۹ محرم ۱۴۱۰ قمری – ۲۱ مرداد ۱۳۶۸ شمسی – خلیفه الهی در کره زمین

«أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم بسم الله الرّحمن الرّحیم الحمد لله الصلاة و السّلام علی رسول الله و علی آله آل الله لا سیّما علی بقیة الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنة الدائمة علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی قیام یوم الدین».

انسان خلیفةالله است. خلیفه به معنای این است که اگر آن شخص نباشد، به جای او کار آن شخص را این شخص بکند. اگر شما یک مغازه‌ای داشته باشید یا در اداره‌ای کار کنید، وقتی که شما در اداره‌ای مثلاً مشغول کار هستید، یک نفر را جای خود می‌گذارید. او باید کارهای شما را انجام بدهد، والّا یک نفری که هیچ اطلاع از کار شما ندارد، جای خود نخواهید گذاشت. آن شخصی که اطلاع از کارهای شما دارد و لااقل کارهای شما را هم تا حدی می‌تواند انجام دهد، به فارسی به او جانشین می‌گویند و به عربی خلیفه می‌گویند. زبان‌های دیگر هم هرچه می‌خواهند بگویند. ما این دو معنا و دو لفظ را و دو زبان را عرض کردیم. فقط یک نفر در دنیا هست که صددرصد جانشینی از خدای تعالی می‌کند ، یک نفر هم هست تا حد استعداد خود.

مثلاً علی بن ابی‌طالب (علیه الصلاة و السلام) صددرصد از خدا و از پیغمبر خدا جانشینی می‌کند. بعضی افراد بشر محدود هستند، این‌ها هم جانشینی می‌کنند، ولی به اندازه حدّ خود. بالاخره باید همه افراد بشر خلیفةالله باشند. اگر انسان در دنیا کارهای حیوانی را بیشتر انجام داد، خلیفةالحیوان می‌شود. جانشین یک حیوان است. اگر یک انسان در درندگی و سبعیت و قساوت قلب زیاد قوی شد، این جانشین حیوانات درنده می‌شود. اگر همین انسان در مسائل شیطنت و پشت‌هم‌اندازی و دروغ و مکر و حیله خیلی پیشرفت کرد، این جانشین شیطان و خلیفةالشیطان می‌شود. اگر در صفات الهی و کمالات روحی پیشرفت کرد، خلیفةالله می‌شود و مقصد پروردگار و مقصود ذات مقدس متعال عملی شده است. ملائکه وقتی در مقابل خدای تعالی قرار گرفتند، آن‌ها با تجربه‌ای که از خلقت نوع بشر داشتند، گفتند: «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ».[1] ممکن است بشر دو بُعد پیدا کند: یکی خلیفةالله شود، یکی هم مفسد فی ‌الارض شود.

آن کسی که خدا تصمیم داشته در عالَم به وجود بیاورد، خلیفةالله بوده است. «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»[2] ملائکه شاید به آینده بشریت نگاه کردند و یا شاید به گذشته‌های نوع بشر دقت کردند، این نتیجه را برداشته‌اند: «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ». آیا می‌خواهید کسی را روی کره زمین قرار دهید که فساد کند و خونریزی کند؟ آن‌ها بُعد حیوانی بشر را در نظر گرفتند و خدا بُعد خلیفةاللّهی بشر. خدای تعالی یک نمونه خواست به ملائکه نشان دهد که من می‌خواهم این بشر را خلق کنم. هم به ملائکه نشان داد و هم برنامه بشریت را تا روز قیامت تعیین کرد. حضرت آدم را خلق کرد «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»[3] همه علوم را به حضرت آدم تعلیم داد، دارای صفات حمیده و اخلاق پسندیده و خلیفةالله به تمام معنا. یک موجودی که اراده او، ارادةالله است، چشم او، عین‌الله است. زبان او، لسان‌الله است. گوش او اذن‌الله است. چنین موجودی خلق کرد. حضرت آدم آن‌‌چنان هم باعظمت بود و رابطه او با پروردگار مستحکم بود که بعضی از مفسرین گفتند که سجده در مقابل حضرت آدم، سجده در مقابل خدا بود.

همه ملائکه برای سجده حضرت آدم ریختند. او را قبله خود قرار دادند. طبق بعضی از نظرهای بعضی از مفسرین و علما سجده برای غیر خدا جایز نیست، ولی حضرت آدم را سجده کردند، مثل این بود که خدا را سجده کردند. «اسْجُدُوا لِآدَمَ»[4] یعنی «اسجدوا لله». تا این حد حضرت آدم یک الگوی خلیفةاللّهی به تمام معنا شد. خدای تعالی به ملائکه فرمود: من یک چنین فردی را می‌خواهم خلق کنم. این را بدانید، خیلی هم برای انسان ننگ است، جداً ننگ است که انسان در دنیا زندگی کند، یا سیرت او، سیرت حیوانات باشد و یا به طفیل انسان‌های دیگر زندگی کند و استقلال نداشته باشد.

در بهشت افرادی وارد می‌شوند، یک عده با شفاعت وارد می‌شوند، یک عده استقلالاً وارد می‌شوند. شما نگویید که خدایا روز قیامت ما را مشمول شفاعت قرار بده. کاری کنید که روز قیامت خود شما شفیع باشید. هیچ‌وقت حاضر نیستید یک مهمانی برپا شده است، یک مهمانی معمولی، شما طفیلی بروید. جلوی در صاحب‌خانه ایستاده است، شما عقب سر یک مهمان محترمی راه افتادید، آن مهمان محترم به صاحب‌خانه می‌گوید: ایشان با ما است. او هم یک نگاهی می‌کند، می‌گوید: بفرمایید، به خاطر شما ایشان هم بیاید. این چه‌قدر بد است. آن غذا زهر انسان می شود، وقتی انسان وارد آن مجلس می‌شود، مثل این است که تمام مجلس او را می‌خورند. چطور شد در یک مجلس ناهار حاضر نیستید طفیلی وارد شوید؟ در بهشتی که دائماً می‌خواهید زنده باشید و زندگی کنید، حاضر هستید طفیلی وارد شوید و حال اینکه تلاش در دنیا که انسان مستقلاً وارد بهشت شود، زحمت آن خیلی کمتر است، تا تلاش اینکه انسان با صاحب‌خانه آشنا شود که صاحبخانه مستقلاً او را دعوت کند.

اگر یک مهمانی مهمی است، این‌هایی که اهل به اصطلاح ریاست و جاه و مقام هستند… خدا قسمت شما نکند که به آن‌جا بیفتید. یک مهمانی مفصلی برگزار می‌شود، همه وزراء هستند، شخصیت‌ها هستند، مسئولین کشوری هستند. شما هم می‌خواهید خود را در آن مجلس نشان دهید. آن‌قدر تلاش می‌کنید که آن کسی که می‌خواهد میهمانی کند، شما را هم بشناسد و به‌گونه‌ای شما را هم دعوت کند و شما را هم ببینند، شاید شما را هم جزء یکی از مسئولین جزء مملکتی قرار بدهند. اگر احتمال بدهید که فرماندار یک شهری می‌شوید، اگر در یک جلسه‌ای در تهران که وزیر کشور و امثال این‌ها هستند، شما را هم دعوت کردند، چشم آن‌ها به شما افتاد، لیاقت شما را تشخیص دادند، ممکن است بگویند: شما باید فرماندار ابرقو بشوید و شما هم به این دلیل فعالیت می‌کنید که آن کسی که این مجلس را برپا کرده است، شما را بشناسد و آن‌جا دعوتتان کند. این کار چه‌قدر زحمت دارد؟ یک انسان معمولی بخواهد به جایی برسد که او را دعوت کنند تا فرماندار یک دِه، یک شهرک یا یک جایی دوردست‌افتاده‌ای بشوید. چه‌قدر زحمت می‌خواهد؟ من حاضر هستم که در این مجلس به شما تعهد بدهم که زحمت مستقل وارد شدن در بهشت بهتر از آن زحمتی است که یک ناهار شما را به آن مجلس دعوت کنند. خیلی آسان است، ما باور نمی‌کنیم آخرت و بهشت را.. بدون تعارف عرض کنم.

من چند شب قبل، دو هفته قبل در شب جمعه گفتم، ما چه‌قدر درس می‌خوانیم؟ محصلین ما، آن‌ درس‌خوان‌های ما… چه‌قدر درس می‌خوانیم؟ چند سال درس می‌‌خوانیم تا یک مدرک دکتری یا یک مدرک مهندسی بگیریم و پای آن بنشینیم و نان بخوریم. چون مدرک‌ها برای این است. والّا خود علم بذات آن‌قدرها مدرک لازم ندارد. یک مدرکی می‌گیرد، پایین آن امضای یک شخصیتی است. بالا سر خود در اتاق مهمانخانه می‌زند. مدرک دیپلم، لیسانس، دکترای خود را آن بالا زده است.

بالای سرم نام تو را نقش نمودم                یعنی که سرم باد فدای قدم تو

ما چه‌قدر زحمت می‌کشیم؟ الآن حساب می‌کنیم. دوازده سال ابتدایی و متوسطه، اقلاً باید پنج، شش سال هم درس بخوانیم تا یک دکتر عمومی شویم. چه‌قدر درس خواندیم؟ فرض کنید، دست‌کم تا تخصصی در هر رشته‌ای داشته باشیم، باید بیست سال درس بخوانیم. چند سال عمر می‌کنیم؟ هفت سال آن هم قبلاً رفته است، ۲۷ سال. چند سال عمر می‌کنیم؟ هفتاد سال. می‌گویند: یک شخصی فوت کرده بود، دیدند که بچه‌های او گریه می‌کنند. یک نفر پرسید که ایشان چند سال عمر داشته که فوت کرده که این‌ها این‌طور گریه می‌کنند؟ گفت… آن شخص گفت: هفتاد سال. گفت: عمر خود را کرده است، دیگر گریه ندارد. عمر زیادی هم کرده است. حالا نه نود سال، هرچه شما می‌‌خواهید. ان‌شاءالله ۱۲۴ سال یا ۱۲۰ سال… مردی هشتاد سال عمر او است، مریض شده است، می‌گویند: ان‌شاءالله شما بعد از ۱۲۰ سال چه خواهی شد. خیر، این حرف‌ها تعارف است.

ما الآن در مجلس خود ۱۲۰ ساله که نداریم، هیچ؛ صد ساله هم نداریم. نه‌تنها در مجلس ما، بلکه در مشهد هم که بگردید، یک نفر صد ساله… یقیناً ۱۲۰ ساله که پیدا نمی‌شود. در مشهد سه، چهار میلیون جمعیتی. حال هرچه. شما ۲۷را پشت سر گذراندید، نه مردود شدید، نه رفوزه شدید، خوب هم درس خواندید، برای اینکه یک مدرکی بگیرید، اگر کار گیر شما بیاید، حقوق کارمندی مُکفی باشد، زندگی شما تأمین شود، می‌خواهید ۲۰، ۳۰ سال، ۴۰ سال پای آن بنشینید و نان بخورید. بنده خدا دَه سال در تزکیه نفس زحمت بکش، میلیاردها سال پای آن بنشین و نان بخور. یا قیامت و عالم برزخ یا عالم بهشت و جهنم را باور نمی‌کنیم. به خدا قسم تردیدی نیست. من با شما تعارف ندارم، دلیلی هم ندارد که با دوستان صمیمی خود تعارف داشته باشم. یا باور نمی‌کنیم، یا غفلت محض داریم و یا اینکه خیال می‌کنیم وقتی مُردیم، «إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيی»[5] چیزی نیست، جز همین دنیا. تا آن لحظات آخر عمر خود، هفتاد سال از عمر او گذشته، در بستر بیماری افتاده، خبر برای او می‌آید که فلان زمین شما را فلان همسایه زمین شما، دو متر گرفته است. می‌بینید که همان‌جا جوش می‌زند، ناراحت است. این‌طور است.

تلاش انسان در این دنیا باید فقط و فقط بر این باشد که رابطه با خدا پیدا کند. خدای تعالی هم دعوت کرده است. گاهی می‌شود که ما می‌گوییم: یک رابطه با صاحب‌خانه پیدا کنیم، ما هم دعوت کند، تا شاید شخصیت‌ها، رجال مملکت ما را هم ببینند، اسم ما را هم جزء یکی از کارمندها قرار بدهند. اگر می‌خواهید… خدای تعالی فرد فرد شما را دعوت کرده است، همه شما را دعوت کرده است، حتی فرموده است: «ما یعبأ بکم ربی لولا دعاءوکم» خدا اعتنایی به شما ندارد، اگر شما دعوت خدا را قبول نکنید. گفته است: «ادْعُوني‏ أَسْتَجِبْ لَكُمْ»[6] پیش من بیاید، تا جواب شما را بدهم. به پیغمبراکرم فرموده است: «إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ»[7] ای پیغمبر، اگر مردم سؤال کردند… من گاهی گفتم خدا می‌داند که دل انسان به خدا می‌سوزد. ما خدا را در صف مشتریان خود، محبوبین خود قرار دادیم، آن هم آخر صف او را گذاشتیم. همه کارهای خود را بکنیم، اگر بعد وقت شد، به خدا هم برسیم.

خدا مدام در صف می‌آید، جلو می‌آید، باز او را عقب می‌اندازیم. شما یک مقدار فکر کنید غیر از این است؟ ببینید این تشبیه که من می‌کنم، غیر از این است؟ ما مدام خدا به عقب صف می‌اندازیم. تازه وقتی هم که نوبت خدا می‌شود، با همه با توجه صحبت می‌کنیم، با خدا بی‌توجه. اداری باشد، در دفتر اداره او؛ کاسب باشد، در مغازه او. یک زن آمده است، پنج کیلو نخود و لوبیا می‌خواهد، توجه می‌کند که پنج کیلو خواسته، قیمت آن هم این‌قدر است، مبادا یک قدری زیادتر به او بدهد و یک قدری هم کمتر بگیرد. این توجه می‌خواهد، والّا بی‌توجه ‌نمی‌شود. همه را رسیده است، وقتی می‌خواهد با خدا برخورد کند، نوبت خدا شما است، خدا هم که آخر صف واقع شده است، حالا آمده به جلو رسیده است. آن ساعت آخر روز عصری شده، حالا می‌خواهد نماز بخواند، این نماز به کمر او بزند. حالا برای نماز ایستاده است. من دیده بودم یک وقتی در یک مغازه، یک انسان متدینی هم بود، او به نماز می‌ایستاد. آن روزی که من او را دیدم، شاگرد او هم تصادفاً رفته بود. مشتری هم آمده بود. در نماز به او می‌گفت: بایست، من الآن نماز خود را تند می‌خوانم… زبان حال او این بود که تند می‌خوانم و می‌آیم. اگر از اول نماز تا آخر نماز از او بپرسید که چه‌قدر به یاد خدا بودی؟ می‌گوید: به یاد خدا نبودم.

این هم وقتی که نوبت خدا رسیده است، این‌طور با بی‌توجهی… خدای تعالی می‌گوید: هنوز نوبت ما نشده است؟ می‌گوید: «إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي» ای پیغمبر اگر یک وقتی بندگان من از من سؤال کردند، به خدا قسم نمی‌توانم بعضی حرف‌ها را… خود من تحت تأثیر قرار می‌گیرم. شاید نتوانم حرف بزنم. انسان حتی یک نوکر داشته باشد، آن نوکر بگوید اگر به ما هم کاری داشتند، بگو که من حاضر به خدمت هستم. این «إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ» نستجیربالله، پروردگارا ما را ببخش، به خدا قسم خوب‌خوب‌های ما در برابر خدا شرمسار هستیم. از زمانی که از سؤال کردند: ای پیغمبر، خدایی هم هست؟ خدایی هم کاره‌ای هست؟ «عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ». من حاضر هستم. آن جملات را نمی‌توانم بگویم. من حاضر هستم. «فَإِنِّي قَريبٌ» من نزدیک هستم، جواب می‌گویم، بلی می‌گویم، فوراً می‌آیم.

ای بیچاره بشر، ای بدبخت بشر که با این لطف الهی از خدا استفاده نمی‌کنی. من همین امروز داشتم با یکی از فرزندان خود صحبت می‌کردم. به او می‌گفتم: با خدا بساز، همه اشیاء در خدمت شما قرار می‌گیرد. با خدا نساز، همه علیه شما قیام خواهند کرد. والله این‌طور است. «إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجيبُوا لي‏ وَ لْيُؤْمِنُوا‏». خوب است که اکثر ما معنی این آیات را نمی‌دانیم. والّا باید تکانی بخوریم. همان‌طور که بعضی از اولیای خدا، آن‌هایی که خواب بودند و نمُرده بودند، آن‌ها تکان خوردند. دزد مردی از دیوار بالا می‌رود، ولی چون هنوز روح او نمرده است، می‌بیند که یک نفر می‌‌خواند: «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ»[8] از خواب می‌پرد، تکان می‌خورد. معنای این آیه این است که آیا وقت آن نشده که آن‌هایی که به یاد خدا نیستند، خدا را نمی‌شناسند، به یاد خدا بیفتند، متوجه خدا شوند، نوبت خدا را رعایت کنند، خدا را متوجه باشند، وقت آن نرسیده است؟

لرزه بر اندام این دزد افتاد. راست می‌گوید. گفت: «آن، آن» یعنی همین الآن وقت آن شد، خدا همین الآن نوبت تو شد، رفت گوشه خرابه، سر خود را به سجد گذاشت، عرض کرد: پروردگارا من آمدم، من را قبول کن. روز عاشوراء حرّ بن یزید ریاحی از آن کسانی بود که خواب بود و با جریان صحرای کربلا بیدار شد. اما در لشکر عمر سعد افرادی بودند که حتی با تیر خوردن به حلقوم علی‌اصغر هم از خواب بیدار نشدند. خیلی عجیب است. ارتباط انسان با خدا اگر ضعیف بود، اگر یک گرم بگویید که این انسان ارزش دارد، ندارد. با خدا ارتباط نداشته باشد. آن‌قدر حیوانات هستند، این شخص از حیوانی حیوان‌تر است. خدا خلیفةالله خلق کرده است. خدا ما را دعوت کرده است. از ما تقاضا کرده است، خواهش کرده که بیاید با من رابطه داشته باشید. «وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ»[9] بر خدا توکل کنید، بر خدا تکیه کنید. حتی در بعضی از آیات قرآن ذات مقدس پروردگار می فرماید: «أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ»[10] من یک وقتی، در یک جایی متوجه معنای این آیه شدم.

ما یک رفیقی در قم پیدا کرده بودیم، او هم استاد ما بود، یعنی خیلی درس او بالاتر از من بود، هم وضع مادّی او خوب بود، گاهی به من پول می‌داد، هم رفیق خوش‌بزمی بود، هم حرف‌های خوبی می‌زد، هرچه من می‌خواستم در بین رفقای دیگر داشته باشم، این یکی تنها داشت. ما با این حال رفتیم با خیلی از رفقایی که وقت ما را می‌گرفتند و درس نمی‌خواندند و می‌نشستیم، یک روز به من گفت که من برای شما کافی نیستم؟ شما چه می‌خواهی که من ندارم؟ من یک مجتهد هستم، آمدم با شمای طلبه سیوطی‌خوان رفیق شدم، درس برای شما می‌دهم، برای شما مباحثه می‌کنم، مثل بُز اخفش برای شما شدم، هرچه شما می‌گویی، سر تکان می‌دهم. همه این‌ کارها را می‌کنم. شما چه می‌خواهید که می‌روید با این لش و لوش، با این افراد لش و بی‌‌مصرف حرف می‌زنی و زندگی می‌کنی؟

من یک دفعه به این آیه برخورد کردم، خدا چه چیزی ندارد که شما به دیگری متکی می‌شوید؟ «أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ». اگر مریض می‌شوید… «الَّذي خَلَقَني‏ فَهُوَ يَهْدينِ».[11] هدایت می‌خواهید، او شما را هدایت می‌کند. «وَ الَّذي هُوَ يُطْعِمُني‏ وَ يَسْقينِ»[12] اگر غذا بخواهید، برای شما می‌دهد. اگر آب بخواهید، به شما می‌دهد. «وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفينِ»[13] وقتی که مریض می‌شوید، شما را شفا می‌دهد. هرچه بخواهید به شما می‌دهد. بگویید: ما که ندیدیم. شما خدا را ندیدید. ما که هرچه دعا کردیم، چیزی نفهمیدیم. شما دعا نکردید، شما باید رابطه خود را با خدا برقرار کنید. «فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا»[14] روز قیامت… روز قیامت که می‌شود، خدای تعالی می‌فرماید: ما امروز شما را فراموش کردیم، همان‌طور که شما در دنیا ما را فراموش کردید. شما می‌نشینید، می‌گویید: یاالله، یاالله، یاالله. خدا این دعاهایی هم که ما این شب‌ها می‌کنیم، باز هم توجه به خدا نداریم. ما آن‌قدر اصرار کردیم که یاالله را با توجه بگویید، مثل رسوماتی که در مجالس برقرار است.

خود من دیدم، شما هم دیدید، زیاد هم دیدیم. منبری می‌گوید: یاالله، یاالله، یاالله. آن‌ها هم می‌گویند: یاالله، یاالله، یاالله. بعد او هرچه دعا می‌کند، این‌ها هم آمین می‌گویند. حتی گاهی نفرین می‌شود. زمان طاغوت به خاطر دارم که یک منبری به منبر رفته بود، جمعیت هم نشسته بودند. شاه را دعا می‌کرد، چه را دعا می‌کرد، چه را دعا می‌کرد، این‌ها هم همه می‌گفتند: آمین. بعد هم من پرسیدم، به آن‌ها اعتراض کردم که شما چرا این‌ها را آمین گفتید؟ انسان اگر نفرینی هم بر او بکنند، آمین می‌گوید؟ گفتند: دعا را که نمی‌شود آمین نگفت. می‌شود. نه توجهی به خدا… در حرم خود، در نماز خود، در عبادت خود، چه موقع نیمه شب شما بلند شدید، گوشه فرش را کنار زدید، صورت خود را روی خاک گذاشتید، یک مُشت گریه کردید، مانند امام سجاد (علیه الصلاة و السلام)؟ آیا آن‌ها خدا را نمی‌شناختند که دامان کعبه را گرفته آن‌چنان اشک می‌ریزد، می‌گوید: من قدری گوش دادم، دیدم که افتاد. من گمان کردم که امام سجاد از دار دنیا رفت. علی بن ابی‌طالب هم همین‌طور. چه موقع این‌طور با خدا حرف زدید که شما جواب شما را نداده است؟ رابطه ما با خدا چه‌قدر است؟ هر مقدار رابطه ما با خدا باشد، انسانیت ما و کمالات ما بیشتر است. خدا دعوت کرده است. ما حضرت اباالفضل‌العباس را که این‌قدر احترام می‌کنیم، به خاطر این است که عبد صالح بود. «السلام علیک ایها العبد الصالح».

در بعضی از زیارت‌ها هست، سلام بر بنده صالح خدا، بنده صالح. آنچه که ما از اباالفضل (علیه الصلاة و السلام) شنیدیم، این است که شمشیر به کمر خود بسته، شریعه را فتح کرده، آب آورده است، چون همیشه اهل خوردن و خوابیدن و این‌ کارها هستیم، برای ما هم از همین‌ها گفتند. یک شخصی سؤال کرده بود، آیا مثلاً فرض کنید فلان مرجع تقلید… زهرا فرموده بود که این پسر من اباالفضل یک مدتی در دامان امیرالمؤمنین تربیت شده است، یک مدتی در دامان امام حسن مجتبی تربیت شده است، یک مدتی در دامان سیدالشهداء تربیت شده است. او مجتهد نیست، آیت‌الله العظمی نیست. فلان کسی که چند روایت نگاه کرده، آن هم روایت باواسطه و مشکوک، او مجتهد شده است، حال مقام کدام یک بالاتر است؟ مقام مقدس اباالفضل آن‌قدر است که من برای شما یک مقایسه جزئی با حضرت آدم خلیفةالله مسجود ملائکه عرض می‌کنم.

وقتی حضرت اباالفضل وارد شریعه شد، اگر در تاریخ دقت کنید، می‌بینید که حضرت اباالفضل (علیه الصلاة و السلام) و جان همه ما به قربان او از همه تشنه‌تر بوده، حتی از سیدالشهداء. شب‌های تاسوعا در دنیا، هرجا شیعه باشد، متوسل به حضرت اباالفضل می‌شود. شاید علت آن این باشد که فردا که روز تاسوعا است، حضرت اباالفضل چند قلم کارهای فوق‌العاده عجیب کرد. خدا شمر بن ذی‌الجوشن را لعنت کند. این مرد خبیثی که در خباثت در زمان خود بی‌‌نظیر بود. او به کربلا آمد، مثل فردا صبح است. روی ابن زیاد فشار آورد که یا باید کار حسین را یک‌طرفه کنی یا اینکه از این مقام پایین بیا، من جای شما بنشینم. ابن زیاد، عمر سعد گفت: خیر، خود من هستم. آخر عمر سعد با آرزوهایی به کربلا آمده است. «سلوني قبل أن تفقدوني»[15] از من بپرسید، قبل از اینکه مرا نبینید.

سعد وقاص بلند شد، گفت: سر و صورت من چند دانه مو دارد؟ حضرت امیر فرمود: اگر من بخواهم بگویم، می‌توانم. اما شما باور نمی‌کنی. ولی یک چیزی می‌گویم که باور کنی. شما یک فرزندی در خانه داری که همین عمر سعد است، او فرزند من حسین ‌بن ‌علی را خواهد کُشت. این مطلب در مسجد کوفه طنین انداخت. دوست و دشمن فهمیدند که علی (علیه السلام) چنین حرفی را زده است. گذشت، وقتی به عمر سعد پیشنهاد شد که باید به کربلا بروی، با مشاورین خود، با دوستان خود مشوت کرد، طبعاً دوستان او از دو قسمت، از دو گروه خارج نبودند، یک دسته دوستان اهل‌بیت بودند که به آن‌ها گفتند به کربلا نرو. یک دسته هم دشمنان خاندان عصمت بودند، به خاطر داشتند که اگر عمر سعد به کربلا برود، کلام علی بن ابی‌طالب صحت پیدا می‌کند، آن‌ها هم گفتند: نرو. اما تا سحر نشست، فکر کرد، گفت: أ أترک ملک الری؟ آیا من حکومت مُلک ری را ترک کنم؟ و این از آرزوهای من بوده است. من به کربلا می‌روم، امام حسین هم می‌کُشم. اگر قیامتی بود کمه توبه می‌کنم. اگر قیامتی هم نبود که دنیا درست شده است. با این نیت آمده بود. لذا به شمر اجازه نداد، گفت: خود من…

شمر آمد پشت خیمه‌ها، پشت خیمه‌های سیدالشهداء، گفت: أین بنو اختنا؟ فرزندان خواهر من کجا هستند؟ ام‌البنین چهارتا پسر از علی بن ابی‌طالب دارد، این‌ها در رکاب سیدالشهداء هستند. بزرگترین آن‌ها حضرت اباالفضل است، عثمان است، جعفر است و این چهار فرزند از حضرت ام‌البنین در لشکر حضرت سیدالشهداء است. این‌ها را صدا زد. حضرت اباالفضل در خدمت سیدالشهداء نشسته، سر او پایین افتاده است. انسان خیلی خجالت می‌کشد، یک انسان فاسق فاجر… وقتی که انسان در بزرگان نشسته است، او بیاید و بگوید که من با فلانی قوم و خویش هستم. انسان در بین یک عده علما نشسته، یک مست لایعقل بگوید: أین بنوا اختنا؟ اباالفضل زیر آب عرق رفت. سر خود را پایین انداخت، جواب نداد. حضرت سیدالشهداء (صلوات الله علیه) فرمود: به او جواب بدهید. «و لو كان فاسقا»[16] درست است این مرد، مرد کثیف فاسقی است، اما جواب او را بدهید. حضرت اباالفضل و برادرهای او بیرون آمدند، در مقابل شمر ایستادند، شمر گفت که من برای شما امان‌نامه آوردم. شما دست از حسین ‌بن ‌علی بکشید، می‌توانید بروید. ما با حسین‌بن‌علی جنگ می‌کنیم. حضرت اباالفضل فرمود: خدا تو را لعنت کند و آن کسی که امان‌نامه را نوشته و آن‌ کسی که آورده و امان‌نامه را… خدا همه را لعنت کند، من دست از برادر خود بکشم، بیایم به خاطر دو روز دنیا، آن هم در امان ابن زیاد باشم.

در میان خیمه‌ها برگشت. شمر فشار آورد، مثل فردا عصری فشار آورد که باید همین الآن کار سیدالشهداء را یک‌سره کنید. حضرت سیدالشهداء (صلوات الله علیه) آمده کنار… بیرون خیمه، کنار خیمه نشسته سر خود را روی زانوی خد گذاشته، به صورت ظاهر خوابش برده است. لشکر… سی‌هزار لشکر به طرف خیمه‌ها حمله کردند، حضرت زینب آمد، برادر خود را صدا زد، برادر این‌ها دارند به طرف خیمه‌ها حمله می‌کنند. حضرت فرمود: الآن جدّ خود پیغمبراکرم را در خواب می‌بیند. ایشان به فرمودند که فرزندم، حسین من، به همین زودی به ما ملحق خواهی شد. حضرت زینب دست‌ها را عقب برد، به صورت زد، اشک ریخت، گریه کرد. حضرت سیدالشهداء او را دلداری دادند. حضرت سیدالشهداء این‌جا اباالفضل را صدا زدند، فرمودند: برادر، جانم به قربانت. خیلی عجیب است. جانم به قربانت، برو و ببین این‌ها برای چه حمله می‌کنند؟ حرف حساب آن‌ها چیست؟ حضرت اباالفضل با چند نفر از اصحاب آمد. حبیب بن مظاهر است، مسلم بن اوسجع است، با دَه نفر از اصحاب حرکت کردند، در مقابل لشکر ایستادند، اباالفضل صدا زد: چه خبر است؟ آن‌ها در جواب گفتند که همین الآن از طرف امیر، ابن زیاد دستور آمده که کار حسین را یک‌سره کنیم. یا در مقابل یزید بن معاویه تسلیم شود، یا اینکه باید با او جنگ کند. گفت: همین‌جا بایستید. آن چند نفر را جلوی لشکر گذاشت، جلوی لشکر را نگه داشت، من بروم با برادر خود صحبت کنم، ببینم ایشان چه می‌فرماید.

حضرت اباالفضل خدمت سیدالشهداء آمد. حضرت سیدالشهداء فرمودند که برادر به این‌ها بگو که من یک شب… الآن عصر است، به تعبیر ما دیر موقع است. امشب به من مهلت بدهند، من می‌خواهم عبادت کنم، با خدا راز و نیاز کنم، من قرآن خواندن را دوست دارم، من نماز شب را دوست دارم، من ارتباط با خدا را دوست دارم. یک شب دیگر به من مهلت بدهند، فردا صبح مانعی ندارد. جنگ می‌کنیم. حضرت اباالفضل پیام را آورد. این‌ها نمی‌خواستند… حتی عمر سعد نمی‌خواست مهلت بدهد. یک شخصی از اصحاب عمر سعد گفت: به خدا قسم اگر رومی‌ها، خارج از دین‌ها، آن‌ها از ما تقاضا می‌کردند که یک شب به آن‌ها مهلت بدهیم، می‌دادیم. حال فرزند دختر پیغمبر از شما مهلت می‌خواهد، شما به او مهلت نمی‌دهید. مهلت می‌خواهد. این دو کار که حضرت اباالفضل در روز تاسوعا انجام داد. شاید به همین جهت است که شب تاسوعا و روز تاسوعا روزضه حضرت اباالفضل را می‌خوانند. حال ما هم از این موقعیت استفاده کنیم. اباالفضل العباس در میان مردم عرب به باب‌الوائج معروف است، باب‌الحوائج. خیلی از علما که در نجف بودند، می‌گفتند: ما مکرر حوایج خود را… روی حساب اینکه حسین بن علی است و انسان باید اول به امام مراجعه کند و گفت:

چون که صد آمد نود هم پیش ماست

ما می‌رفتیم و حوایج خود را از سیدالشهداء می‌خواستیم، داده نمی‌شد. اما تا وارد حرم حضرت ابالفضل می‌شدیم، حاجت ما داده می‌شد. باب‌الحوائج است، باب‌الحسین است، صندوقدار سید الشهداء است. و لذا بعد از زیارت حضرت سیدالشهداء و حضرت اباالفضل می‌گویند: بروید بالای سر حضرت اباالفضل بنشینید، آن‌جا دعا کنید. «لَا تَدَعْ لِي ذَنْباً إِلَّا غَفَرْتَهُ وَ لَا هَمّاً إِلَّا فَرَّجْتَهُ»[17] این دعایی است که انسان بعد از نماز زیارت بالای سر حضرت اباالفضل می‌خواند.

خدایا نگذار برای گناهی را مگر اینکه بخشیده شود. همّ و غمّی را برای من باقی نگذار، مگر اینکه آن را برطرف کرده باشی. این‌جا انسان می‌نشیند و دعا می‌کند و این باب الحوائج هم جواب می‌دهد. حالا من مسائلی، مطالبی دارم و علاقه حضرت بقیةالله به حضرت اباالفضل عجیب است. مکرر اتفاق افتاده در مجلسی که ذکر مصیبت حضرت اباالفضل بوده است، حضرت ولی‌عصر صلوات الله علیه تشریف آوردند. آن آقای مرحوم… همین دو سال قبل فوت کرد، مرحوم حاج محمدعلی فشندی، من در کتاب ملاقات قضیه او را نوشتم. دیش در شب هفتم ذی‌الحجه در عرفات خدمت آقا ولی‌عصر می رسند، حضرت می‌فرمایند: روز عرفه چون روضه عموی من اباالفضل خوانده می‌شود، من به خیمه می‌آیم و حضرت تشریف می‌آورند. و لذا ان‌شاءالله امشب قدر بدانیم. من امشب خیلی امیدوار هستم که در این مجلس ما هم حوائج ما برآورده شود و هم ان‌شاءالله حضرت بقیةالله اظهار لطف کنند و نظر لطفی به این مجلس داشته باشند. لذا دوست دارم بقیه عرایض خود را در خصوص مصیبت حضرت اباالفضل، در اتاقی که چراغ‌های آن‌جا خاموش شده، تاریک است و حال عزای بهتری ان‌شاءالله به خود گرفته باشیم، عرض کنم.

همان‌طوری که عرض کردم حضرت اباالفضل العباس تشنه‌ترین افراد در کربلا بود. از همه عطشان‌تر، عطش او بیشتر، برای پاسداری روز عاشورا اباالفضل هم علمدار است، هم پاسدار خیمه‌های سیدالشهداء است، هم سقاء است، هم محافظ حضرت سیدالشهداء است, دور خیمه‌ها می‌گردد. یک وقت صدای همهمه اطفال در خیمه‌ای که در آن خیمه مَشک‌های آب را می‌گذاشتند، توجه اباالفضل را جلب کرد. خیلی عجیب است. این منظره را در نظر بگیرید.

برای یک مسئولی که مسئولیت عطش اطفال را دارد، چه می‌گذرد؟ دامان خیمه را بالا زد، می‌دانید چه منظره‌ای دید؟ همه شما شنیدید. یک منظره عجیبی را دید که اباالفضل با همه شجاعت خود، با همه قدرت الهی خود خدمت برادر آمد، گفت: دیگر از دنیا سیر شدم. دامان خیمه را بالا زد، دید این بچه‌های کوچک، این کودکان، این اطفال دامن‌های عربی را بالا زدند، این زمین که مرطوب بوده، از چند روز قبل که در این‌جا مَشک‌های آب گذاشته می‌شده، زمین رطوبت دارد، شکم‌ها را روی رطوبت زمین می‌‌گذارند و از زردی زمین استفاده می‌کنند این منظره بود که اباالفضل را آیسا من الحیاة از حیات مأیوس شد. خدمت برادر آمد، برادرم من دیگر طاقت ندارم که در این دنیا زندگی کنم. من نمی‌خواهم در این دنیا زندگی کنم. حضرت سیدالشهداء یک جمله‌ای فرمود که به تعبیر من نمک بر زخم قلب اباالفضل پاشید. صدا زد: برادر، صدای العطش اطفال را نمی‌شنوی؟ اباالفضل (علیه السلام) مَشک را روی دوش انداخت، به طرف شریعه فرات آمد، چهار هزار لشکر اطراف شریعه را گرفتند.

آن‌چنان غضبناک بود که تمام این لشکر را کنار زد، وارد شریعه شد، تمام همت اباالفضل این است که این مَشک آب را به لب‌های تشنه اطفال سیدالشهداء برساند. مَشک را پر از آب کرد، مشک را به دوش انداخت، سوار اسب شد، تصمیم دارد که از راه خلوتی به طرف خیمه‌ها برود که مزاحم مشک آب او نشوند. اباالفضل (علیه السلام) آرام‌آرام از یک کناری حرکت می‌کند. یکی از اشقیاء، خدا او را لعنت کند، در گوشه‌ای کمین کرد، با شمشیر آن‌چنان به دست راست اباالفضل زد که دست راست اباالفضل به زمین افتاد. فوراً بند مشک را به چپ انداخت. صدا زد:

و اللَّه ان قطعتموا يمينى             انى احامى ابدا عن دينى‏

اگر دست راست من را قطع کردید، من از دین خود، از ایمان خود، از روش خود حمایت می‌کنم. ولی چیزی نگذشت که ظالمی با شمشیر به دست چپ اباالفضل زد، دست چپ اباالفضل هم روی زمین افتاد. لشکر نگاه می‌کنند. اطفال سیدالشهداء نگاه می‌کنند. دیدند که اباالفضل بند مَشک را به دندان گرفت. گفت: خدایا کمک کن که من این آب را به خیمه‌ها برسانم. اما یک ‌مرتبه دیدند که اباالفضل دیگر از زندگی دنیا مأیوس شد. آن وقتی بود که تیر آمد به مَشک آب خورد و آب‌ها روی زمین ریخت «آیسا من الحیاة» اباالفضل دیگر راضی به مرگ شد. در همین بین ظالمی به پیش آمد، چنان با عمود آهنین به فرق نازنین اباالفضل زد. اباالفضل کنار نهر علقمه به زمین افتاد. راوی می‌گوید: وقتی سیدالشهداء صدای اباالفضل شنید که صدا زد: برادر، برادر خود را دریاب. حسین بن علی به طرف اباالفضل می‌رود. ولی یکی، دومرتبه از اسب پیاده شد، چیزی را از روی زمین برداشت، بوسید. من نگاه کردم دیدم، دست‌های اباالفضل است. به بالین برادر آمد و نشست، سر برادر ار به دامان گرفت، اباالفضل چشم‌های خود را باز کرد، برادر من را به خیمه نبر، من را همین‌جا بگذار، من از روی فرزندانت خجالت می‌کشم. خدایا به آبروی اباالفضل‌العباس امشب فرج امام زمان ما را برسان. این‌ آقای عزیز ما را از ما راضی بفرما.

چهار امامی که تو را دیدند

در این مجلس برده شده است، مجلس به نام مقدس حضرت اباالفضل معطر شد. لذا دوست دارم دوستان امام زمان (علیه الصلاة و السلام) توجه بیشتری داشته باشند. اگر بدن مقدس آقا ولی‌عصر در مجلس نباشد که ما او را هم یقین نداریم، ولی احاطه علمی آن حضرت در این مجلس هست. هر مسلمانی باید معتقد باشد که احاطه علمی حجةبن‌الحسن در مجلس خواهد بد. والّا معنا ندارد ما سلام خدمت ایشان عرض کنیم، عرض ادب کنیم. حالا بیاییم به امید اینکه در مجلس ما، امام زمان تشریف داشته باشد و تشریف دارد، یک سلامی عرض کنیم. یکی از طلبه‌ها می‌گفت: من در اتاق مدرسه جای تمیزی درست کرده بودم، می‌گفتم: اگر آقا تشریف آوردند، این‌جا بنشینند. از حجره بیرون می‌رفتم، وقتی وارد می‌شدم، با خود می‌گفتم: حتماً الآن آقا آن‌جا نشستند، منتظر هستند. می‌آمدم، می‌دیدم آقا تشریف ندارند. می‌گفت: یک مرتبه در این مدت وقتی وارد اتاق شدم، دیدم یک بوی عطری از آن محل بلند می‌شود، یک اظهار لطفی به آن محل شده است که من همیشه آن محل را می بوسیدم، می‌بوییدم. ما با همین آرزوها زنده هستیم، ما با همین… می‌‌خواهید اسم آن را تخیل بگذارید، می‌خواهید اسم آن را حقیقت بگذارید، می‌خواهید اسم آن را واقعیت بگذارید و حال آنکه تمام چیزهایی که در عالَم هست، همه تخیل هستند، جز حجةبن‌الحسن، جز خدا، جز دین.

ما چشم مادّی‌بین داریم، اگر چشم حقیقت‌بین داشته باشیم، الآن باز کنیم، امام زمان را در مقابل خود می‌بینیم. اگر چشم واقع‌بین داشته باشیم، الآن کربلا و اصحاب سیدالشهداء را در مقابل خود می‌بینیم. یا بقیةالله، یا صاحب‌الزمان. این جمع که در این‌جا جمع شدند، قدر مسلّم و وجه مشترک همه آن‌ها این است که همه شما را دوست دارند. اگر این‌ها یک شب در خواب شما را ببینند، سال‌ها در نشاط هستند و همه‌جا نقل می‌کنند که ما یک شب امام زمان خود را در خواب دیدیم، امشب شفیع ما فرق شکافته اباالفضل العباس است، دست‌های قلم‌شده اباالفضل العباس است. شب تاسوعا است، شما به حاج محمدعلی فشندی فرمودید: چون روضه اباالفضل خوانده می‌شود، در خیمه شما روز عرفه می‌آیم. او هم وقتی که آمد، دید شما پشت خیمه‌ ایستادید. دارید برای مصائب عموی خود اشک می‌ریزید و گریه می‌کنید.

ما هم به زبان خود، زبان الکنمان امشب هرچه بلد بودیم، هرچه که در مقاتل نوشته بودند و دیده بودیم در مصائب اباالفضل العباس (علیه الصلاة و السلام) خواندیم. از شما سوال می‌کنیم، آیا شما آقایان دوست دارید که امام زمان امشب در این مجلس تشریف بیاورند. اگر دوست دارید، همه شما با صمیم قلب، با توجه کامل، با عرض ارادت و تضرع زیاد، همه صدا بزنید، یا بقیةالله، یا بقیةالله، یا بقیةالله، یا بقیةالله، یا بقیةالله.

 



[1]. بقره، آیه 30.

[2]. همان.

[3]. بقره، آیه 31.

[4]. همان، آیه 34.

[5]. مؤمنون، آیه 37.

[6]. غافر، آیه 60.

[7]. بقره، آیه 186.

[8]. حدید، آیه 16.

[9]. نساء، آیه 81.

[10]. زمر، آیه 36.

[11]. شعراء، آیه 78.

[12]. همان، آیه 79.

[13]. همان، آیه 80.

[14]. اعراف، آیه 51.

[15]. بحار الأنوار، ج ‏10، ص 117.

[16]. دلائل الصدق لنهج الحق، ج ‏4، ص 224.

[17]. بحار الأنوار، ج ‏83، ص 63.

 

جهت دانلود و یا پخش آنلاین کلیک کنید

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *