۲۷ محرم ۱۴۱۵ قمری – فضائل امام سجاد (علیه السلام)

«بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمين و الصلاة و السلام علي اشرف الانبياء و المرسلين سيدنا و نبينا ابی القاسم محمد و علي آله الطيبين الطاهرين لا سيما علي سيدنا و مولانا الحجة بن الحسن رُوحي و الأرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و اللعنة الدائمة علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدين»

هفته‌اي كه گذشت شهادت حضرت امام سجاد (عليه الصلاة‌ و السلام) بود، ۲۵ ماه محرّم. حضرت سجاد (عليه السلام) امام چهارم مردم مسلمان است، كه شايد ما از آن حضرت بيشتر آنچه كه شنيده‌ايم اين بوده است كه ايشان يك فردي منزوي و اهل عبادت بوده است و در گوشه‌اي مشغول سجده‌هاي طولاني و گاهگاهي هم بر حضرت ابي‌عبدالله‌الحسين به مناسبت‌هايي اشك مي‌ريختند و گريه مي‌كرده‌اند. اين ترسيم را ما از امام سجاد در ذهن خود داريم، ولي در حقيقت آن اندازه‌اي كه وجود هريك از ائمه (عليهم السلام) مفيد در بقاء دين مقدس اسلام بوده است، همان مقدار يا از بعضي بيشتر، وجود امام سجاد (عليه الصلاة‌ و السلام) براي بقاء دين و كمك به معارف مردم مسلمان بوده است.

سه برنامه امام سجاد (عليه الصلاة‌ و السلام) در طول زندگي داشته‌اند كه هريك از آن‌ها براي اينكه دين اسلام باقي بماند كافي بوده است.

اول زنده نگه داشتن مسئله عاشورا ابي‌عبدالله‌الحسين، چون شما مي‌دانيد در آن زمان كه وسايل ارتباط جمعي در بين مردم نبود و اخبار زود منتشر نمي‌شد و اگر هم اخبار منتشر مي‌شد نادرست منتشر مي‌شد، هفتاد و دو نفر  يك طرف و جمع زيادي آن هم به پشتيباني دولت وقت يك طرف، اين‌ها بيايند يك جمعي را بكشند و از بين ببرند و مطلب را تمام كنند. اين زياد عكس‌العملي در بين اجتماع نداشته است و مي‌خواستند مسئله را هرطوري كه هست بسيار كوچك و بسيار محدود قرار بدهند و آن را تمام كنند و احياناً اهل‌بيت عصمت و طهارت را به اسارت از اين شهر به آن شهر هم كه مي‌بردند به خاطر اين بود كه مردم را بترسانند و برق چشمي از مردم بگيرند و در نتيجه مردم ديگر به فكر مخالفت با حكومت يزيد نباشند و مسئله را تمام كنند. در اين‌جا تنها و تنها كسي كه نگذاشت اين مسئله به اين مهمي مختصر تمام بشود -اگر به تاريخ مراجعه كنيد- وجود مقدس امام سجاد (عليه الصلاة‌ و السلام) بود. از آن روزي كه از كربلا حركت كرد -شما شنيده‌ايد و نقل شده است- كارهايي امام سجاد انجام دادند كه هريك اهميت مسئله كربلا را معرفي مي‌كند. مثلاً سوار شتر شده‌اند و مي‌خواهند به طرف كوفه حركت كنند، آن حضرت را آورده‌اند كنار گودي قتلگاه، اين را نقل كرده‌اند و در كتاب‌ها نوشته‌اند كه حضرت زينب (سلام الله عليها) نگاه كرد ديد پسر برادر چشم‌ها را به بدن مقدس پدر دوخته است و حال عجيبي به او دست داده است، كه زينب كبري صدا زد: «مَا لِي أَرَاكَ تَجُودُ بِنَفْسِكَ»[1] چه شده است كه مي‌بينيم تو داري با جان خود بازي مي‌كني، جان خود را از دست مي‌دهي؟ تو حجت خدا هستي. حضرت سجاد فرمود: مگر اين بدن، بدن حجت خدا نيست؟ ببينيد همين قضيه را وقتي نقل مي‌كنند، چند مسئله به دست شما مي‌آيد: يكي اينكه امام سجاد روي شتر برهنه، پاهاي مقدس او را زير شكم شتر بسته بودند، حالت اسارت عجيب امام سجاد از همين كلمه به دست مي‌آيد، وإلّا امام سجاد مي‌توانست پياده شود و كنار بدن پدر بنشيند، اينكه از روي شتر پياده نشد معلوم است كه حضرت در اين وضع بوده است. دوم اينكه آنقدر وضع بدن مقدس حضرت سيدالشهداء عجيب بوده است كه امام سجاد با آن همه عظمت و با آن همه استقامت كه مظهر قدرت پروردگار است، يك حالتي به او دست داده است كه مي‌خواهد قالب تهي كند، اين هم يك مطلب. مطلب سوم اينكه وقتي زينب كبري به او عرض مي‌كند: تو حجت خدا هستي؟ او هم مي‌گويد: مگر اين بدن، بدن حجت خدا نيست. اثبات امامت خود وجود مقدس خود او و اثبات حجيت و امامت حضرت سيدالشهداء (عليه الصلاة و السلام). امام سجاد (عليه الصلاة و السلام) در طول راه به هر مناسبتي مي‌بينيد آن‌چنان اظهار تأثر و ناراحتي در مقابل اين جريان دارد كه مردم را منقلب مي‌كند تا به مركز حساس و مركز بسيار مهم مسئله تاريخ كربلا مي‌رسد، به شام مي‌رسد. در بارگاه يزيد بن معاويه، امام سجاد (عليه الصلاة و السلام) در آن‌جا به قدري نقش مؤثر در بقاء دين و از بين بردن خاندان بني‌اميه دارد كه حساب ندارد. يك نفر منبر رفته است، سخنراني مي‌كند، اُسرا جمع شدند، اُسرا را آورده‌اند، مردم از همه جا در آن‌جا هستند و رسماً يزيد بن معاويه دعوت كرده بود كه سران ممالك مختلف، سفراي ممالك مختلف در مجلس باشند تا به اصطلاح عظمت و قدرت يزيد بن معاويه را ببينند، در يك چنين مجلسي آن سخنران هم نشسته است و دارد مدح خاندان بني اميه را مي‌گويد و ذم خاندان بني‌هاشم.

حضرت سجاد (عليه الصلاة و السلام) مي‌فرمايد: تو رضايت خدا را از دست دادي به خاطر رضايت مخلوق؟ «اشْتَرَيْتَ مَرْضَاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخَالِقِ»[2] چنين كاري كرده‌اي، يعني با اين كلمات خود خدا را به غضب درآوردي و يك نفر را، يك قدرتمند را از خود راضي كردي، و بعد فرمود: به من اجازه مي‌دهي بر اين چوب‌ها بالا بروم، يعني منبري كه در آن منبر حق گفته نمي‌شود،‌ اين منبر چوب است، منبر نيست. ارزش اين جمله را ندارد كه به آن منبر بگويم، مي‌گذاري من بر اين چوب‌ها بالا بروم و سخن بگويم؟ وقتي كه روي آن منبر مي‌نشيند امام سجاد (عليه الصلاة و السلام) عجيب برنامه‌اي دارد. اول خود را معرفي مي‌‌كند، چون از همه اين‌ها لازم‌تر معرفي امام است، آقايان شما اين را بدانيد، هر كس امام‌شناس باشد هم خداشناس است، هم پيغمبرشناس است، هم آخرت خود را مي‌شناسد، هم راه و روش صحيحي را انتخاب مي‌كند. اينكه مي‌بينيد گروه‌هاي مختلف انحرافي بيشتر از همه در خصوص امام و بحث امامت حرف دارند و نمي‌گذارند ما امام‌شناس باشيم، مايل نيستند نام مقدس حجةبن‌الحسن (ارواحنا فداء) در مجالس و محافل ما زياد برده بشود، به خاطر اين است كه هر چه هست، همه معارف مربوط به شناخت امام (عليه الصلاة و السلام) هست. اگر كسي امام زمان خود را نشناسد جداً و واقعاً اين شخص جاهل و نادان است، حالا هر چه بخواهد خوب خدا را شناخته باشد، هرچه بخواهد آخرت را خوب بلد باشد،‌ اين نمي‌تواند از راه صحيح و مستقيم خداشناس باشد و يا آخرت‌شناس باشد و يا پيغمبرشناس باشد، چون همه اين‌ها زير سايه شناختن امام است. شما اگر رهبر نداشته باشيد، امامت نداشته باشيد، يك شخصي كه هر كاري كه مي‌كنيد، هر فكري كه مي‌كنيد، هر اعتقادي را كه داريد با فكر و عمل و اعتقاد او تطبيق نشود، بالأخره انسان به انحراف مبتلا مي‌شود، و در دره‌هاي به اصطلاح هلاك‌كننده پرت خواهد شد.

لذا اول كاري كه امام سجاد (عليه الصلاة‌ و السلام) كرد اين بود كه صدا زد: هر كس من را مي‌شناسد كه مي‌شناسد، هر كس كه من را نمي‌شناسد، من چه كسي هستم؟ امامت خود را خوب معرفي كرد كه من خلاصه امروز امام زمان شما هستم و همه شما، هر كس مسلمان است بايد از من پيروي كند. يزيد وقتي متوجه اين خلاصه‌گيري و اين مطلب شد، به مؤذن صدا زد كه اذان بگو،‌ هنوز ظهر نشده بود ولي حكم حاكم جاهل حالا آمده است، مگر كسي جرأت دارد بگويد هنوز ظهر نشده است، مگر كسي مي‌تواند بگويد كه وقت اذان نيست، اذان اين‌طوري را بايد در مجلس يزيد بگويند. مؤذن بلند شد به اذان گفتن، امام سجاد استفاده كرد. وقتي كه مؤذن گفت «الله أكبر» حضرت سجاد فرمود: خدا بزرگ است و همراه با مؤذن اين كلمه را يك مقدار به اصطلاح با خود تلقين كرد و بيان كرد و حكايت طبق آنچه مستحب هم هست فرمود تا رسيد به «أشهد أن لا إله إلا الله» امام سجاد فرمود: تمام وجود من -يك نفر نمي‌تواند چنين ادعايي بكند، آن هم در آن مجلس- به اصطلاح ما سلول‌هاي بدن من، همه شهادت مي‌دهند كه خدا يكي است، و خود را موّحد معرفي كرد، يعني مردم بدانيد من يك خداپرست هستم، يك خداشناس هستم، يك كسي هستم كه خدا من را براي امامت شما انتخاب كرده است و وقتي گفت: «أشهد‌ أن محمداً رسول الله» حضرت سجاد به خاطر اينكه اين مؤذن اذان خود را ادامه ندهد، يك چيزي به طرف مؤذن پرتاب كردند، مؤذن خود را عقب كشيد. بعد رو كردند به يزيد، فرمودند: يزيد اين محمد جدّ تو است يا جدّ من است؟ بيخ خِر  يزيد را گرفت. اگر بگويي جدّ تو است كه دروغ گفتي، اگر جدّ من است با ادعاي خلافت از او چرا فرزندان او را اين‌طور اسير كرده‌اي و در اين مجلس آورده‌اي؟ ديگر اذان تمام نشد، وضع به هم ريخت، از همان مجلس، يزيد بن معاويه ديد مصلحت او بر اين است كه اظهار پشيماني كند و اهل‌بيت عصمت و طهارت را به وطن برگرداند و از آن‌جا تصميم گرفت. يكي از كارهاي مهم امام سجاد در مدت عمر او اين بود كه در هر مناسبتي كه پيش مي‌آمد ياد كربلا را مي‌كرد. وقت ورود آن‌ها وارد مدينه شدند، بشير را خواست، فرمود: مردم مدينه را خبر كن كه ما در چه وضعي وارد شديم. بشير رفت شعري گفت، مردم را مطلّع كرد، تمام مردم مدينه متوجه ظلم يزيد بن معاويه و مظلوميت ابي‌عبدالله‌الحسين (عليه الصلاة‌ و السلام) شدند، و در هر مناسبتي، مثلاً حضرت مي‌خواست آب بخورد، ظرف آب را كه در مقابل خود مي‌آوردند مدتي اشك مي‌ريخت، گريه مي‌كرد، بعد آب را مي‌آشاميد. اگر در كوچه و بازار مي‌ديد گوسفندي را دارند مي‌كُشند، مي‌فرمود: قصاب دست نگه دار، دست نگه دار، وقتي كه حضرت مي‌رسيد به قصاب مي‌فرمود: به اين آب داديد يا نه؟ او مي‌گفت: آقاجان رسم ما بر اين است گوسفند را قبل از كشتن آب مي‌دهيم. حضرت مي‌ايستاد كنار كوچه، سر به ديوار مي‌گذاشت، اشك مي‌ريخت، مي‌گفت: پدر من با لب‌هاي تشنه شهيد كردند، مردم جمع مي‌شدند لعن بر يزيد بن معاويه و اصحاب او مي‌كردند و اظهار ارادت به امام سجاد و خاندان بني هاشم مي‌نمودند. حتي در روايت دارد يك شخصي خدمت حضرت سجاد آمد، گفت: آقاجان ما يك مجلس عروسي داريم، پسري با دختري مي‌خواهند ازدواج كنند، يك مجلسي گرفتيم. حضرت فرمود: بعد از شهادت پدرم من ديگر به مجالس جشن و سرور نمي‌روم. گفت: آقا جان ما در مجلس جشن خود هم –مطلب به اين‌جا رسيد- عزاداري براي پدر شما سيدالشهداء مي‌كنيم. حضرت فرمود: اگر اين‌طور است مي‌آيم و تشريف برد. بالأخره تا آخر عمر اين مسئله را زنده نگه داشت كه امروز مي‌بينيد اين مسئله حيات‌بخش شيعه شده است. شماها قدر عزاداري بر سيدالشهداء را نمي‌دانيد، تا خود را مقايسه با آن‌هايي كه اهل اين برنامه از مسلمان‌ها نيستند نكنيد. به بركت حضرت سيدالشهداء (عليه الصلاة‌ و السلام) و همين مجالس عزاداري كه به عقيده من در دوره سال شايد شش ماه مردم عزاداري مي‌كنند، دو ماه محرّم و صفر، ماه جمادي‌الاول و جمادي‌الثاني به نام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) يك مقدار زيادي از ماه رمضان به عنوان علي بن ابيطالب و در دهه‌ها و ايام وفات ساير ائمه (عليهم السلام) به عنوان عزاداري يك منبري منبر مي‌رود و به خصوص چون عزاداري امام است درباره معارف و شناخت امام صحبت مي‌كنند و امروز شما اين‌طور شديد كه بحمدلله امام خود را مي‌شناسيد و اعتقاد به امامت داريد و حال اينكه يك جمع زيادي كه شايد از چهار دسته اهل سنت، شايد هر چهار دسته آن‌ها، هيچ اطلاعي حتي از احكام و مسائل ديني خود نداشته باشند. يك منبري مثلاً حتي در روز عاشورا، در دهه محرّم، منبر مي‌رود، يك ساعت ممكن است در معارف و احكام و حقايق صحبت كند، چند دقيقه‌اي بالأخره بيشتر روضه نمي‌خواند و عنوان مجلس روضه‌خواني و عزاداري است اما بيشتر بيان معارف و حقايق دين مقدس اسلام است. اما شما وارد محافل و مجالس اهل سنت بشويد، اولاً مجالس و محافلي ندارند، يك روز جمعه من در مسجدالحرام بودم، همه علماي اهل سنت در سراسر دنيا فقط يك روز جمعه دوتا خطبه نماز جمعه را مي‌خوانند و مطالبي را براي مردم مي‌گويند. من در مسجدالحرام يك روز بودم، به دوست خود گفتم: مي‌خواهي بگويم تا آخر مطلب اين آقاي خطيب، اين امام جمعه چيست؟ گفت: بگوييد. من براي او گفتم، عين همان مطالب با يك مقدار كم و زياد در خطبه خود گفت، چون معلوم است ديكته شده است. در خطبه نماز جمعه دستور اين است كه از تقوا براي مردم بگوييد، از تزكيه نفس براي مردم بگوييد و از معارف، از امام زمان براي مردم بيان بكنيد و سخن بگوييد. اين‌ها در مسئله تزكيه نفس و تقوا كه

ذات نايافته از هستي بخش                       كي تواند كه شود هستي‌بخش

مطلب خيلي واضح است و اما وقتي كه نوبت به معرفت امام و بيان امام و مدح امام مي‌شود مي‌روند روي شاه مملكت خود، خيال مي‌كنند كه شاه مملكت آن‌ها، امام زمان آن‌ها است، از او تعريف مي‌كنند، با همه كثافت‌كاري‌هايي كه اين شاه‌ها و رئيس‌جمهورهاي ممالك اسلامي دارند، از آن‌ها تعريف مي‌كند، و ديگر معارفي بيان نمي‌شود، گفته نمي‌شود، نه در ماه رمضان، نه در محرّم، نه در ماه صفر، به هيچ وجه، شما حتي در داخل ايران -خيلي براي شما ساده است- يك مقدار طرف تركمن‌ صحرا برويد ببينيد برنامه اين‌ها چيست. اطلاعاتي از دين خود ندارند، اطلاعاتي از احكام خود ندارند، اگر خيلي متدين باشند و مقدس باشند، چرا، نماز خود را سروقت مي‌خوانند و آن هم همان نمازي كه به اصطلاح غالباً ديديد كه چطور خوانده مي‌شود. اين عزاداري كه حضرت سجاد باني اين عزاداري است و زنده‌ نگهدارنده اين عزاداري است و حقايق دين به وسيله اين عزاداري براي ما به وجود آمده است، اين خيلي ارزش دارد. شما فكر نكنيد كه حالا ما رفتيم يك مقداري در يك مجلسي سينه زديم، گريه كرديم، چه فايده دارد؟ تا مي‌توانيد مجالس عزاداري را گرم نگه داريد كه مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد. وقتي كه ببيند يك عده جوان پاي منبر او نشسته‌اند و طالب معارف هستند، اين خواهي نخواهي به يك روضه‌ خواندن تنها اكتفا نمي‌كند، مطالب و معارف و حقايق را براي آن‌ها بيان مي‌كند.

يكي ديگر از كارهاي امام سجاد (عليه الصلاة و السلام) اين بود كه در آن‌وقت‌ها ديگر اشكالي نداشت، برخلاف سياست هم نيست كه مثلاً من شب‌ها تا صبح بنشينم دعا بخوانم، آقا دعا خواندند، حضرت سجاد دعا مي‌خواند، در مسجدالحرام مي‌نشست دعا مي‌خواند، در مسجد پيغمبر اكرم مي‌نشست دعا مي‌خواند، شب‌ها تا صبح مشغول دعا بود «إِلَهِي أَلْبَسَتْنِي الْخَطَايَا ثَوْبَ مَذَلَّتِي»[3] اين دعاها ديگر در صحيفه سجاديه در صحوف مختلف سجاديه…، چون امام سجاد يك صحيفه سجاديه تنها ندارد، آن مقداري كه بعضي از علما در شرح حالات امام سجاد نوشتند هشت تا صحيفه سجاديه است، يعني هشت جلد كتاب، و در اين كتاب‌ها معارف حقه بيان شده است. حضرت دعا مي‌خواند ولي حقايق را بيان مي‌كند. خداشناسي در مرحله اول، شما ببينيد اگر نصف شب بلند شده باشيد، دعا كرده باشيد، صبح مي‌نويسيد و دست مردم مي‌دهيد؟ نه ما اين كار را نمي‌كنيم، شايد هم بگوييم ريا است اين كار را بكنيم، اما امام سجاد (عليه الصلاة و السلام) دو نسخه از يك بخش از دعاهاي خود را نوشت، يكي را به امام باقر داد، يكي را هم به زيد بن علي بن الحسين داد. زيد بن علي بن الحسين اين را به فرزند رشيد خود، يحيي بن زيد به عنوان اينكه ايشان شخصيت بسيار مهمي است به او داد. وقتي متوكل بن هارون در سرخس خدمت يحيي بن زيد مي‌آيد، يحيي بن زيد از متوكل سؤال مي‌كند كه وقتي در مدينه بودي آيا پسر عمّ من، امام صادق را ديدي؟ عرض كرد: بله. فرمود: چيزي درباره من نگفت؟ گفت: يك چيزي گفت كه من دوست ندارم به شما بگويم. حضرت فرمود: من را از مرگ مي‌ترساني؟ من از مرگ نمي‌ترسم. يك رجل شجاع، اين در وقتي است كه بعضي از مورخين نوشتند شايد بدن پدر او در كِناسه كوفه روي دار است و آفتاب مي‌خورد، چون چهار سال بدن زيد بن علي بن الحسين روي دار بود. مردم جمع مي‌شدند پاي دار مي‌نشستند اشك مي‌ريختند، گريه مي‌كردند، بعد از طرف حكومت دستور داده شد كه دار را با بدن زيد آتش بزنند و خاكستر آن را به باد بدهند. در چنين موقعيتي يحيي مي‌گويد: من از مرگ نمي‌ترسم. مي‌گويد: بله، امام صادق فرمودند: من مي‌بينم كه او را هم مي‌كشند و به دار مي‌زنند. البته يك جمله‌اي گفت كه بسيار معرفت يحيي و عبوديت يحيي را نسبت به ذات مقدس پروردگار مي‌رساند، فوراً اين آيه را خواند «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ‏»[4] يعني در عين اينكه امام گفته است، در عين اينكه اين مسئله بسيار روشن است با اين حكومتي كه دارد در ممالك اسلامي حكومت مي‌كند،‌ اما در عين حال قدرت دست خدا است، هر كس را كه بخواهد محو مي‌كند، هر كس را بخواهد اثبات مي‌كند و ممكن است با اينكه امام فرموده است، با اينكه قطعي است، در عين حال ذات مقدس پروردگار اين تقدير را محو كند و من بتوانم موفق بشوم، و لذا حالا دارد در اطراف بين سرخس و مرو،‌ در مقابل حضرت ايستادند -حالا محل آن كجا است اختلاف است، نمي‌خواهم الآن تعيين كنم- و حضرت يحيي بن زيد را طبق فرموده امام صادق (عليه الصلاة و السلام) روي دار آويختند و دو سال بدن يحيي روي دار بود، بعد بدن او را پايين آوردند و يا در اين گنبد و قابوس، يا در ميامي، كه بعيد است ميامي باشد، يا در جزجان افغانستان -چون سه محل براي قبر ايشان تعيين شده است- دفن كردند، طبق فرموده حضرت صادق (عليه السلام).

منظور من اين بود كه وقتي اين جمله را شنيد، يحيي گفت: پيش من يك كتابي است كه پدر من به من داده است و پدر من از پدر خود، امام سجاد، گرفته است و اين كتاب را من به تو مي‌دهم به پسر عمّ من ابراهيم در مدينه بده، مي‌ترسم من كشته بشوم، اين دست بني‌اميه بيفتد. اين كتاب همين كتاب صحيفه سجاديه بود كه وقتي خدمت امام صادق آورد حضرت صادق برداشتند با كتاب خود تطبيق كردند، دقيقاً مثل هم بود. اين كتاب در بين مردم هست، قدر صحيفه سجاديه را بدانيد. به قدري عجيب است كه من يك سالي مدينه مشرف بودم، ديدم يك شخصي آمد به من گفت: تو فلاني هستي؟ گفتم: بله. عرب بود، گفت: آقاي آشيخ مجتبي قزويني را شما مي‌شناسيد؟ گفتم: بله همشهري هستيم مي‌شناسم. يكي از علماي بزرگ بود، گفتم: حالا دو مسئله وجود دارد، يكي اينكه شما من را از كجا شناختيد؟ و دوم اينكه او را شما از كجا مي‌شناسيد؟ گفت: شما را كه آن ايراني‌هايي كه آن‌جا نشستند معرفي كردند، گفتند: اين مشهدي است و از او اطلاع دارد. و اما او را، سال گذشته من در همين مسجدالنبي نشسته بودم، ديدم پيرمردي نشسته است و يك كتابي در دست او است، دارد مي‌خواند و اشك مي‌ريزد، من سر خود را در كتاب بردم ديدم عجب مطالبي كه اين مطالب در هيچ كتابي يافت نمي‌شود و من يك قدري نگاه كردم، گفتم:‌ آقا اين كتاب براي كيست؟‌ از كجا آورديد؟ ايشان اين كتاب را به من هديه داد و اسم خود را هم پشت كتاب به عنوان يادگار نوشتند و به من دادند. اين كتاب، كتاب صحيفه سجاديه بود و من در مدينه -با اينكه وهابي بود و بعد با او صحبت كرديم- هر روز مي‌روم سر قبر امام سجاد يك حمد و سه «قُلْ هُوَ اللَّهُ»[5] مي‌خوانم و عرض ارادت به امام سجاد مي‌كنم. به قدري اين مطالب عالي است كه بايد بگوييم كه بعد از كلام حق، كلام امام سجاد است و در روايت هم هست و شايد اين جمله را –من الآن ترديد دارم كه روايت است يا كلام بعضي از بزرگان است كه يك كتاب از طرف خدا به طرف خلق آمد كه قرآن باشد، يك كتاب هم از طرف خلق به طرف خدا رفت كه صحيفه سجاديه باشد. هر وقت مي‌خواهيد انس شما با خدا زياد بشود، يك مقدار قرآن بخوانيد، يك مقدار هم دعاهاي صحيفه سجاديه را بخوانيد كه خدا با شما حرف زده باشد و شما هم با خدا حرف زده باشيد. معارف حقه در صحيفه سجاديه و كلمات امام سجاد آنقدر فراوان است كه باز بايد بگويم اي كاش شماها عربي مي‌فهميديد و اين‌ها را مي‌خوانديد و اين معارف را به دست مي‌آورديد.

سومين كاري كه امام سجاد كرد كه در آن زمان خيلي مهم بود، با پولي كه معمولاً شيعيان به عنوان سهم امام، به عنوان هر چه، به امام سجاد (عليه الصلاة و السلام) مي‌دادند ايشان غلام و كنيز مي‌خريد. خيلي هم غلام و كنيز فراوان بود، بعضي گفته‌اند متجاوز از هزار نفر ايشان غلام و كنيز خريد. آن‌ها را تربيت مي‌كرد، تربيت هم آن تربیتی كه…، مي‌دانيد در مكتب امام يك شاگرد خوب چطور تربيت مي‌شود، تربيت مي‌كرد و از نظر كمالات روحي اين‌ها را به جايي مي‌رساند…، چون همه آن‌ها آمادگي داشتند كه در قضيه سعيد بن مسيب دارد كه خشكسالي شد مردم مدينه آمدند دعاي باران خواندند و هر چه كردند باران نيامد. مي‌گويد: من گوشه‌اي نشسته بودم، ديدم يك غلام سياهي آمد، سر خود را روي زمين گذاشت، گفت: خدايا باران رحمت خود را نازل كن. معلوم بود كه با دعاي اين غلام سياه يك دفعه هوا تيره و تار شد و باران شروع به آمدن كرد، من فوراً از ساختمان خود پياده شدم و پايين آمدم، عقب سر اين غلام راه افتادم ببينم اين كيست؟ كجا مي‌رود؟ ديدم رفت خانه امام سجاد و معلوم است از غلامان و تربيت‌شدگان ايشان است. آمدم خدمت آقا و گفتم: آقا من يك دانه از اين غلامان شما را مي‌خواهم. حضرت فرمود: او را پيدا كن، من او را به تو مي‌بخشم. مي‌گويد هر چه نگاه كردم،‌ ديدم نيست. گفتم: آقا آن شخصي را كه من مي‌خواهم در بين اين‌ها نيست. بالأخره گوشه و كنار، مثلاً در اصطبل، اين طرف، آن طرف، او را پيدا كردم. گفت: بله آقا همين است. حضرت فرمود: به تو بخشيدم و غلام از اين به بعد آقاي تو اين سعيد بن مسيب است. مي‌گويد: دست هم را گرفتيم و از خانه امام سجاد بيرون آمديم، ديدم دارد گريه مي‌كند. گفتم: چرا گريه مي‌كني؟ گفت: چرا من را از مولايم، آقايم، امام زمانم جدا كردي؟ گفتم: من به اين عنوان تو را نمي‌برم كه تو غلام من باشي و من آقاي تو باشم، بلكه از اين به بعد مي‌خواهم من غلام تو باشم و تو آقاي من باشي. گفت: چرا؟ گفتم: به خاطر آن توجه و انسي كه با خدا از تو در آن صحرا ديدم. گفت: خدايا حالا كه سرّ من فاش شد اگر صلاح مي‌داني مرگ من را برسان. من گفتم: نه ناراحت نباش، برگرد خانه امام سجاد. برگشت، فردا حضرت فرستاد كه غلام تو از دار دنيا رفته است، بيا او را جمع كن. چنين غلاماني را تربيت مي‌كرد. اين‌ها را جمع مي‌كرد، تربيت مي‌كرد، شيعه واقعي درست مي‌كرد، مبغض مردمي كه به خاندان عصمت ظلم كردند اين‌ها را مي‌ساخت، چند روز مانده به آخر ماه رمضان، حضرت همه اين‌ها را جمع مي‌كرد، مي‌فرمود: شما اين‌طور معصيت كرديد، ‌اين‌طور اشتباه كرديد، اين‌طور گناه كرديد، من مي‌خواهم با يك شرط شماها را ببخشم و آن شرط اين است –ببينيد تعليمات چقدر عجيب است، اين نمونه تعليمات امام سجاد است- همه شما دست به دعا بلند كنيد، از خدا بخواهيد كه خدا امام سجاد را از آتش جهنم آزاد كند، من همه شما را آزاد كنم. اين‌ها مي‌گفتند: خدايا امام سجاد را از آتش جهنم آزاد كن. ببينيد تربيت چيست، بعد هم حضرت سجاد اين‌ها را آزاد مي‌كرد، روز عيد فطر هم پول زيادي به هريك از اين‌ها به عنوان سرمايه مي‌داد، اين‌ها وارد مردم مي‌شدند، اين‌ها ديگر مفتون امام سجاد هستند، اين‌ها كساني هستند كه هر كسي به اين‌‌ها برخورد بكند، بعد از چند ساعت ممكن است شيعه بشود، و لذا يك انقلاب عجيبي به وجود آوردند همين غلاماني كه امام سجاد (عليه الصلاة‌ و السلام) تربيت كرده بود كه در تاريخ خيلي مطلب در اين‌جا هست كه من خواستم خلاصه‌اي از كار امام سجاد را عرض كنم.

پس امام‌شناس باشيم، به خدا قسم آقايان آنقدري كه دشمنان، چه دشمنان به اصطلاح داناي ما -دانا كه مي‌گوييم نه عالم- مثل شيطان، مي‌دانند چه كار مي‌كنند، و چه دشمنان نادان ما. ما يك عده دوست نادان…، دوست نيستند، دوستاني كه به صورت ظاهر دوست هستند ولي نادان، دشمن دانا و دوست نادان، تا انسان مي‌آيد اسم امام زمان را ببرد، تا مي‌آيد از معارف آن حضرت حرف بزند، حالا چه دانسته و چه ندانسته، به الفاظ مختلف و به برنامه‌هاي مختلف مانع انسان مي‌شوند. آن‌هايي كه مي‌دانند چه كار مي‌كنند واقعاً مي‌دانند چه كار مي‌كنند، چون اگر شيعه امام‌شناس شد، در مقابل تمام مردم دنيا مي‌ايستد. اگر امام زمان او مخصوصاً فهميد كه حيّ است و در ميان آن‌ها هست و آن‌ها را حفظ مي‌كند. من همين امشب بود فكر مي‌كردم ما اين‌قدر داريم دعا مي‌كنيم، بعد از نماز مغرب، بعد از نماز عشاء براي حفظ و سلامتي وجود مقدس حضرت بقيةالله (ارواحنا الفداء)، آيا مي‌شود ما به فكر آن حضرت همين مقدار باشيم و آن حضرت به فكر ما نباشد. ما از دشمن، از افراد زبوني كه گوشه و كنار ممكن است باشند، ناراحتي ايجاد كنند، هيچ باكي نداريم، چرا؟ براي اينكه، گر نگهدار من آن است..، خدا را نمي‌گويم، امام زمان را مي‌گويم، چون خدا امام زمان را نگه مي‌دارد، او را به وجود آورده است، او مشيّت ايشان را خلق كرده است، در روايات زيادي هست كه فرمود: «خَلَقَ اللَّهُ الْمَشِيَّةَ قَبْلَ الْأَشْيَاءِ ثُمَّ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيئَةِ»[6] مشيت خدا امام است «إِرَادَةُ الرَّبِّ فِي مَقَادِيرِ أُمُورِهِ تَهْبِطُ إِلَيْكُمْ وَ تَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ»[7] آن‌قدر روايات از اين مسائل ما داريم كه اگر بخواهم بحث كنم خود آن يك ساعت طول مي‌كشد. خدا او را حفظ مي‌كند و او هم ما را حفظ مي‌كند، و لذا هيچ باكي نيست تا دست شما به دامان آن حضرت برسد، برويد تا او را بشناسيد، برويد تا به كمالاتي كه او دارد اقلاً نمونه‌اي، يك قطره‌اي از اقيانوس بي‌نهايت آن حضرت در شما به وجود بيايد و هيچ سستي نكنيد تا در دنيا و آخرت رستگار بشويد، وإلّا بدانيد اگر يك سرسوزن از پشت سر امام زمان خود و از معرفت امام زمان خود فاصله بگيريد در اشتباه كاملي خواهيد بود و به هيچ وجه روي رستگاري را نخواهيد ديد، يك سرسوزن.

اين ايام شايد حضرت امام سجاد (عليه الصلاة و السلام) در شام باشند، از حضرتش سؤال كردند از همه بيشتر كجا به شما سخت گذشت؟سه مرتبه فرمود: الشّام، الشّام، الشّام. آقا جان پدر شما را در كربلا شهيد كردند، آن همه اصحاب باوفا را در آن‌جا قطعه قطعه كردند، علي اصغر شما را در كربلا با لب‌هاي تشنه شهيد كردند، شما از شام مي‌گوييد. حضرت فرمود: سه شبانه‌روز ما را پشت دروازه ساعات منتظر نگه داشته بودند تا شهر را آذين‌بندي كنند. وقتي وارد شهر شام شديم مردم به كارهاي لهو و لعب مشغول بودند. آنقدر ما را اذيت كردند، ما را در خرابه‌اي جاي داده بودند كه شب از سرما و روز از گرما طاقت نمي‌آورديم.

مي‌خواهيد چراغ را خاموش كنيد، امشب مي‌خواهيم برويم كنار حرم حضرت رقيه، به اميد اينكه شايد امسال زير سايه حجة‌بن‌الحسن (عليه الصلاة‌ و السلام) برويم كنار قبر او، آن‌جا عزاداري كنيم. در يك خرابه‌اي كه سقف ندارد، وسايل استراحت در آن‌جا نيست، آن شخص مي‌گويد: ديدم امام سجاد از خرابه بيرون آمده است. گفتم: آقاجان تشريف ببريد در داخل، ممكن است مأمورين بيايند شما را اذيت كنند. امام سجاد فرمود: اين غُل و زنجيري كه در گردن من هست، وقتي آفتاب مي‌خورد داغ مي‌شود، اين جراحات را مي‌سوزاند، من مي‌روم در كنار سايه‌اي بنشينم شايد اين همه اذيت نشوم. لاإله‌إلا‌الله، در چنين خرابه‌اي فشار زيادي بر اهل‌بيت عصمت و طهارت وارد شده است. طبق بعضي از احاديث چهار سال از عمر شريف حضرت رقيه گذشته است. بعضي از مورخين مي‌خواهند ترديد كنند كه شايد حضرت رقيه (سلام الله عليها) نبوده است ولي يك مكاشفاتي، يك مشاهداتي…، حتي وقتي كه قبر مطهر ايشان آب گرفته بود، بدن مقدس او در ميان قبر مطهر ايشان صحيح و سالم، و قطعاً بدانيد كه وجود مقدس حضرت رقيه در همين مكاني كه إن‌شاءالله زيارت او رفتيد و مي‌رويد، دفن است و حتي يكي از اولياء خدا، يك فردي كه شايد بگويم او را بشناسيد، مي‌گفت: كنار ضريح حضرت رقيه نشسته بودم، مي‌ديدم يك بي‌بي در گوشه حرم نشسته است، يك دختربچه در سن چهار سال، اين شخص مي‌گفت: تعجب من اين بود كه چطور درِ ضريح باز مي‌شود و او از داخل ضريح مي‌آيد در دامن اين خانم و برمي‌گردد. كه وقتي آمد به من مطلب را گفت: من گفتم: مي‌خواستند به تو ثابت كنند كه حضرت رقيه همين جا دفن شده است. من نمي‌دانم ظلم اين خاندان بني‌اميه چقدر بود كه وقتي بدن مقدس حضرت رقيه را از ميان قبر بيرون مي‌آورند، آن عالم جليل گفت: –روضه من همين جمله است- من نگاه كردم ديدم هنوز زنجيري به گردن …، و با پارچه سياهي بدن مقدس او را بسته بودند.

 

 

 

 



[1]. بحار الأنوار، ج 28، ص 57.

[2]. همان، ج ‏45، ص 137.

[3]. بحار الأنوار، ج 91، ص 142.

[4]. رعد، آيه 39.

[5]. اخلاص، آيه 1.

[6]. بحار الأنوار، ج ‏4، ص 145.

[7]. الكافي، ج ‏4، ص 577. 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *