيکان ساخت ايران که وسائلش در خارج از کشور پيدا نمى شود، در ماه بهمن، از مشهد به طرف ترکيه، به قصد مکه حرکت کرده ام.

سال عجيبى بود تمام راه بدون استثناء برف بود و گاهى هم در داخل ايران راهها بسته مى شد و ما در ميان راه مى مانديم حتّى فراموش نمى کنم در «ابهر» (بين زنجان و قزوين) شب که خوابيديم صبح ديديم برفى آمده که از دو طرف، راهها بسته شده و حتّى کاميونها هم نتوانستند يک شبانه روز از «ابهر» حرکت کنند!

ضمنا تا حالا نمى خواستم بگويم همراهانم چه کسانى بودند ولى چون پيش آمد مى گويم: يکى از آنها پدرم بود که حدود هشتاد سال از عمرش گذشته بود و چند روز قبل از حرکت در اثر کسالت کليه، پاهايش ورم کرده بود و پزشک معالجش به من سفارش مى کرد که او را در منزل نگه نداريد زيرا اين کسالت احتياج به مراقبت بيشترى دارد بايد در بيمارستان بسترى شود.

حالا شما مى گوئيد چرا پس او را به اين مسافرت برديد؟

باز اين هم جريانى دارد.

من طبق دستور اسلام و به خاطر آنکه پدرم خيلى به من علاقه داشت چون در آن وقت پسر ديگرى هم جز من نداشت و او مرد خيلى خوبى بود مقيّد بودم که تا مى توانم فرامينش را عمل کنم و لذا قبل از آن که کسالتشان کاملاً ظاهر شود و من مى خواستم براى خودم گذرنامه بگيرم ايشان فرمودند من هم دوست دارم يک مرتبه با تو به عمره ى مفرده مشرّف شوم و هدفى هم جز تشرّف به محضر حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه از اين سفر ندارم. (ايشان فکر مى کرد که اگر به مکه به نيابت حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا فداه برود در مسجدالحرام به خدمت آن حضرت ممکن است مشرّف شود) من هم اطاعت کردم و گذرنامه اى هم براى او گرفتم ولى پس از آنکه آماده ى حرکت شديم کسالت ايشان ظاهر شد و احتياج به مراجعه پزشک گرديد وقتى پزشک نظريه اش را اعلام نمود پدرم به من فرمود: به اين مسائل نبايد توجّه کنى، روزى که قرار بوده حرکت کنيم بايد برويم، من هر چه کردم که برنامه را به يک صورتى تغيير دهم يعنى يا فعلاً تأخير بيندازم يا با ماشين سوارى شخصى نرويم و با هواپيما حرکت کنيم، نشد. بلکه ايشان با کمال قاطعيّت دستور مى فرمود که بايد طبق قرار قبلى با ماشين سوارى حرکت کنيم و شما به هيچ وجه نگران من نباشيد!

خلاصه آخرين کلامش اين بود که: هر وقت ديديد من از دنيا رفتم درِ ماشين را باز کنيد و مرا در بيابان بيندازيد و برويد و فکر معطّل شدنتان را براى من نکنيد و اگر بخواهى تخلّف کنى از تو راضى نخواهم بود!

من هم اطاعت کردم و با خود فکر مى کردم که نهايت هر کجا کسالتشان شدّت کرد همان جا در بيمارستانى او را بسترى مى کنيم تا بهتر شود و بعد حرکت خواهيم کرد.

امّا با کمال تعجّب ديديم او با اعتقاد به اينکه از مشهد که حرکت کرده و قصد خانه ى خدا را نموده و خود را ميهمان پروردگار مى داند و مکرّر به من مى گفت: خدا در قرآن مى فرمايد: (شفادهنده خدا است).

چگونه ممکن است من ميهمان او باشم و مرا شفا ندهد؟!

و لذا روزبروز حالش بهتر مى شد و به قول يکى از اطبّاء متخصّص مثل اين بود که در بيمارستان با مراقبت شديد پزشکان متخصّص استراحت کرده است.

همراهان ديگر ما يک زن و سه بچّه کوچک بود.

پسر بزرگم هم چند روز قبل از حرکت مبتلا به يرقان شديدى شده بود که باز هم مى خواست تحت مراقبت کامل پزشک باشد.

و از همه مهم تر، معروف بود که در ترکيه دزد فراوان است و جادّه ها امنيّت ندارد. و حتّى مکرّر دزدها مسافرين اتوبوسهاى ايرانى را لخت کرده اند.

من ابتداء اين مطلب را شايعه اى بيش نمى دانستم ولى وقتى به سازمان جلب سيّاحان و گمرک تهران براى اجازه خروج ماشين از کشور مراجعه کردم به من گفتند: وقتى به مرز ترکيه رسيديد آن قدر صبر کنيد تا اتومبيل ديگرى هم بيايد و شما تنها، در جادّه هاى ترکيه حرکت نکنيد چون امنيّت ندارد.

ولى متأسّفانه در گمرک ترکيه هر چه صبر کرديم اتومبيلى نيامد و برخلاف همه ى توصيه ها همه جا تنها بوديم.

پس مى بينيد که خيلى هم ترسو نبودم.

من آن روزها معتقد بودم که هر کارى از دو وجه خارج نيست، يا محال است و يا آسان که بايد انجام شود.

از نظر من در اين بين کارى که مشکل باشد براى شخصى که با اراده و جدّى است وجود ندارد، مثلاً هزارها کيلومتر راه در برف و سرما تکرار همان يک کيلومتر راه اوّل است چطور شد که اين آسان ولى آن مشکل باشد؟! نه آن هم با اين حساب آسان است و همين طور سائر مشکلات با اين توجّه حلّ مى شود.

از اين موضوع بگذريم هر چه بود من از صداى آن ترقّه خيلى ترسيده بودم. و تا شهر «ارض روم» همين مسائل در افکارم رژه مى رفتند و خود را براى اين گونه از پيشامدهاى ناگهانى آماده مى کردم.

ساعت ۱۲ ظهر بود که وارد شهر باشکوه «ارض روم» شديم.

«ارض روم» شهر با صفاى خوبى بود، مردمش هم خوب بودند. مخصوصا جمعى از اهالى آذربايجان ايران که به پاکى و مهربانى در ايران هم معروفند، در آنجا سکونت داشتند. من اين موضوع را از يک برخورد در يکى از خيابانهاى «ارض روم» فهميدم.

با ماشين در يکى از خيابانهاى اين شهر مى رفتيم و ضمنا دنبال يک مغازه آپاراتى هم مى گشتيم.

(آخر در بين راه «خراسان» و «ارض روم» ماشينمان هم پنچر شده بود).

من دقيق به دو طرف خيابان نگاه مى کردم تا مغازه ى آپاراتى را پيدا کنم.

اتّفاقا طرف راست خيابان را سرتاسر کنده بودند حالا براى چه نمى دانم! شايد هم براى کابل برق، يا تلفن و يا لوله ى آب بود به هر حال يک وقت متوجّه شدم مردى که در حدود پنجاه سال داشت در پياده رو ايستاده و به من نگاه مى کند مثل اينکه متوجّه شده من دنبال چيزى مى گردم و او مى خواهد به من کمک کند و منتظر است که از او استمداد نمايم.

من هم ماشين را به کنار خيابان بردم و گفتم: آقا آپاراتى کجا است؟

اين بيچاره با شتابزدگى که مى خواست ببيند من چه مى گويم به طرف من دويد ولى متوجّه نشد و ميان آن کنده کاريهائى که در کنار خيابان بود افتاد دست و پايش جراحت سطحى برداشت ولى اهميّت نداد من از ماشين پياده شدم ديدم مى تواند فارسى صحبت کند فهميدم ايرانى است.

گفتم: ناراحت شديد؟

گفت: نه آقا، فداى سرتان من شما روحانيّين را خيلى دوست دارم، کارى داشتيد بفرمائيد؟

گفتم: بله، مغازه ى آپاراتى را مى خواستم؟

گفت: يک قدرى با اينجا فاصله دارد اگر اجازه بفرمائيد خدمتتان بيايم و آن را به شما نشان بدهم.

گفتم: لطف مى فرمائيد (جلو ماشين نشست) در بين راه از او سؤال کردم شما اهل کجائيد؟ گفت: اهل تبريزم ولى حدود ده سال است که در «ارض روم» مشغول کارم.

گفتم: چه کار مى کنيد؟

چيزى نگفت يا نشنيد و يا نمى خواست شغلش را به من بگويد. من هم اصرار نکردم چون از نظر اخلاقى هم زياد صحيح نيست که انسان از اين جور چيزها تحقيق کند.

به هر حال به مغازه ى آپاراتى رسيديم و پنچرى ماشين را گرفتيم يکى دو ساعت در شهر «ارض روم» بوديم و نهار را در يکى از مهمانخانه هاى آن شهر به راهنمائى همان مرد تبريزى خورديم و تقريبا ساعت دوى بعد از ظهر بود که از آنجا به طرف «ارزنجان» حرکت کرديم.

راستى فراموش کردم، نکته اى را که در اين شهر يعنى «ارض روم» متوجّه شدم بنويسم و آن نکته اين بود.

در يکى از خيابانهاى «ارض روم» چشمم به تابلوى کتابخانه اى افتاد با خود گفتم بد نيست که از اين کتابخانه ديدن کنم وقتى وارد کتابخانه شدم در راهرو آن کتابخانه دو نفر نشسته بودند و چرت مى زدند از رنگ و قيافه ى آنها کاملاً معلوم بود که معتاد به هروئين هستند و چون گاهى هم سرشان را بلند مى کردند و به داخل کتابخانه نگاه مى کردند، متوجّه شدم که آنها منتظر کسى هستند.

در اين بين پيرمردى از کتابخانه بيرون آمد و چند بسته گرد هروئين در مقابل چشم من به آنها داد آنها هم همان جا استعمال کردند و به نشاط آمدند!

من که از ديدن اين منظره بهتم زده بود و فکر نمى کردم که استفاده از موادّ مخدّره تا اين حد در ترکيه آزاد باشد از آن پيرمرد سؤال کردم که: اينجا کتابخانه است يا هروئين فروشى؟

گفت: اى آقا خدا لعنت کند آنهائى را که در ترکيه خط را تغيير دادند مگر اين جوانها مى توانند از کتابهاى اين کتابخانه استفاده کنند، اين کتابها با حروف فارسى و عربى نوشته شده ولى در ترکيه خطّ رسمى لاتين است، آنها فقط با خطّ لاتين آشنائى دارند.

راست هم مى گفت اکثر کتابهاى آن کتابخانه که قديمى هم بود يا عربى بود و يا فارسى و چون مردم ترکيه با حروف لاتين آشنائى پيدا کرده بودند نمى توانستند از آنها استفاده کنند.

شايد متوجّه نشويد چه مى گويم.

الآن براى شما توضيح مختصرى مى دهم تا خوب مطلب برايتان روشن شود.

مدير کتابخانه که مرد با اطّلاع و باسوادى بود به من مى گفت: من مى توانم با حروف عربى هم بنويسم و هم بخوانم ولى کتيبه ى کتابخانه که با گچبرى به خطّ بسيار عالى يک روايت درباره ى کتاب و کتابخانه نوشته شده بود با آنکه هميشه آن کتيبه جلو چشمش بود خيلى با زحمت مى توانست چند کلمه اى از آن را بخواند!

اسم اين آقا يعنى مدير کتابخانه حسن بود وقتى مى خواست نام خودش را با حروف عربى بنويسد از «نون» شروع مى کرد و به «ح» ختمش مى نمود!

در اين کتابخانه صدها ديوان شعر ترکى و فارسى و عربى بود که جوانان ترکيّه حتّى يک کلمه اش را هم نمى توانستند بخوانند!

آنها از خواندن قرآن و احاديث و کلمات پيشوايان اسلام محروم بودند.

مگر آنکه مترجمى آنها را به ترکى ترجمه کرده باشد و با حروف لاتين هم نوشته باشد که البتّه مى دانيد، در اين صورت هم باز حقيقت مطلب به دست خواننده نمى رسد.

و لذا مى بينيد نتيجه ى تغيير خطّ اين شده که کتابخانه به مرکز پخش هروئين تبديل شود. مردم از فرهنگ اسلامى دور شوند، معارف و حقايق اسلام در اختيار آنها نباشد.

و خلاصه مى بينيد وقتى يک مزدور بيگانه بر مملکتى مسلّط مى شود و استعمارگر جنايتکارى هم به او فرمان مى دهد با يک دستور که به صورت ظاهر قانون مترقيّانه اى هم هست تاروپود فرهنگ مذهبى و مکتبى مردمى را به باد مى دهد و آنها را به بدبختى مى کشاند. و تازه اسم خودش را هم «آتاترک» يعنى (پدر ترک) مى گذارد.

ايکاش مردم ترکيّه هم مثل مردم ايران که با سرسخت تر از «آتاترک» يعنى «رضاشاه» مبارزه کردند و زير بار دستورات جنايتکارانه او نرفتند. «آتاترک» را پدر خود نمى دانستند و بلکه با او مبارزه مى کردند و زمينه ى انقلاب اسلامى را فراهم مى آوردند و قوانين اسلام را در ميان اجتماع خود پياده مى کردند.

بگذريم، خسته تان نکنم، ضمنا متوجّه باشيد.

قلم من اگر چه خوبتر مى تواند مسائل سياسى را تحليل کند ولى موقّتا نمى خواهم مستقيم وارد اين مسائل گردم.

امّا فکر نکنيد که مى خواهم بگويم دين از سياست جدا است اين خود يک طرح استعمارى است، من در کتاب «عوامل پيشرفت» کاملاً اين موضوع را شرح داده ام.

و در اين کتاب هم مسائل سياسى را زير پوشش نقل داستانهائى يادآور مى شوم.

امّا چون موضوع اين کتاب سياست نيست و اگر به مسائل پر پيچ و خم سياسى بپردازيم ممکن است رشته ى کلام از دستمان بدر رود و خوانندگان محترم خسته شوند و از آن مسائل مثل سائر مسائل علمى زود مى گذريم.

بله، قرارمان همين …

ولى شما هم نبايد مطالب اين کتاب را سطحى فکر کنيد و خيال کنيد که من رمّان نوشته ام و مى خواهم شما را سرگرم کنم، لطفا باز دو مرتبه صفحه ى پنجم اين کتاب را بخوانيد متوجّه مى شويد که چرا مسائل علمى و سياسى و معنوى را زير پوشش داستانهائى از مسافرتهاى خودم نوشته ام.

الآن مى دانم که کم کم خوانندگان محترم مى گويند: برخلاف آنچه تصميم دارى که مسائل متفرّقه را زياد طولانى نکنى اينجا خيلى حرف زدى.

ولى چه کنم، اوائل کتاب است بايد بعضى از مسائل را هر طور که هست تذکر دهم.

در عين حال چشم، کوتاهش مى کنم.

برويم سر داستان سفر …

ساعت دو بعد از ظهر بود که «ارض روم» را به قصد «ارزنجان» ترک گفتيم حدود دويست کيلومتر راه را به مدّت پنج ساعت پيموديم.

حالا نگوئيد چرا اين همه در اين راه معطّل شديد زيرا شما اگر جاى ما بوديد بيشتر معطّل مى شديد!

اوّلاً راه پر برف و سرد بود.

جادّه کاملاً يخبندان و لغزنده بود ما نمى توانستيم بيشتر از ۵۰ کيلومتر سرعت داشته باشيم ولى از همه بدتر در بين راه متوجّه شدم که از زير ماشين صداى تاق، تاق عجيبى مى آيد.

فورا از ماشين پياده شدم زير ماشين را نگاه کردم چيزى متوجّه نشدم و دوباره سوار ماشين شده و حرکت کردم امّا لحظه به لحظه صدا زيادتر مى شد تا آنکه در ده کيلومترى «ارزنجان» ماشين کاملاً متوقّف شد و ديگر حرکت نکرد.

کنار جادّه، موقع غروب آفتاب ايستاده بوديم، شايد پنج دقيقه بيشتر فاصله نشد که يک ماشين مينى بوس پر از مسافر رسيد و برخلاف آنچه تبليغ مى کردند که مردم ترکيه خشن و بداخلاقند با کمال مهربانى همه به ما کمک کردند و ماشين ما را بکسل نمودند و به شهر «ارزنجان» رساندند در آنجا هم استاد عثمان نامى پيدا شد و تعهّد کرد که ماشين ما را درست کند که البتّه سه روز طول کشيد.

در اينجا جرياناتى درباره ى تعمير ماشين پيش آمد که نمى خواهم با نقل آنها بخصوص که براى شما بى فائده هم هست وقت شما را بگيرم ولى در اين دو سه روز قضاياى عمده اى پيش آمد که نقلش مفيد است آنها را شرح مى دهم.

اوّل آنکه گفتم: هنگام غروبى بود که وارد شهر «ارزنجان» شديم همراهان را در هتل مناسبى جاى دادم و خودم از هتل بيرون آمدم تا قدرى با محيط آنجا آشنا شوم.

در اوّلين برخورد، شخصى جلو آمد و سلام گرمى کرد و با زبان عربى پرسيد: شما که هستى و از کجا مى آئى؟

من هم به عربى جواب دادم که: من يک نفر روحانى هستم و از ايران مى آيم.

سؤال کرد: چه مذهب دارى؟

من از تجربه ى تلخى که در «آقرى» داشتم، اينجا نگفتم شيعه هستم بلکه چون به صريح قرآن دين مقدّس اسلام دين حنيف است گفتم: حنفى هستم.

اين مرد خيلى خوشحال شد و گفت: اتّفاقا من هم روحانى هستم و مذهب حنفى دارم.

سپس از من سؤال کرد اسم شما چيست؟

گفتم: حسن.

گفت: اسم من هم حسن است.

(من در اينجا با قرائنى متوجّه شدم که او امام جماعت مسجد هم هست).

او از من سؤال کرد: شغل شما در ايران چيست؟

گفتم: امام جماعتم (اينجا ديگر مى خواست پر در بياورد و از خوشحالى پرواز کند).

گفت: آقا من هم امام جماعتم.

گفتم: الحمدللّه که دو برادر مسلمان هر دو حنفى، هر دو روحانى، هر دو امام جماعت و هر دو اسممان حسن خيلى برخورد مناسبى بود!

ضمنا اينجا بود که با اين برخورد گرم و شيرين، تلخى فحشهائى که در مسجد «آقرى» از آن مرد بداخلاق شنيده بودم از ذائقه ام بيرون رفت. ولى همه اش را مرهون يک جمله مى دانم و آن تقيّه بجائى بود که در اينجا به کار بردم و گفتم: من حنفى هستم.

ضمنا فکر نکنيد که من دروغ گفتم زيرا خداى تعالى در قرآن مجيد مکرّر دين اسلام را دين حنيف دانسته و من منظورم از حنفى اين بود که بگويم مسلمانم ولى او خيال کرد که من مثل او پيرو «ابوحنيفه» هستم.

به هر حال دست مرا گرفت و گفت: برادر وقت نماز مغرب است بيا با هم به مسجد برويم.

من قبول کردم اتّفاقا مسجد همان نزديکيها بود.

وارد مسجد شديم حسن آقا، رفيق جديد ما از من جدا شد و به داخل اتاق کوچکى که کنار مسجد بود رفت وقتى از آنجا بيرون آمد يک دست لباس روحانيّت، عباء، عمّامه و قبا پوشيده بود و خلاصه او تبديل شده بود به جناب آقاى «شيخ حسن خوجه» که مستقيم به طرف محراب براى امامت جماعت مى رفت!

چند دقيقه قبل از نماز به زبان ترکى براى مردم شرح برخورد خودش را با من و توافق اسمى و مذهبى و شغلى ما را با هم داد و با اين که هنوز از حالاتم اطّلاعى نداشت زياد از علم و سوادم تعريف کرد!

بعد از نماز مغرب باز به همان اتاقچه و يا رختکن رفت و لباس روحانيّت را بيرون نمود و دوباره لباس کت و شلوار و کرواتش را پوشيد و به من گفت: من مى خواهم براى ديدن شما در اين يکى دو ساعتى که تا نماز عشاء وقت داريم به هتل بيايم.

(لابد مى دانيد که اهل سنّت بين نماز مغرب و عشاء نزديک دو ساعت فاصله مى اندازند).

من گفتم: مانعى ندارد.

با هم به هتل رفتيم با مقدارى پسته ى ايران که او خيلى دوست مى داشت از او پذيرائى کردم.

ضمنا از من سؤال مى کرد شما با مردم ايران که من شنيده ام اکثرا «علوى» هستند چگونه زندگى مى کنيد؟!

من به او گفتم: ايران «علوى» خيلى کم دارد، ولى مردم ايران اکثرا «شيعه» هستند.

گفت: علوى با شيعه مگر فرق مى کند؟

گفتم: علويها که در ترکيه زيادند معتقد به خدائى على بن ابيطالب اند ولى شيعه مى گويد: آن حضرت خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است و کلّيه ى اعمال و کردارشان با علويها فرق مى کند.

گفت: بسيار خوب شما با شيعيان چگونه زندگى مى کنيد؟

گفتم: اتّفاقا من با آنها هميشه درگيرى علمى دارم، روزى نمى شود که يکى يا دو جلسه بخصوص با جوانهاى آنها به بحث و گفتگو ننشينم.

آنها دائما اشکالاتى به ما مى کنند و من مجبورم هر طورى که هست جوابى تهيّه کنم و به آنها بدهم.

حسن آقا مشغول پسته خوردن بود همانطور که دهنش مى جنبيد خنده اى کرد و در ضمن مچ و مچ کردن گفت: اى آقا اينها چقدر ممکن است اطّلاع داشته باشند که به اسلام بتوانند اشکال کنند و شما نتوانيد جواب بگوئيد.

مردمى که آن قدر نمى فهمند که نبايد در نماز به غير خدا توجّه کنند و براى خود بتى به نام «مهر» از خاک درست کرده اند و به آن سجده مى کنند چقدر ارزش دارند که شما خونتان را براى جواب اشکالات آنها کثيف کنيد و ناراحت باشيد.

من که مى خواستم چند روزى در اين شهر بمانم و از مذهب على اللّهيها تحقيق کنم و طبعا به خاطر آنکه ترکى بلد نبودم لازم بود يک مترجم داشته باشم و حسن آقا عربى بلد بود و ترکيها را براى من به عربى ترجمه مى کرد مجبور بودم فعلاً خيلى سربسرش نگذارم ولى از طرفى يادم آمد که ممکن است او به ما نزديکتر گردد و پدرم را در حال نماز خواندن با داشتن مهر ببيند و مچ ما باز شود (آخر اشکال کار اين بود که پدرم مثل من فکر نمى کرد که بايد تقيّه کند) لذا تصميم گرفتم فعلاً مسأله ى مهر را برايش توضيح دهم و حل کنم.

حالا شما هم اگر حالش را داريد اين قسمت از کتاب را هم بخوانيد بد نيست سادگى حسن آقا را هم متوجّه مى شويد و ضمنا يک مطلب نيمه علمى را هم ياد مى گيريد.

به او گفتم: يک روز من همين اشکال شما را به يکى از علماء شيعه تذکر دادم.

او گفت: اوّلاً ما مهر را به عنوان بت در مقابل نمى گذاريم اين رساله هاى عمليّه ى ما است شما که مى توانيد آنها را بخوانيد ببينيد مهر موضوعيّت در نماز ندارد بلکه به خاطر آنکه ما پيرو حضرت «امام جعفر صادق» عليه السلام هستيم و او فرموده در سجده پيشانى را بايد در جاى پاک و بر خاک و يا سنگ و حدّاکثر چيزى که از زمين بيرون مى آيد ولى خوردنى و يا پوشيدنى نباشد بگذاريد و حقّ نداريد پيشانى را بر چيزى که اسم زمين بر آن صدق نمى کند در حال نماز به عنوان سجده بگذاريد.

من اتّفاقا به رساله هاى آنها هم نگاه کرده ام آنها درباره ى مهر همين را مى گويند که اين عالم شيعه براى من گفت.

حسن آقا گفت: جدّى مى گوئيد؟

گفتم: من که با شما شوخى ندارم.

گفت: شما به آن عالم شيعه نگفتيد که به چه دليل بر چيزى که زمين به آن گفته نمى شود نبايد سجده کرد.

گفتم: من اين اشکال را به او نکردم ولى خود او وقتى مطلبش را توضيح مى داد استدلال به روايتى که همه ى علماء اسلام از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله نقل کرده اند، نمود و گفت: که آن حضرت فرموده:

«الحمدللّه الّذى جعل لى الأرض مسجدا و طهورا».[۵]

يعنى: شکر و ستايش خدائى را که براى من زمين را محلّ سجده و پاک کننده قرار داد.

حسن آقا گفت: درست است اين حديث را وقتى من در دانشگاه الأزهر مصر درس مى خواندم از استادم شنيدم و آن را همان جا حفظ کردم.

ولى چيزهاى ديگر غير از خاک و سنگ مگر از آسمان آمده؟! همه از زمين است.

گفتم: من اينجا خودم جواب شما را مى دهم، جدّا شما معتقديد پشم گوسفند که از آن قالى بافته شده زمين است؟

گفت: من نمى گويم که آن زمين است ولى از آسمان هم نيامده بلکه آن هم از زمين است.

گفتم: آيا عبارت حديث فوق مى گويد خدا زمين و هر چه از زمين است براى من محلّ سجده قرار داده است يا مى گويد تنها زمين را خدا براى من محلّ سجده قرار داده است؟

گفت: حقّ با شما است هر چه عرفا صدق زمين مى کند محلّ سجده است نه هر چه از زمين است زيرا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى فرمايد: زمين محلّ سجده است.

گفتم: علاوه چون نماز ستون دين است و بسيار اهميّت دارد بايد در صحيح خواندن آن کمال احتياط را کرد.

و مى دانيم که چهار امام اهل سنّت همه شان اجازه داده اند که بر هر چيزى که پيشانيت قرار گرفت مى توانى سجده کنى ولى در اين بين «امام صادق» عليه السلام که اگر نگوئيم از ائمّه ى اربعه داناتر است لااقل بايد او را مساوى با آنها بدانيم و قبول داشته باشيم مى فرمايد: فقط به خاک و سنگ و نهايت چيزى که از زمين بيرون مى آيد مى توانيد سجده کنيد.

بنابراين اگر ما به مهر سجده کرديم علاوه بر آنکه مطمئنّيم به زمين پاک که در هر کجا به آسانى در اختيارمان قرار نمى گيرد سجده نموده ايم.

به فتواى هر چهار امام خودمان و به فتواى «امام صادق» نمازمان صحيح است.

ولى اگر روى قالى که از پشم گوسفند بافته شده سجده نموديم تنها به فتواى اين چهار امام نمازمان صحيح است ولى از نظر «امام صادق» عليه السلام نمازمان باطل است، پس اقلاًّ احتياط در اين است که اگر زمين پاک گيرمان نيامد مهرى از خاک پاک تهيّه کنيم و با خود داشته باشيم و سر بر آن بگذاريم.

حسن آقا خيلى از استدلال من خوشش آمد گفت: خوب حرفى زديد من هم از اين به بعد يک تکه سنگ يا يک مهر پيدا مى کنم و در مسجد با آن نماز مى خوانم.

من که مى دانستم اگر اين کار را بکند مردم از مسجد بيرونش مى کنند گفتم: نه فعلاً موقعيّت شما ايجاب نمى کند که اين کار را بکنيد.

در سفر بعد که من باز به ترکيه رفته بودم صاحب هتل نقل مى کرد که حسن آقا يک قطعه سنگ به مسجد مى برد و به روى آن سجده مى کند يکى از پيرمردهاى مقدّس مسجد سروصدا مى کند حسن آقا مجبور مى شود که ديگر بر سنگ سجده نکند!

حسن آقا آن شب زياد اصرار کرد که باز هم از آنچه شيعيان از مسائل علمى با شما بحث کرده اند و اعتقادات ويژه اى که دارند براى من نقل کنيد.

من به او گفتم: مى ترسم در مذهبت متزلزل شوى.

گفت: من عقل دارم و مى توانم مطالب علمى را تحليل کنم و حقيقت را بدست بياورم.

به او گفتم: نه، من صلاح نمى دانم چون بسيارى از مطالب علمى هست که آنها به من گفته اند و من جوابش را نمى دانم و مى خواهم وقتى به مکه مکرّمه مشرّف شدم از علماء مکه سؤال کنم.

گفت: حالا فرض کن من يکى از علماء مکه، چرا آنها را از من سؤال نمى کنى؟

گفتم: آخر شما يکى از آنها نيستيد.

او زياد اصرار کرد و جدّا حسن آقا مرد دانشجو و متعلّمى بود، من هم آن شب يعنى در همان مدّت کوتاه که بيشتر از يک ساعت و نيم طول نکشيد چند مسأله ى علمى که شيعيان براى اثبات خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام مى آوردند براى او گفتم.

که متأسّفانه يا خوشبختانه حتّى يکى از آن مطالب را نتوانست جواب بدهد.

توى فکر رفته بود.

به من مى گفت: آنها استدلالات خوبى مى کنند من و تو در مقابل اين مطالب چرا نبايد جوابى داشته باشيم؟! که مى داند؟! شايد هم حقّ با آنها باشد؟!

به او گفتم: همان طورى که پيش بينى مى کردم مثل اينکه در مذهبت متزلزل شده اى! من ديگر با تو درباره ى اين مطالب حرف نمى زنم.

حسن آقا خيلى کلافه شده بود، ضمنا صداى اذان نماز عشاء هم از بلندگوى مسجد به گوش مى رسيد ولى او مثل آنکه متوجّه نشده باشد مرتّب پسته ها را مى خورد و فکر مى کرد و نمى خواست به آسانى از مطالبى که برايش نقل کرده ام بگذرد.

من به او گفتم: به مسجد براى نماز عشاء نمى رويد؟

گفت: چرا ولى شما بايد پيشنماز باشيد.

گفتم: چون من مسافرم و شما مسافر نيستيد کراهت دارد به من اقتداء کنيد.

به هر حال با هم به مسجد رفتيم باز او قبل از نماز مدّتى از من تعريف کرد و گفت: اين آقا از من بيشتر معارف و حقايق اسلام را اطّلاع دارد ولى من هر چه مى کنم حاضر نمى شود که امام جماعت باشد.

من به چهره هاى مردم نگاه کردم ديدم آنها هم حاضر نيستند که من پيشنماز باشم، حتّى يکى از مأمومين گفت: نه آقا شما خودتان نماز بخوانيد برنامه را بهم نزنيد خوب هم شد که آنها مايل نبودند و يا زياد اصرار نکردند که من امام جماعت بشوم، زيرا من خوب مسلّط به خواندن نماز با کيفيّتى که سنّى ها مى خوانند نبودم و اگر مرا مجبور مى کردند که امامت بکنم ممکن بود مشتم باز شود و برنامه ام ناقص بماند و طبعا نمى توانستم بقيّه ى مطالب را به «حسن آقا» که در مسجد «حسن خوجه» شده بود بگويم.

ضمنا ناگفته نماند اهل ترکيه به روحانيّين خود «خوجه» مى گويند. (لذا حسن آقا حالا که توى مسجد است حسن خوجه است ولى باز وقتى از مسجد بيرون رفت و لباس روحانيّين را از تن درآورد همان حسن آقا خواهد بود).

حسن خوجه وقتى نماز عشاء را خواند طبق معمول علماء اهل سنّت فورا برگشت و پشت به قبله و رو به جمعيّت نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام و تعقيب نماز شد ولى چشمش به اطراف مسجد دور مى زد مثل اينکه مى خواست از ميان جمعيّت کسى را پيدا کند يک دفعه چشمهايش در گوشه ى مسجد لنگر انداخت و دقيق به فردى نگاه مى کرد، او هم سرش را پائين انداخته بود و به آقاى حسن خوجه توجّهى نمى کرد.

بالأخره سرش را بالا کرد آقاى حسن خوجه با انگشت به او اشاره کرد که خدمتش برسد.

او از جا برخاست و صفوف مردمى که هنوز در حال تعقيب نماز بودند شکافت و آمد و دوزانو مقابل آقاى «حسن خوجه» نشست و ضمنا به من که نزديک نشسته بودم اشاره کرد و گفت: اين آقا قهرمان در بندبازى و وزنه بردارى کشور است.

اگر مايل باشيد حاضر است کارهايش را براى شما به معرض نمايش بگذارد.

و ضمنا بسيار هم مقدّس و طالب علم است دوست دارد از معنويّات و آنچه مربوط به کمالات روحى است اطّلاع داشته باشد.

آن جوان که متأسّفانه اسمش را فراموش کردم سرش را بالا کرد و گفت: من حاضرم هنرم را براى اين آقا در معرض نمايش بگذارم ولى به شرط آنکه ايشان هم از آنچه مى دانند به من تعليم دهند.

من گفتم: حالا شما آنچه بلديد به ما نشان بدهيد و بعد اگر در موضوعات مختلف دينى سؤالى داشتيد به شما جواب مى گويم.

قرار شد فردا صبح زود آن جوان با آقاى «حسن خوجه» به هتل ما بيايند تا با هم ملاقات ديگرى داشته باشيم.

من بعد از نماز عشا به هتل رفتم، شب را استراحت کردم ساعت هشت صبح آنها طبق وعده و قرارشان آمدند ولى آن جوان گفت: من يکى دو برنامه ام را که در روزنامه ها نوشته بودند براى شما آورده ام و چون آن عمليات وسائلى لازم دارد نتوانستم به اين سرعت خود آن هنرنمائيها را براى شما انجام دهم ولى اين عکسها را که در روزنامه ملاحظه مى فرمائيد از من است و اين کارها را به کمک پروردگار من انجام داده ام.

و ضمنا با خودم فکر مى کردم حالا که نتوانسته ام اصل کارها را براى شما روى صحنه بياورم توقّع اينکه شما هم مستقيم براى من مطالبى را بگوئيد نداشته باشم ولى اجازه بدهيد که در بحثهائى که شما با حسن آقا مى کنيد من هم شرکت داشته باشم.

من گفتم: مگر بنا بود نان به قرض هم بدهيم حالا من عکسها را مى بينم ولى شما هر چه بخواهيد و سؤال کنيد برايتان پاسخ مى گويم.

او تشکر کرد و آن دو عکس را به من داد و من از قدرت و هنر او تعجّب کردم و بالأخره اگر شما اين جوان را روى بند و يا زير «هالتر» مى ديديد با خود فکر مى کرديد که او يک جوان مغرور و صددرصد غافل است.

او کارى به مذهب و معنويّات ندارد.

ولى بعکس! مرده ى معنويّات بود، عاشق حقايق و دلباخته ى معارف اسلامى بود، از هنرهايش زياد لذّت نمى برد و آن را مايه ى برترى و فضيلت خود نمى دانست.

من نمى خواهم همه ى آنچه را که بين من و او صحبت شد چون خسته کننده است براى شما نقل کنم.

چنانکه ديديد بحثهائى را که با حسن آقا درباره ى اثبات خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام کرده بوديم متذکر نشدم.

(البتّه نه آنکه در اين کتاب به کلّى آنها را نياورم، فقط اينجا جايش نبود، انشاءاللّه در همين کتاب وقتى به مکه رسيديم و از داناترين علماء مکه اين مسائل را سؤال کرديم و جوابهاى آنها را هم دانستيم، به نحوى که خسته نشويد آن مطالب را تدريجا مى نويسم).

ولى از انصاف نمى توانم بگذرم اين جوان به قدرى روحش به سوى معنويّات پرواز مى کرد که مرا وادار کرد خيلى با او صحبت کنم.

ضمنا فراموش کردم که بگويم حسن آقا وقتى او را به هتل آورد گفت: من جائى کار دارم مى روم و انشاءاللّه ظهر براى نماز در مسجد همديگر را خواهيم ديد و رفت و آن جوان را نزد من گذاشت.

ابتداء آن جوان گفت: من نمى خواستم قهرمان بندبازى و يا وزنه بردارى باشم زيرا اگر اين هنرها از فضائل و مزيّتهاى انسانى مى بود نمى خواست ضعيف ترين حيوانات در اين هنر دهها برابر از ما پيشگامتر و قهرمان تر باشند. مورچه ى ضعيف با دندانهايش ده برابر وزن خود را بدون دخالت دست بر مى دارد که انسان نمى تواند حتّى فکرش را بکند!

پس او در وزنه بردارى قهرمانتر است.

اکثر حشرات خيلى بهتر از ما بندبازى مى کنند و حتّى ميمونها اين هنر مرا ياد گرفته و بهتر از من انجام مى دهند.

خلاصه مى خواهم عرض کنم من مايلم در فضائل و کمالات انسانى قهرمان و پيشگام باشم.

مثل يوسف بتوانم نفس امّاره ام را سرکوب کنم صفات انسانى را در خود بوجود آورم و خلاصه انسان واقعى باشم.

من ديدم اين جوان بسيار آماده براى درک حقايق است.

گفتم: حسن آقا تا به حال چه کمکى در اين راه به شما کرده است؟

گفت: هيچ، تازه ديشب هم که ما از شما جدا شديم و با او به منزل مى رفتيم شرح مطالبى که شما براى او گفته بوديد نقل مى کرد که هم خود او در مذهبش به ترديد افتاده بود و هم مى خواست مرا به ترديد بياندازد.

من گفتم: حسن آقا عجيب مرد ساده اى است چرا آنها را براى شما نقل کرد من بعضى از مسائلى را که برايم مشکل شده بود و مى خواستم به مکه بروم و از علماء مکه سؤال کنم با اصرار خودش برايش نقل کردم او نبايد به اين زودى با آنکه مرد عالمى است در مذهبش به ترديد بيافتد و بخصوص که براى شما هم نقل کند و بگويد من هم به ترديد افتاده ام.

آن جوان گفت: نه خيلى مهمّ نيست من با او خصوصى هستم او اسرارش را براى من مى گويد البتّه ساده هم هست اين را انکار نمى کنم.

ولى ضمنا شما هم سنّى حنفى نيستيد من به خاطر هنرم به ممالک مختلف زيادى مسافرت کرده ام، به عراق و ايران که مرکز شيعه است مکرّر رفته ام. اين لباسى که شما به تن داريد مخصوص علماء شيعه است سنّى ها در اين دو مملکت و همه ى مملکتهاى ديگر حقّ ندارند اين لباس را بپوشند ولى به شما تبريک مى گويم که از خوب راهى براى حسن آقا وارد شديد من هم شيعه هستم ولى حسن آقا نمى داند اگر مى خواهيد من شما را لو ندهم شما هم شيعه بودن من را به او نگوئيد. و از اين پس با من در امور معنوى و روحى و تزکيه ى نفس بيشتر صحبت کنيد و هر وقت دو نفرى يا شما تنها با او برخورد کرديد درباره ى شيعه و عقائدشان حرف بزنيد.

گفتم: بسيار خوب پس به هيچ قيمتى نمى توانم نزد شما سنّى باشم.

گفت: نه، چه لزومى دارد، ما مى خواهيم در امور معنوى با هم حرف بزنيم مسأله ى شيعه و سنّى بودن بين ما نبايد مطرح باشد.

گفتم: مانعى ندارد حالا بر مى گرديم به همان موضوعى که شما عنوان کرده بوديد و من با يک مثال که در ايران اصل قضيّه اتّفاق افتاده بود راه رسيدن به لقاءاللّه و تقرّب واقعى را براى شما توضيح مى دهم:

يک روز تابستان بسيار گرمى بود، يکى از دوستان در خارج شهر باغ خوش آب و هوائى داشت به من گفت: امروز چند نفر از علماء بزرگ شهر را دعوت کرده ام شما هم اگر زحمتتان نيست تشريف بياوريد من هم رفتم، مجلس خوبى بود، اتاق پذيرائى باشکوهى در آن باغ ترتيب داده بود، همه نوع ميوه و انواع خوراکيها را روى ميز غذا چيده بود وقتى مشغول غذا خوردن شديم يک طوطى که خود را پشت پنجره به اين طرف و آن طرف مى زد و مى خواست وارد اتاق شود تمام توجّه ما و صاحب خانه را به خود جلب کرده بود.

من گفتم: چرا او اين قدر اصرار دارد وارد اتاق بشود؟ صاحب باغ گفت: اين حيوان خيلى با من انس دارد و مى خواهد پيش من بيايد.

گفتم: بسيار خوب در را باز کنيد بيايد.

صاحب باغ گفت: او کثافت مى کند، هر چه روى ميز هست بهم مى ريزد و نمى گذارد ما غذا بخوريم در اين بين آن طوطى که مى گفتند سى کلمه حرف بلد شده گفت گربه آمد، سگ آمد، من بيام تو، صاحب باغ با شنيدن اين کلمات ناراحت شد محبّتش تحريک شد و همان طورى که بر مى خاست که برود و طوطى را به داخل اتاق بياورد گفت: ممکن است سگ او را اذيّت کند، البتّه سگى در کار نبود مى خواست با اين عذر او را به داخل اتاق بياورد.

بالاخره صاحب باغ رفت و طوطى هم تا او را ديد به روى شانه اش پريد با هم به داخل اتاق آمدند.

اوّل کارى که اين طوطى در راه ورود به اتاق کرد اين بود که روى شانه ى صاحب باغ فضله انداخت، بعد هم همان طورى که خودش گفته بود هر چه روى ميز بود بهم ريخت و به هيچ وجه رعايت ادب محفل و ميز پذيرائى را نکرد!

بالأخره صاحب باغ مجبور شد دوباره او را از اتاق بيرون بيندازد!

مى دانيد چرا اين مثال را عرض کردم؟

براى آنکه بگويم: تا وقتى انسان داراى روحيّه ى حيوانى است او را به مقام قرب راه نمى دهند.

انسانى که مثل حيوانات دائما به فکر شکم و يا کارهاى دنيائى و کپسول شهوت است و به چيزى جز خودخواهى و رياست طلبى و مردم آزارى و درندگى فکر نمى کند، صفات فعل خدا را در خود ايجاد نکرده و بلکه صفات حيوانى را به حدّ کمال رسانده است، چگونه ممکن است بتواند با خدا و اوليائش همنشين باشد؟!

بنابراين اگر انسان بتواند صفات حيوانى را از خود دور کند و در مقابل، صفات الهى را در خود ايجاد نمايد و تزکيه ى نفس کند بخواهد و يا نخواهد به لقاءاللّه رسيده و با اولياء خدا همنشين شده است.

ولى اگر اين کار را نتوانست انجام دهد بخواهد يا نخواهد از خدا دور است و حتّى يک لحظه هم اولياء خدا به او اجازه نمى دهند که با آنها همنشين باشد.

آن جوان گفت: اين خوب ضابطه اى بود که شما گفتيد و هم شما خوب مطلب با اين اهميّت را واضح و ساده و مختصر بيان کرديد، حالا سؤالاتى دارم که تقاضا مى کنم همين طور ساده جوابم را بدهيد.

گفتم: بپرسيد مانعى ندارد انشاءاللّه من بناى لفّاظى و عبارت پردازى را ندارم حتّى من در نوشته هايم کمال کوشش را کرده ام که ساده نويسى کنم.

گفت: شما کتابى هم نوشته ايد؟ گفتم: بله ده جلد کتاب در موضوعات مختلف نوشته ام و انشاءاللّه تصميم دارم کتابى در شرح حال يکى از اولياء خدا به نام مرحوم استاد «حاج ملاّ آقاجان» بنويسم و اکثر مطالبى که مربوط به مسائل معنوى است در آن بياورم.[۶]

توضيح آنکه:

اين کتاب در تاريخ ۱۴۰۰ قمرى نوشته شد و به نام «پرواز روح» منتشر گرديد و اتّفاقا مورد توجّه اهل حال و معنى قرار گرفت و جمعى را به خواست خدا از انحراف نجات داد که اگر بخواهم تنها قضايائى که براى خوانندگان محترم کتاب «پرواز روح» به خاطر آن کتاب در امور معنوى از قبيل تشرّفات و مکاشفات و رؤياهاى صادقه در کتاب جداگانه اى بنويسم شايد چند جلد کتاب مانند کتاب «پرواز روح» بوجود آيد.

به هر حال آن جوان سؤالش را اين گونه مطرح کرد:

من بحمداللّه بوجود خدا يقين دارم، ضمنا فکر نکنيد اين ادّعاء را بدون دليل عرض مى کنم بلکه دلائل محکمى بر اثبات وجود خدا برايم گفته اند که بحمداللّه خدا مثل آفتاب در نظرم ثابت است ولى هر چه مى کنم که خدا با من حرف بزند موفّق نمى شوم، گاهى شبها فرش اتاق را کنارى مى زنم صورتم را روى خاک مى گذارم و آن قدر گريه مى کنم که رطوبت اشک چشمم تا صبح روى زمين باقى مى ماند ولى باز هم خدا با من حرف نمى زند.

سؤالم اين است که من چه کنم چه عملى را انجام دهم تا خدا با من حرف بزند؟ صدايش را بشنوم؟

گفتم: يقينا خدا با شما و بلکه با همه ى مردم حرف مى زند[۷] ولى شما متوجّه نمى شويد.

گفت: چطور متوجّه نمى شوم؟!

گفتم: الآن ثابت مى کنم که او حتّى ممکن است به چند نحوه با شما حرف بزند و شما تا به حالا متوجّه نشده باشيد.

اوّل آنکه همين الآن که من با شما صحبت مى کنم با آنکه شما با من صحبت کنيد چه فرقى دارد؟

او تبسّمى کرد و گفت: خوب معلوم است وقتى شما با من صحبت مى کنيد دهان و لب و زبان شما حرکت مى کند اراده ى شما مطلب را تنظيم مى کند و خواسته هاى قلبى شما مطرح مى شود.

ولى من که حرف مى زنم دهان و لب و زبان من حرکت مى کند اراده ى من مطلب را مى پروراند و خواسته هاى قلبى من مطرح مى شود.

گفتم: شما وقتى قرآن مى خوانيد، مطلب که مال شما نيست و خواسته هاى قلبى شما مطرح نشده و شما الفاظ آن را تنظيم نکرده ايد بلکه مطلب مال خدا است و حتّى تنظيم حروف را هم خدا کرده است و لب و دهان و زبان شما را هم خدا خلق کرده و مال او است پس اگر با دقّت دقيق علمى و فلسفى به قرآن خواندن خودتان توجّه کنيد مى بينيد که خدا با شما حرف مى زند ولى شما متوجّه نيستيد.

آن جوان گفت: بسيار تحليل خوبى بود علمى، ساده و حقيقت هم جز اين چيزى نيست.

گفتم: باز خدا يک نوع ديگر هم با شما حرف مى زند که لازم است شما به آن توجّه کنيد.

گفت: خيلى خوشحال مى شوم اگر شما آن را هم برايم توضيح دهيد.

گفتم: شما وقتى سخن مى گوئيد چه اعضائى از بدنتان به حرکت در مى آيد و با کدام يک از اينها اين عمل را انجام مى دهيد.

گفت: دهان و لب و زبان را به حرکت در مى آوريم و با آنها حرف مى زنم.

گفتم: صوت چگونه ايجاد مى شود و کلام چگونه بوجود مى آيد؟

گفت: صدا از حلقوم بيرون مى آيد و زبان و لب و دندان او را تقطيع مى کنند و از آن حروف و کلماتى مى سازند و به دست امواج هوا مى سپارند امواج هوا هم آنها را به گوش شنونده مى رساند.

گفتم: اگر کسى حلقوم و يا زبان و لب و دندان نداشته باشد مى تواند صحبت کند؟

گفت: نه، حتما به آنها احتياج دارد.

گفتم: اگر امواج هوا نباشد، مى شود حرف زد؟

گفت: نه، انسان براى آنکه سخنش را به ديگرى برساند حتما احتياج به هوا دارد.

گفتم: پس شما اقرار کرديد که اگر خدا بخواهد مثل من و شما حرف بزند احتياج به لب و دندان و حلقوم و زبان دارد، صداى او را هم هوا بايد به ديگرى منتقل کند و از سوى ديگر مى دانيم که خدا قديم است ولى مخلوقات ايجاد شده و حادث اند پس لب و دندان و زبان و هوا هم حادث اند.

بنابراين محال است که خدا اعمال خود را ولو در تکلّم کردن مبتنى و متّکى به چيزى کند که خود آن چيز حادث باشد.

در اينجا ديدم مثل اينکه آن جوان مى خواهد چشمهايش از حال برود و آثار کسالت در سيمايش ظاهر شده مطلب هم تا حدّى علمى است و من با همه ى هنرى که در ساده کردن مطالب علمى دارم نمى توانم از اين ساده تر اين مطالب را بگويم.

ناگهان پسرم را صدا زدم و گفتم: چقدر به ظهر مانده است حالا ما در سالن هتل نشسته ايم و همراهان که منجمله ى آنها پسر من بود در اتاق هتل بودند و تقريبا بين من و آنها فاصله ى زيادى بود.

آن جوان به من گفت: من ساعت دارم چرا از من نمى پرسيد؟

گفتم: مى خواستم صدايم را بلند کنم تا شما از کسالت بيرون بيائيد.

گفت: من کسل نيستم، ولى چون مطلب علمى بود فکر مى کردم که درست آن را بفهمم.

به هر حال هر چه بود با همين مقدار تنوّع در کلام کسالت برطرف شد.

سپس آن جوان اضافه کرد و گفت: به مطلبتان ادامه بدهيد انشاءاللّه مى فهمم.

گفتم: پس ثابت شد که اگر خدا بخواهد با کسى حرف بزند نبايد از آنچه خود او خلق کرده استفاده کند و نبايد سخن گفتن او متّکى و محتاج به لب و دندان و زبان و هوا و هر چه مثل اينها است باشد.

و بدون ترديد وقتى سخن گفتن بوسيله ى اين وسائل انجام نشد کيفيّتش هم فرق مى کند، يعنى ديگر اين طور حرف نمى زند و چون شما هميشه با اين نحوه از سخن گفتن برخورد کرده ايد از خدا هم توقّع اين گونه حرف زدن را داريد که اگر او با شما اين نحوه سخن نگفت که نبايد بگويد فکر مى کنيد او با شما حرف نزده است.

ولى اگر شما به حقيقت سخن و آنچه نتيجه ى سخن گفتن خدا است برسيد يعنى خدا با شما حرف بزند بدون آنکه لب و زبانى را به حرکت درآورد يا صدائى را از حلقومى بيرون آورد و يا از امواج هوا براى انتقال آن صدا استفاده کند، شما فکر مى کنيد خدا با شما تکلّم نکرده است.

آن جوان گفت: چرا من معتقدم که خدا اگر بدون اين وسائل هم با ما حرف بزند با ما سخن گفته ولى چگونه آن را درک کنيم؟

گفتم: بسيار ساده است اگر شما سخن گفتن خدا را محتاج به لب و دندان و زبان و امواج هوا ندانيد من الآن براى شما ثابت مى کنم که خدا هميشه با شما حرف مى زند.

گفت: خيلى از طرز استدلالات شما لذّت مى برم، خدا کند فراموش کرده باشيد که ديگر از ساعت و ظهر از پسرتان سؤال کنيد چون ما شيعه هستيم چرا مقيّد باشيم که اوّل ظهر نمازمان را پشت سر «حسن خوجه» در مسجد بخوانيم؟

گفتم: اتّفاقا مرا به ياد ظهر و ساعت انداختيد آخر آن دفعه فراموش کردم که اقلاًّ از شما ساعت را سؤال کنم و عاقبت کسى جواب مرا نداد حالا بفرمائيد چقدر به ظهر داريم؟

گفت: هنوز وقت زياد است ولى شما مطلبتان را ادامه بدهيد و کارى به ظهر نداشته باشيد.

گفتم: مگر يادتان نيست که با «حسن خوجه» وعده کرده ايم که ظهر او را ببينيم و بايد مؤمنين به وعده ى خود وفا کنند.

او گفت: حالا شما ثابت کنيد که چگونه همه روزه خدا با ما حرف مى زند؟

گفتم: شما مى دانيد که شيطان هم با آنکه مخلوق خدا است بدون استفاده از اين وسائل با انسان حرف مى زند.

گفت: آن هم بعيد نيست چون او هم مثل خدا زبان و دهان و لب و دندان ندارد.

گفتم: پس چون او بيشتر با مثل من و شما سخن مى گويد بد نيست اوّل از چگونگى حرف زدن او بحث کنيم تا بعد نوبت به حرف زدن خدا با ما برسد.

آن جوان خنديد و مأدّبانه گفت: شيطان با مثل شمائى که زياد حرف نمى زند ولى با مثل من شيطان زياد سربسر مى گذارد چون به من بيشتر کار دارد.

گفتم: اتّفاقا شيطان با همه کار دارد و با همه زياد حرف مى زند ولى من اين جمله را مزاح کردم مى بخشيد.

گفت: متوجّهم لطفا مطلب را ادامه دهيد.

گفتم: هيچ مبتلاء به وسواس شده اى؟

گفت: اتّفاقا از وقتى که راه خدا را پيش گرفته ام تنها چيزى که مرا زياد اذيّت مى کند وسواس است.

گفتم: من در همين مدّت کوتاهى که با شما نشسته ام متوجّه شده ام که شما مبتلاء به وسواسيد.

گفت: از کجا؟

گفتم: پوست لبتان را کنديد و متجاوز از ده مرتبه به آن نگاه کرديد که خونى نباشد.

گفت: درست است. من در طهارت و نجاست وسواس دارم.

گفتم: ممکن است يکى از قضايائى که در اين ارتباط برايتان اتّفاق افتاده نقل کنيد.

خنده اى کرد و گفت: اگر نقل کنم شما مى گوئيد فلانى ديوانه است.

گفتم: از اين ديوانگيها من هم داشته ام شايد من هم براى شما قضيّه اى نقل کنم.

گفت: پس اوّل شما قضيّه تان را بگوئيد بعد من عرض مى کنم.

گفتم: حدود دوازده سال قبل بدون آنکه هيچ اثرى از کسالت سرطان در من وجود داشته باشد خيال مى کردم مبتلا به سرطانم و از طرفى مى ترسيدم به نزديکانم بگويم آنها فکر کنند که من ديوانه شده ام و از طرف ديگر اين فکر، شب و روز مرا سياه کرده بود تا آنکه تصميم گرفتم به طبيب متخصّص مراجعه کنم وقتى نزد او رفتم و گفتم: من فکر مى کنم مبتلا به سرطان باشم!

گفت: کجاى شما درد مى کند؟

گفتم: هيچ جام.

گفت: کى به شما گفته سرطان داريد؟

گفتم: هيچکس.

گفت: پس من مسخره کرده ايد؟

گفتم: نه، آقا شبها تا صبح خوابم نمى برد مثل اينکه يک نفر به من مى گويد تو سرطان دارى و خيلى هم سرطانت پيشرفته است، حتّى گاهى که از خستگى خوابم مى برد مثل آنکه کسى مرا صدا مى زند و مى گويد فراموش نکن که تو مبتلا به سرطانى!

دکتر يک مقدار خنده تحويل من داد و گفت: آقا از شما بعيد است شما مبتلا به وسواس شده ايد.

گفتم: حالا چکار کنم تا يقين کنم سرطان ندارم؟

گفت: خونتان را آزمايش مى کنم اگر سرطان داشته باشيد معلوم مى شود.

گفتم: پس بنويسيد تا من به آزمايشگاه مراجعه کنم شايد از اين ناراحتى نجات پيدا کنم.

او هم نامه اى به آزمايشگاه نوشت ولى در تمام مدّت از قيافه اش پيدا بود که از اين طرز فکر تعجّب مى کند و مرتّب مى خنديد و خلاصه نامه را به من داد و گفت: حالا ممکن است يک وقت بگويد اين آزمايش مثبت است و خداى نکرده شما مبتلا به سرطان هستيد آن وقت چه مى کنيد؟

گفتم: بهتر است خيالم راحت مى شود و من از مرگ نمى ترسم.

نامه ى دکتر را به آزمايشگاه بردم آنها مقدارى خون مرا گرفتند و گفتند: فردا براى نتيجه تشريف بياوريد.

من با خودم فکر کردم که تا فردا نمى توانم صبر کنم اضطراب و نگرانى مرا مى کشد خوب است پولى به اين مستخدم بدهم او برود و از رئيس آزمايشگاه تقاضا کند شايد نتيجه ى آزمايش را همين الآن بدهند.

لذا پول قابل توجّهى به مستخدم دادم او اوّل نمى خواست قبول کند زيرا اين کار از دستش بر نمى آمد ولى وقتى چشمش به اسکناسها افتاد نتوانست از آنها بگذرد به من گفت: شما برويد بيرون دم در آزمايشگاه کنار خيابان بايستيد من ببينم مى توانم براى شما کارى بکنم يا نه؟

چند دقيقه اى بيشتر نگذشت که ديدم ورقه اى در دست دارد مثل اينکه جواب آزمايش خون مرا آورده است.

من هم آن را گرفتم و به نزد همان طبيب رفتم و گفتم: بفرمائيد ببينيد نتيجه ى آزمايش مثبت است يا منفى.

او اوّل تعجّب کرد که چطور به اين زودى جواب آزمايش را داده اند ولى در عين حال نگاهى به ورقه کرد و گفت: مثل اينکه جواب آزمايش شما اين است که شما مبتلا به کسالتى هستيد که چرک وارد خونتان شده است ولى باز دقيقتر به بالاى نامه نگاه کرد و خنديد و گفت: اين جواب آزمايش خون آقاى فلان است که ديروز من نامه اش را نوشته ام سپس گوشى تلفن را برداشت مثل اينکه مى خواست از رئيس آزمايشگاه موضوع را سؤال کند من جريان پول دادنم را به مستخدم و عجله ام را براى او گفتم او فوق العاده متأثّر شد و گفت: حتما اين مستخدم نتوانسته از پولها صرفنظر کند ورقه اى از روى ميز دکتر برداشته و به شما داده است.

بعد نشست و مرا نصيحت کرد و گفت: آقا اين وسوسه را از خودتان دور کنيد شما که مى گوئيد با دعاء همه ى کارها اصلاح مى شود دعاء کنيد کسالتتان رفع شود اگر مى خواست شما مبتلا به سرطان باشيد و آزمايش شما عقلائى مى بود لازم مى شد تمام مردم دنيا اين آزمايش را بکنند!

من از آن به بعد دعائى را که در مفاتيح براى رفع وسوسه از امام عليه السلام نقل شده مى خواندم و زياد «اعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم» مى گفتم تا بحمداللّه وسواسم رفع شد.

آن جوان گفت: من هم هر وقت براى تطهير مى روم و خوب خودم را مى شويم مى بينم مثل اينکه کسى به من مى گويد پاک نشده اى گاهى از اوقات آن قدر آب مى ريزم که خسته مى شوم باز هم فکر مى کنم خودم را نشسته ام.

يک روز آب محدودى داشتم وقتى که تمام شد و ديدم باز هم مثل آنکه کسى از باطنم به من مى گويد پاک نشده اى گريه ام گرفت.

پدرم آمد و از من پرسيد: چرا گريه مى کنى جريان را برايش گفتم.

او به من گفت: حالا فکر کن که پاک نيستى مگر لازم است انسان هميشه پاک باشد.

گفتم: مى خواهم نماز بخوانم.

گفت: مگر وقتى انسان مى خواهد نماز بخواند بايد پاک باشد.

گفتم: پس چه!

گفت: کى گفته که انسان بايد در وقت نماز پاک باشد؟

گفتم: اين دستور خدا است.

گفت: خدا به تو مى گويد که با آن همه آبى که مصرف کرده اى باز هم نجسى؟

گفتم: نه، اينکه وسواس است.

گفت: پس کى به تو مى گويد پاک نشده اى؟

گفتم: معلوم است وسواس از طرف شيطان است.

گفت: به شيطان بگو که من طهارت را براى تو نمى گيرم و يا نمازى که تو دستور داده اى نمى خوانم تو مى خواهى قبول کن که من پاکم يا قبول نکن

ولى خدائى که به من دستور داده که نماز بخوانم و در حال نماز پاک باشم همين مقدار پاکى را که همه دارند از من قبول دارد.

اين نصيحت پدر تا حدّى در من مؤثّر بود ولى هنوز قدرى مبتلا به وسواس هستم.

گفتم: آيا صداى آن کس که به من مى گفت مبتلا به سرطانى يا به تو مى گفت هنوز پاک نشده اى شنيده ايم؟

گفت: نه.

گفتم: آيا مى توانيم بگوييم چيزى و وسواسى در کار نبوده و کسى با ما حرف نزده است.

گفت: نه، همان طورى که شما گفتيد و من هم گفتم آن شيطان بوده و او با ما حرف مى زد و جدّا من هر چه مى خواستم خود را منصرف کنم و حرف او را نشنوم برايم ممکن نبود مثل اينکه صد نفر به من مى گويند هنوز پاک نشده اى؟

گفتم: هيچ توجّه داريد که کم کم به مطلب نزديک مى شويم؟

در مقابل وسوسه، «الهام» است.

خداى تعالى در قرآن مى فرمايد:

«وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَاَلْهَمَها فجورَها وَ تَقْواها».[۸]

(قسم به نفس و کسى که او را آفريده پس به آن نفس الهام مى کند آنچه را که مايه ى پستى او و آنچه را که مايه ى پاکى او است).

پس ملاحظه مى کنيد که الهام به همه ى مردم دنيا مى شود، آيات ديگر و رواياتى هم اين مطلب را تأييد مى کند.

اين الهام همان حرف زدن خدا با انسان است ولى بدون احتياج به زبان و لب و دندان و امواج هوا چون ما زياد به الهامات توجّه نکرده ايم کم کم به کلّى از آن غفلت نموده که سؤال مى کنيم پس خدا چرا با ما حرف نمى زند؟

اگر مى خواهيد سخن الهى را خوب درک کنيد وقتى از خدا حاجتى مى خواهيد بلافاصله بعد از آن گوش دلتان را باز کنيد ببينيد خدا به شما چه جواب مى دهد؟

ممکن است اوائل با خودتان فکر کنيد که خيال مى کنيد خدا با شما حرف زده است، يا مثلاً به شما گفته است که اين حاجت را مى دهم يا نمى دهم يا مثلاً فلان کار خوب را بکن يا فلان عمل زشت را ترک کن.

حقّ داريد بايد هم احتياط را از دست ندهيد حتّى اگر خيال هم نباشد ممکن است وسوسه ى شيطان باشد و شما آن را الهام تصوّر کرده باشيد.

ولى بايد کم کم با اين الهامات آشنا شويد و بين آنها و وسوسه فرق بگذاريد. و من اينجا دستورالعملى که در اين خصوص آزمايش کرده ام و آن را کلمات پيشوايان اسلام هم تأييد مى کند به عرضتان مى رسانم تا با کمال اطمينان بتوانيد گوش دلتان را باز کنيد و الهامات الهى را بشنويد.

اولاً: الهام نورانيّتى دارد که مؤمنين الهام را با وسوسه که يکپارچه ظلمت است قابل مقايسه نمى دانند.

ثانيا: هر زمان که به قلبتان مطلبى القاء شد و شما ندانستيد که آن الهام است يا وسوسه از دو صورت خارج نيست يا حکمى و يا سخنى در اسلام در آن موضوع گفته شده يا نشده است اگر گفته شده ميزان براى تشخيص الهام از وسوسه اين است که اگر موافق اسلام بود الهام است و الاّ اگر مخالف آن بود وسوسه است.

و اگر از حکم آن و يا از معرّفى آن اسلام ساکت است بايد براى تشخيص الهام از وسوسه در اين مورد از عقل و عقلاء کمک گرفت.

و بالأخره بايد انسان زياد آن را تمرين کند، زياد به الهامات اهميّت دهد، طبق دستورى که به انسان الهام مى شود عمل نمايد تا رفته رفته وقتى از اولياء خدا بشود خودش حقيقت الهام را کاملاً درک مى کند و تنها انيس و مونسش خداى تعالى خواهد بود.

آن جوان گفت: آيا خدا از طريق وحى هم ممکن است با ما صحبت کند يا خير؟

من گفتم: تعريف وحى اين است که بگوئيم وحى ارتباط مخصوصى است که خدا با بشر برقرار مى کند.

و تا وقتى به انسان وحى نشود نمى تواند کيفيّتش را بفهمد.

گفت: آيا به غير از انبياء عليهم السلام هم وحى مى شود؟

گفتم: بله، زيرا به صريح قرآن به مادر «موسى» عليه السلام وحى شده با اينکه مى دانيم مادر «موسى» پيغمبر نبوده است.

و خلاصه خداى تعالى تمام گفتار ما را درباره ى حرف زدنش با بشر در يک آيه خلاصه مى کند و چنين مى فرمايد:

خداى تعالى با بشر تکلّم نمى کند مگر از طريق وحى و يا از طريق الهام و يا به وسيله ى فرستادن رسول.[۹]

گفت: از شرحى که در اين خصوص بيان فرموديد متشکرم.

ضمنا نزديک ظهر هم شده بود من و او مهيّاى نماز شديم و به مسجد رفتيم، «حسن خوجه» در مسجد منتظر ما نشسته بود وقتى ديد که آن جوان هنوز با من هست خيلى خوشحال شد و گفت: اين جوان خيلى خودش را از من دور نگه مى دارد و هر وقت هم من مى خواهم در اصول اعتقادات با او صحبت کنم به مطالب معنوى مرا مى کشاند من هم که از آن مسائل اطّلاعى ندارم.

حسن خوجه راست مى گفت: او زياد از امور معنوى اطّلاعى نداشت ولى من مى دانستم که چرا آن جوان زياد مايل نيست با حسن خوجه رفت و آمد داشته باشد زيرا او شيعه بود و نمى خواست که حسن خوجه از اين راز اطّلاع پيدا کند.

من گفتم: بله اتّفاقا با من هم زياد دوست نداشت که در مسائل اعتقادى حرف بزند ولى ما در امور معنوى و روحى با هم حرف مى زديم به هر حال.

نماز ظهر را به امامت حسن خوجه در مسجد خوانديم و من از آنها خداحافظى کردم که به هتل بروم حسن خوجه از من تعهّد گرفت که براى نماز عصر به مسجد حاضر شوم تا بعد از نماز مقدارى در شهر بگرديم، راه برويم، من هم قبول کردم و به هتل رفتم، وقت نماز عصر که به مسجد رفتم ديدم هنوز حسن خوجه به مسجد نيامده ولى آن جوان در مسجد نشسته و منتظر من است.

به آن جوان گفتم: شما صلاح مى دانيد پيشنهادى را که حسن خوجه ظهر به من داد بپذيرم؟

گفت: کدام پيشنهاد؟

گفتم: او مى گفت بعد از نماز عصر در داخل شهر قدرى راه برويم؟

گفت: براى شما عيبى ندارد شهر را تماشا مى کنيد ولى براى او خوب نيست که با يک روحانى شيعه در خيابان قدم بزند زيرا بعضى از اين مردم به عراق و ايران رفته اند و مى دانند اين لباس مخصوص روحانيّين شيعه است.

گفتم: پس براى من هم خوب نيست چون ممکن است يکى به او اين موضوع را بگويد و تمام نقشه ى ما نقش بر آب شود.

گفت: راست است من متوجّه اين موضوع نبودم.

در اين بين حسن خوجه وارد مسجد شد و به اتاق مخصوص رخت کن رفت و لباسش را عوض کرد و بيرون آمد و مستقيم به طرف محراب رفت مثل آنکه ما را نديد و يا نمى خواست ببيند نماز عصرش را خواند بعد از نماز به طرف ما آمد امّا از قيافه اش پيدا بود که از چيزى ناراحت است ولى بعد معلوم شد فقط از اينکه باز ما را با هم ديده ناراحت شده او فکر مى کرد که ما از ظهر تا به حال با هم بوده ايم و لذا من فورا به او گفتم: شما ديرتر از من و من ديرتر از آقاى فلان (يعنى آن جوان) به مسجد آمديم او هم با زرنگى عجيبى بعد از آنکه فهميد ما با هم نبوديم گفت: بله، آقاى … (يعنى آن جوان) بسيار مقدّس است اکثر اوقات قبل از من به مسجد مى آيد و نمازهائى هم مى خواند و دعاء و ذکر زيادى هم مى گويد او معتقد است که بايد قضاى نمازهاى فوت شده اش را بخواند.

بعدها معلوم شد که چون آن جوان شيعه است هميشه زودتر به مسجد مى رود و نماز واجب خودش را تنها مى خواند و بعد با جماعت هم دوباره نماز را از روى تقيّه اعاده مى کند ولى يک روز حسن خوجه از او سؤال مى کند چه نمازى را مى خوانى به او مى گويد: من چند سال نماز نمى خواندم حالا قضاى آنها را مى خوانم.

حسن خوجه پيشنهاد ظهر را دوباره تکرار کرد من عذر آوردم و گفتم: در هتل کارى دارم انشاءاللّه اگر موفّق شديم فردا با هم به جاهاى ديدنى شهر خواهيم رفت.

ولى او گفت: پس من هم با شما به هتل مى آيم تا آنکه وقت نماز مغرب بشود.

من گفتم: مانعى ندارد.

او با من به هتل آمد ولى آن جوان خداحافظى کرد و رفت.

حسن آقا وقتى در سالن هتل به مبل تکيه داده بود و من هم مقابل او نشسته بودم به من گفت: ديشب تا صبح به خواب نرفتم!

گفتم: چرا؟

گفت: تقصير شما بود اشکالات را عنوان کرديد ولى جواب آنها را نداديد و مرا در مذهبم متزلزل کرديد.

گفتم: من که نمى خواستم آنها را بگويم شما اصرار کرديد و حالا هم مهم نيست انشاءاللّه اين اشکالات براى شما با مراجعه به کتابها حلّ مى شود.

گفت: اتّفاقا ديشب بعد از آنکه ديدم خوابم نمى برد کتابهائى که در موضوعات مورد بحث نوشته شده بود مطالعه کردم چيزى دستگيرم نشد، نه اينکه فکر کنيد چيزى نفهميدم بلکه علماء گذشته براى اين مشکلات جواب قانع کننده اى نداده بودند.

گفتم: همين طور است من هم از کتابها تا به حال جواب اين اشکالات را پيدا نکرده ام.

حسن آقا گفت: ديشب عاقبت فکرى به سرم زد با خود گفتم: چند روزى که فلانى اينجا است و منتظر است ماشينش درست شود خوب است که از او تقاضا کنم هر چه از اين قبيل مطالب مى داند برايم بگويد و ضمنا از او بخواهم که مرا به کتابهائى که مى شود از آنها جواب اين اشکالات را پيدا کرد راهنمائيم کند زيرا اين عمل اقلاًّ مرا به کار و مطالعه ى تحقيقاتى وادار مى کند.

گفتم: بعد هم مثل امروز بگوئيد تقصير تو بود که من ديشب به خواب نرفته ام.

گفت: نه، شوخى کردم، بايد من در راه رسيدن به حقايق و معارف اسلام از اين به بعد شبهائى را به خواب نروم.

من هم باز مطالب زيادى از اختلافات شيعه و سنّى و اشکالاتى که شيعيان به روش و اعتقادات اهل سنّت دارند براى او نقل کردم که حتّى يکى از آنها را هم نتوانستيم با کمک يکديگر جوابى برايش تهيّه کنيم.

(بيان اين مطالب در آن روز عصر دو ساعت و بعد از نماز مغرب همان روز باز دو ساعت ديگر طول کشيد و با تشکر حسن آقا بعد از نماز عشاء از من جدا شد و به منزل رفت).

صبحها او ظاهرا در اداره اى مشغول کار بود نمى توانست به هتل پيش من بيايد و اين موضوع را آن جوان فهميده بود.

لذا صبح اوّل وقت آن جوان نزد من آمد و تقاضا کرد که باز براى او در مسائل روحى و معنوى صحبت کنم.

من هم بعضى از مطالبى را که امروز در کتاب «پرواز روح» و کتاب «در محضر استاد» به چاپ رسانده و منتشر کرده ام براى او گفتم.

او حالش عوض شد روز بعد به من مى گفت: ديشب تا صبح به درِ خانه ى خدا درخواست حالات روحى و معنوى مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» را مى کردم و چيزهائى هم همان شب دستگيرم شده بود و مى گفت: شما خطّ فکرى مرا در معنويّات عوض کرديد خدا به شما جزاى خير عنايت فرمايد.

(در اينجا و در پرانتز به شما خوانندگان محترم هم سفارش مى کنم که کتاب «پرواز روح» و کتاب «در محضر استاد» و «سير الى اللّه» را بخوانيد تا به خواست خدا خطّ فکرى صحيحى در مسائل روحى و معنوى پيدا کنيد).

بالأخره پس از چهار روز که در «ارزنجان» مانديم و ماشينمان را درست کرديم اشکالاتى را به آقاى «حسن خوجه» القاء نموديم و مطالب زيادى را در امور معنوى به آن جوان تعليم داديم و بالأخره صبح زودى بود که به طرف شهر «علازيغ» که در جنوب «ارزنجان» واقع است و راه ميان برى است و مستقيم به طرف سوريه مى رود و حدود دويست کيلومتر از «ارزنجان» فاصله دارد حرکت کرديم ولى وقتى يک مقدار از جادّه را رفتيم معلوم شد اين جادّه بسيار خطرناک و کوهستانى و پر پيچ و خم است علاوه ما مى خواستيم پايتخت ترکيه «آنکارا» را هم ببينيم لذا برگشتيم و به طرف «سيواس» که از «ارزنجان» تا آن شهر حدود ۲۸۷ کيلومتر فاصله است حرکت کرديم.

حدود ظهرى بود به شهر زيباى «سيواس» رسيديم از اين شهر به بعد کم کم مردم ترکيه تمدّن و ادب بيشترى از خود نشان مى دادند در اين شهر جريانى که زياد جلب توجّه مى کرد مغازه هاى مشروب فروشى زيادى بود که مشتريهاى فراوانى داشت.

راستى اين مطلب را فراموش کردم که بنويسم در ترکيه مشروبات الکلى فراوان است!

وقتى انسان از مرز وارد ترکيه مى شود از همه چيز بيشتر حتّى در قهوه خانه هاى کنار جادّه انواع مشروبات الکلى روى ميزها گذاشته شده است.

ولى در شهر «سيواس» يا تصادفا ما از ميان بازار مشروب فروشها عبور مى کرديم يا همه ى شهر همين طور بود چون خيلى در اين قسمت از شهر مشروب فراوان بود!

من به همراهان گفتم: اگر چه از وجنات مردم اين شهر معلوم است که چون نزديک به پايتخت اند مؤدّبند ولى به مردمى که تا اين حدّ به مشروبات الکلى علاقه دارند نمى شود اعتماد کرد و لذا بايد سريع از اين شهر به طرف «آنکارا» برويم.

وقتى حرکت کرديم نزديک آخر شهر مهمانخانه اى بود که براى جلب مشترى جوان مؤدّبى را بيرون گذاشته بودند تا از مسافرين براى خوردن غذا دعوت کند، اين جوان وقتى ما را ديد جلو ماشين را گرفت و سلام کرد و با کمال ادب گفت:

آقا بفرمائيد، نهار بخوريد در اينجا استعمال مشروبات الکلى ممنوع است!

حالا يا اين جمله را به خاطر آنکه مى ديد من لباس روحانيّت در بردارم مى گفت و يا آنکه واقعا هم مشروبات الکلى در آن مهمانخانه مصرف نمى شود.

من با همراهان از ماشين پياده شديم و به طرف آن مهمانخانه رفتيم غذاى خوبى به ما داد ضمنا مدير مهمانخانه دوست داشت که با من حرف بزند و کمى هم فارسى را بلد شده بود. ولى طورى فارسى صحبت مى کرد که همه را مى خندانيد، مثلاً مى گفت: «من شما ايرانيها را دوست دارى، ديشب که خواب کرده بودى در خواب شما را مى ديدى که امروز اينجا هستى».

ولى مرد با صفائى بود من به او گفتم: چرا در «سيواس» اين همه مشروبات الکلى مصرف مى شود؟

گفت: چون اين مردم خيلى نادان هستى مضرّات اينها را نمى دانى، آدم عاقل تنها چيزى را که با آن از حيوانات جدا مى شوى با اين ارزانى از دست نمى دهى.

گفتم: منظورتان از چيزى که انسان را از حيوانات جدا مى کند چيست؟

گفت: عقل، کسى که مشروب مى خورى عقل ندارى يک ساعت هم که شده بى عقل مى شوى و مثل حيوانات عربده مى کشى آدم عاقل چطورى به اين آسانى عقلش را از دست مى دهى.

در اين مدّت بچّه ها مرتّب مى خنديدند ولى او چون متوجّه بود که خوب نمى تواند فارسى صبحت کند و آنها براى همين جهت مى خندند خيلى اهميّت نمى داد و بعد هم پول زيادى از ما نگرفت و ما با او خداحافظى کرديم و به طرف «آنکارا» حرکت نموديم.

اوّلين تابلوى که در جادّه مسافت «سيواس» تا «آنکارا» را تعيين مى کرد نوشته بود (۴۴۷ کيلومتر) من ديدم اين راه زيادى است و بايد هر طورى که هست خودمان را قبل از غروب به «آنکارا» برسانيم لذا ديگر در شهرکها و قصبات ميان راه معطّل نشديم و حدود يک ساعت به غروب آفتاب بود که از ارتفاعى چشممان به شهر پر ابهّت و وسيع «آنکارا» پايتخت ترکيه افتاد.

من يک مقدار اوّل وحشت کردم که حالا کجا برويم و چگونه در اين شهر بزرگ هتل مناسبى که از نظر روحى و اسلامى با وضع ما سازش داشته باشد پيدا کنيم!

به فکرم رسيد که سر اوّلين چهارراه در مرکز شهر از پليس راهنمائى کمک بگيريم.

لذا به پليس گفتم: مرا به يک هتل تميز اسلاميک راهنمائى کنيد، وقتى چشمش به لباس من افتاد خيال کرد من عرب هستم به زبان عربى گفت: «على عينى» يعنى: به روى چشم.

و جلو ماشين ما راه افتاد، در وسطهاى يکى از اين خيابانها هتلى بود که او خودش به داخل هتل رفت و يک اتاق نسبتا خوبى براى ما رزرو کرد خلاصه کمال محبّت را به ما نمود.

از اين جريان هم خاطره ى خوشى براى ما باقى ماند چون آن پليس هر که بود ما را شاد کرد خودش را عزيز کرد و بالأخره مايه ى آبروى مملکتش شد.

دو روزى در «آنکارا» بوديم مردم ترک خوب مردمى هستند ولى متأسفانه استعمار آنها را به الکل و قمار و بى بندوبارى و فحشاء دعوت کرده و آنها هم متأسّفانه آن دعوت را پذيرفته اند!

عصرها که کارگرها مرخّص مى شوند اکثرا بدون معطّلى يا به سوى سينماها و يا به قمارخانه ها و يا به ميکده ها و يا به مراکز … رو مى آورند و کمتر سر و کلّه آنها در مساجد پيدا مى شود!

مساجد آنها هم برنامه تبليغاتى صحيحى ندارد تنها سخنرانى و موعظه اى که در مساجد آنها انجام مى شود خطبه هاى روز جمعه است که اوّلاً بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن مشترى ندارد و ثانيا هر چه مى گويند ديکته شده ى دستگاه حکومتى است که تحت تسلّط غرب واقع شده که حتّى نمى توانند روزهاى جمعه را طبق برنامه ى اسلامى تعطيل کنند بلکه آنها روزهاى يکشنبه را طبق برنامه ى مسيحيّت تعطيل مى کنند.

حتما شما فکر مى کنيد که چون ترکيه مسيحى زياد دارد اين برنامه پياده شده است.

ولى نه، اين طور نيست نود درصد مردم ترکيه مسلمانند. تنها فشار استعمار است که آنها را وادار به اين برنامه کرده است.

در اينجا مطلبى يادم آمد که بد نيست تذکر دهم شايد عدّه اى که در کنار نعمت قرار گرفته و قدر نعمت را نمى دانند و از آن همه امتيازاتى که به برکت محبّت و پيروى از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نصيب ملّت ايران شده صرف نظر مى کنند و دائما نق مى زنند قدر اين نعمت عظمى يعنى رسميّت مذهب تشيّع را در ايران بدانند. و آن مطلب اين است:

وقتى ما وارد «آنکارا» پايتخت ترکيه شديم شب جمعه بود، روز جمعه مغازه ها باز و همه مشغول کسب و کار خود بودند هيچ اثرى از تعطيلى روز جمعه و برنامه هاى اسلامى ديده نمى شد.

ولى روز شنبه بازار مهمّ «آنکارا» و «اسلامبول» تعطيل بود. روز يکشنبه هم که مطابق معمول تعطيل رسمى بود و مردم به هيچ وجه پى کسب و کار نمى رفتند مطلبى که از نظر من مهم بود اين بود که وقتى سؤال کردم چرا بازار شما در روز شنبه هم تعطيل است؟!

گفتند: چون اقتصاد بازار ترکيه را يهوديها در دست دارند و آنها روز شنبه را تعطيل مى کنند و خريد و فروش و پول در جريان قرار نمى گيرد طبعا بازار تعطيل مى شود!

من به بدبختى مسلمانها و اينکه چگونه آنها برخلاف دستور اسلام يهود و نصارى را اولياء خود قرار داده اند فکر مى کردم و با خود مى گفتم چرا بايد آنها در مملکت اسلامى اين چنين زمام قدرت اقتصادى کشور اسلامى را در دست بگيرند.

ولى وجود ما مسلمانها علاوه بر اينکه در ممالک غير اسلامى کوچکترين تأثيرى ندارد در مملکت خودمان هم مؤثّر نباشد!

ولى بحمداللّه ايران اين اواخر مى رود تا به کلّى ريشه ى وابستگيهاى شرق و غرب را از جا برکند و حتّى در همان زمانى که ايادى استعمار به وسيله ى عاملينش مى خواست مردم مسلمان ايران را مثل ترکيه صددرصد وابسته کند فرهنگ شيعى (که همان اسلام واقعى است) کيان خود را در مقابل آن همه فشار حفظ کرد و مانع از هرگونه تجاوز به حريم مقدّس استقلال اسلامى خود نمود.

اميد است مردم ايران قدر اين نعمت الهى را بدانند و با اعمالشان بتوانند کارى کنند که فرهنگ اصيل اسلاميشان به ممالک ديگر صادر گردد و يک روز آنها سروران و آقايان مردم دنيا باشند.

قبر «آتاترک» آنکه مردم ترکيه را از نظر دينى و فرهنگى به اين روزگار نشانده در کنار شهر «آنکارا» است اطرافش تفريحگاه است من بدون آنکه بدانم اينجا قبر «آتاترک» است ماشين را کنار خيابان پارک کردم و به طرف آن تفريحگاه و چمن زار رفتم از جوانى که در آنجا ايستاده بود پرسيدم: اينجا چيست؟!

گفت: قبر «آتاترک» است.

گفتم: «آتاترک» چطور آدمى بود؟

گفت: او مردى بود که از محبوبيّتش در ابتداء و از قدرتش در اواخر براى بدبختى ملّت ترک کاملاً استفاده کرده است.

من از اين جمله که خيلى کوتاه ولى پر معنى آن هم از يک جوان تقريبا بيست و پنج ساله خيلى خوشم آمد.

به او گفتم: شما از اهل ترکيه هستيد؟ گفت: بله ولى نه از اين شهر، من اهل «ارزنجان» و علوى هستم و افتخار دارم که پيرو حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستم على آن کسى است که درهم کوبنده ى استعمارگران دنيا تا روز قيامت است.

اين جوان خيلى با کمال بود، تحصيلات دانشگاهيش را با بالاترين معدّلها به پايان رسانده بود، خودش مى گفت: در رشته ى راه و ساختمان تحصيل کرده ام و مهندس شده ام.

اسمش على بود، امّا لقبش را به خاطر آنکه معنى ترکى داشت و من کمتر آن کلمه را شنيده بودم فراموش کردم.

على مى گفت: «آنکارا» شهر زيبائى است اگر مايل باشيد که اين شهر را خوب ببينيد من حاضرم در خدمتتان براى راهنمائى بيايم.

من به او گفتم: اينکه کمال محبّت شما و آرزوى ما است.

لذا چند ساعتى با هم بوديم امّا از شهر «آنکارا» زيباتر، روح پاک و کمالات نفسانى اين جوان بود.

خاطراتى که از کمالات روحى او در ذهن من باقى مانده است صدها برابر از خاطراتى که از زيبائى شهر «آنکارا» به يادم مانده بيشتر است.

حيف که او علوى بود.

(ضمنا نمى دانم اطّلاع داريد که در ترکيه چهارده ميليون علوى يعنى على اللّهى وجود دارد يا نه؟!).

اينها در حقيقت شيعيانى هستند که مربّى نداشته اند و خودرو در مذهبشان رشد کرده اند.

اين جوان در اين دو سه ساعت سخنانى در مسائل مختلف سياسى، اجتماعى و اخلاقى مى گفت که کمتر دانشمندى را ديده ام در اين سن اين گونه جامعيّت داشته باشد.

من در اينجا نمى توانم آنچه را که او گفته نقل کنم زيرا آنها را يادداشت نکرده ام و بلکه فراموش هم کرده ام ولى از باب نمونه چند جمله از اظهارات او را براى جوانان عزيز وطنمان نقل مى کنم:

على مى گفت: من هيچگاه سراغ خواب نمى روم هميشه خواب به سراغ من مى آيد.

على مى گفت: تا بيدارم کوچکترين فرصت را در کار و کوشش از دست نمى دهم و از وقتى خودم را شناخته ام حتّى پنج دقيقه هم بيکار نبوده ام.

على مى گفت: من عاشق علم و دانشم و کمتر اتّفاق افتاده که نسبت به دانشمندان و کتب علمى اظهار عشق نکنم.

على مى گفت: من به نظم در کارهايم بسيار معتقدم و هميشه قبل از شروع در هر کارى آن را منظّم مى کنم.

على مى گفت: اين زمامداران و سياستمداران مانند بچّه هائى هستند که هميشه يک بعدى فکر مى کنند و هيچگاه مصالح ملّت را در نظر نمى گيرند.

حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام اين گونه نبود و لذا بچّه هاى زمامدار او را به بازى نمى گرفتند و او هم در بازى آنها شرکت نمى کرد.

على اين کلمات را به قدرى پخته و آگاهانه بيان مى کرد که مرا مبهوت ادب و لياقت خود نموده بود و حتّى دوست داشتم شرحى بر کلماتش بزنم ولى در اين کتاب که مى خواهم بيشتر به سرگذشتهاى زودگذر بپردازم از آن صرفنظر مى کنم.

از على سؤال کردم: چرا شما با اين کمالات در ميان مذاهب عالم مذهب علويها را انتخاب کرده ايد؟

گفت: اين سنّيها نسبت به «على بن ابيطالب» عليه السلام خيلى بى انصافى مى کنند و حال آنکه «على» عليه السلام بزرگترين مرد فضيلت و والاترين مقام انسانيّت را دارد، او قابل مقايسه با ديگران نيست تا آنکه مثل ديگران خليفه ى «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله باشد و در رديف آنها قرار بگيرد.

گفتم: شما از مذهب شيعه اطّلاعى داريد؟

گفت: من هم در حقيقت شيعه هستم ولى چون در ترکيه شيعيان زياد مبلّغ ندارند من اطّلاع زيادى از عقائد آنها ندارم. و کتابهاى شيعه هم به زبان ترکى بخصوص به خطّ لاتين ترجمه نشده است.

در اينجا من وظيفه ى خود دانستم در آن يکى دو ساعتى که با او هستيم اصول اعتقادات شيعه را براى او خلاصه کنم و ضمنا او را وادار کردم که با روحانى فعّال و ارزنده شيعه که در استامبول زندگى مى کند در ارتباط باشد و از مذهب شيعه بيشتر تحقيق کند او هم قبول کرد و با من خداحافظى نمود و رفت، خدا همراهش باد.

پس از آنکه دو روز در «آنکارا» مانديم به طرف «اسلامبول» حرکت کرديم در بين راه حدود ظهرى بود به شهرى که از «آنکارا» ۳۰۰ کيلومتر فاصله داشت به نام «ازميت» رسيديم.

اين شهر بسيار خوش آب و هوا و با صفا و زيبا بود اين شهر داراى باغات فراوانى بود و در شمال درياى مرمره قرار گرفته و منظره ى بسيارى زيبائى داشت، پس از صرف غذا با آنکه هنوز ظهر نشده بود به طرف مسجدى که در آن نزديکى زيبائيش جلب توجّه ما را مى کرد رفتيم، مرد نسبتا مسنّى پاچه هاى شلوار را بالا زده بود و پلّه هاى مسجد را مى شست. وقتى ديد ما مى خواهيم به داخل مسجد برويم گفت:

کجا مى رويد هنوز ظهر نشده است؟

گفتم: مستحب است که مسلمان به انتظار نماز چند دقيقه اى در مسجد بنشيند.

ديگر چيزى نگفت ما هم در مسجد طورى نشسته بوديم که تمام اعمال او را زير نظر داشتيم.

او پس از آنکه پلّه ها را شست و داخل مسجد را جارو کرد پشت بلندگوى مسجد رفت و با صداى بدى اذان گفت ولى در تمام اين مدّت با صورت بهم کشيده و عبوس به ما نگاه مى کرد.

ما تا اينجا فکر مى کرديم که او خادم مسجد است و نمى دانستيم چرا از ورود ما ناراحت است.

ولى وقتى وارد رخت کن مسجد شد و لباس روحانيّت پوشيد و در ميان محراب نشست تازه فهميديم که او خادم مسجد نبوده بلکه امام جماعت است و اتّفاقا کسى هم براى نماز به مسجد نيامده و کاملاً از وجناتش پيدا بود که حالا ديگر توقّع دارد ما پشت سر او نماز بخوانيم و اينکه در وقت کار ناراحت به نظر مى رسيد به خاطر آن بوده که وقتى ما مى خواهيم پشت سر او نماز بخوانيم نبايد او را در آن حال مى ديديم.

من به خاطر آنکه او فکر نکند مسجد شستن يا اذان گفتن از نظر من کار بدى بوده، فورا نماز ظهر و عصر را در وقتى که او مشغول نماز نافله بود خواندم و در صف اوّل ايستادم و منتظر اقامه ى جماعت شدم.

يکى دو سه نفر ديگر هم آمدند او وقتى برگشت و ديد من پشت سر او ايستاده ام خيلى خوشحال شد و حتّى نتوانست خود را کنترل کند و چيزى نگويد و لذا گفت: خيلى خوب کرديد که به صف جماعت ملحق شديد من فکر مى کردم شما نمى خواهيد نماز جماعت بخوانيد لذا از آمدنتان ناراحت بودم.

من گفتم: اشتباه فرموديد، ما براى نماز جماعت به مسجد آمده بوديم و چقدر خوشحال شديم که شما آن قدر متواضعيد که همه ى کارها را خودتان انجام مى دهيد.

او در اينجا مى خواست مطلبى بگويد و توضيحى بدهد يادش آمد که براى نماز ايستاده است و نبايد زياد معطّل شود.

نماز ظهر را خواند سپس طبق معمول ائمّه ى جماعت اهل سنّت بدون معطّلى برگشت و رو به ما نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام شد.

ما در اين بين مى خواستيم حرکت کنيم برويم که او با اشاره دست، به ما فهماند بنشينيد من با شما حرفى دارم.

ما نشستيم عجله اى نداشتيم زيرا تا غروب هنوز وقت زيادى بود و تا «اسلامبول» هم بيشتر از ۱۸۲ کيلومتر راه نبود.

پس از آنکه تعقيبات نمازش را خواند رو به من کرد و گفت: اين مسجد بودجه اى ندارد و از طرف اوقاف به من در ماه پنج هزار ليره بيشتر نمى دهند (البتّه آن روز ليره ى ترکى معادل دو ريال ما بود بنابراين در ماه هزار تومان به او مى دادند). از من همه ى کارها را هم مى خواهند بايد مسجد و حتّى توالت آن را نظافت کنم.

اذان بگويم اگر کسى مرد براى او فاتحه بکشم، اينجا کنار جادّه است با توريستها که اکثرا کافرند خوشروئى کنم، روزهاى جمعه نماز جمعه و خطبه ى آن را بخوانم و هر چه به من دستور مى دهند و لو آنکه بر خلاف … (اينجا جلو دهانش را گرفت و ترسيد و سرى تکان داد و ديگر چيزى نگفت).

من گفتم: حقوقتان هم خيلى کم است شما با اين حقوق چطور زندگى مى کنيد آيا مردم تبرّعاتى هم به شما مى دهند؟

خنده اى کرد و گفت: اوّل ببينيد مردمى به اين مسجد مى آيند تا آنها به من چيزى بدهند.

حتّى چند مرتبه به اوقاف پيشنهاد کرده ام که يک خادم براى نظافت و حفاظت اموال مسجد استخدام کنيد به من مى گويند مانعى ندارد ولى بايد حقوقش را خودت بدهى.

آيا اين انصاف است؟

چند شب قبل با آنکه درِ مسجد را محکم قفل زده بودم دزد آمده فرش مسجد را برده آنها مرا مسئول کرده اند و مى خواهند پولش را از حقوقم کم کنند!

و خلاصه بيچاره درددل کرد دلم به حالش سوخت.

از او پرسيدم: چقدر درس خوانده اى؟

گفت: دوره ى دانشگاه «الازهر» را ديده ام.

من با خود فکر کردم که اگر تمام مردم مسلمان به دستورات اسلام مانند روحانيّت شيعه توجّه مى کردند محتاج به بودجه اى که از طرف دولت براى آنها تعيين شود نمى بودند و آنها هم با اين فلاکت زندگى نمى کردند و بلکه از خمس استفاده مى کردند و ديگر لازم نبود هر چه دولت نامسلمانشان به آنها دستور مى دهد در سخنرانيها براى مردم بگويند.

من از آن امام جماعت دلجوئى کردم و خداحافظى نموديم و به سوى «اسلامبول» حرکت کرديم.

همان طورى که قبلاً نوشتم از «ازميت» تا «اسلامبول» ۱۸۲ کيلومتر بيشتر نبود ولى اين قسمت از راه بسيار زيبا و ديدنى بود.

اکثر راه در کنار درياى مرمره قرار گرفته و مشجّر و خوش آب و هوا است

وقتى به شهر زيباى «اسلامبول» رسيديم اوّل چيزى که از آن شهر جلب توجّه مى کرد پلى بود که آسيا را به اروپا وصل مى کند.

اين پل به نام «بسفر» معروف است و طول قوس آن ۱۰۰۷۴ متر است و در سال ۱۹۷۳ ميلادى ساخته شده است.

کشتيهاى بزرگ از زير اين پل عبور مى کنند!

اين پل يکى از پانزده پل بزرگ معلّق جهان است!

ما از اين پل عبور کرديم و در حقيقت از آسيا به اروپا وارد شديم، قسمت اروپائى «اسلامبول» خيلى زيباتر از قسمت آسيائى آن است.

در اينجا شايد توضيح اين مطلب لازم باشد که بگويم شهر «اسلامبول» از طرف شمال متّصل به درياى «سياه» و از طرف جنوب به درياى «مرمره» (که اين دريا به درياى «اژه» متّصل است) و آبى که در زير اين پل قرار گرفته درياى «مرمره» و «اژه» را به درياى «سياه» متّصل مى کند.

و ضمنا اين پل از شرق به طرف غرب کشيده شده و خشکى آسيا را به خشکى اروپا متّصل مى نمايد.

وقتى وارد قسمت اروپائى «اسلامبول» شديم من به يک راننده تاکسى که در کنار خيابان ايستاده بود گفتم مى توانى ما را به يک هتل تميز اسلامى هدايت کنى؟

او هم محبّت کرد و گفت: عقب سر من بيائيد.

ما عقب سر او رفتيم و يکى دو نوبت هم سر چراغهاى قرمز از او عقب مانديم ولى او ايستاد تا ما باز به او رسيديم و بالأخره اين مرد با کمال محبّت ما را به يک هتل خوبى راهنمائى کرد.

در اين هتل مشروبات الکلى ممنوع بود و اين ممنوعيّت به سه زبان عربى، انگليسى، فارسى به وسيله ى تابلوئى که بالاى سر مدير هتل به ديوار نصب شده بود اعلام مى شد. خلاصه هتل خوبى بود.

ضمنا من آدرسى از دانشمند مجاهدى که در آن زمان رهبر شيعيان ترکيه و نماينده ى مراجع تقليد شيعه در «اسلامبول» بود داشتم.

لذا پس از آنکه همراهان را در آن هتل مستقر کردم به سراغ ايشان رفتم، خوشبختانه وقتى از مدير هتل آدرس معظّم له را پرسيدم به من گفت: ايشان در همين خيابان به فاصله ى پنج ساختمان آن طرفتر منزل دارند.

خيلى خوشحال شدم که نزديک منزل او هتل ما قرار گرفته است و لذا يکسره به منزل معظّم له رفتم ايشان تصادفا در منزل بودند بزرگوارى و خونگرمى و محبّت او به قدرى زياد بود که خستگى سفر را به کلّى از من برد.

چند روزى که در «اسلامبول» بودم اين مرد با فضيلت تمام وقتش را صرف مصاحبت با من کرد.

او مرا همه جا مى برد. همه ى ديدنيهاى «اسلامبول» را به من نشان داد. و براى من برنامه هاى مختلفى تنظيم نمود.

ابتداء ايشان برنامه اى براى من به خاطر ديدن آثار اسلامى و مساجد معروفى که در «اسلامبول» است ترتيب داد.

ضمنا لازم به تذکر است که در اين شهر ۱۴۱۲ مسجد وجود دارد و مردم، اين شهر را شهر هزار مناره مى گويند.

کلمه ى «بول» به زبان ترکى به معنى «پر» است و لذا اسم اين شهر را که قبلاً «قسطنطنيّه» بوده به اين منظور «اسلامبول» گذاشته اند که بگويند امروز پر از اسلام شده است.

ولى متعصّبين بى دين ترک که از اسلام خوششان نمى آيد اسم اين شهر را «استامبول» گفته اند و جمعى از مسلمانها هم به پيروى از اين متعصّبين با آنکه خودشان مى گويند «استامبول» در ترکى معنائى ندارد در عين حال باز هم در نوشتجات و مکالماتشان به جاى «اسلامبول» «استامبول» مى نويسند.

به هر حال از اين بحثها بگذريم شايد فائده ى زيادى نداشته باشد برگرديم به شرح برنامه هائى که براى من گذاشته بودند.

روز اوّل براى من برنامه ى ديدن چهار مسجد مهمّ «اسلامبول» تنظيم شده بود:

۱ ـ مسجد ايا صوفيا:

اين مسجد قبلاً کليساى بزرگ «قسطنطنيّه» بوده و به اسم «سانتا صوفيه» معروف بوده است.

پس از آنکه اسلام اين شهر بزرگ را فتح کرد اين کليسا را به مسجد تبديل نمودند.

ساختمان اين مسجد در سال ۵۳۲ توسط امپراطور «ژوستى» به معمارى «نته ميوس» بنا گرديده است.

اين مسجد ۲۶۵ پا طول و ۱۰۲ پا عرض دارد.

ارتفاع آن تا گنبد ۱۸۴ پا است.

شبستان اين مسجد به روى چهار رواق استوار شده است.

کف اين مسجد از سنگهاى مرمر رنگين و موزائيک طلائى گرانبهائى پوشيده شده و سنگ فرشها در قالبهائى از کاشيهائى با تصوير شخصيّتها و چهره هاى مذهبى جاى گرفته است.

اوّل صبحى بود که با دوست عزيزم، دانشمند مذکور وارد اين مسجد شديم ولى متأسّفانه مشاهده شد که اين مسجد به موزه تبديل گرديده و توريستهاى خارجى از آن ديدن مى کنند و حتّى نماز خواندن در آن از طرف رژيم غرب زده ى ترکيه ممنوع اعلام شده است!

اگر مسلمانها مانند صدر اسلام به نماز و مراسم مذهبى پاى بند مى بودند همان گونه که اين کليسا به مسجد تبديل شد باز هم کليساهائى را به مسجد تبديل مى کردند، نه آنکه همين مسجد به موزه و محلّ تردّد غير مسلمانها تبديل گردد.

۲ ـ مسجد سلطان احمد:

پس از ديدن مسجد «اياصوفيا» به مسجد «سلطان احمد» که در مقابل «اياصوفيا» قرار گرفته رفتيم آن هم در درجه ى دوّم مسجد بسيار پر اهميّتى بود.

۳ ـ مسجد بايزيد:

اين مسجد بسيار با شکوه و با عظمت است و در ميدان «بايزيد» و مقابل دانشگاه قرار گرفته است.

۴ ـ ينى جامع:

«ينى جامع» (که به معنى مسجد نو است) در کنار درياى «مرمره» قرار گرفته و منظره ى جالبى دارد.

اين چهار مسجد را که مهمترين مساجد «اسلامبول» است در روز اوّل ورودمان به آن شهر ديديم.

در اين روز جريان جالبى اتّفاق نيفتاد که قابل ذکر باشد.

روز دوّم صبح زود دوست مذکورمان به هتل آمدند و گفتند: امروز مى خواهيم شما را به موزه هاى «اسلامبول» ببريم.

و چون ديدن آنها وقت زيادى مى گيرد خوب است زودتر حرکت کنيم تا به آنجا برويم.

ما هنوز صبحانه نخورده بوديم از ايشان تقاضا کرديم که اجازه بدهند صبحانه بخوريم و حرکت کنيم لذا درست ساعت ۸ صبح بود که از درِ هتل بيرون آمديم و به طرف موزه ى «توپ کاپى سرائى» رفتيم.

اين موزه بسيار وسيع و جالب بود و همه نوع آثار قديمى و باستانى از ظروف و کتيبه ها و خطوط خوش نويسان و انواع جواهرات در آن وجود داشت.

ولى در ميان اين موزه ى باعظمت هشت چيز بيش از همه اشياء ديگر درخشش فوق العاده اى داشت.

اوّل: خرقه ى شريف

در يک اتاق آينه کارى نسبتا بزرگى که شبيه به حرمهاى «ائمّه» عليهم السلام بود ولى به درش قفل محکمى خورده بود.

از پنجره ى آن صندوقى از طلا و نقره که در وسط اتاق قرار داشت ديده مى شد که مى گفتند: در اين صندوق قباى مبارک «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله وجود دارد و سالى يک مرتبه روز تولّد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در مسجد «اياصوفى» اين قبا را در معرض تماشاى مردم مى گذارند.

حالا صحّت و سقم اين موضوع را من نمى دانم ولى آن قدر اين قبا اهميّت داشت که شايع بود دولت عربستان سعودى حاضر شده مقدار زيادى از نفتش را به ترکيه بدهد و اين قبا را بگيرد ولى دولت ترکيه به او نداده بود.

دوّم:

قسمتى از درِ خانه ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود.

يعنى، در قسمتى از اين موزه ى با عظمت يک لنگه درِ چوبى ساده ى معمولى ديده مى شد که مى گفتند: اين درِ خانه ى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است.

حالا آن قبا و اين در چرا در موزه ى «اسلامبول» بود و در مدينه نبود شرحى دارد که چون مختصر است برايتان نقل مى کنم.

امپراطور عثمانى که پايتخت خود را در «اسلامبول» قرار داده بود و عربستان سعودى و عراق و سوريه و لبنان و اردن و چند کشور ديگر را زير نفوذ خود داشت تا توانست اشياء گران قيمت و پر اهميّتى را که در اين اراضى چه در موزه ها و چه در اماکن مقدّسه وجود داشت در موزه هاى پايتخت جمع آورى کند و اين «در» و «قبا» را هم از مدينه به «اسلامبول» بياورد و پايتخت کشورش را از همه جهت مستغنى کند.

سوّم:

الماس بزرگى که ظاهرا در دنيا مثل آن يافت نمى شود به نام «گوهر شب چراغ» در گوشه ى اين موزه مى درخشيد.

چهارم:

«قاب طلائى» از حجرالاسود که انسان را به ياد آن سنگ سياهى که دلها را منوّر مى کند مى اندازد.

پنجم:

در يک ميز بزرگ پشت شيشه چهار شمشير به ترتيب قد، گذاشته شده که مى گويند شمشير کوتاه متعلّق به ابى بکر و شمشير بعدى مال عمر و شمشير ديگر مال عثمان و شمشير بزرگتر که بالاى شمشيرها قرار گرفته متعلّق به حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

ششم:

در پشت جعبه آينه اى موئى با تشريفات خاصّى گذاشته اند که مى گويند اين موى محاسن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است و در قسمت ديگر همان جعبه آينه دندانى است که مى گويند اين دندان «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که در جنگ احد کفّار و مشرکين آن را شکسته اند.

هفتم:

سنگى از مرمر که جاى پائى بر آن نقش شده که مى گويند اين جاى پاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

هشتم:

متن نامه «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به مقوقس پادشاه عظيم قبط که بر روى پوستى نوشته شده است.

پس از ديدن اين موزه که حدود دو ساعت طول کشيده بود به موزه هاى «آرکئولوژى» رفتيم در اين موزه ها اسکلت موميائى شده و آثار قديمى ماقبل از اسلام بسيار بود، مردم ترکيه آنها را نشانه ى تمدّن مردم قرون گذشته ترکيه و قسطنطنيّه مى دانند.

تقريبا دو ساعت هم در اين موزه ها و موزه ى وسائل جنگى که به ترکى آن را «دلمه باغچه سارائى» مى نامند بوديم.

ولى ديگر خوب خسته شده بوديم لذا به هتل رفتيم و غذا خورديم و استراحت کرديم.

من حدود ساعت چهار بعد از ظهر تنها از هتل بيرون آمدم تا مقدارى در خيابانهاى اطراف گردش کنم يکى دو خيابان که پياده رفتم به قطعه زمينى که هنوز روى آن بنائى ساخته نشده بود در کنار ساختمانهاى مرتفع شهر «اسلامبول» برخوردم.

چند کودک (که به زبان ترکى با هم دعوا مى کردند) خطّ هائى روى آن زمين کشيده بودند هر کدام خود را مالک و صاحب اختيار يکى از اين خطوط دائره اى مى دانستند.

جوانى که بعدا معلوم شد تبريزى است پهلوى من ايستاده بود و او هم مثل من به دعواى آنها نگاه مى کرد.

ولى فرق او با من اين بود که من نمى دانستم آنها بر سر چه نزاع مى کنند امّا او مى دانست و زبان آنها را هم مى فهميد.

آن جوان تبريزى به ترکى به من گفت: مى بينيد اينها چه مى کنند!

من به فارسى گفتم: چون ترکى نمى دانم از نزاع آنها اطّلاعى ندارم.

جوان تبريزى به فارسى گفت: شما فارسيد؟

گفتم: بله.

گفت: اينها چهار خطّ دايره اى کشيده اند که مى بينيد، هر يک از دايره ها را به نام يکى از ممالک همجوار ترکيه گذاشته اند روى آن يکى اسم ايران را نوشته و به روى دائره ى وسطى اسم ترکيه و طرف راست اسم عراق و به طرف چپ اسم شوروى و روى اين دائره جلوئى اسم سوريه را نوشته اند.

من نگاه کردم ديدم درست مى گويد.

امّا در وسط هر يک از اين خطوط دائره اى يک نفر به عنوان شاه و يا رئيس جمهور ايستاده و اعلام کرده اند که کسى حق ندارد به خاک ديگرى تجاوز کند ولى يکى از آنها پايش را به دائره ى خاک ديگرى گذاشته و دعوا درگرفته است.

ضمنا پيرمردى که معلوم بود سروصداى بچّه ها اذيّتش کرده از پنجره اى که مسلّط بر اين زمين بود سرش را بيرون آورده و به بچّه ها نگاه مى کند، مثل اينکه منتظر فرصت مناسبى است که به بچّه ها چيزى بگويد و احيانا آنها را از آنجا بيرون کند.

اوّل کودکى که پايش را روى خاک ترکيّه گذاشت و از مقرّرات تخلّف کرد بچّه اى بود که روى خاک شوروى[۱۰] ايستاده بود بلافاصله رئيس جمهور ترکيّه به او حمله کرد و با فريادى او را از خاکش بيرون نمود.

بعد کودکى که روى خاک ايران ايستاده بود نوک پايش را روى خاک ترکيه گذاشت باز رئيس جمهور ترکيه مثل قبل فريادکنان مشتى به سينه ى شاه ايران زد و او را هم از خاکش بيرون نمود.

بچّه ى ديگرى که خود را رئيس جمهور عراق که آن وقت «حسن البکر» بود مى دانست با يک دورخيز از وسط خاک عراق به ميان خاک ترکيه پريد و رئيس جمهور ترکيه با او گلاويز شد و نزاع آنها بالا گرفت و به کتک کارى و مشت و لگد رسيد، بالأخره سائر رؤساى جمهور و حتّى شاه ايران به کمک عراق رفتند سروصدا و دعواى عجيبى شده بود که ديگر حوصله ى آن پيرمرد پشت پنجره به سر آمد اوّل فريادى به سر آنها کشيد که بس کنيد!

چرا اين قدر شما سروصدا مى کنيد!

چرا همديگر را مى زنيد؟

مگر شما پدر و مادر نداريد؟ ولى آنها اعتنائى نمى کردند جنگ مغلوبه شده بود حتّى ما دو نفر هم هر چه کرديم نتوانستيم آنها را از هم جدا کنيم.

بالأخره آن پيرمرد مجبور شد يک چوب از داخل منزل بردارد و آنها را از آن زمين بيرون کند و خطّ ها را بهم بزند و مدّتى هم آنجا بايستد تا ديگر برنگردند.

پس از مشاهده ى اين بازى من به آن جوان تبريزى گفتم: جالب بود.

گفت: آقا کجايش جالب بود اتّفاقا خيلى هم بازى خنکى بود.

گفتم: فرض کنيد اگر اين زمين بزرگ شود و اين کودکان هم به همان مناسبت بزرگ شوند غير از آن چيزى است که امروز در دنيا اتّفاق مى افتد؟

اينها به مقتضاى سنّشان زمين کوچکترى را انتخاب کرده اند. ولى شاهان و رئيس جمهورها زمين بزرگترى را براى حکمفرمائى تملّک نموده اند.

آن جوان گفت: درست است فقط حالا جاى آن پيرمرد خالى است که چوب بردارد و اينها را از اين ممالک بيرون کند و حدود و مرزها را بهم بزند و مردم را از ناراحتى و جنگ و خونريزى نجات دهد.

در اينجا من پرسيدم: شما اهل کجائيد و چه مذهب داريد؟

گفت: من اهل تبريزم و شيعه هستم.

گفتم: شما اگر شيعه هستيد چطور پيرمرد اين جريان را نمى شناسيد؟

گفت: منظورتان حضرت «ولىّ عصر» عليه السلام است؟

گفتم: بله، وقتى قدرتمندان بر سر مسائل سياسى آن قدر به جان هم افتادند که براى مردم مزاحمت ايجاد کردند حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه با شمشير خروج مى کند و اين خط کشيها و مرزبنديها را برهم مى زند و طاغوتها را از اين ممالک بيرون مى کند و حکومت واحد جهانى را بوجود مى آورد و عدل و داد را بر سراسر جهان بشريّت حکمفرما مى نمايد.

گفت: شما اين دو موضوع را با هم خيلى خوب و عالى تطبيق داديد پس بايد براى آنکه اين بچّه هاى زمامدار هر چه زودتر سروصدا و نزاعها را خاتمه دهند از خدا خواست که «امام زمان» عليه السلام بيايد و دنيا را پر از عدل و داد کند و حکومت واحد جهانى را برقرار نمايد.

پس از ديدن اين جريان به منزل آن دوست مذکور رفتم زيرا قرار بود که براى نماز مغرب و عشاء به مسجد «والده خان» که اوّلين مسجد شيعيان در «اسلامبول» است بروم و بعد از نماز سخنرانى کنم.

لذا با معظّم له به آن مسجد رفتم.

اين مسجد در وسط کاروانسرائى است که آن را سراى «والده خان» مى گويند و دويست سال قبل ساخته شده است اطراف آن قبلاً تجّار شيعه حجره داشته و مشغول تجارت بوده اند ولى امروز جمعى از اهل سنّت هم در اطراف آن مسجد سکونت پيدا کرده اند.

بعضى از مطّلعين مى گفتند: در گذشته دو هزار نفر ايرانى اطراف اين مسجد سکونت داشته اند!

و نيز مى گفتند: شيعيان ترکيه در عيد نوروز که آن را با عيد غدير يکى مى دانند يعنى معتقدند که در اوّلين سالى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را به روى دست بلند کرد و او را به خلافت نصب نمود يعنى روز هيجدهم ذيحجّه مصادف با روز اوّل فروردين (عيد نوروز) بوده است!

لذا هر سال شيعيان ترکيه جشن باشکوه و مفصّلى در روز اوّل فروردين بر پا مى کنند و عيد غدير و عيد نوروز را در آن مسجد با هم جشن مى گيرند.

حتّى مى گفتند: «سلطان عبدالحميد» پادشاه مقتدر عثمانى با کالسکه ى مخصوص در آن روز به سراى «والده خان» مى رفته و در جشن شيعيان شرکت مى کرده است.

از عجائبى که در آنجا مشاهده شد اين بود که اهل سنّت اعتقاد عجيبى به آن مسجد داشتند و نذر و نياز براى آن مى آوردند و حاجت مى گرفتند!

در دفتر مسجد عکس مراجع تقليد شيعه نصب شده بود و کتابخانه ى قابل توجّهى هم داشت.

ضمنا؛ زير نظر دوست مذکورمان بيش از سى جلد از کتب دانشمندان شيعه به ترکى ترجمه شده و به خطّ لاتين به طبع رسيده بود که فهرست آن کتابها در آنجا ثبت شده است.

در اين کتابخانه و مسجد از يک مرد خدمتگزار و عالم و دانشمند دينى زياد ذکر خير مى شد.

اين روحانى خدمتگزار در يکى از مسافرتها وقتى به «اسلامبول» مى رسد مدّتى در مسافرخانه اى اقامت مى کند تا وضع روحى و احتياجات معنوى مردم «اسلامبول» را به دست بياورد و لذا پس از مدّتى متوجّه مى شود که آنها از نظر اعتقادات و احکام دين کاملاً فقيرند، او به همين جهت کتابهائى را به ترکى ترجمه مى کند و به چاپ مى رساند و در اختيار مردم «اسلامبول» مى گذارد تا بتوانند عقائد و احکام خود را تعليم بگيرند که مى توان به عنوان نمونه کتاب «دينين اساسلارى» ريشه هاى دين که اين کتاب در اصول اعتقادات و کتاب «دينين عمللر» احکام دين که در فروع دين نوشته شده را اسم برد.

فردى از نمازگزاران مسجد نقل مى کرد که يک روز عالم مذکور به منبر رفته بود و سخنرانى جالبى در حضور جمعيّت زيادى که يادم نيست به چه مناسبت در مسجد جمع شده بودند کرده و مردم را متوجّه دين و خدا و حقائق اسلام نموده بود و مى خواست سخنش را تمام کند که يکى از ايرانيها ولى مزدور و معلوم بود که ساواکى است و از ايران براى مأموريّتى آمده از جا برخاست و گفت: در آخر منبر بايد براى شاه ايران دعا کنيد ايشان با آنکه کاملاً در خطر بود نپذيرفت و گفت: من اين کار را نمى کنم خود او براى محمّد رضا شاه و پدرش دعا کرد و سپس آتاترک و تمام سلاطين عثمانى را هم دعا نمود.

در اينجا آن روحانى خدمتگزار با کمال شجاعت گفت: فراموش کردى براى معاويه و يزيد دعا کنى آنها را هم دعا کن. که بعدها معلوم شد اين گفتار و آن دعا نکردن اسباب زحمت براى معظّم له گرديده بود.

بالأخره آن شب که من آنجا رفته بودم جمعيّت قابل توجّهى در مسجد براى نماز جماعت جمع شده بودند که اين اجتماع نشانگر محبوبيّت و اعتماد مردم نسبت به امام جماعت مسجد بود.

پس از اداء نماز جماعت معظّم له چند جمله به عنوان معرّفى من سخن گفتند و سپس من پشت تريبون قرار گرفتم و حدود ۴۵ دقيقه پيرامون نقش اسلام در تأمين سعادت انسانها و جامعيّت قوانين آن براى جمعيّتى که در مسجد حضور داشتند سخنرانى کردم که تا حدّى مورد توجّه حاضرين واقع شد.

در اينجا شايد شما توقّع داشته باشيد که من متن سخنرانيم را براى شما بنويسم و چند صفحه از اين کتاب را پر کنم ولى سليقه ى خود من اين است که در اين کتاب از مطالب يکنواخت ولو آنکه به چند صفحه پايان پذيرد خوددارى کنم و خواننده را خسته نکنم، بالأخره؛

صبح روز سوّم به ملاقات استاد «عبدالباقى کلپنارلى» رفتيم.

ايکاش شما هم همراه ما مى بوديد، شما هم آن قيافه ى نورانى و ملکوتى اين بزرگترين دانشمند ترکيه، اين عالم جليل، اين ولىّ خدا را مى ديديد.

ايکاش شما هم به زيارت اين مرد هشتاد و چند ساله اى که تمام عمرش را در راه خدمت به اسلام گذرانده و بيش از صد جلد کتاب در دفاع از حريم تشيّع به چاپ رسانده و در بين مردم سنّى مذهب و متعصّب ترک منتشر کرده موفّق مى شديد و مثل من هر وقت به ياد آن ملاقات باشکوه مى افتاديد لذّت مى برديد.

من معتقدم که اگر کسى بخواهد سلمان زمانش را ببيند، شيعه ى واقعى را زيارت کند و نمونه اى از اعمال و رفتار و اخلاق خاندان عصمت و طهارت را مشاهده نمايد بايد به «اسلامبول» برود و استاد «عبدالباقى کلپنارلى» را زيارت کند.

من اگر مى دانستم که از ملاقات اين مرد بزرگ تا اين حدّ لذّت مى برم روز اوّل خدمتش مى رسيدم.

ولى چه کنم نه اطّلاعى از چنين گنجى در گوشه ى «اسلامبول» داشتم و نه راه بلد بودم تا خودم بتوانم در اوّلين فرصت به محضرش برسم.

به هر حال جاى شما خالى بود در قسمت آسيائى «اسلامبول» اين مرد بزرگ در يک خانه ى چوبى مشرف بر درياى «مرمره» در حالى که منظره ى مسجد «ايا صوفيا» و مسجد «سلطان احمد» از آن طرف دريا، با شکوه خاصّى ديده مى شد زندگى مى کرد.

او را هيچگاه مادر بدون وضو شير نداده بود!

او تمام روزهائى که روزه اش مستحب بوده از اوّل بلوغ تا سنّ هشتاد سالگى روزه گرفته بود!

او از اوّل عمر تا وقتى که من او را ديدم همه ساله ايّام البيض ماه رجب را در مسجد جامع معتکف شده بود و حتّى يک سال هم اين عمل عبادى را ترک نکرده بود!

او با شيرينى عجيبى فارسى حرف مى زد و حتّى اشعارى به فارسى در رثاء مرحوم آيه اللّه العظمى «علاّمه ى امينى» گفته بود و در آخر آن قصيده، مادّه ى تاريخ فوت معظّم له را به اين جمله اظهار فرموده بود «جاودانه غدير امينى».

او در زمان «آتاترک» استاد دانشگاه بود و به عنوان «پرفسور کلپنارلى» او را مى شناختند و با همه ى اختناقى که از طرف «آتاترک» در تبليغات مذهبى بوجود آمده بود جز ترويج اسلام و مذهب تشيّع کارى نداشت.

او کتابهاى قطورى به نام «تاريخ اسلام» و کتاب «شرح زندگى اميرالمؤمنين» و کتاب «تشيّع در طول تاريخ» و کتاب «زندگى دوازده امام :» را به چاپ رسانده و معارف جعفرى را از اين راه بين دانشمندان و علماء متعصّب اهل سنّت در ترکيه منتشر کرده بود.

او کتابى به نام «تصوّف در صد پرسش» نوشته و مى گفت: من پس از يک عمر تحقيق در شناخت طريقتهاى اهل تصوّف به اين نتيجه رسيدم که اسلام با تصوّف به هيچ وجه قابل جمع نيست.

او به قدرى به اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله علاقه داشت که وقتى نام آنها برده مى شد از گوشه هاى چشمش اشک شوق جارى بود و قلب و دلش يکپارچه مملوّ از محبّت آنها بود و خلاصه ملاقات اين مرد بزرگ به قدرى پر فائده بود که اگر بخواهم در وصفش چيزى بنويسم بايد کتاب مفصّلى به نامش تأليف کنم. خدا ما را قدردان زحمات اين بزرگان قرار دهد.

«شايد باور نکنيد ولى حقيقت دارد وقتى در تاريخ ۱۵/۶/۱۳۶۱ مشغول نوشتن اين کتاب بودم و به اين قسمت از شرح حال استاد «پروفسور کلپنارلى» رسيده بودم. خبر رسيد استاد «پروفسور کلپنارلى» در اسلامبول از دنيا رفت.

اين خبر ناگوار به قدرى در من تأثير داشت که هيچگاه آن را فراموش نمى کنم و هميشه متأثّرم که چرا موفّق نشدم يکبار ديگر او را زيارت کنم خدا او را رحمت کند و ما را موفّق به پيروى از اهداف مقدّسه ى اين مردان بزرگ بفرمايد».

مرحوم استاد «کلپنارلى» نقل مى کرد که: اسلامبول به وسيله ى «سلطان محمّد فاتح» در ۵۲۰ سال قبل فتح شده و او نام «قسطنطنيّه» را به «اسلامبول» تغيير داده است.

مرحوم استاد «کلپنارلى» مى گفت: مؤسّس سلاطين عثمانى شخصى به نام «اطمان» بود که شيعه بوده و در حقيقت نام آنها «سلاطين اطمانى» بوده و تا نيمه ى قرن نهم تمام خلفاى بعدى هم شيعه بوده اند که نام آنها به قرار زير است:

۱ ـ «سلطان اطمان غازى» ـ تاريخ جلوس ۶۹۹.

۲ ـ «سلطان اورخان» ـ تاريخ جلوس ۷۲۶.

۳ ـ «سلطان مراد» ـ تاريخ جلوس ۷۶۱.

۴ ـ «سلطان پيلديرم بايزيد» ـ تاريخ جلوس ۷۹۱.

۵ ـ «سلطان چلبى محمّدخان» ـ تاريخ جلوس ۸۱۶.

۶ ـ «سلطان مراد دوّم» ـ تاريخ جلوس ۸۲۴.

۷ ـ «سلطان محمّدخان» ـ تاريخ جلوس ۸۵۵.

قبور اين عدّه از سلاطين در بورساى ترکيّه است و نام مقدّس محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام روى قبر آنها نوشته شده است!

در اين تاريخ بود که اختلاف بين «آق قويونلو» و «قره قويونلو» درگرفت و خلافت به دست سنّى ها افتاد يعنى «بايزيد دوّم» روى کار آمد!

بعد از او پسرش «ياور سليم» در سال ۹۱۸ بر تخت سلطنت نشست.

در اين موقع در زمان «شاه اسماعيل صفوى» که در ايران مذهب تشيّع به عنوان مذهب رسمى اعلام مى شد «سلطان ياور سليم» به بهانه ى وحدت اسلامى با شاه اسماعيل به نبرد پرداخت و چون آتش جنگ فرو نشست، به قلع و قمع شيعيان ترکيه پرداخت که مشهور است سلطان «ياور سليم» بيش از هشتاد هزار نفر شيعه را در آسياى صغير کشت! و نام سلاطين اطمانى را به سلاطين عثمانى تغيير داد.

از استاد «کلپنارلى» در آن روز تاريخى استفاده هاى زيادى کرديم. مطالبى از معنويّات و حقائق و علوم هم مطرح شد که در اين کتاب مجالى براى نقل آنها نيست.

در روز چهارمى که در شهر «اسلامبول» بوديم به سوى جزائرى که در وسط درياى «مرمره» است رفتيم.

در اين دريا پنج جزيره سرسبز و پر درخت وجود دارد.

اين جزائر سرسبز به قدرى خوش آب و هوا است که اکثر ثروتمندان اسلامبول در آنجا منزل ييلاقى دارند و کاملاً آماده ى براى استراحت و آرامش اعصاب است.

ما چون فرصت زيادى نداشتيم تنها به يکى از اين جزائر به نام «بيوک آدا» يعنى جزيره ى بزرگ که پنجمين جزيره است رفتيم.

حدود يک ساعت و نيم با کشتى در درياى «مرمره» طول کشيد تا به آنجا رسيديم.

اين جزيره بزرگترين و زيباترين جزائر پنجگانه است.

اين جزيره از همه جهت جامعتر و کاملتر است.

اين جزيره مسجد دارد، کليسا دارد، جائى براى راهبه ها دارد و تمام وسائلى که در شهرهاى بزرگ بايد وجود داشته باشد از قبيل: درمانگاه و پزشک و سوپرهاى بزرگ و غيره در اين جزيره هست.

وسائل موتورى به خاطر سروصدائى که ممکن است داشته باشد و آرامش جزيره را بهم بزند و يا هواى آن را کثيف کند وجود ندارد. در آنجا وسيله ى نقليّه منحصر به کالسکه هاى اسبى است که به سم اسبها به جاى نعل، لاستيک بسته اند تا صدا نکند مى باشد!

خلاصه انسان وقتى در ميان اين جزيره قرار مى گيرد معنى آرامش را متوجّه مى شود و لذّت راحتى اعصاب را کاملاً لمس مى کند.

شبها از آن طرف درياى «مرمره» چراغهاى «ازميت» جلوه ى خاصّى به منظره ى اين جزيره داده است.

نزديک ظهرى بود که ما وارد اين جزيره شديم در آن روز با همان کالسکه هاى مخصوص تمام جزيره ى سرسبز «بيوک آدا» را گردش کرديم.

تمام خيابانها و باغات و قسمت جنگلى آن را ديديم.

حدود غروب آفتاب تنها صدائى که آرامش اين جزيره را بهم زد آواز ملايم و روحبخش قرآنى بود که از مسجدى به عنوان مقدّمه ى اذان به گوش مى رسيد. ما هم با آنکه کاملاً خسته بوديم مثل همه ى مسلمانها به طرف مسجد رفتيم.

اين مسجد با آنکه توقّع مى رفت پر جمعيّت باشد زيرا تنها مسجدى بود که در آن جزيره وجود داشت در عين حال بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن کسى ديگر در آن نبود.

امام جماعتى هم داشت که برخلاف انتظار اطّلاعات مذهبيش خوب بود. ما به او اقتداء کرديم او پس از نماز طبق عادتى که ائمّه ى جماعت اهل سنّت دارند برگشت و رو به مأمومين نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام شد ولى چون يکى از همراهان ما با مهر نماز مى خواند امام جماعت بيشتر از همه به او نگاه مى کرد شايد هم معظّم له عمدا اين کار را کرده بود که سر حرف را با او باز کند، همين طور هم شد.

امام جماعت اعتراض کرد که چرا به مهر سجده مى کنيد؟ ما هم همان استدلالاتى که در «ارزنجان» براى «حسن خوجه» کرده بوديم با مختصرى کم و زياد براى اين امام جماعت گفتيم، او هم مرد منصفى بود استدلال را قبول کرد و از ما خواست که درباره ى مظلوميّت «فاطمه ى زهراء» و حقّانيّت حضرت «على بن ابيطالب» عليهماالسلام بحثى کنيم ما هم مطالبى درباره ى اذيّتهائى که بعضى از اصحاب به «فاطمه ى اطهر» عليهاالسلام وارد کرده و حقوق او را ضايع نموده بودند بيان کرديم که شرحش مفصّل است و انشاءاللّه بعضى از آنها را در همين کتاب مى آوريم.

به هر حال آن مباحث حدود يک ساعت طول کشيد و آن امام جماعت علاوه بر آنکه از سخنان صريح ما ناراحت نشد خيلى هم خوشحال گرديد که چيزى ياد گرفته و اطّلاعى از يک قسمت از تاريخ اسلام پيدا کرده است صبح فردا به «اسلامبول» برگشتيم.

وقتى به «اسلامبول» رسيديم دوستان، ما را به مسجد «اسکودار» (سيّد احمد درپى) که در ميان قبرستان ايرانيان واقع است بردند اين مسجد و قبرستان را سيّد احمد نامى (طبق آنچه در لوحى سنگى نوشته شده) براى محبّين «اهل بيت عصمت و طهارت» عليهم السلام وقف کرده و امروز به عنوان قبرستان ايرانيان معروف شده است.

شيعيان در روزهاى عيد فطر و عيد قربان و سائر مراسم اجتماعى و مذهبى در اين مسجد جمع مى شوند. و حتّى در روز عاشورا حدود شصت هزار نفر اطراف اين مسجد يعنى در قبرستان ايرانيان که محلّ وسيعى است اجتماع مى کنند و به عزادارى مى پردازند.

در آن روز پليس در قسمت آسيائى «اسلامبول» که اين مسجد در آنجا واقع است وضع خاصّى بوجود مى آورد!

در بين شيعيان «اسلامبول» رسم است که در روز عاشورا هر کسى که حاجتى دارد يک کيلو قند براى اين مسجد مى آورد که گاهى تقريبا حدود چهار تن قند جمع مى شود!

اين مسجد محراب جالب و زيبائى از کاشيهاى اصفهان دارد.

و بالأخره آخرين جائى که عصر روز پنجم توقّفمان در «اسلامبول» ديديم و زيارت کرديم قبر «ابو ايّوب انصارى» بود.

اين زيارتگاه با عظمت که در محلّه ى «ايّوب سلطان» اسلامبول واقع است و اکثر شخصيّتها و مورّخين اسلامى مثل «ابن بطوطه» يادى از آن کرده اند به قدرى مورد توجّه مردم مسلمان اسلامبول است که وقتى حاجيها مى خواهند به مکه عزيمت کنند بايد مبدأ حرکتشان از کنار قبر حضرت «ابوايّوب انصارى» باشد.

اين مکان مقدّس محلّ اجتماع اهل دل است و ما هم به سهم خود در آن روز از روح با عظمت «ابو ايّوب انصارى» بى بهره نبوديم خدا او را رحمت کند.

پس از آنکه پنج روز در «اسلامبول» مانديم، صبح روز ششم به قصد «آنکارا» و يا در حقيقت به قصد رفتن به سوريه از اسلامبول حرکت کرديم. بعد از ظهر همان روز به «آنکارا» رسيديم در اين سفر دو روز بيشتر در «آنکارا» نمانديم جريان جالبى که در اين شهر و در اين سفر اتّفاق افتاد اين بود که:

 

«سرگذشت عجيب يک کور»

صبح روز اوّل که از هتل بيرون آمدم ديدم در کنار يکى از خيابانهاى آنکارا مرد کورى نشسته و جمعى دور او مانند شاگردان که به دور استاد حلقه مى زنند جمع شده اند! او هم گاهى جک مى گويد، به دولت انتقاد مى کند، شخصيّتهاى معروف ترکيه را به باد مسخره و استهزاء مى گيرد، گاهى کلمات حکمت آميز و سخنان علمى و اخلاقى مطرح مى کند، آيات قرآن را از حفظ مى خواند!

و لذا هميشه يک مشت مشتريهاى پروپا قرصى به خصوص از جوانها اطرافش جمع مى شوند.

يکى از اين جوانها وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا اين مرد اعجوبه است به پنج زبان خوب مسلّط است ترکى، فارسى، عربى، انگليسى، فرانسوى و بسيارى از مطالب علمى را به آسانى حل مى کند!

گفتم: اين مرد از اوّل کور بوده يا بعدها کور شده است؟

گفت: نمى دانم ولى مى شود از خود او سؤال کرد چون بسيار خوش اخلاق است.

من به خاطر آنکه تجربه کنم ببينم مى تواند فارسى صحبت کند يا نه از او پرسيدم: شما از اوّل کور بوده ايد يا بعدا نابينا شده ايد؟

به فارسى بسيار سليس به من جواب داد و گفت: من بعدا کور شده ام ولى خدا را شکر مى کنم که اگر از راه حکمت درى را برويم بسته، زرحمت درِ ديگرى را برويم گشوده است.

من حافظه ى خوبى دارم، درک و احساس فوق العاده اى دارم، ولى در زمانى که چشم داشتم اين حافظه و درک و احساس را نداشتم. و چون خيلى مدّت است که با يک فارس زبان صحبت نکرده ام مايلم اگر شما وقت داشته باشيد گوشه اى با هم بنشينيم مقدارى حرف بزنيم و چون کنار خيابان مزاحممان مى شوند، بيا با هم به اتاقى که شبها من در آنجا مى خوابم برويم تا با خيال راحت صحبت کنيم.

گفتم: مانعى ندارد با تو مى آيم.

از جا حرکت کرد مثل کسى که چشم دارد بدون عصا به طرف خانه اش مى رفت، من هم با او مى رفتم، تا آنکه به خانه اى رسيديم، کليدى از جيب در آورد و در را باز کرد.

او يک اتاق در اين خانه بيشتر نداشت ولى چون کور بود صاحب خانه از او توقّع آنکه سر زده وارد نشود نداشت.

ولى امروز که من همراه او بودم متوجّه اين نکته بود که نبايد سرزده وارد شود لذا با صداى بلند گفت: يا اللّه و به زبان ترکى گفت: من امروز ميهمان دارم کسى سر راه نباشد.

ما وارد منزل شديم کسى هم سر راه نبود شايد هم صاحب منزل از خانه بيرون رفته بود چون تا وقتى من در آنجا بودم صداى کسى در خانه بلند نشد.

ابتدا به من اصرار کرد که بالاى اتاق بنشينم ظرف ميوه اى از يخچال بيرون آورد و جلو من گذاشت.

سپس درِ صندوقى را باز کرد و عکسهائى از جوانيها و ايّام تحصيلش و مدارک تحصيلى و کارنامه هايش را به من نشان داد!

صورت چروکيده ى امروز او يک روز بشّاش و با نشاط بوده!

چشمهاى کور امروز او يک روز درشت و نرگسين بوده!

موى سفيد و چرکين امروز او يک روز سياه و برّاق بوده!

لباسهاى پاره و وصله خورده ى امروز او يک روز بهترين لباس فاخر و قيمتى بوده!

من با ديدن اين عکسها، فوق العاده متأثّر شدم.

گفتم: پدر، بهتر از هر سخن اين است که شما سرگذشت خود را از آن روز تا امروز برايم نقل کنيد زيرا با ديدن اين عکسها و مدارک و کارنامه ها حسّ کنجکاوى عجيبى در من به وجود آمده و مايلم سرگذشت شما را از اوّل تا به آخر بدانم.

گفت: من هم اتّفاقا به دو منظور اين عکسها و مدارک را به شما نشان دادم يکى آنکه حسّ کنجکاوى شما را تحريک کنم، که شرح حال مرا از من درخواست کنيد و ديگر آنکه من زمينه اى براى حرف زدن با شما را داشته باشم زيرا خيلى دوست دارم فارسى حرف بزنم، ولى ممکن است مقدارى طول بکشد اگر خوب گوش مى دهيد من جريان را نقل کنم.

گفتم: البتّه استفاده مى کنم، سپس ادامه داد و گفت: من دوران تحصيلات ابتدائى و متوسّطه و دانشکده ادبيات رشته ى زبان را در «آنکارا» به پايان رساندم، من در خانواده ى مرفّه و ثروتمندى زندگى مى کردم، دخترى از اهالى سوريه در دانشکده عاشق و دلباخته ى من شد من با او ازدواج کردم، زندگى خوبى داشتيم، عشق و محبّت و گرمى فوق العاده اى کانون زندگى ما را تشکيل مى داد.

زبانهاى فارسى، انگليسى و فرانسه را تعليم گرفتم و چون شوق زيادى به مکالمه ى اين زبانها داشتم بر اين زبانها خوب مسلّط شدم.

عربى را هم زنم به من تعليم داد، چون او عرب و اهل سوريه بود.

امتياز روزنامه اى را هم گرفته بودم و از درآمد آن زندگى خود را مى گذراندم.

گاهى هم به عنوان مترجم مرا نزد وزراء و احيانا رئيس جمهور، وقتى مهمان خارجى داشتند مى بردند.

ولى از تماس با آنها خوشم نمى آمد زيرا از جوانى يک فرد آزاديخواه و روشنفکر بودم.

آنها براى دو روز رياست، تحت فرمان ابرقدرتها و استعمارگران قرار مى گرفتند و مى گفتند ما بايد زير حمايت آنها باشيم و الاّ نمى توانيم زندگى کنيم.

روزى در کنار يکى از خيابانهاى «آنکارا» براى سوار شدن به تاکسى ايستاده بودم که يک تاکسى خالى جلوى پايم ترمز کرد من به تاکسى سوار شدم و به طرف مقصد مى رفتم.

راننده ى تاکسى در عين آنکه تقريبا مرد مسنّى بود خيلى دوست داشت زنها را بيشتر سوار کند، تا آنکه سه نفر زن را عقب تاکسى سوار کرد و من هم که جلو تاکسى نشسته بودم طبعا مزاحمتى براى آنها و براى من در بين نبود و تا اينجا همه ى کارها عادى انجام مى شد و به طرف مقصد مى رفتيم.

در بين راه يکى از زنها ناگهان فريادى زد و مشغول گريه کردن شد من خيلى متأثّر شدم رو به آنها کردم و گفتم: چرا اين زن گريه مى کند؟

يکى از آنها گفت: اگر کمى صبر کنيد عرض مى کنم، ولى چيزى نگفت تا آنکه آن زن از گريه ساکت شد و من هم به مقصد نزديک مى شدم.

دلم طاقت نياورد گفتم: خانم نگفتيد چرا ايشان گريه مى کنند من روزنامه نگارم اگر گرفتارى و يا ناراحتى داشته باشيد مى توانم کارى انجام دهم.

آن زنى که گريه مى کرد به زن نسبتا مسنّى که پهلويش نشسته بود گفت: خيلى خوب شد. به همين آقا مى گوئيم ولى بايد با ما پياده شود تا فرصتى باشد که جريان را از اوّل تا به آخر براى او شرح دهيم. و باز مشغول گريه کردن شد من دلم سوخت و از طرفى کار لازمى هم نداشتم ولى محلّى که آنها پياده مى شدند با مقصد من چند خيابان دورتر بود در عين حال گفتم: مانعى ندارد.

ولى راننده تاکسى به من گفت: شما بايد دو کورس کرايه بدهيد آن زنى که گريه مى کرد به راننده تاکسى گفت: آقا مانع خير نشويد من کرايه ى اين آقا را مى دهم.

راننده تاکسى گفت: بسيار خوب هر که مى خواهد بدهد من اين آقا را براى رساندن به اين خيابان سوار کرده ام حالا مى خواهد در سه خيابان بالاتر پياده شود چرا اضافه کرايه اش را نگيرم؟

من به راننده تاکسى گفتم: من هم نمى خواستم شما مرا از اين خيابان تا آنجا مجّانى ببريد و خودم کرايه ام را دو برابر مى دهم.

به هر حال هر طورى بود راننده تاکسى ما را به محلّى که خانمها مى گفتند برد و چون من پول خورد نداشتم طبعا بيشتر معطّل شدم تا بقيّه ى پولم را از راننده بگيرم.

راننده تاکسى در اين فرصتى که آنها پياده شده بودند و من هنوز سوار بودم و بقيّه ى پولم را مى گرفتم سر به گوش من گذاشت و گفت: جوان تو حيفى مبادا اينها سرت را کلاه بگذارند.

من فکر کردم که اين راننده به من توصيه مى کند که مبادا من با آنها رفاقت نامشروع پيدا کنم.

لذا به او گفتم: خاطرت جمع باشد من از اين زنها زياد ديده ام و من متأهلم.

راننده ى تاکسى ديگر چيزى نگفت شايد هم ديگر فرصت حرف زدن برايش باقى نمانده بود و رفت، من عقب آن زنها رفتم ولى منزل آنها باز هم دو خيابان آن طرفتر بود به آنها گفتم: پس چرا شما اينجا پياده شديد؟

گفتند: اين راننده بداخلاق بود مى ترسيديم که اگر به او بگوئيم ما را اينجا بياورد بدخلقى کند.

من چيزى نگفتم ولى اين کار و آن توصيه مرا به ترديد انداخته بود و نسبت به آنها ظنين شده بودم.

بالأخره آنها درِ خانه اى را زدند جوان نسبتا گردن کلفتى در را باز کرد وقتى چشمش به آنها افتاد با تندى و خشونت فوق العاده اى به آن زن مسن گفت: باز اين فلان فلان شده را به منزل برگردانديد!

آن زن مسن با خواهش و تمنّا تقاضا کرد که چون اين آقا براى حلّ اختلاف به منزل ما آمده اند شما اجازه بدهيد اين دفعه وارد منزل بشود اگر اختلاف شما با او حلّ نشد ما خودمان او را از منزل بيرون مى کنيم!

من از اينجا به بعد کاملاً مى ترسيدم که مبادا حقّه اى در کار باشد و چند مرتبه هم تصميم گرفتم وارد منزل نشوم ولى غرورم اجازه نداد که اظهار ضعف کنم و خلاصه وارد منزل شدم.

خانه ى بسيار بزرگى بود، اتاقهاى اين منزل در انتهاى آن خانه قرار داشت و از درِ حياط دور بود.

من با آن جوان به طرف آن اتاقها مى رفتيم ولى زنها جلوتر از ما وارد اتاقها شدند در بين راه من به آن جوان گفتم: اين خانم همسر شما است!

گفت: بله.

گفتم: با هم اختلاف داريد؟

گفت: بله.

گفتم: چه اختلافى داريد؟

گفت: برويم در اتاق بنشينيم معلوم مى شود ولى زير لب مى گفت: پس شما هنوز از اختلاف ما اطّلاعى نداريد؟

گفتم: من در تاکسى بودم اين خانم همسر شما گريه مى کرد، من دلم سوخت خواستم از ناراحتيش اطّلاع پيدا کنم آنها مرا به منزل دعوت کردند تا جريان را براى من بگويند شايد بتوانم رفع ناراحتيش را بکنم.

گفت: بسيار خوب شايد نفس شما اين زن را به راه راست هدايت کند!

من خواستم بيشتر از اين علّت اختلاف را تحقيق کنم که به درِ اتاق رسيده بودم و او پشت سر من قرار گرفته بود و مشت محکمى به پشت من زد و مرا به داخل اتاق انداخت و کيف مرا گرفت و درِ اتاق را از روى من بست، معلوم شد زنها هم وقتى وارد اين اتاق شده اند از طرف ديگر بيرون رفته اند و آن در را هم آنها از پشت بسته اند!

من ابتدا يک مقدار داد و فرياد کردم ولى فائده اى نداشت و معلوم بود که صدايم به جائى نمى رسد به فکر چاره جوئى افتادم و از طرفى هم متحيّر بودم که آنها با من چه خواهند کرد و چرا اين عمل را انجام دادند آنها از من چه مى خواهند؟!

شايد يک ساعت بيشتر نگذشته بود که آن زن مسن به درِ اتاقى که من آنجا محبوس بودم آمد و گفت: اين جوان حرفه اش کلاه بردارى و دزدى است و شوهر دختر من است و اينکه دخترم در تاکسى گريه مى کرد براى آن بود که چرا اين چنين شوهرى دارد و علاوه ديروز او را از منزل بيرون کرده بود و او به منزل ما آمد، ولى من امروز او را برداشتم و آوردم که با شوهرش آشتى بدهم که اين اتّفاق افتاد او حالا رفته چند نفر از رفقايش را بياورد تا با شکنجه و کتک از شما پول بگيرد و براى آنکه لو نرود احتمالاً شما را خواهد کشت ولى من در اين فرصت مى خواهم اگر بتوانم شما را نجات بدهم چون شما با نيّت پاکى همراه ما آمده بوديد و مى خواستيد به ما کمک کنيد.

من که فوق العاده ترسيده بودم به التماس افتادم و گفتم: خواهش مى کنم هر چه زودتر مرا از اين منزل نجات بدهيد چون ممکن است او با رفقايش بيايد و ديگر محبّت شما دير شده باشد.

گفت: من اگر شما را نجات بدهم او من و دخترم را مى کشد ولى اگر شما دو عمل انجام دهيد ممکن است از کشتن من و دخترم صرفنظر کند.

گفتم: چه بايد بکنم؟

گفت: يکى اينکه هر چه پول داريد به من بدهيد تا به او بدهم. ديگر اينکه به خطّ خود آنچه من مى گويم بنويسيد و امضاء کنيد و به من بدهيد.

من گفتم: مانعى ندارد فورا آنچه پول و يک انگشتر قيمتى که در دست داشتم درآوردم و به او دادم و کاغذ و قلمى از جيب بيرون آوردم و گفتم: بفرمائيد هر چه مى گوئيد مى نويسم.

او گفت: بنويس!

اينجانب … در روز … وارد منزل فلانى شدم و قصد تجاوز به همسرش را داشتم ولى چون عملى انجام نشده بود او مرا اين دفعه بخشيد ولى اگر بار ديگر با همسر او حرف بزنم يا به درِ خانه ى او بروم حقّ دارد مرا به دست پليس بدهد و قانون، مرا به کيفر اعمالم برساند.

امضاء ….

من هر چه گفتم: آخر خانم شما از من کمک خواستيد اين جزاى نيکى من بود؟!

گفت: من چه کنم مطمئنّم که اين نامرد با غير از اين راضى نمى شود و اگر هم بمانيد و الآن فرار نکنيد يقينا او مى آيد اين پولها را از شما مى گيرد و شايد شما را مجبور کند که آنچه در بانک داريد به او حواله بدهيد و بعد هم براى آنکه مبادا او را لو دهيد احتمال دارد شما را بکشد من يک دفعه يادم آمد که اتّفاقا پانصد هزار ليره در بانک دارم و در ته چک دسته چکم نوشته شده است و کيف هم که دست آنها است پس بهتر اين است که هر چه مى گويد انجام دهم و لااقل جانم را خلاص کنم.

گفتم: اگر اين مطلب را بنويسم شما کيفم را به من مى دهيد.

گفت: بله، کيف شما را نبرده اينجا است من نگاه کردم ديدم کيف را پشت در گذاشته است.

گفتم: بسيار خوب مطلب را تکرار کنيد تا بنويسم او دوباره مطلب را تکرار کرد من هم هر چه گفت، نوشتم و امضاء کردم و به او دادم وقتى آمدم دم در اتاق و کيف را برداشتم که بروم ديدم آن جوان با دو جوان ديگر آن سوى خانه ايستاده و با هم حرف مى زنند آن زن به من گفت: شما برويد داخل اتاق ببينم من مى توانم او را با اين قرارداد راضى کنم يا نه؟

من وارد اتاق شدم او در را به روى من دوباره بست و رفت و ديگر تا شب از آنها خبرى نشد!

وقتى هوا کاملاً تاريک شده بود آن جوان در را باز کرد و وارد اتاق شد و به من گفت: ديگر نمى توانى از دستم فرار کنى تو عقب زن من مى افتى و حتّى به حريم خانه ى من تجاوز مى کنى الآن سزايت را مى دهم من که کاملاً خودم را باخته بودم به دست و پاى او افتادم گفتم: مرا ببخش.

گفت: محال است تو را رها کنم دو ماه است پى تو مى گرديم تا امروز اين خانم تو را پيدا کرده است!

من اينجا به فکر افتادم که اگر اصل جريان برخوردم را با زنها براى او نقل کنم شايد رفع اشتباه بشود و مرا آزاد کند.

لذا به او گفتم: شما جريان برخورد مرا با اين زنها مى دانيد؟

گفت: بله برخورد شما را با اين زنها امروز و با زن من از دو ماه قبل موبمو و دقيق اطّلاع دارم.

ولى اين جمله را که گفت فوق العاده ناراحت شده فريادکنان با فحّاشى به طرف من دويد و مشتى به سر من کوبيد که بى هوش روى زمين افتادم و ديگر نفهميدم چه شد بعد از چند ساعت که بهوش آمدم خود را در اتاق تاريکى که هيچ جا را نمى ديدم مشاهده کردم ولى هواى آن اتاق بسيار گرم و کثيف بود احساس کردم که اگر با اين هوا تا صبح بمانم خفه مى شوم از جا برخاستم دست به در و ديوار کشيدم تا شايد پنجره اى پيدا کنم و آن را باز نمايم هوائى وارد اتاق شود تا قدرى راحت تر نفس بکشم دستم به شيشه اى رسيد گمان کردم که شيشه ى پنجره است هر چه کردم پنجره خيالى باز نشد با خودم گفتم: من که مجرم شناخته شده ام پس چرا با شکنجه بميرم بهتر اين است که اين شيشه را بشکنم تا هواى آزاد وارد اتاق شود و لااقل تا صبح راحت نفس بکشم، بالأخره هر طور بود با زحمت زياد شيشه را شکستم و قدرى نفس راحت و عميق کشيدم و خيال مى کردم که هواى تازه اى وارد اتاق شده است.

تا صبح در آن اتاق بودم اگر چه از ترس و نگرانى خوابم نمى برد امّا خوشحال بودم که توانسته ام بدون مزاحمت هواى تازه اى وارد اتاق کنم.

ولى صبح که هوا روشن شد با کمال تعجّب ديدم آنچه شکسته ام آينه اى بوده که به ديوار نصب شده و چون پشت آن به مقدار ده سانت با ديوار فاصله داشته هواى مختصرى که احتمالاً سرد هم بوده وارد اتاق شده! و اين فقط يک تلقين بوده است!

به هر حال صبح ديدم مرا در اتاق زيرزمينى سرداب مانندى انداخته اند و هيچ توجّهى به من نمى کنند و الآن نزديک يک شبانه روز است که نه آب و نه غذا و نه محلّ مناسبى براى زنده بودنم دارم صدايم را به گريه بلند کردم و ناله مى زدم که ديدم آن جوان با چند پليس به در آن سرداب آمدند و پليس ابتدا نامه اى را که روز قبل نوشته بودم و به آن زن داده بودم به من نشان داد و گفت: اين خطّ تو است گفتم: بلى ولى توضيحى دارد که بايد عرض کنم!

پليس گفت: لازم نيست و به من دستبند زد و مرا با خودش به اداره ى پليس برد من از طرفى خوشحال بودم که از شرّ آن جوان راحت شدم ولى از طرف ديگر به خاطر آنکه آبرويم نرود به خاطر آنکه همسرم با آن عشقى که به من دارد مرا يک مرد بى وفا نداند و خلاصه به خاطر آنکه خود را چگونه از اين گرفتارى نجات بدهم فوق العاده نگران بودم.

رئيس پليس وقتى مرا ديد به من گفت: جناب آقاى … مدير محترم روزنامه ى …. از شما اين اعمال ناجوانمردانه خيلى بعيد بود چرا شما که مى خواستيد بى بندوبارى و عيّاشى بکنيد با زن شوهردارى، آن هم زن معاون من، آن زن نجيبى که به نجابتش خودم شهادت مى دهم اين اعمال را انجام داديد؟

گفتم: به خدا قسم من از هيچ چيز اطّلاعى ندارم در ميان تاکسى بودم… امّا رئيس پليس مهلت نداد که بقيّه ى سخنانم را به او بگويم از جا برخاست و سيلى محکمى به گوشم زد که باز سرم گيج خورد و به زمين افتادم، مى شنيدم که او مى گفت: مرديکه خجالت هم نمى کشد مى گويد من از هيچ چيز اطّلاع ندارم.

(اين دفعه بى هوش نشده بودم ولى به قدرى بى حال بودم که نمى توانستم از جا برخيزم) دو نفر پاسبان آمدند زير بغلهاى مرا گرفتند و مرا به زندان موقّت شهربانى بردند.

چند ساعت که از اين ماجرا گذشت ديدم همسرم به ملاقاتم آمده ولى وقتى مرا ديد بدون آنکه از من سؤالى بکند آب دهان به صورتم انداخت و گفت: بى غيرت تر از تو مردى سراغ ندارم به من مى گفتند تو منحرفى من باور نمى کردم آخر آن همه محبّت دروغين که اظهار مى کردى مرا گول زده بود، من به او نتوانستم يک کلمه حرف بزنم.

اينجا بود که چشمهايم سياه شد و ديگر چيزى را نديدم چون من همسرم را تا مرحله ى پرستش دوست داشتم و تا به حال تمام ناراحتيهايم در اين بود که مبادا او از جريان دستگيرى من اطّلاع پيدا کند لذا خيلى متأثّر شدم نشستم و هاى هاى گريه کردم او رفت ولى بعد از آن ديگر چشمم جائى را نديد.

بعدها که به پزشک مراجعه کردم احتمال مى دادند که در اثر آن مشت و سيلى که آن جوان و رئيس شهربانى به سر و صورتم زدند و يا به خاطر ناراحتى فوق العاده اى که در آن يک شبانه روز به سرم آمده چشمم کور شده است.

اينجا کلامش را قطع کرد و مشغول گريه کردن شد و گفت: بله، اين بود سرگذشت کور شدن من.

او ديگر نمى خواست چيزى بگويد.

ولى همان گونه که شما خوانندگان محترم خيلى مايليد که بقيّه ى داستان را هم بدانيد و ببينيد بالأخره چه شد که او از زندان آزاد شد و چگونه آن ثروت و زندگى را از دست داد و چطور اين همه معلومات را کسب کرد، من هم مايل بودم آنها را بدانم لذا اصرار کردم و گفتم: خوب بفرمائيد بقيّه ى داستان چه شد؟

گفت: از اينجا به بعد گفتنى نيست شما هم شايد آنها را باور نکنيد، چرا انسان چيزى را که مردم باور نمى کنند نقل کند؟

گفتم: خواهش مى کنم بقيّه ى سرگذشتتان را نقل کنيد من تا اينجا خيلى استفاده کردم، پند گرفتم.

چرا فرمايشات شما را باور نکنم؟

گفت: از اينجا سرگذشت زندگى من چند بخش دارد.

اوّل مربوط مى شود به نجات من از زندان، وقتى همسرم رفت و چشمهاى من تار شد و ديگر جائى را نمى ديدم حدود دو ساعت يکسره گريه مى کردم پليس نگهبان زندان دلش به حالم سوخت مثل اينکه نزد رئيس پليس رفته و گفته بود فکر مى کنم اين مرد بى گناه باشد.

رئيس پليس نامه اى را که من نوشته بودم و به دست آن زن مسن داده بودم به نگهبان پليس زندان نشان داده بود و گفته بود: خودش اقرار کرده که رفت و آمد نامشروع با زن معاون داشته است.

پليس نگهبان گفته بود: به هر حال مثل اينکه به چشمش آسيبى رسيده و ماندنش در زندان اسباب دردسر مى شود.

رئيس پليس گفته بود: من معاون را پيدا مى کنم و تا يکى دو ساعت ديگر به زندان مى آيم منتظر باشيد.

پليس نگهبان زندان نزد من آمد و جريان مذاکراتش را با رئيس پليس نقل کرد.

من به او گفتم: حالا که شما وارد کار من شده ايد بگذاريد سرگذشت خودم را براى شما نقل کنم، شايد بهتر بتوانيد به من کمک کنيد.

گفت: مانعى ندارد، کنار من نشست و خوب گوش به حرفهايم داد.

من هم جريان را از اوّل تا به آخر براى او نقل کردم و به او گفتم که چگونه آن نوشته را از من گرفته اند؟

گفت: بسيار خوب امّا فکر نمى کنم اين مطالب را از شما بپذيرد ولى اگر بتوانى اينها را به رئيس پليس که الآن هر کجا باشد سر و کلّه اش پيدا مى شود بگوئى بهتر است.

حدود نيم ساعت بيشتر نگذشت که متوجّه شدم رئيس پليس با همان جوان گردن کلفت که معاون رئيس پليس بود به سلول من آمدند و باز معاون به من فحّاشى کرد.

ولى من که از درد چشم ناراحت بودم و مرتّب گريه مى کردم به او چيزى نگفتم.

ولى پليس نگهبان زندان گفت: ايشان معتقد است که زن شما در تاکسى گريه مى کرده و از چيزى که بنا بوده در خانه شرحش را براى او بگويد ناراحت بوده و اين مرد براى حلّ ناراحتى او به خانه ى شما آمده است.

گفت: من که باور نمى کنم.

من عصبانى شدم ولى خودم را کنترل کردم و با ملايمت گفتم: چه باور بکنيد و چه باور نکنيد کارهائى که نبايد بشود شد، حالا ديگر براى من فرقى نمى کند که من يک مرد بى بندوبار و بى ارزش در جامعه معرّفى بشوم يا يک مدير روزنامه و مصلح که براى حلّ اختلاف به منزل شما آمده باشم.

اينجا باز گريه گلويم را گرفت و آهسته گفتم: حتّى يک لحظه هم به سخنم گوش نداديد که ببينيد شايد من هم حرفى داشته باشم.

آبرويم را برد.

چشمم را کور کرد.

همسر عزيزم را که تنها اميد من بود از من گرفت.

حالا مى خواهد باور بکند يا باور نکند براى من چه فرق مى کند آخر خشونت هم اندازه اى دارد.

در اينجا چند دقيقه سکوت در محيط سلّول زندان مستقرّ شد، که بعدها پليس زندان به من گفت که: رئيس پليس نگاه تندى به معاونش کرد و مثل اينکه مى خواست او را توبيخ کند ولى خوددارى نمود.

بالأخره رئيس پليس جلو آمده سر من که پائين افتاده بود بالا گرفت و ظاهرا نگاهى به چشم من کرده بود و ديده بود خون آب از آن مى آيد دلش سوخته بود و لذا دستور داد که مرا به بيمارستان ببرند.

ولى معالجات پزشکى مفيد واقع نشد.

يک شب رئيس پليس و آن جوان که معاون او بود به بيمارستان آمدند و پرستار را از اتاق بيرون کردند و از من خواستند که جريان خودم را براى آنها نقل کنم من اوّل نمى خواستم چيزى براى آنها بگويم، ولى آنها با اصرار و حتّى با تهديد مرا وادار کردند که جريان را براى آنها نقل کنم.

من هم از همانجا که امروز براى شما شرح دادم آن روز براى آنها نقل نمودم.

رئيس پليس و معاون او به من گفتند: حالا به خاطر آنکه چشم شما معيوب شده ما از شما اين مطالب را مى پذيريم ولى به شما توصيه مى کنيم که اين قضيّه را به جائى نگوئى و شکايتى نکنى فقط بايد به مردم بگوئى که در اين مدّت چشمم درد مى کرده و در بيمارستان بسترى بودم ولى معالجات مفيد واقع نشد تا آنکه مرا مرخّص کردند.

من گفتم: بسيار خوب ولى همسرم که از قضيّه مطّلع است او حتما به ديگران خواهد گفت.

گفتند: ترتيب او را هم داده ايم.

من فکر مى کردم که نهايت از او هم التزامى گرفته اند که قضيّه را به جائى نگويد.

لذا به آنها گفتم: خيلى ممنونم دستور بدهيد همسرم بيايد و مرا به خانه ببرد.

گفتند: ديگر همسرت را نخواهى ديد ما او را به وطنش فرستاديم.

گفتم: به کجا؟

رئيس پليس گفت: مگر او اهل سوريه نبود؟

گفتم: چرا ولى او زن من بود آخر آن بيچاره را تنها چطور به سوريه فرستاديد؟

گفتند: مگر خودت نمى گوئى که او از جريان اطّلاع دارد ممکن است قضيّه را افشاء کند.

گفتم: آخ که بيچاره شدم.

شما از جان من چه مى خواهيد حالا که چشمم را کور کرديد زنم را از من گرفتيد.

من تا بتوانم از شما انتقاد مى کنم و قضيّه را مى گويم شما هر کارى که از دستتان بر مى آيد بکنيد.

رئيس پليس گفت: همسر شما خودش تقاضا کرد که گذرنامه اش را ويزا کنيم تا او برود زيرا مى گفت: من اين شوهر بدنام هرزه را نمى خواهم ضمنا پيغامى هم داد که هر چه زودتر طلاق مرا بايد بدهد.

من گفتم: شما مرا به بدنامى معرّفى کرده ايد من که تقصيرى نداشتم.

گفت: هنوز هم معلوم نيست که بى تقصير باشى اگر تو بخواهى موضوع را کشش بدهى ما هم آن را تعقيب مى کنيم با اين تفاوت که تو هيچ مدرکى عليه ما ندارى ولى ما نوشته اى به خطّ و امضاء خودت عليه تو داريم.

من ساکت شدم آنها هم از درِ اتاق بيمارستان بيرون رفتند.

پرستار که خانم باهوشى بود وارد اتاق شد و گفت: بالأخره قانع شديد که با کسى جريان نابينا شدن چشمانتان را در ميان نگذاريد.

گفتم: مگر آنها به شما چيزى گفتند؟

گفت: نه، ولى معلوم بود که آنها در اين جريان مقصّر بوده اند و مى خواستند شما آنها را لو ندهيد و علاوه من بعضى از سخنان شما را که بلندتر مى گفتيد از پشت در مى شنيدم.

گفتم: حالا که شما در جريان قرار گرفته ايد به نظر شما من چه بايد بکنم؟

گفت: هر چه زودتر خودتان را از اين جريان نجات دهيد و نگذاريد بيشتر از اين به شما اذيّت وارد کنند.

من ديدم اوّلاً طرف من رئيس پليس دولت قلدر آتاترکى است.

ثانيا مدرکى از من در دست دارند.

ثالثا من هيچ مدرک و شاهدى عليه آنها در دست ندارم.

لذا پس از دو روز از اين ماجرا از بيمارستان و زندان خلاص شدم و به منزل رفتم.

و امّا بخش دوّمى که سبب شد وضع من به اين بدبختى برسد اين بود که وقتى از زندان آزاد شدم و به خانه آمدم ديدم همسرم تمام اشياء قيمتى و سبک وزن منزل را يا فروخته بود و يا با خودش برده بود.

کم کم دوستان و اقوام هم که وضع مرا به اين گونه مشاهده کردند از من فاصله گرفتند و مرا تنها گذاشتند!

در ابتداء مجبور شدم که مابقى از وسائل زندگى را هم من بفروشم و خرج خودم کنم.

يک شب زمستانى سرد، در خانه ام تنها نشسته بودم نه غذائى داشتم و نه وسيله ى گرم کردن اتاق را تهيّه کرده بودم و نه کسى بود که اين کارها را براى من بکند و مى دانيد کسى که تازه کور شده باشد به او بيشتر سخت مى گذرد و هم نمى تواند به آسانى کارهاى روزانه خود را انجام دهد، از سرما و گرسنگى گوشه ى اتاق مى لرزيدم و به بدبختى خودم فکر مى کردم که ناگهان صدائى در فضاى اتاق طنين انداخت و مضمون اين شعر فارسى را به ترکى مى خواند:

از مکافات عمل غافل مشو

گندم از گندم برويد جو ز جو

صدا به گوشم خيلى آشنا بود ولى چون درِ اتاق را بسته بودم و احتمال نمى دادم کسى وارد اتاق شده باشد با خودم فکر مى کردم که حتما خيالاتى شده ام ولى دوباره همان صدا را صريحتر و واضحتر شنيدم که مضمون همان شعر را تکرار مى کرد.

اين دفعه با صداى بلند گفتم: تو کى هستى و از کجا وارد اتاق من شده اى؟

گفت: همان طور که تو از من و از ظلمى که به من کرده اى فراموش نموده اى خدا هم تو را فراموش کرده و به بدبختيت ادامه مى دهد تا مثل من از دنيا با بدبختى بروى.

ديگر صدا قطع شد من ضمنا متوجّه شدم که اين صداى يک پيرمرد کارگرى بود که من او را با کتک دو روز قبل از آغاز اين جريان از دفتر روزنامه ام اخراج کرده بودم و او هر چه عجز و ناله کرده بود که من جز يک پسر که مشغول تحصيل است و نيمى از حقوقم را خرج او مى کنم کسى را ندارم و اگر شما مرا اخراج کنيد بدبخت مى شويم اعتنا نکرده بودم و بى رحمانه او را اخراج کردم، مى باشد.

فرداى آن روز دوباره به دفترم مراجعه کرد خواستم قاطعانه با او عمل کنم سيلى محکمى به او زدم او گريه کنان از دفترم خارج شد و گفت: خدا تو را مثل من بدبخت کند.

لذا از آن روز تا به حال آنچه داشتم فروختم و خوردم تا اينجا رسيده ام که زندگيم را ملاحظه مى فرمائيد.

من گفتم: از آن مرد مستمند ديگر اطّلاعى نداريد؟

گفت: او از دنيا رفته است زيرا پس از يک سال که از ماجراى فوق گذشت يک روز در مغازه ى يکى از دوستان نشسته بودم و جريان آن پيرمرد مستمند را نقل مى کردم صاحب مغازه گفت: من او و پسرش را مى شناسم چند روز بعد از آنکه شما او را از دفترتان بيرونش کرديد مريض شد و مرد، پسرش هم نتوانست به تحصيلش ادامه دهد لذا در مغازه ى مجاور مشغول کسب شده و به بدبختى زندگى مى کند!

من از صاحب مغازه تقاضا کردم که اگر زحمت نباشد بگوئيد او نزد من بيايد.

صاحب مغازه او را صدا زد آن جوان نزد من آمد به مجرّد آنکه مرا شناخت و ديد کور شده ام گفت: خدا را شکر مى کنم که نفرين پدرم دامنگير تو شد زيرا پدرم تا آخرين لحظات عمر تو را نفرين مى کرد زيرا از درد گوش در اثر سيلى که تو به او زده بودى مى ناليد.

گفتم: پسرم من تو را دوست دارم از آن عمل پشيمانم و مى خواهم به وسيله ى محبّت به تو آن گناه بزرگ را جبران کنم.

آن جوان گفت: اين گناه قابل جبران نيست، مگر پدرم دوباره زنده مى شود؟

مگر آن ناله هاى دم مرگ او را مى توانم فراموش کنم؟

مگر شبهائى که او از اين پهلو به آن پهلو از گرسنگى و تب شديد مى غلطيد فراموش شدنى است؟

مگر من دوباره مى توانم مشغول تحصيل شوم و آن محبّت پدرى ديگر بر سر من سايه مى افکند؟

من گريه ام گرفت.

گفتم: پسرم من يک خانه و مقدارى پول دارم اگر آنها را به تو بدهم بايد از فردا براى خرج روزانه ام گدائى بکنم در عين حال آنها را به تو مى دهم تا تو مشغول تحصيل بشوى و لااقل من تو را بدبخت نکرده باشم و در ضمن نفرين پدرت هم درباره ى من مستجاب شده باشد زيرا من آن وقت کاملاً بدبخت هستم آن جوان قبول نمى کرد ولى من صاحب مغازه را وکيل کردم که از پول نقد من و از فروش خانه ام به او بدهد تا تحصيلاتش تمام شود.

او هم اين کار را کرد و بحمداللّه شنيده ام که آن جوان فعلاً پزشک خوبى شده است.

من گفتم: حالا بعد از اين همه محبّت که شما به او کرديد از شما راضى شده به شما سرى مى زند يا نه؟

گفت: يکى دو مرتبه احوال مرا پرسيده ولى وقتى نزد من مى آيد گريه مى کند و زياد از پدرش حرف مى زند و مرا متأثّر مى کند لذا من از او تقاضا کردم که ديگر پيش من نيايد.

گفتم: شما فکر مى کنيد که آن پيرمرد حالا ديگر از شما راضى شده باشد؟

گفت: چند سال قبل شبى در خواب او را ديدم به دست و پايش افتادم و از او تقاضاى عفوّ و گذشت کردم. او صورت مرا بوسيد و گفت: چون به پسرم محبّت کرده اى من از تو مى گذرم.

گفتم: از خدا بخواه چشمم بينا شود.

گفت: اين توقّع را نداشته باش زيرا هنوز گوش من درد مى کند ولى از خدا مى خواهم بينشى به تو بدهد که بتوانى همه چيز را درک کنى و خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد.

من به آن مرد کور گفتم: شما درباره ى مذهبتان تجديدنظر نکرده ايد؟

گفت: مگر شما مى دانيد من چه مذهب دارم؟

گفتم: مگر سنّى حنفى نيستيد؟

گفت: شما چه مذهب داريد؟

گفتم: من شيعه هستم (البتّه ديگر اينجا لازم نبود که تقيّه کنم).

گفت: من هم سنّى و حنفى بودم ولى پس از دعاء آن مرد که گفت: خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد توفيق تشرّف به مذهب تشيّع را پيدا کردم.

گفتم: ممکن است بفرمائيد چگونه و چرا شيعه شديد؟

گفت: اوّلاً پس از آن شب هوش و استعداد فوق العاده اى پيدا کردم که همه چيز را مانند فرد بينا متوجّه مى شوم و مطالب علمى را کاملاً درک مى کنم و از يکى دو روز بعد از آن شب جوانى که اهل «انتاکيه» بوده و کاملاً عربى را مى دانست و در دانشگاه «آنکارا» مشغول تحصيل بود به من محبّت پيدا کرد و من هم به خاطر آنکه به زبان عربى علاقه داشتم و مايل بودم با کسى مکالمه کنم از او تقاضا نمودم که روزى يک ساعت به من در مکالمه ى عربى کمک کند او هم قبول کرد.

چند روز همين طور از اين طرف و آن طرف حرف مى زديم در ضمن صحبت در اين چند روز متوجّه شدم که او شيعه است به او پيشنهاد کردم که از کتب شيعه در اين ارتباط استفاده کنيم هم مکالمه ى عربيمان بهتر مى شود و هم از معارف شيعه اطّلاع پيدا مى کنيم.

او هم قبول کرد و اوّل کتابى را که مدّت يک ماه هر روز آن را مى خواندم و با او دو مرتبه هم آن را دقيق خوانديم کتاب «المراجعات» تأليف «سيّد شرف الدين جبل عاملى» بود و بعد هم کتابهاى «اصل الشّيعه و اصولها» را دقيق بررسى کرديم و خلاصه بدون آنکه کسى مطّلع شود مشرّف به مذهب تشيّع شدم و بحمداللّه تا به حال خيلى معلومات کسب کرده ام.

گفتم: شما ديگر از همسرتان خبرى نداريد؟

گفت: نمى خواستم از او با خبر باشم ولى چند ماه قبل نامه اى نوشته و عذرخواهى کرده بود که من بدون تحقيق آن جسارت را به تو کردم، بعدها از دوستان شنيدم که تو بى گناه بودى محبّت تو به من و عشق من به تو ايجاب مى کرد که تو را کمک کنم نه آنکه آن جسارت را به تو بنمايم و شنيده ام تو نابينا شده اى ايکاش مى توانستم بيايم و شريک غم و اندوهت باشم.

من در جواب نوشتم: هر چه بود گذشت ولى ديگر متوجّه باش که بدون تحقيق کارى که پشيمانى داشته باشد نکنى.

و ديگر از او خبرى ندارم.

گفتم: سرگذشت شما براى من خيلى آموزنده بود.

بالأخره از آن مرد کور پس از گفتگوهاى ديگرى که لزومى در نقلش نمى بينم خداحافظى کردم و جدا شدم.

پس از دو روز که در «آنکارا» مانديم و يکى دوبار ديگر باز هم آن مرد کور را ملاقات کردم از «آنکارا» به سوى شهر «آدانا» که ۴۳۵ کيلومتر فاصله داشت حرکت کرديم.

حدود ظهرى بود که به شهر زيباى «آدانا» رسيديم.

ضمنا فراموش کردم که بگويم شهرهاى ترکيه به طور کلّى از «ارض روم» به آن طرف خيلى زيبا و باصفا و خوش آب و هوا است.

شهر «آدانا» هم از زيبائى خاصّى برخوردار است ولى چون ما مى خواستيم هر چه زودتر به طرف سوريه حرکت کنيم نهار را در آن شهر خورديم و در باغ پارکى که هم قبرستان بود و هم مسجدى در وسطش داشت و هم تفريحگاه مردم شهر بود، نماز خوانديم و به سوى شهر «قاضى آنتاپ» حرکت کرديم.

در اينجا باز مردّدم نمى دانم خاطره ى کوچکى که در شهر «آدانا» در نظرم مانده نقل کنم يا نه؟

البتّه مطلب قابل استفاده اى است ولى اگر بخواهم اين جزئيّات را نقل کنم اين کتاب خيلى مفصّل مى شود امّا حالا چون اشاره اى شده است نقل مى کنم اميد است براى شما هم قابل استفاده باشد.

وقتى در آن مسجد نماز خوانديم تا فرصت آنکه همراهان خود را جمع وجور کنند من يک مقدار در آن پارک قدم زدم.

در گوشه ى پارک به ساختمانى برخوردم که چند نفر از روحانيّين اهل سنّت با لباس روحانيّت در آن رفت و آمد مى کردند.

من ابتداء فکر کردم که آنجا مدرسه ى علوم دينيّه است! ولى وقتى نزديکتر رفتم و اتاقى را در همان دم در پر از تابوت ديدم متوجّه شدم که آنجا غسّالخانه است! و اين چند نفر از معمّمين در حقيقت مرده شورند!

من از يک نفر آنها سؤال کردم که: چرا در همه جا پوشيدن لباس روحانيّت ممنوع است ولى در اينجا آزاد است؟!

گفت: ما کارمند دولتيم لذا به ما اجازه داده شده است که لباس روحانيّت را به خصوص در محلّ کارمان بپوشيم!

من از او سؤال کردم که: تحصيلات شما چقدر است؟

گفت: اى آقا اگر ما تحصيلاتى مى داشتيم که مرده شور نمى شديم. فقط وقتى اداره ى متوفّيات مى خواهد ما را استخدام کند از ما مسائل کفن و دفن و غسل ميّت را سؤال مى کند اگر بلد بوديم قبولمان مى نمايد والاّ ما را رد مى کند.

من وارد آن ساختمان شدم چند نفرى که ظاهرا صاحب مرده اى بودند که آنجا غسل داده مى شد روى نيمکت چوبى نشسته بودند من به آنها تسليت گفتم آنها خيلى خوششان آمد از جا بلند شدند و مرا هم کنار خودشان نشاندند.

من به يکى از آنها گفتم: اينجا بحمداللّه روحانيّين زيادى دارد!

خنده اى کرد و گفت: اينها سواد ندارند، اينها اتّفاقا جسمانى هستند زيرا تا وقتى که انسانها زنده هستند و روح دارند به آنها کارى ندارند وقتى که تنها از آنها جسمى باقى ماند تازه کار اين روحانيّين (به اصطلاح شما) شروع مى شود!

او را مى شويند، کفن مى کنند، براى او فاتحه مى خوانند، به صاحب مصيبت تسليت مى گويند، در خطبه از مرده هر که باشد تعريف مى کنند، او را جنّت مکان و عليّين جايگاه مى دانند.

هر چه صاحب مرده پولدارتر باشد، مرده ى آنها از نظر اينها باتقواتر و بافضيلت تر است!

اينها ابدا به روح ميّت فکر نمى کنند تا شما اسم اينها را روحانى بگذاريد، همين الآن کسى که مرده پسرعموى من است من او را مى شناسم او دائم الخمر بوده سر ميز قمار به خاطر آنکه يک ميليون ليره باخته، شوکه شده و سکته ى قلبى کرده و مرده است.

اينها هم او را مى شناسند، الآن غسلش تمام مى شود و جمعيّت اقوامش هم مى آيند شما ببينيد اين روحانيّين (به اصطلاح شما) در حضور اقوامش که آنها بهتر او را مى شناسند چه مى گويند!

اتّفاقا زياد معطّل نشديم غسل ميّت تمام شد من از ساختمان که بيرون آمدم ديدم جمعيّت قابل توجّهى در يک فضائى از پارک، دور هم ايستاده و منتظر خطبه اند.

جنازه را آوردند و در وسط گذاشتند يکى از همان مرده شورها کنار جنازه ايستاد و مشغول خطبه شد.

همان طورى که پسرعموى مرده گفته بود او را جنّت مکان و عليّين جايگاه معرّفى کرد!

او مى گفت: روح اين مؤمن الآن که به عالم بالا پرواز کرده «پيغمبر اکرم» و جناب ابى بکر و جناب عمر و تمام اولياء خدا و ملائکه به استقبالش آمده اند!

او اين مطلب را طورى اداء مى کرد مثل اينکه او الآن ملکوت آسمانها را مى بيند که از روح آن مرده استقبال مى کنند!

(ضمنا مخفى نباشد که آنها اهل سنّت بودند و طبق عقائد خودشان حرف مى زدند).

پسرعموى مرده که قبلاً با من حرف مى زد گوشه اى ايستاده بود و زير چشم به من نگاه پر معنائى مى کرد و پوزخندى مى زد!

پس از چند دقيقه سخنرانى درباره ى مرتبه ى تقوى و ورع آن مرده فاتحه اى گفت و به طرف برادر مرده که او صاحب مرده ى اصلى حساب مى شد رفت و با او مصافحه کرد او هم پولى کف دست اين روحانى نما گذاشت و مرده را بردند دفن کردند.

من درباره ى اين قضيّه فکر مى کردم که چگونه استعمار موفّق شده در ترکيه که يک روز مرکز امپراطورى اسلام بوده لباس روحانيّت را مبتذل کند که نگذارد هيچ کجا اين لباس آزاد باشد مگر در مرده شورخانه، آن هم در برِ مرده شورها و در حال خطبه خواندنهاى دروغين براى رضايت صاحب مرده!

چنانچه در ايران هم برادر «آتاترک» يعنى «رضاخان» اگر موفّق به پياده کردن برنامه هايش مى شد و روحانيّت شيعه هم مثل روحانيّين اهل سنّت زير بار استعمار مى رفتند اين قدرت را پيدا نمى کردند که موفّق به انقلاب اسلامى ايران گردند و تاج و تخت رژيم دو هزار و پانصد ساله ى شاهنشاهى را سرنگون کنند بلکه شغل آنها به مرده شورى و نهايت به امامت جماعت مثل امام مسجد «ازميت» که از او يادى شد منتهى مى شد!

به هر حال پس از ديدن اين مراسم سوار ماشين شديم و به سوى «قاضى آنتاپ» که فقط ۹۴ کيلومتر راه بود حرکت کرديم.

ضمنا در بين راههاى ترکيه شهرکها و قراى سرسبزى که ضرورتى در نقل اسمشان نمى بينم وجود داشت که انسان با ديدن آنها خستگى راه را زياد احساس نمى کرد.

شهر «قاضى آنتاپ» هم خيلى زيبا و ديدنى بود و چون آن حدودها هوايش معتدل است درختهاى مرکبات و سرو و سائر اشجارى که در هواى معتدل رشد مى کند بسيار وجود دارد و حتّى در فصل زمستان هم زيبائى خاصّى به آن شهرها بخشيده است.

ما تقريبا يکى دو ساعت به غروب آفتاب بود که به شهر «قاضى آنتاپ» رسيديم و چون قصد داشتيم که شب را در آنجا بمانيم قبل از غروب به گردش در شهر و ضمنا پيدا کردن هتل مناسبى پرداختم.

مردم اين حدود چون به مرز سوريه نزديک مى شوند کم و بيش عربى مى دانند.

من در اين شهر نسبتا راحت تر بودم زيرا در سائر شهرهاى ترکيه مى بايست اوّل دست و پائى براى به دست آوردن يک مترجم بکنم حالا فرقى نمى کرد چه به زبان عربى مسلّط باشد يا به فارسى، ولى در اينجاها چون اکثرا عربى مى دانستند کارهائى که داشتم مستقيما با خود آنها حرف مى زدم.

لذا در شهر «قاضى آنتاپ» ماشين را کنار خيابانى پارک کرديم و با يکى از مغازه دارها به عربى مشغول صحبت شدم و به او گفتم: آيا «قاضى آنتاپ» جاى ديدنى هم دارد؟

او گفت: خير ولى اگر چند روزى در اينجا بمانيد ما شما را به «قونيا» که قبر «ملاّى رومى» در آنجا است مى بريم و در اطراف اين شهر شما را مى گردانيم و حالا هم که نزديک مغرب است بيائيد برويم منزل ما و مهمان ما باشيد.

گفتم: متشکرم در هتل راحت تريم او در مغازه اش را بست (البتّه نه تنها به خاطر ما بلکه چون نزديک غروب بود و مى خواست مغازه اش را تعطيل کند) و با ما آمد، چند خيابان را طى کرديم هتلى را به ما معرّفى کرد و گفت: اين هتل متعلّق به يکى از دوستان ما است و من به او سفارش شما را مى کنم.

صاحب مغازه از ماشين پياده شد و جلوتر وارد هتل گرديد شخصى را به نام «حسن بيک» صدا زد او از هتل بيرون دويد «حسن بيک» جوان خوش قيافه اى بود ولى زبانش خيلى مى گرفت با همان گرفتگى زبان و با سرخ و سفيد شدن و معطّلى زياد گفت: بله قربان.

صاحب مغازه گفت: به اين آقا يکى دو اتاق تميز و هر خوراکى که ميل داشتند مى دهى و از آنها کاملاً پذيرائى مى کنى مخارج آنها به عهده ى من است من البتّه قبول نکردم ولى فوق العاده از محبّت او ممنون شدم.

به هر صورت شب را در اين شهر مانديم صبح زود به سوى شهر «اسکندرون» که با شهر «قاضى آنتاپ» بيشتر از ۱۱۲ کيلومتر فاصله نداشت حرکت کرديم. راه بين اين دو شهر به قدرى زيبا و ديدنى بود که ما آن را با حدود سه ساعت طى کرديم يعنى کاملاً آهسته حرکت مى کرديم تا بتوانيم زيبائيهاى اين قسمت از راه را خوب ببينيم.

شهر زيباى «اسکندرون» هم بسيار ديدنى بود، اين شهر که از شهرهاى قديمى دنيا است در کنار درياى مديترانه قرار گرفته و بسيار سرسبز و خوش آب و هوا است.

کشتيها و بلمها براى گردش توريستها و جهانگردها به روى دريا و در کنار خيابان «اسکندرون» ايستاده اند و از مسافرين استقبال مى کنند.

ما هم مثل جهانگردها يک بلم دربست کرايه کرديم و مدّت يک ساعت به روى درياى مديترانه مى گشتيم.

بلمچى ما يک جوان ترکى بود که عربى هم مى فهميد و گاهى شکسته بسته عربى هم حرف مى زد من از او پرسيدم: مردم «اسکندرون» چه مذهب دارند گفت: همه مسلمانند گاهى در بين آنها مسيحى و علوى هم يافت مى شود.

گفتم: خودت چه مذهب دارى؟

گفت: من علوى هستم (علوى يعنى على اللّهى يا به اصطلاح خودشان اهل حق).

گفتم: در «اسکندرون» علويها عالم و دانشمندى هم دارند؟

گفت: بله، آقاى «مرادبيک» وقتى به ما مى رسد مطالب علمى خوبى مى گويد.

گفتم: مى شود او را به من نشان بدهى؟

گفت: بله، اتّفاقا کنار ساحل مغازه دارد ولى من شما را نمى توانم نزد او ببرم زيرا يک روز اين کار را کردم يعنى يک نفر مثل شما از مذهب من سؤال کرد به او گفتم: علوى هستم او چند مسأله ى مشکل از من پرسيد من نتوانستم به او جواب بدهم گفتم: «مرادبيک» بهتر مى داند و او را نزد «مرادبيک» بردم او جواب مسائل او را داد ولى بعد به من گفت: ديگر اين افراد را نزد من نياور.

گفتم: وقتى به ساحل رسيديم فقط شما از دور مغازه ى او را به من نشان بده من طورى با او برخورد مى کنم که او خيال کند او را طبيعى ديده ام.

او نمى خواست قبول کند ولى با اصرار زياد من بالأخره او قبول کرد که فقط از دور مغازه ى «مرادبيک» را به من نشان بدهد.

وقتى به ساحل رسيديم همان طورى که او در ميان بلم ايستاده بود با اشاره به مغازه هائى که در کنار ساحل بود گفت: آن دکان که از همه کوچکتر است مغازه ى او است ولى يادتان باشد شما به من قول داديد که نگوئيد بلمچى شما را به مغازه ى او راهنمائى کرده است چون فقط من در ميان بلمچى ها علوى هستم.

گفتم: مطمئن باش من با او طورى برخورد مى کنم که خيال نکند شما او را به من معرّفى کرده ايد و از او خداحافظى کردم و به طرف مغازه ى «مرادبيک» رفتم، ديدم اتّفاقا او آجيل فروش است.

مرد بلندقد خوش قيافه اى است سبيلهاى کلفت و پرپشتى که روى لبهايش را کاملاً پوشانده است دارد.

من به او سلام کردم، جواب داد.

به عربى گفتم: بادامها کيلوئى چند است؟

او در حال خودش بود ولى زير لب به من گفت: شما که بادام نمى خواهيد چرا وقت مرا مى گيريد؟

گفتم: شما از کجا مى دانيد من بادام نمى خواهم؟

گفت: آن پسره مرا به شما معرّفى کرده و گفته او دانشمند است و شما گمان مى کنيد که من چيزى مى دانم آن هم در مسلک علويها ولى هم شما و هم او اشتباه مى کنيد.

من فکر کردم که او مرا ديده است که من با آن جوان حرف مى زنم و او مغازه ى اين آقا را به من نشان مى دهد.

به هر حال گفتم: من اگر خريدار مطالب علمى و روحى شما باشم مشترى بهترى هستم تا آنکه خريدار بادام شما باشم.

گفت: بادام موجود است ولى مطالب علمى و روحى مفقود.

گفتم: من يک سؤال مختصر غير علمى دارم ممکن است جواب بفرمائيد؟

گفت: بفرمائيد.

گفتم: من مايلم بدانم علويها چه اعتقادى دارند و نظرشان درباره ى دين مقدّس اسلام چيست؟

گفت: مختصر مى گويم دين ما بر اصل وحدت وجود و تناسخ بر اصل تکامل استوار بوده است.

گفتم: آقاى «مجيد القاضى» که يکى از بزرگان على اللّهى ها است در کتاب «يارى» صفحه ى ۸ همين مطالب را عينا نقل کرده و او هم به همين مضمون اساسى مذهب علويها را تعريف کرده است.

«مرادبيک» خنده اى کرد و گفت: همه ى دانشمندان و فلاسفه ى قديم و جديد اين دو اصل را قبول دارند حتّى دانشمندان غير مسلمان هم به اين حقيقت يعنى «وحدت وجود» معترفند. آيا شما کتابهاى «موريس مترلينگ» را ديده ايد؟

گفتم: بعضى از کتابهاى او را مطالعه کرده ام.

گفت: کتاب «انديشه هاى يک مغز بزرگ» او را هم ديده ايد؟

گفتم: بلى.

گفت: آن کتاب مملوّ از همين مطالب است او هم معتقد به اصل وحدت وجود است.

او راست مى گفت من بعدها که آن کتاب را مطالعه مى کردم بعضى از مطالبش را يادداشت نمودم که منجمله اين کلام او است که در کتاب «انديشه هاى يک مغز بزرگ» صفحه ى ۲۲ مى گويد:

«اگر خدا همان جهان نباشد و اگر جهان با خدا تفاوت داشته باشد در اين صورت کيست که بتواند بگويد آفريننده ى جهان و يا خدا کيست تا وقتى چشم و گوش و اين قلب و مغز را داريم ناچاريم قبول کنيم که خدا همان جهان و جهان همان خدا است به همين جهت است که تمام فلاسفه ى جهان در تمام اقطار گيتى و در تمام اعصار عاقبت به اين نتيجه رسيدند که هستى و جهان و خدا يکى است و هيچ تفاوتى بين آنها وجود ندارد».

من با «مرادبيک» در اينجا مطالبى را در اين زمينه بحث کرديم که در کتابهاى «پاسخ ما» و کتاب «استعمار ضدّ اسلام» نوشته ام و لذا اينجا آنها را تکرار نمى کنم ولى اجمالاً به او فهماندم که محال است خدا و جهان يک حقيقت باشند و با هم تفاوت نداشته باشند.

سپس از او سؤال کردم که: درباره ى «على بن ابيطالب» عليه السلام نظرت چيست؟

گفت: اگر وحدت وجود غلط باشد او بنده ى خدا است و بايد تمام فضائل را از او سلب کنيم!

گفتم: اتّفاقا اگر وحدت وجود صحيح باشد بايد تمام فضائل را از او سلب کنيم زيرا وقتى «على» همان خدا باشد و همه ى صفات هم مال خدا باشد براى «على بن ابيطالب» عليه السلام چيزى باقى نمى ماند.

گفت: دوست دارم شما درباره ى اين موضوع شرح بيشترى بدهيد.

گفتم: ما «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش عليهم السلام را معدن رحمت پروردگار مى دانيم زيرا در زيارت جامعه مى گوئيم:

«السّلام عليکم يا اهل بيت النبوّه» تا آنکه مى گوئيم: «و معدن الرّحمة».

و بدون ترديد هر چيزى که معدنى داشته باشد نبايد آن را از جاى ديگر جستجو کرد و حتّى اگر در جاى ديگر وجود داشته باشد از معدنش به آنجا منتقل شده است.

ولى محال است که مثلاً طلا و يا عقيق و يا فيروزه و هر چه مثل اينها است و معدنى دارد در جائى غير از معدنش بوجود آيد. و بدون ترديد پروردگار متعال رحمتش شامل همه ى چيزها مى شود و حتّى اصل خلقت بوسيله ى رحمت الهى بوده و علّت ايجاد اشياء همان رحمت پروردگار است.

لذا در دعاى کميل مى گوئيم:

«و برحمتک الّتى وسعت کلّ شئ».

يعنى: تو را قسم مى دهم به رحمتت که شامل همه چيز مى شود.

و در دعاى روز نيمه ى رجب مى خوانيم که امام عليه السلام مى فرمايد: «يا مرسل الرّحمة من معادنها».

يعنى: اى کسى که رحمت را از معدنهايش به سوى خلق مى فرستى.

بنابراين ما معتقديم که «على» عليه السلام و فرزندان معصومش واسطه ى وصول رحمت اند و آنها معدن رحمت الهى هستند و از خلقت گرفته تا رزق و بقاء و هستى اشياء همه و همه از معدن رحمت الهى که «على» و فرزندان معصومش هستند بايد از جانب خدا به مخلوق و بلکه به عالم هستى سرازير شود.

و از غير اين طريق راهى براى وصول رحمت الهى به خلق وجود ندارد.

بنابراين شما و ما از روزى که چشم دل باز کرده ايم خلقت و رحمت را از جانب «على» و معصومين از اولادش مى بينيم و هر دو دسته در اين موضوع با هم متّفقيم با اين تفاوت که ما مى گوئيم هر چه «على» عليه السلام دارد از خدا گرفته ولى شما هنوز به اين حقيقت نرسيده ايد.

«مرادبيک» گفت: لطفا توضيح بيشترى بدهيد.

من گفتم: طبق آنچه از احاديث فراوان و ادعيه ى مأثوره استفاده مى شود خداى تعالى براى خلقت هر چيزى که خلق مى کند وسيله و اسبابى قرار داده و لذا محکمترين کلامى که در فلسفه ى خلقت گفته شده اين مضمون است که خداى تعالى اِبا مى کند از اينکه امور را از غير طريق اسبابش جارى کند.

«ابى اللّه ان يجرى الاشياء الاّ بالاسباب».[۱۱]

بنابراين بزرگترين وسيله ى خلقت نور پاک حضرت «خاتم انبياء» و «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش : مى باشند خدا آنها را قبل از خلقت خلق با قدرت کامله ى خودش خلق کرده و همه چيز را بعد از خلقت آنها بوسيله ى قدرتى که خودش به چهارده معصوم عليهم السلام عنايت فرموده ايجاد کرده است.[۱۲]

امروز من و شما که چشم دلمان باز شده و «على» عليه السلام را شناخته ايم و مى بينيم که قدرت الهى در امر خلقت از دست «على بن ابيطالب» عليه السلام صادر مى شود.

شما مى گوئيد او خدا است ولى ما مى گوئيم او دست خدا است.

شما مى گوئيد او خالق مطلق است ما مى گوئيم او را خدا اجازه ى خلقت داده است.

شما مى گوئيد او تمام صفات کماليه را مستقلاًّ و ذاتا دارا است ما مى گوئيم او همه ى صفات کماليه را دارد ولى خدا به او داده است.

«مرادبيک» گفت: در اين چند لحظه از شما خيلى استفاده کردم و همين طور است که مى فرمائيد اميد است بتوانم به آنچه معتقديم بيشتر پايبند باشيم.

بالأخره از «مرادبيک» خداحافظى کردم و چند ساعتى در شهر «اسکندرون» بوديم و نهار را همانجا خورديم و سپس به طرف «انتاکيا» حرکت کرديم.

تا «انتاکيا» زياد فاصله نبود فقط ۵۸ کيلومتر راه با صفا و بسيار ديدنى و مشجّر بود هنوز خيلى به غروب آفتاب مانده بود که ما به «انتاکيّه» رسيديم.

ولى چون اين شهر از شهرهاى معروف دنيا است حکاياتى از آن در قرآن و انجيل ذکر شده نخواستم از آن زود بگذرم و لازم دانستم که از وضع آن شهر تحقيق کنم و لذا تصميم گرفتم شب را در آنجا بمانم حالا من مى دانم شما توقّع داريد که هم حکايات قرآنى اين شهر را براى شما نقل کنم و هم آنچه خودم در اين شهر ديده ام بنويسم.

ولى چون حکايات قرآنى اين شهر را مقدارى در کتاب «اتّحاد و دوستى» نوشته ام و بقيّه را هم شما در کتب اسلامى که در اختيارتان هست مى خوانيد فقط به آنچه لازم است و عادتا در کتابها پيدا نمى کنيد و يا آنچه را که خودم ديده ام اکتفا مى کنم.

اين شهر در حدود ۳۵۰ سال قبل از ميلاد مسيح بوسيله ى «نپکاتور» تأسيس و بنا گرديده است.

اين شهر بعد از ميلاد مسيح بر وسعت و اهمّيّتش افزوده شده و در آن مراکز روحانى در سطح بسيار عالى ساخته شده است.

در عهد ساسانيان با جمعيّت بالغ بر ۵۰۰ هزار نفر بعد از «رم» و «اسکندريّه» بزرگترين شهرهاى جهان بود.

ولى در اثر اينکه اين شهر هميشه مورد حمله و تاخت و تاز حکام مسيحى و مسلمان بوده چنانکه در يکى از جنگها يکصد و هفده هزار نفر از اهالى آن کشته شدند و علاوه سه مرتبه قحطى و دو دفعه به آتش سوزى و دهها مرتبه به زلزله هاى بنيان کن مبتلا شده امروزه فقط داراى ۰۰۰/۷۰ نفر جمعيّت است و در اطرافش بناهاى قديمى زيادى ديده مى شود.[۱۳]

قاموس الاعلام جلد اوّل صفحه ى ۴۱۹ مى نويسد: «انتاکيا» مدّتى در دست «انوشيروان» افتاد و جزء ايران شد و بعد توسط امپراتورى روم به مملکت روم استرداد گرديد.

در سال ۱۶ هجرى بوسيله ى سپاه اسلام فتح شد.

و در سال ۳۵۷ هجرى باز به دست روميها افتاد و مدّت ۱۲۰ سال در دست مسيحيان بود آنگاه توسط سلاطين سلجوقى فتح شد و باز پس از مدّتى به دست صليبيها افتاد و بالأخره در سال ۹۲۱ هجرى بوسيله ى سلاطين عثمانى به آغوش کشورهاى اسلامى برگشت.

«پولس» و «برنابا» که دو شاگرد برجسته ى حضرت «مسيح» بودند در اين شهر موعظه مى کردند و «يوحنّا» در اين شهر متولّد شد.

شاگردان حضرت «عيسى» در اين شهر ابتداء به مسيحى ملقّب شدند در اين شهر قبورى از انبياء ديده مى شود که مسيحيها به زيارت آنها مى روند.

اين شهر ۲۲ کيلومتر با درياى مديترانه فاصله دارد.

در اين شهر زيتون و خرما و ليمو و پرتقال فراوان است.

قاموس کتاب مقدّس مى نويسد: شهر «انتاکيّه» به خوبى آب و هوا معروف بود، درختان سرو بسيارى بر آن سايه افکنده بود و نهرهاى آب و صاف و خوشگوارى در آن جارى بود.

من حدود غروب آفتابى بود که در يکى از خيابانهاى شهر «انتاکيّه» قدم مى زدم و به قِدمت تاريخى اين شهر فکر مى کردم که ديدم پيرمردى با قد خميده و عصازنان از مقابل مى آيد وقتى به من رسيد توقّفى کرد و قد راست نمود و با زبان عربى از من سؤال کرد که: اهل کجائيد؟

گفتم: ايرانيم، (ضمنا از اينکه سلام نکرد دانستم که او مسيحى است شايد هم ريش بلند و کلاه سياه شاپوى او اين معنى را در نظر من تأييد کرد.) به هر حال (با عصا اشاره به کليسائى که در کنار خيابان بود و من متوجّه آن نشده بودم کرد) و گفت: مايليد با هم در اين محل بنشينيم و مقدارى حرف بزنيم؟ من اظهار تمايل کردم و گفتم: مانعى ندارد و با يکديگر به آن طرف به راه افتاديم.

(ضمنا من از اوّل کتاب تا اينجا مى خواستم يک مطلب قابل توجّهى را تذکر دهم ولى مقتضى فراهم نمى شد و آن اين بود که: اگر شما مى بينيد بعضى از اهالى ترکيه در برخورد با من مى ايستند و حرف مى زنند و زياد مايلند از وضع من کنجکاوى کنند علّتش اين است که من با لباس روحانيّت يعنى قبا و لبّاده و عبا و عمّامه بودم و هر چه تصوّر کنيد در ترکيه اين لباس در آن زمان جلب توجّه مى کرد لذا وقتى مردم مرا مى ديدند به عنوان يک روحانى مايل بودند با من بحثهاى مذهبى داشته باشند).

بالأخره اين پيرمرد هم به همين دليل مايل بود با من حرف بزند.

وقتى وارد کليسا شديم دم در، اتاقى بود که تقريبا هزار جلد کتاب در قفسه هاى آن چيده شده بود و خلاصه کتابخانه ى کوچکى را تشکيل مى داد ولى از مزاياى کتابخانه در آن هيچ چيز ديده نمى شد.

يعنى نه کتابدار داشت و نه فهرست و حتّى آنها را مرتّب هم نچيده بودند!

در گوشه ى همين اتاق نشستيم ولى پيرمرد مدّتى عقب جلو مى کرد تا بتواند بنشيند بالأخره با زحمت و آخ و ناله نشست در وقت نشستن مى گفت: پيرى هم بد دردى است من هم رفتنى هستم بايد اين دردها را با مردن معالجه کنم.

من به او گفتم: کسى چه خبر دارد شايد بعد از مرگ درد و عذابهاى بيشترى متوجّه ما بشود و ناراحتى بيشتر داشته باشيم.

گفت: بله، کى مى داند، مَثل ما مردم در انتخاب مذهب مثل جمعى است که در تالار تاريکى داراى ستونهاى زيادى قرار گرفته باشند و چون شخص راستگوئى گفته يکى از اين ستونها طلا است و هر کس آن ستون طلا را در بغل گرفته باشد آن طلاها مال او است. طبعا هر دسته اى ستونى را در آن تاريکى در بغل گرفته اند و منتظرند تا هوا روشن شود ببينند ستون طلا دست کيست؟ ما هم منتظريم که ببينيم در قيامت حق با کدام يک از مذاهب است.

مثلاً شما مسلمانيد آيا يقين داريد که صددرصد حق با اسلام است؟

من که يقين ندارم که مسيحيت صددرصد حق باشد.

گفتم: پدر، آيا ممکن نيست در اين دنيا از مذهب حق با عقلى که خدا به ما داده است تحقيق کنيم؟

گفت: من در اين سن که بيشتر از نود سال از عمرم مى گذرد و هميشه در تلاش پيدا کردن دين حق بوده ام نتوانستم به اين مقصد برسم.

گفتم: از مثالى که زديد بايد شما لااقل به خدا و قيامت حتما معتقد باشيد؟

گفت: چطور؟

گفتم: بايد راستگوئى وجود داشته باشد تا از ستون طلاى تالار خبر بدهد. يعنى بايد بوجود خدا معتقد باشيد تا او از مذهب حقّى به شما خبر دهد و هم بايد معتقد باشيد که قيامتى هست تا مثل وقتى که تالار روشن مى شود حقايق و مذهب حقّ ثابت گردد.

گفت: بله، راست است به اين دو موضوع که معتقدم و به دين مسيحيت هم اعتقاد دارم و به همين جهت هم مسيحى هستم ولى احتمالاً پس پرده اى که براى ما روشن نيست حقيقت ديگرى هم وجود داشته باشد که مى خواسته من از آن پيروى کنم.

(من در اينجا متوجّه شدم که او به هر حال در اين سن در دينش متزلزل است و مى شود با او مقدارى حرف زد).

گفتم: اتّفاقا اين مثالى را که شما زديد يک «بهائى» در ايران اوائل جوانى براى من زد من مقدارى درباره اش فکر کردم ديدم درست است که خداى تعالى ما را در يک دنياى تاريکى که هر دسته اى به آنچه معتقد است پايبند و آن را حق مى داند قرار داده. ولى در مقابل يک چراغ پر نورى که همه چيز را مى توان بوسيله ى آن تشخيص داد به نام عقل هم به دست ما داده که بوسيله ى اين چراغ پر نور ما آن ستونى را که براى ديگران مخفى است مى بينيم و در بغل گرفته ايم.

شما به زبان عربى تا حدّى مسلّطيد قرآن را بخوانيد و با کتاب تورات و انجيل مقايسه کنيد بخصوص به مطالبى که هر دو کتاب عنوان کرده اند دقيق شويد و با چراغ عقل ببينيد که کدام يک از اين دو کتاب بهتر مطالب را اداء کرده و بهتر زيبندگى دارد که به خداى تعالى نسبت داده شود.

پيرمرد مسيحى آهى کشيد و گفت: حيف که دير شده و از من گذشته است. اگر خداى تعالى مرا تا امروز هدايت نکرده باشد بعد از اين هم خيلى بعيد است که هدايت کند.

گفتم: اتّفاقا «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله در يکى از تعليماتش مى گويد:

«ز گهواره تا گور دانش بجوى».

قرآن کسانى را که از رحمت خدا مأيوسند کافر دانسته است.

بنابراين شما همين الآن هم بايد به فکر چيز ياد گرفتن باشيد (در اينجا مهلت ندادم که او ديگر حرفى بزند و کتاب مقدّس «تورات و انجيل» را از قفسه برداشتم) و گفتم: قرآن هم اينجا پيدا مى شود؟

پيرمرد، با انگشت به گوشه ى همان قفسه اشاره کرد و گفت: آن کتاب آخرى رديف سوّم قرآن است.

ديدم قرآن نفيس خطّى با خط بسيار زيبا و درشت آنجا گذاشته شده برداشتم و براى او چند موضوع را به ترتيب زير با تورات مقايسه نمودم (که البتّه با آن مطالب، سابقه ى ذهنى داشتم).

۱ ـ قصّه ى خلقت آدم و حوّاء در سوره ى بقره از قرآن و همين مطلب را در سفر پيدايش از تورات با هم مقايسه شد.

۲ ـ قصّه ى حضرت نوح از قرآن سوره ى نوح و از تورات سفر پيدايش آنجا که مى گويد: نوح به قدرى شراب خورد که لخت و عور در ميان خيمه افتاده بود و نمى فهميد، مقايسه شد.

۳ ـ قصّه ى بنى اسرائيل از قرآن سوره ى يوسف و سوره ى بنى اسرائيل با برکت گرفتن يعقوب از پدرش و کشتى گرفتنش با خدا! که در تورات نقل شده مقايسه شد.

۴ ـ قصّه ى حضرت عيسى و تولّدش در آخور الاغها از انجيل با تولّد او در زير درخت خشکيده ى خرما که به برکت آن حضرت سبز و بارور شد و چشمه ى آبى که از زير پايش جارى گرديد از قرآن با هم مقايسه شد.

۵ ـ اصل محبّت و اجازه دادن به شرير که هر کارى را مى خواهد نسبت به مظلوم بکند از کتاب انجيل با قانون حيات بخش قصاص و عفو و محبّت اسلامى از قرآن با هم مقايسه شد.

حالا حتما شما هم توقّع داريد که آنچه آنجا بحث شده بخصوص قصّه هايش را نقل کنم ولى به سه دليل اين کار را نمى کنم:

اوّل ـ آنکه کتاب خيلى مفصّل مى شود و حوصله ى خوانندگان به سر مى آيد.

دوّم ـ آنکه چرا اين کار را شما خودتان نمى کنيد که هم مستندتر و تحقيقى تر مطلب را بفهميد و هم مقدارى فکرتان در مطالب دينى به کار بيفتد؟!

سوّم ـ آنکه اکثر مطالب فوق را خودم در کتاب «پاسخ ما» نوشته ام ديگر نمى خواهم در اينجا تکرار کنم.

امّا نتيجه ى دو ساعت بحث و گفتگو با آن پيرمرد در کتابخانه ى کليسا اين شد که به من گفت: خدا تو را جزاى خير بدهد که به روى من در اين آخر عمرى درِ هدايت را باز کردى، من از اين به بعد خودم قرآن را مى خوانم و آن را با تورات و انجيل مقايسه مى کنم و قطع دارم که عاقبت با چراغ عقل ستون طلائى مذهب حق را پيدا خواهم کرد.

سپس گفت: من ديگر خسته شدم و شب هم گذشته اگر به منزل برويم بهتر است.

من از او خداحافظى کردم و به هتل براى استراحت رفتم و صبح زود به طرف مرز سوريه و شهر «حلب» که ۸۱ کيلومتر بيشتر راه نبود حرکت کرديم ساعت ۸ صبح به مرز سوريه رسيديم.

 

«در سوريه»

از مرز سوريه تا شهر «حلب» پنجاه کيلومتر است و آن راه زيادى نيست ولى در اين مسير چند قريه ى بزرگ وجود دارد که محلّ تجمّع شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

در اين قريه ها علماء و دانشمندان شيعه به تعليم و تربيت مردم اشتغال دارند.

من در اين مسير تنها به بخش بزرگ «نبّل» رفته ام و مورد لطف اهالى آن بخش قرار گرفته ام و از نزديک خدمات و فعّاليّتهاى جناب حجّه الاسلام «شيخ محمّد سعيد» و جناب حجّه الاسلام آقاى شيخ «ابراهيم نصراللّه» را مشاهده کرده ام.

اينها هزاران نفر شيعه را در آن ناحيه (يعنى بين مرز ترکيه و شهر حلب) رهبرى مى کنند و دستورات و معارف اسلام را به آنها تعليم مى دهند آقاى «شيخ ابراهيم نصراللّه» کتابى به نام «حلب و تشيّع» نوشته و آنچه شما بخواهيد از مطالب تاريخى و علمى در اين رابطه در آن کتاب مرقوم فرموده است.

ساکنين اين قريه ها بسيار ميهمان دوست و جدّا در اين صفت به مولاى خود حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام اقتدا کرده اند.

راستى در اينجا مطلبى از نظر جامعه شناسى به يادم آمد بد نيست بنويسم، چون ممکن است بعدها فراموش کنم علاوه همين الآن خواهيد فهميد که چرا مطلبى را که مى خواهم بنويسم در اينجا به يادم آمده است.

من در سفرهاى متعدّدى حدود سى روز در ترکيه بوده ام و بخصوص در اين سفر که وارد سوريه مى شوم و با مردم شيعه ى اين حدود برخورد مى کنم چيزى که بيشتر از همه جلب توجّه مرا مى کند موضوع ميهمان نوازى شيعيان است.

وقتى محبّت و ميهمان نوازى مردم «نبّل» را با برخوردهائى که قبلاً با اهالى ترکيه (البتّه منظور غير شيعيان و مسلمانان آنها است) داشتم مقايسه مى کنم به اين نکته که مى خواهم بنويسم بيشتر متوجّه مى شوم.

شما اين را بدانيد، در هر کجاى عالم که شيعه اى پيدا مى شود، بخصوص با مقايسه با ديگران صفت جود يعنى گذشت و ايثار و ميهمان دوستى و دستگيرى از ضعفاء به پيروى از ايثارگريهاى حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام و فرزندانش به طور چشمگيرى جلب توجّه مى کند.

من در اينجا مثالها و جريانات زيادى براى تأييد اين فکر و عقيده ام دارم ولى چه کنم، صحيح نيست که در اين کتاب از موضوع مورد بحث که خاطرات و سرگذشت سفر است منحرف شوم و به اصل جريان نپردازم.

امّا مى دانم شما هم حاضريد براى آنکه جامعه ى شيعه را بهتر بشناسيد و بدانيد صفات و خصوصيّات مقام رهبرى و امامت تا چه حد در روحيّه ى پيروان تأثير دارد، به لااقل يک مثال و قضيّه توجّه کنيد و انشاءاللّه خسته هم نمى شويد.

بلکه به خاطر روحيّه ى ولايت و محبّتى که در شما خواننده ى عزيز نسبت به خاندان «عصمت و طهارت» عليهم السلامخواهد بود نشاط بيشترى هم براى خواندن بقيّه ى کتاب پيدا مى کنيد و اميد است که اين کتاب را تا به آخر بخوانيد و به هيچ وجه خسته نشويد.

«سخاوت شيعيان»

يکى از الطافى که خداى تعالى به من فرموده اين است که هميشه در جريانات رفع گرفتاريهاى جامعه قرار مى گرفتم و غالبا با کسانى که خداى تعالى به آنها توفيق کمک به همنوعشان را داده همراهى مى کردم و ناظر خدمات اهل خير بوده ام.

در زلزله ى «گناباد» و «فردوس» که حدود ده هزار نفر کشته شدند و هزارها خانه بى سرپرست شد و در زلزله ى «طبس» که شهر طبس و قراء اطرافش با خاک يکسان شده بود و در سيلهاى «قوچان» و قراء اطراف «مشهد» که جمعى بى خانمان گرديده بودند براى کمک به آنها با جمعى از شيعيان «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام به اين محلها رفته ام و به چشم خود ديده ام که چگونه آنها براى کمک به همنوعانشان ايثارگر و فداکارند.

منجمله وقتى که زلزله ى گناباد و فردوس شهرک «کاخک» را به کلّى ويران کرده بود و حدود شش هزار نفر زير آوار مانده بودند و جنازه ها در خيابانها منتظر دفن شدن بودند.

يکى از تجّار «تهران» را ديدم که اشک مى ريزد و کوله پشتى سنگينى به دوش کشيده و به مجروحين دوا و غذا مى رساند، و چون مختصر سابقه ى آشنائى با او داشتم و مى دانستم که او مرد متموّلى است و اين کار را فقط براى خدا انجام مى دهد از او سؤال کردم: چند روز است در اينجا مشغول خدمتى؟

گفت: آن ساعتى که خبر زلزله به تهران رسيد با آنکه زنم وضع حمل داشت و در بيمارستان بسترى بود و فوق العاده گرفتار بودم، تمام کارهايم را به زمين گذاشتم و هر چه پول در حسابم داشتم برداشتم و سوار هواپيما شدم و خود را به مشهد رساندم و سپس با ماشين در همان روز به گناباد آمدم و با برادران مسلمان خود همدرد و همکار شدم.

در اين بين کوله پشتى را به زمين گذاشت و گفت: من مى خواهم چند نمونه از ايثارگريهاى مردم مسلمان که در اين چند روز خودم به چشمم ديده ام براى شما نقل کنم اگر مايليد گوشه اى بنشينيم تا سر پا خسته نشويد.

گفتم: مانعى ندارد حاضرم بلکه از مشاهداتتان استفاده مى کنم.

گفت: اينجا در روزهاى اوّل هر چند ساعت يک مرتبه زلزله مى شد.

يکى از خانه ها نيمه خراب بود و با يک تکان ممکن بود فرو بريزد، يکى از همکارانم را مى ديدم وارد آن خانه مى شود و بيرون مى آيد به او گفتم: چه خبر است؟

گفت: صداى پيرمردى را مى شنوم که از عقب خانه استمداد مى کند! دو نفرى وارد آن خانه ى نيمه ويرانه شديم پيرمردى را در پستوى خانه که سقفش خراب شده بود مى ديديم که تا کمر زير آوار مانده و به قول خودش يک شبانه روز است که به همين حالت بسر مى برد طبيعى است که يک چنين منظره اى انسان را منقلب مى کند من و او دست بکار شديم تا آن پيرمرد را نجات دهيم ولى متأسّفانه در همين بين زمين لرزه ى نسبتا شديدى خانه را تکان داد و قطعه ى آجرى به سر آن پيرمرد نيمه جان خورد و او را کشت ما دو نفر هم خواستيم فرار کنيم که پاى رفيقم به ستونى که از سقف به زمين افتاده بود بند شد و روى زمين افتاد و سقف آن خانه به روى پاهاى او خراب شد و استخوانهاى هر دو پايش خورد گرديد ما او را به بيمارستان صحرائى که از طرف دولت بر پا شده بود برديم او ابتداء بيهوش بود وقتى بهوش آمد گريه مى کرد من گمان کردم که از درد پا بى تابى مى کند به او دلدارى مى دادم.

گفت: شما فکر مى کنيد من از وضع خودم ناراحتم نه به خدا قسم، بلکه گريه ام براى اين است که چرا نتوانستم آن پيرمرد را نجات بدهم!

گفتم: شما که تقصيرى نداشتيد بلکه تا مرحله ى فداکارى و ايثار پيش رفته بوديد و علاوه چه مى دانيد شايد مصلحت آن پيرمرد هم در همين بوده که ديگر بقيّه ى عمرش را با آن وضع نگذراند و روحش به راه زندگى اخروى خود ادامه دهد و خلاصه به قدرى با آن دوستم حرف زدم تا توانستم مقدارى آرامش کنم.

جريان ديگرى که همين دو سه روز اتّفاق افتاد اين بود که چند نفر زخمى را پس از دو روز که از همين زلزله گذشته بود از زير آوار بيرون کشيديم و آنها را کنار آن خيابان خوابانده بوديم و دوا و غذا به حلق آنها مى ريختيم يکى از آنها که رمق حرف زدن داشت از من سؤال کرد: چه خبر شده است؟

چه کسانى مرده اند و چه کسانى زنده هستند؟ من مقدارى از اوضاع را برايش شرح دادم او گريه ى زيادى کرد و گفت:

اى کاش من هم مرده بودم و اين خبرهاى ناگوار را نمى شنيدم سپس اشاره به مجروحين کرد و گفت: اين برادران دو روز است چيزى نخورده اند مقدارى غذا و آب به آنها برسانيد ما اطاعت کرديم ولى آنها همان گونه که درباره ى اصحاب «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نقل مى کنند که در جنگ جمعى تشنه بودند و هر يک برادرانشان را بر خود ترجيح مى دادند اينها هم همين طور عمل مى کردند و آب و غذا را به يکديگر تعارف مى نمودند.

و خلاصه تا غذا و آب براى همه مساوى تهيّه نشد آنها دست به طرف آب و غذا دراز نکردند.

اين دوست تاجر من جريان ديگرى هم از ايثارگريهاى شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام در حادثه ى زلزله ى گناباد نقل کرد که من براى آنکه زودتر مطلبم را تمام کنم و به مقصد نزديک شوم از نقل آنها خوددارى مى کنم.

ولى اگر شما در تمام دنيا بگرديد و بخواهيد مردمى مانند مردم ايران و شيعيان حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام ايثارگر و مهمان نواز و نوعدوست پيدا کنيد نمى توانيد بيابيد.

شما روزنامه ها و تواريخ را مطالعه کنيد مى بينيد که هر زمان حادثه اى از قبيل زلزله و سيل مردمى را بى خانمان مى کند حتما بايد تنها دولت آنها، به آنها کمک کند ولى بعکس در ايران و در ميان شيعيان قبل از دولت، خود مردم اقدام به يارى و کمک مردم آسيب ديده مى کنند و عمدتا بار زحمت اين عزيزان به دوش خود مردم است.

در جبهه هاى جنگ تحميلى که بين ايران و عراق رخ داده شيعيان ايثارگر به قدرى آذوقه و مواد غذائى و کمکهاى جنسى و نقدى به جبهه هاى جنگ فرستاده اند که به قول يکى از شخصيّتهاى مذهبى نزديک است به اسراف منجر شود.

به هر حال مى خواستم ثابت کنم که شيعيان به پيروى از حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام صفت ايثار و محبّت به همنوعانشان را کاملاً دارا هستند و اين خصوصيّت از صفات ممتازه ى اين دسته از مردم است.

و لذا شيعيان «نبّل» و «قريه الزهراء» هم از اين امتياز برخوردار بودند و به ما بسيار محبّت کردند خدا به آنها توفيق بيشترى عنايت بفرمايد و بالأخره ما چند ساعت در اين محل مانديم و سپس به طرف شهر «حلب» حرکت کرديم، تا شهر حلب ده کيلومترى بيشتر راه نبود لذا چند دقيقه بيشتر در راه نبوديم.

وقتى وارد شهر حلب شديم تصميم داشتيم که با سرعت، زيارتگاهها و شهر را ببينيم و هر چه زودتر به طرف «دمشق» (شام) حرکت کنيم.

 

«شهر حلب»

معروف است که شهر «حلب» قديمى ترين شهرهاى عالم است و بزرگترين شهرهاى سوريه بعد از «شام» است.

اين شهر را مسلمانها در سال ۱۶۱ هجرى فتح کردند و کمتر شهرى مانند حلب دائما شهر آبادى بوده و هيچگاه خراب نشده است.

زيارتگاههاى اين شهر عبارتند از:

۱ ـ قبر حضرت «محسن» فرزند حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام که وقتى اهل بيت حضرت «حسين بن على» عليه السلام را به اسارت به طرف شام مى بردند و آنها را از اين شهر عبور مى دادند در اثر تازيانه و شکنجه هاى زيادى که به مادر اين طفل وارد آوردند اين بچّه سقط شد و اثرى از ظلمهائى که بنى اميّه به خاندان عصمت نموده اند به عنوان نشانه و علامتى در اين شهر باقى ماند.

اين قبر مقدّس در کنار جبل (کوه) «جوشن» که متّصل به شهر حلب است واقع شده و ما موفّق شديم که در کنار اين مرقد مطهّر يکى دو ساعت بنشينيم و بر مصائب حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام گريه کنيم و بر بنى اميّه لعن و نفرين بفرستيم.

۲ ـ مشهد نقطه: مى گويند وقتى اسراء کربلاء را به طرف شام مى بردند آنها را يک شب در شهر حلب نگاه داشتند و در آن شب سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام را روى سنگى گذاشتند قطره ى خونى بر آن سنگ چکيد و آثار خيانت بنى اميّه را ثبت کرد و هنوز آن محل به «مشهد نقطه» معروف است.

۳ ـ قبر مقدّس حضرت «زکريّا» عليه السلام : ما اين قبر مقدّس را در وسط شهر حلب در ميان مسجدى که به نام «جامع زکريّا» معروف است زيارت کرديم.

اين پيامبر همان کسى است که خدا او را به بندگى پذيرفته و در قرآن مى گويد: «عَبْدَه زَکرِيّا».[۱۴]

اين پيامبر متکفّل امور حضرت «مريم» عليهاالسلام بوده که هرگاه به مسجد وارد مى شد مى ديد کنار محراب براى حضرت «مريم» مائده ى آسمانى نازل شده و گذاشته شده است.

اين پيامبر پاک، همان کسى است که در سنّ پيرى با آنکه زنش نازا بوده دعاء کرده خدا به او فرزندى به نام «يحيى» مرحمت فرموده و بالأخره اين پيامبر بزرگوار در ميان مسجد جامع شهر حلب دفن است و بر زائرين محترم سوريه و شام لازم است که از ثواب زيارت او غفلت نفرمايند.

ضمنا طبق نوشته ى کتب تاريخ در شهر «رقه» سوريه که تا حلب دويست کيلومتر راه است در کنار نهر فرات قبر حضرت «عمّار ياسر» که در جنگ صفّين در رکاب حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام به دست عمّال «معاويه» کشته شد وجود دارد و همچنين در کنار قبر حضرت عمّار قبر جناب «اويس قرنى» است که بارگاه مستقل و جداگانه اى دارد و اخيرا اين بارگاه بازسازى شده است.

به هر حال در شهر حلب براى ما جريان جالبى اتّفاق نيافتاد و ما دو سه ساعت در آن شهر گردش کرديم و رهسپار شام شديم.

حالا در آنجا يک قصّه از يک عالم بزرگ سنّى معروف بود که براى شما نقل مى کنم و بعد به سرگذشت سفر خود مى پردازم.

چون اين قضيّه مربوط به ولايت «على بن ابيطالب» عليه السلام است نقل مى کنم، بد نيست، آموزنده است اميد است خسته نشويد.

ضمنا بايد بگويم که اين قضيّه را من قبلاً از يک عالم دينى در مشهد شنيده بودم ولى يکى از تجّار شيعه ى ساکن شهر حلب در کنار مسجد «جامع زکريّا» در همان مدّتى که آنجا بوديم و مرقد حضرت «زکريّا» را زيارت مى کرديم مى گفت اين قضيّه در اينجا معروف است و براى من نقل کرد و اصل جريان اين است:

 

«قضيّه ى عالم سنّى»

شخصى به نام آقاى «شيخ محمّد مرعى الامين انطاکى» که در همين مسجد به تدريس علوم اسلامى مشغول بوده و سنّى هم بوده و طلاّب زيادى به درسش حاضر مى شدند مى بيند چند روزى مردى به لباس تجّار در گوشه اى از جلسه ى درس مى نشيند و جزء شاگردان او شده است.

روزى اين شاگرد کتابى را به دست مى گيرد و با کمال ادب قبل از درس در مقابل استاد دوزانو به زمين مى نشيند و سلام عرض مى کند و سپس کتاب را دو دستى به محضر استاد تقديم مى نمايد و مى گويد ملاحظه بفرمائيد ببينيد اگر مانعى ندارد و براى من مفيد است اين کتاب را مطالعه کنم؟!

«شيخ محمّد» خودش نقل مى کرده و مى گفته:

من نگاه کردم ديدم کتاب «المراجعات» مرحوم «سيّد شرف الدّين عاملى» است و نزد ما اهل سنّت معروف بود که کتابهاى اين عالم سِحر مى کند و بالأخره شيعه ساز است و ما اسم اين عالم شيعه را شيطان بزرگ گذاشته بوديم.

من عصبانى شدم به اين شاگرد ناشناس با لحن تندى گفتم: خجالت نمى کشى کتاب يک عالم شيعه آن هم کسى که معروف به شيطان بزرگ است نزد من مى آورى و به من نشان مى دهى!

آن شاگرد باز هم با کمال ادب گفت: استاد من که جسارتى نکردم من مى خواستم از شما اجازه ى خواندن اين کتاب را اگر صلاح بدانيد بگيرم و اگر صلاح نمى دانيد به من فقط مى فرموديد: «صلاح نيست» و من اطاعت مى کردم در عين حال اگر جسارتى شده از شما عذر مى خواهم.

«شيخ محمّد» مى گويد: من از ادب او و عصبانيّت خودم خيلى خجالت کشيدم، لذا خودم را کنترل کردم و به او گفتم: مانعى ندارد کتاب را به من بدهيد تا امشب مطالعه کنم اگر صلاح بود به شما مى گويم مطالعه کنيد يا خير.

ولى با خود مى گفتم کتاب را امشب مى برم به منزل و فردا صبح به او برمى گردانم و مى گويم صلاح نيست شما آن را مطالعه کنيد و به اين وسيله جبران آن تندى و بدخوئى و عصبانيّت را خواهم کرد.

شب به منزل رفتم و کتاب را در گوشه اى گذاشته بودم و اتّفاقا آن شب کارى نداشتم لذا دائما وجدانم به من مى گفت: چرا اين قدر تعصّب داشته باشى که با نداشتن کار، کتابى را که اصلاً نديده اى و تنها امشب در اختيار تو است و کسى هم مطّلع نمى شود آن را مطالعه نکنى؟

لذا برخاستم و کتاب را برداشتم و با کمال بى اعتنائى از صفحه ى اوّل به مطالعه شروع کردم وقتى چند صفحه از آن کتاب را خواندم ديدم بسيار کتاب علمى و تحقيقى و عميقى است که من تا آن وقت مثلش را نديده بودم.

لذا پشت ميز مطالعه رفتم و توجّه بيشترى به مطالب کتاب نمودم و خلاصه نتوانستم کتاب را به زمين بگذارم تا آنکه تمامش را مطالعه کردم و در مطالبش تعمّق و تدبّر کاملى نمودم!

وقتى کتاب را به زمين گذاشتم ديگر صبح شده بود نماز صبح را خواندم ولى وجدانم مرا در محکمه اش احضار کرده بود، من نمى توانستم خود را از سؤال و جوابهايش نجات دهم بلکه او مرا محکوم مى کرد.

بالأخره هر چه فکر کردم که آيا من شيعه هستم يا سنّى؟ ديدم نمى توانم از دلائل محکمى که در اين کتاب آمده صرفنظر کنم و آنها را نديده بگيرم و خود را سنّى بدانم و چون تمام شبهاتى که در نظرم بود در اين کتاب پاسخ گفته شده بود مجبور بودم به مذهب تشيّع اعتراف کنم ولى چطور؟!

مگر ممکن است يک استاد جامعه ى اهل سنّت، يک مفتى بزرگ، يک دفعه مذهبش را تغيير دهد! به مردم چه بگويد؟

خلاصه به التهاب و دودلى عجيبى مبتلا شده بودم و ديگر هيچ شبهه اى براى من بر حقّانيّت مذهب شيعه باقى نمانده بود.

به فکرم رسيد که از برادرم که او هم از علماء اهل سنّت و در «حلب» بود استمداد کنم لذا تلفن را برداشتم و شماره ى منزلش را گرفتم خوشبختانه هنوز از خانه بيرون نرفته بود.

به او گفتم: مسأله اى پيش آمده هر چه زودتر خودت را به منزل ما برسان.

گفت: بسيار خوب و فورى آمد وقتى مرا ديد که رنگم پريده با حال تحيّر در اتاق کتابخانه ام تنها نشسته ام گفت: برادر چه شده که اين قدر ناراحتى؟

من کتاب «المراجعات» را پيش او گذاشتم و گفتم: آيا اين کتاب را ديده اى؟!

وقتى چشمش به کتاب «المراجعات» افتاد به من گفت: اين کتاب را دور بينداز اين کتاب گمراه کننده است من چه نيازى به مطالعه ى اين کتاب دارم؟!

من از شيعيان متنفّرم آنها گمراهند!

گفتم: برادر اين کتاب را بگير و مطالعه کن ولى به مطالبش اعتقاد پيدا نکن مطالعه اش که ضررى ندارد؟

او کتاب را از من گرفت و دقيق مطالعه کرد تا بالأخره او هم مانند من حالش دگرگون شد و به مذهب حقّه ى شيعه اعتراف کرد ولى تا مدّتى من و او با هم مناظره داشتيم، گاهى او سنّى مى شد و من شيعه و گاهى من سنّى مى شدم و او شيعه مى شد و با هم بحث مى نموديم تا بالأخره تمام عقائد شيعه را خوب حلاّجى کرديم و متوجّه شديم تنها مذهب شيعه حقّ است و کاملاً به آن معتقد گرديديم.

کم کم مردم از اين تغيير عقيده که من و برادرم داده بوديم مطّلع شدند و دسته دسته به ما مراجعه مى کردند و ما آنها را متوجّه به مذهب حقّه ى شيعه مى نموديم.

تا آنکه بحمداللّه جمع کثيرى از آشنايان و اقوام در سوريه و لبنان و ترکيه مشرّف به مذهب تشيّع گرديدند و بالأخره جريان، به گوش سائر مردم هم رسيد و جمع کثيرى به مذهب تشيّع رو آوردند، ولى جمعى که نمى توانستند حقيقت را ببينند «ره افسانه زدند» و ما را رمى به کفر و الحاد نمودند، بچّه ها در کوچه و بازار سنگمان مى زدند و اسم ما را «مهر تربت پرست» گذاشته بودند!

ما را تحريم اقتصادى کرده بودند! و اگر کسى مى خواست به ما پناه بدهد او را نهى مى کردند و به او مى گفتند: تو مى خواهى به افرادى که مردود و مطرود و مشرکند پناه بدهى.

و حتّى جمعى از علماء و شخصيّتهاى بزرگ حلب جمعيّتى به نام «جمعيّة الدعوة المحمّديه الى الصراط المستقيم» تشکيل دادند و يک عالم حلبى کتابى به نام اين جمعيّت تأليف کرد و در آن نوشته بود که: مذهب تشيّع در حلب و اطرافش شايع شده و من اعلام خطر مى کنم و مردم را از اين خطر بزرگ مى ترسانم! لذا هر چه زودتر بايد از پيشرفت تشيّع در اين مناطق جلوگيرى شود!

ولى در تمام اين مصائب و بلاها ما چون کوه استوار بوديم و اين بادها ما را نمى لغزاند، تا آنکه خبر فشارهائى که بر ما وارد مى شد به مرحوم آيه اللّه «سيّد شرف الدين عاملى» رسيد، اين مرد بزرگ در ضمن نامه اى شرح جريان ما را به مرجع اعلاء آيه اللّه العظمى «بروجردى» رضوان اللّه تعالى عليه نوشت.

وقتى او از اين جريان اطّلاع پيدا کرد دست ما را گرفت و او مانند پدرى مهربان با تمام نيرو از ما دفاع فرمود و کمکهاى حيات بخش به من و برادرم کرد.

اينجا بود که ما ديديم لازم است به عراق و ايران مسافرت کنيم لذا در سال ۱۳۷۰ قمرى براى زيارت اعتاب مقدّسه به عراق مشرّف شديم و در بغداد در منزل آيه اللّه «سيّد محمّد صدر» که از سال ۱۳۶۰ تا آن روز نخست وزير عراق بود ميهمان بوديم، علماء به ديدن ما مى آمدند و به ما کمال محبّت را مى نمودند.

در کربلا ميهمان آيه اللّه «سيّد عبّاس کاشانى» بوديم و علماء عظام کربلا به ديدن ما آمدند. در نجف اشرف تحت حمايت آيه اللّه العظمى آقاى «حکيم» بوديم که علماء بزرگ نجف همه به ما محبّتها کردند.

سپس به ايران رفتيم و در قم به محضر مرجع بزرگ شيعه حضرت آيه اللّه العظمى «بروجردى» مشرّف شديم و علماء بزرگ و مراجع آن وقت از ما ديدن کردند.[۱۵]

در تهران آيه اللّه العظمى حاج «سيّد احمد خونسارى» و سائر علماء در منزل آيه اللّه آقاى «ميرزا حسن شيرازى» از ما ديدن کردند. و همچنين در مشهد به محضر آيه اللّه العظمى آقاى «سيّد محمّد هادى ميلانى» و سائر علماء مشرّف شديم و آن قدر مورد لطف علماء بزرگ شيعه قرار گرفتيم که به وصف نيايد.

اميد است پروردگار متعال اين محبّت و برادرى که در اثر ولايت اهل بيت عصمت و طهارت در بين ما بوجود آورده روزبروز محکمتر و قويتر بفرمايد.

سپس به شهر حلب برگشتيم و کتابى به نام «لماذا اخترت مذهب الشيعه» را تأليف نمودم و حقايقى را که در موضوع حقّانيّت مذهب شيعه متوجّه شده بودم در آن کتاب به طور مختصر آورده ام اميدوارم حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام آن را قبول فرمايد.

اين کتاب در ايران مکرّر به چاپ رسيد و حتّى ترجمه هم شده و من مقدارى از شرح حال اين مرد بزرگ را از مقدّمه ى همين کتاب استفاده کرده ام.

اين بود سرگذشت علاّمه «شيخ محمّد انطاکى» و برادرش «شيخ احمد امين انطاکى» که حتما از مطالعه اش خسته نشديد و بلکه چون محبّت خاندان عصمت را ديديد خوشحال هم شديد.

بالأخره ما پس از دو سه ساعت که در شهر «حلب» گردش کرديم و اين قصّه را به عنوان سوغات بدست آورديم به طرف «دمشق» (شام) حرکت کرديم در بين راه به چند شهر برخورديم ولى زياد در اين شهرها توقّف نکرديم زيرا تا شام چهارصد و پنجاه کيلومتر راه بود و فقط در شهر «حماة» براى ناهار و در شهر «حمص» براى ديدن قبر «خالد بن وليد» مختصر توقّفى نموديم.

قبر «خالد بن وليد» در کنار مسجدى واقع شده و معروف به «جامع خالد بن وليد» است و نيز قبر «عبداللّه بن عمر» در گوشه ى ديگر اين مسجد است.

در اينجا مى خواهم به موضوعى اشاره کنم و آن اين است که تا به امروز من شش مرتبه به سوريه رفته ام و لذا مقيّد نيستم که تنها جريانات يک سفر را بنويسم بلکه آنچه در اين سفرها جنبه ى معنوى و يا علمى و يا اخلاقى و يا ادبى دارد به يارى خدا خواهم نوشت و همان طور که در مقدّمه ى اين کتاب نوشته ام، خاطراتى که در اين کتاب مى خوانيد تنها به منظور نقل حکايت و سرگذشت حقيقى نوشته نشده بلکه مى خواستم آنچنان که دواى تلخ و شور را براى مريض در کپسول خوش رنگ و بوئى مى ريزند و به خورد او مى دهند من هم مطالب علمى و اخلاقى اين کتاب را به خوانندگان محترم به نحو احسن تقديم دارم شايد از اين راه بتوانم به فرهنگ اسلامى خدمت ارزنده اى بکنم.

ولى استثنائا قضيّه اى را که مى خواهم نقل کنم مى گويم که مربوط به کدامين سفرم بوده چون بايد ذکر شود.

 

«زيارت حضرت زينب عليهاالسلام در خواب»

در سفر اوّلى که به شهر شام مى رفتيم و با ماشين شخصى با خانواده همسفر بوديم حدود دويست کيلومتر که به دمشق مانده بود عيبى در موتور ماشين پيدا شد که به هيچ وجه روشن نمى شد در اين بين شخصى به نام آقا مهدى در آن بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و با کمال محبّت ماشين ما را بکسل کرد و به شهر شام رساند ولى از اين وضع من خيلى ناراحت بودم و به حضرت «زينب» عليهاالسلام عرض کردم که: چرا ما با اين وضع در سفر اوّل وارد شام شديم.

شب در عالم رؤيا خدمت حضرت «زينب» عليهاالسلام رسيدم، آن حضرت در جواب من فرمودند: آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى مگر نمى دانى که ما در سفر اوّلى که به شام آمديم اسير بوديم تو هم چون از ما هستى (منظورشان اين بود که چون تو سيّد هستى) بايد در اوّلين سفرى که به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى.

گفتم: قربانتان گردم قبول کردم و با اين توجيه همه ى خستگى سفر از تنم برطرف شد.

در اين سفر يک جريان نسبتا قابل توجّهى هم اتّفاق افتاد که اگر بخواهم نقلش کنم مقدارى از مطلب که سرگذشت سفر است دور مى افتيم، ولى چون کرامتى از حضرت «زينب» عليهاالسلام است نقلش مى کنم و اميدوارم آن حضرت به من کمک کند تا بتوانم بوسيله ى نوشتن اين کتاب محبّت و ولايت شما را نسبت به خاندان عصمت و طهارت تشديد نمايم.

اصل قضيّه اين است:

در آن سفر از عراق به شام رفته بوديم وقتى قبل از رفتن به شام در عراق بوديم زيارت «کاظمين» عليهماالسلام و زيارت کربلا و نجف را کرده بوديم ولى زيارت سامراء را براى برگشتن از شام گذاشته بوديم و از خدا مى خواستيم که صحيح و سالم به عراق برگرديم تا به زيارت حضرت «امام هادى» و «امام عسگرى» عليهماالسلام مشرّف شويم.

ولى يک شب در شام در عالم خواب ديدم که از مسافرت برگشته ام و به مردم مى گويم که: ما به کربلا و نجف و کاظمين و شام رفتيم ولى توفيق زيارت سامراء را پيدا نکرديم!

از خواب بيدار شدم با خود مى گفتم: چگونه ممکن است که ما زنده و صحيح و سالم به عراق برگرديم ولى به سامراء نرويم پس اگر اين خواب رؤياى صادقه باشد احتمال دارد که من در شام از دنيا بروم و آن تأسّف را در عالم برزخ بخورم.

لذا به حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام مشرّف شدم و از آن حضرت خواستم که اگر اجل من رسيده است به تأخير بيفتد تا من در عراق موفّق به زيارت سامراء بشوم.

شب دوّم باز در عالم خواب ديدم که در مشهد در منزل نشسته ام و مردم به ديدن من مى آيند و من به مردم مى گويم ما همه جا رفتيم ولى سامراء نرفتيم!

از خواب بيدار شدم.

تعبير کردم که من در اين سفر نخواهم مرد ولى پيشامدى مى کند که توفيق زيارت سامراء را پيدا نمى کنم!

باز روز بعد به حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام رفتم و از آن مخدّره تقاضا کردم که اگر مانعى در راه هست و نمى گذارد ما توفيق زيارت سامراء را پيدا کنيم برطرف شود و موفّق به زيارت سامراء گرديم.

در اينجا آن قدر التجاء کردم تا قلبم روشن شد که اگر مانعى بوده برطرف شده و حضرت «زينب» عليهاالسلام واسطه شده اند که اين توفيق از ما سلب نگردد.

در اينجا مى بايست تا حدّى معلوم شود که چگونه مى شد که ما توفيق رفتن به سامراء را پيدا نمى کرديم.

لذا وقتى به عراق مراجعت کرديم معلوم شد که بين ايران و عراق از نظر سياسى بهم خورده. ايرانيها را از عراق اخراج مى کنند (و اين موضوع مربوط به سفر سال ۱۳۴۸ بود).

ما که با ماشين شخصى به اين سفر رفته بوديم و مدّت جواز اقامت ماشينمان از نظر دولت عراق سر آمده بود لازم بود به گمرک مراجعه کنيم و اجازه را تمديد نمائيم.

لذا در همان روز اوّلى که از سوريه وارد بغداد شده بوديم به گمرک بغداد رفتيم و درخواست تمديد اجازه را کرديم ولى با خشونت رئيس مربوطه روبرو شديم. او نسبت به شاه ايران فحّاشى مى کرد و مى گفت: ديگر به شما اجازه ى ماندن در عراق را نمى دهيم.

من به او گفتم: اگر شما از شاه ايران منزجر و متنفّريد ما هم مثل شما هستيم ما هم او را لعن و نفرين مى کنيم.

گفت: به هر حال همين الآن بايد شما به طرف ايران حرکت کنيد و حتّى يک لحظه هم به شما اجازه ى ماندن در عراق را نمى دهم.

اينجا بود که من متوجّه شدم چگونه ممکن است ما زنده باشيم، صحيح و سالم باشيم، ولى سامراء نرويم.

امّا چند لحظه اى نگذشت که مردى وارد اتاق رئيس شد و پهلوى او نشست و در ضمن مطالبش از او سؤال کرد: چه مطلبى بين شما و اين آقا اتّفاق افتاده؟ رئيس ماجرا را به او گفت.

او در جواب رئيس گفت: شما روحانيّون ايران را نمى شناسيد، اينها با شاه ايران مخالفند و خلاصه مدّتى با او به عربى حرف زد و وساطت کرد تا بالأخره رئيس گفت: من فقط مى توانم آمدن آنها را در اين ساعت به اينجا نديده بگيرم آنها بروند زيارتشان را بکنند و هر وقت خواستند به ايران برگردند بيايند تا آنها را به ايران بفرستيم.

من تشکر کردم و به همراهان گفتم: فورا سوار ماشين شويد تا به سامراء برويم که از خطر عدم توفيق زيارت سامراء نجات پيدا کرديم.

حدود ده روز زيارتمان طول کشيد وقتى به همين مرد مراجعه کرديم و او نوشت که ما بايد فورا به ايران برگرديم ديديم نوشته را به دست افسرى داد و آن افسر به ما گفت: بايد تا ساعت چهار بعد از ظهر خود را به مرز ايران برسانيم و الاّ در بيابان شب را مى مانيم و چون امنيّت ندارد بسيار مشکل خواهد بود.

ما هم با اينکه بيشتر از پنج ساعت وقت نداشتيم به کاظمين رفتيم و زيارت وداع کرديم و قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر خود را به مرز خسروى رسانديم.

اينجا بود که فهميدم توسّل به حضرت «زينب» عليهاالسلام کم توفيقيها را برطرف مى کند و حتّى بلاهائى که تقدير شده است رفع مى نمايد.

در شهر دمشق (شام) بزرگترين مرکزى که شيعيان زيارت مى کنند حرم مطهّر حضرت «زينب» عليهاالسلاماست.

اين آستانه ى مقدّسه در شش کيلومترى دمشق واقع شده و حرمى وسيعتر و باشکوه تر از حرم آن حضرت بعد از حرم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در عالم اسلام وجود ندارد.[۱۶]

زائرين براى حوائجشان به اين آستانه ى مقدّسه شب و روز رو مى آورند و دائما ذکر فضائل خاندان عصمت و طهارت در اين مکان مقدّس مى شود.

مرقد مطهّر حضرت سيّده «زينب» عليهاالسلام اگر چه در خارج شهر واقع شده ولى دائما اتوبوسهاى فراوانى از شهر به طرف آن آستانه ى مقدّسه در حرکتند و زوّار را به آن حرم مطهّر مى رسانند.

در کنار اين آستانه ى مقدّسه مدارس و مؤسّساتى براى طلاّب علوم دينيه شيعه بنا شده و مرحوم آيه اللّه شهيد آقاى «سيّد حسن شيرازى» بنيانگذار آن بوده است.[۱۷]

در اينجا مى خواهم به قدرى که خودم اطّلاع دارم از خدمات و زحمات معظّم له يادى کنم و نام او را هم در اين کتاب به خاطر حقوقى که به من و مردم مسلمان دارد ببرم.

در دفعات متعدّدى که به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام مشرّف شدم از همه بيشتر مورد لطف مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» بودم.

اين مرد بزرگ به پيروى از پدر بزرگوارش مرحوم آيه اللّه العظمى آقاى حاج «سيّد ميرزا مهدى شيرازى» رضوان اللّه تعالى عليه دائما به فکر پيشرفت مذهب تشيّع در ميان مسلمانان دنيا بوده است.

او هميشه مى خواست دين مقدّس اسلام در تمام قارّه ها و بخصوص در آفريقا پيشرفت کند و مردم مستضعف آن سامان را از زير بار استعمار نجات دهد.

او هميشه به فکر نجات جمعيّتى که به خاطر بى انصافيهاى بنى اميّه نسبت به مقام مقدّس حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام علوى (على اللّهى) شده و شايد مبتلا به غلوّ گرديده اند بود و قدمهاى ارزنده اى در اين راه بر مى داشت.

او در عراق عليه حزب کمونيست عراقى قيام کرد و در جلسات متعدّدى آنها را به لجن کشيد و مفتضح نمود.

او با حزب بعث در عراق دائما در نبرد بود و عليه آنها مقالاتى منتشر مى کرد.

او در زندانهاى عراق به خاطر حفظ حيثيّت اسلام زير شکنجه هاى سخت استقامت کرد.

بالأخره وقتى آزاد شد به سوى سوريه و لبنان مهاجرت نمود و آنجا را براى زندگى خود انتخاب کرد.

او در حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام به اقامه ى جماعت اشتغال داشت و صدها نفر از اهل سنّت را با کمال مهربانى به سوى مذهب تشيّع دعوت کرد.

او شبها در مدّتى که من در سوريه بودم به من مى گفت: بيا با هم به ديدن سران مذهب علوى (على اللّهى ها) برويم و آنها را متقاعد کنيم تا به عقائد مذهب تشيّع اعتراف کنند و حدود دو ميليون بر جمعيّت شيعه در سوريه اضافه شود.

او دهها مدرسه و حسينيّه در لبنان و سوريه براى تربيت مردم و ايجاد افکار اسلامى در اين دو مملکت بنا کرد و گروه بسيارى را تربيت نمود.

او اصرار زيادى داشت که اطراف حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام را آباد کند و شيعيان را در اطراف اين بارگاه با عظمت اسکان دهد.

بحمداللّه به همه ى اين امور موفّق شد تا آنکه بالأخره در روز ۱۷ جمادى الثانى ۱۴۰۰ هجرى قمرى در بيروت ترور مى شود و به شهادت مى رسد خدا او را رحمت کند.

در مدّتى که در سوريه بودم و مرحوم آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» زنده بود مکرّر با آقاى «شيخ عبدالرحمن خيّر» ملاقات کرديم.

بحثهاى جالبى با معظّم له درباره ى محبّت و ولايت حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام داشتيم و همان طورى که در کتاب «پاسخ ما» مختصرا نوشته ام، علويّين به آنچه شيعه معتقد است در بيانيه ى مفصّلى اقرار کرده اند و در ضمن امضاهاى علماء بزرگ علوى، امضاء و مهر اين عالم بزرگ هم ديده مى شود.

خلاصه با زحمات طاقت فرسا مرحوم آيه اللّه آقاى حاج آقا حسن شيرازى موفّق شد که حدود دو ميليون علويهائى را که در سوريه ساکنند به مذهب تشيّع متّصل کند، نه آنکه خداى نکرده آنها قبلاً شيعه نبوده اند بلکه به خاطر بعضى از موضع گيريهاى تندى که آنها عليه اهل سنّت داشته اند شيعيان ميانه رو و طرفدار اتّحاد آنها را به على اللّهى و اهل غلوّ متّهم کردند و با آنها تماس نگرفتند و حساب آنها را از حساب شيعيان جدا نمودند.

ولى علويّين سوريه هميشه مى کوشيده اند که خود را از شيعيان و پيروان «على بن ابيطالب» بدانند.

لذا در بسيارى از کتابهايشان و حتّى در همان بيانيه اى که به امضاء ۲۸ نفر از علماء علوى رسيده است اين جملات به چشم مى خورد:

مذهب ما همان مذهب جعفرى است.

کلمه ى شيعه و علوى دو کلمه ى مترادف است.

ما هيچ عقيده اى جز آنچه علماء شيعه معتقدند نداريم.

شما خوانندگان محترم اگر خواستيد از فعّاليّتهاى مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» در خصوص علويّين و سائر خدمات ارزنده ى او اطّلاع پيدا کنيد به کتاب «شهيد انقلاب اسلامى عراق» نوشته ى آقاى «على کاظمى» مراجعه فرمائيد.

مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» معتقد بود که قبر مقدّس حضرت «زينب کبرى» عليهاالسلام در شام است ولى مرقد «زينب صغرى» يعنى حضرت «امّ کلثوم» در مصر است و اين مطلب را با تحقيقات زيادى که کرده بود مى فرمود.

 

«مقام و مشهد رأس الحسين عليه السلام »

محلّ دوّمى که در دمشق زيارت مى شود «مقام رأس الحسين» عليه السلام است که در ضلع شرقى مسجد اموى قرار گرفته و ساختمان مجلّل و باشکوهى دارد.

البتّه من معتقدم که سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام آنجا دفن نشده زيرا طبق روايات زيادى سر مقدّس آن حضرت را «امام سجّاد» عليه السلام به بدن شريفش ملحق فرمود و علاوه طبق روايت صحيحه اى که مرحوم شيخ صدوق در کتاب «من لايحضره الفقيه» نقل کرده بدن اوصياء «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله پس از سه روز با گوشت و خون و استخوانشان به آن حضرت ملحق مى گردند و در زير خاک نمى مانند.

ولى در عين حال بايد عظمت اين مکان مقدّس را منظور کرد زيرا قطعا آنجا جائى است که سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام را چند روزى گذاشته اند و «امام سجّاد» عليه السلام در محرابى که در کنار اين مکان مقدّس است نماز خوانده و مى گويند موئى از محاسن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در همان ضريح وجود دارد.

مسجد اموى هم از عظمت خاصّى برخوردار است در وسط شبستان اين مسجد قبر حضرت «يحيى بن زکريّا» عليهماالسلام زيارت مى شود.

من در سفرهاى متعدّدى که به شام کرده ام جريانات زيادى در اين مسجد داشته ام بحثهاى پر مطلبى، مذاکرات پر ثمرى با علماء اهل سنّت در اين مسجد نموده ام که اگر مايل باشيد چند قضيّه ى آن را نقل مى کنم.

اوّل: قضيّه اى که در کتاب «انوار زهراء» صفحه ى ۸۸ درباره ى فضائل سادات بر سائرين نقل شده و چون مؤلّف آن کتاب خود من هستم دوست دارم اين حکايت را در همان کتاب مطالعه فرمائيد.

دوّم: در يکى از سفرها ديدم مرد کورى کنار قبر حضرت «يحيى» نشسته و مثل آنکه منتظر است مردم به او چيزى بدهند.

من مبلغى پول به او دادم او ناراحت شد پول را پرت کرد و با زبان عربى گفت:

من گدا نيستم من به اين آقا (يعنى حضرت يحيى بن زکريّا) متوسّل شده ام تا شفا پيدا کنم.

من پول را برداشتم و نزديک او رفتم و از او عذرخواهى کردم و گفتم: مى بخشيد که من اشتباه کردم، شما چه کسالت داريد که از حضرت «يحيى» استشفاء مى کنيد؟

گفت: از اينکه عصبانى شدم عذر مى خواهم من مرد ثروتمندى هستم تا ممکن بوده جنبه هاى اخلاقى را رعايت کرده ام ولى اين عملى را که شما امروز انجام داديد ديگران هم مکرّر انجام داده اند و لذا ديگر حوصله ام سرآمد و به شما عصبانى شدم.

گفتم: آخر شما جائى نشسته ايد که معمولاً فقراء در اينجا مى نشينند اگر جايتان را عوض کنيد اين سوء برداشت بوجود نمى آيد.

گفت: من که چشم ندارم شما مرا به هر جا صلاح مى دانيد ببريد من مى خواهم شفاى نابينائيم را از حضرت «يحيى بن زکريّا» بگيرم.

گفتم: چه خصوصيّت دارد که شما حاجتتان را از ايشان مى خواهيد بگيريد؟

گفت: آخر اين پيغمبر خدا است و کسى است که سرش را از بدنش جدا کرده اند.

او مظلوم بوده و از اولياء خدا است.

گفتم: چرا شما حاجتتان را از خدا نمى خواهيد (باز عصبانى شد و همان طورى که به طرف ديوار مسجد مى رفتيم و دستش در دست من بود ايستاد و دستش را از دست من کشيد و گفت: باز هم گير يک وهّابى افتادم).

گفتم: نه، پدر، من وهّابى نيستم ولى مى خواستم ببينم شما چه استدلالى در مقابل اين مطالب داريد؟

گفت: مطلبى به اين واضحى استدلال نمى خواهد مگر خدا کارى را بدون وسيله انجام مى دهد مگر وسيله ى قضاء حوائج، اولياء خدا نيستند؟

چرا يک عدّه نمى خواهند بفهمند؟! چرا مردم را از صراط مستقيم باز مى دارند؟!

گفتم: شما تا به حال از توسّلاتتان نتيجه اى گرفته ايد؟

گفت: اين آقا (منظورش حضرت «يحيى بن زکريّا» بود) که هنوز به من چيزى نداده است.

گفتم: شما چرا در «مقام رأس الحسين» عليه السلام براى توسّل نرفته ايد؟

گفت: يک نفر از اين جعفريها (منظورش يکى از شيعيان بود) که در بازار مغازه دارد به من سفارش مى کرد که اگر حضرت «يحيى» جوابت را نداد به «مشهد رأس الحسين» عليه السلام بروم.

گفتم: مگر شما خودتان چه مذهب داريد؟

گفت: شافعى هستم!

گفتم: شما مى دانيد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى حضرت «سيّدالشّهداء حسين بن على» عليه السلام چه فرموده؟

گفت: بفرمائيد استفاده مى کنم. (ضمنا در اين موقع به کنار شبستان مسجد رسيده بوديم به او گفتم مايليد اينجا بنشينيم و بقيّه ى بحث را ادامه دهيم؟)

گفت: مانعى ندارد مى نشينيم ولى در موضوعات متفرّقه ى ديگر حرف نزنيد.

گفتم: بسيار خوب مى خواستم بگويم که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده است: «انّ الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة» (يعنى «حسين بن على» عليه السلام چراغ هدايت و کشتى نجات است) و شيعيان حتّى با خاک قبرش استشفاء مى کنند.

گفت: ولى متأسّفانه در اينجا تنها ممکن است سر مقدّس آن حضرت دفن شده باشد اگر ما در کربلاء مى بوديم حتما به مرقد مقدّس آن حضرت متوسّل مى شديم و شفا مى گرفتيم؟

گفتم: مگر بدن و يا جسد مقدّس حضرت «حسين» عليه السلام مى خواهد واسطه شما نزد پروردگار باشد که مى گوئيد «بدن آن حضرت در اينجا دفن نشده» علاوه بدن حضرت «يحيى» هم در اينجا دفن نشده بلکه تنها سر مقدّس آن حضرت اينجا دفن شده است.

گفت: پس ما به چه متوسّل مى شويم؟

گفتم: ما به روح مقدّس حضرت «حسين بن على» عليهماالسلام و يا روح با عظمت حضرت «يحيى بن زکريّا» بايد متوسّل گرديم.

گفت: درست است پس هر کجا به آنها متوسّل شويم فرقى نمى کند.

گفتم: ولى فقط فرقش اين است که آنها به مقامات و مقابر خود توجّه خاصّى دارند و ما هم وقتى در اين مکانها به آنها متوسّل مى شويم توجّه بيشترى به آنها پيدا مى کنيم.

در اينجا خواستم او را به مقام «ائمّه اطهار» عليهم السلام متوجّه کنم و ضمنا دل او را نرم نمايم تا بتواند شفاى خود را بگيرد.

گفتم: اگر مايل باشيد قصّه اى از «مشهد رأس الحسين» عليه السلام برايتان نقل کنم تا دلتان روشن شود و مقدّمات قضاء حوائجتان فراهم گردد.

گفت: خيلى تشکر مى کنم.

گفتم: در کتب تاريخ نقل شده که شخصى به نام «على بن خالد» گفت: وقتى من در سامراء بودم معروف شده بود که مردى از اهل شام در زندان به جرم ادّعاء نبوّت بازداشت شده است!

اجازه گرفتم و به ملاقات او رفتم ديدم مرد عالم و با تقوائى است، فوق العاده متين و با وقار است.

به او گفتم: قضيّه ى تو چيست؟

گفت: من اهل شامم شبها در محلّى که معروف به «رأس الحسين» است در کنار مسجد اموى مشغول عبادت بودم در اين بين يک شب شخصى نزد من آمد و گفت: برخيز با من بيا، من حرکت کردم و با او رفتم ناگهان خودم را در مسجد کوفه ديدم!

به من گفت: مى دانى اينجا کجا است؟

گفتم: مثل اينکه اينجا مسجد کوفه است آن شخص در مقامات آنجا نماز خواند من هم نماز خواندم و صلوات زيادى بر محمّد و آل محمّد فرستاد من هم فرستادم و به آن شخص دعا کردم ناگهان خود را در مکه ى معظّمه ديدم آن شخص اعمال عمره از قبيل طواف و سعى و سائر مناسک عمره را بجا آورد من هم بجا مى آورم وقتى تمام شد خود را در همان محلّ «رأس الحسين» ديدم ولى از آن شخص خبرى نبود و ديگر او را نديدم تا سال بعد در همان شب باز تشريف آورد و باز مرا به همان اماکن که سال قبل برده بود. برد وقتى مرا به شام برگرداند و مى خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را به حقّ آن کسى که اين توانائى و قدرت را به تو داده بگو تو کيستى؟

فرمود: من «محمّد بن على بن موسى الرّضا» ملقّب به «جوادالائمّه» هستم.

من اين قضيّه را براى مردم نقل کردم و اين قضيّه در ميان مردم شام منتشر شد و بالأخره به گوش «محمّد بن عبدالملک زيّات» وزير «متوکل عبّاسى» رسيد او دستور داد مرا دستگير کنند و به سامراء بفرستند وقتى مرا به اينجا فرستادند بلافاصله مرا به اين زندان آوردند و تا به امروز کسى از من سراغ نگرفته است.

گفتم: جريان خودت را به «محمّد بن عبدالملک» نگفتى؟

گفت: من که او را نديدم کسى هم پيدا نشده که پيغام مرا به او برساند.

گفتم: مطلبت را بنويس به من بده تا به «محمّد بن عبدالملک» برسانم.

گفت: بسيار خوب کاغذ و قلمى برداشت و قصّه ى خود را نوشت و به من داد، من نامه او را به «محمّد بن عبدالملک» دادم او در جواب نامه نوشته بود به او بگو: آن کسى که در يک شب تو را از شام به کوفه و از کوفه به مکه و از مکه به شام برده بيايد و تو را از زندان خارج کند.

من خيلى از اين جواب ناراحت شدم و لذا يک روز صبح به زندان رفتم تا او را تسلّى دهم ديدم زندانبانان همه متوحّش و اين طرف و آن طرف از وجود او تحقيق مى کنند.

گفتم: چه شده؟

گفتند: آن زندانى شامى ديشب مفقود شده! نمى دانيم به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته است!

من فهميدم، حضرت «امام جواد» عليه السلام او را از زندان آزاد کرده اند و لذا من که مذهب «زيدى» داشتم و معتقد به امامت حضرت «جوادالائمّه» عليه السلام نبودم دوازده امامى شدم و به آن حضرت با ديدن اين معجزه معتقد گرديدم.[۱۸]

وقتى قضيّه ى آن مرد شامى و «على بن خالد» را براى اين مرد شافعى گفتم در حالى که اشک مى ريخت به من گفت: اگر من هم در «مشهد رأس الحسين» شفا يافتم به حضرت «جواد» و سائر ائمّه ى شيعه معتقد خواهم شد لذا از شما تقاضا دارم مرا به مقام «مشهد رأس الحسين» عليه السلام ببريد تا از آنجا استشفا کنم (من او را به آنجا بردم و از او خداحافظى کردم و ديگر نفهميدم او چه کرد).

انشاءاللّه مورد لطف حضرت «سيّدالشّهداء» عليهأ‌و السلام واقع شده و به مذهب تشيّع مشرّف گرديده چنانکه با خبر ضعيفى بعدها اين چنين نقل مى کردند.

سوّم:

روزى در مسجد جامع اموى جوان مؤدّبى نزد من آمد و با زبان عربى گفت: مايليد با من بيائيد و قبر «معاوية بن ابى سفيان» را براى عبرت گرفتن زيارت کنيد؟

گفتم: چقدر راه است؟

گفت: راهى نيست نهايت ممکن است ۵ دقيقه راه باشد.

او جلو رفت و من هم پشت سر او مى رفتم، از کوچه هاى پرپيچ و خمى مرا عبور داد، اين کوچه ها شايد از تمام نقاط شام کثيف تر بود! بالأخره به انتهاء کوچه ى بن بستى رسيديم سه پلّه ناميزان و از هم در رفته اى به طرف پائين پشت در چوبى شکسته اى مى رفت! در شکسته از داخل با زنجيرى بسته شده بود! اگر چه مى شد آن را از پشت در هم باز کرد ولى به خاطر آنکه در داخل آن محلّ يک اتاق موقّت براى يک خانواده درست کرده بودند و آنها در آنجا زندگى مى کردند خلاف اخلاق بود که ما سرزده به آن محلّ وارد شويم لذا آن جوان در زد، دختر بچّه اى در را باز کرد و به طرف مادرش دويد و با خوشحالى عجيبى گفت: مادر! ايرانى است (من فهميدم چون ايرانيها زياد به اينجا مى آيند و به آنها پول مى دهند تا از «معاويه» تبرّى کنند اين دختر بچّه از ورود ما خوشحال شده و لذا مشغول تبرّى هم گرديد و تقاضاى پولى هم کرد).

به هر حال وقتى وارد آن محل شدم مقبره ى محقّرى را ديدم که کاملاً خرابه است و در طرف دست چپ آن، اتاق موقّتى براى يک زن و مرد درست کرده اند که آنها در آنجا زندگى مى کنند.

در طرف مقابل يک درِ چوبى يک لَده و شکسته که از چهار قطعه تخته اى که درزهايش باز است و يک تخته ى ديگر بى قواره در عرض به روى آن تخته ها کوبيده شده و يک قفل زنگ زده ى بزرگى به آن در خورده، ديده مى شود و در طرف چپ و راست آن در، پنجره ى آهنى بود که از آنها داخل مقبره را نگاه کرديم در آنجا ديديم يک قبر خاکى که فقط مقدارى از زمين بلندتر است و اگر با قبور قبرستانهاى شام مقايسه شود شايد قبرى به آن خرابى در تمام قبرستانها وجود نداشته باشد ديده مى شود.

ما به آن زن و مرد گفتيم: اگر ممکن است اين در را باز کنيد تا از نزديک کنار قبر «معاويه» باشيم.

گفتند: چون مردم مى آمدند و به اين قبر اهانت مى کردند! از طرف اوقاف دستور داده اند که در را باز نکنيم! من در اينجا از آن جوان پرسيدم: حقيقتا اينجا مقبره «معاويه» است؟

گفت: آن بالا نوشته است نگاه کنيد.

ديدم راست مى گويد کنار اين در چوبى شکسته نوشته است: «هذا مقام معاوية» اين مقام و مقبره «معاويه» است.

گفتم: چرا آن را تعمير نمى کنند؟! چرا در مملکتى که هشتاد درصد مردمش طرفدار معاويه اند آنها به زيارت اين قبر نمى آيند؟

گفت: شايع شده که اگر کسى قبر «معاويه» را در زمان حکومت زمامدارى تعمير کند آن زمامدار سرنگون مى شود! و مکرّر اتّفاق افتاده که سلاطين و رؤساء جمهور مى خواسته اند اين قبر را تعمير کنند به مجرّد اينکه شروع بکار کرده اند کودتائى شده و يا آن سلطان و رئيس جمهور مرده است.

گفتم: عجب تصادفى!

گفت: شما اين را تصادف مى دانيد؟

گفتم: پس چيست؟

گفت: اين موضوع مربوط به مسأله ولايت است هر کس با «على» عليه السلام و اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مخالف باشد و محبّت و ولايت آنها را رعايت نکند جزايش خوارى و ذلّت است و لو آنکه «خال المؤمنين» باشد.

گفتم: مگر «معاويه» محبّت «على» و فرزندانش را نداشت؟

نگاه تعجب آميزى به من کرد و گفت: من فکر مى کردم شما از علماء شيعه هستيد ولى مثل اينکه حتّى از بديهيّات تاريخ هم اطّلاع نداريد؟!

گفتم: چطور!

گفت: آخر کسى مى تواند منکر دشمنيهاى معاويه نسبت به حضرت «على» عليه السلام شود؟

او بود که به مردم مسلمان دستور داد تا بعد از هر نماز حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را سب و لعن کنند!

او بود که دستور داد منبريها و خطباء و ائمّه ى جمعه در منبر به «على» و يارانش ناسزا بگويند!

او بود که دستور داد مردم مسلمان به جنگ با آن حضرت قيام کنند و جنگ صفين را تشکيل دادند!

او بود که «عمّار ياسر» را کشت و حال آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به او فرموده بود تو را جمعيّتى که متجاوز و طاغوتند مى کشند!

آيا اينها براى اثبات دشمنى او با «على» و خاندان «پيغمبر» صلى الله عليه و آله کافى نيست؟

گفتم: چرا اينها مطالبى است که منکر ندارد همه ى کتب تاريخ اين مطالب را نوشته اند. ولى اينها چه ارتباطى با درست نکردن قبر او دارد؟ من در «حمص» قبر «خالد بن وليد» را ديده ام که گنبد و بارگاهى دارد و قبرش اين گونه خراب نيست.

گفت: اوّلاً شما «معاويه» را با «خالد بن وليد» مقايسه نفرمائيد و ثانيا اگر شما مقبره ى او را ديده باشيد در کنار مسجد است و تمام عظمت و ساختمان و حتّى گنبد مربوط به مسجد است و قبر «خالد بن وليد» در کنار آن قرار گرفته و عظمتى هم ندارد امّا شما به عظمت حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام نگاه کنيد ببينيد خداى تعالى چقدر به آن حضرت محبّت فرموده است!

در اينجا آن جوان دست مرا گرفت و گفت: بيائيد به شما مطلبى از اين واضحتر نشان بدهم همين نزديکى است نمى خواهم قبل از رسيدن به آنجا به شما بگويم کجا مى رويم.

من اوّل فکر کردم که او مى خواهم مرا کنار قبر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام ببرد ولى وقتى از مقبره ى «معاويه» بيرون آمديم و دو سه کوچه رفتيم ناگهان به من گفت: اينجا را نگاه کنيد.

من به محلّى که او اشاره مى کرد نگاه کردم ديدم روى سر در نسبتا مجلّلى نوشته است: اين مقبره ى «معاويه صغيره» است که محبّ اهل بيت بوده است!

واقعا شگفت انگيز بود!

درِ مقبره باز بود داخل مقبره تمام مفروش با لوسترهاى نسبتا زيبا !

جمعى در آنجا مشغول عبادت و نماز بودند!

در وسط اين مقبره قبرى نسبتا مجلّل که با پارچه هاى سبز پوشيده شده بود، ديده مى شد.

به آن جوان گفتم: جدّا عجيب است! اين «معاويه» پسر «يزيد» است تنها به خاطر آنکه دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت بوده و از رياست چند روزه دنيا دست کشيده خداى تعالى نامش، قبرش و تمام آثارش را حفظ کرده و او را عزيز قرار داده است ولى همان طورى که شما گفتيد اين موضوع نمى تواند کاملاً طبيعى باشد زيرا اگر اين جريان در ممالک و شهرهاى شيعه نشين اتّفاق مى افتاد ممکن بود حمل بر يک جريان طبيعى شود ولى چون در مملکتى اين وضع اتّفاق افتاده که اکثريت قريب به اتّفاق آنها «اموى» هستند و حتّى هنوز نام بنى اميّه در بسيارى از جاها مايه ى افتخار اهالى قرار مى گيرد. اين جريان فوق العاده است.

آن جوان گفت: من تحقيق کرده ام که در همين شهر شام از بس هنوز مردم به بنى اميّه علاقه دارند متجاوز از صدوپنجاه مکان مثل هتل و بازار و مهمانخانه و مسجد را به نام بنى اميّه گذاشته اند.

من به آن جوان گفتم: اگر مايلى براى تحکيم عقيده ات و اينکه هديه اى از من داشته باشى گوشه اى از تاريخ گذشتگان که مربوط به همين مطلب است برايت نقل مى کنم.

گفت: تشکر مى کنم ما در گوشه ى مقبره ى «معاويه صغيره» محبّ اهل بيت نشستيم و اين قصّه را براى آن جوان نقل کردم.

حالا شما هم اگر مايليد اين قسمت از تاريخ را دقيقا مطالعه کنيد و حقيقت را درک نمائيد، مانعى ندارد.

«المستنصر باللّه» يکى از خلفاء مقتدر عبّاسى است. روزى از بغداد پايتخت خلافت نمود براى ديدن سامراء به اتّفاق وزراء و رجال مملکت حرکت کرد، پس از انجام تشريفات معمولى جهت زيارت و عرض ادب به حرم مطهّر «عسکريين» عليهماالسلام مشرّف گرديد حرمى ديد بسيار مجلّل و آبرومند که جمعيّت فوج فوج مشغول رفت و آمد و زيارت اند او هم با کمال خضوع وارد مى شوند و در نهايت ادب در برابر قبر آن دو امام عليهماالسلام مى ايستد و زيارت کرده و عرض ادب مى نمايد و سپس مراجعت مى کند در حالتى که هنگام مراجعت مانند هنگام ورود چشمها پر از اشک و دلها از محبّت صاحبان قبر لبريز است.

«المستنصر» پس از انجام مراسم احترام و ادب و ديدن اين منظره از حرم خارج شد و به سمت آرامگاه پدرانش که در نزديکى آن حرم مطهّر واقع شده بود روان گرديد تا براى آنها فاتحه اى بخواند! وارد آن محل شد در حالى که مشاهده نمود بناى آرامگاه، نيمه ويرانه است قبور پدرانش مساوى با سطح زمين، گرد و غبار روى آنها را پوشانده و پرندگان روى قبرها فضله انداخته کسى هم براى خواندن فاتحه و زيارت به آنجا نمى رود، ديدن اين دو منظره متفاوت (حرم پر جلال «عسکريين» عليهماالسلام با آن همه توجّه و اقبال مردم و منظره ى حزن انگيز قبور پدرانش) بالأخره يکى از وزراء چاپلوس او گفت: اى خليفه ى مسلمين تا کى بدين ننگ و عار صبر مى کنيد اينها قبور پدران تو است در دوران زندگى خود زمامدار و فرمانرواى ممالک اسلامى بوده اند خزينه هاى پر از ثروت داشتند اينک قبور آنها است که نيمه ويران است، مورد توجّه مردم نيست آرامگاهشان فرش ندارد گرد و غبار و کثافات حيوانات روى قبرها را پوشانده است در حالتى که شما فرزند شايسته و خلف صالح و مقتدر آنانيد.

امّا قبور «عسکريين» عليهماالسلام اين گونه مورد توجّه تمام طبقات مردم است، آبرومند است، مجلّل است، مردم براى رفع گرفتاريهاى خود از نظر معنوى و مادّى به آنها توسّل مى جويند با آنکه آنان در دوران زندگى خود؛ يا در زندانها و يا در تبعيد بسر برده و يا آنکه در تحت نظر بوده اند و هميشه از رقباى خطرناک خلافت خاندان شما بشمار مى رفتند!

اى خليفه ى مسلمين بر اين وضع دلخراش تا چند درنگ مى نمائيد.

وزير به بيانات تملّق آميز خود خاتمه داد منتظر جواب خليفه شد.

«المستنصر» پس از شنيدن سخنان او سر را به زير افکنده در فکر عميقى فرو رفت، حاضرين هم گاهى به وزير و گاهى به خليفه مى نگرند و هر يک نسبت به عکس العمل سخنان وزير، فکرى مى کنند، يک سکوت آميخته با رعب محيط آرامگاه را فرا گرفته است چند ثانيه گذشت سپس «المستنصر» سر برداشت و رو به وزير کرده عامل واقعى اين مطلب را بيان کرد و با صدائى نيمه لرزان که حاکى از ناراحتى درونى او بود گفت: «هذا امر سماوى» يعنى اين دو منظره متفاوت يک تقدير آسمانى است و قدرت ما هم در تغيير آن پشيزى ارزش ندارد، ما آنچه توانسته ايم نسبت به قبور پدران خود انجام داده ايم امّا دلهاى مردم تحت تسلّط ما نيست حکومت ما بر بدنهاى مردم است نه بر دلهاى آنان، ما براى آرامگاه پدران خود فرش و پرده هاى گرانبها فرستاده ايم و بسيار هم جديّت کرده ايم تا قبور آنها را از نظر عظمت و احترام به پايه ى قبور فرزندان پيغمبر برسانيم ولى نيمه ى شب مردم آمدند فرشها و پرده ها و لوازمات ديگر آرامگاه پدران ما را به سرقت بردند و کسى هم براى زيارت به اينجا نيامده و نخواهد آمد، امّا نسبت به حرم «عسکريين» عليهماالسلام مردم از دسترنج خود با يک دنيا عشق و علاقه براى بقاء آن هزاران درهم و دينار خرج کرده، فرش مى خرند و پرده ها مى آويزند، چه بايد کرد؟!

دلهاى مردم در قبضه ى قدرت پيغمبر و خاندان او است و اين مرزها نيز از دست انداز قدرت ما به دور است.

پس از نقل اين قضيّه آن جوان از من اجازه خواست که برود.

من از او تشکر کردم و چون در مسجد اموى بعضى از همراهان به انتظار من بودند به آنجا رفتم و باز خاطرات سفر را از همانجا ادامه مى دهم.

چهارم:

قضيّه ى چهارمى که در مسجد اموى براى من اتّفاق افتاد اين بود که:

در يکى از اين سفرها ديدم جمعى از اهل سنّت آمده اند در گوشه ى مسجد نشسته اند و حلقه ى ذکرى ترتيب داده اند آنها در ذکر دسته جمعى مى گفتند:

«اللّهمّ صلّ على محمّد و سلّم» من هم در آن حلقه ذکر شرکت کردم ولى چون نمى بايست که در ميان ذکر آنها کسى حرف بزند کاغذى نوشتم و به دست مرشد آنها دادم مضمون نامه اين بود:

بسمه تعالى

شما مى دانيد که در احاديث متواتره اى از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نقل شده که آن حضرت فرمود: بر من صلوات کوتاه و بى عقب نفرستيد پرسيدند: يا رسول اللّه صلوات کوتاه چيست؟ فرمود: اينکه بر من صلوات بفرستيد و آل مرا ضميمه نکنيد.[۱۹]

بنابراين عمل شما مورد نهى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که يا حرام و يا لااقل مکروه خواهد بود.

وقتى مرشد نامه را خواند با اشاره ذکر را متوقّف کرد و گفت: شما صحيح مى گوئيد اين احاديث از معروفترين احاديث کتب اهل سنّت است و اين عمل طبق عادت انجام شد و فورا به پيروانش دستور داد که بگوئيد: «اللّهمّ صلّ على محمّد. و على آله و سلّم».

پنجم:

روزى وارد مسجد اموى شدم، ديدم دو نفر جوان زير بغل پيرمردى را گرفته اند و او را از در مسجد بيرون مى آورند، آن پيرمرد مشغول ذکر است و چشمهايش به اطراف مى چرخد، من به او سلام کردم توقّف کرد و جواب سلام مرا داد و به زبان عربى فصيح گفت: اهل کجائيد؟!

گفتم: ايرانى هستم و به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام آمده ام.

گفت: حدس مى زدم آيا به زيارت حضرت «رقيّه» عليهاالسلام هم مى روى؟

گفتم: البتّه خواهم رفت بلکه دوّمين مقصد ما ايرانيها از آمدن به سوريه زيارت حضرت «رقيّه» عليهاالسلام است.

گفت: احسنت، اين دختر کرامات زيادى دارد، بايد او را زيارت کرد!

گفتم: شما خودتان از ايشان کرامتى ديده ايد؟

گفت: بلى من جوان ۱۷ ساله اى بودم، بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را به روى دست آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» ديده ام و از آن زمان تا به حال هر هفته مثل امروزى که جمعه است به زيارت مرقد آن دختر مى روم و تا به حال هر حاجتى از او خواسته ام برآورده است!

گفتم: اسم شما چيست؟

گفت: به اسم من چه کار دارى؟

گفتم: مى خواهم از شما تقاضا کنم که اين جريان را براى من نقل کنيد!

گفت: فعلاً حالش را ندارم مگر آنکه گوشه اى بنشينيم و نفسى تازه کنم، بعد اين قضيّه را براى شما نقل نمايم.

گفتم: تقاضا مى کنم اين کار را بکنيد. او رو به آن دو جوان که زير بغلهايش را گرفته بودند کرد و گفت: مرا به کنار مسجد ببريد تا بنشينم و نفس تازه کنم و قضيّه را براى اين آقا نقل کنم، انشاءاللّه وقتى به حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام رفت مرا دعاء خواهد کرد.

گفتم: البتّه شما را دعاء مى کنم (آنها از او اطاعت کردند و او را به کنار مسجد بردند).

او نشست، قدرى سکوت کرد، سرش پائين بود، در حقيقت خستگى مى گرفت، بعد سرش را بالا کرد و گفت: اسم من «رکن الدين محمّد» است، من متجاوز از صد سال عمر دارم، هر وقت مريض مى شوم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام مرا شفا مى دهد، هر زمان حاجتى دارم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام به من مى دهد!

(در اينجا من مى خواستم از مذهبش سؤال کنم، ديدم با اين اظهارات صحيح نيست که اين سؤال را از او بکنم و ضمنا ممکن است خودش در ضمن کلماتش حقيقت را بگويد).

سپس با صداى لرزان گفت: آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» که از محترمين و سادات عظام دمشق بود سه دختر داشت ولى پسر نداشت، شبى دختر بزرگش در عالم خواب ديد که در کنار قبر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام است و آن حضرت به او فرمودند: به پدرت بگو تا او به والى شام بگويد قبر و لحد مرا آب گرفته و بدن من در اذيّت است آنها قبر مرا تعمير کنند!

صبح دختر از خواب بيدار شد، جريان را به «سيّد ابراهيم» يعنى به پدرش گفت ولى پدرش ترتيب اثرى نداد.

شب دوّم دختر وسطى، عين همان خوابى را که دختر بزرگ ديده بود ديد و او هم به پدرش گفت که من چنين خوابى ديده ام.

ولى در عين حال پدرشان به خاطر آنکه مبادا والى شام ترتيب اثرى ندهد جريان را به او نگفت و به اين خواب هم اهميّت نداد.

شب سوّم دختر کوچکى، عين همان خواب را ديد و هر سه نفر به پدرشان رؤياى خود را گفتند: ولى پدرشان ترتيب اثر نمى داد، تا آنکه شب چهارم خود آقاى سيّد ابراهيم دمشقى حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را در خواب ديد آن حضرت با تندى به او فرمودند: چرا جريان را به والى نگفتى و او را از اين موضوع مطّلع نکردى؟

«سيّد ابراهيم» وحشت زده از خواب بيدار شد و صبح به خانه ى «والى» رفت و به او جريان خواب خودش و دخترانش را نقل کرد.

«والى» دستور داد علماء شيعه و سنّى را دعوت کنند تا همه ناظر جريان باشند، سپس به آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» اجازه دادند که خود او لحد را باز کند، وقتى قبر را باز کردند ديدند بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام صحيح و سالم است و حتّى کفن او هم نپوسيده، ولى قبر را آب گرفته و مقدارى از قبر خراب شده است!

مرحوم «سيّد ابراهيم» بدن حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را از قبر بيرون آورد و در مدّت سه روز که قبر مطهّر را تعمير مى کردند و راه جمع شدن آب را مى بستند بدن مقدّس آن حضرت روى زانوى آقاى «سيّد ابراهيم» بود و فقط در اوقات نماز آن بدن مقدّس را روى تشک نظيفى مى گذاشت و بعد فورا آن را بر مى داشت، آقاى «سيّد ابراهيم» در اين سه روز غذا و آب نمى خورد تا مبادا زياد احتياج به تجديد وضو پيدا کند.

در اين مدّت سه روز، مردم شام که منجمله من هم بودم آن بدن مقدّس را ديديم و معتقد شديم که اين خاندان مافوق بشر عادى هستند و به آنها و دوستان آنها ايمان آورديم.

و عجيب اين بود که آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» با آنکه نود سال از عمرش گذشته بود و طبعا نمى خواست داراى فرزند گردد خدا به برکت روى دامن گرفتن بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام به او پسرى عنايت فرمود که اسمش «سيّد مصطفى» است.

(من بعدها اين قضيّه را با مختصرى کم و زياد در کتاب «منتخب التواريخ» صفحه ى ۳۸۸ ديدم که مطلب اين پيرمرد را تأييد مى کرد).

بعد از شنيدن اين قضيّه به حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام رفتيم، اين حرم مقدّس با قبر «معاويه» از نظر مکانى چندان فاصله اى ندارد امّا از نظر ساختمان و تزئينات و کثرت زوّار و معنويّت فاصله ى زيادى دارد، زيرا حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام از اذان صبح تا پاسى از شب باز است، گاهى زوّار به قدرى ازدحام مى کنند که اخيرا مجبور شده اند حرم مطهّر را توسعه دهند.

آن قدر مردم قالى و وسائل ديگر براى آن حضرت هديه مى آورند که چون اداره اوقاف سوريه حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را از موقوفات مسجد اموى قرار داده اين هدايا، مسجد اموى را از تمام احتياجات مستغنى کرده است.

حرم مطهّر به قدرى روحانيّت و معنويّت دارد که زوّار را به سير الى اللّه وادار مى کند و آنها از دشمنان خاندان عصمت تبرّى مى جويند و سلام و درودشان به روان پاک محمّد و آلش نثار مى گردد.

من به شما خوانندگان محترم توصيه مى کنم که پس از زيارت حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام قبر «معاويه» را هم ببينيد و خوب بينديشيد که چگونه خدا قدرتنمائى مى کند!

يک روز «معاويه» در اين شهر بر اريکه ى قدرت تکيه زده و حتّى بهترين خلق خدا را لعن مى کند. ولى اين طفل صغير در غم فراق پدر در گوشه ى خرابه مى ميرد و در همانجا دفن مى شود. امّا چيزى نمى گذرد که او به آن ذلّت مى افتد و اين طفل، با اين عزّت در ميان مردم جلوه مى کند! خدا به همه ى ما چشم بصيرت عنايت فرمايد.

در شهر شام پس از حرم مطهّر حضرت «زينب» و حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهماالسلام و «رأس الحسين» عليه السلام «باب الصغير» اهميّت زيادى دارد.

«باب الصغير» قبرستان عمومى و قديمى شهر شام است ما از اين قبرستان استفاده هاى معنوى زيادى کرديم.

مى گويند: در اين قبرستان حضرت «سکينه» دختر حضرت «سيّدالشّهداء» و حضرت «امّ کلثوم» دختر حضرت «على بن ابيطالب» عليهم السلام دفنند.

گنبد و حرم و بارگاه با عظمتى دارند، مردم دسته دسته به زيارت آنها مى روند و نذورات مى برند و حوائجشان را مى گيرند.

در طرف ديگر، حرم بسيار مجلّلى است که مى گويند سرهاى شهداء کربلا در آنجا دفن است، روى درِ ورودى نوشته شده اينجا سرهاى مقدّس حضرت «ابوالفضل العباس» و «قاسم بن الحسن» و حضرت «على اکبر» و «عمر بن على بن ابيطالب» و «عبداللّه بن على بن ابيطالب» و «حرّ بن يزيد رياحى» و «محمّد بن على بن ابيطالب» و «عبداللّه بن عوف» و «محمّد بن مسلم» و «عبداللّه بن عقيل» و «حسين بن عبداللّه» و «حبيب بن مظاهر» و «على بن ابى بکر» و «عثمان بن على بن ابيطالب» و «جعفر بن عقيل» و «جعفر بن على بن ابيطالب» عليهم السلام دفن است.

در اين قبرستان مرقد و حرم حضرت «عبداللّه بن امام زين العابدين» عليه السلام مانند ستاره اى مى درخشد.

در اين قبرستان حرم و بارگاه «فاطمه ى صغيره» دختر حضرت «سيّدالشّهداء» عليهماالسلام زيارت مى شود.

در اين قبرستان بارگاه حضرت «فضّه»، خادمه ى حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلامزيارت مى شود.

در اين قبرستان قبر «عبداللّه بن ام مکتوم» مؤذّن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله زيارت مى شود.

در اين قبرستان مرقد حضرت «بلال حبشى» مؤذّن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و در کنارش قبر حضرت «عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب» شوهر حضرت «زينب» عليهاالسلام زيارت مى گردد.

در حرم حضرت «بلال حبشى» اشعارى که در اوّلين برخوردش به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در وصف آن حضرت سروده با ترجمه اش که حسّان ثابت به عربى نقل کرده در تابلوئى ديده مى شود.

اصل قضيّه اين بوده است:

وقتى «بلال» از حبشه به خدمت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مشرّف شد اين شعر را به زبان محلّى در وصف «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سرود:

اره بره کنکره

کرى کراى مندره

حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به «حسّان بن ثابت» فرمودند مضمون اين شعـر را بـه عـربـى بـه نظـم درآور، او تـرجمـه ى ايـن شعـر را ايـن چنيـن گفـت:

اذ المکارم فى آفاقنا ذکرت

فانت فيهم ممّن يضرب المثل

يعنى وقتى صفات نيک در بلاد ما ياد مى شود بر تو يا رسول اللّه آنها مثال مى زنند.

در بعضى از کتب تاريخ علّت مهاجرت «بلال» را به شام اين چنين مى نويسند:

وقتى «ابى بکر» به خلافت رسيد «بلال حبشى» با او بيعت نکرد، يک روز «عمر» گريبانش را گرفت و گفت: جزاى «ابى بکر» که تو را از بندگى خريده و آزاد کرده همين بود که با او بيعت نکنى!

«بلال» گفت: اگر او مرا در راه خدا آزاد کرده که اجرش با خدا است و بر من منّتى ندارد و اى «عمر» اين را بدان که من با کسى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را به خلافت تعيين نکرده بيعت نمى کنم.

«عمر» به او گفت: پس نبايد در مدينه بمانى، زيرا براى تو از اين به بعد امانى نخواهد بود.

لذا «بلال» به شام رفت و در آنجا ماند تا آنکه در سال هيجدهم هجرى به مرض طاعون از دنيا رفت.

ما در اين قبرستان در سفرهاى مختلف به جريانات علمى و معنوى جالبى برخورديم که بعضى از آنها را برايتان نقل مى کنم به شرط آنکه اگر شيرين بود و خوشتان آمد اصرار نکنيد که بقيّه اش را هم نقل کنم:

خدا قسمتتان کند به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام در شام برويد و به اين قبرستان هم بيائيد تا بدانيد که من چه مى گويم.

قبرهاى اين قبرستان بسيار بلند ساخته شده که گاهى انسان در ميان قبرستان گم مى شود.

يک روز صبح تنها براى زيارت قبور «باب الصغير» رفته بودم و چون قبر حضرت «فضّه ى خادمه» مقدارى دور است و بلکه وسط قبرستان واقع شده از لابلاى قبرها مى گذشتم تا به آن محل برسم ناگهان صداى ناله اى از وسط قبرها شنيدم، وقتى عقب صدا رفتم و نزديک شدم ديدم يکى از طلاّب ايرانى که تقريبا به چشمم آشنا است به حال ضعف در کنار يکى از اين قبرها نشسته و ناله مى کند.

پرسيدم: چه شده که ناله مى کنيد؟ اوّل چيزى نگفت، مثل اينکه نمى خواست جريانش را نقل کند ولى وقتى چشمش به من افتاد و مرا شناخت گفت: حاج آقا خوب شد شما آمديد، خدا شما را رساند، شما کسى هستيد که مى شود اين قضيّه را برايتان نقل کنم.

گفتم: تشکر مى کنم بفرمائيد ببينم جريان چيست، چرا به اينجا آمده ايد؟

گفت: تقريبا ده روز است که صبحها از اوّل آفتاب براى زيارت قبور اهل بيت «عصمت و طهارت» عليهم السلام به اينجا مى آيم چند روز اوّل در حرم حضرت «سکينه» عليهاالسلام با خواندن زيارت جامعه به تمام مدفونين در اين قبرستان و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام که در همه جا هستند عرض ارادت مى کردم، ولى کم کم به فکرم آمد که چون در حرم گاهى زوّار مى آيند و بعضى از آنها مرا مى شناسند و مزاحم زيارت من مى شوند و حتّى وسط زيارت جامعه با من حرف مى زنند و من مجبورم جواب آنها را بدهم خوب است از اينجا بيرون بروم و پشت اين قبرها در جائى که کسى متوجّه من نشود زيارتم را بخوانم.

لذا چند روزى به همين محل که الآن نشسته ام مى آمدم و زيارتم را مى خواندم و حال خوبى هم داشتم و در اين مدّت کسى هم از اين طرفها عبور نکرد ولى امروز صبح که مشغول زيارت جامعه بودم و سرم روى مفاتيح بود و به اين عبارت که انگشتم الآن روى آن قرار گرفته رسيدم.

(در اين موقع نگاه کردم ببينم چه عبارتى است، ديدم اين سطر زير انگشت او است:)

«ان ذکر الخير کنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه بابى انتم و امى و نفسى».[۲۰]

ناگهان چشمهايم سنگين شد سرم را از روى مفاتيح بلند کردم و به آسمان نگاه مى کردم و انگشتم را روى اين خط گذاشته بودم تا رفع خستگيم بشود، ناگهان ديدم انوارى از جلو چشمم عبور مى کنند، بدنم مور مور کرد، بى اختيار داد زدم شما کى هستيد؟ صدائى شنيدم، مثل سرودهاى دسته جمعى، همه گفتند: ما ارواح شيعيان «على بن ابيطالب» هستيم که در فضاى آزاد مى گرديم.

از اينجا به بعد دو دسته شدند يک دسته گفتند: منتظر ظهور حضرت «بقيّه اللّه» امام زمانيم يک دسته ى ديگر مى گفتند: منتظر قيامتيم.

گفتم: براى من دعاء کنيد همه با هم دسته جمعى گفتند: خدا تو را از ياران حضرت «مهدى» عليه السلام قرار دهد!

پرسيدم: شما مى دانيد «امام زمان» عليه السلام کجا است؟

گفتند: همه جا، کجا است که او نباشد کجا است که او به آنجا توجّه نداشته باشد؟ او نماينده ى خدا است، او خليفه اللّه است، او يداللّه و وجه اللّه است.

گفتم: اينها را به فارسى مى گفتند؟

گفت: بله.

گفتم: بعد چه مى گفتند؟

گفت: ديگر شما آمديد مرا از آن فضا به اين فضا منتقل کرديد.

گفتم: چرا ناله مى کرديد؟

گفت: از بس بدنم در اين مدّت لرزيده بود و بى حال شده بودم و لذا بى اختيار ناله مى کردم. من زير بغل او را گرفتم و او را به داخل حرم حضرت «سکينه» عليهاالسلام بردم، کم کم حالت ضعف از او برطرف شد و رفت.

قضيّه ى دوّم:

روزى در کنار قبرستان «باب الصغير» قبرى که داراى گنبد خرابه اى بود جلب توجّهم را نمود.

نزديک رفتم ديدم قبر «حفصه» دختر «عمر بن خطّاب» زوجه ى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است، حالا آيا اين زن در اينجا مدفون شده يا نشده زياد مسأله اى نبود، مطلبى که اهميّت داشت اين بود که ديدم يکى از اهالى شام ولى سنّى مذهب با گردن کج در پشت در بسته ى آن مقبره ايستاده و از آن زن حاجت مى خواهد، به او سلام کردم و مثل کسى که از صاحب آن قبر اطّلاعى ندارد از او پرسيدم: اين قبر کيست؟

گفت: اين قبر امّ المؤمنين «حفصه» است.

گفتم: تا به حال سابقه ى کرامتى هم از ايشان داشته ايد؟

گفت: چندى قبل بچّه ى فلجى را به اينجا آوردند و يکى دو ساعت به قبر ايشان دخيلش کردند، او فورا مرد.

گفتم: مرد يا شفا يافت!

گفت: نه مرد، بچّه راحت شد، بچّه ى فلج در دنيا ماندنش براى پدر و مادر و خودش جز ناراحتى چيز ديگرى نيست. (من خودم را کنترل کردم و با قيافه ى جدّى به او گفتم:)

باز هم از اين کرامتها از ايشان سراغ داريد؟

گفت: بله چند سال قبل من خودم مقروض بودم و احتياج به پول زيادى داشتم، به اينجا آمدم و به ايشان متوسّل شدم، ديدم پشت درِ همين مقبره يک گردن بند قيمتى افتاده، فهميدم که «حفصه» (رضى اللّه عنها) آن را به من عطا فرموده اند، به منزل آمدم و جريان را به زنم گفتم، او به من گفت: اين گردن بند مال اين زن همسايه است؟!

گفتم: از کجا مى گوئى؟

گفت: ديروز تا به حال دارد ديوانه مى شود، مى گويد: براى تشييع جنازه ى يکى از فاميلها به قبرستان رفته بودم، گردن بندم در قبرستان پاره شد، آن را باز کردم و در کيفم گذاشتم.

تصادفا کيفم سوراخ بوده و افتاده است، من به زنم گفتم: برو و نشانيهاى گردن بند را از او بپرس، زنم فکر کرد که من مى خواهم که اگر گردن بند مال او باشد به او بدهم، او رفته بود و طورى از آن زن سؤال کرده بود که آنها متوجّه شده بودند که گردن بند در نزد ما است، يک مقدار او را کتک زده بودند تا از او اقرار گرفته بودند، بعد نزد من آمدند ولى هنوز زنم را آزاد نکرده بودند.

گفتند: زنت گفته شما گردن بند ما را پيدا کرده ايد، من منکر شدم، آنها ابتداء با زبان ملايم نشانيهاى گردن بند را گفتند، ديدم راست است ولى در عين حال طمع بر من غالب شد و انکار کردم، چند نفر جوان که قبلاً مهيّا شده بودند به داخل اتاق من ريختند و مرا به قدرى کتک زدند که مجبور شدم گردن بند را به آنها بدهم.

خنده اى کردم و گفتم: پس گردن بند با برکتى بوده!

گفت: بله و يک جمله ى عربى به مضمون اين مثل فارسى گفت: که شاه بخشيده ولى شاقلى نمى بخشد!

گفتم: منظورتان چيست؟

گفت: اين خانم (منظورش «حفصه» بود) براى اداء دين من اين گردن بند را به من بخشيد ولى آن خانواده با آنکه همسايه ى ما بودند آن را به ما نبخشيدند.

گفتم: هيچ وقت ايشان مال ديگرى را نمى توانند به شما ببخشند اين نسبت را به زوجه ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ندهيد.

گفت: شما شيعيان هميشه مى خواهيد منکر کرامات غير اولاد «على» عليه السلام و «فاطمه» عليهاالسلام بشويد و مقدارى هم عصبانى شد.

گفتم: ببخشيد باز هم از اين حوائج از ايشان بخواهيد من عرضى ندارم و از او جدا شدم.

قضيّه ى سوّم:

قضيّه ى سوّم اين بود که يک روز به حرم مطهّر رؤوس شهداء در «باب الصغير» رفته بودم، کسى در حرم نبود ولى جوانى در گوشه ى حرم سرش را روى زانو گذاشته بود و مثل آنکه خوابش برده بود.

من هم که تنها بودم زيارت مختصرى خواندم و نزديک به همين جوان مشغول نماز زيارت شدم، بعد از نماز آن جوان سرش را از روى زانويش بلند کرد و گفت: آقا من خواب نبودم بلکه حتّى چشمهايم هم باز بود ولى همان طورى که سرم روى زانويم بود مى ديدم تمام شهدائى که سرشان اينجا دفن است حضور دارند و حوائج زوّارشان را مى دهند و يکى از حوائج مهمّ مرا هم بنا شد امشب بدهند آيا اين خواب يا بيدارى مى تواند حقيقت داشته باشد؟

گفتم: اگر مقدارى صبر کنيد حقيقت اين خواب يا بيدارى براى شما طبعا روشن مى شود.

گفت: چطور؟

گفتم: امشب اگر آن حاجت مهمّ شما برآورده شد معلوم مى شود حقيقت داشته و الاّ ممکن است آنچه ديده ايد خيالاتى بيش نبوده باشد.

گفت: براى شما هم توضيح مى دهم چيزى را که به من وعده داده شده تا شما هم ناظر جريان باشيد.

گفتم: متشکرم.

گفت: من دختر بچّه اى دارم که از مادر نابينا متولّد شده و بسيار خوش استعداد است، به من امروز مى گفت: اينکه مى گويند فلان چيز قشنگ است و فلان چيز زشت است يعنى چه؟

گفتم: تو چون چشم ندارى اين چيزها را نمى توانى بفهمى.

گفت: چطور مى شود که انسان چشم داشته باشد؟

گفتم: بعضيها از مادر، با چشم متولّد مى شوند و بعضيها بدون چشم و تو بدون چشم متولّد شده اى.

گفت: حالا هيچ راهى ندارد که من هم چشم داشته باشم؟

گفتم: چرا اگر من يا خودت به اهل بيت «عصمت و طهارت» عليهم السلام متوسّل شويم ممکن است به تو چشم عنايت کنند.

گفت: پس پدر اين کار را بکن و به من هم تعليم بده تا من هم به آنها متوسّل شوم شايد چشم دار گردم.

من گريه ام گرفت و او را در منزل رو به قبله نشاندم و گفتم: بگو يا اباالفضل چشمم را بده تا من بيايم.

حالا من به اينجا آمده ام و حاجتم هم شفاى دخترم بوده که اين خواب يا بيدارى را ديده ام.

گفتم: بسيار خوب امشب اگر بچّه ات چشم دار شد معلوم است که آنچه ديده اى حقيقت داشته است، آن مرد مرا به منزلش برد و دخترک را به من نشان داد و گفت: شما فردا صبح هم همين جا بيائيد و از ما خبرى بگيريد.

اتّفاقا خانه ى او در شارع الامين و سر راه ما وقتى به حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام مى رفتيم بود.

فرداى آن روز وقتى از آن منزل خبر گرفتم ديدم جمعى به آن خانه رفت و آمد مى کنند.

پرسيدم: چه خبر است؟

گفتند: ديشب در اين خانه کورى به برکت حضرت «اباالفضل» عليه السلام شفا يافته، وقتى وارد شدم ديدم آن دخترک با چشمهاى زيباى درشت و بينا نشسته و پدرش هم پهلوى او نشسته بود، وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا ديديد که آن جريان حقيقى بوده است.

من مقدارى در آن منزل نشستم، پدر دختر سؤالى از من کرد و گفت: آيا حضرت «ابوالفضل» عليه السلام در کربلا هستند يا در شام؟

گفتم: آن حضرت نه در شام محدود مى شود و نه در کربلا، زيرا حضرت «ابوالفضل» عليه السلام لااقل مثل حضرت «عزرائيل» که احاطه ى بر تمام کره ى زمين دارد و ارواح را قبض مى کند مى باشد!

روح مقدّس آن حضرت بر تمام کره ى زمين احاطه دارد و حوائج مردم را از خدا مى گيرد و به آنها مى دهد.

گفت: آيا واقعا سر مقدّس حضرت «عبّاس» عليه السلام در «باب الصغير» دفن است؟

گفتم: نمى دانم اين طور مى گويند.

گفت: پس چطور وقتى من در آنجا متوسّل شدم دخترم را شفا دادند؟

گفتم: دخترت هم که در همين منزل متوسّل بوده، شايد به خاطر توسّل دخترت بوده که به او شفا داده اند چون گفته اند: «آه صاحب درد را باشد اثر».

و علاوه مگر من نگفتم سر و بدن در قبر و يا در هر کجاى ديگر که باشد شفا نمى دهد، بلکه روح با عظمت آن بزرگوار که لااقل احاطه ى بر کره ى زمين دارد شفا مى دهد.

گفت: خيلى متشکرم چون اتّفاقا ديشب من همين فکر را مى کردم و با خودم مى گفتم اگر حضرت «اباالفضل» عليه السلام شام است پس چگونه جواب ارباب حوائج کربلا را که قطعا روزى صدها نفر به او مراجعه مى کنند و حوائجشان را مى گيرند مى دهد؟!

و اگر در کربلا است پس چگونه حاجت من و امثال مرا که در روز، دهها نفر به اين حرم شريف مراجعه مى کنند و مثل من حاجتشان را مى گيرند مى دهد؟!

و اگر در يکى از اين دو مکان نائب گذاشته و در جاى ديگر خودش کار مى کند پس چگونه در منزل ما جائز است که دخترم او را صدا بزند و به قول شما حاجتش را خودش از آن حضرت بگيرد، ولى با اين بيان مطلب برايم حل شد، خدا به شما جزاى خير عنايت کند.

در اينجا بايد از مرقد پاک حضرت «مقداد بن اسود کندى» که در راه حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام قرار گرفته است يادى کرد.

يک روز از شهر شام با ماشين سوارى کرايه به طرف حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام مى رفتم، ديدم در کنارم يک مرد سنّى متعصّبى نشسته مثل اينکه مى خواهد با من حرف بزند ولى مردّد است که آيا من مى توانم با او عربى حرف بزنم يا نه!

من به او به عربى گفتم: حال شما چطور است؟

فهميد عربى مى فهمم به من گفت: الحمدللّه، از شما سؤالى دارم، آيا حضرت «مقداد» که قبرش در اينجا است (اشاره به محلّى که بين راه شام و حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام است و اسمش «بِبِلاّ» است کرد) و از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده و داراى درجه ى هشتم از ايمان بوده اهميّتش بيشتر است يا حضرت «زينب» که زنى بوده و آن هم معلوم نيست اينجا دفن شده باشد يا نه؟!

گفتم: منظورتان چيست؟

گفت: شما شيعيان به زيارت قبر احتمالى زنى با آن اصرار مى رويد ولى از زيارت «مقداد» به قدرى غفلت داريد که حتّى در روز يک نفر هم به زيارت آن حضرت نمى رود.

گفتم: از غفلت مردم از زيارت حضرت مقداد متأثّرم و خود من هم اين اعتراض را به زائرين قبر حضرت «زينب» عليهاالسلام دارم ولى شما هم از اين حقيقت نمى توانيد غافل باشيد، از نظر ما حضرت «مقداد» در صورتى ارزش دارد که محبّ اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد و خود را از خدمتگزاران حضرت «زينب» عليهاالسلام بداند و براى او همين مقدار از شرافت بس است که سر راه حرم حضرت «زينب» واقع شده و غبار زوّار حضرت «زينب» به روى قبرش مى نشيند و او در ميان اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به خاطر اين موقعيّت افتخار مى کند و بر آنها به اين جهت برترى و فضيلت دارد.

گفت: چرا، براى چه اين همه عظمت براى حضرت «زينب» قائليد؟

گفتم: مطلب خيلى واضح است، حالا مايليد براى شما از قرآن دليل بياورم يا از روايات و يا از عقل.

گفت: از هر کدام بياوريد قبول است زيرا ما بدون دليل چيزى را از کسى قبول نمى کنيم.

گفتم: بسيار خوب من هم توقّع نداشتم شما از من بدون دليل مطلبى را بپذيريد ولى همه ى دلائل را خلاصه مى کنم و مى گويم که اگر حضرت «مقداد» از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده و به اين وسيله عظمت پيدا کرده (که اين تنها مايه ى عظمت کسى نمى شود) حضرت «زينب» عليهاالسلام هم از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود و بلکه فرزند و در خانه ى آن حضرت و زير سايه ى «على بن ابيطالب» و «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام تربيت شده است.

اگر حضرت «مقداد» داراى ايمان و محبّت به اهل بيت «عصمت و طهارت» و اهل تقوى است و از اين راه ارزش پيدا کرده.

حضرت «زينب» خودش از اهل بيت «پيغمبر» صلى الله عليه و آله و کسى است که به خاطر محبّت و ايمان به او اهل تقوى ارزش پيدا مى کنند.

اگر حضرت «مقداد» به خاطر آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را ديده متبرّک شده است، حضرت «زينب کبرى» عليهاالسلام جزء بدن پيغمبر و پاره ى تن آن حضرت است.

(اينجا اين مرد سنّى اشکالى کرد که من اصل آن اشکال و جوابش را در کتاب «انوار زهراء» عليهاالسلام نوشته ام لطفا به صفحه ى ۱۵۲ چاپ قديم و صفحه ى ۸۰ چاپ جديد مراجعه فرمائيد).

و اگر حضرت «مقداد» در درجه ى هشتم ايمان واقع شده،

حضرت «زينب کبرى» کسى است که «امام سجّاد» عليه السلام درباره اش مى فرمايد: «انت بحمداللّه عالمة غير معلّمة».

يعنى: تو بحمداللّه عالمه اى هستى که در مکتبى درس نخوانده و از کسى جز خداى تعالى چيزى ياد نگرفته اى.

او دخترى است که از پدر و مادر معصوم و پاک متولّد شده و جز پاکى و تقوى در او چيز ديگر مفهوم ندارد.

او همدوش دو فرزند «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله يعنى حضرت «امام حسن» و «امام حسين» عليهم السلام قرار دارد و در علم و تقوى نمونه ى اين دو سيّد شباب اهل بهشت است.

او بمانند «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است بعلاوه مادرى چون «فاطمه ى زهراء» دارد که «حضرت زهراء» آنچنان مادرى ندارد و خلاصه او عصاره و نمونه ى عصمت و ولايت و نبوّت و حامل امر وصايت است که اگر مرد مى بود و قانون الهى بر اين تعلّق نمى گرفت که نبايد زنان در رأس امور اجتماعى قرار بگيرند و امر امامت را عهده دار باشند او بمانند دو برادرش يکى از «ائمّه ى معصومين» عليهم السلام بود، زيرا از پدر و مادر معصوم فرزندى غير معصوم متولّد نخواهد شد.

سخنان ما که به اينجا رسيد ماشين هم به محلّه ى عجيره رسيده بود و طبعا آن مرد سنّى از ماشين پياده مى شد و سخنان ما هم قطع مى گرديد.

ولى در عين حال به زوّار حرم «زينب» عليهاالسلام توصيه مى شود که قبر حضرت «مقداد» را در محلّه ى «ببلاّ» بين راه شام و قريه ى سيّده «زينب» عليهاالسلام زيارت کنند و او را به خاطر ايمانش که در درجه ى هشتم ايمان بوده و به خاطر ولايتش که از پيروان «على بن ابيطالب» عليه السلام و تابع آنها بوده و به خاطر آنکه حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله را ديده احترام کنند.

و اگر کسى او را به اين جهات زيارت کند در نزد پروردگار اجر فراوانى خواهد داشت.

 

«غار اصحاب کهف»

يکى ديگر از مراکز مهمّ سوريه که زيارت مى شود غار اصحاب کهف است.

اين غار در جبل «قاسيون» که مشرف به شهر شام است قرار گرفته و به احتمالى اصحاب کهف که خدا در قرآن آنها را توصيف مى کند در اين غار مدفونند.

ما قصّه ى اصحاب کهف را در کتاب «پاسخ ما» جلد اوّل نقل کرده ايم و آن را در کنار شهر «ازمير» ترکيه ياد نموده ايم.

در اينجا دوباره آن را تکرار نمى کنيم زيرا اصل قصّه با هم فرقى نمى کند و طبق آنچه در قرآن و تفاسير ذکر شده آنها در هر کجا باشند روحشان که به انتظار ظهور حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه بسر مى برند حاضر است و زوّارشان را مورد لطف قرار مى دهند.

آنها کسانى هستند که خدا نامشان را به عنوان جوانمرد ذکر کرده و مؤمن واقعى دانسته است.

قبر آنها در غارى است که اخيرا کنار آن غار مسجد و مدرسه اى ساخته اند و در مرتفع ترين ساختمانهاى اين کوه قرار گرفته است.

پائين اين کوه قبر «محى الدّين عربى» است که ما چون به او ارادتى نداشتيم به قصد زيارت قبرش نرفته بوديم ولى بد نبود که به تماشاى ديوانگانى که از او حاجت مى خواستند و متوسّل به بدعتهاى او شده بودند برويم.

شايد شما بگوئيد چرا در اينجا ادب و عفّت قلم را از دست دادى و اين چنين تعبيراتى نسبت به کسى که او را جمعى «رئيس الموحّدين» مى دانند نمودى؟

در جواب مى گويم: اگر شما هم جاى من مى بوديد و نوشته هاى او را مى ديديد بهتر از اين تعبيرى درباره ى او نداشتيد.

«محى الدّين عربى» کسى است که مى گويد: خدا دوست دارد در هر صورتى پرستيده شود و لذا حضرت «موسى» برادرش را عتاب کرد که چرا نگذاشتى پيروان «سامرى» گوساله اى را بپرستند![۲۱]

«محى الدّين عربى» کسى است که مى گويد: مسيحيها از آن جهت کافرند که مى گويند تنها حضرت «مسيح» خدا است و اگر آنها همه چيز را خدا مى دانستند و خدائى را منحصر به «اقانيم ثلاثه» نمى کردند کافر نبودند![۲۲]

«محى الدّين عربى» خود را «خاتم الولايه» مى داند و مقام خود را از «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله بالاتر تصوّر کرده است![۲۳]

و بالأخره «محى الدّين عربى» کسى است که شيعه را در مکاشفاتش به شکل خنزير مى بيند و به آنها توهين مى کند و دهها بدعت و عقائد باطله در کتاب فتوحات و فصوص از خود بجا گذاشته و عدّه اى از مردم را منحرف ساخته است!

ما براى تماشاى اين مقبره با حرکاتى که کسى تصوّر نکند براى زيارت و عرض ارادت به آنجا رفته ايم وارد آن مقبره شديم، مرد مسنّى خادم مقبره بود ولى معاون جوانى داشت که معمولاً زنهاى جوان براى رفع کسالتشان و احيانا براى باز شدن بختشان نزد او مى رفتند تا او دست به سر آنها بگذارد و اشعار «محى الدّين» را بخواند!

آن جوان هم کوتاهى نمى کرد و به بعضى از اين دخترها و زنان جوان عنايت بيشترى داشت و طبعا اشعار «محى الدّين» هم مدّتى طول مى کشيد!

به هر حال در آنجا اوضاعى بود که اگر بخواهيم بيشتر از اين توضيح دهيم شايد تشييع فاحشه شود و لذا از اين بحث مى گذريم و از خدا هدايت عموم را به صراط مستقيم آرزو مى کنيم.

 

«حجر بن عدى»

در ۲۴ کيلومترى شهر شام مرقد پر نور جناب «حجر بن عدى» در «مرج عذراء» است که هر زائرى را به عظمت و قدرت ايمان جناب «حجر بن عدى» متوجّه مى کند.

«حجر بن عدى» و شش نفر از شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام به خاطر محبّت به آن حضرت به امر «معاويه» شهيد شدند و در اين مکان مقدّس مدفون گرديدند!

در آنجا قبر و بارگاه با عظمتى ساخته شده و شيعيان حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام شدّ رحال مى کنند و به زيارت جناب «حجر بن عدى» موفّق مى شوند و از آن وجود مقدّس کسب فيض مى نمايند.

ما هم به آنجا رفتيم و ساعتها در کنار آن قبر پر نور بوديم.

يک روز فکر مى کردم که آيا زندگى «معاويه» بهتر بوده و يا زندگى «حجر بن عدى»، قصّه اى به يادم آمد و آن را براى دوستان که همراهم بودند نقل کردم و براى شما هم در اينجا نقل مى کنم:

روزى مرد ثروتمندى که از جميع جهات در رفاه بود و حتّى زنان و خانه هاى متعدّدى داشت به ديدنم آمده بود، نه به خاطر آنکه به من ارادتى داشته باشد بلکه چون خدمتگزارش شبها به مسجد ما مى آمد و به من علاقه اى داشت و گاهى از فرمان او سرپيچى مى کرد، براى شکايت از او و احيانا شايد تقاضا کند که من به او دستور دهم بيشتر گوش به فرمانش باشد رو به من کرد و گفت: خدا مَشتى عبداللّه را بدبخت، خلق کرده، هر چه من مى خواهم حقوقش را زياد کنم او هر روز يک کار زشت جديدى مى کند که من دلسرد مى شوم.

گفتم: جناب … مثلاً مشتى عبداللّه چه کار زشتى دارد که شما را دلسرد کرده است؟

گفت: آيا شرعا جائز است که او دو ساعت وقتش را در مسجد بگذراند و کارهائى را که من به او محوّل کرده ام نکند!

(در اين بين مشتى عبداللّه از در وارد شد و گفت: آقا مرا از شرّ اين مرد نجات بدهيد).

اين مرد عيّاش و خوشگذران که هر شب مجلس قمار و شراب ترتيب مى دهد و به هيچ يک از آداب اسلام عمل نمى کند مايل است من هم مثل او تارک الصّلاة باشم و با پول مختصرى که به من مى دهد هميشه در خدمت او باشم.

گفتم: مشتى عبداللّه اين حرفها را نزن انشاءاللّه او شراب نمى خورد و قماربازى نمى کند و تو اين نسبتها را به او نده.

ديدم آن مرد ثروتمند با کمال پرروئى گفت: مگر خدا ما را آزاد خلق نکرده، او چه حقّى دارد کارهاى ما را بد بداند، خدا او را بدبخت خلق کرده و در آخرت هم بدبخت خواهد بود.

من عصبانى شدم، به او گفتم: تو گمان کرده اى خدا عدّه اى از بندگانش را بر ديگران تنها به خاطر داشتن ثروت آن هم از راه قماربازى و دزدى مسلّط کرده و آنها را آقا و خوشبخت قرار داده و مردان متديّنى که با اين پاکى در اجتماع زندگى مى کنند مثل مشتى عبداللّه بدبخت قرار داده و آن وقت در آخرت هم تو براى خدا تکليف تعيين مى کنى و مى گوئى او در آنجا هم بدبخت است!

تو اگر چند روزى در دنيا خوش بگذرانى مطمئن باش که خدا در آخرت به عدلش با تو رفتار مى کند و تو را به جهنّم و او را به بهشت مى برد.

«زياد بن ابيه» هفت نفر از ياران «على بن ابيطالب» عليه السلام را که منجمله «حجر بن عدى» است در کوفه دستگير مى کند و نزد «معاويه» مى فرستد، «معاويه» آنها را با وضع فجيعى مى کشد و در «مرج عذراء» مى اندازد، اگر روز قيامت «معاويه» هم به بهشت برود و «حجر بن عدى» هم به بهشت برود خدا «معاويه» را بيشتر دوست داشته است.

آقاى … چرا درباره ى خدا اين طور فکر مى کنى تو چه امتيازى از نظر نژادى و يا سائر امتيازات بر مشتى عبداللّه دارى که او خدمتگزار تو باشد و عبادت بکند و تو اين همه گناه بکنى و در رفاه باشى و در قيامت هم هر دوى شما از نظر مقام نزد پروردگار مساوى باشيد.

در اينجا آن مرد ثروتمند به گريه افتاد و گفت: راست مى گوئيد از خدا تقاضا دارم مرا ببخشد و اميدوارم ديگر گناه نکنم و نگذارم مشتى عبداللّه از من شکايتى داشته باشد.

به هر حال زوّار محترم دمشق از زيارت جناب «حجر بن عدى» غفلت نکنند و او را در «مرج عذراء» زيارت کنند.

ضمنا قبر جناب «سعد بن عباده انصارى» که بزرگ قبيله ى «خزرج» بوده و از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله در مدينه استقبال کرده در قريه ى «حوران» از «غوطه ى شام» قرار دارد.

در حالات اين صحابى بزرگوار در کتاب «اسدالغابة» نوشته است که او بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله با «ابى بکر» بيعت نکرد و وقتى نوبت خلافت به «عمر» رسيد روزى «عمر» او را در بازار ديد و به او گفت: يا بيعت کن و يا از اين شهر بيرون شو، «سعد بن عباده» به او گفت: در شهرى که تو اميرش باشى ماندن من هم در آن حرام است، لذا به شام رفت و چون در اطراف شام اقوام و قبيله ى زيادى داشت دائما او را از اين قريه به آن قريه دعوت مى کردند و او هم دعوت آنها را اجابت مى نمود و مردم را از موضوع غصب خلافت مطّلع مى کرد.

روزى از قريه اى به قريه ى ديگر مى رفت تيرى از ميان باغى به طرف او پرتاب شد و او را کشت.

بعضى از مورّخين مثل صاحب «مجالس المؤمنين» نوشته اند که: قاتل «سعد بن عباده»، «خالد بن وليد» بوده است.

ولى سياست آن روز ايجاب مى کرد که بگويند اجنّه او را کشته اند و اين شعر را هم از زبان اجنّه جعل کردند و بين مردم منتشر نمودند:

قد قتلنا سيّد الخزرج سعد بن عباده

فرميناه بسهم فلم تخطّ فواده

يعنى: کشتيم بزرگ قبيله ى خزرج «سعد بن عباده» را، تيرى به سوى او پرتاب کرديم که به قلب او رسيد و خطا نکرد.

«سعد بن عباده» پسران رشيدى داشت که هر يک از ياران «رسول اکرم» و «على بن ابيطالب» و «امام مجتبى» عليهم السلام بودند.

 

«لبنان و بيروت»

در يکى از سفرها که به شام رفته بوديم توفيق حاصل شد که به لبنان و بيروت هم برويم و از آن مملکت شيعه نشين و زيباى آن روز که هنوز بوسيله ى اختلافات گروهى ويران نشده بود ديدن کنيم.

پس از آنکه از بيروت و غار عظيم و ديدنى «جعيتا» و شهر «بعلبک» و قلعه ى بعلبک ديدن کرديم و در مجلس اعلاء شيعيان ميهمان آيه اللّه «سيّد موسى صدر» بوديم و مورد لطف علماء و بزرگان لبنان قرار گرفتيم با مرحوم حجّه الاسلام و المسلمين «شيخ محمّد جواد مغنيه» نويسنده ى پر توان و با عظمت شيعه تماس گرفتيم، در خدمت ايشان جريانى اتّفاق افتاد که اگر اجازه بفرمائيد بعد از آنکه اوّلين برخوردم را با معظّم له شرح دادم و نوشتم که چگونه با او آشنا شدم آن جريان را نقل مى کنم.

در آن روزها در مشهد مرکزى به نام «کانون بحث و انتقاد دينى» داشتيم که مرکز آمد و رفت رجال و دانشمندان و نويسندگان داخل و خارج کشور بود.

کمتر کسى بود که طالب علم و دانش و تحقيق و خدمت به دين مقدّس اسلام باشد و از آنجا ديدن نکرده باشد. اکثر رجال انقلابى ايران يا در آنجا حضور يافته بودند و سخنرانى کرده بودند و يا آن را توصيف مى نمودند.

متجاوز از دويست و پنجاه نفر پرفسور و دکتر و دانشمند مسيحى که از ديگر ممالک به ايران آمده بودند در آنجا مشرّف به دين مقدّس اسلام شدند.

آوازه ى اين مرکز در تمام ممالک اسلامى پيچيده بود تا بالأخره دولت شاهنشاهى ايران که با اسلام و انسانيّت مخالف بود با اين مرکز مبارزه کرد و عاقبت در روز جمعه ى آخر ماه شعبان ۱۳۵۷ که مى خواست تالار بزرگش افتتاح شود آن را تعطيل کرد و ديگر افتتاح نشد.[۲۴]

از اين موضوع بگذريم، مى خواستم بگويم چه شد که با «علاّمه ى مغنيه» آشنا شدم.

او هم از کسانى بود که وقتى براى زيارت حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام به مشهد مشرّف شده بود به «کانون بحث و انتقاد دينى» آمده و خودش مى گفت که: من هر وقت با کسى آشنا مى شوم دو رکعت نماز مى خوانم و بعد با قرآن تفأّل مى زنم، اگر آيه ى مناسبى آمد با او معاشرت مى کنم و الاّ اجبارى ندارم که با او حرف بزنم.

من از معظّم له سؤال کردم که: براى معاشرت با من هم اين کار را کرده ايد؟

گفت: بلى.

در مسجد مجاور دو رکعت نماز خواندم و قرآن را باز کردم آيه ى ۱۶ سوره ى نمل آمد:

«وَ حشِرَ لِسلَيْمانَ جنوده مِنَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهمْ يوزَعونَ».

(در اينجا معظّم له مطالبى روى حسن ظنّ درباره ى من گفت که مايل نيستم آنها را نقل کنم).

سپس براى او در تالار «کانون بحث و انتقاد دينى» سخنرانى گذاشتيم و او مطالبى درباره ى اينکه اگر مذهب شيعه و پيشوايانش نمى بودند امروزه اثرى از اسلام باقى نبود، عنوان کرد و جدّا خوب و مستدل از عهده ى اين مطالب برآمد.

امّا جريانى که در بيروت اتّفاق افتاد اين بود که با اين آشنائى و سابقه و بخصوص با لطفى که بوسيله ى تفألش با قرآن به من پيدا کرده بود وقتى در بيروت خدمتش رسيدم فوق العاده به من اظهار محبّت کرد و پس از پذيرائى مختصرى به من گفت: من امروز کار فوق العاده مهمّى را عهده دار شده ام و آمدن شما را به فال نيک مى گيرم که انشاءاللّه موفّق خواهم شد.

آن کار اين است که مرا امروز عصر در جلسه اى با حضور يک کشيش مسيحى و يک عالم سنّى که بسيار پر قدرتند و جمعى از کشيشها و علماء ديگر دعوت کرده اند تا با آنها درباره ى حقّانيّت مذهب تشيّع بحث کنم و تمامش نوشته شود و جمعى قضاوت کنند که اگر من بتوانم آنها را مجاب کنم جمعى شيعه خواهند شد.

گفتم: اجازه مى فرمائيد که من هم در خدمتتان باشم؟

گفت: بله بسيار خوب است که شما هم مجلس ما را ببينيد (و با تبسّم مليحى اضافه کرد که: قضاوت کنيد) آيا مجالس شما بهتر است يا مجالس ما !

به هر حال آن روز ساعت چهار بعد از ظهر به آن مجلس رفتيم مجلس با شکوهى بود، جمع زيادى که حدس زده مى شد بيشتر از صد نفرند در آن مجلس اجتماع کرده بودند و همان طورى که حضرت «علاّمه ى مغنيه» مى گفت کشيش بزرگ مسيحى با جمعى از مريدانش يک طرف جلسه نشسته بودند و عالم بزرگ سنّى هم با مريدانش در طرف ديگر جلسه حضور داشتند، بى آلايشى آقاى «مغنيه» که با من وارد مجلس شده بود (و اگر آن روز من هم نبودم طبعا تنها وارد مى شد) علماء و کشيشان را خيلى تحت تأثير قرار داد.

من و او بالاى مجلس نشستيم، ابتداء کشيش از او خواست که خلاصه ى معارف شيعه را از توحيد تا معاد بيان کند.

او گفت: من آنچه را که در حضور شما مى گويم معارف اسلام است نه معارف مذهب تشيّع.

کشيش مسيحى گفت: ما معارف اسلام را از اين عالم سنّى سؤال خواهيم کرد شما فقط معارف شيعه را توضيح دهيد.

آقاى «مغنيه» گفت: شيعه چيزى جز اسلام ندارد، شما از اين عالم سنّى مذهب اهل سنّت را بپرسيد و از من معارف اسلام را سؤال کنيد.

بالأخره توافق همه بر اين شد که او معارف را به نام اسلام بيان کند و بعد عالم سنّى آنچه را که فقط مربوط به مذهب اهل سنّت است شرح دهد.

مرحوم حاج «شيخ جواد مغنيه» از توحيد تا معاد تمام مباحث اصول عقائد را خيلى فشرده ولى کامل شرح داد و مسأله ى خلافت را مشروحا بيان کرد و آنچنان اين مباحث را عالمانه و تحقيقى تحليل کرد که بحمداللّه جمعى متمايل به دين مقدّس اسلام و مذهب تشيّع شدند و از اين طريق اجر کاملى دريافت نمود.

«علاّمه ى مغنيه» در سال ۱۳۵۹ در لبنان از دنيا رفت، خدا او را با مواليانش محشور بفرمايد.

بالاخره پس از چند روزى که در لبنان مانديم به سوريه برگشتيم و تصميم به قصد رفتن به عمره ى مفرده گرفتيم. در اينجا که مى خواهم شما را کم کم به سوى اردن و سپس به عربستان و مکه و مدينه ببرم نمى دانم از يک جريان جالب ولى طبّى مطّلعتان کنم يا نه، عَلَى اللّه مى نويسم بد نيست اين مطلب را هم از اين کتاب داشته باشيد.

در زمانى که مرحوم «حاج سلطان الواعظين» مؤلّف کتاب «شبهاى پيشاور» زنده بود براى من نقل مى کرد که:

من مبتلا به سنگ مثانه بودم و بنا بود که در يکى از ممالک اروپا در بيمارستانى بسترى شوم و آنها سنگ مثانه ى مرا عمل کنند، من در بين راه به دمشق براى زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام رفتم در آنجا به من گفتند: در «بقين» که يکى از ييلاقات خوش آب و هواى شام است چشمه اى وجود دارد که براى دفع سنگ مثانه فوق العاده مفيد است.

من چند روزى به آنجا رفتم و از آن آب استفاده کردم، پس از سه روز احساس کردم که درد شديدى در مثانه ام پيدا شده تا آنکه کم کم آن قدر درد فشار آورد که بى هوش به روى زمين افتادم، وقتى به هوش آمدم ديدم آن سنگ نسبتا بزرگى که در عکس مشاهده شده بود نرم شده و از مجرى خارج گرديده است و لذا ديگر احتياجى به رفتن اروپا نبود و کسالتم برطرف شد.

اين قضيّه را من شنيده بودم و لذا در سفرهاى مختلف که به شام مى رفتم خيلى دوست داشتم که به «بقين» بروم و از آن آب استفاده کنم تا آنکه در سفر اخيرم موفّق شدم آنجا رفتم و جدّا بايد نام اين آب را بخصوص براى کسالتهاى کليوى و مثانه اى آب حيات دانست.

و علاوه منطقه ى «بقين» و «مضايا» و «زبدانى» و «سرغايا» منطقه ى بسيار خوش آب و هوائى است و به ديدنش بخصوص در بهار و تابستان با مسافت چهل کيلومتر از شام مى ارزد.

ما در اينجا مى خواهيم مطلبمان را درباره ى شام و آنچه در آنجا ديده ايم با آنکه هنوز شرح و نقل خصوصيّات موزه ها و مساجد و مناظر طبيعى آن باقى مانده خاتمه دهيم زيرا مطالب علمى و پر ارزشى مربوط به سفر مدينه که بايد در همين جلد از کتاب درج شود باقى مانده که اگر اينجا را به اختصار نگذرانيم نمى توانيم آن مطالب را مشروحا به خوانندگان محترم تقديم داريم.

در اينجا باز تذکر يک نکته لازم است و آن اين است که من مکرّر به مکه و مدينه مشرّف شده ام و قضايا و حکاياتى که نقل مى کنم مربوط به سفر خاصّى نبوده بلکه در هر سفرى که مطلب جالبى داشته ام آن را متذکر مى شوم ولى در خصوص راه شام و مدينه و مکه ناگزيرم از همان سفرى که با ماشين سوارى شخصى از ايران به ترکيه و از ترکيه به شام و از شام به مدينه و مکه رفته ام براى شما گزارش کنم تا نظم مطالب بهم نخورد و مطلب واضحتر باشد.

وقتى از شهر شام به طرف «اردن هاشمى» حرکت مى کنيم تمام راه سرسبز و تقريبا مشجّر و مناظر زيبائى دارد، شهر «عمّان» پايتخت «اردن» هم از زيبائى خاصّى برخوردار است.

وقتى دويست کيلومتر از «عمّان» به طرف مدينه رفتيم به شهر «کرْک» مى رسيم که در کنار اين شهر غزوه ى موته اتّفاق افتاده و حضرت «جعفر طيّار» در آنجا به شهادت رسيده و قبر مطهّرش در قريه اى به نام مزار «موته» که با شهر «کرک» شش کيلومتر بيشتر فاصله ندارد در کنار مسجد با شکوهى به نام «جامع جعفر طيّار» قرار گرفته است.

حضرت «جعفر طيّار» همان کسى است که «امام سجّاد» عليه السلام به وجود او افتخار مى کند و «على بن ابيطالب» عليه السلام مى فرمايد: اگر «حمزه» و «جعفر» عليهماالسلامبعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى بودند نمى گذاشتند خلافت غصب شود.[۲۵]

و طبق روايت صحيحه اى که در کتاب «انوار زهراء» عليهاالسلام نقل کرده ام حضرت «حمزه» و «جعفر» عليهماالسلام دو شاهد و دو شفيع براى انبياء عظام عليهم السلام اند.[۲۶]

حضرت «جعفر» کسى است که خدا در قيامت دو بال به او عنايت خواهد فرمود که نامش «جعفر طيّار» شده است.

در همين قريه قبر حضرت «زيد بن حارثه» و قبر «عبداللّه بن رواحه» (رضوان اللّه تعالى عليهما) است که هر کدام بقعه و بارگاه مستقلّى دارند و کسانى که از اين راه به مدينه منوّره مى روند آنها را زيارت مى کنند.

قبل از ظهرى بود که در شهر کرک و قريه ى مزار «موته» اين عزيزان را زيارت کرديم و سپس به طرف عربستان حرکت نموديم.

 

«حجاز يا عربستان سعودى»

قبل از مغرب از گمرک اردن و عربستان فارغ شديم و اوائل شب بود که پس از پيمودن راه کويرى و بى آب و علف و طولانى به «تبوک» اوّلين شهر عربستان رسيديم.

اين شهر انسان را به ياد غزوه ى «تبوک» و زحماتى که «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در آن بيابان خشک براى پيشرفت دين مقدّس اسلام کشيده مى اندازد.

ما شب را در آنجا مانديم و صبح زود به طرف «مدينه ى منوّره» حرکت کرديم اين راه بعکس تمام راههائى که تا به حال آمده بوديم کاملاً خشک و کوهستانى و پر از خارهاى «مغيلان» بود.

لذا لازم بود که اين راه طولانى را با سرعت و بدون توقّف به پيمائيم شايد بتوانيم خود را قبل از غروب به «مدينه ى منوّره» برسانيم.

ولى وقتى به «قلعه ى خيبر» که در نزديکى مدينه واقع شده رسيديم نتوانستيم بدون گردش در اين قلعه بگذريم، لذا ماشينمان را در کنار خيابانى پارک کرديم و به تماشاى قلعه ى با عظمت «خيبر» که هنوز آثارش باقى است و انسان را به ياد شجاعتهاى «على بن ابيطالب» عليه السلام و کندن درِ «خيبر» مى اندازد پرداختيم.

چشمه اى در آنجا به نام «عين على» بود که مى گفتند: اين چشمه با اعجاز آن حضرت بوجود آمده و آب گوارائى داشت.

و خلاصه ساعتى سرگرم ديدن اين قلعه بوديم و با مردم آنجا تماس گرفتيم همه ى آنها اهل سنّت بودند ولى در همه جا ذکر «على اميرالمؤمنين» عليه السلام و شجاعتها و فضائل آن حضرت بود و بلکه قلعه ى خيبر فرياد «يا على» مى کشيد و آن حضرت را که از دست يهوديان نجاتش داده فراموش نکرده بود!

از آنجا يک ساعت راه به مدينه ى منوّره بيشتر نبود در اين قسمت از راه دلهايمان کاملاً متوجّه به شهرى که يک روز با کمال احترام حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله را پذيرفته و از آن حضرت پذيرائى کرده و ابدان مقدّسه ى «پيغمبر اکرم» و «فاطمه ى زهراء» و حضرت «مجتبى» و «امام سجّاد» و «امام باقر» و «امام صادق» عليهم السلام را در خود جاى داده است شده بود.

اوّل مغرب بود که ناگهان از کناره ى کوه احد گنبد مطهّر حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله و مناره هاى «مسجدالنّبى» ظاهر شد، با ديدن منظره ى شهر مدينه ى منوّره خستگى از بدنمان برطرف شد و با شوقى زياد به سوى حرم مطهّر روانه شديم.

پس از زيارت مختصرى که آن شب موفّق بوديم براى استراحت به هتل رفتيم و شب را استراحت نموديم.

در اينجا مايلم از شما خوانندگان محترم تقاضا کنم که از اينجا به بعد ديگر به مطالب علمى که در مکه و مدينه با جمعى از علماء مذاکره شده بود توجّه کنيد و خيلى به فکر سرگذشت سفر من نباشيد ولى به شما قول مى دهم که در عين حال مقيّد باشم که به چند مطلب توجّه داشته باشم:

۱ ـ تمام زيارتگاهها و اماکن متبرّکه را نام ببرم و آنها را با ترتيب معرّفى کنم.

۲ ـ مطلب علمى و معنوى را که شرح مى دهم به طورى ساده و همه کس فهم بنويسم که همه ى خوانندگان از آن استفاده کنند.

۳ ـ تا بتوانم مطالب را طورى تنظيم کنم که شما را خسته نکنم و آنها را متنوّع بيان نمايم تا استفاده کاملى ببريد.

۴ ـ چون مطالب اين کتاب مربوط به سفرهاى مختلف من به مکه و مدينه است از نقل تاريخ برخوردها و مذاکرات خوددارى مى کنم و به عنوان سرگذشت و اينکه يک روز چنين ديدم و چنان شد مطالبم را انشاءاللّه بيان خواهم کرد.

اگر يادتان باشد مسائلى را که با «حسن خوجه» در «ارزنجان ترکيه» مذاکره شده بود. (صفحات ۲۸ تا ۳۴) به او گفته بودم که مى خواهم اين سؤالات را از علماء مکه و مدينه بپرسم و جوابش را بگيرم و براى تو بفرستم و لذا انتظار جواب اين مسائل را مى کشيد و من مجبور بودم هر چه زودتر کار «حسن خوجه» را يکسره کنم و جوابها را هر چه بود مثبت و يا منفى براى او ارسال دارم.

امّا با کمال خوشوقتى علماء مکه و مدينه حتّى يکى از اين سؤالات را هم نتوانستند جواب دهند و من رسما براى او دوباره استدلالات شيعه را بر اثبات حقّانيّت مذهبشان بوسيله ى نامه اى نوشتم و به او تذکر دادم که من از آنچه در اين مدّت با بحث و مناظرات مرتّب و پى گير استفاده کرده ام اين است که حق با مذهب شيعه است و اسلام واقعى جز شيعه چيز ديگر نمى تواند باشد.

اوّلين بحثى که در مدينه منوّره همان روزهاى اوّل ورودمان اتّفاق افتاد با «شيخ عبدالعزيز ابن باز» بود.

اين مرد عالم که از هر دو چشم نابينا است و تنها کسى است که از اوّل بروز مذهب «وهّابيت» در عربستان بوده و از علماء انقلابى کودتاى «ابن سعود» بشمار مى رود و شايد در محضر «محمّد بن عبدالوهّاب» مؤسّس مذهب وهّابيت تلمّذ کرده باشد و امروز اوّل عالم پر قدرت عربستان است و حتّى ملک (شاه) از او احترام خاصّى مى کند و اخيرا او را به پايتخت (رياض) منتقل کرده اند.

آن روزها در «مدينه» سکونت داشت وقتى از منزل بيرون مى آمد همين مردمى که معتقد بودند بوسيدن ضريح «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شرک است آنچنان دست و پاى «ابن باز» را مى بوسيدند که مدّتها طول مى کشيد تا وارد «مسجدالنّبى» بشود!

به هر حال يک روز به منزل او رفتم جمعى دور او نشسته بودند، او مرا نديد زيرا چشم نداشت کسى هم به او نگفت که يک نفر روحانى شيعه در مجلس وارد شده من در کنار او نشستم سلام کردم، جوابم را داد و چون مرا با يکى از دوستانش ظاهرا اشتباه گرفته بود با من احوال پرسى گرمى کرد اطرافيها به گمان آنکه او مرا شناخته و با من سابقه دارد ديگر مرا معرّفى نکردند و گوش به حرف زدن من و او دادند.

من ابتداء از او پرسيدم: نظر شما درباره ى حديث معروف که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده:

«خلفائى من بعدى اثنى عشر»[۲۷] يعنى: خلفاء من بعد از من دوازده نفرند، چيست؟

گفت: اين حديث صحيح است و تمام کتب صحاح آن را نقل کرده اند و تواتر دارد.

من چون نمى خواستم زود معرّفى بشوم بقيّه ى حديث را که مى گويد: «کلهم من قريش يا کلهم من بنى هاشم يا اوّلهم على بن ابيطالب عليه السلام ». [۲۸]

يعنى: همه آنها از قريش اند يا همه آنها از بنى هاشم اند يا اوّل آنها «على بن ابيطالب» است. نخواندم و پرسيدم: اين دوازده نفر چه کسانى هستند؟

او گفت: اوّل آنها «ابى بکر» است دوّم «عمر بن خطّاب» است سوّم «عثمان» است چهارم «على بن ابيطالب» است پنجم «معاوية بن ابى سفيان» است.

(در اينجا توقّفى کرد و جاى شما خالى بود که ببينيد چه جهّالى اطراف اين پيرمرد را گرفته اند).

يکى از اطرافيها گفت: بعد «يزيد بن معاويه» است و خلاصه هر کس چيزى گفت.

«شيخ عبدالعزيز بن باز» به کسى که گفته بود بعد «يزيد بن معاويه» است تندى کرد و گفت: نه او شرابخوار و قمارباز و مرد بدى بوده است نمى تواند خليفه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد.

من گفتم: پس بقيّه چه کسانى هستند؟ با بى حوصله گى عجيبى گفت شما خودتان از ميان خلفاء اموى و عبّاسى دوازده نفر از خوبهايشان را انتخاب کنيد همانها منظور «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است!

گفتم: حالا شما چرا همان طورى که در دهها حديث صحاح کتب اخبار آمده که اوّل آنها «على بن ابيطالب» است و بعد حضرت «امام حسن» و بعد حضرت «امام حسين» و بعد نه نفر از اولاد «امام حسين» که آخر آنها حضرت «مهدى» عليه السلام است معتقد نيستيد و خود را تا اين حد به زحمت مى اندازيد.

گفت: تو يک عالم جعفرى هستى؟ (البتّه اين حدس را تنها از همين گفتگو زد و الاّ هيچ دليلى بر اين معنى نداشت).

من چيزى نگفتم، ولى يکى از همان اطرافيها که مرا با لباس روحانيّت ديده بود به او گفت: بله ايشان شيعه و جعفرى هستند.

آقاى «شيخ عبدالعزيز بن باز» با آنکه من فکر نمى کردم يک عالم طراز اوّل تا اين حد تند و بد اخلاق باشد با کمال تأسّف به قدرى آن روز پس از آنکه متوجّه شد من شيعه هستم به من جسارت کرد که تا به حال کسى آن قدر به من فحش نداده است.

ولى حمل بر صحّتش اين بود که حتما قبلاً از شيعه اى ناراحتى ديده بود و عقده اش را سر من خالى کرده است و الاّ چطور ممکن است يک فرد عالم تا اين حد بد اخلاق و فحّاش باشد!

به هر حال يکى از حاضرين که عاقبت بد اين فحّاشيها و تنديها را مى دانست به من اشاره کرد که ديگر حرفى نزنم و بدون آنکه عکس العملى نشان بدهم از مجلس خارج شوم.

من هم بدون معطّلى از مجلس بيرون آمدم.

و ضمنا آن مردى که به من اشاره کرده بود که بيرون بروم خود او هم با من بيرون آمد و در خارج منزل به من گفت: حق با شما بود من هم از علماء و متخصّصين علم اعتقادات هستم اين احاديثى که شما نقل کرديد از متواترترين احاديث کتب اهل سنّت است ولى چون ايشان سالها است که نابينا شده فقط از حديث اوّلى که شما نقل کرديد يادش مانده و لذا ديديد که آن را حديث صحيح و متواترى مى دانست و تقصيرى نداشت که خلفاء دوازده گانه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را با «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» و بعضى خلفاء اموى و عبّاسى تطبيق مى کرد چون سائر رواياتى که روايت اوّل را تفسير مى کند فراموش کرده و يا نديده بود که اين طور جواب مى داد.

من گفتم: انشاءاللّه حمل بر صحّتش همين است که شما مى فرمائيد ولى يک عالم چرا اين قدر تند و بد اخلاق باشد.

گفت: پيرمرد است کار زيادى دارد، حوصله اش سر مى آيد، لذا زود از کوره در مى رود شما او را ببخشيد.

خلاصه پس از مذاکرات زيادى که با اين مرد عالم سنّى که مى خواست هر طورى شده بداخلاقیهاى «ابن باز» را توجيه کند داشتيم به اين نتيجه مى رسيديم که پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى الله عليه و آله در احاديث متواتره اى عدد خلفائش را با نام و نشان تعيين کرده يعنى فرموده است که:

اوّل آنها حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و بعد فرزندش «امام حسن» و بعد حضرت «امام حسين» و بعد حضرت «امام سجّاد» و بعد حضرت «امام محمّد باقر» که در روايت جابر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود: اى جابر تو او را مى بينى سلام مرا به او برسان و بعد از او «امام جعفر صادق» و بعد حضرت «موسى بن جعفر» و بعد حضرت «على بن موسى» و بعد حضرت «محمّد بن على الجواد» و بعد حضرت «على بن محمّد الهادى» و بعد حضرت «امام حسن عسکرى» و بعد حضرت «مهدى قائم» عليهم السلام مى باشند آن عالم سنّى اين مطلب را قبول کرد و گفت: اگر کسى مسلمان باشد اين احاديث را نمى تواند منکر گردد.[۲۹]

مطلبى که در اينجا تذکرش لازم است اين است که من در اين سفرها کتابهاى زيادى براى هديه دادن به علماء سنّى همراه مى بردم اگر چه موفّق نمى شدم که همه ى آنها را به مقصد برسانم ولى با خود فکر مى کردم که اگر بر فرض سر مرزها هم آنها را از من بگيرند باز بالأخره کتاب مطالعه مى شود و هر مقدارى را هم که بتوانم به دست علماء سنّى برسانم غنيمت است لذا اکثرا چند جلد کتابى بخصوص کتاب «المراجعات» همراهم بود و در تمام مسافرتهاى مدينه و مکه يکى از کارهايم اين بود که هر وقت در اجتماعى مثل حرمها و مساجد مشرّف مى شدم يکى دو جلد کتاب هم همراهم مى بردم تا بتوانم آنها را به علماء و دانشمندان اهل سنّت هديه دهم.

يک روز از درِ جبرئيل وارد «مسجدالنّبى» شدم و آداب زيارت را انجام دادم، در طرف دست چپ که مى گويند اينجا سابقا محلّ نشستن «اصحاب صفّه» بوده قيافه ى يکى از علماء اهل سنّت جلب توجّه مرا کرد او در آنجا نشسته بود و مشغول ذکر بود من اوّل منتظر شدم که او ذکرش تمام شود شايد مقيّد باشد در وسط ذکر حرف نزند لذا مختصر توقّفى کردم و به او نگاه مى کردم ولى او به من سلام کرد.

از اين عملش فهميدم که او مى تواند حرف بزند زيرا اگر نمى خواست با کسى حرف بزند به من سلام نمى کرد.

من نزديک او نشستم و از او احوال پرسيدم با کمال محبّت و ملاطفت جواب مرا داد از من سؤال کرد: اهل کجائى؟!

گفتم: ايرانى هستم، خوشحال شد که من خوب مى توانم عربى حرف بزنم.

گفت: لابد شيعه هستى؟

گفتم: بله و اگر حالش را داشته باشيد يک سؤال از شما بکنم؟

گفت: بپرسيد مانعى ندارد.

گفتم: شما اهل کجائيد؟

گفت: اهل مدينه ى منوّره هستم.

گفتم: ممکن است خصوصيّات حرم شريف نبوى را براى من تشريح کنيد؟

گفت: اتّفاقا از اهلش سؤال کرديد چون من به تمام مقامات اين حرم مقدّس احاطه دارم و تمام خصوصيّات آن را مى دانم لذا از همين جا که نشسته ايم خصوصيّات حرم شريف را براى شما توضيح مى دهم.

به اين طرف نگاه کن اين درِ جبرئيل است وقتى از اين در وارد حرم مى شويد محوّطه ى مقابل که مقدارى در طرف چپ و داخل ضريح قرار گرفته خانه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام بوده من به آن طرف نگاه کردم از او سؤال کردم: آن قبرى که در داخل ضريح ديده مى شود و در قسمت خانه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام واقع شده قبر کيست؟

گفت: آنچه معروف است اين است که آن قبر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است[۳۰] و اسم اين در که پهلوى باب جبرئيل است «باب النساء»[۳۱] است.

و اين قسمت از مسجد که نوساز است در زمان «ملک فيصل» ساخته شده و قبلاً نبوده است.

و اين محلّى که من نشسته ام و آنجائى که خوجه ها نشسته اند صفّه هاى مسجد بوده که اصحاب صفّه در اينجاها سکونت مى کرده اند سپس اين عالم محترم با کمال محبّت همراه من همه جا آمد و منبر و محراب و ستون توبه و سائر «استوانه ها»[۳۲] را به من نشان داد و حدود قبر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و قبر «ابى بکر» و «عمر» را در ضريح آن حضرت به من معرّفى کرد و باز دوباره به محلّ اوّل برگشتيم.

او مى خواست دوباره مشغول ذکر شود.

من گفتم: اگر مزاحمتى نيست سه سؤال که در اين بين به فکرم رسيده از شما بپرسم؟

گفت: مانعى ندارد بپرس.

گفتم: يکى آنکه اين «خوجه ها» که عمّامه ى سفيد بزرگ در سر و لباس سفيد دارند چه کاره اند و قصّه ى اينها چيست؟!

دوّم: اينکه چرا «اصحاب صفّه» در صفّه ها زندگى مى کرده اند و مردم مدينه به آنها خانه نمى دادند؟

سوّم: چرا آنچنان که قبر «ابابکر» و «عمر» مشخّص است قبر حضرت «زهراء» عليهاالسلام مشخّص نيست؟!

آن مرد عالم گفت: اين «خواجه ها» اکثرا اهل «سودان» هستند، مردم آنجا در اثر يک فکر غلط که بايد در مدينه وقت نماز زنها از «باب النساء» و مردها از «باب جبرئيل» وارد شوند و چون ممکن است آنها وظيفه ى خود را نشناسند و لازم شود مأمورينى دخالت کنند و اگر مأمورين مرد باشند نمى توانند به زنها دست بزنند و اگر مأمورين زن باشند نمى توانند به مردها دست بزنند آنها بچّه هاى پسر خود را نذر «مسجدالنّبى» و «مسجدالحرام» مى کنند و آنها را در بچّگى «اخته» مى کنند يعنى از مردى مى اندازند که نه مرد باشند تا بتوانند به زنها دست بزنند و نه زن باشند تا بتوانند به مردها دست بزنند و وقتى اين کار را کردند و آنها بزرگ شدند آنها را به مکه و يا مدينه مى آورند و تقديم مسجدشان مى کنند.

گفتم: اين کار از نظر شما گناه ندارد؟

گفت: من گفتم در اثر يک فکر غلط اين کار را مى کنند، طبيعى است که اسلام از ناقص کردن يک انسان و قطع نسل او کاملاً متنفّر است و هيچگاه به کسى اجازه ى يک چنين کارى را نمى دهد.

گفتم: بنابراين چرا از اين کار جلوگيرى نمى کنند؟!

گفت: اين کار را در مملکت ما نمى کنند بلکه عرض شد که اين کار در «سودان» انجام مى شود.

گفتم: چرا شما آنها را قبول مى کنيد؟

گفت: وقتى پدر و مادرى به اميد آنکه فرزندشان خادم «مسجدالحرام» و يا «مسجدالنّبى» بشود او را از مردى انداخته اند چه مى شود کرد؟ جز آنکه آنها را براى اين دو مسجد قبول کنند.

گفتم: اشتباه مى کنيد ممکن است شما رسما در «سودان» اعلام کنيد که چون اين عمل حرام است اگر کسى فرزندش را «اخته» کرد ما او را براى خدمت به «مسجدالحرام» يا «مسجدالنّبى» قبول نمى کنيم و اگر يکى دو نفر را هم جدّا قبول نکنيد و آنها به «سودان» برگردند ديگر کسى اين کار را نمى کند.

گفت: درست است بخصوص که اينها چون در خلقت ناقصند اخلاق هم ندارند و براى زوّار اسباب زحمت هم درست مى کنند.

امّا پاسخ سؤال دوّم شما که فرموديد: چرا مردم مدينه به «اصحاب صفّه» خانه نمى دادند؟ عرض مى کنم که آنها خانه ها را از کسب و فعّاليّت خودشان به دست آورده بودند و لذا معنى نداشت که بى جهت به ديگرى بدهند.

من گفتم: فکر مى کنم که بهتر از اين جوابى داشته باشد و آن اين است که بگوئيم اوّلاً همه ى مهاجرين بى خانه نبوده اند بلکه عدّه اى مثل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام که منزلش همين جا بوده و «عبّاس» که افتخارش اين بوده ناودان منزلش به طرف مسجد باشد و دهها نفر ديگر از مهاجرين که تاريخ گواهى مى دهد آنها خانه و منزل در مدينه داشته اند.

و ثانيا جمعى که در صفّه هاى مسجد زندگى مى کرده اند سربازان ارتش اسلام بوده اند که مى خواسته اند هميشه آماده ى جنگ باشند ديگر آنها بناى تشکيل خانه و زندگى نداشته اند.

عينا مثل سربازانى که در پادگانها زندگى مى کنند و هميشه آماده ى جنگ هستند.

گفت: بسيار جواب جالبى بود که داديد سپس گفت: پس حالا شما خودتان هم جواب سؤال سوّم خودتان را بدهيد.

من همان جوابى را که در کتاب «انوار زهراء» براى مخفى بودن قبر مطهّر حضرت «فاطمه» عليهاالسلام در صفحه ى ۱۰ داده ام براى ايشان هم شرح دادم که خوشش نيامد ولى من براى آنکه او را از خودم راضى کنم گفتم: اجازه مى فرمائيد اين کتاب را به شما اهداء کنم؟!

گفت: اين چه کتابى است؟

گفتم: «المراجعات».

گفت: متشکرم.

من آن کتاب را پشت نويسى و امضاء کردم و به او دادم و از او خداحافظى نمودم و جدا شدم.

يک روز وارد «مسجدالنّبى» شدم و زيارت کردم و چون مقيّد بودم که نمازم را جائى بخوانم که مقدّم بر قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و «فاطمه ى زهراء» نباشم در مقابل «باب جبرئيل» ايستاده بودم و نماز مى خواندم در اين بين مرد عربى پهلوى من نشست و رو به قبر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام کرد و گفت: «لعن اللّه ظالميک يا فاطمه» يعنى: خدا کسانى را که به تو ظلم کردند لعنت کند.

من پس از نماز به او سلام کردم و گفتم: چه کسى به حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام ظلم کرده است که تو او را لعنت مى کنى؟ حالا نمى دانم که او از من ترسيد يا علّت ديگرى داشت که گفت: مقصودى نداشتم، منظورم کسانى بودند که به دستورات اسلام عمل نمى کنند که طبعا حضرت «زهراء» عليهاالسلام را اذيّت مى کنند.

گفتم: شما شيعه هستيد؟

گفت: نه من شافعى هستم.

گفتم: اهل کجائيد؟

گفت: اهل مصرم.

گفتم: کتاب «تاريخ ابى الفداء» که در مصر چاپ شده ديده ايد؟

گفت: اين کتاب را ديده ام ولى مطالعه نکرده ام.

گفتم: اگر آن را دو مرتبه ديديد اين قسمت را مطالعه کنيد (جلد يک صفحه ى ۱۵۶) در آنجا مى نويسد: «ابى بکر»، «عمر» را با عدّه اى به درِ خانه ى «على» عليه السلام فرستاد که او را از خانه ى «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام بيرون بياورند و به مسجد ببرند تا با «ابى بکر» بيعت کند و به «عمر» سفارش کرد که اگر «على» عليه السلام قبول نکرد و با تو نيامد با او به مقاتله برخيز، «عمر» با وسائل آتش زائى به درِ خانه ى «فاطمه» عليهاالسلامرفت «فاطمه» عليهاالسلام او را ملاقات کرد فرمود: به کجا مى روى اى پسر خطّاب؟ آيا مى خواهى خانه ى مرا آتش بزنى؟

«عمر» گفت: بله مگر آنکه شما هم مثل سائر امّت «پيغمبر» صلى الله عليه و آله با «ابى بکر» بيعت کنيد.

و در کتاب «ملل و نحل» شهرستانى که باز آن کتاب هم در مصر چاپ شده صفحه ى ۸۳ (از نظام نقل مى کند):

روزى که مى خواستند از «على» براى «ابى بکر» بيعت بگيرند «عمر» لگدى به شکم «فاطمه» زد که جنينش سقط شد و «عمر» دائما فرياد مى زد که: خانه ى «فاطمه» و هر کس در او است آتش بزنيد و در آن وقت کسى جز «على» و «فاطمه» و «حسن» و «حسين» عليهم السلام در خانه نبود.

آن مرد مصرى به من گفت: چرا حضرت «على» به رضايت خودش نرفت بيعت کند تا اين همه ناراحتى پيش بياورد.

گفتم: آيا قبول داريد که «على بن ابيطالب» عليه السلام باب علم «پيغمبر» بوده و از حقائق و واقعيّات اطّلاع کافى داشته است يا خير؟

گفت: بله، من او را معصوم از خطا و اشتباه هم مى دانم از او کسى به حقائق امور آگاهتر بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نبوده است.

ولى منظورم اين است که وقتى مى داند او را به جبر وادار مى کنند که بيعت کند قبلاً خودش اين کار را بکند و نگذارد به «فاطمه ى اطهر» عليهاالسلام جسارت شود.

گفتم: آيا بايد اسلام و حقائق آن فداى «فاطمه» عليهاالسلام شود يا بايد ناراحتيهائى حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام براى اسلام بکشد؟

گفت: البتّه چون «على بن ابيطالب» عليه السلام از طرف خدا هادى امّت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است نبايد حقيقت را کتمان کند و بلکه بايد به هر قيمتى باشد ولو با سقط جنين حضرت «زهراء» عليهاالسلام حقيقت را آشکار کند و جاى ترديد هم نيست که لااقل حضرت «على» عليه السلام با اين عملش به مردم مسلمان فهماند که من با اکراه با «ابى بکر» بيعت کردم و لذا مطلب شما صحيح است و من آن جمله را که گفتم اشتباه کردم.

من ديدم اين مرد مصرى بسيار منصف است از او تشکر کردم و يک کتاب «مع رجال الفکر فى القاهره» به او اهداء نمودم.

يک روز از «باب السّلام» وارد «مسجدالنّبى» شدم ديدم پيرمردى به نام «شيخ صالح القين» در صف اوّل جماعت که هنوز بيش از يک ساعت به مغرب مانده بود نشسته و مشغول ذکر است.

به او گفتم: چون من اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستم مى خواهم در فضائل جدّم براى شما حرف بزنم مايليد بشنويد؟

گفت: چرا مايل نباشم چه از اين بهتر، بفرمائيد استفاده مى کنم.

گفتم: خداى تعالى در شأن جدّم «اميرالمؤمنين» عليه السلام اين آيه را نازل فرمود: «اِنَّما وَلِيّکم اللّه وَ رَسوله وَ الَّذينَ امَنوا الَّذينَ يقيمونَ الصَّلوةَ وَ يؤْتونَ الزَّکوةَ وَ همْ راکعونَ».[۳۳]

تمام مفسّرين گفته اند که «على بن ابيطالب» عليه السلام در مسجد نماز مى خواند جمع زيادى از صحابه ى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله هم حاضر بودند مسکينى سؤال کرد که به من چيزى بدهيد آن حضرت انگشترش را در حال رکوع به او داد که اين آيه نازل شد.

گفت: قبول دارم خدا جدّ شما را مولاى همه ى مسلمانان قرار داده و کسى در اين موضوع شک ندارد.

گفتم: شما اهل کجائيد؟

گفت: اهل مدينه و اسمم «شيخ صالح القين» است و از علماء جامعه ى اسلامى مدينه ى منوّره هستم.

گفتم: ممکن است بفرمائيد معنى «ولىّ» چيست؟

گفت: اين کلمه بر کسى اطلاق مى شود که مردم مسلمان او را دوست داشته باشند و فرمانش را عمل کنند که در اين صورت مردم «مولاى» او هستند. يعنى با محبّت فرمانبردار اويند و او هم با محبّت به آنها فرمان مى دهد و «مولاى» مردم است.

که البتّه اين صفت در مرحله ى اوّل مال خدا است و در مرحله ى دوّم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و بعد طبق اين آيه ى شريفه مختصّ حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

گفتم: اگر کسى را مردم دوست بدارند ولى اطاعتش را نکنند به او کلمه ى «مولا» اطلاق مى شود يا نه؟

گفت: نه، چون عرب در مقابل اين معنى واژه اى دارند و آن کلمه ى «محبوب» است.

گفتم: اگر کسى را مردم اطاعت بکنند ولى دوستش نداشته باشند آيا به او «مولا» گفته مى شود يا خير؟

گفت: نه، زيرا باز در مقابل اين کلمه هم عرب واژه ى جداگانه ى ديگرى دارد و آن کلمه ى «مطاع» است.

گفتم: بنابراين معنى اين آيه اين است که بگوئيم خدا و رسول و «على بن ابيطالب» فرماندهانى هستند که با محبّت و از روى محبّت بر مردم مسلمان امر و نهى مى کنند.

گفت: درست است.

گفتم: آيا اين معنى را تمام کتب لغت تأييد مى کنند؟

گفت: براى معنى «ولىّ» غير از اين، معنى ديگرى در لسان عرب اصيل وجود ندارد.

گفتم: متشکرم.

و من بعدها در هر کجا اين لفظ را با هر صيغه اى که ديدم جز بر همين معنى تبادر ديگرى نداشت شما هم اگر به موارد مختلفى که اين لفظ استعمال مى شود مراجعه کنيد جز اين معنى چيز ديگرى از آن نمى فهميد.

به هر حال در اين جلسه بيشتر از اين مقتضى سخن نبود و آقاى «شيخ صالح القين» کارهاى عبادى زيادى داشت لذا بيشتر نمى شد که مزاحمش بشوم.

در مدينه ى منوّره پس از حرم مطهّر حضرت «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله مهمترين زيارتگاهها قبرستان «بقيع» است.

در اين قبرستان علاوه بر چهار امام که دفن شده اند، امامزادگان بسيار و متجاوز از ده هزار از اصحاب و تابعين و شايد بيشتر از آن از مؤمنين مدفونند.

لذا اين قبرستان اهميّت زيادى دارد و ما هر وقت مشرّف مى شديم از همان خارج قبرستان کفشهايمان را بيرون مى کرديم و معتقد بوديم که در هر وجب از اين قبرستان ذرّات خاک اولياء خدا ريخته شده است.

يک روز کفشهايم را خارج قبرستان «بقيع» کنده بودم و پاى برهنه وارد قبرستان شدم منظره ى قبور ويران شده ى «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام مرا فوق العاده متأثّر کرده بود، اشک مى ريختم و «زيارت جامعه ائمّه المؤمنين»[۳۴] را مى خواندم.

در ضمن متوجّه شدم که شخصى پشت سر من ايستاده و قلم و کاغذى در دست گرفته مثل اينکه بعضى از مطالب زيارت را يادداشت مى کند.

وقتى زيارتم تمام شد و از قبرستان «بقيع» بيرون آمدم در خارج قبرستان او را ديدم مثل اينکه منتظر من بود اوّل به من سلام کرد و سپس گفت: شما که در قبرستان «بقيع» مشغول زيارت بوديد عبارات آن زيارت، فوق العاده جلب توجّه مرا کرده بود و لذا بعضى از مطالبش را يادداشت کرده ام و چون بعضى از آنها برايم ابهام دارد اجازه بفرمائيد توضيحش را از شما سؤال کنم.

گفتم: مانعى ندارد بپرسيد انشاءاللّه پاسخ مى دهم.

گفت: منظورتان از کلمه ى «السّلام عليکم ائمّه المؤمنين»[۳۵] چه کسانى از مدفونين در قبرستان «بقيع» هستند؟!

گفتم: چهار امام به ترتيب حضرت «امام حسن مجتبى» و حضرت «امام زين العابدين علىّ بن الحسين» و حضرت «امام محمّد باقر» و حضرت «امام جعفر صادق» عليهم السلام مى باشند.

گفت: پس امام ما را که در اين قبرستان دفن شده شما زيارت نمى کنيد؟

گفتم: امام شما کيست؟

گفت: حضرت «مالک بن انس».

گفتم: تو مالکى هستى؟

گفت: بله.

گفتم: همان طورى که تو امامهاى ما را زيارت نمى کنى ما هم امام شما را زيارت نمى کنيم.

خنده اى کرد و گفت: ما امامهاى شما را زيارت مى کنيم؟

گفتم: آيا شما به عنوان امام آنها را زيارت مى کنيد يا به عنوان آنکه آنها فرزند پيغمبرند؟

گفت: به عنوان امام آنها را زيارت مى کنيم.

گفتم: يعنى به عنوان امام خودت يا به عنوان امام جمعى از مسلمين (که شيعيان باشند)؟

گفت: به عنوان امام و پيشواى خودم آنها را زيارت مى کنم.

گفتم: اين فقه «امام باقر» و «امام صادق» عليهماالسلام است که نوشته شده اين معارف «امام باقر» و «امام صادق» عليهماالسلام است که در ميان مردم منتشر گرديده پس چرا شما که آنها را به امامت قبول داريد و آنها را پيشواى دينى خود مى دانيد به فقه و معارف آنها عمل نمى کنيد و بلکه به قول خودتان پيروى از «مالک بن انس» مى کنيد؟!

گفت: ما، هم پيرو «مالک بن انس» هستيم و هم پيرو «اهل بيت پيغمبر» صلى الله عليه و آله مى باشيم.

گفتم: محال است بتوانيد هر دوى آنها را صددرصد به امامت قبول کنيد و صددرصد پيرو «امام صادق» و «مالک بن انس» باشيد زيرا آنها در تمام مسائل اسلامى از عقائد گرفته تا فروع احکام با هم اختلاف دارند آيا شما در موارد اختلاف از کدام يک پيروى مى کنيد؟

گفت: از «مالک بن انس».

گفتم: پس ملاحظه فرموديد که شما «امام صادق» عليه السلام را به امامت قبول نداريد زيرا در مواردى که آنها با هم اتّفاق دارند که معلوم نمى شود از کدام يک پيروى کرده ايد و امّا در مواردى که با هم اختلاف دارند و پيروى تحقّق پيدا مى کند از «مالک بن انس» پيروى مى کنيد.

ولى ما به خاطر آنکه «على» و فرزندانش عليهم السلام از اهل بيت پيغمبرند و اهل بيت بهتر از سائرين مى دانند که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله چه فرموده و چه آورده است.

و به خاطر آنکه آنها معصومند.

و به خاطر آنکه هر يک از آنها در هر زمانى بوده اند به تصديق دوست و دشمن داناترين مردم آن زمان بوده اند.

و به خاطر آنکه آنها با آنکه دوازده نفرند کوچکترين اختلافى بينشان وجود ندارد ولى ائمّه ى اربعه اهل سنّت با هم اختلاف دارند.

و به خاطر آنکه نام آنها را «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله برده و آنها را به عنوان خليفه ى خود تعيين کرده ما از آنها پيروى مى کنيم و آنها را امام و پيشواى خود مى دانيم و کس ديگرى را به عنوان امام و پيشوا نمى شناسيم و منظورمان در اين زيارت از «ائمّه ى معصومين» جز آنها کس ديگرى نيست.

گفت: اجازه مى فرمائيد سؤال دوّم را بکنم؟

گفتم: بپرسيد.

گفت: معنى «و شرکاء القرآن»[۳۶] که در اين زيارت خوانديد چيست؟

گفتم: «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در صدها حديث فرموده:

«انّى تارک فيکم الثقلين کتاب اللّه و عترتى لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض ما ان تمسّکتم بهما لن تضلّوا ابدا».

يعنى: من در ميان شما دو چيز سنگين و پر قيمت مى گذارم، يکى کتاب خدا است و ديگرى عترت من است. آنها از يکديگر جدا نمى شوند تا لب «حوض کوثر» بر من وارد شوند، اگر شما به آنها متمسّک گرديديد هرگز گمراه نمى شويد.

بنابراين و طبق اين حديث، «اهل بيت پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله با قرآن در هدايت مردم شريک اند پس آنها شرکاء قرآنند.

گفت: متشکرم جواب کوتاه و پر مغز و ساده اى داديد.

در اينجا مسائل ديگرى هم که مربوط به «زيارت جامعه ى ائمّه المؤمنين» است و در «مفاتيح» ذکر شده از من سؤال کرد که لزومى در نقلش نمى بينم، زيرا بعضى از آنها را در جاهاى ديگر تحت عناوينى نقل نموده ام و بعضى ديگر مسائلى است که نبايد در جامعه ى فعلى آنها را در کتاب نوشت و بلکه بايد از مسائل تند تفرقه انگيز خوددارى نمود.

در قبرستان «بقيع» قبور جمعى از «اهل بيت پيغمبر» غير از «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام وجود دارند که آنها عبارتند از:

۱ ـ قبر مطهّر حضرت «ابراهيم» فرزند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله که زيارت ايشان از اهميّت زيادى برخوردار است.

حضرت «ابراهيم» در سال هشتم هجرت متولّد شده و هيجده ماه عمر شريفش بوده و در هيجدهم ماه رجب از دنيا رفته است و در روايات دستور داده شده که زائرين، حوائجشان را از آن حضرت بخواهند.

۲ ـ قبر حضرت «امّ البنين» که نام مقدّسش «فاطمه» است.

او زوجه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام و مادر حضرت «اباالفضل العبّاس» عليه السلام است.

اين بانوى با عظمت خود را خدمتگزار فرزندان «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام مى دانست و فرزندانش را هم همان گونه تربيت کرده بود و لذا آنها در روز عاشورا جانشان را فداى حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام نمودند.

۳ ـ قبر مقدّس حضرت «فاطمه ى بنت اسد» مادر حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام .

اين بانوى با عظمت در وقت تولّد حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام به داخل خانه ى کعبه که قطعا از «مسجدالاقصى» با عظمت تر است وارد شد و در آنجا وضع حمل نمود و حال آنکه حضرت «مريم» را در وقت وضع حمل با آنکه مسکنش در «مسجدالاقصى» بود بيرون کردند و به او گفتند که: مسجد جاى وضع حمل نيست!

ما از اين دو جريان استفاده مى کنيم که حضرت «فاطمه ى بنت اسد» مقامش از حضرت «مريم» بالاتر است.

۴ ـ قبور دختران «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله که در يک محل قرار گرفته و نام آنها به ترتيب زير است:

حضرت «زينب»، حضرت «امّ کلثوم»، حضرت «رقيّه» که بعضى اين سه بانوى محترمه را دختران حضرت «خديجه» از شوهر ديگرى مى دانند ولى در هر حال مورد محبّت و علاقه ى کامل «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بوده اند و زيارت آنها مطلوب است.

۵ ـ قبور حضرت «عاتکه» و «صفيّه» عمّه هاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

۶ ـ قبر مقدّس حضرت «حليمه سعديّه» مادر رضاعى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله که در انتهاى قبرستان «بقيع» قرار گرفته است.

۷ ـ قبر پر نور حضرت «عقيل بن ابيطالب» برادر حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و قبر «عبداللّه بن جعفر طيّار» که پهلوى يکديگر قرار گرفته اند.

۸ ـ قبور «شهداء حرّه» که در مدينه از دنيا رفته اند.

اين شهداء مجروحين جنگ احد بوده که آنها را به مدينه براى معالجه آورده اند ولى معالجات مفيد واقع نشده و آنها از دنيا رفته اند و در يکجا از قبرستان «بقيع» آنها را دفن کرده اند.

۹ ـ قبر مقدّس حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» عليه السلام که در کنار قبرستان «بقيع» قرار گرفته و فعلاً آن را خراب کرده اند.

حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» قبل از «امام صادق» عليه السلام از دنيا رفت او به قدرى با عظمت بود که جمعى معتقد به امامت آن حضرت شدند و هنوز به نام «فرقه ى اسماعيليّه» اظهار وجود مى کنند.

۱۰ ـ در يک محل صورت نه قبر به عنوان زوجات «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در قبرستان «بقيع» وجود دارد و مى گويند «عايشه» هم در آنجا دفن است ولى صحّتش معلوم نيست.

ضمنا يکى از زيارتگاههاى پر اهميّت مدينه ى منوّره مسجد «قبا» است.

اين مسجد اوّلين مسجدى است که در مدينه ى طيّبه بوسيله ى اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بنا شده است.

حتّى نقل شده که آن حضرت با دست مبارکشان در بناى اين مسجد کمک مى کرده اند و در حديث آمده که ثواب نماز در اين مسجد معادل با ثواب عمره است.

در اينجا قصّه اى دارم که براى رفع خستگى از مطالعه ى مطالب گذشته نقل مى کنم.

روزى به مسجد «قبا» وارد شدم جوانى را که آثار تقوى از سيمايش ظاهر بود ديدم مشغول نماز است اگر چه احتمال مى رفت که او سنّى باشد ولى محبّت فوق العاده اى از او در دل من افتاد لذا منتظر شدم که نمازش تمام شود.

نماز را با خضوع و خشوع مى خواند، حال خوبى داشت، حتّى قطرات اشک از گوشه ى چشمش جارى بود.

بالأخره نمازش را تمام کرد من نزد او رفتم از او سؤال کردم: اهل کجائى؟

گفت: اهل يمنم.

گفتم: چه مذهب دارى؟

گفت: «زيدى» هستم.

من از حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام که او معتقد بود آن حضرت بعد از «امام سجّاد» عليه السلام به امامت رسيده زياد مدح کردم زيرا روايات بسيارى در عظمت مقام «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام وارد شده و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام بسيار او را مدح نموده اند.

ولى به او گفتم: خود حضرت «زيد» راضى نيست که بر خلاف فرموده ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله معتقد به امامت او باشيم و از اعتقاد به امامت حضرت «باقر» عليه السلام فراموش کنيم.

او به من گفت: من اطّلاع زيادى از مذهب ندارم ولى از وقتى که به مدينه آمده ام و اتّفاقا منزلم نزديک مسجد «قبا» است همه روزه به اين مسجد مى آيم و دو رکعت نماز مى خوانم و از خدا مى خواهم که مرا به صراط مستقيم هدايت کند شايد هم امروز خدا شما را مأمور کرده که براى من حرف بزنيد و مطلبى را که وسيله ى هدايت من است به من بگوئيد.

ديروز هم پيرمردى که بعدا متوجّه شدم شيعه است مطالبى را به من گفت اگر شما هم از همان جائى که او برايم نگفته بيان کرديد مى فهمم که او و شما فرستاده هاى الهى هستيد ولى در عين حال توقّع نداشته باشيد که هر چه شما مى گوئيد من بپذيرم من هيچگاه مطلبى را بدون دليل نمى پذيرم.

گفتم: بسيار کار خوبى مى کنيد خداى تعالى هم در قرآن مى فرمايد:

«اَلَّذينَ يَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعونَ اَحْسَنَه اولئِک الَّذينَ هَديهم اللّه وَ اولئِک همْ اولوا الاَْلْبابِ».[۳۷]

صاحبان عقل کسانى هستند که سخنان را مى شنوند و از بهترينش پيروى مى کنند. اينها هدايت شده گانند و اينها صاحبان عقلند.

گفت: پس قرارمان همين باشد و شما هم کوشش کنيد مطالبى را که بيشتر براى من مفيد است بيان کنيد.

گفتم: من فقط مى خواهم بدانم شما چرا به امامت حضرت «زيد» معتقد شده ايد و حضرت «باقر» عليه السلام را امام نمى دانيد.

گفت: به جهت آنکه تمام علوم و تقوائى که حضرت «باقر» عليه السلام داشته حضرت زيد بن على بن الحسين» عليه السلام هم داشت به اضافه ى آنکه او صاحب شمشير هم بوده يعنى مانند حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام جهاد کرد و شهيد شد و خداى تعالى در قرآن فرموده:

«فَضَّلَ اللّه الْمجاهِدينَ عَلَى الْقاعِدينَ اَجْرا عَظيما».[۳۸]

يعنى: خدا فضيلت داده مجاهدين را بر خانه نشينان بوسيله ى اجر بزرگى که به آنها داده است.

گفتم: شما در اينجا فقط دو اشتباه کرده ايد.

اوّل: آنکه فکر مى کنيد که هر کس قتال کرد جهاد کرده است و حال آنکه جنگ و قتال در صورتى ارزش دارد که خدا آن را خواسته باشد ولى اگر جنگ مورد تأييد الهى نباشد ارزشى ندارد.

و اصولاً جهاد اصطلاحى يا جهاد اصغر وقتى پر ارزش است که از جهاد اکبر (مخالفت با نفس) منشأ گرفته باشد و بر خلاف هواى نفس باشد.

آن جوان گفت: من شنيده ام که حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام به خدمت «امام باقر» عليه السلام رسيد و گفت: من مى خواهم بر اين طاغيه (يعنى هشام بن عبدالملک مروان) خروج کنم. آن حضرت به او فرمود: اين کار را نکن چون مى بينم تو را مى کشند و در کناسه کوفه به دارت مى آويزند و بعد بدنت را آتش مى زنند و خاکسترت را به باد مى دهند!

گفت: برادر، من نمى توانم زنده باشم و حال آنکه ديدم در محضر «هشام» به «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام جسارت شد ولى او چيزى نگفت!

گفتم: درست است اين روايت را من هم ديده ام ولى همين روايت به ما مى گويد که حضرت «زيد» در مقابل «امام باقر» عليه السلام خيلى تواضع داشته و کارها را از آن حضرت مشورت مى کرده و آن حضرت به او از غيب خبر داده زيرا به او فرموده بود که تو را مى کشند و بر دار مى زنند و بدنت را مى سوزانند که تمام اينها انجام شد و علم غيب از علائم امامت آن حضرت است.

دوّم: آنکه شما گمان کرده ايد که امامت تنها به داشتن شجاعت و علم مختصرى خلاصه مى شود!

و حال آنکه امام بايد معنى و مفهوم آيه ى شريفه ى:

«وَ کلَّ شَىْ ءٍ اَحْصَيْناه فى اِمامٍ مبينٍ».[۳۹]

يعنى: ما علم هر چيز را در وجود امام مبين قرار داده ايم، باشد.

او جائى نشسته که بايد تمام علوم قرآن را تفسير کند و پيشواى جنّ و انس باشد.

او بايد نماينده ى خدا در ميان خلق باشد، نه آنکه هر کس قيام به سيف کرد ولو آنکه علمى نداشته باشد بتواند پيشواى خلق باشد.

و علاوه چون امام، پيشواى جميع مردم دنيا از زمان وفات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تا روز قيامت است کسى جز خداى تعالى نمى تواند او را بشناسد و لياقت او را درک کند پس تعيين اين چنين کسى هم به عهده ى خدا است.

بنابراين اگر به کتب اخبار و تفاسير قرآن توجّه کنيم مى بينيم که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله «امام باقر» عليه السلام را براى امامت تعيين فرموده و در عين حال حضرت «زيد» به خاطر سيادت و تقوايش مورد احترام همه ى مسلمانان مى باشد.

گفت: آيا خدا و رسولش اسامى ائمّه را تعيين کرده اند؟

گفتم: من فقط يک روايت را که سنّى و شيعه نقل کرده اند از ميان صدها حديث براى شما نقل مى کنم تا مطلب برايتان روشن گردد.

گفت: تشکر مى کنم.

گفتم: اين حديث را از کتاب «ينابيع المودّة» و کتاب «مناقب» نقل مى کنم ولى در کتابهاى ديگر هم به مضامين مختلف نقل شده است.

«جابر بن عبداللّه انصارى» نقل کرده که گفت: خدمت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بودم آن حضرت به من فرمود: اى جابر اوصياء من و ائمّه ى مسلمانها بعد از من دوازده نفرند اوّل آنها «على بن ابيطالب» است بعد حضرت «حسن بن على» و بعد «حسين بن على» و بعد «على بن الحسين امام سجّاد» و بعد حضرت «محمّد بن على» عليهم السلام که معروف به «باقر» است، اى جابر تو او را درک مى کنى وقتى او را ديدى سلام مرا به او برسان.

(در اينجا آن جوان با شتابزدگى عجيبى کلام مرا قطع کرد و گفت: آن وقت جابر آن حضرت را ديد؟)

گفتم: اجازه بفرمائيد که من حديث را تمام کنم و بعد جواب شما را بدهم.

بعد گفتم: «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود: بعد از «امام محمّد باقر» حضرت «جعفر بن محمّد» است و بعد حضرت «موسى بن جعفر» است و بعد حضرت «على بن موسى» و بعد حضرت «محمّد بن على» و بعد حضرت «على بن محمّد» و بعد حضرت «حسن بن على» است پس از آن حضرت «قائم» که اسمش اسم من است و کنيه اش کنيه ى من است او پسر حضرت «حسن بن على الهادى» است، او است که خدا بوسيله ى او شرق و غرب عالم را فتح خواهد کرد.

او است که از دوستانش آنچنان پنهان است که کسى بر اعتقاد به امامتش ثابت نمى ماند مگر کسانى که خدا قلب آنها را به ايمان ثابت نگه داشته باشد.

«جابر» عرض کرد: اى رسول خدا آيا مردم در زمان غيبت آن حضرت از او نفعى هم مى برند؟

فرمود: به خدائى که مرا به پيامبرى مبعوث فرموده مردم آنچنان که از خورشيد وقتى پشت ابر است استفاده مى کنند از او هم استفاده مى نمايند.[۴۰]

امّا جواب شما، بله «جابر» حضرت «باقر» عليه السلام را ديد و از محضر آن حضرت استفاده نمود و سلام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را به او رسانيد. و خود اين معجزه اى شد که تمام مردم را متوجّه خود ساخت.

زيرا «جابر بن عبداللّه انصارى» اين روايت را در تمام طول عمر خود براى مردم نقل مى کرد و مردم ديدند که او زنده ماند تا آنکه محضر مقدّس «امام باقر» عليه السلام را درک کرد.

امّا شما اگر کتب روايات را ورق بزنيد حتّى يک جمله هم از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله پيدا نمى کنيد که در آن اشاره به امامت و خلافت حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام شده باشد!

حضرت «زيد» هم مدّعى اين مقام نبوده بلکه مردم را به ائمّه دوازده گانه عليهم السلام دعوت مى فرموده است.

آن جوان گفت: خدا به شما جزاى خير عنايت بفرمايد که مرا روشن نموديد انشاءاللّه من مطلب را تعقيب مى کنم تا آنکه حقيقت برايم بيشتر روشن شود.

در مدينه ى منوّره مسجد ديگرى است به نام مسجد «فضيح» که در آنجا خورشيد به امر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله براى حضرت «اميرالمؤمنين على» عليه السلام برگشته است!

يک روز از خيابان «باب العوالى» که در جنوب «بقيع» واقع شده به طرف اين مسجد مى رفتم و در فکر بودم که از نظر عقل راهى براى تحليل مسأله ى «ردّ شمس» پيدا کنم.

حالا شايد شما دوست داشته باشيد که من اوّل اصل قضيّه را براى شما شرح دهم بعدا به تحليل عقلى اين قضيّه بپردازم.

مانعى ندارد اوّل اين کار را مى کنم.

اصل قضيّه اين است:

روزى جبرئيل بر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نازل شد و از طرف خدا با او حرف مى زد پس از آنکه وحى تمام شد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سرش را روى زانوى حضرت اميرالمؤمنين «على بن ابيطالب» عليه السلام گذاشت و خوابيد و بالأخره سر را بلند نکرد تا آفتاب غروب کرد!

حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام چون نماز عصر را نخوانده بود با اشاره به طورى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيدار نشود نمازش را در وقت خواند.

وقتى که آن حضرت بيدار شد و سرش را از روى زانوى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام بلند کرد و ديد آفتاب غروب کرده.

آن حضرت به «على» عليه السلام فرمود: از خدا بخواه خورشيد را براى تو برگرداند تا نماز عصرت را در وقت و ايستاده بخوانى «اميرالمؤمنين» عليه السلام دعاء کرد و خورشيد برگشت و او نمازش را ايستاده خواند!

اين قضيّه در اين مکان اتّفاق افتاد و لذا بعد از آن مسلمانها در آنجا مسجدى ساختند و اسمش را مسجد «ردّ شمس» يا مسجد «فضيح» گذاشتند.

اين قضيّه را اکثر کتب اهل سنّت از «جابر بن عبداللّه انصارى» و «ابى سعيد خدرى» و سائر اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نقل کرده اند.[۴۱]

ضمنا قضيّه ى ديگرى هم در موضوع «ردّ شمس» براى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هست که چون مختصر است آن را هم در اينجا نقل مى کنم.

اين قضيّه را جمعى از اصحاب «على بن ابيطالب» عليه السلام که در جنگ «نهروان» با آن حضرت بوده اند نقل کرده اند.

آنها گفته اند وقتى جنگ «نهروان» تمام شد و ما در خدمت آن حضرت به طرف کوفه بر مى گشتيم به اراضى «بابِل» رسيديم وقت نماز عصر بود حضرت «اميرالمؤمنين على» عليه السلام از اسب پياده شد تمام لشگر هم پياده شدند.

حضرت «على» عليه السلام فرمود: آى مردم اين زمينى است که از رحمت خدا دور است و دو مرتبه (يا سه مرتبه) بر آن عذاب نازل شده است و فعلاً توقّع مرتبه ى سوّم نيز در آن مى رود و لذا بر هيچ پيامبر و وصىّ پيامبرى حلال نيست که در اينجا نماز بخواند، حالا شما اگر مى خواهيد نماز بخوانيد مانعى ندارد ولى من در اينجا نماز نمى خوانم.

اصحاب آن حضرت همه دو طرف جادّه نماز خواندند ولى آن حضرت سوار استر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بود و مى رفت.

«جويريه» که يکى از اصحاب حضرت «اميرالمؤمنين» است و در آن جنگ حضور داشته مى گويد: من قسم خورده بودم که در اين کار از «اميرالمؤمنين» عليه السلام تبعيّت کنم و امروز در نمازم از آن حضرت پيروى نمايم لذا پشت سر او رفتم تا آنکه آفتاب غروب کرد من درباره ى «على» عليه السلام شک کرده بودم.

آن حضرت برگشت و به من فرمود: به شک افتادى.

گفتم: بله يا «اميرالمؤمنين» عليه السلام .

همان جا آن حضرت از استر پياده شد و وضو گرفت و سپس ايستاد و کلماتى مثل آنکه به زبان عبرى مى گفت که من معنى آنها را نفهميدم خواند، بعد صدا زد: «نماز» به خدا قسم نگاه کردم ديدم خورشيد از ميان دو کوه از طرف مغرب بيرون آمد و ماند تا آن حضرت نمازش را خواند! من هم پشت سر آن حضرت نماز خواندم، وقتى نمازمان تمام شد خورشيد غروب کرد و شب به وقت اوّل برگشت در اينجا حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام رو به من کرد و فرمود: اى «جويرية بن مسهّر» خداى تعالى فرموده است: {«فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّک الْعَظيمِ»}[۴۲] من هم با اسم عظيم خدا از خدا خواستم که خورشيد برايم برگردد.

«جويريه» وقتى اين معجزه را ديد گفت: به خداى کعبه قسم «على» وصى «پيغمبر» است.

اين روايت را کتب عامّه و خاصّه نقل کرده اند شما به کتاب «اثبات الهدى» جلد دوّم صفحه ى ۴۰۹ مراجعه فرمائيد.

حالا ديگر مى دانم منتظريد که اين معجزه مهم را تا جائى که ميسّر است براى شما تحليل عقلى کنم، مانعى ندارد.

آنچه من در راه مسجد «فضيح» به نظرم در اين خصوص آمده و در گوشه ى آن مسجد نشستم و آن را يادداشت کردم در اينجا براى شما مى نويسم.

درست است که اگر خورشيد و يا کره ى زمين بخواهند يک لحظه از سير خودشان بکاهند نظم منظومه ى شمسى بهم مى خورد و اوضاع افلاک دگرگون مى شود ولى اين در صورتى است که اين کار بخواهد روى جريان طبيعى انجام شود امّا اگر خدائى که خالق اين کرات است تمام منظومه ى شمسى را با اراده ى خود دستور به توقّف در جا دهد و يا بدون دخالت جاذبه ى خورشيد به حرکت طبيعى خودشان وادارشان کند و جاذبه را از خورشيد براى چند دقيقه بگيرد و يا با داشتن جاذبه از اعمال نفوذ در کراتى که مجذوب خورشيدند جلوگيرى کند و تمام فسادى را که ممکن است از اين کار بوجود بيايد برطرف نمايد.

باز هم اشکالى دارد؟

فکر نمى کنم، قطعا هم اين کار را خداى تعالى براى محبوبترين مخلوقش يعنى «پيامبر معظّم اسلام» و حضرت «اميرالمؤمنين» عليهماالسلام کرده و بلکه جا دارد اگر مصلحت باشد تمام مخلوقات را فداى هر يک از اين دو وجود مقدّس بفرمايد و اين کار براى خدا مشکل نيست.

يکى ديگر از مساجد مدينه ى منوّره مسجد «غمامه» است که باز به خاطر آنکه در اين مسجد هم جريانى برايم اتّفاق افتاده و مايلم آن را نقل کنم خصوصيّات اين مسجد را براى شما شرح مى دهم.

مسجد «غمامه» در زمان حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله ساخته شد و به علّت آنکه در اين مکان بر سر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طور غير طبيعى ابر سايه افکنده مسلمانها در اينجا مسجدى ساخته اند و نامش را مسجد «غمامه»[۴۳] گذاشته اند.

اين مسجد با آنکه نسبتا مسجد بزرگى است در وسط ميدانى قرار گرفته و اطراف آن خيابانهاى متعدّدى است.

در اين مسجد امام جماعتى نماز مى خواند که خود را بسيار دانشمند و عالم مى دانست.

مرحوم حجّه الاسلام آقاى «بطحائى» با او بحثهائى در مسأله ى ولايت کرده و در کتابى آنها را همان وقتها به چاپ رسانده بود.

يک روز ظهر با آنکه خسته بودم و هيچ حوصله نداشتم، با او بحث مفصّلى کردم که اگر حالش را داشته باشيد آن بحث را براى شما نقل مى کنم.

حالا مى پرسيد چرا حوصله نداشتى؟ چرا خسته بودى؟ اين هم جريانى دارد که بد نيست آن را هم بدانيد ولى مى خواستم بعدا آن را نقل کنم فرقى نمى کند.

شايد هم حق با شما باشد چون اين جريان قبل از قضيّه ى مسجد «غمامه» اتّفاق افتاده بود پس بايد قبلاً نوشته شود.

بسيار خوب نقلش مى کنم.

قضيّه اين بود:

شب قبل از اين روز در نيمه هاى شب که من در خيابانهاى مدينه ى منوّره راه مى رفتم ديدم مرقد پاک حضرت «عبداللّه» پدر بزرگوار حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را (که مقابل باب السلام در ميان بازارى بود و من مکرّر آن مرقد شريف را زيارت کرده بودم) خراب مى کنند!

يعنى از طرف حکومت دستور داده شده که آن قسمت را صاف کنند و ميدانى براى نماز بسازند و منجمله چون قبر حضرت «عبداللّه» وسط اين ساختمانها است بايد خراب شود و اثرى از آن باقى نماند!

من آن شب نزد متصدّيان آن کار رفتم و به آنها اعتراض کردم آنها اوّل به من اعتنائى نکردند امّا وقتى ديدند که من مزاحمم گفتند: آقا ما کارگريم به ما گفته اند اينجا را صاف کنيم شما اگر اعتراضى داريد به حاکم مدينه ى منوّره که برادر «ملک فيصل» است بگوئيد شايد او دستور دهد براى مرقد حضرت «عبداللّه» در وسط اين ميدان آثار قبرى بگذارند.

من به آنها گفتم: پس شما جاى قبر را نشانى بگذاريد تا من فردا اين کار را بکنم.

آنها گفتند: مانعى ندارد جاى قبر محفوظ است.

آن شب به خاطر توهينى که به قبر مطهّر حضرت «عبداللّه» مى شد خيلى متأثّر بودم و حتّى به خواب نرفتم.

ساعت ۸ صبح که ادارات باز مى شد به طرف کاخ و ساختمانى که معروف به «مجمع» و مقّر امير مدينه است رفتم، مدّتى در اتاق انتظار نشستم وقتى کارمندان اين مرکز مهمّ حکومتى متوجّه شدند که من شيعه ام و براى اين کار آمده ام مرا مرده پرست و خرافى خواندند هر چه از دستشان برآمد به من توهين کردند!

من به خاطر آنکه شايد بتوانم کارى انجام دهم همه را تحمّل نموده و تصميم داشتم که قبل از آنکه با امير مدينه ى منوّره تماس بگيرم با کسى بحث و جنجالى نداشته باشم.

بالأخره تا ظهر که او براى نماز به نمازخانه آن کاخ مى آمد منتظر شدم در صف جماعت پهلوى او با زحمت زيادى (که طبعا نمى گذاشتند غريبه اى بنشيند) من نشستم بعد از نماز، جريان را به او گفتم اوّل به من گفت: چه لزومى دارد که آثار قبر مشرکى باقى باشد؟!

من هر طورى که بود با آن وقت کم توانستم به او بفهمانم که حضرت «عبداللّه» مشرک نبوده و نبايد به او اين نسبت را بدهيد.

او به من گفت فرض مى کنيم که او مشرک نبوده ولى در عين حال چه لزومى دارد که پس از هزار و چهارصد سال باز هم قبر يک نفر که پيغمبر نبوده باقى باشد.

گفتم: هزار و چهارصد سال است که مسلمانها به خاطر محبّتى که به پيامبرشان داشته اند قبر پدر بزرگوارش را احترام کرده و آن را نگه داشته اند شما هم به خاطر حفظ احترام «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و به خاطر احترام افکار مسلمانان در چهارده قرن اين قبر را خراب نکنيد.

گفت: اگر چهارده قرن مسلمانها چيزى را نفهميدند ما هم نبايد بفهميم!

علاوه اينها مربوط به علماء ما است به آنها مراجعه کنيد و از جا برخاست و به اتاق مخصوص خود رفت.

اين بى اعتنائيها و توهينها آن هم با عدم موفّقيّت به قدرى مرا خسته و بى حوصله کرده بود که وقتى ديدم مسجد «غمامه» در آن نزديکى است با آنکه نمى خواستم نماز بخوانم به داخل مسجد رفتم و در گوشه اى نشستم.

نماز تازه تمام شده بود و امام جماعت هم نرفته بود مردم هم کم و بيش هنوز بودند.

امام جماعت با آنکه مرد متکبّر و خودخواهى بود در عين حال دوست داشت که هر کجا عالم شيعه اى مى بيند سربسرش بگذارد و با عناد خاصّى او را اذيّت کند.

لذا وقتى چشمش به من افتاد اوّل مرا به طرف محراب نزد خودش طلب کرد.

من اعتنائى نکردم بلکه مثل کسى که خيال کرده او کس ديگرى را صدا مى زند به اين طرف و آن طرف نگاه کردم و بعد سرم را به روى زمين انداختم.

او از جا برخاست و پيش من آمد و کنار من نشست.

گفت: چرا خسته به نظر مى رسيد؟

گفتم: اين حاکم و امير شما مرا خسته کرده و مفصّل قضيّه را براى او شرح دادم.

او اوّل اظهار بى اطّلاعى از جريان خراب کردن قبر مطهّر حضرت «عبداللّه» کرد و بعد گفت: «آل سعود» همه ى کارهاى مملکتى را خودشان انجام مى دهند و براى آنکه سرپوشى بر آنها بگذارند به علماء نسبت مى دهند.

من خودم جزء هيئت پنج نفرى شوراى امور شهرم و بايد اين کارها با مشورت و نظارت ما انجام شود مى بينيد که از اين جريان هيچ اطّلاعى.ندارم!

چندى قبل مى خواستند قبر «اسماعيل» پسر «امام صادق» عليه السلام را در خيابان بيندازند «فرقه ى اسماعيليّه» سروصدا کردند ما به حکومت گفتيم اين کار را نکنيد و احترام «اهل بيت پيغمبر» را حفظ کنيد. آنها شبانه بدون اطّلاع ما آن هم با يک مکر و حيله ى عجيبى که «فرقه ى اسماعيليّه» را راضى از خود کنند کار خودشان را انجام دادند!

گفتم: ممکن است بفرمائيد آن حيله چه بوده است؟

گفت: چندى قبل که تصميم مى گيرند قبر حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» عليه السلام را نيمه شب خراب کنند در موسم حجّ بود اوّل شب اجمالاً کارهائى انجام مى دهند که تا حدّى مردم بخصوص علاقمندان به حضرت «اسماعيل» مثل «فرقه ى اسماعيليّه» بو نبرند که امشب مى خواهند راجع به اين قبر عملى انجام دهند بخصوص که مدّتى هم مسأله در بين مردم مطرح بود شايد هم گوشه و کنار مردم در هتلهائى که بر خيابان مسلّط بود نگاه مى کردند در آن نيمه شب خيابان را از دو طرف بستند قبر را خراب کردند ولى از غسّالخانه اى که در همان خيابان است تابوتى آوردند و مثل اينکه چيزى را در آن بگذارند روى آن را هم پوشاندند و به ميان قبرستان «بقيع» بردند و در محلّى که فعلاً معروف است که قبر حضرت «اسماعيل» آنجا است به اصطلاح دفن کردند و فردا بين مردم شايع نمودند که پس از هزار و سيصد سال بدن حضرت «اسماعيل» صحيح و سالم از قبر بيرون آمده و آن را در قبرستان «بقيع» دفن کرده اند!

آنها به اين وسيله «فرقه ى اسماعيليّه» را هم از خودشان راضى کردند.

من به آن امام جماعت گفتم: شما مطمئن باشيد که «ملک فيصل» با اين کارهائى که مى کند از زندگى خيرى نمى بيند و انشاءاللّه به همين زودى به سزاى عمل خود مى رسد.

اتّفاقا پس از خراب کردن قبر حضرت «عبداللّه» عليه السلام چيزى نگذشت که او را ترور کردند و به زندگيش خاتمه دادند!

بالأخره امام جماعت مسجد «غمامه» با اينکه ديده بود من خسته و بى حوصله ام از اذيت دست برنداشت و گفت: شما نماز ظهر را خوانده ايد؟

گفتم: بله در «کاخ مجمع» پشت سر همان آقائى که کم لطفى کردند و جواب مرا اين طورى دادند نماز خواندم.

گفت: شما که معتقديد بايد امام جماعت عادل باشد چطور پشت سر او نماز خوانديد؟

گفتم: ما شيعيان علاوه بر عدالت براى امام جماعت خيلى شرائط ديگر هم قائليم که او نداشت ولى به خاطر حفظ اتّحاد بين مسلمانها به ما دستور داده که پشت سر او و سائر ائمّه ى جماعتى که در «مسجدالنّبى» و سائر مساجد نماز مى خوانند نماز بخوانيم.

گفت: اوّلاً چرا براى امام جماعت عدالت را شرط مى دانيد و ثانيا سائر شرايط امام جماعت چيست؟

گفتم: چون دين مقدّس اسلام به يک اصل مهمّ روانى که (پيروى طبيعى و ناخودآگاه ضعيف از قوّى باشد) اطّلاع کاملى دارد دستور داده که در نماز جماعت پشت سر شخص عادل بايد نماز خوانده شود تا مأموم، فاسد و دور از عدالت نشود.

اين آقا با همه ادّعاء علم و دانشى که داشت متأسّفانه معنى اين جمله را درست نفهميد و گفت: چه گفتيد؟ توضيح دهيد؟ من هم به خاطر آنکه حوصله نداشتم که بيشتر از اين با او حرف بزنم سرم را پائين انداختم و چيزى نگفتم.

او اصرار زيادى کرد و حتّى مى گفت: يا انسان چيزى را نمى گويد و يا درست و کامل مى گويد من به او گفتم: پس گوش بده تا حقيقت را برايت توضيح دهم.

يکى از مسائل مهمّ روانى اين است که انسان از نظر روحى، ناخودآگاه پيرو آنهائى است که از روى ايمان به آنها اقتداء کرده است و اينکه مى گويند: «النّاس على دين ملوکهم». مردم به دين ملوکشان هستند معنايش تنها اين نيست که مردم به دين سلاطين و زمامدارانشان مى باشند بلکه معناى حديث اين است که آنها به روش هر کسى که مالک عقيده و ايمان و محبّت آنها باشد يعنى هر کس را که دوست داشته باشند و او را مالک بخشى از اختيارات خود بدانند به دين و روش و راه او در مى آيند.

بنابراين اگر امام جماعت که چند دقيقه اى مالک اختيارات حرکات مردم در نماز است و مردم به او اقتداء کرده اند و از او پيروى مى کنند عادل نباشد ممکن است در روحيّه ى مأمومين اثر بگذارد و آنها هم در گناه و معصيت و بى عدالتى قرار بگيرند و بى بندوبار تربيت شوند.

گفت: بسيار فلسفه خوبى است ولى اين را بدانيد که اهل سنّت هم تا حدّى رعايت اين موضوع را مى کنند.

گفتم: آنها ابدا اين مسأله را رعايت نمى کنند زيرا همين امام جماعت «مسجدالنّبى» دو گناه از نظر مذهب وهابيّت که مذهب رسمى اين مملکت است دارد که عدالت او را خراب مى کند.

گفت: چه گناهى مى کند؟

گفتم: آن مقدار که من اطّلاع دارم در مذهب وهابيّت ريش تراشيدن و سيگار کشيدن حرام است و من هر دوى اين اعمال را از او ديده ام.

گفت: درست است ولى او به خاطر آنکه از سائرين بهتر قرائت نماز را مى خواند براى امامت انتخاب شده است.

او راست مى گفت اين امام جماعت صداى خوبى داشت و قرائت نماز را با آواز بلند و صداى خوب مى خواند.

من گفتم: پس ملاحظه فرموديد که موضوع عدالت از نظر شما در امام جماعت زياد اهميّت ندارد.

گفت: پس شما براى همين جهت با جماعت ما نماز نمى خوانيد.

گفتم: اگر ما شيعيان با جماعت شما نماز نمى خوانديم وضع شما اين گونه نبود، بلکه ناراحتى زيادى براى شما پيش مى آورديم!

شما فکر کنيد الآن طبق آمارى که خود عربستان سعودى داده لااقل تنها از ايران پنجاه هزار شيعه در مدينه حاضر است اگر اينها مقيّد بودند با شما نماز نخوانند و در جماعت شما شرکت نکنند شما چه وضعى داشتيد؟!

گفت: درست است من حساب اين را نکرده بودم ولى سؤالى دارم چرا با آنکه شما امام جماعت ما را عادل نمى دانيد باز هم با او نماز مى خوانيد؟

گفتم: ما علاوه بر عادل نبودن او به خاطر مذهبش هم که در نتيجه اعمالى در نماز انجام مى دهد که از نظر ما نماز را باطل مى کند باز نبايد پشت سر او نماز بخوانيم.

زيرا در فقه شيعه تصريح شده کسى که در نماز «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» را به زبان نگويد که اين امام جماعت نمى گويد!

و کسى که يک سوره ى تمام بعد از حمد نخواند که اين امام جماعت نمى خواند!

و کسى که دست بسته نماز بخواند که اين امام جماعت مى خواند!

و کسى که سلام را قبل از پايان نماز بدهد که اين امام جماعت اوّل مى گويد: «السّلام عليک ايّها النّبى و رحمه اللّه و برکاته» و بعد تشهّد مى خواند!

و کسى که بر زمين سجده نکند که اين امام جماعت بر فرشى که از پشم بافته شده سجده مى کند! نمازش باطل است و نمى شود پشت سر اين چنين کسى نماز خواند.

و از همه بالاتر از نظر مذهب شيعه عقائد نقش مهمترى در صحّت و بطلان نماز دارد و شيعه معتقد است که بايد امام جماعت داراى عقائد صحيحه اى باشد و حال آنکه امام جماعت «مسجدالنّبى» مالکى است و کلّى در عقائد با شيعيان اختلاف دارد!

گفت: پس سؤال من با اين مطالبى که شما فرموديد بيشتر مطرح مى گردد.

گفتم: مى دانيد جواب شما چيست؟ جواب شما اين است که شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام با راهنمائى پيشوايان معصومشان مى خواسته اند هرگونه تفرقه و جدائى و عدم اتّحاد را از بين مسلمانها بردارند آنها را در مقابل دشمنان مشترکشان متّحد کنند، نگذارند آنها به خاطر مسائل فرعى و جزئى به جان هم بيفتند و آبروى خود را ببرند، لذا در فقه تشيّع دستور داده شده که اگر در ميان اهل سنّت قرار گرفتيد با آنها نماز بخوانيد و حتما عملى انجام ندهيد که علامت تفرقه باشد و بدانيد نماز شما در اين صورت صحيح است.

اى کاش علماء اهل سنّت هم اين مسأله اخلاقى اسلام و وجدانى را رعايت مى کردند و از ناحيه آنها هم اعمالى انجام نمى شد که سبب تفرقه بين مردم مسلمان باشد.

گفت: خدا صلوات و سلامش را بر «امام جعفر صادق» عليه السلام نازل کند که درست دستور داده و چقدر صحيح مردم را راهنمائى فرموده است!

در اين بين پيرمردى که از اوّل بحث سرش را نزديک ما آورده بود و به مطالب ما گوش مى داد مثل اينکه نمى خواست امام جماعتشان به اين زودى زير بار مطالب من برود سرى تکان داد و گفت اين آقا هم (اشاره به امام جماعت) او را تصديق مى کند!

بعد رو به امام جماعت کرد و گفت: پس شما هم معتقديد که پيشنمازهاى ما نمازشان باطل است؟!

آن بيچاره که از ابتداء هم متوجّه اين پيرمرد نبود و الاّ از «امام صادق» عليه السلام تعريف نمى کرد يکه خورد و گفت: نه شما مطالب را متوجّه نيستيد من نمى خواستم بگويم که «امام صادق» در اينکه فرموده نماز کسانى که به آن شرائط و دستورات عمل نمى کنند باطل است، درست است!

بلکه با توجّه به اينکه آن حضرت، نماز امام جماعت اهل سنّت را باطل مى داند، دستور داده که پيروانش پشت سر امام جماعت اهل سنّت به خاطر حفظ اتّحاد نماز بخوانند، کار خوبى کرده است.

بالأخره امام جماعت مسجد «غمامه» مدّتى با مريدش بحث کرد تا به او بفهماند که من هنوز از دين خودم دست نکشيده ام.

من هم از اين موقعيّت استفاده کردم و رفع خستگى نمودم و بعد هم متفرّق شديم.

بين حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و مسجد «غمامه» اوّل گلدسته اى که در کنار مسجد «اميرالمؤمنين» عليه السلام است جلب توجّه مى کند.

در اين مسجد «على بن ابيطالب» عليه السلام پس از قتل «عثمان» نماز عيد را خوانده است و سپس گلدسته مسجدى که به نام مسجد «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است جلب توجّه مى کند!

من يک روز جمعه ساعت ۹ که تقريبا هوا کم کم گرم مى شد و از کنار اين مسجد عبور مى کردم به فکرم رسيد که چون اين مسجد به نام «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام ساخته شده بد نيست در آن دو رکعت نماز تحيّت بخوانم و بعضى از اعمال روز جمعه را اگر مسجد خلوت باشد در آنجا انجام دهم.

وقتى وارد مسجد شدم ديدم جمعى از جوانها در گوشه ى مسجد دور مرد مسنّى نشسته اند و مثل اينکه از او سؤالات خود را مى پرسند.

اوّل آنها متوجّه من نشدند سرشان گرم سؤال و پاسخ بود امّا چند دقيقه اى بيشتر نگذشت که يکى از آنها با صداى بلند به بقيّه گفت: از اين عالم شيعه سؤال مى کنيم و بعد دسته جمعى از جاى خود برخاستند و دور من نشستند.

همان کسى که پيشنهاد سؤال را از من کرده بود گفت:

نظر شما درباره ى فلسفه ى نماز که بايد با اين خصوصيّات خوانده شود چيست؟

من گفتم: شما مى دانيد که من يک شيعه هستم و کيفيّت نماز ما مختصرى با نماز شما فرق مى کند.

گفتند: بله از لباستان پيدا است چون لباسى را که شما به تن داريد مخصوص علماء شيعه است.

گفتم: بنابراين شما سؤالتان را از يک عالم سنّى بپرسيد تا مطابق مذهب خودتان به شما جواب دهد.

يکى از آنها در حالى که (اشاره به آن مرد مسن مى کرد) گفت: اين آقا به اصطلاح عالم است ولى نمى تواند پاسخ سؤال ما را بگويد.

امّا جوان ديگرى با دندان لبش را گزيد و به او اشاره کرد که نبايد در مقابل يک شيعه نسبت به يک عالم سنّى بدگوئى کنى.

سوّمى گفت: مگر نماز شيعه و سنّى با هم فرق دارد؟!

من گفتم: مختصر فرقى از نظر احکام با هم دارد.

گفت: آنکه مهم نيست شما فلسفه ى مطالبى از نماز را که مورد اتّفاق شيعه و سنّى است بيان کنيد.

گفتم: بسيار خوب.

من فکر مى کنم در مرحله ى اوّل بايد به مطالب و الفاظى که در نماز خوانده مى شود توجّه داشت.

زيرا ما اگر به الفاظ و مطالب نماز توجّه کنيم به خوبى مى يابيم که نماز برنامه ى زندگى بسيار ارزنده اى است که خدا در لابلاى زندگى شبانه روز ما قرار داده تا ما را براى يافتن راه و روش صحيح و تأمين سعادت مادّى و معنوى کنترل کند.

در نماز مکرّر مى گوئيم «اللّه اکبر».

انسان وقتى دانست که خدا بزرگ است و هر چيزى در مقابل او ناچيز و بى ارزش است ديگر به غير خدا دل نمى بندد و تنها به او توکل مى کند.

و وقتى متوجّه کلمه ى «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» مى شود مى داند که نبايد در مقابل ديگرى کرنش کند زيرا تمام ستايشها مخصوص ذات اقدس حقّ است.

وقتى کلمه ى «اَلرَّحْمنِ و اَلرَّحيمِ» را در نماز مکرّر مى خواند مى فهمد که خدا به تمام مردم مهربان است و به مؤمنين و اوليائش مهربانى خاصّى دارد.

و وقتى «مالِک يَوْمِ الدّينِ» را در سوره ى حمد پس از «اَلرَّحْمنِ و اَلرَّحيمِ» مى خواند دلش آرام مى گيرد و مى داند که خداى مهربان صاحب و مالک و سلطان روز جزا است و حسابش بدست او است.

وقتى کلمه ى «اِيّاک نَعْبد وَ اِيّاک نَسْتَعين» را در شبانه روز ده مرتبه بگويد اگر مسلمان متعهّدى باشد ديگر عبادت و اطاعت شيطان و نفس امّاره و سائر طاغوتها و بالأخره هر چه غير خدا باشد نخواهد کرد و از هيچ چيز و از هيچ کس به هيچ وجه کمک نخواهد خواست.

و وقتى «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمسْتَقيمَ» را مى گويد مى داند که بايد هدايت را از خدا درخواست نمود و از راههاى غير مستقيم در تمام امور و حتّى در امور دنيائى و معمولى هم دورى کرد.

و بالأخره بايد راه کسانى را که به آنها نعمت داده شده و آنها را خدا به لباس ولايت تامّه مفتخر کرده و به عنوان خليفه ى خودش معرّفى فرموده ادامه داد.

وقتى کلمه ى «غَيْرِ الْمَغْضوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَالضّالّينِ» را در سوره ى حمد در نمازهاى يوميه تلاوت مى کند متوجّه مى شود که بايد از کسانى که خدا به آنها غضب کرده تبرّى نمود و از راههائى که آنها ممکن است به انسان ارائه دهند دورى کرد و پيرو گمشدگان وادى ضلالت و دنياپرستان نبود و بلکه بايد از آنها بيزار بود.

اين سوره را که در اوّل نماز مى خوانيم بوسيله ى آن برنامه ى زندگى بدستمان مى آيد و طبعا با توجّه به معنى آن مى دانيم که در شبانه روز چه بايد بکنيم بلکه حتّى در خود نماز يعنى در قسمتهاى بعدى نماز به اين برنامه به طور مختصر عمل مى کنيم و به اين وسيله زندگى روزانه ى خود را تمرين مى نمائيم.

يکى از جوانها که از ابتداء بهتر از ديگران گوش مى داد و معلوم بود از سخنان من استفاده کرده گفت: ممکن است اين مطلب را بيشتر شرح بدهيد.

گفتم: خوب دقّت کنيد؟ وقتى «اللّه اکبر» مى گوئيم و به رکوع مى رويم آيا معنيش غير از اين است که در ضمن آنکه با کلمه ى «اللّه اکبر» عجز و ناتوانى خود را پس از توصيف و تعظيم پروردگار اظهار مى کنيم بوسيله ى رکوع و کلمه ى «سبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ» در رکوع پاسخ «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» را که در سوره ى حمد به ما دستور داده شده مى گوئيم.

به عبارت واضحتر چون سوره ى حمد جزء قرآن است و ما بايد آن را به عنوان کلام خدا بخوانيم و در حقيقت آن دستورالعملى است که خدا به ما داده است و ما بايد در شبانه روز به آن عمل کنيم؟

وقتى در آن مى خوانيم: «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» يعنى همه ى ستايشها مال خدا است و بايد او را آنچنان که هست توصيف کنيم با کلمه ى «اللّه اکبر» اظهار مى کنيم که چون خدا بزرگتر از آن است که به وصف بيايد اظهار عجز و ناتوانى از توصيف او مى کنيم و سپس به قدر وسع تا کمر براى عظمت پروردگار خم مى شويم و مى گوئيم: «سبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ».

يعنى منزّه است پروردگار من از اينکه من و امثال من او را وصف کنند و تمام خضوع و خشوع و کرنش مال او است.

در حقيقت اين عمل يعنى رکوع و ذکر رکوع پاسخ نيمه ى اوّل سوره ى حمد است سپس سر از رکوع بر مى داريم و مى گوئيم: «سَمِعَ اللّه لِمَنْ حَمِدَه».

اينجا شخص نمازگزار متوجّه اين معنى مى شود که خداى تعالى ستايش و کرنش او را ديده و شنيده و لذا نبايد به اين خضوع و خشوع در مقابل عظمت پروردگار اکتفاء کند که بلافاصله مى گويد «اللّه اکبر» يعنى خدا با عظمت تر و بزرگتر از اين است که با اين مقدار از تعظيم و توصيف حقّش اداء شود و فورا به فروتنى و خضوع بيشترى مى پردازد و خود را به خاک مى اندازد و بهترين مواضع بدنش را که پيشانى او است بر پست ترين چيزهائى که از نظر قيمت و ارزش در زمين وجود دارد يعنى «خاک» مى گذارد و کلمه ى بالاترى را براى ذکر سجده انتخاب مى کند و مى گويد:

«سبْحانَ رَبِّىَ الاَْعْلى وَ بِحَمْدِهِ» يعنى منزّه است پروردگار من که اعلى و بالاتر از هر تصوّرى است با کرنشى که از آن بيشتر تصوّر ندارد.

سپس سر را از سجده بلند مى کند ولى باز به فکر آنکه اين گونه خضوع و تواضعها لايق عظمت پروردگار عالميان نيست مى افتد و مى گويد: «اللّه اکبر» و از اين نحوه خضوع که کرده با ذکر «اَسْتَغْفِراللّهَ رَبّى وَ اَتوب اِلَيْهِ» استغفار مى کند و خود را عاجز و ناتوان در مقابل عظمت حضرت حق مى بيند ولى چه کند کار ديگرى نمى تواند انجام دهد جز آنکه همان کار را تکرار نمايد و باز با توجّه بيشتر همان عمل اوّل يعنى «سجده» را تکرار مى کند امّا در همه حال با کلمه ى «اللّه اکبر» عجز و ناتوانى خود را در مقابل عظمت حضرت حق ابراز مى نمايد و خود را کاملاً ناچيز مى بيند و هيچ راهى جز بندگى و خضوع تا جائى که برايش ميسّر است پيدا نمى کند و لذا باز دوباره همان اعمال را تکرار مى کند و رکعت دوّم را مى خواند و به اين وسيله علاوه بر آنکه مطالب قبل را در وجود خود بيشتر تثبيت مى کند عجز و ناتوانى خود را هم از عمل ديگرى که بهتر بتواند حقّ ستايش پروردگار را انجام دهد اظهار مى نمايد.

و کاملاً خود را بيچاره مى بيند و عاقبت به دستورالعملى که در اوّل نماز بوسيله ى سوره ى حمد دريافت کرده مى پردازد و مشغول تشهّد مى شود و لذا ابتداء در تشهّد حمد خدا را مى کند و سپس طبق دستورى که در سوره ى حمد گرفته خدا را به بهترين و بالاترين صفات که وحدانيّت او باشد توصيف مى کند و به اين وسيله پروردگار متعال را به عنوان آنکه:

تنها او ربّ العالمين است.

تنها و مستقلاًّ او رحمن و رحيم است.

تنها او مالک يا فرمان فرماى روز دين است.

تنها بايد او را عبادت و بندگى نمود.

تنها بايد از او کمک و يارى گرفت معرّفى مى نمايد و مى گويد:

«اَشْهَد اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللّه وَحْدَه لاشَريک لَه».

سپس بايد اعتقاد خود را در خصوص راه راست و صراط مستقيم که به اجمال دستور داده شده و ما بايد هدايت به سوى آن را از خدا بخواهيم ظاهر کنيم و ضمنا مى دانيم که تنها الگوى راه راست و صراط مستقيم که هم قول و هم فعل و هم سکوتش صراط مستقيم است و بايد در تمام کارها صددرصد از او پيروى نمود، حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله است.

لذا با اين الفاظ «وَ اَشْهَد اَنَّ محَمَّدًا عَبْده وَ رَسوله» که به خاطر شهادت به عبوديّتش خود را به پيروى از اعمالش و به خاطر شهادت به رسالتش خود را به پيروى از دستوراتش ملزم مى کنيم و به اين وسيله به صراط مستقيم هدايت مى شويم.

و سپس به خاطر آنکه محمّد و آل محمّد ما را به سعادت هدايت کرده اند از خدا طلب رحمت خاصّه اى را براى آنها مى کنيم و به اين وسيله اظهار علاقه و محبّت به آنها مى نمائيم و بالأخره در حالى که خود را در مقابل اين صراط مستقيم يعنى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تسليم نموده و درود خود را نثار او و بندگان صالح خدا و فرزندانش که همه در صراط مستقيم اند مى نمائيم، از نماز خارج مى شويم.

اين بود مختصرى از معنى و فلسفه ى نماز که قطعا اگر يک مرتبه با اين توجّه نماز خوانده شود سعادت دنيا و آخرت انسان تأمين مى گردد.

آنها از من تشکر کردند و چون من مى خواستم قبل از ظهر به حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بروم از جا حرکت کردم و از آنها خداحافظى نمودم و حدود دو ساعت به ظهر بود که وارد «مسجدالنّبى» شدم پس از زيارت که يک ساعت طول کشيد حدود يک ساعت به ظهر بود که پيش روى مبارک «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نشسته بودم.

و چون روز جمعه بود اهل سنّت صفوف جماعت را بسته و در قسمت پيش رو، پشت به ضريح مقدّس و رو به قبله نشسته بودند و منتظر اذان ظهر بودند و من که برخلاف آنها يعنى پشت به قبله و رو به ضريح نشسته بودم، «مفاتيح الجنان» را باز کردم و مشغول «دعاء ندبه» شدم ولى طبعا آنها در صف جماعت جاى مرا باقى گذاشته بودند يعنى همان جائى که نشسته بودم در مقابلم کسى ننشسته بود و آنها گمان مى کردند که من براى نماز در آنجا خواهم نشست.

من اگر چه «دعاء ندبه» را آهسته مى خواندم ولى حال خوبى در وسطهاى «دعاء ندبه» پيدا کرده بودم، گريه اى دست داده بود و در فراق «امام عصر» (عجّل اللّه تعالى له الفرج) اشک مى ريختم.

در مقابلم طرف راست يک نفر سودانى نشسته بود و طرف چپ يک نفر مصرى که مشغول خواندن قرآن بود نشسته بود.

مرد سودانى به من نگاه مى کرد و از حال توجّه من تعجّب مى نمود، کم کم دلش طاقت نياورد و از اين طريق (که گفت: وقت نماز نزديک مى شود برخيز و جاى خودت بنشين و الاّ جاى شما را مى گيرند) خواست با من حرف بزند.

من اشکم را پاک کردم و اگر چه دوست نداشتم در وسط «دعاء ندبه» با کسى حرف بزنم ولى در اينجا ديدم بايد جواب اين مرد را بدهم لذا به او گفتم: من در اينجا چون پشت به قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است نمى شينم هر کس مى خواهد در آنجا بنشيند مانعى ندارد.

سودانى گفت: اگر اينجا پشت به قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است ولى رو به خدا است و خدا بالاتر از «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله مى باشد.

گفتم: اوّلاً هر کجا رو بگردانى خدا همانجا است و او جهت خاصّى ندارد.[۴۴] بلکه رو به قبله و کعبه خواهيم بود و ما مى توانيم در اين مسجد جائى بنشينيم که رو به قبله باشد و پشت هم به مرقد مطهّر حضرت «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله نباشد.

او خوشش آمد و با علاقه اى که اظهار مى کرد و مکرّر مى گفت: «طيّب» يعنى بسيار خوب، او هم از جا برخاست و رو به ضريح و پشت به قبله پهلوى من نشست و ضمنا سرش را نزديک صفحات مفاتيح آورد تا ببيند من چه مى خوانم که اين قدر اشک مى ريزم.

من هم در «دعاء ندبه» به اين جملات رسيده بودم: «اين قاصم شوکة المعتدين اين هادم ابنية الشّرک و النفاق».

يعنى: کجا است آن کسى که شوکت و قدرت متجاوزين را بشکند کجا است کسى که بناى شرک و نفاق را خراب کند.

او از من سؤال کرد: اين محبوبى که از او جستجو مى کنى و آرزوى ملاقاتش را دارى و او را تا اين حد قدرتمند مى دانى کيست؟

گفتم: شما چطور مسلمانى هستيد که حضرت «مهدىّ منتظر» (ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) را نمى شناسيد؟

گفت: مى بخشيد من که عالم نيستم و علماء ما هم او را درست معرّفى نکرده اند لذا من اجمالاً اسم او را شنيده ام و مى دانم که او در آخرالزّمان مى آيد و دنيا را پر از عدل و داد مى کند ولى مگر او زنده است که شما تقاضاى ملاقات او را داريد؟

من در ظرف مدّت کوتاهى خلاصه اى از استدلال وجود مقدّس آن حضرت را که در کتاب «مصلح غيبى» مفصّلش را نوشته ام به او گفتم او خوشحال شد و لذا بقيّه ى «دعاء ندبه» را با گريه و اظهار علاقه به آن حضرت با من خواند.

در اين مدّت آن مرد مصرى که بعدا معلوم شد از علماء متعصّب اهل سنّت است قرآن مى خواند ولى به حرفهاى ما هم گوش مى داد و گاهى سرش را بلند مى کرد و با بغض و صورت درهم کشيده اى به من نگاه مى کرد.

بعد از «دعاء ندبه» آن مرد سودانى به من گفت: شما چه مذهب داريد؟

گفتم: شيعه هستم.

ضمنا من مقيّد بودم که هر وقت مى خواهم بدون تقيّه خود را معرّفى بکنم بگويم «شيعه» هستم زيرا مکرّر اتّفاق افتاده بود که وقتى مى گفتم من جعفرى هستم آنها ولو آنکه بهتر اين نام را مى شناختند ولى گمان مى کردند همان طورى که آنها «حنفى» يا «مالکى» و يا «حنبلى» و «شافعى» هستند من هم «جعفرى» مى باشم و در مسأله ى خلافت با آنها اختلافى ندارم لذا وقتى حال و حوصله ى بحث کردن را داشتم مى گفتم شيعه هستم تا طرف را وادار به تحقيق و سؤال کنم.

در اينجا هم حوصله ى بحث کردن را داشتم بخصوص که مى ديدم او يک مرد خوش باطن و با حقيقتى است مى خواهد چيزى ياد بگيرد.

لذا او پرسيد: شيعه چه مذهبى است؟

گفتم: ما معتقديم که بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله خليفه ى بلافصل آن حضرت «على بن ابيطالب» اميرالمؤمنين عليه السلام است و ما چون از او پيروى مى کنيم نام ما را خدا و رسول و اصحاب و تابعين شيعه گذاشته اند.

در اينجا آن عالم مصرى نگاه تندى به من کرد و مى خواست چيزى بگويد که باز خود را کنترل کرد و منتظر شد ببيند عاقبت کار به کجا مى کشد.

سودانى گفت: شما همان فرقه ى جعفرى هستيد؟

گفتم: بله ما معتقديم که بايد خلفاء «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را خدا و رسولش انتخاب کنند و طبق دهها حديث و آيات زيادى از قرآن خداى تعالى حضرت «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش را براى جانشينى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله انتخاب فرموده است.

باز آن مرد مصرى نگاه تند ديگرى به من کرد و اين دفعه را اگر مى توانست مى خواست سر از بدن من جدا کند ولى باز هم خود را کنترل کرد و مشغول خواندن قرآن شد.

آن مرد سودانى گفت: اجازه بفرمائيد قبل از آنکه وارد بحثهاى اساسى بشويم من دو سؤال از شما بکنم و شما جواب مرا بگوئيد پس از آن به مطالب ديگر بپردازيم.

گفتم: بپرس.

گفت: من در پايتخت سودان (خارطوم) زندگى مى کنم علماء ما که متأسّفانه با دولت دست نشانده ى سودان همکارى مى کنند و کاملاً قدرتمندند ما را ممنوع کرده اند که با «جعفريها» تماس بگيريم ولى صداى اذان آنها را از بلندگو مى شنويم. سؤال من اين است که چرا شما برخلاف همه ى مسلمانها سه نوبت نماز مى خوانيد با آنکه همه مى دانيم بايد پنج نوبت نماز خواند؟!

گفتم: به شما چه کسى گفته که شيعه سه نوبت نماز مى خواند؟

گفت: من خودم در «خارطوم» مى بينم که آنها سه نوبت بيشتر اذان نمى گويند يکى صبح و يک مرتبه ظهر و يک مرتبه اوّل مغرب امّا براى نماز عصر و عشاء آنها اذان نمى گويند پس قطعا نماز هم بيشتر از سه نوبت نمى خوانند.

گفتم: متوجّه شدم درست است «شيعه» سه مرتبه براى نماز به مسجد مى روند و سه مرتبه اذان براى جمع شدن مردم مى گويند ولى پنج نماز را در آن سه وقت مى خوانند. يعنى نماز عصر را همان ظهر که به مسجد مى روند بعد از نماز ظهر بلافاصله مى خوانند و نماز عشا را هم بعد از نماز مغرب بلافاصله مى خوانند و لذا چون بيشتر از سه مرتبه اذان اعلامى براى اين پنج نماز لازم نيست آنها به سه مرتبه اذان اکتفاء مى کنند و شما که از دور تنها صداى اذان آنها را مى شنويد گمان کرده ايد که آنها فقط سه نوبت نماز مى خوانند.

گفت: حالا شما چرا برخلاف سيره ى مسلمانها نماز عصر را بعد از نماز ظهر و نماز عشاء را بعد از نماز مغرب بلافاصله مى خوانيد بهتر اين نيست که نماز عصر را همان عصر و نماز عشاء را هم در وقت خودش بخوانيد.

گفتم: خير بلکه بهتر اين است که همه ى مسلمانها به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اقتداء کنند و همان طورى که آن حضرت گاهى بين ظهر و عصر و بين مغرب و عشاء را جمع مى کرد و گاهى هم با فاصله مى خوانده ما هم اگر دوست داشته باشيم آنها را با هم بخوانيم و اگر هم مايل بوديم آنها را جداى از هم بخوانيم.

گفت: شما دليل داريد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله گاهى آنها را با هم جمع مى کرده است؟

گفتم: بله در کتب شيعه احاديثى وارد شده که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» و «اهل بيت پيغمبر» عليهم السلام اين کار را مى کرده اند ولى چون شما سنّى هستيد و ممکن است بگوئيد کتب شيعه براى من مدرکيّت ندارد من از صحيح ترين کتب اهل سنّت براى شما دليل مى آورم و آن کتاب «صحيح بخارى» است که بعد از قرآن از نظر شما صحيح ترين کتابها است.

در اينجا آن مرد مصرى که قبلاً گفته بودم نتوانست طاقت بياورد و به من از جهات مختلفى با لحن بسيار تندى اشکال کرد.

اوّل آنکه گفت: مذهب شما در عالم اسلام رسميّت ندارد و شما چه ارزشى داريد که در اجتماع مسلمين اظهار وجود کنيد!

من با کمال ملايمت گفتم: شما مطالب شيعه را بررسى کرده ايد و درباره ى مذهب آنها اطّلاعى داريد؟

گفت: نه، احتياج نيست آنها آن قدر ارزش ندارند که انسان درباره ى مذهبشان تحقيق کند!

(در اين بين مسلمانهائى که در صف جماعت نشسته بودند همه متوجّه او شدند و به او اعتراض مى کردند و از طرز حرف زدن او و بى ادبيهايش ناراحت بودند و او ادامه مى داد).

که تو چه حقّى دارى که به روايات براى اعمال عباديت استدلال کنى مگر تو مجتهدى؟

اينجا راست مى گفت غير از مجتهد کسى ديگر حقّ ندارد در احکام اسلام به آيات قرآن و روايات استدلال کند.

ولى من که مى دانستم منظور او چيز ديگرى است گفتم: اوّلاً مذهب ما و رئيس مذهب ما که قطعا در علم و دانش بالاتر از مجتهدين شما است اين حکم را داده و اجازه فرموده است که ما بين دو نماز را جمع کنيم و ثانيا چه مانعى دارد که من هم مجتهد باشم؟ بلى من مجتهدم.

او باز با عصبانيّت فوق العاده اى گفت: نه تو مجتهدى و نه رئيس مذهبتان مجتهد بوده تمام مسلمانها اتّفاق دارند که چهار نفر مجتهد در عالم بيشتر نيست و آنها «ابوحنيفه» و «مالک بن انس» و «محمّد بن ادريس شافعى» و «احمد بن حنبل» است.

گفتم: شما مرد دانشمندى هستيد من نمى دانستم که با يک مرد عالم حرف مى زنم.

در اينجا آن قدر از علم و معلومات او تعريف کردم که او نرم شد زيرا افراد جاه طلب از مدح دروغين هم خوششان مى آيد و هواسشان پرت مى شود و مى توان به اين وسيله سر آنها را کلاه گذاشت.

بالأخره کارى کردم که او لااقل زياد داد و فرياد نکند و بگذارد من چند کلمه اى با او حرف بزنم.

ضمنا از او پرسيدم: شما که بحمداللّه در علوم مختلف اسلامى اطّلاع کافى داريد آيا با تاريخ هم آشنا هستيد؟

گفت: بله من در تاريخ اسلام مطالعات زيادى دارم و مى دانم که مؤسّس مذهب شيعه چه کسى بوده است.

گفتم: من نمى خواهم دوباره بحث شيعه و سنّى را تکرار کنم فقط مى خواستم از مسأله اى که برايم از نظر تاريخى مشکل شده اگر اجازه بفرمائيد از شما سؤال کنم.

گفت: بپرس مانعى ندارد.

ضمنا جمعى که به انتظار نماز در صفوف نزديک به ما نشسته بودند به خاطر همان داد و فرياد اوّل متوجّه ادامه ى گفتگوى ما بودند و چون آن مرد مصرى متکبّرانه با من حرف مى زد و بعکس من تواضع مى کردم نسبت به او نظر منفى داشتند ولى به من اظهار محبّت و علاقه مى کردند و با اشاره چشم و ابرو مرا تأييد مى نمودند.

گفتم: من شنيده ام که «معاويه» با «على بن ابيطالب» جنگ کرد آيا اين موضوع راست است يا نه؟

گفت: اين هم سؤالى است که تو مى کنى انسان هر چه کم اطّلاع هم باشد اين قسمت از تاريخ را بايد بداند که «على» و «معاويه» در جنگ صفّين با هم مبارزه سختى کردند و بالأخره جمع زيادى کشته شدند و عاقبت هم کارى از پيش نبردند.

گفتم: عجب فرمايشى فرموديد چرا آنها با هم جنگ مى کردند مگر طرفداران آنها مسلمان نبودند مگر هدف آنها اسلام نبود؟!

گفت: من و تو که الآن با هم اختلاف داريم مگر مسلمان نيستيم.

گفتم: به هر حال يکى از ما دو نفر اشتباه مى کنيم و بر خلاف حق حرف مى زنيم و الاّ معنى ندارد که هر دو حقّ بگوئيم و اختلاف هم داشته باشيم.

گفت: کسى نگفته که آنها هر دو حقّ مى گفتند قطعا يکى از آنها اشتباه مى کرده است.

گفتم: از نظر شما «معاويه» اشتباه مى کرد يا «على بن ابيطالب» عليه السلام ؟

(او ابتدا سکوت کوتاهى کرد و بدش نمى آمد که اگر جمعى به حرفهاى ما گوش نمى دادند و مورد حمله ى آنها قرار نمى گرفت به خاطر آنکه من شيعه بودم و او مى خواست برخلاف خواسته ى من حرف بزند بگويد نعوذا باللّه «على» عليه السلام اشتباه مى کرد).

ولى گفت: خدا مى داند البتّه نمى شود گفت که «على» عليه السلام اشتباه مى کرده چون خواهى نخواهى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده: «على» بر حقّ است و حقّ با «على» است و هر کجا «على» باشد حقّ در همان جا است.[۴۵]

گفتم: اگر هر کدام از اين دو نفر بر حقّ باشند قطعا ديگرى بر باطل است و چون دست به جنگ زده اند و آن همه اختلاف و کشتار راه انداخته اند آنکه بر باطل بوده مغضوب پروردگار است و خدا از او نمى گذرد و روز قيامت او را عذاب مى کند؟!

گفت: يک راه دارد که مثلاً اگر «معاويه» اشتباه کرده باشد مورد غضب الهى قرار نگيرد.

گفتم: آن راه کدام است؟

گفت: قطعا «معاويه»اى که در دامان اسلام تربيت شده و پدرى چون «ابوسفيان» دارد و از اصحاب «پيغمبر» است در مبانى اسلام و انجام وظائف به حدّ اجتهاد رسيده و مجتهد بوده و مجتهد اگر درست اجتهاد بکند دو اجر دارد يکى به خاطر آنکه زحمت کشيده و حکم اسلام را از لابلاى مدارک اسلامى استخراج نموده و ديگرى به خاطر آنکه کارش را صحيح انجام داده است.

ولى اگر کارش را صحيح انجام نداده باشد و تقصيرى در آن هم نکرده باشد فقط يک اجر خواهد داشت و لذا «معاويه» چون اجتهاد کرد و در استنباطش بدون تقصير خطا کرده علاوه بر آنکه مورد غضب پروردگار واقع نمى شود يک اجر هم خواهد داشت.

گفتم: مطلبتان بسيار جالب بود ولى به نظر من دو اشکال داشت.

گفت: آن دو اشکال چه بود؟

گفتم: يکى آنکه مگر جنگ با «على بن ابيطالب» عليه السلام که خليفه ى منصوب از طرف خدا و خلق است مسأله ى فقهى و اجتهادى است که او آن را اجتهاد بکند و اجر هم ببرد!

ديگر آنکه شما فرموديد در عالم بيشتر از چهار مجتهد نبوده پس «معاويه» چطور اجتهاد کرده است؟ اگر «معاويه» در اين مسأله به اين مهمّى بتواند اجتهاد کند من هم مى توانم در آن مسأله اجتهاد کنم.

وقتى اين جمله را گفتم رنگش تغيير کرد و ناراحت شد بخصوص وقتى جمعى که در اطراف بودند با صداى بلند خنديدند و به من گفتند: احسنت او را خوب گير انداختى.

او با ناراحتى فوق العاده اى گفت: شما شيعيان مشرکيد حقّه بازيد و من از اوّل مى دانستم که تو براى همين مقصود اين بحث را پيش کشيده اى و بالأخره مشغول فحّاشى و داد و فرياد شد من هر چه کردم با زبان نرم و ملايم او را ساکت کنم نتوانستم ولى اين دفعه افرادى که اطراف من و او بودند به او حمله کردند و گفتند: چرا فحش مى دهى او به آنها هم فحّاشى کرد و جنگ لفظى بين آنها به قدرى مغلوبه شده بود که من از ميان آنها برخاستم و رفتم آنها متوجّه نشدند.

من از آنجا به گوشه اى از «مسجدالنّبى» صلى الله عليه و آله براى شرکت در نماز جمعه آنها که ديگر نزديک شده بود رفتم و در آنجا به انتظار نماز نشسته بودم شخصى که بعدا معلوم شد استاد دانشگاه اسلامى مدينه منوّره است نزد من آمد و گفت: «سيّد حسن ابطحى» شما هستيد؟

گفتم: بله!

گفت: آقاى «شيخ مجتبى قزوينى» را مى شناسى؟

گفتم: بله.

گفت: ايشان امسال به مدينه آمده اند؟

گفتم: نه ولى وقتى من به منزلشان براى خداحافظى در ايران رفتم سخت مريض بودند.

گفت: خدا او را شفا بدهد او به من خدمت بزرگى کرده است.

گفتم: ممکن است بگوئيد اوّلاً ايشان را شما از کجا مى شناسيد و ثانيا اسم مرا از کجا ياد گرفته ايد؟

گفت: امّا اسم شما را از آن ايرانيهائى که آنجا نشسته اند ياد گرفتم زيرا وقتى از آنها پرسيدم که: آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» را که اهل ايران است مى شناسيد و آيا او به مدينه مشرّف شده است يا نه؟ آنها شما را به من معرّفى کردند و گفتند: چون او اهل خراسان است بهتر مى داند که معظّم له به مدينه مشرّف شده اند يا نه و اسم شما را به من گفتند و من خدمت شما رسيدم.

و امّا آشنائى من با آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» در سال گذشته در همين مسجد بوده است.

يک روز در همين اوقات از سال بود وقتى وارد «مسجدالنّبى» شدم و دنبال جائى براى نماز مى گشتم پيرمردى را ديدم که کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» را با حال توجّه مخصوص مى خواند (البتّه آن وقتها من کتاب صحيفه ى سجّاديّه را نمى شناختم) ولى از حال آن مرد الهى خيلى خوشم آمد و اتّفاقا جائى هم در کنار او در صف جماعت خالى بود همانجا نشستم، او توجّهى به من نکرد و مشغول حال خودش بود.

دعاء: «يا من تحلّ به عقد المکاره» را مى خواند و اشک مى ريخت مثل اين بود که جز او و خدا در اين مسجد کسى نيست و او با اخلاص خاصّى با خدا مناجات مى کرد.

بعد از آنکه دعاء و مناجاتش تمام شد من به او سلام کردم و با آنکه استاد دانشگاهم و طبعا نبايد در مقابل کسى کرنش کنم خم شدم و دست او را بوسيدم و گفتم: اين دعاء را که گفته و اين کتاب از کيست؟!

فرمود: اين کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» است و اينها دعاهائى است که حضرت «على بن الحسين امام سجّاد زين العابدين» عليه السلام در حال مناجات با خدا مى خوانده است.

گفتم: اين قسمتى را که شما مى خوانديد خيلى با حال و با معرفت اداء شده بود.

فرمود: حضرت «سجّاد» عليه السلام يکى از ائمّه ى اثنى عشرى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را به عنوان خليفه و امام معرّفى کرده و من به خاطر آنکه شما مختصرى از مقام شامخ آن حضرت را بشناسيد اين کتاب را به شما اهداء مى کنم و از شما تقاضا دارم که آن را دقيق مطالعه کنيد و ببينيد که آيا ممکن است يک فرد عادى هر قدر هم که عالم و نابغه باشد چنين کلماتى را بگويد و در اختيار مردم بگذارد.

گفتم: تشکر مى کنم. آن مرد بزرگ کتاب صحيفه ى سجّاديّه ى خودش را به من داد و من از سال گذشته تا به حال هر وقت فرصت مى کنم آن کتاب را مى خوانم و در اين يک سال چند مرتبه آن را خوانده ام.

ولى در هر نوبت مطالب جديدى از آن استفاده کرده ام و مى خواستم به آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» بشارت دهم که من به امامت حضرت «سجّاد» عليه السلام معتقد شده ام و همه روزه به قبرستان «بقيع» براى زيارت قبر آن حضرت مى روم.

در اينجا صداى اذان نماز جمعه بلند شد و ديگر بيشتر از اين نتوانستم با اين استاد دانشگاه حرف بزنيم و او را ببينيم فقط به او همانجا من هم يک کتاب «المراجعات» اهداء کردم اميد است آن را هم مطالعه کند و کاملاً متوجّه حقّانيّت مذهب شيعه گردد.

اتّفاقا آن سال وقتى من از مکه معظّمه مراجعت کردم و جوياى حال مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» شدم گفتند: ايشان از دنيا رفته و بالأخره نشد که من بشارت اثرات آن خدمت بزرگ را که ايشان با اهداء کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» انجام داده بودند به عرضشان برسانم (خدا او را رحمت کند).

در يکى از شبهاى جمعه که نسبتا حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله شلوغ بود و من در پيش روى مبارک آن حضرت متّصل به ضريح با زحمت زياد جائى گرفته بودم و مشغول دعاء بودم.

 

«بحث با شرطه»

يکى از شرطه هاى[۴۶] پيرمرد، مرتّب مزاحمت مى کرد و مى گفت: از ضريح فاصله بگير مبادا آن را ببوسى.

من ابتداء به او قول دادم که ضريح را نبوسم شايد بگذارد من دعاء کنم ولى او ول نکرد و مزاحمت را ادامه مى داد و به من مى گفت: بوسيدن آهن شرک است.

من که ديگر حال دعاء و زيارت را از دست داده بودم با خودم گفتم: پس چرا اين پيرمرد را به موضوع بوسيدن ضريح روشن نکنم لذا به او گفتم: پيرمرد تو فرزندت را نمى بوسى؟

گفت: چرا.

گفتم: چرا او را مى بوسى؟

گفت: چون او را دوست دارم مى بوسم.

گفتم: من هم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را دوست دارم ضريحش را مى بوسم اين موضوع به شرک چه ارتباطى دارد.

و علاوه چون شب جمعه است مى خواهم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را نزد خدا واسطه کنم تا او گناهان مرا ببخشد.

گفت: خدا واسطه لازم ندارد.

به او گفتم: برادران يوسف وقتى مى خواهند از گناه به آن بزرگى که يوسف را به چاه انداخته بودند توبه کنند، نزد پدرشان مى آيند به پدر عرض مى کنند: اى پدر براى ما از خدا طلب مغفرت کن و او را بين خود و خدا واسطه قرار مى دهند پدر آنها با آنکه از پيامبران الهى بوده نمى گويد خدا واسطه نمى خواهد بلکه به آنها مى گويد: زود باشد که براى شما از خدا طلب مغفرت کنم.[۴۷]

باز خداى تعالى خطاب به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده که: اگر معصيتکارها نزد تو آمدند و از خدا درخواست بخشش کردند و رسول هم براى آنها طلب بخشش کرد خدا آنها را مى بخشد.[۴۸]

آن پيرمرد گفت: آنها زنده بودند (يعنى حضرت يعقوب و «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله ) ولى اينها (اشاره به قبر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و شايد از کلمه ى «اينها» منظورش «ابى بکر» و «عمر» هم که در آنجا دفنند بود) مرده اند بدنشان خاک شده و از آنها چيزى باقى نمانده است.

گفتم: مگر خداى تعالى درباره ى شهداء بدر که قطعا مقامشان خيلى پائين تر از مقام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است نفرموده: گمان مبريد آنهائى که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنها زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى مى خورند.[۴۹]

گفت: عيبى ندارد «پيغمبر اکرم» هم اگر نزد خدا در عرش باشد باز هم صداى تو را نمى شنود، اينجا تا عرش خيلى راه است.

گفتم: خدا کجا است؟

گفت: او هم در عرش است ولى علمش بر ما احاطه دارد.

گفتم: مگر علم خدا عين ذات او نيست؟

گفت: نه خدا خودش روى تختش نشسته و شهداء و انبياء هم اطراف تختش روزى مى خورند.

گفتم: آيا ذات خدا قبلاً بوده و علمش بعدا پيدا شده يا آنکه علمش قبلاً بوده و ذاتش بعدا پيدا شده است؟

فکرى کرد و گفت: نه هر دوى آنها هميشه بوده اند.

گفتم: فکر کن ببين اگر کسى معتقد باشد که دو چيز هميشه بوده است قائل به دو خدا نشده و مشرک نيست.

در اينجا تذکر اين نکته لازم است که وهّابيها از اينکه کسى به آنها مشرک بگويد خيلى بدشان مى آيد زيرا به قول خودشان همه ى کوششان بر اين است که خود را موحّد معرّفى کنند.

ديدم عصبانى شد و گفت: مثلاً من با اين اعتقاد مشرکم؟

گفتم: بدون ترديد اگر اعتقادت اين باشد (که ذات خدا غير از علمش مى باشد مشرکى و نجسى و نبايد تو را در مسجد راه مى دادند).

ديدم با چوبى که در دست داشت به طرف من حمله کرد و مى خواهد مرا بترساند.

جمعى از ايرانيها به طرفدارى من او را گرفتند و او هر چه فحش بلد بود به من داد و مانند گرگ زخمى جسورانه پشتش را به ضريح کرد و ايستاد و به من مى گفت: ديگر تو را به حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله راه نخواهم داد!

من از اين جريان فوق العاده متأثّر شدم همان شب در عالم رؤيا سيّدى را که احتمالاً حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بود ديدم به آن سيّد بزرگوار گفتم: يا جدّاه اگر خدمتگزار مى خواهيد ما فرزندانتان خودمان حاضريم در مسجد و حرمت خدمت کنيم اين حيوانات را که هم کافرند و هم مشرکند و هم بداخلاقند چرا در اينجا نگه داشته ايد؟ آن سيّد بزرگوار مرا نوازش فرمود و گفت: تا زمان ظهور حضرت «بقيّه اللّه» چون دنيا ناامن است و ممکن است ناامنى به خانه ى ما هم سرايت کند درِ خانه مان سگ بسته ايم تا از آن محافظت کنند.

و طبيعى است که اگر فرزند صاحب خانه (بخصوص که اگر سگ با او آشنا نباشد) با آن سگ سربسر بگذارد آن سگ به او حمله خواهد کرد.

من از اين خواب خوشحال برخاستم و دانستم که اين شرطه هاى بداخلاق وهّابى روى مصلحت در اينجا هستند.

 

«پسرک نخاولى»

روزى به خيابان «نخاوله» محلّه ى شيعيان ساکن مدينه ى منوّره براى زيارت دوستان اميرالمؤمنين حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام رفتم.

آنها وقتى شنيده بودند که من به خانه ى يکى از بزرگان آنها براى ديدن آنها مى روم اجتماع کرده بودند به من فوق العاده محبّت فرمودند مجلس عزائى براى مادرم حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام بر پا کردند.

چند نفر روضه خوان و مدّاح روضه و شعر خواندند و بالأخره جاى شما خالى بود که ببينيد چه لذّتى در آن محيط اين مجالس عزا و آن عزاداريها داشت.

حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ محمّد على عمروى» هم در آن مجلس حضور داشتند.

اين مرد بزرگوار هم خدمات ارزنده اى در راه پيشرفت مذهب تشيّع در مدينه ى منوّره داشته و طبق گفته ى ايشان متجاوز از سى هزار نفر شيعه در مدينه سکونت دارند.

روزى يکى از علماء سنّى به من مى گفت: يک روز شيعه اى را از «نخاوله» براى اصلاح نخلهاى باغم برده بودم او با فرزندش به باغ ما آمده بودند.

از پسرک او که حدود هفت سال بيشتر نداشت پرسيدم: خدا چند تا است؟

گفت: خدا يکى است و شريک ندارد.

گفتم: بعد از خدا چه کسى را بيشتر دوست مى دارى؟

گفت: پيغمبر خدا را بيشتر از همه دوست مى دارم.

گفتم: بعد از او چه کسى را دوست دارى؟

گفت: حضرت اميرالمؤمنين «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش که امام بر حقّند و صلوات خدا بر آنها باد بيشتر از همه دوست مى دارم.

گفتم: پس «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» را دوست نمى دارى؟

گفت: من آنها را نمى شناسم.

پدرش از دور صدا زد: يا شيخ سربسر پسر من نگذار.

من از آن عالم سنّى پرسيدم: چرا اهل مدينه به اين جمعيّت لقب «نخاوله» را داده اند؟

گفت: چون اگر آنها نخلها (درختهاى خرما) را اصلاح نکنند درختها خرما خوبى نمى دهد.

من خودم مکرّر به خاطر اينکه آنها نسبت به خلفاء راشدين ارادت ندارند سنّيها را براى گردزدن و اصلاح درختهايم به باغ برده ام ولى آنها سالها که آنها نخلها را اصلاح کرده اند ابدا درختها خرما نکرده و يا برکتى نداشته است و لذا مجبور شده ام در هر سال از همين شيعيان نخاوله براى گردزدن و اصلاح نخلها دعوت کنم تا نخلها ثمر خوبى داشته باشند.

 

«مساجد سبعه»

يک روز با دوستان به طرف شمال غربى مدينه منوّره رفتيم و مساجد سبعه را زيارت کرديم اين هفت مسجد عبارت است از:

اوّل: «مسجد قبلتين» که در اين مسجد دستور خواندن نماز به طرف کعبه مقدّسه از طرف پروردگار به «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله صادر شد و تا آن زمان «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طرف «مسجدالاقصى» نماز مى خواندند.

دوّم: «مسجد فتح» که به شکرانه ى فتح جنگ احد ساخته شده است.

سوّم: «مسجد حضرت على بن ابيطالب» عليه السلام که ظاهرا آن وجود مقدّس در آنجا نماز خوانده اند.

چهارم: «مسجد حضرت فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام که ظاهرا آن حضرت گاهى به آنجا مى رفتند و نماز مى خواندند.

پنجم: «مسجد سلمان فارسى» که مستحب است در اين پنج مسجد دو رکعت نماز تحيّت خوانده شود.

ششم: مسجد عمر بن خطّاب …

هفتم: مسجد ابوبکر بن ابى قحافه …

در اين مساجد قضيّه و سرگذشت جالبى نداشتيم که براى شما نقل کنيم. لذا تنها به معرّفى آنها اکتفاء کرديم.

 

«باغ سلمان»

يک روز يکى از سادات نخاوله مرا به باغى که در اجاره ى او بود و مى گفتند: اين باغ را حضرت «سلمان» آباد کرده و تقريبا پشت مسجد «قبا» نزديک مدينه منوّره واقع شده بود دعوت کرد.

آن باغ بسيار با صفا و خرّم و پر آب و زيبا و پر درخت بود نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه شده بود.

و از طرفى دو درخت خرما در آنجا بود که مى گفتند: آنها را حضرت «سلمان» غرس کرده است (که البتّه بعيد به نظر مى رسيد) و مردم با آنها متبرّک مى شدند مسجد کوچکى هم در آن باغ بود که مى گفتند: اينجا حضرت «سلمان» نماز خوانده و يا آن را او ساخته است.

ما هم آن روز به ياد حضرت «سلمان» به آن نخلها نگاه مى کرديم و در آن مسجد نماز خوانديم و خلاصه از آن روز خاطره ى خوشى داشتيم.

امّا متأسّفانه سال بعد که در پى آن خاطره ى خوش به آنجا رفتيم صاحبش نبود آن دو درخت را وهّابيها آتش زده بودند و خاکسترش هنوز روى زمين بود!

آب به درختها ديگر نداده بودند و آن باغ را به خاطر آنکه مردم به اصطلاح مشرک نشوند و به «سلمان» اظهار ارادت نکنند خشکانده بودند!

مسجد را خراب کرده بودند و خانه ى توحيد هزار و چهارصد ساله را به عنوان دفاع از توحيد از بين برده بودند!

چند دقيقه اى آنجا نشستم و به حال مردم مدينه که چگونه استعمار انگلستان در گذشته و استعمار آمريکا در اين زمان آنها را بدبخت کرده متأسّف بودم و لعن و نفرين بر … که اين فکر را به آن مردم از طرف استعمار القاء کرده است فرستادم و برگشتم.

 

«قصّه ى اجنه»

يک روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت «حمزه سيّدالشّهداء» عليه السلام در دامنه ى کوه احد رفتيم و آن پاسداران اسلام را زيارت کرديم و در مسجد مجاور نماز خوانديم.

در گوشه اى مردى را که هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع بود و در عين حال بسيار چاق مانند توپى روى زمين افتاده بود ديدم که گدائى مى کرد، مردم هم به حال او رقّت مى کردند و روى دستمالى که پهن کرده بود زياد پول مى ريختند.

من در کنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم.

او متوجّه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد و گفت: مى دانم چه فکر مى کنى مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر که باشد اگر اصرار هم بکند شرح حالم را برايش نمى گويم نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصّه ام را نقل کنم.

(در اين بين يک نفر متوجّه حرف زدن ما شد و طبعا فهميد ما راجع به علّت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديک آمد و مى خواست گوش بدهد که آن مرد گدا به من گفت: اينجا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند بيا با هم به منزل برويم تا من جريان را براى شما نقل کنم).

من به دو علّت از اين پيشنهاد استقبال کردم:

اوّل به خاطر آنکه راست مى گفت ممکن نبود کنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.

و ديگر به خاطر آنکه ببينيم او چطور به خانه مى رود زيرا او نه پا داشت و نه دست.

لذا موافقت کردم ولى به او گفتم: الآن زوّار زياد است اگر از اينجا بروى منافعت به خطر مى افتد.

گفت: نه، من هر روز به قدرى که مخارج خودم و زن و فرزندم و خدمتگزارانم روبراه شود بيشتر، پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معيّن تهيّه شد به منزل مى روم و استراحت مى کنم.

گفتم: امروز آن مقدار را بدست آورده اى؟

گفت: بله.

گفتم: هنوز اوّل صبح است.

گفت: هر روز همان اوّل صبح در ظرف مدّت دو ساعت آن پول مى رسد.

گفتم: ممکن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟

خنده اى کرد و گفت: خواهش مى کنم از اسرار ناگفتنى سؤال نکنيد و از طرفى هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين موضوع را هم برايتان بگويم (که مجبور نشد و من هم سؤال نکردم).

گفتم: با شما مى آيم اگر مايليد برويم.

(او اوّل با يک حرکت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آن را جمع کرد و وارد جيبى که بر روى پيراهنش دوخته بودند نمود که خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود که ديگر براى من مسأله ى رفتن به منزل حل شده بود ولى در عين حال حرکات ماهرانه ى او تماشائى بود او همان طور که نشسته بود مقعدش را روى زمين حرکت مى داد و آنچنان سريع مى رفت که گاهى من عقب مى افتادم).

در عين حال يک جوان قوى هيکلى هم که بعدا معلوم شد نوکرش هست هواى او را داشت و آماده بود که اگر خسته شود کولش کند.

البتّه احتياج نبود زيرا در همان نزديکى ماشين شورلت بزرگى مهيّا بود و آن آقانوکره او را بغل کرد و در گوشه ى دست راست عقب ماشين نشاند و به من گفت: شما از طرف چپ ماشين سوار شويد.

من به همراهان گفتم: شما به مدينه برگرديد تا يکى دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتيم.

خانه ى اين مرد مفصّل بود زندگى خوبى داشت، زن و فرزندان مؤدّبى داشت که همه از او حساب مى بردند، او را زياد احترام مى کردند.

اوّل کارى که پس از ورود به منزل براى او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهاى او را عوض کرد پيراهن تميزى به تن او نمود و سپس او را بغل کردند و به اتاق مخصوص پذيرائى بردند و به من هم تعارف کردند که به آنجا بروم.

اين اتاق مفروش به فرشهاى ايرانى و کاملاً مرتّب و تزئين شده به لوسترهائى بود.

او قصّه ى خود را در آنجا اين طور آغاز کرد:

من تا بيست سالگى يعنى بيست سال قبل؛ هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن که تازه ازدواج کرده بودم زندگى مى کردم در نيمه هاى شبى پشت در منزل ما صداى فرياد زنى که معلوم بود او را جمعى به قصد کشتن مى زنند بلند شد، من لباسم را پوشيدم و به درِ منزل رفتم ديدم آن زن به روى زمين افتاده و خون از سرش که شکافى برداشته بود جارى است و سه نفر جوان که او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار کردند و من از آنها در آن تاريکى شبحى بيشتر نديدم.

من فورا ماشينم را از منزل برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.

ولى آن زن از همان ساعتى که روى زمين افتاده بود بى هوش بود تا وقتى که به بيمارستان رسيد سطح صورتش را هم خون پوشانده بود که من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم به هر حال مسأله از نظر من مهمّ نبود زيرا من روى حسّ انسان دوستى اين کار را مى کردم و احتياجى به شناسائى او زياد نداشتم.

او را به بيمارستان تحويل دادم متصدّى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سؤال کرد و من هم تمام جريان را از اوّل تا به آخر براى او گفتم او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس کامل مرا هم نوشت و از بيمارستان بيرون آمدم.

وقتى به منزل رسيدم ديدم درِ منزل باز است و زن جوانم که در منزل بوده از او خبرى نيست ولى يک لنگه از کفشهايش آنجا افتاده است!

فورا باز سوار ماشين شدم جريان را به يک شرطه (پاسبان) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت که با اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفرى سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب دور کوچه ها و خيابانها مى گشتيم و من بى صبرانه گريه مى کردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم تا آنکه از عقب يک کوچه ى بن بست صداى ناله ى زنم را شنيدم که مرا به کمک مى طلبيد؟!

فورا ماشين را متوقّف کردم ديدم او به روى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم کمک کرد تا او را به بيمارستان برسانيم که ناگاه در وسط راه سنگ محکمى به شيشه ى ماشينم خورد و شيشه ى ماشين شکست و روى زمين ريخت.

من باز ماشين را در گوشه اى متوقّف کردم و از ماشين بيرون آمدم که ببينم چه کسى آن سنگ را زده است سنگ دوّم به سرم خورد و من نقش زمين شدم، شرطه متوحّشانه در حالى که يک پايش را از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جرأت نمى کرد که کاملاً پياده شود اسلحه اش را کشيد و به اطراف هوائى شليک مى کرد!

مردم صداى تيراندازى را که شنيدند از خانه ها بيرون ريختند خيابان شلوغ شد يکى از ميان جمع صدا زد که فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه کسى به اين کارها دست زده است!

يک نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق کن ببين آيا ضارب را پيدا مى کنى يا نه؟

شرطه در واقع مى ترسيد که بماند و لذا بهانه آورد که دشمن ممکن است در تعقيب اينها باشد لذا من بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم.

و بالأخره من و زنم را عقب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شکسته نشستند و هر دوى ما را به بيمارستان رساندند.

زخم من سطحى بود چند بخيه اى بيشتر لازم نداشت ولى زخم زنم عميق تر بود و احتياج به اتاق عمل پيدا کرد علاوه بدنش در اثر کتک خوردن سخت کوبيده و کبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت.

رئيس بيمارستان در حالى که کاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيّه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پرسيد وقتى من جواب دادم به من گفت شما همان آقائى که يکى دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورديد نيستيد؟

گفتم: چرا.

گفت: ببخشيد که من شما را نشناختم، سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخّص نبود، شناخته نمى شديد.

من از رئيس بيمارستان سؤال کردم: حال آن زن چطور است؟

گفت: اتّفاقا تازه بهوش آمده و شوهرش هم همين چند دقيقه قبل رسيد اگر مايليد با او ملاقات کنيد مانعى ندارد.

گفتم: متشکرم و لذا با او رفتم وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشکر کرد و گفت: اگر شما به او نمى رسيديد آن طورى که اين آقا (يعنى دکتر بيمارستان) مى گفت زنم مرده بود.

من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل کردم و بعد به شوهر آن زن گفتم: جريان زن شما چه بوده است که آن سه نفر او را اين طور کتک زدند و بعد به خاطر کمکى که من به او کردم اين بلا را سر من و زنم درآوردند.

شوهر آن زن گفت: من امشب ديرتر به منزل رفتم وقتى وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطّلاعى از جريان او نداشتم تا آنکه نيم ساعت قبل اين آقا (يعنى دکتر بيمارستان) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز هم زنم حالى پيدا نکرده که بتواند جريان را نقل کند.

تا اينجا براى همه ى افراد موضوع کاملاً بغرنج بود و تنها کسانى که از جريان اطّلاع داشتند، زن من و زن آن مرد بود که متأسّفانه آنها هم هنوز حالى نداشتند که بتوانند جريان را نقل کنند بعلاوه دکتر مى گفت: چون به آنها ضربه ى مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سؤال کنيد، ديرتر حرف بزنند بهتر است.

بالأخره آن شب گذشت و جريان در ابهام کامل باقى بود تا آنکه صبح من از زنم که نسبتا حالش بهتر بود سؤال کردم: ديشب بعد از رفتن من چه شد که مجروح شدى و در آن کوچه ى بن بست افتادى؟

گفت: وقتى شما آن زن را برديد که به بيمارستان برسانيد و من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نقابدار پيدا شدند، اوّل يکى از آنها درِ دهان مرا گرفت که فرياد نکنم ولى من تلاش مى کردم که خودم را از دست آنها نجات بدهم.

يکى از آنها با چيزى که در دست داشت به سر من زد، من بيهوش شدم ديگر نفهميدم چه شد تا آنکه تازه قدرى بهوش آمده بودم که شما مرا در آن کوچه پيدا کرديد و به بيمارستان آورديد!

ملاحظه مى کنيد که باز هم موضوع از ابهامش بيرون نيامد.

شوهر آن زن هم وقتى از زنش سؤال مى کند که: چه شد تو مجروح شدى و در ميان آن کوچه افتادى؟ مى گويد: زنگ درِ منزل به صدا در آمد و گمان کردم که شمائيد در را باز کردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اوّل درِ دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در کوچه اى بردند من نفهميدم چه مى خواستند بکنند که دستشان از درِ دهان من کنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزى که در دستشان بود محکم به سر من کوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم.

در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت: متوجّه شديد بالأخره ديشب چه شد؟

گفتيم: نه.

گفت: بعد از جريان شما پنج زن جوان ديگر را به همين نحو زخمى کرده اند و به اين بيمارستان که مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصّصين علل جرائم بسيج شده اند و عجيب اين است که از هر کدام از اين مجروحين سؤال مى شود بر سر شما چه آمده آنها عين همين مطلبى را که زنهاى شما مى گويند گفته اند.

بالأخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستيم و هر چه افکارمان را روى هم ريختيم که ببينيم چرا اين بلاى مشترک به سر ما آمده چيزى متوجّه نشديم.

يکى از آنها گفت: من دلائلى دارم که «اجنّه» اين کار را کرده اند.

بقيّه خنديدند و گفتند: «اجنّه» چه دشمنى با ما داشته اند که ما هفت نفر را انتخاب کنند؟

من گفتم: لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده کنيم؟!

گفت: ببينيد يکنواختى حوادث و يک نحوه رفتار کردن با همه و نکشتن هيچ کدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه دليل بر اين است که اين کار بشر نبوده است.

من گفتم: اينها دليل نمى شود زيرا اوّلاً خيلى يکنواخت هم کارها انجام نشده بلکه مختصرا اختلافى هم داشته است.

ثانيا از کجا معلوم که بايد حتما کار «اجنّه» يکنواخت باشد و کار انسان نامنظّم باشد و از طرف ديگر «اجنّه» چه دشمنى با زنهاى ما داشته اند که اين کار را بکنند.

ديگرى گفت: من که مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بکشم يکى دو نفر ديگر هم که منجمله شوهر آن زنى بود که من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت کردند.

ولى من گفتم: بايد ريشه ى اين کار را به کمک پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به کيفر برسانم.

شما هم اگر با من موافقت کنيد بهتر است زودتر به هدف مى رسيم ولى آنها هر کدام به نحوى اظهار بى ميلى کردند.

حق هم داشتند زيرا ديده بودند که به خاطر رساندن يک مجروح به بيمارستان با من چه کرده بودند شيشه ى ماشينم را شکسته بودند خودم را مجروح کرده بودند.

و بالأخره ممکن بود اگر آنها هم وارد اين کار شوند به آنها هم صدمه اى وارد کنند.

امّا من مسأله را تعقيب کردم حدود ده شب در کوچه هائى که آنها اين عدّه را مجروح کرده بودند با اسلحه اى که از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چيزى دستگيرم نشد.

بالأخره نزديک بود مأيوس شوم که به فکرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى «شيخ عبدالمجيد» که استاد دانشگاه در روانشناسى است مشورت کنم.

روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم.

او به من گفت: آيا ممکن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم؟

گفتم: ترتيبش را مى دهم و لذا يکى دو روز معطّل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائى که در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت کنم آنها در يک جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤالاتى بکند.

محلّ ملاقات همين منزل بود در همين اتاق همه ى آنها نشسته بودند.

استاد دانشگاه که من تا آن روز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سؤالات را به ترتيب از اوّل کسى که دچار جريان شده بود پرسيد او زن جوانى بود که اوّل شب دچار حادثه شده بود و منزلش هم در کنار شهر مدينه ى منوّره بود.

بعد هم به ترتيب از يک يک آنها سؤال کرد تا آنکه آخرين آنها اتّفاقا زن من بود.

سؤال اوّلش اين بود که بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اوّل صبح تا وقتى که جريان اتّفاق افتاد چه مى کرديد؟

آنها همه را براى او نقل کردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت.

سؤال دوّم او اين بود که چگونه آن حادثه براى شما اتّفاق افتاد و چند نفر در کار شرکت داشتند؟

آنها هر کدام خصوصيّاتى را براى او نقل کردند و او نوشت.

سؤال سوّم اين بود که آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا کرده ايد؟

آنها هر کدام حالاتى را از خود نقل کردند که باز او آنها را نوشت و بعد گفت: من بايد در اين مطالب که نوشته ام سه روز مطالعه کنم و سپس نتيجه را به شما بگويم من که عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين مقدار طول بکشد به استاد گفتم: با اين ترتيب آنها ديگر فرار مى کنند و ممکن است به خاطر طول زمان موفّق به دستگيرى آنها نشويم.

استاد به من گفت: حالا هم موفّق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها کوشش کنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد که جبران ناپذير است.

گفتم: پس مطالعه ى سه روزه ى شما به چه درد مى خورد؟

گفت: اوّلاً از نظر علمى اهميّت زيادى دارد ثانيا احتمالاً شما کارى مى کنيد که «ارواح خبيثه» و يا «اجنّه» با آن مخالفند و شما را اذيّت کرده اند و اگر آن را ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد کرد.

من که آن وقت اين حرفها را خرافى مى دانستم خنده ى تمسخرآميزى کردم و گفتم: من که تا آخرين قطره ى خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم که فرار مى کردند و لذا حتّى احتمال هم نمى دهم که آنها «اجنّه» و يا چيز ديگرى از اين قبيل باشند.

استاد گفت: پس احتياج به جواب من نداريد؟ ولى من به شما توصيه مى کنم که بيش از اين، اين کار را تعقيب نکنى که ناراحتت مى کنند.

دوستانى که زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متّفقا گفتند: ولى ما تقاضا داريم که جواب را به ما بدهيد و حتّى يکى دو نفر از آنها هم او را در اينکه اين کار ممکن است از «اجنّه» صادر شده باشد تأييد کردند.

به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينکه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت کرده بودم پشيمان بودم تا آنکه سه روز گذشت.

استاد دانشگاه به من مراجعه کرد و گفت: حاضرم در جلسه ى ديگرى که شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه ى مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم.

من گفتم: بسيار خوب باز هم در منزل ما جلسه تشکيل شود ولى چون کار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى کنم تا شما با آنها حرف بزنيد.

گفت: دير مى شود اگر شما همين امروز اقدام نمى کنيد که جلسه تشکيل شود من خودم آنها را جمع مى کنم و مطلب را به آنها مى گويم.

گفتم: نه من وقت ندارم، شما خودتان اين کار را بکنيد.

(امّا حقيقت مطلب اين بود که من وقت داشتم ولى چون حرفهاى او را خرافى مى دانستم نمى خواستم در جلسه ى او حاضر شوم و وقت خود را ضايع کنم).

او وقتى از من جدا مى شد آهى کشيد و به من گفت: جوان تو حيفى خودت را به خاطر نادانى و سرسختى بيچاره مى کنى.

من اهميّت ندادم او ظاهرا همان روز در منزل خودش جلسه اى تشکيل مى دهد و طبق آنچه يکى از دوستان که زنش دچار جريان شده بود مى گفت:

او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع را بعد از حادثه مشترک مى دانست.

امّا موضوعات مشترکى که براى آنها قبل از حادثه اتّفاق افتاده بود اين بود که:

۱ ـ همه ى آنها روز قبل از حادثه در منزل، يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا به خاطر عقائد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حدّى تشکيل داده بودند و از صبح تا شب على الدّوام مى خنديدند.

۲ ـ آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده بودند و حتّى هيچ کدام يادشان نبود که حتّى براى يک مرتبه «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» گفته باشند.

۳ ـ صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده بودند و تا شب وقت حادثه غسل نکرده بودند.

۴ ـ غذاى خوشمزه اى تهيّه کرده بودند و زياد خورده بودند و معده ى آنها کاملاً سنگين بوده است.

۵ ـ به درِ خانه ى آنها فقرائى که بعضى از آنها اظهار کرده بودند از اشراف (سادات) هستيم آمده بودند آنها با آنکه امکانات داشتند جواب مثبتى به آنها نداده بودند و بلکه به آنها جسارت هم کرده بودند.

او معتقد بود که يا همه ى اينها دست به دست هم داده و اين حادثه را براى آنها بوجود آورده و يا بعضى از اينها در جريانى که اتّفاق افتاده مؤثّر بوده است و حتما اين کار مربوط به «اجنّه» است!

امّا موضوعات مشترکى که بين آنها در وقت حادثه بوده عبارت است از:

۱ ـ همه ى آنها سه نفر جوان را مى ديدند که نقاب دارند و به آنها حمله مى کنند.

۲ ـ در اوّلين برخورد با ضربه اى که به سر آنها وارد مى کردند آنها را بيهوش مى نمودند و بعد آنها را به جاى دور دست مى انداختند.

۳ ـ همه ى ضربه ها به سر آنها وارد شده و هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است.

۴ ـ با آنکه تقريبا ضربه هائى که به سر آنها وارد شده عميق بوده است آنها دچار آسيب مهلکى نشدند.

۵ ـ همه ى آنها اظهار مى کردند که وقتى آن جوانها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و هيچ کدام از آنها صداى آن جوانها را نشنيده بودند.

۶ ـ همه ى آنها اظهار مى کردند که وقتى آن جوانها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى زدند به قدرى دستها و بدنشان لطيف بود که ما احساس فشار بر بدنمان نمى کرديم.

۷ ـ با آنکه زنها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفّتى از طرف جوانها نسبت به آنها مى رفت در عين حال با هيچ يک از آنها عمل منافى عفّت انجام نداده بودند.

او معتقد بود که اين دلائل ثابت مى کند که عاملين آن جريان «ارواح» يا «اجنّه» بوده اند که به صورت جوانهائى در آمده اند.

امّا موضوعاتى که بعد از حادثه براى همه ى آنها اتّفاق افتاده بود:

۱ ـ به همه ى آنها يک حالت ضعف و رخوت عجيبى دست داده بود که خود آنها آن را مربوط به خونى که از آنها رفته بود مى دانستند.

ولى از نظر طبيعى نبايد پس از ده روز که از حادثه گذشته براى زنهاى جوانى که مى توانند زودتر از اين آن ضايعه را جبران کنند ادامه داشته باشد.

۲ ـ آنها در حال حزن عجيبى بودند که در اين مدّت ده روزه حتّى يک تبسّم هم نکرده بودند.

۳ ـ در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند.

۴ ـ حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود که با هر صدائى از جا مى پريدند.

۵ ـ رنگ آنها بيشتر از آنچه توقّع مى رفت زرد شده بود و روزبروز بدتر مى شدند.

و لذا شوهرهاى زنهائى که مبتلا به اين حادثه شده بودند خيلى زياد اصرار داشتند که اگر ممکن است اين موضوع پيگيرى شود تا زنهايشان از اين حالات بيرون بيايند.

امّا من با سرسختى عجيبى اينها را تصادفى تصوّر مى کردم و مى گفتم: اينها خرافات است هر کسى که ضربه ى مغزى مى خورد ضعف دارد در خواب فرياد مى زند، رنگش زرد مى شود، ترس بر او مستولى مى گردد و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتيها حال حزن خواهد داشت.

و لذا تصميم گرفتم که از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا کنم حتّى يک روز به شهربانى رفتم و به رئيس پرخاش کردم که مدينه ى منوّره ناامن نبوده شما چرا اين سه نفر را که اين طور با جمعى رفتار کرده اند پيدا نمى کنيد تا آنها مجازات شوند.

رئيس شهربانى به من گفت: ما در تعقيب آنها بوده ايم حتّى در روزنامه ها و مجلاّت اعلام کرده ايم که مردم آنها را دستگير کنند ولى چه کنيم کوچکترين ردپائى از آنها مشاهده نمى شود.

آن استاد دانشگاه که بعدا معلوم شد تسخير جنّ هم دارد به دوستان گفته بود که من جنهايم را احضار کرده ام و از آنها درباره ى اين موضوع تحقيق نموده ام آنها مى گويند: اين عمل را سه نفر از جنهائى که شيعه بوده اند و با ما سنّيها مخالفند انجام داده اند!

استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود: چرا آنها اين هفت نفر از زنهاى سنّى را انتخاب کرده اند و به بقيّه اهل سنّت اذيّت وارد نکرده اند.

در جواب، جنهاى آقاى استاد دانشگاه گفته بودند:

چون آن روزى که شب بعدش آن جريان اتّفاق مى افتد روز عاشورا بوده و شيعيان عزادار بوده اند و بخصوص شيعيان از «اجنّه» مجلس عزا در محلّهائى که آن زنها زندگى مى کرده اند داشته اند و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده اند و آنها زياد مى خنديدند به سه نفر جوان از «اجنّه» مأموريّت مى دهند که آنها را تنبيه کنند.

استاد دانشگاه گفته بود من به آنها گفتم آنها که تقصيرى نداشتند.

اوّلاً عزادارى شيعيان «اجنّه» را نمى ديدند.

و ثانيا از عاشورا خبرى نداشتند (چون اهل سنّت بخصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما يک افرادى را به صورت فقراء به درِ خانه شان فرستاديم ولى آنها در عوض آنکه از خنده و خوشحالى دست بردارند بعضى از آنها زبانا و بعضى عملاً به حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام توهين هم کرده بودند!

و تا آنها از اين عملشان توبه نکنند رنگشان رو به زردى مى رود و اين حالات مشترک، آنها را رنج مى دهد.

لذا استاد دانشگاه اصرار داشت که آنها هر چه زودتر توبه کنند تا حالشان خوب شود بعضى از آنها بدون آنکه جريانشان را براى کسى نقل کنند نزد شيعيان در محلّه ى نخاوله رفته بودند و پولى براى عزاداران «سيّدالشّهداء» داده بودند و توبه کرده بودند.

امّا من همچنان اين مسائل را توجيه مى کردم و حتّى به استاد دانشگاه يک روز گفتم: مثل اينکه تو شيعه هستى و به اين کلک مى خواستى از اين موقعيّت استفاده کنى و اين عدّه را با شيعيان مرتبط نمائى.

او از من ترسيد و گفت: به خدا قسم من شيعه نيستم اين آن چيزى بود که من فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فهميد مبادا جريان را به پليس بگوئى که تو هم ديگر نمى توانى ضررها را جبران کنى و هم من با اين همه محبّتى که به شما بدون تقاضاى مزدى کرده ام در ناراحتى مى افتم.

گفتم: شما که جن داريد مى توانيد از آنها کمک بگيريد!

او هر چه التماس کرد من توجّه نکردم و چون در آن مدّت با پليس همکارى کرده بودم و آنها به من اعتماد پيدا کرده بودند جريان را به آنها گزارش کردم رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت: تو بد کردى که مسأله را در حضور افسرها و بخصوص افسر نگهبان عنوان کردى زيرا او خيلى متعصّب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب کنم و اگر صبر مى کردى تا ببينيم اگر حال آن زنها خوب شد و تنها زن تو مريض باقى ماند معلوم مى شود جريان صحّت داشته و چه اشکالى دارد که به خاطر رفع کسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى «حسين بن على» عليه السلام بدهى!

من عصبانى شدم گفتم: مثل اينکه شما هم از اين بدعتها بدتان نمى آيد اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى که مذهب رسمى آن وهّابيت است منافات دارد!

رئيس شهربانى زنگى زد، يک نفر پليس آمد، اوّل به او دستور داد که فلان استاد دانشگاه را به اينجا دعوتش کنيد و بعد گفت: اسلحه ى اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه ى خودم به اينجا راه ندهيد.

بالأخره آن روز اسلحه را از من گرفتند و مرا از شهربانى بيرون نمودند من به منزل رفتم شب تا صبح براى دردسر درست کردن براى استاد دانشگاه و رئيس شهربانى و آن عدّه که پول به شيعيان داده بودند نقشه مى کشيدم عاقبت فکرم به اينجا رسيد که نزد قاضى القضات مدينه بروم و از همه ى آنها شکايت کنم و جريان را از اوّل تا به آخر به او بگويم او قدرت دارد که حتّى رئيس شهربانى را هم تعقيب کند بخصوص که آن روز وقتى شنيدم که استاد دانشگاه مسافرت کرده و اين دستور رئيس شهربانى براى نجات او از محکمه بوده است بيشتر عصبانى شدم و مستقيما به درِ خانه ى «قاضى القضات» رفتم او تصادفا در منزل نبود، به خدمتگزارش گفتم: فردا به محضرشان مشرّف مى شوم.

دوباره شب را به منزل رفتم و در اتاق خوابم استراحت کرده بودم و از فکر اذيّت اين عدّه بيرون نمى رفتم که ناگهان ديدم شخصى وارد اتاق خواب من شد اوّل فکر کردم زنم از اتاق بيرون رفته و حالا برگشته است ولى وقتى به او نگاه کردم ديدم مرد قوى هيکلى است که با حربه ى مخصوصى مى خواهد به من بزند من فکر کردم اين يکى از همان جوانهائى است که آن زنها را مجروح کرده از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم: بدبخت تا امروز که اسلحه داشتم از ترس به سراغم نيامدى حالا مى دانم با تو چه بکنم ولى او فقط يک دستش را دراز کرد و وقتى دستش نزديک من آمد بزرگ شد تا جائى که هر دو پاى مرا به يک دست گرفت و به قدرى فشار داد که من از حال رفتم وقتى بهوش آمدم صبح شده بود پاهايم درد شديدى مى کرد زنم به من گفت: چه شده جريان را به او گفتم.

او گفت: خواب بدى ديده اى حالا از جا برخيز تا من بشارتى به تو بدهم هر چه کردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم.

به او گفتم: بشارتت چيست بگو؟

گفت: من علّت کسالت خود را پيدا کرده ام و آن اين است که روز قبل از جريان آن شب فقير سيّدى به درِ خانه ى ما آمد و از من چيزى درخواست کرد من چون از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم و فوق العاده خوشحال بودم و حتّى گاهى مى رقصيدم به او اعتنائى نکردم او به من گفت: امروز عاشورا است شيعيان براى «حسين بن على» عليه السلام عزادارى مى کنند چرا تو اين قدر خوشحالى؟ به او گفتم: خفه شو و چند جمله جسارت به «حسين بن على» عليه السلام و شيعيان کردم او مرا نفرين کرد و رفت که شب آن اتّفاق افتاد.

ولى ديروز دم غروب همان سيّد فقير را ديدم از او عذرخواهى کردم او به من گفت: اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادارى «سيّدالشّهداء» بدهى شفا خواهى يافت.

من به گمان آنکه آن دوستان به زنم اين کلک را زده اند و او اين دروغ را جعل کرده که مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد کنند سيلى محکمى به صورت زنم زدم و به او گفتم: ديگر اين دروغها را به من نگوئى.

ولى بعد پشيمان شدم بخصوص که من تمام آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى کردم.

پاهايم هم به خاطر اين عصبانى شدن بود و يا علّت طبيعى ديگرى داشت دردش شديدتر شد.

من از طرفى فرياد مى زدم و زنم به خاطر کتکى که خورده بود گريه مى کرد بالأخره طاقت نياوردم به او گفتم: مرا هر چه زودتر به مريضخانه برسان او مرا به مريضخانه برد دکتر گفت: پاهاى شما مثل اينکه ضربه ى شديدى خورده و خون از جريان افتاده اگر موفّق بشويم با ماساژ خون را به جريان بيندازيم درد پاى شما رفع مى شود.

آنها آن روز پاهاى مرا تا شب ماساژ دادند ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد دکتر معالجم گفت: شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد ممکن است در معالجه اش مؤثّر باشد.

من جريان را به او گفتم او گفت: شما ترسيده ايد!

چيزى نيست، خيالم راحت شد، ولى دردپا مرا بى طاقت کرده بود قرصهاى مسکن ابدا تأثيرى نداشت اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم يا آنکه بيدار بودم ديدم درِ اتاق بيمارستان باز شد اين دفعه سه نفر نقابدار وارد اتاق شدند پرستار هم ايستاده بود!

امّا مثل اينکه او آنها را نمى ديد!

اوّل يکى از آنها صورتش را باز کرد ديدم اين همان مردى است که شب قبل پاهايم را فشار داده بود.

به من گفت: تا به حال با شماها حرف نمى زديم چون مردمى که تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد ولى حالا مجبوريم به تو چند چيز را بگوئيم.

اوّلاً ما همان سه نفرى هستيم که به خاطر جسارتى که آن هفت نفر زن به عاشورا و «حسين بن على» عليه السلام کرده بودند آنها را تنبيه کرديم.

ثانيا بدان که پاهاى تو ولو توبه کنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نکنند تو از بين مى روى.

در اين بين آن دو نفر نقابها را از صورت برداشتند و آن شخصى که با من حرف مى زد به يکى از آنها گفت: و حالا به خاطر آنکه زنش را سيلى زده و هم موضوع را درست باور نمى کند يک دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد تا ديگر پا نداشته باشد که عقب اين کارها بدود و دست هم نداشته باشد که سيلى به صورت زنش بزند.

آنها دست مرا فشار دادند من داد کشيدم.

پرستار با آنکه در تمام اين مدّت در مقابلم ايستاده بود مثل اينکه از خواب بپرد گفت: چه شده و تا او نزديک تخت من آمد من از حال رفته بودم.

وقتى بهوش آمدم ديدم طبيب بالاى سرم ايستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى دهد و دستهايم هم مثل پاهايم درد مى کند وقتى جريان را به طبيب گفتم.

پرستارم گفت: پس چرا من کسى را نديدم.

من به طبيب اصرار کردم دست و پاى مرا قطع کنيد تا من از درد راحت بشوم.

طبيب گفت: ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم اگر فائده اى نکرد بعد آن کار را خواهيم کرد!

به هر حال حدود بيست روز اطبّاء براى معالجه ى من تلاش کردند علاوه بر آنکه نتيجه اى نداشت روزبروز دست و پايم بدتر مى شد و کم کم مثل اينکه رگهاى دست و پاى مرا قطع کنند از همين جائى که ملاحظه مى کنيد سياه شده و اطبّاء تجويز کردند که آنها را يکى پس از ديگرى قطع کنند و مرا به اين روز بنشانند!

چند شب قبل از آنکه از بيمارستان بيايم و تقريبا جاى زخمم بهبود پيدا کرده بود خيلى نگران وضع خودم بودم که حالا وقتى با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه بکنم زنم به من گفت: من تو را تا اين حد لجباز نمى دانستم بيا قبول کن که مقدارى پول نذر عزادارى «حسين بن على» عليه السلام نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود.

گفتم: مانعى ندارد پولى براى آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم که مجلس عزائى براى حضرت «حسين بن على» عليه السلام ترتيب بدهيد و براى رفع کسالت من دعاء کنيد.

آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا کرده بودند و متوسّل به حضرت «اباالفضل» عليه السلام شده بودند من از اين توسّل اطّلاعى نداشتم شب در عالم رؤيا حضرت «اباالفضل» عليه السلام را ديدم که به بالين من آمده اند و مرا به خاطر آنکه آنها براى من توسّل کرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگى خوبى را که مى بينيد دارم اين بود قضيّه ى من.

من به او گفتم: شما با اين کرامتى که از عزادارى حضرت «سيّدالشّهداء» ديده ايد چرا شيعه نمى شويد؟

گفت: هنوز حقّانيّت مذهب شيعه برايم ثابت نشده ولى به عزادارى براى «حسين بن على» خيلى عقيده دارم و در ايّام عاشورا خودم مجلس ذکر مصيبت تشکيل مى دهم و از شيعيان دعوت مى کنم که در آن مجلس اجتماع کنند اميد است که اگر حقّ با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم.

و اينکه قصّه ام را براى شما نقل کردم براى اين بود که به شيعيان علاقه دارم و وقتى لباس شما را ديدم و دانستم شيعه هستيد ميل پيدا کردم که قضيّه ام را براى شما نقل کنم.

من به او گفتم: مايليد مقدارى از دلائل حقّانيّت مذهب شيعه را براى شما بگويم.

گفت: مانعى ندارد، ولى اين را بدانيد که من همان آدم لجباز آن زمانها هستم!

گفتم: شما از لجبازى خيرى نديده ايد؟

گفت: حالا شما دلائلتان را بفرمائيد اگر من الآن شيعه نشوم و اگر اين مذهب حقّ باشد در آينده برايم مفيد خواهد بود.

من هم چند دليل قطعى مثل «قضيّه ى غدير خم» و «اعلميّت حضرت على بن ابيطالب عليه السلام بر سائر صحابه» و «عصمت آن حضرت» و اينکه چون «همه به او در علم و معارف و احکام محتاج بودند ولى او به کسى احتياج نداشت پس دليل است که او امام همه است» نقل کردم و او را به فکر تحقيق بيشترى از مذهب تشيّع انداختم و پس از آنکه از من پذيرائى مختصرى کرد و از من تعهّد گرفت که قصّه را براى کسى در مدينه نقل نکنم با او خداحافظى کردم و از او جدا شدم و ديگر او را نديدم.

شايد بعضى از خوانندگان محترم اين قصّه را باور نکنند و فکر کنند اينها خيالاتى بوده که عارض به يک جوان سنّى شده و به اصطلاح راويش سنّى بوده است و الاّ «جنّ» چگونه ممکن است شيعه باشد! عزادارى کند! و آيا اساسا «جنّ» چيست و يا او وجود دارد يا خير؟

من خودم قصّه اى دارم که تا آن جريان اتّفاق نيفتاده بود فقط تعبّدا معتقد بوجود «جنّ» بودم يعنى چون در قرآن و روايات متواتره اى نام «جنّ» را برده بودند و او را معرّفى کرده بودند من به آن عقيده داشتم.

ولى بعد از اين قضيّه اعتقاد علمى و يقين واقعى بوجود «جنّ» پيدا کردم.

که اگر نگوئيد از موضوع سرگذشت سفر پرت شدى دوست دارم آن قضيّه را در همين جا نقل کنم زيرا در اوائل اين کتاب گفته ام من مايلم بيشتر در اين کتاب به مطالب علمى بپردازم و مقيّد به سرگذشت سفر نيستم لذا اين قضيّه را هم براى شما نقل مى کنم، مفيد است و اعتقادش را زياد مى کند.

در سال ۱۳۸۹ هجرى قمرى با جمعى از رفقاى اهل علم به آذربايجان رفته بوديم در تبريز دوستى به نام حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ اسماعيل سرابى» (حسين زاده) که از علماء بزرگ و اهل معنى تبريزند و در «سردرود» زندگى مى کنند و بسيار معروفند داشتيم.

در آن سفر به منزل ايشان وارد شديم اوّل شب بود ايشان به ما گفتند که: شما خوب وقتى به منزل ما آمديد زيرا سه ماه بود که «اجنّه» منزل ما را مورد حمله قرار داده بودند و با پرتاب سنگ و اذيّتهاى ديگر ما را رنج مى دادند ولى سه شب است که آنها از اين کار دست کشيده اند.

من گفتم: اگر ممکن است قضيّه را براى ما نقل کنيد ايشان هم قضيّه ى حملات «اجنّه» را مفصّلاً با جميع خصوصيّاتى که اتّفاق افتاده بود براى ما نقل کردند تا آنکه شب به نيمه رسيد معظّم له در اتاقى که چراغ شبخواب نسبتا پر نورى روشن بود جاى خواب ما را انداختند و ما استراحت کرديم من با آنکه ترسى ندارم و جدّا آن شب هم نمى ترسيدم ولى چون به اين سرگذشت عجيب فکر مى کردم خواب از سرم پريده بود.

از صداى نفس کشيدن رفقا پيدا بود که آنها خوابيده اند من هم چشمم را روى هم گذاشته بودم که خوابم ببرد.

هواى تبريز مقدارى سرد بود و لازم بود حتّى در اتاق موقع خواب، لحاف رويمان بکشيم من همان طورى که چشمهايم روى هم بود و به فکر خواب بودم ناگهان متوجّه شدم مثل آنکه کسى از طرف پا لحاف را از روى من برداشته است. من وحشتزده از جا برخاستم لحاف هم فورا روى پاهاى من افتاد و کسى را نديدم با خودم فکر کردم که شايد چون از سرشب از جن در مجلس زياد حرف به ميان آمده من خيالاتى شده ام و با آنکه يقينا ديدم لحاف بلند شده بود خود را تخطئه کردم و گفتم: حتما اشتباه مى کنم، باز خوابيدم ولى اين دفعه چشمم باز بود و ششدنگ حواسم را به قسمت پائين لحاف داده بودم که باز ديدم لحاف به مقدار يک متر از روى من بلند شد اين دفعه با ترس عجيبى از جا برخاستم و نشستم دوباره لحاف روى من به همان ترتيب افتاد و کسى را هم نمى ديدم ديگر تا صبح از ترس نخوابيدم ظاهرا بعد از يکى دو ساعت که از اين جريان گذشته بود همان طور که نشسته بودم خوابم برده بود و صبح آقاى «حاج ميرزا اسماعيل» صبحانه آورده بودند بدون آنکه من چيزى به ايشان بگويم به ما گفتند: باز «اجنّه» ديشب آمده بودند و به اتاق ما سرى زدند و رفتند من به ايشان جريان خودم را گفتم معظّم له گفت: خدا کند دوباره آنها برنامه ى گذشته را تکرار نکنند.

حالا شما شايد بگوئيد چرا قصّه ى ايشان را نقل نمى کنى من هم مى خواستم که پيشنهاد از طرف شما باشد الآن مشروح آن را از زبان خودشان نقل مى کنم زيرا پس از چند سال که دوباره معظّم له را ديدم به ايشان گفتم: مايلم سرگذشت «اجنّه» را نقل کنيد تا ما آن را ضبط کنيم و بعد از زبان خودتان در کتاب بنويسيم.

ايشان در آن موقع به مشهد آمده بودند به منزل ما آمدند با حضور جمعى قصّه شان را اين طور نقل کردند:

ضمنا توجّه به اين نکته لازم است که ترس از «اجنّه» به هيچ وجه عقلائى نيست زيرا خداى تعالى مطمئنا نمى گذارد که آنها به ما اذيّتى وارد کنند مگر آنکه خودمان به سوى آنها برويم و با آنها رفاقت کنيم و يا با تسخير، به آنها اذيّتى وارد نمائيم که طبيعى است در اين صورت آنها هم به فکر تلافى بر مى آيند و ما را اذيّت مى کنند و يا شياطين آنها وقتى تسلّط پيدا کردند با اوليائشان از طريق وسوسه اغوائمان خواهند کرد. ايشان گفتند:

در مورّخه ى ۱۳۸۹ قمرى ماه رجب در «سردرود تبريز» که تقريبا ۱۲ کيلومترى تبريز است ما زندگى مى کنيم آن شب به مناسبت عيد سعيد مبعث «پلو» درست کرده بوديم.

در آن شب بچّه ى کوچکى داشتيم که او غذائى را که ما درست کرده بوديم دوست نداشت و به ما گفت: من يک تخم مرغ آب پز براى خودم درست مى کنم و مى خورم ما هم گفتيم: مانعى ندارد به او يک تخم مرغ داديم او برد در آشپزخانه روى چراغ گذاشت و برگشت که بپزد پس از چند دقيقه که مراجعه کرد ديد ظرفى که تخم مرغ در او بوده روى چراغ هست ولى تخم مرغ در آن ظرف نيست!

کسى هم آنجا نرفته بود بلکه در حقيقت ما کسى را نداشتيم که آنجا برود ما آن شب خيلى متحيّر شديم!

اين چه جريان است! کسى که آنجا نرفته! حتّى گربه هم آنجا راه نداشت!

بالأخره آن شب با حال تحيّر بر ما گذشت و ما فکر نمى کرديم که اين کار «اجنّه» باشد.

صبح آن شب حدود ساعت ۸ صبح ديديم سنگى با شدّت به داخل منزل پرتاب شد اوّل با خودمان فکر مى کرديم که بچّه ها از ميان کوچه آن سنگ را پرتاب کرده اند.

دقيقا يک ربع ساعت گذشت باز سنگ دوّم پرتاب شد به همين ترتيب در هر يک ربع ساعت يک سنگ به داخل منزل مى افتاد ما ناراحت شديم گفتيم: چرا همسايه ها اين طور مى کنند تعقيب کرديم به درِ خانه ى همسايه ها (البتّه همسايه هاى آن طرفى که سنگ از آن طرف مى آمد) رفتيم و به آنها گفتيم شما چرا اين طور مى کنيد! جلو بچّه هايتان را بگيريد نگذاريد سنگ به خانه ى ما بيندازند!

آنها قسم خوردند که بچّه ها نيستند و ما سنگ به خانه ى شما نمى اندازيم.

بالأخره تا ساعت ۱۰ شب هر چند دقيقه يک سنگ پرتاب مى شد! صحن حيات پر از سنگ شده بود! ولى اين سنگها به کسى و يا به چيزى که بشکند نمى خورد بلکه همه ى آنها جلو اتاقى که در آن چاه بود مى افتاد!

کم کم افراد خصوصى از مردم محل متوجّه جريان شده بودند يکى از دوستان اوّل شب به من گفت: اجازه مى فرمائيد که من به پشت بام بروم و ببينم از کجا سنگ پرتاب مى شود؟

من به او گفتم: مانعى ندارد او روى پشت بام رفت پس از چند دقيقه با وحشت زدگى عجيبى برگشت و گفت: يک سنگ مثل گلوله از کنار گوش من عبور کرد من ترسيدم و پائين آمدم!

ساعت ۱۰ شب ما چراغها را خاموش کرديم که بخوابيم ديديم که ديگر پرتاب سنگ قطع شد و تا صبح سنگ نمى افتاد.

ولى صبح از نيم ساعت به آفتاب مانده باز پرتاب سنگ شروع شد و مرتّب ما سنگ باران مى شديم خلاصه روز دوّم هم مثل روز قبل تا شب سنگ مرتّب به منزل ما مى باريد و تا چراغ را خاموش کرديم آنها هم پرتاب سنگ را قطع کردند. روز سوّم يک عدّه به منزل ما آمدند و گفتند: شما خوب است از همسايه ها به پاسگاه ژاندارمرى شکايت کنيد.

گفتم: من که از کسى چيزى نديده ام تا از او شکايت کنم.

ولى آنها اصرار کردند من گفتم: فقط مى توانم بگويم که از طرف شرق سنگ مى آيد و من اسم کسى را نمى نويسم.

گفتند: مانعى ندارد.

من فقط همين مطلب را نوشتم و به پاسگاه فرستادم بلافاصله از طرف پاسگاه چند نفر مأمور آمدند و صاحبان منزلى که طرف شرق منزل ما بودند گرفتند و به پاسگاه براى استنطاق بردند.

من بلافاصله يک نفر را فرستادم و گفتم: من از آنها شکايت ندارم آنها را آزاد کنيد و بالأخره نگذاشتم آنها در آنجا بمانند.

تا آنکه روز چهارم شد رئيس پاسگاه و پرسنلش و عدّه اى از اهالى محل حدود چهارصد نفر در منزل ما جمع شدند و مشغول تحقيق از چگونگى پرتاب سنگ گرديدند!

يعنى رفتند بالاى بام و تا جائى که اگر يک دست قوى سنگ مى انداخت چه شعاعى داشت همان حدودها را کنترل کردند ولى در عين حال سنگ پرتاب مى شد.

عدّه اى از مردم با صداى بلند فحش مى دادند به کسى که سنگ مى اندازد و او را تهديد مى کردند و مى گفتند: اگر به دست ما بيفتى چنين و چنان مى کنيم ولى سنگ در عين حال پرتاب مى شد.

در اين بين شخصى از خارج منزل وارد شد و به رئيس پاسگاه که ميان منزل نشسته بود گفت: شما بى جهت مردم را اذيّت نکنيد اينها از طرف مردم نيست بلکه از طرف «اجنّه» است.

رئيس پاسگاه عصبانى شد و گفت: چرا شما نمى گذاريد که مردم دشمنشان را پيدا کنند اين افسانه ها چيست؟!

در همين بين که داشت با آن مرد تازه وارد حرف مى زد يک سنگ پرتاب شد و ميان دو پاى رئيس پاسگاه افتاد و يک سنگ ديگر هم از مقابل او عمودى از زمين بلند شد و بالا رفت و باز به همان محلّ قبلى به زمين افتاد! او ترسيد!

در اينجا من سؤال کردم که: اين سنگها آيا به کسى هم اصابت مى کرد؟

ايشان فرمودند: ابدا.

با اينکه آن روز منزل ما پر از جمعيّت بود و مرتّب سنگ پرتاب مى شد در عين حال به هيچ وجه به کسى نمى خورد و موجب اعجاب همه ى مردم شده بود.

بالأخره رئيس پاسگاه متوجّه شد که اين جريان طبيعى نيست و به ما و مردم محل گفت که: من فقط مى توانم گزارش اين جريان را به ژاندارمرى کلّ تبريز بدهم و به آنها بگويم که اين چنين جريانى در چنين محلّى اتّفاق افتاده و الاّ از من هيچ کار بر نمى آيد و رفت!

سپس همان کسى که به رئيس پاسگاه گفته بود اينها از طرف «اجنّه» است به ما گفت: من چيزى مى نويسم که آنها آرام شوند.

ولى وقتى شروع به نوشتن آنها کرد سنگ بيشتر شد و بلکه در اين چند روز آنها هر چه سنگ مى انداختند فقط در داخل منزل مى افتاد و به جائى نمى خورد و خسارتى ببار نمى آورد ولى از وقتى که اين آقا مشغول نوشتن آن چيزها شد سنگها را به شيشه ها زدند و تمام شيشه ها را خرد کردند سنگها وقتى به شيشه مى خورد مثل گلوله شيشه ها را سوراخ مى کرد و به داخل اتاق مى افتاد.

بچّه ها که در داخل اتاق بودند از ترس مثل بيد مى لرزيدند، رنگشان زرد شده و همه ى آنها در گوشه اى دور هم جمع شده بودند.

من به ياد فرزندان حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام در وقتى که دشمن به آنها هجوم کرده بود افتادم خيلى از اين منظره ناراحت شدم و گريه کردم.

لذا آنها را فورا به منزل برادر زنم که دائى آنها بود فرستادم تا بيشتر از اين نترسند بعد از آن مردم همه رفتند.

بالأخره وقتى من ديدم در داخل اتاق سنگ زيادى جمع شده يکى از سنگها را برداشتم و از اتاق بيرون انداختم که بلافاصله باز همان سنگ را به داخل اتاق برگرداندند.

شب من هم به منزل برادر زنم رفتم که آنجا استراحت کنم ديدم آنجا را هم سنگ مى اندازند و پنج قطعه از شيشه هاى منزل او را هم شکستند!

در اين بين مردم دعانويسهاى مختلفى را مى آوردند و معرّفى مى کردند ولى از کسى کارى بر نمى آمد.

تا آنکه کسى را معرّفى کردند و گفتند: ايشان در اين کار کاملاً مسلّطند شما خوب است به ايشان مراجعه کنيد.

من با يکى از دوستان که در همان محل روضه خوانى مى کرد نزد آن فرد رفتيم.

ضمنا ما هر چه دعاء و يا سوره هاى قرآن مثل سوره ى ياسين و يا آيه الکرسى را مى خوانديم هيچ اثرى نداشت.

من در اينجا سؤال کردم که: آيا آنها غير از سنگ انداختن در اين مدّت کار ديگرى هم مى کردند؟

فرمودند: نه در آن چند روز اوّل فقط سنگ مى انداختند و چيز ديگر پرتاب نمى کردند و حتّى کار ديگرى هم نمى کردند.

به هر حال به منزل آن آقا رفتيم و جريان را برايش شرح داديم.

گفت: چيزى نيست من اين کار را درست مى کنم ولى شما بايد مقيّد باشيد که از اين به بعد کارهائى که اينها انجام مى دهند به کسى نگوئيد تا لج نکنند.

ما هم قبول کرديم.

ايشان اجنّه اى را که در اختيار داشتند در مقابل ما احضار کردند.

يعنى کاسه ى پر از آبى را وسط گذاشتند و پرده اى را روى آن کشيدند و چهار طرف پرده را روى دامن ما چند نفر که حاضر بوديم دادند و گفتند: آن را طورى نگه داريد که به داخل آب نيفتد.

و خلاصه دو نفر از «اجنّه» را احضار کردند که ما آنها را زير چادر مى ديديم.

پس از چند لحظه که با آنها حرف زد و من صداى آنها را هم مى شنيدم ولى معنى حرفهايشان را نمى فهميدم و او ترجمه مى کرد و گفت: شما آنها را اذيّت کرده ايد و تا جائى که برايشان امکان دارد با شما لجبازى خواهند کرد! و آنها يهودى هستند! ولى در عين حال من اميدوارم با حول و قوّه ى الهى جلو آنها را بگيرم باز هم تأکيد مى کنم شرطش اين است که به کسى کارهاى آنها را نگوئيد.

او راست مى گفت ما کارهائى که اينجا صحيح نيست بگويم عليه آنها انجام داده بوديم ضمنا فراموش کردم بگويم قبل از آنکه آن آقا به ما وعده ى انجام اين کار را بدهد روى قطعه کاغذى چيزهائى را نوشت و بعد از من سؤال کرد و گفت: شما چند فرزند داريد؟

گفتم: سه فرزند.

گفت: ببين نام آنها و ترتيب آنها را درست نوشته ام و بعد همان کاغذى را که قبلاً نوشته بود جلو من گذاشت ديدم درست است.

يعنى اسامى آنها را به ترتيب سن نوشته است و بعد باز هم روى کاغذ ديگرى چيزهائى نوشت و از من پرسيد: شما چند تا برادر داريد؟

گفتم: من پنج برادر دارم کاغذ دوّمى را جلو من گذاشت و گفت: ببين اسامى آنها را هم به ترتيب سن درست نوشته ام.

عجيب اين بود که حتّى سن آنها را هم درست نوشته بود با آنکه او هيچ آشنائى قبلى با من نداشت و حتّى نمى دانست که امروز من نزد او مى روم.

سپس به من گفت: مى دانى چرا من اين اعمال را انجام مى دهم؟

گفتم: نه.

گفت: براى آنکه تو بدانى من حقّه باز نيستم کارهائى که مى خواهم بکنم علم است حقّه بازى نيست براى اطمينان شما اين را به شما گفتم:

بالأخره از من پانصد تومان گرفت و گفت: اگر ديگرى بود دو هزار تومان حقّ الزحمه مى گرفتم ولى شما چون اهل علم هستيد فقط پانصد تومان مى گيرم ما هم قبول کرديم.

پول را به ايشان داديم به من گفت: عصر بيائيد و دعاها را بگيريد.

وقتى عصر همان روز آنجا رفتيم چهار لوحه ى فلزى نوشته بود به من داد و گفت: اينها را در چهار گوشه ى منزل دفن مى کنيد و يک چيز ديگرى هم نوشته بود که آن را در ميان پارچه اى کرده بود و سنجاقهاى زيادى به او زده بود و گفت: اين را هم در ميان آستانه ى در بايد دفن کنيد.

ولى چون اين اهميّت زيادى دارد بايد تقريبا نيم متر زمين را گود کنيد و بعد آن را دفن کنيد، زيرا ممکن است آن را ببرند!

و چيزهائى را هم روى نعلى نوشته بود و مى گفت: که اين را هم بايد زير منقل بگذاريد و آتش روى آن بريزيد.

و يک دعائى را هم نوشته بود و مى گفت که: بايد اين را هم تا پنج شب هر شب يک ساعت نجومى با سرکه و آب در ظرفى بريزيد و روى آتش بجوشانيد و بعد بقيّه را که مانده دور خانه بپاشيد.

خلاصه ما دعاها را آورديم اوّل آن دعائى را که بايد در منقل بگذاريم کارش را بکنيم چون منتقل نداشتيم از همسايه منقل گرفتيم آتش با ذغال درست کرديم چون گفته بود بگذاريد زير منقل ما خيال کرديم که همان طور بايد بگذاريم روى خاک و منقل را روى آن بگذاريم ولى منظور ايشان اين نبود منظور ايشان اين بود که آتش روش باشد.

به هر حال بعد از نيم ساعت بچّه ها آمدند گفتند: منقل را با آتش برده اند منقل هم مال همسايه ها بود منظورشان اين بود که آن منقل سرد بشود بعد آن دعاء را ببرند، منظورشان منقل نبود.

بالأخره آمديم ديديم منقل نيست بعدا منقل را آوردند سر جاى اوّلش گذاشتند ولى باز نعل را برده بودند و ديگر ما نعل را نديديم.

شب شد خواستيم آن دعا را با سرکه بجوشانيم سرکه هم نداشتيم از همسايه ها گرفتيم دعا و آب و سرکه را در ميان کاسه ريختيم سپس من خودم آتشى را روشن کردم که مواظب باشم وقتش کم و زياد نشود با حساب ساعت آنها را در ظرف ريختيم که بجوشد يک ساعت بايد مى جوشيد، سه ربع ساعت که جوشيد ديدم فقط کاسه خالى مانده آب هم نيست، سرکه هم نيست دعا هم نيست، آنها را هم برده بودند.

بعد صبح شد آنها را که گوشه ى خانه دفن کرده بوديم ديديم که از چهار گوشه ى خانه بيرون آورده اند و در ميان حياط انداخته اند.

بعد بيرون رفتيم سر آن چيزى که نيم متر کنده بوديم و دفن کرده بوديم ديديم همان نيم متر خاکش را بيرون کشيده اند و آن دعا ظاهر شده ولى چون سنجاق زيادى داشت نتوانسته اند آن را درآورند آن دعا همانجا مانده بود ولى بعد از آن دعاها، پرتاب سنگ قطع شد يک نفر ميهمان آمد آن هم اهل کار بود با او يک شب به ميهمانى رفته بوديم بچّه ها آمدند و گفتند: باز سنگ زدند ما ديگر نتوانستيم شام بخوريم با همان ميهمان به منزل آمديم او به ما دلدارى داد که نترسيد اين سنگ را بچّه ها انداخته اند تا اين را گفت يک سنگ ديگر آمد و افتاد جلو آن شخص او هم سنگ را برداشت و اين دعا را خواند:

«حسبى اللّه و کفى سمع اللّه لمن دعاء ليس وراء اللّه منتهى».

تا اينجا خواند و به سنگ فوت کرد و انداخت مثل مرغى که مى پرد بال و پرش صدا مى کند سنگ آن طور صدا کرد ولى بعد از آن پرتاب سنگ قطع شد.

ولى از فرداى آن روز کارهاى ديگرى انجام مى شد مثلاً ما با آن ميهمان رفتيم به مسجد و در ميان اطاقى که آن ميهمان زندگى مى کرد دو تا از آن چراغهاى گردسوز گذاشته بوديم.

آمديم ديديم که نفت آن چراغها را پاشيده اند روى زمين و همه جا را آتش زده اند از فرشهاى اطاق شعله در مى آيد زود رسيديم آنها را خاموش کرديم.

باز دوباره چراغها را نفت کرديم و آنها را روشن نموديم و با همان ميهمان در آنجا نشسته بوديم و يک چراغ بادى هم در دهليز خانه گذاشته بوديم که ناگاه خانواده آمد و گفت: آن چراغ بادى را هم برده اند وقتى تجسّس کرديم ديديم آن چراغ را برده اند توى پستوى خانه که رختخوابها آنجا بود و آن را وارونه روى رختخوابها انداخته اند و نفتش روى آنها ريخته ولى آتش نزده بودند چراغ را برداشتيم که نفتش کنيم و دوباره روشنش نمائيم ميهمانمان گفت: من مى ترسم آنجا را آتش بزنند چون آنجا را نفت ريخته اند سپس آن آقاى ميهمان گفت: من يک چيزى بنويسم تا آنجا محفوظ باشد شماره ى «صد و ده اسم يا على» را مى نويسم و در آنجا مى گذارم و يک «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» و «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم» بنويسم شايد ديگر آتش نزنند لذا اينها را نوشت و گذاشت آنجا و برگشت ولى همه ى آنها را آتش زدند.

به جان شما شروع کرد به سوختن، شعله گرفت به بالا، رفتيم خاموشش کرديم ديديم که «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» و «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» و اسم مقدّس «يا على» همه اش سوخته و از بين رفته خيلى عجيب بود!

عناد داشتند.

فرداى آن روز آنها (يعنى اجنّه) شروع کردند که پول خورده ها را جمع کنند هر چه پول خورده توى جيب من توى کيف خانواده توى جيب بچّه ها و توى جيب ميهمان بود همه را مى بردند.

حدود يک هفته هر چه پول خورد بود بردند حتّى يک زنى به عنوان ميهمان از تبريز آمده بود و يک مقدار پول خورده زيادى توى جيبش بود صبح که از خواب بلند شد ديد همه را برده اند حتّى يک قران باقى نگذاشته اند.

و بعلاوه حتّى جاسويچيها که کليد به آنها بود برده بودند حتّى يک کليد که دست من بود از دست خودم بردند حالا کجا برده اند نمى دانم؟

بالأخره در اين يک هفته جرياناتى شد ما آنها را يادداشت کرديم که به آن آقا آنها را گزارش کنيم به ايشان بگوئيم دعاهاى شما را اين طور کردند بله اين هم وضع اين حوادثى که توى اين هفته اتّفاق افتاده بود!

در پايان هفته رفتم به منزل آن آقا.

البتّه با يک نفر از روضه خوانهاى ديگر، آن هم براى اينکه آن روضه خوان خاطر جمع شود که او درست کار مى کند و حقّه بازى نيست چون خودم هم خاطر جمع نبودم.

وقتى در منزل ايشان نشستيم من اوّل آن جريانات بردن پولها و کليد و جاسويچ را زبانى به ايشان گفتم ولى آن حوادث ديگر را نوشته بودم و توى جيبم بود که آنجا به او بدهم.

ايشان گفت: از قضا «اجنّه» حاضرند و احتياج به احضار نيست کاسه را گذاشت و چادرى را روى آن انداخت فورا آنها شروع کردند به بازى کردن.

يعنى همان طور مى رفتند بالا و مى آمدند پائين به آنها گفت: کليدها را چرا برديد برويد بياوريد آنها يک چيزهائى مى گفتند که البتّه جمله بندى بود ولى ما نمى توانستيم بفهميم.

آن آقا گفت: که مى گويند کليدها شکسته شده و آنها را از بين برده ايم.

سپس گفت: نعل را چرا برديد بياوريد يک چيزى گفتند.

گفت: پاکش کنيد و بياوريد.

معلوم شد که گفتند: ما آن را آلوده به نجاست کرده ايم که از اثر بيفتد.

گفت: پاکش کنيد و بياوريد بعد به من گفت: تا وقتى اينها نعل را مى آورند ما با هم صحبت مى کنيم اينها شروع کردند به دست زدن توى کاسه يعنى به لب کاسه دست مى زدند.

آن آقا گفت: حيا نداريد اينجا ميهمان هست چرا اين طور مى کنيد ديگر ساکت شدند و دست به کاسه نزدند ما صحبت مى کرديم يک دفعه ديديم پاکتى زير چادر انداخته شد!

وقتى چادر را انداخت آن طرف ديديم که يک پاکت زرد زير چادر است آن گزارش هم توى جيب من بوده که مى خواستم به آن آقا بدهم وقتى نعل را از توى پاکت درآوردند ديدم آن کاغذ يادداشت هم با نعل توى پاکت است.

من گفتم: بابا آن توى جيب من بود نگاه کردم ديدم نيست از جيبم برده اند.

گفتم: آخر اينها چرا اين طور مى کنند اين توى جيب من بود.

آن آقا ناراحت و عصبانى شد به آنها گفت: چرا توى خانه ى من دزدى مى کنيد از ميهمان من جيب برى مى کنيد چرا اين کارها را کرده ايد؟

آنها يک چيزى گفتند: آن آقا گفت: آنها مى گويند شما فرموديد برويد نعلى را که مربوط به فلانى است بياوريد اين کاغذ هم مربوط به او بود ما آورديم هر دو را آورديم هم نعل را آورديم هم کاغذ را.

گفت: چرا اين کارها را کرده ايد (منظورش کارهائى بود که در ظرف هفته کرده بودند).

يک چيزى گفتند ديديم که آن آقا از ترس رنگش سياه شد که ديگر نتوانست آنجا بنشيند و از جا برخاست و رفت توى اندرون بعد برگشت گفت: ديگر من نمى توانم چيزى بنويسم شما چون جريانات مرا به مردم مى گوئيد و من گفته بودم نگوئيد، گفته ايد اينها لجبازى مى کنند مى گويند که اگر يک اقدامى راجع به اين کار بکنيد تمام بچّه هاى شما را آتش مى زنيم و لذا من ديگر نمى توانم اقدامى بکنم.

بالأخره آن آقا سيصد تومان از آن پانصد تومان را که قبلاً به او داده بودم به من برگرداند و گفت: دويست تومان ديگر را من خرج نعل و نوشتن آن لوحه ها و آن چيزها کرده ام و بقيّه ى آن سيصد تومان بود پس داد و گفت: ديگر از دست من کارى بر نمى آيد از آنجا مأيوسانه آمديم به خانه.

فرداى آن روز بود نشسته بوديم البتّه روز شنبه بود توى اطاق کتابخانه که مقدارى از کتابها توى کمدى بود و بقيّه در توى طاقچه بود من به برادرم کاظم گفتم که: انشاءاللّه ديگر چيزى نيست. برويم صبحانه بخوريم وقتى رفتيم مشغول صبحانه خوردن شديم ديديم که اطاق کتابخانه از دود پر شده است برگشتيم ديديم که از کمد در بسته دود خارج مى شود از داخل، آن را آتش زده اند آنچنان آتش زده اند که از وسط در، شعله خارج مى شود همه ى کتابها آتش گرفته بود به اندازه ى ۷ يا ۸ سطل آب ريختيم تا آتش خاموش شد اکثر کتابها تفسير قرآن بود ۲۸ جلد تفسير غير از کتابهاى ديگر سوخته شده بود مثلاً مفاتيح نصفش سوخته بود ياسينش الرّحمن نصفش سوخته بود که سوخته اش را نگه داشته ام.

بالأخره ديديم که جريان خيلى وخيم شده، چون از اين کارها در ظرف سه ماه زياد مى کردند در اين بين بعد يک نفر آمد گفت: يک زنى در کوه «قره داغ» هست که او خيلى مسلّط به اين کارها است يعنى مى تواند «اجنّه» را دفع کند.

دو نفر از آن جوانهائى که خيرخواه و خيّر بودند و به ما علاقه داشتند گفتند: ما مى رويم (با آنکه خيلى راهش سخت بود) جريان شما را به او مى رسانيم.

آنها روز چهارشنبه از «سردرود» حرکت کردند و روز جمعه به آن قريه رسيده بودند ساعت ۸ صبح که آنها به ده رسيده بودند همان ساعت باز «اجنّه» در اينجا کتابها را آتش زدند آن دو جوان به اين زن گفته بودند که مى خواهيم وضع يک نفر به نام اسماعيل را به ما بگوئى که چطور مى باشد؟

مى گفتند که: آن زن احضار داشت قسمهايش را خورد و اجنّه اش را حاضر کرد بعد به ما گفت: که مگر شما توى کوه زندگى کرده ايد اسم يک نفر پيشنماز محترم را مى گوئيد اسماعيل به اينها تندى کرده بود.

بدون آنکه بداند من کى هستم و سابقه ى مرا داشته باشد آنها خودشان مى گفتند: اى کاش آنجا ضبط صوت بود حدود نيم ساعت راجع به شما براى ما صحبت کرد و تمام خصوصيّات شما را گفت و بعد گفت: الآن کتابهاى آقا را آتش زدند آنها فورا اين خبر را يادداشت مى کنند که وقتى برگشتند ببينند صحيح است يا نه، مى گفتند: اجنّه اش که اسمشان «حيدر» و «قمر» بود يک مرد و يک زن بودند مرتّب براى او خبر مى آوردند.

آن روز چهار مرتبه آنها را به «سردرود» فرستاد که تقريبا ده فرسخ فاصله دارد.

آن زن به آنها يک چيزهائى گفته بود که اينها نتوانسته بودند درست تحويل بگيرند.

بالأخره آن دو جوان برگشتند.

اوّل چيزى که از من پرسيدند اين بود که: آيا روز جمعه ساعت ۸ صبح چه اتّفاقى افتاد؟

گفتم: کتابها را آتش زدند اينها بهت زده شده بودند.

گفتند: که اين زن به ما گفت الآن کتابها را آتش زدند.

بالأخره دستوراتى از او آورده بودند آنها را عملى کرديم، ولى اذيّتها همچنان ادامه داشت و قطع نشد دوباره کس ديگرى را فرستاديم باز هم فائده اى نداشت مرتبه ى سوّم خودم رفتم جدّا جاى سختى بود جدّا جائى است که انسان بايد با هليکوپتر به آنجا برود اسم آن ده که طرف شمال تبريز است «چپلى» مى باشد.

خلاصه ما رفتيم ديديم که يک خانه ى تاريکى هست و داراى يک دهليز طولانى که ما وقتى وارد آن دهليز شديم ترسيديم، ديديم آخر دهليز يک خانه ى دهاتى است که وسط آن تنورى است و روى تنور کرسى گذاشته اند خانم آنجا نشسته و اطاق يک روزنه اى داشت که روشنى از آنجا مى تابيد و آن خانم حدود ۸۰ سال داشت وقتى ما رفتيم و نشستيم گفتيم: مادر ما از «سردرود» آمده ايم من از آنجا خيلى با سختى آمدم.

گفت: من را هم چهار روز کتک زدند که نبايد براى شما کارى بکنم و چهار روز مريض شدم ولى من تصميم گرفته ام که با حول و قوّه ى خدا اين بلا را از سر شما برطرف کنم.

گفتم: مادر، من خيلى ناراحتم، ما آن روز چهار نفر بوديم همه درست به اين زن نگاه مى کرديم.

اين زن گفت: وقتى که ديديد حال من عوض شد حالت ديگرى پيدا شد بعد از آن هر حرفى گفتم بنويسيد و الاّ بعدا اگر از خود من هم بپرسيد يادم نيست چون من حرف آنها را مى گويم آنها از دهان من مى گويند نه اينکه من بگويم.

گفتم: چشم قلم و کاغذ در دستمان و حاضر و آماده بوديم تا آن حالت را پيدا کند.

وقتى که آن حالت را پيدا کرد شروع کرد به گفتن، گفت: برويد راجع به آقا در انتهاى دنيا هر چه معالجه اش هست بياوريد نگذاريد چيزى بماند آقا خيلى ناراحت است آنها او را بيچاره کرده اند برويد هر کجاى دنيا هست پيدا کنيد بياوريد ديگر ساکت شد.

چيزى نگفت يک دفعه ديديم که پنج عدد از اين ريسمانها که با آن فرش مى بافند از هوا افتاد و طورى بافته شده بود که با دست غير ممکن بود آنها را انسان بتواند ببافد.

ما گفتيم: مادر پنج تا چيز افتاد پائين.

گفت: آنها را جمع کنيد بدهيد به من ما جمع کرديم داديم به او.

او يکى از آنها را به من داد و گفت: اين را خودت نگهدار من آن را توى کاغذى گذاشتم و پشت آن را نوشتم پيش خودم نگه داشتم.

گفت: اين را هم به خانواده ات بده بايد پيش خودش نگه دارد آن را هم نوشتم و در جيب گذاشتم.

گفت: اين را هم به برادرت بده (شما يک برادر داريد که تمام حرکاتش بد است) همان طور هم بود او اصلاً آرام راه نمى رفت همش مى دويد گفت: به او بگوئيد آن طور راه نرود و آرام راه برود اين را هم او نگه دارد.

يکى را هم داد و گفت: اين را به ديوار رو به قبله با ميخ آويزان کن.

يک چيزى هم داد و گفت: اين را با پوست خارپشت بسوزان بعد گفت: يک اسمى مى گويم آن را بنويس که مهمش همان اسم بود (نوشته ام ولى هر چه الآن به مغزم فشار مى آورم که يادم بيايد به يادم نمى آيد).

گفت: اينها را با ناخن الاغ وسط حياط بسوزان.

و گفت: آن چيزها را که مشغوليد آن سوره هاى قرآن را ديگر نخوان تعطيل کن از روزى که مداومت داريد به خواندن آن سوره ها اينها ناراحتند لااقل يک مدّتى آنها را تعطيل کن نخوان.

گفتم: چشم، ما از آنجا برگشتيم و آنها را عملى کرديم البتّه بعد از آن آتش زدنها از بين رفت.

بچّه ها که خيلى مى ترسيدند گفتند که: انشاءاللّه ديگر توى خانه آثارشان نيست.

يک وقت ديديم که يک گلابى بزرگ را آورده اند و گذاشته اند گوشه ى خانه در صورتى که آن موقع، وقت گلابى هم نبود بچّه ها مى ترسيدند آن را بردارند مى گفتند: آنها هنوز نرفته اند گلابى آورده اند.

و از اين قبيل کارها هنوز مى کردند.

شبى از شبهاى ماه رمضان که برايمان ميهمان با خانوده اش آمده بود من خودم آن شب جاى ديگرى ميهمان بودم اينها ناگهان مى بينند که جلوى پنجره مقدارى نخود تازه ريختند که گرم است و سرد نشده است حالا از کجا آورده اند معلوم نيست که بچّه ها مى ريزند و مى خورند و بعد بچّه ها با هم مى گويند رويمان را بگردانيم تا باز هم بياورند بچّه ها رويشان را به طرف ديگر مى گردانند مى بينند که باز هم نخود گرم تفتيده ريختند آنها شروع مى کنند به خوردن آن شب آنها نخود زيادى مى خورند.

وقتى آش دم افطار مى آورند بريزند توى کاسه مى بينند يک چيز بزرگى توى کاسه افتاده اوّل آنها مى ترسند ولى بعد مى بينند تو آش يک گلابى بزرگ انداخته اند.

بالأخره بعد از آن روز اذيّتها اين طورى بود بعضى وقتها مثلاً نفت توى غذا مى ريختند.

يا مثلاً بچّه ناگهان مى گفت: اين کبريت را توى دست من کى گذاشت؟! که مادرش فورا مى گفت: من گذاشتم که بچّه نترسد، بعد به من مى گفت: آنها گذاشته اند.

يا وقتى که مى خوابيديم بچّه ناگهان مى گفت: اين چى بود که افتاد روى لحاف من؟! چراغ را روشن مى کردم مى ديدم که مقدارى نخ را آن قدر گره زده اند که مثل گلوله شده و انداخته اند روى لحاف، که بچّه بترسد.

اين طور چيزها بود البتّه آن آتش زدنها تمام شده بود اين جريانات تقريبا يک ماه و نيم باز هم طول کشيد.

بعد يک نفر که از رفقاى ما بود بدون اطّلاع ما پيش آن زن رفته بود و گريه کرده بود گفته بود: شما را به خدا قسم مى دهم به فلانى رحم کن. آن زن گفته بود: من آنچه از دستم برآمده کرده ام. گفته بودند: هنوز آن جزئيّات قطع نشده است. آن زن گفته بود: پس من چکار کنم؟ دوست ما که اهل کار بود گفته بود: پسر «زعفر جنّى» را حاضر کن.

اين زن رنگش پريده بود و گفته بود: من آن اندازه لياقت ندارم که رئيس يک قبيله را، رئيس اجنّه شيعه را احضار کنم.

گفته بود که: خوب شما نمى توانيد بگوئيد از قول من بگوئيد، بگوئيد فلانى مى گويد اسم مرا ببريد.

آن زن قسم داده بود پسر جناب «زعفر» را و گفته بود: شما را به خدا قسم مى دهم که جواب دعوت ميهمان مرا بدهيد و به منزل ما تشريف بياوريد.

من خواهش مى کنم که دعوت ايشان را اجابت کنيد.

ضمنا بد نيست دوستمان را هم معرّفى کنيم ايشان آقاى «جناب زاده» است «اجنّه» را با چشمش مى بيند و خودش هم خيلى اهل کار است.

دوست ما خودش مى گفت که: ناگهان ديدم که اين زن وضعش دگرگون شد رنگش پريد و يک حال ديگرى پيدا کرد.

گفتم: مادر، چه خبر است چرا اين طور شدى؟

گفت: شما يک کارى کرديد که تمام در و ديوار ما پر از سرباز شده چرا اين کار را کرديد؟

گفتم: نترس.

گفتم: آن يک نفر که جلو سربازها مى آيد علامتش چيست؟

گفت: علامتش اين است که يک لوحى روى سينه اش آويخته و روى آن لوح نوشته شده: «يا ابا عبداللّه الحسين» اين علامت آن شخص بزرگ است.

بالأخره مى گفت که: وقتى آن شخصيّت بزرگ «اجنّه» که فرزند جناب «زعفر» بود و اسمش «سعفر» است رسيد آن زن گفت که: اين آقا را اين طور اذيّت مى کنند پسر «زعفر» فورى دستور داد که آنها را احضار کردند مخالفين ما را احضار کردند.

اوّل به آنها نصيحت کرد و گفت که: شما اين کارها را نکنيد آنها شيعه هستند، مسلمان هستند، آنها را ناراحت نکنيد.

در جواب گفته بودند: نه، ما خواهيم کرد آنچه از دستمان بيايد نسبت به او خواهيم کرد.

وقتى اين طور گفته بودند پسر جناب «زعفر» دستور داده بود دست و پاى آنها را ببندند و آنها را محکوم به حبس ابد کردند.

در ضمن پسر جناب «زعفر» در حالى که اشک مى ريخت به آنها خطاب مى کرد و مى گفت: يادم نرفته آن ساعت را که شما به گلوى نازک پسر ابى عبداللّه حضرت «امام حسين» عليه السلام روى دست پدرش زديد خون آلود شد يادم نرفته هنوز.

شما دشمن خدا هستيد و چيزهاى ديگرى از مصائب کربلا مى گفت که زن شروع کرد به گريه کردن ما هم گريه کرديم مثل اينکه روضه مى خواند مجلس روضه عجيبى شد بعد پسر جناب «زعفر» اين طور تعريف کرد که دو سال پيش مى خواستند به اين آقا اذيّت کنند.

که البتّه تاريخ دارد و يادم هست که دو سال پيش از اين قضيّه يک شب در خانه تنها بودم مشغول کتاب خواندن بودم خانواده به تبريز رفته بودند خواستم بخوابم لحاف را که به سر کشيدم ديدم مثل اينکه خروارها چيزى روى من ريخته شده لحاف را برداشتم ديدم هيچ چيزى نيست باز هم همين طور تقريبا چند مرتبه تکرار شد ديدم نه نمى گذارند بخوابم بعد همسايه را صدا زدم بيدارش کردم گفتم: بيا اينجا تا صبح بنشينيم ديگر من نمى خوابم.

پسر جناب «زعفر» گفته بود: از آن شب دو سال پيش از اين جريان من دو نفر را مأمور کردم که با ايشان هستند تا مبادا به جان ايشان صدمه اى بزنند و آن دو نفر دائمى با ايشان هستند و الآن هم که به جان ايشان صدمه اى نمى زنند به خاطر همان دو نفر مأمورى است که من با او همراه کرده ام و الاّ اينها قصد جان او را دارند.

بالأخره پس از سه ماه که جريانات مفصّلى با ما داشته اند به اينجا تمام مسائل ختم شد و اين زن به ما خيلى خدمت کرد خدا او را رحمت کند.

بعد از آن من به يک مناسبتى به قم خدمت يکى از مراجع رفتم و جريان را براى ايشان تعريف کردم خيلى تعجّب کردند فرمودند: شما يک نسخه بى کم و زياد از آن بنويسيد به من بدهيد.

و ضمنا يکصد تومان از جيبشان درآوردند و فرمودند بدهيد به آن زن که زحمت شما را خيلى کشيده بعد فرمودند که نه، اين وجوهات است بروم و از خرجى خودم بياورم رفتند از اندرون يکصد تومان از مخارج خودشان آوردند و به من دادند و ضمنا فرمودند که: اگر آن زن ميل زيارت مشهد را دارد و لو با هواپيما او را مى فرستم، ما برگشتيم و رفتيم آنجا يعنى به همان ده، که هم آن صد تومان امانت ايشان و هم آن پيغام را برسانيم.

در جواب ما گفت که: من زمين گير شده ام و نمى توانم به مشهد بروم ولى صد تومان را گرفت و خيلى خوشحال شد و گفت: چون از دست آقا است خيلى خوشحال شدم.

گفتم: مادرجان من شنيده ام که شما را اين جنها يک مرتبه به مشهد برده اند.

گفت: بله آنها در جوانى در آن اوائلى که با آنها ارتباط پيدا کرده بودم مرا به مشهد بردند.

گفتم: من مى خواهم قصّه را از زبان خودت بشنوم.

گفت: بله، يک شب بچّه ام را خوابانده بودم شب زمستانى بود خيلى هم برف باريده بود نيم متر مى شد ناگهان ديدم که «حيدر» و «قمر» ما آمدند و به من گفتند: ميل دارى تو را به مشهد ببريم؟

گفتم: ميل دارم، چشم مى آيم.

ديدم يک چهارپايه گذاشتند و به من گفتند: روى چهارپايه بنشين من نشستم و آنها چهارپايه را برداشتند و حتّى توى راه يک ليموناد (نوشابه هاى آن وقت) از قهوه خانه اى خريدند و براى من آوردند و من خوردم و شيشه ى آن را پس دادند.

بعد ما رسيديم به مشهد مرا توى صحن به زمين گذاشتند.

گفتند: تو برو زيارت کن و نمازت را بخوان حاضر باش تا باز برگرديم.

من نماز مغرب و عشاء را خواندم و بعد حضرت «ثامن الائمّه» عليه السلام را زيارت کردم و درست نگاه کردم ديدم يک چند نفر از محل ما در حرمند و براى زيارت آمده اند.

گفتند: «خيرالنّساء» خانم شما از براى چه آمديد اينجا؟

گفتم: مگر شما براى چه اينجا آمده ايد شما براى زيارت آمده ايد من هم براى زيارت آمده ام.

نگفتم چطور آمده ام بعد از زيارت و نماز، «قمر» و «حيدر» آمدند و گفتند: حاضريد برويم؟

گفتم: بله، حاضرم چهارپايه را توى صحن گذاشته بودند من باز روى چهارپايه نشستم چهارپايه را برداشتند و از بچّه به کلّى يادم رفته بود که من بچّه را خوابانده ام و رفته ام آن وقت که رسيدم دم در، يک دفعه يادم افتاد که من بچّه را خوابانده ام.

گفتم: اى واى بچّه حتما بيدار شده ناراحت شده و گريه مى کند فورا دويدم ديدم هنوز بچّه بيدار نشده است.

بعد از آن يک سفر معمولى به مشهد کردم ديدم همان مشهد است و همان زيارتگاه است و هيچ فرقى با آن مشهدى که آنها مرا برده بودند ندارد وقتى آن چند نفرى را که توى حرم در سفر اوّل ديده بودم به محل آمدند گفتند: زيارت شما هم قبول شما را توى حرم ديديم.

گفتم: بله من هم آمده بودم.

از او سؤال کردم که مى شود آنها را يعنى آن دو نفر جنّى که در خدمت شما هستند من ببينم؟

گفت: شما فقط برويد پيشنمازى خودتان را بکنيد با اين کارها کار نداشته باشيد.

اين بود جريان من و البتّه مى دانيد که خواهى نخواهى جريانى که سه ماه طول بکشد قصّه هاى کوتاه و زيادى دارد که نقلش ملال آور است.

تا اينجا آنچه نوشته شد عباراتى بود که آقاى حاج شيخ با زبان خودشان در نوار فرموده بودند و لذا عبارات، مقدارى با عبارات کتاب فرق مى کرد.

 

«برگشت به سرگذشت سفر»

برگرديم به سرگذشت سفر، انشاءاللّه از اين دو قضيّه اى که برايتان نقل کردم خسته نشديد و فکر مى کنم بد نبود به هر حال هر چه بود با اجازه ى خودتان نقل کرديم.

يادتان هست کجا بوديم؟

من يادم هست در قبرستان احد کنار قبور شهداء احد بوديم که به آن مرد بى دست و پا برخورديم و حکايات جنها به ميان آمد و من آنها را نقل کردم.

حالا باز بر مى گرديم کنار قبور شهداى احد و به حضرت «حمزه» (سلام اللّه عليه) اين جملات را که معرّف مقام مقدّس آن جناب و قسمتى از زيارت مأثوره ى آن حضرت است خطاب مى کنيم.

«پدر و مارم به قربانت، خدمتت رسيده ام که بوسيله ى زيارت تو به رسول خدا نزديک شوم و اميدوارم که تو مرا شفاعت کنى و بوسيله ى زيارتت جانم از دست هواها و شياطين نجات يابد، به تو پناه مى برم از آتش جهنّمى که حقّ مثل منى است».

«زيرا عليه خودم جنايت کردم و گناهان را مثل هيزم بر پشتم بار کردم و آن آتش را برافروختم».

«اميدوارم پروردگارم بوسيله ى تو به من ترحّم کند».

«من از راه دور و پر رنجى خدمت رسيده ام از تو مى خواهم که از آتش جهنّم نجات يابم».

«گناهانم پشتم را خم کرده و دست به کارى زده ام که موجب خشم پروردگارم شده و کسى را بهتر از شما اى اهل بيت رحمت پيدا نمى کنم که به او پناه ببرم پس در روزى که دستم تنگ و فقير و حاجتمندم شفاعتم کن».

«من نزد تو با حزن و اندوه آمده ام با داشتن ناراحتيهاى زيادى خدمت رسيده ام».

«اشک از چشمم مى ريزد و نزد تو تنها آمده ام و تو کسى هستى که خدا مرا امر کرده که بايد دوستت داشته باشم با تو در ارتباط باشم با تو نيکى کنم و به فضيلت تو مرا دلالت کرده و به دوستى تو مرا راهنمائى کرده و به رفتن سر خوان کرمت ترغيبم کرده، به من الهام کرده که حاجتم را از تو بخواهم شما خاندانى هستيد که اگر کسى شما را دوست بدارد بدبخت نمى شود».

«و کسى که درِ خانه تان بيايد مأيوس بر نمى گردد و کسى که هواى شما را داشته باشد ضرر نمى کند و کسى که شما را دشمن بدارد سعادتمند نخواهد شد».

اميد است با اين چند جمله که از زيارت حضرت «حمزه» (سلام اللّه عليه) که نقل شد مورد لطف آن حضرت واقع شويم و توفيق زيارتش را باز هم پيدا کنيم.

در يکى از سفرها که در مدينه ى منوّره بودم و به زيارت حضرت «حمزه» عليه السلام مشرّف گرديدم مردمى که آنجا بودند مى گفتند: چند ساعت قبل کورى با توسّل به آن حضرت شفا يافت و من نتوانستم موضوع را کاملاً تحقيق کنم و مشروح قضيّه را براى شما بنويسم ولى در عظمت و مقام والاى حضرت «حمزه» همين بس که در محضر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام مى تواند به کسانى که به او متوسّل شوند جواب مثبت دهد و حوائجشان را برآورد.

 

«مدفن دندانهاى پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله »

قدرى بالاتر از قبور شهداء احد به طرف کوه احد محلّ دفن دندانهاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که در جنگ احد آنها را شکستند و در آنجا دفن کردند.

من در مدينه ى منوّره در سفرهاى متعدّدى که کرده ام جريانات و حکايات زيادى دارم که نقل اکثر آنها براى شما فائده ى زيادى ندارد و شايد بعضى از آنها را به مناسبتى در مراجعت از مکه نقل کنم به هر حال.

 

«احرام از مدينه»

وقتى مى خواهيد احرام ببنديد و از مدينه به مکه برويد کوشش کنيد که بعد از ظهر حرکت نمائيد بخصوص اگر در تابستان باشد زيرا ما يک مرتبه صبح از مدينه با حال احرام به مکه رفتيم که اشتباه بود زيرا صبح آن روز کاملاً سرما خورديم و ظهر هم که در بيابانهاى مکه بوديم بسيار گرممان شد و حتّى سر و قسمتهائى از بدنمان که لخت بود سوخت.

زيرا هواى مدينه ى منوّره خنک تر از مکه است و اگر ظهر حرکت کنيد با احرام و روى ماشين سرباز سرما نمى خوريد ولى صبح ممکن است سرما بخوريد و از آن طرف عصر هم که به مکه مى رسيد چون هوا خنک مى شود سر و بدنتان نمى سوزد و گرما نمى خوريد.

 

«مسجد شجره»

اوّلين محلّى که يک حاجى يا يک مسافرى که به سوى مکه مى رود و از مدينه ى منوّره حرکت کرده مى رسد و بايد براى احرام برود «مسجد شجره» است اين مسجد در خارج شهر مدينه واقع شده است.

«مسجد شجره» يا «بئار على» عليه السلام جائى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله محرم شده، محلّ احرام ما بود.

ما در هر مرتبه که به مکه مشرّف مى شديم مقيّد بوديم که برنامه را طورى تنظيم کنيم که از مدينه به مکه برويم و از «مسجد شجره» محرم شويم.

اينجا محلّى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله احرام بسته و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام به آن عنايت خاصّى داشته اند شايد هر سال لااقل يک مرتبه حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در اين محل حاضر مى شود و احرام مى بندد.

به هر حال «مسجد شجره» بهترين و با فضيلت ترين ميقاتگاهى است که حاجيها در آن محرم مى شوند.

ما هم طبق معمول در آن مسجد دو رکعت نماز احرام خوانديم و لباس احرام را پوشيديم و شروع به گفتن:

«لبّيک اللّهمّ لبّيک لاشريک لک لبّيک انّ الحمد والنّعمة لک والملک لاشريک لک لبّيک» کرديم.

حال خوشى داشتيم فکر مى کرديم که با هر مرتبه گفتن لبّيک پاسخ دعوت خدا را داده ايم و او ما را پذيرفته است.

شايد هم اين به خاطر حسن ظنّى بود که ما بايد به پروردگار مهربانمان داشته باشيم و الاّ حضرت حق چه اعتنائى به بندگان معصيتکارى چون ما دارد به هر حال با حال خضوع و خشوع لبّيکها را مى گفتيم و به سوى مکه حرکت مى کرديم.

اين راه و جادّه که دائما محلّ رفت و آمد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام بوده و کمتر زمينى در کره ى زمين وجود دارد که تا اين حد به روى آن قدمهاى «خاندان عصمت» عليهم السلام گذاشته شده باشد با آنکه خشک و پر از خار است روحانيّت و معنويّت فوق العاده اى داشت و انسان را به ياد آن وقتى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله با چند نفر از اصحاب به سوى مدينه مى رود و براى جنگ بدر و فتح مکه و زيارت خانه ى خدا و اعمال حج بر مى گردد مى اندازد.

در اين بيابان انسان اگر با چشم دل نگاه کند جاى پاى حضرت «على بن ابيطالب» و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام را که پاى پياده لبّيک گويان در اين بيابان قدم مى گذاشتند و اشک مى ريختند و به شوق لقاء خداى تعالى و مناجات با او دست از هر چيز و هر کس کشيده بودند، مى بيند و آنها را با آن حالات مشاهده مى کند.

در بين راه حدود صد و هفده کيلومتر که از مدينه به طرف مکه بيرون آمديم (در جادّه ى قديم) دو تپه کوتاهى را ديديم که از وسط آنها جادّه اى باز شده بود و به سوى قبرستانى که از جادّه ى اصلى سيصد متر بيشتر فاصله نداشت مى رفت.

در گوشه ى اين قبرستان متروک قبر جناب «عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب» است.

جاى شما خالى بود وقتى کنار آن قبر نورانى با لباس احرام نشستيم و فاتحه اى خوانديم، حال خوشى پيدا کرديم مثل آنکه مى ديديم که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله دستور داده بدن مجروح جناب «عبيدة بن حارث» را که در جنگ بدر جراحت برداشته مسلمانها به دوش بردارند و به سوى مدينه ببرند تا او را معالجه کنند ولى به اين محل که قريه اى است به نام «روحا» رسيدند حال او رو به وخامت گذاشت و از دنيا رفت و «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فوق العاده متأثّر شد و اصحاب آن حضرت براى او عزادارى کردند و او را در آنجا دفن کردند.

جناب «عبيدة بن حارث» به قدرى نزد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله محبوبيّت داشت که هميشه آن حضرت به ياد او بود و حتّى در جنگ احزاب وقتى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام با «عمرو بن عبدود» روبرو شد دست به دعاء و مناجات برداشت و عرض کرد:

پروردگارا من سه نفر يار با وفا داشتم که دو تاى آنها را از من گرفتى يکى از آنها «عبيدة بن حارث» بود که در جنگ بدر از من گرفتى و ديگرى «حمزه» بود که او را هم در جنگ احد از من گرفتى و تنها «على بن ابيطالب» عليه السلام باقى مانده او را براى من حفظ فرما.

از اين مناجات مقام با عظمت حضرت «عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب» روشن مى شود زيرا «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله او را رديف حضرت «اميرالمؤمنين» و حضرت «حمزه سيّدالشّهداء» قرار داده است.

بنابراين مناسب است که زوّار بيت اللّه الحرام قبر او را در همان محلّى که در بالا آدرس داده شده زيارت کنند.

حدود دوازده کيلومتر که از قبر جناب «عبيدة بن حارث» به طرف مکه رفتيم به قريه اى سرسبز و با صفا به نام «واسطه» (يا ربذه) رسيديم.

در حقيقت اين قريه که با صفاترين قراء بين مکه و مدينه است و صد و سى کيلومتر از مدينه (در راه مکه) فاصله دارد همان محلّى است که اسم سابقش «ربذه» بوده و جناب «ابوذر غفّارى» را به آنجا تبعيد کرده اند.

اسم فعلى اين محل که قريه ى نسبتا بزرگى است «واسطه» است اين قريه در طرف چپ جادّه فعلى مدينه به مکه قرار گرفته و کمتر قريه اى به سرسبزى و زيبائى آن در اين راه وجود دارد.

قبر جناب «ابوذر غفّارى» عليه الرّحمه در کنار اين قريه در ميان قبرستان محصورى به نام قبرستان «جندب» که اسم حضرت «ابوذر» است مشخّص و معروف است.

ما به قصد زيارت قبر اين صحابى عظيم الشأن و يار با وفاى حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام يعنى حضرت «ابوذر» به اين قبرستان مکرّر رفته ايم و آن مرقد مطهّر را (که بدست وهّابيهاى لامذهب ويران شده) زيارت کرده ايم.

در يکى از سفرها که با زائر عارفى به زيارت اين قبر شريف رفته بوديم و سر قبر او فاتحه اى خوانديم و سپس در آن نزديکى به باغى که جوى آب روانى داشت دعوت شديم و از هر درى سخنى به ميان آمده و من فضائل جناب «ابوذر غفّارى» را براى آن عارف اهل معنى مى گفتم و او با گوش ديگرى سخنان مرا مى شنيد استفاده ى معنوى بسيارى در آن روز از برکت روح پاک حضرت «ابوذر» و حال آن مرد عارف و با کمال نموديم که هيچگاه لذّت آن جلسه فراموشم نمى شود.

ولى با کمال تأسّف اين کتاب آمادگى نقل مطالبى که آن روز مذاکره شد ندارد.

امّا ضمنا هم نمى توانم شما خوانندگان محترم را بخصوص اگر اهل عرفان و حقيقت باشيد از آن مجلس بى بهره بگذارم.

لذا به شما توصيه مى کنم به رواياتى که در معرفت امام عليه السلام از حضرت «سلمان» و «ابوذر» نقل شده و در کتاب «الزام النّاصب» باب شناخت امام عليه السلام در اختيار اهل معرفت قرار گرفته مراجعه کنيد زيرا در آن روز قسمتى از مطالب ما در شرح همان روايت بوده است.

وقتى انسان در کنار اين جادّه قبر مطهّر حضرت «ابوذر» را مى بيند به ياد ستمهائى که به آن جناب به خاطر حق گوئيهايش رسيده و در غربت در اين سرزمين در وسط بيابان از دنيا رفته مى افتد.

در سال سى و چهارم هجرى يعنى در زمان خلافت «عثمان بن عفان» اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اعمالى را که «عثمان» برخلاف دستورات قرآن و اسلام انجام داده بود در ورقه اى نوشتند و همه امضاء کردند و به «عمّار ياسر» دادند تا به او بدهد شايد متنبّه شود و از اين کارها دست بردارد.

ولى وقتى نامه را مطالعه کرد علاوه بر آنکه متنبّه نشد غضب هم کرد و دستور داد که «عمّار» را کتک بزنند و حتّى خودش به قدرى با لگد به بدن جناب «عمّار ياسر» زد که مبتلا به مرض فتق گرديد و از قبل از ظهر تا نيمه ى شب بى هوش روى زمين افتاده بود که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء او قضا شد.

و علاوه، بر خلاف نظر خدا و پيغمبر و اصحاب آن حضرت، پول زيادى از بيت المال بين بنى اميّه تقسيم نمود و به سائرين از فقراء چيزى نداد.

در اين بين جناب «ابوذر» فرياد حق طلبانه اش بلند شد و اين آيه را با صداى بلند در کوچه و بازار مى خواند: «وَ الَّذينَ يَکنِزونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لاينْفِقونَها فى سَبيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهمْ بِعَذابٍ اَليمٍ».[۵۰]

«عثمان» از شنيدن اين جريان ناراحت شد از جناب «ابى ذر» فوق العاده خشمگين گرديد تا آنکه او را در مجلسى که جمعى از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بودند دعوت کردند و براى اينکه سرپوشى بر حيف و ميل کردن بيت المال بگذارد رو به حاضرين کرد و گفت: آيا والى مسلمين مى تواند از بيت المال چيزى به قرضيه بردارد؟

«کعب الاحبار» گفت: عيبى ندارد!

حضرت «ابوذر» رو به «کعب الاحبار» کرد و فرمود: اى پسر دو يهودى تو مى خواهى دين ما را به ما تعليم بدهى!

او خواست جواب دهد بين آنها مشاجره شد حضرت «ابوذر» با عصائى که در دست داشت به سر «کعب الاحبار» زد که سرش شکست!

«عثمان» به غضب آمد و او را به شام تبعيد کرد.

حضرت «ابوذر» در شام بى کار ننشست و مشغول تبليغ حقيقت اسلام و ولايت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و مذمّت و طعن «معاويه» گرديد.

«معاويه» اين خبر را به «عثمان» نوشت و از او درباره ى «ابوذر» کسب تکليف نمود و در اين مدّت تا وقتى جواب نامه از «عثمان» برسد جناب «ابوذر» را در زندانى حبس کرد پس از مدّتى «عثمان» در جواب او نوشت که «ابوذر» را به مدينه برگرداند ولى او را به چاروادارى که خشن باشد و در راه او را شکنجه بدهد بسپارد.

او هم اين عمل را انجام داد و او را با بدترين وضع به مدينه فرستاد!

وقتى چشم «عثمان» به «ابى ذر» افتاد با خشونت به او اهانت کرد و مذاکرات زيادى بين آنها ردّوبدل شد بالأخره «عثمان» فوق العاده غضبناک گرديد از او سؤال کرد که: اى «ابى ذر» در ميان بلاد از کدام موضع بيشتر بدت مى آيد؟

گفت: از «ربذه» زيرا در زمانى که مشرک بوده ام در آنجا زندگى مى کرده ام و من از آنجا منزجرم.

«عثمان» هم به خاطر آنکه او را اذيّت کند به «مروان» دستور داد که او را به «ربذه» بفرستد و نگذارد از آنجا خارج شود.

به اين ترتيب جناب «ابوذر» در «ربذه» مدّتى ماند و در همانجا مريض شد و کنار راه از دنيا رفت و نشانه ى ديگرى از ظلم بنى اميّه در اين مکان که امروز به نام «واسطه» معروف است باقى ماند.

زوّار بيت اللّه الحرام از ثواب زيارت جناب «ابوذر» در اين مکان غفلت نفرمايند.

بالأخره پس از چند دقيقه که از «واسطه» (ربذه) حرکت کرديم و به طرف مکه مى رفتيم به محلّ آبادى به نام «بدريّه» رسيديم.

مى گفتند: اين مکان را از آن جهت «بدريّه» مى گويند که جنگ بدر در اينجا اتّفاق افتاده است.

در کنار اين شهرک و يا قريه ى آباد قبرستانى است که قبور شهداء بدر در آنجا است.

اين شهداء به قدرى با عظمتند که آيه ى شريفه[۵۱] در شأن آنها نازل شده است.

جريان قابل توجّهى که از اين سفرها در کنار قبور اين عزيزان اتّفاق افتاد اين بود که وقتى با ماشين سوارى وارد «بدريّه» شديم و قصد داشتيم براى زيارت شهداء بدر به طرف آن قبرستان برويم شخصى که ظاهرا از اهالى ترکيه بود ولى به زبان عربى هم تا حدّى مسلّط بود همراه ما شد.

او معتقد بود که ارواح را مى بيند و با آنها حرف مى زند و ما هر چه کرديم از مذهب و محلّ زندگى او اطّلاع پيدا کنيم موفّق نشديم.

وقتى به همراه او کنار قبور شهداء بدر قرار گرفتيم او از حالات آنها براى رفقاى ما زياد حرف مى زد.

دوستان مايل بودند که من هم مثل آنها حرفهاى او را گوش بدهم و از ادّعاهاى او خوشم بيايد و مريد او بشوم ولى من که اصولى از اسلام در دست داشتم و معتقد نبودم که هر کس بتواند اين ادّعاء را بکند با کمال بى اعتنائى با او روبرو مى شدم.

تا آنکه در همانجا عملى انجام داد که کاملاً توجّه مرا به خود جلب کرد و آن اين بود که در کنار قبرستان روى خاکها چهارزانو نشست و مشغول ذکرى شد که ما نمى فهميديم چه مى گويد پس از چند دقيقه ناگهان فريادى کشيد و بى هوش روى زمين افتاد.

ما گمان کرديم که او حالت غشوه داشته و غش کرده است.

بعضى از دوستان شانه هايش را ماليدند که بهوش بيايد در آن بين ناگهان چشمهايش را باز کرد و گفت: به من کار نداشته باشيد و مرا به حال خود بگذاريد.

او را روى زمين دراز کردند و باز مثل اينکه از هوش رفت حدود نيم ساعت در حال بى هوشى بود سپس از آن حالت بيرون آمد و نشست و عرق زيادى به پيشانيش نشسته بود رفقا دور او جمع شده بودند.

او مى گفت: من در اين مدّت «تخليه روح» کردم و با تمام دنيا تماس گرفته ام و شما هر چه از هر جا مى خواهيد از من سؤال کنيد!

دوستان سؤالات مختلفى از او کردند يکى از خانه و زن و فرزندش يکى از مغازه و شاگردانش ديگرى از فاميل و بستگانش.

به هر کدام جواب مناسبى داد، آنها را کاملاً به خود جذب کرده بود شايد هم تا حدّى به خاطر حسن ظنّى که آنها به او داشتند مطالب کلّى او را با موارد خصوصى خود تطبيق مى نمودند.

من خواستم او را امتحان کنم چند سؤال از او کردم که اگر جواب مى داد شايد من هم به او معتقد مى شدم ولى او به من گفت: شما به من ايمان نداريد و مى خواهيد مرا امتحان کنيد من نمى توانم سؤالات شما را پاسخ دهم!

من به او گفتم: اگر مى خواهيد من به شما ايمان پيدا کنم کيفيّت «تخليه روح» را به من تعليم بدهيد.

در جواب گفت: نه من اصرارى ندارم که شما به من ايمان داشته باشيد.

گفتم: مگر عمل شما حق نيست؟

گفت: چرا حقّ است و حقيقت هم دارد.

گفتم: مگر اين طور نيست که اگر من به يک حقيقتى ايمان پيدا کنم به راه راست هدايت شده ام.

گفت: چرا.

گفتم: مگر يکى از صفات الهى اين نيست که هادى و راهنماى گمراهان است؟

گفت: چرا.

گفتم: مگر نبايد يک انسان و يک ولىّ خدا متّصف به صفات الهى و متخلّق به اخلاق او باشد؟

گفت: چرا.

گفتم: پس چرا شما از تعليم اين عمل به من دريغ مى کنيد؟

اينجا ديگر جوابى نداشت ولى گفت: فعلاً وقت کم است و لااقل تعليم «تخليه روح» دو ساعت طول مى کشد.

گفتم: ما با آنکه محرميم حاضريم که دو ساعت اينجا بنشينيم و آن را ياد بگيريم.

گفت: من وقت ندارم اگر انشاءاللّه در مکه خدمتتان رسيدم و قسمتتان بود به شما تعليم مى دهم.

خلاصه بحثمان در اينجا پايان يافت و از هم جدا شديم او سوار ماشين ديگرى شد و ما سوار ماشين خودمان شديم و به سوى مکه رفتيم.

چند روز در مکه بوديم و بسيار دقّت مى کردم که او را ببينم.

زيرا بعضى از رفقا خيلى از غيبگوئيهاى او مبالغه مى کردند حتّى يکى از آنها گفت: من با آنکه به او از زندگى خودم چيزى نگفته بودم به من گفت: تو اهل مشهدى و خانه ى شما در فلان محلّه ى مشهد است و چند فرزند دارى که اسم آنها به اين شرح است و نام يک يک از فرزندان مرا برد.

بالأخره يک روز او را در گوشه ى مسجدالحرام ديدم، به او سلام کردم، با کمال محبّت به من جواب داد.

گفتم: حالا وقت داريد که کيفيّت «تخليه ى روح» را به من تعليم دهيد.

گفت: بله ولى چند شرط دارد:

يکى آنکه هر چه مى گويم انجام دهى!

دوّم آنکه يک شبانه روز غذا نخورى ولى آب مانعى ندارد!

سوّم: آنکه بايد در اين يک شبانه روز خود را بى خوابى دهى تا بتوانم برنامه را پياده کنم.

گفتم: حالا فرض کنيد من همه ى اين کارها را انجام داده ام بعد چه دستور مى دهيد؟

اوّل نمى خواست مطالب و دستوراتش را بگويد ولى پس از اصرار زياد من، که براى تو چه فرق مى کند چه بعد از اين رياضت آن را بگوئى و يا قبل از آن.

گفت: وقتى شکمت گرسنه باشد و کم خوابيده باشى مى توانى لحظه اى را که به خواب مى روى در اختيار بگيرى و اگر لحظه ى اوّل خوابت را در اختيار گرفتى ديگر اختيار روحت در دست تو است به هر کجا بخواهى خواهى رفت!

از او سؤال کردم: در همان دفعه ى اوّل اين کار انجام مى شود؟

گفت: نه ولى با تمرين طولانى و مراقبت استاد موفّق به خواب اختيارى يا «تخليه ى روح» مى گردى.

من به او گفتم: طريق ديگرى از «تخليه ى روح» را نمى دانى؟

گفت: نه.

من در اينجا متوجّه شدم که او از چند نوع «تخليه ى روح» که با رياضت شرعى و غير شرعى ممکن است انجام شود تنها به يک نوع ضعيف آن را اطّلاع دارد آن هم با رياضت تقريبا غيرشرعى لذا از توجّه به مطالب او صرفنظر کردم.

و ضمنا به خوانندگان محترم تذکر داده مى شود که حتّى همين نوع ضعيف تخيله ى روح هم بدون استاد و بدون برنامه ى صحيح علاوه بر آنکه فائده اى ندارد بلکه ضررهاى زيادى هم ممکن است متوجّه انسان بشود.

زيرا من اساتيد و شخصيّتهاى بزرگى را در اين فن ديده ام آنها با آنکه خودشان ورزيده ى اين کار بودند و مرتّب روحشان را تخليه مى کردند ولى گاهى دچار اشکالاتى مى شدند که نمى توانستند به آسانى از کنارش بگذرند.

مثلاً يکى از اين بزرگان روحش را تخليه کرده بود و حدود دو ساعت مثل مرده اى روى زمين افتاده بود و در همان حالت خواب مانند، گاهى تکان سختى مى خورد ولى بيدار نمى شد.

حتّى يکى دو نوبت من او را تکان دادم که بيدارش کنم باز هم بيدار نشد.

من به يکى از رفقا که در کنارم نشسته بود و خودش هم اهل فن بود گفتم: فکر مى کنم که روحش را نمى تواند وارد بدنش کند لذا اين تشنّج را پيدا کرده است.

گفت: بعيد نيست و اگر اين چنين باشد خيلى خطرناک است.

به هر حال ما دو نفر دست به کار شديم و او را تکان زيادى داديم تا روح او وارد بدنش شد و به اصطلاح بيدار شد، عرق زيادى کرده بود و با آنکه هوا بسيار سرد بود حتّى پيراهنش از عرق تر شده بود.

از او سؤال کرديم: چه خبر بود؟!

او پس از آنکه قدرى تحمّل کرد و حالت ضعف تا حدّى از او برطرف شد گفت: يک ساعت است که اطراف بدنم مى چرخم تا بتوانم وارد بدنم بشوم موفّق نمى گرديدم.

تا آنکه اين تکان دادن شما روحم را از آن حالت توجّه منصرف کرد و از راه بينى وارد بدنم شدم.

شايد شما بپرسيد که چرا اين مطالبى را که هيچ فائده علمى و عملى ندارد عنوان مى کنم.

در جواب بايد عرض کنم که يک فائده ى علمى دارد و آن اين است که جمعى موفّق به «تخليه ى روح» مى شوند و به قدرى موضوع براى آنها مسلّم است که بحث در اقسام و کيفيّت آن به ميان آمده و به انحاء مختلف آنرا عملى مى کنند ولى بعضى که حقيقت را نمى بينند ره افسانه مى زنند و هنوز هم نمى خواهند بفهمند که روحشان استقلال دارد.

به هر حال بگذريم و باز برنامه ى سرگذشت سفر را ادامه دهيم.

در سفرهاى متعدّدى که از مدينه به مکه مى رفتم چند مرتبه از «جدّه» عبور کرديم و به مکه رفتيم و چند مرتبه هم مستقيم بدون آنکه به «جدّه» برويم به مکه رفته ايم ولى چون راه مستقيمش مطلبى نداشت و در عوض در «جدّه» چند نکته را لازم است که تذکر دهم لذا از راه «جدّه» به مکه مى رويم و مطالبى را مى نويسم.

نمى دانم شما مى دانيد که چرا شهر بندرى «جدّه» را به اين نام معرّفى کرده اند يا نه؟!

اگر نمى دانيد تذکرش بد نيست.

مى گويند در قبرستانى که وسط اين شهر قرار گرفته قبر حضرت «حوّا» جدّه ى بنى آدم است و چون قبر جناب «جدّه» يعنى مادر بزرگ همه آنجا است اين شهر را «جدّه» مى گويند.

شهر «جدّه» از شهرهاى بسيار بزرگ حجاز است.

اکثر مسافرين و زائرين بيت اللّه الحرام چه با کشتى و چه با هواپيما اوّل به اين شهر وارد مى شوند و غالبا چند روز يا لااقل چند ساعتى در اين شهر توقّف مى کنند.

در شهر «جدّه» جريان جالبى که قابل نقل باشد نبود و بخصوص که ما با ماشين سوارى بوديم نيازى به توقّف در «مدينه الحاج» که در «جدّه» واقع است نداشتيم و لذا زود عبور مى کرديم ولى در راه «جدّه» به مکه قبل از مسجد «تنعيم» به «وادى فخّ» رسيديم.

در اين بيابان جنگ «فخّ» بين سادات به رهبرى جناب «حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب» عليهم السلام با «عبّاسيان» اتّفاق افتاد و جمعى از اولاد «فاطمه» عليهاالسلام در اين بيابان شهيد شدند!

حضرت «امام جواد» عليه السلام فرمود: پس از واقعه ى کربلا حادثه اى بزرگتر از جريان جنگ «فخّ» براى ما «اهل بيت عصمت و طهارت» واقع نشده است!

ما هم مانند همه ى شيعيان و محبّين اهل بيت «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله آنها را زيارت کرديم و بر ظالمين و ستمگران لعن و نفرين فرستاديم.

 

«شهر مکه»

شهر مکه هم از صفا و نورانيّت خاصّى برخوردار است.

انسان بخصوص در دفعه ى اوّل وقتى وارد مکه مى شود به قدرى خوشحال و فرحناک مى گردد که در کمتر جائى يک چنين حالتى به او دست مى دهد.

حتّى به دفعات تجربه شده که انسان با آنکه از راه رسيده و خسته است و طبعا بايد استراحت کند ولى به قدرى نشاط دارد که تا اعمال عمره اش را انجام ندهد استراحت نمى کند.

ما هم مثل سائرين بوديم.

لذا ماشين را در کنار يکى از درهاى مسجدالحرام پارک کرديم و از «باب السّلام» وارد مسجدالحرام شديم.

و چون هر دو سفرى که با ماشين مشرّف شده ام براى عمره ى مفرده بوده و در موسم حج نبوده طبعا مسجدالحرام خلوت بود و مى توانستيم مطالبى که نقل مى شود انجام دهيم.

ابتداء که براى طواف رفته بوديم و شب جمعه اى بود و لازم بود طواف را از مقابل «حجرالاسود» شروع کنيم نمى دانم چرا به فکرم افتاد که چند جمله اى با «حجرالاسود» حرف بزنم!

لذا رو به «حجرالاسود» کردم و گفتم: طبق فرموده ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام تو روحى دارى و مَلَکى بوده اى و لذا مى شود از تو حاجت خواست.

و سپس چند حاجت از او خواستم که منجمله خدمتى به عالم تشيّع در مکه ى معظّمه در همين سفر بود.

حالا شما مى گوئيد چگونه ممکن است که سنگى روح داشته باشد و بتواند از خدا حاجت تو را بگيرد.

من در اين باره قضيّه اى دارم که اگر اجازه بفرمائيد مناسب است همينجا نقل کنم.

يک روز در مسجدالحرام نشسته بودم و طبق برنامه اى که داشتم خود را در ميان جمعى از عربها قرار داده بودم و مشغول صحبت با آنها شدم.

منجمله گفتم: من با سى و هفت واسطه از ذريّه و اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام مى باشم لذا مايلم گوشه اى از فضائل جدّم را در اين مسجدى که محلّ تولّد آن بزرگوار است براى شما نقل کنم آنها که مرکب از مصريها و نيجريه ايها و الجزايريها بودند با گرمى استقبال نمودند و گفتند: چه بهتر که وقتمان را تا اذان ظهر به شنيدن فضائل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام صرف کنيم.

من هم بى دريغ مطالبى را که اگر آنها فکر مى داشتند مى خواست معتقد به خلافت بلافصل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام گردند براى آنها نقل مى کردم.

مثلاً مى گفتم: روزى «عمر بن خطّاب» در زمان خلافتش در مسجدالحرام جوانى را ديد که صورتش کبود شده و اشک از ديدگانش مى ريزد و فوق العاده ناراحت است.

«عمر» از او سؤال کرد: چه کسى اين عمل را با تو انجام داده است آن جوان گفت: «ابوالحسن على بن ابيطالب»، او مرا سيلى زد، او مرا اين چنين مجروح کرد.

«عمر» به خدمت آن حضرت مشرّف شد و به آن حضرت عرض کرد که: شما به اين جوان اين سيلى را زده ايد.

فرمود: بله او را ديدم که در مسجدالحرام به زنهاى مردم خائنانه نگاه مى کرد.

«عمر» رو به آن جوان کرد و گفت: چشم خدا تو را ديده و دست خدا تو را زده است.

يکى از آنهائى که دور من نشسته بودند و بعدا معلوم شد که اهل مصر و دانشمند است رو به من کرد و گفت: پس اجازه بدهيد من هم يک فضيلت از فضائل جدّ شما را که باز در همين مسجد اتّفاق افتاده براى شما نقل کنم.

گفتم: مانعى ندارد، بفرمائيد استفاده مى کنيم.

او گفت: يک روز «عمر» رو به «حجرالاسود» کرد و گفت: اگر اين چنين نبود که من با چشم خود ديدم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تو را مى بوسد دستور مى دادم که هيچ کس تو را نبوسد، جدّ شما حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام فرمود: اين سنگ مَلکى است که مى فهمد و مى شنود.

«عمر» گفت: «لولا علىّ لهلک عمر» اگر «على» نبود «عمر» هلاک مى شد.

حالا ملاحظه فرموديد که اين مطلب را اهل سنّت هم قبول دارند و در کتب آنها اين روايت نقل شده است، پس من درست مى گويم که «حجرالاسود» مى شنود و ممکن است از خدا براى من حاجت بگيرد.

به هر حال پس از اين درخواست که از «حجرالاسود» نمودم به اعمال عمره ام مشغول شدم و پس از آنکه طواف و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و نماز طواف نساء را به جا آوردم، براى استراحت به هتل مناسبى رفتم.

صبح آن شب که براى نماز صبح به مسجدالحرام رفته بودم و نماز صبح را خواندم ديدم اوائل آفتاب جلسات درس زيادى در رشته هاى مختلفى در اطراف مسجدالحرام تشکيل شده است.

من سر درس اصول اعتقادات يکى از علماء که در طرف صفا و مروه تشکيل شده بود نشستم و درس را گوش مى دادم.

از اين جلسه ى درس يک جريان فوق العاده پر اهميّت و با ارزشى بوجود آمد که اگر در اين کتاب مطلبى جز نقل اين جريان نبود کافى بود و به مناسبت اين قصّه نام اين کتاب را «شبهاى مکه» گذاشته ام.

 

«شبهاى مکه»

آن روز صبح در وسط درس به يادم آمد که به «حسن خوجه» در شهر «ارزنجان» ترکيه وعده کردم که اشکالات شيعه را به اعمال و عقائد اهل سنّت از علماء مکه و مدينه سؤال کنم و پاسخش را براى او بنويسم.

پس از آنکه درس تمام شد صورت اشکالات و سؤالات را از کيف بيرون آوردم و نزد مدرّس که بعدها معلوم شد نامش «شيخ محمّد» است رفتم و روى زمين کنار او نشستم.

و گفتم: چند سؤال از شما که مدرّس اصول اعتقاداتيد و طبعا در اين علم ورزيده ترين علماء مکه هستيد دارم اگر اجازه مى فرمائيد سؤال کنم.

«شيخ محمّد» يا به خاطر آنکه خيلى خسته بود و يا شکسته نفسى مى کرد و يا حقيقت را بيان مى نمود.

گفت: نه اشتباه کرده ايد من اعلم علماء مکه در اصول اعتقادات نيستم و شما علماء شيعه هم سؤالات مشکلى مى کنيد لذا شما سؤالاتتان را از آقاى «شيخ سليمان» که اتّفاقا در آن قسمت مسجد درس مى دهد و الآن درسش تمام شده و به طرف ما مى آيد بپرسيد.

من نزد او رفتم وقتى جريان را براى او گفتم او هم گفت: آقاى «شيخ محمّد» شما را از سر خود باز کرده اند و به من حسن ظنّ دارند حقيقت اين است من هم نمى توانم با علماء شيعه بحث کنم چون جدّا سؤالات مشکلى مى کنند.

ولى در اينجا شخصى از علماء بزرگ ما هست که بدون مبالغه تمام مشکلات علمى و اعتقادى را پاسخ مى دهد و از او در مکه دانشمندتر وجود ندارد.

من براى شما از او وقت مى گيرم تا با او ملاقات کنيد و سؤالاتتان را بپرسيد.

بالأخره آقاى «شيخ سليمان» بوسيله ى تلفنى که در مسجدالحرام بود از آن عالم بزرگ براى من وقت گرفت و قرار شد فردا ساعت ده صبح در دفترش حاضر شوم تا پاسخ سؤالات مرا بدهد.

فرداى آن روز حدود نيم ساعت زودتر به دفتر او که داراى تشريفات خاصّى بود رفتم در اتاق انتظار جمعى از علماء اهل سنّت نشسته بودند ولى من به آنها کارى نداشتم و آنها هم از من سؤالى نکردند فقط يک نفر که معلوم شد دفتردار آن عالم بزرگ است از من پرسيد: «سيّد حسن ابطحى» شما هستيد؟

گفتم: بله.

گفت: ملاقات شما از اوّل ساعت ۱۰ تا ۱۱ است.

گفتم: درست است مانعى ندارد.

او رفت و من در اين نيم ساعت که در اتاق انتظار فرصتى داشتم سؤالاتم را روى کاغذى مرتّب مى کردم، اوّل ساعت ۱۰ صبح در اتاق باز شد شخصى که با عالم بزرگ مکه قبلاً ملاقات مى کرد از اتاق بيرون آمد سپس به من اجازه ى ورود به تالارى که آن عالم نشسته بود دادند.

من وارد تالار شدم سلام کردم او جواب داد.

در گوشه اى که به او نزديک بود روى مبل نشستم او به من «مرحبا» گفت من هم به او جواب دادم و کاغذ را از کيف درآوردم و گفتم:

حضرت «على بن ابيطالب» امام و رهبر ما شيعيان دستورى فرموده که من طبق آن دستور سؤالاتم را از شما مى پرسم و آن دستور اين است که مى فرمايد: «سل تفقها و لاتسئل تعنتا».

يعنى: وقتى از عالم و دانشمندى چيزى را سؤال مى کنى براى چيز فهميدن بپرس نه براى خودنمائى و بى اعتنائى به او.

عالم بزرگ مکه گفت: سلام خدا بر امام «على بن ابيطالب» باد که چنين سخن پر معنى و کوتاهى را فرموده است.

گفتم: من که در مذهب تشيّع مطالعاتى دارم و خودم هم شيعه هستم و در ميان شما اهل سنّت هم بوده ام مى بينم که شما افتراءها و تهمتهائى به شيعيان در عقائد و اعمالشان مى زنيد که لابد لااقل شما علماء اعلام جوابى براى خدا در روز قيامت آماده کرده ايد.

زيرا وقتى خداى تعالى سؤال کند که چرا اين تهمتها را به برادران مسلمانتان زده ايد بايد جوابى داشته باشيد و پروردگار متعال را بى جواب نگذاريد.

به هر حال من به اين موضوع کارى ندارم و حتّى نمى خواهم شما از من سؤال کنيد که ما چه تهمتى به شيعيان زده ايم.

ولى مى ترسم که ما شيعيان هم به شما اهل سنّت تهمت زده باشيم که اگر چنين باشد روز قيامت جوابى در مقابل پروردگار نداريم.

لذا چيزهائى که از نظر اعتقادى از اهل سنّت بين شيعيان معروف است من نوشته ام و مايلم از شما سؤال کنم که اگر بگوئيد حقيقت دارد روز قيامت به پروردگار عرض کنم خدايا عالم بزرگ مکه گفته اينها حقيقت دارد و از معتقدات اهل سنّت است و تهمت نيست و اگر بگوئيد حقيقت ندارد من هم آنها را درباره ى شما معتقد نباشم و علاوه به شيعيان بگويم که اهل سنّت به اينها معتقد نيستند.

عالم بزرگ مکه مقدارى توى فکر فرو رفت و چيزى نگفت و بعدها معلوم شد که اين حرف من زياد در او اثر گذاشته است.

سپس سرش را بالا کرد و گفت: بسيار کار خوبى کرده ايد سؤالاتتان را بپرسيد.

گفتم: اوّل آنکه در بين شيعه معروف است که شما با توسّل و واسطه قرار دادن اولياء خدا نزد خدا و حاجت خواستن از آنها مخالفيد و بلکه آن را شرک مى دانيد آيا اين نسبت که به شما مى دهند صحيح است يا خير؟

گفت: بله يکتاپرستى و توحيد همين معنى را اقتضاء مى کند زيرا خداى تعالى در قرآن فرموده: «اِتَّخَذوا اَحْبارَهمْ وَ رهْبانَهمْ اَرْبابًا مِنْ دونِ اللّهِ».[۵۲]

علماء و راهبان خود را براى خود، غير از خدا خدايانى تصوّر کرده اند. و ترديدى نيست که توسّل و حاجت خواستن همان پرستيدن آنها است.

گفتم: اجازه مى فرمائيد سياق و اوّل و آخر اين آيه را دقيقا از روى قرآن ببينم.

گفت: من آيه را از اوّل حفظم براى شما مى خوانم آيه را تکرار کرد و بقيّه را نيز تلاوت نمود:

«اِتَّخَذوا اَحْبارَهمْ وَ رهْبانَهمْ اَرْبابًا مِنْ دونِ اللّهِ وَ الْمَسيحَ بْنَ مَرْيَمَ وَ ما امِروا اِلاّ لِيَعْبدوا اِلهًا واحِدًا لااِلهَ اِلاّ هوَ سبْحانَه عَمّا يشْرِکونَ».[۵۳]

يعنى: علماء و راهبان خود را غير از خدا، خدايانى تصوّر کرده اند و همچنين «مسيح» پسر «مريم» را و امر نشده اند مگر آنکه عبادت کنند خداى واحد را که نيست خدائى جز او پاک است از آنچه براى او شريک قرار مى دهند.

گفتم: بنابراين وقتى آيه را از اوّل تا به آخر دقّت کنيم از يهود و نصارائى که «عيسى» و احبار و راهبان خود را خدا مى دانند نکوهش شده است.

و اين آيه چه ارتباطى با توسّل به اولياء خدا و حاجت خواستن از آنها دارد مگر آنچنانکه نصارى «مسيح» را خدا مى دانند مسلمانان، اولياء خدا را، خدا تصوّر مى کنند؟

گفت: پس حاجت خواستن از آنها چه معنى دارد؟

گفتم: اگر کار گذرنامه ى من در اداره ى «امن العام» (شهربانى) گيرى داشته باشد شما مى توانيد آن را رفع کنيد؟

گفت: چرا در وسط بحث اين موضوع را عنوان مى کنيد؟

گفتم: حاجتى به شما دارم، تقاضا مى کنم حاجتم را برآوريد.

گفت: مانعى ندارد من فردا به رئيس «امن العام» تلفن مى کنم تا ناراحتى شما برطرف شود.

گفتم: اين حاجت خواستن من از شما منافاتى با توحيد من ندارد؟ اگر شما همين گونه که نزد رئيس شهربانى موجّه ايد نزد خدا موجّه باشيد و در حاجتى من به شما متوسّل شوم و از شما حاجت بخواهم و شما از من وساطت کنيد من مشرکم؟

گفت: نه.

گفتم: پس چرا وقتى که ما مى خواهيم «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را در حاجتى وسيله قرار دهيم شما ما را به شرک نسبت مى دهيد؟

گفت: اوّل به خاطر اينکه خدا در قرآن اجازه نفرموده که ما حوائجمان را از غير خودش بخواهيم و بلکه مى گويد: «ادْعونى اَسْتَجِبْ لَکمْ».[۵۴]

يعنى: مرا بخوانيد تا اجابت کنم و آيات ديگر از اين قبيل در قرآن وجود دارد که در تمام آنها خدا بشر را به سوى خود دعوت کرده و اجازه نداده است که در حوائج به ديگرى مراجعه کند.

دوّم: اصحاب «پيامبر» صلى الله عليه و آله آن حضرت را بين خود و خدا واسطه قرار نمى دادند و عمل اصحاب حجّت است.

سوّم: عقل حاکم است. مراجعه به خدائى که از تمام اسرار اطّلاع کافى دارد بهتر از توسّل به مخلوقى است که خود محتاج به خدا است.

گفتم: با کمال معذرت اجازه مى فرمائيد سؤالى کنم؟

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: درست است که پروردگار متعال فرموده: «مرا بخوانيد تا اجابت کنم» و به بشر اجازه ارتباط مستقيم را داده است و ادعيه اى هم از پيشوايان دين مانند «على بن ابيطالب» عليه السلام و «امام سجّاد» عليه السلام نقل شده که مستقيم با خدا سخن گفته اند که مؤيّد اين معنى است که شما فرموديد، ولى راه ديگرى هم در قرآن براى حاجتمندان باز فرموده که آنچه من الآن از آيات قرآن در نظر دارم در اين باره يعنى در وساطت پيامبران براى عفو و بخشش خدا گناهکاران را ده آيه است اگر اجازه مى فرمائيد آنها را قرائت کنم.

گفت: يعنى تمام اين آيات را حافظ هستيد؟

گفتم: بلى.

گفت: بفرمائيد بعضى از آنها را بخوانيد استفاده مى کنيم.

گفتم: اوّل در سوره ى نساء آيه ى ۶۴ مى فرمايد:

«وَ لَوْ اَنَّهمْ اِذْ ظَلَموا اَنْفسَهمْ جاؤک فَاسْتَغْفَروا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهم الرَّسول لَوَجَدوا اللّهَ تَوّابًا رَحيمًا».

اگر منافقين که به خاطر گناه به خود ظلم کرده اند نزد تو آمدند و از خدا طلب آمرزش مى کردند و انتظار بخشش از او را داشتند. اگر «رسول اکرم» از خدا براى آنها آمرزش بخواهد خدا را بخشنده و مهربان مى يابند.

و ترديدى نيست که گناهکاران بايد از پيامبران حاجت (يعنى طلب آمرزش از خدا براى خود را) بخواهند و «پيامبر» صلى الله عليه و آله براى آنها طلب آمرزش کند تا خدا آنها را بيامرزد.

دوّم: در سوره ى منافقون در نکوهش کسانى که پيامبران را واسطه ى خود در عفو و بخشش پروردگار قرار نمى دهند در آيه ى ۵ مى فرمايد:

«وَ اِذا قيلَ لَهمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَکمْ رَسول اللّهِ لَوَّوْا رؤسَهمْ وَ رَاَيْتَهمْ يَصدّونَ وَ همْ مسْتَکبِرونَ».

و زمانى که گفته مى شود به منافقان بيائيد تا «پيامبر» براى شما از خدا طلب آمرزش کند سرپيچى کنند و آنان با نخوت تکبّر نمايند.

سوّم: در سوره ى يوسف آيه ى ۹۷ وقتى پسران «يعقوب» از اعمال زشت خود پشيمان شدند نزد پدر آمدند و گفتند:

«قالوا يا اَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذنوبَنا اِنّا کنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ اَسْتَغْفِر لَکمْ رَبّى اِنَّه هوَ الْغَفور الرَّحيم».

اى پدر از خدا براى گناهان ما طلب بخشش کن زيرا ما خطاکاريم در اينجا «يعقوب» نفرمود شما خودتان از خدا طلب آمرزش کنيد، توسّل به ديگرى شرک است بلکه فرمود به زودى طلب آمرزش مى کنم از خدايم براى شما زيرا او بخشنده و مهربان است.

هم چنين آيات ديگرى که انبياء و اولياء عليهم السلام طلب آمرزش مى کنند براى پيروان خود و يا حضرت «ابراهيم» براى عمويش «آذر» و يا مؤمنين براى برادران و پدر و مادر و اصدقاء خود که در قرآن فراوان به چشم مى خورد اگر اينها شرک به خدا بود هيچگاه انبياء و اولياء به آن مبادرت نمى کردند.

عالم بزرگ مکه گفت: آنها زنده بودند و توسّل به پيامبر در حال حيات اشکالى ندارد و ممکن است بگوئيم شرک نيست و بلکه مى توان ادّعا اجماع کرد که در زمان حيات هيچ اشکالى ندارد که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را واسطه ى بين خود و خدا قرار دهيم ولى در اين که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله از دنيا رفته و به هيچ وجه ممکن نيست بتواند سخن ما را بشنود شکى نيست. بنابراين توسّل به او معنائى ندارد.

گفتم: پس چرا در نماز مى گوئيم: اَلسَّلام عَلَيْک اَيّهَا النَّبِى وَ رَحْمَه اللّهِ وَ بَرَکاته (سلام و رحمت و برکات خدا بر تو اين پيامبر خدا باد).

اگر او نمى شنود اين خطاب عمل لغوى است که دستور داده اند در نمازها انجام دهيم.

گفت: ممکن است ملائکه سلام ما را به او برسانند.

گفتم: و نيز ممکن است حوائج ما را هم ملائکه به عرض برسانند.

گفت: ممکن است، ولى در عين حال خدا به ما اجازه نداده است که بعد از مرگ «پيامبر» صلى الله عليه و آله او را زنده بدانيم و از او طلب حاجت کنيم.

گفتم: آيا مقام شهداء بدر از پيامبر اسلام و خلفاء راشدين بالاتر است؟!

گفت: نه.

گفتم: خدا درباره ى شهداء بدر (در سوره ى آل عمران آيه ى ۱۶۹) مى فرمايد:

«وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قتِلوا فى سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يرْزَقونَ».

(گمان نبريد کسانى که در راه خدا کشته مى شوند مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزى مى خورند).

اگر مقام پيامبر نزد خدا لااقل به حدّ شهداء بدر باشد بايد او را زنده بدانيم.

گفت: از شما عجيب است که چرا در آيه درست دقّت نمى کنيد خداى تعالى در اين آيه مى فرمايد: آنها نزد خدا هستند پس صداى ما را نمى شنوند.

گفتم: مگر خدا کجا است؟ (خنده ى مسخره آميزى کرد) و گفت: مگر در قرآن نخوانده اى که مى گويد: «اَلرَّحْمن عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى»[۵۵] خدا بر عرش نشسته است.

گفتم: پس او هم ما را نمى بيند و صداى ما را نمى شنود.

گفت: چرا، «شيخ عبدالرحمن آل شيخ» در کتاب «فتح المجيد» که شرحى است بر کتاب توحيد «شيخ الاسلام محمّد بن عبدالوهّاب» رهبر و امام فرقه وهّابيه مى گويد: اهل سنّت اجماع کرده اند بر اينکه ذات خدا در عرش است و علمش به ما احاطه دارد و در هر مکانى نفوذ کرده است.

گفتم: سؤالى دارم.

گفت: بپرس.

گفتم: آيا ذات خدا قبل از علم او بوده يا علم او قبل از ذاتش بوده است.

گفت: هميشه هر دو بوده اند.

گفتم: مثل اينکه در پايان اين بحث کم کم ما شيعيان از تهمت به شرک نجات مى يابيم و شما مبتلا به شرک مى شويد.

خنديد و گفت: همين طور است کسى که ديگرى را به چيز ناروائى متّهم مى کند خودش دچار آن مى شود.

من در اينجا به خاطر اينکه مبادى اين عالم بزرگ بيشتر از اين خجالت بکشد رعايت ادب را نمودم و اين مسأله را بيشتر از اين تعقيب ننمودم ولى حدود يک ربع ساعت در اطراف وضع ايران از نظر سياسى، اجتماعى و اقتصادى با او حرف زدم و نظرم اين بود که او را از بحث پرت کنم تا بدون آنکه او جبهه بگيرد صحيح بودن توسّل به اولياء خدا را به او بفهمانم ولى او مثل اينکه بيشتر مايل بود همان بحث را ادامه دهيم لذا گفت اين بحث به پايان نرسيد ديگر اينجا خوب متوجّه شدم که او در اعتقادش به ترديد افتاده و مايل است در اين زمينه باز هم گفتگو کنم ولى من به خاطر اينکه او را تشنه تر کنم و به نحوى بحث نمايم که از نظر روانى کاملاً در او اثر مفيدى بگذارد گفتم: ولى من آنچه مى خواستم از فرمايشات شما دستگيرم شود، شد او هم نخواست زياد خود را علاقمند به تعقيب در مسأله نشان دهد گفت: شنيده ام ايران مملکت آبادى است.

گفتم: بلى کارخانجات فراوانى دارد قسمت مهمّ ماشين آلات را خودش مى سازد، متجاوز از ده نوع ماشين ساخته است و خلاصه به برکت محبّت به «اهل بيت پيامبر» صلى الله عليه و آله مردم ايران از تمام نعمتها برخوردارند. (خنده اى کرد و گفت: البتّه محبّت خاندان عصمت مايه ى برکت است).

سپس ادامه دادم و گفتم: مثلاً چندى قبل مرا به يکى از کارخانه هاى قند ايران دعوت کرده بودند سهامدار عمده ى آن که تقريبا مى توان او را صاحب کارخانه دانست از من در يکى از ويلاهاى کارخانه پذيرائى مى کرد در مدّت چند ساعتى که من با او نشسته بودم سه نفر از کارمندان عاليرتبه به او مراجعه کردند و او در موضوعات مختلف آنها را به شخصى به نام «مهندس صالح» راهنمائى مى کرد و مى گفت: مکرّر گفته ام که تا او از من خواسته هاى شما را نخواهد و شما از ناحيه ى او تقاضا را به من نگوئيد محال است که من به خواسته هاى شما ترتيب اثرى بدهم.

وقتى نفر سوّم از در خارج مى شد تصادفا من هم احتياج به رفتن به بيرون پيدا کرده بودم و در راهرو ويلا از آن شخص مراجعه کننده سؤال کردم که «مهندس صالح» کيست که ايشان همه را به او ارجاع مى دهد؟

گفت: ايشان يک مهندس معمولى است ولى چون پيرمرد درست کارى است که از اوّل بناى اين کارخانه بوده و تمام خصوصيّات آن را زير نظر دارد و بسيار مرد امينى است و ما هم به او اعتقاد داريم و مرد عادل و واقعا فوق العاده اى است لذا صاحب کارخانه هيچ کارى را بدون اطّلاع او عمل نمى کند و از رئيس تا کارگر همه بايد در کارها به او مراجعه کنند و او از صاحب کارخانه بايد بخواهد تا عملى شود.

من وقتى به اتاق ويلا نزد صاحب کارخانه برگشتم از او فلسفه اين عملش را سؤال کردم.

در پاسخ گفت: «مهندس صالح» مرد پاک و باتجربه اى است هيچگاه بدون اجازه ى من کوچکترين عملى را انجام نمى دهد علاوه از نخستين روزى که اين کارخانه پايه گذارى شده او همچنان با تمام نيرو و علاقه و صميميّت غيرقابل وصفى در رأس کارها بوده و به وظائف خود عمل مى کرده است من فکر مى کردم که اگر بخواهيم شکر خدمات او را از طرفى و تشويق و ترغيب ديگران را به امانتدارى و صحّت عمل و پاکى از طرف ديگر بنمايم بايد مردم را به او ارجاع بدهم و شخصيّت او را نزد کارمندان ظاهر کنم و ارزش وجودى يک مرد امين را مشخّص نمايم آيا شما اين فلسفه را نمى پسنديد؟

گفتم: بهترين فکر را کرده ايد زيرا شما با اين عمل علاوه بر آنکه براى پاکى ارزش قائل شده ايد سائرين را نيز در اين اعمال پيرو او قرار داده ايد.

عالم بزرگ مکه گفت: من در گذشته فکر مى کردم چه شده با آنکه ايران از نظر نفت در درجه ى متأخّر از عربستان سعودى واقع شده در عين حال به پيشرفتهاى بيشترى موفّق گرديده است.

حالا دانستم که مردان پاک و زيرک و متفکرى دارد آنها کارها را روى نظام صحيح برگزار مى کنند، راستى اگر انسان متفکر و عاقل باشد با داشتن يک چنين فردى هيچگاه کارهاى اداره ى کارخانه را خودش انجام نمى دهد، بلکه براى تشويق ديگران و تشکر از خدمات او کارها را به او وامى گذارد.

گفتم: اگر خدا هم يک چنين فردى در ميان افراد بشر مى داشت براى تشکر از او و تشويق ديگران به اعمال صالح آيا مردم را به درِ خانه ى او مى فرستاد يا خير؟

گفت: آخر مطلب خود را ثابت کردى، گاهى با خود مى گفتم که شما چرا از آن مطلب علمى دست کشيده ايد و به قصّه ى کارخانه ى قند ايران پرداخته ايد ولى متوجّه نتيجه اى که مى خواستيد بگيريد نمى شدم.

گفتم: به اين مطلب واضح اعتراض داريد؟

گفت: نه، مطلب واضح است.

گفتم: شما مى دانيد در احاديث متواتره از «رسول گرامى اسلام» صلى الله عليه و آله نقل شده که فرمود: اوّل چيزى که خدا خلق کرد روح «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله بود و او را بر خلقت خود شاهد قرار داد و او يک چشم برهم زدن از اطاعت و بندگى پروردگار سرپيچى نکرده و مطيع محض بوده است و او هميشه زنده و خودش اگر چه ممکن است در عرش و يا در آسمانها باشد ولى علمش بر ما احاطه دارد و به مضمون آيه ى شريفه ى قرآن که فرموده: عمل شما را خدا و پيامبر و مؤمنين مى بينند[۵۶] و ناظر اعمال شما هستند و به همين جهت در نماز به او خطاب مى کنيم و مى گوئيم: «اَلسَّلام عَلَيْک اَيّهَا النَّبِى وَ رَحْمَه اللّهِ وَ بَرَکاته» بنابراين چه مانعى دارد که خدا او را واسطه ى بين خود و خلق قرار دهد.

گفت: پس معنى آيه ى شريفه ى قرآن که مى گويد: «وَ لاتَدْع مَعَ اللّهِ اِلهًا»[۵۷] (نخوانيد با خدا چيزى را) چيست؟

گفتم: به ضميمه ى آنچه خودتان فرموديد که اجماع مسلمانها بر اين است که در حال حيات مانعى ندارد پيامبر را واسطه قرار دهيم و آيات قرآن هم اين را تأييد مى کرد معنى آيه ى شريفه ى اين است که با خدا ديگرى را به عنوان پرستش نخوانيد بخصوص که اگر اوّل آيه را هم در نظر بگيريم که خدا مى فرمايد: «اِنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلاتَدْعوا مَعَ اللّهِ اَحَدًا».[۵۸]

مساجد مال خدا است پس در آنها احدى غير از خدا را به عنوان سجده و پرستش نخوانيد.

عالم بزرگ مکه گفت: پس چرا سلف صالح يعنى اصحاب «پيغمبر» صلى الله عليه و آله و تابعين پس از وفات «پيامبر اکرم» آن حضرت را بين خود و خدا واسطه قرار نداده اند؟

گفتم: از کجا مى دانيد که آنها اين کار را نکرده اند.

گفت: اگر کرده بودند براى ما نقل مى شد.

گفتم: اتّفاقا از طريق «اهل بيت پيامبر» صلى الله عليه و آله که از نظر شما اهل سنّت و ما شيعيان بهترين طرق نقل حديث است به حدّ تواتر اين موضوع نقل شده و حتّى در آداب و کيفيّت توسّل به ارواح «پيامبر» صلى الله عليه و آله و صالحين هم در کتب شيعه احاديث متواترى نوشته شده که جاى شک براى کسى باقى نمى ماند و سيره ى مستمرّه ى مسلمانان بر توسّل به ارواح «پيامبر» صلى الله عليه و آله قرار داشته و حتّى جمعى از اهل سنّت در کتب خود معجزات و کراماتى در اثر توسّل و استغاثه به روح مقدّس «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بعد از وفات او يادآور شده اند.

مثلاً «طبرانى» در کتاب «کبير» از «ابن حنين» روايت کرده که مردى با «عثمان بن عفّان براى حاجتى رفت و آمدى داشت ولى «عثمان» به او توجّهى نمى کرد اين مرد به «ابن حنيف» شکايت کرد او گفت: وضو مى گيرى سپس به مسجد مى روى و دو رکعت نماز مى خوانى بعد از نماز مى گوئى: خدايا سؤال مى کنم از تو و متوجّه مى شود به تو وسيله ى پيامبرمان حضرت «محمّد» صلى الله عليه و آله پيامبر رحمت.

اى «محمّد» صلى الله عليه و آله من به وسيله ى تو متوجّه مى شوم به خداى تو اينکه برآورى حاجتم را سپس «ابن حنيف» گفت: حاجتت را ذکر مى کنى.

آن مرد اين کار را کرد و اين نماز و توسّل را انجام داد بعد نزد «عثمان» رفت «عثمان» او را احترام کرد در جايگاه مخصوص کنار خودش او را نشاند و حاجتش را برآورد.

سپس به او گفت: تا اين ساعت خواسته ى تو را فراموش کرده بودم و هر زمان حاجتى داشتى به من مراجعه کن تا برآورم.

او از نزد «عثمان» بيرون آمد و «ابن حنيف» را در راه ديد از او تشکر کرد و گفت: او به حاجتم توجّه نمى کرد تا تو به او سفارشم را نکرده بودى «ابن حنيف» گفت: به خدا قسم من درباره ى تو با او حرف نزدم، ولى چون ديده بودم که وقتى «عزير» از نابينائى چشمش به «پيامبر» صلى الله عليه و آله شکايت کرده بود آن حضرت فرمود: مى خواهى دعاء کن و مى خواهى صبر نما.

گفت: يا «رسول اللّه» من کسى را ندارم و نابينا بودن براى من زحمت است «پيامبر» صلى الله عليه و آله همين دستورى که من به تو دادم به او داد و چشمانش بينا شد.

از اين حديث و دهها قضيّه ى ديگر استفاده مى شود که اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرقى بين زنده بودن «پيامبر اکرم» و مرگ او نمى گذاشتند و در هر دو حال مساوى به آن حضرت متوسّل مى شوند.

عالم بزرگ مکه گفت: نظائر اين قضيّه در کتب صحاح زياد است و بعيد نيست که براى علماء بزرگ وهابيّت اشتباهى رخ داده باشد.

گفتم: بنابراين براى يک فرد مسلمان ترديدى باقى نمى ماند همان گونه که خدا پيامبر بزرگ اسلام را واسطه ى نزول احکام و معارف اسلامى قرار داده، براى گرفتن حوائج از او دو راه تعيين کرده است، يکى مستقيم چنانکه پيشوايان اسلام عمل مى کرده و در دعاها دستور داده اند.

دوّم، بوسيله ى واسطه قرار دادن صالحين و پيشوايان دين که راه دوّم بخصوص براى گناهکاران نزديکتر به مقصود است.

عالم بزرگ گفت: صحيح است اميدوارم خدا ما را به راه راست بيش از پيش هدايت فرمايد:

«على عليه السلام افضل است»

سؤال دوّم:

گفتم: اجازه مى فرمائيد سؤال دوّم را مطرح کنم؟!

عالم بزرگ مکه گفت: مانعى ندارد بفرمائيد!

گفتم: ما شنيده ايم که علماء وهابيّت برخلاف علماء گذشته اهل سنّت «ابى بکر» و «عمر» را افضل از «على بن ابيطالب» عليه السلام مى دانند آيا اين مطلب صحيح است يا خير؟

گفت: چون آنها خلفاء اوّل و دوّم بوده اند طبعا افضلند و علاوه آيه ى مبارکه ى غار در شأن «ابى بکر» نازل شده ولى من شخصا اين اعتقاد را ندارم و معتقدم که «على» افضل صحابه بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است.

گفتم: ممکن است بفرمائيد «آيه ى غار» چيست و چه فضيلتى را در شأن «ابى بکر» اثبات مى کند؟

گفت: «آيه ى غار» اين است که خداى تعالى مى فرمايد:

«ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْهما فِى الْغارِ اِذْ يَقول لِصاحِبِه لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا فَاَنْزَلَ اللّه سَکينَتَه عَلَيْهِ وَ اَيَّدَه بِجنودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ کلِمَةَ الَّذينَ کفَروا السّفْلى وَ کلِمَه اللّهِ هِىَ الْعلْيا وَ اللّه عَزيزٌ حَکيمٌ».[۵۹]

دوّمىِ دوتا وقتى هر دو در غار بودند وقتى به صاحبش گفت: محزون مباش خدا با ما است پس خدا سکينه را نازل کرد بر او و او را به لشگرى که نمى ديد تأييد فرمود و کلمه آنهائى که کافرند پائين و نازل قرار داد و کلمه خدا را برترى داد خداى عزيز و حکيم است.

اين آيه ى شريفه ى شش فضيلت را براى «ابى بکر» اثبات مى کند:

اوّل: آنکه خداى تعالى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله و او را با ضمير تثنيه آورده يعنى «ابوبکر» هم رديف آن حضرت است زيرا مى گويد: «ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْهما فِى الْغارِ».

دوّم: آنکه او را مصاحب «پيامبر اکرم» معرّفى کرده زيرا مى گويد: «اِذْ يَقول لِصاحِبِه».

سوّم: آنکه مى گويد: «اِنَّ اللّهَ مَعَنا» خدا با ما است يعنى همان گونه که خدا با رسول اکرم است همان طور با «ابى بکر» هم هست.

چهارم: آنکه خدا سکينه را که همان آرامش دل باشد بر «ابى بکر» نازل فرموده زيرا مى گويد:

«فَاَنْزَلَ اللّه سَکينَتَه عَلَيْهِ».

پنجم: آنکه «ابى بکر» را بوسيله ى جنودى از ملائکه تأييد فرموده است.

ششم: آنکه «پيامبر اکرم» با کمال مهربانى در سرتاسر اين آيه با او رفتار کرده است.

گفتم: چرا «ابى بکر» وقتى در کنار «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نشسته بود محزون شد تا آنکه آن حضرت او را دلدارى دهد و بگويد: «لاتَحْزَنْ».

گفت: اين حالت طبيعى انسان است انسان از دشمن مى ترسد.

گفتم: شما مى توانيد بگوئيد در همان ساعت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا بود؟

عالم بزرگ مکه خنديد و گفت: از نظر شما يا از نظر ما؟

گفتم: مگر فرق مى کند.

گفت: از نظر بعضى از مفسّرين نادان ما که من آنها را قبول ندارم اگر بپرسيد، «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» را در جاى خود خوابانيد تا او را بکشند.

ولى از نظر من و جمعى از علماء بزرگ اهل سنّت و جميع علماء شيعه وقتى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طرف غار رفت حضرت «على» عليه السلام را در جاى خود گذاشت و او را نايب خود قرار داد که تا وقتى قرضهاى او را ادا کند و امانات را به صاحبانش رد کند در مکه بماند و حضرت «على» قبول فرمود و شبى که «رسول اکرم» با «ابى بکر» در غار بودند حضرت «على» در جاى آن حضرت يعنى در اتاق و رختخواب آن حضرت خوابيد تا آنکه مشرکين نيمه ى شب خانه را محاصره کردند و «على» جان خود را فداى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله کرده بود که خداى تعالى اين آيه ى شريفه را نازل فرمود:

«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَه ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ».[۶۰]

از ميان مردم کسانى هستند که به خاطر رضاى الهى جان خود را تقديم مى کنند.

در اين خصوص در تفسير ثعلبى مى گويد: وقتى «على» عليه السلام در رختخواب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله خوابيد و مشرکين او را محاصره کردند خداى تعالى به «جبرئيل» و «ميکائيل» وحى کرد که من بين شما دو نفر عقد اخوت خوانده ام و عمر يکى از شما را بيشتر از عمر ديگرى قرار داده ام کدام يک از شما حاضريد عمرتان را به ديگرى ايثار کنيد؟

هر دوى آنها مى خواستند زنده بمانند و حاضر نشدند که عمرشان را بر ديگرى ايثار کنند.

خداى تعالى به آنها وحى فرمود: چرا شما مثل «على بن ابيطالب» نيستيد که او از زندگى خود به خاطر زنده ماندن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى گذرد و حال آنکه من بين آن دو را هم مثل شما دو نفر عقد اخوّت خوانده ام.

نگاه کنيد چگونه «على» در رختخواب برادرش «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله خوابيده و جان خود را فداى او کرده و حيات و زندگى خود را به خطر انداخته است.

وقتى «جبرئيل» و «ميکائيل» آن را ديدند به زمين آمدند و عهده دار حفاظت وجود مقدّس حضرت «على» شدند.

«جبرئيل» بالاى سر آن حضرت و «ميکائيل» پائين پاى آن حضرت نشسته.

«جبرئيل» گفت: اى على بن ابيطالب «بخّ بخّ لک» از مثل توئى که خداى تعالى به ملائکه براى اين عملت مباهات مى کند.

گفتم: شما را به خدا آيا اين آيه که در شأن حضرت «على» در آن شب نازل شده بهتر فضيلتى را ثابت مى کند يا آيه ى غار که به عقيده ى من علاوه بر آنکه براى «ابوبکر» فضيلتى را ثابت نمى کند او را هم ضعيف الايمان معرّفى مى نمايد.

زيرا همه مى دانيم يکى از صفات اولياء خدا اين است که حزن و اندوهى در دنيا و آخرت بر آنها مسلّط نمى شود چنانکه خداى تعالى فرموده:

«اَلا اِنَّ اَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا همْ يَحْزَنونَ».[۶۱] يعنى: دوستان خدا حزن و اندوه و خوفى ندارند.

و شش فضيلتى را که شما از آيه ى شريفه براى «ابى بکر» بيان فرموديد مرا به ياد خوابى که يکى از علماء شيعه ديده بود انداخت اگر مايليد آن خواب را براى شما نقل کنم.

عالم بزرگ مکه گفت: آقا خواب که دليل نمى شود.

گفتم: من نمى خواهم بگويم خواب دليل است ولى اگر کسى توانست يک مطلب علمى را در خواب حل کند و صحيح هم بود شما آن را قبول نمى کنيد؟

عالم بزرگ مکه گفت: حالا شما خواب آن عالم شيعه را براى رفع خستگى هم که شده نقل کنيد تا ببينيم چطور مطلب علمى را حلّ کرده است.

گفتم: آن عالم در خواب «عمر» را ديد از او سؤال کرد: چه دليل بر افضليّت رفيقت «ابى بکر» داشتى که او را خليفه کردى؟!

گفت: آيه ى غار و اتّفاقا همه اين شش فضيلتى را که شما از آيه ى غار براى «ابى بکر» استخراج فرموده بوديد «عمر» هم استفاده کرده بود و بيان کرد.

آن عالم گفته بود امّا آنکه گفتى خداى تعالى او را با پيامبر با ضمير تثنيه در آيه ى غار ذکر کرده فضيلتى نيست.

زيرا خداى تعالى در آيات زيادى در قرآن کافر و مسلمان را با ضمير تثنيه ذکر کرده چنانکه در قصّه ى «يوسف» با دو نفر مشرکى که با او در زندان بودند خداى تعالى هم آنها را مصاحب «يوسف» دانسته و هم آنها را با ضمير تثنيه ذکر کرده است.

و امّا آنکه گفتى که قرآن از قول «پيغمبر اکرم» فرموده: «انّ اللّه معنا» خدا با ما است اين يک نوع دلدارى براى او بود که او نترسد و الاّ اين فضيلتى براى او نيست خدا با همه هست بلکه چرا نبايد او بداند که خدا با آنها است.

و امّا آنکه گفتى خداى تعالى سکينت را بر «ابى بکر» نازل کرده ادّعاء بدون دليلى است.

زيرا سکينت و تأييد ملائکه براى «پيغمبر» بوده و «ابى بکر» از آن بهره اى نداشته و «رسول اکرم» را آيه ى قرآن به لفظ مفرد ذکر کرده است همچنين از هيچ کجاى آيه ى غار استفاده نمى شود که خدا و «پيغمبر» به «ابى بکر» اظهار علاقه کرده باشند.

گفت: بله من هم گفتم که من قبول ندارم که «ابى بکر» از «على» عليه السلام افضل باشد.

بلکه از همين قصّه يعنى قضيّه ى غار و جريان آن شب استفاده مى شود که «على» افضل از «ابى بکر» است.

امّا چيزى که شما بى انصافى کرديد اين بود که گفتيد: «ابى بکر» از اولياء خدا نيست با آنکه مى دانيم «ابى بکر» از «حضرت موسى» بهتر و برتر نبوده و حال آنکه «حضرت موسى» وقتى عصايش اژدها شد او هم ترسيد و نداى «لاتخف» به او رسيد تا دلش آرام گرفت.

من در اينجا همان جوابى را که در صفحه ى (۱۵ و ۱۶) همين کتاب نوشته ام بيان کردم و بحمداللّه خيلى بجا افتاد و عالم بزرگ مکه قانع شد.

«على عليه السلام خليفه ى بلافصل است»

سؤال سوّم:

سپس گفتم: اجازه مى فرمائيد سؤال سوّم را مطرح کنم.

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: چه دلائلى داريد که «ابى بکر» خليفه بلافصل «پيغمبر اکرم» است؟

ولى «على بن ابيطالب» با داشتن عصمت و افضليت و منصوص بودن از طرف «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله خليفه ى بلافصل آن حضرت نبوده است؟

عالم بزرگ مکه گفت: چون شما براى چيز فهميدن سؤال مى کنيد و در اين مدّت من متوجّه شده ام که غرضى نداريد بايد صريحا بگويم که دليلى برخلافت «ابى بکر» جز توافق اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بعد از آن حضرت نداريم و حتّى خود «على بن ابيطالب» عليه السلام هم با اين موضوع موافق بوده است و الاّ اگر «على» عليه السلام خود را صاحب حق مى دانست چون شجاعتر از «ابى بکر» بود دست به شمشير مى کرد و حقّ خودش را مى گرفت.

گفتم: اگر بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله مردم جمع مى شدند و با هم توافق مى کردند که روزه ماه رمضان را نگيرند و يا آن را کمتر بگيرند ممکن بود قبول شود؟

گفت: نه، چون حکم خدا و پيغمبر قاطعيّت دارد و بايد تا روز قيامت آن حکم باقى بماند.

گفتم: آيا مسأله ى روزه اهميّتش بيشتر است يا مسأله ى خلافت؟

گفت: مسأله ى خلافت.

گفتم: پس چطور مى فرمائيد توافق اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله دليل بر خلافت «ابى بکر» است؟ عالم بزرگ مکه دستى به محاسن کشيد و فکرى کرد و گفت:

مسأله ى روزه ماه رمضان در قرآن تصريح شده که حکم خدا است ولى مسأله ى خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام در جائى تصريح نشده است.

گفتم: يعنى مى فرمائيد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله هم در اين خصوص چيزى نفرموده است؟

گفت: چرا کسى نمى تواند منکر قصّه ى «غدير خم» بشود ولى چون گاهى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه و يا سهو مى فرمود آن قدرى که به آيات قرآن اهميّت داده مى شود به روايات و تاريخ اهميّت داده نمى شود.

گفتم: اتّفاقا يکى از سؤالاتى که مى خواستم از شما بپرسم همين بود که آيا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه و يا سهو مى کرد يا نه.

گفت: بله زيرا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به صريح قرآن مثل ما بشرى است که به او وحى مى شود.

گفتم: احتمال دارد که در نقل آيات قرآن هم اشتباه کند و کم و زياد آن را نقل نمايد؟

گفت: نه، چون خداى تعالى در قرآن فرموده: «وَ ما يَنْطِق عَنِ الْهَوى اِنْ هوَ اِلاّ وَحْىٌ يوحى».[۶۲]

يعنى: آيات قرآن را روى هواى نفس نمى گويد بلکه آنها وحى است که از طرف خدا به او گفته شده است.

گفتم: شما که احتمال مى دهيد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه مى کند آيا احتمال نمى دهيد وحى که به او شده يا تمام قرآن و يا لااقل همين آيه از طرف شيطان به او وحى شده و او اشتباه کرده و به خدا نسبت داده است.

گفت: چرا اين احتمال را مى دهم بخصوص که خود قرآن هم فرموده:

«اِنَّ الشَّياطينَ لَيوحونَ اِلى اَوْلِيائِهِمْ».[۶۳] که خلاصه اش اين است که شياطين هم وحى دارند.

گفتم: بنابراين آيه نمى تواند حجّت بودن قرآن را اثبات کند و اگر اجازه بفرمائيد خودم موضوع بحث را از اين مخمصه نجات دهم.

عالم بزرگ مکه در حالى که فکر مى کرد و مى خواست خودش را کم حوصله و بى توجّه به اين مطلب نشان دهد گفت بفرمائيد:

گفتم: ما قرآن را از طريق معجزه بودن و اينکه کسى نمى تواند مثل يک سوره ى آن را بياورد اثبات مى کنيم که همه ى قرآن از جانب خدا است و لذا حجيّت خود قرآن احتياجى به دليل ندارد.

و اينکه قرآن مى گويد: «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله هر چه مى گويد وحى است و روى هواى نفس حرف نمى زند، منظورش کلماتى از او است که وحى بودن آنها اثبات نشده و قرآن مى خواهد به اين وسيله آن را اثبات کند.

به عبارت ديگر اگر منظور قرآن از آيه ى «ما يَنْطِق عَنِ الْهَوى» خود قرآن باشد دور لازم مى آيد يعنى حجيّت قرآن متوقّف به حجيّت اين آيه مى شود و حجيّت اين آيه متوقّف بر حجيّت قرآن مى گردد و اين غلط است.

بنابراين بايد حجيّت قرآن را متوقّف بر دليل عقلى نمود و سپس سخنانى که ثابت شود از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله خارج شده آنها را وحى دانست و از همين جا است که ما بايد معتقد باشيم خداى تعالى دستور مى دهد که تمام کلمات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله از جانب خدا است و وحى است.

گفت: استدلال خوبى کرديد ولى موارد نقض زيادى اين مطلب دارد زيرا اگر تمام سخنان «رسول اکرم» وحى باشد بايد کلام «عمر بن خطّاب» که در وقت احتضار «رسول اللّه» آنجائى که آن حضرت فرمود قلم و کاغذ برايم بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم که بعد از من گمراه نشويد و گفت: «اين مرد هذيان مى گويد کتاب خدا براى ما کافى است» نادرست باشد.

من در اينجا از باب تقيّه چيزى نگفتم ولى او تبسّمى کرد که استنباط من اين بود که مى خواهد طعنى به «عمر بن خطّاب» بزند و الاّ چرا در ميان اين همه روايات اين مطلب را انتخاب کرد.

من از اينجا مطمئن شدم که انشاءاللّه «حجرالاسود» حاجتم را مى خواهد بدهد لذا به او گفتم: مورد نقض ديگر را بفرمائيد تا استفاده کنيم.

او حالت جدّى به خود گرفت و گفت: کلمات عادى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مثل آنکه به زنش مى گويد به من آب بده هم وحى بوده است.

گفتم: اگر چه مانعى ندارد بگوئيم آنها هم وحى بوده است ولى احتمال دارد که اطلاق اين آيه انصراف از اين گونه سخنان داشته باشد.

بنابراين اگر ثابت شود کلامى در معارف و احکام دين از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون آمده حتما وحى است و آن فرموده ى خدا است و بايد مثل آيات قرآن قبولش کرد حالا شما بفرمائيد که آيا حکم خلافت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام در روز غدير خم از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون آمده يا خير؟

عالم بزرگ مکه گفت: بله اين را که نمى توان منکر بود «پيغمبر اکرم» در روز غدير خم فرموده: «على» خليفه ى من است ولى در آن روز نگفته که آيا «على» عليه السلام خليفه ى اوّل است يا خليفه ى چهارم.

گفتم: اگر اين جريان عينا براى شما اتّفاق بيفتد يعنى شما بخواهيد به مسافرتى برويد و يا خداى نکرده از دنيا برويد و بخواهيد جانشين براى خود تعيين کنيد اين کار را مى کنيد يعنى جانشين چهارمى را اسم ببريد و او را به مردم معرّفى کنيد ولى به هيچ وجه اسمى از اوّلى و دوّمى و سوّمى نبريد؟! آيا عقلاً به شما ايراد نمى گيرند آيا اساسا اين کار صحيح است؟

گفت: اگر آن سه جانشينم را مردم به عنوان خليفه ام خودبخود بشناسند و درباره ى چهارمى ترديد داشته باشند بله من هم اين کار را مى کنم.

گفتم: اوّلاً شما باز هم اين کار را نمى کنيد زيرا در خصوص آن سه نفر که مردم آنها را به خلافت مى شناسند ترسى نداريد که بگوئيد آنها هم خليفه ى من هستند بلکه براى تأييد مردم و دلگرمى آنها آن سه نفر را هم اوّل اسم مى بريد و چهارمى را هم معرّفى مى کنيد و طبعا مى خواست «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله هم که عقل کلّ است و از کسى در خصوص آن سه نفر نمى ترسيد و با توجّه به اينکه «پيغمبر» فرد بسيار بليغى است و در مقام بيان است مى فرمود: «على» عليه السلام خليفه ى چهارم من است و قبل از او «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» خيلفه اند.

و ثانيا چه دليلى داريد که اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» را به خلافت مى شناختند ولى در خصوص «على بن ابيطالب» عليه السلام ترديد داشتند.

آيا شناختن آنها اين سه نفر را به عنوان خلافت مربوط به تعيين «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده که مى دانيم احدى از راويان حديث نقل نکرده اند که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اين سه نفر را به عنوان خليفه نام برده باشد.

و يا آنکه مربوط به علم و تقواى زياد آنها بوده که مردم آنها را به عنوان خليفه بشناسند و «على بن ابيطالب» را نشناسد که اين چنين نبوده است.

و اگر شما اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را اين طور معرّفى کنيد که آنها افراد مفضول را بر فاضل ترجيح مى داده اند يا آنها روى هواى نفس کسانى را که مايل بوده اند بدون اشاره «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به عنوان خليفه مى شناختند و به هيچ وجه ارزشهاى اسلامى و عقلى را در نظر نمى گرفته اند به اصحاب آن حضرت توهين فرموده ايد.

در اينجا عالم بزرگ مکه سرش را به زير انداخته بود و فکر مى کرد بعد سرش را بلند کرد و گفت: سؤال ديگرى نداريد؟

گفتم: چرا.

گفت: چون وقت شما نزديک است تمام شود.

گفتم: من سؤالات زيادى دارم پس بايد چه بکنم؟

گفت: شما که فعلاً در مکه هستيد باز هم جلساتى تشکيل مى دهيم و مسائل را بحث مى کنيم.

گفتم: اجازه مى فرمائيد که سؤال کوتاه ديگرى بکنم؟

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: آيا اجماعى که براى خلافت «على بن ابيطالب» عليه السلام در روز عيد غدير خم بوجود آمد ارزشش بيشتر بود يا اجماعى که براى خلافت «ابى بکر» در سقيفه درست شد.

گفت: در غدير خم اجماع نبود بلکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مردم را جمع کرد و پيشنهاد خلافت حضرت «على» عليه السلام را فرمود و بعد به اختيار مردم گذاشت که اگر مايليد او را قبول کنيد ولى مردم مايل نبودند و او را قبول نکردند و پس از وفات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مردم در سقيفه جمع شدند و «ابى بکر» را به عنوان خليفه پذيرفتند.

گفتم: مثل اينکه شما قصّه ى غدير خم را درست مطالعه نفرموده ايد زيرا از هيچ کجاى کلمات «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله استفاده نمى شود که آن حضرت به عنوان پيشنهاد خلافت «على» عليه السلام را به مردم معرّفى کرده باشد.

زيرا اگر بگوئيد آن عمل پيشنهاد بوده بايد تمام احکام و معارف اسلام را هم بگوئيد پيشنهاد بوده است.

و علاوه مگر پيامبرى که سخنش وحى است و روى هواى نفس حرف نمى زند اگر چيزى را دستور دهد ولو به صورت پيشنهاد براى مسلمانها امکان دارد که آن را رد کنند و نظر خودشان را تصويب نمايند.

و مضافا چه دليلى داريد که آنها اين دستور را رد کرده اند بلکه بعکس در قضيّه ى غدير خم همه ى مورّخين نوشته اند که سه روز «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در آنجا توقّف فرمود تا همه ى مسلمانها که به نقلى هفتاد هزار نفر بودند با حضرت «على» عليه السلام بيعت کردند و خلافت او را پذيرفتند و اين اجماع که «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در ميان آنها بوده و خداى تعالى آن را تأييد کرده ارزشش بر اجماعى که آن حضرت در ميان آنها نبوده و معلوم نيست که خدا آن را تأييد کرده باشد چندين برابر بيشتر است.

عالم بزرگ مکه گفت: بهترين دليل بر آنکه خلافت «على بن ابيطالب» عليه السلام را آنها رد کرده اند همين است که آنها «ابى بکر» را به جاى «على» عليه السلام برگزيده اند.

گفتم: آيا آنها کار خوبى کرده اند؟

گفت: نمى توانيم بگوئيم که همه ى اصحاب «پيغمبر» کارى را که کرده ‌اند بد بوده است.

گفتم: مى توانيم بگوئيم که همه ى اصحاب پيغمبر با خود آن حضرت در روز غدير کارى را که کرده اند بد بوده است؟

شما يا بايد بگوئيد هر دو عمل کار خوبى بوده و يا يکى از اين دو عمل بد بوده و ديگرى خوب بوده است در اين صورت اگر بگوئيد هر دو عمل خوب بوده به محال و جمع بين ضدّين معتقد شده ايد و اگر بگوئيد عمل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و اصحابش در روز غدير خم ناصحيح بوده علاوه بر آنکه عصمت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و تصديق خدا از آن حضرت را منکر شده ايد همه ى اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را هم رد کرده ايد و اگر بگوئيد عمل اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در سقيفه مردود است تنها اصحاب «پيغمبر اکرم» را رد کرده ايد که تازه به همين موضوع هم لازم نيست ملتزم بشويم؟

گفت: يعنى چه که به همين موضوع هم لازم نيست ملتزم بشويم؟

گفتم: يعنى در سقيفه همه ى اصحاب «رسول اکرم» جمع نشده بودند يعنى اگر بخواهيم اين گونه اجتماعات را تقسيم کنيم بايد بگوئيم يک وقت هست که گروهى يا اهل مکتبى و يا جمعى بر چيزى اجماع کرده اند اين در صورتى است که همه ى افراد آن حزب و مکتب و در اسلام همه ى مردم مسلمان آن زمان متّفقا بدون آنکه حتّى يک نفر آنها مخالف باشد رأى به چيزى بدهند.

مثلاً در مسأله ى مورد بحث همه ى مردم مسلمان رأى به خلافت «ابى بکر» بدهند. و يک وقت هم هست که اين اجماع تحقّق پيدا نمى کند بلکه اکثريّت به چيزى رأى داده اند اين را رأى اکثريّت مى گويند اين در صورتى است که اقلّيّتى با مسأله مخالف باشند.

و يک وقت اکثريّت با آن موضوع مخالفند که طبعا در اينجا مى گويند به فلان چيز اقلّيتى رأى داده اند.

حالا اگر همه ى مردم مسلمان به خلافت «ابى بکر» رأى داده بودند و اجماع شده بود اوّلاً نمى خواست در سقيفه اين اجماع برقرار شود زيرا سقيفه يعنى «محلّ سقف دار» واضح است که يک چنين جائى براى اجتماع همه ى مردم مسلمان خيلى کوچک است.

بلکه براى اکثريّت مسلمانها و حتّى بلکه براى اقلّيت آنها محلّ سقف دارى که آن زمانها با چوب و خاک و گِل درست مى کرده اند جز چند نفرى بيشتر نمى توانستند در آن جمع شوند.

چنانکه مورّخين هم افرادى را که در سقيفه جمع بودند بيشتر از ده نفر ننوشته اند پس چگونه مى توانيم اجتماع ده نفر را اجماع مسلمانها بدانيم؟

بنابراين علاوه بر آنکه مردم مسلمان بر خلافت «ابى بکر» اجماع نکرده بودند اکثريّت هم نداشتند و بلکه اقلّيت قابل توجّهى هم در مقابل تعداد زياد مسلمانها در آن روز نبوده است.

عالم بزرگ مکه نگاهى به ساعتش کرد و گفت: چون من در اين ساعت به ديگران هم وقت داده ام و شما هنوز در مکه خواهيد بود اگر مايل باشيد شبها در مسجدالحرام يکى دو ساعتى که بين نماز مغرب و عشا وقت است در فلان مکان با هم مى نشينيم و بقيّه ى مطالب را بحث مى کنيم.

گفتم: بسيار خوب انشاءاللّه خدمت مى رسم و آن جلسه را ترک کردم.

شب شد قبل از نماز مغرب به مسجدالحرام رفتم و يک طواف مستحبّى کردم هنوز چند دقيقه اى به نماز مغرب مانده بود که به محلّ موعود رفتم. او هنوز نيامده بود ولى جائى را در صفوف جماعت براى او نگه داشته بودند.

يکى دو نفر از علمائى که مرا صبح در ملاقات با او ديده بودند آنجا بودند من به آنها سلام کردم آنها جواب دادند و با اينکه جايشان در مضيقه بود به من جا دادند و گفتند: امروز پس از رفتن شما آقاى … خيلى از ادب و صفا و علاقه ى شما به کسب معلومات تعريف مى کرد.

من به آنها گفتم: حسن ظنّ ايشان بوده است.

در همين بين او آمد و در جاى مخصوص خود نشست و اظهار محبّت هم به من نمود و ضمنا اشاره کرد که من در کنار او بنشينم.

يک نفر از شاگردان او که پهلوى او نشسته بود ناچار شد به صف ديگر برود و جاى خودش را به من بدهد من نمى خواستم اين زحمت را به او بدهم ولى چون استاد و رئيس آنها اين را مى خواست ناچار او هم رضايت داشت و من هم در آنجا نشستم و با يکديگر پشت سر امام جماعت مسجدالحرام نماز مغرب را خوانديم.

بعد از نماز به من گفت: حالا اگر سؤالاتى داريد بپرسيد و از اين موقعيّت استفاده نمائيد.

 

«حضرت مهدى روحى فداه»

گفتم: سؤال ديگر من اين است که آيا شما درباره ى حضرت «مهدى» عليه السلام نظرتان چيست؟

گفت: در «رابطه ى عالم اسلامى» با حضور خود من اين مسأله مطرح شد و جوابى را که کلّيه ى علماء موجود در «رابطه ى عالم اسلامى» به يک مرد «کينيائى» که سؤال را مطرح کرده بود داده بودند نزد من موجود است که اگر فراموش نکردم فردا شب عين آن سؤال و جواب را براى شما خواهم آورد و او به اين وعده عمل کرد و فردا شب فتوکپى آن سؤال و جواب را براى من آورد.

توضيح آنکه ما در کتاب «مصلح غيبى» صفحه ى ۶۳ خلاصه ى اين سؤال و جواب را نوشته ايم و لذا دوباره در اينجا تکرارش نمى کنيم.

بالأخره او اعتقاد داشت که حضرت «مهدى» عليه السلام در آخرالزّمان خواهد آمد و دنيا را پر از عدل و داد خواهد کرد ولى درباره ى اينکه او آيا زنده است و فرزند «امام حسن عسکرى» عليه السلام است مردّد بود، که با خلاصه اى از مطالبى که در کتاب «مصلح غيبى» نوشته ام او را از اين ترديد در آن شب بيرون آوردم.

(کسانى که مايلند مشروح اين خلاصه را بخوانند از خواندن کتاب «مصلح غيبى» که پاسخ هفتاد سؤال درباره ى «امام عصر» ارواحنا فداه است غفلت نفرمايند).

شب اوّل بيشتر از اين، فرصت بحث نبود و نماز عشا بر پا شد و طبعا بعد از نماز هم او مى خواست به منزل برود و لذا با من خداحافظى کرد و رفت.

شب دوّم به همان ترتيب، باز من قبل از مغرب به مسجدالحرام رفتم ولى آنهائى که براى عالم بزرگ مکه جائى مى گرفتند به خاطر آنکه باز به سرنوشت شب قبل مبتلا نشوند براى من هم احتياطا جائى گرفته بودند که من آنجا نشستم.

عالم بزرگ مکه اوّل مغرب آمد نماز مغرب را خوانديم او فتوکپى سؤال و جواب «رابطه ى عالم اسلامى» را به من داد و سپس گفت: سؤالاتت را بپرس زيرا من خيلى از اين طرز سؤال و جواب که در اين چند جلسه با هم داشتيم خوشم آمده، شما همان گونه که «على» عليه السلام فرموده «براى چيز فهميدن سؤال بکنيد» سؤال مى کنيد نه براى مراء و جدال که در اسلام حرام است و متأسّفانه اکثر اهل بحث به آن مبتلا هستند.

گفتم: از لطفتان متشکرم اميد است بتوانم از اخلاق و معلومات شما بيشتر استفاده کنم.

«فضائل اهل بيت عليهم السلام»

سؤال ديگرم اين است که: آيا سوره ى مبارکه ى «دهر» که در شأن اهل بيت عصمت و طهارت يعنى حضرت «على» عليه السلام و «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام و حضرت «امام حسن» و «امام حسين» عليهماالسلام نازل شده مايه ى امتيازى براى آنها بر سائر صحابه بوده است يا خير؟

گفت: بدون ترديد، زيرا خداى تعالى در اين سوره خلوص و اخلاص آنها را تصديق کرده و ايثار و گذشت آنها به حدّى بوده که طبق روايات کثيره که در کتب تفسير نقل شده حضرت «حسن» و «حسين» مريض شدند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و جمعى از صحابه از آنها عيادت کردند حضرت «على» عليه السلام و مادرشان «فاطمه» و خادمه ى آنها «فضّه» نذر کردند براى سلامتى آنها سه روز روزه بگيرند حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام سه صاع جو قرض کرد که با آن افطار کنند و حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام شب اوّل يک صاع آن را آرد کرد و پنج قرص نان تهيّه فرمود وقتى «على» عليه السلام نماز مغرب را خواند و براى افطار نشست مسکينى به درِ خانه ى آنها آمد و سؤال کرد هر يک از آنها نانشان را به مسکين دادند و خودشان چيزى نخوردند.

روز دوّم روزه گرفتند و باز وقت افطار يتيمى درِ خانه شان آمد و از آنها غذا خواست باز هر يک از آنها نان خود را به يتيم دادند.

روز سوّم هم روزه گرفتند و باز وقت افطار همين که مى خواستند افطار کنند اسيرى به درِ خانه ى آنها آمد و از آنها چيزى خواست باز روز سوّم آنها تمام پنج قرص نان خود را به او دادند.

در اينجا اين سوره ى مبارکه در شأن «على» و «فاطمه» عليهماالسلام و «حسن» و «حسين» عليهماالسلام نازل شد و خداى تعالى آنها را با بهترين مدائح ستود.

و ترديدى نيست که اينها با اين فضيلت بر سائر صحابه برترى داشته اند.

گفتم: ممکن است بفرمائيد چه فضائلى را خدا در آيات اين سوره براى آنها اقرار کرده است؟

گفت: واضح است و چون من قبلاً فکرش را نکرده بودم، حالا آيات را مى خوانيم تا ببينيم چه فضائلى را خدا در اين آيات براى آنها ذکر کرده است.

گفتم: متشکرم.

او شروع کرد از اوّل سوره ى «دهر» يک يک آيات را خواند تا رسيد به اين آيه «اِنَّ الاَْبْرارَ».

گفت: اوّل آنکه خدا آنها را به وصف نيکى و نيکوئى و به اصطلاح خوبى مطلق ياد کرده و نام آنها را «ابرار» گذاشته است.

دوّم: آنکه قطعا در قيامت وارد بهشت مى شوند و از چشمه ى آبى که بندگان خدا مى خورند آنها هم مى آشامند.

گفتم: آيا اين شهادت از خداى تعالى درباره ى افراد معيّن که هنوز مى خواهند در دنيا زندگى کنند بخصوص مثل حضرت «حسين بن على» عليه السلام که طفل است دليل بر عصمت و يا لااقل ترک گناه کبيره اى که سبب هبط اعمال نيک آنها بشود نيست.

گفت: چرا استفاده ى خوبى شما از اين آيه کرديد.

سوّم: آنکه خداى تعالى آنها را به وصف وفادارى و متعهّد بودن توصيف کرده که مى فرمايد: «يوفونَ بِالنَّذْرِ» و اگر کسى را خدا در قرآن به وصفى مدح کند او را به اين وصف معرّفى کرده و دوام و بقاء اين حالت را براى او تا وقتى در دنيا هست اثبات فرموده است.

و بالأخره به مردم مسلمان تا روزى که قرآن در بين مردم هست يعنى تا روز قيامت اطمينان داده که اين افراد متعهّد و وفادار و مسئولند.

چهارم: آنکه خداى تعالى با کلمه ى «يَخافونَ» آنها را متّصف به صفت خوف و ترس از خدا و روز قيامت معرّفى کرده و کسى که حقيقتا از خدا و روز قيامت بترسد حتّى کار مکروه هم نمى کند.

پنجم: خداى تعالى آنها را به صفت جود و سخاوت که يکى از صفات ممتازه ى بشريّت است و در هر که بيشتر اين صفت وجود داشته باشد انسان تر و يا دورتر از صفات حيوانى است معرّفى فرموده و با کلمه ى «وَ يطْعِمونَ الطَّعامَ» اين معنى را اثبات کرده است.

ششم: آنکه با کلمه ى «عَلى حبِّه» آنها را به صفت محبّ خدا بودن که بزرگترين امتياز و فضيلت يک مرد با ايمان است توصيف فرموده است.

هفتم: آنکه اگر در سراسر قرآن تحقيق کنيم صفتى بهتر و بالاتر از خلوص و اخلاص ديده نمى شود و خداى تعالى آنها را به اين صفت معرّفى کرده و با جمله ى «لِوَجْهِ اللّهِ» اين معنى را براى آنها اثبات فرموده است.

هشتم: آنکه آنها در روز قيامت حساب و فشارهاى روز رستاخيز را ندارند و بلکه با کلمه ى: «فَوَقيهم اللّه شَرَّ ذلِک الْيَوْمِ وَ لَقيّهمْ نَضْرَةً وَ سرورًا» در آن روز روى خندان و دلى شادمان هم خواهند داشت.

نهم: آنکه خداى تعالى با کلمه ى «وَ جَزاهمْ بِما صَبَروا» آنها را به بردبارى و تحمّل مشقّات و صبر در راه رسيدن به هدف متّصف کرده است.

دهم: آنکه خداى تعالى بهشت را جايگاه آنها قرار داده و تمام نعمتهاى بهشتى را که مفصّلاً پروردگار در اين سوره بيان مى کند مختصّ آنها قرار داده است.

يازدهم: آنکه خداى تعالى از زحمات آنها تشکر کرده و با کلمه ى «سَعْيکمْ مَشْکورًا» الطافش را به آنها تکميل فرموده است.

اين بود آنچه که من مى توانستم در اين وقت کم براى شما از اين سوره در فضائل اهل بيت عصمت و طهارت عرض کنم.

من گفتم: بسيار متشکرم و از اينکه با يک عالم منصف با حقيقتى که حقايق را بدون تعصّب بيان مى کند روبرو هستم ممنونم.

«سيصد آيه در شأن على عليه السلام »

در اينجا ناگزيرم براى خوانندگان محترم به يک حقيقت اشاره کنم و آن اين است که اگر مى بينيد اين عالم سنّى بدون تعصّب حقايق را مى گويد بيشتر به خاطر اين است که من به قدرى در مقابل او تواضع کردم که صددرصد کبر و غرور او را اشباع نمودم. و ديگر او براى آنکه مرا در مقابل خود وادار به تواضع کند تلاش نمى کرد و جبهه نمى گرفت.

سؤال بعدى من اين بود که آيا شما قبول داريد که خداى تعالى در قرآن فضيلتى را ذکر نکرده مگر آنکه حضرت «على» عليه السلام در رأس آن بوده است؟

گفت: من اين را قبول دارم امّا مايلم در اينجا شما يک دليل از قرآن و يک دليل از روايات و يک دليل از گفتار مفسّرين بر اثبات اين مطلب بياوريد تا ببينيم شما هم مثل من به عظمت مقام حضرت «على» عليه السلام معتقد هستيد يا آنکه اسما نام خود را شيعه گذاشته ايد.

گفتم: من اينجا آمده ام تا از وجود شما استفاده کنم اگر شما آنها را بيان بفرمائيد بهتر است.

گفت: حالا شما هر چه بلديد بگوئيد شايد من هم نواقص مطالب شما را تکميل کنم.

گفتم: از قرآن فکر مى کنم اين آيه بر اين معنى دلالت داشته باشد آنجا که خداى تعالى مى فرمايد:

«ثمَّ اَوْرَثْنَا الْکتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهمْ ظالِمٌ لِنَفْسِه وَ مِنْهمْ مقْتَصِدٌ وَ مِنْهمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ».[۶۴]

که در روايات متواتره اى وارد شده منظور از اين سه دسته «آل محمّد» صلى الله عليه و آله هستند و چون کلمه ى «بالخيرات» نکره ى محلّى به الف و لام است افاده ى عموم مى کند و طبعا معنايش اين است که جمعى از «آل محمّد» که «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام از آنها هستند به جميع خوبيها پيشى گرفته اند يعنى تمام خوبيهائى که در عالم هست آنان و آنها را دارا هستند و بلکه در رأس تمام خوبيها قرار گرفته اند پس از اين آيه استفاده مى شود هر کجا در آيه اى از قرآن از فضيلتى ياد مى شود حضرت «على» عليه السلام در رأس آن فضيلت است و بر همه ى مردم در آن فضيلت سبقت گرفته است.

عالم بزرگ مکه گفت: احسنت طيّب (يعنى خوب گفتى بارک اللّه).

گفتم: امّا از روايات آنچه به ياد دارم از «کفايه الطّالب» از «علاّمه ى کنجى شافعى» نقل مى کنم که گفت:

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ما انزل اللّه آية فيها يا ايّها الّذين آمنوا الاّ و علىّ رأسها و اميرها».

يعنى: خداى تعالى آيه اى در قرآنت خطاب به مؤمنين و در فضائل آنها نازل نکرده الاّ آنکه «على» عليه السلام در رأس آن قرار گرفته و امير آنها بوده است.

گفت: احسنت.

گفتم: امّا مفسّرين و اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله زياد اين جمله را تکرار کرده اند که از همه بيشتر «ابن عبّاس» گفته: خداى تعالى در قرآن فضيلتى را يادآور نشده مگر آنکه «على» عليه السلام در رأس آن قرار گرفته است.

گفت: بله اين جمله را اکثر مفسّرين اهل سنّت از قول «ابن عبّاس» نقل کرده اند و کسى ترديدى ندارد و از همه بالاتر «احمد بن حنبل» است که در کتاب «فضائل الصحابه» صفحه ى ۱۸۹ با يک اضافه اى اين موضوع را نقل کرده و آن اضافه اين است که گفته: خدا تمام اکثر اصحاب «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را در قرآن مورد سرزنش قرار داده جز حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را که در همه جا او را به خوبى ذکر کرده است.

گفتم: کتابى به نام «احقاق الحق» در ايران به عربى نوشته شده که «علاّمه ى حلّى» ابتدا يک دوره معارف اسلام را طبق عقائد شيعه از کتب اهل سنّت و عقل و قرآن تنظيم فرموده و هشتاد و چهار آيه از قرآن را که منجمله سوره ى «دهر» است از کتب اهل سنّت در شأن حضرت «على» عليه السلام نقل کرده است آيا شما هم آنها را قبول داريد؟

گفت: من شنيده ام که در شأن «على» عليه السلام سيصد آيه نازل شده ولى تفصيلش را نمى دانم.

گفتم: درست است اجمالاً من مى توانم از همان کتاب اسلامى جمعى از علماء اهل سنّت که اين معنى را متذکر شده اند نام ببرم که منجمله «سيوطى» (در «تاريخ خلفاء» صفحه ى ۱۱ چاپ لاهور).

و «علاّمه هيثمى» (در «صواعق» صفحه ى ۱۲۵ چاپ محمّديه مصر) و «گنجى شافعى» (در «کفايه الطّالب» صفحه ى ۱۰۸) و «غياث الدّين» (در «حبيب السير» جلد ۲ صفحه ى ۱۳) و «شيخ سليمان قندوزى» (در «ينابيع المودّة» صفحه ى ۱۲۶) که همه مى گويند:

«اخرج الطّبرانى عن ابن عبّاس رضى اللّه عنهما قال: نزلت فى علىّ اکثر من ثلاث مأة آية فى مدّحه».

يعنى: «ابن عبّاس» گفت: که خدا در شأن و مدح «على بن ابيطالب» عليه السلام زيادتر از سيصد آيه نازل فرموده است.

(ضمنا اخيرا يکى از علماء مشهد کتابى تأليف کرده که در آن سه هزار آيه از کتب شيعه و سنّى در شأن «على بن ابيطالب» عليه السلام نقل مى کند).

گفت: شما خودتان را معطّل نکنيد من همه ى اينها را قبول دارم و «على» عليه السلام بالاتر از اين است که تصوّر مى شود.

گفتم: بنابراين شما چگونه معتقديد که «ابى بکر» با آنکه حتّى يک آيه را هم در مدحش نقل نمى کنيد خليفه ى بلافصل «پيغمبر» باشد ولى «على بن ابيطالب» عليه السلام با اين همه فضيلت خليفه ى چهارم «پيغمبر» صلى الله عليه و آله باشد.

گفت: تنها چيزى که مرا در اينجا نگه داشته اين است که اگر حضرت «على» عليه السلام لازم بود خليفه ى بلافصل «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله باشد خداى تعالى ترتيبش را مى داد «على» عليه السلام خودش به حق طلبى قيام مى کرد و امروز نهصد ميليون مسلمان به اين موضوع معتقد نبودند.

و ضمنا از شما مى خواهم که در اين موضوع بيشتر با من بحث نکنيد که حوصله اش را ندارم.

در اينجا نمى دانم تجربه کرده ايد که وقتى انسان به يک موضوع پر اهميّتى از نظر علمى برخورد مى کند دوست دارد که در تنهائى به آن فکر کند و کسى زياد با او حرف نزند يا نه؟!

عالم بزرگ مکه هم به همين حال افتاده بود لذا من آن شب در آن موضوع با او بيشتر حرف نزدم و بلکه عذرخواهى کردم و گفتم: اگر شما را اذيّت کردم مى بخشيد.

و بالأخره آن شب هم نماز عشاء را خوانديم و خداحافظى کردم و به منزل رفتم.

شب سوّم هم به همان ترتيب شب دوّم با او ملاقات کردم و مسائل زير را در يک محيط صفا و صميميّتى با او مطرح نمودم.

ضمنا خوانندگان محترم بايد بدانند که من نويسنده ى کتاب «اتّحاد و دوستى»ام و متجاوز از صد جلد کتاب در موضوع «دوست يابى» مطالعه کرده ام و تمام رواياتى را که در اين موضوع وارد شده بررسى نموده ام.

و به حول اللّه مى توانم طبق آئين دوست يابى اسلامى طرف مقابل را در بحث آنچنان با خود محبّ و صميمى کنم که بدون هيچ گونه مخالفت جاهلانه و تعصّبات غير معقول با من بحث کند و آنچه در دل دارد بدون پرده بيرون بريزد.

اين عالم هم در اين چند جلسه با من همين طور شده بود.

زيرا به او هدايائى داده بودم، خودم را در مقابل او کوچک کرده بودم، غرور او را لکه دار نکرده بودم، شخصيّت او را حفظ نموده بودم، با او نيکو سخن گفته بودم، به او اظهار علاقه و محبّت کرده بودم، هميشه با او با لبان متبسّم و صورتى باز سخن گفته بودم، نام او را با عظمت ياد کرده بودم، در برخورد به او ابتداء من سلام کرده بودم و با او مصافحه نموده بودم، به او دروغ نگفته بودم و بالاخره تمام وسائل دوستى و جلب محبوبيّت را رعايت کرده بودم، لذا مى توانستم مطالبى را که نقل کردم و نقل مى کنم با او در ميان بگذارم و هيچ پروائى از اينکه او يک دانشمند سنّى مذهب است نداشته باشم.

«معاويه چگونه است؟»

لذا گفتم: نظر شما درباره ى «معاويه» چيست؟

گفت: خدا او را لعنت کند او به چند دليل ملعون است سپس اضافه کرد و گفت: شما مى توانيد دلائل ملعون بودن «معاويه» را براى من بگوئيد زيرا مى خواهم ببينم شما که شيعه هستيد بهتر مى توانيد اين معنى را اثبات کنيد يا من که سنّى هستم؟

گفتم: من براى استفاده از محضر شما خدمت رسيده ام لذا معنى ندارد که در حضور شما چيزى عرض کنم.

گفت: نه اين طور نيست شما بگوئيد اگر نقصى داشت من جبران مى کنم.

گفتم: «معاويه» کسى است که «عمّار ياسر» را کشت و حال آنکه «پيامبر» صلى الله عليه و آله در ميان اصحابش درباره ى او فرموده بود: «تقتله الفئة الباغية» يعنى جمعيّتى که در مقابل اسلام سرکشند و بر اسلام هجوم مى آورند «عمّار ياسر» را مى کشند.

در کتاب «مستدرک صحيحين» جلد ۳ صفحه ى ۳۸۶ مى نويسد:

وقتى که «عمّار ياسر» در رکاب حضرت «على» عليه السلام به شهادت رسيد «عمر بن حزم» خود را به «عمروعاص» ملعون رساند و گفت: ديدى چه شد؟ «عمّار» کشته شد! و من خودم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که مى فرمود: او را «فئه ى باغيه» خواهند کشت.

«عمروعاص» وقتى اين مطلب را شنيد ناراحت شد و با تأثّر و جزع و فزع خود را با عجله به «معاويه» رساند.

«معاويه» گفت: چه شده؟

«عمروعاص» گفت: «عمّار» کشته شده و من خودم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که مى فرمود: او را جمعيّت سرکش و متجاوز بر اسلام مى کشند «معاويه» حاضر نشد که اين ننگ را بپذيرد و با شيطنت فوق العاده اى گفت: مگر او را ما کشته ايم؟

نه، او را «على بن ابيطالب» عليه السلام و طرفدارانش کشته اند:

زيرا او به خاطر محبّتش به «على» عليه السلام به ميدان جنگ آمده و خود را در مقابل تير و شمشير ما قرار داده و کشته شده است.

«على» عليه السلام وقتى اين مطلب را شنيده بود در جواب «معاويه» فرموده بود: اگر اين منطق صحيح باشد پس «حمزه» و «جعفر» و سائر اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را که در جنگها در رکاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله کشته شده اند آن حضرت آنها را کشته است (و اين روايت را همه ى کتب حديث نقل کرده اند و به حدّ تواتر رسيده است).

«معاويه» کسى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى او فرموده: وقتى او را ديديد که جاى من نشسته و به منبر من بالا رفته، بکشيد.

(اين روايت را «ابن حجر» در «تهذيب التهذيب» جلد ۵ صفحه ى ۱۱۰ و «مناوى» در «کنوزالحقايق» و «ذهبى» در «ميزان الاعتدال» جلد ۲ صفحه ى ۱ نقل کرده است).

«معاويه» کسى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را اهل جهنّم معرّفى فرموده.

چنانکه «هيثمى» در «مجمع» جلد ۹ صفحه ى ۴۰۵ از قول «عمرو خزاعى» نقل مى کند که او مى گويد: من روزى خدمت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بودم به من فرمود: اى «عمرو»، مى خواهى مردان بهشتى را که در دنيا روى زمين راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم؟

عرض کردم: بله پدرم به قربانت، فرمود: اين.

نگاه کردم ديدم به «على بن ابيطالب» عليه السلام اشاره مى کند و مى فرمايد: اين «على» و دارودسته اش اهل بهشتند.

باز به من فرمود: مى خواهى افراد جهنّمى را هم که در بازارها راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم؟

عرض کردم: بله پدرم به قربانت.

فرمود: اين و اشاره کرد به «معاويه» و گفت: اين مرد با دارودسته اش اهل جهنّم اند.

و لذا وقتى جريان جنگ «معاويه» با «على بن ابيطالب» عليه السلام به ميان آمد از آن سخنانى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى آن دو دسته فرموده بود به يادم مى آمد و من هميشه از مردم جهنّمى به طرف مردم بهشتى فرار مى کردم.

«معاويه» کسى است که «حجر بن عدى» رضوان اللّه تعالى عليه را کشت و حال آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود که: کشته شدن «حجر بن عدى» خدا و اهل آسمان را به غضب در مى آورد.

در کتاب «کنزالعمال» جلد ۷ صفحه ى ۸۷ از «ابى الاسود» و «سعيد بن ابى هلال» نقل مى کند که «معاويه» به حج رفت و به خدمت «عايشه» رسيد «عايشه» به او گفت: شنيده ام که اهل عذراء يعنى «حجر بن عدى» و دوستانش را در «مرج عذراء» کشته اى؟

گفت: اى امّ المؤمنين اين کار را به خاطر آن کردم که بودن آنها در روى زمين مايه ى فساد ميان امّت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود و در مقابل نبودن آنها به مصلحت مردم مسلمان بود.

«عايشه» گفت: به خدا قسم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که فرمود: در «عذراء» هفت نفر را مى کشند که به خاطر کشته شدن آنها خدا و بلکه اهل آسمانها به غضب در مى آيند.

«معاويه» کسى است که دستور سبّ و لعن خليفه ى «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله يعنى «على بن ابيطالب» عليه السلام را داد و بدون ترديد کسى که خليفه ى حقيقى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را لعن کند ملعون است.

«معاويه» کسى است که با حضرت «على» عليه السلام جنگ کرد و کسى که بر خليفه ى واقعى «رسول اکرم» خروج کند ملعون است.

گفت: احسنت، حالا ديديد چقدر خوب شد که شما مطالب را فرموديد هم من خسته نشدم و هم از تحقيقات تاريخى شما اطّلاع پيدا کردم.

گفتم: آيا چيزى از آنچه موجب لعن «معاويه» مى شود باقى مانده که من نگفته باشم؟

گفت: بله زياد.

گفتم: آنها چيست؟!

گفت: مثلاً در روايات صحيحه اى وارد شده که او شراب مى خورد و شرابخوار ملعون است.

اما «احمد حنبل» در «مسند» جلد ۵ صفحه ى ۳۴۸ مى نويسد که: «عبداللّه بن بريده» مى گفت: روزى من با پدرم بر «معاويه» وارد شديم و به ما احترام کرد و ما را روى فرش خودش نشاند و براى ما غذا دستور داد ما با او غذا خورديم بعد دستور داد که خمر آوردند اوّل «معاويه» خودش خورد سپس به پدرم از آن را تعارف کرد پدرم گفت: من از روزى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله آن را حرام کرده نخورده ام!

علاوه «معاويه» از بنى اميّه است و بنى اميّه به طور کلّى در قرآن با تفسيرى که از خود «پيغمبر» صلى الله عليه و آله رسيده ملعونند.

گفتم: منظورتان آيه ى «وَ ما جَعَلْنَا الرّؤْيَا الَّتى اَرَيْناک اِلاّ فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعونَةَ فِى الْقرْانِ».[۶۵]

گفت: بله زيرا تمام مفسّرين گفته اند که اين «شجره ملعونه» در قرآن «بنى اميّه» هستند اينها بودند که هميشه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را اذيّت مى کردند.

«امام فخر رازى» در «تفسير کبيرش» ذيل اين آيه مى گويد: «سعيد بن مسيّب» گفته که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در خواب ديد که بنى اميّه مانند بوزينه به منبرش بالا مى روند وقتى آن حضرت از خواب بيدار شد ناراحت بود که اين آيه نازل گرديد لذا اين سلسله ى نسب همه شان ملعونند و از آنها ضررهاى زيادى به اسلام رسيده است.

گفتم: در زيارت عاشوراء «حسين بن على» عليه السلام هم قاطبه ى بنى اميّه لعن شده که مى فرمايد: «و لعن اللّه بنى اميّة قاطبة».

ولى در اينجا سؤالى پيش مى آيد که آيا «عثمان» از بنى اميّه نبوده.

گفت: چرا و به همين خاطر نتوانست کاملاً با عدالت در ميان مردم حکومت و خلافت کند و اگر نبود که «عمر» او را کانديد کرده بود و اصحاب «پيغمبر» بر خلافتش رأى داده بودند ما او را به خلافت قبول نداشتيم و ضمنا به شما توصيه مى کنم زياد درباره ى اين مسائل که شبهه آور است فکر نکنيد و به مضمون «قف عندالشبهه» يعنى در مسائلى که شبهه ناک است معطّل نشويد.

من در اينجا به خاطر آنکه بتوانم بيشتر با او کار کنم و در حقيقت از مطالبى که موجب ملال او مى شود پرهيز کنم چيزى نگفتم ولى از او آدرس منزلش را گرفتم و گفتم مايلم هديه اى که در مسجد صلاح نيست تقديم کنم خدمتتان بياورم او هم فورا آدرسش را روى کاغذ نوشت و به من داد.

فرداى آن روز يک دوره کتاب «الغدير» که با زحمت زيادى از همان مکه تهيّه کرده بودم براى او بردم.

او وقتى به موضوع کتاب توجّه کرد خيلى خوشحال شد و از من تشکر نمود که من بعدها فهميدم خوشحالى او به چه خاطر بوده است که پس از شرح مطالبى در اين باره، آن را توضيح مى دهم.

امّا بعد از آن جلسه که تا ده شب من در مکه بودم ديگر به من رو نمى داد که از او سؤالات قابل توجّهى بکنم.

مثلاً گاهى که من مى خواستم چيزى بپرسم مى گفت: مسجد محلّ عبادت است من در آن دو سه شب اوّل از اذکارم افتادم.

يک شب ديدم در نماز مغرب دست را باز گذاشته و مثل شيعيان نماز مى خواند بعد از نماز توانستم به او بگويم که آيا دست بسته نماز خواندن صحيح است يا خير؟ وقتى اين سؤال را کردم به من خنديد و گفت: مثلاً اين همه مردم مسلمان که دست بسته نماز مى خوانند نمازشان صحيح نيست؟

گفتم: آخر من شنيده ام که وقتى اسراى ايرانى را در مقابل «عمر» رژه مى دادند آنها کف دست راست را روى پشت دست چپ گذاشته بودند و به اين نحوه از او احترام مى کردند.

«عمر» گفت: اينها چرا اين کار را کرده اند.

يکى به او گفت: اينها رسمشان اين است که در مقابل بزرگان اين گونه تعظيم مى کنند.

«عمر» گفت: اين کار خوبى است بايد از اين به بعد مسلمانها هم در نماز همين گونه در مقابل خدا تعظيم و احترام کنند.

گفت: نه تنها اين نبوده بلکه در کتاب … (که من نام آن کتاب را فراموش کرده ام) از «ابوهريره» نقل شده که گفت: من يک روز ديدم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در نماز کف دست راستش را پشت دست چپش گذاشت.

گفتم: شايد آن روز «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله پشت دستش مى خاريده و آن حضرت به اين وسيله مى خواسته پشت دستش را بخاراند و الاّ چرا بقيّه ى مسلمانها آن را نديدند و عمل نکردند.

خنده اى کرد و گفت: توجيه خوبى کرديد ولى دست انسان هر کجا که باشد اشکالى ندارد و چون ائمّه ى اربعه دستور داده اند احتياطا عمل مى کنم.

گفتم: اگر يقين شد که آن را «عمر» در نماز اضافه کرده و شرط نماز قرار داده آيا باز هم مى توانيم به آن عمل کنيم؟

گفت: چه عيب دارد؟

گفتم: عيبش اين است که چون عبادات توقيفى است يعنى تنها و تنها خدا مى تواند احکام عبادات را دستور دهد و کسى حتّى «پيامبر اکرم» حقّ کم و زياد کردن عبادت را برخلاف خواسته ى خدا يا بدون علم آنکه خدا راضى است ندارد.

زيرا اگر گفتيم ديگرى غير خدا اين حقّ را دارد يا بايد آن حکمى را که دستور مى دهد از روى هواى نفس باشد و يا به او وحى شده باشد اگر از روى هواى نفس باشد که ما حق نداريم در عبادات پيرو هواى نفس ديگران باشيم و اگر معتقد شديم که به او وحى شده است پس لازمه اش اين است که بگوئيم دين اسلام ناقص بوده و بوسيله ى اين فرد کامل شده که در اين صورت با خاتميّت «پيغمبر اسلام» منافات دارد.

او چيزى نگفت و باز با خنده و تعارف از اين مطلب با مسامحه گذشت.

شب ديگرى که يک ايرانى در مسجدالحرام سيگار کشيده بود و شرطه (پليس) او را گرفته و نزد ايشان آورد و او در حضور من خيلى او را توبيخ و سرزنش کرد و حتّى به او گفت: به خاطر اين آقا تو را مى بخشم و من هم به آن ايرانى گفتم: اين کار صحيح نبود و او رفت.

از او سؤالى کردم و آن اين بود که چرا شما علماء در بعضى از چيزها که نبايد خيلى حرارت به خرج دهيد فوق العاده حسّاسيد و در بعضى از چيزها که بيشتر بايد نهى کنيد و مانع شويد آن حسّاسيت را نداريد.

گفت: چطور؟

گفتم: در مسجدالحرام گربه ى زيادى هست و من مکرّر ديده ام که گربه ها، مسجد و بخصوص پشت بام مسجد را نجس مى کنند و براى بول و غائط به خارج نمى روند چرا آنها را راه مى دهيد؟

يا آنکه همين الآن اگر گوش بدهيد صداى موسيقى مغازه دار کنار مسجدالحرام با آهنگ هنرپيشه هاى زن به گوش مى رسد چرا پليس شما آنها را مانع نمى شوند مگر حرمت اين موسيقى و نجس کردن گربه ها، مسجدالحرام را به پايه ى سيگار کشيدن در مسجد که دودش به آسمان مى رود نمى رسد؟

گفت: چرا بايد آنها را هم جلوگيرى کرد.

شب ديگرى يک عالم سنّى اهل پاکستان خدمت ايشان رسيد و گفت: مگر در مسجد، بودن صورت و عکس حيوان و انسان حرام نيست؟

او گفت: چرا مگر چه شده؟

گفت: در يکى از قاليها که در مسجدالحرام پهن است صورت حيوانى را ديده ام.

او به يکى از شاگردانش که در کنارش نشسته بود گفت: برو ببين اين فرش در کجا پهن است.

آن شاگرد با آن عالم پاکستانى رفتند و پس از چند دقيقه برگشتند معلوم شد خوب نتوانسته بفهمد که آن نقشه صورت حيوانى است يا مثلاً بوته ى گلى است.

عالم بزرگ مکه رو به من کرد و گفت: اين قاليها مال ايران است شما بهتر مى توانيد تشخيص دهيد که آن چيست اگر زحمت نباشد برويد ببينيد که آيا روى قالى عکس جاندارى هست يا آنکه اشتباه مى کنند.

من رفتم ديدم قالى نقش حيوانى دارد آمدم به او گفتم بله اين طور که معلوم است اين قالى همان گونه است که اين آقا يعنى عالم پاکستانى مى گويد نقش حيوانى روى آن هست فورا دستور داد که قالى را از مسجد بيرون ببرند.

به هر حال در آن سفر با اين عالم بزرگ بيشتر از اين نتوانستم حرف بزنم و آن شبها با سکوتهاى ممتد او سپرى مى شد ولى بحمداللّه تتمّه ى مطالب را در سه مرتبه ى ديگرى که به مکه مشرّف شدم و آن را پى گيرى کردم به نحو احسن انجام شد.

يعنى سال بعد که باز با ماشين به مکه مکرّمه رفته بودم اتّفاقا شب جمعه اى بود در حال احرام بودم لباس روحانيّت نداشتم که فورى او مرا بشناسد ولى با کمال تعجّب وقتى نزد او رفتم و سلام کردم فورا از جا برخاست و مرا در بغل گرفت و گفت: و عليک السّلام يا شيخ حسن!

(البتّه در آنجا به علماء، شيخ مى گويند) ولى من تعجّب مى کردم که چگونه او پس از يک سال اسم کوچک من به يادش مانده و اين طور فورا مرا شناخت ولى خودش زود پرده از اين مشکل برداشت و گفت: از سال گذشته تا به حال هميشه به ياد تو بوده ام و هيچ گاه تو را فراموش نکرده ام.

گفتم: چرا؟

گفت: تو نمى دانى سال گذشته چه طوفانى در زندگانى من بوجود آوردى و چگونه آن طوفان سرنوشت حيات مرا دگرگون کرد.

سپس اضافه کرد و گفت: لابد امسال هم مسائلى را روى کاغذ تنظيم کرده اى و مى خواهى از من سؤال کنى؟

گفتم: طبيعى است که ما بايد در اينجا از معنويّت خانه ى خدا و از علوم شما استفاده کنيم.

گفت: خير امسال ديگر من و تو با هم اختلافى نداريم تا احتياج به بحث و گفتگو باشد.

گفتم: چطور شما امشب با من خيلى با پرده حرف مى زنيد.

گفت: چرا نمى پرسى که از سال گذشته چه شده که من مى گويم طوفانى در زندگى من بوجود آمده است.

گفتم: خيلى دلم مى خواست اين را سؤال کنم ولى ترسيدم در محضرتان اين سؤال بى ادبى باشد.

گفت: نه حالا که مايلى برايت جريان تازه را نقل کنم مى گويم و آن اين است که اگر يادت باشد سال گذشته در اوّلين برخورد جمله اى را به من گفتى که مرا بسيار تکان داد و آن اين بود که گفتى:

«شما به شيعه مطالبى را نسبت مى دهيد که تهمت به آنها است و لابد روز قيامت و شب اوّل قبر جوابى براى خدا در نظر گرفته ايد که اگر گفت چرا به برادران شيعه تان اين تهمتها را زده ايد جواب بگوئيد».

از آن روز تا مدّتها اين جملات مثل تابلوئى در مقابل چشمم بود مرتّب با خود مى گفتم اگر از دنيا بروم چگونه جواب خدا را بدهم.

بالأخره تصميم گرفتم که کتب شيعه را مطالعه کنم و از عقائد آنها اطّلاعى پيدا نمايم اوّل کتابى که به آن برخوردم کتاب «المراجعات» بود.

سپس رو کرد به من و گفت: آيا تو آن کتاب را خوانده اى؟

گفتم: بله.

گفت: به نظر من بهترين کتابى است که من از کتب شيعه خوانده ام، کتابهاى ديگرى را هم مطالعه کردم «اصل الشّيعه» کتاب خوبى بود ولى از کتاب «الغدير» به خاطر آنکه به خلفاء راشدين توهين کرده بود آن روزها خوشم نيامده بود ولى بعدها خيلى از آن هم استفاده کردم.

به هر حال بسيارى از مطالب برايم روشن شد و دانستم که ما در حقّ شيعيان خيلى جفا کرده ايم و لذا استغفار کردم تا آنکه يک شب که بعداً معلوم شد شب عاشورا بوده است قبل از خواب راديوى ايران بخش عربى را گرفتم تا ببينم در آنجا چه خبر است من از همه جا غافل بودم چون ما مردم سنّى براى شب عاشورا احترام قائل نيستيم و لذا غالبا از آن غافليم.

امّا راديوى ايران به زبان عربى مقتل و روضه ى حضرت «حسين بن على» عليه السلام را مى خواند خيلى سوزناک بود من خيلى متأثّر شدم در اتاق خوابم تنها بودم از بس ناراحت شدم خودم را مى زدم و گريه مى کردم حدود نيم ساعت توانستم گريه کنم در عين حال خودم را کنترل نمايم که صدايم از اتاق بيرون نرود زيرا در مذهب وهابيّت گريه کردن براى مصيبت گناه است.

بالأخره نشد، صداى ناله و گريه ى مرا اهل خانه شنيدند دورم جمع شدند ولى من راديو را خاموش کردم و خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم در مجلسى هستم که حضرت «على بن ابيطالب» و حضرت «امام حسن» و حضرت «امام حسين» عليهم السلام در آنجا هستند و مرا مورد لطف خود قرار داده اند.

حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام به حضرت «حسن بن على» عليه السلام رو کرد و اشاره به من فرمود و گفت: «زک ولدى» يعنى فرزند مرا (منظور عالم بزرگ مکه بود) تزکيه کن، او را پاک از عقائد و آلودگيهاى باطله کن.

من در اينجا از عالم بزرگ مکه سؤال کردم: مگر شما از اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستيد؟

گفت: بله من از اشرافم من سيّدم من از اولاد «امام حسن مجتبى» عليه السلام هستم.

حضرت «امام حسن مجتبى» عليه السلام هم به من با نظر مرحمتى نگاه کردند و به روى من عطر پاشيدند که ناگهان من از خواب بيدار شدم وقتى به قلب خود مراجعه کردم متوجّه شدم که هيچ عقيده ى باطلى ندارم و بالأخره مى گويم آنچه را که «امام طالبى» فرمود (يعنى محمّد بن ادريس شافعى):

لو کانت الرّفض حبّ آل محمّد

فليشهد الثقلان انّى رافض

يعنى: اگر رافضى بودن، محبّت «آل محمّد» است پس جنّ و انس شهادت دهند که من رافضى هستم.

ولى از تو تقاضا دارم که اين سرّ را به کسى نگوئى تا من بتوانم به جهان تشيّع خدمت کنم.

گفتم: مانعى ندارد و اميد است که شما موفّق باشيد و به قدرى از اين جريان خوشحالم که نمى توانم در پوستم بگنجم.

گفت: حقّ داريد زيرا ثواب اين کار مال شما است و من منتظر بودم که شما را ببينم براى سه موضوع:

اوّل آنکه: اين بشارت را به شما بدهم و بگويم که من تحت تأثير سخنان شما واقع شده ام.

دوّم آنکه: من مجلسى در منزلم ترتيب مى دهم و از علماء بزرگ مکه دعوت مى کنم تا همان گونه که سال گذشته مرا از خواب غفلت بيدار کردى با همان بيان با آنها صحبت کنى شايد آنها هم متوجّه و متنبّه شوند و از خواب غفلت بيدار گردند.

سوّم آنکه: در کتابخانه هاى مکه از کتب شيعه چيزى وجود ندارد به هر وسيله اى که ممکن است براى ما از ايران کتاب بفرستيد تا به علماء اهل سنّت و کتابخانه ها آنها را بدهيم و ضمنا اگر مايلى کتابخانه ى حرم مکى که بزرگترين کتابخانه هاى مکه است ببينى تا مرا تصديق کنى کسى را مأمور کنم تا با شما بيايد و مخزن کتابها را به شما نشان دهد تا يقين کنيد که از کتب شيعه چيزى در آن کتابخانه ها وجود ندارد.

گفتم: اتّفاقا من با ماشين شخصى به مکه آمده ام و مقدارى کتاب براى شما همراهم آورده بودم ولى همه ى آنها را سر مرز از من گرفتند شايد همين جهت مانع بوده که کتب شيعه به اينجا نرسيده است.

گفت: راهش آن نيست، من ترتيبى مى دهم که بتوانى کتابها را به مکه برسانيد.

حالا مى خواهيد کتابخانه را ببينيد؟

گفتم: البتّه بسيار از اين پيشنهاد استقبال مى کنم و حتّى قبلاً هم مايل بودم از مخزن کتابخانه ى حرم مکى ديدن کنم ولى ميسّر نمى شد.

او قدرى اين طرف و آن طرف نگاه کرد ناگهان چشمش به يکى از روحانيّين افتاد او را صدا کرد و به او گفت: فردا صبح با آقا قرار مى گذاريد که به کتابخانه برويد و مخزن کتابها را به ايشان نشان دهيد.

او هم قبول کرد و قرار شد که ساعت ۸ صبح در مسجدالحرام همديگر را ببينيم و سپس عالم بزرگ مکه به من گفت: روز يکشنبه ظهر براى نهار به منزل ما بيائيد تا من علماء بزرگ مکه را هم دعوت کنم تا شما با آنها صحبت کنيد.

من قبول کردم و چون در حال احرام بودم براى اتمام اعمال عمره ام از او خداحافظى کردم و با دلى پر از شادى به سوى «حجرالاسود» رفتم و از او تشکر کردم و گفتم: مايلم اگر اين عمل من قبول شده است شما خودت به من هديه اى بدهى!

در آن وقت من اصلاً فکر نمى کردم که چگونه ممکن است «حجرالاسود» به من هديه بدهد.

ولى با کمال تعجّب وقتى طواف عمره مفرده و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و طواف نساء و نماز طواف نساء را انجام دادم و براى استراحت به منزل رفتم با آنکه روز نخوابيده بودم و در راه بودم در عين حال نشاط عجيبى داشتم و حاضر نبودم مسجدالحرام را ترک کنم و در هتل بخوابم لذا دوباره به مسجدالحرام برگشتم غافل از اينکه مرا برگردانده اند تا به من هديه بدهند.

حرم خلوت بود من هم حدود «مقام حضرت ابراهيم» عليه السلام نشسته بودم و به کعبه نگاه مى کردم.

راستى چقدر نگاه کردن به کعبه لذّت بخش است.

ناگاه ديدم جمعى با وسائلى آمدند و اطراف «حجرالاسود» را خلوت کردند و پرده اى جلو آن کشيدند و چند نفر در آن طرف پرده مشغول انجام کارى شدند که فقط من صداى تراشيدن چيزى را با وسائل برقى مى شنيدم.

بچّه ى خردسالى داشتيم به نام سيّد حسين که آن روزها چهار سال بيشتر نداشت با پسرم سيّد تقى که ده ساله بود رفتند ببينند آنها در پشت پرده چه مى کنند.

سيّد تقى مى بيند که آنها با دستگاهى مشغول تراشيدن ناصافيهاى «حجرالاسود» هستند.

سيّد حسين که کوچکتر بود از زير پرده وارد مى شود و تعدادى از ريزه هاى تراشيده شده ى «حجرالاسود» را جمع مى کند و نزد من مى آورد.

من به او گفتم: اينها چيست؟

گفت: اينها را تراشيده بودند روى زمين ريخته بود من جمع کردم و آوردم.

سيّد تقى بعد به من گفت: که آنها «حجرالاسود» را تسويه مى کردند.

اينجا با آنکه کاملاً آن سنگ ريزه ها شبيه به «حجرالاسود» بود و ممکن نبود که آنها را از جاى ديگر تراشيده باشند ولى در عين حال من فکر نمى کردم که يک چنين کارى انجام شود زيرا اگر بنا باشد هر چند وقت يک بار «حجرالاسود» را بتراشند چيزى از آن باقى نمى ماند!

بالأخره هر چه بود و از هر کجا که مى خواست آنها باشند نزد ما محترم بودند زيرا لااقل آنها از ديواره ى کعبه تراشيده شده بود متبرّک بود.

و لذا آنها را در کاغذى بستم و در جيب بغل گذاشتم و به عنوان تبرّک با خود نگه داشتم و بعد از چند دقيقه که آن پرده را برداشتند و چون غير موسم حج بود و نيمه شب بود، حرم کاملاً خلوت بود من براى بوسيدن «حجرالاسود» رفتم به «حجرالاسود» نگاه کردم ديدم حقيقتا ناصافيهائى که در اثر استلام در «حجرالاسود» بوجود آمده تراشيده شده و بقيّه ى ريزه هائى را که از آن به زمين ريخته بود جمع کرده اند و به اين وسيله «حجرالاسود» آنها را به من هديه داده و آن عمل مرا خداى تعالى قبول فرموده است!

بعدا هم که از عالم بزرگ مکه سؤال کردم که: چرا ديشب «حجرالاسود» را مى تراشيدند و آيا اين عمل چند وقت يک بار انجام مى شود؟

گفت: اين کار اشتباهى بوده که بدون مشورت انجام شده و در طول تاريخ کسى اين کار را نکرده است و چون در اثر استلام ناصافيهائى در گوشه هاى «حجرالاسود» پيدا شده بود آنها آن عمل را انجام داده بودند.

به هر حال هر چه بود اين موهبت مرا به ادامه ى آن برنامه تشويق کرد و با آنکه روز يکشنبه براى نهار کاملاً مى ترسيدم که به منزل عالم بزرگ مکه تنها بروم و با آن علماء بزرگ روبرو شوم و احتمال آنکه چيزى از من بپرسند که من مجبور باشم جواب دهم و در نتيجه موجب تکفير من گردد و آنها به من حملاتى کنند بخصوص که ممکن است از حالات بعضى از صحابه ى «پيغمبر» که منافق بودند و آنها به آن افراد علاقه دارند و ما آنها را لعن مى کنيم سؤال کنند و بگويند چرا آنها را لعن مى کنيد؟ اگر بگويم اين کار را نمى کنيم که در کتابهاى ما اين عمل انجام شده و مکرّر به آنها لعن شده است و من نمى توانم منکر اعمال آنها گردم و اگر بگويم لعن مى کنيم تا بخواهيم نفاق آنها را اثبات کنم و ثابت نمايم که لعن آنها جائز است مرا محکوم به اعدام کرده اند.

و از همه بالاتر از کجا معلوم که عالم بزرگ مکه هر چه گفته توطئه اى بيش نبوده و مرا که به منزلش دعوت کرده مى خواسته به خاطر آنکه من «معاويه» را ملعون دانسته ام تنبيهم کند.

به هر حال هر طور که بود طبق قرار قبلى فرداى آن شب که روز جمعه بود ساعت ۸ صبح با آن مرد عالم که قرار بود مرا به کتابخانه ببرد و مخزن کتابخانه ى حرم مکى را به من نشان دهد در مسجدالحرام ملاقات کردم و با او به کتابخانه رفتم.

در بين راه به من گفت: مى دانى چرا عالم بزرگ مکه مرا براى همراهى با شما انتخاب کرده است؟

گفتم: نه.

گفت: چون من شيعه هستم و او کم و بيش به مذهب من پى برده لذا مرا با شما همراه کرده ولى تا به حال نسبت به من هيچ عکس العمل نداشته است.

گفتم: روش خود او با شيعيان تا به حال چگونه بوده است؟

گفت: او از سائر علماء وهّابى که در مکه هستند با شيعيان بهتر برخورد مى کند او مى گويد اينها هم مسلمانند ولى بقيّه ى علماء مکه معتقدند که شيعيان مشرکند.

در اين بين به کتابخانه رسيديم کتابدار که مرد جاافتاده اى بود به ما احترام گذاشت و ما را به مخزن کتابخانه برد و متأسّفانه همان گونه که عالم بزرگ مکه گفته بود اثرى از کتب شيعه در آن روزها در اين کتابخانه نبود و فقط دو جلد کتاب از شيعه پس از مدّتها گردش در کتابخانه به چشمم خورد و آن دو کتاب يکى «اسفار ملاّصدرا» و ديگرى کتاب «اقتصادنا» بود.

به هر حال پس از ديدن کتابخانه تصميم گرفتم به همان ترتيبى که عالم بزرگ مکه مى گفت از کتب شيعه براى مکه و مدينه ببرم و لذا سال بعد موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از کتب مختلفه ى شيعه بخصوص کتاب «المراجعات» وارد مکه کنم که شرحش را انشاءاللّه خواهم داد.

روز يکشنبه طبق وعده ى قبلى به منزل عالم بزرگ مکه براى نهار رفتم من تنها به آنجا رفته بودم منزل او در کوچه هاى پرپيچ و خم مکه بود وقتى وارد منزل شدم ديدم حدود پانزده نفر از برجسته ترين علماء پيرمرد مکه حضور دارند.

آنها دور اتاق نشسته بودند از وجنات آنها معلوم بود که از علّت تشکيل جلسه اطّلاعى ندارند لذا ورود مرا در آن منزل تصادفى فرض کرده بودند.

عالم بزرگ مکه وقتى مرا ديد، به تمام قد از جا برخاست و به من جا داد.

طبعا بقيّه هم حرکت کردند و از من احترام نمودند ولى در عين حال تعجّب مى کردند که چگونه عالم بزرگ مکه از يک روحانى شيعه احترام مى کند و يا او را به منزل دعوت کرده است!

لذا براى آنکه زياد متحيّر نباشند جريان اوّلين برخورد مرا با خودش براى آنها نقل کرد و به طور اجمال به آنها فهماند که فلانى معتقد است اهل سنّت مطالبى به شيعه نسبت مى دهند که تهمت به آنها است و من او را به اين مجلس دعوت کرده ام تا او براى شما يک دوره مختصرا عقائد شيعه را نقل کند.

آنها بعضى با بى ميلى و بعضى با اظهار خوشوقتى و شوق قبول کردند.

ولى من گفتم: حضرت استاد لطفى دارند، من کجا مى توانم در اين فرصت کم معارف و عقائد عميق شيعه را براى آقايان و لو مختصرا بيان کنم امّا مى توانم از حضور شما در اين فرصت استفاده ى علمى نمايم.

عالم بزرگ مکه گفت: حالا شما مختصرا اعتقادات شيعه را در توحيد و نبوّت و معاد و امامت بيان کنيد اگر آقايان سؤالى داشتند مى پرسند و چون من هم تا حدّى از عقائد شيعه اطّلاع دارم به شما کمک مى کنم.

در اين موقع من خودم را آماده کردم و گفتم: شيعه معتقد است که خدا يکى است و همه ى اشياء را او خلق کرده و براى او در هيچ چيز و هيچ کارى شريک و کفوى نمى باشد.

در اينجا مقدارى در توضيح اسماء و صفات الهى با توجّه به آنکه به مرز اختلافات بين شيعه و سنّى نزديک نشوم حرف زدم و بعد وارد بحث نبوّت و معاد به طور اجمال شدم و با همان توجّه يعنى مسائل اختلافى را به ميان نياوردم و با سرعت از آنها گذشتم.

علماء حاضر در جلسه بعضى خوب گوش مى دادند و متوجّه مطالب بودند ولى چند نفرى که تنها براى نهار به منزل عالم بزرگ مکه آمده بودند گاهى چرت مى زدند و کم کم معلوم بود که حوصله شان سر آمده و بايد مجلس را از اين خمودگى بيرون آورد.

لذا گفتم: و ما شيعه به دلائل زير معتقديم که «على بن ابيطالب» عليه السلام خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

در اينجا وقتى آنها اين جمله را شنيدند هيجانى به آنها دست داد يکى گفت: مثلاً «ابى بکر» و «عمر» را به خلافت قبول نداريد؟

ديگرى که لميده بود و از ابتداء با بى اعتنائى کامل به حرفهاى من گوش مى داد و به من نگاه نمى کرد به زبان عربى شکسته محلّى گفت: من از اوّل مى گفتم که اينها منحرفند.

من گفتم: اجازه بفرمائيد دلائلم را عرض کنم اگر اشتباهى داشتم شما رفع بفرمائيد.

عالم بزرگ مکه به آنها گفت: فعلاً يک ساعت فرصت داريم اجازه بفرمائيد او مطالبش را بگويد ما هم اينجا هستيم او را روشن خواهيم کرد!

يکى از علماء که پيرمرد هم بود خواست حرفى بزند عالم بزرگ مکه مانع او شد و گفت: ما به ايشان از سه جهت بايد ملاطفت نمائيم.

يکى آنکه ميهمان است، دوّم آنکه او تنها است و ما جمعى هستيم، سوّم آنکه او کاملاً مسلّط به زبان عربى نيست لذا بايد با کمال ملاطفت بگذاريم حرفش را بزند و ميان حرفش ندويم وقتى حرفهايش تمام شد اشکالاتمان را به او مى گوئيم.

اين سخن عالم بزرگ مکه تا حدّى آنها را ساکت کرد و من هم از سکوت آنها با آنکه فوق العاده در وحشت بودم استفاده کردم و گفتم:

به دلائل زير حضرت «على» عليه السلام خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است:

اوّل: مسأله ى آيه ى ولايت را عنوان کردم.

دوّم: مسأله ى افضليت حضرت «على» عليه السلام را بر «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» توضيح دادم اگر چه مقدارى آنها درباره ى اين موضوع حرف داشتند ولى به حمداللّه والمنّه توانستم آن را ثابت کنم.

سوّم: مسأله ى غدير خم و آنکه «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را به عنوان خليفه ى اوّل خود تعيين کرده را اثبات نمودم.

چهارم: بطلان ادّعاء اينکه حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام به خلافت «ابى بکر» و «عثمان» رضايت داده است توضيح دادم.

پنجم: احاطه ى علمى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام بر جميع علوم و عصمت آن حضرت و آنکه او امام کلّ است و همه به او محتاجند و او به کسى محتاج نيست شرح دادم.

که در تمام اين مسائل بحثهاى فوق العاده پر سروصدائى بوجود آمد ولى خوشبختانه عالم بزرگ مکه مرا در بيان مدارک دلائل فوق به طورى که کسى متوجّه عقيده ى او نشود کمک مى کرد تا بحمداللّه توانستيم آنها را لااقل ساکت کنيم و مطالبمان را به گوش آنها برسانيم.

ضمنا فراموش کردم عرض کنم که در ميان علماء حاضر در جلسه پيرمردى بود که از طرز نشستن و نگاههاى بى حال و ذکر زيرلب او معلوم مى شد که داراى شخصيّتى است و کاملاً به اين مسائل بى اعتناء است و نمى خواهد در بحث وارد شود.

ولى وقتى ديد که من مطالب فوق را محکم بيان مى کنم نگاهى به تسبيحش کرد و ذکر را متوقّف نمود و گفت: شما چرا «ابى بکر» و «عمر» را لعنت مى کنيد؟

من که مى دانستم اين سؤال و مسأله سبب دعوا و تفرقه است و در اين مجلس مرا به اين وسيله ممکن است از بين ببرند قلبم تير کشيد و فوق العاده ناراحت شدم و نمى دانستم چه بايد بگويم که ناگهان عالم بزرگ مکه رو به آن پيرمرد کرد و گفت: شما چرا از موضوع مورد بحث پرت مى شويد او که اوّل بحث گفت: ما حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى دانيم.

بنابراين ضمنا او گفته ما «ابى بکر» و «عمر» را خليفه ى «پيغمبر» نمى دانيم بر فرض که شيعيان آن دو نفر را لعن کنند طبق عقيده ى خودشان دو نفر شخص عادى را لعن کرده اند و اين عمل و يا ترک آن از اصول اعتقادات نيست که او جواب بدهد.

ما از ايشان خواهش کرده بوديم که اعتقادات شيعه را براى ما بيان کند (و سپس با لحن تندترى گفت:) چرا شما خلط مبحث مى کنيد بگذاريد ببينيم شيعه چه اعتقاد دارد ما سالها است که آنها را لعن مى کنيم و مشرک مى دانيم آيا شب اوّل قبر و يا روز قيامت مى توانيم جواب خدا را بدهيم.

آن پيرمرد ديگر ساکت شد ولى من در قلبم عالم بزرگ مکه را دعاء کردم و مطمئن شدم که او با من همراه است و قصد اذيّت مرا ندارد و بلکه از من هم دفاع خواهد کرد لذا بعد از آن با آرامش بيشترى بحث را ادامه مى دادم و به حول اللّه تعالى موفّق شدم که مطالب فوق را مشروحا براى آنها توضيح دهم.

حالا شما خوانندگان محترم شايد اعتراض کنيد که چرا تفصيل آن مطالب را براى شما نقل نمى کنم.

بايد عرض کنم که توضيح ندادنم آن مطالب را دو علّت دارد يکى آنکه آنها را قبلاً در همين کتاب نوشته ام و ديگر آنکه اگر بخواهم همه ى آنچه را که در آن مجلس گفته ام بنويسم کتاب قطورى خواهد شد و خوانندگان محترم را کسل خواهد کرد و مطلب از مسير خود دور مى افتد.

به هر حال آن جلسه پايان يافت و عالم بزرگ مکه نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه ديده بود و آنها پس از صرف غذا طبق استحباب که: «فاذا طعمتم فانتشروا» (يعنى: وقتى غذايتان را خورديد متفرّق شويد و پى کار خود برويد) همه رفتند من هم مى خواستم بروم که عالم بزرگ مکه به من اشاره کرد بمانم و لذا من ماندم پس از آنکه من و او در اتاق تنها شديم به من گفت: احسنت مطالب را بسيار خوب توضيح داديد شما اتمام حجّت نموديد ديگر وظيفه ى آنها است که تحقيق کنند و حقيقت را پيدا نمايند.

من روز پنج شنبه هم به مدينه مى روم و در آنجا علماء مدينه به ديدن من خواهند آمد و شما هم بيائيد و همين مطالب را براى آنها هم بگوئيد شايد آنها هم لااقل نظرشان نسبت به شيعيان عوض شود زيرا آنها عليه شيعه حسّاسترند.

گفتم: راستى چرا آنها با شيعيان دشمن تر از سائر اهل سنّت و حتّى از اهل مکه اند؟

گفت: زيرا همه ى اعمالى که شيعيان در مدينه انجام مى دهند مخالف اعتقادات آنها است و هميشه آنها به پيروى از «محمّد بن عبدالوهّاب» با شيعه بايد درگير باشند.

آنها زيارت و بوسيدن ضريح و توسّل به اولياء خدا و زيارت قبرستان بقيع و تمام کارهاى ديگر شما را که شما آن را عبادت مى دانيد آنان آنها را بدعت مى دانند.

آنها مى بينند که شما دائما به آن اعمال مشغوليد و لذا هميشه با شما درگيرند و نسبت به شيعه بدبين اند.

به هر حال قرار شد در روز پنج شنبه ساعت چهار بعد از ظهر در مدينه در ساختمانى که مقرّ عالم بزرگ مکه بود حضور داشته باشم تا جلسه اى براى بيان عقائد شيعه تشکيل دهيم و من همان مطالب را براى آنها بازگو کنم.

من قبول کردم و چون قرار بود که من روز دوشنبه به طرف مدينه ى منوّره حرکت نمايم از معظّم له خداحافظى کردم و فرداى آن روز يعنى روز دوشنبه به مدينه رفتم ولى وقتى که وارد مدينه شدم ديدم بين شيعيان ايرانى که در مدينه بودند ناراحتى فوق العاده اى احساس مى شود و علّتش اين بود که شخصى را از اهل قم به اتّهام آنکه روى قبر «ابى بکر» آب دهان انداخته گرفته اند و به زندان برده اند و مى خواهند او را روز جمعه وقت نماز جمعه در مقابل مردم شلاّق بزنند!

من ناراحت شدم به اداره ى «امن العام» رفتم و درخواست ملاقات با او را کردم به من اجازه ى ملاقات ندادند از بعضى دوستانش پرسيدم که: چرا او يک چنين عملى را انجام داده است؟

گفتند: او قصدى نداشته ولى چون مى خواسته ضريح «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را ببوسد مأمور، او را مانع شده و نمى خواسته بگذارد که او ضريح را ببوسد او هم آب دهان به مأمور (شرطه) انداخته و مأمور خود را کنارى کشيده طبعا آب دهانش روى ضريح افتاده و آنها رفته اند شهادت داده اند که اين مرد ايرانى روى قبر «ابى بکر» آب دهان انداخته است و چون او زبان عربى را بلد نبوده نتوانسته از خود دفاع کند.

لذا من هم ناراحت شدم و نمى دانستم چه بايد بکنم تا آنکه روز پنج شنبه ساعت ۴ بعد از ظهر طبق قرار قبلى به محلّى که عالم بزرگ مکه بود رفتم.

او از مکه آمده بود اکثر شخصيّتهاى علمى مدينه که اطّلاع پيدا کرده بودند به ديدنش آمده بودند اتاق بزرگى که او جلوس کرده بود پر از جمعيّت بود وقتى من وارد اتاق شدم غير از عالم بزرگ مکه بقيّه با بى اعتنائى و نگاههاى خصمانه با من روبرو بودند.

عالم بزرگ مکه به من احترام گذاشت و کنار خود به من جا داد و سپس طبق برنامه اى که در مکه در منزلش براى علماء مکه انجام داده بود به آنها رو کرد و گفت: اين آقا از علماء شيعه است و معتقد است که ما اهل سنّت تهمتهاى ناروائى به شيعيان در اعتقادات مى زنيم لذا دوست دارد مختصرى از عقائد شيعه را توضيح دهد.

يکى از آنها که بعدا متوجّه شدم قاضى محکمه شرع مدينه است با ناراحتى عجيبى گفت: آقا اينها را ول کنيد اينها مرتد و مشرک و غير مسلمان هستند همين چند روز قبل يکى از اينها آب دهان به روى قبر حضرت «ابابکر» انداخته و توهين را به حدّ نهائى رسانده اند.

پس از آن سروصدا و جنجال عجيبى از ناحيه ى سائرين عليه من بر پا شد و همه کفر و شرک شيعيان را تأييد نمودند و بالأخره اجازه ندادند که من مثل جلسه اى که در مکه با علماء آنجا داشتم در مدينه هم داشته باشم.

عالم بزرگ مکه از من سؤال کرد: جريان چه بوده و چه کسى اين چنين عملى را انجام داده است؟

گفتم: سه روز است من درباره ى اين موضوع تحقيق مى کنم و از موضوع کاملاً مطّلعم اينها اشتباه مى کنند متأسّفانه اين هم يکى ديگر از تهمتهائى است که به ما شيعيان مظلوم مى زنند و من دلائلى بر صحّت گفتارم دارم.

قاضى شرع محکمه مدينه با تعجّب گفت: شما چه دليلى داريد که او اين کار را نکرده او در حضور خود من مکرّر اقرار کرده است.

گفتم: من يک دليل نقضى دارم و يک دليل حلّى اگر آقايان سروصدا نکنند و اجازه دهند عرض مى کنم.

همه ى آنها به من خنديدند و گفتند: پس از آنکه محکوم خودش اقرار کرده شما چه دليلى بر انکار مطلب داريد.

گفتم: من منکر نيستم که او اقرار کرده و گفته من آب دهان به آن طرف انداخته ام ولى آيا شما مى دانيد که او نيّتش قبر «ابى بکر» بوده يا چيز ديگر؟

آنها گفتند: در آنجا آب دهان انداختن با چه نيّتى ممکن است انجام شده باشد.

گفتم: اجازه بفرمائيد دلائلم را نقل کنم تا روشن شود.

عالم بزرگ مکه ميانجيگرى کرد و به آنها گفت: حالا بگذاريد او حرفش را بزند شايد دليلى بر ادّعاء خودش داشته باشد سپس رو به من کرد و گفت: شما چه دليل داريد که او قصد آب دهان انداختن به قبر «ابى بکر» را نداشته است؟

گفتم: شما مى دانيد در ايران شهرى به نام مشهد وجود دارد که در آنجا قبر حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام و قبر «هارون الرشيد» خليفه ى عبّاسى زير يک ضريح قرار گرفته اند.

و نيز شما مى دانيد که از نظر شيعيان «هارون الرشيد» به خاطر آنکه حضرت «موسى بن جعفر» عليه السلام امام هفتم شيعه را شهيد کرده ملعون و مطرود است.

و تمام مردم او را کنار قبرش لعنت مى کنند و شيعيان کاملاً آزادند که هرگونه ابراز تنفّرى را نسبت به او انجام دهند ولى تا به حال سابقه ندارد کسى آب دهان به ضريح حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام به خاطر آنکه «هارون الرشيد» آنجا دفن شده است بيندازد.

حالا چطور ممکن است ما اين تهمت را بپذيريم که اين مرد مسلمان و شيعه به خود جرأت داده باشد که روى ضريح مقدّس «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به خاطر «ابى بکر» آب دهان انداخته و اين توهين را نسبت به آن حضرت نموده باشد؟

مگر مقام حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله از مقام حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام نعوذباللّه کمتر است که آنها رعايت آن حضرت را نکنند! و يا آنکه مگر نزد شيعه «ابى بکر» از «هارون الرشيد» بدتر است که شما درباره ى او اين قضاوت را نموده ايد؟

دوباره قاضى شرع محکمه مدينه حرف سابقش را تکرار کرد و گفت: آقا او نزد خود من اقرار کرده که من آب دهان به آن طرف انداخته ام.

گفتم: درست است ولى من تحقيق کرده ام اصل قضيّه چيز ديگرى بوده و به شما عوضى فهمانده اند و چون او به زبان عربى مسلّط نبوده نتوانسته از خود دفاع کند بلکه وقتى شما از او سؤال کرده ايد که تو آب دهان انداخته اى او روى صداقت گفته بله و شما فکر کرده ايد که گفته من آب دهان روى قبر «ابى بکر» انداخته ام.

قاضى شرع گفت: پس اصل قضيّه چه بوده است؟

گفتم: شما مى دانيد که شيعيان به خاطر اظهار محبّت به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ضريح مقدّس را مى بوسند و غالبا شرطه ها و مأمورين شما از اين عمل جلوگيرى مى کنند و طبعا در آنجا درگيرى پيش مى آيد و گاهى به خشونت مى کشد در اينجا هم همين مسأله پيش آمده و در حال درگيرى اين ايرانى مى خواسته آب دهن به شرطه بيندازد که شرطه خودش را کنارى کشيده و آب دهن روى ضريح افتاده و شرطه به اتّهام آنکه او اين توهين را به قبر «ابى بکر» کرده او را نزد شما آورده است.

و شما از او پرسيده ايد که: تو آب دهان آنجا انداخته اى او هم چون مسلمان است و به گمان آنکه منظور شما فقط آب دهان به آن طرف انداختن است گفته: بلى.

قاضى شرع محکمه مدينه گفت: خدا کند اين طور باشد.

عالم بزرگ مکه رو به قاضى شرع کرد و گفت: قطعا بدانيد همين طور است.

به هر حال پس از گفتگوهائى در همان مجلس تصميم گرفته شد که آن مرد قمى را که به اتّهام انداختن آب دهان روى قبر «ابى بکر» زندانيش کرده بودند آزادش کنند و آن شلاّقها را هم به او نزنند ولى در آن مجلس با همه ى کوششى که من داشتم و مى خواستم مطالبم را به آنها بگويم ديگر زمينه اى پيدا نکرد و مجلس بهم خورد و تنها فائده اى که از آن مجلس بردم اين بود که آن مرد قمى را همان شب آزاد کردند و آن شلاّقها را بر او نزدند.

در آن سال وقتى به ايران برگشتم به فکر تهيّه ى کتابهائى که عالم بزرگ مکه فهرست داده بود و براى مکه و مدينه لازم بود افتادم و بحمداللّه موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از کتب شيعه مانند «المراجعات» و کتاب «النص و الاجتهاد» و کتاب «على و مناوئه» و کتاب «اصل الشيعه و اصولها» و کتاب «حديث ثقلين» و کتاب «صحيفه ى سجّاديه» و کتاب «کشف الارتياب» و کتاب «عبداللّه بن سبا» و کتاب «مع رجال الفکر فى القاهره» تهيّه کنم و موسم حج با همان طرحى که عالم بزرگ مکه داده بود آن کتابها را به عربستان و مکه و مدينه برسانم.

در آن سال من موفّق شده بودم که زودتر از سائر حجّاج به مدينه بروم و همه روزه در مدينه کارم اين بود که چند جلد از همان کتابها زير بغل بگذارم و به مسجدالنّبى به عنوان زيارت بروم و ضمنا نگاه کنم ببينم اگر عالمى و يا جوان روشنفکرى مى بينم با او طرح دوستى بريزم و يکى از آن کتابها را به او اهداء کنم.

خوشبختانه اين برنامه کاملاً با موفّقيّت انجام شد و در حدود دوازده روزى که در مدينه ى منوّره بودم لااقل پانصد جلد از کتابها را به همين منوال به دست علماء و رجال و روشنفکران ممالک مختلف رساندم.

در اينجا لازم مى دانم به عنوان نمونه بعضى از ملاقاتهايم را نقل کنم تا شايد براى ديگرانى که مايلند از اين روش پيروى کنند و تبليغ مذهب تشيّع را بنمايند مفيد باشد.

صبح زودى بود آفتاب به رنگ شفّاف و طلائى تازه سر ديواره هاى مدينه تابيده بود مردم دسته دسته از حرم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون مى آمدند و به طرف قبرستان بقيع که تازه درش باز شده بود مى رفتند در خيابانى که حرم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را به قبرستان بقيع وصل مى کند مردى به سوى قبرستان بقيع مى رفت که من ملهم شدم او براى من مشترى خوبى است جلو رفتم سلام کردم او جواب خوبى به من داد و بلافاصله از من سؤال کرد: اهل کجائى؟

گفتم: ايرانى هستم.

گفت: به به عجب مملکت خوبى.

ايران در گذشته مهد علم و دانش بوده اگر نگوئيم تمام علماء بزرگ اسلامى، ايرانى بوده اند بايد بگوئيم لااقل اکثر آنها از ايران مى باشند.

ما مردم مسلمان امروز از معارف اسلامى هر چه داريم مرهون زحمات ايرانيان بوده است صحاح ستّه ما را علماء ايرانى جمع آورى کرده اند علماء علوم رياضى و دانشمندان علوم تجربى و رجال انقلابى اسلامى همه از ايران بوده اند.

خوشحالم که شما را ملاقات مى کنم.

من از او سؤال کردم: شما اهل کجائيد؟

گفت: من اهل مصر و اسمم شيخ محمّد است.

در اين موقع به کنار ديوارهاى قبرستان بقيع رسيديم در آنجا چند نفر با زبان عربى بحث مى کردند ابتداء من متوجّه آنها و بحثشان نشده بودم ولى شيخ محمّد به من گفت: اينها سر مذهب با هم بحث مى کنند.

هر دومان توقّف کرديم، گوش داديم متوجّه شديم که يکى از آنها سنّى شافعى است و ديگرى معتقد به مسلک وهابيّت و پيرو «ابن تيميه» و «شيخ محمّد بن عبدالوهّاب» مؤسّس مسلک وهابيّت است.

بحثشان به اينجا رسيده بود که مرد وهّابى مى گفت: زيارت قبور حرام است ولى شافعى مى گفت: نه هيچ دليلى بر حرمت آن نداريم.

شيخ محمّد که همراه من بود به آنها گفت: برادران بحثتان بر سر چيست چه چيز را حرام مى دانى که اين برادر آن را حرام نمى داند؟

مرد وهّابى در جواب گفت: او مى گويد در مصر قبر امام «محمّد بن ادريس شافعى» گنبد و بارگاهى دارد ولى چرا قبر امام «مالک بن انس» به اين خوارى در ميان قبرستان بقيع بدون حتّى کوچکترين علامتى قرار گرفته است؟

ولى من در جواب او مى گويم آن عمل حرام است و طبق رواياتى که از «رسول اکرم» رسيده نبايد روى قبور از هر که باشد ساختمان بنا کرد يا چراغ روشن نمود و يا آنها را تزئين کرد.

شيخ محمّد که مرد منصفى بود و بعدها معلوم شد که او هميشه صلح طلب است به آنها گفت: اين مسأله آن قدر اهميّت ندارد که شما بر سر آن نزاع کنيد.

مرد وهّابى با خشونت عجيبى که همه را ناراحت کرد فرياد زد: شيخ ريش بلند، خجالت نمى کشى که مى گوئى شرک به خدا و پرستيدن قبور که در قرآن مکرّر با خشونت از آن نهى شده اهميّت ندارد!

چطور اينها اهميّت ندارد و حال آنکه توحيد و يکتاپرستى در مرحله ى اوّل اهميّت در اسلام قرار گرفته است و بعد اضافه کرد و گفت: خجالت بکشيد و اين قدر به خدا و اسلام تهمت نزنيد.

مرد وهّابى که در مدينه از موضع قدرت حرف مى زد و طبعا رژيم سعودى همراه و کمک او بود فکر نمى کرد که کسى بتواند پاسخ فحّاشيهاى او را بدهد ولى ناگهان متوجّه شد که از پشت سر شخصى سيلى محکمى به صورت او زد و به او گفت: کلب بن کلب تو تمام مسلمانان جهان را به شرک و بت پرستى نسبت مى دهى و خود را موحّد و يکتاپرست تصوّر کرده اى!

مرد وهّابى وقتى صورت برگرداند و چشمش به مردى که سيلى به صورتش زده افتاد خيلى ترسيد و پا به فرار گذاشت آن مرد سيلى زننده هم او را تعقيب کرد و هر دوى آنها از ما دور شدند و ما هم که براى نزاع و دعوا سرمان درد نمى کرد و اصراى نداشتيم که در مملکت غربت در ميان نزاعهائى که تا حدّى جنبه ى سياسى پيدا مى کرد وارد شويم آنها را تعقيب نکرديم و همانجا يک جلد کتاب «کشف الارتياب» تأليف مرحوم «آيه اللّه سيّد محسن جبل عاملى» را که در ردّ مسلک وهّابيت نوشته شده به «شيخ محمّد» و يک جلد به آن مرد شافعى اهداء کردم و چون مى دانستم که باز هم آنها را خواهم ديد با آنها خداحافظى کردم و رفتم.

دو روز بعد وقتى در خيابان ابوذر به طرف حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى رفتم ديدم آن مرد وهّابى با لباس نظامى از مقابل من مى آيد وقتى به من رسيد سلام کرد و گفت: شما ديروز در ميان بحث و نزاع ما وارد نشديد تا عقيده ى شما را هم در مورد زيارت قبور بدانيم.

من به او گفتم: آن مردى که به شما ديروز سيلى زد و شما زياد از او ترسيديد که بود؟

گفت: جريان عجيبى بود وقتى ديروز آن مرد به من سيلى زد و من برگشتم و به او نگاه کردم ديدم او فرمانده ما است لذا فرار کردم او هم مرا تعقيب نمود تا آنکه در همين خيابان «يعنى خيابان ابوذر» که فکر مى کردم ديگر او پى کار خود رفته ناگهان برگشتم به پشت سرم نگاه کردم ديدم او نزديک من ايستاده است سلام نظامى به او دادم و از او عذرخواهى کردم او به من گفت: اين گناه تو نابخشودنى است مگر آنکه عقيده ات را عوض کنى.

گفتم: اينها اعتقادات وهّابيت است که بايد ما و همه ى طرفداران رژيم سعودى به آن اعتقاد داشته باشيم.

به من گفت: يعنى لازم است که به مسلمانها هم توهين کنى در پادگان تو را تنبيه مى کنم و فورا از من جدا شد.

من با آنکه يقين داشتم که او فرمانده ى ما است ولى از طرز حرکت و راه رفتن و لباس عادى در برداشتن او يک درصد به ترديد افتاده بودم که آيا ممکن است او کس ديگرى باشد و من بى جهت از او ترسيده ام ولى باز به خاطر آنکه گفته بود در پادگان تو را تنبيه مى کنم و من در لباس شخصى بودم و ممکن نبود که او مرا نشناخته باشد و يک چنين حرفى بزند احتمال يک درصد هم طبعا زائل مى شد.

به هر حال ديروز اوّل صبح که به پادگان رفتم و چشمم به فرمانده افتاد و اتّفاقا او از جاى ديگرى به قدرى عصبانى بود که نمى شد با او حرف بزنم و من خيال مى کردم از عمل ديروز من عصبانى است، بدون معطّلى به پاهايش افتادم و گفتم: مرا ببخشيد من عقيده ام را هم عوض مى کنم او به من رو کرد و گفت: عجب تصادفى من فکر نمى کردم تو هم در اين کار دخالت داشته باشى فورا دستور داد سربازان مرا دستبند بزنند و به زندان ببرند.

من که از جواب فرمانده به ترديد افتاده بودم و متحيّر بودم که او چرا اين طور به من جواب داد از سربازى که همکارم بود و مرا به طرف زندان مى برد پرسيدم: شما هم از جريان روز گذشته ما اطّلاع داريد؟

گفت: بله آن مقتول پسر برادر من است!

گفتم: کدام مقتول؟!

گريه افتاد و گفت: همان کسى را که شما دو نفر با آن وضع فجيع کشته ايد.

من متحيّر شدم و گفتم: من کسى را نکشته ام.

سرباز گفت: حالا اينجا که محکمه نيست و من هم قاضى نيستم تو فعلاً در اينجا باش تا تکليفت معلوم شود.

در اين موقع به درِ زندان ارتش رسيده بوديم او مرا به زندانبان تحويل داد و مى خواست برود که من با فرياد به او گفتم: به فرمانده بگو با من ملاقاتى داشته باشد من در اين کار شرکت نداشته ام، سرباز سرى تکان داد و رفت و زندانبان هم مرا به يک سلول انفرادى برد و در را بست و رفت.

من وقتى تنها در ميان سلول قرار گرفتم دو زانو رو به قبله نشستم و مشغول گريه کردن شدم حدود دو ساعت يکسره گريه مى کردم و از خدا مى خواستم که مرا از اين تهمت و زندان نجات دهد اتاق تاريک بود چشمهاى من هم در اثر گريه زياد تاريک شده بود کم کم احساس خستگى کردم لذا روى تخت دراز کشيدم و بعدا معلوم شده بود که من با آنکه اضطراب داشتم فورا خوابم برده و حدود يک ساعت خوابيده ام و بعد هم در اثر داد و فرياد و صداى خشن فرمانده بيدار شده ام.

ولى خواب خوبى ديده بودم که به کلّى اضطرابم رفع شده بود.

يعنى در عالم رؤيا ديدم باز در کنار قبرستان بقيع با همان مرد شافعى ايستاده ام و مشغول ادامه ى بحث روز قبلم امّا امروز او مرا با دلائلى محکوم مى کند و من به کنار قبر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى روم و از آن حضرت طلب شفاعت مى کنم و از آن حضرت مى خواهم که مرا از اين بليّه نجات دهد او از قبرش بيرون مى آيد و مى گويد که اگر مى خواهى از زندان و مرگ حتمى نجات پيدا کنى بايد نذر کنى که چهل روز به زيارت قبور فرزندانم «امام حسن مجتبى» و «امام سجّاد» و «امام باقر» و «امام صادق» در بقيع بروى و از عقائد خرافى وهّابيت دست بکشى.

گفتم: به روى چشم بعد آن حضرت دستى بر سينه من گذاشت و فرمود مطمئن باش که همين امروز نجات پيدا مى کنى.

من از خواب بيدار شدم به کلّى از آن اضطرابى که قبلاً داشتم نجات پيدا کرده بودم و با آنکه صداى خشن فرمانده در راهرو زندان پيچيده بود ابدا نترسيدم و ساکت بدون آنکه اظهار ناراحتى بکنم در ميان سلولم نشسته بودم فرمانده به در سلول من آمد و گفت: پس تو هم در آن قتل شريک بودى.

گفتم: نه من در قتلى شريک نبودم و از هيچ کجا خبرى ندارم اگر اجازه بفرمائيد من با شما جريان ديگرى داشتم که از آن عذرخواهى مى کردم.

گفت: جريان ديگر! آن چه جريانى است که من از آن اطّلاع ندارم.

من اوّل او را قسم دادم که شما از جريان ديروز حقيقتا اطّلاعى نداريد؟

او قسم خورد و گفت: من ديروز از صبح تا غروب در ميان منزل مشغول کارهاى شخصى خودم بوده ام.

و ضمنا به من گفت: اگر حقّه اى بخواهى بزنى که از شرکت در قتل آن افسر نجات پيدا کنى من تو را مجازات شديدى خواهم کرد و گفت: حالا جريان ديروز را بگو من مى فهمم که راست مى گوئى يا خير؟

من با خودم فکر کردم که اگر جريان روز قبل را او نمى داند حتما مرا تکذيب هم خواهد کرد ولى با همان اطمينانى که در خواب پيدا کرده بودم جريان را مفصّل حتّى خواب همان ساعت را هم براى او گفتم.

او گفت: نه، من ديروز تو را نديده ام و آنچه را به من نسبت مى دهى اشتباه مى کنى و چون با توجّه به اين خواب احتمال مى دهم که يک موضوع معنوى و روحى در کار بوده و آن کسى که تو او را به شکل من ديده اى جن يا ملک و يا شيطانى بوده است و چون اين چنين خوابى ديده اى حتما ملکى به صورت من در آمده و تو را تنبيه کرده و من هم سالها است که به عقائد وهّابيت ارجى نمى گذارم و مى دانم که آنها اين مطلب را بدون دليل مى گويند، تو دو روز وقت دارى تا آن افرادى را که با تو بحث مى کرده اند براى اثبات اينکه شخصى به شکل من پيدا شده و به تو سيلى زده است پيدا کنى و آنها را به عنوان شاهد بياورى.

سپس اضافه کرد و گفت: امّا فکر نکن که من همين طورى تو را آزاد مى گذارم که بروى و با افرادى قرار بگذارى و خود را از اين مسأله ى تبرئه کنى نه اين کار را نمى کنم بلکه دو نفر مأمور مورد اعتماد با تو مى فرستم تا تمام حرکاتت را کنترل کنند و به من گزارش نمايند.

من اوّل به او گفتم: آخر شايد آنها را پيدا نکنم ولى بعد به ياد خوابم افتادم که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به من وعده ى نجات داده است لذا قبول کردم و به او گفتم: مانعى ندارد حاضرم، او هم دو نفر سرباز که من آنها را به بدجنسى و رذالت مى شناختم و تصادفا با يکى از آنها چند مرتبه نزاع کرده بودم همراه من فرستاد و درگوشى به آنها سفارشاتى کرد اتّفاقا وقتى من از پادگان به شهر مدينه وارد شدم اوّل کسى را که ديدم همان رفيق شما «شيخ محمّد» بود من در حضور آن دو سرباز جريان را به او گفتم: او هم چون بسيار مرد خوبى بود گفت: اتّفاقا من محلّ آن مرد شافعى را مى دانم بيا با هم به آنجا برويم و او را هم برداريم و نزد فرمانده ى شما برويم تا حقيقت را شهادت دهيم.

مرد شافعى در «فندق الحرم» سکونت داشت نزد او رفتيم جريان را به او گفتم او هم حاضر شد به پادگان براى شهادت همراه ما بيايد بالأخره سه نفرى با آن سربازها به دفتر فرمانده لشکر رفتيم او در اتاقش بود ولى ما را به اتاق او راه ندادند در اتاق انتظار حدود نيم ساعت نشستيم ابتداء آن دو سربازى که همراه ما بودند احضار شدند ولى دو سرباز ديگرى را بر ما گماشتند.

پس از چند دقيقه آن دو سرباز از نزد فرمانده برگشتند و حدود بيست عدد عکس از افسرانى که در آن پادگان هستند با لباس شخصى که منجمله عکس فرمانده ما بود آن هم با لباس شخصى جلو آن دو نفر ريختند و به آنها گفتند بدون آنکه سرتان را بالا کنيد و به کسى بخصوص به اين سرباز (اشاره به من) نگاه کنيد عکس آن کس را که ديروز به اين آقا سيلى زده پيدا کنيد و در اينجا يکى از آن دو سربازى که به جاى اين دو نفر در آن چند دقيقه گماشته بودند گفت: چون ممکن است به يک وسيله اى وقتى عکس فرمانده بدست آنها مى رسد اين سرباز به آنها بفهماند که اين همان عکس است خوب است او را از اتاق بيرون ببريم.

من هم از اين پيشنهاد (با آنکه خيلى دوست داشتم در اتاق باشم) براى رفع تهمت استقبال کردم و از اتاق بيرون رفتم.

بعدا معلوم شد که وقتى آنها چشمشان به عکس فرمانده مى افتد مى گويند به خدا قسم اين مرد همان کسى است که ديروز کنار قبرستان بقيع به صورت آن سرباز سيلى زد و او را تعقيب نموده است.

سربازان نزد فرمانده رفتند و آنچه ديده بودند شهادت دادند فرمانده به اتاق کار خودش برگشت و همه ى ما را به حضور پذيرفت و گفت: چنانکه در جريان هستيد موضوع فوق العاده عجيب است آيا ممکن است شخصى به شکل و قيافه ى من آن هم به حدّى شبيه من باشد که سرباز من آنکه در ظرف يک سال هر روز چند مرتبه مرا ديده يقين کند که خود من هستم و حتّى هيچ احتمال اشتباه هم ندهد!

همه گفتند: جدّا عجيب است و اگر شما يک فرد معمولى مى بوديد و از کسى مى ترسيديد مى گفتيم شما بى دليل منکر آن جريان شده ايد ولى دليلى دارد که شما منکر قضيّه باشيد.

او باز قسمهاى زيادى ياد کرد که ديروز من تمام وقت در منزل بودم.

و سپس به من رو کرد و گفت: شما دو روز مرخّصى داريد در کوچه و بازار و حرم مطهّر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بگرديد اگر آن مردى که شبيه به من بوده ديديد از او تقاضا کنيد نزد من بيايد تا ما با او ملاقاتى داشته باشيم.

من با آنکه يقين دارم او را پيدا نمى کنم ولى در عين حال از اين مرخّصى استفاده مى نمايم و در ميان شهر مدينه مى گردم تا ببينم چه مى شود.

من چون ديدم خداى تعالى زمينه ى پذيرش مطالب ما را در اين جوان مهيّا کرده او را به هتل (فندق) بردم و يک جلد کتاب «المراجعات» و يک جلد کتاب «کشف الارتياب» به او دادم و از او خواستم که اين دو کتاب را کاملاً مطالعه کند و اگر صلاح دانست آنها را به فرمانده اش هم بدهد او از من متشکر شد و رفت بعدا باز من «شيخ محمّد» را ديدم او هم جريان را عينا برايم نقل کرد و بحثهائى هم با او داشتيم که لزومى در نقلش نمى بينم.

اين قضيّه را که با اين تفصيل براى شما نقل کردم منظورم دو چيز بود يکى آنکه به شما بگويم من چگونه و با چه دقّتى کتابها را به محلهاى مناسبش مى رسانم و ديگر آنکه نقل اين قضيّه خودش آموزنده و يا لااقل براى رفع خستگى بد نبود.

به هر حال کتابها را به انحاء مختلف با زمينه سازيهاى قبلى بدست علماء و رجال سنّى مى رساندم و حدود هزار جلد از آن کتابها را هم به مکه بردم و اکثر آنها را بوسيله ى عالم بزرگ مکه پخش نمودم و مقدارى هم با همان روشى که در مدينه براى پخش کتب داشتم و تجربه نموده بودم توزيع کردم ولى نمى دانستم که آيا عالم بزرگ مکه کتابهائى را که ما مخفيانه از درب اندرونى منزلش به او داده ايم در انبار گذاشته و آنها را احتکار کرده و يا آنها را توزيع نموده است لذا از چند نفر عالم در مکه و مدينه سؤال کردم که شما مثلاً کتاب «المراجعات» را ديده ايد در پاسخ مى گفتند: بله شيخ … (منظور عالم بزرگ مکه بود) اين کتابها را براى ما فرستاده است ولى در عين حال قلبم آرام نبود با خود مى گفتم شايد آنها را نتواند به محلهاى لازم برساند.

امّا وقتى به ايران برگشتم خواب عجيبى ديدم که قلبم آرام گرفت و مطمئن شدم که خداى تعالى توفيق خوبى به من مرحمت فرموده است.

حالا نمى دانم آن خواب را در اينجا براى شما نقل کنم يا نه؟

البتّه براى آنکه بدانيد اين گونه اعمال ولو از مثل من هم صادر بشود نزد خدا قبول است بد نيست بشنويد.

در آن سال، يک روز رؤيت هلال ماه در عربستان با ايران اختلاف داشت شب عيد غدير به افق مکه در مسجدالحرام بودم از خدا و «خاندان عصمت» عليهم السلام خواستم که به يک وسيله اى به من بفهمانند که آيا زيارت و اعمال من در اين سفر قبول شده است يا خير؟

آن شب حال خوبى داشتم بخصوص وقتى به من خبر دادند که فردا صبح ساعت ۱۰ از جدّه بسوى ايران پرواز داريد طبعا شب وداع هم بود تا نزديک صبح گاهى در «حجر اسماعيل» عليه السلام و گاهى مقابل «حجرالاسود» و «مقام ابراهيم» عليه السلام مى نشستم و متوجّه ذات اقدس حق بودم و انتظار ملاقات با «امام زمان» عليه السلام را داشتم.

فردا صبح طبق برنامه ى قبلى براى حرکت به ايران به جدّه رفتم ساعت ۱۰ صبح هواپيماى ما به سوى ايران حرکت کرد درست ساعت دو بعد از ظهر ما در تهران بوديم اتّفاقا دوستى که قبلاً به او سفارش کرده بودم براى مشهد مقدّس بليط هواپيما بگيرد در فرودگاه آمده بود و گفت همين امروز يک ساعت ديگر بايد به سوى مشهد پرواز کنيد.

من خوشحال شدم شب عيد غدير به حساب ايران در کنار قبر حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام خواهم بود لذا ساعت ۴ بعد از ظهر به سوى مشهد حرکت کردم و شب عيد غدير به زيارت حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام هم موفّق شدم ولى چون خيلى خسته بودم به منزل رفتم و خوابيدم.

 

«خواب خوب»

در عالم خواب مى ديدم که من در شهر بسيار زيبائى که کمتر مثل آن را از نظر ساختمانها و اشجار ديده بودم. راه مى روم و از مردمى که از خيابانهاى آن عبور مى کنند مى پرسم خانه ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا است؟

هر کسى جوابى به من مى دهد تا آنکه ديدم حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله از مقابل تشريف مى آورند به آن حضرت سلام کردم آن حضرت با کمال مهربانى جواب مرا دادند و اظهار لطف به من فرمودند من از ايشان سؤال کردم خانه ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا است؟

فرمودند: بله من آنجا را خوب بلدم بيا با هم برويم.

آن حضرت دست مرا گرفتند يعنى دست راست من در دست چپ آن حضرت بود با هم مى رفتيم تا به درِ خانه اى که باز بود و ساختمان بسيار مجلّل و با عظمتى داشت رسيديم فرمودند: اين خانه ى «على بن ابيطالب» است من از آن حضرت خداحافظى کردم و چون در باز بود وارد منزل شدم.

دم در، هالى بود که اطرافش اتاقهاى متعدّدى ديده مى شد ولى درهاى اتاقها بسته بود در گوشه ى حال درى به صحن حياط باز مى شد و در گوشه ى ديگر پلّه هائى بود که به طبقه ى بالا مى رفت امّا من به خود اجازه ندادم که يکى از درها را باز کنم و يا از پلّه ها بالا بروم و يا وارد حياط شوم و همان طور در وسط حال ايستاده بودم و به اطراف نگاه مى کردم ناگهان چشمم به کتابهائى که تحويل عالم بزرگ مکه داده بودم و سائر کتابهائى که در مدينه و مکه پخش نموده بودم افتاد که آن کتابها در کنار آن حال ريخته بود با خودم گفتم اين کتابها را دسته بندى مى کنم شايد کسى از اينجا عبور کند آن وقت از او سؤال مى کنم که آقا حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام در کدام اتاق تشريف دارند و چگونه مى توان خدمت آن حضرت رسيد.

بالأخره مشغول منظم کردن کتابها شدم و آنها را تنظيم نمودم با آنکه خيلى طول کشيد در عين حال کسى از آنجا عبور نکرد من حوصله ام سرآمد با صداى بلند گفتم: «يا على» ناگهان صداى پائى از پلّه ها به گوشم رسيد مثل آنکه کسى از بالا به طرف پائين مى آيد! وقتى به آن طرف نگاه کردم ديدم خورشيد جمال حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام ظاهر شده يعنى از پلّه ها پائين مى آيد من سلام کردم آن حضرت جواب خوبى به من مرحمت فرمودند و با کمال محبّت گفتند: چرا اينجا ايستاده اى؟ چرا کم روئى مى کنى اينجا منزل خود تو است سپس دستشان را دراز کردند که با من مصافحه کنند من دست آقا را گرفتم و مى بوسيدم و مى گريستم و به هيچ قيمتى حاضر نبودم لبهايم را از روى دست مبارکش بردارم که مرا به خاطر صداى گريه ام از خواب بيدار کردند زيرا کسانى که اطراف من خوابيده بودند فکر مى کردند من خواب پريشان مى بينم که گريه مى کنم.

اين بود قصّه ى عالم بزرگ مکه و ضمنا در جريان عالم بزرگ مکه مطالب جالب ديگرى هم بود که متأسّفانه به خاطر آنکه او شناخته نشود مجبوريم از نقل آنها خوددارى کنيم.

 

«اماکن مقدّسه ى مکه»

در پايان کتاب به طور اختصار به اماکن مقدّسه ى مکه و بعضى از جرياناتى که برايم در آن امکنه ى مقدّسه رخ داده است و تتمّه ى مسافرت ترکيه که وعده کرده بوديم مى پردازيم و بالأخره پس از دهها صفحه که به مطالب متفرّقه پرداخته بوديم به تتمّه ى سرگذشت سفر برمى گرديم و اميدواريم بتوانيم اين کتابها را طورى تنظيم کنيم که براى عموم مفيد باشد.

اگر يادتان باشد گفته بودم که من با ماشين شخصى به مکه رفته بودم لذا مى توانستم همه روزه براى تحقيق به گوشه و کنار اين شهر مقدّس بروم و از اماکن مقدّسه ى آن شهر کسب اطّلاع کنم.

لذا يک روز در يکى از خيابانهاى مکه مى رفتم ديدم جمعى از علماء دم درِ کتابخانه اى ايستاده اند و زيارتنامه مى خوانند اوّل فکر کردم آنها مذهب مخصوصى دارند که براى کتابخانه، آن احترام را قائلند که ما براى امامزاده ها قائليم ولى وقتى از ماشين پياده شدم و سؤال کردم:

گفتند: اينجا محلّ تولّد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است و ضمنا متوجّه شدم که آنها شيعه هستند و اين عمل را که انجام مى دهند طبق دستور اسلامى بوده است. اين خانه در خيابان بالاى کوه صفا و کنار «سوق اللّيل» و من در کتاب «راه خدا» دعائى براى اين مکان مقدّس نوشته ام.

لذا وارد اين کتابخانه شدم ولى از کثرت تأثّر که چرا رژيم عربستان سعودى تا اين حد دوست دارد آثار اسلام را از بين ببرد اشکم جارى شد.

مدير کتابخانه گفت: چرا گريه مى کنى؟

گفتم: مگر اينجا محلّ تولّد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله نيست؟!

مگر اينجا جائى و مکانى که بزرگترين و با عظمت ترين مخلوقات خدا سالها در آن زندگى کرده و نشو و نما نموده است نيست؟!

چرا هيچ اثرى از اين معنى در اين مکان مقدّس ديده نمى شود شما اگر به محلّ تولّد حضرت «عيسى» عليه السلام برويد مى بينيد که مسيحيها چگونه آن مکان مقدّس را با عظمت نگه مى دارند.

مدير کتابخانه که نسبتا وهّابى متعصّبى بود گفت: اسلام احتياج به اين آثار ندارد اينها خرافات است.

گفتم: شما معنى «و من يعظّم شعائر اللّه» را بايد بدانيد شما چگونه چيزهائى را که وسيله ى به ياد آوردن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است خرافات مى دانيد الآن مردمى که در اين کتابخانه ايستاده اند مگر چه مى کنند؟ غير از اين است که آنها دعاء مى خوانند و «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را به ياد مى آورند آيا اين عمل کار بدى است؟! آيا اگر ما سر هر کوچه و بازار چيزهائى که مردم را به ياد خدا و پيغمبر و اسلام و قرآن بياندازد نصب کنيم کار بدى کرده ايم؟! اگر اينها خرافات و بد است پس شما هم که عکس «ملک خالد» پادشاه مکه را بالاى سرتان به ديوار نصب کرده ايد کار بدى کرده ايد.

چرا وقتى مى خواهيد عکس شاهتان را بالاى سرتان با آن قاب طلائى و مرصّع نصب کنيد نمى گوئيد اينها خرافات است؟!

چرا خانه ى «کعبه» و يا «مقام ابراهيم» را که يادبودى از آن حضرت است خرافات نمى دانيد؟!

چرا «حجر اسماعيل» را جزء خرافات نمى دانيد؟!

چرا بايد مظلومترين پيامبران حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله باشد و همه ى آثار او را محو کنيد؟!

«غار حرا» که محلّ آغاز وحى است با آن جمعيّتى که روز و شب به طرف آن هجوم مى آورد چرا حتّى راه معيّنى ندارد؟!

چرا «غار ثور» که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را از دست کفّار نجات داده و پناهگاه آن حضرت بوده آن طور خرابه افتاده است؟!

چرا قبر پدر و اجداد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله محو مى شود و نبايد حتّى صورت قبرى داشته باشد و کسى آن را زيارت کند؟!

آيا اينها غير از برنامه هاى استعمارى است که مى خواهند بوسيله ى محو آثار «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله دين اسلام را هم محو کنند؟!

در اين مدّت که من با حرارت فوق العاده اى اين مطالب را به او مى گفتم او چيزى نمى گفت و مثل آنکه قلبا مرا تصديق مى کرد ولى از قدرت حاکمه که قطعا فرمانبردار استعمار است مى ترسيد که ظاهر امر را تصديق کند.

به هر حال از آن خانه ى پر از نور و آن مولد پاک پس از آنکه خود را متبرّک نمودم بيرون آمدم و به طرف ماشين که در کنار خيابانى پارک کرده بودم مى رفتم چشمم به تابلوئى که سر خيابانى نصب بود افتاد روى آن نوشته شده بود:

«شعب على بن ابيطالب» يعنى «کوى على بن ابيطالب» عليه السلام در اين کوى خيابانى به نام حضرت «حسين بن على» عليه السلام بود که در تابلوئى نوشته شده بود: «شارع حسين بن على» و مجموع آن محلّه را محلّه ى بنى هاشم مى گفتند خانه ى حضرت «ابيطالب» که «اميرالمؤمنين على» عليه السلام در آن نشو و نما کرده در همين محلّه است آن خانه را هم وهّابيها به خاطر آنکه نام حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را از ياد مردم ببرند مدرسه اش کرده اند.

مسجد کوچکى هم در آن محلّه هست که اسمش مسجد «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است و اکثر اهالى آن محلّه محبّ «اهل بيت عصمت» عليهم السلام مى باشند.[۶۶]

من بعدها به آن محلّه زياد مى رفتم و با مردم آنجا زياد در تماس بودم و جدّا احساس مى کردم که اين اسمهاى مقدّس تأثير عجيبى روى اخلاق و اعمال آنها گذاشته و مردم آن محلّه که اکثرا از بنى هاشم و سادات هستند از نظر خوشخلقى و صداقت و امانتدارى با مردم سائر محلّه هاى مکه فرق مى کنند و لذا مى بايست مردم مسلمان آثار اولياء خدا را حفظ کنند و هميشه اولياء خدا را نصب العين مردم قرار دهند چنانکه فرموده اند:

انّ آثارنا تدلّ علينا

فانظروا بعدنا الى الاثار

يعنى آثار ما بر ما دلالت دارد شما پس از ما به آنها نظر کنيد.

همچنين ذات اقدس متعال مى فرمايد:

«اَفَلَمْ يَسيروا فِى الاَْرْضِ فَيَنْظروا کيْفَ کانَ عاقِبَة الَّذين مِنْ قَبْلِهِمْ».[۶۷]

يعنى: روى زمين مسافرت کنيد ببينيد عاقبت آنهائى که قبل از شما بوده اند چگونه بوده است.

اگر آثار گذشتگان محو شود چگونه مردم به اين دستور عمل مى کنند؟!

بنابراين طبق ملازمه ى دستور الهى بايد آثار گذشتگان مطابق شئونشان حفظ شود که اگر آنها اولياء خدا و نيکانند آثارشان با شکوه و عظمت نگهدارى شود تا ديگران در همان خط حرکت کنند و اگر از ظالمين و طواغيت و جبّاران و ستمگرانند آثارشان مطابق شئونشان نگهدارى شود تا مردم عبرت بگيرند و دست به آن جنايات نزنند آنچنان که «طاق کسرى» حفظ شده است.

وهّابيت يا متوجّه اين معنى نيست و يا استعمارى که مى خواهد ريشه ى اسلام را بخشکاند و آثار پيشوايان اسلام را محو کند به او دستور مى دهد تا او به اين برنامه ها يعنى محو کردن آثار گذشتگان بپردازد.

 

«قبرستان ابوطالب عليه السلام »

جايتان خالى بود اى کاش با من مى آمديد به قبرستان «ابوطالب» و مى ديديد که چگونه وهّابيت آثار قبر مقدّس حضرت «خديجه ى کبرى» را محو کرده و حتّى نمى گذارد کسى کنار همان قبر خراب شده بنشيند.

ما از ثوابها و معنويّاتى که از نظر روحى عائد زائرين آن حضرت مى شود مى گذريم شايد وهّابيت بگويد براى آن دليلى نداريم ولى آيا مى تواند منکر اين جهت هم بشود که اگر آن حضرت قبّه و بارگاه و ضريحى مى داشت و مى گذاشتند جمعى کنار قبرش بنشينند و فداکاريهاى او را ياد کنند، خدمات او را در راه اعتلاء کلمه ى توحيد و اسلام ذکر نمايند جمعى از بانوان و مسلمانان از او پيروى مى کردند و او را اسوه قرار مى دادند و از يکديگر سؤال مى کردند: آيا حضرت «خديجه» چه عملى انجام داده است که مسلمانان اين همه براى او عظمت و ارزش قائل شده اند؟

پاسخ اين سؤال کنار قبرش داده مى شد و جمعى از او ستايش مى کردند و او را معرّفى مى نمودند.

اگر قبر حضرت «عبدمناف» و قبر حضرت «ابوطالب» و قبر حضرت «هاشم» و قبر حضرت «عبدالمطلب» و قبر حضرت «آمنه» مادر «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله و قبر حضرت «قاسم» پسر «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله آباد بود و مردم به ياد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و خدمات ۲۳ ساله ى او مى افتادند با زيارت قبور اين عزيزان به آن حضرت اظهار محبّت مى نمودند و او را کمتر فراموش مى کردند بهتر نبود؟

خدا قسمت تان کند برويد کنار قبرستان «ابوطالب» و يا «مقبره الحجون» (اگر شما را به داخل راه دادند) ببينيد چگونه استعمار آثار اين عزيزان را محو کرده و به کلّى آنها را بدست فراموشى سپرده است!

امّا شيعيان هيچگاه آنها را فراموش نمى کنند در مراسم حج همه روزه پشت درهاى بسته ى اين قبرستان مى روند و اگر شما گوش به زمزمه هاى آنها بدهيد مى شنويد که بعضى به حضرت «ابوطالب» خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا ولىّ المعبود السّلام عليک يا حارس النّبى الموعود السّلام عليک يا من رزقه ولدا هو خير مولود».

يعنى: درود بر تو اين ولىّ خداى عبادت شده.

درود بر تو اى نگهبان پيامبرى که به همه ى انبياء، بعثت او وعده داده شده است.

درود بر تو اى کسى که خداى تعالى به تو فرزندى که بهترين فرزندان است عنايت فرموده (يعنى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام .

و بعضى به حضرت «خديجه» امّ المؤمنين و مادر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا اوّل من صدقت برسول اللّه من النّساء السّلام عليک يا من وفت بالعبوديّة حقّ الوفاء و اسلمت نفسها و انفقت مالها لسيّدالانبياء».

يعنى: درود بر تو اى اوّل کسى که از ميان زنها به «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله ايمان آوردى.

درود بر تو اى کسى که در راه عبوديّت خدا حقّ وفادارى را انجام دادى و جان و مالت را به «سيّد انبياء» صلى الله عليه و آله تسليم نمودى.

و بعضى ديگر به حضرت «آمنه» خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا سيّد المفخرات اين و انّى مثلک فى الوالدات و قد حملت بسيّد الکائنات و جئت باشرف الموجودات».

يعنى: درود بر تو اى خانم خانمهاى پر افتخار کجا و چطور مثل تو مادرى در ميان مادرها يافت مى شود تو سيّد کائنات را حامله بودى و بهترين موجودات عالم را به دنيا آوردى.

و بعضى ديگر به فرزند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «قاسم» که در همان قبرستان کوچک دفن است خطاب مى کنند و مى گويند:

«السّلام عليک يابن المصطفى السّلام عليک و على من حولک من المؤمنين و المؤمنات».

يعنى: درود بر تو اى پسر حضرت «مصطفى» صلى الله عليه و آله .

درود بر تو و بر کسانى که از مؤمنين و مؤمنات اطراف تو دفن شده اند.

و جمعى هم با صداى حزين به ياد حضرت «عبدالمطلب» سيّد کعبه و بطحا خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا معدن الکرم و اصل السّخاء السّلام عليک يا اوّل من قال بالبداء».

يعنى: درود بر تو اى معدن کرم و اصل سخاوت.

درود بر تو اى اوّل کسى که به مسأله ى پر اهمّيت و علمى بداء اشاره کردى.

به هر حال در اين قبرستان برکات زيادى هست که مسلمانان بايد از آن غفلت نکنند.

 

«غار حرا»

يک روز با چند نفر از دوستان که حال خوشى داشتند به قصد زيارت «غار حرا» محلّ نزول اوّلين آيات قرآن و آغاز بعثت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله سوار ماشين شديم و به دامنه ى کوه نور رفتيم.

اين کوه نسبتا مرتفع است و تقريبا يک ساعت طول مى کشيد تا انسان بتواند به «غار حرا» که بالاى اين کوه واقع شده است برسد.

ما براى رفتن به بالاى اين کوه صبح قبل از آفتاب را انتخاب کرده بوديم زيرا مى خواستيم در وقت رفتن به بالاى کوه حرارت آفتاب ما را اذيّت نکند.

چند نفر از دوستان در راه ماندند و نتوانستند به بالاى کوه بيايند ولى بحمداللّه من قبل از همه وارد غار شدم و چون موسم حج نبود و کاملاً خلوت بود من تنها در ميان غار چند ساعتى ماندم در آنجا معنويّتى نصيبم شد که هميشه از آن بهره مندم.

«غار حرا» طورى قرار گرفته که اگر انسان بخواهد نماز بخواند دقيقا رو به کعبه مى ايستد.

«غار حرا» به قدرى کوچک است که فقط جاى نماز و عبادت يک نفر بيشتر نيست.

لذا انسان يقين مى کند که همان جائى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ايستاده است و نماز خوانده و يا نشسته و مناجات کرده او هم ايستاده و نماز و عبادت بجا مى آورد.

در و ديوار «غار حرا» ملموس «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است کمتر جائى اين چنين موقعيّتى را دارد.

من عمره ى مفرده را بيشتر از اين جهت دوست دارم که مى توانم در «غار حرا» ساعتها بدون مزاحم بمانم شايد از اقيانوس بى نهايت لطفى که خداى تعالى به «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله فرموده ذرّه اى و يا قطره اى هم به من عنايت بفرمايد.

يک روز هم به «غار ثور» رفتيم اين غار اگر چه اهميّت و عظمت معنوى «غار حرا» را ندارد و سى کيلومتر هم با مکه در طرف جنوب مکه فاصله دارد ولى روحانيت خوبى دارد در آنجا ساعتها «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سکونت داشته و پناهگاه «رسول اکرم» بوده و آن حضرت را از شرّ کفّار حفظ نموده است لذا زائرين بيت اللّه الحرام از ديدن آن غفلت نفرمايند.

يک روز ساعت ۹ صبح در ميان مسجدالحرام با يکى از دوستان نشسته بوديم آن وقتها کوه «ابوقيس» از ميان مسجدالحرام ديده مى شد آن دوست عزيز گفت: بيا با هم به بالاى اين کوه برويم و در «مسجد بلال» نماز بخوانيم و تا ظهر برگرديم. من در خدمتش به بالاى کوه رفتم او مرا در آن بالا به همه جا برد زيرا او از همه چيز اطّلاع داشت.

او مرا به «مسجد بلال» برد و دو رکعت نماز تحيّت مسجد خوانديم سپس در خارج مسجد در محلّى مرا متوقّف کرد و گفت: اينجا چند نفر از پيامبران مدفون شده اند او به من دستور داد که براى هر يک از آنها يک سوره ى قدر بخوانم بعد از آن چند قدمى بالاى همان کوه به طرف عقب رفتيم به من فرمود: اينجا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ايستاده و اشاره کرده به ماه و ماه را دو نيم فرمود لذا اينجا را محلّ «شق القمر» مى گويند.

و بالأخره آن روز جاى شما خالى بود فيوضات زياد از محضر آن دوست و آن امکنه مقدّسه برديم.

يکى از امتيازات عمره ى مفرده اين است که وقتى انسان به «منى» و «عرفات» مى رود بهتر مى تواند مساجد و مقامات اين مکانهاى مقدّسه را زيارت کند مخصوصا اگر ماشين شخصى هم در اختيار داشته باشد که ما بحمداللّه داشتيم.

در بيابان «منى» مسجدى است که حضرت «بقيّه اللّه» عليه السلام در آن زياد نزول اجلال فرموده اند نام اين مسجد «خيف» است روايات زيادى در فضيلت و اهميّت اين مسجد وارد شده است.

قبلاً که آن را تجديد بنا نکرده بودند در وسط مسجد مقامى بود که آن را «مقام على بن ابيطالب» عليه السلام مى گفتند شيعيان، زياد به آن محل اظهار علاقه مى کردند نورانيّت عجيبى هم داشت شايد اکثر کسانى که خدمت حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا فداه رسيده بودند در همين مکان بود.

روزى خود من وارد اين مسجد شدم و در اين مقام نماز خواندم بعد از نماز ديدم کنارم شخصى نشسته و اظهار مى کند که من مى توانم مشکلات علمى تو را جواب بگويم من هم آن روزها مشکلاتى درباره ى شناختن روح و نفس و عالم ذر و عالم برزخ و عالم قيامت داشتم و همه را از او سؤال کردم با کمال تعجّب او همه را جواب داد و مشکلات علمى مرا در اين خصوص حل کرد.

در اينجا ممکن است شما بگوئيد او حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه بوده در جواب عرض مى کنم با آنکه من او را نشناختم يعنى حاضر نشد خودش را معرّفى کند و از او ردپائى هم ندارم ولى در عين حال اين شخص به دلائلى آن حضرت نبود بلکه شايد يکى از اوتاد و ياران آن حضرت بوده است.

ضمنا شما توقّع نداشته باشيد که من دلائلم را بر اينکه آن شخص حضرت «بقيّه اللّه» (صلوات اللّه عليه) نبوده عرض کنم زيرا بايد چند صفحه از کتاب را براى اين موضوع بى فائده اختصاص بدهم و فعل عبثى را انجام دهم.

و همچنين از من توقّع نداشته باشيد که سؤال و جوابهائى که در مسائل مختلف بالا بين من و او مذاکره شد در اينجا بنويسم زيرا علاوه بر آنکه مفصّل است و کتاب را از مسير اصليش منحرف مى کند آنها را با تحقيق بيشتر و توضيح زيادترى که همه کس بفهمد در کتاب مستقلّى به نام «در محضر استاد» نوشته ام طالبين مى توانند به آن کتاب مراجعه کنند.

بعد از مسجد «خيف» در بيابان «منى» دو مسجد ديگر هم وجود دارد که در زمين يکى از آنها «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله قربانى کرده و بعد آن زمين را مسجد کرده اند.

و ديگرى مسجد «کوثر» است که سوره ى مبارکه ى «کوثر» در آن مکان شريف بر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نازل شده است اين دو مسجد هم از معنويّت خاصّى برخوردار است.

بيابان «مشعر» و «عرفات» هم صفا و معنويّت غيرقابل وصفى دارد.

 

«مسجد جن»

يک روز از طرف بازار و خيابان «ابوسفيان» به طرف قبرستان «ابوطالب» مى رفتم در طرف دست چپ به مسجدى برخوردم که معنويّت آن مرا به خود جلب کرد وارد آن مسجد شدم چون وقت عصر بود جمعى در آنجا نماز مى خواندند من هم ابتداء دو رکعت نماز تحيّت خواندم سپس از کسى که طرف راست من نشسته بود سؤال کردم که: نام اين مسجد چيست؟

گفت: اين مسجد «جن» است.

گفتم: چرا اين مسجد به اين نام معروف شده است؟

گفت: چون طائفه ى جنّيان در اين مسجد با «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بيعت کرده اند.

گفتم: مگر جنّيها هم مسلمان و غير مسلمان دارند؟

گفت: مگر تو مسلمان نيستى مگر قرآن نخوانده اى که خداى تعالى مى فرمايد:

«قلْ اوحِىَ اِلَىَّ اَنَّه اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالوا اِنّا سَمِعْنا قرْانًا عَجَبًا يَهْدى اِلَى الرّشْدِ».[۶۸]

گفتم: چرا من مى دانم، مى خواستم ببينم شما چه مى گوئيد زيرا مى دانم که خدا جن و انس را براى عبادت خلق کرده و آنها هم مثل ما اختيار دارند و اگر ايمان بياورند مسلمانند والاّ کافرند.

و ضمنا قضيّه اى را که در ايران يکى از علماء معروف درباره ى جن براى من مى گفت من براى او نقل کردم که او فوق العاده تعجّب کرد و آن قضيّه اين بود:

او مى گفت: منزل ما در همدان بود ولى من در نجف اشرف تحصيل مى کردم يک سال که در تابستان براى ديدن اقوام به همدان رفته بودم کسانى که به استقبالم آمدند به من گفتند: شما امسال به منزل خودتان نرويد زيرا اجنّه به آنجا سنگ پرتاب مى کنند و برادرتان هم دچار جنون شده است.

گفتم: من آن را علاج خواهم کرد لذا به منزل خودمان رفتم برادرم حالت بهت زدگى داشت گاهى هم همان طور که گفته بودند به داخل منزل سنگ پرتاب مى شد.

من دعائى را که بلد بودم به روى کاغذ نوشتم و در چهار گوشه ى منزل دفن کردم پس از چند لحظه ديدم چهار عدد سنگ که آن کاغذها را روى آن چسبانده بودند پشت سر هم به داخل منزل پرتاب کردند اينجا من ديگر خيلى ترسيدم و دانستم که جلوگيرى از اين اعمال کار من نيست يک روز هم برادرم از پشت بام به زمين افتاد ولى آهسته روى زمين قرار گرفت و ما تعجّب کرديم که اين چه بود و چرا او صدمه اى نديد؟

لذا روزى به شخصى که تسخير جن داشت و نزد ما آمد به او جريان را گفتم او گفت: يک دختر جنّيه علاقمند به برادر شما شده و لذا دستوراتى داد که آن گرفتارى رفع شد و برادرم هم شفا يافت.

برادرم به من مى گفت: آن جن گير راست گفته هميشه کسى که مرا اذيّت مى کرد و مى خواست با من هم آغوش شود دخترى بود که زيبائى نداشت مثل دود سياه بود و آن روزى که من از پشت بام پرت شدم او روى پشت بام عقب سر من کرده بود وقتى هم که غفلتا از پشت بام افتادم او در ميان راه مرا گرفت و آهسته به روى زمين گذاشت.

به هر حال چند دقيقه اى در مسجد جن نشستيم و درباره ى حقيقت وجود جن با اين مرد مسلمان حرف زديم.

روز دهم فروردين ۱۳۵۲ به طرف مدينه حرکت کرديم و پس از سه روز که در مدينه بوديم به طرف سوريه رفتيم و بالأخره روز بيست و يکم فروردين از شام به حلب و از حلب به ترکيه رهسپار شديم.

در اينجا چون وعده کرده بودم که باز بعضى از شهرهاى ترکيه را معرّفى نمايم ناگزيرم به وعده ام وفا کنم چون گفته اند: «المؤمن اذا وعد وفا» يعنى: مؤمن وقتى وعده اى کرد وفا مى کند.

حالا يا به من مؤمن مى گويند يا نه اميدوارم همان گونه که مردم مرا به اين صفت مى شناسند حقيقت هم پيدا کند و خداى تعالى هم مرا از مؤمنين محسوب فرمايد.

به هر حال غروب ۲۱ فروردين بود که از سوريه وارد ترکيه شديم اوّلين شهرى که پس از ۳۰ کيلومتر که از مرز گذشته بوديم رسيديم و شب را در آنجا مانديم شهرکى به نام «ريحانيه» بود که اهل آنجا بيشتر عرب بودند.

خاطره ى جالبى از آنجا به يادم نيست ولى آن قدر مى دانم شهر با صفائى بود و مردم مهربانى داشت.

صبح روز دهم از آنجا به طرف «قاضى آنتاب» حرکت کرديم شهر «قاضى آنتاب» سر چهارراهى قرار گرفته يعنى يک راه به طرف شهر «عرفا» و شهر «دياربکر» مى رود و يک راه به طرف «آنکارا» دارد و راه ديگر هم به سوى شهر «علازيغ» و «ارزنجان» مى رود و يک راه هم همين راهى است که ما آمده ايم يعنى از مرز سوريه به شهر «ريحانيه» و بعد هم به «قاضى آنتاب» رسيده ام در شهر «قاضى آنتاب» زياد معطّل نشديم و از راه شهر «دياربکر» مى رفتيم تا آنکه ساعت ۱۲ ظهر به آن شهر رسيديم نهار خورديم اين شهر بسيار با عظمت و زيبا است و باز آنجا هم قصّه ى جالب توجّهى نداشتيم که قابل نوشتن باشد چون زود مى خواستيم از آنجا حرکت کنيم حدود غروب آفتابى بود که به شهر «بتليس» رسيديم و چون خسته بوديم به هتل مناسبى رفتيم ولى وقتى در هتل مستقر شديم ديدم دو نفر جوان که هر دوى آنها ريششان را از ته تراشيده بودند به درِ اتاق ما آمدند و با زبان عربى گفتند که ما دوست داريم در اين شبهاى بلند زمستان چند ساعتى با هم در موضوع مذهب بحث کنيم.

من گفتم: شما چه شغل داريد؟

آنها گفتند: ما هر دو امام جماعتيم و زبان عربى را در «جامعه الازهر» مصر وقتى که درس مى خوانديم ياد گرفته ايم.

گفتم: متأسّفانه شما را در قيافه اى مى بينم که با امام جماعت بودن منافات دارد يکى از آنها گفت: ما در اينجا مسافريم اين آقا اهل شهر «قونيا» است و من اهل «انتاکيا» هستم و مى خواهيم آزاد باشيم لذا ريشمان را تراشيده ايم و تا به وطن برگرديم دوباره ريشدار خواهيم بود.

گفتم: چه مذهب داريد؟

گفتند: حنبلى هستيم.

گفتم: ولى چون در مذهب شيعه عدالت و ترک گناه از شرائط امام جماعت است او نمى تواند هيچگاه گناه و معصيت بکند.

گفتند: اين دستور دست و پاگير است زيرا سلب آزادى انسان را حتّى در مسافرتها هم مى کند.

گفتم: بنابراين بايد شما از اصل اسلام و حتّى از قوانين اجتماعى و مملکتى و عقلائى هم دست بکشيد تا آزادتر باشيد مگر ممکن است انسان مسلمان هم عاقل باشد و هم صددرصد آزاد باشد؟

آزادى صحيح آن است که انسان از قيود هواى نفس و دستورات شيطان خود را نجات دهد و از قيد و بند آزاد باشد.

يکى از آنها از من سؤال کرد: شما شيعيان معتقديد که «عمر بن خطّاب» رعايت احترام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را نکرده است؟!

گفتم: به نظر شما اگر کسى در حضور «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مانع از وصيت آن حضرت بشود به آن حضرت جسارت نکرده است؟

اگر کسى «رسول اکرم» را به غضب در بياورد به آن حضرت جسارت ننموده است؟!

گفت: مگر شما معتقديد که جناب «عمر» اين کارها را انجام داده است؟

گفتم: شما چه کسى را قبول داريد تا ما از او اينها را سؤال کنيم.

گفت: من حنبلى هستم و فقط کتاب «مسند حنبل» را قبول دارم.

گفتم: من خودم در کتاب «مسند حنبل» مضامين زير را ديده ام و اگر شما مايليد مشروح آنها را ببينيد بعدا به آن کتاب مراجعه فرمائيد.

«ابن عبّاس» مى گويد: وقتى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله محتضر شده بود فرمود: برايم قلم و کاغذى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم که گمراه نشويد در کنار بستر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله يعنى در خانه اى که آن حضرت بسترى بود جمعى از مردها بودند ضمنا پرده اى کشيده شده بود که زنهاى آن حضرت پشت آن پرده سخنان او را مى شنيدند.

زنها گفتند: قلم و کاغذ به او بدهيد تا آنچه مى خواهد بنويسد. «عمر» در بين مردها بود به زنها گفت: ساکت شويد و سپس رو به مردها کرد و گفت: درد و مرض بر او غلبه کرده و او مهجور است!

شما قرآن داريد مگر ما را قرآن کافى نيست؟!

در آنجا نزاع عجيبى رخ داد جمعى به طرفدارى از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بر خواستند و جمعى هم که بسيار کم بودند از «عمر» پشتيبانى مى کردند.

وقتى که اختلاف شديد شد غم شديدى بر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مستولى گرديد و فرمود: از کنار من برخيزيد کنار من سزاوار نيست که شما با هم نزاع کنيد و بالأخره آنها را از خانه ى خود بيرون کرد!

و لذا هميشه «ابن عبّاس» مى گفت: روز پنجشنبه عجب روز سختى بود و اشک از ديدگانش مى ريخت و با آه و ناله جريان فوق را يادآور مى شد.[۶۹]

گفت: ممکن است گفتن اين مطلب توهين به آن حضرت باشد ولى اشکالى ندارد که به خاطر آنکه مردم از صراط مستقيم منحرف نشوند و بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله گمراه نگردند و تنها توجّه آنها به قرآن کلام خدا باشد «عمر» اين مطلب را گفته باشد.

گفتم: لابد «عمر» دلسوزتر از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود، لابد کلام عمرى که معصوم نبوده از کلام کسى که خدا به صحّت گفتارش گواهى داده و او را واسطه ى خود قرار داده بيشتر بايد اعتماد کرد.

چطور شد که «ابن عبّاس» هميشه براى اين توهين گريه مى کرد و اشک مى ريخت ولى «عمر» که به قول شما خليفه ى «پيغمبر» است از اين کلام و گفتارش خوشحال بود و يک مرتبه هم در طول زندگى از اين عمل اظهار پشيمانى نکرد آيا اگر مى گذاشتند «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله وصيّت کند و او را اذيّت نمى کردند و مشمول آيه ى: «اِنَّ الَّذينَ يؤْذونَ اللّهَ وَ رَسولَه»[۷۰] نمى شدند چه اشکالى داشت؟

گفت: البتّه اين عمل «عمر» را ما صحيح نمى دانيم و انشاءاللّه خدا از سر تقصيرش گذشته است.

بهتر اين است که از اين مسأله بگذريم و به مطلب ديگرى بپردازيم و لذا سؤال ديگر مرا جواب بگوئيد.

سپس گفت: آيا صحيح است که مى گويند جناب «عايشه» امّ المؤمنين را «معاويه» کشت و به او خصومت زيادى نمود.

گفتم: مورّخين مثل صاحب کتاب «حبيب السير» در صفحه ى ۴۲۵ مى نويسد که: وقتى «معاويه» در سال ۵۶ به مدينه رفت و مى خواست براى خلافت «يزيد» از مردم بيعت بگيرد حضرت «حسين بن على» و «عبداللّه بن عمر» و «عبدالرحمن بن ابى بکر» و «عبداللّه بن زبير» به او اعتراض کردند او آنها را اذيّت کرد و آنها را رنجانيد صديقه «عايشه» او را ملامت نمود «معاويه» در خانه ى خود چاهى کند و سر آن چاه را با خار و خاشاک پوشاند و بر روى آن کرسى گذاشت که وقتى «عايشه» را دعوت مى کند و بر آن مى نشيند در ميان چاه بيفتد و از بين برود.

و لذا او را دعوت کرد و او را به چاه انداخت و سر چاه را با گل و آهک پوشاند و خودش به طرف مکه رفت.

در اينجا آن دو نفر سؤالات زيادى در مسائل مختلف اسلامى از من پرسيدند که بعضى از آنها را در همين کتاب پاسخ گفته ايم و بخش ديگرش را در کتاب «پاسخ ما» نوشته ايم و بخشى را هم به خاطر آنکه ممکن است نقلش اختلاف انگيز باشد و طبعا منافاتى با وحدت اسلامى داشته باشد نمى آوريم.

به هر حال «بتليس» شهر زيبائى بود رودخانه و کوهستان باصفائى داشت ولى متأسّفانه ما زياد نتوانستيم در آن شهر بمانيم و صبح زود از آنجا حرکت کرديم و به طرف شهر «وان» که کنار درياچه ى با صفا و زيباى «وان» قرار گرفته است رفتيم بين شهر «بتليس» و شهر «وان» راه زيادى نبود فقط ۱۶۳ کيلومتر راه بود و لذا در شهر «وان» زياد توقّف نکرديم و به طرف شهر «آقرى» که ۲۳۹ کيلومتر راه بود رفتيم.

شهر «آقرى» همان شهرى است که از آن خاطره ى خوشى نداشتم و اگر يادتان باشد در اوائل کتاب گفته بودم که با آن مرد سنّى خشن روبرو شده بودم و او زياد به من و شيعيان توهين کرده بود لذا وقتى نهار را در آن شهر خورديم فورا به قصد شهر «کارس» که دويست کيلومتر با شهر «آقرى» فاصله داشت و مرکز شيعيان ترکيه است حرکت کرديم حدود عصر بود که به «کارس» رسيديم ابتداء در هتلى منزل گرفتيم و سپس به ملاقات دو نفر از روحانيّين آن شهر که اسم آنها را شنيده بودم رفتم.

اوّل به ملاقات آقاى «شيخ مالک» که پيرمرد دانشمندى بود و مى گفتند خدمات زيادى به عالم تشيّع داشته رفتم، او در منزل نبود.

پرسيدم: کجا است؟

گفتند: ايشان در مجلس فاتحه ى يکى از اهالى «کارس» که ديروز فوت شده و شيعه بوده رفته است.

من هم آدرس گرفتم و به آن مجلس رفتم او را ملاقات نمودم متأسّفانه با آنکه او پيرمرد کم حالى بود طبق رسومات آنجا که وقتى کسى از دنيا مى رود بايد روحانى آنجا دو روز از صبح تا غروب در آن مجالس حاضر شود و فقط به افتخار کسانى که به مجلس وارد مى شوند فاتحه بکشد.

آقاى «شيخ مالک» فاتحه مى کشيد و آن قدر اين عمل بى فائده برايش اهميّت داشت که حاضر نشد حتّى يک ساعت وقتش را به من بدهد تا درباره ى مسائل و گرفتاريهاى شيعه و اقداماتى در راه بهبود وضع آنها که در چنگال حکومت آتاترکى گرفتارند صحبت کنيم آخر من لااقل دويست کيلومتر راه را براى اين کار پيموده بودم خدا او را رحمت کند او فکر نمى کرد که از بررسى و گزارش من نتيجه اى عائد آنها گردد و حال آنکه اشتباه بود من با سفارش بعضى از شخصيّتهاى بزرگ علمى و معنوى ايران به «کارس» رفته بودم و آنها در آن زمان مى توانستند خدمات ارزنده اى به شيعيان آنجا بکنند.

به هر حال هر چه بود گذشت پس از ملاقات با ايشان به ديدن آقاى «شيخ عزيز» روحانى فعّال و پر کار شهر «کارس» رفتم او با گرمى عجيبى مرا استقبال کرد.

گزارشات کاملى که در اينجا ضرورت ندارد نقل شود از وضع شيعيان و گرفتاريهاى آنها به من داد نيازهاى معنوى آنها را گزارش کرد او فارسى خوب حرف مى زد زيرا مدّتها در قم مشغول تحصيل بوده و در آنجا فارسى را ياد گرفته بود.

اين شهر شيعه نشين هواى خنکى داشت و بسيار با صفا بود.

جريان جالبى در اين شهر جز مهمان دوستى و اظهار علاقه ى فوق العاده اى که از خصائص شيعه است براى ما اتّفاق نيفتاد.

ما از اوّل غروب آفتاب که با مردم «کارس» برخورد کرديم آقاى «شيخ عزيز» را ديديم مورد محبّت شيعيان آن شهر قرار گرفتيم تا پس از دو شب که از آنجا به طرف مرز ايران حرکت نموديم.

اوّل آقاى «شيخ عزيز» دستور دادند که بايد شما از هتل به منزل منتقل شويد وقتى من نام هتلمان را گفتم يکى از همراهان ايشان گفت: اتّفاقا در تمام اين شهر تنها همان هتل مال اهل سنّت است و لذا آقا را به منزل مى بريم بدون آنکه هتل را تخليه کنند و خودمان ترتيب کارها را خواهيم داد.

بالأخره در اين دو شبانه روز آن قدر اهل «کارس» از ما پذيرائى کردند که اگر وقت شما گرفته نمى شد و اگر بيان آنها بى فائده نبود و اگر سبک کتاب تنها براى نقل مطالب علمى نبود مى گفتم چه غذاهائى، چه محبّتهائى و چه پذيرائيهائى آنها از ما نمودند که اگر آن اعمال در مقابل مسلمانان غير شيعه انجام مى شد آنها فکر مى کردند که اينان از ما توقّعى دارند و يا وجهى در مقابل اين اعمال دريافت مى کنند و يا ممکن است يک روز اين محبّتها را ما جبران کنيم.

امّا آنها نمى دانند که شيعيان پيرو آن مرد ايثارگرى هستند که در قرآن و در کتب تاريخ و در همه جا و بوسيله ى همه کس مدح سخاوت و گذشت و ايثار او شده و بايد شيعيان او هم از او پيروى کنند و اين همه محبّت و گرمى را نسبت به همنوعان خودشان اعمال کنند.

به هر حال پس از دو روز خاطرات بسيار ارزنده و جالب از شهر «کارس» به طرف مرز ايران که ۳۰۰ کيلومتر بيشتر راه نبود حرکت کرديم و حدود ساعت ۱۲ ظهر ۲۴ فروردين ۱۳۵۲ وارد ايران شديم.

پايان

 

 

 


[۱] ــ اين سفر همان گونه از تاريخش پيدا است قبل از انقلاب با شکوه اسلامی ايران بوده ولی حُسن تصادف، سفر ما با يوم اللّه ۲۲ بهمن روز پيروزی اسلام بر کفر واقع شد و شايد از اين جهت بوده که در اين سفر توفيقات خوبی بحمداللّه نصيبم شده بود.

[۲] ــ در آن زمان جاده های ترکيه مثل امروز نبود بلکه حتّی گاهی اين جاده ها آسفالت هم نبود و بسيار غيرمهندسی کشيده شده بود.

[۳] ــ سوره ی يونس آيه ی ۶۴.

[۴] ـ سوره ی طه آيه ی ۲۱.

[۵] ــ بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه ی ۳۱۶.

[۶] ــ بعدها مؤلّف تا حدود پنجاه جلد کتاب تأليف نمود.

[۷] ــ شاعر گفته: آواز خدا هميشه در گوش دل است.

[۸] ــ سوره ی شمس آيات ۷ و ۸.

[۹] ـ «وَما کانَ لِبَشَرٍ اَنْ يُکلِّمَهُ اللّهُ اِلاّ وَحْيًا اَوْ مِنْ وَرآءِ حِجابٍ اَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً» سوره ی شوری آيه ی ۵۱.

[۱۰] ــ قضيّه مربوط به زمانی است که هنوز مملکت شوروی از هم نپاشيده بود.

[۱۱] ــ بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۱.

[۱۲] ــ مدارک اين گفتار روايات فراوانی است که در کتب اهل سنّت منجمله کتاب «ينابيع المودّة» باب اوّل و کتاب «بحارالانوار» باب خلقت نور «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله .

[۱۳] ـ دائره المعارف حيات چاپ اسلامبول صفحه ی ۶۹.

[۱۴] ــ سوره ی مريم آيه ی ۲.

[۱۵] ــ من نويسنده کتاب اين دو برادر را در قم در منزل آيه اللّه العظمی «بروجردی» (قدس سره) و در درسشان ديدم.

[۱۶] ــ اخيرا گنبد مطهّر را طلا کرده اند و ضريح مقدّس را عوض نموده اند و بر شکوه و عظمت ظاهری آن مکان پر عظمت افزوده اند.

[۱۷] ــ آنچه نوشته می شود مربوط به سال ۱۳۵۲ می باشد و الاّ بعد از انقلاب اسلامی ايران حوزه ی ديگری از طرف مقام مقدّس رهبری تشکيل شده که حضرت «آيه اللّه فهری» نماينده ی مقام رهبری در سوريه و لبنان عهده دار اداره ی آن می باشند.

[۱۸] ـ نقل از منتخب التواريخ صفحه ی ۷۴.

[۱۹] ــ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۰۸ و جلد ۸ صفحه ی ۱۸۶ و جلد ۹۳ صفحه ی ۱۱ و جلد ۹۴ صفحه ی ۵۶ و جلد ۹۷ صفحه ی ۸۰.

[۲۰] مفاتيح الجنان – زيارت جامعه کبيره.

[۲۱] ـ فصّ هارونی در کتاب فصوص.

[۲۲] ـ فصّ عيسوی در کتاب فصوص.

[۲۳] ـ کتاب عارف و صوفی چه می گويند.

[۲۴] ــ اين کتاب چون در سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ نوشته شده اين مطلب اينگونه نوشته شده است ولی پس از پيروزی انقلاب اسلامی ايران بحمداللّه «کانون بحث و انتقاد دينی» بسيار پر عظمت تر و فعّالتر مشغول به کار شده و تا بحال موفّقيّتهای چشمگيری نصيبش گرديده است.

[۲۵] ــ بحارالانوار جلد ۲۸ صفحه ی ۲۵۱.

[۲۶] ــ بحارالانوار جلد ۷ صفحه ی ۲۸۲.

[۲۷] ــ منتخب الاثر فصل اوّل.

[۲۸] ــ منتخب الاثر فصل اوّل.

 

[۲۹] ــ بحارالانوار جلد ۲۷ صفحه ی ۱۱۸ و جلد ۴۶ صفحه ی ۲۲۳ و ۲۹۶.

[۳۰] ــ که البتّه من هم در کتاب «راه خدا» و کتاب «انوار زهراء» به آن اشاره کرده ام.

[۳۱] ــ يعنی: درب ورود زنها.

[۳۲] ــ استوانه يعنی ستونهای مسجد که هر کدام به نامی معروف است.

[۳۳] ـ سوره ی مائده آيه ی ۶۱.

[۳۴] ــ مفاتيح الجنان.

[۳۵] ــ جمله ی اوّل زيارت جامعه ی ائمّة المؤمنين.

[۳۶] ــ يکی ديگر از عبارات «زيارت جامعه ی ائمّه المؤمنين» است.

[۳۷] ـ سوره ی زمر آيه ی ۱۸.

[۳۸] ـ سوره ی نساء آيه ی ۹۵.

[۳۹] ـ سوره ی يس آيه ی ۱۲.

[۴۰] ـ «ينابيع المودّة» باب ۹۵.

[۴۱] ـ کتاب «دلائل الصّدق» جلد ۲ صفحه ی ۴۵۷.

[۴۲] ــ سوره واقعه آيه ۷۶.

[۴۳] ــ غمامه يعنی: ابر.

[۴۴] ــ «اَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ» سوره ی بقره آيه ی ۱۱۵.

[۴۵] ــ «الحق مع علی و علی مع الحق يدور حيث دار».

[۴۶] ــ «شرطه» به معنای پليس است.

[۴۷] ــ «قالُوا يا اَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا اِنّا کنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ اَسْتَغْفِرُ لَکمْ رَبّی» سوره ی يوسف آيه ی ۹۷.

[۴۸] ــ «وَ لَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جاؤُک فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّابًا رَحيمًا» سوره ی نساء آيه ی ۶۴.

[۴۹] ــ «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فی سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». سوره ی آل عمران آيه ی ۱۶۴.

[۵۰] ـ سوره ی توبه آيه ی ۳۵.

[۵۱] ــ «وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فی سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» سوره ی آل عمران آيه ی ۱۶۴.

[۵۲] ــ سوره ی توبه آيه ی ۳۱.

[۵۳] ــ سوره ی توبه آيه ی ۳۱.

[۵۴] ـ سوره ی مؤمن آيه ی ۶۰.

[۵۵] ــ سوره ی طه آيه ی ۵.

[۵۶] ــ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَی اللّهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ» سوره ی توبه آيه ی ۱۰۵.

[۵۷] ــ سوره شعراء آيه ۲۱۳.

[۵۸] ــ سوره ی جن آيه ی ۱۸.

[۵۹] ــ سوره ی توبه آيه ی ۴۰.

[۶۰] ـ سوره ی بقره آيه ی ۲۰۴.

[۶۱] ــ سوره يونس آيه ۶۲.

[۶۲] ــ سوره ی نجم آيه ی ۴.

[۶۳] ــ سوره ی انعام آيه ی ۱۲۱.

[۶۴] ــ سوره ی فاطر آيه ی ۳۲.

[۶۵] ـ سوره ی اسراء آيه ی ۶۲

[۶۶] ــ اخيرا تمام اين محلّه را وهّابيها خراب کرده اند و آثاری از آن باقی نگذاشته اند.

[۶۷] ـ سوره ی يوسف آيه ی ۱۰۹.

[۶۸] ـ سوره ی جن آيه ی ۱.

[۶۹] ـ در کتاب «مسند حنبل» جلد ۱ صفحه ی ۳۲۴.

باسناده عن الزّهری عن عبيداللّه بن عبداللّه عن ابن عبّاس قال: لما حضر رسول اللّه الوفاة قال هلم اکتب لکم کتابا لن تضلّوا بعده و فی البيت رجال فيهم عمر بن الخطّاب فقال عمران رسول اللّه قد غلبه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب اللّه قال فاختلف اهل البيت فاختصموا فمنهم من يقول يکتب لکم رسول اللّه او قال قربوا يکتب رسول اللّه و منهم من يقول ما قال عمر فلمّا اکثروا اللّفظ و الاختلاف غم رسول اللّه و قال قوموا عنی فکان ابن عبّاس يقول: ان الرزيه ما حال بين رسول اللّه و بين ان يکتب لهم ذلک الکتاب.

و نيز در کتاب مسند حنبل از محمّد بن سعد الزّهری فی الطبقات الکبری جلد ۴ صفحه ی ۶۰ ط مطبعه لجنه نشر الثقافه الاسلاميه شارع الناصريه بمصر: باسناده عن زيد بن اسلم عن ابيه عن عمر بن الخطّاب قال: کنا عندالنبی صلی الله عليه و آله و بيننا و بين النساء حجاب فقال رسول اللّه غسلونی بسبع قرب و ائتونی صحيفة و دواة اکتب لکم کتابا لاتضلّوا بعده ابدا فقال النسوه ائتوا رسول اللّه بحاجته قال عمر: فقلت اسکتن فانکن صواحبه اذا مرض عصرتنّ اعينکنّ و اذ اصحّ اخذتنّ بعنقه فقال رسول اللّه هن خير منکم.

و نيز در کتاب مسند حنبل جلد ۱ صفحه ی ۳۵۵.

باسناد عن سعيد بن جبير عن ابن عبّاس قال يوم الخميس و ما يوم الخميس ثم نظرت الی دموعه علی خدّيه تحدر کانها نظام اللولو قال قال رسول اللّه صلی الله عليه و آله ائتونی باللّوح و الدّواة او الکتف اکتب لکم کتابا لاتضلّوا بعدا ابدا فقالوا: رسول اللّه صلی الله عليه و آله يهجر.

[۷۰] ـ سوره ی احزاب آيه ی ۵۷.

توضیح آیات قرآن

 

«فهرست»

 

پيشگفتار

مطلب دوّم: اعجاز قرآن کريم

«اعجاز قرآن کريم»

«معنی معجزه»

«فائده اثبات اعجاز قرآن»

«اثبات اعجاز قرآن»

مقدّمه اوّل:

مقدّمه دوّم:

مقدّمه سوّم:

مقدّمه چهارم:

مقدّمه پنجم:

مقدّمه ششم:

مقدّمه هفتم:

«نتيجه گفتار و مقدّمات فوق»

«فصاحت و بلاغت»

«عدم اختلاف در معانی و الفاظ قرآن»

«اعجاز قرآن از نظر علوم روز»

اوّل:«مسأله آهن»

دوّم:«مسأله حرکت زمين»

سوّم:«مسأله کرويّت زمين»

چهارم:«سفر به سوی آسمان از نظر قرآن»

پنجم:«جنين شناسی از نظر اسلام و قرآن»

ششم:«عمر زمين و قرآن»

هفتم:«قرآن و موجودات آسمانی»

هشتم:«قرآن و اخبار از آينده»

«نتيجه بحث»

«معنی وحی و الهام»

«عدم تحريف قرآن»

«تقسيم قرآن به محکم و متشابه و مجمل»

«اسامی قرآن»

«علّت نگارش»

«سوره مبارکه حمد»

«ترجمه سوره مبارکه حمد»

«توضيح آيات سوره حمد»

«توضيح بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»

«توضيح الحمدللّه ربّ العالمين»

«توضيح الرّحمن الرّحيم»

«توضيح مالک يوم الدّين»

«خدای مهربان مالک روز جزا است»

«توضيح ايّاک نعبد و ايّاک نستعين»

«بنده رسمی خدا بودن»

«توضيح اهدنا الصراط المستقيم»

«هدايت الهی چيست؟»

«توضيح آيات تا آخر سوره حمد»

«نعمت ولايت»

«خواص سوره حمد»

«شکر نعمت»

«نماز معراج مؤمن است»

«سوره مبارکه بقره»

«ترجمه آيات 1 تا 5 سوره مبارکه بقره»

«توضيح آيات 1 تا 5 سوره بقره»

«رموزی که بين دو دوست است»

«حقايق قرآن از افکار بشر دور است»

«کتاب چيست؟»

«قرآن کتاب با عظمت»

«انسان کامل کتاب خدا است»

«کتاب علی بن ابيطالب عليه السلام»

«اهميّت تقوی در قرآن»

«مراتب تقوی»

«خلاصه مطالب بالا»

«آيات 6 و 7 سوره بقره»

«ترجمه آيات 6 و 7 سوره بقره»

«توضيح آيات 6 و 7 سوره بقره»

«کفّار مرده دل»

«آيات 8 تا 20 سوره بقره»

«ترجمه آيات 8 تا 20 سوره بقره»

«توضيح آيات 8 تا 20 سوره بقره»

«آيات 21 و 22 سوره بقره»

«ترجمه آيات 21 و 22 سوره بقره»

«توضيح آيات 21 و 22 سوره بقره»

«آيات 23 و 24 سوره بقره»

«ترجمه آيات 23 و 24 سوره بقره»

«توضيح آيات 23 و 24 سوره بقره»

«آيه 25 سوره بقره»

«ترجمه آيه 25 سوره بقره»

«توضيح آيه 25 سوره بقره»

«مهربانی خدای تعالی»

«آيات 26 و 27 سوره بقره»

«ترجمه آيات 26 و 27 سوره بقره»

«توضيح آيات 26 و 27 سوره بقره»

«مثالهای خوب خدا»

«پيمان شکنی»

«وصل شدن به اهل بيت عصمت عليهم السلام»

«فساد در زمين»

«آيات 28 و 29 سوره بقره»

«ترجمه آيات 28 و 29 سوره بقره»

«توضيح آيات 28 و 29 سوره بقره»

«نفوذ قدرت الهی در زندگی بشر»

«آيات 30 تا 38 سوره بقره»

«ترجمه آيات 30 تا 38 سوره بقره»

«توضيح آيات 30 تا 38 سوره بقره»

«قضيه خلقت حضرت آدم عليه السلام»

«آيه 39 سوره بقره»

«ترجمه آيه 39 سوره بقره»

«توضيح آيه 39 سوره بقره»

«ناسپاسی و حقّ نشناسی»

«بيائيم ناسپاس نباشيم»

«آيات 40 تا 44 سوره بقره»

«ترجمه آيات 40 تا 44 سوره بقره»

«توضيح آيات 40 تا 44 سوره بقره»

«لجبازی و کفر بنی اسرائيل»

«وفای به عهد»

«اثرات ايمان»

«قدم اوّل در انحراف»

«تسامح در آيات الهی»

«پوشاندن حقّ»

«نتيجه ايمان به خدای تعالی»

«بدترين چيزها علم بی عمل است»

«آيات 45 و 46 سوره بقره»

«ترجمه آيات 45 و 46 سوره بقره»

«توضيح آيات 45 و 46 سوره بقره»

«کمک گرفتن از نماز و صبر»

«چند دستور برای کمک گرفتن از نماز»

«نماز برای همه سنگينی است جز برای خاشعين»

«ملاقات با پروردگار»

«آيات 47 و 48 سوره بقره»

«ترجمه آيات 47 و 48 سوره بقره»

«توضيح آيات 47 و 48 سوره بقره»

«چرا يعقوب را اسرائيل ناميده اند؟»

«چرا بنی اسرائيل بر مردم زمان خود برتری داشته اند؟»

«روز قيامت يا روز مرگ»

«در وقت سکرات موت»

«آيات 49 و 50 سوره بقره»

«ترجمه آيات 49 و 50 سوره بقره»

«توضيح آيات 49 و 50 سوره بقره»

«نعمت امنيّت و عافيت»

« 1»«ابتلاء به عذاب به خاطر قضاوت الهی»

«2 »«بدترين عذابها»

«3 »«کرامت و معجزه»

«4 »«خدای تعالی طرفدار ضعفاء است»

«آيات 51 و 52 سوره بقره»

«ترجمه آيات 51 و 52 سوره بقره»

«توضيح آيات 51 و 52 سوره بقره»

«شرک به خدا بزرگترين اهانت است»

«مواعده خدای تعالی با حضرت موسی»

«دعوت الهی و ارتباط با او»

«عفو پروردگار»

«آيه 53 سوره بقره»

«ترجمه آيه 53 سوره بقره»

«توضيح آيه 53 سوره بقره»

«کتاب تورات راهنمای بشر بود»

«يکی از اهداف بزرگ الهی وحدت بوده است»

«آيه 54 سوره بقره»

«ترجمه آيه 54 سوره بقره»

«توضيح آيه 54 سوره بقره»

«بازگشت بسوی خدا»

«دستورات مرحله توبه»

«گناه، ظلم به نفس خود است»

«خودکشی»

«آيات 55 و 56 سوره بقره»

«ترجمه آيات 55 و 56 سوره بقره»

«توضيح آيات 55 و 56 سوره بقره»

«تقاضای ديدن خدا»

«همه چيز را با حواس ظاهری نسنجيد»

«رجعت و برگشت به دنيا»

«آيه 57 سوره بقره»

«ترجمه آيه 57 سوره بقره»

«توضيح آيه 57 سوره بقره»

«پيروی از نفس امّاره بالسّوء»

«آيات 58 و 59 سوره بقره»

«ترجمه آيات 58 و 59 سوره بقره»

«توضيح آيات 58 و 59 سوره بقره»

«اجازه ورود به بيت المقدّس»

«آيه 60 سوره بقره»

«ترجمه آيه 60 سوره بقره»

«توضيح آيه 60 سوره بقره»

«حضرت موسی و طلب آب»

«سه سنگ مخصوص»

«آيه 61 سوره بقره»

«ترجمه آيه 61 سوره بقره»

«توضيح آيه 61 سوره بقره»

«چرا دوازده چشمه جاری شد؟»

«هوای نفس، انسان را ذليل می کند»

«قضای الهی چيست؟»

«آيه 62 سوره بقره»

«ترجمه آيه 62 سوره بقره»

«توضيح آيه 62 سوره بقره»

«ايمان به مبدأ و معاد»

«اعتقادات صحيح انسان را نجات می دهد»

«آيات 63 و 64 سوره بقره»

«ترجمه آيات 63 و 64 سوره بقره»

«توضيح آيات 63 و 64 سوره بقره»

«تربيت از راه صحيح»

«يکی از صفات حميده انسان قاطعيّت و اظهار قدرت است»

«اهميّت عمل به کتاب خدا»

«مهربانی و فضل الهی شامل می شود»

«آيات 65 و 66 سوره بقره»

«ترجمه آيات 65 و 66 سوره بقره»

«توضيح آيات 65 و 66 سوره بقره»

«نيرنگ و نفاق در احکام الهی»

«روش عقلاء عبرت گرفتن از هر چيزی است»

«آيات 67 تا 73 سوره بقره»

«ترجمه آيات 67 تا 73 سوره بقره»

«توضيح آيات 67 تا 73 سوره بقره»

«قضيّه عجيب گاو بنی اسرائيل»

«اين سوره به خاطر اين قضيّه سوره بقره نامگذاری شده است»

«بی ادبی و بی اعتنائی به خدا از بزرگترين گناهان است»

«مردم قشری معنويّات و معجزات را باور نمی کنند»

«خدا و رسولش مربّی جامعه اند»

«يکی از علائم بی ايمانی تصميم نگرفتن فوری در مقابل اوامر الهی است»

«چرا بنی اسرائيل از حضرت موسی اين همه توضيح خواستند؟»

«خدای تعالی ياور مستضعفان است»

«جمعی از بنی اسرائيل از جريان اطّلاع داشتند»

«آيه 74 سوره بقره»

«ترجمه آيه 74 سوره بقره»

«توضيح آيه 74 سوره بقره»

«چگونه دل انسان سخت می شود»

«فرق بين خشيت و خوف»

«خدای تعالی غفلت ندارد»

«آيات 75 تا 79 سوره بقره»

«ترجمه آيات 75 تا 79 سوره بقره»

«توضيح آيات 75 تا 79 سوره بقره»

«سوء سابقه»

«سوژه به دست ديگران دادن»

«بيچاره بی سوادها»

«علّت تفرقه بين مسلمانها و يهود و نصاری چيست؟»

«آيات 80 تا 82 سوره بقره»

«ترجمه آيات 80 تا 82 سوره بقره»

«توضيح آيات 80 تا 82 سوره بقره»

«گفتار بی دليل»

«خدا عهدش را نمی شکند»

«چه کسانی در آتش هميشه خواهند بود؟»

«چه کسانی در بهشت هميشه می مانند؟»

«آيه 83 سوره بقره»

«ترجمه آيه 83 سوره بقره»

«توضيح آيه 83 سوره بقره»

«فرمانده واقعی»

«چرا بايد به پدر و مادر نيکی کنيم؟»

«نيکی به خويشاوندان»

«نيکی به يتيمها»

«نيکی به مساکين»

«با مردم، خوب سخن بگوئيد»

«نماز را برپا بداريد»

«زکات بدهيد»

«آيات 84 تا 86 سوره بقره»

«ترجمه آيات 84 تا 86 سوره بقره»

«توضيح آيات 84 تا 86 سوره بقره»

«عهد و پيمان از بنی اسرائيل»

«خونريزی نکنيد و يکديگر را نکشيد»

«ديگران را تبعيد و آواره نکنيد»

«اعمال ضدّ و نقيض بنی اسرائيل»

«دنيا را بر آخرت ترجيح ندهيد»

«آيه 87 سوره بقره»

«ترجمه آيه 87 سوره بقره»

«توضيح آيه 87 سوره بقره»

«فرستادن پيامبران پی در پی»

«روح القدس کيست و چگونه انبياء را تأييد می کند؟»

«تکذيب کردن پيامبران»

«گناه کشتن انبياء»

«بشر می خواهد انبياء عليهم السلام مطابق خواسته های او عمل کنند»

«آيات 88 تا 90 سوره بقره»

«ترجمه آيات 88 تا 90 سوره بقره»

«توضيح آيات 88 تا 90 سوره بقره»

«يأس از رحمت خدا»

«مغرور شدن به علم و دانش»

«چرا انسان وقتی به نعمتی می رسد کفران می کند؟»

«خدای تعالی و شيطان خريداران انسان اند»

«تعرّض به خدای تعالی»

«آيات 91 و 92 سوره بقره»

«ترجمه آيات 91 و 92 سوره بقره»

«توضيح آيات 91 و 92 سوره بقره»

«ايمان به آنچه خدا نازل فرموده»

«آيه 93 سوره بقره»

«ترجمه آيه 93 سوره بقره»

«توضيح آيه 93 سوره بقره»

«کوه طور و پيمان از بنی اسرائيل»

«آيات 94 تا 96 سوره بقره»

«ترجمه آيات 94 تا 96 سوره بقره»

«توضيح آيات 94 تا 96 سوره بقره»

«عمر طولانی برای انسان فائده ای ندارد»

«آيات 97 تا 99 سوره بقره»

«ترجمه آيات 97 تا 99 سوره بقره»

«توضيح آيات 97 تا 99 سوره بقره»

«جبرئيل واسطه وحی است چرا با او دشمنی می کنيد؟»

«حضرت جبرئيل ملک مقرّب خدا است»

«آيات 100 و 101 سوره بقره»

«ترجمه آيات 100 و 101 سوره بقره»

«توضيح آيات 100 و 101 سوره بقره»

«باز هم عهدشکنی»

«يهوديها تا زمان ما هميشه عهدشکن بوده اند»

«آيات 102 و 103 سوره بقره»

«ترجمه آيات 102 و 103 سوره بقره»

«توضيح آيات 102 و 103 سوره بقره»

«سحر و جادو، عمل کفّار و شياطين است»

«دفع سحر و جادو بوسيله ملائکه»

«رفع سحر و جادو بوسيله ملائکه»

«فهم و درک و علم، وسائلی برای موفّقيت هستند»

«آيه 104 سوره بقره»

«ترجمه آيه 104 سوره بقره»

«توضيح آيه 104 سوره بقره»

«جلوگيری از تمسخر و استهزاء»

«آيه 105 سوره بقره»

«ترجمه آيه 105 سوره بقره»

«توضيح آيه 105 سوره بقره»

«دشمنان هيچگاه برای شما خوبی را نمی خواهند»

«آيه 106 سوره بقره»

«ترجمه آيه 106 سوره بقره»

«توضيح آيه 106 سوره بقره»

«آيا ممکن است آيه ای نابود شود و آيه ديگری جای آن را بگيرد؟»

«آيه 107 سوره بقره»

«ترجمه آيه 107 سوره بقره»

«توضيح آيه 107 سوره بقره»

«مُلک آسمانها و زمين مال خدا است»

«فرمانده مهربان فقط خدا است»

«کمک و ياری خدا ارزش دارد»

«آيه 108 سوره بقره»

«ترجمه آيه 108 سوره بقره»

«توضيح آيه 108 سوره بقره»

«سؤال بيجا و بی مورد»

«راه راست چيست؟»

«آيه 109 سوره بقره»

«ترجمه آيه 109 سوره بقره»

«توضيح آيه 109 سوره بقره»

«حسادت انسان را به کفر می کشاند»

«آيه 110 سوره بقره»

«ترجمه آيه 110 سوره بقره»

«توضيح آيه 110 سوره بقره»

«سفارش مجدّد بر اقامه نماز»

«باز هم سفارش به زکات»

«همه چيز نزد خدا محفوظ است»

 

 

 

 

 

«اهداء»

در روز پنج شنبه شانزدهم ماه مبارک رمضان 1418 يک روز بعد از تولّد حضرت «امام مجتبی» عليه السلام شروع به نوشتن اين کتاب نمودم و القاء و تفکر و تصميم بر اين کار را در روز تولّد حضرت امام مجتبی عليه السلام يعنی پانزدهم ماه مبارک رمضان 1418 گرفتم و لذا اين اثر ناچيز را به پيشگاه مقدّس حضرت امام مجتبی عليه السلام تقديم می دارم و از آن حضرت می خواهم که از خدای تعالی بخواهند که من توفيق اتمام اين کتاب را پيدا کنم.

 

پيشگفتار

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»

الحمدللّه و صلّی اللّه علی رسول اللّه و علی آله

آل اللّه لاسيما علی بقيّه اللّه روحی فداه

در مقدّمه بايد به چند موضوع که لازم است اشاره شود:

اوّل:

بايد چگونگی توضيح و تفسير قرآن کريم مورد بحث و گفتگو قرار بگيرد.

جمعی از مفسّرين در تفسير قرآن مجيد از روشهای مختلفی پيروی کرده اند و ما می خواهيم انشاءاللّه صحيح ترين روش تفسير و توضيح آيات قرآن را در اين کتاب ارائه دهيم.

منهج و روشی که برای تفسير و توضيح آيات قرآن در اين کتاب ارائه داده می شود از ابتکاری ترين روشهائی است که به يک معنی، از ابتداء نزول قرآن به وسيله «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله و «ائمّه معصومين» عليهم السلام ارائه داده شده و به معنی ديگر چون تا به حال از اين روش کاملاً پيروی نشده بسيار جديد و ابتکاری است. لذا سالها بود که در محافل علمی و مجالس درسی اين روش به وسيله خودم، ارائه داده می شد و همگان آن را مورد تأييد قرار می دادند و اکثرا تقاضا داشتند که اين توضيح روش را به عنوان لااقل مقدّمه تفسير قرآن بنويسم ولی من به خاطر آنکه بگذارم اين مطلب کاملاً تحقيق شود و بتوانم آنها را بدون هيچ اشتباه و غلطی ارائه دهم، سالها از چاپ و نشر اين روش خودداری می کردم، ولی در سال 1409 هجری قمری وقتی مطلبم را در حسّاس ترين مرکز علمی عالم تشيّع يعنی «دارالقرآن الکريم» که در حوزه علميّه «قم» با اشراف حضرت آيه اللّه العظمی آقای «گلپايگانی» (رحمه اللّه) تشکيل می شد، مطرح نمودم و مورد حلّ و فصل علمی و توجّه جمع زيادی از اساتيد و متخصّصين فن واقع گرديد و به صورت مقاله ای در ميان شرکت کنندگان در آن گردهمائی چاپ و پخش شد و آنچه در اين مقدّمه نوشته می شود بدون اعتراض و بدون اشکال باقی ماند و با چند مرتبه تجديد طبع در کتاب «دو مقاله» به چاپ رسيد.

تصميم قطعی گرفتم که عين مطالب مورد بحث را در اين مقدّمه بياورم و اگر خدای تعالی توفيقی عنايت فرمايد توضيح آيات قرآن را پس از اين مقدّمه با همين روش به نحوی که برای همه مفيد باشد و از اغلاق و اصطلاحات نامأنوس دور باشد. يعنی بسيار ساده و خلاصه و فشرده و استنباط شده از روايات تقديم خوانندگان محترم بنمايم.

به اميد موفّقيّت.

 

«راه و روش صحيح تفسيری قرآن کريم»

در تاريخ 27 رجب سال 1409 مصادف با پانزدهم اسفند سال هزار و سيصد و شصت و هفت، سالروز مبعث حضرت «خاتم انبياء» صلی الله عليه و آله با دعوت «دارالقرآن الکريم» که در مدرسه حضرت آيه اللّه العظمی آقای «گلپايگانی» (رضوان اللّه عليه) تشکيل می شد، برای اولين گردهمائی تحقيقاتی علوم و مفاهيم قرآن کريم حضور يافتم.

در اين همايش جمع زيادی از دانشمندان و قرآن شناسان و انتخاب شدگان از شهرستانها و حوزه های مهمّ علميّه و دانشگاه های ايران دعوت بودند. شرکت کنندگان و سخنرانان مسائلی را در اطراف قرآن کريم مطرح کردند، سپس نوبت به موضوعات گروههای تخصّصی رسيد. اينجانب در گروه تخصّصی مناهج تفسير قرآن کريم عضويّت داشتم.

اين گروه درباره راه و روش تفسيری قرآن کريم از صدر اسلام تا به امروز مطالب مختلفی در مدّت دو روز، صبح و عصر مذاکره نمودند و انصافا مطالب مفيدی در اين خصوص مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و نظراتی از طرف متخصّصين فنّ منهج تفسير قرآن کريم ارائه داده شد که به خاطر اختصار از توضيح مطالب آنها خودداری می شود. امّا آنچه من در اين خصوص ارائه دادم و لازم می دانم توجّه دانشمندان و مفسّران را به آن جلب کنم، مطالب زير است.

اوّل:

آنکه ترديدی نيست با اهتمامی که مسلمانان از صدر اسلام تا به امروز درباره تفسير قرآن و راه و روش صحيح آن داشته اند، به خصوص که «معصومين» عليهم السلام از تفسير قرآن برای هدايت مردم استفاده می کرده اند[1]

و «ائمّه اطهار» عليهم السلام اهمّيّت فوق العادّه ای برای آن قائل بوده اند، ممکن نيست که از ناحيه «پيامبر» گرامی اسلام صلی الله عليه و آله و يا ائمّه اطهار عليهم السلام منهج و طريق صحيحی برای تفسير قرآن ارائه داده نشده باشد. پس مطمئنا ارائه داده شده، نهايت بايد در جستجو و تحقيق از آن راه و روشی که مورد تأييد آنها بوده است، برخاست.

پس اين که بعضی از آقايان در اين جلسه می گويند: بايد طريقه صحيحی برای تفسير قرآن در نظر گرفت، گفته درستی نيست، بلکه بايد گفت: طريقه صحيح تفسير قرآن را که مورد تأييد رسول اکرم صلی الله عليه و آله است بايد از ميان طرق مختلفی که نقل شده و جمعی به آن عمل کرده اند، پيدا کرد.

و ضمنا بايد دانست که امروز به خاطر آنکه بعد از «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله فرق مختلفی با مقاصد حساب شده ای در اسلام به وجود آمده، طبعا برای تفسير قرآن مناهج مختلفی هم که ارائه دهنده مقاصد آنها می باشد نيز به وجود آمده. و افکار و عقايد دانشمندان در اين باره مختلف بيان شده. لذا من معتقدم لازم ترين چيزی که بايد در اين کميسيون تحقيق شود، تعيين همان منهج صحيحی است که «رسول اکرم» صلی الله عليه و آلهو «ائمّه دين» عليهم السلام برای تفسير قرآن ارائه داده و يا عمل کرده اند و لذا ما در اين گردهمائی بايد از آن منهج صحيحی که آنان يعنی «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله يا آنهائی که با خود آن حضرت صد در صد هم فکر و هماهنگ و بلکه همه آنها نور واحدی بوده اند تحقيق کنيم و منحصرا همان منهج را ارائه دهيم.

دوّم:

اگر کسی در آيات قرآن و روايات «معصومين» عليهم السلام دقّت کند به خوبی می فهمد که تفسير قرآن، توقيفی است. يعنی هر کسی با فکر خود نمی تواند منهج و راهی برای تفسير قرآن در پيش بگيرد. زيرا خدای تعالی در قرآن کريم فرموده:

«نمی داند تفسير و تأويل قرآن را مگر خدا و راسخين در علم»[2] که در روايات آمده، منظور ازراسخين در علم «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله و «ائمّه معصومين» عليهم السلام اند.[3] برای توضيح اين که چگونه بايد تفسير قرآن توقيفی باشد، به بيان مثالی که قطعا ما را به حقيقت، بيشتر نزديک می کند، می پردازيم و چون منظور از آوردن مثال، تنها توضيح مطلب فوق است، فکر نمی کنم که نيازی به بيان مدرک و سند داشته باشد.

چند سال قبل دو جلد کتاب خطّی و چاپی در کتابخانه ای ديدم که وقتی آنها را مطالعه می کرديم مطلبی در موضوعی به طور معمول نوشته شده بود. و استفاده می گرديد ولی وقتی به توضيح مؤلّف مراجعه می نموديم، می ديديم هر کلمه و هر حرفی از آن کتاب چند معنی دارد مثلاً وقتی عمودی آن را می خوانديم يعنی کلمه اوّل از سطر اوّل و کلمه اوّل از سطر دوّم و همچنين کلمات اوّل هر سطر را تا آخر صفحه رديف می کرديم، مطلب ديگری غير از مطلب اصل کتاب استخراج می شد و باز اگر کلمه اوّل از سطر اوّل و کلمه دوّم از سطر دوّم و کلمه سوّم از سطر سوّم و به همين ترتيب تا آخر سطور هر صفحه، کلماتش را رديف می کرديم، باز يک مطلب ديگری را استفاده می نموديم. و بالاخره همه کلمات از هر طرف به طرف ديگر معنائی داشت و به همين نحوه ای که کلمات رديف بودند، حرفهای آن کتاب با جمع و تفريق، معانی مختلفی داشت و واضح است که اگر مؤلّف خودش توضيح نمی داد به هيچ وجه خواننده متوجّه اين هنر فوق العادّه جالب او نمی شد و انسان احتمال نمی داد که اين کتاب دارای اين همه علوم و حقايق باشد و هر حرفی و يا هر کلمه ای از آن چند معنا داشته باشد.

بنابراين وقتی يک بشر بتواند برای هر کلمه و يا هر حرف از کتابش چند معنی را در نظر بگيرد، چگونه ممکن نيست خدائی که قرآنش را به عنوان معجزه نازل کرده و نمی خواسته حتّی تر و خشکی را از آن فرو گذار کند.[4] و می خواسته بيانگر همه چيز باشد، در آن بطون و حقايقی را منظور نکند و به طور ساده همه مطالبش را در ظاهر آن قرار دهد و همان گونه که اگر مؤلّف آن کتاب خودش مطالبش را توضيح نمی داد ممکن نبود که ديگران آنها را درک کنند، همچنين اگر پروردگار متعال خودش تفسير قرآنش را بيان نکند، محال است که ديگران بتوانند حقايق قرآن را درک کنند.

پس همان گونه که در روايات بسياری آمده که قرآن ظاهر و باطنی دارد.[5] و از بطونش کسی جز خدا اطّلاع ندارد. و برای آنکه نزول قرآن عبث نباشد. و برای هدفی که نازل گرديده که هدايت مردم است مفيد باشد، تمام علم قرآن را به پيامبرش تعليم داده و باز «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله به همين دليل يعنی به خاطر بی فايده نماندن بطون قرآن. و به خاطر هدايت مردم، به امام و هادی بعد از خود تمام علوم قرآن را تعليم داده و او باز به امام و هادی بعدی، تا روز قيامت که بايد اين علوم را به يکديگر بسپارند تا به مقتضای زمان، هر يک از آنها پرده ای از چهره بطون قرآن بردارند. در اين زمينه لازم است به چند حديث از احاديث زيادی که در اين باره وارد شده اشاره شود.

1 ـ عياشی از «امام صادق» عليه السلام نقل کرده که فرمود:

«خدای تعالی به پيامبرش تنزيل و تأويل قرآن را تعليم فرمود و او هم آنها را به حضرت «علی بن ابيطالب» عليه السلام تعليم نمود.»[6]

2 ـ ابی الصباح می گويد:

به خدا قسم به من حضرت «جعفر بن محمّد» عليه السلام فرمود: خدای تعالی به پيامبرش تنزيل و تأويل قرآن را تعليم داد و آن حضرت آنها را به حضرت «علی بن ابيطالب» عليه السلام تعليم فرمود، سپس آن حضرت فرمود: و ما خاندان عصمت به خدا قسم همه آنها را می دانيم.[7]

3 ـ بختری می گويد:

به «امام صادق» عليه السلام گفتم: ما احاديثی را از شما می شنويم ولی بعد نمی دانيم از شما شنيده ايم يا از پدرتان. آن حضرت فرمود: آنچه از من شنيده ای من از پدرم نقل کرده ام و آنچه از من شنيده ای من از «رسول خدا» نقل نموده ام، ما هرگز از خودمان چيزی نمی گوئيم.[8]

و از همه مهمتر که توقيفی بودن منهج تفسيری قرآن کريم را اثبات می کند، روايات متواتره ای است که بشر را از تفسير قرآن به رأی خود نهی کرده. و ما چند نمونه از آن احاديث را در اينجا می آوريم.

1 ـ «امام صادق» عليه السلام فرمود:

«کسی که حتّی آيه ای از کتاب خدا را به رأی خود تفسير کند کافر است.»[9]

2 ـ و نيز «امام صادق» عليه السلام فرمود:

«کسی که قرآن را به رأی خود تفسير کند، اگر هم صحيح و مطابق با واقع تفسير کرده باشد، اجری ندارد.»[10]

3 ـ و نيز فرمود:

«کسی که درباره حقايق و معارف و معانی قرآن سخن به رأی خود بگويد، اگر درست هم گفته باشد، خطا کرده است.»[11]

4 ـ «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله فرمود:

«خدای تعالی فرموده: ايمان به من نياورده کسی که به رأی خود کلام مرا تفسير کند.»[12]

5 ـ و «امام صادق» عليه السلام فرمود:

«کسی که قرآن را به رأی خود تفسير کند، جايگاهش پر از آتش می شود.»[13]

6 ـ «حضرت باقرالعلوم» عليه السلام به «جابر» فرمودند:

«چيزی دورتر از تفسير قرآن از عقول مردم نيست.»[14]

پس به مقتضای بيان فوق و اطلاق روايات متعدّده ای که در کتب اخبار ذکر شده، منهج و طريقه تفسيری قرآن کريم توقيفی است و تنها از بيان «پيغمبر اکرم» صلی الله عليه و آله و هدايت «معصومين» عليهم السلام بايد تفسير قرآن را استدراک کرده و ياد بگيريم.

* سوّم:

از معروفترين احاديثی که از طريق سنّی و شيعه از «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله نقل شده، حديث «ثقلين» است يعنی «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله فرمود:

«من در ميان شما دو چيز بزرگ و با اهمّيّت می گذارم، يکی کتاب خدا است و ديگری عترت من است. کسی که به آنها تمسّک کند گمراه نمی شود. اينها از يکديگر هرگز جدا نمی شوند تا در کنار حوض بر من وارد گردند.»[15]

حقيقت معنی «لن يفترقا» همان چيزيست که ما در بالا شرح داديم.

يعنی اين حديث می گويد: قرآن کتابی است که معلّم و مدرّس و مفسّر لازم دارد، زيرا در بطن قرآن معانی زيادی خوابيده که هر کسی نمی تواند آنها را درک کند.

طبق روايات متعدّده ای علوم اوّلين و آخرين در قرآن ذکر شده و آنها را فقط خدا می داند و کسی از آنها اطّلاع ندارد، مگر کسانی که خدا خودش آن علوم و معارف را به آنها تعليم داده که طبعا فرد متيقّن آن «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله است.

زيرا در حديث آمده: فقط کسی که به او قرآن خطاب شده حقايق آن را می شناسد.[16]

اگر بگوئيم حقايق قرآن را «پيغمبر اکرم» صلی الله عليه و آله هم نمی داند، طبعا نزول قرآن با آن همه معانی که دارد و احدی از آن اطّلاع ندارد عبث می شود، آن وقت معارف قرآن برای مردم فايده ای ندارد، پس عقل و منطق می گويد که خدايتعالی بطون و حقايق قرآن را به «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله تعليم داده است و بعد، از آن حضرت، به حضرت «علی بن ابيطالب» و فرزندانش که اوصياء علوم آن حضرت اند انتقال يافته است.

در کتاب «بصائر الدرجات» صفحه 193 آمده که «امام صادق» عليه السلام فرمود:

به خدا قسم من کتاب خدا را از اوّل تا به آخرش می دانم، مثل اين است که معانی آن در ميان دو دستم باشد، در قرآن اخبار آسمان و زمين است، در قرآن اخبار آنچه که بعدا می خواهد بشود، هست و در قرآن اخبار آنچه که بوده است، می باشد. زيرا خدايتعالی فرموده: در اين قرآن بيان همه چيز هست.[17]

بنابراين، مضمون حديث پر ارزش و متواتر «ثقلين» همين است که «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله مکرّر فرموده:

من در ميان شما قرآن را به عنوان کتاب خدا می گذارم و برای آنکه بشر از معارف و علوم و بطون و تفسير قرآن در هر زمان طبق مقتضيّاتی که پيش می آيد آگاه شود، جمعی از عترت و فرزندانم را که فهم و درک و علم و عصمت مرا دارند به عنوان راهنما و هادی برای بيان حقايق قرآن قرار می دهم تا آنها معلّم و ساير مردم شاگرد، و آنها امام و ساير مردم مأموم، آنها خليفه من و ساير مردم تابع آنها باشند تا به اين وسيله از معارف و حقايق قرآن مطّلع شوند و به وظايف خود عمل کنند، اگر اين دو، از هم جدا شوند، قرآن به تنهائی به حال بشريّت کاملاً مفيد نخواهد بود، زيرا قرآن بدون اين چنين معلّمينی، معانی واقعی خود را نمی تواند بيان کند و به تنهائی نمی تواند معانيش را صد در صد اظهار نمايد، قرآن احتياج به مفسّر دارد.

پس کلمه «لن يفترقا» که در حديث آمده، درست مثل اينست که بگوئيم کتاب درسی بی استاد نمی شود، استاد و کتاب برای حوزه و دانشگاه با هم لازم است. اين دو نبايد از هم جدا شوند و الاّ هر يک به تنهائی بی فائده است. مخصوصا کتاب بی استاد، زيرا استاد گاهی کتاب ناطق است. استاد می تواند بدون کتاب مطالب کتاب را بيان کند ولی کتاب بدون استاد نمی تواند باطن و رموز و حقايق مکتوم خود را ابراز نمايد.

اين مثال به قدری با قرآن و عترت تطبيق می کند و به قدری حديث و روايت پشتوانه دارد که فکر نمی کنم مسلمانی در هر فرقه و مسلکی که باشد منکر اين معنی گردد. پس اين دو بايد با هم باشند، از هم تا روز قيامت جدا نمی شوند، هر کس به هر دوی اينها تمسّک کند گمراه نمی شود. لذا در اکثر احاديث جمله «ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا ابدا» که تمسّک به هر دوی آنها سبب هدايت است نه به يکی از آنها، ديده می شود.

در اينجا ممکن است کسی بگويد: ساير فرق اسلامی «ائمّه اثنی عشر» را امام و معصوم نمی دانند، پس چگونه می توانيد ادّعاء کنيد که همه فرق اسلامی حديث «ثقلين» را قبول دارند و چگونه می توانيد بگوئيد معنی حديث اين است که حتما بايد قرآن و عترت را با هم بپذيرند؟

در جواب می گوئيم: ما در اينجا مطلبمان را بر اساس امامت و عصمت «ائمّه اثنی عشر» قرار نمی دهيم تا به اين اشکال برخورد نمائيم، (اگر چه اين اشکال جواب دارد) بلکه اگر مسلمانی «ائمّه اثنی عشر» را تنها به عنوان راويان مورد وثوق قبول داشته باشد (که تمام مسلمانان قبول دارند)، می توان به مسأله فوق عمل کرد و به حديث «ثقلين» توجّه کاملی نمود، زيرا «ائمّه اثنی عشر» نمی گويند که حقايق و تفسير قرآن به ما از طرف پروردگار وحی می شود، بلکه آنها می گويند آنچه به «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله وحی شده و آن حضرت نتوانسته در زمان خودش برای مردم نقل کند به حضرت «علی بن ابيطالب» عليه السلام انتقال داده و آن حضرت به يک يک «ائمّه اطهار» عليهم السلام سينه به سينه و يا به وسيله کتاب مخصوصی که به خط «علی بن ابی طالب» عليه السلام و املاء «پيغمبر اکرم» صلی الله عليه و آله بوده انتقال داده شده و آنها مردم را به سوی آنچه خدای تعالی به «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله در تفسير قرآن وحی نموده راهنما و هادی هستند.[18]

پس از اين سه مقدّمه واضح شد که تنها منهج و راه و روش صحيحی که بايد از آن پيروی شود «تفسير قرآن به وسيله کلمات «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله و «ائمّه اثنی عشر» عليهم السلام است» يعنی «تفسير آيات بوسيله روايات».

در اينجا ممکن است بعضی بگويند: تعداد رواياتی که قرآن را تفسير می کند محدود است و لذا تفاسيری که از اين سبک پيروی کرده اند و تنها به روايات اکتفا نموده اند مثل «تفسير برهان» و «تفسير نورالثقلين» نتوانسته اند تمام آيات قرآن را تفسير کنند.

ما در جواب می گوئيم: لازم نيست که در روايت اشاره به آيه خاصّی شده و سپس آن آيه به وسيله آن روايت تفسير شده باشد بلکه ما اجمالاً می دانيم که آنچه عترت پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله يعنی «ائمّه اثنی عشر» عليهم السلام در معارف و احکام و ساير مسائل دينی فرموده اند از «پيامبر» گرامی اسلام صلی الله عليه و آله گرفته و آن حضرت هر چه در مسائل اسلامی می داند در قرآن شريف وجود دارد زيرا خود قرآن فرموده:

ما نازل کرديم قرآن را که بيانگر همه چيز است.[19] و علاوه در متجاوز از چهل حديث به مضمون زير «ائمّه دين» فرموده اند:

«کتابی در نزد ما است به املاء «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله و خط حضرت «علی بن ابيطالب» عليه السلام بسيار بزرگ به قطر ران شتر که آنچه بشر به آن احتياج دارد تا روز قيامت از احکام و معارف حتّی ديه خدشی که بر بدن ديگری وارد آيد در آن نوشته شده است.»[20]

بنابراين آنچه «پيامبر اکرم» و «ائمّه معصومين» عليهم السلام در معارف و احکام و اخلاق و تاريخ و قصص و سائر مسائل اسلامی فرموده اند و راويان به عنوان احاديث و اخبار نقل کرده اند، چه تحت عنوان تفسير قرآن و چه بدون اين عنوان و بالاخره همه کلمات آنان در ارتباط با مسائل اسلامی، تفسير قرآن است.

مثلاً تفسير آياتی که اسم نماز را برده، تمام احاديثی است که درباره نماز از پيشوايان دين رسيده است و هکذا سائر احکام و معارف و حقايق اسلام.

بنابر اين، بهترين روش در تفسير قرآن اين است که ابتداء مفسّرين موضوعی را تعيين کنند و فصلی را برای آن در نظر بگيرند و سپس تمام آيات و رواياتی که درباره آن موضوع نازل و نقل شده کنار يکديگر بگذارند. و يا مانند روش مرحوم مجلسی در کتاب بحارالانوار آنها را خام در اختيار مطالعه کننده بگذارند و يا مانند فقهاء و مجتهدين که در قسمت آيات احکام در کتب فقهيّه عمل کرده اند، تمام قرآن را با موازين اصولی به وسيله احايث و روايات توضيح دهند و در اختيار ديگران بگذارند.

ممکن است کسی بگويد: اگر اين روش صحيح باشد بايد نام دوره کتاب «جواهر» را تفسير آيات احکام قرآن گذاشت.

می گوئيم: چه مانعی دارد و چه بهتر آنکه در مسائل ديگر قرآن هم فقهاء و متخصّصين فنّ از روشی که فقهاء در کتب فقهی استفاده نموده اند پيروی می کردند تا بهترين و غنی ترين تفسير قرآن در اختيار مسلمانان قرار گيرد.

و ما انشاءاللّه در اين کتاب می کوشيم که روايات را خلاصه کنيم و برای توضيح آيات قرآن تنها از آنها الهام بگيريم و آنچه را پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله از زبان خود و يا از زبان ائمّه اطهار عليهم السلام بيان فرموده در توضيح آيات قرآن نقل کنيم. ولی در خصوص احکام و تاريخ شما خوانندگان محترم را به کتب فقهی و تاريخی که همان بررسی و برنامه را فقهاء و مورّخين انجام داده اند، ارجاع می دهيم.

و در پايان اين فصل بايد متذکر اين مطلب بود که جمعی از دانشمندان و بزرگان متصوّفه قرآن کريم را با ذوق عرفانی تفسير کرده و جمعی از علماء اهل تسنّن و تشيّع به وسيله گفتار اصحاب رسول اکرم صلی الله عليه و آله و تابعين تفسير نموده و عدّه ای قرآن را به وسيله خود قرآن تأويل و تفسير کرده اند که پر واضح است با بيان فوق اگر اين راه و روشهای تفسيری در مقابل تفسيری که رسول اکرم صلی الله عليه و آله و ائمّه معصومين عليهم السلام نموده اند استقلال داشته باشد و جدای از راه و روش آنان باشد، مخدوش و غلط است والاّ گاهی ممکن است از آنها استفاده های جانبی بشود و معنی بعضی از روايات تفسيری قرآن کريم را بيان نمايد.

مطلب دوّم: اعجاز قرآن کريم

همه می گويند و هميشه گفته شده که قرآن معجزه است. آيا اين مطلب بر چه اساسی معروف شده و آيا اين معنی صحّت و حقيقت دارد و آيا از قرآن و روايات اين موضوع استفاده می شود يا خير؟ و اگر حقيقت دارد اعجاز قرآن چه فائده ای برای بشر خواهد داشت؟

ما انشاءاللّه در اين فصل پاسخ همه سئوالات فوق را برای خوانندگان محترم می نويسيم.

«اعجاز قرآن کريم»

در بيست و هفتم ماه رجب سال 1410 هجری قمری سالروز مبعث حضرت «خاتم انبياء» صلی الله عليه و آله با دعوت «دارالقرآن الکريم» در «قم» برای دوّمين کنفرانس تحقيقاتی علوم و مفاهيم قرآن کريم حضور يافتم.

اين کنفرانس برای تحقيق در مسأله اعجاز قرآن تشکيل شده بود، محقّقان و اساتيد فراوانی از حوزه و دانشگاه از تمام کشور در مرکز «دارالقرآن الکريم» حضور داشتند. سخنرانيها و کميسيونها، بسيار پربار و پرارزش بود. هر يک از دانشمندان نخبه و مفسّرين با عظمت قرآن که از عالم تشيّع، گرد يکديگر جمع شده بودند، درباره وجوه اعجاز قرآن مطالبی مطرح فرمودند.

من هم که يکی از اعضاء اين کنفرانس بودم و گاهی به عنوان هيئت رئيسه انتخاب می شدم، مطلبم را زير عنوان «وجوه اعجاز قرآن» تقديم به اين کنفرانس نمودم که در همان کنفرانس به چاپ رسيد و بين علماء و دانشمندانی که دعوت شده بودند، پخش شد و آن مطالب را در اين مقدّمه به عنوان پاسخ سؤالات فوق می آوريم.

«معنی معجزه»

به نظر من بهترين معنی معجزه همان چيزی است که خدای تعالی در قرآن در آيات 23 سوره بقره و 38 سوره يونس و 13 سوره هود و آيه 88 سوره اسری به آن اشاره فرموده و می گويد:

اگر جنّ و انس پشت به پشت هم بدهند و بخواهند مانند اين قرآن را به کمک يکديگر بياورند، نمی توانند.

زيرا «معجزه» از عجز گرفته شده و عجز به معنی ناتوانی است. پس معجزه پديده ای است که تمام عوامل طبيعی از ايجادش ناتوان باشند و عقل هر عاقلی اين چنين پديده ای را مربوط به طبيعت نداند.[21]

و به عبارت علمی، معجزه فاعل است و از عجز گرفته شده. يعنی غير خدای تعالی که فاعلش می باشد، ديگران از انجامش عاجزند.[22]

بنابر اين اگر جنّ و انس که دو گروه عاقل و متفکر عالم خلقت اند نتوانند مثل قرآن را بياورند، به طريق اولی بقيّه موجودات عالم خلقت که مادون اين دو نوع از مخلوقاتند و اهل علم و فکر و عقل نيستند، نمی توانند کتابی مثل قرآن را بياورند.

پس قرآن با اين بيان و اين آيات که آنها را مفسّرين، آيات «تحدّی» می نامند، معنی اعجاز را برای خود ثابت کرده و می گويد که من معجزه ام و کسی غير از خدا نمی تواند مثل مرا بوجود بياورد.

«فائده اثبات اعجاز قرآن»

اگر ما بتوانيم معجزه بودن قرآن را همان گونه که خود قرآن مدّعی است ثابت کنيم، طبعا خدا را ثابت نموده و يکی از دلائل محکم اثبات وجود خدا را بيان کرده ايم.

زيرا اگر ثابت شود که هيچ نيروئی در عالم خلقت نمی تواند اين پديده را بوجود آورد و حال آنکه بوجود آمده، پس بايد معتقد شويم نيروی مافوق طبيعت که دانا و حکيم است و می تواند قرآنی را که دانشمندان جنّ و انس از آوردنش عاجزند ايجاد کند، وجود دارد و آن قدرت دانا و توانا جز خدای تعالی نمی تواند چيز ديگری باشد.

به علاوه به اين وسيله رسالت حضرت «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله را که آورنده اين معجزه از جانب خدا است، اثبات نموده ايم. زيرا معنی رسالت جز اين چيز ديگری نيست.

و همچنين ممکن نيست که خدای تعالی يک چنين قدرت نمائی فوق العاده ای را در اختيار کسی بگذارد که او به دروغ ادّعای رسالت کرده باشد.

و سوّم آنکه محتوا و علوم قرآن مجيد به طور کلّی حجيّت پيدا می کند. زيرا وقتی اثبات شد که قرآن از جانب خدا است پس بايد همه کلماتش حقيقت داشته باشد و طبعا باب علوم واقعی به روی ما باز خواهد شد و با توجّه به آنکه قرآن بيان کننده همه علوم و معارف و حقايق است طبعا ثروت علمی بی نهايت خوبی نصيبمان شده و باب معارف قرآن مجيد از همين جا به روی ما باز می شود.

پس ملاحظه می فرمائيد که با اثبات اعجاز قرآن سه مسأله مهمّ اعتقادی يعنی توحيد و نبوّت و حقّانيّت قرآن برای ما ثابت می شود.

«اثبات اعجاز قرآن»

بعضی از مفسّرين در تفسير آيه شريفه 23 سوره بقره که می فرمايد:

«و انْ کنْتُمْ فی ريْبٍ ممّا نزّلْنا علی عبْدنا فأْتُوا بسُورةٍ منْ مثْله و ادْعُوا شُهداءکمْ منْ دُون اللّه انْ کنْتُمْ صادقين».

اگر درباره نزول قرآن از جانب خدا بر «پيامبر» در شک هستيد يک سوره از مثل او بياوريد.

گفته اند که ضمير «مثله» (مثل او) هم ممکن است به «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله برگردد و هم ممکن است به قرآن برگردد و هم ممکن است به هر دوی آنها برگردد.

ممکن است بگوئيم که معنی آيه شريفه اين است که اگر جنّ و انس پشت به پشت هم بدهند و بخواهند مثل قرآن را بياورند نمی توانند، يعنی ضمير (مثله) به قرآن برگردد.

هم ممکن است که بگوئيم اگر بخواهند مدّعی شوند که يک سوره قرآن را روی جريان طبيعی از مثل پيامبری که درس نخوانده و از جائی و کسی مطلبی را استفاده نکرده آورده شود، ممکن نخواهد بود و برخلاف طبيعت است، يعنی ضمير (مثله) را به پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله برگردانيم.

بنابر اين تحدّی قرآن (که به معنی خصم را به پيش خواندن و او را عاجز کردن است) هم درباره آوردن قرآن از مثل «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله و هم درباره محتوای آن از نظر مطالب اعجازآميز قرآن می باشد.

به عبارت واضحتر قرآن از دو نظر معجزه است.

اوّل: از جهت خصوصيّاتی که در آورنده آن يعنی «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله بوده که درس نخوانده و مطلبی از کسی و يا از جائی استفاده نکرده، می باشد، زيرا در اين آيه بخصوص که با کلمه (من مثله) ذکر شده بطور وضوح منظور از مثل پيامبری که درس نخوانده و از کسی چيزی ياد نگرفته، می باشد.

دوّم: از جهت آنکه وقتی به اعماق و مطالب علمی و تحقيقی و پيشگوئی ها و فصاحت و بلاغت قرآن توجّه می شود، کاملاً روشن می گردد که اگر جنّ و انس بخواهند پشت به پشت هم بدهند نمی توانند مثل قرآن را بياورند، می باشد.

زيرا در سوره يونس می فرمايد: «فاْتُوا بسُورةٍ مثْله» (بدون منْ) که در اينجا منظور سوره ای از قرآن است.

بنابراين، مطلب ما در اين بخش به دو فصل تقسيم می گردد.

«اوّل»«اعجاز قرآن از جهت خصوصيّاتی که در آورنده آن بوده است»

بدون ترديد و به اتّفاق تمام مورّخين «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله مدّعی بوده که درس نخوانده و مطلبی را از جائی جز از خدای تعالی استفاده نکرده و تعليم نگرفته است.

اگر ما بتوانيم اين ادّعاء را اثبات کنيم بدون ترديد، آوردن قرآن از يک چنين فرد درس نخوانده ای معجزه است.

امّا اثبات اين مطلب خيلی ساده است، احتياجی به بحثهای عميق علمی و فلسفی ندارد، فقط کافی است يک مقدار از نظر تاريخ و وضع جغرافيائی و اجتماعی شهر مکه به عقب برگرديم و زمان بعثت «پيغمبر اکرم» صلی الله عليه و آله را در مکه در نظر بگيريم که اگر اين کار را انجام داديم، يقين می کنيم که «پيغمبر اکرم» صلی الله عليه و آله درس نخوانده و از کسی، چيزی ياد نگرفته است.

«پس ما در اينجا با هفت مقدّمه خيلی ساده اين مطلب را توضيح می دهيم».

مقدّمه اوّل:

شهر مکه مثل امروز نمی توانسته جای بزرگی بوده باشد.

زيرا زندگی هر اجتماعی بخصوص در آن روزگار مربوط به مقدار آبی بوده که در سرزمين محلّ زندگی آنان وجود داشته است.

و ترديدی نيست که در آن زمان و حتّی امروز تنها آبی که در مکه وجود داشته و دارد يک حلقه چاهی بوده که اسمش «چاه زمزم» است.

از اين چاه در آن روزگار تنها با سطل و ريسمان آب می کشيدند و از اين طريق در آن هوای گرم و سوزان زندگی خود و حيواناتشان را ادامه می دادند. آنان در آن روزگار مثل امروز نمی توانستند از وسائل موتوری و لوله کشی و برق و يا لااقل از همان چاه بوسيله موتور، آب زيادی در اختيار مردمی که می خواهند در آنجا زندگی کنند، بگذارند. به علاوه سرزمين مکه چون از کوههای سنگی تشکيل شده و جز همان محلّی که «چاه زمزم» در آنجا وجود دارد جای ديگری قابل برای چاه زدن نبود، مردم مکه نمی توانستند در جاهای ديگر چاهی برای استفاده خود حفر کنند. حتّی بعضی از دانشمندان زمين شناس معتقدند که چاه زمزم هم از نظر زمين شناسی غير عادّی حفر شده است.[23]

«اين مقدّمه برای آن بود که بگوئيم: جمعيّت مکه در آن زمان خيلی زياد نبوده و بلکه نهايت از يکصد خانوار تجاوز نمی کرده است.

زيرا اطراف اين مقدار از آب در آن اراضی سوزان بيشتر از اين جمعيّت، نمی توانسته اند زندگی کنند».

مقدّمه دوّم:

«پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله از معروفترين مردم مکه بوده است، زيرا خانواده آنها کليددار کعبه و مالک «چاه زمزم» و پدر و جدّش رئيس و بزرگتر قريش بوده اند اين موضوع به قدری در تاريخ واضح است که احتياج به شرح و بيان زيادتری ندارد.[24]

«اين مقدّمه برای آن بود که بگوئيم: شکی نيست که اگر خانواده معروف و مشخّص در قريه ای که حدودا صد خانوار بيشتر ندارد وجود داشته باشد، قطعا تمام اعمال و رفتار آنها کاملاً زير نظر اهل آن محل بوده و نمی توانند کارهائی از قبيل مدرسه رفتن و مدارک علمی گرفتن خود و فرزندانشان را از اهل آن قريه بالاخص اقوام نزديکشان مخفی کنند».

مقدّمه سوّم:

در مکه و بلکه در جزيره العرب، مردم باسواد و متمدّنی وجود نداشته و بلکه دارای تعصّبات جاهلانه فوق العاده زشتی هم بوده اند.

حضرت «علی بن ابيطالب» عليه السلام فرموده:

«وقتی که خدای تعالی «پيغمبر اسلام» را مبعوث فرمود، حتّی يک نفر از عربها خواندن و نوشتن را نمی دانست.»[25]

و اين مطلب در تاريخ و نهج البلاغه بسيار تکرار شده است.

بکله آنچه در بين مردم آن سامان بيش از هر چيز شايع بوده، خرافات و اعمال وحشيانه و دور از اخلاق و امتيازات نژادی و خونريزی ها و فرضيّات غير علمی بوده است.

قرآن درباره آنها فرموده:

«و کنْتُمْ علی شفا حُفْرةٍ من النّار فانْقذکمْ منْها»[26] يعنی: شما مردم عرب لب گودی آتش جهل و بدبختی بسر می برديد، خدا شما را بوسيله بعثت «پيغمبر اکرم» صلی الله عليه و آله نجات داد.

و بالأخره وضع اخلاقی و فرهنگی مردم جزيره العرب بخصوص مردم مکه به قدری بد بوده که بعدها نام آن زمان را «جاهليّت» و اسم مردم آن عهد را مردم زمان جاهليّت گذارده اند و بدترين عقوبت کسی که عمل زشتی را انجام می داد، اين بود که بگويند او با مردم زمان جاهليّت محشور می شود.

آنها فرزندان خود را زنده به گور می کردند و به هيچ وجه در رسومات و روشهای غلط خود توجّهی به عقل و وجدان نمی نمودند و نادانی آنها به حدّی بود که در هيچ زمان هيچ جمعيّتی تا آن حدّ نادان نبوده اند.

«اين مقدّمه را بخاطر اين جهت عنوان کرديم که بگوئيم: «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله نمی توانسته از هر کسی سخنی ياد بگيرد و از مردم مکه مطالب علمی قرآن را افواها بياموزد».

مقدّمه چهارم:

اطراف مکه در آن زمان شهر و يا قريه آبادی که اوضاعش بهتر از مکه باشد وجود نداشته و شهر «يثرب» که آن روز و امروز آن را «مدينه» می نامند، متجاوز از چهارصد کيلومتر با مکه فاصله داشته است و از شهر جدّه در آن زمان اثری نبوده و آبادی اين شهر از زمانی که کشتيها و هواپيماها کنار آن لنگر انداخته و فرود آمده اند، آغاز شده و در عين حال در آن زمان با مکه متجاوز از دو روز راه بوده است.

«اين مقدّمه را از اين جهت آورديم که بگوئيم: «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله نمی توانسته مخفی به شهرهای نزديک برای تحصيل علم و دانش، دور از چشم اهل مکه بخصوص اقوام و خويشاوندانش برود و آنچه می دانسته از آنها ياد بگيرد، زيرا شهر نزديکی وجود نداشته است».

مقدّمه پنجم:

در آن زمان اگر کسی می خواست مسافرتی به شهرهای ديگر بکند ناگزير بوده که همراه با قافله و با همشهريان و آشنايان انجام دهد و به تنهائی به هيچ وجه مسافرت برايش امکان نداشت.

و لذا هر زمان «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله قبل از بعثت می خواسته مسافرتی بکند جمعی از قريش و هم محلّيها همراه او بوده اند و او را تنها نمی گذاشته اند.

«اين مقدّمه را متذکر شديم که بگوئيم: «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله نمی توانسته به شهرهای دور بدون اطّلاع اهل محل برود و از علماء آنجا چيزی ياد بگيرد.

به علاوه حضرت «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله غير از دو مسافرت که يکی قبل از بلوغ با عمويش حضرت ابوطالب با قافله مکه، به شام رفت و ديگری با غلام حضرت خديجه با قافله مکه در بيست و پنج سالگی بوده، سفر ديگری نرفته است».[27]

مقدّمه ششم:

بدون ترديد وقتی «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله مبعوث شد و عبادت بتها را تحريم کرد، مردم مکه حتّی اقوام بسيار نزديکش (مانند عموهايش) با او دشمن شدند و کمر قتلش را بستند و به حدّی با او سرسختانه عمل کردند که منجر به حبس او در «شعب ابيطالب» واخراج و يا فرار او از مکه به سوی مدينه گرديد و حتّی در مدينه هم او را راحت نگذاشتند و به سوی او مکرّر لشکر کشيدند و با او جنگ کردند.

«تاريخ يعقوبی» می نويسد:

«قريش «رسول خدا» صلی الله عليه و آله را مسخره و استهزاء می کردند و می گفتند: به راستی برادرزاده مان خدايان ما را بد گفته است و خردهای ما را سبک شمرده و گذشتگان ما را گمراه دانسته است و قريش به سخت ترين وجهی به آزار او پرداختند و آزاردهندگان او گروهی بودند از جمله ابولهب و حکم بن عاص، و عقبة بن ابی معيط و … و امّا آزار ابولهب از همه بيشتر بود و بعضی گفته اند در بازار عکاظ «رسول خدا» بپا خاست[28] و مردم را به اسلام فرا خواند که عمويش در ميان حرفهای او دويد و او را دروغگو قلمداد کرد.

گروهی از قريش غلامان و کودکان خود را وامی داشتند تا «رسول خدا» را استهزاء کنند.

و قضيّه خالی کردن سرگين شتر بر سر و شانه «پيامبر» در حال سجده، معروفتر از آن است که بيان شود و قريش به ابوطالب پيشنهاد کردند که بهترين جوان و زيباترين جوان قريش را به تو می دهيم تا فرزندت باشد و تو «پيامبر» را به ما واگذار کن تا او را بکشيم.

و نيز می گويد: مسلمانان در شکنجه زيادی به دست قريش در مکه بسر می بردند برای اينکه از دين اسلام برگردند، حتّی بدين خاطر گروهی به حبشه مهاجرت کردند و چند نفر کشته شدند».[29]

و نيز می گويد: «رسول خدا» از قبيله ثقيف در طائف آزار و اذيّت بسيار زيادی ديد.[30]

و نيز می گويد: «پيامبر اکرم» از شدّت اذيّت قريش به شعب ابيطالب رفتند.[31]

و نيز می گويد: (قريش) از هيچ نوع بی رحمی ابا نداشتند.[32]

اينها مطالبی است که در کتب تاريخ و حتّی در قرآن به صراحت ثبت است و ما در اينجا بيش از اين مقتضی نمی دانيم که به آنها اشاره کنيم.

«اين مقدّمه برای اين است که کسی نگويد ممکن است «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله درس خوانده باشد و اهل محل و فاميلش آن را به نفع او مخفی کرده و اظهار نکرده باشند».

مقدّمه هفتم:

قرآن در چند آيه تصريح کرده که «پيامبر» درس نخوانده و کسی در مطالب علمی به او کمک نکرده و حتّی در مقام دفاع از او برآمده و کسانی را که اين چنين نسبتی به آن حضرت می دهند نادان و بی اطّلاع و ظالم و کلامشان را باطل دانسته است.

در سوره عنکبوت که در مکه نازل شده و آن حضرت آن سوره را در ميان همان مردم مکه مطرح کرده، می فرمايد:

«و نبودی که قبل از اين کتابی خوانده باشی و نه خطّی با دستت نوشته باشی، زيرا اگر اين چنين بود آنهائی که بر باطل بودند يعنی کفّار، در دين تو شک می کردند.»[33]

و در آيه 105 سوره انعام در مقام دفاع از آن حضرت برآمده و جمعی نادان را که گفته اند او درس خوانده، رد کرده و می گويد:

«عدّه ای می گويند: تو درس خوانده ای! ما برای کسانی که اهل علم و دانش اند بيان می کنيم که تو درس نخوانده ای».[34]

و در آيه 4 سوره فرقان در مقام ردّ کفّار که می گويند: ديگران در تدوين قرآن به «پيغمبر اسلام» کمک کرده اند، فرموده:

«کسانی که کافرند (و می خواهند حقّ را بپوشانند) می گويند: اين قرآن جز مطالبی دروغ که بر خدا بسته است چيزی نيست و ديگران به او در تدوينش کمک کرده اند. آنها کلام باطلی را گفته و به تو در اين سخن ظلم کرده اند».[35]

کتاب «تاريخ عرب» جلد يک صفحه 154 می گويد:

«محمّد» صلی الله عليه و آله از کسی تعليم نگرفت، معذالک کتابی بر او نازل شد که يک پنجم مردم جهان هنوز آن را جامع همه علوم و حکمت و حاوی جميع مطالب دينی می دانند.

«بنابراين بدون ترديد «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله مدّعی درس نخواندن و تحصيل علم نکردن و از کسی کمک در تدوين قرآن نگرفتن بوده است».

«نتيجه گفتار و مقدّمات فوق»

ادّعای ما در اين فصل اين است که «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله درس نخوانده و از کسی چيزی ياد نگرفته پس او وقتی کتابی با اين همه عظمت می آورد حتما از جانب خدا است و محال است بتواند از جانب خود آن را تدوين کرده باشد، پس معجزه است و معجزه را نيروئی که مافوق طبيعت است ايجاد کرده و آن خدا است.

اين ادّعای ما است. حالا با يک گفتگو با طرف هم صحبت خيالی خود مطلب فوق را توضيح می دهيم.

ما گفتيم: او درس نخوانده است.

طرف هم صحبت ما می گويد:

از کجا معلوم می شود که او درس نخوانده و از کسی چيزی ياد نگرفته است؟

ما می گوئيم: اگر در مکه درس خوانده بود، همه مردم مکه متوجّه می شدند که او درس خوانده است، زيرا در محلّ کوچکی که حدّاکثر صد خانوار بيشتر جمعيّت ندارد، همه کارهای يک خانواده ای که در آن قريه معروف و مشخّص اند زير نظر دقيق اهالی آن قريه است و آنها از اعمال اين خانواده اطّلاع کامل دارند. پس اگر درس خوانده بود و می گفت که من درس نخوانده ام، يقينا به او اعتراض می کردند و او را دروغگو معرّفی می نمودند و با اين سوژه نمی گذاشتند که کسی به او اعتماد کند و کسانی را که به او درس داده بودند به مردم می شناساندند و او را مفتضح می کردند.

او می گويد: ممکن است «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله مرد با استعدادی بوده که در ميان همان جمعيّت کم از هر کسی، جمله ای ياد گرفته و آنها را تدوين کرده و به صورت کتابی در آورده و به عنوان قرآن بدست مردم داده است.

ما می گوئيم: مردم مکه بلکه مردم جزيره العرب علاوه بر آنکه سواد نداشتند، به قدری مبتلاء به خرافات و عادات جاهلانه بودند که آنها را مردم جاهل و زمان آنها را زمان جاهليّت می ناميدند. بنابراين چگونه ممکن است آن حضرت از آنها چيزی ياد بگيرد و حال آنکه گفته اند:

ذات نايافته از هستی بخش

کی تواند که شود هستی بخش

او می گويد: شايد «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله در شهرهای اطراف مکه می رفته و از دانشمندان آنها به طوری که کسی از اهالی مکه مطّلع نشود، درس می گرفته و بر می گشته است.

ما می گوئيم: در گذشته متذکر شديم که در اطراف مکه شهر نزديکی نبوده و در آن زمان اگر کسی می خواسته به مسافرتهای دور برود، حتما می بايست با قافله و همراهانی از اهالی همان محل باشد.

بنابراين، اين تصوّر به طور کلّی غلط و مردود است.

او می گويد: ممکن است «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله درس خوانده باشد ولی مردم مکه که اکثرا اقوام و خويشاوندان او بوده اند، بخاطر آنکه او را در اين دروغ رسوا نکرده باشند به کسی اظهار نکرده و نگفته اند که او درس خوانده و اين مطلب را کاملاً مخفی نگاه داشته اند.

ما می گوئيم: به تواتر ثابت است و به هيچ وجه قابل انکار نيست که مردم مکه بخصوص اقوام و خويشاوندان آن حضرت، دشمنان سرسخت او بوده اند تا جائی که چند سالی او را در شعب ابيطالب محبوس نموده و بعد هم بسوی او لشکر کشيدند. در عين حال حتّی برای يک مرتبه هم به او نگفتند: تو که در فلان مکان نزد فلان کس درس خوانده ای چه اصراری داری که بگوئی من درس نخوانده و از کسی چيزی ياد نگرفته ام؟

با اين مقدّمات ثابت شد که آن حضرت نمی توانسته درس بخواند و به هيچ وجه راهی برای درس خواندن نداشته است.

بنابراين، چگونه ممکن است بگوئيم آوردن قرآن از يک چنين فردی عمل عادی بوده و معجزه نبوده است؟!

آيا می شود فردی که اين چنين باشد، قرآنی را که حاوی جميع قوانين سعادت بخش و مطالب عميق علمی و مطابق با آخرين نظرات دانشمندان علوم فيزيک و شيمی و هيئت و غيره است (که ما بعضی از آنها را شرح خواهيم داد) از نزد خود بياورد و علاوه آن را در معرض افکار عموم قرار دهد و اصرار داشته باشد که در مطالب عميق علمی آن فرو رويد و سعادت دنيا و آخرت خود را از آن تأمين نمائيد و بدانيد که کسی جز خدای تعالی نمی تواند مثل اين قرآن را بياورد؟

با اين مقدّمه عقل سليم گواه است کسی که درس نخوانده و هميشه زيرنظر مردم کارهايش انجام می شده و در محيط کوچکی مثل مکه آن زمان با مردم بی سواد زندگی می کرده و با صدای بلند در ميان دشمنان سرسختش می گفته من درس نخوانده ام و آنها منتظر مشاهده کوچکترين نقطه ضعفی از او بوده اند که او را بی دريغ بکوبند و می بينيم که آنان در اين خصوص به هيچ وجه عکس العملی از خود نشان نداده اند، ثابت می شود که او اين قرآن را از جانب خدای تعالی آورده و خدای تعالی آن را فرو فرستاده و تدوينش کرده و به شخص «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله به تنهائی و بدون ارتباط با خدای تعالی مربوط نمی شود.

اين بود اعجاز قرآن با توجّه به خصوصيّات آورنده آن، يعنی حضرت «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله.

«دوّم» «اعجاز قرآن با توجّه به محتوای آن»

ما در اين فصل به آورنده قرآن هر که باشد به هيچ وجه کاری نداريم، حالا او می خواهد مرد تحصيل نکرده و معلّم نديده ای باشد يا اوّل دانشمند و نابغه جهان بشريّت بوده و يا تمام دانشمندان جهان باشند، فرقی نمی کند. ادّعاء ما در اين فصل اين است که: «اگر جنّ و انس پشت به پشت هم بدهند نمی توانند مانند مطالب قرآن را بياورند.» اين کار و اين عمل تنها از خدای تعالی که قدرتش مافوق همه قدرتها است ممکن است، لذا آن را معجزه می ناميم و معنی معجزه جز اين چيزی نيست، در حقيقت معجزه اين است که کليّه عوامل طبيعی از انجامش ناتوان و عاجز باشند.

«ابوبکر باقلانی» در کتاب «اعجاز قرآن» معتقد است: «چون قرآن خود را حجّت می داند پس بايد معجزه هم باشد. زيرا تا معجزه نباشد حجّت نيست».

حالا بر ما است که با نشان دادن چند نمونه از وجوه اعجاز قرآن اين مطالب را اثبات کنيم.

مقدّمتا بايد دانست در روزی که «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله اعلام کرد:

«اين قرآن از جانب خدا است و فرمود: اگر می گوئيد من اين قرآن را از نزد خود آورده ام و به خدا تهمت زده ام شما هم ده سوره و يا يک سوره مثل آن را بياوريد و به خدا نسبت بدهيد، اگر راست می گوئيد».

قطعا اين تحدّی تنها در مقابل اعجاز قرآن در خصوص پيشگوئيها و مطالب علمی آن نبوده بلکه بايد معتقد شد که نسبت به مردم صدر اسلام بيشتر در مقابل فصاحت و بلاغت آن بوده است. زيرا پيشگوئيهای قرآن در آن زمان هنوز تحقّق پيدا نکرده بود تا صحّت و سقم آن معلوم شود و مطالب علمی قرآن هم در خور فکر آنها در آن زمان نبوده است.

بنابراين، مردم عربی که در آن زمان اظهار عجز در مقابل قرآن کرده اند، بخاطر فصاحت و بلاغت قرآن بوده و آنها در مقابل اين فصاحت و بلاغت خود را کوچک و ناتوان می ديدند و به آن ايمان می آوردند.

«فصاحت و بلاغت»

اکثر دانشمندان ادبيّات عرب معتقدند که فصاحت صنعتی است مربوط به الفاظ. و بلاغت هنری است مربوط به معانی، مرکز فصاحت دهان و دندان و زبان است ولی مرکز بلاغت عقل و نفس و فکر است.

قرآن از جهت فصاحت اگر چه مانند سائر نوشتجات محدود به حروف معيّنی است ولی فصاحت و تنظيم الفاظ قرآن به حدّی اعجازآميز است که «شبلی شميل» رهبر مکتب مادّی در ضمن قصيده معروف و مفصّلی که در عظمت فصاحت و بلاغت و حقايق قرآن دارد، می گويد:

«ربّ الفصاحة مصطفی الکلمات».

«قرآن خدای فصاحت و برگزيده ترين کلمات است».

علاّمه «سيّد هبه الدّين شهرستانی» در کتاب «تنزيه تنزيل» از علاّمه «شريف مدنی» در کتاب «انوار الرّبيع» تنها برای آيه 44 سوره هود «و قيل يا ارْضُ ابْلعی ماءک و يا سماءُ اقْلعی و غيض الْماءُ و قُضی الاْمْرُ و اسْتوتْ علی الْجُودی و قيل بُعْدا للْقوْم الظّالمين» سی نوع از صنايع علم بديع را نقل می کند و اعجاز فصاحت قرآن را ثابت می نمايد.

دانشمند مذکور در کتاب «سبع المثانی» تنها برای سوره حمد هفتاد مزيّت از اسرا بلاغت را بيان کرده است.

مرحوم «شيخ طوسی» در کتاب «جمع الجوامع» تنها برای سوره کوثر شانزده نکته بديعی را يادآور شده که برای بشر عادی محال است بتواند در سوره ای با اين همه اختصار اين همه وجوه بلاغت را بگنجاند.

و بالاخره چون ما در اين جلسه بنای اختصار را داريم و نمی خواهيم مطالبمان کسل کننده باشد، شما را به کتاب «مجمع البيان» و تفسير تبيان و سائر کتبی که در فصاحت و بلاغت قرآن چيزهائی نوشته اند ارجاع می دهيم. ولی برای نمونه دو آيه از قرآن را که يکی مربوط به فصاحت و ديگری مربوط به بلاغت قرآن می باشد، روی ميز کالبد شکافی علمی و ادبی قرار می دهيم تا صدق گفتارمان روشن گردد.

اوّل: آيه 6 سوره قصص آنجا که می فرمايد:

«و اوْحيْنا الی اُم مُوسی انْ ارْضعيه فاذا خفْت عليْه فالْقيه فی الْيمّ و لاتخافی و لاتحْزنی انّا رادُّوهُ اليْک و جاعلُوهُ من الْمُرْسلين».

«ما وحی کرديم به مادر موسی که به او شير بده و وقتی بر جان او ترسيدی او را به دريا بيانداز. نترس و محزون مشو. ما او را به تو بر می گردانيم و از پيامبرانش قرار می دهيم».

اين آيه با کوتاهی عبارت دو خبر از آينده به مادر حضرت «موسی» عليه السلام داده است.

اوّل آنکه: فرموده موسی را به مادرش بر می گرداند.

دوّم آنکه: او را از پيامبران قرارش می دهد.

لذا به مناسبت جفت بودن اين خبرها ده کلمه و معنی را در اين آيه يک سطری جفت جفت آورده است.

توضيح آنکه در اين آيه دو فعل ماضی، يکی «اوْحيْنا» و ديگری «خفْت» و دو فعل امر، يکی «ارْضعيه» و ديگری «الْقيه» دو فعل نهی، يکی «لاتخافی» و ديگری «لاتحْزنی» دو وزن اسم فاعل، يکی «رادُّوهُ» و ديگری «جاعلُوهُ» دو خبر و دو امر و دو وعده و دو «فاء جواب» و دو «الی» و دو «مادّه خوف» را در يک جا جمع کرده و به اين وسيله فصاحت را به حدّ نهائی رسانده است.

دوّم: آيه 21 سوره انبياء آنجا که می فرمايد:

«لوْ کان فيهما الهةٌ الاّ اللّهُ لفسدتا».

«اگر در زمين و آسمان خدايانی غير از خدای واحد متعال می بود، زمين و آسمان فاسد می شد».

دانشمندان و فلاسفه می دانند که قرآن از نظر بلاغت در اين نيم سطر از آيه 21 سوره انبياء چه کرده است.

به عبارت واضح، اگر بزرگترين فلاسفه و دانشمندان دنيا بخواهند آنچه قرآن در اين جمله کوتاه بيان فرموده در چندين صفحه از کتاب با عبارات علمی و فلسفی بيان کنند، نمی توانند آن گونه که با اين آيه با کمال سادگی بيان کرده، انجام دهند.

و اگر بخواهيم در توضيح آيه فوق چيزی بنويسيم و شرح دهيم که چگونه اين آيه شريفه بلاغت را کامل کرده اين کتاب، بسيار مفصّل خواهد شد.

و بالأخره تقريبا هزار و چهارصد سال است که قرآن با آيات «تحدّی» دشمنان خود را به مبارزه خواسته و آنان را مورد عتاب قرار داده و می گويد:

اگر معتقديد قرآن را «پيامبر» صلی الله عليه و آله از نزد خود آورده شما هم که مثل او بشريد، مانند اين قرآن را بياوريد. مسلّم نخواهيد توانست، آنجا که می فرمايد:

«قُلْ لئن اجْتمعت الاْنْسُ و الْجنُّ علی انْ يأْتُوا بمثْل هذا الْقُرْان لايأْتُون بمثْله و لوْ کان بعْضُهُمْ لبعْضٍ ظهيرا».[36]

«بگو ای «پيامبر» اگر انس و جنّ جمع شوند و بخواهند مانند قرآن را بياورند نمی توانند. اگر چه تمام آنها پشت به پشت يکديگر بدهند».

اينکه محال است و تمام قرآن برای شما زياد است شما فقط ده سوره مثل سوره های قرآن را بياوريد.

«امْ يقُولُون افْتريهُ قُلْ فأْتُوا بعشْر سُورٍ مثْله مُفْترياتٍ و ادْعُوا من اسْتطعْتُمْ منْ دُون اللّه انْ کنْتُمْ صادقين».[37]

«می گويند افترا است، بگو ده سوره مثل قرآن را بياوريد و به خدا افترا بزنيد و غير خدا هر که را می خواهيد به کمک خود بخوانيد، اگر راست می گوئيد».

اين هم محال است نه، ده سوره هم زياد است شما يک سوره مثل سوره های قرآن را بياوريد که حاوی تمام خصوصيّات سوره ای از سوره های قرآن باشد.

«امْ يقُولُون افْتريهُ قُلْ فأْتُوا بسُورةٍ مثْله و ادْعُوا من اسْتطعْتُمْ منْ دُون اللّه انْ کنْتُمْ صادقين».[38]

«می گويند افترا است بگو شما هم يک سوره مثل قرآن را بياوريد و به خدا افترا بزنيد و هر کسی را می خواهيد غير خدا به کمک خود دعوت کنيد، اگر راست می گوئيد».

اگر يک سوره را هم نمی توانيد با فصاحت و بلاغت قرآن بياوريد آن هم از مثل «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله که در محيط مناسبی زندگی نمی کرده و درس نخوانده، پس متنبّه شويد و بدانيد که قادر بر اين عمل نيستيد و هيچگاه نمی توانيد چنين کاری را بکنيد، پس از عذاب الهی بترسيد.

«و انْ کنْتُمْ فی ريْبٍ ممّا نزّلْنا علی عبْدنا فأْتُوا بسُورةٍ منْ مثْله و ادْعُوا شُهدائکمْ منْ دُون اللّه انْ کنْتُمْ صادقين فانْ لمْ تفْعلُوا و لنْ تفْعلُوا فاتّقُوا النّار الّتی وقُودُها النّاسُ و الْحجارةُ اُعدّتْ للْکافرين».[39]

«اگر درباره نزول قرآن بر «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله شکی داريد شما هم سوره ای از مثل «پيامبر» مانند قرآن را بياوريد و شهود خود را غير از خدا دعوت کنيد اگر راست می گوئيد. پس اگر نتوانستيد و هرگز هم نخواهيد توانست از آتشی که شعله هايش از بدنهای انسانها و سنگها است و آماده شده است برای کفّار بترسيد».

اين معنی تحدّی قرآن است و به دلائلی عجز و ناتوانی عرب از آوردن مثل قرآن از نظر فصاحت و بلاغت بوده است، زيرا اخبار غيبی و نظرات علمی بعدها درستيش کشف شده است.

ممکن است سؤال شود: آيا ممکن است در اين مدّت دشمنان بتوانند چنين عملی را برای از بين بردن نور «خاتم انبياء» صلی الله عليه و آله انجام دهند و اين کار را نکنند؟

در جواب می گوئيم: مسلّما خير و بلکه به قول «مستر کرنيکوی» انگليسی استاد دانشکده ادبيّات و زبانهای انگليسی و عربی، وقتی اساتيد دانشگاه از او سؤال کردند: درباره فصاحت و بلاغت قرآن چه می گوئی؟ گفت:

«قرآن را برادر کوچکی است، که «نهج البلاغه» نام دارد. آيا برای کسی امکان دارد مانند اين برادر کوچک را بياورد تا ما را مجال بحث از برادر بزرگ يعنی قرآن و امکان آوردن نظير آن باشد؟!»[40]

آنها علاوه بر آنکه اين عمل را انجام ندادند به عظمت قرآن هم اقرار کردند و به حقايق آن هم ايمان آوردند.

دکتر «موريس» فرانسوی درباره فصاحت قرآن می گويد:

«قرآن برترين و با عظمت ترين کتابی است که دست صنعت ازلی برای بشريّت بيرون داده است».

و وقتی از نظر تاريخ به زمان خلافت بنی اميّه يعنی آنهائی که می خواستند به هر وسيله که شده اسلام را نابود کنند دقيق می شويم، می بينيم جمعی از جيره خواران خود را تحريک کرده و آنها را وادار می نمودند که با قرآن مبارزه کنند و به آنها تلقين می کردند که اگر بتوانيد مثل قرآن را بياوريد، کار تمام است. زيرا خود قرآن اين راه را برای ابطال خود پيشنهاد کرده است و آنها هم مکرّر به اين انديشه فرو رفته اند ولی هيچگاه کوچکترين موفّقيّتی نصيبشان نشد.

«هشام بن حکم» می گويد: چهار نفر از مشاهير و فلاسفه مادّی به نام «عبدالکريم ابن ابی العوجاع» و «ابوشاکر عبدالملک ديصانی» و «عبداللّه ابن مقفع» و «عبدالملک البصری» در مکه، در خانه خدا اجتماع کرده و در مسأله حج و «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله و تمسّک مسلمانان به شعائر آن و فشارهائی که مسلمين به قوّت ايمان بر خود وارد می سازند، فکر می کردند تا بالأخره نظر آنها بر اين شد که در مقام معارضه با قرآن که اساس اين دين است برآيند و هر يک از آن چهار نفر به عهده بگيرند که يک قسمت از چهار قسمت قرآن را از بين ببرند و با خود می گفتند که وقتی پايه و اساس اسلام که قرآن است از بين رفت، تمام قوانين دين اسلام موهوم و بی پروبال خواهد گشت.

پس از اين قرارداد از يکديگر جدا شدند تا در سال آينده همين موسم گرد هم آيند و از کرده های خود يکديگر را مطّلع سازند و چون سال بعد موسم حجّ اجتماع نمودند و تعهّد خود را از هم خواستند. و از کيفيّت کار يکديگر جويا شدند «ابن ابی العوجاع» معذرت خواست و گفت:

«چون من به آيه «لوْ کان فيهما الهةٌ الاّ اللّهُ لفسدتا»[41] برخورد نمودم، بلاغت و عظمت علمی آن به قدری مرا به دهشت انداخت که از تعرّض به آيات ديگر منصرف گرديدم».

«ديصانی» نيز عذر خواست و گفت:

«آيه «يا ايُّها النّاسُ ضُرب مثلٌ فاسْتمعُوا لهُ انّ الّذين تدْعُون منْ دُون اللّه لنْ يخْلُقُوا ذُبابا و لو اجْتمعُوا لهُ و انْ يسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شيْئا لايسْتنْقذُوهُ منْهُ ضعُف الطّالبُ و الْمطْلُوبُ»[42] مرا متحيّر ساخته و از کاری که در نظر داشتم منصرف کرد».

عبدالملک گفت:

«بلاغت و فصاحت اين آيه «فلمّا اسْتيْاسُوا منْهُ خلصُوا نجيًّا»[43] مرا مدهوش کرد و نگذاشت که هدف خود را تعقيب کنم».

ابن مقفّع گفت:

«اين آيه «و قيل يا ارْضُ ابْلعی ماءک و يا سماءُ اقْلعی و غيض الْماءُ و قُضی الاْمْرُ و اسْتوتْ علی الْجُودی و قيل بُعْدًا للْقوْم الظّالمين»[44] مرا نگذاشت که درباره سائر آيات قرآن فکری کنم».

هشام بن حکم می گويد:

در اين موقع «امام صادق» عليه السلام بر آنها می گذشت و گوئی می دانست آنها به چه امری مشغولند و بر چه می انديشند. اين آيات را آن حضرت تلاوت فرمود:

«قُلْ لئن اجْتمعت الاْنْسُ و الْجنُّ علی انْ يأْتُوا بمثْل هذا الْقُرْان لايأْتُون بمثْله و لوْ کان بعْضُهُمْ لبعْضٍ ظهيرا».[45]

«عدم اختلاف در معانی و الفاظ قرآن»

و باز موضوع ديگری که به احتمال قوی برای مردم صدر اسلام و سائر مردم از وجوه اعجاز قرآن بوده و آنها هم مثل سائرين در اين موضوع مشمول تحدّی قرآن شده اند، در مسأله عدم اختلاف در معانی و الفاظ قرآن بوده است.

زيرا يکی از دلائل اعجاز قرآن که خود قرآن نيز به آن اشاره فرموده، اعجاز او است از نظر عدم اختلاف در عبارات و معانی قرآن که در سوره نساء آيه 81 می فرمايد:

«افلا يتدبّروُن الْقُرْان و لوْ کان منْ عنْد غيْر اللّه لوجدُوا فيه اخْتلافا کثيرا».

«آيا مردم در قرآن تأمّل و فکر نمی کنند؟ اگر از جانب غير خداوند تدوين شده بود در آن اختلاف زيادی می ديدند».

ترديدی نيست که تمام قرآن (طبق آيات سوره قدر و آيه دوّم و سوّم سوره دخان) در شب قدر نازل شده و چنانکه در آيه 113 سوره طه می فرمايد:

«و لاتعْجلْ بالْقُرْان منْ قبْل انْ يُقْضی اليْک وحْيُهُ و قُلْ ربّ زدْنی علْما».

«عجله نکن در بيان الفاظ قرآن قبل از آنکه آن ارتباط مخصوص بين تو و خالقت برقرار گردد. و به تو اجازه بيان آيات قرآن داده شود و به تو وحی گردد».

و آمدن جبرئيل برای صدور اجازه بيان آيات از جانب خدا بوده است. اين از نظر اعتقاد اسلامی است.

ولی ما برای اثبات اعجاز قرآن و اينکه قرآن مصنوع خود «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله نبوده، بايد بگوئيم: اگر قرآن ساخته شده خود «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله می بود، طبعا می خواست اختلاف زيادی در الفاظ آن پيدا شود. زيرا ممکن نيست که شخصی در ظرف بيست و سه سال هر روز چند جمله از مطالبی را بگويد و خود او در دفتری آن را جمع آوری نکند و در يکجا ننويسد، در عين حال از اوّل تا به آخر از نظر الفاظ و معانی هيچ گونه عدم توازن و اختلافی در آن وجود نداشته باشد.

اهل دانش و ادب می دانند که يک نويسنده، اديب و يا شاعری که بيست و سه سال شعر گفته و يا نثر ادبی نوشته و در هر سال کتابی منتشر کرده مسلّم اشعار و يا نوشته سال اوّل او با سالهای دهم و سال دهم او با سال بيست و سوّم کلّی فرق دارد.

حتّی ديده نشده که حالات نويسنده و شاعر در نوشته و شعرش اثری نگذاشته باشد. در تاريخ شعراء و حالات آنها زياد به چشم می خورد که گاهی شاعری قصيده ای را می سازد که از نظر ارزش ادبی به پايه قصيده ديگرش نمی رسد. وقتی از اساتيد ادب، سرّ اين مطلب را سؤال می کنند، می گويند: شاعر در اينجا ناراحتی روحی داشته و نتوانسته کاملاً ذوقش را به کار بياندازد ولی در قصيده ديگر از نظر روحی در نشاط و راحتی کامل بوده است.

فراموش نمی کنم شبی با يکی از نوابغ نويسندگان نشسته بودم و او از اهميّت قلم و نويسندگی سخن می گفت و قسمتی از نوشته های ادبی خود را می خواند و می گفت: هر وقت من اين مطالب را می خوانم در خود احساس غرور عجيبی می کنم و آنچنان تشويق می شوم که حتما بايد چند صفحه از نکات علمی و ادبی را دوباره روی کاغذ بياورم تا آرام بگيرم.

در اين موقع که چند سطری هم از آنچه به فکرش رسيده بود، می نوشت. کودکش از دو پلّه راهروی منزل سقوط کرد و صدای گريه کودک فکر او را به خود جلب نمود خدمتکارش کودک را از زمين برداشت و گفت: چيزی نشده، بخير گذشت ولی او ديگر رشته افکارش از هم گسيخته بود و از آن وقت تا مدّتی هر چه به مغزش فشار آورد حتّی نتوانست يک سطر از آن مطالب را بنويسد.

می گويند: «فرزدق» شاعر معروف زمان عبدالملک مروان شعری را که در مدح حضرت «امام سجّاد» عليه السلام گفته، در کمال فصاحت و بلاغت بوده است[46] ولی همان شاعر در مدح عبدالملک مروان شعری گفت که از نظر اهل ادب ارزشی نداشت. وقتی علّتش را بيان می کنند، می گويند: که مدح «امام سجّاد» عليه السلام را روی ايمان و نشاط واقعی گفته ولی اشعار مدح عبدالملک مروان را در اثر اجبار و فشار دستگاه جبّار عبدالملک سروده است.

بنابر اين وقتی يک شاعر و يا يک نويسنده با آنکه اشعار و نوشته های خود را ضبط می کند و همه را در مقابل ديدگان خود نگه می دارد، در عين حال نمی تواند در حالات مختلف و زمانهای متفاوت اشعار و قلم يکنواختی داشته باشد و در همه حال رعايت فصاحت و بلاغت کامل را بنمايد و بلکه هر مقدار اين نويسنده و شاعر نبوغ هم بخرج دهد، بخصوص اگر مطالب را خودش جمع آوری نکرده باشد، برای او غير ممکن است که بتواند چنين عملی را انجام دهد.

چگونه ممکن است حضرت «محمّد مصطفی» صلی الله عليه و آله که خط ننوشته، مطالب قرآن را خودش جمع نکرده، بيست و سه سال دوران نزول قرآن طول کشيده، در حالات مختلف از قبيل جنگها و فشارها، هجوم دشمنان، در ميان غار، در شعب ابيطالب، در وقت کسالت و مرض، در موقع وفات و سائر احوال واقع شده است ولی در الفاظ قرآن هيچ گونه تغييری ديده نمی شود و بلکه در تمام احوال رعايت فصاحت و بلاغت اعجازآميز قرآن شده است. آيا اين خود دليل بزرگی بر اعجاز قرآن از نظر عدم اختلاف در الفاظ آن نيست؟!

و عجيب تر آنکه در مدّت طولانی (زمان نزول قرآن) و عدم ضبط اين کتاب عظيم بوسيله خود «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله و متفرّق بودن اجزاء قصص قرآن، کوچکترين اختلافی در معانی آن نيز ديده نمی شود و از ضدّ و نقيض و عدم توازن و تکرار بی معنی محفوظ بوده است. اين خود دليل بارزی است که قرآن با اين توازن و عدم اختلاف در الفاظ و معانی آن، از «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله معجزه و غير طبيعی است.

 

«اعجاز قرآن از نظر علوم روز»

با آنکه مردم عرب در زمان «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله حتّی از علوم زمان خود بی بهره بودند و دانشمندان آن زمان نيز در اثر نداشتن وسائل علمی امروز به خرافات عجيبی مبتلا بودند، مثلاً اعتقاد آنها درباره کره زمين اين بود که زمين در مرکز معيّنی ايستاده و افلاک هفتگانه گرد او می چرخند. و يا زمين غير کروی است و هيچ گونه حرکت وضعی و انتقالی ندارد، در چنين شرائطی اگر «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آلهمی خواست قرآن را از جانب خود تدوين کند طبعا بايد طبق آنچه در ميان مردم معمولی يا نهايت دانشمندان آن زمان شايع بوده بنويسد، نه آنکه مطالبی برخلاف دانشمندان آن روز و موافق علم امروز در کلمات و عبارات قرآن بياورد که دانشمندان امروز انگشت حيرت به دهان بگيرند.

ما در اينجا نمی خواهيم کتابهای «قرآن و اکتشافات جديد» يا «قرآن از نظر علوم روز» و يا «علم روز و قرآن» و يا «قرآن برفراز اعصار» و يا کتاب «عذر تقصير به پيشگاه محمّد صلی الله عليه و آله و قرآن» و دهها کتاب ديگر از اين قبيل را رونويس کنيم، زيرا به قول معروف در اين صورت «مثنوی هفتاد من کاغذ شود».

ولی به ياری پروردگار می خواهيم چند نمونه از آنچه در بين مردم آن زمان شايع بوده و قرآن برخلاف آنها و طبق علم روز سخن گفته است، برای اثبات اعجاز قرآن بيان نمائيم.

اوّل:«مسأله آهن»

در روزگاری که مردم از آهن جز برای شمشير و چاقو و نهايت چند آلت ديگر استفاده نمی کردند، در زمانی که از نظر مردم آهن بيشتر از مواد ديگر مورد استفاده نبود بلکه طلا و نقره از نظر اقتصادی در آن زمان اهميّت زيادتری داشت، در عين حال قرآن آنچنان به مسأله آهن و استفاده عجيبی که از آن در اين زمانها می شود توجّه داشته که يک سوره به نام حديد (آهن) در قرآن ديده می شود و در آيه 24 همين سوره می گويد: «و انْزلْنا الْحديد فيه بأْسٌ شديدٌ و منافعُ للنّاس» «و ما آهن را که در آن صلابت و محکمی شديد و منافعی برای مردمان در آن است نازل نموديم».

دانشمند معروف آقای «نوفل» در کتاب «القرآن و العلم الحديث» می گويد:

«تا قرن هيجدهم يعنی دوازده قرن پس از نزول قرآن هنوز کارهای فلزی در نهايت ضعف بود و نه تنها ارزش آن شناخته نشده بود بلکه اساسا مهمّ و قابل توجّه تلقّی نمی شد تا آنکه ناگهان چشم دنيا به آهن دوخته شد و رقابت عجيبی در ميان دانشمندان برای استخراج و استفاده بهتر از آن بوجود آمد تا آنجا که به اين دو قرن دوران نهضت و پيشرفت و عصر فلز اطلاق شده و دنيا حقّا منافع آن را آنچنانکه بايد دريافته و صدق يکی ديگر از حقايق قرآن، نقاب از صورت به يکسو زده است. امروز منافع آهن آنچنان برای مردم دنيا روشن شده که احتياج به توضيح ندارد».

و قرآن تقريبا در هزار و چهارصد سال قبل برخلاف نظريّه مردم آن روز و موافق علم امروز سخن در اهميّت «آهن» گفته و از اين راه اعجاز خود را اثبات کرده است.

دوّم:«مسأله حرکت زمين»

در روزگاری که نظريّه «بطلميوس»[47] به عنوان بهترين فرضيّه در موضوع افلاک شناخته شده بود، در زمانی که جز سکون زمين و حرکت افلاک به دور آن چيز ديگری برای افراد بشر مفهوم نداشت، در عهدی که وسائل علمی به هيچ وجه در اختيار بشر قرار نگرفته بود تا به غير محسوسات خود به حقيقت ديگری متوجّه شوند، قرآن با لطافت خاصّی که نه با نظرات مردم آن زمان صريحا مبارزه کرده باشد که آنها از اسلام دوری کنند و نه حقيقت را بيان نکرده باشد، در چند مورد به حرکت وضعی و انتقالی زمين اشاره فرموده و می گويد:

«المْ نجْعل الاْرْض کفاتا احْيائا و امْواتا و جعلْنا فيها رواسی شامخاتٍ و اسْقيْناکمْ ماءً فُراتا».[48]

يعنی: آيا ما برای شما زمين را مرورکننده سريع[49] و زنده و مرده قرار نداده ايم؟ بلکه در آن کوههای ثابت و بلندی قرار داديم و برای شما از آن آبهای پاک و گوارا آفريديم.

در گذشته مفسّرين در تفسير اين آيه شريفه دچار اشکالاتی شده بودند، زيرا کلمه «کفات» در لغت عرب به معنی «موجودی که با سرعت پرواز می کند»، می باشد.[50] و آنها به عناوينی اين جمله را تأويل می کردند ولی پس از کشف حرکت انتقالی زمين، معنی آيه شريفه کاملاً واضح شد و نيز معلوم گرديد که چرا پروردگار پس از جمله «کفات» که در آيه شريفه ذکر شده، زنده شدن و مردن زمين که بوسيله جمله «احياءً و امواتا» گفته شده که مسلّم با ضميمه آيات ديگر مراد تابستان و زمستان است و بوجود آمدن تابستان و زمستان در اثر حرکت انتقالی زمين است.

و يا در نتيجه حرکت انتقالی زمين و بوجود آمدن فصل زمستان و تابستان جريان آب از اقيانوسها به سطح خشکی و تصفيه آنها بوسيله ابرها و آشاميدن بشر از آب پاک و قابل شرب را نام می برد.

و يا در سوره نباء آيه 5 می فرمايد:

«المْ نجْعل الاْرْض مهادا و الْجبال اوْتادا».

آيا ما زمين را برای شما گهواره و کوهها را ميخهائی بر آن قرار نداديم؟

و در سوره طه آيه 53 می گويد: «الّذی جعل لکمُ الاْرْض مهْدا» خدا آن کسی است که زمين را برای شما گاهواره قرار داد.

ترديدی نيست که اين دو آيه با تشبيه کاملاً جالبی که اهل دقّت متوجّه آن هستند به حرکت وضعی زمين اشاره کرده است.

و چون در معنی اين آيه بين مفسّرين اختلاف شديدی است، ما در اينجا خلاصه کلام يکی از مراجع بزرگ[51] را در تفسير اين دو آيه نقل می کنيم:

در صفحه 86 تفسير «البيان» آمده است.

«خواننده محترم! تأمّل کن که چگونه اين آيات به حرکت زمين نيکو اشاره کرده، چقدر عالی گاهواره را برای زمين به استعاره گرفته، آنچنانکه گهواره به منظور رشد و استراحت طفل حرکت داده می شود، همچنان زمين در اثر حرکت سبب رشد و استراحت بشر و حيوانات می گردد».

و عجيب تر آنکه فورا پس از بيان حرکت زمين در اين آيات که اشاره به حرکت وضعی زمين است به بيان استحکام زمين بوسيله کوهها که اگر نبود در اثر حرکت وضعی زمين در هم می پاشيد، می پردازد و بعد اشاره به شب و روز می کند که باز هم در اثر حرکت وضعی زمين يعنی گردش آن به دور خود بوجود می آيد. بنابراين حيرت دانشمندان جهان را به خود جلب می نمايد. چنانکه اگر کسی از باب نمونه در سوره نبأ دقّت کند، اين حقيقت را به خوبی درک می کند.

ممکن است کسی بگويد: چرا قرآن مجيد حرکت وضعی و انتقالی زمين را با کنايه و تشبيه بيان کرده و صريحا نفرموده زمين دو حرکت، يکی به دور خود و ديگری به دور خورشيد دارد؟ در جواب می گوئيم: «الکناية ابلغ من التّصريح» يعنی: کنايه بليغتر از تصريح است. زيرا اگر «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله در هزار و چهارصد سال قبل که کليّه دانشمندان بشری معتقد بودند زمين حرکت ندارد، می فرمود که زمين در حرکت است، علاوه بر آنکه او را به پيامبری قبول نمی کردند، به او صدمه و آزار هم وارد می نمودند و به علاوه «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آلهدر آن زمان وسيله اثبات ادّعای خود را هم برای مردم نداشت. يعنی نمی توانسته اين حقيقت را برای آنها ثابت کند و بالأخره آنچنانکه «گاليله» را پس از هزار سال که از هجرت «پيامبر» صلی الله عليه و آله گذشته بود با آنکه ادّعاء نبوّت هم نمی کرد وقتی حرکت وضعی و انتقالی زمين را اثبات نمود، تنها به منظور آنکه حرف تازه ای آورده با آن عظمت و جلالت علمی که در بين مردم داشت او را به محکمه تفتيش عقائد در محضر پاپ احضار کردند و مدّتها او را زندانی نمودند و می خواستند اعدامش کنند که توبه کرد و توبه نامه او معروف است. همچنين «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله را هم با وضع بدتری اذيّت می نمودند و حتّی قرآن به خطر می افتاد و رسالت حضرت «خاتم الانبياء» صلی الله عليه و آله دچار حملات مردم و بلکه دانشمندان آن زمان قرار می گرفت و نمی گذاشتند صدای اسلام به گوش کسی برسد. ولی وقتی قرآن با آن بيان اعجازآميز که در مقام تذکر نعمتهای الهی يا در مقام اثبات وجود خدا با تشبيه و کنايه مطلب را بيان کرده، علاوه بر آنکه مردم آن زمان را عليه خودش تحريک نفرموده، مطلب را به طوری کامل و صحيح اداء کرده که امروز دانشمندان به نحو احسن آن را قبول می کنند.

سوّم:«مسأله کرويّت زمين»

در گذشته مفسّرين متوجّه نبودند که منظور از «ربُّ الْمشْرقيْن و ربُّ الْمغْربيْن» چيست زيرا اگر منظور، فصول باشد هر روز از فصل زمستان و تابستان و بهار و پائيز، مشرق و مغرب جداگانه ای دارد. و در لغت به محلّ فرو رفتن ماه مغرب نمی گويند. ولی از زمانی که «کرويّت» زمين به صورت علم جلوه کرد معنی آيات به ترتيب زير واضح شد.

قسمت اوّل آيات

آيه 28 سوره شعراء می گويد: «قال ربُّ الْمشْرق و الْمغْرب و ما بيْنهُما انْ کنْتُمْ تعْقلُون» وقتی موسی در مناظره خود با فرعون می خواهد، خدا را به او معرّفی کند، می گويد:

پروردگار من خدائی است که خالق شرق و غرب و آنچه در بين اين دو است، می باشد. اگر تعقّل و تفکرکننده باشيد.

اين آيه چون در مقام مناظره با فرعون و طرفداران او بيان شده بايد به محسوسات کسانی که مورد خطابند نزديک باشد تا آنکه مناظره صحيح انجام شود و لذا تنها به آنچه در وقت مناظره محسوس مخاطبين بوده اشاره فرموده و آن جز يک مشرق و يک مغرب و آنچه در بين آنها از مخلوقات وجود داشته، چيز ديگری نبوده است. (و اين يکی از بزرگترين رموز بلاغت است).

و همچنين اگر در سوره بقره آيه 136 می فرمايد: «سيقُولُ السُّفهاءُ من النّاس ما ولّيهُمْ عنْ قبْلتهمُ الّتی کانُوا عليْها قُلْ للّه الْمشْرقُ و الْمغْربُ».[52]

اين نيز در مقام مناظره است و بايد محسوسات مخاطبين در زمان خاصّی مورد توجّه و منظور نظر قرار گيرد.

و اگر در سوره بقره آيه 110 می فرمايد: «و للّه الْمشْرقُ و الْمغْربُ فايْنما تُولُّوا فثمّ وجْهُ اللّه».[53]

در مقام بيان احاطه الهی بر مخلوق بوده و اينجا جز کلمه مشرق و مغربی که در زمان خطاب، محسوس خلق است، چيز ديگری نبايد گفته شود، زيرا خلاف بلاغت بوده است.

و حتّی اگر در سوره مزمّل آيه 9 فرموده: «ربُّ الْمشْرق و الْمغْرب» خلاف حقيقت نبوده زيرا آيات قبل و بعد آن خطاب به شخص «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آلهبوده و مسلّم زمان خاص و وقت خطاب، منظور شده و در اين صورت جز با جمله مفرد آن را اداء نمودن، چيز ديگری معنی ندارد و يا لااقل برخلاف بلاغت می باشد.

قسمت دوّم از آيات

سوره رحمن آيه 17 می گويد: «ربُّ الْمشْرقيْن و ربُّ الْمغْربيْن» خدای دو مشرق و دو مغرب. در اين آيه که جنبه مناظره و خطاب به فرد خاص و زمان خاص منظور نشده است و بلکه فقط در بيان خداشناسی برای جنّ و انس بوده و تمام زمانها را در نظر گرفته است، کلمه «مشْرقيْن» در آيه آمده و با بيان زير به کرويّت زمين اشاره فرموده است:

زيرا واضح است که با توجّه به کرويّت زمين، در هر زمانی که خورشيد از ديدگان ما ناپديد شود در همان زمان در جای ديگر ظاهر می گردد.

پس اگر مثلاً ما رو به جنوب بايستيم، طرف راست برای نيمکره ای که ما در آن قرار گرفته ايم، مغرب است و همان محل در زمان غروب خورشيد، برای نميکره ديگر مشرق خواهد بود.

و همچنين طرف چپ برای نيمکره ما مشرق و برای نيمکره ديگر مغرب است.

بنابر اين يک مشرق و يک مغرب طرف راست ما و يک مشرق و يک مغرب طرف چپ ما قرار خواهد گرفت. و مسلّم در غير اين فرض «مشْرقيْن و مغْربيْن» به صيغه تثنيه معنی ندارد.

و نيز در آيه 38 سوره زخرف می فرمايد:

«حتّی اذا جاءنا قال يا ليْت بيْنی و بيْنک بُعْد الْمشْرقيْن فبئْس الْقرينُ».

«وقتی آنکه پيروی از شيطان کرده و از ذکر خدا اعراض نموده به محضر عدل الهی در قيامت مشرّف می گردد، می گويد: ای کاش بين من و تو ای شيطان دوری دو مشرق بود، زيرا تو بد قرينی برای من بودی».

جای ترديد نيست با فرض کرويّت زمين و شرحی که در آيه بالا ذکر شد بُعد دو مشرق در سطح کره، در نهايت درجه دوری از يکديگر قرار گرفته است.

اگر مشرقين به معنی مشرق و مغرب نيمکره ای که ما در آن قرار گرفته ايم می بود و مجازا اين نام را بر اين دو اطلاق کرده بودند، نهايت درجه «بُعد» که در آيه منظور بوده است، استفاده نمی شد.

بنابراين در اين آيه به کرويّت زمين کاملاً اشاره شده و يکی ديگر از وجوه اعجاز قرآن مجيد ظاهر گرديده است.

زيرا اگر در زمانی که مردم دنيا معتقد نبودند که زمين کروی است، حضرت «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله با نداشتن وسائل علمی و تحقيقاتی بگويد که زمين کروی است، مسلّم اين گفتار معجزه است.

قسمت سوّم از آيات

در سه آيه از قرآن به کلمه مشارق و مغارب که جمع مشرق و مغرب است اشاره شده[54] که در مرحله اوّل احتمال دارد منظور مشرقهائی که از اختلاف افق بدست می آيد باشد که باز به کرويّت زمين اشاره شده و در مرحله دوّم ممکن است اختلاف فصول در حرکت زمين به دور خورشيد منظور باشد که برای هر روز شرق و غربی در نظر گرفته باشند که اين معنی مستبعدی است.

چهارم:«سفر به سوی آسمان از نظر قرآن»

کليّه فلاسفه معتقد بودند که نفوذ در سقف نيلگون آسمان، غير ممکن است و حتّی زير بار ادّعاء «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله که من به معراج جسمانی رفته ام بعنوان آنکه «خرق و التيام»[55] لازم می آيد، نمی رفتند.

قرآن همان گونه که می گويد: «و سخّر لکمُ الْفلْک».[56]

«و سخّر لکمُ الاْنْهار».[57]

نيز می گويد: «و سخّر لکمُ الشّمْس و الْقمر».[58] (خدا مسخّر شما خورشيد و ماه را قرار داد).

«و سخّر لکمْ ما فی السّموات و ما فی الاْرْض جميعًا منْهُ»[59] (خدا مسخّر شما گرداند آنچه در بالائيها و پستی است، همه را، ولی اختيار در حقيقت از او است).

و بلکه صريحتر می فرمايد: «يا معْشر الْجنّ و الاْنْس ان اسْتطعْتُمْ انْ تنْفُذُوا منْ اقْطار السّموات و الاْرْض فانْفُذُوا لاتنْفُذُون الاّ بسُلْطانٍ».[60]

ای گروه جنّ و انس! اگر می توانيد به اقطار آسمانها و زمين نفوذ کنيد پس فرو رويد. ولی اين کار را نمی توانيد انجام دهيد مگر با تسلّط و تهيه وسائل حرکت به اقطار آسمانها و زمين.

جمعی می گويند: آيه بالا درباره قيامت نازل شده و دليلشان آيات قبل و بعد اين آيه است که درباره روز واپسين نازل گرديده است. ولی از نظر مفسّرين حقيقی يعنی پيروان «اهل بيت عصمت» عليهم السلام مسلّم است که سياق آيات به هيچ وجه دليل بر مطلبی نخواهد بود.

و بدون ترديد قيامت در زمين بر پا می شود و بدون ترديد بهشت و جهنّم در آسمانها است و بدون ترديد مردم کره زمين در قيامت و معاد با همين بدن خاکی محشور می شوند، و بدون ترديد در بهشت و جهنّم هم با همين بدن خاکی زندگی می کنند، بنابراين مقدّمات لازم است که سفر کيهانی و رفتن به آسمانها از نظر قرآن جائز باشد و حال آنکه فلاسفه در آن زمان به اين مسأله معتقد نبوده و امروز علم آن را کشف کرده است.

بنابراين اسلام در اين موضوع هم برخلاف فرضيّات آن روز و بر طبق علم امروز به امکان سفر کيهانی اشاره فرموده و به اين وسيله پرده ديگری از چهره اعجاز آيات قرآن برداشته است.

پنجم:«جنين شناسی از نظر اسلام و قرآن»

ما می دانيم قبل از ساختمان دستگاههای مجهّز ميکروب شناسی و بوجود آمدن ميکروسکپهای قوی، ممکن نبود که بشر بتواند بدون ارتباط با علوم ماوراءالطّبيعه از علم جنين شناسی اطّلاعی داشته باشد.

در عصر «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله آنچه در بين مردم معروف بود، اين بود که فرزند از نطفه پدر بوجود می آيد و مادر، جز ظرفی برای پرورش نطفه پدر چيزی نيست. و مادر حقّی نسبت به فرزند ندارد.

ولی قرآن و اسلام برخلاف فرضيّه ديروز و طبق علم امروز، در اين موضوع نظر داده و در چند آيه اشاره می کند، آن چنانکه پدر در انعقاد نطفه فرزند سهيم است، مادر نيز در آن سهم دارد و شايد سهم زيادتری هم داشته باشد.

قرآن در اين باره می گويد:

«و تلْک حُجّتُنا اتيْناها ابْراهيم علی قوْمه نرْفعُ درجاتٍ منْ نشاءُ انّ ربّک حکيمٌ عليمٌ» (تا آنکه می فرمايد:) «و منْ ذُرّيّته داوُد و سُليْمان و ايُّوب و يُوسُف و مُوسی و هارُون و کذلک نُجْزی الْمُحْسنين و زکريّا و يحْيی و عيسی و الْياس کلٌّ من الصّالحين».[61]

از اين آيه استفاده می شود که يکی از فرزندان حضرت ابراهيم حضرت عيسی است با آنکه عيسی پدر نداشت. پس مسلّم از ناحيه مادر به حضرت ابراهيم منتسب است و طبيعی است که در صورتی حضرت عيسی از ذريّه حضرت ابراهيم محسوب می شود که حضرت مريم نطفه ای از خود داشته باشد و نطفه او موجب ايجاد فرزند بشود ولی اگر قرآن هم مثل مردم آن روز معتقد بود که مادر از خود نطفه ای ندارد و تنها ظرف پرورش کودک است، نمی خواست بگويد که حضرت عيسی از ذريّه حضرت ابراهيم است بلکه بايد می گفت و معتقد بود که نطفه حضرت عيسی از جای نامعلومی به حضرت مريم منتقل شده و او دارای فرزند گرديده است. و اين خود دليل بر اين است که قرآن می داند نطفه مادر هم در انعقاد فرزند مؤثّر است.

و نيز می فرمايد:

«فمنْ حاجّک فيه منْ بعْد ما جاءک من الْعلْم فقُلْ تعالوْا ندْعُ ابْناءنا و ابْناءکمْ و نساءنا و نساءکمْ و انْفُسنا و انْفُسکمْ ثُمّ نبْتهلْ فنجْعلْ لعْنة اللّه علی الْکاذبين».[62]

مفسّرين و کليّه مورّخين و تمام پيشوايان دين فرموده اند که «پيامبر اسلام» صلی الله عليه و آله در اين آيه از کلمه ابناءنا (فرزندان ما) منظوری جز «حسن» و «حسين» عليهماالسلام نداشته است و تنها آنها بودند که در مباهله با نصاری حاضر شدند و حال آنکه آنها از طرف مادر به «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله منتسب می شوند.

و نيز در سوره نساء آيه 27 می فرمايد:

«حُرّمتْ عليْکمْ اُمّهاتُکمْ و بناتُکمْ» (تا آنکه می فرمايد:) «و حلائلُ ابْناءکمُ الّذين منْ اصْلابکمْ».

از اين آيه استفاده می شود که ازدواج دختران بر پدر و زوجه پسرانی که از صلب پدرانند بر پدر حرام است و از نظر کليّه مسلمين به راهنمائی مفسّرين واقعی قرآن، دخترانی که در آيه است شامل دختران پسر و نيز همسر پسران شامل زوجه پسر دختر نيز می گردد. بنابراين اسلام معتقد است که «مادر» در انعقاد نطفه فرزند کاملاً سهيم است.

و نيز در سوره دهر آيه 2 می فرمايد:

«انّا خلقْنا الاْنْسان منْ نُطْفةٍ امْشاجٍ» يعنی: ما خلق کرديم انسان را از نطفه بهم مخلوط شده، «امام باقر» عليه السلام در تفسير اين آيه فرمود: «ماء الرّجل و ماء المرئة اختلطا جميعا» يعنی: آب مرد و آب زن مخلوط می شود و نطفه فرزند منعقد می گردد.

ما در کتاب «پاسخ ما» و کتاب «انوار زهرا عليهاالسلام» درباره اينکه چرا فرزندان حضرت «علی» و «فاطمه» عليهماالسلام را «ابن رسول اللّه» می گويند، نوشته ايم که حتّی «ائمّه اطهار» عليهم السلام در ضمن مناظراتی که با خلفاء زمان خود درباره اين موضع داشته اند، همان مطلبی را اثبات کرده اند که دانشمندان علم جنين شناسی امروز با وسائل مجهّز و کافی توانسته اند به گوشه ای از آن مطالب و علوم توجّه پيدا کنند.

ما در کتاب «پاسخ ما» شرح مفصّلی از کيفيّت پيدايش انسان از «اسپرماتوزوئيد» که نطفه مرد است و «اوول» که نطفه زن است نگاشته ايم و در آنجا يادآور شده ايم که هر دوی آنها بطور مساوی در ايجاد فرزند دخالت دارند. و بايد هر يک از آنها قسمتی از بدن انسان را تشکيل دهند.

قابل توجّه آنکه دانشمندان جنين شناس معتقدند که نطفه زن نقش مؤثّرتری در ايجاد و پرورش فرزند به کار می برد، يعنی از زمان انعقاد نطفه تا وضع حمل سراپای مادر برای نسل جديد حکم و وضع مشابه يک تخم مرغ را خواهد داشت نسبت به جوجه ای که در آن است و رشد می کند.

خروس تخم مرغی را نطفه دار می کند، ديگر تا زمانی که جوجه هايش بالغ می شوند تمام زحمات به عهده مرغ است بسا که خروس نباشد ولی مرغ تخم می گذارد و بسا که تخم مرغ بدون خروس جوجه می آورد.

مادر و پدر نيز همين وضعيّت را دارند. نطفه پدر (اسپرماتوزوئيد) به تخمک (اوول) مادر می رسد، يکی می شود، شروع به فعّاليّت می کند، فعّاليّت بدون تغذيه نمی شود و تغذيه نطفه از طرف مادر است.

نطفه که روزهائی چند در لوله های رحم سرگردان است از کجا بايد تغذيه شود؟ گويا «اوول» اين پيش بينی را کرده، و بطور تقريب غذائی جهت خود و اسپرماتوزئيد، آن قدر برداشته که برای زمان قبل از لانه گزينی کافی است.

وقتی نطفه ای از پدر يعنی «اسپرماتوزئيد» و نطفه ای از مادر جدا از هم در جستجوی همند تا نسل جديدی بسازند فقط مادر به فکر تغذيه است. «اوول» غذا با خود حمل می کند، بعد سلولهای مخاط رحم توسط نطفه منهدم می شود تا لانه گزينی انجام گيرد.

باز سلولهای خراب شده که به مصرف تغذيه نطفه می رسد از مادر است. کم کم وضعيّت جنين، مانند اعضاء ديگر بدن که در مايعات غوطه ورند درآمده، او نيز در مايعی از بدن به نام (مايع آمنيوتيک) غوطه ور شده و از آنجائی که مادر می خورد و يا می آشامد تغذيه می نمايد.

بعد هم که از مادر جدا شد و متولّد گرديد باز هم مادر متکفّل تغذيه او بوده آنچه را بوسيله رگهای مخصوص در جفت به طفل می رساند، اينک بوسيله رگهای مخصوص در پستان به او می رساند و در هيچ زمان از پدر خبری در کاری نيست.[63]

تا اينجا از نظر علم روز ثابت شد که مادر در بوجود آوردن فرزند و رشد و تربيت او سهم بيشتری از پدر دارد.

ناگفته پيداست که اين حقيقت در قرون اخير که چشم مسلّح بوجود آمده واضح گرديده. ولی قرآن با تفسيری که پيشوايان شيعه در چهارده قرن قبل بر قرآن داشته اند، تمام مطالب فوق را با بيانی ساده برای پيروانشان فرموده اند و در ضمن آيات و روايات بسياری اشاره و بلکه تصريح کرده اند که مبدأ خلقت انسان هم نطفه زن و هم نطفه مرد است و ما در اين فصل به چند نمونه از کلمات خاندان عصمت که همان حقايق قرآن است، اشاره می کنيم.

 

1 ـ قال رسول اللّه صلی اللّه عليه وآله: «اخبرنی جبرئيل انّه اذا سبق ماء الرّجل ماء المرئة نزع اليه الولد و اذا سبق ماء المرئة ماء الرّجل نزع اليها».[64]

«پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله فرمود: جبرئيل به من خبر داد که وقتی آب مرد بر آب زن پيشی گيرد، فرزند به شکل پدر متولّد می شود و اگر آب زن بر آب مرد پيشی گيرد، فرزند به شکل مادر متولّد می گردد.

2 ـ روزی از «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله سؤال شد که انسان چگونه بوجود می آيد؟ آن حضرت فرمود: «ماء الرّجل ابيض غليظ و ماء المرئة اصفر رقيق فاذا علا ماء الرّجل ماء المرئة کان الولد ذکرا باذن اللّه عزّوجل و اذا علا ماء المرئة ماء الرّجل خرج الولد انثی باذن اللّه تعالی».[65]

«آب مرد سفيد و غليظ است و آب زن زرد رنگ و رقيق است (وقتی اين دو در رحم جمع شوند) اگر آب مرد بر آب زن غلبه کند فرزند به خواست خداوند عزّوجل پسر خواهد بود. و اگر آب زن بر آب مرد غلبه پيدا کند فرزند به اجازه خداوند دختر خواهد شد».

3 ـ پيشوای ششم شيعيان «امام صادق» عليه السلام فرمود: «اذا سبق ماء الرّجل ماء المرئة فالولد يشبه اباه و عمه و اذا سبق ماء المرئة ماء الرّجل يشبه الولد امه و خاله».[66]

«اگر آب مرد بر آب زن سبقت گرفت فرزند شباهت به پدر و عمويش پيدا می کند و اگر بعکس شد يعنی آب زن بر آب مرد غلبه کرد نوزاد شباهت به مادر و دائی خود دارد».

از روايات فوق چند نکته علمی استفاده می شود.

اوّل: چنانکه علم جنين شناسی ثابت کرده نطفه زن و مرد در انعقاد فرزند هر دو مؤثّرند.

دوّم: پيشوايان اسلام در اين روايات اشاره به علم «ژنتيک» و يا قانون وراثت نموده اند با اينکه در کتاب دانش «که به گمان اروپائيان مجموعه گرانبهائی از معارف بشری است» می نويسد:

«در طی قرون متمادی بشر درباره اسرار توارث دچار حيرت بوده و فقط از اواخر قرن گذشته شروع به درک چگونگی اين مسأله نمود ولی مطالعات درباره اين موضوع فقط از اوائل قرن حاضر به صورت دانش مستقلّی که «علم پيدايش موجودات» نام گرفته در آمده است. پايه گذار حقيقی اين علم جديد راهبی که در صومعه «برون» واقع در نزديکی «وين» می زيست، می باشد. اين شخص «يوهان مندل» نام داشت و در سال 1822 متولّد شده بود».

چنانکه ملاحظه فرموديد از نظر دانشمندان اروپا علم ژنتيک کاملاً جوان است و حتّی عمرش به دو قرن هم نرسيده و ما در اينجا برای آنکه اعجاز گفتار پيشوايان اسلام واضح گردد آخرين نظريه دانشمندان روز را در موضوع علم ژنتيک از نظر شما می گذرانيم.

دکتر «اوکوسيت واسيمان»، دانشمند بزرگ آلمانی در کتاب «دانش» پس از مطالعات زيادی معتقد شده بود که عامل حقيقی توراث، مادّه ای است به نام (پلاسمای نطفه ای) که در هسته مرکزی سلولهای نطفه ای در قسمت «کروماتين»[67] سلولها وجود دارد.

ناگفته پيدا است که اين دانشمند تا حدود زيادی به حقيقت نزديک شده است، زيرا آخرين تحقيقات علمی در اين باره به ما می گويد: موقعی که سلولها می خواهند تقسيم شوند «کروماتين» به عدّه ای از اجسام نخ مانند که «کروموزم» يعنی اجسام رنگ پذير ناميده می شوند، تقسيم می گردند.

امروز برای ما مسلّم شده است که اين «کروموزمها» ناقل خصوصيّات ارثی هستند و در کلّيه سلولهای نباتات، حيوانات و انسان يافت می شوند و تعداد آنها در هر سلول بر حسب نوع موجودات متفاوت است.

سلولهای بعضی از موجودات زنده دارای تعداد کمی «کروموزم» می باشد، سلول انسان 46 «کروموزم» دارد.

امروز ثابت شده است که «کروموزمها» به صورت جفت در سلولها وجود دارند و هر جفت از آنها دارای شکل خاصّی است. در موقع تقسيم سلول «کروموزمها» نيز تقسيم می گردند، تقريبا کلّيه سلولها دارای تعداد کامل «کروموزم» معيّنی می باشند.

يکی از موارد مهمّ استثنائی، تعداد «کروموزمهای» نطفه ای می باشد. موقعی که سلولهای نطفه ای رسيده می شوند برای آخرين بار تقسيم می گردند. در اين عمل تقسيم، از هر جفت «کروموزم» فقط يک عدد در هر سلول نطفه قرار می گيرد و هر يک از سلولهای نطفه ای دارای نصف تعداد معمولی «کروموزم» خواهد بود.

مثلاً در مورد انسان سلول نطفه ای به جای 46 «کروموزم» فقط 23 «کروموزم» دارد. درک علّت اين امر مشکل نيست، زيرا برای پيدايش يک موجود جديد بايد دو سلول با يکديگر ترکيب شوند.

اگر هر يک از آنها دارای تعداد کامل «کروموزم» می بود سلول جديدی که از آميزش آن دو بدست می آمد دارای دو برابر تعداد «کروموزمهای» سلول معمولی می گرديد.

داستان شگفت انگيز وراثت به همين جا خاتمه نمی يابد، بدين معنی که «کروموزمها» کوچکترين واحد توارث نيستند.

دانشمندان معتقدند که اين «کروموزمها» از ذرّات کوچکی که «ژن» يا مادّه حياتی ناميده می شوند، تشکيل می يابند. اين واحدهای کوچک به شکل دانه های تسبيح در طول «کروموزم» قرار گرفته اند.

در هر صورت «ژن» را می توان به منزله کوچکترين واحد و يا به عبارت ديگر «اتم» توارث تلقّی کرد و ملکول هر «ژن» با ملکول «ژن» ديگر متفاوت است.

طرز قرار گرفتن اين ذرّات در دور «کروموزمها» تعيين شده و مورد مطالعه قرار گرفته و نقش آنها در انتقال خصوصيّات ارثی کشف گرديده است.

هر «کروموزم» ممکن است دارای چند صد عدد «ژن» باشد. هر يک از اين ژنها به سهم خود نقش کوچکی را در انتقال خصوصيّات ارثی به عهده دارند.

مثلاً برای انتقال خصوصيّات کوچکی از قبيل رنگ چشم، چندين «ژن» بايد با يکديگر همکاری کنند.[68]

آنچه در بالا گفته شد، فقط مقدّمه و جزء کوچکی از کشفيّاتی که در اين زمينه بدست آمده است می باشد. تشريح جزئيّات اين مسأله دشوار است و دانشمندانی که عمر خود را صرف مطالعه اين مبحث نموده اند هنوز از چگونگی ارتباط «ژنها» با يکديگر اطّلاع درستی ندارند و نمی دانند که چرا گاهی از اوقات خصوصيّات غير مترقّبه بطور ناگهانی به حيوانات يا نباتات انتقال می يابد.

آنها فقط می دانند که در «کروموزمهای» سلول نطفه ای تغييراتی رخ داده است و در نتيجه موجودی تولّد يافته است که به هيچ وجه با والدين يا برادران و خواهران خود شباهتی ندارد. اين نوع موجودات را نژاد تغيير يافته (موتانت) می نامند.

عقيده ديگری که بعضی از دانشمندان آن را جديدا مورد بحث قرار داده اند اين است که می گويند: عامل تعيين جنس، همراه «کروموزمهای» غير جنسی نيست بلکه عامل معيّن کننده جنس را همراه يکی از «کروموزمهای» ديگری که شناخته شده (به نام کروموزومهای جنسی) می دانند و وجود آن را در هر دو جنس (کرمک و تخمک) عقيده دارند.

بنابر اين اگر آن «کروموزم» در کرمک (اسپرم) بيشتر باشد، فرزند پسر خواهد بود و اگر در تخمک (اوول) بيشتر بود نوزاد دختر است.[69]

حالا بعد از آنکه مختصری از اين مسأله بحث شد، برگرديم به تشريح رواياتی که از پيشوايان اسلام نقل کرديم.

«پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله فرمود: (وقتی آب زن و مرد جمع شد) يعنی (اسپرماتوزئيد) وارد (اوول) گرديد «اگر نطفه مرد غلبه کرد» يعنی ژنهای کروموزم جنسی کرمک (اسپرم) بيشتر بود فرزند پسر است (و اگر نطفه زن غلبه کرد) يعنی ژنهای کروموزم جنسی تخمک (اوول) بيشتر بود فرزند دختر است.

قابل توجّه آنکه بعضی از دانشمندان علم «ژنتيک» در آخرين تحقيقات علمی خود گفته اند: در کروموزمها «ژن»هائی که حامل صفات و خصوصيّات نياکانند گاهی زياد و گاهی کم اند.

امام عليه السلام در روايت بالا می فرمايد: اگر آب مرد بر آب زن غلبه کند، (يعنی ژنهای کروموزم نطفه مرد غلبه داشته باشد) فرزند به پدر و عموها شباهت دارد و اگر آب زن بر نطفه مرد غلبه کرد (يعنی ژنهای کروموزم نطفه زن غلبه داشت) فرزند شباهت به مادر و خاله هايش خواهد داشت.

در اينجا ممکن است يک مطلب فکر خوانندگان را متوجّه خود سازد و بگويند اگر اين اصل مسلّم باشد، چرا بسياری از فرزندان شباهتی به پدر و مادر خود ندارند؟

در پاسخ می گوئيم: اوّلاً پيشوايان اسلام تنها موضوع توارث را صد درصد مؤثّر نمی دانند بلکه نيرو و قدرت پروردگار را کاملاً مؤثّر دانسته که اگر برخلاف طبيعت اراده کند اثر ژنها را خنثی می نمايد و لذا در وقتی که امام عليه السلام می گويند اگر نطفه مرد بر نطفه زن غلبه کرد فرزند پسر است، بلافاصله فرموده اند: «باذن اللّه» يعنی اگر خداوند اذن دهد.

لذا می گوئيم: اينکه حضرت «عيسی» عليه السلام تنها از حضرت مريم بدون پدر متولّد شده با در نظر گرفتن مطالب فوق زياد شگفت انگيز نيست بلکه معجزه در اين است که بايد طبق قانون توارث و علم ژنتيک اولادی که تنها از زن بوجود می آيد دختر باشد. ولی حضرت «عيسی» عليه السلام يک مرد از حضرت مريم يک زن که به هيچ وجه از لحاظ تقسيمات «کروموزمی» نبايد تحقّق پيدا کند چگونه آن حضرت بوجود آمده است.

اسلام اين مطلب را سهل دانسته زيرا اين مورد را تنها مربوط به قدرت پروردگار می داند و در قرآن تصريح کرده که تولّد حضرت عيسی بدون پدر پنجاه درصدش مربوط به قانون توارث نبوده بلکه پسر بودنش خلقت ابتدائی بوده که می فرمايد:

«عيسی هم مانند آدم خلقت شده است»[70] يعنی همان گونه که بوجود آمدن آدم و خصوصيّات او مربوط به قانون توارث نبوده و تنها قدرت خدا در بوجود آوردن آن حضرت مؤثّر بوده است، همچنين حضرت عيسی پنجاه درصد از خلقتش خلقت ابتدائی بوده و پنجاه درصد ديگر مربوط به توارث بوده است.

و بالاخره از گفتار فوق به اين نتيجه می رسيم که اولاد را نبايد فقط فرآورده پدر دانست بلکه مادر در ايجاد فرزند نفش مؤثّرتری دارد.

اينجا شايد مهمترين مطلبی که افکار جمعی را متوجّه خود ساخته اين باشد که چرا دانشمندان علم جنين شناسی به عظمت کلام پيشوايان اسلام توجّه نداشته و اعجاز قرآن را در اين زمينه اذعان نکرده اند؟

در پاسخ اين عدّه بايد گفت که مردم غير مسلمان بيشتر اسلام را از دريچه تاريخ خلفاء و افکار علماء اهل سنّت می نگرند و گمان می کنند که خلفاء اموی و عبّاسی نمايندگان حقيقی «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله بوده اند و ترديدی نيست که آنها هم از اين مطلب بی بهره بوده اند. بخصوص اين موضوع که اثباتش ضررهای فوق العاده ای برای اغراض شخصی آنان داشته که در نتيجه اگر هم پيشوايان شيعه می خواستند اين مطالب را به آنان تعليم دهند، در مقام بحث و مجادله بر می خواستند و منکر اين مطلب علمی می شدند.

و لذا پيشوايان اهل سنّت و خلفاء اموی و عبّاسی يا از اين موضوع اطّلاعی نداشته و طبق افکار سطحی مردم قضاوت کرده و يا روی حقد و حسد اصرار داشته اند که بگويند فرزندان تنها متعلّق به پدرانند و مادران در ايجاد آنها دخالتی ندارند و غالبا به اين شعر متمسّک می شدند:

«بنونا بنو ابنائنا و بناتنا بنوهنّ ابناء الرّجال الأباعد».

«فرزندان ما از پسران ما خواهند بود ولی فرزندان دختر ما فرزندان مردان ديگر و دور از نسب ما می باشند»

و همچنين مکرّر خلفاء اموی و عبّاسی با پيشوايان شيعه در مورد اين موضوع بحث می کرده اند و بخصوص عبّاسيان منکر اين معنی بوده اند.

زيرا حقد و حسد آنان نمی گذاشت کسی را در مقابل خود در نسب برتر و پر اهميّت تر ببينند و لذا مکرّر پيشوايان معصوم شيعه با آنان مباحثاتی در اين موضوع داشته و از نظر علم و استدلالات عقلی و نقلی اثبات می کرده اند که فرزندان «فاطمه» عليهاالسلام به همان مناسبت که فرزندان ابيطالب اند فرزندان «پيغمبر اسلام» صلی الله عليه و آله هم خواهند بود. چنانکه مباحثه حضرت «موسی بن جعفر» عليه السلام با هارون الرّشيد در کتب تاريخ و روايات ذکر شده است.[71]

بنابراين مسلّم است، علاوه بر اينکه فرزندان «علی» و «فاطمه» عليهماالسلام از نظر علم، فرزندان پيغمبرند بيان اين مطلب هم به تنهائی از قرآن و پيشوايان اسلام بخصوص با نداشتن وسائل علمی معجزه است.

ششم:«عمر زمين و قرآن»

آنچه در کتب عهدين نوشته شده و همچنين در زمان بعثت «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله در بين مردم معروف بوده، اين بوده است که از عمر زمين کمتر از ده هزار سال گذشته است، چنانکه در سفر پيدايش از کتاب تورات به اين مطلب تصريح شده است.

ولی قرآن برخلاف نظريه دانشمندان آن روز و طبق علم امروز عمر کره زمين را طولانی دانسته و حتّی زندگی بشر را در آن پر سابقه می داند.

زيرا وقتی قصّه حضرت آدم را نقل می کند از قول ملائکه می گويد:

«اتجْعلُ فيها منْ يُفْسدُ فيها و يسْفک الدّماء».[72]

«يعنی: آيا می خواهی در کره زمين کسی را قرار دهی که در آن فساد و خونريزی کند؟»

در تفسير اين آيه مفسّرين واقعی قرآن يعنی «ائمّه اطهار» عليهم السلام می فرمايند: ملائکه سابقه زندگی بشر و خصوصيّات روحی او را می دانسته اند به همين جهت اين سؤال را از پروردگار نموده اند.

و لذا وقتی از اين مفسّرين سؤال می شود که آيا قبل از اين عالم و آدم در کره زمين عالم و آدم ديگری هم بوده، در پاسخ به مضامين مختلف جواب مثبت داده بلکه به قدری آن را در کره زمين مکرّر می دانند که ذکر عدد آن را برای شنونده خسته کننده دانسته اند. در تفسير «برهان» در ذيل همين آيه روايات فراوانی در اين زمينه نقل شده است.

بنابراين قرآن با بيان مطلب فوق يک پرده ديگر از وجوه اعجاز قرآن را به کناری زده و مطلب ما را ثابت کرده است.

هفتم:«قرآن و موجودات آسمانی»

امروز با وسائل مختلف علمی کشف شده که در کرات ديگر نيز موجودات زنده ای وجود دارند که آنها حتّی دارای علم و عقل و دانشند.

و قرآن نيز با آياتی به اين جمله اشاره فرموده و می گويد:

«و منْ اياته خلْقُ السّموات و الاْرْض و ما بثّ فيهما منْ دابّةٍ و هُو علی جمْعهمْ اذا يشاءُ قديرٌ».[73]

«يعنی: از نشانه های خدا خلقت و آفرينش آسمانها و زمين و جنبندگانی است که در آنها پراکنده شده است و او قدرت دارد هرگاه بخواهد همه را جمع آوری کند.»

که از کلمه «دابّة» کاملاً استفاده می شود که در آسمانها نيز جانداری وجود دارد.

اين بود چند جمله بسيار مختصر از صدها مطلب علمی که در اعجاز قرآن از نظر علوم مادّی در کتب مختلف ذکر شده است.

هشتم:«قرآن و اخبار از آينده»

قرآن در بسياری از آيات خبر از آينده داده که منجمله اين آيات است.

1 ـ «و اذْ يعدُکمُ اللّهُ احْدی الطّائفتيْن انّها لکمْ و تودُّون انّ غيْر ذات الشّوْکة تکونُ لکمْ و يُريدُ اللّهُ انْ يُحقّ الْحقّ بکلماته و يقْطع دابر الْکافرين».[74]

«زمانی که وعده داد خدا که بر يکی از دو دسته لشگر دشمن پيروز خواهيد شد و شما دوست داشتيد طائفه غير مسلح برای شما باشد و تنها شما با آنها روبرو شويد ولی خدا می خواهد حقّ را آشکار کند و کافران را ريشه کن سازد».

اين آيه قبل از جنگ بدر نازل شده و ريشه کن ساختن کفّار را به مسلمانان وعده فرموده با آنکه جمعيّت مسلمانان سيصد و سيزده نفر بيشتر نبود و اين تعداد در مقابل کثرت جمعيّت کفّار به حساب نمی آمد و از نظر قوا، نيز نوشته اند که در ميان لشگر مسلمين جز برای زبير و مقداد اسب وجود نداشت و حال آنکه مشرکين کاملاً مجهّز به قوای آن روز بوده اند، قرآن با صراحت به آنها وعده پيروزی فرموده است. اين خود بهترين دليل بر پيشگوئی قرآن است.

2 ـ سوره روم آيه دوّم الی ششم می فرمايد:

«غُلبت الرُّومُ فی ادْنی الاْرْض و هُمْ منْ بعْد غلبهمْ سيغْلبُون فی بضْع سنين للّه الاْمْرُ منْ قبْلُ و منْ بعْدُ و يوْمئذٍ يفْرحُ الْمُؤْمنُون بنصْر اللّه ينْصُرُ منْ يشاءُ و هُو الْعزيزُ الرّحيمُ وعداللّه لايُخْلفُ اللّهُ وعْدهُ و لکنّ اکثر النّاس لايعْلمُون».

«يعنی: روميان در نزديکترين سرزمين مغلوب شدند ولی آنها به زودی پيروز خواهند شد. چند سال بيشتر طول نمی کشد. کارها پيش از اين و بعد از اين دست خدا است و او توانا و مهربان است و در آن روز مؤمنين از نصرت الهی خوشحال می شوند. خداوند هر کس را بخواهد ياری می کند و وعده الهی تخلّف ندارد ولی بيشتر مردم نمی دانند».

که در اين آيه از غالب شدن روم بر سلطان فارس بعد از آنکه در زمان نزول اين آيه مغلوب شده بودند خبر داده است و آن پس از سالها که از نزول اين آيه گذشته بود، واقع شد.

3 ـ «بسْم اللّه الرّحْمن الرّحيم انّا اعْطيْناک الْکوْثر فصلّ لربّک و انْحرْ انّ شانئک هُو الاْبْترُ».[75]

«ما به تو کوثر عطا کرديم. برای خدا نماز بخوان و نحر کن و بدان که دشمنت يعنی بنی اميّه مقطوع النّسل است.»

که در اين سوره از قطع نسل بنی اميّه و پيشرفت دين مقدّس اسلام و توسعه نسل «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله خبر داده شده است. زيرا وقت نزول اين سوره فرزندان اميّه فراوان بودند و پيامبر جز دختری به نام «فاطمه» عليهاالسلام نداشت. ولی در عين حال بعدها از نسل «علی» و «فاطمه» عليهماالسلام به قدری نسل آن حضرت توسعه پيدا کرد که جميع کارهای نيک در دنيا بوسيله آنها انجام شده و در تمام زمانها آنها بوده اند که در مقابل استعمارگران هر زمان مبارزه را آغاز می نمودند و عاقبت هم بوسيله حضرت «بقيّه اللّه» روحی فداه دنيا پر از عدل و داد می شود بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

4 ـ در سوره فتح آيه 27 می فرمايد:

«لقدْ صدق اللّهُ رسُولهُ الرُّؤْيا بالْحقّ لتدْخُلُنّ الْمسْجد الْحرام انْ شاءاللّهُ امنين مُحلّقين رُؤُسکمْ و مُقصّرين لاتخافُون فعلم ما لمْ تعْلمُوا فجعل منْ دُون ذلک فتْحًا قريبًا».

«خدا رؤيای رسول را راست قرار داد زيرا حتما اگر خدا بخواهد در حال آرامش و امنيّت وارد مسجدالحرام خواهيد شد و سرهای خود را تراشيده و تقصير (که اينها از اعمال عمره است) انجام خواهيد داد و هيچ خوف و ترسی در آن موقع نخواهيد داشت و غير از آن پيروزی نزديک ديگری نصيب شما خواهد شد.»

پر واضح است که اين آيه از آينده مجهولی که از نظر مسلمانان کاملاً بعيد به نظر می رسيد (يعنی ورود مسلمانان به مکه و انجام اعمال عمره) خبر داده و پرده ديگری از چهره اعجاز قرآن برداشته است.

5 ـ در روز جنگ بدر ابوجهل صدا زد: (انّا جميع منتصر) ما جمعی پيروزيم. آيه 44 و 45 سوره قمر نازل شد:

«امْ يقُولُون نحْنُ جميعٌ مُنْتصرٌ سيُهْزمُ الْجمْعُ و يُولوُّن الدُّبُر».

«آيا آنها می گويند ما جمع پيروزی هستيم؟ ولی به زودی آنها شکست خواهند خورد و فرار می کنند.»

6 ـ «تبّتْ يدا ابی لهبٍ و تبّ ما اغْنی عنْهُ مالُهُ و ما کسب سيصْلی نارًا ذات لهبٍ».

«يعنی: نابود باد دو دست ابی لهب و نابود شد. هيچگاه مال و تجارتش او را نجات نخواهد داد. به زودی در آتش سوزان شعله ور وارد می شود.»

در شأن نزول اين سوره مورّخين می نويسند: روزی پيامبر معظّم اسلام اقوام خود را دعوت کرده و گفت: اگر من به شما بگويم صبح يا عصر دشمنی به سراغ شما می آيد، باور می کنيد يا نه؟ همه گفتند: بلی. فرمود: قبل از رسيدن عذاب سختی به شما اعلام خطر می کنم (عبدالعزی) که به مناسبت گونه های برافروخته و سرخش او را ابولهب کنيه داده بودند، گفت: نابود شوی. آيا بخاطر اين منظور ما را دعوت کرده ای؟ اين سوره نازل شد: «تبّتْ يدا ابی لهبٍ و تبّ».

که پر واضح است اين سوره از آينده مجهولی خبر داده و اين اخبار غيبی حقيقت پيدا کرد و دو دست ابولهب نابود شد.

مفسّرين آيات زيادی درباره پيشگوئيهای قرآن نقل نموده اند که ما برای اختصار به همين چند مورد اکتفا می کنيم.

 

«نتيجه بحث»

پس بنابر آنچه در اين باره يادآور شديم قرآن از نظر مطالب معجزه است، آن چنانکه ثابت شد که اين کتاب عظيم از نظر آورنده آن نيز معجزه می باشد.

حال که ثابت شد قرآن معجزه است و تمام مطالبش حق است، پس طبيعی است که با اثبات اعجاز قرآن خدای تعالی را اثبات کرده و رسالت رسول اکرم صلی الله عليه و آله و عصمت آن حضرت را نيز اثبات کرده و دری از حکمت و حقايق و معارف واقعی به روی خود باز نموده ايم.

 

«معنی وحی و الهام»

دانشمندان و مفسّرين درباره معنی وحی مطالبی گفته اند که اکثر آنها از نظر قرآن و روايات مردود است و ما برای اختصار از آن نظرات صرف نظر می کنيم و اين تعريف که استنباط شده از آيات و روايات است در اينجا می آوريم.

وحی ارتباط مخصوصی است که از جانب خدا با بندگان خاصّش برقرار می شود، قطع آور است، مخصوص انبياء نيست ولی همه انبياء از آن برخوردارند، گاهی ممکن است در بيداری و گاهی در خواب و گاهی با اشاره و گاهی با تکلّم و ايجاد سخن از طرف پروردگار برقرار گردد.

الهام سخن گفتن پروردگار است بوسيله القاء در قلب، قطع آور نيست و ممکن است، با وسوسه مخلوط شود. الهامات برای همه مردم چه متوجّه آن باشند و چه نباشند، هست و بوسيله الهامات خدای تعالی بديها و زشتيها را به انسان می گويد و خوبيها را در قلب انسان القاء می کند.

چنانکه خدای تعالی در قرآن می فرمايد: «ونفْسٍ وما سوّاها، فالْهمها فُجُورها و تقْويها».[76] و معنی «منْ وراء حجابٍ»[77] که در آيه شريفه قرآن است تفسير به الهام شده، زيرا چون از پشت پرده است، انسان نمی تواند آن را از وسوسه جدا کند، (البتّه اهل معنی و کسانی که با سخنان پروردگار آشنائی دارند بين الهام و وسوسه فرق می گذارند.) بنابراين بايد ميزانی برای جدا کردن الهام از وسوسه باشد که طبيعی است آن ميزان دستورات شرع و دين مقدّس اسلام است. يعنی هر چه با دين مقدّس اسلام، مطابقت می کند الهام است. و هر چه بر خلاف احکام و قوانين اسلام به انسان القاء می شود، وسوسه است.

 

«عدم تحريف قرآن»

بدون ترديد قرآن تحريف نشده، زيرا خدای تعالی حافظ قرآن بوده آنجا که می فرمايد:

«قرآن را ما نازل نموديم و خودمان آن را حفظ خواهيم کرد».[78] و همچنين فرموده: «هيچ چيز، چه از قبل و چه از بعد، قرآن را باطل نمی کند زيرا آن از طرف خدای ستوده و حکيم نازل شده است».[79]

آيا برای باطل شدن قرآن يا برای محفوظ نبودن قرآن کاری بدتر از تحريف که آن را از حجّت بودن بيندازد يافت می شود؟ مسلّما خير. و بهترين دليل عقلی و علمی برای تحريف نشدن قرآن اين است که شيعه دستور دارد در نمازهای واجب بعد از حمد، سوره کاملی بخواند و اگر قرآن تحريف شده بود مکلّف نمی توانست اين واجب را درست انجام دهد. و طبعا ائمّه معصومين عليهم السلام به آنان دستور نمی دادند که يک سوره کامله ای را در نماز بخوانند. ولی اکثر مفسّرين قائلند که قرآن به قرائتهای مختلف خوانده شده؛

اوّل: در اعراب که باعث تغيير در لفظ و معنا نمی گردد. مثل کلمه «فيُضاعفهُ»[80] که (فاء) را به رفع و فتح می توان خواند.

دوّم: اختلاف در اعراب که سبب تغيير در معنا می شود ولی در ظاهر و نوشتن تغييری پيدا نمی کند. مثل «اذْ تلقّوْنهُ»[81] (با تشديد) و «اذ تلقونه» (بدون تشديد).

سوّم: اختلاف در حروف کلمات که معنا را تغيير می دهد ولی ظاهر لفظ را تغيير نمی دهد. مثل «کيْف نُنْشزُها»[82] (با زاء) يا «کيف ننشرها» (با راء).

چهارم: اختلاف در حروف که تنها باعث تغيير لفظ می شود. مثل آيه شريفه «انْ کانتْ الاّ صيْحةً واحدةً»[83] يا «الاّ زقية واحدة» (که زقيه و صيحه يک معنا دارد).

پنجم: اختلاف در ظاهر لفظ و معنا. مانند آيه شريفه «طلْحٍ منْضُودٍ»[84] يا «طلح منضوذ».

ششم: اختلاف در تقدّم و تأخّر کلمات مانند آيه شريفه «وجائتْ سکرةُ الْموْت بالْحق»[85] و يا «جائت سکرة الحق بالموت».

هفتم: اختلاف در زياد شدن و يا کم شدن کلمات مانند آيه شريفه «وما عملت ايديهم» يا «وما عملتْهُ ايْديهمْ».[86]

بنابراين تحريف به معنای آنکه بر قرآن آيه ای يا سوره ای اضافه شده باشد، مورد اتّفاق سنّی و شيعه بوده که انجام نشده است ولی به معنای آنکه از قرآن آيه يا سوره ای کم شده باشد، مورد اختلاف است که ما در بالا ثابت کرديم که انجام نشده است. امّا به معنای آنکه يک حرف يا يک کلمه اضافه يا کم شده باشد و تغيير دهنده معنا باشد يا نباشد، که آن را اختلاف در قرائت گفته اند و مورد اتّفاق سنّی و شيعه است. و همچنين مختلف شدن در حرکات و حروف چه مغيّر معنی باشد يا نباشد باز آن را اختلاف در قرائت ناميده اند و در قرآن انجام شده و مورد اتّفاق سنّی و شيعه است.

بر اين اساس اکثر رواياتی که علماء اسلام به عنوان تحريف قرآن ذکر کرده اند در حقيقت اختلاف در قرائت بوده و از حذف و اضافه شدن يک کلمه يا يک حرف و يا اختلاف در حرکات تجاوز نمی کند. و آنهائی که می گويند: سوره ای از قرآن و يا آيه ای از قرآن حذف شده بسيار کم اند و دليل روشنی بر اين مدّعی ندارند و بالاخره اکثر رواياتی که ظهور در تحريف قرآن دارد چه از طريق اهل سنّت و يا از طريق شيعه نقل شده باشد ضعيف اند و احتمال دارد که دشمنان برای تضعيف حجّيت قرآن آنها را جعل کرده باشند. ضمنا تذکر اين نکته لازم است که علی بن ابيطالب عليه السلام کتابی نوشت در توضيح آيات قرآن که تمامش سخنان رسول اکرم صلی الله عليه و آله بود و آن کتاب به نام «کتاب علی عليه السلام» در نزد ائمّه اطهار عليهم السلام معروف بوده است. در آن کتاب همه چيز از معارف و احکام و حقايق عالم هستی حتّی ارش خدش نوشته شده بود و آنگونه که از روايات استفاده می شود در آن کتاب نزول قرآن و کلماتی به عنوان توضيح آيات قرآن کنار هر آيه ديده می شد و ائمّه اطهار عليهم السلام به آن در موضوعات مختلف استدلال می کردند. مثلاً در کنار آيه شريفه: «يا ايُّها الرّسُولُ بلغْ ما اُنْزل اليْک منْ ربک»[87] کلمه «فی علي» در آن کتاب و در اين آيه بوده که تحقيقا اين جمله به عنوان توضيح در پرانتز آمده ولی جزء قرآن نبوده است.

بنابراين کتاب علی عليه السلام که آن روز به خاطر مسائل سياسی مورد قبول سياستمداران و حکام آن روز واقع نشد، علی بن ابيطالب عليه السلام آن را به فرزندانش که امام بودند، سپرد تا برای روزی که آن سياست عوض شود و آن کتاب مورد استفاده بشر واقع گردد، محفوظ بماند. امّا ائمّه اطهار عليهم السلام مرتّب به آن کتاب استدلال می کردند و به اصحاب آن کتاب و مطالب آن را نشان می دادند و در اکثر جاها که در تفسير قرآن می گفتند: «به خدا قسم اين آيه اينگونه نازل شد» و کلمه ای در ضمن آيه ای يا در کنار آيه ای نقل می کردند. به احتمال قوی منظور اين بوده که در کتاب علی عليه السلام اين گونه توضيح داده شده است. ولی ديگران آن را به عنوان تحريف قرآن تصوّر نموده اند.

 

«تقسيم قرآن به محکم و متشابه و مجمل»

قرآن به سه قسم تقسيم می شود:

اوّل: «آيات محکم» اين آيات ظاهرش حجّت است و معنی محکم اين است که به ظاهر آن می توان حکم نمود. مثل «قُلْ هُو اللّهُ احدُ» و اکثر قرآن آيات محکمات اند.

دوّم: «آيات متشابه» اين آيات از نظر الفاظ به طوری تنظيم شده اند که دو معنی يا بيشتر دارند و اگر کسی بخواهد می تواند به هر معنائی که دوست داشته باشد آن را حمل کند. در اين صورت بايد پيامبر اکرم يا ائمّه اطهار عليهم السلام منظور خدای تعالی را از معانی مشترک آنها بيان کنند و کس ديگری غير آنها نمی تواند درباره معنی حقيقی آنها اظهارنظر بنمايد.

سوّم: «آيات مجمل» که اين آيات ظاهرش واضح است ولی تفصيلی دارد که بايد پيامبر اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام آن را توضيح و تفصيل دهند. مثل «اقيمُوا الصّلوة»[88] که بايد خصوصيّات نماز را رسول اکرم و اهل البيت عليهم السلام تفصيل دهند.

 

«اسامی قرآن»

قرآن به نامهای مختلفی که در حقيقت، آنها صفات قرآن است در خود قرآن ذکر شده است:

1 ـ قرآن. 2 ـ فرقان. 3 ـ کتاب. 4 ـ ذکر. 5 ـ تنزيل. 6 ـ احسن الحديث. 7 ـ موعظه. 8 ـ شفاء. 9 ـ حکمت. 10 ـ مبارک. 11 ـ نور. 12 ـ روح.[89]

 

«علّت نگارش»

غالبا در تفسير و ترجمه قرآن، نويسندگان مقيّدند که با اصطلاحات قديمی و قلم سنگين و حتّی گاهی با اصطلاحات فلسفی و عرفانی که مخصوص عدّه خاصّی است تفسيرشان را بنويسند و حال آنکه قرآن می گويد: «ولقدْ يسّرْنا الْقُرْان للذکر»[90] يعنی ما قرآن را برای تذکر آسان کرديم. پس بايد تفسير و تأويل و ترجمه اش آسان تر باشد نه آنکه خواننده را دچار سردرگمی کند و او را در دست اندازهای اصطلاحات فلسفی و عرفانی بيندازد.

لذا در اين ترجمه و توضيح کوشش شده که مطالب علمی و عرفانی و فلسفی اين کتاب عظيم و حکمت آميز به زبان ساده و قلم ساده دور از اصطلاحات و لغات نامأنوس نوشته شود. و بيشتر به مطالب اخلاقی و عرفانی و کمالات روحی و تزکيه نفس که در قرآن هم به اينها بيشتر توجّه شده، بپردازد.

اميد است خدای تعالی شرح صدر به ما عنايت کند و اين اقدام مهم را برای ما آسان نمايد و گره را از قلم و بيان ما بردارد تا خوانندگان عزيز در هر درجه از سواد و علم که هستند آن را بفهمند و مطالب آن را درک کنند.

«رب اشْرحْ لی صدْری و يسرْ لی امْری واحْلُلْ عُقْدةً منْ لسانی يفْقهُوا قوْلی».[91]

 

«توجّه»

در چاپ اوّل اين جلد تنها به مقدمه و توضيح سوره حمد و 38 آيه از سوره بقره پرداخته بوديم و اين به خاطر آن بود که بعضی از دوستان شنيده بودند که ما کتابی در توضيح آيات قرآن می نويسيم و اصرار داشتند که هر چه زودتر چاپ شود، لذا به همين اندازه اکتفا شد.

ولی در اين چاپ علاوه بر آنکه کلّی اصلاحات در مقدّمه و در ترجمه و در توضيح آيات انجام گرديده توضيح هفتاد و دو آيه از سوره بقره بر آن سی و هشت آيه اضافه گرديده که طبعا در اين چاپ صد و ده آيه از سوره بقره توضيح داده شده است.

 

«سوره مبارکه حمد»

بسْم اللّـه الرّحْمن الرّحيـم (1)

الْحمْدُ للّـه رب الْعالـمين (2) الرّحْمن الرّحيـم (3) مـلک يوْم الدّين (4) ايّاک نعْبُدُ و ايّاک نسْتعينُ (5) اهْدنا الصراط ا لْـمُسْتـقيم (6) صراط ا لّذين ا نْعمْت عليْهـمْ غيْر ا لْـمغْضُوب عليْهمْ ولا الضّالّين (7)

 

«ترجمه سوره مبارکه حمد»

به نام خداوند بخشنده مهربان (1 )

تمام ستايشها برای خداوندی است که پرورش دهنده جهانيان است. (2)

خدائی که بخشنده و مهربان است. (3 )

خدائی که مالک و صاحب اختيار روز جزا است. (4 )

خدايا! تنها تو را می پرستيم و تنها از تو کمک می خواهيم. (5 )

ما را به راه راست هدايت کن. (6 )

راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه آنهائی که مورد غضب قرار گرفته و نه آنهائی که گمراه شده اند. (7 )

 

«توضيح آيات سوره حمد»

«توضيح بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»

«اسم» در لغت و روايات به معنای نشانه است[92] که در عربی نيز آن را «آيه» هم می گويند. بنابراين «اسم اللّه» به معنی نشانه خدا است که بوسيله آن نشانه، خدای تعالی شناخته می شود[93] و به اين معنی، نشانه ها و آيات خدا بر دو قسم اند:

اوّل: مخلوقات خدای تعالی هستند. يعنی در هر چيزی نشانه ای از قدرت و موجوديّت پروردگار متعال وجود دارد.

دوّم: اسم ها و نشانه های لفظی خدای تعالی مثل «رحمن» و «رحيم» است که تا حدود 99 اسم از اين قبيل برای خدای تعالی ذکر شده که آنها معرّف صفات ذات و صفات افعال خدای تعالی اند. و اگر کسی آنها را کاملاً بفهمد و بداند و بشناسد خدای تعالی را شناخته. و کسی که خدا را بشناسد وارد بهشت می شود.

و نيز اسم به معنی رفعت و بلندی شأن و مقام صاحب اسم است. بنابراين «بسم اللّه» به معنی کمک گرفتن از مقام و شأن و عظمت خدای تعالی است.

و باء بسم اللّه به معنی استعانت است.[94]

* * *

يکی از نشانه ها و نامهای خدای تعالی «اللّه» است. اين نام شامل همه اسماء و صفات الهی می گردد. يعنی وقتی می گوئيم «اللّه» در حقيقت همه صفات الهی را منظور نموده ايم و معنی «اللّه» يعنی ذاتی که از وهمها و دلائل علمی و عقلی پوشيده است. و همه عقول در وصف ذات او متحيّر و سرگردانند.

* * *

«رحمن» به معنای بسيار مهربان است. و چون خدای تعالی به تمامی مخلوقات خود اعمّ از کافر و مشرک و مسلمان بخشندگی دارد و به آنها مهربان است، به آنان روزی می دهد و آنها را زنده نگه می دارد و سائر نعمتهای مادّی را به آنها عنايت می کند.

* * *

«رحيم» به معنای بسيار بسيار مهربان ولی تنها نسبت به مؤمنين و آنهائی که در راه کمالات قدم برداشته اند، است. آنان از مهربانی و محبّت خاصّی از جانب خدای تعالی برخوردارند که عمده آن هدايت خاص است. چنانکه فرموده: «والّذين جاهدُوا فينا لنهْدينّهُمْ سُبُلنا».[95] يعنی کسانی که در راه ما کوشش کنند ما آنها را به سوی راههای سعادت هدايت می کنيم.

بنابراين معنی «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» اين است که استعانت و کمک می جوئيم از نام خدا، آن خدائی که به همه مخلوقات، مهربانی می کند و به آنها وجود و حيات و رزق می دهد و همه آنها از حيات عامّه پروردگار می توانند استفاده کنند و نسبت به مؤمنين در هدايتشان و دستگيری از آنها در دنيا بی نهايت مهربان است و در آخرت آنها را در بهشت جاودان متنعّم خواهد فرمود.

* * *

بدون ترديد «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» آيه ای از آيات سوره حمد است.[96] و مستحب است که در نمازهای اخفاتيّه بلند گفته شود.[97]

خدای تعالی سوره های قرآن و بلکه هر کلامی را با محبّت و مهربانی خاصّی شروع کرده. و هر انسانی را چه مسلمان و مؤمن باشد و يا کافر و فاجر، مورد محبّت خود قرار داده است. زيرا خدای تعالی «رحمن» است يعنی به عموم مردم محبّت دارد و به آنها حيات و وجود و روزی و سلامتی و سائر نعمتها را عنايت فرموده. و «رحيم» است يعنی به مؤمنين مهربانی خاصّی که بيشتر مربوط به هدايتشان هست دارد. و بالأخره می فرمايد:

«و رحْمتی وسعتْ کلّ شی ءٍ»[98] يعنی رحمت من شامل همه چيز و همه کس می شود.

و تمام سوره های قرآن را با «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» شروع کرده و خود را به اين اوصاف معرّفی نموده است. و علاوه، برای آنکه اين مهربانی را به همه مردم اعلام کند، ثوابهای زيادی برای خواندن اين آيه شريفه يعنی «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» در شروع کارها، در دفع مرضها، در رفع شياطين و بيچارگيها قرار داده است.

علی بن ابيطالب عليه السلام در کلاهی که برای پادشاه روم فرستاد «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» را در کاغذی نوشت و در آن کلاه جاسازی کرد و به اين وسيله مرض صداع او را رفع فرمود و او را مسلمان نمود.

خالد بن وليد که با لشگری در زير «حصن حيره» فرود آمده بود، با گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» زهر مهلک را خورد و در او اثر نکرد.

رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرمود:

هر کس «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» را بخواند خدای تعالی به هر حرفی چهار هزار حسنه به او می دهد و چهار هزار سيّئه را از نامه اعمالش محو می کند و چهار هزار درجه، او را بالا می برد.

و نيز از پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله بوسيله ابن عبّاس نقل شده که فرمود:

معلّمين بهترين خلق خدا بعد از پيامبرانند. زيرا وقتی معلّم، قرآن را به کودک تعليم می دهد در همان اوّل که «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» را به او ياد می دهد، خدای تعالی او و آن کودک و پدر و مادرش را از آتش جهنّم نجات می دهد.[99]

ابن مسعود می گفت: هر که می خواهد از نوزده شعله آتش جهنّم نجات پيدا کند «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» را بگويد. زيرا هر حرفی از نوزده حرف «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» سپری است برای دفع يکی از شعله های آتش جهنّم.[100]

پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله فرمود:

هر کاری که اهميّتی داشته باشد و با گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» شروع نشود در وسط قطع و بريده می گردد و اگر کسی در اوّل غذا خوردن «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» نگويد، شيطان (و يا چيزهائی که ممکن است به او ضرر برسانند از قبيل ميکربهای مضر و غذاهای فاسد) در غذای او شرکت می کنند.[101]

بنابراين بايد خدای به اين مهربانی را دوست داشت و از روی محبّت او را بندگی کرد.

 

«توضيح الحمدللّه ربّ العالمين»

«حمد» به معنای ستايش کردن است، ستايش خدائی که کارهای خوبی را به خاطر مهربانی و محبّت به مخلوقش، انجام داده است.

«الحمدللّه» به معنی تمام ستايش و همه ستايش است که بايد برای خدای تعالی باشد. زيرا هر چه به انسان نيکی می رسد اصل و ريشه اش از خدا است.

* * *

«ربّ» به معنای مالک و صاحب چيزی است که آن را تربيت می کند و چون خدای تعالی مربّی و خالق و مالک همه اشياء است و همه چيز يا تکوينا و يا تشريعا تحت تربيت او است، اگر اين کلمه بی قيد و شرط گفته شود فقط بر خدای تعالی اطلاق می گردد و اين نام را نمی توان بر کس ديگری به عنوان اسم گذاشت، ولی اگر اضافه به چيزی بشود مثل آنکه بگوئيم فلانی ربّ من است يا پدر و مادر ربّ فرزندانشان می باشند، صحيح است.[102]

در قرآن مجيد 38 بار کلمه «ربّ العالمين» در آيات مختلف ذکر شده و همه جا منظور خدای تعالی بوده است و کلمه «ربّ» 130 بار در قرآن ذکر شده در اکثر آنها بر خدای تعالی اطلاق شده است.

ولی ممکن است بگوئيم که چون خدای تعالی هر کاری را با اسبابش انجام می دهد[103] و وسيله تربيت مخلوق ارواح مقدّسه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام اند به يک معنی به آنها هم می توان اين کلمه را اطلاق کرد و آنها را مربّی و ربّ جهانيان دانست.

* * *

«عالم» (به فتح لام که جمعش عالمين است) به معنی زمان يا حالات جمعی از موجودات زنده است. مثلاً می گويند: عالم ارواح، يا عالم قيامت، يا عالم دنيا، يا عالم ذر، يا عالم حيوانات.

* * *

وقتی بنده خدائی به مقام سلامت نفس می رسد و دارای قلب سليم می شود، متوجّه اين نکته می گردد که همه عالم هستی تحت تربيت ذات مقدّس پروردگار است، و او است که همه موجودات عالم وجود را طبق نظام خاصّی در محلّ خود قرار داده. و هر کدام را برای هر چه خلق کرده به کار خود مشغول نموده و تمام موجودات از فرمان او تبعيّت می کنند و کار خود را انجام می دهند و هيچ کدام کوچکترين نافرمانی در مقابلش ندارند.

و فقط در اين ميان چون بنی آدم را گرامی داشته و به او احترام گذاشته و او را به اصطلاح انسان خلق فرموده و به او عقل و اختيار داده، انتخاب را به عهده او گذاشته است. ولی بسيار اصرار دارد که انسان برای موفّقيّت خودش، برای کسب کمالاتش، برای آنکه او از تحت تربيت پروردگارش خارج نشود و با سائر مخلوقات خدا هماهنگ باشد و از دائره نظام خلقت بيرون نرود و به کمالات روحی و مقام خليفة اللّهی برسد. زيرا اگر بيرون رفت و به کمالات روحی نرسيد و از نظام خلقت خارج شد، ديگر حتّی از حيوانات که تحت تربيت تکوينی الهی هستند پست تر است که فرموده: «اُولئک کالاْنْعام بلْ هُمْ اضلُّ»[104]. لذا انسان بايد هميشه بخصوص در مقابل نعمتهای الهی بگويد: «الحمد للّه ربّ العالمين» تا بوسيله اين جمله کم کم خود را به طرف ستايش پروردگار و هماهنگ شدن با نظام خلقت بکشاند و بنده خدا گردد.[105]

گفته شده که حضرت نوح وقتی غذا می خورد می گفت: «الحمدللّه ربّ العالمين» و وقتی می نشست می گفت: «الحمدللّه ربّ العالمين» و بالاخره با هر کاری اين جمله را تکرار می کرد. لذا خدای تعالی درباره اش فرمود: «انّهُ کان عبْدا شکورا»[106].

بنابراين يکی از بزرگترين موضوعات معرفتی برای بشر اين است که مربّی اصلی و حقيقی خود را بشناسد و خود را به او نزديک کند و همه چيز را از او بداند و در مقابل همه نعمتهای الهی شاکر باشد تا جائی که بوسيله عبادت و بندگی به مقام قرب او برسد و او را با چشم دل ببيند و با او انس بگيرد و دست توانای او را در همه کار مؤثّر بداند. زيرا خدای تعالی بشر را بر اين حقيقت يعنی آشنا شدن با مربّی خود خلق فرموده و نبايد ديگری را برای خود مربّی تصوّر کند.

 

«توضيح الرّحمن الرّحيم»

«الرّحمن الرّحيم» معنی و توضيح اين دو کلمه ذکر شد و از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده که فرمود:

پروردگار جهانيان رحمن است، زيرا به ما افراد بشر روزی می دهد و رحيم است، يعنی به ما مهربانی فرموده. زيرا دين به ما داده. و دنيا و آخرتمان را تأمين نموده. دين سهل و آسانی را به ما لطف کرده. و او به ما مهربانی خاصّی فرموده. زيرا ما را از دشمنان خدا و دشمنان خودمان ممتاز فرموده است.[107]

«توضيح مالک يوم الدّين»

«مالک» به معنی صاحب اختيار است. خدای تعالی مالک است. چون خالق موجودات است و در بعضی از قرائتها «ملک» خوانده شده و از امام صادق عليه السلام نقل شده که آن حضرت اين کلمه را در سوره حمد، «ملک» می خوانده اند و «ملک» به معنی شاهنشاه و سلطان السلاطين و راهنما و رهبر و کسی که بر رعيّت فرمانروائی می کند، می باشد.[108]

* * *

«يوم» به زمان بين طلوع خورشيد تا غروب خورشيد می گويند و نيز به روزگار خوب و زمانهای سعادت زا گفته شده است.

روز قيامت را از اين جهت «روز» گفته اند که خدای تعالی با مهربانی و عفو و گذشت جزای اعمال مردم را می دهد و آن روز بهترين اوقات زندگی بشر را تشکيل می دهد.

* * *

«دين» به معنی جزا و حساب آمده است ولی در حقيقت کلمه «دين» به مجموعه قوانينی که يا از جانب خدای تعالی آمده و يا به او نسبت داده اند گفته شده، «لکمْ دينُکمْ ولی دين».[109] (يعنی دين شما مال خودتان و دين من هم مال خودم) و چون به کفّار که قوانين خودساخته شان را به خدا نسبت می دادند، خدای تعالی آن را دين گفته، پس می شود به دينهای خودساخته کلمه دين را اطلاق کرد.

و چون روز قيامت روزی است که هر کسی را مطابق دين و عمل او به مجموعه قوانين الهی جزايش می دهند و در حقيقت در آن روز فقط دين هر کسی مطرح و محور است، روز قيامت را روز دين و يا «يوم الدين» گفته اند.

«خدای مهربان مالک روز جزا است»

در تفسير آيه شريفه «مالک يوم الدّين» که بايد از مجموعه روايات و آيات قرآن استفاده شود، به اين نتيجه می رسيم که خدای تعالی بعد از آنکه خود را چهار مرتبه در اين سوره مبارکه، به عنوان مهربان و بخشنده و رحمن و رحيم ياد کرده می گويد که او مالک و صاحب اختيار «روز دين» است. آن روز با اهميتی که خودش در سوره انفطار خطاب به رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرموده:

تو نمی دانی روز دين چه روز پر اهميّتی است. باز هم نمی دانی که روز دين چه روز پر اهميّتی است. آن روز هيچ کس مالک چيزی نيست و تمام امور به طور کلّی در دست خدا است.[110]

بنابراين آيه شريفه فوق اين نويد را به مسلمانان می دهد، خدای مهربانی که در دنيا حتّی به کفّار مهربان و بخشنده بوده و به آنها حيات و سلامتی و روزی داده، مالک و صاحب اختيار روز دين است، و او جزادهنده است، کارها در دست او است و او است که در آن روز صاحب اختيار است.

به عقيده اولياء خدا و اهل معرفت اميدوار کننده ترين آيه ای که در قرآن هست، آيات اوّل سوره مبارکه حمد است. زيرا خدا با آن سابقه مهربانی که در دنيا نسبت به مخلوقش داشته چگونه ممکن است در قيامت آن مهربانی را ترک کند و بندگانش را عذاب نمايد؟

امام صادق عليه السلام وقتی سوره حمد را تلاوت می فرمود، اين کلمه يعنی «مالک يوم الدين» را بی حساب تکرار می نمود.[111] و امام سجّاد آن قدر اين آيه را تکرار می فرمود که نزديک بود (از شوق) روحش از بدنش خارج شود.[112]

آری چه چيز از اين بهتر که وقتی انسان سر از خاک قبر بر می دارد و در قيامت حاضر می شود، با خدای مهربان و عفوّ و غفور روبرو شود و ببيند که تمام اختيار در دست آن دوست قديمی و آن محبوب با وفا و صميمی است؟ او مزدها را چندين برابر می دهد و از گناهان می گذرد و همه را مورد عفو و بخشش خود قرار می دهد و کسی حقّ چون و چرا ندارد که فرموده:

«قُلْ يا عبادی الّذين اسْرفُوا علی انْفُسهمْ لاتقْنطُوا منْ رحْمة اللّه انّ اللّه يغْفرُ الذُّنُوب جميعا»[113] يعنی ای بندگانی که بر ضرر خود از نظر گناه زياده روی کرده ايد از رحمت خدا مأيوس نشويد، زيرا خدا همه گناهان را می آمرزد.

«توضيح ايّاک نعبد و ايّاک نستعين»

«ايّاک نعبد» به معنی اين است که خدای تعالی به بندگانش فرمود، بگوئيد: تنها تو را عبادت و بندگی می کنم.

معنی بندگی در حقيقت گوش به فرمان بودن و اطاعت کردن است و چون ممکن است انسان گوش به فرمان چند فرمانده از قبيل شيطان و نفس امّاره بالسّوء باشد، خدای تعالی در اين جمله فرموده بگوئيد: تنها تو را بندگی می کنيم و از ديگری اطاعت نمی کنيم.

مقام عبوديّت و بندگی آن قدر با ارزش است که خدای تعالی در قرآن علّت خلقت جنّ و انس را عبادت و بندگی که وسيله رسيدن به مقام خليفه اللّهی است، می داند و می فرمايد: «و ما خلقْتُ الْجنّ و الاْنْس الاّ ليعْبُدُون».[114] ما جنّ و انس را جز برای فرمانبرداری و عبادت، خلق نکرده ايم.

* * *

«ايّاک نستعين» به معنی اين است که خدای تعالی به بندگانش فرموده بگوئيد: تنها از تو کمک و ياری می جوئيم و از غير تو کمکی نمی خواهيم.

«بنده رسمی خدا بودن»

آری مسلمان نمازگزار، مسلمان معتقد، مسلمانی که سوره حمد را از اوّل تا به اين آيه شريفه يعنی «ايّاک نعبد و ايّاک نستعين» خوانده و خدای تعالی را به مهربانی و عظمت ياد کرده، آن قدر معرفتش بالا می رود که می گويد: «ايّاک نعبد و ايّاک نستعين» يعنی من کجا می توانم خدای به اين خوبی را بگذارم و کس ديگری را بندگی کنم؟ من چگونه می توانم از خدای به اين مهربانی و با آن قدرت و عظمت دست بکشم و از موجودات ضعيف و ناتوانی که آنها مانند خودم هستند کمک بگيرم؟! نه اين کار عقلائی نيست. من تنها و تنها از خدای عزيزم از خدای مهربان و محبوبم ياری می جويم و تنها و تنها او را بندگی می کنم و بنده رسمی او می شوم.

من اگر با استقامت و جديّت بنده رسمی خدا باشم و کس ديگر را جز او نشناسم خدای تعالی مرا در کنف حمايت خودش حفظ می کند و نمی گذارد شيطان بر من مسلّط شود. زيرا خودش به شيطان خطاب فرموده که: «انّ عبادی ليْس لک عليْهمْ سُلْطانٌ».[115]

آری چنانکه گفتيم در قرآن کريم مسأله عبوديّت مهمترين هدف از خلقت جنّ و انس بوده که فرموده: «و ما خلقْتُ الْجنّ و الاْنْس الاّ ليعْبُدُون»[116] ولی واضح است که در حقيقت عبادت به تنهائی نمی تواند اصل هدف در خلقت بشر باشد. بلکه عبادت تنها وسيله رسيدن به هدف خلقت است و هدف خلقت «خليفه اللّه» شدن و رسيدن به کمالات انسانی و متّصف شدن به صفات الهی است. وقتی انسان به اين هدف از خلقت رسيد متوجّه می شود که تنها و تنها کسی که ممکن است او را صددرصد کمک کند، خدای تعالی است. لذا می گويد: «ايّاک نعبد وايّاک نستعين» يعنی تنها تو را عبادت می کنيم و تنها از تو ياری می جوييم.

و همچنين اگر انسان بتواند اعتماد به خدا در تمام امور پيدا کند و از همه مخلوقات سلب اعتماد نمايد و تنها از او ياری بجويد و به او متّکی شود، سعادت دنيا و آخرت را دريافت کرده و حزن و ترسی از چيزی ندارد و از اولياء خدا می شود که خدای تعالی در سوره يونس آيه 62 می فرمايد:

«الا انّ اوْلياء اللّه لا خوْفٌ عليْهمْ ولا هُمْ يحْزنُون». يعنی آگاه باشيد که اولياء خدا نه ترسی دارند و نه حزنی دارند.

«توضيح اهدنا الصراط المستقيم»

«هدايت» يعنی راهنمائی صحيح و درست، در مقابل ضلالت و گمراهی و راهنمائی دروغ و غير صحيح که انسان را به مقصد نمی رساند. و اگر اضلال به خدای تعالی نسبت داده شد، منظور همان هدايت نکردن و به حال خود واگذاشتن است.

معنی «اهدنا» اين است که خدای تعالی به ما دستور می دهد که در مقام دعا و درخواست حوائج از پروردگار، در مرحله اوّل هدايت را از او بخواهيم و بگوئيم: خدايا ما را هدايت کن.

* * *

«صراط» به معنی راه، جادّه و گاهی اين کلمه به روش و دين و نحوه زندگی و راه و روش فکری صحيح نيز گفته شده است.

* * *

«مستقيم» به معنی راست، بدون اعوجاج، دور از هرگونه افراط و تفريط است.

«هدايت الهی چيست؟»

بدون ترديد هدايت الهی به دو بخش تقسيم می شود:

اوّل: هدايتی که بوسيله گفتارها و راهنمائيهای لفظی و مانند آن انجام می گردد. مثل فرستادن پيامبران عليهم السلام و نازل کردن کتابهای آسمانی و راهنمائيهای ظاهری که خدای تعالی همه مردم دنيا را به اين وسيله به همه حقايق و سعادتها راهنمائی و هدايت کرده است.

دوّم: هدايتی که خدای تعالی کسانی را که به هدايت قبلی توجّه نموده و جزء مؤمنينی که مورد لطف الهی قرار گرفته اند بوده و رحيميّت الهی شامل آنها شده و بايد خدای تعالی بيشتر به آنها لطف کند و آنها را از شرّ راهزنان و شياطين حفظ نمايد، هدايت می کند.

و لذا در آيه «اهدنا الصّراط المستقيم» اين هدايت منظور است، اين همان هدايتی است که خدای تعالی فرموده:

«والّذين جاهدُوا فينا لنهْدينّهُمْ سُبُلنا»[117] يعنی کسی که در راه ما خود را به مرحله جهاد با نفس برساند و دست خود را از دست شيطان برهاند و تزکيه نفس نمايد، ما او را به راه راست که متعلّق به ما است هدايت می کنيم و او را به کمالات روحی می رسانيم.

پس اين هدايت که در سوره حمد درخواست شده هدايت قسم دوّم و هدايت خاصّ است. اين هدايت همان هدايتی است که خدای تعالی پس از جهاد با نفس و گذراندن مرحله ششم تزکيه نفس که در جای خود ذکر شده است[118] به انسان عطا می کند.

امّا «صراط مستقيم» که يکی از مراحل مهمّ تزکيه نفس است و در اين سوره مبارکه خدای تعالی دستور فرموده که مسلمانان هدايت به آن را از خدای تعالی درخواست کنند، از پر اهميّت ترين موضوعات زندگی بشر است. زيرا در هر کاری حدّ وسط و درست و بدون افراط و تفريط آن پر ارزش است.

و سپس از همه چيز مهمتر و پر ارزش تر، دين و عقائد و اخلاق انسان است که قطعا و به طريق اولی بايد در صراط مستقيم باشد. تعيين اين صراط مستقيم از قرآن به آسانی ميسّر است. زيرا خدای تعالی در سوره يس می فرمايد:

«و ان اعْبُدُونی هذا صراطٌ مُسْتقيمٌ»[119] يعنی مرا عبادت کنيد اين است راه راست.

پس عبادت يعنی انجام واجبات و ترک محرّمات، صراط مستقيم است. و اين صراط مستقيم بايد الگو و اسوه داشته باشد. لذا در سوره هود آيه 56 از قول پيامبرانش می فرمايد:

«انّ ربّی علی صراطٍ مُسْتقيمٍ» پروردگارم بر راه راست است.

پس صراط مستقيم در دين در مرحله اوّل آن چيزی است که خدای تعالی در قرآن و يا بوسيله رسول اکرم صلی الله عليه و آله از معارف و احکام بيان فرموده است. و باز رسولش را چون معصوم است به عنوان الگوی محسوس و چون آنچه خدا به او فرموده بيان می کند، او را صراط مستقيم و گفتارش را به عنوان راه و روش صحيح در سوره «يس» ذکر کرده و فرموده:

«انّک لمن الْمُرْسلين * علی صراطٍ مُسْتقيمٍ»[120] يعنی تو از فرستادگان الهی هستی و بر راه راستی.

يعنی سخنانت، اعمالت و حتّی سکوتت الگو و اسوه است و بايد مردم مسلمان به آنها اقتداء کنند.

و نيز در اين آيه همه مفسّران گفته اند که در مرحله سوّم منظور از صراط مستقيم، علی بن ابيطالب و ائمّه اطهار عليهم السلام اند. زيرا آنها معصوم و بيان کننده سخنان خدا و پيامبر اکرم صلی الله عليه و آلهاند.

بنابراين هر عمل و دستور و عقيده و اخلاقی که با اين الگو يعنی خدا و پيامبر و ائمّه اطهار عليهم السلام و کلمات و اعمال و عقيده و افکارشان تطبيق نکند از صراط مستقيم خارج است و اگر تطبيق کرد طبعا او را به مقصد می رساند (و ما بحث مفصّلی درباره صراط مستقيم در کتاب «سير الی اللّه» چاپ ششم، نموده ايم. به آنجا مراجعه نمائيد).

«توضيح آيات تا آخر سوره حمد»

«نعمت» به معنی داشتن امتيازاتی از جانب پروردگار اعمّ از معنوی و مادّی و ضدّش بأس و تنگدستی و نداشتن امتيازات مادّی و معنوی است.[121]

* * *

«غضب» به معنای شدّت داشتن و سخت بودن است. لذا سنگ سخت را «غضْب» می گويند و غضب کردن به معنی سخت گرفتن و شدّت به خرج دادن و ملايمت نشان ندادن و شدّت عمل نشان دادن است.

و «مغضوب» به معنی کسی است که مورد شدّت و سختگيری ديگری واقع شده باشد.

* * *

«ضالّ» به معنی گم شده يا هلاک شده است. و معنی «ضالّين» گمشدگان و از راه حقّ و صراط مستقيم منحرف شدگان است.

«نعمت ولايت»

بدون ترديد يکی از نعمتهای الهی که حتّی مايه تکميل سائر نعمتهای پروردگار است، نعمت ولايت و داشتن امام و فرمانده معصوم و دور از خطا و اشتباه است که او از جانب پروردگار تعيين شده باشد و انسان را به سعادت راهنمائی کند و هيچ گونه اشتباهی نداشته باشد.

و نيز بدون ترديد تنها دين مقدّس اسلام است که تا روز قيامت اين نعمت را ارائه داده است. و تنها مذهب مقدّس شيعه است که متوجّه اين نعمت عظيم الهی بوده و هر چه کسی يا گروهی به اين نعمت نزديکتر شود و از ولايت و امامت بيشتر تبعيّت کند، موّفق تر به سعادت خواهد بود.

لذا در اين آيه مبارکه خدای تعالی نحوه دعا کردن را به ما تعليم می دهد و می فرمايد اين گونه دعا کنيد:

خدايا ما را به راه راست هدايت کن، راه کسانی که به آنها نعمت داده ای و آنها را از هرگونه انحراف و افراط و تفريط حفظ نموده ای، نه راه کسانی که به خاطر بی توجّهی شان به هدايت عامّه تو، مورد غضب واقع شده اند و نه کسانی که در اثر بی اعتنائی به سعادت خود، گمراه گرديده اند.

کنايه از آنکه اگر کسی بخواهد موفّق به راه راست و تبعيّت از آن گردد بايد حتما الگو داشته باشد و بدون راهنما و امام نمی تواند موفّق شود. لذا بايد آن را از خدا بخواهد. و نفس خود را از غضب الهی بترساند. و بداند که اگر پروردگار او را بحال خود واگذار کند، او در ميان گرفتاريها و جهالتها و مشکلات يافتن راه راست، حيران و سرگردان خواهد ماند و به هيچ وجه و هيچ وقت روی سعادت را نخواهد ديد و مانند يهود و نصاری مورد غضب الهی و انحراف از حقيقت در دنيا و آخرت باقی خواهد ماند.

* * *

خدای تعالی در اين سوره مبارکه که در هر نماز بايد خوانده شود دستور داده و بلکه به لسان خود گفته که بشر بايد بداند تمام کرنش و خضوع مال خدائی است که مربّی همه است. لازمه تربيت صحيح برای هر مربّی اين است که با مهربانی و بخشندگی تربيت را انجام دهد و همچنين لازمه تشويق بندگان به اطاعت و موفّقيّت به تربيت شدن اين است که خدای مهربان با آن سابقه محبّت، به بندگانش اطمينان دهد که تمام اختيار در دست او است. کسی نمی تواند از او سلب اختيار کند. حتّی او به کسی اجازه نمی دهد که از اعمالش سؤال کنند[122] و چون و چرائی نمايند. پس وقتی که بندگان خدا با مربّی مهربان، با مربّی بخشنده ای مثل خدای تعالی که رحمتش شامل همه می شود، روبرو می گردند و او به آنها اطمينان می دهد که روز پاداش تمام اختيار در دست من است و من به طور کامل اجر و مزد همه را می دهم و تنها صاحب امتياز آن روز منم، آنهائی که محبّت را می فهمند، با کمال اخلاص و از صميم دل می گويند: ما هم تنها و تنها تو را عبادت می کنيم و صد درصد در اختيار توئيم. هر چه بفرمائی آن کنيم و بلکه از تو کمک می خواهيم تا ما را ياری نمائی و ما تنها از تو کمک می خواهيم و غير تو را در بندگی و درخواست کمک نمی شناسيم. دست ما را بگير و ما را از هرگونه انحراف و افراط و تفريط حفظ کن و در صراط مستقيم قرارمان بده و از هرگونه انحرافی که يهود و نصاری در دين داشته اند، ما را حفظ کن و ما را در سير و سلوکمان، ما را در راه رسيدن به خودت ياری فرما.

* * *

آنچه از ائمّه اطهار عليهم السلام درباره اين سوره مبارکه در ضمن روايات و سخنان حکيمانه شان نقل شده چند نکته عالمانه و عارفانه است:

«خواص سوره حمد»

اوّل: درباره فضائل اين سوره مبارکه،

امام عسکری عليه السلام فرمود: کسی که اين سوره را با اعتقاد به ولايت محمّد و آل پاک آن حضرت عليهم السلام بخواند و در مقابل اوامرشان انقياد داشته و به ظاهر اين سوره ايمان داشته باشد، خدای تعالی به هر حرفی به او نيکی و خوبی عنايت می کند که آن نيکی بهتر از دنيا و آنچه در دنيا از اموال و خيرات دنيائی است می باشد.

و کسی که بشنود که قرائت کننده ای اين سوره را می خواند، برای آن شنونده يک سوّم آنچه برای خواننده از ثواب هست، داده می شود.

سپس امام عسکری عليه السلام فرمود: پس هر يک از شما هر چه بيشتر از اين خوبی و نيکی که عنايت شده استفاده کنيد. زيرا اين بهره برداری غنيمت است که اگر غفلت کنيد، از دستتان می رود که اگر اين چنين شود حسرتش در دلتان باقی خواهد ماند.[123]

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر سوره حمد را هفتاد مرتبه بر مرده ای بخوانند و روح او به بدنش برگردد تعجّب ندارد.[124]

و فرموده اند: سوره مبارکه حمد هفتاد مرتبه بر دردی خوانده نشده جز آنکه آن درد آرام شده است.[125]

امام باقر عليه السلام فرمود: کسی را که سوره حمد از مرض نجات ندهد هيچ چيز او را شفا نخواهد داد.[126]

در سوره حمد دو جمله هست که همان دو جمله ممکن است مايه شفای قلب و بدن انسان باشد و آن کلمه «رحمن و رحيم» و کلمه «ايّاک نعبد و ايّاک نستعين» است. يعنی اگر مريض هفتاد مرتبه (که شايد منظور کثرت باشد يعنی زياد) بگويد: خدا رحمن است، بخشنده است. خدای تعالی رحيم است يعنی مهربان است و پروردگار متعال را به اين دو صفت و تأکيد در مهربانی ياد کند، خدای تعالی به او هر که باشد ترحّم می کند. و او را از آن ناراحتی نجات می دهد. و همچنين وقتی مريض روحی يا بدنی مکرّر بگويد: «من تنها بنده تو هستم» و بنده آنچه دارد متعلّق به مولايش می باشد. و مولی قدرتمند باشد، يقينا او را از ناراحتی نجات می دهد و علاوه وقتی مريض می گويد: خدايا من تنها تو را عبادت می کنم و ديگر بندگی شيطان را نمی کنم و معصيت نمی نمايم، چون همه ناراحتيها در اثر معصيت بوجود می آيد خدای تعالی او را می آمرزد و ناراحتيهائی که در اثر معصيت برايش پيش آمده برطرف می کند.

و همچنين وقتی می گويد: «ايّاک نستعين» يعنی خدايا من تنها از تو ياری می خواهم و خدا را به ياری خود می طلبد و خدای تعالی هم چون او را متّکی به خود می بيند و می داند که او ملجأ و پناهی جز خدا ندارد به بنده اش توجّه بيشتری می کند و او را از امراض روحی و بدنی نجات می دهد.

«شکر نعمت»

دوّم: اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام فرموده اند: وقتی يک مسلمان سوره حمد را بخصوص در نماز تلاوت می کند، بعد از قرائت آن بگويد: «الحمدللّه ربّ العالمين».

شايد کنايه از آن باشد که انسان در مقابل اين نعمت که خدای تعالی به او اجازه داده، دعا کند و بگويد: «اهدنا الصراط المستقيم …» و او را به بزرگترين راز موفّقيّت که صراط مستقيم است راهنمائی کرده، شاکر باشد و بگويد: «الحمدللّه ربّ العالمين». (چنانکه مستحب است بعد از قرائت سوره حمد در نماز جماعت مأموم بگويد: «الحمدللّه ربّ العالمين»).

«نماز معراج مؤمن است»

سوّم: اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام فرموده اند: نماز معراج مؤمن است.[127] يعنی نماز انسان را بالا می برد تا او را به خدا می رساند و موفّق به قرب او می شود و قوام نماز به سوره فاتحة الکتاب است که فرموده اند: نمازی که فاتحة الکتاب نداشته باشد نماز نيست. بنابراين فاتحة الکتاب بُراق و مرکبی است که انسان را به معراج می برد و به خدای تعالی نزديک می کند.

چهارم: پروردگار متعال در حديث قدسی فرموده:

«اعطيت لک و لامتک کنزا من کنوز عرشی فاتحه الکتاب» يعنی من به تو ای رسول خدا و به امّتت گنجی از گنجهای بهشت که «فاتحة الکتاب» باشد عطا کردم.

اين گنج همان ثروت معنوی است که طليعه قرآن است. و در قرآن بيان همه حقايق شده. و چيزی در آن فروگذار نگرديده است. بنابراين سوره فاتحه الکتاب برای يک فرد مؤمن بهتر از همه گنجهای عالم است.

پنجم: پروردگار متعال در قرآن فرموده: نماز انسان را از فحشاء و منکر نهی می کند شايد اين به خاطر آن است که انسان در سوره فاتحه دستور دارد بگويد: «ايّاک نعبد» يعنی متعهّد می شود که تنها خدا را بندگی کند. و از بندگی شيطان و نفس امّاره و مردم شيطان سيرت دوری نمايد. و کسی که به اين تعهّد عمل کند به هيچ وجه آلوده به منکرات و فحشاء نمی گردد.

 

«سوره مبارکه بقره»

بسْم اللّـه الرّحْمن الرّحيـم[128]

ا لــم (1) ذلـک ا لْـکـتابُ لا ريْب فيـه هُدی لّلْـمُتّقين (2) الّذين يُؤْمـنُـون بالْـغـيْـب و يُقـيـمُـون الـصّـلـوة و مـمّا رزقْنا هُمْ يُنْفقُون (3) والّذين يُؤْمنُون بما اُنْزل اليْک وما اُنْزل منْ[129] قبْلک وبالاْخرة هُمْ يُوقنُون (4) اُولـئک علی هُدی منْ رّبهمْ و اُولـئک هُمُ الْـمُفْلحُون (5)[130]

 

«ترجمه آيات 1 تا 5 سوره مبارکه بقره»

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

«الم» (1)

قرآن آن کتاب پر اهميّتی است که شکی در آن نيست، مايه هدايت اهل تقوی است. (2)

آنهائی که به غيب و پنهانی ها ايمان دارند و نماز را بر پا می دارند و از نعمتهائی که ما به آنها روزی کرده ايم انفاق می کنند. (3)

و کسانی که به آنچه بر تو و بر پيامبران قبل از تو نازل گرديده، ايمان دارند. و روز قيامت را باور کرده و به آن يقين دارند. (4)

آنها همان کسانی هستند که از جانب پروردگارشان هدايت شده اند و آنها همان رستگارانند. (5)

 

«توضيح آيات 1 تا 5 سوره بقره»

«رموزی که بين دو دوست است»

درباره کلمه «الم» و مانند آن که اوائل بعضی از سوره های قرآن کريم به نام «فواتح سور» قرار گرفته مطالبی گفته شده که بهترين آنها همان کلامی است که امام صادق عليه السلام می فرمايد:

«الم» رمز و اشاره ای است که بين خدای تعالی و دوستش حضرت محمّد صلی الله عليه و آله بوده که نمی خواسته کسی از آن اطّلاع پيدا کند و لذا آن اسرار را با حروفی ادا کرده که از ادراک و فهم ديگران دور باشد.[131]

صاحب تفسير صافی می فرمايد:

اين حروف سرّی از اسرار الهی است که بين خدای تعالی و رسولش بوده و ديگران نمی توانند از آن استفاده کنند، مگر با اذن خدای تعالی. مانند راسخين در علم از فرزندان پيغمبر عليهم السلام و فواتح سور سرّی از اسرار دوست با دوست است بطوری که رقيب نبايد مطّلع شود.

بين المحبّين سرّ ليس يفشيه قول ولا قلم للخلق يحکيه

يعنی بين دوستان اسراری است که سخن و قلم آن را برای ديگران افشاء نمی کند.

و اين معنی در احاديث هم آمده و تأييدی هم دارد و انشاءاللّه وقتی حضرت بقيّه اللّه روحی فداه ظهور فرمود، پرده از اين اسرار بر می دارد. زيرا تمام مردم در آن روزگار اهل سرّ و معنی می شوند و می توانند آن اسرار را بفهمند و از آنها استفاده کنند و آن وقت وجود اين حروف برای بقيّه مردم بی فائده نخواهد بود.[132]

«حقايق قرآن از افکار بشر دور است»

«ذلک» در فارسی به معنی «آن» است ولی در اينجا به قول اخفش که يکی از نحويين است، «ذلک» به معنی «اين» است. زيرا قرآن حاضر است و نبايد با کلمه «آن» به قرآن اشاره شود.

ولی اگر بگوئيم به خاطر دور بودن حقائق قرآن از اذهان بشر[133] و يا به خاطر آنکه اکثر حقايق قرآن بعد از گذشت زمان طولانی يعنی در عصر ترقّی افکار و بلکه در عصر ظهور حضرت بقيّه اللّه ارواحنا فداه در اختيار بشر قرار می گيرد، پس از افکار انسانهای زمان بعثت رسول اکرم صلی الله عليه و آله زمانا و مقاما دور است. بنابراين بهتر است که «ذلک» به همان معنی ظاهريش يعنی «آن» باشد و معنی ظاهری خود را از دست ندهد.

«کتاب چيست؟»

«کتاب» به معنی نوشته شده بر روی کاغذ و يا بر روی چيز ديگری است و به معنی واجب و فرض نيز آمده است. چنانکه در قرآن فرموده:

«کتب عليْکمُ الصيامُ»[134] يعنی واجب شده است بر شما روزه.

و به معنای ثابت شدن چيزی نيز آمده است. مثل کلام خدا که فرموده: «کتب فی قُلُوبهمُ الاْيمان»[135] يعنی در دل آنها ايمان ثابت شده است.

و به معنی حتمی بودن چيزی نيز آمده است مثل: «کتب اللّهُ لاغْلبنّ انا و رُسُلی»[136] يعنی حتما من و پيامبرانم غلبه خواهيم کرد.

و به معنی لوح محفوظ نيز آمده است مثل: «اثْنا عشر شهْرا فی کتاب اللّه»[137] يعنی در لوح محفوظ.

و به معنی قرآن نيز آمده است مثل: «حم * و الْکتاب الْمُبين»[138] يعنی قرآن.

و به معنی هر چيزی که بيان کننده حقايق درونی کسی باشد، مثل آنکه گفته اند انسان و يا عالم خلقت کتاب حق تعالی است و هر ورقش دفتری است معرفت کردگار.

در اينجا کتاب به معنی قرآن است. يعنی آن قرآن که حقيقتش از افکار مردم دور است و نيز به معنی انسان کامل که مظهر صفات و اسماء و علوم پروردگار است، آمده.

مرحوم فيض کاشانی می گويد:

گفتن کلمه «کتاب» به انسان کامل در جمع اهل معرفت و اولياء خدا و بندگان خالص پروردگار شايع است.

علی عليه السلام خطاب به انسان می فرمايد:

«و انت الکتاب المبين الّذی باحرفه يظهر المضمر» يعنی تو کتاب آشکارای آنچنانه ای هستی که به حروفش حقايق ظاهر می شود.

امام صادق عليه السلام فرمود: «الصورت الانسانية … هی الکتاب الّذی کتبه اللّه بيده» يعنی صورت و سيرت انسان کتابی است که خدای تعالی به دست خود نوشته است.

و احتمال دارد معنی کتاب همان کتاب علی بن ابيطالب عليه السلام باشد که در احاديث بسياری وارد شده که علی بن ابيطالب عليه السلام قرآن را با تفسير و تأويل و شأن نزولش با انشاء پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله جمع آوری فرمود و به دست مبارکش آن را نوشت و آنچنان مطالب و حقايق قرآن در آن تفسير و تأويل شده که آن قرآن يا آن کتاب (يعنی کتاب علی عليه السلام) شکی در آن نيست.

تفسير عيّاشی در اين آيه شريفه از امام صادق عليه السلام نقل می کند که فرمود: «کتاب علی لاريب فيه». يعنی کتاب علی بن ابيطالب عليه السلام است که شکی در آن نيست. زيرا تمام مسائل علمی و حقايق اعتقادی و احکام و معارف اسلامی در آن کاملاً توضيح داده شده و حتّی ارش خدش نيز در آن بيان شده است.

«قرآن کتاب با عظمت»

آن کتاب با عظمت، آن کتابی که بيان کننده همه احکام و معارف و حقايق است، آن کتابی که اگر جنّ و انس پشت به پشت هم بدهند نمی توانند مثلش را بياورند، آن کتابی که تورات و انجيل به نزولش وعده داده اند، آن کتابی که تا روز قيامت هيچ علمی، هيچ کتابی، هيچ حکمت و فلسفه ای، آن را باطل نمی کند، کتابی که خدای تعالی آن را از تحريفات و دستبردهای خائنين حفظ می کند، آن کتابی که حقايق و بطون و تأويل و تفسيرش را جز خدا و کسانی که خدا به آنها وحی کرده کس ديگری نمی فهمد، آن کتابی که هيچ شک و ريبی در آن نيست، زيرا هيچ غلطی، اختلافی، مطلبی بر خلاف عقل و علم، خرافه ای، موضوع سست و بی اساسی، در آن وجود ندارد، آن کتابی که همه کس نمی توانند از آن کامل و عميق استفاده کنند، چون ظرفيّت می خواهد، پذيرش می خواهد، شرح صدر می خواهد، تقوی و پاکی می خواهد، لذا آن کتاب متّقين را کامل و عميق هدايت می کند. بنابراين تا تقوی نباشد، اجتناب از معاصی نباشد، قلب پاک و تزکيه شده نباشد، انسان از حکمت و حقايق قرآن نمی تواند کاملاً استفاده کند. پس اگر کسی بخواهد قرآن برای او هدايت و شفای قلب و روح و رحمت و مغفرت باشد، بايد تقوی داشته باشد و هر چه مراحل کمالات و تزکيه نفس را بهتر و بيشتر بگذراند بهتر می تواند از قرآن استفاده کند.

«انسان کامل کتاب خدا است»

اگر کتاب به معنی انسان کاملی که بر پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله نازل شده باشد بدون ترديد منظور علی بن ابيطالب و يازده فرزند معصومش عليه السلام بوده که آنها هادی متّقين اند.[139]

ابی بصير از امام صادق عليه السلام نقل می کند که آن حضرت فرمود: منظور از کتاب در اين آيه شريفه، علی بن ابيطالب است. يعنی آن علی بن ابيطالبی که يداللّه است، آن علی بن ابيطالبی که عين اللّه است، آن علی بن ابيطالبی که لسان اللّه و جنب اللّه و اذن اللّه است، معصوم از گناه و خطا و نسيان و جهل است، او که همه او را به اين عناوين می شناسند و شکی در آن ندارند.

همه می گويند که او امام کلّ است زيرا همه به او در مسائل علمی و دينی نيازمندند ولی او جز به خدا به کس ديگری نياز ندارد.[140] او عدل قرآن است، او تنها اهل تقوی را که در آيات بعد توصيف می شوند، هدايت کامل می کند. و خدای تعالی او را امام المتّقين و يعسوب الدين از زبان رسول اکرم صلی الله عليه و آله معرّفی فرموده است.

«کتاب علی بن ابيطالب عليه السلام»

ممکن است منظور از کتاب در اين آيه شريفه کتابی باشد که علی بن ابيطالب عليه السلام در تفسير و تأويل قرآن از لسان رسول اکرم صلی الله عليه و آله نوشته و می خواسته در اختيار مردم قرارش دهد که آنها نپذيرفتند و آن حضرت به وصيّش امام مجتبی عليه السلام مرحمت فرمود. و حضرت امام مجتبی عليه السلام به برادرش حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام به عنوان ميراث امامت عنايت فرمود. و اين ميراث همچنان بين فرزندان معصوم علی بن ابيطالب عليه السلام دست به دست منتقل شده تا که امروز به دست حضرت بقيّه اللّه (روحی فداه) رسيده و در اختيار آن حضرت قرار گرفته است.

اگر منظور از «ذلک الکتاب» (يعنی آن کتاب،) کتاب علی عليه السلام (با اوصاف بالا) باشد که همه علوم در آن نوشته شده و به قطر ران شتر که به طور تخمين صدها جلد کتاب معمولی است، بايد با کلمه «آن» (نه با کلمه اين) ياد شود. زيرا آن کتاب بعدها خواهد آمد و آن کتاب با قرآن عينيّت دارد و تفسير و تأويل قرآن است و خدای تعالی آن را تأييد کرده و آن کتاب هدايت کاملی برای متّقينی که ايمان به امام عصر (روحی فداه) دارند و در زمان ظهور زندگی می کنند، است و يا اگر قبل از ظهور زنده هستند، می توانند از آن کتاب به وسيله سخنانی که اولاد معصوم علی بن ابيطالب عليه السلام از آن کتاب نقل کرده اند و به آنها رسيده استفاده کنند که در اين صورت منظور از متّقين شيعيان علی بن ابيطالب عليه السلام هستند.

«اهميّت تقوی در قرآن»

بعضی گفته اند: «تقوی» به معنی «وقايه» است، يعنی وسيله نگهداری. بنابراين متّقين کسانی هستند که خود را از گناه نگاه می دارند. اين نگاه داشتن گاهی به خاطر معرفت به خدا و ترس از عذاب او است که طبعا وسيله نگاه داشتن در اينجا معرفت خدای تعالی است.

و بعضی از مفسّرين معنی تقوی را به بيابان پر خاری که انسان می خواهد از آن عبور کند و نمی خواهد خاری به پايش برود تشبيه کرده اند. در آن بيابان انسان چگونه پرهيز می کند که خاری به پايش نرود همچنين در دنيا متّقين پرهيز می کنند يا خود را نگاه می دارند و مواظبت می کنند که گناهی نکنند.

لذا در آيه سوّم سوره بقره خدای تعالی متّقين را اين چنين توصيف می کند: متّقين خاصّ الخاصّ کسانی هستند که ايمان به غيب آورده اند، مردمانی هستند که به ناديده و چيزی که وجود خارجی پيدا نکرده و تنها به خاطر تصديق و اعتماد به وعده الهی که روزی قرآن و اسلام بر سراسر جهان حاکم خواهد شد ايمان دارند.

متّقين واقعی کسانی هستند که به وجود مقدّس حضرت حجّة بن الحسن عليه السلام ايمان دارند و او را قطب عالم امکان می دانند، غيبت او ايمان آنها را سست نمی کند و با او در ارتباط روحی هستند.

«مراتب تقوی»

امام صادق عليه السلام فرمود: «التقوی علی ثلاثة اوجه: تقوی باللّه فی اللّه و هی ترک الحلال فضلاً عن الشبهة و هو تقوی خاصّ الخاصّ و تقوی من اللّه و هو ترک الشبهات فضلاً عن حرام و هو تقوی الخاصّ و تقوی من خوف النار و العقاب و هو ترک الحرام و هو تقوی العام».[141]

يعنی تقوی به سه نوع است: يکی تقوی به وسيله شناختن خدا در راه خدا و آن ترک حلال است تا چه رسد به چيزهای شبهه ناک و اين نحوه از تقوی مال افراد خصوصی خصوصی است.

توضيح آنکه گاهی آن چنان ايمان و اعتقاد و توجّه انسان به خدای تعالی و خوف او از پروردگار زياد می شود که می ترسد مبادا به خاطر انجام کاری و يا استفاده از حلالی هوای نفسی در کار باشد. پس آن حلال را ترک می کند و تنها به چيزهائی از حلال اکتفا می کند که خدای تعالی ثواب و اجری در مقابل آن قرار داده باشد و عنوان استحباب بر آن صدق کند. روی اين اصل بندگان خاصّ الخاصّ خدا از اهل تقوی کسانی هستند که همه کارهايشان از دو حال خارج نيست يا واجب و يا مستحب است و ديگری تقوی و نگاه داشتن خود از گناه و ترس از خدا است و آن ترک شبهات است تا چه رسد به حرام يعنی بعضی از اهل تقوی علاوه بر آنکه واجبات را انجام می دهند و محرّمات را ترک می کنند از ترس خدای تعالی شبهات را هم ترک می کنند مبادا به گناه و حرام بيفتند ولی در حلال خود را آزاد تصوّر می کنند و ممکن است روی هوای نفس و تنها به خاطر لذّتهای نفسانی از اعمال و چيزهای حلال استفاده کنند و بگويند خدای تعالی ما را آزاد گذاشته چرا از آن استفاده نکنيم. اينها اهل تقوای خاصّ اند و از ابرار محسوب می شوند.

و ديگر تقوائی است که از خوف آتش و عقاب در انسان بوجود می آيد و آن ترک حرام و نگه داشتن خود از حرام است و آن تقوای عام است. يعنی از اکثر مردم اين گونه تقوائی توقّع می رود و بايد همه مسلمانان اين تقوی را لااقل داشته باشند.

از اين حديث و دهها حديث ديگر که شايد در همين بخش از کتاب بعضی از آنها نقل شود، استفاده می گردد که معنی تقوی نگاه داشتن انسان خودش را از گناه و يا از مکروه يا از شبهات و يا حداکثر از حلال و بالاخره تقوی همان پرهيزگاری و پرهيز از آنچه ممکن است مورد مؤاخذه و عقاب واقع گردد، می باشد. حالا گاهی اين تقوی به خاطر اعتقاد به جهنّم و عذاب بوجود می آيد که چون اکثر مردم بخصوص در زمانهای قبل که درک و فهمشان کمتر بوده خدای تعالی می خواسته با ترساندن، آنها را از عذاب و عقاب رام کند، چنانکه در قرآن با آيات عذاب و وعده جهنّم آنها را وادار به تقوی کرده و حتّی نام مقدّس حضرت رسول اکرم صلی الله عليه و آله را «منذر» يعنی بيم دهنده از خطر گذاشته و فرموده: «انّما انْت مُنْذرٌ».[142]

و گاهی تقوی به خاطر اعتقاد بيشتر به خدا و قرآن و پيامبر و قيامت و ترس بيشتری از خدا و عذاب و عقاب الهی است که در اين صورت انسان احتياط بيشتری در نگاه داشتن خود از گناه می کند و ترک شبهات را می نمايد و اين تقوی به خاطر اين است که انسان خود را در محضر پروردگار قادر و قاهر و سخت گيری که «لايغادر صغيرة ولا کبيرة الاّ احصيها» (کوچک و بزرگ ريز و درشت را حساب کرده) و در کمين او بوده و عذابهای الهی را برای او مهيّا کرده است مشاهده می کند و لذا از ترس پروردگار و از ترس عذاب قيامت گناه نمی کند و تقوی را رعايت می کند و حتّی ترک شبهات را هم می نمايد.

در اين دو مورد از متّقين خاص گرفته تا متّقين عام همه برای اجر و ثواب و بهشت و نعمتهای بهشتی و ترس از جهنّم و عقاب الهی کار می کنند و اعمالشان مورد رضايت حضرت حقّ واقع می شود.

و گاهی تقوی به خاطر محبّتی است که انسان به خدای تعالی دارد و چون او را دوست می دارد، خود را از جميع کارهائی که او دوست نمی دارد نگاه می دارد، می کوشد تا به خدای تعالی لحظه به لحظه نزديک تر شود و اعمالش را طوری تنظيم کند که با هر عملی قدمی به سوی او بردارد. لذا اين چنين کسی همه اعمالش برای او و برای قرب به او و روی محبّت به او است و اين تقوای خاصّ الخاصّ است و اين تقوی مال مخلصين (به فتح لام) است.

«خلاصه مطالب بالا»

بالاخره خدای تعالی در اوّلين صفحات قرآن مجيد يعنی آيات اوّل سوره بقره از آن متّقينی که منظور از خلقت بشر، به وجود آمدن آنها بوده است، از آن متّقين خاصّی که گل سر سبد بشريّت اند، از آن متّقينی که با امام و رهبر معصومشان ارتباط روحی دارند و صد درصد از او پيروی می کنند و شيعه واقعی او هستند، ياد کرده و آنها را اين چنين توصيف می کند.

اينها نماز و ساير قوانين الهی را بر پا می دارند، امر به معروف و نهی از منکر می کنند، حافظ حدود الهی هستند، زمينه ساز ظهور عدل الهی و ظهور حضرت مهدی عليه السلام و حکومت واحد جهانی هستند، هوای نفس ندارند و بنده خدايند، دارای تقوائی هستند که پروردگار «منْ حيْثُ لايحْتسبُ»[143] به آنها روزی می دهد و برکتی به اموالشان عنايت کرده که می توانند از آنچه خدای تعالی از نعمت فراوان و ثروت و مکنتی که به آنها عنايت کرده انفاق کنند. زيرا اگر چه ثروتمندند و اين ثروت را با فعّاليّت خود بدست آورده اند ولی دل به دنيا نبسته اند، محبّت به دنيا ندارند، ايثار می کنند، احسان می کنند و از آنچه خدای تعالی به آنها داده انفاق می نمايند، اينها به آنچه بر پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله نازل شده که اهمّش قرآن و ولايت و امامت و امارت علی بن ابيطالب عليه السلام است، ايمان دارند. بعلاوه آن قدر اين متّقين پاک و مطيع و معتقد به خدا و قرآن اند که به کتابهای انبياء گذشته از قبيل حضرت موسی و عيسی و تورات و انجيل تنها به خاطر آنکه قرآن، اصل آن کتابها را تصديق کرده ايمان دارند.

اين متّقين با آنکه شايد ميلياردها سال تا قيامت و عالم آخرت باقی است و به تمام معنی روز قيامت برای آنها غيب است، آن چنان يقينی به آن دارند که خدای تعالی به يقينشان شهادت داده و آنها را به اين صفت ستوده است.

اينها همانهائی هستند که رسول اکرم صلی الله عليه و آله به خاطر محبّت و شوق به آنها آرزوی ديدارشان را داشت و آنها را برادران خود می دانست.[144]

اينها همانهائی هستند که مربّی و راهنمايشان خدا است و از طرف پروردگارشان هدايت می شوند.

اينها همان رستگارانند، اينها به کمال رسيده اند.

اينها به راهنمائی خدا و پيروی از پيشوايان دين موفّق به تزکيه نفس شده و از آلودگيهای روحی نجات پيدا کرده اند.

اينها بر هوای نفس و شياطين جنّی و انسی و وسوسه های آنها پيروز شده اند. به طور کلّی آنچه پروردگار از بندگانش انتظار دارد اين است که آنها اهل تقوی باشند تا قرآن، آنها را به حقايق راهنمائی کند. آنها فکر داشته باشند و ايمانشان سطحی نباشد و تنها با ديدنيها و محسوسات ايمان نياورند، بلکه با عقل و علم و فکر ايمان، خود را آنچنان تقويت کنند که با رغبت کامل و عشق و محبّت باطنی نماز بخوانند و انفاق کنند و به حقايقی که در قرآن آمده و يا در کتابهای آسمانی قبلی نازل شده ايمان داشته و به قيامت يقين داشته باشند و طبيعی است که اين کمالات و ايمانها جز با تزکيه نفس و سير الی اللّه برای کسی ميسّر نمی شود.

 

«آيات 6 و 7 سوره بقره»

انّ الّذين کـفرُوا سو اءٌ عليْهمْ ءانْذرْتهُمْ امْ لمْ تُنْذرْهُمْ لا يُؤْمنُون (6) ختم اللّهُ علی قُلُوبهمْ[145] وعلی سمْعهمْ وعلـی ابْصارهمْ غشاوةٌ و لهُمْ عذابٌ عظيمٌ (7)[146]

 

«ترجمه آيات 6 و 7 سوره بقره»

آنهائی که کافر شده يعنی در خواب عميق غفلت فرو رفته و يا خوابشان به مرگشان منتهی شده است، برايشان فرقی نمی کند چه آنها را بترسانی يا نترسانی، بالاخره ايمان نخواهند آورد. (6)

زيرا خدا به خاطر غفلتشان بر دلها و گوشها و چشمهای آنها پرده ای انداخته و به خاطر بی توجّهيشان به قرآن و آيات الهی برای آنها عذاب بزرگی خواهد بود. (7)

 

«توضيح آيات 6 و 7 سوره بقره»

«کفّار مرده دل»

«کفر» از جهت آنچه که انسان به آن کافر می شود مراتبی دارد. گاهی او نعمتی را از کسی ناديده می گيرد و به حقّ او بی توجّهی می کند، اين ادنی مرتبه کفر است. و گاهی ذات مقدّس پروردگار را منکر می شود که اين اعلی درجه کفر است. و گاهی بين اين دو درجه از حقوق، حقّی را ناديده می گيرد که به مناسبت اهميّت آن حقّ، مراتب کفر شدّت و ضعف پيدا می کند.

و «کفروا» که در اينجا آمده به معنی کسانی که حقّ را، خدا را، اسلام را، قرآن را، نبوّت رسول اکرم صلی الله عليه و آله را ناديده گرفته و بی اعتنائی کرده اند، می باشد.

* * *

خدای تعالی پس از آنکه شرح حالی از متّقين واقعی بيان فرموده، چند کلمه ای هم درباره آنهائی که در مقابل متّقين واقع شده اند، يعنی کفّاری که هر اندازه اهل تقوی محبوب و موفّق بوده اند، آنها مبغوض و ناموفّق می باشند، سخن گفته است.

خدای تعالی در اين دو آيه شرح مختصری از حالات آنهائی که به خاطر روح مرده شان چيزی درک نمی کنند و خواب غفلت آنها منتهی به مرگ روحيشان شده و حاضر نيستند چيزی بفهمند، بيان فرموده است.

آری، تمام کسانی که درباره موفّقيتهای معنوی چيزی نوشته اند، معتقدند که مهمترين مراحل سير و سلوک، يقظه و بيداری از خواب غفلت است. اگر کسی را ديديد که هر چه او را موعظه می کنند. و به او تذکرات آگاه کننده ای می دهند. او به هيچ وجه تکان نمی خورد و حتّی هشدارهای قرآن و رسول اکرم صلی الله عليه و آله هم او را متوجّه حقيقت نمی کند، بايد او را از ميان انسانها خارج دانست و او را نه خواب، بلکه مرده تصوّر کرد و او را به حال خودش واگذاشت و بدترين حالات انسان اين حالت است.

بنابراين بايد بکوشيم که در مرحله اوّل، غفلت خود را از توجّه به حقايق کم و کمتر کنيم و با تفکر در آيات و نشانه های پروردگار، روح و عقايد خود را زنده نگه داريم و قدمهای بلندی در راه کمالات روحی برداريم و در مرحله دوّم، لااقل نگذاريم روحمان آن قدر در خواب غفلت بماند و از رزق معنوی بی بهره باشد که به صورت مرده متعفّنی درآيد، تا خدای تعالی، رسول اکرم صلی الله عليه و آله را از هدايتمان مأيوس فرمايد و به آن حضرت بگويد: چه آنها را از آينده هولناکشان بترسانی يا نترسانی ايمان نمی آورند. قلب آنها مُهر خورده است، کرند، گنگ اند، کورند و برای آنها همين حالات بدشان عذاب بزرگی در دنيا بوده و در آخرت عذاب جهنّم مال آنها خواهد بود.

 

«آيات 8 تا 20 سوره بقره»

و من النّاس[147] منْ[148] يقُولُ[149] امنّا باللّـه وبالْيوْم الاْخر[150] ومـا هُمْ بمُؤْمنين (8) يُخادعُون اللّه و الّذين امنُوا و[151] مـا يخْدعُون الاّ انْفُسهُمْ و مـا[152] يشْعُرُون (9) فی قُلُوبهمْ مّرضٌ[153] فزادهُمُ اللّهُ مرضا و لهُمْ عذابٌ اليمٌ[154] بمـا کانُوا يکذبُون (10) و اذا قيل[155] لهُمْ لاتُفْسدُوا فی الاْرْض قالُوا انّما[156] نحْنُ مُصْلحُون (11) الا انّهُمْ هُمُ[157] الْـمُفْسدُون و لکنْ لاّيشْعُرُون (12) و اذا قيل لهُمْ امنُوا کمـا امن النّاسُ قالُـوا انُؤْمنُ کمـا امن السُّفهاءُ[158] ا لا انّهُمْ هُمُ السُّفهاءُ ولکنْ لايعْلمُون (13) و اذا لقُوا الّذين[159][160] امنُوا قالُـوا امنّا و اذا خلوْا الی[161] شياطينهمْ قالُـوا انّا معکمْ انّما نحْنُ[162] مُسْتهْزءُون (14) اللّهُ يسْتهْزئُ بهمْ[163] و يمُدُّهُمْ فی طُغْيانهمْ يعْمهُون (15)[164] اُولـئک الّذين اشْتروُا الضّلالة[165] بالْهُدی فمـا ربحتْ تّجارتُهُمْ و مـا[166] کانُوا مُهْتدين (16) مثلُهُمْ کمثل[167] الّذی اسْتوْقد نارًا فلمـّا اضـاءتْ[168] مـا حوْلهُ ذهب اللّهُ بنُورهمْ و[169] ترکهُمْ فی ظُلُمـاتٍ لاّيُبْصرُون (17)[170] صُمٌّ بُکمٌ عُمْی فهُمْ لا يرْجعُون (18)[171] اوْ کصيبٍ مّن السّمـاء فيـه ظُلُماتٌ[172] و رعْدٌ و برْقٌ يجْعلُون اصابعهُمْ[173] فـی اذانهمْ مّن الصّواعق حذر[174] الْموْت واللّهُ مُحيطٌ بالْکافرين (19)[175] يکادُ الْبرْقُ يخْطفُ ابْصـارهُمْ[176] کلّـمـا اضـاء لهُمْ مّشوْا فيـه و اذا[177] اظْلم عليْهمْ قامُوا ولوْ شاء اللّهُ[178] لذهب بسمْعهمْ و ابْصارهمْ انّ اللّه علی کل شی ءٍ قديرٌ (20)[179]

 

«ترجمه آيات 8 تا 20 سوره بقره»

بعضی از مردم کسانی هستند که به زبان می گويند: ما به خدا و روز قيامت ايمان آورده ايم و حال آنکه آنها ايمان نياورده اند. (8)

می خواهند خدا و مؤمنين را فريب دهند، اينها فقط خودشان را فريب می دهند ولی نمی فهمند. (9)

در روح و دل اينها مرض است و خدا به خاطر اين عمل زشتشان امراض روحی آنها را زيادتر کرد و از برای آنها به خاطر دروغهائی که می گويند عذاب دردناکی خواهد بود. (10)

و وقتی به اين دسته از مردم گفته می شود که در روی زمين فساد نکنيد، در جواب می گويند: ما فقط نظرمان اصلاح است و جز اصلاح کار ديگری نمی کنيم. (11)

ولی مردم مسلمان همه بدانند اينها فسادکنندگانند ولی نمی فهمند. (12)

و وقتی که به آنها گفته می شود که شما هم مثل بقيّه مردم که ايمان آورده اند ايمان بياوريد، در جواب می گويند: آيا ما همان طوری که مردمان ابله ايمان آورده اند ايمان بياوريم؟ همه بدانيد که آنها خودشان ابله اند ولی نمی دانند. (13)

و زمانی که آنها مؤمنين را می بينند، می گويند: ما هم ايمان آورده ايم. ولی وقتی با دوستان شيطان سيرتشان خلوت می کنند، می گويند: ما با شمائيم، ما آنها را مسخره می کنيم. (14)

خدا آنها را مسخره خواهد کرد و آنها را به سوی تجاوز و طغيانشان می کشاند تا سرگردان شوند. (15)

آنها مردمی هستند که هدايت را در مقابل گمراهی فروخته اند. و اين تجارت برای آنها سودی ندارد و اينها هيچگاه هدايت نمی شوند. (16)

مثل آنها، مثل کسی است که آتشی را روشن می کند. وقتی آتش اطراف را نورانی کرد، ناگهان طوفانی می آيد و خدا نور آن آتش را از بين می برد و آنها را در تاريکی که اطرافشان را نبينند باقی می گذارد. (17)

آنها کر و لال و کورند. بنابراين آنها به سوی حقيقت برنمی گردند. (18)

يا مثل باران تندی است که در بيابان و شب تاريک همراه با رعد و برق و صاعقه از آسمان بر سر جمعی ببارد و آنها از ترس مردن انگشتانشان را در گوششان بگذارند تا صدای صاعقه را نشنوند. ولی خدا بر کفّار احاطه دارد. (19)

برق هر وقت روشن می شود آن چنان شديد است که می خواهد چشمانشان را از حدقه بيرون بياورد. آنها يک قدم در آن روشنائی راه می روند ولی وقتی تاريک می شود به جای خود می ايستند و اگر خدا بخواهد گوشها و چشمهای آنها را از بين می برد. زيرا خدا بر همه چيز توانا است. (20)

 

«توضيح آيات 8 تا 20 سوره بقره»

جمعی از مردم به خاطر تسلّط شيطان و فرمان نفس امّاره بالسّوء گمان می کنند که همه موفّقيتها را با زرنگی و کوشش خودشان بدست می آورند، لذا دست به دروغ و دو رنگی و نفاق می زنند، غافل از آنکه خدای تعالی در کمين آنها است و نمی گذارد آنان بر بندگانش تسلّط پيدا کنند و آنها را اذيّت نمايند[180] و بالاخره آنها را مفتضح می کند.

نمونه اين افراد در زمان بعثت پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله بسيار بوده اند، لذا خدای تعالی پيامبرش را و بلکه همه مسلمانان را در هر زمان از فساد آنها و پستی منافقان خبر می دهد و به مردم اعلام می کند که وقتی منافقين با خدای تعالی و پيامبر صلی الله عليه و آله خدعه کنند، طبيعتا به مسلمانان هم نيرنگ می زنند و می خواهند آنها را مسخره نمايند و مردم مسلمان را منحرف کنند و به اين وسيله به عذابی که در اثر بی ايمانی مبتلا هستند آرامش بخشند. ولی اشتباه می کنند و در حقيقت به خودشان نيرنگ زده اند. لذا می آيند و می گويند ما به خدا ايمان آورده و روز قيامت را قبول داريم. ولی همه بدانند که اينها ايمان نياورده اند، آنان به خاطر انجام ندادن مسأله مهمّ اسلامی يعنی «تزکيه نفس» دلهايشان مريض است و چون به آن مرض راضی هستند و بلکه به گمان خود از آن استفاده می کنند و به فکر رفع آن مرض روحی نيستند، خدای تعالی مرض روحی و قلبی شان را زياد می کند و آنها را مفتضح می نمايد. يعنی در حقيقت آنها را به حال خودشان وا می گذارد و آنها به عذاب دردناکی مبتلا خواهند بود. چه عذابی بدتر از بی ايمانی و نداشتن آرامش روحی که نصيب آنها شده است.

امّا مردم مسلمان و مهربان که با ايمانشان متوجّه عاقبت اين نفاق هستند و می دانند که بالاخره نفاق انسان را به فساد می کشاند، به آنها با محبّت می گويند: در روی زمين فساد نکنيد. ولی آنها با غرور و تکبّر می گويند: ما اصلاح کنندگانيم و می خواهيم زمين را از فساد نجات دهيم. امّا خدای تعالی می فرمايد: همه بدانند که آنها مفسدند ولی آنها خودشان نمی فهمند و شعور ندارند. زيرا کسی که زشتی دو روئی و دو رنگی را نداند، چگونه می تواند اصلاح کننده باشد و چون منافقند حتما در روی زمين فساد خواهند کرد. باز هم مردم مسلمان با اينکه آنها با تکبّر با اينها روبرو شده اند دست از موعظه و مهربانی خود بر نمی دارند و به آنها می گويند: شما هم مثل ساير مردم ايمان بياوريد و با آنها متّحد شويد و نگذاريد بزرگترين ارزش جامعه انسانی که همان اتّحاد است از بين برود. ولی منافقان زبان به فحّاشی که از علائم منافقين است[181] باز می کنند و می گويند: آيا ما هم مثل اين نادانان و احمقها ايمان بياوريم.

خدای تعالی می فرمايد: همه بدانند که خود آنها نادانند. ولی جهل و نادانی خود را در اثر غروری که دارند درک نمی کنند.

منافقان وقتی در جمع مؤمنين و مسلمانها قرار می گيرند، در اثر ضعف و ترس و بی شخصيّتی خود را جزء مسلمانان قرار می دهند و می گويند: ما هم ايمان آورده ايم و وقتی با مردمان گمراه کننده و شيطان سيرت که هم جنس خودشان هستند، برخورد می کنند، می گويند: ما در دل و روش با شما هستيم ولی در ميان آنها و در جلسات آنها برای استهزاء و خنده و مسخره می رويم.

آری کسی که به چيزی ايمان نداشته باشد و در دل آن را باور نکرده باشد، جز برای مسخره کردن، به آن چيز اهميّت ظاهری نمی دهد ولی او در حقيقت خودش را مسخره کرده و اين توهين کردنش به مسلمانها باعث می شود که خدا هم آنها را جدّی نگيرد و مسخره شان کند و در زندگی بدون ايمان و بی ارزش و طغيان و تجاوزگری سرگردانشان نمايد.

اينها در حقيقت هدايتی را که انبياء و بخصوص حضرت خاتم الأنبياء صلی الله عليه و آله آورده اند به گمراهی، و نور را به ظلمت فروخته اند و عينا مانند ديوانگان که تجارت و خريد و فروششان فائده ای ندارد و بلکه ضرر هم می کنند، می باشند[182] و اينها هميشه در جهل مرکب باقی می مانند و چون هدايت و راه راست را نمی خواهند، هدايت نمی شوند.

اينها مثلشان مانند کسی است که در تاريکی کامل کبريتی، آتشی، شمعی روشن کند که فقط اطرافش ديده شود و گاهی فقط خود را به ديگران بشناساند و بخواهد شخصيّت خود را با نور مختصری که در اطراف خود بوجود آورده به ديگران معرّفی نمايد، ولی ناگهان خدای تعالی که هميشه آبروی منافقين تجاوزگر را می برد، آتش او را خاموش کند و او را در تاريکی کامل که چشم، چشم را نبيند بگذارد.

آری وقتی روح انسان در اثر غفلت و بی توجّهی به خدا و فرستادگانش به خواب رفت و خوابش به مرگش منتهی شد و به نفاق و شيطنتش ادامه داد و به هيچ وجه به اولياء خدا توجّه نکرد و از راهنمائيهای آنها استفاده ننمود، چنان در مقابل حقايق بی تفاوت می شود که مانند کر و لالها وقتی صدائی بلند می شود، به هيچ وجه عکس العملی ندارند، يعنی وقتی برای آنها موعظه ای يا سخن و کلام حقّی گفته می شود، ولو از زبان رسول اکرم صلی الله عليه و آله باشد، آنها تکانی به خود نمی دهند.

چشم دل آنها آنچنان نابينا شده که حقايق عالم هستی را با آنکه از خورشيد روشن تر است نمی بينند و آنان به هيچ وجه نمی خواهند يا نمی توانند به زندگی انسانی باز گردند. آنها مانند کسی هستند که شب در بيابان پر خطری قرار گرفته و باران تندی می بارد، تاريکی و ظلمت همه جا را فرا گرفته و حتّی روشنائی ستارگان هم نمی تابد و قدم از قدم نمی تواند بردارد. در اين ميان صدای رعد از نزديک و يک لحظه روشنائی به وسيله برق دل را می لرزاند و چشم را خيره می کند و نزديک است که چشم او کور شود. انگشت در گوش می گذارد که مبادا صاعقه جان او را بگيرد، ولی خدای تعالی که بر کفّار احاطه دارد و جان آنها در قبضه قدرت او است، نمی گذارد که او بميرد. او در آن لحظه ای که هوا به وسيله برق روشن شده يک قدم برمی دارد. ولی وقتی که باز تاريک می شود، جرأت نمی کند که حرکتی داشته باشد و يا قدم از قدم بردارد و اگر خدا می خواست به خاطر اعمال زشتشان بينائی و شنوائيشان را از آنها می گرفت. زيرا خدای تعالی بر هر چيزی قادر است.

آری بشر به خاطر انحرافش از صراط مستقيم و مخالفتش با راه و روش دين، خود را به خطرهائی که با اين مثالها روشن می شود می اندازد. خدای تعالی قرآن و انبياء و اولياء عليهم السلام را مانند خورشيد تابان برای هدايت بشر قرار داده و بيش از همه به وحدت و صفا و ترک دو رنگی و نفاق سفارش فرموده،[183] ولی انسان خود را در بيابان تاريک پر خطر نفاق و دو روئی قرار می دهد که هر لحظه ممکن است مرگ ابدی او را فرا گيرد و بلکه او بخواهد يا نخواهد، آنچنان در فشار زندگی به خاطر دلهره ای که از آينده مجهول خود دارد قرار می گيرد که ممکن است جانش را از دست بدهد. بخصوص اگر زنگ خطری مانند رعد و برق به صدا دربيايد و او را تهديد کند که در اين موقع چون پناهگاهی ندارد، چون خدائی ندارد، از ترس انگشت در گوش می گذارد که صدای خطر را حسّ نکند و خود را سرگرم دنيا و مواهب دنيا می نمايد که آن هم بازی بيهوده ای است.

در زمان حيات رسول اکرم صلی الله عليه و آله مردم بيشتر از هر چيز در خصوص خلافت و ولايت به نفاق افتادند، زيرا همه مسلمانهای آن موقع اهل تهذيب نفس نبودند بلکه اکثرا ايمانشان ضعيف و شيطان و نفس امّاره بالسّوء صفت رياست طلبی را در آنها زنده کرده بود. آنها روزشماری می کردند که پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله از دنيا برود، تا بتوانند لباس خلافت را بر تن کنند. ولی روز غدير خم وقتی پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله در ميان انبوه جمعيّت مسلمانان صدا زد که ای مردم مرا معرّفی کنيد. آنها گفتند: شما محمّد پسر عبداللّه بن عبدالمطلّب بن عبد مناف هستيد. فرمود: ای مردم آيا من بر شما اولی از خودتان نيستم؟ همه عرض کردند: چرا، شما اولی هستيد. در اينجا پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله به آسمان نگاه کرد و سه مرتبه عرض کرد: خدايا شاهد باش. مردم هم همين کار را کردند يعنی سر بر آسمان بلند کردند و گفتند: خدايا شاهد باش. سپس فرمود: هر کس من مولای اويم اين علی مولای او است. سپس عرض کرد: خدايا تو دوست داشته باش و مولای آن کس باش که علی را دوست می دارد و او را مولای خود می داند، ياری نکن و سرکوب کن کسی را که قصد خذلان علی را دارد. سپس رسول اکرم صلی الله عليه و آله رو به ابی بکر فرمودند و گفتند: از جا برخيز و با لقب «اميرالمؤمنين» با علی بن ابيطالب بيعت کن. ابی بکر از جا برخاست و بيعت کرد. سپس به عمر بن خطّاب دستور فرمودند که برخيزد و با لقب «اميرالمؤمنين» با علی بن ابيطالب عليه السلام بيعت کند. او هم اطاعت کرد و با آن حضرت بيعت نمود. سپس به سران مهاجر و انصار دستور دادند که با علی عليه السلام به همين عنوان بيعت کنند و آنها هم همه بيعت کردند. عمر بن خطّاب از جا برخاست و رو به علی بن ابيطالب عليه السلام کرد و گفت: «بخّ بخّ لک يا علی اصبحت مولای و مولی کلّ مؤمن و مؤمنة» سپس مردم متفرّق شدند. امّا پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله از همه آنها عهد و ميثاق گرفت که اين بيعت را منکر نشوند و علی بن ابيطالب عليه السلام را تنها نگذارند. ولی جمعی از اصحاب که منافق بودند و اهل تهذيب نفس نبودند و رياست طلبی و حبّ جاه آنها را مقهور کرده بود، به صورت ظاهر خدمت رسول اکرم صلی الله عليه و آله مشرّف شدند و گفتند: برای رياست و ولايت کسی را بر ما حاکم فرمودی که محبوبترين خلق خدا در نزد خدا و نزد شما و نزد ما است. با اين انتساب شما ما را از شرّ ظالمين و قدرتمندان کافر در سياستشان حفظ فرموديد. ولی خدای تعالی می دانست که در دل اينها خلاف آنچه می گويند هست. لذا خدای تعالی از باطن آنها به رسول اکرم صلی الله عليه و آله خبر می دهد و می فرمايد: «و من النّاس منْ يقُولُ امنّا باللّـه و بالْيوْم الاْخر و مـا هُمْ بمُؤْمنين»[184].

منافقين در روز غدير خم به مشکل برخورد کردند زيرا مجبور بودند با علی بن ابيطالب، آن روز بيعت کنند ولی بعد آن بيعت را بشکنند. و قدرت رياست طلبی آنها به حدّی بود که بالاخره با هر زحمتی که بود نکث بيعت با علی بن ابيطالب نمودند و دسته های مختلفی به نام خوارج و اصحاب جمل و ناکثين و قاسطين و مارقين بوجود آوردند و بالاخره همه مذمّتی که خدای تعالی در اين آيات از منافقين فرموده، به خاطر اين است که آنها رذائل اخلاقی خود را از بين نبرده بودند و تزکيه نفس ننموده بودند و در راه دين استقامت نکرده بودند و از صراط مستقيم پيروی نکرده بودند.

 

«آيات 21 و 22 سوره بقره»

يا ايُّها النّاسُ اعْبُدُوا ربّکمُ الّذی خلقکمْ و الّذين منْ قبْلکمْ لعلّکمْ[185] تتّقُون (21) الّذی جعل لکمُ الاْرْض فراشًا والسّـمـاء بناءً و انْزل من[186] السّمـاء مـاءً فاخْرج بـه من[187] الـثّمرات رزْقًا لّکمْ فلا تجْعلُوا للّـه[188] انْدادًا و انْتُمْ تعْلمُون(22)[189]

 

«ترجمه آيات 21 و 22 سوره بقره»

ای مردم، پروردگارتان را بندگی کنيد، آن خدائی که شما را خلق کرده، آن خدائی که قبل از شما مردمی را آفريده، شايد شما در اثر بندگی، اهل تقوی شويد. (21)

آن خدائی که زمين را برای شما فرش و آسمان را همچون سقف قرار داده. و بر شما از آسمان آب نازل کرده. و به خاطر نزول باران از زمين ميوه هائی که رزق شما می باشد، خارج کرده است. پس برای خدا ضدّ و شريک قرار ندهيد با اينکه شما بدی اين کار را می دانيد. (22)

 

«توضيح آيات 21 و 22 سوره بقره»

خدای تعالی پس از آنکه ارزش و ثواب اهل تقوی و ايمان را در اوّل سوره بيان می کند، به صورت شکايت و گله، زشتی اعمال کفّار و منافقين را توضيح داده و سپس روی سخن را از راه محبّت و لطف به طرف مردم دنيا کرده و با محبّت کامل می فرمايد:

ای مردم خدائی را که شما و مردم قبل از شما را خلق فرموده، بندگی کنيد، شايد اهل تقوی گرديد.

بدون شک منظور از بندگی در اينجا و در اين آيه، انجام واجبات و ترک محرّمات و رعايت حدود الهی است. زيرا پروردگار متعال نتيجه اين بندگی را تقوی دانسته و خطابش را بوسيله کلمه «يا ايّها النّاس» شروع فرموده والاّ اگر منظور از بندگی ايجاد حقيقت عبوديّت که مرحله آخر تزکيه نفس است[190] و به تقوای خاصّ الخاصّ منتهی می شود می بود، می بايست با خطاب «يا ايّها الّذين آمنوا» مطلب را شروع کند.

زيرا مرحله تقوای عام قبل از مرحله عبوديّت به معنی خاصّ است و نبايد نتيجه عبوديّت خاصّ، تقوای عام باشد، بلکه بايد نتيجه تقوای عام، ايجاد حقيقت عبوديّت باشد.

توضيح آنکه از نظر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام تقوای عام همان نگهداری خود از گناه و انجام واجبات است و تقوای خاصّ ترک شبهات و انجام واجبات و عمل کردن به مستحبّات است و اين تقوی در اين مرحله با تصميم بندگی و اطاعت از فرامين الهی ولو با فشار و مجبور کردن انسان خودش را حاصل می شود، ولی پيدا شدن حقيقت عبوديّت و رسيدن به مقام با عظمت تقوای خاصّ الخاصّ بايد طبق دستور امام صادق عليه السلام به «عنوان بصری» حاصل شود، زيرا آن حضرت فرمودند:

اگر از آن علمی که خدا به انسان می دهد و در قلب کسی که او را دوست دارد می اندازد، می خواهی، بايد اوّل در دلت حقيقت عبوديّت و بندگی را ايجاد کنی، آن وقت طلب علم نمائی بوسيله عمل به آن و از خدا فهمش را بخواهی خدا به تو می فهماند.

گفتم: ای شريف. فرمود: بگو ای اباعبداللّه. گفتم:

يا اباعبداللّه حقيقت بندگی چيست؟ فرمود: سه چيز است. اوّل اينکه بنده خدا به جائی برسد که برای خود از آنچه خدای تعالی از ملک و خدم و هشم و نعمت به او داده مالکيّتی تصوّر نکند. زيرا برای بندگان مالکيّتی وجود ندارد. مال را مال خدا می بينند و در همان جائی آن را قرار می دهند که خدا به آنها امر کرده است و هيچ گاه بنده برنامه ای جز آنچه مولايش به او فرمان می دهد، تدبيری نمی کند و تمام شغل و فکرش متوجّه اوامر مولی و نواهی او است.

پس وقتی بنده ای همه نعمتها و آنچه را دارد، برای خود نسبت به آنها مالکيّتی تصوّر نکند، انفاق کردن اموال در راه خدا و به امر خدا، برايش آسان می شود و زمانی که تدبير امور خود را به خدای تعالی که مدبّر او است تفويض کند، مصائب دنيا بر او آسان می شود و زمانی که بنده مشغول به اطاعت اوامر و ترک نواهی الهی باشد، طبعا فراغتی برای جنگ و جدال و فخرفروشی بر مردم را ندارد. پس وقتی که خدای تعالی بنده اش را به اين سه صفت گرامی داشت، دنيا و ابليس و خلائق برای او بی ارزش می شوند. او ديگر دنيا را برای جمع آوری بيهوده و افتخار بر ديگران طلب نمی کند و از عزّت و برتری ديگران برای خود چيزی نمی خواهد و ايّام عمرش را به بطالت نمی گذراند.

اين اوّلين درجه تقوی است که خدای تعالی در قرآن می فرمايد: اين خانه آخرت را برای کسانی که در دنيا طالب برتری و فساد نيستند، قرار می دهيم و عاقبت برای اهل تقوی است.[191]

بنابراين بوسيله تقوای عام و بلکه تقوای خاصّ حقيقت عبوديّت بوجود می آيد و با پيدا شدن حقيقت عبوديّت در انسان، تقوای خاصّ الخاصّ بوجود می آيد که همان داشتن تقوائی است که انسان با ميل قلبی و بدون ناراحتی و فشار ترک گناه کرده و با شوق زياد و معرفت کامل، عبادات را انجام داده و بنده رسمی الهی می شود و قلبش که با اخلاص به طرف خدا رفته، پر از حکمت می گردد. و شايد حکمت از قلبش به زبانش جاری شود و خدای تعالی ملائکه را بر او نازل می کند و او را از هر خوف و حزنی در دنيا و آخرت نگه می دارند که فرمود:

«انّ الّذين قالُوا ربُّنا اللّهُ ثُمّ اسْتقامُوا تتنزّلُ عليْهمُ الْملائکةُ الاّ تخافُوا ولاتحْزنُوا و ابْشرُوا بالْجنّة الّتی کنْتُمْ تُوعدُون * نحْنُ اوْلياؤُکمْ فی الْحيوة الدُّنْيا و فی الاْخرة …».[192]

خدای تعالی در اين دو آيه با کمال مهربانی بعد از آنکه نتيجه بندگی را بيان می کند و می فرمايد: بندگی کنيد شايد به مقام متّقين برسيد و شما هم اهل تقوی گرديد، می فرمايد:

آن خدائی را عبادت کنيد که زمين را برای راحتی شما مسطّح و گسترده قرار داده و آسمان را با آن همه زيبائی و ستارگان را بالای سر شما ساخته و از آسمان برای شما آب باران را فرستاده و از زمين بوسيله باران برای شما ميوه هائی را روزی کرده، پس بيائيد شما که حقيقت را می دانيد برای خدا ضدّی يا شريکی قرار ندهيد.

آری پروردگار مهربان با تذکر نعمتهای خود و با معرّفی و توضيح عاقبت متّقين و کفّار و منافقين، از بندگان خود فقط يک چيز خواسته که برای او شريکی، ضدّی و همتائی قرار ندهند و به توحيد رو بياورند و خود را به مرحله بندگی که آخرين مرحله تزکيه نفس است، برسانند و او را بندگی کنند.

 

«آيات 23 و 24 سوره بقره»

و انْ کنْتُمْ فی ريْبٍ ممّا نزّلْنا علی[193] عبْدنا فأْتُوا بسُورةٍ مّنْ مّثْـلـه[194] وادْعُوا شُهدائکمْ مّنْ دُون اللّـه[195] انْ کنْتُمْ صادقين (23) فإنْ لمْ تفْعلُوا[196] و لنْ تفْعلُوا فاتّقُوا النّار الّتی وقُودُها النّاسُ والْحجارةُ اُعدّتْ للْکافرين (24)

 

«ترجمه آيات 23 و 24 سوره بقره»

اگر درباره آنچه ما بر بنده خود (حضرت محمّد صلی الله عليه و آله) نازل کرده ايم در شکيد، حدّاقل يک سوره مانند قرآن را بياوريد و گواهان درستی عمل خود را غير از خدا حاضر کنيد و آنها را شاهد بياوريد، اگر راست می گوئيد. (23)

اگر اين کار را نکرديد، که هرگز هم نمی توانيد بکنيد، پس بپرهيزيد از آتشی که هيزم آن بدنهای مردم و سنگها است و آن آتش برای کفّار آماده گرديده است. (24)

 

«توضيح آيات 23 و 24 سوره بقره»

پروردگار متعال از اوّل سوره بقره، ابتداء حالات اهل تقوی و اهل يقين را بيان فرموده و سپس از کفّار و منافقين نکوهش کرده و بدی اعمال آنها را بيان فرموده. و بعد مردم را به بندگی که نتيجه تقوی است، راهنمائی فرموده. و سپس روی سخن را به طور کلّی به همه مردم کرده و می فرمايد: اگر درباره قرآن شک داريد که از ناحيه ما است، يک سوره از مثل آن را شما هم بياوريد که در اين حدّ از فصاحت و بلاغت و دارای مطالب عميق علمی و پيشگوئيهای واقعی باشد، آن هم از مثل کسی که درس نخوانده، از کسی چيزی ياد نگرفته و با مردم با فرهنگ و متمدّن بزرگ نشده[197] باشد و فقط به ادّعا هم اکتفا نکنيد. بلکه همان گونه که مردم عاقل و دانشمند به اعجاز مطالب و آيات قرآن گواهی می دهند، به اعجاز آن سوره ای که شما آورده ايد نيز گواهی دهند، ولی همه بدانيد که خدای تعالی آنچنان که برای قرآن گواهی می دهد برای آنها گواهی نمی دهد. زيرا خدای تعالی برای حقّانيّت قرآن و آورنده آن عملاً شهادت داده. يعنی آنچه قرآن پيش بينی کرده خدای تعالی آنها را از تغيير دادن که حقّ پروردگار است و آيه يمحواللّه ما يشاء بر اين گواه است دور نگه داشته و به آنها لباس واقعيّت پوشانده و به دست آورنده آن يعنی رسول اکرم صلی الله عليه و آله معجزاتی صادر نموده و صد درصد او و قرآنش را تأييد فرموده، ولی چون نخواسته کتابهای ديگران و مدّعيان نبوّت دروغگو را تأييد کند، آنها را قطع وتين کرده و به قلم آنها و زبان آنها مطالبی که آنها را مفتضح کند، جاری فرموده و يا لااقل شهادتی بر حقّانيّت آنها نداده است. چنانکه اگر به کتب مدّعيان نبوّت و امامت مراجعه شود به خوبی اين موضوع واضح می گردد.

سپس تحدّی فرموده، يعنی طرف مقابل را به جلو دعوت کرده و او را عاجز از آوردن حتّی يک سوره مثل قرآن از مثل حضرت محمّد صلی الله عليه و آله دانسته و می گويد: اگر نکرده ايد و نمی کنيد، يعنی مثل قرآن را نياورده ايد، بدانيد که هرگز نمی توانيد آن کار را انجام دهيد و بپرهيزيد از آتشی که مايه شعله های آن انسانها و سنگهای آتش زا هستند.

ما در مقدّمه اين کتاب نوشته ايم که اگر بتوانيم اعجاز قرآن را ثابت کنيم (که در همان جا ثابت کرده ايم) به سه نتيجه قابل توجّه از اين کار می رسيم.

اوّل: به اين وسيله اثبات وجود خدا را نموده ايم، زيرا وقتی جنّ و انس که دو دسته عاقل و عالم از ميان مخلوقات خدا در کره زمين هستند، نتوانند اين کار را بکنند، طبعا سائر موجودات که عقل ندارند به طريق اولی نمی توانند اين عمل را انجام دهند.

دوّم: رسالت رسول اکرم صلی الله عليه و آله نيز ثابت شده، زيرا وقتی خدای تعالی کاری که ساخته و پرداخته خودش است يعنی قرآن را بوسيله پيامبر اسلام صلی الله عليه و آلهدر اختيار مردم بگذارد و او هم برای مردم تلاوت کند رسالت را انجام داده و به طور کلّی رسالت جز همين عمل چيز ديگری نمی تواند باشد.

سوّم: بايد اعتقاد داشت که محتوای قرآن تمامش حجّت و حقّ است و يک جمله باطل در آن وجود ندارد و طبعا وقتی اين سه موضوع ثابت شد تمام حقايق و معارف و احکام قرآن که در حقيقت همه علوم و معارف و حقايقی است که بشر برای تأمين سعادت دنيا و آخرتش لازم دارد، با خيال راحت در اختيارش قرار می گيرد و معارف قرآن که همه معارف واقعی در آن است، در اختيار بشر واقع می شود و اين خود سرمايه بزرگی برای بشر، تنها بوسيله اثبات اعجاز قرآن خواهد بود.

 

«آيه 25 سوره بقره»

و بشر الّذين امنُوا و عملُوا[198] الصّالحات انّ لهُمْ جنّاتٍ تجْری منْ[199] تحْتها الاْنْهارُ کلّـمـا رُزقُوا منْها[200] منْ ثمرةٍ رّزْقًا قالُوا هذاالّذی رُزقْنا منْ قبْلُ و اُتُوا بـه مُتشابهًا و[201] لهُمْ فيها ازْواجٌ مُّطهّرةٌ و هُمْ فيها[202] خالدُون (25)[203]

 

«ترجمه آيه 25 سوره بقره»

ای پيامبر بشارت بده به کسانی که ايمان آورده و عمل شايسته نموده اند، اينکه برای آنها بهشتهائی است که از دامنه شان نهرهائی جاری است، هر وقت که آنها از ميوه های آن باغها می خورند، می گويند: اين رزقی است که از قبل برای ما آماده شده و ميوه ها در خوبی همه مانند يکديگرند و برای اين مؤمنين، خدا همسران پاک و پاکيزه ای قرار داده و اينها در آن بهشتها، جاودانه و دائمی هستند. (25)

 

«توضيح آيه 25 سوره بقره»

«مهربانی خدای تعالی»

خدای مهربان، خدای شکور، خدای رحمن و رحيم، هيچگاه اجر بندگانش را ضايع نمی کند و در مقابل عمل کوچک و محدود خوب آنها به پيامبرش دستور داده که به مؤمنين بشارت و خبر خوش بده که در مقابل کار خوبشان و به خاطر ايمانشان به خدا و قرآن و روز قيامت. و به خاطر تصديقشان نبوّت تو و کلمات تو را. و به خاطر پذيرفتنشان امامت علی بن ابيطالب عليه السلام را. و مطيع و منقاد بودن آنها در مقابل اوامر و نواهی تو و اطاعت بی چون و چرا و بالأخره به خاطر اعمال صالحشان، خدای تعالی بهشتهای پر درختی که از زير آنها نهرهائی جاری است،به آنها عنايت می کند.

آنها وقتی از ميوه های درختان بهشت می خورند، به ياد ميوه های دنيا می افتند و به يکديگر می گويند: آيا اين ميوه ها همانهائی است که ما در قبل می خورديم؟ يا آنکه می گويند: خدای تعالی اين ميوه ها را به خاطر اعمال صالحمان که در قبل انجام داده ايم روزی ما فرموده است. و همه ميوه هائی که برای آنها می آورند در خوبی و شيرينی و لطافت و زيبائی با هم يکی هستند و خوب و بد ندارند. زيرا درختان بهشتی آفت ندارند. و چون ميوه های آنها در مقابل هوای سرد و گرمی قرار نمی گيرند، فاسد نمی شوند، ريز و درشت ندارند. و بالأخره همه ميوه ها خوب و همه آنها بهشتی هستند. و برای اين عدّه از معتقدين به خدا و پيامبر و ولايت علی بن ابيطالب عليه السلام، در بهشت همسرانی پاک از رذائل اخلاقی، از اعمال زشت و غير انسانی، از نجاست شرک و بت پرستی، از زشتی و عدم زيبائی، می باشد.

اين همسران حيض نمی شوند، ناپاکيهائی که زنهای دنيائی داشته اند آنها ندارند، آنها در بهشتهايشان هميشه بدون پايان باقی می مانند، مرگ و فنا ندارند و بهشتشان هميشه به بقای آنها باقی است.

 

«آيات 26 و 27 سوره بقره»

انّ اللّه لايسْتحْيـی انْ يضْرب مثلاً[204] مّا بعُوضةً فمـا فوْقها فامّا الّذين[205] امنُوا فيعْلمُون انّهُ الْحقُّ منْ رّبهمْ و[206] امّا الّذين کفرُوا فيقُولُون مـاذا[207] اراد اللّهُ بهذا مثلاً يُضلُّ بـه کثيرًا[208] ويهْدی بـه کثيرًا و مـا يُضلُّ به الاّ الْفاسقين (26) ا لّذين ينْقُضُون عهْد[209] اللّـه منْ بعْد ميثاقـه و يقْطعُون[210] مـا امر اللّهُ به انْ يُوصل[211] ويُفْسدُون فی الاْرْض اُولـئک هُمُ الْخاسرُون (27)[212]

 

«ترجمه آيات 26 و 27 سوره بقره»

خدا در اين قرآن از اينکه به موجودات کوچکی مانند پشه و بالاتر از پشه مثال بزند باکی ندارد، امّا کسانی که ايمان آورده اند می دانند که آنچه در اين قرآن هست از طرف پروردگارشان بوده و حقّ است. ولی کسانی که کافرند، می گويند: منظور خدا از اين مثلها چيست؟

خدا جمعی را بوسيله اين مثلها گمراه و جمعی را هدايت می کند، ولی واضح است که تنها فاسقين را با آنها گمراه خواهد فرمود. (26)

فاسقان کسانی هستند که عهد و پيمان خدا را با آنکه محکم بوده، نقض می کنند. و آنچه را که خدا امر کرده که بايد وصل کنند آن را قطع می کنند. و روی زمين فساد می کنند. آنها خسارت ديده اند. (27)

 

«توضيح آيات 26 و 27 سوره بقره»

«مثالهای خوب خدا»

اين دو آيه شريفه در حقيقت در بيان تفاوت بين برخورد مردم با ايمان با آيات خدای تعالی و برخورد فاسقين با آنها است.

مردم مسلمان و با ايمان وقتی با مثالهای خوب پروردگار روبرو می شوند و از اين راه به حقايق معانی قرآن می رسند، می گويد: اين مثالها حقّ است، بجا است. و از طرف پروردگار است. بنابراين به خاطر آنکه حقايق قرآن برای مردم با ايمان نازل شده و بايد برای متّقين هدايت باشد، خدای تعالی باکی ندارد که به هرگونه مثالی به خاطر توضيح مطالب خود ولو به مثل پشه و يا کوچکتر و يا بزرگتر از آن بپردازد. بگذار کفّار هر چه می خواهند بگويند. آنها چون کور و کرند و دلهايشان درک و فهم ندارد، حتّی از مثالهای به اين واضحی به حقايق عميق و علمی قرآن نمی رسند و نمی فهمند که قرآن را خدای تعالی برای همه افراد بشر نازل فرموده و بايد مطالب آن را با مثالهای واضح بيان کند، لذا می گويند: خدا از اين مثالها چه می خواهد بکند؟! و اين مثالها را چرا می زند؟! آنها چون به حقايق قرآن نمی رسند اين مثالها بيشتر سبب گمراهی شان می گردد. ولی همه بدانند که جز فسّاق و آدمهای بدسيرت کس ديگری گمراه نمی شود.

آری اگر انسان عقائدش را درست نکرده باشد، اگر فطرت پاک خداداديش را محفوظ نگه نداشته باشد و دست به فسق و فجور بزند و جزء فاسقين گردد، همين قرآن، همين مثالهای واضح و هدايت کننده او را گمراه می کند و او را از حقايق دور می نمايد. زيرا اين قرآن در صورتی شفا و رحمت است که قرائت کننده و يا استماع کننده مؤمن باشد و ايمانش او را به حقايق آن راهنمائی کند.

«پيمان شکنی»

و بالأخره در اينجا خدای تعالی به صفات ضررکشيدگان و هلاک شدگان پرداخته و يکی از بزرگترين علل ضرر کردن و هلاکت را پيمان شکنی دانسته است. زيرا اگر انسان به عنوان پيمان شکن در بين مردم معرّفی شد از اعتبار لازم ساقط می شود. و کسی که در بين مردم اعتباری نداشته باشد، نمی تواند نفعی از کمک مردم ببرد. و اگر خدائی که از اراده قلبی همه کس مطّلع است دانست که او به پيمانش پابند نيست، از امتيازاتی که به متّقين عنايت می فرمايد به او نخواهد داد. و اين ميثاقی که در اين آيات نام برده شده به احتمال قوی همان عهد و پيمانی است که خدای تعالی در عالم ميثاق از بنی آدم گرفته که آن بندگی خدا و ترک پيروی از شيطان است. زيرا در سوره «يس» می فرمايد: «المْ اعْهدْ اليْکمْ يا بنی ادم انْ لا تعْبُدُوا الشّيْطان انّهُ لکمْ عدُوٌّ مُبينٌ * و ان اعْبُدُونی هذا صراطٌ مُسْتقيمٌ».[213]

«وصل شدن به اهل بيت عصمت عليهم السلام»

دوّمين صفت زشتی که مايه خسارت و زيان و ضرر می باشد، جدا شدن از آنچه خدای تعالی امر کرده که بايد همه مردم به آن وصل باشند، است. زيرا پروردگار متعال دانا به مصالح و مفاسد است. او هيچگاه به بندگانش ظلم نمی کند و محبّت زيادی به بندگانش دارد. او رحمن و رحيم است. لذا هر چه را خدای تعالی دستور داده که بايد بشر با او باشد و از او جدا نشود به نفع او بوده است. و اگر از آن جدا شود در مرحله اوّل فاسق است، زيرا از اوامر الهی سرپيچی کرده و در مرحله دوّم خاسر است، زيرا از منافع خود دوری نموده است.

در اينجا مهمترين مسأله ای که خدای تعالی متّصل بودن به آن را دستور فرموده، ولايت خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام است. زيرا پيروی از اهل بيت عليهم السلام و متّصل بودن به آنها شامل کلّيه منافع دنيوی و اخروی بشر می شود و کسی که از آنها قطع شود و ارتباطی با آنها نداشته باشد و اوامر آنها را عمل نکند، فاسق و خاسر است.

«فساد در زمين»

سوّمين صفتی که انسان را به ضررهای مادّی و معنوی مبتلا می کند، فساد در زمين است. يعنی اگر انسان يا خود بانی فساد شود و يا با فسادکنندگان همکاری کند، اين شخص دنيا و آخرت را از دست داده و ضرر زيادی کرده است. زيرا معنی فساد، بهم ريختن و خراب کردن است و اگر کسی سبب خرابی آباديها و از بين بردن نظام جوامع بشری و تفرقه بين مردم شد هم فاسق است، زيرا خدای تعالی از تفرقه و خرابی و بهم ريختن نظام اجتماع نهی کرده و هم خاسر است زيرا او در دنيا و آخرت مورد غضب مردم و خدای تعالی قرار گرفته و از ثوابها و رحمت خدا و محبّت مردم محروم است.

 

«آيات 28 و 29 سوره بقره»

کيْف تکفُرُون باللّـه و کنْتُمْ امْواتًا[214] فاحْياکمْ ثُمّ يُميتُکمْ ثُمّ يُحْييکمْ ثُمّ اليْـه[215] تُرْجعُون (28) هُو الّذی خلق لکمْ مّا[216] فی الاْرْض جميعًا ثُمّ اسْتوی الی[217] السّـمـاء فسويّهُنّ سبْع سمواتٍ و[218] هُو بکل شی ءٍ عليمٌ (29)[219]

 

«ترجمه آيات 28 و 29 سوره بقره»

چگونه به خدا کافر می شويد و حال آنکه شما مرده بوديد، خدا زنده تان کرد، دوباره شما را می ميراند باز زنده تان می کند، سپس به سوی او بر می گرديد. (28)

او خدائی است که برای شما همه آنچه را که در زمين است خلق فرموده، سپس به کار آسمان پرداخته و آنها را به هفت آسمان ترتيب داده و او بر همه چيز دانا است. (29)

 

«توضيح آيات 28 و 29 سوره بقره»

«نفوذ قدرت الهی در زندگی بشر»

پروردگار متعال در آيات فوق در مرحله اوّل به تحوّلاتی که برای بشر در مدّت خلقتش شده و خواهد شد اشاره فرموده. و او را تحت قدرت کامل خود معرّفی نموده و مرگ و حيات که اهمّ مسائل زندگی او است را تحت اراده خود قرار داده و بشر را به نفوذ اراده خدايش متوجّه فرموده است. لذا با کمال صراحت می گويد:

اينها چگونه خدا را ناديده می گيرند و به او کفر می ورزند و حال آنکه شما مرده ای بوديد، جان نداشتيد، حرکتی نداشتيد، مانند جمادی در لابلای سنگ و خاک قرار داشتيد، نطفه بی مقداری که فطرت انسان از آن نفرت داشت بوديد، خدای تعالی شما را زنده کرد، جان داد، روح در شما دميد، قوّه درّاکه ای به شما داد که اگر ميلياردها سال بدون از بين بردن وقت مشغول تحصيل علوم مختلف شويد، می پذيرد، روحی که قابل برای دريافت اسماءاللّه و صفات حسنه پروردگار است در شما ايجاد کرد، نفسی که لوّامه، راضيه، مرضيه، مطمئنّه است به شما عنايت کرد. و سپس با قدرت کامله خود و بدون آنکه با شما مشورت کند و رضايت شما را در نظر بگيرد[220] و بلکه حتّی با کراهتی که اکثر شماها به مرگ داريد، جان شما را گرفت. و مانند اوّل مثل جمادی بلکه مثل لاشه گنديده ای که انسان حتّی از نگاه به آن تنفّر داشت قرارتان داد و روح شما را از بدنتان جدا کرد. پس از مدّتی دوباره روح را به بدنتان بر می گرداند و زنده تان می کند و در قبر روح را برای سؤال قبر به بدن وارد می نمايد. و شما را برای رجعت و برگشت به دنيا و برای جزای اعمال دنيائيتان زنده می کند و سپس شما را برای قيامت و ارتباط مستقيم با خودش و حساب رسی در روز جزا حاضر می فرمايد. پس در هيچ يک از اين مراحل به شما اختيار نداده و بلکه با کمال قدرت آنچه را که می خواهد انجام می دهد و شما که متوجّه اين نفوذ قدرتيد، چگونه به خدای تعالی کافر می شويد؟

سپس پروردگار متعال بعد از آنکه نفوذ قدرت خود را در زندگی بشر بيان می فرمايد، در مقام اظهار محبّت به او می گويد: اين خدا آن پروردگاری است که هر چه در زمين است برای شما. و به خاطر منافع شما. و برای سعادت و خوشبختی شما. و برای استراحت و آسودگی شما. و برای رشد و نموّ شما. و برای رفع امراض و ناراحتيهای شما. و برای تغذيه و آشاميدن شما خلق فرموده. و با اين جمله به عظمت خلقت انسان و محبوبيّت او در نزد خدا اشاره فرموده که آنچه در زمين است برای او و به خاطر او بوجود آورده است.

سپس آسمانهای هفتگانه را با توجّه به اهميّت آن برای منافع بشر با نظم خاصّ و متعادلی خلق فرمود و آنها را در هفت مدار قرار داد و در آخر می فرمايد: او به هر چيزی دانا است.

يعنی بشر با اين عظمت و اين کرامتی که خدای تعالی برای او منظور فرموده حتما به خاطر فطرت و غريزه خداداديش که طالب علم و دانش است. و اينکه طبعا بشر مايل است از علم و دانش واقعی تری بهره مند شود، لذا او بايد بداند که همه عمل و دانش واقعی نزد خدا است و او به هر چيزی دانا است. پس بايد انسان از قرآن و کلمات معصومين عليهم السلام که شعاع علم الهی هستند، پيروی کند و از آنها کسب معارف و حقايق و حکمت را بنمايد.

 

«آيات 30 تا 38 سوره بقره»

و اذْ قال ربُّک للْملائکة انّی[221] جاعلٌ فی الاْرْض خليفةً قالُـوا[222] اتجْعلُ فيها منْ يُفْسدُ فيها و يسْفک[223] الدمـاء و نحْنُ نُسبحُ بحمْدک و[224] نُقدسُ لک قال انّـی اعْلمُ ما[225] لاتعْلمُون (30) وعلّم ادم الاْسْمـاء کلّها ثُمّ عرضهُمْ علی الْـملائکة[226] فقال انْبئُونی باسْمـاء هؤُلاء انْ کنْتُمْ[227] صادقين (31) قالُوا سُبْحانک لا علْم لنا الاّ مـا علّمْتنا انّک انْت الْعليمُ الْحکيمُ (32) قال يا ادمُ انْبئْهُمْ[228] باسْـمـائهمْ فلمـّا انْبأْهُمْ باسْـمـائهمْ قال المْ اقُلْ لّکمْ انّـی اعْلمُ غيْب السّموات و الاْرْض و اعْلمُ مـا تُبْدُون و مـا کنْتُمْ[229] تکتُمُون (33) واذْ قُلْنا للْـملائکة[230] اسْجُدُوا لادم فسجدُوا الاّ ابْليس[231] ابی واسْتکبر و کان من الْکافرين[232] (34) و قُلْنا يا ادمُ اسْکنْ انْت و[233] زوْجُک الْجنّة و کلا منْها رغدًا حيْثُ شئْتُـما ولا تقْربا هذه الشّجرة[234] فتکونا من الظّالمين (35) فازلّهُما[235] الشّيْطانُ عنْها فاخْرجهُمـا ممّا کانا فيـه و قُلْنا اهْبطُوا بعْضُکمْ لبعْضٍ[236] عدُوٌّ و لکمْ فی الاْرْض مُسْتقرٌّ و[237] متاعٌ الی حينٍ (36) فتلقّـی ادمُ منْ[238] رّبـه کلمـاتٍ فتاب عليْـه انّهُ هُو[239] التّوّابُ الرّحيمُ (37) قُلْنا اهْبطُوا منْها جميعًا فإمّا يأْتينّکمْ مّنّی هُدی فمنْ تبع هُدای فلا خوْفٌ عليْهمْ ولا هُمْ يحْزنُون (38)[240]

 

«ترجمه آيات 30 تا 38 سوره بقره»

وقتی که پروردگارت به ملائکه فرمود: من روی زمين جانشينی قرار خواهم داد، ملائکه گفتند: آيا همان کسی را که در زمين فساد و خونريزی خواهد کرد، قرار می دهی؟ و حال آنکه ما تسبيح و حمد تو را می کنيم و تو را پاک معرّفی می نمائيم.

پروردگار فرمود: من حقيقتی را می دانم که شما نمی دانيد. (30)

سپس خدا تمام نامها و نشانه ها را به آدم تعليم داد. و بعد آنها را در معرض ديد ملائکه قرار داد. و فرمود: شما از نامهای اين جمع به من خبر بدهيد، اگر راست می گوئيد. (31)

ملائکه گفتند: تو پاکی، ما چيزی نمی دانيم جز آنچه که تو به ما ياد داده ای. تو دانا و حکيمی. (32)

خدا فرمود: ای آدم به ملائکه از نامها و نشانه های اين گروه خبر بده، وقتی که آدم آنها را از اين نامها و نشانه ها آگاه نمود و علم خود را ظاهر کرد، خداوند به ملائکه فرمود: مگر من به شما نگفتم که من پنهانيهای آسمان و زمين را می دانم و می دانم آنچه را که شما ظاهر می کنيد و آنچه را که پنهان نگه می داريد؟ (33)

و آن وقتی که به ملائکه گفتيم: به آدم سجده کنيد، همه سجده کردند مگر ابليس که ابا و خودداری کرد و تکبّر نمود و از کافرين بود. (34)

ما به آدم گفتيم: تو و زنت در بهشت مسکن کنيد و از همه خوردنيهای بهشت از هر کجای آن که مايليد بخوريد، گوارايتان باشد ولی به اين درخت نزديک نشويد که اگر اين کار را بکنيد از ظالمين خواهيد بود. (35)

ولی شيطان سبب گمراهی و لغزش آنها شد و آنها را از آنچه در آن بودند بيرون کرد. ما به آنها گفتيم: همه تان از بهشت پائين بيائيد در حالی که با يکديگر دشمن خواهيد بود و زمين تا مدّتی برای شما محلّ آرامش و بهره مندی خواهد بود. (36)

آدم از پروردگار خود سخنانی ياد گرفت که به خاطر گفتن آن کلمات خدا با محبّت به سوی آدم برگشت و به او مهربانی خود را برگرداند، زيرا او توّاب و رحيم است. (37)

ما به آدم و همسرش و شيطان گفتيم: از بهشت همه تان پائين بيائيد و اگر هدايت و راهنمائی از طرف من برای شما آمد، کسانی که از هدايت من پيروی کنند خوف و حزنی برای آنها در دنيا و آخرت نخواهد بود. (38)

 

«توضيح آيات 30 تا 38 سوره بقره»

«قضيه خلقت حضرت آدم عليه السلام»

خدای تعالی پس از آنکه شرح کوتاهی از حالات متّقين و کفّار و منافقين بيان فرموده و تعدادی از نعمتهای بزرگ خود را تذکر داده و به اهميّت وجود بشر اشاره فرموده. آنگاه به نحوه خلقت انسان و اهميّت او در مقابل ملائکه و بلکه همه موجودات عالم خلقت پرداخته و می فرمايد: آن زمانی که پروردگارت به ملائکه گفت: من اراده کرده ام که روی زمين خليفه ای، مظهر صفات و اسمائی، نماينده ای از خود، جانشينی برای خود، موجود لايقی که بتواند مظهر اعمال و صفات من باشد، انسانی که بتواند با من مستقيما انس داشته باشد، بشری که بتواند با اختيار خود بنده حقيقی من باشد، قرار دهم.

ملائکه به خاطر آنکه اين حقايق را از کلمه «خليفه» که خدا گفته بود می خواهم در زمين خليفه ای قرار دهم، درک نکردند و فکرشان به سابقه اينگونه مخلوقی که قبلاً خدا خلق کرده بود رفته و آنها می دانستند که انسانها با اين فکر و استعداد حتما در مقام تعارض و نزاع با يکديگر برای منافع مشترکشان قرار می گيرند و طبعا فساد کرده و خون يکديگر را می ريزند، لذا گفتند: آيا کسی را که فساد می کند و خونريزی می کند می خواهی در روی زمين قرار دهی؟

در احاديث آمده که خدای تعالی دهها بار انسان را در روی زمين خلق کرده و چون آنها با فکرشان می فهميدند که نيازمندند و نيازشان تنها با داشتن امکانات و قدرت رفع می شود، در پی قدرت هر چه بيشتر حرکت می کردند و چون در نهايت امام معصومی که با قدرت کامل الهی آنها را راهنمائی کند و مجبورشان نمايد که زير بار عدل و داد بروند و هر کسی زير سايه او به حقّ خود قانع باشد نداشتند، (آنچنان که امروز يعنی در زمان غيبت کبری ما به ظاهر آن امام معصوم را نداريم،) طغيان می کردند، دست به فساد می زدند، و از قدرت «اتم» استفاده می نمودند و خون يکديگر را می ريختند. لذا ملائکه با آن سابقه و با توجّه به مخلوق بودنشان و آنکه جنبه الهی بشر را نمی ديدند و متوجّه عاقبت کار يعنی ظهور حضرت بقيّه اللّه (روحی فداه) و پر از عدل و داد شدن دنيا نبودند، اعتراض را کردند. ولی پروردگار متعال فرمود: من با شما فرق دارم، من حقايق را می دانم، من جنبه خليفة اللّهی بشر را می بينم، من انس او را با خودم عالمم، ولی شما به جنبه ظاهری او نگاه می کنيد، او را يک بشر تزکيه نشده که دائما به فکر فساد و جلب منافع شخصی و جهل و خودخواهی است، می بينيد و حقيقت را نمی دانيد. لذا ربّ الارباب، خدای مهربان، حضرت آدم را آن گونه که می خواست تربيت کرد و علم و معرفت نشانه های خودش را به او تعليم فرمود. يعنی روح درّاک حضرت آدم را که مانند آينه بود در مقابل سيمای صفات حضرت خاتم انبياء صلی الله عليه و آله و ائمّه اطهار عليهم السلام که آيات اعظم الهی هستند، قرار داد.[241] او آن حضرات را شناخت و صفات آنها را که الگو و اسوه خوبی برای همه افراد بشر بودند[242]، در خود منعکس کرد و يا آنکه بگوئيم، خدای تعالی حضرت رسول اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام را که نشانه و مظهر صفات کماليه حضرت حقّ اند به حضرت آدم معرّفی فرمود و حضرت آدم را آينه تمام نمای آنها قرار داد. او با دريافت اين علوم و معارف و حقايق آنچنان عظمتی پيدا کرد که وقتی در معرض ديد ملائکه قرار گرفت، همه را مبهوت نمود و بخصوص وقتی خدای تعالی به آنها فرمود: اگر شما راست می گوئيد از حقيقت صفات اين بزرگان که حضرت آدم مظهر صفات آنها است، به من خبر دهيد، ملائکه گفتند: ما جز آنچه تو به ما ياد داده ای چيزی را نمی دانيم. آنها درست می گفتند، زيرا محدود به آنچه خدا به آنها ياد می داد بودند، ولی حضرت آدم روحش استعداد دريافت علوم بی نهايتی را داشت که خدا به او تعليم می داد. لذا می توانست مظهر صفات کلمة اللّهی که اگر درياها مرکب شوند و درختان قلم گردند نمی توانند آنها را بنويسند[243] باشد. و مهمتر از اينها فرزندان او بودند که امروز حضرت آدم مظهر علوم و معارف و صفات آنها شده بود. آنها به قدری با عظمت بودند که اگر به فرض محال خدای تعالی می خواست در قالب بشری درآيد همينها می شد و هر يک از آنها بخصوص حضرت خاتم انبياء صلی الله عليه و آلهمی توانستند عالم خلقت[244] را تحت قدرت و نفوذ عدل و داد درآورند ولی مردم زمان آنها آمادگی پذيرش اين همه علم و دانش و عدالت را نداشتند ولی ملائکه ديدند که آخرين وصی حضرت رسول اکرم صلی الله عليه و آله يعنی حضرت حجّة بن الحسن عليه السلام بالأخره اين کار را می کند. و عاقبت و پايان اين دوره از خلقت بشر بر خلاف گذشته ها به زندگی سالم و پر از عدل و داد منتهی می شود و بالأخره يک روز آن وجود مقدّس ظهور می کند و دنيا را بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد می نمايد.

ملائکه می گفتند: ما تو را تسبيح می کنيم، ما حمد تو را می گوئيم، ما تو را از همه بديها پاک معرّفی می کنيم. خدای تعالی تنها اينها را نمی خواست، بلکه دوست داشت معرّفی شود، مردم و ملائکه خدا را بشناسند و اين کار جز با معرّفی نشانه های کاملش که رسول اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام باشند ميسّر نمی شد.[245] لذا خدای تعالی با تعليم دادن معارف معصومين عليهم السلام به حضرت آدم او را بر ملائکه برتری داد و او را خليفه خود در روی زمين قرار داد.

سپس به حضرت آدم فرمود: ای آدم برای بالا بردن معارف و علوم ملائکه آن گروه را با نشانه هايشان که همان صفات و نشانه های خدا است به ملائکه معرّفی کن. حضرت آدم مانند استادی که بر کرسی درس بنشيند و ملائکه مانند شاگردان او در پای درس او نشستند و حضرت آدم از علوم، از عصمت، از معرفت، از اخلاق، از نحوه زندگی پيامبر اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام سخنها گفت و آنها را به اين معارف آشنا کرد. آنها از درس او لذّتهائی بردند و استفاده هائی کردند. آنها آن روز فهميدند که امام زمان عليه السلام نمی گذارد پايان دنيا به فساد و خونريزی منتهی شود. بلکه دنيا را پر از عدل و داد می کند و حکومت الهی را بر جهان مستقر می فرمايد و دنيا را چون بهشت، بدون فساد و خونريزی می سازد.

اينجا بود که خدای تعالی با مباهات فرمود: من به شما نگفتم که من عالم به پنهانيهای آسمانها و زمينم و تمام آنچه را که شما اظهار می کنيد و آنچه را که مخفی می نمائيد، همه را می دانم.

ملائکه با سکوت و ابراز خضوع، تسليم در مقابل خدا، تأييد او را اظهار داشتند و اينجا بود که خدای تعالی به آنها فرمود: آدم را سجده کنيد و در مقابل استادتان که به شما همه چيز داده کرنش نمائيد. زيرا او مانند قبله برای ستايش خدای تعالی،[246] مانند آينه برای شناختن خدای تعالی، مانند عينک برای ديدن خدای تعالی، مانند بلندگو برای بيان کلمات خدای تعالی، بود.

ملائکه بدون معطّلی به سجده افتادند زيرا او را شناخته بودند، روح او را از روح خدا و معرفت اسمائی را که او می دانست معرفت خدا می دانستند، ولی در اين ميان ابليس که جاهل بود، ابليس که متکبّر بود، ابليس که کافر بود، سجده نکرد و خود را در زمره کافران قرار داد.

او مانند لکه سياهی در ميان انوار ملائکه که همه در سجده بودند، خود را نشان می داد. سياه بود به خاطر آنکه گناه و سرپيچی از فرمان الهی تاريکی می آورد و مکلّف را در ملکوت عالم هستی سياه نشان می دهد.[247]

شيطان پس از گفتگوئی با خدای تعالی بنای اغوا و گمراه کردن بشر را گذاشت. ولی خدای تعالی او را فعلاً به حال خودش واگذاشته بود و به حضرت آدم و زنش فرمود شما در بهشت و باغی که برای شما ساخته ام مسکن کنيد و تمام جاها و درختان آن باغ را به آنها نشان داد و معرّفی کرد و فرمود شما در اين باغ به هيچ وجه محدوديّتی نداريد از هر چه می خواهيد بخوريد و در هر کجا که می پسنديد زندگی کنيد، ولی يک درخت و يا بوته ای را به آنها نشان داد و فرمود: به اين درخت نزديک نشويد که اگر نافرمانی کرديد، از ظلم کنندگان به نفس خود محسوب می شويد. می خواست آنها با فکر خود بفهمند که اين باغ موقّتا به آنها داده شده تا مقداری بتوانند با زندگی عادی و معمولی دنيا آشنا شوند.

در اينجا شيطان دست به کار شد و آن قدر با آنها حرف زد و قسم خورد که راست می گويم، تا آنها را لغزاند و از همه آن نعمتها محرومشان کرد و سبب شد که خدا آنها را از بهشت بيرون کند. زيرا از آن درختی که فرموده بود نخوريد، به اغواء شيطان خوردند. و خدا در اينجا به آنها فرمود: حالا که نافرمانی کرديد از آن مقام و ارزش خود فرود آييد و بدون محافظ با يکديگر دشمن خواهيد بود و در زمين تا پايان عمر مستقر خواهيد شد و اميد است از زندگی در دنيا تا آخر کار لذّت ببريد و بهره برداری کنيد. ولی چيزی نگذشت که حضرت آدم از کرده خود پشيمان شد و توبه کرد. خدای مهربان، خدای توّاب و رحيم، خدای محبوب و عزيز، وقتی اين را ديد بوسيله جبرئيل و يا بوسيله مربّی او يعنی کسی که او را در همه مشکلات مواظبت می کرد، کلماتی به او ياد داد و او ياد گرفت که آنها را بگويد و خدا توبه اش را قبول فرمود.

اوّل آنکه بگويند: «ربّنا ظلمْنا انْفُسنا و انْ لمْ تغْفرْ لنا و ترْحمْنا لنکوننّ من الْخاسرين»[248].

دوّم آنکه بگويند: «لااله الاّ انت سبحانک و بحمدک ربّ انّی ظلمت نفسی فاغفرلی انّک خير الغافرين اللّهمّ لااله الاّ انت سبحانک و بحمدک ربّ انّی ظلمت نفسی فارحمنی انّک خير الراحمين اللّهمّ لااله الاّ انت سبحانک وبحمدک ربّ انّی ظلمت نفسی فتب علی انّک انت التوّاب الرّحيم».

سوّم بگويند: «سبحان اللّه والحمدللّه ولااله الاّ اللّه واللّه اکبر».

ابن مسعود می گويد: محبوبترين کلمات نزد خدای تعالی همان کلماتی است که پدرمان حضرت آدم در زمان قبولی توبه اش به زبان جاری کرد که گفت:

«سبحانک اللّهمّ وبحمدک و تبارک اسمک و تعالی جدک لااله الاّ انت ظلمت نفسی فاغفرلی انّه لايغفر الذنوب الاّ انت».

اهل بيت عصمت عليهم السلام فرموده اند که حضرت آدم اسماء خمسه طيّبه (حضرت محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را وسيله قرار داد و قبولی توبه خود را بوسيله آنها از خدای تعالی درخواست نمود.

بالأخره خدای تعالی توبه حضرت آدم را قبول فرمود ولی در عين حال به آنها گفت: همه تان به سوی زمين پائين برويد ولی مواظب باشيد که اگر از طرف من راهنمائی، امامی، پيامبری آمد و خواست شما را هدايت کند، اين را بدانيد کسی که از هدايت کنندگان پيروی نمايد، به مقام اولياء خدا می رسد که آنها از کسی و يا از چيزی خوفی ندارند و هيچ کسر و نقص و ناراحتی آنها را محزون نمی کند.

آری آرامش و اطمينان و ايمان اولياء خدا به حدّی است که از قدرتهای مادّی پوشالی و از فقر و ناتوانی نمی ترسند، از هجوم بلاها با داشتن محبّت الهی. و از دنيای پر آفت با پشتيبانی قدرت الهی، از هيچ خطری، از هيچ فشاری، از هيچ ضرری محزون نمی شوند، زيرا آنها می گويند: «حسْبُنا اللّهُ و نعْم الْوکيلُ»[249] زيرا آنها می گويند: «ماشاء اللّهُ لاقُوّة الاّ باللّه»[250] زيرا آنها همه امور خود را به خدا تفويض نموده و می گويند: «واُفوضُ امْری الی اللّه انّ اللّه بصيرٌ بالْعباد»[251] پس خوفی و حزنی آنها را تهديد نمی کند و آنها از هيچ چيز نمی ترسند جز خدا و هيچ چيز آنها را محزون نمی کند.

 

«آيه 39 سوره بقره»

و الّذين کفرُوا و کذّبُوا باياتنا[252] اُولـئک اصْحابُ النّار هُمْ فيها[253] خالدُون (39)[254]

 

«ترجمه آيه 39 سوره بقره»

ولی کسانی که کافر شدند و نشانه های ما را تکذيب کردند آنها در آتش هميشه خواهند بود. (39)

 

«توضيح آيه 39 سوره بقره»

«ناسپاسی و حقّ نشناسی»

بدون ترديد کسی که نشانه های بارز وجود خدای تعالی را نديده بگيرد و آنها را دروغ تصوّر کند، بی فکرترين انسانها است و طبعا افراد کم درک و بی فکر نمی توانند خوشبخت باشند. اين افراد هميشه در آتش جهل و لجبازی و فرومايگی می سوزند. و به طور کلّی «کفر» که به معنی ناديده گرفتن حقّ و يا حقوق ديگران است، از زشت ترين رذائل اخلاقی است. و حتّی اهل معنی می گويند که فرق بين انسان و سائر حيوانات در اين است که انسان حقّ شناس است. ولی سائر حيوانات حقّ شناس نيستند. پس کسی که کافر است يعنی سرچشمه تمام حقايق را منکر گرديده و خدای تعالی را نديده گرفته، نعمتهای او را منظور نکرده، از آيات و نشانه های او چشم پوشی نموده، اگر وجدان انسانی او هنوز زنده باشد در آتش سوزنده ای در همين دنيا مخلّد است.

و بدتر از کافر، آن انسانی است که علاوه بر کفرش آيات الهی را هم تکذيب می کند.

توضيح آنکه بعضی از افراد تنها به کفر و نديده گرفتن نشانه های الهی اکتفا می کنند و خود را بی تفاوت در مقابل آن همه حقايق نشان می دهند. ولی بعضی از افراد علاوه بر آنکه کافر و ناسپاس اند حقوق الهی را در ميان مردم منکر می شوند و کفر و ناسپاسی را اشاعه می دهند. و يا در عمل و گفتار نشانه های الهی را تکذيب می کنند و مردم را از توجّه به حقايق و نشانه های خدای تعالی باز می دارند.

اينها در دنيا و آخرت ملازم و همراه آتش جهل و بدبختی هستند و جز در جهنّم جايگاهی ندارند.

آيا هيچ فکر کرده ايد که انسان اگر حقّ نشناس و ناسپاس و بدبين به همه چيز باشد، در چه وضعی قرار می گيرد. او با خدا که مهربان ترين مهربانها است، با پروردگارش که قاضی الحاجات است، با خالقش که محتاج به او است و بايد همه چيز را از او درخواست کند و بگيرد ارتباطی نداشته و از همه خوبيها و اطمينانها و آرامشها محروم بوده و تنهای تنها در وادی بی پايان ضعف و جهل بدون هيچ سرپناهی بايد بسوزد و بسازد و هيچگاه آرامش نداشته باشد.

اين جهنّم دنيای او است که با آن شب و روز مصاحب و همراه است و در آخرت هم اين چنين کسی که در دنيا همراه آتش معنوی و روحی بوده جز در جهنّم قيامت جای ديگر نمی تواند باشد و يا با آن مصاحب و يا در آن مخلّد باشد. و لذا فرموده است اينها همراه با آتش اند و اينها در آن آتش هميشه می مانند.

«بيائيم ناسپاس نباشيم»

پس ای عزيزان بيائيم حقّ الهی را، حدود الهی را، آيات و نشانه های الهی را، نعمتها و محبّتهای الهی را شکرگزار باشيم و آنها را سپاس بگذاريم و در آيات الهی فکر کنيم و خدای تعالی را با چشم دل همه جا ببينيم و تزکيه نفس کنيم تا رذيله کفر و ناسپاسی را از روح خود پاک نمائيم و نگذاريم روح و بدنمان در آتش عذاب الهی که بوسيله خودمان برافروخته شده است بسوزد و نگذاريم روزی برسد که نتوانيم از آن آتش بيرون بيائيم و هميشه در آن بمانيم و مخلّد باشيم.

 

«آيات 40 تا 44 سوره بقره»

يا بنـي اسْر ائيل اذْکرُوا نعْمتی[255][256] الّتـی انْعمْتُ عليْکمْ و اوْفُوا[257] بعهْدی اُوف بعهْدکمْ و ايّای فارْهبُون (40) و امنُوا بمـا انْزلْتُ[258] مُصدقًا لّـما معکمْ ولا تکونُـوا[259] اوّل کافرٍ بـه ولا تشْترُوا باياتی ثمنًا[260] قليلاً و ايّای فاتّقُون (41) ولا تلْبسُوا[261] الْحقّ بالْباطل و تکتُمُوا الْحقّ و انْتُمْ[262][263] تعْلمُون (42) و اقيمُوا الصّلوة و اتُوا[264] الزّکوة وارْکعُوا مع الرّاکعين (43)[265] اتأْمُرُون النّاس بالْبر و تنْسوْن انْفُسکمْ وانْتُمْ تتْلُون الْکتاب افلا تعْقلُون (44)[266]

 

«ترجمه آيات 40 تا 44 سوره بقره»

ای بنی اسرائيل به ياد بياوريد نعمتی را که من به شما داده ام و به عهد من وفا کنيد تا من هم به عهدم وفا کنم و تنها از من بترسيد. (40)

و ايمان بياوريد به آنچه من نازل نموده ام که با کتب شما که با شما هست مطابقت دارد و آنها را تصديق می کند و اوّل کافر به آن نباشيد و آيات مرا به قيمت کم نفروشيد و تنها از من بپرهيزيد. (41)

و حقّ را به باطل نپوشانيد و حقّ را کتمان نکنيد با آنکه شما حقيقت را می دانيد. (42)

نماز را بپا بداريد و زکات را بدهيد و با رکوع کنندگان رکوع کنيد. (43)

آيا شما مردم را به خوبی امر می کنيد ولی خود را فراموش نموده ايد و حال آنکه شما کتاب را می خوانيد؟ پس چرا عقلتان را به کار نمی اندازيد؟! (44)

 

«توضيح آيات 40 تا 44 سوره بقره»

«لجبازی و کفر بنی اسرائيل»

در زمان بعثت رسول اکرم صلی الله عليه و آله بزرگترين مانعی که برای پيشرفت اسلام وجود داشت يهود و بالأخص بنی اسرائيل بودند. زيرا آنها در گذشته لجبازی و کفر خود را در مقابل عظمت و معنويّت حضرت عيسی عليه السلام که وجودش توأم با معجزات و معنويّت بود نشان داده بودند. آنها با پيامبری که از لحظه اوّل تولّد سخن گفته و کتاب داشته و سر تا پا حکمت بوده و خدای تعالی او را «روح اللّه» و «کلمه اللّه» و «عيسی بن مريم» نام گذاشته، مخالفت کرده و حتّی کمر به قتل او بستند و به اعتقاد خود،[267] او را به دار آويختند.

آنها با آنکه حضرت عيسی عليه السلام با نشانه های الهی و معجزات زياد مانند مرده زنده کردن و فلج شفا دادن، آمده بود به او ايمان نياوردند و يهودی باقی ماندند. و نژادپرستی را از دست ندادند. لذا پروردگار متعال بيشتر از هر جمعيّتی به بنی اسرائيل خطاب کرده و چون مهربان است نخواسته حتّی آنها در گمراهی بمانند.

در اينجا آنها را به ياد نعمتهائی که به آنان داده، انداخته. و از آنها وفاداری به عهدی که با خدای تعالی بسته اند، خواسته است.

«وفای به عهد»

ضمنا تذکر اين نکته لازم است که وفای به عهد يکی از بزرگترين صفات حميده انسانی است که بايد در تمام شئون زندگی انسان پياده شود، يعنی انسان بايد با خدای تعالی و با خلق و حتّی با خودش وفادار باشد.

ما در عالم ميثاق با خدای تعالی عهد بسته ايم که نسبت به آنچه او با ما در آن عالم قرار گذاشته است متعهّد باشيم. مثلاً بندگی خدا را بکنيم، از اطاعت شيطان بر حذر باشيم. و از ما خواسته که بر قراردادهای بين خودمان پای بند باشيم. و هيچگاه از وعده های خود تخلّف نکنيم. بخصوص که پروردگار در همين آيات می فرمايد:

به عهدی که من با شما دارم وفادار باشيد تا من هم به عهدی که با شما دارم وفادار باشم.

يعنی اگر من گفته ام دعا کنيد تا من اجابت کنم در صورتی من به اين قرارداد وفادارم که شما بندگی مرا فراموش ننمائيد، به ياد من باشيد که اين جزء قرارداد ما است.

لذا خدای تعالی با خطاب به بنی اسرائيل همين مطلب را خواسته و فرموده:

ای پسران اسرائيل، به ياد بياوريد نعمتهائی را که به شما داده ام. و به عهدی که در عالم ميثاق با شما بسته ام وفادار باشيد تا من هم به عهدی که با شما دارم وفادار باشم. و از عذاب و عقوبت من بترسيد.

ضمنا کلمه «ايّای فارهبون» يعنی تنها از من بترسيد نه از غير من زيرا هر که باشد، هر چه باشد از تحت قدرت پروردگار خارج نيست پس آنها قدرتی ندارند. و شما ای بنی اسرائيل نبايد به خاطر قدرت ظاهريشان از آنها بترسيد. بلکه بايد از قدرت اصلی که مال خدا است فرار کنيد و بترسيد. (آيه40)

«اثرات ايمان»

ايمان از چيزهائی است که برای سعادت بشر و زندگی آرام او و آرامش روح او بسيار لازم است.

ايمان بوسيله تفکر در حقّانيّت و ارزش و فوائد چيزی و در ضمن يقين به آن فوائد بدست می آيد.

ايمان شدّت و ضعف دارد و اگر ضعيف آن را به پلّه اوّل نردبان تشبيه کنيم پلّه دهم آن ايمان کامل است.

ايمان، به خدا و کتاب خدا و قوانين الهی انسان را از سرگردانی و بی نظمی و بی بندوباری نجات می دهد.

ايمان، به انسان زندگی پاک و پاکيزه عنايت می کند و مانند کسی که در راه راست به سوی مقصد معلومی حرکت کرده بدون دغدغه و ناآرامی دنيای خود را می گذراند.

و به طور کلّی بايد انسان عاقل هر کار و هر عقيده و هر تصميمی را که می گيرد، اوّل کوشش کند که نسبت به آن در خود ايمان ايجاد نمايد و سپس شروع به آن کار بکند تا به آرامی و اطمينان و راحتی به مقصد برسد و فوائد آن را دريافت نمايد.

خدای تعالی در قرآن مکرّر به بندگانش سفارش کرده که ايمان بياورند و حتّی به مؤمنين که در مراحل ضعيف ايمان اند، تأکيد می کند که ايمان خود را تقويت کنند. زيرا هر چه ايمان انسان قويتر باشد آرامشش، بصيرتش و پيشرفت کارش بيشتر است.

در اين آيه شريفه خدای تعالی به بنی اسرائيل سفارش فرموده که ايمان بياوريد. يعنی در خود ايمان قوی ايجاد کنيد. يعنی فکر کنيد در کتابی که خدای تعالی نازل کرده به نام قرآن. و از خصوصيّاتش اين است توراتی را که در نزد شما است تصديق می کند. يعنی آنچه تورات می گويد: قرآن هم همان را گفته است. آيا همين يکنواختی و وحدت کلمه دليل بر حقّانيّت قرآن و کتاب خدا نيست؟

ای بنی اسرائيل، بکوشيد مبادا در نديده گرفتن حقّانيّت قرآن پيشقدم باشيد و به آن کافر گرديد.

«قدم اوّل در انحراف»

ضمنا اين مطلب بايد توضيح داده شود کسی که قدم اوّل را در انحراف مسأله ای بردارد تمام مفاسد انحرافی بعدی آن مسأله به عهده او است و يا لااقل شريک در آن مفاسد است.

شيطان بيشتر، از آن جهت رجيم و رانده درگاه الهی شده که او اوّلين مخالفت را با دستورات الهی انجام داد و بر آدم سجده نکرد و به بنی آدم نشان داد که می شود با خدای عظيم مخالفت نمود.

بنی اسرائيل اوّلين دسته ای از کفّار بودند که حقّانيّت قرآن را نديده گرفته و آن را تکذيب کردند و خدای تعالی با لطف و عنايت خود آنها را موعظه فرمود که اين گونه نباشيد و اوّل جمعيّتی نباشيد که به قرآن کافر می شويد.

«تسامح در آيات الهی»

مطلب ديگری که در آيه چهل و يکم سوره بقره به چشم می خورد و خدای تعالی بنی اسرائيل را از آن بر حذر داشته اين است که فرموده: «ولاتشتروا باياتی ثمنا قليلاً» يعنی آيات مرا به قيمت کم نفروشيد.

اين کاری بود که بنی اسرائيل می کردند. يعنی به ارزانی نشانه های الهی را، به آسانی نشانه های الهی را، با بی اعتنائی نشانه های الهی را از دست می دادند و نسبت به آنها تسامح می کردند.

معنی آيه اين نيست که نشانه های الهی را به قيمت کم نفروشيد، بلکه گرانتر می توانيد بفروشيد! زيرا به هيچ وجه نبايد به نشانه های الهی بی توجّه بود و آن را به قيمت کم يا زياد فروخت، بلکه بايد به آنها توجّه کاملی داشته و از آن نشانه ها برای سعادت خود، برای موفّقيّت خود، برای رسيدن به مقصد و هدف خلقت کمال استفاده را نمود.

و به طور کلّی بايد انسان هر چيزی را به قدر ارزشش، قدردانی کند و ارزش هر چيز به مقدار فائده آن است. مثلاً سلامت بدن بسيار پر ارزش است ولی سلامت روح از آن پر ارزش تر است. زيرا سلامتی روح هم برای دنيا و هم برای آخرت انسان مفيد است ولی سلامتی بدن تنها برای دنيا مفيد است. پس بنابراين آيات الهی که بيشتر به معالجه روح پرداخته و سعادت دنيا و آخرت انسان را تأمين کرده، از هر چيزی پر ارزشتر است و نبايد آن را دست کم گرفت و به آن بی اعتنائی نمود و خدای تعالی در آخر آيه فرموده است: «و ايّای فاتقون» يعنی و تنها از من و از قهر من بپرهيزيد.

توضيح آنکه تنها چيزی که انسان را از گناه و انحراف نگه می دارد معرفت خدا و شناختن عظمت و هيبت خدای تعالی است. و اگر از رسول اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام می ترسيم به خاطر اين است که آنها عين اللّه اند و در همه حال ناظر اعمال ما هستند پس به خاطر آنکه تنها خدا در همه حال ما را می بيند و از رگ گردن به ما نزديکتر است و مالک همه چيز است، بايد با اين معرفت تنها از خدا ترسيد و عظمت و هيبت او را منظور نمود و خود را از مخالفت با او و انحراف از راه او حفظ کرد که اين است معنی تقوی اللّه. (آيه 41)

«پوشاندن حقّ»

گاهی انسانهای ناپاک و کسانی که تزکيه نفس نکرده اند با وسوسه شيطان می خواهند حقّ و حقيقت را بپوشانند و دوست دارند روی سيمای حقايق پرده ای از باطل بکشند.

اين صفت از رذيله حسادت و بخل و شيطان سيرتی بر می خيزد و انسان را از چشم خدا و خلق ساقط می کند.

کتمان حقّ مخصوصا اگر مربوط به دين و معنويّت و صراط مستقيم باشد، خيانتی است که انسان به همنوعش می کند و آنها را از رسيدن به حقايق دور می سازد.

علمای بنی اسرائيل با آنکه حقّانيّت دين مقدّس اسلام را می دانستند و در تورات نام مقدّس رسول اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام را ديده بودند و متوجّه بودند که پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله بر حقّ است. در عين حال بوسيله تهمتهای بيهوده و باطل اين حقيقت را می پوشاندند و نمی گذاشتند مردم به طرف حقّ و واقعيّت بروند.

آنها می دانستند که حضرت موسی عليه السلام در تورات نام و خصوصيّات پيغمبر اسلام صلی الله عليه و آله را آورده و دقيقا آنچه را که او گفته با پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله تطبيق می کند. ولی آنها به خاطر جاه طلبی و بخل و حسادت تورات را تحريف کردند و پرده باطل بر آن حقايق انداختند و تا به امروز يهود و بنی اسرائيل را از سعادت باز داشتند.

به طور کلّی اسلام از آن جهت بيشتر از هر چيز به تهذيب نفس برای بشر اهميّت داده که اگر انسان دارای صفات رذيله باشد و اهل تهذيب نفس نباشد، آن صفات رذيله علم و دانش او را، انسانيّت او را و وجدان او را تحت الشعاع قرار می دهد و او را از وجدان انسانی دور می کند.

در آيه 42 سوره بقره خدای تعالی با اينکه بنی اسرائيل را به داشتن علم در اين مورد متّصف کرده و فرموده: «و انتم تعلمون» ولی در عين حال آنها به خاطر نداشتن قلب سليم و پاک، حقايق را کتمان کردند و نور پر فروغ رسول گرامی اسلام صلی الله عليه و آله را نديده گرفتند.

غلبه صفات رذيله بر علم و عقل به اين خاطر است که شيطان با تمام نيرو برای بدبخت کردن بشر کمک می کند و از اين راه انسان را اغواء می نمايد و بر عقل و علم او غالب می شود.

روزی با يکی از اولياء خدا روبرو شدم، از او توصيه ای برای رسيدن به کمالات خواستم. به من گفت: هر کاری را که می دانی خوب است بکن و هر کاری را که می دانی بد است ترک کن. من اوّل فکر کردم که او مرا رد کرده و نمی خواسته جواب کاملی به من بدهد. ولی بعدها که فکر کردم و متوجّه شدم که او کاملترين جواب را به من داده و چيزی کم نگذاشته است. زيرا اگر کسی به همين نکته توجّه داشته باشد و به آنچه می داند عمل کند و حقّ را نپوشاند و آنچه حقّ است به ديگران بگويد و آنچه صحيح نيست و حرام است و يا فعل بدی است عمل نکند و اين مسأله را جدّی بگيرد به کمال می رسد. (آيه 42)

«نتيجه ايمان به خدای تعالی»

بدون ترديد نتيجه ايمان به خدا و قبول نمودن آنچه در کتاب آسمانی آمده چه در قرآن و چه در تورات اين است که سه چيز را که اساس دين است بايد انجام داد. يکی عبادت فردی برای اصلاح روح که در مرحله اوّل واقع شده و مظهر اتمّ آن اقامه نماز است. نماز از آن جهت از نظر دين اسلام و بلکه همه اديان جهان، اهميّت دارد که روح را جلا می دهد، بندگی را کامل می کند، صفات رذيله را از انسان پاک می کند، انسان را به خدا نزديک می کند، انسان را از فحشا و منکرات نهی می کند، انسان را به کمالات روحی می رساند و او را به معراج می برد. لذا اگر چه منظور از «اقيموا الصلاة» خواندن نماز با ارکان و حدود و شرائط خاصّی است که در هر دينی دستور داده شده و در اسلام پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله از طريق وحی به نحو خاصّی با ارکان و اذکار مخصوص آن را مشخّص کرده است. و شايد هم در ميان اعمال عبادی که صد درصد برای تزکيه نفس مفيد است نماز بهترين و شاخص ترين آنها باشد. ولی با کلمه «اقيموا الصلاة» اشاره به کليه عباداتی که روح را از امراض روحی پاک کرده و به سلامتی کامل می رساند، فرموده و به اين وسيله اهميّت معالجه روح و تزکيه نفس را با داروی نماز بيان نموده است. و نيز از کلمه «اقيموا» (که از باب افعال است) استفاده می شود که نماز را کامل و نماز را مداوم و آن را در ميان مردم با تبليغاتمان بر پا و پا برجا کنيم. و آن را وسيله تزکيه نفس در جامعه مان قرار دهيم.

و اگر بنی اسرائيل کتمان حقّ نمی کردند و آنچنان که بعضی از آنها ايمان آوردند همه آنها يا لااقل اکثريّت آنها ايمان می آوردند، لازم بود که نماز را با خلوص و مداوم و کامل بخوانند.

دوّم عبادت اجتماعی و آن عبارت است از دادن زکات، انسان با اين عبادت می تواند آبادانی در مملکت بوجود بياورد. فقرا و مساکين را دستگيری کند. دشمنان را با خود مهربان کند. گرفتارها و مقروضين را نجات دهد. ورشکستگان و در راه ماندگان را از مشکلات برهاند. و بالأخره ممالک دنيا را آباد و گرفتاريها را رفع نمايد. و جامعه را به سوی سعادت و مدينه فاضله بکشاند.

در آيه 43 سوره بقره خدای تعالی به بنی اسرائيل و بلکه به هر قوم و جمعيّتی که به آن عمل کنند، پس از عبادتی که روح آنها را پاک می کند دستور عبادتی را داده که جامعه شان را بسازد و آنها را از مشکلات دور نمايد.

و بعلاوه با دادن زکات و صدقه، اموالشان و بلکه جانشان پاک می شود.

و بوسيله آن پيغمبر صلی الله عليه و آله و بلکه هر خيرخواهی که می بيند کارها بوسيله دادن زکات روبراه شده برای زکات دهنده دعا می کند و از نيروی الهی برای آرامش آن افراد، برای امنيّت و سلامت آن جمعيّت کمک می گيرد.[268]

سوّم هماهنگی با جامعه اسلامی است. در دين يهود نمازی که خوانده می شد فاقد رکوع بود. لذا به آنها دستور داده شد که اگر شما به کتاب خودتان عمل کنيد او به شما می گويد که مسلمان شويد. و آنگونه که مسلمانها نماز می خوانند شما هم بخوانيد. و با رکوع کنندگان که مسلمانها باشند، شما هم رکوع کنيد.

به طور کلّی يکی از مسائل مهمّ اسلامی و بلکه همه اديان جهان اين است که بين بندگان خدا هماهنگی و وحدت وجود داشته باشد. اتّحاد و دوستی، مودّت و صميميّت بين اقوام و ملل عالم ايجاد شود. و آنها از هرگونه تفرقه و تشتّت و جدائی دوری کنند.

وظيفه هر مسلمانی اين است که دست محبّت به طرف هم کيشان و هم فکران و بلکه يهود و نصاری بر سر کلمه واحده ای که با هم مشترک اند دراز کند و نگذارد حتّی المقدور تفرقه بين آنان بوجود آيد. لذا خدای تعالی در آيه 43 سوره بقره پس از آنکه بنی اسرائيل را دعوت به قرآن و ايمان می کند، آنها را به فوائد گرويدن به اسلام و بهره بردن از اسلام به طور اشاره راهنمائی فرموده و اوّل داروی شفابخش روحی را که نماز باشد، گوشزد آنان کرده و سپس به داروی شفادهنده گرفتاريهای اجتماعی که زکات باشد اشاره فرموده. و پس از آن با کلمه «وارکعوا مع الرّاکعين» به اين موضوع مهمّ انسانی يعنی هماهنگی جامعه در عمل و وحدت بين ملل جهان حتّی در عبادتهای شخصی مثل نماز، مردم را راهنمائی فرموده است. (آيه 43)

«بدترين چيزها علم بی عمل است»

شايد مبالغه نباشد که بگوئيم بی ارزش ترين انسانها آن کسی است که خوبيها را بداند ولی به آن عمل نکند.

مردم را به کارهای خوب امر کند ولی خودش را فراموش نمايد. او مانند مريضی است که داروی معالج خود را می داند و در مقام طبابت آن را برای ديگران تجويز می کند ولی خودش از آن استفاده نمی نمايد. بلکه اين شخص آن قدر به بی ارزشی خود معتقد است که معالجه خود را فراموش کرده است و به آن اهميّتی نمی دهد. اين گونه افراد در جامعه ما بسيار هستند.

اينها را بايد بی عقل دانست، بی فکر دانست، در دستورات سعادت بخش اسلام امر به معروف و نهی از منکر واجب است و اين طور نيست که اگر مسلمانی خواست امر به معروف و نهی از منکر کند بايد حتما عادل باشد و فاسق نباشد. زيرا امر به معروف و نهی از منکر مستقلاًّ واجب است. ولی اگر کسی خواست امر به معروف و نهی از منکر کند و اين واجب را صحيح انجام دهد، بايد خودش به دستورات دين عامل باشد. ما مسلمانها اگر چه قصه «رطب خورده منع رطب چون کند» را قبول نداريم ولی تا حدّی اين مطلب بی تأثير نيست. يعنی اگر کسی ببيند که امر به معروف کننده خودش آن معروف را ترک کرده در انجام آن معروف نود درصد تضعيف می شود. و از همين جهت است که می گوئيم: بايد انبياء عليهم السلام معصوم از گناه و معصيت باشند. زيرا اگر پيروان آنها از آنان گناهی ببينند نسبت به انجام قوانين آن دين بی اعتنا می شوند. پس بايد آمر به معروف و ناهی از منکر خودش به آنچه به ديگران می گويد عمل کند تا کلامش بيشتر تأثير نمايد.

و به طور کلّی کسی که قرآن و يا سائر کتابهای آسمانی را می خواند و مردم را به سوی سعادت و حقايق آن کتابها دعوت می کند. اگر خودش عامل به آن حقايق و معارف نباشد بی عقل و يا لااقل عقلش را به کار نينداخته است. لذا خدای تعالی در آيه 44 سوره بقره می گويد: «افلا تعقلون» يعنی چرا عقلتان را به کار نمی اندازيد و از عقلتان استفاده لازم را نمی کنيد.

در اينجا توجّه به اين نکته لازم است که مبلّغين و گويندگان و ائمّه جمعه و جماعات و بلکه هر که می خواهد امر به معروف و نهی از منکر کند، بايد بکوشد که بيش از گفتار، عملاً تبليغ دين نمايد زيرا ائمّه اطهار عليهم السلام فرموده اند: مردم را با عملتان به اسلام دعوت کنيد. يا فرموده اند: مردم را با غير زبانتان به اسلام دعوت کنيد و برای ما اعمال و اخلاقتان زينت باشد.

زيرا اگر يک مبلّغ به نحو ضعيفی متجاهر به معصيت بود، مردم با قدرت هر چه تمامتر و شديدتر به معصيت می پردازند. اگر مبلّغ خدای نکرده گناه صغيره ای کند طبع قضيّه اين است و بلکه از نظر روانی مسلّم است که مردم گناهان کبيره می کنند و از قديم گفته اند که:

اگر زباغ رعيّت ملک خورد سيبی

برآورند غلامان او درخت از بيخ

در قرآن اين گونه افراد را به الاغی که بر او کتاب بار کرده باشند مثال زده است.(44)

 

«آيات 45 و 46 سوره بقره»

واسْتعينُوا بالصّبْر والصّلوة و انّها[269] [270] لکبيرةٌ الاّ علی الْخاشعين (45)[271] [272]

ا لّذين يظُنُّون انّهُمْ مُّلاقُوا ربهمْ[273] وانّهُمْ اليْـه راجعُون (46)

 

«ترجمه آيات 45 و 46 سوره بقره»

از تحمّل مشقّات و نماز در راه رسيدن به اهداف عاليه کمک بگيريد و اين کار جز برای کسانی که در مقابل خدا خاشع اند بزرگ و سنگين است. (45)

خاشعين آن کسانی هستند که يقين می دانند با خدا ملاقات می کنند و آنها به نزد پروردگارشان بر می گردند. (46)

 

«توضيح آيات 45 و 46 سوره بقره»

«کمک گرفتن از نماز و صبر»

با آنکه در هر نماز می گوئيم: «ايّاک نستعين» که بايد تنها کمک و مدد از پروردگار بخواهيم. و بايد از غير او کمک نخواهيم. در عين حال اينجا خدای تعالی به ما امر کرده که از صبر و نماز کمک بخواهيم. آيا اين دستور با آن آيه و دستور منافات ندارد؟

در جواب می گوئيم: طبيعی است که در هر موضوعی بايد از خدای تعالی کمک خواست و همان گونه که در سوره حمد آمده بايد در دل و عقيده بپذيريم که يار و مددکار ما تنها خدا است. ولی ضمنا هم می دانيم که خدای تعالی در هر موضوعی بوسيله چيزی به ما کمک می کند. يعنی دنيا، دار اسباب است و بايد هر کمکی که پروردگار به ما می کند بوسيله اسباب خاص خودش باشد. مثلاً وقتی گرسنه می شويم خدای تعالی بوسيله اغذيه ای که برای ما خلق کرده ما را سير می کند. و وقتی مريض می شويم خدای تعالی ما را بوسيله داروهائی که خلق فرموده شفا می دهد. و همچنين در سائر چيزها بوسيله اسباب خاص خودش ما را کمک می کند. تا آنکه می رسيم به اصل خلقت هستی که همه اشياء را بوسيله روح القدس يا روح پاک حضرت رسول اکرم و اهل بيتش عليهم السلام خلق فرموده. و بوسيله همين روح، انبياء عليهم السلام را کمک نموده و بلکه همه پاکان عالم را هدايت فرموده و به کمالات رسانده و بلکه در نبوّت و رسالت، انبياء را ياری فرموده است. همه اينها و همه ياريها و کمکها بوسيله اسباب با کلمه «ايّاک نستعين» منافات نداشته و بلکه در حقيقت همه ياريها از خدا است که بوسيله اين اسباب، ياری الهی انجام می شود.

در اين آيه هم خدای تعالی به ما دستور داده که بوسيله صبر و نماز از خدای تعالی کمک بخواهيم، زيرا اگر خدای تعالی کمک نکند ما کجا می توانيم در مقابل بلاهائی که دنيا به آن پيچيده شده است، در مقابل فشارهائی که از ناحيه انجام واجبات و ترک محرّمات بر نفس سرکش و امّاره بالسّوء وارد می شود. و از همه بالاتر در مقابل خدعه های شيطان و اغواهای او، طاقت بياوريم؟ لذا در عين آنکه ما بايد بدانيم که در همه چيز و در همه کار بايد از خدای تعالی کمک بگيريم، بايد صبر و بردباری و استقامت را هم در مقابل فشارهای دنيا پيشه کنيم و از اين صفت خوب انسانی کمک بگيريم.

آری بايد در تمرين تربيت روحمان کارهائی که صبر را تقويت می کند انجام دهيم. مثلاً يکی از چيزهائی که موجب فائق آمدن بر کم صبری است نترسيدن از غير خدا است. زيرا اگر کسی ترس در وجودش حاکم بود و از هر چيزی ترسيد طبعا صبر و بردباری را از دست می دهد و نمی تواند مشقّات راه رسيدن به مقصد را تحمّل کند.

و يکی ديگر از چيزهائی که بايد برای بوجود آوردن صبر و ياری گرفتن از آن در خود بوجود آورد تکيه نکردن به غير خدا است. يعنی انسان تا زمانی که به اين و آن متّکی است و برای خود ارزشی قائل نيست. و خود را مانند همج رعاع سست و متّکی به هر بادی می داند که او را اين طرف و آن طرف ببرد، نمی تواند از صبر و استقامت کمک بگيرد و تا زمانی که خود را نسازد و اعتماد به نفس پيدا نکند و اين قدم پر ارزش را بر ندارد، خدای تعالی هم به او کمک نمی کند و «ايّاک نستعين» را بيهوده و فقط به زبان گفته است.

و يکی ديگر از مسائل مهمّی که در وجود انسان صبر را ايجاد می کند «روزه» است زيرا روزه به انسان قدرت می دهد که تصميم بگيرد. يک ماه هر روز صبح تا غروب چيزی نخورد. تشنگی را تحمّل کند. و بلکه از جميع آنچه روزه را باطل می کند پرهيز نمايد. اين تمرين به انسان صبر و استقامت می دهد و وقتی صبر و استقامت در وجود انسان ايجاد شد، انسان از روزه کمک گرفته است. لذا بعضی از مفسّرين فرموده اند که منظور از صبر، روزه است.

امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه فرموده:

منظور از صبر، روزه است. و فرمود: هر زمان بر شخصی مشکله ای فرود آمد روزه بگيرد تا آن مشکله و آن سختی حل شود.[274]

حضرت اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا عليهماالسلام به خاطر شفای فرزندانشان روزه نذر می کنند و وقتی آنها شفا می يابند سه روز روزه می گيرند.[275]

بنابراين برای فائق آمدن بر مشکلات عملاً و معنا بايد از صبر و روزه کمک گرفت.

و سپس از نماز يعنی همين ارکان مخصوصه که برای همه مسلمانها کيفيّتش واضح و روشن است، بايد انسان در مشکلات از آن کمک بگيرد و نماز را يکی ديگر از وسائل موفّقيّت در رفع سختيها و فشارها قرار دهد.

اولياء خدا هر وقت به مشکلی برخورد می کردند به نماز رو می آوردند و از نماز برای رفع مشکلات خود کمک می خواستند.

«چند دستور برای کمک گرفتن از نماز»

روش حضرت صادق عليه السلام اين گونه بود که هر وقت خطری متوجّهش می شد به نماز رو می آورد و سپس همين آيه را برای آنهائی که ناظر اعمالش بودند تلاوت می فرمود.[276]

به «مسمع» که يکی از اصحاب آن حضرت است، می فرمايد:

ای مسمع شما را چه چيز مانع می شود که وقتی همّ و غمی داريد وضو نمی گيريد و به محلّ عبادت خود نمی رويد و دو رکعت نماز نمی خوانيد و از خدای تعالی رفع مشکلتان را طلب نمی کنيد؟ مگر نشنيده ايد که خدای تعالی می فرمايد:«واستعينوا بالصّبر و الصلوة».

يک روز امام سجّاد عليه السلام ديدند که مردی درب خانه يکی از ظلمه نشسته و انتظاری از او دارد که او را کمک کند. امام عليه السلام به او فرمودند:

چرا درب منزل اين ظالم نشسته ای؟ عرض کرد: به خاطر آنکه شايد او به من کمکی بکند و من از محنت و سختی نجات پيدا کنم.

امام عليه السلام فرمودند: از اينجا برخيز و با من بيا تا تو را به درب خانه ای که بهتر از درب خانه او است راهنمائيت کنم. او اطاعت کرد و از جا برخاست و به خدمت امام عليه السلام رفت و آن حضرت دست او را گرفتند و به طرف مسجد رسول اکرم صلی الله عليه و آله بردند. وقتی داخل مسجد شدند به او فرمودند: رو به قبله بايست و دو رکعت نماز بخوان و خدای تعالی را مدح و ثنا بگو و بر پيغمبر و آلش صلوات بفرست و آيه آخر سوره حشر و شش آيه از اوّل سوره حديد و دو آيه از سوره آل عمران بخوان سپس حاجت خود را از خدا بخواه، خدا حاجتت را خواهد داد.

مرحوم راوندی و مرحوم علاّمه مجلسی فرموده اند: شايد دو آيه سوره آل عمران اينها باشند:

«قُل اللّهُمّ مالک الْـمُلْک تُؤْتی الْـمُلْک منْ تشاءُ و تنْزعُ الْـمُلْک ممّنْ تشاءُ و تُعزُّ منْ تشاءُ و تُذلُّ منْ تشاءُ بيدک الْخيْرُ انّک علی کل شی ءٍ قديرٌ * تُولـجُ الّيْل فی النّهار و تُولـجُ النّهار فی الّيْل و تُخْرجُ الْحی من الْـميت و تُخْرجُ الْـميت من الْحی و ترْزُقُ منْ تشاءُ بغيْر حسابٍ».[277]

و در کتب ادعيه نمازهای بسياری برای رفع مشکلات و سختيها و رفع امراض و رفع دلتنگی و وسعت رزق و اداء ديون نقل شده که ذکر آنها در اينجا به طول می انجامد ولی از مجموع آنها استفاده می شود که ائمّه اطهار عليهم السلام هر زمان مشکلی خودشان يا دوستانشان داشته اند از خواندن نماز طلب ياری و استعانت می کرده اند. و حوائج خود را با اين وسيله از خدای تعالی می خواسته اند.

و بالأخره در احاديث زيادی فرموده اند:

«الصلوة خير موضوع فمن شاء استقل و من شاء استکثر».[278] يعنی نماز بهترين موضوعات است هر کس می خواهد زياد بخواند و هر کس می خواهد کم بخواند.

«نماز برای همه سنگينی است جز برای خاشعين»

حالا چرا اين نماز برای همه، بزرگ و سخت و سنگين است مگر بر خاشعين؟

بايد بگوئيم که خاشعين کسانی هستند که مراحل تزکيه نفس را گذرانده و برای لقاء پروردگار آماده شده و معرفت او را بدست آورده اند. و حالت خشوع و خضوع به آنها داده شده و در مقام انس با پروردگار قرار گرفته و می دانند که بالأخره به سوی او بر می گردند. برای اينها نماز خواندن علاوه بر آنکه مشکل نيست، نور چشم است، حلاوت دارد، آرزوی رسيدن وقت آن را دارند. موفّق شدن به اداء آن در اوّلين فرصت آرزوی آنها است.

روزی شخصی از من سؤال کرد که چرا خدای تعالی به زنها فشار بيشتری آورده و آنها را زودتر مکلّف کرده و مردها را بيشتر مهلت داده است و ديرتر به انجام وظائف مکلّف فرموده است؟

در جواب گفتم: خدای تعالی به زنها از نظر اهل معنی و حقيقت بيشتر لطف کرده و زودتر آنها را به بندگی و لقاء خودش فرا خوانده و آنها را جلوتر برای رسيدن به کمالات مکلّف فرموده است. آيا اگر دو نفر برای ملاقات بزرگی که محبوب است بروند و آن بزرگ يکی از آنها را زودتر بپذيرد و ملاقات بدهد و نامش را در زمره بندگان و کارمندانش زودتر ثبت کند، مورد اعتراض است و او به اين نفر ظلم کرده است.

آری همه ما بايد درباره نماز و روزه به عنوان ملاقات با پروردگار فکر کنيم. به عنوان موفّقيّت در ثبت نام در زمره کارمندان و بندگان الهی فکر کنيم. تا از آنها با شوق و شعف کامل استقبال نمائيم نه آنکه نماز يا روزه بر ما سخت باشد، سنگين باشد، بزرگ باشد.

شيخ طبرسی درباره «انّها لکبيرة» فرموده: هر چه بر نفس سخت و سنگين باشد کلمه «کبيره» به آن گفته می شود. لذا نماز و روزه بر انسان سخت و سنگين است و چون خاشعين به آن عادت کرده اند سنگينی را تحمّل می کنند.

ما عرض می کنيم: درست است، برای کسانی که تزکيه نفس نکرده اند و تنها به خاطر آنکه مسلمانند نماز می خوانند نماز سنگين است، روزه سنگين تر است ولی برای کسانی که می دانند نماز و روزه نردبان و داروی شفابخش و وسيله رسيدن به کمالات و مايه انس با پروردگار و ملاقات با او است، هيچگاه سخت نيست، هيچگاه بزرگ نيست، آنها از خضوع و خشوع و رکوع و سجودشان در مقابل محبوبشان لذّت می برند. بلکه بهترين و آسانترين کارها برای آنها نماز و روزه است. زيرا با شوق آن را انجام می دهند.

(ضمنا ضمير «انّها» به نماز و روزه يعنی هر دو ممکن است برگردد).

«ملاقات با پروردگار»

ملاقات با خدا در دنيا و آخرت صورت می پذيرد. و کسانی که تزکيه نفس کرده و با عشق نماز و روزه را با کمال راحتی انجام داده و يا بوسيله کمک گرفتن از نوافل مثل نماز و روزه مستحبّی خود را به مقام انس با پروردگار رسانده اند، می توانند خدا را ملاقات کنند. و حتّی او را با چشم دل ببينند.

در حديث قدسی است که فرمود:

بنده من اطاعتم کن تا تو را مثل و مانند خودم در صفات افعالم قرارت دهم. من وقتی به چيزی می گويم باش، می باشد و تو هم وقتی به چيزی می گوئی باش، باشد.

خاشعين: اين انتظار و اين گمان را از لطف الهی دارند که خدای تعالی به آنها ملاقات بدهد. به ديدار خود سرافرازشان کند. ولی وقتی انسان به بی لياقتی خود توجّه می کند و می داند که «ما للتّراب و ربّ الأرباب» خاک کجا و خدای با عظمت کجا، نمی تواند مطمئن شود که اين ملاقات حتما صورت بگيرد. لذا خدای تعالی وقتی حالات خاشعين را بيان می کند با کلمه «يظنّون» آنها را توصيف می فرمايد. يعنی انتظار دارند، گمان دارند. به خود وعده ملاقات می دهند که با پروردگارشان، با مربّی شان ديدار کنند. زيرا امام متّقين امام خاشعين آنکه همه موحّدين و مخلصين بايد خود را به او برسانند يعنی اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: من خدائی را که نبينم عبادت نمی کنم.[279]

آيا اين ديدار چگونه است؟ آيا اين ديدار همان ديداری نيست که جوابش «لنْ ترانی»[280] است؟

آيا ديدن با چشم مُلکی منظور است؟ آيا ديدار عاشق دلباخته ای که به کمال معرفت رسيده با ديدن يک فرد عادی يکی است؟

جواب همه اين مطالب يک جمله است و آن اين است که تا انسان چشم دل نداشته باشد دلدار و محبوب و خالق جهان را نمی بيند.

چشم معرفت، چشم حقيقت بين، چشم خدابين با چشم سر بسيار فرق دارد. اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

اين چشمهای خاکی او را نمی بينند ولی چشم دل با حقايق ايمان و معرفت او را هميشه در همه جا می بيند. او با حواس ظاهر درک نمی شود ولی با عقل و ديدن آثارش درک می شود. کور باد چشم دلی که او را مراقب خود نبيند، او را در کمين خود نبيند و او را از رگ گردن به خود نزديکتر نبيند.

همه سالکين الی اللّه تنها و تنها آرزويشان لقاء اللّه است. ديدار با محبوب است. زيرا دنيا و آخرتشان او است و به سوی او حرکت می کنند و به طرف او بر می گردند. اين است هدف و مقصد سالکين الی اللّه و خاشعين در مقابل خدا و اين است معنی لقاء اللّه و ملاقات با خدا و مقام عظيم انس با پروردگار متعال.

 

«آيات 47 و 48 سوره بقره»

يا بنـي اسْر ائيل اذْکرُوا نعْمتی الّتـی انْعمْتُ عليْکمْ و انّی فضّلْتُکمْ علی الْعالمين (47) واتّقُوا[281] يوْمًا لاّ تجْزی نفْسٌ عنْ نّفْسٍ شيْئًا[282] [283] ولا يُقْبلُ منْها شفاعةٌ ولا يُؤْخذُ[284][285][286] منْها عدْلٌ ولا هُمْ يُنْصرُون (48)[287][288]

 

«ترجمه آيات 47 و 48 سوره بقره»

ای بنی اسرائيل نعمتی را که به شما داده ايم به ياد بياوريد و نيز به ياد بياوريد که من شما را بر اهل جهان برتری داده ام. (47)

و بترسيد از آن روزی که کسی چيزی از مجازات ديگری را نمی پذيرد و شفاعت کسی از کسی پذيرفته نمی شود و غرامت از او قبول نخواهد شد و آنها را کسی کمک نخواهد کرد. (48)

 

«توضيح آيات 47 و 48 سوره بقره»

«چرا يعقوب را اسرائيل ناميده اند؟»

در کتاب «قاموس کتاب مقدّس» که لغات کتاب تورات و انجيل را توضيح می دهد، می گويد:

معنی اسرائيل اين است که او بر خدا مظفّر گشت و سپس جريانی را در تورات برای اثبات مظفّر شدن يعقوب بر خدا و دريافت اين لقب نقل می کنند که شنيدنی است.

خلاصه اش اين است: يعقوب با خدای تعالی کشتی گرفت و او را به زمين زد و صبحگاه از روی سينه او بر نمی خواست تا او را برکت دهد و خدا او را برکت داد از اين جهت نام او برکت يافته که به زبان عبری «اسرائيل» می شود، گرديد.

طبيعی است اين مطلب به هيچ وجه صحيح نيست زيرا نه حضرت موسی اين عقيده را داشته و نه قرآن حضرت يعقوب و خدای تعالی را اين گونه معرّفی می کند بلکه آنچه در بالا آمده از تخيّلات نويسندگان و تحريف کنندگان تورات سرچشمه می گيرد و معنی اسرائيل اين است که حضرت يعقوب چون بنده خدا بود و دارای قدرت زيادی بود او را اسرائيل ناميده اند.

«چرا بنی اسرائيل بر مردم زمان خود برتری داشته اند؟»

به خاطر آنکه بنی اسرائيل فرزندان پيامبران الهی بخصوص حضرت ابراهيم خليل بوده اند. و علاوه رنج و زحمت زيادی به همين خاطر از فرعون ديده بودند، خدای تعالی اهميّت زيادی برای هدايت آنها قائل بوده است.

روی اين اصل پروردگار متعال در زمان حضرت موسی و هم در زمانهای قبل و بعد برای آنها معجزات زياد و نعمتهای فراوانی منظور فرموده بود.

برای آنها مائده آسمانی نازل کرده و پيامبران زيادی از آنها و برای آنها مبعوث نموده و دشمنانشان را در دريا غرق فرموده و آنها را به اين خاطر بر همه مردم دنيا در آن زمان برتری داده بود.

در مقابل، بنی اسرائيل در خواب غفلت عجيبی فرو رفته بودند و شايد هم اکثرا خوابشان به مرگشان منتهی شده بود.

لذا در زمان بعثت رسول اکرم صلی الله عليه و آله و ظهور دين مقدّس اسلام آنها با غرور می گفتند: ما برتريم و از همه مردم دنيا بالاتريم و با غفلت از رسيدن به حقايق و لقاء خدای تعالی و معرفت او از تسليم در مقابل پيغمبر اسلام صلی الله عليه و آله خودداری کردند.

لذا آن خدای مهربانی که از هدايت فرعون و تابعينش با آن همه ظلمهائی که بر بندگان مظلومش کرده بود، نمی گذرد و حضرت موسی عليه السلام را نزد او می فرستد تا شايد او هدايت شود! چگونه از هدايت بنی اسرائيل صرف نظر کند و آنها را به هر وسيله ای که ممکن است هدايت و دستگيری نکند؟

لذا در قرآن کريم محبّتهای خود را به آنها در گذشته تذکر می دهد و در حقيقت به آنها می گويد: من شما را آن قدر دوست داشته ام که نعمتهای فراوانی به شما داده و شما را بر همه مردم دنيا در آن زمان برتری و فضيلت بخشيده ام.

ابن عبّاس می گويد: منظور از فضيلت آنها، برتری آنها بر اهل زمان خودشان بود. زيرا بدون ترديد مردم مسلمان بالاترين و با فضيلت ترين مردم دنيا از گذشته و آينده بوده اند. زيرا پروردگار متعال در قرآن فرموده: «کنْتُمْ خيْر اُمّةٍ اُخْرجتْ للنّاس»[289] يعنی شما ای مسلمانان بهترين امّتی بوده ايد که بر مردم نمودار شده ايد.

آيا اين عمل الهی و اين اظهار محبّت پروردگار به بنی اسرائيل و اين فضيلت دادن آنها را بر ديگران، به خاطر آباء و اجدادشان امتياز نژادی محسوب نمی شود؟

در جواب می گوئيم: خدای تعالی در قرآن برای دو دسته از مردم احترام قائل شده، يکی از آنها علماء و ديگری اهل تقوی هستند. اين احترام به خاطر اين است که آنها امر الهی را اطاعت کرده و تحصيل علم نموده و تقوی پيشه نموده اند و اگر برای علماء و متّقين ارزشی قائل نبود و آنها را با سائرين مساوی می دانست، مردم به علم و تقوی تشويق نمی شدند و بلکه به جهل و بی تقوائی رو می آوردند.

بنابراين خدای تعالی حضرت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و يوسف را که از علم و تقوای فوق العاده ای برخوردار بودند و در امتحانات الهی به مقام خلوص رسيده بودند. و بنده واقعی پروردگار شده بودند، اکرام فرموده و آنها را محترم شمرده است. و چون حضرت ابراهيم برای سعادت فرزندانش دعا کرد. و چون احترام هر کسی و حفظ نام او بوسيله احترام به فرزندانش انجام می شود. و چون فرموده اند: دوستيتان را نسبت به هر کسی در احترام به فرزندانش حفظ کنيد. و چون در قصّه حضرت موسی و خضر عليهماالسلام به خاطر آنکه پدر آن دو يتيمی که ديوارشان مشرف به خرابی بود و ممکن بود گنج آنها هدر برود، صالح بود، خدای تعالی به دو پيامبرش دستور ساختن ديوار را داد و گنج آنها را تنها به خاطر صالح بودن پدرشان حفظ کرد. به علاوه فرزندان مردان پاک و صالح به خاطر علم و تقوای پدرانشان احترام می شدند و اکرام اهل تقوی و اهل علم بعد از آنها جز با اين کار به نحوه ديگری ميسّر نخواهد بود. لذا خدای تعالی بنی اسرائيل را به خاطر پدرانشان که پيامبران خوب خدا بودند بر ديگران فضيلت داده است.(47)

«روز قيامت يا روز مرگ»

روز قيامت مردم به سه دسته تقسيم می شوند: جمعی بی حساب وارد بهشت می گردند که آنها اصحاب يمين و مخلصين اند. و جمعی بی حساب به جهنّم می روند که آنها کفّار و معاندين اند. و جمعی در روز قيامت پای ميز محاکمه و بررسی اعمال و رفتارشان در دنيا کشيده می شوند که آنها بيشترين خواسته شان اين است که کسی را پيدا کنند کمکشان کند که خدای تعالی فرموده: کسی به کار کسی کاری ندارد. و وزر وبال کسی به عهده ديگری نخواهد بود. و کسی نمی تواند حقوقی را که ديگران بر او دارند ادا کند. گاهی وقتی انسان در محکمه قضاوت صد درصد از کمک مالی يا عملی ديگران مأيوس می شود، مايل است لااقل آبرومندی پيدا شود و نزد رئيس محکمه از آبرويش برای رفع جرائمش استفاده کند و او را شفاعت نمايد. اين هم در قيامت بدون اذن الهی قبول نمی شود و تنها حاکميّت آن روز به عهده خدا است. و کسی جرأت شفاعت بدون اذن الهی را ندارد. و گاهی انسان حاضر است در محکمه هر چه جريمه و فداء بخواهند بدهد تا نجات پيدا کند.

خدای تعالی آن را هم قبول نمی کند و از آنها فداء نمی گيرد و بالأخره آنها به هيچ وجه از هيچ کس و هيچ چيز کمک نمی گيرند.(48)

«در وقت سکرات موت»

احتمال دارد و بلکه شايد قطعی باشد که منظور از آن روز که در آيه شريفه اشاره شده، روز رفتن از اين دنيا و جدا شدن روح از بدن و سکرات مرگ باشد.

امام عسگری عليه السلام در توضيح آيه 48 سوره بقره فرمود:

بترسيد، برحذر باشيد، از روزی که در حال جان کندن کسی عذابی را که مستحقّ آن بوده ايد از شما دفع نمی کند. و کسی نمی تواند در تأخير مرگشان شفاعتشان را بکند و به هيچ وجه فدائی يعنی کسی که بتواند به جای او بميرد و او نميرد، قبول نمی شود و هيچ کس آنها را ياری نمی کند.[290]

امام صادق عليه السلام فرمودند:

منظور از «روز» که در اين آيه مبارکه آمده، روز مرگ است. در آن روز است که شفاعت و فدائی بکار نمی آيد و کسی را اينها بی نياز نمی کند ولی در روز قيامت من و خاندان عصمت عليهم السلام برای شفاعت به تمام معنی مجازيم. در ارتفاعات اعراف که بين بهشت و جهنّم قرار دارد حضرت محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و فرزندان پاکشان ايستاده ايم. اگر ببينيم که بعضی از شيعيانمان در آنجا تقصير کرده اند و در فشار آن روز قرار گرفته اند، فورا شيعيان بهترمان را مثل سلمان و مقداد و ابی ذر و عمّار و ديگرانی که مانند آنها در آن زمان و بلکه شيعيان خوبمان در هر زمان تا روز قيامت که باشند می فرستيم و آنها را نجات می دهيم و وارد بهشتشان می کنيم و ما دوستانمان و شيعيانمان را می فرستيم و آنها مانند کبوتری که دانه را از زمين جمع می کند شيعيان گرفتار و معصيتکارمان را از عرصات قيامت نجات می دهند و در حضور ما به بهشت منتقلشان می کنند و ممکن است در مقابل يک نفر از شيعيان که در اعمال عبادی و در تقيّه و حقّ برادرانش کوتاهی کرده ولی دارای ولايت بوده صد نفر تا صدهزار نفر از ناصبيها را فداء بدهند و بگويند اينها فدای تو، اينها به جهنّم بروند ولی تو به جهنّم نروی و اين مؤمنين مقصّر را به بهشت ببرند.

و چون در روايت از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده که در تفسير آيه 48 سوره بقره فرمود: «منظور روز قيامت است»، بايد معتقد بود که اين آيه شريفه دو معنی ممکن است داشته يکی منظور روز مرگ باشد که به آن هم گاهی قيامت گفته می شود. زيرا رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرمود: «من مات فقد قامت قيامته» کسی که بميرد قيامتش بر پا شده است. و ديگری روز قيامت است که ما در بالا شرح داديم که اگر روز قيامت منظور باشد بايد بگوئيم که شفاعت بدون اذن پروردگار قبول نخواهد شد. والاّ با اذن الهی و رضايت خدای تعالی به صريح قرآن شفاعت پذيرفته خواهد شد.

و احتمال دارد که چون مرگ مثل خواب است و زمان بر انسان معلوم نمی شود و عالم برزخ مورد توجّه واقع نمی گردد و کسی که می ميرد خيال می کند يک لحظه بعد در صحرای قيامت حاضر شده و مرگ و قيامت را بدون فاصله در کنار يکديگر تصوّر می کند، اين آيه شريفه به هر دوی آنها اشاره باشد و هم روز مرگ و هم روز قيامت را منظور نموده باشد. (48)

 

«آيات 49 و 50 سوره بقره»

واذْ نجّيْناکمْ مّنْ ال فرْعوْن[291][292] يسُومُونکمْ سُوء الْعذاب يُذبحُون[293] ابْناءکمْ و يسْتحْيُون نساءکمْ و فی[294] ذلکمْ بلاءٌ مّنْ رّبکمْ عظيمٌ (49) و اذْ[295] فرقْنا بکمُ الْبحْر فانْجيْناکمْ و اغْرقْنا[296] ال فرْعوْن و انْتُمْ تنْظُرُون (50)[297]

 

«ترجمه آيات 49 و 50 سوره بقره»

و نيز به ياد بياوريد زمانی را که ما شما را از فرعونيان نجات داديم. آنها شما را به بدترين صورت عذاب می کردند، پسرانتان را سر می بريدند و زنانتان را زنده نگه می داشتند و اين آزمايش بزرگی از طرف پروردگارتان برايتان بود. (49)

و نيز به ياد بياوريد آن وقتی که دريا را برای شما از هم جدا کرديم و شکافی در آن برای شما به وجود آورديم و شما را نجات داديم و فرعونيان را غرق نموديم و حال آنکه شما به آنها نگاه می کرديد. (50)

 

«توضيح آيات 49 و 50 سوره بقره»

«نعمت امنيّت و عافيت»

يکی از نعمتهائی که پروردگار به بنی اسرائيل عنايت فرمود، اين بود که وقتی آنها به عذاب بدی از طرف آل فرعون مبتلا بودند خدای تعالی نجاتشان داد.

فرعونيان پسران بنی اسرائيل را ذبح می کردند و دخترانشان را زنده نگه می داشتند و اين برای آنها بلای خانمانسوزی بود.

رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرمودند: «نعمتان مکفورتان الامن والعافية» يعنی امنيّت و عافيت دو نعمتی هستند که کفران می شوند.

يا در کلام ديگری فرمودند: آنها دو نعمتی هستند که اکثر مردم قدرش را نمی دانند.

بالأخره همه می دانيم که نعمت امنيّت از بزرگترين نعمتهای الهی است و اگر کسی قدرش را نداند و يا کفران کند آن نعمت از دستش می رود.

خدای تعالی بنی اسرائيل را و يا هر کسی که مانند آنها باشد، توبيخ و سرزنش فرموده و می گويد: ما شما را از چنگال آل فرعون نجات داديم. آنها امنيّت شما را با اعمال زشتشان از شما گرفته بودند. شما را به بدترين عذاب گرفتار نموده بودند. زيرا انسان از همه کس و همه چيز بيشتر به فرزند نوزاد پسرش علاقه مند است. آنها اين کودکان را به مجرّد تولّد، در مقابل چشم پدر و مادرشان سر می بريدند. و دخترها را برای کنيزی و خدمتکاری زنده نگه می داشتند. و اين نحوه از زندگی بلای بزرگی بود که به خاطر کفران نعمتهائی که کرده بوديد خدای تعالی مبتلاتان کرده بود ولی در عين حال خدا شما را نجات داد و از دست فرعونيان بی رحم شما را رهانيد و بلکه به خاطر اکرام شما، به خاطر احترام به شما، دريا را شکافت و شما با آرامش کامل از دريا گذشتيد ولی پشت سر شما که فرعونيان آمدند و وارد دريا شدند، خدا آنها را در مقابل چشمتان غرق فرمود و شما به آنها نگاه می کرديد.

در اين دو آيه توضيحاتی هست که بايد واضح شود:

« 1»«ابتلاء به عذاب به خاطر قضاوت الهی»

گاهی خدای تعالی انسان را به خاطر گناه و معصيتی که کرده مبتلا به عذابی می کند و بلکه برای او عذابی قرار می دهد که فوق العاده ناراحت کننده است ولی در حقيقت اين ناراحتی نتيجه اعمال خود انسان است. زيرا مثلاً اگر يک قاضی عادل برای جنايتکاری محکوميّتی را قضاوت کند، هيچ کس نمی گويد قاضی ظلم کرده، بلکه همه می گويند: اين محکوميّت مربوط به جنايتی بوده که جانی انجام داده است.

خدای تعالی هم قاضی است. همه عذابها را او برای بندگانش قرار می دهد ولی نه بی جهت بلکه به خاطر گناهانی که آنها انجام داده اند و معنی «قضاء» که غالبا در کنار «قدر» قرار گرفته است همين است.

در آيه 49 سوره بقره وقتی که خدای تعالی بنی اسرائيل را به عذابهای سخت مبتلا می کند به خاطر نافرمانيهائی که در مقابل انبياء الهی و پروردگارشان داشته و به قوانين الهی توجّه نمی کرده اند بوده و قضای الهی ايجاب می کرده که آنها را بوسيله آن عذابها تنبيه کند.

«2 »«بدترين عذابها»

از آيه 49 سوره بقره استفاده می شود که بدترين عذاب برای بنی اسرائيل و بلکه برای همه مردم مرگ فرزند خردسال است. بخصوص اگر که او را کشته باشند و يا برای افراد شريف و غيرتمند بدترين عذابها اين است که دخترانشان را برای کنيزی و خدمتگزاری آن هم در خانه دشمن ببرند. و اين مسأله در طول تاريخ مکرّر اتّفاق افتاده که طاغوتهای هر زمان برای افکار واهی و ناصحيح خود دست به قتل کودکان شيرخوار می زدند و آنها را بدون هيچ دليلی می کشتند. در اينجا فرعونيان هم به خاطر يک فکر ناصحيح اينچنين عملی را انجام دادند و بنی اسرائيل را به آن عذاب سخت مبتلا کردند که مشروح قضيّه از اين قرار بود:

روزی کاهنی نزد فرعون رفت و گفت: کودکی در بنی اسرائيل متولّد می شود که سلطنت تو به دست او از بين می رود. فرعون از شنيدن اين خبر سخت عصبانی شد و بر معصيت و طغيان خود بيفزود او از روی جهل و دشمنی پسران تازه متولّد شده بنی اسرائيل را سر می بريد و دختران آنها را نگه می داشت تا بتواند از زنده ماندن آن نوزادی که می خواهد تخت و تاج فرعون را از بين ببرد جلوگيری کند ولی قدرت پروردگار تدبير آنها را درهم شکست و اراده فرمود که سلطنت و قدرت آن ستمگر جبّار را به دست کودکی که در خانه خودش تربيت خواهد يافت، از بين ببرد و کشور شام را بدست بنی اسرائيل بسپارد و به فرعون و هامان و لشگريانشان از آنچه آنها می ترسيدند به آنها نشان دهد و گرفتارشان نمايد و در تاريخ تا زمان ما مسائل مهمتری نيز اتّفاق افتاده که نشان می دهد، چقدر بعضی از قدرتمندان ظالم و سنگ دل بوده اند که از همه اينها بالاتر و مهمتر کشتن طفل شيرخوار حضرت ابی عبداللّه الحسين عليه السلام علی اصغر عليه السلام بوده است. زيرا آن کودک تشنه بود، رنگ از صورتش پريده بود، سرش به طرف شانه اش خم شده بود. حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام فرمود: اگر به من رحم نمی کنيد، به من مهربانی نمی کنيد، به اين شيرخوار رحم کنيد. ولی او را هدف قرار دادند و با تير سه شعبه زهرآلود کشتند!

«3 »«کرامت و معجزه»

خدای تعالی اگر بخواهد بنده ای يا جمعی از بندگانش را اکرام و احترام کند، کرامتها و کارهای خارق العاده ای به دست آنها برايشان انجام می دهد و از همين جهت است که نام اين گونه از امور خارق العاده را کرامت می گويند و شخص کرامت کننده غالبا خودش نمی داند چگونه اين کار خارق العاده از او صادر شده است.

بالأخره کرامت يعنی خدای تعالی اوليائش را اکرام کرده و در ميان مردم آنها را آبرومند قرار داده و آنها را در ميان مردم دارای کرامت معرّفی فرموده است و لذا کرامت که شبيه به معجزه است کار خدا است و اگر کسی آن را به خود نسبت دهد و از اين راه بخواهد خود را با ارزش معرّفی کند، اشتباه کرده و خدای تعالی او را ذليل و پست می کند.

در آيه 50 سوره بقره پروردگار متعال برای اکرام بنی اسرائيل می فرمايد: ما دريا را برای شما شکافتيم و شما را از غرق شدن نجات داديم ولی آل فرعون را در مقابل چشمتان غرق کرديم. اين کرامتی بود که خدای تعالی به بنی اسرائيل نمود.

«4 »«خدای تعالی طرفدار ضعفاء است»

پروردگار متعال هميشه طرفدار ضعفاء و مظلومين است و قدرتمندان ظالم و ستمگر را خوار و ذليل می کند و اين علامت عدل الهی است که در عالم ساری و جاری است و در طول تاريخ صدها نفر از مردم ضعيف بوده اند که خدای تعالی آنها را بر دشمنانشان غالب کرده و آنها را از ضعف نجات داده است. نهايت، شرط اوّلش اين است که آنها با اعمال خود ضعف را بوجود نياورده باشند و شرط دوّمش اين است که قدرتمند ظالم باشد ولی اگر ضعف را خودشان بوجود آورده باشند و شکنجه و ظلم را مستحقّ باشند عدل الهی ايجاب نمی کند که آنها را از آن ظلم نجات دهد و همچنين اگر قدرتمند عادل باشد و ضعفاء را اذيّت نکند باز دليلی ندارد که خدای تعالی قدرت را از او بگيرد و او را ذليل کند.

در آيه 50 سوره بقره خدای تعالی بنی اسرائيل را که در مقابل فرعون ضعيف بودند، قدرتمند معرّفی فرموده و آنها را بر فرعونيان غلبه داده و اين قضيّه را يک نمونه از اعمال قدرت خود در طرفداری از ضعفاء قرار داده است.

 

«آيات 51 و 52 سوره بقره»

واذْ واعدْنا مُوسـی ارْبعين ليْلةً[298][299] ثُمّ اتّخذْتُمُ الْعجْل منْ بعْده و انْتُمْ[300][301][302] ظالمُون (51) ثُمّ عفوْنا عنْکمْ مّنْ بعْد[303] ذلک لعلّکمْ تشْکرُون (52)[304][305]

 

«ترجمه آيات 51 و 52 سوره بقره»

و نيز به ياد بياوريد وقتی که ما موسی را چهل شب نزد خود دعوت نموديم. شما بعد از او گوساله را برای خود در حالی که ظالم به خود بوديد، انتخاب کرديد. (51)

ولی ما بعد از آن از سر تقصيرات شما گذشتيم و عفوتان کرديم شايد شما شاکر باشيد. (52)

 

«توضيح آيات 51 و 52 سوره بقره»

چون مفصّل جريان دعوت خدای تعالی حضرت موسی عليه السلام را در قرآن در سوره «اعراف» ذکر شده و در اينجا با اشاره آن را يادآوری کرده است، ما هم به مختصر و خلاصه آن در توضيح آيه شريفه اکتفا می کنيم.

در اينجا پروردگار متعال در مقام تذکر نعمت است. لذا مختصرا می فرمايد: «و وقتی که ما چهل شب موسی را دعوت کرديم ولی شما گوساله را پرستيديد و شما ظالم بوديد».

«شرک به خدا بزرگترين اهانت است»

يکی از چيزهائی که بسيار خدای تعالی را به غضب در می آورد شرک است. زيرا اگر انسان در مقابل خدای تعالی هر چه را بپرستد اهانت بزرگ و ظلم عظيمی به خدا کرده است. و اگر رسول اکرم صلی الله عليه و آله که شخص اوّل خلقت است يا علی بن ابيطالب عليه السلام که مانند او است در مقابل خدای تعالی پرستيده شوند، چون آنها مخلوق و محدودند و خدای تعالی خالق و نامحدود است، به خدای تعالی از آن جهت اهانت شده که محدود را به جای نامحدود پرستيده اند. و اگر اين موجود خورشيد و ماه و ستاره باشند اهانت به خدای تعالی بيشتر خواهد بود. زيرا رسول اکرم و علی بن ابيطالب عليهم السلام اگر چه در مقابل خدای غنی، فقيرند ولی مستجمع جميع صفات افعال الهی هستند. و از نظر صفات فعل مظهر پروردگارند و بالأخره سنخيّت صفاتی بين آنها وجود دارد. ولی ماه و خورشيد که دو جماداند چگونه ممکن است به جای خدا پرستيده شوند و به خدای تعالی اهانت نباشد؟ و باز گوساله که يک حيوان کم درک و کوچکی است و در مقابل خورشيد و ماه با عظمت اگر پرستيده شود طبعا اهانت بيشتر و بالاتری به خدای تعالی است، لذا پروردگار متعال در مقام گله از بنی اسرائيل می فرمايد: شما دست به چنين کار زشت و اهانت بزرگی زديد و گوساله را به عنوان پرستش گرفته و پرستيده ايد، پس شما ظالميد. ولی ما عفوتان کرديم شايد شما شکرگزار باشيد. (51)

«مواعده خدای تعالی با حضرت موسی»

حضرت موسی و بنی اسرائيل پس از خلاصی از فشارهای فرعون و فرعونيان زندگی اجتماعی خوبی داشتند. لذا برای تعيين حدود و قوانين زندگی ساز خود نياز مبرمی به قوانين و احکامی از طرف پروردگار احساس می کردند. حضرت موسی از خدای تعالی درخواست کرد که آن قوانين را به آنها بدهد تا با عمل کردن به احکام و قوانينش دينشان و زندگيشان دستخوش هرج و مرج نگردد. لذا خدای تعالی حضرت موسی را چهل روز در طور سينا نگه داشت تا او را پاک و پاکيزه سازد و صد درصد تزکيه نفس کامل کند. آن وقت کتاب خود را به او تحويل دهد، در اين مدّت خدای تعالی سرپرستی قوم موسی را به عهده حضرت هارون برادرش گذاشت ولی چون قوم موسی مدّت چند قرن تحت نفوذ بت پرستان مصری واقع شده و با بت پرستی و گاوپرستی خو گرفته بودند و گاه گاهی اين خوی زشت از آنها ظاهر می شد، با دور شدن حضرت موسی سامری فرصت را غنيمت شمرد و از اين ضعف روحی آنها سوء استفاده کرد و بنی اسرائيل را به گوساله پرستی وادار نمود.

«دعوت الهی و ارتباط با او»

يکی از مسائل مهمّی که شايد در عالم دنيا چيزی به پايه آن از نظر اهميّت برای بشر نرسد، ارتباط با پروردگار است بخصوص که دعوت کننده خدای تعالی باشد. آری اگر خدای عظيم و قدير کسی را ولو برای يک لحظه به حضور دعوت کند بزرگترين افتخار را به او داده است. چه جای آنکه او را چهل شب «خصوصی» يعنی تنها به مکان خاصّی دعوت نمايد.

و در مدّت چهل شب کاری جز مناجات و سخن گفتن و ياد گرفتن حکمت از خدای تعالی نداشته باشد. و انس کاملی با پروردگار متعال داشته باشد، که بالاترين افتخار را پيدا کرده است.

حضرت موسی عليه السلام در ابتدا سی شب به ميقات و محلّ ارتباط و گفتگوی با پروردگار متعال دعوت شده بود. ولی خدای تعالی در حقيقت می دانست که حضرت موسی در ميقات آن قدر از خود لياقت نشان خواهد داد که ده شب ديگر بر آن اضافه شود. ولی پروردگار متعال به او اين بشارت را قبلاً نداده بود. زيرا اضافه شدن اين مدّت مربوط به نشان دادن لياقت و عملی که حضرت موسی عليه السلام به اختيار خود در ميقات انجام می داد بود. لذا وقتی حضرت موسی عليه السلام مطّلع از اضافه شدن اين امتياز گرديد برای او آنچه غيب و پنهان بود و به هيچ وجه برای او راهی برای کسب اطّلاع از آن نبود، واضح شد. لذا در اينجا که پروردگار فرموده: ما حضرت موسی را چهل شب دعوت کرديم منظور همان مدّتی است که در علم الهی از اين دعوت بوده و در سوره اعراف که می فرمايد: ما موسی را سی شب دعوت کرديم منظور همان تعيين مدّت اوّليه و آنچه از نظر طبيعی می بايست انجام شود که بين حضرت موسی و خدای تعالی قرار گذاشته شده بود، می باشد.

عياشی از محمّد بن مسلم نقل می کند که امام باقر عليه السلام در تفسير اين آيه شريفه فرمود:

مدّت ميقات حضرت موسی در علم و تقدير الهی سی شب بود (منظور از «علم» آن چيزی است که شرائط طبيعی ايجاب می کند و منظور از «تقدير» اندازه و لياقت حضرت موسی قبل از رفتن به ميقات است) ولی برای خدا در عمل ظاهر شد آنچه را که در عالم غيب می دانست از اينکه حضرت موسی از خود لياقت نشان می دهد که لياقت نشان داد و آن امتياز برای حضرت موسی هم روشن شد و خدای تعالی ده روزی که در علم غيبش جزء دعوت بود به حضرت موسی اعلام فرمود و لذا دعوت خدای تعالی از حضرت موسی به چهل شب منتهی گرديد و پايان يافت.

حالا اينکه چرا شب را برای ملاقات با محبوب و ميقات تعيين فرموده و نام برده است، خود فلسفه ای دارد و آن اين است که شب اثرات فوق العاده ای در انس با محبوب دارا است، اثرات بسياری در مناجات با معبود دارد.

ميقات از نظر مکان خلوتگاه دوست با دوست است ولی شب از نظر زمان خلوتگاه محبوب با محبوب است.

يک انسان مانند حضرت موسی در خلوت شب در ميقات الهی با محبوبش، با معبودش، با خدای قادر و حکيم، با پروردگار عزيز، با کسی که همه چيز و همه قدرتها و عظمتها مال او است، نشسته و گرم گفتگو و انس با او گرديده است ولی انسانهای ديگری در همان زمان عقب گوساله سامری افتاده و انس با آن حيوان بی عقل و درک را آرزو می کنند. اينها به خودشان ظلم کرده يعنی آن قدر مقام شامخ انسانيّت را پائين آورده اند که گوساله را از خود برتر و بالاتر و بلکه به عنوان معبود مورد پرستش قرار داده اند. چقدر انسان صعود و نزول دارد! و چقدر انسان ممکن است به خود ظلم کند!

بکوشيم تا خود را از افکار مادّی و دنياپرستی و آلودگيهای روحی و امراض نفسانی نجات دهيم و تزکيه نفس کنيم و خود را به لقاء الهی موفّق نمائيم. باشد که شايد ما هم راه و روش انبياء عظام عليهم السلام را در پيش گرفته و از هرگونه ظلم و ستم به خود و به پروردگارمان دوری نمائيم. (51)

«عفو پروردگار»

مسأله عفو الهی که در آيه 52 سوره بقره مورد توجّه واقع شده و مردم بنی اسرائيل از آن برخوردار گرديده اند، به خاطر اين بوده که آنها شاکر نعمتهای الهی باشند، زيرا برای يک گناهکاری که در مقابل انس با خدا پرستيدن گوساله را انتخاب کرده و بعد پشيمان شده، نعمتی پر ارزش تر و بالاتر از عفو الهی و چشم پوشی از آن گناه بزرگ وجود ندارد.

عفو الهی آرزوی همه بندگان خوب خدا است. انسان هر که باشد و در هر مقامی که باشد چون فقير است، چون ناقص است، چون مخلوق است، در وضع خود خطاکار و معصيتکار است. و تنها چيزی که خطاها را جبران می کند تا بتواند به سوی ملکوت و لقاء پروردگار پر بکشد، عفو الهی است. زيرا عفو، محو کردن خطاها و آنها را نديده گرفتن است. اگر پروردگار مهربان خطاها را عفو نکند، محو نکند، آنها مانند غل و زنجيرهائی که دست و پای انسان را بسته باشند و او را به زمين ميخکوب نموده باشند و او به هيچ وجه در اين صورت نمی تواند کوچکترين حرکتی به سوی کمالات بکند، می باشد. عفو الهی را بايد با درخواست و تضرّع و زاری از پروردگار طلب نمود که دعاها و مناجاتهای بسياری در اين باره از ناحيه مقدّسه خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام وارد شده که گوشه ای از آنها را به اختصار نقل می کنيم:

1 ـ در دعائی که در مسجد زيد در کوفه با آن شور و نشاط می خوانيم، می گوئيم:

«عظم الذنب من عبدک فليحسن العفو من عندک يا کريم» يعنی پروردگارا گناه از بنده ات بزرگ و عظيم است ولی عفو و گذشت از تو نيکو است.

و سپس صد مرتبه گفتن «العفو» در سجده پس از اين دعا بسيار جلب توجّه می کند. آری تلخی گناه را جز شيرينی عفو پروردگار برای بندگان و عارفان الهی چيز ديگری جبران نمی کند.

2 ـ دعای حزين که اگر بنده ای از بندگان الهی بخواهد خود را مورد عفو پروردگارش قرار دهد اين دعا را آن چنانکه در «مصباح متهجد» نوشته، بعد از نماز شب بخواند.[306]

«اُناجيک يا موْجُودُ فی کل مکانٍ لعلّک تسْمعُ ندائی فقدْ عظُم جُرْمی و قلّ حيائی. موْلای يا موْلای ای الْأهْوال اتذکرُ و ايّها انْسی و لوْ لمْ يکنْ الاّ الْموْتُ لکفی کيْف و ما بعْد الْموْت اعْظمُ و ادْهی موْلای يا موْلای حتّی متی و الی متی اقُولُ لک الْعُتْبی مرّةً بعْد اُخْری ثُمّ لاتجدُ عنْدی صدْقا و لا وفاءً فيا غوْثاهُ ثُمّ واغوْثاهُ بک يا اللّهُ منْ هوی قدْ غلبنی و منْ عدُوٍّ قد اسْتکلب علی و منْ دُنْيا قدْ تزيّنتْ لی و منْ نفْسٍ امّارةٍ بالسُّوء الاّ ما رحم ربّی موْلای يا موْلای انْ کنْت رحمْت مثْلی فارْحمْنی و انْ کنْت قبلْت مثْلی فاقْبلْنی يا قابل السّحرة اقْبلْنی يا منْ لمْ ازلْ اتعرّفُ منْهُ الْحُسْنی يا منْ يُغذّينی بالنعم صباحا و مساءً ارْحمْنی يوْم اتيک فرْدا شاخصا اليْک بصری مُقلّدا عملی قدْ تبرّء جميعُ الْخلْق منّی نعمْ و ابی و اُمّی و منْ کان لهُ کدّی و سعْيی فانْ لمْ ترْحمْنی فمنْ يرْحمُنی و منْ يُونسُ فی الْقبْر وحْشتی و منْ يُنْطقُ لسانی اذا خلوْتُ بعملی و سائلْتنی عمّا انْت اعْلمُ به منّی فانْ قُلْتُ نعمْ فايْن الْمهْربُ منْ عدْلک و انْ قُلْتُ لمْ افْعلْ قُلْت المْ اکن الشّاهد عليْک فعفْوُک عفْوُک يا موْلای قبْل سرابيل الْقطران عفْوُک عفْوُک يا موْلای قبْل جهنّم والنّيران عفْوُک عفْوُک يا موْلای قبْل انْ تُغلّ الْأيْدی الی الْأعْناق يا ارْحم الرّاحمين و خيْر الْغافرين».

ای موجودی که در هر مکانی موجودی، من با تو مناجات می کنم شايد صدای مرا بشنوی، جرمم بزرگ است و حياء من کم است.

آقای من، آی مولای من، کدام حالتم را يادآور شوم و کدام را فراموش کنم، اگر مرگ و عذاب بعد از آن هم نبود همين سرگردانی مرا کفايت می کرد تا چه رسد که بعد از مرگ اين بدبختيها بزرگتر و عظيم تر خواهد بود.

آقای من، آی مولای من، تا کی و تا چقدر بگويم: تو می توانی مرا پشت سر هم سرزنش کنی ولی نزد من نه راستی و نه درستی و نه وفائی بيابی. پس پناه و ای پناه از هوای نفسی که بر من غلبه کرده. و از دشمنی که مثل سگ به من حمله ور گرديده. و از دنيائی که خود را برای من زينت کرده. و از نفس امّاره بالسّوئی که فقط مگر خدا رحم کند و مرا از شرّش نجات دهد.

آقای من، آی مولای من، اگر به مثل منی مهربانی و ترحّم نموده ای. به من هم مهربانی و ترحّم کن. و اگر مثل منی را قبول کرده ای مرا هم قبول کن. ای خدائی که ساحران را قبول کردی[307] مرا هم قبول کن. ای خدائی که جز خوبی از تو چيزی نمی شناسم. ای خدائی که صبح و شام مرا غذا داده ای، در وقتی که تنها به خدمتت مشرّف می شوم و چشم به تو دوخته ام. اعمال بدم مثل قلاّده به گردنم افتاده. همه مردم از من دوری می کنند. بله حتّی پدر و مادر و کسانی که من برای راحتی آنها امروز زحمت می کشم و سعی می کنم، آنها هم دوری می کنند. در آن روز اگر تو به من رحم نکنی پس چه کسی به من رحم خواهد کرد؟ چه کسی در قبر مونس من از وحشتم خواهد بود؟ چه کسی زبان مرا گويا خواهد نمود وقتی که من با عملم تنها بمانم و تو از من سؤال کنی آنچه را که از من بهتر می دانی؟ من در آنجا اگر بگويم: بله اين کارهای گناه را انجام داده ام. آن وقت چگونه از عدالت تو می توانم فرار کنم. و اگر بگويم نه من اين کارها را نکرده ام تو می گوئی: مگر من بر اعمالت گواه نبوده ام؟

پس تنها راه نجات من، ای مولای من، عفو تو است، عفو تو قبل از آنکه من بميرم، عفو تو، عفو تو است ای مولای من قبل از جهنّم و آتش، عفو تو است، عفو تو ای مولای من، قبل از آنکه دستها به گردنها غل شود، ای مهربانترين مهربانها و ای بهترين آمرزندگان.

پس از آنکه دعای عفو را خوانديم و عفو الهی را بدست آورديم می توانيم بسوی کمالات حرکت کنيم و ياری خدای تعالی را بدست بياوريم و شاکر نعمتهای پروردگار گرديم. آنچنان که بنی اسرائيل پس از اين عفو، نعمتهای الهی را شکر کردند و خدای تعالی هم باز به آنها ابراز لطف فرمود.

 

«آيه 53 سوره بقره»

و اذْ اتيْنا مُوسی الْکتاب[308][309] والْفُرْقان لعلّکمْ تهْتدُون (53)[310]

 

«ترجمه آيه 53 سوره بقره»

و به ياد بياوريد وقتی را که به موسی کتاب و چيزی که مايه تشخيص حقيقت بود برای رستگاری شما داديم. شايد شما هدايت شويد. (53)

 

«توضيح آيه 53 سوره بقره»

«کتاب تورات راهنمای بشر بود»

يکی از بزرگترين وسائل هدايت هر قوم و جمعيّتی کتاب الهی است که در مرحله اوّل مردم را راهنمائی می کند و سپس آنها را بر محور صحيحی اداره می نمايد.

کتاب تورات با آن خصوصيّاتی که درباره اش گفته شده از بزرگترين کتابهای آسمانی بوده و هادی بشر قبل از کتاب انجيل بوده است. اين کتاب با عظمت را خدای تعالی بوسيله حضرت موسی عليه السلام نازل فرمود.

عبارات کتاب تورات و الفاظ و ترکيب حروف آن با تعيين خدای تعالی نبود. يعنی در حقيقت تورات همان معانی و حقايقی بودند که اگر کسی آنها را می فهميد می توانست با هر لفظی آنها را بيان کند و اگر کتاب تورات به هر زبانی ترجمه می شد و با هر عبارتی ادا می شد فرقی نمی کرد. به خلاف قرآن که هم ترکيب حروف و الفاظش به زبان عربی با همان خصوصياتی که هست و هم حقايق و معانيش قرآن است و ترجمه و توضيح و تفسير قرآن اگر چه توانسته باشد همه حقايق قرآن را بيان کند ولی به عربی نباشد و همان کلمات و الفاظ نيامده باشد، قرآن محسوب نمی شود. مثلاً دست بی وضو می توان به اين نوشته ها زد ولی خود قرآن را با آن الفاظ و کلمات مخصوص که در آن هست و به عربی است نمی شود بی وضو مسّ کرد.

بنابراين کتاب تورات که تعاليم عقائد حقّه و معارف صحيحه را عهده دار بود. و مطالب حقّ را از باطل جدا می کرد و راهنمای بنی اسرائيل بود. و آنها را به حيات طيّبه و تهذيب نفس هدايت می کرد، خدای تعالی بوسيله حضرت موسی به مردم بنی اسرائيل عطا فرمود. شايد آنها به آن عمل کنند و هدايت شوند که اگر اين کار را می کردند امروز با مسلمانها وحدت داشتند و آنها هم مسلمان بودند.

«يکی از اهداف بزرگ الهی وحدت بوده است»

ترديدی نيست که يکی از اهداف بزرگ پروردگار از فرستادن پيامبران و نازل نمودن کتابهای آسمانی ايجاد وحدت و هماهنگی بين مردم دنيا بوده است. مردم اگر با هم محبّت و صميميّت پيدا کنند و همديگر را دوست داشته باشند و در راه يکديگر ايثار نموده و گذشت داشته باشند و عدل و داد در بين آنها بوجود آيد و بين حقّ و باطل فرق بگذارند و دل و روح خود را برای کسب کمالات و صفات رحمانی آماده کنند، هدف انبياء عليهم السلام و کتب آسمانی عملی شده است.

و چون انسان دارای اختيار است. پروردگار متعال نازل کردن تورات را علّت تامّه برای هدايت بشر ندانسته بلکه هدايت را منوط به انتخاب خود انسان قرار داده و با کلمه «لعلّکم تهتدون» يعنی شايد شما هدايت شويد، اين معنی را صريحا بيان فرموده است. (53)

 

«آيه 54 سوره بقره»

و اذْ قال مُوسی لقومـه يا قوْم[311] انّکمْ ظلمْتُمْ انْفُسکمْ باتخاذکمُ[312] الْعجْل فتُوبُـوا الی بارئکمْ فاقْتُلُـوا[313][314] انْفُسکمْ ذلکمْ خيْرٌ لّکمْ عنْد[315] بارئکمْ فتاب عليْکمْ انّهُ هُو التّوّابُ الرّحيمُ (54)

 

«ترجمه آيه 54 سوره بقره»

و به ياد بياوريد زمانی را که موسی به قومش گفت: ای قوم، شما به خاطر اينکه گوساله را برای پرستيدن انتخاب کرده ايد به خود ظلم نموده ايد. پس توبه کنيد و به سوی پروردگارتان برگرديد. و خود را بکشيد، اين کار برای شما نزد پروردگارتان بهتر است، پس خدا توبه شما را پذيرفت زيرا او توبه پذير و مهربان است. (54)

 

«توضيح آيه 54 سوره بقره»

«بازگشت بسوی خدا»

انسان هميشه در پی راهی است که خود را از مهالک نجات دهد. و اگر کار بدی کرده باشد می خواهد خود را از آن تبرئه کند. و بيشتر منتظر است که شخص مسئولی اين اطمينان را به او بدهد که او از آن مهالک نجات خواهد يافت. و از گناه تبرئه خواهد شد. مثلاً يک زندانی هميشه انتظار دارد که راهی برای نجات او از زندان و يا تبرئه او از جنايت، پيدا شود و مايل است مسئولين و مجريان قانون راهی برای توبه او معرّفی کنند و او را از آن جنايت برهانند.

لذا روزی که حضرت موسی به بنی اسرائيل فرمود: «توبوا الی بارئکم» و راه توبه را به روی آنان باز کرد بهترين خوشحالی را برای آنها آورده بود.

توبه به معنی بازگشت از اشتباهات، خطاها، گناهان و انحرافات است. انسان وقتی توبه کرد و متوجّه شد که توبه اش قبول شده حالت سبکی و راحتی عجيبی در خود احساس می کند.

توبه آغاز حرکت به سوی خدا است. توبه شروع مراحل تزکيه نفس و کمالات روحی است. هر انسانی که از مادر متولّد می شود تا زمانی که بالغ می گردد به خاطر آنکه معرفت به خدا و ايمان کاملی نسبت به او ندارد، افکارش در اطراف چيزهای کوچک دور می زند و محبّت به آنها پيدا می کند و طبعا حسادتها و بخلها و محبّتهای بيجا در او بوجود می آيد و به آنها فکر می کند و خلاصه صفات رذيله در او جمع می شود و چيزی مانع و دافع برای او از آن صفات و امراض نمی گردد.

لذا همه انسانها در اوّل بلوغ بايد خود را از صفات رذيله تزکيه و پاک کنند و اوّلين مرحله تزکيه نفس توبه است. بوسيله توبه تا حدّی ميل به گناه کاهش پيدا می کند. بوسيله توبه انسان به چيزهای اساسی و راه خدا و حرکت به سوی او فکر می کند. و بالأخره بوسيله توبه خطاهای گذشته را جبران کرده و خود را از زير بار گناه می رهاند.

«دستورات مرحله توبه»

دستوراتی که برای مرحله توبه ممکن است تصويب شود مختلف است. گاهی بعضی از افراد هستند که بعد از بلوغ هنوز هيچ گناه و يا خطائی نکرده اند. يعنی روز اوّل بلوغ آنها است و می خواهند به سوی لقاء پروردگارشان حرکت کنند. اينها کارشان بسيار آسان است و توبه را به معنی آغاز حرکت و شروع به سير الی اللّه انجام خواهند داد و فقط بايد آنها تصميم بگيرند که به هيچ وجه خطائی، گناهی، انحرافی انجام ندهند. امّا گاهی افرادی هستند که به خود يا به ديگری ظالم کرده اند و مدّتی از زندگی خود را به گناه و معصيت و انحراف گذرانده اند. اينها در صورتی توبه شان قبول است که بتوانند آن اشتباهات را جبران کنند. مثلاً اگر کسی در مسافرتی بايد رو به مشرق برود امّا اشتباها يا عمدا به سوی مغرب حرکت کرده و مدّتی راه را پيموده، حالا اگر بخواهد به طرف مشرق برگردد اوّل بايد پشت به مغرب کند و گذشته را جبران نمايد و راه قبلی را برگردد و سپس به طرف مشرق راه را ادامه دهد.

و گاهی کسی که می خواهد توبه کند جنايات بزرگی مانند شرک و قتل و غارت و کارهائی از اين قبيل کرده و ممکن نيست به اين آسانی بتواند موفّق به توبه شود. اين شخص توبه اش با سائرين فرق می کند. و بالأخره هر جمعيّتی و بلکه هر فردی به خاطر مختلف بودن خطاهايشان توبه شان با ديگران فرق می کند. در اينجا که آغاز سير و سلوک است حتما بايد انسان استاد داشته باشد، تا بتواند بدون صرف وقت به توبه واقعی دست يابد و اثرات و فوائد توبه را احساس نمايد.

حضرت موسی که از طرفی فرستاده الهی برای هدايت مردم بود و از طرف ديگر استاد اخلاق و استاد تزکيه نفس برای آنها بود، برای قبولی توبه آنها به خاطر پرستيدن گوساله که بالاترين خطا و گناه را مرتکب شده بودند، دستور داد که يکديگر را بکشند و مدّتی ناامنی که بدترين و بالاترين فشار را بر انسان وارد می کند، در بين آنها وجود داشته باشد.

آری فشار ناامنی و احتمال آنکه هر کس قويتر است بتواند ضعيف تر را بکشد و يا ضعيف بتواند در کمين بايستد و قوی را از پا درآورد و بالأخره هرج و مرج و ناامنی در هر کجا که بوجود آيد جان آن مردم را به لب می رساند و چون گناه و خطای آنها دسته جمعی بود، مؤاخذه و توبه هم بايد فراگير و دسته جمعی باشد. اين به خاطر آنکه ارزش امنيّت را بدانند و از اين گونه کارهای انحرافی برای هميشه توبه کنند، بود.

مقام معظّم رهبری که حضرت موسی در آن زمان عهده دارش بود ايجاب می کرد که انحراف آنها را متذکر شود. راه توبه را به آنها نشان دهد و قاطعيّت داشته باشد و اهميّت امنيّت و نظم جامعه را برای آنها مشخّص کند و با مشکل ترين تنبيهات نگذارد اين خطاها تکرار شود.

«گناه، ظلم به نفس خود است»

بدون ترديد انسان هر گناه و خطائی که بکند در حقيقت به خودش ظلم کرده و خود را به ضرر انداخته است. زيرا گناهان به دو قسمت تقسيم می شوند: يکی گناهانی که مستقيما با پروردگار سروکار دارد و به ديگران از افراد بشر کاری ندارد، مانند ميگساری و زنا و غيره.

قسم دوّم آنکه گناه مانند ظلم به غير و يا ضايع کردن حقوق ديگران است. در اين صورت گناه کننده فکر می کند که به خودش ظلم نکرده بلکه به ديگران ظلم کرده است. شايد اين فکر در صورتی درست باشد که حاکم عادلی مانند پروردگار در کمين انسان نباشد. والاّ بين گناهان فردی و اجتماعی فرقی نيست همه اينها حساب دارد و روزی انسان جزای اعمالش را می بيند. پس همه گناهان ظلم به نفس است و حتّی اگر انسان به پروردگار به خاطر شريک قرار دادن برای او به او توهين کند به خود ظلم کرده و خود را از کمالات نفسانی و لقاء پروردگار که آرزوی اولياء خدا است محروم نموده است.

«خودکشی»

خودکشی و انتحار در شرع مقدّس اسلام حرام است. زيرا اين عمل نشانه ضعف و ناتوانی در مقابل فشارهای دنيا است. انسان بايد در مقابل حوادث دنيا مانند کوه محکم ايستادگی کند و از خود ضعف نشان ندهد.

لذا نظر بعضی از مفسّرين که گفته اند منظور از «فاقتلوا انفسکم» يعنی خود را بکشيد، ممکن است اشتباه باشد.

در کتب تفسير روايت شده:

حضرت موسی پس از آنکه ديد قومش گوساله پرستيدند، به آنها دستور داد که دو صف شوند و غسل توبه کنند و کفن بپوشند و به هارون برادرش دستور داد که با دوازده هزار نفر از کسانی که گوساله را نپرستيده بودند و دارای شمشيرها و نيزه های تيز بودند به آنهائی که گوساله را پرستيده بودند حمله کنند و آنها را بکشند. آنها مشغول جنگ شدند و همديگر را می کشتند و حضرت موسی و هارون در گوشه ای ايستاده بودند و دعا می کردند. آنها تضرّع و زاری می نمودند که خدای تعالی بلا را از آنها دور کند و توبه شان را قبول نمايد. خدای تعالی بوسيله وحی دستور آتش بس فرمود و توبه آنها را قبول نمود، زيرا او بسيار توبه پذير و مهربان است.

 

«آيات 55 و 56 سوره بقره»

و اذْ قُلْتُمْ يا مُوسی لنْ نُّؤْمن لک حتّی نری اللّه جهْرةً فاخذتْکمُ[316][317] الصّاعقةُ و انْتُمْ تنْظُرُون (55) ثُمّ[318] بعثْناکمْ مّنْ بعْد موْتکمْ لعلّکمْ[319] تشْکرُون (56)

 

«ترجمه آيات 55 و 56 سوره بقره»

و به ياد بياوريد زمانی را که گفتيد: ای موسی! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر آنکه خدا را علنی ببينيم، در آن وقت صاعقه ای شما را گرفت، در حالی که شما نگاه می کرديد. (55)

سپس ما شما را بعد از آنکه ميرانده بوديم زنده کرديم شايد تشکر کنيد. (56)

 

«توضيح آيات 55 و 56 سوره بقره»

«تقاضای ديدن خدا»

حضرت موسی هفتاد نفر از قومش را انتخاب کرد و آنها را با خود به طور سينا برد تا از جريان مکالمه اش با خدا و گرفتن الواح، آنها را مطّلع نمايند و بعد آنها نزد سائرين شهادت بدهند تا ديگران او را تکذيب نکنند. امّا بنی اسرائيل چون مدّت يک قرن تحت سيطره قوم بت پرست در مصر بودند و با بت پرستی خوی گرفته بودند و پرستش خدای غير قابل رؤيت با چشم سر برای آنها مشکل بود، گاهی هوای بت پرستی به سرشان می زد. لذا مکرّر به بت پرستی باز می گشتند و گاهی حتّی از حضرت موسی می خواستند که او برای آنها خدائی بسازد که آنها او را ببينند و او را بپرستند. چنان که پس از عبور از دريا و ديدن آن معجزات واضح، وقتی از محلّ جمعيّت بت پرست در کنار ساحل دريا عبور کردند و آنها را ديدند که بت می پرستند به حضرت موسی گفتند: تو هم خدائی که ديده شود برای ما بساز تا آن را عبادت کنيم.

در ميقات کوه طور آنها وقتی از مکالمه خدا با حضرت موسی مطّلع شدند، باز خوی بت پرستی و ديدن خدا به نظرشان آمد و از حضرت موسی خواستند تا خدا را به آنها نشان دهد و بسيار اصرار کردند و هر چه حضرت موسی خواست با بحث و گفتگو به آنها بفهماند که خدای تعالی مجرّد از همه علائق است و ديده نمی شود، نشد، بلکه آنها به اصرارشان افزودند تا آنکه حضرت موسی به خدای تعالی عرضه داشت: خدايا خودت را به من نشان ده تا تو را ببينم. پروردگار متعال فرمود: هرگز مرا نخواهی ديد ولی به طرف کوه طور نگاه کن. اگر آن به جای خود باقی ماند ممکن است مرا ببينی. خدای تعالی اظهار قدرتی به کوه کرد و به آن تجلّی نمود موسی ديد کوه از هم پاشيد، موسی از ترس غش کرد و روی زمين افتاد. خدای تعالی به او رحم کرد و او را مورد لطف خود قرار داد.

حضرت موسی تسبيح کنان از جا برخاست ولی ديد جمعی از بنی اسرائيل که همراه او بودند می لرزند و کم کم يک يک آنها افتادند و مردند. حضرت موسی به گريه و زاری افتاد و عرض کرد: خدايا اگر بنی اسرائيل مرا متّهم به کشتار اين جمع بکنند، من چه بگويم؟ خدای تعالی بر اثر تضرّع حضرت موسی آنها را زنده کرد و حضرت موسی الواح را گرفت و به طرف قومش رفت ولی وقتی در ميان آنها قرار گرفت ديد آنها گوساله پرست شده اند.

«همه چيز را با حواس ظاهری نسنجيد»

بنی اسرائيل به مانند همه مردم بسيار تحت تأثير حواس ظاهری خود بودند. آنها می خواستند حتّی خدای تعالی را که خالق همه اشياء است، مانند سائر اشياء ببينند و با حواس ظاهری خود، او را حس کنند. آنها مانند افراد کوتاه نظری که غير از آنچه را که می بينند قبول ندارند، بودند. و لذا می گفتند: ما به خدای تو ايمان نمی آوريم مگر آنکه خدا را به وضوح با همين چشممان ببينيم!

خدای تعالی از نقل اين مطلب می خواهد بفرمايد که بدترين انسان و کوتاه فکرترين بشر آن انسانی است که همه چيز را حتّی خدای با آن عظمت را بخواهد با حواس ظاهری خود درک کند. عقلش را به کار نيندازد و از فکرش استفاده نکند.

«بنی اسرائيل» مشکلشان اين بود که فکر نمی کردند و عقلشان را به کار نمی انداختند. آنها با آن همه معجزه ای که از خدا و حضرت موسی ديده بودند، نمی خواستند به حقيقت غيب الغيوب و آن نيروی دانا و توانائی که موجوديّت و خلقت همه چيز در دست او است، فکر کنند و مايل بودند همه را با محدوده اطراف خود مقايسه نمايند و چيزی را که نمونه اش را نديده اند قبول نکنند و حال آنکه هر چه هست در پشت پرده غيب است و ايمان به غيب چون جنبه علمی دارد، چون از عقل و فکر انسان بر می خيزد پر ارزشتر از ايمان به ديدنيها است. اگر شما نيروی جاذبه را که ديده نمی شود کشف کرده بوديد، فيلسوف و دانشمند محسوب می شديد. ولی اگر در ميان خانه خود فرش و يا سائر وسائل منزل را ديديد کاری نکرده ايد.

و بالأخره اين درخواست که از لجاجت و کفر و کوتاه فکری آنها برخواسته بود آن قدر خدای تعالی را به غضب درآورده بود که بر آنها «صاعقه» فرستاد و آنها را کشت. آنها با چشم خود می ديدند که صاعقه و مرگ ناگهانی بوسيله آتش آسمانی فرد فرد آنها را می گيرد و می سوزاند.

«رجعت و برگشت به دنيا»

يکی از مسائل مهمّی که همه اديان جهان به طور اجمال به آن معتقدند، رجعت و برگشت به اين دنيا قبل از قيامت است. زيرا رجعت به معنی برگشتن انسان بعد از مرگ به هر عنوان که باشد به بدن قبلی ولو چند روزی طول بکشد قبل از آنکه در معاد برگردد، می باشد.

اين موضوع در عالم مکرّر اتّفاق افتاده و حتّی کتابهائی درباره کسانی که مرگ را تجربه کرده اند، نوشته اند که يک موردش مربوط به آيه 56 سوره بقره است.

بنی اسرائيل بعد از آنکه تقاضای جاهلانه خود را از حضرت موسی کردند و صاعقه آنها را کشت، خدای تعالی آنها را زنده کرد. پس اجمالاً رجعت وجود دارد و يهود و نصاری نيز طبق آنچه در تورات و انجيل آمده به آن معتقدند.

مذهب شيعه معتقد است که پيشوايان دين برای در دست گرفتن زمام امور بشريّت بعد از انقلاب جهانی حضرت بقيّه اللّه (روحی فداه) رجعت می کنند و حافظ حکومت واحد جهانی تا روز قيامت هستند.

و احتمال دارد جمع زيادی از مردم که در دنيا به خاطر مسأله ای و يا مصلحتی لازم بوده بيشتر باشند و بايد برگردند و به آنچه در زندگی اوّل به آن نرسيده اند برسند، رجعت داشته باشند.

 

«آيه 57 سوره بقره»

و ظلّلْنا عليْکمُ الْغمـام وانْزلْنا[320][321] عليْکمُ الْـمنّ و السّلْوی کلُوا منْ[322] طيبات مـا رزقْناکمْ و مـا ظلمُونا[323] ولکنْ کانُـوا انْفُسهُمْ يظْلمُون (57)

 

«ترجمه آيه 57 سوره بقره»

و نيز ابر را فرمان داديم تا در ميان آفتاب سوزان بر سر شما سايه بيندازد و نازل نموديم بر شما منّ و سلوی را و گفتيم از روزيهای پاکی که به شما داده ايم، بخوريد. آنها به ما ظلم نکردند بلکه به خودشان ظلم نمودند. (57)

 

«توضيح آيه 57 سوره بقره»

«پيروی از نفس امّاره بالسّوء»

بدون ترديد انسان تا وقتی هوای نفس دارد نمی تواند صد درصد همه کارهايش را صحيح انجام دهد. زيرا هوای نفس، انسان را خودسر و زمام گسيخته تربيت می کند و چون نفس امّاره بالسّوء بسيار انسان را به بدی و راحت طلبی امر می کند، طبعا کم کم انسان يکپارچه راحت طلب شده و امراض روحيش زياد می شود و ندانسته به خود ظلم می کند.

آيا اگر کسی خود را از رذائل پاک کرده باشد. و مهربانی خدای تعالی را ببيند، ممکن است به چيزی غير از خدا فکر کند و لقاء او را نخواسته باشد؟ اينکه «بنی اسرائيل» به الطاف الهی توجّه نمی کردند با آنکه خدای تعالی به آنها بلکه به همه مردم با کمال محبّت رفتار می کرده و می کند، آيا چيزی جز رذائل اخلاقی سبب اين ناشکری بوده و آيا چيزی جز عدم تزکيه نفس مانع توجّه آنها به خدای تعالی می گرديده؟

در اينجا از باب نمونه خدای تعالی محبّتهای خود را به «بنی اسرائيل» ذکر می کند و در مقابل، بی توجّهی آنها را در اثر عدم تهذيب نفس و ظلم آنها را به نفس خود يادآور می شود و اين چنين محبّتهای خود را متذکر می گردد:

«ای بنی اسرائيل، برای آنکه آفتاب شما را اذيّت نکند، ابرهای گسترده را وادار کرديم که بر سر شما سايه بيندازند تا در بيابان و در جاهای ديگر تابش آفتاب شما را ناراحت نکند». اين کمال محبّت يک دوست است به محبوبش که برای او سايبان درست کند که او از آفتاب اذيّت نشود.

ديگر آنکه «قارچ» و يا «شيرينی» و چيزهائی از اين قبيل و «مرغ بريان» و يا مرغی که خوردنش بهترين لذّت را دارد برای آنها نازل می شد و به آنها مانند ميزبان مهربانی می فرمود: «بخوريد از اين غذاهای پاک و پاکيزه که ما آنها را برای شما خلق نموده و رزق شما قرار داده ايم.

امّا آنها به خاطر کفرانشان، به خاطر نداشتن کمالات و وجود رذائل اخلاقی شان، اگر چه به ما ظلم نکردند زيرا به ما ضرری نمی زنند، ولی به خود ظلم کردند و خود را از کمالات و معنويات دور نمودند». (57)

از حضرت امام صادق عليه السلام نقل شده که فرمود: در بين الطلوعين منّ و سلوی که غذای روزانه بنی اسرائيل بود بر آنها نازل می شد و اگر کسی از آنها خواب بود نمی توانست روزی خود را دريافت کند. از اين جهت است که گفته اند خواب بين طلوع فجر و طلوع خورشيد کراهت دارد.

 

«آيات 58 و 59 سوره بقره»

و اذْ قُلْنا ادْخُلُوا هذه الْقرْية[324][325] فکلُوا منْها حيْثُ شئْتُمْ رغدًا[326] وادْخُلُوا الْباب سُجّدًا و قُولُوا حطّةٌ[327] نّغْفرْ لکمْ خطاياکمْ و سنزيدُ[328][329] الْـمُحْسنين (58) فبدّل الّذين ظلمُوا[330] قوْلاً غيْر الّذی قيل لهُمْ فانْزلْنا علی الّذين ظلمُوا رجْزًا مّن السّـمـاء بما[331] کانُوا يفْسُقُون (59)[332]

 

«ترجمه آيات 58 و 59 سوره بقره»

و به ياد بياوريد زمانی را که به شما گفتيم داخل اين قريه شويد و از خوردنيهای آن هر چه می خواهيد بدون زحمت بخوريد و داخل «در» در حال سجده شويد و بگوئيد: «حطة» تا ما گناهان شما را ببخشيم و به نيکوکاران محبّت بيشتری خواهيم نمود. (58)

ولی افراد ظالم اين کلام را به جمله ای که به آنها گفته نشده بود تبديل کردند، پس بر ظالمين در مقابل اين عمل زشتشان عذابی از آسمان نازل نموديم، به خاطر اينکه اينها فاسق بودند. (59)

 

«توضيح آيات 58 و 59 سوره بقره»

«اجازه ورود به بيت المقدّس»

يکی از محبّتهای پروردگار به بنی اسرائيل اين بود که به آنها اجازه داده شد از اراضی بيت المقدّس و شامات استفاده کنند و از خوراکيهای آن هر چه می خواهند بخورند، نهايت نبايد با کبر و غرور وارد شوند. بلکه بايد در حال خضوع و خشوع کامل که نمودار آن «سجده» است، وارد گردند و بگويند: «حطّة» يعنی اقرار به گناه خود بکنند و بگويند: (حطة) يعنی خدايا گناهان ما را بريز و ما را بيامرز و يا بگويند: «لااله الاّ اللّه» تا خدای تعالی خطاهای آنها را ببخشد. و ضمنا برای نيکوکاران لطف و عنايتش را بيشتر می کند و به اين وسيله کبر و نخوت و غرورشان که بدتر از هر مرض روحی است را از بين می برد و يا آنها را کاهش می دهد. (58)

امّا باز هم در مقابل اين محبّت يک عدّه که در اثر داشتن صفات شيطانی و رذائل اخلاقی نمی توانستند در راه راست و صراط مستقيم حرکت کنند، سخن را عوض کردند و آنچه به آنها گفته شده بود، نگفتند و بلکه خدا و مردم مؤمن را استهزاء و مسخره کردند و بجای کلمه «حطّة» گفتند: «حنطة» يعنی ما اهل شکم و نان و خوراکيم و به غفران الهی کاری نداريم و حتّی سجده نکردند و نشسته وارد اراضی بيت المقدّس شدند.

خدای تعالی هم بر اين عدّه از ستمکاران عذابی از آسمان نازل فرمود زيرا آنها فاسق بودند. (59)

از اين قضيّه انسان بايد عبرت بگيرد و بداند که با خدای تعالی نبايد لجبازی کند و اوامر او را به مسخره بگيرد. زيرا خدای تعالی با همه محبّتی که به بندگانش دارد اگر در مقام غضب قرار گيرد، بدترين عقوبتها را خواهد داشت.

 

«آيه 60 سوره بقره»

واذ اسْتسْقی مُوسی لقوْمـه فقُلْنا[333][334] اضْربْ بعصاک الْحجر فانْفجرتْ[335][336] منْهُ اثْنتا عشْرة عيْنًا قدْ علم کلُّ[337] اُناسٍ مّشْربهُمْ کلُوا و اشْربُوا منْ[338] رّزْق اللّـه ولا تعْثوْا فی الاْرْض[339] مُفْسدين )60(

 

«ترجمه آيه 60 سوره بقره»

و نيز به ياد بياوريد زمانی را که موسی برای قومش طلب آب نمود، ما به او گفتيم که عصايت را به سنگ بزن. وقتی او اين کار را کرد، دوازده چشمه از آن سنگ بيرون آمد. هر کدام از دوازده فرقه قومش دانستند از کجا بايد آب بنوشند.

بخوريد و بياشاميد از رزقی که خدا به شما داده ولی در زمين کار بد و فساد نکنيد. (60)

 

«توضيح آيه 60 سوره بقره»

«حضرت موسی و طلب آب»

بنی اسرائيل در بيابان «تيه» يعنی قبل از آنکه به اراضی مقدّسه وارد شوند، آنچنان به بی آبی گرفتار گرديدند که نزديک بود جانشان به لب آيد، همه ضجّه می زدند، همه گريه می کردند و می گفتند: از تشنگی هلاک خواهيم شد. حضرت موسی به در خانه خدا رفت و دست به دعا برداشت و گفت:

«الهی بحقّ محمّد سيّدالانبياء و بحقّ عليّ سيّدالاوصياء و بحقّ فاطمة سيّدة النّساء و بحقّ الحسن سيّدالاولياء و بحقّ الحسين افضل الشّهداء و بحقّ عترتهم و خلفائهم سادة الازکياء لما سقيت اوليائک هؤلاء».

يعنی خدايا به حقّ محمّد سرور و آقای پيامبران و به حقّ علی بن ابيطالب آقا و سرور اوصياء و به حقّ فاطمه سرور و خانم زنهای عالم و به حقّ حضرت امام حسن سيّد اولياء خدا و به حقّ حضرت امام حسين برترين شهداء و به حقّ عترت اينها و جانشينان اينها که آقايان تزکيه شدگان اند که اين اوليائت را آب بدهی تا رفع تشنگی کنند.

خدای تعالی به حضرت موسی وحی فرمود: با عصايت به اين سنگ بزن تا از آن دوازده چشمه جاری شود تا اولاد يعقوب (که دوازده نژاد از دوازده پسران يعقوب بودند) هر کدام به يک چشمه روآورند و هر دسته ای از آن انسانها بدانند که از کجا بايد آب را بردارند و با هم اختلاف نکنند و از رزق خدا بخورند و بياشامند و کارهای مفسدانه و متکبّرانه نکنند. (60)

«سه سنگ مخصوص»

سه سنگ مخصوص در زمانهای قبل بوده به نام «حجرالاسود» و سنگ «مقام ابراهيم» و «سنگ بنی اسرائيل» که اين سه سنگ از بهشت به زمين آمده و دو سنگ آن که حجرالاسود و سنگ مقام ابراهيم باشند در اسلام حفظ شده، زيرا متعلّق به مردم مسلمان بوده و چون دين اسلام بايد باقی باشد، اين دو سنگ هم در مسجدالحرام محفوظ مانده است ولی سنگ بنی اسرائيل که از آن دوازده چشمه جاری شد يا باقی نمانده و يا ناپديد گرديده است امّا در کتاب کافی و کتاب اکمال الدين از امام صادق عليه السلام نقل شده:

وقتی حضرت مهدی عليه السلام ظاهر شوند منادی ايشان در ميان لشکريان فرياد می زند: کسی غذا و آب بر ندارد و خود را زحمت ندهد. زيرا با آن حضرت سنگ بنی اسرائيل که مربع است و بر شتری حمل می شود و به منزلگاهی نمی رسد جز آنکه آب گوارائی از آن جاری می گردد که هر کس از آن بخورد و گرسنه باشد سير می شود و اگر تشنه باشد سيراب می گردد. حتّی حيوانات آنها هم همين استفاده را از آن آب می کنند.[340]

 

«آيه 61 سوره بقره»

و اذْ قُلْتُمْ يا مُوسی لنْ نّصْبر علی[341] طعامٍ واحدٍ فادْعُ لنا ربّک يُخْرجْ لنا[342] ممّا تُنْبتُ الاْرْضُ منْ بقْلها و قثّائها[343][344] و فُومها و عدسها و بصلها قال[345][346][347] اتسْتبْدلُون الّذی هُو ادْنی بالّذی هُو خيْرٌ اهْبطُوا مصْرًا فإنّ لکمْ مّا[348] سئلْتُمْ و ضُربتْ عليْهمُ الذلّةُ و[349] الْـمسْکنةُ وباءُو بغضبٍ من[350][351] اللّـه ذلک بانّهُمْ کانُوايکفُرُون بايات اللّـه ويقْتُلُون النّبيّين بغيْر الْحق ذلک بمـا عصوْا وّ کانُوا[352] يعْتدُون (61)[353]

 

«ترجمه آيه 61 سوره بقره»

و به ياد بياوريد زمانی را که گفتيد: ای موسی ما هرگز نمی توانيم بر يک نوع غذا صبر کنيم. از خدا بخواه که پروردگارت گياهانی برای ما از آنچه در زمين می رويد بيرون بياورد از قبيل، سبزيجات زمين، خيار زمين، سير زمين، عدس و پياز زمين.

موسی گفت: آيا شما غذای پست تری را به جای غذای بهتر تبديل می کنيد، فرود آئيد به شهر مصر زيرا در آن برای شما آنچه را که می خواستيد خواهد بود.

و برای آنها ذلّت و عدم موفّقيّت زده شده است و دوباره به غضب پروردگار مبتلا شدند. اين به خاطر آن بود که به آيات پروردگار کفر می ورزيدند و بدون حقّی انبياء را می کشتند. اين به خاطر آن بود که معصيتکار و متجاوز بودند. (61)

 

«توضيح آيه 61 سوره بقره»

«چرا دوازده چشمه جاری شد؟»

بين بنی اسرائيل اختلاف بود. آنها مايل بودند که در همه چيز مستقل باشند. دوازده نژادی که از بنی اسرائيل به عنوان «اسباط» معروف بودند با آنکه همه با هم پسر عمو بودند ولی دوست نداشتند استقلال خود را از دست بدهند و ممکن بود که اگر از سنگ معهود تنها يک چشمه يا چند چشمه آب جاری شود، اختلافشان بالا بگيرد. لذا پروردگار متعال دوازده چشمه به نام دوازده سبط که هر کدام از اين اسباط می دانستند که چشمه خاصّ خودشان کدام است، جاری فرمود تا اختلاف بيشتری در بين آنها بوجود نيايد. راستی چرا بايد انسانها با هم اتّحاد و يگانگی نداشته باشند چرا بايد رذائل اخلاقی آنها به قدری بالا بگيرد که خدای تعالی مانند مربّی اطفال ظرف آنها را از هم جدا کند تا با هم دعوا نکنند. آيا تنها بنی اسرائيل بودند که اين چنين بودند يا اگر کسانی که تزکيه نفس نکرده اند به اين وضع مبتلا شوند، آنها هم همين گونه اند. آری تزکيه نفس که خدای تعالی در قرآن آن قدر به آن اهميّت داده که پس از يازده قسم فرموده: «حتما رستگاری مال کسانی است که نفس خود را تزکيه کنند»، موجب می شود که انسان حتّی در مقابل برادران دينی خود ايثار داشته باشد، از منافع خود در مقابل ديگران صرفنظر کند، صفا و صميميّت فوق العاده ای در مقابل آنها ابراز کند و هميشه ديگران و منافع آنها را بر خود و منافع خود ترجيح دهد و اگر بنی اسرائيل هم تزکيه نفس کرده بودند لااقل پسرعموها را بر خود ترجيح می دادند و همه از يک چشمه آب می خوردند و هيچگونه دعوا و نزاعی با يکديگر نمی داشتند. آنچنان که همين سنگ با حضرت ولی عصر عليه السلام در وقت ظهورشان خواهد بود و اصحابشان از آب آن استفاده می کنند بدون آنکه هر چشمه ای به گروهی اختصاص داشته باشد، همه با صفا و صميميّت خاصّی در کنار يکديگر از آب آن می آشامند و بلکه يکديگر را در نوبت بر خود ترجيح می دهند.

«هوای نفس، انسان را ذليل می کند»

بدون ترديد وقتی انسان هوای نفس داشته باشد و نفسش را کاملاً رام نکرده باشد، تنوّع طلب بوده و لذّتهای نفسانی را بر مصالح خود ترجيح می دهد، غذاها را برای مزّه و رنگ و طعمش می خورد و به منافعش کاری ندارد. ولی شخصی که عاقل است و سلامتی خود را بر هوای نفس ترجيح می دهد هيچگاه خوراکيها را تنها برای رنگ و طعمش نمی خورد بلکه به فکر خواص و فائده آنها است، آنچنان که مريض دارو را برای فائده اش می خورد و مزّه و طعمش برای او اهميّت ندارد.

بنی اسرائيل که از منّ و سلوی در بيابان تيه استفاده می کردند، از غذاهای بهشتی می خوردند و مائده آسمانی برای آنها نازل می شد و کوچکترين ضرری از خوردن آنها نمی ديدند بلکه هيچگونه ميکرب و فسادی وارد غذاهای آنها نمی گرديد. راحت زندگی می کردند و به مبارزه با فساد می پرداختند. امّا هوای نفس آنها نگذاشت، تنوّع طلبی آنها به آنها اجازه نداد که مرهون لطف الهی باشند و از غذاهای خوب و پاکيزه استفاده کنند. بلکه پياز و سبزی و خيار و گندم و عدس از حضرت موسی درخواست کردند و به او گفتند: از پروردگارت بخواه که اينها را برای ما در زمين بروياند. حضرت موسی در پاسخ آنها گفت: شما مايليد غذاهای پاک و مائده های آسمانی را به اين گونه غذاهای پست و معمولی عوض کنيد؟ حالا که اين گونه فکر می کنيد وارد شهر شويد، همه آنهائی که خواسته ايد در آنجا هست ولی از اين به بعد به خاطر آنکه نشانه های الهی را کفران کرده ايد و به خاطر آنکه پيامبران الهی را بی جهت کشته ايد، خدای تعالی ذلّت و بدبختی را برای شما مهيّا کرده. اين به خاطر عصيان و تجاوز شما بوده است.

«قضای الهی چيست؟»

ترديدی نيست که هيچگاه پروردگار متعال به بندگانش ظلم نمی کند يعنی بی جهت آنها را معذّب نخواهد نمود و همه گرفتاريهای بشر به خاطر اعمال نادرست خود او است در عين آنکه هر چه به انسان می رسد از جانب خدای تعالی است و قضاء او است.

توضيح آنکه: انسان وقتی گناه می کند بدون آنکه خودش متوجّه شود پروردگار عادل حکيم در دادگاه عدلش او را غيابا و يا اگر اهل کمالات و معنويت باشد و حضور الهی را درک کند، حضورا محاکمه می کند و سپس درباره جرائم او قضاوت می فرمايد و او را به عذابی که مستحقّ است محکوم می فرمايد.

در اينجا بعضی از انسانها آن قدر در خواب غفلت فرو رفته اند که متوجّه گناهی که کرده اند نبوده و از محکمه هم اطّلاعی ندارند و از جريمه هم بی خبرند. فقط اگر مبتلا به مرض و يا ناراحتی ديگری می شوند آه و ناله شان بلند می شود و از خدای تعالی گله مندند.

ولی بعضی از اولياء خدا اوّلاً از ترس محکوميت، به هيچ وجه گناه نمی کنند و اگر هم گناهی از آنها سر بزند آماده دادگاه شده و خود را برای جريمه دادن مهيا می کنند و با رضايت کامل مخصوصا که می دانند اين قضاوت را خدای غفّار و عفوّ و رحيم که از بيشتر گناهان می گذرد کرده، مهيّای جريمه دادن شده و آن را می پردازند و خوشحالند که مسأله به آسانی تمام شده و به قيامت نيفتاده است.

در آيه 61 سوره بقره خدای تعالی می فرمايد: اين ذلّت و مسکنت بر بنی اسرائيل به خاطر معصيتهائی از قبيل کشتن انبياء عليهم السلام و کفران نعمتهای الهی است که خدای تعالی در مقابل اين گناهان تنها ذلّت و مسکنت را برای آنها در قضاوتش جريمه قرار داده که بايد آنها قبول کنند.

 

«آيه 62 سوره بقره»

انّ الّذين امنُوا والّذين هادُوا والنّصاری والصّابئين منْ امن باللّـه والْيوْم الاْخر و عمل صالحًا فلهُمْ اجْرُهُمْ عنْد ربهمْ ولا خوْفٌ عليْهمْ ولا هُمْ يحْزنُون (62)[354]

 

«ترجمه آيه 62 سوره بقره»

کسانی که ايمان آورده اند و کسانی که يهودی و يا نصرانی و يا صابئين هستند هر که از آنها به خدا و روز قيامت ايمان بياورد و عمل صالح انجام دهد اجرشان در نزد پروردگار محفوظ است، نه خوفی بر آنها است و نه آنها محزون می شوند. (62)

 

«توضيح آيه 62 سوره بقره»

«ايمان به مبدأ و معاد»

لازمه ايمان به مبدأ و معاد پيروی از اسلام است. زيرا از نظر قرآن و اهل بيت پيغمبر صلی الله عليه و آله که مفسّران واقعی قرآنند، تنها خدائی را که اسلام معرّفی کرده صحيح بوده و پيروی از اين آئين مقدّس انسان را به معرفت واقعی الهی می رساند.

پس اگر کسی ايمان صحيحی به خدای تعالی و روز قيامت داشته باشد، طبعا بايد ايمان به قرآن و اسلام نيز داشته باشد و اگر اعمالش صالح و شايسته باشد، يعنی واجبات اسلام را انجام دهد و محرّمات اسلام را ترک کند و تزکيه نفس نمايد، هر که باشد، چه يک فرد مسلمان به ظاهر مؤمن و يا يک يهودی و يا يک نصرانی و يا يک ستاره پرست و يا زرتشتی و بودائی فرقی نمی کند، سابقه اش مطرح نيست، به مجرّد آنکه اعمال فوق را طبق دستور اسلام انجام داد، مسلمان واقعی است و بلکه از اولياء خدا است که اجرش نزد خدا محفوظ است و هيچ گونه خوف و ترسی نبايد داشته باشد و نبايد به خاطر هيچ چيز محزون گردد، آنچنان که اولياء خدا به صريح قرآن اين چنين اند.

«اعتقادات صحيح انسان را نجات می دهد»

آنچه انسان برای عالم آخرتش نيازمند است سه چيز است: اوّل اعتقادات صحيح، دوّم تزکيه نفس، سوّم اعمال صالحه.

اگر کسی اعتقادات صحيح بخصوص درباره مبدأ و معاد نداشته باشد اهل جهنّم است و اگر اين بی اعتقادی از روی عناد و دشمنی باشد، در جهنّم مخلّد خواهد بود. چنانکه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در فرازی از دعای کميل می فرمايد: «و ان تخلّد فيها المعاندين» و امّا اگر کسی تزکيه نفس نکرده باشد ولی اعتقادات صحيح داشته باشد، او را به جهنّم نمی برند ولی در بهشت هم جائی برای کسانی که امراض روحی داشته باشند، يافت نمی شود. زيرا اگر اين چنين افرادی را به بهشت راه بدهند تمام مشکلاتی را که در دنيا اين افراد بوجود آورده اند در آنجا هم بوجود خواهند آورد. پس بايد اينها تزکيه نفس کنند و شايد طولانی بودن روز قيامت به خاطر تزکيه نفس اين افراد باشد و تا آنها خود را صد درصد از صفات رذيله پاک نکنند، به بهشت نمی روند.

و امّا اگر کسی فقط معصيتکار باشد، اگر گناهانش او را به تکذيب خدا و اوليائش نکشانده باشد و اعتقادات او را از بين نبرده باشد، خدای مهربان او را می بخشد و او را مشمول شفاعت خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام قرار خواهد داد.

 

«آيات 63 و 64 سوره بقره»

و اذْ اخذْناميثاقکمْ و رفعْنا فوْقکمُ الطُّور خُذُوا مـا اتيْناکمْ بقُوّةٍ واذْکرُوا مـا فيـه لعلّکمْ تتّقُون (63) ثُمّ تولّيْتُمْ مّنْ بعْد ذلک فلوْلا فضْلُ اللّـه عليْکمْ و رحْمتُهُ لکنْتُمْ مّن الْخاسرين (64)[355]

 

«ترجمه آيات 63 و 64 سوره بقره»

و به ياد بياوريد زمانی را که عهد و ميثاق از شما گرفتيم و کوه طور را بالای سر شما قرار داديم و گفتيم با قدرت و قوّت آنچه را به شما داده ايم بگيريد و متذکر آنچه در آن هست باشيد، شايد اهل تقوی گرديد. (63)

ولی پس از آن شما رو گردانديد و اگر فضل خدا و رحمت او بر شما نبود، شما از زيانکاران بوديد. (64)

 

«توضيح آيات 63 و 64 سوره بقره»

«تربيت از راه صحيح»

گاهی مربّی مجبور می شود برای عادت دادن آن کسی که تحت تربيت او است به خشونت متوسّل گردد.

توضيح آنکه مربّی (هر که باشد) بيشتر ترجيح می دهد که بتواند با مهربانی و محبّت و ملايمت مربوب خود را تربيت کند و چون مربّی اکثرا نسبت به آن کسی که تحت تربيت است، محبّت فوق العاده ای دارد، نمی خواهد او را به ناراحتی و زحمت بيندازد. امّا گاهی سرسختی و نافرمانی مربوب موجب می شود که مربّی دست به خشونت بزند که در اين صورت اوّل او را می ترساند و در مرحله دوّم عملاً به او فشار وارد می کند تا او رام شود و بتواند با راحتی و مهربانی او را تربيت کند.

خدای تعالی با آنکه بندگانش را خيلی دوست دارد و همه جا خود را رحمن و رحيم نسبت به آنها معرّفی کرده است و هيچگاه نمی خواهد با غضب و خشونت بندگانش را تربيت کند ولی گاهی همان محبّتش ايجاب می کند که يا بنده اش را بترساند و يا به او فشار آورد تا او را ملايم کند و او را تربيت نمايد.

مثلاً در خصوص بنی اسرائيل هر چه خدای تعالی مقتضی بود به آنها محبّت کرد. ولی آنها در اکثر موارد کفران کرده و نافرمانی نمودند و خدای تعالی در بيشتر آنها عفوشان کرد و صرفنظر فرمود ولی وقتی که حضرت موسی از کوه طور برگشت و کتاب تورات را برای آنها آورد و به آنها فرمود: «کتابی برای شما آورده ام که قوانين الهی را در زندگی به شما تعليم می دهد و حلال و حرام را به شما معرّفی می کند و بايد زندگی خود را طبق آن مقرّرات تنظيم نمائيد»، آنها فکر کردند که تکاليف مشکلی برای آنها آورده و گفتند: «کی ممکن است اين را قبول کند و خود را محدود به اين قوانين نمايد؟» و بالأخره بنای مخالفت را گذاشتند و از دستور حضرت موسی سرپيچی کردند.

در اينجا خدای تعالی بنای ترساندن و احيانا فشار آوردن به آنها را گذاشت. لذا به ملائکه دستور فرمود تا سنگ بزرگی از کوه بردارند و بالای سر آنها نگه دارند و حضرت موسی اعلام کند که اگر برای عمل کردن به تورات با من عهد و ميثاق ببنديد و از اين سرپيچی و تمرّد دست بکشيد، اين عذاب از شما برطرف خواهد شد والاّ اين سنگ بر سر شما فرود خواهد آمد و همه شما را هلاک خواهد کرد. بالأخره آنها تسليم شدند و با حضرت موسی پيمان بستند که به دستورات تورات عمل کنند و خدای تعالی عذاب را از آنها برداشت و سنگ را به جای ديگر انداخت. اين به خاطر آن بود که آنها متعهّد به عمل کردن دستورات تورات شوند و از اين راه به سعادت کامل برسند و ربوبيّت الهی ايجاب می کرد که بوسيله ترساندن، برای عمل کردن به دستورات تورات از آنها تعهّد بگيرد. اگر چه ممکن است اين گونه تعهّد گرفتن برای بنی اسرائيلی که در زمان حضرت موسی بودند زياد مفيد نباشد ولی در مجموع تعهّد گرفتن از جمع و قوم و قبيله ای به هر نحوی که باشد برای تثبيت احکام و قوانين الهی بخصوص برای آيندگان بسيار مفيد است. به خصوص که از احاديث استفاده می شود در تورات نام پيغمبر اسلام صلی الله عليه و آله و جميع خصوصيّات آن حضرت و اينکه بايد بنی اسرائيل به او ايمان بياورند و نام ائمّه اطهار عليهم السلام و اينکه آنها سادات و بزرگان خلق هستند و آنها عدل و داد و حقّ را در سراسر عالم بر پا می دارند، بوده است.

«يکی از صفات حميده انسان قاطعيّت و اظهار قدرت است»

جمله «خُذُوا مـا اتيْناکمْ بقُوّةٍ» که در آيه 63 سوره بقره هست به بنی اسرائيل در گذشته فرموده و به ما امروز می گويد: يکی از چيزهائی را که خدای تعالی از بندگانش در کارهای صحيح می خواهد، قاطعيّت و اظهار قدرت است. قاطعيّت و جدّی بودن در زندگی و بخصوص در عقائد بسيار اهميّت دارد. اکثر کسانی که بی بندوبار و معصيتکارند در عقائد و دين و اعتقاد به خدای تعالی و روز قيامت قاطع نبوده و آنها را جدّی نگرفته اند و در مقابل اولياء خدا کسانی هستند که نسبت به معارف و دينشان جدّی و قاطع بوده و اگر جان و مالشان از بين می رفته نمی گذاشتند عقائد و دينشان از بين برود. آنها به مجرّد آنکه احساس خطر درباره دينشان می کرده اند با قاطعيّت و ابراز قدرت از آن دفاع می نموده و دستورات دينی خود را با قدرت نگهداری می کردند. در اينجا خدای تعالی همين را از بنی اسرائيل و همه مردم مسلمان می خواهد و می فرمايد: «خُذُوا مـا اتيْناکمْ بقُوّةٍ» يعنی آنچه را که ما به شما می دهيم با قوّت و قدرت بگيريد و از آن محافظت کنيد و نگذاريد کتاب خدا دستخوش دست تحريف کنندگان واقع شود ولی متأسّفانه يهود اين دستور را عملی نکردند و تورات تحريف شد ولی مردم مسلمان به راهنمائی ائمّه اطهار عليهم السلام با قاطعيّت از قرآن محافظت نمودند و نگذاشتند حتّی يک آيه يا يک کلمه از قرآن به عنوان تحريف حذف شود. آنها با بی توجّهی تورات را از دست دادند ولی اينها با قوّت و قدرت قرآن را حفظ نمودند.

«اهميّت عمل به کتاب خدا»

منظور از ارسال رسل و انزال کتب عمل کردن به دستورات و قوانين الهی است و منظور از عبادت و عمل کردن به دستورات الهی رسيدن به مقام تقوای خاصّ الخاص است که بعد از تزکيه نفس حاصل می شود، يعنی در تقوای عام و حتّی تقوای خاص انسان ممکن است خود را به ترک گناه و تقوی مجبور کرده و يا وادار کند ولی وقتی تزکيه نفس کرد و خود را در زمره عبادالرحمن قرار داد و ملکه تقوی در او پيدا شد، خودبخود به تقوای حقيقی عمل می کند و به هيچ وجه گناه نخواهد کرد و بلکه از گناه خوشش نمی آيد که اين مرحله از تقوی را تقوای خاص الخاص می گويند. در اينجا خدای تعالی به بنی اسرائيل و بلکه به همه مردمی که از جانب پروردگار کتابی به دست آنها رسيده می فرمايد: محتوای کتاب را به ياد داشته باشيد، نه آنکه تنها به خواندنش اکتفا کنيد که اين مطلب از کلمه «واذکروا ما فيه» به دست می آيد. در اين صورت شايد بتوانيد خود را به تقوای حقيقی و يا تقوای خاصّ الخاصّ برسانيد.

يعنی اگر چه با عمل کردن به دستورات کتاب، اهل تقوا می شويد ولی اگر ادامه دهيد و تقوا را ملکه خود قرار دهيد و تزکيه نفس نمائيد شايد بتوانيد دارای تقوای خاصّ الخاصّ گرديد و بنده واقعی خدای تعالی شويد. (63)

«مهربانی و فضل الهی شامل می شود»

بدون ترديد افراد سست و کم همّت هميشه عقب قافله علم و دانش و بلکه عقب تمام فضائل انسانی حرکت می کنند. آنها هميشه مورد تحقير ديگران واقع شده و بايد به آنها ترحّم شود. اگر اين افراد مانند سائرين همّت می داشتند، دارای استقامت و قوّت بودند و قدرت تصميم گيری آنها جدّی تر بود و يا لااقل می فهميدند که چه منافعی را به خاطر نداشتن استقامت از دست می دهند، يک لحظه به اين حالت باقی نمی ماندند. امّا متأسّفانه بنی اسرائيل و کسانی که مانند آنها در تصميم گيری و اراده ضعيف اند از تعهّد خود در مقابل پروردگار رو می گردانند و اگر فضل الهی شامل حالشان نشود بسيار ضرر می کنند. زيرا سرمايه عمر خود را به باد داده و از تمام سعادتها دور شده اند ولی بعکس اگر اينها دارای استقامت شوند و از تعهّدات و پيمانهای خود رو نگردانند و آنها را فراموش نکنند، منافع زيادی نصيبشان خواهد شد که يکی از آن منافع اين است که ملائکه در دنيا و آخرت به کمک آنها خواهند آمد و روزبروز مقاومتشان در مقابل سختيها بيشتر خواهد شد. (64)

 

«آيات 65 و 66 سوره بقره»

و لقدْ علمْتُمُ الّذين اعْتدوْا منْکمْ فی السّبْت فقُلْنا لهُمْ کونُوا قردةً خاسئين (65) فجعلْناها نکالاً لّـما بيْن يديْها و مـا خلْفها و موْعظةً لّلْـمُتّقين (66)

 

«ترجمه آيات 65 و 66 سوره بقره»

و شما حتما می دانستيد آنهائی از شما مردم که در روز شنبه از حدّ خود تجاوز کردند، ما به آنها گفتيم که به صورت بوزينه های مطرود درآئيد. (65)

ما آنها را برای مردم آن وقت و نسلهای بعد عبرت و برای اهل تقوی موعظه و پند قرار داديم. (66)

 

«توضيح آيات 65 و 66 سوره بقره»

«نيرنگ و نفاق در احکام الهی»

شايد بدترين صفات رذيله برای انسان عادت نمودن به خدعه و نيرنگ است که حتّی بعضی آن را در احکام الهی نيز پياده می کنند. آنها فکر نمی کنند که خدای تعالی از همه چيز و از همه خطورات قلبی بشر آگاه است و از نيرنگ آنها کاملاً مطّلع است. آنها نمی دانند که پروردگار متعال نمی گذارد قوانينش دستخوش افراد کم درک و نيرنگ باز گردد. غضب الهی بيشتر از هر کس به آنهائی متوجّه می شود که اين چنين باشند. يعنی بخواهند با نيرنگ از قوانين الهی سرپيچی کنند و در عين آنکه گناه کرده اند خود را بی گناه معرّفی نمايند. خدای تعالی بنی اسرائيل را به خاطر همين کار به صورت «بوزينه» درآورد، آنها از صيد ماهی در روز شنبه نهی شده بودند و بنا بود ماهيان دريا در آن روز مورد تجاوز قرار نگيرند. بنی اسرائيل هم به عقيده خودشان از اين قانون پيروی می کردند و روز شنبه ماهی نمی گرفتند ولی نيرنگ زدند. يعنی روز شنبه در کنار دريا حوضچه هائی می کندند و با خود می گفتند ما از حوضچه کندن که نهی نشده ايم، ماهيها وقتی از کنار اين حوضچه ها عبور می کردند چون حوضچه ها گودتر از سطح دريا بودند ماهيها در ميان حوضچه ها می افتادند و نمی توانستند به راحتی از آن حوضچه ها بيرون بيايند. بنی اسرائيل روز يکشنبه به راحتی و بدون زحمت می رفتند و ماهيها را صيد می کردند. خدای تعالی آنها را به صورت «بوزينه» مسخ نمود و آنها را مطرود فرمود.

«روش عقلاء عبرت گرفتن از هر چيزی است»

يکی از صفات حميده انسان که صد درصد بشر را به کمالات و علم و تجربه می رساند و به انسان رشد می دهد، عبرت گرفتن از هر جريان تاريخی و از هر موضوع عبرت انگيزی است.

در قرآن خدای تعالی پس از آنکه قضايای بنی اسرائيل را نقل می کند، می فرمايد: ما آنها را يعنی بوزينه شدنشان را و عقوبتهای ديگر آنها را برای مردم آن زمان و مردم زمانهای بعد مايه عبرت و پند قرار داديم. يعنی کسانی که قصص قرآن را می خوانند بايد بدانند که پروردگار متعال منظورش از نقل اين قصّه ها جز عبرت گرفتن عقلاء چيز ديگری نبوده است. اينها قصّه های دروغين نيست، اينها رمّان و حکايتهای بافتنی نيست، بلکه عبرت است، پند و اندرز است، اينها موعظه و نصيحت برای آنهائی که اهل تقوی هستند می باشد، يعنی آنهائی که نفس خود را از آلودگيها و صفات رذيله نجات داده اند و قلب خود را پاک و شفّاف نموده اند و از هر جريانی برداشت صحيحی به نفع زندگی، به نفع کمالات و به نفع دنيا و آخرت خود نموده اند، هست.

اگر انسان بکوشد که از دنيای خود، از اطراف و جوانب زندگی خود، از آثار و نشانه های مردم دنيای خود و از عاقبت مردم خوب و مردم بد، از زمانهای قبل و زمان خود پند بگيرد، يعنی با دقّت مسائل آنها را تحليل کند و برداشتهائی از تجربيّات و حکايات آنها داشته باشد و آنها را به کار ببندد، بسيار موفّق خواهد بود و زود به کمالات می رسد و اگر اهل تقوی باشد، به کمال آن خواهد رسيد و اگر اهل تقوی نباشد، حتما اهل تقوی خواهد شد.

 

«آيات 67 تا 73 سوره بقره»

و اذْ قال مُوسی لقوْمه انّ اللّه يأْمُرُکمْ انْ تذْبحُوا بقرةً قالُـوا اتتّخذُنا هُزُوًا قال اعُوذُ باللّـه انْ اکون من الْجاهلين (67) قالُوا ادْعُ لنا ربّک يُبينْ لّنا مـا هی قال انّهُ يقُولُ انّها بقرةٌ لاّ فارضٌ ولا بکرٌ عوانٌ بيْن ذلک فافْعلُوا مـا تُؤْمرُون (68) قالُوا ادْعُ لنا ربّک يُبينْ لّنا مـا لوْنُها قال انّهُ يقُولُ انّها بقرةٌ صفْراءُ فاقعٌ لّوْنُها تسُرُّ النّاظرين (69) قالُوا ادْعُ لنا ربّک يُبينْ لّنا مـا هی انّ الْبقر تشابه عليْنا و انّا انْشاء اللّهُ لـمُهْتدُون (70 ) قال انّهُ يقُولُ انّها بقرةٌ لاّ ذلُولٌ تُثيرُ الاْرْض ولا تسْقی الْحرْث مُسلّمةٌ لاّشية فيها قالُوا الاْن جئْت بالْحق فذبحُوها و مـا کادُوا يفْعلُون (71) و اذْ قتلْتُمْ نفْسًا فادّارأْتُمْ فيها واللّهُ مُخْرجٌ مّا کنْتُمْ تکتُمُون (72) فقُلْنا اضْربُوهُ ببعْضها کذلک يُحْيی اللّهُ الْـموْتی و يُريکمْ اياتـه لعلّکمْ تعْقلُون (73)

 

«ترجمه آيات 67 تا 73 سوره بقره»

و به ياد بياوريد آن زمانی را که موسی به قومش گفت: خدا به شما امر فرموده که ماده گاوی را بکشيد. گفتند: ما را به مسخره گرفته ای؟! موسی گفت: به خدا پناه می برم از اينکه جزء نادانان باشم. (67)

گفتند: از خدايت برای ما بخواه که ماهيّت اين ماده گاو را روشن کند.

موسی گفت: خداوند می فرمايد که آن نه پير و از کار افتاده است ونه جوان کار نکرده، بلکه بين اينها است. پس انجام بدهيد آنچه را که امر شده ايد. (68)

گفتند: از خدايت بخواه که برای ما بيان کند رنگش چگونه است؟ موسی گفت: خداوند می فرمايد اين ماده گاو، زرد يک رنگ که رنگ زردی آن بيننده را مسرور می کند، است. (69)

گفتند: ای موسی از خدايت بخواه که ماهيّت اين گاو را بالاخره کاملاً روشن کند. زيرا اين ماده گاو برای ما مشتبه شده و ما انشاءاللّه هدايت خواهيم شد. (70)

موسی گفت: خدايم می فرمايد که آن گاوی است که نه برای شخم زدن زمين رام شده و نه برای آب کشيدن زراعت آماده شده است از هر عيبی سالم است و هيچ گونه رنگ ديگری در آن نيست.

گفتند: حالا حرف صحيح و کامل را آورده ای پس آن گاو را ذبح کردند و حال آنکه نمی خواستند اين کار را بکنند. (71)

و به ياد بياوريد آن زمانی را که کسی را کشتيد، سپس درباره قاتل او به نزاع پرداختيد و يکديگر را متّهم کرديد و خدا خارج می کند آنچه را که کتمان می نموديد. (72)

سپس ما به شما گفتيم که بعضی از اجزاء گاو را به آن مقتول بزنيد. اين چنين خدا مرده ها را زنده می کند و نشانه های خودش را به شما نشان می دهد. شايد شما عقلتان را به کار بيندازيد. (73)

 

«توضيح آيات 67 تا 73 سوره بقره»

«قضيّه عجيب گاو بنی اسرائيل»

مرد صالحی که پير شده بود و می دانست که به زودی از دنيا خواهد رفت. او را زر و زيور از ياد خدا باز نمی داشت و به فکر اندوختن مال و منال دنيائی نبود. ولی يک ماده گاوی داشت که در مناجاتش با پروردگار عرض می کرد:

خدايا من اين ماده گاو را برای پسرم باقی می گذارم و آنها را به تو می سپارم تا پسرم بزرگ شود و از گاو استفاده کند.

پيرمرد پس از چندی از دنيا رفت و ماده گاو برای پسرش باقی ماند، آن پسر همه روزه گاو را به چرا می برد و از آن استفاده می کرد. از آن طرف مرد ثروتمندی بود که اموال زيادی داشت و پسر بسيار برازنده ای داشت که بعد از فوتش از او باقی مانده و تمام ثروت پدر به او رسيده بود و اسمش «عاميل» بود امّا پسرعموهايش که فقير و تهيدست بودند به او حسد کردند و او را شبانه و مخفی کشتند و به جمع ديگری از اقوام بنی اسرائيل کشتن او را تهمت زدند و خود آنها برای خونخواهيش قيام کردند و بالأخره غوغائی در ميان اقوام بنی اسرائيل بر پا شد، تا جائی که می خواستند يکديگر را بکشند. ناچار به محضر حضرت موسی رفتند تا آن حضرت در ميان آنها قضاوت کند و حقّ را برای آنها روشن نمايد. حضرت موسی بوسيله وحی که از جانب خدای تعالی به او رسيده بود، به آنها فرمود: ماده گاوی را ذبح کنيد و دُم آن گاو را به بدن مقتول بزنيد تا زنده شود و مقتول قاتل خود را معرّفی نمايد.

بنی اسرائيل از شنيدن اين جمله تعجّب کردند و گفتند: شما ما را ريشخند و مسخره می کنيد؟ حضرت موسی فرمود: مسخره کردن و ديگران را استهزاء نمودن کار نادانان است و من به خدا پناه می برم که از جاهلان باشم.

بنی اسرائيل از حضرت موسی خواستند که از خدای تعالی نشانه های گاوی که دمش مرده زنده می کند را بپرسد و به آنها بگويد. حضرت موسی از طريق وحی گفت:

خدای تعالی می فرمايد که آن گاوی است که نه آن قدر پير است که از کار افتاده باشد و نه زياد جوان و بکر است. بلکه ميان سال است و اضافه می فرمايد که هر چه زودتر آنچه را که به شما امر شده، انجام دهيد.

آنها گفتند: از خدايت بخواه که برای ما بگويد که اين گاو رنگش چگونه است.

حضرت موسی گفت: خدايم می فرمايد که رنگ گاو زرد کامل و خالص است و آنچنان خوشرنگ است که هر بيننده ای از آن خوشش می آيد و مسرور می شود.

بنی اسرائيل گفتند: از خدا جميع خصوصيات اين گاو را بپرس چون ما نمی دانيم در ميان گاوها کدام را انتخاب کنيم. اين گاو برای ما مشتبه شده است و انشاءاللّه ما با اين جواب کاملاً راهنمائی خواهيم شد.

حضرت موسی جواب آورد و فرمود: خدا می گويد که آن گاو نه آن قدر رام است که زمين را بشود با او شخم زد و نه با او می توان برای زراعت آب کشيد. بدن سالمی دارد و خطّ و خالی ندارد.

بنی اسرائيل گفتند: حالا فهميديم که آن گاو کدام است و حالا تو حقّ مطلب را بيان کردی و لذا برای تجسّس و تحقيق از گاوی که اين چنين خصوصيّتی را داشته باشد حرکت کردند و تنها همه خصوصيّاتی را در همان گاوی که آن پسر يتيم داشت پيدا کردند و آن را به قيمت زيادی از او خريدند و گاو را کشتند. اگر چه نمی خواستند اين کار را بکنند.

امّا ای بنی اسرائيل به ياد بياوريد وقتی که شما کسی را کشتيد و در آن اختلاف داشتيد ولی خدا آنچه را که شما پنهان می نموديد روشن فرمود. خدای تعالی می گويد: ما فرمان داديم که بدن مقتول را به بعضی از اجزاء گاو بمالند که طبق روايات بدن مقتول را به دم گاو زدند و آن کشته زنده شد و خدا به بنی اسرائيل فهماند که خدا چگونه مرده را زنده می کند و نشانه خود را به آنها ارائه داد، شايد عقل خود را به کار بيندازند.

«اين سوره به خاطر اين قضيّه سوره بقره نامگذاری شده است»

سوره «بقره» که بزرگترين سوره های قرآن است و 286 آيه دارد و دهها حکايت و صدها مطلب مهمّ و حکمت آميز دارد. به خاطر اين قضيه اسمش سوره «بقره» شده است.

مگر اين قضيّه چقدر مهمّ است که محور همه مطالب اين سوره گرديده است؟ بايد درباره اين قضيّه تعمّق بيشتر و تدبّر زيادتری نمود و شايد به خاطر آنکه گاو وجود پر برکتی است و بيشترين رشد اقتصادی يک جامعه بخصوص روستائيان بر دوش گاو است، بزرگترين سوره قرآن به نام سوره بقره شده و به اين وسيله خدای تعالی خواسته مردم را به اهميّت وجود اين حيوان متوجّه کند، يا شايد در اين قضيّه چون آن قدر به گاو اهميّت داده شده که جزئی از بدنش را اگر به مرده انسان بزنند زنده می شود و از طرفی به بشر فهمانده که نفعش در صورتی است که آن کشته شود و از گوشت و اجزاء بدن او برای زندگی انسانها استفاده شود نه آنکه مثل جمعی از مردم بگويند کشتن گاو جائز نيست و چون اين قضيّه مذهب اسلام را از آن افراط و اين تفريط پاک معرّفی می کند و اين معرّفی مهمترين خصوصيّت دين مقدّس اسلام است که آن دين در صراط مستقيم بوده و با موفّقيّت، پيروانش را در صراط مستقيم به کمالات می رساند، در نام اين سوره به اين قضيّه توجّه شده و اسم اين سوره را سوره «بقره» گذاشته اند.

«بی ادبی و بی اعتنائی به خدا از بزرگترين گناهان است»

در اين قضيّه بنی اسرائيل بی ادبی و بی اعتنائی خود را نسبت به پروردگار اظهار کرده اند، با آنکه خدای تعالی به آنها کمال محبّت را نموده است.

اوّل آنکه استهزاء و مسخره نمودن ديگران که کار نادانان و جاهلان است به خدا و پيغمبرش نسبت دادند و گفتند: ما را مسخره کرده ای؟ چه معنی دارد که جسد کشته گاو، مرده انسان را زنده کند؟ آنها به قدری اين کلام را زشت ادا کردند که پيغمبر خدا حضرت موسی فرمود: پناه بر خدا که من از جاهلان باشم و کسی را بخواهم مسخره کنم. ديگر آنکه مکرّر اين گونه مطلبشان ادا می کردند: حالا پروردگارت را بخوان و از او بپرس که اين گاو چگونه است. آنها می خواست بگويند از پروردگار عزيزمان، خدای مهربانمان، خدای قادر و حکيممان سؤال کن که اين گاو رنگش و خصوصيّاتش چگونه است. مگر آنها خدای ديگری داشتند که به حضرت موسی گفتند: «خدايت». بايد گفت بلی زيرا خدای تعالی می فرمايد: «و اُشْربُوا فی قُلُوبهمُ الْعجْل»[356] يعنی دل آنها متوجّه گوساله بود و خدای آنها همان گوساله بود. لذا به آنها دستور داده شد که گاو را بکشند و خدای خود را از بين ببرند و آنها با حضرت موسی يک خدا داشته باشند.

در اينجا بنی اسرائيل و در هر کجای ديگر و هر کس اگر متوجّه عظمت پروردگار نباشد و با بی اعتنائی نام خدا را ببرد و او و يا رسولش را به کارهای جاهلانه نسبت بدهد. بدترين و بزرگترين گناه را کرده و در زمره کفّار و فسّاق محسوب می شود.

«مردم قشری معنويّات و معجزات را باور نمی کنند»

بعضی از مردم معتقدند که چيزهای حقيقی و واقعی همان چيزهائی است که با حواس ظاهری احساس می شود و آنچه را که فلسفه اش را نفمند و يا با حواسّ پنجگانه خود احساس نکنند، قبول نمی کنند. اين افراد بسيار کم درک و کم استعداد و کوتاه فکرند، اينها معجزات انبياء و ائمّه اطهار عليهم السلام و کرامات اولياء خدا را قبول ندارند، اين عدّه به دو دسته تقسيم می شوند. يک دسته از آنها اين حقايق را نمی فهمند و منکر هم نمی شوند و عنادی هم به خرج نمی دهند. بلکه می گويند: هر چه به گوشمان از عجائب رسيد و نتوانستيم هضمش کنم در بقعه امکان آن را می گذاريم تا برهانش به ما برسد.

امّا جمعی که در جهل مرکب هستند و تزکيه نفس نکرده اند و دشمن آنچه را که نمی توانند بفهمند هستند، عناد می ورزند و بد و بيراه می گويند و در جهل مرکب ابدالدهر می مانند و سدّ راه موفّقيّت ديگران می شوند. اين افراد به نويسندگان مسائل معنوی اعتراض دارند که فلان قضيّه قابل هضم نيست، فلان مطلب قبول کردنش مشکل است و ما می دانيم که اکثر امور معنوی برای مردم عادی غيرقابل هضم است. پس اينها نمی خواهند امور معنوی اشاعه پيدا کند و از طرف ديگر اين خدای تعالی است که با نقل قضيّه گاو بنی اسرائيل توی دهن اين عدّه از افراد کم درک می زند و برای مردم دنيا در کتاب خودش قضيّه ای را که قطعا از همه قضايای معنوی بيشتر غيرقابل هضم است، بيان می کند.

آيا چگونه ممکن است اجزاء بدن بی جان حيوانی بتواند مرده انسانی را جان ببخشد؟ اينها فکر می کنند که اولياء خدا برای گاو يا اجزاء گاو بی جان اين قدرت را قائلند، چه اشتباهی می کنند و چقدر فکر آنها کوچک است که اين گونه می انديشند. اولياء خدا همه کارها را تحت اراده الهی می دانند و خدا را در مقابل هر کاری قادر مطلق می شناسند. فقط روی مصالحی وسيله ای که خدای تعالی برای کاری منظور می کند تفاوت دارد. همه معجزات و خوارق عادات و کرامتها در حقيقت کار خدا است ولی به نام بندگانش و يا هر چه را که او مصلحت بداند تمام می کند. بنی اسرائيل در عين آنکه در آخر کار دستور حضرت موسی را عمل کردند ولی در ابتدا مثل همه کسانی که وقتی با اين مسائل روبرو می شوند با ناباوری برخورد می کنند، بودند و نمی توانستند قبول کنند که دم گاو بتواند مرده را زنده کند ولی وقتی با چشم خود مشاهده کردند، متوجّه عظمت قدرت پروردگار گرديدند و فهميدند خدای تعالی دست در کار است و مرده ها را اين گونه زنده می کند.

«خدا و رسولش مربّی جامعه اند»

از دوران قديم به خاطر منافعی که بشر از گاو ماده می برده اين حيوان برای انسانهای آن وقت محترم و محبوب بوده است. اگر انسانها را به حال خود وابگذارند و آنها را وادار به تزکيه نفس نکنند، غالبا در محبّت جانب افراط را انتخاب می کنند.

در زمان حضرت موسی کم کم گاو به عنوان مقدّس ترين حيوان و يا احيانا به عنوان مظهر اتمّ پروردگار و بلکه به عنوان خدا پرستش می شد، چنانکه گوساله سامری مورد پرستش واقع گرديد.

بر اين اساس آنها به هيچ عنوان گاو را نمی کشتند و در مقابل، از او احترام می کردند. خدای تعالی بوسيله اين قضيّه آنها را وادار به کشتن گاو فرمود و به آنها فهماند که بايد از گاو همه نوع استفاده کنيد و بيشتر، از کشته گاو بايد بهره برداری نمائيد.

خدای تعالی که مربّی بشر است بوسيله اين قضيّه ابهّت کشتن گاو را که از ديدگاه بنی اسرائيل خيلی مهمّ بود از نظر آنها برطرف نمود و آنها را از خطر انحراف و گاوپرستی به خاطر کشتن گاو به دست خودشان حفظ فرمود.

«يکی از علائم بی ايمانی تصميم نگرفتن فوری در مقابل اوامر الهی است»

افراد بی ايمان و يا ضعيف الايمان که قاطعيّتی ندارند، وقتی با يک مسأله دينی مشکلی روبرو می شوند و از طرف ديگر هم مجبورند آن کار را بکنند با وسوسه و ترديد کار را بر خود مشکل تر می کنند و آن قدر در قلب خود شک و ترديد راه می دهند که با سؤالات توضيحی، می خواهند به خيال خود راه آسانی را برای انجام آن مسأله انتخاب نمايند ولی غافل از آنکه خدای تعالی دوست دارد هر مسأله ای را که دستور می دهد به همان آسانی و سهولت که فرمان داده مردم فورا و قاطعانه عمل کنند و مشکلاتی برای خود بوجود نياورند. اين بحث شامل حال وسواسيها و بهانه گيرها و افراد شکاک و کم اراده نيز می شود و حال آنکه فرموده اند: همان گونه که خدا دوست دارد واجبات و قوانين مهمّش جدّی گرفته شود و به آنها عمل گردد، همچنين دوست دارد که آنچه را مرخّص کرده و آزاد گذاشته است، مردم در مورد آن آزاد باشند.

در تفسير عياشی از حضرت رضا عليه السلام نقل شده که فرمودند:

اگر بنی اسرائيل گاوی را ذبح می کردند کافی بود ولی سخت گرفتند. خدا هم به آنها سخت گرفت. رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرمود: «انّما هلک من کان قبلکم بکثرة سؤالهم» يعنی آنهائی که قبل از شما بودند به خاطر آنکه بسيار از چيزهائی که لازم نبود سؤال می کردند، هلاک شدند.

بنابراين مانند بنی اسرائيل نباشيم که در مقابل دستورات الهی بهانه جوئی کنيم و کار را بر خود سخت نمائيم و آنچنان که دستور آمده که هر چه رسول خدا صلی الله عليه و آله به شما می گويد بدون صرف وقت و کاملاً متعارف و طبيعی و بدون وسوسه، انجام دهيم تا به موفّقيّت برسيم.

«چرا بنی اسرائيل از حضرت موسی اين همه توضيح خواستند؟»

اگر به بنی اسرائيل گفته می شد که حضرت موسی دعا می کند و کشته زنده می شود، شايد آنها اين گونه دچار ترديد نمی شدند که سؤالات متعجّبانه ای بکنند. زيرا از دعا حضرت موسی خيلی کرامت و معجزه ديده بودند. آنها شکافتن دريا و اژدها شدن عصا و نازل شدن مائده و غيره را از آن حضرت ديده بودند ولی نمی توانستند باور کنند که حضرت موسی کناری بايستد و دم گاوی را که بنی اسرائيل کشته اند به مرده بزنند و مرده زنده شود. شما هم اگر به جای آنها باشيد بخصوص اگر ايمانتان ضعيف باشد نمی توانيد باور کنيد که دم گاو بی جان بتواند به مرده انسان حيات ببخشد. لذا آنها شايد فکر می کردند که اين کرامت مال گاو مخصوصی است که خصوصيّاتش را بايد بدانند و فقط همان را بکشند، ولی غافل از آنکه اين چنين نبود بلکه خدای تعالی می خواست به آنها و بلکه به مردم دنيا تعليم دهد که مرده زنده کردن نه کار حضرت موسی و نه کار حضرت عيسی و نه کار دم گاو مخصوص و يا گاو عادی بنی اسرائيل است، بلکه همه آنها کار خدا است. لذا در آخر قضيّه خدای تعالی می فرمايد:

اين چنين خدا مرده را زنده می کند و اين چنين نشانه هايش را به شما نشان می دهد، شايد شما عقلتان را به کار بيندازيد و فکر کنيد و برای خدا هيچ کس و هيچ چيز را شريک قرار ندهيد.

«خدای تعالی ياور مستضعفان است»

اگر چه ممکن است انسان خطاهائی داشته باشد و حتّی مؤاخذه هم بشود و يا صفات رذيله ای در او وجود داشته باشد ولی در نتيجه به نفع مستضعفين واقع شود و آن خواست خدا هم باشد. مثلاً اگر چه بنی اسرائيل نمی بايست اين همه سؤال در صفات آن گاو از حضرت موسی بکنند ولی به آن جوانی که پدر صالحی داشت، خدای تعالی در مقابل فروش آن گاو ثروت خوبی عنايت کرد و به اصطلاح از جهل مردم و از ضعف ايمان مردم به نفع آن جوان استفاده شد که جنبه جريمه جهل و ايمان ضعيف آنها هم بود.

«جمعی از بنی اسرائيل از جريان اطّلاع داشتند»

در بعضی از تفاسير آمده که فردی به تنهائی «عاميل» را کشت و او را نزد حضرت موسی آورد و خود را پسرعموی «عاميل» معرّفی کرد و طلب خون او را نمود ولی از آيه 72 سوره بقره استفاده می شود که جمعی از بنی اسرائيل از قاتل اطّلاع داشتند و آن را کتمان می کردند و خدای تعالی حقيقت را روشن فرمود. زيرا می فرمايد: «واللّهُ مُخْرجٌ ما کنْتُمْ تکتُمُون» اگر فقط يک نفر که همان قاتل باشد از جريان اطّلاع می داشت و بقيّه مطّلع نبودند، خدای تعالی با کلمه جمع آن را ادا نمی فرمود و ممکن است که چون خطاب به بنی اسرائيل است و تذکر مسائل گذشته و نعمتهائی که خدا به آنها داده است بوده. اگر چه آن کار را فردی انجام داده است ولی چون فسادش دامنگير همه می شده و مسأله زنده شدن مقتول برای همه آنها مفيد بوده خدای تعالی خطابات اين قضيّه را به همه آنها فرموده و با لفظ جمع همه آنها را منظور نموده است.

 

«آيه 74 سوره بقره»

ثُمّ قستْ قُلُوبُکمْ مّنْ بعْد ذلک فهی کالْحجارة اوْ اشدُّ قسْوةً و انّ من الْحجارة لـما يتفجّرُ منْهُ الاْنْهارُ و انّ منْها لـما يشّقّقُ فيخْرُجُ منْهُ الْـمـاءُ و انّ منْها لـما يهْبطُ منْ خشْية اللّـه و ما اللّهُ بغافلٍ عمّا تعْملُون (74)[357]

 

«ترجمه آيه 74 سوره بقره»

ولی دلهای شما پس از اين واقعه قساوتش بيشتر شد و آن مانند سنگ و بلکه از سنگ سخت تر گرديد. زيرا سنگ گاهی می شکافد و از آن نهرها جاری می شود و بعضی از آنها منشق می گردد و از آن آب بيرون می آيد و بعضی از آن سنگها از خوف خدا از سر کوه به زير می افتند و خدا از آنچه می کنيد غافل نيست. (74)

 

«توضيح آيه 74 سوره بقره»

«چگونه دل انسان سخت می شود»

گاهی انسان در اثر لجبازی و بی اعتنائی به بزرگترها و بی ادبی در مقابل آنها حياء و ملاحظه و انعطافش کم و کمتر می شود و بلکه کم کم از بين می رود. اينجا است که اين بی توجّهی منجر به بی اعتنائی به دين و قساوت قلب و خواب غفلت می گردد که سخنان پيامبران الهی و مواعظ حسنه با همه تأثيرش در ديگران هر چه به آنها موعظه می شود ابدا تأثيری ندارد.

ما اگر بخواهيم در رديف مثلی که خدای تعالی برای دل سخت و غيرقابل انعطاف زده، دلها را مثل بزنيم، بايد بگوئيم دلها در نرمی و سختی به سه بخش تقسيم می شوند. يعنی بعضی از دلها از سنگ سخت ترند زيرا گاهی سنگ آنچنان که بنی اسرائيل به چشم خود ديدند که با يک ضربه عصای حضرت موسی دوازده انفجار از او پيدا شد، می شکافد و تحت تأثير عصای حضرت موسی و ضربه های ديگر او واقع می شود ولی دلهای بنی اسرائيل با آن همه گفتار و معجزاتی که از حضرت موسی مشاهده نمودند نرم نمی شود و حتّی سخت دلی را به جائی می رسانند که خدای تعالی می فرمايد: «دلهای آنها سخت شده مثل سنگ و بلکه از سنگ هم سخت تر شده است». بنابراين به اين گونه دلها که در حقيقت دل مرده ای است و قابل هدايت نيست، نبايد اميدوار بود.

ولی بعضی از دلها مانند ديواری است که از سيمان ساخته شده باشد. اگر ميخ فولادی با ضربه های پی در پی محکم بر او فرود آيد ممکن است ديوار سوراخ شود و بالأخره اميدی به آن می رود.

امّا بعضی از دلها که اکثرا اين دلها مال مردم با ايمان و موعظه پذير است، نرم و آنچنان علوم و معارف و موعظه را می پذيرند که با آغوش باز از حقايق استقبال می کنند. دل آنها ظرفيّت پذيرفتن حکمت و علوم الهی را دارد و اگر تمرين اخلاص کنند و خود را به مقام مخلصين برسانند، حکمت از قلبشان به زبانشان جاری می گردد. انبياء عليهم السلام برای هدايت دو دسته اخير آمده اند.

ولی دسته اوّل به هيچ وجه قابل هدايت نيستند و خدای تعالی به پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله فرمود: «چه آنها را بترسانی يا نترسانی آنها ايمان نمی آورند».

«فرق بين خشيت و خوف»

خشيت به معنی ترسی است که از روی محبّت و معرفت متوجّه انسان می شود. هيچگاه دوست از معشوقش نمی ترسد، بخصوص که معشوق او را دوست داشته باشد. ولی خشيت دارد يعنی می ترسد که مبادا محبوبش از او ناراحت شود و يا از دستش برود. می گويند: مجنون را نزد ليلی بردند او گريه می کرد. از او پرسيدند: چرا حالا که به وصل رسيده ای گريه می کنی؟ در جواب گفت: می ترسم ليلی را از من بگيرند. انسان در وصال بيشتر از زمان فراق، نگران فراق است.

اولياء خدا هر مقدار به خدای تعالی نزديکتر می شوند خوف و خشيتشان بيشتر می شود، هر مقدار از لقاء پروردگار بيشتر لذّت می برند ترس از اينکه مبادا روزی اين لذّت مناجات از آنها گرفته شود، بيشتر می گردد.

بعضی گفته اند که خشيت خوف شديد است و جمعی گفته اند خشيت خوفی است که با تعظيم باشد و در اين آيه شريفه که خشيت را به سنگ نسبت داده می خواسته به انسان بگويد که کوه و سنگ در اثر زلزله و باد و باران که از نشانه های خدا هستند خورد شده و شکاف بر می دارند ولی اين قلوب سخت تر از سنگ با ديدن نشانه های خدای تعالی و سخنان و مواعظ انبياء عليهم السلام فرود نمی آيند و خشيت ندارند و از خدای تعالی نمی ترسند.

«خدای تعالی غفلت ندارد»

برای پروردگاری که علم مطلق و محيط مطلق است، غفلت تصوّر نمی شود ولی چون انسان همه چيز را با آنچه خودش دارد مقايسه می کند و حتی می خواهد برای پروردگار زن و فرزند تصوّر کند و گاهی او را به صورت انسان می شناسد و او را مانند انسان غافل از همه چيز و يا بعضی از چيزها تصوّر می کند ولی پروردگار متعال همه تصوّرات او را رد کرده که منجمله غفلت و بی توجّهی به اشياء و آنچه بشر عمل می کند است و لذا فرموده خدا از آنچه می کنيد غافل نيست. (74)

 

«آيات 75 تا 79 سوره بقره»

افتطْمعُون انْ يُؤْمنُوا لکمْ و قدْ کان فريقٌ مّنْهُمْ يسْمعُون کلام اللّـه ثُمّ يُحرفُونهُ منْ بعْد مـا عقلُوهُ وهُمْ يعْلمُون (75) و اذا لقُوا الّذين امنُوا قالُـوا امنّا و اذا خلا بعْضُهُمْ الی بعْضٍ قالُـوا اتُحدثُونهُمْ بمـا فتح اللّهُ[358] عليْکمْ ليُحاجُّوکمْ بـه عنْد ربکمْ افلا تعْقلُون (76) اولا يعْلمُون انّ اللّه يعْلمُ مـا يُسرُّون و مـا يُعْلنُون (77) و منْهُمْ اُميُّون لايعْلمُون الْکتاب الاّ امـانی و انْ هُمْ الاّ يظُنُّون (78) فويْلٌ لّلّذين يکتُبُون الْکتاب بايْديهمْ ثُمّ يقُولُون هذا منْ عنْداللّـه ليشْترُوا بـه ثمنًا قليلاً فويْلٌ لّهُمْ مّمّا کتبتْ ايْديهمْ و ويْلٌ لّهُمْ مّمّا يکسبُون (79)

 

«ترجمه آيات 75 تا 79 سوره بقره»

آيا طمع داريد که به شما ايمان بياورند و حال آنکه جمعی از آنها کلام خدا را می شنوند، سپس بعد از آنکه آن را تعقّل کرده اند، تحريف می کنند و آنها حقيقت را می دانند. (75)

آنها وقتی که مؤمنين را می بينند، می گويند: ايمان آورده ايم. ولی وقتی با يکديگر خلوت می کنند، می گويند: چرا مطالبی را که خدا در خصوص اسلام و تأييد آن، برای شما باز کرده به مسلمانان می گوئيد؟ آيا می خواهيد آنها در پيشگاه پروردگار عليه شما استدلال کنند؟ آيا عقلتان را به کار نمی اندازيد؟ (76)

آيا اينها نمی دانند که خداوند پنهان و آشکار آنها را می داند. (77)

و جمعی از اينها بی سوادانی هستند که کتاب خدا را جز خيالات و توهّماتی نمی دانند اينها جز به گمانهای خود به چيز ديگری دل نبسته اند. (78)

پس وای بر کسانی که نوشته ای با دست خود می نويسند، بعد می گويند که اين نوشته از جانب خدا است، برای آنکه آن را به قيمت کمی بفروشند. پس باز هم وای بر آنها از آنچه به دست خود نوشته اند. و باز هم وای بر آنها از آنچه کسب می کنند. (79)

 

«توضيح آيات 75 تا 79 سوره بقره»

«سوء سابقه»

سوء سابقه، يکی از دلائلی است که انسان را از اعتبار ساقط می کند. کسی که سابقه بدی در اعمال، ميان مردم دارد، نبايد مورد اعتماد مردم واقع شود.

شخص معصيتکار يعنی کسی که به خدای تعالی وفاداری نکرده، چگونه از او انتظار داريم که به مردم وفادار باشد و به آنها خيانت نکند.

بنابراين بايد انسان از خيانتکار و معصيتکار انتظار وفاداری و طمع کار خوب را نداشته باشد. حتّی مسلمانها از کسانی که در زمان قدرتمنديشان خيانت می کرده اند نبايد انتظار داشته باشند که مسلمان واقعی شوند و به آنها اطمينان کنند. اين يک قاعده کلّی و يک دستور اسلامی است. در زمان رسول اکرم صلی الله عليه و آله يهود بخصوص در مدينه پس از غلبه اسلام خدمت رسول اکرم صلی الله عليه و آله می رسيدند و اظهار ايمان و اسلام می کردند و مردم مدينه که از قبل با آنها همسايه بودند با نظر خوبی به آنها نگاه می کردند و به آنها اطمينان پيدا کرده بودند و حال آنکه بعضی از آنها منافقانه عمل می نمودند. يعنی در ظاهر اظهار ايمان می کردند و وقتی در بين خودشان بودند به کفّار ملحق می شدند و اظهار محبّت نسبت به آنها می نمودند. خدای تعالی به مردم مسلمان خطاب فرموده که آيا شما انتظار داريد که آنها به راه و روش و دين شما ايمان داشته باشند؟ اينها همانهائی هستند که بعضی از آنها در گذشته کلام خدا را در تورات شنيدند و آن را فهميدند و سپس آن را تحريف کردند و به اقوام خود خيانت نمودند. اينها وقتی مسلمانها را ملاقات می کنند می گويند: ما هم ايمان آورده ايم. ولی اينها دروغگو و خيانتکار هستند. (76)

«سوژه به دست ديگران دادن»

جمعی از يهوديها که تا حدّی پاک و بی آلايش بودند و با مسلمانها به خاطر داد و ستد و همجواری، رفت و آمدی داشتند، گاهی مردم مسلمان از آنها می شنيدند که می گفتند: ما در تورات اوصاف حضرت محمّد صلی الله عليه و آله را ديده ايم و خصوصيات او را شنيده ايم. بزرگان از علمای يهود که منافع خود را با اطّلاع مسلمانها از اين مطالب در خطر می ديدند، آنها را جمع می کردند و به آنها می گفتند: چرا مطالبی را که خدا برای شما باز کرده و توضيح داده به مسلمانها می گوئيد و به دست آنها سوژه می دهيد که آنها بعدا با شما بحث کنند و اين دلائل و اقرار را عليه شما در دنيا و آخرت نقل نمايند و شما را محکوم کنند؟ چرا شما عقلتان را بکار نمی اندازيد؟

ولی آنها نمی دانند که خدای تعالی هر چه را مخفی کنند و يا علنی نمايند همه را می داند. (77)

«بيچاره بی سوادها»

يک دسته از مردم بی سواد هستند و خرافی و جز به خيالات و اوهامشان به چيز ديگری دل نبسته اند. اينها با آنکه می دانند بعضی از رهبرانشان برای منافع خود حقايق را به آنها معرّفی نمی کنند و تنها آنها را به خرافات دلگرم نموده و آنها را به مقصد حقيقی راهنمائی نمی کنند، در عين حال به خاطر غفلتی که دارند در پی تحقيق نمی روند و به همان اوهام و خيالات اکتفا می کنند.

جمعی از اينها مستضعف فکری هستند و حقايق را نمی توانند درک کنند ولی اکثريّت که مورد نکوهش هم واقع می شوند در اثر بی توجّهی ومسامحه در دين و تنبلی، از مذهبشان تحقيق نمی کنند و در عين آنکه به همه چيز اهميّت می دهند، از حقايق دينی تحقيق نمی کنند و اکثرا خرافات و عادات و رسومات را جزء دين می دانند و متأسّفانه بعضی از علماء و دانشمندان هم برای آنکه مبادا مريدها را از دست بدهند در پيروی از خرافات به آنها کمک می کنند و آنها را تأييد می نمايند که پروردگار متعال درباره اين دسته از خائنين که به عنوان علما و دانشمندان خود را در ميان علمای ربّانی و عارفان صمدانی انداخته اند، مکرّر با کلمه «ويل» که به معنی وای و هلاکت است، از آنها ياد کرده و می فرمايد:

وای بر کسانی که نوشته ای را با دست خودشان می نويسند و بعد به دروغ می گويند که اينها از جانب خدا است، به خاطر آنکه بتوانند مريدهای خود را نگه دارند و از آنها استفاده مختصری بکنند. وای بر اينها و آنچه را که به دست خود نوشته اند و وای بر اينها به خاطر آنچه از اين راه کاسبی می کنند. (79)

«علّت تفرقه بين مسلمانها و يهود و نصاری چيست؟»

جمعی از علماء يهود و نصاری به خاطر چند عملی که در کتاب تورات و انجيل انجام داده اند بين خودشان و مسلمانها شکافهای عميقی بوجود آورده اند و حال آنکه خدای آنها همان خدای مسلمانها بوده و قوانين و احکام آنها همان قوانين و احکام اسلام بوده است. اگر آنها اين تفرقه را دامن نمی زدند، امروز اين نامها نمی توانستند سه مذهب بزرگ عالم را از هم جدا کنند و ابرقدرتها از اين راه از بشر بهره برداری نمايند.

آنها اوّل کاری که کرده اند و آن را اسلام و قرآن ريشه همه جدائيها می داند، تحريف تورات و انجيل بوده است. يهوديها دهها بار مطالب تورات را به مقتضی زمانشان تغيير داده و به تورات و خدای تعالی نسبت داده اند و به قول «مستر هاکس» در مقدّمه کتاب قاموس کتاب مقدّس در مدّت هزار و پانصد سال توسط 39 نفر تورات تأليف گشته است.

مسيحيها که از روز اوّل انجيل مسيح را از دست داده و اناجيل چهارگانه را که متعلّق به «لوقا» و «يوحنا» و «مرقس» و «متی» است در اختيار دارند. اين اناجيل علاوه بر آنکه منتسب به خدای تعالی و حضرت مسيح نيستند با هم در اکثر مطالب اختلافات فاحشی دارند و بالاخره تحريف تورات و انجيل سبب شده که آنها با مسلمانها اختلاف زيادی پيدا کنند.

در تمام اختلافات به حکم عقل و منطق تقصير با علماء يهود و نصاری بوده که شايد در آينده و به مناسبتهای مختلف اين مطلب را اثبات کنيم.

و بر همين اساس و به خاطر اغراض شناخته شده ای اسم خاصّ را ترجمه کرده و در بسياری از موارد که نام رسول اکرم صلی الله عليه و آله و اوصيائش در تورات يا انجيل برده شده بود، آن را به «روح راستی» ترجمه نموده اند و اين نيز سبب ديگری از اختلاف بوده و بسياری از اختلافات را اين عمل ناصحيح بوجود آورده است و ديگر آنکه يهود و نصاری خدای تعالی را با خود مقايسه کرده و او را دارای زن و فرزند می دانند و عيسی مسيح را پسر خدا تصوّر کرده و معتقد به تثليث گرديده اند که اين مسأله ريشه اختلافات بسياری با مسلمانها که موحّدند بوده و مسيحيّت را از اسلام جدا کرده است. به هر حال اميد است علمای يهود و نصاری روزی انصاف دهند و اين اختلافات را که اکثرا از ناحيه آنها بين مردم خداشناس مسيحی و مسلمان بوجود آمده، برطرف کنند و وحدت انسانی را ايجاد نمايند والاّ اگر اين کار را نکنند بايد همان گونه که قرآن در اين آيه می گويد، ما هم بگوئيم: «وای بر کسانی که تورات و انجيل را با دست خود نوشتند و آن را تحريف کردند و گفتند که اين مطالب از جانب خدا است. به خاطر آنکه به قيمت کمی آنرا معامله کنند و پولی به دست بياورند. باز هم وای بر آنها به خاطر آنچه با دست خود نوشته اند و باز هم وای بر آنها به خاطر درآمد مختصری که برای آن اين همه جنايت را مرتکب شده اند» و خدا کند که ما مسلمانها اين گونه نباشيم و مطالبی را که مردم مسلمان از حقيقتش اطّلاعی ندارند و ما می دانيم مربوط به اسلام نيست به خاطر زندگی مادّيمان به خدا نسبت ندهيم و به مردم عوام نگوئيم.

 

«آيات 80 تا 82 سوره بقره»

وقالُوا لنْ تمسّنا النّارُ الاّ ايّامًا مّعْدُودةً قُلْ اتّخذْتُمْ عنْداللّـه عهْدًا فلنْ يُخْلف اللّهُ عهْدهُ امْ تقُولُون علی اللّـه مـا لا تعْلمُون (80) بلی منْ کسب سيئةً و احاطتْ بـه خطيـئـتُهُ فاُولـئک اصْحابُ النّار هُمْ فيها خالدُون (81) و الّذين امنُوا و عملُوا الصّالحات اُولـئک اصْحابُ الْجنّة هُمْ فيها خالدُون (82)

 

«ترجمه آيات 80 تا 82 سوره بقره»

و گفتند آتش جهنّم به ما جز چند روزی بيشتر نخواهد رسيد. بگو: آيا شما از خدا در اين خصوص عهدی گرفته ايد و خدا عهدش را تخلّف نمی کند يا آنچه را که نمی دانيد به خدا نسبت می دهيد؟ (80)

بله، کسانی که گناه کنند و خطاهايشان بر آنها احاطه کند آنها همراه آتش هستند و در آن برای هميشه مخلّدند. (81)

ولی کسانی که ايمان بياورند و عمل صالح کنند، آنها بهشتی هستند و در آن برای هميشه مخلّد خواهند بود. (82)

 

«توضيح آيات 80 تا 82 سوره بقره»

«گفتار بی دليل»

يکی از اشتباهات انسان اين است که قوانين و وعده و وعيد الهی را با فکر خود تحليل و بررسی می کند و بر آنچه پروردگار اراده فرموده پيشی می گيرد و قضاوت می کند و حال آنکه خدای تعالی يکی از صفات ممتازه ملائکه را که می شمارد، می فرمايد: آنها در کلام بر خدا سبقت نمی گيرند.

ادب در مقابل خدای تعالی ايجاب می کند که به هيچ وجه چيزی را که خدا نفرموده، ما هم نگوئيم و قول به غير علم نداشته باشيم. زيرا ما ناقص العقليم و خدای تعالی حکيم مطلق است. کسانی که بدون دليل بعضی از چيزها را مستحب و بعضی را حرام و بعضی را مکروه و بعضی را واجب می دانند ولو در واقع درست هم گفته باشند بی ادبی کرده و در مقابل پروردگار فضولی نموده اند.

بنی اسرائيل بدون هيچ دليلی می گفتند: ما جز چند روزی در آتش جهنّم عذاب نمی شويم. وقتی از آنها سؤال می شد که چرا شما اين چند روز را عذاب می شويد، می گفتند: چون عمر دنيا هفت هزار سال است و ما از هر هزار سال يک روز بيشتر عذاب نخواهيم ديد و عدّه ديگری از آنها می گفتند: چون اجداد ما چهل روز گوساله پرستيدند ما را خدا جز همان چهل روز بيشتر عذاب نمی کند. اينها عقيده يهود بود. در روزی که پيغمبر اسلام صلی الله عليه و آله وارد مدينه شدند همه اين حرفها، بی دليل و غير قابل قبول و بلکه دور از عقل بود. پس به آنها بايد گفت:

اوّلاً شما چه دليلی داريد که عمر زمين هفت هزار سال است؟ و حال آنکه خلافش ثابت شده است و بعد چه ارتباطی بين عمر زمين و عذاب شما وجود دارد؟ و يا چه دليلی دارد که اجداد شما در هزارها سال قبل گوساله را پرستيده باشند و خدای تعالی شما را به همان مدّت بيشتر عذاب نکند؟ اگر اين گفتار و اعتقاد در ارتباط با وحی و تعهّد و قراردادی است که با خدا بسته ايد، خدای تعالی عهدش را نمی شکند و تخلّف از قراردادش نمی کند، يا سخن بدون مدرک و بدون دليل می گوئيد؟

بنابراين درسی که ما از اين جريان می گيريم اين است که بدون تحقيق و بدون دليل حرفی را نزنيم فکر و عقلمان قبل از گفتارمان فعّال باشد.

عاقل کسی است که اوّل فکر می کند. مطلبی را که می خواهد بگويد با عقلش صحّت و سقمش را بررسی می کند و بعد می گويد ولی جاهل و يا احمق کسی است که اوّل حرف می زند و بعد فکر می کند و غالبا از گفتار بی مدرک و بی دليل خود که مورد قبول جامعه واقع نشده پشيمان می شود و بايد مرتّب عذرخواهی کند که فرموده: مؤمن و عاقل کسی است که بد نمی کند، اشتباه نمی گويد و عذرخواهی هم نمی کند و معذرت نمی خواهد ولی منافق و احمق کسی است که بدی می کند، اشتباه می کند و زياد هم مجبور می شود که عذرخواهی کند.

«خدا عهدش را نمی شکند»

پروردگار متعال هيچگاه عهدی را که بسته باشد و يا وعده ای را که داده باشد، تخلّف نمی کند. زيرا تخلّف از عهد و وعده، از افرادی سر می زند که ناتوان در قدرت و يا فقير در وسعت و دارای ضعف باشند و خدای تعالی غنی مطلق است. همه کارها برايش آسان است. اگر چيزی را بگويد باشد خواهد بود. پس علّتی ندارد که عهدی را ببندد و يا وعده ای را بدهد و تخلّف کند، هرگز وعده و عهد خود را تخلّف نخواهد کرد. اين کار از بشر ضعيف عادی زشت است. حتّی علمای اخلاق گفته اند: بدترين و زشترين اخلاق رذيله ای که ممکن است انسان را از همه کمالات باز بدار عهدشکنی است.

مخصوصا اگر وقتی که انسان عهد می کند بداند که نمی خواهد به اين عهد وفا کند که در اين صورت دروغ هم گفته است و طبعا اين شخص دو عمل خلاف انجام داده است يکی دروغ گفته و ديگر تخلّف از عهدش نموده است.

بنابراين چون خدای تعالی از آينده خبر دارد و تخلّف از تعهّد برای او دروغ هم محسوب می شود، هيچگاه تخلّف از عهد نمی کند. (80)

«چه کسانی در آتش هميشه خواهند بود؟»

افرادی که هيچگاه بخشيده نمی شوند و هميشه در آتش خواهند بود، کسانی هستند که به خدای تعالی مشرک شوند و يا ولايت خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام را نپذيرند. اينها هستند که خطا و نافرمانی بر آنها احاطه کرده و سر تا پای وجودشان را گرفته و به هيچ وجه لياقت آمرزش الهی را ندارند و بايد در دنيا در آتش صفات رذيله و در آخرت در آتش جهنّم بسوزند والاّ کسانی که از نظر اعتقادی پيرو ولايت باشند و اعتقاداتشان را از عقل و انبياء و ائمه اطهار عليهم السلام گرفته باشند ولی معصيتکار و يا حتّی تزکيه نفس نکرده باشند، احتمال نجات آنها زياد است. زيرا خدای تعالی وعده کرده که غير از شرک و اعتقادات انحرافی همه را بيامرزد. زيرا فرموده:

خدا نمی آمرزد کسی را که به او مشرک شود ولی پائين تر از آن را برای کسی که بخواهد می آمرزد.

امّا کسانی که گناهکارند خدای تعالی به آنها وعده فرموده که اگر گناهانشان آنها را به کفر و شرک نکشاند، مورد عفو قرارشان دهد.

زيرا فرموده از رحمت خدا مأيوس نشويد. خدا همه گناهان را می بخشد.

امّا کسانی که تزکيه نفس نکرده اند بدون ترديد نمی توانند با آن حال وارد بهشت شوند و اگر اعتقاداتشان صحيح باشد و در تحصيل اعتقادات از ولايت پيروی کرده باشند، روز قيامت خدای تعالی آنها را به تزکيه نفس وادار می کند و تا زمانی که خود را از رذائل اخلاقی پاک نکنند، وارد بهشت نمی شوند. ولی آن دسته علمائی که مطالبی از کتاب را می دانند و آنها را به مردم برای منافع خودشان نمی گويند و کتمان حقّ می کنند، خدای تعالی آنها را در آتش قرار می دهد و با آنها حرف نمی زند و در قيامت تزکيه شان نمی کند و برای آنها عذاب دردناکی خواهد بود. (مضمون آيه 174 سوره بقره)

زيرا اينها به خدا و مردم خيانت کرده اند و هدايت را با گمراهی و عذاب را با مغفرت عوض کرده اند. (81)

«چه کسانی در بهشت هميشه می مانند؟»

از نظر قرآن دو چيز از همه بيشتر در ورود به بهشت مؤثّر است: اوّل ايمان به حقيقتها و اعتقاد صحيح. دوّم عمل صالح و آنچه شايسته برای انسان در اعمال و رفتار است.

عقائد صحيح درباره خدای تعالی و وحدانيّت او و اعتقاد به رسالت حضرت محمّد صلی الله عليه و آله و دوازده وصی آن حضرت و معاد جسمانی که اگر انسان اعتقاد به اينها نداشته باشد و ايمانش به آنها کامل نباشد نمی تواند وارد بهشت شود و امّا عمل صالح همان اعمالی است که شايسته مقام والای انسان است.

توضيح آنکه هر موجودی برای کاری که ساخته شده است اگر به همان کار مشغول گردد و آن کار را صحيح و درست انجام دهد موجود شايسته ای بوده و عملش صالح و شايسته است. مثلاً اسب که برای دويدن خلق شده، اگر بهتر از همه بدود اسب شايسته ای است و اگر گاو که برای شير دادن خلق شده، بيشتر از همه شير بدهد گاو شايسته ای است. به همين ترتيب هر موجودی که برای کاری خلق شده اگر در آن کار بهترين باشد صالح تر و شايسته تر است. ولی اگر آنها جايشان با يکديگر عوض کنند از شايستگی می افتند و ارزشی ندارند. مثلاً اگر اسب شير خوبی بدهد ولی دونده نباشد يا اگر گاو خوب بدود ولی شير ندهد، هيچ کدام با ارزش و شايسته نيستند.

انسان صالح آن انسانی است که برای آنچه خلق شده موفّق ترين و بهترين باشد و اعمال صالح او آن اعمالی است که بايد او انجام دهد و تا می تواند جای خود را با سائر حيوانات عوض نکند.

اينجا ممکن است سؤال شود که آيا انسان برای چه خلق شده تا با شناخت اين موضوع انسان صالح و عمل صالح او را بشناسيم؟ در جواب می گوئيم: از نظر قرآن و عقل انسان برای مقام خليفه اللّهی و انس با خدای تعالی بوسيله بندگی و اطاعت از حضرت حقّ جلّ و علا خلق شده و عقل و علم، غير از اين مقام را برای انسان جائز نمی داند، پس اگر انسانی تنها به خوردن و استراحت کردن و اعمالی که در آنها با حيوانات مشترک است خود را سرگرم نمود و برای رسيدن به مقام خليفه اللّهی کوشش نکرد، انسان صالحی نبوده و اعمالش صالح نيست. بنابراين هر کجا در قرآن از ايمان و عمل صالح ياد شده منظور آن چيزی است که در بالا شرح داده شد و در همه جا رستگاری و بهشت و خوشبختی و سعادت برای اين چنين انسانی تضمين شده است. لذا پروردگار متعال در آيه 82 سوره بقره فرموده: کسانی که ايمان بياورند و عمل شايسته کنند، آنها اهل بهشت اند و در آن بهشت آنها هميشه خواهند بود.

 

«آيه 83 سوره بقره»

و اذْ اخذْنا ميثاق بنـیاسْر ائيل لا تعْبُدُون الاّ اللّه و بالْوالديْن احْسانًا و ذی الْقُرْبی والْيتامی والْـمساکين و قُولُوا للنّاس حُسْنًا و اقيمُوا الصّلوة و اتُوا الزّکوة ثُمّ تولّيْتُمْ الاّ قليلاً مّنْکمْ وانْتُمْ مُّعْرضُون (83)

 

«ترجمه آيه 83 سوره بقره»

زمانی که از بنی اسرائيل عهد و ميثاق گرفتيم که جز خدا را عبادت نکنيد و به پدر و مادر و نزديکان و يتيمها و بيچارگان نيکی کنيد و با مردم خوب و نيکو حرف بزنيد. نماز بخوانيد و زکات بدهيد. ولی جز عدّه کمی از شما همه تان روگردانديد و از حقيقت اعراض نموديد. (83)

 

«توضيح آيه 83 سوره بقره»

«فرمانده واقعی»

فرمانده واقعی بايد دارای چند صفت باشد تا فرمانبردار از او عقلاً پيروی کند.

اوّل: بايد فرمانده همه مصالح و مفاسد چيزی را که فرمان می دهد بشناسد و آنها را در نظر بگيرد.

دوّم: تا جائی که ممکن است منافع شخصی خود را منظور نکند و بيشتر يا منافع جامعه و يا منافع فرمانبردار را منظور نمايد.

سوّم: بايد تحت برنامه صحيحی فرمانش باشد و از هرگونه بی نظمی و عدم قاطعيّت دور باشد.

چهارم: فرمانده بايد از يک برتری نسبی در مقابل فرمانبردار برخوردار باشد و بتواند به او امر و نهی کند.

بنابراين تنها فرماندهی که از همه صفات فوق صد درصد برخودار است و بلکه به هيچ وجه قابل مقايسه با فرماندهان حتی واجد شرائط هم نيست، پروردگار متعال است. او همه مصالح و مفاسد را می داند. او به هيچ وجه از بندگی و اطاعت بشر بهره ای نمی برد و همه چيز را در جای خود و تحت نظام صد درصد صحيح انجام می دهد و بدون ترديد خدای تعالی بزرگتر از آن است که وصف شود.

بنابراين اصول، بايد تنها از خدای تعالی اطاعت کرد. تنها از او فرمان گرفت. تنها از او فرمانبرداری نمود و تنها او است که بشر را به مصالح و خوبيها راهنمائی می کند.

«چرا بايد به پدر و مادر نيکی کنيم؟»

صرف نظر از آنکه پدر و مادر زحمات بسياری برای رشد فرزندشان کشيده و او را تربيت کرده و بزرگ نموده اند، پدر و مادر اصل انسان و وسيله بوجود آمدن انسان اند. اين خود علّت اصلی برای نيکی به پدر و مادر است. علاوه لازمه حقّ شناسی و اجر زحماتی که روی محبّت، پدر و مادر نسبت به فرزند کشيده اند اين است که احترامات لازمه را فرزند در مقابل پدر و مادر انجام دهد و به آنها نيکی کند.

پدر و مادر سالهای شيرين عمرشان را با کمال محبّت صرف پرورش فرزندشان کرده اند. چرا نبايد فرزند به آنها نيکی کند؟ قاعده عقلی و عرفی و اسلامی اين است که جزای احسان، احسان است و جزای محبّت، محبّت است.

«نيکی به خويشاوندان»

يکی از فوائد خوش رفتاری با خويشاوندان اين است که همه با هم بخصوص با شناختی که از هم دارند متّحد و دوست شده و با يکديگر صميميّت پيدا می کنند و آبروی يکديگر را حفظ می نمايند و آنها مانند يک روح در چند بدن می گردند و اگر بخواهد کسی يکی از آنها را تضعيف کند وبه او ظلم نمايد، بقيّه خويشاوندان پشتيبان او شده و ظلم را از او دفع می کنند و هيچگاه کسی مورد تجاوز ظالمی واقع نمی شود.

«نيکی به يتيمها»

يتيم آن کسی است که هنوز نياز به مهر پدر و مادر دارد ولی آنها را به هر دليلی که بوده از دست داده و نيازش باقی مانده است.

لذا پروردگار متعال با اين فرمان که به يتيم نيکی کنيد، خواسته است که آن نياز را جبران کند و مهربانی مردم مسلمان را به سوی يتيم گسيل نمايد.

محبّت به يتيم علاوه بر رواياتی که اجر و ثواب زيادی برايش ذکر کرده اند، موافق با فطرت و عاطفه انسان است.

لذا بايد به يتيمها نيکی و محبّت نمود و آنها را مورد عواطف دوستانه خود قرار داد.

«نيکی به مساکين»

در ميان افراد بشر کسانی هستند که به هر دليلی که بوده در زندگی درمانده شده و نمی توانند زندگی معمولی خود را بگذرانند، اينها بايد مورد ترحّم مردم مسلمان و بلکه به طور کلّی مورد ترحّم انسانها واقع شوند. هر وجدانی بدون هيچ تأمّلی می گويد: انسانهای ضعيف را، انسانهای درمانده و مسکنت خورده را، بايد کمک کرد و مورد ترحّم و نيکی قرارشان داد. لذا پروردگار متعال سفارش آنها را به مردم مسلمان کرده و از آنها و امّتهای قبل مانند بنی اسرائيل خواسته که به مسکينها نيکی کنند.

«با مردم، خوب سخن بگوئيد»

سخن گفتن ممکن است گاهی مايه خوشحالی و فرح ديگران شود و هم ممکن است مانند نيش عقرب گزنده و آزاردهنده باشد. افرادی هستند که از زبانشان جز فحش و بدگوئی و غيبت چيزی خارج نمی شود. بعضی از آنها با آنکه خودشان از آن وضع نارحت اند ولی روی عادت فحّاش و بدزبانند.

پيشوايان اسلام فرموده اند: ممکن نيست مؤمن، سبّ کننده و فحش دهنده باشد.

در اين آيه شريفه خدای تعالی آمرانه دستور می دهد که با مردم نيکو حرف بزنيد خوش سخن و خوش بيان و خوش برخورد باشيد. و آنچه به مردم می گوئيد خوب و نيکو باشد تا در طرف ايجاد سرور و فرح نمائيد، تا اتّحاد و دوستی بين شما و ديگران بوجود بيايد.

«نماز را برپا بداريد»

در اين آيه چون خطاب به بنی اسرائيل است و از آنها برای نماز تعهّد گرفته شده، بايد ببينيم که نماز در آن زمان در آئين آنها چه بوده و چگونه انجام می شده است.

ناگفته نماند به خاطر آنکه دين يهوديّت تحريف شده نمی توان کيفيّت خاصّی را برای نماز آنها در نظر گرفت ولی اين قدر مسلّم است که طبق آنچه از قرآن و کتاب قاموس کتاب مقدّس استفاده می شود:

نماز آنها عبارت بوده از دعای انفرادی يا دسته جمعی و منظور از آن متکلّم شدن و صحبت داشتن با خدا و خواستن احتياجات و اظهار شکر و امتنان برای الطاف و مراحم او.

و بايد در نماز آنچنان که برای خود دعا می کنيم برای ديگران نيز همان طور دعا کنيم. علی الخصوص به جهت سلاطين و مقتدرين و ارباب مناسب و خويشان و دوستان و حتّی دشمنان و نماز جز به حضرت ايزد منّان به ديگری بجا آورده نمی شود و در نماز جائز است که جميع احتياجات جسمانی و نفسانی حتّی نان روزانه خود را نيز از حضور مبارکش بطلبيم.[359]

ضمنا نماز در تمام اديان بوده و در همه اديان در دعا و ارتباط با خدای تعالی و انس با او خلاصه می شده است و در اين آيه که خطاب به بنی اسرائيل شده، منظور از اقامه نماز برپا داشتن ارتباط مردم با خدای تعالی و انس با حضرت حقّ و خواستن حوائج از ذات مقدّس متعال بوده است.

«زکات بدهيد»

درباره ريشه معنی زکات مطالب بسياری نقل شده ولی هر کجا که گفته اند: زکات بدهيد، منظور زکات واجب که در فقه خصوصيّات و احکامش گفته شده، بوده و حدّاکثر شامل صدقات مستحبّه می گردد.

زکات در حقيقت ماليات شرعی و دينی است که در تمام مذاهب بوده و طبق اين آيه خدای تعالی از بنی اسرائيل هم ميثاق گرفته که زکات بدهند.

در کتاب قاموس کتاب مقدّس درباره صدقات چنين می نويسد:

از جمله اوامر واجبه اسرائيليان واگذاشتن گوشه و کنار مزارع بوده که آنها را در موقع حصاد صرف نظر کرده و خوشه چينی نکنند و به جهت فقرا واگذارند …. آنها مأمور بودند که از نوبر محصولات خودشان در حضور کاهنان عصر بياورند که او به حضور خداوند تقديم نمايد. آنها هر سه سال يک مرتبه می بايست عشر محصولات ارض را به بلاويان و يتيمان و غرباء و بيوه زنان بدهند.

ولی با کلمه زکات در کتاب مقدّس فعلی دستوری به يهود و نصاری داده نشده است.

امّا در شرع مقدّس اسلام مکرّر از زکات ياد شده و در بيشتر جاها در کنار اقامه نماز، زکات دادن تأکيد شده است. اين موضوع مسلّم مربوط به تحريف کتاب مقدّس می باشد و به خاطر آنکه علمای بنی اسرائيل بتوانند دل مالکين و ثروتمندان را بدست بياورند، مسأله زکات دادن را از کنار اقامه نماز حذف کرده اند و اگر حذف نمی شد، طبعا هماهنگی بين قرآن و کتاب مقدّس از گذشته تا حال باقی بود.

امّا بنی اسرائيل به پيمانهای الهی که با او بسته بودند (يعنی تنها خدا را بپرسند و به پدر و مادر و خويشاوندان و يتيمها و مساکين نيکی کنند و با مردم، خوب حرف بزنند و نماز را برپا دارند و زکات را بدهند.) عمل نکردند و آن عهد و ميثاق را جز کمی از آنها بقيّه شکستند و روگردان شدند و اعراض از همه سعادتها نمودند. (83)

 

«آيات 84 تا 86 سوره بقره»

و اذْ اخذْنا ميثاقکمْ لاتسْفکون دمـائکمْ ولا تُخْرجُون انْفُسکمْ مّنْ ديارکمْ ثُمّ اقْررْتُمْ و انْتُمْ تشْهدُون (84) ثُمّ انْتُمْ هؤُلاء تقْتُلُون انْفُسکمْ و تُخْرجُون فريقًا مّنْکمْ مّنْ ديارهمْ تظاهرُون عليْهمْ بالاْثْم والْعُدْوان وانْ يأْتُوکمْ اُساری تُفادُوهُمْ و هُو مُحرّمٌ عليْکمْ اخْراجُهُمْ افتُؤْمنُون ببعْض الْکتاب و تکفُرُون ببعْضٍ فمـا جز اءُ منْ يفْعلُ ذلک منْکمْ الاّ خزْی فی الْحيوة الدُّنْيا و يوْم الْقيامة يُردُّون الـی اشد الْعذاب و ما اللّهُ بغافلٍ عمّا تعْملُون (85) اُولـئک الّذين اشْتروُا الْحيوة الدُّنْيا بالاْخرة فلايُخفّفُ عنْهُمُ الْعذابُ ولا هُمْ يُنْصرُون (86)

 

«ترجمه آيات 84 تا 86 سوره بقره»

و زمانی که از شما پيمان گرفتيم که خون يکديگر را نريزيد و يکديگر را از شهرهايتان بيرون نکنيد. سپس شما به اين پيمان اقرار کرديد و شاهد آن بوديد. (84)

ولی همين شما آنهائی هستيد که می کشيد يکديگر را و جمعی از خودتان را از شهرهايشان بيرون می کنيد و عليه آنها تظاهر به گناه و دشمنی می کنيد و حال آنکه اگر آنها را به عنوان اسير برايتان بياورند، از آنها برای آزاديشان فديه می خواهيد و حال آنکه بيرون کردن آنها بر شما حرام بوده. آيا شما به بعضی از مطالب کتاب ايمان داريد و به بعض ديگر کافريد؟! آيا جزای کسی که از شما اين کارها را بکند چيزی جز خواری و پستی در زندگی دنيا هست؟! و اينان در روز قيامت به سخت ترين عذاب تحويل داده می شوند و خدا از آنچه می کنيد غافل نيست. (85)

اين مردم آنهائی هستند که زندگی دنيا را در مقابل آخرت خريده اند و به هيچ وجه در عذابشان تخفيف داده نمی شود و آنها ياری نمی گردند. (86)

 

«توضيح آيات 84 تا 86 سوره بقره»

«عهد و پيمان از بنی اسرائيل»

خدای تعالی برای چيزهای مهمّ و حياتی از بنی اسرائيل و سائر مردم چه در «عالم ذر»[360] و چه در اين دنيا بوسيله انبياء عهد و پيمان گرفته است.

خدای تعالی با اين عهد و پيمان می خواسته مردم را بهتر و محکمتر به وظائفشان وادار نمايد و بلکه حقايق و انسانيّت را به آنها تعليم دهد و چون بنی اسرائيل بيشتر از سائر امّتها لجوج و نافرمان بوده اند، عهد و پيمان آنها را محکمتر و بيشتر متذکر شده است و لذا در آيه 84 سوره بقره عهد و پيمان را تکرار می کند و از آن دوباره ياد می کند و می فرمايد: آن وقتی که از شما عهد و ميثاق گرفتيم که خونريزی نکنيد و يکديگر را نکشيد و ديگران را از شهرتان بيرون نکنيد.

«خونريزی نکنيد و يکديگر را نکشيد»

يکی از گناهان نابخشيدنی کشتن ديگران و آنها را از حقّ حيات سلب نمودن است. دنيای متمدّن امروز اگر چه از خونريزيهای دسته جمعی دوری نمی کند ولی قتل و اعدام را محکوم می نمايد.[361] اگر بنا باشد هر کس که قدرتش بيشتر شد، بتواند خون ضعفا را بريزد و امنيّت جانی را از بين مردم بردارد، هرج و مرج بوجود می آيد و حکومت را تضعيف می کند و نظام جامعه را درهم می ريزد.

لذا امروز، ترور و خونريزی را دنيا محکوم کرده و دولتهائی که با هم دشمن اند يکديگر را به ترور و قتل و اعدام متّهم می نمايند.

بر همين اساس يکی از تعهّداتی که خدا از بنی اسرائيل گرفته و در آيه 84 ذکر فرموده اين است که بايد تعهّد بدهيد خون يکديگر را نريزيد.

«ديگران را تبعيد و آواره نکنيد»

يکی از بدترين کارهائی که طاغوتهای هر زمان نسبت به مردم ضعيف انجام می دادند، تبعيد و آواره نمودن مردم از شهر و ديار خود بوده است. اگر چه در بعضی از موارد برای حکومتهای دينی و رهبران مذهبی از طرف پروردگار متعال اجازه تبعيد داده شده ولی بعضی از بنی اسرائيل و بعضی از قدرتمندان مسلمان بدون هيچ علّتی بلکه تنها به خاطر اغراض شخصی و يا منافع مادّی خود، همکيشان و هموطنان خود را از شهر و زندگيشان بيرون می کردند و آنها را آواره می نمودند.

خدای تعالی در آيه 84 سوره بقره می فرمايد: ما از بنی اسرائيل ميثاق گرفتيم که خون برادران و دوستان و هموطنان و همکيشان خود را نريزيد و کسانی را که مانند جان خودتان هستند لااقل آنها را از شهر و ديارتان آواره نکنيد و شما بنی اسرائيل اين پيمان را اقرار نموديد و گواهی داديد. امّا پس از مدّت کوتاهی اين پيمان را شکستيد و دوستانی را که مثل جان خودتان بودند کشتيد و جمعی از آنها را از خانه و کاشانه شان آواره کرديد و عليه آنها به گناه و دشمنی تظاهر کرديد. (84)

«اعمال ضدّ و نقيض بنی اسرائيل»

يهود «بنی قريظه» با قبيله «اوس» که اهل مدينه بودند، هم پيمان شده که اگر دشمنی به هر يک از آنها حمله می کرد به کمک يکديگر آن دشمن را دفع می نمودند و از آن طرف يهود «بنی نضير» با قبيله «خزرج» نيز هم پيمان بودند و وقتی که بين «اوس» و «خزرج» جنگ و نزاعی بوجود می آمد طبعا بنی قريظه به جمعيّت «اوس» و «بنی نضير» به قبيله «خزرج» کمک می کردند.

واضح است که در اين جنگها يهوديان «بنی قريظه» با يهوديان «بنی نضير» در مقابل يکديگر قرار می گرفتند و آنها خودشان را به دست خودشان می کشتند و عذرشان اين بود که با «اوس» و «خزرج» پيمان نظامی دارند ولی بعد از جنگ برای آزادی اسيران جنگی خود فديه می دادند و آنها را طبق دستور تورات آزاد می کردند.

قرآن اين اعمال ضدّ و نقيض آنها را محکوم می فرمايد و می گويد:

آيا به بعضی از قوانين کتاب تورات ايمان داريد و فديه می دهيد و اسيران را آزاد می کنيد و به بعض ديگر از قوانين تورات که فرموده يکديگر را نکشيد و آنها را آواره نکنيد، ايمان نداريد و آن قوانين را ناديده می گيريد؟ جزای کسی که از شما اين گونه عمل کند جز رسوائی در زندگی دنيا و تحويل دادن او به شديدترين عذابها چيزی نيست و اين را هم بدانيد که خدای تعالی از آنچه شما عمل می کنيد غافل نيست. (85)

«دنيا را بر آخرت ترجيح ندهيد»

دنيا هر چه باشد در مقابل آخرت محدود به زمان کوتاهی است. لذا رياست و ثروت و مکنت دنيا هم کوتاه و محدود است ولی آخرت بی نهايت و بی پايان است و طبيعی است که محدود در مقابل بی نهايت صفر است.

بنابراين هيچ عاقلی آخرت نامحدود را به دنيای محدود عوض نمی کند و اگر عوض کرد مربّی او حقّ دارد او را تنبيه کند. مثلاً اگر کسی يک ريال را بگيرد و صدها ميليارد تومان را بدهد و اين را به آن عوض کند، اوّلاً بسيار کار جاهلانه ای انجام داده و در ثانی مربّی او، ربّ او، می تواند او را تنبيه کند. لذا خدای تعالی درباره کسانی که برای زندگی دنيا، ديگران و يا خوديها را می کشند و يا آنها را آواره می کنند و آخرت را به خاطر دنيا از دست می دهند، تخفيفی در عذاب و تنبيه آنها قائل نشده و به هيچ وجه به آنها کمکی نمی شود. (86)

 

«آيه 87 سوره بقره»

و لقدْ اتيْنا مُوسی الْکتاب و قفّيْنا منْ بعْده بالرُّسُل و اتيْنا عيسی بْن مرْيم الْبينات و ايّدْناهُ برُوح الْقُدُس افکلّـما جاءکمْ رسُولٌ بمـا لاتهْوی انْفُسُکمُ اسْتکبرْتُمْ ففريقًا کذّبْتُمْ و فريقًا تقْتُلُون (87)

 

«ترجمه آيه 87 سوره بقره»

ما به موسی کتاب داديم و پشت سر او پيامبران را فرستاديم. و به عيسی بن مريم دليل و بيّنه عنايت کرديم. و او را به وسيله روح القدس کمک نموديم. آيا بايد به آنچه پيامبران شما می آورند و می گويند و با هوای نفستان مخالفت دارد، تکبّر کنيد؟! آن وقت يک دسته از شما مطالب را تکذيب کنند و دسته ديگر پيامبران را بکشند. (87)

 

«توضيح آيه 87 سوره بقره»

«فرستادن پيامبران پی در پی»

بشر دورانهای مختلفی داشته است و بدون ترديد تا زمانی که قلم و کتاب در بين مردم رسميّت نداشته، مردم به خاطر عدم ظرفيّت و استعداد، کاملاً جاهل و بی سواد بوده اند. از آن طرف بر خدای تعالی که عهده دار هدايت بشر بوده لازم است که بدون وقفه پيامبرانی از جانب خود برای هدايت بشر ارسال فرمايد تا انسان در دنيا سرگردان نماند.

مردم دنيا تا زمان حضرت موسی بسيار کم و نادر به حقايق و معنويات و حتّی خدا و قوانين و انبياء و رسولان او توجّه داشتند و بيشتر ارسال رسل برای اين بود که مردم کم کم به فکر معنويّت و حقايق بيفتند و هر چه رو به افزايش می روند و ممکن است بيشتر به قوانين الهی نيازمند بشوند انبياء با جديّت و قاطعيّت بيشتری آنها را به قوانين الهی دعوت کنند ولی از زمان حضرت موسی که مردم مبتلا به فشارهای فرعون و قوانين طاغوتی او گرديده بودند و بيشتر از قبل به فکر عدالت و قوانين عادلانه و رهبر عدالت گستر بودند، خدای تعالی به حضرت موسی علاوه بر آنکه کتاب می دهد يعنی بوسيله کتاب قوانينی را که فرستاده بود تثبيت می کند، انبياء و رسولانی پشت سر حضرت موسی برای ادامه راه او می فرستد تا حقايقی را که حضرت موسی آورده بود بوسيله سائر رسولان تجديد شود و کهنه نگردد. اين رسولان که تعدادشان بسيار زياد بوده حقايق دينی و کتاب تورات را حفظ کردند و به مناسبتهائی برای مردم مطالب آن را بيان نمودند و دين خدا را زنده نگه داشتند و به مردم رشد دادند و وقتی مردم احساس نياز بيشتری به حقايق و معنويّات پيدا کردند خدای تعالی حضرت عيسی را که از روز تولّد تا آخر از سر تا به پايش معجزه می باريد و مورد تأييد روح القدس بود، برای مردم دنيا فرستاد تا آنها را به کلاس بالاتر و مرحله برتر و رشد بيشتر راهنمائی کند و آنها را مهيّا برای استفاده از محضر مبارک خاتم پيامبران حضرت محمّد بن عبداللّه صلی الله عليه و آله بنمايد.

«روح القدس کيست و چگونه انبياء را تأييد می کند؟»

از احاديثی استفاده می شود که روح القدس که به معنی روح پاک است همان روح پاکی است که در پيغمبر اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام بوده است و همان روح پاکی است که حضرت عيسی را کمک نموده و تأييد کرده است. پيغمبر و امام بوسيله اين روح که در آنها بوده، علم از زير عرش تا روی زمين را دارا بوده اند.

امام صادق عليه السلام به مفضّل بن عمر فرمود:

در وجود رسول اکرم صلی الله عليه و آله پنج روح است و يکی از آنها روح القدس است که بوسيله آن مقام نبوّت را به دوش می کشيده و وقتی که از دنيا می رود اين روح به امام منتقل می گردد و چون اين روح در پيامبر يا امام هست، خواب و غفلت و غيره در آنها و در علمشان تأثيری ندارد.

لذا ما در کتاب «در محضر استاد» نوشته ايم که روح القدس همه انبياء و اولياء را هدايت کرده، همه ملائکه را راهنمائی کرده، بوسيله او خدای تعالی همه اشياء را خلق کرده، معدن رحمت خدا است، منبع فيوضات الهی است، واسطه بين خدا و خلق است، محيط بر ما سوی اللّه است، ارادة اللّه و مشيّة اللّه و يداللّه است، او عقل کلّ و هادی سُبُل است، کسی که او را بشناسد خدا را شناخته است و کسی که او را دوست بدارد خدا را دوست داشته است، او امام مبين است که خدا همه علوم را در او قرار داده[362] و چيزی را بر او مجهول نگذاشته است، او اوّل چيزی است که خدا خلقش کرده و او را شاهد بر خلق خود قرارش داده و اين صفات جز بر رسول اکرم و ائمّه اطهار عليهم السلام بر کس ديگری تطبيق نمی کند. لذا می گوئيم که اينها بوده اند که انبياء و اولياء گذشته را تأييد می کرده اند.

«تکذيب کردن پيامبران»

بدترين صفات رذيله ای که ممکن است در وجود انسان ظهور کند و او را به بدبختی بکشاند، تکذيب ديگران و يا آنها را به دروغگوئی نسبت دادن است.

حالا اگر طرف مقابل ولی خدائی باشد و او را به دروغگوئی نسبت بدهيم، بدترين کار را کرده ايم و اگر آنها انبياء الهی باشند، باز از آن هم بدتر است. زيرا تکذيب کننده طرفش را از اعتباری که سرمايه موفّقيت او است می اندازد و اگر آنها انبياء باشند، تکذيب کننده با خدا جنگ کرده و رسما خدای تعالی را تکذيب نموده است و اين مساوی با کفر به خدا است.

«گناه کشتن انبياء»

در عالم گناهی بزرگتر از کشتن انبياء و ائمّه اطهار عليهم السلام نبوده و مساوی و بلکه بالاتر از شرک به خدا است و در گذشته بعضی از افراد ظالم و طاغوتی دست به اين کار بزرگ می زدند و انبياء و اولياء عليهم السلام را می کشتند. بخصوص بنی اسرائيل که در تاريخ و حديث آمده که در يک بين الطلوعين هفتاد نفر از انبياء را کشتند و به اين وسيله خود را گناهکارترين افراد بشر قرار دادند. آنها چون نمی فهمند که انبياء عليهم السلام چه می گويند و هدفشان چيست و انسان دشمن آنچه که نسبت به آن جاهل است می باشد. آنها به مجرّد آنکه انبياء و اولياء را مزاحم منافع مادّی خود تشخيص می دادند دست به اين عمل زشت و پر مسئوليّت می زدند و سعادت دنيا و آخرت خود را از بين می بردند و خود را در هر دو عالم بدبخت ترين مردم معرّفی می نمودند. اگر انسان در ابتداء جوانی تزکيه نفس بکند و خود را از صفات رذيله نجات دهد، تمام اعمالش توأم با عقل و فکر است و هيچگاه حتّی اشتباه هم نمی کند ولی اگر به صفات رذيله بخصوص قساوت قلب اجازه داد که در روحش باقی بمانند و رشد کنند آنها او را به جائی می رسانند که با خدای تعالی هم مبارزه کند و گناهان بزرگی از قبيل کشتن انبياء و اولياء عليهم السلام را انجام دهد.

بنابراين می بينيم که تزکيه نفس سرچشمه همه خوشبختيها و سعادتها است و عدم تزکيه نفس سر منشأ تمام بدبختيها و شقاوتها است.

«بشر می خواهد انبياء عليهم السلام مطابق خواسته های او عمل کنند»

انسان مغرور، انسان متکبّر، بشری که جهاد با نفس نکرده و روح خود را در مقابل عظمت پروردگار رام ننموده، وقتی با حقايق روبرو می شود، وقتی با گفتار انبياء عليهم السلام و قوانين الهی مصادف می گردد و از آن طرف می بيند که احکام الهی با هوای نفس او موافقت ندارد، کبر و غرورش به او اجازه نمی دهد که پيروی از انبياء و قوانين الهی بکند. هوای نفس او بر او مسلّط می شود و برای آنکه سرپوشی بر اشتباهات و اعمال زشت خود بگذارد انبياء عليهم السلام و قوانين دين را دروغ معرّفی می کند و آنها را تکذيب می نمايد و از همين جا بدبختی و شقاوتش شروع می شود و تا وقتی اين غرور و تکبّر در او وجود داشته باشد، نمی تواند حقايق را درک کند و در مقابل دين و مذهب سر فرود آورد.

لذا در آيه 87 سوره بقره پروردگار متعال به عنوان بيان اساس و ريشه و علّت تکذيب انبياء و کشتن آنها می فرمايد:

چرا هر وقت فرستاده ای، رسولی به سوی شما می آيد و با هوای نفس شما موافقت ندارد، در مقابلش تکبّر می کنيد و جمعی از آنها را تکذيب نموده و جمعی را می کشيد؟ اين عمل به خاطر عدم تهذيب نفس و هواپرستی است.

 

«آيات 88 تا 90 سوره بقره»

و قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ بلْ لّعنهُمُ اللّهُ بکفْرهمْ فقليلاً مّا يُؤْمنُون (88) ولـمّا جاءهُمْ کتابٌ منْ عنْداللّـه مُصدقٌ لـما معهُمْ وکانُوا منْ قبْلُ يسْتفْتحُون علی الّذين کفرُوا فلـمّا جاءهُمْ مّا عرفُوا کفرُوا بـه فلعْنةُ اللّه علی الْکافرين (89) بئْسما اشْتروْا بـه انْفُسهُمْ انْ يکفُرُوا بمـا انْزل اللّهُ بغْيا انْ يُنزل اللّهُ منْ فضْلـه علی منْ يشاءُ منْ عباده فباءُو بغضبٍ علی غضبٍ و للْکافرين عذابٌ مُهينٌ (90)

 

«ترجمه آيات 88 تا 90 سوره بقره»

و گفتند: دلهای ما در غلاف و در پرده است، بلکه خدا آنها را به خاطر کفرشان لعنت کرد، پس کمی هستند که ايمان داشته باشند. (88)

و زمانی که از جانب خدا کتابی برای آنها فرستاده شد، با اينکه آن کتاب تصديق کننده آن چيزی بود که نزد آنها وجود داشت و آنها قبل از اين به خود وعده پيروزی بر کفّار را می دادند با اين همه وقتی آنچه را که می شناختند نزد آنها آمد و به آنها داده شد، به آن کفر ورزيدند.

پس لعنت خدا بر کافرين باد. (89)

آنان به قيمت بدی خود را فروختند که به آنچه خدا نازل کرده است، کافر شده و از حدّ خود تجاوز کردند. ولی خدا با فضلش بر هر که از بندگانش بخواهد آيات خود را نازل می کند. و به همين جهت کافران به غضبی بعد از غضبی گرفتار شدند. و برای کفّار مجازات ذليل کننده ای خواهد بود. (90)

 

«توضيح آيات 88 تا 90 سوره بقره»

«يأس از رحمت خدا»

گاهی انسان به آن درجه از شقاوت می رسد که خودش می داند ديگر قابل هدايت نيست و يا آنکه از رحمت خدا مأيوس می گردد و کسی که اين گونه فکر کند کافر است. زيرا سوءظنّ به خدای تعالی پيدا کرده و رحمت خدا را محدود دانسته و کسی که رحمت خدا را محدود بداند، خدا را نشناخته و کافر شده است.

حضرت يعقوب به فرزندانش گفت:

برويد و از يوسف و برادرش تجسّس کنيد و از رحمت خدا مأيوس نشويد. زيرا از رحمت خدا جز قوم کافر کس ديگری مأيوس نمی گردد.

در اينجا هم بنی اسرائيل گفته اند: دلهای ما در غلاف و در حجاب است و چيزی نمی فهمد. اگر تو ای پيامبر ما را بترسانی يا نترسانی ما به تو ايمان نمی آوريم». خدای تعالی به خاطر اين يأس و نااميديشان آنها را از رحمت خود دور فرموده و در نتيجه به خاطر کفرشان آنها را مستحقّ لعن دانسته و فرموده:

خدا آنها را به خاطر کفرشان لعنت کرده و کم کسی از آنها ايمان می آورند.

بنابراين بکوشيم، هر که و هر چه هستيم خود را از رحمت پروردگار مأيوس نکنيم و هميشه و در همه حال اميد به رحمت الهی داشته باشيم. (88)

«مغرور شدن به علم و دانش»

بعضی از قرّاء کلمه «غلف» که بايد لامش ساکن باشد آن را با «ضم لام» خوانده اند يعنی «غُلُف» قرائت نموده اند. اگر چه غُلُف جمع غلاف است ولی کتب لغت می گويند: وقتی که اين کلمه به ضم خوانده شود معنيش اين است که بنی اسرائيل می گفتند دلهای ما غلافهائی است برای علم و دانش يعنی آنچنان که شمشير در غلاف است علم و دانش هم در دل ما است.[363]

بنی اسرائيل گفتند: دلهای ما کانون نور دانش و معرفت است و ما از دانشمندان هستيم و اگر مطالب تو ای محمّد صلی الله عليه و آله قابل فهم بود و يا فائده ای می داشت، می خواست ما آن را درک کنيم و به دانشمان افزوده شود.[364]

امام عسگری عليه السلام در تفسير اين آيه می فرمايد:

معنی «قلوبنا غلف» اين است که آنها می گفتند: دلهای ما ظرف برای همه خوبيها و علوم است و دلهای ما پر از معرفت و حقايق است. در عين حال ما برای تو ای محمّد فضيلتی که در کتب الهی و يا در گفتار انبياء ذکر شده باشد نديده ايم. خدای تعالی آنها را رد می کند و می فرمايد: آن گونه نيست که آنها درباره دلهای خود می گويند بلکه خدا آنها را از خوبيها دور نموده و آنها را لعنت کرده و کم کسی از آنها ممکن است ايمان بياورند.

بنابراين غرور علمی علاوه بر آنکه خودش حجاب ضخيمی است، موجب لعنت و دوری از رحمت خدا هم می شود.

«چرا انسان وقتی به نعمتی می رسد کفران می کند؟»

بنی اسرائيل و يهود چون در کتابهای خود خوانده بودند که رسول اکرم صلی الله عليه و آله مبعوث می شود و معارف زيادی را همراه خود از جانب خدای تعالی می آورد، هميشه منتظر بعثت آن حضرت بودند و از خدای تعالی می خواستند که هر چه زودتر آن حضرت را برساند و گشايش و فتحی برای آنها بر کفّار بدهد. خدای تعالی هم دعای آنها را مستجاب فرمود و بوسيله بعثت رسول اکرم صلی الله عليه و آله فتح و پيروزی و ياری خودش را برای آنها قرار داد. خدای تعالی به پيامبرش کتابی را که کتاب آنها را قبول داشت و تصديق می کرد (يعنی قرآن) را داد و از اين جهت هم فکر آنها را آسوده کرد. امّا وقتی آنچه را که از خدا می خواستند و او را از قبل بوسيله معرّفی انبياء می شناختند، نزد آنها آمد و برای آنها مبعوث شد، قدر او را ندانستند، ارزش و عظمت و حقّ او را ناديده گرفتند و او را اذيّت کردند. پس لعنت خدا بر کفران کنندگان و قدرنشناسان باد. (89)

از اين آيه ما بايد پند بگيريم و آنچنان که بنی اسرائيل و يهود بوده اند ما نباشيم، يعنی در زمان غيبت حضرت بقيّه اللّه (روحی و ارواح العالمين له الفداء) مرتّب دست به دعا برداريم و ظهور آن حضرت را از خدای تعالی بخواهيم ولی وقتی ظاهر شدند قدر ندانيم و آن حضرت را اذيّت کنيم که در اين صورت لعنت خدا بر ما خواهد بود.

«خدای تعالی و شيطان خريداران انسان اند»

خدای تعالی از مؤمنين جانشان و اختياراتشان را می خرد و در مقابل به آنها بهشت می دهد.[365] اولياء خدا که از روی محبّت خدای تعالی را بندگی می کنند، جان خود را به او می فروشند و در مقابل رضايت و خشنودی او را دريافت می نمايند.[366]

امّا شيطان يک عدّه را در مقابل خشم و غضب خدا و کافر شدن به آيات الهی و آنچه او نازل فرموده، می خرد که واضح است اين چنين افرادی خود را به بهای بدی فروخته اند. طبعا يکی متاع خود را به بالاترين قيمت و به بزرگترين خريدار فروخته و فائده خوبی برده و ديگری همان متاع را به کمترين يا بهتر بگوئيم به بدترين قيمت و به پست ترين خريداران فروخته و ضرر زيادی کرده است.

پروردگار متعال در آيه 90 سوره بقره می فرمايد:

بنی اسرائيل خود را بد فروختند و به آنچه خدا نازل فرموده بود، متجاوزانه کافر شدند.

«تعرّض به خدای تعالی»

افرادی که به هر نحوی و برای هر چيزی که باشد به خدای تعالی تعرّض می کنند، بدترين و بی ادب ترين انسانها هستند. بخصوص اگر تعرّض درباره انتخاب رسولان و پيامبران و اولياء و احبّاء خدای تعالی باشد.

بنی اسرائيل از بس بی ادب و بی حيا بودند، تعرّض خود را درباره انتخاب انبياء از طرف خدای تعالی به اين نحو عنوان کردند که در آيه 90 سوره بقره خدای تعالی آن را نقل می کند:

«چرا خداوند با محبّت و تفضّل بر هر کس که بخواهد از بندگانش کتاب و کلماتش را نازل می کند؟».

آنها به خاطر اين تعرّض به غضب و خشم پی در پی پروردگار گرفتار شدند و برای کفّار که شامل اين عدّه از بنی اسرائيل هم می شود، خدای تعالی عذاب خوارکننده ای قرار داده است. (90)

 

«آيات 91 و 92 سوره بقره»

واذا قيل لهُمْ امنُوا بمـا انْزل اللّهُ قالُوا نُؤْمنُ بمـا اُنْزل عليْنا ويکفُرُون بمـا ور ائهُ و هُو الْحقُّ مُصدقا لّـما معهُمْ قُلْ فلم تقْتُلُون انْبياء اللّـه منْ قبْلُ انْ کنْتُمْ مُّؤْمنين (91) ولقدْ جاءکمْ مُّوسی بالْبينات ثُمّ اتّخذْتُمُ الْعجْل منْ بعْده و انْتُمْ ظالمُون (92)

 

«ترجمه آيات 91 و 92 سوره بقره»

و زمانی که به اين کافران گفته می شود که ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل فرموده، در جواب می گويند: ما ايمان آورديم به آنچه که قبلاً بر ما نازل شده. و آنها کافر می شوند به آنچه که بعد از آن نازل گرديده و حال آنکه اين حقّ است و تصديق کننده آن کتابی است که با آنها است. بگو پس چرا قبل از اين پيامبران خدا را می کشتيد اگر شما به آنها ايمان داشتيد؟ (91)

موسی با بيّنات و معجزات نزد شما آمد سپس شما گوساله را بعد از او برای پرستش گرفتيد. و حال آنکه شما از ظالمين بوديد. (92)

 

«توضيح آيات 91 و 92 سوره بقره»

«ايمان به آنچه خدا نازل فرموده»

بعضی از مردم آنچنان به چند جمله ای که تعليم گرفته اند، مغرورند که حاضر نيستند به چيز ديگری فکر کنند و به هيچ وجه انعطاف نسبت به چيز ديگری از مطالب ندارند. اين چنين افرادی هميشه محکوم بوده و مبتلا به اعمال ضدّ و نقيض گرديده و غرورشان به آنها اجازه نمی دهد که حرف حقّ را گوش دهند.

وقتی به بنی اسرائيل گفته می شد که به قرآن و آنچه خدا نازل فرموده ايمان بياوريد و به اين مطالب هم توجّه کنيد، آنها می گفتند: ما به همان که برای خودمان نازل شده ايمان آورديم ولی کتابها و سخنان ديگر را قبول ندارند و حال آنکه سخنان ديگران حقّ است و تصديق کننده توراتی است که با آنها هست. بگو اگر حرف شما درست است پس چرا پيامبران الهی را قبلاً می کشتيد، اگر راستی به آنچه بر شما نازل شده ايمان داريد؟ (91) حضرت موسی آن همه معجزه و دلائل بر حقّانيّت دينش به شما ارائه داد ولی شما بعد از رفتن او گوساله را برای ستايش و پرستيدن انتخاب کرديد و شما به خود ظلم نموديد. (92)

 

«آيه 93 سوره بقره»

و اذْ اخذْنا ميثاقکمْ و رفعْنا فوْقکمُ الطُّور خُذُوا مـا اتيْناکمْ بقُوّةٍ واسْمعُوا قالُوا سمعْنا وعصيْنا و اُشْربُوا فی قُلُوبهمُ الْعجْل بکفْرهمْ قُلْ بئْسمـا يأْمُرُکمْ بـه ايمـانُکمْ انْ کنْتُمْ مُّؤْمنين (93)

 

«ترجمه آيه 93 سوره بقره»

و وقتی که ما از شما پيمان گرفتيم. و کوه طور را بالای سر شما قرار داديم و گفتيم: با قوّت و قدرت بگيريد آنچه را که به شما داده ايم و بشنويد. گفتند: شنيديم ولی عصيان کرديم. در دلهای آنها در اثر کفرشان محبّت گوساله قرار گرفته. بگو: ايمانتان چه بد دستوری به شما می دهد اگر مؤمنيد. (93)

 

«توضيح آيه 93 سوره بقره»

«کوه طور و پيمان از بنی اسرائيل»

پروردگار متعال در سه آيه از قرآن مسأله «کوه طور» و پيمانی که از بنی اسرائيل گرفته و آنها را وادار به اين پيمان نموده، عنوان فرموده است. در هر سه آيه منظور از پيمان برای قبول کردن مضامين کتاب تورات يا به طور کلّی جدّی گرفتن آنچه خدای تعالی برای آنها از جانب خود به عنوان قوانين کلّی و يا خصوصی می فرستد، بوده است.

پروردگار متعال در سوره بقره می فرمايد: ما وقتی کوه طور را بر سر شما برای گرفتن ميثاق بلند کرديم و از شما خواستيم که هر چه از معارف و قوانين برايتان می فرستيم بايد آنها را با قاطعيّت و جديّت و قوّت و قدرت بگيريد و دستورات را گوش بدهيد، گفتند: گوش می دهيم ولی ما مخالفت خواهيم کرد. آنها اين مخالفت را به خاطر آنکه دلهاشان، به خاطر کفرشان با محبّت گوساله آميخته شده انجام دادند.

آنها به خاطر آنکه از قديم پدرانشان به گاو و گوساله احترام می گذاشتند برای آنها محبّت گوساله و گاو عادت شده بود آنها نمی توانستند به بالاتر از آن فکر کنند. لذا خدای تعالی به خاطر بيدار کردن آنها فرمود:

به آنها بگو ای محمّد ايمانی که به گوساله داريد شما را به بد چيزی دستور داده اگر حقيقتا به آنها ايمان داشته باشيد. (93)

 

«آيات 94 تا 96 سوره بقره»

قُلْ انْ کانتْ لکمُ الدّارُ الاْخرةُ عنْداللّـه خالصةً منْ دُون النّاس فتمنّوُا الْـموْت انْ کنْتُمْ صادقين )94( ولنْ يتمنّوْهُ ابدًا بمـا قدّمتْ ايْديهمْ واللّهُ عليمٌ بالظّالمين (95) و لتجدنّهُمْ احْرص النّاس علی حيوةٍ و من الّذين اشْرکوا يودُّ احدُهُمْ لوْ يُعمّرُ الْف سنةٍ ومـا هُو بمُزحْزحـه من الْعذاب انْ يُعمّر واللّهُ بصيرٌ بمـا يعْملُون (96)

 

«ترجمه آيات 94 تا 96 سوره بقره»

بگو، اگر برای شما تنها نزد خدا خانه آخرت است و مردم ديگر از آن بهره ای ندارند، پس تقاضای مرگ کنيد اگر راست می گوئيد. (94)

ولی هرگز تمنّای مرگ نکنند به خاطر آنچه که پيش فرستاده اند و خدا به اعمال ظالمين دانا است. (95)

و آنها را از همه مردم و حتّی از کسانی که مشرک اند بر زندگی دنيا حريص تر می بينی. هر يک از آنها دوست دارد هزار سال عمر کند و حال آنکه اين عمر طولانی از عذاب الهی آنها را نگه نمی دارد و خدا به آنچه می کنند بينا است. (96)

 

«توضيح آيات 94 تا 96 سوره بقره»

«عمر طولانی برای انسان فائده ای ندارد»

هر جمعی که ميزان و صراط مستقيمی ندارند و عقيده ای دارند و به آن پابند بوده و ديگران را قبول ندارند، گاهی مبتلا به جهل مرکب شده و آنچنان دلشان سنگ شده که نمی توانند عقيده ديگری را بپذيرند. اينها کارشان اين است که با مردم محاجّه کرده و آنها را به خيال خود رد کرده و در ميدان علم و دانش تاخت و تاز می کنند. در اين موقع بايد برای روشن شدن ديگران، نه برای هدايت خود آنها با دليل قاطع جواب دندانشکنی به آنها داد و آنها را محکوم نمود.

بنی اسرائيل می گفتند: خانه آخرت فقط مال ما است، چون ما فرزندان خدا و دوستان خدائيم. پروردگار متعال به رسول اکرم صلی الله عليه و آله می فرمايد: به آنها بگو اگر خانه آخرت خالص مال شما است و به ديگران چيزی نمی رسد، پس چرا در اين دنيا باقی مانده و آرزوی مرگ نمی کنيد؟ درخواست مرگ کنيد اگر راست می گوئيد. زيرا آنجا که برای شما بهتر از اين دنيا است. (94)

امّا آنها هرگز اين کار را نمی کنند. خودشان می دانند چه اعمال زشتی در دنيا کرده اند و چه زاد و توشه ای جلو فرستاده اند. خدا هم که اعمال ستمگران را می داند. (95)

بنابراين اگر کسی ايمان کاملی داشته باشد و بداند که از اولياء خدا است، تقاضای مرگ برای رسيدن به لقاء خدای تعالی و يا لااقل برای رسيدن به ثوابهائی که خدای تعالی به مؤمنين وعده فرموده می کند. امّا اگر کسی به حقايق و عالم آخرت شک داشته باشد و خود را از صراط مستقيم خارج بداند بدون ترديد نمی خواهد بميرد. بلکه او را برای ماندن در دنيا از همه حريص تر می بينيد. حتّی آنها از مشرکين به زندگی دنيا حريص ترند. بعضی از آنها آرزو می کنند که هزار سال عمر کنند. امّا همه بايد بدانند که اين عمر طولانی آنها را از عذاب الهی دور نمی کند و خدا همه کارهای آنها را زيرنظر دارد و می داند که شما چه می کنيد.

 

«آيات 97 تا 99 سوره بقره»

قُلْ منْ کان عدُوًّا لّجبْريل فإنّهُ نزّلهُ علی قلْبک بإذْن اللّـه مُصدقًا لّـما بيْن يديْـه و هُدی و بُشْری للْـمُؤْمنين (97) منْ کان عدُوًّا لّلّـه و ملائکتـه و رُسُلـه و جبْريل و ميکال فإنّ اللّه عدُوٌّ لّلْکافرين (98) و لقدْ انْزلْنا اليْک اياتٍ بيناتٍ و مـا يکفُرُ بها الاّ الْفاسقُون (99)

 

«ترجمه آيات 97 تا 99 سوره بقره»

بگو: کسی که دشمن جبرئيل باشد، جبرئيل فقط به اذن خدا قرآن را بر قلب تو نازل کرده، اين قرآن تصديق کننده آن چيزی است که قبل از او آمده. و قرآن هدايت و بشارت است برای مؤمنين. (97)

کسی که دشمن خدا و ملائکه و رسولانش و جبرئيل و ميکائيل باشد، خدا هم دشمن کافرين است. (98)

ما نازل کرديم بر تو نشانه های واضح و آيات صريحی را که به آنها کافر نمی شوند مگر فاسقين. (99)

 

«توضيح آيات 97 تا 99 سوره بقره»

«جبرئيل واسطه وحی است چرا با او دشمنی می کنيد؟»

در زمانی که حضرت رسول اکرم صلی الله عليه و آله وارد مدينه شدند «ابن صوريا» که يکی از علمای يهود بود با جمعی از يهوديها که اهل سرزمين «فدک» بودند به محضر آن حضرت مشرّف شدند و سؤالاتی از او نمودند و اين سؤالات برای امتحان آن حضرت بود که ببينند آيا او همان پيامبری است که قبلاً توصيف شده است يا خير؟

اوّل، سؤال کردند: شما چگونه می خوابيد؟ زيرا خصوصيات خواب پيامبری که در آخرالزّمان می آيد برای ما نقل شده است. رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرمود: چشمهای من می خوابد ولی دلم بيدار و از همه چيز آگاه است.

گفتند: درست است ما هم آنچه شنيده ايم اين مطلب را تصديق می کند. دوّم، سؤال کردند: آيا فرزند مال پدر است يا مادر؟ فرمود: استخوانها و رگ و پی او از پدر و گوشت و خون و ناخن و موی او از مادر است.[367]

گفتند: درست است ای محمّد، حالا چرا بعضی بچّه ها شباهت کاملی به پدر و عموهايشان دارند و بعضی بعکس شباهت به آنها ندارند ولی شباهت به مادر و دائيها دارند؟

فرمود: زن و مرد هر کدام آب و نطفه ای دارند. اگر آب مرد بر آب زن غلبه کند فرزند به پدر و عموهايش شباهت بيشتری پيدا می کند و اگر آب زن بر آب مرد غلبه کند فرزند شباهت به مادر و دائيها دارد.

گفتند: درست است، حالا خصوصيّات پروردگارت را برای ما بيان کن تا او را بشناسيم. در اينجا سوره توحيد نازل شد که اوصاف خداوند را بيان می کند.

«ابن صوريا» گفت: مطلب ديگری از تو می پرسيم اگر آن را هم درست بگوئی ما به تو ايمان می آوريم و از تو پيروی می کنيم.

آيا کدام يک از ملائکه بين تو و خدای تعالی واسطه است و خدا بوسيله کدام ملک آيات خود را بر تو نازل می فرمايد؟

رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرمود: جبرئيل.

«ابن صوريا» گفت: جبرئيل دشمن ما است. او واسطه برای جنگ و کشتن و سختيها است ولی ميکائيل واسطه گشايش و آرامش و راحتی است و اگر واسطه تو ميکائيل بود ما به تو ايمان می آورديم. خدای تعالی در اينجا آيه 97 سوره بقره را به پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله نازل فرمود:

ای محمّد به آنها بگو: کسی که دشمن جبرئيل باشد بداند که او آيات خدا را به اذن خدا بر قلب تو نازل کرده و از جانب خودش که نياورده است. علاوه، اين آيات آنچه را که در نزد شما بوده و قبل از او نازل شده مثل تورات تصديق می کند و با آنها توافق دارد و آنها سبب هدايت و بشارت برای مؤمنين است. (97)

و به طور کلّی کسی که دشمن خدا و ملائکه اش و فرستادگانش و جبرئيل و ميکائيل باشد، بداند که خدا هم دشمن کفّار است.

«حضرت جبرئيل ملک مقرّب خدا است»

جمعی از مسلمانها نيز در آن زمان روی تعصّب جاهلانه از جبرئيل بدشان می آمد. زيرا بسيار از او نقل می شد که بر پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله نازل شده و عظمت و ايمان و فضائل حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را تأييد کرده است و گاهی بعضی از منافقين به خاطر کمکی که جبرئيل به علی بن ابيطالب عليه السلام در جنگها کرده و شمشير برّانی به نام «ذوالفقار» به دست او داده و آنها را ذليل و منکوب فرموده، او را دشمن می داشتند و می گفتند: ما از اين واسطه هائی که مردم را به امامت علی بن ابيطالب عليه السلام دعوت می کنند، بيزاريم. خدای تعالی می فرمايد: خدا هم دشمن کفّار و کسانی که ناسپاسی می کنند، می باشد. (98)

در پايان خدای تعالی با تمام قاطعيّت فرموده:

ما بر تو نشانه های واضحی (مانند معجزات و قرآن و دلائلی بر حقّانيّت دينت و مطالب حکمت آميزت) نازل کرديم و کسی نمی تواند آنها را نديده بگيرد و به آنها کافر شود مگر فاسقها (و بی بندوبارها و کسانی که آن قدر فکر ندارند که خوبی را بر بدی ترجيح دهند). (99)

 

«آيات 100 و 101 سوره بقره»

او کلّـما عاهدُوا عهْدًا نّبذهُ فريقٌ مّنْهُمْ بلْ اکثرُهُمْ لايُؤْمنُون (100) و لـمّا جاءهُمْ رسُولٌ مّنْ عنْد اللّـه مُصدقٌ لّـما معهُمْ نبذ فريقٌ مّن الّذين اُوتُوا الْکتاب کتاب اللّـه ور اء ظُهُورهمْ کانّهُمْ لايعْلمُون (101)

 

«ترجمه آيات 100 و 101 سوره بقره»

آيا اين چنين نيست که آنها وقتی پيمانی می بندند، جمعی از آنها با آن مخالفت می کنند؟ بلکه اکثر آنها ايمان نمی آورند. (100)

و وقتی که فرستاده ای از جانب خدا نزد آنها می رود با آنکه آنچه آنها از کتب آسمانی و اعتقاد به انبياء دارند، اين فرستاده آن را تصديق می کند جمعی از کسانی که به آنها کتاب داده شده آن کتاب را نديده می گيرند. و پشت سر می اندازند مثل آنکه هيچ نمی دانند. (101)

 

«توضيح آيات 100 و 101 سوره بقره»

«باز هم عهدشکنی»

چون در زمان بعثت رسول اکرم صلی الله عليه و آله چاپ و نشر و پخش مطالب و کتاب مانند امروز نبود و هر عالمی از دانشمندان يهود و نصاری کتاب تورات و يا انجيل را برای خودشان دست نويس می کردند. می توانستند بعضی از مطالبش را از مردم مخفی نگه دارند و به مردم نگويند و يا اگر کسی به ديگران مطلبی را می گفت آنها منکر شوند.

کتاب تورات و انجيل پر از مطالبی بود که پيغمبر اسلام صلی الله عليه و آله را معرّفی می کرد و اساسا اين دو کتاب بخصوص کتاب انجيل مقدّمه قرآن و بعثت رسول اکرم صلی الله عليه و آله بود و همان گونه که يک نوجوان وقتی در کلاس اوّل مدرسه هست، می داند بايد سال ديگر به کلاس دوّم برود و کتابهای کلاس اوّل را ترک کند، يهود و نصاری هم می دانستند که روزی با بعثت خاتم انبياء صلی الله عليه و آله بايد به مذهب اسلام مشرّف شوند و کتابهای تورات و انجيل را ترک کنند و به مدارج بالاتری برسند و قرآن را کتاب درسی و دينی خود قرار دهند. ولی وقتی رسول اکرم صلی الله عليه و آله مبعوث شد و علمای آنها دين مقدّس اسلام را منافی با منافع شخصی خود دانستند، آن مطالب را منکر شدند و به هيچ وجه حاضر نبودند حقايق را برای مردم بگويند و تنها چيزی که می بايست به آنها تذکر داده شود تا آنها منکر حقيقت نشوند، عهد و پيمانی بود که با خدا بسته بودند، ولی آنها چون فقط عالم بودند و نفس خود را از رذائل پاک نکرده بودند، به عهد و پيمان خود پابند نبودند و اين همه مزاحمت را بوجود آورده بودند. خدای تعالی در آيه 100 سوره بقره می فرمايد:

آيا اين کار درست است که هر وقت با خدا و يا با پيامبر در موارد مختلف عهدی می بندند عدّه ای از آنها آن را پشت گوش می اندازند و آن را نديده می گيرند؟ بلکه اکثر آنها بی ايمانند. (100)

«يهوديها تا زمان ما هميشه عهدشکن بوده اند»

يهوديها به خاطر سيره آباء و اجداديشان عادت به عهدشکنی و تخلّف از قراردادهای سياسی و مملکتی و اجتماعی کرده اند. حتّی در قرن بيستم با آنکه بشر به جائی رسيده که خود را متعهّد و متمدّن دانسته و عهدشکنی را بدترين صفت زشت برای خود می داند، در عين حال اسرائيليها تمام پيمانهای سازمان ملل و آنچه با اعراب و فلسطين بسته اند را زير پا گذاشته و ابدا به آنها اعتنائی نکرده اند. آنها در گذشته تعهّدی را که با خدا بوسيله حضرت موسی بسته بودند و خدای تعالی از آنها پيمان گرفته بود که به مضامين تورات عمل کنند و بعثت رسول اکرم صلی الله عليه و آله را منکر نشوند، آنها آن پيمان را شکسته و به بهانه هائی از اسلام فرار کردند.

اين مهمترين پيمان شکنی آنها بود که ذلّت و بدبختی را برای آنها به ارمغان آورد. يهود بنی قريظه و بنی نضير در زمانی که پيغمبر اسلام صلی الله عليه و آله وارد مدينه شدند با آن حضرت پيمان بستند که به دشمنان کمک نکنند ولی آنها پيمان را شکستند و در جنگ خندق با مشرکين مکه عليه دين اسلام همکاری کردند. آنها می دانستند که پيغمبر اسلام صلی الله عليه و آله از جانب خدا آمده است، آنها می دانستند که قرآن و رسول اکرم صلی الله عليه و آله تورات را قبول دارند و آن را تصديق می کنند و مطالبش با مطالب آنها مطابقت دارد، در عين حال جمعی از آنها که عالم و دانشمند بودند و کتاب تورات را می خواندند، کتاب خدا را پشت سر انداختند، مثل کسی که ابدا چيزی نمی داند. (101)

 

«آيات 102 و 103 سوره بقره»

واتّبعُوا مـا تتْلُوا الشّياطينُ علی مُلْک سُليْـمان و مـا کفر سُليْـمانُ و لکنّ الشّياطين کفرُوا يُعلمُون النّاس السحْر و مـا اُنْزل علی الْـملکيْن ببابل هارُوت و مـارُوت و مـا يُعلمـان منْ احدٍ حتّی يقُولا انّمـا نحْنُ فتْنةٌ فلا تکفُرْ فيتعلّمُون منْهُمـا مـا يُفرقُون بـه بيْن الْـمرْء و زوْجـه و مـا هُمْ بضارّين بـه منْ احدٍ الاّ بإذْن اللّـه ويتعلّمُون مـا يضُرُّهُمْ ولا ينْفعُهُمْ ولقدْ علمُوا لـمن اشْتريهُ مـالهُ فی الاْخرة منْ خلاقٍ و لبئْس مـا شروْا بـه انْفُسهُمْ لوْ کانُوا يعْلمُون (102) و لوْ انّهُمْ امنُوا واتّقوْا لـمثُوبةٌ مّنْ عنْداللّـه خيْرٌ لّوْ کانُوا يعْلمُون (103)

 

«ترجمه آيات 102 و 103 سوره بقره»

و پيروی کردند از آنچه شياطين در زمان سلطنت سليمان می خواندند و سليمان کافر نشد. ولی شياطين کافر شدند. به مردم سحر تعليم می دادند و آنچه در بابل بر دو ملک به نام هاروت و ماروت نازل شده بود. که آنها به هيچ کس چيزی ياد نمی دادند مگر آنکه به مردم، اوّل می گفتند: ما وسيله امتحانيم و کوشش کنيد کافر نشويد. ولی آنها از آن دو فرشته مطالبی را ياد می گرفتند تا بتوانند بين مرد و زنش جدائی بيندازند. ولی به هيچ وجه نمی توانستند به کسی ضرر برسانند مگر به اذن خدا. و بلکه آنها چيزی را ياد می گرفتند که به خودشان ضرر می رساند و آنها از آن نفعی نمی بردند و به طور قطع می دانستند کسی که اين گونه متاع را بخرد در آخرت بهره ای نخواهد داشت و چقدر بد بود آنچه خود را به آن فروختند اگر می دانستند. (102)

اگر آنها ايمان می آوردند و تقوی پيشه می کردند اجر و مزدی که برای آنها نزد خدا بود بهتر بود اگر آنها حقيقت را می دانستند. (103)

 

«توضيح آيات 102 و 103 سوره بقره»

«سحر و جادو، عمل کفّار و شياطين است»

چون يهوديها هميشه دنبال شرّ می گشتند، در دربار حضرت سليمان به شياطينی پيوستند که آنها کافر بودند. حضرت سليمان خودش کافر نبود و با سحر و جادو، مُلک و عظمت خود را به دست نياورده بود و از روش شياطين هم بيزار بود ولی شياطينی بودند که ايمان نداشتند و کافر بودند و به مردم سحر و جادو تعليم می دادند و مردم را منحرف می کردند و يهود هم از اين شياطين تبعيّت می نمودند، سحر و جادو را از آنها ياد می گرفتند و به هيچ وجه به حضرت سليمان ايمان نمی آوردند. مردم را بوسيله سحر و جادو آن قدر اذيّت می کردند که نام آنها در تاريخ و قرآن شياطين شد، يعنی موجودات موذی که مردم را اذيّت می کردند.

«دفع سحر و جادو بوسيله ملائکه»

امام صادق عليه السلام فرمود:

بعد از حضرت نوح سحر و جادو در بين مردم زياد شد. خدای تعالی بر پيغمبر آن زمان دو ملک نازل فرمود. آن دو ملک به آن پيامبر گفتند که سحر چگونه عمل می کند و ساحران با مردم چه می کنند و لذا آن دو ملک آنچه را از علوم که سحر آنها را باطل می کرد، به پيامبر تعليم دادند. آن پيامبر هم آنها را به مردم و پيروان خود تعليم داد و به آنها فرمود که به آن وسيله سحر را متوقّف کنند و سحرهائی را که ديگران انجام داده اند، باطل نمايند و به پيروان خود تأکيد کرد که مبادا شما مردم را سحر کنيد.

اين عمل مثل تعليم معلّمی است که سمّ کشنده ای را برای شاگردانش توضيح دهد و به آنها خطرات سمّ را بگويد و به آنها تعليم دهد که اگر کسی مسموم شد چگونه بايد او را معالجه نمود. نبايد شما از سمّ سوء استفاده کنيد و کسی را به اين وسيله بکشيد.

در زمان حضرت سليمان نيز همين جريان اتّفاق افتاد. عدّه ای در مملکت او از شياطين و شيطان سيرتان دست به سحر و جادو زدند و مردم را اذيّت می کردند. حضرت سليمان دستور داد که اعمال ساحران متوقّف شود و اوراق و کتابهای آنها را جمع کرد و در محلّ مخصوصی در بابل نگهداری فرمود. وقتی حضرت سليمان از دنيا رفت، عدّه ای از شيطان سيرتان آن اوراق و کتابها را بيرون آوردند و به سحر و جادو پرداختند، جمعی به آنها می گفتند که حضرت سليمان سحر را ممنوع فرموده، شما چرا دوباره به اين کار اقدام می نمائيد؟ آنها در مقام عناد و لجبازی برخاستند و گفتند: حضرت سليمان پيغمبر نبوده بلکه بوسيله همين سحر و جادو آن قدرت را به دست آورده بود. کم کم بنی اسرائيل و يهوديها هم از آنها پيروی کردند و به جادوگری به طوری معتاد شدند که دست از تورات برداشتند و حضرت سليمان را يک جادوگر بزرگ تصوّر می کردند و او را پيامبر نمی دانستند.

وقتی رسول اکرم صلی الله عليه و آله فرمود که حضرت سليمان پيامبر بوده، بعضی از علمای يهود گفتند: از محمّد صلی الله عليه و آله تعجّب است که می گويد: سليمان پيغمبر بوده و حال آنکه سليمان ساحر بوده است که لازمه ساحر بودن حضرت سليمان اين بود که او هم کافر باشد و لذا قرآن می فرمايد که سليمان کافر نبود بلکه آنهائی که سحر و جادوگری را رواج می دهند و به مردم سحر تعليم می دهند و پيغمبر خدا را به سحر نسبت می دهند، کافرند.

«رفع سحر و جادو بوسيله ملائکه»

خدای تعالی دو ملک را به نام «هاروت» و «ماروت» در سرزمين «بابل» به صورت بشر در ميان مردم فرستاد که به مردمی که می توانستند سحر و جادو را باطل کنند سحر و جادو را تعليم دهند و به کسانی که می خواستند سوء استفاده کنند تعليم ندهند و آن دو ملک تنها به کسانی که می گفتند: ما در ناراحتی به خاطر سحر ساحران هستيم تعليم می دادند، آن هم در صورتی بود که اوّل آن دو ملک آنها را آزمايش می کردند و به آنها سفارش می نمودند که از سحر سوء استفاده نکنند و کافر نشوند، آنگاه به آنها تعليم می دادند.

امّا آنها در عين حال سوء استفاده کردند و آنچه را ياد گرفته بودند برای جدائی انداختن بين مرد و همسرش استفاده نمودند ولی در عين حال آنها به هيچ وجه بدون اذن خدا نمی توانستند به انسان ضرر برسانند و آنها چيزهائی ياد می گرفتند که برايشان ضرر داشت ولی نفعی نداشت و آنها می دانستند که اگر کسی مشتری اين گونه چيزها باشد، بهره ای در آخرت نخواهد داشت و چه بد و زشت بود آنچه خود را به آن فروخته بودند، اگر می دانستند و می فهميدند. (102)

«فهم و درک و علم، وسائلی برای موفّقيت هستند»

بهترين چيزها برای انسان فهم و درک و علم است، انسان هر کاری را که می کند بايد فائده اش را در نظر بگيرد و بايد در کارها دقّت کند، آنها را بررسی نمايد، عاقبتش را بفهمد و سپس اگر مفيد بود، آن را انجام دهد. يک فرد مؤمن، يک فرد مسلمان، بلکه حتّی يک انسان عاقل می داند که سحر و جادو و مردم آزاری، علاوه بر اينکه فائده ای ندارد، ممکن است ضررهائی هم داشته باشد. پس چرا تقوی و پرهيزگاری را ترک کند؟ چرا ثوابهائی را که در نزد خدا برای متّقين و مؤمنين تعيين شده ترک کند و به اعمال بيهوده و نادرست و مردم آزاری بپردازد؟

خدای تعالی در آيه 103 سوره بقره می فرمايد: اگر اين جادوگران می فهميدند و درک می کردند و می دانستند چه بايد بکنند، قطعا ايمان به حقايق می آوردند و تقوی پيشه می کردند و اجر و پاداشی که در نزد خدا برای آنها بود، بهتر از آنچه آنها برای آن تلاش می کردند بود.

 

«آيه 104 سوره بقره»

يا ايُّها الّذين امنُوا لاتقُولُوا راعنا و قُولُوا انْظُرْنا و اسْمعُوا وللْکافرين عذابٌ اليمٌ (104)

 

«ترجمه آيه 104 سوره بقره»

ای کسانی که ايمان آورده ايد! نگوئيد «راعنا» بلکه بگوئيد «اُنْظُرْنا» و بشنويد و از برای کافرين عذاب دردناکی خواهد بود. (104)

 

«توضيح آيه 104 سوره بقره»

«جلوگيری از تمسخر و استهزاء»

يهود در مدينه ميان مسلمانها بودند و پای سخنان رسول اکرم صلی الله عليه و آله می نشستند و سخنان آن حضرت را گوش می دادند و ضمنا بعضی از آنها تحت تأثير کلام آن حضرت واقع می شدند ولی جمعی برای مسخره کردن و سوژه گرفتن و اذيّت و آزار آن حضرت در مجلس حاضر می شدند.

سخنان رسول اکرم صلی الله عليه و آله بسيار پر شور و هيجان انگيز و بيدارکننده از خواب غفلت بود و مردم مسلمان کمال استفاده را از سخنان آن حضرت می کردند.

ولی بعضی از افراد که ديرتر مطلب را می گرفتند با اشاره دست و گفتن اين کلمات که آقا رعايت ما را هم بکنيد، قدری با تأنـّی کلامتان را بگوئيد، تا ما هم بتوانيم مطالب را خوب درک کنيم و اين درخواست را به عربی با کلمه «راعنا» که به معنی «مهلت بده به ما» بود، اداء می کردند. ولی يهودی که برای مسخره کردن و سوژه به دست آوردن در مجلس می آمدند، همين کلمه را که با لبخندی مسخره آميز اداء می کردند، معنی ديگری را که نسبت دادن به حماقت و سستی بود، منظور می نمودند و وقتی مسلمانها متوجّه می شدند که آنها منظورشان چيست و به آنها اعتراض می کردند، آنها می گفتند: منظورمان همان چيزی است که شما منظور نموده ايد. لذا خدای تعالی برای جلوگيری از اين سوء استفاده دستور می فرمود که ای مسلمانان ازاين به بعد کلمه «راعنا» را نگوئيد بلکه به جای آن بگوئيد «انظرنا» يعنی مراقب ما باش که ما بتوانيم آنچه می فرمائيد ياد بگيريم، به ما هم نگاه کن و ضعف درک ما را هم منظور فرما.

سپس خدای تعالی می فرمايد: اين مطلب را گوش بدهيد و اين را هم بدانيد که برای کافرها عذاب دردناکی خواهد بود.

اين آيه به طور کلّی به مسلمانها تعليم می دهد که هيچگاه و به هيچ وجه کاری، کلامی و عملی را که دشمن از آن ممکن است سوء استفاده کند، انجام ندهند و اعمال و گفتارتان را طوری بگوئيد و انجام دهيد که يک پهلو و دارای يک معنی باشد.

 

«آيه 105 سوره بقره»

مـّا يودُّ الّذين کفرُوا منْ اهْل الْکتاب ولا الْـمُشْرکين انْ يُنزّل عليْکمْ مّنْ خيْرٍ مّنْ رّبکمْ و اللّهُ يخْتصُّ برحْمتـه منْ يشاءُ واللّهُ ذُوالْفضْل الْعظيم (105)

 

«ترجمه آيه 105 سوره بقره»

کفّار از اهل کتاب و مشرکين دوست ندارند که بر شما خيری از طرف پروردگارتان نازل شود. ولی خدا رحمت و مهربانيش را مختصّ کسانی که می خواهد قرار می دهد و خدا صاحب فضل بزرگ و عظيمی است. (105)

 

«توضيح آيه 105 سوره بقره»

«دشمنان هيچگاه برای شما خوبی را نمی خواهند»

يکی از صفات رذيله انسان، دشمنی بی جا نسبت به افراد صالح و بی آزار است. اين صفت را که تنها شيطان القاء می کند، صاحبش را از سعادت دور می نمايد و هم اسباب زحمت مردم دنيا می شود. لذا کسانی که اين صفت را دارند بايد هر چه زودتر آن را تزکيه کنند و از روح خود آن صفت را پاک نمايند.

صفت ديگری که برای انسان بسيار بد است و آن هم انسان را بيچاره می کند و قبل از آنکه به ديگری صدمه بزند خود صاحب اين صفت را از بين می برد، حسادت است. مسلمانها بايد بکوشند صفت دشمنی و حسادت را از روح خود پاک کنند، تا بتوانند مسلمان واقعی باشند.

کفّار اهل کتاب و مشرکين چون دشمن مسلمانها بودند، نسبت به آنها حسادت می کردند و نمی خواستند که به مسلمانها از طرف خدای تعالی خيری برسد ولی خدای تعالی به خواست آنها کاری ندارد و طبق مصالحی که خودش در نظر گرفته، عمل می کند و هر که را دوست داشته باشد، برای نزول رحمتش اختصاص می دهد و خدا صاحب فضل بزرگ است. (105)

 

«آيه 106 سوره بقره»

مـا ننْسخْ منْ ايةٍ اوْ نُنْسها نأْت بخيْرٍ مّنْها اوْ مثْلها المْ تعْلمْ انّ اللّه علی کل شی ءٍ قديرٌ (106)

 

«ترجمه آيه 106 سوره بقره»

ما نشانه و يا آيه ای را از بين نمی بريم يا آن را به دست فراموشی نمی سپاريم، مگر آنکه بهتر از آن يا مثل آن را می آوريم آيا نمی دانی که خدا بر هر چيزی قادر است؟ (106)

 

«توضيح آيه 106 سوره بقره»

«آيا ممکن است آيه ای نابود شود و آيه ديگری جای آن را بگيرد؟»

يکی از مطالبی که علمای علم تفسير درباره اش اختلاف دارند، اين است که آيا در قرآن ناسخ و منسوخ وجود دارد يا خير؟ و معنی ناسخ و منسوخ اين است که آيه ای آيه ديگر را از بين ببرد و خودش جانشين آن آيه شود که آيه از بين برنده را «ناسخ» و آيه از بين رفته را «منسوخ» می نامند.

اين مسأله اگر در قرآن باشد، مراد از «آيه» بيشتر حکم آن آيه است که در حقيقت می فرمايد: ما حکمی را نسخ نمی کنيم مگر آنکه حکم بهتری يا مثل آن را جايگزين آن حکم قرار می دهيم و لذا اگر ناسخ و منسوخ در قرآن باشد حتما بايد برای بقاء آيه منسوخه در قرآن فائده ای وجود داشته باشد و منظور از آيه منسوخه اين است که حکم آن عمرش کوتاه بوده و در زمان معيّنی لازم الإجراء بوده است و چون آيات قرآن از جهات مختلف نشانه خدا است، يعنی از جهت فصاحت و بلاغت و از جهت حکم و از جهات ديگر نشانه خدا است، پس اگر از يک جهت نشانه بودن آيه ای از قرآن نسخ شود، مثلاً حکمش از بين برود آيه بودنش از جهت فصاحت و بلاغت و غيره باقی می ماند. لذا خدای تعالی می فرمايد: ما نشانه ای را از بين نمی بريم و يا آن را در جای خود باقی نمی گذاريم مگر آنکه بهتر از آن و يا مثل آن را می آوريم. مگر نمی دانی که خدا بر هر چيزی قدرت دارد؟ (106)

 

«آيه 107 سوره بقره»

المْ تعْلمْ انّ اللّه لهُ مُلْک السّموات والاْرْض و مـا لکمْ مّنْ دُون اللّـه منْ ولی ولا نصيرٍ (107)

 

«ترجمه آيه 107 سوره بقره»

آيا نمی دانی که مُلک آسمانها و زمين مال خدا است و برای شما غير از خدا ولی و ياوری نيست؟ (107)

 

«توضيح آيه 107 سوره بقره»

«مُلک آسمانها و زمين مال خدا است»

آسمانها و زمين دارای مُلکی هستند که همان محسوسات است يعنی آن چيزهائی است که با حواس ظاهری يا با يکی از آنها که عبارت اند از حسّ «بينائی» و حسّ «شنوائی» و حسّ «چشائی» و حسّ «بويائی» و حسّ «لامسه» احساس می شوند. خدای تعالی همان گونه که ملکوت همه چيز در دست او است، در عالم ملک هم سلطنت دارد و آنچه در اين عالم است، ملک او است و او بر همه آنها حکومت می کند. لذا پروردگار متعال در آيه 107 سوره بقره می فرمايد: آيا نمی دانی که مُلک آسمانها و زمين از خدا است.

«فرمانده مهربان فقط خدا است»

هر کس فکر کند که فرمانده مهربانی جز خدای تعالی وجود دارد، اشتباه کرده. زيرا فرماندهان ديگر از دو حال خارج نيستند، يا از جانب خدا فرمان می دهند و همان مهربانی خدا را هم اعمال می کنند که در حقيقت اين فرمان هم فرمان خدا است و اين فرماندهان مهربان نمايندگان الهی هستند و از خود چيزی ندارند، مانند پيشوايان دين و ائمه اطهار عليهم السلام، و اگر از طرف خدا فرمان نمی دهند و بلکه از طرف هوای نفس خود فرمان می دهند که طبعا منافع خود را هم در نظر گرفته و يا اگر منافع فرمانبردار را هم در نظر گرفته باشند آن مهربانی را که خدا دارد آنها ندارند و اگر مهربان هم باشند، چون ممکن است اشتباه بکنند، نبايد مؤمنين آنها را فرمانده واقعی خود بدانند. پس برای مؤمنين فرمانده مهربانی که فقط منافع فرمانبردار را در نظر گرفته باشد، غير از خدا وجود ندارد و تنها خدای تعالی «ولی» بشر است.

«کمک و ياری خدا ارزش دارد»

بدون ترديد هيچ کس و هيچ چيز جز خدا نمی تواند صد درصد و در همه جا و در همه چيز به انسان کمک کند. زيرا غير از خدا همه فقيرند، همه محتاجند و بالاخره همه در جائی و در چيزی درمانده و بی قدرتند. تنها خدا است که قدرتش مطلق و بی نيازيش مطلق و او است که بر همه چيز و همه کار قدرت بی نهايت دارد و لذا اگر او انسان را ياری کند، می توان صد درصد بر او اعتماد نمود. چون او هيچ گاه درمانده نمی شود و در هيچ کار ناتوانی ندارد. پس برای انسان يار و ياور حقيقی جز خدا وجود ندارد. لذا خدای متعال می فرمايد: و برای شما غير از خدا فرمانده مهربانی و يار و ياور کاملی جز خدا وجود ندارد.

 

«آيه 108 سوره بقره»

امْ تُريدُون انْ تسْئلُوا رسُولکمْ کمـا سُئل مُوسی منْ قبْلُ و منْ يتبدّل الْکفْر بالاْيمـان فقدْ ضلّ سو اء السّبيل (108)

 

«ترجمه آيه 108 سوره بقره»

آيا می خواهيد شما همان سؤالی را که قبلاً آنها از موسی کرده اند، از پيغمبرتان بکنيد؟ کسی که کفر را بر ايمان ترجيح دهد و آن را به اين تبديل کند، تحقيقا از راه راست گمراه شده است. (108)

 

«توضيح آيه 108 سوره بقره»

«سؤال بيجا و بی مورد»

سؤال بيجا و مسخره آميز از بزرگان و بخصوص از انبياء عظام عليهم السلام کمال بی ادبی است. بخصوص که سؤالات با استهزا و تمسخر توأم باشد. بعضی از مردم آن چنان با تکبّر و خودخواهی سؤالات خود را مطرح می کنند که گويا علاّمه منحصر به فردی می خواهد از شاگرد کوچکش امتحان بعمل آورد و بعد از آنکه جواب صحيحی از طرف شنيدند، می گويند: بله ما اين را می دانستيم ولی می خواستيم ببينيم شما چه می گوئيد. يا بعضی ديگر شئون کسی را که از او می خواهند سؤالی بکنند در نظر نمی گيرند و سؤالات نامناسبی از او می کنند. مثلاً ممکن است از علمای فقه و اصول و يا ديگر علمای دينی از نرخ «ارز» و يا مسائل پيش پا افتاده شغلی و بازاری سؤال کنند. اين گونه سؤالات مايه وقت گيری و مزاحمت برای آن عالم است. حالا اگر به خدمت پيامبر خدا صلی الله عليه و آله برسند و از او بخواهند کوه صفا را برای آنها طلا کند تا آنها در رفاه باشند، يا درختی را که همه نوع ميوه به آن آويز می کردند و مشرکين آن را می پرستيدند برای آنها هم ايجاد کند تا آنها هم آن را پرستش کنند. يا نامه ای از طرف خدا برای آنها بيايد که آنها خدا را قبول کنند، اينها درخواستهائی بود که مردم مسلمان با تلقين يهود از پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله می کردند.

خدای تعالی با نزول آيه 108 سوره بقره جلو سؤالات نابجای آنها را گرفت و نگذاشت که مزاحم پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله شوند و برای ديگران هم درس اخلاقی بود که به آنها تعليم داد.

حضرت علی بن موسی الرضا عليه السلام فرمودند: سؤال خوب کردن يا خوب سؤال را پرسيدن نيمی از علم است.

سؤال کننده بايد قبل از آنکه سؤالش را مطرح کند با خود بينديشد و نحوه سؤال را نزد خودش تنظيم کند و مفيد و مختصر و بليغ و فصيح و بدون کبر و غرور بلکه با تواضع و خشوع و فقط برای چيز ياد گرفتن سؤالش را بپرسد و اگر جواب کافی شنيد، از پاسخ دهنده تشکر نمايد و از او تقدير کند.

بنی اسرائيل و بعضی از مسلمانان می خواستند آنچنان که پيروان حضرت موسی سؤالات بيجا می کردند و آن حضرت را مسخره می نمودند، اينها هم همان کار را بکنند. خدای تعالی به مسلمانان و يهوديان تازه مسلمان خطاب فرمود:

شما می خواهيد از رسولتان يعنی حضرت خاتم انبياء صلی الله عليه و آله سؤالات بيجا و مسخره آميز بکنيد، آن چنانکه قبلاً از حضرت موسی همين سؤالات می شد و آن حضرت را اذيّت می کردند؟

ما مسلمانان بايد اين دستور اخلاقی را از کلام خدا تعليم بگيريم و بکوشيم که سؤالات بيجا از علماء و دانشمندان نکنيم. بلکه طبق دستور علی بن ابيطالب عليه السلام که فرمود:

«سل تفقّها ولا تسئل تعنتا» يعنی برای فهميدن سؤال کن نه برای خودنمائی.

سؤالاتمان بايد تنها برای چيز فهميدن باشد نه برای خودنمائی و تبختر.

«راه راست چيست؟»

در قرآن کريم سخن از کفر و ايمان زياد به ميان آمده ولی آيا ممکن است کسی که به ايمان و آرامش رسيده آن را با کفر و ناآرامی عوض کند و يا ايمان را ترک نمايد و کفر را انتخاب کند؟ آری اين چنين کسی مانند راننده ای است که در جادّه مستقيم با کمال آرامش و اطمينان و ايمان، به سوی مقصد حرکت می کند ولی ناگهان به خاطر هوای نفس و يا به خاطر وسوسه های شيطانی مسير خود را عوض کرده و از راه راست منحرف شده و به پرتگاه سقوط نمايد.

اينها همان کسانی هستند که يک رشته از کارهايشان اين است که انبياء و رسولان عليهم السلام را با سؤالات مسخره آميزشان اذيّت می کنند و ايمانشان را با کفر عوض می نمايند و از راه راست منحرف شده و حقايق را فراموش می کنند. (108)

 

«آيه 109 سوره بقره»

ودّ کثيرٌ منْ اهْل الْکتاب لوْ يرُدُّونکمْ مّنْ بعْد ايمـانکمْ کفّارًا حسدًا مّنْ عنْد انْفُسهمْ مّنْ بعْد مـا تبيّن لهُمُ الْحقُّ فاعْفُوا و اصْفحُوا حتّی يأْتی اللّهُ بامْره انّ اللّه علی کل شی ءٍ قديرٌ (109)

 

«ترجمه آيه 109 سوره بقره»

جمع زيادی از اهل کتاب از حسدی که دارند، مايلند شما را از اسلام و ايمان به کفر برگردانند، بعد از اينکه حق برای آنها کاملاً روشن شده. پس آنها را عفو کنيد و از آنها بگذريد، تا خدا فرمان خود را صادر کند. خدا بر همه چيز توانا است. (109)

 

«توضيح آيه 109 سوره بقره»

«حسادت انسان را به کفر می کشاند»

يکی از صفات رذيله ای که بسيار برای انسان خطرناک است و خدای تعالی در قرآن دستور فرموده که از شرّ دارندگان اين صفت به خدا پناه ببريم،[368] «حسد» است.

دقّت کنيد که اشتباه نشود. گاهی انسان دوست ندارد و نمی خواهد که ديگری امتيازی داشته باشد و از اين جهت فوق العاده رنج می برد، اين حسادت است و بسيار زشت و مضرّ به سلامتی شخص و جامعه است، ولی گاهی انسان می خواهد که از همه برتر يا از فرد خاصّی جلوتر و با فضيلت تر باشد و آرزو دارد که در مسابقه خوبيها و کمالات روحی و يا در امور مادّی پيشرو بوده و از همه موفّق تر باشد، اين خواسته، همان مسابقه ای است که خدای تعالی در قرآن فرموده:

در خوبيها بر يکديگر پيشی بگيريد، در مغفرت پروردگارتان بر يکديگر پيشی بگيريد.

بنابراين حسد بسيار بد است چون مفسده دارد ولی پيشی گرفتن در خوبيها بر ديگران، وسيله اصلاح جامعه است و همه مردم به خوبيها موفّق می شوند.

اهل کتاب يعنی يهود و نصاری از روی حسادت دوست داشتند شما مسلمان نباشيد و آن امتياز فوق العاده را نداشته باشيد و شما را از اسلام و ايمان برگردانند تا کافر شويد بعد از آنکه برای خود آنها نيز حقيقت و حقّانيّت اسلام واضح شده بود. اين آرزو و خواسته آنها جز از روی حسادت علّت ديگری نداشت، آنها تزکيه نفس نکرده بودند، آنها امراض روحی کشنده ای داشتند. با اين مريضهای روحی بايد مانند مريضهای بدنی رفتار کرد، به آنها هم بايد ترحّم نمود، پس از بدی آنها چيزی به دل نگيريد، آنها را عفو کنيد و از کينه توزی و حسد آنها بگذريد و به آنها مهلت بدهيد تا با آنچه می دانند و معتقدند خود را از صفات رذيله پاک کنند و آنها هم موفّق به رفع صفات زشت خود گردند تا ديگر حسادت نکنند و يا لااقل منتظر باشيد تا خدای تعالی با دستوراتش به سوی شما توجّه کند و فرمانش را درباره آنها صادر فرمايد و اين را بدانيد که خدا بر هر چيزی قادر و توانا است. (109)

 

«آيه 110 سوره بقره»

و اقيمُوا الصّلوة و اتُوا الزّکوة و مـا تُقدمُوا لانْفُسکمْ مّنْ خيْرٍ تجدُوهُ عنْداللّـه انّ اللّه بمـا تعْملُون بصيرٌ (110)

 

«ترجمه آيه 110 سوره بقره»

و نماز بپا داريد و زکات بدهيد. و آنچه از خوبی برای خودتان جلو بفرستيد در نزد خدا باقی است. و آن را می يابيد. خدا به آنچه می کنيد بينا است. (110)

 

«توضيح آيه 110 سوره بقره»

«سفارش مجدّد بر اقامه نماز»

اهميّت نماز که خدای تعالی در قرآن مکرّر[369] به آن سفارش فرموده، از آن جهت است که در حقيقت نماز برنامه زندگی همه روزه بشر است.

نماز با کلمه «الحمدللّه ربّ العالمين» به انسان تعليم می دهد که در زندگی نبايد در مقابل هيچ قدرتمندی، هيچ ثروتمندی و هيچ شخصيّتی کرنش و خضوع کند و تنها در مقابل پروردگار بايد خاضع و خاشع باشد، زيرا او است که به همه نيازمنديهای بشر پاسخ مثبت می دهد.

نماز با کلمه «ايّاک نستعين» به انسان می گويد که تنها بايد کمک و نيرو و همه چيز را از خدا گرفت و تنها او را در همه کارها مؤثّر دانست.

نماز با کلمه «اهدنا الصراط المستقيم» به انسان می فهماند که تنها کسانی موفّق می شوند، که در راه راست حرکت کنند و از هرگونه افراط و تفريط بر حذر باشند.

بوسيله کلمه «اللّه اکبر» که در تمام حرکات نماز تکرار می شود به انسان عظمت، قدرت و اهميّت توجّه به خدای تعالی را تعليم می دهد و به انسان می گويد: تنها بايد به اين خدای مهربانی که بی نهايت قدرت دارد، بی نهايت عظمت دارد، بی نهايت اهميّت دارد، متوجّه بود و تنها او را بايد شناخت.

«باز هم سفارش به زکات»

دادن زکات و ماليات اسلامی ممالک را آباد می کند، فقرا و مساکين را احياء می کند، دشمنيها را تبديل به دوستی می کند، درماندگان در راه را نجات می دهد، ثروتها را تعديل می کند، ورشکسته ها را سامان می دهد، بی خانمانها را خانه دار می کند و بالاخره زکات، روح انسان را از صفات رذيله بخصوص از بخل و عداوت و قساوت پاک نموده و مال و روح انسان را رشد و نموّ می دهد و زکات دهنده را ثروتمند می کند. زکات ضامن اتّحاد و همبستگی های اجتماعی است و مسلمانان را بر دشمن پيروز می نمايد.

«همه چيز نزد خدا محفوظ است»

روزی جوانی که يک دست خود را در جهاد با دشمنان اسلام از دست

داده بود، به من گفت: من فقط يک دست دارم. به او گفتم: من در همان برخورد اوّل متوجّه اين جريان شدم. گفت: نه هنوز هم متوجّه نشده ايد. سپس اضافه کرد و گفت: اين دستی که می بينيد بعد از مردن خاک می شود و از بين می رود ولی آن دستی را که در جهاد با دشمنان اسلام از بدنم جدا شده به صريح قرآن که فرموده: آنچه را از خوبيها که جلوتر از خود بفرستيد در نزد خدا محفوظ است و آن را در آنجا پيدا می کنيد، من آن دست را می گويم که دارم ولی اين دستی را که شما فکر می کنيد که در بدنم هست و من دارم، از بين می رود و موقّت است و خدای تعالی در قرآن (سوره نحل آيه 96) می فرمايد: آنچه نزد شما است از بين می رود ولی آنچه نزد خدا است، باقی خواهد بود. در آيه 110 سوره بقره هم خدای تعالی فرموده: هر کار خوبی که برای خود جلو بفرستيد، آن را در قيامت نزد خدای تعالی پيدايش می کنيد و در آن روز به دردتان می خورد و بدانيد که خدای تعالی به آنچه از اعمال نيک و بد انجام می دهيد بينا و بصير است. (110)

 



[1] ـ دهها روايت در اين خصوص نقل شده که به عنوان نمونه يک حديث از ميان آنها نقل می شود. در کتاب جامع احاديث شيعه جلد 1 صفحه 150 حضرت «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله به حضرت «علی بن ابيطالب» عليه السلام فرمود: «تعلم الناس من بعدی تأويل القرآن ما لم يعلموا و تخبرهم» يعنی به مردم بعد از من ياد بده آنچه را که از تأويل قرآن نمی دانند و آنها را از حقيقت قرآن مطّلعشان کن.

[2] ـ «وَ ما يَعْلَمُ تَأويلَهُ اِلاَّ اللهّ وَ الرّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ» سوره آل عمران آيه 7.

[3] ـ روايات متعدّده ای در ذيل آيه شريفه فوق از «معصومين» عليهم السلام رسيده که منظور از راسخين در علم «ائمّه معصومين» عليهم السلاماند. مراجعه شود به تفسير برهان و نورالثقلين. بعضی در اينجا می گويند: راسخين در علم در اين آيه عطف به «اللّه» نيست از نظر ما فرقی نمی کند، زيرا اگر گفتيم خدای تعالی تمام علوم و قوانين مايحتاج بشر تا روز قيامت را در لفّافه اين الفاظ مختصر به نام قرآن پيچيده و به ما داده و تأويل و تفسير کلام خود را فقط خود او می داند، بايد نيز بگوئيم نزول حقايقی که در باطن و تأويل قرآن هست برای بشر بی فائده بوده است. پس به خاطر آنکه بايد تفسير قرآن برای مردم گفته شود و نزول قرآن عبث و بی فايده نماند آنها را برای «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله توضيح داده و چون زمان «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله اقتضاء نداشت که همه آنها را برای تمام مردم بگويد و يا مردم استعداد فهم همه آن معانی را نداشتند، می بايست به وصی خود آنها را تعليم دهد که در همين بحث به بعضی از رواياتش اشاره خواهد شد و چون در هر زمان حوادث جديدی به وجود می آيد و افکار مردم رشد بيشتری می کند و بايد حقايق قرآن برای آنها به مقتضای زمان و افکارشان گفته شود، لازم است در هر زمان يک خليفه و يا يک امام و هادی وجود داشته باشد و در هر زمان مفسّری مطابق پيشامدهای آن زمان لازم دارد و آن امام و هادی که تمام علوم قرآن را می داند و از «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله يا بلا واسطه و يا با واسطه آنها را دريافت کرده، مردم را به سوی حقايق قرآن راهنمائی کند و اين موضوع در قرآن تصريح شده آنجا که می گويد:

«اِنَّما اَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکلِّ قَوْمٍ هادٍ» يعنی: ای رسول، تو ترساننده مردمی از عذاب الهی و برای هر قومی که می آيند هادی و راهنمائی وجود دارد. (سوره رعد آيه 7).

در احاديث زيادی از اهل سنّت نقل شده که وقتی اين آيه نازل شد، «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله دست به سينه گذاشت و فرمود:

«انا المنذر» و با دست ديگر روی شانه «علی بن ابيطالب» عليه السلام گذاشت و فرمود: «و علي الهادی و بک يا علي يهتدی المهتدون» يعنی: علی هادی است و به وسيله تو ای علی هدايت يافتگان هدايت می شوند.

اين حديث و تفسير را بيشتر از سی نفر از علماء اهل سنّت که مِنجمله «فخر رازی» است در تفسير اين آيه نقل کرده اند. (احقاق الحق جلد 3 صفحه 88).

[4] ـ نهج البلاغه: قال «علی» عليه السلام: فی القرآن نباء ماقبلکم و خبر مابعدکم و حکم مابينکم. يعنی در قرآن اخبار گذشتگان و اطّلاع از آيندگان و دستورات و احکامی که لازم است در بين شما باشد، هست.

و در کتاب کنزالعمال حديث 2454 «رسول اکرم» صلی الله عليه و آله فرمود: من اراد علم الاوّلين و الاخرين فليقرء القرآن. يعنی کسی که می خواهد علوم اوّلين و آخرين را بداند، قرآن بخواند.

[5] ـ فی کنزالعمال جلد 1 صفحه 2641 قال رسول اللّه صلی الله عليه و آله: «ما انزل اللّه عزّ و جل آيه الا لها ظهر و بطن و کل حرف حد و کل حد مطلع». يعنی خدای تعالی آيه ای از قرآن را نازل نکرده مگر آنکه برای آن آيه ظاهر و باطنی قرار داده و برای هر حرفی از قرآن حدّی هست و برای هر حدّی مطلعی است.

[6] ـ «ان اللّه علّم نبيّه التنزيل و التّأويل فعلّمه رسول اللّه صلی اللّه عليه و آله عليا عليه السّلام» جامع احاديث الشيعه جلد 1 صفحه 128.

[7] ـ «واللّه لقد قال لی جعفر بن محمّد عليهماالسّلام انّ اللّه علم نبيّه صلی اللّه عليه و آله التنزيل و التأويل فعلمه رسول اللّه عليا ثم قال و علمنا واللّه» جامع احاديث شيعه جلد 1 صفحه 128.

[8] ـ «البختری قال قلت لابی عبداللّه عليه السّلام: نسمع الحديث منک فلا ادری منک السماعه او من ابيک فقال ما سمعته منی فاروه عن ابی و ما سمعته منی فاروه عن رسول اللّه صلی اللّه عليه و آله لسنا نقول برأينا من شيئی» جامع احاديث شيعه جلد 1 صفحه 127.

[9] ـ «من فسّر آية من کتاب اللّه فقد کفر» تفسير عياشی جلد 1 صفحه 17 و بحارالانوار جلد 92 صفحه 111.

[10] ـ «من فسّر القرآن برأيه ان اصاب لم يوجر» تفسير عياشی جلد 1 صفحه 18 و بحارالانوار جلد 92 صفحه 112.

[11] ـ «من تکلم فی القرآن برأيه فأصاب فقد اخطاء» منية المريد.

[12] ـ «ما آمن بی من فسّر برأيه کلامی» عيون اخبار الرّضا عليه السلام جلد 1 صفحه 116، جامع احاديث الشيعه جلد 1 صفحه 272.

[13] ـ «من فسّر القرآن برأيه فليتبؤ مقعده من النّار» تفسير عياشی جلد 1 صفحه 12.

[14] ـ «و قال الباقر عليه السّلام: يا جابر ليس شيئ ابعد من عقول الرجال من تفسير القرآن» جامع احاديث الشيعه جلد 1 صفحه 162، باب حجيّة فتوی الائمّه، المحاسن صفحه 268.

[15] ـ «انی تارک فيکم الثقلين کتاب اللّه و عترتی ما ان تمسکتم بهما لن تضلّوا بعدی ابدا و انهما لن يفترقا حتّی يردا علی الحوض». اين روايات در اکثر کتب حديث به اسناد مختلف نقل شده و حتّی کتابی به همين نام چاپ شده که اسناد آن را از کتب اهل تسنّن و اهل تشيّع نقل کرده است.

[16] ـ «انّما يعرف القرآن مَن خوطب به» جامع احاديث الشيعه جلد 1 صفحه 153، و تفسير علی بن ابراهيم صفحه 727.

[17] ـ «واللّه انی لاعلم کتاب اللّه من اوله الی آخره کانه فی کفی فيه خبر السماء و خبر الارض و خبر مايکون و خبر ما هو کائن قال اللّه فيه تبيان کل شئ».

[18] ــ رواياتی که مطلب فوق را کاملاً تأييد می کند در کتاب جامع احاديث شيعه جلد اوّل باب «حجيّة فتوی الائمّه» به فراوانی نقل شده است.

[19] ـ «نَزَّلْنا عَلَيْک الْکتابَ تِبْيانًا لِکلِّ شَيْئٍ» سوره نحل آيه 89.

[20] ـ جلد اوّل کتاب جامع احاديث شيعه اين روايات را نقل کرده است.

[21] ـ «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الاِْنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی اَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْانِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيرا».

[22] ـ از تحقيق در کتب لغت مانند: اقرب الموارد ـ مختار الصّحاح ـ معجم متن اللّغة ـ لسان العرب ـ لغتنامه دهخدا ـ المنجد و غيره استفاده می شود که کلمه معجزه اسم فاعل است که به معنی عاجز کننده بوده و هاء آن برای مبالغه است.

[23] ـ از آيات قرآن کاملاً استفاده می شود که سرزمين مکه غير قابل کشت و زرع بوده، زيرا آب نداشته است.

کتاب «تاريخ الرّسل و الملوک طبری» به نقل از کتاب «مسجدالحرام و کعبه» می گويد: چاهی غير از زمزم در زمان بعثت «رسول اکرم» نبوده است.

«تاريخ يعقوبی» می گويد: در زمان «منصور دوانيقی» برای تأمين آب مردم مکه آبی را از دوازده ميلی مکه در مجراهای قلعی جاری ساخت و به مکه آورد که به برکه «امّ جعفر» معروف گرديد.

کتاب «مسجدالحرام و کعبه» می گويد: تاريخ نويسان اصلاً برای مکه قنات و چاهی ذکر نکرده اند حتّی در زمان «معاويه» آب از خارج مکه و در زمان «هارون الرّشيد» از خارج مکه در حدود 35 کيلومتری شمال شرقی عرفه در منطقه حنين به دستور همسرش «زبيده» آب قناتی را به مکه آوردند که به چشمه زبيده يا قنات حنين معروف گرديد.

کتاب «حرمين شريفين» می گويد: شاهد بر اينکه در مکه چاهی غير از چاه زمزم نبوده اين است که در زمان «جعفر عبّاسی» آب زمزم بسيار کم شد و به همين جهت مردم در تشنگی شديدی قرار گرفتند و چنانکه آبی و چاهی غير از زمزم حتّی در زمان «منصور عبّاسی» وجود می داشت مردم به تشنگی گرفتار نمی گشتند.

بنابراين مکه همواره مورد تهديد کم آبی بوده است و به غير از چاه زمزم در آن چاهی ديگر وجود نداشته است و اصولاً موقعيّت جغرافيائی مکه به صورتی است که بارانهای منظّم و زياد هم در آن نمی بارد و فقط گاهی بارانهائی به ندرت می باريده است و هوائی بسيار گرم و خشک را دارا است و به واسطه احاطه کوههای آن به شدّت خشک است.

«معجم البلدان ياقوت حموی» جلد 5 صفحه 187 می نويسد: در مکه آب جاری وجود ندارد، آبهای آن از آسمان يعنی از باران است و برای اهل مکه چاههائی که آب مشروب داشته باشد وجود ندارد (غير از زمزم).

[24] ـ «دائره المعارف فريد وجدی» جلد 9 صفحه 358 می نويسد: امّا بنی هاشم عظمت امرشان خصوصا در زمان عبدالمطلب بن هاشم جدّ «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله که سلطنت او بعد از حمله فيل عظيم و شهرتش منتشر و قبائل عرب از او ترسان شدند به اوج رسيده و اعراب از همه جهات قصد او کردند.

«تاريخ قرون وسطی» (آلبرماله) صفحه 95 می گويد: حضرت «محمّد» صلی الله عليه و آله از قبيله با نفوذ قريش بود، لکن در شش سالگی يتيم ماند.

[25] ـ «ان اللّه بعث محمّد صلی اللّه عليه و آله و ليس احد من العرب يقرء کتابا» خطبه 33 نهج البلاغه.

[26] ـ سوره آل عمران آيه 103.

[27] ـ تفسير الميزان جلد اوّل صفحه 63.

[28] ـ تاريخ يعقوبی جلد اوّل صفحه 379.

[29] ـ تاريخ يعقوبی جلد اوّل صفحه 384.

[30] ـ تاريخ يعقوبی جلد اوّل صفحه 394.

[31] ـ تاريخ يعقوبی جلد اوّل صفحه 390.

[32] ـ تاريخ يعقوبی توين بی صفحه 443.

[33] ـ «وَ ما کنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کتابٍ وَ لاتَخُطُّهُ بِيَمينِک اِذًا لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ» سوره عنکبوت آيه 48.

[34] ـ «وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ».

[35] ـ «وَ قالَ الَّذينَ کفَرُوا اِنْ هذا اِلاّ اِفْک افْتَريهُ وَ اَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ اخَرُونَ فَقَدْ جاؤُ ظُلْما وَ زُورا».

[36] ـ سوره اسری آيه 88.

[37] ـ سوره هود آيه 13.

[38] ـ سوره يونس آيه 38.

[39] ـ سوره بقره آيه 23 و 24.

[40] ـ نقل از کتاب تنزيه تنزيل.

[41] ـ سوره انبياء آيه 22: يعنی اگر در آسمان و زمين معبود ديگری غير از خدای واحد می بود، امور آنها دچار تباهی می گشت.

[42] ـ سوره حجّ آيه 72: يعنی ای مردم مشرک و کافر به اين مثل گوش کنيد تا حقيقت حال خود را بدانيد آن بتهای جماد که به غير از خدا معبود خود می دانيد و آنها را می خوانيد اگر اجتماع کنند بر خلقت مگسی قادر نيستند و اگر مگسی (ناتوان) چيزی از آنها بگيرد قدرت باز گرفتن آن چيز را از آن مگس ندارند طالب و مطلوب (يعنی عابد و معبود) هر دو ناچيز و ناتوانند.

[43] ـ سوره يوسف آيه 79: يعنی و چون برادران از پذيرفتن خواهش خود مأيوس شدند با خود خلوت کردند.

[44] ـ سوره هود آيه 44: يعنی و گفته شد ای زمين آبت را بمک و ای آسمان باران را قطع کن و آب خشک شد و حکم الهی انجام شد و کشتی بر کوه جودی قرار گرفت و فرمان هلاک شدن ستمکاران رسيد.

[45] ـ سوره اسری آيه 91: يعنی بگو اگر جنّ و انس جمع شوند و بخواهند مثل قرآن رابياورند نمی توانند، اگر چه پشت به پشت هم بدهند.

[46] ـ بحارالانوار جلد 46 صفحه 131 و 141 تمام اشعار فرزدق را درباره امام سجّاد نقل می کند.

[47] ـ «بطلميوس» يونانی بوده و در قرن دوّم بعد از ميلاد زندگی می کرده و معروف به «بطلميوس قلوذی» بوده است. اين دانشمند می پنداشت که زمين ثابت و ساکن و مرکز عالم است و اين فرضيه تا زمان «کوپرنيک» مسلّم بود ولی بعد از آن اين فرضيه باطل شد. فرهنگ دهخدا.

[48] ـ سوره مرسلات آيه 25 تا 27.

[49] ـ مفردات راغب و اقرب الموارد.

[50] ـ مفردات راغب و اقرب الموارد.

[51] ـ منظور مرحوم آيه اللّه العظمی آقای حاج سيّد ابوالقاسم خوئی رحمه الله در کتاب تفسير البيان است.

[52] ـ زود است که سفهاء بگويند: چه سبب شده که مسلمانان رو بگردانند از قبله ای که تا به حال رو به آن می ايستادند؟ بگو مشرق و مغرب مال خدا است.

[53] ـ مشرق و مغرب مال خدا است پس به هر طرف رو کنيد همان جا است طرف خدا.

[54] ـ آيه اوّل، سوره اعراف:134، آيه دوّم، سوره صافات:5 و 3، آيه سوّم، سوره معارج، 40.

[55] ـ منظور از خرق و التيام اين است که سابقا فلاسفه فکر می کردند اگر کسی بخواهد بهآسمان پرواز کند و وارد يکی از کرات ديگر شود بايد آسمان را سوراخ کند و وقت برگشتن آن را دوباره بدوزد و چون اين عمل محال است پس معراج «پيغمبر اکرم» صلی الله عليه و آلههم محال است.

[56] ـ سوره ابراهيم آيه 32: خدا مسخّر شما گرداند کشتی را.

[57] ـ سوره ابراهيم آيه 32: خدا مسخّر شما گرداند نهرهای آب را.

[58] ـ سوره ابراهيم آيه 32.

[59] ـ سوره جاثيه آيه 13.

[60] ـ سوره رحمن آيه 33.

[61] ـ سوره انعام آيه 83 تا 85: اين بود حجّت ما برای ابراهيم بر قومش، بالا بريم درجه کسی را که بخواهيم پروردگار تو حکيم و دانا است … و از ذريّه و فرزندان ابراهيم داود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسی و هارون است. اين چنين جزا می دهد نيکوکاران را و نيز از ذريّه ابراهيم زکريّا و يحيی و عيسی و الياس است که همه آنها از شايستگان بودند.

[62] ـ سوره آل عمران آيه 61.

[63] ـ کتاب «اولين دانشگاه و آخرين پيامبر».

[64] ـ بحار الانوار جلد 57 صفحه 382.

[65] ـ بحارالانوار جلد 57 صفحه 336.

[66] ـ بحارالانوار جلد 58 صفحه 338.

[67] ـ کروماتين از يک کلمه يونانی به معنی رنگ اقتباس شده، زيرا قسمتی از هسته مرکزی سلول است که می توان آن را بوسيله پيوند و يا اختلاف نژاد رنگ کرد.

[68] ـ کتاب دانش صفحه 202.

[69] ــ گامتهای انسان از نظر وجود کروموزومهای جنسی يکسان نيستند. جنس مذکرهتروزيگوت بوده xy و دو نوع اسپرم با نسبتهای مشابه توليد می کند. يک نوع آن يک کروموزوم (x) و ديگری يک کروموزوم (y) حمل می کند. (کتاب مبانی زيست شناسی سلولی و مولکولی).

توضيح آنکه اگر اسپرمی که با تخمک (x) لقاح پيدا می کند دارای کروموزوم (y) باشد، فرزند پسر (xy) خواهد شد و اگر آن اسپرم دارای کروموزوم (x) باشد فرزند دختر (xx) می شود.

[70] ــ «اِنَّ مَثَلَ عيسی عِنْدَ اللّهِ کمَثَلِ ءادَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ کنْ فَيَکونُ». سوره آل عمران آيه 59.

[71] ــ ما در کتاب «انوار زهرا عليهاالسلام» اين روايت و روايات ديگری در اين زمينه نقل کرده ايم، به آنجا مراجعه شود.

[72] ـ سوره بقره آيه 30.

[73] ـ سوره شوری آيه 29.

[74] ـ سوره انفال آيه 7.

[75] ـ سوره کوثر.

[76] ــ سوره شمس آيه 7 و 8.

[77] ــ سوره احزاب آيه 53 و سوره شوری آيه 51.

[78] ــ «انّا نحن نزّلنا الذّکر و انّا له لحافظون» سوره حجر آيه 9.

[79] ــ «لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه تنزيل من حکيم حميد». سوره فصّلت آيه 42.

[80] ــ سوره بقره آيه 245 و سوره حديد آيه 11.

[81] ــ سوره نور آيه 15.

[82] ــ سوره بقره آيه 259.

[83] ــ سوره يس آيه 29 و 53.

[84] ــ سوره واقعه آيه 29.

[85] ــ سوره ق آيه 19.

[86] ــ سوره يس آيه 35.

[87] ــ سوره مائده آيه 67.

[88] ــ سوره بقره آيات 43 و 83 و 110.

[89] ــ «اِنَّ هذَا الْقُرْانَ يَهْدی لِلَّتی هِی أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنينَ الَّذينَ يَعْمَلُونَ الصّالِحاتِ اَنَّ لَهُمْ اَجْرا کبيرا». سوره اسراء آيه 9.

«تَبارَک الَّذی نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِه لِيَکونَ لِلْعالَمينَ نَذيرا». سوره فرقان آيه 1.

«ذلِک الْکتابُ لارَيْبَ فيهِ هُدًی لِلْمُتَّقينَ». سوره بقره آيه 2.

«اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ». سوره حجر آيه 9.

«تَنْزيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ». سوره واقعه آيه 80 و سوره حاقّه آيه 43.

«اَللّهُ نَزَّلَ اَحْسَنَ الْحَديثِ کتابا مُتَشابِها مَثانِی تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ اِلی ذِکرِ اللّهِ ذلِک هُدَی اللّهِ يَهْدی بِه مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ». سوره زمر آيه 23.

«يا اَيُّهَا النّاسُ قَدْ جائَتْکمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکمْ وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ وَ هُدًی وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ». سوره يونس آيه 57.

«حِکمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ». سوره قمر آيه 5.

«وَ هذا کتابٌ اَنْزَلْناهُ مُبارَک فَاتَّبِعُوهُ وَاتَّقُوا لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ». سوره انعام آيه 155.

«وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذی اُنْزِلَ مَعَهُ اُولئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ» سوره اعراف آيه 157.

«وَ کذلِک اَوْحَيْنا اِلَيْک رُوحا مِنْ اَمْرِنا ما کنْتَ تَدْری مَا الْکتابُ وَلاَ الاْيمانُ وَلکنْ جَعَلْناهُ نُورا نَهْدی بِه مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ اِنَّک لَتَهْدی اِلی صِراطٍ مُسْتَقيمٍ». سوره شوری آيه 52.

[90] ــ سوره قمر آيات 17 و 22 و 32 و 40.

[91] ــ سوره طه آيات 25 ـ 28.

[92] ــ فی مقدّمة تفسير نهج البيان: «قال الاسم مشتقّ من السمه و هی العلامة فکانّه علامة لما وضع له».

[93] ــ قال الراوی سئلت الرضا عليه السلام عن بسم اللّه؟ قال: قول القائل بسم اللّه ای اسم نفسی بسمة من سمات اللّه عزّ وجلّ وهو العبوديّة. قال: فقلت له: ما السّمة؟ قال: العلامة. بحارالأنوار جلد 92 صفحه 230 حديث 9.

عن الصادق عليه السلام

انّه سئل عن بسم اللّه الرّحمن الرحيم.

فقال: الباء بهاء اللّه، والسّين سناء اللّه، والميم ملک اللّه.

قال : قلت اللّه. فقال: الالف آلاء اللّه علی خلقه من النعيم بولايتنا واللام الزام اللّه خلقه ولايتنا.

قلت: فالهاء؟ فقال: هو ان من خالف محمّدًا وآل محمّد صلی الله عليه و آله قلت: الرحمن. قال: بجميع العالم. قلت: الرحيم؟ قال: بالمؤمنين خاصّة. (بحارالأنوار جلد 92 صفحه 231 حديث 12).

قال الصادق عليه السلام: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اقرب الی اسم اللّه الاعظم من سواد العين الی بياضها. (بحارالأنوار جلد 92 صفحه 257).

قال عبداللّه بن سنان: سئلت الصادق عليه السلام عن بسم اللّه الرّحمن الرّحيم فقال: الباء بهاء اللّه، والسّين سناء اللّه، والميم مجداللّه وروی بعضهم ملک اللّه، واللّه اله کلّ شئ الرّحمن بجميع العالم والرّحيم بالمؤمنين خاصّة. (بحارالأنوار جلد 92 صفحه 231 حديث 11).

[94] ــ امام عليه السلام فرمود: «بسم اللّه ای استعين علی اموری کلّها باللّه الّذی لاتحق العبادة الاّ له». بسم اللّه يعنی طلب ياری می کنم در جميع امورم از خدائی که حقّ کسی بندگی نيست، مگر برای او. بحارالانوار جلد 92 صفحه 232

[95] ــ سوره عنکبوت آيه 69.

[96] ــ قال علی عليه السلام: ان بسم اللّه الرحمن الرحيم آية من فاتحة الکتاب وهی سبع آيات تمامها ببسم اللّه الرحمن الرحيم، سمعت رسول اللّه صلی الله عليه و آله يقول:

انّ اللّه عزّ وجلّ قال لی: يا محمّد «ولقد آتيناک سبعًا من المثانی والقرآن العظيم». بحارالأنوار جلد 92 صفحه 227 سطر 11.

[97] ــ قال الصادق عليه السلام: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم احقّ ما اجهر به وهی الآية التی قال اللّه عزّ وجلّ «واذا ذکرت ربک فی القرآن وحده ولّوا علی ادبارهم نفورًا». بحارالأنوار جلد 92 صفحه 228 حديث 8.

[98] ــ سوره اعراف آيه 156.

[99] ــ تفسير روض الجنان ذيل آيه شريفه.

[100] ــ تفسير مجمع البيان ذيل آيه شريفه.

[101] ــ تفسير گازر ذيل آيه شريفه.

[102] ــ چنانکه خدای تعالی درباره پدر و مادر، اين کلمه را در قرآن اطلاق فرموده و می گويد: «رَبِّ ارْحَمْهُما کما رَبَّيانی صَغيرا». سوره اسراء آيه 24.

[103] ــ «يأبی اللّه أن يجری الأمور الاّ بأسبابها».

[104] ــ سوره اعراف آيه 179.

[105] ــ بحارالأنوار جلد 85 صفحه 21 سطر 13 و جلد 16 صفحه 349 حديث 33 و جلد 2 صفحه 63 سطر 21 و جلد 51 صفحه 4.

[106] ــ سوره اسراء آيه 3.

[107] ــ تفسير مجمع البيان.

[108] ــ اين کلمه را پنج نفر از قرّاء «ملک» بدون الف خوانده اند و بقيّه آنها با الف يعنی «مالک» قرائت نموده اند.

[109] ــ سوره کافرون آيه 6.

[110] ــ سوره انفطار آيات 17 ـ 19. «وَما اَدْراک ما يَوْمُ الدّينِ * ثُمَّ ما اَدْراک ما يَوْمُ الدّينِ * يَوْمَ لاتَمْلِک نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئا وَالاَْمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلّهِ».

[111] ــ تفسير عياشی.

[112] ــ تفسير عياشی.

[113] ــ سوره زمر آيه 53.

[114] ــ سوره ذاريات آيه 56.

[115] ــ سوره اسراء آيه 65 و سوره حجر آيه 42.

[116] ــ سوره ذاريات آيه 56.

[117] ــ سوره عنکبوت آيه 69.

[118] ــ در کتاب «سير الی اللّه» توضيح داده شده است.

[119] ــ سوره يس آيه 61.

[120] ــ سوره يس آيه 3 و 4.

[121] ــ لسان العرب.

[122] ــ «لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ» سوره انبياء آيه 23.

[123] ــ تفسير امام حسن عسکری عليه السلام.

[124] ــ تفسير برهان.

[125] ــ تفسير برهان.

[126] ــ تفسير برهان.

[127] ــ بحارالانوار جلد 82 صفحه 248.

[128] «ذلک» در فارسی به معنی آن است.

«کتاب» به معنی نوشته شده است.

«لاريب فيه» يعنی شکی، ترديدی در آن کتاب، يا در اين قرآن نيست. و هدايت است برای متّقين.

«متّقين» به معنی آنهائی که خود را از گناه و لغزش نگه می دارند.

«يؤمنون» يعنی می گروند، تصديق می کنند، باور می نمايند.

«غيب» يعنی ناپديد، مخفی و گاهی کلمه غيب بر آنچه وجود خارجی ندارد و بوجود خواهد آمد نيز گفته شده است.

زيرا امام صادق عليه السلام در تفسير کلام خدای تعالی که فرموده: «عالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ» سوره انعام آيه 73 فرمود: «الغيب ما لم يکن والشهادة ما قد کان» يعنی غيب آن چيزی است که وجود خارجی نداشته باشد و شهادت آن چيزی است که وجود داشته باشد.

و در تفاسير و احاديث کلمه غيب بر امام دوازدهم که غيبتش طول می کشد نيز گفته شده است.

(عن يحيی بن ابی القاسم قال: سئلت الصادق عليه السلام عن قول اللّه عزّوجلّ «الم ذلک الکتاب لاريب فيه هدی للمتّقين الّذين يؤمنون بالغيب» فقال: المتقون شيعة علی عليه السلام و امّا الغيب فهو الحجّة الغائب عليه السلام. (بحارالانوار جلد 51 صفحه 52).

[129] «اقام» به معنی برپا داشتن و راست و معتدل کردن چيزی است.

«صلوة» در اصطلاح دين غالبا به نماز گفته می شود ولی در اصل لغت صلوة به معنی دعا و درود و رحمت است. حالا چطور عرب به نماز صلوة گفته است، شايد به خاطر اين باشد که چون نماز عبادت است و مغز عبادت دعا است و در نماز دعائی که واجب باشد و به قصد دعا نه به قصد قرآن مثل «اهدنا الصراط المستقيم» خوانده شود جز صلوات بر محمّد و آل محمّد در تشهد وجود ندارد. و چون هر موجود با اهميّتی را به مغز و حقيقتش نامگذاری می کنند و مغز نماز صلوات بر محمّد و آل محمّد است، لذا اسم اين عبادت را صلوة گذاشته اند.

«رزق» به معنی روزی و آنچه خدای تعالی از خوراکيها و نعمتها برای رفاه بندگانش خلق فرموده است می باشد. و گاهی اين کلمه به روزی معنوی هم گفته شده، مثل آنکه می گويند: خدا علم و حکمت و معنويّت را روزی شما قرار دهد. «رزقکم اللّه العلم والحکمة».

«انفاق» به معنی نفقه دادن و بخشيدن مال به کسی است يا خرج کردن مال و بلکه خرج کردن علم و حکمت و بذل و بخشش آن به افرادی که به آن نيازمندند می باشد.

«انزال» به معنی نازل شدن، فرود آمدن و پائين آمدن است در اينجا معنی «ما اُنزل اليک» اين است که متّقين ايمان دارند به آنچه بر تو از جانب پروردگارت رتبتا پائين آمده است.

[130] «قَبْل» زمانی را می گويند که گذشته باشد و در مقابل «بَعْد» قرار بگيرد و نيز به معنی جلو و اوّل در مقابل پشت و آخر و روبرو و اندام جلو نيز آمده است.

در اينجا معنی «و ما انزل من قبلک» اين است که خدای تعالی می فرمايد: متّقين به آنچه قبل از زمان تو بر پيامبران گذشته نازل شده ايمان دارند.

«آخرت» به معنی روز قيامت، جهان ديگر و زندگی آخرت در مقابل زندگی دنيا است.

«يقين» به اعتقاد و عقيده ای می گويند که پس از بررسی و استدلال و برطرف شدن شک و ترديد برای انسان حاصل شده باشد. يا آنکه موضوع آن به قدری واضح باشد که از طريق حواس پنجگانه يعنی با ديدن و يا با شنيدن و يا با لمس کردن، انسان بوجود آن يقين پيدا می کند. و يقين مراتبی دارد. اوّل آنچه بوسيله تحقيقات علمی بدست می آيد که آن را «علم اليقين» می گويند. دوّم آنچه با چشم ديده می شود و يا به منزله ديدن است که آن را عين اليقين می گويند. سوّم آنچه با تمام حواس احساس شود مانند وقتی که انسان دست در آتش گرفته و حرارت آتش را لمس می کند، می باشد. که آن را حقّ اليقين می گويند.

در اين آيه خدای تعالی می فرمايد: متّقين کسانی هستند که به آخرت يقين دارند يعنی علم اليقين پيدا کرده اند.

«مفلحون» يعنی رستگاران، پيروزان، کسانی که به خوبيها موفّق شده اند. و غالبا اين کلمه را قرآن بر مؤمنينی که از نظر اعتقاد و انتخاب راه صحيح و صراط مستقيم و گذراندن مراحل تزکيه نفس موفّق بوده اند، اطلاق فرموده است.

[131] ــ قال السيّد فی سعد السعود قال ابوعبدالرحمن بن محمّد بن الحسن السلمی فی حقايق التفسير فی قوله تعالی: الم ذلک الکتاب. قال جعفر بن محمّد الصادق عليه السلام: «الم» رمز و اشارة بينه و بين حبيبه محمّد صلی الله عليه و آله اراد ان لايطلع عليه سواهما بحروف بعدت عن ادارک الاعتبار و ظهر السر بينهما لا غير. بحارالانوار جلد 92 صفحه 383.

[132] ــ قال علی عليه السلام: «يا کميل ما من علم الاّ و انا افتحه و ما من سرّ الاّ والقائم عليه السلام يختمه». بحارالانوار جلد 77 صفحه 267.

عن ابی عبداللّه عليه السلام قال: «العلم سبعة و عشرون حرفا فجميع ما جائت به الرسل حرفان فلم يعرف الناس حتّی اليوم غير الحرفين فاذا قام قائمنا اخرج الخمسة و العشرين حرفا فبثها فی الناس و ضم اليها الحرفين حتّی يبثها سبعة و عشرون حرفا». (بحارالانوار جلد 52 صفحه 336).

[133] ــ عن عبدالرحمن بن الحجاج قال: سمعت اباعبداللّه عليه السلام يقول: «ليس ابعد من عقول الرجال من القرآن». بحارالانوار جلد 92 صفحه 111.

[134] ــ سوره بقره آيه 183.

[135] ــ سوره مجادله آيه 22.

[136] ــ سوره مجادله آيه 21.

[137] ــ سوره توبه آيه 36.

[138] ــ سوره زخرف و دخان آيات 1 و 2.

[139] ــ عن جابر عن ابی جعفر عليه السلام قال: الکتاب اميرالمؤمنين «علی» لاشک فيه انّه امام هدی للمتّقين. بحارالانوار جلد 24 صفحه 351.

و قال علی بن ابيطالب اميرالمؤمنين عليه السلام: انا قائد المؤمنين الی الجنة و انا حبل اللّه المتين و انا عروة اللّه الوثقی و کلمة التقوی و انا عين اللّه و لسانه الصدق و يده و انا جنب اللّه الذی يقول ان تقول يا حسرة علی ما فرطت فی جنب اللّه و انا يداللّه المبسوطة علی عباده بالرحمة والمغفرة. (بحارالانوار جلد 4 صفحه 9).

[140] ــ از خليل بن احمد نقل شده که می گفت: «استغنائه عن الکلّ و احتياج الکلّ اليه دليل علی انّه امام الکلّ». تأسيس الشيعه لسيد الصدر صفحه 150.

[141] ــ بحارالانوار جلد 70 صفحه 295 نقل از مصباح الشريعة.

[142] ــ سوره رعد آيه 7 و سوره نازعات آيه 45.

[143] ــ سوره طلاق آيه 3.

[144] ــ قال رسول اللّه ذات يوم: يا ليتنی قد لقيت اخوانی. فقال له ابوبکر و عمر: اولسنا اخوانک، آمنّا بک و هاجرنا معک؟ قال: آمنتم و هاجرتم و يا ليتنی لقيت اخوانی فاعاد القول فقال رسول اللّه صلی الله عليه و آله: انتم اصحابی ولکن اخوانی الذين يأتون من بعدکم يؤمنون بی و يحبونی و ينصرونی و يصدقونی و مارأونی فياليتنی قد لقيت اخوانی. بحارالانوار جلد 52 صفحه 132.

[145] «کفروا» جمع «کفَرَ» به معنی کسی است که حقّی را می پوشاند و آن را ناديده می گيرد و شکر نمی کند.

«سواء» به معنای مساوی بودن، تفاوت نداشتن، فرقی نکردن، می باشد.

«انذار» يعنی ترس از آينده مخوف، عاقبت بد داشتن، «اءنذرتهم ام لم تنذرهم» يعنی آنها را از آينده خطرناکشان و از عاقبت بدشان چه بترسانی يا نترسانی فرقی نمی کند. زيرا آنها يا در خواب عميقی از غفلت فرو رفته اند يا دلشان مرده است.

«ختم» به معنی مُهر، ختم چيزی، پايان و آخر آن را می گويند و ختم کتاب و ختم قرآن به معنای پايان کتاب و پايان قرآن است.

و انگشتر را از آن جهت خاتم می گويند، چون سابقا روی نگين انگشتر نام خود را حک می کرده و در پايان نامه يا اسناد می زدند. و به اين وسيله نامه را پايان می دادند. و اين به معنی آن بود که اگر چيزی بعد از آن نوشته شود اعتباری ندارد.

و معنی «ختم اللّه» اين است که خدا قلبهای آنها را پايان داده و ديگر ظرفيّت پذيرش حقايق را ندارند.

«قلب» به معنی روح است که دارای صفت اقبال و ادبار و زيرو رو شدن است و چون روح با افکار مختلف زيرو رو می شود آن را قلب گفته اند.

[146] «سمع» به معنی شنيدن است و «اُذُن» به معنی گوش است «سمعهم» يعنی شنيدن آنها و يا محلّ شنيدن و جای قوّه شنوائی آنها است.

«بَصَر» به معنی ديدن است و «عين» به معنی چشم است. «ابصارهم» به معنی ديدن آنها و يا محلّ ديدن آنها است.

«غشاوه» به معنی پرده، پوشش و چيزی که تمام محلّ را بپوشاند می باشد.

«عذاب» به معنی نکال و مجازات و عقاب است و گاهی به مجازات گناه و يا مطلق ناراحتی گفته شده است.

«عظيم» به معنی بزرگ، با عظمت، سخت و پر ابهّت است.

[147] «ناس» به معنی مردم، بشر و جنس بنی آدم است. ابن عبّاس می گويد: به بشر «ناس» گفته اند. زيرا با خدای تعالی عهد بسته و نسيان نموده است و لذا ريشه «ناس» از نسيان گرفته شده است.

و بعضی از دانشمندان، «ناس» را از اُنس گرفته اند و می گويند به اين جهت اسم بشر «ناس» شده که اهل انس با همنوع خود است. و غالبا در قرآن و روايات «ناس» به مردمی که از حقّ و حقيقت دورند گفته شده است.

[148] «مَن» بر يک نفر و دو نفر و سه نفر و بيشتر اطلاق می شود و در فارسی به معنی «کس» و يا «کسان» است.

[149] «يقول» يعنی می گويد. سخن گفتن غالبا با زبان است، ولی ممکن است گاهی به نوشته و يا به اشاره و يا به علائمی که در جائی برای فهماندن بعضی از مسائل نصب می شود، گفته شود.

[150] «يوم الاخر» يعنی روز ديگر، زمان ديگر، روز بعد، زمان بعد و در اينجا منظور روز قيامت است.

[151] «يخادعون» يعنی آنچه را که در دل دارند مخفی می کنند و چيز ديگری را اظهار می نمايند و به اصطلاح فريبکاری می کنند.

[152] «انفسهم» يعنی خودشان را، روحشان را.

[153] «و ما يشعرون» يعنی نمی دانند، درکش را ندارند، شعورش را ندارند.

«مرض» يعنی نداشتن صحّت و سلامتی و وقتی صفات رذيله بر انسان مسلّط می شود،قلب و روح انسان مريض است.

[154] «فزادهم» يعنی زياد می کند برای آنها، و مرض آنها را بيشتر می نمايد.

[155] «کذب» يعنی خلاف واقع گوئی، ضدّ راستگوئی.

[156] «لاتفسدوا» يعنی خرابکاری نکنيد، و مصالح جامعه را بهم نريزيد.

«ارض» يعنی زمين، جائی که بشر روی آن زندگی می کند، پائين در مقابل سماء.

[157] «انّما» يعنی جز اين نيست، تنها همين است. اين کلمه را کلمه حصر می گويند.

«نحن» يعنی ما، ما جمعيّت. اين کلمه را غالبا در جائی که بخواهند خود را پر قدرت و دارای پشتوانه قوی نشان بدهند استعمال می کنند.

«مصلحون» يعنی ما اصلاح کنندگانيم، ما فساد نمی کنيم، ما شايستگی بوجود می آوريم.

[158] «سفهاء» جمع سفيه به معنی بی تحمّل، بی حلم، نادان، احمق است.

[159] «لايعلمون» يعنی نمی دانند، کسب علم و دانائی نکرده اند.

[160] «لقوا» يعنی ديدار می کنند، ملاقات می نمايند، برخورد می کنند.

[161] «خلوا» يعنی خلوت می کنند، دور از اغيار با هم ملاقات می کنند، در جای خالی از اغيار يکديگر را می بينند.

[162] «شياطينهم» يعنی موجودات موذی انحراف دهنده که گاهی بر ابليس و گاهی بر منافقين و کفّار اطلاق می شود.

[163] «مستهزءون» يعنی استهزاءکنندگان، مسخره کنندگان.

[164] «يمدّهم» يعنی می کشاند آنها را، جذب می کند آنها را.

«طغيانهم» يعنی از حدّ خود تجاوز کردنشان، و اظهار برتری نمودنشان.

«يعمهون» سرگردانند و در باطن کورند.

[165] «اشتروا» يعنی عوض کردن آنها چيزی را به چيزی، فروختن و خريدنشان را گويند.

[166] «ربحت» يعنی استفاده کرد، ضدّ خسارت و ضرر است.

«تجارتهم» يعنی خريد و فروششان، معاوضه شان.

[167] «مَثَل» يعنی چيزی که با چيز ديگر مساوی و يا مشابه باشد، عمل اينها با جريانی که گفته می شود مساوی است.

[168] «استوقد» يعنی بيافروزد و شعله ور کند.

«نارا» يعنی آتشی را، شعله آتشی را.

[169] «اضاءت» يعنی روشن کرد، روشن کند.

«حوله» برای «حول» معانی زيادی در لغت وجود دارد ولی در اينجا به معنی اطراف و حوالی و نواحی است.

«ذهب» يعنی می رود، زائل می گردد، ولی در اينجا به معنی «می برد» است.

«بنورهم» يعنی به چيزی که خودبخود روشن و روشن کننده ساير چيزها است، به روشنائيشان.

[170] «ترکهم» يعنی باقی گذاشت آنها را، جا گذاشت آنها را، ترکشان کرد.

«لايبصرون» يعنی اشياء را مشاهده نکنند، آنها را نبينند، آنها را با چشم دل مشاهده نکنند.

[171] «صمّ» يعنی گوششان گرفته است، گوششان سنگين است.

«بکم» يعنی اخرس، گنگ، از مادر گنگ متولّد شده و يا کسی که گنگ نيست ولی نمی تواند حرف بزند و يا نمی فهمد که حرف صحيحی بزند.

«عمی» يعنی کسی که بينائيش را به کلّی از دست داده باشد و از هر دو چشم کور باشد.

«لايرجعون» يعنی بر نمی گردند، مراجعت نمی کنند.

[172] «کصيب» يعنی مثل آب خالص و باران کامل و تندی که از آسمان بيايد.

[173] «رعد» يعنی صدای باران و يا صدائی که از ابرها به گوش می رسد.

«برق» يعنی نوری که از ابرها بر می خيزد و چون ناگهانی است، چشم را خيره می کند.

«اصابعهم» يعنی انگشتانشان، و گاهی اصبع به اثر خوبی که از انسان باقی مانده باشد نيز گفته می شود.

[174] «آذانهم» يعنی گوشهايشان.

«حذر» يعنی پرهيز از چيزی، ترس از چيزی، فرار از چيزی.

[175] «الموت» يعنی مرگ، زنده نبودن، جدا شدن روح از بدن و نيز به زمستان هم اين کلمه گفته شده است.

«محيط» يعنی احاطه دارد، مسلّط است.

[176] «يخطف» يعنی سريعا می گيرد.

[177] «مشوا» يعنی می روند، قدم بر می دارند.

[178] «قاموا» يعنی می ايستند و نشسته نيستند و گاهی اين کلمه بر حرکت انقلابی نيز گفته می شود.

«شاءاللّه» يعنی خدا بخواهد، اراده کند.

[179] «قدير» يعنی بسيار توانا و قدرتمند است.

[180] ــ «اِنَّ اللّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذينَ امَنُوا». سوره حج آيه 38.

[181] ــ قال المعصوم عليه السلام: انّما المارق المنافق من قال بغير الصواب. (بحارالانوار جلد 34 صفحه 279.

[182] ــ ان رسول اللّه صلی الله عليه و آله مرّ بمجنون فقال ما له فقيل انّه مجنون فقال بل هو مصاب انّما المجنون من آثر الدنيا علی الاخرة. بحارالانوار جلد 7 صفحه 162.

[183] ــ عن اميرالمؤمنين عليه السلام قال: سمعت رسول اللّه صلی الله عليه و آله يقول: خير المؤمنين من کان مألفة للمؤمنين ولا خير فيمن لا يألف ولا يؤلف، قال و سمعت رسول اللّه صلی الله عليه و آله يقول: شرار الناس من يبغض المؤمنين و سغضه قلوبهم المشائون بالنميمة المفرقون بين الاحبه الباغون للبراء العيب اولئک لاينظر اللّه اليهم يوم القيامة ولا يزکيهم.

[184] ــ تفسير برهان جلد 1 صفحه 135 (سوره بقره آيه 8).

[185] «خَلَقَ» يعنی از عدم بوجود آورد، «خَلْق» يعنی ابداع کردن، احداث کردن و بوجود آوردن بعد از آنکه وجود نداشته و «خالق» و «خلاّق» از اسماء پروردگار متعال است و بدون اضافه جايز نيست که بر غير خدای تعالی اطلاق شود. ولی گاهی «خلق» به ايجاد هيأت و ماهيّت اشياء گفته می شود. چنانکه حضرت عيسی می گويد: «اخلق لکم من الطين کهيئة الطير» يعنی من برای شما از گِل، هيأت پرنده را خلق و ايجاد می کنم. و چون به اصل ايجاد اشياء که کار خدا است و ايجاد هيأت اشياء که ممکن است مخلوقات خدا هم آن را انجام دهند «خلق» می گويند، قرآن به خدای تعالی از اين جهت «احسن الخالقين» يعنی بهترين خالقها گفته است که خالقهای ديگر از بندگانش را منظور فرموده باشد.

«قبل» يعنی پيش، جلو، ضدّ بعد و گاهی که قبل و بعد را با يکديگر ذکر می کنند منظور پيش و پس و زمان گذشته بسيار دور و زمان بعد از آن را اگر چه گذشته باشد، است.

[186] «فراش» به معنی چيزی است که پهن شده و در اين آيه منظور زمين است که برای بندگان خدا پهن شده و از هرگونه سختی و ناهنجاری حفظ شده است.

«سماء» به معنی بالا، سقف، بلندی، آسمان، باران، ابر و در اين آيه منظور آنچه در بالا و در آسمانها قرار گرفته است، می باشد.

«بناء» به معنی ساختمان و چيزی که بنيانگذاری شده باشد، ضدّ خراب شدن.

[187] «ماء» به معنی آب، باران و گاهی به علم و ولايت و محبّت، مجازا و شايد هم حقيقتا اطلاق می شود.

«اخرج» به معنی بيرون آورد، ضدّ داخل کرد، است.

[188] «ثمرات» به معنی ميوه ها و گاهی اين کلمه به فرزند و منافع مالی هم اطلاق می شود.

[189] «انداد» به معنی اضداد، امثال، خدائی غير از خدای يکتا را «نِدّ» برای خدای تعالی می گويند.

[190] ــ طبق آنچه ما مراحل تزکيه نفس را تعيين نموده ايم.

[191] ــ «فان اردت العلم فاطلب اولا فی نفسک حقيقة العبوديّة واطلب العلم باستعماله واستفهم اللّه يفهمک.

قلت يا شريف فقال: قل يا اباعبداللّه فقلت: يا اباعبداللّه ما حقيقة العبوديّة؟ قال: ثلاثة اشياء ان لاير العبد لنفسه فيما خوّله اللّه ملکا لان العبيد لايکون لهم ملک يرون المال مال اللّه يضعونه حيث امرهم اللّه به ولا يدبّر العبد لنفسه تدبيرا و جمله اشتغاله فيما امره تعالی به و نهاه عنه فاذا لم ير العبد لنفسه فيما خوّله اللّه تعالی ملکا هان عليه الانفاق فيما امره اللّه تعالی ان ينفق فيه واذا فوض العبد تدبير نفسه علی مدبره هان عليه مصائب الدنيا و اذا اشتغل العبد بما امره اللّه تعالی و نهاه لايتفرغ منهما الی المراء والمباهات مع الناس فاذا اکرم اللّه العبد بهذه الثلاثة هان عليه الدنيا و ابليس والخلق ولايطلب الدنيا تکاثرا و تفاخرا ولا يطلب ما عند الناس عزا و علوا ولايدع ايّامه باطلاً فهذا اوّل درجة التقی قال اللّه تعالی تلک الدار الآخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فی الارض ولا فسادا والعاقبة للمتّقين».

[192] ــ سوره فصّلت آيات 30 و 31.

[193] «کنتم» يعنی می باشيد، بوده ايد.

«نزّلنا» يعنی فرود آورديم، از بالا به پائين آورديم، از مقام والائی که داشت پائين آورديم و در اختيار شما گذاشتيم.

[194] «فأتوا» يعنی بياوريد.

«سورة» يعنی قطعه ای، خانه ای از ساختمانی، چهارديواری که خانه ها را از يکديگر جدا می کند.

«من مثله» يعنی از مثل قرآن يا بعضی گفته اند که ضمير مثله به رسول اکرم بر می گردد، يعنی از مثل رسول خدا با آن شرائطی که او داشت.

[195] «وادعوا» يعنی بخوانيد، دعوت کنيد، طلب کنيد.

«شهداءکم» يعنی نظاره گری از شما که هيچ چيز در موضوع مربوطه از نظر او پنهان نيست. و شهيد يعنی ناظر، عالم و مطّلع از همه چيز.

«من دون اللّه» يعنی غير از خدا. از مردم عاقل و دانائی که به همه علوم و حقايق و معجزه احاطه دارند.

[196] «صادقين» يعنی راستگويان، درستگويان.

«لم تفعلوا» يعنی آن کار را نکرده ايد.

«لن تفعلوا» يعنی آن کار را نخواهيد کرد.

«وقودها» يعنی شعله آن و بعضی به خود آتش نيز «وقود» گفته اند.

«حجارة» يعنی سنگ، صخره و به سنگريزه هم حجارة می گويند.

«اعدّت» يعنی حساب شده، آماده شده، مهيّا شده.

[197] ــ در مقدّمه اين تفسير مفصّلاً به اين مسأله اشاره شده است.

[198] «بَشِّرْ» با تشديد شين به معنی خوشحال کن است. و اين کلمه در صورتی گفته می شود که خبر خوشحال کننده ای بخواهند به کسی بدهند، مگر آنکه به طور طعن و يا با قرينه ای خبر بدی را بخواهند بگويند. چنانکه قرآن می گويد: «وَ بَشِّرِ الَّذينَ کفَرُوا بِعَذابٍ اَليمٍ» سوره توبه آيه 3 که با اين قرينه برای خبر بد و يا به طور طعن گفته شده است.

«عمل» يعنی کار و فعلی که انسان انجام می دهد و گاهی به اعمال طبيعت نيز عمل گفته اند.

[199] «صالح» به معنی شايسته، شايستگی، صحيح، خوب، ضدّ فساد، درست، لايق می باشد.

عمل صالح يعنی کار خوب و شايسته و صحيح که فسادی در آن نيست و مورد تأييد عقل و دين است و صالحات جمع صالح است.

«الجنّة» به فتح جيم به معنی بهشت و باغی که درختانش زمين آن را پوشانده و بر آن سايه انداخته باشند، است.

«تجری» به معنی جريان دارد، کشيده می شود، می باشد.

[200] «نهر» يعنی محلّ جريان آب و «انهار» به معنی جويهای آب است.

[201] «متشابه» يعنی مثل هم که انسان آنها را با يکديگر فرقی نمی گذارد.

[202] «ازواج» به معنی جفتها، جفت ضدّ فرد است و غالبا اين کلمه را به دو چيز که مثل هم باشند می گويند، ولی بعضی از اوقات به دو چيزی که با يکديگر اختلاف داشته باشند نيز گفته اند. مثل آنکه زن را زوجه شوهر و مرد را زوج زن می گويند و معنی ازواج در اين آيه همسران انسانند.

«طاهر» يعنی پاک، بدون صفات رذيله، حلال، پاک از حيض و بول و غايط، پاک از آلودگيهای اخلاقی و اعتقادی. و مطهّره يعنی پاک از هر رجس و ناپاکی.

[203] «خُلد» يعنی دائم ماندن در خانه يا در جائی از مکانهای دنيا و «بهشت خلد» يعنی بهشتی که انسان دائما و بدون پايان در آن خواهد ماند.

[204] «لايستحيی» يعنی شرم نمی کند، باکی ندارد، توقّف در کارها نمی کند، به خاطر ترس از سرزنش، کاری را ترک نمی کند.

«ان يضرب» يعنی اينکه بزند.

«ضرب» به معنی زدن، بيان کردن، در زمين راه رفتن، تجارت کردن. و بالأخره در هر کاری ريسک کردن و دل به دريا زدن می باشد.

مثلاً می گويند: «بزن برويم» و «علی اللّه بزن به اين کار يک طوری می شود».

[205] «بعوضة» يعنی پشه، پشه کوچک، پشه خاکی.

«فوقها» فوق به معنی بالا در مقابل تحت و زير می باشد و گاهی به معنی زير و پائين تر نيز می آيد. و احتمالاً در اينجا به معنی پائين تر باشد چنانکه الميزان اين چنين معنی کرده است.

«فامّا» حرف تفصيل است و آن را برای جدا کردن چيزی از چيزی در کلام می آورند.

«الّذين» يعنی کسانی که.

[206] «حقّ» به معنی راست، درست و غير باطل است.

[207] «يقولون» يعنی می گويند، با زبان يا اشاره يا با نوشتن مطلبی را اظهار می نمايند.

«ماذا» يعنی چه، چه چيز، چيست اين.

[208] «اراد» يعنی خواست و اراده خدا. يعنی کاری را انجام داد و يا چيزی را ايجاد کرد.

«کثير» يعنی زياد، در مقابل قليل و کم است.

[209] «فاسقين» جمع فاسق و فاسق کسی است که ترک اوامر الهی را می کند و از فرمان پروردگار سرپيچی می نمايد و کسانی را که دائما به گناه مشغول اند فاسق می گويند.

فاسق کسی است که صفات رذيله اش او را دائما وادار به ترک اوامر الهی و معصيت می کند والاّ به کسی که به ندرت گناهی انجام می دهد فاسق نمی گويند.

«نقض» به معنی بهم زدن و شکستن عهد و يا عقد قرارداد است و نيز به خراب کردن ساختمان و پاره کردن ريسمان هم نقض گفته اند و در اينجا يعنی آنها عهد خدا را می شکنند.

[210] «عهد اللّه» يعنی پيمان و قرارداد با خدا.

«ميثاق» به معنی عهد و قرارداد بين دو نفر است.

«قطع» به معنی جدا کردن جزئی از چيز است. و نيز به معنی جدا شدن از بندگی خدا است و به طور کلّی به معنی جدا کردن است.

[211] «امر» به معنی دستوری است که از عالی به دانی و از شخص بالاتر به فرد پائين تر می رسد. و «امر اللّه» يعنی خدای تعالی دستور داده است.

«وصل» به معنی چسبيدن و قطع نشدن و بين چيزی با چيز ديگر اتّصال داشتن است.

[212] «خسارت» به معنی ضرر بردن، به هلاکت رسيدن و گمراه شدن است.

[213] ــ سوره يس آيات 60 و 61.

[214] «موت» به معنی بدنی است که روح نداشته باشد و به صورت جماد افتاده باشد و به معنی مرگ است. و گاهی به کسی که با بدبختی زندگی می کند و تحرّکی به سوی سعادت و خوشبختی ندارد، ميّت می گويند. و نيز به منحرفينی که تحت تأثير نصايح نصيحت کنندگان قرار نمی گيرند، ميّت گفته اند. همچنين به زمين که در زمستان گياهانش از رشد افتاده اند، ميّت می گويند.

[215] «حيات» ضدّ مرگ است و به چيزی که تحرّک داشته باشد حی می گويند.

[216] «رجوع» به معنی برگشتن است و در اينجا ترجعون به معنی برگشتن شما به سوی خدا است.

[217] «سوی» به چيزی که با چيز ديگر مساوی باشد می گويند و در اينجا استوی به معنی قصد، خلقت متعادل و مساوی و بدون نقص و عيب است. يعنی خدای تعالی پس از خلقت زمين و آنچه در زمين است قصد خلقت کامل و صحيح آسمانها را فرمود.

[218] «سبع» به معنی عدد هفت است. هفت آسمان احتمال دارد که منظور منظومه شمسی باشد.

[219] «کلّ» به معنی جميع اجزاء چيزی که دارای اجزاء زيادی است، می باشد.

«عليم» به معنی عالم و دانا و کلمه عليم از صفات خدای تعالی است. زيرا او عالم به غيب و شهادت و عالم به آنچه بوده و هست می باشد و هميشه او عالم بوده و خواهد بود و بر او چيزی مخفی نيست و او بر همه چيز احاطه دارد.

[220] ــ الاّ در مورد مؤمنين که اين کار را با عنايت خود می کند.

[221] «ملائکه» جمع ملک است و به معنی رسول و فرستاده شده است. ملائکه موجودات خدمتگزار هستند و برای انجام اوامر الهی خلق شده اند. آنها خلقتشان از نور است، چنانکه جنّ از آتش و آدم از گِل و خاک است.

[222] «جعل» به معنی قرار دادن است و لازمه اش اين است که چيزی را خدای تعالی خلق کند و بعد آن را بر جائی يا در زمانی قرار دهد.

«خلف» به معنی پس و پشت است و خليفه به معنی نائب و جانشين و کسی که پس از ديگری در جای او قرار می گيرد و کار او را می کند، می باشد.

[223] «سفک» به معنی ريختن خون و يا ريختن هر چيز ديگری که مايع باشد، است.

[224] «دم» به معنی خون است و بيشتر خونها پاک اند ولی حرام اند و تنها خون جهنده نجس است.

«سبح» يعنی منزّه، پاک، شنا کردن در آب، تلاش و کوشش، حرکت سريع در آب و هوا و تسبيح يعنی منزّه کردن خدا از هر بدی و آنچه نالايق مقام ربوبی است.

[225] «قدس» يعنی پاک، طاهر، در اينجا به معنی اين است که ملائکه گفتند ما با توصيف درست تو، تو را از هر عيب و نقص، پاک معرّفی می کنيم.

[226] «عرض» به معنی آشکار کردن، ظهور و اظهار کردن، وسعت، در معرض قرار گرفتن و در مقابل طول است. امّا در اين جا به معنی آشکار کردن اسماء برای ملائکه است.

[227] «نبأ» به معنی خبر مهمّ، خبر بزرگ، خبر پر فائده و گاهی به مطلق خبر نيز گفته شده است و در اينجا به معنی اين است که خدای تعالی به ملائکه فرمود: به من خبر بزرگ و مهمّ و پر فائده تان را از نشانه های اين گروه بگوئيد.

[228] «حکم» به معنی قضاوت و مانع شدن از فساد و اصلاح، محکم کردن و پابرجا نمودن است. و «حکيم» به معنی همه اين موارد می آيد يعنی خدا قاضی و اصلاح کننده و پابرجا و استوارکننده همه چيزها است.

و «حکمة» به معنی علم به حقايق اشياء است به شرط آنکه از طريق وحی باشد به خلاف فلسفه که علم به حقايق اشياء از طريق افکار بشری است. و در بيست موردی که اين کلمه در قرآن ذکر شد به همين معنی آمده است.

[229] «بدو» به معنی ظهور و بروز کرد می باشد و تبدون يعنی آنچه ظاهر می کنيد و به معنی مسافر که ظاهر می شود نيز گفته شده است.

[230] «کتم» به معنی مخفی کردن، پنهان نمودن و در اينجا «تکتمون» به معنی پنهان می کرديد، می باشد.

[231] «بلس» به معنی از رحمت خدا مأيوس شدن است. و اين صفت برای آن موجود نامرئی و فريبکار به نام ابليس که با سجده نکردن به آدم از رحمت خدا دور و مأيوس شد و نامش شيطان عزازيل کان اسمه بالعبرانيه عزازيل و بالعربية الحارث. بحارالانوار جلد 63 صفحه 307 يا حارث است گفته شده است.

[232] «ابی» به معنی ابا کردن و شديدا خودداری نمودن است و در اينجا به معنی اين است که ابليس از سجده به آدم شديدا خودداری نمود.

«کبر» يکی از صفات رذيله انسانی است. تکبّر، بزرگی به خود بستن است و خودبينی را نيز می گويند و استکبار به معنی اظهار بزرگی کردن است و در اينجا خدای تعالی درباره شيطان می فرمايد: اظهار بزرگی کرد.

[233] «سکن» يعنی سکونت، آرامش، آرام گرفتن، آرامش باطن، محلّ آرامش، مايه آرامش، در اينجا «اسکن» به معنی اين است که به آدم خدای تعالی فرمود: بهشت را محلّ آرامش و سکونت خود قرار بده.

[234] «رغد» به معنی پاکيزه، پهناور و وسعت عيش و خوشی و در اينجا به معنی اين است که به آدم فرمود: از بهشت هر چه که خواستيد به طور فراوان بخوريد.

«حيث» به معنی مکانی که، زمانی که است.

«شاء» به معنی خواستن، اراده کردن، در اينجا «حيث شئتما» به معنی هر کجا خواستيد و اراده کرديد، می باشد.

[235] «زلّ» يعنی لغزيدن، سُر خوردن. در اينجا «فأزلّهما» به معنی اين است که شيطان آنها را از بهشت سُر داد و بيرون کرد.

[236] «هبط» يعنی پائين آمدن، حرکت از بالا به پائين، در اينجا به معنی اين است که خدای تعالی به آدم و حوّا و شيطان فرمود: پائين بيائيد.

«بعض» به معنی قسمتی از کلّ است، جزءِ چيزی را گويند.

[237] «عدوّ» به معنی دشمن تجاوزگر و به دونده هم عدوّ گفته اند و نيز به کسی که رعايت عدالت و ميانه روی را نکند عدوّ می گويند.

«قرر» به معنی ثبات و آرام گرفتن است. در اينجا «مستقرّ» به معنی اين است که شما زمين را برای خود محلّ قرار و ثبات و آرامش قرار دهيد.

[238] «متع» به معنی لذّت و ارتفاع است. متاع از چيزی لذّت بردن است اينکه مال دنيا و وسائل خانه را متاع می گويند، به خاطر اين است که از آنها لذّت برده می شود.

«حين» به معنی وقت، رسيدن وقت و حصول شی ء است.

[239] «کلم» به معنی اثر است. «کلمه»، هم بر اثر ظاهری مثل وارد کردن زخم بر بدن ديگری اطلاق می شود. و هم بر اثر باطنی و معنوی.

سخن را از آن جهت کلام می گويند که در طرف مقابل اثر می گذارد و به قرآن و حضرت عيسی از آن جهت کلمه اللّه گفته اند که آثار واضحی از طرف پروردگاراَند.

«توب» و توبه به معنی برگشتن و رجوع است چه از معصيت به اطاعت باشد و يا نباشد، فرقی نمی کند.

[240] «جمع» به معنی همه، قرار گرفتن همه و اجزاء چيزی گرد يکديگر است.

«امّا» با فتح اوّل برای تفصيل و جدا کردن چيزی از چيزی است. و با کسر پنج معنی دارد: اوّل شک دوّم اباحه سوّم تخيير چهارم ابهام پنجم تفصيل.

«اتی» به معنی آمدن است و «يأتينّکم» به معنی می آيد برای شما است.

«مَن» به معنی کس، هر کس، چه کس و چه چيز است.

«تبع» به معنی پيروی در امور معنوی، پشت سر ديگری حرکت کردن است.

«خوف» به معنی ترس است و علامت ضعف می باشد. مانند جبن و امّا خوف از خدا علامت محبّت است که آن را خشيت هم می گويند.

«حزن» به معنی اندوه و زمين سخت است.

[241] ــ فی الاحاديث اسماء انبياء اللّه و اسماء محمّد و علی و فاطمة و الحسن و الحسين و الطيّبين من آلهما و اسماء اخيار شيعتهم. تفسير برهان جلد 1 صفحه 368.

[242] ــ «لَکمْ فی رَسُولِ اللّهِ اُسْوَةٌ» سوره احزاب آيه 21.

[243] ــ «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِدادا لِکلِماتِ رَبّی». سوره کهف آيه 109.

[244] ــ «الحمدللّه الّذی منّ علينا بحکام يقومون مقامه لو کان حاضرا فی المکان». بحارالانوار جلد 102 صفحه 115.

[245] ــ عن ابی جعفر عليه السلام يقول: «بنا عبد اللّه و بنا عرف اللّه».

بحارالانوار جلد 23 صفحه 102.

[246] ــ «عن الامام ابی محمّد العسکری عليه السلام عن رسول اللّه صلی الله عليه و آله انّه قال لم يکن سجودهم لآدم عليه السلام انما کان آدم قبلة لهم يسجدون نحوه للّه عزّوجلّ». تفسير برهان جلد 1 صفحه 81.

[247] ــ قال رسول اللّه صلی الله عليه و آله اياکم والظلم فان الظلم عنداللّه هو الظلمات يوم القيامة. بحارالانوار جلد 73 صفحه 303

و قال اما لظلمات فالکفر و اما النور فهو الايمان. (بحارالانوار جلد 9 صفحه 215)

[248] ــ سوره اعراف آيه 23.

[249] ــ سوره آل عمران آيه 173.

[250] ــ سوره کهف آيه 39.

[251] ــ سوره مؤمن (غافر) آيه 44.

[252] «اياتنا» آيه به معنی نشانه و علامت است و گاهی به معنی معجزه هم آمده است.

[253] «اصحاب» صاحب به معنی رفيق، ملازم و همراه و همنشين است.

[254] «خالدون» خلد به معنی هميشه باقی بودن، يا بودن طولانی در مکانی و يا در زمانی است.

[255] «بنی اسرائيل» يعنی پسران و فرزندان و ذرّيه حضرت يعقوب که اسرائيل لقب گرفته بود و در کتاب «قاموس کتاب مقدّس» می گويد: اسرائيل يعنی کسی که بر خدا مظفّر گشت و اين معنی، جريانی دارد که شايد در توضيح نقل شود.

و در روايات آمده که اسرائيل يعنی بنده خدا و يا قدرت خدا.

[256] «اذکروا» يعنی به ياد بياوريد.

[257] «اوفوا» يعنی وفا کنيد، متعهّد باشيد.

[258] «فارهبون» رهب يعنی پرهيز و فرار از روی ترس و در اينجا به معنی اين است که از عذاب و غضب الهی بترسيد و دوری کنيد.

[259] «اوّل» يعنی موجودی که در ابتداء اعداد قرار گرفته است.

[260] «ثمن» به معنی قيمت و ارزش و پولی که در مقابل متاع خريداری شده، داده می شود.

[261] «قليلاً» يعنی کم و ناچيز.

[262] «تلبسوا» يعنی پوشاندن لباس و يا آن را مخفی کردن و حقيقت را به نحوه ديگر نشان دادن است.

[263] «بالباطل» يعنی خلاف حقّ و چيزی که ناپايدار است.

[264] «الزکوة» يعنی نموّ و نيز به معنی پاکی و طهارت آمده است.

[265] «ارکعوا» يعنی به قصد خضوع در مقابل پروردگار از کمر خم شويد و رکوع به معنی خم شدن و سر پائين آوردن است.

[266] «بالبرّ» به معنی نيکی و خوبی.

«تنسون» به معنی فراموش کردن خودتان و نيز نسيان به معنی اهمال و بی اعتنائی هم آمده.

«تتلون» به معنی می خوانيد و پيروی می کنيد است.

«افلا تعقلون» به معنی تعقّل نکردن و عقل را به کار نينداختن است.

[267] ــ مصلوب شدن حضرت عيسی توهّمی بود که يهود می کردند والاّ قرآن می فرمايد: او را نه کشتند و نه مصلوبش کردند.

[268] ــ مضمون آيه 102 سوره توبه.

[269] «الصبر» يعنی تحمّل مشقّات در راه رسيدن به هدف.

[270] «انّها» در آيه به معنی نماز و روزه است. و بعضی گفته اند که ضمير «انّها» به نماز بر می گردد.

[271] «لکبيرة» يعنی بزرگ، سخت، سنگين.

[272] «الخاشعين» يعنی کسانی که تزکيه نفس کرده و از روی محبّت به خدا از او می ترسند.

[273] «يظنّون» يعنی گمان می کنند و به معنی يقين نيز آمده است.

[274] ــ تفسير برهان ذيل همين آيه.

[275] ــ تفسير برهان در تفسير سوره دهر.

[276] ــ تفسير برهان ذيل همين آيه.

[277] ــ سوره آل عمران آيات 26 و 27.

[278] ــ بحارالانوار جلد 82 صفحه 308.

[279] ــ بحارالانوار کتاب توحيد. «قال: لم اعبد ربّا لم اره».

[280] ــ سوره اعراف آيه 143.

[281] «فضّلتکم» يعنی برتری داديم شما را.

[282] «لاتجزی» يعنی مکافات داده نمی شود، پاداش داده نمی شود.

[283] «شيئا» به معنی چيزی است.

[284] «لايقبل» يعنی پذيرفته نمی شود.

[285] «شفاعة» يعنی متّصل شدن، جفت شدن.

[286] «لايؤخذ» يعنی گرفته نمی شود.

[287] «عدل» يعنی برابری و فديه.

[288] «ينصرون» يعنی ياری می کنند، کمک می کنند.

[289] ــ سوره آل عمران آيه 110.

[290] ــ تفسير امام حسن عسگری عليه السلام.

[291] «نجّيناکم» يعنی رهائيتان داديم، نجاتتان داديم.

[292] «آل فرعون» يعنی اطرافيان و طرفداران و ذريّه فرعون.

[293] «يسومونکم» يعنی وادار می کردند شما را مجبورتان می کردند.

«سوء» يعنی بد و قبيح.

«يذبّحون» يعنی سر می بريدند و چهار رگ گردن را قطع می کردند.

[294] «ابناءکم» يعنی فرزندانتان.

«نساءکم» يعنی زنهايتان.

[295] «بلاء» يعنی کهنه شدن و امتحان شدن و مبتلا شدن.

[296] «فرقنا» يعنی جدا کرديم.

«البحر» يعنی دريا.

«اغرقنا» يعنی فرو برديم، غرق نموديم.

[297] «تنظرون» يعنی نگاه می کرديد، نظاره می کرديد.

[298] «واعدنا» يعنی وعده گرفتيم، دعوت کرديم، او را خوانديم.

[299] «اربعين» يعنی چهل.

[300] «ليلة» يعنی شب.

[301] «اتّخذتم» يعنی گرفتيد.

[302] «العجل» يعنی گوساله.

[303] «بعده» ضدّ قبل و به معنی پسين او.

«ظالمون» يعنی ستمکاران.

«عفونا» يعنی گذشت کرديم، نديده گرفتيم.

[304] «لعلّکم» يعنی شايد شما.

[305] «تشکرون» شکر کنيد، سپاسگزار باشيد.

[306] ــ مفاتيح الجنان.

[307] ــ منظور ساحرانی هستند که با حضرت موسی به مقابله برخاستند ولی بعد که معجزه حضرت موسی را ديدند توبه کردند و خدای تعالی توبه آنها را قبول فرمود.

[308] «آتينا» يعنی ما داديم و عطا کرديم.

[309] «موسی» يعنی از آب گرفته شده و اين لفظ به زبان عبری است و اسم سوّمين پيامبر اولوالعزم است و 136 بار اسم آن بزرگوار در قرآن ذکر شده است.

[310] «فرقان» چيزی که بين حق و باطل را جدا می کند.

[311] «لقومه» يعنی به جماعت مردان و زنان، اگر چه گاهی کلمه قوم تنها به جماعت مردان اطلاق شده است.

[312] «باتّخاذکم» يعنی به گرفتن شما.

[313] «بارئکم» يعنی آفريننده شما.

[314] «فاقتلوا» يعنی بکشيد و ازاله روح کنيد.

[315] «خير» يعنی بهتر، نيکوتر.

[316] «نری» يعنی ببينيم.

[317] «جهره» يعنی آشکارا.

[318] «الصاعقة» يعنی صوت بلند آسمانی.

[319] «بعثناکم» يعنی برانگيختيم شما را.

[320] «ظللنا» يعنی سايه انداختيم.

[321] «غمام» يعنی ابر.

[322] «منّ» يک نوع شيرينی که به جای نان بنی اسرائيل از آن استفاده می کردند و يا غذائی که شيرين و چسبنده و بسيار لذيذ بوده است.

«سلوی» يعنی مرغ بريان و يا پرنده مخصوصی که گوشتش بسيار لذيذ بود.

«کلوا» يعنی بخوريد.

[323] «طيّبات» يعنی پاکيزه ها، دلچسبها، طبع پسندها.

[324] «ادخلوا» يعنی وارد شويد، داخل شويد.

[325] «القرية» يعنی محلّی که مردم در آن برای زندگی جمع شوند. لذا گاهی به روستا و گاهی به شهر اطلاق شده است.

[326] «رغدا» يعنی زندگی مرفّه و راحت.

[327] «سجدا» يعنی در حال خضوع و تذلّل و در اصطلاح متشرّعه سجده به معنی گذاشتن مواضع هفتگانه است بر زمين يا گذاشتن جبهه است بر خاک.

[328] «حطّة» يعنی تسليميم، فرود می آئيم، از گناهان ما درگذر.

[329] «خطاياکم» يعنی خطاهای شما، کارهای نادرست شما.

«سنزيد» يعنی زود است که زياد کنيم.

[330] «المحسنين» يعنی نيکوکاران.

«فبدّل» يعنی پس عوض کردند.

[331] «رجزا» يعنی اضطراب و بلاء، پليد و نجاست.

[332] «السماء» يعنی بالا و چيزی که بالای سر انسان است.

[333] «استسقی» يعنی طلب نوشاندن، يا طلب آب نمودن.

[334] «موسی» يعنی از آب گرفته شده و اين کلمه عبری است.

[335] «اضرب» يعنی بزن.

[336] «بعصاک» يعنی با چوب دستی که در دست داری، با عصايت.

«الحجر» يعنی سنگ، کوه سنگی.

«انفجرت» يعنی باز شد.

[337] «اثنتی عشر» يعنی دوازده.

«عينا» يعنی چشمه.

[338] «اناس» يعنی مردم.

«مشربهم» يعنی محلّ آشاميدنشان.

«اشربوا» يعنی بياشاميد.

[339] «لاتعثوا» يعنی نشر فساد و بدی را نکنيد.

[340] ــ تفسير صافی ذيل همين آيه.

[341] «طعام» يعنی خوردنی.

«واحد» يعنی يکی که دو داشته باشد ولی احد يکی است که دو ندارد.

[342] «ادع» يعنی بخوان، دعا کن.

«يُخرج» يعنی خارج کند، بيرون آورد.

[343] «بقلها» يعنی سبزيها و باقاليها.

[344] «قثّائها» يعنی خيار و خيار چنبر.

[345] «فومها» يعنی حبوباتی که با آن نان می پزند. مثل گندم و جو.

[346] «عدسها» يعنی دانه گياهی است که آن را می پزند و می خورند و به فارسی هم آن را عدس و يا مرجمک می گويند.

[347] «بصلها» يعنی پياز و پيازچه.

[348] «مصرا» يعنی کشور مصر، مرز ميان دو قطعه زمين.

[349] «ذلّة» يعنی خوار و ذليل، سبک و بی مقدار.

[350] «المسکنة» يعنی بی حرکت و درمانده.

[351] «باءوا» يعنی دوباره و برگشت به قبل.

[352] «عصوا» يعنی معصيت کردند.

[353] «يعتدون» يعنی تجاوز نمودند.

[354] «هادوا» يعنی به دين يهوديّت گرويده اند.

«نصاری» يعنی جمعيّت مسيحيّت که آنها را نصرانی هم می گويند، زيرا آنها منسوب به شهر ناصره هستند.

«صابئين» يعنی ستاره پرستان، آنها مدّعی هستند که در دين صابئی بن شيث بن آدم عليه السلاماند.

[355] «الطور» يعنی کوه و سنگی که در سينا بوده است.

[356] ــ سوره بقره آيه 93.

[357] «قست» يعنی نرم نبودن، رحمت و مهربانی نداشتن و غلظت داشتن.

«يتفجّر» يعنی جاری می شود.

[358] «افتطمعون» يعنی آيا مأيوس نيستيد، طمع داريد، اميدواريد؟

«يحرّفونه» يعنی تغيير دادن کلمه از معنا و لفظ واقعيش.

«اتحدّثونهم» يعنی آيا مطالب جديد از اطّلاعاتی که داريد به آنها خبر می دهيد.

«فتح» يعنی غلها را باز کردن و جنگ را فتح نمودن.

[359] ــ کتاب قاموس کتاب مقدّس صفحه 887.

[360] ــ «عالم ذر» عالمی است که انسان در آن، از زمان خلقت حضرت آدم عليه السلام بوده ولو آنکه سريع گذشته است مثل کسی که در خواب بوده ولی به خاطر آنکه در عالم ارواح همه چيز را تعليم گرفته در عالم ذر با او ميثاق بسته اند و به همين جهت عالم ذر را عالم ميثاق هم می گويند.

[361] ــ آن اعدامهائی که طبق قانون شرع و دين انجام می شود صد درصد عادلانه است و برای نظم جامعه بايد انجام شود.

[362] ــ «وَ کلَّ شَی ءٍ اَحْصَيْناهُ فی اِمامٍ مُبينٍ» سوره يس آيه 12.

[363] ــ لسان العرب.

[364] ــ مجمع البيان.

[365] ــ «اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ». سوره توبه آيه 111.

[366] ــ «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبادِ». سوره بقره آيه 207.

[367] ــ البتّه همان گونه که در متن تذکر داده شد اين سؤالات برای امتحان آن حضرت بوده يعنی آنها مطالبی را در نظر داشته و می خواستند ببينند که رسول اکرم صلی الله عليه و آله مطابق آنچه را که آنها می دانند جواب می دهد يا غير از آن را می گويد که اگر خلاف آنچه آنها معتقد بودند، می فرمود ولو آنکه حقيقت هم آن بود که پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله فرموده بود آنها ايمان نمی آوردند.

[368] ــ سوره فلق آيه 5.

[369] ــ کلمه «اقيموا الصلوة و آتوا الزکوة» در چهار آيه از قرآن آمده اوّل در سوره بقره آيه 43 و دوّم در سوره بقره آيه 83 و سوّم در سوره بقره آيه 110 و چهارم در سوره نساء آيه 77

در محضر استاد جلد دوم

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

«فهرست مطالب»

 

پیشگفتار

سرگذشت من

خودشناسی

سرگذشت خلقت نور مقدّس

خلقت عقل

کلاسهائی که بشر در عالم ارواح دیده بود

عالم ذر

خدای تعالی جانشینی در زمین قرار می دهد

زندگی دنیا چیست؟

ملکوت عالم

عالم ملکوت

موزه ی ملکوتی حیوانات

سکرات موت و عالم برزخ

مراحل کمالات

مرحله ی شکر

مرحله ی انس با خدای تعالی

مقام شامخ توکل

«توکل خاص و خاص الخاص»

مقام والای تسلیم

قضیه ی حضرت ایوب

مقام شامخ رضا

مقام مقدّس اعتصام

مقام حزن و خوف

مقام پر اهمیت اخبات

مقام شامخ اخلاص

مقام شامخ خلوص

مقام والای توحید

مقام وحدت

مقام والای فناء فی اللّه

خلقت ملائکه

عالم عجیب ملائکه

حضرت ابراهیم و دو ملک

هاروت و ماروت

حضرت مریم و ملک

خلقت اجنّه

شیطان در کتاب مقدّس

شیطان در قرآن

شیطان از نظر جمعی از عرفاء و صوفیه

فعّالیتهای شیطان

قضیه ی عفو الهی

مصاحبه با شیطان

تغییر واژه ها

احضار ارواح

  

 

پیشگفتار

بدون تردید اولیاء خدا به خاطر انسی که با خدا دارند، صاحب الهامات و مکاشفات و مشاهدات اند. خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ اَنْ یکلِّمَهُ اللّهُ اِلاّ وَحْیا اَوْ مِنْ وَّراءِ حِجابٍ اَوْ یرْسِلَ رَسُولاً فَیوحِی بِاِذْنِهِ ما یشاءُ اِنَّهُ عَلِی حَکیمٌ»[۱] یعنی: خدای تعالی با هیچ بشری سخن نمی گوید مگر از طریق وحی یا از پس پرده و یا بوسیله ی فرستادن رسولی که با اجازه ی پروردگار از هر چه بخواهد به آن رسول وحی می شود، زیرا خدای تعالی برتر و حکیم است.

بنابراین ممکن است خدای تعالی به اولیائش از مردم معمولی وحی کند، (چنانکه به مادر حضرت موسی وحی کرد و ما می دانیم که او پیامبر نبود) یا از طریق مکاشفه که همان الهامات است با او سخن بگوید که معنی «مِنْ وَّراءِ حِجابٍ» (از پس پرده) همین است. پس اگر استاد در این کتاب سخنانش را بیشتر از طریق مکاشفه بیان می کند و ما از آیات و روایات مؤیداتی برای سخنان او نقل می کنیم، توانسته ایم بهترین و محکمترین مطالب واقعی را به خوانندگان محترم ارائه دهیم.

زیرا هر چیزی که بر اساس دو پایه ی مستقل استوار باشد، اگر در هر یک از آن دو پایه کوچکترین ضعفی بوجود آید، دیگری جبران سستی آن را خواهد کرد.

ضمنا مکاشفه به دو نوع تصوّر شده است. یکی کشف حقایق علمی که غالبا از الهامات و حکمت الهی سرچشمه گرفته که این نوع از مکاشفه را «مکاشفه ی علمی» و «مکاشفه ی حالی» می نامند.

و دیگری مکاشفه و دیدن مناظر طبیعی و اشخاص، در عالم خلسه و یا بین خواب و بیداری، که این نوع مکاشفه را «مکاشفه ی عینی» می نامند.

در اینجا لازم می دانم به نکته ای که در مکاشفه ی علمی برای خودم کشف گردید و مربوط به بسیاری از مطالب این کتاب است در این مقدّمه برای خوانندگان محترم نقل کنم تا شاید بخشی از حقایق این کتاب که با هاضمه های ضعیف سازگاری ندارد تا حدّی قابل هضم و غیرقابل انکار باشد.

در یکی از شبهای عزیز و پر برکت مطالبی از فلسفه که در ایام جوانی خوانده بودم، قبل از خواب و پس از عبادت مختصری در فکرم رژه می رفت و بعضی از آنها را با آیات محکم قرآن و روایات معتبر اسلامی مقایسه می کردم و منافات زیادی بین آنها و اینها می دیدم.

حالت مکاشفه ای به من دست داد. در آن مکاشفه متوجّه شدم که «فلسفه» مجموعه ی مطالبی است در شناخت حقایق اشیاء متّکی به افکار بشری و به قول اهل لغت و یا اهل فنّ «علم به حقایق اشیاء به اندازه ی توانائی بشر است».[۲]

ولی «حکمت» مجموعه ی مطالبی است در شناخت حقایق اشیاء متّکی به وحی یا الهام و مکاشفه که از جانب رسولان الهی و اولیاء خدا به اندازه ای که بشر در تمام دوران زندگی به آن نیازمند است، می باشد.

بنابراین «حکمت» شامل حقایق قرآن و آنچه حضرات «معصومین» (علیهم السّلام) از طریق علمی که «یقذفه اللّه فی قلب من یشاء» یعنی: خدای تعالی به قلب کسی که دوستش دارد از راه مکاشفه و یا الهامات می اندازد، می باشد.

توضیح آنکه در تعریف فلسفه احدی از اهل فنّ و لغت نگفته اند که فلسفه شامل وحی و الهاماتی که از طرف پروردگار به بشر و بالأخص به رسولان الهی شده است، می شود، بلکه همه معترفند که فلسفه علم و شناختن حقایق اشیاء است به اتّکاء افکار بشری، نهایت در رأس مسائل فلسفی دانشمندان بزرگی مانند: سقراط و افلاطون (از قدماء) و انیشتین و راسل (از متأخّرین) بوده اند و بالأخره تمام مکاتب فلسفی که تعدادشان از صد و هشتاد مکتب هم تجاوز می کند،[۳] همه متّکی به افکار دانشمندان آن مکتب بوده و همه با هم اختلاف شدیدی دارند که همین اختلاف مایه ی سردرگمی انسان در مسائل مختلف فلسفی بوده و همین اختلاف دلیل بر آنکه فلسفه متّکی به افکار بشری است، بوده و همین اختلاف دلیل بر آنکه مطالبش متّکی به وحی و الهامات غیبی نبوده است، می باشد. زیرا اگر تمام پیامبران الهی در یک جا جمع شوند، کوچکترین اختلافی در بیان حقایق و معارف ندارند و همین عدم اختلاف دلیل بر حقّانیت راه و سخنانشان بوده و دلیل بر آنکه سخنانشان متّکی به وحی و الهام از طرف خدای واحدی بوده است، می باشد و آن به معنی این است که آنها دارای حکمت الهی بوده و حکمت را از جانب خدای تعالی یاد گرفته اند.

پس حکمت همان گونه که در قرآن آمده، بیان حقایق اشیاء و معارف حقّه است ولی متّکی به وحی، زیرا خدای تعالی همه جا حکمت را به خود نسبت می دهد و می گوید: «وَ لَقَدْ اتَینا لُقْمانَ الْحِکمَةَ»[۴] یعنی: ما به لقمان حکمت را تعلیم دادیم.

و می فرماید: «ذلِک مِمّا اَوْحی اِلَیک رَبُّک مِنَ الْحِکمَةِ»[۵] یعنی: این مطالب از آن چیزیهائی است که پروردگارت از حکمت به تو وحی فرمود.

و می فرماید: «یؤْتِی الْحِکمَةَ مَنْ یشاءُ وَ مَنْ یؤْتَ الْحِکمَةَ فَقَدْ اُوتِی خَیرا کثیرًا»[۶] یعنی خدای تعالی حکمت را به کسی که بخواهد می دهد و به کسی که حکمت را داد، خوبیهای بسیاری به او داده است.

و می فرماید: «وَ یعَلِّمُهُ الْکتابَ وَ الْحِکمَةَ»[۷] یعنی: به حضرت عیسی خدای تعالی کتاب و حکمت تعلیم داد.

و می فرماید: «فَقَدْ اتَینا الَ اِبْراهیمَ الْکتابَ وَ الْحِکمَةَ»[۸] یعنی: به آل ابراهیم کتاب و حکمت دادیم.

و در بسیاری از آیات قرآن علّت بعثت انبیاء (علیهم السّلام) را تعلیم حکمت و کتاب به مردم دانسته و فرموده:

«وَ یعَلِّمُهُمُ الْکتابَ وَ الْحِکمَةَ»[۹] یعنی: انبیاء و بالأخص رسول گرامی اسلام (صلی اللّه علیه و آله) برای تعلیم دادن کتاب و حکمت به مردم مبعوث شده اند.

و در احادیث زیادی حکمت را از ناحیه ی خدای تعالی که به قلب بندگانش جاری می سازد، معرّفی کرده که منجمله این حدیث است: «من اخلص للّه اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمة من قلبه علی لسانه».[۱۰]

یعنی: کسی که خود را در مقام خلوص چهل روز قرار دهد چشمه های حکمت حتّی از قلبش به زبانش جاری می شود.

بنابراین آنچه در این کتاب از حقایق نوشته می شود و به عنوان مکاشفه که خود حکمت است نقل می گردد، متّکی به آیات قرآن و روایات «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) بوده و از حکمت الهی استفاده شده است. و ممکن است بسیاری از مطالبش با نظرات مکاتیب فلسفی منافات داشته باشد، چنانکه تمام مطالب جلد اوّل هم همین گونه بوده است.

ضمنا در جلد اوّل این کتاب متذکر شدیم که منظور از «او» که در سرفصل مطالب این کتاب آمده، کسی جز حضرت استاد نبوده که من از ذکر نامش معذورم و در بعضی از جاها احتمالاً اساتید متعدّده ای منظور بوده اند که در هر کجا کلمه ی «او می گفت» ذکر می شود، در نیت مؤلّف همان استادان معهود منظور بوده است.

 

سرگذشت من

او می گفت:

وقتی من مراحل سیر و سلوک را طی نمودم و صفات رذیله را از خود دور کردم و مراحل توبه و استقامت و صراط مستقیم و محبّت و جهاد با نفس و عبودیت را پیمودم[۱۱] و بالأخره محبّت دنیا را از دل بیرون کردم و بلکه از دنیا کنده شدم و می توانستم در راه خدا از همه چیز بگذرم و از آن به بعد به وظیفه ام عمل می کردم، تقلّب و خیانت، ریا و دروغ در وجودم نبود، بخل و حسد به کلّی از دلم رفته بود، نوع دوست بودم و هیچگاه به فکر ریاء و تفاخر بر مردم نبودم، بلکه خود را خادم مردم می دانستم، حقّ می گفتم و حقّ می شنیدم و بالأخره خیلی از اخلاقیات و صفات بدم برطرف شده بود، در این موقع و در این حال یک شب با آنکه در اطاق تاریکی نشسته بودم و با خدای خودم انسی داشتم، اشک می ریختم و با او گرم راز و نیاز بودم، ناگهان نمی دانم چه شد، آیا در این بین به خواب رفته بودم، یا از خود بی خود شده و یا به عالم معنویت وارد شده بودم و بالأخره در آن حال دیدم اطاقم پر از نور شد، نه آنکه فکر کنید از این نورهای مادّی مثلاً مانند چراغهای هزار شمعی و یا مثل آنکه خورشید وارد اطاق شده باشد، نه. نوری بود که از اینها روشنتر، ولی لطیف، یعنی با آنکه من از تاریکی مطلق ناگهان وارد این روشنائی شدید شده بودم، ابدا چشمم ناراحت نشد و بلکه چشمم منوّرتر شد و بالأخره بهتر این است که خصوصیات بعضی از چیزها شرح داده نشود، چون به قلم شرحش ممکن نیست و «تا نبینی ندانی».

بالأخره در وسط این نور شبحی که درست تشخیص نمی دادم که او کیست و او چیست، ولی با کمال آرامش و تسلّط به نفس او را دیدم و با زبان دل (که تا اهل دل نشوی آن زبان را نمی فهمی) این گفتگوها انجام شد.

از او پرسیدم: شما که هستید؟

فرمود: من «فاطمه ی زهراء» دختر رسول گرامی اسلامم.

گفتم: شما مادر من هستید، من از فرزندان شمایم، آیا می پسندید که من برای رسیدن به کمالات این همه رنج بکشم و از دیدگانم این همه اشک جاری گردد؟

با همان زبان فرمود: هر کس از فرزندان ما و یا از شیعیان ما دلش را از محبّت دنیا فارغ کند و ما را بشناسد و بداند از کجا آمده و در کجا هست و به کجا می رود، به کمالات واقعی خواهد رسید و تو درست است که محبّت دنیا را ترک کرده ای و صفات رذیله را از خود دور نموده ای، ولی شرط دوّم که شناختن نور مقدّس امام است، هنوز انجام نداده ای.[۱۲]

گفتم: آن هم به دست شما است، باید آنها خودشان را به من معرّفی کنند تا آنها را بشناسم.

فرمود: به فرزندم «بقیه اللّه» حضرت «مهدی» (علیه السّلام) دستور می دهم تو را راهنمائی کند.

این را گفت و دیگر آن جمال الهی و ملکوتی را در آن شب ندیدم ولی خوشحال بودم که به من وعده ی خوبی داده اند و بالأخره با هر فشاری که بوده با هر عجز و ناله ای که بود، خود را مورد لطف ملکه ی جهان هستی قرار داده بودم.

امّا چندین ماه در این انتظار جانم به لبم آمد، آه که چقدر انتظار معشوق ناراحت کننده است، نه آنکه فکر کنید می خواهم بگویم:

هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند.

نه، من با این شعر مخالفم، وعده ی خوبان همه اش وفا می کند، دیر یا زودش هم به مصلحت است، جریان من هم به مصلحتم بود، خودم بهتر می دانم.

آنچه را که از مصلحت این تأخیر می توانم بگویم، این است که من قدردان معشوق و محبوبم شدم، وقتی به او رسیدم او را از جانم بهتر دوست داشتم و لحظه ای از او غفلت نمی کردم، امّا اگر همان روزهای اوّل به من آن معارف را لطف می کردند، شاید زیاد قدردانش نبودم.

به هر حال در این مدّت خیلی رنجور شدم ولی نمی خواستم چیزی بگویم که مرا مطرود کنند و یا خلاف ادب باشد. صبر می کردم، امّا چه صبر کشنده ای! شبها در همان ساعتی که آن «نور مقدّس» را دیده بودم، در همان اطاق تاریک می نشستم و همان اذکار و اوراد و تضرّع و زاری را می کردم، خبری نمی شد.

تا آنکه یک شب از بس گریه کرده بودم و بی حال شده بودم، بی ادبانه با حضرت «فاطمه ی اطهر» (سلام اللّه و صلواته و تحیاته علیها) گفتم: آخر چرا شما کم لطف شده اید؟ به جان خودتان قسم، اگر بدانم فرزندتان حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه سر قلّه ی دماوند است و من با هر زحمتی که شده زنده به آنجا می رسم، همین الآن حرکت می کنم و به محضرش مشرّف می شوم و درسی که مرا به آن وعده فرموده اید، از او می گیرم و بر می گردم. امّا چه کنم که جای او را نمی دانم، من دیگر طاقت ندارم و دیگر هم عرضی ندارم.

امّا او که محبوبه ام بود، عزیزتر از جانم بود، این بی ادبی مرا به حساب نیاورد و در آن شب دست مرا به دست عزیز عزیزان و سرور سروران و تنها نماینده ی الهی حضرت «بقیه اللّه» روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء داد و مرا به او سپرد که من از محضر حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه معرفت «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) را تعلیم گرفتم، انشاءاللّه مقداری از آن معارف را در سخنان آینده ام برای تو شرح می دهم.[۱۳]

او می گفت:

در یکی از شبهای تابستان که فوق العاده از نظر بدنی خسته ولی از نظر روحی سر حال بودم و با محبوبم، عزیزم، خدای مهربانم، حرف می زدم و مناجات می کردم، متوجّه شدم که در اثر بی معرفتی، عوض مناجات، او را ندا می کنم، با او با فریاد حرف می زنم، اگر چه جوهره ی صدایم به گوش نمی رسد ولی باز هم صدایم را نسبت به نزدیک بودن او بلند کرده ام، زیرا وقتی او از رگ گردن به من نزدیکتر است،[۱۴] هر طور که با او آهسته هم حرف بزنم، مثل این است که در گوش شما فریاد کشیده باشم.

مگر او نفرموده: «وَاذْکرْ رَّبَّک فی نَفْسِک تَضَرُّعًا وَّ خیفَةً وَّ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ؟»[۱۵]

مگر او نفرموده: «یعْلَمُ خائِنَةَ الاَْعْینِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُورُ».[۱۶]

پس چرا با او آن چنانکه او فرموده حرف نزنم و به ذکر خفی که به مراتب از ذکر جلی در پیشبرد کمالات روحی قویتر است، خود را عادت ندهم؟!

لذا از آن شب به بعد بیشتر اوقات با روحم، با جانم، با قلبم، با خدای عزیز حرف می زدم و از او حاجت می خواستم و اظهار عجز و خضوع می کردم.

تا آنکه کم کم با او مأنوس شدم و او به من لطف زیادتری پیدا کرد و دیگر از من رو نمی گرداند و با تمام کبریائیش به من اعتناء می کرد و با من حرف می زد و مرا هدایت می فرمود.

زیرا فرموده: «یهْدی مَنْ یشاءُ».[۱۷]

«لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنا».[۱۸]

«اِنَّ عَلَینا لَلْهُدی».[۱۹]

یعنی: هدایت و راهنمائی بشر به عهده ی خدا است.

سپس استاد گفت:

تو فکر می کنی خدای مهربان، خدای عزیز، خدای محبوب، چگونه با ما حرف می زند؟ اگر برای تو بگویم که او دائما با ما حرف می زند و ما هم دائما به او بی اعتنائی می کنیم تا جائی که حتّی دیگر صدای او را نمی شناسیم، خیلی دلت می سوزد و خود را در حقّ این محبوب حقیقی ظالم و ستمگر می شناسی.

حالا برای تو آن را شرح می دهم تا اگر خدا را دوست داشته باشی، آتش بگیری، منفجر شوی، یا بالأخره متوجّه سخنان حکیمانه ی او گردی و حتّی یک کلمه از سخنان این عزیز را نشنیده از کنارش نگذری.

او می گفت:

این را بدان که با ما، دو نفر دائما حرف می زنند یکی «دشمن» ما «شیطان» است و دیگر «محبوب» ما «رحمن» است و چون متأسّفانه به سخنان شیطان بیشتر گوش می دهیم، صدای او را بهتر می شناسیم.

شما وسواسیهای زیادی دیده اید، آنها می گویند: با آنکه صدائی نمی شنویم، ولی صریحتر و قاطعانه تر از آنکه چند نفر به ما بگویند که باید فلان کار خلاف را بکنی، نیروئی، کسی، به روح ما، به باطن ما می گوید: فلان چیز فلان طور است و یا باید فلان عمل خلاف را انجام دهی.

همچنین خدای تعالی بدون آنکه محتاج به ایجاد صوتی باشد، به قلب و روح ما مطالب حقّه را می گوید و دائما با ما از پس پرده حرف می زند و نیکی و بدی را به ما می شناساند، ولی ما آن قدر به سخنان او توجّه نکرده ایم که حتّی سخنان او را تشخیص نمی دهیم، بلکه آنها را با خیالات و وسوسه ها اشتباه می کنیم و بالأخره به آنها اعتنائی نمی کنیم.

آیا این عمل با ادّعای دوستی ما، ظالمانه و بی حیائی نیست؟

آیا وقتی یک دوست متوجّه به این بی ادبی و بی اعتنائی نسبت به محبوبش بشود متأسّف نمی گردد، ناراحت نمی شود و آیا تصمیم نمی گیرد که دیگر به او محبّت نکند و توجّه به سخنان او ننماید؟

او می گفت:

چند سال قبل در نیمه شبی که به تهجّد مشغول بودم و زیر آسمان نشسته بودم و نوافل شب را خوانده بودم، در قنوت نماز «وتر» ناگهان متوجّه شدم که خدا با من حرف می زند. با گوش دلم شنیدم به من می گوید: دوستانت را دعاء کن، از من به خاطر اعمال زشتت طلب مغفرت کن، به سوی من برگرد و توبه کن. من این کارها را کردم، درهای رحمت او برویم باز شد و خدای تعالی مرا از مقرّبین خود قرار داد.

باز حالا خیال نکنی که خدای عزیز همان طوری که من با تو حرف می زنم او با من حرف می زد، زیرا من که با تو حرف می زنم، احتیاج به لب و دهان و زبان و حلقوم و امواج هوا و گوش شنوای تو دارم ولی محبوبم خدای تعالی محتاج به اینها برای القاء مطالبش در قلب من نیست تا لازم باشد مثل من با تو حرف بزند.

فقط کوشش کن که گوش دلت را متوجّه سخنان او کنی و با حرف او آشنا باشی، فقط همین کافی است.[۲۰]

او می گفت:

از آن روز به بعد من مطالبی را در ملکوت عالم متوجّه شدم و نور مقدّس امام عصر روحی فداه به من تعلیم داد که انشاءاللّه شاید بتوانم گوشه ای از آنها را برای تو نقل کنم، به شرط آنکه خوب گوش بدهی و آن مطالب را برای کمک به رسیدن کمالات و مقصد حقیقی به کار بگیری و من از اینجا به بعد در هر کجا که اسم راهنمایم را می برم، بدان منظورم یکی از انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) بخصوص حضرت «بقیه اللّه» روحی له الفداء می باشد.

 

خودشناسی

او می گفت:

سالها برای تزکیه ی نفسم ریاضت کشیده بودم و مایل بودم بدانم که آیا من یک انسان کامل شده ام یا هنوز نواقصی دارم؟

نزد ولیی از اولیاء خدا رفتم، او مرا به خاطر این فکر باطل نمی خواست بپذیرد، ولی با زحمت زیادی که کشیدم، مرا پذیرفت و گفت: چگونه گمان می کنی که یک انسان کامل شده ای؟! و حال آنکه هنوز خودت را نشناخته ای، نمی دانی کجا بوده ای، در کجا هستی و به کجا می روی!

گفتم: چطور نمی دانم کجا بوده ام؟! در رحم مادر بوده ام و الآن در دنیا هستم و بعد هم وقتی از دنیا رفتم مرا در قبر دفن می کنند. گفت: اتّفاقا تو یعنی روحت که حقیقت تو است، در عالم «ذر» و «ارواح» بوده و الآن در «جلسه ی امتحان» نشسته و بعد هم به عالم «برزخ» و «قیامت» می رود.

گفتم: چیزی نمی فهمم، درست می گوئید من مرکب و الاغ زیر پایم یعنی بدنم، یعنی جنبه های حیوانیم را با خودم اشتباه گرفته بودم. هر چه شما بفرمائید صحیح است، حالا باید چه کنم؟

او دست نوازش به سرم کشید و گفت: اگر حاضری مشغول بیان مطالب می شوم و تو باید آنها را خوب بفهمی.

گفتم: آماده ام، در خدمت حاضرم، هر چه بفرمائید گوش می دهم و انشاءاللّه می فهمم.

گفت: اوّل باید خود را بشناسی، باید بدانی که هستی، چه هستی، دردت چیست و چه باید بکنی؟ و بلافاصله مرا از بدنم یعنی روحم را از جسدم جدا کرد و هر کدام را به طرفی گذاشت، بدنم گوشت و پوست و استخوانی بود و روح نباتی خون را در رگهای آن به جریان انداخته بود.

من خود را از او جدا می دیدم، او مثل مرکبی بود که من از او پیاده شده بودم، او هیچ شعور نداشت و هیچ چیز نمی فهمید، ولی من (یعنی روحم) همه چیز را می دانستم، همه چیز را می دیدم و همه چیز را می شناختم و بهتر از همه خودم را شناخته بودم و حالا می توانم خودم را یعنی روحم را برای تو این چنین توصیف کنم:

من مخلوقی از مخلوقات خدایم، جسم بسیار لطیفی دارم که از هر چه تصوّر کنی لطیفترم،[۲۱] نورانیتی دارم که مثل آینه هر چه از معنویات و علوم در مقابلم نگه دارند، در خود منعکس می کنم، بعلاوه آن را حفظ هم می نمایم و در حافظه ام مهیا نگه می دارم. من سر تا پا بینائی و شنوائی و احساسم.

و بالأخره؛ خدای تعالی ارواح بشر را بدون آنکه به بدنی تعلّق داشته باشند خلق فرمود. این ارواح فقط و فقط قوّه ی درّاکه ای بودند که علوم و معارف را درک می کردند، هر چه به آنها تعلیم می دادند یاد می گرفتند، (عینا مانند آینه که صورت محسوسات در آن منعکس می شود، با این فرق که در ارواح صورت علوم و معقولات منعکس می شود) و علاوه مثل فیلم عکاسی آن صورتها را در خود حفظ هم می کردند.

روح هر یک از افراد بشر مستقلّ و جدا از هم خلق شده بود و همه ی آنها با یکدیگر مساوی بودند.

یعنی آنها هیچ امتیازی بر یکدیگر نداشتند، روح سعیدترین مردم امروز (به استثناء «چهارده معصوم» (علیهم السّلام)) با روح شقی ترین مردم، در ابتداء خلقت مساوی بودند.

ترتیب خلقت آنها به این نحوه بود که حدودا دو هزار سال قبل از آنکه بدن خاکی حضرت «آدم» خلق شود، روح حضرت «آدم» و فرزندانش تا روز قیامت خلق شده بود.[۲۲]

همه ی آنها به مدرسه ی انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) آمدند. ملائکه مثل فرّاش و خدمتگزار در مدرسه ی آنها کار می کردند.

کلاسهای مختلفی در این مدرسه تشکیل شده بود.

مهمترین کلاسها رشته ی خداشناسی و توحید و معارف حقّه بود.

کلاسهای دیگری هم در اخلاقیات و معرّفی صفات انسانی و رموز و اسرار جهان هستی و بالأخره تدریس حقایق قرآن که تنها همین رشته شامل جمیع علوم عالم خلقت و شناخت حقایق اشیاء یعنی حکمت می گردد تدریس می شد.

و چون آنها معلّمین خوبی بودند، توانستند در ظرف دو هزار سال جمعی را در این مدرسه فارغ التّحصیل کنند.

در این بین که من نمی دانستم چه حالتی به من دست داده، چگونه روحم از بدنم جدا شده، آیا به خواب رفته ام و یا مرده ام و یا اینها را خیال می کنم، ناگهان او مرا با یک حرکت سریع از این دنیا بیرون برد که دیگر بدنم را نمی دیدم و تمام تعلّقات دنیوی را فراموش کرده بودم، از همه چیز جدا شده بودم، ولی چشمم بسته بود!

در این موقع به محلّی رسیدیم که شامّه ام بوی عطری لطیف مست کننده ای را استشمام می کرد، لامسه و احساسم چیزهائی را لمس و احساس می کرد که بعد از آن هر وقت به یاد آنها می افتم، لذّتی می برم که مدّتها از آن لذّت در نشاطم.

او به من گفت: چشمهایت را باز کن. وقتی چشمم را باز کردم، نور با عظمتی را با چشم روحم دیدم که در عظمت و قدرت در میان خلق بی نظیر بود، تمام صفات حمیده ی الهی در او ظاهر بود، هیچ فرقی بین او و خدا جز در صفات ذات بخصوص در ازلیت و استقلال مطلق نبود.[۲۳]

و بالأخره اگر محال نبود که خدا محدود به مکانی و زمانی شود، جز آن نور که من می دیدم، چیز دیگری نمی شد.[۲۴]

گفتم: این کیست و این چیست؟!

او گفت: این روح و نور، از روح پاک و مقدّسی است که همه «انبیاء» و «اولیاء» (علیهم السّلام) را هدایت کرده، همه ی ملائکه را راهنمائی کرده، به وسیله ی او همه ی اشیاء را خدای تعالی خلق کرده،[۲۵] معدن رحمت خدا است، منبع فیوضات الهی است، واسطه ی بین خدا و خلق است،[۲۶] محیط بر ما سوی اللّه است، ارادة اللّه است، مشیه اللّه است، یداللّه است، عین اللّه است، لسان اللّه است، اذن اللّه است، جنب اللّه است، او معلّم بشر است، او اسم اعظم پروردگار است، او عقل کلّ است، او هادی سبل است.[۲۷]

کسی که او را بشناسد، خدا را شناخته است و کسی که او را دوست بدارد، خدا را دوست داشته،[۲۸] او امام مبین است که خدا همه ی علوم را در او قرار داده و چیزی را بر او مجهول نگذاشته،[۲۹] او اوّل چیزی است که خدا خلقش کرده[۳۰] و او را شاهد بر خلق خود قرار داده است.

من با معرّفی آن ولی خدا به این نور خیره شده بودم و به او با چشم دل نگاه می کردم تا از هوش رفتم.

حالا چقدر این بی هوشی طول کشیده بود، خدا می داند. ولی وقتی بهوش آمدم و چشمم را باز کردم، خود را در همان محلّی که از آنجا به آن فضای باز رفته بودم، مشاهده کردم.

از آن شخص هم خبری نبود، در حال قبض و گرفتگی روحی عجیبی قرار گرفته بودم.

تنها چیزی که مرا تسلّی می داد، آیه ی شریفه ی «وَاللّهُ یقْبِضُ وَ یبْسُطُ وَ اِلَیهِ تُرْجَعُونَ» بود.[۳۱]

زیرا در این آیه ی شریفه قبض و بسط را به خدای تعالی نسبت می دهند و می دانیم که هیچ کاری را خدا نمی کند، مگر فائده و مصلحتی را در نظر گرفته است.

و علاوه در همان آیه ی شریفه می گوید: «برگشت به سوی او است» شاید منظور این باشد که نتیجه ی قبض و بسط رسیدن به خدا است.

پس چرا به آن راضی نباشم؟ ولی چطور ممکن است قبض را بعد از بسط و فراق را بعد از وصل تحمّل کنم؟!

این فراق و یا این قبض، مرا چند روزی بیچاره کرده بود، پس از سه روز به فکرم رسید که من راه را پیدا کرده ام، چه بهتر که به همان نور مقدّس (اگر چه در حال قبض و فراق معنوی او را نمی دیدم،) متوسّل شوم. این کار را کردم و اشک می ریختم و به محلّی که آن ولی خدا بود، رفتم. او مرا مورد محبّت خود قرار داد و اشک از دیدگانم پاک کرد و به من محبّت نمود.

از او پرسیدم: چرا در این مدّت مرا تنها گذاشتی؟

گفت: من که تو را به مقصد رساندم و حقیقت را به تو نشان دادم، این تو هستی که باید از این به بعد از راهنمائیهای آن نور مقدّس استفاده کنی و قلبت را آئینه ی درّاکه ی مطالب معنوی او قرار دهی.

گفتم: او که با من حرف نزد، به من اعتنائی نکرد.

گفت: او معلّم کلّ است، او به همه عنایت دارد، خدای تعالی او را برای ما پناهگاه و سفینه ی نجات و چراغ هدایت قرار داده، هزارها سال قبل از آمدنت به دنیا در کلاسهای او درس خوانده ای و آنچه می دانی از او یاد گرفته ای.

چرا با دیدن زرق و برق دنیا، از او فراموش کرده ای و این چنین با او بیگانه شده ای؟

گفتم: دوست عزیز، بیشتر برایم توضیح دهید تا بهتر با آن نور مقدّس آشنا شوم.

گفت: تو این را فراموش کرده ای، آن روزی که خدای تعالی تو را خلق کرد، این بدن خاکی را نداشتی، تنها روح بودی، همه ی افراد بشر هم همین طور بودند، نه بدن داشتند، نه روح نباتی داشتند.[۳۲] اگر یادت باشد، آن مرکبی را که به اسم بدن در چند روز قبل گذاشتی و با هم به ملاقات آن نور مقدّس موفّق شدیم، همان را می گویم، آن را هم در آن عالم نداشتی.

اساسا این بدن به طور موقّت در اختیار تو است، بعدها هم آن را ترک می کنی، در عالم برزخ هم آن را نداری، فقط در قیامت با شرائطی باز دوباره آن بدن را به تو می دهند و ضمنا این را بدان، با داشتن این بدن و بخصوص با داشتن علاقه ی به این بدن نمی توانی با آن نور مقدّس کاملاً تماس بگیری، چون علاقه ی به این بدن غفلت می آورد، انسان را از حقایق و معنویات دور می کند.

بالأخره وقتی می خواهی به محضر این نور مقدّس برسی، باید مرکبی که به نام بدن در اختیار داری، در طویله ای رهایش کنی و خودت را از آلودگیها پاک کنی تا بتوانی با آن نور مقدّس تماس بگیری.

گفتم: چطور من هزارها سال در کلاسهای او درس خوانده ام؟

گفت: وقتی خدا روح تو را و بلکه روح همه ی مردم دنیا را خلق کرد، فقط یک صفت به آنها داده بود و آن قوّه ی درّاکه ی عجیبی بود که معقولات و محسوسات را فوق العاده سریع درک می کرد، آن روز همه ی مردم با هم مساوی بودند ولی هیچ چیز نمی دانستند.

عینا مثل آینه، با این فرق که آن فقط محسوسات را در خود منعکس می کند ولی ارواح انسانی معقولات را هم در خود منعکس می کنند و علاوه آنها را ضبط هم می نماید.

از آن طرف خدای تعالی نور پاک «چهارده معصوم» (علیهم السّلام) را قبل از خلقت خلق آفریده بود (که یکی از آن چهارده نور همین نوری است که خدای تعالی راهنمای تو قرارش داده و در دنیا برای هدایت بشر نگاهش داشته است)[۳۳] و به آنها تمام علوم و اسرار جهان آفرینش را تعلیم داده بود.[۳۴]

و آنها را در عرش به صورت اشباحی جا داده بود.[۳۵] آنها کلاسهائی برای ملائکه قبلاً ترتیب داده بودند و آنها را با علوم معنوی و معارف الهی آشنا کرده بودند.[۳۶]

سپس خدای تعالی ارواح بشر را خلق کرد و دستور داد که باید بشر هم در کلاسهای آنها شرکت کند. همه ی ارواح در آن کلاسها شرکت کردند.

در بخشی از این کلاسها درسهائی از قبیل خداشناسی و معارف حقّه تعلیم داده می شد.[۳۷]

در بخشی دیگر از اخلاقیات و تکامل روحی تدریس می گردید.[۳۸] همه ی افراد بشر در مدّت هزارها سال آنها را یاد گرفتند و در قلب خود ثبت کردند.

گفتم: چرا ما آن کلاسها را فراموش کرده ایم و از آن درسها چیزی یادمان نیست؟[۳۹]

گفت: اشتباه می کنی، اگر خصوصیات کلاسها را فراموش کرده باشی، درسهائی را که از آن کلاسها فرا گرفته ای، الآن در اختیار تو هست و آنها همان علوم و اطّلاعاتی است که از حقایق داری.[۴۰]

 

سرگذشت خلقت نور مقدّس

او می گفت:

یک روز که زیارت جامعه را با توجّه فوق العاده ای می خواندم، انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) را با چشم دل دیدم که سرگذشت خلقت خودشان را (با زبان حال و از لسان روایات) برای من تعریف می کردند و آن را این چنین شرح می دادند:

روزگاری غیر از خدا هیچ کس و هیچ موجودی نبود، او تنها بود و مخلوقی نداشت[۴۱] و کسی در مقابلش اظهار وجود نمی کرد، ولی بعدا او خواست قدرت نمائی کند، بندگانی خلق نماید و به آنها جودی کند، آنها بندگی او را بکنند و دست نیاز به درگاهش دراز کنند.[۴۲]

او خواست اولیائی برای خود ایجاد نماید و آنها با او انس بگیرند، خلیفه ای داشته باشد، تا آینه ی تمام نمای صفات فعل او باشند.

انوار ما را خلق کرد و به نامهای مختلف ما را معرّفی فرمود.

گاهی اسم ما را اسم اعظم الهی و یا اسماء الحسنی حضرت حقّ معرّفی می فرمود و به این وسیله می خواست ما را نشانه ی کامل خود به مردم معرّفی نماید.[۴۳]

ما مدّتها با خدای تعالی تنها بودیم و در خلوت، با او مناجات می کردیم و کسی در مناجات ما دخالتی نداشت.[۴۴]

ما متخلّق به اخلاق پروردگار شده بودیم و تمام صفات جمالیه و جلالیه ی او در وجودمان ظاهر شده بود.

اگر کسی متوجّه حقیقت نبود، هیچ فرقی بین ما و خدا نمی دید، همان طوری که اگر تو در مقابل آینه ایستاده باشی، هیچ فرقی بین تو و آن تصویری که از تو در آینه افتاده است نمی باشد.[۴۵]

ما بر محدوده ی ما سوی اللّه همان احاطه ای را داریم که خدا بر آن محدوده احاطه دارد و همان طوری که خدا همه چیز را می بیند، ما هم می بینیم و فقط از علم غیب مطلق که مخصوص خدا است، بی اطّلاعیم.[۴۶]

و خلاصه من قبلاً به تو گفتم که خدا می خواسته با خلقت ما در «وجود مخلوقی» آن قدر اظهار قدرت کند که دیگر ممکن نباشد بیش از آن در مخلوقی هنرنمائی نماید، زیرا می خواسته شناخته شود و این خواسته جز با انجام این عمل برای رسیدن به مقصودش راه دیگری نداشته است.

او می گفت:

یک روز به خاطر نعمتهائی که خدا به من داده بود، سر به سجده گذاشته بودم و شکر خدا را می کردم و برای هر نعمتی یک مرتبه «الحمدللّه ربّ العالمین» می گفتم. وقتی به یاد ارتباطم با نور مقدّس افتادم، متوجّه شدم که خدای تعالی نعمت ولایت او را به من عنایت کرده، آن قدر «الحمدللّه ربّ العالمین» گفتم که بی حال روی زمین افتادم، چند لحظه ای بیشتر نگذشت که نور مقدّس در مقابل دیده ی دلم ظاهر شد و من با چشم دل او را دیدم و از او سؤال کردم:

از آیه ی «وَ کلَّ شَی ءٍ اَحْصَیناهُ فی اِمامٍ مُبینٍ».[۴۷]

و از جمله ای که در دعاء ندبه آمده که فرموده: «و اودعته علم ما کان و ما یکون الی انقضاء خلقک».[۴۸]

و از جمله ی «ان ذکر الخیر کنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه» که در زیارت جامعه هست، استفاده می شود که از شما هیچ علمی پوشیده نیست و حال آنکه شما چند روز قبل فرمودید که ما علم غیب مطلق را نمی دانیم؟

نور مقدّس (از لسان روایات) فرمود: درست است، هیچ علمی از من پوشیده نیست ولی با یک مثال که از قول خودت اقرار می گیرم، جمع بین این دو معنی را توضیح می دهم:

آیا تو علم داری که خورشید فردا صبح از افق ظاهر می شود یا نه؟

گفتم: بله علم دارم.

فرمود: آیا ممکن است خدا اراده کند، فردا خورشید بیرون نیاید؟

گفتم: اگر به این معتقد نباشم، دست خدا را بسته دانسته ام و آن چنانکه یهود به خاطر این اعتقادشان مورد لعن و نفرین خدا قرار گرفته اند، من هم قرار می گیرم.[۴۹]

فرمود: علاوه خدا در قرآن فرموده: «یمْحُوا اللّهُ ما یشاءُ وَ یثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْکتابِ»[۵۰] یعنی: خدا محو می کند و اثبات می کند و نزد او «امّ الکتاب» است.

گفتم: قبول است.

فرمود: بنابراین، علم غیبی که مخصوص خدا است[۵۱] و اگر ما از آن هم اطّلاع می داشتیم و قابل تغییر نمی بود، دست خدا بسته تصوّر می شد و خدا را در انزوای مطلق قرار می داد، آن علمی است که مربوط به آنچه خلق نشده است می باشد.[۵۲]

و الاّ بر آنچه که از اوّل تا به حال خلق شده، ما احاطه علمی داریم.

و به تو گفتم: همان طوری که خدا بر ما سوی اللّه احاطه علمی دارد، ما هم داریم.

زیرا شاهد بر خلق بوده ایم، واسطه ی ایجاد موجودات بوده ایم، چطور ممکن است از آنها اطّلاعی نداشته باشیم؟!

گفتم: باز هم معنی آن جملات که از قرآن و دعاء ندبه و زیارت جامعه نقل کردید، برایم خوب واضح نشد. آیا ممکن است توضیح بیشتری مرحمت بفرمائید؟

فرمود: آنچه در آینده انجام می شود و خدا می خواهد خلق کند، از سه حال خارج نیست، یا وعده است و یا وعید است و یا غیر این دو تا است.

وعده ها به خاطر آنکه «وَلَنْ یخْلِفَ اللّهُ وَعْدَهُ»[۵۳] علمی است و تغییر ناپذیر است.

وعیدها به خاطر آنکه لطف الهی ممکن است شامل شود، تخلّف پذیر است و قطعا نمی توان آن را قطعی و علم دانست.

و غیر اینها مثل بیرون آمدن خورشید است که من برای تو شرح دادم.

و خلاصه این را بدان که اگر میلیاردها سال دیگر در یکی از کرات ذرّه ای را باد بخواهد از جائی به جائی منتقل کند، ما الآن آن را می دانیم و حسابش در دست ما هست.

الاّ آنکه ممکن است خدا نخواهد آن کار انجام شود، به همین جهت است که خدا در قرآن فرموده: «وَ لاتَقُولَنَّ لِشَی ءٍ اِنّی فاعِلٌ ذلِک غَدا* اِلاّ اَنْ یشاءَ اللّهُ»[۵۴] یعنی: ای رسول ما! هرگز چیزی را نگو که من فردا آن را انجام می دهم، جز آنکه بگوئی با خواست خدا.

گفتم: پدر و مادرم و جان و آنچه دارم به قربانت، مطلب را خوب فهمیدم و علم شما را خوب شناختم، از شما متشکرم و ممنونم.

 

خلقت عقل

او می گفت:

در اینجا من از آن نور مقدّس سؤال کردم: پس عقل چیست و در کجا است؟

او فرمود: اوّل چیزی که خدا از روحانیین خلق فرمود، عقل بود و به او قدرت حرف زدن داد.

به او گفت: به من رو کن و سیر الی اللّه نما و آینه ی وجودت را در مقابل جمال من نگهدار تا مظهر کمالیه ی من باشی. او این کار را کرد، یعنی به خدا رو کرد و تمام صفات الهی در او ظاهر شد. سپس خدای تعالی به او دستور داد که پشت کند و به سوی خلق رود تا خلق، خدا را با دیدن او بشناسند و آینه ی قلبشان را اگر مایل باشند، در مقابل جمال او نگه دارند و صفات کمالیه ی او را در خود منعکس کنند. او این کار را هم کرد و در مقابل اوامر الهی کاملاً مطیع بود.

به همین جهت خدا به او فرمود: من تو را بسیار با عظمت خلق کرده ام و بر تمام مخلوقاتم تو را برتر و گرامیتر قرار داده ام و تو را از همه بیشتر دوست دارم و حتّی مخلوقی بهتر و نیکوتر و شریفتر و بالاتر و عزیزتر و در مقابل من مطیعتر از تو خلق نکرده ام.[۵۵]

به وسیله ی تو، من به وحدانیت شناخته می شوم و به وسیله ی تو عبادت می شوم و به وسیله ی تو خوانده می شوم و به وسیله ی تو مردم از رحمت من برخوردارند و به وسیله ی اطاعت از تو ثواب برای آنها حاصل می شود و به وسیله ی مخالفت با تو مردم عقاب می شوند و به وسیله ی تو خلقت را شروع کرده ام و به وسیله ی تو معاد را بر پا می کنم.[۵۶]

عقل وقتی دید که خدا به او این همه محبّت کرده، به سجده افتاد و هزار سال سجده اش طول کشید.

سپس خدای تعالی به او فرمود: سرت را بلند کن تا به تو هر چه بخواهی عطا کنم و شفاعت کن تا شفاعتت را قبول کنم.

عقل سرش را از سجده بلند کرد و عرض کرد: پروردگارا، تقاضایم این است که مرا شفیع کسانی قرار دهی که در وجود آنها از صفات من وجود داشته باشد.

خدای تعالی به ملائکه فرمود: شما را شاهد می گیرم که من او را شفیع کسانی که در وجودشان صفات عقل باشد، قرار دادم.[۵۷]

او می گفت:

وقتی من مطالب فوق را درباره ی عقل و حالاتش شنیدم، به فکر فرو رفتم و متحیر بودم که منظور از عقل با این خصوصیات که اوّل مخلوق باشد، با عظمت ترین مخلوق باشد، محبوبترین مخلوق باشد، مظهر جمیع صفات کمالیه ی الهی باشد چیست؟!

این صفات را که یک روز من شنیده بودم که انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) منحصر به خود می دانستند، فورا یادم آمد. آنها همان روزی که نور خودشان را معرّفی می کردند، می فرمودند:

«گاهی خدا نام ما را عقل کلّ می گفت و به این وسیله ما را داناترین موجودات در تشخیص خوبیها و بدیها معرّفی می کرد.»

پس شاید منظور از عقل که در اینجا او را معرّفی می کند، خود آنها باشند.

برای اطمینان باید سؤال کنم.

لذا گفتم: آیا منظور از عقل با این صفات و خصوصیات غیر از روح پاک «معصومین» (علیهم السّلام) است؟

فرمود: چطور؟

گفتم: به خاطر آنکه «معصومین» (علیهم السّلام) فرموده اند: اوّل از همه خدای تعالی روح «معصومین» (علیهم السّلام) را خلق کرد و در اینجا هم می گوئید: اوّل چیزی که خدا از روحانیین خلق کرد، عقل بود!

مگر می شود دو چیز هر دو اوّل چیزی باشند که خدا خلقشان فرموده باشد؟

دیگر آنکه تا به حال فکر می کردم که عظیمتر و محبوبتر و عزیزتر از انوار «معصومین» (علیهم السّلام) خدا کسی را خلق نکرده ولی حالا دیدم عقل هم همین صفات را دارد؟

فرمود: من نمی خواستم به این موضوع تصریح کنم ولی حقیقت جز این چیزی نیست، منظور از عقلی که خدای تعالی در اوّل خلقت خلقش فرمود، همان انوار مقدّسه است و جز آنها کس دیگری منظور نبوده است.[۵۸]

گفتم: چرا نام آن انوار را عقل گذاشته اند؟

فرمود: چون آنها از جهل عقال شده اند و چون معرفت کاملی به خدای تعالی دارند، پابندی به آنها خورده که به هیچ وجه گناه نمی کنند. (یعنی در وجودشان هیچ جهلی وجود ندارد و بلکه همه چیز برای آنها معلوم است و تنها آنها هستند که همه ی اشیاء را تعقّل می کنند و می فهمند و بندگی کامل خدا را می نمایند.) از این جهت اسم آنها را خدای تعالی عقل گذاشته است.

گفتم: پس عقلی که در وجود بشر است چیست؟

فرمود: من که به تو گفتم، خدای تعالی روح تو را بسیار درّاک خلق فرموده.

وقتی تو را به مدرسه ی ارواح گذاشتند، یکی از کلاسهائی که تو در آن بودی، کلاس شناخت حقایق اشیاء بود که خدای تعالی نامش را حکمت گذاشته. در آن کلاس جمیع خوبیها و بدیها که در عالم خلقت در بُعد معنوی وجود دارد، به تو تدریس می شد. در آن وقت تو هم مثل پیشوایان و استادانت ولی به قدر استعدادت از جهل عقال[۵۹] شده بودی.[۶۰]

یعنی به تو هم علم همه ی خوبیها و همه ی بدیها را تعلیم داده بودند و در حقیقت همان وقتی که خدا به آنها فرموده بود که با این کمالات به نام «عقل کلّ» به سوی مردم برگردید، به تو هم فرموده بود تا آن چنانکه آنها آینه ی تمام نمای خدایند، باید تو هم آینه ی تمام نمای آنها باشی.

و قرار شد کسی که آینه ی قلبش را در مقابل جمال آنها نگه دارد و درسهای این کلاس را خوب یاد بگیرد، دارای عقل یعنی چیزی که او را از جهل عقال کند باشد.

بنابراین عقل تو همان علومی است که در کلاس شناخت حقایق اشیاء و معرفت خوبیها و بدیها تعلیم گرفته ای، می باشد و لذا هر کس از این کلاس بیشتر استفاده کرده باشد، عاقل تر است.

او می گفت:

سؤال کردم: در آن مدرسه آیا کسی از افراد بشر باقی مانده که این کلاس را ندیده باشد؟

فرمود: نه، همه ی ارواح در آن کلاس درس خوانده اند و همه ی علوم شناخت حقایق اشیاء و علم خوبیها و بدیها را تعلیم گرفته اند، ولی بعضیها بعد از آنکه از آن کلاس بیرون آمدند و فارغ التّحصیل شدند، در «عالم ذر» و در عالم دنیا از آن علوم استفاده نمی کنند و بلکه آینه ی قلب خود را در مقابل صورت جهل نگاه می دارند و از علوم عقلیه فراموش می کنند که مکرّر خدای تعالی در قرآن مجید با کلمات «اَفَلاتَعْقِلُونَ»[۶۱] و «اَفَلَمْ تَکونُوا تَعْقِلُونَ»[۶۲] آنها را متذکر می فرماید.[۶۳]

او می گفت:

سؤال کردم: این که شما فرمودید بعضیها آینه ی قلب خود را در مقابل صورت جهل نگاه می دارند، مگر جهل هم موجودی است که ممکن است انسان آینه ی دلش را در مقابل صورت او نگاه دارد؟

فرمود: بله، من برای تو شرح حال آن جاهل نادان که همیشه به فکر اغواء مردم است، یعنی شیطان را خواهم گفت.

او در مقابل عقلی که هیچ جهل ندارد، یعنی انوار مقدّسه ی «معصومین» (سلام اللّه علیهم اجمعین) قرار گرفته و از ابتداء که او را خدا خلق کرده، نامش جهل بوده است.[۶۴]

خدا به او فرمود: رو کن، (و از علوم و معارف حقّه ی ما استفاده کن) او رو نکرده ولی وقتی که او را در اثر نافرمانی راندند، او پشت به خدا کرد و رو به مردم نمود تا در آینه ی دل مردم صورت منحوس از خدا برگشته اش منعکس شود و صفات خبیثه اش ظاهر گردد.[۶۵]

و لذا کسانی که آینه ی دل خود را در مقابل صورت او گرفته اند و صورت او در دلشان منعکس شده جاهل اند، عقل ندارند، مثل معاویه. ولی کسانی که آینه ی قلب خود را در مقابل صورت عقل کلّ گرفته و صفات حمیده ی او در روحشان منعکس شده، عاقلند و طبعا بندگی خدا را می کنند[۶۶] و به وسیله ی آن عقل، بهشت را کسب می نمایند.[۶۷]

او می گفت:

سؤال کردم: آیا دیوانگان همان جهّال اند؟

فرمود: دیوانه مریض است، او وسیله ی به کار انداختن عقل را ندارد.

مثل کسی که آسیبی به زبانش رسیده، نمی تواند حرف بزند ولی ما فی الضّمیر دارد. همچنین دیوانه ممکن است عقل داشته باشد ولی وسیله ی استفاده ی از آن را ندارد.[۶۸]

 

کلاسهائی که بشر در عالم ارواح دیده بود

او می گفت:

روزی با استادم که یگانه ی دهر و علاّمه ی زمان بود و از مذاق پاک اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) اطّلاع داشت، سخن از عالم ارواح و کلاسهائی که ارواح ما در آن عالم گذرانده بودیم، به میان آمد. او برای من به شرح کلاسهائی که در آن مدرسه تشکیل شده بود پرداخت و فرمود:

در کلاس خداشناسی که در عالم ارواح تشکیل شده بود نیاز زیادی به بحث اثبات وجود خدا نبود. زیرا شاگردان در آنجا خدا را می دیدند[۶۹] و وجود او برای آنها ثابت بود، ولی چیزی که می بایست در آن کلاس تدریس شود، بحث صفات خدا و اینکه خدا خالق هر چیزی است و نیاز خلقت به وجود خدا و تثبیت ذکر خدا در روح به طوری که شناختن خدا فطری بشر گردد، بود.[۷۰]

در این کلاس به صفت وحدانیت خدا زیاد اهمیت داده می شد.

و آنچنان شاگردان در این کلاس موحّد شده بودند که شرک و دوئیت برایشان مفهومی نداشت و ذکر آنها «لااله الاّ اللّه» بود.[۷۱]

در این کلاس مسأله ی غنای پروردگار از همه چیز و عدم نیاز او به غیر خودش و احتیاج و فقر مطلق مخلوق آنچنان عمیقانه به شاگردان تفهیم شده بود که همیشه در اعماق وجود آنها این موضوع فرو رفته که هیچگاه انسان آن را فراموش نمی کند.[۷۲]

در این کلاس به مسأله ی ربوبیت الهی و آنکه او ربّ العالمین است، آنچنان توجّه می شد که پس از آن هیچ انسانی هیچ چیز را خارج از نفوذ الهی نمی دید.

در این کلاس مسأله ی قدرت و توانائی بی منتهی پروردگار آنچنان عالمانه تدریس شده بود که ذکر شاگردان این کلاس کلمه «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» بود.[۷۳]

در این کلاس خدا با احاطه ی علمی و ذاتی آنچنان معرّفی شده بود که شاگردان او را از هر چیزی به خود نزدیکتر می دانستند.

و بالأخره تمام صفات الهی آنجا تدریس شد و تا شاگردان آنها را خوب یاد نگرفتند و آنها را حفظ ننمودند، از این کلاس فارغ التّحصیل نشدند.[۷۴]

در کلاس ولایت و معرفت «پیامبر» و «امام» (علیهم السّلام) باز به معرّفی شخص معینی نیاز نبود.

زیرا خود امام و آن نور مقدّس (سلام اللّه علیه) که معلّم بشر بود، در سر کلاس ایستاده بود و با آنها حرف می زد و طبعا شاگردان آن نور مقدّس را می دیدند و مشاهده می کردند، امّا لازم بود به آنها صفات و خصوصیات امام را معرّفی کنند تا به او علاقه پیدا کنند و از او تبعیت نمایند.

اوّل: مسأله ای که در این کلاس تدریس می شد، این بود که باید امام را عالم به جمیع چیزهائی که خدا خلق کرده بشناسند.

دوّم: موضوعی که به شاگردان این کلاس تفهیم می شد، این بود که باید آنها امام را مطیع پروردگار بدانند و برای او عصمت مطلق قائل باشند.

سوّم: باید علم و عصمت و پاکی را دوست بدارند و همه ی شاگردان طالب این دو چیز باشند و هر کجا و در هر کس این دو چیز را کاملتر پیدا کردند، به او علاقه ی بیشتری داشته باشند.

و چون در امام، علم و عصمت و تقوی از همه کاملتر بود، طبعا ولایت او را پذیرفتند و به او عشق ورزیدند.[۷۵]

چهارم: در این کلاس به بشر تعلیم داده شد که امام آینه ی تمام نمای الهی است و او عقل کلّ است و او است که احاطه به هر چیز دارد و باید کاملاً مطاع واقع شود.

پنجم: در این کلاس حقیقت معنای پیروی جاهل از عالم تدریس شد و در روح انسان تثبیت گردید.

ششم: در این کلاس معنای مولویت و عبودیت مطلقه تدریس شد و انسان خدا و امام و خود را شناخت.

هفتم: در این کلاس به بشر علومی تدریس شد که او از آن به بعد خود را به اطاعت خدا و امام موظّف می دانست.

در کلاس دیگر قبح بدیها مثل ظلم، دروغ، خیانت، حسد، بدخلقی، تجاوز به حقوق دیگران و سائر صفات زشت تدریس شد و برای تمام آنها از بشر التزام گرفته شد که زشتی آنها را یاد بگیرد و به آنها آلوده نشود.

در کلاس دیگر ارزش و اهمیت عدالت، رأفت، صداقت، حسن خلق و سائر صفات حمیده انسانی تدریس شد.

و بالأخره در کلاسهای دیگر و بخشهای دیگر کلیه ی علومی که معقول است و حقیقت دارد از بخش عقائد گرفته تا اخلاقیات و سائر علوم عقلی همه و همه را روح بشر در آن کلاسها آموخت و تعلیم گرفت و در جلسه ی فارغ التّحصیلیش از او میثاق و تعهّد گرفته شد که باید به آنها عمل کند و بر آن علوم پا برجا و استوار باشد. او هم کارنامه ی خود را امضاء کرد و با خدای تعالی تعهّد و میثاق بست و قرار شد که راه و روش زندگی دائمی خود را طبق این علوم بشناسد و تنظیم کند و تا ابد با سعادت به حیات حقیقی و پر نشاط خود ادامه دهد.

و ضمنا این را بدان که این تعهّدات را خدا در وقتی از او می گرفت که او را در بدن کوچکی به صورت ذرّه ای قرارش داده بود و از مدرسه فارغ التّحصیل شده بود.[۷۶]

و چون دارای اختیار بود و می خواست زندگی پر اهمیت و طولانی بی دردسری را در قیامت ادامه دهد، خدای تعالی مقرّر فرمود که برای او جلسه ی امتحان کوتاهی تشکیل شود تا خود او بداند که چکاره است و چقدر حقّ توقّع امتیازات را می تواند داشته باشد.

لذا خدای تعالی بدنی از خاک دنیا، یعنی کره ی زمین، آن هم با ترتیب خاصّی که (آن را مشاهده می کنی و احتیاجی به توضیح ندارد) برای او خلق فرمود و او را سر جلسه ی امتحان نشاند.[۷۷]

در این بدن خاکی حالت و قوّه ی نموّ و رشد و ادامه ی حیات مادّی قرار داد که ما نام آن را روح نباتی می گذاریم و چون روح بشر در این دنیا با این بدن خاکی احتیاج به وسائلی دارد که با آن بتواند ورقه ی امتحان خود را بنویسد و پر کند، خدا به او چشم و گوش و بینی و ذائقه و لامسه و بالأخره آنچه در حیوانات از قوای شهوانی بود به بشر هم برای ادامه ی زندگی در این دنیا، اعطاء فرمود.

 

عالم ذر

او می گفت:

من در اینجا از آن علاّمه ی زمان با اجازه ای که از خود او گرفتم، سؤالاتی به ترتیب زیر نمودم:

سؤال اوّل:

آیا عالم ارواح با عالم ذر یکی بوده یا آنکه با هم فرق می کنند؟

او فرمود: ارواح افراد بشر دو هزار سال قبل از خلقت بدن خاکی حضرت آدم خلق شده و وقتی بدن حضرت آدم خلق شد، از صلب او و یا از کتف چپ و راست او ذرّاتی به تعداد این ارواح بیرون آمد.[۷۸]

این ذرّات کاملاً مشابه همین بدن خاکی امروز بشر بودند. وقتی حضرت آدم آنها را مشاهده کرد، جمیع خصوصیات ساختمانی آنها را دید و به عبارت دیگر این ذرّات ماکت ساختمان بدن دنیائی بشر بودند و حتّی خصوصیات قیافه و قد و قواره ی انسان در آن مشخّص بوده است و این ارواح به آن ذرّات تعلّق گرفتند تا اهل این عالم شوند و تعلّقی به این عالم پیدا کنند و محلّ زندگی خود را به این وسیله معلوم نمایند و با بینش کامل با خدا در مقابل آنچه در عالم ارواح تعلیم گرفته اند، در عالم ذر، میثاق و پیمان ببندند.

و در همین عالم از آنها تعهّد گرفته شد که عبادت شیطان را نکنند[۷۹] و علاقه به دنیا نبندند و در آن زهد بورزند.

و لذا در حقیقت عالم ارواح، عالم تعلیم گرفتن بود و عالم ذر، عالم تعهّد و پیمان بر عمل به آن تعلیمات می باشد.[۸۰]

سؤال دوّم:

آیا ارواح در عالم ارواح و عالم ذر می توانسته اند گناه هم بکنند یا مثل ملائکه از گناه و نافرمانی مبرّا بوده اند؟

او فرمود: وقتی خدا روح بشر را خلق کرد، او را فقط و فقط قوّه ی درّاکه ی بسیار قویی خلق فرمود ولی پس از آنکه به مدرسه آمد و او دارای عقل شد، به او اختیار دادند تا بتواند ارزش خود را نشان دهد و بتواند با فضیلت و روی اختیار خودش به طرف کمالات حرکت کند و طبیعی است که اگر اختیار به موجودی داده شود، هم ممکن است کار خوب بکند و هم ممکن است کار بد بکند.[۸۱]

لذا جمعی از شاگردان که خوب درس نخوانده بودند و به راهنمائیهای مدرسه خوب توجّه ننموده بودند، در «عالم ذر» نافرمانی کردند، لذا در عالم دنیا و عوالم بعد که جزا خانه ی آن عالم است به مشقّت و زحمت و بدبختی و کم توفیقی و دوری زمانی و مکانی از حقایق و خلاصه محرومیتهای مختلف می افتند و باید آن زحمتها را به جبران نافرمانیهای گذشته ی خود تحمّل کنند تا هم عذاب معصیتهائی که در «عالم ذر» کرده اند بکشند و هم خود را باز بهتر در سعادت و یا شقاوت معرّفی کنند.

یعنی اگر به معصیتها ادامه دادند، بدبخت تر می گردند و اگر جبران گذشته را کردند و خود را به سعادت رساندند، با فضیلت تر از دیگران خواهند بود.[۸۲]

به او عرض کردم: لطفا در این باره توضیح بیشتری بدهید تا من مطلب را بهتر بفهمم.

فرمود: شما در دنیا می بینید که جمعی از نظر مکانی در دامن اسلام و حقایق و از پدر و مادر متدین و دانشمند متولّد می شوند ولی در مقابل

 

جمعی هم در مکانهای دور از دین و حقّ و حقیقت و بلکه در دامن پدر و مادر غیر متدین و یا کافر متولّد می گردند.

یا جمعی از نظر خلقت کامل و یا حلالزاده و دارای وسائل عبودیت و اقتضاء کارهای خوب و صلاح، از رحم به جهان پا می گذارند ولی در مقابل گروهی ناقص الخلقه و یا ولدالزّنا[۸۳] و دارای وسائل گناه و اقتضاء بدیها متولّد می شوند. طبیعی است که همان گونه که اوّلی مکلّف است و باید پیروی از حقّ و حقیقت کند، دوّمی هم باید پیرو حقّ و حقیقت باشد ولی زحمت و ناراحتی این دو در راه رسیدن به حقیقت مساوی نیست، اینجا چه شده که او به راحتی به حقیقت برسد ولی این با آن همه زحمت و مشقّت باید خود را به حقیقت و دین صحیح برساند؟

من الآن شرح این اختلاف تکوینی سعادت و شقاوت را برای تو می دهم. اگر یادت باشد گفتم: خدای تعالی همه ی ارواح را مساوی خلق فرمود، سپس در اثر داشتن اختیار، بعضی از آنها از جهل و شیطان در عالم ذر پیروی کردند و در مدرسه از یاد گرفتن علوم و حقایق تنبلی نمودند که یا مردود شدند و یا به اصطلاح شما نمره کم آوردند. آنها را خدا به این وسیله تنبیه کرد، یا واضحتر بگویم آنچه لیاقت داشتند به آنها داد، یعنی وقتی می خواست آنها را وارد دنیا کند، در میان این قالبها و این طینتها و این بدنها که بعضی زمینه ی سعادت داشتند و بعضی آن زمینه را نداشتند وارد کرد و این علّت برای اختلافات گوناگونی افراد بشر گردید[۸۴] و لذا افراد بشر از همه ی جهات با هم مختلفند.[۸۵]

سؤال سوّم:

آیا در عالم ارواح و یا در عالم ذر همه ی علومی را که در دنیا هست به ما تعلیم داده اند و بر آنها از ما پیمان و میثاق گرفته اند؟

او فرمود: شما آنچه را در دنیا می دانید، در حقیقت به دو بخش تقسیم می شود: یک دسته علوم استدلالی و عقلی است که عقل آنها را به یاد می آورد و دلائل، جز راهنمائی به آن معلومات چیز دیگری نیست. اینها همان علومی است که در عالم ارواح یاد گرفته اید. ولی بعضی از علوم قراردادی است، یعنی مردم دنیا برای آنکه بتوانند کارها را آسانتر انجام دهند، قراردادهائی بین خود گذاشته اند و آن اصطلاحات را به کار می برند، مثل علوم ریاضی و طبّ و سائر علوم مادّی و هنری که البتّه اینها در آن عالم نبوده است.

سؤال چهارم:

آیا فرقی بین غرائزی که در حیوانات وجود دارد با آنچه انسان می داند و در عالم ارواح یاد گرفته، هست یا خیر؟

او فرمود: در حیوانات شعوری است که آن را شما شعور حیوانی می نامید و آن بدون تعقّل است، یعنی حیوانی که گیاهخوار است و به طرف گیاه می رود، هیچگاه تعقّل نمی کند که آیا این گیاه برای او مفید است یا نه، بلکه ناخودآگاه به این کار مبادرت می کند، هم چنین سائر غرائز که در هر حیوانی وجود دارد.

آنها را «خدا» بدون آنکه خودشان بفهمند، این چنین خلق کرده است و آنها هم به سوی همان راهی که خدا برای نظم عالم خلقت قرارشان داده می روند،[۸۶] ولی علوم فطری و عقلی که در بشر وجود دارد این چنین نیست، بلکه با آگاهی کامل است.

مثلاً شما با آگاهی کامل می دانید ظلم بد است و بدی ظلم را تعقّل می کنید و طبیعی است که هر علمی را معلّمی و هر آگهی را آگاه کننده ای لازم است و لذا می گوئیم: غرائزی که در حیوانات است و یا در جنبه ی حیوانی انسان است، مثل غریزه ی جنسی و سائر غرائز حیوانی که ناخودآگاه و بدون تعقّل، انسان و یا حیوان به سوی آن می رود، بدون معلّم بوده بلکه خدای بزرگ آنها را در وجود انسان و حیوان برای نظم عالم دنیا خلق کرده و آنها را به جریان غریزه ای وادار فرموده است.

ولی اکثر علوم استدلالی و عقلی که بشر یا آن را فراموش کرده و یا متوجّه است از این قبیل نبوده، بلکه باید بگوئیم که به او تعلیم داده اند.

سؤال پنجم:

ما از کجا بدانیم که آنچه برای ما استدلال می کنند و ما آن را یاد می گیریم، قبلاً آنها را به ما تعلیم داده اند و بعد ما آنها را فراموش کرده ایم؟

او فرمود: فرق بین یاد گرفتن و یاد آمدن این است که وقتی ما چیزی را یاد می گیریم و هیچ سابقه ی ذهنی از آن نداریم، مثل وقتی است که برای اوّلین بار به خانه ای می رویم و هیچ تصدیق و تکذیبی درباره ی آن خانه که چگونه ساخته شده است نداریم.

ولی وقتی که چیزی به یادمان می آید، مثل وقتی است که برای دوّمین بار به خانه ای که خصوصیاتش را فراموش کرده ایم می رویم، به مجرّدی که چشممان به آن خانه می افتد، همه ی آنچه را که بار اوّل دیده بودیم، به یادمان می آید و درباره ی آن تصدیق و یا اگر چیزی از آن تغییر کرده باشد تکذیب داریم.

این علوم هم که بشر در عالم ارواح یاد گرفته و فراموش کرده، مثل وقتی است که چیزی را دیده و فراموش کرده است، لذا وقتی برای او استدلال می کنند و او را ارجاع به عقلش می دهند، عینا مثل کسی است که دست او را بگیرند و به اطاقی که خصوصیات آن را فراموش کرده ببرند. چطور یک دفعه می گوید: ها، این اطاق را من قبلاً دیده بودم، همان طور این علوم را فورا به یاد می آورد و می گوید صحیح است، مطلب از نظر عقلی همین طور است که می گوئید.[۸۷] روی همین اصل است که خدای تعالی نام پیامبرش را «مذکر» و اسم قرآن را «ذکر» گذاشته است و می گوید: «اِنَّما اَنْتَ مِذَکرٌ»[۸۸] و نیز می گوید: «اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ».[۸۹]

 

خدای تعالی جانشینی در زمین قرار می دهد

او می گفت:

یک شب با آنکه خیلی خسته بودم، هر چه کردم خوابم نبرد، به یادم آمد که یکی از بزرگان به من توصیه می کرد که هیچ وقت تو بسراغ خواب نرو بگذار خواب بسراغ تو بیاید. از جا برخاستم و مشغول ذکر و مناجات با خدا شدم، غافل از آنکه امشب می خواهند به من مطالبی را تعلیم دهند.

چند رکعتی نماز خواندم، در سجده ی آخر یکی از نمازها زیاد «سبحان اللّه» گفتم، ناگهان نفهمیدم چه شد، ولی می دیدم من در بیابانی هستم و خدای تعالی تازه بدن حضرت «آدم» را خلق کرده و او را مثل مجسّمه ای سر پا نگه داشته است.

ارواحی که در مدرسه ی علمیه ی اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) مشغول تحصیل بودند که تعدادشان بسیار بود، زمین و آسمان را پر کرده بودند، یعنی به تعداد جمعیتی که روی کره ی زمین تا روز قیامت از فرزندان آدم می خواهند بیایند بودند، آنها همه فارغ التّحصیل شده بودند و برای گرفتن مدرک در آن بیابان جمع شده بودند![۹۰]

غوغائی بود، ملائکه صف در صف منتظر امر الهی بودند.

در این بین پروردگار متعال رو به ملائکه کرد و فرمود: من می خواهم روی زمین در این قالب خاکی (اشاره به مجسّمه ی حضرت آدم) خلیفه و آینه ی تمام نمای حقّ و جانشینی برای خودم خلق کنم.

آنها گفتند: آیا می خواهی در روی زمین موجودی را خلق کنی که خونریزی و فساد کند و حال آنکه ما تو را تسبیح می کنیم، ما تو را تقدیس می کنیم.[۹۱]

ملائکه حقّ داشتند که این طور فکر کنند؛ زیرا آنها عالمها و آدمهائی را قبل از خلقت آدم روی کره ی زمین دیده بودند که آنها پس از رشد فکری خود را از بین برده و زندگی را به فساد و خونریزی عمومی کشانده بودند.[۹۲]

خدای تعالی فرمود: من می دانم آنچه را شما نمی دانید.[۹۳]

سپس او آن مجسّمه ی خاکی را تبدیل به گوشت و پوست و استخوان فرمود و روح نباتی را در او ایجاد کرد و روح حضرت «آدم» را که لیاقت داشت همه ی علوم را یاد بگیرد و در مکتب «اهل بیت عصمت» (سلام اللّه علیهم اجمعین) فرا گرفته بود، در آن بدن قرارش داد و همه ی علوم و همه ی اسماء را به او تعلیم داده بود، بعد او را در معرض نمایش و شناخت ملائکه گذاشت و به ملائکه فرمود: اگر راست می گوئید، از آنچه او می داند شما هم به من خبر دهید.

ملائکه گفتند: جز آنچه تو به ما تعلیم داده ای چیزی نمی دانیم.

خدای تعالی به حضرت «آدم» فرمود: تو به آنها از اسماء این گروه و از علومت خبر بده.

حضرت «آدم» وقتی به ملائکه اسماء آنها را گفت، خدای تعالی به ملائکه فرمود: من به شما نگفتم که من پنهانیهای آسمانها و زمین را می دانم؟[۹۴]

به هر حال حضرت «آدم» با آن علوم خلق شد.

خدا به ملائکه فرمود: حضرت آدم را سجده کنید.[۹۵]

(من و همه ی بنی آدم در کنار آن بیابان ایستاده بودیم و تماشا می کردیم.) ملائکه به سجده افتادند.[۹۶]

عینا مثل نمازهای جماعت پر جمعیت که همه یک دفعه به سجده می روند! منظره ی جالبی بود.

ولی در آن دورها وسط این جمعیت که همه به سجده افتاده بودند، یک نفر ایستاده بود و صورتش را درهم کشیده بود و تصوّر می رفت که او از این دستور سرپیچی کرده است.

ما (بنی آدم) همه او را به یکدیگر نشان دادیم و او را تنها کسی دیدیم که با خدا برای اوّلین بار مبارزه می کند و از فرمان او سرپیچی می نماید ولی ما او را نمی شناختیم و اسمش را هم نمی دانستیم. امّا وقتی خدای تعالی او را مورد عتاب قرار داد و فرمود: ای ابلیس، چه شد که تو سجده نکردی وقتی ما تو را به سجده ی حضرت «آدم» امر کردیم؟ او را شناختیم.

او با کمال بی ادبی فریاد زد که: من بشری که تو او را از گل و لای کهنه آفریده ای، سجده نمی کنم. من بهتر از او هستم.[۹۷]

تو مرا از آتش خلق کرده ای.[۹۸]

با این جواب درگیری بین او و خدا بالا گرفت.

گاهی خدا او را لعن می کرد و گاهی او را رانده ی درگاهش می دانست[۹۹] و او هم با کمال پرروئی می گفت: من هم بنی آدم را گمراه می کنم و نمی گذارم تو را عبادت کنند.[۱۰۰]

تو مرا گمراه کرده ای.

خدا هم به او می فرمود: هر کس از تو پیروی کند، او را به جهنّم می برم. تو بندگان مرا نمی توانی گول بزنی. به هر حال سخنان تندی بین آنها ردّ و بدل شد.[۱۰۱]

ما (بنی آدم) که گوشه ی آن بیابان ایستاده بودیم، رنگمان پریده بود و خیلی ترسیده بودیم و ضمنا او را به عنوان دشمن خدا و انسان شناخته بودیم. او به قدری سیاه شده بود، عینا مثل دودی که از نفت سیاه بلند می شود، همان طور بود.

پس از این درگیری، خدا حلم کرد و به ما بدنی به صورت ذرّه ای که آنها را از پشت حضرت «آدم» بیرون آورده بود داد و به حضرت «آدم» گفت: نگاه کن ببین چه می بینی؟[۱۰۲]

حضرت «آدم» صورتش را به طرف ما برگرداند، دید آسمان از جمعیت ما پر شده است.

گفت: خدایا چقدر من بچّه ی زیادی دارم، چرا اینها را خلق کرده ای؟ چه می خواهی از اینها؟ چه پیمانی و چه تعهّدی باید با تو ببندند؟[۱۰۳]

خدای تعالی پس از آن رو به ما کرد و همه را مورد خطاب قرار داد و از ما موضوعات و تعهّدات زیر را پیمان گرفت و ما همه بدون استثناء آن تعهّدنامه را امضاء کردیم. سپس او مدرک تحصیلی ما را به ما داد.

یک:

فرمود: آیا من خدای شما، خالق شما نیستم؟

همه یک زبان گفتیم: چرا، تو خالق مائی و همه به وجود تو شهادت می دهیم.[۱۰۴] چون این مطلب را همه در عالم ارواح خوب یاد گرفته بودیم و لذا آنجا هم خوب جواب دادیم.

دو:

فرمود: باید همه تعهّد بدهید که از پیامبران من بخصوص از حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) پیروی کنید و آنها را تصدیق نمائید.

این را هم چون در عالم ارواح خوب یاد گرفته بودیم، خوب جواب دادیم و با خدا آن را پیمان بستیم.[۱۰۵]

سه:

فرمود: باید همه ی شما ولایت و امارت و امامت «علی» و فرزندان «معصومش» (سلام اللّه علیهم اجمعین) را بپذیرید.

ما همه یک زبان آن را پذیرفتیم و آن تعهّد را قبول کردیم.[۱۰۶]

در اینجا شاید جمعی بگویند: چگونه ولایت «علی» و یازده فرزند او (علیهم السّلام) فطری بشر است و در عالم ارواح به انسان تعلیم داده شده و از او در عالم ذر میثاق گرفته شده است؟

در جواب می گوئیم: آیا کسی در کره ی زمین پیدا می شود که عاقل باشد و علم و عالم را دوست نداشته باشد؟

مسلّم جواب منفی است، زیرا هیچ کس نیست که نگوید علم بهتر از جهل و عالم بهتر از جاهل است.

پس همه ی مردم علم و عالم را خوب می دانند و فطرتا عالم و علم را دوست دارند.

و از طرف دیگر باز هیچ کس نیست که عصمت و پاکدامنی را خوب نداند و به پاکی و پاکدامنی محبّت نداشته باشد.

بنابر این اگر کسی از همه ی مردم عالم تر و از همه ی مردم پاکدامن تر بود، خواهی نخواهی محبوبترین مردم است و کسی نمی تواند او را دوست نداشته باشد، مگر آنکه دارای فطرت انسانی نباشد.

بنابر این با فرض اینکه «علی» (علیه السّلام) امام مبین است.

و با فرض آنکه «علی» (علیه السّلام) علم هر چیز را دارا است.

و با فرض آنکه «علی» (علیه السّلام) معصوم و پاکدامن ترین مردم دنیا است، فطرتا همه ی افراد بشر او را دوست می دارند، اگر چه ممکن است شخص آن حضرت را نشناسد.

چهار:

فرمود: باید همه ی شما وقتی وارد دنیا شدید، دلبستگی به دنیا پیدا نکنید و دنیا را دوست نداشته باشید.

همه ما گفتیم: قبول داریم و درباره ی عمل کردن به این مطلب هم با خدا میثاق بستیم.

پنج:

فرمود: وقتی وارد دنیا شدید، به یکدیگر ظلم نکنید، به حقوق دیگران تجاوز ننمائید و ریاست طلب و خائن و منافق نباشید و برتری طلب، خود را قلمداد نکنید.

ما همه یک زبان اینها را قبول کردیم و تعهّد به عمل کردنش را بستیم.

شش:

فرمود: این شیطان دشمن شما است. او قسم خورده که شما را اغواء کند، شما او را دشمن خود بدانید و از او پیروی نکنید تا سعادتمند گردید.[۱۰۷]

ما این تعهّد را هم قبول کردیم و با خدای تعالی در این خصوص هم میثاق بستیم.

هفت:

خدای تعالی فرمود: از این ساعت به بعد همان گونه که تعلیم گرفته اید، باید تنها مرا عبادت کنید و به من شرک نورزید.[۱۰۸]

این مطلب را هم تعهّد کردیم و با خدای تبارک و تعالی پیمان بستیم.

هشت:

خدای تعالی فرمود: همه ی شما باید حضرت «امیرالمؤمنین» و «ائمّه ی» از اولادش (علیهم السّلام) را یاری کنید.

همه ی ما قبول کردیم و با خدا آن را هم تعهّد نمودیم.[۱۰۹]

نُه:

خدای تعالی، از ما تعهّد گرفت که پیروی از عقل که حجّت باطن است بنمائیم و او را بی مصرف نگذاریم.[۱۱۰]

این تعهّد را هم قبول کردیم و پیمان بستیم.

ده:

پروردگار عالم از ما تعهّد گرفت که پیروی از طاغوتها و حکام جنایتکار و ائمّه ی کفر نکنیم.

ما هم آن تعهّد را قبول کردیم.

این عهدنامه ای بود که خدای تعالی در عالم ذر از ما گرفت و همه ی ما آن را قبول کردیم.

و این بود جریان آن شب که خاتمه یافت و چون آن سرگذشت برای من خیلی لذّت بخش بود، شبهائی به فکر بودم که باز همان حالت برایم پیش بیاید، شاید باز هم از جریان خلقت خودم اطّلاع پیدا کنم، ولی متأسّفانه ماهها گذشت و از این گونه مطالب خبری نشد.

ولی یک شب که من معتقد بودم شب آخر ماه رمضان است ولی بعدا معلوم شد که شب اوّل شوّال و شب عید فطر بوده است، در مناجات نیمه شب در حالی که کم کم برای سحری خوردن و روزه گرفتن مهیا می شدم و بیش از دو ساعت به اذان صبح باقی نبود، حال توجّه عجیبی به من دست داد که در همان لحظه ی اوّل متوجّه شدم که امشب شب عید فطر است و می خواهند به من عیدی بدهند و احیانا مزد یک ماه روزه گرفتن را به من عنایت کنند.

در آن لحظه محبّتی به من کردند که لزومی ندارد خصوصیات آن عنایت را برای تو بگویم.

ولی تذکر این نکته لازم است که اگر انسان روی اخلاص ماه رمضان را روزه بگیرد، شب عید فطر به او پاداش خوبی می دهند.

پس از آن پاداش، قلب من روشن شده بود و حالت مکاشفه ای دست داده بود، باز همان بیابان و همان جریان از همان جائی که قطع شده بود دوباره شروع شد.

اینجا دیدم شیطان یا ابلیس و یا آن جهلی که با خدای متعال در افتاده بود، مشغول فعّالیت شده و تبلیغات ضدّ دینی خود را شروع کرده است.

قبل از همه به سراغ حضرت «آدم» رفته بود!

زیرا با خود فکر می کرد که اگر بتواند او را فریب دهد، برای خود راه فریب دادن فرزندانش را هموار نموده است.

حضرت «آدم» در بهشت یا در باغی که خدای تعالی برای استراحت او خلق کرده بود زندگی می کرد.[۱۱۱]

او دیده بود که فرزندانش چقدر زیادند و زمین و آسمان را پر کرده اند.

او می دانست که فرزندانش دارای اختیارند و هر کاری را که می خواهند، می توانند انجام دهند.

او دیده بود که وقتی آنها شیطان و اعمال او را مشاهده کرده بودند، جری شده بودند و متوجّه گردیده بودند که می شود با خدای عظیم در افتاد و او را معصیت کرد.

حالت تفوّق طلبی و برتری جوئی هم که همه داشتند.

لذا بعضیها بنای پیروی از شیطان را گذاشته بودند، حتّی بعدا معلوم شد که آن عهدنامه را هم بعضی با کراهت امضاء کرده بودند.[۱۱۲]

شیطان فعّالانه می خواست وارد بهشت شود و حضرت «آدم» را گول بزند تا بقیه ی افراد بشر حساب کار خودشان را بکنند و بدانند که از دست شیطان راه گریزی جز متّکی بودن به خدا ندارند.

بالأخره هر طور بود شیطان وارد آن باغ بهشت شد و از سادگی و زودباوری حضرت «آدم» استفاده کرد و او را فریب داد.[۱۱۳]

و خلاصه آن چنانکه جریان او را زیاد شنیده اید و در حالات اجنّه و شیاطین در همین کتاب خواهید خواند، عمل کرد و حضرت «آدم» و «حوّا» را از بهشت بیرونشان نمود.[۱۱۴]

خدای تعالی باز در بین بنی آدم اعلام فرمود: ای ذریه ی آدم! شیطان شما را نفریبد، آن چنانکه پدر و مادرتان را فریب داد و آنها را از بهشت بیرون کرد.

ولی متأسّفانه در عالم ذر جمعی گول شیطان را خوردند و صفات او را در خود ایجاد نمودند و از آنچه به آنها تعلیم داده شده بود فراموش کردند و عهد و پیمان را شکستند و آن سیاهی را که من برای تو شرح دادم که در روح من بود، در روح خود ایجاد کردند.

اختلافهائی بین جمعیتی که در عالم ذر بودند بوجود آمد.

در آنجا جمعی پیرو استادان خود یعنی حضرت «رسول اکرم» و «علی بن ابیطالب» (علیهما السّلام) بودند و اسمشان مسلمان واقعی بود و جمعی هم پیرو شیطان بودند که آنها را به مذاهب مختلف و ادیان متفاوت کشانده بود.[۱۱۵]

و حتّی به آنها اجازه نداده بود که در یک مذهب باطل با هم اتّحاد داشته باشند!

من از دیدن این جریان بسیار متأثّر بودم و کوشش می کردم که مبادا مرا هم شیطان منحرف کند.

ولی بحمداللّه موفّق شدم که هیچگاه خود را از میان مسلمانان واقعی و محبّین حضرات «ائمّه ی معصومین» (علیهم السّلام) خارج نکنم و به تعهّداتم پایبند و مقید باشم.

لذا خدای تعالی طینت مرا، یعنی خاک مرا، بدن مرا، از آن خاک و طینتی برداشت که خاک و طینت خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) را برداشته بود.[۱۱۶]

یعنی مرا، روح مرا، در بدنی وارد کرد که آن از رحم مادری پاک و متدین و مسلمان واقعی به دنیا می آمد.

نطفه ی این بدن از راه حلال از صلب پدر و مادر با تقوائی که آنها هم مسلمان بودند، قرار داده بود.

علاوه در خانواده ای این بدن متولّد می شد که محیطش سالم و در شهری زندگی می کردند که آن شهر تا حدودی مذهبی بود.

اینها همه توفیقاتی بودند که خدای تعالی به خاطر فرمانبرداری من در «عالم ذر» به من عنایت فرموده بود.

ولی خیلی ها بودند که روحشان به خاطر مخالفتهائی که در «عالم ذر» با حقیقت و کلاسهائی که در آن تربیت شده بودند و خدای تعالی و تمام عهد و میثاقی که با او بسته بودند وضع خوبی نداشت، لذا آنها با بدنی وارد دنیا شده بودند که از نظر زمانی و مکانی و یا علل وجودی توفیقات خوبی در این عالم نداشتند.

مثلاً بعضیها در زمان جاهلیت، در آن وقتی که توفیق هدایت برای افراد بشر بسیار ضعیف و کم بود به دنیا آمده بودند و ضمنا مکلّف هم بودند که راه سعادت و تکامل روحی را با هر زحمتی که هست بپیمایند.

من خودم در یک مکاشفه وقتی که از حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه سؤال نموده بودم که چرا خدای تعالی روح مرا در زمان ظهور شما به دنیا نیاورد؟ فرموده بودند: به خاطر گناهانی که در عالم ذر کرده بودی، عذاب تو را در این قرار داده اند که در زمان غیبت به دنیا بیائی و با زحمت بیشتری خود را به سعادت برسانی.

یا مثلاً جمعی در محیطهای دور افتاده از ممالک اسلامی متولّد شده بودند که بسیار برایشان مشکل بود موفّق به مسلمان شدن گردند، یا جمعی از این گناهکاران در «عالم ذر» در بدنهائی وارد دنیا شده بودند که نطفه ی آنها از حرام بسته شده بود و ولدالزّنا بودند[۱۱۷] و طبعا اقتضاء شرارت در آنها بیشتر بود و ضمنا مکلّف بودند که به کلّی شرارت نکنند و بلکه روحیه ی شرارت را از خود تزکیه نمایند.

یا جمعی از این ارواح را وارد بدنهای ناقص الخلقه ای کرده بودند و طبعا آنها وسیله ی کارهای خوب را کمتر داشتند.

و بالأخره این کم توفیقیها بی حساب نبود، بلکه فرآورده ی اعمال خود انسان در عالم ذر بود، زیرا «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: «النّاس مجزیون باعمالهم».[۱۱۸]

ضمنا باید دانست که اگر معتقد به عالم «ارواح» و عالم «ذر» نباشیم طبعا یا باید خدای تعالی را در محرومیتهای بعضی از افراد بشر ظالم بدانیم که خدای تعالی در قرآن فرمود: «لَیسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبیدِ»[۱۱۹] و یا باید دست خدا را در امور دنیا بسته بدانیم که باز در قرآن فرموده: «بَلْ یداهُ مَبْسُوطَتانِ»[۱۲۰].

 

زندگی دنیا چیست؟

او می گفت:

روز عاشورائی که بر حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) من زیاد گریه کرده بودم، چشمهایم در اثر گریه قرمز شده و می سوخت، برای استراحت چند لحظه چشمهایم را روی هم گذاشتم تا شاید سوزشش کمتر شود. در آن حال که شاید به خواب رفته بودم و یا حالت مکاشفه ای دست داده بود، می دیدم من در تالار بسیار بسیار بزرگی به نام دنیا روی صندلی نشسته ام و تمام مردم دنیا هم روی صندلیهائی نشسته اند و می خواهند امتحان بدهند.

اوراق امتحانی بین آنها تقسیم شد. آنها باید اینجا آنچه را که در عالم ارواح یاد گرفته و در «عالم ذر» میثاق بسته اند امتحان بدهند، یعنی آنها باید آزمایش بشوند که آیا به کمالات انسانی پای بند هستند یا خیر؟ اعتقاداتشان چگونه است؟ اعمال و رفتارشان که از روحیاتشان منشاء گرفته، چگونه است؟ وفاداریشان نسبت به خدا و مربّیان و معلّمینشان چگونه است؟[۱۲۱]

امّا با کمال تأسّف اکثر شاگردان این جلسه ی امتحان، بر خلاف تمام جلسات امتحانات دیگر، ابدا به فکر کسب امتیاز و خوب از امتحان بیرون آمدن نبودند و اکثرا مات و مبهوت در نقّاشیهای دیوارهای جلسه ی امتحان بودند و بالأخره اکثرا حواسشان پرت بود. مثلاً در زمان ما که سر جلسه ی امتحان حدود پنج میلیارد شاگرد نشسته بودند، سه میلیارد آنها حتّی معلّمین خود را که در عالم ارواح با آنها سروکار داشتند و دو هزار سال همه روزه آنها را سر کلاسها می دیدند فراموش کرده بودند[۱۲۲] و به آنها اعتقاد نداشتند و بیشتر تعلیمات آنها را از یاد برده بودند و اگر مقداری از آنها را هم بلد بودند، به نام معلّمین دیگر و شناخت خودشان تصوّر می کردند.

دو میلیارد دیگر از پنج میلیارد که به اصطلاح معتقد به معلّم اکبر حضرت «خاتم انبیاء» (صلی اللّه علیه و آله) و قرآن بودند، اکثر آنها باز سائر معلّمین و مفسّرین قرآن را نمی شناختند و قرآن را طبق رأی خود تفسیر می کردند و اکثرا منحرف می شدند.

در این بین جمعیت بسیار بسیار کمی بودند که معلّم حاضر زمان خود یعنی حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه را می شناختند و باز از میان این جمعیت بسیار کم، کمتر کسی بود که با آن حضرت ارتباط داشت و او را می دید و از راهنمائیهای او استفاده می کرد. این استاد بزرگ، خود را از انظار عموم مخفی کرده بود تا آنها بهتر امتحان بدهند و بهتر شناخته شوند.

مردم دنیا اکثرا فراموش کرده بودند و بلکه به خواب رفته بودند و نمی دانستند که برای امتحان در این جلسه حاضر شده اند، ولی معلّمین آنها مرتّب به وسیله ی بلندگوها و اعلامیه ها می خواستند آنها را از خواب غفلت بیدارشان کنند که متأسّفانه اکثر آنها تا آخر جلسه ی امتحان از آن نسیان و فراموشی و خواب غفلت بیرون نیامدند.

من پس از دیدن این مکاشفه به حقیقت دنیا پی بردم و تصمیم گرفتم که شش دانگ حواسم را به موادّ امتحانی بدهم.

 

ملکوت عالم

او می گفت:

در شب تاریکی در اطاق تاریکتری که خواب از چشمم پریده و افکار مختلف بر مغزم هجوم آورده و فکر مسأله ی مرگ و قیامت لحظه ای مرا راحت نمی گذاشت، ناگهان در عالم مکاشفه پیرمرد سالخورده ای را در کنار تختخواب خود دیدم که یک عکس دو بُعدی در دست گرفته و مرا تکان می داد، به خیال آنکه من خوابم می خواست بیدارم کند، او به آرامی می گفت: برخیز و ببین که چگونه این جهان دارای دو بُعد و دو چهره است!

چگونه این عکس، جهان ما را دو بُعدی معرّفی می کند و چگونه عالم ملکوت را در کنار عالم مُلک به ما نشان می دهد!

من از جا برخاستم و به روی تختم نشستم و عکس را از دست او گرفتم، ابتداء آن را به طور معمول نگاه می کردم، آنچه دیده می شد همین عالم مُلک یعنی همین جمادات و نباتات و حیوانات و زمین و آسمان بودند که ظاهرا هم دیده می شوند و یا با حواس پنجگانه احساس می گردند چیز تازه ای در آن نبود.

ولی وقتی او دست مرا گرفت و مقداری به طرف راست برگرداند و گفت: حالا از این طرف عکس را نگاه کن، چیزهائی دیدم که کمتر کسی در این دنیا می تواند آنها را به طور معمول ببیند و بالاخره آنچه نادیدنی بود آن را دیدم.[۱۲۳]

عجب عالم پر اسرار و پیچیده ای در کنار این عالم مُلک قرار گرفته که ما از آن غافلیم! من از او سؤال کردم: این عکس را از کجا آورده ای؟ و آیا این مناظر و آنچه در این تصویر دیده می شود حقیقت دارد؟ و آیا می شود اینها را مستقیما هم دید یا خیر؟

او در جواب گفت: این چه حرفی است که تو می زنی؟ اینها را همه ی افراد بشر وقتی بمیرند می بینند. اینها را خدای تعالی که خالق همه چیز است، فرموده که وجود دارد.

این حقائق را آنهائی که تزکیه ی نفس کرده و با خدا رابطه برقرار نموده اند، همیشه مشاهده می کنند. حتّی جمعی معتقدند که آن بُعدی را که اوّل دیدی، مجازی و غیر واقعی است و هر چه هست همین بُعد است.

گفتم: آیا می شود کاری بکنم که من هم همیشه آنها را ببینم و از آن عوالم اطّلاعی حاصل نمایم؟

گفت: این کار بسیار آسان است همان طوری که من دستت را به طرف راست برگرداندم و تو بُعد دوّم این عکس را دیدی و اگر این کار را نمی کردی، طبعا بیشتر از یک بُعد آن را نمی دیدی، همچنین اگر خودت را حرکتی بدهی و از وابستگی های مادّی نجات پیدا کنی، یعنی «تزکیه ی نفس» نمائی و به اصطلاح دینی و عرفانی از زخارف دنیا و تعلّقاتش بمیری و به جمله ی: «موتوا قبل ان تموتوا»[۱۲۴] عمل کنی و مقداری ریاضت بکشی، عالم ملکوت را خواهی دید و آنچه در این تصویر تصوّر شده است، حقیقت آن را مشاهده می کنی. در همین بین دست مرا گرفت و گفت: اکنون بیا تا من از نیروی معنوی خودم برای تو استفاده کنم و تو را مدّتی در عالم ملکوت سیر دهم و آنچه را که بعد از مرگ خواهی دید، در همین عالم به تو نشان بدهم. و بالأخره پس از این سخن دست مرا گرفت و از آن اطاق تاریک بیرونم آورد و در فضای روشنی قرارم داد که هر چه در آن عکس و تصویر دیده بودم، در این فضای باز هم مشاهده نمودم.

عالم عجیبی بود، ارواح و ملائکه و اجنّه و شیاطین، با چشم دل دیده می شدند و گمان می رفت که آنها مخلوقات و جانداران این عالم هستند، مردم در سیرتها و صفات درونی و روحی، قبل از بدنهای ظاهریشان دیده می شدند، باغها و نهرها و تمام آنچه در آنجا بود، زیبائی و لطافت خاصّی داشت و همه ی موجودات از کوچکترین ذرّه تا کهکشانها همه مشغول تسبیح و حمد الهی بودند و در هر روز صدها و هزارها نفر از این عالم به آن عالم سرازیر می گردیدند.

و همان گونه که قرآن فرموده: ارواح انسانها بعد از مرگ اوّل عالمی که پیش رو دارند، عالم برزخ یعنی همان عالم ملکوت است که تا روز قیامت خواهد بود.

 

عالم ملکوت

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه من از راهنمایم درخواست کردم که مرا در «عالم ملکوت» سیر دهد و تا جائی که میسّر است، بُعد دوّم بعضی از اشیاء را به من نشان دهد تا بتوانم آنها را بفهمم و برای مردم نقل کنم و مردم را با عوالمی که بالأخره یک روز همه با آن روبرو خواهیم بود، آشنا کنم. راهنمایم با گفتارش دستی به چشم من کشید و چشم دلم را باز کرد و مرا به سوی آنچه انسان پس از مرگ یعنی آن وقتی که روح از بدنش جدا می شود و از عوالم مادّی منقطع می گردد و چشم به سوی حقیقت باز می کند و همه چیز را در بُعد ملکوتیش مشاهده می نماید، برد و سیرت همه ی اشیاء را به من نشان داد و من بعضی از آنها را که گفتنش اشکالی ندارد، برای تو نقل می کنم.

اوّل «عالم دنیا» را دیدم که چگونه اولیاء خدا، آن را زندانی با اعمال شاقّه دیده و دل به آن نبسته اند، سپس به «عالم ذر» یعنی عالمی که روح بشر با بدن کوچکی که ماکت همین بدن دنیائی او است، زندگی می کند، رفتم. دیدم میلیاردها و بلکه صدها میلیارد انسان در این فضای بیکران یعنی در زمین و آسمان، در باغهای پر از صفا و محبّت با خدای تعالی انس دارند و زندگی خوبی را می گذرانند.[۱۲۵]

امّا خدای تعالی به خاطر آنکه آنها مغرور نشوند و برای آنکه خودشان را بشناسند و عبودیت او را فراموش نکنند، آنها را برای مدّت کوتاهی به این دنیا با خصوصیاتی که نقل می کنم، می فرستد و آزمایششان می کند.

در آنجا یعنی در «عالم ذر» راهنمایم به من گفت: بیا تا با یکی از این ارواح که زمان مسافرتش به «عالم دنیا» فرا رسیده، همراه شویم و ببینیم که بر سر او چه می آید.

من قبول کردم ولی به من گفت: اگر می خواهی حقیقت دنیا و چگونگی زندگی در آن را از همه جهت درک کنی، باید چند کار را انجام دهیم.

اوّل آنکه: مقداری از زمان را به عقب برگردیم، زیرا اگر این چنین کنیم، سریعتر می توانیم به مقصد برسیم و دیگر «زمان» مزاحمتی برایمان ندارد.

دوّم آنکه: با چند نفر از کسانی که از «عالم ذر» عازم دنیا در آن زمان بوده اند و اختلاف فکری با هم داشته اند، جدا جدا که طبعا برنامه های متفاوتی خواهند داشت، حرکت کنیم تا ببینیم با دنیا چگونه برخورد می کنند و چه اعمالی انجام می دهند و چه حالاتی دارند.

من قبول کردم و گفتم: مانعی ندارد، این کار را می کنیم. لذا راهنمایم دست مرا گرفت و مرا به سوی هزار و چهارصد سال قبل یعنی درست همان زمانی که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) امر تبلیغاتش بالا گرفته و با اصرار زیادی می خواهد همه ی مردم دنیا را به سوی بهشت و معنویت بکشاند، برد و گفت: بهترین زمانها برای تماشای افرادی که به این دنیا می آیند و حالات مختلفی دارند، این زمان است. حالا بیا اوّل با یکی از اشقیاء و کسانی که دنیا را نشناخته و با دیدن زرق و برق دنیا مفتون آن گردیده و در همان اوائل زندگی، روح خود را زیر دست و پای دنیا لِه کرده، همراه شویم تا ببینیم او با «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) چگونه برخورد می کند.

لذا ما از «عالم ذر» روح یکی از کسانی که عازم دنیا در آن عصر بود انتخاب کردیم و در پی او حرکت نمودیم و حالات او را دقیقا دیدیم و گزارش می نمائیم.

او از کسانی بود که در «عالم ذر» به عهد و میثاقی که با خدا بسته بود، وفا نکرده و از اشقیاء محسوب می شد.[۱۲۶] ابتدائا خدای تعالی پنج ماه قبل از آنکه او می خواست پا به دنیا بگذارد، بدنی عینا مانند همان بدنی[۱۲۷] که در «عالم ذر» داشت، در رحم مادر بدکاره ای برای او خلق کرد،[۱۲۸] وقتی این بدن در رحم آن زن ساخته شد، خدای تعالی به او دستور داد: باید تو از این در وارد دنیا گردی، او نمی خواست این دستور را بپذیرد. زیرا در عالم قبل، او در مکان وسیعی در ناز و نعمت بسر می برد. حالا چگونه می تواند حاضر شود که در ظلمات پرده ی رحم و شکم مادر در جای تنگ و تاریکی پنج ماه قرار بگیرد و از خون حیض تغذیه کند؟ ولی چون این کار به امر الهی بود، ناگزیر می بایست انجام شود.[۱۲۹] بالأخره آن روح در آن بدنی که سر تا پا ضعف و ناتوانی بود، در آن رحم کذائی قرار گرفت و پس از پنج ماه از مخرج بول مادر وارد دنیا شد، امّا او در این مدّت همه ی نیرو و فعّالیتش را از دست داده بود، او اگر چه هنوز حسّاس و درّاک بود، امّا همه ی معلوماتش را فراموش کرده و مثل روز اوّل که خدا او را خلق کرده بود، هیچ چیز نمی دانست.[۱۳۰] با این تفاوت که وقتی در این دنیا آن مطالبی را که در «عالم ارواح» و «عالم ذر» یاد گرفته بود به او تذکر می دادند، فورا به یادش می آمد و بلکه قسمت عمده ای از آن مطالب در فطرت او باقی مانده بود.[۱۳۱]

او می خواست در دنیا معلوماتی که فراموشش شده، همه را به یاد بیاورد و طبق آن عمل کند و امتحان بدهد، ولی زرق و برق دنیا از طریق حواس پنجگانه او را ابتداء به خواب غفلت عمیقی برد و بالأخره خوابش منتهی به مرگ روحش شد و قلبش مانند سنگی سخت گردید. دیگر چشم دلش نمی دید، گوش دلش نمی شنید، زبانش سخن حقّ را نمی گفت و در اصل قلب و دلش حقایق را درک نمی کرد.[۱۳۲]

و من نمی دانستم که او مرده است، لذا وقتی روح او را در بیابانی مثل کسی که خواب است و جانوران مختلف به او حمله ور هستند دیدم که افتاده، خواستم بیدارش کنم، امّا او بیدار نشد و جانوری به نام «حبّ دنیا» او را می جوید و آتشی به نام «حسد» دامنگیرش شده بود و او را می سوزانید، جانوران دیگر به نامهای «حبّ جاه» و «ریاست» و «قساوت قلب» او را از بین می بردند، ولی به هیچ وجه تکان نمی خورد. آنجا فهمیدم که او را همین جانوران کشته اند، بالأخره به فکر تحقیق از وضعیت او که چرا او به این بدبختی افتاده است، شدم. پس از مختصر تحقیقی متوجّه گردیدم که او به خاطر چند نوع مرض روحی که در «عالم ذر» و دوران کودکی پیدا کرده و خود را معالجه نکرده و بلکه به خاطر ندانم کاریهایش روزبروز بر آن امراض افزوده شده، روحش مرده و دیگر قابل علاج نبوده است.

لذا راهنمایم در اینجا دست مرا گرفت و گفت: حواست جمع باشد، مبادا امراض روحی را در دنیا بی اهمیت تصوّر کنی و به فکر علاجش نباشی که اگر بعضی از امراض روحی مثل «حبّ دنیا» و «حبّ جاه» و «ریاست» و «قساوت» را اهمیت ندهی، فورا تو را می کشد و به همین بدبختی که این مرد افتاده، خواهی افتاد. حالا بیا نگاه کن، ببین او چقدر بدبخت است.

من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به مکه در آن زمانی که «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) می خواست عموم مردم را هدایت کند، رفتیم. در آنجا دیدیم «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) روی محلّ مرتفعی ایستاده و چون وجودش برای همه رحمت بود،[۱۳۳] همه را به سوی سعادت و معنویت و تزکیه ی نفس و سیرالی اللّه بدون استثناء دعوت می کرد و کوشش عجیبی داشت که همه از او پیروی کنند، حتّی به خاطر مهربانیش اصرار داشت که این مرده هم زنده شود و به راه راست هدایت گردد. ولی ناگهان از طرف پروردگار به او وحی رسید که اوّلاً: ما قرآن و این دستورات را بر تو نازل نکرده ایم که تا این حدّ خود را به زحمت و مشقّت بیاندازی،[۱۳۴] سپس خدای تعالی با اشاره به آن مردی که قبل از تولّد در پی او حرکت کرده بودیم و کسانی که مانند او بودند،[۱۳۵] یعنی در اثر امراض روحی مرده بودند که متأسّفانه آنها زیاد هم بودند، به آن حضرت فرمود:

تو نمی توانی سخنت را به کسی که مرده و یا کر است بشنوانی.[۱۳۶]

تو نمی توانی کور را راهنمائی کنی، بر دل آنها مُهری زده شده و بر گوش و چشم آنان پرده ای افتاده که آنها تعقّل نمی کنند.[۱۳۷]

من در اینجا به فکر فرو رفتم و دانستم که جمعی از مردم در این دنیا به مردگانی می مانند که حتّی صدای رسای «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) هم نمی تواند آنها را بیدار کند و خدای تعالی از آنها صرفنظر کرده و آنها در همان حال بد تا ابد می مانند.[۱۳۸]

در این بین راهنمایم به من گفت: در سیرت این شخص نگاه کن، ببین او در چه حالی است؟ من وقتی به او نگاه کردم، دیدم تنها چیزی که از او باقی مانده حیوانیت او است، او دائما به خوردنیها و پوشیدنیها و زر و زیور و عناوین ظاهری و احترامات مردم نسبت به او فکر می کند، او به هیچ وجه نمی تواند بفهمد که برای چه خلق شده و چه کمالاتی را می خواسته دریافت کند، او اصلاً حیات ندارد و از انسانیت دور است بالأخره با همین حال چندین سال در دنیا زندگی کرد و وقتی که اجلش رسید و بدنش را از او گرفتند، تازه چشم روحش باز شد و حقایق را دید، ولی آن روز دیگر فایده ای نداشت و در عذاب الهی تا روز قیامت و شاید هم بعد از آن باقی خواهد بود.

اینجا راهنمایم به من گفت: همان گونه که انسان در موقع مرگ، بدن و افکار مادّی و جنبه های حیوانیش می میرد و از او فاصله می گیرد، جنبه های انسانیش زنده می شود و عینا مانند محصّلی است که به جلسه ی امتحان رفته و در آن جلسه حواسش پرت بوده و امتحان خوبی نداده و حالا که از جلسه بیرون آمده و به نتیجه ی امتحانش رسیده و می بیند که رفوزه گردیده، چقدر ناراحت می شود، این گونه انسانها هم پس از مرگ بلکه صدها برابر بیشتر ناراحت می گردند، ولی دیگر دیر شده و نمی توانند کاری بکنند.[۱۳۹]

 

او می گفت:

روز دیگر در عالم مکاشفه راهنمایم مرا باز به «عالم ذر» برگرداند و با یکی دیگر از ارواح که او هم همان روز عازم دنیا بود، همراه کرد. ولی این روح در «عالم ذر» به تعلیمات الهی و عهد و میثاقی که خدا با او بسته بود، پای بند بود و شخص صالحی به نظر می رسید. لذا خدای تعالی برای ورود او به دنیا وسائل خوبی فراهم کرده بود،[۱۴۰] زیرا جزای اطاعت و بندگی او در «عالم ذر» چیزی جز این نبود،[۱۴۱] بدنی که خدای تعالی برای او در نظر گرفته بود، در رحم مادر صالحه ای که آن مادر دارای شوهری «صالح» و حتّی خانواده ی آنها متدین و خداشناس و «صالح» بودند، قرار داشت.[۱۴۲]

خدای تعالی این انسان را از این دریچه وارد این دنیا می کرد، ولی باز این روح هم نمی خواست وارد این دنیا شود.[۱۴۳]

در اینجا من بوسیله ی راهنمایم کنجکاو شدم که ببینم چرا اینها این همه از ورود به این دنیا وحشت دارند؟

راهنمایم به من گفت: اگر می خواهی بدانی دنیا در مقابل آنجائی که اینان زندگی می کنند چگونه است، به آن طرف نگاه کن، آنجا دنیا است، ببین چقدر جای تنگ و تاریکی است! عینا مثل سلول زندان که انسان نمی تواند توی پوستش تکان بخورد می باشد. این ارواح تا وقتی در آن عالم هستند و دنیا را با آن مقایسه می کنند، نمی خواهند به دنیا بروند، ولی وقتی وارد دنیا شدند با آن انس می گیرند و آن عالم را فراموش می کنند. ولی تو که هم در این دنیا هستی و هم عالم ارواح را می بینی، فریاد می زنی که: «و ضاقت الارض».[۱۴۴]

و بالأخره این روح هم در وقتی که بدنش در رحم مادر به سنّ چهار ماهگی رسیده بود، داخل رحم و به داخل آن بدن انتقال پیدا کرد و پس از پنج ماه به «عالم دنیا» پا نهاد. امّا از همان اوائل خیلی به دنیا دلبستگی پیدا نکرد و همیشه به فکر تزکیه ی نفس و اعمال صالحه و کارهای خیر که ذخیره ی آخرتش باشد بود.

نه آنکه فکر کنید او مجبور به کارهای خیر و اعمال صالحه بود، خیر. ولی چون شرایط زندگی او در دنیا با انجام اعمال صالحه بهتر وفق داشت او بهتر به کارهای خیر توفیق یافته بود و این اجر تعهّدی بود که او در «عالم ذر» رعایتش را نموده بود (و ما توضیح این مطلب را در اوائل این کتاب داده ایم.)

در این موقع راهنمایم دست مرا گرفت و مرا به سر کوه بسیار بلندی برد که ما از آنجا همه جا را می دیدیم و از همه بهتر حقایق اشیاء و بُعد ملکوتی آنها را مشاهده می کردیم، تعدادی از زمینهای دنیا در بُعد ملکوتی نظیر بهشتی بودند که خدای تعالی در قرآن آن را وصف کرده است.

مثلاً در سرزمین «طوس» که نام فعلی آن «مشهد مقدّس» است، بهترین آثار و نشانه های بهشت دیده می شد و لذا در لحظه ی اوّل همان سرزمین جلب توجّه ما را نمود.[۱۴۵]

ما وقتی به آن سرزمین با چشم ملکوتی نگاه کردیم، دیدیم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) امام هشتم مسلمانان، به عنوان حاکم و فرمانده ی عادل و مهربانی که همه ی افراد به عنوان طلب حاجت دست نیاز به سوی او دراز کرده اند نشسته و به همه ی مردم مهربانی می کند. او در مرحله ی اوّل گناهان کسانی را که از مردم دنیا به آن بهشت به قصد زیارتش پا می گذاشتند، از طرف خدا می بخشید.[۱۴۶]

من (در عالم مکاشفه) وقتی به کار آن حضرت دقیق شدم، او را مثل جواهرشناسی دیدم که یک فرد جاهل و بی اطّلاع، انگشتر بسیار قیمتی را به نزد او آورده ولی بسیار آن را کثیف کرده که حتّی حقیقت آن شناخته نمی شود، امّا او فورا آن انگشتر قیمتی را که از صاحبش گرفته بود، تمیزش کرده و از آلودگیها نجاتش داده[۱۴۷] و سپس به صاحبش برگردانده و به او فرموده: این انگشتر بسیار پر ارزش است و من مشتری پولداری می شناسم که آن را به قیمت خوبی از تو می خرد، اگر مایل باشی، آن را به او بفروش.[۱۴۸]

افراد در اینجا مختلف بودند، بعضی اساسا کلام آن حضرت را نمی فهمیدند و قبول نداشتند که آن انگشتر قیمتی باشد و بعضی آن را نمی فروختند و بعضی می فروختند و پول خوبی در مقابلش می گرفتند.

در اینجا برای اهل معرفت واضح است که منظور از آن انگشتر قیمتی، روح و نفس انسان است و منظور از آن کثافتها، گناه و معصیتی است که انسان در اثر ندانم کاریهایش به آن مبتلا شده است و وقتی انسان به عنوان زیارت وارد آن بهشت یعنی حرم مطهّر حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) می شود، تمام گناهانش بخشیده می گردد[۱۴۹] و منظور از آن مشتری که آن را خریداری می کند، خدای تعالی است و منظور از قیمت خوبی که در مقابل این متاع عنایت می فرماید، بهشت و زندگی جاودانه است.[۱۵۰]

امّا جمعی متوجّه این مطالب نبودند، مثل صدها نفر که به عنوان زیارت وارد حرم مطهّر آن حضرت می شوند و چشم دلشان باز نیست و از حرم جز در و دیوار و ضریح چیز دیگری متوجّه نمی گردند، بودند.

من در اینجا در پی یک نفر از این نمونه افراد که گناهش بخشیده شده ولی چشم دلش باز نشده، حرکت کردم که ببینم چه حالتی بعد از تمیز شدن از گناه و بیرون آمدن از این بهشت دارد. دیدم متأسّفانه او دوباره به همان محیط زندگی پر از آلودگیهای گناه و معصیت برگشت و همان گونه که وقتی یک فیروزه را در کثافت و چربی مدّتی می گذارند، قیمت اصلیش را از دست می دهد و بی ارزش می شود، همان گونه روح این شخص کم کم در اثر گناه فاسد شد و از بین رفت.[۱۵۱]

ملائکه در اطراف این سرزمین مقدّس طواف می کردند و از طرف خدای تعالی برای زوّار و کسانی که به این بهشت وارد می شوند، برکت و نعمت و معنویت می آوردند. صلوات و رحمت الهی را بر آنها نازل می کردند، ارواح «انبیاء و معصومین» (علیهم السّلام) دسته دسته به آن بهشت پر نعمت وارد می شدند و زیارت می کردند و سپس خارج می گردیدند.[۱۵۲]

حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) را می دیدم که با لبانی متبسّم به دوستانش نگاه می کند و جواب سلام آنها را می دهد و به آنها می گوید: من بازدیدتان در قیامت در عبور از صراط و در موقع میزان اعمال و در وقتی که نامه ی اعمال را به دستتان می دهند، می آیم و شما را از مهالک و ناراحتیهای آنها نجات خواهم داد.[۱۵۳]

در این موقع راهنمایم به من گفت: مثل این که تو حاضر نیستی از این بهشت و از این سرزمین بیرون بیائی، درست است که اینجا برای تو بسیار بسیار دیدنی است، ولی اگر بخواهیم در این مکانهای مقدّس زیاد معطّل شویم، فرصت برای تعقیب برنامه ها باقی نمی ماند. لذا دست مرا گرفت و باز مرا به طرف همان کوه بلندی که به همه جا مشرف بود، برد و گفت: حالا آن طرف را نگاه کن. من باغ بهشت دیگری را در بُعد برزخیش در همان طرفی که او اشاره می کرد، دیدم. آنجا فوق العاده پر اهمیت بود، اسم ظاهری آن «کربلاء» و مرقد مقدّس حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) در آن واقع شده بود.[۱۵۴]

خاک این شهر معطّر و شفابخش و پر برکت بود. حتّی مریضهای روحی و جسمی اگر به مقدار عدسی از آن خاکها را می خوردند، از آن امراض شفا پیدا می کردند.[۱۵۵]

من و راهنمایم با سرعت خودمان را به آن مکان مقدّس رساندیم، اتّفاقا شب جمعه ای بود و با آنکه همه جای دنیا بسیار تاریک و ظلمانی بود، ولی آنجا مثل خورشید می درخشید. عینا مثل میهمانخانه هائی که در وسط بیابانها قرار گرفته و آن را برای جلب میهمانان چراغانی کرده اند، بود. من از راهنمایم پرسیدم: امشب اینجا چه خبر است؟ مثل آنکه میهمانی مفصّلی است؟

گفت: بله هر شب جمعه خدای تعالی به افتخار حضرت «سید الشّهداء» (علیه السّلام) میهمانان آن حضرت را پذیرائی می کند، لذا تمام «انبیاء و معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) امشب به این میهمانی حاضر می شوند، تو هم اگر حواست را جمع کنی، می توانی در این میهمانی شرکت کنی و میزبانی را که همه آرزوی دیدارش را دارند، یعنی خدای تعالی را ببینی و امشب همه ی مسئولین جهان هستی در این میهمانی حضور پیدا می کنند.[۱۵۶]

من و راهنمایم وارد آن مجلس و یا آن بهشت و یا آن تالاری که خدای تعالی سفره ی احسانش را برای انبیاء و اولیائش پهن کرده بود، شدیم.

غوغائی بود، ملائکه از یک طرف به واردین خوش آمد و سلام می گفتند و احترام می کردند و مؤدّبانه از آنها پذیرائی می نمودند. جوانان بنی هاشم و اصحاب با وفای «سید الشّهداء» (علیه السّلام) به عنوان صاحب منزل کنار این تالار با عظمت صف کشیده بودند و با لبانی متبسّم از واردین پذیرائی می کردند. هر یک از «انبیاء» و «اولیاء» که وارد این سرزمین می شدند، قبل از همه چیز مبهوت جمال این جوانان و این صاحب منزلهای نورانی می گردیدند و سیرت و صورت آنها به قدری زیبا بود که همه ی زائرین و واردین همچون زنان مصری دست از ترنج نمی شناختند.

حضرت «سید الشّهداء» (علیه السّلام) روی تختی نشسته و حضرت «علی اکبر» فرزند شهیدش یک طرف و حضرت «اباالفضل العباس» برادرش طرف دیگر در خدمتش ایستاده بودند. انبیاء و اولیاء خدا وقتی در مقابل آن حضرت می رسیدند، سلام می گفتند[۱۵۷] و اظهار ارادت می کردند و سپس در کنار سفره ی احسان حضرت حقّ جلّ و علاء می نشستند و از نعمتهای الهی استفاده می کردند. ما هم در آن شب، در آن بهشت، در آن ضیافت الهی، بهره ی بسیاری بردیم. حتّی هر چه در آن محفل بخصوص در کنار تخت آن حضرت (که از جهت دنیائی و بُعد مُلکی زیر قبّه ی مبارکه ی آن حضرت بود،) از خدای تعالی خواستیم، به ما عنایت فرمود و به طور کلّی آنجا اعلامیه داده بودند که هر کس چیزی در این مکان از خدا بخواهد به او داده خواهد شد.[۱۵۸]

بالأخره این مکان مقدّس به قدری پر معنویت و پر برکت و لذّت بخش بود که من نمی توانستم حتّی یک لحظه هم از آنجا جدا شوم و بیرون بیایم.

ولی راهنمایم به هر طوری بود، مرا به سوی بهشت دیگری به نام «جنّة البقیع» برد. این بهشت در شهر «مدینه» در کنار مرقد مطهّر حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) قرار گرفته و قبر آن حضرت مانند گنبدی از نور و مانند خورشیدی بر این بهشت مشرف بود و می درخشید.[۱۵۹]

در این بهشت که «انبیاء» و «اولیاء» زیادی دفن شده اند، ارواحشان همه جمع بودند و ارواح چهار امامی که در آنجا مدفونند، به عنوان امیر و بزرگتر و سرور، مورد محبّت و احترام آن جمع قرار گرفته بودند.

حضرت «امام مجتبی» و حضرت «امام سجّاد» و حضرت «امام باقر» و حضرت «امام صادق» (علیهم السّلام) به زوّارشان خوش آمد می گفتند و ملائکه از آنها استقبال می نمودند، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و دخترش حضرت «فاطمه ی زهراء» (علیها السّلام) در کنار این بهشت ضامن برآوردن حوائج واردین به این مکان مقدّس بودند.[۱۶۰]

شهر «مدینه» هم از روحانیت و معنویت خاصّی برخوردار بود، در هر گوشه ای از آن عطر دل انگیز اهل بیت «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) استشمام می شد.[۱۶۱]

اگر ما می خواستیم به سوی زمانهای قبل و قبلتر برگردیم، آن قدر خاطرات نوشتنی در بُعد معنوی و ملکوتی در آنجا وجود داشت که لازم بود کتاب مستقلّی نوشته شود.

ولی همین اندازه به نحو اجمال باید دانست که این شهر و این بهشت در بُعد معنوی و ملکوتی از پر اهمیت ترین امکنه ی جهان هستی در عالم وجود بوده و خواهد بود و کسی که در آن شهر «رسول اللّه» و دخترش «فاطمه» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) را زیارت می کرد، مثل آن بود که خدا را در عرش زیارت کرده باشد[۱۶۲] و در روز قیامت دیده می شد که وارد بهشت می شود و مشمول شفاعت آن حضرت می گردد.

بالأخره از جائی که ما بنا بود زیاد در این امکنه معطّل نشویم، من و راهنمایم به سوی بهشت دیگری که اسمش «نجف اشرف» بود و در کنار «کوفه» قرار گرفته بود، رفتیم. من می خواستم به یک چشم بهم زدن وارد این شهر پر معنویت بشوم. ولی راهنمایم قبل از آنکه به شهر «نجف» برسیم، مرا نگه داشت و گفت: تشریفات اینجا قابل ملاحظه است.

باید با دقّت قدم به این وادی نور بگذاری و سپس مرا از کنار «خندق کوفه» آرام به طرف «نجف» می برد و با دقّت مطالب زیر را که من می نویسم، او (در عالم مکاشفه) به من نشان می داد.

اوّل؛ در کنار «خندق کوفه» مرا متوقّف ساخت و گفت: به آن دور نگاه کن، بگو ببینم چه می بینی؟ من وقتی به آن طرفی که او نشان می داد صورتم را برگرداندم و نگاه کردم، دیدم حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) ایستاده، امّا او مانند آینه ای بود که جمال الهی در آن منعکس شده باشد، گاهی قدرت او جلب توجّه مرا می کرد که «یداللّه» بود، گاهی سخن و بیانش مرا به خود مجذوب می نمود که «لسان اللّه» بود، گاهی احاطه ی علمی او را می دیدم که «عین اللّه» بود، گاهی رحم و عواطف و سایر صفات و اسماء افعال الهی را در او مشاهده می کردم که «وجه اللّه» بود، گاهی هم قرب او را به خدای تعالی می دیدم که «جنب اللّه» بود.[۱۶۳]

در این موقع لرزه ی عجیبی بر بدنم افتاد که نزدیک بود تمام توجّهم به او معطوف گردد و به کلّی از خدای تعالی فراموش کنم. ولی راهنمایم به من گفت: بگو «اللّه اکبر اللّه اکبر اهل الکبریاء و المجد»[۱۶۴] یعنی: خدا بزرگتر از آن است که به وصف بیاید خدا بزرگتر از آن است که به وصف بیاید. (تا آخر دعائی که باید در کنار «خندق کوفه» زائر حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) وقتی که عازم زیارت مرقد مطهّر آن حضرت است، بخواند.) اگر چه من این دعاء را تا آخر خواندم و مقداری آرامش پیدا کردم، امّا در عالم ملکوت آنچنان عظمتی از آن حضرت مشاهده می کردم که اگر این دعاها نبود و اگر اعتقاد من به خدا از قبل محکم نبود، من هم مانند آنهائی که پایه ی اعتقادات خداشناسی شان محکم نیست و معتقد به خدائی «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) می شوند، او را خدا می دانستم. زیرا او جز در مخلوق بودن و عبودیت و محدود بودن که آن هم در آن وقت دیده نمی شد، با خدا فرقی نداشت.[۱۶۵] لذا بسیار لازم بود که من قبل از این رؤیت و شناخت ملکوتی، خدا را شناخته باشم و به او اعتقاد راسخ داشته باشم که بحمداللّه داشتم.

پس از این شناخت و آن جاذبه و حقیقت، من می خواستم هر چه زودتر خود را به آن سرچشمه ی خوبیها و معنویت برسانم، ولی باز هم راهنمایم به من گفت: با ادب باش، آهسته قدم بردار، آن قبّه ی پر از نور را که بالای سر حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) قرار دارد ببین و با این کلمات خدا را شکر کن که به تو یک چنین معرفت و بینائی را عنایت کرده و بالأخره راهنمایم به من مضمون دعائی را که وقتی زائر از دور چشمش به گنبد مقدّس حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) می افتد و باید بخواند،[۱۶۶] تعلیم داد و مرا به این وسیله شکرگزار پروردگار نمود. ولی من از مشاهده ی حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) که زیر آن گنبد پر نور و در جایگاه مخصوص ایستاده و تمام عالم هستی را زیر نظر علمیش قرار داده، به نشاط و شوق عجیبی افتاده بودم که ناگاه دیدم به درِ دروازه ی نجف رسیده ام و دو پیامبر به نام حضرت «هود» و حضرت «صالح» (علیهما السّلام) در یک دروازه و «کمیل بن زیاد نخعی» و «میثم تمّار» در این دروازه به عنوان دروازه بانان نجف ایستاده اند و به واردین و زائرین آن حضرت خوش آمد می گویند. بالأخره آنها را هم ملاقات کردیم و اجازه ی ورود به شهر نجف را از آنان گرفتیم و با شکر و حمد الهی به این مضامین که در دستور ورود زائر به نجف آمده است، وارد شهر نجف شدیم.

«سپاسگزارم خدائی را که مرا به این حقیقت و معنویت هدایت کرد و اگر هدایت خدا نبود، من خودم هیچگاه به این حقیقت پی نمی بردم.»[۱۶۷]

این شهر در بُعد معنوی پر از نور بود، وادی السّلامش پر از ارواح مؤمنین بود، آنها حلقه حلقه گرد یکدیگر نشسته بودند و بهشت «عالم برزخ» خود را می گذراندند و مشغول گفتگو در مسائل علمی و روحی بودند.[۱۶۸]

ملائکه در زمین و آسمان به خدمت و عرض ارادت به دوستان حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) اشتغال داشتند، «شیخ کاظم اُزری» مدّاح «اهل بیت» (علیهم السّلام) با صدای بلند اشعاری در مدح آن مکان مقدّس می خواند و همه را به عظمت آن سرزمین آگاه می کرد.[۱۶۹]

ما هم مثل همه ی واردین با خواندن دعائی که باید همه بخوانند،[۱۷۰] بسوی حرم مطهّر مولایمان «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) رفتیم.

بالأخره به درِ صحن مطهّر حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) رسیدیم.

راهنمایم به من گفت: اینجا به ایست و بگو «اللّهم لبابک وقفت» (تا آخر دعاء)[۱۷۱] یعنی: خدایا درِ خانه ات ایستاده ام. من پس از گفتن همین جمله ی اوّل دعاء به او گفتم: این یعنی چه؟ من درِ خانه ی حضرت «علی» (علیه السّلام) ایستاده ام یا درِ خانه ی خدا؟ او گفت: عاشق و محبوب یکی هستند، خانه ی او خانه ی این و آنچه این دارد از او و آنچه او دارد از این است.

«من کیم، محبوب، محبوب کیست، من هر دو یک روحیم، اندر دو بدن»

خلاصه این دعاء را تا آخر خواندیم[۱۷۲] و وقتی می خواستیم وارد صحن مطهّر شویم، دیدیم در دو طرف هر یک از درهای صحن به عنوان خادم مخصوص، دو نفر از مراجع تقلید که هم اکنون قبر آنها در دو طرف درهای صحن است ایستاده و به زائرین تهنیت و خوش آمد می گویند، مرحوم «شیخ انصاری» و مرحوم حاج «سید ابوالحسن اصفهانی» و امثال اینها خادمین این صحن پر از نور بودند.[۱۷۳] بالأخره با کسب اجازه از این خادمین و بزرگان دین وارد آن صحن شدیم و مرتّب از خدائی که این حقایق را برای ما روشن فرموده، سپاسگزار بودیم و دعائی را که همه اش حمد و ثناء الهی است و باید هر زائری که وارد این صحن می شود بخواند تا به آخر خواندیم.[۱۷۴]

صحن حضرت «علی بن ابیطالب» (صلوات اللّه علیه) از بُعد ملکوتی به صورت بهشتی بود که وصفش غیر ممکن است. ایوان طلای آن حضرت به صورت قصری بود که کمتر مثل آن را مشاهده کرده بودیم و بالأخره به درِ رواق مطهّر رسیدیم. در آنجا دو خادم، دو عالم و مجتهد پر معنویت، یکی به نام مرحوم «علاّمه حلّی» و دیگری به نام «مقدّس اردبیلی» (که در عالم ظاهر هم بدنشان در دو طرف درِ رواق دفن شده) ایستاده بودند و به زائرین اجازه ی ورود به رواقها را می دادند. من از آن روز در آنجا متوجّه ی عظمت این دو عالم بزرگوار شدم و دانستم که آنها به خاطر خدمات و معنویتشان (که در شرح احوال آنان همه ی علماء نوشته اند) به این سمت مهمّ مفتخر گردیده اند.

من از راهنمایم پرسیدم: چگونه باید وارد این رواقها در بُعد معنوی شد؟ او گفت: اینجا که درِ رواق است، به ایست و «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) را زیارت کن. چنانکه همه ی زوّار زیارت می کنند و می گویند:

«اَلسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللّهِ اَمینِ اللّهِ عَلی وَحْیهِ وَ عَزائِمِ اَمْرِهِ الْخاتِمِ لِما سَبَقَ وَ الْفاتِحِ لِمَا اسْتُقْبِلَ وَ الْمُهَیمِنِ عَلی ذلِک کلِّهِ وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُهُ اَلسَّلامُ عَلی صاحِبِ السَّکینَةِ اَلسَّلامُ عَلَی الْمَدْفُونِ بِالْمَدینَةِ اَلسَّلامُ عَلَی الْمَنْصُورِ الْمُؤَیدِ اَلسَّلامُ عَلی اَبِی الْقاسِمِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ»[۱۷۵]

و از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) استجازه کن تا «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) دستور بفرماید و آن دو خادم به تو اجازه بدهند که وارد شوی، سپس به بهشت پر از حال و معنویت وارد شو. من این کارها را که او گفته بود، انجام دادم. آنها به من اجازه ی ورود به رواق را دادند. این رواقها و حرم مطهّر به صورت ظاهر از خشت و گل و در و چوب و آینه و نهایت از طلا و نقره درست شده بود. ولی از نظر معنویت و بُعد ملکوتی، حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) بر منبری از نور نشسته و دو طرفش حضرت «آدم» و حضرت «نوح» مانند غلامان حلقه به گوش ایستاده و اوامرش را اطاعت می کردند. ملائکه پروانه وار دور سرش پرواز نموده و زوّارش را از جمیع آفات و امراض روحی حفظ می نمودند و حوائجشان را کارسازی می کردند.[۱۷۶]

من از راهنمایم پرسیدم: چرا در اینجا این دو پیامبر برای خدمتگزاری آن حضرت انتخاب شده اند؟ او به من گفت: چون اینها در اوائل خلقت بودند و خدای تعالی به آنها فرموده بود که حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) را در این مکان دفن می کنند، آنها پیش نوبت بوده اند[۱۷۷] و قبل از همه ی «انبیاء» در این مکان جا گرفته و از خدا خواسته اند که آنجا دفن شوند و حتّی سنگ مرقد مطهّر حضرت «امیرالمؤمنین» را حضرت «نوح» نوشته است.[۱۷۸]

بالأخره ما هم به نوبه ی خود از آن بهشت کسب نور کردیم و از آن سلطان کشور وجود، درخواست کمالات روحی و ولایتشان را نمودیم.

از آنجا به بهشت دیگری به نام «کاظمین» رفتیم. این شهر به صورت ظاهر و در عالم مُلک کنار «بغداد» واقع شده ولی در عالم ملکوت با بغداد فاصله ی بسیاری دارد، زیرا کاظمین که مرقد دو امام به نام حضرت «موسی بن جعفر» و حضرت «امام جواد» (علیهما السّلام) بهشتی است که فوق آن تصوّر ندارد. ولی بغداد به خاطر معاصی و سکونت جمعی از اهل معصیت، جهنّمی است که مافوق ندارد. به هر حال من و راهنمایم وارد این شهر نورانی شدیم و چون این مکان مقدّس شعبه و یا قطعه ای از همان مکانهای پاک مثل «مدینه» و «نجف» و «کربلا» و «مشهد» بود، همه ی تشریفات آن امکنه ی مقدّسه را داشت، به اضافه ی آنکه دیدم دو عالم بزرگ به نام «شیخ مفید» رحمة اللّه و «خواجه نصیرالدّین طوسی» که در عالم مُلک قبرشان در دو طرف رواق آن حرم مطهّر قرار گرفته، به عنوان مقرّبین درگاهشان در خدمتشان هستند. آنها به زوّار آن دو امام خوش آمد می گویند و مقدمشان را گرامی می دارند.

مرحوم «سید رضی» و «سید مرتضی» این دو برادر و این دو امامزاده لازم التّعظیم که یکی جامع «نهج البلاغه» است و دیگری از فقهاء بزرگ شیعه است و قبرشان کنار صحن مطهّر کاظمیه است، مانند دو وزیر به حلّ و فصل امور مشغول بوده و به حوائج زوّار رسیدگی می کردند.

از آنجا به «سامراء» که از نظر مُلک شهر کوچکی است و مرقد مطهّر حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السّلام) و سرداب مطهّر حضرت «بقیة اللّه » روحی فداه در آن قرار گرفته، رفتیم. ولی وقتی از نظر ملکوتی به آن سرزمین بهشت و روضه ی رضوان نگاه می کردیم،[۱۷۹] غوغائی بود. جمعی از مردم آنجا را می دیدیم که به خاطر ندیده گرفتن حقّ و حقیقت به سیرت حیوانات مختلف در آمده بودند، و به آن بهشت راهی نداشتند. آنجا در حقیقت مرکز ظهور کلمه ی حقّ و از بین بردن باطل بود. حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السّلام) فرماندهان و صاحب اختیاران آن باغ بهشت بودند و به مُلک و ملکوت عالم هستی از طرف ذات اقدس حقّ حکومت می کردند. ما در کنار این بهشت، یعنی صحن سامراء مات و مبهوت ایستاده و به آن همه عظمت و جلال که خدای تعالی مخصوص آن دو امام بزرگوار فرموده بود، نگاه می کردیم که ناگاه راهنمایم به من گفت: به آن طرف نگاه کن. من به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم از نظر مکان در همین محوّطه و در همین بهشت هستیم، ولی از نظر زمان به هزار و صد و پنجاه سال قبل برگشته و آن زمانی را به من نشان می داد که حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) متولّد می شد و حضرت «عسکری» (علیه السّلام) در اطاق مجاور نشسته و منتظر مقدم فرزند عزیزشان می باشند.

ناگهان خورشید وجود مقدّس حضرت «بقیة اللّه» روحی فداه متولّد شد و روی بازوی راستش نوشته بود: حقّ آمد و باطل از بین رفت.[۱۸۰]

که واضح است این نوید برای طرفداران حقّ فوق العاده خوشحال کننده بود و انشاءاللّه همان گونه که وعده داده شده، آن وجود مقدّس تمام باطلها را نابود و حقّ را ظاهر و دنیا را پر از عدل و داد نماید.

او می گفت:

سپس من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به سر همان کوه بلندی که قبلاً گفتم، رفتیم تا ببینیم که اگر باز هم جائی از قطعات بهشت در کره ی زمین وجود دارد، آن را از نزدیک مشاهده کنیم که خوشبختانه به قدری آنها زیاد بودند که اگر بخواهیم همه ی آنها را با جمیع خصوصیاتشان بنویسیم، خود کتاب مستقلّی خواهد شد. ولی این مقدار مسلّم بود که همه ی معابد و مساجدی که روی اخلاص ساخته شده[۱۸۱] و تمام امامزادگان و قبور فرزندان «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و حتّی محافل مذهبی،[۱۸۲] قطعاتی از بهشت بودند که از باب نمونه «مسجدالحرام» را برای مساجد و مرقد پاک حضرت «زینب کبری» (علیها السّلام) در شام و حرم حضرت «معصومه» (علیها السّلام) را در «قم» برای امامزادگان و یکی از مجالس روضه خوانی و ذکر فضائل اهل بیت «عصمت و طهارت» را برای محافل مذهبی نقل می کنیم.

لذا از آنجا من و راهنمایم به سوی بزرگترین مساجد پر سابقه ی دنیا که به دست حضرت «ابراهیم خلیل» آن قهرمان توحید ساخته شده بود، به نام «کعبه» و یا «مسجدالحرام» رفتیم. ما آن را قطعه ای از بهشت و پر از صفا دیدیم، همه ی انبیاء و اولیاء خدا «حجرالاسود» را بوسیده و دور آن خانه سنگی که از بُعد ملکوتی بسیار منوّر و با عظمت بود طواف کرده و هر لحظه ملائکه و ارواح و مؤمنین از اجنّه در آن وارد و خارج می شدند و همه ی آنها متنعّم به نعمتهای آن بهشت ملکوتی می گردیدند. یک لحظه نگاه به کعبه، دل انسان را به سوی ملکوت جهان هستی سوق می داد. نور پاکی از زمان تولّد حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) بر آن خانه مستولی شده بود که تنها آن را اهل معنی مشاهده می کردند.

سپس به سوی شهر مقدّس «قم» که مرقد جمع زیادی از فرزندان «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) مِنجمله ی آنها حضرت «معصومه» (علیها السّلام) بود، رفتیم.

آن شهر، پر از معنویت و علم و دانش بود. راهنمایم به من گفت: می دانی چرا نام این شهر را «قم» گذاشته اند؟ گفتم: نه، ولی خیلی مایلم آن را بدانم. او دست مرا گرفت و به سوی هزار و چهار صد سال قبل، یعنی درست زمانی که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از معراج برگشته بود، برد و در محضر آن حضرت نشاند و این سؤال را در حضور آن حضرت مطرح کرد.

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند: وقتی من به سوی آسمانها می رفتم و جبرئیل مرا به دوش راستش کشیده بود و چشمم به زمین افتاد، در نقطه ای کنار کوهی بقعه و یا قطعه ای از زمین را دیدم که رنگی زیباتر از زعفران و خوشبوتر از مِشک داشت! وقتی دقیق شدم دیدم پیرمردی که به سرش لباس پاره ای کشیده، در آنجا منتظر است. از جبرئیل سؤال کردم: این بقعه چیست و این پیرمرد کیست؟

جبرئیل به من گفت: این بقعه مکان پیروان تو و پیروان وصی تو حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) در آخرالزّمان است.

گفتم: این پیرمرد کیست؟ در جواب من گفت: آن شیطان است.

گفتم: او از شیعیان و پیروان من چه می خواهد؟

جبرئیل گفت: او منتظر است که آنها را از پیروی و ولایت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) باز دارد و به فسق و فجور دعوتشان نماید. من به جبرئیل گفتم: مرا آنجا ببر. او هم اطاعت کرد و با یک چشم بر هم زدن و یا سریعتر از نور مرا به آن مکان رساند.

من به شیطان نهیب زدم و گفتم: «قُمْ» یعنی: برخیز ای ملعون، تو در اموال و اولاد و زنهای دشمنان شیعیان «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) دخالت کن و این را بدان که تو بر شیعیان من و شیعیان «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) تسلّطی پیدا نخواهی کرد. از آنجا نام این شهر «قم» شد.[۱۸۳]

و حضرت «امام صادق» (علیه السّلام) می فرمود: «قم» را قم گفته اند به خاطر آنکه اهل قم متّحدانه در رکاب حضرت «بقیة اللّه» روحی فداه برای یاری آن حضرت قیام می کنند و استقامت می نمایند و او را کمک خواهند کرد.[۱۸۴]

شهر «قم» حرم اهل بیت «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است[۱۸۵] و در آخرالزّمان محل امنی برای اولاد حضرت «فاطمه» (علیها السّلام) و شیعیان حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) خواهد بود و بالأخره من به راهنمائی راهنمایم آنجا را قطعه ای از بهشت دیدم که نورش و علم و دانشش به تمام عالم قبل از ظهور حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) اشعّه انداخته و منوّر کرده است. و زیارت قبر مطهّر حضرت «معصومه» (علیها السّلام) موجب بهشت می شود.

پس از آن به دیدن یکی از مجالس مذهبی و ذکر فضائل و مصائب اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) رفتیم. آن مجلس روی اخلاص و محبّت به خاندان «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بر پا شده بود. من و راهنمایم در گوشه ای از این مجلس نشسته بودیم، برنامه ها در اوائل عادی پیش می رفت، منبریها ذکر فضائل و مناقب و گاهی مصائب «معصومین» (علیهم السّلام) را بیان می کردند، ناگهان پرده ای بالا رفت دیدم آن خانه مبدّل به قطعه ای از اراضی بهشت شد که در آن ملائکه و حورالعین رفت و آمد می کنند.

حضرات «معصومین» (علیهم السّلام) به عنوان صاحب مجلس در کناری نشسته و به واردین خوش آمد می گویند، بوی عطر مست کننده ای فضای مجلس را پر کرده و هوای آن مجلس به قدری نشاط آور بود که انسان نمی خواست حتّی یک لحظه هم از آن مجلس بیرون برود.

مردمی که در آن مجلس نشسته بودند، در اوائل جلسه متفاوت بودند حتّی بعضی به صورت انسان نبودند، ولی کم کم صورت و سیرت آنها به قدری نورانی شد که کاملاً به مردم بهشتی و کسانی که در بهشت زندگی می کنند، شباهت پیدا کردند و از همه ی ناپاکیها پاک شدند.

ملائکه دسته دسته به آن مجلس می آمدند و خود را متبرّک می کردند و به آسمانها بر می گشتند و دیگران را از آن مجلس مطّلع می نمودند تا آنها هم به زمین بیایند و از آن جلسه استفاده کنند.

به هر حال می بینید طبق این گزارش در بُعد ملکوتی قطعات بهشت در کره ی زمین بسیار است و انسان اگر به هوش باشد و چشمش باز باشد، می تواند در همین دنیا دائما در بهشت زندگی کند.

او می گفت:

یک روز راهنمایم در عالم مکاشفه مرا باز به سر همان کوه بلندی که از آنجا همه ی دنیا دیده می شد برد و گفت: این بار می خواهم تو را به زمینهای لعنت شده و قطعاتی از دوزخ که در کره ی زمین هستند ببرم تا آنها را هم مشاهده کنی و بدانی کدام زمین در بُعد ملکوتی قطعه ای از جهنّم است و یا چگونه ممکن است یک زمین سیرت جهنّمی پیدا کند.

سپس به من گفت: طرف چپ را نگاه کن، آن دور را می گویم. من وقتی به آن طرف دقیق شدم، دیدم اراضی «بصره» است که بدترین تعفّنها را داشت و لعن و نفرین حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) شاملش شده بود.[۱۸۶]

این اراضی در بُعد ملکوتی به منزله ی جهنّمی بود که اهلش همیشه در آن معذّب بودند و بر مظلومترین مظلومان جهان یعنی حضرت «ابی عبداللّه الحسین» (علیه السّلام) متأثّر نشده بودند.[۱۸۷]

سپس از همان دور چشمم به بیابان و چاه «برهوت» که در اراضی «یمن» و سرزمین «حضرموت» واقع شده افتاد، آنجا جهنّم سوزانی بود که جمع زیادی از کفّار و معاندین در آن معذّب بودند.[۱۸۸]

بعد از آن شهر «شام» را که روزی پر فشارترین مکانها برای خاندان «سیدالشهداء» (علیه السّلام) بوده دیدم. آنجا هم به جز یکی دو نقطه اش که بعضی از اهل بیت «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) دفن بودند، قطعه ای از جهنّم بود.[۱۸۹]

ما همچنین در کره ی زمین مکانهای دیگری که صورت برزخی آنها جهنّم و آتش بود، دیدیم که نمی خواهم بیش از این آنها را در اینجا شرح دهم. ولی مطلب مهمّی که باید در اینجا تذکر داده شود، این است که اکثرا قبور کفّار و مشرکین گودالی از آتش جهنّم است و لذا اکثر قبرستانهائی که کفّار و مشرکین دفن شده اند، جهنّمی پر از مار و عقرب و عذابهای گوناگون بود که از آن دور دیده می شدند.

در این موقع راهنمایم دستی به گوشم کشید و دست دیگرش را روی سینه ام گذاشت که ناگهان گوش دلم و قلبم باز شد، دیدم و شنیدم که تمام موجودات یعنی جمادات و نباتات و حیوانات و همه ی موجودات در حال و وضع مخصوص خود یعنی در عالم معنی و ملکوت ذکر و تسبیح و حمد پروردگار را می گویند. ولی بشر آن را درک نمی کند.[۱۹۰]

او می گفت:

یک روز مرا راهنمایم (در عالم مکاشفه) به میان مردم دنیا برد و از نزدیک بُعد برزخی آنها را به من نشان می داد که متأسّفانه اکثر آنها به صورت حیوانات وحشی و نیمه اهلی و بعضی به صورت حشرات بودند.

مثلاً جمعی از انسانها به صورت عقرب دیده می شدند! من وقتی از راهنمایم پرسیدم: چرا اینها به این صورتند؟ گفت: اینها کسانی هستند که عادت به مردم آزاری نموده و کارشان نمّامی و سخن چینی است، لذا آنها در بُعد برزخی به این صورت در آمده اند.[۱۹۱]

جمع دیگری را به صورت خوک می دیدم. راهنمایم به من گفت: اینها کسانی هستند که حرام و حلال را با یکدیگر مخلوط می کنند و فرقی بین حرام و حلال نمی گذارند و بالأخره مانند بعضی از بنی اسرائیل که از آنچه خدا بر آنها حرام کرده بود می خوردند و خدا باطن آنها را ظاهر نمود.

عدّه ای را می دیدم که چون خود را بزرگ تصوّر می کردند و حال آنکه وجود آنها بی فایده و عاطل و باطل بود و هنری نداشتند، فقط به اذیت و آزار دیگران می پرداختند و زنا و لواط می کردند، به صورت فیل درآمده بودند.[۱۹۲]

دسته ی دیگری را دیدم که مانند پشه بودند، بی ثبات و مزاحم و به هر طرف که باد می آمد به همان طرف می رفتند. اینها کسانی بودند که انبیاء و اولیاء الهی را مسخره می کردند.[۱۹۳]

جمعی هم نسبت به اولاد «پیامبر» (صلی اللّه علیه و آله) و خوبان از مخلوقات الهی ابراز دشمنی می کردند و به آنها فحش می دادند. خدای تعالی آنها را در سیرت به صورت قورباغه درآورده بود.[۱۹۴]

جمعی از زنان را دیدم که به خاطر اذیتهائی که به شوهرشان وارد آورده بودند و به آنها خیانت کرده بودند و دل به دنیا بسته بودند و به خانه ها و املاک بی ثبات خود علاقه داشتند، خدای تعالی سیرت آنها را به صورت عنکبوت درآورده بود.[۱۹۵]

جمعی از جوانان خوش تیپ و خوش اندام را می دیدم که از این موضوع برای فریب زنهای شوهردار و فحشاء و غیره استفاده می کردند. لذا خدای تعالی سیرت آنها را به صورت طاووس در آورده بود و آنها مانند این حیوان بی درک و مغرور روی زمین حرکت می کردند.[۱۹۶]

دسته ای را دیدم که به صورت موش درآمده بودند. آنها کسانی بودند که در جمع مال و اذیت مردم، خدا را به غضب درآورده و لذا خدای تعالی آنها را به این صورت قرار داده بود.[۱۹۷]

جمعی از قصّابها و سوداگران را دیدم که در اثر کم فروشی و دزدی و اذیت و آزار مردم به صورت زنبور که مردم را می گزیدند، درآمده بودند.[۱۹۸]

بالأخره وقتی من در میان مردم به این سیرتها نگاه می کردم و مبهوت حالات آنها بودم، (عینا مثل وقتی که شما در باغ وحشی به حیوانات گوناگون نگاه می کنید و مبهوت آنها هستید) ناگهان راهنمایم به من گفت: آنجا را نگاه کن، اینها بوزینه اند، تماشای اینها، هم سرگرم کننده و هم عبرت انگیز است. من وقتی به آن طرف که او نشان می داد نگاه کردم، منظره جالبی را دیدم. حالا مایلم آنچه را دیده ام، برای شما تعریف کنم تا شما هم در عالم مکاشفه مثل من همه آنها را ببینید.

بوزینه های این باغ وحش که صورتا بشر ولی سیرتا بوزینه بودند، انواع مختلفی داشتند و در نتیجه، کارهای مختلفی هم می کردند. مثلاً جمعی از آنها انسانهائی بودند که می خواستند با مکر و حیله و به اصطلاح کلاه شرعی، مال دنیا را روی هم انباشته کنند و محبّت دنیا قلوب آنها را تسخیر کرده بود. اینها شکل بوزینه های کوچک و پستی بودند.

در تاریخ آمده که خدای تعالی به بنی اسرائیل فرمود: روز شنبه را تعطیل کنید و صید ماهی نکنید. آنها در آن روز دامهائی درست می کردند که ماهیها در آن دامها بیافتند تا روز یکشنبه بتوانند به آسانی آنها را بگیرند. خدای تعالی به خاطر این عملشان آنها را به صورت بوزینه در ظاهر نیز مسخ فرمود.[۱۹۹]

جمع دیگری از این انسانها به صورت بوزینه های بزرگتری بودند. آنها کسانی هستند که به لهو و لعب و بازیهای مختلف مشغول می شوند و مردم دنیا را سرگرم می کنند و اعمال آنها جز وقت گرفتن فایده ی دیگری ندارد.

و بالأخره جمعی هم از این بوزینه ها کسانی بودند که دنیا را همه چیز خود می دانستند و در خواب غفلت فرو رفته بودند و ابدا توجّهی به عالم آخرت نداشتند.

جمعی از مردم دنیا را به صورت خرس می دیدم. اینها علاوه بر آنکه انسانهای بی درکی بودند، به گناهانی مانند مفعول شدن و دزدی و خیانت از اموال مردم و بالأخص از اموال حجّاج مبتلاء بودند.[۲۰۰]

جمعی از زنان را دیدم که مثل انسانند ولی در سیرت به مانند خرگوش دیده می شوند. اینها به شوهرهاشان خیانت می کردند و دستورات دینی خود را عمل نمی نمودند.[۲۰۱]

او می گفت:

یک روز (در عالم مکاشفه) راهنمایم دست مرا گرفت و به گوشه ای که شبیه به دریا بود، برد تا در حقیقت سیرت بعضی از انسانها را که از انسانیت دورند به من نشان دهد، زیرا جمعی در اثر اعمال زشتشان به قدری مورد تنفّر مردم بودند که نمی توانستند در اجتماع آنها اظهار وجود کنند یا به عبارت دیگر آنها به قدری خودخواه و همه را فدای خود کرده بودند که جائی در دلها برای آنها وجود نداشت. بالأخره من و راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) کنار آن ساحل ایستاده بودیم که زندگی افرادی که به صورت انسان؛ ولی در سیرت «مارماهی» بودند جلب توجّه ما را کرد. اینها کسانی بودند که به نمّامی و سخن چینی اشتغال داشته و دیوثی و بی غیرتی می کردند[۲۰۲] و ایمان به اعجاز انبیاء و رسالت آنها نداشتند.[۲۰۳]

ما در آن دریای برزخی و دور از اجتماع انسانها زنانی را به صورت حیوانات دریائی می دیدیم که عملشان فریبکاری و گمراه کردن افراد پاک و دعوت به نفس بود و اسم آن حیوان دریائی که اینها به صورت آن درآمده بودند، «زهره» بود.[۲۰۴]

و مردمانی را در طرف دیگر آن دریا مشاهده می نمودیم که از طرف سلاطین جور شغلشان مالیات گرفتن و اذیت و آزار مردم بود. آنها در سیرت به صورت حیوانی از دریا که اسمش «سهیلا» بود، درآمده بودند.[۲۰۵]

و بالأخره در این باغ وحش انسانهائی که به سیرت انواع حیوانات دیده می شدند، بسیار بودند و من تعدادی از آنها را که راهنمایم اسم می برد و به من نشان می داد، برای شما نقل کردم.

حتّی او می گفت: اینها در زمانهای قبل در عالم مُلک و به صورت ظاهر هم به همین اشکال در می آمدند و مسخ می شدند. ولی در زمان ما به خاطر آنکه «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) برای همه ی مردم دنیا وجودش رحمت است، فقط در سیرت به این شکلها هستند.[۲۰۶]

خلاصه پس از مشاهده ی حیوانات فوق، راهنمایم به من گفت: اگر کسی دربُعد ملکوتی به انسانهای کره ی زمین نگاه کند، اکثر آنها را به همان صورتهائی که در صفتی با یکی از حیوانات مشترکند خواهد دید و تنها کسانی به صورت انسان دیده می شوند که در آنها کوچکترین صفتی از صفات حیوانی وجود نداشته باشد و انسان کامل باشند و یا لااقل تزکیه ی نفس کرده و خود را از آلودگیهای صفات حیوانی پاک کرده باشند.

او می گفت:

در یکی از مکاشفاتم راهنمایم دست مرا گرفت و به سوی چند زندگی حیوانی که امروز مردم دنیاپرست دارند برد و سیرتهای آنها را به من نشان داد و به این وسیله می خواست او مرا تربیت کند و حقایق را به من نشان دهد و گفت: ببین اینها چگونه مانند حیوانات سرگرم آخورند!

ما اتّفاقا (در همان عالم مکاشفه) از نزدیک به خانه ی یکی از اشراف مسلّط بودیم و گذشته و آینده ی آنها را مثل پرده ی سینما از نظر می گذراندیم. در این خانه، کوچکترین اثری از معنویت نبود، جمعی مانند حیوانات (و بلکه بدتر، زیرا حیوانات تشریفات دست و پا گیری ندارند ولی اینها داشتند) دور هم ریخته بودند و مشغول زندگی حیوانی بودند.

از اخلاق و عواطف انسانی بوئی نبرده بودند، بزرگترها به کوچکترها ترحّم نمی کردند و کوچکترها به بزرگترها احترام نمی نمودند، زن با شوهر و شوهر با زن، همیشه سر همه چیز نزاع و دعواء می کردند و هوار می کشیدند و همسایه ها را اذیت می نمودند، حسادت و چشم و هم چشمی در بین آنها رواج داشت و تنها ارزش آنها به قلاّده ی طلائی بود که به گردن زنهای آنها افتاده بود. هر کدامشان که در اثر بی توجّهی و بی توکلی به پروردگار متعال اندوخته ی بیشتری از پول و جواهرات داشتند، ارزش بیشتری داشتند. بزرگ خانواده که در آن روز پیرمرد هفتاد ساله ای بود و پدر همه به حساب می آمد، سرگرم تریاک و لذائذ کثیفی از این قبیل بود و حتّی لحظه ای به فکر مردن و زندگی بعد از این عالم نبود، او فکر می کرد همیشه زنده است و کاملاً خواب غفلت او را ربوده بود و خلاصه اگر شما به باغ وحش رفته باشید و در قفسی یک خانواده ی بوزینه را که از همه چیز غافلند دیده باشید، می توانید آنچه من درباره ی این خانواده ی اشرافی می نویسم، کاملاً درک کنید.

شما اگر بوزینه ها را دیده باشید، می دانید که آنها تنها و تنها همّتشان خوردن و آشامیدن و غافل از همه جا و همه چیزند و ابدا از گذشته و آینده ی خود اطّلاعی ندارند، نمی دانند در کجا هستند، چه می کنند و حتّی یک لحظه برای تکامل روح خود قدمی بر نداشته و فکری نمی کنند. اینها هم همین طور بودند و همان گونه که شما وقتی کنار قفس بوزینه ها می ایستید و حرکات بی فایده و حیوانی آنها را نگاه می کنید و می خندید، به خدا قسم من و راهنمایم با دیدن این زندگی اشرافی که شاید مورد غبطه ی همگان از اهل دنیا باشد، همان حال را داشتیم و بلکه گاهی متأسّف هم بودیم که چرا یک انسان خود را تا این حدّ پست کرده و از مقام انسانیت سقوط نموده است.

به هر حال از این خانه و اهلش گذشتیم و به سراغ زندگی یکی از قدرتمندان بی عاطفه و ظالم و ستمگری که همه ی همّتش ریاست و جاه و مقام بود، رفتیم. در اوّلین برخورد، او را در گوشه ای مانند گرگ گرسنه ای دیدیم که خف کرده و منتظر است به هر وسیله که ممکن است پوست از سر مردم بکند، او دندانهای حرص و طمعش را به مردم نشان می داد و غرورش از صورت درهم کشیده اش کاملاً هویدا بود، قیافه ی او به قدری وحشتناک بود که هیچ انسانی حاضر نبود به او نزدیک شود و یا از او خوشش بیاید، او در جای مرتفعی نشسته بود و دائما دندانهایش را روی هم فشار می داد.

پس از دیدن این منظره من به راهنمایم گفتم: واقعا انسان چقدر ممکن است خود را بدبخت کند و به چه قیافه هائی که به کلّی سیرت انسانیت خود را از دست می دهد، درآید.

او گفت: این صورتی که تو از این انسان می بینی، هنوز یکی از هزارها زشتی او را ندیده ای و چون این دنیا محدود است و قیافه ی انسان درنده را نمی تواند جز به صورت حیوانات درنده موجود در این عالم نشان بدهد، تو این انسان مغرور را به این صورت می بینی. و الاّ چگونه ممکن است حیوان درنده ای به نام انسان که قادر است حیات را از روی کره ی زمین برچیند و به زن و کودک و پیر و جوان بی گناه و اولیاء خدا و حتّی به زن و فرزند خود رحم نمی کند را با قیافه ی حیوان بی عقلی که تنها برای سیر کردن شکم خود در تمام عمر شاید به یک انسان حمله کند، مقایسه نمود؟

پس از آن راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) به من گفت: بیا از این برخورد هم تنها درس عبرتی بگیریم و زیاد معطّل نشویم و به سوی زندگی دیگری باز هم از این غفلت زده ها ولی به نوع دیگرش برویم. سپس مرا به سوی سرزمینی برد که من نمی دانستم آنجا کجا است، ولی دهها هزار انسانی که به سیرت حیوانات بودند، از دور دیده می شدند. اینها در اثر تبلیغات سوء مردم و عدم بهداشت روانی، بینائی حقیقی خود را آنچنان از دست داده بودند که حتّی واضحترین موجودات عالم هستی یعنی خدای تعالی را نمی دیدند. اینها از دنیا در عالم خود چیزی جز خوردن و خوابیدن و کارکردن و زاد و ولد و یک مشت اعمال حیوانی و تکراری نمی فهمیدند. من به راهنمایم گفتم: اینها دیگر چقدر بدبختند! چه می شد اگر خود را اندک زحمتی می دادند و چشم دل خود را باز می کردند و خدای تعالی را مشاهده می نمودند و ارتباطی با او برقرار می کردند و از این بدبختی نجات پیدا می کردند؟ او به من گفت: «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) خیلی کوشش کرد که چشم این عدّه را معالجه کند، ولی این بدبختها خودشان مایل نیستند که از این گرفتاری نجات پیدا کنند.

گفتم: اینجا کجا است و اینها چه کسانی هستند؟ گفت: اکثر ممالک کمونیستی مردمشان را به سوی همین بدبختی یعنی کوردلی و دور نگه داشتن از معنویت سوق می دهند و به علاوه اکثر جهّال و بیسوادها و کسانی که از حقایق دینی دورند با مختصری کم و زیاد همین حالات را دارند و در عالم ملکوت به همین صورتها دیده می شوند.

در این موقع راهنمایم ناگهان آهی کشید و اشک از گوشه های چشمش سرازیر شد و گفت: خیلی دلم به حال این مردم می سوزد، اینها نه حاضرند معالجه شوند و نه از این خواب غفلت بیرون می آیند. سپس رو به من کرد و گفت: می خواهی بدانی که این مردم از چه زمانی و برای چه به این بدبختی افتاده اند؟

گفتم: اگر مرا از این موضوع هم آگاه کنید، خیلی متشکر خواهم بود. او به من گفت: در اینجا اگر بخواهی خوب از این موضوع آگاه شوی، باید دقیقا به آنچه من می گویم، فقط و فقط در بُعد ملکوتی دقّت کنی تا مطلب را کاملاً درک نمائی.

او می گفت:

راهنمایم مرا به سوی سالهای اوائل ظهور اسلام برد و اشاره به طرف حضرت «محمّد» (صلی اللّه علیه و آله) درست همان روزی که چهل سالش تمام شده و در «غار حراء» آرمیده بود کرد و گفت: دقیقا نگاه کن، ببین چگونه خدای تعالی می خواسته این مردم را بوسیله ی رسولش از سیرت حیوانی بیرون بیاورد تا به صورت انسان کامل در دنیا زندگی کنند.

من وقتی در دل کوه «نور» به غار حراء نگاه کردم، دیدم در میان غار دریای بی نهایتی از آب حیات معنوی و علوم حقیقی در قلب مقدّس حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) به تلاطم آمده و حضرت «جبرئیل» از طرف پروردگار متعال با کلمه ی «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذی خَلَق» می خواهد آن آب حیات را به سوی مردم دنیا جاری کند.

من مبهوت شده بودم و دقیقا به اعمالی که حضرت «جبرئیل» و «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) انجام می دادند، نگاه می کردم. ناگهان دیدم آن آب حیات از آن دریای علوم اوّلین و آخرین به سوی مردم سرازیر شد. اوّل کسی که تمام دریچه ی قلبش برای این علوم باز بود و روح او ظرفیت پذیرفتن تمام آن آب حیات را داشت، حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) بود. پس از آن جرعه ای هم به حضرت «خدیجه ی کبری» (علیها السّلام) دادند. ولی در آن روز سایر مردم ذائقه ی چشیدن آن معنویت را نداشتند، شاید هم حقّ داشتند، زیرا همه مریض بودند و از دوران جاهلیت بیرون آمده بودند.

امّا چون حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) طبیبی بود که برای معالجه ی امراض روحی در میان مردم دور می زد و آنها را معالجه می نمود،[۲۰۷] رفته رفته جمع زیادی به وسیله ی خود آن حضرت از آن اقیانوس علم و معنویت سیراب شدند و آنها آنچنان به مقام کامل انسانیت رسیدند که جانشان را برای پیشرفت اسلام فدا می کردند. بالأخره ریزش این آب ولایت و معنویت به سوی مردم تا روزی که آن حضرت زنده بود، ادامه داشت و کم کم می رفت تا تمام جهان بشریت را سیراب کند ولی اجل به آن حضرت مهلت نداد. امّا او که پیش بینی این موضوع را کرده بود، حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) و سپس یازده فرزندش را متصدّی این اقیانوس علم و وسیله ی ارسال این آب حیات معنوی به سوی مردم دنیا فرمود. ولی دشمنان بشریت مانع جریان و ایصال آن آب حیات از ناحیه ی آنها می شدند و درِ خانه «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) رابه روی مردم بستند.

و پس از آن حضرت، با یازده فرزندش نیز همان عمل را تکرار کردند و مردم دنیا را در ظلمت و تاریکی و تشنگی عجیبی فرو بردند و از طرفی بشریت هم نتوانست عظمت و ارزش آن آب حیات را درک کند، لذا در خواب غفلت فرو رفته و خود را بدبخت و بیچاره کردند.

ولی خدای تعالی وعده فرموده که اگر از عمر دنیا حتّی یک روز هم باقی بماند، آن روز را به قدری طولانی می کند تا به وسیله ی آخرین امام بر حقّ و یازدهمین فرزند حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) یعنی حضرت حجّة بن الحسن (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف و روحی فداه) تمام آن اقیانوس علم و دانش را بر سر مردم کره ی زمین فرو ریزد تا حیات ابدی و کمالات روحی به آنها ببخشد و آنان را از بدبختی نجات دهد. ضمنا راهنمایم در عالم مکاشفه، عالم قبل از ظهور «امام عصر» (علیه السّلام)را با مقایسه با عالم بعد از ظهور این چنین نشان می داد که عالم قبل از ظهور باغ وحش بزرگی بود که حدودا پنج میلیارد حیوان وحشی و اهلی و حشرات گوناگون به صورت انسان دور هم ریخته بودند و یکدیگر را می جویدند و گاهی هم در گوشه و کنار انسانهائی دور از چشم آن حیوانات زندگی می کردند. این وحشیها به هیچ چیز اعتناء نمی کردند و به کلّی ارزشها و حقایق از نظرشان محو شده بود؛ ظلم و ستم مانند دودی در هوا و زمین آنچنان بر آنها احاطه کرده بود که چشم چشم را نمی دید و همه یا در آن هوای کثیف خفه شده و یا از حال رفته بودند.

امّا در عالم بعد از ظهور، آب حیات و باران رحمت بر تمام مردم دنیا از سوی حضرت «حجّة بن الحسن» (علیه السّلام) باریده بود، آسمان در آن زمان شفّاف و تمیز بود، همه ی مردم از سرچشمه ی علوم و معارف آن حضرت سیراب شده بودند، همه انسان واقعی بودند، در آسمان آنها سر سوزنی از آتش و دود سیاه ظلم دیده نمی شد، حتّی یکی از آن حیوانات هم باقی نمانده بودند، همه ی مردم رهبر و امام و هادی داشتند و از علوم و معارف او استفاده می کردند، به به چه زندگی خوبی آنها پیدا کرده بودند، چه حقایقی را یافته بودند و من به قدری در عالم مکاشفه از آن زندگی خوشم آمده بود که می خواستم از آن حتّی یک لحظه هم جدا نشوم، ولی راهنمایم مرا به سوی زمان دیگری از عالم ملکوت برد.

 

موزه ی ملکوتی حیوانات

او می گفت:

ناگزیر از آن عالم برگشتم و به جائی که راهنمایم مرا می برد رفتم. آنجا موزه ی ملکوت حیوانات بود، در آنجا حیوانات هم عالمی داشتند، دیدنی و بسیار شنیدنی و بلکه برای بعضی باور نکردنی بود. من تا آن روز فکر می کردم که حیوانات جز خوردن و خوابیدن و زاد و ولد کار دیگری ندارند؛ ولی این طور نبود، هر حیوانی به تناسب وضع خودش رابطه ی مخصوصی با خدای تعالی و معنویات و حقایق داشت. همه ی جاندارها مانند بشر دسته دسته با هم ارتباط داشتند.[۲۰۸]

همه در مقابل عظمت خدای تعالی کمال خضوع را داشته و برای او سجده می کردند.[۲۰۹] تمام حیوانات وحشی و پرندگان نماز و دعاء و تسبیح الهی را می دانستند.[۲۱۰]

همه ی پرندگان مسخّر و تحت فرمان بعضی از انبیاء مثل حضرت «داود» و حضرت «سلیمان» بودند.[۲۱۱] حیوانات در وضع خودشان حرف می زدند و با یکدیگر ارتباط حاصل می کردند، همه تسبیح خدا را می گفتند و اگر یکی از آنها از تسبیح الهی غفلت می کرد، دچار صیاد می شد[۲۱۲] و هر کدام ذکری و کلامی در عالم ملکوت خود داشتند که من همه ی آنها را به وسیله ی توضیح راهنمایم شنیدم و بعضی از آنها را برای شما نقل می کنم، مثلاً:

«خروس» می گفت: کسی که خدا را بشناسد، او را فراموش نمی کند.

«مرغ خانگی» می گفت: ای خدای حقّ، تو راستی و کلام تو راست است، یا اللّه ، یا حقّ.

«عقاب» می گفت: کسی که خدا را اطاعت کند، بدبخت نمی شود.

«شاهین» می گفت: سبحان اللّه حقاحقا.

«کلاغ» می گفت: ای خدای رازق، رزق حلال برای ما بفرست.

«لک لک» می گفت: کسی که از میان مردم دور باشد، از اذیت آنها نجات پیدا می کند.

«هدهد» می گفت: چقدر بدبخت است کسی که معصیت خدا را می کند.

«بلبل» می گفت: لااله الاّاللّه حقاحقا.

«فاخته» می گفت: یا واحد یا احد یا فرد و یا صمد.

«کبوتر صحرائی» می گفت: لاقوة الاّباللّه العلی العظیم.

«شترمرغ» می گفت: معبودی غیر از خدا نیست.

«زرّافه» می گفت: لااله الاّاللّه وحده.

«شتر» می گفت: پاک و منزّه است خدائی که ستمگران را ذلیل می کند.

«اسب» می گفت: سبحان ربّنا سبحانه.

«گرگ» می گفت: آنچه را خدا حفظ کند، هرگز از بین نمی رود.

«سگ» می گفت: برای اهل معصیت همان ذلّت کافی است.

«روباه» می گفت: دنیا خانه ی غرور و فریب است.[۲۱۳]

سپس راهنمایم به من گفت: ببین امروز که جمعه است، پرندگان با هم چه می گویند؟! من وقتی گوش دادم، دیدم آنها وقتی به هم می رسند، می گویند: سلام، سلام، امروز روز خوبی است، زیرا خورشید بر روزی بهتر از روز جمعه طالع نشده است.[۲۱۴]

پس از آن راهنمایم مرا به زمان بعضی از انبیاء و اولیاء خدا برد و به من گفت: خوب دقّت کن، ببین چگونه آنها با حیوانات حرف می زدند و سؤال و جواب می کردند، من اوّل به زمان حضرت «سلیمان» رفتم، دیدم آن حضرت با لشگرش می خواهد به مسافرتی برود، در ضمن راه به بیابان مورچگان رسیدند، مورچه ای به سایر مورچگان گفت: به خانه هایتان بروید تا «سلیمان» و لشگرش شما را پایمال نکنند، زیرا آنها متوجّه شما نیستند. حضرت «سلیمان» از گفته ی آن مورچه خندید و گفت: خدایا توفیق شکر نعمتهائی که به من و پدر و مادرم داده ای، به من عنایت کن.[۲۱۵]

روز دیگری حضرت «سلیمان» نگاه به اطراف کرد، هدهد را ندید، گفت: چه شده که من هدهد را نمی بینم؟ شاید او غایب است، اگر برگردد او را عذاب سختی خواهم کرد و یا او را می کشم و یا باید دلیل آشکاری برای غیبتش بیاورد. چیزی نگذشت که هدهد آمد و گفت: من بر مطلبی اطّلاع پیدا کرده ام که شما از آن اطّلاعی ندارید. من از «سبا» با یک خبر قطعی می آیم، در آنجا دیدم زنی سلطنت می کند و همه چیز دارد و علاوه تخت بسیار بزرگ و با عظمتی هم دارد! او و ملّتش خورشید را سجده می کنند و خدای تعالی را سجده نمی کنند و شیطان اعمال آنها را نزد آنها خوب جلوه داده و از راه حقّ آنها را باز داشته و دیگر آنها هدایت نمی شوند.

«سلیمان» گفت: باید ببینم که تو راست می گوئی یا تو هم از دروغگویانی.[۲۱۶]

بالأخره حضرت «سلیمان» سخنان حیوانات و پرندگان را خوب می فهمید و گاهی با آنها حرف می زد و ما این موضوع را از حضرت «سلیمان» به وضوح مکرّر دیدیم و از آنجا به زمان «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) آمدیم. یک روز دیدیم شتر سقّاء و آب آوری که پیر شده، صاحبش می خواسته او را بکشد. خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) آمد و اظهار ارادت به آن حضرت و شکایت از صاحبش می کند. «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) کسی را عقب صاحبش فرستاد، او را احضار فرمود. وقتی صاحبش آمد، «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله)به او فرمود: این شتر می گوید من جوان بودم و خیلی برای صاحبم کار کرده و برای او مفید بوده ام، حالا که پیر شده ام او می خواهد مرا بکشد. صاحب شتر عرض کرد: راست می گوید.

حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: او را نکش و بگذار زنده باشد.

صاحب شتر عرض کرد: ای «رسول خدا»، من او را به شما بخشیدم. «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) او را در راه خدا آزاد کرد و او در مدینه می گشت و مردم به او علف می دادند و می گفتند: این آزاد شده ی «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است.[۲۱۷]

روز دیگری گرگها خدمت آن حضرت رسیدند، رزق خود را می خواستند. «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به اصحابش فرمود: اگر شما چیزی به آنها مرتّب بدهید، آنها به شما ضرری نمی زنند و نقصی به احشامتان وارد نمی کنند و الاّ خود دانید و باید اموالتان را حفظ کنید. آنها گفتند: نه، ما به آنها چیزی نمی دهیم و تا ممکنمان باشد، نمی گذاریم آنها به ما صدمه ای بزنند.[۲۱۸]

اینها گوشه ای از ملکوت دنیای ما بود که استاد به آنها اشاره می کرد و به عنوان آنکه مرا راهنمایم به سوی آنها برده توضیح می داد که همه ی آنها بدون استثناء دقیقا با احادیث و آیات قرآن تطبیق می کند و حتّی بیشتر آنها مضامین آیات و روایاتی است که در کتب اخبار و قرآن کریم نقل شده است.

 

سکرات موت و عالم برزخ

او می گفت:

راهنمایم از اینجا مرا بسوی «سکرات موت و عالم برزخ» و جریاناتی که در آنجا اتّفاق می افتد برد و من آن مکاشفات را برای تو نقل می کنم و تو باید خوب به آن مطالب توجّه کنی و به آنها معتقد شوی و تا بتوانی آنها را برای مردم بنویسی و یا بگوئی و آنها را از عوالمی که بزودی برای همه کس پیش می آید، آگاهشان کنی.

او می گفت:

اوّل راهنمایم در عالم مکاشفه مرا به سوی مَلَک بزرگی که بیشتر از همه ی ملائکه، فعلاً فعّال است، یعنی حضرت «عزرائیل» برد تا از نزدیک با طرز کارش آشنا شوم، جایگاه وی در آسمان سوّم بود،[۲۱۹] او در آنجا نشسته بود و از دور قیافه ی زیبا و پر نور او دیده می شد، او به قدری بزرگ و با عظمت بود که تمام کره ی زمین در مقابلش مثل جامی و یا مثل سکه ای که در کف دست قرار بگیرد، بود.[۲۲۰]

طوماری که اسامی مردم کره ی زمین در آن نوشته شده بود و می درخشید، در مقابلش گذاشته و دقیقا بدون توجّه به جای دیگری به آن نگاه می فرمود.[۲۲۱] دو دسته از ملائکه در طرف راست و چپ او ایستاده بودند و منتظر فرمانش بودند. حضرت «عزرائیل» عینا مانند فرمانده ی بسیار مقتدری که کسی نمی تواند از فرمانش تخطّی کند، آنها را برای قبض روح[۲۲۲] افراد بشر می فرستاد[۲۲۳] و ملائکه ای که زیر دستش بودند به قدری کارهایشان را دقیق و صحیح انجام می دادند که خدای تعالی کار آنها را عین کار خود می دانست.[۲۲۴] ما وقتی به کار او دقیق شدیم دیدیم وقتی اجل یکی از افراد بشر می رسد، اوّل حضرت «عزرائیل» به آن طومار نگاه می کند. مثل آنکه در آن طومار علاوه بر اسم آن شخص نتیجه ی اعمال تمام عمرش از نظر سعادت و شقاوت هم نوشته شده که اگر سعادتمند و مؤمن و نیکو سیرت باشد، به ملائکه ی رحمت دستور قبض روحش را می دهد[۲۲۵] و اگر بد سیرت و شقاوتمند و کافر باشد، ملائکه ی عذاب را مأمور گرفتن جان وی می کند.[۲۲۶]

و گاهی از اوقات خودش برای قبض روح بعضی از شخصیتهائی که عظمتی دارند، می رود.[۲۲۷] من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) تصمیم گرفتیم که برای بیشتر آشنا شدن با کار آنها یک مرتبه با مَلک غضب و یک مرتبه با مَلک رحمت و یک مرتبه هم با خود آن حضرت به سوی زمین برویم تا دقیقا از همه چیز مطّلع شویم.

لذا اوّل با یکی از ملائکه ی عذاب که تعدادشان خیلی زیاد بود و در هر لحظه صدها نفر از آنها با اراده ی حضرت «عزرائیل» به سوی زمین حرکت می کردند، همراه شدیم و با سرعت فوق العاده عجیبی به زمین رسیدیم. بدون معطّلی وارد منزل یک فرد ظالم و ستمگر و کافر که اجلش رسیده بود گردیدیم، قبل از ما یکی از مأمورین شیطان که برای بیشتر بدبخت کردن او آمده بود، کنار بسترش نشسته و او را به آمال و آرزوها و محبّت دنیا تشویق و ترغیب می کرد.

به او می گفت: «تو نمی میری و از این مرض نجات پیدا می کنی، مبادا از خدا و اولیائش عذر بدیهای گذشته ات را بخواهی»[۲۲۸] ولی وقتی آن شیطان چشمش به مأمور حضرت «عزرائیل» افتاد، ترسید و فرار کرد. من (در عالم مکاشفه) وقتی به قیافه ی آن ملک نگاه کردم، دیدم او در وقت قبض روح صورتش را درهم کشیده و به قدری غضبناک است که نمی شود حتّی یک لحظه هم به قیافه ی او نگاه کرد، شلاّقی در دست دارد، صورتش سیاه، موهای سر و رویش راست شده، بوی تعفّن عجیبی از بدنش استشمام می شد که انسان را فوق العاده ناراحت می کرد، لباس سیاهی در بر کرده، از دهان و بینی و سوراخهای گوش و چشمش دود و شعله های آتش بیرون می آمد.[۲۲۹] وقتی به طرف بالای سر آن کافر نگاه کردم، دیدم اولیاء خدا با غضب به او نگاه می کنند و شیطان را از دور می دیدم که خوشحال شده و مثل کسی که تمام زحماتش به نتیجه رسیده و ابراز موفّقیت می نماید، بود. وقتی آن ملک شروع به قبض روح او کرد، مثل آن بود که هر سلولی را با مقراض بخواهد از بدنش جدا کند و مثل این بود که مارها و افعیها او را می جوند و بدتر از این بود که عقربها لحظه به لحظه او را بگزند.[۲۳۰] در این موقع آن کافر به دست و پای آن ملک افتاد و از او می خواست که او را قبض روح نکند. آن ملک گفت: تو در دنیا در چه حال بودی؟ او گفت: در محلّی که زندگی می کردم کسی نبود که مرا تربیت کند و به من معارف حقّه را تعلیم دهد و به کمالات روحی برساند. آن ملک گفت: مگر زمین خدا پهناور نبود، جای دیگری نداشت؟ می خواستی مهاجرت کنی تا به حقایق جهان و معارف حقّه ی الهی برسی و چون قادر بودی و نکردی، حالا جایگاهت جهنّم است و بالأخره بد وضعی داری[۲۳۱] و او در حال قبض روح با شلاّقی که در دست داشت، به صورت و پشت آن کافر می زد و به او می گفت: بچش عذاب سوزنده ی الهی را[۲۳۲] و این جان کندن بسیار طول کشید، زیرا آن مرد کافر از طرفی دلبستگی کاملی به دنیا و مادیات داشت و از طرف دیگر می دید که در عالم بعد از این عالم چه عذابهای شدیدی در انتظارش می باشد که نمونه ی آن عذابها، همین برخورد تند این ملک بود.

و بالأخره آن ملک عذاب و غضب که از طرف حضرت «عزرائیل» مأمور گرفتن جان آن مرد کافر بود، به قدری به او خشونت کرد که اگر هیچ عذابی برای اهل معصیت و کفّار جز این ناراحتی نبود، کافی بود.[۲۳۳]

سپس من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به آسمان برگشتیم و با یکی از ملائکه ی رحمت که از طرف حضرت «عزرائیل» مأمور قبض روح یک فرد مؤمن و درستکار و صالح بود، به زمین آمدیم. آن ملک از جانب خدا موظّف بود که تا آن فرد با ایمان رضایت ندهد، او را قبض روح نکند.[۲۳۴] به همین جهت آن ملک وقتی وارد اطاق منزل محتضر شد، اوّل به او سلام کرد،[۲۳۵] سپس مانند عبد ذلیلی در مقابل او ایستاد. من و راهنمایم وقتی به او نگاه کردیم، دیدیم او به قدری زیبا و خوش صورت است که به تصوّر نمی آید.[۲۳۶] راهنمایم به من گفت: آن طرف را نگاه کن، ببین چه خبر است. من وقتی به طرف درِ اطاق نگاه کردم، (یعنی همان طرفی که راهنمایم اشاره می کرد) دیدم پانصد ملک دیگر که همه شاخه های گل در دست دارند و دو طرف صف بسته اند،[۲۳۷] یک دسته ی آنها لباس سبز و دسته ی دیگر لباس مشکی به تن کرده، همه با سر و لبانی متبسّم به آن محتضر عرض ارادت می کنند.[۲۳۸]

شیطان بزرگ (یعنی ابلیس) از آن دور به این تشریفات نگاه می کرد و داد می زد، در این موقع شیاطین و یارانش دور او جمع شده و گفتند: ای آقای ما، تو را چه می شود؟ چرا این همه ناراحتی؟ او در جواب گفت: مگر نمی بینید خدا با چه تشریفاتی می خواهد او را به عالم دیگر ببرد؟ پس شما در این مدّت چه می کردید؟ شیاطین به او گفتند: ما چه کنیم؟ کوشش خودمان را نمودیم، امّا او گوش به حرف ما نمی داد.[۲۳۹] راهنمایم به من گفت: داخل اطاق را ببین چه کسانی به زیارتش آمده اند؟ من به داخل اطاق نگاه کردم، دیدم جمعی از ارواح اولیاء خدا دور اطاق نشسته اند و با آن شخص مؤمن حرف می زنند و او متوجّه به آنها شده و گزارش دوران زندگی خود را نقل می کند و به آنها اظهار محبّت و عرض ارادت می نماید.[۲۴۰] در این بین آن مؤمن صورتش را برگرداند، ناگهان چشمش به آن ملک زیبا صورت افتاد. از او پرسید: شما که هستید؟ چه می خواهید؟ او گفت: من «ملک الموتم» از طرف حضرت «عزرائیل» آمده ام که اگر اجازه بدهید، قبض روحتان کنم و به اولیاء خدا ملحقتان نمایم، ضمنا من از طرف پروردگار امر شده ام که مطیع شما باشم، هر چه بگوئید همان را انجام دهم و اطاعتتان را بکنم.[۲۴۱] ما نگاه به محتضر کردیم، دیدیم از این نام (یعنی کلمه ی ملک الموت) و از خبر مرگش ترسیده و نمی خواهد اجازه بدهد که آن ملک او را قبض روح کند. لذا «ملک الموت» فورا گفت: اگر شما نخواسته باشید، مانعی ندارد، نخواهید مرد و همیشه زنده خواهید بود؛[۲۴۲] زیرا اگر شما کراهت از مرگ داشته باشید، خدا هم کراهت دارد و نمی خواهد شما را ناراحت کند[۲۴۳] و چون همه ی کارها دست خدا است، او می تواند شما را برای همیشه زنده نگه دارد. بالأخره من منتظر فرمان شما هستم ولی به آن طرف نگاه کنید، اگر از این زندان پر مشقّت دنیا بیرون بیائید، آن نعمتها و آن باغ مال شما است.[۲۴۴]

محتضر نگاهی به آن طرفی که آن ملک نشان می داد، نمود و مدّتی به آن باغ و نعمتهای فوق العاده عجیب آن نگاه می کرد و مبهوت آن شده بود.

راهنمایم به من گفت: تو هم به همان طرف نگاه کن، ببین او چه می بیند. من وقتی به آن طرف نگاه کردم، دیدم باغی که تا به آن روز مثلش را ندیده بودم، بسیار وسیع و قصرهای بسیار عالی و خدمه ای از حورالعین و غلمان منتظر مقدم این محتضر هستند. من به راهنمایم گفتم: چرا این مرد معطّل است و فورا خود را از زندان دنیا خلاص نمی کند و به آن باغ عالی نمی رساند؟ او به من گفت: بالأخره حاضر خواهد شد.

محتضر بعد از دیدن این باغ به تردید افتاده بود و نمی دانست چه باید بکند.

در این موقع آن ملک دو برگ ریحان که بسیار معطّر بودند و از آنها نسیمی می وزید به آن شخص محتضر داد. وقتی عطر و نسیم آن دو برگ ریحان به شامه ی او رسید، دیدیم او فورا حاضر به مردن شده و بلکه عجله هم دارد.

من از راهنمایم پرسیدم: این دو گیاه چه بود و این نسیم چه اثری داشت که او را به این زودی تغییر حال داد و روحیه ی او را عوض کرده و او را حاضر به مردن نمود؟

راهنمایم به من گفت: نام گیاه اوّلی «منسیه» است و فایده ی استشمامش این است که انسان را نمی گذارد به یاد زن و فرزند و اهل و متعلّقاتش که به آنها دلبسته است باشد. زیرا عمده ی علّت حاضر نشدن او برای مرگ این بود که نمی خواست از دوستانش جدا شود و از آنان مفارقت نماید[۲۴۵] و نام گیاه دوّمی «مسخیه» است و فایده ی استشمامش این است که انسان مال و آنچه از دنیا دارد ترک می کند و محبّتش از دل او بیرون می رود.[۲۴۶]

ضمنا ناگفته نماند که مردن در حقیقت برای مؤمن مثل کندن لباس کثیف است که از تن می کند و به جای آن لباس فاخر می پوشد و یا مثل غل و زنجیری است که از دست و پایش باز می شود و به او بهترین مرکبها و بهترین منزلها داده می شود[۲۴۷] و به تعبیر دیگر مردن عینا همان خوابی است که در هر شب به سراغمان می آید، ولی مدّتش طولانی تر است.[۲۴۸]

امّا در عین حال وقتی من به چهره ی آن محتضر دقیق شدم، دیدم هنوز مقداری نگرانی برای او باقی مانده است. من از راهنمایم پرسیدم: حالا دیگر چرا او نگران است؟ راهنمایم در جواب به من گفت: به علّت آنکه این مؤمن بالأخره گناهانی در دنیا کرده، از خدا می ترسد که مبادا به روی او بیاورد و یا مؤاخذه اش کند و نهایتا از اعمال خود خجالت می کشد. در این موقع آن ملک به او بشارت داد که مردن، کفّاره ی گناهان است[۲۴۹] و خدای مهربان گناهانت را تبدیل به حسنات کرده، بنابراین از چیزی بیم نداشته باش. اینجا بود که آن مؤمن بدون هیچ واهمه ای آماده ی مرگ شد، آن ملک هم بدون معطّلی به پیش آمد و عملی انجام داد که من متوجّه نشدم او چه کرد، همین قدر دیدم مثل کسی که عطر بسیار بسیار خوشبوئی را ببوید[۲۵۰] و یا در روز تابستان که هوا بسیار گرم شده و انسان مدّتها است آب نیاشامیده به او آب سرد گوارائی بدهند و او بخورد، چه حالی پیدا می کند؟[۲۵۱] این محتضر هم همان حال را پیدا کرده و بالأخره اولیاء خدا و اقوام و خویشاوندانش که از دار دنیا رفته بودند نیز کمک کردند و او را مهیای برای انتقال به عالم بعد از این عالم نمودند و روح او را «ملک الموت» قبض کرد و به سوی آن باغ برد.[۲۵۲]

در این موقع من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) باز به سوی آسمان برگشتیم و به محضر حضرت «عزرائیل» مشرّف گردیدیم و این دفعه می خواستیم ببینیم که چه افرادی را خود او قبض روح می نماید. پس از یک تحقیق مختصر متوجّه شدیم، او خواصّ از اولیاء خدا را احتراما خودش عهده دار قبض روحشان می گردد.[۲۵۳] مثلاً حضرت ابراهیم و «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) را خودش قبض روح کرده است.

لذا من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به زمان وفات «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله)برگشتیم تا ببینیم چگونه حضرت «عزرائیل» روح «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) را قبض می کند.

آن روز، بیست و هشتم ماه صفر سال یازدهم هجری قمری بود، نزدیک غروب آفتاب بود، ما هم در گوشه ای از خانه ی آن حضرت نشستیم و برای مصیبت درگذشت آن حضرت متأثّر بودیم، بعضی از اصحاب و یاران آن حضرت هم دور بسترش جمع بودند و حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) به مدّت زیادی با آن حضرت آهسته حرف می زدند و سر آن حضرت را به دامن گرفته بودند.[۲۵۴] خورشید کم کم داشت غروب می کرد، ناگهان حضرت «جبرئیل» و حضرت «عزرائیل» وارد منزل شدند، پشت سر آنها ملک نگهبان ارتباط زمین با آسمان یعنی حضرت «اسماعیل» با هفتاد هزار ملکی که در خدمتش بودند، صف در صف بیرون در اطاق ایستاده بودند. «جبرئیل» جلو آمد و عرض کرد: ای رسول خدا، پروردگار متعال مرا به خاطر فضیلت و عظمتی که شما دارید، با این تشریفات خدمتتان فرستاده است. در این موقع حضرت «عزرائیل» اجازه خواست که وارد اطاق شود. «جبرئیل» گفت: این «ملک الموت» است، از شما اجازه می خواهد که روحتان را قبض کند ولی بدانید که ایشان از کسی اجازه ی قبض روح نگرفته و بعدا هم از کسی اجازه نخواهد گرفت، این عمل تنها به خاطر عظمت و شخصیت شما انجام می گردد.[۲۵۵]

آن حضرت فرمود: به او اجازه دادم حضرت «جبرئیل» به حضرت «عزرائیل» رو کرد و گفت: به تو اجازه داده شد. حضرت «عزرائیل» جلو آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد و عرض کرد: خدای تعالی مرا نزد شما فرستاده و به من دستور داده که آنچه بفرمائید، اطاعت کنم. اگر امر می کنید قبض روحتان می کنم و اگر مایل نباشید این کار را نخواهم کرد.

در این موقع حضرت «جبرائیل» جلو آمد و گفت: خدای تبارک و تعالی مشتاق دیدار شما است، حضرت «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) به «ملک الموت» فرمودند: کار خودت را شروع کن و امر الهی را اطاعت نما «عزرائیل» آن حضرت را قبض روح کرد و ملائکه آن روح مقدّس را با عظمت و جلال عجیبی به سوی آسمان بردند.[۲۵۶]

سپس راهنمایم به من گفت: آنجا را تماشا کن، آن دور را می گویم، در آن درّه ی کوه، ببین آن مرد چگونه با «ملک الموت» که می خواهد او را قبض روح کند درگیر شده و بحث می کند و نمی خواهد زیر بار کوتاهیهائی که درباره ی دینش در مدّت عمرش کرده، برود. خوب است برویم، ببینیم بالأخره چه خواهد شد. من و راهنمایم به بالین آن محتضر رفتیم. «ملک الموت» به او گفت: تو در چه وضعی بودی؟ چرا در مدّت عمر به تحصیل معارف دینی و تهذیب نفس و عمل به دستورات الهی نپرداختی؟ او می گفت: من در این محل دور افتاده با تسلّط حکام قدرتمند بی دین چگونه می توانستم به کسب معارف بپردازم.

«ملک الموت» به او می گفت: مگر زمین خدا وسیع نبود؟ می خواست به جائی که بتوانی به کمالات روحی برسی مهاجرت کنی، حالا وقتی خدای تعالی تو را در جهنّم جا داد، می فهمی که جهنّم بد جائی است.[۲۵۷]

در گوشه دیگر کافر محتضر دیگری را دیدیم که «ملک الموت» می خواهد او را قبض روح کند، ولی او دل از وابستگی و از دنیا نمی کند. امّا آن ملک با ضربه هائی که به سر و صورت و پشت و پهلوی او می زند و به او می گوید: بچش عذاب سوزنده را، او را از دنیا می برد.[۲۵۸]

در جای دیگر محتضر دیگری را می دیدم که به خاطر آنکه در اصول عقائد تحقیق کرده و به کمالات روحی خود را رسانده و آرامش و اطمینان قلبی پیدا کرده و یقین دارد که خدا و پیشوایان دین، حقّ اند از طرف پروردگار به او ندا می رسد که بیا به سوی ما، بیا به طرف نعمتهائی که برایت در نظر گرفته ایم، از ما خوشنود باش که ما هم از تو خوشنودیم، بیا داخل شو میان بندگانم و با آنها باش، بیا داخل بهشت من شو تا تو را پذیرائی کنم.[۲۵۹]

در این موقع آن محتضر با شنیدن این ندا و آن کلام دلربا، تمام دردها را فراموش می کند و به طرف بالای سرش برمی گردد و می بیند که «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) در آن بالا نشسته، وقتی چشمش به جمال آن حضرت می افتد، نمی تواند خود را کنترل کند، به نشاط عجیبی می افتد و نشاطش وقتی بیشتر می شود که می بیند در طرف دیگرش حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) و حضرت «امام حسن» و «امام حسین» (علیهم السّلام) و بالأخره در اطرافش «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) و پشت سر آنها دوستان و اقوام و تمام کسانی که از اهل ایمان با او دوست بوده اند، همه حضور دارند.

در این موقع من دیدم محتضر با «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله)و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) طوری حرف می زد که مردمی که زنده بودند و در اطرافش نشسته بودند، صدای او را نمی شنیدند، ولی من و راهنمایم که از بُعد ملکوتی به او نگاه می کردیم، کلماتش را می شنیدیم. او به آن حضرت می گفت: پدر و مادرم به قربانت ای فرستاده ی خدای عزیز، بعد از آن رو به حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) کرد و گفت: پدر و مادرم به قربانت ای وصی فرستاده ی خدای مهربان، بعد از آن رو به «امام حسن» و «امام حسین» (علیهما السّلام) کرده و گفت: پدر و مادرم به قربانتان ای دو فرزند فرستاده ی خدا ای دو آقای جوانهای اهل بهشت، آنگاه متوجّه ی ارواح صلحاء و خوبانی که جمع شده بودند و به استقبال او آمده بودند گردید و به آنها مرحبا گفت و اظهار داشت: آه چقدر من شما را دوست دارم، چقدر الآن خوشحال شدم که شما را دیدم.

بعد باز رو به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) کرد و گفت: ای رسول خدا، این «ملک الموت» است، آمده مرا قبض روح کند و من می دانم که برای حضور شما و وصیتان در کنار من، در قلب او جلالت و عظمت و ابهّتی از من واقع شده. «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند: درست است، همین طور است، سپس آن حضرت رو به «ملک الموت» کردند و فرمودند: تو را در خصوص دوستان و خدمتگزاران و ایثارگرانمان به آنچه خدا تو را توصیه فرموده، سفارش می کنم.

«ملک الموت» عرض کرد: یا رسول اللّه، دستور بفرمائید تا این آقا به طرف بالا نگاه کند، ببیند که خدا چه چیزهائی را برای او در بهشت آماده کرده است. «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او می گوید، به بالا نگاه کن. او وقتی به بالا نگاه می کند، چیزی را می بیند که حتّی صاحبان عقل و خرد نمی توانند حساب و تصوّرش را بکنند. سپس «ملک الموت» می گوید: چگونه من به کسی که خدا برای او این همه ثواب و نعمت مهیا کرده است، مدارا نکنم؟[۲۶۰]

مؤمن دیگری را در گوشه ای از این عالم در حال احتضار دیدم که امام زمانش در کنار او نشسته و با او گرم صحبت است و به «ملک الموت» فرصت قبض روح نمی دهند. گاهی که محتضر در اثر کسالت و مرض بی حال می شود، «امام زمان» (علیه السّلام)سر او را به دامن می گیرند و به او مهربانی می کنند. «ملک الموت» در این هنگام به نزد محتضر می آید و می گوید: هر چه را بخواهی به تو عطا می شود و از هر چه می ترسی از تو دور می گردد و از آنها در امانی و دَری را از بهشت ملکوتی به خانه ی او باز می کند و به او می گوید: نگاه کن به خانه ی جدیدت در بهشت و نگاه کن ببین که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و حضرت «علی بن ابی طالب» و «امام حسن» و «امام حسین» (علیهم السّلام) در آنجا رفقای تواَند آن وقت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او می فرماید: ای روح، از آن بدن خارج شو و به سوی رَوح و رضوان خدا حرکت کن. «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) هم این فرمان را به او می دهند. در این موقع او به «ملک الموت» اجازه ی قبض روح خودش را صادر می کند که آن مؤمن با اختیار خودش از دار دنیا می رود.[۲۶۱]

در اینجا من به راهنمایم گفتم: دوست دارم در عالم ملکوت به خدمت بعضی از «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) برویم و از آنها حقیقت مرگ و سکرات موت را بپرسیم. او گفت: مانعی ندارد و فورا مرا به سوی هزار و سیصد سال قبل برد و به خدمت حضرت «امام حسن مجتبی» (علیه السّلام)نشاند. از آن حضرت سؤال کردیم: حقیقت مرگ که ما اطّلاعی از آن نداریم چیست؟ فرمود:

مرگ برای مؤمن بزرگترین سروری است که در دوران عمرش به او می رسد، زیرا او به وسیله ی مرگ از خانه ی خراب و ناپایدار به سوی نعمتهای همیشه گی می رود ولی در مقابل، همین مرگ برای کفّار بزرگترین نکبت و ناراحتی است که بر آنها در دوران زندگی متوجّه می گردد، زیرا آنها از بهشتی که برای خود در زندگی دنیا ساخته اند، باید به خانه ی پر از آتشی که پایانی ندارد بروند. [۲۶۲]

ما از «امام مجتبی» (علیه السّلام) به خاطر توضیحی که درباره ی حقیقت مرگ فرمودند، تشکر کردیم و از خانه ی آن بزرگوار به محضر «امام سجّاد» (علیه السّلام) که مقداری از نظر زمان و مکان با منزل آن حضرت فاصله داشت، رفتیم و همین سؤال را از آن حضرت نمودیم. ایشان فرمودند:

من آنچه را که در حالات پدرم موقع مرگ در کربلا دیدم، برای شما نقل می کنم تا حقیقت مرگ را برای افراد مختلف کاملاً احساس کنید در کربلا وقتی جنگ و کارزار بر پدرم سخت شد، اصحابش به او نگاه می کردند می دیدند که او بر خلاف آنها است، زیرا آنها رنگشان پریده و بدنشان می لرزید و طبیعتا ترس بر آنها مسلّط شده بود ولی حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) و جمعی از خواص و اصحاب نزدیک، این چنین نبودند، آنها صورتشان از خوشحالی بر افروخته بود و آرامش بر تمام اعضاء و جوارحشان حکومت می کرد. دیگران به یکدیگر می گفتند: آنها را ببینید اصلاً از مرگ نمی ترسند و از آن باکی ندارند. پدرم رو به آنها کرد و فرمود: توجّه کنید تا من حقیقت مرگ را برای شما بگویم تا شما هم مثل ما از مرگ وحشت نکنید:

مردن چیزی جز یک لحظه عبور از پلی که فشارها و ناراحتیها را پشت سر می گذارد و انسان را به بهشت و نعمتهای دائمی می رساند نمی باشد. کدام یک از شما دوست ندارد که از زندان به قصر مجلّلی منتقل گردد؟ بله مرگ برای دشمنان شما انتقال از قصر به زندان است سپس آن حضرت فرمود: پدرم از «رسول خدا» (صلی اللّه علیه و آله) نقل می کرد که فرمود: دنیا زندان مؤمن و بهشت کفّار است و مرگ برای هر دو دسته پلی است که از آن عبور می کنند. نهایت اینها از زندان به بهشتشان می روند و آنها از بهشتشان به جهنّم رهسپار می گردند.[۲۶۳]

از آنجا به محضر «امام باقر» (علیه السّلام) مشرّف شدیم و از آن حضرت سؤال کردیم: حقیقت مرگ چیست؟ فرمود:

مرگ عینا مثل همان خوابی است که همه شب به سراغتان می آید، با این تفاوت که از خواب زودتر بیدار می شوید ولی از مرگ، روز قیامت بیدار می گردید. از پدرم «امام سجّاد» همین سؤال را کردند. او فرمود: مرگ برای مؤمن مثل کندن لباس کثیف و پر از شپش است که از تن می کند و یا مثل باز کردن غل و زنجیر سنگینی است که انسان از دست و پای خود بیرون می آورد و لباسهای فاخر و معطّر را می پوشد و سوار بهترین مرکبها می گردد و به بهترین خانه ها وارد می شود. [۲۶۴]

سپس راهنمایم به من گفت: اگر تو به بالین تمام کسانی که می خواهند از دنیا بروند بروی، می بینی که «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) به خصوص حضرت «علی بن ابی طالب» و «امام حسن» و «امام حسین» و «امام زمان» (علیهم السّلام)در آنجا حاضرند.

شاید بگوئی: چگونه آنها در یک لحظه در هزارها مکان حاضر می شوند؟ من در جواب نمی توانم بدون نشان دادن مواردی از حضور اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) مطلبم را بیان کنم و جواب شما را بدهم لذا بد نیست بیائی با هم به جائی برویم تا بتوانی این موضوع را دقیقا مشاهده کنی. لذا دست مرا گرفت و با یک چشم بر هم زدن به محلّ مرتفعی برد که در یک لحظه از آن دور چند محتضر را که در حال جان کندن بودند، می دیدیم. ناگهان متوجّه شدم همان گونه که ما آنها را از آن دور در یک زمان می بینیم آنها هم ما را می بینند، ولی چون روح، تمام وجودش بینائی است و بسیار تیزبین است و فاصله ی زیاد برای این چنین بینائیها مطرح نیست، مثل این بود که آنها ما را کنار خود می دیدند و لذا وقتی به حالات آنها دقیق شدیم، متوجّه گردیدیم که آنها در یک حالت مخصوص، خودبخود به سوی وجود مقدّس حضرت «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نگاه می کنند و آنها را در کنار خود می بینند[۲۶۵] و گاهی برای بعضی از خصّیصین «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) کنار بالینشان می آیند.

در این بین من و راهنمایم به بالین یکی از اولیاء خدا رفتیم. این ولی خدا سالها بود که آرزوی مرگ و ملاقات پروردگار را داشت و آنچنان شایق به مرگ بود که وقتی «ملک الموت» را می دید که از دور می آید، مانند عاشقی که پس از سالها به معشوقش می رسد و او را در آغوش می کشد بود.

من با تعجّب به راهنمایم گفتم: چقدر این ولی خدا به ملاقات پروردگارش اظهار عشق می کند که وقتی واسطه ی مرگ را مشاهده می نماید، این چنین اظهار محبّت به او می کند!

راهنمایم فرمود: از تعجّب تو، من در عجبم!

مگر نمی دانی که محبوبترین چیزها نزد اولیاء خدا ملاقات با پروردگار است؟!

مگر نمی دانی که دنیا زندان تنگ و تاریکی با اعمال شاقّه برای مؤمنان است؟!

مگر نمی دانی که خدای تعالی در قرآن فرموده که یکی از نشانه های اولیاء خدا آرزوی مرگ و نجات از زندان دنیا است؟!

مگر نمی دانی که اهل دنیا و منحرفین از جادّه ی حقّ و آنهائی که دل به غیر خدا بسته اند، از مردن بیشتر از هر چیز وحشت دارند؟! در سوره ی بقره (آیه ی ۹۴ ـ ۹۶) خدای تعالی فرموده:

ای پیامبر، بگو به یهودیان: اگر شما معتقدید که خانه ی آخرت تنها مال شما است، پس آرزوی مرگ کنید اگر راست می گوئید. و چون عشق به خدا ندارند و چون دنیا طلبند و چون محبّت دنیا در دل دارند و چون اعمال زشتی از خود به جای گذاشته و برای روز قیامتشان ارسال داشته اند، هرگز آرزوی مرگ نمی کنند. بلکه این مدّعیان دروغین محبّت خدا را می بینی و می یابی که از سایر مردم و حتّی از مشرکین به زندگی دنیا حریصترند و حتّی هر یک از آنها دوست دارند که هزار سال عمر کنند.

و در سوره ی جمعه (آیه ی ۶ و ۷) خدای تعالی به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) خطاب فرموده که؛

بگو به کسانی که یهودی هستند: اگر شما گمان می کنید که تنها شما (نه سایر مردم) دوستان خدا هستید، پس آرزوی مرگ کنید و ملاقات او را درخواست نمائید اگر راست می گوئید و بدان ای پیامبر که هرگز اینها این چنین آرزوئی را نمی کنند، به خاطر آنچه از اعمال زشت برای قیامتشان فرستاده اند.

سپس راهنمایم به من گفت: من در اینجا می خواهم مطلب مهمّی را به تو بگویم تا از یک حقیقت پر ارزش و سرنوشت ساز اطّلاع پیدا کنی و آن این است که بعضی از مبلّغین ناآشنا به حقایق، سکرات موت و مرگ را آنچنان ناراحت کننده برای همه کس معرّفی کرده اند که اکثر مردم به خاطر آنکه از مرگ و مردن می ترسند، آن را به دست فراموشی سپرده اند و حال آنکه مردن در حقیقت ملاقات با خدای مهربان است، ملاقات با محبوب عزیز است، ملاقات با آنکه همیشه آرزوی یک لحظه دیدارش را داشته ایم می باشد.

مرگ در حقیقت آغاز راحتی و آسایش انسان است. عینا دانش آموزی که در جلسه ی امتحان با زحمت زیاد ورقه ی امتحانی خود را تحویل داده و از جلسه ی امتحان خارج می شود و زمان استراحتش فرا می رسد.

شخصی از «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) سؤال کرد:

چرا و به چه خاطر تو لقاء پروردگار و مرگ را دوست داری؟ فرمود: به خاطر آنکه خدای تعالی در دنیائی که بی ارزش است به من محبّت داشته و مرا به راه و روش انبیاء و فرستادگانش هدایت کرده و مرا به کمالات واقعی رسانده، چگونه ممکن است پس از مرگ فراموشم کند؟ به همین جهت من مرگ و ملاقات او را دوست دارم.[۲۶۶]

من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) در این موقع خود را در بیابان وسیعی می دیدیم که تمام عالم زیر نظر ما بود و صدها نفر اهل معصیت و دهها نفر از اولیاء خدا در حال سکرات موت بودند. ناگهان منظره ای توجّه ما را به خود جلب نمود، مکان این جریان که ما متوجّه آن شده بودیم، «مدینه منوّره» بود و زمان آن همان وقتی بود که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) تازه مبعوث شده بود و میان مسجد برای اصحابش این سخنان را بیان می فرمود:

دو چیز است که فرزندان آدم از آن می ترسند و آن را دوست ندارند. یکی مرگ است و حال آنکه مرگ وسیله ی استراحت مؤمن است. دوّمی کمی مال و ثروت است و حال آنکه آن سبب سریع پایان یافتن حساب در روز قیامت خواهد بود. سپس «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) برای عیادت به بالین یک فرد غیر مؤمن تشریف برد که او تمنّای مرگ می کرد. «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: تمنّای مرگ نکن، زیرا اگر تو نیکوکار باشی، به وسیله ی ماندن در دنیا نیکوکاریت بیشتر می شود و اگر گناهکار باشی، در دنیا ماندنت وسیله ی نجاتت از عذاب خواهد بود، پس تمنّای مرگ نکن.[۲۶۷]

او می گفت:

شب جمعه ای پس از خواندن دعای کمیل حال مکاشفه ای به من دست داد، در آن مکاشفه دیدم، مردم دنیا دسته دسته از دنیا وارد حفره هائی به نام قبر می شوند و آن طرف این حفره ها فضای بسیار بازی وجود دارد که دم در هر یک از این حفره ها دو ملک ایستاده اند و با مردمی که از آن حفره ها خارج می شوند، مختلف برخورد می کنند.[۲۶۸]

مثلاً با یک دسته با سلام و گرمی عجیبی مقابل می شوند و به آنها بشارت به بهشت و نعمتهای آن را می دهند و نام آنها در آن موقع «مبشّر» و «بشیر» است[۲۶۹] و با دسته ی دیگر با بی تفاوتی و بی اعتنائی و با جمعی از آنها هم خشونت می کنند و آنها را ناراحت می نمایند که نام آنها در این حالت نکیر و منکر است. من در همان مرحله ی اوّل متوجّه شدم که این ملائکه با مسلمانها و مؤمنین خوشروئی می کنند و با بعضیها که مسلمانند ولی گناهکارند بی تفاوتند، امّا نسبت به کفّار و معاندین خشونت می کنند.[۲۷۰]

او می گفت:

جوانی از شاگردان پر کار و پر تلاشم که در امور معنوی بسیار با استعداد و با فهم بود، روزی از من سؤال کرد: من چه وقت از اولیاء خدا می شوم؟ آیا علامتی اولیاء خدا دارند که به آن وسیله شناخته شوند؟

گفتم: اولیاء خدا مرگ را دوست دارند و این یکی از علائم اولیاء خدا است.[۲۷۱]

او گفت: اگر این چنین باشد، در عالم ولی خدائی وجود ندارد، زیرا هیچ کس نمی خواهد بمیرد.

من به او مطالبی در این باره گفتم که چون در سرگذشتی آن مطالب گنجانده شده، فقط همان سرگذشت را در اینجا نقل می کنم.

روزی به یکی از اولیاء خدا در «ماهان» کرمان برخوردم که او از نظر کمالات روحی بسیار قوی بود، او پیرمردی بود که سالها در حوزه های علمیه ی نجف و قم زندگی کرده و اساتید زیادی از اولیاء خدا را دیده بود.

به او گفتم: بارزترین علامت ولی خدا چیست؟

گفت: آنکه دارای یقین باشد و اعمال خود را طوری انجام دهد که مستوجب عذاب نباشد و مشتاق لقاء پروردگار باشد و مرگ را دوست بدارد، زیرا ولی خدا در مرحله ی اوّل به خدا یقین دارد و به او توکل می کند و او را دوست می دارد و از غیر او منقطع شده است و هیچ کس و هیچ چیز را جز او و متعلّقات او دوست نمی دارد و خدا هم متقابلاً او را دوست می دارد و به وسیله ای که تنها اولیاء خدا آن را درک می کنند، به او این محبّت را می فهماند و وقتی این دوستی و محبّت برقرار شد، انسان از اولیاء خدا می شود و اقلّ مراتبش این است که مرگ را دوست می دارد، یعنی در حقیقت ملاقات با پروردگار را می خواهد و از آن استقبال می کند.

او می گفت:

شبی در عالم رؤیا می دیدم که حضرت «ملک الموت» با لباس سفید نورانی به اطاق خواب من آمده و با من حرف می زند.

به او گفتم: از من چه می خواهید؟

فرمود: تو در قلبت ادّعا می کنی که از اولیاء خدائی و من فرستاده ی الهی هستم و می خواهم تو را به ملاقات محبوبت، ولیت، یعنی ذات اقدس متعال ببرم.

من به عجز و ناله افتادم و از او تقاضای طول عمر کردم و گفتم: هنوز آمادگی مرگ و مردن را ندارم.

گفت: مانعی ندارد، در دنیا بمان. ولی وقتی من رفتم، فکر کن ببین چرا برای مردن آمادگی نداری؟ علّتش را پیدا کن، هر وقت توانستی آن علّت را از وجودت رفع کنی، بدان که از اولیاء خدا شده ای.

من از بس می لرزیدم از خواب پریدم. مدّتی مثل محکومی که از دست مأمورین جوخه ی اعدام فرار کرده و خود را به جای امنی رسانده، از طرفی خوشحال و از طرف دیگر نفس زنان تمام بدنم کوبیده شده و در میان بستر مثل مرده ای افتاده بودم.

در این موقع طبق دستور حضرت «ملک الموت» فکر کردم که چرا من باید از مرگ بترسم؟

مگر این عالم زندان نیست؟

مگر مرگ نجات از زندان نمی باشد؟

مگر من خدا را دوست نمی دارم؟

مگر مرگ ملاقات با دوست نمی باشد؟

بالأخره فکرم به اینجا منتهی شد که علّت عدم آمادگی من برای مردن ممکن است دو چیز باشد:

اوّل: دلبستگی به دنیا، عینا مثل آن زندانی که به زندان دلخوش کرده باشد.

دوّم: ترس از عذابهای عالم برزخ و گرفتاریهای عالم پس از مرگ و آینده ی مجهول.

به هر حال دست به کار شدم تا این دو مانع را از روحم پاک کنم و بحمداللّه با ریاضتهائی که استادم به من دستور داد و تعلیمهائی که او به من داد، موفّق به رفع آن دو موضوع گردیدم. یعنی دلم را از دنیا و محبّت به آن کندم و مطمئن شدم که اگر من با خدای تعالی واقعا طرح دوستی بریزم و طبق قانون محبّت که نباید دوست از فرمان دوستش سرپیچی کند، مطیع او باشم و واجباتم را انجام دهم و محرّمات را ترک کنم، نباید خدا را ظالم بدانم که او مرا با این خصوصیات در عالم برزخ تنها بگذارد و یا مرا عذاب کند. لذا مطمئن شدم که هیچ مانعی برای ملاقات با پروردگار ندارم.

اینجا بود که معنی آیه ی شریفه ی «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ»[۲۷۲] را فهمیدم. این جمله در دو آیه از قرآن در مقابل ادّعاء یهود که می گفتند ما از اولیاء خدائیم، آمده. یعنی خدای تعالی به آنها می فرماید: اگر راست می گوئید که شما از اولیاء خدائید، از خدا درخواست مرگ کنید.

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود:

وقتی خدای تعالی می خواست حضرت «ابراهیم» را قبض روح کند، جناب «ملک الموت» را نزد او فرستاد. حضرت «عزرائیل» وقتی با حضرت «ابراهیم» ملاقات کرد، به او گفت: «السّلام علیک یا ابراهیم» حضرت «ابراهیم» به او جواب داد و گفت: «و علیک السّلام یا ملک الموت» آیا برای قبض روح من آمده ای و یا برای ملاقات من به اینجا قدم گذاشته ای؟

حضرت «عزرائیل» عرض کرد: من برای قبض روح شما آمده ام.

حضرت «ابراهیم» فرمود: آیا تو دیده ای که دوستی دوستش را بمیراند؟

«عزرائیل» نزد خدای تعالی رفت و گفت: پروردگارا، شنیدی که خلیلت چه گفت؟

خدای تعالی فرمود: ای «ملک الموت» نزد او برو و به او بگو: آیا تو دیده ای که دوستی ملاقات دوستش را نخواسته باشد؟[۲۷۳]

نه این طور نیست، عاشق همیشه دوست دارد که محبوبش را ببیند.

او می گفت:

انسان وقتی تزکیه ی نفس کند و خود را از جمیع صفات رذیله نجات دهد و تمام حجابهای ظلمانی و نورانی را از خود دور نماید و صفات کمالیه را کسب کند و سنخیت بین خود و قلب عالم امکان و انسان کامل یعنی «معصومین» (علیهم السّلام) بوجود آورد و خود را متّصف به صفات جلالیه و جمالیه ی حضرت حقّ تعالی نماید، یعنی صفات افعال الهی را در خود ایجاد کند، می تواند با یک نظر، گذشته و آینده را علما ببیند و بر آنها احاطه ی علمی داشته باشد و سکرات موت و عالم برزخ و قیامت و بهشت و جهنّم را در عالم مکاشفه مشاهده کند و عوالم بعد از این عالم را آن طور که هست از نظر بگذراند و خواست او خواست خدا باشد و هیچگاه هیچ چیز بدون اذن الهی از او نخواهد.

از این کلام حضرت استاد استفاده می شود که آنچه در بالا از مکاشفات خود در خصوص ملکوت عالم و سکرات موت بیان کردند که صددرصد با احادیث و روایات و آیات قرآن مطابق بود، مربوط به یقین کامل آن جناب بوده و مثل آنکه همه آنها را بالعیان می دیده و مشاهده می کرده است و حتّی درباره ی قیامت و بهشت و جهنّم که هنوز نیامده، بر اساس یقین خود مکاشفاتی داشته که انشاءاللّه در کتاب «عالم عجیب ارواح» چاپ هشتم به بعضی از آنها اشاره خواهیم کرد.

 

مراحل کمالات

او می گفت:

اگر کسی بخواهد به کمالات روحی برسد و از ملکوت عالم مطّلع شود، اوّل باید تزکیه ی نفس کند یعنی مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس را که از آیات قرآن و روایات استنباط شده برای پاکی روحش از آلودگیهای روحی و نفسانی عمل کند که وقتی خود را پاک نمود و تهذیب نفس انجام شد، خودبخود به مراحل هفتگانه کمالات روحی که عبارتند از: مرحله «شکر» و مرحله «انس با خدا» و مرحله ی «توکل» و مرحله ی «تسلیم» و مرحله ی «رضا» و مرحله ی «خلوص» و مرحله ی «توحید» قدم می گذارد و مانند نردبان از آن بالا می رود. ما اگر چه در این کتاب نتوانسته ایم مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس را کاملاً شرح دهیم ولی در کتاب «سیر الی اللّه» به چهار مرحله ی آن اشاره نموده ایم.

 

مرحله ی شکر

او می گفت:

پس از آنکه سالک الی اللّه مراحل تزکیه ی نفس را گذراند و صد درصد از آلودگیها پاک شد، حالتی به او دست می دهد که مایل است در مقابل نعمت پر ارزش پاکی که خدای تعالی به او داده و اگر کمکهای او نبود به هیچ وجه موفّق نمی شد، دائما شکر کند.

من کسانی را که موفّق به تزکیه ی نفس شده اند، دیده ام که از این موفّقیت سر از پا نمی شناسند و خوشحالند به آنچه خدای تعالی به آنها از فضلش داده است و دائما شکر می کنند. شاکرند برای همه چیز و خود را مرهون الطاف پروردگار می دانند. آنها بعد از هر نماز سر به سجده می گذارند و صد مرتبه «شکرا للّه» می گویند. آنها مناجات شاکرین را می خوانند[۲۷۴] و دائما از خدای تعالی ممنونند.

آنها در شبانه روز لااقل یک مرتبه سر به سجده می گذارند و یک یک نعمتهای الهی را به یاد می آورند و در مقابل هر یک از نعمتهای پروردگارشان یک مرتبه «الحمدللّه ربّ العالمین» می گویند. این حالت شکر علاوه بر آنکه تهذیب نفس آنها را کامل می کند، زیرا خدای تعالی فرموده: «لَئِنْ شَکرْتُمْ لاََزیدَنَّکمْ»[۲۷۵] سالک الی اللّه را به خدای تعالی نزدیک کرده و او را به انس با پروردگار آشنا می نماید.

او می گفت:

دوستی داشتم که پس از گذراندن مراحل تزکیه ی نفس قدم به مرحله ی شکر گذاشته بود و آنچنان به وجد و نشاط آمده بود که سر از پا نمی شناخت و دائما زیر لب کلمه ی «الحمدللّه» را می گفت و وقتی با ما هم سخن می شد، از خود یک نشاطی نشان می داد که در عین کتمان پاکی قلب خود همه می فهمیدند که او مانند کسی که بار سنگینی را به زمین گذاشته و یا مثل کسی که بدنش پر از کثافت بوده و به حمّام رفته و تمیز شده و یا مثل مریضی که دهها نوع مرض داشته و معالجه شده و یا مثل بیماری که تمام بدنش درد می کرده و یک دفعه آرام شده است، می باشد. بنابراین مرتّب زیر لب کلمه ی «شکرا للّه» و «الحمدللّه» را می گفت و شاید همه ی وجودش، همه ی سلولهایش همه ی اعضاء و جوارحش اگر زبان می داشتند خدا را به خاطر این نعمت عظمی شکر می کردند.

او می گفت:

باید سالک الی اللّه آن قدر در مرحله ی شکر بماند تا نشاطش ملکه و عادت او گردد و به مقامی که برای اولیاء خدا در قرآن مکرّر گفته شده: «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ»[۲۷۶] برسد و او دیگر خوفی و حزنی و دلهره ای برای هیچ چیز نداشته باشد و تا ورود به بهشت چه در عالم ملک و چه در عالم ملکوت فقط خود را یک رهگذر و مشغول سیر و سفر و برخورد به عوالم زودگذر بداند و مقصد او تنها و تنها ملاقات با پروردگار و بهشت عالم ملک و ملکوت باشد.

 

مرحله ی انس با خدای تعالی

او می گفت:

پس از آنکه سالک الی اللّه ماهها بلکه سالها در مرحله ی شکر بسر برد، باید حالات روحی اش طوری باشد که با خدای تعالی انس بگیرد، یعنی همیشه با خدا حرف بزند. آنچه می شنود سخن خدا باشد، آنچه می بیند نشانه های خدا باشد، او را به خود نزدیکتر از رگ گردن بداند، خانه ی دلش خانه ی خدا باشد، عقل او به در خانه ی دلش نشسته باشد و کسی را در حریم الهی و حرمسرای پروردگارش راه ندهد، در دل جز به صفات الهی فکر نکند، از ذکر خدا ذائقه اش شیرین شود، محبوبش را دوست داشته باشد و بترسد از آنکه لحظه ای مبتلاء به فراق گردد. در ابتداء باید حالش آنگونه باشد که قرآن زیاد بخواند، چون به این وسیله خدا با او حرف می زند و دعا بسیار بخواند، چون با لسان مأدّبانه ی اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) او با خدای تعالی سخن می گوید. کم کم انسش که با پروردگارش زیاد شد، بوسیله ی الهامات خدای تعالی با او سخن می گوید و او با زبان خودش با پروردگارش حرف می زند و در اثر انس او را شناخته و به خدای تعالی توکل می کند. او می داند که قدرت مطلق و غنی مطلق و حیات مطلق در دست محبوب و انیس او است. پس چرا کارهایش، مشکلاتش را به او وانگذارد و به او توکل نکند؟

 

مقام شامخ توکل

او می گفت:

جوانی که در اثر تصادف تازه از دنیا رفته بود، روحش شبی برای دیدن من آمد. من در عالم مکاشفه به او گفتم: آیا تو، به نتیجه ی اعمال عبادی در عالم برزخ تا به حال رسیده ای یا نه؟ گفت: در اثر مطالعه و دقّت در حالات کسانی که از دنیا به این عالم می آیند تا حدّی چیزهائی فهمیده ام. گفتم: بنظر تو در دنیا چه عملی برای عالم آخرت از همه بهتر است؟ چه کاری در عالم برزخ انسان را از ناراحتیها نجات می دهد و مایه ی کمال انسان می گردد؟ گفت: به نظر من اگر کسی به «مقام شامخ توکل» برسد و در دنیا به خدا «توکل» کند، خدای تعالی در عالم برزخ هم وکیل او خواهد بود و اگر در آن عالم وکیل انسان خدا باشد، همه ی کارها را خودش روبراه می کند و او را دستگیری می نماید و به نظر من بهترین اعمال در دنیا رسیدن به «مقام شامخ توکل» است.

(لذا استاد در اینجا برای من مقداری در موضوع «توکل» از تجربیات خودش نقل کرد و به من توصیه نمود که تا می توانی روحیه ی «توکل» را در وجود خود ایجاد کن تا در عالم قبر و برزخ راحت باشی و خدای تعالی خودش تو را دستگیری کند.)

او می گفت:

من سالها ریاضت کشیدم تا آنکه توانستم انگلها و آلودگیهای روحی ام را برطرف کنم و آن سیاهی که یک روز برای تو شرح دادم که در روحم بود،[۲۷۷] از روحم پاک نمایم و روحم را منوّر گردانم. ولی هنوز «توکل» که می بایست بعد از تزکیه ی نفس در روحم بوجود بیاید، نیامده بود. علّتش هم این بود که روی این موضوع کار نکرده بودم و هنوز با خدای تعالی انس نگرفته بودم.

به هر حال اوّل کاری که کردم، برای ایجاد روحیه ی «توکل» در نفسم که خیلی برای خودم مؤثّر دانستم، دقّت در آیات قرآن بخصوص آن آیاتی که در خصوص «توکل» نازل شده است بود.

آخر من به وجود خدا یقین داشتم و او را راستگو می دانستم، لذا وعده های الهی و سخنان پروردگار در من خیلی مؤثّر بود.

قبل از هر چیز، از آیات شریفه ی قرآن به دست آوردم که خدای تعالی خودش وکالت ما را قبول فرموده و مکرّر می فرماید:

«فَاعْبُدُهُ وَ تَوَکلْ عَلَیهِ».[۲۷۸]

یا فرموده: «وَ تَوَکلْ عَلَی الْحَی الَّذی لایمُوتُ».[۲۷۹]

و یا فرموده: «وَ تَوَکلْ عَلَی الْعَزیزِ الرَّحیمِ».[۲۸۰]

یعنی: بندگی خدا را بکن و بر او یعنی بر حی قیومی که همیشه از حالاتت اطّلاع دارد، بر خدای عزیز و مهربان، «توکل» نما و او را به وکالت خود قبول کن.

این بزرگترین بشارتی است که به یک بنده ی خدا در راه وصول به کمالات داده شده است.

حالا اگر می خواهی اهمیت این بشارت را خوب متوجّه شوی، به این مثالی که برای تو می زنم توجّه کن.

شبی در عالم رؤیا دیدم که من به زندان افتاده ام و چند روز دیگر باید محاکمه شوم، ولی می دانم که خودم نمی توانم در دادگاه از عهده ی مشکلات و گرفتاریهائی که پیش می آید برآیم و بسیار پریشانم. در این بین افسر نگهبان زندان از طرف رئیس دیوان عالی کشور نزد من آمد و سر به گوش من گذاشت و گفت: ایشان مایلند که تو خود او را وکیل قرار دهی و او قول داده است که کارها را به نفع تو تمام کند.

من به قدری از این بشارت خوشحال شدم که از خوشحالی از خواب پریدم.

حالا اگر خدای تعالی، قادر مطلق، آن کسی که همه ی کارها در دست او است به یک انسان محکوم، به انسان بیچاره و ضعیفی که هیچ کاری نمی تواند انجام دهد، این بشارت را از زبان خودش بدهد، وکالت او را در گرفتاریهای زندان دنیا و دادگاه شب اوّل قبر و قیامت به عهده بگیرد، چقدر خوشحالی دارد؟

لذا همان گونه که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله)[۲۸۱] و حضرت «نوح» (علیه السّلام)[۲۸۲] و حضرت «هود»[۲۸۳] و حضرت «شعیب»[۲۸۴] و حضرت «یعقوب»[۲۸۵] و بالأخره تمام «انبیاء» و اولیاء الهی حتّی قوم «موسی»[۲۸۶] به خدای تعالی «توکل» کردند، من هم «توکل» نمودم و او را در تمام مشکلاتم وکیل خود قرار دادم و گفتم: «وَسِعَ رَبُّنا کلَّ شَیئٍ عِلْمًا عَلَی اللّهِ تَوَکلْنا».[۲۸۷]

«رَبَّنا عَلَیک تَوَکلْنا وَ اِلَیک اَنَبْنا وَ اِلَیک الْمَصیرُ».[۲۸۸]

«قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ امَنّا بِهِ وَ عَلَیهِ تَوَکلْنا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ».[۲۸۹]

و بالأخره با این آیات قلب خود را به ریسمان «توکل» محکم بستم و خدای تعالی را وکیل خود قرار دادم، آخر من با او انس گرفته بودم.

ناگهان در آن نیمه ی شب آب حیاتم دادند.

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند

در آن نیمه ی شب با لطف خاصّی که از صفت رحیمیت پروردگار برمی خواست، خدای تعالی با من حرف زد و به وسیله ی جبرئیل به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و آن حضرت به وسیله ی قرآن مجید این کلمات را در پاسخ آن تصمیم به من فرمود:

«وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللّهِ فَاِنَّ اللّهَ عَزیزٌ حَکیمٌ».[۲۹۰]

«وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِکلِّ شَی ءٍ قَدْرًا».[۲۹۱]

«وَ کفی بِاللّهِ وَکیلاً».[۲۹۲]

کسی که بر خدا توکل کند، خدا او را کافی است و خدا او را کفایت می کند.

این پاسخ به قدری مرا امیدوار کرد که دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم، غصّه ی هیچ چیز را نمی خوردم، خیالم راحت شده و خود را در بلاهای دنیا به خدای تعالی سپرده بودم، لذا از اکثر امراض روحی و حتّی جسمی که در اثر غصّه و ناراحتی اعصاب پیش می آمد، راحت شده بودم و من به تو هم همان چه را که خدای تعالی در قرآن فرموده، توصیه می کنم. او می فرماید:

«عَلَی اللّهِ فَتَوَکلُوا اِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنینَ».[۲۹۳]

«فَعَلَیهِ تَوَکلُوا اِنْ کنْتُمْ مُسْلِمینَ».[۲۹۴]

«وَ ما لَنا اَلاّ نَتَوَکلَ عَلَی اللّهِ وَ قَدْ هَدینا سُبُلَنا وَ لَنَصْبِرَنَّ عَلی ما اذَیتُمُونا وَ عَلَی اللّهِ فَلْیتَوَکلِ الْمُتَوَکلُونَ».[۲۹۵]

بر خدا «توکل» کنید اگر مؤمن و مسلمانید.

چرا بر او «توکل» نکنیم او ما را هدایت کرده و ما صبر می کنیم بر اذیتهای شما و متوکلین بر خدا «توکل» می کنند.

به به چه از این بهتر که انسان وکیل مدافعی مثل خدا، وکیل نیرومندی مثل خدا، وکیلی که همه ی کارها از دستش بر می آید، مثل خدا، داشته باشد. او روزی می دهد، او بلاها را دفع می کند، دنیا و آخرت از او است و او است که هدایت می کند، او است که شفا می دهد، او است که رفع فقر و نیازمندی را از انسان می نماید، پس حتما باید به او «توکل» کرد و همه چیز را از او خواست.

او می گفت:

در ایام طلبگی که من می خواستم با «توکل» زندگی کنم، به پدرم که در شهر دیگری ساکن بود، نوشتم: «از این به بعد شما برای من پول نفرستید» و شهریه هم از حوزه نمی گرفتم. اگر چه شاید این قبیل کارها برای هر کس صحیح نباشد ولی آن روزها حال من اقتضاء می کرد که خود را کاملاً از هر چیزی که به آن امید داشتم، قطع کنم تا «توکل به خدا» را بر خود تحمیل نمایم. لذا پروردگار متعال هم وکالت امور مرا به عهده گرفت و تا به امروز که از آن روز حدود سی و پنج سال می گذرد حتّی یک روز هم مرا به حال خود وانگذاشته و تمام امور مرا به نحو احسن عهده دار شده است.

او می گفت:

اوائلی که ازدواج کرده بودم و هنوز شهریه ی حوزه ی قم را نمی گرفتم و درآمدی هم نداشتم، مبلغی مقروض شدم. ولی چون تجربه کرده بودم که خدای تعالی مرتّب مایحتاج مرا تأمین می کند، از آن مختصر بدهکاری وحشتی نداشتم، اگر چه قرار من با پروردگارم این بود که زیر بار بدهکاری نروم ولی بخاطر آنکه گاهی من از خدا فراموش می کردم و خدا هم در قرآن فرموده: کسی که از یاد من اعراض کند، روزیش تنگ می شود.[۲۹۶] گاهی آن هم مختصر مقروض می شدم، شاید آن هم بخاطر متذکر کردن من بود.

به هر حال شب سیزدهم ماه رجب یعنی شب تولّد حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) فرا رسید. امّا من حتّی یک ریال هم آن شب نداشتم، مقداری نگران شدم، با خودم می گفتم: شاید خدای تعالی وکالتش را فسخ کرده، پس چرا مرا بی خبر گذاشته؟ مگر وکالت را می شود ناگهان فسخ کند؟ مگر وکالت او و «توکل» من به او شرطی داشته که من آن شرط را انجام نداده ام؟

بالأخره اوّل شب به حرم حضرت «فاطمه ی معصومه» (سلام اللّه علیها) مشرّف شدم و با حضرت عرض حال کردم و آن مخدّره را واسطه قرار دادم که اگر «توکل» شرطی داشته و من انجام نداده ام، از خدا بخواهید که فعلاً مرا عفو کند و شرط «توکل» را که جدیدا بوجود آمده، به من بگوید تا اگر برای من میسّر بود انجام دهم و تجدید قرارداد بنمائیم.

ناگهان چشم دلم باز شد و جمال پر فروغ حضرت «فاطمه ی معصومه» (سلام اللّه علیها) را دیدم. به من فرمودند: تو چقدر کم صبری، «توکل» شرط جدیدی پیدا نکرده، با دلی آرام به منزل برو برای تو همین امشب پول می فرستم.

من پس از این مکاشفه زیارتم را کردم و با قلبی آرام به منزل رفتم و چون قرار بود ایام البیض ماه رجب را روزه بگیرم و عمل «امّ داود» را انجام دهم، مقداری غذا که بنا بود سر شب بخورم، برای سحرم گذاشتم و خوابیدم. تصادفا به این خانه ی، تازه چند روزی بود که آمده بودیم و در میان دوستان و آشنایان تنها کسی که می دانست منزل ما کجا است، طلبه ای بود که به ما در حمل و نقل اثاثیه و انتقال به این منزل کمک کرده بود.

به هر حال نیمه های شب ناگهان از خواب بیدار شدم و متوجّه گردیدم که کسی درِ خانه را می زند. وقتی در را باز کردم، دیدم یک نفر از تجّار تهران با همان طلبه ای که چند روز قبل در حمل اثاثیه به ما کمک کرده و تنها کسی است که منزل ما را می داند، پشت در ایستاده اند. آن تاجر تهرانی وارد منزل شد و آن طلبه خداحافظی کرد و رفت.

وقتی تاجر تهرانی به من نگاه می کرد، اشک می ریخت و به قدری گریه می کرد که نمی توانست حرف بزند.

بالأخره من هر طور بود از او سؤال کردم: آیا غذا خورده اید یا نه؟

گفت: نه.

من هم همان غذائی را که برای سحرم گذاشته بودم، برای او آوردم و او بعد از خوردن آن غذا سرگذشت آمدن خود را به منزل ما این چنین شرح داد:

منزل من در تهران است و من شما را یک مرتبه در فلان جلسه دیده بودم و اسم شما را از فلانی سؤال کرده بودم.

سرشب که به منزل رفته بودم، زودتر از هر شب خوابیدم که شاید سحر بیدار شوم و سحری بخورم و روزه بگیرم. در همان اوائلی که به خواب رفته بودم، در عالم رؤیا دیدم، شما در محضر حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نشسته اید. آن حضرت به من فرمود: فلان مبلغ پول را به فرزندم فلانی بپرداز. (استاد می گفت: در اینجا آن حضرت اسم مرا برده بودند و به من اشاره فرموده بودند.)

من گفتم: چشم و از خواب بیدار شدم، با خودم تصمیم داشتم که وقتی به قم آمدم، شما را پیدا کنم و آن حواله را به شما بپردازم و لذا دوباره خوابیدم. ولی در مرتبه ی دوّم باز همان منظره را مشاهده کردم، امّا این مرتبه آن حضرت فرمودند: همین امشب باید آن مبلغ را به قم ببری و به او بدهی.

من باز دو مرتبه از خواب پریدم، این دفعه لباس پوشیدم و ماشین شخصی خودم را سوار شدم و یکسره به قم آمدم ولی من که آدرس شما را نمی دانستم، آن هم در ساعت دوازده ی نیمه شب کسی را پیدا نمی کنم که آدرس شما را بپرسم، لذا با خودم فکر کردم که به مدرسه ی حجّتیه می روم، شاید در این نیمه شب طلبه ای را پیدا کنم و از او آدرس بپرسم، همین طور هم شد. وقتی وارد مدرسه شدم، این آقا سید طلبه که همراه من آمده بود به دستشوئی می رفت، من از او سؤال کردم: منزل فلانی را می دانید؟ گفت: اتّفاقا اگر کسی در این مدرسه منزل او را بداند، من هستم و من هم تصادفا در این نیمه شب به داخل صحن مدرسه آمده ام. لذا او به همراه من آمد و منزل شما را به من نشان داد و سپس آن تاجر تهرانی مبلغی که حواله شده بود در آورد و به من داد. من فردای آن روز وقتی بدهکاریها را پرداختم و مقداری مخارج ضروری آن روز را مصرف کردم، آن پول تمام شد و سپس از خدا خواستم که دیگر بدهکار نشوم.

اینجا استاد قسم می خورد و می گفت: از آن روز تا به حال که سی سال می گذرد، من در اثر «توکل» به خدا هیچ گاه مقروض نشده ام و هیچ گاه برای روزی تلاش نکرده ام و همیشه در رفاه بوده ام و اکثر پولی که به دستم می رسد با مخارج زیادی که دارم، از قبیل قضیه ی فوق است.

و علّت عمده ی بوجود آمدن «توکل» در انسان، انس با خدا و ایمان و اعتقاد به خدا و کلام الهی است که می فرماید: کسی که به خدا «توکل» کند، خدا او را کفایت می کند و در تمام مشکلات به فریادش می رسد.[۲۹۷]

او می گفت:

شخصی که فرزندان زیادی داشت و بسیار دست تنگ بود و هر چند وقت یک بار نزد من می آمد و پولی می گرفت، زیاد از فقر شکایت می کرد و حتّی گاهی می گفت: اگر این فقر و تنگدستی نبود، من به کمالات روحی فوق العاده ای می رسیدم. شاید هم راست می گفت، زیرا مرد پاکی بود و استعداد خوبی داشت. لذا من یک روز تصمیم گرفتم او را معالجه ی اساسی کنم، یعنی روحیه ی «توکل» را در او ایجاد نمایم و او را به حقیقت «توکل» آشنا کنم.

اوّل این آیات را برایش خواندم:

۱ـ «فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَکلْ عَلَی اللّهِ اِنَّ اللّهَ یحِبُّ الْمُتَوَکلینَ* اِنْ ینْصُرْکمُ اللّهُ فَلا غالِبَ لَکمْ وَ اِنْ یخْذُلْکمْ فَمَنْ ذَا الَّذی ینْصُرُکمْ مِنْ بَعْدِهِ وَ عَلَی اللّهِ فَلْیتَوَکلِ الْمُؤْمِنُونَ».[۲۹۸]

یعنی: وقتی تصمیم بر کاری گرفتی، بر خدا «توکل» کن، زیرا خدا آنها را که به او «توکل» می کنند دوست دارد.

(ضمنا این را بدانید) که اگر خدا یاریتان کند، کسی بر شما غلبه نمی کند و اگر او شما را طرد کند، کیست که شما را بعد از آن یاری کند و بر خدا، مؤمنین «توکل» می کنند.

۲ـ «اَلَّذینَ قالَ لَهُمُ النّاسُ اِنَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ ایمانا وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ* فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللّه وَ اللّهُ ذُوفَضْلٍ عَظیمٍ».[۲۹۹]

یعنی: کسانی که مردم به آنها گفتند که مردم اجتماع کرده اند تا شما را ناراحت کنند از آنها بترسید، ولی آنها ایمانشان زیاد می شود و می گویند: خدا ما را کفایت می کند و او خوب وکیلی است، پس باز نعمت الهی و فضلش شامل آنها می گردد و هرگز بدی به آنها نمی رسد و خوشنودی خدا را دریافت می کنند و خدا صاحب فضل بزرگی است.

۳ـ «قُلْ اَغَیرَ اللّهِ اَتَّخِذُ وَلِیا فاطِرِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ هُوَ یطْعِمُ وَ لایطْعَمُ».[۳۰۰]

بگو: آیا غیر خدا را برای خود ولی قرار می دهند و حال آنکه او خالق آسمانها و زمین است و او مردم را اطعام می کند ولی خود طعامی نمی خورد.

وقتی این آیات را برای او خواندم، گفت: من همه ی اینها را قبول دارم و به آنها معتقدم، زیرا اگر آنها را قبول نکنم کافرم، ولی شما بفرمائید چگونه نفس خود را آرام نمایم؟ چگونه او را ساکت کنم که مرا به کارهائی که برخلاف «توکل» است، وادار نکند و از نظر پروردگارم نیفتم؟

من به او گفتم: باید همه روزه بعد از نماز صبح این سه دستوری که به تو می دهم، عمل کنی که تجربه شده است و برای «توکل» و وسعت رزق و آرامش باطن بسیار مفید است و آن سه دستور قضیه ای دارد که مرحوم «حاجی نوری» در کتاب «دارالسّلام» نقل می کند که من آن را برای تو با مختصر تغییری در عبارات نقل می کنم.

مرحوم آخوند ملاّ «محمّد صادق عراقی» می گفت: من مدّتی بسیار فقیر و بدحال و دست تنگ بودم و هر چه می کردم، برایم گشایشی نمی شد تا آنکه شبی در عالم رؤیا دیدم در بیابانی هستم که در وسط آن بیابان خیمه ی بسیار مجلّلی بر پا است و روی آن قبّه ای زده شده است. از کسی پرسیدم: این خیمه از کیست؟

گفت: این خیمه از حضرت «بقیه اللّه امام منتظر» (عجّل اللّه تعالی له الفرج) است. من با عجله خود را به آن خیمه رساندم و به خدمت آن حضرت مشرّف شدم و شرح حال خود را برای آن بزرگوار نقل کردم و گفتم: دعائی برای رفع این ناراحتی به من تعلیم بفرمائید تا رفع غم و اندوهم گردد.

آن حضرت مرا حواله فرمودند به خیمه ای که آن طرف بود و به آن اشاره کردند و گفتند: او فرزندی از فرزندان من است.

من بدون معطّلی به طرف آن خیمه رفتم. دیدم در میان آن خیمه عالم بزرگوار جناب آقای «سید محمّد سلطان آبادی» روی سجّاده نشسته و مشغول دعاء خواندن است. سلام کردم، او به من جواب داد و من شرح حال و گرفتاری خود را برای او نقل نمودم.

آن سید بزرگوار به من دعاهائی دستور داد که من برای وسعت رزق و ایجاد صفت «توکل» در روحم همه روزه پس از نماز صبح بخوانم.

در این موقع از خواب بیدار شدم و با کمال تعجّب دیدم آن دعاها و دستورات را حفظم ولی در عین حال صبح زود به درِ خانه ی آقای «سید محمّد سلطان آبادی» رفتم و در عین آنکه من مدّتها بود بخاطر موضوعی با ایشان روابطم را قطع کرده بودم. در خانه ی او را زدم، کسی در را باز کرد و مرا راهنمائی به اطاق معظّم له نمود. وقتی وارد اطاق شدم، او را همان گونه که در خواب دیده بودم که روی سجّاده ی خود نشسته و مشغول ذکر و استغفار است، مشاهده کردم. ابتداء به او سلام کردم، او جواب سلام مرا داد و تبسّمی که حاکی از این بود که قضیه را اطّلاع دارد در لبها داشت. من هم بدون آنکه جریان خواب را برای او بگویم که در عالم رؤیا اظهار گرفتاریهای خود را کرده بودم، شرح حالم را برای او گفتم و با کمال تعجّب دیدم به من همان دعاهائی را که در خواب تعلیم داده بود، در بیداری هم بدون کم و زیاد تعلیم داد.

و لذا من مشغول عمل کردن به آن دستورات شدم و بحمداللّه وضع مادّی و ثروتم خوب شد و توکلم به پروردگار زیاد گردید.

آن دستورات اینها بود:

اوّل آنکه: بعد از نماز صبح دست روی سینه بگذار و هفتاد مرتبه بگو: «یا فَتّاحُ».

دوّم آنکه: بخوان دعائی را که «شیخ کلینی» در کافی از «رسول خدا» (صلی اللّه علیه و آله) نقل کرده و آن حضرت آن دعاء را به یکی از اصحاب که مبتلاء به پریشانی و ناخوشی بود، تعلیم داد و او به برکت این دعاء از آن ناراحتیها نجات پیدا کرد.

«لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظیمِ تَوَکلْتُ عَلَی الْحَی الَّذی لایمُوتُ وَ الْحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَمْ یتَّخِذْ وَلَدا وَ لَمْ یکنْ لَهُ شَریک فِی الْمُلْک وَ لَمْ یکنْ لَهُ وَلِی مِنَ الذُّلِّ وَ کبِّرْهُ تَکبیرا».[۳۰۱]

سوّم آنکه: بخوانی دعائی را که «ابن فهد» در کتاب «عدّه الدّائی» از حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) نقل کرده که آن حضرت فرمود: کسی این دعاء را نمی خواند، جز آنکه کارهای دشوار برایش آسان شود و خدا او را در مهمّاتش کفایت کند.

«بِسْمِ اللّهِ وَ صَلَّی اللّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ وَ اُفَوِّضُ اَْمری اِلَی اللّهِ اِنَّ اللّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ فَوَقیهُ اللّهُ سَیئاتِ ما مَکرُوا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَک اِنّی کنْتُ مِنَ الظّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کذلِک نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یمْسَسْهُمْ سُوءٌ ماشاءَ اللّهُ لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ ماشاءَ اللّهُ لاماشاءَ النّاسُ ماشاءَ اللّهُ وَ اِنْ کرِهَ النّاسُ حَسْبِی الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبینَ حَسْبِی الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقینَ حَسْبِی الرّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقینَ حَسْبِی اللّهُ رَبُّ الْعالَمینَ حَسْبی مَنْ هُوَ حَسْبی حَسْبی مَنْ لَمْ یزَلْ حَسْبی حَسْبی مَنْ کانَ مُذْ کنْتُ لَمْ یزَلْ حَسْبی حَسْبِی اللّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ عَلَیهِ تَوَکلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیمِ».[۳۰۲]

او می گفت:

شخصی که در مسأله ی «توکل» فوق العاده ضعیف بود و درباره ی آن زیاد با من بحث می کرد، با خواندن این احادیث که نقل می کنم، بحمداللّه روحیه ی «توکل» در او بوجود آمد و یا قوّت گرفت و فکر می کنم که اگر تو هم این احادیث را بشنوی، برایت بسیار مفید باشد.

۱ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: خدای تعالی به حضرت «داود» فرموده: بنده ای از بندگانم به من تکیه نمی کند و از دیگری قطع امید نمی نماید که من آن را از نیتش متوجّه شوم، جز آنکه اگر آسمان و زمین و کسانی که در آنها هستند، بخواهند بر او مکر و حیله کنند و او را از پای در آورند، من او را از میان آنها نجات می دهم و حافظ او هستم و بعکس اگر بنده ای از بندگانم به یکی از مخلوقم متّکی شود و من از نیتش اطّلاع داشته باشم، او را از اسباب آسمان و زمین قطع می کنم. (یعنی اگر تمام اسباب آسمان و زمین در اختیارش باشد، او را از آنها قطع می کنم) و زمین را در زیر پایش وسیله ی بدبختی او قرار می دهم و باکی ندارم که او در چه بیابانی هلاک شود.[۳۰۳]

۲ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: ثروت و عزّت دور می زنند تا به جائی که «توکل» در آنجا باشد برسند، فرود می آیند و باقی می مانند.[۳۰۴]

۳ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) از آبائش و آنها از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل کرده اند که آن حضرت فرمود: خدای تعالی فرموده: ای پسر آدم، اطاعت کن مرا در آنچه به تو امر کرده ام و به من آنچه مصلحت تو است تعلیم نده.[۳۰۵]

۴ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: وثوق به خدای تعالی پیدا کن تا جزء مؤمنین محسوب شوی و به آنچه خدا به تو داده است، راضی باش تا ثروتمند محسوب گردی.[۳۰۶]

۵ ـ «حسین بن علوان» می گوید: در مجلسی بودم که در آن تحصیل علم می کردم. در بعضی از این سفرها که به آن مجلس رفته بودم، پولم تمام شده بود. یکی از دوستان (در بعضی از روایات آمده که آن دوست یکی از فرزندان حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) یعنی یکی از سادات حسینی بود) به من گفت: برای رفع تنگ دستیت به که امیدواری، گفتم: به فلانی امیدوارم که به من کمک کند. او گفت: به خدا قسم در این موقع حاجت تو را بر نمی آورد و به آرزویت تو را نمی رساند و چیزی را که تو می خواهی به تو نمی دهد.

من به او گفتم: خدا تو را رحمت کند، اینها را تو از کجا می دانی؟ گفت: حضرت «صادق» (علیه السّلام) فرمود که من در کتابی خواندم خدای تعالی فرموده: به عزّت و جلالم و کرم واسعم و مقام والایم در عرش قسم، آرزوی هر امیدواری که به خلقم دل بسته باشد و به من امید نداشته باشد، بوسیله ی ناامیدی امید او را قطع می کنم و لباس ذلّت در میان مردم به او می پوشانم و او را از مقام قربم کنارش می زنم و از وصالم دورش می کنم.

آیا این بنده ی من به غیر من در شدائد امیدوار است و حال آنکه رفع همه ی شدائد در دست من است.

او چشم به غیر من دارد و در فکرش درِ خانه ی غیر مرا می زند و حال آنکه کلیدهای درهای بسته به دست من است و درِ خانه ی من باز است، برای کسی که مرا بخواند.

من تا به حال امید چه کسی را قطع کرده ام؟ چه کسی امیدوار به من در کارهای مهمّش بوده که امیدش را به ناامیدی کشانده باشم؟

من آرزوهای بندگانم را در نزد خود حفظ می کنم، آیا آنها راضی نمی شوند که من حافظ آن آرزوها باشم و آنها را به آن آرزوها برسانم؟ چرا آنها راضی نشوند و حال آنکه من به ملائکه ای که در تسبیح من ملول نمی گردند و عالم را پر کرده اند، امر نموده ام که درهای رحمت را بین من و بندگانم هیچگاه نبندند، آیا باز هم آنها به قول من اطمینان نمی کنند؟

آیا بنده ی من نمی داند که هیچ مشکلی از مشکلات که من برای او بوجود آورده ام، کسی جز به اذن من نمی تواند آنها را رفع کند؟

چه شده است که او را رو گردان از خودم می بینم و حال آنکه من با جودم در وقتی که او هنوز از من نخواسته بود، به او همه چیز داده ام ولی حالا که از او می گیرم، می خواهد دیگری آن را به او برگرداند و از دیگران آن را سؤال می کند؟

آیا او همیشه مرا ندیده که عطایا را قبل از آنکه از من بخواهد به او می دهم؟ حالا که می خواهد، ممکن است که من به او جواب ندهم؟!

آیا من بخیلم که بنده ام مرا بخیل تصوّر کرده است؟! آیا تمام جود و کرم از من نیست؟! یا آیا عفو و رحمت به دست من نیست؟! آیا همه ی آرزوها نزد من نمی آید؟! چه کسی آرزوهائی که به دیگران بسته است غیر از من قطع می کند؟ آیا آنهائی که به دیگران دل می بندند و از آنها امید دارند، از من نمی ترسند؟

اگر اهل آسمانها و زمین آرزوهایشان را از من بخواهند و من به هر یک از آنها آنچه را که همه خواسته اند بدهم، از ملک من به قدر ذرّه ای کم نمی شود؟ چگونه ممکن است ملکی که من قیم او هستم کم شود و ناقص گردد؟! پس ای بدبخت کسانی که از رحمت من مأیوسند و ای بدبختی و بدحالی بر گناهکارانی که مراقب شئون من نیستند باد.[۳۰۷]

۶ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که می خواهد با تقواترین مردم باشد به خدا «توکل» کند و کسی که دوست دارد بی نیازترین مردم باشد، به آنچه در نزد خدا است، اعتماد بیشتری از آنچه در دست خود او است داشته باشد.[۳۰۸]

۷ ـ «ابوحمزه ثمالی» می گوید: «امام سجّاد» (علیه السّلام) به من فرمود: روزی از منزل خارج شدم تا آنکه به این دیوار رسیدم. وقتی به آن تکیه کرده بودم، ناگهان دیدم مردی در جلو چشم من ایستاده و قطعه لباس سفیدی پوشیده و به صورت من نگاه می کند، بعد به من گفت: ای «علی بن الحسین» چرا تو را ناراحت و محزون می بینم؟ اگر حزن تو برای دنیا است، بدانکه خدای تعالی برای هر انسان بد و خوبی روزی و رزق را آماده کرده است.

گفتم: نه، بر این موضوع غصّه نمی خورم. بله، موضوع رزق و روزی همان طور است که تو می گوئی.

گفت: پس بر چه غصّه می خوری و از چه می ترسی؟ آیا برای آخرت است؟ آن وعده ی راستی است که در آن سلطان و پادشاه با اقتداری به حکومت نشسته است.

گفتم: ترس من از فتنه ای است که پسر زبیر می خواهد در امّت اسلامی بوجود بیاورد.

او خندید و گفت: ای «علی بن الحسین» آیا کسی را دیده ای که بر خدا «توکل» کند و خدا او را کفایت نکند؟

گفتم: نه.

باز به من گفت: ای «علی بن الحسین» آیا کسی را دیده ای که از خدا بترسد و خدا او را رستگار نکند؟

گفتم: نه.

گفت: ای «علی بن الحسین» آیا کسی را دیده ای که از خدا چیزی بخواهد و خدا به او ندهد؟

گفتم: نه.

در این موقع همان طوری که به او نگاه می کردم ناگهان او غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۳۰۹]

(مثل این حدیث در روایت دیگر مذاکره ای است که حضرت «امام باقر» (علیه السّلام) با حضرت «خضر» دارد.).[۳۱۰]

۸ ـ حضرت «موسی بن جعفر» (علیه السّلام) فرمود: کسی که بخواهد قویترین مردم باشد، به خدا «توکل» کند.[۳۱۱]

۹ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: اگر شما به خدا خوب «توکل» کنید، خدا روزی شما را آن چنانکه روزی حیوانات را می دهد، خواهد داد.[۳۱۲]

۱۰ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: کسی که به خدا «توکل» کند، مغلوب نمی شود.[۳۱۳]

و بالأخره به آن دوست محترم گفتم: خدای تعالی مهربان است. او دوست دارد که مردم به او «توکل» کنند و حسن ظنّ نسبت به پروردگار داشته باشند و به قدری حسن ظنّ به او اهمیت دارد که در روایت آمده:

آخرین کسی که به جهنّم فرستاده می شود، بنده ای است که بسیار معصیت کرده و او را ملائکه به طرف جهنّم می برند. او در این موقع می ایستد و به سوی خدای تعالی توجّه می کند و می گوید: خدایا من به تو این گمان را نداشتم.

خدای تعالی می فرماید: پس گمان تو به من چه بود؟

می گوید: من گمان می کردم که تو گناهان مرا می بخشی و در بهشت به من جائی می دهی!

خدای تعالی به ملائکه می فرماید: به عزّت و جلالم و جود و کرمم و مقام شامخم که این بنده ام حتّی یک لحظه یا یک ساعت به من گمان خیری نداشت و اگر یک ساعت به من این گمان را که می گوید می داشت، من او را به سوی جهنّم نمی فرستادم ولی در عین حال ما دروغ او را می پذیریم و او را در بهشت جای می دهیم.[۳۱۴]

آن دوست محترم «توکل» و حسن ظنّش به خدا زیاد شد و مرا دعاء کرد و از من جدا گردید. خدا او را حفظ کند.

 

«توکل خاص و خاص الخاص»

او می گفت:

آنچه در بالا گفته شد اشاره به آن توکلی است که باید عموم مردم مسلمان به خدای تعالی داشته باشند ولی کسانی که به مرحله ی انس با خدا رسیده و مدّتی در آن مرحله کار کرده اند و خدای تعالی را با چشم دل مشاهده می کنند و او را محیط بر همه چیز می دانند و آن عظمت و قدرت را که در همه چیز نافذ است می بینند، نمی توانند غیر از توکل به خدا کاری بکنند. آنها در هر جا و در هر کار دست پر قدرت و با کفایت او را مؤثّر می بینند و همه ی امور خود را به او وامی گذارند و او را وکیل خود می دانند و هیچگونه دخالتی در کارها ندارند.

و امّا توکل خاص الخاص مال کسانی است که مراحل تزکیه ی نفس را گذرانده و ایمان و یقین کامل به قدرت بی منتهای پروردگار پیدا کرده و قبل از هر چیز علم و قدرت الهی را مشاهده می کنند و اعتقاد دارند که خدای تعالی مصالح را تا اعماقش منظور می فرماید و اساسا همه چیز و همه ی کارها در دست او است و خود را در مقابل او ناچیز و بی قدرت می بینند و آنچنان انسشان با خدای تعالی شدّت گرفته که بدون حرف و اظهارنظری ولو در دل در انجام کارها اظهار وجود نمی کنند و در همه ی کارها و حتّی در تصمیمها با کلمه ی انشاءاللّه توکل خود را به خدای تعالی اظهار می نمایند که خدای تعالی در قرآن خطاب به پیامبر اکرم می فرماید: «وَ لاتَقُولَنَّ لِشَی ءٍ اِنّی فاعِلٌ ذلِک غَدًا * اِلاّ اَنْ یشاءَ اللّهُ»[۳۱۵] یعنی هرگز حتّی به زبان نگوئی که من فردا فلان کار را می کنم، مگر آنکه خدا بخواهد.

 

مقام والای تسلیم

او می گفت:

مرحله ی «تسلیم» بالاتر از مرحله ی «توکل» است؛ زیرا کسی که به خدای تعالی توکل می کند، مایل است آنچه را که می خواهد و دوست دارد، خدای تعالی همان را برای او انجام دهد.

ولی کسی که «تسلیم» است، هر چه را که خدا می خواهد، درباره ی او انجام می دهد و او از خود خواستی ندارد.

او با زبان حال و قال می گوید:

یکی وصل و یکی هجران پسندد

یکی درد و یکی درمان پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آنچه را جانان پسندد

خدای تعالی در قرآن مجید به مؤمنین واقعی دستور فرموده که همه وارد مرحله ی «تسلیم» گردند[۳۱۶] و در مقابل پروردگار از خود خواسته ای نداشته باشند.[۳۱۷] و اگر در کسی این حقیقت بوجود آمد، یعنی دقیقا فهمید که معنی ندارد در مقابل پروردگاری که دانا به همه چیز است و بندگانش را دوست دارد و مصالح آنها را در همه حال منظور می کند، از خود اظهار وجود کند و خواسته ای غیر از خواسته ی او داشته باشد و این حالت در صورتی به انسان دست می دهد که با خدای تعالی انس داشته باشد و این تسلیم، تسلیم خاص الخاص است و تسلیم عام، آن تسلیمی است که انسان به جبر و بدون فهم این معنی خود را به آن وادار کرده باشد.

او می گفت:

روزی من به استادم گفتم: خود را در مقام «تسلیم» می بینم. او در جواب من گفت: نه هنوز به آن مقام نرسیده ای.

گفتم: من در کارهائی که انجام می شود و مربوط به من است، خود را به آن متعلّق نمی بینم، پس خود را در مقابل پروردگار «تسلیم» می دانم.

او در جواب من گفت: این قدر اصرار نکن، زیرا امتحان می شوی و آن وقت طاقت نمی آوری و مردود می گردی.

گفتم: مانعی ندارد.

من چون می خواستم هر چه احساس می کنم به استادم بگویم تا او را کاملاً به وضع خودم آشنا کنم و او بتواند بر روحیه ی من مسلّط باشد و از وضع من اطّلاع داشته باشد، به او این مطالب را می گفتم.

بالأخره یک شب نوبت امتحان رسید، من به حرم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) مشرّف گردیدم، با آنکه من همیشه در حال انبساط و یقین کامل بودم و هر وقت به حرم مطهّر مشرّف می شدم، مثل این بود که آن حضرت را می بینم و خلاصه در حال وصل بودم، ولی آن شب ناگهان متوجّه شدم که آن حالت انبساط و وصل از من گرفته شده و خود را فرسنگها از محبوبم که همان حقایق و معنویات و خدا و «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) بودند، دور می بینم. آنجا نزدیک بود جانم به لبم بیاید. نه، من اشتباه می کردم که فکر می کردم تسلیمم، یک لحظه هم حاضر نیستم در این حالت باشم، لذا سراسیمه با اشک ریزان به درِ خانه ی استادم رفتم. او به من گفت: حالا اگر مایلی، حالت قبلیت را به تو برگردانم و الاّ اگر بخواهی روحیه ی تسلیم را در تو ایجاد می کنم.

من به او گفتم: نه، حاضر نیستم حتّی یک لحظه از آن حالت پر فروغ قبلی جدا باشم، من وصل محبوبم را با هیچ چیز عوض نمی کنم.

او به من گفت: مانعی ندارد، همین الآن برخیز و وضو بگیر و دو رکعت نماز «امام زمان» (علیه السّلام) که در هر رکعت صد مرتبه «ایاک نعبد و ایاک نستعین» دارد بخوان و بعد دعاء فرج را با توجّه کامل بخوان، آن حالت به تو بر می گردد و به وصل می رسی.

من در همان وقت و در همان منزل استاد از بس ناراحت بودم، آن نماز و دعاء را خواندم و بحمداللّه در وسط نماز حالت توجّه و انبساط به من برگشت ولی از دامن استادم دست بر نداشتم و به او گفتم: حالا که فهمیدم به مقام «تسلیم» نرسیده ام، از شما تقاضا دارم به من دستوری بدهید که روحیه ی «تسلیم» در من پیدا شود. او به من گفت: تو که می دانی من چیزی جز آنچه را که خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) فرموده اند نمی گویم و لذا همان گونه که قبلاً هم مکرّر به تو گفته ام، بهترین وسیله در این گونه مشکلات توسّل به حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه است و در این مورد خاص اگر طبق دستوری که می گویم به آن حضرت توسّل کنی، شاید بهتر نتیجه بگیری.

او می گفت:

بهترین راه برای رسیدن به مقام تسلیم خاص الخاص اوّل تزکیه ی نفس است، سپس خود را به مقام انس با خدای تعالی رساندن است و اگر کسی با معرفت و محبّت کامل با خدای تعالی انس گرفت، طبعا به مقام والای توکل و تسلیم می رسد و از این مقامات کمال استفاده را می کند.

او می گفت:

«احمد بن ابراهیم» می گوید: من روزی به خدمت جناب «ابو جعفر محمّد بن عثمان» (نایب خاصّ حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه) مشرّف شدم و به او از شوق درونیم که به زیارت و دیدن مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) داشتم، خبر دادم و از ناراحتیهائی که در این راه می کشم، شکایت کردم.

او به من گفت: جدّا با شوق دوست داری او را ببینی؟

من به او گفتم: بله.

او به من گفت: خدای تعالی شوق تو را قبول کند و آن حضرت را به آسانی و عافیت به تو نشان دهد ولی به تو توصیه می کنم که اصرار زیادی بر این موضوع نکنی. زیرا در زمان غیبت باید انسان شوق ملاقات او را داشته باشد ولی سؤال از همنشینی با او را ننماید، زیرا این موضوع از مشکلاتی است که خدا به آن اهمیت داده است و بهتر این است که «تسلیم» باشی، ولی با این زیارت به آن حضرت توجّه کن.

ابتداء دوازده رکعت نماز دو رکعت دو رکعت می خوانی و بعد از حمد در تمام این نمازها «قل هو اللّه» را قرائت می کنی، پس از نماز صلوات می فرستی و بعد این زیارت را می خوانی: «سلام علی آل یاسین ذلک هو الفضل المبین من عند اللّه و اللّه ذو الفضل العظیم» (تا آخر زیارت که ما آن را در پاورقی نقل می کنیم). [۳۱۸]

من این عمل را چند روز انجام دادم و ضمنا همه روزه یک ساعت خدمت استادم می رفتم تا در مسأله ی «تسلیم» با من حرف بزند و او هر روز یک حدیث و یا یک آیه از قرآن در این خصوص برایم می خواند و معتقد بود که کلام خدا و خاندان «عصمت» (علیهم السّلام) نورانیتی دارد که انسان را به مقصد می رساند و همین طور هم بود، در ظرف مدّت کوتاهی من به مقصد خودم که مقام «تسلیم» بود رسیدم و بعد از این برنامه دیگر هیچ نگرانی نداشتم و حالا یکی دو آیه و روایتی را که استادم در آن روزها برایم می خواند، عینا برای تو نقل می کنم.

۱ ـ خدای تعالی می فرماید: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتَکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتیکمْ وَاللّهُ لایحِبُّ کلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ»[۳۱۹] یعنی: ناراحت نشوید بر هر چیزی که از دست می دهید و خوشحال نگردید به هر چیزی که به شما داده می شود، خدا خائن افتخار کننده را دوست نمی دارد.

۲ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که خدای تعالی فرموده: به عزّت و جلالم قسم، هیچ مخلوقی را که محبوبتر از بنده ی مؤمنم نزد من باشد خلق نکرده ام و از همین جهت است که او را به نام خودم اسم گذاری کرده و او را مؤمن نامیده ام.

و چه بسا من او را از همه ی چیزها از شرق تا غرب عالم محروم کرده باشم و این انتخابی باشد که من برای او کرده باشم و یا از شرق تا غرب عالم را با همان انتخاب به ملک او در آورده باشم، پس باید به قضاء من راضی باشد و بر بلاء من صبر کند و به نعمت من شکر نماید.

سپس فرمود: ای محمّد، اگر بنده ای این چنین «تسلیم» شد، نام او را نزد خودم در زمره ی صدّیقین می نویسم.[۳۲۰]

 

او می گفت:

یکی از شاگردانم که ظاهرا می خواست خود را به مقام «تسلیم» برساند و هر کاری که با «تسلیم» محض منافات داشت ترک می کرد، یک روز به من گفت: من دیگر دعاء خواندن و دعاء کردن و درخواست چیزی از خدا نمودن را ترک کرده ام. زیرا هر چه او می خواهد همان خواهد شد.

من به او گفتم: تو اشتباه می کنی، زیرا شخصی که می خواهد در مقابل اوامر الهی «تسلیم» باشد، باید هر چه به او از طرف خدا گفته می شود، دقیق و مو به مو انجام دهد و آنچه را او نهی کرده، ترک نماید و اگر تو متوجّه باشی و به آیات قرآن و روایات مراجعه کنی، می بینی که یکی از اوامر مؤکده ی الهی به بندگانش این است که باید دعا کنند.

در قرآن مجید به همان مسلمانهائی که در مقابل خدا «تسلیمند» فرموده: «اُدْعُونی اَسْتَجِبْ لَکمْ»[۳۲۱] (از من بخواهید تا من اجابت کنم.) لذا اگر کسی واقعا در مقام «تسلیم» باشد، باید بیشتر از دیگران دعا کند و حتّی جزئی ترین چیز را هم از خدا طلب نماید. آری کسی که به جبر بخواهد پا به مقام تسلیم بگذارد، دچار اینگونه مشکلات می گردد. ولی اگر کسی از راه خودش یعنی از راه تزکیه ی نفس و انس با خدای تعالی به مقام تسلیم خاص برسد، طبعا انس با خدا ایجاب می کند که هر چه بیشتر دعا کند، با او حرف بزند، خود را فقیر و او را بی نیاز مطلق بداند و در عین آنکه تسلیم است، بسیار دعا کند و همه چیزش را از خدای تعالی بخواهد.

 

قضیه ی حضرت ایوب

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه در خصوص حضرت «ایوب» مطالبی را دیدم که وقتی به کتب اخبار و روایات مراجعه نمودم، متوجّه شدم که عینا مطلب همان نحوه بوده است که من دیده ام و آن مطلب این است:

دیدم ملکی که در محلّ مرتفعتری ایستاده بود و ملائکه ی زیادی اطرافش ایستاده بودند، می گفت:

امروز در همه ی روی زمین کسی به پایه ی حضرت «ایوب» نمی رسد. زیرا او مؤمن و زاهد و ساجد و عابد است.

خدای تعالی روزیش را زیاد و عمرش را دراز کرده و او از مال خود برای سائل و محروم حقّی معلوم کرده و ایام عمرش را در عبادت پروردگار و شکر نعمت بی شمارش مصروف داشته است.

من در اینجا دانستم که در زمان حضرت «ایوب» پیغمبر قرار گرفته ام و باید ناظر جریانی از او در ارتباط با صبر و «تسلیم» او باشم و شیطان می خواهد او را اذیت کند.

همین طور هم بود. زیرا دیدم شیطان در گوشه ای نشسته و گفتگوی فرشتگان را می شنود و از شنیدن اوصاف «ایوب» و عبادت و سپاسگزاری او از نعمتهای الهی سخت متأثّر شده و برآشفت؛ زیرا همّ او پیوسته مصروف آن است که صالحی را گمراه و عقیده ی مؤمنی را فاسد و تباه سازد و دل عابدی را در گرداب وسوسه اندازد، از این رو به سوی وی شتافت تا آنکه او را گمراه کند و از راه صلاح منحرفش نماید.

من در آن حال از دور راهنمایم را دیدم و به خدمت او رسیدم و از او خواهش کردم به سوی حضرت «ایوب» برویم و از نزدیک صبر و «تسلیم» او را ببینیم. لذا من و راهنمایم با سرعت خود را به خانه ی حضرت «ایوب» رساندیم تا ببینیم شیطان با او چه می کند و چگونه او در مقابل حوادث «تسلیم» است که ناگهان دیدیم، شیطان با احتیاط نزد او رفت. اوّل فکر می کرد که حضرت «ایوب» ممکن است او را بشناسد ولی او شیطان را نشناخت و شیطان کاملاً به تجسّس خود ادامه داد و دید «ایوب» مردی است صاحب نعمت، در آغوش ثروت و مکنت، ولی آن همه ثروت و نعمت او را به سرکشی و کفران نمی کشاند و از یاد خدای تعالی منصرف و از راه منحرفش نمی نماید، پیوسته زبانش به ذکر خدای تعالی و دستش به انفاق و امداد درباره ی خویشان و مستمندان مشغول است، روزگارش به کارسازی و بنده نوازی و اطعام گرسنه ها و پوشاندن برهنه ها و آزاد ساختن اسیران و بخشش بر سائلان می گذرد و علاوه بر این همه فضائل، به جلوگیری از ظالم و تعلیم جاهل و نشر علم و معرفت همّت می گمارد.

شیطان با عجله خودش را به حضرت «ایوب» در شهری که او زندگی می کرد رسانده بود و کوشیده بود تا به دل «ایوب» راه یابد یا در گوشش وسوسه کند و دنیا و مظاهر فریبنده اش را در نظرش بیاورد و او را به عبادت بی رغبت کند. وقتی شیطان شروع به وسوسه ی او کرد، حضرت «ایوب» برآشفت و او را مورد لعن قرار داد و او را از خود براند. شیطان دریافت که گوش «ایوب» از سخن بیهوده وارسته و دلش از پیروی شهوت گسسته است، فهمید که او از بندگان مخلص است که وی را بر آنان تسلّطی نیست.

این ماجرا به شیطان سخت گران آمد و به پروردگار عرضه داشت: بنده ات «ایوب» که تو را عبادت و تقدیس می کند و دلش در یاد تو و زبانش در تسبیح تو بسر می برد، این کار را از روی خلوص نیت و قصد قربت نمی کند، بلکه آن همه را در عوض نعمتهای تو و به عنوان مزد اموال و فرزندانی که به او بخشیده ای انجام می دهد و به طمع آن می کند که مال و جلالش را ادامه دهی و بیفزائی.

آیا هزارها گوسفند و شتر و صدها اسب و گاو و هکتارها زمین خرّم و آباد و بندگان و پسران و دختران و دستگاه پهناور و جاه و جلال، سزاوار شکر و موجب عبادت تو نیست؟

آیا ترس زوال و بیم فنای این همه نعمت، هر زمان دل او را به یاد تو نمی اندازد و زبانش را به شکر تو وادار نمی نماید؟ شیطان راست می گفت. حضرت «ایوب» ثروت زیادی داشت، در ناز و نعمت و راحت زندگی می کرد، خدای تعالی به او بسیار محبّت کرده بود ولی همه ی اینها لطف خدای تعالی بود که به همه ی اولیائش ارزانی می دارد. من به راهنمایم گفتم: حقیقتا شیطان نمی داند که او بدون طمع به مال و راحتی عبادت می کند. راهنمایم به من گفت: چون شیطان خودش اهل طمع و دنیاپرست است، همه را همین گونه تصوّر می کند. سپس شیطان ادامه داد و گفت: پروردگارا، این گونه عبادت که «ایوب» از روی بیم و امید و ترس و طمع می کند، ارزشی ندارد و تو اگر این نعمت بیکران را از او سلب کنی و این ثروت سرشار را از او بگیری، خواهی دید که چگونه زبانش از ذکر و دلش از طاعت متوقّف می شود.

من در کنار راهنمایم وقتی که آن گستاخی را از شیطان می دیدم، آنچنان در بهت و حیرت فرو رفته بودم که نزدیک بود منفجر شوم. او چگونه می تواند در راه گمراه کردن بندگان خدا این چنین با خدای تعالی حرف بزند؟! ولی پروردگار متعال فرمود: «ایوب» بنده ای مؤمن و ایمانش از هر شائبه ای به دور است، مرا جز از جهت آنکه شایسته ی ستایشم و جز از آنکه سزاوار ذکر و عبادتم می داند یاد نمی کند. ذکر و عبادتش از حبّ دنیا پیراسته و از آلودگی مطامع و اغراض، پاک و منزّه است ولی برای آنکه چراغ ایمان او تابناکتر و اندازه ی صبر و یقینش بیشتر جلوه گر شود، من هم اکنون مال و ثروتش را در اختیار تو گذاشتم، تو لشگر و اعوان خود را جمع کن تا هرگونه بخواهی در آن تصرّف کنند و ببینید که چه نتیجه خواهید گرفت. شیطان از این امکاناتی که خدای تعالی در اختیارش گذاشته خوشحال بود و به زیانکاری و شرارت خود بازگشت و یاران و اعوان خود را صدا زد و هر یک را بر قسمتی از ثروت و مال حضرت «ایوب» گماشت تا در مدّت کوتاهی ساخته و خواسته و اغنام و احشام و تر و خشکی از آن همه ثروت باقی نگذارند و آنان هم مثل آتش به ثروت حضرت «ایوب» افتادند و آن حضرت را تهیدست و نیازمند کردند.

من و راهنمایم در گوشه ای ایستاده بودیم و به مکرهای شیطان نگاه می کردیم که ناگهان از دور دیدیم، شیطان به صورت پیرمرد حکیم و آزموده ای در آمده و عصازنان به سوی «ایوب» می رود. وقتی به او رسید، در حالی که حضرت «ایوب» او را نمی شناخت، به او گفت: حالا که سراسر دارائیت آتش گرفته و ساخته و خواسته ات بر باد رفته و مزرعه ات از باد سموم نابود گشته و گوسفند و اسب و گاو و شترت هلاک شدند، بیا شکیبائی را از دست بده و به خدائی که این همه مصیبت را بر تو وارد کرده، اعتراض کن و از «تسلیم» در مقابل خواسته های او سر برتاب، ببین چگونه خلق را از این بلای ناگهانی، حیرت افزوده و انگشت تعجّب به دندانشان بمانده و هر یک سخنی می گویند، شماتت می کنند؟ یکی می گوید: عبادت «ایوب» از روی غرور و نماز و زکاتش برای ریا بوده. دیگری می گوید: اگر خدا بر دفع شرّ و جلب خیر قادر بود، «ایوب» را به این چنین مصائبی نمی سپرد. سوّمی می گوید: خدا این بلا را بر سر «ایوب» درآورد تا دشمنانش را شاد و دوستانش را غمگین و متأثّر سازد. بلی، شیطان فکر می کرد که این خبر دردناک و حادثه وحشتبار، ایمان «ایوب» را متزلزل می کند و قلبش را از جا می کند.

ولی من و راهنمایم می دیدیم که ایمان «ایوب» قویتر و اعتقادش محکمتر و دلش از تقوا آبادتر از آن بود که در مقابل این حوادث تحت تأثیر قرار گیرد. از این رو با کمال شهامت در مقابل شیطان ایستاد و در جواب او گفت: آنها همه عاریتی از جانب خدا بود که از من گرفت و امانتی از او به دست ما بود که از ما بستاند. ما روزگاری از آن بهره بردیم و شکر آن بهره مندی به عهده ی ما است و اکنون که آن را از ما گرفته، باز در بلایش صابر و شاکریم و در مقابل خواسته هایش تسلیمیم و در برابر بخشیدن و گرفتن و خشنودی و خشم و نفع و ضرر، حمد و شکر او می گوئیم. مالک مُلک او است، به هر که بخواهد می بخشد و از هر که بخواهد می گیرد، هر که را اراده کند عزّت می دهد و هر که را بخواهد خوار می سازد. این را گفت و به قصد سجده به خاک افتاد و شیطان را در حیرت و سرافکندگی باقی گذاشت!

من و راهنمایم از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. زیرا می دیدیم که حضرت «ایوب» شیطان را خوب گوشمالی داد و جواب دندان شکنی به او داد ولی شیطان از کارش خسته نشد و بار دیگر به سوی خدا بازگشت و از خدا خواست که به او اجازه دهد تا دام محکمتری برای او فراهم سازد، از این رو عرضه داشت: پروردگارا، «ایوب» اگر چه در برابر نعمت، شکر و در مقابل مصیبت، صبر کرد و «تسلیم» تو بود ولی صبر و شکرش و تسلیمش از روی دلگرمی و اتّکاء به فرزندانش بود، زیرا امیدوار است که ایشان زیر بغلش را بگیرند و بازویش را نیرومند سازند و مال از کف رفته اش را تدارک کنند. ولی اگر مرا بر جان و فرزندان وی مسلّط سازی، من یقین دارم که کفر و انکار خواهد کرد و راه جهل و عناد خواهد پیمود. زیرا هیچ مصیبتی سخت تر از مصیبت اولاد نیست.

خدای تعالی فرمود: هم اکنون تو را بر فرزندان «ایوب» مسلّط ساختم ولی مطمئن باش که به این وسیله هم ذرّه ای از کوه ایمان او نخواهی کاست و قطره ای از دریای صبر و عزّش نخواهی ربود.

من و راهنمایم که از دور به فرزندان «ایوب» نگاه می کردیم، دلمان به حال فرزندان او سوخت. ولی فورا راهنمایم به من گفت: دنیا خانه ی امتحان است، باید همه امتحان بشوند و در این قضیه فرزندان «ایوب» هم بی اجر و ثواب نیستند و علاوه قصّه ی «ایوب» برای تمام اهل دنیا تا روز قیامت درسی خواهد بود، پس ارزش آن را دارد که آنها این بلاها را تحمّل کنند.

در این موقع شیطان بار دیگر بر یک محلّ مرتفع و بلندی بالا رفت، اعوان و یارانش را صدا زد و آنها را جمع کرد و با آنان به سوی قصر مجلّلی که فرزندان «ایوب» آنجا در آغوش نعمت و رفاه به سر می بردند، روانه گردید. ما هم عقب سر آنها به آنجا رفتیم تا ببینیم شیاطین با فرزندان «ایوب» چه می کنند. آنها در همان لحظات اوّل آنچنان پایه های قصر را متزلزل کردند که ناگهان سقفها و دیوارها فرو ریختند و فرزندان «ایوب» را در آن تنگنا به دست فنا و مرگ سپردند و همه را کشتند.

چون شیطان فرزندان «ایوب» را در ورطه ی فنا قرار داد، به صورت مردی به شکل دیگری غیر از شکل قبلی نزد «ایوب» رفت و گفت: ای «ایوب»، هیچ خبر داری که خدا بر سر فرزندانت چه آورده؟ ای کاش می بودی و می دیدی که چگونه استخوانهای فرزندان عزیزت زیر دیوارها درهم شکست و پیوند حیاتشان از هم گسیخت، ای کاش می فهمیدی و می دانستی که خدا آن همه عبادت تو را به هیچ شمرده و حقّ تو را منظور نداشته است.

«ایوب» از شنیدن این خبر اشک حسرت ریخت ولی در جواب شیطان گفت: خدا عطا فرموده و هم او باز پس گرفت، پس در برابر بخشیدن و باز گرفتن و خشم و خشنودی و سود و زیان، او را سپاس می گذارم و تسلیمم، آنگاه سر به سجده، روی بر خاک نهاد و شیطان مانند دانه ی سپند بر آتش خشم قرار گرفت و من و راهنمایم او را می دیدیم که مانند دود سیاهی که از نفت سیاه بر می خیزد، تغییر رنگ داده و ناله کرد و از این عمل حضرت «ایوب» متأثّر شد ولی پس از تأمّلی بار دیگر به سوی خدای تعالی رفت و گفت: پروردگارا، مال و اولاد «ایوب» به باد فنا رفت ولی او هنوز از نعمت تندرستی و عافیت برخوردار است و به آن امید، تو را عبادت می کند که روزی آب رفته به جوی باز آید و مال و فرزندان دیگری به دست آورد. از این رو هرگاه مرا بر بدن و سلامت تنش چیره سازی تا او را به چنگال بیماری و رنجوری درافکنم، شک ندارم که عبادت تو را نخواهد کرد و رشته ی طاعت تو را خواهد گسیخت و به درمان درد خود مشغول و از یاد تو غافل خواهد شد.

من و راهنمایم با کمال تعجّب به این سخنان گوش می دادیم و از قساوت شیطان در شگفت بودیم که ناگهان متوجّه شدیم خدای تعالی برای آنکه «ایوب» را به عنوان نمونه کامل ایمان و بندگی و صبر و شکر و «تسلیم» در مقابل خواسته های الهی به مردم جهان معرّفی کند و سرگذشت او را مایه ی تسلیت مصیبت زدگان قرار دهد، به شیطان فرمود: تو را بر بدن «ایوب» نیز مسلّط ساختم. ولی این را بدان که نمی توانی به روح و عقل و دلش نزدیک شوی، زیرا آنجا حُقّه سر به مُهر ایمان و مظهر دین و عرفان و خانه ی دلش متعلّق به من است.[۳۲۲]

شیطان پس از دریافت این اجازه فورا خودش را به حضرت «ایوب» رسانید و به کار آزار آن حضرت ادامه داد و نفسی زهرآگین بر پیکر او دمید که در همان دم رنجور و بیمار شد، ولی بیماری و رنج و درد، جز ایمان و صبر و شکر و «تسلیم» چیزی بر او نیفزود.[۳۲۳]

من و راهنمایم به عیادت او رفتیم و در کنار بسترش بسیار بر او گریستیم و او را دلداری دادیم و او روزگاری بر این منوال بگذراند و در بستر بیماری و درد و رنجوری به خود می پیچید تا تنش لاغر و گوشتش گداخته و چهره اش زرد و نزار شد. در طول مدّت بیماری پرستاران او خسته و متفرّق شدند، دوستان و آشنایان از اطرافش پراکنده گردیدند، تنها همسر مهربان و با عاطفه اش باقی ماند که شبهای تیره و سرد زندگانیش را نور و حرارت و قلب پر محبّتش را روشن و گرم می ساخت و در این شب ظلمانی حوادث و مصائب، «چراغ امید» قلب و راهش را روشن می داشت و در حمد و سپاس الهی با او هماهنگی می نمود.

من و راهنمایم که در کناری ایستاده بودیم و از اوّل تا به آخر ماجراهای زندگی او را می دیدیم، شیطان را مشاهده کردیم که انگشت به پیشانی گذاشته و سخت به کار خود فرو مانده و از مشاهده ی ایمان و یقین «ایوب» به طوفانی شدید و گردبادی مهیب از غم و اندوه و حسد و کینه دچار شده بود.

من به راهنمایم گفتم: حالا شیطان چه می کند و شکست خود را چگونه جبران می نماید و غرورش را چگونه فرو می نشاند.

راهنمایم به من گفت: او بالأخره تا آخرین نیرو و قدرتش با حضرت «ایوب» مبارزه می کند و ما منتظر بقیه ی کار شیطان بودیم که ناگهان دیدیم شیطان دوباره یاران خود را صدا زد و از کار «ایوب» و شکست خویش با آنان گفتگو کرد.

یاران او با سرزنش و تعجّب به او گفتند: آن همه حیله و نیرنگ و مکر و وسوسه و کاردانی که تو داشتی، کجا رفت که اکنون این گونه درمانده ای؟!

شیطان گفت: من هر یک تیری که در ترکش داشتم به سوی «ایوب» رها کردم ولی هیچ کدام کارگر نشد!

یکی از شیاطین گفت: تو «آدم ابوالبشر» را از بهشت بیرون کردی، درباره ی او چه حیله ای به کار بردی؟ شیطان گفت: او را به وسیله ی همسرش مقهور ساختم. گفت: پس چرا برای ساختن کار «ایوب» از همان وسیله استفاده نمی کنی؟ شیطان از شنیدن این سخن و پدید آمدن این راه جدید خوشحال و امیدوار شد و به سوی همسر «ایوب» رفت و به صورت مردی در مقابل او درآمد و گفت: شوهرت کجا است؟ زن به سوی «ایوب» اشاره کرد و گفت: آن شوهر من است که از شدّت ضعف تکیه زده و نزدیک است جان سپری کند. سالها است که همچنان با درد و رنج دست به گریبان است. نه می میرد که برایش عزاداری کنم و نه زنده و سالم می گردد که به او امیدوار باشم.

شیطان چون سخن همسر «ایوب» را شنید، به گمراه ساختنش امیدوار شد. خوشیها و نعمتهای پیشین را در برابر او مصوّر و مجسّم کرد و سوز تأثّرش را برانگیخت و خستگی و نومیدیش را دو چندان ساخت.

زن به سوی «ایوب» رفت و گفت: تا کی پروردگارت تو را رنج می دهد و به دست درد و مصیبت می سپارد؟ آن همه مال چه شد؟ آن فرزندان عزیز و برومند کجا رفتند؟ دوستان و آشنایانت کجایند؟ عزّت و جاه جلالت چه شده است؟

«ایوب» گفت: همانا که شیطان تو را در دام وسوسه کشیده، آیا بر عزّت گذشته و فرزندان از دست رفته ات افسوس می خوری؟!

زن گفت: چرا از خدا نمی خواهی که این ابر تیره مصائب را از افق زندگیت پراکنده سازد و از این گرداب بلایت برهاند؟

«ایوب» گفت: روزگار عزّت و سلامت چند سال دوام داشت؟

زن گفت: هشتاد سال.

«ایوب» گفت: چند سال است که در رنج و بلا به سر می بری؟

زن گفت: هفت سال.

«ایوب» گفت: من از خدا شرم دارم که پیش از آنکه روزگار بلا با دوران نعمت برابر شود، رفع گرفتاری خود را از او بخواهم! ولی چنین گمان دارم که ایمان تو رو به ضعف نهاده و دلت از تحمّل قضاء و مشیت الهی تنگ شده است. اگر روزی از این رنج و درد برهم و نیروی از کف رفته را به دست آورم، تو را صد تازیانه خواهم زد و از امروز دیگر خوردن طعام و نوشیدن آب از دست تو را حرام می دانم و بعد از این در کاری به تو مراجعه نخواهم کرد. هم اکنون از نزد من دور شو تا خدای تعالی قضاء و مشیت خود را انجام دهد.

«ایوب» چون خود را تنها و بی سرپرست و بی مددکار دید، احساس کرد دردهایش روزافزون و مصائبش از حدّ بیرون شده. از روی تضرّع، نه از روی خشم و ناشکیبائی، دست به آسمان بلند کرد و عرضه داشت: بارالها، رنج و درد و گرفتاری و مصیبت مرا فرا گرفته و تو ارحم الرّاحمینی.[۳۲۴]

این هنگام درست برابر همان وقت بود که «ایوب» دوره ی امتحان خود را در قوّت و ایمان و ایستادگی در برابر وسوسه ی شیطان و در صبر عجیب و تحمّل بلاهای طاقت فرسا به پایان رسانده بود، از این رو پروردگار دعایش را اجابت فرمود و به راز و نیازش توجّه کرد و به سوی او وحی فرستاد: پای خود را به زمین بکوب تا چشمه ای سرد و گوارا بجوشد و از آن چشمه بیاشام و بدنت را در آن شستشو ده تا تندرستی و نیرومندی به تو باز گردد. «ایوب» به فرمان الهی عمل کرد. ناگهان زخمهایش التیام یافت و صحّت و نشاط در اعضاء و جوارحش بدمید و اثری از رنج و نقاهت در او باقی نماند.

مقارن همین احوال، همسر «ایوب» که از تهدید و تشدید او نرنجیده و از پرستاریش دست نکشیده بود و همچنان با مهر و شفقت از وی پرستاری می کرد، نزد «ایوب» آمد تا به کار پرستاری وی و غمخواری خود ادامه دهد. ولی این بار به جای «ایوب»، جوانی خوش سیما و نیرومند، دارای قامتی رسا یافت و در آغاز او را نشناخت. ولی طولی نکشید که از ماجرا آگاه شد و هر دو دست به گردن «ایوب» درآورد و خدای تعالی را بر این رحمت و لطف شکرها کرد. آنگاه برای آنکه ذمّه «ایوب» از عهدی که درباره ی تأدیب و تنبیه همسر خود بسته بود آزاد شود، خدا به او وحی فرستاد که دسته ای از چوب که مشتمل بر صد دانه باشد، بردار و با کمال رفق و ملایمت بر بدن همسرت بزن تا چنین زنی با ایمان که در این روزگار با تو همدردی کرده، آزرده نگردد. پس از آن پروردگار در برابر صبر «ایوب» عین همان مال و منالش را به او پس داد و به همان اندازه نیز بر آن بیفزود و فرزندانش را زنده کرد و فرزندان صالح دیگر نیز نصیبش ساخت و تاریخ زندگانی او را نمونه ای از قدرت ایمان و صبر و شکر و «تسلیم» و آثار درخشان قرار داد.[۳۲۵]

اینجا بود که من متوجّه اهمیت صبر و بردباری و «تسلیم» در مقابل خواسته های الهی و مشقّات و بلاهائی که در دنیا برای کسانی که بخواهند از دام شیطان نجات پیدا کنند، گردیدم و تصمیم گرفتم که هیچگاه کم صبر و کم تحمّل نباشم و دائما سر «تسلیم» در مقابل اوامر الهی داشته باشم.

و امیدوارم که دوستان اهل تزکیه ی نفس هیچگاه از خدای تعالی دور نشوند و همیشه در مقابل او تسلیم باشند و نعمتهای الهی را شاکر و او را دوست داشته باشند و بکوشند خود را به مقام تسلیم پس از انس با پروردگار برسانند.

 

مقام شامخ رضا

او می گفت:

روزی به خدمت یکی از علماء بزرگ که در اواخر عمر دست و پایش فلج شده بود و حتّی غذا به دهانش می ریختند و به هیچ وجه نمی توانست از جا حرکت کند، رفتم و از او عیادت کردم و احوالش را پرسیدم. دیدم با کمال خوشحالی می گوید: از خدا چه می خواهم؟ هر چه خواسته ام به من داده، حتّی این اواخر به من می گوید: بنده ی من تو برای غذا خوردن حرکت نکن، دستت را هم تکان نده، افرادی را مأمور می کنم که غذا به دهانت بگذارند.

او این کلمات را آنچنان با هیجان و نشاط بیان می کرد که هر شنونده ای را به آن حالت متمایل می نمود. من در آن مدّتی که در محضر آن ولی خدا نشسته بودم، معنی «مقام رضا» را احساس می کردم. اینجا می فهمیدم که اگر کسی خدا را دوست داشته باشد، راضی به قضاء او می گردد. آنجا است که خدا از او خوشنود است و او هم از خدا خوشنود است. «رَضِی اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ».[۳۲۶]

من وقتی در آن چند لحظه معنی «مقام رضا» و خوشنودی از خواسته های الهی را فهمیدم و فکر می کردم که اگر باز با دیگران همنشین شوم، ممکن است این معنی از دستم برود، از آن ولی خدا تقاضا کردم اجازه بدهد چند روزی هم من خدمتگزارش باشم. او هم به من اجازه داد و من آنچه را که در آن چند روز از آن مجسّمه ی «مقام رضا» یعنی آن ولی خدا مشاهده کردم و برایم امکان دارد و به وصف می آید، برای تو نقل می کنم.

او در آن حال کسالت و مرض مثل یک زندانی بود که به او گفته بودند: همین روزها از زندان آزاد می شوی و او دائما منتظر حضرت «عزرائیل» (علیه السّلام) بود و او را فرشته ی نجات و کلیددار زندان دنیا می دانست.

وقتی به او درد فشار می آورد، خوشحال می شد و به من می گفت: محبوبم مرا در بغل گرفته و مرا فشار می دهد و چقدر این وصال لذّت بخش است.

من در آن موقع به یاد جمله ای که اهل منبر می خواندند که هر مقدار روز عاشورا بر حضرت «امام حسین» (علیه السّلام) مصیبت بیشتر وارد می شد و فشارش بیشتر می گردید، رنگ آن حضرت برافروخته تر و خوشحالتر می شد و تا بالأخره فرمود: «رضا برضائک»[۳۲۷] (یعنی: خوشنودم بخشنودی تو) افتادم.

او در همه حال و از همه چیز لذّت می برد و من از سیمای پاک او معنی واقعی آیه ی شریفه ی «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ»[۳۲۸] یعنی: اولیاء خدا نه خوفی دارند و نه حزنی در آنها یافت می شود و در همه حال به خوشنودی خدا خوشنودند را می دیدم.

من در آن چند روز که خدمتگزار آن ولی خدا بودم و او را در طوفان مرگ و حیات می دیدم و کسالت مرض که بالأخره منجر به درگذشت او شد، به او فشار آورده بود که هر کس غیر او بود فوق العاده ناآرام و متشنّج می شد، به قدری او را آرام و مطمئن یافتم و بلکه به قدری اظهار خوشنودی می کرد که من بوسیله ی اعمال او تفسیر آیه ی شریفه ی «یا اَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ* اِرْجِعی اِلی رَبِّک راضِیةً مَّرْضِیةً»[۳۲۹] را فهمیدم و آن آیه را این چنین معنی می کنم که وقتی نفس انسان به کمال می رسد و لیاقت ارتباط با خدای بزرگ را پیدا می کند و بوسیله ی انس با خدا و اتّکاء به خدا و توکل به او، تسلیم خواسته های پروردگارش می گردد و خدای تعالی او را مورد خطاب قرار داده و با او حرف می زند، محبّتی در بین خدای تعالی و بنده اش به وجود می آید که هم خدا از بنده اش خوشنود است و هم بنده از خدای تعالی خوشنود، ولی در عین حال باید این دوستی و محبّت از طرف فرد با عظمت از این دو دوست اجازه اش صادر شود و لذا خودش می فرماید: «اِرْجِعی اِلی رَبِّک راضِیةً مَّرْضِیةً» و به این وسیله آن خدای بزرگ، آن محبوب با عظمت، آن دوست بی همتا، یک انسان بی لیاقت را (حالا آن انسان هر که باشد و هر چه باشد) به «مقام رضا» و محبّت و صمیمیت خود راه می دهد و او را تحت حمایت خود قرار می دهد.

من در آن چند روز متوجّه شدم که اگر کسی به «مقام رضا» برسد، همیشه در آسایش است و به قول بعضی از بزرگان اهل معنی:

او را بایست و نبایست نباشد بلکه

بایست و نبایست او همه بایست باشد

و کسی که به «مقام رضا» برسد، به کمالی رسیده که حجابهای ظلمانی و نورانی از او برطرف شده و جای او در کنار اولیاء خدا در همین دنیا در بهشت است.

لذا در قرآن فرموده: «فَادْخُلی فی عِبادی* وَادْخُلی جَنَّتی»[۳۳۰] بله من از مجالست چند روزه ای که با آن ولی خدا داشتم، متوجّه شدم که او از همین دنیا بهشتش شروع شده است.

آیا بهشت چه دارد که به او در این دنیا نداده اند او در بهشت رضوان اکبر الهی را می خواهد که دارد، ارتباط با اولیاء خدا را می خواهد که دارد، جلب رضایت الهی را می خواهد که کرده و بالأخره می خواسته که انس با او را داشته باشد و مورد خطاب الهی قرار بگیرد و با او هم سخن گردد و به وصل محبوبش برسد که رسیده است.

او می گفت:

شبی که روحم به پرواز درآمده بود و از جان و دل خدا را دوست می داشتم و حال و هوای دیگری داشتم و متوجّه شده بودم که شب مبعث «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است، ناگهان قبل از خواب دیدم در ورقی این آیه ی شریفه در مقابل چشمم ظاهر شد.

«فَلا وَ رَبِّک لایؤْمِنُونَ حَتّی یحَکمُوک فیما شَجَرَ بَینَهُمْ ثُمَّ لایجِدُوا فی اَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمّا قَضَیتَ وَ یسَلِّمُوا تَسْلیمًا».[۳۳۱]

یعنی: ای رسول ما، به حقّ آن خالقی که تو را خلق و تربیت کرده، مسلمانان ایمان صحیحی ندارند مگر آنکه وقتی تو را در اختلافات خود حَکم قرار می دهند، تو هر چه حکم کنی، آنها در دل هیچ ناراحت نشوند و به دستورات تو رضایت داشته باشند.

این آیه در مقابل چشمم نورانیت خاصّی داشت و مرا به مقام «رضا» هدایت می کرد، اگر چه بیشتر به مقام تسلیم اشاره دارد ولی اگر کسی بخواهد در دل، صددرصد و سرسوزنی ناراحتی از قضاء و قدر الهی نداشته باشد که در اینجا به آن تصریح شده، باید به مقام «رضا» برسد.

او می گفت:

روزی خود را در عالم مکاشفه در کنار بستر «جابر بن عبداللّه انصاری» وقتی که او مریض بود می دیدم. در همان هنگام «امام باقر» (علیه السّلام) هم به عیادت او آمده بودند. من بسیار خوشحال بودم که می توانم آن حضرت را با آنکه هنوز عمر زیادی در دنیا نکرده بودند ببینم ولی «جابر» را بسیار پیر می دیدم و دقّت می کردم که بدانم چگونه او می تواند از آن حضرت استفاده کند؟ «امام باقر» (علیه السّلام) به او فرمودند: «جابر» حالت چگونه است؟ او گفت: به مقامی رسیده ام که پیری را بهتر از جوانی و مریض بودن را بهتر از سلامتی و مردن را بهتر از زنده بودن می خواهم.

«امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: امّا ما این طور نیستیم. اگر خدای تعالی ما را پیر و فرتوت قرار دهد، آن را دوست می داریم و اگر جوان قرارمان دهد، به همان خشنودیم و اگر به ما طول عمر دهد، همان را می خواهیم و بالأخره مضمون سخن امام (علیه السّلام) این بود که ما هر چه را خدا بخواهد می خواهیم، ما راضی به رضای حضرت حقّیم، او را دوست می داریم و در مقابل او از خود اظهارنظری نمی کنیم اینجا بود که وقتی «جابر» این کلام را از آن حضرت شنید، صورتش را بوسید و گفت: «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) راست گفت که فرمود: تو ای «جابر»، فرزند مرا که اسمش اسم من است درک می کنی. او علم را می شکافد همان گونه که گاو نر زمین را می شکافد.[۳۳۲]

او می گفت:

«فیض کاشانی» می گوید: کسی که در مقام «رضا» باشد، کراهت از میان برخیزد، تلخی احکام قضا و قدر مبدّل به شیرینی می شود.

«رضا» عبارت است از رفع کراهت و استحلال مرارت احکام قضا و قدر.[۳۳۳]

او می گفت:

کسی که مایل است در اعتقاد، به مقام «رضا» برسد، همه روزه این دعاء را بعد از هر نماز بخواند. «رَضیتُ بِاللّهِ رَبًّا وَ بِالاِْسْلامِ دینًا وَ بِمُحَمَّدٍ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ الِهِ نَبِیا وَ بِعَلِی اِمامًا وَ بِالْحَسَنِ وَ الْحُسَینِ وَ عَلِی وَ مُحَمَّدٍ وَ جَعْفَرٍ وَ مُوسی وَ عَلِی وَ مُحَمَّدٍ وَ عَلِی وَ الْحَسَنِ وَ الْخَلَفِ الصّالِحِ عَلَیهِمُ السَّلامُ اَئِمَّةً وَ سادَةً وَ قادَةً بِهِمْ اَتَوَلّی وَ مِنْ اَعْدائِهِمْ اَتَبَرَّءُ».[۳۳۴]

او می گفت:

من چهل روز به این دعاء بعد از هر نماز مداومت می کردم. حالت «رضا» و شوق و شعفی به خاطر داشتن یک چنین اعتقادی به من دست داد که غیر قابل وصف بود و دائما با خود این شعر حافظ را زمزمه می کردم:

«فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنّائی»

او می گفت:

اگر کسی بخواهد به مقام «رضا» برسد، باید اوّل تزکیه ی نفس کند، رذائل اخلاقی خود را از بین ببرد و سپس با خدای تعالی انس بگیرد و زمانی که با حضرت حقّ جلّ و علا مأنوس شد، خودبخود (هر چه با او انسش بیشتر شود) مقامات «توکل» و «تسلیم» و «رضا» را که از لوازم انس است، بهتر در خود احساس می کند.

مقام مقدّس اعتصام

او می گفت:

سالک الی اللّه وقتی به مقام رضا رسید، «معتصم باللّه» می شود، یعنی چون با پروردگارش انس می گیرد و او را دوست می دارد و او را می شناسد و او را حاضر و ناظر می بیند، خود را از هرگونه گناه، معصیت، عمل به مکروه و حتّی ترک اولی نگه می دارد، او حاضر نمی شود کوچکترین مخالفتی با محبوبش بنماید. زیرا معنی «اعتصام» نگه داشتن خود است بوسیله ی شناختن خدا از هرگونه نقصی که منافات با انس حضرت حقّ داشته باشد.

خدای تعالی فرموده: «وَاعْتَصِمُوا بِاللّهِ هُوَ مَوْلاکمْ»[۳۳۵] یعنی بوسیله ی معرفت خدائی که مولای شما است، خود را از گناهان نگه دارید.

انسان در این مقام و مرحله در ردیف «انبیاء» (علیهم السّلام) که معصوم بوده اند و بوسیله ی معرفتشان به خدا خود را از گناهان نگه می داشته اند، قرار می گیرد و با آنها صمیمیتی برقرار می کند و چون به تصریح روایات زیادی «حبل اللّه» امامان معصومند و معرفت آنها همان معرفت خدای تعالی است که فرموده اند: «من عرفکم فقد عرف اللّه» یعنی: کسی که شما را بشناسد، خدا را شناخته است و باید آنها را «عین اللّه» بدانیم و آنها بمانند حضرت حقّ جلّ و علا بر اعمال ما ناظرند، چنانکه قرآن می گوید: «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَی اللّهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»[۳۳۶] بنابراین «اعتصام» به حبل اللّه نیز «اعتصام» به خدا است. یعنی کسی که «معصومین» (علیهم السّلام) را بشناسد، خود را از گناه و خطا حفظ می کند، زیرا می بیند که آنها ناظر اعمال او هستند.

و لذا در قرآن همان گونه که دستور داده است «اعتصام» به خدا بکنید، فرموده است «اعتصام» به «حبل اللّه» کنید و می فرماید:

«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمیعا»[۳۳۷] یعنی: خود را بوسیله ی شناختن حبل الهی که همان «معصومین» (علیهم السّلام)اند، آنها همان وسیله ی وصول به معارف حقّه و مقامات عالیه اند، از بدیها نگه دارید، از اختلافات نگه دارید، از انحرافات نگه دارید و در اثر بی توجّهی به این مسائل، تفرقه بین خودتان ایجاد نکنید.

زیرا کسی که «اعتصام» به خدا و یا «اعتصام» به حبل الهی کند، به صراط مستقیم هدایت شده. زیرا خدای تعالی می فرماید:

«وَ مَنْ یعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِی اِلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ»[۳۳۸] یعنی: کسی که خود را بوسیله ی معرفت خدا از بدیهای روحی و عملی نگه دارد، به راه راست هدایت شده است.

او می گفت:

آری عاشق دلباخته ای که جمال حضرت حقّ جلّ و علا را با چشم دل دیده و دل به او بسته و یا جمال دلربایش را در آینه ی تمام نمای او مشاهده کرده و دلش به دام صید او افتاده، زبان حال و قالش این است:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او برگیر برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد

 

مقام حزن و خوف

او می گفت:

قرآن می گوید: «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاهُمْ یحْزَنُونَ»[۳۳۹] یعنی: اولیاء خدا نه خوفی دارند و نه حزنی آنها را می گیرد.

آری اولیاء خدا زیر ردای پروردگار از هیچ چیز نمی ترسد، اگر تمام بلاهای دنیا بر سر آنها فرود آید، آنها مانند کوه، محکم ایستاده اند.

ولی در عین حال آنها در باطن «حزن و خوف» شدیدی در خود احساس می کنند، خوف و حزنشان به خاطر این است که مبادا محبوب به این خوبی را از دست بدهند، محزونند که مبادا روزی به فراق او مبتلا گردند.

می گویند روزی مجنون عامری را به نزد لیلی بردند. وقتی مجنون او را دید، گوشه ای نشست و های های گریه کرد. از او سؤال کردند: چرا گریه می کنی؟! حالا که وقت گریه نیست. گفت: می ترسم او را از من بگیرند.

او می گفت:

کشنده ترین و سخت ترین بلاها، جدائی بعد از انس است. تا انسان لذّت وصل را نچشیده از فراق چندان وحشت ندارد، یاد فراق او را آزار نمی دهد و بالأخره از فراق خوفی ندارد، امّا اگر یک روز، یک ساعت، یک لحظه، در آغوش مهر و محبّت محبوب حقیقی قرار گرفت، مگر دیگر طاقت جدائی دارد؟ مگر می تواند لحظه ای صبر کند؟ به هیچ وجه، ابدا.

او می گفت:

روزی یکی از اولیاء خدا را که به استادی قبولش داشتم و به مقام وصل رسیده بود، دیدم این اشعار را می خواند و اشک می ریزد.

دلبرا با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا بکی در غم تو ناله ی شبگیر کنم

دل، دیوانه از آن شد، که نصیحت نه شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو به من دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امّید صلاحی ز فسادی حافظ چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

من از او پرسیدم: مگر به وصل نرسیده ای که از هجران ناله می کنی؟ گفت: چرا رسیده ام ولی از فراق می ترسم. هر چه انسان از وصال بیشتر لذّت ببرد، از فراق بیشتر می ترسد و در زمان وصال، حزن دائمی از ترس فراق در دل دارد.

 

مقام پر اهمیت اخبات

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه و یا تخلیه ی روح در میان جمعی از اولیاء خدا که همه مشغول نماز شب بودند، رفتم. آنها را در آرامشی دیدم که ای کاش تو هم با من می بودی و معنی آرامش خاطر و اطمینان دل را می فهمیدی، آنها به مقام «اخبات» رسیده بودند، از همه چیز خیالشان راحت بود، آرام بودند، آسایش داشتند و خدای تعالی به پیامبرش می فرمود: «وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتینَ»[۳۴۰] یعنی: به اینها که در مقابل پروردگارشان تسلیمند و به آرامش کامل رسیده اند، بشارت بده.

خوشا به حالشان، اعصابشان راحت، فکرشان راحت، خدایشان همیشه حمایتشان می کند، محبوبشان همیشه دوستشان دارد، مولایشان همیشه با آنها است، آنها با او انس دارند و او را از صمیم دل می پرستند و دوست دارند، با او حرف می زنند، خدای تعالی هم به این اولیائش خیلی محبّت دارد و بهشت خلد را جایگاه آنها قرار داده، آنجا که می فرماید:

«اِنَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ اَخْبَتُوا اِلی رَبِّهِمْ اُولئِک اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فیها خالِدُونَ»[۳۴۱]

یعنی: کسانی که ایمان دارند و عمل شایسته می کنند و برای خود تحت عنایات پروردگارشان آرامشی پیدا کرده اند، اینها در بهشتند و اینها در آن بهشت همیشه خواهند بود.

او می گفت:

«اخبات» بعد از مقام شامخ رضا خواهد بود، بلکه اعتقاد من این است که تا انسان به مقام تسلیم و رضا نرسد، جزء «مخبتین» نمی شود. چنانکه خدای تعالی می فرماید:

«وَ لِیعْلَمَ الَّذینَ اُوتُوا الْعِلْمَ اَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَّبِّک فَیؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ اِنَّ اللّهَ لَهادِ الَّذینَ امَنُوا اِلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ»[۳۴۲] یعنی: اهل علم و معرفت بدانند که قرآن و آیات الهی حقّ است و از جانب پروردگار نازل شده است، پس ایمان به او بیاورند و در تحت عنایات او دلشان آرام و راحت باشد. خدای تعالی کسانی را که ایمان دارند به صراط مستقیم هدایت می کند.

 

مقام شامخ اخلاص

او می گفت:

مقام اخلاص بسیار پر اهمیت است. «حذیفه یمانی» می گوید که از «رسول خدا» پرسیدم: «اخلاص» چیست؟ فرمود: من این سؤال را از جبرئیل پرسیدم، او گفت: خدای تعالی فرموده: «الاخلاص سرّ من سرّی استودعته فی قلب من احببت من عبادی»[۳۴۳] یعنی: اخلاص یکی از اسرار الهی است که خدای تعالی آن را در قلب بنده ای که دوستش دارد، می گذارد.

او می گفت:

انسـان بـایـد راه و روشـش را، دینش را، اعمالـش را، نیتـش را برای خـدا خـالـص کنـد.[۳۴۴]

خدای تعالی می فرماید: «اَلا لِلّهِ الدّینُ الْخالِصُ»[۳۴۵] یعنی همه بدانند که باید برای خدا راه و روش و دین و اعمال دینی، خالص باشد.

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: «طوبی لمن اخلص للّه العبادة و الدعاء و لم یشغل قلبه بما تری عیناه و لم ینس ذکر اللّه بما تسمع اذناه و لم یحزن صدره بما اعطی غیره».[۳۴۶]

یعنی: خوشا به حال کسی که عبادتش، دینش و دعاء و درخواستش را برای خدا خالص کند و قلب او را دیدنیهایش به خود مشغول نکند و خدا را به خاطر شنیدنیهایش فراموش ننماید و دلش به خاطر آنچه دیگران از نعمتهای الهی دارند، محزون نگردد.[۳۴۷]

 

او می گفت:

اخلاص چیزی است که هم ممکن است کسانی که از راه محبّت به خدا به کمال رسیده اند داشته و هم کسانی که از راه تقوی پیشرفته اند داشته باشند. توضیح آنکه چون جمعی از سالکین الی اللّه با محبّت به ثواب اللّه قدمهائی به سوی رسیدن به کمال برداشته و همه ی مراحل را به این جهت طی کرده یعنی اگر توبه نموده و یا استقامت کرده و یا در صراط مستقیم قرار گرفته و یا تقوی پیشه کرده و یا جهاد با نفس نموده و یا مرحله ی بندگی را کامل کرده اند، همه اش برای آن ثوابها و آن نعمتهائی که خدای تعالی در آخرت وعده فرموده، بوده است و حالا هم که اعمال و دین خود را خالص می کنند باز هم برای همان ثوابها می باشد ولی جمعی هستند که همه ی این مراحل را برای محبّت به خدای تعالی و لقاء او گذرانده اند، طبعا آنها هم باید اعمال و دین خود را خالص کنند که شرحی در این خصوص در بحث مقام خلوص بیان می کنیم.

 

مقام شامخ خلوص

او می گفت:

در این مقام سالک الی اللّه کاری بالاتر از اخلاص دارد و آن این است که باید خود را از همه ی آلودگیها پاک کند، محبّتش فقط به خدا باشد، تمام صفاتش صفات الهی باشد، دستش دست خدا باشد و کارهای خدائی کند، چشمش جز حق نبیند، گوشش جز حق نشنود و زبانش جز حق نگوید، سرسوزنی از صفات شیطانی و یا حیوانی در وجودش نباشد و بالأخره اعمالش، اخلاقش، رفتارش و روحیاتش خدائی باشد و به هیچ وجه در وجودش غش و آلودگی نباشد. کسی که می خواهد به این مرحله قدم بگذارد، باید بعد از مرحله ی صراط مستقیم که در کتاب «سیر الی اللّه» شرح داده ایم خود را در مرحله ی محبّت به خدای تعالی قرار دهد و از آنجا این مقصد را تعقیب کند. یعنی پس از آنکه صراط مستقیم را گذراند، به مرحله ی محبّت به خدای تعالی وارد شود و محبّت خود را متمرکز به خدا کند و هیچ چیز را جز خدا و برای خدا دوست نداشته باشد و در لوح دلش جز الف قامت دوست نباشد و به هر کس و به هر چیز اظهار محبّت می کند، برای خدا و به قدر ارتباط آن چیز با خدا باشد و آن قدر در این مرحله که نامش مرحله ی محبّت است کار کند که محبّتش خالص برای خدا گردد و سپس وقتی به مرحله ی جهاد با نفس رسید، برای محبّت به خدا با نفسش جهاد کند و زمانی که به مرحله ی عبودیت موفّق شد، تنها و تنها برای محبّت به خدا او را بندگی نماید و به هیچ وجه حتّی در گوشه ی دلش محبّت به ثواب و انتظار اجر نداشته باشد و چون خدا را زیاد دوست دارد، قدم در مرحله ی شکر و انس با خدا می گذارد و خدای تعالی می داند که او در قلبش جز محبّت به خدا چیزی نیست و هر چه می کند با اخلاص کامل است، آن وقت او را به مقام والای خلوص راه می دهد.

او می گفت:

کسی که در مرحله ی خلوص است و هیچ کاری را جز به خاطر محبّتش به خدای تعالی انجام نمی دهد، از این امتیازات که خدای تعالی در قرآن بیان فرموده برخوردار است:

یک: خدای تعالی می فرماید: «وَ ما تُجْزَوْنَ اِلاّ ما کنْتُمْ تَعْمَلُونَ * اِلاّ عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصینَ»[۳۴۸] یعنی جز به آنچه انجام داده اید جزا داده نمی شوید مگر بندگان پاک و مخلص خدا که چون آنها روی محبّت کار کرده اند و تنها به خاطر محبّت به پروردگارشان عبادت نموده اند که با اعمال و رفتارشان آنچه به آنها داده می شود، مقایسه نمی شود و بلکه چون آنها هر چه دارند برای خدا است، خدا هم هر چه از نعمتهای مختلف خلق نموده در اختیار آنها قرار می دهد.

دوّم: خدای تعالی درباره ی آنها می فرماید: «اُولئِک لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ»[۳۴۹] یعنی خدای تعالی برای آنها رزق معینی تعیین کرده و آنها به نعم الهی دعوت شده اند و بلکه آنها درباره ی آن نعمتها صاحب اختیارند. به خلاف بعضی که طفیلی و با شفاعت اینان به بهشت وارد می شوند، برای آنها رزقی تعیین نشده و از طفیل وجود اینها از نعمتهای بهشتی استفاده می کنند.

سوّم: خدای تعالی می فرماید: «وَ هُمْ مُکرَمُونَ»[۳۵۰] یعنی اینها در آن بهشت اکرام و احترام می شوند. طبیعی است که اگر کسی در میهمانی که از طرف شخصیت بزرگی برپا شده، دعوت شود و او را زیاد احترام کنند، عظمت و شخصیت او بالا می رود و او از خواص صاحب خانه محسوب می گردد.

چهارم: خدای تعالی درباره ی آنها می فرماید: «فی جَنّاتِ النَّعیمِ»[۳۵۱] یعنی خدا آنها را در بهشتی پر از نعمت قرار می دهد که آن نعمتها را در آیات یادآوری کرده و به این وسیله به آنها اظهار محبّت خاصّی نموده است.

پنجم: خدای تعالی می فرماید: «فَاِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ * اِلاّ عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصینَ»[۳۵۲]

یعنی همه ی آنها در قیامت برای حساب و دادگاه عدل الهی حاضر می شوند مگر بندگان خالص شده ی پروردگار که آنها به قیامت وارد می شوند ولی چون حسابی ندارند و عبادتهایشان را به خاطر ثوابی نکرده اند و بلکه در مقابل محبوبشان عمل ارزش داری انجام نداده اند که علی بن ابیطالب (علیه السّلام) روی قبر سلمان از قول سلمان می نویسد: «و فدت علی الکریم بغیر زاد من الحسنات و القلب السلیمی».

پس احضار آنها دلیلی ندارد و لذا خدای تعالی آنها را بی حساب وارد بهشت می کند.

ششم: در روز اوّل شیطان که بنای اغوای بنی آدم را گذاشت و گفت: «لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ»[۳۵۳] یعنی همه ی مردم را اغوا خواهم کرد «اِلاّ عِبادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ»[۳۵۴] مگر بندگان صاف و پاک تو که تو آنها را پاک نموده باشی و خالص در محبّت تو باشند. شیطان در همین دنیا نمی تواند آنها را اغوا کند یعنی به آنها قدرت پیدا نمی کند.

هفتم: خدای تعالی برای بندگان خالص و پاکش آن قدر اهمیت قائل شده که به خاطر این صفتشان به پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) دستور داده که نام آنها را در قرآن یاد کند چنانکه می فرماید: «وَاذْکرْ فِی الْکتابِ مُوسی اِنَّهُ کانَ مُخْلَصًا»[۳۵۵] یعنی در قرآن موسی را یاد کن زیرا او در محبّت و در عبادت صاف و پاک بود و او را خدای تعالی برای خود خالص کرده بود.

هشتم: خدای تعالی می فرماید: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یصِفُونَ * اِلاّ عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصینَ»[۳۵۶] یعنی خدا منزّه است از آنچه دیگران او را توصیف می کنند، مگر بندگان خالص خدا که به خاطر همان پاکی و خلوصشان می توانند او را توصیف کنند و تنها توصیف آنها صحیح است زیرا آنها در صراط مستقیم راه کمالات را طی کرده اند و با محبّت خالص به خدا نزدیک شده اند و نفس و شیطان را در دل راه نداده اند و با او انس گرفته اند و کاملاً او را شناخته اند. لذا آنها می توانند خدا را توصیف کنند ولی دیگران که شیطان و هوای نفس در دل آنها راه یافته و وساوس خود را القاء نموده و خدای تعالی را به آنچه جهل شیطان اقتضاء می کرده معرّفی می نماید، پس منزّه است خدا از آنچه آنها او را توصیف می کنند.

 

مقام والای توحید

او می گفت:

اگر انسان بتواند تمام صفات رذیله را از خود دور کند و نفس خود را تزکیه نماید و رضای الهی را به دست بیاورد و خود را نمونه ی انسان کامل بسازد و بالأخره اخلاص و خلوص را که بزرگترین و پر زحمت ترین کارهائی است که باید در دنیا انجام شود، عملی کند، می تواند به مقام قرب الهی که آرزوی همه ی اولیاء خدا است برسد.

او ولی خدا، او محبوب خدا، او از انصار خدا و او از یاران خدا می گردد.

او اگر موحّد شود، یعنی همه ی خواسته ی خود را خواسته ی واحدی قرار دهد و به «مقام توحید» که همان یکی کردن تمام تمایلات نفسانی و عقلانی و در حقیقت از بین بردن خدایا نیست که به بهانه های مختلف برای خود بوجود آورده برسد، به کمال حقیقی رسیده و خود را به «مقام توحید» رسانده است.

در اینجا استاد سکوتی کرد و آهی کشید و سپس گفت: این مردم چقدر اشتباه می کنند که خود را در همه چیز بلکه در همه ی بازیها به مقام قهرمانی می رسانند و در هر رشته ای کسی و یا کسانی به مقام والا و برتر آن رسیده اند، امّا در موضوع انسانیت و کمالات روحی، در موضوعی که خدا انسان را برای آن ساخته، هیچ کس به فکر قهرمان شدن نمی افتد!

آیا خدای تعالی در بازیها و در صنایع و یا در اکتشافات در امر دنیا فرموده است بر یکدیگر سبقت بگیرید؟

یا فرموده: «فَاسْتَبِقُوا الْخَیراتِ»[۳۵۷] یعنی: در صفات خوب در کمالات انسانی در خوبیها و خیراتی که «معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) گوی سبقت را ربوده و خدا در مدح آنها فرموده: «وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیراتِ»[۳۵۸] یعنی: (و جمعی از اولاد «فاطمه زهراء» (سلام اللّه علیها) در جمیع خوبیها بر همه ی مردم سبقت گرفته اند) دستور فرموده که پشت سر آن خاندان طیب و طاهر، شما هم بر خوبیها سبقت بگیرید و عقب سر آنها حرکت کنید!

 

مقام وحدت

او می گفت:

وقتی سالک الی اللّه تمام صفات رذیله ی حیوانی و شیطانی را از نفس خود تزکیه کرد و در کمالات آینه ی تمام نمای صفات و اسماء و افعال ذات اقدس متعال شد، به «مقام وحدت» رسیده و متخلّق به اخلاق اللّه شده و بین خود و مولایش خدای تعالی و مظهرش حضرت «صاحب الأمر» (علیه السّلام) جدائی نمی بیند، بلکه می گوید:

من کی و مولا و مولا کیست من هر دو یک روحیم اندر دو بدن

هر چه مولا بخواهد، این بنده ی تازه به کوی محبوب رسیده هم همان را می خواهد و آنچه مولا امر کند، او هم همان را امر می کند. در اینجا است که اولیاء خدا با آنکه می توانند با یک اراده، آسمان را به زمین بیاورند و آنچه

می خواهند انجام دهند، ولی چون با محبوبشان، با مولایشان یکی هستند، یعنی یک اراده، یک خواست دارند و بدون کوچکترین اختلاف، هر دو یک چیز را می خواهند، دست از پا خطا نمی کنند و هر چه به محبوب نزدیکتر می شوند، در تصرّفات تکوینی بی اراده تر و بی حرکت تر می گردند. لذا در یک جا مولا فرموده: «ما رَمَیتَ اِذْ رَمَیتَ وَ لکنَّ اللّهَ رَمی»[۳۵۹] (یعنی: ای رسول، ای محبوب ما، ای بنده ی پاک ما، وقتی تیرانداختی، تو تیر نیانداختی بلکه خدا تیر انداخت و «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) هم می فرماید: «و هزم الاحزاب وحده»[۳۶۰] (او بود که به تنهائی احزاب و لشکریان کفر را از بین برد.) این است مرحله و «مقام وحدت» و این است نتیجه ی سیر الی اللّه و لقاء پروردگار و وصول به سر چشمه ی مقصود.

 

مقام والای فناء فی اللّه

او می گفت:

معنی «فناء فی اللّه» که مکرّر به زبان من در ضمن سخنانی که برایت گفته ام جاری شده، این است که اگر انسانی در مقابل آینه ای بایستد و تصویر خود را در آینه ببیند، قطعا بین خود و آن تصویر هیچ فرقی مشاهده نمی کند، بلکه تمام صفات و خصوصیات ظاهری انسان عین همان صفات و خصوصیاتی است که در تصویر در میان آینه است می باشد. در اینجا می توان گفت: آن تصویر، فانی در این شخص است، زیرا هیچ امتیازی بین آن و این نیست. یا آنکه اگر شما آهنی را در میان آتش بیاندازید و آن آهن قرمز شود و صفات آتش در آن آهن بوجود بیاید، می توانید بگوئید: این آهن در میان آتش فانی شده است، محو گردیده است، به صورت ظاهر همه ی اینها آتش است و آهنی باقی نمانده است.

در اینجا هم وقتی یک انسان به مقام والای انسانی رسید و متخلّق به اخلاق اللّه گردید و تمام صفات افعال الهی را در خود ایجاد نمود و آینه ی تمام نمای الهی شد، به مقام «فناء فی اللّه» رسیده و بین او و مولایش فرقی به صورت ظاهر نبوده و در او فانی شده است.

او می گفت:

از جائی که خدای تعالی اِبا کرده که بدون دخالت اسبابش،[۳۶۱] کاری انجام دهد، چهارده نور مقدّس «خاندان عصمت» (علیهم السّلام) را در دنیا و آخرت واسطه ی بین خود و مخلوقش قرار داده و لذا مخلوق او نباید هیچگاه بدون این واسطه توقّع کاری، یا علمی، یا معارفی از خدای تعالی را داشته باشند.[۳۶۲]

لذا گفتیم: این چهارده نور پاک، آینه ی تمام نمای الهی هستند و اگر انسانی بخواهد به کمالات روحی در هر مرتبه اش برسد، باید روح خود را آینه ی تمام نمای این انوار مقدّسه قرار دهد.

در اینجا چون مثل این است که اگر شخصی آینه ای را در مقابل خورشید بگیرد و شخصی دیگر صورت خورشید را از آن آینه در آینه ی دیگری که در دست دارد منعکس کند، صحیح است که بگوید در آینه ی من هم صورت خورشید منعکس است.

ما اگر صفات کمالیه ی انسانی را که همان اخلاق اللّه است، از انوار مقدّسه ی «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) اقتباس کنیم، صحیح است که بگوئیم متخلّق به اخلاق اللّه شده ایم و هم صحیح است که بگوئیم ما شیعه و پیرو و آینه ی جمال امام زمانیم.

آنچه در این بخش می خوانید مطالبی است که حضرت استاد برای توجّه دادن سالکین الی اللّه به بعضی از حقایق که مورد اختلاف بین دانشمندان است بیان فرموده اند بنابراین لازم است کسانی که می خواهند به کمالات روحی برسند به این حقایق بیشتر توجّه کنند.

 

خلقت ملائکه

او می گفت:

روزی پس از نماز صبح که حال خوشی داشتم و زیارت جامعه را خوانده بودم و دل و روحم کاملاً متوجّه انسان کامل شده بود ولیی از اولیاء خدا را ملاقات کردم و او در وصف خلقت ملائکه با من چنین سخن گفت:

خدای عزّوجل نور مقدّس چهارده «معصوم» (علیهم السّلام) را قبل از خلقت خلق، خلق فرموده بود و آنها با او بودند و با او انس گرفته و آنی از او جدا نمی شدند، به او محبّت کامل و شدیدی داشتند، او هم آنها را دوست می داشت تا آنکه خدا ملائکه را به وسیله ی همین انوار مقدّسه خلق کرد.

من از آن ولی خدا پرسیدم: چطور خدا به وسیله ی آنها ملائکه و سائر اشیاء را خلق فرموده است؟

او فرمود: خیلی مسأله ساده است، آیا یک سیب را خدا خلق کرده یا نه؟

گفتم: خدا آن را خلق کرده ولی خلقت آن به وسیله ی درختی بوده است.

فرمود: همین طور تصوّر کن خدا همه ی اشیاء را خودش خلق کرده ولی چون «معصومین» (علیهم السّلام) دست او و اراده ی او هستند در حقیقت می توان گفت به وسیله ی آنها خلق را، خلق فرموده است.[۳۶۳]

گفتم: بسیار خوب این مطلب را هم خوب فهمیدم.

فرمود: «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) وقتی ملائکه را به اذن خدا خلق کردند[۳۶۴] آنها به حسب محدود بودن و مخلوق بودنشان و آنکه می دیدند به ظاهر آنها را نور پاک و خلق اوّل آفریده و اینکه هنوز هیچ چیز نمی دانستند، گمان کردند که خالق مطلق آنها همین انوار مقدّسه هستند. لذا در اینجا لازم شد که مدرسه ای برای تربیت آنها باز کنند تا به آنها معارف حقّه را همین انوار مقدّسه تعلیم دهند.

آنها به امر پروردگار آن مدرسه را تشکیل دادند، ابتداء خدای تعالی را در کلاسهای آن به آنها معرّفی کردند و راه بندگی و عبودیت را به آنها تعلیم دادند.[۳۶۵]

معلّم و امامشان را به آنها شناساندند، خوبیها و بدیها را به آنها یاد دادند، آنها را از گناه و معصیت بر حذر داشتند و ملائکه موجودات خوبی بودند، خدمتگذار، فرمانبردار، پاک و بی آلایش.[۳۶۶]

و چون در حقیقت اینها می بایست برای کار کردن در جهان آفرینش که خدا در نظر داشت آن را بعدها خلق کند بودند، در آن مدرسه تعلیم گرفتند:

چگونه روزی را، علوم را، حقایق را، به مردم برسانند.[۳۶۷]

چگونه در سازمان اطّلاعات مخفی الهی فعّالیت کنند و مواظب اعمال مردم باشند.[۳۶۸]

چگونه نظم ستارگان و کرات را حفظ کنند و نگذارند آسیبی به آنها برسد.

چگونه آسمانها را از شرّ شیاطین محفوظ نگه دارند و پاسدار آنها باشند.[۳۶۹]

و چگونه باید خدمتگزار شیعیان و محبّین حضرت «علی بن ابیطالب» و اولاد او (علیهم السّلام) باشند.[۳۷۰]

و بالأخره حافظ همه چیز از درشت ترین موجوداتی که خدا خلق کرده تا قطره ی باران باشند[۳۷۱] و چگونه حتّی تدبیر امور را بکنند.[۳۷۲]

و خلاصه علم تمام اینها را در آن مدرسه از خلقت جهان مادّی گرفته تا علوم معنوی، همه را یاد گرفتند و آنها جمعیتشان زیاد بود[۳۷۳] ولی استعدادشان زیاد نبود، در میان آنها جمعی که در مقابل کثرت آنها چیزی از نظر تعداد به حساب نمی آمدند ولی استعداد بیشتری داشتند، (باز نه به قدر استعداد بشر) و بهتر درس می خواندند، به آنها درجه و مقام قرب داده شد.[۳۷۴] باز از میان اینها چهار نفر که بهتر از دیگران بودند، به اسامی «جبرائیل» و «اسرافیل» و «میکائیل» و «عزرائیل» به عنوان شاگرد ممتاز در این مدرسه قبول شدند و اینها را برای کارهای مهمّی انتخابشان کردند[۳۷۵] و اینها را خدای تعالی بزرگشان کرده و مسلّط بر محدوده ی وسیعی مثل کره ی زمین که در اختیار حضرت «عزرائیل» است قرارشان داد ولی همه ی اینها به عنوان کارگر و خدمتگزار عالم خلقت، خلق شده بودند.

 

عالم عجیب ملائکه

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه فرو رفته بودم و در عالم اندیشه نمی دانستم که چرا جمعی نمی خواهند بعضی از مطالب را که کتب آسمانی از ناحیه ی خدای تعالی که خالق همه چیز است، نقل کرده اند و کاملاً ساده و عقلائی و مطابق با فطرت است بپذیرند و کوشش می کنند در بخشهای مختلف خلقت به افکار فلاسفه ی مادّی که معتقد به خالق جهان نبوده اند، توجّه کنند و سخنان نامفهوم آنها را ملاک عقل خود قرار دهند.[۳۷۶] به هر حال راهنمایم در همان عالم مکاشفه قبل از آنکه مرا به عالم عجیب ملائکه ببرد، مقداری در وصف ملائکه با من حرف زد و سخنش را این چنین آغاز نمود.

ملائکه از هوا و نور خلق شده اند و لذا با این چشم مادّی و ظاهری به طور معمول دیده نمی شوند.[۳۷۷]

آنها از تمام مخلوقات خدا از نظر تعداد بیشترند.[۳۷۸]

آنها از نظر نوع نجیب ترین و پر قدرت ترین مخلوقات خدایند.[۳۷۹]

آنها گوش به فرمان الهی هستند[۳۸۰] و خدا آنها را برای بندگی و فرمانبرداری و کار کردن خلق کرده است و آنها زن و مرد ندارند.[۳۸۱] خدای تعالی آنها را خیلی دوست می دارد و دشمن آنها را دشمن خود می شمارد.[۳۸۲]

آنها به امر پروردگار حافظ بندگان خدا هستند و آنان را از خطرات و حوادث و بلیات نگه می دارند[۳۸۳] و حتّی گاهی آنها به عنوان همرزمان سپاه دین، برای یاری اولیاء خدا به صورت سرباز و ارتش منظّم به سوی زمین فرستاده می شوند.[۳۸۴]

آنها گاهی به صورت بشر، متمثّل و متجسّد شده که حتّی مردمان کافر و فاسق هم آنها را با همین چشمهای ظاهری می بینند و گمان می کنند که آنها بشرند.[۳۸۵]

آنها خدا را خیلی دوست می دارند و از خوف او دائما در حال تسبیح و تحمید و کرنش اند.[۳۸۶] خدای تعالی آنها را با بالها و نیروی دو مرحله ای و سه مرحله ای و چهار مرحله ای و یا بیشتر برای پیغام رساندن به بشر و فعّالیتهای مختلف دیگر به زمین می فرستد و دارای مراتب و قدرتهای مختلفی هستند[۳۸۷] و بعضی از آنها به قدری عاقل و با فهم و زیرک اند که حساب ندارد.[۳۸۸] اکثر آنها در اطراف عرش الهی شب و روز مشغول تسبیح و سجده و حمد الهی و استغفار برای بندگان خدا هستند[۳۸۹] و به بالا و پائین می روند و امور جهان را تدبیر و منظّم می نمایند و هیچگاه خسته نمی شوند. آنها بر کسانی که در دنیا برای رسیدن به کمالات روحی استقامت کرده اند، نازل می شوند و با آنان انس می گیرند و به آنها می گویند: «نترسید و محزون نشوید و به شما بشارت باد که در بهشت خواهید بود. زیرا خدای تعالی آن را به شما وعده کرده و ما دوستان شما در دنیا و آخرتیم».[۳۹۰]

و بالأخره همه ی کارها در آخرت، چه در بهشت و چه در جهنّم به دست آنها انجام می شود و آنها در جهنّم مظهر غضب و در بهشت مظهر رحمت الهی می باشند.[۳۹۱]

سپس راهنمایم (در عالم مکاشفه) به من گفت: حالا بیا تا از نزدیک با کارهای آنها و کیفیت زندگی آنها و چگونگی فعّالیتهای مختلف آنها آشنا شویم و دست مرا گرفت و به سوی بالا برد، زیرا مقرّ ملائکه در آسمان است.[۳۹۲]

ابتداء همگام با «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) در سفر معروفش که به معراج رفته بود، حرکت کردیم و گوشه ای از شرح حال بعضی از ملائکه را از آن حضرت نقل می کنیم.[۳۹۳]

او فرمود: من با «جبرئیل» بالا رفتم، به آسمان دنیا رسیدم، در آنجا با ملکی که نامش «اسماعیل» بود برخوردم، او فرمانده هفتاد هزار افسر از ملائکه بود که هر یک از آن افسران هفتاد هزار سرباز از ملائکه تحت فرمانشان بود، شغل این ملک با آن همه ملائکه این بود که نگذارند شیاطین به سوی آسمانها راه پیدا کنند.[۳۹۴] آنها به وسیله ی شهاب ثاقب به سوی شیاطین تیراندازی می کردند و آنها را از پای در می آوردند. سپس وارد آسمان دنیا شدم، تمام ملائکه ای که با من برخورد می کردند متبسّم بودند، با صورت باز با من روبرو می شدند، ولی در این بین ملک بزرگی که مخلوقی عظیم تر از او تا به حال ندیده ام و بسیار کریه المنظر و غضبناک بود مشاهده کردم. از جبرئیل سؤال نمودم: این کیست؟ جبرئیل گفت: این نگهبان جهنّم است، اسمش مالک است.

سپس ملک دیگری را دیدم که در جائی نشسته و تمام دنیا بین دو زانوی او قرار گرفته و طوماری در دست دارد و به مطالبی که در آن نوشته شده، بدون آنکه به اطراف نگاه بکند، دقیق گردیده است. من از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ او به من گفت: این ملک الموت و حضرت «عزرائیل» است. بعد از آن ملک دیگری را دیدم که نصف بدنش از آتش و نصف دیگر بدنش از یخ بود. نه آتش یخ را آب می کرد و نه یخ آتش را خاموش می نمود. این ملک ذکر و دعایش این بود که با صدای بلند می گفت: پاک و منزّه است خدائی که حرارت این آتش را کنترل کرده و نمی گذارد این یخ را آب کند و همچنین نمی گذارد این یخ آتش را خاموش نماید، خدایا، ای جمع کننده ی بین یخ و آتش، دلهای بندگان مؤمنت را با هم جمع کن و آنها را با یکدیگر متّحد فرما.

من از جبرئیل سؤال کردم: این کیست؟ جبرئیل گفت: این ملکی است که خدای تعالی او را بر همه جا موکل فرموده و او نصیحت کننده ترین ملائکه ای است برای اهل زمین از بندگان مؤمن که تا به حال خدای تعالی خلق کرده است.

پس از آن به دو ملک دیگر برخوردم که یکی از آنها در آسمان فریاد می زد:

«اللّهم اعط کل منفق خلفا» (یعنی خدایا، به هر انفاق کننده ای پاداش خوبی مرحمت بفرما.) و دیگری می گفت: «اللّهم اعط کل ممسک تلفا» (یعنی خدایا، هر کسی که حقوق دیگران را نمی دهد، برکت از مالش بردار و ثروت او را تلف کن.)[۳۹۵]

سپس من و راهنمایم متوجّه تعداد ملائکه در آسمان و زمین شدیم، آنها به قدری زیاد بودند که اگر بدنشان مثل بدن انسان از مادّه می بود، جای پائی در آسمانها و زمین برای انسان و سایر موجودات نبود.[۳۹۶] خلاصه هیچ مخلوقی به زیادی آنها خلق نشده است! من از راهنمایم پرسیدم: آیا آنها زاد و ولد هم دارند؟ او گفت: نه آنها را خدای تعالی بدون پدر و مادر خلق کرده است.[۳۹۷]

جبرئیل که تقریبا از تمام ملائکه بزرگتر است و سمت سخنگوئی ملائکه را دارد، به ما می گفت: ما جمعیت ملائکه در منزلی که سگ و یا تصویر حیوان و انسانی و یا ظرفی که در آن بول می کنند باشد، وارد نمی شویم.[۳۹۸]

من در این موقع به امواجی از ملائکه متوجّه شدم که همه ی آنها با محبّت و علاقه ی عجیبی مشغول محافظت افراد بشر بودند، جمعی از آنها انسانها را از شیاطین حفظ می کردند و نمی گذاشتند شیاطین به آنها صدمه بزنند. زیرا انسانها شیاطین جنّی را نمی دیدند ولی ملائکه که مانند آنها دارای جسم لطیفی بودند، آنها را می دیدند و حتّی خدای تعالی ملائکه را از نیات آنها آگاه کرده بود که قبل از آنکه بتوانند به انسانها صدمه ای وارد کنند، ملائکه آنها را دفع می نمودند.[۳۹۹]

و جمع دیگری از ملائکه را می دیدم که مواظب بلاهای فراوان ناگهانی که در دنیا بسیار بودند و همه ی آنها متوجّه بشر می شدند، از قبیل میکربها که در فضا فراوان اند و یا سقوط چیزهائی که بشر به آنها تکیه می کند ولی قابل اعتماد نمی باشند، بودند. این ملائکه کوشش می کردند که مبادا این گونه خطرات به بشر متوجّه شوند و آنها را از پای درآورند.[۴۰۰] جمعی از ملائکه می کوشیدند که بالها یا نیروی کمکی خود را زیر پای طالبین علوم دینی و معنوی و روحی پهن کنند و آنها را از راه الهام به تحصیل این علوم تشویق نمایند.[۴۰۱]

در این موقع راهنمایم دستی به شانه ام زد و گفت: آنجا را نگاه کن، ببین چه خبر است. من وقتی به آن طرف نگاه کردم، دیدم انبوهی از ملائکه پشت سر یکی از انسانها به عنوان محافظ حرکت می کنند و او را تا منزلش که راه دوری بود بدرقه می نمایند. از راهنمایم پرسیدم: این شخص چه کرده که این همه مورد توجّه خدا و ملائکه گردیده است؟! او گفت: این شخص به دیدن یکی از دوستانش رفته و به این وسیله اتّحاد و برادری را با او محکم نموده و از جائی که خدای تعالی بسیار دوست دارد که افراد متدین با یکدیگر انس داشته باشند و با هم رفت و آمد نمایند و به هم کمک بکنند، به این انبوه از ملائکه دستور فرموده که محافظ او باشند و او را بدرقه نمایند تا به خانه اش برگردد.

سپس راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) اضافه نمود و گفت: آیا می خواهی ببینی که وقتی این شخص به منزل دوستش می رفت، آن ملکی که پیشاپیش همه حرکت می کند و عنوان فرماندهی همه ی این انبوه ملائکه را دارد، به این شخص مؤمن چه می گفت و چگونه او را بر این عمل تشویق می نمود؟

گفتم: بله، خیلی مایلم آن منظره را ببینم و سخنان آنها را بشنوم. او مرا از نظر زمان به عقب برگرداند. ما وقتی به آنها رسیدیم که هنوز تازه این شخص به درِ منزل دوستش رسیده بود و می خواست از او اجازه ی ورود به خانه ی او را بگیرد. همان ملک فورا خود را به آن شخص رساند و گفت: اینجا چه می خواهی و به صاحب خانه چه کاری داری؟ وی در جواب گفت: صاحب این خانه برادر دینی من است، می خواهم احوالش را بپرسم، از او دیدن کنم و ببینم اگر می توانم در مشکلاتش به او کمک نمایم و این کار را من فقط به خاطر خدا می کنم. آن ملک به او گفت: فقط برای همین آمده ای و کار دیگری به او نداشتی؟ آن شخص در جواب گفت: نه، هیچ کار دیگری به او نداشتم و فقط برای دیدنش آمده بودم. آن ملک گفت: من فرستاده ی خدای تعالی به سوی تواَم، خدای تعالی به تو سلام رسانده و گفته که به تو بشارتی بدهم و آن بشارت این است که به خاطر این عملت بهشت بر تو واجب شده است و ضمنا این را بدان که خدای تعالی فرموده: هر فرد با ایمانی که برادر با ایمانش را دیدن کند، در حقیقت تنها او را دیدن نکرده، بلکه مرا هم زیارت کرده و من جزای او را بهشت قرار داده ام.[۴۰۲]

سپس وقتی آن شخص وارد خانه ی دوستش شد، از جانب پروردگار به او ندا آمد: ای بنده ای که حقّ مرا بزرگ شمردی و از دستورات فرستاده ام «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) پیروی کردی، بر من لازم است که تو را با عظمت قرار دهم، هر چه می خواهی از من سؤال کن تا به تو بدهم، دعا کن تا اجابتت نمایم و اگر ساکت هم باشی، خودم بدون سؤال به تو چیزهائی خواهم داد و وقتی با آن همه ملک به منزلش برمی گردد باز هم خدای تعالی او را ندا می کند: ای بنده ای که حقّ مرا بزرگ شمردی، بر من لازم است که تو را اکرام کنم و لذا بهشت را برای تو واجب کرده ام و روز قیامت تو را برای بندگانم شفیع قرار داده ام.[۴۰۳]

و سپس راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) مرا نزد کسی که برای خدا روزه گرفته ولی از مردم کتمان کرده بود، برد و گفت: اینجا بایست و نگاه کن ببین چه می بینی. من آنجا ایستادم، دیدم ملائکه ای نزد او آمده اند و مواظب و محافظ او هستند و آنها دعاء برای او می کنند و خدای تعالی هم فوری آن دعاها را مستجاب می نماید. من از راهنمایم سؤال کردم: آیا اینها از جانب خدا این ابراز محبّت را نسبت به این شخص می کنند یا آنکه خودشان دوست دارند که در حقّ روزه دار این دعاها را بکنند؟ او به من گفت: خدای تعالی به آنها وحی کرده که بندگان روزه دار مرا از عذاب جهنّم به من پناه دهید و برای آنها دعاء کنید تا من اجابت کنم.[۴۰۴]

جمع دیگری از ملائکه را دیدم که در یک روز تابستانی بسیار گرم به شخص روزه داری هجوم آورده و صورت او را با بدن لطیفشان مسح می کنند که او به این جهت احساس نشاط فوق العاده ای می کرد و به او بشارت الطاف الهی را می دادند.[۴۰۵]

و باز جمع دیگری از ملائکه را دیدم که مثل دلاّکها افراد با ایمان و معتقد و آنهائی را که عقائد پاک و صحیحی دارند، از چرک گناهان شستشویشان می دهند و گناهان آنان همانند برگ درختان در پائیز از آنها فرو می ریزد.[۴۰۶]

و بالأخره جمعی از ملائکه را دیدم که آنچنان با قدرتند که تنها هشت نفر آنها عرش و کرسی را به دوش کشیده که به صریح قرآن تنها کرسی از آسمانها و زمین بزرگتر است[۴۰۷] و جمع دیگری اطراف عرش را احاطه کرده و دور آن گردش می کنند.[۴۰۸]

در میان ملائکه بزرگ و با عظمت جبرائیل امین را دیدم که کارهای فوق العاده حسّاسی در دست دارد که مِنجمله وحی را از جانب خدا بر انبیاء عظام نازل می نماید[۴۰۹] و اولیاء خدا را یاری می کند و دشمنان الهی را با هزارها ملائکه دیگر مقهور می نماید.[۴۱۰]

و سپس حضرت میکائیل را دیدم که بر میلیونها ملائکه که موکل رزق مردم بودند، ریاست داشت و به آنها فرمان می داد و آنها از وی اطاعت می کردند.[۴۱۱]

بعد از آن حضرت اسرافیل را مشاهده کردم که با قدرت عجیب خود، یعنی نفخ صور می خواست تمام افراد بشر را بمیراند و سپس با نفخ دیگر آنها را زنده کند.[۴۱۲]

حضرت «عزرائیل» هم که با میلیونها ملائکه ی دیگر مشغول قبض روح مردم بود و لحظه ای از کارش غفلت نداشت.

در اینجا راهنمایم مرا به سالهای قبل از میلاد مسیح برگرداند و قصّه هائی را از ملائکه که بسیار آموزنده و بلکه معرّف صفات ملائکه بود، به من نشان داد.

 

حضرت ابراهیم و دو ملک

ابتداء به زمان حضرت «ابراهیم» برگشتیم، حضرت «ابراهیم» را مرد بسیار با عظمت و پیامبر بسیار بزرگی دیدم که خوان احسانش بر همه ی مردم گسترده بود. میهمانان مختلف از همه جا بدون آنکه با حضرت «ابراهیم» آشنائی داشته باشند، از مضیفخانه اش استفاده می کردند. در این بین چند نفر ناشناس ولی بسیار با شخصیت به میهمانسرای آن حضرت وارد شدند، حضرت «ابراهیم» طبق معمول بهترین وسیله ی پذیرائی را برایشان آماده کرد، گواراترین خوراکیها را تهیه نمود، حتّی گوساله ی فربهی را ذبح وبریان کرد و در وسط سفره گذاشت، امّا آنها دست به طرف آن خوراکیها دراز نکردند (و چون طعام نخوردن میهمان، علامت دشمنی با میزبان بود،) حضرت «ابراهیم» نگران شد و از آنها ترسید. آنها بدون معطّلی خود را معرّفی کرده و گفتند: ما ملکیم و چیزی نمی خوریم و بشارت می دهیم که خدای تعالی پسری دانا و پر قدرت به شما عنایت خواهد کرد. حضرت «ابراهیم» گفت: من چگونه دارای پسری خواهم شد، در حالی که پیر شده ام و همسرم نازا و یائسه شده است؟! «ساره» همسر حضرت «ابراهیم» هم که به گفتگوی آنان گوش می داد، خندید و گفت: من چطور فرزند می زایم در صورتی که از عمرم خیلی گذشته و شوهرم بسیار پیر شده است؟! فرشتگان که به صورت بشری مجسّم شده بودند، قدرت خدا را یادآوری کردند و گفتند: خواست خدا متّکی به عوامل طبیعی نیست، او اگر به هر چه بگوید بشو، خواهد شد.

حضرت «ابراهیم» به آنها گفت: کجا می روید و مقصدتان از این سفر کجا است؟

آنها گفتند: ما به سوی قریه ی «سدوم» که جناب «لوط» در آنجا زندگی می کند خواهیم رفت، ما فرستاده ی الهی برای نابود کردن آن قوم گناهکار و مجرمیم، ما مأموریت داریم که عذاب را بر قوم «لوط» وارد کنیم و آنها را به نتیجه ی فسق و فجور و پاداش اعمال زشتشان برسانیم. حضرت «ابراهیم» ناراحت شد و حتّی از آنها خواست که عذاب آن قوم را به تأخیر بیاندازند، شاید آنها توبه کنند و علاوه چون حضرت «لوط» پسر برادر حضرت «ابراهیم» بود، نگران حال او شد که مبادا از باب آنکه:

آتش چو به نیستان فروزد با هم تر و خشک را بسوزد

حضرت «لوط» هم مبتلاء به عذاب گردد. لذا فرشتگان به او گفتند: فکرت برای «لوط» نگران نباشد او و خانواده اش بجز همسرش را نجات می دهیم.

در این موقع من و راهنمایم فورا خود را به قریه ی «سدوم» که از اراضی فلسطین است رسانیدیم. این قریه مردم بسیار بدی داشت و بدترین گناهانشان این بود که پسران را بجای زنان در معرض شهوت جنسی و حیوانی خود قرار می دادند و از زنان کناره گیری می کردند و به لواط عادت کرده بودند و این کار را علنا و بی پرده انجام می دادند. ما آنها را به صورت حیواناتی وحشی و موجوداتی نادان و بی عقل می دیدیم. ناگهان آن فرشتگان به صورت جوانانی بسیار زیبا وارد دروازه ی «سدوم» شدند. در آنجا دختر حضرت «لوط» از چاه آب می کشید. فرشتگان از او تقاضا کردند که از آنها پذیرائی کند، او فورا خود را به پدر رسانید و از وضع آنها او را خبردار کرد و گفت: ای پدر، آنها تو را می طلبند و من هرگز یک چنین جوانانی به این زیبائی ندیده ام. حضرت «لوط» از شنیدن این خبر سخت نگران شد، گاهی فکر می کرد که از پذیرفتنشان عذر بیاورد و گاهی با خود می گفت: من حقیقت حال را برای آنها می گویم تا به زحمت نیافتند و بالأخره کوشش کرد که قبل از آنکه مردم آنها را ببینند و بر آنها هجوم کنند، خود را به آنها برساند و آنها را به منزل بیاورد ولی بیادش آمد که مردم قریه او را از میهمان داشتن منع کرده اند. بالأخره هر طور بود آنها را به منزل آورد و پذیرائی کرد ولی زن «لوط» که منحرف بود و با قوم «لوط» هماهنگ بود، ورود این میهمانان را به اهل قریه اطّلاع داد و لذا طولی نکشید که اهل قریه شاد و خندان به سراغ «لوط» آمدند. حضرت «لوط» پریشان شد و سر راه آنها را گرفت و آنها را نصیحت کرد ولی آنها به هجوم خود ادامه می دادند. حضرت «لوط» ناچار در خانه را بر روی آنها بست و به دفاع از میهمانانش برخواست ولی مردم قریه هر لحظه بر بی شرمی خود می افزودند و عربده می کشیدند و مانند دیوانگان با صورتهای افروخته و چشمهائی مشتعل و کف بر لب به خانه ی «لوط» هجوم می آوردند و سخنان زشت بر زبان جاری می نمودند. ولی حضرت «لوط» آنها را نصیحت می فرمود، حتّی از شدّت استیصال و برای نجات میهمانان، دختران خود را به همسری آنها عرضه کرد و از پیروی این عادت بد و عواقب وخیم آن بیمشان داد، ولی آنها بر شدّت حملات و عصیان خود می افزودند و می گفتند: ای «لوط»، تو خود می دانی که ما را از کام گرفتن دختران تو حقّی نیست و ما بر زنان بی رغبتیم و تو خود بهتر می دانی که ما چه می خواهیم.

در این موقع حضرت «لوط» سخت بیچاره شد و از غربت و بی کسی خود یاد کرد و گفت: اگر نیروئی می داشتم چنین خوار و گرفتار شما نمی شدم و در مقابل تعدّی شما دفاع می کردم و بالأخره به قدری عجز و ناله کرد که فرشتگان او را دلداری دادند و گفتند: ای «لوط»، ما فرستادگان پروردگار توئیم و ما برای نجات تو و دفع اذیتهائی که بر تو وارد می سازند آمده ایم، مطمئن باش که آنها هیچگاه نمی توانند به ما اذیتی وارد کنند و به زودی سزای اعمالشان را می دهیم.

سپس فرشتگان به او فرمان دادند که وقتی مقداری از شب گذشت، تو و خانواده ات (به غیر از همسرت که باید در عذاب واقع شود،) از قریه خارج شوید و به شما توصیه می شود که صبر و شکیبائی را بعد از نزول عذاب بر آنها از دست ندهید.

حضرت «لوط» این دستور را عملی کرد و آن سرزمین نحس را ترک نمود. وقتی آنها کاملاً از آن قریه دور شدند و صبح دمید، فرمان الهی را آن فرشتگان به مرحله ی اجراء گذاشتند و آن قریه را زیر و رو کردند، سپس بر آن سرزمین از آسمان شن بارید و به صورت بیابانی درآمد.[۴۱۳]

من و راهنمایم از دیدن این جریان فوق العاده تعجّب کردیم و با خود فکر می کردیم که چگونه انسان ممکن است فطرت خود را از دست بدهد و به اعمال حیوانی و بلکه بدتر از آن دست بزند و خود را در دنیا و آخرت بدبخت نماید.

ضمنا در این سیر و سیاحت متوجّه شدیم که ملائکه شکل خاصّی ندارند ولی متجسّد می شوند و به شکلهای مختلف و به صورت بشر در می آیند و آنها را در آن موقع هر چشمی حتّی چشمهای کفّار[۴۱۴] و آنهائی که بدترین اعمال حیوانی را انجام می دهند، می توانند ببینند و علاوه ممکن است در آن موقع حتّی انبیاء «الوالعزم» مثل حضرت «ابراهیم» و «لوط» هم آنها را نشناسند و فکر کنند که آنها بشرند.[۴۱۵]

 

هاروت و ماروت

از آنجا با راهنمایم به سوی زمان حضرت «سلیمان» برگشتیم. دیدیم در آن زمان ملائکه ای که به زمین رفت و آمد می کنند و گزارش اعمال بشر را به سوی خدای تعالی می برند، در بین خود جنجالی بپا کرده اند. آنها می گویند: این بشر خجالت نمی کشد که آن همه گناه و معصیت می کند، به خدا دروغ می بندد، برای او شریک قائل می شود، در حضور حضرت حقّ نافرمانی و گناهان کبیره انجام می دهد و بالأخره جمعی از آنها به پروردگار متعال عرض کردند: چرا بر آنها به خاطر اعمال زشتشان در زمین و تهمتهایشان به تو و سایر گناهانشان غضب نمی فرمائی؟ بلکه حلم فرموده ای و حال آنکه آنها در تحت اختیار و قدرت تو هستند.

خدای تعالی در اینجا به خاطر آنکه به ملائکه بفهماند که اگر به آنها هم عصمت نمی داد، همین گناهان و بلکه بدترش را انجام می دادند، به ملائکه وحی فرمود: که دو مَلک از بین خود انتخاب کنید تا من آنها را به زمین بفرستم و آنچه به بشر از شهوت و حرص و آرزو و گرسنگی و تشنگی داده ام، به آنها هم بدهم تا ببینیم که آیا آنها باز هم مثل حالا گناه نمی کنند یا آنکه مانند بشر آلوده به گناه می گردند.

ملائکه، «هاروت» و «ماروت» را که اعتراضشان به بنی آدم بیشتر از سائرین بود انتخاب کردند. خدای تعالی به آنها وحی کرد: به زمین بروید ولی در شما طبایع بنی آدم از قبیل شهوت خوردن و آشامیدن و غریزه ی جنسی و حرص و آرزوی دراز را بوجود آورده ام، مواظبت کنید که مشرک نشوید و کسی را بی جهت به قتل نرسانید، زنا نکنید و مسکرات ننوشید.

آنها به زمین آمدند و به شکل بنی آدم متمثّل شدند و ساختمان بلندی که مشرف بر آن شهر بود، در اختیارشان قرار گرفت. ناگهان دیدند زن بسیار زیبای خوبی که لباسهای عالی و نیکو پوشیده و خود را معطّر کرده به طرف آنها می آید. وقتی آنها با او صحبت کردند و خوب به او نگاه کردند، دلشان از حال رفت و شهوتشان تحریک شد و از او خواستند که با آنها همبستر شود و آنها با او زنا کنند.

آن زن به آنها گفت: دین من به من اجازه نمی دهد که با شما همبستر شوم، مگر آنکه شما هم به دین من وارد شوید، آن دو ملک به او گفتند: مگر تو چه دینی داری؟

آن زن گفت: من خدائی دارم که اگر کسی او را عبادت و سجده کند آن وقت می تواند با من رابطه ای داشته باشد. آن دو ملک به او گفتند: خدای تو کیست؟ آن زن گفت: خدای من این «بت» است.

آنها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: این دو کار یعنی زنا و بت پرستی از همان کارهائی است که خدا ما را از آنها نهی کرده است.

ولی شهوت به آنها غلبه کرد و آنها به آن زن گفتند: هر چه بگوئی خواهیم کرد.

آن زن گفت: پس بیائید یک مقدار شراب بنوشید تا به آنچه مایلید برسید آنها به یکدیگر نگاهی کردند و گفتند: این هم سوّمین کاری که از آن نهی شده ایم. ولی در عین حال به خاطر شهوتی که در آنها وجود داشت، از آن شراب نوشیدند و آن بت را سجده کردند در همان موقع که آن زن خود را مهیا می کرد که با آنها همبستر شود، شخصی بر آنها وارد شد و آنها را در آن حالت دید، به آنها گفت: شما با این زن زیبا خلوت کرده اید، شما مردان بدی هستید و همین که خواست بیرون برود، آن زن به آنها گفت: نه من دیگر با شما همبستر نمی شوم. این شخص ما را دیده و ممکن است برود و ما را مفتضح کند. در عین حال اگر می خواهید با من نزدیکی کنید، باید قبل از آنکه او ما را مفتضح نماید، وی را بکشید تا من مطمئن شوم که کسی از کار ما مطّلع نمی شود آن وقت حاجت شما را برمی آورم. آنها رفتند و آن مرد را کشتند. وقتی برگشتند آن زن را ندیدند و خدای تعالی آنها را به آسمان برگرداند و فرمود: من شما را یک ساعت در روی زمین قرار دادم، شما چهار گناهی را که نهیتان کرده بودم همه را انجام دادید، با آنکه قبلاً با من حرف زدید و مرا می شناختید که بر شما نظارت دارم. آیا از من حیاء نکردید؟ آیا شما نبودید که بیشتر از همه ی ملائکه به بنی آدم اعتراض داشتید؟

(این قضیه را مفصّلاً در کتب اسلامی نقل کرده اند که ما در اینجا آن را هم خلاصه کرده ایم و هم کوتاه نموده ایم).[۴۱۶]

از این قضیه و قضایای دیگر برایمان معلوم می شود که اگر ملائکه تجسّد پیدا کنند و به مانند انسان شهوت داشته باشند و تزکیه ی نفس نکرده باشند، آنها هم مانند بشر به هر جنایتی دست می زنند. پس فرق میان ملائکه و انسان همین داشتن شهوت و غضب است.

بالأخره من و راهنمایم پس از دیدن این جریان از این گوشه ی ملکوتی تاریخ بیرون آمدیم و به طرف بیت المقدّس و اورشلیم رفتیم و خود را در زمان وقوع بزرگترین حادثه ی تاریخ یعنی میلاد حضرت مسیح قرار دادیم.

 

حضرت مریم و ملک

حضرت «مریم» در حالی که غافل از همه جا بود و تمام توجّه اش را به خدا و عبادت داده بود و در محراب به اعمال عبادی خود مشغول بود و هیچ مردی حقّ نداشت در عبادتگاه او وارد شود، ناگهان فرشته ای که خود را صددرصد به صورت انسانی متجسّد و متمثّل کرده بود، در حالی که می خواست با او مأنوس شود، خود را در مقابل او قرار داد.

حضرت «مریم» که فکر می کرد او یک مرد نامحرم و متجاوز و گناهکار و فاجر زشت کرداری است و آشنائی و تماس با او بر خلاف عفّت و ایمان و طهارت است، از مقابل او گریخت و گفت: پناه می برم به خدا اگر تو اهل تقوائی، اینجا چه می کنی؟ ولی فرشته بزودی خاطر حضرت «مریم» را آسوده کرد و به او اطمینان داد و گفت: من فرستاده ی خدای تواَم، می خواهم پسری پاکیزه به تو ببخشم.

امّا حضرت «مریم» علاوه بر آنکه از این خبر خوشنود نشد، متأثّر هم شد و گفت: چگونه من دارای فرزند می شوم، در صورتی که تا بحال بشری با من تماس نگرفته و من زناکار نبوده ام؟!

فرشته گفت: پروردگارت فرموده که آن بر من آسان است و این کار بخاطر این است که من آن پسر را می خواهم برای مردم نشانه ی قدرت و رحمت خود قرار دهم و این کار حتما انجام خواهد شد. در این موقع که «مریم» به فرشته ای که به صورت بشری درآمده نگاه بهت انگیزی می کرد، ناگهان فرشته ناپدید شد.[۴۱۷]

من که با راهنمایم بودم و این منظره را در عالم مکاشفه می دیدم، به حال حضرت «مریم» می گریستم و با خود می گفتم که او فردا جواب مردم را اگر به او بگویند: تو چگونه بدون ازدواج باردار شده ای، چه خواهد داد؟ خدایا، خودت رحم کن. این چه گرفتاری است که مصلحت و تقدیر تو برای او فراهم کرده است؟

امّا حضرت «مریم» بی گناه، در طوفان ناراحتی جز تسلیم در مقابل اراده ی الهی چاره ای نداشت.

در اینجا با آنکه بقیه ی سرگذشت از موضوع مورد علاقه مان که تحقیق از حالات ملائکه می باشد خارج بود، امّا در عین حال من با راهنمایم در همان عالم مکاشفه خواستیم بدانیم، بالأخره حضرت «مریم» چگونه توانست در بین مردم در مدّت حاملگی و پس از زایمان ظاهر شود و از آن اتهامات بیرون آید؟ لذا او را تعقیب کردیم.

ابتداء دیدیم خدای تعالی به او کمک کرد، یعنی تا زمان وضع حمل نگذاشت کسی از راز او اطّلاع حاصل کند و او در شهر «ناصره» دور از مردم خانه ی بسیار ساده ای تهیه کرد و خود را از چشم مردم دور نگه داشت.

و ما مرتّب به او سر می زدیم و از حالات او اطّلاع حاصل می کردیم. بالأخره هنگام وضع حملش رسید و درد زایمان را احساس کرد، بدون معطّلی از دهکده بیرون رفت، ما هم در عالم مکاشفه عقب سر او راه افتادیم، فشار درد او را به درخت خشکیده ی خرما در بیابان در حالی که تک و تنها می رفت، پناهنده نمود. او نه قابله ای و نه کمک کاری و نه همدمی که با او انس بگیرد داشت و درد زایمان را به هر طور بود تحمّل می کرد، او کنار درخت خرما مظلومانه نشسته بود و گریه می کرد. من در اینجا آن قدر دلم به حال او سوخته بود که من هم گریه می کردم. ناگهان وقتی سرش را به زیر انداخت، بدون آنکه دردی را تحمّل کند، چشمش به چهره ی کودکی نوزاد که از او متولّد شده بود افتاد، در اینجا آرزو کرد که ایکاش قبل از آنکه بدون شوهر، مادر شود و امروز را ببیند، مرده بود و از جمله فراموش شده گان بود.

حضرت «مریم» نمی دانست چه بکند، امّا ناگهان صدائی از جانب آن کودک به گوشش رسید که می گفت: مادر، غمگین مباش، زیرا پروردگارت نهر آبی پائین پایت روان ساخته، از آن بنوش و استفاده کن و درخت خشک خرما را تکان بده تا رطب تازه برایت بریزد و از آن بخور تا نیروی از دست رفته ات به تو برگردد و اگر کسی از افراد بشر تو را دید، به او بفهمان که من برای خدای تعالی روزه ی سکوت نذر کرده ام و نمی توانم با کسی حرف بزنم.

حضرت «مریم» خوشحال شد و طبق دستور فرزند عمل کرد و کودک را در آغوش گرفت و به سوی مردم قریه رفت. وقتی آنها او را با آن کودک دیدند، اطراف او جمع شدند و گفتند: ای «مریم»، کار زشتی پیش گرفته ای، ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود و مادرت بی عفّت و زناکار نبود.

حضرت «مریم» در مقابل مردم حرفی نزد و با اشاره به آنها فهماند که من روزه دارم، نباید با کسی سخن بگویم، آن وقت به طرف کودک اشاره کرد که هر چه می خواهید از او بپرسید و جواب خود را از او دریافت کنید. آنها با تمسخر به او گفتند: چگونه کودکی که باید در گهواره باشد، با ما سخن می گوید؟!

کودک بدون فوت وقت با بیانی فصیح گفت: من بنده ی خدایم و خدایم به من کتاب عنایت کرده، مرا پیامبر قرار داده، مقدمم را مبارک کرده، به نماز و زکات و نیکی به مادرم سفارشم فرموده و مرا جبّار شقی قرار نداده و من در روز ولادت سلامت و وقت مرگ به سلامت و روز قیامت در سلامتی خواهم بود.[۴۱۸]

این بود سرگذشت «مریم» و نوزادش حضرت «عیسی» که ما آن را در همان عالم مکاشفه که با راهنمایم داشتیم تا همین جا تعقیب کردیم.

او می گفت:

این بود آنچه لازم بود بخاطر معرّفی ملائکه از قصص و حکایات قرآنی که من آنها را در مکاشفه دیده بودم و راهنمایم آنها را به من نشان داده بود و در اثر تزکیه ی نفس می بایست به همه ی اینها رسید و این حقایق را با چشم یقین دید.

 

خلقت اجنّه

او می گفت:

روزگاری به زیارت عتبات عالیات به عراق رفته بودم، در حرم حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) پس از آنکه زیارت عاشوراء را خواندم، از راهنمایم در عالم مکاشفه تقاضا کردم که خلقت اجنّه و شرح زندگی آنها را برای من بیان کند. او با زبان دل که در لسان روایات هم آمده، به من فرمود: خدای تعالی اجنّه را خلق فرمود، آنها را ما به مدرسه ای که برای شناخت حقایق تشکیل داده بودیم بردیم. آنها مثل ملائکه که قبلاً برای تو شرح داده شد، هیچ چیز نمی دانستند ولی با ملائکه چند فرق داشتند که بهتر می شد آنها را تربیت کرد و رشد داد و به کمالات رسانید.

اوّل: به آنها عقل و اختیار داده شده بود که هم می توانستند اطاعت کنند و هم معصیت نمایند. (و لذا احتیاج به راهنمائی و هدایت بیشتری داشتند.)[۴۱۹]

دوّم: خدا آنها را مثل ملائکه برای کار کردن خلق نکرده بود، بلکه آنها مثل انسان می بایست به رشد و کمالات خود بپردازند و در دنیا و آخرت رو به ترقّی و تکامل باشند، لذا احتیاج به تعلیم و تربیت بیشتری داشتند.[۴۲۰]

سوّم: خدا آنها را از آتش خلق کرده بود، به همین جهت در شرارت و شیطنت بسیار قوی بودند.[۴۲۱] بعکس ملائکه که از نور خلق شده بودند و شرارت کمتری داشتند.[۴۲۲]

لذا مدرسه ای که برای اینها تشکیل می شد، در عین آنکه تا حدّی با مدرسه ی ملائکه در موادّ درسی یکی بود ولی می بایست مسائل بیشتری را آنها یاد بگیرند و به آن وسیله خود را به کمال برسانند.[۴۲۳]

آنها مثل ملائکه احتیاج به کلاس کارآموزی نداشتند ولی کلاس مهمتری داشتند که باید در آن کلاس آنچنان خود را بسازند که آینه ی تمام نمای معلّمین خود باشند. یعنی در حقیقت متخلّق به اخلاق الهی باشند و آنچه معلّمین می دانند و می توانند برای آنها تدریس کنند، یاد بگیرند و عمل نمایند و آن علوم را در وجود خود پیاده کنند و چون آنها در تمام موادّ درسی و کلاسها با بشر یکی بودند و علاوه مثل بشر اختیار داشتند و بشر هم می بایست مثل آنها رو به تکامل برود،[۴۲۴] خدای تعالی بعدها که بشر را خلق کرد،[۴۲۵] برای آنها و انسانها کلاسهای مختلطی تشکیل داد و آنها را با انسانها در یک مدرسه به درس مشغول کرد و چون دانستن کیفیت خلقت انسان و چگونگی درس خواندن او در آن عالم برای تو بیشتر لازم بود، زندگی و درس خواندن او را قبلاً برای تو شرح داده ام و چون زندگی و درس انسانها با اجنّه یکی است،[۴۲۶] من از زندگی و درس و امتحان اجنّه برای تو بیش از این چیزی نمی گویم.

ولی این را بدان که آنها اگر چه در کلاسها و در جلسه ی امتحان دنیا با شما مختلط اند ولی به شما کاری ندارند، اذیتی نمی رسانند، اگر شما آنها را اذیت نکنید، آنها را خدا اجازه نمی دهد که به شما آزاری برسانند[۴۲۷] و ضمنا این را بدان که اجنّه به دو قسم تقسیم می شوند: یک دسته ی آنها شیاطین نام دارند که کارشان اذیت و آزار و انحراف دادن بشر از صراط مستقیم است و یک دسته ی دیگر آنها اجنّه هستند که به هیچ وجه آزاری به بشر نمی رسانند و کاری به کار انسانها ندارند و تو باید بیش از هر چیز از آنها بترسی.

و ناگزیر باید یک نفر از آنها را تو بشناسی که اسمش عزازیل است.

او کسی است که در یک درگیری که در روز اوّل خلقت بدن خاکی بشر با خدای تعالی پیدا می کند، قسم می خورد که بشر را تا سر حدّ توانائی اذیت کند[۴۲۸] و نگذارد آنها درسهای کلاسها را به یاد بیاورند و آنها را عمل کنند.

تو باید او را خوب بشناسی و اگر می خواهی همیشه با من باشی، باید از او دوری کنی و دوستی و ولایت او را قبول ننمائی و الاّ من دست تو را رها می کنم و دیگر ابدا با تو حرف نمی زنم. من با تضرّع و زاری از او درخواست کردم که به هیچ وجه دست مرا رها نکند و آنی مرا به حال خود وانگذارد. او با لطف عمومیش تقاضای مرا قبول کرد.

بالأخره او به من شیطان را این چنین معرّفی فرمود:

شیطان در مدرسه ی عالم ارواح که شرحش را برای تو گفتم، مختصر درسی خواند ولی چون همیشه در آنجا اخلالگری می کرد و از اختیاری که خدا در وجود او قرار داده بود، سوء استفاده و گناه و معصیت زیادی می نمود و علاوه استعداد فهم مطالب عالیه ی علمی را هم نداشت، چیزی نمی فهمید و اگر هم چیزهای ناقصی از خداشناسی معتقد شده بود، در آن مدرسه، آنها تدریس نشده بود، بلکه با مغز جاهلانه و پوچ خودش صفاتی را برای خدا فکر می کرد و به آنها معتقد بود.[۴۲۹]

لذا او را از مدرسه بیرونش کرده بودند، او به جهل و نادانی مطلق معروف بود.[۴۳۰]

کبر و خودخواهیش در اثر جهل و نادانی به قدری زیاد بود که می خواست پنجه در پنجه ی انوار مقدّسه ی «معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) بیاندازد.[۴۳۱]

او می خواست هر چه آنها از علوم می دانند، معارضش را در جهل و نادانی داشته باشد. خدا هم برای آنکه محصّلین آن کلاسها را آزمایش کند، برای او امکاناتی در نظر گرفت و قدرتی که بتواند در مقابل «معصومین» (علیهم السّلام) بایستد به او داد.[۴۳۲]

امّا او نتوانست با آنها مبارزه کند، چون خدا کمک آنها بود ولی کمک او نبود، آنها علم و پاکی داشتند که او نداشت، لذا این بدبخت مدّتی سرگردان بود و نمی دانست چه باید بکند.[۴۳۳]

هیچ کجا راهش نمی دادند تا آنکه از سادگی و پاکی ملائکه استفاده کرد و در میان آنها خود را قرار داد و مشغول عباداتی که آنها می کردند گردید.

ملائکه از خبث باطن او اطّلاعی نداشتند، در نتیجه ارواح بشر و اجنّه تا مدّتی که او از ناچاری در میان ملائکه بود، راحت بودند و درسهای خود را خوب می خواندند.[۴۳۴]

ولی وقتی که خدا بدن خاکی «آدم» را خلق کرد و به ملائکه فرمود: او را سجده کنید؛ آن جهل مطلق، آن بدبخت نادان، نتوانست خود را حفظ کند و خود را ظاهر نکند و آبروی خود را نبرد. کبر و غرورش که در اثر جهل و نادانی در وجودش بود به او اجازه نداد که مثل ملائکه فرمانبردار باشد.

او به «آدم» سجده نکرد و گفت: بدن مرا از آتش خلق کرده ای و بدن آدم را از خاک آفریده ای، چرا من با این شرافت به آدم با آن پستی سجده کنم؟[۴۳۵]

این جاهل نفهمیده بود که شرافت آدم به بدن خاکی او نیست بلکه بخاطر این است که او همه ی علوم را، همه ی اسماء را تحصیل کرده.[۴۳۶] ولی او وقتی به مدرسه آمده بود، بی غیرتی کرده بود و درس نخوانده بود و امروز آن قدر جاهل و نادان شده بود که گمان می کرد چون بدنش را از آتش خلق کرده اند، بر حضرت «آدم» شرافت دارد.

و علاوه این نادان بدبخت حتّی صفات روشن خدائی که در آن عالم از همه چیز ظاهرتر بود را هم نشناخته بود و گمراهی و نادانی خودش را به خدا نسبت می داد و معتقد به جبر شده بود.[۴۳۷]

بالأخره تا آن موقع که در میان ملائکه بود و عبادت می کرد و غرورش را اظهار نمی نمود و کسی را اذیت نمی کرد، خدای تعالی سر به سرش نمی گذاشت و کاری به کارش نداشت، حساب او را برای روز قیامت و روز جزای اعمال گذاشته بود.

ولی حالا که این طور ستیز می کند، باید او را از همه جا بیرونش کنند، به همه او را معرّفی نمایند که هیچ کجا جا نداشته باشد و دیگر نتواند مثل گذشته در بین ملائکه بماند.[۴۳۸]

لذا خدای تعالی با قهر عجیبی به او فرمود: بیرون رو، تو رانده شده ی درگاه منی و تا روز قیامت از رحمت من دور خواهی بود، لعنت بر تو باد.[۴۳۹]

آن جاهل نادان عوض آنکه نادم و پشیمان شود و بهشت و زندگی جاودانی را انتخاب کند، به جهل خود ادامه داد و در عوض عبادتهایش که ارزشی هم نداشت، تقاضای ماندن در دنیا و داشتن نفوذ در قلب بشر را نمود.[۴۴۰]

خدا هم به خاطر آنکه مردم را آزمایش کند، پیروان او را به دیگران معرّفی نماید، راه جهل و باطل را هم در مقابل صراط مستقیم قرار داده باشد و راه حقّ و باطل را کنار یکدیگر گذاشته باشد و بالأخره راه انسانها و اجنّه منحصر به راه راست نباشد و بتوانند از اختیارشان استفاده کنند و در میان آنها الگوی جهل و بدبختی و صفات خبیثه هم وجود داشته باشد تا کسانی که راه مستقیم را انتخاب می کنند، دارای امتیاز باشند، به او فرمود: تا وقتی که در نزد ما معلوم است به تو مهلت داده می شود.[۴۴۱]

او هم با کمال بی حیائی در جواب خدا گفت: حالا که تو مرا گمراه کردی، سر راه مستقیمی که تو برای رسیدن به خودت برای آنها تعیین نموده ای به کمین «آدم» و ذریه اش می نشینم و در گمراه نمودنشان می کوشم و از پیش و پس و راست و چپ نزد آنها می روم و خواهی دید که بیشترشان شکر تو را نخواهند کرد و راه راست را انتخاب نخواهند نمود.[۴۴۲]

همه ی آنها را اغوا می کنم، مگر بندگان خالص تو را که به آنها تسلّط ندارم.[۴۴۳]

خدای تعالی فرمود: بلکه به بندگان من تو تسلّط پیدا نخواهی کرد.[۴۴۴] و در یک آیه ی قرآن نویدی داده که فرموده: جز این نیست که تسلّط شیطان بر کسانی است که ولایت او را قبول کرده اند و او را ولی خود قرار داده اند.[۴۴۵]

(و لذا تو بیشتر نگران نفس خودت باش و اگر ولایت شیطان را قبول نکنی، زیاد نباید از شرّ او نگران باشی.)

در اینجا که او بی حیائی و نافرمانی را به حدّ نهائی رساند و پرچم مخالفت را برافراشت، خدای تعالی نام او را شیطان، ابلیس، دشمن خدا و خلق گذاشت.[۴۴۶]

او می گفت:

قبل از آنکه مکاشفه ای را برای تو نقل کنم، مایلم از نظر علمی مقدّمتا شرح مختصری از معنی و خصوصیات «شیطان» برای آنکه موضوع مورد بحث از موهوم بودن بیرون بیاید و واقعیت معلوم و مطلب واضح گردد، بیان نمایم.

از سنین خوردسالی به بیشترین جمله ای که از پدر و مادر و پس از آنها از مردم کوچه و بازار و بعد در کتابها و قرآن مجید و حتّی در کتابهای سایر ادیان برخورد می کردم و می شنیدم و به هیچ وجه آن را لمس نمی نمودم و نمی شناختم و نمی دانستم او چیست و کجا است و آیا حقیقت دارد و یا افسانه است، «شیطان» بود.

گاهی پدر و مادر وقتی من کار بدی می کردم مرا به این اسم صدا می زدند و اسمم را شیطان می گذاشتند و گاهی کنار حوض آب و یا در لب پرتگاهی که قرار می گرفتم، به من می گفتند: کنار بیا تا شیطان تو را به آنجا پرت نکند. کم کم مردم کوچه و بازار را می دیدم که افراد بد اجتماع را به این نام یاد می کنند و از شرّ شیطان به خدا پناه می برند.

در کتابهای آسمانی نام شیطان از معروفترین نامها و نشانه ها است و بالأخره در تمام کتابهای مذهبی و فلسفی و علمی و تاریخی کلمه ی شیطان ذکر شده و حکایات و شرارتهائی از او نقل گردیده است.

بنابراین می خواهم در اینجا شرح حالی از شیطان برایت نقل کنم تا او را خوب بشناسی و به او معرفت پیدا کنی.

شاید بگوئی: یعنی چه؟ مگر شیطان هم شرح حال دارد؟! مگر او کسی است که بشود درباره اش حرف زد و شرح احوالش را نوشت؟! مگر کسی می تواند او را حس کند و لمس نماید تا بتواند بیوگرافی او را از اوّل تا به آخر توضیح دهد؟!

در اینجا می خواهیم بگوئیم: بله، شیطان شرح حال دارد، او یک فرد مستقلّ و با شخصیتی است که بعضی از عرفاء بزرگ به عظمت او اعتراف کرده و حتّی جمعی از آنها او را از پاکترین عشّاق و مقرّبترین اولیاء خدا می دانند و جمع دیگری او را می پرستند و به خدائی قبولش دارند!!

او کسی است که نامش در تمام کتب آسمانی آمده و آن قدر سرگذشت و شرح حال در آن کتابها برای او گفته شده که اگر بخواهیم تنها به مطالب آنها در این کتاب اکتفاء کنیم، از مطالب دیگر باز می مانیم.

در این کتاب می خواهیم بگوئیم سابق بر این شیطان در میان مردم ظاهر می شده و با آنها حرف می زده و آنها او را احساس می کرده اند و الآن هم با جمعی در تماس است و وجود او را کاملاً احساس می کنند.[۴۴۷]

او در این زمان بسیار فعّال شده و دوستانی دارد که به آنها وحی می کند و آنها مانند سرباز فداکاری تحت فرمانش به دستوراتش عمل می کنند.

و بالأخره ما در اینجا می خواهیم شیطان را به شما معرّفی کنیم تا آنکه او را بشناسید و شخصیت او را ملحوظ کنید و تنها او را یک موضوع تصوّری و موهوم گمان نکنید و بدانید که وجود او نقش فوق العاده مؤثّری در زندگی بنی نوع انسان دارد.

ضمنا باید دانست که کلمه ی «شیطان» به معنی «شریر» و موجودی که مایه ی شرّ است می باشد و این کلمه در قرآن و روایات و حکایات اساطیر و کتب آسمانی دیگر بر «انسانها» و «اجنّه» و حتّی بر بعضی از «حیوانات» و «میکربهای موذی» و بر «حسد» و «غضب» و «شبهای طولانی پُر مشقّت» گفته شده (که ما شرحی از این معانی را در کتاب «پاسخ به مشکلات جوانان» صفحه ی ۷۴ نقل کرده ایم).

و لذا ما در اینجا ابتدا فقط «ابلیس» را که همان شیطان بزرگ است معرّفی می کنیم و مایلیم اوّل او را بشناسیم و سپس به شرح حال سایر شیاطین انسی و جنّی که در حقیقت شاگردان و یا پیروان و یا به تعبیر قرآن اولیاء اویند بپردازیم، شاید از این راه دوستان شیطان و اولیاء او از پیروان راه حقّ و اولیاء خدا مشخّص شوند و صراط مستقیم از راههائی که شیطان برای از بین بردن سعادت بشر بوجود آورده برای روندگان جاده ی حقّ و حقیقت و کمالات روحی و سیر الی اللّه واضح گردد. لذا در اینجا به سه موضوع از قول استاد درباره ی شیطان اشاره می شود.

اوّل معرّفی شیطان و سخنانی که درباره ی او گفته شده به نقل از کتابها و مدارک علمی و عرفانی بخصوص کتب اسلامی و چگونگی نفوذ او در روحیات بشر.

 

شیطان در کتاب مقدّس

او می گفت:

مقدّمتا باید دانست که کتاب «مقدّس» مجموعه ای از کتب انبیاء گذشته از حضرت «آدم» تا حواریین حضرت «عیسی» (علیهم السّلام) و حاوی کتاب «تورات» و «انجیل» است.

و طبق نقل «قاموس کتاب مقدّس» اسماء و صفات شیطان در این کتابها (یعنی کتاب مقدّس) به قرار زیر است:

۱ـ سخن چین ۲ـ هلاک کننده ۳ـ فرشته ی جهنّم ۴ـ رئیس این جهان ۵ـ رئیس دیوها ۶ـ رئیس قدرت هوا ۷ـ آن روحی که در ابناء معصیتکار در کار است ۸ـ ابلیس ۹ـ قاتل ۱۰ـ دروغگو ۱۱ـ پدر دروغگویان ۱۲ـ دشمن ۱۳ـ شیر غرّان ۱۴ـ مار ۱۵ـ اژدها.

اینها اسامی و صفات شیطان در کتاب مقدّس است.

و باز کتاب «قاموس کتاب مقدّس» شرح حالات و خصوصیات شیطان را از کتب عهدین[۴۴۸] چنین بیان نموده:

امّا وجود شیطان فی الحقیقه موجود؛ و او را بر جوقی از ارواح پلیده ریاست و سلطنت می باشد، طبیعت شیطان خبیث و پیشوای خبیثها و عاصیان و ضدّ تقدّس و عدالت و پُر از تکبّر و مکر و حیله می باشد و جمیع حالات وی با صفاتش موافق و مطابق اند پس چون که دشمن خدا و ضدّ اراده ی او می باشد، بدین لحاظ مبغوض و از نظر لطف حضرت «سبحان» مطرود و آواره و با متابعین خود در محلّ عذاب محبوس و معاقب است و خلاصه او روحی شقی و ملعون می باشد. لکن باید دانست که مطرود بودنش مانع مشغول شدنش در این دنیا نمی باشد، بلکه او رئیس این جهان و دشمن خدا و انسان است و همواره در پی آن است که مقاصد و مشیات حضرت قادر ذوالجلال را بعکس نموده و نتیجه ی آنها را فاسد سازد و از نخست الی الآن همواره در پی آن بوده که تخم نفاق و خصومت و ظلم و قساوت را در قلوب بنی نوع بشر غرس نموده و آنان را از بندگی بی چون و چرا منحرف ساخته و به چاه ضلالت سرنگون گرداند و دائما در پی آن است که انسان را به گناه کردن و منع از تقدّس و پاکیزگی وادارد.

و باید دانست که شیطان به هر وسیله ای از وسائل و به هر شکلی از اشکال می تواند درآید، حتّی به هیئت فرشتگان نور تا به این واسطه بتواند انسان را به دام فریب گرفتار ساخته از خدای خود بیزار گرداند و مردم را از عمل خیر باز دارد و پر واضح است از آن ساعتی که او به فریب دادن «آدم ابوالبشر» و «حوّاء» شروع نمود، تا بحال یک دقیقه از کار خود غافل نبوده و تمام «بنی آدم» را در تحت قدرت و تسلّط خود کشیده است.

(این بود آنچه از کتاب «قاموس کتاب مقدّس» نقل شد.)

و بالأخره شیطان در کتابهای پیشینیان بسیار یاد شده و در کتاب «تورات» و «انجیل» و سایر کتب انبیاء گذشته قصّه هائی از او نقل گردیده که سرآمد همه ی آنها و بلکه اوّلین قصّه ی شیطان برخورد او با حضرت «آدم» و فریب دادن او است که در باب دوّم و سوّم سفر پیدایش تورات از کتاب مقدّس که مورد اتّفاق یهودیها و مسیحیها است، آمده و مشروح قضیه از این قرار بوده است.

در باب دوّم سفر پیدایش کتاب تورات می گوید:

در روز هفتم خدا از همه ی کارهای خود که ساخته بود فارغ شد و در روز هفتم از همه ی کارهای خود که ساخته بود آرام گرفت (یعنی خدا در ظرف شش روز آسمانها و زمین و آبها و تاریکی و روشنائی و دریاها و جانداران آسمانی و زمینی و بالأخره تمام موجوداتی که در زمین و آسمان موجود هستند، خلق فرمود).

سپس حضرت «آدم» را از خاک زمین خلق کرد و در بینی وی روح حیات دمید که «آدم» زنده شد. در این موقع خدای تعالی باغی در مشرق عدن غرس فرمود و حضرت «آدم» را در آنجا گذاشت. در این باغ خدای تعالی تمام درختان پر میوه که خوشنما و خوش خوراک بودند از زمین رویانیده و درخت حیات (که هر کس از آن درخت می خورد همیشه زنده می ماند) و درخت معرفت نیک و بد (که هر کس از این درخت می خورد خوبیها و بدیها را می فهمید) در وسط باغ قرارشان داده بود و نهری از «عدن» در باغ جاری بود تا درختان را سیراب کند.

و بالأخره خدا حضرت «آدم» را در این باغ گذاشت تا او به کارها و حفاظت آن باغ بپردازد و ضمنا به او فرموده بود که تو می توانی از همه ی میوه های این درختان بخوری و کسی نمی تواند تو را از چیزی ممانعت بکند ولی مبادا از درخت معرفت نیک و بد بخوری که اگر از آن درخت بخوری فورا می میری.

در این موقع خدای تعالی فرمود: خوب نیست که «آدم» تنها باشد، پس بهتر است که برای او معاون و کمک و همسری که با وی موافق باشد بسازیم سپس خدای تعالی یک یک حیوانات را نزد «آدم» آورد تا ببیند چه نام بر آنها خواهد گذاشت و لذا هر اسمی که حضرت «آدم» بر هر حیوانی گذاشت، همان نام آن حیوان شد. در اینجا حضرت «آدم» تمام حیوانات صحرائی و دریائی و پرندگان را نام نهاد ولی برای وی از این همه حیوانات معاون و همسری یافت نشد، لذا خدای تعالی خواب سنگینی بر حضرت «آدم» مستولی کرد و او به خواب رفت. در این موقع خدای تعالی او را تحت عمل جراحی قرار داد و یکی از دنده های حضرت «آدم» را برداشت و بجای آن گوشت پر کرد و آن دنده را به صورت زنی قرارش داد و وی را نزد حضرت «آدم» پس از بیدار شدن او آورد. وقتی حضرت «آدم» چشمش به او افتاد، گفت: این استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتهایم هست، لذا نام او را نساء گذاشت زیرا که از انسان گرفته شده است و به همین جهت است که مرد پدر و مادر خود را ترک کرده و با زن خود می پیوندد و یک تن می شود.

و «آدم» و زنش برهنه بودند و خجالت نمی کشیدند ولی شیطان و ابلیس که به صورت مار در آمده بود،[۴۴۹] از همه ی جانداران صحراء که خداوند خلق کرده بود هشیارتر بود، لذا به زن گفت: آیا حقیقتا خدا گفته است که از همه ی درختان باغ نخورید؟ زن به مار گفت: ما از میوه ی همه ی درختان باغ می خوریم ولی از میوه ی درختی که در وسط باغ است چون خدا گفته از آن نخورید و آن را لمس نکنید؛ زیرا اگر این کارها را کردید می میرید، نمی خوریم. مار به زن گفت: اگر بخورید نمی میرید و این که خدا گفته می میرید، می خواسته شما را بترساند که از آن نخورید، زیرا اگر خوردید شما هم مثل خدا عارف نیک و بد می شوید و چشمانتان باز می شود زن نگاهی به درخت کرد، دید آن درخت خوشنما و برای خوردن نیکو و دلپذیر و دانش افزا است، لذا از میوه ی آن درخت گرفت و خورد و به شوهرش هم داد و او هم خورد آنگاه چشمان هر دوی آنها باز شد و عارف نیک و بد گردیدند و فهمیدند که برهنه و عریانند، لذا برگهای انجیر را به هم دوختند و خود را پوشاندند. در این موقع آواز خدا را شنیدند که در باغ در وقتی که نسیم روز می وزید قدم می زند و می خرامد. آنها خود را از حضور خداوند در میان درختهای باغ مخفی کردند. خدای تعالی «آدم» را در باغ ندید، او را صدا زد و گفت: «آدم» کجا هستی؟ «آدم» از پشت درختان جواب داد: ما چون برهنه بودیم و آواز تو را در باغ شنیدیم، ترسیدیم و خود را در میان درختان مخفی کردیم. خدا با تعجّب فرمود: از کجا متوجّه شدی که برهنه هستی؟ مگر از آن درختی که گفتم نخوری، خوردی؟ «آدم» گفت: این زنی که با من همسر کرده ای از میوه ی درخت به من داد که خوردم. خداوند به زن گفت: این چه کاری بود که کردی؟ زن گفت: مار (ابلیس و شیطان) مرا اغواء کرد که خوردم خداوند به مار گفت: چون شیطان در لباس تو آنها را فریفته از جمیع بهائم و حیوانات ملعون تر هستی. بر شکمت راه خواهی رفت و تمام ایام عمرت خاک خواهی خورد و عداوت در میان تو و زن و در میان ذریه ی تو و ذریه ی وی می گذارم. او سر تو را خواهد کوبید و تو پاشنه ی وی را خواهی کوبید و خداوند به زن رو کرد و گفت: درد و الم و حمل تو را زیاد گردانم و با درد و الم فرزند خواهی زائید و اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو حکم فرمائی خواهد کرد.

و به «آدم» رو کرد و گفت: چون که حرف زنت را گوش کردی و از آن درخت که گفته بودم نخوری خوردی، زمین ملعون شد و تمام ایام عمرت از آن با رنج خواهی خورد، زمین خار و خس برایت می رویاند و سبزه های صحرا را خواهی خورد و به عرق پیشانی نان می خوری تا وقتی که به خاک برگردی و خداوند گفت: انسان مثل یکی از ما شده زیرا عارف نیک و بد گردیده، مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات هم بخورد و همیشه زنده بماند، لذا او را از باغ عدن بیرون کرد تا کار زمین را که از او گرفته شده بود بکند و در طرف شرقی باغ عدن ملائکه ی کرّوبی را با شمشیرهای آتشبار که به هر طرف آنها را می گرداندند گماشت که راه درخت حیات را محافظت کنند تا «آدم» و زنش نتوانند به آن طرف بروند.

(این بود قصّه ی فریب دادن شیطان حضرت «آدم» و «حوّاء» را از نظر کتاب تورات).

ضمنا در این کتاب و کتب سایر انبیاء که در کتاب مقدّس جمع آوری شده، قضایای بسیاری از شیطان و چگونگی نزدیک شدن او با انبیاء و مردم و فریب دادن او آنها را نقل شده که بخاطر مفصّل نشدن کتاب از درج آنها در اینجا خودداری می شود.

 

شیطان در قرآن

او می گفت:

قرآن شیطان را به نام ابلیس[۴۵۰] که نام مستعاری است، برای او مکرّر یاد کرده و او را از طائفه ی جنّ می داند[۴۵۱] و معتقد است که خدای تعالی جنّیها را قبل از خلقت انسان از شعله های آتش خلق فرموده[۴۵۲] و شیطان هم بر همین اساس وقتی که نمی خواهد بر «آدم» سجده کند، می گوید: مرا از آتش خلق کرده ای.[۴۵۳]

بنابراین طبعا آنها مورد خطاب پروردگار و مکلّف به وظائفی برای پیشرفت کمالات روحی خود می باشند.[۴۵۴]

و به همین دلیل شیطان و یا ابلیس توانست به وسیله ی عبادت و بندگی، خود را در میان ملائکه قرار دهد و مانند آنها مشغول عبادت و تسبیح و تقدیس پروردگار گردد، امّا چون باطن خودش را تزکیه نکرده بود و در او صفات جهل و نادانی وجود داشت، یعنی از نظر عمل و عبادت مثل ملائکه کار می کرد ولی از نظر باطن و صفات روحی مثل آنها نبود، نتوانست برای همیشه با آنها باشد و لذا در یک آزمایش (که به او گفته شد بر «آدم» سجده کن و نکرد) خود را مطرود و رانده شده درگاه پروردگار قرار داد[۴۵۵] و از آن به بعد نام او ابلیس یعنی کسی که باطل را به صورت حقّ بر انسانها جلوه می دهد و یا مأیوس از رحمت خدا است و شیطان یعنی کسی که بدترین شرارتها را می کند، گردید[۴۵۶] و حال آنکه قبلاً نامش «عزازیل» و یا «حارث» بوده است.[۴۵۷]

حالا او در چه زمانی خلقت شده، درست معلوم نیست ولی این اندازه جای تردید نیست که قبل از خلقت حضرت «آدم» در میان ملائکه بوده است.

و بالأخره خدای تعالی شیطان را پس از آنکه بنای اغواء و فریب آدمیان را گذاشت، قدرتی عنایت فرمود که می تواند در جهت مخالف هدایت پروردگار فعّالیت کند و تمام راهنمائیهای حضرت حقّ را خنثی نماید و با تمام نیرو حقایق را بر بنی نوع بشر مشتبه سازد و حتّی مانند خون در تمام رگهای بنی آدم جریان داشته و احاطه دارد.[۴۵۸]

زیرا اگر خدای تعالی با انبیاء و اولیائش بوسیله ی وحی ارتباط برقرار می کند، او هم به صریح قرآن با اولیائش بوسیله ی وحی ارتباط برقرار می نماید[۴۵۹] و اگر خدای تعالی بوسیله ی الهام مردم را به کارهای خوب وادار می نماید، شیطان هم بوسیله ی وسوسه مردم را به کارهای زشت و بد وادار می کند[۴۶۰] و اگر خدای تعالی بوسیله ی انبیاء و اولیائش مردم را به سعادت ارشاد می فرماید، شیطان هم بوسیله ی اولیائش با قدرتهای طاغوتی که در اختیار آنها می گذارد مردم را به طرف بدبختی و شقاوت سوق می دهد.[۴۶۱]

و بالأخره اگر مکاشفات و خوابهای رحمانی داریم، در مقابلش خوابها و مکاشفات شیطانی هم بیش از آن داریم و شیطان بر بنی نوع بشر احاطه روحی دارد و در یک لحظه می تواند همه ی مردم روی کره ی زمین را وسوسه کند[۴۶۲] و او جسم لطیفی است که به هر صورتی می تواند درآید و بعضی می توانند او را ببینند.[۴۶۳]

 

شیطان از نظر جمعی از عرفاء و صوفیه

جمعی از عرفاء و متصوّفه معتقدند که چون هیچ چیز از تحت ربوبیت ربّ العالمین نمی تواند خارج باشد، پس شیطان هم در جای خود مربوب حضرت حقّ بوده و وجودش خیر محض است و از لوازم عالم خلقت است. «شیخ محمود شبستری» در کتاب «درس دین» می گوید:

ز من بشنو بیان حال شیطان که می دانم نمی دانی به سامان

اگر چه کافر است امروز شیطان شود فردا دگر باره مسلمان

از اوّل گر چه آمد شرّ مجمل ولی آخر شود خیر مفصّل

چو بیرون از حد حکم قدر نیست چگونه قدرتی بس معتبر نیست

بصورت گرچه راندندش ز حضرت سر آید وقت این حرمان و حسرت

هر آن شاهی که «شاهی» نیک داند یکی سرهنگ را بر در نشاند

که تا نامحرمان را دور دارد که شه در خلوت است و سور دارد

یکی باید که نیک و بد بداند در آرد نیک را و بد براند

نبود این مصلحت کس را در این راه به جز شیطان ز سرهنگان درگاه

به شیطان گفت موسی: ای تبهکار چرا سجده نکردی تا شدی خوار؟

به گفتا: زان سبب سجده نکردم که ترسیدم مبادا چون تو گردم

به گفتا: من چه؟! با شأن نبوّت به گفتا: اوفتادی از فتوّت

به گفتا: چون فتادستم بیان کن عیانم نیست، این بر من عیان کن

به گفتا: خواستی از دوست دیدار چرا دیگر نظر کردی به کهسار؟

چو روی از وی بگردانی، ندانی بمانی در جواب «لَنْ تَرانی»

چو خود بودم به عشق او یگانه چنانم آزمود این بد بهانه

ز عشقش سجده ی آدم نکردم که تا او، سوی دیگر کس، نگردم

به غیر او دگر چیزی ندانم گر نزدیک، اگر دورم همانم

به گفت این راز و از موسی جدا شد ندانستش، چه افتاد و کجا شد

بعضی از علی اللّهی ها، به اصطلاح اهل حقّ معتقدند که با توجّه به عدل الهی چون جمیع موجودات صُنع خدا است و هیچ موجودی بی حکمت الهی بوجود نیامده، پس هر شیئی را به جای خود نیکو باید دید.[۴۶۴] شیطان هم به جای خود نیکو است و با آن قدرتی که دارد، او را جزئی از وجود حضرت حقّ باید شمرد و لذا جمعی از آنها شیطان را می پرستند و به الوهیت او اعتقاد دارند، چنانکه اگر به اوّلین سطر از اوّلین فصل کتاب «آئین یاری» دقّت شود به این معنی اشاره شده است.

و به احتمال قوی منظور پیروان زردشت از اهریمن همان شیطان است که او را خالق شرّ و تاریکی ها و ظلمت می دانند و به هر حال درباره شیطان هر دسته ای سخنی گفته اند.

از این جمعیت چند میلیاردی بشر که روی کره زمین وجود دارند، خیلی کم افرادی هستند که رشته فرمانبرداری شیطان را به گردن نگذاشته باشند. او جمعی را در اعتقادات «که اکثریت پیروانش را تشکیل می دادند» و جمع دیگری را در اخلاقیات و عدّه ای را در اعمال اغواء کرده است.

این بود آنچه از لسان تورات و قرآن و بعضی از مذاهب و اهل عرفان درباره ی شیطان نقل شد.

 

فعّالیتهای شیطان

او می گفت:

در یکی از مکاشفاتم از نور مقدّس یعنی راهنمایم تقاضا کردم گوشه ای از فعّالیتهای شیطان را به من نشان دهد، تا بتوانم آنها را برای مردم نقل کنم و مردم را از کید او بر حذر دارم. او دست مرا گرفت و به سوی هزارها سال قبل از میلاد مسیح برگرداند و به من گفت: هر چه در عالم دنیا در یک زمانی از گذشته انجام شده، در چهره ی برزخی و ملکوتی آن مثل همان وقتی دیده می شود که انجام می شده است و عینا صورتش محفوظ است. (یعنی وقتی در عالم ملکوت بخواهی به جریانی که در هزار سال قبل انجام شده نگاه کنی، عینا مثل همان زمانی که انجام می شده آن را مشاهده خواهی کرد.) و علاوه چون در عالم ملکوت همه چیز محفوظ بوده و فنائی ندارد، هر چیزی را به هر صورتی که یک روز برای او بوده خواهی دید و در حقیقت علاوه بر آنکه عالم ملکوت تاریخ مصوّری برای این عالم است، گذشته ی خودش را هم هیچگاه محو نمی کند و همیشه با همه ی کیفیات و خصوصیات آن را در عالم واقع حاضر دارد. لذا اگر تو در عالم ملکوت به هر صحنه ای از زمان و تاریخ که بخواهی، می توانیم برویم و حقیقت آن را از نزدیک ببینیم.

من به راهنمایم گفتم: اوّل می خواهم ببینم ابلیس از چه روزی به این گرفتاری مبتلا شده و چرا تا این حد مطرود حضرت حقّ گردیده و چرا خدای تعالی به او این همه قدرت را که مشاهده می شود، عنایت فرموده است؟

او به من گفت: آن طرف را نگاه کن، خودت همه چیز را خواهی دید. من به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم خدای تعالی ابلیس را از شعله های آتش خلق کرده[۴۶۵] و نامش را «عزازیل»[۴۶۶] و «حارث»[۴۶۷] گذاشته، سپس به او اختیار داده که خودش هر یک از راه حقّ و باطل را که می خواهد انتخاب کند.[۴۶۸] بعد نگاه کردم صحراء وسیعی را دیدم که انبوهی ملائکه در آنجا مشغول عبادتند شیطان به طرف آنها به راه افتاد و با آنها به تسبیح و تقدیس حقتعالی پرداخت. او در میان آنها به خاطر تفاوت در خلقت با نظر دقیق مشخّص بود. زیرا خدای تعالی ابلیس را از دود و آتش خلق کرده ولی ملائکه را از نور بوجود آورده بود، لذا او در میان امواج نور ملائکه مانند نقطه ی سیاه کم رنگی کاملاً مشخّص بود، او از نظر ذات و جنسیت با ملائکه فرق داشت ولی از نظر عمل کاملاً با آنها هماهنگی می کرد.[۴۶۹]

من مات و مبهوت به این منظره نگاه می کردم که ناگهان راهنمایم دستی به شانه ام زد و گفت: این طرف را نگاه کن. من نگاه کردم دیدم:

در گوشه ای از زمین باغ سرسبز و پر میوه ای دیده می شود.[۴۷۰] من با راهنمایم به طرف آن باغ رفتیم و بدون کوچکترین مانعی وارد آن باغ شدیم و از صفا و نشاطی که حاکم بر آن باغ بود، استفاده می کردیم.

خدای تعالی اراده فرموده بود حضرت «آدم» را در آن باغ قرار دهد تا در زمین سکونت کند و آن را آباد نماید. سپس فرشتگان را خبر داد که مخلوق تازه ای در زمین خواهم آفرید که در زمین خلیفه ی من باشد و آن را آباد کند و نسلش در اطراف و اکناف عالم منتشر گردند و از روئیدنیهای زمین بخورند و خیرات و نعمتهای درون زمین را استخراج کنند. ولی چون فرشتگان حکمت خلقت او را نمی دانستند و از طرفی خدای تعالی به آنان الهام کرده بود که بیشتر افراد این نوع در تقوا و طاعت و عبادت و تسبیح و تضرّع به پایه ی فرشتگان نمی رسند، لذا در پیشگاه الهی عرضه داشتند: آیا کسی را در زمین خلیفه می سازی که در آنجا فساد کند و خون بریزد، در صورتی که ما تو را تسبیح می گوئیم و تقدیس می کنیم؟!

من که مثل ملائکه نمی دانستم هدف از خلقت بشر چیست، رو به راهنمایم کردم و گفتم: چقدر ملائکه باهوش اند مثل آنکه سابقه ی انسانها را می دانند که به چنین اعتراضی اقدام نمودند. راهنمایم به من گفت: حالا معلوم می شود که شما چقدر اشتباه می کنید.

در این هنگام خدای تعالی آنان را جوابی داد که از حیرت نجات یافته و از اعتراض خود پشیمان شدند و خلاصه ی آن جواب چنین بود: شما از راز این آفرینش بی خبرید و من چیزی را می دانم که شما نمی دانید.[۴۷۱] اگر چه این جواب بسیار مجمل و سربسته بود ولی ما و ملائکه را آگاه کرد که شما نباید مثل نادانان که بر دانایان از روی جهل و نادانی اعتراض می کنند باشید و با کلمه ی «من داناترم بر آنچه شما نمی دانید» به ما فهماند که شما حقّ این اعتراض را نداشتید. آنگاه فرشتگان را فرمان داد که وقتی پیکر «آدم» را خلق کردم و جان در آن دمیدم، باید همه بر او سجده کنید.

سپس خدای تعالی پیکر «آدم» را از گِل ساخت و آنگاه جان در آن دمید، پس نسیم حیات در کالبدش به وزید و دستگاه عقل و اراده و حواسش به کار افتاد. پس از آن خدای تعالی او را مشمول فضل و نعمت خود قرار داد و پرتوی از نور خود را بر او بگسترد و نامها و رازهای مخلوقات را به او تعلیم فرمود و روح فرزندانش را تا قیامت پشت سر او قرار داده بود و من خودم را در میان آن ارواح می دیدم که ایستاده ام و مات و مبهوت به آن منظره نگاه می کردم، سپس دورنمائی از آن مخلوقات را بر فرشتگان عرضه کرد و برای اظهار عجز و قصور علمشان و برای فهماندن اولویت «آدم» به فرشتگان فرمود: اگر راست می گوئید، نامها و رازهای ایشان را به من بگوئید. فرشتگان در برابر این امتحان مبهوت شدند و نتوانستند جوابی عرض کنند و ناچار به عجز و نارسائی علم و معرفت خود اعتراف کردند و گفتند: ما جز آنچه از تو آموخته ایم، نمی دانیم و دانا و حکیم مطلق توئی.[۴۷۲]

امّا «آدم» چون استعداد آن را داشت که از سرچشمه ی فیض معنوی سیراب گردد و از نور علم الهی اقتباس کند، نامها و رازهای مخلوقات و معرفت آئینه های تمام نمای حضرت حقّ یعنی «چهارده معصوم» (علیهم السّلام) را فرا گرفته و در شناسائی آنها کاملاً محیط شده بود. از این رو به فرمان خدا علم خود را درباره ی مخلوقات و رموز و اسرار عالم بر فرشتگان آشکار کرد و به آنها فهماند که عاقبت این خلقت به فساد و خونریزی فراگیر و جهانی منتهی نمی شود، بلکه دنیا به وسیله این انوار مقدّسه پر از عدل و داد می گردد و همه ی مردم در حدّ خود به مقام خلیفه اللّهی خواهند رسید و به این وسیله حکمت مقام خلیفه اللّهی خود را باز نمود.[۴۷۳]

اینجا بود که پروردگار با لطف محبّت خود فرشتگان را مورد خطاب قرار داد و گفت: من به شما نگفتم که من غیب و ملکوت آسمانها و زمین را می دانم و بر آشکار و نهانتان عالمم؟![۴۷۴]

فرشتگان فضیلت «آدم» و سرّ آفرینش او را دانستند و حکمت برگزیدنش را فهمیدند. در این موقع خدای تعالی به ملائکه دستور داد تا به عنوان اعتراف به مقام او بر وی سجده کنند. همه ی ملائکه به سجده افتادند و من و راهنمایم از آن دور به آن منظره نگاه می کردیم، امّا دیدیم ابلیس که در صف فرشتگان بود، با تکبّر از فرمان خدا سرپیچی کرد و در میان آن همه ملائکه که همه به سجده افتاده بودند، او ایستاده بود و سر به سجده نمی گذاشت.[۴۷۵]

خدای تعالی در مقام بازخواست با غضب به او فرمود: چه چیز تو را واداشت از آنکه بر مخلوقی که من او را به دست خویش آفریده ام، سجده نکنی؟ او در حالی که صورتش را درهم کشیده بود گفت: من از جهت عنصر و خلقت از «آدم» برترم و کسی را با من یارای برابری نیست و هیچ موجودی به مقام رفیع من نمی رسد. من از گوهر فروزان آتش آفریده شده ام و او از عنصر تیره ی خاک و گِل خلق گردیده، از این جهت صحیح نیست که من بر او سجده کنم.[۴۷۶]

خدای تعالی از این گستاخی بی نهایت، غضبناک گردید و تمام ارواح و ملائکه که در آنجا حاضر بودند، از این عمل ابلیس متعجّب شدند و سپس خدای تعالی به خاطر عصیان و سرپیچی از فرمانش او را ندا داد که از بهشت و سعادت بیرون شود و به او گفت: تو از مقام قرب رانده و مطرودی و تا روز قیامت لعنت و نفرین بر تو باد.[۴۷۷]

شیطان از پروردگار خود خواهش کرد که او را تا روز قیامت مهلت دهد و زندگیش را تا آن روز دوام بخشد. خدای تعالی خواهش او را پذیرفت و به او تا مدّت معینی مهلت داد. ولی شیطان با آنکه حاجتش برآمد، فضل الهی را سپاس نگذاشت و کفران نعمت کرد و بی ادبانه گفت: به خاطر آنکه مرا گمراه کردی، در سر راه مستقیم تو بکمین «آدم» و ذریه اش خواهم نشست و در گمراه کردنشان خواهم کوشید و از پیش و پس و راست و چپ قصد جان آنان را خواهم کرد و خواهی دید که بیشترشان شرط سپاس تو را رعایت نخواهند کرد و از عبادت تو سرپیچی خواهند نمود.[۴۷۸]

من و راهنمایم به قدری از گستاخی شیطان ناراحت شدیم که نزدیک بود بی اذن پروردگار بر او اعتراض کنیم، ولی راهنمایم که بنده ی خاصّ خدا بود و بدون فرمان او کاری نمی کرد، سخنی به زبان جاری ننمود.

و خدای تعالی خودش شیطان را به خواری و خذلان از نزد خود براند و فرمود: به آن راهی که برای خود انتخاب کرده ای برو و هر کدام از فرزندان «آدم» را که بتوانی با ندای خود پریشان خاطر ساز و سپاه و سواره و پیاده ات را به سوی ایشان بران و در اموال و اولادشان شریک شو و با وعده های دروغ و آرزوهای دور و درازشان آنان را بفریب، امّا بدان که من هرگز دست تو را بر آن بندگان مخلص خود که اراده ی قوی و عقیده ی صحیح دارند، باز نخواهم گذاشت و تو را بر آنان مسلّط نخواهم ساخت.[۴۷۹] اینجا راهنمایم به من رو کرد و گفت: پس، از این کلام پروردگار[۴۸۰] استفاده می شود که اگر انسان مراحل کمالات روحی را بپیماید و مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس را پشت سر بگذارد، شیطان دیگر نمی تواند به او راه پیدا کند.

سپس خدای تعالی به او فرمود: در تصمیمی که بر اغواء مردم و فریفتن آنها گرفته ای، حسابی دشوار خواهی داشت و کیفری سخت خواهی دید و من جهنّم را از تو و پیروانت پر خواهم کرد. و خدای تعالی شیطان را از رحمت و نعمت خود دور ساخت.[۴۸۱]

این بود وضع شیطان در ابتداء خلقت که من آن را با گردشی که در عالم ملکوت با راهنمایم داشتم، متوجّه شدم و ما پس از این جریان او را تعقیب کردیم تا ببینیم اوّلین اقدامی که شیطان در راه گمراه کردن بشریت بر می دارد چیست و چگونه است؟ در پی او به راه افتادیم، او مطرود در گوشه ای انتظار می کشید تا بتواند «آدم» و فرزندانش را گمراه کند و به آنها آزار برساند.

خدای تعالی باغی را که همه ی وسائل زندگی و استراحت در آن جمع بود، برای حضرت «آدم» و زنش ایجاد کرد[۴۸۲] و سپس خدای تعالی خطاب به حضرت «آدم» فرمود: در بهشت مسکن کنید و در آنجا استراحت نمائید و آنان را از مکر شیطان بر حذر داشت و از پذیرفتن سخن شیطان نهی فرمود تا از بهشت رانده نشوند و از نعمتهایش محروم نگردند و استفاده از همه ی نعمتهای بهشت را بر آنان آزاد نمود، مگر میوه ی یک درخت که حتّی از نزدیک شدن به آن منعشان فرمود و به «آدم» و همسرش وعده داد که اگر از آن درخت اجتناب کنند وسائل تنعّم را از هر جهت برایشان فراهم سازد تا در بهشت هیچگاه گرسنگی و برهنگی نکشند و خستگی و تشنگی نچشند.[۴۸۳]

«آدم» در بهشت مسکن کرده بود و از نعمتهای آن استفاده می کرد، در میان درختانش گردش می نمود و از گلهایش می چید و می بوئید و از میوه هایش می خورد و کام شیرین می کرد و از آبهای گوارایش سیراب می شد و در تمام این کامیابیها همسرش نیز با او سهیم و شریک بود.

و ما و ارواح در عالم «ذر» خوشحال بودیم که پدر و مادرمان در استراحت کامل در میان باغ بهشت با نعمتهای فراوان خوش می گذرانند و بحمداللّه حضرت «آدم» و «حوّاء» روزگاری همچنان در آغوش سعادت در بهشت بسر بردند، ولی این کامیابی مانند خاری در دل و چشم شیطان فرو می رفت، زیرا دشمن را کامیاب و خودش را محروم می دید. از این رو به انتقام از «آدم» و محروم ساختن او از نعمتهای بهشت تصمیم گرفت و برای اجرای نظر خود با حیله ای به آن باغ وارد شد[۴۸۴] و در لباس ناصحی مشفق با همه ی وسائل در مقام فریب «آدم» و «حوّاء» برآمد و از راه دلسوزی آنان را از زوال نعمت و سعادت ترساند و گفت: «سرّ آنکه خدا شما را از نزدیک شدن به این درخت نهی فرموده، جز این نیست که اگر از آن استفاده کنید، دو فرشته خواهید شد و یا جاودانه در بهشت خواهید ماند».[۴۸۵]

شیطان همچنان وسوسه ی خود را ادامه می داد تا چون از نفوذ و تأثیر در «آدم» و «حوّاء» ناامید شد، متوسّل به قسم خوردن گردید و برای آنان سوگند یاد کرد که من برای شما ناصحی امینم و هیچگاه قصد ناراحت کردن شما را ندارم و در مقام انتقام نیستم، آنگاه بر تأکید و اصرار خود افزود تا دستشان را به میوه ی آن درخت رساند. پس چون به دام مکر شیطان افتادند، خدای تعالی آنان را از نعمتهای آن باغ محروم فرمود و ندا داد: «آیا شما را از این درخت نهی نکردم و نگفتم شیطان دشمن آشکارای شما است؟!».[۴۸۶]

من و راهنمایم در این موقع متوجّه غضب پروردگار متعال شدیم و دیدیم حضرت «آدم» و «حوّاء» رنگشان پریده و از ترس غضب پروردگار می لرزیدند و از کرده ی خود پشیمان شده بودند و عرضه می داشتند: «پروردگارا ما درباره ی خود ستم کردیم و اگر ما را نیامرزی و بر ما رحم نکنی، از زیانکاران خواهیم بود».[۴۸۷]

خدای تعالی فرمود: از بهشت بیرون روید، شما در زمین مسکن خواهید داشت و تا روز قیامت با هم دشمن خواهید بود.[۴۸۸]

من به راهنمایم گفتم: چقدر آنها اشتباه کردند که آن میوه را خوردند! حالا خدا با آنها چه می کند؟ راهنمایم فرمود: تو خدا را نشناخته ای، او مهربان است و قطعا آنها را می آمرزد همین طور هم شد، من با سفر روحی، خود را به زمان قبولی استغفار حضرت «آدم» رساندم و گریه های طولانی و عجز و ناله ی او را دیدم و با وساطت روح حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) توبه ی او قبول شد و خدای تعالی استغفار «آدم» و «حوّاء» را قبول کرد و آن دو را آمرزید و «آدم» و «حوّاء» از پذیرش توبه ی خویش خوشحال شدند و خدای تعالی به آنان خبر داد که این دشمنی میان شیطان و شما همچنان ادامه خواهد داشت ولی باید از فتنه اش بترسید و از اغواء و وسوسه اش بر حذر باشید[۴۸۹] و از هدایت الهی پیروی کنید.[۴۹۰]

من وقتی این جریان شگفت انگیز را دیدم، مات و مبهوت ایستاده بودم و فکر می کردم چگونه می تواند شیطان از راه طمع انسان را بفریبد؟ و انسان اگر بخواهد مطمع شیطان قرار نگیرد، باید حتما صفت طمع را از خود تزکیه کند.

 

قضیه ی عفو الهی

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه شهر پر نوری را می دیدم که وقتی خوب نگاه کردم، دیدم شهر مدینه است. درست همان زمانی که «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) روی بلندی ایستاده و این آیه را که بر او نازل شده بود، برای مردم می خواند:

«وَ الَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَکرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاَّ اللّهُ».[۴۹۱]

که معنیش این است: کسانی که کار بد می کنند و یا ظلم به نفس خود می نمایند، سپس خدا را یاد نموده و از خدا برای گناهانشان طلب بخشش می کنند، خدای تعالی گناهان آنها را می بخشد.

در این موقع چشمم به قلّه ی کوه «ثور» که در مکه واقع شده افتاد، دیدم شیطان در آنجا ایستاده و با بلندترین صدایش تمام شیاطین و شاگردانش را صدا می زند و آنها هم با سرعت عجیبی دورش جمع می شوند، وقتی همه ی آنها حضور یافتند، گفتند: چه شده و چه فرمانی هست و چه دستوری دارید که ما را صدا زده اید؟

گفت: از جانب خدا بر «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) این آیه نازل شده است: «وَالَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً …» یعنی تمام زحمات ما با توبه از بین می رود، چه کسی از شما می تواند نگذارد که به این آیه ی قرآن عمل شود؟

عفریتی از شیاطین گفت: من حاضرم این کار را انجام دهم. شیطان به او گفت: نه تو نمی توانی این کار را بکنی. شیطان دیگری برخاست و همین ادّعا را کرد. ابلیس به او گفت: تو هم از عهده ی این کار مشکل برنمی آئی و او را هم نشاند. سوّمی که نامش «خنّاس» بود، از جا برخاست و گفت: اگر اجازه بدهی، من حاضرم این کار را بکنم. ابلیس به او گفت: بگو ببینم با آنها چه می کنی و چگونه آنها را مانع از توبه می شوی؟ «خنّاس» گفت: اوّل گناهکاران را وعده می دهم، یعنی در قلب آنها وسوسه می کنم که این گناه منافع زیادی خواهد داشت و این مصلحت و آن مصلحت را دارا است، سپس آنها را کاملاً به گفتارم مطمئن می نمایم تا آنکه آنها را به گناه وادار کنم. وقتی آنها به معصیت افتادند، نمی گذارم توبه و استغفار کنند و فراموشی را بر آنها مستولی می نمایم. ابلیس خوشحال شد و گفت: این کار مال تو است.[۴۹۲]

من در همان عالم مکاشفه نور مقدّس را دیدم و به او گفتم: حالا که مقداری با اعمال و رفتار ابلیس آشنا شدم، مایلم مستقیما با او تماس بگیرم و از حالات و خصوصیات او اطّلاع پیدا کنم. او با دست به طرف پائین اشاره کرد و گفت: ببین آن سیاهی که مانند دودی در آنجا قرار گرفته، «ابلیس» است. نزد او می روی و آنچه می خواهی از او سؤال می نمائی.

من به آن طرف که او اشاره کرده بود نگاه کردم، دیدم دود غلیظی در محلّی که مثل بیابانی بود، بین زمین و آسمان قرار گرفته و بدون حرکت متراکم شده و ایستاده و تمام فضای دنیا را آلوده کرده و از راه قلب و مغز وارد خون در رگهای همه ی انسانها گردیده[۴۹۳] و در روح آنان اثرات نامطلوبی گذاشته و بالأخره با اندک تأمّلی متوجّه شدم که تماس با شیطان برای انسان به هیچ وجه احتیاج به طی طریق ندارد و تا انسان در دنیا هست و تزکیه ی نفس نکرده و به مقام عبودیت نرسیده، خواهی نخواهی شیطان بر او تسلّط دارد و از راه تنفّس وارد قلب و از آنجا پا به پای خون وارد تمامی رگها شده و قوای انسان را کنترل می کند. به همین جهت من بدون معطّلی با شیطان تماس گرفتم و این مصاحبه و گفتگو را که در زیر نوشته می شود، در عالم مکاشفه با وی برقرار نمودم.

 

مصاحبه با شیطان

ابتداء از او پرسیدم: انگیزه ی تو در اغواء فرزندان «آدم» چیست؟

گفت: همان انگیزه ای که اکثر شما مردم دنیا در زندگی دنیایتان دارید، یعنی چرا نباید من که این همه قدرت دارم و از آتش که بهترین موجودات عالم خلقت است به وجود آمده ام، پیروان و فرمانبرداران زیادی نداشته باشم؟[۴۹۴]

من برای خودم کسی هستم. آن وقت خدا یک روز به من می گوید: به «آدم» که از خاک خلقش کرده، سجده کنم! یک روز دستور دیگری می دهد و بالأخره او می خواهد که من بی قید و شرط تحت فرمانش باشم و به هیچ وجه از خود اراده و شخصیتی نداشته باشم و او همیشه دوست دارد عظمت و قدرت مرا بشکند و شخصیت مرا لِه کند و به اصطلاح، من بنده ی او باشم و او مولای من باشد! این چه فایده دارد؟ اگر شما افراد بشر به جای من می بودید و این همه قدرت و فضیلت می داشتید، غیر از این کارهائی که من می کنم می کردید؟ بعضی از شما مردم که یک از هزار قسمت قدرت مرا ندارید، همیشه به فکر پیدا کردن مُرید و پیروان و طرفداران زیادتری هستید، کوشش می کنید به هر وسیله ای که شده شهرت پیدا کنید، چند نفری را عقب سر خود بیاندازید و در حقیقت چون این کارها را برای هوای نفس خود می کنید، آنها را به خود دعوت کرده اید و گمراهشان نموده اید. من هم همین کارها را انجام می دهم. نهایت فرق شما با من این است که شما از خود شخصیتی ندارید، خود را دلاّل خدا می دانید، خود را ولی خدا معرّفی می کنید تا مردم برای خدا، برای وابستگی شما به خدا، دوستتان داشته باشند، امّا من استقلال دارم، خدا را در مقابل خود قرار داده و مکرّر مردم را از شرّ من و عداوت من، بر حذر داشته و حتّی مرا دشمن خود معرّفی کرده و من مردم را به عنوان یک دشمن خدا و خلق پشت سر خود می اندازم و آنها را از خدا باز می دارم، امّا شما به عنوان دوست خدا و خلق، آنها را به خود دعوت می کنید و از خدا و حقایق و معنویت دور نگه می دارید، پس شما باید اوّل از خودتان بپرسید: چرا اینگونه اید؟ بعد به من بگوئید: چرا مردم را به سوی خود دعوت می کنی و آنها را گمراه می نمائی؟

من به او گفتم: تو چگونه با پیروانت ارتباط برقرار می کنی؟

گفت: همان گونه که خدای تعالی با مردم حرف می زند، من هم با آنها حرف می زنم. یعنی اگر خدا با اولیائش ارتباط مخصوص برقرار می کند (و به اصطلاح) به آنها وحی می نماید، من هم با دوستان و فرمانبردارانم همان ارتباط را برقرار می کنم و به آنها وحی می نمایم[۴۹۵] و اگر او با نفوس بشر از طریق الهام و پشت پرده یعنی بدون شنیدن صدا حرف می زند، من هم از راه وسوسه که از نظر کیفیت عینا مثل الهام است با مردم حرف می زنم و ارتباط برقرار می کنم و اگر خدای تعالی از طریق انبیائش برای آنها احکام و دستوراتی فرستاده، من هم از طریق فرستادگانم برای مردم احکام و دستوراتی دارم و افرادم را بر کسانی که بسیار دروغگو و بدکارند نازل می کنم.[۴۹۶]

و این را هم بدان که فرستادگان من همان دانشمندان هواپرست و ریاست طلبی هستند که به عنوان رهبران مذاهب و مسلکهای انحرافی در بین مردم خودنمائی می کنند و بالأخره اگر مکاشفه و خواب رحمانی هست، پا به پایش و بلکه بیشتر از آن مکاشفه و خواب شیطانی وجود دارد. بنابراین همان گونه که خدای تعالی مردم را به سوی خود دعوت می کند، من هم آنها را به عبادت و بندگی خودم دعوت می کنم و استقلالم را هم از این راه حفظ می نمایم و پیروان من فعلاً خیلی بیشتر از پیروان خدای تعالی است، زیرا از پنج میلیارد نفوس بشر جمع بسیار مختصری بندگی خدا را صددرصد پذیرفته اند و بقیه همه بالأخره با یک نحوی پیرو من هستند. حالا فهمیدی انگیزه ی من از اغواء بشر چیست و چگونه من با آنها ارتباط برقرار می کنم؟

من در اینجا کاملاً مجذوب سخنان او بودم و می دیدم تمام کلماتش با آنچه در کتب آسمانی آمده و با آیات قرآن و احادیث اسلامی تطبیق می کند.

ولی ناگهان دستی به شانه ام خورد و مرا از آن توجّهی که به سخنان شیطان پیدا کرده بودم بیرون آورد و متوجّه خود ساخت، امّا این دست غیر از دست راهنمایم نبود، او به من می گفت: از این مسائل صرف نظر کن، بیا ببینم او چگونه دیگران را اغواء می کند، کارهایش تماشائی و هم عجیب و هم سرگرم کننده و هم آموزنده است. نگاه کن ببین چگونه آن شخص را اغواء کرده و به کار گرفته است! من در عالم مکاشفه برگشتم و به آن طرفی که راهنمایم اشاره می کرد، نگاه کردم. دیدم در حاشیه ی کویر در شهر کوچکی مردم به یک نفر زیاد احترام می کنند و او را مانند خدا می پرستند، دست او را می بوسند و به پای او می افتند و در مقابل او تعظیم می کنند. من وقتی که در عالم مکاشفه به باطن او نگاه کردم، دیدم او علاوه بر آنکه به هیچ وجه لیاقت این احترامات را ندارد، یک انسان جاهل و مغرور و خودخواه و هواپرست و ضعیف در مقابل هوای نفس و شیطان هم می باشد.

من و راهنمایم به او نزدیک شدیم تا ببینیم شیطان با او چه گفته و چگونه او را وادار به این جنایت هولناک کرده و چرا تا این حدّ او به شیطان کمک می کند و آلت دست او شده است؟ آن وقت ما زندگی گذشته ی او را مثل نوار فیلم سینمائی که برمی گردانند با یک اراده برگرداندیم و از دوران مدرسه و محیط خانه به وضع تعلیم و تربیت او در مدرسه و خانه دقیق شدیم و آنچه دیده ام، من برای تو نقل می کنم.

او در کودکی استعداد خوبی داشت، تیزهوش و خوش فهم بود، در هر کاری رتبه ی اوّل را حائز می شد، اکثر مردم از معلّم و اقوام نزدیک گرفته تا بیگانگان که استعداد و درک او را متوجّه می شدند تشویقش می کردند، بسیار از او تمجید و مدح می نمودند، آنها از روی محبّت و این که او بهتر درس بخواند و بهتر پیشرفت کند این کارها را انجام می دادند، ولی متأسّفانه این اعمال خوب، مانند کود خوبی بود که پای درخت مستعدّی بریزند ولی آن را هرس نکنند، سمپاشی ننمایند، زیرا او پدر و مادر و معلّم دلسوز و دانائی نداشت که حقایق را به او بگویند، اعتقادش را محکم کنند، اخلاقیات انسانی را به او تعلیم دهند و به او کمک نمایند تا صفات رذیله را از نفس خود تزکیه کند، بلکه این تشویقها و تمجیدها در او غرور و تکبّر و خودخواهی فوق العاده ای آفرید تا آنکه یک روز جریانی اتّفاق افتاد.

آن روز صبح پدرش از دنیا رفته بود، مردم برای تسلیت او بخاطر رفع حزن و اندوه او با آنکه بیشتر از هفده سال نداشت، زیاد احترامش کردند و برای او شخصیت مستقلّی قائل شدند و او را بزرگ آن خانه و بلکه به جای پدرش بزرگ فامیل دانستند. نه آنکه فکر کنید این کارها بد بود ولی چون او تربیت اخلاقی نشده بود، «از قضا اسکنجبین صفرا فزود».

شیطان از همین جا وارد کار شد. وقتی او در مجلس سوگواری پدرش نشسته بود و مردم به او احترام می گذاشتند، شیطان هم مثل یکی از اهل مجلس نزد او نشست و به او القاء کرد که او اهمیت واقعی دارد و چه بهتر آنکه از این به بعد زیاد به مردم اعتناء نکند، مردم را بنده ی خود بداند و بکوشد تا بر مردم ریاست کند.

ابتداء شیطان او را وادار کرد که وصیت نامه ای برای پدرش جعل کند (زیرا مُهر و امضاء پدرش نزد او بود) و ثلث اموال او را به عنوان آنکه پدر وصیت کرده به خود اختصاص دهد و سپس با راهنمائی شیطان و زرنگیهای مخصوص خودش با متحمّل شدن مخارجی از چند رمّال و کف بین و قیافه شناس و چند دعانویس و درویش و غیره کارهای عجیب و غریبی یاد گرفت و سپس خود را به عنوان یک راهنما به سوی کمالات و حقایق و معنویات به مردم معرّفی کرده، کم کم با زرنگی مخصوصی خود را تارک دنیا و زاهد معرّفی نمود، ابتداء یک عدّه از مردمی که گرفتار به قرض و امراض صعب العلاج بودند، به او مراجعه کردند. شیطان هم به او کمک می کرد تا مقداری از امراض آنها معالجه شود. مثلاً یک مورد را من دیدم که شخص در اثر وسوسه ی شیطان مبتلاء به مرض روحی «هیستری» شده و در نتیجه نصف بدنش فلج گردیده بود. او نزد این جوان آمد، وقتی ناراحتی خود را برای او شرح داد و او متوجّه شد که این شخص فقط مبتلاء به «هیستری» است، یعنی خیال کرده که مریض است و روحیه ی ضعیفش تحت تأثیر تلقین قرار گرفته و در نتیجه نصف از بدنش فلج شده، او را با تلقین و خوراندن مقداری داروهای گیاهی و مسکن و کمک شیطان «به این گونه که وسوسه ی مرض را از او برداشت،» آن کسالت از او بر طرف گردید.

آنهائی که از این جریان مطّلع شده بودند، این عمل را حمل بر کرامت آن جوان کردند و کم کم خبر این جریان و جریاناتی از این قبیل بین مردم پخش شد، خلق اللّه دور او را گرفتند و او به این که من یکی از اولیاء خدایم اکتفاء نکرد، بلکه ادعاء «قطبیت» کرد، یعنی شیطان به او القاء نمود که بگوید مثل من در جهان کسی نیست و این منم که نقطه ی وسط دایره ی پرگار وجودم، من ولی امر و پیشوای زمانم، من ارتباط مستقیم با خدای تعالی دارم و بالأخره آنچه را که مسلمانان درباره ی انسان کامل و ائمّه ی دین معتقدند، او درباره ی خودش تبلیغ می کرد و شیطان در تمام این برنامه ها به او کمک می نمود، بلکه به او وحی می کرد و به قول خودش صدای او را می شنید. او کم کم به خیلی از مسائل به ظاهر غیبی با راهنمائی شیطان آشنا شد و متأسّفانه جمعی از مردم ساده دل عقب او راه افتادند و بالأخره شیطان او را تا جائی پیش برد که می خواست مذهبی اختراع کند و من از آن جهت نام و نشانش را نمی گویم که مبادا او در مقام دفاع برخیزد و شیطان به او کمک کند و پایه های انحرافات فکریش را تقویت نماید.

 

تغییر واژه ها

او می گفت:

در یکی از مکاشفاتم دیدم شخصی آمد که من او را از دور می شناختم. دست مرا گرفت و به طرف بیابانی برد که بسیار از آبادی دور بود، در بین راه به من گفت: یکی از کارهائی که شیطان برای اغواء مردم در دراز مدّت با اعوان و انصارش از جنّ و انس انجام داده و می دهد این بوده و این است که معنی لغات و واژه ها و حقایق دینی را در اذهان و افکار و گفتار مردم تغییر داده و واژگون معرّفی نماید.[۴۹۷] حالا بیا با هم به سالهای اوائل خلقت بشر برگردیم و ببینیم در دامن آن کوه چه می گذرد. من نگاه کردم دیدم شیطان تمام اغواءشدگان از اجنّه که باید نامشان را شیاطین گذاشت، دور خود جمع کرده و به آنها می گوید: بهترین وسیله ی اغواء عامّه ی مردم این است که معانی واژه های دینی را تغییر دهیم و مفاهیمشان را آنطور که خودمان می خواهیم و می توانیم از آنها بهره برداری کنیم، در بین مردم شایع نمائیم.[۴۹۸]

آنها از این پیشنهاد خوشحال شدند و به شیطان بر این طرز فکرش آفرین گفتند و همه تصمیم گرفتند که این برنامه را به طور کامل عملی نمایند. سپس شیطان با مُریدانش یعنی با شیاطین به شور و مشورت پرداخت و به آنها گفت: به نظر شما مفاهیم چه حقایقی را باید واژگون کنیم و چه واژه هائی را باید تغییر دهیم و چه مطالبی را باید به مردم عوضی تعلیم نمائیم؟ شیاطین هر یک چیزی گفتند و هر کدام به اهمیت تغییر چیزی اشاره کردند[۴۹۹] که شیطان هم هر یک از آنها را مأمور به انجام آن کاری که پیشنهاد کرده بودند نمود و اوّل کاری که ابلیس خودش مسئولیتش را به عهده گرفت، این بود که خدای تعالی را بین مردم بی رحم و جبّار و قهّار قبل از آنکه رحمن و رحیم و رؤف معرّفی کند، بشناساند. او را در اذهان مردم یک ستمگر که کارهایش هیچ حسابی ندارد و اگر صد سال بنده ای او را عبادت کند، باز هم معلوم نیست که عاقبتش بخیر باشد و خدا او را عذاب نکند، قرار داد.

اولیاء شیطان یا شیاطین انسی به وسیله ی وسوسه ی شیطان و وحی او در کتابها و سخنرانیها آنچنان خدای تعالی و ملائکه ی او را بی رحم و ظالم معرّفی کردند که وقتی انسان به یاد خدا می افتد قبل از آنکه مهربانی او را به یاد بیاورد، رحم و عفو و گذشت او را به یاد بیاورد، عذاب و قهّاریت آن خدای مهربان در نظرش تبادر می کند. شیطان این برنامه را در خصوص معرّفی خدا از اینجا آغاز کرد که جمعی از مردم مقدّس ولی بی سواد و بی محبّت را وسوسه کرد که اگر می خواهید مردم مطیع شرع و دین باشند، باید کاری کنید که از خدا بترسند. آنها اگر از خدای تعالی ترسیدند، او را اطاعت می کنند و آنان در صورتی از خدا می ترسند که سخنی از عفو و بخشش و رحمتش نگوئید و هر چه می توانید از عذاب الهی برای آنها نقل کنید. آنها با آنکه می دیدند همه جا و در تمام کتب آسمانی خدای تعالی خود را به مهربانی و عطوفت و رحم و شفقت معرّفی کرده و رحمتش بر غضبش سبقت گرفته، در عین حال اینان دایه های مهربانتر از مادر شدند و مردم را از خدا ترساندند، به خیال آنکه آنها اینطوری بهتر عبادت می کنند و با این وسیله ها برنامه ی شیطان را عملی کردند.

ابلیس به شیاطین جنّی در همان جلسه ی مشورتی دستور داد که بکوشید تا در نظر مردم مادّیات و دنیا، پر اهمیت تر از معنویات و آخرت جلوه داده شود و آنها را وادار کنید تا عبادتها را برای بدست آوردن دنیا و مادّیات انجام دهند. مبادا بگذارید مردم از راه محبّت به خدا، به او نزدیک شوند که آن وقت سر از پا در راه عبادت نمی شناسند و به خلوص می رسند و وقتی به خلوص و توجّه کامل به پروردگار رسیدند، دیگر ما راهی برای اغواء آنها نداریم، دیگر آنها ولایت ما را قبول نمی کنند و از بندگانی هستند که ما بر آنان نمی توانیم تسلّط داشته باشیم.[۵۰۰]

یکی از شیاطین که عهده دار تغییر معنی «زهد» بود و می خواست مردم را از این طریق هم از دنیا و هم از آخرت باز دارد، فعّالیتش را این گونه آغاز نمود: اوّل جمعی از افراد فقیر، بی حرکت و تنبل را از میان مردم انتخاب کرد و سپس به آنها وسوسه نمود که شما تارک دنیا هستید و شما در دنیا «زهد» ورزیده اید و با این وسیله معنی «زهد» را عوض کرد و آنها را اغواء نمود و آنها هم برای آنکه بر تنبلی و عدم تحرّکشان سرپوشی بگذارند، این معنی را برای «زهد» شایع کردند، به طوری که بر خلاف معنی واقعی آن هر زمان کلمه ی «زهد» گفته می شود، فقر و ناداری و مفلوکی و تنبلی و عدم توجّه به زندگی دنیا در ذهن انسان تبادر می کند.

و حال آنکه معنی «زهد» در کتب آسمانی و بلکه در همه جا ترک محبّت دنیا است، ترک وابستگی و دلبستگی به زندگی چند روزه ی دنیا است[۵۰۱] و این معنی منافاتی با فعّالیتهای اجتماعی و سیاسی و دنیاداری ندارد.

شیطان دیگری معنی «صبر» را که در حقیقت بردباری و تحمّل مشقّات در راه رسیدن به اهداف عالیه ی انسانی بود، در مغز همان دسته ی تن پرور و تنبل به معنی دست روی دست گذاشتن و به هیچ وجه کار مثبتی انجام ندادن فرو کرد و آنها هم به خاطر خودخواهی و جهل همین معنی را برای «صبر» تبلیغ نمودند.

و بالأخره شیاطین دیگری معنی «تقیه» که منظور نگه داشتن انسان خودش را از ضرری که در مقابل، نفع غالبی نداشته باشد بود، به ترس و نفاق تفسیر کرد و مردمان ترسو و بزدل را مروّج این معنی و اندیشه قرار داد و سرانجام می دیدم که ابلیس از این موفّقیت خوشحال است و خودش هم دست در کار بعضی از موضوعات مهمتری نیز بود، مثلاً مردم دنیا را معتقد به خرافات و طلسمات و سرکتاب و وسائلی از این قبیل نموده و در اذهان آنها به خیلی از چیزها، نیروی مستقلّی در مقابل قدرت الهی داده بود.[۵۰۲]

ابلیس شیاطین زیادی را بر مردم مسلّط کرده بود تا آنها را در عبادات و مسائل مختلف دیگر وسوسه کنند[۵۰۳] و در رابطه با این مسأله مناظر عجیبی را وقتی در میان مردم با راهنمایم در عالم مکاشفه به راه افتادیم، مشاهده کردیم. از آن جمله شخصی را دیدم، کنار دستشوئی ایستاده و می خواهد وضو بگیرد. فورا شیطانی که موکل وسوسه ی او بود، خود را به او رسانید و تنگاتنگ او در کنارش ایستاد و با او می گفت: دقّت کن تا وضوی صحیحی بگیری، ممکن است در صورتت مانعی باشد و نگذارد آب به پوست صورتت برسد و وضویت باطل شود. آن بیچاره ی بدبخت که نه از خود اراده ای داشت و نه جرأت مخالفت را در سر می پروراند و صددرصد مطیع شیطان بود، با آنکه می دانست آنچه به او گفته می شود وسوسه است در عین حال در هوای سرد به قدری صورتش را با صابون و کیسه می مالید که نزدیک بود پوست صورتش کنده شود. در عین حال به او می گفت: اگر می خواهی یقین پیدا کنی که در صورتت مانعی وجود ندارد، باید در آینه نگاه کنی تا ببینی که مانع رفع شده است یا نه و از این راه اطمینان پیدا کنی. وقتی او این کار را کرد، باز هم او را رها ننمود. در وقتی که صورتش را می شست با این که خودش خوب صورتش را تر کرده بود به او می گفت: به گوشه های چشمت و اطراف سوراخهای بینیت آب نرسیده و او را وادار می کرد که با زحمت آب به آن مکانها برساند و همین طور تا آخر وضو سر به سر آن وضو گیرنده می گذاشت و او را اذیت می کرد.[۵۰۴]

شیطان دیگری یک بنده ی خدائی را در مسجد گیر آورده بود و او را در قرائت نماز به وسوسه انداخته بود، به او می گفت: این کلمه و این حرف را خوب و از مخرج اداء نکردی و او را اذیت می کرد.

شیطان دیگری یک زن مسلمان را آنچنان در طهارت و نجاست وسوسه می کرد که او همه چیز را نجس می دانست و معتقد بود که اشیاء نجس به این آسانی پاک نمی شود.

یکی از شیاطین جمعی از مردم را در مرضهای جسمی آنچنان وسوسه می کرد که آنها معتقد بودند به مرضهای خطرناکی مبتلاء هستند با آنکه از همه ی مردم سالم تر بودند.

 

احضار ارواح

او می گفت:

روزی در عالم مکاشفه راهنمایم مرا در جمعی که به اصطلاح «احضار ارواح» کرده بودند، قرار داد. آنها به خیال خود روح یک نفر را حاضر نموده و از وی سؤالات اعتقادی می کردند. او در حقیقت یکی از ارواح خبیثه یعنی یکی از شیاطین بود که حاضر شده بود و سخنانی بر خلاف عقل و علم و کاملاً اغواءکننده به عنوان جواب به آنها می گفت و شخص واسطه یعنی کسی که احضار ارواح کرده بود، چون خودش ایمان و اعتقاد کاملی نداشت و از اولیاء شیطان بود، می خواست آن مطالب را به عنوان موضوعات مهمّ غیبی بخورد آن افراد نادان بدهد. من به آنها گفتم: روحی که این آقا احضار کرده از ارواح خبیثه و از شیاطین است و از این عملش به کمک این شیطان قصدی جز انحراف شما از صراط مستقیم و راه راست ندارد. آنها متنبّه شدند و اطراف آن شخص را خالی کردند.

جمعی دیگری در مجالس «احضار ارواح» حاضر می شدند که در همان اوائل تشکیل مجلس، شیاطین هم حاضر شده و در مسأله ی تناسخ و بعضی از مسائل اعتقادی دیگر بر خلاف حقایق و واقعیات اظهارنظر می نمودند.

مثلاً من در یکی از این مجالس حاضر شدم و چون ملکوت عالم را به وسیله ی حالات و تحقیقات و راهنمایم می دیدم، متوجّه شدم که شخصی به اهل مجلسی گفته که من روح فلان شخصیت علمی را حاضر کرده ام، اگر سؤالی دارید، از او بپرسید. ولی من می دیدم که یکی از شیاطین در مجلس حاضر شده و به مردم جواب می دهد. مثلاً یکی از اهل مجلس پرسید: من چند روز دیگر زنده هستم؟ او در جواب گفت: تو پنجاه سال دیگر زنده میمانی و حال آنکه آن شخص هفتاد سال از عمرش گذشته بود. من از راهنمایم پرسیدم: چرا شیطان به او این نوید خوشحال کننده را داد؟ راهنمایم فرمود: به خاطر آنکه اوّلاً او را خوشحال کند و این «احضار ارواح» را تصدیق کند و او را نگذارد برای مرگ و لقاءاللّه آماده شود و او را دارای طول اَمل و آرزوهای دراز بنماید.[۵۰۵]

دیگری سؤال کرد: آیا اعتقادات ما حقّ است؟ او گفت: بله، ولی لازم است از فلانی کمال استفاده را بکنید و هر چه می گوید، عمل کنید. راهنمایم به من گفت: می دانی این شخص که نامش برده شد، کیست؟ گفتم: نه، او را نمی شناسم. راهنمایم به من گفت: این شخص یک مرد منحرفی است که صددرصد از اولیاء شیطان است و مردم را به مسلک خاصّی دعوت می کند.

دیگری پرسید: پدرم که از دنیا رفته در چه حال است؟ (با آنکه ما می دیدیم پدر او که از اعوان ظلمه بود و به ضعفاء ظلم زیادی کرده بود، در عذاب الهی معذّب بود.) آن روح حاضر شده (به اصطلاح آنها) و آن شیطان (در عالم واقع) به آنها جواب داد: او بسیار جایش خوب است و خدای تعالی از این گونه گناهان زود می گذرد. راهنمایم به من گفت: ببین چگونه این شیطان می خواهد مسأله ی ظلم به ضعفاء را برای این جمع عادّی جلوه دهد! من به راهنمایم در حالی که او مرا تصدیق می کردم گفتم: من معتقدم اکثر کسانی که بدون تزکیه ی نفس «احضار ارواح» می کنند، به خصوص اگر ارواح از عقائد و مسائل معنوی حرف بزنند، در حقیقت ارواح خبیثه و شیاطین را احضار کرده و به هیچ وجه اعتماد به گفتار آنان نخواهد بود.[۵۰۶]

جمعی از شیاطین مأموریت داشتند که مردم را از هر چیزی بترسانند و عجیب ترین آنها کسانی بودند که از تاریکی با آنکه تاریکی نسبت به روشنائی چیزی هم کم دارد، می ترسیدند.

و بالأخره ابلیس و شیاطین همه ی مردم دنیا را به نحوی اذیت می کردند و نمی گذاشتند کسی از اذیت آنها در امان باشد.

ضمنا تذکر این نکته لازم است که من بوسیله ی راهنمایم در عالم مکاشفه در جای بلندی ایستاده بودیم که همه جا را یعنی از اوّل خلقت جهان تا روز قیامت و حتّی بهشت و جهنّم را می دیدیم و هیچ کجا برای ما مخفی نبود.

لذا وقتی راهنمایم به خاطر آنکه عاقبت کار شیطان را برای من شرح دهد، مرا به طرف راست برگرداند و میلیونها سال بعد از این عالم را به من نشان داد. گفت: آن دور را نگاه کن ببین چه مشاهده می کنی؟ من وقتی به آن طرف نگاه کردم، دیدم صحرای وسیعی که نامش قیامت بود، از دور دیده می شود و مردم با ابلیس درگیر شده اند، آنها بر سر او هجوم آورده و به او می گویند: چرا تو ما را فریب دادی و نگذاشتی عبادت پروردگارمان را بکنیم؟ او در جواب می گوید: شما عجب مردمی هستید! خدای تعالی که حقّ است و سخنانش راست و بدون مبالغه است و کسی را جرأت نبوده که او را تکذیب کند و تمام پیامبران او به راستی و درستی شناخته شده و شما جز صحّت عمل، از آنان چیزی ندیده اید و آنها فرمانبرداری از او را تبلیغ می کرده اند، گوش به حرفش نکرده اید، ولی من که همه ی راستگویان عالم مخالفم بوده و علیه من تبلیغ می کرده اند و آنچه به شما می گفتم، جز کذب و دروغ و خُلف وعده چیزی نبوده است و علاوه من تسلّطی بر شما نداشتم، فقط تبلیغتان می کردم، گوش به حرفم دادید و از من پیروی نمودید.

بنابراین شما خودتان را ملامت کنید و بر من هجوم نکنید و مرا سرزنش ننمائید. امروز نه شما می توانید به من پناه دهید و نه من می توانم از شما دفاع کنم، دیگر آن دوستی و رفاقت از بین رفت. من بیزارم از اعتقادی که شما در خصوص من داشتید و مرا در عبادت و دین خدا شریک قرار می دادید و همچنین از خود شما که ظالم و ستمگر در حقّ خودتان بودید. من از خدائی که پروردگار جهانیان است می ترسم.[۵۰۷]

بالأخره نزاع عجیبی بود و مردم طبق آنچه بین افراد ناصالح معمول است، می خواستند تمام گناهانشان را به گردن شیطان بار کنند و برای خود عذری بتراشند و شیطان هم می خواست گناهانشان را به گردن خودشان بیاندازد و بار گناه خود را تخفیف دهد، امّا خدای تعالی آن جمع و شیطان را به خاطر سابقه ی رفاقتشان، همه را با هم به جهنّم ریخت و صحرای محشر را از لوث وجود آنها پاک کرد.[۵۰۸]

در اینجا ناگفته پیدا است که شیاطین بخشی از اجنّه هستند ولی چون آنها به شرارت پرداخته اند و جنّ و انس را به انحراف می کشانند و سعادت آنان را به خطر می اندازند، نام این دسته از اجنّه، شیاطین شده است. آنچنان که نام جمعی از انسانهای ظالم و موذی در کتب آسمانی و لغت، شیاطین است و من در اینجا با راهنمایم در عالم اجنّه یعنی آن موجوداتی که به چشم دیده نمی شوند و از آتش خلق شده و مثل بشر دارای اختیار و عقل و هوش و تکلیف اند سیر مفصّلی کردیم و آنها را مخلوقات نجیب و بی آزار و با ایمان و دوست داشتنی دیدیم و متوجّه شدیم، آن دسته از اجنّه ای که موذی و شرورند، کسانی از آنها هستند که با ابلیس همکاری کرده و کفر ورزیده و ایمان به پیامبران الهی نیاورده و بسیار شقی و بی دینند و الاّ به هیچ وجه طبیعت جنّ، موذی و مردم آزار نیست.[۵۰۹]

در پایان از حجج اسلام آقای «علیرضا نعمتی» و آقای «ابوالفضل فانی» و برادر عزیزم آقای «سید کاظم ابطحی» که در تصحیح و چاپ و نقل مدارک به ما کمک کرده اند، تشکر می کنم و از خدای تعالی توفیقات بیش از پیش آنان را زیر سایه ی حضرت «بقیه اللّه» روحی له الفداء خواستارم.

پایان

 

 

 



[۱] ـ سوره ی شوری آیه ی ۵۱.

[۲] ـ فرهنگ دهخدا.

[۳] ـ کتاب «ارتباط انسان و جهان» که ۱۸۷ مکتب فلسفی را نام می برد.

[۴] ـ سوره ی لقمان آیه ی ۱۲.

[۵] ـ سوره ی اسری آیه ی ۳۹.

[۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۶۹.

[۷] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۴۸.

[۸] ـ سوره نساء آیه ۵۴.

[۹] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۲ و سوره ی بقره آیه ی ۱۲۹.

[۱۰] ـ بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۲ حدیث ۱۰ و جامع الاخبار صفحه ی ۹۴ فصل ۵۲ و شبیه آن در بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ حدیث ۲۵.

[۱۱] ـ این مراحل در کتاب «سیر الی اللّه» مشروحا ذکر شده است.

[۱۲] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: من مات لایعرف امامه مات میتة جاهلیة. (بحارالانوار جلد ۲۳ صفحه ی ۷۸ حدیث ۹).

[۱۳] ـ در این کتاب مطالب جالبی در معرفت امام به عنوان سرگذشت نور مقدّس شرح داده شده است. ضمنا معلوم باشد که چون اهل معنی تحت تربیت امام هر زمانی هستند که ضمن سخنانشان فرموده اند: «ربّ الارض امام الارض» یعنی مربّی اهل زمین امام زمین است و حضرت فاطمه ی زهرا سلام اللّه علیها واسطه ی فیض اند گفتار استاد معنایش این است که حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) واسطه شدند که ایشان تحت تربیت خاصّه ی حضرت بقیه اللّه ارواحنا فداه واقع شوند.

[۱۴] ـ «وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ» سوره ی ق آیه ی ۱۶.

[۱۵] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۲۰۵.

[۱۶] ـ سوره ی مؤمن غافر آیه ی ۱۹.

[۱۷] ـ سوره ی یونس آیه ی ۲۵.

[۱۸] ـ سوره ی عنکبوت آیه ی ۶۹.

[۱۹] ـ سوره ی لیل آیه ی ۱۲.

[۲۰] ـ در کتاب «شبهای مکه» صفحه ی ۳۹ این مطالب را شرح بیشتری داده ایم.

[۲۱] ـ قال الصّادق علیه السّلام لهشام: والرّوح جسم رقیق قد البس قالبا کثیفا. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۴ عن الاحتجاج جلد ۲ صفحه ی ۳۴۹).

[۲۲] ـ قال ابوعبداللّه علیه السّلام: انّ اللّه تبارک و تعالی خلق الارواح قبل الاجساد بألفی عام. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۲۰ حدیث ۲ و بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱).

[۲۳] ـ عن دعاء مولانا صاحب الزّمان علیه السّلام فی کلّ یوم من رجب: لافرق بینک و بینها الاّ انّهم عبادک و خلقک. (مفاتیح الجنان دعای رجبیه صفحه ی ۲۴۰ و بحارالانوار جلد ۹۵ صفحه ی ۳۹۳).

[۲۴] ـ عن العلاّمة المجلسی رحمه اللّه فی استئذان علی السرداب المقدّس و الائمّة علیهم السّلام: … الحمدللّه الّذی منّ علینا بحکام یقومون مقامه لو کان حاضرا فی المکان. (مفاتیح الجنان صفحه ی ۳۱۲ و بحارالانوار جلد ۹۹ صفحه ی ۱۱۵).

[۲۵] ـ عن جابر بن عبداللّه قال قلت لرسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اوّل شئ خلق اللّه تعالی ما هو؟ فقال: نور نبیک یا جابر خلقه اللّه، ثمّ خلق منه کلّ خیر. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۱ حدیث ۲۷ و جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۳).

و قال النبّی (صلی اللّه علیه و آله) فی حدیث خلقة نوره و نور علی (علیهما الصلاة و السّلام): … ثمّ خلق الاشیاء من نوری و نور علی (علیه السّلام). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۲).

[۲۶] ـ قال الصّادق علیه السّلام: نحن السّبب بینکم و بین اللّه عزّ و جلّ. (بحارالانوار جلد ۲۳ صفحه ی ۱۰۱ حدیث ۵).

و قال ابوجعفر (علیه السّلام): فنحن اوّل خلق اللّه و اوّل خلق عبداللّه و سبحه و نحن سبب خلق الخلق و سبب تسبیحهم و عبادتهم من الملائکة و الآدمیین. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۰ قسمتی از حدیث ۳۱).

[۲۷] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: انا عین اللّه و انا جنب اللّه و انا یداللّه و انا باب اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۴ صفحه ی ۱۹۴ حدیث ۱۶).

باب انّهم (علیهم السّلام) جنب اللّه و وجه اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۴ صفحه ی ۱۹۱).

حدیث جامع فی معرفة الامام (علیه السّلام) عن الرّضا (صلوات اللّه و سلامه علیه). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۱۲۰ حدیث ۴).

عن النّبی (صلی اللّه علیه و آله): … و نحن وجه اللّه و نحن جنب اللّه و نحن یمین اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۲ حدیث ۳۸).

[۲۸] ـ من عرفکم فقد عرف اللّه و من احبّکم فقد احبّ اللّه. زیارت جامعه ی کبیره.

[۲۹] ـ «وَ کلَّ شَیئٍ اَحْصَیناهُ فی اِمامٍ مُبینٍ». سوره ی یس آیه ی ۱۱.

[۳۰] ـ قال ابوجعفر علیه السّلام: نحن اوّل خلق اللّه و اوّل خلق عبداللّه و نحن سبب خلق الخلق و سبب تسبیحهم و عبادتهم من الملائکة و الآدمیین. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۰ قسمتی از حدیث ۳۱).

حدیث جامع فی معرفة الامام (علیه السّلام) عن الرّضا (صلوات اللّه و سلامه علیه). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۱۲۰ حدیث ۴).

[۳۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۴۵.

[۳۲] ـ بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱ باب فی خلق الارواح قبل الاجساد.

[۳۳] ـ در دعای ندبه می خوانیم: «خلقته لنا عصمة و ملاذا».

[۳۴] ـ قال الصّادق علیه السّلام: یا مفضّل کنّا عند ربّنا لیس عنده احد غیرنا … حتّی بدا له فی خلق الأشیاء فخلق ما شاء کیف شاء من الملائکة و غیرهم ثمّ انهی علم ذلک الینا. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۱۹۶ حدیث ۱۴۲ و جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۵).

[۳۵] ـ عن جابر بن یزید قال: قال لی ابوجعفر علیه السّلام: یا جابر ان اللّه اوّل ما خلق، خلق محمّدا و عترته الهداة المهتدین، فکانوا اشباح نور بین یدی اللّه. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۵ حدیث ۴۷).

[۳۶] ـ مرحوم آیه اللّه عراقی در کتاب «روح الایمان» صفحه ی ۱۴۳ می نویسد:

از شیبانی از حبیب بن مظاهر رحمه اللّه علیهما روایت شده که به حضرت حسین بن علی بن ابیطالب عرض نمود شما قبل از آنکه خداوند آدم را خلق کند چه چیز بودید؟

فرمود: اشباح نور بودیم که حول عرش الهی طواف می کردیم و به ملائکه تسبیح و تهلیل و تحمید یاد می دادیم.

قال الصّادق علیه السّلام: کنّا انوارا حول العرش نسبّح اللّه و نقدّسه حتّی خلق اللّه سبحانه الملائکة، فقال لهم سبّحوا، فقالوا: یا ربّنا لا علم لنا، فقال لنا: سبّحوا، فسبّحنا فسبّحت الملائکة بتسبیحنا. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۱ حدیث ۳۴).

و قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله) فی حدیث: … ثمّ جعلنا عن یمین العرش فسبّحنا فسبّحت الملائکة فهلّلنا فهلّلوا و کبّرنا فکبّروا، فکلّ من سبّح اللّه و کبّره فانّ ذلک من تعلیم علی (علیه السّلام). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۲).

[۳۷] ـ فی زیارة الجامعة: فکنّا عنده مسلّمین بفضلکم و معروفین بتصدیقنا ایاکم.

عن عبداللّه بن سنان عن ابی عبداللّه علیه السّلام سالته عن قول اللّه عزّ و جلّ: «فِطْرَةَ اللّهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها» (سوره ی روم آیه ی ۳۰) ماتلک الفطرة قال: هی الاسلام، فطرهم اللّه حین اخذ میثاقهم علی التوحید.

و فی حدیث زرارة عن ابی جعفر (علیه السّلام): و سالته عن قول اللّه عزّ و جلّ: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَلی اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟ قالُوا: بَلی» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) قال اخرج من ظهر آدم ذریته الی یوم القیامة فخرجوا کالذر فعرّفهم و اراهم نفسه و لولا ذلک لم یعرف احد ربّه. بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۶ و ۷

[۳۸] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی حدیث فی ذیل الایة: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک الخ»، (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) انّ اللّه سبحانه لما خلق آدم مسح ظهره فاستخرج ذریة من صلبه سیما فی هیئة الذر فالزمهم العقل و قرر بهم انّه الرب و انهم العبد. (تفسیر برهان جلد ۲ صفحه ی ۴۹ حدیث ۱۸).

[۳۹] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام فی قوله: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) قلت: معاینة کان هذا؟ قال: نعم، فثبتت المعرفة و نسوا الموقف و سیذکرونه. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱۴).

[۴۰] ـ مرحوم آیه اللّه شیخ عبدالنّبی عراقی رحمه اللّه علیه در کتاب «روح الایمان» صفحه ی ۱۳۱ از جزائری از حضرت صادق علیه السّلام نقل کرده حضرت فرمود: ارواح قبل از آمدن به این بدن در دنیا دسته دسته بودند، عدّه ای از آنها یکدیگر را شناخته و با هم الفت داشتند و عدّه ای با هم الفتی و شناختی نداشتند و این دنیا نمونه ای از آنجا است و لکن احوال آنجا را فراموش کرده اند به خاطر آنکه در دنیا به این بدن گرفتار شده اند.

عن عماره، قال کنت جالسا عند امیرالمؤمنین علیه السّلام اذ اقبل رجل فسلم علیه، ثمّ قال: یا امیرالمؤمنین و اللّه انّی لاحبّک، فسأله ثمّ قال له: انّ الارواح خلقت قبل الابدان بالفی عام، ثمّ اسکنت الهواء، فما تعارف منها ثمّ ائتلف ههنا و ما تناکر منها ثمّ اختلف ههنا و انّ روحی انکر روحک. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱ حدیث ۲ باب فی خلق الارواح قبل الاجساد).

و عن بکیر بن اعین قال: کان ابوجعفر (علیه السّلام) یقول: انّ اللّه اخذ میثاق شیعتنا بالولایة لنا و هم ذرّ یوم اخذ المیثاق علی الذرّ بالاقرار بالربوبیه و لمحمّد (صلی اللّه علیه و آله) بالنبوّة و عرض اللّه عزّ و جلّ علی محمّد امّته فی الطین و هم اظلّه و خلقهم من الطینة الّتی خلق منها آدم و خلق اللّه ارواح شیعتنا قبل ابدانهم بالفی عام، عرضهم علیه و عرفهم رسول اللّه و عرفهم علیا و نحن نعرفهم «فی لَحْنِ الْقَوْلِ» (سوره ی محمّد آیه ی ۳۰). (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۱۰).

عن زرارة قال سألت اباعبداللّه (علیه السّلام) عن قول اللّه: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَلی اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟ قالُوا: بَلی»، (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) قال تثبتت المعرفة فی قلوبهم و نسوا الموقف و سیذکرونه یوما و لولا ذلک لم یدر احد من خالقه و من رازقه. (تفسیر برهان جلد ۲ صفحه ی ۴۸ ذیل آیه ی ۱۷۲ سوره ی اعراف).

[۴۱] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: جاء حبر من الاحبار الی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فقال یا امیرالمؤمنین متی کان ربّک؟ فقال له: ثکلتک امّک و متی لم یکن حتّی یقال متی کان؟ کان ربّی قبل القبل بلاقبل و بعدالبعد بلا بعد و لا غایة و لامنتهی لغایته، انقطعت الغایات عنه، فهو منتهی کلّ غایة. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۹۴).

عن ابی جعفر (علیه السّلام) قال: انّ اللّه تبارک و تعالی کان و لاشی غیره الخبر. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۸۲ حدیث ۶۰).

[۴۲] ـ فی حدیث القدسی المعروف کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف.

[۴۳] ـ عن معویة بن عمار عن ابی عبداللّه علیه السّلام فی قول اللّه عزّ و جلّ: «وَ لِلّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنی فَادْعُوهُ بِها» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۸۰) قال: نحن واللّه الأسماء الحسنی الّتی لایقبل اللّه من العباد عملاً الاّ بمعرفتنا. (الکافی جلد ۱ صفحه ی ۱۴۳ باب النوامه حدیث ۴).

[۴۴] ـ باسناده عن معاذ بن جبل، انّ رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله قال: انّ اللّه خلقنی و علیا و فاطمه و الحسن و الحسین (علیهم السّلام) قبل ان یخلق الدّنیا بسبعة آلاف عام. قلت: فاین کنتم یا رسول اللّه؟ قال: قدّام العرش نسبح اللّه و نحمده و نقدّسه و نمجدّه قلت: علی ای مثال؟ قال: اشباح نور. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۴۳ حدیث ۱۶).

[۴۵] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) فی حدیث طویل: یا علی لولا نحن ما خلق اللّه آدم و لا حوا و لا الجنّة و لا النّار و لا السّماء و لا الأرض و کیف لا نکون افضل من الملائکة و قد سبقناهم الی معرفة ربّنا و تسبیحه و تهلیله و تقدیسه، لأن اوّل ما خلق اللّه عزّ و جلّ خلق ارواحنا فأنطقنا بتوحیده و تحمیده، ثمّ خلق الملائکة، فلما شاهدوا ارواحنا نورا واحدا، استعظموا أمرنا، فسبحنا لتعلم الملائکة انا خلق مخلوقون و انه منزّه عن صفاتنا، فسبحت الملائکة بتسبیحنا و نزهته عن صفاتنا، فلما شاهدوا عظم شأننا، هللنا لتعلم الملائکة ان لااله الاّ اللّه و انا عبید و لسنا بالهة یجب ان نعبد معه او دونه فقالوا لااله الاّ اللّه فلما شاهدوا کبر محلنا، کبرنا لتعلم الملائکة انّ اللّه اکبر من ان ینال عظم المحل الاّ به فلما شاهدوا ما جعله اللّه من العز و القوة، قلنا: لاحول و لاقوّة الاّ باللّه، لتعلم الملائکة ان لاحول و لاقوّة الاّ باللّه، فلمّا شاهدوا ما انعم اللّه به علینا و اوجبه لنا من فرض الطاعة قلنا الحمدللّه لتعلم الملائکة ما یحق للّه تعالی ذکره علینا من الحمد علی نعمه فقالت الملائکة الحمدللّه فبنا اهتدوا الی معرفة توحید اللّه و تسبیحه و تهلیله و تحمیده و تمجیده (الحدیث). (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۳۵ حدیث ۱ و جلد ۵۷ صفحه ی ۳۰۳ حدیث ۱۶).

[۴۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۰۵.

[۴۷] ـ سوره ی یس آیه ی ۱۲.

[۴۸] ـ مفاتیح الجنان دعاء ندبه.

[۴۹] ـ «وَ قالَتِ الْیهُودُ یدُاللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اَیدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یداهُ مَبْسُوطَتانِ».

سوره ی مائده آیه ی ۶۴.

[۵۰] ـ سوره ی رعد آیه ی ۳۹.

[۵۱] ـ آیات و روایات مطالب فوق در صفحات قبل ذکر شد.

و عن ابی عبداللّه علیه السّلام: نحن خزّان اللّه علی علم اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۱۰۵ حدیث ۴).

و عنه (علیه السّلام) فی حدیث: یا مفضّل تعلم انّهم علموا ما خلق اللّه عزّ و جلّ و ذرأه و برأه و انّهم کلمة التّقوی و خزّان السّموات و الأرضین و الجبال و الرمال و البحار و علموا کم فی السّماء من نجم و ملک و وزن الجبال وکیل ماء البحار و انهارها و عیونها «وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلاّ» علموها «وَ لاحَبَّةٍ فی ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لارَطْبٍ وَ لایابِسٍ اِلاّ فی کتابٍ مُبینٍ» (سوره ی انعام آیه ی ۵۹) و هو فی علمهم و قد علموا ذلک. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۲).

[۵۲] ـ سوره ی حجرات آیه ی ۱۸.

[۵۳] ـ سوره ی حجّ آیه ی ۴۷.

[۵۴] ـ سوره کهف آیه ۲۳.

[۵۵] ـ عن هشام قال: قال ابوعبداللّه علیه السّلام: لما خلق اللّه العقل قال له: اقبل، فاقبل. ثمّ قال له: ادبر، فادبر. ثمّ قال: وعزّتی و جلالی ما خلقت خلقا هو احبّ إلی منک بک آخذ و بک أعطی و علیک اثیب. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۵)

[۵۶] ـ بک آخذ و بک اعطی. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۵).

[۵۷] ـ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): انّ اللّه خلق العقل من نور مخزون مکنون فی سابق علمه الذی لم یطلع علیه نبی مرسل ولا ملک مقرّب (الی ان قال:) فخرّ العقل عند ذلک ساجدا فکان فی سجوده ألف عام، فقال الرّب تبارک و تعالی: ارفع رأسک و سل تعط، واشفع تشفّع، فرفع العقل رأسه فقال: الهی اسألک أن تشفعنی فیمن خلقتنی فیه، فقال اللّه جلّ جلاله لملائکته: اشهدکم أنّی قد شفّعته فیمن خلقته فیه. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۷ حدیث ۳).

[۵۸] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: خلق اللّه العقل، فقال له ادبر فادبر، ثمّ قال: اقبل فاقبل ثمّ قال: ما خلقت خلقا احبّ الی منک فاعطی اللّه محمّدا (صلی اللّه علیه و آله) تسعة و تسعین جزءا، ثمّ قسم بین العباد جزءا واحدا. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۴۴ حدیث ۶ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۶).

و قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): اوّل ما خلق اللّه نوری و فی حدیث آخر انّه (صلی اللّه علیه و آله) قال: اوّل ما خلق اللّه العقل. (عوالم جلد ۲ صفحه ی ۴۰ حدیث ۱ و ۲ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۷ و ۸).

[۵۹] ـ العقال و هو الحبل الذی یشدّ به البعیر و الابل المعقّله المشدّرة بالعقل. (مجمع البحرین جلد ۵ صفحه ی ۴۲۵ و کتاب العین جلد ۱ صفحه ی ۱۵۹ و لسان العرب جلد ۱۱ صفحه ی ۴۵۸).

[۶۰] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله فی جواب شمعون … حیث قال: اخبرنی عن العقل ما هو و کیف هو؟ … فقال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): انّ العقل عقال من الجهل و النّفس مثل اخبث الدواب، فانّ لم تعقل حارت، فالعقل عقال من الجهل الخبر. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۵۴ حدیث ۲ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۱۷ حدیث ۱۱).

[۶۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۷۶.

[۶۲] ـ سوره ی یس آیه ی ۶۰.

[۶۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام انّ اللّه عزّ و جلّ خلق الخلق، فخلق من احبّ ممّا احبّ. (الی ان قال) (علیه السّلام): ثمّ بعثهم فی الظلال.

فقلت و ای شی ء الظلال؟ فقال (علیه السّلام) الم تر الی ظلک فی الشمس شیئا و لیس بشی ء؟ ثم بعث فیهم النبیین فدعوهم الی الاقرار باللّه عزّ و جلّ و هو قوله تعالی «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیقُولُنَّ اللّهُ» ثمّ دعوهم الی الاقرار بالنّبیین، فاقرّ بعضهم و انکر بعضهم.

ثمّ دعوهم الی و لایتنا فاقرّ بها و اللّه من احبّ و انکرها من ابغض و هو قوله «ما کانُوا لِیؤْمِنُوا بِما کذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ» ثمّ قال ابوجعفر علیه السّلام: کان التّکذیب ثَمَّ. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۹۸ حدیث ۱۶).

[۶۴] ـ قال الصّادق علیه السّلام فی حدیث جنود العقل و الجهل: … ثمّ جعل للعقل خمسة و سبعین جندا، فلمّا رای الجهل ما اکرم اللّه به العقل و ما اعطاه اضمر له العداوة الحدیث. (عوالم جلد ۲ عقل صفحه ی ۷۲ حدیث ۶۳ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۶۵] ـ عن الصّادق علیه السّلام فی حدیث فی صفات العقل و علاماته: … ثمّ خلق الجهل من البحر الاجاج ظلمانیا فقال له: ادبر فادبر، ثمّ قال له: اقبل فلم یقبل، فقال له: استکبرت؟ فلعنه.

(عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۴۵ حدیث ۹ عن الخصال و المحاسن و علل).

و (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۶۶] ـ روی ان النبی صلی اللّه علیه و آله قیل له ما العقل؟ قال: العمل بطاعة اللّه و ان العمّال بطاعة اللّه هم العقلاء. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۶۳ حدیث ۱۲ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۳۱ حدیث ۲۰ و ۲۱).

[۶۷] ـ عن بعض اصحابنا رفعه الی ابی عبداللّه علیه السّلام قال: قلت له: ما العقل؟ قال: ما عبد به الرّحمن و اکتسب به الجنان، قال: قلت فالّذی کان فی معاویة؟ قال: تلک النکراء و تلک الشیطنه و هی شبیهة بالعقل و لیست بعقل. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۷۰ حدیث ۵۷ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۱۶ ملحق حدیث ۸).

[۶۸] ـ روی ان رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله مرّ بمجنون فقال: ما له؟ فقیل انّه مجنون، فقال: بل هو مصاب، انّما المجنون من آثر الدّنیا علی الآخرة. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۶۴ حدیث ۱۳ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۳۹).

[۶۹] ـ عن زرارة عن أبی جعفر علیه السّلام قال: سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ «حُنَفَاءَ لِلّهِ غَیرَ مُشْرِکینَ بِهِ» قال: الحنیفیة من الفطرة الّتی فطر النّاس علیها لاتبدیل لخلق اللّه، قال: فطرهم علی المعرفة به.

فقال زرارة: و سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ «وَ اِذْ أَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکمْ قالُوا بَلی» قال: أخرج من ظهر آدم ذریته الی یوم القیامة، فخرجوا کالذر، فعرّفهم و أراهم نفسه و لولا ذلک لم یعرف أحد ربّه. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ۱۳۵ حدیث ۷).

[۷۰] ـ و فی تفسیر مولانا العسکری علیه السّلام أنّه سئل مولانا الصادق عن اللّه (الی ان قال) و لهذا جعلت النّاس معذورین فی ترکهم اکتساب المعرفة باللّه عزّ و جلّ متروکین علی ما فطروا علیه، مرضیا عنهم بمجرّد الاقرار بالقول و لم یکلّفوا الاستدلال العلمیة فی ذلک. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۳۷).

[۷۱] ـ منظور از این کلام ذکر تکوینی است، زیرا وقتی ارواح کاملاً موحّد شوند، تکوینا ذکرشان «لااله الاّ اللّه» است. بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۳۵ حدیث ۱.

[۷۲] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۱۵.

[۷۳] ـ منظور ذکر تکوینی است که کاملاً بدیهی و واضح است. بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۳۵ حدیث ۱.

[۷۴] ـ به دلیل اتّحاد معلّمین عالم ارواح برای ملائکه و انسانها این روایت به عنوان سه مطلب ذکر می شود:

قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) فی حدیث طویل:

لانّ اوّل ما خلق اللّه عزّ و جلّ ارواحنا، فانطقنا بتوحیده و تمجیده، ثمّ خلق الملائکة، فلمّا شاهدوا ارواحنا نورا واحدا، استعظموا امورنا، فسبّحنا لتعلم الملائکة انا خلق مخلوقون و انّه منزّه عن صفاتنا فسبّحت الملائکة لتسبیحنا و نزهته عن صفاتنا الحدیث. (کمال الدین صدوق جلد ۱ صفحه ی ۲۵۴ ذیل حدیث ۴).

[۷۵] ـ عن أبی عبداللّه علیه السّلام قال: قال رجل لأمیرالمؤمنین (علیه السّلام) أنا واللّه لأحبّک. فقال له: کذبت انّ اللّه خلق الأرواح قبل الأبدان بألفی عام فأسکنها الهواء، ثمّ عرضها علینا اهل البیت، فواللّه ما منها روح الاّ و قد عرفنا بدنه، فواللّه ما رأیتک فیها فأین کنت؟ (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۶ حدیث ۱۲).

[۷۶] ـ عن أبی جعفر علیه السّلام: انّ اللّه عزّ و جلّ لمّا أخرج ذرّیة بنی آدم من ظهره، لیأخذ علیهم المیثاق بالربوبیة له و بالنبوّة لکلّ نبی فکان أوّل من أخذ له علیهم المیثاق بنبوّته، محمّد بن عبداللّه (صلی اللّه علیه و آله). (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴).

[۷۷] ـ عن عبداللّه بن الفضل الهاشمی، قال: قلت لأبی عبداللّه علیه السّلام: لأی علّة جعل اللّه عزّ و جلّ الأرواح فی الأبدان بعد کونها فی ملکوته الأعلی فی أرفع محلّ؟ فقال (علیه السّلام) انّ اللّه تبارک و تعالی علم أن الأرواح فی شرفها و علوّها متی ما ترکت علی حالها نزع أکثرها الی دعوی الربوبیة دونه عزّ و جلّ، فجعلها بقدرته فی الأبدان الّتی قدّر لها فی ابتداء التقدیر نظرا لها و رحمة بها، (الی ان قال) و لیذلّهم بطلب المعاش و المکاسب، فیعلموا بذلک أنّهم بها مربوبون و عباد مخلوقون و یقبلوا علی عبادته فیستحقّوا بذلک نعیم الأبد و جنّة الخلد. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۳ حدیث ۶).

[۷۸] ـ در ذیل آیه ی شریفه ی میثاق سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲ در تفسیر برهان روایاتی که حاوی این معنی است ذکر شده است و هم چنین در (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱ باب فی خلق الارواح قبل الاجساد) روایات متعدّده ای ذکر شده است که به وضوح مطلب فوق را بیان فرموده است.

[۷۹] ـ «اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَیکمْ یا بَنی ادَمَ اَلاّ تَعْبُدُوا الشَّیطانَ» سوره ی یس آیه ی ۶۰.

[۸۰] ـ عن أبی جعفر علیه السّلام: انّ اللّه عزّ و جلّ لمّا أخرج ذرّیة بنی آدم من ظهره، لیأخذ علیهم المیثاق بالربوبیة له، (الی ان قال) قال آدم (علیه السّلام): یا ربّ ما أکثر ذریتی؟ و لأمر ما خلقتهم! فما ترید منهم بأخذک المیثاق علیهم؟ قال اللّه عزّ و جلّ: یعبدوننی و لایشرکون بی شیئا و یؤمنون برسلی و یتّبعونهم.

قال آدم: یا ربّ فما لی أری بعض الذرّ أعظم من بعض؟ و بعضهم له نور کثیر؟ و بعضهم له نور قلیل؟ و بعضهم لیس له نور أصلاً؟ الی ان قال آدم فلو کنت خلقتهم علی مثال واحد و قدر واحد و طبیعة واحدة و جبلّة واحدة و ألوان واحدة و أعمار واحدة و أرزاق سواء. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴).

[۸۱] ـ در چند صفحه ی قبل روایت عبداللّه بن الفضل الهاشمی که علّت پائین آوردن ارواح را از محلّ بالا در بدنها بیان نموده، ذکر شد.

[۸۲] ـ روایات متعدّدی درباره ی اطاعت و معصیت انسان در عالم ذر نقل شده که نمونه ای از آنها ذکر می شود:

عن ابی جعفر علیه السّلام: ان اللّه عزّ و جلّ خلق الخلق (الی ان قال) ثمّ بعثهم فی الظلال … ثمّ بعث فیهم النبیین فدعوهم الی الاقرار باللّه عزّ و جلّ و هو قوله تعالی و لئن سألتهم من خلقهم لیقولن اللّه … ثمّ دعوهم الی و لاتینا فاقرّ بها و اللّه من احب و انکرها من ابغض و هو قوله: «فَما کانُوا لِیؤْمِنُوا بِما کذَّبُوا بِه مِنْ قَبْلُ» (سوره ی یونس آیه ی ۷۴) ثمّ قال ابوجعفر (علیه السّلام): کان التکذیب ثَمَّ. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۹۸ حدیث ۱۶).

[۸۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام عن جابر قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) لعلی بن ابیطالب: الا ابشرّک، الا امنحک قال: بلی یا رسول اللّه قال: فانّی خلقت انا و انت من طینة واحدة، ففضلت منها فضلة، فخلق منها شیعتنا فاذا کان یوم القیامة دعی النّاس بامّهاتهم الاّ شیعتک فانّهم یدعون باسماء آبائهم لطیب مولدهم. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲۹).

[۸۴] ـ و فی حدیث طویل عن ابی جعفر علیه السّلام فی قضیه خلق ذریة آدم (علیه السّلام) یوم المیثاق: قال آدم (علیه السّلام) یا ربّ فما لی اری بعض الذر اعظم من بعض (الی قوله) فلو کنت خلقتهم علی مثال واحد و قدر واحد و طبیعة واحدة … قال اللّه عزّ و جلّ یا آدم بروحی نطقت … بعلمی خالفت بین خلقهم و بمشیتی یمضی فیهم امری … انّما خلقت الجنّ و الانس لیعبدونی … و بعلمی النافذ فیهم خالفت بین صورهم و اجسامهم و الوانهم و اعمارهم و ارزاقهم و طاعتهم و معصیتهم، فجعلت منهم الشقی و السعید و البصیر و الاعمی … و المطیع و العاصی … فلذلک خلقتهم لابلوهم فی السراء و الضراء و فیما اعافیهم و فیما ابتلیهم و فیما اعطیهم و فیما امنعهم الحدیث. (بحارالانوار جلد ۶۴ حدیث ۲۴ صفحه ی ۱۱۶ تا ۱۱۷).

[۸۵] ـ آنچه در این بخش نوشته می شود از حکمت الهی است و با صدها حدیث و روایت و آیات قرآن مطابقت دارد.

[۸۶] ـ «رَبُّنَا الَّذی اَعْطی کلَّ شَی ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی». (سوره ی طه آیه ی ۵۰).

[۸۷] ـ حضرت صادق صلوات اللّه علیه می فرمایند: مردم جریانات عالم ذر را فراموش نموده اند ولی تعالیم آن عالم در قلب آنها ثابت مانده است و به زودی آن وقایع را به یاد خواهند آورد. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱۴).

[۸۸] ـ سوره ی غاشیه آیه ی ۲۰.

[۸۹] ـ سوره ی حجر آیه ی ۸.

[۹۰] ـ علی بن معمّر عن ابیه قال: سألت ابا عبداللّه علیه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ «هذا نَذیرٌ مِنَ النُّذُرِ الاُْولی» (سوره ی نجم آیه ی ۵۶) قال: ان اللّه تبارک و تعالی لمّا ذرأ الخلق فی الذّر الاوّل فاقامهم صفوفا قدّامه بعث اللّه محمّدا (صلی اللّه علیه و آله) فآمن به قوم وانکره قوم الحدیث. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۷).

[۹۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۰.

[۹۲] ـ در این مورد روایات متعدّدی در کتاب بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۳۱۶ باب ۲ العوالم و من کان فی الارض فی قبل آدم (علیه السّلام و من یکون فیها…) و نیز در تفسیر آیه ی ۱۵ سوره ی ق (فعیننا بالخلق الاوّل الآیه) در تفسیر قمی و تفسیر عیاشی و کتابهای توحید و خصال صدوق (رحمه اللّه) آمده است.

[۹۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۱.

[۹۴] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۲.

[۹۵] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۳.

[۹۶] ـ سوره ی ص آیه ی ۷۳.

[۹۷] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲.

[۹۸] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲.

[۹۹] ـ سوره ص آیه ۷۶.

[۱۰۰] ـ سوره ی ص آیه ی ۸۱.

[۱۰۱] ـ سوره ی ص آیه ی ۸۵.

[۱۰۲] ـ سمعت ابا جعفر علیه السّلام یقول … قال اللّه جلّ و جلاله لآدم (علیه السّلام): انظر ماذا تری؟ قال: فنظر آدم الی ذریته و هم ذرّ قد ملؤوا السّماء. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵).

[۱۰۳] ـ فقال آدم یاربّ ما اکثر ذریتی و لامر ما خلقتهم فما ترید منهم باخذک المیثاق علیهم؟ (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵).

[۱۰۴] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲.

[۱۰۵] ـ سمعت ابا جعفر علیه السّلام یقول: ان اللّه عزّوجل لمّا اخرج ذریة آدم (علیه السّلام) من ظهره لیأخذ علیهم المیثاق له بالربوبیة و بالنبوّة لکلّ نبی کان اوّل من اخذ علیهم المیثاق بالنّبوّة نبوّة محمّد بن عبداللّه (صلی اللّه علیه و آله). (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵).

[۱۰۶] ـ عن جعفر بن محمّد علیهما السّلام: عن ابیهما، عن جدّهما قالا: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) … و هی المیثاق الّذی أخذ اللّه عزّ و جلّ علیه ولایة علی بن ابیطالب (علیه السّلام).

(بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۴).

عن أبی جعفر (علیه السّلام) عن أبیه عن جدّه (علیهم السّلام)، أنّ رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) قال لعلی: أنت الّذی احتجّ اللّه بک فی ابتداء الخلق، حیث أقامهم أشباحا، فقال لهم: ألست بربّکم؟ قالوا: بلی، قال: و محمّد رسولی؟ قالوا: بلی الحدیث. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۳۱).

[۱۰۷] ـ «اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَیکمْ یا بَنِی ادَمَ اَلاّ تَعْبُدُوا الشَّیطانَ اِنَّهُ لَکمْ عَدُوٌّ مُبینٌ وَ اَنِ اعْبُدُونی هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ». (سوره ی یس آیه ی ۶۰).

[۱۰۸] ـ سوره ی یس آیه ی ۶۰.

[۱۰۹] ـ عن مولانا صاحب الزّمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و لو ان اشیاعنا وفقهم اللّه لمرضاته علی اجتماع من القلوب فی الوفاء بالعهد علیهم …

نامه ی حضرت بقیه اللّه ارواحنا فداه به شیخ مفید (احتجاج جلد ۲ صفحه ی ۳۲۴).

و در ابتداء نامه ی دیگر آن حضرت به شیخ مفید چنین آمده است:

للاخ السدید و الولی الرشید الشیخ المفید … من مستودع العهد المأخوذ علی العباد.

یعنی: این نامه به برادر محکم و دوست رشیدم شیخ مفید از طرف کسی که خداوند برای او از مردم در عالم ذر پیمان گرفته می باشد. (احتجاج جلد ۲ صفحه ی ۳۲۲ و بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ی ۱۷۴ حدیث ۷).

[۱۱۰] ـ قال الکاظم علیه السّلام: یاهشام انّ للّه علی النّاس حجّتین، حجّة ظاهرة و حجّة باطنه. فامّا الظاهره فالرسل و الأنبیاء و الائمّه (علیهم السّلام) و اما الباطنة فالعقول. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۳۷).

[۱۱۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۴.

[۱۱۲] ـ عن ابی بصیر قال: قلت لأبی عبداللّه علیه السّلام: اخبرنی عن الذّر حیث «اَشْهَدَهُمْ عَلی اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟ قالُوا: بَلی» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) واللّه و أسرّ بعضهم خلاف ما اظهر کیف علموا القول حیث قیل لهم «اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟» قال: ان اللّه جعل فیهم ما اذا سألهم اجابوه. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۰۲ حدیث ۱۹).

[۱۱۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۵.

[۱۱۴] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۵.

[۱۱۵] ـ قال رسول اللّه لعلی علیه السّلام: انت الّذی احتج اللّه بک فی ابتداء الخلق حیث اقامهم اشباحا، فقال لهم: الست بربّکم قالوا بلی، قال و محمّد رسولی؟ قالوا بلی قال و علی امیرالمؤمنین فابی الخلق جمیعا الاّ استکبارا و عتوّا عن ولایتک الاّ نفر قلیل و هم اقل القلیل و هم اصحاب الیمین. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۳۱).

[۱۱۶] ـ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۵ باب الطینة و المیثاق و جلد ۶۴ صفحه ی ۷۷ باب الطینة المؤمن.

[۱۱۷] ـ احادیث فراوانی این معنی را صریحا ذکر نموده از جمله حدیث گفتگوی امیرالمؤمنین با ابلیس.

قال ابلیس: واللّه یا علی … و ما ابغضک احد الاّ شرکت اباه فی امّه فصار ولد زنا الحدیث. (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۴۵ حدیث ۹۸).

[۱۱۸] ـ معنی این حدیث این است که: همه ی مردم به آنچه کرده اند جزا داده می شوند.

[۱۱۹] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۸۲ و سوره ی انفال آیه ی ۵۱ و سوره ی حج آیه ی ۱۰.

[۱۲۰] ـ سوره ی مائده آیه ی ۶۴.

[۱۲۱] ـ «اَلَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیبْلُوَکمْ اَیکمْ اَحْسَنُ عَمَلاً». سوره ی ملک آیه ی ۲.

[۱۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام فی قوله «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ» (الآیة) قلت: معاینة کان هذا؟ قال: نعم، فثبتت المعرفة و نسوا الموقف و سیذکرونه. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱۴).

[۱۲۳] ـ کلمه ی «ملکوت» که از همان مَلَک گرفته شده، در آیات و روایات اکثرا به همین معنی یعنی بُعد دوّم عالم مُلک اطلاق گردیده است مثلاً در آیات و روایات ملکوت با این کلمات همراه است: «ملکوت کلّ شی ء» ـ «ملکوت السّموات» ـ «ملکوت الارض» ـ «ملکوت اللّه» ـ «ملکوت الرحمن» ـ «ملکوت عرشه» ـ «ملکوت قدرته» ـ «ملکوت سلطانه» ـ «ملکوت خزائن الدنیا» ـ «ملکوت الحقیقة» ـ «ملکوت القدس» ـ «ملکوت النور».

[۱۲۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۳۱۷ و جلد ۶۹ صفحه ی ۵۹.

[۱۲۵] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام فی حدیث طویل: … فنظر آدم (علیه السّلام) الی ذریته و هم ذر قد ملوا السماء، قال آدم (علیه السّلام): یا ربّ ما اکثر ذریتی و لامر ما خلقتهم، فما ترید منهم باخذک المیثاق علیهم، قال اللّه عزّ و جلّ: یعبدوننی و لایشرکون بی شیئا و یؤمنون برسلی و یتّبعونهم، قال آدم یا ربّ فمالی اری بعض الذر اعظم من بعض و بعضهم له نور کثیر و بعضهم له نور قلیل (الی ان قال) قال اللّه عزّ و جلّ … و خلقتک و خلقت ذریتک من غیر فاقة بی الیک و الیهم و انّما خلقتک و خلقتهم لابلوک و ابلوهم ایکم احسن عملاً فی دار الدّنیا فی حیاتکم. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴).

[۱۲۶] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) انت الّذی احتجّ اللّه بک فی ابتداء الخلق حیث اقامهم اشباحا، فقال لهم: الست بربّکم قالوا: بلی، قال: و محمّد رسولی؟ قالوا: بلی، قال: و علی امیرالمؤمنین؟ فابی الخلق جمیعا الاّ استکبارا و عتوّا عن ولایتک الاّ نفر قلیل و هم اقلّ القلیل و هم اصحاب الیمین. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۳۱).

[۱۲۷] ـ (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴) روایت مفصّل دیدن حضرت آدم ذریه اش را در عالم ذر به شکلهای مختلف و رنگهای متفاوت و اندازه های گوناگون و تفاوتهای دیگر که مطابق با بدن عالم دنیائی شان می باشد شاهد بر مطلب می باشد.

[۱۲۸] ـ روایات زیادی در اینباره نقل شده است از جمله: قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی بن ابیطالب (علیه السّلام): … فاذا کان یوم القیامة دعی النّاس بامهاتهم الاّ شیعتک فانّهم یدعون باسماء آبائهم لطیب مولدهم. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲۹ و جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۷ حدیث ۴۰ و صفحه ی ۲۰۸ حدیث ۴۳).

[۱۲۹] ـ عن جعفر بن محمّد عن ابیه علیهما السّلام: انّ روح آدم (علیه السّلام) لمّا امرت ان تدخل فیه کرهته، فامرها ان تدخل کرها و تخرج کرها. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۰ حدیث ۲).

[۱۳۰] ـ «وَاللّهُ اَخْرَجَکمْ مِنْ بُطُونِ اُمَّهاتِکمْ لاتَعْلَمُونَ شَیئا» سوره نحل آیه ۷۸ شرح این مطالب همراه روایات آن در همین کتاب آمده است.

[۱۳۱] ـ عن زرارة قال: سألت ابا جعفر علیه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ و اذ اخذ ربّک من بنی آدم (الایة) قال: ثبتت المعرفة و نسوا الوقت (الموقف خ ل) و سیذکرونه یوما و لولا ذلک لم یدر احد من خالقه و لا من رازقه. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۴۳ حدیث ۳۲).

[۱۳۲] ـ «صُمٌّ بُکمٌ عُمْی فَهُمْ لایرْجِعُونَ». سوره ی بقره آیه ی ۱۸.

[۱۳۳] ـ «وَ ما اَرْسَلْناک اِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» سوره ی انبیاء آیه ی ۱۰۷.

[۱۳۴] ـ «طه * ما اَنْزَلْنا عَلَیک الْقُرْانَ لِتَشْقی» سوره ی طه آیات ۱ و ۲.

[۱۳۵] ـ «اِنَّ الَّذینَ کفَرُوا سَواءٌ عَلَیهِمْ ءَاَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لایؤْمِنُونَ» سوره ی بقره آیه ی ۶.

[۱۳۶] ـ «اِنَّک لاتُسْمِعُ الْمَوْتی وَ لاتُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اِذا وَلَّوْا مُدْبِرینَ» سوره ی نمل آیه ی ۸۰ و سوره ی روم آیه ی ۵۲.

[۱۳۷] ـ «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی اَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ» سوره ی بقره آیه ی ۷.

[۱۳۸] ـ «اَللّهُ یسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ یمُدُّهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ» سوره ی بقره آیه ی ۱۵ و «فَنَذَرُ الَّذینَ لایرْجُونَ لِقائَنا فی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ» سوره ی یونس آیه ی ۱۱.

[۱۳۹] ـ «رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلّی اَعْمَلُ صالِحًا فیما تَرَکتُ» سوره ی مؤمنون آیات ۹۹ و ۱۰۰.

[۱۴۰] ـ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۸.

[۱۴۱] ـ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵.

[۱۴۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲۹ و جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۷ حدیث ۴۰ و صفحه ی ۲۰۸ حدیث ۴۳ و جلد ۵ صفحه ی ۲۲۵ روایات باب طینة و میثاق.

[۱۴۳] ـ بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۰ حدیث ۲.

[۱۴۴] ـ بحارالانوار جلد ۹۹ صفحه ی ۱۱۹ و جلد ۵۳ صفحه ی ۲۷۵ الحکایة الاربعون.

[۱۴۵] ـ جامع احادیث الشیعة کتاب المزار صفحه ی ۵۹۹ باب استحباب اختیار زیارة الرضا علیه السّلام علی کلّ واحد من الائمة (علیهم السّلام) و صفحه ی ۶۰۱ باب ۹۴.

[۱۴۶] ـ «وَلَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جاءُوک فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّابًا رَحیمًا» سوره ی نساء آیه ی ۶۴.

[۱۴۷] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام (فی حدیث) الا فمن زاره فی غربته غفراللّه له ذنوبه ما تقدّم منها و ما تأخّر و لو کان مثل عدد النجوم و قطر الامطار و ورق الاشجار. (بحارالانوار جلد ۴۹ صفحه ی ۲۸۷ حدیث ۱۱ و جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار باب ۹۰).

[۱۴۸] ـ «یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا هَلْ اَدُلُّکمْ عَلی تِجارَةٍ تُنْجیکمْ مِنْ عَذابٍ اَلیمٍ». سوره ی صف آیه ی ۱۰.

[۱۴۹] ـ روایات بخشیده شدن گناهان زائر حضرت «رضا» علیه السّلام که در کتاب «سیر الی اللّه» ذکر شده است.

[۱۵۰] ـ «اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنینَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ» (سوره ی توبه آیه ی ۱۱۱).

[۱۵۱] ـ «ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَساؤُا السُّوآی اَنْ کذَّبُوا بِایاتِ اللّهِ وَ کانُوا بِها یسْتَهْزِؤُنَ» (سوره ی روم آیه ی ۱۰).

[۱۵۲] ـ جامع احادیث الشیعه کتاب المزار باب ۹۰.

[۱۵۳] ـ قال الرّضا علیه السّلام: من زارنی علی بعد داری اتیته یوم القیامة فی ثلاثة مواطن حتّی اخلصه من اهوالها، اذا تطایرت الکتب یمینا و شمالا و عند الصراط و عند المیزان. (جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار باب ۹۰ صفحه ی ۵۹۴ حدیث ۴۹۹۴).

[۱۵۴] ـ جامع الاحادیث کتاب المزار صفحه ی ۵۷۶ باب ۸۶.

[۱۵۵] ـ جامع الاحادیث کتاب المزار صفحه ی ۵۲۴ باب ۷۶.

[۱۵۶] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۴۲۶ باب ۵۲.

[۱۵۷] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۳۶۴ باب ان الحسین علیه السّلام ینظر الی زواره و هو اعرف بحالهم و باسمائهم و بدرجاتهم و منزلتهم عنداللّه عزّ و جلّ.

[۱۵۸] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۵۱۶ باب استحباب الاکثار من الدعاء و طلب الحوائج عند قبر الحسین علیه السّلام فانّ الدعاء تحت قبّته مستجاب.

[۱۵۹] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۲۷۶ باب فضل الاقامة بالمدینة.

[۱۶۰] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۲۶۶ باب باب تأکد استحباب زیارة ائمّه البقیع علیهم السّلام و صفحه ی ۲۶۱ باب موضع قبر فاطمة (علیها السّلام) و تأکد استحباب زیارتها.

[۱۶۱] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۲۸۲ باب ما ورد فی ان مکة حرم اللّه و المدینة حرم الرّسول صلی اللّه علیه و آله.

[۱۶۲] ـ بحار جلد ۹۷ صفحه ی ۱۴۴ حدیث ۳۱ و جامع الاحادیث الشیعه صفحه ی ۲۶۱ باب ۱۰.

[۱۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۲۴ صفحه ی ۱۹۱ باب انّهم علیهم السّلام جنب اللّه و وجه اللّه.

[۱۶۴] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین:

«اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَهْلَ الْکبْرِیاءِ وَ الْمَجْدِ وَ الْعَظَمَةِ اَللّهُ اَکبَرُ اَهْلَ التَّکبیرِ وَ التَّقْدیسِ وَ التَّسْبیحِ وَ الاْلاءِ اَللّهُ اَکبَرُ مِمّا اَخافُ وَ اَحْذَرُ اَللّهُ اَکبَرُ عِمادی وَ عَلَیهِ اَتَوَکلُ اَللّهُ اَکبَرُ رَجائی وَ اِلَیهِ اُنیبُ اَللّهُمَّ اَنْتَ وَلِی نِعْمَتی وَ الْقادِرُ عَلی طَلِبَتی تَعْلَمُ حاجَتی وَ ما تُضْمِرُهُ هَواجِسُ الصُّدُورِ وَ خَواطِرُ النُّفُوسِ فَاَسْئَلُک بِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَی الَّذی قَطَعْتَ بِهِ حُجَجَ الْمُحْتَجّینَ وَ عُذْرَ الْمُعْتَذِرینَ وَ جَعَلْتَهُ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ اَنْ لاتَحْرِمْنی ثَوابَ زِیارَةِ وَلِیک وَ اَخی نَبِیک اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَ قَصْدَهُ وَ تَجْعَلَنی مِنْ وَفْدِهِ الصّالِحینَ وَ شیعَتِهِ الْمُتَّقینَ بِرَحْمَتِک یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ».

[۱۶۵] ـ لافرق بینک و بینهم الاّ انّهم عبادک و خلقک. (مفاتیح الجنان، دعای ماه رجب).

[۱۶۶] ـ مفاتیح الجنان در کیفیت زیارت امیرالمؤمنین علیه السّلام (زیارت مطلقه).

«اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی مَا اخْتَصَّنی بِهِ مِنْ طیبِ الْمَوْلِدِ وَ اسْتَخْلَصَنی اِکرامًا بِهِ مِنْ مُوالاتِ الْأَبْرارِ السَّفَرَةِ الْأَطْهارِ وَ الْخِیرَةِ الْأَعْلامِ اَللّهُمَّ فَتَقَبَّلْ سَعْیی اِلَیک وَ تَضَرُّعی بَینَ یدَیک وَ اغْفِرْلِی الذُّنُوبَ الَّتی لاتَخْفی عَلَیک اِنَّک اَنْتَ اللّهُ الْمَلِک الْغَفّارُ».

[۱۶۷] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

«اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی هَدانا لِهذا وَ ما کنّا لِنَهْتَدِی لَوْلا اَنْ هَدانَا اللّهُ اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی سَیرَنی فی بِلادِهِ وَ حَمَلَنی عَلی دَوابِّهِ وَ طَوی لِی الْبَعیدَ وَ صَرَفَ عَنّی الْمَحْذُورَ وَ دَفَعَ عَنّی الْمَکرُوهَ حَتّی اَقْدَمْنی حَرَمَ اَخی رَسُولِهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ الِهِ».

[۱۶۸] ـ بحارالانوار جلد ۹۷ صفحه ی ۳۸۵ باب فضل الکوفة.

[۱۶۹] ـ مفاتیح الجنان در کیفیت زیارت امیرالمؤمنین.

اَیهَا الرّاکبُ الْمُجِدُّ رُوَیدًا بِقُلُوبٍ تَقَلَّبَتْ فی جَواها

اِنْ تَرائَتْ اَرْضُ الْغَرِیینِ فَاخْضَعْ وَ اخْلَعِ النَّعْلَ دُونَ وادی طُواها

وَ اِذا شِمْتَ قُبَّةَ الْعالِمَ الْأَعْلی وَ اَنْوارُ رَبِّها تَغْشاها

فَتَواضَعْ فَثَمَّ دارَةُ قُدْسٍ تَتَمَنَّی الْأَفْلاک لَثْمَ تَراها

قُلْ لَهُ وَالدُّمُوعُ سَفْحُ عَقیقٍ وَالْحَشا تَصْطَلی بِنارِ غَضاها

یابْنَ عَمِّ النَّبِی اَنْتَ یدُاللّهِ الَّتی عَمَّ کلَّ شَی ءٍ نَداها

اَنْتَ قُرْانُهُ الْقَدیمُ وَ اَوْص افُک ایاتُهُ الَّتی اَوْحاها

خَصَّک اللّهُ فی مَأْثِرَ شَتّی هِی مِثْلُ الْأَعْدادِ لاتَتَناهی

لَیتَ عَینًا بِغَیرِ رَوْضِک تَرْعی قَذِیتْ وَاسْتَمَرَّ فیها قَذاها

اَنْتَ بَعْدَ النَّبِی خَیرُ الْبَرایا وَالسَّما خَیرُ ما بِها قَمَراها

لَک ذاتٌ کذاتِهِ حَیثُ لَوْلا اَنَّها مِثْلُها لَما اخاها

قَدْ تَراضَعْتُما بِثَدْی وِصالٍ کانَ مِنْ جَوْهَرِ التَّجَلّی غَذاها

یا اَخَا الْمُصْطَفی لَدَی ذُنُوبٌ هِی عَینُ الْقَذا وَ اَنْتَ جَلاها

لَک فی مُرْتَقَی الْعُلی وَ الْمَعالی دَرَجاتٌ لایرْتَقی اَدْناها

لَک نَفْسٌ مِنْ مَعْدِنِ اللُّطْفِ صیغَتْ جَعَلَ اللّهُ کلَّ نَفَسٍ فِداها

[۱۷۰] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه امیرالمؤمنین.

«اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی اَدْخَلَنی هذِهِ الْبُقْعَةَ الْمُبارَکةَ الَّتی بارَک اللّهُ فیها وَ اخْتارَها لِوَصِی نَبِیهِ اَللّهُمَّ فَاجْعَلْها شاهِدَةً لی».

[۱۷۱] ـ مفاتیح الجنان زیارت ملقه امیرالمؤمنین.

[۱۷۲] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

«اَللّهُمَّ لِبابِک وَقَفْتُ وَ بِفِنائِک نَزَلْتُ وَ بِحَبْلِک اعْتَصَمْتُ وَ لِرَحْمَتِک تَعَرَّضْتُ وَ بِوَلِیک صَلَواتُک عَلَیهِ تَوَسَّلْتُ فَاجْعَلْها زِیارَةً مَقْبُولَةً وَ دُعاءً مُسْتَجابًا».

[۱۷۳] ـ قبر این مراجع در مقبره هائی که در دو طرف این صحن مقدّس واقع شده قرار گرفته است.

[۱۷۴] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

«اَللّهُمَّ اِنَّ هذَا الْحَرَمَ حَرَمُک وَ الْمَقامَ مَقامُک وَ اَنَا اَدْخُلُ اِلَیهِ اُناجیک بِما اَنْتَ اَعْلَمُ بِهِ مِنّی وَ مِنْ سِرّی وَ نَجْوای اَلْحَمْدُلِلّهِ الْحَنّانِ الْمَنّانِ الْمُتَطَوِّلِ الَّذی مِنْ تَطَوُّلِهِ سَهَّلَ لی زِیارَةَ مَوْلای بِاِحْسانِهِ وَ لَمْ یجْعَلْنی عَنْ زِیارَتِهِ مَمْنُوعًا وَ لا عَنْ وِلایتِهِ مَدْفُوعًا بَلْ تَطَوَّلَ وَ مَنَحَ اللّهُمَّ کما مَنَنْتَ عَلَی بِمَعْرِفَتِهِ فَاجْعَلْنی مِنْ شیعَتِهِ وَ اَدْخِلْنِی الْجَنَّةَ بِشَفاعَتِهِ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ».

[۱۷۵] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

[۱۷۶] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۳۱۱ باب استحباب زیارة علی بن ابیطالب علیه السّلام.

[۱۷۷] ـ وسائل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ی ۳۸۴ باب ۲۷ (استحباب زیارة آدم و نوح و ابراهیم مع امیرالمؤمنین (علیه السّلام)) و مستدرک الوسائل جلد ۱۰ صفحه ی ۲۱۷ باب ۱۸.

[۱۷۸] ـ در زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام در روز یکشنبه آمده: «و علی ضجیعیک آدم و نوح (علیهم السّلام). (مفاتیح الجنان زیارت روز یکشنبه).

[۱۷۹] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۶۱۰ باب استحباب زیارة الامامین الهمامین العسکریین.

[۱۸۰] ـ بحارالانوار جلد ۵۱ صفحه ی ۱۹ حدیث ۲۷.

[۱۸۱] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام: مسجد کوفان روضة من ریاض الجنّة الحدیث. (وسائل الشیعة جلد ۵ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۶۴۶۷).

[۱۸۲] ـ عن رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اذا رأیتم روضة من ریاض الجنة فارتعوا فیها قیل یا رسول اللّه و ما روضة الجنّة قال مجالس المؤمنین. (بحارالانوار جلد ۷۱ صفحه ی ۱۸۸ حدیث ۱۳).

[۱۸۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۳۲۸ حدیث ۸۲ و جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۷ حدیث ۶.

[۱۸۴] ـ بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۱۶ حدیث ۳۸.

[۱۸۵] ـ بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۱۶ حدیث ۴۱.

[۱۸۶] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: قال ان علیا لما اراد الخروج من البصره قام علی اطراف ثم قال لعنک اللّه یا انتن الارض ترابا و اسرعها خرابا و اشدها عذابا فیک الداء الدوی. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۴ حدیث ۱).

[۱۸۷] ـ فی حدیث طویل عن الصادق علیه السّلام:… انّ اباعبداللّه الحسین (علیه السّلام) لمّا قضی بکت علیه السّموات السبع و الارضون السبع و ما فیهنّ و ما بینهن و من ینقلب فی الجنّة والنّار من خلق ربّنا و ما یری و ما لایری بکی علی ابی عبداللّه الحسین الا ثلاثة اشیاء لم تبک علیه قلت جعلت فداک و ما هذه الثلاثة الاشیاء قال لم تبک علیه البصره و لادمشق و لا آل عثمان علیهم لعنة اللّه الحدیث. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۵ و ۲۱۱ حدیث ۳ و الکافی جلد ۴ صفحه ی ۵۷۵ باب زیارة قبر ابی عبداللّه الحسین (علیه السّلام) حدیث ۲ و وسائل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ی ۵۰۶ حدیث ۱۹۷۰۱).

[۱۸۸] ـ فی خبر الشامی انه سأل امیرالمؤمنین علیه السّلام… عن شرّ واد علی وجه الارض فقال واد بالیمن یقال له برهوت و هو من اودیة جهنّم. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۵ حدیث ۴).

[۱۸۹] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام عن آبائه صلوات اللّه علیهم قال: لما بلغ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) امر معاویه و انه فی مأة الف قال من ای القوم قالوا من اهل الشام قال لاتقولوا من اهل الشام ولکن قولوا من اهل الشوم هم ابناء مصر لعنوا علی لسان داود فجعل اللّه «منهم القردة والخنازیر» الخبر. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۸ حدیث ۸).

[۱۹۰] ـ «تُسَبِّحُ لَهُ السَّمواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فیهِنَّ وَ اِنْ مِنْ شَی ءٍ اِلاّ یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکنْ لاّتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ» (سوره ی اسراء آیه ی ۴۴).

[۱۹۱] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۲ حدیث ۴.

[۱۹۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۰ و ۲۲۱ حدیث ۱ و ۲.

[۱۹۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۳.

[۱۹۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۵ حدیث ۷.

[۱۹۵] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۳ حدیث ۴ و صفحه ی ۲۲۷ حدیث ۹.

[۱۹۶] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۹ حدیث ۱۳.

[۱۹۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۳.

[۱۹۸] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۲.

[۱۹۹] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۲ حدیث ۴.

[۲۰۰] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۳ حدیث ۴.

[۲۰۱] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۲.

[۲۰۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۴.

[۲۰۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ و ۲۲۹ حدیث ۱۴.

[۲۰۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۳ و ۲۲۴.

[۲۰۵] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۵.

[۲۰۶] ـ و فی قوله تعالی: «و ما ارسلناک الاّ رحمة للعالمین» ای نعمة علیهم قال ابن عباس رحمة للبر و الفاجر و المؤمن و الکافر فهو رحمة للمؤمن فی الدنیا و الاخرة و رحمة للکافر بان عوفی ممّا اصاب الامم من الخسف و المسخ. بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه ی ۳۰۶.

[۲۰۷] ـ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: فی وصف النّبی (صلی اللّه علیه و آله): طبیب دوّار بطبه قد احکم مراهمه و احمی مواسمه یضع ذلک حیث الحاجة الیه من قلوب عمی و آذان صم و ألسنة بکم و یتتبع بدوائه مواضع الغفلة و مواطن الحیرة. (بحارالانوار جلد ۳۴ صفحه ی ۲۴۰ و غررالحکم صفحه ی ۱۰۹ الفصل الثانی حدیث ۱۹۴۵ و نهج البلاغه صفحه ی ۱۵۵ خطبه ی ۱۰۸).

[۲۰۸] ـ «وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِی الاَْرْضِ وَلا طائِرٍ یطیرُ بِجَناحَیهِ اِلاّ اُمَمٌ اَمْثالُکمْ ما فَرَّطْنا فِی الْکتابِ مِنْ شَی ءٍ ثُمَّ اِلی رَبِّهِمْ یحْشَرُونَ» سوره ی انعام آیه ی ۳۸.

[۲۰۹] ـ «وَ لِلّهِ یسْجُدُ ما فِی السَّمواتِ وَ ما فِی الاَْرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِکةُ وَ هُمْ لایسْتَکبِرُونَ» سوره ی نحل آیه ی ۴۹.

[۲۱۰] ـ «اَلَمْ تَرَ اَنَّ اللّهَ یسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَالطَّیرُ صافّاتٍ کلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبیحَهُ وَاللّهُ عَلیمٌ بِما یفْعَلُونَ» سوره ی نور آیه ی ۴۱.

[۲۱۱] ـ «وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ یسَبِّحْنَ وَالطَّیرَ وَ کنّا فاعِلینَ» سوره ی انبیاء آیه ی ۷۹ و «وَ حُشِرَ لِسُلَیمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ وَ الطَّیرِ فَهُمْ یوزَعُونَ» سوره ی نمل آیه ی ۱۶.

[۲۱۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۱ صفحه ی ۲۵.

[۲۱۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۱ صفحه ی ۲۷ حدیث ۸.

[۲۱۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۱ صفحه ی ۳۵ حدیث ۱۱.

[۲۱۵] ـ «حَتّی اِذا اَتَوْا عَلی وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ یا اَیهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکنَکمْ لایحْطِمَنَّکمْ سُلَیمانُ وَ جُنُودُهُ وَهُمْ لایشْعُرُونَ * فَتَبَسَّمَ ضاحِکا مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ اَوْزِعْنی اَنْ اَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتی اَنْعَمْتَ عَلَی وَ عَلی والِدَی وَ اَنْ اَعْمَلَ صالِحًا تَرْضاهُ وَ اَدْخِلْنی بِرَحْمَتِک فی عِبادِک الصّالِحینَ» سوره ی نمل آیات ۱۸ و ۱۹.

[۲۱۶] ـ «قالَ سَنَنْظُرُ اَصَدَقْتَ اَمْ کنْتَ مِنَ الْکاذِبینَ» سوره ی نمل آیه ی ۲۷.

[۲۱۷] ـ بحارالانوار جلد ۱۷ صفحه ی ۴۱۱ حدیث ۴۱.

[۲۱۸] ـ بحارالانوار جلد ۱۷ صفحه ی ۳۹۱ ذیل حدیث ۱.

[۲۱۹] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۱۲ و جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۳.

[۲۲۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۴ حدیث ۱۳.

[۲۲۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۳.

[۲۲۲] ـ ضمنا ناگفته نماند که معنی قبض روح این نیست که آنان با فشار روح انسان را از بدنش بیرون بکشند، بلکه معنی قبض روح این است که وقتی روح از بدن انسان به هر عللی از قبیل امراض و تصادفات بیرون آمد، آنها روح را در اختیار می گیرند و به طرف محلّی که مقرّر شده می برند.

[۲۲۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶.

[۲۲۴] ـ «وَ یفْعَلُونَ ما یؤْمَرُونَ» سوره ی نحل آیه ی ۵۰؛

و «وَ هُمْ بِاَمْرِهِ یعْمَلُونَ» سوره ی انبیاء آیه ی ۲۷.

[۲۲۵] ـ «اَلَّذینَ تَتَوَفّیهُمُ الْمَلائِکةُ طَیبینَ» سوره ی نحل آیه ی ۳۲.

[۲۲۶] ـ «اَلَّذینَ تَتَوَفّیهُمُ الْمَلائِکةُ ظالِمی اَنْفُسِهِمْ» سوره ی نحل آیه ی ۲۸.

[۲۲۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶.

[۲۲۸] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۹۵ حدیث ۴۷.

[۲۲۹] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۸.

[۲۳۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴ و ۱۵۲ حدیث ۶.

[۲۳۱] ـ سوره نساء آیه ۹۷.

[۲۳۲] ـ سوره انفال آیه ۵۰ و سوره محمّد صلی اللّه علیه و آله آیه ۲۷.

[۲۳۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۸.

[۲۳۴] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۱ و ۳۲.

[۲۳۵] ـ سوره احزاب آیه ۴۴.

[۲۳۶] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ۱۷۲ حدیث ۵۲.

[۲۳۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۲۹.

[۲۳۸] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۲۹ و صفحه ی ۱۷۲ حدیث ۵۲.

[۲۳۹] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۲۹.

[۲۴۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲.

[۲۴۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۳۰.

[۲۴۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۳ حدیث ۷.

[۲۴۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۲ تا ۱۶۰ احادیث ۵ و ۷ و ۸ و ۱۲ و ۲۴ و ۲۵.

[۲۴۴] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۳.

[۲۴۵] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۹ حدیث ۲۰ و ۲۲.

[۲۴۶] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۲ حدیث ۵ و صفحه ی ۱۵۳ حدیث ۷.

[۲۴۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۵.

[۲۴۸] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۵.

[۲۴۹] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۳ و صفحه ی ۱۵۷ حدیث ۱۴ و صفحه ی ۱۵۵ ح ۱۰.

[۲۵۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۷۲ حدیث ۵۰.

[۲۵۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۰.

[۲۵۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۱.

[۲۵۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶.

[۲۵۴] ـ بحارالانوار جلد ۲۲ صفحه ی ۵۲۱.

[۲۵۵] ـ ضمنا ناگفته نماند که این کلام با آنچه در بالا گفته شد که به مؤمن هم «ملک الموت» همین مطلب را می گوید منافات ندارد، زیرا آنجا «ملک الموت» یعنی مأمور حضرت «عزرائیل» آن جمله را فرموده و در اینجا خود حضرت «عزرائیل» این مطلب را می گوید و به عبارت واضحتر آنکه، خود حضرت «عزرائیل» از کسی اجازه ی قبض روح جز از «پیغمبر اسلام» صلی اللّه علیه و آله نگرفته و نخواهد گرفت.

[۲۵۶] ـ بحارالانوار جلد ۲۲ صفحه ی ۵۲۲.

[۲۵۷] ـ سوره نساء آیه ۹۷.

[۲۵۸] ـ سوره انفال آیه ۵۰.

[۲۵۹] ـ سوره فجر آیه ۳۰.

[۲۶۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۷۳ حدیث ۱.

[۲۶۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۱ و صفحه ی ۱۷۸ حدیث ۶.

[۲۶۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴.

[۲۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴ و بحارالانوار جلد ۴۴ صفحه ی ۲۹۷ حدیث ۲.

[۲۶۴] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۵.

[۲۶۵] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۹۶ حدیث ۴۹.

[۲۶۶] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۱۱.

[۲۶۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۲۸ حدیث ۱۶.

[۲۶۸] ـ و قال علی بن الحسین علیهما السّلام: ان القبر روضة من ریاض الجنّة او حفرة من حفر النیران. (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۱۴ ذیل حدیث ۲).

[۲۶۹] ـ دعای ماه رجب و دعای مسجد صعصعه که می فرماید: «وادرأ عنّی منکرا و نکیرا و أر عینی مبشّرا و بشیرا» مفاتیح الجنان.

[۲۷۰] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی حدیث: … هو احد ثلاثة امور یرد علیه اما بشارة بنعیم الابد و امّا بشارة بعذاب الابد و امّا تحزین و تهویل و امره مبهم لاتدری من ای فرق هو، فامّا ولینا المطیع لامرنا فهو المبشّر بنعیم الابد و امّا عدوّنا المخالف علینا فهو المبشر بعذاب الابد و امّا المبهم امره الّذی لایدری ما حاله فهو المؤمن المسرف علی نفسه لایدری ما یؤول الیه حاله. (الخبر) (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴).

[۲۷۱] ـ «قُلْ یا اَیهَا الَّذینَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّکمْ اَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ» سوره ی جمعه آیه ی ۵.

[۲۷۲] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۵.

[۲۷۳] ـ (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۸).

[۲۷۴] ـ مفاتیح الجنان ـ مناجات خمسه عشر.

[۲۷۵] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۷.

[۲۷۶] ـ سوره ی یونس آیه ی ۶۲.

[۲۷۷] ـ این مطلب را استاد خیلی قبلها به من فرموده بود و من آن را در جلد اوّل این کتاب نوشته ام.

[۲۷۸] ـ سوره ی هود آیه ی ۱۲۳.

[۲۷۹] ـ سوره ی فرقان آیه ی ۵۸.

[۲۸۰] ـ سوره ی شعراء آیه ی ۲۱۷.

[۲۸۱] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۲۹.

[۲۸۲] ـ سوره یونس آیه ۷۰.

[۲۸۳] ـ سوره ی هود آیه ی ۵۵.

[۲۸۴] ـ سوره ی هود آیه ی ۸۷.

[۲۸۵] ـ سوره ی یوسف آیه ی ۶۶.

[۲۸۶] ـ سوره ی یونس آیه ی ۸۴.

[۲۸۷] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۸۹.

[۲۸۸] ـ سوره ی ممتحنه آیه ی ۴.

[۲۸۹] ـ سوره ی ملک آیه ی ۲۹.

[۲۹۰] ـ سوره ی انفال آیه ی ۴۹.

[۲۹۱] ـ سوره ی طلاق آیه ی ۳.

[۲۹۲] ـ سوره ی نساء آیه ی ۸۱.

[۲۹۳] ـ سوره ی مائده آیه ی ۲۳.

[۲۹۴] ـ سوره ی یونس آیه ی ۸۴.

[۲۹۵] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۱۲.

[۲۹۶] ـ «وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِکری فَاِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا». (سوره ی طه آیه ی ۱۲۴).

[۲۹۷] ـ سوره ی احزاب آیه ی ۳۳.

[۲۹۸] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۵۹.

[۲۹۹] ـ سوره آل عمران آیه ی ۱۷۲ و ۱۷۳.

[۳۰۰] ـ سوره ی انعام آیه ی ۱۴.

[۳۰۱] ـ مفاتیح الجنان، در «تعقیبات مشترکه».

[۳۰۲] ـ مفاتیح الجنان، در «تعقیبات نماز صبح».

[۳۰۳] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: اوحی اللّه عزّوجل الی داود: ما اعتصم بی عبد من عبادی دون احد من خلقی عرفت ذلک من نیته، ثمّ تکیده السموات و الارض و من فیهنّ الاّ جعلت له المخرج من بینهنّ و ما اعتصم عبد من عبادی باحد من خلقی عرفت ذلک من نیته الاقطعت اسباب السموات من یدیه واسخت الارض من تحته و لم ابال بای واد هلک. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲).

[۳۰۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ الغناء و العزّ یجولان فاذا ظفرا بموضع التوکل اوطنا. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۳).

[۳۰۵] ـ عن الصّادق عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): قال اللّه جلّ و جلاله: یا بن آدم اطعنی فیما امرتک و لاتعلّمنی ما یصلحک. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۱۲).

[۳۰۶] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ثق باللّه تکن مؤمنا و راض بما قسم اللّه لک تکن غنیا. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۱۵).

[۳۰۷] ـ عن الحسین بن علوان قال: کنّا فی مجلس یطلب فیه العلم و قد نفذت نفقتی فی بعض الاسفار، فقال لی بعض اصحابنا: من تؤمّل لما قد نزل بک؟ فقلت: فلانا، فقال: اذا واللّه لاتسعف حاجتک و لایبلغک املک و لاتنجح طلبتک، قلت: و ما علمک رحمک اللّه؟

قال: ان ابا عبداللّه علیه السّلام حدّثنی انّه قرأ فی بعض الکتب انّ اللّه تبارک و تعالی یقول: و عزّتی و جلالی و مجدی و ارتفاعی علی عرشی لاقطعن امل کلّ مؤمل من النّاس امل غیری بالیاس و لا کسونه ثوب المذّلة عندالنّاس و لانحینّه من قربی و لا بعدنّه من وصلی، ایؤمّل غیری فی الشّدائد و الشّدائد بیدی و یرجو غیری و یقرع بالفکر باب غیری و بیدی مفاتیح الابواب و هی مغلقّه، و بابی مفتوح لمن دعانی؟

فمن ذا الّذی امّلنی لنوائبه فقطعته دونها و من ذا الّذی رجانی لعظیمة فقطعت رجاه منّی؟ جعلت آمال عبادی عندی محفوظة فلم یرضوا بحفظی و ملات سمواتی ممّن لایملّ من تسبیحی و امرتهم ان لایغلقوا الابواب بینی و بین عبادی فلم یثقوا بقولی، الم یعلم من طرقته نائبة من نوائبی انّه لایملک کشفها احد غیری الا من بعد اذنی، فمالی اراه لاهیا عنی؟ اعطیته بجودی ما لم یسالنی ثمّ انتزعته عنه فلم یسألنی ردّه و سال غیری. افیرانی ابدا بالعطایا قبل المسالة؟ ثمّ اسال فلا اجیب سائلی ابخیل انا فیبخلنی عبدی او لیس الجود و الکرم لی اولیس العفو و الرحمة بیدی، او لیس انا محلّ الامال فمن یقطعها دونی؟ افلا یخشی المؤمّلون ان یؤملّوا غیری؟ فلوان اهل سماواتی و اهل ارضی املوا جمیعا ثمّ اعطیت کل واحد منهم مثل ما امل الجمیع ما انتقض من ملکی مثل عضو ذرّة، و کیف ینقّص ملک انا قیمه، فیابوسا للقانطین من رحمتی و یابؤسا لمن عصانی و لم یراقبنی. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۰ حدیث ۷).

[۳۰۸] ـ عن النّبی صلی اللّه علیه و آله قال: من احبّ ان یکون اتقی النّاس، فلیتوکل علی اللّه و من احبّ ان یکون اغنی النّاس فلیکن بما عنداللّه عزّوجل اوثق منه بما فی یده. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۸ حدیث ۲۲).

[۳۰۹] ـ عن ابی حمزة الثمالی، عن علی بن الحسین صلوات اللّه علیهما: قال خرجت حتّی انتهیت الی هذا الحائط فاتکات علیه فاذا رجل علیه ثوبان ابیضان ینظر فی تجاه وجهی ثمّ قال: یا علی بن الحسین مالی اراک کئیبا حزینا؟ اعلی الدّنیا فرزق اللّه حاضر للبرّ و الفاجر، قلت: ما علی هذا احزن و انّه کما تقول، قال: فعلی الاخرة؟ فوعد صادق محکم فیه ملک قاهر او قال قادر، قلت: ما علی هذا احزن و انّه کما تقول، فقال: مما حزنک؟ قلت: مما یتخوّف من فتنة ابن الزبیر و ما فیه النّاس، قال: فضحک ثمّ قال: یا علی بن الحسین هل رایت احدا دعا اللّه فلم یجبه؟ قلت: لاقال فهل رأیت احدا توکل علی اللّه فلم یکفه؟ قلت: لاقال فهل رأیت احدا سال اللّه فلم یعطه؟ قلت: لا. ثمّ غاب عنّی. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۲۲ حدیث ۱).

[۳۱۰] ـ (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۳۹).

[۳۱۱] ـ روی عن العالم علیه السّلام انّه قال: من اراد ان یکون اقوی النّاس فلیتوکل علی اللّه.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۴۲).

[۳۱۲] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: لو انکم تتوکلون علی اللّه حقّ توکله لرزقکم کما یرزق الطّیر تغدو خماصا و تروح بطانا. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۵۱).

[۳۱۳] ـ قال الباقر علیه السّلام: من توکل علی اللّه لایغلب.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۵۱).

[۳۱۴] ـ قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): ان آخر عبد یؤمر به الی النّار فاذا امر به التفت فیقول الجبّار: ردّوه فیردّونه فیقول له: لم التفت؟ فیقول: یا ربّ لم یکن ظنّی بک هذا فیقول: و ما کان ظنّک بی؟ فیقول یا ربّ کان ظنّی بک ان تغفرلی خطیئتی و تسکننی جنّتک، قال: فیقول الجبّار: یا ملائکئی و عزّتی و جلالی و آلائی و علوّی و ارتفاع مکانی ما ظنّ بی عبدی هذا ساعة من خیر قط و لو ظنّ بی ساعة من خیر ما روّعته بالنّار، اجیزوا له کذبه و ادخلوه الجنّة. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۸۴ حدیث ۴۲).

[۳۱۵] ـ سوره ی کهف آیات ۲۳ و ۲۴.

[۳۱۶] ـ «یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کافَّةً». (سوره ی بقره آیه ی ۲۰۸).

[۳۱۷] ـ «وَ ما تَشاؤُونَ اِلاّ اَنْ یشاءَ اللّهُ» (سوره ی دهر آیه ی ۳۰).

[۳۱۸] ـ زیارت آل یاسین:

سَلامٌ عَلی الِ یس ذلِک هُوَ الْفَضْلُ الْمُبینُ وَ اللّهُ ذُوالْفَضْلِ الْعَظیمِ لِمَنْ یهْدیهِ صِراطَهُ الْمُسْتَقیمَ التَّوَجُّهُ قَدْ اتاکمُ اللّهُ یا الَ یس خِلافَتَهُ وَ عِلْمَ مَجارِی اَمْرِهِ فیما قَضاهُ وَ دَبَّرَهُ وَ رَتَّبَهُ وَ اَرادَهُ فی مَلَکوتِهِ فَکشَفَ لَکمُ الْغِطاءَ وَ اَنْتُمْ خَزَنَتُهُ وَ شُهَدائُهُ وَ عُلَمائُهُ وَ اُمَنائُهُ وَساسَةُ الْعِبادِ وَ اَرْکانُ الْبِلادِ وَ قُضاةُ الاَْحْکامِ وَ اَبْوابُ الاْیمانِ وَ سُلالَةُ النَّبِیینَ وَ صَفْوَةُ الْمُرْسَلینَ وَ عِتْرَةُ خِیرَةِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ مِنْ تَقْدیرِهِ مَنائِحُ العَطاءِ بِکمْ اِنْفاذُهُ مَحْتُوما مَقْرُونًا فَما شَی ءٌ مِنّا اِلاّ وَ اَنْتُمْ لَهُ السَّبَبُ وَ اِلَیهِ السَبیلُ، خِیارُهُ لِوَلِیکمْ نِعْمَةٌ وَ انْتِقامُهُ مِنْ عَدُوِّکمْ سَخَطَةٌ، فَلانَجاةَ وَ لامَفْزَعَ اِلاّ اَنْتُمْ وَ لامَذْهَبَ عَنْکمْ یا اَعْینَ اللّهِ الناظِرَةِ وَ حَمَلَةَ مَعْرِفَتِهِ وَ مَساکنَ تَوْحیدِهِ فی اَرْضِهِ وَ سَمائِهِ وَ اَنْتَ یا مَوْلای وَ یا حُجَّهَ اللّهِ وَ بَقِیتَهُ کمالُ نِعْمَتِهِ وَ وارِثُ اَنْبِیائِهِ وَ خُلَفائِهِ ما بَلَغْناهُ مِنْ دَهْرِنا وَ صاحِبُ الرَّجْعَةِ لِوَعْدِ رَبَّنَا الَّتی فیها دَوْلَةُ الْحَقِّ وَ فَرَجُنا وَ نَصْرُاللّهِ لَنا وَ عِزَّنا، اَلسَّلامُ عَلَیک اَیهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ وَعْدا غَیرَ مَکذُوبٍ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا صاحِبَ الْمَرْیٔوَ الْمَسْمَعِ الَّذی بِعَینِ اللّهِ مَواثیقُهُ وَ بِیدِاللّهِ عُهُودُهُ وَ بِقُدْرَةِ اللّهِ سُلْطانُهُ اَنْتَ الْحَکیمُ الَّذی لاتُعَجِّلُهُ الْغَضَبَةُ وَ الْکریمُ الَّذی لاتُبَخِّلُهُ الْحَفیظَةُ وَ الْعالِمُ الَّذی لاتُجَهِّلُهُ الْحَمِیةُ مُجاهَدَتُک فِی اللّهِ ذاتُ مَشِیهُ اللّهِ وَ مُقارَعَتُک فِی اللّهِ ذاتُ انْتِقامِ اللّهِ وَ صَبْرُک فِی اللّهِ ذُواَناةِ اللّهِ وَ شُکرُک لِلّهِ ذُو مَزیدِاللّهِ وَ رَحْمَتِهِ السَّلامُ عَلَیک یا مَحْفُوظا بِاللّهِ، اللّهُ نُورُ اَمامِهِ وَ وَرائِهِ وَ یمینِهِ وَ شِمالِهِ وَ فَوْقِهِ وَ تَحْتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا مَخْزُونا فِی قُدْرَةِ اللّهِ نُورُ سَمْعِهِ وَ بَصَرِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا وَعْدَ اللّهِ الَّذی ضَمِنَهُ وَ یا میثاقَ اللّهِ الَّذی اَخَذَهُ وَ وَکدَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا داعِی اللّهِ وَ دَیانِ دینِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا خَلیفَهَ اللّهِ وَ ناصِرَ حَقِّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا حُجَّهَ اللّهِ وَ دَلیلَ اِرادَتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا تالِی کتابِ اللّهِ وَ تَرْجُمانَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیک فی اناءِ اللَّیلِ وَ النَّهارِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا بَقِیهَ اللّهِ فی اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَقُومُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَقْعُدُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَقْرَءُ وَ تُبَینُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُصَلّی وَ تَقْنُتُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَرْکعُ وَ تَسْجُدُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُعَوِّذُ وَ تُسَبِّحُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُهَلِّلُ وَ تُکبِّرُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُمَجِّدُ وَ تَمْدَحُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُمْسی وَ تُصْبِحُ، اَلسَّلامُ عَلَیک فِی اللَّیلِ اِذا یغْشی وَ فِی النَّهارِ اِذا تَجَلّی، اَلسَّلامُ عَلَیک فِی الاْخِرَةِ وَ الاُْولی، اَلسَّلامُ عَلَیکمْ یا حُجَجَ اللّهِ وَ دُعاتَنا وَ هُداتِنا وَ رُعاتَنا وَ قادَتَنا وَ اَئِمَّتَنا وَ سادَتَنا وَ مَوالینا، اَلسَّلامُ عَلَیکمْ اَنْتُمْ نُورُنا وَ اَنْتُمْ جاهُنا وَ اَوْقاتُ صَلَواتِنا وَ عِصْمَتُنا بِکمْ لِدُعائِنا وَ صَلاتِنا وَ صِیامِنا وَ اسْتِغْفارِنا وَ سائِرِ اَعْمالِنا، اَلسَّلامُ عَلَیک اَیهَا الاِْمامُ الْمَأْمُونُ، اَلسَّلامُ عَلَیک اَیهَا الاِْمامُ الْمَأْمُولُ، اَلسَّلامُ عَلَیک بِجَوامِعِ السَّلامِ، اَشْهَدُ یا مَوْلای اَنّی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَریک لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لاحَبیبَ اِلاّ هُوَ وَ اَهْلُهُ وَ اَنَّ اَمیرَالْمُؤْمِنینَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الْحُسَینَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ عَلِی بْنَ الْحُسَینِ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی حُجَّتُهُ وَ اَنَّ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ عَلِی بْنَ مُوسی حُجَّتُهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی حُجَّتُهُ وَ اَنَّ عَلِی بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی حُجَّتُهُ وَ اَنْتَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الاَْنْبِیاءَ دُعاةُ وَ هُداةُ رُشْدِکمْ، اَنْتُمُ الاَْوَّلُ وَ الاْخِرُ وَ خاتِمَتُهُ وَ اَنَّ رَجْعَتَکمْ حَقٌّ لاشَک فیها وَ لا ینْفَعُ نَفْسا ایمانُها لَمْ تَکنْ امَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَوْ کسَبَتْ فی ایمانِها خَیرا وَ اَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ اَنَّ مُنْکرا وَ نَکیرا حَقٌّ وَ اَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ اَنَّ الصِّراطَ حَقٌّ وَ اَنَّ الْمِرْصادَ حَقٌّ وَ اَنَّ الْمیزانَ حَقِّ وَ الْحِسابَ حَقٌّ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ وَ النّارَ حَقٌّ وَ الْجَزاءَ بِهِما لِلْوَعْدِ وَ الْوَعیدِ حَقٌّ وَ اَنَّکمْ لِلشَّفاعَةِ حَقٌّ لاتُرَدُّونَ وَلا تَسْبِقُونَ بِمَشِیةِ اللّهِ وَ بِاَمْرِهِ تَعْمَلُونَ وَ لِلّهِ الرَّحْمَةُ وَالْکلِمَةُ الْعُلْیا وَ بِیدِهِ الْحُسْنی وَ حُجَّهُ اللّهِ النُّعْمی خَلَقَ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ لِعِبادَتِهِ اَرادَ مِنْ عِبادِهِ عِبادَتَهُ، فَشَقِی وَ سَعَیدٌ قَدْ شَقِی مَنْ خالَفَکمْ وَ سَعِدَ مَنْ اَطاعَکمْ وَ اَنْتَ یا مَوْلای فَاشْهَدْ بِما اَشْهَدْتُک عَلَیهِ تَخْزَنُهُ وَ تَحْفَظُهُ لی عِنْدَک اَمُوتُ عَلَیهِ وَ اَنْشُرُ عَلَیهِ واقِفُ بِهِ، وَلِیا لَک، بَریئا مِنْ عَدُوَّک، ما قِتا لِمَنْ اَبْغَضُکمْ وَاِدّا لِمَنْ اَحْبَبْتُمْ، فَالْحَقُّ ما رَضیتُمُوهُ وَ الْباطِلُ ما سَخِطْتُمُوهُ وَ الْمَعْرُوفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْکرُ ما نَهَیتُمْ عَنْهُ وَ الْقَضاءُ الْمُثْبِتُ مَا اسْتَأْثَرَتْ بِهِ مَشِیتُکمْ وَ الْمَمْحُوُّ ما لاَ اسْتَأْثَرَتْ بِهِ سُنَّتُکمْ، فَلااِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدُهُ لاشَریک لَهُ وَ مُحَمَّدٌ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، عَلِی اَمیرُالْمُؤْمِنینَ حُجَّتُهُ، اَلْحَسَنُ حُجَّتُهُ، اَلْحُسَینُ حُجَّتُهُ، عَلِی حُجَّتُهُ، مُحَمَّدٌ حُجَّتُهُ، جَعْفَرٌ حُجَّتُهُ، مُوسی حُجَّتُهُ، عَلِی حُجَّتُهُ، مُحَمَّدٌ حُجَّتُهُ، عَلِی حُجَّتُهُ، اَلْحَسَنُ حُجَّتُهُ وَ اَنْتَ حُجَّتُهُ وَ اَنْتُمْ حُجَجُهُ وَ بَراهینُهُ اَنَا یا مَوْلای مُسْتَبْشِرٌ بِالْبَیعَةِ الَّتی اَخَذَ اللّهُ عَلَی شَرْطَهُ قِتالاً فی سَبیلِهِ اِشْتَری بِهِ اَنْفُسَ الْمُؤْمِنینَ فَنَفْسی مُؤْمِنَةٌ بِاللّهِ وَحْدَهُ لاشَریک لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِاَمیرَالْمُؤْمِنینَ وَ بَکمْ یا مَوالِی اَوَّلِکمْ وَ اخِرِکمْ وَ نُصْرَتی لَکمْ مُعَدَّةٌ وَ مَوَدَّتی خالَصُةٌ لَکمْ وَ بّرائَتی مِنْ اَعْدائِکمْ اَهْلِ الْحَرَدَةِ وَ الْجِدالِ ثابِتَةٌ لِثارِکمْ، اَنَا وَلِی وَحیدٌ وَ اللّهُ اِلهَ الْحَقِّ جَعَلَنی بِذلِک امینَ امینَ، مَنْ لی اِلاّ اَنْتَ فیما دِنْتُ وَ اعْتَصَمْتُ بِک فیهِ تَحْرُسُنی فیما تَقَرَّبْتُ بِهِ اِلَیک یا وِقایةَ اللّهِ وَ سَتْرِهِ وَ بَرَکتِهِ اَغْنِنی اَدْنِنی اَدْرِکنی، صِلْنی بِک وَ لاتَقْطَعْنی، اَللّهُمَّ بِهِمْ اِلَیک تَوَسُّلی وَ تَقَرُّبی، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ صِلْنی بِهِمْ وَ لاتَقْطَعْنی بِحُجَّتِک، اِعْصِمْنی وَ سَلامُک عَلی الِ یس، مَوْلای اَنْتَ الْجاهُ عِنْدَاللّهِ رَبِّک وَ رَبّی اِنَّهُ حَمیدٌ مَجیدٌ، اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُک بِاسْمِک الَّذی خَلَقْتَهُ مِنْ ذلِک وَ اسْتَقَرَّ فیک، فَلا یخْرُجُ مِنْک اِلی شَی ءٍ اَبَدا أَیا کینُونُ أَیا مَکوِنُ أَیا مُتَعالُ أَیا مُتَقَدِّسُ، أَیا مُتَرَحِّمُ أَیا مُتَرَئِّفُ أَیا مُتَحَنِّنُ، اَسْئَلُک کما خَلَقْتَهُ غَضّا اَنْ تُصَلِّی عَلی مُحَمَّدٍ نَبِی رَحْمَتِک وَ کلِمَةُ نُورِک وَ والِدُ هُداةِ رَحْمَتِک وَ امْلَأْ قَلْبی نُورَ الْیقینِ وَ صَدْری نُورَ الاْیمانِ وَ فِکری نُورَ الثُّباتِ وَ عَزْمی نُورَ التَّوْفیقِ وَ ذَکائی نُورَ الْعِلْمِ وَ قُوَّتی نُورَ الْعَمَلِ وَ لِسانی نُورَ الصِّدْقِ وَ دینی نُورَ الْبَصائِرِ مِنْ عِنْدِک وَ بَصَری نُورَ الضِیاءِ وَ سَمْعی نُورَ وَعْی الْحِکمَةِ وَ مَوَدَّتی نُورَ الْمُوالاةِ لِمُحَمَّدٍ وَ الِهِ عَلَیهِمُ السَّلامُ وَ نَفْسی نُورَ قُوَّةِ الْبَرائَةِ مِنْ اَعْداءِ مُحَمَّدٍ وَ اَعْداءِ الِ مُحَمَّدٍ حَتّی اَلْقاک وَ قَدْ وَفَیتُ بِعَهْدِک وَ میثاقِک فَلْتَسَعُنی رَحْمَتُک یا وَلِی یا حَمیدُ بِمَرْأی الِ مُحَمَّدٍ وَ مَسْمَعِک یا حُجَّهَ اللّهِ دُعائی، فَوَفِّنی مُنْجِزاتِ اِجابَتی اَعْتَصِمُ بِک مَعَک مَعَک مَعَک سَمْعی وَ رِضائی یا کریمُ. (بحارالانوار جلد ۹۹ صفحه ۹۲ عن مصباح الزائر صفحه ۲۲۳).

[۳۱۹] ـ سوره ی حدید آیه ی ۲۲.

[۳۲۰] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: انّ اللّه جلّ ثناؤه یقول: و عزّتی و جلالی ما خلقت من خلقی خلقا احبّ الی من عبدی المؤمن و لذلک سمیته باسمی مؤمنا لاحرّمه ما بین المشرق و المغرب و هی خیرة له منّی و انّی لاملکه ما بین المشرق و المغرب و هی خیرة له منّی فلیرض بقضائی و لیصبر علی بلائی و لیشکر نعمائی اکتبه یا محمّد من الصدّیقین عندی. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۵۸).

[۳۲۱] ـ سوره ی غافر مؤمن آیه ی ۶۰.

[۳۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: ان اللّه عزّ و جلّ یبتلی المؤمن بکل بلیة و یمیته بکل میتة و لایبتله بذهاب عقله، اما تری ایوب کیف سلّط ابلیس علی ماله و علی ولده و علی اهله و علی کلّ شی ء منه و لم یسلّط علی عقله ترک له یوحّد اللّه به. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۱ حدیث ۱۸).

[۳۲۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۰ و ۲۰۱ حدیث ۱۷ باب ذکر ابلیس و قصصه.

[۳۲۴] ـ «وَ اَیوبَ اِذْ نادی رَبَّهُ اَنّی مَسَّنِی الضُرُّ وَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ* فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَکشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ اتَیناهُ اَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَ ذِکری لِلْعابِدینَ». سوره ی انبیاء آیه ی ۸۳ و ۸۴.

[۳۲۵] ـ قصص قرآن سرگذشت «ایوب» و سوره ی ص آیات ۴۱ تا ۴۴ و بحارالانوار جلد ۱۲ صفحه ی ۳۳۹ باب قصص «ایوب» علیه السّلام.

[۳۲۶] ـ سوره ی مائده آیه ی ۱۱۹.

[۳۲۷] ـ مقتل الحسین علیه السّلام صفحه ی ۲۸۳.

[۳۲۸] ـ سوره ی یونس آیه ی ۶۲.

[۳۲۹] ـ سوره ی فجر آیه ی ۲۶.

[۳۳۰] ـ سوره ی فجر آیه ی ۳۸.

[۳۳۱] ـ سوره ی نساء آیه ی ۶۵.

[۳۳۲] ـ روی ان جابر بن عبداللّه الانصاری رضی اللّه عنه ابتلی فی آخر عمره بضعف الهرم و العجز، فرآه محمّد بن علی الباقر علیه السّلام، فسأله عن حاله، فقال: انا فی حالة احبّ فیها الشیخوخة علی الشباب و المرض علی الصحّة و الموت علی الحیاة.

فقال الباقر (علیه السّلام) امّا انا یا جابر، فان جعلنی اللّه شیخا احبّ الشیخوخة و ان جعلنی شابّا احبّ الشیبوبة و ان امرضنی احبّ المرض و ان شفانی احبّ الشفاء و الصّحة و ان اماتنی احبّ الموت و ان ابقانی احبّ البقاء فلمّا سمع جابر هذا الکلام منه قبّل وجهه و قال صدق رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) فانّه قال: ستدرک لی ولدا اسمه اسمی، یبقر العلم بقرا کما یبقر الثور الارض. (عوالم العلوم جلد ۱۹ صفحه ی ۶۴ ح ۱).

[۳۳۳] ـ مقامات معنوی.

[۳۳۴] ـ مفاتیح الجنان در تعقیبات مشترکه.

[۳۳۵] ـ سوره حجّ آیه ۷۸.

[۳۳۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۰۵.

[۳۳۷] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۰۳.

[۳۳۸] ـ سوره آل عمران آیه ۱۰۱.

[۳۳۹] ـ سوره ی یونس آیه ی ۶۲.

[۳۴۰] ـ سوره حجّ آیه ۳۴.

[۳۴۱] ـ سوره ی هود آیه ی ۲۲.

[۳۴۲] ـ سوره ی حجّ آیه ی ۵۴.

[۳۴۳] ـ منیه المرید صفحه ی ۱۳۳، بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ حدیث ۲۴ و مستدرک الوسائل جلد ۱ صفحه ی ۱۰۱ حدیث ۹۲.

[۳۴۴] ـ قال اللّه تعالی: «اِلاَّ الَّذینَ تابُوا وَ اَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللّهِ وَ اَخْلَصُوا دینَهُمْ لِلّهِ فَاُولئِک مَعَ الْمُؤْمِنینَ». سوره ی نساء آیه ی ۱۴۵.

قال تبارک و تعالی: «قُلْ اِنَّ صَلاتی وَ نُسُکی وَ مَحْیای وَ مَماتی لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ». (سوره ی انعام آیه ی ۱۶۳).

[۳۴۵] ـ سوره زمر آیه ۳.

[۳۴۶] ـ بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۲۹ حدیث ۵.

[۳۴۷] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: الابقاء علی العمل حتّی یخلص اشدّ من العمل و العمل الخالص الّذی لاتریدان یحمدک علیه احد الاّ اللّه عزّ و جلّ. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۳۰ حدیث ۶).

قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): ثلاث من کن فیه او واحدة منهن کان فی ظلّ عرش اللّه (الی ان قال) و رجل لم یقدّم رجلاً حتّی یعلم ان ذلک للّه رضا او یحبس. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۳ حدیث ۱۱).

عن ابی جعفر الجواد (علیه السّلام): افضل العبادة الاخلاص. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ ح ۲۵).

عن فاطمة الزّهراء (سلام اللّه علیها): من اصعد الی اللّه خالص عبادته اهبط اللّه عزّ و جلّ الیه افضل مصلحته. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ ذیل حدیث ۲۵).

[۳۴۸] ـ سوره ی صافات آیات ۳۹ و ۴۰.

[۳۴۹] ـ سوره ی صافات آیه ی ۴۱.

[۳۵۰] ـ سوره ی صافات آیه ی ۴۲.

[۳۵۱] ـ سوره ی صافات آیه ی ۴۳.

[۳۵۲] ـ سوره صافات آیات ۱۲۷ و ۱۲۸.

[۳۵۳] ـ سوره ی حجر آیه ی ۳۹ و سوره ی ص آیه ی ۸۲.

[۳۵۴] ـ سوره ی حجر آیه ی ۴۰ و سوره ی ص آیه ی ۸۳.

[۳۵۵] ـ سوره مریم آیه ۵۱.

[۳۵۶] ـ سوره ی صافات آیات ۱۵۹ و ۱۶۰.

[۳۵۷] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۴۸.

[۳۵۸] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۳۲.

[۳۵۹] ـ سوره ی انفال آیه ی ۱۷.

[۳۶۰] ـ مفاتیح الجنان صفحه ۱۳.

[۳۶۱] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: ابی اللّه ان یجری الاشیاء الا بالاسباب. (بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۰ حدیث ۱۴).

[۳۶۲] ـ عن جابر بن عبداللّه، قال: قلت لرسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اوّل شی ء خلق اللّه تعالی ما هو؟ فقال: نور نبیک یا جابر، خلقه اللّه ثمّ خلق منه کلّ خیر. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۳).

و قال ابوعبداللّه (علیه السّلام): نحن السّبب بینکم و بین اللّه عزّ و جلّ. (بحارالانوار جلد ۲۳ صفحه ی ۱۰۱ حدیث ۵).

[۳۶۳] ـ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: فانا صنائع ربّنا و الناس بعد صنائع لنا الحدیث. (بحارالانوار جلد ۳۳ صفحه ی ۵۸ قسمتی از حدیث ۳۹۸ و نهج البلاغه قسمت نامه ها، نامه ی ۲۸).

[۳۶۴] ـ عن مولانا صاحب الزّمان صلواة اللّه علیه قال: نحن صنائع ربّنا و الخلق بعد صنائعنا. (بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ۱۷۸ حدیث ۹).

[۳۶۵] ـ قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) لعلی (علیه السّلام) فی حدیث طویل: … ثمّ خلق الملائکة فلمّا شاهدوا ارواحنا نورا واحدا استعظموا امورنا، فسبّحنا لتعلم الملائکة انّا خلق مخلوقون و انّه منزّه عن صفاتنا، فسبّحت الملائکة لتسبیحنا و نزّهته عن صفاتنا، فلمّا شاهدوا عظم شأننا، هلّلنا لتعلم الملائکة ان لااله الاّ اللّه و انا عبید و لسنا بآلهة یجب ان نعبد معه او دونه، فقالوا لااله الاّ اللّه، فلمّا شاهدوا کبر محلّنا کبرنا اللّه لتعلم الملائکة ان اللّه اکبر من ان ینال (الی ان قال) فبنا اهتدوا الی معرفة اللّه تعالی و تسبیحه و تهلیله و تحمیده.

(کمال الدین صدوق جلد ۱ صفحه ی ۲۵۴).

[۳۶۶] ـ «بِاَیدی سَفَرَة، کرامٍ بَرَرَة». (سوره ی عبس آیه ی ۱۶). عن الصادق (علیه السّلام): کرام علی ربّهم بررة مطیعین. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱).

[۳۶۷] ـ «فَالْمُقَسِّماتِ اَمْرا». سوره ی الذّاریات آیه ی ۴.

[۳۶۸] ـ «اِذْ یتَلَقَّی الْمُتَلَقِّیانِ عَنِ الْیمینِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعیدٌ»، (سوره ی ق آیه ی ۱۶).

و (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۹ حدیث ۱۵).

[۳۶۹] ـ «اِنّا زَینَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِزینَةٍ الْکواکبِ* وَ حِفْظا مِنْ کلِّ شَیطانٍ مارِدٍ».

(سوره ی صافات آیه ی ۵ و ۶).

[۳۷۰] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام): فانّ الملائکة لخدّامنا و خدّام محبّینا.

(کمال الدین صدوق جلد ۱ صفحه ی ۲۵۴).

[۳۷۱] ـ «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَینِ یدَیهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِاللّهِ». (سوره ی رعد آیه ی ۱۱).

[۳۷۲] ـ «فَالْمُدَبِّراتِ اَمْرا»، (سوره ی نازعات آیه ی ۴).

[۳۷۳] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: لیس خلق اکثر من الملائکه. (بحارالانوار جلد ۵۹ صفحه ی ۱۹۱ حدیث ۴۷).

[۳۷۴] ـ به عنوان نمونه روایت ممتاز شدن حجرالاسود که ملکی بزرگ بوده نقل می شود: عن بکیر قال لی ابوعبداللّه علیه السّلام: هل تدری ما کان الحجر؟ قال: قلت لا، قال: کان ملکا عظیما من عظماء الملائکه عنداللّه عزّ و جلّ، فلمّا اخذاللّه المیثاق من الملائکة بالرّبوبیة و لمحمّد (صلی اللّه علیه و آله) بالنّبوة و لعلی بالوصیة، اصطکت فرائص الملائکة و اوّل من اسرع الی الاقرار ذلک الملک و لم یکن فیهم اشدّ حبّا لمحمّد و آل محمّد منه، فلذلک اختاره اللّه عزّ و جلّ من بینهم. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۱۷ حدیث ۲۶).

[۳۷۵] ـ «اَللّهُ یصْطَفی مِنَ الْمَلائِکةِ رُسُلاً وَ مِنَ النّاسِ». (سوره ی حجّ آیه ی ۷۵).

قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): انّ اللّه تبارک و تعالی اختار من کلّ شی ء اربعة، اختار من الملائکة: جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و ملک الموت. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۵۰ حدیث ۷).

[۳۷۶] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: … فانظروا علمکم هذا عمّن تأخذونه، فان فینا اهل البیت فی کلّ خلف عدولاً ینفون عنه تحریف الغالین و انتهال المبطلین و تأویل الجاهلین. (بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۲ حدیث ۲۱).

و عن فضیل قال: سمعت اباجعفر (علیه السّلام) یقول: کلّ ما لم یخرج من هذا البیت فهو باطل. (بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۴ حدیث ۳۲).

[۳۷۷] ـ «فَاَرْسَلْنا عَلَیهِمْ ریحا وَ جُنُودا لَمْ تَرَوْها». (سوره ی احزاب آیه ی ۹).

عن ابی محمّد العسکری (علیه السّلام) فیما احتجّ به رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) به علی المشرکین: و الملک لاتشاهده حواسّکم، لانّه من جنس هذا الهواء، لاعیان منه و لو شاهدتموه بان یزداد فی قوی ابصارکم لقلتم لیس هذا ملکا بل هذا بشر. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱ حدیث ۱).

[۳۷۸] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۱ حدیث ۴۷.

[۳۷۹] ـ «بَلْ عِبادٌ مُکرَمُونَ». (سوره ی انبیاء آیه ی ۲۵).

«وَالصّافّاتِ صَفّا* فَالزّاجِراتِ زَجْرا». (سوره ی صافات آیه ی ۱ و ۲).

«بِاَیدی سَفَرَةٍ* کرامِ بَرَرَةٍ». (سوره ی عبس آیه ی ۱۶).

[۳۸۰] ـ «وَ هُمْ بِاَمْرِهِ یعْلَمُونَ» (سوره ی انبیاء آیه ی ۲۶).

[۳۸۱] ـ «فَاسْتَفْتِهِمْ اَلِرَبِّک الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ* اَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِکةَ اِناثا وَ هُمْ شاهِدُونَ». (سوره ی صافات آیه ی ۱۴۹ و ۱۵۰).

[۳۸۲] ـ «مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِکتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْریلَ وَ میکالَ فَاِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرینَ». (سوره ی بقره آیه ی ۹۷).

[۳۸۳] ـ «وَ یرْسِلُ عَلَیکمْ حَفَظَةً». (سوره انعام آیه ۶۱).

[۳۸۴] ـ «اَنّی مُمِدُّکمْ بِاَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکةِ مُرْدِفینَ». (سوره ی انفال آیه ی ۹) و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۸ حدیث ۶۷.

[۳۸۵] ـ «فَاَرْسَلْنا اِلَیها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَرا سَوِیا». (سوره ی مریم آیه ی ۱۷).

«اِذْ دَخَلُوا عَلَیهِ فَقالُوا سَلامًا قالَ اِنّا مِنْکمْ وَجِلُونَ». (سوره ی حجر آیه ی ۵۱).

بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۰ و ۱۹۱ حدیث ۴۳ و ۴۶.

[۳۸۶] ـ «وَ یسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِکةُ مِنْ خیفَتِهِ». (سوره رعد آیه ۱۳).

[۳۸۷] ـ «جاعِلِ الْمَلائِکةِ رُسُلاً اُولی اَجْنِحَةٍ مَثْنی وَ ثُلثَ وَ رُباعَ». (سوره فاطر آیه ۱).

(بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۵ و ۱۷۷ حدیث ۱۲).

[۳۸۸] ـ قال ابوجعفر علیه السّلام: انّ اللّه خلق اسرافیل و جبرئیل و میکائیل من سبحة واحدة و جعل لهم السمع و البصر و جودة (موجود) العقل و سرعة الفهم. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۵۷ حدیث ۵).

[۳۸۹] ـ «وَ تَرَی الْمَلائِکةَ حافّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ یسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ». (سوره ی زمر آیه ی ۷۵).

«وَ یسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِی الاَْرْضِ». (سوره ی شوری آیه ی ۵).

[۳۹۰] ـ «اِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلائِکةُ اَلاّ تَخافُوا وَ لاتَحْزَنُوا وَ اَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتی کنْتُمْ تُوعَدُونَ* نَحْنُ اَوْلِیاؤُکمْ فِی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَ فِی الاْخِرَةِ». (سوره ی فصّلت آیه ی ۳۰).

[۳۹۱] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۱۸ دعای صحیفه ی کامله ی سجّادیه.

[۳۹۲] ـ سوره ی اسراء آیه ی ۹۵ و سوره ی شوری آیه ی ۵ و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱.

[۳۹۳] ـ (در مکاشفات، زمان قبل و بعد مطرح نیست و همه ی زمانها را می توان در زمان حال مشاهده کرد).

[۳۹۴] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱ حدیث ۲.

[۳۹۵] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۲.

[۳۹۶] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۶ حدیث ۷.

[۳۹۷] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۴ حدیث ۴ و صفحه ی ۱۷۵ حدیث ۶.

[۳۹۸] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۷ حدیث ۱۱.

[۳۹۹] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۹ حدیث ۱۵.

[۴۰۰] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۹ حدیث ۱۶ و صفحه ی ۱۸۴ حدیث ۲۵.

[۴۰۱] ـ عن مولانا علی بن الحسین عن ابیه عن جدّه امیرالمؤمنین علیهم السّلام قال: واللّه ما برأ اللّه من بریة افضل من محمّد (صلی اللّه علیه و آله) و منی و من اهل بیتی و ان الملائکة لتضع اجنحتها لطلبة العلم من شیعتنا. (عوالم جلد ۳ صفحه ی ۱۶۴ حدیث ۱۱ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۸۱ حدیث ۶۹).

[۴۰۲] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۸۸ حدیث ۳۹ و ۴۰ و صفحه ی ۱۹۲ حدیث ۵۲.

[۴۰۳] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۸۹ حدیث ۴۱.

[۴۰۴] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۰ حدیث ۴۴.

[۴۰۵] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۰ حدیث ۴۵.

[۴۰۶] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۶ حدیث ۶۱.

[۴۰۷] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۵۵ و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۰۸.

[۴۰۸] ـ سوره ی زمر آیه ی ۷۵.

[۴۰۹] ـ سوره شعراء آیه ۱۹۳ و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۱۷ دعای صحیفه ی کامله ی سجّادیه.

[۴۱۰] ـ سوره ی بقره آیه ی ۹۷ و سوره ی انفال آیه ی ۹.

[۴۱۱] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۲۱.

[۴۱۲] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۰۷ و ۲۱۷ دعای صحیفه ی سجّادیه فی الصلوة علی حملة العرش.

[۴۱۳] ـ تمام قضیه ی بالا در این آیات ذکر شده است: سوره ی هود آیات ۷۷ تا ۸۳ و سوره ی حجر آیات ۵۱ تا ۷۴ و سوره ی عنکبوت آیات ۲۸ تا ۳۵.

[۴۱۴] ـ سوره ی قمر آیه ی ۳۷.

[۴۱۵] ـ آیات ۵۲ و ۶۷ تا ۷۲ سوره ی حجر و بحارالانوار جلد ۱۲ صفحه ی ۱۴۷ حدیث ۱.

[۴۱۶] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۳۱۸ تا ۳۲۵.

[۴۱۷] ـ سوره ی مریم آیات ۱۶ تا ۲۱.

[۴۱۸] ـ سوره ی مریم آیات ۲۱ تا ۳۵ و بحارالانوار جلد ۱۴ صفحه ی ۲۰۸ باب ولادة عیسی علیه السّلام.

[۴۱۹] ـ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِیعْبُدُونِ» (سوره ی الذّاریات آیه ی ۵۶).

[۴۲۰] ـ «وَ اَنّا مِنَّا الصّالِحُونَ وَ مِنّا دُونَ ذلِک» سوره ی جنّ آیه ی ۱۱ و آیات ۱۳ و ۱۴ و سوره ی الذّاریات آیه ی ۵۶.

[۴۲۱] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲.

[۴۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ اللّه، عزّوجل خلق الملائکة من نور.

(بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۱ حدیث ۴۷).

[۴۲۳] ـ فی الخبر الطویل عن قصص الراوندی عن ابی جعفر علیه السّلام سئل امیرالمؤمنین (علیه السّلام): (الی قوله) و کان الجنّ تطیر فی السماء فتلقی الملائکة فی السموات فیسلّمون علیهم و یزورونهم و یستریحون الیهم و یتعلّمون منهم. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۳۲۲ حدیث ۵).

[۴۲۴] ـ «فَقالُوا اِنّا سَمِعْنا قُرْانًا عَجَبًا* یهْدی اِلَی الرُّشْدِ فَامَنّا بِهِ وَ لَنْ نُشْرِک بِرَبِّنا اَحَدًا».

(سوره ی جنّ آیات ۱ و ۲).

[۴۲۵] ـ «وَ الْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ» سوره ی حجر آیه ی ۲۷.

[۴۲۶] ـ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِیعْبُدُونِ». (سوره ی الذّاریات آیه ی ۵۶).

[۴۲۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۸۳ حدیث ۳۸.

[۴۲۸] ـ «قالَ فَبِعِزَّتِک لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ». (سوره ی ص آیه ی ۸۲).

[۴۲۹] ـ من وصیة موسی بن جعفر علیه السّلام لهشام بن حکم و صفته للعقل. قال (علیه السّلام): یا هشام … خلق الجهل من البحر الاجاج الظلمانی. فقال له: أدبر فأدبر، ثم قال له: أقبل فلم یقبل؛ فقال: استکبرت؟ فلعنه. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۵۸).

[۴۳۰] ـ (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۴۳۱] ـ «اَسْتَکبَرْتَ اَمْ کنْتَ مِنَ الْعالینَ» سوره ی ص آیه ی ۷۵ به ضمیمه ی تفسیر روائی ذیل این آیه ی شریفه و سوره ی حجر آیات ۲۷ تا ۳۱.

[۴۳۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۹ حدیث ۵۸.

[۴۳۳] ـ بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷.

[۴۳۴] ـ عن جمیل بن درّاج عن عبداللّه علیه السّلام قال سألته عن ابلیس اکان من الملائکة او هل کان یلی شیئا من امر السّماء؟ قال: لم یکن من الملائکة و لم یکن یلی شیئا من امر السّماء و کان من الجنّ و کان مع الملائکة و کانت الملائکة تری انّه منها و کان اللّه یعلم انّه لیس منها، فلمّا امر بالسجود کان منه الّذی کان.

(بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۵۵).

[۴۳۵] ـ سوره ی حجر آیات ۳۳ و ۳۴ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۵۵ و صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۹.

[۴۳۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۱.

[۴۳۷] ـ «قالَ رَبِّ بِما اَغْوَیتَنی لاَُزَینَنَّ لَهُمْ فِی الاَْرْضِ وَ لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ». سوره ی حجر آیه ی ۳۸.

[۴۳۸] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۷۳ و صفحه ی ۲۳۵ حدیث ۷۵.

[۴۳۹] ـ «قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَاِنَّک رَجیمٌ* وَ اِنَّ عَلَیک اللَّعْنَةَ اِلی یوْمِ الدّینِ».

سوره ی حجر آیه ی ۳۴ و ۳۵.

[۴۴۰] ـ سوره ی حجر آیات ۳۶ تا ۳۸ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۵ حدیث ۷۶ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی ابلیس: فانّه سجد سجدة واحدة اربعة آلاف عام لم یرد بها غیر زخرف الدنیا و التمکین من النظرة.

[۴۴۱] ـ سوره ی اسراء آیات ۶۲ تا ۶۵ و سوره ی حجر آیه ی ۳۷.

[۴۴۲] ـ سوره ی اعراف آیات ۱۶ تا ۱۸.

[۴۴۳] ـ سوره ی حجر آیه ی ۳۹.

[۴۴۴] ـ سوره حجر آیه ۴۱.

[۴۴۵] ـ «اِنَّما سُلْطانُهُ عَلَی الَّذینَ یتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذینَ هُمْ بِهِ مُشْرِکونَ». سوره ی نحل آیه ی ۱۰۰.

[۴۴۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۶۸ و ۲۰۸ و سوره ی یوسف آیه ی ۵ و سوره ی فاطر آیه ی ۶ و اکثر آیاتی که درباره ی ابلیس نازل شده است.

[۴۴۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۳۱ باب ابلیس لعنه اللّه و قصصه.

[۴۴۸] ـ کتب «عهدین» منظور کتب آسمانی است که در عهد عتیق یعنی از زمان حضرت موسی به بعد و عهد جدید یعنی کتبی که از زمان حضرت عیسی به بعد در کتاب مقدّس ذکر شده است.

[۴۴۹] ـ در مکاشفات یوحنای رسول باب دوازدهم عدد نهم می گوید: «آن مار قدیمی که به ابلیس و شیطان مسمّی است» یعنی این مار که در سفر پیدایش ذکر شد، همان ابلیس و شیطان است.

[۴۵۰] ـ «فَسَجَدَ الْمَلائِکةُ کلُّهُمْ اَجْمَعُونَ* اِلاّ اِبْلیسَ». سوره ی حجر آیه ی ۳۰.

[۴۵۱] ـ «فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلیسَ کانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ اَمْرِ رَبِّهِ». سوره ی کهف آیه ی ۵۰.

[۴۵۲] ـ «وَالْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نّارِ السَّمُومِ». سوره ی حجر آیه ی ۲۷.

«وَ خَلَقَ الْجانَّ مِنْ مّارِجٍ مِّنْ نّارٍ». سوره ی رحمن آیه ی ۱۵.

[۴۵۳] ـ «خَلَقْتَنی مِنْ نّارٍ». سوره ی اعراف آیه ی ۱۲ و سوره ی ص آیه ی ۷۶.

[۴۵۴] ـ سوره ی جنّ آیات ۱ تا ۱۷ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۹۱.

[۴۵۵] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ الملائکة کانوا یحسبون انّ ابلیس منهم و کان فی علم اللّه انّه لیس منهم فاستخرج اللّه ما فی نفسه بالحمیة، فقال: خلقتنی من نار و خلقته من طین. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۵۵ و صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۹).

[۴۵۶] ـ قال الامام العسکری علیه السّلام: الشیطان هو البعید من کلّ خیر، الرجیم: المرجوم باللعن المطرود من بقاع الخیر. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۷۲ حدیث ۱۵۹).

[۴۵۷] ـ عن الرّضا علیه السّلام: ان اسم ابلیس الحارث و انّما قول اللّه عزّ و جلّ یا ابلیس یا عاصی و سمّی ابلیسلانّه ابلس من رحمه اللّه. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۹۵ حدیث ۳ و ۴ و صفحه ی ۲۴۱ حدیث ۸۹).

[۴۵۸] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۹ حدیث ۵۸.

[۴۵۹] ـ سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲ و ۱۲۱.

[۴۶۰] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۶۹ و ۲۶۸ و سوره ی مؤمنون آیه ی ۹۷ و سوره ی ناس آیه ی ۴ تا ۶.

[۴۶۱] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۵۷ و سوره ی فاطر آیه ی ۶.

[۴۶۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۸.

[۴۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۸۱.

[۴۶۴] ـ کتاب «برهان الحق» صفحه ی ۱۹.

[۴۶۵] ـ سوره ی رحمن آیه ی ۱۵.

[۴۶۶] ـ بحارالانوار جلد ۱۱ صفحه ی ۱۳۱ و جلد ۶۰ صفحه ی ۳۰۸.

[۴۶۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۹۵ حدیث ۳ و ۴ و صفحه ی ۲۴۱ حدیث ۸۹.

[۴۶۸] ـ «وَ اَنّا مِنَّا الْمُسْلِمُونَ وَ مِنَّا الْقاسِطُونَ». سوره ی جن آیه ی ۱۴.

[۴۶۹] ـ و فیه عن ابی عبداللّه علیه السّلام کان ابلیس منهم بالولاء و لم یکن من جنس الملائکة. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۷۳ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۲ و ۲۱۸ و ۲۲۰).

[۴۷۰] ـ ابن بشار عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: سألته عن جنة آدم، فقال: جنّة من جنان الدنیا تطلع فیها الشمس و القمر و لو کانت من جنان الخلد ما خرج منها ابدا. (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۸۴ حدیث ۲ و جلد ۱۱ صفحه ی ۱۴۳).

[۴۷۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۸ تا ۳۰.

[۴۷۲] ـ سوره ی بقره آیات ۳۰ تا ۳۲.

[۴۷۳] ـ تفسیر برهان جلد ۱ صفحه ی ۷۳ حدیث ۱ تفسیر روائی آیه ی ۳۳ سوره ی بقره.

[۴۷۴] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۳.

[۴۷۵] ـ سوره ی حجر آیه ی ۲۸ تا ۳۱.

[۴۷۶] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۱ و ۱۲ و سوره ی حجر آیه ی ۳۲ و ۳۳.

[۴۷۷] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲ و سوره ی حجر آیه ی ۳۴ و ۳۵.

[۴۷۸] ـ سوره ی اعراف آیات ۱۱ تا ۱۸.

[۴۷۹] ـ سوره ی اسراء آیات ۶۰ تا ۶۵.

[۴۸۰] ـ «اِنَّ عِبادی لَیسَ لَک عَلَیهِمْ سُلْطانٌ وَ کفی بِرَبِّک وَکیلاً». سوره ی اسراء آیه ی ۶۵.

[۴۸۱] ـ سوره ی ص آیات ۸۴ و ۸۵.

[۴۸۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۸۴ و جلد ۱۱ صفحه ی ۱۴۳.

[۴۸۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۵ و ۳۶ و تفسیر روائی آن برهان جلد ۱ صفحه ی ۷۹ حدیث ۱.

[۴۸۴] ـ پیش از این گفتیم که آن باغ از باغهای دنیائی بوده است. بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۸۴.

[۴۸۵] ـ سوره ی اعراف آیات ۱۹ و ۲۰.

[۴۸۶] ـ سوره ی اعراف آیات ۲۰ تا ۲۲.

[۴۸۷] ـ «قالا رَبَّنا ظَلَمْنا اَنْفُسَنا وَ اِنْ لَّمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکونَنَّ مِنَ الْخاسِرینَ». (سوره ی اعراف آیه ی ۲۳).

[۴۸۸] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۶ و سوره ی اعراف آیه ی ۲۴.

[۴۸۹] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۷ و تفسیر روائی آن برهان جلد ۱ صفحه ی ۸۶ تا ۸۹.

[۴۹۰] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۲۷.

[۴۹۱] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۳۵.

[۴۹۲] ـ مضمون آیه ی ۱۳۵ سوره ی آل عمران و تفسیر روائی آن برهان جلد ۱ صفحه ی ۳۱۶ حدیث ۵ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۹۷ حدیث ۶ و وسائل الشیعه جلد ۱۶ صفحه ی ۶۶ حدیث ۲۰۹۹۷.

[۴۹۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۸ و برهان جلد ۱ صفحه ی ۷۷ قال (یعنی ابلیس) ربّ زدنی. قال: تجری منه مجری الدم فی العروق.

[۴۹۴] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی سجود ابلیس: فانّه سجد سجدة واحدة اربعة آلاف عام لم یرد بها غیر زخرف الدنیا و التمکین من النظرة. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۵ حدیث ۷۶).

[۴۹۵] ـ «وَ اِنَّ الشّیاطینَ لَیوحُونَ اِلی اَوْلِیائِهِمْ». سوره ی انعام آیه ی ۱۲۱.

[۴۹۶] ـ سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲.

[۴۹۷] ـ «وَ لاتَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّیطانِ … اِنَّما یأْمُرُکمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ اَنْ تَقُولُوا عَلَی اللّهِ ما لاتَعْلَمُونَ». سوره ی بقره آیه ی ۱۶۹ و سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲.

[۴۹۸] ـ «وَ کذلِک جَعَلْنا لِکلِّ نَبِی عَدُوّا شَیاطینَ الاِْنْسِ وَ الْجِنِّ یوحی بَعْضُهُمْ اِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورا». سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲.

[۴۹۹] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام قال: انّ الشیاطین یلقی بعضهم بعضا فیلقی الیه ما یغوی به الخلق حتّی یتعلّم بعضهم من بعض. (تفسیر برهان جلد ۱ صفحه ی ۵۴۹ حدیث ۳ ذیل آیه ی ۱۱۲ سوره ی انعام).

[۵۰۰] ـ «وَ لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ* اِلاّ عِبادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ». (سوره ی حجر آیه ی ۳۸ و ۳۹).

[۵۰۱] ـ «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ». سوره ی حدید آیه ی ۲۳ و تفسیر روائی آن.

عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: الزّهد کلّه بین کلمتین فی القرآن قال اللّه سبحانه «لکیلا تأسوا علی الآیة» فمن لم یأس علی الماضی ولم یفرح بالآتی فقد أخذ الزهد بطرفیه. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۵۲ قسمتی از حدیث ۲۲ و شبیه آن در جلد ۷۵ صفحه ی ۷۰ حدیث ۲۷).

[۵۰۲] ـ «وَاتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّیاطینُ عَلی مُلْک سُلَیمانَ وَ ما کفَرَ سُلَیمانُ وَ لکنَّ الشَّیاطینَ کفَرُوا یعَلِّمُونَ النّاسَ السِّحْرَ». سوره ی بقره آیه ی ۱۰۲ و تفسیر روائی آن.

[۵۰۳] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: لولا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السموات و الارض. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۳۳۲).

[۵۰۴] ـ و قال علیه السّلام: اذا توضّأ احدکم و لم یسم کان للشیطان فی وضوئه شرک. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۳ حدیث ۲۷).

[۵۰۵] ـ «یعِدُهُمْ وَ یمَنّیهِمْ وَ ما یعِدُهُمُ الشَّیطانُ اِلاّ غُرُورا». سوره ی نساء آیه ی ۱۲۰.

[۵۰۶] ـ «وَ مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکرِ الرَّحْمنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطانا فَهُوَ لَهُ قَرینٌ وَ اِنَّهُمْ لَیصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبیلِ وَ یحْسَبُونَ اَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ». سوره ی زخرف آیه ی ۳۶ و ۳۷.

[۵۰۷] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۲۲ و سوره ی حشر آیه ی ۱۶.

[۵۰۸] ـ سوره ی ص آیه ی ۸۵.

[۵۰۹] ـ سوره ی جنّ آیات ۱ تا ۱۵

سیر الی الله جلد اول

سير الی اللّه جلد اول فهرست» مطلب  صفحه پيشگفتار.  ···   5 بخش اوّل: يقظه خوابهای طلائی.   ···   12 محيط خانه. ···   15 خورشيد جمالش مرا از خواب غفلت بيدار کرد.   ···   18 ترس از مار کبری.   ···   20 زنبور عسل حرف می‏زند.   ···   23 جوجه‏های مادر مرده!  ···   25 تو لايق همسری با من نيستی!   […]