۵ رمضان ۱۴۱۵ قمری – ۱۵ بهمن ۱۳۷۳ شمسی – دنیا زندان مومن است

دنيا زندان مؤمن ۵ رمضان ۱۴۱۵ قمری

 

«أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمين و الصلاة و السلام علي اشرف الانبياء و المرسلين سيدنا و نبينا ابی القاسم محمد و علي آله الطيبين الطاهرين لا سيما علي سيدنا و مولانا حجة بن الحسن رُوحي و الأرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و اللعنة الدائمة علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدين

كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ»[1]

اكثر دستوراتي كه امروز پروردگار متعال به وسيله پيغمبر اكرم به ما مرحمت فرموده است در امم گذشته بوده است. نماز بوده است، روزه بوده است، زكات بوده است، لذا وقتي حضرت عيسي متولد مي‌شود مي‌گويد: «وَ أَوْصاني‏ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا»[2] خداي تعالي به من وصيت كرده است كه نماز بخوانم، روزه بگيرم يا زكات بدهم يا مادر او، حضرت مريم مي‌گويد: «إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً»[3] من امروز براي خدا نذر كرده‌ام كه روزه داشته باشم. تمام اعمالي كه ما داريم در آن زمان‌ها هم بوده است و اكثر چيزهايي كه خداي تعالي بر ما حرام كرده است بر آن‌ها هم حرام كرده بوده است. نهايت كيفيت اين عبادت‌ها با هم فرق مي‌كرده است، قطعاً نمازهاي آن‌ها حمد و سوره نداشته است، به خاطر اينكه قرآن هنوز نازل نشده بود. شايد كيفيت روزه آن‌ها با كيفيت زكات ما فرق مي‌كرده است. به هر حال كيفيت و خصوصيات آن فرق مي‌كرده است اما وسيله قرب به پروردگار در تمام اين اديان مختلف از حضرت آدم تا خاتم، همه آن تقريباً يكنواخت بوده است. به علت اينكه چيزي كه انسان را به خدا نزديك مي‌كند همين‌ها است، منتها اين‌ها به منزله دارو است، عبادت‌ها به منزله دوا است، حالا يك وقت هست دوا تقويتي است، يك انسان ضعيف مي‌خورد كه تقويت بشود يا جنبه غذايي دارد و بعضي از داروها هست كه جنبه معالج دارد، لذا تا آخر عمر ما بايد از اين داروها استفاده كنيم. قول دراويش كه مي‌گويند ما به جايي مي‌رسيم و مي‌خواهند از اين آيه شريفه استفاده بكنند كه «وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ‏ »[4] به جايي مي‌رسيم كه يقين ما كه كامل شد ديگر نمي‌خواهد عبادت بكنيم. اين حرف درست نيست به جهت اينكه منظور آيه شريفه از يقين مُردن است، چون انسان وقتي مُرد همه حجاب‌ها از جلوي چشم او برطرف مي‌شود و الآن هم كه اين حجاب‌ها در وجود ما هست به خاطر يك لطفي است كه پروردگار به ما كرده است، اين هم نعمتي است كه خدا عنايت كرده است. اگر شما آن‌طوري كه لازم است و بايد به مُردن و مرگ و عالم برزخ و قبر و قيامت فكر مي‌كرديد، اگر فكر بكنيد يك ساعت راحت نيستيد. يا بايد آن‌چنان قوي باشيد كه از اولياء خدا باشيد و اين طرف دنيا با آن طرف دنيا براي شما فرق نكند و يا اينكه وحشت‌زده يك لحظه آرام نداشته باشيد، لذا در بعضي از روايات خود اين غفلت را از نعمت‌هاي الهي مي‌دانند. مي‌گويد:

«گرگ أجل فتاده بر اين گَله يكايك مي‌برد             اين گَله را نگر كه چه آسوده مي‌چرد»

واقعاً آسوده داريم مي‌چريم. به فكر مُردن نيستيم، اين يك غفلتي است كه عارض شده است وإلّا شما بخواهيد يك ماه ديگر مسافرت خارج برويد، شب مي‌خوابيد مي‌گوييد يك ماه ديگر چنين شبي بايد در فرودگاه باشم، يك ماه و يك روز ديگر در مثلاً انگلستان باشم. اگر شما را بخواهند به يك جاي بدي ببرند، مثلاً يك زنداني ببرند، يك ماه ديگر بگويند آقا تو بايد تعهد بدهي، يك كسي به اصطلاح بيايد ضامن تو بشود، يك ضامن بدهي تا يك ماه ديگر آزاد باشي ولي يك ماه ديگر بيايي و زندان بروي. هيچ شبي نمي‌شود كه شما به فكر اين نباشيد كه يك ماه ديگر در زندان هستيد. خدا قسمت شما نكند، يك وقتي عقب ما آمده بودند، رسم اين‌ ساواكي‌هاي سابق و زمان طاغوت، اين بود مي‌آمدند به ما مي‌گفتند: هفته ديگر روز شنبه بيا ساواك با تو كار داريم. حالا تا هفته ديگر، اگر مي‌گفتند: همين الآن بيا زندان برويم راحت‌تر بوديم، هفته ديگر روز شنبه تا آن روز، شب و روز به فكر اين بوديم كه چه بر سر ما خواهد آمد. انسان اگر به اندازه رفتن يك زندان، به اندازه رفتن يك مسافرت، مسافرت‌هاي معمولي امروز كه با راحتي مي‌روند و مي‌آيند، اگر به فكر مُردن بود اين‌طور زندگي نمي‌كرد. خود اين غفلت يكي از الطاف پروردگار و نعمت‌هاي خدا است كه بتوانيد زندگي كنيد، اما نه براي معصيت كردن، هر چيزي افراط و تفريط آن بد است، انسان يك وقت آن‌چنان غافل مي‌شود كه تا لب مرگ، تا موقع مُردن دارد گناه مي‌كند و ابداً به فكر مُردن نيست، ابداً به فكر قيامت نيست. گاهي هم انسان آن‌چنان به فكر است كه–قاعده كلي آن هم همين‌طور است- شب آرام ندارد. نه آن، نه اين. آن را هم خدا نخواسته است براي اينكه زندگي دنياي شما از هم نپاشد، اين راه را هم خدا نخواسته است به خاطر اينكه اين‌طور در گناه و معصيت فرو نرويد، متوسط، آن‌طوري كه اولياء‌ خدا هستند. آن‌هايي كه وليّ خدا هستند فرض كنيد مثل يك زندانبان، زندانباني كه شغل او زندانباني است براي او فرقي نمي‌كند كه داخل زندان و خانه، و حال اينكه زنداني و زندانبان در يك جا هستند، در يك محيط هستند اما خيلي بين او و اين فرق است. اين داخل زندان محل كار او است، خانه هم محل استراحت او است. شما بايد اين‌طور باشيد، دنيا زندان است حرفي نيست، در روايت دارد كه دنيا سجن مؤمن است، زندان مؤمن است «الدُّنْيَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ»[5] اما در دنيا مثل زندانبان باشيد، نه مثل زنداني. اگر مثل زندانبان بوديد راحت هستيد، بلكه رياست هم مي‌كنيد، اظهار شخصيت هم مي‌كنيد، براي شما بيرون زندان و داخل زندان فرقي نمي‌كند. هر وقت هم مي‌خواهيد مي‌رويد بيرون زندان و هر وقت هم مي‌خواهيد مي‌آييد داخل زندان، فرق زندانبان و زنداني اين است كه زنداني نمي‌تواند از زندان بيرون بيايد اما زندانبان مي‌تواند بيرون بيايد. اولياء خدا در دنيا حكم زندانبان را دارند، هر وقت بخواهند مي‌توانند روح خود را پرواز بدهند به ملكوت أعلي، بروند و بيايند. خدا مي‌داند يك لذتي دارد آن‌طور زندگاني كه نفس انسان، روح انسان در بدن او محبوس نباشد. ما وقتي كه مي‌خوابيم طبعاً از خستگي مي‌خوابيم «وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً»[6] خداي تعالي خواب شما را دربرگيرنده قرار داده است. سُبات به معناي دربرگيرنده است، ديديد يك مادر مهرباني مي‌بيند بچه او خيلي خسته شده است، نفس‌نفس مي‌زند، اين را در بغل مي‌گيرد، كم‌كم بچه مي‌خوابد. خواب چنين حالتي دارد، اين يكي از نعمت‌هاي دنيايي است. در سوره نبأ خداي تعالي جزء نعمت‌هاي خود مي‌شمارد. «وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً» بشر اگر خواب نبود، شب و روز بعضي‌ها، مخصوصاً حريص‌ها كار مي‌كردند، اضافه كار مي‌گرفتند، فعاليت مي‌كردند تا از خستگي مي‌مردند، چون فكر خستگي را نمي‌كردند. اين خواب خيلي چيز خوبي است،‌ از نعمت‌هاي الهي است.

يك نفري بود، من او را مي‌ديدم، شب‌ها تا آخرهاي شب –كفاش بود- كار مي‌كرد، بعضي مي‌گفتند: صبح كه مي‌روم مي‌بينم پشت همان دستگاه كفاشي خود يك چُرتي خوابيده و به خواب رفته است. يك روز ما رفتيم از آن‌جا عبور مي‌كرديم، چون سر راه ما بود، ديديم مردم جمع هستند،‌گفتند: اين آقا ديشب سر خود را گذاشته است روي آن سنگدان، آن چيزي كه جلوي آن‌ها هست معمولاً، شما چه مي‌گوييد؟ سنگدان است، سندان، احسنت، روي سندان سر خود را گذاشته است -حالا معلوم نيست درست باشد من شك دارم كه سندان درست است، سنگدان درست است، چون حِرفه ايشان نيست، اگر يك كسي بود كه كفاش بود ما تعبداً قبول مي‌كرديم- سر خود را روي آن گذاشته بود و مرده بود، و همه متفق بودند در اثر كار زياد و فعاليت زياد، اين خود را از بين برده است. اين خواب هم براي انسان نعمت است، مي‌آيد در بغل مي‌گيرد، لذا بعضي از دانشمندان در كتب خود نوشته اند…، خود من هم به ياد دارم در يكي از اين كتاب‌هاي خود، فكر مي‌كنم در پاسخ ما است، نوشتم كه شما هيچ وقت به سراغ خواب نرويد، خواب بايد به سراغ شما بيايد، خواب شما را در بر بگيرد، نه شما خواب را در بر بگيريد. اگر شما به سراغ خواب رفتيد اعصاب شما خُرد مي‌شود، اين را امشب از من ياد بگيريد، گاهي مي‌شود كه خواب او نمي‌آيد ولي مي‌بيند ساعت دَه همه بچه‌ها خوابيدند و اين هم مي‌رود مي‌گيرد مي‌خوابد. مدام از اين پهلو به آن پهلو، مي‌غلتد، چشم‌هاي خود را روي هم مي‌گذارد، خيلي هم مشكل است، نمي‌تواند بخوابد، ساعت هم مرتب زنگ مي‌زند. يك ساعت تو اين‌جا دراز كشيدي، دو ساعت دراز كشيدي، نه، آقا جان، بلند شو، بلند شو برو آن گوشه اتاق در تاريكي نماز شب خود را بخوان، صد تا صلوات بفرست، هزار تا صلوات بفرست، هيچ مانعي ندارد، هيچ ضرر نمي‌كني، خواب ما چه مي‌شود؟ هيچ، خواب… بهتر، اي كاش اصلاً خوابي در كار نبود. حالا كه لطف الهي متوجه تو شده است و يك مقدار از زندگي بيشتري نصيب تو شده است، چرا قَدر نمي‌داني؟‌ برو بنشين. آن موقعي هم كه مي‌بيني بدن تو داغ مي‌شود و چشم‌هاي تو مي‌سوزد، اين‌‌ها خيالات است. اگر خواب تو مي‌آمد، مي‌خوابيدي. اعصاب من خراب است، نه اعصاب تو همين چشم‌ها را روي هم گذاشتن و در بستر دراز كشيدن و نخوابيدن است كه اعصاب تو را خراب مي‌كند. هيچ‌طور نمي‌شود، ما گاهي همين فكرها را…، اين‌ها را كه مي‌گويم خود من تجربه كردم، در مسافرت‌ها آن‌جا معلوم مي‌شود. من خيال مي‌كردم در اتوبوس نمي‌توانم بخوابم. شب قبل به ما گفتند: صبح زود بايد پرواز كنيم به طرف جدّه. گفتيم: بسيار خوب. شب طبعاً از نصف شب ديگر نتوانستيم بخوابيم. فردا هم تا غروب در فرودگاه جدّه معطل مانديم. دَم غروب يك اتوبوس آوردند ما را 450 كيلومتر طرف مدينه ببرند. در راه… خود من متوجه نبودم، گفتند: خوابيدي، خُرخُر هم مي‌كردي. راست هم مي‌گفتند، من كه فكر مي‌كردم اصلاً در اتوبوس نمي‌خوابم. همين حاج آقا تقي همراه ما بود، ‌مي‌گفت: حسابي خوابيدي. آن خواب درست است، آن خوابي كه به سراغ انسان آمده است «وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً» آمده است و شما را در بر گرفته است، در بغل گرفته است. غفلت محدود، در يك حد خاص، غفلت محدود، خودِ آن شما را در بر مي‌گيرد كه آرام زندگي كنيد. اين طرف دنيا و آن طرف دنيا براي اولياء خدا فرقي نمي‌كند. از همين خواب بهتر از اين استفاده مي‌كنند، علاوه بر اينكه «وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً» خواب دربرگيرنده است و مثل مادر مهربان، ‌از همان خواب استفاده مرخصي از كار مي‌كنند. روح آن‌ها حركت مي‌كند، شما فكر نكنيد تخليه روح يك هنري است، گاهي هم هنر است اما يك هنر بسيار پُرخطر است. اگر از راه هنر به دست بيايد،‌ اما اگر از راه تزكيه نفس به دست بيايد، انسان داراي يك كمالاتي مي‌شود،‌ به يك مقامي از تزكيه نفس برسد كه روح او جداي از بدن او مي‌شود، روح او مسلط مي‌شود، روح او مثل زندانبان بشود نه مثل زنداني، چون الآن روح ما در بدن ما زندان است، ولي اگر روح شما آمد و زندانبان شد، آن‌هايي كه اهل معرفت و عرفان هستند مي‌فهمند كه من چه مي‌گويم، من اين‌جا خيلي نمي‌توانم شرح بدهم، گاهي روح مسلط بر بدن است و گاهي بدن مسلط بر روح است. گاهي زندان مسلط بر زنداني است، گاهي زندانبان مسلط بر زندان است. وقتي مسلط بر زندان شديد، وقتي مسلط بر دنيا شديد –خوب دقت كنيد- وقتي مسلط بر دنياي خود شديد، خود روح تخليه مي‌شود، آزاد، ديگر دم در، در را به روي تو نمي‌بندند، بلكه كليد در هم دست خود تو است. تا چشم‌هاي خود را روي هم مي‌گذاري و مي‌خوابي روح در يك فضاي بازي كه گفت: حلواي –اين را هم بايد از اهل آن سؤال كنيم- لنتراني يا تن‌تناني، كدام درست است؟‌ تن‌تناني يعني چه؟ نمي‌دانم، همان لنتراني مثل اينكه معناي آن درست‌تر است، حلواي لنتراني، يعني هرگز نخواهي ديد، يك حلوايي كه هيچ وقت نمي‌بيني، اين حلواهاي سر سفره‌ها معلوم است چيست، حلواي لنتراني يا تن‌تناني يعني آن‌چناني، تا نخوري نداني. به خدا قسم، من اين‌ها را مي‌گويم يك مقداري از كسالت بيرون بيايي وإلّا مصائب خيلي بالاتر از اين حرف‌ها است. تا نچشيد، تا كليد زندان دست زنداني نيفتد، آزاد برود در را باز كند، آزاد برود بيرون، آزاد داخل بيايد، بر تمام زنداني‌ها مسلط باشد، همه را فرمان بدهد، تا اين‌طوري نشود نمي‌فهمد كه… آن زنداني به افسر نگهبان مي‌گويد: تو با من چه فرقي داري؟ تو هم در زندان هستي من هم در زندان هستم. نه خيلي فرق است، شما هم ممكن است بگوييد: اولياء خدا با ما چه فرقي دارند؟ ما هم در اين دنيا هستيم، او هم در اين دنيا است. بعضي‌ها حتي درباره حضرت بقيةالله اين‌طور فكر مي‌كنند، البته هر كسي به اندازه مغز خود و فكر خود حرف مي‌زند، به امام زمان هم مي‌گويند زنداني، امام غريب، امام مظلوم، البته به زبان من نمي‌آيد، نمي‌دانم در دعاها متوجه شديد، مي‌گويم: خدايا فرج امام عزيز ما را، نه، امام زمان زنداني نيست، زندانبان است. يك پاي امام عصر (أرواحنا الفداء) اين‌جا است و يك پاي او پيش اجداد خود است. كساني كه عالم برزخ را ديدند در رديف ائمه اطهار، امام عصر را هم ديدند. «خَلَقَكُمُ اللَّهُ أَنْوَاراً فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقِينَ»[7] همه اين‌ها در عرش پروردگار، در يك جاي مخصوص مي‌توانند زندگي كنند، الآن شما اين را بدانيد امام عصر ما حضرت بقيةالله از نظر بدني در اين زندان هست اما زندانبان است، نه زنداني. كليد همه زندان‌هاي در دست او است. شما هم مي‌توانيد اين‌طور باشيد، به خدا قسم افرادي بودند، من ديدم اگر خدا بخواهد، به آن‌ها اجازه بدهد يك لحظه در اين زندان نمي‌مانند.

حضرت اميرالمؤمنين (عليه الصلاة و السلام) درباره متقين…، كه به نظر من آن متقيني را هم كه علي (عليه السلام) در خطبه همام تعريف كرده است، مرحله پايين اهل تقوا است، آن مرحله اعلي اهل تقوا نيست، چرا؟ به جهت اينكه همام بيشتر از اين طاقت نداشت، وقتي او آمد به حضرت علي (عليه الصلاة و السلام) عرض كرد: آقا «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِينَ»[8] براي من اهل تقوا را توصيف كن، حضرت فرمود: «اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ» تقوا داشته باش، خوب باش، مثل همين انسان‌هايي كه مي‌روند مي‌گويند: آقا ما مي‌خواهيم اهل تزكيه نفس باشيم، پيش خود من زياد مي‌آيند، به بعضي‌ها مي‌گويم: واجبات خود را انجام بده، محرّمات خود را ترك كن إن‌شاءالله خوب است. بيشتر از اين هم نمي‌كشد، اگر بيشتر از اين هم به او تحميل كنيم فردا مي‌آيد مي‌گويد: آقا يك سال قبل شما يك برنامه را به ما داديد، ما چند روز عمل كرديم، بعد هم ديگر حال آن را نداشتيم عمل كنيم، بله، من چنين كاري را كم مي‌كنم. حضرت امير هم همين‌طور برخورد كرد، گفت: «اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ» تو تقوا داشته باش، گناه نكن، واجبات خود را هم انجام بده، برو إن‌شاءالله به اميد خدا. گفت: نه آقا، بيشتر. خيلي اصرار كرد، بعضي‌ از اصحاب ائمه (عليهم الصلاة و السلام) مي‌آمدند اصرار مي‌كردند و زمينه هم نداشتند. مي‌ديدند بعضي‌ها خيلي خوب شدند، مثلاً كميل بن زياد نخعي مي‌بيند كه سلمان و ابي‌ذر خيلي خوب هستند، او به آن حد نرسيده است. علي بن ابيطالب هم خيلي او را دوست داشت، حتي آن‌جا كه اين روايت را نقل مي‌كند، روي اسب نشسته است، پشت سر اميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب را در بغل خود گرفته است –اي كاش ما جاي او بوديم- و دو نفر روي يك اسب نشسته‌اند. به حضرت اميرالمؤمنين عرض مي‌كند: «مَنْ حَقِيقَةِ؟» حقيقت چيست؟ چرا ما را به آن كمال نمي‌رساني؟ حضرت اميرالمؤمنين به كميل تازه مرحله توبه را داده است كه دعاي كميل از او معروف است و شما مي‌خوانيد، آقا چرا من را به آن بالا نمي‌رسانيد؟ «مَنْ حَقِيقَةِ؟» حضرت مي‌گويد: «ما لَكَ مِنْ حَقيقَة» تو را چه به حقيقت. حضرت اميرالمؤمنين به همام هم فرمود: تو نمي‌تواني تحمل كني، اصرار كرد، حضرت هم گفت: حالا كه اصرار مي‌كني بگير. شروع كرد خطبه همام را بيان كردن، تازه اگر خوب دقت كنيد، رفقاي اهل كمالات ما مي‌دانند كه آنچه در خطبه همام گفته است براي مراحل بالا نيست، حضرت بيان كرد، بيان كرد، او هم توجه كرده است، روح او دارد به ملكوت نزديك مي‌شود،‌ وقتي كه سخنان حضرت به پايان رسيد «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً» يك دادي كشيد، كه جان او همين داد كشيدن او بود، مُرد، افتاد مُرد. حضرت فرمود: من مي‌دانستم اين‌طوري مي‌شود. يكي آن‌جا بود او هم مي‌شنيد -قلب يكي سنگ است، قلب يكي نرم است- او گفت: يا علي خود تو چرا اين‌طوري نشدي؟ آخر تقواي تو كه بيشتر از اين است؟ حضرت به او جملاتي فرمود كه اجمال آن اين است كه گاهي مي‌شود استعداد انسان كم است، ظرف او كم است، حالا شما در يك از اين… خدمت شما عرض شود كه، چه مي‌گويند اين‌هايي كه داخل آن را باد مي‌كنند و بزرگ مي‌شود؟ بله؟‌ بالُن نه، آن‌ها خيلي بزرگ است. بادكنك، در اين بادكنك‌ها زياد باد بكنيد مي‌تركد. با اصرار خود بچه، آقا آن را بزرگ‌تر كن، مدام شما داخل آن فوت مي‌كنيد، آن هم مدام بزرگ مي‌شود، يك دفعه بچه مي‌بيند كه به هوا رفت. عين همين جريان است، خدا مي‌داند، حضرت امير نمي‌خواست باد كند، نمي‌خواست اين حرف‌ها را براي اين بزند، اصرار، خوب مهم نيست، در اين راه انسان بميرد، تجربه‌اي براي بچه به وجود مي‌آيد كه نبايد بيشتر از حدّ… براي منِ بچه، براي ما بچه‌ها، براي علماي دين تجربه مي‌شود كه هر كسي به اندازه استعداد خود او بايد با او حرف زد. «كَلَّمِ النَّاسَ عَلَى قَدْرِ عُقُولِهِمْ»[9] نمي‌دانم، فكر نكنيد حرف‌هاي من خيلي حرف‌هاي پاييني است، اين‌ها خيلي مطلب دارد، خدا مي‌داند اين‌ها حكمتي است كه خداي تعالي در روايات به لسان خاندان عصمت و طهارت بيان كرده است. من اگر با اين مثال‌ها براي شما مي‌گويم شما فكر نكنيد مطالب خيلي ساده‌اي است، نه، آقايان از اساسي‌ترين شرايط تبليغ و امر به معروف و نهي از منكر اين است كه انسان طرف خود را بشناسد. يك طبيب نبض مريض را مي‌گيرد، اول نبض او را مي‌گيرد، او را معاينه مي‌كند، گوشي را روي قلب او مي‌گذارد، فشار او را نگاه مي‌كند، خوب او را معاينه مي‌كند، بعد مطابق آن كسالت او به او دارو مي‌دهد. اگر مثلاً چهل درجه تب دارد، يك مقدار قرص بيشتر، اما اگر مثلاً نيم درجه تب دارد ديگر آن‌قدر قرص به او نمي‌دهد. ماها بي‌رويه همه كارهاي خود را انجام مي‌دهيم، لذا گاهي است كه اصلاً استفاده از حقايق نمي‌كنيم، گاهي هم زيادي از حد استفاده مي‌كنيم منفجر مي‌شويم. خود اين غفلت يك مسئله‌اي است كه خداي تعالي به ما عنايت كرده است اما در يك حد متوسطي. بايد كوشش بكنيم كه در اين دنيا نه آن‌قدر به خواب برويم كه با لگد و مُشت و اين‌ها حتي براي سحري خوردن بيدار نشويم و نه آن‌قدر بي‌خوابي بكشيم كه چشم‌هاي ما درد بگيرد و اعصاب ما خُرد بشود، متوسط، در دنيا اين‌طور بايد بود.

 اگر ما در اين دنيا خود را تصفيه كرديم، روح ما آن‌چنان قدرتي پيدا مي‌كند كه رفتن ما از اين عالم به آن عالم آسان مي‌شود و علي بن ابيطالب (عليه الصلاة و السلام) در خطبه همام مي‌فرمايد: «وَ لَوْ لَا الْآجَالُ الَّتي كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ‏» براي متقين اگر آن زمان‌هايي كه خدا قرار داده است نبود، ببينيد عيناً اين حرف است، كه اگر حكومت براي افسر نگهبان نگفته بود كه از ساعت فلان تا ساعت فلان بايد در زندان باشي، اين انسان در زندان نمي‌ماند «وَ لَوْ لَا الْآجَالُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ‏ … لماتوا شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ» اين‌ها مي‌مردند، مي‌رفتند، در زندان چه كار دارند، اما تكليف آن‌ها اين است، وظيفه آن‌ها اين است، برنامه‌ آن‌ها اين است،‌كار آن‌ها اين است، بايد باشند. شما فكر نكنيد اگر حضرت بقيةالله (أرواحنا فداه) مثلاً مثل ما بود كه داراي هواي نفس بود و بنده خدا نبود و اين علم و دانش و معرفتي كه الآن دارد آن موقع هم مي‌داشت، دليل ندارد يك لحظه هم در اين دنيا بماند اما خداي تعالي، آن حاكم مطلق، آن فرمانده كل، او را موظف كرده است كه بايد تو بيشتر بماني، زمان تو بايد بيشتر باشد. ۱۱۶۱ سال حضرت زندانبان است، اما نه زندانباني كه به اصطلاح نتواند از داخل زندان بيرون برود، زنداني نيست، زندانبان است. زندانباني است كه زنداني‌‌ها گوش به حرف او نمي‌دهند، به ياد او نيستند، توجهي به او ندارند. زندانباني است كه خدا هم به او اجازه نداده است كه خيلي خود را به زنداني‌ها نشان بدهد، چون اين‌ها هرزه هستند. اين زنداني‌ها يك مُشت آدم‌كُش، يك مُشت افراد بي‌معنايِ بي‌حساب، همانطوري كه اجداد بزرگوار او را كشتند او را هم مي‌كشند. نه، تو خود را مخفي كن تا اين زنداني‌ها يك مقداري سر عقل بيايند، اين‌ها يك مقداري حواس خود را جمع كنند، بدانند كه در زندان هستند.

يكي از دوستان مي‌گفت: ما را در زمان طاغوت به زندان بردند، براي من ظهر آش آوردند، گفتم: من پلو مرغ مي‌خواهم. رئيس زندان گفت: آقا اين‌جا را با رستوران اشتباه نگير، اين‌جا هر چه به تو دادند بايد بخوري. حالا زنداني هر چه به او دادند بايد تحمل كند. بياييم و از داخل زندان خود را نجات بدهيم. اين ماه رمضان براي اين است كه خود را از زندان نجات بدهيم. چه كار كنيم؟ خود را بكشيم؟ نه، آ‌ن‌طوري بيشتر در زندان مي‌افتي. «موت قبل انت موت» بميريد، يعني از زندان نجات پيدا كنيد قبل از اينكه شما را از اين زندان بيرون كنند. چطوري نجات پيدا كنيم؟ علاقه‌هايي كه در روح شما هست،‌ اين‌ها را قطع كنيد، در شب‌هاي جمعه… چون كميل را حضرت اميرالمؤمنين زياد دوست داشت، خدا قسمت شما بكند نجف برويد، از طرف كوفه كه مي‌خواهيد وارد شهر نجف بشويد، قبر كميل بن زياد نخعي اين طرف دروازه است، ميثم تمّار اين طرف. مثل دو دربان نجف هستند. كميل را حضرت زياد دوست داشت ولي او را وادار به مرحله توبه كرد و او را وادار كرد كه مسائل توبه را خوب متوجه باشد، اگر خواستيد خوب توبه كنيد به دعاي كميل توجه كنيد. يكي از جملات دعاي كميل اين است كه «وَ قَعَدَتْ بِي أَغْلَالِي وَ حَبَسَنِي عَنْ نَفْعِي بُعْدُ آمَالِي وَ خَدَعَتْنِي الدُّنْيَا بِغُرُورِهَا»[10] اي خدا غل و زنجيرهايي كه من براي خود درست كردم،‌ در اين زندان با غل و زنجير، اين‌ها من را نشانده است. آن‌قدر اين غل و زنجيرها سنگين است كه من نمي‌توانم حركت كنم «وَ قَعَدَتْ بِي أَغْلَالِي».

«وَ حَبَسَنِي عَنْ نَفْعِي» ما را محبوس كرده است از منافع خود، چون ما يك منافعي بايد داشته باشيم، خدا ما را براي گرفتاري و ناراحتي كه خلق نكرده است، براي كار، براي زحمت، براي مشقت كه خلق نكرده است، بلكه براي راحتي خلق كرده است، ولي ما خود را از اين منافع حبس كرديم، آن چيزي كه سبب حبس ما شده است چيست؟ «بُعْدُ آمَالِي» آرزوهاي دور و دراز، آروزهاي بي‌جا و بيهوده، چيزهايي كه نبايد به آن اميد داشته باشيم. همه ما اميدواريم نمي‌دانم چقدر عمر كنيم، چقدر زنده باشيم، چقدر خوش بگذرانيم، همه اين‌ها هست اما به شرط اينكه تو آمال و آرزوي شيطاني نداشته باشي «بُعْدُ آمَالِي وَ خَدَعَتْنِي الدُّنْيَا بِغُرُورِهَا» دنيا من را گول زده است، علي بن ابيطالب در نهج‌البلاغه مي‌فرمايد: «الدُّنْيَا… مَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ»[11] دنيا محل تجارت اولياء خدا است. مثل اين است كه شما يك سرمايه‌اي را برداريد ببريد يك جا تجارت كنيد، آن‌جا يك عده پيدا بشوند كه شما را در زندان بيندازند و آن‌وقت شما را غل و زنجير كنند و همه سرمايه شما را هم بگيرند، علي بن ابيطالب اين‌طوري درباره اهل دنيا در دعاي كميل مي‌فرمايد. ما را در اين‌جا آوردند كه تجارت كنيم «الدُّنْيَا… مَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ» محل تجارت است، هر نفس تو ممكن است كه يك «لا إله إلا الله» ثواب داشته باشد. در همين شب و روز ماه مبارك رمضان اگر انسان خوبي باشي، اگر روزه‌دار درستي باشي، در هر همين ماه مبارك رمضان رسول اكرم فرمود: «أَنْفَاسُكُمْ فِيهِ تَسْبِيحٌ»[12] نفس كه مي‌كشي، خواب هستي نفس مي‌كشي،‌ اين نفس‌هاي تو تسبيح است، يعني «سبحان الله» چه در وقت‌هاي ديگر بنشيني بگويي «سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله»… كه يك «سبحان الله» حضرت يونس را از زندان ابد نجات داد، چنين سبحان‌اللهي. نفس كشيدن تو در ماه مبارك رمضان، هر نفس تو يك «سبحان الله» است. «أَنْفَاسُكُمْ فِيهِ تَسْبِيحٌ وَ نَوْمُكُمْ فِيهِ عِبَادَة» مهماني از اين بهتر، خواب شما در اين ماه عبادت است. از عبادت خسته شدي، نماز شب خواندي، اعمال خود را انجام دادي، روزه هستي، گرفتي خوابيدي، ملائكه‌اي كه موّكل تو هستند مي‌نويسند اين دارد عبادت مي‌كند «وَ نَوْمُكُمْ فِيهِ عِبَادَةٌ». خدايا در اين ماه عظيم،‌ ماه عزيز، ما را از اين مهماني بهره‌مند بفرما. خدايا ما را در اين مهماني شريك مهمان‌هاي ديگر خود در غذاي معنوي قرار بده.

«إِلَهِي أَلْبَسَتْنِي الْخَطَايَا ثَوْبَ مَذَلَّتِي»[13] اما بدبختي‌هاي ما اين است كه خطاياي ما، معصيت‌هاي ما، لباس مذلت به ما پوشانده است. به خدا قسم آقايان ما آن‌قدر ذليل هستيم كه گاهي معني ذلت را اصلاً نمي‌دانيم چيست. به نظر من اگر كسي خود را محتاج احترام مردم بداند ذليل است. كسي كه حتي خود را محتاج به مردم بداند ذليل است، كسي كه خود را محتاج به حقوق اداره خود بداند ذليل است. ذليل يعني چه؟ يعني كسي كه وابسته است، بي‌شخصيت است، بي‌ارزش است، خود او ارزش وجودي ندارد. آقا تو چه كاره هستي؟ بعضي از چيزها افتخار ما هست اما در حقيقت اظهار ذلت است كه مي‌كنيم، شما چه كاره هستيد؟ من در فلان اداره مشغول هستم، يعني اگر آن اداره نباشد من نيستم، اگر آن اداره نباشد من اين شخصيت را ندارم. تو چه كاره هستي؟ من در دستگاه دولت فلان قدرت را دارم، در حقيقت معناي آن اين است كه اگر آن دولت نباشد من اين قدرت را ندارم، چون همه اين‌ها زوال دارد. هرچيزي كه انسان به آن تكيه كرد كه او يا به چيز ديگري تكيه كرده بود يا قابل تكيه كردن نبود و متزلزل بود خطر دارد. من الآن اگر به اين منبر تكيه كنم ولي پايه اين منبر شكسته باشد يا احتمال شكسته شدن آن باشد من نبايد تكيه بكنم، حتي در مسائل و احكام هست كه اگر خواستيد نماز بخوانيد زير سقفي كه ترك دارد نماز خوانديد كراهت دارد، چون در همين حين كه شما مشغول نماز هستيد يك دفعه مي‌بينيد سقف پايين آمد، يا در رودخانه‌اي كه احتمال سيل دارد نماز نخوان كراهت دارد، يا كنار ديوار شكسته نماز نخوان كراهت دارد، چرا؟ به جهت اينكه نمي‌شود به اين‌ها اعتماد كرد. به هر چيزي غير از خدا اعتماد كني ذليل هستي، اصلاً ذلت براي كسي است كه به هر چه غير خدا اعتماد كند، لذا ما در مرحله استقامت يكي از چيزهايي كه حتماً به دوستان توصيه مي‌كنيم اين است كه بايد اعتماد به خدا داشته باشيد و روي پاي خود با توجه به خدا بايستيد. اگر روي پاي خود نايستادي ذليل هستي «إِلَهِي أَلْبَسَتْنِي الْخَطَايَا ثَوْبَ مَذَلَّتِي» خود ما نمي‌فهميم يك لباس ذلت پوشيديم، هر كسي هم به يك نوع ذليل است، منِ روحاني ممكن است با اين لباس خود را ذليل كرده باشم، اعتماد به لباس خود كرده باشم و به علم خود و به دانش خود و امثال اين‌ها اعتماد كرده باشم و شخصيت خود را از دست داده باشم. يكي ممكن است به اداره خود، يكي ممكن است به شغل خود، يكي ممكن است به هنر خود، يكي ممكن است… هر كسي به يك چيزي اعتماد كرده است و هر كس به هر چيز اعتماد بكند ذلت خود را در آن قرار داده است، يعني ذليل است، ذليل يعني بي‌شخصيت، تو شخصيت مستقلي نداري، تنها و تنها شخصيت مستقل براي اهل تقوا است. كسي كه روح خود را ساخته باشد، كسي كه تزكيه نفس كرده باشد. ببينيد اين‌هايي كه تزكيه نفس كردند، روح آن‌ها آن‌چنان قوي است كه يك پاي آن‌ها در اين دنيا است و يك پاي آن‌ها در آن دنيا است.

جواني در پاي منبر پيغمبر اكرم نشسته بود، حضرت ديد اين چشم‌ها از بس كه گريه كرده است از حال رفته است، يك نورانيتي اين جوان دارد، حضرت از او خوشش آمد، سر خود را پايين آورد گفت: «كَيْفَ أَصْبَحْتَ»[14] چطور صبح كردي؟ اين در عرب رسم است كه وقتي مي‌خواهند احوال يك فردي را بپرسند مي‌گويند: «كَيْفَ أَصْبَحْتَ» ما مي‌گوييم احوال تو چطور است؟ او مي‌گويد: «كَيْفَ أَصْبَحْتَ». گفت: «أَصْبَحْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مُوقِناً» جواب «كَيْفَ أَصْبَحْتَ»؟ «عَلَى خَيْر» است، الحمدالله، خوب، اما او يك جواب ديگري داد و إن‌شاءالله شما هم همين جواب را بدهيد «أصْبَحْتُ مُوقِنَاً» مي‌دانيد يعني چه؟ خود او معنا كرد، گفت: يك پاي من در اين دنيا بود و يك پاي من در آن دنيا بود. با يك چشم آن دنيا را مي‌ديدم و با يك چشم اين دنيا را. مثل زندانبان بودم كه هم مي‌توانم بيرون را ببينم و هم داخل زندان را ببينم. حضرت فرمود: «فَمَا حَقِيقَةُ يَقِينِكَ» چون ممكن است ادعا باشد، علامت آن چيست؟ گفت: آقا ديشب تا صبح از شوق پروردگار نخوابيدم. اهل جهنم را مي‌ديدم –روايت را ما همين‌طوري مي‌خوانيم و به حقيقت آن متوجه نيستيم – كه دارند در جهنم عذاب مي‌كشند، اهل بهشت را در بهشت مي‌ديدم كه به نعمت‌هاي الهي متنعم هستند. ديشب همه را داشتم مي‌ديدم، يعني هم بيرون را مي‌ديدم و هم داخل را، هم داخل اتاق خوابيده بودم و روح من به ملكوت أعلي پر كشيده بود.

شب عاشورا حسين بن علي (عليه الصلاة و السلام) به اصحاب خود فرمود: هر كس اين‌جا بماند فردا كشته مي‌شود. يك عده رفتند، حضرت هم اين جمله را به همين دليل فرمود كه بروند. رونده‌ها بروند، آن‌هايي كه لياقت ندارند نباشند. حضرت ام‌كلثوم مي‌گويد: برادر من سر خود را پايين انداخته بود، چراغ‌ها را خاموش كرده بود، مردم دسته‌دسته مي‌رفتند، من نگاه مي‌كردم مي‌ديدم اين‌ها عجب بي‌وفا هستند. در روايت دارد روز تاسوعا هزار و چند صد نفر، حالا تعداد… بالاي هزار نفر –من فراموش كردم- اصحاب سيدالشهداء بودند، شب عاشورا همه رفتند، ۷۲ نفر ماندند. اين ۷۲ نفر غربال‌شده‌ها بودند. به‌به، اي خدا مي‌شود اگر حجة بن ‌الحسن به همه گفت: برويد، ما نرويم، ما جزء آن‌هايي باشيم كه در غربال بمانيم. حضرت چراغ‌ها را روشن كردند، سر خود را بالا كردند گفتند: مسلم تو چرا نرفتي؟ اي مسلم بن عوسجه،‌ تو چرا نرفتي حبيب بن مظاهر؟ به يك‌يك اين‌ها، اين‌ها يك جملاتي گفتند به قدري درشت هستند، به قدري در غربال خوب ماندند كه يكي از آن‌ها مي‌گويد: اگر هفتاد مرتبه مرا بكشند، با آتش بسوزانند، دو مرتبه من را زنده بكنند دست از تو برنمي‌دارم آقا. يا صاحب‌الزمان ما هم همين‌طور باشيم، ما هم همين‌طوري باشيم يا بقيةالله. دست از تو برنخواهيم داشت، دنياي ما تو هستي، آخرت ما تو هستي، بهشت ما تو هستي، همه چيز ما تو هستي. فرمود: حالا كه شما به اين مقام رسيديد -منظور من اين جمله هست- از درِ زندان بيرون بياييد و بيرون را ببينيد. حضرت شب عاشورا تمام مقامات اين‌ها را در عالم برزخ و قيامت به آن‌ها نشان داد، بياييد ببينيد، داخل زندان بوديد حواس شما نبوده است، به اين زندان خو گرفتيد، حالا مي‌خواهيد فردا از اين زندان آزاد بشويد، بياييد ببينيد كجا مي‌رويد. نگاه كردند ديدند بهشت است و حورالعين است و خدا هست «مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ»[15] هست و آن همه الطاف پروردگار است، لذا دير ديرای آن‌ها مي‌شد. لذا روز عاشورا هريك بر ديگري سبقت مي‌گرفتند. وقتي علي اكبر خدمت پدر آمد…، قاعده ماها اين است كه ما بچه خود را‌ آخر بگذاريم، هر چه بيشتر بماند بهتر است، خود او هم خود را كنار مي‌كشد، حالا ما دسته آخر كشته بشويم. اول كسي كه… اين را بدانيد قبل از بني‌هاشم اصحاب گفتند: ما بايد جلوتر برويم، ما خدمتگزاران هستيم، ما بايد جلو برويم. به تعبير من بهشت را آماده كنيم كه بني‌هاشم مي‌خواهند بيايند، نگذاشتند، خواهش كردند، تقاضا كردند، اصرار كردند، گفتند: تا قطره‌ خوني در بدن ما هست، نمي‌گذاريم بني‌هاشم كشته بشوند. وقتي كه اين‌ها كشته شدند و نوبت بني‌هاشم شد، اول كسي كه از بني‌هاشم آمد و از حسين بن علي اجازه ميدان خواست حضرت علي اكبر بود، اي جان ما به قربان او، خدا رحمت كند حاج ملا آقاجان را، عشق مي‌ورزيد به حضرت علي اكبر، مي‌گفت: من لياقت ندارم به حسين بن علي عشق بورزم، به علي اكبر هم لياقت ندارم، ولي خود علي اكبر به من اشاره كرده است كه من تو را دوست دارم، من هم او را دوست دارم. مي‌گفت: يك روز در اتاق عبادت خود نشسته بودم –يك اتاق عبادت تقريباً دو در سه متري داشت، خيلي به آن اهميت مي‌داد، گاهي مي‌رفت و در آن اتاق مشغول عبادت خود بود، خدا او را رحمت كند- به من نشان مي‌داد، مي‌گفت: از آن گوشه ديدم دود بلند مي‌شود، اول با خود فكر كردم كه شايد آتشي، چيزي افتاده است، بعد ديدم نه، دود آمد وجلوي من به شكل يك انسان شد، به من گفت: به زبان، مي‌دانم از دل نمي‌تواني بگويي، به زبان بگو من علي اكبر حسين را دوست ندارم تا من همه كارها را براي تو انجام بدهم. گفتم: به خداي حسين اگر خورشيد را در كف دست راست من بگذاري –اين‌ها اين‌طوري بودند كه آن مقامات را خدا به آن‌ها مي‌دهد- و ماه را در كف دست چپ من بگذاري به زبان نمي‌گويم من علي اكبرِ حسين را دوست ندارم، قربان او هم مي‌‌روم. مي‌گفت: يك صدايي كرد كه حالت ضعفي به من دست داد و رفت. شيطان بود، از شياطين بود، حالا به هر حال…. ماها اگر بدانيم يك جنّي تسخير ما مي‌شود، يك مقداري كار براي ما مي‌كند، دين و ايمان خود را مي‌دهيم، حاضر هستيم… هستند، من ديدم افرادي كه تسخير جنّ دارند دين و ايمان خود دادند. اين‌ها اين‌طوري بودند كه به اين مقامات رسيدند، هيچ چيز براي خود نگه نداشتند، فقط ولايت، فقط محبت. علي اكبرِ سيدالشهداء را خيلي دوست داشت، حتي اشعار زيادي ايشان براي حضرت علي اكبرگفته است، حسين بن علي هم علي اكبر را خيلي دوست داشت، آن‌طوري كه اشك مي‌ريخت وقتي علي اكبر به طرف لشكر مي‌رود، درباره احدي ندارد كه اين‌طور سيدالشهداء سوخته باشد. دست‌ها را به طرف آسمان برداشته است، اين آيه شريفه را ‌مي‌خواند: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‏ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمينَ‏َ * ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ»[16] بعد هم مي‌گويد: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاء القَوم»[17] خدايا شاهد باش بر اين جمع… يا صاحب‌الزمان امشب به خاطر عموي خود علي اكبر به اين مجلس بيا، چراغ‌ها را خاموش كنيد، يا صاحب‌الزمان، آقا، امشب يك لطفي به اين جمع، به اين دوستداران خود، به اين‌هايي كه تو را از دل دوست دارند، نه به زبان عنايتي بفرما. «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاء القَوم» خدايا بر اين قوم خود تو شاهد باش، خود تو نگاه كن كه با آن‌ها كسي جنگ مي‌كند «فَقَدْ بَرَزَ إِلَيْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِكَ» يك جواني با اين‌ها جنگ مي‌كند كه شبيه‌ترين مردم است از جهت خَلق و خُلق به رسول تو. «كُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَى نَبِيِّكَ نَظَرْنَا إِلَيْهِ» ما اين‌چنين بوديم كه هر وقت مي‌خواستيم پيغمبر را ببينيم به علي اكبر نگاه مي‌كرديم. علي اكبر وارد ميدان شد، در تاريخ دارد دويست نفر را به خاك هلاكت انداخت، برگشته است تا يك ديداري از پدر بكند، يك بار ديگر چشم او به جمال امام زمان خود روشن بشود، اما چه بگويد؟ مي‌خواهد أبي‌ عبدالله ‌الحسين را متوجه خود بكند، عرض كرد: «الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِي» پدر تشنگي من را كُشت «وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ قَدْ أَجْهَدَنِي» سنگيني آهن من را به تعب انداخت است. حسين بن علي به صورت پسر نگاه كرد ، در بعضي از تواريخ دارد زبان به دهان علي اكبر گذاشت، او را بوسيد، لب به لب او گذاشت، صورت او را بوسيد، فرزند خود را در آغوش كشيد، به او فرمود: برگرد به طرف قوم، اميدوار هستم همين امروز از دست جد خود پيغمبر سيراب بشوي. علي اكبر برگشت، يك دفعه هم صداي علي اكبر بلند شد «يا أباه» اي پدر من را درك كن. در روايت دارد حسين بن علي مانند باز شكاري خود را كنار علي اكبر گذاشت ولي وقتي به بالين علي رسيد ديد علي از دار دنيا مي‌رود، صدا زد: «یا فتیان بنی هاشم، احملوا نعش اخیکم الی الفسطاط».

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ»

 



[1]. بقره، آيه 183.

[2]. مريم، آيه 31.

[3]. همان، آيه 26.

[4]. حجر، آيه 99.

[5]. غرر الحكم و درر الكلم، ص 101.  

[6]. نبأ، آيه 9.

[7]. بحار الأنوار، ج ‏99، ص 130.   

[8]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص 303.    

[9]. مجمع البحرين، ج ‏5، ص 120.

[10]. المصباح للكفعمي، ص 556.  

[11]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص 493.

[12]. بحار الأنوار، ج ‏93، ص 356.    

[13]. همان، ج ‏91، ص 142.

[14]. الكافي، ج ‏2، ص 53.

[15]. قمر، آيه 55.

[16]. آل عمران، آيات 33 و 34.

[17].اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى، النص، ص 113. 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *