۶ رمضان ۱۴۱۵ قمری – ارتباط روحی با امام زمان (علیه السلام)

اهميت ارتباط روحي با امام زمان ۶ رمضان ۱۴۱۵ قمری

 

«أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله و الصلاة و السلام علي رسول‌الله و علي آله آلِ الله لا سيما علي بقية‌الله رُوحي و الأرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و اللعنة الدائمة علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدين

أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهكُمُ التَّكاثُر * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ»[1]

در شب‌هاي گذشته درباره عالم ذر و عالم ارواح و مطالبي به مناسبت، درباره عالم برزخ صحبت شد و به طور كلي بحث ما اين بود كه روح انسان همه چيز انسان هست. انسان همان روح است، بدن او مثل لباس است كه در شبانه‌روز گاهي اين لباس را از تن بيرون مي‌آورد، از خود خارج مي‌كند، حدوداً هفت هشت ساعت، و باز بعد مي‌پوشد. شما وقتي به خواب مي‌رويد روح شما بدن را… منتها لباس‌هاي معمولي را انسان در جالباسي مي‌گذارد ولي اين را در رختخواب مي‌گذارد، فرقي نمي‌كند، بدن را از خود خلع مي‌كند، تخليه مي‌كند، روح بيرون مي‌آيد. گاهي مي‌شود كه وقت‌هايي كه انسان بيهوش مي‌شود و يا او را بيهوش مي‌كنند اين روح از فعاليت هم مي‌افتد و در خواب هم همين‌طور است، ولي وقتي كه انسان مي‌خوابد يك حقايقي را گاهي درك مي‌كند كه در بيداري درك نمي‌كرد. بعضي از دانشمندان به طور كلي منكر خواب هستند، نه اينكه بگويند كسي خواب نمي‌بيند، مي‌خواهند بگويند خواب جز خيالات روزمره چيز ديگري نيست، يك عده اين را معتقد هستند كه نه تأویل دارد، نه حقيقت دارد، همان‌طوري كه شما مي‌نشينيد، وقتي هم بيدار هستيد يك چيزي را فكر مي‌كنيد، تخيل مي‌كنيد، از يك جايي مي‌رويد به يك جايي كه هيچ فكر آن را هم نمي‌كرديد. قضيه كوزه عسل را كه به ياد داريد تا به ازدواج دختر شاه، همين‌طور انسان جلو مي‌رود و تخيلات است. مي‌گويند انسان در عالم خواب به همان تخيلات است و اين پررنگ مي‌شود، آن وقت انسان خواب مي‌بيند كه خيال مي‌كند مثل بيداري ديده است. اين را ما صددرصد قبول نداريم، پنجاه درصد قبول داريم، پنجاه درصد خواب‌هاي انسان تخيلات است، انسان تخيلاتي مي‌كند، گاهي عشقي به چيزي دارد خواب آن را مي‌بيند، حتي مي‌گويند: يك نفري خدمت استاد خود رفت گفت: من مي‌خواهم امام زمان (صلوات الله عليه) را در خواب ببينم. او گفت: فردا يك غذاي شوري بخور -ياد بگيريد شايد عمل كنيد- آب هم نخور و بخواب. اين هم اين كار را كرد، خيال كرد واقعاً چيزي مي‌بيند . تا صبح مي‌ديد كه لب شير رفته است و مدام آب مي‌خورد. سر چشمه رفته است آب مي‌خورد، سر يخچال رفته است آب مي‌خورد. صبح بلند شد به استاد خود گفت: ما ديشب مدام اين را مي‌ديديم. استاد او گفت: تو تشنه آب بودي خواب آب ديدي، تشنه امام زمان باش تا خواب امام زمان را ببيني. البته اين هست، انسان هر چيزي را كه زياد دوست داشته باشد هم در تخيلات خود و هم در خواب خود آن را خواهد ديد، اما همه خواب‌هاي اين‌طور نيست، پنجاه درصد آن همين‌طور است اما يك پنجاه درصد ديگر هست كه باز پنجاه درصد آن، نصف آن، تعبير دارد…، يعني غير از آن خوابي است كه شما ديديد، مثلاً شما يك چيزي ديديد خوابي ديديد… اين را به شما عرض كنم چرا خواب‌ها دست و پا شكسته است؟ صحيح انجام نمي‌شود؟ علت آن اين است، ببينيد شما اگر يك بچه‌اي را با يك علاءالدين –از اين والورها- يك كاسه آب جوش هم روي آن گذاشته باشيد، يك بچه‌اي هم كه تازه چهار دست و پا مي‌كند، اين را در اتاق بگذاريد و بيرون برويد. همه فكر و حواس شما به اين اتاق است كه اين بچه مبادا بلند بشود و طرف اين چراغ برود و آب جوش‌ها را روي خود بريزد. دلواپس هستيد، مي‌رويد و برمي‌گرديد. مثلاً رفتيد در مغازه چيزي بخريد، مي‌رويد و برمي‌گرديد، در راه مي‌گويند چه كسي را ديديد؟ مي‌گوييد: آنقدر حواس من پرت خانه بود كه هيچ چيز را نديدم. حالا فكر كن ببين چه چيزي ديدي؟ مي‌گويي: يك ماشين كه ديديم، يك مغازه هم ديديم، يك درخت هم ديديم مثلاً. نتيجه اين مي‌شود خيال مي‌كند ماشين رو پشت بام مغازه بوده است، مثلاً درخت هم در مغازه درآمده است. اين‌جا بايد يك نفر بنشيند اين‌ها را توضيح بدهد، بگويد: درخت يقيناً كنار خيابان بوده است، چون روي پشت بام درخت در نمي‌آيد. ماشين هم در خيابان بوده است، مغازه هم كنار خيابان بوده است، اين معناي تعبير است،‌ چون تو آن را درهم‌شور كردي، به خاطر دلواپسي بدن خود كه خيلي آن را دوست داري. ما اين بدن را خيلي دوست داريم، همه چيز را هم براي بدن مي‌خواهيم. آنقدر هم اين بدن توجه ما را به خود جلب كرده است كه ما اصلاً فكر مي‌كنيم ما يعني اين بدن. اگر مي‌گويند فلاني زيبا است خيال مي‌كنند خوش چشم و ابرو است، اگر مي‌گويند فلاني خوش قد و قامت است، يا خوبي‌ها را مي‌خواهند به او نسبت بدهند، به بدن خود مي‌گيرد. مثلاً از يك نفر زياد پيش شما تعريف كرده باشند كه مثلاً يك فرد بسيار خوب است، بعد به او نگاه مي‌كنيد يك انسان قد كوتاهِ مثلاً خيلي بدقيافه است، مثلاً آن‌طوري كه شما فكر و انديشه كرده بوديد، در مغز خود ترسيم كرده بوديد آن نيست، خود من را گاهي بعضي‌ها كتاب‌هاي من را كه خواندند خيال مي‌كنند من يك پيرمرد هشتادساله فرتوتي هستم، وقتي در خانه مي‌روم مي‌گويم بفرماييد، مي‌گويند خود آقا را مي‌خواهيم. حالا بيا درست كن. هر چه مي‌گويم خود آقا من هستم، مي‌گويند: نه خود حاج آقا را بگوييد بيايد. حالا از وقتي كه يك مقداري شكسته‌تر يا هر چه شديم كمتر شده است ولي سابق خيلي بود، چون آن چيزي كه انسان در ذهن خود ترسيم مي‌كند مربوط به هيكل است. مي‌گويند بعضي‌ها تعريف علامه حلّي (رضوان الله تعالي عليه) را شنيده بودند كه يك شخصيتي است، علم چنان، كتاب‌نويسي چنان، شخصيت چنان، بلند شدند به ديدن او آمدند، ديدند كه يك بچه، يك جواني، طرف دارد يك كاري مي‌كند كه معمولاً بچه‌ها انجام مي‌دهند دارد انجام مي‌دهد، از او پرسيدند خانه علامه حلّي كجا است؟ گفت: اين‌جا است. گفتند: شما آشنا هستيد لطفاً برويد و بگوييد ايشان بيايند ما به ديدن ايشان آمديم. اين رفت داخل و يك مقدار لباس خود را مرتب كرد و آمد گفت: من علامه حلّي هستم، باور نمي‌كردند. اين را مي‌خواهم عرض كنم كه ماها تحت تأثير بدن واقع مي‌شويم،‌ ظواهر واقع مي‌شويم، و حال اينكه خداي تعالي در كارهاي خود با اين فكر عملاً مبارزه كرده است، اكثر ائمه ما جوان بودند، خيلي عجيب است،‌ چون 25 ساله از دنيا رفته است. امام پنج ساله ما داشتيم، امام ده ساله داشتيم، امامي كه قلب عالم امكان است و ماسوي‌الله دارد دور سر او مي‌چرخد پنج سال داشت، ده سال داشت، تا آخر عمر خود 25 سال داشت. از اين بالاتر پيغمبر اولوالعزمي كه بايد همه پيغمبران از او تبعيت كنند يك روزه است، همين صبح از مادر متولد شده است، همين الآن هم پيغمير است، حضرت عيسي، كه وقتي متولد شد فرمود: «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَني‏ نَبِيًّا * وَ جَعَلَني‏ مُبارَكاً»[2] ما به خاطر عدم توجه خود به روح، مدام تحت تأثير بدن هستيم. ديشب عرض كردم همان‌طوري كه تحت تأثير لباس افراد هستيم. يك وقتي به ياد دارم در مدرسه فيضيه قم، مرحوم آيت الله بروجردي نشسته بودند، حتي مثل ايشاني تحت تأثير لباس واقع مي‌شوند. مجلس فاتحه بسيار معظمي بود، يك آقايي وارد شد كه اكثراً او را مي‌شناختند كه اين خيلي بي‌سواد است ولي عمامه بزرگ، محاسن بلند، با يك قيافه خيلي خاصي، اين وقتي وارد شد آيت الله بروجردي كنار خود براي او جا باز كرد و حتي يك نفر نشسته بود او را كنار زد گفت: ايشان بنشيند. يك نفر از اين رندان كه مي‌خواستند به آيت الله بروجردي بفهماند كه شما نبايد تحت تأثير لباس واقع بشويد،‌ اين آقا در مجالس فاتحه قرآن مي‌خواند و غلط هم مي‌خواند، يك جزوه به او دادند و گفتند: يك قدري قرآن بخوان آقا به تو پول بدهد. اين هم شروع كرد به قرآن خواندن آن هم غلط، مرحوم آيت الله بروجردي برگشتند يك نگاهي به او كردند و معلوم بود كه پشيمان شدند از اين همه احترام. گاهي لباس اين‌طور است. قيافه، مرحوم شيخ بهايي اصفهان آمده بود، مي‌خواست يك راهي به دربار پيدا كند با شاه حرف بزند. قيافه او نمي‌خورد كه اين كسي باشد. رفت در بازار كلاه مال‌ها، سابق يك بازاري براي كلاه بود، از نمد كلاه مي‌بافتند، اين‌ها را يك مقداري مي‌گويم كه چُرت نزنيد، شب تولد هم هست، امروز هم تولد بوده است و ضمناً فكر نكنيد مي‌خواهم براي شما قصه بگويم كه شما دوست داشته باشيد، مي‌خواهم يك مطالبي را عرض كنم كه واقعاً خيلي هم اهميت دارد و همه ما هم گول آن را خورديم و آن اين است كه ما تحت تأثير بدن خود واقع نشويم. در بازار كلاه مال‌ها رفت، ديد يك پيرمردي نشسته است، ريش و محاسن گرد، هيكل درشت، صورت به قول شما نوراني، گفت: روزي چقدر كار مي‌كني؟ گفت: اين‌قدر. گفت: من دوبرابر آن را مي‌دهم يك روز در اختيار من باش. گفت: باشه. او را برداشت و به خانه آورد، عمامه‌اي بر سر او گذاشت و يك دست لباس و عقب سر او…، گفت: تو از جلو مي‌روي و من از عقب مي‌آيم، ولي حرف نزن، هر سؤالي از تو كردند بگو از اين شاگرد من بپرسيد. من جواب مي‌دهم، تو حرف نزني. گفت: چشم. عقب سر ايشان وارد شد و تا اين نگهبانان دم در ديدند يك آيت الله دارد مي‌آيد در را باز كردند،‌ ايشان وارد شد، شاه هم به استقبال آمد، ايشان هم از عقب دارد مي‌آيد. رفتند و صحبت‌ها را –شيخ بهايي مي‌خواست صحبت كند- كرد، وقتي بيرون آمدند يك قطعه زميني آن كنار كاخ افتاده بود. شاه از او پرسيد: اين زمين به چه درد مي‌خورد؟ گفت: براي مغازه كلاه مالي به درد مي‌خورد، چون بالأخره انسان آن باطن خود را ظاهر مي‌كند.

ماها متأسفانه تحت تأثير بدن واقع مي‌شويم. به روح هيچ توجه نداريم، ولي مهم روح است. اسلام تمام اهميت و ارزش را به دو چيز قرار داده است «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ»[3] تقوا ديده نمي‌شود، يا «يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ»[4] «هَلْ يَسْتَوِي الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ»[5] ببينيد ارزش انسان به علم و تقوا را قرار داده است. ارزش انسان به علم و تقوا است و از قيافه هم شناخته نمي‌شود. يك وقتي يك كسي مي‌خواست ازدواج كند، دختر خود را به يك پسري بدهد، از من پرسيد: فلاني چطور است؟ گفتم:‌ نمي‌دانم، گفت: چطور؟ گفتم: ما آخوندها از اين جهت خيلي گول مي‌خوريم، چون هيچ وقت قماربازي را جلوي ما نمي‌آورند، مشروب خوردن –آن‌ زمان‌ها بود- را جلوي ما نمي‌آورند، پيش ما كه مي‌آيند صلوات مي‌فرستند، نماز جماعت مي‌خوانند، ذكر مي‌گويند، ما هم مي‌گوييم پس انسان خوبي است، لذا اعتمادي به اين… حتي تظاهر به تقوا نيست، حتي تظاهر به علم و دانش نيست. بايد انسان عمق آن را بسنجد، بنابراين از نظر دين مقدس اسلام روح انسان تمام اهميت را دارد و بدن زياد اهميت ندارد، روي همين اصل بايد ما يك توجهي به واقعيت‌‌ها بكنيم، به معنويت‌ها بكنيم. يكي از چيزهايي كه در همين راستا من بايد امشب خدمت برادران عزيز خود عرض كنم اين است كه آنقدري كه ما اهميت به ملاقات بدن حضرت وليعصر (عليه الصلاة‌ و السلام) مي‌دهيم، اهميت به ارتباط روحي خود با آن حضرت نمي‌دهيم. فرق بين ارتباط روحي و ارتباط و ملاقات بدني، ديدن بدن حضرت وليعصر (صلوات الله عليه) خيلي ارزش دارد، جاي حرف نيست، اما از آن بهتر و پرارزش‌تر معرفت به مقام مقدس حضرت وليعصر است. ببينيد در زمان پيغمبر، اهميت پيغمبر اكرم از امام زمان بيشتر بود، چون او رسول است، او نبي است، او كسي است كه تمام موجودات دور سر او مي‌چرخد و بالأخره حضرت بقية‌الله (أرواحنا الفداء) وصي او و خليفه او است، در عين حال در كنار حضرت رسول اكرم كساني بودند كه هر روز حضرت را مي‌ديدند، ابوسفيان، معاويه، عمر، ابوبكر، اين‌ها هر روز بدن حضرت را مي‌ديدند، چرا ارزشي براي اين‌ها به وجود نيامد در اثر ملاقات با پيغمبر كه بالاتر از امام زمان است؟ به خاطر اينكه اين‌ها معرفت به مقام پيغمبر اكرم نداشتند. اصحاب هريك از ائمه اطهار (عليهم الصلاة و السلام)، اين‌ها امام زمان خود را مي‌ديدند با آن حضرت مي‌نشستند ولي بعضي از آن‌ها بودند كه معرفت نداشتند. در بين رُوات داريم كساني كه مي‌آيند وقتي مي‌خواهند امام را… او را دعا مي‌كنند، مثلاً امام صادق را دعا مي‌كنند، مي‌گويند: «أَصْلَحَكَ اللَّهُ»[6] خدا تو را اصلاح كند. دعا مي‌كنند، حالا مي‌خواهند محبت بكنند. آن‌هايي ارزش دارند كه معرفت به مقام امام و روح امام دارند. مثلاً فرض كنيد من امام زمان را صد مرتبه ديده باشم، آن‌چنان كه هر وقت امام زمان را در هر كجا ببينم حضرت را بشناسم اما معرفت نداشته باشم، فرقي نمي‌كند با آن‌هايي كه در محضر پيغمبر اكرم بودند و معرفت نداشتند. كوشش بكنيد قبل از اينكه تقاضاي ملاقات با آن حضرت را داشته باشيد معرفت به آن روح مقدس او پيدا بكنيد كه آن روح مقدس خيلي پراهميت‌تر از بدن است، بدن به هر حال بدن است، شماها هم همين‌طور هستيد، بدن شما در مقابل روح شما هيچ ارزشي ندارد. كوشش بكنيد همان‌طوري كه خاندان عصمت و طهارت دستور دادند، همان‌طوري كه خود ما عمل مي‌كنيم، يك وقت دل ما تنگ مي‌شود مثلاً بلند مي‌شويم يك زيارت آل ياسين مي‌خوانيم و مي‌گوييم: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ»[7] سلام بر تو اي كسي كه داعي خدا هستي، خواننده خدا هستي، از طرف خدا مردم را دعوت مي‌كني و بالأخره سلام بر تو اي حجة بن ‌الحسن. كجا مي‌تواني سلام را عرض كني؟ در خانه خود هم مي‌تواني، در حرم هم مي‌تواني، در كوچه و بازار هم مي‌تواني، در هر كجا كه باشي اين سلام را مي‌تواني خدمت امام زمان (عليه الصلاة‌ و السلام) عرض كني، معناي آن اين است كه انسان هر كجا باشد روح مقدس حضرت وليعصر (عليه الصلاة و السلام) به آن‌جا احاطه دارد و هست و تو مي‌تواني با آن حضرت ارتباط روحي برقرار كني. به خدا قسم اگر كسي روي اين برنامه تمركز بيشتر از تمركز روي ملاقات بدني امام زمان داشته باشد با حضرت ارتباط پيدا مي‌كند به طوري كه هم حرف‌هاي خود را به امام زمان (عليه الصلاة و السلام) بزند و هم حرف‌هاي آن حضرت را بشنود، هر دو. حالا حرف زدن ما با امام زمان خيلي ساده است، همين‌ زيارت‌ها و همين توجهاتي كه انجام مي‌شود اما شنيدن صداي حضرت، انسان يك طوري بشود كه صداي حضرت را بشنود، باز مي‌آييم روي همين جنبه‌هاي مادّي، خيال مي‌كنيم اگر بخواهيم صداي حضرت را بشنويم، كلام حضرت را متوجه بشويم بايد حتماً وارد گوش ما بشود و مثل همين صداهاي معمولي باشد. نه کلام حضرت (عليه الصلاة و السلام) القائي است، يعني در قلب انسان وارد مي‌شود. انسان نشسته است دارد با امام زمان خود حرف مي‌زند، حوائج خود را مي‌گويد، يك وقت مي‌بيند دل او پر از لبيك شد، دل او پر از بله شد، دل او پر از جواب شد و جواب خود را مي‌شنود. آقايان اين‌ها هست، اگر خود را از اين عالم مادّه و مادّيات بِكَنيم. زياد داريم رفقايي كه بحمدلله موفق هستند، مكاشفات اين‌طوري دارند، ارتباطات روحي اين‌طوري دارند و عمده ارتباط با حضرت و توجه با حضرت همين است كه شما ارتباط روحي برقرار كنيد.

پس بنابراين روح انسان، انسانيت انسان است، روح انسان حقيقت انسان است، بدن لباسي است كه بر روح پوشاندند. روح انسان همه چيز انسان است، انسان بايد يك مقداري به روح خود بپردازد. يكي از كارهاي ضروري انسان در دنيا اين است كه روح خود را تزكيه كند، يعني آن را پاك كند. همان‌طور كه اگر بدن شما كثيف شد حمام مي‌رويد، خود را تميز مي‌كنيد، روح هم در اين دنيا آلودگي‌هايي پيدا مي‌كند، آلودگي‌هاي زياد و عميقي هم پيدا مي‌كند، انسان بايد تزكيه نفس بكند. يكي از چيزهاي ديگري كه بعد از تزكيه نفس لازم است بايد كمالات روحي در خود ايجاد كند. انسان گاهي از نظر ملكوت اعلي به قدري پست مي‌شود كه گاهي مي‌شود ملائكه به نحو تمسخر به او نگاه مي‌كنند كه يك انسان شريف چرا اين‌قدر خود را بي‌ارزش كرده است. سر مسائل جزئي، سر، چه عرض كنم، غذا دعوا مي‌كند. ما يك وقتي مكه مشرف شده بوديم، يك آقايي بود، اين به اصطلاح دقيق مواظب بود، جلوي هركس يك غذاي بهتري بود غذاي خود را با غذاي او عوض مي‌كرد. غالباً هم اين آقا در تمام اين سفر حج را و آن همه معنوياتي كه در مكه و مدينه بود صرف اين معنا كرده بود. به ياد دارم در حرم رسول اكرم رو به ضريح نشسته بود، من با خود فكر كردم كه در هتل كه آن‌ها با هم دعوا كردند اين‌جا، جاي آن است كه اين آقا را ما يك مقداري نصيحت كنيم، به خاطر محضر پيغمبر شايد از اين اخلاق خود دست بكشد. يك كلمه به او گفتيم: آقا اين كارها، آن‌ هم از اين معنويات تو استفاده نمي‌كني صحيح نيست. گفت: آقا… شروع كرد آن‌جا با ما دعوا كردن كه من اين طرف و آن طرف را نگاه مي‌كردم فكر نكنند اين استخوان او را ما برداشتيم خورديم. اين‌طور يك وقت فكر نكنند، مي‌گفت: آقا در اين قلم پر از مغز است، اين آقا جلوي خود مي‌گذارد، چرا جلوي من نمي‌گذارد مثلاً؟ واقعاً گاهي انسان فكر مي‌كند…، حالا فكر نكنيد سر قلم و اين‌ها…. الحمدلله شماها كه دعوا نمي‌كنيد، نه، شما برو بالاتر، بالاتر، بالاتر، سر هزار تومان، سر دو هزار تومان، سر يك ميليون تومان، سر يك خانه، خلاصه مي‌بينيم ما درباره همين دنياي خود، مسائل جزئي…، چون اگر كره زمين يك سلطان لازم داشته باشد و صد سال هم سلطنت انسان را در دنيا تضمين كنند، يك سلطان هم بيشتر نمي‌خواهند و او را هم به شما مي‌دهند، هيچ ارزشي در مقابل بي‌نهايت زندگي طيبه‌اي كه انسان در بهشت خواهد داشت ندارد، يك پول ارزش ندارد، بالأخره تمام مي‌شود. يكي از خلفاي عباسي به وزير خود گفت: اين رياست و خلافت چيز خيلي خوبي است، حيف كه تمام مي‌شود. مي‌گفت: نه، اتفاقاً خوبي آن اين است كه تمام مي‌شود. گفت: چطور؟ گفت: براي اينكه اگر تمام نمي‌شد نوبت به تو نمي‌رسيد، همان اولي داشت ديگر تا آخر. دنياي بي‌ارزشِ بي‌وفا، آن‌وقت درباره اين دنيا انسان‌ها دائماً با يكديگر دعوا بكنند و وقت خود را صرف اين كارها بكنند. به خدا قسم بي‌ارزش‌ترين انسان‌ها آن انساني است كه معنويات و كمالات روحي را ترك كند و تمام وقت خود را به كارهاي دنيايي، كارهايي كه بالأخره در ارتباط با دنيا است بگذارد. با اين دعوا كند، با آن دعوا كند، با اين حرف بزند، با آن سخن بگويد، غيبت كند و امثال همين كارهايي كه عموماً و اكثراً مردم مي‌كنند. از خداي تعالي بخواهيد كه شما را از اين خواب غفلت بيدار كند، واقعاً اگر انسان از اين خواب غفلت بيدار نشود زندگي او به باد رفته است، به هدر رفته است. درباره يوذاسف و بلوهر، به ياد دارم مرحوم مجلسي در يكي از كتاب‌هاي خود… اين جريان حالا به صورت رمانتيك نقل شده باشد يا حقيقت داشته باشد، مي‌گويند: يك شاهي خيلي گيج بود، خيلي عياش بود، يك وزير حكيمِ عاقلي هم به نام بلوهر داشت. اين‌ها يك شب با هم نشسته بودند و صحبت مي‌كردند، بلوهر به يوذاسف پيشنهاد كرد كه بيا لباس خود را عوض كنيم، يك تفريحي براي ما است، لباس خود را عوض كنيم و با هم در اين شهر حركت كنيم و بگرديم ببينيم به مردم چه مي‌گذرد؟ تماشا مي‌كنيم، شب هم هست، چه كسي ما را مي‌شناسد؟ حركت كردند، در شهر آمدند و گشتند و اين‌ها، تا خارج شهر آمدند، ديدند از اين كوخ‌ها…، سابق خيلي بود، بعضي جاها، بعضي از شهرهاي ايران هنوز هم احتمالاً باشد كه يك زميني را گود مي‌كردند، يك مقداري هم سقف  براي آن درست مي‌كردند و ستونی درست مي‌كردند از چوب و مي‌رفتند آن زير زندگي مي‌كردند. اسم آن را هم مي‌گذاشتند كوخ. به چنين جايي رسيدند، از آن زير نگاه كردند ديدند يك چراغ نفتي كه فضا را پر از دود و سياه كرده است، اين را روشن كردند و اين فضله‌هاي حيوانات را جمع كردند و به آن تكيه دادند، يك محفلی درست كردند، در يك استخوان سر انسان، جمجمه انسان شراب ريختند و يك زن كثيفي دارد مي‌رقصد و اين مرد هم تكيه داده است و دارد عياشي مي‌كند. يوذاسف به بلوهر گفت: اين‌ها ديگر به چه چيزي دلخوش هستند؟ اين‌ها چه كار مي‌كنند؟ بلوهر ديد الآن جاي آن است، انسان گاهي بايد به جا حرف خود را بزند. ديد الآن جاي آن است، گفت: همين‌طور كه ما زندگي اين‌ها را مي‌بينيم يك عده در دنيا هستند كه به زندگي من و تو اين‌طوري نگاه مي‌كنند. گفت: آن‌ها چه كساني هستند؟ او را برد و يك گوشه نشاند، همين حرف‌هايي كه تقريباً امشب من دارم مي‌زنم و شما بحمدلله به آن رسيديد و مي‌دانيد كه روح يك عوالم عاليه بسيار رفيعي دارد كه تمام زندگي‌هاي لذت‌بخش دنيا در مقابل آن لذت‌هاي روحي و سلامت نفس بي‌ارزش است، نشست از اين حرف‌ها براي او زد. گفت: من ديگر به كاخ برنمي‌گردم. ولي اين‌جا من يك جمله‌اي دارم كه انسان خوب است برگردد و آن‌طور باشد. معروف است مي‌گويند: بهلول يك وقتي يك ستوني را كنار خيابان گذاشته بود، مي‌آمد اين سر ستون را مي‌گرفت بلند مي‌كرد، باز زمين مي‌گذاشت و باز مي‌رفت آن سر را مي‌گرفت بلند مي‌كرد. گاهي هم مي‌آمد كمر ستون را مي‌گرد ولي نمي‌توانست بلند كند. يكي آمد گفت: چه كار مي‌كني؟ گفت: آن سر را دنيا تصور كردم، اين سر را آخرت، آخرت را بلند مي‌كنم دنيا به زمين است، دنيا را بلند مي‌كنم آخرت به زمين است. كمر چوب را مي‌گيرم كه هر دو را بلند كنم زور من نمي‌رسد. من اين‌جا، نه من بگويم خدا گفته است، پيغمبر اكرم فرموده است، تمام انبياء و اولياء فرمودند، كه يك قدرتي، يك زور بازويي، يك استقامتي، يك قِوامي، يك ثباتي در مؤمن بايد باشد كه كمر چوب را بگيرد و بلند كند. هر دو را روي شانه خود بگذارد يا علي، هم دنيا داشته باشيد و هم آخرت. يوذاسف مي‌خواست برگردد در كاخ بنشيند، خدا را در نظر بگيرد تا تمام مردم مملكت هم عقب سر او به طرف خدا حركت كنند، نه اينكه بگويد من ديگر به كاخ برنمي‌گردم. شماها هم همين‌طور باشيد، هم دنيا و هم آخرت. دنيا محل تجارت اولياء خدا است. يك نفر، فردي بود كه خيلي زرنگ بود، اين خدمت مرحوم حاج ملا آقا جان آمده بود، انسان زرنگي بود، تاجر معتبري بود، واقعاً فعاليت‌هايي مي‌كرد، همه كارهاي خود را ترك كرده بود و آمده بود خدمت ايشان، گفت: من تو را نمي‌پذيرم، به خاطر اينكه تو دنيا را ترك كردي آمدي مي‌خواهي آخرت را… نه اين خواسته خدا نيست، اين صراط مستقيم نيست. انسان چه به طرف چپ داخل درّه بيفتد، چه به طرف راست داخل درّه بيفتد فرقي نمي‌كند. چه انسان به خاطر دنياي خود آخرت را رها كند و چه به خاطر آخرت خود دنيا را…، چرا خاندان عصمت (عليهم الصلاة و السلام) فرمودند: اگر بنا شد صددرصد يا دنيا باشد و يا آخرت، اين‌جا البته عاقل آخرت را انتخاب مي‌كند. همان‌طوري كه حر بن يزيد رياحي اين كار را كرد، در حالات او شنيديد، حُر مي‌گويد: من بين بهشت و جهنم، بين دنيا و آخرت… ببينيد عمر سعد مي‌گويد: من دنيا را رها نمي‌كنم. حُر مي‌گويد: من آخرت را رها نمي‌كنم. اين‌جا جايي است كه انسان يا بايد دنيا را بگيرد يا آخرت. كربلا و قصه كربلا و اصحاب سيدالشهداء و اصحاب عمر سعد در چنين موقعيتي واقع شده بودند. نمي‌توانستند بگويند ما هم دنيا را مي‌گيريم و هم آخرت، نمي‌شد. به جهتي كه اين‌جا جايي است كه يا دنيا و يا آخرت، گاهي پيش مي‌آيد، در زندگي انسان هم گاهي پيش مي‌آيد كه يا دنيا و يا آخرت. مي‌گويد: نه، دنيا كوتاه است. انسان نمي‌شود كه يك، يك قِراني را قبول كند… درباره معاويه حضرت صادق (صلوات الله عليه) چنين بياني دارند: معاويه عاقل نبود. يك وقتي يك كسي به من گفت: اين روايت را تو توضيح بده. من روايت را براي او توضيح مي‌دادم. مي‌گفتم: اگر يك بچه‌اي مثلاً فرض كنيد كه يك ده هزار تومان پول در دست او باشد، يك كسي بيايد بگويد آقا اين كاغذها را مي‌خواهي چه كار كني؟ بيا اين يك سكه يك قِراني را مثلاً بگير و آن‌ها را بده. اين هم باور كند، آن را بگيرد و آن ده هزار تومان را بدهد. اين‌جا يك كسي كه مي‌خواهد قضاوت كند مي‌گويد: اين بچه است، عقل او نمي‌رسد كه اين ده هزار تومان خدمت شما عرض شود تقريباً يك ميليون يا صد هزار ريال است، عقل اين نمي‌رسد. حالا معاويه اين‌طوري بود، دنيا را گرفته است، دنيا بالأخره محدود است، يك مدتي است، دنيا و زندگي دنيا و خوشي‌هاي دنيا را گرفته است و آخرت و بي‌نهايت را از دست داده است، بايد گفت عقل ندارد. «تِلْكَ النَّكْرَاءُ تِلْكَ الشَّيْطَنَةُ وَ هِيَ شَبِيهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ لَيْسَتْ بِالْعَقْلِ»[8] حضرت صادق (عليه الصلاة و السلام) وقتي كه مي‌فرمايد: «الْعَقْلُ قَالَ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ» شخصي سؤال مي‌كند «فَالَّذِي كَانَ فِي مُعَاوِيَةَ» چيزي كه در معاويه بود چه بود؟ حضرت مي‌فرمايد: «تِلْكَ النَّكْرَاءُ تِلْكَ الشَّيْطَنَةُ وَ هِيَ شَبِيهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ لَيْسَتْ بِالْعَقْلِ» اين نكرا است، شيطنت است،‌ نافهمي است، بي‌عقلي است، عقل نيست. كسي عقل داشته باشد چيز زيادتر را رها نمي‌كند و چيز كمتر را انتخاب بكند. منظور من اين است گاهي انسان در يك موقعيتي واقع مي‌شود كه يا دنيا و يا آخرت، اين‌جا البته آخرت،‌ اما اگر مي‌تواند هم دنيا و هم آخرت، و لذا ذات مقدس پروردگار… اين تعليم را هم خداي تعالي فرموده است كه در دعاهاي خود از خدا بخواهيد و بگوييم: «رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً»[9] خدايا هم در دنيا به ما نيكي مرحمت كن، هم دنياي خوبي داشته باشيم… «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زينَةَ اللَّهِ الَّتي‏ أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ»[10] بگو اي پيغمبر چه كسي براي شما زينت دنيا و طيبات از روزي را حرام كرده است، بخوريد، خداي تعالي براي بندگان صالح خود دنيا را خلق كرده است. «أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ‏»[11] زمين به ارث براي بندگان صالح خدا است. هرچه مي‌تواني داشته باش، هر چه مي‌تواني در وسعت باش، مستحب است كه انسان زن و فرزند خود را در وسعت كامل قرار بدهد، فعال باشد، كوشا باشد، دنيا محل تجارت أولياء خدا است، كار بكند، خدا از انسان‌هاي تنبل بيزار است و آن‌ها را دوست ندارد، كاسب را حبيب‌الله مي‌داند و پيغمبر اكرم را هم حبيب‌الله مي‌داند. در اسلام دو نفر حبيب خدا هستند: يكي كسي كه كسب مي‌كند، به اصطلاح ما كاسب آن كسي است كه مغازه دارد، او را كاسب مي‌گوييم ولي اين درست نيست. كاسب يعني كسي كه كسب حلال مي‌كند، حالا در اداره رفته است، كشاورز است، خدمت شما عرض شود، كارخانه‌دار است، زمين‌دار است، بساز و بفروش است، باانصاف است و هر كاري كه انسان بتواند كسب حلال بكند، اين را گفته اند «الْكَاسِبُ ِ حَبِيبِ اللَّهِ» حبيب خدا است و در مقابل كساني كه وقت خود را به بطالت مي‌گذرانند، كار نمي‌كنند آن‌قدر مذمت شده‌اند. يكي از اشتباهات ما اين است كه بازنشستگي داريم، يعني به بعضي‌ها مي‌گوييم: آقا فلاني چه كاره است؟ مي‌گويد: بازنشست است، بازنشست هم كاري است؟ بازنشست است، هنوز هم سرحال، جوان ولي بازنشست است. چرا بازنشست؟ تا آن لحظه آخر عمر انسان بايد كار كند، گاهي دست او كار مي‌كند، گاهي چشم او كار مي‌كند، گاهي مغز او كار مي‌كند، گاهي فكر او كار مي‌كند، بايد دائماً مشغول كار باشد. يك لحظه هم بيكار نماند. بازنشسته‌ها هم حالا يك قوانيني است كه دولت آن‌ها را بازنشست كرده است، بروند يك كاري انتخاب كنند. بعضي‌ها معلم هستند نصف روز كار مي‌كنند، درس مي‌دهند، نصف روز ديگر را برو يك كاري براي خود دست و پا كن. زندگي سختي مي‌گذرانند، خدمت شما عرض شود با اين حقوق كم، نصف روز كار كن، نصف روز برو كشاورزي بكن. آقا ما ديپلم داريم حالا برويم بيل دست بگيريم. علي بن ابيطالب از صد تا ديپلم تو هم بيشتر علم داشت، ديپلم چيزي نيست،‌ از ليسانس تو هم ليسانس‌تر بود، نستجيرُ بالله،‌ اصلاً خلاف شأن آقا اميرالمؤمنين است. حضرت زمين‌هاي اطراف كوفه را يا در بعضي از جريانات دارد اطراف مدينه را، حضرت زمين‌هاي باير را مي‌گرفت، شخم مي‌زد -آن‌وقت‌ها آب را با موتور بالا نمي‌كشيدند- با دست آب مي‌كشيد، نخلستان به وجود مي‌آورد، نخلستان‌هايي كه علي بن ابيطالب به وجود آورده است، بعضي از آن‌ها هزار نخل داشته است، شماها اگر كشاورزي بلد باشيد در هر پنج متري… اگر خيلي درخت خرما را نزديك به هم بكارند، بايد از چهار طرف پنج متر فاصله داشته باشد. ببينيد چه زميني را حضرت زير كشت مي‌برد، اين اندازه آقا بود، بعد اين باغ را مي‌برد مي‌فروخت. پول‌هاي آن را در دامن خود مي‌ريخت، مي‌آمد در مسجد كوفه يا در مسجد پيغمبر مي‌نشست، فقرا جمع مي‌شدند، حضرت پول‌ها را تقسيم مي‌كرد و باز دومرتبه مي‌رفت يك باغ ديگر احداث مي‌كرد، اين كار علي بن ابيطالب بوده است.

حضرت صادق يا امام باقر (عليهم الصلاة‌ و السلام) كه ما فكر مي‌كنيم تمام كار آن‌ها درس دادن و روايت گفتن و اين‌ها بوده است. دارد كه در روز تابستان حضرت دارد از مزرعه برمي‌گردد، دارد عرق مي‌ريزد، يك يهودي آمد و گفت: آقا چرا اين‌قدر به فكر دنيا هستي؟ جدّ شما پيغمبر گفته است كه دنيا را ترك كن. حضرت يك جواب مناسبي به ايشان مي‌دهد. به هر حال همه ماها داريم اشتباه مي‌كنيم، نه صددرصد انسان دنيايي باشد، نه صددرصد انسان، خدمت شما عرض شود كه دنيا را ترك بكند، نه، بايد حد وسط را انسان بگيرد «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»[12] و خودِ ترك دنيا در قرآن مَنهي است «وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها»[13] اين كار مسيحي‌ها است. مسيحي‌ها در… من رفتم و بعضي قسمت‌ها را ديدم، در واتيكان – واتيكان يك مملكتي وسط شهر رُم است، يعني مملكتي در شهر رُم كه پايتخت ايتاليا است، درهاي آن بسته است، كسي حق رفت و آمد ندارد، گذرنامه‌ مي‌خواهند، خيلي محكم است- اين افرادي كه در داخل اين مملكت هستند مجموعاً هزار نفر هستند، اين‌ها مردهاي بي‌زن و زن‌هاي بي‌شوهر هستند، چون راهبه هستند، راهب هستند، راهب يعني كسي كه ازدواج ‌نكند و تارك دنيا باشد. من از يك كشيش پرسيدم اگر بنا شد همه مردم دنيا خوب بشوند، حالا يك وقتي بنا شد همه خوب بشوند و همه متدينِ صددرصد بشوند، حدود صد سال بگذرد نسل بشر منقطع مي‌شود، ولي ذات مقدس پروردگار اين را نخواسته است. نه رُهبانيت و نه اينكه تمام فكر انسان به طرف دنيا و مادّيت و شهوت. اين را آقايان بدانيد كه اگر انسان اين جنبه‌هاي شهواني و غضب او…، شهوت و غضب انسان مثل يك اسب است كه بايد زير پاي او باشد. اسب گاهي وحشي است، اسب‌هاي وحشي را شماها نديديد، شايد در فيلم‌ها و اين‌ها ديده باشيد، در بيابان‌ها دارند براي خود مي‌چرند، اگر يك كسي هم نزديك آن‌ها بشود فرار مي‌كنند، اين اسب‌هاي وحشي را وقتي مي‌خواهند رام كنند، چه كار مي‌كنند؟ به هر وسيله‌اي هست آن‌ها را مي‌گيرند، كمندي مي‌اندازند و آن‌ها را مي‌گيرند و يك ريسمان بلند، خيلي بلند به گردن آن‌ها مي‌بندند، سر ريسمان را مي‌گيرند. اين مي‌خواهد فرار كند، يك دايره بلندي مدام دور مي‌زند، اين‌ها همين‌طور كم‌كم جلو مي‌روند. دور اين هم محدودتر مي‌شود، مي‌روند جلو، مي‌روند جلو، كم‌كم سر چند قدمي اين اسب و اين حيوان دارد دور مي‌زند، آشنا مي‌شود با اين شخصي كه سر ريسمان دست او است، كم‌كم به او مي‌رسند. بالا او مي‌پرند، يك جفت و لگدي مي‌زند، آن كسي كه سواركار خوبي هست خود را قرص مي‌گيرد كه اگر اين به آسمان هم بپرد از آن نمي‌افتد، او را قرص مي‌گيرد، كم‌كم همين اسب –اي كاش ما اندازه يك اسب رام مي‌شديم- وحشي طوري مي‌شود…، در مسابقات اسب‌دواني ديديد اين اسب مي‌آيد كنار مانع، يعني در مقابل مانع دو متر است، اين آن طرف مي‌پرد، هيچ هم نمي‌گويد كه اين كنار راه صاف است، چرا ما از اين‌جا بپريم. مي‌پرد، وقتي هم كه پاي او به مانع گير مي‌كند و خراب مي‌كند، ناراحت برمي‌گردد كه چرا من اين‌طوري كردم، خراب كردم، دفعه دوم كه مي‌آيد بهتر مي‌پرد. مطيعِ محض براي صاحب خود است، اسب‌هاي خوب اين‌طور هستند. نگوييد كه آن اسب ديوانه است كه اين كار را مي‌كند. بعضي‌ها مي‌بينند بندگان خدايي كه واقعاً بنده خدا هستند و پروردگار را اطاعت مي‌كنند، مي‌گويند: عقل اين‌ها نمي‌رسد، چه خبر است؟ خود ما هم كسي هستيم، عقلي داريم، مگر خدا هر چه گفته است، امام هر چه گفته است ما بايد گوش كنيم؟ نه، اين حيوان اين حرف‌ها را نمي‌داند، جاده صاف كنار است -ديديد ديگر، اگر در حضور نبوديد، لااقل در فيلم ديديد- اين اسب از جاهايي كه مانع هست، حالا يا مانع چوبي يا مانع ديواري، از آن‌جا بايد برود. يك كلمه اعتراض به صاحب خود نمي‌كند، آقا چرا من از اين كنار نرويم، بعد هم در اين‌جا صاحب او،‌‌ آن اسب‌سوار جايزه را مي‌گيرد، با اينكه زحمت را اسب مي‌كشد. ما در مقابل پروردگار جايزه را هم خود ما مي‌گيريم اما حاضر نيستيم اوامر پروردگار را اطاعت كنيم. هر وقت اين مركب زير پاي شما آن‌چنان بنده خدا شد كه هيچ اعتراضي نداشت، گفتند‌ از اين‌جا بپر، بگويد چشم. از آن طرف برو، چشم. آن‌جا تند برو، چشم. آن‌جا آهسته برو، ‌چشم. در اين‌جا بايست، چشم. در آن‌جا حركت كند، چشم. اگر اين‌طوري شديد اين اسب زير پاي خود را، اين مركب خود را، اين شهوت و غضب خود را، شما كنترل كرديد و وليّ خدا مي‌شويد، بنده خدا. شهوت شما بايد تحت كنترل خود شما باشد. هر كجا گفتند شهوت خود را اعمال كن،‌ چشم. هر جا گفتند مواظب آن باش،‌ چشم. غضب شما، شما فكر نكنيد انسان اصلاً نبايد غضب داشته باشد، اگر كسي غضب نداشته باشد كه مثل سيب‌زميني بي‌رگ مي‌شود، انسان بي‌ارزش مي‌شود. حضرت زهرا غضب كرد، خدا غضب مي‌كند «أَنَّ اللَّهَ يَغْضَبُ لِغَضَبِ فَاطِمَةَ»[14] خدا غضب مي‌كند به غضب فاطمه، همه غضب كردند، منتها غضب بايد به جا انجام بشود. در جاي خود غضب بكن «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ»[15] اين آيه درباره علي بن ابيطالب (عليه الصلاة‌ و السلام) نازل شده است «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ» چه كسي با پيغمبر ايمان آورد؟ از روز اول بود؟ علي بن ابيطالب «وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ» عمر مي‌گويد: در جنگ اُحد وقتي ما فرار كرديم، ديديم علي بن ابيطالب پشت سر ما دارد مي‌آيد، مي‌گويد: اول من بايد شماها را بكشم. يك غضبي كرده است كه هر وقت به ياد مي‌آورم بدن من مي‌لرزد «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ» همين علي با اين غضب، وقتي كه به آن زن مي‌رسد كه در كوچه دارد راه مي‌رود، اين زن را من تحقيق كردم از زن‌هاي خوارج بوده است كه در جنگ با علي بن ابيطالب شوهر او كشته شده است، و لذا دارد نفرين به علي بن ابيطالب مي‌كند، كه سبب كشته شدن شوهر من شده است. حضرت به او مي‌رسد مي‌گويد: چه شده است؟ مي‌گويد: من چند تا بچه دارم، خود من بايد نان بپزم، خود من بايد خمير كنم، خود من بايد بازار و كوچه بروم. حضرت به او كمك مي‌كند، خانه او مي‌آيد، بچه‌ها گريه مي‌كنند، امام (عليه الصلاة و السلام) مي‌فرمايد: يا تو نان بپز و من بچه‌ها را نگه مي‌دارم يا تو بچه‌ها را نگه دار و من نان بپزم. بعد زن مي‌گويد: نه آقا من با بچه‌ها مأنوس‌تر هستم، به من أنس بيشتري دارند. حضرت گفت: پس من سر تنور مي‌روم. علي صورت خود را در مقابل آتش گرفته است، اشك مي‌ريزد، مي‌گويد: يا علي بِچش حرارت آتش را -اين‌ها براي ما درس است- بچش حرارت آتش را كه يتيم‌ها را فراموش نكني. آن هم يتيم دشمن، فراموش نكني. اين علي با اين قدرت را ریسمان به گردنش انداخته اند و دارند به طرف مسجد مي‌كشانند، یک یهودی آنجا بود، صدا زد: « أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ‏ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» يك عده گفتند: آن روزي كه اسلام عزتي داشت و اختلاف در آن نبود تو مسلمان نشدي، حالا چرا مسلمان شدي؟ گفت: من يك حقيقتي را اين‌جا ديدم. اين علي همان علي‌ است كه درِ خيبر جدا كرده است، قوّاي او هم تحليل نرفته است، همان قدرت را دارد، همان قوّت را دارد، چرا خود را زير ريسمان اين‌ها قرار داده است؟ معلوم است كه اين بنده خدا است. آن‌جا خدا مي‌گويد: در را جدا كن،‌ جدا مي‌كند. اين‌جا مي‌گويد: حرف نزن، نمي‌زند، معناي بندگي اين است. بايد اين‌طور نفس ما رام بشود تا مورد خطاب پروردگار قرار بگيريم «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ»[16] ببينيد چقدر خوب است،‌ خوب است كه خداي تعالي به انسان بگويد «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» اي نفس رام، اي نفس آرام، اي نفسي كه رام شدي زير دست عقل و صاحب خود «ارْجِعي‏ إِلى‏ رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلي‏ في‏ عِبادي‏ * وَ ادْخُلي‏ جَنَّتي‏»[17] بيا با اهل‌بيت عصمت و طهارت وارد بهشت بشو، با آن‌ها باش. خدايا در اين روز عزيز، در اين شب بسيار پرعظمت كه همه شب‌هاي ماه رمضان پرعظمت است مخصوصاً امروز كه ميلاد مسعود حضرت مجتبي (عليه الصلاة و السلام) بوده است، خدايا ما را از بندگان خالص خود قرار بده، از بندگاني كه هم دنيا داشته باشند و هم آخرت،‌ هم معنويت هم مادّيت، بالأخره هم «رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ».

 نزديك شهادت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب است،‌ اين شب‌ها علي (عليه الصلاة و السلام) به خانه اقوام خود، فرزندان خود مي‌رفت، افطار مي‌كرد، با آن‌ها أنس مي‌گرفت. آخرين روزهايي است كه ديگر علي بن ابيطالب را مي‌بينند، تا شب نوزدهم ماه مبارك رمضان، آخر شب علي بن ابيطالب مي‌خواهد از خانه بيرون بيايد…، اين را آقايان بدانيد كه امام قلب است، اگر يك آسيبي به قلب برسد تمام بدن متأثر مي‌شود. لذا در اين تاريخ دارد كه همه موجودات آن شب متأثر بودند. مرغابي‌ها آمدند دامن علي بن ابيطالب را گرفتند كه آقا نرو، حضرت به ام‌كلثوم دستور فرمودند: اين مرغابي‌ها را يا آزاد كن يا غذاي كافي به آن‌ها بده و آن‌ها را محافظت كن. آمد در را باز كرد، قلاب در به كمربند علي بن ابيطالب افتاد، كمربند علي بن ابيطالب را باز كرد،‌ علي كمربند را مي‌بندد و با خود خطاب مي‌كند: كمربند خود را براي شهادت محكم ببند. بعد از لحظاتي هم بدن علي بن ابيطالب را وارد خانه مي‌كنند، زينب كبري ملاحظه مي‌كند مي‌بيند فَرق نازنين علي بن ابيطالب شكافته شده است. در تاريخ دارد كه زينب وقتي اين منظره را مشاهده مي‌كند، چادر از سر بر مي‌دارد، گريبان پاره مي‌كند، كنار بدن علي بن ابيطالب اظهار تأثر مي‌كند. بايد عرض كنيم يا زينب،‌ يا ام‌المصائب، چه حالي داشتي كنار گودي قتلگاه وقتي كه بدن پاره‌پاره أبي‌ عبدالله ‌الحسين را مشاهده كردي؟

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ» من دعا مي‌كنم، دعا كردن به اين معنا نيست كه مجلس ختم شده است، بعد آن اگر آقايان مي‌خواهند مدحي بخوانند به مناسبت ميلاد مسعود حضرت مجتبي مانعي ندارد.

«نسئلك اللهم و ندعوك بأعظم أسمائك و بمولانا صاحب الزمان حجة بن ‌الحسن امامنا و سيدنا و محبوبنا» يا بقيةالله امروز هم بر ما گذشت و صداي نازنين تو را نشنيديم كه «ألا يا أهل العالم [أنا] مهدي [المنتظر]»[18] آن‌قدر از اول ماه دعا كرديم كه خدا تعالي عيدي ما را فرج مولاي ما قرار بدهد، ولي امروز هم بر ما گذشت تا اين ساعت هنوز عيدي خود را نگرفته‌ايم. خدايا ما از تو سؤال مي‌كنيم «أسئلك و نسئلك» خدايا هم همه ما سؤال مي‌كنيم و هم من سؤال مي‌كنم،‌ درخواست مي‌كنم به اسم أعظم تو كه حجة بن ‌الحسن است «بِاسْمِكَ الْعَظِيمِ الْأَعْظَمِ الْأَعَزُّ الْأَجَلِّ الْأَكْرَمِ الْحُجَّةُ بْنُ الْحَسَنِ يَا اللَّهُ‏ يَا اللَّهُ‏ يَا اللَّهُ‏»[19]

 

 



[1]. تكاثر، آيات 1 و 2.

[2]. مريم، آيات 30 و 31.

[3]. حجرات، آيه 13.

[4]. مجادله، آيه 11.

[5]. زمر، آيه 9.

[6]. الكافي، ج ‏1، ص 57.

[7]. بحار الأنوار، ج ‏53، ص 171.

[8]. الكافي، ج ‏1، ص 11.

[9]. بقره، آيه 201.

[10]. أعراف، آيه 32.

[11]. انبياء، آيه 105.

[12]. الكافي، ج ‏6، ص 541.

[13]. حديد، آيه 27.

[14]. بحار الأنوار، ج ‏21، ص 279.

[15]. فتح، آيه 29.

[16]. فجر، آيه 27.

[17]. همان، آيات 28 تا 30.

[18]. إلزام الناصب في إثبات الحجة الغائب عجل الله تعالى فرجه الشريف، ج ‏1، ص 142.

[19]. بحار الأنوار، ج ‏87، ص 98. 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *