سوره مبارکه اسراء

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

«معراج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله»

سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ﴿۱﴾

منزّه است خدائى که بنده اش را یک شب از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى سیر داد. آن مسجد اقصائى که اطرافش را برکت دادیم، براى اینکه به او بعضى از آیاتمان را نشان بدهیم. قطعا آن خدا شنونده بینائى است. ﴿۱﴾

«کتاب حضرت موسی علیه السلام هدایت بود»

وَآتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَجَعَلْنَاهُ هُدًى لِبَنِي إِسْرَائِيلَ أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا ﴿۲﴾

و ما به موسى کتاب دادیم و آن را هدایتى براى بنى اسرائیل قرار دادیم، اینکه غیر از من براى خود وکیلى نگیرید. ﴿۲﴾

ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنَا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كَانَ عَبْدًا شَكُورًا ﴿۳﴾

ذرّیه کسى که با نوح سوار کشتى کردیم. قطعا نوح بنده شکرگزارى بود. ﴿۳﴾

«پیشگوئی درباره ظهور مصلح غیبی»

وَقَضَيْنَا إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا ﴿۴﴾

و ما در كتاب به بنى‏ اسرائيل خاطرنشان كرديم كه شما حتماً دو مرتبه در روى زمين فساد مى‏ كنيد و سركشى مى‏ كنيد، سركشى بزرگى. ﴿۴﴾

فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلَالَ الدِّيَارِ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولًا ﴿۵﴾

پس زمانی که قرار اوّلی آنها برسد، گروهی از بندگانمان که صاحب قدرت زیادی هستند، علیه شما بر می انگیزیم تا خانه ها را جستجو کنند ﴿و شما را سخت سرکوب نمایند﴾ و این قراری است که انجام شده است. ﴿۵﴾

ثُمَّ رَدَدْنَا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَأَمْدَدْنَاكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَجَعَلْنَاكُمْ أَكْثَرَ نَفِيرًا ﴿۶﴾

سپس شما را دوباره بر آنها غلبه می دهیم و بوسیله اموال و فرزندان کمکتان می کنیم و افراد شما را زیاد خواهیم کرد. ﴿۶﴾

إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوءُوا وُجُوهَكُمْ وَلِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَلِيُتَبِّرُوا مَا عَلَوْا تَتْبِيرًا ﴿۷﴾‏

اگر نیکویی کنید، به خود نیکویی کرده اید و اگر بدی کنید، به خود بدی کرده اید. پس وقتی که قرار دوّمی برسد، آثار بدی در صورتهایتان ظاهر می گردد و همان طوری که در اوّل مرتبه داخل مسجد شدند، دوباره داخل مسجد می شوند و بر آنچه تسلّط پیدا کردند، آن را نابود می کنند. ﴿۷﴾

عَسَى رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ وَإِنْ عُدْتُمْ عُدْنَا وَجَعَلْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِينَ حَصِيرًا ﴿۸﴾

امید است پروردگارتان به شما مهربانی کند و اگر برگردید، ما هم بر می گردیم و جهنّم را برای کافرین تنگنا قرار داده ایم. ﴿۸﴾

«قرآن استوارترین هادی است»

إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَيُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا كَبِيرًا ﴿۹﴾

قطعا این قرآن هدایت می کند به آنچه که محکمتر است و بشارت می دهد مؤمنینی را که کارهای شایسته می کنند که قطعا برای آنها اجر بزرگی است. ﴿۹﴾

وَأَنَّ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا ﴿۱۰﴾

و قطعا کسانی که ایمان به آخرت نمی آورند، برای آنها عذاب دردناکی آماده کرده ایم. ﴿۱۰﴾

«انسان، عجول است»

وَيَدْعُ الْإِنْسَانُ بِالشَّرِّ دُعَاءَهُ بِالْخَيْرِ وَكَانَ الْإِنْسَانُ عَجُولًا ﴿۱۱﴾

و انسان درخواست بدى مى کند، آنچنان که درخواست خوبى را مى نماید و انسان بسیار عجله کننده است. ﴿۱۱﴾

برداشت از آیه ۱۱

عجله

سالک الی اللّه باید در بدست آوردن هر چه که می خواهد خوب و با دقّت آن را قبلاً بررسی کند تا در اثر شتابزدگی چیزهایی را که نفسش می طلبد، بدون تحقیق درخواست نکند.

«شب و روز نشانه های الهی هستند»

وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنَا آيَةَ اللَّيْلِ وَجَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً لِتَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ وَلِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَالْحِسَابَ وَكُلَّ شَيْءٍ فَصَّلْنَاهُ تَفْصِيلًا ﴿۱۲﴾

و شب و روز را دو نشانه قرار داده ایم و نشانه شب را پس محو کردیم و نشانه روز را دیدنى قرار دادیم تا از پروردگارتان فضل و برترى بجوئید و براى اینکه عدد سالها و حساب را یاد بگیرید. و هر چیزى را مفصّلاً بیان نمودیم. ﴿۱۲﴾

«نامه اعمال انسان»

وَكُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنْشُورًا ﴿۱۳﴾

و نیک و بد هر انسانى را ملازم گردنش قرار دادیم و روز قیامت براى او کتابى را که آن را باز ببیند، خارج خواهیم نمود. ﴿۱۳﴾

اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ﴿۱۴﴾

کتابت رابخوان. امروز حسابرسى خودت علیه تو کفایت مى کند. ﴿۱۴﴾

«گناه کسی به گردن دیگری نخواهد بود»

مَنِ اهْتَدَى فَإِنَّمَا يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَمَنْ ضَلَّ فَإِنَّمَا يَضِلُّ عَلَيْهَا وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا ﴿۱۵﴾

کسى که هدایت شود پس جز این نیست که به نفع خودش هدایت شده است و کسى که گمراه شود، پس جز این نیست که به ضرر خودش گمراه شده است و هیچ کس گناه دیگرى را بر عهده نخواهد گرفت و ما عذاب کننده نیستیم، مگر اینکه پیغمبرى را مبعوث کرده باشیم. ﴿۱۵﴾

برداشت از آیه ۱۵

مجازات

سالک الی اللّه باید بداند که اگر راه هدایت را پیش گرفت به نفع خود اقدام کرده و اگر به ندانم کاری هایش ادامه داد بر ضرر خودش اقدام نموده، کسی نباید بار گناه دیگری را تحمل کند و هیچگاه بی دلیل خدای تعالی کسی را مجازات نمی کند.

«پیشگامان در فسق و فجور»

وَإِذَا أَرَدْنَا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِيرًا ﴿۱۶﴾

و وقتى که اراده کنیم اینکه قریه اى را هلاک نمائیم، مرفّه هاى آنها را دستور مى دهیم، پس آنها در آن قریه نافرمانى مى کنند، پس عذاب بر آنها تحقّق پیدا مى کند، سپس ما آن را درهم مى کوبیم. ﴿۱۶﴾

وَكَمْ أَهْلَكْنَا مِنَ الْقُرُونِ مِنْ بَعْدِ نُوحٍ وَكَفَى بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيرًا بَصِيرًا ﴿۱۷﴾‏

و چه بسیار ما از مردمِ قرون بعد از نوح را هلاک کردیم و کفایت می کند پروردگار تو که به گناهان بندگانش خبیرِ بصیری باشد. ﴿۱۷﴾

«دنیا طلبان»

مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلَاهَا مَذْمُومًا مَدْحُورًا ﴿۱۸﴾

کسی که زندگی زودگذر دنیا را می خواهد ما هم تعجیل می کنیم برای او در دنیا آنچه را که بخواهیم برای کسی که اراده کرده ایم. سپس جهنّم را برای او قرار خواهیم داد که در آتش سوزان جهنّم بسوزد، در حالی که پست و رانده شده است. ﴿۱۸﴾

«زحمات مؤمنین مشکور است»

وَمَنْ أَرَادَ الْآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْيَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُورًا ﴿۱۹﴾

و کسی که آخرت را بخواهد و تمام سعی اش را برای آن قرار دهد و او مؤمن باشد، پس از سعی این گروه سپاسگزاری خواهد شد. ﴿۱۹﴾

كُلًّا نُمِدُّ هَؤُلَاءِ وَهَؤُلَاءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ وَمَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُورًا ﴿۲۰﴾

هر یک از این گروه و آن گروه را کمک از عطاى پروردگارت مى دهیم. و عطاى پروردگارت محرومى ندارد. ﴿۲۰﴾

«بعضی بر بعضی برتری دارند»

انْظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَلَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجَاتٍ وَأَكْبَرُ تَفْضِيلًا ﴿۲۱﴾

نگاه کن چگونه بعضى را بر بعضى فضیلت دادیم. و براى آخرت درجات بالاترى است و فضیلتش بزرگتر است. ﴿۲۱﴾

«با داشتن خدا، خدای دیگری انتخاب نکنید»

لَا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُومًا مَخْذُولًا ﴿۲۲﴾

با خدا، خداى دیگرى قرار نده تا گوشه نشین گردى، در حالى که مورد مذمّت واقع شده باشى و پست گردیده باشى. ﴿۲۲﴾

«به پدر و مادر احسان کنید»

وَقَضَى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلَاهُمَا فَلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُلْ لَهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا ﴿۲۳﴾

و پروردگارت حکم کرده اینکه خدائى را جز او نپرستید و به پدر و مادر نیکى کنید. اگر یکى از آنها یا هر دوى آنها در نزد تو به سنّ بزرگى و پیرى برسند، پس به آنها «اُف» نگو و صدایت را بر آنها بلند نکن و به آنها سخن کریمانه اى بگو. ﴿۲۳﴾

وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا ﴿۲۴﴾

و در مقابل آنها با تواضع از روى مهربانى، خفض جناح کن و بگو: پروردگارا، به آنها مهربانى فرما آنچنان که آنها در کوچکى مرا تربیت کردند. ﴿۲۴﴾

رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا فِي نُفُوسِكُمْ إِنْ تَكُونُوا صَالِحِينَ فَإِنَّهُ كَانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُورًا ﴿۲۵﴾

خداى شما بهتر مى داند آنچه را که در قلبتان هست. اگر شما شایسته باشید، پس قطعا او توبه کنندگان را مى بخشد. ﴿۲۵﴾

«حقوق دیگران را ادا کن و اسراف نکن»

وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلَا تُبَذِّرْ تَبْذِيرًا ﴿۲۶﴾

و حقّ صاحب قرابت و بیچارگان و در راه ماندگان را ادا کن و هیچ گونه اسراف و خرج بیهوده اى نکن. ﴿۲۶﴾

إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِرَبِّهِ كَفُورًا ﴿۲۷﴾

قطعا بیهوده خرج کنندگان، برادران شیطانند و شیطان در مقابل پروردگارش ناسپاس بود. ﴿۲۷﴾

برداشت از آیات ۲۷ ـ ۲۲

اسراف

سالک الی اللّه باید بداند که اگر برای خدای تعالی در کارهایی که انجام می شود شریک قرار دهد و حول و قوه را تنها برای خدای تعالی معتقد نباشد مورد تهمت و مذمّت دیگران واقع می شود، در بین مردم پست می گردد و باید بعد از توحید و ترک شرک، به پدر و مادر نیکی کند و حتّی به آنان «اُف» نگوید، صدایش را بر صدای آنان بلند نکند، همیشه با محبّت با آنها روبرو شود، آنها را دعا کند، حقوق نزدیکان و محتاجان را بپردازد، اسراف نکند و خود را از برادران شیطان قرار ندهد.

«از مردم با ملایمت جدا شو و سخاوت داشته باش»

وَإِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغَاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوهَا فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَيْسُورًا ﴿۲۸﴾

و اگر از آنها به خاطر امید رحمتى از پروردگارت که امید آن رحمت را از او دارى، بخواهى اعراض کنى، پس با آنها با ملایمت و نرمى سخن بگو. ﴿۲۸﴾

وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا ﴿۲۹﴾

و دستت را بر گردنت قفل مکن و به طور کلّى دستت را هم باز منما تا در گوشه اى بنشینى و مورد ملامت قرارگیرى و حسرت زده برجاى مانى از (فعّالیت بمانى). ﴿۲۹﴾

برداشت از آیه ۲۹

بذل و بخشش

سالک الی اللّه باید در بذل و بخشش میانه رو باشد، حقوق واجب النفقه و فقراء را بپردازد، خودش هم از آنچه دارد استفاده کند و کاری نکند که برشکست و بیچاره شود.

«وسعت رزق»

إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ إِنَّهُ كَانَ بِعِبَادِهِ خَبِيرًا بَصِيرًا ﴿۳۰﴾

قطعا پروردگارت روزى را براى کسى که بخواهد، وسعت مى دهد و براى کسى که بخواهد، تنگ مى نماید. قطعا او به بندگانش داناى بینایى است. ﴿۳۰﴾

«کشتن فرزندان در اثر تنگدستی»

وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا ﴿۳۱﴾

و فرزندانتان را از ترس تنگدستى نکشید، ما آنها و شما را روزى مى دهیم، قطعا کشتن آنها خطاى بزرگى است. ﴿۳۱﴾

«زشتی زنا»

وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَسَاءَ سَبِيلًا ﴿۳۲﴾

و نزدیک زنا نشوید، زیرا قطعا آن کار بسیار زشتى است و راه بدى است. ﴿۳۲﴾

برداشت از آیات ۳۲ ـ ۳۱

کشتن فرزندان

سالک الی اللّه نباید به خاطر درآمدها و فقری که ممکن است او و اولادش را تهدید کند، روح فرزندش را با فرستادن در مراکز فساد بکشد، زیرا خدای تعالی روزی آنها را می دهد و نیز به زنا و فحشاء نزدیک نشود.

«کشتن دیگران»

وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنْصُورًا ﴿۳۳﴾

و کسى را که خدا بر شما حرام کرده است مگر به حقّ نکشید و کسى که مظلومى را بکشد، پس قطعا ما براى ولیش تسلّط قرار داده ایم، ولى در کشتن اسراف نکند، قطعا او یارى شده خواهد بود. ﴿۳۳﴾

«حکم مال یتیم»

وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْئُولًا ﴿۳۴﴾

و به مال یتیم مگر به آنچه آن بهتر است، نزدیک نشوید تا به حدّ بلوغش برسد. و به عهد وفا کنید که قطعا عهد مورد سؤال واقع مى شود. ﴿۳۴﴾

«کم فروشی نکنید»

وَأَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كِلْتُمْ وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذَلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا ﴿۳۵﴾

و وقتى که پیمانه مى کنید، کاملش کنید و با ترازوى درست وزن کنید. آن بهتر است و عاقبت نیکوترى دارد. ﴿۳۵﴾

«سخن روی نادانی نگویید»

وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا ﴿۳۶﴾

و از آنچه براى تو معلوم نیست، پیروى نکن. قطعا گوش و چشم و دل همه اینها مورد سؤال واقع خواهند شد. ﴿۳۶﴾

«در زمین با تکبّر راه نروید»

وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا ﴿۳۷﴾

و روى زمین با تبختر و تکبّر راه نرو. قطعا تو هرگز نمى توانى زمین را بشکافى و طول قدّت هرگز نمى تواند به کوهها برسد. ﴿۳۷﴾

كُلُّ ذَلِكَ كَانَ سَيِّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوهًا ﴿۳۸﴾‏

همه آنها بد و گناه است و نزد پروردگارت پسندیده نیست. ﴿۳۸﴾

برداشت از آیات ۳۸ ـ ۳۴

اموال ایتام

سالک الی اللّه نباید به مال یتیم نزدیک شود مگر آنکه بخواهد وضع او را بهتر از آنچه هست سامان دهد و باید به عهد و پیمان خود وفادار باشد. در معامله کیل و میزان را رعایت کند و به چیزی که علم ندارد اقدام نکند، روی زمین با نخوت و تکبر راه نرود که اینها، همه گناه است و خدای تعالی به این کارها راضی نمی باشد.

«حکمت از طرف پروردگار وحی می شود»

ذَلِكَ مِمَّا أَوْحَى إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ وَلَا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ فَتُلْقَى فِي جَهَنَّمَ مَلُومًا مَدْحُورًا ﴿۳۹﴾

آنها از چیزهایى است که پروردگارت به تو از حکمت وحى کرده است. و با خدا، خداى دیگرى را قرار نده که در جهنّم، ملامت شده و رانده شده خواهى افتاد. ﴿۳۹﴾

«ملائکه مؤنّث نیستند»

أَفَأَصْفَاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَاتَّخَذَ مِنَ الْمَلَائِكَةِ إِنَاثًا إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِيمًا ﴿۴۰﴾

پس آیا پروردگار شما به داشتن پسران شما را برگزیده و خودش از ملائکه دخترانى را اتّخاذ کرده است؟ قطعا شما کلام بسیار بزرگى را مى گوئید. ﴿۴۰﴾

«درباره قرآن»

وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا وَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا نُفُورًا ﴿۴۱﴾

و قطعا ما در این قرآن کلمات گوناگونى را بیان کردیم تا متذکر شوند، ولى در آنها جز نفرت چیزى زیاد نگردید. ﴿۴۱﴾

«درباره وحدانیت خدا»

قُلْ لَوْ كَانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَمَا يَقُولُونَ إِذًا لَابْتَغَوْا إِلَى ذِي الْعَرْشِ سَبِيلًا ﴿۴۲﴾

بگو: اگر با خدا، خدایانی می بود همان طور که می گویند، در آن وقت به خدایی که صاحب عرش است، راهی پیدا کرده بودند.[۱] ﴿۴۲﴾

[۱] ــ که او را از بین ببرند و فرماندهى را از او بگیرند.

سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيرًا ﴿۴۳﴾

منزّه و برتر است خدا از آنچه مى گویند، برترى بسیار بزرگى ﴿۴۳﴾

«تسبیح اشیاء را مردم نمی فهمند»

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا ﴿۴۴﴾

آسمانهاى هفتگانه و زمین و کسانى که در آنها است، خدا را تسبیح مى کنند. و بلکه چیزى نیست، مگر آنکه خدا را تسبیح و حمد مى گوید، ولى شما تسبیح آنها را نمى فهمید. قطعا خدا بردبارِ غفورى است. ﴿۴۴﴾

«قرآن بین کفّار و مؤمنین فاصله می اندازد»

وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًا ﴿۴۵﴾

و وقتى که قرآن را مى خوانى، بین تو و بین کسانى که به آخرت ایمان نمى آورند، حجاب سترکننده اى (پرده اى پوشیده) قرار مى دهیم. ﴿۴۵﴾

وَجَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَفِي آذَانِهِمْ وَقْرًا وَإِذَا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلَى أَدْبَارِهِمْ نُفُورًا ﴿۴۶﴾

و ما بر دلهایشان پوششهایى که قرآن را نفهمند، و در گوشهایشان سنگینى قرار دادیم. و وقتى که پروردگارت را در قرآن به وحدانیت یاد مى کنى، پشت مى کنند در حالى که نفرت دارند. ﴿۴۶﴾

نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَسْتَمِعُونَ بِهِ إِذْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ وَإِذْ هُمْ نَجْوَى إِذْ يَقُولُ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُورًا ﴿۴۷﴾

ما بهتر مى دانیم آنچه را مى شنوند، وقتى که به سخنان تو گوش مى دهند و وقتى که آنها با هم نجوا مى کنند، زمانى که ستمگران مى گویند: شما جز از مردى که سِحر شده است، پیروى نمى کنید. ﴿۴۷﴾

اُنْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثَالَ فَضَلُّوا فَلَا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا ﴿۴۸﴾

نگاه کن چگونه براى تو مَثلهایى مى زنند، پس گمراه شدند پس آنها نمى توانند راه را پیدا کنند. ﴿۴۸﴾

برداشت از آیات ۴۸ ـ ۴۵

جدایی از کفّار

سالک الی اللّه می تواند با خواندن قرآن و عمل به آن، خود را از کسانی که ایمان به خدا ندارند جدا کند و خود را با آنها در دنیا و آخرت محشور ننماید. زیرا آنها دلهایشان حجابی دارد که قرآن را نمی فهمند و نمی توانند وحدانیت خدا را درک کنند، اینها منافقند و برای تو مثال هایی می زنند، نهایت کارشان این است که به تو فحش می دهند و تو را سحر شده معرّفی می کنند.

«انکار معاد توسّط کفّار»

وَقَالُوا أَإِذَا كُنَّا عِظَامًا وَرُفَاتًا أَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقًا جَدِيدًا ﴿۴۹﴾

و مى گویند: آیا وقتى که ما استخوانهائى شدیم و پراکنده شدیم، آیا ما بار دیگر برانگیخته مى شویم و خلقت جدیدى خواهیم داشت؟ ﴿۴۹﴾

‏قُلْ كُونُوا حِجَارَةً أَوْ حَدِيدًا ﴿۵۰﴾

بگو: سنگ باشید یا آهن گردید. ﴿۵۰﴾

أَوْ خَلْقًا مِمَّا يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ فَسَيَقُولُونَ مَنْ يُعِيدُنَا قُلِ الَّذِي فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُءُوسَهُمْ وَيَقُولُونَ مَتَى هُوَ قُلْ عَسَى أَنْ يَكُونَ قَرِيبًا ﴿۵۱﴾

یا خلقى از آنچه که در دلهایتان بزرگ مى نماید باشید، (مبعوث خواهید شد.) پس به زودى مى گویند: چه کسى ما را بر مى گرداند؟ بگو: همان کسى که در مرتبه اوّل شما را خلق کرد. پس به زودى آنها سر خود را به طرف تو خم مى کنند و مى گویند: آن چه زمانى خواهد بود؟ بگو: امید است اینکه آن نزدیک باشد. ﴿۵۱﴾

«قیامت از نظر مردگان فوری است»

يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَتَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۵۲﴾

روزى که (خدا) شما را مى خواند، پس با کرنش به او جواب مى دهید و گمان مى کنید جز کمى (در عالم برزخ) نمانده اید. ﴿۵۲﴾

«بهتر سخن بگوئید»

وَقُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوًّا مُبِينًا ﴿۵۳﴾

و بگو به بندگانم: سخنى بگویند که آن بهتر باشد. قطعا شیطان بین آنها فتنه مى کند. قطعا شیطان براى انسان دشمن آشکارایى است. ﴿۵۳﴾

برداشت از آیه ۵۳

تفرقه

سالک الی اللّه باید بهترین کلام را به زبان جاری کند. زیرا شیطان می خواهد در بین شما دعوا به وجود آورد، چون او دشمن شما است.

رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِكُمْ إِنْ يَشَأْ يَرْحَمْكُمْ أَوْ إِنْ يَشَأْ يُعَذِّبْكُمْ وَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا ﴿۵۴﴾

پروردگارتان داناتر است به (حال) شما اگر بخواهد به شما مهربانى مى کند یا اگر بخواهد عذابتان مى کند. و ما تو را براى آنها وکیل نفرستادیم. ﴿۵۴﴾

«زبور حضرت داوود علیه السلام»

وَرَبُّكَ أَعْلَمُ بِمَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَى بَعْضٍ وَآتَيْنَا دَاوُودَ زَبُورًا ﴿۵۵﴾

و پروردگار تو به آنکه در آسمانها و زمین است، داناتر است. و قطعا ما بعضى از پیامبران را بر بعضى فضیلت دادیم و به داوود زبور عطا کردیم. ﴿۵۵﴾

«خدایانِ دیگر مشکلی را حل نمی کنند»

قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلَا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَلَا تَحْوِيلًا ﴿۵۶﴾

بگو: کسانى را که از غیر خدا گمان کرده اید، بخوانید. پس صاحب اختیار از بین بردن مشکلى از شما نیستند و تغییرى در آن ایجاد نمى کنند. ﴿۵۶﴾

أُولَئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ وَيَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَيَخَافُونَ عَذَابَهُ إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ كَانَ مَحْذُورًا ﴿۵۷﴾

آن کسانى را که ایشان مى خوانند (خودشان) وسیله اى به سوى پروردگارشان مى طلبند. کدامشان نزدیکترند و امید رحمت او و ترس از عذاب او را دارند؟ قطعا عذاب پرورگارت در خور پرهیز است. ﴿۵۷﴾

«همه قبل از قیامت هلاک می شوند»

وَإِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوهَا قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوهَا عَذَابًا شَدِيدًا كَانَ ذَلِكَ فِي الْكِتَابِ مَسْطُورًا ﴿۵۸﴾‏

و هیچ قریه اى نیست مگر آنکه قبل از روز قیامت آن را از بین خواهیم برد یا به عذاب شدیدى مبتلا مى شوند. این در کتاب ثبت شده است. ﴿۵۸﴾

«تکذیب انبیاء»

وَمَا مَنَعَنَا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآيَاتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ وَآتَيْنَا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِهَا وَمَا نُرْسِلُ بِالْآيَاتِ إِلَّا تَخْوِيفًا ﴿۵۹﴾

و چیزى مانع ما نشد از اینکه آیاتمان را بفرستیم، جز این که پیشینیان آن را تکذیب کردند. و ما به قومِ ثمود ناقه دادیم، در حالى که روشنگر بود، پس به آن ظلم کردند. و ما آیاتمان را جز براى ترساندن نفرستادیم. ﴿۵۹﴾

«خواب دیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله امتحان مردم بود»

وَإِذْ قُلْنَا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحَاطَ بِالنَّاسِ وَمَا جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْنَاكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَنُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْيَانًا كَبِيرًا ﴿۶۰﴾

و زمانى که به تو گفتیم: قطعا پروردگارت به مردم احاطه دارد. و ما قرار ندادیم خوابى را که به تو نشان دادیم مگر امتحانى براى مردم باشد و درخت ملعونه اى را که در قرآن ذکر کردیم. و آنها را مى ترسانیم، امّا براى آنها جز طغیان بزرگى چیزى زیاد نخواهد کرد. ﴿۶۰﴾

«سرکشی ابلیس»

وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ قَالَ أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِينًا ﴿۶۱﴾

و زمانى که به ملائکه گفتیم: آدم را سجده کنید، پس همه سجده کردند مگر ابلیس. گفت: آیا من به کسى که از خاک خلقش کرده اى سجده کنم؟ ﴿۶۱﴾

قَالَ أَرَأَيْتَكَ هَذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۶۲﴾

شیطان گفت: آیا دیدى تو چه کسى را بر من برترى دادى؟ اگر مرا تا روز قیامت مهلت دهى، همه ذرّیه اش جز کمى از آنها را ریشه کن خواهم ساخت. ﴿۶۲﴾

قَالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزَاؤُكُمْ جَزَاءً مَوْفُورًا ﴿۶۳﴾

خدا فرمود: برو، پس کسى که از آنها تو را پیروى کند، پس قطعا جهنّم جزاى شما خواهد بود که جزاى کاملى مى باشد. ﴿۶۳﴾

«شیطان بر بندگان خدا تسلّط پیدا نمی کند»

وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَأَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَرَجِلِكَ وَشَارِكْهُمْ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ وَعِدْهُمْ وَمَا يَعِدُهُمُ الشَّيْطَانُ إِلَّا غُرُورًا ﴿۶۴﴾

و از آنها هر کس را که مى توانى با صدایت تحریک کن و با لشگر سواره و پیاده ات آنها را جلب کن و در اموال و اولادشان شرکت کن و به آنها وعده بده. ولى شیطان جز فریب به آنها وعده اى نمى دهد. ﴿۶۴﴾

إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ وَكَفَى بِرَبِّكَ وَكِيلًا ﴿۶۵﴾

قطعا براى تو بر بندگانم تسلّطى نیست. و بوسیله پروردگارت حفاظت تو براى آنها کفایت مى کند. ﴿۶۵﴾

برداشت از آیه ۶۵

تسلّط شیطان

سالک الی اللّه اگر مراحل تزکیه نفس را بگذراند و خود را به حقیقت عبودیت برساند، شیطان نمی تواند بر او مسلّط شود.

«خدا کشتی را در دریا می راند»

رَبُّكُمُ الَّذِي يُزْجِي لَكُمُ الْفُلْكَ فِي الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ كَانَ بِكُمْ رَحِيمًا ﴿۶۶﴾

پروردگارتان آن کسى است که کشتى را در دریا براى شما مى برد، تا فضل و کرم او را بدست آورید. قطعا خدا به شما مهربان بوده است. ﴿۶۶﴾

وَإِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَكَانَ الْإِنْسَانُ كَفُورًا ﴿۶۷﴾

و زمانى که به شما در دریا ناراحتى مى رسد، هر که را جز پروردگارتان مى خواندید فراموش مى کنید و چون شما را خدا به سوى خشکى نجات مى دهد، از (خدا) اعراض مى کنید. و انسان کفران کننده مى باشد. ﴿۶۷﴾

أَفَأَمِنْتُمْ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمْ جَانِبَ الْبَرِّ أَوْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِبًا ثُمَّ لَا تَجِدُوا لَكُمْ وَكِيلًا ﴿۶۸﴾

پس آیا در امانید از اینکه در خشکى، زمین شما را فرو ببرد یا طوفانى از شن و سنگریزه بر شما ببارد، سپس شما (حافظى و) وکیلى براى خودتان نیابید؟ ﴿۶۸﴾

أَمْ أَمِنْتُمْ أَنْ يُعِيدَكُمْ فِيهِ تَارَةً أُخْرَى فَيُرْسِلَ عَلَيْكُمْ قَاصِفًا مِنَ الرِّيحِ فَيُغْرِقَكُمْ بِمَا كَفَرْتُمْ ثُمَّ لَا تَجِدُوا لَكُمْ عَلَيْنَا بِهِ تَبِيعًا ﴿۶۹﴾

یا در امانید از اینکه دوباره خدا شما را به دریا برگرداند و بر شما طوفان کوبنده اى بفرستد و به خاطر کفرانتان شما را غرق کند، سپس شما علیه ما دادخواهى نیابید؟ ﴿۶۹﴾

«ارزش و اهمّیت انسان»

وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا ﴿۷۰﴾

و قطعا ما فرزندان آدم را گرامى داشتیم و آنها را در خشکى و دریا حمل کردیم و از پاکیزه ها به آنها رزق دادیم و بر بیشترى از کسانى که خلقشان کردیم، آنها را یک نوع برترى دادیم. ﴿۷۰﴾

برداشت از آیه ۷۰

اکرام بنی آدم

سالک الی اللّه باید بداند که خدای تعالی فرزندان حضرت آدم را محترم شمرده، غذاهای خوبی را روزی آنها کرده و آنها را بر سایر مخلوقاتی که در دنیا خلق فرموده برتری داده است، به شرط آنکه تقوا داشته باشند و تهذیب نفس کنند.

«در قیامت مردم را با امامشان می خوانند»

يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَئِكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلَا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا ﴿۷۱﴾

روزى که هر مردمى را با امامشان مى خوانیم. پس کسى که نامه اعمالش بدست راستش داده شود، پس آنها نامه اعمال خود را مى خوانند و به آنها به قدر رشته شکافِ هسته خرمایى ظلم نمى شود. ﴿۷۱﴾

«حالات کفّار در قیامت»

وَمَنْ كَانَ فِي هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِيلًا ﴿۷۲﴾

و کسى که در این دنیا کور (دل) باشد، پس در آخرت هم کور خواهد بود و گمراهتر است. ﴿۷۲﴾

برداشت از آیه ۷۲

چشم بصیرت

سالک الی اللّه باید کوشش کند که دارای چشم بصیرت باشد و از هر چیزی عبرت بگیرد والاّ گمراه خواهد شد.

«فریب کفّار»

وَإِنْ كَادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنَا غَيْرَهُ وَإِذًا لَاتَّخَذُوكَ خَلِيلًا ﴿۷۳﴾

و بسیار (اگر چه) نزدیک بود تو را از آنچه به تو وحى کرده ایم، بلغزانند (و گمراه کنند). شاید به ما غیر آن را تهمت بزنى و آن وقت تو را براى خود دوست بگیرند. ﴿۷۳﴾

وَلَوْلَا أَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئًا قَلِيلًا ﴿۷۴﴾

و اگر ما تو را ثابت قدم نگه نمى داشتیم، قطعا نزدیک بود به آنها تمایل کمى پیدا کنى. ﴿۷۴﴾

إِذًا لَأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ الْحَيَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنَا نَصِيرًا ﴿۷۵﴾

در این صورت ما تو را دو برابر عذاب زندگى و دو برابر عذاب مردن مى چشانیدم، سپس تو براى خودت بر ما یاورى نمى یافتى. ﴿۷۵﴾

وَإِنْ كَادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْهَا وَإِذًا لَا يَلْبَثُونَ خِلَافَكَ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۷۶﴾

و نزدیک بود تو را از این سرزمین سستت کنند، براى اینکه از آن اخراجت کنند، که اگر این چنین مى شد، آنها بعد از تو جز کمى باقى نمى ماندند. ﴿۷۶﴾

برداشت از آیات ۷۶ ـ ۷۴

شیطان سیرتان

سالک الی اللّه باید بداند که شیطان سیرتان همیشه در کمین او نشسته اند که اگر به خدای تعالی تکیه نکند و خدا او را ثابت قدم نگه ندارد و آنها را پیروی کند خدا او را دو برابر در دنیا و در آخرت به عذاب مبتلا می کند و کسی به او کمک نمی کند. و ضمناً شیطان سیرتان می خواهند که او در کنارشان نباشد و حال آنکه وجود اولیاء خدا مایه برکت و بقاء آنها است.

«سنّت خدا تغییرناپذیر است»

سُنَّةَ مَنْ قَدْ أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنَا وَلَا تَجِدُ لِسُنَّتِنَا تَحْوِيلًا ﴿۷۷﴾

سنّتى است که قبل از تو درباره پیامبرانمان که آنها را فرستادیم  بوده و هرگز براى سنّت ما دگرگونى نخواهى یافت. ﴿۷۷﴾

«اوقات نماز»

أَقِمِ الصَّلَاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كَانَ مَشْهُودًا ﴿۷۸﴾

برپا دار نماز را از زوال خورشید تا تاریکى شب و خواندن نماز صبح. که قطعا خواندن نماز صبح، مشهود (ملائکه) است. ﴿۷۸﴾

«نماز شب و تلاوت قرآن»

وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا ﴿۷۹﴾

و بخشى از شب را برخیز، (پس نماز شب و قرآن بخوان،) این یک وظیفه اضافى براى تو خواهد بود. امید است اینکه پروردگارت تو را به مقام پسندیده اى برساند. ﴿۷۹﴾

وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا ﴿۸۰﴾

و بگو: پروردگار من، مرا با صداقت در هر کارى وارد کن و با صداقت از هر کارى بیرون بیاور و براى من از نزد خودت تسلّطى یارى کننده قرار بده. ﴿۸۰﴾

برداشت از آیات ۸۰ ـ ۷۹

تهجّد

سالک الی اللّه باید تهجّد داشته باشد و نافله شب را ترک نکند. زیرا اگر مقید به نماز شب بود، به مقامی که خدا برای او پسندیده است می رسد. او باید در آن موقع دعا کند و از خدا بخواهد که همیشه با صداقت با خدا روبرو شود و با کمک او بر همه چیز تسلط پیدا کند.

وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا ﴿۸۱﴾

و بگو: حقّ آمد و باطل نابود شد. قطعا باطل نابود شدنى است. ﴿۸۱﴾

«قرآن شفا و رحمت است»

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسَارًا ﴿۸۲﴾

و ما از قرآن آنچه شفا و رحمت است براى مؤمنین، نازل کردیم و بر ستمگران جز خسارت و زیان چیزى اضافه نمى کند. ﴿۸۲﴾

برداشت از آیات ۸۲ ـ ۸۱

حق باقی است

سالک الی اللّه باید بداند که همیشه حق و حقیقت باقی است و باطل از بین رفتنی است و قرآن برای اهل ایمان اگر به آن عمل کنند، وسیله سلامتی روحی است. ولی ممکن است برای ستمگران و کسانی که به قرآن عمل نمی کنند، ضرر داشته باشد.

«کفران نعمت»

وَإِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الْإِنْسَانِ أَعْرَضَ وَنَأَى بِجَانِبِهِ وَإِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ كَانَ يَئُوسًا ﴿۸۳﴾

و زمانى که به انسان نعمت دادیم، اعراض کرد و با تکبّر دور شد و زمانى که بدى به او مى رسد، مأیوس مى شود. ﴿۸۳﴾

قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سَبِيلًا ﴿۸۴﴾

بگو: هر کسى بر حقیقت شکل و شمایل خود عمل مى کند، پس پروردگارت به کسى که او بهتر به راه هدایت شده، داناتر است. ﴿۸۴﴾

برداشت از آیات ۸۴ ـ ۸۳

یأس

سالک الی اللّه باید از نعمت های الهی اعراض نکند، از رحمت پروردگار مأیوس نشود و بداند که هر کسی آن گونه که تربیت شده است، عمل می کند.

«روح از عالم امر و ملکوت است»

وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۸۵﴾

و از روح، از تو سؤال مى کنند. بگو: روح از امر پروردگار من است و جز کمى از علم به شما داده نشده است. ﴿۸۵﴾

«عنایت پروردگار به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله»

وَلَئِنْ شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَكَ بِهِ عَلَيْنَا وَكِيلًا ﴿۸۶﴾‏

و اگر بخواهیم همه آنچه را که به تو وحى کردیم از تو مى گیریم، سپس کسى را براى خود در برابر ما دفاع کننده پیدا نمى کنى. ﴿۸۶﴾

إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّ فَضْلَهُ كَانَ عَلَيْكَ كَبِيرًا ﴿۸۷﴾

الاّ آنکه رحمتى از پروردگارت به تو برسد، قطعا فضل پروردگارت بر تو بسیار بوده است. ﴿۸۷﴾

«قرآن معجزه است»

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا ﴿۸۸﴾

بگو: اگر انس و جنّ اجتماع کنند و بخواهند مِثل این قرآن را بیاورند، اگر چه پشت به پشت هم بدهند، نمى توانند مثل آن را بیاورند. ﴿۸۸﴾

وَلَقَدْ صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِي هَذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ فَأَبَى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُورًا ﴿۸۹﴾

و قطعا ما براى مردم در این قرآن از هر چیزى مَثلى آوردیم، امّا اکثر مردم جز کفران از بقیه ابا کردند. ﴿۸۹﴾

«خواسته های بهانه گیران»

وَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعًا ﴿۹۰﴾

و گفتند: هرگز به تو ایمان نمى آوریم تا آنکه از زمین براى ما چشمه آبى بشکافى. ﴿۹۰﴾

أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهَارَ خِلَالَهَا تَفْجِيرًا ﴿۹۱﴾

یا اینکه براى تو باغى از درختان خرما و انگور باشد پس نهرهایى در لابلاى آن درختان جارى کنى که روان گردد. ﴿۹۱﴾

أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفًا أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ قَبِيلًا ﴿۹۲﴾

یا آنچنان که گمان مى کنى، قطعه هایى از آسمان را بر سر ما فرود آورى یا خدا و ملائکه را در برابر ما قرار دهى. ﴿۹۲﴾

أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقَى فِي السَّمَاءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَابًا نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَرًا رَسُولًا ﴿۹۳﴾

یا براى تو خانه اى از طلا و نقش و نگار باشد یا به آسمان بالا روى و ما هرگز به بالا رفتن تو ایمان نمى آوریم، مگر آنکه بر ما کتابى نازل کنى تا ما آن را بخوانیم. بگو: منزّه است پروردگار من، مگر من جز بشرى فرستاده شده هستم، چیز دیگرى مى باشم؟ ﴿۹۳﴾

برداشت از آیات ۹۳ ـ ۸۹

مصالح

سالک الی اللّه باید در مقابل مصالحی که پروردگار برای او منظور فرموده چون و چرا نداشته باشد و تسلیم محض باشد. زیرا آن کفّارند که از پیامبر و اولیاء خدا در دل خود ترسیمی کرده اند، سپس آنها را می خواهند با آنچه در دل ترسیم کرده اند تطبیق دهند و از تحت فرمان آنها خارج شوند.

وَمَا مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَى إِلَّا أَنْ قَالُوا أَبَعَثَ اللَّهُ بَشَرًا رَسُولًا ﴿۹۴﴾

و چیزى مانعِ مردم نشد که ایمان بیاورند وقتى که هدایت براى آنها آمد، جز اینکه گفتند: آیا خدا بشرى را به عنوان رسول مبعوث نموده است؟ ﴿۹۴﴾

قُلْ لَوْ كَانَ فِي الْأَرْضِ مَلَائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكًا رَسُولًا ﴿۹۵﴾

بگو: اگر در روى زمین ملائکه اى بودند که به آرامش راه مى رفتند (و زندگى مى کردند)، ما بر آنها از آسمان ملکى را به عنوان رسول نازل مى کردیم. ﴿۹۵﴾

قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ إِنَّهُ كَانَ بِعِبَادِهِ خَبِيرًا بَصِيرًا ﴿۹۶﴾

بگو: شهادت خدا بین من و بین شما کفایت مى کند. قطعا او به بندگانش آگاه بینایى بوده است. ﴿۹۶﴾

برداشت از آیات ۹۶ ـ ۹۴

پیامبران از جنس همان مردمند

انسان ها همیشه مایلند خدای تعالی چیزهای غیر عادی را برای آنها انجام دهد. مثلاً به عنوان پیامبر، ملکی را برای آنها بفرستد. ولی خدای تعالی طبق مصالحی که برای بشر بیشتر مورد نیاز است عمل می کند که اگر در روی کره زمین ملائکه زندگی می کردند، پیامبر آنها از ملائکه می بود و حالا که بشر زندگی می کند، باید برای انس آنها با پیامبرشان، از جنس خودشان پیامبری برای آنها بفرستد. زیرا خدا بر بندگانش بصیرت بیشتری دارد.

«هدایت و گمراهی»

وَمَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَمَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِهِ وَنَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِمْ عُمْيًا وَبُكْمًا وَصُمًّا مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ كُلَّمَا خَبَتْ زِدْنَاهُمْ سَعِيرًا ﴿۹۷﴾

و کسى را که خدا هدایت کند، او هدایت شده است و کسى را که خدا گمراه کند، پس هرگز براى آنها سرپرستانى غیر از خدا نمى یابى و ما آنها را روز قیامت بر صورتهایشان در حالى که کور و گنگ و کر هستند، محشور مى کنیم. جایگاه آنها جهنّم است. هر زمان شعله هاى آتش فرو بنشیند، شعله اى را برایشان زیاد مى کنیم. ﴿۹۷﴾

ذَلِكَ جَزَاؤُهُمْ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِآيَاتِنَا وَقَالُوا أَإِذَا كُنَّا عِظَامًا وَرُفَاتًا أَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقًا جَدِيدًا ﴿۹۸﴾

آن جزاى آنها است به خاطر آنکه قطعا آنها به نشانه هاى ما کافر شدند و گفتند: آیا زمانى که ما استخوان و خاک پراکنده اى شدیم، آیا ما قطعا با خلقت جدیدى زنده مى شویم؟ ﴿۹۸﴾

برداشت از آیات ۹۸ ـ ۹۷

هدایت واقعی

سالک الی اللّه باید بداند که راهنمایی خدا بوسیله انبیاء و قرآن هدایت واقعی است و کسی را که خدا به حال خودش وا بگذارد و او را هدایت نکند، در دنیا و آخرت کور و کر و لال است، جهنّم جایگاه او است و این واگذاشتن به خاطر این است که آنها به قیامت و نشانه های پروردگار توجّه نکرده اند و کافر شده اند.

«خدا بر همه چیز قادر است»

أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ قَادِرٌ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ وَجَعَلَ لَهُمْ أَجَلًا لَا رَيْبَ فِيهِ فَأَبَى الظَّالِمُونَ إِلَّا كُفُورًا ﴿۹۹﴾

و آیا نمى بینند که قطعا خدا کسى است که آسمانها و زمین را خلق کرده، او قادر است بر اینکه مثل آنها را خلق کند و براى آنها وقت معینى که تردیدى در آن نیست قرار بدهد؟ امّا ظالمین جز کفر (چیز دیگرى) نمى پذیرند. ﴿۹۹﴾

«تنگ نظری انسان»

قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذًا لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفَاقِ وَكَانَ الْإِنْسَانُ قَتُورًا ﴿۱۰۰﴾

بگو: اگر شما خزائن رحمت پروردگار مرا مالک مى بودید، در آن وقت به خاطر تنگ نظرى از انفاق امساک مى کردید. و انسان تنگ نظر است. ﴿۱۰۰﴾

برداشت از آیات ۱۰۰ ـ ۹۹

سخاوت

سالک الی اللّه باید بداند که انفاق و سخاوت مایه برکت و ثروت است، غالباً انسان ها روی طمع به جمع آوری مال، بخل می ورزند و از انفاق خودداری می کنند.

«معجزات واضح حضرت موسی علیه السلام»

وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ فَاسْأَلْ بَنِي إِسْرَائِيلَ إِذْ جَاءَهُمْ فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يَا مُوسَى مَسْحُورًا ﴿۱۰۱﴾

و یقینا ما به حضرت موسى  علیه السلام نُه نشانه روشن عنایت کردیم. پس از بنى اسرائیل سؤال کن آن وقتى که (این نشانه ها براى آنها) آمد، پس فرعون به موسى گفت: قطعا من تو را اى موسى، سِحر شده گمان مى کنم. ﴿۱۰۱﴾

قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنْزَلَ هَؤُلَاءِ إِلَّا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ وَإِنِّي لَأَظُنُّكَ يَا فِرْعَوْنُ مَثْبُورًا ﴿۱۰۲﴾

موسى گفت: قطعا تو مى دانى که این آیات را جز پروردگار آسمانها و زمین براى بینش مردم نفرستاده و قطعا من گمان مى کنم اى فرعون، تو هلاک شده اى. ﴿۱۰۲﴾

فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَفِزَّهُمْ مِنَ الْأَرْضِ فَأَغْرَقْنَاهُ وَمَنْ مَعَهُ جَمِيعًا ﴿۱۰۳﴾

پس فرعون اراده کرد که آنها را از آن سرزمین خارجشان کند ولى ما او و کسانى که با او بودند، همه شان را غرق کردیم. ﴿۱۰۳﴾

وَقُلْنَا مِنْ بَعْدِهِ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ اسْكُنُوا الْأَرْضَ فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ جِئْنَا بِكُمْ لَفِيفًا ﴿۱۰۴﴾

و به بنى اسرائیل بعد از او (فرعون) گفتیم: در این سرزمین ساکن شوید. پس زمانى که وعده آخرت رسید، همه شما را با هم خواهیم آورد. ﴿۱۰۴﴾

«قرآن به حقّ نازل شده است»

وَبِالْحَقِّ أَنْزَلْنَاهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا مُبَشِّرًا وَنَذِيرًا ﴿۱۰۵﴾

و به حقّ نازل کردیم ما قرآن را و به حقّ نازل شد و ما تو را جز براى بشارت دادن و ترساندن نفرستادیم. ﴿۱۰۵﴾

وَقُرْآنًا فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ عَلَى مُكْثٍ وَنَزَّلْنَاهُ تَنْزِيلًا ﴿۱۰۶﴾

و قرآنى را که بخش بخش (بر تو) نازل کردیم براى آنکه بر مردم با تأمّل آن را بخوانى و آن را تدریجا نازل نمودیم. ﴿۱۰۶﴾

«بندگان ما به سجده می افتند و گریه می کنند»

قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لَا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذَا يُتْلَى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقَانِ سُجَّدًا ﴿۱۰۷﴾

بگو: اگر به قرآن ایمان بیاورید یا ایمان نیاورید، قطعا کسانى که قبل از آن به آنها علم داده شده، وقتى که این آیات بر آنها خوانده مى شود، به صورت روى خاک سجده کنان مى افتند. ﴿۱۰۷﴾

وَيَقُولُونَ سُبْحَانَ رَبِّنَا إِنْ كَانَ وَعْدُ رَبِّنَا لَمَفْعُولًا ﴿۱۰۸﴾

و مى گویند: منزّه است پروردگار ما، اینکه قطعا وعده پروردگار ما انجام شدنى است. ﴿۱۰۸﴾

وَيَخِرُّونَ لِلْأَذْقَانِ يَبْكُونَ وَيَزِيدُهُمْ خُشُوعًا ۩ ﴿۱۰۹﴾

و با صورت به زمین مى افتند و گریه مى کنند و بر خشوعشان افزوده مى شود. ﴿۱۰۹﴾

«اسماء حسنای پروردگار»

قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى وَلَا تَجْهَرْ بِصَلَاتِكَ وَلَا تُخَافِتْ بِهَا وَابْتَغِ بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلًا ﴿۱۱۰﴾

بگو: چه «اللّه» را بخوانید، یا «رحمان» را بخوانید، پس هر چه را بخوانید براى او اسماء نیکوئى است. و نمازت را بلند نخوان و آهسته هم نخوان و بین این دو راهى را انتخاب کن. ﴿۱۱۰﴾

وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَكَبِّرْهُ تَكْبِيرًا ﴿۱۱۱﴾

و بگو: حمد مخصوص خدائى است که فرزندى براى خود نگرفته و براى او شریکى در مُلکش نبوده و براى او سرپرستى که او را از ذلّت نجات دهد، نخواهد بود و او را بسیار بزرگ بدان. ﴿۱۱۱﴾

سوره مبارکه نحل

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

أَتَى أَمْرُ اللَّهِ فَلَا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۱﴾

امر خدا آمد، پس در آن عجله نکنید. پاک است و برتر است او، از آنچه که آنها شرک مى ورزند. ﴿۱﴾

يُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ ﴿۲﴾

ملائکه را با روح بر هر کس از بندگانش که بخواهد با دستورش نازل مى کند، تا بترسانید، قطعا چنین است که خدایى جز من نیست، پس از من بپرهیزید. ﴿۲﴾

برداشت از آیات ۲ ـ ۱

مجازات ها نزدیک است

سالک الی اللّه باید بداند که به زودی مجازات ها می رسد، اگر چه مشرکین آن را دور تصور می کنند. پس باید به وحدانیت خدا اقرار کنند و تقوای الهی را رعایت نماید.

خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۳﴾

آسمانها و زمین را به حقّ خلق فرموده. او بالاتر است از آنچه آنها شرک مى ورزند. ﴿۳﴾

«خلقت بدن انسان از نطفه»

خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ ﴿۴﴾

انسان را از نطفه اى خلق کرد، پس او اکنون دشمن آشکارى گردیده است. ﴿۴﴾

«خلقت چهارپایان»

وَالْأَنْعَامَ خَلَقَهَا لَكُمْ فِيهَا دِفْءٌ وَمَنَافِعُ وَمِنْهَا تَأْكُلُونَ ﴿۵﴾

و چهارپایان را براى شما خلق فرمود، در آنها وسیله پوشش و منفعتهایى قرار داد و از (گوشت و شیر) آنان مى خورید. ﴿۵﴾

«فائده چهارپایان»

وَلَكُمْ فِيهَا جَمَالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَحِينَ تَسْرَحُونَ ﴿۶﴾

و در آن چهارپایان، براى شما زیبایى است در وقتى که آنها را به استراحتگاهشان بر مى گردانید و وقتى که آنها را به صحرا مى برید، قرار داده است. ﴿۶﴾

وَتَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلَى بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۷﴾

و آن چهارپایان وسائل سنگین شما را به شهرى که جز با زحمت به آن نمى رسید، حمل مى کنند. قطعا پروردگار شما رئوفِ مهربانى است. ﴿۷﴾

«اشاره به مرکبهائی که مردم از آن اطّلاعی ندارند»

وَالْخَيْلَ وَالْبِغَالَ وَالْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوهَا وَزِينَةً وَيَخْلُقُ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۸﴾

و اسبها و مادیانها و الاغها را آفرید، براى آنکه شما بر آنها سوار شوید و زینتى باشند. و خدا آنچه را که نمى دانید خلق مى کند. ﴿۸﴾

«راه صحیح و منحرف»

وَعَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَمِنْهَا جَائِرٌ وَلَوْ شَاءَ لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۹﴾

و بر عهده خدا است که راه صحیح را نشان دهد، و از راهها بعضى منحرف است و اگر خدا بخواهد، همه شما را هدایت مى کند. ﴿۹﴾

«فائده نزول باران»

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً لَكُمْ مِنْهُ شَرَابٌ وَمِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ ﴿۱۰﴾

او خدائى است که از آسمان براى شما آب را نازل فرمود. بعضى از آن آبها آشامیدنى است وبعضى از آن براى آبیارى درختانى است که حیوانات را در آن مى چرانید. ﴿۱۰﴾

يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَالزَّيْتُونَ وَالنَّخِيلَ وَالْأَعْنَابَ وَمِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۱۱﴾

خدا براى شما بوسیله آن آب، زراعت و زیتون و درختهاى خرماو درختهاى انگور و از همه میوه ها مى رویاند. قطعا در این کار نشانه اى است براى مردمى که تفکر مى کنند. ﴿۱۱﴾

«مسخّر نمودن شب و روز»

وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ﴿۱۲﴾

و خدا براى شما شب و روز و خورشید و ماه را مسخّر فرمود و ستارگان به امر پروردگار تسخیر شده اند. قطعا در آن نشانه هائى است براى مردمى که عقلشان را به کار بیندازند. ﴿۱۲﴾

«نشانه های خدا در زمین»

وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ ﴿۱۳﴾

و آنچه را که خدا براى شما در زمین با رنگهاى مختلف خلق فرمود، قطعا در آن نشانه اى است براى مردمى که متذکر باشند. ﴿۱۳﴾

«استفاده از جانداران دریا»

وَهُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْمًا طَرِيًّا وَتَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَتَرَى الْفُلْكَ مَوَاخِرَ فِيهِ وَلِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۱۴﴾

و آن خدا کسى است که دریا را در اختیار شما قرار داده تا از آن گوشت تازه اى بخورید و از آن زیورى بیرون بیاورید که آن را بپوشید و کشتیها را مى بینى که دریا را مى شکافند و براى آنکه شما از فضل پروردگار بهره مند گردید و شاید شما شکرگزار باشید. ﴿۱۴﴾

«کوههای محکم برای از بین بردن لرزش زمین»

وَأَلْقَى فِي الْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَأَنْهَارًا وَسُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۵﴾

و در زمین کوههاى محکمى انداخته تا لرزش زمین را براى شما نگه دارد و نهرها و راههایى ایجاد کرده، شاید شما هدایت شوید. ﴿۱۵﴾

وَعَلَامَاتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ﴿۱۶﴾

و علاماتى را قرار داده و بوسیله ستاره، آنها هدایت مى شوند. ﴿۱۶﴾

«معرّفی خدای تعالی»

أَفَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لَا يَخْلُقُ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ﴿۱۷﴾

آیا کسى که خلق مى کند، مانند کسى است که خلق نمى کند؟ آیا پس چرا متذکر نمى شوید؟ ﴿۱۷﴾

«نعمتهای خدا شمرده نمی شود»

وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۸﴾

و اگر نعمتهاى خدا را بشمارید، آنها را نمى توانید احصاء کنید. قطعا خدا بخشنده مهربانى است. ﴿۱۸﴾

برداشت از آیه ۱۸

شکر خدای تعالی

سالک الی اللّه باید توجّه داشته باشد نعمت های خدای تعالی آن قدر زیاد است که قابل شمردن نیست؛ لذا باید شاکر خدای تعالی باشد.

وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعْلِنُونَ ﴿۱۹﴾

و خدا مى داند آنچه را که پنهان مى کنید و آنچه را که علنى مى نمائید. ﴿۱۹﴾

«خدایانی غیر خدای تعالی»

وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَا يَخْلُقُونَ شَيْئًا وَهُمْ يُخْلَقُونَ ﴿۲۰﴾

و کسانى را که غیر از خدا مى خوانند، چیزى را خلق نمى کنند و خودشان خلق مى شوند. ﴿۲۰﴾

أَمْوَاتٌ غَيْرُ أَحْيَاءٍ وَمَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ ﴿۲۱﴾

مردگانى که زنده نیستند و آنها درک نمى کنند که چه زمانى برانگیخته مى شوند. ﴿۲۱﴾

إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَالَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ ﴿۲۲﴾

خداى شما خداى واحدى است. و کسانى که ایمان به آخرت ندارند، دلهایشان انکار مى کند و آنها متکبّرند. ﴿۲۲﴾

لَا جَرَمَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ ﴿۲۳﴾

بدون تردید، قطعا خدا آنچه را که پنهان مى کنند و آنچه را که علنى مى کنند مى داند. و قطعا خدا مستکبرین را دوست نمى دارد. ﴿۲۳﴾

برداشت از آیه ۲۳

تکبّر

سالک الی اللّه باید صفت کبر و خودخواهی را از خود دور کند. زیرا خدا متکبران را دوست نمی دارد.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ مَاذَا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ ﴿۲۴﴾

و زمانى که به آنها گفته مى شود: چه چیز را پروردگارتان نازل فرموده است؟ مى گویند: قصّه هاى گذشته گان را تکرار کرده است. ﴿۲۴﴾

لِيَحْمِلُوا أَوْزَارَهُمْ كَامِلَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَمِنْ أَوْزَارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ أَلَا سَاءَ مَا يَزِرُونَ ﴿۲۵﴾

براى اینکه آنها وِزر و وبالهاى خود را به طور کامل در روز قیامت به دوش بکشند و از وِزر و وبال کسانى که آنها را بدون علم گمراه کرده اند (نیز بر دوش آنها باشد). آگاه باشید بد است آن چیزى که آنها بر دوش مى کشند. ﴿۲۵﴾

«مکر کفّار و حالات آنها در قیامت»

قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَى اللَّهُ بُنْيَانَهُمْ مِنَ الْقَوَاعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَأَتَاهُمُ الْعَذَابُ مِنْ حَيْثُ لَا يَشْعُرُونَ ﴿۲۶﴾‏

قطعا کسانى که قبل از اینها بودند، (این گونه) مکرهایى داشتند. پس خدا به سراغ زیربناى آنها رفت و آن را از پایه هاى آن ویران کرد. پس سقف از بالاى سرشان بر آنها فرو ریخت و عذاب از آن جایى که فکر نمى کردند، به آنها رسید. ﴿۲۶﴾

ثُمَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يُخْزِيهِمْ وَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تُشَاقُّونَ فِيهِمْ قَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَالسُّوءَ عَلَى الْكَافِرِينَ ﴿۲۷﴾

سپس روز قیامت خدا آنها را رسوا مى کند و مى گوید: کجا هستند شریکهاى من که شما با یکدیگر درباره آنها خود را به زحمت مى انداختید؟ کسانى که به آنها علم داده شده، مى گویند: قطعا امروز بدبختى و بدى براى کفّار است. ﴿۲۷﴾

الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ مَا كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ بَلَى إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۲۸﴾

آنهایى را که ملائکه آنها را در حالى که به خودشان ظلم کرده اند مى میرانند. پس به آنها تسلیم، القاء مى شود. (و مى گویند:) ما عمل بدى انجام نمى دادیم. آرى نه چنین است قطعا خدا به آنچه مى کردید دانا است. ﴿۲۸﴾

فَادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا فَلَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ ﴿۲۹﴾

پس به درهاى جهنّم وارد شوید که در آن همیشه خواهید بود که جایگاه متکبّرین چقدر بد است. ﴿۲۹﴾

«گفتار متّقین و نظرات آنها درباره قیامت»

وَقِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا مَاذَا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قَالُوا خَيْرًا لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ وَلَدَارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ وَلَنِعْمَ دَارُ الْمُتَّقِينَ ﴿۳۰﴾

و به کسانى که تقوا دارند، گفته مى شود: پروردگارتان چه چیز را نازل کرده است؟ مى گویند: خوبى. براى کسانى که نیکویى کرده اند، در این دنیا نیکویى است و خانه آخرت بهتر است و خانه متّقین چه نیکو است. ﴿۳۰﴾

جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ لَهُمْ فِيهَا مَا يَشَاءُونَ كَذَلِكَ يَجْزِي اللَّهُ الْمُتَّقِينَ ﴿۳۱﴾

بهشتهاى عدن را داخل مى شوند که از زیر درختهاى آن نهرها جارى است. در آن بهشتها براى آنها هر چه را بخواهند هست. این چنین خدا متّقین را جزا خواهد داد. ﴿۳۱﴾

الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلَامٌ عَلَيْكُمُ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۳۲﴾

همان کسانى که ملائکه آنها را مى میرانند، در حالى که پاکیزه اند. به آنها مى گویند: سلام بر شما باد. داخل بهشت شوید به خاطر آنچه را که عمل مى کردید. ﴿۳۲﴾

برداشت از آیات ۳۲ ـ ۳۰

بهشت عدن

سالک الی اللّه باید بداند که آنچه از طرف پروردگارش به او می رسد خیر و سعادت است و اگر این حالت برای او دائمی شد، هم در دنیا به او نیکی می رسد و هم در آخرت خوبی های بسیاری نصیبش می گردد و به خانه اهل تقوی که بهترین خانه ها است وارد می شود؛ یعنی در بهشت عدن که هر چه بخواهد در آنجا به او می دهند وارد می گردد، ملائکه به او سلام می گویند و به او بشارت بهشت می دهند.

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۳۳﴾

آیا آنها جز این مى خواهند که ملائکه به نزد آنها بیایند یا امر پروردگارت برسد؟ این چنین کسانى که قبل از آنها بوده اند، عمل کرده اند. و خدا به آنها ظلم نکرده ولى آنها بودند که به خودشان ظلم مى کردند. ﴿۳۳﴾

فَأَصَابَهُمْ سَيِّئَاتُ مَا عَمِلُوا وَحَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ ﴿۳۴﴾‏

پس بدیهاى آنچه را که عمل کرده اند، به آنها رسید و به آنها آنچه را که مسخره مى کرده اند، وارد شد. ﴿۳۴﴾

«اعتقاد مشرکین به جبر»

وَقَالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ نَحْنُ وَلَا آبَاؤُنَا وَلَا حَرَّمْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ﴿۳۵﴾

و کسانى که مشرک شدند، گفتند: اگر خدا مى خواست، نه ما و نه پدرانمان غیر از او چیزى را عبادت نمى کردیم و همچنین چیزى را غیر از آنچه او حرام کرده، حرام نمى کردیم. این چنین کسانى که قبل از آنها بوده اند عمل مى کردند. پس آیا بر رسولان جز رساندن آشکارا چیزى است؟ ﴿۳۵﴾

«دستور سیر و سفر»

وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللَّهُ وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلَالَةُ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ ﴿۳۶﴾

و قطعا ما در هر امّتى رسولى را مبعوث کردیم که خداى یکتا را بپرستید و از طاغوت دورى کنید. پس بعضى از آنها را خدا هدایت کرد و بعضى از آنها کسانى بودند که گمراهى، حقِّ آنها بود. پس در زمین سیر و سفر کنید، پس ببینید چگونه بوده است عاقبت تکذیب کنندگان. ﴿۳۶﴾

إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ وَمَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ ﴿۳۷﴾

اگر بر هدایتشان حریص باشى، پس قطعا خدا کسى را که گمراه مى کند هدایت نخواهد کرد و از براى آنها یاورانى نخواهد بود. ﴿۳۷﴾

برداشت از آیات ۳۷ ـ ۳۶

عبودیت

سالک الی اللّه باید خود را به مقام عبودیت برساند، از طغیانگران دوری کند، در زمین سیر و سفر نماید و از آثار گذشتگان بخصوص دروغگویان آنها عبرت بگیرد والاّ اگر انسان از بندگی خدا سر باز زند، هر چه دیگران بخواهند او را هدایت کنند، خدای تعالی مانع می شود و به هیچ وجه یار و یاوری نخواهد داشت.

«مشرکین قیامت را انکار می کنند»

وَأَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لَا يَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ يَمُوتُ بَلَى وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۳۸﴾

و آنها با سوگندهاى شدید به خدا قسم یاد کرده اند که خدا کسى را که بمیرد برنمى گرداند. بله، وعده خدا بر برگرداندن، حقّ است ولى اکثر مردم نمى دانند. ﴿۳۸﴾

لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ كَانُوا كَاذِبِينَ ﴿۳۹﴾

براى آنکه خدا آنچه را که در آن اختلاف دارند، براى آنها روشن کند و کسانى که کافر شده اند، بدانند که قطعا آنها دروغگو بوده اند. ﴿۳۹﴾

«اراده الهی»

إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۴۰﴾

جز این نیست که گفتار ما براى چیزى وقتى که اراده آن را کردیم، آن است که فقط به آن بگوئیم: باش، پس مى باشد. ﴿۴۰﴾

«اجر مظلومین»

وَالَّذِينَ هَاجَرُوا فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ﴿۴۱﴾

و کسانى که در راه خدا مهاجرت کردند، بعد از آنکه به آنها ظلم شده، در دنیا مکان خوبى به آنها خواهیم داد و اجر آخرت بزرگتر است اگر مى دانستند. ﴿۴۱﴾

الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ﴿۴۲﴾‏

کسانى که صبر مى کنند و بر پروردگارشان توکل مى کنند. ﴿۴۲﴾

برداشت از آیات ۴۲ ـ ۴۱

هجرت

سالک الی اللّه در جایی که نمی تواند به سیر و سلوکش ادامه دهد، باید مهاجرت کند و به جای امنی برود، از خوشی هایی که در وطن ممکن است داشته باشد، صرفنظر کند و در غربتی که می تواند به سیر و سلوکش ادامه دهد، صبر نماید و بر خدایش در مشکلات توکل کند.

«دستور پرسش از اهل ذکر»

وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿۴۳﴾

و ما قبل از تو جز مردانى را که به آنها وحى مى کردیم نفرستادیم. پس سؤال کنید از اهل ذکر (قرآن) اگر نمى دانید. ﴿۴۳﴾

بِالْبَيِّنَاتِ وَالزُّبُرِ وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۴۴﴾

با دلائل و کتابهاى انبیاء، قرآن را به تو نازل کردیم، به خاطر آنکه براى مردم آنچه را براى آنها نازل شده است بیان کنى، شاید آنها تفکر کنند. ﴿۴۴﴾

«عذاب توطئه گران»

أَفَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السَّيِّئَاتِ أَنْ يَخْسِفَ اللَّهُ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذَابُ مِنْ حَيْثُ لَا يَشْعُرُونَ ﴿۴۵﴾

آیا کسانى که توطئه بدیها را مى کنند، از اینکه خداى تعالى آنها را در زمین فرو ببرد، یا آنکه عذاب از جائى که نمى فهمند به سراغشان بیاید در امانند؟ ﴿۴۵﴾

أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَمَا هُمْ بِمُعْجِزِينَ ﴿۴۶﴾

یا وقتى که در رفت و آمد هستند، (عذاب) آنها را بگیرد، پس آنها نتوانند از آن (خدا را) عاجز کنند. ﴿۴۶﴾

أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلَى تَخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۴۷﴾

یا آنکه عذاب، آنها را در بیدارى و به طور تدریجى بگیرد. پس قطعا پروردگارتان رئوفِ مهربانى است. ﴿۴۷﴾

برداشت از آیات ۴۷ ـ ۴۳

تبعیت از قرآن

سالک الی اللّه در تمام امور باید تابع قرآن و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام باشد و تمام مشکلاتش را از کلام آنها حل کند و با مردم حیله های بد نکند. زیرا ممکن است از جایی که فکرش را نمی کند، خدای تعالی بر او عذاب دردناکی نازل کند.

«فروتنی و سجده همه در مقابل خدا»

أَوَلَمْ يَرَوْا إِلَى مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ يَتَفَيَّأُ ظِلَالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَالشَّمَائِلِ سُجَّدًا لِلَّهِ وَهُمْ دَاخِرُونَ ﴿۴۸﴾

آیا نگاه نکردند به آنچه خدا خلق کرده است از چیزى که سایه اش از طرف راست و چپ حرکت مى کند و با فروتنى آنها براى خدا سجده مى نمایند؟ ﴿۴۸﴾

وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ مِنْ دَابَّةٍ وَالْمَلَائِكَةُ وَهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ ﴿۴۹﴾

و براى خدا آنچه از جنبنده ها در آسمانها و در زمین است و ملائکه، سجده مى کنند و آنها تکبّر نمى کنند. ﴿۴۹﴾

يَخَافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ ﴿۵۰﴾

از پروردگارشان که مافوق آنها است مى ترسند و به آنچه دستور داده مى شوند، عمل مى کنند. ﴿۵۰﴾

«مشرک نشوید زیرا آنچه هست مال خدا است»

وَقَالَ اللَّهُ لَا تَتَّخِذُوا إِلَهَيْنِ اثْنَيْنِ إِنَّمَا هُوَ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ ﴿۵۱﴾

و خدا فرمود: دو خدا براى خود نگیرید، جز این نیست که خدا یکى است، پس تنها از من بترسید. ﴿۵۱﴾

وَلَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَهُ الدِّينُ وَاصِبًا أَفَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ ﴿۵۲﴾

و آنچه در آسمانها و در زمین است، مِلک خدا است و دین خالص دائما مال او است. آیا پس از غیر خدا پرهیز مى کنید؟ ﴿۵۲﴾

«همه نعمتها از جانب خدا است»

وَمَا بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ ﴿۵۳﴾

و آنچه از نعمت به شما رسیده است، از جانب خدا است. سپس وقتى که به شما ضرر و ناراحتى مى رسد، به سوى او ناله و زارى مى کنید. ﴿۵۳﴾

ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ ﴿۵۴﴾

سپس وقتى که آن ناراحتى و ضرر را از شما برطرف مى کند، در آن وقت جمعى از شما به پروردگارشان مشرک مى شوند. ﴿۵۴﴾

‏لِيَكْفُرُوا بِمَا آتَيْنَاهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿۵۵﴾

به خاطر آنکه کفران آنچه به آنها داده ایم بنمایند. پس (فعلاً) بهره بردارید که زود است بدانید. ﴿۵۵﴾

وَيَجْعَلُونَ لِمَا لَا يَعْلَمُونَ نَصِيبًا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ تَاللَّهِ لَتُسْأَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَفْتَرُونَ ﴿۵۶﴾

و از آنچه به آنها روزى داده ایم، براى چیزهائى که سودى از آنها (بتها) سراغ ندارند، نصیبى قرار مى دهند. به خدا قسم، حتما از آنچه افتراء مى بندید، سؤال خواهید شد. ﴿۵۶﴾

برداشت از آیات ۵۶ ـ ۵۳

همه نعمت ها از جانب خدا است

سالک الی اللّه باید بداند که هر نعمتی که به او می رسد، از جانب خدا است و هر ناراحتی که به او می رسد اگر چه از جانب خود او است ولی خدای تعالی آن را برطرف می کند و از بین می برد؛ ولی انسان کفران نعمت پروردگارش را می کند. به خدا قسم که روز قیامت از همه این نعمت ها و از همه افتراها که بر خدای تعالی زده اند سؤال می شود.

«آیا خدای تعالی دخترانی دارد؟»

وَيَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَنَاتِ سُبْحَانَهُ وَلَهُمْ مَا يَشْتَهُونَ ﴿۵۷﴾

و براى خدا دخترانى را قرار مى دهند. پاک است خدا و حال آنکه براى خودشان آنچه دوست دارند انتخاب مى کنند. ﴿۵۷﴾

«حالات اعراب جاهلیت درباره دخترانشان»

وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثَى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ كَظِيمٌ ﴿۵۸﴾

و وقتى که به یکى از آنها نوزاد دخترى بشارت داده مى شد، صورتش سیاه گشته و او به سختى خشم خود را فرو مى نشاند. ﴿۵۸﴾

يَتَوَارَى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ مَا بُشِّرَ بِهِ أَيُمْسِكُهُ عَلَى هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ أَلَا سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ ﴿۵۹﴾

از میان مردم به خاطر بدى آنچه بشارت به او داده شده متوارى مى گردید. که آیا او را با قبولى ننگ نگه دارد، یا او را در خاک فرو کند؟ چقدر بد است آنچه را که حکم مى کنند. ﴿۵۹﴾

لِلَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ وَلِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلَى وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۶۰﴾

براى کسانى که ایمان به آخرت ندارند، مَثَل بدى است و براى خدا مَثَل برترى است. و او عزیز حکیمى است. ﴿۶۰﴾

برداشت از آیات ۶۰ ـ ۵۸

رسومات جاهلانه

افرادی که تزکیه نفس نکرده اند و تحت تأثیر رسومات جاهلانه قرار گرفته اند، به قدری بدبخت می شوند که اگر به آنها بشارت فوق العاده خوبی داده شود و بر خلاف رسومات معمولی باشد ناراحت می شوند و حاضرند دست از زن و فرزند عزیزشان بردارند و آنها را زنده زیر خاک کنند. این مثل بدی است که برای آنها زده می شود؛ ولی تمام صفات الهی آن قدر نیکو است که باید همه مردم متّصف به آن صفات باشند و از آن راه راست پیروی کنند.

«اگر مردم به ظلمشان مؤاخذه شوند»

وَلَوْ يُؤَاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ مَا تَرَكَ عَلَيْهَا مِنْ دَابَّةٍ وَلَكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿۶۱﴾

و اگر خدا مردم را به خاطر ظلمشان مؤاخذه کند، در روى زمین جنبنده اى را نمى گذارد، ولى اجل آنها را تا زمان معینى به تأخیر مى اندازد و وقتى که اجل آنها آمد، لحظه اى تأخیر و تقدیم نخواهند افتاد. ﴿۶۱﴾

«دست در کار بودن شیطان»

وَيَجْعَلُونَ لِلَّهِ مَا يَكْرَهُونَ وَتَصِفُ أَلْسِنَتُهُمُ الْكَذِبَ أَنَّ لَهُمُ الْحُسْنَى لَا جَرَمَ أَنَّ لَهُمُ النَّارَ وَأَنَّهُمْ مُفْرَطُونَ ﴿۶۲﴾

و آنها براى خدا چیزهایى قرار مى دهند که خودشان از آن کراهت دارند. و زبانشان توصیف دروغ مى کند که (مى گویند) نیکى مال آنها است. ناچار براى آنها آتش خواهد بود و قطعا آنها پیشگامانند. ﴿۶۲﴾

تَاللَّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَى أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۶۳﴾

به خدا قسم، قبل از تو رسولانى را به طرف امّتهایى فرستادیم، پس شیطان اعمال آنها را برایشان زینت داد و آن شیطان امروز ولىّ آنها است و براى آنها عذاب دردناکى خواهد بود. ﴿۶۳﴾

برداشت از آیات ۶۳ ـ ۶۱

دروغ

سالک الی اللّه باید زبانش را از دروغ به قدری نگهداری کند که عادت به دروغ گفتن نکند. زیرا شیطان اعمال آنها را برای آنها زینت می دهد و ولی آنها می گردد و خدای تعالی عذاب دردناکی برای آنها قرار داده است.

«نزول قرآن»

وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ إِلَّا لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فِيهِ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۶۴﴾‏

و ما کتاب را بر تو نازل نکردیم، مگر براى اینکه آنچه را آنها در آن اختلاف داشتند برایشان بیان کنى و این کتاب هدایت و رحمتى است براى مردمى که ایمان مى آورند. ﴿۶۴﴾

«فائده نزول باران»

وَاللَّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ ﴿۶۵﴾

و خدا از آسمان آبى را نازل فرمود، پس بوسیله آن، زمین را بعد از اینکه مرده بود زنده کرد. قطعا در آن نشانه اى است براى مردمى که مى شنوند. ﴿۶۵﴾

«ارزش شیر حیوانات»

وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِلشَّارِبِينَ ﴿۶۶﴾

و قطعا براى شما در چهارپایان پند و اندرزى است. ما از آنچه در شکمهایشان است از بین غذاى هضم شده و خون، شیر خالصى به شما مى نوشانیم که گوارا است براى نوشندگان. ﴿۶۶﴾

«ارزش میوه ها»

وَمِنْ ثَمَرَاتِ النَّخِيلِ وَالْأَعْنَابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَرًا وَرِزْقًا حَسَنًا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ﴿۶۷﴾

و از میوه هاى درختان خرما و انگور که شما از آنها مسکرات و رزق خوبى را مى گیرید، قطعا در آن نشانه اى است براى مردمى که عقلشان را به کار مى اندازند. ﴿۶۷﴾

«خدا به زنبور عسل وحی می کند»

وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا يَعْرِشُونَ ﴿۶۸﴾

و پروردگارت به زنبور عسل وحى کرد که از کوهها و از درختان و از آنچه مردم از بناهاى بلند مى سازند، لانه بگیر. ﴿۶۸﴾

ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِيهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۶۹﴾

سپس از همه میوه ها بخور و راههاى پروردگارت را با اطاعت سلوک کن. از شکم زنبورهاى عسل شرابى به رنگهاى مختلف که در آن شفا براى مردم است، خارج مى شود. قطعا در آن نشانه اى است براى مردمى که فکر مى کنند. ﴿۶۹﴾

«مرگ و زندگی و عمر دراز»

وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ ثُمَّ يَتَوَفَّاكُمْ وَمِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لَا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿۷۰﴾

و خدا شما را خلق کرد، پس شما را مى میراند. و از میان شما کسى است که به بالاترین سنین نامناسب عمر مى رسد تا بعد از داشتن علم چیزى را نداند. قطعا خدا عالِم قدرتمندى است. ﴿۷۰﴾

«اختلاف در روزی»

وَاللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلَى بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلَى مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ فَهُمْ فِيهِ سَوَاءٌ أَفَبِنِعْمَةِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ ﴿۷۱﴾

و خدا بعضى از شما را در رزق و روزى بر بعضى فضیلت داده، پس کسانى که برترى دارند، نمى خواهند از رزق خود به بردگانشان بدهند و حال آنکه همه آنها در آن رزق یکسانند. آیا پس نعمت خدا را انکار مى کنند؟ ﴿۷۱﴾

«همسران و فرزندان شما از جنس خود شمایند»

وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا وَجَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ بَنِينَ وَحَفَدَةً وَرَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ أَفَبِالْبَاطِلِ يُؤْمِنُونَ وَبِنِعْمَتِ اللَّهِ هُمْ يَكْفُرُونَ ﴿۷۲﴾

و خدا براى شما از خودتان همسرانى قرار داده و از همسرانتان براى شما فرزندان و نوه هایى قرار داده و روزى شما را از پاکیزه ها عنایت کرده. آیا پس به باطل ایمان مى آورند؟ و آنها به نعمت خدا کافرند. ﴿۷۲﴾

«خدایانِ ناتوان»

وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقًا مِنَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ شَيْئًا وَلَا يَسْتَطِيعُونَ ﴿۷۳﴾

و عبادت مى کنند غیر از خدا چیزهایى را که براى آنها رزقى از آسمانها و زمین (در اختیار) ندارند و بلکه توانش را هم نخواهند داشت. ﴿۷۳﴾

فَلَا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثَالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿۷۴﴾

پس براى خدا مَثَلهایى نزنید. قطعا خدا مى داند و شما نمى دانید. ﴿۷۴﴾

«مَثَلی از طرف خدا»

ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْدًا مَمْلُوكًا لَا يَقْدِرُ عَلَى شَيْءٍ وَمَنْ رَزَقْنَاهُ مِنَّا رِزْقًا حَسَنًا فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَجَهْرًا هَلْ يَسْتَوُونَ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۷۵﴾

خدا مَثَلى زده است. بنده خریدارى شده اى که قادر به چیزى نیست و کسى که او را از جانب خود رزق دادیم، رزقى که نیکو است، پس او آشکارا و پنهانى از آن انفاق مى کند. آیا اینها با هم مساوى هستند؟ حمد براى خدا است بلکه اکثر آنها نمى دانند. ﴿۷۵﴾

«مَثَل دیگری برای حقّ و باطل»

وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ أَحَدُهُمَا أَبْكَمُ لَا يَقْدِرُ عَلَى شَيْءٍ وَهُوَ كَلٌّ عَلَى مَوْلَاهُ أَيْنَمَا يُوَجِّهْهُ لَا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَمَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۷۶﴾

و خدا مثلى زده است. دو مرد، یکى از آن دو گُنگى است که قادر بر چیزى نیست و او سر بار مولایش مى باشد. هر کجا او را مى فرستد، کار را خوب انجام نمى دهد. آیا او مساوى است با کسى که به عدالت امر مى کند و او در راه راست است؟ ﴿۷۶﴾

برداشت از آیات ۷۶ ـ ۷۴

سربار دیگران

سالک الی اللّه باید اهل کار و کوشش باشد، سربار دیگران نباشد، برای خود شخصیت مستقلی که بتواند آزادانه امر به معروف و نهی از منکر کند و در راه راست حرکت نماید، قائل باشد.

«رسیدن به قیامت مثل چشم بهم زدن است»

وَلِلَّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۷۷﴾

و پنهانى آسمانها و زمین مال خدا است. و امر قیامت نیست، مگر مانند چشم بهم زدن یا بلکه نزدیکتر از آن است. قطعا خدا بر هر چیزى قادر است. ﴿۷۷﴾

«انسان وقتی متولّد می شود، همه معلوماتش را فراموش کرده»

وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۷۸﴾

و خدا شما را از شکمهاى مادرانتان در حالى بیرون آورد که چیزى نمى دانستید و براى شما وسیله شنیدن و بینائیها و دلهایى قرار داد، شاید شما تشکر کنید. ﴿۷۸﴾

«پرندگان را خدا در آسمان نگه می دارد»

أَلَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّرَاتٍ فِي جَوِّ السَّمَاءِ مَا يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا اللَّهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۷۹﴾‏

آیا آنها ندیده اند که پرندگانى در دل آسمان مسخّرند، آنها را نگه نمى دارد مگر خدا؟ قطعا در آن نشانه هایى است براى قومى که ایمان مى آورند. ﴿۷۹﴾

«خانه های شما باید برای شما محل سکونت باشد»

وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَنًا وَجَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعَامِ بُيُوتًا تَسْتَخِفُّونَهَا يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَيَوْمَ إِقَامَتِكُمْ وَمِنْ أَصْوَافِهَا وَأَوْبَارِهَا وَأَشْعَارِهَا أَثَاثًا وَمَتَاعًا إِلَى حِينٍ ﴿۸۰﴾

و خدا براى شما از خانه هایتان محلّ آرامش و از پوست چهارپایان براى شما خانه هایى قرار داده که روزِ حرکت کردنتان و روز اقامتتان به راحتى مى توانید آن را حرکت دهید و از پشم و کرک و موى آنها براى شما اثاثیه و وسائل زندگى تا زمان معینى قرار داده است. ﴿۸۰﴾

«نعمتهای الهی»

وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمَّا خَلَقَ ظِلَالًا وَجَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبَالِ أَكْنَانًا وَجَعَلَ لَكُمْ سَرَابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ وَسَرَابِيلَ تَقِيكُمْ بَأْسَكُمْ كَذَلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ ﴿۸۱﴾

و خدا براى شما از آنچه خلق کرده، سایه هایى و از کوهها، غارهایى که حافظ شما است براى شما قرار داده و براى شما لباسهایى که شما را از گرما نگه دارد و لباسهایى که شما را در جنگ محفوظ بدارد، قرار داده است. این چنین خدا نعمت خود را بر شما تمام مى گرداند، شاید شما تسلیم گردید. ﴿۸۱﴾

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ﴿۸۲﴾

پس اگر روگرداندند، جز این نیست که بر تو ابلاغ آشکارى است. ﴿۸۲﴾

يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَهَا وَأَكْثَرُهُمُ الْكَافِرُونَ ﴿۸۳﴾

نعمت خدا را مى شناسند، سپس منکر آن مى شوند و اکثر اینها کافرند. ﴿۸۳﴾

«جریانهای دیگری از قیامت»

وَيَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيدًا ثُمَّ لَا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَلَا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ ﴿۸۴﴾

و روزى که از هر امّتى شاهدى مبعوث کنیم، سپس اجازه اى براى کسانى که کافر شده اند وجود ندارد و نه از آنها طلب تقاضاى رضایت از خدا پذیرفته مى شود. ﴿۸۴﴾

وَإِذَا رَأَى الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذَابَ فَلَا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ وَلَا هُمْ يُنْظَرُونَ ﴿۸۵﴾

و وقتى آنهائى که ظلم کرده اند عذاب را ببینند پس از آنها تخفیف داده نمى شود و به آنها مهلت هم داده نمى شود. ﴿۸۵﴾

وَإِذَا رَأَى الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكَاءَهُمْ قَالُوا رَبَّنَا هَؤُلَاءِ شُرَكَاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدْعُو مِنْ دُونِكَ فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكَاذِبُونَ ﴿۸۶﴾

و وقتى کسانى که مشرک شده اند شریکهاى خود را ببینند، مى گویند: پروردگار ما، اینها همان شریکهاى ما هستند که ما آنها را غیر از تو مى خواندیم. پس آن شرکاء کلام را به سوى آنها بر مى گردانند که قطعا شما دروغگویانید. ﴿۸۶﴾

وَأَلْقَوْا إِلَى اللَّهِ يَوْمَئِذٍ السَّلَمَ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿۸۷﴾‏

و در آن روز همگى در مقابل خدا تسلیم مى شوند و تمام آنچه را که افتراء مى بستند از آنها نابود مى گردد. ﴿۸۷﴾

الَّذِينَ كَفَرُوا وَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ زِدْنَاهُمْ عَذَابًا فَوْقَ الْعَذَابِ بِمَا كَانُوا يُفْسِدُونَ ﴿۸۸﴾

کسانى که کافر شدند و راه خدا را مانع گردیدند، عذابى را بر روى عذابشان زیاد مى کنیم به خاطر آنچه اینها فساد مى کردند. ﴿۸۸﴾

«پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله شاهد بر همه مردم است»

وَيَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيدًا عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَجِئْنَا بِكَ شَهِيدًا عَلَى هَؤُلَاءِ وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ ﴿۸۹﴾

و روزى که از هر امّتى شاهدى از خودشان، علیه آنها مبعوث کنیم و تو را شاهد بر آنها بیاوریم. و ما نازل کردیم بر تو کتابى را که بیانگر همه چیز است و هدایت و رحمت و بشارت است براى مسلمین. ﴿۸۹﴾

«امر الهی به عدالت و احسان»

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴿۹۰﴾

قطعا خدا شما را به عدالت و احسان و نیکى به ذوى القربى امر مى کند و از فحشا و منکر و تجاوز نهى مى فرماید. موعظه تان مى کند، شاید شما متذکر شوید. ﴿۹۰﴾

برداشت از آیه ۹۰

عدالت

سالک الی اللّه باید همیشه طرفدار عدالت و نیکوکاری در جامعه باشد و بخواهد که مجری عدالت و احسان یعنی حضرت بقیه اللّه ﴿روحی فداه﴾ هر چه زودتر ظهور کند و زمینه ساز حکومت آن حضرت با صله رحم، نیکی به نزدیکان و ایتام و ناهی از منکر و فحشاء و تجاوز به حقوق دیگران باشد این راهنمایی از طرف خدا برای ظهور حضرت ولی عصر علیه السلام است؛ اگر از خواب غفلت بیدار شویم و متوجّه آن گردیم.

«وفای به عهد با خدای تعالی»

وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدْتُمْ وَلَا تَنْقُضُوا الْأَيْمَانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهَا وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ ﴿۹۱﴾

و وقتى که (با خدا) عهد بستید، به عهد خدا وفا کنید و قسمهاى خود را بعد از تأکیدش نقض نکنید و حال آنکه شما خدا را کفیل بر خودتان قرار داده اید. قطعا خدا مى داند آنچه را که انجام مى دهید. ﴿۹۱﴾

وَلَا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكَاثًا تَتَّخِذُونَ أَيْمَانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبَى مِنْ أُمَّةٍ إِنَّمَا يَبْلُوكُمُ اللَّهُ بِهِ وَلَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ﴿۹۲﴾

و مانند زنى نباشید که پشمهاى تابیده خود را بعد از محکم کردن آن، باز مى کرد. شما قسمهاى خود را سبب خیانت بین خودتان قرار مى دهید. اینکه امّتى باشید که زیادتر از امّت دیگر به نظر آیید. جز این نیست که خدا شما را به این وسیله آزمایش مى کند. و براى شما حتما روز قیامت بیان خواهد کرد آنچه را که در آن اختلاف مى کردید. ﴿۹۲﴾

برداشت از آیات ۹۲ ـ ۹۱

وفای به عهد

سالک الی اللّه باید وقتی با خدا عهد بست، به آن وفا کند، قسم هایی که با اصرار و تأکید می خورد نشکند و مثل زن ریسنده ای که نخ های بافته خود را دوباره پنبه می کند، نباشد و اعمال خود را از بین نبرد.

«اگر خدا بخواهد همه یکی هستید»

وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِنْ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَلَتُسْأَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۹۳﴾

و اگر خدا بخواهد حتماً شما را امّت واحده اى قرار مى دهد، ولى گمراه مى کند کسى را که بخواهد و هدایت مى کند کسى را که بخواهد. و حتما پرسیده مى شوید از آنچه که شما عمل مى کردید. ﴿۹۳﴾

وَلَا تَتَّخِذُوا أَيْمَانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِهَا وَتَذُوقُوا السُّوءَ بِمَا صَدَدْتُمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَلَكُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۹۴﴾

و قسمهاى خود را وسیله خیانت بین خودتان نگیرید که قدم شما بعد از آنکه ثابت شده، به تزلزل مى افتد و بدى را به خاطر مانع شدنتان از راه خدا مى چشید و براى شما عذاب بزرگى خواهد بود. ﴿۹۴﴾

«عهد با خدا بهتر است»

وَلَا تَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَنًا قَلِيلًا إِنَّمَا عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۹۵﴾

و عهد و پیمان خدا را به قیمت کمى نفروشید. قطعا جز این نیست که آنچه در نزد خدا است، براى شما بهتر است، اگر شما مى دانستید. ﴿۹۵﴾

برداشت از آیات ۹۵ ـ ۹۳

قسم

سالک الی اللّه باید به مسأله عهد و وفای به آن . قسم و وفای به آن از هر چیزی بیشتر اهمیت بدهد، این مسأله را ارزان نفروشد بخصوص برای خیانت عهد نبندد، قسم نخورد و مردم را به این وسیله فریب ندهد.

«آنچه در نزد خدا است باقی است»

مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ وَلَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹۶﴾

آنچه در نزد شما است، از بین رفتنى است و آنچه در نزد خدا است، باقى است و ما کسانى را که صبر کردند، حتماً اجرشان را به بهتر از آنچه عمل مى کردند جزاء خواهیم داد. ﴿۹۶﴾

برداشت از آیه ۹۶

زهد

سالک الی اللّه باید زاهد باشد؛ یعنی دل به دنیا نبندد و باید بداند که آنچه در دنیا دارد از بین رفتنی است و اگر بتواند، به موقع آنها را نزد خدای تعالی و در راه خدای تعالی قرار دهد که برای زندگی همیشگی او در آخرت باقی می ماند.

مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹۷﴾

کسى که عمل شایسته کند از مرد یا زن و او مؤمن باشد، پس ما او را با زندگى پاکیزه اى زنده مى کنیم و اجرشان را به بهتر از آنچه عمل مى کرده اند، جزاء خواهیم داد. ﴿۹۷﴾

برداشت از آیه ۹۷

زندگی خوب

سالک الی اللّه باید به طور کلی بداند که هر کس ایمان داشته باشد، کارهای شایسته کند، اعمال صواب انجام دهد و تزکیه نفس کند خدای تعالی به او زندگی خوبی عنایت می کند و اجر او را به بهترین وجه به او مرحمت می فرماید.

«وقتی قرآن می خوانید بگوئید: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم»

فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ ﴿۹۸﴾

و وقتى قرآن مى خوانى، پناه به خدا ببر از شیطان رانده شده. ﴿۹۸﴾

برداشت از آیه ۹۸

پناه به خدا

سالک الی اللّه باید وقتی که قرآن می خواند و یا به یکی از مطالب علمی و حقیقی مذهبی فکر می کند بگوید از شیطان و وسوسه او به خدا پناه می برم، زیرا انسان هر وقت بخواهد به خدا، دین و حقایق قرآن نزدیک شود و درباره آنها تدبر کند شیطان بر قلب او تسلّط پیدا می کند و جلو فهم او را می گیرد. ولی اگر با ایمان و توکل، به خدا پناه ببرد خدای تعالی به او پناه می دهد.

إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ﴿۹۹﴾

قطعا براى آن شیطان، تسلّطى بر کسانى که ایمان آورده اند و بر پروردگارشان توکل مى کنند، نخواهد بود. ﴿۹۹﴾

إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ ﴿۱۰۰﴾

جز این نیست که تسلّط شیطان بر کسانى است که ولایت او را پذیرفته اند و کسانى که آنها به خدا مشرکند. ﴿۱۰۰﴾

برداشت از آیه ۱۰۰

محبّت شیطان

سالک الی اللّه نباید محبّت شیطان و شیطان سیرتان و اطاعت آنها را انتخاب کند که در این صورت شیطان کاملاً فهم و درک او را محدود می کند و او را از نظر روحی می میراند.

«آیات نسخ می شوند»

وَإِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَكَانَ آيَةٍ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ قَالُوا إِنَّمَا أَنْتَ مُفْتَرٍ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۱۰۱﴾

و زمانى که ما آیه اى را بجاى آیه دیگر تبدیل مى کنیم و خدا داناتر است به آنچه نازل مى کند. گفتند: جز این نیست که تو دروغ مى بندى، امّا بیشتر آنها نمى دانند. ﴿۱۰۱﴾

«واسطه وحی روح القدس است»

قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ ﴿۱۰۲﴾‏

بگو: روح القدس به حقّ از جانب پروردگارت قرآن را نازل کرده، به خاطر اینکه ثابت نگه دارد کسانى را که ایمان آوردند و هدایت و بشارت براى مسلمانها است. ﴿۱۰۲﴾

وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسَانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ ﴿۱۰۳﴾

و ما مى دانیم که آنها مى گویند: جز این نیست که به او بشرى تعلیم داده است، در حالى که زبان کسى که این آیات را به او نسبت مى دهند، عجمى است و این به زبان عربى آشکارى است. ﴿۱۰۳﴾

«کفّار دروغگو هستند»

إِنَّ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ لَا يَهْدِيهِمُ اللَّهُ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۰۴﴾

قطعا کسانى که ایمان به نشانه هاى خدا نمى آورند، خدا آنها را هدایت نمى کند و براى آنها عذاب دردناکى است. ﴿۱۰۴﴾

إِنَّمَا يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْكَاذِبُونَ ﴿۱۰۵﴾

جز این نیست کسانى که ایمان به آیات خدا نمى آورند دروغ مى بندند و آنها خودشان دروغگویانند. ﴿۱۰۵﴾

«کفر بعد از ایمان»

مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۱۰۶﴾

کسى که بعد از ایمانش به خدا کافر شود، مگر کسى که مجبور شده و حال آنکه قلبش به ایمان آرام باشد، ولیکن کسى که دل را به کفر باز کند، پس بر آنها از جانب خدا غضبى است و براى آنها عذاب بزرگى خواهد بود. ﴿۱۰۶﴾

ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الْآخِرَةِ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ﴿۱۰۷﴾

آن به خاطر این است که آنها زندگى دنیا را بر آخرت ترجیح دادند و قطعا خدا قوم کافر را هدایت نمى کند. ﴿۱۰۷﴾

برداشت از آیات ۱۰۷ ـ ۱۰۶

کمال ایمان

سالک الی اللّه باید ایمانش را کامل کند، اطمینان قلبی را در خود به وجود آورد و به هیچ وجه کفر و کفران نداشته باشد زیرا در این صورت به عذاب بزرگ و غضب الهی مبتلا می شود و موفّق به لقاء اللّه نمی شود و چون زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح داده است، خدا او را از هدایت خاص خود محروم می کند.

أُولَئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ ﴿۱۰۸﴾

آن جمعیت، کسانى هستند که خدا بر دلهایشان و شنوائى شان و بینائیهایشان مُهر زده و آنها همان غافلین اند. ﴿۱۰۸﴾

لَا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۱۰۹﴾

ناگزیر اینها در آخرت همان زیانکاران اند. ﴿۱۰۹﴾

برداشت از آیات ۱۰۹ ـ ۱۰۸

کفر و کفران

سالک الی اللّه باید با جدیت کامل از هر گونه کفر و کفران دوری کند. زیرا نتیجه کفر این است که رفته رفته چشم، گوش و دلش قدرتشان را از دست می دهند و بدون تردید ضرر زیادی خواهد کرد.

«مهاجرت در زمانی که فشار وارد می شود»

ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هَاجَرُوا مِنْ بَعْدِ مَا فُتِنُوا ثُمَّ جَاهَدُوا وَصَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۱۰﴾‏

سپس پروردگار تو براى کسانى که مهاجرت کردند، بعد از آنکه در فشار قرار گرفته اند، سپس جهاد کردند و صبر کردند، قطعا بعد از آن پروردگار تو بخشنده مهربانى است. ﴿۱۱۰﴾

برداشت از آیه ۱۱۰

هجرت و جهاد

سالک الی اللّه باید شعارش هجرت، جهاد و بردباری باشد تا مورد گذشت و مهربانی خاص خدای تعالی واقع گردد.

يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَنْ نَفْسِهَا وَتُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﴿۱۱۱﴾

روزى بیاید که هر کسى از خودش بحث و گفتگو کند و نتیجه اعمال هر کسى به او داده شده و به آنها ظلم نمى شود. ﴿۱۱۱﴾

«کفران نعمت»

وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِنْ كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ ﴿۱۱۲﴾

و خدا مَثَل قریه اى را مى زند که امن و آرام بود و رزقش مرتّب از هر جایى مى رسید. پس به نعمتهاى خدا کافر شدند. پس خدا لباس گرسنگى و خوف را به خاطر آنچه کردند به آنها چشاند. ﴿۱۱۲﴾

برداشت از آیه ۱۱۲

شکر نعمت

سالک الی اللّه باید نعمت های الهی را شاکر باشد والاّ خدای تعالی او را به گرسنگی، ترس تخیلی و یا واقعی مبتلا می کند.

«نتیجه تکذیب پیامبران»

وَلَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذَابُ وَهُمْ ظَالِمُونَ ﴿۱۱۳﴾

و قطعا پیامبرى از خود آنها براى آنها آمد، پس او را تکذیب کردند، پس عذاب آنها را گرفت و حال اینکه آنها ستمگران بودند. ﴿۱۱۳﴾

«از غذای حلال بخورید»

فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلَالًا طَيِّبًا وَاشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ ﴿۱۱۴﴾

پس بخورید از آنچه که خدا حلال و پاکیزه روزیتان کرده و نعمتهاى خدا را شکر کنید، اگر شما تنها او را بندگى مى کنید. ﴿۱۱۴﴾

«غذاهای حرام»

إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۱۵﴾

جز این نیست که خدا بر شما مرده و خون و گوشت خوک و آنچه را با نام غیر خدا سر بریده شده، حرام کرده است. پس کسى که مضطر شود و تجاوز و تعدّى نکند، خدا قطعا بخشنده مهربانى است. ﴿۱۱۵﴾

«عادت به دروغ نداشته باشید»

وَلَا تَقُولُوا لِمَا تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هَذَا حَلَالٌ وَهَذَا حَرَامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ لَا يُفْلِحُونَ ﴿۱۱۶﴾

و به خاطر آنکه زبانتان به دروغ عادت کرده است، نگویید این حلال و این حرام است، براى اینکه به خدا دروغ ببندید. قطعا کسانى که به خدا دروغ مى بندند، رستگار نمى شوند. ﴿۱۱۶﴾

مَتَاعٌ قَلِيلٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۱۷﴾

این بهره کمى است و از براى آنها عذاب دردناکى است. ﴿۱۱۷﴾

برداشت از آیات ۱۱۷ ـ ۱۱۴

غذاهای خوب

سالک الی اللّه باید بداند که خدای تعالی تمام غذاهای خوب را برای بندگان شاکرش خلق فرموده، پس باید از او تشکر کند و تنها او را عبادت نماید و بدون دلیل چیزی را حلال و چیزی را حرام نکند و بهتان به خدای تعالی نزند؛ زیرا در این صورت برای او عذاب دردناکی خواهد بود.

وَعَلَى الَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا مَا قَصَصْنَا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۱۱۸﴾‏

و حرام کردیم بر کسانى که یهودى هستند، چیزى را که از قبل بر تو نقل نمودیم و ما به آنها ظلم نکردیم ولى خودشان بودند که به خودشان ظلم کردند. ﴿۱۱۸﴾

«توبه و ندامت»

ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَأَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۱۹﴾

سپس پروردگار تو براى کسانى که به نادانى کار بد مى کنند و بعد از آن توبه مى کنند و (خود را) اصلاح مى نمایند، قطعا پروردگار تو بعد از این بخشنده مهربانى است. ﴿۱۱۹﴾

برداشت از آیه ۱۱۹

توبه

سالک الی اللّه باید به مجرد آنکه ناخودآگاه کار بدی کرد، فوراً توبه کند و خود را اصلاح نماید تا مورد بخشش و مهربانی خاص خدای تعالی واقع گردد.

«اوصاف حضرت ابراهیم علیه السلام»

إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلَّهِ حَنِيفًا وَلَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۲۰﴾

قطعا ابراهیم امّتى بود، مطیع فرمان خدا بود، پاک بود و از مشرکین نبود. ﴿۱۲۰﴾

برداشت از آیه ۱۲۰

برجسته ترین

سالک الی اللّه اگر بتواند مانند حضرت ابراهیم امتحان خوبی در ابعاد مختلف بدهد، نه تنها شخصیت بزرگواری است، بلکه خود به تنهایی امتی است که مطیع دستورات الهی بوده و از هر گونه انحراف دور خواهد بود.

شَاكِرًا لِأَنْعُمِهِ اجْتَبَاهُ وَهَدَاهُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۱۲۱﴾

شکرکننده نعمتهاى خدا بود، خدا او را انتخاب کرده و او را به راه راست هدایت نمود. ﴿۱۲۱﴾

وَآتَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۱۲۲﴾

و ما در دنیا به او نیکى دادیم و قطعا او در آخرت از صالحین است. ﴿۱۲۲﴾

برداشت از آیات ۱۲۲ ـ ۱۲۱

صراط مستقیم

سالک الی اللّه اگر همه آنچه را که به او می رسد از جانب پروردگارش بداند و نعمت های الهی را شاکر باشد، خدای تعالی او را از برگزیدگان خود قرارش می دهد، کمکش می کند که در صراط مستقیم دین همیشه پابرجا باشد، در دنیا او را به همه خوبی ها می رساند و در آخر او را از دسته صالحین قرارش می دهد.

«تبعیت از ملّت ابراهیم علیه السلام»

ثُمَّ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۲۳﴾

سپس ما به تو وحى کردیم اینکه از ملّتِ ابراهیم که پاک بود، تبعیت کن و او از مشرکین نبوده است. ﴿۱۲۳﴾

إِنَّمَا جُعِلَ السَّبْتُ عَلَى الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ وَإِنَّ رَبَّكَ لَيَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ ﴿۱۲۴﴾

جز این نیست که (تحریمهاى) روز شنبه را بر کسانى که در آن اختلاف کردند، قرار داده شد. و قطعا پروردگار تو روز قیامت بین آنها در آنچه که در آن اختلاف کرده بودند، حکم خواهد کرد. ﴿۱۲۴﴾

«خواندن مردم به سوی خدای تعالی»

اُدْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ ﴿۱۲۵﴾

بخوان مردم را به راه پروردگارت بوسیله حکمت و موعظه نیکو و با آنها به نحوى که آن نیکوتر است مباحثه کن. قطعا پروردگار تو خدائى است که او داناتر است به کسى که از راه او (خدا) گمراه مى شود و او (خدا) به هدایت شدگان داناتر است. ﴿۱۲۵﴾

«مجازات با عدالت»

وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ ﴿۱۲۶﴾

و اگر مجازات مى کنید، پس تنها به مِثل آنچه که به شما تعدّى شده مجازات نمایید و اگر صبر کنید، آن براى صابرین بهتر است. ﴿۱۲۶﴾

وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ وَلَا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلَا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ ﴿۱۲۷﴾

و صبر کن و صبر تو نیست مگر براى خدا. و بر (اعمال) آنها محزون نشو و از توطئه هاى آنها در تنگنا قرار نگیر. ﴿۱۲۷﴾

إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ ﴿۱۲۸﴾

قطعا خدا با کسانى است که تقوى داشته باشند و کسانى که آنها نیکوکارند. ﴿۱۲۸﴾

برداشت از آیات ۱۲۸ ـ ۱۲۶

عفو

سالک الی اللّه باید احساساتش را در کنترل خود قرار بدهد و اگر دشمن را نمی تواند عفو کند به قصاص راضی باشد، برای خدا صبر کند و از اینکه احساساتش را کنترل کرده ناراحت نباشد و از هیچ چیز نترسد زیرا خدای تعالی پشتیبان اهل تقوی و نیکوکاران است.

سوره مبارکه حجر

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَقُرْآنٍ مُبِينٍ ﴿۱﴾

«الر» این آیاتِ کتاب و قرآن روشن کننده است. ﴿۱﴾

«آرزوی کفّار»

رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ ﴿۲﴾

چه بسا کسانى که کافر شده اند، دوست داشتند که اى کاش مسلمان بودند. ﴿۲﴾

ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَv ﴿۳﴾

آنها را بگذار که بخورند و لذّت ببرند و آرزوها آنها را مبهوت خود کند، پس زود است که بدانند. ﴿۳﴾

وَمَا أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا وَلَهَا كِتَابٌ مَعْلُومٌ ﴿۴﴾

و ما هلاک نکرده ایم قریه اى را، مگر اینکه براى آن وقت معینى بوده است. ﴿۴﴾

مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَمَا يَسْتَأْخِرُونَ ﴿۵﴾

هیچ جمعیتى از وقت خود پیشى نمى گیرد و عقب هم نمى افتند. ﴿۵﴾

«جسارت به رسول اکرم صلی الله علیه و آله از ناحیه کفّار»

وَقَالُوا يَا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ ﴿۶﴾

و گفتند: اى کسى که بر او قرآن نازل شده، قطعا تو دیوانه اى. ﴿۶﴾

لَوْ مَا تَأْتِينَا بِالْمَلَائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ ﴿۷﴾

چرا براى ما فرشتگان را نمى آورى، اگر تو از راستگویانى؟ ﴿۷﴾

مَا نُنَزِّلُ الْمَلَائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَمَا كَانُوا إِذًا مُنْظَرِينَ ﴿۸﴾

ما فرشتگان را جز به راستى نازل نمى کنیم و آنها در آن وقت مهلت داده نمى شوند. ﴿۸﴾

«قرآن در حفظ خدا است و تحریف نمی شود»

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ﴿۹﴾

قطعا ما خودمان قرآن را نازل کرده ایم و قطعا ما حافظ آن هستیم. ﴿۹﴾

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الْأَوَّلِينَ ﴿۱۰﴾

و قطعا ما قبل از تو در امّتهاى اوّلین، پیامبرانى فرستادیم. ﴿۱۰﴾

«پیامبران را مسخره کردند»

وَمَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ ﴿۱۱﴾

و رسولى نزد آنها نیامد، مگر آنکه آنها او را مسخره مى کردند. ﴿۱۱﴾

كَذَلِكَ نَسْلُكُهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ ﴿۱۲﴾

این چنین ما قرآن را در قلوب گنهکاران راه مى دهیم. ﴿۱۲﴾

لَا يُؤْمِنُونَ بِهِ وَقَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ ﴿۱۳﴾

(ولى) آنها ایمان به آن نمى آورند و قطعا سنّت اوّلین (در گذشته نیز) این چنین بوده است. ﴿۱۳﴾

وَلَوْ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَابًا مِنَ السَّمَاءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ ﴿۱۴﴾

و اگر براى آنها درى از آسمان باز کنیم، پس آنها دائما در آن بالا مى روند. ﴿۱۴﴾

لَقَالُوا إِنَّمَا سُكِّرَتْ أَبْصَارُنَا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ ﴿۱۵﴾‏

آنها مى گویند: جز این نیست که چشمهاى ما بى حال شده (بسته و متحیر) است. بلکه ما مردمِ سِحر شده اى هستیم. ﴿۱۵﴾

«برجهای آسمانی»

وَلَقَدْ جَعَلْنَا فِي السَّمَاءِ بُرُوجًا وَزَيَّنَّاهَا لِلنَّاظِرِينَ ﴿۱۶﴾

و قطعا ما در آسمان برجهایى قرار دادیم و آن را براى نگاه کنندگان زینت کرده ایم. ﴿۱۶﴾

وَحَفِظْنَاهَا مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ رَجِيمٍ ﴿۱۷﴾

و آن را از هر شیطان رانده شده اى حفظ نموده ایم. ﴿۱۷﴾

«شهاب ثاقب»

إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِينٌ ﴿۱۸﴾

مگر کسى که بخواهد مخفیانه گوش کند، پس فورا شهابى روشن او را دنبال مى کند. ﴿۱۸﴾

«توجّه به نعمتهای الهی»

وَالْأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَأَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْزُونٍ ﴿۱۹﴾

و زمین را پهن کردیم و در آن کوهها را انداختیم و در آن از هر چیزى به اندازه خود رویانیدیم. ﴿۱۹﴾

وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ وَمَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرَازِقِينَ ﴿۲۰﴾

و در آن براى شما و براى کسى که شما رزق او را نمى دهید، معیشت و وسیله زندگى قرار دادیم. ﴿۲۰﴾

«خزائن همه چیز نزد خدا است»

وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ﴿۲۱﴾

و هیچ چیز نیست، مگر آنکه در نزد ما خزائن آن هست و ما آن را نازل نمى کنیم، مگر به اندازه معلوم. ﴿۲۱﴾

«فایده بادها»

وَأَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ فَأَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَسْقَيْنَاكُمُوهُ وَمَا أَنْتُمْ لَهُ بِخَازِنِينَ ﴿۲۲﴾

و ما بادها را بارورکننده فرستادیم. پس از آسمان آب نازل کردیم و شما و آنچه که شما آن را نمى توانستید نگه بدارید، سیراب کردیم. ﴿۲۲﴾

وَإِنَّا لَنَحْنُ نُحْيِي وَنُمِيتُ وَنَحْنُ الْوَارِثُونَ ﴿۲۳﴾

و قطعا ما خودمان زنده مى کنیم و مى میرانیم و ما وارث هستیم. ﴿۲۳﴾

وَلَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَلَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ ﴿۲۴﴾

و قطعا ما گذشتگان شما را مى دانیم و آیندگان شما را هم مى شناسیم. ﴿۲۴﴾

«روز حشر و قیامت»

وَإِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ ﴿۲۵﴾

و قطعا پروردگار تو، او است که همه را محشور مى کند. قطعا او حکیم دانایى است. ﴿۲۵﴾

«خلقت بدن انسان»

وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ ﴿۲۶﴾

و قطعا، انسان را ما از گِل خشکیده خلق کردیم که از گِل بدبوئى گرفته شده بود. ﴿۲۶﴾

«خلقت اجنّه»

وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ ﴿۲۷﴾

و جنّ را قبل از آن از آتش سوزانى خلقش نمودیم. ﴿۲۷﴾

«خلقت حضرت آدم علیه السلام»

وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَرًا مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ ﴿۲۸﴾

و زمانى که پروردگارت به ملائکه گفت: قطعا من خالق بشر از گِل خشکیده سیاه بدبویى هستم. ﴿۲۸﴾

فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ ﴿۲۹﴾

پس زمانى که آن را به پایان رساندم و در او روح خودم را دمیدم، پس همگى براى او سجده کنید. ﴿۲۹﴾

فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ ﴿۳۰﴾

پس ملائکه همه شان، جمعا به سجده افتادند. ﴿۳۰﴾ 

«توبیخ شیطان از طرف خدای تعالی»

إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَى أَنْ يَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ ﴿۳۱﴾‏

مگر ابلیس که إبا کرد تا با سجده کنندگان باشد. ﴿۳۱﴾

قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا لَكَ أَلَّا تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ ﴿۳۲﴾

خدا گفت: اى ابلیس، تو را چه شده که با سجده کنندگان نیستى؟ ﴿۳۲﴾

قَالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ ﴿۳۳﴾

گفت: من این چنین نیستم که براى بشرى که تو او را از گِل خشکیده بدبویى خلق کرده اى، سجده کنم. ﴿۳۳﴾

قَالَ فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ ﴿۳۴﴾

خدا فرمود: خارج شو از میان ملائکه، زیرا تو رانده شده اى. ﴿۳۴﴾

وَإِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلَى يَوْمِ الدِّينِ ﴿۳۵﴾

و بر تو لعنت تا روز جزا خواهد بود. ﴿۳۵﴾

قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ ﴿۳۶﴾

گفت: پروردگار من، پس مرا تا روزى که مردم برانگیخته مى شوند، مهلت بده. ﴿۳۶﴾

قَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ ﴿۳۷﴾

خدا فرمود: پس تو از مهلت یافتگانى. ﴿۳۷﴾

إِلَى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ ﴿۳۸﴾

تا روز وقت معلوم. ﴿۳۸﴾

«وساوس شیطان»

قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۳۹﴾

گفت: پروردگارا، به خاطر اغوایى که تو مرا کرده اى، براى آنها در روى زمین (چیزهایى را) زینت مى دهم و حتما همه را گمراه خواهم کرد. ﴿۳۹﴾

إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ ﴿۴۰﴾

مگر بندگان تو از این مردم که خالص اند. ﴿۴۰﴾

قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ ﴿۴۱﴾

خدا فرمود: این راهی است مستقیم که بر عهده من است. ﴿۴۱﴾

«تسلّط نیافتن شیطان بر بندگان خدا»

إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغَاوِينَ ﴿۴۲﴾

قطعا بر بندگان من براى تو تسلّطى نیست، مگر کسى از گمراهان که تو را پیروى کند. ﴿۴۲﴾

وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۴۳﴾

و قطعا جهنّم وعده گاه همه آنها خواهد بود. ﴿۴۳﴾

«درهای جهنّم»

لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِكُلِّ بَابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ ﴿۴۴﴾

برای جهنّم هفت در است. برای هر دری از آنها جمعی تقسیم شده اند. ﴿۴۴﴾

برداشت از آیات ۳۹ – ۴۴

سالك الى اللّه تا می ‏تواند بايد محروميت‏ها، ناراحتی ‏ها و مشكلاتى كه برايش به وجود می آيد به گردن بگيرد، آنها را نتيجه اعمال خودش بداند و مانند شيطان نباشد كه انحراف خود را به خداى تعالى نسبت بدهد.

سالك الى اللّه بايد بداند كه در دو طرف صراط مستقيم دين، پرتگاه‏هايى وجود دارد و شيطان در سر راه نشسته و همه را به طرف پرتگاه‏ها می كشاند، از اين ميان فقط بندگان خالص خدا را استثناء كرده و آنها را در صراط مستقيم تشيع كه همان صراط على بن ابی‏طالب عليه ‏السلام است باقى می ‏گذارد و خداى تعالى هم وعده فرموده كه نمی گذارم شيطان بر بندگانم تسلط پيدا كند.

 

«بهشت برای اهل تقوی»

إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ ﴿۴۵﴾

قطعا متّقین در بهشتها و کنار چشمه ها هستند. ﴿۴۵﴾ 

ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ ﴿۴۶﴾

با سلامتی و آرامش داخل این باغها شوید. ﴿۴۶﴾

«تزکیه نفس اهل تقوی قبل از ورود به بهشت»

وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَى سُرُرٍ مُتَقَابِلِينَ ﴿۴۷﴾

و ما آنچه در دلهاى آنها از کینه و صفات رذیله است، کنده ایم. آنها برادرانى هستند که بر تختهائى مقابل یکدیگر قرار گرفته اند. ﴿۴۷﴾

لَا يَمَسُّهُمْ فِيهَا نَصَبٌ وَمَا هُمْ مِنْهَا بِمُخْرَجِينَ ﴿۴۸﴾

به آنها در آن بهشتها ناراحتى و خستگى نمى رسد و آنها از آن باغها اخراج نمى شوند. ﴿۴۸﴾

«خدا بخشنده مهربانی است»

نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۴۹﴾

بندگانم را خبر بده که من قطعا همان بخشنده مهربانی هستم. ﴿۴۹﴾

وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ ﴿۵۰﴾

و قطعا عذاب من، همان عذاب دردناک است. ﴿۵۰﴾

برداشت از آیات ۵۰ ـ ۴۷

تزکیه در قیامت

سالک الی اللّه اگر نتوانست در دنیا کاملاً تهذیب نفس کند ولی در صراط مستقیم بود، روز قیامت خدای تعالی به او کمک می کند و روح او را تزکیه می نماید و او را با برادران صالحش به بهشت وارد می کند. زیرا خدای تعالی با گذشت و غفور است و نسبت به سالکین الی اللّه مهربانی خاصی دارد.

«میهمانان حضرت ابراهیم علیه السلام»

وَنَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ ﴿۵۱﴾

و به آنها خبر بده از میهمانان ابراهیم. ﴿۵۱﴾

إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ ﴿۵۲﴾

آن وقتی که بر او داخل شدند. و گفتند: سلام. گفت: ما از شما ترسانیم. ﴿۵۲﴾

برداشت از آیات ۵۲ ـ ۵۱

آداب سلام کردن

سالک الی اللّه باید بکوشد ادب اجتماعی را رعایت کند و وقتی بر کسی وارد شد، با کلمه سلام او را از اذیت نکردن و آزار ندادن خود مطمئن نماید.

«بشارت به فرزند»

قَالُوا لَا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ عَلِيمٍ ﴿۵۳﴾

گفتند: نترس. ما تو را به پسر دانائی بشارت می دهیم. ﴿۵۳﴾

قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ ﴿۵۴﴾

گفت: آیا شما با آنکه مرا پیرى گرفته است، بشارتم مى دهید؟! و به چه چیز بشارت مى دهید؟  ﴿۵۴﴾

قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ ﴿۵۵﴾

گفتند: ما تو را به راستى بشارت مى دهیم. پس از مأیوسین نباش. ﴿۵۵﴾

قَالَ وَمَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ ﴿۵۶﴾

گفت: و جز گمراهان چه کسى مأیوس از رحمت پروردگارش خواهد بود؟! ﴿۵۶﴾

برداشت از آیه ۵۶

یأس از رحمت خدا

سالک الی اللّه باید بداند تنها گمراهان از رحمت خدا مأیوسند لذا به هیچ وجه نباید از رحمت پروردگار مأیوس گردد.

«کار ملائکه ای که آمده بودند»

قَالَ فَمَا خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ ﴿۵۷﴾

ابراهیم گفت: اى فرستادگان، پس کار شما چیست؟ ﴿۵۷﴾

قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ ﴿۵۸﴾

گفتند: قطعا ما فرستاده شده ایم به طرف قومى که مجرمند. ( ﴿۵۸﴾

إِلَّا آلَ لُوطٍ إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۵۹﴾

مگر اهل و عیال لوط که ما همه شان را نجات خواهیم داد. ﴿۵۹﴾

إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنَا إِنَّهَا لَمِنَ الْغَابِرِينَ ﴿۶۰﴾

مگر زن او را که مقدّر کرده ایم که او از واماندگان باشد. ﴿۶۰﴾

«ملائکه به نزد حضرت لوط می روند»

فَلَمَّا جَاءَ آلَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ ﴿۶۱﴾

پس وقتى که فرستادگان به نزد خانواده لوط آمدند. ﴿۶۱﴾

قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ ﴿۶۲﴾

لوط گفت: شما افراد ناشناسى هستید. ﴿۶۲﴾

قَالُوا بَلْ جِئْنَاكَ بِمَا كَانُوا فِيهِ يَمْتَرُونَ ﴿۶۳﴾

گفتند: بلکه ما به نزد تو آمده ایم، براى انجام آنچه را که در آن مردم تردید داشتند. ﴿۶۳﴾

وَأَتَيْنَاكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّا لَصَادِقُونَ ﴿۶۴﴾

و ما حقّ را براى تو آورده ایم و ما راستگو هستیم. ﴿۶۴﴾

«عذاب قوم لوط»

فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَاتَّبِعْ أَدْبَارَهُمْ وَلَا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَامْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ ﴿۶۵﴾

پس خانواده ات را در پاره اى از شب بردار و از اینجا ببر و خودت پشت سر آنها حرکت کن و کسى از شما به پشت سر خود نگاه نکند و همان طورى که دستور دارید، بروید. ﴿۶۵﴾

وَقَضَيْنَا إِلَيْهِ ذَلِكَ الْأَمْرَ أَنَّ دَابِرَ هَؤُلَاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ ﴿۶۶﴾

و ما به لوط این موضوع را عرضه کردیم، اینکه قطعا این گروه در وقتى که صبح مى کنند، ریشه کن خواهند شد. ﴿۶۶﴾

«جسارت قوم لوط»

وَجَاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ ﴿۶۷﴾

و اهل شهر در حالى که همه به یکدیگر بشارت مى دادند، آمدند. ﴿۶۷﴾

قَالَ إِنَّ هَؤُلَاءِ ضَيْفِي فَلَا تَفْضَحُونِ ﴿۶۸﴾

لوط گفت: قطعا اینها میهمان من هستند. پس آبروى مرا نریزید. ﴿۶۸﴾

وَاتَّقُوا اللَّهَ وَلَا تُخْزُونِ ﴿۶۹﴾

و از خدا بترسید و مرا سرافکنده نکنید. ﴿۶۹﴾

قَالُوا أَوَلَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعَالَمِينَ ﴿۷۰﴾

گفتند: مگر ما تو را از (میهمانى) مردم جهان نهى نکرده بودیم؟ ﴿۷۰﴾

قَالَ هَؤُلَاءِ بَنَاتِي إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ ﴿۷۱﴾

لوط گفت: اینها دختران من هستند، اگر شما قصد انجام کارى را دارید. ﴿۷۱﴾

لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿۷۲﴾

به جان خودت قسم، قطعا آنها در مستى خود سرگردان بودند. ﴿۷۲﴾

«صاعقه در طلوع آفتاب آنها را گرفت»

فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ ﴿۷۳﴾

بالاخره صداى صاعقه در طلوع آفتاب آنها را گرفت. ﴿۷۳﴾

فَجَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ ﴿۷۴﴾

پس ما بالاى آن شهر را در زیر آن قرار دادیم و زیرورو کردیم و بر آنها سنگریزه هائى از گِل خشک شده باراندیم. ﴿۷۴﴾

إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ ﴿۷۵﴾

قطعا در آن جریان، نشانه هایى براى مردم با هوش است. ﴿۷۵﴾

وَإِنَّهَا لَبِسَبِيلٍ مُقِيمٍ ﴿۷۶﴾

و قطعا آن شهر بر سر راهى، ثابت است. ﴿۷۶﴾

إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۷۷﴾

قطعا در آن جریان، براى مؤمنین نشانه اى است. ﴿۷۷﴾

«جریان اصحاب ایکه و اصحاب حجر»

وَإِنْ كَانَ أَصْحَابُ الْأَيْكَةِ لَظَالِمِينَ ﴿۷۸﴾

و اگر چه اصحاب «ایکه» قوم ستمگرى بودند. ﴿۷۸﴾

فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُبِينٍ ﴿۷۹﴾

پس ما از آنها انتقام گرفتیم و قطعا این دو قوم بر سر راه آشکار هستند. ﴿۷۹﴾

وَلَقَدْ كَذَّبَ أَصْحَابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ ﴿۸۰﴾

و قطعا اصحاب حِجر، پیامبران را تکذیب کردند. ﴿۸۰﴾

وَآتَيْنَاهُمْ آيَاتِنَا فَكَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ ﴿۸۱﴾

و ما به آنها نشانه هاى خود را دادیم. ولى آنها از آن اعراض کردند. ﴿۸۱﴾

وَكَانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا آمِنِينَ ﴿۸۲﴾

و آنها خانه هاى خود را با آرامش از دل کوهها مى کندند. ﴿۸۲﴾

فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُصْبِحِينَ ﴿۸۳﴾

پس (در عین حال) صداى صاعقه، آنها را در صبح گرفت. ﴿۸۳﴾

فَمَا أَغْنَى عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ﴿۸۴﴾

پس آنچه کسب کرده بودند، آنها را بى نیاز نکرد. ﴿۸۴﴾

«دوری کردن با خوبی»

وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَإِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ ﴿۸۵﴾

و ما آسمانها و زمین و آنچه در بین اینها است را جز به راستى خلق نکردیم و قطعا ساعت روز قیامت خواهد آمد پس به طور نیکویى صرف نظر کن. ﴿۸۵﴾

إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ ﴿۸۶﴾

قطعا پروردگار تو همان خلاّق دانا است. ﴿۸۶﴾

«نزول سوره حمد و قرآن»

وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي وَالْقُرْآنَ الْعَظِيمَ ﴿۸۷﴾

و قطعا ما بر تو سوره حمد و قرآن عظیم را عنایت کردیم. ﴿۸۷﴾

«تواضع پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مقابل مؤمنین»

لَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ وَلَا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۸۸﴾

چشمهاى خود را به آن کسانى که به آنها همسرانى (نزدیکانى) از خودشان داده ایم، نینداز و بر آنها محزون نشو و بال خود را در مقابل مؤمنین فرود آور. ﴿۸۸﴾

برداشت از آیه ۸۸

چشم داشت به مال مردم

سالک الی اللّه نباید به مال، نعمت ها و همسران خوبی که به دیگران داده شده چشم داشتی داشته باشد و باید در مقابل مؤمنین تواضع کند.

«دستوراتی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله»

وَقُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ ﴿۸۹﴾

و بگو: قطعا من همان ترساننده آشکارا هستم. ﴿۸۹﴾

كَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى الْمُقْتَسِمِينَ ﴿۹۰﴾

همان طوری که بر جداکنندگان نازل کردیم. ﴿۹۰﴾

‏الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ ﴿۹۱﴾

آنهایی که قرآن را تقسیم کردند. ﴿۹۱﴾

فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۹۲﴾

پس به پروردگارت قسم، حتما از همه آنها سؤال خواهیم کرد. ﴿۹۲﴾

عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹۳﴾

از آنچه عمل می کردند. ﴿۹۳﴾

فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ ﴿۹۴﴾

پس آشکار کن آنچه را که امر می شوی و از مشرکین اعراض نما. ﴿۹۴﴾

إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ ﴿۹۵﴾

قطعا ما شرّ مسخره کنندگان را از تو کفایت کرده ایم. ﴿۹۵﴾

الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ ﴿۹۶﴾

آن کسانی که با خدا، خدای دیگری قرار می دهند. پس زود است که بدانند. ﴿۹۶﴾

«دلجوئی از رسول اکرم صلی الله علیه و آله»

وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ ﴿۹۷﴾

و قطعا ما می دانیم که سینه ات از آنچه می گویند تنگ شده است. ﴿۹۷﴾

برداشت از آیات ۹۷ ـ ۹۱

کمک های الهی

سالک الی اللّه نباید آنچه را که از قرآن و احکام اسلام خوشش می آید انتخاب کند و آنچه بر خلاف هوای نفس او است را ترک نماید، باید حقایق را به وضوح بیان نماید، از مشرکین و کسانی که به دین و حقایق توجّه ندارند اعراض کند و از استهزاء دیگران نترسد. زیرا خدای تعالی او را کمک می کند و خدا می داند که چگونه بندگانش به خاطر استهزاء آنها دلتنگ می شوند.

فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ ﴿۹۸﴾

پس پروردگارت را تسبیح و حمد بگو و از سجده کنندگان باش. ﴿۹۸﴾

وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ ﴿۹۹﴾

و پروردگارت را عبادت کن تا مرگت برسد. ﴿۹۹﴾

برداشت از آیات ۹۹ ـ ۹۸

رفع دلتنگی

سالک الی اللّه باید برای رفع دلتنگی خود از گفتار استهزاء کنندگان در سجده، تسبیح و حمد پروردگار را بکند و آن قدر عبادت کند تا به یقین برسد.

سوره مبارکه ابراهیم علیه السلام

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

الر كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ ﴿۱﴾

«الر» این کتابى است که به تو نازل نموده ایم تا مردم را از ظلمات خارج کنى و به سوى نور به اذن پروردگارشان به طرف راه خداى عزیز حمید ببرى. ﴿۱﴾

اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَوَيْلٌ لِلْكَافِرِينَ مِنْ عَذَابٍ شَدِيدٍ ﴿۲﴾

خدا آن کسى است که آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، مال او است و واى بر کفّار به خاطر عذابى شدیدى (که در انتظار آنها است.) ﴿۲﴾

«گناهِ بستنِ راه خدای تعالی»

الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الْآخِرَةِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجًا أُولَئِكَ فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ ﴿۳﴾

کسانى که زندگى دنیا را بر آخرت ترجیح مى دهند و راه خدا را مى بندند و مى خواهند آن را کج معرّفى کنند، آنها در گمراهى کاملى مى باشند. ﴿۳﴾

«پیامبران به زبان قومشان مبعوث شده اند»

وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۴﴾

و ما پیامبرى را نفرستادیم، مگر با زبان قومش، براى آنکه (حقایق را) براى آنها بیان کند. پس خدا گمراه مى کند کسى را که بخواهد و هدایت مى کند کسى را که بخواهد. و او عزیز حکیمى است. ﴿۴﴾

«قسمت دیگری از قضیه حضرت موسی علیه السلام»

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآيَاتِنَا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ ﴿۵﴾‏

و قطعا ما موسى را با نشانه هاى خودمان فرستادیم، به اینکه قومت را از ظلمات به سوى نور بیرون بیاور و آنها را به روزهاى خدا یادآورى کن. قطعا در آن براى هر صبرکننده شکرگزارى نشانه هائى خواهد بود. ﴿۵﴾

وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ أَنْجَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ وَيُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ وَفِي ذَلِكُمْ بَلَاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ ﴿۶﴾

و وقتى که موسى به قومش گفت: یاد بیاورید نعمت خدا را که بر شما بود، آن وقتى که شما را از آل فرعون که به بدترین عذاب شما را مبتلا مى کردند و پسرانتان را ذبح مى نمودند و زنهایتان را زنده نگه مى داشتند، نجات داد. و در آن براى شما از طرف پروردگارتان امتحان عظیمى بود. ﴿۶﴾

«شکر نعمت بر نعمت می افزاید»

وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ ﴿۷﴾

و زمانى که پروردگارتان اعلام کرد که اگر شکر کنید، حتما نعمتتان را زیاد مى کنم و اگر کفران کنید، قطعا عذاب من بسیار سخت است. ﴿۷﴾

برداشت از آیات ۷ ـ ۶

شکر نعمت

سالک الی اللّه باید همیشه به یاد نعمت های الهی باشد و بداند که اگر خدای تعالی را شکر کند، نعمتش زیاد می شود و اگر کفران کند، عذاب الهی برای او سخت خواهد بود.

وَقَالَ مُوسَى إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ ﴿۸﴾

و موسى گفت: اگر شما و همه کسانى که در روى زمین هستند کافر شوید، قطعا خدا بى نیاز ستوده اى است. ﴿۸﴾

أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَعَادٍ وَثَمُودَ وَالَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا اللَّهُ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْوَاهِهِمْ وَقَالُوا إِنَّا كَفَرْنَا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَإِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ ﴿۹﴾

آیا خبر کسانى که قبل از شما مانند قوم نوح و عاد و ثمود و کسانى که بعد از آنها بوده اند، به شما نرسیده که جز خدا کسى عالِم بر (حال) آنها نیست؟ پیامبرانشان نشانه هایى براى آنها آوردند. پس آنها دستهایشان را به دهانشان گرفتند و گفتند: قطعا ما به آنچه شما با آن فرستاده شده اید، کافریم و ما درباره آنچه شما ما را به طرف آن مى خوانید، در شکیم (و درباره آنها تردید داریم). ﴿۹﴾

«درباره خدای تعالی شکی نیست»

قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَيُؤَخِّرَكُمْ إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى قَالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونَا عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُنَا فَأْتُونَا بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ ﴿۱۰﴾‏

پیامبران آنها گفتند: آیا در خدا شکى هست؟ خدائى که ایجادکننده آسمانها و زمین است، شما را مى خواند براى آنکه گناهانتان را ببخشد و تا زمان مقرّرى، شما را باقى بگذارد. گفتند: شما جز بشرى مثل ما چیزى نیستید. مى خواهید ما را از آنچه پدرانمان مى پرستیدند مانع شوید. پس براى ما دلیل و معجزه آشکارى بیاورید. ﴿۱۰﴾

«توکل بر خدای تعالی»

قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَمَا كَانَ لَنَا أَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطَانٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ﴿۱۱﴾

پیامبرانشان به آنها گفتند: درست است که ما جز بشرى مثل شما نیستیم، ولى خدا بر کسى از بندگانش که بخواهد منّت مى گذارد و بر ما نیست که براى شما معجزه اى مگر به اذن پروردگار بیاوریم. و مؤمنین باید بر خدا توکل کنند. ﴿۱۱﴾

وَمَا لَنَا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ ﴿۱۲﴾

و براى ما (شایسته) نیست بر خدا توکل نکنیم و قطعا خدا ما را به راههایمان هدایت کرده. و بر اذیتهایى که شما بر ما وارد مى کنید، حتما صبر خواهیم کرد و باید توکل کنندگان بر خدا توکل کنند. ﴿۱۲﴾

برداشت از آیه ۱۲

توکل

یکی از صفاتی که باید سالک الی اللّه در خود ایجاد کند توکل است، توکل به معنی وکیل قرار دادن کسی است که کاری را که او نمی تواند انجام دهد دیگری بتواند انجام دهد. این روحیه اگر در کسی به وجود آمد، طبعاً به خدای تعالی هم به طریق اولی توکل می کند.

«هلاکت ظالمین»

وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ ﴿۱۳﴾

و کسانى که کافر شدند، به پیامبرانشان گفتند: ما حتما شما را از سرزمینمان بیرون مى کنیم یا آنکه شما باید به آئین ما برگردید. پس پروردگارشان به آنها وحى کرد که ما حتما ظالمین را هلاک خواهیم نمود. ﴿۱۳﴾

وَلَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ذَلِكَ لِمَنْ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيدِ ﴿۱۴﴾

و حتما شما را بعد از آنها، در آن سرزمین ساکن خواهیم کرد. آن براى کسى است که از موقعیت من بترسد و از وعده عذاب من بیمناک باشد. ﴿۱۴﴾

«هر جبّار سرکشی به جهنّم می رود»

وَاسْتَفْتَحُوا وَخَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ ﴿۱۵﴾

و آنها طلب فتح نمودند و هر جبّارِ سرکشى نابود شد. ﴿۱۵﴾

مِنْ وَرَائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَى مِنْ مَاءٍ صَدِيدٍ ﴿۱۶﴾

پشت سر او جهنّم است و از آب گندیده اى به او نوشانیده مى شود. ﴿۱۶﴾

يَتَجَرَّعُهُ وَلَا يَكَادُ يُسِيغُهُ وَيَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَمَا هُوَ بِمَيِّتٍ وَمِنْ وَرَائِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ ﴿۱۷﴾

جرعه جرعه آن را مى آشامد و حال آنکه به میل خود حاضر نیست آن را بخورد و مرگ از هر جا به سوى او مى آید و او نمى میرد و پس از آن عذاب سختى خواهد بود. ﴿۱۷﴾

«مَثَلی برای اعمال کفّار»

مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عَاصِفٍ لَا يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلَى شَيْءٍ ذَلِكَ هُوَ الضَّلَالُ الْبَعِيدُ ﴿۱۸﴾

مَثَل کسانى که به پروردگارشان کافر شده اند، اعمالشان مانند خاکسترى است که در برابر باد تندى در روز طوفانى قرار بگیرد. قادر نیستند از آنچه انجام داده اند، چیزى بدست آورند. آن همان گمراهى کامل است. ﴿۱۸﴾

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ ﴿۱۹﴾

آیا ندیدى که قطعا خدا آسمانها و زمین را به حقّ خلق کرده؟ اگر بخواهد همه شما را از بین مى برد و خلق جدیدى مى آورد. ﴿۱۹﴾

وَمَا ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ ﴿۲۰﴾

و آن بر خدا سخت نیست. ﴿۲۰﴾

«برای کفّار گمراه کننده، راه گریزی نیست»

وَبَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعًا فَقَالَ الضُّعَفَاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعًا فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ قَالُوا لَوْ هَدَانَا اللَّهُ لَهَدَيْنَاكُمْ سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَجَزِعْنَا أَمْ صَبَرْنَا مَا لَنَا مِنْ مَحِيصٍ ﴿۲۱﴾

و همه آنها در مقابل خدا ظاهر مى گردند. پس افراد ضعیف به کسانى که خود را بزرگ مى دانستند، مى گویند: قطعا ما تابع شما بودیم. پس آیا شما مى توانید چیزى از عذاب خدا را از ما دور کنید؟ مى گویند: اگر خدا ما را هدایت مى کرد، ما هم شما را هدایت مى کردیم. چه جزع کنیم و چه صبر نمائیم، براى ما فرقى نمى کند و براى ما راه گریزى نیست. ﴿۲۱﴾

«گفتار شیطان در قیامت»

وَقَالَ الشَّيْطَانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَوَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَمَا كَانَ لِيَ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلَا تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ مَا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَمَا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِمَا أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۲۲﴾

و زمانى که کار به پایان مى رسد، شیطان مى گوید: قطعا خدا به شما وعده حقّى داد و من به شما وعده دادم، پس تخلّف کردم و براى من بر شما تسلّطى نبود، جز اینکه شما را خواندم و شما مرا اجابت کردید. پس مرا ملامت نکنید و خودتان را ملامت کنید. من فریادرس شما نیستم و شما هم فریادرس من نیستید. قطعا من کافرم به آنچه از قبل مرا شریک قرار دادید. قطعا براى ظالمین عذاب دردناکى خواهد بود. ﴿۲۲﴾

برداشت از آیات ۲۲ ـ ۲۱

وعده های شیطان

سالک الی اللّه نباید به غیر خدا متکی باشد. زیرا اگر این تکیه گاه ظاهراً در دنیا مفید باشد در آخرت از آن نمی تواند استفاده کند. حتّی شیطان در روز قیامت می گوید: خدای تعالی همه وعده هایش حق و راست بود ولی من همه را تخلف می کردم و شما گوش به حرف من دادید ولی تحت فرمان خدای تعالی نبودید. پس خودتان را سرزنش کنید. من هم نمی توانم امروز برای شما کاری بکنم و بدانید برای ظالمین عذاب دردناکی خواهد بود.

«سلام بر اهل بهشت»

وَأُدْخِلَ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ تَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ ﴿۲۳﴾

و کسانى را که ایمان آورده اند و عمل صالح نموده اند، وارد بهشتهائى مى کنند که از زیر درختان آن نهرها جارى است. همیشه به اذن پروردگارشان در آن هستند و خوشآمدگویى آنها در آن بهشت، سلام است. ﴿۲۳﴾

«کلمه طیبه، مانند شجره طیبه است»

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ ﴿۲۴﴾

آیا ندیدى که چگونه خدا کلمه طیبه اى را مانند درخت پاک و پاکیزه اى که اصل آن (در اعماق زمین) ثابت است و شاخه آن در آسمان است، مَثَل مى زند؟ ﴿۲۴﴾

تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿۲۵﴾

در همه وقت خوردنى اش را (از میوه ها) به اذن پروردگارش مى دهد و خدا مَثَلها را براى مردم مى زند، شاید آنها متذکر شوند. ﴿۲۵﴾

«مثل کلمه خبیثه، مانند درخت خبیثه است»

وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ ﴿۲۶﴾

و مَثَل کلمه خبیثه مانند درخت خبیثه اى که از روى زمین بیرون آمده که براى آن قرارى نیست، مى باشد. ﴿۲۶﴾

يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ ﴿۲۷﴾

خدا کسانى را که ایمان آورده اند، به گفتار ثابت در زندگانى دنیا و در آخرت، ثابت نگه مى دارد و خدا ستمگران را گمراه مى کند. و آنچه را خدا بخواهد، انجام مى دهد. ﴿۲۷﴾

برداشت از آیات ۲۷ ـ ۲۴

معاشرت با خوبان

سالک الی اللّه باید بداند افرادی که تزکیه نفس شده اند و روح و دلشان پاک است، همیشه و در هر حال مردم از آنها فایده علمی و معنوی می برند و کلام و اعمالشان برای دیگران درس و هدایت است. ولی آنهایی که باطنشان پلید است و تزکیه نفس نکرده اند، علاوه بر آنکه خودشان استقرار و ارزشی ندارند، مردم را گمراه می کنند و خدای تعالی هم این ستمگران را به حال خود وا می گذارد.

«رهبری کفّار»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ ﴿۲۸﴾

آیا ندیدى کسانى را که نعمت خدا را به کفرى تبدیل کردند و قوم خود را به خانه نابودى کشاندند؟ ﴿۲۸﴾

جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَبِئْسَ الْقَرَارُ ﴿۲۹﴾

به جهنّم که وارد آن مى شوند و بد قرارگاهى است. ﴿۲۹﴾

برداشت از آیات ۲۹ ـ ۲۸

کفران نعمت

سالک الی اللّه باید خودش و دوستانش را از کفران نعمت الهی نگه دارد. زیرا اگر این چنین نکند و کفر بورزد، خدای تعالی او را به جهنّم می برد.

وَجَعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النَّارِ ﴿۳۰﴾

و براى خدا مانندهایى قرار دادند، به خاطر آنکه مردم را از راه خدا گمراه کنند. بگو: (فعلاً) لذّت ببرید. پس قطعا عاقبت کار شما به طرف آتش است. ﴿۳۰﴾

«دستور اقامه نماز و انفاق»

قُلْ لِعِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خِلَالٌ ﴿۳۱﴾

به بندگانم که ایمان آورده اند، بگو: اقامه نماز کنند و از آنچه روزى به آنها داده ایم، مخفى و علنى انفاق کنند، قبل از آنکه روزى بیاید که نه خرید و فروش و نه دوستى در آن هست. ﴿۳۱﴾

برداشت از آیه ۳۱

زندگی ابدی

سالک الی اللّه باید برای زندگی ابدی خود در دنیا اقامه نماز کند و از آنچه خدا به او عنایت کرده علنی و مخفی انفاق نماید.

«خلقت آسمان و زمین و مسخّر نمودن کشتی»

اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ وَسَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهَارَ  ﴿۳۲﴾

خدا کسى است که آسمانها و زمین را خلق کرد و از آسمان آبى نازل فرمود و بوسیله آن از میوه ها روزى براى شما خارج کرد و براى شما کشتى را مسخّر نمود، براى آنکه در دریا به امر خدا حرکت کند و براى شما نهرها را مسخّر فرموده است. ﴿۳۲﴾

«مسخّر نمودن ماه و خورشید»

وَسَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَيْنِ وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ  ﴿۳۳﴾‏

و براى شما خورشید و ماه را که در حرکتند، مسخّر کرد و براى شما شب و روز را مسخّر فرمود. ﴿۳۳﴾

وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ ﴿۳۴﴾

و از هر چه از او درخواست کردید، به شما عنایت فرمود. و اگر نعمتهاى خدا را بشمارید، هرگز آنها را احصاء نمى توانید بکنید. قطعا انسان بسیار ظالم و کفران کننده است. ﴿۳۴﴾

«جریان حضرت ابراهیم علیه السلام»

وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِنًا وَاجْنُبْنِي وَبَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنَامَ ﴿۳۵﴾

و زمانى که ابراهیم گفت: پروردگار من، این شهر را امن قرار بده و من و فرزندانم را از اینکه بندگى بتها را بکنیم، دور نگهدار. ﴿۳۵﴾

رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَمَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۳۶﴾

پروردگار من، قطعا این بتها بسیارى از مردم را گمراه کرده اند. پس کسى که از من پیروى کند، او از من است و کسى که مرا معصیت کند، پس تو قطعا بخشنده مهربانى هستى. ﴿۳۶﴾

رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ ﴿۳۷﴾

پروردگار ما، قطعا من بعضى از ذریه ام را به بیابانى که غیر قابل کشت بود، در کنار خانه محترم تو ساکن کردم. پروردگار ما، به خاطر اینکه نماز را برپا دارند. پس دلهاى بعضى از مردم را متوجّه آنان فرما و رزق آنها را از میوه هاى مختلف قرار بده. شاید آنها شکرگزار گردند. ﴿۳۷﴾

«علّت اسکان حضرت ابراهیم علیه السلام ذریه اش را در مکه»

رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ وَمَا يَخْفَى عَلَى اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ ﴿۳۸﴾

پروردگار ما، قطعا تو مى دانى هر چه را که ما مخفى کنیم و هر چه را که ما علنى انجام دهیم و چیزى بر خدا در زمین و در آسمان مخفى نیست. ﴿۳۸﴾

«تشکر حضرت ابراهیم علیه السلام از خدای تعالی»

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ ﴿۳۹﴾

حمد و ستایش براى خدایى است که به من در سنّ پیرى اسماعیل و اسحاق را عطا کرد. قطعا پروردگار من دعا را مى شنود. ﴿۳۹﴾

«دعای حضرت ابراهیم علیه السلام»

رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﴿۴۰﴾

پروردگار من، مرا برپا کننده نماز قرار بده و نیز از ذریه ام. پروردگار ما و دعایم را قبول فرما. ﴿۴۰﴾

رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ ﴿۴۱﴾

پروردگار ما، مرا و والدین مرا و مؤمنین را روزى که حساب برپا مى شود بیامرز. ﴿۴۱﴾

برداشت از آیات ۴۱ ـ ۳۵

اقتدا به حضرت ابراهیم علیه السلام

سالک الی اللّه باید از راه و روش حضرت ابراهیم علیه السلام پیروی کند. زیرا آن حضرت از زن و فرزندش برای اینکه اقامه نماز شود، خانه خدا رونق بگیرد و برای آنکه ذریه اش شاکر نعمت های پروردگار باشند، گذشت و عادت حضرت ابراهیم علیه السلام این بود که خدا را سپاس می گذاشت و خدای تعالی به او فرزندان صالحی عنایت کرده و دائماً برای خود و ذریه اش دعا می کرد که نمازگزار باشند، برای پدر و مادرش و مؤمنین طلب آمرزش می کرد و همیشه خیر و صلاح مردم را می خواست.

«خدای تعالی از اعمال ستمگران غافل نیست»

وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ ﴿۴۲﴾

و هرگز گمان نکن که خدا غافل است از آنچه ظالمین عمل مى کنند. جز این نیست که خدا مجازات آنها را عقب مى اندازد براى روزى که در آن روز چشمها از حرکت مى ایستد. ﴿۴۲﴾

‏ مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ لَا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ ﴿۴۳﴾

گردنها را کشیده، سرهایشان را بالا گرفته، پلکهایشان از حرکت باز مانده و دلهایشان (از خواسته ها) خالى گردیده است. ﴿۴۳﴾

«و مردم را از عذاب بترسان»

وَأَنْذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذَابُ فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنَا أَخِّرْنَا إِلَى أَجَلٍ قَرِيبٍ نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَنَتَّبِعِ الرُّسُلَ أَوَلَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ مَا لَكُمْ مِنْ زَوَالٍ ﴿۴۴﴾

و بترسان مردم را از روزى که عذاب بر آنها مى آید. پس کسانى که ستمگرند، مى گویند: پروردگار ما، (مجازات) ما را مدّت کوتاهى عقب بیانداز تا دعوت تو را اجابت کنیم و پیامبران را پیروى کنیم. آیا شما نبودید که قبلاً قسم مى خوردید که زوال و فنایى براى شما نخواهد بود؟! ﴿۴۴﴾

وَسَكَنْتُمْ فِي مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ وَتَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنَا بِهِمْ وَضَرَبْنَا لَكُمُ الْأَمْثَالَ ﴿۴۵﴾

و حالا شما در مسکنهاى کسانى که به خودشان ظلم کرده اند، ساکن شده اید و براى شما آشکار شده که ما با آنها چگونه عمل کردیم و براى شما مثالهایى زده ایم. ﴿۴۵﴾

«مکر کفار هر چه قوی باشد نمی تواند کاری بکند»

وَقَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَعِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ وَإِنْ كَانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ ﴿۴۶﴾

و قطعا آنها پنهان کارى خود را انجام داده اند و پنهان کارى آنها نزد خدا است و اگر چه مکرشان آنچنان باشد که کوهها را از جا بکند. ﴿۴۶﴾

«خدای تعالی وعده هایش را تخلّف نمی کند»

فَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انْتِقَامٍ ﴿۴۷﴾

پس هرگز گمان نبر که خدا وعده هایى را که به رسولانش داده است، تخلّف کند. قطعا خدا عزیز صاحب انتقامى است. ﴿۴۷﴾

«تغییرات در زمین و آسمانها»

يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ وَبَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ ﴿۴۸﴾

روزى که زمین به غیر از این زمین و آسمانها (به آسمانهاى دیگر) تبدیل شوند و در مقابل خداى واحد قهّار آشکار گردند. ﴿۴۸﴾

«عذاب گناه کاران در قیامت»

وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفَادِ ﴿۴۹﴾

و گنهکاران را در آن روز در غُلها و زنجیرها خواهى دید. ﴿۴۹﴾

سَرَابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرَانٍ وَتَغْشَى وُجُوهَهُمُ النَّارُ ﴿۵۰﴾

لباسهایشان از مادّه بدبوى قابل اشتعال است و صورتهایشان را آتش فرا مى گیرد. ﴿۵۰﴾

لِيَجْزِيَ اللَّهُ كُلَّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ ﴿۵۱﴾

به خاطر اینکه خدا جزا بدهد هر کسى را به آنچه کرده است. قطعا خدا سریع الحساب است. ﴿۵۱﴾

هَذَا بَلَاغٌ لِلنَّاسِ وَلِيُنْذَرُوا بِهِ وَلِيَعْلَمُوا أَنَّمَا هُوَ إِلَهٌ وَاحِدٌ وَلِيَذَّكَّرَ أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿۵۲﴾

این مطالب ابلاغى است از براى مردم، تا (همه) بوسیله آن ترسانده شوند و بدانند جز این نیست که او خداى واحدى است و براى اینکه صاحبان مغز متذکر شوند. ﴿۵۲﴾

سوره مبارکه رعد

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

المر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱﴾

«المر» اینها آیات کتاب است و آنچه به تو از جانب پروردگارت نازل شده حقّ است ولى اکثر مردم ایمان نمى آورند. ﴿۱﴾

«خدا بالائیها را بدون پایه آفریده است»

اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّمَاوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى يُدَبِّرُ الْأَمْرَ يُفَصِّلُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ ﴿۲﴾

خدا آن کسى است که آسمانها را بدون پایه اى که شما آن را ببینید بالا برده، سپس بر عرش استیلاء یافته و خورشید و ماه را مسخّر نموده که همه آنها تا وقت معینى حرکت مى کنند. تدبیر کار را مى کند، نشانه هاى خود را توضیح مى دهد، شاید شما به دیدار پروردگارتان یقین پیدا کنید. ﴿۲﴾

«اشاره به نعمتهای الهی»

وَهُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ وَجَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنْهَارًا وَمِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۳﴾

و خدا آن کسى است که زمین را پهن کرد و در آن کوهها و نهرهایى قرار داد و از هر میوه اى دو جفت (و دو نوع) در آن قرار داد، شب را بر روز مى پوشاند، قطعا در آن آیاتى براى قومى که تفکر مى کنند مى باشد. ﴿۳﴾

وَفِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجَاوِرَاتٌ وَجَنَّاتٌ مِنْ أَعْنَابٍ وَزَرْعٌ وَنَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَغَيْرُ صِنْوَانٍ يُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَى بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ﴿۴﴾

و در روی زمین قطعه هائی کنار هم قرار گرفته و باغهائی از انگور و زراعت و درخت خرما که از دو ریشه درآمده و از غیر دو ریشه درآمده،[۱] همه از یک آب آبیاری می شوند. ولی بعض از آنها را در خوردن از بعضی دیگر بهتر قرار داده ایم. قطعا در آن نشانه هایی است برای مردمی که تعقّل می کنند. ﴿۴﴾

[۱] ــ مانند درختهاى پیوندى که دو نوع میوه دارد و از یک ریشه در آمده است.

«اشاره به معاد جسمانی»

وَإِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَإِذَا كُنَّا تُرَابًا أَإِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَأُولَئِكَ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۵﴾‏

و اگر تعجّب مى کنى، پس عجیب است سخن آنها که مى گویند: آیا وقتى که ما خاک شدیم، دوباره آیا ما به خلقت تازه اى بر مى گردیم؟ آنها کسانى هستند که به پروردگارشان کافر شده اند و آنها در گردنهایشان غل و زنجیرها است و آنها همیشه اهل آتش اند، آنها در آن مخلّدند. ﴿۵﴾

«قبل از خوبیها عذاب را می خواهند»

وَيَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَقَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلَاتُ وَإِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلَى ظُلْمِهِمْ وَإِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۶﴾

و آنها قبل از نیکى و خوبى، از تو بدى (و عذاب) را به عجله مى طلبند و قبل از آنها عقوبتهائى گذشته بود و قطعا پروردگار تو براى ظلم مردم، صاحب مغفرت است و قطعا پروردگار تو داراى عذاب سختى است. ﴿۶﴾

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ ﴿۷﴾

و کسانى که کافر شده اند، مى گویند: چرا از طرف پروردگارش نشانه اى بر او نازل نشد؟ جز این نیست که تو ترساننده اى و براى هر قومى هدایت کننده اى خواهد بود. ﴿۷﴾

«علم الهی به هر چیز»

اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثَى وَمَا تَغِيضُ الْأَرْحَامُ وَمَا تَزْدَادُ وَكُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ ﴿۸﴾

خدا مى داند که هر زنى به چه چیز حامله است و مى داند که رحمها چه چیز را کم مى کنند و چه چیز را زیاد مى کنند. و هر چیزى در نزد پروردگار به اندازه است. ﴿۸﴾

عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ ﴿۹﴾

عالم به پنهانى و علنى است، بزرگِ بلند مرتبه است. ﴿۹﴾

سَوَاءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَمَنْ جَهَرَ بِهِ وَمَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَسَارِبٌ بِالنَّهَارِ ﴿۱۰﴾

فرقى نمى کند که کسى از شما کلامش را پنهان نگه دارد و یا آن را علنى کند و کسى که در شب مخفى و یا در روشنائى روز حرکت کند. ﴿۱۰﴾

لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ وَمَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ ﴿۱۱﴾

براى او تعقیب کنندگانى است که از پیش روى او و از پشت سر او به فرمان خدا او را حفظ مى کنند. قطعا خدا آنچه را از نعمت در قومى باشد تغییر نمى دهد، مگر آنکه آن قوم آنچه در خودشان بوده تغییر دهند و زمانى که خدا براى قومى بدى را بخواهد، هیچ چیز نمى تواند مانع آن شود و آنها جز خدا فرمانده با محبّتى نخواهند داشت. ﴿۱۱﴾

هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ ﴿۱۲﴾

خدا کسى است که برق را که سبب ترس و مایه امید و طمع شما مى شود، به شما نشان مى دهد و ابرهاى سنگین را بوجود مى آورد. ﴿۱۲﴾

وَيُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَيُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ وَهُمْ يُجَادِلُونَ فِي اللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ ﴿۱۳﴾

و رعد و ملائکه از ترس خدا، تسبیح و حمد الهى را مى گویند و خدا صاعقه ها را مى فرستد. پس هر که را بخواهد به آن مبتلا مى کند و آنها درباره خدا به بحث و گفتگو نشسته اند و حال آنکه او داراى قدرت شدیدى است. ﴿۱۳﴾

«خدا مردم را به راستی دعوت می کند»

لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلَّا كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْمَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَمَا هُوَ بِبَالِغِهِ وَمَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلَالٍ ﴿۱۴﴾

دعوت حقّ مال او است و کسانى را که غیر از خدا مى خوانند، هیچ پاسخى به آنها نمى دهند، الاّ اینکه آنها مانند کسى هستند که کف دستهاى خود را به طرف آب دراز کرده باشد، براى اینکه آب را به دهانش برساند و حال آنکه به آن نخواهد رسید و خواندن کفّار جز در ضلالت چیزى نیست. ﴿۱۴﴾

وَلِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ ﴿۱۵﴾

و هر کس در آسمانها و زمین است، خواهى نخواهى (با رغبت و اکراه) براى خدا سجده مى کنند و (حتّى) سایه هایشان در صبح و شام براى او سجده مى کنند. ﴿۱۵﴾

«گفتگوئی با مردم»

قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَفَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ لَا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعًا وَلَا ضَرًّا قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمَى وَالْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُمَاتُ وَالنُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ ﴿۱۶﴾

بگو: پروردگار آسمانها و زمین کیست؟ بگو: خدا است. بگو: آیا اولیائى غیر از خدا براى خود گرفته اید؟ آنها براى خودشان نفع و ضررى را مالک نیستند. بگو: آیا کور با بینا یا تاریکى با نور مساوى است یا آنها براى خدا شریکهائى قرار داده اند که خلق کنند مانند خلق خدا؟ پس خلقت بر آنها مشتبه شده. بگو: خدا خالق همه چیز است و او یکتاى قهّارى است. ﴿۱۶﴾

«مثالهای الهی برای حقّ و باطل»

أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَابِيًا وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ ﴿۱۷﴾

(خدا) از آسمان باران را نازل کرد. پس از هر درّه اى به اندازه آن، باران جارى شد. پس سیل بر روى خود کفى را حمل مى کند و نیز از آنچه در آتش براى زینت یا وسائل زندگى مى سوزانند، کفى مانند آن بوجود مى آید. این چنین خدا حقّ و باطل را مَثَل مى زند. و امّا کف، از بین مى رود (و فایده اى ندارد) ولى آنچه براى مردم نافع است، در زمین مى ماند. این چنین خدا مثالها را مى زند. ﴿۱۷﴾

«فوائد اجابت پروردگار»

لِلَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنَى وَالَّذِينَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ أُولَئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ ﴿۱۸﴾

براى کسانى که جواب پروردگارشان را داده اند، نیکى خواهد بود. و کسانى که پروردگارشان را اجابت نکرده اند، اگر همه آنچه در زمین است و بلکه مِثْل آن همه، یک برابر دیگر با آن فداء بدهند، (در عین حال) براى آنها حساب بدى خواهد بود و جایگاه آنها جهنّم است و جهنّم بد جایگاهى است. ﴿۱۸﴾

أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَى إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿۱۹﴾

آیا کسى که مى داند قطعا آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده حقّ است، مانند کسى است که کور باشد؟ جز این نیست که صاحبان عقل متذکر مى شوند. ﴿۱۹﴾

«وفای به عهد با پروردگار»

الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَلَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ ﴿۲۰﴾

کسانى که به عهد خدا وفا مى کنند و پیمان خود را نمى شکنند. ﴿۲۰﴾

وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ ﴿۲۱﴾

و کسانى که به آنچه خدا امر کرده وصل شوند، اطاعت مى کنند و از پروردگارشان در خشیت اند و از بدى حساب مى ترسند. ﴿۲۱﴾

برداشت از آیات ۲۱ ـ ۱۹

عالم ذر

سالک الی اللّه باید به عالم قبل از این عالم معتقد باشد و بداند که خدای تعالی در عالم ارواح که دو هزار سال قبل از عالم ذر بوده، همه معارف را به بشر تعلیم داده و در عالم ذر که از زمان خلقت حضرت آدم علیه السلام می باشد، همه آنچه را که به او تعلیم داده است، از او عهد و میثاق گرفته که عمل کند و خود را مطابق آنچه خدای تعالی می خواهد بسازد. این است معنی وفای به عهد و میثاق الهی که باید سالکین الی اللّه به آن مقید بوده و به آن متعهد باشند.

وَالَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ ﴿۲۲﴾

و کسانى که به خاطر رضاى پروردگارشان صبر مى کنند و نماز را بر پاى مى دارند و از آنچه به آنها روزى داده ایم، در خفا و علنى انفاق مى کنند و عوض بدى نیکى مى کنند، براى آنها عاقبت، خانه آخرت خواهد بود. ﴿۲۲﴾

جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَالْمَلَائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ ﴿۲۳﴾

آنها و کسى که شایستگى داشته باشد از پدرانشان و همسرانشان و فرزندانشان، در بهشتهاى عدن داخل مى شوند و ملائکه بر آنها از هر درى وارد مى گردند. ﴿۲۳﴾

سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ ﴿۲۴﴾

مى گویند: سلام علیکم، به خاطر آنچه که شما (براى آن) صبر کردید. پس عاقبت منزلتان چه نیکو است. ﴿۲۴﴾

برداشت از آیات ۲۴ ـ ۲۲

تعهدات عالم ذر

سالک الی اللّه باید در مقابل تعهدات عالم ذر مقید بوده و بردبار باشد، عبادت فردی و اجتماعی مانند: نماز و انفاق را صحیح و خوب انجام دهد و به جای گناه، کار خوب بکند تا خودش، پدر، همسر و فرزندانش وارد بهشت عدن گردند و ملائکه از هر دری که بر او وارد می شوند، به او سلام کنند و به بهشت بشارتش بدهند.

«عاقبت عهدشکنان و فسادگران»

وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ ﴿۲۵﴾

و کسانى که عهد خدا را بعد از محکم کردن آن مى شکنند و آنچه را خدا به آن امر کرده که باید وصل شود، قطع مى کنند و در روى زمین فساد مى کنند، براى آنها دورى از رحمت خدا است و از براى آنها بد جایگاهى خواهد بود. ﴿۲۵﴾

برداشت از آیه ۲۵

تعهدات با خدا

سالک الی اللّه باید تحقیق کند تا از آیات قرآن و روایات اهل بیت علیهم السلام بدست بیاورد که چه تعهداتی با خدا بسته، آنها را نقض نکند و آنچه خدای تعالی به او امر فرموده که صله کند؛ مانند صله رحم و ولایت حضرت امیر المؤمنین علیه السلام و سایر اولیاء خدا را قطع نکند والاّ بداند که لعنت خدا بر او است و عاقبت بدی دارد.

«زندگی دنیا»

اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ ﴿۲۶﴾

خدا براى هر کس که بخواهد، درهاى روزى را باز مى کند و براى هر کس که بخواهد، روزیش را تنگ مى کند. و آنها به زندگى دنیا شاد شده اند و حال آنکه زندگى دنیا در مقابل آخرت، جز متاع کمى چیزى نیست. ﴿۲۶﴾

برداشت از آیه ۲۶

مزیت آخرت بر دنیا

سالک الی اللّه باید همیشه آخرت را با دنیا بسنجد، مزیت آخرت را بر دنیا بفهمد و بداند که دنیا چیزی که به آن توجّهی داشته باشد نیست و فقط امتحانی است که باید بگذراند.

«هدایت»

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ ﴿۲۷﴾

و کسانى که کافر شده اند، مى گویند: چرا نشانه اى از طرف پروردگارش بر او نازل نشده است؟ بگو: قطعا خدا گمراه مى کند کسى را که بخواهد و هدایت مى کند به سوى خودش، کسى را که إنابه (تضرّع) کند. ﴿۲۷﴾

برداشت از آیه ۲۷

هدایت خاص پروردگار

سالک الی اللّه اگر بخواهد موفّق به هدایت خاص پروردگار بشود، باید به درگاه پروردگار انابه و توبه کند و کاری نکند که خدای تعالی او را به حال خود وا بگذارد تا گمراه شود.

«با نام خدا دلها آرامش پیدا می کند»

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴿۲۸﴾

کسانى که ایمان آورده اند و دلهایشان با یاد خدا آرام شده است، (همه) آگاه باشید که با یاد خدا دلها آرام مى شود. ﴿۲۸﴾

الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ ﴿۲۹﴾

کسانى که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند، (خوشا به حالشان) پاکیزه ترین زندگى براى آنها خواهد بود و بهترین سرانجام را خواهند داشت. ﴿۲۹﴾

برداشت از آیات ۲۹ ـ ۲۸

یاد خدا مایه آرامش

سالک الی اللّه باید خود را از تمام تردیدها و چیزهایی که آرامش او را بهم می زنند دور کند و خود را صد در صد از همه چیز جز یاد خدا فارغ نماید و بداند که با یاد خدا آرامش پیدا می کند و سبب ایمان و عمل صالح او می گردد.

«توکل بر خدای تعالی»

كَذَلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِي أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهَا أُمَمٌ لِتَتْلُوَ عَلَيْهِمُ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَهُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَنِ قُلْ هُوَ رَبِّي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ مَتَابِ ﴿۳۰﴾

اینگونه ما تو را در میان امّتى فرستادیم که قبل از آنها، امّتهایى بودند تا آنچه را به تو وحى کرده ایم، براى آنها بخوانى و حال آنکه آنها به خداى بخشنده کافر مى شوند. بگو: او پروردگار من است، هیچ خدایى غیر از او نیست، بر او توکل کردم و بازگشت من به سوى او است. ﴿۳۰﴾

«اگر خدا بخواهد همه را هدایت می کند»

وَلَوْ أَنَّ قُرْآنًا سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتَى بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعًا أَفَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعًا وَلَا يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِمَا صَنَعُوا قَارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيبًا مِنْ دَارِهِمْ حَتَّى يَأْتِيَ وَعْدُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ ﴿۳۱﴾

و اگر بوسیله قرآن کوهها حرکت داده شود یا زمین بوسیله آن قطعه قطعه شود و یا بوسیله قرآن با مرده ها حرف زده شود، ولى همه کارها در اختیار خدا است. آیا آنهائى که ایمان آورده اند، مأیوس نشده (و نمى دانند) که اگر خدا بخواهد همه مردم را هدایت مى کند؟ ولى دائما به کسانى که کافر شده اند، بلاى کوبنده اى به خاطر اعمالشان وارد مى شود یا نزدیک خانه هاى آنها فرود مى آید تا وعده الهى برسد. قطعا خدا هیچ وعده اى را تخلّف نمى کند. ﴿۳۱﴾

وَلَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ ﴿۳۲﴾

و قطعا قبل از تو پیامبرانى مسخره شدند. پس کسانى را که کافر گردیدند، مهلتشان دادم. سپس آنها را گرفتم. پس مجازات من چگونه بود؟ ﴿۳۲﴾

«خدای تعالی مراقب همه هست»

أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلَى كُلِّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَجَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِمَا لَا يَعْلَمُ فِي الْأَرْضِ أَمْ بِظَاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَصُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ ﴿۳۳﴾

آیا پس چه کسى است آن که بر همه مردم به آنچه مى کنند ایستاده (و مراقب آنها) است و حال آنکه آنها براى خدا شریکهایى قرار دادند؟ بگو: آنها را نام ببرید. یا به او خبر مى دهید چیزى را که در زمین نمى داند یا به ظاهر از کلام اکتفا مى کنید؟ بلکه براى کفّار، مخفى کاریهایشان زینت داده شده است و آنها از راه خدا بازداشته شده اند و کسى را که خدا گمراه کند، پس براى او راهنمایى نخواهد بود. ﴿۳۳﴾

لَهُمْ عَذَابٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ وَمَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَاقٍ ﴿۳۴﴾

براى آنها در زندگى دنیا عذاب خواهد بود و عذاب آخرت پر مشقّت تر است و کسى نمى تواند آنها را از عذاب خدا نگه دارد. ﴿۳۴﴾

«نعمتهای بهشت همیشگی است»

مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ أُكُلُهَا دَائِمٌ وَظِلُّهَا تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوْا وَعُقْبَى الْكَافِرِينَ النَّارُ ﴿۳۵﴾

مَثَل بهشتى که به اهل تقوى وعده داده شده، از زیر درختهاى آن نهرها جارى است، خوردنیها و سایه اش همیشگى است. آن عاقبت کسانى است که تقوى داشته باشند و عاقبت کفّار آتش خواهد بود. ﴿۳۵﴾

«دعوت به خدای تعالی»

وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمِنَ الْأَحْزَابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَلَا أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُو وَإِلَيْهِ مَآبِ ﴿۳۶﴾

و کسانى که به آنها کتاب داده ایم، به آنچه بر تو نازل گردیده خوشحالند و بعضى از جمعیتها، بعضى از آن کتاب را انکار مى کنند. بگو: قطعا به من امر شده که خدا را عبادت کنم و به او مشرک نشوم، مردم را به طرف خدا دعوت کنم و بازگشت من به سوى خدا است. ﴿۳۶﴾

«نزول قرآن به زبان عربی»

وَكَذَلِكَ أَنْزَلْنَاهُ حُكْمًا عَرَبِيًّا وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَمَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا وَاقٍ ﴿۳۷﴾

و این چنین قرآن را حکیمانه به زبان عربى نازل کردیم. و اگر هواهاى نفسانى آنها را بعد از آنچه از علم به تو رسیده است پیروى کنى، براى تو از جانب خدا حمایت کننده و جلوگیرى کننده اى نخواهد بود. ﴿۳۷﴾

«مسأله بداء و محو و اثبات»

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ وَجَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجًا وَذُرِّيَّةً وَمَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ ﴿۳۸﴾

و یقینا ما پیامبرانى قبل از تو فرستادیم و براى آنها همسران و فرزندانى قرار دادیم. و براى هیچ پیغمبرى این چنین نبوده است که نشانه اى بیاورد، مگر به اذن خدا. براى هر وقتى نوشته اى خواهد بود. ﴿۳۸﴾

يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ ﴿۳۹﴾

خدا هر چه را بخواهد، محو مى کند و هر چه را بخواهد، اثبات مى کند و در نزد او امّ الکتاب است. ﴿۳۹﴾

وَإِنْ مَا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلَاغُ وَعَلَيْنَا الْحِسَابُ ﴿۴۰﴾

و اگر بعضى از آنچه را که به آنها وعده داده ایم، به تو نشان بدهیم یا تو را بمیرانیم، پس جز این نیست که بر تو ابلاغ رسالت و بر ما حساب آنها است. ﴿۴۰﴾

«از اطراف زمین کم می شود»

أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُهَا مِنْ أَطْرَافِهَا وَاللَّهُ يَحْكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ ﴿۴۱﴾

و آیا ندیده اند که قطعا ما به سراغ زمین مى آییم، از اطراف آن کم مى کنیم؟. و خدا حکم مى کند و کسى از حکم او جلوگیرى نمى کند و او سریع الحساب است. ﴿۴۱﴾

وَقَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعًا يَعْلَمُ مَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ وَسَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ ﴿۴۲﴾‏

و قطعا قبل از اینها کسانى بودند که نقشه هاى پنهانى مى کشیدند، ولى تمام نقشه هاى پنهانى مال خدا است. آنچه را که هر کس کسب مى کند، خدا مى داند و زود است که کفّار بدانند براى چه کسى عاقبت، خانه آخرت خواهد بود. ﴿۴۲﴾

«حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام دارای علم کتاب است»

وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ ﴿۴۳﴾

و کسانى که کافر شده اند، مى گویند: تو فرستاده خدا نیستى. بگو: بین من و بین شما شهادت خدا و کسى که در نزد او علم کتاب است، کافى است. ﴿۴۳﴾

سوره مبارکه یوسف

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ ﴿۱﴾

«الر» این آیات کتاب آشکارا و واضح است. ﴿۱﴾

إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۲﴾

قطعا ما آن کتاب را قرآنی عربی نازل کردیم. شاید شما عقلتان را بکار بیندازید. ﴿۲﴾

«بهترین قصّه ها»

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ ﴿۳﴾

ما داستانى براى تو که نیکوترین داستانها است، در ضمنِ آنچه به تو از این قرآن وحى کرده ایم نقل مى کنیم، اگر چه، تو قبل از این از غافلین بودى. ﴿۳﴾

«مقدمه ای بر قصّه حضرت یوسف علیه السلام»

إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ ﴿۴﴾

زمانى که یوسف به پدرش گفت: اى پدر من، قطعا من در خواب دیدم یازده ستاره و خورشید و ماه براى من سجده کردند. ﴿۴﴾

قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۵﴾

پدرش گفت: اى پسرم، رؤیاى خود را به برادرانت نگوئى که آنها براى تو نقشه بدى مى کشند. قطعا شیطان براى انسان دشمن آشکارى است. ﴿۵﴾

وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۶﴾

و اینگونه پروردگارت تو را انتخاب مى کند و به تو تعبیر خوابها را تعلیم مى دهد و نعمتش را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند، آنچنان که نعمتش را قبلاً بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد. قطعا پروردگارت داناى حکیمى است. ﴿۶﴾

لَقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِلسَّائِلِينَ ﴿۷﴾

محقّقا در قصّه یوسف و برادرانش  نشانه هائى براى سائلین (و محقّقین) است. ﴿۷﴾

«شروع به قصّه حضرت یوسف علیه السلام»

إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۸﴾

آن وقتى که پسران یعقوب گفتند: یوسف و برادرش محبوبتر از ما نزد پدرمان هستند و حال آنکه ما نیرومندیم. قطعا پدرمان در گمراهى آشکارى است. ﴿۸﴾

اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ ﴿۹﴾

بکشید یوسف را یا آنکه او را در مکان (زمینى) دور بیندازید تا پدرتان توجّهش فقط به شما باشد و بعد از آن هم شما افراد صالحى خواهید شد. ﴿۹﴾

قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ ﴿۱۰﴾

گوینده اى از آنها گفت: یوسف را نکشید، او را در قعر چاه بیندازید (تا بتوانند) بعضى از کاروانها او را پیدا کنند، اگر مى خواهید کارى بکنید. ﴿۱۰﴾

«پسران یعقوب علیه السلام نزد پدر می روند»

قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ ﴿۱۱﴾

به پدر گفتند: اى پدر، شما را چه شده که در خصوص یوسف به ما اطمینان ندارى و حال آنکه ما قطعا خیرخواه اوییم؟ ﴿۱۱﴾

أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ﴿۱۲﴾

او را فردا با ما بفرست تا غذاى خوب بخورد و بازى کند و ما حتما او را محافظت مى کنیم. ﴿۱۲﴾

قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ ﴿۱۳﴾

پدرشان گفت: من قطعا از اینکه او را ببرید، محزون مى شوم و مى ترسم شما از او غافل شوید و او را گرگ بخورد. ﴿۱۳﴾

«یوسف علیه السلام را گرگ نخورد»

قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ ﴿۱۴﴾

گفتند: اگر او را گرگ بخورد، در حالى که ما قدرتمندیم، آن وقت حتما ما خیلى زیانکاریم. ﴿۱۴﴾

«یوسف علیه السلام در چاه می افتد»

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ ﴿۱۵﴾

پس وقتى که او را بردند و با هم متّحد شدند که او را در قعر چاه بیندازند و ما به او وحى کردیم که تو حتما آنها را به این کارشان با خبر خواهى نمود. ولى آنها شعور نداشتند. ﴿۱۵﴾

وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ ﴿۱۶﴾

و شب نزد پدرشان آمدند، در حالى که گریه مى کردند. ﴿۱۶﴾

قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ ﴿۱۷﴾

گفتند: اى پدرمان، ما وقتى رفتیم با هم مسابقه اى انجام دهیم و یوسف را در کنار اثاثیه خود گذاشته بودیم، او را گرگ خورد و تو حرف ما را باور ندارى، اگر چه راستگو باشیم. ﴿۱۷﴾

وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ ﴿۱۸﴾

و پیراهن او را با خون دروغینى (که به آن مالیده بودند) آوردند. یعقوب گفت: بلکه هواهاى نفسانى شما کارى را براى شما آراسته است. پس صبر خوبى باید کرد و در مقابل آنچه توصیف مى کنید، از خدا یارى گرفته خواهد شد. ﴿۱۸﴾

«حضرت یوسف علیه السلام از چاه بیرون می آید»

وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ﴿۱۹﴾

و کاروانى (در کنار چاه) آمد. پس آنها سقّاى خود را فرستادند (تا آب بیاورد) پس وقتى سطل خود را (در چاه) انداخت (و بالا کشید) گفت: بشارت! این پسرى است. و او را به خاطر تجارت و فروختن پنهان کردند. و خدا دانا است به آنچه مى کنند. ﴿۱۹﴾

«یوسف علیه السلام به قیمت کمی فروخته می شود»

وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ ﴿۲۰﴾

و او را به قیمت کمى، چند درهمى فروختند و آنها درباره فروختن او بى رغبت بودند. ﴿۲۰﴾

وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۲۱﴾

و کسى که او را از مصر خریده بود، به زنش گفت: از او خوب نگهدارى کن. امید است فایده اى براى ما داشته باشد یا او را به فرزندى برداریم و این چنین یوسف را در زمین داراى امکانات قرار دادیم و براى اینکه به او علم تعبیر خوابها را بیاموزیم. و خدا بر کار خود مسلّط است، ولى اکثر مردم نمى دانند. ﴿۲۱﴾

«یوسف علیه السلام به حدّ بلوغ می رسد»

وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﴿۲۲﴾‏

و وقتى به حدّ بلوغ و قدرتش رسید، به او حکمتى و علمى عطا کردیم. و این چنین ما به نیکوکاران جزا مى دهیم. ﴿۲۲﴾

برداشت از آیات ۲۲ ـ ۳

قصه حضرت یوسف علیه السلام

از این آیات برای سالک الی اللّه هفت پند وجود دارد که باید به آنها دقت کند:

اوّل: سالک الی اللّه باید مسائل معنوی خود را حتّی به برادرانش اگر اهل تزکیه نفس نیستند نگوید، زیرا ممکن است آنها حسادت کنند، او را تکذیب نمایند و موجبات ناراحتی او را فراهم بیاورند.

دوّم: اگر کسی را دوست دارید و در چهره او نور معنویت مشاهده می کنید، در مقابل کسانی که اهل تزکیه نفس نیستند به او اظهار محبّت شدید نکنید. زیرا ممکن است حسادت آنها حتّی سبب کشتن محبوب شما شود و او را از شما بگیرد.

سوّم: به هیچ وجه به کسانی که اهل تزکیه نفس نیستند اعتماد نکنید و امانتی به دست آنها نسپارید که پشیمان خواهید شد.

چهارم: گریه کسانی که دروغگو هستند و تزکیه نفس نکرده اند به هیچ وجه اعتبار ندارد و گفتارشان ولو با دلایل ظاهری معتبری باشد، ارزشی نخواهد داشت.

پنجم: در تمام مصائب تنها چیزی که ممکن است انسان را آرامش بدهد و به مقصد برساند، خوب صبر کردن و از خدای تعالی کمک گرفتن است.

ششم: افرادی که تزکیه نفس نمی کنند روز بروز بر قساوتشان افزوده می شود تا جایی که مثل یوسفی را به قیمت بسیار ناچیزی می فروشند و او را دزد و دروغگو معرفی می کنند.

هفتم: ظالمین و آنهایی که تزکیه نفس نکرده اند، فکر می کنند که با اظهار دشمنی به اولیاء خدا به آنها صدمه وارد کرده و آنها را از بین می برند ولی غافل از آن که خدای تعالی به آنها کمک می کند، علم و حکمت بیشتری به آنها عنایت می فرماید و به نیکوکاران جزای وافری می دهد.

«زلیخا می خواهد با یوسف علیه السلام رابطه داشته باشد»

وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ ﴿۲۳﴾

و زنی که یوسف در خانه او بود، از او درخواست رابطه کرد و درها را بست و گفت: برای تو مهیا است. یوسف گفت: پناه بر خدا، قطعا عزیز مصر ﴿شوهرت﴾ پرورش دهنده من است،[۱] جای خوبی به من داده است. قطعا ستمکاران رستگار نمی گردند. ﴿۲۳﴾

[۱] ــ بعضی از مفسّرین گفته‏ اند منظور از کلمه «انّه ربّی» خدای تعالی است ولی با قرینه «اکرمی مثواه» که در آیه ۲۱ آمده است معنائی که در ترجمه گفته شده تقویت می‏ شود.

وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ ﴿۲۴﴾

ولى او قصد یوسف را نمود و یوسف هم اگر دلیل پروردگارش را نمى دید، قصد او را مى نمود. این گونه بود، براى اینکه ما بدى و فحشاء را از او بگردانیم، زیرا قطعا او از بندگان خالص ما بود. ﴿۲۴﴾

«پیراهن یوسف علیه السلام پاره می شود»

وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوءًا إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۲۵﴾

و هر دو به طرف در مى دویدند و پیراهن یوسف را از پشت پاره کرد و آن دو، آقاى آن خانم را در کنار در (ناگهان) یافتند. آن زن (زلیخا) گفت: جزاى کسى که به همسر تو قصد بدى داشته باشد، جز آنکه زندانى شود و یا عذاب دردناکى داشته باشد، چیزى نخواهد بود. ﴿۲۵﴾

قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ ﴿۲۶﴾

یوسف گفت: او از من مى خواست که با او ارتباط داشته باشم و شاهدى از اهل خانه او (آن زن) شهادت داد که اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده، او (آن زن) راست مى گوید و یوسف از دروغگویان است. ﴿۲۶﴾

وَإِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ ﴿۲۷﴾

و اگر پیراهن یوسف از پشت پاره شده، او (آن زن) دروغ مى گوید و یوسف از راستگویان است. ﴿۲۷﴾

«یوسف علیه السلام تبرئه می شود»

فَلَمَّا رَأَى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ ﴿۲۸﴾

وقتى که (آن آقا) دید که پیراهن یوسف از پشت پاره شده، گفت: این از حیله شما زنها است و قطعا مکر شما بسیار بزرگ است. ﴿۲۸﴾

يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِينَ ﴿۲۹﴾

یوسف! تو از این جریان بگذر. (زلیخا!) تو هم براى گناهت طلب بخشش کن، زیرا تو قطعا از خطاکاران بوده اى. ﴿۲۹﴾

وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۳۰﴾‏

و زنهائى که در شهر بودند، گفتند: زن عزیز از جوانى که در اختیارش بوده، درخواست رابطه کرده. قطعا دلش از محبّت او پر شده. ما که او را در گمراهى آشکارى مى بینیم. ﴿۳۰﴾

«زنها با دیدن یوسف علیه السلام دست خود را بریدند»

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ ﴿۳۱﴾

پس وقتى (زلیخا) مکر آنها را شنید، دعوتى براى آنها فرستاد و براى آنها پشتى (دور اتاق که تکیه کنند) آماده کرد و براى هر یک از آنها چاقوئى آورد و (به یوسف) گفت که بر آنها وارد شو، وقتى زنها او را دیدند، او را خیلى بزرگ دانستند و دستهاى خود را با چاقو بریدند و گفتند: حاش للّه، اینکه بشر نیست. این جز یک فرشته اى بزرگوار چیز دیگرى نیست. ﴿۳۱﴾

قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِنَ الصَّاغِرِينَ ﴿۳۲﴾

(زلیخا) گفت: این است کسى که مرا درباره او ملامت مى کردید و قطعا من بودم که مى خواستم با او رابطه برقرار کنم و او خود را نگه داشت و اگر او آنچه را که من به او دستور مى دهم عمل نکند، قطعا به زندان مى افتد و قطعا خوار و ذلیل خواهد شد. ﴿۳۲﴾

«دعای یوسف علیه السلام»

قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ ﴿۳۳﴾

یوسف گفت: پروردگار من، زندان براى من محبوبتر از آن چیزى است که اینها مرا به سوى آن دعوت مى کنند و اگر حیله آنها را از من نگردانى، من به طرف آنها تمایل پیدا مى کنم و از جاهلان خواهم شد. ﴿۳۳﴾

«یوسف علیه السلام به زندان می رود»

فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۳۴﴾

پروردگارِ او دعایش را پس مستجاب کرد و حیله زنها را از او برگرداند. قطعا خدا همان شنواى دانا است. ﴿۳۴﴾

ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الْآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ ﴿۳۵﴾

سپس با آنکه براى آنها (در یوسف) نشانه ها (ى خوبى و پاکى) ظاهر شد، در عین حال تصمیم گرفتند که او را تا مدّتى زندانى کنند. ﴿۳۵﴾

وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۳۶﴾

و با او دو جوان نیز به زندان وارد شدند. یکى از آنها گفت: من خود را در خواب مى دیدم که (انگور را) مى فشارم تا خمر شود و دیگرى گفت: من در خواب خود را مى دیدم که بالاى سرم نانى گذاشته ام و پرندگان از آن مى خورند. تعبیر خوابمان را به ما بگو، چون ما تو را از نیکوکاران مى بینیم. ﴿۳۶﴾

قَالَ لَا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ ﴿۳۷﴾

یوسف گفت: غذائى برایتان نمى آورند که آن را بخورید، مگر قبل از آنکه براى شما بیاورند، تعبیر خواب شما را برایتان خواهم گفت. این از علمى است که پروردگارم به من آموخته است. قطعا من دین و ملّت قومى را که به خدا ایمان ندارند و آنها به آخرت کافرند، ترک کردم. ﴿۳۷﴾

‏وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ذَلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ ﴿۳۸﴾

و پیروى نمودم دین و ملّت پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب را. براى ما این اجازه داده نشده که چیزى را براى خدا شریک قرار دهیم. این از فضل الهى است براى ما و براى مردم، ولى اکثر مردم شکرگذار نیستند. ﴿۳۸﴾

يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ ﴿۳۹﴾

اى دو رفیق زندانى من، آیا خدایان متفرّق بهتر است یا خداى یکتاى قهّار؟ ﴿۳۹﴾

مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۴۰﴾

آنچه عبادت مى کنید غیر خدا، چیزى جز اسمهایى (نشانه هائى) که شما و پدرانتان آنها را نامگذارى کرده اید نمى باشد، خدا براى آنها سلطه اى نازل نکرده، حکم تنها مال خدا است، امر فرموده که عبادت نکنید مگر او را، این دین محکم و پابرجائى است ولى اکثر مردم نمى دانند. ﴿۴۰﴾

«اوّلین تعبیر خواب از طرف یوسف»

يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ ﴿۴۱﴾

اى دو رفیق زندانى من، امّا یکى از شما پس ساقى شراب براى اربابش خواهد شد. امّا دیگرى به دار آویخته مى شود و از سرش پرندگان مى خورند. موضوعى را که درباره آن از من نظرخواهى مى کردید قطعى است و انجام مى شود. ﴿۴۱﴾

وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ ﴿۴۲﴾

و یوسف به کسى از آن دو نفر که گمان مى کرد نجات پیدا مى کند، گفت: مرا نزد اربابت یاد کن. ولى شیطان این یادآورى به اربابش را از یاد او برد. پس باز هم در زندان سالهائى باقى ماند. ﴿۴۲﴾

برداشت از آیات ۴۲ ـ ۲۳

سالک الی اللّه باید به مسائل زیر که از این آیات استفاده می شود توجّه داشته باشد:

اوّل: در مرحله صراط مستقیم آنچنان خود را بسازد که اگر لذّت بخش ترین گناهان برای او آماده گردد، اعتنا نکند و بلکه از آن فرار کند. چنان که حضرت یوسف علیه السلام انجام داد.

دوّم: سالک الی اللّه باید در مرحله صراط مستقیم حرکت کند، هوای نفسش را زیر پا بگذارد، خدا را منظور نماید، حق نمک مربّی خود را ادا کند و بداند که ظالم به هیچ وجه موفّق نمی شود.

سوّم: ارزش سالک الی اللّه در این است که تمایل جنسی در او باشد ولی آن را برای خدا و پاکی نفس خود کنترل نماید.

چهارم: سالک الی اللّه باید بکوشد تا می تواند خود را در معرض تهمت قرار ندهد و اگر تصادفاً متهم شد، بداند که خدای تعالی به هر وسیله ای که باشد او را از اتهام دیگران نجات می دهد. چنان که حضرت یوسف علیه السلام را نجات داد.

پنجم: سالک الی اللّه باید از مردمان تهمت زننده و مکار ولو به زندان بیفتد، دوری کند و با آنها زندگی نکند.

ششم: سالک الی اللّه باید به هر وسیله ای که هست و در هر کجا که میسر باشد، دیگران را به راه راست هدایت کند و از شرک و بت پرستی دوری نماید.

هفتم: سالک الی اللّه باید کوشش کند که در تمام امور از خدا کمک بخواهد و متوسل به دیگران نشود.

«خواب عزیز مصر»

وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ ﴿۴۳﴾‏

و شاه گفت: من در خواب مى دیدم هفت گاو فربه را هفت گاو لاغر مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک را دیدم. اى بزرگان، نظرتان را درباره خواب من بگوئید، اگر مى توانید خواب را تعبیر کنید. ﴿۴۳﴾

قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلَامِ بِعَالِمِينَ ﴿۴۴﴾

گفتند: این خوابها باطل و بیهوده است و ما تعبیر خوابهاى باطل و بیهوده را نمى دانیم. ﴿۴۴﴾

وَقَالَ الَّذِي نَجَا مِنْهُمَا وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ ﴿۴۵﴾

و آن کسى که از آن دو زندانى، نجات یافته بود، بعد از مدّت زمانى به یاد آورد. گفت: من به شما تعبیر این خواب را خبر مى دهم، پس مرا بفرستید. ﴿۴۵﴾

يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿۴۶﴾

یوسف، اى راستگو، نظر بده به ما درباره هفت گاو چاقى که هفت گاو لاغر آنها را بخورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشک دیگر. من شاید به طرف مردم برگردم، شاید آنها بدانند (که چه باید بکنند). ﴿۴۶﴾

«تعبیر خواب شاه»

قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَبًا فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ ﴿۴۷﴾

یوسف گفت: هفت سال پشت سر هم گندم مى کارید و هر چه را درو مى کنید، آن را در خوشه اش بگذارید، مگر کمى که مى خواهید بخورید. ﴿۴۷﴾

ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ ﴿۴۸﴾

سپس بعد از آن، هفت سال سخت مى رسد که آنچه را که (در قبل) ذخیره کرده اید، مى خورند مگر مقدار کمى که براى بذر نگه مى دارید. ﴿۴۸﴾

ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ ﴿۴۹﴾

سپس بعد از آن، سال خوبى که در آن باران رحمت بر مردم مى بارد و (میوه زیاد مى شود) و آب میوه مى گیرید. ﴿۴۹﴾

«یوسف علیه السلام از زندان آزاد می شود»

وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ ﴿۵۰﴾

و پادشاه گفت: یوسف را نزد من بیاورید. وقتى فرستاده نزد یوسف رفت، یوسف گفت: برگرد نزد اربابت. از او سؤال کن که جریان زنانى که دستهاى خود را بریدند چه بود؟ زیرا قطعا پروردگارِ من به حیله آنها دانا است. ﴿۵۰﴾

قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ ﴿۵۱﴾

پادشاه به زنان گفت: آن وقتى که یوسف را براى رابطه با او دعوت کردید، جریان شما چه بود؟ زنها گفتند: حاشا للّه، ما هیچگونه بدى از او اطّلاع نداریم.

«اعتراف زلیخا به گناهش»

زن عزیز مصر گفت: الان حقّ آشکار شد. من او را به خود دعوت کردم و مى خواستم با او ارتباط داشته باشم و قطعا او از راستگویان است. ﴿۵۱﴾

ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ ﴿۵۲﴾‏

این گفتار به خاطر این است که بداند من در پشت سر او به او خیانت نکردم و قطعا خدا حیله خیانت کنندگان را راهنمائى نمى کند. ﴿۵۲﴾

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۵۳﴾

و من خود را تبرئه نمى کنم. قطعا نفس، انسان را بسیار به بدى امرکننده است، مگر آنکه را پروردگار من رحم کند. قطعا پروردگارم بخشنده مهربانى است. ﴿۵۳﴾

«یوسف علیه السلام از خواص شاه می شود»

وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ ﴿۵۴﴾

و پادشاه گفت: او را نزد من بیاورید تا او را از خواص خود گردانم. پس وقتى که با او حرف زد، به یوسف گفت: تو امروز نزد ما با قدرت و مورد اعتمادى. ﴿۵۴﴾

قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ﴿۵۵﴾

یوسف گفت: مرا مدیر خزائن زمین قرار بده. قطعا من نگهدارنده دانائى هستم. ﴿۵۵﴾

وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۵۶﴾

و اینگونه ما براى یوسف در روى زمین قدرت و تمکن قرار دادیم. او هر کجا که مى خواست در زمین منزل مى کرد. ما رحمت خود را نصیب هر کس که بخواهیم مى کنیم و اجر نیکوکاران را ضایع نمى کنیم. ﴿۵۶﴾

وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ ﴿۵۷﴾

و(لى) یقینا اجر آخرت براى کسانى که ایمان آورده و تقوا پیشه کرده اند، بهتر است. ﴿۵۷﴾

«برادران، یوسف علیه السلام را نشناختند»

وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ ﴿۵۸﴾

برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند پس (یوسف) آنها را شناخت ولى آنها او را نشناختند. ﴿۵۸﴾

وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَلَا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ ﴿۵۹﴾

و وقتى بارهاى آنها را مجهّز کرد، گفت: برادر پدریتان را نزد من بیاورید. آیا نمى بینید که من پیمانه را کامل مى دهم و من بهترین میزبانان هستم؟ ﴿۵۹﴾

فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلَا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَلَا تَقْرَبُونِ ﴿۶۰﴾

پس اگر او را نزد من نیاورید، پیمانه اى نزد من براى شما نخواهد بود و نزدیک من نشوید. ﴿۶۰﴾

قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ ﴿۶۱﴾

گفتند: ما به زودى با پدرش درباره او گفتگو مى کنیم و قطعا ما این کار را خواهیم کرد. ﴿۶۱﴾

«محبّت یوسف علیه السلام به برادرانش»

وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ﴿۶۲﴾

و یوسف به خدمتگزارانش گفت: مبلغشان را که پرداخته اند، در بارهایشان بگذارید. شاید آنها وقتى به نزد خانواده شان مى رسند، آن را (پیدا کنند) و شاید به این خاطر برگردند. ﴿۶۲﴾

برداشت از آیات ۶۲ ـ ۴۳

سالک الی اللّه باید امور زیر را که برداشتی از این آیات است، مورد توجّه قرار دهد:

اوّل: سالک الی اللّه باید نسبت به مردم و حتّی دشمنان، مهربان باشد، آنها را صحیح راهنمایی کند و نگذارد بی جهت به آنها صدمه ای وارد شود.

دوّم: سالک الی اللّه باید نفس اماره به سوء خود را با جهاد با نفس، به اماره به نیکی تغییر دهد و این کار فقط با تزکیه نفس انجام می گردد.

سوّم: سالک الی اللّه باید بکوشد که اگر به قدرتی دست یافت، خود را مقهور آن قدرت قرار ندهد و بخصوص با اقوام و نزدیکانش صله رحم کند و نگذارد آنها از اعمال زشت گذشته خود زیاد شرمنده گردند.

فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ﴿۶۳﴾‏

پس وقتى که به نزد پدرشان برگشتند، گفتند: اى پدر ما، پیمانه از ما منع شده است. پس برادرمان را با ما بفرست تا سهمى دریافت کنیم و قطعا ما برادرمان را محافظت مى کنیم. ﴿۶۳﴾

«یعقوب علیه السلام به فرزندان اعتماد نمی کند»

قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَمَا أَمِنْتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ﴿۶۴﴾

یعقوب گفت: آیا به شما درباره او اعتماد کنم، همان طورى که درباره برادرش قبلاً اعتماد کردم؟ پس خدا بهترین حافظ است و او مهربانترین مهربانان است. ﴿۶۴﴾

وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذَلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ ﴿۶۵﴾

و وقتى که بار خود را باز کردند، دیدند مبلغى که داده بودند، به آنها برگردانده شده. گفتند: اى پدر ما، چه مى خواهیم؟ این سرمایه اى است که ما داده بودیم و به ما برگردانده شده است و ما براى خانواده مان دوباره خوراکى مى آوریم و برادرمان را حفظ مى کنیم و یک بار شتر زیاد مى کنیم. این (که آورده ایم)، پیمانه کوچکى بود. ﴿۶۵﴾

«یعقوب علیه السلام از فرزندان برای سلامتی بنیامین تعهّد می گیرد»

قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحَاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ ﴿۶۶﴾

یعقوب گفت: هرگز فرزندم را با شما نخواهم فرستاد. مگر اینکه تعهّد مؤکدى از خدا به من بدهید که او را حتماً (صحیح و سالم) به من برگردانید، مگر آنکه مانعى به شما برسد. پس وقتى که تعهّد محکم خود را به او دادند، گفت: خدا بر آنچه مى گوئیم وکیل است. ﴿۶۶﴾

«سفارشات یعقوب علیه السلام به فرزندان»

وَقَالَ يَا بَنِيَّ لَا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ ﴿۶۷﴾

و یعقوب گفت: اى فرزندانم، از یک در با هم وارد نشوید و از درهاى متفرّقى داخل شوید و من نمى توانم چیزى که از جانب خدا به شما مى رسد، شما را از آن نگه دارم. حکم جز از براى خدا نیست. بر او توکل کردم و باید بر او توکل کنندگان توکل کنند. ﴿۶۷﴾

وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا كَانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۶۸﴾

و وقتى که داخل شدند، از همان جائى که پدرشان به آنها امر کرده بود، این عمل هیچ ناراحتى را که از جانب خدا ممکن بود به آنها برسد از آنها دور نکرد، مگر حاجتى که در قلب یعقوب بود که انجام شد و او قطعا صاحب علمى بود که ما به او تعلیم داده بودیم ولى اکثر مردم نمى دانند. ﴿۶۸﴾

«یوسف علیه السلام برادرش را نگه می دارد»

وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۶۹﴾‏

و چون بر یوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جا داد و گفت: من برادرت هستم. پس از آنچه اینها مى کردند، ناراحت نباش. ﴿۶۹﴾

فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ ﴿۷۰﴾

پس وقتى که بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى را در بار برادرش گذاشت. سپس منادى ندا داد که اى قافله، شما دزد هستید. ﴿۷۰﴾

قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ ﴿۷۱﴾

برادران یوسف در حالى که رو به آنها کرده بودند، گفتند: چه چیز گم کرده اید؟ ﴿۷۱﴾

قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ ﴿۷۲﴾

گفتند: جام زرّین مَلِک را گم کرده ایم و براى کسى که جام را بیاورد، یک بار شتر خواهد بود و من ضمانت آن را خواهم کرد. ﴿۷۲﴾

قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ ﴿۷۳﴾

برادران یوسف گفتند: قسم به خدا، قطعا شما مى دانید ما براى فساد در این سرزمین نیامده ایم و ما هرگز دزد نبوده ایم. ﴿۷۳﴾

قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كَاذِبِينَ ﴿۷۴﴾

خدمتگزاران یوسف گفتند: پس چه چیز است جزاى آن کس، اگر شما دروغگو باشید؟ ﴿۷۴﴾

قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ ﴿۷۵﴾

گفتند: جزاى آن کسى که در بارِ او پیمانه پیدا شود، خود او جزاى این عملش مى باشد. این چنین ما ظالمین را جزا مى دهیم. ﴿۷۵﴾

فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ ﴿۷۶﴾

پس ابتدا بارهاى آنها را قبل از بار برادرش دستور تجسّس داد. سپس آن را از بار برادرش بیرون آورد. این چنین مخفى کارى را ما به یوسف یاد دادیم. او نمى توانست برادرش را مطابق دین شاه (نحوه دیگر) بگیرد. مگر اینکه خدا بخواهد. بالا مى بریم درجات کسى را که بخواهیم و فوق هر صاحب علمى، دانائى است. ﴿۷۶﴾

«یوسف علیه السلام از گفتار برادران ناراحت می شود»

قَالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ ﴿۷۷﴾

برادران یوسف گفتند: اگر دزدى مى کند، قطعا او برادرى قبلاً داشت که او هم دزدى کرد. پس یوسف این کلمه را در دلش پنهان کرد و براى آنها ظاهر نکرد. و گفت: شما بدترین منزلت را دارید و خدا بهتر مى داند آنچه را که توصیف مى کنید. ﴿۷۷﴾

قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۷۸﴾

برادران یوسف گفتند: اى عزیز، او پدر پیرى دارد، یکى از ما برادران را به جاى او نگهدار. ما تو را از نیکوکاران مى بینیم. ﴿۷۸﴾

قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ ﴿۷۹﴾

یوسف گفت: پناه مى برم به خدا از اینکه کسى را غیر از همان کسى که وسیله مان را نزد او یافته ایم بگیریم. که اگر این چنین کنیم، قطعا ما در آن وقت از ستمگرانیم. ﴿۷۹﴾

«اثرات تعهّد الهی»

فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ﴿۸۰﴾

پس وقتى که از او مأیوس شدند، به کنارى رفتند و با یکدیگر آهسته صحبت کردند. بزرگترشان گفت: آیا نمى دانید که قطعا پدرتان از شما تعهّد الهى گرفته است و قبلاً آنچه را که درباره یوسف کوتاهى نموده اید؟ هرگز من از این سرزمین خارج نمى شوم تا پدرم به من اذن دهد یا خدا درباره من حکم کند که او بهترین حکم کنندگان است. ﴿۸۰﴾

«پسرت دزدی کرد»

ارْجِعُوا إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ ﴿۸۱﴾

برگردید به سوى پدرتان. پس بگویید: اى پدرمان، پسرت دزدى کرد و ما جز به آنچه مى دانستیم، شهادت ندادیم و ما از غیب اطّلاعى نداشتیم. ﴿۸۱﴾

وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ ﴿۸۲﴾

و از قریه اى که ما در آن بوده ایم و قافله اى که همراهش آمده ایم، سؤال کن و ما قطعا راستگو هستیم. ﴿۸۲﴾

برداشت از آیات ۸۲ ـ ۶۳

سالک الی اللّه باید این آیات را مورد توجّه قرار دهد و برداشت های زیر را عمل کند:

اوّل: سالک الی اللّه باید شرح صدری داشته باشد که اگر در کمال قدرت بود و از طرف اقوام و خویشاوندان به او جسارتی شد، آن را ندیده بگیرد و آنها را مؤخذه نکند.

دوّم: سالک الی اللّه باید برای هر کاری که مهم است به خدا توکل کند و وثیقه ای از خدا بگیرد تا پشیمان نشود.

سوّم: سالک الی اللّه باید بکوشد که قدرت و اموال خود را در مقابل چشم افراد تنگ نظر قرار ندهد، که مبادا او را چشم بزنند.

چهارم: سالک الی اللّه می تواند برای مصالح مهمی مانند: صله رحم و نجات نزدیکان از بدبختی و گرفتاری، به توریه و خلاف واقع اظهار کردن، متوسل شود تا به مقصد برسد.

پنجم: سالک الی اللّه نباید به خاطر گناه یک فرد، دیگران را مورد مؤخذه قرار داده و یا آنها را به خاطر آن فرد که سرپیچی کرده مورد ظلم قرار دهد.

«صبر جمیلی خواهم کرد»

قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ﴿۸۳﴾

یعقوب گفت: بلکه هواهاى نفسانى شما، موضوعى را در نظر شما جلوه داده. پس من صبر خوبى خواهم کرد. امید است خدا همه آنها را به من برگرداند. قطعا او داناى حکیمى است. ﴿۸۳﴾

«چشمهای یعقوب علیه السلام از حزن سفید شد»

وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ ﴿۸۴﴾

و از آنها روبرگرداند و گفت: وا اسفاه بر یوسف و چشمان او از حزن سفید شد. امّا او کظم غیظ مى کرد. ﴿۸۴﴾

قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ ﴿۸۵﴾

گفتند: به خدا قسم، تو همیشه یوسف را (با ناله و گریه) یاد مى کنى تا آنکه لاغر و مریض شوى یا از هلاک شوندگان گردى. ﴿۸۵﴾

قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۸۶﴾‏

یعقوب گفت: قطعا من غم و اندوهم را تنها به خدا شکایت مى کنم و من از خدا آنچه را که شما نمى دانید مى دانم. ﴿۸۶﴾

«دستور تجسّس از یوسف علیه السلام و برادرش»

يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ ﴿۸۷﴾

اى پسرانم، بروید و از یوسف و برادرش تجسّس کنید و از رحمت خدا مأیوس نشوید. قطعا از رحمت خدا، مگر گروه کافران مأیوس نمى شوند. ﴿۸۷﴾

فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ ﴿۸۸﴾

پس زمانى که بر یوسف داخل شدند، گفتند: اى عزیز، ما و اهلمان را ناراحتى و ضرر فرا گرفته است و نزد تو با مبلغ کمى آمده ایم. پس پیمانه ما را پر کن و به ما صدقه بده که قطعا خدا جزاى صدقه دهندگان را مى دهد. ﴿۸۸﴾

«برادران، یوسف علیه السلام را شناختند»

قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ ﴿۸۹﴾

یوسف گفت: آیا مى دانید با یوسف و برادرش آن وقتى که شما نادان بودید چه کرده اید؟ ﴿۸۹﴾

قَالُوا أَإِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهَذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۹۰﴾

برادران یوسف گفتند: آیا تو همان یوسفى؟! گفت: من یوسفم و این برادر من است. خدا بر ما منّت گذاشت. قطعا کسى که تقوا داشته باشد و صبر کند، پس خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمى کند. ﴿۹۰﴾

قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ ﴿۹۱﴾

گفتند: به خدا قسم، قطعا خدا تو را بر ما مزیت بخشیده و اگر چه ما خطاکار بوده ایم. ﴿۹۱﴾

«یوسف علیه السلام از تقصیر برادران می گذرد»

قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ﴿۹۲﴾

گفت: امروز ملامتى (باکى) بر شما نیست. خدا شما را مى آمرزد و او مهربانترین مهربانها است. ﴿۹۲﴾

اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۹۳﴾

این پیراهن مرا ببرید، پس بر صورت پدرم بیندازید تا چشمش بینا شود و همه خانوادتان را نزد من بیاورید. ﴿۹۳﴾

«من بوی یوسف علیه السلام را احساس می کنم»

وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلَا أَنْ تُفَنِّدُونِ ﴿۹۴﴾

و وقتى که کاروان (از مصر) حرکت کرد، پدرشان گفت: من بوى یوسف را احساس مى کنم، اگر مرا به کم عقلى نسبت ندهید. ﴿۹۴﴾

قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَالِكَ الْقَدِيمِ ﴿۹۵﴾‏

گفتند: به خدا قسم، قطعا تو در همان گمراهى قدیمى ات هستى. ﴿۹۵﴾

فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۹۶﴾

پس وقتى که بشارت دهنده آمد و پیراهن را بر صورت او انداخت و او بینا گردید، گفت: آیا من به شما نگفتم که من از خدا آنچه را که شما نمى دانید مى دانم؟ ﴿۹۶﴾

«پدر برای فرزندانش از خدا طلب آمرزش می کند»

قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ ﴿۹۷﴾

گفتند: اى پدرمان، طلب بخشش کن براى ما گناهانمان را که قطعا ما از خطاکاران بوده ایم. ﴿۹۷﴾

قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۹۸﴾

گفت: به زودى از پروردگارم براى شما طلب بخشش مى کنم. قطعا او همان بخشنده مهربان است. ﴿۹۸﴾

«یعقوب علیه السلام و فرزندانش بر یوسف علیه السلام وارد می شوند»

فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ ﴿۹۹﴾

پس چون همه شان بر یوسف وارد شدند، پدر و مادرش را در آغوش گرفت و گفت: داخل مصر شوید که انشاءاللّه در امانید. ﴿۹۹﴾

وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ﴿۱۰۰﴾

و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همه براى او به سجده افتادند و یوسف به پدرش گفت: اى پدر، این تعبیر خوابى است که قبلاً دیده بودم. پروردگارم آن خواب را به حقیقت رساند و به من نیکویى کرد، وقتى که مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بیابان نزد من آورد، بعد از آنکه شیطان بین من و بین برادرانم اختلاف انداخته بود. به درستى که پروردگارِ من به هر چیزى که بخواهد لطف مى کند. قطعا او عالم حکیمى است. ﴿۱۰۰﴾

«مناجات یوسف علیه السلام با پروردگارش»

رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ ﴿۱۰۱﴾

پروردگار من، تو به من بخشى از سلطنت را عنایت کردى و به من تعبیر خوابها را یاد دادى، خالق آسمانها و زمینى، تو ولىّ من در دنیا و آخرتى، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحقم فرما. ﴿۱۰۱﴾

«روی سخن به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله»

ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ ﴿۱۰۲﴾

آن از خبرهاى غیبى است که ما آن را به تو وحى کردیم. تو که نزد آنها نبودى وقتى که نظراتشان را یکى مى کردند و نقشه مى کشیدند. ﴿۱۰۲﴾

وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ ﴿۱۰۳﴾

و بیشتر مردم هر چه تو حرص بزنى، مؤمن نخواهند بود. ﴿۱۰۳﴾

‏ وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ ﴿۱۰۴﴾

و تو از آنها براى آن اجرى نمى خواهى. آن کار تو جز تذکرى براى جهانیان چیزى نیست. ﴿۱۰۴﴾

وَكَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ ﴿۱۰۵﴾

و چه بسیار از نشانه اى که در آسمانها و زمین است که مردم از آن مى گذرند و آنها از آن رومى گردانند. ﴿۱۰۵﴾

وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَهُمْ مُشْرِكُونَ ﴿۱۰۶﴾

و اکثر آنها به خدا ایمان نمى آورند، بلکه آنها مشرکند. ﴿۱۰۶﴾

أَفَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غَاشِيَةٌ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ ﴿۱۰۷﴾

آیا پس خود را در امان مى بینند از اینکه عذاب فراگیر از جانب خدا به آنها برسد یا ساعت مرگ و قیامت ناگهان آنها را بگیرد؟ و حال آنکه آنها متوجّه نیستند. ﴿۱۰۷﴾

قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۰۸﴾

بگو: این راه من است. من و پیروانم با بصیرت کامل (همه مردم را) به سوى خدا دعوت مى کنیم و خدا پاک است و من از مشرکین نیستم. ﴿۱۰۸﴾

«خصوصیات پیامبران»

وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۱۰۹﴾

و قبل از تو (کسى را) نفرستادیم، مگر مردانى از اهل آبادیها که به آنها وحى مى کردیم. آیا پس (چرا) در روى زمین سیر نمى کنند تا ببینند عاقبت کسانى که قبل از آنها بوده اند چگونه بوده است؟ و خانه آخرت براى کسانى که تقوى داشته باشند بهتر است. آیا پس چرا تعقّل نمى کنید؟ ﴿۱۰۹﴾

«پیامبران از ایمان مردم مأیوس شدند»

حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَنْ نَشَاءُ وَلَا يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ ﴿۱۱۰﴾

تا آن وقتى که پیامبران مأیوس شدند و مردم گمان کردند که به آنان دروغ گفته شده است، یارى ما به آنها رسید. پس هر که را که ما خواستیم، نجات یافت و عذاب ما از قوم گناهکار برداشته نمى شود. ﴿۱۱۰﴾

لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَى وَلَكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۱۱۱﴾

قطعا در قصّه هاى پیامبران پند و اندرزى براى صاحبان مغز است. اینها گفتار دروغین و بافتنى نیست، بلکه تصدیق کننده آنچه قبل از او بوده است، مى باشد و شرح و توضیح همه چیزها است و هدایت و مهربانى از براى قومى که ایمان آورده اند، مى باشد. ﴿۱۱۱﴾

برداشت از آیات ۱۱۱ ـ ۸۳

سالک الی اللّه باید آنچه از این آیات استفاده می شود مورد توجّه قرار دهد و به آنها عمل کند:

اوّل: آن که بداند وقتی کارها سخت می شود، خدای تعالی به او کمک می کند و همه انتظارات او انجام می گردد.

دوّم: به هیچ وجه نباید از رحمت خدا مأیوس شود. زیرا یأس از رحمت خدا کفرآور است.

سوّم: سالک الی اللّه باید کریم باشد و اگر بدی های دیگران را خواست به آنها متذکر شود، باید برای آنها عذرشان را هم متذکر گردد.

چهارم: کسی که تقوا داشته باشد و صبر کند، جزء نیکوکاران است و خدای تعالی اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند.

پنجم: سالک الی اللّه باید از سر تقصیرات دیگران زود بگذرد و از خدا بخواهد که آنها را بیامرزد.

ششم: باید بین خود و خدایش واسطه آبرومندی قرار دهد تا او برای سالک الی اللّه، در وقتی که دعا مستجاب است، دعا کند.

هفتم: باید به پدر و مادرش احترام کند و نگذارد که آنها به او ولو دارای قدرت است، بیشتر احترام کنند.

هشتم: اگر خواست تبلیغ دینش را بکند، باید به مردم بفهماند که اجر و مزدی از آنها نمی خواهد، و به آنها نیازمند نمی باشد.

نهم: باید در روی زمین به خاطر عبرت گرفتن از زندگی گذشتگان سیر و سفر کند و بداند که آخرت برای کسانی که اهل تقوی هستند از آنچه در دنیا است بهتر است، اگر عقلش را به کار بیندازد.

دهم: باید بداند که خدای تعالی در قرآن قصّه های انبیاء علیهم السلام را بیان فرموده برای پند گرفتن او است، رمان دروغین نیست، بلکه هدایت و راهنمایی برای مؤمنین است.

سوره مبارکه هود

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

الر كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ  ﴿۱﴾

«الر» کتابى است که آیاتش محکم و استوار است، سپس تشریح و توصیف شده و از نزد خداى حکیم آگاهى نازل گردیده است. ﴿۱﴾

«جز خدا را نپرستید»

أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنَّنِي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ وَبَشِيرٌ ﴿۲﴾

اینکه جز خدا را نپرستید، قطعا من از طرف او براى شما بیم دهنده و بشارت دهنده هستم. ﴿۲﴾

«استغفار و توبه»

وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى وَيُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ ﴿۳﴾

و اینکه از پروردگارتان طلب آمرزش کنید، سپس به سوى او برگردید که شما را تا وقت معینى از مواهب زندگى به خوبى بهره مند سازد و هر صاحب فضلى را به اندازه فضیلتش عطا فرماید و اگر رو بگردانید، پس من قطعا براى شما از عذاب روز بزرگى مى ترسم. ﴿۳﴾

إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۴﴾

بازگشت شما به سوى خدا است و او بر هر چیزى توانا است. ﴿۴﴾

برداشت از آیات ۴ ـ ۳

مرحله توبه

سالک الی اللّه باید دائماً از خدای تعالی طلب آمرزش کند و به سوی خدا توبه کند تا خدای تعالی لذّت و شادمانی های نیکویی را به او تا وقتی در دنیا است بدهد و به هر صاحب فضیلتی تفضل فرماید و اگر این کارها را نکند، بیم آن هست که به عذاب بزرگی مبتلا شود.

«خدا بر همه چیز آگاه است»

أَلَا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلَا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيَابَهُمْ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۵﴾‏

آگاه باش که آنها دلهاى خود را با هم یکى مى کنند تا (خودشان را) از پیامبر پنهان کنند. آگاه باشید، وقتى که لباسهاى خود را بر سر مى کشند، خدا آنچه را که پنهان مى کنند و آنچه را که آشکار مى کنند مى داند. قطعا خدا از اسرار درون دلها اطّلاع دارد. ﴿۵﴾

«رزق همه در نزد خدا است»

وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَيَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَمُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ﴿۶﴾

و هیچ جاندارى در روى زمین نیست، مگر آنکه روزیش بر عهده خدا است. او قرارگاه دائمى و قرارگاه موقّت آنها را مى داند. همه اینها در کتاب آشکارى ثبت شده است. ﴿۶﴾

«آفرینش آسمان و زمین برای امتحان است»

وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَلَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ ﴿۷﴾

و او خدائى است که آسمانها و زمین را در شش روز آفرید و عرش او بر آب قرار داشت تا شما را امتحان کند که کدام یک از شما در عمل بهترید و اگر به آنها بگوئى که شما بعد از مرگ زنده خواهید شد، مسلّما آنهائى که کافر شده اند خواهند گفت: این نیست مگر آنکه سحر آشکارى است. ﴿۷﴾

«عذاب الهی»

وَلَئِنْ أَخَّرْنَا عَنْهُمُ الْعَذَابَ إِلَى أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ لَيَقُولُنَّ مَا يَحْبِسُهُ أَلَا يَوْمَ يَأْتِيهِمْ لَيْسَ مَصْرُوفًا عَنْهُمْ وَحَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ ﴿۸﴾

و اگر ما عذاب را از آنها تا مدّت معلومى به تأخیر بیندازیم، مى گویند: چه چیزى از آمدن عذاب مانع شده است. آگاه باشید! روزى که عذاب به سراغشان بیاید، از آنها بازگردانده نخواهد شد و آنچه را که مسخره مى کردند، آنها را سخت گرفتار خواهد کرد. ﴿۸﴾

وَلَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَيَئُوسٌ كَفُورٌ ﴿۹﴾

و اگر ما نعمت و رحمتى را از نزد خود به انسان بچشانیم، سپس آن را از او بگیریم، قطعا او بسیار ناامید و ناسپاس خواهد بود. ﴿۹﴾

وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئَاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ ﴿۱۰﴾

و اگر پس از سختیهائى که به او رسیده نعمتهائى به او بچشانیم، حتما خواهد گفت که بدیها و مشکلات از من برطرف شده. قطعا او در حالى که فخر مى کند، شادمان مى گردد. ﴿۱۰﴾

«برای صابرین اجر و آمرزش است»

إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ كَبِيرٌ ﴿۱۱﴾

مگر آنهائى که صبر و استقامت کردند و کارهاى شایسته انجام دادند که براى آنها آمرزش و پاداش بزرگى خواهد بود. ﴿۱۱﴾

برداشت از آیات ۱۱ ـ ۹

قدردانی از الطاف الهی

سالک الی اللّه باید در فقر، ثروت و در هر حال شکرگزار نعمت های پروردگارش باشد. هیچ گاه از رحمت پروردگارش مأیوس نباشد، نعمت های خدا را کفران نکند و اگر خدای تعالی به او نعمتی عنایت کرد و او را از ناراحتی نجات داد، از یاد خدا غفلت نکند، به دیگران فخر نفروشد، در مصائب بردبار و صبور باشد و به اعمال پسندیده مداومت نماید تا مغفرت الهی و اجر بزرگی شاملش گردد.

«گفته های بی ربط کفّار»

فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جَاءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّمَا أَنْتَ نَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ ﴿۱۲﴾‏

شاید (تبلیغ) بعضى از آیاتى را که به تو وحى مى شود ترک کننده باشى و از اینکه مى گویند: چرا گنجى بر او نازل نشده و یا چرا فرشته اى همراه او نیامده، سینه ات تنگ و ناراحت شود. تو فقط بیم دهنده هستى و خدا بر همه چیز وکیل و صاحب اختیار است. ﴿۱۲﴾

«تحدّی قرآن»

أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۱۳﴾

یا اینکه مى گویند: او به دروغ این قرآن را به خدا نسبت داده (و ساخته خود او است). بگو: اگر راست مى گوئید، ده سوره ساختگى مثل آن را بیاورید و تمام کسانى را که مى توانید غیر از خدا، به یارى بطلبید. ﴿۱۳﴾

فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ وَأَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ﴿۱۴﴾

و اگر آنها نتوانستند جواب شما را بدهند، بدانید جز این نیست که قرآن تنها با علم الهى نازل شده و هیچ معبودى جز او نیست. پس با این حال آیا شما مسلمانید؟ ﴿۱۴﴾

«کسانی که خواهان زندگی دنیایند»

مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا وَهُمْ فِيهَا لَا يُبْخَسُونَ ﴿۱۵﴾

آنهائى که خواهان زندگى دنیا و تجمّلات آن مى باشند، نتیجه اعمالشان را در همین دنیا به طور کامل به آنها مى دهیم و آنها در این دنیا کمبودى پیدا نمى کنند. ﴿۱۵﴾

أُولَئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ وَحَبِطَ مَا صَنَعُوا فِيهَا وَبَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۶﴾

آنها کسانى هستند که در آخرت نصیبى جز آتش ندارند و تمام آنچه را که در دنیا انجام داده اند، (در آنجا) از بین مى رود و اعمالشان باطل مى گردد. ﴿۱۶﴾

برداشت از آیات ۱۶ ـ ۱۵

زندگی دنیا

سالک الی اللّه نباید فقط هدفش زندگی دنیا و زینت های آن باشد که اگر این چنین بود، خدا فقط در دنیا به او هر چه بخواهد می دهد، ولی در آخرت برای او جز آتش وجود ندارد و همه اعمال نیکش از بین رفته و باطل می شود.

«کتاب موسی علیه السلام امام و رحمت بود»

أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً أُولَئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱۷﴾

آیا کسى که دلیل روشنى از پروردگار خود دارد و به دنبال آن شاهدى نیز از او دارد و پیش از آن کتاب موسى که خود پیشوا و رحمتى (براى او) بوده است و آنها به او ایمان مى آورند و هر کس از این گروههاى مختلف به او کافر شود، پس آتش وعده گاه او است. پس تو در آن شک نداشته باش که قطعا آن حقّ است، از طرف پروردگارت حقّ است ولى بیشتر مردم ایمان نمى آورند. ﴿۱۷﴾

«ظالمترین افراد کیست؟»

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أُولَئِكَ يُعْرَضُونَ عَلَى رَبِّهِمْ وَيَقُولُ الْأَشْهَادُ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى رَبِّهِمْ أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ ﴿۱۸﴾

و چه کسى ستمکارتر از آن کسى است که به خدا نسبت دروغ مى دهد؟ آنها بر پروردگارشان عرضه مى شوند و شاهدان مى گویند: اینها بودند که به پروردگارشان دروغ بستند، آگاه باشید که لعنت خدا بر ستمکاران است. ﴿۱۸﴾

«آنهائی که مردم را از راه خدا باز می دارند»

الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجًا وَهُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ ﴿۱۹﴾‏

کسانى که راه خدا را مى بندند و (با تبلیغات سوء خود) مى خواهند آن را نادرست نشان دهند و آنها منکر آخرت و کافرند. ﴿۱۹﴾

أُولَئِكَ لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَمَا كَانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ يُضَاعَفُ لَهُمُ الْعَذَابُ مَا كَانُوا يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَمَا كَانُوا يُبْصِرُونَ ﴿۲۰﴾

آنها قادر به جلوگیرى از عذاب خدا در روى زمین نیستند و در حقیقت جز خدا یاورانى ندارند. براى آنها عذاب مضاعف مى شود، آنها هرگز توانائى شنیدن (حقّ) را نداشتند و (حقیقت) را نمى دیدند. ﴿۲۰﴾

أُولَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿۲۱﴾

آنها کسانى هستند که به خودشان ضرر وارد کرده اند و آن خدایان دروغین از نظرشان ناپدید شد. ﴿۲۱﴾

لَا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ ﴿۲۲﴾

طبیعتا آنها در آخرت از همه زیانکارتر خواهند بود. ﴿۲۲﴾

برداشت از آیات ۲۲ ـ ۱۹

زیانکارترین

سالک الی اللّه نباید راه خدا را به روی بندگان خدا ببندد و یا آن را منحرف نشان دهد. زیرا اگر این چنین بود، از قهر پروردگار در امان نیست و خدا نمی گذارد بینش واقعی پیدا کند، بلکه عذابش را مضاعف خواهد فرمود و ضرر زیادی بر نفس خود کرده و در آخرت زیانکارترین مردم است.

«مقام اخبات»

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَأَخْبَتُوا إِلَى رَبِّهِمْ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۲۳﴾

قطعا آنهائى که ایمان آورده و عمل شایسته انجام داده اند و در برابر پروردگارشان خاضع و فروتن بوده اند، آنها اهل بهشتند و آنها براى همیشه در آن بهشت خواهند بود. ﴿۲۳﴾

«مَثل دو دسته کافر و مؤمن»

مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمَى وَالْأَصَمِّ وَالْبَصِيرِ وَالسَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيَانِ مَثَلًا أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ﴿۲۴﴾

مَثل آن دو گروه مَثل کور و کر و بینا و شنوا است. آیا این دو گروه با هم مساوى هستند؟ پس چرا متوجّه نیستید؟ ﴿۲۴﴾

برداشت از آیات ۲۴ ـ ۲۳

مقام اِخبات

سالک الی اللّه باید در مقابل پروردگارش تسلیم محض باشد و آنچه خدای تعالی فرموده عمل کند تا آنکه اعمالش صالح و در بهشت دائمی در قیامت زندگی نماید؛ چشم بینا و گوش شنوایی نسبت به حقایق داشته باشد.

«رسالت حضرت نوح علیه السلام»

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ ﴿۲۵﴾

و ما قطعا نوح را به سوى قومش فرستادیم. (نوح گفت:) قطعا من براى شما بیم دهنده آشکارى هستم. ﴿۲۵﴾

أَنْ لَا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ ﴿۲۶﴾

اینکه جز خدا را نپرستید. قطعا من براى شما از عذاب روز سختِ دردناک مى ترسم. ﴿۲۶﴾

فَقَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاكَ إِلَّا بَشَرًا مِثْلَنَا وَمَا نَرَاكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِيَ الرَّأْيِ وَمَا نَرَى لَكُمْ عَلَيْنَا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ ﴿۲۷﴾

پس بزرگان قومش که کافر بودند، گفتند: ما تو را جز بشرى مثل خودمان نمى بینیم و ما نمى بینیم که تو را جز افراد پست و فرومایه اى از میان ما که رأى نپخته اى دارند پیروى کنند و براى شما فضیلتى در مقابل خود نمى بینیم، بلکه شما را گمان مى کنیم که دروغگو باشید. ﴿۲۷﴾

«جواب حضرت نوح علیه السلام»

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَآتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ ﴿۲۸﴾

نوح گفت: اى قومِ من، نظر شما چیست؟ اگر من با دلیل روشنى از طرف پروردگارم باشم و او از طرف خودش رحمتى به من عطا کرده باشد که بر شما پوشیده و پنهان مانده باشد، آیا ما مى توانیم شما را به آن دلیل روشن مجبور کنیم و حال آنکه شما از پذیرش آن کراهت داشته باشید؟ ﴿۲۸﴾

«نصایح حضرت نوح علیه السلام»

‏وَيَا قَوْمِ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَلَكِنِّي أَرَاكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ ﴿۲۹﴾

و اى قومِ من، من که براى هدایت شما از شما مالى را سؤال نمى کنم. مزد من تنها بر عهده خدا است و من این چنین نیستم آنهائى را که ایمان آورده اند از خود دور کنم. قطعا آنها پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد ولى من شما را یک جمعیت تجاهل کننده و نادانى مى بینم. ﴿۲۹﴾

وَيَا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ﴿۳۰﴾

و اى قومِ من، اگر آنها را از خود برانم، چه کسى مرا در برابر (مجازات) خدا یارى مى کند؟ آیا متذکر نمى شوید؟ ﴿۳۰﴾

«گفتگوی حضرت نوح علیه السلام با قومش»

وَلَا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلَا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَلَا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْرًا اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِينَ ﴿۳۱﴾

و من به شما نمى گویم که گنجینه هاى خدا پیش من است و من غیب نمى دانم و نمى گویم که من فرشته اى هستم و نمى گویم کسانى را که در نظر شما خوار مى آیند، خدا به آنها هرگز خیرى عطا نخواهد کرد. خدا از قلب و نیت آنها آگاهتر است. قطعا (اگر چنین ادّعائى بکنم،) از ستمکاران خواهم بود. ﴿۳۱﴾

برداشت از آیات ۳۱ ـ ۲۹

شرایط مربّی

کسی که می خواهد در راه تزکیه نفس و کمالات مربّی مردم باشد، باید اول خودش را بی نیاز از مردم معرفی کند و به مال، قدرت و شخصیّت آنها چشمی نداشته باشد و خودش را بیشتر از آنچه که هست معرّفی و مدح نکند و الاّ از ظالمین خواهد بود.

قَالُوا يَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَكْثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ ﴿۳۲﴾

گفتند: اى نوح، تو با ما بحث و جدال کردى و بسیار هم با ما جدال کردى. پس اگر از راستگویان هستى، آن عذابى را که به ما وعده مى دهى بیاور. ﴿۳۲﴾

قَالَ إِنَّمَا يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شَاءَ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ ﴿۳۳﴾

نوح گفت: جز این نیست که اگر خدا بخواهد، عذاب را براى شما خواهد آورد و شما نمى توانید خدا را عاجز کنید. ﴿۳۳﴾

وَلَا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۳۴﴾

و اگر بخواهم شما را نصیحت کنم و خدا بخواهد شما را گمراه کند، نصیحت من براى شما سودى نخواهد داشت. او پروردگار شما است و به سوى او برگردانده مى شوید. ﴿۳۴﴾

«قرآن دروغ نیست»

أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرَامِي وَأَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ ﴿۳۵﴾

یا اینکه مى گویند: این سخنان را به خدا نسبت داده است. بگو: اگر آن را به دروغ به خدا نسبت داده باشم، قطعا جرمم بر ضرر خود من است و من از جرمهایى که شما انجام مى دهید، بیزارم. ﴿۳۵﴾

«دیگر نوح علیه السلام باید کشتی را بسازد»

وَأُوحِيَ إِلَى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ ﴿۳۶﴾

و به نوح وحى شد: قطعا غیر از آنهائى که تا بحال ایمان آورده اند، دیگر هیچ کس از قوم تو ایمان نخواهند آورد. پس از آنچه انجام مى دادند، غمگین مباش. ﴿۳۶﴾

وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا وَوَحْيِنَا وَلَا تُخَاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ ﴿۳۷﴾

و زیر نظر ما و به وحى ما، کشتى را بساز و درباره آنهائى که ستم کردند، مرا مخاطب قرار مده که آنها قطعا غرق شدنى هستند. ﴿۳۷﴾‏

«حضرت نوح علیه السلام کشتی را می سازد»

وَيَصْنَعُ الْفُلْكَ وَكُلَّمَا مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قَالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَمَا تَسْخَرُونَ ﴿۳۸﴾

و نوح مشغول ساختن کشتى شد و هر وقت گروهى از بزرگان قومش از کنار او عبور مى کردند، او را مسخره مى کردند. نوح گفت: اگر شما ما را مسخره مى کنید، ما هم شما را مسخره مى کنیم، همان گونه که شما مسخره مى کنید. ﴿۳۸﴾

فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَيَحِلُّ عَلَيْهِ عَذَابٌ مُقِيمٌ ﴿۳۹﴾

پس به زودى خواهید دانست که عذاب خوارکننده براى چه کسى خواهد بود و عذاب همیشگى بر چه کسى وارد خواهد شد. ﴿۳۹﴾

«از تنور آب می جوشید»

حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَأَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ ﴿۴۰﴾

تا اینکه فرمان ما صادر شد و از تنور آب جوشید. به نوح گفتیم: از هر جفتى از حیوانات دوتا و (همچنین) اهل بیت خود را غیر از آنهائى که قبلاً وعده هلاکت به آنها داده شده و (همچنین) آنهائى را که ایمان آورده اند در کشتى سوار کن. ولى با او جز عدّه کمى ایمان نیاورده بودند. ﴿۴۰﴾

«نوح علیه السلام سوار کشتی می شود»

وَقَالَ ارْكَبُوا فِيهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۴۱﴾

و نوح گفت: سوار کشتى شوید، به نام خدائى که رفتن و (لنگر انداختن) ایستادنش از او است. قطعا پروردگار من آمرزنده مهربانى است. ﴿۴۱﴾

وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ وَنَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَكَانَ فِي مَعْزِلٍ يَا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنَا وَلَا تَكُنْ مَعَ الْكَافِرِينَ ﴿۴۲﴾

و آن کشتى آنها را در میان امواجى همچون کوهها حرکت مى داد و نوح پسرش را که در آن حوالى به مشکل افتاده بود، صدا مى زد: اى پسرم، همراه ما سوار شو و با کافران مباش. ﴿۴۲﴾

«پسر نوح علیه السلام غرق می شود»

قَالَ سَآوِي إِلَى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاءِ قَالَ لَا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ ﴿۴۳﴾

پسر نوح گفت: به زودى به کوهى پناه مى برم که مرا از آب نگه دارد. نوح گفت: امروز هیچ نگه دارنده اى در برابر فرمان خدا نیست، مگر کسى را که خدا به او رحم کند و (بالأخره) موج میان آن دو جدائى انداخت و او از غرق شدگان گردید. ﴿۴۳﴾

وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِي وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِيَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَقِيلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۴۴﴾

و گفته شد: اى زمین، آب خود را فرو ببر و اى آسمان، باران را قطع کن و آب فرو نشست و حکم انجام شد و کشتى بر روى کوه جودى قرار گرفت و گفته شد: (رحمت خدا) از گروه ستمکاران دور باد. ﴿۴۴﴾

«پسر نااهل»

وَنَادَى نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ ﴿۴۵﴾

و نوح پروردگارش را ندا داد و عرض کرد: اى پروردگارِ من، پسرم از اهل بیت من است و قطعا وعده تو حقّ است و تو بهترین حکم کنندگانى. ﴿۴۵﴾

‏قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ ﴿۴۶﴾

خدا فرمود: اى نوح، او از اهل تو نیست. قطعا او (را) کار ناشایسته اى است و از من چیزى را که از آن آگاهى ندارى تقاضا نکن. قطعا من تو را موعظه مى کنم که مبادا از جاهلان باشى. ﴿۴۶﴾

«نوح علیه السلام توبه می کند»

قَالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَإِلَّا تَغْفِرْ لِي وَتَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۴۷﴾

نوح گفت: اى پروردگار من، قطعا من به تو پناه مى برم اینکه از تو چیزى بخواهم که از آن آگاهى ندارم و اگر مرا نیامرزى و به من رحم نکنى، از زیانکاران خواهم بود. ﴿۴۷﴾

«نوح علیه السلام با سلامتی از کشتی پیاده می شود»

قِيلَ يَا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلَامٍ مِنَّا وَبَرَكَاتٍ عَلَيْكَ وَعَلَى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَأُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۴۸﴾

گفته شد: اى نوح، از کشتى با سلام و سلامتى از طرف ما و برکاتى از ناحیه ما بر تو و بر تمام امّتهائى که با تو هستند پیاده شو. و (در مقابل) امّتهائى هستند که ما آنها را به زودى بهره مند مى کنیم، سپس (به خاطر کفران نعمت) عذاب دردناکى از سوى ما به آنها مى رسد. ﴿۴۸﴾

تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ مَا كُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَلَا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هَذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ ﴿۴۹﴾

اینها از اخبار غیبى است که آن را به تو وحى مى کنیم. قبل از این نه تو آن را مى دانستى و نه قومت. پس (تو) صبر کن که قطعا عاقبت خوب براى پرهیزگاران است. ﴿۴۹﴾

«قضیه قوم عاد و حضرت هود علیه السلام»

وَإِلَى عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ ﴿۵۰﴾

و به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستادیم. هود گفت: اى قومِ من، خدا را پرستش کنید که معبودى جز او براى شما نیست و شما دروغ سازانى بیش نیستید. ﴿۵۰﴾

يَا قَوْمِ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۵۱﴾

اى قومِ من، من براى تبلیغ رسالتم از شما مزدى درخواست نمى کنم، مزد من تنها بر عهده کسى است که مرا آفریده است. پس چرا تعقّل نمى کنید؟ ﴿۵۱﴾

«استغفار»

وَيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا وَيَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَى قُوَّتِكُمْ وَلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ ﴿۵۲﴾

و اى قومِ من، از پروردگارتان طلب آمرزش کنید، سپس به سوى او بازگردید، تا باران رحمتش را بر شما (پى در پى) بباراند و نیروئى بر نیرویتان بیفزاید و در حال (کفر و) نافرمانى از حقّ رو بر نگردانید. ﴿۵۲﴾

برداشت از آیات ۵۲ ـ ۵۱

شرایط مربّی

مربّی سالکین الی اللّه باید با استغنای طبع و اعتماد کامل به پروردگار دستور توبه را صادر کند و به آنها بفهماند که اگر استغفار و توبه کردید، آسمان نعمتهایش را بر شما فراوان نازل می کند و قوت شما را در مقابل تمام ناملایمات زیاد می کند؛ به شرط آنکه توبه شما، توبه نصوح باشد و به گناه دوباره برنگردید.

«جواب قوم هود علیه السلام»

قَالُوا يَا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَمَا نَحْنُ بِتَارِكِي آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِكَ وَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ ﴿۵۳﴾

گفتند: اى هود، تو براى ما دلیل روشنى نیاوردى و ما به خاطر حرف تو از خدایان خود دست بر نمى داریم و ما به تو ایمان نمى آوریم. ﴿۵۳﴾

إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَرَاكَ بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ قَالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَاشْهَدُوا أَنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ ﴿۵۴﴾

چیزى جز این درباره تو نمى گوئیم که بعضى از خدایان ما به تو زیان بدى رسانده اند. هود گفت: من خدا را شاهد مى گیرم و شما نیز شاهد باشید که قطعا من از آنچه شریک قرار مى دهید (شما غیر از خدا را مى پرستید)، بیزارم. ﴿۵۴﴾

«هر کاری می خواهید بکنید»

مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِي جَمِيعًا ثُمَّ لَا تُنْظِرُونِ ﴿۵۵﴾

غیر از خدا همگى شما هر نقشه و تدبیرى براى من دارید انجام دهید. سپس مرا مهلت ندهید. ﴿۵۵﴾

«من بر خدا توکل می کنم»

إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۵۶﴾

قطعا من بر خدائى که پروردگار من و شما است توکل کرده ام. هیچ جنبنده اى نیست، مگر اینکه خدا بر آن تسلّط دارد. قطعا پروردگار من بر صراط مستقیم است. ﴿۵۶﴾

برداشت از آیه ۵۶

صراط مستقیم

سالک الی اللّه باید بداند که صراط مستقیم همان دستورات پروردگار است و باید به خدا توکل کند تا به مقصد برسد.

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ وَيَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْمًا غَيْرَكُمْ وَلَا تَضُرُّونَهُ شَيْئًا إِنَّ رَبِّي عَلَى كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ ﴿۵۷﴾

پس اگر از حقّ روى بگردانید، من آنچه را که براى آن به سوى شما فرستاده شده بودم به شما رساندم و پروردگارم قومى غیر از شما را جانشین شما خواهد کرد و به او هیچ زیانى نمى توانید برسانید. قطعا پروردگار من نگهبان و حافظ هر چیزى است. ﴿۵۷﴾

«نجات حضرت هود علیه السلام و قومش»

وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا هُودًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَنَجَّيْنَاهُمْ مِنْ عَذَابٍ غَلِيظٍ ﴿۵۸﴾

و هنگامى که فرمان ما صادر شد، هود و آن افرادى را که با او ایمان آورده بودند، با مهربانى خود نجاتشان دادیم و آنها را از عذاب سختى رهائى بخشیدیم. ﴿۵۸﴾

«بدبختی قوم عاد»

وَتِلْكَ عَادٌ جَحَدُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَعَصَوْا رُسُلَهُ وَاتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ ﴿۵۹﴾

و این قوم عاد بودند که آیات پروردگارشان را انکار کردند و فرستادگانش را نافرمانى کردند و از فرمان هر جبار سرکشى پیروى نمودند. ﴿۵۹﴾

وَأُتْبِعُوا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا لَعْنَةً وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ أَلَا إِنَّ عَادًا كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلَا بُعْدًا لِعَادٍ قَوْمِ هُودٍ ﴿۶۰﴾

و در این دنیا و در روز قیامت با لعنت بدرقه شدند. آگاه باشید که قطعا قوم عاد به پروردگارشان کافر شدند، آگاه باشید که عاد (و) قوم هود (از رحمت خدا) دور هستند. ﴿۶۰﴾

«قضیه حضرت صالح علیه السلام»

وَإِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيهَا فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ ﴿۶۱﴾

و به سوى قوم ثمود برادرشان صالح را فرستادیم، صالح گفت: اى قومِ من، خدا را پرستش کنید که خدائى جز او براى شما نیست. او است که شما را از زمین آفرید و طلب آبادى در آن را از شما مى کند. از او آمرزش بخواهید، سپس به سوى او باز گردید. قطعا پروردگار من به شما نزدیک است و دعاى شما را اجابت مى کند. ﴿۶۱﴾

برداشت از آیه ۶۱

آبادانی زمین

سالک الی اللّه باید بداند که خدای تعالی در دنیا از او سه چیز را می خواهد:

اول: بندگی خدا

دوم: آباد کردن زمین

سوم: استغفار و توبه

که خدای تعالی به این وسیله به او اجر کاملی عنایت خواهد فرمود.

قَالُوا يَا صَالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَتَنْهَانَا أَنْ نَعْبُدَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا وَإِنَّنَا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ ﴿۶۲﴾‏

گفتند: اى صالح، تو قبل از این در میان ما مایه امید بودى. آیا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مى پرستیدند، جلوگیرى مى کنى؟ و ما از آنچه تو ما را به آن دعوت مى کنى، در شک و تردید هستیم. ﴿۶۲﴾

قَالَ یَا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِن کُنتُ عَلَى بَیِّنَهً مِّن رَّبِّی وَآتَانِی مِنْهُ رَحْمَةً فَمَن یَنصُرُنِی مِنَ اللّهِ إِنْ عَصَیْتُهُ فَمَا تَزِیدُونَنِی غَیْرَ تَخْسِیرٍ ﴿۶۳﴾

صالح گفت: اى قومِ من، اگر شما ببینید من از طرف پروردگارم دلیل آشکارى داشته باشم و خدا رحمتى از جانب خود به من داده باشد، اگر او را نافرمانى کنم، چه کسى مرا در مقابل خدا یارى مى کند؟ پس شما چیزى جز زیانکارى بر من نمى افزائید. ﴿۶۳﴾

برداشت از آیات ۶۳ ـ ۶۲

تعصّب بیجا

سالک الی اللّه نباید به فکر سنت های گذشتگان که روی تعصّب به آن عمل کرده اند باشد. او نباید به دلایل عقلی و گفتار پیامبران بی توجّه باشد. او باید بداند اگر از حقایق سرپیچی کند، کسی به فریاد او نمی رسد و خدای تعالی او را مورد مؤخذه قرار می دهد.

«قضیه ناقه صالح علیه السلام»

وَيَا قَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ ﴿۶۴﴾

و اى قومِ من، این ناقه (ماده شتر) خداوند است که آیتى براى شما مى باشد. پس بگذارید او در زمین خدا به چرا مشغول شود و زیانى به او نرسانید که عذابى نزدیک و زودرس شما را خواهد گرفت. ﴿۶۴﴾

فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ ﴿۶۵﴾

پس آن ناقه را پى کردند و کشتند. پس صالح به آنها گفت: تا سه روز دیگر مى توانید از زندگى در خانه تان بهره مند شوید. آن وعده عذاب دروغ نیست. ﴿۶۵﴾

«عذاب الهی»

فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا صَالِحًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَمِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ ﴿۶۶﴾

پس هنگامى که فرمان مجازات ما صادر شد، صالح و افرادى که با او ایمان آورده بودند، با رحمت خود، آنها را از آن عذاب و از رسوائى آن روز نجاتشان دادیم. قطعا پروردگار تو نیرومند عزیز است. ﴿۶۶﴾

وَأَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ ﴿۶۷﴾

و کسانى را که ستم کرده بودند، صیحه آسمانى آنها را گرفت و آنها در خانه هایشان به رو افتادند (و مُردند). ﴿۶۷﴾

كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلَا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلَا بُعْدًا لِثَمُودَ ﴿۶۸﴾

گوئى هرگز در آن دیار ساکن نبوده اند. آگاه باشید که قطعا قوم ثمود به پروردگارشان کافر شدند. آگاه باشید که قطعا قوم ثمود (از رحمت خدا) دورند. ﴿۶۸﴾

«ملائکه در خدمت حضرت ابراهیم علیه السلام»

وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَى قَالُوا سَلَامًا قَالَ سَلَامٌ فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ ﴿۶۹﴾

و قطعا فرستادگان ما با بشارت نزد ابراهیم آمدند. گفتند: سلام. ابراهیم گفت: سلام. پس طولى نکشید که ابراهیم گوساله بریانى براى آنها آورد. ﴿۶۹﴾

فَلَمَّا رَأَى أَيْدِيَهُمْ لَا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لَا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمِ لُوطٍ ﴿۷۰﴾

و چون دید دستهایشان به غذا دراز نمى شود و از آن نمى خورند، آنان را ناشناس یافت و در دل از آنها احساس ترس نمود. به او گفتند: نترس ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ایم. ﴿۷۰﴾

«پیرزنی بچّه دار می شود»

وَامْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ ﴿۷۱﴾

و همسرش که ایستاده بود، خندید. پس او را به اسحاق و بعد از اسحاق به یعقوب بشارت دادیم. ﴿۷۱﴾

قَالَتْ يَا وَيْلَتَى أَأَلِدُ وَأَنَا عَجُوزٌ وَهَذَا بَعْلِي شَيْخًا إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ ﴿۷۲﴾

گفت: اى واى! آیا ممکن است من فرزندى بیاورم؟ در حالى که من پیرزنى هستم و این شوهرم پیر سالخورده اى است. قطعا این چیز عجیبى است. ۷۲﴾

قَالُوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ ﴿۷۳﴾

گفتند: آیا از امر خدا تعجّب مى کنى؟ با اینکه رحمت و برکات خدا شامل حال خانواده شما مى باشد. قطعا او ستوده بزرگوارى است. ﴿۷۳﴾

«ابراهیم علیه السلام درباره قوم لوط شفاعت می کرد»

فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ ﴿۷۴﴾

پس هنگامى که ترس از ابراهیم برطرف شد و مژده (فرزنددار شدنش) به او رسید، درباره قوم لوط با ما بحث و مجادله مى کرد. ﴿۷۴﴾

إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ ﴿۷۵﴾

قطعا ابراهیم مرد بردبار و دلسوزى بود و به سوى خدا حرکت مى کرد. ﴿۷۵﴾

يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ ﴿۷۶﴾

اى ابراهیم، از این درخواست بگذر که قطعا فرمان پروردگارت صادر شده و به طور قطع عذاب الهى به سراغ آنها خواهد آمد و برگشت ندارد. ﴿۷۶﴾

«ملائکه نزد حضرت لوط علیه السلام می روند»

وَلَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا لُوطًا سِيءَ بِهِمْ وَضَاقَ بِهِمْ ذَرْعًا وَقَالَ هَذَا يَوْمٌ عَصِيبٌ ﴿۷۷﴾

و هنگامى که فرستادگان ما نزد لوط آمدند، از آمدنشان دلتنگ و پریشان خاطر شد و گفت: امروز روز سختى خواهد بود. ﴿۷۷﴾

وَجَاءَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَمِنْ قَبْلُ كَانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ قَالَ يَا قَوْمِ هَؤُلَاءِ بَنَاتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَلَا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَلَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ ﴿۷۸﴾

و قوم لوط به سرعت به سراغ او آمدند و آن قوم قبلاً مرتکب کارهاى زشت مى شدند. لوط گفت: اى قومِ من، اینها دختران منند. آنها براى شما پاکیزه ترند. پس از خدا بترسید و مرا در مورد میهمانانم رسوا نکنید. آیا در میان شما یک مرد فهمیده و عاقل وجود ندارد؟ ﴿۷۸﴾

قَالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ مَا لَنَا فِي بَنَاتِكَ مِنْ حَقٍّ وَإِنَّكَ لَتَعْلَمُ مَا نُرِيدُ ﴿۷۹﴾

گفتند: قطعا تو خوب مى دانى که ما تمایلى به دختران تو نداریم و قطعا تو خوب مى دانى که ما چه مى خواهیم. ﴿۷۹﴾

«آرزوی حضرت لوط علیه السلام»

قَالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلَى رُكْنٍ شَدِيدٍ ﴿۸۰﴾

لوط گفت: اى کاش براى مقابله با شما قدرتى داشتم یا اینکه به تکیه گاه محکمى پناهنده مى شدم. ﴿۸۰﴾

برداشت از آیات ۸۰ ـ ۷۷

اهمیّت تزکیه نفس

سالک الی اللّه باید بداند که اگر به تزکیه نفس اهمیّت نداد و آن را جدّی نگرفت، آنچنان دچار بدبختی می شود که فطرت خود را از دست می دهد و به کارهای حرام و بلکه دور از فطرت دست می زند، از آنچه لذّت بخش و حلال است روی می گرداند و در نتیجه مانند قوم لوط به عذاب های دنیا و آخرت دچار می شود.

قَالُوا يَا لُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَلَا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلَّا امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُهَا مَا أَصَابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ ﴿۸۱﴾‏

فرشتگان گفتند: اى لوط، قطعا ما فرستادگان پروردگار تو هستیم. آنها هرگز به تو دسترسى پیدا نمى کنند. پس از گذشتن پاسى از شب خانواده ات را بیرون ببر و هیچ یک از شما پشت سرش را نگاه نکند، مگر همسرت که او هم به بلاى آنها گرفتار خواهد شد. قطعا وعده عذاب آنها صبح است. آیا صبح نزدیک نیست؟ ﴿۸۱﴾

«عذاب الهی آمد»

فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ ﴿۸۲﴾

پس وقتى فرمان ما صادر شد، آن شهر را زیر و رو کردیم و ما بارانى از سنگهاى جهنمى و پى در پى بر آن نازل نمودیم. ﴿۸۲﴾

مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ وَمَا هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ ﴿۸۳﴾

سنگهائى که نزد پروردگارت نشان دار بود و چنین عذابى از براى ستمکاران دور نیست. ﴿۸۳﴾

«قضیه حضرت شعیب علیه السلام»

وَإِلَى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْبًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ وَلَا تَنْقُصُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ إِنِّي أَرَاكُمْ بِخَيْرٍ وَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ ﴿۸۴﴾

و به سوى اهل مدین، برادرشان شعیب را فرستادیم. گفت: اى قومِ من، خدا را پرستش کنید که براى شما خدایى جز او نیست و در پیمانه و ترازو کم نکنید. قطعا من شما را در خوبى مى بینم و من از عذاب آن روزى که شما را احاطه خواهد کرد، مى ترسم. ﴿۸۴﴾

وَيَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ ﴿۸۵﴾

و اى قومِ من، پیمانه و ترازو را به عدالت کامل ادا کنید و حقوق مردم را کم ندهید و کوشش نکنید که در روى زمین فسادکننده باشید. ﴿۸۵﴾

بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ ﴿۸۶﴾

باقیمانده خدا [۱] برای شما بهتر است اگر ایمان داشته باشید و من محافظ و مراقب اعمال شما نیستم. ﴿۸۶﴾

[۱] ــ در تفسیر اهل بیت علیهم‏ السلام منظور از بقیّة اللّه باقى مانده خدا حضرت صاحب الزّمان ﴿عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف﴾ است.

برداشت از آیات ۸۶ ـ ۸۴

عدالت

سالک الی اللّه باید نسبت به مردم با عدالت رفتار کند، کم فروشی نکند، در قیمت گذاری بی انصاف نباشد، در زمین فساد نکند، بکوشد که حضرت بقیّه اللّه ارواحنافداه را در ایجاد عدل و داد الگو قرار دهد و آنچه خدای تعالی به او عنایت فرموده بهتر از هر چیز بداند.

«جواب به حضرت شعیب علیه السلام»

قَالُوا يَا شُعَيْبُ أَصَلَاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوَالِنَا مَا نَشَاءُ إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ ﴿۸۷﴾

گفتند: اى شعیب، آیا نمازت به تو دستور مى دهد که ما آنچه را پدرانمان مى پرستیده اند ترک کنیم یا در اموالمان به میل خودمان تصرّف نکنیم؟ تو که مرد بردبار و فهمیده اى هستى. ﴿۸۷﴾

«نصایح حضرت شعیب علیه السلام»

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَرَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقًا حَسَنًا وَمَا أُرِيدُ أَنْ أُخَالِفَكُمْ إِلَى مَا أَنْهَاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ ﴿۸۸﴾‏

گفت: اى قومِ من، چه مى بینید که اگر من دلیل آشکارى از طرف پروردگارم داشته باشم و به من از آن، روزى خوبى داده باشد، (آیا مى توانم بر خلاف آن رفتار کنم؟) و من نمى خواهم که خودم مرتکب آن چیزى شوم که شما را از آن نهى مى کنم. تا آنجا که بتوانم قصدى جز اصلاح (جامعه شما را) ندارم و توفیق من جز بوسیله خدا نمى باشد. من به خدا توکل نمودم و به سوى او بر مى گردم. ﴿۸۸﴾

برداشت از آیه ۸۸

اصلاح طلبی

سالک الی اللّه باید تا می تواند اصلاح طلب باشد و موفقیتش را از خدا بخواهد، به خدای تعالی توکل کند و به او پناه ببرد.

وَيَا قَوْمِ لَا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقَاقِي أَنْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ مَا أَصَابَ قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ أَوْ قَوْمَ صَالِحٍ وَمَا قَوْمُ لُوطٍ مِنْكُمْ بِبَعِيدٍ ﴿۸۹﴾

و اى قومِ من، مبادا دشمنى شما با من سبب شود که شما هم به مصیبتى مثل آنچه به قوم نوح یا قوم هود و یا قوم صالح رسید، گرفتار شوید و قوم لوط از شما چندان دور نیست. ﴿۸۹﴾

«استغفار و طلب توبه»

وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ ﴿۹۰﴾

و از پروردگار خود طلب آمرزش کنید، سپس به سوى او برگردید، قطعا پروردگارم مهربان و دوستدار بندگانش مى باشد. ﴿۹۰﴾

برداشت از آیات ۹۰ ـ ۸۹

لجبازی

سالک الی اللّه نباید صفت لجبازی را به حدی برساند که سبب ناراحتی خود بخصوص در مسایل معنوی بشود و مانند گذشتگان که به عذاب های الهی مبتلا شدند، مبتلا گردد. بلکه باید از این صفات بلکه ضعیفش دست بکشد، استغفار و توبه کند تا مهربانی خاص خدا و محبّت او نسبت به این سالک الی اللّه ابراز گردد.

قَالُوا يَا شُعَيْبُ مَا نَفْقَهُ كَثِيرًا مِمَّا تَقُولُ وَإِنَّا لَنَرَاكَ فِينَا ضَعِيفًا وَلَوْلَا رَهْطُكَ لَرَجَمْنَاكَ وَمَا أَنْتَ عَلَيْنَا بِعَزِيزٍ ﴿۹۱﴾

گفتند: اى شعیب، بسیارى از آنچه را که مى گوئى، ما نمى فهمیم و تو را در میان خودمان ضعیف و ناتوان مى بینیم و اگر به خاطر قبیله ات نبود، تو را سنگسار مى کردیم و تو در برابر ما عزّت و احترامى ندارى. ﴿۹۱﴾

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَهْطِي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَاتَّخَذْتُمُوهُ وَرَاءَكُمْ ظِهْرِيًّا إِنَّ رَبِّي بِمَا تَعْمَلُونَ مُحِيطٌ ﴿۹۲﴾

گفت: اى قوم من، آیا قبیله من نزد شما عزیزتر از خدا است؟ در حالى که فرمان او را پشت سر انداخته اید. قطعا پروردگارم به آنچه انجام مى دهید، احاطه دارد. ﴿۹۲﴾

وَيَا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلَى مَكَانَتِكُمْ إِنِّي عَامِلٌ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَمَنْ هُوَ كَاذِبٌ وَارْتَقِبُوا إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ ﴿۹۳﴾

و اى قومِ من، هر کارى که از دستتان بر مى آید انجام دهید، من هم قطعا کار خود را خواهم کرد. به زودى مى فهمید که عذاب خوارکننده به سراغ چه کسى خواهد آمد و دروغگو چه کسى است و شما منتظر و مراقب باشید که قطعا من هم با شما انتظار مى کشم. ﴿۹۳﴾

«عذاب برای قوم شعیب علیه السلام»

وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا شُعَيْبًا وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَأَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ ﴿۹۴﴾

و هنگامى که فرمان ما صادر شد، شعیب و آنهائى را که با او ایمان آورده بودند به رحمت خود نجات دادیم و صیحه آسمانى، آنهائى را که ستم کرده بودند، گرفت و در دیار خود به رو افتادند (و مُردند). ﴿۹۴﴾

كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلَا بُعْدًا لِمَدْيَنَ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ ﴿۹۵﴾

آنچنان که گوئى هرگز در آنجا ساکن نبودند. آگاه باشید، اهل مدین از رحمت خدا دور بوده، همان طورى که قوم ثمود دور شدند. ﴿۹۵﴾

«قضیه حضرت موسی علیه السلام»

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآيَاتِنَا وَسُلْطَانٍ مُبِينٍ ﴿۹۶﴾

و دقیقا ما موسى را با آیات خود و دلیل آشکارى فرستادیم. ﴿۹۶﴾

إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ وَمَا أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيدٍ ﴿۹۷﴾

به سوى فرعون و بزرگان قومش، پس (مردم) پیرو فرمان فرعون بودند، در حالى که دستورات فرعون رشدى نمى داد. ﴿۹۷﴾

«فرعون در قیامت»

يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ وَبِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ ﴿۹۸﴾

فرعون در روز قیامت پیشاپیش قومش خواهد بود و آنها را وارد آتش جهنّم مى کند و مکان بدى است که وارد مى شوند. ﴿۹۸﴾

وَأُتْبِعُوا فِي هَذِهِ لَعْنَةً وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ ﴿۹۹﴾

و در این دنیا و روز قیامت، لعنتى بدرقه آنها خواهد بود. چه بد چیزى است که نصیب آنها مى شود. ﴿۹۹﴾

«خبرهای قرآن حقایقی است»

ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْقُرَى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْهَا قَائِمٌ وَحَصِيدٌ ﴿۱۰۰﴾

این حقایق از اخبار آن شهرها است که براى تو مى گوئیم که بعضى از آنها بر پا هستند و بعضى از آنها از بین رفته اند. ﴿۱۰۰﴾

وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَمَا أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتِي يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ لَمَّا جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَمَا زَادُوهُمْ غَيْرَ تَتْبِيبٍ ﴿۱۰۱﴾

و ما به آنها ستم نکردیم ولى آنها خودشان به خود ستم کردند. پس هنگامى که فرمان عذاب پروردگارت صادر شد، آن خدایانشان را که غیر از خداى یکتا مى خوانند، آنها را هیچ یارى به چیزى نکردند و جز بر نابودى آنها نیفزودند. ﴿۱۰۱﴾

وَكَذَلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذَا أَخَذَ الْقُرَى وَهِيَ ظَالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ ﴿۱۰۲﴾

و این چنین است مجازات پروردگار تو هنگامى که بخواهد (افراد) شهر و دیار ستمکار را مجازات کند. قطعا مجازات او دردناک و سخت است. ﴿۱۰۲﴾

«حکایات قرآن نشانه خدا است»

إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خَافَ عَذَابَ الْآخِرَةِ ذَلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَذَلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ ﴿۱۰۳﴾

قطعا در آن (حکایات) نشانه اى است براى کسى که از عذاب آخرت مى ترسد. همان روزى که مردم در آن جمع آورى مى شوند و روزى که همه آن را مشاهده مى کنند. ﴿۱۰۳﴾

«خصوصیات روز قیامت»

وَمَا نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ ﴿۱۰۴﴾

و ما آن روز را جز تا زمان محدودى به تأخیر نخواهیم انداخت. ﴿۱۰۴﴾

يَوْمَ يَأْتِ لَا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَسَعِيدٌ ﴿۱۰۵﴾

روزى خواهد آمد که هیچ کس جز به اجازه او سخن نمى گوید و از آنها گروهى بدبختند و گروهى خوشبخت اند. ﴿۱۰۵﴾

فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ لَهُمْ فِيهَا زَفِيرٌ وَشَهِيقٌ ﴿۱۰۶﴾

امّا آنهائى که بدبخت شدند، پس در آتش دوزخ هستند. براى آنها در دوزخ ناله و فریاد طولانى خواهد بود. ﴿۱۰۶﴾

خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِمَا يُرِيدُ ﴿۱۰۷﴾

تا آسمانها و زمین بر پا است، در آنجا خواهند ماند، مگر آنچه پروردگارت بخواهد. قطعا پروردگارت هر چه را بخواهد انجام مى دهد. ﴿۱۰۷﴾

وَأَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ عَطَاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ﴿۱۰۸﴾‏

و امّا آنهائى که خوشبخت و سعادتمند شدند، تا آسمانها و زمین برپا باشد براى همیشه در بهشت خواهند بود، مگر آنچه پروردگارت بخواهد و این بخششى است که قطع نخواهد شد. ﴿۱۰۸﴾

فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هَؤُلَاءِ مَا يَعْبُدُونَ إِلَّا كَمَا يَعْبُدُ آبَاؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ وَإِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبَهُمْ غَيْرَ مَنْقُوصٍ ﴿۱۰۹﴾

پس از آنچه آنان مى پرستند، در شک و تردید مباش. آنها همان طورى این معبودها را مى پرستند که پدرانشان در قبل (آنها را) مى پرستیدند و ما قطعا نصیب آنها را بى کم و کاست خواهیم داد. ﴿۱۰۹﴾

«نزول تورات»

وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَإِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ ﴿۱۱۰﴾

و ما به موسى کتاب دادیم. سپس در آن کتاب اختلاف شد و اگر گفتار قبلى پروردگارت نبود، حتما میان آنها داورى مى شد و قطعا آنها هنوز در شکى از آن همراه با بدبینى هستند. ﴿۱۱۰﴾

وَإِنَّ كُلًّا لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمَالَهُمْ إِنَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ ﴿۱۱۱﴾

و قطعا پروردگارِ تو جزاى اعمال هر یک از آنها را بى کم و کاست خواهد داد. او به آنچه انجام مى دهند، آگاه است. ﴿۱۱۱﴾

«دستور استقامت»

فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۱۱۲﴾

پس همان گونه که به تو امر شده، استقامت کن و همچنین آنهائى که با تو، به سوى خدا آمده اند، (باید استقامت کنند) و طغیان نکنید که خدا آنچه را انجام مى دهید مى بیند. ﴿۱۱۲﴾

«کمک به ستمکاران»

وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ ﴿۱۱۳﴾

و به آنهائى که ستم کرده اند، متمایل نشوید که موجب مى شود آتش شما را بگیرد و در آن حال جز خدا هیچ سرپرستى نخواهید داشت، سپس شما یارى نمى شوید. ﴿۱۱۳﴾

«تعیین وقت نماز»

وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ ﴿۱۱۴﴾

و در دو طرف روز و پاسى از شب نماز را بر پا دار، چون قطعا نیکیها، بدیها را از بین مى برند. این تذکر و پندى است براى یادکنندگان. ﴿۱۱۴﴾

وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۱۵﴾

و صبر و استقامت داشته باش که قطعا خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمى کند. ﴿۱۱۵﴾

برداشت از آیات ۱۱۵ ـ ۱۱۲

استقامت

سالک الی اللّه باید به آنچه در زیر گفته می شود، مقید باشد:

اوّل: در انجام اوامر الهی دارای ثبات و پابرجایی باشد.

دوّم: دوستان با استقامتی داشته باشد.

سوّم: زیر بار ظالمین و ستمگران نرود.

چهارم: نمازش را در روز و شب برپا دارد.

پنجم: نماز شب را بخواند که سیّئاتش از بین برود و بالاخره صبر و بردباری داشته باشد، زیرا خدای تعالی اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند.

«علماء باید مردم را از فساد باز دارند»

فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُو بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنَا مِنْهُمْ وَاتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَكَانُوا مُجْرِمِينَ ﴿۱۱۶﴾

پس چرا نبود از میان قرون قبل از شما علمائى که مردم را از فساد و تباهى در زمین جلوگیرى کنند؟ مگر اندکى از آنها که نجاتشان دادیم و آنهائى که ستم کردند، پیرو لذّتهاى خود شدند و آنها گناهکار بودند. ﴿۱۱۶﴾

وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَى بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ ﴿۱۱۷﴾

و پروردگارت چنین نبود که آبادیها را به ظلم و ستم نابود کند، در حالى که اهلش مصلح و نیکوکار باشند. ﴿۱۱۷﴾

«اگر خدا بخواهد مردم یکی می شوند»

‏وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ ﴿۱۱۸﴾

و اگر پروردگارت مى خواست، همه مردم را یک امّت واحد قرار مى داد و(لى) آنها همیشه با هم در اختلاف بودند. ﴿۱۱۸﴾

إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ ﴿۱۱۹﴾

مگر آن افرادى که پروردگارت به آنها مهربانى کرد. و براى همین پذیرش مهربانى است که آنها را آفریده است و فرمان پروردگارت بر این امر مقرّر شد که حتما جهنّم را از همه جنّ و انس پر خواهم کرد. ﴿۱۱۹﴾

برداشت از آیات ۱۱۹ ـ ۱۱۷

خدای تعالی ظالم نیست

سالک الی اللّه باید بداند که خدای تعالی به هیچ وجه به کسی ظلم نمی کند ولی این مردمند که به خاطر هواهای نفسانی دائماً اختلاف دارند و از وحدت دوری می کنند و مورد رحمت و لطف پروردگار واقع نمی شوند و حال آنکه برای همین خلق شده اند.

«علّت نقل سرگذشت پیامبران علیهم السلام»

وَكُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ وَجَاءَكَ فِي هَذِهِ الْحَقُّ وَمَوْعِظَةٌ وَذِكْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۲۰﴾

و ما هر یک از سرگذشتهاى پیامبران را که براى تو نقل مى کنیم، به این جهت است که قلبت را بوسیله آن آرام و استوار گردانیم و در این سرگذشتها براى تو حقّ و حقیقت و براى مؤمنان موعظه و تذکر آمده است. ﴿۱۲۰﴾

وَقُلْ لِلَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلَى مَكَانَتِكُمْ إِنَّا عَامِلُونَ ﴿۱۲۱﴾

و به آنهائى که ایمان نمى آورند، بگو: هر چه در توان دارید انجام دهید که ما هم انجام مى دهیم. ﴿۱۲۱﴾

وَانْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ ﴿۱۲۲﴾

و شما منتظر باشید که ما هم منتظریم. ﴿۱۲۲﴾

«علم غیب مخصوص خدا است»

وَلِلَّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَتَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۱۲۳﴾

و علم غیب و اسرار آسمانها و زمین مخصوص خدا است و همه کارها به سوى او برگردانده مى شود. پس او را پرستش کن و بر او توکل کن و پروردگارت از آنچه انجام مى دهید غافل نیست. ﴿۱۲۳﴾

سوره مبارکه یونس

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْحَكِيمِ ﴿۱﴾

«الر» این آیات کتاب حکیم است. ﴿۱﴾

«بعثت پیغمبر صلی ‏الله ‏علیه‏ و‏آله برای مردم است»

أَكَانَ لِلنَّاسِ عَجَبًا أَنْ أَوْحَيْنَا إِلَى رَجُلٍ مِنْهُمْ أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ وَبَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ قَالَ الْكَافِرُونَ إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ  مُبِينٌ ﴿۲﴾

آیا براى مردم تعجّب آور است که به مردى از خودشان وحى کنیم که مردم را از آینده بدشان بترسان و به آنهائى که ایمان آورده اند، مژده بده که قطعا براى آنها نزد پروردگارشان سابقه نیکى خواهد بود؟ کافران گفتند: قطعا این مرد، ساحر آشکارائى است. ﴿۲﴾

«خلقت آسمانها و زمین»

إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مَا مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ﴿۳﴾

قطعا پروردگار شما آن خدائى است که آسمانها و زمین را در شش روز آفرید، سپس اراده اش بر عرش قرار گرفت. او کار آفرینش را تدبیر مى کند. هیچ شفاعت کننده اى جز با اجازه او نمى تواند شفاعت کند. این خداى شما، پروردگار شما است، پس او را پرستش کنید. آیا متذکر نمى شوید؟ ﴿۳﴾

إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا إِنَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ بِالْقِسْطِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرَابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَعَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْفُرُونَ ﴿۴﴾

بازگشت همه شما به سوى او خواهد بود. وعده خدا حقّ است. قطعا او آفرینش را آغاز مى کند، سپس آن را بر مى گرداند تا آنهائى را که ایمان آورده و کارهاى شایسته انجام داده اند، با عدالت پاداششان دهد و آنهائى که کافر شده، به سزاى کفرشان براى آنها آشامیدنى از آب جوشان و عذابى دردناک خواهد بود. ﴿۴﴾

«ماه و خورشید»

هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا وَقَدَّرَهُ مَنَازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَالْحِسَابَ مَا خَلَقَ اللَّهُ ذَلِكَ إِلَّا بِالْحَقِّ يُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ﴿۵﴾

او کسى است که خورشید را درخشنده و ماه را نورانى قرار داد و منزلهائى براى ماه قرار داد تا شماره سالها و حساب (کارها) را بدانید. خدا آنها را جز به حقّ نیافرید. او آیات خود را براى مردمى که (مى خواهند) بدانند، شرح مى دهد. ﴿۵﴾

إِنَّ فِي اخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَمَا خَلَقَ اللَّهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ ﴿۶﴾‏

قطعا در رفت و آمد شب و روز و آنچه خدا در آسمانها و زمین آفریده، آیات و نشانه هائى است براى گروهى که پرهیزگارند. ﴿۶﴾

«جزای آنهائی که امید دیدار خدا را ندارند»

إِنَّ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ ﴿۷﴾

قطعا کسانى که امید ملاقات ما را ندارند و به زندگى دنیا راضى شده اند و به آن اطمینان پیدا کرده اند و آنهائى که از آیات ما غافلند. ﴿۷﴾

أُولَئِكَ مَأْوَاهُمُ النَّارُ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ﴿۸﴾

جایگاه همه آنها آتش است، به سبب کارهائى که انجام مى دادند. ﴿۸﴾

برداشت از آيات ۸ ـ ۷

ديدار خدای تعالی

سالک الی اللّه بايد تمام فکرش به مقصد حقيقی که ديدار پروردگار است باشد و اگر تنها به زندگی دنيا راضی گردد، کاملاً از حقيقت غافل است.

«جزای آنهائی که امیدوارند»

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ ﴿۹﴾

قطعا کسانى که ایمان آوردند و کارهاى شایسته انجام دادند، پروردگارشان آنها را به سبب ایمانشان هدایت مى کند، از زیر (قصرهاى) آنها در باغهاى بهشت نهرهائى جارى است. ﴿۹﴾

دَعْوَاهُمْ فِيهَا سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَتَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۱۰﴾

در آنجا دعایشان این است که خدایا، تو از هر عیب و نقصى، پاک و منزّهى و تحیت و درود آنها در آنجا سلام است. و آخرین گفتار و دعایشان این است که حمد و ستایش مخصوص خدایى است که پروردگار عالمها است. ﴿۱۰﴾

برداشت از آيات ۱۰ ـ ۹

تقويت ايمان

سالک الی اللّه بايد بيشتر از هر چيز ايمانش را با تفکر در آيات پروردگار تقويت کند تا آن ايمان او را به زندگی دائمی و بهشت خلد هدايت نمايد. بهشتی که پر از نعمت است، بهشتی که اهلش با زبان شوق خدا را تسبيح می‏ کنند، تحيت آنها به يکديگر سلام است و آخرين سخنانشان ستايش پروردگار جهانيان است.

«مهر و عطوفت خدای تعالی»

وَلَوْ يُعَجِّلُ اللَّهُ لِلنَّاسِ الشَّرَّ اسْتِعْجَالَهُمْ بِالْخَيْرِ لَقُضِيَ إِلَيْهِمْ أَجَلُهُمْ فَنَذَرُ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿۱۱﴾

و اگر آن طورى که مردم براى بدست آوردن خیر و خوبى عجله مى کنند، خدا هم در بدى دادنشان تعجیل مى کرد، یقینا عمرشان به پایان مى رسید (و همه نابود مى شدند). ما آنهائى را که به دیدار ما امید ندارند، به حال خود رها مى کنیم تا در طغیانشان سرگردان بمانند. ﴿۱۱﴾

وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَائِمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَسَّهُ كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۲﴾

و زمانى که به انسان زیان و آسیبى برسد، ما را در هر حال چه به پهلو خوابیده یا نشسته یا ایستاده باشد، مى خواند و چون گرفتاریش را از او برطرف کنیم، چنان مى رود که گوئى هرگز ما را براى برطرف نمودن آن ناراحتى که دچارش شده بود، نخوانده است. آن گونه براى اسرافکاران آنچه مى کنند، زینت داده شده است. ﴿۱۲﴾

«هلاک امّتهای قبل»

وَلَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا كَذَلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ ﴿۱۳﴾

و ما امّتهاى قرنهاى قبل از شما را در حالى که پیامبرانشان دلائل روشن و آشکارا براى آنها آوردند، هنگامى که آنها ظلم کردند، هلاک کردیم و آنها ایمان نیاوردند. ما گروه مجرمین را این گونه جزا مى دهیم. ﴿۱۳﴾

ثُمَّ جَعَلْنَاكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ ﴿۱۴﴾‏

سپس شما را بعد از آنها در زمین جانشینان آنها قرار دادیم، تا ببینیم چگونه عمل مى کنید. ﴿۱۴﴾

برداشت از آيات ۱۴ ـ ۱۱

ياد خدا

سالک الی اللّه بايد در هر حال چه در سختی، چه در رفاه و آسايش به ياد خدا باشد و هميشه از زندگی گذشتگان عبرت بگيرد. زيرا خدای تعالی او را پس از گذشت قرن‏ها خلق کرده تا ببيند او با اين اطلاعات و عبرت چگونه عمل می‏ کند.

«آنهائی که ملاقات خدا را نمی‏ خواهند»

وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هَذَا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقَاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَى إِلَيَّ إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ ﴿۱۵﴾

و وقتى که آیات روشن ما بر آنها تلاوت مى شود، آنهائى که امید دیدار ما را ندارند، مى گویند: قرآن دیگرى (براى ما) غیر از این قرآن بیاور یا اینکه آن را تغییر بده. بگو: من حقّ ندارم از پیش خود آن را تغییر دهم. من جز آنچه را که به من وحى مى شود پیروى نمى کنم. قطعا من اگر نافرمانى پروردگارم را بکنم، از عذاب روز بزرگ مى ترسم. ﴿۱۵﴾

قُلْ لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلَا أَدْرَاكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُرًا مِنْ قَبْلِهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۱۶﴾

بگو: اگر خدا مى خواست، من این آیات را براى شما نمى خواندم و خدا شما را از آن آگاه نمى کرد. من پیش از این عمرى را در میان شما بسر بردم. پس چرا عاقلانه فکر نمى کنید؟ ﴿۱۶﴾

فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ ﴿۱۷﴾

پس چه کسى ستمکارتر از آن کسى است که به خدا دروغ ببندد یا آیات او را تکذیب کند؟ قطعا این گونه است که گناهکاران رستگار نخواهند شد. ﴿۱۷﴾

«عبادت غیر خدا»

وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا يَعْلَمُ فِي السَّمَاوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۱۸﴾

و آنها غیر از خدا چیزهائى را مى پرستند که نه به آنها ضرر مى رساند و نه به آنها نفع مى دهد و مى گویند: اینها شفیعان ما نزد خدا هستند. بگو: آیا خدا را به چیزى که در آسمانها و در زمین به آن علم ندارد خبر مى دهید؟ خدا پاک و منزّه از هر عیب و نقصى است و برتر است از آنچه شریک او قرار مى دهند. ﴿۱۸﴾

وَمَا كَانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً وَاحِدَةً فَاخْتَلَفُوا وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيمَا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ ﴿۱۹﴾

و مردم جز امّت واحدى نبودند، پس اختلاف کردند و اگر دستورى از طرف پروردگارت صادر نشده بود، در آنچه اختلاف داشتند در میان آنها داورى مى شد. ﴿۱۹﴾

«خدای تعالی هم منتظر است»

وَيَقُولُونَ لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ ﴿۲۰﴾

و مى گویند: چرا معجزه اى از طرف پروردگارش بر او نازل نمى شود؟ پس بگو: جز این نیست غیب تنها به خدا اختصاص دارد. شما منتظر باشید، من هم با شما از منتظرینم. ﴿۲۰﴾

وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ إِذَا لَهُمْ مَكْرٌ فِي آيَاتِنَا قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْرًا إِنَّ رُسُلَنَا يَكْتُبُونَ مَا تَمْكُرُونَ ﴿۲۱﴾

و وقتى که به مردم بعد از زیان و آسیبى که به آنها رسیده است رحمت و آسایش را بچشانیم، آنگاه در آیات ما مکر و حیله مى کنند. بگو: نیرنگ خدا سریع تر است. قطعا فرستادگان ما آنچه را که شما مکر و حیله مى کنید، مى نویسند. ﴿۲۱﴾

«خدا بشر را در دریا و خشکی سیر می‏ دهد»

هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَجَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِيحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ ﴿۲۲﴾

خدا کسى است که شما را در خشکى و دریا سیر مى دهد تا وقتى که در کشتى قرارمى گیرید و بادهاى موافق کشتیها را به سوى مقصد مى برند و بوسیله آن خوشحال مى شوند، ناگاه باد تندى مى وزد و آنها از هر طرف با امواج خطرناک مواجه مى گردند و گمان مى کنند که امواج آنها را احاطه کرده (و هلاک مى شوند). در آن وقت خدا را مى خوانند، در حالى که دینشان را خالصانه براى او قرار مى دهند که اگر ما را از این گرفتارى نجات دهى، قطعا از شاکرین خواهیم بود. ﴿۲۲﴾

فَلَمَّا أَنْجَاهُمْ إِذَا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْيُكُمْ عَلَى أَنْفُسِكُمْ مَتَاعَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ثُمَّ إِلَيْنَا مَرْجِعُكُمْ فَنُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۲۳﴾

امّا وقتى که خدا آنها را نجات داد، باز هم به ناحقّ در زمین ستم مى کنند. اى مردم، قطعا جز این نیست که تجاوزتان بر ضرر خود شما است، بهره اى از زندگى دنیا است، سپس بازگشت شما به سوى ما خواهد بود، پس شما را از آن اعمال که انجام مى دادید با خبر خواهیم کرد. ﴿۲۳﴾

«مَثَل زندگی دنیا»

إِنَّمَا مَثَلُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا كَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَالْأَنْعَامُ حَتَّى إِذَا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّيَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَيْهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَيْلًا أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِيدًا كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۴﴾

جز این نیست که مَثل زندگى دنیا مانند آبى است که ما آن را از آسمان نازل مى کنیم، پس بوسیله آن آب گیاهان مختلفى از زمین مى روید که مردم و چهارپایان از آن مى خورند تا اینکه زمین زیبائى و آراستگى خود را دریافت مى کند و زینت مى شود و اهل زمین گمان مى کنند که آنها مى توانند از آن بهره مند شوند و بر آن قدرت یافته اند. ناگهان فرمان ما در شب یا در روز مى رسد و تمام آن را خشک و درو شده قرار مى دهیم، مثل اینکه دیروز چنین چیزى نبوده است. این چنین ما آیات خود را براى مردمى که فکر مى کنند، شرح مى دهیم. ﴿۲۴﴾

«دعوت الهی از مردم»

وَاللَّهُ يَدْعُو إِلَى دَارِ السَّلَامِ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۲۵﴾

و خدا (همه را) به منزل سعادت و سلامت دعوت مى کند و هر که را بخواهد به راه راست هدایت مى نماید. ﴿۲۵﴾

لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنَى وَزِيَادَةٌ وَلَا يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَلَا ذِلَّةٌ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۲۶﴾

براى کسانى که نیکى کردند، پاداش نیکوتر و بیشترى خواهد بود و تاریکى و ذلّت، چهره آنها را نمى پوشاند. آنها اهل بهشتند و همیشه در آن خواهند بود. ﴿۲۶﴾

وَالَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئَاتِ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِهَا وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ مَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عَاصِمٍ كَأَنَّمَا أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعًا مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِمًا أُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۲۷﴾

و آنهائى که مرتکب اعمال زشت شده اند، به قدر همان اعمال مجازات خواهند شد و ذلّت و خوارى آنها را فرا مى گیرد. آنها کسى را ندارند که از مجازات خدا نگاهشان دارد. گویا صورتهایشان با پاره هائى از شبِ تاریک پوشیده شده است. آنها اهل جهنّم اند و براى همیشه آنها در آن خواهند ماند. ﴿۲۷﴾

«روز قیامت و گفتگو با خدای تعالی»

وَيَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكَانَكُمْ أَنْتُمْ وَشُرَكَاؤُكُمْ فَزَيَّلْنَا بَيْنَهُمْ وَقَالَ شُرَكَاؤُهُمْ مَا كُنْتُمْ إِيَّانَا تَعْبُدُونَ ﴿۲۸﴾

و روزى که همه آنها را جمع مى کنیم، سپس به مشرکین مى گوئیم: شما و معبودهایتان در جاى خود قرار گیرید، پس آنها را از یکدیگر جدا مى کنیم و معبودهایشان به آنها مى گویند: شما هرگز ما را عبادت نمى کردید. ﴿۲۸﴾

«شهادت خدا»

فَكَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ إِنْ كُنَّا عَنْ عِبَادَتِكُمْ لَغَافِلِينَ ﴿۲۹﴾

پس شهادت خدا میان ما و شما بس است، اگر ما از پرستش شما غافل و بى خبر بودیم. ﴿۲۹﴾

هُنَالِكَ تَبْلُو كُلُّ نَفْسٍ مَا أَسْلَفَتْ وَرُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلَاهُمُ الْحَقِّ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿۳۰﴾

در آن وقت است که یک یک انسانها اعمالى را که از پیش فرستاده اند (با محک خدائى) مورد بررسى قرار مى دهند و همگى به سوى خدا و مولا و سرپرست حقیقى خود باز گردانده مى شوند. و آنچه را که به دروغ همتاى خدا قرار داده بودند، نابود مى شود. ﴿۳۰﴾

«چه کسی به انسان روزی می دهد؟»

قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ ﴿۳۱﴾

بگو: کیست که شما را از آسمان و زمین روزى مى دهد یا کیست که مالک گوش و چشمها است و کیست که زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون مى آورد و کیست که امور عالم را تدبیر مى کند؟ پس به زودى خواهند گفت: خدا. پس بگو: چرا تقوى پیشه نمى کنید؟ ﴿۳۱﴾

فَذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ ﴿۳۲﴾

پس آن است خداى شما، پروردگار بر حقّ شما، پس چه چیز بعد از حقّ جز گمراهى وجود دارد؟ پس چرا (از راه حقّ) روى مى گردانید؟ ﴿۳۲﴾

كَذَلِكَ حَقَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۳۳﴾‏

این چنین سخن پروردگارت بر آنهائى که نافرمانى کردند، به حقیقت پیوست که قطعا آنها ایمان نمى آورند. ﴿۳۳﴾

قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكَائِكُمْ مَنْ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ قُلِ اللَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ ﴿۳۴﴾

بگو: آیا از معبودهاى شما کسى هست که آفرینش را ایجاد کند و سپس آن را برگرداند؟ بگو: خدا است که آفرینش را ایجاد مى کند، سپس آن را باز مى گرداند. پس چرا از حقّ روى گردان مى شوید؟ ﴿۳۴﴾

«هدایت به حقّ از طرف چه کسی است؟»

قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكَائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَفَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لَا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ﴿۳۵﴾

بگو: آیا هیچ یک از معبودهاى شما هست که (انسان را) به سوى حقّ هدایت کند؟ بگو: خدا است که (انسان را) به سوى حقّ هدایت مى کند. آیا کسى که (مردم را) به طرف حقّ هدایت مى نماید، سزاوارتر است که از او پیروى شود یا آن کسى که هدایت نمى شود، مگر آنکه هدایتش کنند؟ شما را چه شده؟ چگونه حکم مى کنید؟ ﴿۳۵﴾

«پیروی از گمان بی ‏اساس، صحیح نیست»

وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ ﴿۳۶﴾

و بیشتر آنها جز از گمان پیروى نمى کنند و حال آنکه قطعا گمان، انسان را از حقّ بى نیاز نمى کند. قطعا خدا به آنچه انجام مى دهند دانا و آگاه است. ﴿۳۶﴾

«قرآن صحیح و راست است»

وَمَا كَانَ هَذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَرَى مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ الْكِتَابِ لَا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۳۷﴾

و چنان نیست که این قرآن از جانب غیر خدا و به دروغ به خدا نسبت داده شده باشد، بلکه تصدیقى براى کتب آسمانى قبل از خود مى باشد و شرح و تفصیلى بر آن کتابها است. شکى در آن نیست، که از طرف پروردگار جهانیان است. ﴿۳۷﴾

«تحدّی قرآن»

أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۳۸﴾

یا اینکه مى گویند: او قرآن را به دروغ به خدا نسبت داده است. بگو: اگر راست مى گوئید، یک سوره مانند آن را بیاورید و غیر از خدا، هر که را مى توانید به یارى بطلبید. ﴿۳۸﴾

بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَلَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذَلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ ﴿۳۹﴾

بلکه آنها چیزى را تکذیب کردند که آگاهى کامل و علم آن را نداشتند و هنوز تأویل قرآن براى آنها نیامده است. آنهائى که قبل از اینها بودند، همین طور تکذیب کردند. پس ببین عاقبت کار ستمگران چگونه مى باشد. ﴿۳۹﴾

«تکذیب بعضی و ایمان بعضی به قرآن»

وَمِنْهُمْ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَمِنْهُمْ مَنْ لَا يُؤْمِنُ بِهِ وَرَبُّكَ أَعْلَمُ بِالْمُفْسِدِينَ ﴿۴۰﴾

و بعضى از آنها به قرآن ایمان مى آورند و بعضى از آنها به آن ایمان نمى آورند و پروردگار تو به حال مفسدان آگاه تر است. ﴿۴۰﴾

وَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ لِي عَمَلِي وَلَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَأَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۴۱﴾

و اگر تو را تکذیب کردند، بگو: عمل من براى من و عمل شما براى شما است. شما از آنچه من انجام مى دهم، بیزارید و من از آنچه شما انجام مى دهید، بیزارم. ﴿۴۱﴾

وَمِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ أَفَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَلَوْ كَانُوا لَا يَعْقِلُونَ ﴿۴۲﴾

و بعضى از آنها به حرف تو گوش مى دهند. آیا تو مى توانى کرانى را ولو آنکه تعقّلى نکنند، چیزى بشنوانى؟ ﴿۴۲﴾

‏ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ أَفَأَنْتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَلَوْ كَانُوا لَا يُبْصِرُونَ ﴿۴۳﴾

و از آنها کسى است که به سوى تو نگاه مى کند. آیا تو مى توانى کورها را هدایت کنى، اگر چه نتوانند ببینند؟ ﴿۴۳﴾

إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۴۴﴾

قطعا خدا هیچ ظلمى به مردم نمى کند ولى این مردم هستند که به خود ظلم مى کنند. ﴿۴۴﴾

«عالم برزخ زودگذر است»

وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِنَ النَّهَارِ يَتَعَارَفُونَ بَيْنَهُمْ قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ ﴿۴۵﴾

و روزى که خدا آنها را جمع آورى کند، گوئى جز ساعتى از روز را توقّف نکرده اند. در آن وقت یکدیگر را به خوبى مى شناسند. قطعا آنهائى که دیدار خدا را تکذیب کرده اند، ضرر نموده و هدایت نشده اند. ﴿۴۵﴾

وَإِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنَا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ ﴿۴۶﴾

و اگر ما بعضى از آن عذابهائى را که به آنها وعده داده ایم به تو نشان دهیم یا تو را از دنیا ببریم، پس بازگشت آنها به سوى ما خواهد بود. سپس خدا بر آنچه انجام مى دهند ناظر و آگاه است. ﴿۴۶﴾

«هر جمعیتی پیامبری دارند»

وَلِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﴿۴۷﴾

و براى هر امّتى پیامبرى است و وقتى که پیامبرشان بیاید، میان آنها به درستى حکم مى شود و ستمى به آنها نخواهد شد. ﴿۴۷﴾

وَيَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۴۸﴾

و مى گویند: اگر راست مى گوئید، این وعده مجازات کى خواهد بود؟ ﴿۴۸﴾

قُلْ لَا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَلَا نَفْعًا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ فَلَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿۴۹﴾

بگو: من مالک زیان و سود خود نیستم، مگر آنچه خدا بخواهد. براى هر امّتى زمان معینى است. چون اجل آنها برسد، پس ساعتى از آن تأخیر نمى کنند و از آن پیشى نمى گیرند. ﴿۴۹﴾

قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُهُ بَيَاتًا أَوْ نَهَارًا مَاذَا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ ﴿۵۰﴾

بگو: چگونه مى بینید، اگر عذاب خدا در شب و یا روزى به سراغتان بیاید (چه مى کنید)؟ پس چرا گناهکارها براى آمدن عذاب عجله مى کنند؟ ﴿۵۰﴾

أَثُمَّ إِذَا مَا وَقَعَ آمَنْتُمْ بِهِ آلْآنَ وَقَدْ كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ ﴿۵۱﴾

آیا پس از آنکه عذاب واقع شد، الآن به آن ایمان مى آورید؟ و شما بودید که قطعا به آن عجله مى کردید. ﴿۵۱﴾

ثُمَّ قِيلَ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذَابَ الْخُلْدِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِمَا كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ ﴿۵۲﴾

سپس به افرادى که ظلم کرده اند، گفته مى شود: عذاب دائمى را بچشید. آیا غیر از آنچه انجام مى داده اید جزا داده مى شوید؟ ﴿۵۲﴾

«وعده عذاب الهی حقیقت دارد»

وَيَسْتَنْبِئُونَكَ أَحَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَرَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ ﴿۵۳﴾‏

و از تو کسب اطّلاع مى کنند که آیا وعده مجازات خدا حقیقت دارد؟ بگو: بله و به پروردگارم قسم که آن کاملاً حقیقت دارد و شما نمى توانید از آن مانع شوید. ﴿۵۳﴾

وَلَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ مَا فِي الْأَرْضِ لَافْتَدَتْ بِهِ وَأَسَرُّوا النَّدَامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذَابَ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﴿۵۴﴾

و اگر براى هر کسى که ظلم و ستم کرده، تمام آنچه در روى زمین است، مال او باشد براى نجات خودش آن را فدا کند و چون عذاب را ببینند پشیمانى خود را کتمان کنند و میان آنها به عدالت قضاوت شود و به آنها ظلم و ستمى نخواهد شد. ﴿۵۴﴾

«وعده خدا حقّ است»

أَلَا إِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَلَا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۵۵﴾

آگاه باشید، هر چه در آسمانها و زمین است، همه متعلّق به خدا است. آگاه باشید که وعده خدا حقّ است ولى بیشتر آنها نمى دانند. ﴿۵۵﴾

هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۵۶﴾

او است که زنده مى کند و مى میراند و به سوى او باز گردانده مى شوید. ﴿۵۶﴾

يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۵۷﴾

اى مردم، براى شما پند و اندرزى از طرف پروردگارتان آمده که آن شفا و درمانى است براى آنچه در دلها و سینه ها است و هدایت و رحمتى است براى مؤمنین. ﴿۵۷﴾

«فضل و رحمت خدا از همه چیز بهتر است»

قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ ﴿۵۸﴾

بگو: به فضل خدا و به رحمت او است که (مؤمنان) باید به آن خوشحال شوند، زیرا آن از تمام آنچه جمع آورى مى کنند، بهتر است. ﴿۵۸﴾

«جمعی، بعضی از رزق خدا را حرام و بعضی را حلال می‏ کنند»

قُلْ أَرَأَيْتُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ لَكُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَرَامًا وَحَلَالًا قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ ﴿۵۹﴾

بگو: آیا دیدید آن رزقى که خدا براى شما فرستاد، پس بعضى از آن را حرام و بعضى از آن را حلال کردید؟ بگو: آیا خدا به شما چنین دستورى داده بود یا اینکه به خدا دروغ مى بندید؟ ﴿۵۹﴾

وَمَا ظَنُّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَشْكُرُونَ ﴿۶۰﴾

و آنهائى که به خدا دروغ مى بندند، درباره روز قیامت چه گمان کرده اند؟ قطعا خدا نسبت به همه مردم فضل و بخشش دارد، ولى بیشتر آنها شکرگزارى نمى کنند. ﴿۶۰﴾

وَمَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ وَمَا تَتْلُو مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَلَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ وَمَا يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ وَلَا أَصْغَرَ مِنْ ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ﴿۶۱﴾‏

و تو در هیچ حالتى نیستى و هیچ آیه اى از قرآن را تلاوت نمى کنى و هیچ عملى را انجام نمى دهید وقتى که وارد آن مى شوید، مگر آنکه ما شاهد بر شما هستیم و هیچ چیز در آسمان و در زمین از پروردگارت مخفى نمى نماند، حتّى به اندازه سنگینى ذرّه اى و نه کوچکتر از آن و نه بزرگتر از آن، مگر اینکه همه آنها در کتاب آشکارى وجود دارد. ﴿۶۱﴾

«خصوصیات اولیاء خدا»

أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾

آگاه باشید که قطعا دوستان و اولیاى خدا آنهائى هستند که نه ترسى دارند و نه آنها غمگین مى شوند. ﴿۶۲﴾

الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ ﴿۶۳﴾

آنهائى که ایمان آوردند و پرهیزکار بودند. ﴿۶۳﴾

لَهُمُ الْبُشْرَى فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۶۴﴾

براى آنها در زندگى دنیا و در آخرت مژده است. وعده ها و (کلمات) خدا تخلّف پذیر نیستند. آن سعادت و پیروزى بزرگى است. ﴿۶۴﴾

برداشت از آيات ۶۴ ـ ۶۱

علم کتاب

سالک الی اللّه بايد بداند که خدای تعالی بر همه چيز احاطه علمی دارد و حتّی همه آنها در کتابی که از علم او منعکس شده و به نام علم کتاب در قلب پيامبراکرم صلی ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله و ائمه اطهار عليهم ‏السلام قرار گرفته، می ‏باشد که اگر اينها را سالک الی اللّه معتقد شد، از اولياء خدا است که نه خوفی در او از چيزی هست و نه او را حزن می‏ گيرد و اين حالت بيشتر زير سايه تقوا به دست می ‏آيد، به اين افراد در دنيا و در آخرت بشارت داده شده و از پيروزی بزرگی برخوردارند.

«عزّت و قدرت مال خدا است»

وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۶۵﴾

و سخن آنها تو را غمگین نکند، زیرا تمام عزّت و قدرت مال خدا است. او شنواى دانائى است. ﴿۶۵﴾

أَلَا إِنَّ لِلَّهِ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ وَمَا يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ شُرَكَاءَ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ ﴿۶۶﴾

آگاه باشید، قطعا هر کس در آسمانها و هر کس در زمین است، متعلّق به خدا است و آنچه کسانى که غیر از خدا شریکهایى براى خدا مى خوانند، پیروى مى کنند آنها جز از گمان خود پیروى نمى کنند و جز دروغ نمى گویند. ﴿۶۶﴾

برداشت از آيات ۶۶ ـ ۶۵

ظنّ و گمان

سالک الی اللّه نبايد از ظنّ و گمان بخصوص در عقايد پيروی کند. زيرا کسی که به چيزی يقين کاملی ندارد، مانند گنگ‏ ها می ‏ماند، نمی‏ تواند کاملاً بر کلامش مسلط باشد و ديگران را تبليغ نمايد.

«شب برای آرامش است»

هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَالنَّهَارَ مُبْصِرًا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ ﴿۶۷﴾

خدا آن کسى است که شب را براى شما قرار داد تا در آن آرامش داشته باشید و روز را روشنى بخش قرار داد. قطعا در اینها نشانه هائى است براى آنهائى که گوش شنوا دارند. ﴿۶۷﴾

«خدای تعالی فرزندی ندارد»

قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ هُوَ الْغَنِيُّ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ إِنْ عِنْدَكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ بِهَذَا أَتَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۶۸﴾

گفتند: خدا براى خود فرزندى گرفته. او پاک و منزّه است. او بى نیاز است. آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است مال او است. نزد شما هیچ دلیلى و تسلّطى براى این ادّعا نیست. آیا چیزى را که نمى دانید، درباره خدا مى گوئید؟ ﴿۶۸﴾

قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ لَا يُفْلِحُونَ ﴿۶۹﴾

بگو: آنهائى که به خدا نسبت دروغ مى دهند، رستگار نمى شوند. ﴿۶۹﴾

مَتَاعٌ فِي الدُّنْيَا ثُمَّ إِلَيْنَا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ نُذِيقُهُمُ الْعَذَابَ الشَّدِيدَ بِمَا كَانُوا يَكْفُرُونَ ﴿۷۰﴾‏

بهره و نصیب ناچیزى در دنیا دارند، سپس بازگشتشان به سوى ما خواهد بود، سپس به خاطر اینکه کافر شده اند، عذاب شدیدى به آنها مى چشانیم. ﴿۷۰﴾

«سرگذشت حضرت نوح علیه‏ السلام»

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنْ كَانَ كَبُرَ عَلَيْكُمْ مَقَامِي وَتَذْكِيرِي بِآيَاتِ اللَّهِ فَعَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْتُ فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَشُرَكَاءَكُمْ ثُمَّ لَا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَلَا تُنْظِرُونِ ﴿۷۱﴾

و براى آنها سرگذشت نوح را بخوان، آن وقتى که به قوم خود گفت: اى قومِ من، اگر موقعیت و مقام من و تذکرات من نسبت به آیات الهى بر شما سنگین (و غیرقابل تحمّل) است، بدانید که من بر خدا توکل کرده ام و شما هم به اتّفاق معبودانتان هرگونه تدبیرى (براى قتل من) دارید، آنها را جمع کنید و این کارتان براى شما مجهول و پوشیده نباشد، سپس درباره من هر چه مى خواهید قضاوت کنید و به من مهلت ندهید. ﴿۷۱﴾

فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَمَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ وَأُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ ﴿۷۲﴾

و اگر روى بگردانید، من که از شما مزدى نخواسته ام، مزد من جز بر عهده خدا نیست و به من امر شده که از مسلمانان باشم. ﴿۷۲﴾

فَكَذَّبُوهُ فَنَجَّيْنَاهُ وَمَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ وَجَعَلْنَاهُمْ خَلَائِفَ وَأَغْرَقْنَا الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ ﴿۷۳﴾

امّا آنها او را تکذیب کردند و ما او و افرادى که با او در کشتى بودند، نجات دادیم و آنها را جانشینان کفّار قرار دادیم و آنهائى را که آیات ما را تکذیب مى کردند، غرق نمودیم. پس نگاه کن عاقبت مردمى که از آینده بدشان ترسیده شدند، چگونه بوده است. ﴿۷۳﴾

«پیامبرانی بعد از حضرت نوح علیه ‏السلام»

ثُمَّ بَعَثْنَا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلًا إِلَى قَوْمِهِمْ فَجَاءُوهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمَا كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذَلِكَ نَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ ﴿۷۴﴾

سپس بعد از نوح پیامبرانى را به سوى قومشان فرستادیم. آنان دلائل روشنى براى آنها آوردند. امّا آنها به خاطر آنچه از قبل تکذیب کرده بودند، ایمان نیاوردند. این چنین بر قلوب تجاوزگران مُهر مى زنیم. ﴿۷۴﴾

«رسالت حضرت موسی و هارون علیهماالسلام»

ثُمَّ بَعَثْنَا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسَى وَهَارُونَ إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ بِآيَاتِنَا فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا مُجْرِمِينَ ﴿۷۵﴾

سپس بعد از آنها موسى و هارون را با آیات خود به سوى فرعون و بزرگان قومش فرستادیم. ولى آنها سرکشى و تکبّر کردند و آنها مردم مجرمى بودند. ﴿۷۵﴾

فَلَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا إِنَّ هَذَا لَسِحْرٌ مُبِينٌ ﴿۷۶﴾

پس همین که حقّ از جانب ما براى آنها آمد، گفتند: این سحر آشکارائى است. ﴿۷۶﴾

«ساحران رستگار نمی‏ شوند»

قَالَ مُوسَى أَتَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَكُمْ أَسِحْرٌ هَذَا وَلَا يُفْلِحُ السَّاحِرُونَ ﴿۷۷﴾

موسى گفت: آیا حالا که حقّ براى شما آمده، درباره آن مى گوئید: آیا این سحر است؟ و حال آنکه ساحران هرگز رستگار نمى شوند. ﴿۷۷﴾

قَالُوا أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا وَتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِيَاءُ فِي الْأَرْضِ وَمَا نَحْنُ لَكُمَا بِمُؤْمِنِينَ ﴿۷۸﴾‏

گفتند: آیا تو نزد ما آمده اى که ما را از آئینى که پدرانمان را بر آن یافته ایم برگردانى و بزرگى و ریاست در روى زمین براى شما دو تن باشد؟ و ما این چنین نیستیم که فورا به شما ایمان بیاوریم. ﴿۷۸﴾

وَقَالَ فِرْعَوْنُ ائْتُونِي بِكُلِّ سَاحِرٍ عَلِيمٍ ﴿۷۹﴾

و فرعون گفت: همه ساحران دانا را نزد من بیاورید. ﴿۷۹﴾

فَلَمَّا جَاءَ السَّحَرَةُ قَالَ لَهُمْ مُوسَى أَلْقُوا مَا أَنْتُمْ مُلْقُونَ ﴿۸۰﴾

چون ساحران آمدند، موسى به آنها گفت: بیندازید آنچه را که مى خواهید بیندازید. ﴿۸۰﴾

فَلَمَّا أَلْقَوْا قَالَ مُوسَى مَا جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ إِنَّ اللَّهَ سَيُبْطِلُهُ إِنَّ اللَّهَ لَا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ ﴿۸۱﴾

وقتى انداختند، موسى گفت: آنچه که شما آورده اید سحر است و قطعا به زودى خدا آن را باطل خواهد کرد. قطعا خدا عمل مفسدان را اصلاح نمى کند. ﴿۸۱﴾

وَيُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ ﴿۸۲﴾

و خدا حقّ را با کلمات و آیات خود ثابت و استوار مى گرداند، هر چند که مجرمین کراهت داشته باشند. ﴿۸۲﴾

«قوم موسی علیه ‏السلام از ترس فرعون ایمان آوردند»

فَمَا آمَنَ لِمُوسَى إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ عَلَى خَوْفٍ مِنْ فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِمْ أَنْ يَفْتِنَهُمْ وَإِنَّ فِرْعَوْنَ لَعَالٍ فِي الْأَرْضِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ ﴿۸۳﴾

پس در آغاز کسى به موسى ایمان نیاورد، مگر جمعى از فرزندان قوم او، آن هم با ترس از فرعون و سران از فرعونیان که مبادا آنها را آزار دهند. و قطعا فرعون در روى زمین برترى خواه و او از اسراف کاران بود. ﴿۸۳﴾

وَقَالَ مُوسَى يَا قَوْمِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ فَعَلَيْهِ تَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُسْلِمِينَ ﴿۸۴﴾

و موسى گفت: اى قومِ من، اگر به خدا ایمان آورده اید، پس بر او توکل کنید، اگر تسلیم فرمان او هستید. ﴿۸۴﴾

فَقَالُوا عَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْنَا رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۸۵﴾

پس گفتند: ما بر خدا توکل کردیم. پروردگارا، ما را وسیله آزمایشى براى گروه ستمگران قرار مده. ﴿۸۵﴾

وَنَجِّنَا بِرَحْمَتِكَ مِنَ الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ ﴿۸۶﴾

و ما را به رحمت خود از گروه کافران نجات بده. ﴿۸۶﴾

«ساختن خانه‏ هائی در مصر»

وَأَوْحَيْنَا إِلَى مُوسَى وَأَخِيهِ أَنْ تَبَوَّآ لِقَوْمِكُمَا بِمِصْرَ بُيُوتًا وَاجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۸۷﴾

و به موسى و برادرش وحى کردیم که خانه هائى در سرزمین مصر براى قوم خود مهیا کنید و خانه هایتان را روبرو قرار دهید و نماز را بر پا دارید و به مؤمنان بشارت بده. ﴿۸۷﴾

«نفرین حضرت موسی علیه‏ السلام»

وَقَالَ مُوسَى رَبَّنَا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلَأَهُ زِينَةً وَأَمْوَالًا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا رَبَّنَا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَى أَمْوَالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَلَا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذَابَ الْأَلِيمَ ﴿۸۸﴾

و موسى گفت: پروردگار ما، قطعا تو به فرعون و بزرگان قومش در زندگى دنیا زینت و ثروت فراوانى داده اى. پروردگار ما، تا (آنها بندگان تو را) از راه تو منحرف و گمراه سازند. پروردگار ما، اموالشان را نابود کن و دلهایشان را سخت کن که ایمان نیاورند تا عذاب دردناکى را ببینند. ﴿۸۸﴾

قَالَ قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُمَا فَاسْتَقِيمَا وَلَا تَتَّبِعَانِّ سَبِيلَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۸۹﴾

خدا فرمود: دعاى شما مستجاب شد، پس شما استقامت کنید و از راه کسانى که نمى دانند پیروى نکنید. ﴿۸۹﴾

«فرعون ایمان می‏ آورد»

وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَجُنُودُهُ بَغْيًا وَعَدْوًا حَتَّى إِذَا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قَالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُو إِسْرَائِيلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ ﴿۹۰﴾

و ما بنى اسرائیل را از دریا عبور دادیم و فرعون و سپاهیانش از روى ظلم و دشمنى آنها را دنبال کردند تا زمانى که فرعون را غرقاب گرفت. گفت: من ایمان آوردم به اینکه قطعا خدائى جز آن خدائى که بنى اسرائیل به او ایمان آورده اند، نیست و من نیز از مسلمانان هستم. ﴿۹۰﴾

آلْآنَ وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَكُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ ﴿۹۱﴾

آیا الان؟! در حالى که پیش از این نافرمانى مى کردى و از مفسدین بودى؟ ﴿۹۱﴾

فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ عَنْ آيَاتِنَا لَغَافِلُونَ ﴿۹۲﴾

امروز بدن (بى جان) تو را نجات مى دهیم تا عبرتى براى آیندگان و بازماندگان باشى. و قطعا بیشتر مردم از آیات و نشانه هاى ما غافلند. ﴿۹۲﴾

«محبّت به بنی‏ اسرائیل»

وَلَقَدْ بَوَّأْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ فَمَا اخْتَلَفُوا حَتَّى جَاءَهُمُ الْعِلْمُ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ ﴿۹۳﴾

و قطعا ما بنى اسرائیل را در جایگاه صدق و راستى منزل دادیم و رزق و روزیهاى پاکیزه به آنها عطا کردیم و آنها اختلاف نکردند، مگر بعد از اینکه علم و آگاهى براى آنها حاصل شد. قطعا پروردگارت روز قیامت در آنچه اختلاف مى کردند، میان آنها قضاوت خواهد کرد. ﴿۹۳﴾

«در قرآن شک نکنید»

فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ فَاسْأَلِ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكَ لَقَدْ جَاءَكَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ ﴿۹۴﴾

و اگر در آنچه بر تو نازل کرده ‏ایم شک داری،[۱] پس از آنهائی که پیش از تو کتاب می ‏خواندند، بپرس. یقینا حقّ و حقیقت از طرف پروردگارت به طرف تو آمده است، پس هرگز از تردیدکنندگان مباش. ﴿۹۴﴾

[۱] ــ آياتی كه به پيغمبر اكرم صلی ‏الله ‏عليه ‏و‏ آله خطاب شده و مناسب شأن رسول اكرم صلی‏ الله ‏عليه‏ و ‏آله نيست، در حقيقت خطاب به امّت آن حضرت است و از باب «ايّاك اعنی و اسمعی يا جاره» است.

وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ فَتَكُونَ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۹۵﴾

و هرگز از آنهائى که آیات خدا را تکذیب کردند مباش که از زیانکاران خواهى بود. ﴿۹۵﴾

إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۹۶﴾

قطعا آنهائی که کلمه [۱] پروردگارت درباره آنها تحقّق یافته، ایمان نخواهند آورد. ﴿۹۶﴾

[۱]   ــ «كلمه» در اينجا به معنی اراده و بی ‏توفيقی از طرف پروردگار است برای كسانی كه اعتنائی به راهنمائيهای الهی ندارند، هدايت خاص از طرف پروردگار نصيبشان نمی‏ شود.

وَلَوْ جَاءَتْهُمْ كُلُّ آيَةٍ حَتَّى يَرَوُا الْعَذَابَ الْأَلِيمَ ﴿۹۷﴾‏

هر چند، هرگونه معجزه اى براى آنها بیاید، تا وقتى که عذاب دردناک را ببینند. ﴿۹۷﴾

«ایمان قوم یونس برایشان مفید بود»

فَلَوْلَا كَانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَهَا إِيمَانُهَا إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنَا عَنْهُمْ عَذَابَ الْخِزْيِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَتَّعْنَاهُمْ إِلَى حِينٍ ﴿۹۸﴾

پس این چنین نبوده که مردم هیچ شهر و دیارى ایمان بیاورند و ایمانشان به حال آنها نفعى داشته باشد، مگر قوم «یونس» وقتى که ایمان آوردند، عذاب رسواکننده اى را در زندگى دنیا از آنها برطرف کردیم و تا مدّت معینى آنها را بهره مند نمودیم. ﴿۹۸﴾

«ایمان به خدا اجباری نیست»

وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّى يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ ﴿۹۹﴾

و اگر پروردگارت مى خواست، یقینا تمام مردم روى زمین ایمان مى آوردند. آیا پس تو مى خواهى مردم را مجبور کنى تا ایمان بیاورند؟ ﴿۹۹﴾

وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ ﴿۱۰۰﴾

و هیچ کس ایمان نمى آورد، مگر به اجازه و فرمان خدا و پلیدى را بر کسانى قرار مى دهد که تعقّل نمى کنند. ﴿۱۰۰﴾

«دقّت در آسمانها و زمین»

قُلِ انْظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا تُغْنِي الْآيَاتُ وَالنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱۰۱﴾

بگو: با دقّت به آسمانها و زمین نگاه کنید، ببینید چه (نشانه هائى را از قدرت خدا در آنها) مى بینید. امّا این آیات و هشدارها براى قومى که ایمان نمى آورند، مفید نخواهد بود. ﴿۱۰۱﴾

فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ قُلْ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ ﴿۱۰۲﴾

آیا آنها جز مانند روزهاى (مصیبت بارى) را که گذشتگان داشتند انتظار مى کشند؟ بگو: پس انتظار بکشید، قطعا من هم با شما انتظار مى کشم. ﴿۱۰۲﴾

ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا كَذَلِكَ حَقًّا عَلَيْنَا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۰۳﴾

سپس پیامبران خود را با آنهائى که ایمان آورده بودند، نجات مى دهیم. این گونه حقّ است و لازم است بر ما که مؤمنین را نجات دهیم. ﴿۱۰۳﴾

«قاطعیت در مقابل کفّار»

قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ دِينِي فَلَا أَعْبُدُ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَكِنْ أَعْبُدُ اللَّهَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ وَأُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۰۴﴾

بگو: اى مردم، اگر در عقیده و دین من شک دارید، پس من آنچه را که شما غیر از خدا مى پرستید، نمى پرستم. بلکه تنها خدائى را مى پرستم که شما را مى میراند و من امر شده ام که از مؤمنان باشم. ﴿۱۰۴﴾

وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۰۵﴾

و به اینکه روى خود را متوجّه دینى کن که از هرگونه شرکى خالى باشد و از مشرکین نباش. ﴿۱۰۵﴾

وَلَا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنْفَعُكَ وَلَا يَضُرُّكَ فَإِنْ فَعَلْتَ فَإِنَّكَ إِذًا مِنَ الظَّالِمِينَ ﴿۱۰۶﴾‏

و غیر از خدا آنچه را که نه به تو سودى مى رساند و نه زیانى، نخوان که اگر این چنین کنى، حتما از ستمکاران خواهى بود. ﴿۱۰۶﴾

«کسی ضررها را جز خدا جبران نمی‏ کند»

وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۱۰۷﴾

و اگر خدا زیانى به تو برساند، کسى جز او نمى تواند آن را برطرف کند و اگر بخواهد خیرى به تو برسد، کسى نمى تواند از فضل او جلوگیرى کند. خدا فضل خود را به هر کس از بندگانش که بخواهد مى رساند و او آمرزنده مهربانى است. ﴿۱۰۷﴾

قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنِ اهْتَدَى فَإِنَّمَا يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَمَنْ ضَلَّ فَإِنَّمَا يَضِلُّ عَلَيْهَا وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ ﴿۱۰۸﴾

بگو: اى مردم، حقّ و حقیقت از سوى پروردگارتان براى (هدایت و ارشاد) شما آمده است. پس هر که (بوسیله آن) هدایت شود، جز این نیست که به نفع خود هدایت شده است و هر که گمراه شود، جز این نیست که به ضرر خود گمراه شده است و من وکیل براى شما نیستم. ﴿۱۰۸﴾

وَاتَّبِعْ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَاصْبِرْ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ﴿۱۰۹﴾

و از آنچه به تو وحى مى شود، پیروى کن و صبر کن تا خدا حکم کند و او بهترین حکم کنندگان است. ﴿۱۰۹﴾

سوره مبارکه توبة

بَرَاءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى الَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱﴾

﴿اين آيات اعلام﴾ بيزاری از طرف خدا و پيامبرش نسبت به آن مشرکينی که با آنها پيمان بسته ايد، می باشد.﴿۱﴾

«قطعنامه الهی عليه مشرکين»

فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَأَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكَافِرِينَ ﴿۲﴾

پس مدّت چهار ماه آزادانه در زمین گردش کنید و بدانید که شما نمى توانید خدا را ناتوان سازید و خدا خوارکننده کافران است. ﴿۲﴾

وَأَذَانٌ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَبَشِّرِ الَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ﴿۳﴾

و این آیات اعلامى است از طرف خدا و پیامبرش به مردم در روز «حجّ اکبر» که قطعا خدا و پیامبرش از مشرکین بیزارند. پس اگر توبه کنید، براى شما بهتر است و اگر سرپیچى کنید، بدانید که شما نمى توانید خدا را ناتوان سازید و کافران را به عذاب دردناکى مژده بده. ﴿۳﴾

إِلَّا الَّذِينَ عَاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئًا وَلَمْ يُظَاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَدًا فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلَى مُدَّتِهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ ﴿۴﴾

غیر از آن مشرکینى که با آنها عهد و پیمان بسته اید، سپس آنها چیزى از آن پیمان با شما را نشکسته اند و کسى را علیه شما پشتیبانى نکرده اند. پس شما هم پیمان آنها را تا پایان مدّتشان محترم بشمارید. که قطعا خدا پرهیزگاران را دوست مى دارد. ﴿۴﴾

برداشت از آيات ۴ ـ ۱

عهدشکنی

سالک الی اللّه بايد بداند که عهدشکنی چه عهد با خدا باشد يا با مردم، چه در عالم ميثاق و عالم ذر باشد و چه در دنيا بدترين کارها است. و سختگيری پروردگار در سوره برائت نسبت به مشرکين بيشتر برای عهدشکنی آنها بوده است. بنابراين سالک الی اللّه بايد بکوشد که متعهد باشد و حتّی نسبت به مسائل کوچک هم بی تعهد نباشد. زيرا وفا نکردن به قراردادها انسان را از تقوی دور نگه می دارد. و حال آنکه خدای تعالی متّقين را دوست می دارد.

فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَخُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ وَاقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تَابُوا وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۵﴾

پس وقتى که ماههاى حرام تمام شد، هر کجا که مشرکین را یافتید، بکشید و آنها را دستگیر و محاصره کنید و در هر کمینگاهى بر سر راه آنها بنشینید. پس اگر توبه کردند و نماز را بپا داشتند و زکات دادند، راه آنها را باز (و آزادشان نمایید) که خدا آمرزنده مهربانى است. ﴿۵﴾

وَإِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۶﴾‏

و اگر یکى از مشرکین از تو پناه خواست، به او پناه بده تا سخن خدا را بشنود. سپس او را به محلّ امنش برسان. آن به خاطر این است که آنها مردم نادانى هستند. ﴿۶﴾

برداشت از آيه ۶

هدايت ديگران

سالک الی اللّه بايد نسبت به کسانی که می خواهند در کنار او باشند تا هدايت شوند مهربان باشد ولو اينکه مشرک باشند، آنها را در کنار خود جای دهد تا کلام خدا را بشنوند و از اعمال، رفتار و گفتار اولياء خدا درس بگيرند.

كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَعِنْدَ رَسُولِهِ إِلَّا الَّذِينَ عَاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ فَمَا اسْتَقَامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ ﴿۷﴾

چگونه براى مشرکین نزد خدا و پیامبرش پیمانى باشد؟ مگر آنهائى که در کنار مسجدالحرام با آنها پیمان بسته اید. پس تا زمانى که آنها براى شما (در وفاى به پیمانشان) استقامت کنند، شما نیز براى آنها استقامت کنید. که خدا قطعا پرهیزگاران را دوست مى دارد. ﴿۷﴾

كَيْفَ وَإِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لَا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَلَا ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ وَتَأْبَى قُلُوبُهُمْ وَأَكْثَرُهُمْ فَاسِقُونَ ﴿۸﴾

چگونه پیمان آنها ارزش دارد؟ در حالى که اگر بر شما پیروز شوند، نه ملاحظه خویشاوندى و نه پیمان با شما را مى کنند. با زبانهایشان شما را راضى مى نمایند ولى دلهایشان قبول نمى کند و بیشتر آنها فاسقند. ﴿۸﴾

اشْتَرَوْا بِآيَاتِ اللَّهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹﴾

آنها آیات خدا را به بهاى ناچیزى فروختند و مردم را از راه خدا منع کردند. چه بد است آنچه انجام مى دهند. ﴿۹﴾

لَا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَلَا ذِمَّةً وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُعْتَدُونَ ﴿۱۰﴾

رعایت خویشاوندى و پیمان را درباره هیچ مؤمنى نمى کنند و آنها همان تجاوزکارانند. ﴿۱۰﴾

«نتيجه توبه، برادری است»

فَإِنْ تَابُوا وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ فَإِخْوَانُكُمْ فِي الدِّينِ وَنُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ﴿۱۱﴾

پس اگر توبه کنند و نماز را به پا دارند و زکات بدهند، برادر دینى شما هستند و ما آیات خود را براى مردمى که مى دانند، شرح مى دهیم. ﴿۱۱﴾

برداشت از آيه ۱۱

يأس

سالک الی اللّه بايد بداند که نبايد هيچ کس را از رحمت خدا مأيوس کند. زيرا خدای تعالی درباره مشرکين که بدترين خلق خدا هستند می فرمايد اگر توبه کنند، نماز را بپا دارند و زکات بدهند برادران دينی شمايند.

«زشتی پيمان شکنی»

وَإِنْ نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لَا أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ ﴿۱۲﴾

و اگر قسمهاى خود را بعد از پیمانشان بشکنند و دین شما را مورد سرزنش قرار دهند، پس با رهبران کفر بجنگید و آنها را بکشید، چرا که براى آنها پیمان و قَسَمى نیست، شاید (از کفر و کینه توزى) دست بردارند. ﴿ ۱۲﴾

«اعتراض به مؤمنين»

أَلَا تُقَاتِلُونَ قَوْمًا نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ وَهَمُّوا بِإِخْرَاجِ الرَّسُولِ وَهُمْ بَدَءُوكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۱۳﴾‏

چرا با گروهى که قسمهاى خود را شکستند و همّت خود را بر آن داشتند که پیامبر را (از مکه) بیرون کنند، نمى جنگید؟ در حالى که آنها جنگ با شما را اوّلین بار شروع کردند. آیا از آنها مى ترسید؟ در صورتى که خدا سزاوارتر است که از او بترسید، اگر ایمان دارید. ﴿۱۳﴾

قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ ﴿۱۴﴾

با آنها بجنگید تا خدا آنها را بدست شما عذاب کند و خوارشان گرداند و شما را بر آنها پیروز نماید و قلبهاى گروه مؤمنان را شفا بخشد. ﴿۱۴﴾

وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَيَتُوبُ اللَّهُ عَلَى مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۱۵﴾

و خشم و کینه دلهاى مؤمنین را برطرف مى کند و خدا توبه هر کس را که بخواهد قبول مى کند و خدا داناى حکیمى است. ﴿۱۵﴾

برداشت از آيات ۱۵ ـ ۱۲

اهميّت قسم

سالک الی اله بايد بداند که اگر برای چيزی قسم خورد و مشروع بود حتماً بايد به آن عمل کند. زيرا خدای تعالی با کسانی که به قسمشان وفا نمی کنند با شدت برخورد کرده و حتّی دستور قتل مشرکينی که به قسمشان وفا نکرده اند را داده تا به اين وسيله دلهای مؤمنین تشفّی پيدا کند.

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَلَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَا رَسُولِهِ وَلَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ﴿۱۶﴾

آیا گمان کرده اید که شما به حال خود واگذار مى شوید و هنوز خدا از شما کسانى را که جهاد کرده و غیر از خدا و رسولش و مؤمنین را محرم رازى نگرفته اند، مشخّص ننموده است؟ و خدا به آنچه عمل مى کنید، آگاه است. ﴿۱۶﴾

برداشت از آيه ۱۶

آزمايش

سالک الی اللّه بايد بداند که او بدون آزمايش رها نشده است و نبايد مشرکين را همراز خود بداند؛ بلکه بايد فقط خدا، رسول و مؤمنین واقعی را دوست و صاحب سرّ خود بداند.

«تعمير مساجد با کيست؟»

مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اللَّهِ شَاهِدِينَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ وَفِي النَّارِ هُمْ خَالِدُونَ ﴿۱۷﴾

مشرکین حقّ ندارند مساجد خدا را آباد کنند، در حالى که علیه خودشان به کفرشان گواهى مى دهند. آنها اعمالشان باطل است و همیشه در آتش مخلّد خواهند بود. ﴿۱۷﴾

إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَلَمْ يَخْشَ إِلَّا اللَّهَ فَعَسَى أُولَئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ ﴿۱۸﴾

جز این نیست که مساجد خدا را تنها کسى مى تواند آباد کند که به خدا و روز آخرت ایمان داشته باشد و نماز را بر پا دارد و زکات را بدهد و جز از خدا نترسد. امید است که آنها از هدایت شدگان باشند. ﴿۱۸﴾

أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَجَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۱۹﴾

آیا آب دادن به حاجیان و آباد نمودن مسجدالحرام را مثل (عمل) کسى که به خدا و روز قیامت ایمان آورده و در راه خدا جهاد کرده است، قرار مى دهید؟ این دو دسته نزد خدا مساوى نیستند و خدا مردم ستمگر را هدایت نمى کند. ﴿۱۹﴾

برداشت از آيه ۱۹

ايمان و اعتقاد

سالک الی اللّه بايد بداند که اعمال خير ولو سقايی حجاج و تعمير مسجدالحرام باشد در مقابل ايمان و اعتقاد صحيح ارزشی ندارد و بلکه بايد اول ايمان و اعتقادش را درست کند، تزکيه نفس نمايد و سپس کار خير بکند و خدا ستمگران را هدايت نمی کند.

«ارزش و مقام مجاهدين»

الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ ﴿۲۰﴾

آنهائى که ایمان آورده اند و هجرت کرده اند و در راه خدا با اموال و جانهاى خود جهاد نموده اند، مقامشان نزد خدا بالاتر است و آنها پیروز و رستگارند. ﴿۲۰﴾

يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَرِضْوَانٍ وَجَنَّاتٍ لَهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُقِيمٌ ﴿۲۱﴾

پروردگارشان آنها را به رحمت و رضایت خود و به باغهائى که براى آنها نعمتهاى دائمى دارند، بشارت مى دهد. ﴿۲۱﴾

خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿۲۲﴾

براى همیشه در آنها خواهند بود، زیرا قطعا پاداش بزرگى نزد خدا است. ﴿۲۲﴾

برداشت از آيات ۲۲ ـ ۲۰

مهاجرت و جهاد

سالک الی اللّه بايد هميشه آماده مهاجرت و جهاد در راه خدا با جان و مالش باشد. زيرا کسی که اين گونه بود بالاترين درجه را پيدا کرده و به تصديق خدای تعالی تنها اينها رستگارند، خدا به اينها رحمت و رضايت خاصش را بشارت داده، بهشتی که نعمت دائمی دارد به آنها عنايت می فرمايد و اجر بسيار بزرگی به آنها خواهد داد.

«پدر و مادر اگر کافر باشند ولیّ شما نيستند»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَإِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإِيمَانِ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ ﴿۲۳﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، اگر پدران و برادران شما کفر را بر ایمان ترجیح مى دهند، آنها را ولىّ خود قرار ندهید و هر کس از شما، آنها را ولىّ خود قرار دهد، آنها همان ستمگرانند. ﴿۲۳﴾

قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِيرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ ﴿۲۴﴾

بگو: اگر پدران شما و فرزندان شما و برادران شما و همسران شما و طائفه شما و اموالى که بدست آورده اید و تجارتى که از کساد شدنش مى ترسید و خانه هائى که از آنها رضایت دارید، از خدا و پیامبرش و جهاد در راهش، در نزد شما محبوبتر است، منتظر باشید تا خدا عذابش (فرمانش) را بر شما فرود آورد و خدا مردم فاسق را هدایت نمى کند. ﴿۲۴﴾

برداشت از آيات ۲۴ ـ ۲۳

محبّت

سالک الی اللّه بايد در محبّت و تولی نسبت به کفّار و کسانی که راه ناسپاسی را انتخاب کرده اند حساس باشد و نگذارد آنها مورد محبّت او واقع گردند. اگر چه پدرانشان يا فرزندانشان يا برادران و همسرانشان و يا فاميلشان باشند، يا ثروتی باشد که با زحمت جمع آوری کرده يا مال التجاره ای داشته باشد که بترسد تجارتش کساد شود، يا کاخ و خانه ای داشته باشد که از آن بسيار خوشش بيايد؛ که اگر اينها محبوب تر از خدا و رسولش و جهاد در راه خدا برای او باشند بايد بداند که او فاسق است و منتظر فرمان الهی در عذاب باشد و خدا او را هدايت نمی کند.

«ياری خدا در بسياری از جاها»

لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ﴿۲۵﴾

قطعا خدا شما را در بسياری از جاها ياری کرد و در روز «حنين» [۱] در آن وقتی که زيادی جمعيّتتان شما را به تعجّب آورده بود. ولی آن زيادی جمعيّت، هيچ مشکلی را برای شما حل نکرد و زمين با آن همه وسعتش بر شما تنگ شد، سپس به دشمن پشت کرده و فرار کرديد. ﴿۲۵﴾

[۱]ــ منظور جنگ حنين است.

ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنْزَلَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَذَلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ ﴿۲۶﴾

سپس خدا آرامش خود را بر پیامبرش و بر مؤمنین نازل کرد و سپاهیانى فرستاد که شما آنها را نمى دیدید و کافران را مجازات (عذاب) کرد و جزاى کافران همین است. ﴿۲۶﴾

ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَلَى مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۲۷﴾

سپس خدا بعد از آن، توبه هر که را بخواهد قبول مى کند و خدا آمرزنده مهربانى است. ﴿۲۷﴾

«حکم نجاست مشرکين»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا وَإِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۲۸﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، قطعا جز این نیست که مشرکین نجسند، پس نباید بعد از همین امسالشان به مسجدالحرام نزدیک شوند و اگر از فقر مى ترسید، اگر خدا بخواهد به زودى شما را با کرَمَش بى نیاز مى کند. قطعا خدا داناى حکیمى است. ﴿۲۸﴾

«حکم جزيه از کفّار»

قَاتِلُوا الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَلَا يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَلَا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ ﴿۲۹﴾

با آن کسانى که از اهل کتاب به خدا و به روز قیامت ایمان نمى آورند و آنچه را که خدا و پیامبرش حرام کرده، حرام نمى دانند و متدین به دین حقّ نمى شوند، بجنگید تا با خضوع و تسلیم جزیه را به دست خود بدهند. ﴿۲۹﴾

«کفر اهل کتاب»

وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَارَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذَلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ ﴿۳۰﴾

و یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است و مسیحیان گفتند: مسیح پسر خدا است. آن سخنى است که آنها بر زبانشان مى آورند، شبیه سخنان کافران پیش از آنها است. خدا آنها را بکشد، چگونه (از راه حقّ) بر مى گردند. ﴿۳۰﴾

اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَهًا وَاحِدًا لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۳۱﴾

آنها علماء و راهب هاى خود را و مسیح، پسر مریم را، غیر از خدا، اربابانى قرار مى دهند، در حالى که دستور نداشتند جز خداى یکتا را که معبودى جز او نیست بپرستند. پاک و منزّه است خدا از آنچه آنها شریک او قرار مى دهند. ﴿۳۱﴾

«خدا نور خود را کامل می کند»

يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ ﴿۳۲﴾

آنها مى خواهند نور خدا را با دهان و گفتارشان خاموش کنند ولى خدا جز این نمى خواهد که نور خود را کامل کند، اگر چه کافران کراهت داشته باشند. ﴿۳۲﴾

هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ ﴿۳۳﴾

او کسى است که پیامبرش را با هدایت و دین حقّ فرستاد تا آن را بر همه دینها پیروز گرداند، اگر چه مشرکین کراهت داشته باشند. ﴿۳۳﴾

«علماء اهل کتاب»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيرًا مِنَ الْأَحْبَارِ وَالرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ﴿۳۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، قطعا جمع زیادى از کشیشها و راهب ها اموال مردم را به ناحقّ مى خورند و مردم را از راه خدا باز مى دارند و کسانى که طلا و نقره را ذخیره مى کنند و آنها را در راه خدا انفاق نمى کنند، پس آنها را به مجازات دردناکى مژده بده. ﴿۳۴﴾

«مجازات جمع آوری طلا و نقره»

يَوْمَ يُحْمَى عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هَذَا مَا كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا مَا كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ ﴿۳۵﴾

روزى که آن طلا و نقره را در آتش دوزخ سرخ و سوزان کرده و با آن صورتها و پهلوها و پشتهایشان را داغ مى کنند، (به آنها گفته مى شود:) این همان چیزى است که براى خودتان ذخیره کرده اید، پس بچشید آنچه را که ذخیره مى کردید. ﴿۳۵﴾

برداشت از آيات ۳۵ ـ ۳۴

مال حرام خوردن

سالک الی اللّه بايد علم و دانش و زهد و تقوايش برای خدا باشد. زيرا اگر علم، دانش و تقوای ظاهری را برای دنيا و جمع آوری طلا و نقره تحصيل کرده باشد و آنها را در راه خدا انفاق ننمايد، در راه کمالات موفّق نخواهد شد و عذاب دردناکی هم در آخرت نصيبش می گردد و خدای تعالی او را در جهنّم معذب و مخلّد می فرمايد.

«عدد ماههای قمری»

إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلَا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَقَاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿۳۶﴾

قطعا عدد ماهها در نزد خدا در کتاب الهى از آن روز که آسمانها و زمین را آفریده، دوازده ماه است. چهار ماه از آن حرمت دارد. این است دین ثابت و پابرجا. پس در این چهار ماه به خودتان ستم نکنید و با همه مشرکین، دسته جمعى جنگ کنید، همان طورى که آنها دسته جمعى با شما جنگ مى کنند و بدانید که خدا با پرهیزگاران است. ﴿۳۶﴾

«ماههای قمری را تغيير ندهيد»

إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عَامًا وَيُحَرِّمُونَهُ عَامًا لِيُوَاطِئُوا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا مَا حَرَّمَ اللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ﴿۳۷﴾

قطعا جز این نیست که جابجا کردن و عقب جلو نمودن ماههاى حرام، زیادى در کفر است که با آن کافران گمراه مى شوند. یک سال، آن را حلال و سال دیگر آن را حرام مى کنند تا به مقدار ماههائى که خدا حرام کرده بشود و به این ترتیب آنچه را که خدا حرام کرده است، حلال نمایند. اعمال زشتشان در نظرشان زیبا جلوه داده شده و خدا مردم کافر را هدایت نمى کند. ﴿۳۷﴾

برداشت از آيات ۳۷ ـ ۳۶

ماه قمری

سالک الی اللّه بايد آنچنان مطيع خدا و رسولش باشد که حتّی ماه شمسی و ميلادی را بر ماه قمری که خدای تعالی آن را برای تعيين زمان قرار داده ترجيح ندهد و از صراط مستقيم خارج نشود. زيرا خدای تعالی با اهل تقوا است و ناسپاسان را هدايت نمی کند.

«تنبلی در رفتن به جنگ»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَرَضِيتُمْ بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ ﴿۳۸﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، شما را چه شده که هر وقت به شما گفته مى شود براى جهاد در راه خدا حرکت کنید، بر زمین سنگینى مى کنید؟ آیا به زندگى دنیا به جاى آخرت راضى شده اید؟ با اینکه متاع زندگى دنیا در برابر آخرت بسیار ناچیز و کم است. ﴿۳۸﴾

«جمع بهتری بجای آنها قرار می دهد»

إِلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَابًا أَلِيمًا وَيَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَيْرَكُمْ وَلَا تَضُرُّوهُ شَيْئًا وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۳۹﴾

اگر براى جهاد حرکت نکنید، خدا شما را به عذاب دردناکى مجازات مى کند و غیر شما، مردم دیگرى را به جاى شما قرار مى دهد و شما نمى توانید هیچ زیانى به او برسانید و خدا بر هر چیزى توانا است. ﴿۳۹﴾

«قضيه غار ثور»

إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۴۰﴾‏

اگر پیامبر را یارى نکنید، قطعا خدا او را یارى کرد، آن زمانى که کافران او را از مکه بیرون کردند و او نفر دوّم از دو تن بود، وقتى که هر دو در غار بودند و زمانى که او به همراه خود مى گفت: غمگین نباش، قطعا خدا با ما است، پس خدا آرامش خود را بر پیامبر فرستاد و با لشگرهائى که آنها را نمى دیدید او را تقویت فرمود و خدا سخن و آئین کافران را پست و پائین قرار داد و سخن و آئین خدا را عالى (و بر حقّ) قرار داد و خدا تواناى حکیمى است. ﴿۴۰﴾

«فرمان جهاد»

انْفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَاهِدُوا بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۴۱﴾

همگى با وسائل (و ابزار جنگى) سبک و سنگین خارج شوید و با اموال و جانهایتان در راه خدا جهاد کنید. این عمل براى شما بهتر است اگر بدانید. ﴿۴۱﴾

برداشت از آيات ۴۱ ـ ۳۸

جهاد

سالک الی اللّه بايد در مرحله استقامت آنچنان خود را بسازد که اگر از طرف پروردگارش به او دستور جهاد داده شد کوتاهی نکند و زندگی دنيای ناچيز را بر آخرت ترجيح ندهد و چون می داند خدای تعالی بر او احاطه دارد، همه جا با او است و پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام او را می بينند و در کنار او هستند از چيزی محزون نشود، از دشمن نترسد و با جان و مالش در راه خدای تعالی جهاد کند.

«علّت سرپيچی از جنگ»

لَوْ كَانَ عَرَضًا قَرِيبًا وَسَفَرًا قَاصِدًا لَاتَّبَعُوكَ وَلَكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ وَسَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ اسْتَطَعْنَا لَخَرَجْنَا مَعَكُمْ يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ﴿۴۲﴾

اگر غنیمت زودرسى و سفر آسانى باشد، حتما از تو پیروى مى کنند، ولى چون براى آنها راه دور و پر مشقّتى است، سرپیچى مى نمایند و به زودى به خدا قسم مى خورند که اگر توانائى داشتیم، همراه شما خارج مى شدیم. اینها خودشان را نابود مى کنند و خدا مى داند که آنها دروغ مى گویند. ﴿۴۲﴾

«عفو الهی»

عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ ﴿۴۳﴾

خدا از تو بگذرد، چرا قبل از اینکه افراد راستگو براى تو مشخّص شوند و دروغگویان را بشناسى به آنها اجازه دادى؟ ﴿۴۳﴾

«مؤمنين با ميل خودشان جهاد می کنند»

لَا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ ﴿۴۴﴾

آنهائى که به خدا و روز قیامت ایمان دارند، هیچگاه براى جهاد با اموال و جانهایشان از تو اجازه نمى گیرند و خدا پرهیزگاران را مى شناسد. ﴿۴۴﴾

إِنَّمَا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ ﴿۴۵﴾

فقط آن کسانى که به خدا و روز قیامت ایمان نیاورده اند و دلهایشان در شک و تردید است، از تو اجازه مى گیرند (که جهاد نکنند). آنها در شک خودشان سرگردانند. ﴿۴۵﴾

برداشت از آيات ۴۵ ـ ۴۲

استقامت

سالک الی اللّه نبايد در راه خدا تنها برای کارهای آسان و زودگذر از خود آمادگی نشان دهد و در کارهای سخت و مشکل تن از زير بار در ببرد. زيرا افراد اين چنينی برای ضعف در استقامتشان عذرهايی می آورند و می خواهند به هر وسيله ای که شده ضعف خود را به علتی و چيزی نسبت بدهند و راه فراری برای خود پيدا کنند. ولی اگر مربی آنها قاطعيت داشته باشد، به هيچ وجه و برای هيچ عذری نمی گذارد آنها سستی کنند. شما مؤمنين و اهل تزکيه نفس را ببينيد که هر پيشنهادی به آنها از طرف شرع مقدّس اسلام می شود، هر چه باشد ولو در جبهه جنگ حاضر شدن و کشته  شدن باشد؛ می پذيرند و با آغوش باز از آن استقبال می کنند.

«کسی که کاری را می خواهد بکند، خود را مهيّا می کند»

وَلَوْ أَرَادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَلَكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَقِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقَاعِدِينَ ﴿۴۶﴾

و اگر آنها تصمیم خروج داشتند، وسیله اى براى آن تهیه مى کردند، ولى چون خدا از حرکت آنها کراهت داشت، از این جهت آنها را (از جهاد) منعشان کرد و به آنها گفته شد: با خانه نشینها در خانه بمانید. ﴿۴۶﴾

«ضرر آنهائی که متزلزلند»

لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مَا زَادُوكُمْ إِلَّا خَبَالًا وَلَأَوْضَعُوا خِلَالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَفِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ﴿۴۷﴾

اگر آنها در میان شما خارج مى شدند، چیزى جز بر اضطراب شما اضافه نمى کردند و به سرعت در بین شما به فتنه گرى مى پرداختند و در میان شما افرادى هستند که به سخنان آنها کاملاً گوش مى دهند و خدا ستمگران را مى شناسد. ﴿۴۷﴾

‏لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جَاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَهُمْ كَارِهُونَ ﴿۴۸﴾

آنها پیش از این هم قطعا در پى فتنه گرى بودند و کارها را براى تو بعکس نشان مى دادند تا آنکه حقّ روشن شد و فرمان خدا آشکار گردید در حالى که آنها ناخشنود بودند. ﴿۴۸﴾

وَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَلَا تَفْتِنِّي أَلَا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ ﴿۴۹﴾

و از آنها کسى است که مى گوید: به من اجازه (ماندن) بده و مرا در فتنه و آزمایش نینداز. آگاه باشید که آنها در فتنه سقوط کرده اند و قطعا جهنّم بر کافران احاطه دارد. ﴿۴۹﴾

«حالات دشمنان رسول اکرم صلی الله عليه و آله»

إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَإِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنَا أَمْرَنَا مِنْ قَبْلُ وَيَتَوَلَّوْا وَهُمْ فَرِحُونَ ﴿۵۰﴾

اگر خیرى به تو برسد، آنها را ناراحت مى کند و اگر مصیبتى به تو برسد، مى گویند: ما تصمیم کار خود را قبلاً گرفته ایم و بر مى گردند در حالى که آنها خوشحالند. ﴿۵۰﴾

«مؤمنين بر خدا توکل می کنند»

قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ﴿۵۱﴾

بگو: هرگز چیزى جز آنچه خدا براى ما نوشته و مقرّر داشته، نخواهد رسید. او مولا و سرپرست ما است. پس مؤمنان تنها باید بر خدا توکل کنند. ﴿۵۱﴾

قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ ﴿۵۲﴾

بگو: آیا براى ما جز یکى از دو خوبى را انتظار دارید؟ و(لى) براى شما ما انتظار داریم که خدا عذابى از جانب خود یا به دست ما به شما برساند. پس شما انتظار بکشید، ما هم با شما انتظار مى کشیم. ﴿۵۲﴾

برداشت از آيات ۵۲ ـ ۴۹

امتحان

کسانی که تزکيه نفس نکرده يا آن را جدّی نگرفته و استقامت ندارند از استاد و مربی خود می خواهند که به آنها در کارهای مشکل اجازه استراحت بدهد و آنها را امتحان نکند، زيرا اگر آنها را امتحان کند سقوط می کنند و اگر سالکين الی اللّه به مشکلی در راهشان برخورد کنند آن عده افراد ضعيف خوشحال می شوند که چه خوب شد ما با آنها نبوديم و اگر موفقيتی پيدا کنند ناراحت می شوند؛ ولی اين افراد بايد بدانند که اگر قدری صبر می کردند، می ديدند که در هر حال موفّقيّت با اهل تزکيه نفس و آنهايی که دارای استقامت هستند می باشد.

«خدا انفاق فاسقين را قبول نمی کند»

قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْمًا فَاسِقِينَ ﴿۵۳﴾

بگو: چه از روى میل انفاق کنید یا با بى میلى، هرگز از شما قبول نخواهد شد، زیرا قطعا شما مردم فاسقى هستید. ﴿۵۳﴾

وَمَا مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقَاتُهُمْ إِلَّا أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَبِرَسُولِهِ وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَى وَلَا يُنْفِقُونَ إِلَّا وَهُمْ كَارِهُونَ ﴿۵۴﴾

و هیچ چیز مانع قبول شدن انفاقهاى آنها نشد، جز آنکه آنها به خدا و پیامبرش کافر شدند و نماز نمى خوانند مگر با کسالت و انفاق نمى کنند مگر با بى میلى. ﴿۵۴﴾

برداشت از آيات ۵۴ ـ ۵۳

انفاق

سالک الی اللّه نبايد فکر کند که تنها با انفاق کردن می تواند خود را به کمالات روحی برساند. زيرا اگر انفاقش روی اکراه باشد و وقتی نماز می خواند و يا با خدا بايد انس بگيرد با کسالت باشد و در دل ريا کند و در حقيقت ناسپاس باشد، خدا از او انفاقش را قبول نمی کند و آنها را فاسق می داند.

«اولاد و اموال کفّار مايه عذاب آنها است»

فَلَا تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَلَا أَوْلَادُهُمْ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَتَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَهُمْ كَافِرُونَ ﴿۵۵﴾

پس اموال و اولاد کفّار، تو را به تعجّب نیندازد، غیر از این نیست که خدا مى خواهد آنها را به این وسیله در زندگى دنیا عذاب کند و در حال کفر جانشان را بگیرد. ﴿۵۵﴾

«قسم دروغ و ترس کفّار»

وَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَمَا هُمْ مِنْكُمْ وَلَكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ ﴿۵۶﴾

و به خدا قسم مى خورند که قطعا آنها از شما هستند ولى آنها از شما نیستند، بلکه آنها مردمى هستند که (از شما) مى ترسند. ﴿۵۶﴾

لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغَارَاتٍ أَوْ مُدَّخَلًا لَوَلَّوْا إِلَيْهِ وَهُمْ يَجْمَحُونَ ﴿۵۷﴾

اگر پناهگاهى یا غارهائى و یا راه فرارى مى یافتند، با سرعت و شتاب پشت مى کردند و به سوى آن فرار مى نمودند. ﴿۵۷﴾

برداشت از آيات ۵۷ ـ ۵۵

ثروت کفّار

سالک الی الله نبايد ثروت، نعمت، فرزندان سالم و زياد کفّار، او را متعجب کند. زيرا عدل خدای تعالی ايجاب می کند اجر و ثوابی که احياناً آنها در دنيا از کارهای خوب انجام داده اند به آنها بدهد تا در روز قيامت از خدای تعالی اجری نخواهند. بلکه خدای تعالی آنها را در دنيا بوسيله همان اموال و اولاد ممکن است عذاب کند و جان آنها را بگيرد. آنها به قدری منافقند که با اصرار و قسم می خواهند خودشان را جزء سالکين الی اللّه بدانند ولی تفرقه بين مسلمانان ايجاد می کنند.

«ايراد به تقسيم غنائم»

وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَإِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ ﴿۵۸﴾

و از آنها افرادى هستند که در تقسیم غنائم و صدقات به تو ایراد مى گیرند. اگر از آن غنائم به آنها داده شود، راضى مى شوند و اگر داده نشود، در آن وقت آنها خشمگین مى گردند. ﴿۵۸﴾

وَلَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اللَّهِ رَاغِبُونَ ﴿۵۹﴾

ولى اگر آنها به آنچه خدا و پیامبرش به آنها مى دهند، راضى شوند و بگویند: «خدا براى ما کافى است، به زودى خدا و پیامبرش از فضل خود به ما مى بخشند، ما تنها به خدا رغبت و اشتیاق داریم». ﴿۵۹﴾

برداشت از آيات ۵۹ ـ ۵۸

طبع پست

سالک الی اللّه نبايد طبع پستی داشته باشد و گرويدنش به چيزی برای پول باشد، بايد تنها به آنچه خدا و رسولش به او عنايت می کنند راضی شود و ورد و اعتقادش کلمه «حسبنا اللّه»؛ يعنی خدا در همه کارها مرا کفايت می کند بوده و معتقد باشد که خدا از فضلش به او عنايت می فرمايد.

«تقسيم زکات»

إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَالْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَارِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۶۰﴾

قطعا جز این نیست که مصرف زکاتها و صدقات مخصوص فقرا و مساکین و کارکنان جمع آورى زکات و افرادى که براى بدست آوردن محبّتشان اقدام مى شود و براى آزادى بردگان و بدهکاران و در راه خدا و در راه ماندگان مى باشد. این حکمى است از جانب خدا و خدا داناى حکیمى است. ﴿۶۰﴾

«اذيّت رسول اکرم صلی الله عليه و آله»

وَمِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَيَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَيُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۶۱﴾‏

و از آنها کسانى هستند که پیامبر را اذیت مى کنند و مى گویند: او گوش است، او گوش مى دهد و خوش باور است. بگو: گوش بودن و خوش باور بودن براى شما خوب است. او به خدا ایمان دارد و مؤمنین را تصدیق مى کند و رحمتى است براى کسانى از شما که ایمان آورده اند. و کسانى که رسول خدا را اذیت مى کنند، براى آنها عذاب دردناکى است. ﴿۶۱﴾

يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَاللَّهُ وَرَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كَانُوا مُؤْمِنِينَ ﴿۶۲﴾

آنها براى شما به خدا قسم مى خورند تا شما را راضى کنند ولى درست تر این است که خدا و رسولش را از خود راضى کنند، اگر ایمان دارند. ﴿۶۲﴾

أَلَمْ يَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يُحَادِدِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدًا فِيهَا ذَلِكَ الْخِزْيُ الْعَظِيمُ ﴿۶۳﴾

آیا آنها نمى دانند که هر کس با خدا و پیامبرش مخالفت کند، پس قطعا براى او آتش جهنّم است که همیشه در آن مى ماند؟ این همان رسوائى بزرگ است. ﴿۶۳﴾

برداشت از آيات ۶۳ ـ ۶۱

اذيّت خدا و رسول

سالک الی اللّه نبايد کاری که خدا و رسولش را اذيت می کند انجام دهد، نبايد با زبانش، با قلمش و با اعمالش به دين مقدّس اسلام بی احترامی کند والاّ عذاب دردناکی در انتظار او است.

سالک الی اللّه بايد فقط و فقط رضايت خدای تعالی را منظور کند و رضايت ديگران را اگر منافات با رضايت پروردگار داشته باشد در هيچ کاری منظور نکند والاّ اگر با اين عملش با خدای تعالی و رسولش دشمنی نمايد؛ در جهنّم مخلّد خواهد بود.

«ترس منافقين از چيست؟»

يَحْذَرُ الْمُنَافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اسْتَهْزِئُوا إِنَّ اللَّهَ مُخْرِجٌ مَا تَحْذَرُونَ ﴿۶۴﴾

منافقان از آن مى ترسند که سوره اى علیه آنان نازل گردد و به آنها از اسرار دلهایشان خبر دهد. بگو: مسخره کنید، قطعا خدا آنچه را که از آن مى ترسید آشکار خواهد کرد. ﴿۶۴﴾

«عذر بدتر از گناه»

وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَنَلْعَبُ قُلْ أَبِاللَّهِ وَآيَاتِهِ وَرَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِئُونَ ﴿۶۵﴾

و اگر از آنها (درباره مسخره کردنشان) بپرسى، مى گویند: ما قطعا بازى و شوخى مى کردیم. بگو: آیا خدا و آیات او و پیامبرش را مسخره مى کنید؟ ﴿۶۵﴾

لَا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طَائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طَائِفَةً بِأَنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ ﴿۶۶﴾

عذرخواهى نکنید. زیرا شما بعد از اینکه ایمان آورده اید، کافر شده اید. اگر گروهى از شما را ببخشیم، گروه دیگرى را عذاب خواهیم کرد. زیرا آنها قطعا گناهکارند. ﴿۶۶﴾

برداشت از آيات ۶۶ ـ ۶۴

مجرمين

سالک الی اللّه بايد بداند که اگر کار زشت و يا گناهی بکند ممکن است خدای تعالی او را رسوا نمايد.

سالک الی اللّه نبايد مراحل تزکيه نفس و دين مقدّس اسلام را به بازی بگيرد و خدا و رسولش را مسخره کند؛ زيرا کسانی که اين کارها را بکنند عذرشان پذيرفته نيست و مجرمند.

«امر به منکر و نهی از معروف می کردند»

الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَيَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿۶۷﴾

مردان منافق و زنان منافق همه مثل هم هستند (بعضى شان از بعض دیگرند). آنها امر به کارهاى زشت کرده و از کارهاى خوب جلوگیرى (و نهى) مى کنند و دستهایشان را از انفاق و بخشش مى بندند. خدا را فراموش کرده اند و خدا نیز آنها را فراموش کرده است. قطعا منافقین همان فاسقینند. ﴿۶۷﴾

برداشت از آيه ۶۷

امر به منکر

سالک الی اللّه بايد معروف و منکر را در اسلام بشناسد تا مبادا در رديف منافقينی که امر به منکر و نهی از معروف می کنند قرار گيرد. زيرا خدا او را به دست فراموشی می سپارد آنچنان که او خدا را فراموش کرده است.

«عذاب منافقين»

وَعَدَ اللَّهُ الْمُنَافِقِينَ وَالْمُنَافِقَاتِ وَالْكُفَّارَ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا هِيَ حَسْبُهُمْ وَلَعَنَهُمُ اللَّهُ وَلَهُمْ عَذَابٌ مُقِيمٌ ﴿۶۸﴾‏

خدا به مردان و زنان منافق و کفّار، وعده آتش جهنّم داده است. براى همیشه در آن خواهند ماند. براى آنها همین کافى است و خدا آنها را لعنت کرده است و عذاب همیشگى براى آنها خواهد بود. ﴿۶۸﴾

كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كَانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً وَأَكْثَرَ أَمْوَالًا وَأَوْلَادًا فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلَاقِهِمْ فَاسْتَمْتَعْتُمْ بِخَلَاقِكُمْ كَمَا اسْتَمْتَعَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ بِخَلَاقِهِمْ وَخُضْتُمْ كَالَّذِي خَاضُوا أُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۶۹﴾

شما مانند کسانى هستید که قبل از شما بوده اند. آنها از شما قوى تر بودند و اموال و فرزندانشان بیشتر بود. آنها از بهره دنیاى خود استفاده کردند، شما نیز از متاع دنیاى خود استفاده نمودید، همان گونه اى که قبل از شما، آنها استفاده کردند. شما هم مثل آنها (در لجنزار کفر) فرو رفتید. اعمالشان در دنیا و آخرت نابود شد و آنها همان زیانکارانند. ﴿۶۹﴾

أَلَمْ يَأْتِهِمْ نَبَأُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَعَادٍ وَثَمُودَ وَقَوْمِ إِبْرَاهِيمَ وَأَصْحَابِ مَدْيَنَ وَالْمُؤْتَفِكَاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كَانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۷۰﴾

آیا جریان خبر کسانى که پیش از اینها بودند به آنها نرسیده، قوم نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهیم و اصحاب مَدْین و شهرهاى زیرورو شده آنها؟ پیامبرانشان دلائل روشنى براى آنها آوردند، پس خدا به آنها ظلم نکرد ولى آنها خودشان بر خود ستم مى کردند. ﴿۷۰﴾

برداشت از آيات ۷۰ ـ ۶۸

نفاق

سالک الی اللّه بايد بکوشد که به هيچ وجه نفاق و دورويی در نفس و روحش به وجود نيايد. زيرا اين صفت از نظر خدای تعالی بالاترين عذاب را دارد و صاحبش پست ترين انسان ها است، آنها هستند که به خود ظلم کرده، همان ها هستند که اعمال خوبشان هم قبول نمی شود و همان ها هستند که بسيار ضرر کرده اند.

«مرد و زن با ايمان ياور يکديگرند»

وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۷۱﴾

و بعضى مردان و زنان با ایمان یار و یاور بعضى دیگرند. امر به اعمال نیک و معروف مى کنند و از اعمال زشت، دیگران را منع مى نمایند و نماز را بر پا مى دارند و زکات مى دهند و خدا و پیامبرش را اطاعت مى کنند. به زودى خدا آنها را مورد رحمت خودش قرار مى دهد. قطعا خدا تواناى حکیمى است. ﴿۷۱﴾

وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۷۲﴾

خدا به مردان و زنان با ایمان، باغهائى وعده داده که از زیر درختانش نهرهائى جارى است. همیشه در آن بهشتها خواهند بود و نیز خانه هاى پاکیزه اى در بهشتهاى عدن به آنها داده مى شود و خشنودى خدا از آنها برتر و بالاتر از همه اینها است. آن همان سعادت و رستگارى بزرگ است. ﴿۷۲﴾

برداشت از آيات ۷۲ ـ ۷۱

ايمان محکم

سالک الی اللّه به قدری ايمانش را محکم کند که به تمام وظايف دينی اش بدون هيچ مشکلی موفّق شود، امر به معروف کند، نهی از منکر نمايد، نماز را بپا دارد، زکات را بدهد و خدا و رسولش را اطاعت کند تا خدای تعالی او را مورد مهربانی خاصش قرار دهد و مشمول وعده های الهی در آخرت که بهشت خلد و جنات عدن و از همه بالاتر مورد خشنودی خدای تعالی واقع شود واقعاً اين پيروزی بزرگی است.

«سختگيری به کفّار و منافقين»

يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ ﴿۷۳﴾

اى پیامبر، با کفّار و منافقین جهاد کن و بر آنها سخت بگیر و جایگاه آنها جهنّم است و این عاقبت بسیار بدى است. ﴿۷۳﴾

يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَلَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَكَفَرُوا بَعْدَ إِسْلَامِهِمْ وَهَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا وَمَا نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْنَاهُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْرًا لَهُمْ وَإِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذَابًا أَلِيمًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَمَا لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿۷۴﴾

به خدا قسم مى خورند که (چیزى) نگفته اند، در حالى که قطعا سخنان کفرآمیز گفته اند و پس از اسلام آوردنشان کافر شده اند و تصمیم گرفتند به آنچه که به آن نرسیدند و آنها انتقامى نگرفتند، مگر بعد از آنکه خدا و پیامبرش آنها را از فضل خود بى نیاز کردند. پس اگر توبه کنند، براى آنها بهتر است و اگر روى گردان شوند، خدا آنها را در دنیا و آخرت به عذاب دردناکى مجازات خواهد کرد و آنها در زمین یار و یاورى نخواهند داشت. ﴿۷۴﴾

برداشت از آيات ۷۴ ـ ۷۳

خشونت به کفّار

سالک الی اللّه بايد دارای تبرای شديد عليه کفّار و کسانی که در مقابل پروردگار ناسپاس اند باشد. آنها به قدری از صراط مستقيم منحرف اند که به ذات مقدّس پروردگار قسم دروغ می خورند و در عين حال به اهدافشان نمی رسند. اگر کفّار به سوی خدا برگردند، در صراط مستقيم قرار بگيرند و تزکيه نفس کنند، برای آنها بهتر است.

«گناه تخلّف عهد»

وَمِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۷۵﴾

و بعضى از آنها با خدا عهد کرده بودند که اگر خدا از فضل خود به ما عطا کند، حتما صدقه خواهیم داد و حتما از نیکوکاران خواهیم شد. ﴿۷۵﴾

فَلَمَّا آتَاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَتَوَلَّوْا وَهُمْ مُعْرِضُونَ ﴿۷۶﴾

ولى هنگامى که خدا از فضل خود به آنها بخشید، به آن بخل کردند و نافرمانى نمودند و از حقّ روى گرداندند. ﴿۷۶﴾

فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقًا فِي قُلُوبِهِمْ إِلَى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَبِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ ﴿۷۷﴾

پس خدا در دل آنها نفاق انداخت تا روزى که او را دیدار کنند، به علّت تخلّفى که از پیمان خود با خدا کردند و براى آنکه آنها دروغ مى گفتند. ﴿۷۷﴾

«خدا اسرار همه را می داند»

أَلَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُمْ وَأَنَّ اللَّهَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ ﴿۷۸﴾

آیا نمى دانند که قطعا خدا سرّ پنهان و سخنان محرمانه آنها را مى داند و قطعا خدا به (اسرار) غیبها آگاه است؟ ﴿۷۸﴾

برداشت از آيات ۷۸ ـ ۷۵

عهد شکنی

بدترين صفتی که برای سالک الی اللّه از هر چيز در سير و سلوک خطرناک تر است، بی تعهدی و عهد شکنی است. حتّی اين صفت انسان را از انسانيت خارج می کند. بنابراين سالک الی اللّه نبايد عهدشکن باشد و بايد بکوشد حتّی در تعهدات کوچک و بی اهميّت برای آن که به اين صفت زشت عادت نکند، بسيار مقيد و متعهّد باشد و عهد شکنی نکند.

«عذاب منافقين مردم آزار»

اَلَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقَاتِ وَالَّذِينَ لَا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۷۹﴾

آنهائى که به آن دسته از مؤمنانى که در بذل مال  و صدقه دادن بیشتر از آنچه به آنها واجب است انفاق مى کنند، عیبجوئى مى نمایند و آن کسانى را که جز به اندازه توانائى خود دسترسى به بذل مال ندارند، مسخره مى کنند؛ پس خدا هم آنها را مسخره مى کند و براى آنها عذاب دردناکى است. ﴿۷۹﴾

«خدا به هيچ وجه توبه آنها را قبول نمی کند»

اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ ﴿۸۰﴾

اگر براى آنها آمرزش بخواهى یا براى آنها آمرزش نخواهى، حتّى اگر هفتاد بار براى آنها آمرزش بخواهى، هرگز خدا آنها را نمى بخشد، براى اینکه آنها به خدا و پیامبرش کافر شده اند و خدا گروه فاسقین را هدایت نمى کند. ﴿۸۰﴾

برداشت از آيات ۸۰ ـ ۷۹

تمسخر

سالک الی اللّه نبايد مسخره کن و عيب گيرنده از مردم مؤمنی که در راه خدای تعالی صدقه می دهند باشد. زيرا خدای تعالی آنچنان از اين صفت زشت به غضب می آيد که برای آنها عذاب دردناکی منظور فرموده و به پيامبرش می فرمايد که اگر هفتاد مرتبه برای آنها استغفار کنی؛ هرگز خدای تعالی آنها را نمی آمرزد و آنها را فاسقی می داند که هدايت نمی شوند.

فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلَافَ رَسُولِ اللَّهِ وَكَرِهُوا أَنْ يُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَالُوا لَا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ ﴿۸۱﴾

تخلّف کنندگان، از خانه نشینى خود و مخالفت با پیامبر خدا خوشحال شدند و کراهت داشتند که با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد کنند و گفتند: در این گرماى تابستان حرکت نکنید. بگو: آتش جهنّم گرمتر است اگر مى فهمیدند. ﴿۸۱﴾

فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَلْيَبْكُوا كَثِيرًا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ﴿۸۲﴾

پس به کیفر کارهائى که انجام مى دادند، باید کم بخندند و بسیار گریه کنند. ﴿۸۲﴾

«قهر خدا و رسولش»

فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلَى طَائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَدًا وَلَنْ تُقَاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخَالِفِينَ ﴿۸۳﴾

پس اگر خدا تو را به سوى گروهى از آنان برگردانید و آنها از تو اجازه بیرون شدن (براى جهاد) خواستند، بگو: هرگز با من بیرون نخواهید آمد و هرگز همراه من با دشمنى جنگ نخواهید کرد. چون شما به نشستن در خانه در مرتبه اوّل راضى شدید، حالا هم باز با متخلّفین از جنگ در خانه بنشینید. ﴿۸۳﴾

وَلَا تُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَدًا وَلَا تَقُمْ عَلَى قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَمَاتُوا وَهُمْ فَاسِقُونَ ﴿۸۴﴾

و هرگز بر مرده هیچ یک از آنها نماز نخوان و بر قبرش نایست. قطعا آنها به خدا و رسولش کافر شده اند و در حالى مرده اند که فاسق و نافرمان بوده اند. ﴿۸۴﴾

وَلَا تُعْجِبْكَ أَمْوَالُهُمْ وَأَوْلَادُهُمْ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِي الدُّنْيَا وَتَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَهُمْ كَافِرُونَ ﴿۸۵﴾

و اموال و اولادشان تو را به تعجّب نیاورد. جز این نیست که خدا مى خواهد آنها را به این وسیله در دنیا عذاب کند و در حال کفر جانشان از بدنشان خارج گردد. ﴿۸۵﴾

«گفتار ثروتمندان از منافقين»

وَإِذَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَأْذَنَكَ أُولُو الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقَالُوا ذَرْنَا نَكُنْ مَعَ الْقَاعِدِينَ ﴿۸۶﴾‏

و وقتى که سوره اى نازل مى شود که به خدا ایمان بیاورید و همراه پیامبرش جهاد کنید، ثروتمندان منافق آنها از تو اجازه مى خواهند و مى گویند: ما را بگذار تا با خانه نشینها باشیم. ﴿۸۶﴾

رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا يَفْقَهُونَ ﴿۸۷﴾

آنها راضى شدند که با مخالفین بمانند و بر دلهاى آنها مُهر زده شده است، پس در نتیجه آنها قدرت فهم ندارند. ﴿۸۷﴾

«مؤمنين با مال و جان خود جهاد می کنند»

لَكِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ وَأُولَئِكَ لَهُمُ الْخَيْرَاتُ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۸۸﴾

ولى پیامبر و کسانى که با او ایمان آورده اند، با اموال و جانهایشان جهاد مى کنند و آنها هستند که همه خوبیها براى آنها است و آنها هستند که رستگارند. ﴿۸۸﴾

أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۸۹﴾

خدا براى آنها بهشتهائى آماده کرده که از زیر درختانش نهرهائى جارى است. براى همیشه در آن خواهند بود. آن رستگارى و پیروزى بزرگى است. ﴿۸۹﴾

برداشت از آيات ۸۹ ـ ۸۱

فعّاليّت دشمنان

دشمنان کوشش می کنند که سالکين الی اللّه را از راه راست و انجام وظايفشان باز دارند و آنها را حتّی از سرما، گرما و هر ناملايمتی می ترسانند. اين افراد به قدری منفورند که نبايد حتّی به مرده آنها هم رحم کرد. زيرا آنها فاسقند و فهم ندارند ولی کسانی که در کنار رسول اکرم صلی الله عليه و آله و دستورات آن حضرت با اموال و جانهايشان جهاد می کنند، همه خوبی ها مال آنها است، همان ها رستگارند، برای همان ها بهشت جاودان آماده شده و به فوز بزرگی می رسند.

«اجازه ترک جهاد»

وَجَاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرَابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَقَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۹۰﴾

و عذرخواهان بادیه نشین نزد تو آمدند تا به آنها اجازه ترک جهاد داده شود و آن افرادى که به خدا و پیامبر او دروغ گفتند، در خانه نشستند. به زودى آن افرادى که از آنها کافر شدند، دچار عذابى دردناک خواهند شد. ﴿۹۰﴾

برداشت از آيه ۹۰

عذر نياوردن

سالک الی اللّه نبايد از کارهای پرزحمت مانند جهاد برای خدا و رسولش عذری بياورد و به دروغ متوسل شود که اگر اين چنين کرد، به عذاب دردناکی مبتلا می شود.

«آنهائی که از جهاد معافند»

لَيْسَ عَلَى الضُّعَفَاءِ وَلَا عَلَى الْمَرْضَى وَلَا عَلَى الَّذِينَ لَا يَجِدُونَ مَا يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَرَسُولِهِ مَا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۹۱﴾

بر ضعیفها و بیمارها و آنها که چیزى براى انفاق در راه جهاد ندارند، در صورتى که براى خدا و پیامبرش خیرخواه باشند، هیچ گناهى نیست. بر نیکوکاران راهى براى ایراد نیست و خدا آمرزنده مهربانى است. ﴿۹۱﴾

وَلَا عَلَى الَّذِينَ إِذَا مَا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لَا أَجِدُ مَا أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَأَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا أَلَّا يَجِدُوا مَا يُنْفِقُونَ ﴿۹۲﴾

و نیز ایرادى نیست بر آن کسانى که وقتى نزد تو آمدند که آنها را بر مرکبى سوار کنى، تو گفتى: مرکبى که شما را بر آن سوار کنم، ندارم. آنها در حالى برگشتند که از چشمانشان بر اثر غم و اندوه اشک مى ریخت، زیرا چیزى نداشتند که در راه جهاد انفاق کنند. ﴿۹۲﴾

«ثروتمندان متخلّف»

إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَهُمْ أَغْنِيَاءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَطَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۹۳﴾‏

ایراد فقط بر کسانى است که ثروتمند هستند و از تو اجازه ترک جهاد مى خواهند. آنها راضى شده اند که با مخالفین باشند و خدا بر دلهایشان مُهرى زده، پس آنها نمى دانند. ﴿۹۳﴾

يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذَا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُلْ لَا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبَارِكُمْ وَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۹۴﴾

وقتى که شما از جنگ به طرف آنها بر مى گردید، از شما عذرخواهى مى کنند. بگو: عذر نیاورید، ما هرگز سخن شما را باور نمى کنیم، قطعا خدا ما را از احوالات (اسرار) شما آگاه کرده و خدا و رسولش اعمال شما را خواهند دید، سپس به طرف خدائى برگردانده مى شوید که از پنهان و آشکار آگاه است و او شما را از آنچه انجام مى دادید آگاه مى نماید. ﴿۹۴﴾

سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ﴿۹۵﴾

وقتى به سوى آنها برگردید، براى شما به خدا قسم خواهند خورد تا از آنها صرفنظر نمائید. به آنها بى اعتنائى کنید، براى اینکه آنها پلید و نجس اند و به سزاى آنچه مى کنند، جایشان جهنّم خواهد بود. ﴿۹۵﴾

يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يَرْضَى عَنِ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ ﴿۹۶﴾

براى شما قسم مى خورند تا شما از آنها راضى شوید، پس اگر شما از آنها راضى شوید، قطعا خدا از گروه فاسقان راضى نخواهد شد. ﴿۹۶﴾

برداشت از آيات ۹۶ ـ ۹۱

انفاق

مردم مسلمان دو دسته هستند: يک دسته پولی ندارند ولی مايلند کارهای خيری انجام دهند، انفاق کنند و به جهاد بروند و حتّی اگر آنها را از انفاق و جهاد نمودن مانع شوند، از غم و اندوه اشکشان می ريزد و ناراحت می شوند و از آن طرف دسته ديگری هستند که ثروتمندند ولی دوست دارند که با زن و فرزندشان در خانه بنشينند، دلهايشان مرده است، انفاق نمی کنند، فقط معذرت خواهی می کنند و اصرار دارند که خدا و رسولش از آنها راضی شوند. آنها دروغ می گويند، اگر چه قسم بخورند که اين گونه نيستيم. اينها پليدند و جهنمی هستند و خدا از فساق راضی نمی شود. بنابراين سالک الی اللّه نبايد خود را از دسته دوم قرار دهد. بلکه بايد کوشش کند که از مال دنيا خود را ثروتمند نمايد و انفاق کند و اگر نمی تواند اين کار را بکند بايد لااقل آرزوی کارهای خوب را داشته باشد.

«کفر عربهای بيابانی»

الْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْرًا وَنِفَاقًا وَأَجْدَرُ أَلَّا يَعْلَمُوا حُدُودَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۹۷﴾

عربهاى بیابانى، کفر و نفاقشان از دیگران بیشتر است و در ناآگاهى از حدود و احکامى که خدا بر پیامبرش نازل کرده، سزاوارترند و خدا داناى حکیمى است. ﴿۹۷﴾

وَمِنَ الْأَعْرَابِ مَنْ يَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ مَغْرَمًا وَيَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوَائِرَ عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ السَّوْءِ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۹۸﴾

و گروهى از اعراب بادیه نشین آنچه را که در راه خدا خرج مى کنند، غرامت و خسارت مى دانند و منتظر حوادث ناگوارى براى شما هستند. حوادث ناگوار بر خود آنها باشد و خدا شنواى دانائى است. ﴿۹۸﴾

«راه نزديکی به خدا»

وَمِنَ الْأَعْرَابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَيَتَّخِذُ مَا يُنْفِقُ قُرُبَاتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَصَلَوَاتِ الرَّسُولِ أَلَا إِنَّهَا قُرْبَةٌ لَهُمْ سَيُدْخِلُهُمُ اللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۹۹﴾‏

و گروهى دیگر از اعراب بادیه نشین به خدا و روز قیامت ایمان دارند و آنچه را در راه خدا انفاق مى کنند، سبب تقرّب به خدا و دعاهاى پیغمبر مى دانند. بدانید که این انفاق آنها سبب نزدیکى به خدا براى آنها است. به زودى خدا آنها را در رحمتش وارد مى کند. قطعا خدا آمرزنده مهربانى است. ﴿۹۹﴾

برداشت از آيات ۹۹ ـ ۹۷

تعصبات جاهلانه

سالک الی اللّه بايد خود را از تعصبات جاهلانه بيرون بياورد تا از کفر و نفاق خارج شود، حدود الهی را بفهمد و فکر نکند که آنچه انفاق می کند ضرر کرده و در جايی حساب نمی شود، بلکه بايد بداند که آنچه را انفاق می کند وسيله قرب به خدا و دعای رسول و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام خواهد بود و خدا او را در رحمت خاص خود وارد خواهد فرمود.

«خدا از مهاجر و انصار که در اوائل بودند راضی است»

وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۱۰۰﴾

و آنهائى که در اوائل از مهاجرین و انصار و کسانى که به خوبى از آنها پیروى کردند، بر دیگران سبقت گرفتند، خدا از آنها راضى است و آنها نیز از خدا راضى هستند و براى آنها خدا بهشتهائى آماده کرده که از زیر درختان آنها نهرهائى جارى است و همیشه در آنها خواهند بود. و آن موفّقیت بزرگى است. ﴿۱۰۰﴾

«منافقين از اعراب و اهل مدينه»

وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَى عَذَابٍ عَظِيمٍ ﴿۱۰۱﴾

و جمعى از میان اعراب که در اطراف شما هستند، منافقند و جمعى از اهل مدینه بر نفاق خوى گرفته اند. تو از آنها آگاه نیستى (ولى) ما از آنها آگاهیم. به زودى آنها را دو بار مجازات مى کنیم، سپس به عذاب عظیمى برگردانده مى شوند. ﴿۱۰۱﴾

برداشت از آيات ۱۰۱ ـ ۱۰۰

اعمال انسان ارزش دارد

سالک الی اللّه بايد فکر نکند که اگر جمعی در کنار اولياء خدا، يا در مکان های خوب و مقدّس هستند، خوبند. زيرا گاهی ممکن است آنها منافق باشند، چنان که بعضی از عرب هايی که در مدينه و در کنار پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله بودند منافق بودند و جمعی هم از مهاجر و انصار با نيکوکاری خدا را از خود راضی کردند و آنها هم از خدای تعالی راضی بودند. بنابراين معيار خوبی، نيکوکاری است. نه آنکه با قرب جوار با اولياء خدا انسان بخواهد خود را خوب معرفی کند.

«اعتراف به گناه در محضر پيغمبر صلی الله عليه و آله»

وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۰۲﴾

و گروه دیگرى که به گناهان خود اعتراف کردند و عمل خوب و بد را با هم مخلوط نمودند، امید است که خدا توبه آنها را بپذیرد. قطعا خدا آمرزنده مهربانى است. ﴿۱۰۲﴾

«قضيه ابولبابه و توبه او»

خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِمْ بِهَا وَصَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۱۰۳﴾

از اموال آنها صدقه بگیر تا به وسیله آن (روح) آنها را از رذائل اخلاقى پاک و پاکیزه گردانى و بر آنها صلوات بفرست، چون صلوات تو براى آنها مایه آرامش است و خدا شنواى دانائى است. ﴿۱۰۳﴾

أَلَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ﴿۱۰۴﴾

آیا نمى دانستند که قطعا تنها خدا توبه بندگانش را مى پذیرد و صدقات را مى گیرد و قطعا خدا است که او توبه پذیر مهربانى است؟ ﴿۱۰۴﴾

«احاطه علمی خدا و رسول و ائمه اطهار عليهم السلام»

وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ وَسَتُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۱۰۵﴾

و بگو: هر عملى که مى خواهید انجام دهید. به زودى خدا و پیامبرش و مؤمنان اعمال شما را مى بینند و به زودى به سوى خدائى که از پنهان و آشکار آگاه است، برگردانده مى شوید و شما را به آنچه انجام مى دادید، آگاهتان خواهد کرد. ﴿۱۰۵﴾

وَآخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَإِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۱۰۶﴾

و گروه دیگرى هستند که کارشان به فرمان خدا واگذار شده یا آنها را عذاب مى کند و یا توبه آنها را مى پذیرد و خدا داناى حکیمى است. ﴿۱۰۶﴾

برداشت از آيات ۱۰۶ ـ ۱۰۲

مرحله توبه

سالک الی اللّه بايد به دو موضوع که ظاهراً از خاطره ها رفته ولی از دستورات اسلام است، در مرحله توبه متوجّه باشد:

اول آنکه: بايد به کوتاهی های خود در امر دين نزد استادش اعتراف کند تا استادش بتواند دستورات توبه را صحيح و کامل به او بگويد.

دوم آنکه: از اعمالش صدقه بدهد تا از گناهان پاک گردد و تزکيه شود و مورد رحمت خاص خدای تعالی و رسولش واقع گردد، آرامش پيدا کند و خدای تعالی توبه اش را بپذيرد.

«مسجد ضرار»

وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِدًا ضِرَارًا وَكُفْرًا وَتَفْرِيقًا بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَإِرْصَادًا لِمَنْ حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَلَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَا إِلَّا الْحُسْنَى وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ﴿۱۰۷﴾

و کسانى که مسجدى ساختند براى ضرر رساندن به مسلمانان و تقویت کفر و براى تفرقه بین مؤمنین و کمینگاهى براى کسى که با خدا و پیامبرش قبلاً به جنگ برخاسته بود. و آنها سخت قسم مى خوردند که ما جز نیکى قصدى نداریم و خدا شهادت مى دهد که آنها حتماً دروغ مى گویند. ﴿۱۰۷﴾

«اهميّت مسجد قبا»

لَا تَقُمْ فِيهِ أَبَدًا لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ ﴿۱۰۸﴾

در آن مسجد به هیچ وجه (به عبادت) نایست، زیرا مسجدى که از روز اوّل بر اساس تقوى بنا شده، بهتر است که در آن عبادت کنى. در آن مسجد مردانى هستند که دوست دارند (روح) خود را پاک و تزکیه کنند و خدا پاکیزه ها را دوست مى دارد. ﴿۱۰۸﴾

«ريشه کار بر اساس تقوی»

أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَى تَقْوَى مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَى شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۱۰۹﴾

آیا کسى که ریشه و اصل کار خود را بر پایه تقوى و رضایت خدا قرار داده بهتر است یا کسى که بناى کار خود را بر کنار پرتگاه سستى بنا کرده که با آن در آتش جهنّم مى افتد؟ و خدا گروه ستمگران را هدایت نمى کند. ﴿۱۰۹﴾

لَا يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّا أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۱۱۰﴾

هیچ وقت شک و تردید از دل کسانى که آن مسجد را بنا کرده اند بیرون نمى رود، مگر آنکه دلهایشان پاره پاره شود و خدا داناى حکیمى است. ﴿۱۱۰﴾

برداشت از آيات ۱۱۰ ـ ۱۰۷

نفاق

سالک الی اللّه بايد بيشتر از هر چيز از نفاق و تفرقه بين مسلمانان بترسد. زيرا خدای تعالی مسجدی را که جمعی از منافقين برای تفرقه بين مسلمانان درست کرده بودند، نامش را مسجد ضرار گذاشته و دستور خراب کردنش را داده است. بنابراين بايد مسلمانان خود را از صفات رذيله پاک کنند و اعمالشان را بر اساس تقوا انجام دهند تا خدای تعالی آن پاکان را دوست داشته باشد و آنها را با هدايت خاص خود راهنمايی فرمايد.

«معامله خدا با مؤمنين»

إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۱۱۱﴾‏

قطعا خدا جان و مال مردم با ایمان را در مقابل بهشتى که نصیب آنها خواهد کرد، خریدارى مى کند. همان مردمى که در راه خدا جنگ مى کنند و مى کشند و کشته مى شوند. این وعده حقّى است بر خدا که در تورات و انجیل و قرآن ذکر فرموده و چه کسى از خدا به عهدش وفادارتر است؟ بشارت باد بر شما به خاطر خرید و فروشى که با خدا انجام داده اید و این همان موفّقیت بزرگ است. ﴿۱۱۱﴾

التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۱۲﴾

(آن مؤمنان همان) توبه کنندگان، پرستش کنندگان، سپاسگزارها، سیاحت کنندگان، رکوع کنندگان، سجده کنندگان، امرکنندگان به معروف و نهى کنندگان از منکر و حافظان حدود الهى هستند و بشارت بده به این مؤمنین. ﴿۱۱۲﴾

برداشت از آيات ۱۱۲ ـ ۱۱۱

فروش جان و مال

سالک الی اللّه بايد حضرت اميرالمؤمنین عليه السلام را برای خود الگو قرار دهد، آنچنان که آن حضرت در راه حفظ مقام نبوت و امامت جان خود را در معرض خطر قرار داد و در آن شب حساس ﴿ليلة المبيت﴾ در رختخواب پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله خوابيد و با خدای تعالی معامله کرد، سالک الی اللّه هم بايد جان و مال خود را در اختيار اوامر الهی قرار دهد تا خدای تعالی در مقابل اين متاع ناچيز، بهشت جاودان را به او بدهد و از اين خريد و فروش کمال استفاده را بکند. زيرا اين بزرگترين پيروزی است.

اين دسته از سالکين الی اللّه مراحل تزکيه نفس از توبه تا عبوديت را گذرانده و آنچنان معرفت پروردگار را در دل جا داده اند که می توانند حمد، تسبيح، تعظيم و سجده ای کنند که خدای تعالی آنها را تأييد کند و از آنها راضی شود. آنها لايقند که مربی مردم باشند، امر به معروف و نهی از منکر کنند، حدود الهی را حفظ نمايند و بر اينها بشارت باد.

«برای مشرکين نبايد طلب آمرزش شود»

مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَالَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَلَوْ كَانُوا أُولِي قُرْبَى مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ ﴿۱۱۳﴾

پیامبر و آنهائى که ایمان آورده اند، حقّ ندارند براى مشرکین بعد از آنکه براى آنها روشن شد که آنها اهل جهنّم اند از خدا طلب آمرزش کنند، هر چند از خویشان نزدیک آنها باشند. ﴿۱۱۳﴾

وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ ﴿۱۱۴﴾

و طلب آمرزش ابراهيم برای پدرش [۱] جز برای وعده ای که به او داده بود، نبود ولی زمانی که برای او روشن شد که او دشمن خدا است، از او بيزاری جست. قطعا ابراهيم دلسوز بردباری بود. ﴿۱۱۴﴾

[۱] ــ «آذر» پدر حضرت ابراهيم نبود، بلكه عمويش بود. ولى چون كفالتش را به عهده داشت، به او پدر مى‏ گفت و خداى تعالى هم همان را نقل فرموده است.

«خدا کسی را بی جهت گمراه نمی کند»

وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ مَا يَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۱۱۵﴾

و این طور نیست که خدا بعد از اینکه مردمى را هدایت کرد، آنها را گمراه کند؛ مگر آنکه، آنچه را که از آن باید پرهیز کنند و براى آنها بیان کند، آنها مخالفت کنند. قطعا خدا بر همه چیز دانا و آگاه است. ﴿۱۱۵﴾

إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿۱۱۶﴾

قطعا فرمانروائى آسمانها و زمین تنها مال خدا است، زنده مى کند و مى میراند. و براى شما جز خدا یار و یاورى نیست. ﴿۱۱۶﴾

«ساعت سخت در جنگ تبوک»

لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۱۱۷﴾

قطعا خدا رحمت خود را شامل حال پیامبر و مهاجرین و انصارى که در آن ساعت دشوار بعد از آنکه نزدیک بود دلهاى گروهى از آنها از حقّ منحرف شود از او پیروى کردند، نمود. سپس خدا توبه آنها را پذیرفت که او نسبت به آنها رئوف مهربانى است. ﴿۱۱۷﴾

«با قطع رابطه، زمين برای تخلّف کنندگان تنگ شد»

وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ﴿۱۱۸﴾

و بر آن سه نفرى که از جنگ تخلّف کردند تا آنجا که زمین با همه وسعتش بر آنها تنگ شد و نیز روح و جانشان بر آنها تنگ گردید و یقین کردند که پناهگاهى از خدا جز به طرف خدا نیست، سپس خدا به آنها توفیق توبه داد (برگشت) تا توبه کنند. قطعا خدا همان توبه پذیر مهربان است. ﴿۱۱۸﴾

«با راستگويان باشيد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ ﴿۱۱۹﴾

اى کسانى که ایمان آوردید، از خدا بپرهیزید و با راستگویان باشید. ﴿۱۱۹﴾

برداشت از آيه ۱۱۹

همنشينی

سالک الی اللّه بايد تقوا را دائماً به خود تلقين کند و با راستگويان همنشين باشد.

«ثواب اعمال صالحه»

مَا كَانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَمَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرَابِ أَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَلَا يَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ لَا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَلَا نَصَبٌ وَلَا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَطَئُونَ مَوْطِئًا يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَلَا يَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلًا إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۲۰﴾

اهل مدینه و اعراب اطرافِ آنها حقّ ندارند از دستورات پیامبر خدا سرپیچى کنند و نباید جان خودشان را عزیزتر از جان پیامبر بدانند. آن به خاطر این است که قطعا هیچ تشنگى و رنج و گرسنگى در راه خدا به آنها نمى رسد و هیچ قدمى که موجب خشم کافران مى شود، بر نمى دارند و ضربه اى از دشمن نمى خورند، مگر آنکه به خاطر آن، عمل صالحى براى آنها نوشته مى شود. زیرا قطعا خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمى کند. ﴿۱۲۰﴾

وَلَا يُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً وَلَا يَقْطَعُونَ وَادِيًا إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۲۱﴾

و هیچ چیز کوچک و بزرگى را انفاق نمى کنند و هیچ سرزمینى را نمى پیمایند، مگر اینکه به حساب آنها نوشته مى شود تا خدا آنها را به بهتر از آنچه مى کردند، جزا دهد. ﴿۱۲۱﴾

برداشت از آيه ۱۲۰ ـ ۱۲۱

متابعت از رسول اکرم صلی الله عليه و آله

سالک الی اللّه بايد از فرمان رسول خدا صلی الله عليه و آله سرپيچی نکند و اميال خود را بر دستورات اسلام ترجيح ندهد تا به ناراحتی، تشنگی و گرسنگی نيفتد و حتّی نبايد سالک الی اللّه با دشمن طوری رفتار کند که خشم او را تحريک نمايد و اموال او را بی جهت به تاراج ببرد. زيرا خدای تعالی اجر نيکوکاران را ضايع نمی کند.

سالک الی اللّه بايد بداند که خدای تعالی بر همه چيز آگاه است و انفاق و گذشت او را چه کوچک باشد و يا بزرگ جزا می دهد.

«بايد جمعی برای تفقّه در دين بروند»

وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ﴿۱۲۲﴾

و مؤمنین نباید همه با هم به یک طرف کوچ کنند. چرا از هر دسته اى از آنها طایفه اى کوچ نمى کنند تا در دین (و معارف و احکام اسلام) آگاهى کسب کنند و در وقتى که به طرف مردمشان بر مى گردند، آنها را از آینده بدشان بترسانند؟ شاید آنها از اعمال ناپسند دورى کنند. ﴿۱۲۲﴾

«خشونت بيشتر»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قَاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَلْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿۱۲۳﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، با کافرانى که به شما نزدیکتر هستند بجنگید و تا آنها در شما خشونت و شدّت عمل ببینند. و بدانید که خدا با پرهیزگاران است. ﴿۱۲۳﴾

وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِيمَانًا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَهُمْ يَسْتَبْشِرُونَ ﴿۱۲۴﴾

و وقتى که سوره اى نازل مى شود، بعضى از آنها مى گویند: که این سوره ایمان کدام یک از شما را زیاد کرد؟ امّا آنهائى که ایمان آورده اند، آن سوره ایمانشان را زیاد مى کند و آنها شادمانند. ﴿۱۲۴﴾

«دلهای مريض»

وَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إِلَى رِجْسِهِمْ وَمَاتُوا وَهُمْ كَافِرُونَ ﴿۱۲۵﴾

و امّا کسانى را که در دلهایشان مرض است، پلیدى بر پلیدیشان اضافه مى کند و در حالى که آنها کافرند، مى میرند. ﴿۱۲۵﴾

أَوَلَا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ لَا يَتُوبُونَ وَلَا هُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿۱۲۶﴾

آیا آنها نمى بینند که در هر سال یک یا دو بار امتحان مى شوند؟ باز هم آنها توبه نمى کنند و متذکر نمى شوند. ﴿۱۲۶﴾

برداشت از آيات ۱۲۶ ـ ۱۲۵

معالجه امراض روحی

سالک الی اللّه بايد بداند که امراض روحی را اگر فوراً معالجه نکند روز بروز مرضش شدت پيدا می کند، به رجس و پليدی مضاعفی می رسد و با کفر و بی دينی از دنيا می رود. و اينها در دنيا فساد می کنند و آنچنان مرضشان شدت پيدا می کند که بازگشتی ندارند و متذکر هم نمی شوند.

وَإِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ هَلْ يَرَاكُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ ﴿۱۲۷﴾

و زمانى که سوره اى نازل مى شود، جمعى از منافقین به جمع دیگر نگاه مى کنند (و مى گویند:) آیا کسى شما را مى بیند؟ سپس مخفیانه از حضور پیامبر بر مى گردند. خدا دلهایشان را از حقّ برگرداند، چون آنها گروهى هستند که نمى فهمند. ﴿۱۲۷﴾

«پيغمبر صلی الله عليه و آله دلسوز و مهربان»

لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۱۲۸﴾

قطعا پیامبرى از خود شما براى شما آمده است که ناراحتى شما بر او سخت است و براى هدایت شما به خود فشار مى آورد و حرص مى زند و به مؤمنان رئوف و مهربان است. ﴿۱۲۸﴾

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ ﴿۱۲۹﴾‏

پس اگر آنها از حقّ روى برگردانند، بگو: خدا مرا کفایت مى کند، هیچ معبودى جز او نیست، بر او توکل کردم و او پروردگار عرش عظیم است. ﴿۱۲۹﴾

برداشت از آيات ۱۲۹ ـ ۱۲۸

الگو بودن رسول اکرم صلی الله عليه و آله

سالک الی اللّه بايد حضرت رسول اکرم صلی الله عليه و آله را صد در صد الگوی خود بداند. يعنی علاوه بر آنکه نبايد بدخواه مردم باشد، ناراحتی مردم را هم ناراحتی خود بداند، ناراحتی آنها بر او سخت بگذرد و با مؤمنین و اهل تزکيه نفس رأفت و مهربانی خاصی داشته باشد، بر خدا توکل کند و خدای تعالی را برای خود کافی بداند.

سوره مبارکه انفال

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

«حکم انفال»

يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفَالِ قُلِ الْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَالرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَصْلِحُوا ذَاتَ بَيْنِكُمْ وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۱﴾

از تو درباره غنائم و هر مال بدون صاحب (انفال) سؤال مى کنند، بگو: انفال مال خدا و پیامبر است. پس تقواى الهى را رعایت کنید و بین خودتان را اصلاح کنید و از خدا و پیامبرش اطاعت نمائید، اگر ایمان دارید. ﴿۱﴾

«خصوصیات مؤمنین»

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ﴿۲﴾

قطعا مؤمنین کسانى هستند که هر وقت نام خدا ذکر مى شود، قلبشان ترسان مى گردد و زمانى که آیات خدا بر آنها خوانده مى شود، ایمانشان زیاد مى گردد و بر پروردگارشان توکل مى کنند. ﴿۲﴾

الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ﴿۳﴾

آن کسانى که نماز را بر پا مى دارند و از آنچه روزیشان کرده ایم، انفاق مى کنند. ﴿۳﴾

أُولَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَمَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ ﴿۴﴾

اینها همان مؤمنان حقیقى هستند. براى آنها نزد پروردگارشان درجات و آمرزش و روزى نیکوئى خواهد بود. ﴿۴﴾

برداشت از آیات ۴ ـ ۲

مؤمن واقعی

برای سالک الی اللّه ایمان اساس هر کاری است و علامت مؤمن این است که وقتی خودش و یا به وسیله دیگران به یاد خدا می افتد در دل از عذاب الهی، از هیبت پروردگار می ترسد، نشانه های خدا ایمانش را زیاد می کند و بر خدای تعالی توکل می نماید، نماز را به پا می دارد و از آنچه خدای تعالی به او داده است انفاق می کند. کسانی که این صفات را دارند مؤمن واقعی هستند و در نزد خدای تعالی دارای درجه می باشند، خدای تعالی کوتاهی های آنها را می بخشد و روزی مادی و معنوی دائمی به آنها عنایت می فرماید.

«جدال درباره حقّ»

كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّ فَرِيقًا مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ ﴿۵﴾

همان طورى که پروردگارت به حقّ و درستى تو را از خانه ات بیرون فرستاد، در حالى که جمعى از مؤمنان به شدّت کراهت داشتند. ﴿۵﴾

يُجَادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَمَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنْظُرُونَ ﴿۶﴾

با تو درباره حقّ، پس از اینکه (حقّ) آشکار شده است، مجادله مى کنند. (گویى) مثل آن کسانى که آنها را به سوى مرگ سوق مى دهند و آنها (با چشم خود) نگاه مى کنند. ﴿۶﴾

«اثبات حقّ»

وَإِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَيَقْطَعَ دَابِرَ الْكَافِرِينَ ﴿۷﴾

و زمانى که خدا به شما وعده داد که یکى از دو طائفه نصیب شما خواهد شد و شما دوست داشتید گروهى که صاحب شوکت و قدرت نبودند، براى شما باشد ولى خدا اراده فرمود که بوسیله کلماتش حقّ را ثابت نماید و دنباله کفّار را قطع کند. ﴿۷﴾

لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ ﴿۸﴾‏

تا اینکه حقّ را ثابت کند و باطل را نابود نماید و اگر چه گناهکاران کراهت داشته باشند. ﴿۸﴾

«کمک ملائکه»

إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ ﴿۹﴾

هنگامى که به پروردگارتان پناهنده شدید پس شما را اجابت کرد، اینکه من شما را به هزار فرشته که پشت سر هم فرود مى آیند، کمک مى کنم. ﴿۹﴾

وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَى وَلِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۱۰﴾

و آن را خدا جز بشارتى براى شما قرار نداده بود و براى اینکه دلهاى شما به وسیله آن مطمئن و آرام شود و هیچ کمک و یارى نیست مگر از جانب خدا که قطعا خدا عزیز حکیمى است. ﴿۱۰﴾

«خواب سبک در جنگ»

إِذْ يُغشِيكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَيُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَلِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ ﴿۱۱﴾

زمانى که خواب سبکى شما را فرا گرفت که آن مایه آرامشى از طرف خدا بود و آبى از آسمان برایتان فرستاد تا شما را با آن پاک کند و از شما پلیدى شیطان را دور سازد و براى آنکه دلهاى شما را به هم پیوند دهد و قدمهایتان را با آن استوار گرداند. ﴿۱۱﴾

«کمک فرشتگان از طرف خدا»

إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى الْمَلَائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْنَاقِ وَاضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنَانٍ ﴿۱۲﴾

آن زمانى که پروردگارت به فرشتگان وحى کرد که من با شمایم، پس مؤمنان را ثابت قدم کنید. به زودى در دل کافران ترس و وحشت مى اندازم، پس ضربه ها را بر بالاتر از گردنها (یعنى سر آنها) بزنید و همه انگشتانشان را قطع نمائید. ﴿۱۲﴾

ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَمَنْ يُشَاقِقِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۱۳﴾

آن براى این است که آنها با خدا و پیامبرش مخالفت کردند و هر کس با خدا و پیامبرش مخالفت کند، پس مجازات خدا بسیار شدید است. ﴿۱۳﴾

ذَلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَأَنَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۴﴾

این است براى شما، پس بچشید آن را و قطعا عذاب آتش براى کافران است. ﴿۱۴﴾

«در جنگ به کافران پشت نکنید»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفًا فَلَا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَارَ ﴿۱۵﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، وقتى که با کافران که انبوه اند روبرو شدید، پس به آنها پشت نکنید. ﴿۱۵﴾

وَمَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ ﴿۱۶﴾‏

و هر کس در آن روز به آنها پشت کند، مگر براى حمله مجدّد و یا براى پیوستن به گروه دیگر باشد، پس قطعا به غضب خدا گرفتار خواهد شد و جایگاه او جهنّم و آن بد جایگاهى است. ﴿۱۶﴾

«همه کارها در دست خدا است»

فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى وَلِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلَاءً حَسَنًا إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۱۷﴾

پس شما آنها را نکشتید، و بلکه خدا آنها را کشت و تو نبودى که تیر انداختى، بلکه خدا تیر انداخت و خدا مى خواست مؤمنان را آزمایش کند، آزمایش نیکوئى و خدا شنواى دانائى است. ﴿۱۷﴾

ذَلِكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ ﴿۱۸﴾

جریان آن بود و قطعا خداوند سست کننده حیله کافران است. ﴿۱۸﴾

«فتح و پیروزی به سراغ مؤمنان آمد»

إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ الْفَتْحُ وَإِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَإِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَلَنْ تُغْنِيَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئًا وَلَوْ كَثُرَتْ وَأَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۹﴾

اگر شما فتح و پیروزى مى خواستید، پس پیروزى به سراغ شما آمد و اگر بس کنید، پس آن براى شما بهتر است و اگر برگردید، ما نیز بر مى گردیم. و جمعیت شما هر چند زیاد باشد، شما را از خدا بى نیاز نخواهد کرد و خدا با مؤمنین است. ﴿۱۹﴾

«اطاعت خدا و رسول صلی الله علیه و آله»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَأَنْتُمْ تَسْمَعُونَ ﴿۲۰﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، خدا و رسولش را اطاعت کنید و از او سرپیچى نکنید، در حالى که شما (گفتار او را) مى شنوید. ﴿۲۰﴾

وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَهُمْ لَا يَسْمَعُونَ ﴿۲۱﴾

و مثل کسانى نباشید که مى گفتند: شنیدیم، ولى در حقیقت آنها نمى شنوند. ﴿۲۱﴾

«بدترین جانداران»

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ ﴿۲۲﴾

بدترین جانداران نزد خدا افراد کر و لالى هستند که تعقّل نمى کنند. ﴿۲۲﴾

وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْرًا لَأَسْمَعَهُمْ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَهُمْ مُعْرِضُونَ ﴿۲۳﴾

و اگر خدا خیرى در آنها مى دانست، آنها را شنوا مى کرد و اگر هم آنها را شنوا کرده بود، سرپیچى کرده و اعراض کننده بودند. ﴿۲۳﴾

برداشت از آیات ۲۳ ـ ۲۰

بدترین حیوانات

سالک الی اللّه نباید از دستورات خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله سرپیچی کند و در میان مردم خود را مطیع خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله معرفی نماید ولی در واقع حرف آنها را گوش ندهد. زیرا بدترین جانوران کسانی هستند که در مقابل حقایق کر و کورند و عقلشان را به کار نمی اندازند و اگر خدا در این میان با انتخاب خودشان خیری را مشاهده می فرمود به آنها کمک می کرد و گوش شنوا به آنها می داد تا آنها پشت به حقایق نکنند و از آن رو نگردانند.

«دعوت به حیات»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَأَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ﴿۲۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، وقتى که خدا و پیامبر شما را به چیزى که حیات مى بخشد مى خوانند، قبول کنید و بدانید که خدا میان انسان و قلبش قرار مى گیرد و همه شما نزد او جمع آورى مى شوید. ﴿۲۴﴾

«از فتنه و آشوب بپرهیزید»

وَاتَّقُوا فِتْنَةً لَا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۲۵﴾‏

و از فتنه و آشوبى که تنها مخصوص ستمکاران از شما نمى باشد، بپرهیزید و بدانید که مجازات خدا بسیار سخت است. ﴿۲۵﴾

«خدای تعالی پناه می دهد»

وَاذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآوَاكُمْ وَأَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَرَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۲۶﴾

و به یاد آورید زمانى را که شما گروه کم و ضعیفى در روى زمین بودید، مى ترسیدید که مردم به شما هجوم بیاورند، ولى او شما را پناه داد و با یارى خود شما را تأیید کرد و روزیهاى پاکى به شما عطا نمود تا شاید شما شکرگزار باشید. ﴿۲۶﴾

برداشت از آیات ۲۶ ـ ۲۴

عبرت گرفتن از قضایای گذشتگان

سالک الی اللّه باید همیشه در مقابل خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله آماده برای انجام دستورات آنها باشد و در مقابل امتحاناتی که برای او می رسد کاملاً حواسش جمع باشد و از اشتباهاتی که ممکن است انجام دهد بپرهیزد و از آنچه خدا با مردمان ضعیفی که در مقابل دشمنان قرار گرفته بودند و در طول تاریخ در قرآن و روایات از آنها یاد شده و امتحانات خوبی داده بودند و به همین جهت خدای تعالی آنها را یاری کرد و از زندگی و روزی خوبی آنها را برخوردار کرد، عبرت بگیرد و متذکر باشد.

«خیانت به خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَخُونُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۲۷﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، به خدا و پیامبر خیانت نکنید و در امانات خودتان خیانت نکنید، در حالى که شما مى دانید. ﴿۲۷﴾

برداشت از آیه ۲۷

خیانت به خدا

سالک الی اللّه باید آنچنان صفات رذیله را در خود نیست و نابود کند که به احدی خیانت نکند و امانتدار باشد که اگر این چنین نبود، کارش به جایی می رسد که می خواهد به خدا و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله خیانت کند.

«اولاد و اموال وسیله امتحان اند»

وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ وَأَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿۲۸﴾

و بدانید اموال و اولاد شما وسیله آزمایش است و قطعا در نزد خدا پاداش بزرگى است. ﴿۲۸﴾

برداشت از آیه ۲۸

امتحان

سالک الی اللّه باید بداند که اگر دارای اموال و اولادی شد و خدای تعالی محبّت آنها را برای حفظ و تربیت آنها در دل او انداخت اینها برای او امتحان اند.

«لازمه تقوی»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانًا وَيُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿۲۹﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، اگر تقواى الهى را پیشه کنید، خدا براى شما تشخیص حقّ از باطل را قرار مى دهد و گناهان شما را جبران مى کند و شما را مى آمرزد و خدا صاحب فضل بزرگى است. ﴿۲۹﴾

برداشت از آیه ۲۹

فواید تقوی

سالک الی الله باید تقوایش را کامل کند تا به نتایج زیر برسد:

۱ – دریچه دلش به سوی حقایق و حکمت باز شود.

۲ – گناهانش جبران شود.

۳ – خدا بدی هایش را بپوشاند.

«مکر کفّار»

وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ ﴿۳۰﴾

و هنگامى که کافران براى تو نقشه مى کشیدند که تو را زندانى کنند یا به قتل برسانند یا بیرونت کنند. و آنها مکر کردند و خدا مکر کرد. و خدا بهترین مکرکنندگان است. ﴿۳۰﴾

«نادانی کفّار»

وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُوا قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاءُ لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلَّا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ ﴿۳۱﴾

و هنگامى که آیات ما بر آنها خوانده شود، مى گویند: حتما شنیدیم، ما هم اگر بخواهیم مثل این را مى گوئیم، اینها جز افسانه گذشتگان چیزى نیست. ﴿۳۱﴾

وَإِذْ قَالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ السَّمَاءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ﴿۳۲﴾

و زمانى که گفتند: خدایا، اگر این آیات حقّ است که از جانب تو است، پس بارانى از سنگها از آسمان بر ما فرود آور یا بر ما عذاب دردناکى بفرست. ﴿۳۲﴾

برداشت از آیات ۳۲ ـ ۳۰

آنهایی که تزکیه نفس نکرده اند

انسان یقیناً در دوران کودکی صفات رذیله ای را به خاطر معاشرت ها، دیدن زرق و برق دنیا و نداشتن ایمانی که او را به خدا و آخرت نزدیک کند در خود به وجود می آورد و اگر آنها را در دوران زندگی تزکیه نکند، عاقبت آنچنان پلید، قسی القلب و کافر می شود که می خواهد با خدای تعالی و پیغمبرش مکر و خیانت کند و تمام آنچه بر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نازل شده دروغ می پندارد و حتّی از خدا طلب عذاب می کند. اگر چه خدای تعالی آنها را به برکت وجود پیغمبر رحمت، در دنیا عذاب نخواهد کرد.

«برکت وجود پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله»

وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فِيهِمْ وَمَا كَانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَهُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ﴿۳۳﴾‏ ‏

و تا تو در میان آنها هستى، خدا آنها را عذاب نخواهد کرد و تا طلب آمرزش مى کنند، خدا عذابشان نمى کند. ﴿۳۳﴾

برداشت از آیه ۳۳

استغفار

سالک الی اللّه باید برای پیشرفت روحیاتش برکات وجودی رسول اکرم صلی الله علیه و آله را منظور نماید و همیشه استغفار کند تا به عذاب الهی مبتلا نشود.

وَمَا لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَهُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَمَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۳۴﴾

و چرا خدا آنها را عذاب نکند و حال آنکه آنها مردم را از مسجدالحرام منع مى کنند و آنها سرپرست مسجدالحرام نیستند، بلکه سرپرست آن فقط پرهیزگارانند، ولى بیشترِ آنها نمى دانند. ﴿۳۴﴾

برداشت از آیه ۳۴

سد عن سبیل اللّه

خدای تعالی چگونه آنهایی را که سیر الی اللّه نمی کنند و قسی القلب اند عذاب نکند و حال آنکه آنها مانع از عبادت مردم و رفتن به مسجدالحرام می گردند، علت این قساوت این است که آنها تزکیه نفس نکرده و از اولیاء خدا نشده اند. ولی اگر تقوی داشته باشند و تزکیه نفس کنند، از اولیاء خدایند.

وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَةً فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ ﴿۳۵﴾

و نمازشان در کنار خانه خدا چیزى جز سوت کشیدن و کف زدن نبود. پس عذاب را بچشید به خاطر آنکه کافر شدید. ﴿۳۵﴾

«جداسازی پاکان از ناپاکان»

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَالَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ ﴿۳۶﴾

قطعا کسانى که کافر شده اند، اموالشان را براى آنکه مانع از راه خدا شوند خرج مى کنند، پس به زودى همه آن را خرج مى کنند، سپس برایشان حسرتى خواهد شد و بعد شکست خواهند خورد و کافران به سوى جهنّم محشور مى شوند. ﴿۳۶﴾

برداشت از آیه ۳۶

انفاق

سالک الی اللّه باید در انفاقش به مردم دقیق باشد که مبادا کسی را به این وسیله به گناه و انحراف تشویق کند و از کسانی گردد که راه خدا را به این وسیله بسته باشد که اگر این چنین شد، حسرت و سرافکندگی نصیبش می گردد و اگر شدید باشد در قیامت روانه جهنّم خواهد شد.

لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَيَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلَى بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعًا فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۳۷﴾

براى اینکه خدا ناپاک را از پاک جدا کند و بعضى ناپاکان را با بعضى دیگر روى هم قرار دهد و همه را جمع کند و پس آنها را (یک جا) در جهنّم بگذارد. آنها همان زیانکارانند. ﴿۳۷﴾

قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ مَا قَدْ سَلَفَ وَإِنْ يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الْأَوَّلِينَ ﴿۳۸﴾

به آنهائى که کافر شده اند، بگو: اگر دست از مخالفت بردارند، گذشته آنها بخشیده مى شود و اگر برگردند، قطعا روشى است که در گذشته بوده است. ﴿۳۸﴾

برداشت از آیه ۳۸

توبه

خدای تعالی به قدری به بندگانش مهربان است که اگر کفّار و معاندین از اعتقادات و کارهای بدشان دست بکشند و تزکیه نفس کنند، آنها را می بخشد و قبولشان می کند.

«باید تمام دین مال خدا باشد»

وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۳۹﴾

و با آنها جنگ کنید تا فتنه اى نباشد و همه دین مخصوص خدا باشد و اگر بس کنند، قطعا خدا به آنچه انجام مى دهند بینا است. ﴿۳۹﴾

وَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلَاكُمْ نِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ ﴿۴۰﴾‏

و اگر پشت کنند، بدانید که قطعا خدا مولاى شما است، او بهترین سرپرست و بهترین یاور است. ﴿۴۰﴾

برداشت از آیات ۴۰ ـ ۳۹

بعد از ظهور

سالک الی اللّه بعد از ظهور حضرت بقیه اللّه ﴿ارواحنافداه﴾ راحت تر می تواند به تزکیه نفس ادامه دهد. زیرا همه شیطان سیرتان کشته و معدوم می گردند، فتنه ای باقی نمی ماند و تنها راه و روش صحیح باقی خواهد ماند. اگر چه؛ در زمان غیبت ارزش تزکیه نفس بیشتر است ولی در آن زمان این کار آسان تر می شود.

«خمس به چه چیز تعلّق می گیرد و مال کیست؟»

وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۴۱﴾

و بدانید جز این نیست که هرگونه بهره اى از چیزى به غنیمت بردید، پس قطعا یک پنجم آن مال خدا و مال پیامبر و مال خویشان پیامبر و یتیمان و فقیران و در راه ماندگان است، اگر به خدا و به آنچه بر بنده خودمان در روز جدا شدن حقّ از باطل، روز درگیرى دو گروه نازل کرده ایم، ایمان آورده اید. و خدا بر هر چیزى توانا است. ﴿۴۱﴾

«در جنگ بدر»

إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيَا وَهُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوَى وَالرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَلَوْ تَوَاعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعَادِ وَلَكِنْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْرًا كَانَ مَفْعُولًا لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيَى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ وَإِنَّ اللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۴۲﴾

زمانى که شما در قسمت پائین بودید و آنها در طرف بالا بودند و کاروان پائین تر از شما بودند و اگر با یکدیگر وعده مى گذاشتید، در آن وعده اختلاف مى کردید. ولى خدا این عمل را انجام داد تا امرى که باید تحقّق پیدا کند انجام شود تا آنها که هلاک مى شوند، هلاکتشان با اتمام حجّت باشد و آنان که زنده مى مانند و هدایت مى شوند، با دلیل روشن باشد و قطعا خدا شنواى دانائى است. ﴿۴۲﴾

إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنَامِكَ قَلِيلًا وَلَوْ أَرَاكَهُمْ كَثِيرًا لَفَشِلْتُمْ وَلَتَنَازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَلَكِنَّ اللَّهَ سَلَّمَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۴۳﴾

زمانى که خدا آنها را در خواب به تو کم نشان داد و اگر زیاد نشان مى داد، حتما سست مى شدید و اختلاف و نزاع در کار مى کردید، ولى خدا سالم نگه داشت. قطعا خدا به اسرار سینه ها دانا است. ﴿۴۳﴾

وَإِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلًا وَيُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْرًا كَانَ مَفْعُولًا وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ﴿۴۴﴾

و وقتى که با هم روبرو شدید، آنها را به چشم شما کم نشان مى داد و شما را نیز به چشم آنها کم نشان مى داد، براى آنکه خدا آنچه را که مقرّر کرده بود، انجام دهد و همه کارها به خدا برگردانده مى شود. ﴿۴۴﴾

«دستور استقامت و پایداری»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿۴۵﴾‏

اى کسانى که ایمان آورده اید، هرگاه با جمعى روبرو شدید، پس پایدار و ثابت باشید و خدا را زیاد یاد کنید تا شاید رستگار شوید. ﴿۴۵﴾

وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ وَاصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ ﴿۴۶﴾

و خدا و پیامبرش را اطاعت کنید و با هم دعوا و نزاع نکنید که سست مى شوید و آبرو و قدرت و عزّت شما از بین مى رود. و صبر و استقامت کنید که خدا با صابرین است. ﴿۴۶﴾

برداشت از آیات ۴۶ ـ ۴۵

نزاع و خصومت

سالک الی اللّه باید صفات زیر را در خود ایجاد کند:

۱ – در مقابل دشمن پابرجا و دارای استقامت باشد.

۲ – بسیار به یاد خدا باشد.

۳ – مطیع خدا و رسولش باشد.

۴ – با مسلمانان دعوی و نزاع نکند که آبروی خود را در مقابل دشمن ببرد.

۵ – صبور و بردبار باشد زیرا خدای تعالی کمک صابرین است.

وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَرًا وَرِئَاءَ النَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَاللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ ﴿۴۷﴾

و مانند کسانى که از سرزمین خودشان با تکبّر و خودنمائى در برابر مردم خارج شدند و مردم را از راه خدا باز مى داشتند نباشید. و خدا به آنچه انجام مى دهند، احاطه دارد. ﴿۴۷﴾

«فریب شیطان»

وَإِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَقَالَ لَا غَالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَإِنِّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ وَقَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرَى مَا لَا تَرَوْنَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۴۸﴾

و وقتى که شیطان اعمال آنها را در نظرشان جلوه داد و گفت: امروز کسى بر شما از مردم غلبه نمى کند و من در کنار شما هستم. پس زمانى که دو گروه با هم روبرو شدند و یکدیگر را دیدند، به عقب برگشت و گفت: من از شما بیزارم. من چیزى را مى بینم که شما نمى بینید. من از خدا مى ترسم و خدا داراى مجازات بسیار سختى است. ﴿۴۸﴾

«منافقین و مریضهای روحی»

إِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلَاءِ دِينُهُمْ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۴۹﴾

و وقتى که منافقین و آنهائى که در قلبشان (و روحشان) بیمارى بود، مى گفتند: این گروه را دینشان گول زده است و کسى که به خدا توکل کند، پس قطعا خدا قدرتمند حکیمى است. ﴿۴۹﴾

برداشت از آیه ۴۹

توکل

سالک الی اللّه باید توکلش را به خدا تقویت کند. زیرا وقتی در مقابل هجوم منافقین و آنهایی که دلهایشان مریض است قرار گرفت و او را سرزنش کردند، اگر توکل نداشته باشد و با خدا نباشد، صد در صد تنها می ماند و از پای درمی آید.

«چگونگی مرگ کفّار»

وَلَوْ تَرَى إِذْ يَتَوَفَّى الَّذِينَ كَفَرُوا الْمَلَائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ ﴿۵۰﴾

و اگر کافران را ببینى هنگامى که فرشتگان جانشان را مى گیرند و بر صورت و پشت آنها (تازیانه) مى زنند و (مى گویند:) بچشید عذاب سوزنده را. ﴿۵۰﴾

ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ ﴿۵۱﴾

آن در مقابل کارهائى است که شما با دست خود پیش فرستاده اید و قطعا خدا به بندگانش هرگز ظلم و ستم نمى کند. ﴿۵۱﴾

كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللَّهِ فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۵۲﴾‏

مانند شیوه قوم فرعون و کسانى که پیش از آنها بودند، آیات خدا را انکار مى کردند، پس خدا آنها را به سبب گناهانشان سخت گرفتارشان ساخت. قطعا خدا بسیار مقتدر است، مجازاتش سخت است. ﴿۵۲﴾

«خدا نعمتش را تغییر نمی دهد»

ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّرًا نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَى قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَأَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۵۳﴾

آن به خاطر این است که قطعا خدا هیچ نعمتى را که به گروهى داده تغییر نمى دهد، مگر آنکه آنها آنچه در روحیاتشان هست را تغییر دهند و قطعا خدا شنواى دانائى است. ﴿۵۳﴾

كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَكُلٌّ كَانُوا ظَالِمِينَ ﴿۵۴﴾

مانند روش قوم فرعون و کسانى که پیش از آنها بودند، آیات پروردگارشان را تکذیب کردند. پس به خاطر گناهانشان هلاکشان کردیم و قوم فرعون را غرق نمودیم و همه آنها ستمگران بودند. ﴿۵۴﴾

برداشت از آیات ۵۴ ـ ۵۳

تغییر نعمت

خدای تعالی در مقابل تغییری که انسان ها در نفس و روحشان می دهند نعمت هایش را تغییر می دهد؛ مثلاً اگر کسی صفات رذیله را کسب کند و یا به آنها ادامه بدهد، بدبختی، فقر و بیچارگی نصیبش می شود و یا اگر اهل تقوی و تزکیه نفس شود خدای تعالی نعمت فراوان و راحتّی دائمی را نصیب او می کند، چنان که پیروان فرعون و تزکیه نفس نکرده هایی که قبلاً بوده اند به خاطر امراض روحی و عمل به آنها غرق و هلاک شدند.

«بدترین جنبندگان»

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۵۵﴾

قطعا بدترین جنبندگان نزد خدا، کسانى هستند که کافرند و آنها ایمان نمى آورند. ﴿۵۵﴾

الَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَهُمْ لَا يَتَّقُونَ ﴿۵۶﴾

آن کسانى که با بعضى از آنها پیمان بستى، سپس هر بار عهد و پیمان خود را مى شکنند و آنها از چیزى پرهیز نمى کنند. ﴿۵۶﴾

برداشت از آیات ۵۶ ـ ۵۵

وفای به عهد

سالک الی اللّه باید بکوشد به عهدی که می بندد و یا با خدا بسته است وفادار باشد و عهدش را نشکند. زیرا اگر متعهد نبود، خدای تعالی او را بدتر از جانوران در قرآن معرفی فرموده است.

«دستور حمله به کفّار»

فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿۵۷﴾

پس اگر آنها را در میدان جنگ یافتى، آنچنان بر آنها حمله کن که جمعیت پشت سرشان پراکنده شوند، شاید متذکر گردند. ﴿۵۷﴾

وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَى سَوَاءٍ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ ﴿۵۸﴾

و هرگاه از خیانت گروهى شدیدا خوف داشتى، به طور عادلانه به آنها بگو که پیمانشان لغو شده است. قطعا خدا افراد خائن را دوست نمى دارد. ﴿۵۸﴾

وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لَا يُعْجِزُونَ ﴿۵۹﴾

و گمان نکنند آنها که راه کفر را پیشى گرفته اند، پیش برده اند. آنها هرگز (ما را) ناتوان نخواهند کرد. ﴿۵۹﴾

«دستور آماده کردن نیرو و اسلحه»

وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ وَآخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لَا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تُظْلَمُونَ ﴿۶۰﴾

و آنچه مى توانید از نیرو و اسبهاى ورزیده را در مقابل آنها آماده کنید، تا به وسیله آنها دشمن خدا و دشمن خود و گروه دیگرى غیر آنها را که شما نمى شناسید و خدا آنها را مى شناسد، بترسانید (و فرارى دهید) و آنچه را که در راه خدا به مصرف برسانید، به شما باز گردانده مى شود و به شما ستم نخواهد شد. ﴿۶۰﴾

وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۶۱﴾‏

و اگر به صلح و مسالمت مایل شدند با آنها صلح کن و به خدا توکل کن. که قطعا او شنواى دانایى است. ﴿۶۱﴾

«خدا یار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است»

وَإِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ ﴿۶۲﴾

و اگر بخواهند با تو خدعه کنند، پس قطعا خدا براى تو کافى است. او کسى است که تو را با یارى خود و (یارى) مؤمنان تقویت فرموده است. ﴿۶۲﴾

«الفت میان دلهای مؤمنین»

وَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۶۳﴾

و (خدا) میان دلهاى آنها دوستى بوجود آورد. اگر تمام آنچه روى زمین است، خرج مى کردى که میان دلهاى آنان، دوستى بوجود آورى، نمى توانستى الفت بوجود آورى. ولى خدا در میان آنها دوستى و الفت ایجاد کرد که او قطعا تواناى حکیمى است. ﴿۶۳﴾

يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۶۴﴾

اى پیامبر، خدا و مؤمنانى که از تو پیروى مى کنند، براى تو کافى است. ﴿۶۴﴾

برداشت از آیات ۶۴ ـ ۶۲

دشمنی مردم

سالک الی اللّه باید بداند که اکثر مردم دشمن او هستند و چون مریضند با او به نیرنگ برمی خیزند و باید ارتباطش را با خدای تعالی زیاد کند تا او را کمک نماید زیرا خدا برای او کافی است و خدا دل های مؤمنین را با او گرم و پرمحبّت می کند تا با او الفت پیدا کنند و او را کمک نمایند؛ بنابراین کمک خدا و سالکین الی اللّه باید برای او بسیار اهمیت داشته باشد.

يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفًا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ ﴿۶۵﴾

اى پیامبر، مؤمنان را به جنگ تشویق نما که اگر بیست نفر با تحمّل و استقامت از شما باشند، بر دویست نفر پیروز مى گردند و اگر از شما صد نفر باشند، بر هزار نفر از آن کسانى که کافرند، پیروز مى گردند. چون آنها گروهى هستند که فهمشان را بکار نمى اندازند. ﴿۶۵﴾

الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ وَعَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفًا فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صَابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ ﴿۶۶﴾

الان خدا از شما تخفیف داد و دانست که در شما ضعفى است. پس اگر صد نفر با تحمّل و استقامت از شما باشند، بر دویست نفر پیروز مى شوند و اگر هزار نفر از شما باشند، بر دو هزار نفر به اذن خدا غلبه خواهند کرد و خدا با استقامت کنندگان و صابرین است. ﴿۶۶﴾

«کیفیت اسیر گرفتن»

مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۶۷﴾

هیچ پیامبرى حقّ ندارد براى او اسیرى باشد، تا کاملاً (بر آنها) در زمین پیروز شود. شما دنیاى ناپایدار را مى خواهید ولى خدا سراى آخرت را (براى شما) مى خواهد و خدا قدرتمند حکیمى است. ﴿۶۷﴾

لَوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۶۸﴾

اگر فرمانى از جانب خدا در گذشته نبود، به خاطر آنچه (از اسیران) گرفته اید، عذاب بزرگى به شما مى رسید. ﴿۶۸﴾

فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلَالًا طَيِّبًا وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۶۹﴾‏

پس از آنچه غنیمت گرفته اید، در حالى که پاکیزه است، بخورید و از خدا بپرهیزید. قطعا خدا آمرزنده مهربانى است. ﴿۶۹﴾

يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۷۰﴾

اى پیامبر، به اسیرانى که در دست شما هستند، بگو: اگر خدا خیرى در دلهاى شما بداند، بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما مى دهد و شما را مى بخشد و خدا آمرزنده مهربانى است. ﴿۷۰﴾

وَإِنْ يُرِيدُوا خِيَانَتَكَ فَقَدْ خَانُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۷۱﴾

و اگر اراده خیانت به تو را داشته باشند، قبل از این هم به خدا خیانت کرده اند، که خدا (شما را) بر آنها مسلّط کرد و خدا داناى حکیمى است. ﴿۷۱﴾

«اهمیت هجرت»

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُمْ مِنْ وَلَايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتَّى يُهَاجِرُوا وَإِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ إِلَّا عَلَى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۷۲﴾

قطعا کسانى که ایمان آورده اند و هجرت کرده اند و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد نموده اند و آنها که (مهاجرین را) پناه داده اند و یارى کرده اند، آنها بعضیشان دوستان بعضى دیگرند. و آنها که ایمان آورده اند و مهاجرت نکرده اند، هیچ گونه ولایت و دوستى در مقابل آنها ندارید تا هجرت کنند. و اگر از شما در مورد دین یارى بخواهند، وظیفه شما است که آنها را یارى کنید، مگر در مورد گروهى که میان شما و آنها پیمانى برقرار شده است و خدا به آنچه انجام مى دهید بینا است. ﴿۷۲﴾

وَالَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ إِلَّا تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي الْأَرْضِ وَفَسَادٌ كَبِيرٌ ﴿۷۳﴾

و آنها که کافر شده اند، دوستان و فرماندهان یکدیگرند. اگر شما به آن (دستورات) عمل نکنید، فتنه و فساد بزرگى در زمین بر پا خواهد شد. ﴿۷۳﴾

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ ﴿۷۴﴾

و آنها که ایمان آوردند و هجرت کردند و در راه خدا جهاد نمودند و آنهائى که (مهاجرین را) پناه دادند و (آنها را) یارى کردند، آنها همان مؤمنین حقیقى هستند. آمرزش و روزى شایسته اى براى آنها خواهد بود. ﴿۷۴﴾

وَالَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولَئِكَ مِنْكُمْ وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۷۵﴾

و کسانى که بعدا ایمان آوردند و هجرت کردند و با شما جهاد کردند، آنها از شما هستند و خویشاوندان نسبت به یکدیگر در احکامى که خدا مقرّر کرده، سزاوارترند. خدا قطعا بر همه چیز دانا است. ﴿۷۵﴾

برداشت از آیات ۷۵ ـ ۷۲

جهاد

سالک الی اللّه باید در راه رسیدن به مقصد از جان و مالش بگذرد و رنج هجرت از وطن را بر خود آسان نماید و اگر مهاجر در راه خدایی بر او وارد شد به او پناه بدهد و یاریش کند، اینها چون مؤمنند یکی بر دیگری ولایت دارد و از روی دوستی فرمان یکدیگر را برمی دارند، اینها مؤمنین و سالکین الی اللّه حقیقی هستند، خدای تعالی برای اینها آمرزش و روزی مادّی و معنوی خوبی قرار داده است.

سوره مبارکه قارعه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« توضيح قارعه »

الْقَارِعَةُ ﴿۱﴾

كوبنده (۱)

مَا الْقَارِعَةُ ﴿۲﴾

كوبنده چيست؟ (۲)

وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْقَارِعَةُ ﴿۳﴾

و تو چه می‏دانی كه كوبنده چيست؟ (۳)

يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ ﴿۴﴾

روزی كه مردم مانند پروانه‏ ها پراكنده گردند. (۴)

وَتَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ ﴿۵﴾

و كوه ها مثل پشم، حلاّجی شوند. ۵)

« جزای كسانی كه اعمالشان سبك يا سنگين باشد »

فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ ﴿۶﴾

پس امّا کسى که وزن اعمالش سنگین باشد. (۶)

فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رَاضِيَةٍ ﴿۷﴾

پس او در زندگى رضایت بخشى خواهد بود. (۷)

وَأَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ ﴿۸﴾

و امّا کسى که وزن اعمالش سبک باشد. (۸)

فَأُمُّهُ هَاوِيَةٌ ﴿۹﴾

پس پناهگاهش هاويه است. (۹)

وَمَا أَدْرَاكَ مَا هِيَهْ ﴿۱۰﴾

و تو چه می‏ دانی هاويه چيست؟ (۱۰)

نَارٌ حَامِيَةٌ ﴿۱۱﴾

آتش سوزانی است. (۱۱)

 

سوره مبارکه تکاثر

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« مذمّت زياده‏ طلبی »

أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ ﴿۱﴾

زياده ‏طلبی، شما را مشغول نموده (۱)

حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿۲﴾

تا قبرها را ببينيد. (۲)

كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿۳﴾

هرگز، به زودی خواهيد دانست. (۳)

ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿۴﴾

سپس هرگز، به زودی خواهيد دانست. (۴)

كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ ﴿۵﴾

هرگز، اگر علم الیقین مى دانستید. (۵)

لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ﴿۶﴾

قطعا شما جهنّم را خواهيد ديد. (۶)

ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ ﴿۷﴾

سپس قطعا آن را به عین الیقین خواهید دید. (۷)

ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ ﴿۸﴾

سپس آن روز از نعمت ها حتما سؤال خواهيد شد. (۸)

برداشت از آيه ۸ – ۱

زياده ‏طلبى

سالک الى اللّه نبايد به زياده‏ طلبى مال دنيا تا وقت مرگش خود را صددرصد مشغول كند. زيرا در قبر و قيامت به آن چه كرده است آگاه خواهد شد و از اموالش كه از كجا آورده ‏اى و در كجا خرج كرده ‏اى سؤال خواهد شد.

 

سوره مبارکه عصر

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« اهميّت ايمان و عمل صالح »

وَالْعَصْرِ﴿۱﴾

قسم به عصر(۱)

إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ﴿۲﴾

كه قطعا انسانها در زيانند.(۲)

إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ﴿۳﴾

مگر كسانی كه ايمان آورده‏ اند و كارهای نيك انجام داده ‏اند و يكديگر را به حقّ سفارش كرده‏ اند و يكديگر را به صبر توصيه نموده ‏اند.(۳)

برداشت از آيات ۳-۱

ضرر و زيان

سالک الى اللّه بايد بداند كه همه انسانها در ضرر و زيانند مگر كسى كه ايمان بياورد و اعمال صالحه انجام دهد و امر به معروف و نهى از منكر كند.

 

سوره مبارکه همزه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« مذمّت عيب‏ جويی از ديگران »

وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ ﴿۱﴾

وای بر هر عيب‏جوی بدگوئی(۱)

الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ ﴿۲﴾

كه مالی را جمع می كند و آن را می شمارد.(۲)

يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ ﴿۳﴾

گمان می كند كه مالش او را جاودان می كند(۳)

« توضيح معنای حطمه »

كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ ﴿۴﴾

هرگز، در آتش خردكننده‏ ای انداخته خواهد شد.(۴)

وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ ﴿۵﴾

و تو چه می دانی كه آتش خردكننده چيست؟(۵)

نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ ﴿۶﴾

آتش خدا كه افروخته شده است.(۶)

اَلَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ ﴿۷﴾

آنچنان كه بر دلها شعله می ‏زند.(۷)

إِنَّهَا عَلَيْهِمْ مُؤْصَدَةٌ ﴿۸﴾

قطعا آن آتش بر آنها احاطه دارد.(۸)

فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ ﴿۹﴾

در ستونهائی كه كشيده شده است.(۹)

برداشت از آيات ۹-۱

عيب جوئى

سالک الى اللّه نبايد به هيچ وجه از ديگرى عيب جوئى كند و بدگويى نمايد و نبايد دائما به فكر اموالش باشد و دائما آنها را بشمارد و نبايد فكر كند كه مالش او را دائما نگه می دارد. زيرا روزى می رسد كه آتشى خرد كننده او را درهم می كوبد و عذاب دردناكى خداى تعالى بر او قرار می ‏دهد.

 

سوره مبارکه اعراف

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

«فایده کتابی که نازل شده است»

المص ﴿۱﴾

المص (۱)

كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلَا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنْذِرَ بِهِ وَذِكْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۲﴾

کتابى است که بر تو نازل شده است، پس در سینه ات از آن ناراحتى نباشد. (این کتاب) براى این است که بوسیله آن مردم را از آینده بدشان بترسانى و براى مؤمنین یادآورى باشد. (۲)

اتَّبِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلَا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ قَلِيلًا مَا تَذَكَّرُونَ ﴿۳﴾ 

از چیزى که بر شما از طرف پروردگارتان نازل شده، پیروى کنید و از سرپرستان دیگرى غیر از پروردگار پیروى نکنید. (امّا) شما کمتر متذکر مى شوید. (۳)

برداشت از آیه ۳

پیروی از قرآن

سالک الی اللّه باید فقط از قرآن و احادیث نقل شده از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با کوشش و اجتهاد، دقیقاً پیروی کند و از سخنان دیگران بخصوص که آنها را ولی خود قرار دهد پیروی نکند.

وَكَمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنَاهَا فَجَاءَهَا بَأْسُنَا بَيَاتًا أَوْ هُمْ قَائِلُونَ ﴿۴﴾

و چه زیاد از آبادیهائى که ما آنها را هلاک کردیم، پس ناگهان عذاب ما به آنها شبانه یا (نیمروز) در حالى که آنها در خواب قیلوله بودند، رسید. (۴)

فَمَا كَانَ دَعْوَاهُمْ إِذْ جَاءَهُمْ بَأْسُنَا إِلَّا أَنْ قَالُوا إِنَّا كُنَّا ظَالِمِينَ ﴿۵﴾

پس در وقتى که عذاب ما بر آنها نازل شد، حرفى نداشتند بگویند، جز اینکه گفتند: ما ظالم بودیم. (۵)

«روز قیامت»

فَلَنَسْأَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَلَنَسْأَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ ﴿۶﴾

و حتما ما از کسانى که براى آنها پیامبر فرستاده شد، سؤال خواهیم کرد و حتما از پیامبران (هم) سؤال مى کنیم. (۶)

فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَمَا كُنَّا غَائِبِينَ ﴿۷﴾

و مسلّما با علم خود براى آنها شرح خواهیم داد و ما به هیچ وجه پنهان نبودیم و (نیستیم). (۷)

وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۸﴾

وزن کردن و سنجیدن در آن روز حقّ است، پس کسانى که وزن و میزان آنها سنگین باشد، پس آنها رستگارند. (۸)

وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ فَأُولَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ بِمَا كَانُوا بِآيَاتِنَا يَظْلِمُونَ ﴿۹﴾

و کسانى که میزانهاى آنها سبک است، آنها افرادى هستند که سرمایه خود را به خاطر ظلم و ستمى که نسبت به آیات ما کرده اند، از دست داده و خسارت برداشته اند. (۹)

«قدرت دادن خدا به بشر»

وَلَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الْأَرْضِ وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ قَلِيلًا مَا تَشْكُرُونَ ﴿۱۰﴾

و ما شما را داراى تمکن و حکومت در روى زمین قرار دادیم و انواع وسائل زندگى را براى شما در آن فراهم ساختیم، امّا شما کمتر تشکر مى کنید. (۱۰)

برداشت از آیه ۱۰

شکر خدا

یکی از وظایف سالکین الی اللّه شکر کردن خدای تعالی است زیرا خدا به انسان نعمت داده، در زمین او را متمکن کرده و برای او معیشتش را قرار داده است.

«اشاره به عالم ذر و خلقت حضرت آدم علیه السلام»

وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ ﴿۱۱﴾

و قطعا ما شما را خلق نمودیم، سپس صورت بندیتان کردیم، بعد از آن به ملائکه گفتیم: براى آدم سجده کنید. همه سجده کردند، مگر ابلیس که از سجده کنندگان نبود. (۱۱)

«گفتگوی خدا با شیطان»

قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ ﴿۱۲﴾

خدا به ابلیس گفت: چه چیز مانعت شد وقتى که من تو را امر کردم سجده نکردى؟

گفت: من بهتر از او هستم. تو مرا از آتش خلق کردى ولى او را از گِل خلق فرمودى. (۱۲)

قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ ﴿۱۳﴾

خدا گفت: پس از اینجا پائین برو. به تو نمى رسد که در اینجا تکبّر کنى، پس بیرون شو زیرا تو از افراد پست و کوچکى هستى. (۱۳)

قَالَ أَنْظِرْنِي إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ ﴿۱۴﴾

گفت: مرا تا روزى که مردم بر انگیخته مى شوند براى قیامت مهلت بده. (۱۴)

قَالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ ﴿۱۵﴾

خدا فرمود: تو از مهلت داده شدگانى. (۱۵)

قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ ﴿۱۶﴾

گفت: پس حالا به خاطر آنکه مرا گول زدى، حتما من بر سر راه راست تو در جلو مردم مى نشینم. (۱۶)

ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمَانِهِمْ وَعَنْ شَمَائِلِهِمْ وَلَا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ ﴿۱۷﴾

سپس از پیش رو و از پشت سرشان و از طرف راست و از طرف چپشان به نزد آنها مى روم و بیشتر آنها را شکرگزار نخواهى یافت. (۱۷)

قَالَ اخْرُجْ مِنْهَا مَذْءُومًا مَدْحُورًا لَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۱۸﴾

خدا فرمود: از آن (مقام و مرتبت خود) با ننگ و عار و خوارى بیرون شو. هر کس از آنها از تو پیروى کند، جهنّم را از همگى شما پر مى کنم. (۱۸)

«زندگی حضرت آدم علیه السلام»

وَيَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلَا مِنْ حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ ﴿۱۹﴾

و اى آدم، تو و همسرت در بهشت ساکن شوید و از هر جا (و از هر میوه اى) که خواستید بخورید و به این درخت نزدیک نشوید که از ظالمین خواهید بود. (۱۹)

فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا وُورِيَ عَنْهُمَا مِنْ سَوْآتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِينَ ﴿۲۰﴾

شیطان آن دو را وسوسه کرد تا آنچه را که از بدنشان پوشیده بود، آشکار نماید و گفت: پروردگارتان شما را از این درخت نهى نکرده، مگر آنکه مبادا شما دو فرشته شوید یا (در بهشت) جاودانه بمانید. (۲۰)

وَقَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ ﴿۲۱﴾

و براى آنها قسم خورد که من براى شما از نصیحت کنندگانم. (۲۱)

فَدَلَّاهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُلْ لَكُمَا إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۲۲﴾

پس آنها را با گول زدن و مغرور کردن (به خوردن از آن درخت) دلالت کرد. پس وقتى که از آن درخت چشیدند، تمام اندامشان و عورتشان براى آنها آشکار شد و آنها مشغول شدند که از برگهاى درخت آن باغ بر خود بگذارند و در این موقع پروردگارشان آنها را صدا زد که مگر من شما را از خوردن آن درخت نهى نکرده بودم و مگر من به شما نگفته بودم که شیطان دشمن آشکارى براى شما است؟ (۲۲)

«پشیمانی حضرت آدم و حوّا»

قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۲۳﴾

(آدم و حوّاء) گفتند: پروردگار ما، به خود ظلم کردیم و اگر ما را نبخشى و بر ما مهربانى نکنى، حتماً از ضررکنندگان خواهیم بود. (۲۳)

برداشت از آیات ۲۳ ـ ۱۹

ظلم به نفس

سالک الی اللّه باید از جریان حضرت آدم علیه السلام عبرت بگیرد و بداند که اگر کار مکروه و یا ترک اولایی انجام داد از ظالمین به خود محسوب می شود.

قَالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ ﴿۲۴﴾

خدا فرمود: (از جائى و موقعیتى که هستید) پائین بیائید، در حالى که بعضى از شما دشمن دیگرى باشید و براى شما در زمین استقرار و وسیله بهره گیرى وجود دارد و تا زمان معینى در آنجا خواهید ماند. (۲۴)

قَالَ فِيهَا تَحْيَوْنَ وَفِيهَا تَمُوتُونَ وَمِنْهَا تُخْرَجُونَ ﴿۲۵﴾

(خدا) فرمود: در آنجا (روح به بدنتان وارد مى شود) و زنده مى شوید (و در آنجا روح از بدنتان جدا مى شود) و مى میرید و از آن خارج خواهید شد. (۲۵)

يَا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاسًا يُوَارِي سَوْآتِكُمْ وَرِيشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَى ذَلِكَ خَيْرٌ ذَلِكَ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿۲۶﴾

اى فرزندان آدم، لباسى براى شما نازل کردیم که اندام شما را مى پوشاند و زینت براى شما است، ولى لباس پرهیزگارى و تقوى از آن بهتر است. آن از آیات خدا است، شاید آنها متذکر شوند. (۲۶)

«شیطان شما را گول نزند»

يَا بَنِي آدَمَ لَا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوْآتِهِمَا إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لَا تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاءَ لِلَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۲۷﴾

اى فرزندان آدم، شیطان شما را آن گونه که پدر و مادرتان را از بهشت بیرون کرد و لباسشان را از تنشان بیرون آورد براى آنکه عورتشان را به آنها نشان دهد، گول نزند. قطعا او و جمعیتش شما را از جائى که شما آنها را نمى بینید، مى بینند. ما شیاطین را اولیاء کسانى که ایمان نمى آورند، قرار دادیم. (۲۷)

برداشت از آیات ۲۷ ـ ۲۶

تقوی

سالک الی اللّه باید بداند که بهترین پوشش برای او تقوی است و کوشش کند که شیطان او را اغوا نکند، او را از تقوی دور ننماید زیرا شیطان دیده نمی شود و وسوسه هایش در دل کسانی که ایمانشان کامل نیست و شیطان را ولی خود قرار داده اند زیاد است.

«سرپوش برای کارهای بدشان»

وَإِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً قَالُوا وَجَدْنَا عَلَيْهَا آبَاءَنَا وَاللَّهُ أَمَرَنَا بِهَا قُلْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ أَتَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۲۸﴾

و وقتى که کار بدى انجام مى دهند، مى گویند: ما پدرانمان را همین طورى یافته ایم و خدا ما را به این امر کرده است، بگو: قطعا خدا (هیچ کس را) به فحشا امر نمى کند. آیا چیزى درباره خدا مى گوئید که علمش را ندارید؟ (۲۸)

قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ وَأَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ ﴿۲۹﴾

بگو: پروردگار من به عدالت و قسط امر کرده است و در هر مسجدى توجّه خود را مستقیما به او قرار دهید و او را بخوانید در حالى که دینتان را براى او خالص کرده باشید. همان گونه که شما را در ابتداء آفرید، بار دیگر در قیامت بر مى گرداند. (۲۹)

فَرِيقًا هَدَى وَفَرِيقًا حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلَالَةُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ ﴿۳۰﴾

جمعى را هدایت کرده و جمعى گمراهى حقّ آنها شده است. قطعا آنها شیاطین را به جاى خدا اولیاء خود انتخاب کرده اند و گمان مى کنند، هدایت شده اند. (۳۰)

برداشت از آیات ۳۰ ـ ۲۸

رسومات بد گذشتگان

آنهایی که تزکیه نفس نکرده اند و به رسومات بد گذشتگان عادت کرده اند و حتّی این رسومات غلط را به خدا نسبت می دهند، باید بدانند که خدا هیچ گاه مردم را به بدیها امر نمی کند بلکه دستور فرموده که با عدالت و کارهای صحیح حرکت کنند، در هر مسجدی که بر اساس تقوی ساخته شده بایستند و خدا را با روش پاک بخوانند که یک عدّه ای این کار را می کنند موفّق و هدایت می شوند و آنهایی که تخلف کنند گمراهی حق آنها است زیرا تخلّف از اوامر پروردگار در حقیقت پیروی از شیطان است اگر چه فکر کنند آنها هدایت شدگانند.

«درباره زینت کردن»

يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَكُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ ﴿۳۱﴾

اى فرزندان آدم، در وقت رفتن به مسجد زینت خود را با خود بردارید و بخورید و بیاشامید ولى اسراف نکنید. قطعا خدا اسراف کنندگان را دوست نمى دارد. (۳۱)

قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً  يَوْمَ الْقِيَامَةِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ﴿۳۲﴾

بگو: چه کسى زینتهاى الهى را که براى بندگان خود خلق فرموده و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو: اینها در زندگى دنیا براى کسانى است که ایمان آورده اند و در قیامت اینها براى آنها خالص خواهد بود. این گونه آیات را براى کسانى که مى دانند شرح مى دهیم. (۳۲)

«چیزهائی که خدا حرام کرده است»

قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَالْإِثْمَ وَالْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَأَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَانًا وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۳۳﴾

بگو: پروردگار من تنها اعمال زشت چه آشکار باشد و چه پنهان و گناه و تجاوز به ناحقّ را و اینکه چیزى را که خدا دلیلى براى آن نازل نکرده شریک خدا قرار دهید و درباره خدا مطلبى را که نمى دانید بگوئید، حرام کرده است. (۳۳)

برداشت از آیات ۳۳ ـ ۳۱

دستورات الهی

سالک الی اللّه باید اعمال زیر را که از اوامر الهی است انجام دهد:

اوّل: وقتی به مسجد می رود لباس تمیز بپوشد و زینت هایش را با خود بردارد.

دوّم: غذایی حلال بخورد، آشامیدنیهای حلال بیاشامد ولی اسراف نکند زیرا خدای تعالی اسراف کنند گان را دوست نمی دارد.

سوّم: بداند خدای تعالی هر چه زینت خوب، غذای خوب، ثروت پاک و پاکیزه است برای او قرار داده و هیچ چیز را بر او حرام نکرده است. فقط چند چیز را بر او حرام فرموده است:

اوّل: فواحش، چه علنی باشد و چه در خفا انجام گردد.

دوّم: گناهانی که در دین به عنوان گناه توضیح داده شده است بر او حرام است.

سوّم: تجاوز به حقوق دیگران.

چهارم: شرک به خدای تعالی.

پنجم: کلام و یا چیزی را به خدای تعالی نسبت بدهد که نمی داند خدا فرموده است یا خیر.

وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿۳۴﴾

و براى هر قومى، زمان و وقتى است و زمانى که اجل آنها برسد، ساعتى تأخیر نمى کنند و زودتر هم انجام نمى دهند. (۳۴)
«نتیجه پیروی از انبیاء»

يَا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي فَمَنِ اتَّقَى وَأَصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۳۵﴾

اى پسران آدم، اگر پیامبرانى از خود شما به سراغ شما بیایند که آیات مرا براى شما نقل کنند، پس کسى که تقوى پیشه کند و خود را اصلاح نماید، پس نه ترسى بر آنها هست و نه محزون مى شوند. (۳۵)

وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۳۶﴾

و آنهائى که آیات ما را تکذیب کنند و در مقابل آنها تکبّر نمایند، آنها اهل آتش اند که همیشه در آن خواهند ماند. (۳۶)

«ظالمترین انسانها»

فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ أُولَئِكَ يَنَالُهُمْ نَصِيبُهُمْ مِنَ الْكِتَابِ حَتَّى إِذَا جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا يَتَوَفَّوْنَهُمْ قَالُوا أَيْنَ مَا كُنْتُمْ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالُوا ضَلُّوا عَنَّا وَشَهِدُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كَانُوا كَافِرِينَ ﴿۳۷﴾

چه کسى ظالم تر از آن کسى است که به خدا دروغ مى بندد یا آیات خدا را تکذیب مى کند؟ آنها نصیبشان از آنچه براى آنها نوشته شده تا زمانى که فرستادگان ما به سراغشان بروند و جانشان را بگیرند، به آنها مى رسد. ملائکه مى گویند: کجایند معبودها و خدایانى که غیر از خدا آنها را مى خواندید؟ در جواب مى گویند: آنها را ما گم کرده ایم و بر ضدّ خود گواهى مى دهند، قطعا آنها کافر بوده اند. (۳۷)

«اهل جهنّم با هم دشمن اند»

قَالَ ادْخُلُوا فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ فِي النَّارِ كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهَا حَتَّى إِذَا ادَّارَكُوا فِيهَا جَمِيعًا قَالَتْ أُخْرَاهُمْ لِأُولَاهُمْ رَبَّنَا هَؤُلَاءِ أَضَلُّونَا فَآتِهِمْ عَذَابًا ضِعْفًا مِنَ النَّارِ قَالَ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَلَكِنْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿۳۸﴾

(خدا) مى گوید: شما هم در صف افرادى که در گذشته قبل از شما از جنّ و انس بودند، وارد آتش شوید. هر وقت جمعى وارد مى شوند، جمع دیگرى را که مثل خودشان هستند لعنت مى کنند تا آنکه همه شان با ذلّت در آن قرار گیرند. پیروان درباره پیشوایان خود مى گویند: پروردگار ما، اینها بودند که ما را گمراه کردند، پس عذاب آنها را از آتش دو برابر بده. خدا مى فرماید: براى هر کدام عذابى مضاعف است ولى شما نمى دانید. (۳۸)

وَقَالَتْ أُولَاهُمْ لِأُخْرَاهُمْ فَمَا كَانَ لَكُمْ عَلَيْنَا مِنْ فَضْلٍ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ ﴿۳۹﴾

اولیاء آنها به پیروان خود مى گویند: شما چه امتیازى و فضیلتى بر ما داشتید؟ پس بچشید عذاب پروردگار را در برابر آنچه که کسب مى کردید. (۳۹)

«راه بهشت بر مستکبرین بسته است»

إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِيَاطِ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ ﴿۴۰﴾

قطعا کسانى که آیات ما را دروغ معرّفى کردند و با تکبّر از آن رو گرداندند، هرگز درهاى آسمان به رویشان باز نمى شود و داخل بهشت نخواهند شد، مگر آنکه شتر از سوراخ سوزن بگذرد وما اینگونه معصیتکاران را جزا مى دهیم. (۴۰)

برداشت از آیه ۴۰

تکبّر

سالک الی اللّه باید نشانه های خدا را جدّی بگیرد، از آنها خدا را بشناسد و با کبر و نخوت با آنها روبرو نشود والاّ خدای تعالی درهای رفعت و پیشرفت را به روی او باز نمی کند و در قیامت وارد بهشت نمی شود و به قدری این مطلب جدّی است که اگر شتر از سوراخ سوزن عبور کند، ممکن است این کار هم انجام شود. خدا این گونه مجرمین را جزا می دهد.

لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهَادٌ وَمِنْ فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ ﴿۴۱﴾

براى آنها از جهنّم جایگاهى است و از بالاى سر آنها پوششهائى است و ما این چنین ظالمین را جزا مى دهیم. (۴۱)

برداشت از آیه ۴۱

تکلیف مالایطاق

خدای تعالی هیچ کس را بیشتر از طاقتش تکلیف نمی کند. اگر سالک الی اللّه ایمانش را محکم کند و عمل شایسته انجام دهد به بهشتی که همیشه در آن خواهد بود وارد می شود.

«هر کسی به قدر وسعش تکلیف می شود»

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۴۲﴾

و کسانى که ایمان آورده و عمل شایسته کردند، ما کسى را مگر به قدر وسعش تکلیف نمى کنیم. آنها اهل بهشتند که در آن بهشت همیشه خواهند بود. (۴۲)

«اگر خدا هدایت نمی کرد ما هدایت نمی شدیم»

وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ وَنُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۴۳﴾

و ما از دل آنها هر چه از کینه و صفات رذیله هست، مى بریم و مى کنیم و از زیر قصرهاى آنها نهرهائى جریان دارد و مى گویند: حمد خدائى را که ما را به این (بهشت) راهنمائى کرد و اگر خدا ما را هدایت نکرده بود، ما راه را نمى یافتیم. قطعا فرستادگان پروردگار ما حقّ را آوردند و در این موقع به آنها ندا داده مى شود که این بهشت را در برابر اعمالى که انجام مى داده اید، به ارث بردید. (۴۳)

برداشت از آیه ۴۳

الطاف پروردگار

از الطاف پروردگار برای سالکین الی اللّه و آنهایی که دارای ایمان اند و عمل شایسته می کنند این است که هر چه در دل کینه و حسد دارند از آنها برمی دارد تا بتوانند در صفا و صمیمیت کامل زندگی کنند، در بهشتی که دائماً در آن خواهند بود بمانند و اعتراف کنند که اگر هدایت پروردگار نبود ما خودمان نمی توانستیم به این موفّقیت برسیم.

«گفتگوی اهل بهشت با اهل جهنّم»

وَنَادَى أَصْحَابُ الْجَنَّةِ أَصْحَابَ النَّارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ مَا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قَالُوا نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ ﴿۴۴﴾

و اهل بهشت، اهل جهنّم را صدا مى زنند و مى گویند: آنچه پروردگارمان به ما وعده داده بود، حقّ یافتیم. آیا شما هم آنچه را که پروردگارتان به شما وعده داده بود، حقّ یافتید؟ مى گویند: بله. در این موقع در میان آنها نداکننده اى ندا مى کند که لعنت خدا بر ستمگران و بر ظالمین باد. (۴۴)

الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجًا وَهُمْ بِالْآخِرَةِ كَافِرُونَ ﴿۴۵﴾

 آن کسانى که راه خدا را مى بندند و مى خواهند آن را منحرف نشان دهند و آنها به روز قیامت کافرند. (۴۵)

برداشت از آیه ۴۵

اهمیت اعمال سالک الی اللّه

سالک الی اللّه باید آنچنان در صراط مستقیم حرکت کند که مردم او را الگوی خود قرار دهند نه آنکه با عملش راه خدا را به روی مردم ببندد، آن را کج و منحرف نشان دهد و به آخرت کافر باشد.

«مردانی که در اعراف هستند»

وَبَيْنَهُمَا حِجَابٌ وَعَلَى الْأَعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيمَاهُمْ وَنَادَوْا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوهَا وَهُمْ يَطْمَعُونَ ﴿۴۶﴾

و در میان آن دو دسته (یعنى بهشتیها و جهنّمیها) پرده اى خواهد بود و بر اعراف مردانى هستند که هر یک از آن دو دسته را از چهره هایشان مى شناسند و اهل بهشت را صدا مى زنند که درود بر شما باد. (امّا مردانى که در اعراف هستند، خودشان) داخل بهشت نمى شوند، در حالى که امید آن را دارند. (۴۶)

وَإِذَا صُرِفَتْ أَبْصَارُهُمْ تِلْقَاءَ أَصْحَابِ النَّارِ قَالُوا رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۴۷﴾

و وقتى که چشمشان به اهل جهنّم مى افتد، مى گویند: پروردگار ما، ما را با گروه ظالمین قرار مده. (۴۷)

وَنَادَى أَصْحَابُ الْأَعْرَافِ رِجَالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيمَاهُمْ قَالُوا مَا أَغْنَى عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَمَا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ ﴿۴۸﴾

و اهل اعراف مردانى را که به سیمایشان آنها را مى شناسند، صدا مى زنند و مى گویند: دیدید که اجتماعتان و گرد یکدیگر نشستنتان و تکبّرتان شما را بى نیاز نکرد. (۴۸)

أَهَؤُلَاءِ الَّذِينَ أَقْسَمْتُمْ لَا يَنَالُهُمُ اللَّهُ بِرَحْمَةٍ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لَا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَلَا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ ﴿۴۹﴾

آیا اینها همانهائى هستند که شما قسم مى خوردید رحمت خدا هرگز شامل حال آنها نخواهد شد؟ (به ایشان گفته مى شود) داخل بهشت شوید که نه ترسى بر شما است و نه شما محزون مى شوید. (۴۹)

«سخن اهل بهشت با اهل جهنّم»

وَنَادَى أَصْحَابُ النَّارِ أَصْحَابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِيضُوا عَلَيْنَا مِنَ الْمَاءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهُمَا عَلَى الْكَافِرِينَ ﴿۵۰﴾

و اهل جهنّم، اهل بهشت را صدا مى زنند که مقدارى آب یا از آنچه خدا به شما روزى داده، به ما هم بدهید. آنها مى گویند: قطعا خدا اینها را بر کافران حرام کرده است. (۵۰)

الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْوًا وَلَعِبًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فَالْيَوْمَ نَنْسَاهُمْ كَمَا نَسُوا لِقَاءَ يَوْمِهِمْ هَذَا وَمَا كَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ ﴿۵۱﴾

کسانى که دین خود را بازیچه و بیهوده گرفته بودند و زندگى دنیا آنها را مغرور نموده بود، پس امروز ما آنها را فراموش مى کنیم، همان گونه که آنها دیدار امروزشان را فراموش کردند و این گونه بودند که آیات ما را انکار مى کردند. (۵۱)

وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَى عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۵۲﴾

و ما قطعا کتابى براى آنها آوردیم و آن را با آگاهى شرح دادیم. کتابى که مایه هدایت و رحمت براى جمعیتى که ایمان مى آورند بود. (۵۲)

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ فَهَلْ لَنَا مِنْ شُفَعَاءَ فَيَشْفَعُوا لَنَا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿۵۳﴾

آیا آنها به غیر از تأویل آیات انتظارى دارند؟ آن روز که تأویل آنها بیاید، کسانى که قبلاً آن را فراموش کرده بودند، مى گویند: فرستادگان پروردگارمان حقّ را آوردند. آیا شفیعانى براى ما وجود دارند که ما را شفاعت کنند یا اجازه هست براى آنکه به دنیا برگردانده شویم و اعمالى غیر از آنچه انجام داده بودیم، انجام دهیم؟ آنها قطعا به خودشان ضرر زدند و معبودهائى را که به دروغ ساخته بودند، همگى از نظرشان گم مى شوند. (۵۳)

«خدا آسمان و زمین را در شش روز خلق کرد»

إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ ﴿۵۴﴾

قطعا پروردگار شما خدائى است که آسمانها و زمین را در شش روز خلق کرد، سپس به خلقت عرش پرداخت. خدا بوسیله شب، روز را مى پوشاند و شب به دنبال روز به سرعت در حرکت است و خورشید و ماه و ستارگان را آفریده که مسخّر فرمان او هستند. آگاه باشید که خلقت و فرمان از او است. پر برکت است خدائى که پروردگار جهانیان است. (۵۴)

ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ ﴿۵۵﴾

پروردگار خود را با تضرّع و در پنهانى بخوانید. قطعا او تجاوزکاران را دوست نمى دارد. (۵۵)

«در روی زمین فساد نکنید»

وَلَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلَاحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۵۶﴾

و در روى زمین بعد از آنکه آن اصلاح شده است، فساد نکنید و خدا را با ترس و امید بخوانید. قطعا رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است. (۵۶)

برداشت از آیه ۵۶ ـ ۵۵

وظایف سالک الی اللّه

سالک الی اللّه باید دائماً خدا را با تضرع و زاری، آهسته بخواند و تجاوزگر نباشد زیرا خدا تجاوزگران را دوست نمی دارد.

سالک الی اللّه باید بکوشد که در روی زمین فساد نکند و با خوف و رجاء؛ مساوی با خدا مناجات کند زیرا رحمت پروردگار به نیکوکاران نزدیک است.

وَهُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّيَاحَ بُشْرًا بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالًا سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنْزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ كَذَلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتَى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴿۵۷﴾

و خدا آن کسى است که بادها را بشارت دهنده در پیشاپیش (باران) رحمتش مى فرستد تا ابرهاى سنگین را بکشند. ما آنها را براى سیراب کردن به سوى زمینهاى مرده مى فرستیم و به وسیله آنها آب را نازل مى کنیم و با آن (آب) از هرگونه و هر نوع میوه بیرون مى آوریم. این گونه مرده ها را هم زنده مى کنیم، شاید متذکر شوید. (۵۷)

«علامت زمینهای پاک و بد»

وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِي خَبُثَ لَا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِدًا كَذَلِكَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ ﴿۵۸﴾

و اراضى پاک و پاکیزه، به فرمان پروردگارش، گیاهش مى روید و امّا سرزمینهاى بد خاک، جز ناچیزى از آن بیرون نمى آید. این گونه ما آیات خود را براى آنهائى که شکرگزارند، بیان مى کنیم. (۵۸)

«تبلیغات حضرت نوح علیه السلام»

لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ فَقَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ ﴿۵۹﴾

قطعا ما نوح را به طرف مردمش فرستادیم. او به آنها گفت: اى مردمِ من، خدا را بندگى کنید، براى شما خدائى جز او وجود ندارد، من براى شما از عذاب روز بزرگى مى ترسم. (۵۹)

قَالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَرَاكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۶۰﴾

بزرگان قومش به او گفتند: ما تو را در گمراهى و ضلالت آشکارى مى بینیم. (۶۰)

قَالَ يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي ضَلَالَةٌ وَلَكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۶۱﴾

گفت: اى مردمِ من، هیچ گونه گمراهى در من نیست ولکن من فرستاده اى از طرف پروردگار جهانیانم. (۶۱)

أُبَلِّغُكُمْ رِسَالَاتِ رَبِّي وَأَنْصَحُ لَكُمْ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۶۲﴾

رسالتهاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى کنم و شما را نصیحت مى کنم و از خدا چیزهائى مى دانم که شما نمى دانید. (۶۲)

أَوَعَجِبْتُمْ أَنْ جَاءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَلَى رَجُلٍ مِنْكُمْ لِيُنْذِرَكُمْ وَلِتَتَّقُوا وَلَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ ﴿۶۳﴾

آیا تعجّب مى کنید از اینکه دستورات بیدارکننده اى به وسیله مردى از شما از طرف پروردگارتان برسد تا شما را از آینده بدتان بترساند و شما پرهیزگار شوید و در نتیجه شاید مشمول رحمت واقع گردید؟ (۶۳)

فَكَذَّبُوهُ فَأَنْجَيْنَاهُ وَالَّذِينَ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ وَأَغْرَقْنَا الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا عَمِينَ ﴿۶۴﴾

بالاخره او را تکذیب کردند و ما او و کسانى را که با او در کشتى بودند، نجات دادیم و کسانى که آیات ما را دروغ و تکذیب کردند، غرق نمودیم. آنها قوم نابینا و کوردلى بودند. (۶۴)

«تبلیغات حضرت هود علیه السلام»

وَإِلَى عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ أَفَلَا تَتَّقُونَ ﴿۶۵﴾

و به سوى قوم عاد، برادر خود آنها را که «هود» بود فرستادیم. گفت: اى مردمِ من، خدا را پرستش کنید که جز او معبودى و خدائى براى شما نیست. آیا تقوى را پیشه نمى کنید؟ (۶۵)

قَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَرَاكَ فِي سَفَاهَةٍ وَإِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكَاذِبِينَ ﴿۶۶﴾

بزرگان از قوم او که کافر شده بودند، گفتند: قطعا ما تو را در حماقت و دیوانگى مى بینیم و ما تو را از دروغگویان گمان مى کنیم. (۶۶)

قَالَ يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفَاهَةٌ وَلَكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۶۷﴾

او گفت: اى قومِ من، سفاهتى در من نیست. ولى من فرستاده اى از طرف پروردگار عالمیانم. (۶۷)

أُبَلِّغُكُمْ رِسَالَاتِ رَبِّي وَأَنَا لَكُمْ نَاصِحٌ أَمِينٌ ﴿۶۸﴾

من رسالتهاى پروردگارم را به شما مى رسانم و من خیرخواه امینى براى شما هستم. (۶۸)

أَوَعَجِبْتُمْ أَنْ جَاءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَلَى رَجُلٍ مِنْكُمْ لِيُنْذِرَكُمْ وَاذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَزَادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَسْطَةً فَاذْكُرُوا آلَاءَ اللَّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿۶۹﴾

آیا تعجّب مى کنید که از طرف پروردگارتان مطالب آگاه کننده اى به وسیله مردى که از خود شما است به شما برسد تا او از آینده بدتان شما را بترساند؟ به یاد بیاورید وقتى که خدا شما را جانشینان قوم نوح بعد از آنها قرار داد و شما را از جهت خلقت پر قدرت تر قرار داد. پس انواع نعمتهاى خدا را به یاد بیاورید، شاید شما رستگار شوید. (۶۹)

قَالُوا أَجِئْتَنَا لِنَعْبُدَ اللَّهَ وَحْدَهُ وَنَذَرَ مَا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ ﴿۷۰﴾

آنها گفتند: آیا به سوى ما آمده اى که ما فقط خداى یگانه را بپرستیم و آنچه را که پدرانمان عبادت مى کرده اند، از دست بدهیم؟ آنچه را که به ما وعده مى دهى، براى ما بیاور، اگر راست مى گوئى. (۷۰)

قَالَ قَدْ وَقَعَ عَلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ رِجْسٌ وَغَضَبٌ أَتُجَادِلُونَنِي فِي أَسْمَاءٍ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا نَزَّلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ ﴿۷۱﴾

گفت: قطعا پلیدى و غضب پروردگارتان شما را گرفته است. آیا با من در مورد اسمهائى که شما و پدرانتان نامگذارى کرده اید، مجادله مى کنید؟ در حالى که خدا هیچ دلیلى درباره آن نازل نکرده است.پس شما منتظر باشید، من هم با شما انتظار مى کشم. (۷۱)

فَأَنْجَيْنَاهُ وَالَّذِينَ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَقَطَعْنَا دَابِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَمَا كَانُوا مُؤْمِنِينَ ﴿۷۲﴾

بالاخره او و کسانى را که با او بودند به وسیله رحمتمان نجات دادیم. ولى کسانى را که آیات ما را تکذیب کردند، گردن زدیم(ریشه کن کردیم). زیرا آنها مؤمن نبودند. (۷۲)

«تبلیغات حضرت صالح علیه السلام»

وَإِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ قَدْ جَاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۷۳﴾

و به طرف قوم ثمود، برادرشان «صالح» را فرستادیم. صالح گفت: اى قومِ من، خدا را بپرستید که براى شما خدائى جز او (خدائى) وجود ندارد. دلیل واضحى از طرف پروردگارتان برایتان آمده، این شتر خدا است، براى شما نشانه است، پس او را به حال خود وا بگذارید تا در زمین خدا بخورد و به او بدى نکنید که عذاب دردناکى شما را خواهد گرفت. (۷۳)

وَاذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَاءَ مِنْ بَعْدِ عَادٍ وَبَوَّأَكُمْ فِي الْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِهَا قُصُورًا وَتَنْحِتُونَ الْجِبَالَ بُيُوتًا فَاذْكُرُوا آلَاءَ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ ﴿۷۴﴾

و به یاد بیاورید آن وقتى که شما را بعد از قوم عاد جانشینان آنها قرارتان داد و در زمین مستقرّتان کرد. شما در زمینهاى مسطّح قصرها بنا کردید و در کوهها خانه هائى از سنگ تراشیدید. بنابراین نعمتهاى خدا را به یاد بیاورید و در زمین خود را به فساد نکشانید. (۷۴)

قَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ صَالِحًا مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ ﴿۷۵﴾

بزرگان متکبّر از قوم او به افراد مستضعفى که از آنها ایمان آورده بودند، گفتند: آیا شما مى دانید که صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟ آنها گفتند: ما به آنچه او براى آن فرستاده شده، ایمان داریم. (۷۵)

قَالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ ﴿۷۶﴾

کسانى که متکبّر بودند، گفتند: ما به آنچه شما ایمان آورده اید، کافریم. (۷۶)

فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَقَالُوا يَا صَالِحُ ائْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ ﴿۷۷﴾

و آنها شتر را مجروح کردند و از فرمان پروردگارشان سرپیچى نمودند و گفتند: اى صالح، اگر تو از فرستادگان خدا هستى، براى ما بیاور آنچه به ما وعده مى دهى. (۷۷)

فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دَارِهِمْ جَاثِمِينَ ﴿۷۸﴾

زمین لرزه شدیدى آنها را فرا گرفت. صبح که شد، پس در خانه هایشان از پاى درآمدند. (۷۸)

فَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسَالَةَ رَبِّي وَنَصَحْتُ لَكُمْ وَلَكِنْ لَا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ ﴿۷۹﴾

صالح از آنها رو گرداند و گفت: اى مردمِ من، قطعا رسالت پروردگارم را به شما رساندم و شما را نصیحت کردم ولى شما نصیحت کنندگان را دوست نمى دارید. (۷۹)

«تبلیغات حضرت لوط علیه السلام»

وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَتَأْتُونَ الْفَاحِشَةَ مَا سَبَقَكُمْ بِهَا مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعَالَمِينَ ﴿۸۰﴾

و زمانى که «لوط» به مردمش گفت: آیا شما به طرف کارهاى زشتى که قبل از شما احدى از مردم جهانیان آن را انجام نداده است مى روید؟ (۸۰)

إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسَاءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ ﴿۸۱﴾

شما به طرف مردان از روى شهوت حرکت مى کنید و زنها را ترک کرده اید، بلکه شما مردم اسراف کار و تجاوزگرى هستید. (۸۱)

وَمَا كَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قَالُوا أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ يَتَطَهَّرُونَ ﴿۸۲﴾

و جواب قومش جز این نبود که گفتند: اینها را از قریه و شهرتان بیرون کنید. اینها مردمى هستند که مایلند خود را پاک معرّفى کنند و طرفدار پاکدامنى هستند. (۸۲)

فَأَنْجَيْنَاهُ وَأَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كَانَتْ مِنَ الْغَابِرِينَ ﴿۸۳﴾

پس ما او و اهلش را به جز همسرش، نجات دادیم، همسرش از باقى ماندگان بود. (۸۳)

وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهِمْ مَطَرًا فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ ﴿۸۴﴾

و بارانى بر آنها فرستادیم، باران سختى. پس حالا نگاه کن ببین چگونه است عاقبت گناهکاران. (۸۴)

«تبلیغات حضرت شعیب علیه السلام»

وَإِلَى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْبًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ قَدْ جَاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ وَلَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلَاحِهَا ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۸۵﴾

و به «مَدْین» برادرشان شعیب را فرستادیم. شعیب گفت: اى مردمِ من، خدا را بندگى کنید. براى شما خدائى غیر از او وجود ندارد. قطعا از طرف پروردگارتان دلائلى براى شما آمده است، پس کیل و میزان را کامل کنید و از اموال مردم چیزى کم نکنید و در روى زمین بعد از اینکه زمین اصلاح شده، فساد نکنید. آن براى شما بهتر است، اگر ایمان داشته باشید. (۸۵)

وَلَا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِرَاطٍ تُوعِدُونَ وَتَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِهِ وَتَبْغُونَهَا عِوَجًا وَاذْكُرُوا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلًا فَكَثَّرَكُمْ وَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ ﴿۸۶﴾

و بر سر همه راههاى مردمى که ایمان به خدا آورده اند، ننشینید و آنها را وعده بد ندهید و راه خدا را بر آنها نبندید و آن را کج و منحرف نشان ندهید و به خاطر بیاورید وقتى را که کم بودید، خدا شما را زیاد کرد و نگاه کنید، ببینید عاقبت مفسدین چگونه بوده است. (۸۶)

وَإِنْ كَانَ طَائِفَةٌ مِنْكُمْ آمَنُوا بِالَّذِي أُرْسِلْتُ بِهِ وَطَائِفَةٌ لَمْ يُؤْمِنُوا فَاصْبِرُوا حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنَا وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ﴿۸۷﴾

و اگر گروهى از شما به آنچه من از جانب خدا براى آن فرستاده شده ام ایمان بیاورند و جمعى از شما ایمان نیاورند، پس شما صبر کنید تا خدا میان ما داورى کند. و او بهترین داوران است. (۸۷)

قَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يَا شُعَيْبُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا قَالَ أَوَلَوْ كُنَّا كَارِهِينَ ﴿۸۸﴾

جمعى از بزرگان مستکبر قومش به او گفتند که حتماً ما تو را اى شعیب و کسانى که با تو ایمان آورده اند، از قریه و شهرمان بیرون مى کنیم، مگر آنکه به دین ما برگردید. شعیب گفت: ما با این کراهتى که داریم (محال است که برگردیم). (۸۸)

قَدِ افْتَرَيْنَا عَلَى اللَّهِ كَذِبًا إِنْ عُدْنَا فِي مِلَّتِكُمْ بَعْدَ إِذْ نَجَّانَا اللَّهُ مِنْهَا وَمَا يَكُونُ لَنَا أَنْ نَعُودَ فِيهَا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ رَبُّنَا وَسِعَ رَبُّنَا كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا عَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْنَا رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ ﴿۸۹﴾

(در این صورت) قطعا بر خدا دروغ بسته ایم، اگر به دین شما برگردیم، بعد از آنکه خدا ما را از آن (دین پست) نجاتمان داده و ما هرگز به آن دین بر نمى گردیم، مگر خدا که پروردگار ما است بخواهد. پروردگار ما بر هر چیزى علمش توسعه دارد، تنها بر خدا توکل مى کنیم. پروردگار ما، بین ما و بین قوممان راهى به حقّ باز کن و تو بهترین راه بازکنندگانى. (۸۹)

وَقَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَئِنِ اتَّبَعْتُمْ شُعَيْبًا إِنَّكُمْ إِذًا لَخَاسِرُونَ ﴿۹۰﴾

و اشراف قومش که کافر بودند، گفتند: اگر شما از شعیب پیروى کنید، در آن موقع قطعا شما از ضرر کنندگانید. (۹۰)

فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دَارِهِمْ جَاثِمِينَ ﴿۹۱﴾

پس آنها را زلزله شدیدى گرفت. اینها وقتى صبح کردند، پس در خانه هاشان از پاى در آمدند. (۹۱)

الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْبًا كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهَا الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْبًا كَانُوا هُمُ الْخَاسِرِينَ ﴿۹۲﴾

کسانى که شعیب را تکذیب کردند، گویا هرگز در آن دیار سکونت نداشته اند، کسانى که شعیب را تکذیب مى کردند، آنها ضرر کردگان بودند. (۹۲)

فَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسَالَاتِ رَبِّي وَنَصَحْتُ لَكُمْ فَكَيْفَ آسَى عَلَى قَوْمٍ كَافِرِينَ ﴿۹۳﴾

شعیب از آنها روى گرداند و به آنها گفت: اى قومِ من، حتماً من رسالتهاى پروردگارم را به شما رساندم و خیرخواهى براى شما کردم. پس چرا بر قوم کافر تأسّف بخورم؟ (۹۳)

«برای همه آبادیها پیامبرانی فرستاده شده است»

وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ إِلَّا أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ ﴿۹۴﴾

و ما در قریه اى پیغمبرى را نفرستادیم، مگر آنکه اهل آن قریه را به ناراحتى و خسارت و رنج گرفتارشان کردیم، شاید آنها تضرّع و زارى کنند. (۹۴)

ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّى عَفَوْا وَقَالُوا قَدْ مَسَّ آبَاءَنَا الضَّرَّاءُ وَالسَّرَّاءُ فَأَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ ﴿۹۵﴾

سپس به جاى بدى، نیکى را براى آنها تبدیل کردیم تا جائى که آنها آن را فراموش کردند و گفتند که پدران ما از این ناراحتیها و گرفتاریها و رفاه و راحتى داشته اند. پس ما آنها را به طور ناگهانى گرفتارشان کردیم و حال اینکه آنها نمى فهمیدند. (۹۵)

وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ﴿۹۶﴾

و اگر اهل قریه ها و شهرها ایمان بیاورند و تقوا داشته باشند، (درهاى) برکات را از آسمان و زمین به روى آنها باز مى کنیم. ولى آنها تکذیب کردند. ما هم به خاطر کارى که کرده اند، آنها را گرفتارشان نمودیم. (۹۶)

أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتًا وَهُمْ نَائِمُونَ ﴿۹۷﴾

آیا اهل آبادیها در امان اند از اینکه شبانه عذاب ما آنها را بگیرد، در حالى که همه آنها در خواب باشند؟ (۹۷)

أَوَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحًى وَهُمْ يَلْعَبُونَ ﴿۹۸﴾

آیا اهل این آبادیها در امانند که عذاب ما در روز به سراغشان بیاید، در حالى که سرگرم کارهاى لهو و لعب اند. (۹۸)

أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلَا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۹۹﴾

آیا آنها خود را از مکر [۱] الهی در امان می دانند؟ در حالی که جز ضررکنندگان، کسی خود را از مکر خدا ایمن نمی داند. (۹۹)

[۱] ــ «مكر» به معنى كارى است كه طورى انجام شود كه طرف مقابل متوجّه مقدّماتش نشود و «مكر» خدا به معنى نيرنگ خدا نيست، بلكه به معنى اين است كه خداى تعالى به نحوى عليه كفّار مقدّمات كارهائى را انجام مى‏ دهد كه آنها غافلگير مى‏ شوند و ناگهان خود را در عذاب الهى مشاهده مى‏ كنند.

برداشت از آیات ۹۹ ـ ۹۶

برکات الهی

سالک الی اللّه اگر با ایمان کامل تزکیه نفس کند و خود را به مقام تقوی برساند، برکات خدا از آسمان و زمین بر او باز می شود، که هم دنیای خوبی داشته باشد و هم آخرت خوبی برای او باشد. ولی اگر سالکین الی اللّه در سیر و سلوک به دروغ متوسل شوند و ریاکار گردند خدای تعالی آنها را مؤخذه می کند و این افراد ناگهان حتّی وقتی که در خواب اند یا مشغول بازی دنیایی هستند، مورد عذاب الهی واقع می گردند. و اگر قدم در راه حقیقت برندارند و از پنهان کاری های خدای تعالی خود را در امان بدانند زیانکارند.

أَوَلَمْ يَهْدِ لِلَّذِينَ يَرِثُونَ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ أَهْلِهَا أَنْ لَوْ نَشَاءُ أَصَبْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَنَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا يَسْمَعُونَ ﴿۱۰۰﴾

آیا خدا کسانى که زمین را بعد از اهلش به ارث مى برند، راهنمائى نکرده که اگر ما بخواهیم، آنها را به کیفر گناهانشان مى رسانیم و دلهاى آنها را مهر مى کنیم؟ پس در این صورت آنها شنوائى را از دست مى دهند. (۱۰۰)

تِلْكَ الْقُرَى نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَائِهَا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمَا كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذَلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الْكَافِرِينَ ﴿۱۰۱﴾

اینها شهرها و آبادیهائى بود که بعضى از اخبارشان را براى تو حکایت نمودیم و قطعا پیامبرانشان براى آنها با دلائل روشنى آمدند. ولى آنها این چنین نبودند که ایمان بیاورند به آنچه قبلاً تکذیب کرده بودند. این چنین خدا بر قلوب کافران مُهر مى زند. (۱۰۱)

وَمَا وَجَدْنَا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَإِنْ وَجَدْنَا أَكْثَرَهُمْ لَفَاسِقِينَ ﴿۱۰۲﴾

و ما بیشتر آنها را بر سر پیمانى که داشتند، نیافتیم و بلکه اکثر آنها را فاسق و گناهکار یافتیم. (۱۰۲)

«تبلیغات حضرت موسی علیه السلام»

ثُمَّ بَعَثْنَا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسَى بِآيَاتِنَا إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ فَظَلَمُوا بِهَا فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ ﴿۱۰۳﴾

سپس بعد از آنها موسى را با نشانه ها و آیاتمان به طرف فرعون و اطرافیانش فرستادیم. امّا آنها به آیات ما ظلم کردند. پس ببین عاقبت مفسدین چگونه است. (۱۰۳)

وَقَالَ مُوسَى يَا فِرْعَوْنُ إِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۱۰۴﴾

و موسى گفت: اى فرعون، من فرستاده اى از طرف پروردگار عالمیانم. (۱۰۴)

حَقِيقٌ عَلَى أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَنِي إِسْرَائِيلَ ﴿۱۰۵﴾

سزاوار است که بر خدا جز به حقّ نگویم. من نشانه روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آورده ام. پس بنى اسرائیل را با من بفرست (و آزادشان کن). (۱۰۵)

قَالَ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِهَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ ﴿۱۰۶﴾

فرعون گفت: اگر نشانه اى آورده اى، آن را نشان بده، اگر از راستگویانى. (۱۰۶)

فَأَلْقَى عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُبِينٌ ﴿۱۰۷﴾

پس موسى عصاى خود را انداخت، ناگهان آن عصا اژدهاى آشکارى شد. (۱۰۷)

وَنَزَعَ يَدَهُ فَإِذَا هِيَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرِينَ ﴿۱۰۸﴾

و دست خود را بیرون آورد، در حالى که (نور) سفیدى براى تماشاچیان بود. (۱۰۸)

قَالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ عَلِيمٌ ﴿۱۰۹﴾

بزرگان از طرفداران فرعون گفتند: قطعا این ساحر دانائى است. (۱۰۹)

يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ فَمَاذَا تَأْمُرُونَ ﴿۱۱۰﴾

مى خواهد شما را از سرزمینتان بیرون کند. در برابر او چه فرمان مى دهید؟ (۱۱۰)

قَالُوا أَرْجِهْ وَأَخَاهُ وَأَرْسِلْ فِي الْمَدَائِنِ حَاشِرِينَ ﴿۱۱۱﴾

گفتند: او و برادرش را معطّل کن و به سوى شهرها کسى که بتواند ساحران را جمع کند، بفرست. (۱۱۱)

يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَاحِرٍ عَلِيمٍ ﴿۱۱۲﴾

تا همه ساحران دانا را به خدمت تو بیاورند. (۱۱۲)

وَجَاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قَالُوا إِنَّ لَنَا لَأَجْرًا إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغَالِبِينَ ﴿۱۱۳﴾

و ساحران نزد فرعون آمدند، گفتند: آیا اگر ما پیروز شویم، اجر و پاداش مهمّى نزد تو خواهیم داشت؟ (۱۱۳)

قَالَ نَعَمْ وَإِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ ﴿۱۱۴﴾

فرعون گفت: بله و شما از مقرّبان خواهید بود. (۱۱۴)

قَالُوا يَا مُوسَى إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَإِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ ﴿۱۱۵﴾

ساحران گفتند: اى موسى، یا تو بینداز و یا ما مى اندازیم. (۱۱۵)

قَالَ أَلْقُوا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجَاءُوا بِسِحْرٍ عَظِيمٍ ﴿۱۱۶﴾

موسى گفت: شما بیندازید. وقتى که آنها (آنچه در دست داشتند) انداختند، مردم را چشم بندى کردند و آنها را ترساندند و سحر بزرگى آوردند. (۱۱۶)

وَأَوْحَيْنَا إِلَى مُوسَى أَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَإِذَا هِيَ تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ ﴿۱۱۷﴾

و ما به موسى وحى کردیم که عصاى خود را بینداز. پس ناگهان عصا وسائل دروغى آنها را با سرعت بلعید. (۱۱۷)

فَوَقَعَ الْحَقُّ وَبَطَلَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۱۸﴾

پس آنچه حقّ بود، واقع شد و آنچه آنها عمل کرده بودند، باطل گردید. (۱۱۸)

فَغُلِبُوا هُنَالِكَ وَانْقَلَبُوا صَاغِرِينَ ﴿۱۱۹﴾

و در آنجا همه مغلوب شدند و خوار و کوچک گردیدند. (۱۱۹)

وَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سَاجِدِينَ ﴿۱۲۰﴾

و ساحرها همه به سجده افتادند. (۱۲۰)

قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۱۲۱﴾

گفتند: ما به پروردگار جهانیان ایمان آوردیم. (۱۲۱)

رَبِّ مُوسَى وَهَارُونَ ﴿۱۲۲﴾

پروردگار موسى و هارون. (۱۲۲)

قَالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّ هَذَا لَمَكْرٌ مَكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُوا مِنْهَا أَهْلَهَا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿۱۲۳﴾

فرعون گفت: آیا قبل از آنکه من به شما اجازه بدهم، به او ایمان آورده اید؟ قطعا این کار شما مکرى بوده که در شهر با هم توطئه کرده اید، براى اینکه مردمش را از آن بیرون بیاورید. پس به همین زودى شما خواهید دانست. (۱۲۳)

لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلَافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۱۲۴﴾

من حتما دست و پاهاى شما را به طور مخالف قطع مى کنم و بعد از آن همگى شما را به دار مى آویزم. (۱۲۴)

قَالُوا إِنَّا إِلَى رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ ﴿۱۲۵﴾

ساحران گفتند: ما به سوى پروردگارمان بر مى گردیم. (۱۲۵)

وَمَا تَنْقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآيَاتِ رَبِّنَا لَمَّا جَاءَتْنَا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِينَ ﴿۱۲۶﴾

و تو از ما انتقام نمى گیرى، مگر براى آنکه ما به آیات پروردگارمان هنگامى که به سراغمان آمد، ایمان آوردیم. پروردگار ما، صبر و استقامت به ما عنایت کن و ما را از این دنیا مسلمان ببر. (۱۲۶)

وَقَالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَتَذَرُ مُوسَى وَقَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَيَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ قَالَ سَنُقَتِّلُ أَبْنَاءَهُمْ وَنَسْتَحْيِي نِسَاءَهُمْ وَإِنَّا فَوْقَهُمْ قَاهِرُونَ ﴿۱۲۷﴾

و شخصیتهاى قوم فرعون گفتند: آیا مى خواهى موسى و قومش را به حال خود بگذارى تا در زمین فساد کنند و تو و خدایانت را ترک نمایند؟ (فرعون) گفت: به زودى پسرانشان را خواهیم کشت و دخترانشان را (براى کنیزى) زنده نگه مى داریم و ما بر آنها کاملاً مسلّطیم. (۱۲۷)

قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَاصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ﴿۱۲۸﴾

موسى به (اصحابش و) قومش گفت: از خدا یارى بخواهید و صبر کنید. زمین مال خدا است، به هر کس از بندگانش بخواهد آن را به ارث خواهد داد و عاقبت مال متّقین است. (۱۲۸)

قَالُوا أُوذِينَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنَا وَمِنْ بَعْدِ مَا جِئْتَنَا قَالَ عَسَى رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَيَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ ﴿۱۲۹﴾

قوم موسى گفتند: آنها ما را قبل از آمدن تو به طرف ما، اذیت مى کردند و بعد از آمدن تو به سوى ما هم باز اذیت مى کنند. موسى گفت: امید است که پروردگارتان دشمن شما را هلاک کند و شما را جانشین آنها در روى زمین قرار دهد، آن وقت نگاه کند ببیند شما چگونه عمل مى کنید. (۱۲۹)

برداشت از آیات ۱۲۹ ـ ۱۲۸

مراحل تقوی

بزرگترین کاری که سالک الی اللّه باید تا آخر سیر و سلوکش انجام دهد گذراندن مراحل تقوا است و باید از استقامت و صبر کمک بگیرد تا عاقبت خوبی برای او در دنیا باشد، ضمناً خدای تعالی به او کمک می کند، دشمنانش را هلاک می کند و او را به مقام خلیفه اللّهی می رساند و نگاه می کند تا ببیند او چگونه عمل خواهد کرد.

وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَنَقْصٍ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿۱۳۰﴾

و ما نزدیکان فرعون را به خشکسالى و کمبود میوه جات گرفتار نمودیم، شاید آنها متذکر شوند. (۱۳۰)

فَإِذَا جَاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قَالُوا لَنَا هَذِهِ وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسَى وَمَنْ مَعَهُ أَلَا إِنَّمَا طَائِرُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۱۳۱﴾

پس وقتى که به آنها خوبى مى رسید، مى گفتند: این به خاطر خود ما است. ولى وقتى به آنها بدى مى رسید، فال بد به موسى و کسانى که با او بودند مى زدند. همه آگاه باشید، جز این نیست که فال بد آنها نزد خدا است ولى بیشتر آنها نمى دانند. (۱۳۱)

وَقَالُوا مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِنْ آيَةٍ لِتَسْحَرَنَا بِهَا فَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ ﴿۱۳۲﴾

و آنها مى گفتند: هر چه نشانه اى براى سحر کردن ما بیاورى، ما به تو ایمان نمى آوریم. (۱۳۲)

فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ وَالضَّفَادِعَ وَالدَّمَ آيَاتٍ مُفَصَّلَاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا مُجْرِمِينَ ﴿۱۳۳﴾

پس ما (به خاطر این گفتارشان،) طوفان و ملخ و (جانورانى مثل) شپش و قورباغه و خون را که هر یک نشانه هایى از هم جدا بودند، بر آنها فرستادیم. امّا آنها تکبّر کردند و مردم گناهکارى بودند. (۱۳۳)

وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قَالُوا يَا مُوسَى ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرَائِيلَ ﴿۱۳۴﴾

و وقتى که بلا بر آنها واقع شد، گفتند: اى موسى، از پروردگارت براى ما بخواه که به آن عهدى که با تو دارد، (مقرّر فرماید.) اگر این بلا را از ما دور کنى، ما به تو ایمان مى آوریم و بنى اسرائیل را همراه تو (آزاد) مى فرستیم. (۱۳۴)

فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلَى أَجَلٍ هُمْ بَالِغُوهُ إِذَا هُمْ يَنْكُثُونَ ﴿۱۳۵﴾

پس وقتى بلا را براى مدّت معینى که به آنها رسیده بود از آنها برداشتیم، آنها عهد و پیمان خود را شکستند. (۱۳۵)

فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَكَانُوا عَنْهَا غَافِلِينَ ﴿۱۳۶﴾

بالاخره از آنها انتقام گرفتیم، پس آنها را در دریا غرق کردیم، به خاطر آنکه نشانه هاى ما را تکذیب کردند و از آنها غافل بودند. (۱۳۶)

«کمک خدا به مستضعفین»

وَأَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كَانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنَى عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ بِمَا صَبَرُوا وَدَمَّرْنَا مَا كَانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَقَوْمُهُ وَمَا كَانُوا يَعْرِشُونَ ﴿۱۳۷﴾

و ما مشرقها و مغربهاى پر برکت زمین را به قومى که ضعیف شده بودند، به ارث دادیم و وعده خوب پروردگارت بر بنى اسرائیل به خاطر صبرشان (که در آن مدّت به خرج دادند)، تمام شد و آنچه فرعون و اطرافیانش مى ساختند و آنچه از قصرها و باغهاى دار بست دار ساخته بودند، درهم کوبیدیم. (۱۳۷)

وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلَى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلَى أَصْنَامٍ لَهُمْ قَالُوا يَا مُوسَى اجْعَلْ لَنَا إِلَهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ ﴿۱۳۸﴾

و بنى اسرائیل را از دریا گذراندیم. ولى آنها به گروهى رسیدند که اطراف بتهائى که مال آنها بود، گرد آمده بودند. به موسى گفتند: اى موسى، تو هم براى ما خدائى قرار بده، همان طور که براى آنها خدایانى است. موسى گفت: شما مردمى هستید که خود را به نادانى مى زنید. (۱۳۸)

إِنَّ هَؤُلَاءِ مُتَبَّرٌ مَا هُمْ فِيهِ وَبَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۳۹﴾

قطعا (عاقبت) کارى که اینها در آن هستند، نابودى است و هر چه عمل مى کنند باطل است. (۱۳۹)

قَالَ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِيكُمْ إِلَهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۱۴۰﴾

(موسى) گفت: آیا غیر از خدا، خدائى را براى شما بطلبم؟ و او شما را بر تمام مردم جهانیان (در زمان خودتان) برترى داده است. (۱۴۰)

وَإِذْ أَنْجَيْنَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ يُقَتِّلُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ وَفِي ذَلِكُمْ بَلَاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ ﴿۱۴۱﴾

و آن زمانى را که از فرعون و اطرافیانش نجاتتان دادیم، آنها دائما شما را به بدترین عذاب شکنجه مى دادند، پسران شما را مى کشتند و زنهایتان را زنده نگه مى داشتند و در آن براى شما، امتحان بزرگى از طرف پروردگارتان بود. (۱۴۱)

«حضرت موسی علیه السلام در کوه طور»

وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلَاثِينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَقَالَ مُوسَى لِأَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ وَلَا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ ﴿۱۴۲﴾

و ما با موسى سى شب وعده گذاشتیم. و پس از آن، با ده شب اضافه تکمیلش نمودیم به این ترتیب میعاد پروردگار او به چهل شب تمام شد و موسى به برادرش هارون گفت: جانشین من در میان مردمم باش، و (آنها را) اصلاح کن و از روش مفسدان پیروى نکن. (۱۴۲)

وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۴۳﴾

و زمانى که موسى به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، موسى عرض کرد: پروردگارا، خودت را به من نشان بده تا تو را ببینم. خدا گفت: هرگز مرا نخواهى دید ولى به کوه نگاه کن، اگر در جاى خودش ثابت ماند، پس بزودى مرا خواهى دید. وقتى که پروردگارش بر کوه تجلّى کرد، آن را مانند خاک قرار داد و موسى بیهوش به روى زمین افتاد. وقتى از بى هوشى نجات یافت، عرض کرد: خدایا تو منزّهى، من به سوى تو برگشتم و من اوّل مؤمن هستم. (۱۴۳)

قَالَ يَا مُوسَى إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَى النَّاسِ بِرِسَالَاتِي وَبِكَلَامِي فَخُذْ مَا آتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ ﴿۱۴۴﴾

خدا فرمود: اى موسى، من تو را با رسالتهاى خود و با سخن گفتنم با تو، بر مردم برترى دادم و انتخاب کردم. پس آنچه را به تو داده ام، بگیر و از شاکرین باش. (۱۴۴)

وَكَتَبْنَا لَهُ فِي الْأَلْوَاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً وَتَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْءٍ فَخُذْهَا بِقُوَّةٍ وَأْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِهَا سَأُرِيكُمْ دَارَ الْفَاسِقِينَ ﴿۱۴۵﴾

و ما در الواح از هر چیزى موعظه اى براى او نوشتیم و همه چیزها را براى او تفصیلى و توضیح دادیم، پس با قدرت آن را بگیر و امر کن مردمت را که بهترینش را بگیرند. زود است که جایگاه فاسقان را به شما نشان دهم. (۱۴۵)

سَأَصْرِفُ عَنْ آيَاتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَإِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لَا يُؤْمِنُوا بِهَا وَإِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لَا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا وَإِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الْغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَكَانُوا عَنْهَا غَافِلِينَ ﴿۱۴۶﴾

به همین زودى کسانى را که در روى زمین بدون حقّى تکبّر مى کنند، از آیات خود منصرف مى سازم و آنها هر آیه و نشانه اى را که ببینند، به آن ایمان نمى آورند و اگر آنها راه کمال و رشد را ببینند، آن را راهى صحیح براى خود انتخاب نمى کنند و اگر طریق گمراهى را ببینند، آن را براى خود راهى انتخاب مى کنند. آن به خاطر این است که آنها آیات ما را تکذیب کرده اند و از آن غافل بوده اند. (۱۴۶)

وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَلِقَاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ هَلْ يُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۴۷﴾

و کسانى که آیات ما را تکذیب مى کنند و دیدار روز قیامت را باور نمى کنند، اعمال آنها نابود مى شود. آیا جز آنچه را عمل مى کردند، پاداش داده مى شوند؟ (۱۴۷)

«گوساله پرستی قوم موسی علیه السلام»

وَاتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَى مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ أَلَمْ يَرَوْا أَنَّهُ لَا يُكَلِّمُهُمْ وَلَا يَهْدِيهِمْ سَبِيلًا اتَّخَذُوهُ وَكَانُوا ظَالِمِينَ ﴿۱۴۸﴾

و قوم موسى بعد از رفتن او از زینت و آلات خود، گوساله اى ساختند. جسد بى جانى (بود) که صدا داشت. آیا آنها نمى دیدند که او با آنها سخن نمى گوید و آنها را به راهى هدایت نمى کند؟ (ولى) آنها او را انتخاب کردند و ظالم بودند. (۱۴۸)

وَلَمَّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ وَرَأَوْا أَنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا قَالُوا لَئِنْ لَمْ يَرْحَمْنَا رَبُّنَا وَيَغْفِرْ لَنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۱۴۹﴾

و وقتى که (حقیقت به دست آنها رسید) پشیمان شدند و دیدند که آنها گمراه شده اند، گفتند: اگر پروردگارمان به ما رحم نکند و ما را نیامرزد، ما قطعا از زیانکاران خواهیم بود. (۱۴۹)

«خشم حضرت موسی علیه السلام»

وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَى إِلَى قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفًا قَالَ بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَعَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَأَلْقَى الْأَلْوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلَا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْدَاءَ وَلَا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۱۵۰﴾

و وقتى موسى به طرف قومش خشمگین و اندوهناک برگشت. گفت: در نبود من بد جانشینانى برایم بودید. آیا در مورد فرمان پروردگارتان عجله نمودید؟ سپس الواح را (که در دستش بود،) انداخت و سر برادرش را گرفت و به طرف خود کشید. برادرش گفت: فرزند مادرم، این گروه مرا تضعیف کردند و حتّى نزدیک بود مرا بکشند. کارى نکن که دشمنان، مرا شماتت کنند و مرا با مردم ستمکار و ظالم قرار نده. (۱۵۰)

«دعای حضرت موسی علیه السلام»

قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلِأَخِي وَأَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ﴿۱۵۱﴾

(موسى دست به دعا برداشت) گفت: پروردگار من، مرا و برادرم را ببخش و ما را در رحمت خود وارد فرما، و تو مهربانترین مهربانانى. (۱۵۱)

«ماجرای گوساله پرستان»

إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنَالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَذِلَّةٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ ﴿۱۵۲﴾

کسانى که گوساله را انتخاب کردند، به همین زودى به خشمى از پروردگارشان و ذلّتى در زندگى دنیا خواهند رسید و این چنین کسانى را که افترا مى زنند، جزا خواهیم داد. (۱۵۲)

وَالَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئَاتِ ثُمَّ تَابُوا مِنْ بَعْدِهَا وَآمَنُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۵۳﴾

و کسانى که کارهاى گناه مى کنند و سپس توبه مى نمایند و ایمان مى آورند، حتما پروردگار تو بعد از آن بخشنده مهربانى خواهد بود. (۱۵۳)

«نوشته های تورات»

وَلَمَّا سَكَتَ عَنْ مُوسَى الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْوَاحَ وَفِي نُسْخَتِهَا هُدًى وَرَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ ﴿۱۵۴﴾

و وقتى که از موسى خشم و غضب فرو نشست، الواح را گرفت و در نوشته هاى آن الواح هدایت و رحمتى براى کسانى بود که از پروردگارشان مى ترسند. (۱۵۴)

«انتخاب حضرت موسی علیه السلام از میان قومش برای رفتن به کوه طور»

وَاخْتَارَ مُوسَى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقَاتِنَا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ قَالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَإِيَّايَ أَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهَاءُ مِنَّا إِنْ هِيَ إِلَّا فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِهَا مَنْ تَشَاءُ وَتَهْدِي مَنْ تَشَاءُ أَنْتَ وَلِيُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الْغَافِرِينَ ﴿۱۵۵﴾

و موسى از میان قومش هفتاد نفر از مردان را براى میعادگاه ما انتخاب کرد و وقتى که زمین لرزه آنها را گرفت، گفت: پروردگار من، اگر مى خواستى آنها و مرا قبل از این به هلاکت مى رساندى. آیا ما را به کارى که ابلهانمان انجام دادند، هلاک مى کنى؟ این جز امتحان تو چیز دیگرى نیست. هر کس را بخواهى، به وسیله آن گمراه مى کنى و هر کس را بخواهى، هدایت مى کنى. تو ولىّ مائى پس ما را بیامرز و بر ما رحم کن که تو بهترین آمرزندگانى. (۱۵۵)

وَاكْتُبْ لَنَا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنَا إِلَيْكَ قَالَ عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالَّذِينَ هُمْ بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱۵۶﴾

و براى ما در این دنیا و جهان دیگر نیکى بنویس، به خاطر اینکه ما به طرف تو هدایت شده ایم. خدا گفت: عذابم را به هر کس بخواهم، مى رسانم و رحمتم همه چیز را فرا مى گیرد، پس آن را براى آنهائى که تقوا دارند و زکات را مى پردازند و آنهائى که به آیات ما ایمان مى آورند، خواهم نوشت. (۱۵۶)
«پیروی از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و نور علی بن ابیطالب علیه السلام»

الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۱۵۷﴾

آن کسانى که از پیامبرى که از جانب خدا همه حقایق به او خبر داده شده و درس نخوانده، آنکه صفاتش در تورات و انجیل نوشته شده و در نزد آنها هست و آنها آن را یافته اند، پیروى میکنند، او آنها را امر به معروف و نهى از منکر مى کند و چیزهائى را که پاکیزه است، براى آنها حلال مى کند و ناپاکیها را براى آنها حرام مى نماید و بارهاى سنگین و غل و زنجیرها را که بر آنها بود، از آنها بر مى دارد. پس کسانى که به او ایمان آوردند و بزرگش دانستند و کمک و یاریش کردند و از نورى که با او نازل شده[۱] پیروى نمودند، آنها رستگارانند. (۱۵۷)

[۱] ــ طبق تفاسیر و روایات سنّى و شیعه منظور «از نورى که با او نازل شده» حضرت على بن ابیطالب علیه ‏السلام است.

 

برداشت از آیه ۱۵۷

پیروی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله

سالک الی اللّه باید کوشش کند که صد در صد از پیغمبری که امر به معروف و نهی از منکر کرده و همه خوراکی ها و پوشاک های پاک و پاکیزه را حلال فرموده، هر چیز بد و پلیدی را برای مسلمان ها حرام کرده، قید و بندهای زمان جاهلیت را از آنها برداشته و از کلمات و قرآنی که بر آن حضرت نازل شده پیروی کند. زیرا اگر این چنین کرد موفّق و رستگار خواهد شد.

قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَكَلِمَاتِهِ وَاتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۵۸﴾

بگو: اى مردم، من رسول خدا به سوى همه شما هستم. آن خدائى که ملک آسمانها و زمین مال او است، خدائى جز او نیست، زنده مى کند و مى میراند. پس به آن خدا و رسولش که نبى درس نخوانده است، آنکه ایمان به خدا و کلمات خدا دارد، ایمان بیاورید و از او پیروى کنید، شاید شما هدایت شوید. (۱۵۸)

«هدایت یافتگان از قوم حضرت موسی علیه السلام»

وَمِنْ قَوْمِ مُوسَى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ ﴿۱۵۹﴾

و از قوم موسى جمعى هستند که دیگران را به سوى حقّ هدایت مى کنند و به حقّ و به عدالت حکم مى نمایند. (۱۵۹)

وَقَطَّعْنَاهُمُ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْبَاطًا أُمَمًا وَأَوْحَيْنَا إِلَى مُوسَى إِذِ اسْتَسْقَاهُ قَوْمُهُ أَنِ اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ وَظَلَّلْنَا عَلَيْهِمُ الْغَمَامَ وَأَنْزَلْنَا عَلَيْهِمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَمَا ظَلَمُونَا وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۱۶۰﴾

و ما قوم موسى را به دوازده دسته از منسوبین اسرائیل که هر یک امّتى بودند، تقسیم کردیم و به موسى وحى نمودیم که وقتى قومش از او آب خواستند، عصایت را بر سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن سنگ بیرون آمد. پس هر یک از گروهى محلّ آشامیدن خود را شناختند و ابر را بر سر آنها سایبان قرار دادیم و براى آنها منّ و سلوى نازل نمودیم. از روزیهاى پاکیزه اى که به شما داده ایم، بخورید و آنها به ما ظلم نکردند ولى به خودشان ظلم نمودند. (۱۶۰)

«ورود به بیت المقدّس»

وَإِذْ قِيلَ لَهُمُ اسْكُنُوا هَذِهِ الْقَرْيَةَ وَكُلُوا مِنْهَا حَيْثُ شِئْتُمْ وَقُولُوا حِطَّةٌ وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا نَغْفِرْ  لَكُمْ خَطِيئَاتِكُمْ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۶۱﴾

و زمانى که به آنها گفته شد: در این قریه (بیت المقدّس) سکونت کنید و از هر جا و هر چه مى خواهید بخورید و بگوئید «حطّة» [۱] و از در بیت المقدس با سجده وارد شوید، آن وقت گناهان شما را مى بخشیم، به زودى نیکوکاران (از شما) را بیشتر پاداش خواهیم داد. (۱۶۱)

[۱] ــ یعنى خدایا گناهان ما را بریز.

فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِجْزًا مِنَ السَّمَاءِ بِمَا كَانُوا يَظْلِمُونَ ﴿۱۶۲﴾

امّا ظالمین آنها این کلام را به غیر آنچه به آنها گفته شده بود، تغییر دادند و به خاطر (همین) ظلمى که کرده بودند، بلائى از آسمان بر آنها فرستادیم. (۱۶۲)

«سؤال از قریه ای که کنار دریا بود»

وَاسْأَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كَانَتْ حَاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتَانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعًا وَيَوْمَ لَا يَسْبِتُونَ لَا تَأْتِيهِمْ كَذَلِكَ نَبْلُوهُمْ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ ﴿۱۶۳﴾

و از آنها درباره قریه اى که در کنار دریا بود، سؤال کن. آن وقتى که آنها در روز شنبه تجاوز مى کردند. آن وقتى که ماهیهایشان روز شنبه آنها ظاهر مى شدند، امّا در غیر روز شنبه به سراغ آنها نمى آمدند. این چنین آنها را به چیزى که نافرمانى مى کردند، امتحان کردیم. (۱۶۳)

«برای اتمام حجّت»

وَإِذْ قَالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْمًا اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا قَالُوا مَعْذِرَةً إِلَى رَبِّكُمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ ﴿۱۶۴﴾

و زمانى که جمعى از آنها گفتند: چرا موعظه مى کنید مردمى را که خدا هلاکشان مى کند یا عذاب سختى آنها را مى نماید؟ گفتند: براى (اتمام حجّت و) عذر در پیشگاه پروردگار شما و شاید هم آنها تقوا پیشه کنند. (۱۶۴)

فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَأَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذَابٍ بَئِيسٍ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ ﴿۱۶۵﴾

امّا وقتى که تذکراتى را که به آنها داده شده بود فراموش کردند، آنهائى که (مردم) را از بدى نهى مى کردند، رهائى بخشیدیم (نجات دادیم) و کسانى که ستم کردند، به خاطر نافرمانیشان به عذاب بدى گرفتارشان نمودیم. (۱۶۵)

«آنها به صورت میمون مسخ شدند»

فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ مَا نُهُوا عَنْهُ قُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ ﴿۱۶۶﴾

و وقتى که در برابر آنچه از آن نهى شده بودند سرکشى کردند، به آنها گفتیم: به شکل میمونهاى طرد شده درآئید. (۱۶۶)

وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكَ لَيَبْعَثَنَّ عَلَيْهِمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ يَسُومُهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ إِنَّ رَبَّكَ لَسَرِيعُ الْعِقَابِ وَإِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۶۷﴾

و وقتى که پروردگارت اعلام کرد تا دامنه قیامت کسى را بر آنها مسلّط خواهد ساخت که دائما آنها را در عذاب بدى قرار دهد. و قطعا پروردگارت مجازاتش سریع و او آمرزنده مهربانى است. (۱۶۷)

وَقَطَّعْنَاهُمْ فِي الْأَرْضِ أُمَمًا مِنْهُمُ الصَّالِحُونَ وَمِنْهُمْ دُونَ ذَلِكَ وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَّيِّئَاتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ﴿۱۶۸﴾

و ما آنها را در زمین به صورت گروههاى پراکنده قرار دادیم. جمعى از آنها صالح و جمعى غیر صالح اند و آنها را با نیکیها و بدیها آزمایش کردیم، شاید برگردند. (۱۶۸)

«جانشینان بدعمل»

فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتَابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هَذَا الْأَدْنَى وَيَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنَا وَإِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ أَلَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثَاقُ الْكِتَابِ أَنْ لَا يَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ وَدَرَسُوا مَا فِيهِ وَالدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۱۶۹﴾ 

ولى بعد از آنها جانشینانى جاى آنها را گرفتند که وارث کتاب شدند، متاع این دنیاى پست را گرفته و مى گویند: به زودى بخشیده خواهیم شد. و اگر متاع دیگرى هم مانند آن به دستشان بیفتد، آن را هم مى گیرند. آیا عهد کتاب از آنها گرفته نشده که بر خدا جز حقّ نگویند؟ و آنها بارها آنچه در آن کتاب (بود) را خوانده اند و خانه آخرت براى اهل تقوا بهتر است. آیا تعقّل نمى کنید؟ (۱۶۹)

وَالَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتَابِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ إِنَّا لَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ ﴿۱۷۰﴾

و کسانى که به کتاب تمسّک مى کنند و نماز را بر پا مى دارند، ما اجر اصلاح کنندگان را ضایع نخواهیم کرد. (۱۷۰)

«مجبور شدن بنی اسرائیل به گرفتن کتاب»

وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۱۷۱﴾

و (همچنین) زمانى که کوه را مانند سایبان بر بالاى سر آنها قرار دادیم، آن گونه که گمان کردند آن بر سرشان فرود مى آید. آنچه را به شما داده ایم با قوّت بگیرید و آنچه در آن هست به یاد داشته باشید، شاید پرهیزگار شوید. (۱۷۱)

«اشاره به عالم ذر»

وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ ﴿۱۷۲﴾

و زمانى که پروردگارت از صلب و پشت فرزندان آدم ذرّیه آنها را گرفت و آنها را گواه بر وجود خودشان قرار داد (و فرمود:) آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، شهادت مى دهیم. (تا این که) مبادا روز قیامت (شما ذرّیه آدم) بگوئید: ما از این (میثاق و عالم ذر) غافل بودیم. (۱۷۲)

أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَكُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ ﴿۱۷۳﴾

یا بگوئید پدرانمان قبل از ما مشرک بوده اند، ما هم فرزندانى بعد از آنها بوده ایم. آیا ما را به آنچه باطل اندیشان انجام داده اند، مجازات مى کنى؟ (۱۷۳)

وَكَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ وَلَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ﴿۱۷۴﴾

و این چنین آیات خود را توضیح مى دهیم، شاید آنها به طرف ما برگردند. (۱۷۴)

«قضیه بلعم بن باعور»

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ ﴿۱۷۵﴾

و براى آنها تلاوت کن خبر کسى را که آیات و نشانه هاى خود را به او ارائه دادیم ولى او خود را از آن آیات دور کرد و شیطان در پى او افتاد و از گمراهان گردید. (۱۷۵)

وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذَلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۱۷۶﴾

و اگر مى خواستیم، او را با این آیات بالا مى بردیم. ولى او خود را در زمین پایبند کرد و از هواى نفس خود پیروى کرد. پس مَثَل او مانند مَثَل سگ است که اگر به او حمله کنى، دهانش را باز مى کند و اگر او را به حال خود بگذارى، باز هم دهانش را باز مى کند. آن مَثَل گروهى است که آیات ما را تکذیب کردند. این داستان را نقل کن، شاید آنها تفکر کنند. (۱۷۶)

سَاءَ مَثَلًا الْقَوْمُ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَأَنْفُسَهُمْ كَانُوا يَظْلِمُونَ ﴿۱۷۷﴾

بد است مَثَل گروهى که آیات ما را تکذیب مى کردند و آنها به خودشان ظلم کرده اند. (۱۷۷)

برداشت از آیات ۱۷۷ ـ ۱۷۵

بلعم باعورا

سالک الی اللّه باید از قضیه بلعم باعورا عبرت بگیرد که اگر هر چه در سیر الی اللّه پیشرفت کند، ممکن است باز هم در خطر باشد و شیطان او را فریب دهد و گمراه گردد و ممکن است در اثر پیروی از هوای نفس آن قدر پست شود که خدای تعالی او را از سگ هار پست تر بداند و این برای کسانی که نشانه های خدا را تکذیب می کنند و به نفس خود ظلم می کنند بدترین چیز است.

مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَمَنْ يُضْلِلْ فَأُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۱۷۸﴾

کسى را که خدا هدایت کند، هدایت شده (واقعى) است و کسى را که خدا گمراه کند، پس آنها همان جمعیت زیانکارند. (۱۷۸)

«به خاطر دلهای مرده شان جهنّمی هستند»

وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا أُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ ﴿۱۷۹﴾

و حتما گروه زیادى از جنّ و انس را براى جهنّم ساختیم. آنها دلهائى دارند که با آن نمى فهمند و آنها چشمهائى دارند که با آن نمى بینند و آنها گوشهائى دارند که با آن نمى شنوند. آنها در حقیقت مِثل چهارپایان اند بلکه گمراه ترند. آنها همان غافلان اند. (۱۷۹)

برداشت از آیات ۱۷۹ ـ ۱۷۸

هدایت پروردگار

خدا جمعی را به خاطر اعمال خوبشان و به خاطر پیروی از قرآن و پیامبر صلی الله علیه و آله هدایت می کند و کسی که خدا او را به حال خود وا بگذارد ضرر زیادی کرده است، این دسته دلهایی دارند که با آن نمی فهمند، چشمی دارند که با آن حقایق را نمی بینند و گوشی دارند که با آن حقیقت را نمی شنوند؛ اینها در غفلت کامل به سر می برند و به هیچ وجه راهی به سوی خدا پیدا نمی کنند بلکه از حیوانات هم پست ترند.

«اسماء حسنای پروردگار»

وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۸۰﴾

و براى خدا اسماء حسنائى (و نیکوترین نامها) است. پس با آنها او را بخوانید و کسانى را که اسماء خدا را به الحاد مى کشانند، به حال خود وابگذارید. به زودى به خاطر آنچه که عمل مى کنند، جزا داده مى شوند. (۱۸۰)

«هدایت به حقّ»

وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ ﴿۱۸۱﴾

و از کسانى که خلقشان کرده ایم، جمعى هستند که مردم را به حقّ هدایت مى کنند و به حقّ اجراى عدالت مى نمایند. (۱۸۱)

برداشت از آیات ۱۸۱ ـ ۱۸۰

ذکر خدا

سالک الی اللّه باید همیشه با ذکر خدا و خواندن خدای تعالی با اسم های نیکویش به یاد خدا باشد و از ملحدین و کسانی که در غفلت کاملند، یا خوابشان به مرگشان منتهی شده دوری کنند و جمعی از مردم که در رأس آنها ائمه اطهار علیهم السلام قرار دارند؛ مردم را به حقایق اشیاء و با تأیید خدای تعالی هدایت می کنند و تنها جمعیتی که در قیامت نجات پیدا می کنند همین ها هستند.

وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۱۸۲﴾

و کسانى که آیات ما را تکذیب کردند، به زودى، تدریجا از جائى که نمى دانند، گرفتارشان مى کنیم. (۱۸۲)

وَأُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ ﴿۱۸۳﴾

و به آنها مهلت مى دهم، زیرا نقشه من پابرجا است. (۱۸۳)

«پیامبر صلی الله علیه و آله مجنون نبوده است»

أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُوا مَا بِصَاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِيرٌ مُبِينٌ ﴿۱۸۴﴾

آیا آنها فکر نمى کنند به کسى که همیشه با آنها بوده جنونى ندارد؟ (بلکه) او تنها ترساننده آشکارى از آینده بد آنها است. (۱۸۴)

«نظر در ملکوت آسمان و زمین»

أَوَلَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ وَأَنْ عَسَى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ ﴿۱۸۵﴾

آیا آنها در ملکوت آسمانها و زمین و آنچه خدا از هر چیزى خلق فرموده، نگاه نمى کنند و اینکه شاید اجلشان نزدیک شده باشد؟ پس به چه مطلب تازه اى بعد از این ایمان مى آورند؟ (۱۸۵)

«هدایت و ضلالت»

مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَا هَادِيَ لَهُ وَيَذَرُهُمْ  فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿۱۸۶﴾

کسى را که خدا گمراه کند، راهنمائى براى او نخواهد بود. و آنها را در طغیانشان به حال خودشان آنچنان وامى گذارد که حیران شوند. (۱۸۶)

برداشت از آیه ۱۸۶

هدایت

سالک الی اللّه باید بداند اصل هدایت در دست خدا است و کسی که خدا او را هدایت نکند در بدبختی و سرکشی باقی می ماند. توضیح آن که: خدای تعالی در ابتداء به وسیله قرآن و انبیاء علیهم السلام همه مردم را هدایت کرده و اگر مردم از این هدایت با اختیار خودشان پیروی کردند هدایت خاص از جانب پروردگار نصیب آنها می گردد والاّ به هیچ وجه هدایت نمی شوند.

«درباره ساعت قیامت»

يَسْأَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْسَاهَا قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ رَبِّي لَا يُجَلِّيهَا لِوَقْتِهَا إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً يَسْأَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْهَا قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ اللَّهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۱۸۷﴾

از تو مى پرسند که ساعت قیامت چه وقت واقع مى شود؟ بگو: جز این نیست که علمش نزد پروردگار من است. کسى نمى تواند وقت آن را آشکار کند مگر خدا. (قضیه قیامت) در آسمانها و زمین اهمیت و سنگینى زیادى دارد. قیامت براى شما نمى آید، مگر دفعتا. از تو (آنها) آنچنان سؤال مى کنند، مثل اینکه تو از لحظه وقوع آن با خبرى. بگو: جز این نیست که علم آن نزد خدا است ولى اکثر مردم نمى دانند. (۱۸۷)

«من علم غیب نمی دانم»

قُلْ لَا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعًا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ وَلَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَمَا مَسَّنِيَ السُّوءُ إِنْ أَنَا إِلَّا نَذِيرٌ وَبَشِيرٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۱۸۸﴾

بگو: (من) مالک نفع و ضررى براى خود نیستم، مگر آنچه را که خدا بخواهد و اگر من غیب مى دانستم، خیر زیادى براى خود بدست مى آوردم و هیچ گونه بدى به من نمى رسید. من کسى جز ترساننده از آینده بد و بشارت دهنده اى براى مردم با ایمان نیستم. (۱۸۸)

«خلقت انسان»

هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَجَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا لِيَسْكُنَ إِلَيْهَا فَلَمَّا تَغَشَّاهَا حَمَلَتْ حَمْلًا خَفِيفًا فَمَرَّتْ بِهِ فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اللَّهَ رَبَّهُمَا لَئِنْ آتَيْتَنَا صَالِحًا لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ ﴿۱۸۹﴾

(خدا) او آن کسى است که شما را از یک نفر خلق فرمود و همسرش را از جنس خود او قرار داد تا کنار او آرامش داشته باشد. وقتى با او آمیزش جنسى کرد، حامله شد به حمل سبکى که مى توانست با آن راه برود. ولى وقتى حملش سنگین شد، دو نفرى خدائى را که پروردگارشان بود، خواندند (و گفتند): اگر فرزند صالحى به ما بدهى، ما از شکرکنندگان خواهیم بود. (۱۸۹)

فَلَمَّا آتَاهُمَا صَالِحًا جَعَلَا لَهُ شُرَكَاءَ  فِيمَا آتَاهُمَا فَتَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۱۹۰﴾

پس وقتى خدا فرزند شایسته اى به آنها داد، آنها در آنچه که خدا به آنها داده بود، شریکهایى براى خدا قرار دادند. پس خدا بالاتر از آن است که آنها براى او شریک قرار مى دهند. (۱۹۰)

أَيُشْرِكُونَ مَا لَا يَخْلُقُ شَيْئًا وَهُمْ يُخْلَقُونَ ﴿۱۹۱﴾

آیا آنها چیزهایى را که خلق نمى کنند بلکه خلق مى شوند، شریک خدا قرار مى دهند؟ (۱۹۱)

وَلَا يَسْتَطِيعُونَ لَهُمْ نَصْرًا وَلَا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ ﴿۱۹۲﴾

و آنها نمى توانند به مشرکان و بلکه به خودشان کمک کنند. (۱۹۲)

«اثبات ناتوانی بتها»

وَإِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدَى لَا يَتَّبِعُوكُمْ سَوَاءٌ عَلَيْكُمْ أَدَعَوْتُمُوهُمْ أَمْ أَنْتُمْ صَامِتُونَ ﴿۱۹۳﴾

و اگر آنها را به هدایت دعوت کنید، آنها از شما پیروى نمى کنند. براى شما مساوى است، چه آنها را دعوت کنید یا در مقابلشان ساکت باشید. (۱۹۳)

إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۱۹۴﴾

قطعا کسانى را که غیر از خدا مى خوانید، بندگانى مثل شما هستند. پس اگر راست مى گوئید، آنها را بخوانید تا جوابتان را بدهند. (۱۹۴)

أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا قُلِ ادْعُوا شُرَكَاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلَا تُنْظِرُونِ ﴿۱۹۵﴾

آیا براى آنها پاهائى است تا با آنها راه بروند یا دستهائى دارند که چیزى را با آنها بگیرند یا براى آنها چشمهائى است که با آن ببینند یا براى آنها گوشهائى است که با آن بشنوند؟ بگو: (شریکان خود را) بخوانید بتهائى را که شریک خداى خود قرار داده اید، سپس براى من نقشه بکشید و به من مهلت ندهید. (۱۹۵)

«خدا ولی شایستگان است»

إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ ﴿۱۹۶﴾ 

قطعا فرمانده با محبّت من خدائى است که قرآن را نازل کرده و او صالحان را با محبّت سرپرستى مى کند. (۱۹۶)

«باز هم ناتوانی بتها»

وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَلَا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ ﴿۱۹۷﴾

و(لى) کسانى را که شما غیر از خدا مى خوانید، نمى توانند شما را یارى کنند و (حتّى) به خودشان هم نمى توانند کمک برسانند. (۱۹۷)

وَإِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدَى لَا يَسْمَعُوا وَتَرَاهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ﴿۱۹۸﴾

و اگر شما آنها را به هدایت دعوت کنید، نمى شنوند و آنها را مى بینى که به تو نگاه مى کنند، امّا آنها نمى بینند. (۱۹۸)

برداشت از آیه ۱۹۸

عفو و گذشت

سالک الی اللّه باید خود را به مقامی برساند که شعارش در مقابل بدکاران و بدگویان عفو و گذشت باشد و بعلاوه آنها را به خوبی ها دعوت کند ولی از جهالی که خوبی را نمی فهمند و در عین حال بدی برای او می خواهند دوری کند.

«عفو و گذشت»

خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ ﴿۱۹۹﴾

عفو و گذشت را پیشه کن و امر به خوبى کن و از نادانان اعراض کن. (۱۹۹)

وَإِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۰۰﴾

و هر زمان شیطان وسوسه اى به تو بکند، پس از خدا پناهندگى بطلب، زیرا او شنواى دانایى است. (۲۰۰)

«متّقین و شیاطین»

إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ ﴿۲۰۱﴾

قطعا کسانى که تقوى دارند، وقتى که وسوسه هاى شیطان را احساس مى کنند، متوجّه آن مى شوند، ناگهان (چشم را باز مى کنند) و بینا مى گردند. (۲۰۱)

وَإِخْوَانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ  فِي الْغَيِّ ثُمَّ لَا يُقْصِرُونَ ﴿۲۰۲﴾

و برادرانشان آنها را در گمراهى مى کشند، سپس کوتاهى نمى کنند. (۲۰۲)

«وسوسه شیاطین انسی»

وَإِذَا لَمْ تَأْتِهِمْ بِآيَةٍ قَالُوا لَوْلَا اجْتَبَيْتَهَا قُلْ إِنَّمَا أَتَّبِعُ مَا يُوحَى إِلَيَّ مِنْ رَبِّي هَذَا بَصَائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۲۰۳﴾

و زمانى که براى آنها آیه اى نیاورى، مى گویند: چرا خودت آیه اى انتخاب نمى کنى؟ بگو: تنها از آنچه به من از طرف پروردگارم وحى مى شود پیروى مى کنم. این قرآن مایه بینائیهائى است از طرف پروردگارتان و هدایت و رحمتى است براى مردمى که ایمان مى آورند. (۲۰۳)

برداشت از آیات ۲۰۳ ـ ۲۰۰

دوری از شیطان

سالک الی اللّه باید بکوشد که خود را در معرض طمع شیطان قرار ندهد و در عین حال از شر شیطان به خدای تعالی پناه ببرد و اهل تقوی باشد تا با یاد خدا و با یاد دستورات پروردگار از شیطان دوری کند و به این وسیله بصیرت در رشد و کمال در او بوجود آید ولی اگر انسان چشم دلش را باز نکند شیطان او را به سوی تجاوز به حقوق الهی و مردم سوق می دهد و باید سالک الی اللّه در این گونه موارد به پیامبر اکرم   صلی الله علیه و آله اقتدا کند و تنها پیرو وحی باشد، بینش کاملی از خدای تعالی بخواهد و بداند که هدایت و مهربانی خاص او، تنها برای مردم با ایمان است.

«آداب استماع قرآن و ذکر خدا»

وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ ﴿۲۰۴﴾

و وقتى که قرآن خوانده مى شود، پس آن را بشنوید و ساکت باشید، شاید مورد مهربانى واقع گردید. (۲۰۴)

وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ ﴿۲۰۵﴾

و پروردگارت را در دل خود با تضرّع و ترس و بدون آنکه کلامت بلند باشد در صبح و شام یاد کن و از غفلت کنندگان مباش. (۲۰۵)

«کسانی که نزد پروردگار روزی می خورند»

إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لَا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَيُسَبِّحُونَهُ وَلَهُ يَسْجُدُونَ ﴿۲۰۶﴾

قطعا کسانى که در نزد پروردگار توأند، از عبادت پروردگار تکبّر نمى کنند و او را تسبیح مى کنند و براى او سجده مى نمایند. (۲۰۶)

برداشت از آیات ۲۰۶ ـ ۲۰۴

استماع قرآن

سالک الی اللّه با سایر مردم فرق دارد. ممکن است دیگران به قرآن توجّه نکنند و وقتی که قرآن خوانده می شود تنها برای قرائت و یا صدای قاری به آن گوش بدهند و هیچ گونه ادبی را در مقابل قرآن و استماع قرآن رعایت ننمایند؛ ولی سالک الی اللّه وقتی قرآن می خواند و یا قرآن برایش خوانده می شود به خاطر آن که مورد مهربانی و محبّت خاص خدای تعالی واقع شود به آن گوش می دهد و سخنی نمی گوید و چون خدای تعالی با او حرف می زند کمال ادب را رعایت می کند، صبح و شب در دل به یاد خدا است و نمی گذارد که از غافلین محسوب شود و بلکه آنچنان خود را نزد خدا مقرب می داند که به هیچ وجه از عبادت و بندگی او کوتاهی نمی کند، دائما تسبیح او را می گوید و برای او کمال تواضع را به وسیله سجده انجام می دهد.

سوره مبارکه انعام

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

«ستايش خدای تعالی»

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ ﴿۱﴾ 

حمد و ستایش مال خدائى است که آسمانها و زمین را خلق کرده و ظلمات و نور را قرار داده است، سپس کسانى که کافرند از پروردگارشان صرف نظر و عدول مى کنند. ﴿۱﴾

«خلقت انسان»

هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ طِينٍ ثُمَّ قَضَى أَجَلًا وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ ﴿۲﴾

او کسى است که شما را از گِل آفرید، سپس مدّتى از آن وقت گذشت و وقت حتمى نزد خدا است پس (و با این همه،) شما تردید مى کنید. ﴿۲﴾

وَهُوَ اللَّهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَفِي الْأَرْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَجَهْرَكُمْ وَيَعْلَمُ مَا تَكْسِبُونَ ﴿۳﴾

و او خدا است در آسمانها و در زمین، مى داند پنهان و آشکاراى شما را و مى داند آنچه را که کسب مى کنید. ﴿۳﴾

«گِله های پروردگار از مردم»

وَمَا تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ ﴿۴﴾

و آیه اى از آیات پروردگارشان براى آنها نیامد، مگر آنکه از آن اعراض کردند. ﴿۴﴾

فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ فَسَوْفَ يَأْتِيهِمْ أَنْبَاءُ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ ﴿۵﴾

سپس قطعا آنها حقّ را (در) وقتى که به سراغشان آمد، تکذیب کردند. ولى به زودى خبرهاى آنچه را به مسخره مى گرفتند به آنها خواهد رسید. ﴿۵﴾

أَلَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ مَا لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّمَاءَ عَلَيْهِمْ مِدْرَارًا وَجَعَلْنَا الْأَنْهَارَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَأَنْشَأْنَا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْنًا آخَرِينَ ﴿۶﴾

آیا ندیدند که چقدر از اقوام قبل از آنها را ما هلاک کردیم؟ (جمعى بودند که) ما قدرتهائى به آنها در زمین دادیم که آن قدرت را به شما ندادیم و بارانهاى پى درپى براى آنها از آسمان مى فرستادیم و نهرهائى که از زیر پاى آنها جارى بود براى آنها قرار دادیم ولى آنها را به خاطر گناهانشان هلاک کردیم و جمعیت دیگرى بعد از آنها ایجاد کردیم. ﴿۶﴾

وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ كِتَابًا فِي قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ ﴿۷﴾

و اگر ما نوشته اى در کاغذى بر تو نازل کنیم و آن را با دستهاى خود احساس کنند، باز آنهائى که کافرند مى گویند: این چیزى جز یک سحر آشکارى نیست. ﴿۷﴾

وَقَالُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَلَوْ أَنْزَلْنَا مَلَكًا لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لَا يُنْظَرُونَ ﴿۸﴾

و گفتند: چه مى شد که بر او ملکى نازل مى شد؟ و اگر ما ملکى را نازل کنیم، کار تمام است. بعد به آنها مهلت داده نمى شود. ﴿۸﴾

وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ ﴿۹﴾

و اگر ما او را ملکى قرار مى دادیم، حتما او را به صورت مردى درمى آوردیم و امر را همان گونه که آنها اشتباه مى کرده اند، بر اینها مشتبه مى نمودیم. ﴿۹﴾

وَلَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحَاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ ﴿۱۰﴾

و قطعا قبل از تو پیامبرانى استهزاء شده اند ولى عاقبت آنچه را کسانى که از آنها مسخره کردند دامنشان را گرفت. ﴿۱۰﴾

«دستور سير و سفر»

قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ ﴿۱۱﴾

بگو: در روى زمین سفر کنید، سپس ببینید چگونه است سرانجام کار تکذیب کنندگان. ﴿۱۱﴾

برداشت از آيه ۱۱

سير و سفر

سالک الی اللّه بايد چشم عبرت داشته باشد، در زمين سير و سفر کند، به آثار گذشتگان دقت نمايد و ببيند عاقبت تکذيب کنندگان چه بوده است.

«خدای تعالی به بندگانش لطف دارد»

قُلْ لِمَنْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لَا رَيْبَ فِيهِ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱۲﴾

بگو: (آیا) آنچه در آسمانها و زمین است مال کیست؟ بگو: مال خدا است، او رحمت و مهربانى را بر خودش حتمى قرار داده است و به طور قطع همه شما را در روز قیامت که در آن شک و تردیدى نیست، دور هم جمع مى کند. (فقط) کسانى که سرمایه وجود خود را از دست داده و گرفتار زیان شدند، پس آنها ایمان نمى آورند. ﴿۱۲﴾

وَلَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۱۳﴾

و براى خدا است آنچه در شب و روز سکنى گرفتند و او شنواى دانائى است. ﴿۱۳﴾

«غير خدا را سرپرست خود قرار ندهيد»

قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ يُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۴﴾

بگو: آیا غیر خدا را براى خود سرپرست انتخاب کنم؟ (خدا) آفریننده آسمانها و زمین است و او روزى مى دهد ولى از کسى روزى نمى گیرد. بگو: من دستور دارم اوّل کسى باشم که اسلام آورده و هرگز از مشرکین نباش. ﴿۱۴﴾

قُلْ إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ ﴿۱۵﴾

بگو: اگر پروردگارم را معصیت کنم، قطعا من از عذاب روز بزرگى مى ترسم. ﴿۱۵﴾

مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ وَذَلِكَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ ﴿۱۶﴾

کسى که در آن روز مجازات پروردگار به او نرسد، خدا او را مشمول رحمت خود ساخته و آن همان موفّقیت آشکار است. ﴿۱۶﴾

«خير و زيان در دست خدا است»

وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۷﴾

و اگر خدا زیانى به تو برساند، هیچ کس جز او نمى تواند آن را برطرف کند و اگر خیرى به تو برساند، پس او بر همه چیز توانا و قادر است. ﴿۱۷﴾

وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ ﴿۱۸﴾

و او بر بندگان خود مسلّط است و او حکیم آگاهى است. ﴿۱۸﴾

«بالاترين شهادت»

قُلْ أَيُّ شَيْءٍ أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَأُوحِيَ إِلَيَّ هَذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَمَنْ بَلَغَ أَئِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللَّهِ آلِهَةً أُخْرَى قُلْ لَا أَشْهَدُ قُلْ إِنَّمَا هُوَ إِلَهٌ وَاحِدٌ وَإِنَّنِي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ ﴿۱۹﴾

بگو: بالاترین شهادت، چگونه شهادتى است؟ بگو: خدا گواه میان من و شما است. و این قرآن بر من وحى شده تا شما و تمام کسانى را که این قرآن به آنها مى رسد، بوسیله آن از عاقبت بدى آنها را بترسانم. آیا راستى شما گواهى مى دهید که معبودان دیگرى با خدا باشد؟ بگو: من (چنین) شهادتى نمى دهم. بگو: جز این نیست که او است تنها خداى یکتا. و قطعا من از آنچه براى او شما شریک قرار مى دهید بیزارم. ﴿۱۹﴾

«پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله را همه می شناسند»

الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمُ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۲۰﴾

کسانى که کتاب را به آنها داده ایم، پیغمبر را همان طور مى شناسند که فرزندانشان را مى شناسند. آنها کسانى هستند که به خودشان ضرر مى زنند، پس اینها ایمان نمى آورند. ﴿۲۰﴾

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ ﴿۲۱﴾

و چه کسى ظالم تر از آن کسى است که بر خدا دروغ مى بندد یا آیات پروردگار را تکذیب مى کند؟ حتما خدا قوم ظالم را رستگار نمى کند. ﴿۲۱﴾

«در روز محشر چه می گذرد؟»

وَيَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكَاؤُكُمُ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ ﴿۲۲﴾

و روزى که همه آنها را با هم محشورشان کنیم سپس به کسانى که مشرک شده اند بگوئیم: شریکهائى که شما آنها را گمان مى کردید، کجایند؟ ﴿۲۲﴾  

ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ  إِلَّا أَنْ قَالُوا وَاللَّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ ﴿۲۳﴾

پس در آن روز آنها عذرشان چیزى جز این نیست که مى گویند: قسم به خدایى که پروردگار ما است، ما از مشرکین نبودیم. ﴿۲۳﴾  

اُنْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿۲۴﴾

نگاه کن چطور بر خودشان دروغ مى گویند و از دست آنها مى رود آنچه را به عنوان شریک به خدا افتراء مى بستند. ﴿۲۴﴾

برداشت از آيه ۲۴ ـ ۲۱

تکذيب برداشت از آيات الهی

بعض از مردم چون به صفات رذيله گرفتار هستند و نفس خود را تزکيه نکرده اند به خود ظلم می کنند، آيات الهی را که برای هدايت آنها نازل شده تکذيب می کنند و به خدای تعالی دروغ می بندند؛ اينها هيچگاه رستگار نشده و به حقيقت نمی رسند و روز قيامت وقتی از آنها سؤل می شود آنهايی را که شما به آنها اعتماد کرده بوديد و در مقابل خدای تعالی برای آنها قدرت مستقلی قائل بوديد کجايند، آنها اين را هم منکر می شوند و می گويند ما مشرک نبوده ايم ببينيد که آنها چگونه به خودشان دروغ می بندند و راه را عوضی می روند.

«مشرکين به آيات الهی ايمان نمی آورند»

وَمِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَجَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَفِي آذَانِهِمْ وَقْرًا وَإِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لَا يُؤْمِنُوا بِهَا حَتَّى إِذَا جَاءُوكَ يُجَادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذَا إِلَّا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ ﴿۲۵﴾

و از آنها کسانى هستند که گوش به سخنان تو مى دهند و حال آنکه بر دلهاى آنها یک تاریکى قرار دادیم که حرفهاى تو را نمى فهمند و در گوشهاى آنها سنگینى قرار دادیم و اگر همه نشانه ها را ببینند به آن ایمان نمى آورند تا وقتى که نزد تو بیایند و با تو بحث کنند. کسانى که کافر شدند مى گویند: این همان مطالب و افسانه هائى است که گذشته ها آوردند. ﴿۲۵﴾

وَهُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَيَنْأَوْنَ عَنْهُ وَإِنْ يُهْلِكُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿۲۶﴾

و اينها از شنيدن آيات خدا مردم را منع می کنند و خودشان هم دوری می کنند و اينها کسی را جز خودشان هلاک نمی کنند ولی شعور ندارند. ﴿۲۶﴾

برداشت از آيات ۲۶ ـ ۲۵

يقظه و بيداری

سالک الی اللّه بايد حواسش را جمع کند و سخنان حکمت آميزی که پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله از جانب خدای تعالی آورده با دقت گوش دهد، خوب بفهمد، گوشش را باز کند و به هر نشانه ای که خدای تعالی او را راهنمايی کرده ايمان داشته باشد، با خدای تعالی و پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله و اولياء خدا عليهم السلام مجادله نکند و با بی توجهی به اين کلمات گران قيمت روبرو نشود؛ بلکه اين کفّارند که مردم را از حقايق باز می دارند و خودشان هم از آنها استفاده نمی کنند و شعور ندارند.

«برگشت به دنيا»

وَلَوْ تَرَى إِذْ وُقِفُوا عَلَى النَّارِ فَقَالُوا يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ  مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۲۷﴾

و اگر آنها را مى دیدى وقتى که در مقابل آتش نگه داشته شدند و مى گویند: اى کاش ما به دنیا برگردانده مى شدیم و آیات پروردگارمان را تکذیب نمى کردیم و از مؤمنین مى شدیم. ﴿۲۷﴾

بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ ﴿۲۸﴾

بلکه براى آنها آنچه را که قبلاً مخفى مى کردند، آشکار مى شود و اگر به دنیا برگردانده شوند، همان کارهائى را که از آن نهى شده بودند دوباره انجام مى دهند و قطعا اینها دروغگویانند. ﴿۲۸﴾

«تکذيب قيامت»

وَقَالُوا إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا وَمَا نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ ﴿۲۹﴾

و اینها مى گویند: (چیزى) جز همین زندگى دنیاى ما نیست و ما (دوباره) مبعوث و زنده نخواهیم شد. ﴿۲۹﴾

وَلَوْ تَرَى إِذْ وُقِفُوا عَلَى رَبِّهِمْ قَالَ أَلَيْسَ هَذَا بِالْحَقِّ قَالُوا بَلَى وَرَبِّنَا قَالَ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ ﴿۳۰﴾

و اگر آنها را وقتى در مقابل پروردگارشان نگه داشتند، مى دیدى، (خدا) به آنها مى گوید: آیا این حقّ نیست؟ همه مى گویند: به پروردگارمان قسم، چرا حقّ است. خدا به آنها مى گوید: پس بچشید عذاب را به خاطر آنچه که کافر شدید. ﴿۳۰﴾

«تکذيب ملاقات با پروردگار»

قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ حَتَّى إِذَا جَاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قَالُوا يَا حَسْرَتَنَا عَلَى مَا فَرَّطْنَا فِيهَا وَهُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزَارَهُمْ عَلَى ظُهُورِهِمْ أَلَا سَاءَ مَا يَزِرُونَ ﴿۳۱﴾

قطعا کسانى که ملاقات با پروردگارشان را تکذیب مى کنند ضرر کرده اند تا آن وقتى که مرگ آنها دفعتا مى رسد، آنها مى گویند: اى افسوس بر ما که درباره آن کوتاهى مى کردیم. و آنها گناهانشان را بر دوششان مى کشند، آگاه باشید، (آنها) بار بسیار بدى را بر دوش مى کشند. ﴿۳۱﴾

«حقيقت زندگی دنيا»

وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۳۲﴾

و زندگى دنیا چیزى جز بازى و کارى بیهوده نیست و حتما خانه آخرت براى کسانى که تقوا دارند بهتر است. آیا عقلتان را به کار نمى اندازید؟ ﴿۳۲﴾

برداشت از آيات ۳۲ ـ ۳۱

لقاء اللّه

سالک الی اللّه بايد هدفش لقاء خدای تعالی باشد و نفس خود را برای رسيدن به اين مقام تزکيه کند، کمالات روحی را کسب نمايد والاّ روز به روز ضرر کرده و قيامت ناگهان می رسد و حسرت می برد که چرا خود را برای امروز مهيّا نکرده ام تا از لقاء پروردگارم بهره بردارم و بايد امروز بار گناه و غفلت خود را به دوش بکشم.

سالک الی اللّه بايد بداند که دنيا اگر مقدمه برای بندگی و رسيدن به لقاء اللّه نباشد جز بازی بيهوده چيزی نيست و تنها زندگی اخروی است که برای اهل تقوی ارزش دارد؛ چرا اين مردم از عقلشان استفاده نمی کنند؟!

«محزون شدن پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله»

قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآيَاتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ ﴿۳۳﴾

ما مى دانیم که سخنان آنها تو را محزون مى کند. پس آنها تو را تکذیب نمى کنند ولى ظالمین آیات خدا را انکار مى نمایند. ﴿۳۳﴾

وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلَى مَا كُذِّبُوا وَأُوذُوا حَتَّى أَتَاهُمْ نَصْرُنَا وَلَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ وَلَقَدْ جَاءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلِينَ ﴿۳۴﴾

و قطعا قبل از تو هم پیغمبرانى تکذیب شدند. آنها در برابر تکذیب آنها صبر و استقامت نمودند و اذیتهائى دیدند تا یارى ما به آنها رسید. و براى کلمات خدا تغییردهنده اى نیست. و بعضى از اخبار پیغمبرها به تو رسیده است. ﴿۳۴﴾

«اعراض مردم»

وَإِنْ كَانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْرَاضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقًا فِي الْأَرْضِ أَوْ سُلَّمًا فِي السَّمَاءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدَى فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْجَاهِلِينَ ﴿۳۵﴾‏

و اگر اعراض آنها براى تو مشکل است، اگر مى توانى سوراخى در زمین بزن یا نردبانى به آسمان بگذار تا آیه اى براى آنها بیاورى. امّا اگر خدا بخواهد آنها را در هدایت جمع مى کند، پس تو به هیچ وجه از جاهلین مباش. ﴿۳۵﴾

إِنَّمَا يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَالْمَوْتَى يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ ﴿۳۶﴾

تنها کسانى که گوش شنوا دارند (تو را) اجابت مى کنند و مردگان را خدا روز قیامت مبعوث مى کند، سپس به سوى او بر گردانده مى شوند. ﴿۳۶﴾

وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَى أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۳۷﴾

و گفتند: چرا از طرف پروردگارش بر او نشانه اى یا معجزه اى نازل نمى شود؟ بگو قطعا خدا قادر است که نشانه اى نازل کند ولى اکثر آنها نمى دانند. ﴿۳۷﴾

«حيوانات هم امّتهائی هستند»

وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ ثُمَّ إِلَى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ ﴿۳۸﴾

و هیچ جنبنده اى در روى زمین و هیچ پرنده اى که با دو بال خود پرواز مى کند وجود ندارد، مگر آنکه آنها هم مثل شما امّتهائى هستند. ما در این کتاب هیچ چیز را فرو گذار نکرده ایم. سپس همه به طرف پروردگارشان محشور مى شوند. ﴿۳۸﴾

وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا صُمٌّ وَبُكْمٌ فِي الظُّلُمَاتِ مَنْ يَشَإِ اللَّهُ يُضْلِلْهُ وَمَنْ يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۳۹﴾

و کسانى که آیات ما را تکذیب مى کنند، کر و لال اند که در ظلمات قرار گرفته اند. خدا کسى را که بخواهد گمراهش مى کند و کسى را که بخواهد در راه راست قرارش مى دهد. ﴿۳۹﴾

برداشت از آيه ۳۹

صراط مستقيم

سالک الی اللّه اگر می خواهد خدای تعالی او را دوست داشته باشد و او را در صراط مستقيم راهنما باشد، بايد خود را از تاريکی جهل و انحراف نجات دهد و به راه راست که همان تمسّک به قرآن و عترت است برساند.

«عذاب الهی»

قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ أَغَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۴۰﴾

بگو: چطور مى بینید اگر عذاب خدا به طرف شما بیاید یا ساعت قیامت به شما برسد؟ آیا غیر خدا را مى خوانید اگر راست مى گوئید؟ ﴿۴۰﴾

بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شَاءَ وَتَنْسَوْنَ مَا تُشْرِكُونَ ﴿۴۱﴾

بلکه تنها او را مى خوانید و او اگر بخواهد، مشکل شما را که خدا را به آن جهت خوانده اید حل مى کند و آنچه را که شما شریک خدا قرار مى دهید فراموش خواهید کرد. ﴿۴۱﴾

وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَى أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ ﴿۴۲﴾

و قطعا ما به طرف امّتهائى که قبل از تو بوده اند پیامبرانى فرستاده ایم. آنها را با ناراحتى و شدّت و رنج مواجه نمودیم، شاید آنها تضرّع کنند. ﴿۴۲﴾

فَلَوْلَا إِذْ جَاءَهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُوا وَلَكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۴۳﴾

پس چرا وقتى که مجازات ما به آنها رسید تسلیم نشده و تضرّع نکردند؟ بلکه دلهاى آنها را قساوت گرفت و شیطان براى آنها آنچه را مى کردند، زینت داد. ﴿۴۳﴾

«عذاب ناگهانی»

فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ ﴿۴۴﴾

وقتى که آنچه را به آنها یادآورى شده بود فراموش کردند، درهاى هر چیزى را به روى آنها باز کردیم، تا زمانى که خوشحال شدند به آنچه به آنها داده شده است. ناگهان آنها را گرفتیم. در این موقع همگى مأیوس گردیدند. ﴿۴۴﴾

فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۴۵﴾

و به این نحوه دنباله کسانى که ستم کردند قطع شد و ستایش و حمد مخصوص خدائى است که پروردگار جهانیان است. ﴿۴۵﴾

قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَأَبْصَارَكُمْ وَخَتَمَ عَلَى قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِهِ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ ﴿۴۶﴾

بگو: چطور مى بینید اگر خدا گوش و چشم شما را بگیرد و بر دلهایتان مُهر بزند، کیست خدائى غیر از خدا که آنها را به شما برگرداند؟ ببین چگونه آیات مختلف را براى آنها شرح مى دهیم، سپس آنها پشت مى کنند. ﴿۴۶﴾

قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ ﴿۴۷﴾

بگو: چگونه مى بینید اگر عذاب خدا بطور ناگهانى یا آشکار به سراغتان بیاید؟ آیا جز جمعیت ظالم هلاک مى شوند؟ ﴿۴۷﴾

وَمَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَأَصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۴۸﴾

و ما پیامبران را نفرستاده ایم، جز آنکه آنها بشارت دهنده و ترساننده بودند. پس کسى که ایمان بیاورد و خود را اصلاح کند، نه خوفى بر آنها هست و نه محزون مى شوند. ﴿۴۸﴾

برداشت از آيه ۴۸

رسيدن به مقام اولياء خدا

مبلّغين الهی و تمام انبياء عليهم السلام برای آنکه مردم را به ثواب ها بشارت دهند و از عذاب ها بترسانند مبعوث شده و فعاليت می کنند که اگر کسی راه ايمان، اعتقادات، تزکيه نفس، اصلاح روح و اعمال خود را در پيش بگيرد حتماً به مقام اولياء خدا که نه خوفی آنها را می گيرد و نه محزون می شوند، خواهد رسيد.

وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا يَمَسُّهُمُ الْعَذَابُ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ ﴿۴۹﴾

و کسانى که آیات ما را تکذیب مى کنند، به خاطر فسقى که مى نمایند، عذاب آنها را خواهد گرفت. ﴿۴۹﴾

«من غيب نمی دانم، من فقط از وحی پيروی می کنم»

قُلْ لَا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلَا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَى إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمَى وَالْبَصِيرُ أَفَلَا تَتَفَكَّرُونَ ﴿۵۰﴾

بگو: من به شما نمى گویم که در نزد من خزائن خدا هست و من از غیب آگاه نیستم و من به شما نمى گویم که ملک هستم. من فقط از آنچه به من وحى شده، پیروى مى کنم. بگو: آیا کور با بینا یکسان است؟ پس چرا فکر نمى کنید؟ ﴿۵۰﴾

«ترس از قيامت»

وَأَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلَى رَبِّهِمْ لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَلَا شَفِيعٌ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ ﴿۵۱﴾

و بوسیله قرآن بترسان کسانى را که مى ترسند که روز قیامت به سوى پروردگارشان محشور شوند و براى آنها غیر از خدا ولىّ و شفیعى نیست، شاید اینها داراى تقوا شوند. ﴿۵۱﴾

«افراد با خدا را از خود دور نکن»

وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ ﴿۵۲﴾‏

و کسانى را که صبح و شب پروردگارشان را مى خوانند و جز ذات مقدّس پروردگار چیز دیگرى را منظور نکرده اند، از خود دور و طرد نکن. از حساب آنها چیزى بر تو نیست و از حساب تو هم چیزى بر آنها نیست. پس اگر آنها را مطرود کنى، از ظالمین خواهى بود. ﴿۵۲﴾

«امتحان بعضی بوسيله بعضی»

وَكَذَلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهَؤُلَاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنَا أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ ﴿۵۳﴾

و این چنین بعضى از آنها را بوسیله بعض دیگر امتحان کردیم تا آنها بگویند: آیا اینها هستند که خداوند از میان ما بر آنها منّت گذارده (و نعمت ایمان را به آنها داده است)؟ آیا خدا شاکران را بهتر نمى شناسد؟ ﴿۵۳﴾

«خدا بر ذاتش مهربانی را ثبت کرده است»

وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۵۴﴾

و وقتى کسانى که به آیات ما ایمان آورده اند نزد تو آمدند، به آنها بگو: سلام علیکم. پروردگار شما بر ذات خودش رحمت را نوشته (واجب کرده) است. قطعا کسى که از شما روى نادانى عمل بدى بکند، سپس بعد از آن توبه نماید و خود را اصلاح کند، پس خدا محقّقا بخشنده مهربانى است. ﴿۵۴﴾

وَكَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ وَلِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ ﴿۵۵﴾

و این چنین ما آیاتمان را براى اینکه راه مجرمین روشن شود توضیح مى دهیم. ﴿۵۵﴾

برداشت از آيات ۵۵ ـ ۵۲

ترک حسادت

سالک الی اللّه بايد بداند که خدای تعالی به هر کس که نعمت عنايت می کند برای امتحان او است و بر مؤمنين به خاطر نعمت هايی که به آنها داده حسادت نکند، بلکه به آنها سلام بگويد و اين را بداند که خدای تعالی برای خودش نسبت به بندگانش رحمت و مهربانی را واجب قرار داده. لذا کسی که روی نادانی کار بد بکند بخصوص در دوران جهالت و طفوليّت، صفات رذيله را در روح خود بوجود بياورد و بخواهد تزکيه نفس کند و توبه نصوح نمايد؛ بايد خود را با استقامت در صراط مستقيم قرار دهد و اعمال و صفات رذيله خود را اصلاح نمايد چون خدای تعالی بخشنده و مهربانی خاصّی به آنها دارد و آنها به کمالات روحی موفّق خواهند شد.

«پيامبر صلی الله عليه و آله پيروی از هوای نفس مردم نمی کند»

قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قُلْ لَا أَتَّبِعُ أَهْوَاءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ ﴿۵۶﴾

بگو: قطعا من نهى شده ام از اینکه بندگى کسانى را که غیر از خدا مى خوانید بکنم. بگو: من پیروى هواهاى نفسانى شما را نمى کنم که در این صورت گمراه شده ام و من از هدایت شدگان نیستم. ﴿۵۶﴾

قُلْ إِنِّي عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَكَذَّبْتُمْ بِهِ مَا عِنْدِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ ﴿۵۷﴾

بگو: قطعا من داراى دلیل و بینه اى از طرف پروردگارم هستم و شما آن را تکذیب کردید، و آنچه شما به آن عجله دارید، نزد من نیست. حکم و فرمانى نیست، مگر براى خدا. (تنها او است که) حقّ را بیان مى کند و او بهترین تعیین کنندگان است. ﴿۵۷﴾

قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الْأَمْرُ بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِالظَّالِمِينَ ﴿۵۸﴾

بگو: اگر آنچه که شما به آن عجله مى کنید در اختیار من بود، کار در بین من و شما تمام مى شد و خدا به احوال ظالمین داناتر است. ﴿۵۸﴾

«علم غيب در اختيار خدا است»

وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ﴿۵۹﴾‏

و در نزد او است کلیدهاى پنهانیها که دیگرى جز او آنها را نمى داند. و خدا مى داند آنچه در بیابان و دریا است و برگ درختى نمى افتد، مگر آنکه آن را مى داند و دانه اى در تاریکیهاى دل زمین وتر و خشکى در زمین نیست، مگر آنکه در کتاب آشکارى ثبت شده است. ﴿۵۹﴾

«خدا در شب روح را قبض می کند»

وَهُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَيَعْلَمُ مَا جَرَحْتُمْ بِالنَّهَارِ ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ لِيُقْضَى أَجَلٌ مُسَمًّى ثُمَّ إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ ثُمَّ يُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۶۰﴾

و او کسى است که در شب روح شما را مى گیرد و مى داند در روز چه به دست آورده اید و شما را در روز از خواب بیدار مى کند تا زمانى که قرار است در دنیا زنده باشید بگذرد. سپس برگشت شما به سوى او است تا پس از آن به شما خبر دهد آنچه را که عمل مى نمودید. ﴿۶۰﴾

«قبض روح بوسيله ملائکه»

وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وَيُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَهُمْ لَا يُفَرِّطُونَ ﴿۶۱﴾

و او بر بندگانش تسلّط دارد و نگه دارندگانى (از ملائکه) به سوى شما مى فرستد، تا زمانى که براى یکى از شماها وقت مرگ برسد، فرستادگان ما روح او را مى گیرند و آنها زیاده روى نمى کنند. ﴿۶۱﴾

ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلَاهُمُ الْحَقِّ أَلَا لَهُ الْحُكْمُ وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَاسِبِينَ ﴿۶۲﴾

سپس آنها برگردانده مى شوند به سوى خدائى که سرپرست حقیقى و واقعى آنها است. آگاه باشید که حکومت مال خدا است و او سریعترین حساب کنندگان است. ﴿۶۲﴾

«نجات در دست خدا است»

قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً لَئِنْ أَنْجَانَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ ﴿۶۳﴾

بگو: چه کسى شما را از تاریکیهاى بیابان و دریا نجات مى دهد، وقتى که او را در حال تضرّع و پنهانى مى خوانید که اگر ما را از این گرفتارى نجات بدهد، ما حتما از شاکرین خواهیم بود. ﴿۶۳﴾

قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ ﴿۶۴﴾

بگو: خدا است که شما را از آنها و از هر ناراحتى نجات مى دهد، سپس شما شرک مى آورید. ﴿۶۴﴾

قُلْ هُوَ الْقَادِرُ عَلَى أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذَابًا مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعًا وَيُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ ﴿۶۵﴾

بگو: خدا قادر است که عذابى از بالاى سر شما یا از زیر پاى شما بر شما بفرستد یا به صورت دسته هاى پراکنده شما را پوشش دهد (و اختلاف کلمه پیدا کنید) و خدا بوسیله بعضى از شما به بعضى دیگر ناراحتى را بچشاند. نگاه کن که چگونه نشانه ها را توضیح مى دهیم، شاید آنها بفهمند. ﴿۶۵﴾

وَكَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَهُوَ الْحَقُّ قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ ﴿۶۶﴾

و قوم تو آن را تکذیب کردند و حال آنکه حقیقت و راستى همان بوده است. بگو: من براى شما وکیل نیستم. ﴿۶۶﴾

لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَسَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿۶۷﴾

براى هر خبرى قرارى است و به زودى خواهید دانست. ﴿۶۷﴾

«بحث در آيات خدا نکنيد»

وَإِذَا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آيَاتِنَا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ وَإِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطَانُ فَلَا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرَى مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۶۸﴾

و زمانى که دیدى کسانى را که در آیات ما فرو مى روند، از آنها اعراض کن تا در مطالب تازه دیگرى بحث کنند و (امّا) اگر شیطان تو را به فراموشى انداخت، پس با قوم ظالم بعد از آنکه متذکر کلام خدا شدى، ننشین. ﴿۶۸﴾

وَمَا عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَلَكِنْ ذِكْرَى لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ ﴿۶۹﴾

و بر کسانى که تقوى دارند، جرمى و حسابى از آنها به اینها تعلّق نمى گیرد. ولى (براى آنها) تذکر است، شاید آنها تقوى پیشه کنند. ﴿۶۹﴾

«دين نبايد بازيچه قرار گيرد»

وَذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِبًا وَلَهْوًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَذَكِّرْ بِهِ أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِمَا كَسَبَتْ لَيْسَ لَهَا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيٌّ وَلَا شَفِيعٌ وَإِنْ تَعْدِلْ كُلَّ عَدْلٍ لَا يُؤْخَذْ مِنْهَا أُولَئِكَ الَّذِينَ أُبْسِلُوا بِمَا كَسَبُوا لَهُمْ شَرَابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَعَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْفُرُونَ ﴿۷۰﴾

و ترک کن آنهائى را که دینشان را بازیچه و بیهوده گرفته اند و زندگى دنیا آنها را مغرور کرده و بوسیله این قرآن آنها را متذکر کن تا گرفتار عواقب بد اعمال خود نشوند (و آنها بدانند که) جز خدا نه یارى و نه شفاعت کننده اى دارند و در مقابل اعمال بدشان هر قیمتى را بپردازند، از آنها پذیرفته نخواهد شد. آنها کسانى هستند که گرفتار اعمال خودشان شده اند. براى آنها آشامیدنى از آب سوزانى است (که در قیامت به آنها داده مى شود) و عذاب دردناکى به خاطر آنکه کافر شده اند در انتظارشان خواهد بود. ﴿۷۰﴾

برداشت از آيات ۷۰ ـ ۶۸

جدّی گرفتن دين

سالک الی اللّه اگر می خواهد به خدا نزديک شود بايد دينش را به بازی نگيرد و زندگی دنيا او را مغرور نکند و اگر بخواهد خدای تعالی ولی و شفيع او باشد نفس خود را به آنچه می کند به اشتباه نيندازد والاّ به عذاب الهی در دنيا و آخرت مبتلا می گردد؛ لازم است که پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله و ائمّه اطهار عليهم السلام از آنها دوری کنند تا دين خدا را به بازی نگيرند و به هيچ وجه خاندان عصمت عليهم السلام از جانب خدا اجازه ندارند که با او همنشين باشند.

«چيزی که نه سودی و نه ضرری دارد عبادت نکنيد»

قُلْ أَنَدْعُو مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنْفَعُنَا وَلَا يَضُرُّنَا وَنُرَدُّ عَلَى أَعْقَابِنَا بَعْدَ إِذْ هَدَانَا اللَّهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّيَاطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرَانَ لَهُ أَصْحَابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى ائْتِنَا قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَى وَأُمِرْنَا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۷۱﴾

بگو: آیا غیر از خدا چیزى را که نه سودى و نه ضررى براى ما دارند بخوانیم و عبادت کنیم و به عقبمان برگردیم بعد از آنکه خدا ما را هدایت کرده است؟ (این) مانند کسى است که بر اثر وسوسه هاى شیطان ها در روى زمین راه را گم کرده و سرگردان مانده است، در حالى که یارانى دارد که او را به هدایت مى خوانند و مى گویند: به سوى ما بیا. بگو: تنها هدایت خدا هدایت واقعى است و ما دستور داریم که تسلیم پروردگار جهانیان باشیم. ﴿۷۱﴾

وَأَنْ أَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَاتَّقُوهُ وَهُوَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ﴿۷۲﴾

و اینکه نماز را اقامه کنید و تقواى الهى را حفظ کنید. و (تنها) خدا است که به سوى او محشور مى شوید. ﴿۷۲﴾

برداشت از آيه ۷۲

اهميّت نماز

سالک الی اللّه بايد به نماز اهميّت بدهد و تقوای الهی را جدّی بگيرد و بداند که روزی بسوی پروردگارش محشور می شود.

«خالق آسمانها و زمين خدا است»

وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَيَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَلَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ ﴿۷۳﴾

و خدا آن کسى است که آسمانها و زمین را به حق خلق فرموده و روزى که بگوید: باش، خواهد بود. کلام او حقّ است. و براى او سلطنت و پادشاهى در روزى که در صور دمیده مى شود، خواهد بود. (خدا) عالم به پنهانیها و مشهودات است. و او حکیم دانائى است. ﴿۷۳﴾

«جريان حضرت ابراهيم عليه السلام و عمويش آزر»

وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَامًا آلِهَةً إِنِّي أَرَاكَ وَقَوْمَكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۷۴﴾

و آن زمانى که ابراهیم به پدرش آزر گفت: آیا بتهائى را خداى خود قرار مى دهى؟ من، تو و قومت را در گمراهى آشکارا مى بینم. ﴿۷۴﴾

وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ ﴿۷۵﴾

و این چنین ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم و تا از اهل یقین باشد. ﴿۷۵﴾

«مقابله حضرت ابراهيم عليه السلام با قومش»

فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ ﴿۷۶﴾

هنگامى که تاریکى شب او را پوشاند، ستاره اى را دید، گفت: این پروردگار من است و چون غروب کرد، گفت: من غروب کنندگان را دوست نمى دارم. ﴿۷۶﴾

فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ ﴿۷۷﴾

و زمانى که ماه تابان را در افق دید، گفت: این پروردگار من است و وقتى که او هم غروب کرد، گفت: اگر پروردگارم مرا هدایت نکند، من از گمراهان خواهم بود. ﴿۷۷﴾

فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ ﴿۷۸﴾

و وقتى خورشید درخشان را در افق دید، گفت: این پروردگار من است، این بزرگتر است و وقتى او (هم) غروب کرد، گفت: اى مردم، من بیزارم از آنچه که شما (براى خدا) شریک قرار مى دهید. ﴿۷۸﴾

إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۷۹﴾

قطعا من روى خود را به سوى کسى که آسمانها و زمین را خلق کرده مى کنم. من در این اعتقاد خالصم و من از مشرکین نخواهم بود. ﴿۷۹﴾

وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَقَدْ هَدَانِ وَلَا أَخَافُ مَا تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ رَبِّي شَيْئًا وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا أَفَلَا تَتَذَكَّرُونَ ﴿۸۰﴾

و قوم او با او به گفتگو و بحث برخواستند. (ابراهیم) گفت: آیا شما درباره خدا با من گفتگو و بحث مى کنید؟ در حالى که خدا مرا هدایت کرده. و من از آنچه شما براى خدا شریک قرار مى دهید نمى ترسم، مگر چیزى که پروردگارم بخواهد و وسعت دانائى پروردگارم شامل همه چیز مى شود. آیا شما متذکر نمى شوید؟ ﴿۸۰﴾

وَكَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلَا تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۸۱﴾‏

و من چگونه از بتهاى شما که شریک پروردگارم قرارشان داده اید بترسم؟ و حال آنکه شما از اینکه براى خدا شریک قرار داده اید نمى ترسید (و شما هیچگونه دلیلى درباره اعتقادتان ندارید) و بر شما دلیلى نازل نکرده است. پس کدام یک از این دو دسته شایسته تر به اعتماد و ایمنى هستند، اگر شما دانا هستید؟ ﴿۸۱﴾

«امنيّت مال کيست؟»

الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ ﴿۸۲﴾

کسانى که ایمان آورده اند و ایمان خود را آلوده به شرک و ظلم نکرده اند، براى آنها امنیت خواهد بود و آنها هدایت شدگانند. ﴿۸۲﴾

برداشت از آيه ۸۲

تقويت ايمان

سالک الی اللّه بايد ايمانش را به قدری تقويت کند که خود را به مقام اعتصام برساند و ايمانش را ملبّس به ظلم به خود و ظلم به ديگران نکند تا خدای تعالی برای او در دنيا و آخرت آرامش و امنيّت عنايت کند و او را هدايت نمايد.

وَتِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلَى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ ﴿۸۳﴾

و اینها حجّت ما براى ابراهیم در مقابل قومش بود که آن را به او دادیم. ما درجات هر کس را که بخواهیم بالا مى بریم. قطعا پروردگار تو حکیم دانائى است. ﴿۸۳﴾

«هدايت الهی»

وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَ مُوسَى وَهَارُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﴿۸۴﴾

و ما به ابراهیم، اسحاق و یعقوب را دادیم، همه آنها را هدایت کردیم و نوح را قبل از آنها هدایت نمودیم و از فرزندان نوح، داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون بودند. و ما این طورى نیکوکاران را جزا مى دهیم. ﴿۸۴﴾

«بقيه فرزندان حضرت نوح عليه السلام»

وَزَكَرِيَّاءَ وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۸۵﴾

و (همچنین از فرزندان نوح) زکریا و یحیى و عیسى و الیاس، همه اینها از صالحین بودند. ﴿۸۵﴾

وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلًّا فَضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۸۶﴾

و نیز اسماعیل و یسع و یونس و لوط  و همه را بر مردم دنیا برترى دادیم. ﴿۸۶﴾

وَمِنْ آبَائِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَإِخْوَانِهِمْ وَاجْتَبَيْنَاهُمْ وَ هَدَيْنَاهُمْ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۸۷﴾

و از پدران و از فرزندان و از برادران اینها افرادى را انتخاب نموده ایم و آنها را به راه راست هدایت کردیم. ﴿۸۷﴾

ذَلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَلَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۸۸﴾

آن است هدایت خدا، هر که را بخواهد از بندگانش به آن هدایت مى کند. و اگر اینها مشرک مى شدند، اعمالى که مى کردند از بین مى رفت. ﴿۸۸﴾

أُولَئِكَ الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِهَا هَؤُلَاءِ فَقَدْ وَكَّلْنَا بِهَا قَوْمًا لَيْسُوا بِهَا بِكَافِرِينَ ﴿۸۹﴾

آنها کسانى بودند که کتاب و حکمت و نبوّت را به آنها دادیم، پس اگر آنها نسبت به آن کافر شوند، ما حتما بر آنها کسان دیگرى را که کافر به آن نباشند، موکل قرار مى دهیم. ﴿۸۹﴾

«اقتدا به هدايت يافتگان»

أُولَئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرَى لِلْعَالَمِينَ ﴿۹۰﴾‏

آنها کسانى هستند که خدا هدایتشان کرده. پس (تو هم) به هدایت آنها اقتدا کن. بگو: من براى این زحماتم از شما اجرى سؤال نمى کنم. این نیست مگر یادآورى براى مردم جهان. ﴿۹۰﴾

«آنها خدا را نشناخته اند»

وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتَابَ الَّذِي جَاءَ بِهِ مُوسَى نُورًا وَهُدًى لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِيسَ تُبْدُونَهَا وَتُخْفُونَ كَثِيرًا وَعُلِّمْتُمْ مَا لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَلَا آبَاؤُكُمْ قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ ﴿۹۱﴾

و آنها وقتى مى گویند که خدا چیزى بر بشر نازل نکرده است، حقّ خدا را درست نشناختند. بگو: چه کسى کتابى را نازل کرد، که موسى آن را آورد؟ آن کتاب نور و هدایت براى مردم بود، شما آن را در کاغذهائى قرارش دادید. بعضى (از مطالبش) را اظهار کردید و(لى) بیشتر (مطالبش) را مخفى نمودید. و به شما چیزهائى را که نمى دانستید و حتّى پدران شما نمى دانستند، تعلیم داده شد. (تو اى پیغمبر،) بگو: خدا، سپس آنها را رها کن تا در فرو رفتن خود بازى کنند. ﴿۹۱﴾

«قرآن برای هدايت اهل مکه و اطراف آن»

وَهَذَا كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ مُبَارَكٌ مُصَدِّقُ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَلِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَمَنْ حَوْلَهَا وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَهُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ يُحَافِظُونَ ﴿۹۲﴾

و این کتابى است که ما (بر تو) آن را نازل کرده ایم. مبارک است، تصدیق کننده کسى است که قبلاً بوده. و به خاطر اینکه بوسیله آن مردمى را که در مکه و اطراف مکه هستند بترسانى و کسانى که ایمان به آخرت آورده اند، به این کتاب ایمان دارند و اینها بر نمازشان محافظت مى کنند. ﴿۹۲﴾

«ظالمترين مردم»

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ قَالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَلَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْءٌ وَمَنْ قَالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَوْ تَرَى إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلَائِكَةُ بَاسِطُو أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَكُنْتُمْ عَنْ آيَاتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ ﴿۹۳﴾

و چه کسى ظالمتر از کسى است که به خدا دروغ مى بندد؟ یا مى گوید: به من وحى شده و حال آنکه به او چیزى وحى نشده است و کسى که بگوید: من هم مثل آنچه را که خدا نازل کرده است، به زودى نازل مى کنم. اگر زمانى را مى دیدى که چگونه ظالمین در شدائد مرگ قرار گرفته اند و ملائکه دستهایشان را باز کرده اند که جان بکنید و (به آنها مى گویند:) امروز مجازات خوارکننده اى خواهید شد به خاطر آنچه که به ناحقّ به خدا مى گفتید و نسبت مى دادید و شما بودید که به آیات الهى با نخوت برخورد مى کردید و تکبّر مى نمودید. ﴿۹۳﴾

وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَكْتُمْ مَا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ وَمَا نَرَى مَعَكُمْ شُفَعَاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَضَلَّ عَنْكُمْ مَا كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ ﴿۹۴﴾‏

و قطعا امروز تنها نزد ما آمده اید، همان طورى که اوّل مرتبه تنها خلقتان کردیم. و آنچه را به شما بخشیده بودیم ترک کردید و پشت سر انداختید و ما شفیعانتان را که با شما باشند نمى بینیم. آن شفعائى که گمان مى کردید آنها همیشه در میان شما شریک شفاعتتان خواهند بود، قطعا بین شما فاصله افتاده و روابط قطع گردیده و آنچه را که تکیه گاه خود تصوّر مى کردید، از شما دور شده است. ﴿۹۴﴾

«قدرت الهی»

إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ذَلِكُمُ اللَّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ ﴿۹۵﴾

قطعا خدا شکافنده دانه و هسته میوه است. زنده را از مرده خارج مى کند و مرده را از زنده بیرون مى آورد. آن است خداى شما. پس چگونه از حقّ دور مى شوید؟ ﴿۹۵﴾

فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ اللَّيْلَ سَكَنًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ حُسْبَانًا ذَلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ ﴿۹۶﴾

(او) شکافنده صبح است و (او) شب را مایه آرامش و خورشید و ماه را وسیله حساب قرار داده است. آن اندازه گیرى خداى عزیز دانا است. ﴿۹۶﴾

وَهُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِهَا فِي ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ قَدْ فَصَّلْنَا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ﴿۹۷﴾

و او است که ستارگان را در تاریکیهاى بیابان و دریا براى اینکه به وسیله آن هدایت شوید، قرار داده. قطعا ما نشانه هاى خود را براى مردمى که مى دانند بیان نموده ایم. ﴿۹۷﴾

«خلقت انسان از يک نفر»

وَهُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ ﴿۹۸﴾

و او کسى است که همه شما را از شخص واحدى بوجود آورد. بعضى از شماها مستقر و پایدارید و بعضى از شماها ناپایدارید. ما آیات خودمان را براى کسانى که مى فهمند، توضیح و تشریح مى نمائیم. ﴿۹۸﴾

«گياهان مختلف بوسيله باران»

وَهُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ كُلِّ شَيْءٍ فَأَخْرَجْنَا مِنْهُ خَضِرًا نُخْرِجُ مِنْهُ حَبًّا مُتَرَاكِبًا وَمِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِهَا قِنْوَانٌ دَانِيَةٌ وَجَنَّاتٍ مِنْ أَعْنَابٍ وَالزَّيْتُونَ وَالرُّمَّانَ مُشْتَبِهًا وَغَيْرَ مُتَشَابِهٍ انْظُرُوا إِلَى ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَيَنْعِهِ إِنَّ فِي ذَلِكُمْ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ﴿۹۹﴾

و خدا آن کسى است که از آسمان آب را نازل فرمود و بوسیله آن (آب)، همه نوع گیاه را خارج کردیم و (نیز) از زمین، سبزى را و از آنها دانه هاى متراکم و از نخل، شکوفه هائى با رشته هاى باریکى و باغهائى از انواع انگور و زیتون و انار شبیه به یکدیگر و گاه بى شباهت به یکدیگر بیرون آوردیم. نگاه کنید به میوه آن، وقتى که میوه مى دهد و موقع رسیدنش. که در آن نشانه هائى براى مردم با ایمان است. ﴿۹۹﴾

«شريک خدا از جنّ»

وَجَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ الْجِنَّ وَخَلَقَهُمْ وَخَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَبَنَاتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يَصِفُونَ ﴿۱۰۰﴾

و براى خدا شریکهائى از جنّ قرار داده اند و حال آنکه خدا آنها را خلق کرده و بدون علم براى خدا پسران و دخترانى ساخته اند. منزّه است خدا و بالاتر است خدا از آنچه که اینها وصف مى کنند. ﴿۱۰۰﴾

«اوصاف خدای تعالی»

بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنَّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَلَمْ تَكُنْ لَهُ صَاحِبَةٌ وَخَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۱۰۱﴾‏

او پدیدآورنده آسمانها و زمین است. چگونه ممکن است فرزندى داشته باشد و حال آنکه او همسرى نداشته و همه چیز را آفریده است و او بر همه چیز دانا است. ﴿۱۰۱﴾

ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ فَاعْبُدُوهُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ ﴿۱۰۲﴾

این است خدا، پروردگار شما. هیچ خدائى جز او نیست. آفریننده همه چیز است. او را عبادت کنید و او نگهبان و اداره کننده همه موجودات است. ﴿۱۰۲﴾

لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ ﴿۱۰۳﴾

بینشها او را درک نمى کند و او همه بینائیها را درک مى کند و او لطف کننده آگاهى است. ﴿۱۰۳﴾

«بينش و غفلت»

قَدْ جَاءَكُمْ بَصَائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ عَمِيَ فَعَلَيْهَا وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ ﴿۱۰۴﴾

براى شما روشنائى و بینشهائى از جانب پروردگارتان آمده است. پس کسى که بینش داشته باشد، به نفع خود او است و کسى که از دیدن آن چشم پوشى کند و نبیند، به ضرر خود او خواهد بود و من نگه دارنده شما و حافظ شما نیستم. ﴿۱۰۴﴾

«پيغمبر صلی الله عليه و آله درس نخوانده است»

وَكَذَلِكَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ وَلِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَلِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ﴿۱۰۵﴾

و ما این چنین آیات خود را توضیح مى دهیم. تا مبادا بگویند: تو درس خوانده اى، ولى ما آن را براى کسانى که مایلند حقایق را درک نمایند، روشن مى نمائیم. ﴿۱۰۵﴾

اتَّبِعْ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۰۶﴾

آنچه از طرف پروردگارت به تو وحى شده، متابعت کن. هیچ معبودى جز خدا نیست و از مشرکین دورى نما. ﴿۱۰۶﴾

وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا أَشْرَكُوا وَمَا جَعَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا وَمَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ ﴿۱۰۷﴾

و اگر خدا مى خواست، آنها مشرک نمى شدند و ما تو را محافظ آنها قرار نداده ایم و تو وکیل آنها نیستى. ﴿۱۰۷﴾

«فحش به مشرکين ندهيد»

وَلَا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْوًا بِغَيْرِ عِلْمٍ كَذَلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلَى رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۰۸﴾

و به (معبود) کسانى که غیر خدا را مى خوانند و عبادت مى کنند، فحش ندهید که مبادا آنها هم از روى دشمنى و نادانى خدا را فحش دهند. این گونه براى هر امّتى عملشان را زینت دادیم، سپس بازگشت همه به سوى پروردگارشان هست. پس آنها را به آنچه عمل مى کرده اند آگاه خواهد فرمود. ﴿۱۰۸﴾

برداشت از آيه ۱۰۸

حُسن برخورد با ديگران

سالک الی اللّه بايد حتّی با دشمنان دين با خوبی و سلامت نفس برخورد کند، به آنها فحّاشی نکند زيرا عکس العمل آدم های بد، بدی و فحّاشی است و غالباً اظهار بدی ها و دشمنی ها از سوی معاندين به خاطر عدم رعايت اخلاق اسلامی از طرف مسلمانان است. آنها فحاشی و دشمنی را خوب می دانند ولی تو که سالک الی اللّه هستی فحّاشی را زشت و غير صحيح می دانی، آنها حتّی حاضرند به خدای تعالی و پاکان عالم مثل ائمّه معصومين عليهم السلام فحّاشی کنند پس به آنها فحش ندهيد تا آنها به شما و خدای تعالی و پيشوايانتان فحش ندهند.

«نشانه ها از جانب خدا است»

وَأَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لَئِنْ جَاءَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِهَا قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَمَا يُشْعِرُكُمْ أَنَّهَا إِذَا جَاءَتْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱۰۹﴾

و با اصرار (و تأکید) زیاد به خدا قسم خوردند که اگر نشانه اى براى آنها (از طرف خدا) بیاید، حتما به آن ایمان خواهند آورد. بگو: جز این نیست که نشانه ها فقط نزد خدا است و شما از کجا مى دانید که وقتى آن نشانه ها بیاید، آنها ایمان نمى آورند؟ ﴿۱۰۹﴾

وَنُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَأَبْصَارَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَنَذَرُهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿۱۱۰﴾

و ما دلها و چشمهاى آنها را واژگون مى کنیم، همان طورى که اوّل به آن ایمان نیاوردند و آنها را در طغیانشان سرگردان مى گذاریم. ﴿۱۱۰﴾

«اگر ملائکه را هم بر آنها نازل می کرديم، ايمان نمی آوردند»

وَلَوْ أَنَّنَا نَزَّلْنَا إِلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةَ وَكَلَّمَهُمُ الْمَوْتَى وَحَشَرْنَا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْءٍ قُبُلًا مَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ ﴿۱۱۱﴾

و اگر ما ملائکه را بر آنها نازل مى نمودیم و مرده ها با آنها سخن مى گفتند و همه چیز را روبروى آنها جمع مى نمودیم، آنها هرگز ایمان نمى آوردند، مگر آنکه خدا بخواهد ولى بیشتر آنها اظهار نادانى مى کنند. ﴿۱۱۱﴾

برداشت از آيات ۱۱۱ ـ ۱۰۹

ايمان راسخ

سالک الی اللّه بايد به همه نشانه های الهی ايمان راسخ و مستقر داشته باشد، ايمانش را تقويت کند، توجّه به معجزات و نشانه های الهی بکند و به اين وسيله درجات ايمانش را بالا ببرد و جهل و نادانی را از خود دور کند.

«دشمنان پيامبران»

وَكَذَلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ ﴿۱۱۲﴾

و این گونه در مقابل هر پیامبرى دشمنى از شیاطین انسى و جنّى قرار دادیم. آنها به طور درگوشى سخنان فریبنده و بى اساسى به یکدیگر مى گفتند و اگر پروردگارت مى خواست، آنها این گونه انجام نمى دادند. پس آنها و افتراهایشان را به حال خود وابگذار. ﴿۱۱۲﴾

وَلِتَصْغَى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَلِيَرْضَوْهُ وَلِيَقْتَرِفُوا مَا هُمْ مُقْتَرِفُونَ ﴿۱۱۳﴾

و براى اینکه دلهاى کسانى که ایمان به قیامت ندارند، به آنها متمایل شود و به آن راضى گردند و هر معصیتى که بخواهند انجام دهند. ﴿۱۱۳﴾

«غير خدا را حاکم قرار ندهيد»

أَفَغَيْرَ اللَّهِ أَبْتَغِي حَكَمًا وَهُوَ الَّذِي أَنْزَلَ إِلَيْكُمُ الْكِتَابَ مُفَصَّلًا وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْلَمُونَ أَنَّهُ مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ ﴿۱۱۴﴾

آیا من غیر خدا را به عنوان حَکم بطلبم؟ و او کسى است که بر شما کتاب مفصّلى را نازل کرده و کسانى که کتاب بر آنها نازل کردیم، مى دانند که آن از جانب پروردگارت به حقّ نازل شده. پس هرگز تو از تردیدکنندگان نباش. ﴿۱۱۴﴾

وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقًا وَعَدْلًا لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۱۱۵﴾

و کلام پروردگار تو با راستى و درستى تمام شد. هیچ کس نمى تواند کلمات او را زیرورو کند و او شنونده دانائى است.  ﴿۱۱۵﴾

«اطاعت از مردم ممنوع است»

وَإِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ ﴿۱۱۶﴾

و اگر تو از بیشتر این مردمى که در روى زمین هستند اطاعت کنى، تو را از راه خدا گمراه مى کنند. زیرا آنها جز از گمانشان و ظنّشان پیروى نمى کنند و اینها جز به سوى فکر باطل و حدسشان نمى روند. ﴿۱۱۶﴾

إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ مَنْ يَضِلُّ عَنْ سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ ﴿۱۱۷﴾

قطعا پروردگارت به حال کسانى که از راه او گمراه مى شوند، داناتر است و او آنهائى را که هدایت شده اند، بهتر مى شناسد. ﴿۱۱۷﴾

برداشت از آيات ۱۱۷ ـ ۱۱۶

پيروی از ظن و گمان

سالک الی اللّه بايد خود را از اطاعت و پيروی مدّعيان دروغين سير و سلوک نجات دهد زيرا اکثر آنها به خاطر اينکه از ظن و گمان پيروی می کنند او را از راه صحيح گمراه می نمايند و فقط بايد از وحی و الهام و قرآن پيروی کند زيرا خدای تعالی بهتر می داند که چه کسی از آنها هدايت را دريافته است.

«از گوشت حيواناتی که نام خدا بر آنها برده شده بخوريد»

فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ بِآيَاتِهِ مُؤْمِنِينَ ﴿۱۱۸﴾‏

پس از آنچه نام خدا بر او برده شده بخورید، اگر شما به آیات خدا ایمان دارید. ﴿۱۱۸﴾

وَمَا لَكُمْ أَلَّا تَأْكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَقَدْ فَصَّلَ لَكُمْ مَا حَرَّمَ عَلَيْكُمْ إِلَّا مَا اضْطُرِرْتُمْ إِلَيْهِ وَإِنَّ كَثِيرًا لَيُضِلُّونَ بِأَهْوَائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُعْتَدِينَ ﴿۱۱۹﴾

و شما را چه شده که از چیزهائى که اسم خدا بر آن برده شده نمى خورید؟ در حالى که قطعا آنچه بر شما حرام بوده، بیان شده است. مگر آنکه براى آن ناچار باشید و بسیارى از مردم به خاطر هواى نفسشان و نادانى (دیگران را) گمراه مى کنند و پروردگار تو از متجاوزین بهتر آگاه است. ﴿۱۱۹﴾

وَذَرُوا ظَاهِرَ الْإِثْمِ وَبَاطِنَهُ إِنَّ الَّذِينَ يَكْسِبُونَ الْإِثْمَ سَيُجْزَوْنَ بِمَا كَانُوا يَقْتَرِفُونَ ﴿۱۲۰﴾

گناهان علنى و (گناهان) مخفى را ترک کنید. قطعا کسانى که گناه مى کنند، به زودى به خاطر آنچه که کرده اند، مؤاخذه می شوند. ﴿۱۲۰﴾

وَلَا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَإِنَّهُ لَفِسْقٌ وَإِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَائِهِمْ لِيُجَادِلُوكُمْ وَإِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ ﴿۱۲۱﴾

و از آن چیزى که نام خدا بر آن برده نشده نخورید، زیرا آن فسق است و قطعا شیاطین به دوستان خود وحى مى کنند تا با شما به مجادله برخیزند و اگر از آنها اطاعت کنید، قطعا شما هم مشرکید. ﴿۱۲۱﴾

«کسانی که زندگی خوبی دارند»

أَوَمَنْ كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِرِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۲۲﴾

آیا کسى که مرده بود بعد ما او را زنده کردیم و نورى برایش قرار دادیم که با آن در میان مردم راه برود، مثل کسى است که در تاریکیها باشد و از آن خارج نشود؟ این چنین براى کافران اعمال بدى که انجام مى دادند زینت داده شده است. ﴿۱۲۲﴾

وَكَذَلِكَ جَعَلْنَا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ أَكَابِرَ مُجْرِمِيهَا لِيَمْكُرُوا فِيهَا وَمَا يَمْكُرُونَ إِلَّا بِأَنْفُسِهِمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿۱۲۳﴾

و این گونه در هر آبادى بزرگان گنهکارشان را قرار دادیم تا در آن آبادى مکر کنند، ولى اینها مکر نمى کنند مگر نسبت به خودشان و نمى فهمند. ﴿۱۲۳﴾

«خدا بهتر می داند که رسالتش را به چه کسی بدهد»

وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيَةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغَارٌ عِنْدَ اللَّهِ وَعَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا كَانُوا يَمْكُرُونَ ﴿۱۲۴﴾‏

و وقتى که براى آنها نشانه اى مى آید، مى گویند: ما هرگز ایمان نمى آوریم، مگر اینکه براى ما مثل چیزى که به پیامبران خدا داده شده بیاید. خدا داناتر است که رسالت خود را کجا قرار دهد. به همین زودى کسانى که مرتکب گناه شده اند، در مقابل مکرى که مى کرده اند، گرفتار پستى و حقارت در پیشگاه خدا و عذاب شدید (الهى) خواهند شد. ﴿۱۲۴﴾

برداشت از آيات ۱۲۴ ـ ۱۲۳

ايمان به آيات الهی

کسانی که تزکيه نفس می کنند بايد بدانند که کار بد از هر کسی بد است ولی از آنها بدتر است و اگر بزرگان و آنهايی که به عنوان علماء و پاکان معرفی شده اند غرور خود را کنار بگذارند و به آيات الهی ايمان کامل بياورند از عذاب شديد پروردگار محفوظ خواهند بود. 

«شرح صدر، علامت هدايت است»

فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَمَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقًا حَرَجًا كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَاءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱۲۵﴾

پس کسى را که خدا بخواهد هدایت کند، شرح صدر براى پذیرفتن اسلام به او مى دهد و کسى را که خدا بخواهد گمراهش کند، آنچنان سینه اش را تنگ مى کند که گویا مى خواهد به آسمان بالا برود. این گونه خدا پلیدى را براى افرادى که ایمان نمى آورند قرار داده است. ﴿۱۲۵﴾

برداشت از آيه ۱۲۵

شرح صدر

سالک الی اللّه بايد ايمان خود را آنچنان تقويت کند که به اين وسيله دارای شرح صدر بشود و خدای تعالی او را هدايت کند که اگر اين چنين نباشد خدای تعالی او را به حال خود وا می گذارد و پليدی ها متوجّه او می شود.

وَهَذَا صِرَاطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيمًا قَدْ فَصَّلْنَا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ ﴿۱۲۶﴾

و این راه پروردگار تو است که مستقیم است. قطعا ما آیات خود را براى مردمى که متذکر بشوند توضیح داده ایم. ﴿۱۲۶﴾

«بهشت خانه سلامتی است»

لَهُمْ دَارُ السَّلَامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَهُوَ وَلِيُّهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۲۷﴾

براى آنها خانه سلامتى و امن و امان در نزد پروردگارشان مى باشد. و او ولىّ آنها است به خاطر اعمالى که انجام مى دادند. ﴿۱۲۷﴾

برداشت از آيات ۱۲۷ ـ ۱۲۶

صراط مستقيم

صراط مستقيم همين قرآن است که خدای تعالی آياتش را برای کسانی که در غفلت نيستند و متذکرند با تفصيل بيان کرده و خانه سلامتی را مختص آنها قرار داده و خدای تعالی به خاطر کارهای خوبی که کرده اند ولی آنها است.

«اجنّه بر انسانها غلبه دارند»

وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الْإِنْسِ وَقَالَ أَوْلِيَاؤُهُمْ مِنَ الْإِنْسِ رَبَّنَا اسْتَمْتَعَ بَعْضُنَا بِبَعْضٍ وَبَلَغْنَا أَجَلَنَا الَّذِي أَجَّلْتَ لَنَا قَالَ النَّارُ مَثْوَاكُمْ خَالِدِينَ فِيهَا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ ﴿۱۲۸﴾

و روزى که خدا همه آنها را محشور مى کند، (مى گوید:) اى جمعیت جنّ! شما خود را بیشتر از انسانها قرار دادید (و بر آنها غلبه کردید.) و دوستان و اولیاء آنها از انسانها مى گویند: پروردگار ما! هر یک از ما، از دیگرى بهره بردیم و به اجلى که براى ما مقرّر داشته بودى رسیدیم. (خدا) مى گوید: آتش جایگاه شما است. در آن همیشه خواهید بود، مگر آنچه خدا بخواهد. قطعا پروردگار تو حکیم دانائى است. ﴿۱۲۸﴾

وَكَذَلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضًا بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ﴿۱۲۹﴾

و ما این چنین سرپرستى بعضى از ستمگران را بر بعض دیگر به خاطر کارهائى که کرده اند، واگذار مى کنیم. ﴿۱۲۹﴾

يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي وَيُنْذِرُونَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا قَالُوا شَهِدْنَا عَلَى أَنْفُسِنَا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَشَهِدُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كَانُوا كَافِرِينَ ﴿۱۳۰﴾

اى گروه جنّ و انس، آیا فرستادگانى از خود شما براى شما نیامد که آیات مرا براى شما نقل کنند و از دیدن (و ملاقات) این روز شما را بترسانند؟ مى گویند: ما علیه خودمان شهادت مى دهیم. آنها را زندگى دنیا مغرور کرد و علیه خودشان گواهى دادند، زیرا آنها کافر بودند. ﴿۱۳۰﴾

«خدا شهرها و آباديها را غفلتا خراب نمی کند»

ذَلِكَ أَنْ لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُرَى بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا غَافِلُونَ ﴿۱۳۱﴾‏

آن به خاطر این است که پروردگار تو هیچ گاه شهرها و آبادیها را به خاطر ستمهائى که اهلش کرده اند، بدون خبر و غفلتا هلاک نمى کند. ﴿۱۳۱﴾

وَلِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ ﴿۱۳۲﴾

و براى هر یک از اینها به خاطر آنچه که عمل کرده اند درجاتى است و پروردگار تو از آنچه مى کنند غافل نیست. ﴿۱۳۲﴾

«خدا صاحب رحمت است»

وَرَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ مَا يَشَاءُ كَمَا أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْمٍ آخَرِينَ ﴿۱۳۳﴾

و پروردگار تو بى نیاز و صاحب مهربانى است. اگر بخواهد همه شما را از بین مى برد و بعد از شما هر کس را بخواهد جاى شما مى گذارد، همان طور که شما را از نسل قوم دیگرى بوجود آورده است. ﴿۱۳۳﴾

إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ ﴿۱۳۴﴾

قطعا آنچه به شما وعده داده مى شود، حتما (عملى خواهد شد و به شما) خواهد رسید و شما نمى توانید خدا را ناتوان سازید. ﴿۱۳۴﴾

قُلْ يَا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلَى مَكَانَتِكُمْ إِنِّي عَامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ الدَّارِ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ ﴿۱۳۵﴾

بگو: اى مردمِ من، هر کس از شما هر کارى را که قدرت دارید بکنید، من هم عمل مى کنم. امّا به زودى خواهید دانست، عاقبت منزلگاه مال چه کسى است. به یقین ظالمان رستگار نخواهند شد. ﴿۱۳۵﴾

«اظهار ارادت به بتها»

وَجَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَالْأَنْعَامِ نَصِيبًا فَقَالُوا هَذَا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ وَهَذَا لِشُرَكَائِنَا فَمَا كَانَ لِشُرَكَائِهِمْ فَلَا يَصِلُ إِلَى اللَّهِ وَمَا كَانَ لِلَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلَى شُرَكَائِهِمْ سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ ﴿۱۳۶﴾

و سهمى از آنچه خدا از زراعت و چهارپایان آفریده، براى خدا قرار دادند. پس به گمان خود گفتند: این مال خدا است و این هم مال شرکاء ما است و آنچه مال شرکاء آنها بود، به خدا نمى رسید ولى آنچه مال خدا بود، به شرکائشان مى رسید. چه بد حکم مى کنند. ﴿۱۳۶﴾

وَكَذَلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلَادِهِمْ شُرَكَاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَلِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ ﴿۱۳۷﴾

و همین گونه بتهاى آنها براى بیشتر مشرکین، کشتن فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند تا آنکه آنها را به هلاکت بیاندازند و دینشان را بر آنها مشتبه سازند و اگر خدا مى خواست، چنین نمى کردند. بنابراین آنها و تهمتهایشان را به حال خود واگذار. ﴿۱۳۷﴾

برداشت از آيه ۱۳۷

عادت به رسومات

بشر در اثر تزکيه نفس نکردن و به رسومات و عادت ها عمل کردن به جايی می رسد که فرزند کشتن برای او کاری عادی می شود، آنها را به جايی می رساند که دين و روششان را برايشان مشتبه می کند و خدا آنها را به حال خود وا می گذارد.

وَقَالُوا هَذِهِ أَنْعَامٌ وَحَرْثٌ حِجْرٌ لَا يَطْعَمُهَا إِلَّا مَنْ نَشَاءُ بِزَعْمِهِمْ وَأَنْعَامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُهَا وَأَنْعَامٌ لَا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا افْتِرَاءً عَلَيْهِ سَيَجْزِيهِمْ بِمَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿۱۳۸﴾

و مى گویند: این چهارپایان و زراعت محدود و ممنوع است و به گمان خود جز کسانى که ما منظور نموده ایم، نباید از آن بخورند و چهارپایانى است که سوار شدن بر آنها حرام شده است و چهارپایانى هست که نام خدا را بر آن نمى بردند در حالى که به او دروغ مى بندند. و خدا به زودى کیفر افتراها و تهمتهاى آنها را مى دهد. ﴿۱۳۸﴾

«احکام نادرست بت پرستان»

وَقَالُوا مَا فِي بُطُونِ هَذِهِ الْأَنْعَامِ خَالِصَةٌ لِذُكُورِنَا وَمُحَرَّمٌ عَلَى أَزْوَاجِنَا وَإِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فِيهِ شُرَكَاءُ سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ ﴿۱۳۹﴾

و مى گویند: آنچه در شکم این حیوانات است، مخصوص مردان ما است و بر همسران ما حرام است. امّا اگر مرده باشد، پس (همه) آنها در آن شریکند. (خدا) به زودى جزاى این توصیف و این احکام نادرست آنها را مى دهد. او حکیم دانائى است. ﴿۱۳۹﴾

«فرزندکشی از روی جهل»

قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلَادَهُمْ سَفَهًا بِغَيْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ ﴿۱۴۰﴾

کسانى که فرزندان خود را از روى جهل و دیوانگى کشتند، ضرر کردند و آنچه را خدا به آنها روزى داده بود، بر خود حرام کردند، در حالى که بر خدا افترا بستند. آنها حتما گمراه شدند و هدایت نیافتند. ﴿۱۴۰﴾

برداشت از آيه ۱۴۰

گمراهی کامل

کسانی که به رسومات پايبندند و تزکيه نفس نکرده اند گمراهند و هيچ گاه به راه صحيح هدايت نمی شوند.

«از باغهای پر درخت بخوريد»

وَهُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَعْرُوشَاتٍ وَغَيْرَ مَعْرُوشَاتٍ وَالنَّخْلَ وَالزَّرْعَ مُخْتَلِفًا أُكُلُهُ وَالزَّيْتُونَ وَالرُّمَّانَ مُتَشَابِهًا وَغَيْرَ مُتَشَابِهٍ كُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَآتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصَادِهِ وَلَا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ ﴿۱۴۱﴾

و او آن کسى است که باغهائى سقف دار شده بوسیله درختان و باغهاى غیر مسقّف را آفرید و همچنین نخلها و انواع زراعت را که از نظر میوه و طعم با هم متفاوتند و نیز درخت زیتون و انار را که (از جهتى) به هم شبیه و از جهتى با هم تفاوت دارند. از میوه آنها هنگامى که به ثمر مى رسد، بخورید و حقّ آن را در موقع برداشت و درو کردن بپردازید و اسراف نکنید که قطعا خداوند اسراف کنندگان را دوست نمى دارد. ﴿۱۴۱﴾

«چهارپايان باربر»

وَمِنَ الْأَنْعَامِ حَمُولَةً وَفَرْشًا كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۱۴۲﴾

و از چهارپایان براى شما باربرانى قرار داده ایم و حیوانات کوچکى آفریدیم. از آنچه خدا به شما روزى داده است، بخورید و از فریبهاى شیطان پیروى ننمائید. که قطعا او دشمن آشکاراى شما است. ﴿۱۴۲﴾

«گوشت حيوانات حلال گوشت را حرام نکرده»

‏ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَمِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحَامُ الْأُنْثَيَيْنِ نَبِّئُونِي بِعِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۱۴۳﴾

هشت جفت از چهارپایان، از میش یک جفت و از بُز یک جفت. بگو: آیا خدا نرهاى اینها را براى شما حرام کرده یا ماده ها یا آنچه در شکم ماده ها است؟ به من با دانائى خبر دهید، اگر راست مى گوئید. ﴿۱۴۳﴾

وَمِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَمِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحَامُ الْأُنْثَيَيْنِ أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ وَصَّاكُمُ اللَّهُ بِهَذَا فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۱۴۴﴾

و از شتر یک جفت و از گاو هم یک جفت. بگو: کدام یک از آنها را خدا حرام کرده است؟ نرها یا ماده ها یا آنچه را شکم ماده ها در بر گرفته است یا هنگامى که خدا شما را به این موضوع توصیه کرد، شما گواه بودید؟ پس چه کسى ستمکارتر است از آنکه بر خدا دروغ مى بندد تا مردم را از روى جهل گمراه سازد؟ خداوند هیچگاه ستمگران را هدایت نمى کند. ﴿۱۴۴﴾

«گوشتهای حرام و نجس»

قُلْ لَا أَجِدُ فِي مَا أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّمًا عَلَى طَاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَمًا مَسْفُوحًا أَوْ لَحْمَ خِنْزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقًا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ فَإِنَّ رَبَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۴۵﴾

بگو: در آنچه که به من وحى شده، هیچ غذائى را بر خورنده اى که بخورد آن را، حرام نیافته ام جز آنکه مردارى یا خون ریخته شده یا گوشت خوکى باشد که اینها همه پلید و نجس اند یا حیوانى که با فسق در وقت سر بریدن نام غیر خدا بر آن برده شده است. امّا کسى که مجبور باشد، بى آنکه خواهان زیاده روى و سرکشى باشد (خوردنش مانعى ندارد)، زیرا پروردگارت آمرزنده مهربانى است. ﴿۱۴۵﴾

«مجازات يهود»

وَعَلَى الَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ وَمِنَ الْبَقَرِ وَالْغَنَمِ حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُمَا إِلَّا مَا حَمَلَتْ ظُهُورُهُمَا أَوِ الْحَوَايَا أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ ذَلِكَ جَزَيْنَاهُمْ بِبَغْيِهِمْ وَإِنَّا لَصَادِقُونَ ﴿۱۴۶﴾

و بر کسانى که یهودى بودند، هر حیوان صاحب ناخنى را حرام کردیم و از گاو و گوسفند، (تنها) پیه و چربیشان را بر آنها حرام نمودیم، مگر چربیهائى که بر پشت آنها باشد و یا در دو طرف پهلویشان باشد و یا چربیهائى که به استخوان آنها چسبیده باشد. آن جزائى بود براى آنها بخاطر ظلم و تجاوزى که مى کردند و قطعا ما راست مى گوئیم. ﴿۱۴۶﴾

فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ رَبُّكُمْ ذُو رَحْمَةٍ وَاسِعَةٍ وَلَا يُرَدُّ بَأْسُهُ عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ ﴿۱۴۷﴾

پس اگر تو را تکذیب مى کنند، به آنها بگو: پروردگار شما رحمتش واسعه است، امّا مجازات و عذاب او از قوم مجرمین برداشته نخواهد شد. ﴿۱۴۷﴾

برداشت از آيه ۱۴۷

تکذيب پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله

کسانی که تزکيه نفس نمی کنند، و به صفات رذيله مبتلا هستند همه معتقدات دينی را دروغ می پندارند، حتّی رسالت رسول اکرم صلی الله عليه و آله را تکذيب می کنند و رحمت واسعه خدای تعالی را ناديده می گيرند و خدای تعالی از مجرمين به خاطر اين اعمالشان نمی گذرد.

«مشرکين قائل به جبر بودند»

سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا أَشْرَكْنَا وَلَا آبَاؤُنَا وَلَا حَرَّمْنَا مِنْ شَيْءٍ كَذَلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ حَتَّى ذَاقُوا بَأْسَنَا قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنَا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَخْرُصُونَ ﴿۱۴۸﴾

به زودى آنهائى که مشرکند، مى گویند: اگر خدا مى خواست، ما و پدرانمان مشرک نمى شدیم و چیزى را حرام نمى کردیم. کسانى که قبل از اینها بودند، همین گونه تکذیب مى کردند تا آنکه عذاب ما را چشیدند. بگو: آیا نزد شما علمى هست؟ پس آن را براى ما اظهار کنید. شما جز از گمان پیروى نمى کنید و شما جز بیهوده حرف نمى زنید. ﴿۱۴۸﴾

قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ فَلَوْ شَاءَ لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۱۴۹﴾

بگو: پس براى خدا دلیل کاملى است، اگر بخواهد همه شما را هدایت مى کند. ﴿۱۴۹﴾

قُلْ هَلُمَّ شُهَدَاءَكُمُ الَّذِينَ يَشْهَدُونَ أَنَّ اللَّهَ حَرَّمَ هَذَا فَإِنْ شَهِدُوا فَلَا تَشْهَدْ مَعَهُمْ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَالَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَهُمْ بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ ﴿۱۵۰﴾

بگو: شاهدان خود را که شهادت مى دهند خدا اینها را حتما حرام کرده است، بیاورید. اگر آنها گواهى دهند، تو با آنها گواهى نده و از هواى نفس کسانى که آیات ما را تکذیب کرده اند و کسانى که به عالم آخرت ایمان ندارند و براى پروردگارشان همتائى قائلند، متابعت نکن. ﴿۱۵۰﴾

«توصيه هائی از طرف خدا»

قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۱۵۱﴾

بگو: بیائید آنچه را که پروردگارتان بر شما حرام کرده، برایتان بخوانم.

(اوّل) اینکه چیزى را شریک خدا قرار ندهید.

(دوّم) و به پدر و مادر نیکى کنید.

(سوّم) و کودکانتان را از ترس فقر نکشید، ما شما و آنها را روزى مى دهیم.

(چهارم) و به کارهاى زشت نزدیک نشوید، چه این کارهاى زشت، علنى و چه پنهانى باشد.

(پنجم) و انسانى را که خداوند محترم شمرده به قتل نرسانید، مگر به حقّ باشد. این وصیتى است که خدا به شما فرموده، شاید شما عقلتان را به کار بیندازید. ﴿۱۵۱﴾

‏وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى وَبِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴿۱۵۲﴾

(ششم) و به مال یتیم نزدیک نشوید، مگر به طریقى که نیکوتر است تا زمانى که آن یتیم به حدّ بلوغ و رشد خود برسد.

(هفتم) و پیمانه و وزن را کامل کنید و با عدالت آن را انجام بدهید. ما هیچ کس را مگر به اندازه وسعش تکلیف نکرده ایم.

(هشتم) و وقتى که سخنى مى گوئید، ولو براى اقوام و نزدیکان باشد، به عدالت بگوئید.

(نهم) و به عهد خدا وفا کنید. این وصیت خدا به شما است، شاید شما متذکر شوید. ﴿۱۵۲﴾

وَأَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذَلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۱۵۳﴾

(دهم) و این است صراط من که مستقیم است، پس از آن پیروى کنید.

(یازدهم) و از راههاى مختلف دیگر پیروى نکنید، زیرا شما را از راه خدا جدا مى کند. این وصیت خدا به شما است، شاید شما تقوا پیشه کنید. ﴿۱۵۳﴾

برداشت از آيات ۱۵۳ ـ ۱۵۱

ده وظيفه سالک الی اللّه

سالک الی اللّه بايد از رسوماتی که معمولاً مردم به آن مبتلا هستند که بعضی از آنها در قديم مرسوم بوده و بعضی از آنها در زمان ما مرسوم است بپرهيزد:

اوّل: آنکه در هيچ چيز و هيچ کار، کسی و چيزی را شريک خدای تعالی قرار ندهد.

دوّم: آنکه به پدر و مادر نيکی کند.

سوّم: آنکه روح و بدن فرزندانشان را با تعليمات زشت به خاطر آن که ثروتمند بشود نکشد زيرا روزی آنها و پدر و مادرشان را خدای تعالی مقدر فرمود.

چهارم: به فواحش چه در ظاهر و چه در پنهان نزديک نشود.

پنجم: کسی که خدا کشتنش را حرام کرده نکشد.

ششم: به مال يتيم برای تصرف بيجا و بيهوده نزديک نشود.

هفتم: کيل و ترازو را با عدالت انجام دهد.

هشتم: عدالت را در بين مردم ولو آن که آنها از اقوام و خويشاوندانش باشند رعايت کند.

نهم: به عهدی که خدای تعالی با آنها چه در عالم ذر و چه در دنيا بسته وفا کند.

دهم: از راه هايی که ديگران برای تفرقه انداختن از راه حق، بوجود آورده اند پيروی نکند.

اين است شرايط صراط مستقيم که بايد سالک الی اللّه از آن پيروی کند. اينها را خدا فرموده که شايد شما عقلتان را به کار بيندازيد، از خواب غفلت بيرون بياييد و تقوی را پيشه کنيد.

«به حضرت موسی عليه السلام کتاب داده شده است»

ثُمَّ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ تَمَامًا عَلَى الَّذِي أَحْسَنَ وَتَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لَعَلَّهُمْ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ ﴿۱۵۴﴾

بعد از آن به موسى کتاب دادیم و بر کسى که نیکوئى کند، نعمت را تمام نمودیم و (کتاب را) بیان کننده همه چیز و هدایت و رحمت را براى آنها قرار دادیم، شاید آنها به دیدار پروردگارشان ایمان بیاورند. ﴿۱۵۴﴾

وَهَذَا كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ مُبَارَكٌ فَاتَّبِعُوهُ وَاتَّقُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ ﴿۱۵۵﴾

و این کتابى که نازل کرده ایم، مبارک و پر برکت است. پس از آن پیروى کنید و تقوا داشته باشید، شاید شما مورد مهربانى پروردگار قرار گیرید. ﴿۱۵۵﴾

«علّت نزول قرآن»

أَنْ تَقُولُوا إِنَّمَا أُنْزِلَ الْكِتَابُ عَلَى طَائِفَتَيْنِ مِنْ قَبْلِنَا وَإِنْ كُنَّا عَنْ دِرَاسَتِهِمْ لَغَافِلِينَ ﴿۱۵۶﴾

به خاطر اینکه نگوئید جز این نیست که کتاب فقط بر دو دسته از امّت قبل از ما نازل شده بود و اگر چه ما هم که از خواندن آن و درس آن غافل بودیم. ﴿۱۵۶﴾

أَوْ تَقُولُوا لَوْ أَنَّا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْكِتَابُ لَكُنَّا أَهْدَى مِنْهُمْ فَقَدْ جَاءَكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَّبَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَصَدَفَ عَنْهَا سَنَجْزِي الَّذِينَ يَصْدِفُونَ عَنْ آيَاتِنَا سُوءَ الْعَذَابِ بِمَا كَانُوا يَصْدِفُونَ ﴿۱۵۷﴾‏

یا بگوئید که اگر بر ما کتاب نازل مى شد، حتماً ما از آنها بهتر هدایت مى شدیم. پس قطعا بینات و دلائل و هدایت و رحمتى از طرف پروردگارتان براى شما آمد. پس چه کسى ستمکارتر از آن کسى است که آیات خدا را تکذیب کرده و از آنها روى مى گرداند؟ ولى به زودى کسانى را که از آیات ما رو مى گردانند، به خاطر همین اعراض بى دلیلشان، آنها را عذاب و مجازات شدیدى خواهیم کرد. ﴿۱۵۷﴾

«انتظار خدا با انتظار مردم»

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ لَا يَنْفَعُ نَفْسًا إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْرًا قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ ﴿۱۵۸﴾

آیا غیر از این انتظار دارند که فرشتگان به سراغشان بیایند یا پروردگارت خودش به سوى آنها بیاید یا بعضى از آیات پروردگارت به طرف آنها بیاید؟ روزى که بعضى از آیات پروردگارت برسد، ایمان کسى که قبلاً ایمان نیاورده است یا (قبلاً) عمل نیکى از ناحیه ایمانش انجام نداده است، سودى به حالش نخواهد داشت. بگو: پس انتظار بکشید، ما هم انتظار مى کشیم. ﴿۱۵۸﴾

«بدی تفرقه در دين»

إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكَانُوا شِيَعًا لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْءٍ إِنَّمَا أَمْرُهُمْ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ ﴿۱۵۹﴾

قطعا کسانى که دین خود را به تفرقه کشانده اند و به دسته هاى گوناگون و مسلکهاى مختلف تقسیم کرده اند، تو هیچ گونه ارتباطى با آنها نخواهى داشت. سروکار آنها تنها با خدا است، پس خدا آنها را از آنچه انجام مى داده اند، با خبر مى کند. ﴿۱۵۹﴾

برداشت از آيه ۱۵۹

وحدت و يگانگی

سالک الی اللّه بايد تمام کوشش خود را برای وحدت و عدم تفرقه بين همسفران خود قرار دهد والاّ خدای تعالی او را از خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام جدا می کند و روز قيامت پروردگار متعال به خاطر تفرقه ای که بين دوستان انداخته عذابش می نمايد.

«اجر نيکی، ده برابر است»

مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَنْ جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَى إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﴿۱۶۰﴾

کسى که کار خوبى را بیاورد، براى او ده برابر مثل آن خواهد بود و کسى که کار بدى بیاورد، به جز مثل آن کار مجازات نخواهد شد و به آنها ظلم نمى شود. ﴿۱۶۰﴾

برداشت از آيه ۱۶۰

مهربانی خدای تعالی

خدای تعالی آن قدر مهربان است که اگر کسی کار خوب بکند ده برابر به او حسنه می دهد ولی اگر کسی کار بدی بکند جزايش همان يک بدی است که انجام داده است و هيچ گاه خدای تعالی به کسی ظلم نمی کند.

قُلْ إِنَّنِي هَدَانِي رَبِّي إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ دِينًا قِيَمًا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۶۱﴾

بگو: قطعا مرا پروردگارم به راه راست هدایت کرده است، دین پا برجائى که (مطابق) ملّت پاک ابراهیم است و ابراهیم از مشرکین نبود. ﴿۱۶۱﴾

قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي  لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۱۶۲﴾

بگو: نماز و تمام عبادات و (حتّى) زندگى و مرگ من همه براى خدا است که پروردگار جهانیان است. ﴿۱۶۲﴾

لَا شَرِيكَ لَهُ وَبِذَلِكَ أُمِرْتُ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ ﴿۱۶۳﴾

شریکى براى او نیست و به همین موضوع امر شده ام و من اوّل مسلمانم. ﴿۱۶۳﴾

برداشت از آيات ۱۶۳ ـ ۱۶۱

پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله الگو است

خدای تعالی پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله را که مقتدا و الگوی سالکين الی اللّه است در همان راه مستقيمی که دين پابرجا و ملت حضرت ابراهيم عليه السلام بوده يعنی توحيد کامل قرارش داده و نماز، سلوک، زندگی و مردنش تنها برای خدای جهانيان بوده و برای خدا در هيچ چيز و هيچ کار چيزی را و کاری را شريک قرار نداده و او اوّل تسليم پروردگار است.

قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ وَلَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْهَا وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى ثُمَّ إِلَى رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ﴿۱۶۴﴾

بگو: آیا غیر خدا پروردگارى را طلب کنم؟ در حالى که او آفریدگار همه چیز است. هیچ کس (عمل بدى) جز به زیان خودش انجام نمى دهد و هیچ گنهکارى گناه دیگرى را بر دوش نمى کشد، سپس بازگشت همه شما به سوى پروردگارتان مى باشد پس ، شما را از آنچه در آن اختلاف داشتید با خبر خواهد ساخت. ﴿۱۶۴﴾

وَهُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلَائِفَ الْأَرْضِ وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ الْعِقَابِ وَإِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۶۵﴾

و او کسى است که شما را جانشینانى در زمین قرار داد و درجات بعضى از شما را فوق بعضى بالا برد، تا شما را بوسیله آنچه در اختیارتان قرار داده، امتحان کند. قطعا پروردگار تو سریع العقاب و آمرزنده مهربانى است. ﴿۱۶۵﴾

سوره مبارکه مائده

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

«وفای به عهد و پیمان»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعَامِ إِلَّا مَا يُتْلَى عَلَيْكُمْ غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَأَنْتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ مَا يُرِيدُ ﴿۱﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، به عقدها و قراردادها وفا کنید.

گوشت حیوانات چهارپا براى شما حلال شده است، مگر آنچه براى شما (بعدا حکمش) تلاوت خواهد شد و در وقتى که احرام بسته اید، صید را حلال ندانید. قطعا خدا حکم مى کند هر چه را بخواهد. (۱)

«احکام احرام و غیره»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُحِلُّوا شَعَائِرَ اللَّهِ وَلَا الشَّهْرَ الْحَرَامَ وَلَا الْهَدْيَ وَلَا الْقَلَائِدَ وَلَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَرِضْوَانًا وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُوا وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۲﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، مخالفت با شعائر خدا و ماه حرام و قربانى بى قلاده و با قلاده نکنید و همچنین با حرمت آنهائى که به قصد خانه خدا براى بدست آوردن فضل پروردگارشان و خشنودى او مى آیند، (مخالفت نکنید. امّا) و وقتى از احرام بیرون آمدید، صید بکنید مانعى ندارد.

و دشمنى جمعیتى که از آمدن به مسجدالحرام (در گذشته) مانعتان شدند، نباید شما را وادار به ظلم (و تعدّى و تجاوزتان) نماید و (همیشه در راه خدا) به یکدیگر با نیکى و پرهیزکارى کمک کنید و در (راه) گناه و تعدّى با هم همکارى ننمائید. و از خدا بپرهیزید که قطعا خدا داراى مجازات سختى است. (۲)

«گوشتهای حرام»

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۳﴾

گوشت مردار و خون و گوشت خوک و (گوشت) حیواناتى که اسم خدا در موقع ذبح بر آنها برده نشده و (گوشت) حیواناتى که خفه شده اند یا به زجر کشته شده اند و آن حیواناتى که در اثر پرت شدن از بلندى مرده اند و آنهائى که به ضرب شاخ حیوان دیگرى کشته شده اند و باقى مانده صید حیوان درنده، مگر آنکه آن را سر ببرید و حیواناتى که در مقابل بتها ذبح مى شوند، همه بر شما حرام شده است و قسمت کردن گوشت حیوانات بوسیله چوبهاى تیز براى بخت آزمائى، تمام این اعمال فسق و گناه است.

«روز عید غدیرخم»

امروز کافران از (دستبرد به) دینتان مأیوس شده اند. بنابراین از آنها نترسید و از من بترسید. امروز دین شما را براى شما کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و راضى شدم که اسلام دین شما باشد. پس کسى که مضطر باشد و به غذائى دسترسى پیدا نکند و اهل گناه نباشد (مى تواند از آن گوشتها بخورد). قطعا خدا آمرزنده مهربانى است. (۳)

«چه چیز حلال است؟»

يَسْأَلُونَكَ مَاذَا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَمَا عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوَارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ﴿۴﴾

از تو سؤال مى کنند که چه چیز براى آنها حلال شده است؟ بگو آنچه پاکیزه است، طیب است، براى شما حلال گردیده است و از شکار سگهائى که آنها را تعلیم داده اید و طبق دستور و تعلیم پروردگار آنها را تربیت کرده اید و یاد مى دهید و از آنچه این حیوانات براى شما نگه مى دارند بخورید و نام خدا را بر آن ببرید و از خدا پرهیز کنید که قطعا خدا سریع الحساب است. (۴)

الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَطَعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حِلٌّ لَكُمْ وَطَعَامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذَا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ وَلَا مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَمَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۵﴾

امروز براى شما چیزهاى پاکیزه حلال شده است و طعام اهل کتاب براى شما حلال است و غذاى شما هم براى آنها حلال است و زنان پاکدامن از مؤمنان و زنان پاکدامن از اهل کتاب که قبل از شما بوده اند، وقتى که مَهر آنها را بپردازید و پاکدامن باشید و نه زناکار و نه داراى دوست پنهانى (و نامشروع) باشید، براى شما حلال است و کسى که انکار کند و کافر شود به آنچه که باید به آن ایمان بیاورد، قطعا عمل او از بین مى رود و او در روز قیامت از زیانکاران خواهد بود. (۵)

«آداب وضو و تیمّم»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَإِنْ كُنْتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا وَإِنْ كُنْتُمْ مَرْضَى أَوْ عَلَى سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ مِنْهُ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۶﴾

ای کسانی که ایمان آورده اید، وقتی به نماز می ایستید، صورتتان و دستهایتان را تا مرفق بشوئید و سر و پاهایتان را تا بلندی پا مسح کنید و اگر جُنب بودید، (خود را) پاک نمائید و اگر مریض بودید یا در سفر بودید یا یکی از شما از محلّ پستی آمده [۱] یا با زنها تماس گرفته [۲] و آب (برای غسل و وضو) پیدا نکردید، با خاک پاک تیمّم کنید و از آن صورت و دستها را مسح کنید. خدا نمی خواهد مشکلی برای شما بوجود بیاورد، بلکه می خواهد شما را پاکتان کند و نعمتش را بر شما تمام کند، شاید شما شکر کنید. (۶)

[۱]  ــ منظور بيت الخلاء است.

[۲]  ــ منظور آميزش جنسى است.

«به یاد نعمت و عهد الهی باشید»

وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَمِيثَاقَهُ الَّذِي وَاثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۷﴾

به یاد بیاورید نعمتهاى خدا را که به شما عنایت کرده و پیمانى را که با تأکید از شما گرفته، آن وقتى که گفتید: شنیدیم و اطاعت کردیم و از خدا بپرهیزید که قطعا خدا از (آنچه در) درون سینه ها (است)، آگاه است. (۷)

برداشت از آیه ۷

نعمت های الهی

سالک الی اللّه اگر بخواهد همیشه خوشحال و بانشاط به سیر و سلوکش ادامه.دهد،

اوّل: باید نعمت های الهی را در همه وقت متذکر باشد.

دوّم: آن که عهد و پیمانی که در عالم ذر با خدا بسته است و گفته است: شنیدیم و اطاعت می کنیم، را فراموش نکند و بکوشد که مراحل تقوی را بپیماید.

«عدالت را رعایت کنید»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ﴿۸﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، براى خدا قیام کنید و با عدالت و قسط شهادت دهید و نباید دشمنى جمعى، شما را وادار کند که عدالت نکنید، (بلکه در هر حال) عدالت کنید، قطعا عدالت به پرهیزکارى نزدیکتر است. و از (معصیت) خدا بپرهیزید که قطعا خدا از آنچه انجام مى دهید با خبر است. (۸)

برداشت از آیه ۸

استقامت

سالک الی اللّه باید آنچنان دارای استقامت و پایداری باشد و حقایق را محکم حفظ کند که دشمنی های دیگران او را روی تعصب به بی عدالتی، ظلم به آنها و اعتراف نکردن به حق، وادار نکند.

سالک الی اللّه باید آنچنان عادل و میانه رو باشد که به هیچ وجه انحراف نداشته باشد که این به تقوی نزدیکتر است.

وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ﴿۹﴾

خدا براى کسانى که ایمان آورده و عمل صالح کرده اند، بخشش و اجر عظیمى را وعده کرده است. (۹)

وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ ﴿۱۰﴾

و کسانى که کافر شده اند و آیات ما را تکذیب کرده اند، آنها اهل جهنّمند. (۱۰)

«دست دشمن کوتاه شد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ﴿۱۱﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، نعمت خدا را بر خودتان به یاد بیاورید، آن زمانى که جمعى قصد داشتند به طرف شما دست درازى کنند و خدا دست آنها را از شما کوتاه کرد و از خدا بپرهیزید. و مؤمنان فقط بر خدا توکل مى کنند. (۱۱)

برداشت از آیه ۱۱

نعمت های الهی

سالک الی اللّه باید نعمت های الهی را دائماً متذکر باشد، بخصوص نعمت نجات از بلاها و دشمن هایی که متوجّه او بوده اند و خدا او را از آنها نجات داده است. لذا به شکرانه آن نعمت ها باید تقوی را اهمیت بیشتری بدهد و در تمام امور به خدا توکل کند.

«دوازده بزرگ از بنی اسرائیل مبعوث شد»

وَلَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَبَعَثْنَا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيبًا وَقَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلَاةَ وَآتَيْتُمُ الزَّكَاةَ وَآمَنْتُمْ بِرُسُلِي وَعَزَّرْتُمُوهُمْ وَأَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَلَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ فَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ ﴿۱۲﴾

و قطعا خدا از بنى اسرائیل پیمان گرفت و دوازده نقیب از بنى اسرائیل مبعوث نمودیم و خدا فرمود: من با شما هستم اگر اقامه نماز کنید و زکات بدهید و ایمان به پیامبران من بیاورید و آنها را یارى کنید و به خدا قرض نیکوئى بدهید، قطعا گناهان شما را مى پوشانم و به بهشتى که از زیر درختان آن نهرها جارى است، حتما داخلتان مى کنم و کسى که بعد از این از شما کافر بشود، قطعا راه راست را گم کرده است. (۱۲)

فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِيثَاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَلَا تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَى خَائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳﴾

ولى به خاطر پیمان شکنى شان، آنها را لعنت کردیم و دلهاى آنها را سخت نمودیم. آنها سخنان خدا را از جایگاه خود منحرف مى کنند و حظّى از آنچه را که به آنها گوشزد شده بود، فراموش کردند و تو همیشه از خیانت آنها آگاه مى شوى، مگر عدّه کمى از آنها که خیانت نمى کنند. پس (به هر حال) آنها را عفو کن و (از اعمال آنها) صرف نظر نما که قطعا خدا نیکوکاران را دوست مى دارد. (۱۳)

برداشت از آیه ۱۳

عهد و پیمان

سالک الی اللّه باید همیشه متوجّه عهد و پیمانی که با خدا بسته باشد والاّ خدای تعالی او را از رحمت خود دور می کند، او را لعنت می نماید و دل او را آنچنان مبتلا به قساوت می کند که کلام خدا را به نفع خود تحریف می کند و از آن لذتی که باید مؤمنان از کلام خدا ببرند او را بی نصیب می فرماید و آنها آنچنان خیانتکار می گردند که آبرویشان می رود. امّا آنهایی که رعایت عهد و پیمان خدا را می کنند، مورد عفو و گذشت الهی واقع می شوند که قطعاً خدا محسنین و نیکوکاران را دوست می دارد.

«عهد و پیمان از بنی اسرائیل»

وَمِنَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَى أَخَذْنَا مِيثَاقَهُمْ فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ فَأَغْرَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَسَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللَّهُ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ ﴿۱۴﴾

و از کسانى که گفتند: ما نصرانى هستیم، پیمانشان را گرفتیم ولى آنها بخش مهمّى از آنچه به آنها تذکر داده شده بود را فراموش کردند. لذا در میان آنها تا روز قیامت دشمنى و کینه انداختیم. و به زودى خدا آنها را از آنچه انجام مى دادند آگاه مى سازد. (۱۴)

«نور هدایت به سوی شما آمد»

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيرًا مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ قَدْ جَاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُبِينٌ﴿۱۵﴾

اى اهل کتاب، قطعا پیامبر ما به سوى شما آمد. (او) بسیارى از حقایق کتاب آسمانى را که شما آنها را کتمان مى کردید، براى شما روشن نمود و از بسیارى از مطالب آن صرف نظر کرده. قطعا از طرف خدا نور و کتاب واضحى براى شما آمده است. (۱۵)

يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۱۶﴾

خدا کسانى را که در کارها رضایت الهى را مى طلبند، بوسیله کتاب به سوى راههاى سلامتى (و درستى) هدایت مى کند و آنها را از تاریکیها به سوى نور با خواست خودش خارج مى نماید و آنها را به راه راست هدایت مى کند. (۱۶)

برداشت از آیات ۱۶ ـ ۱۵

صراط مستقیم

خدای تعالی برای عموم مردم پیامبرانی که آنها را هدایت کنند و آنچه از کلام خدا را بعضی از دشمنان مخفی نموده اند واضح نماید بخصوص رسول اکرم   صلی الله علیه و آلهو قرآن کریم که نور است و معلوم است که کلام خدا است نازل فرموده. پس باید سالک الی اللّه رضایت خدای تعالی را با تبعیت از قرآن و مفسران آن یعنی اهل بیت عصمت   علیهم السلامبدست بیاورد و قلب سلیم پیدا کند، از تاریکی های جهل و نادانی طبق برنامه الهی به سوی نور، علم و حکمت بیرون بیاید و به صراط مستقیم هدایت شود.

«مسیح پسر خدا نیست»

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئًا إِنْ أَرَادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَأُمَّهُ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۷﴾

قطعا کسانى که مى گویند: خدا همان مسیح، پسر مریم است، کافرند. بگو: اگر خدا اراده کند که مسیح، پسر مریم و مادرش و همه کسانى را که در روى زمین اند هلاک کند، و چه کسى مى تواند مالک اراده خدا در چیزى بشود؟ و مُلک آسمانها و زمین و آنچه در بین آنها است، مال خدا است. هر چه را بخواهد خلق مى کند. و خدا بر هر چیزى قدرت دارد. (۱۷)

وَقَالَتِ الْيَهُودُ وَالنَّصَارَى نَحْنُ أَبْنَاءُ اللَّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَيُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَإِلَيْهِ الْمَصِيرُ ﴿۱۸﴾

یهود و نصارا گفتند: ما فرزندان خدا و دوستان او هستیم. بگو: پس چرا به خاطر گناهانتان عذابتان مى کند؟ بلکه شما هم بشرى هستید از آنچه خدا خلق کرده است. کسى را که بخواهد مى بخشد و هر که را بخواهد عذاب مى کند و مُلک آسمانها و زمین و آنچه بین آنها است، مال خدا است و برگشت به سوى خدا است. (۱۸)

«فاصله بین انبیاء علیهم السلام»

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلَى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا مَا جَاءَنَا مِنْ بَشِيرٍ وَلَا نَذِيرٍ فَقَدْ جَاءَكُمْ بَشِيرٌ وَنَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۹﴾

اى اهل کتاب، رسول ما بعد از آنکه فاصله اى بین پیامبران واقع شده بود، نزد شما آمد تا براى شما (مطالب را) بیان کند و به خاطر اینکه نگوئید: پیغمبرى که بشارت دهنده و ترساننده باشد براى ما نیامده است. (حالا) قطعا ترساننده و بشارت دهنده براى شما آمده است. و خدا بر هر چیزى قادر است. (۱۹)

«نعمتهای الهی به بنی اسرائیل»

وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَجَعَلَكُمْ مُلُوكًا وَآتَاكُمْ مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ ﴿۲۰﴾

و وقتى که موسى به قومش گفت: اى قوم من، به یاد بیاورید نعمت خدا را که به شما عنایت کرد. آن وقتى که در بین شما انبیائى را قرار داد و خدا شما را حاکم و صاحب اختیار قرار داد و به شما چیزهائى داد که به هیچ یک از مردم جهان (آنها را) نداده است. (۲۰)

يَا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَلَا تَرْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ ﴿۲۱﴾

اى قوم من، به زمین مقدّسى که خدا براى شما مقدّر فرموده است، وارد شوید و به عقب برنگردید که از ضررکرده ها قرار مى گیرید. (۲۱)

قَالُوا يَا مُوسَى إِنَّ فِيهَا قَوْمًا جَبَّارِينَ وَإِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا حَتَّى يَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِنَّا دَاخِلُونَ﴿۲۲﴾

گفتند: اى موسى، قطعا در این (زمین مقدّس،) یک دسته مردم ظالم و جبّارى هستند و ما هرگز داخل آنجا نمى شویم تا آنها از آنجا خارج شوند. پس اگر از آن خارج شدند، ما داخل خواهیم شد. (۲۲)

«بنی اسرائیل در تیه»

قَالَ رَجُلَانِ مِنَ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبَابَ فَإِذَا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غَالِبُونَ وَعَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۲۳﴾

دو مرد [۱] از کسانی که می ترسیدند نعمت خدا از دستشان برود، گفتند که وارد بر آنها از این «در» بشوید. وقتی که داخل شدید، شما غلبه پیدا خواهید کرد و بر خدا توکل کنید، اگر ایمان دارید.(۲۳)

[۱]  ــ منظور «يوشع» و «كاليب» است.

قَالُوا يَا مُوسَى إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَدًا مَا دَامُوا فِيهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ ﴿۲۴﴾

گفتند: اى موسى، قطعا ما تا وقتى که آنها در آن سرزمین هستند، داخل آن درب هرگز و ابدا نمى شویم. پس تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید، ما اینجا نشسته ایم. (۲۴)

قَالَ رَبِّ إِنِّي لَا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ ﴿۲۵﴾

موسى گفت: پروردگار من، قطعا من جز مالک نفس خود و برادرم نیستم، بین ما و بین قوم فاسق جدائى بینداز. (۲۵)

قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الْأَرْضِ فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ ﴿۲۶﴾

خدا به موسى فرمود: قطعا این سرزمین تا چهل سال براى آنها حرام است، دائما در زمین سرگردان خواهند بود و درباره این جمعیت فاسق، (غمگین مباش و) تأسّف مخور. (۲۶)

«قصّه پسران حضرت آدم  علیه السلام»

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ ﴿۲۷﴾

و نقل کن براى مردم قضیه راستى که براى پسران حضرت آدم اتّفاق افتاد. زمانى که هر کدامشان کارى براى تقرّب به خدا انجام دادند. پس، از یک نفر آنها پذیرفته شد و از دیگرى پذیرفته نشد.(آن یکى) گفت: من حتما تو را مى کشم. (این یکى) گفت: جز این نیست که خدا کارها را فقط از اهل تقوى قبول مى کند. (۲۷)

لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ ﴿۲۸﴾

اگر تو براى کشتن من دست به طرف من دراز کنى، من براى کشتن تو دستم را به طرف تو دراز نمى کنم، (چون) من قطعا از پروردگار عالمیان مى ترسم. (۲۸)

إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذَلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ ﴿۲۹﴾

قطعا من مى خواهم تو با گناه من و گناه خودت به سوى خدا برگردى و از اصحاب آتش باشى و آن جزاى ستمکاران است. (۲۹)

فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۳۰﴾

بالاخره نفس سرکش او، او را به کشتن برادرش وادار کرد و او را کشت. پس (عاقبت، او) از ضرردیدگان گردید. (۳۰)

فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ ﴿۳۱﴾

خدا کلاغى را فرستاد که زمین را گود مى کرد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را دفن کند. (او) گفت: واى بر من، آیا من ناتوانترم از اینکه مثل این کلاغ باشم که جسد برادرم را دفن کنم؟ و بالاخره روز بعد، از کار خود پشیمان شد و از نادمین گردید. (۳۱)

برداشت از آیات ۳۱ ـ ۲۷

حسادت

سالک الی اللّه باید از جریان پسران حضرت آدم علیه السلام عبرت بگیرد و به هیچ کس حسادت نکند. زیرا بعضی از مردم که مورد لطف الهی واقع شده اند ممکن است با قلبی پاک و تقوای کامل بوده و این لطف به آنها شده است که اگر با دشمن و حتّی با قاتل خود روبرو شدند به طرف دشمن برای کشتن او نروند مگر آنکه خدای تعالی راضی باشد و دستور دفاع داده باشد، زیرا بالاخره دشمن هر چه بکند ضرر کرده و خدای تعالی او را عذاب می کند، عاقبت پشیمان خواهد شد و نامش تا ابد از ستمگران محسوب می شود.

«حکم قصاص در بنی اسرائیل»

مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ بَعْدَ ذَلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ﴿۳۲﴾

به همین جهت براى بنى اسرائیل نوشتیم که هر کس، انسانى را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روى زمین بکشد، مثل این است که همه انسانها را کشته و هر کس انسانى را زنده کند، قطعا مثل این است که همه مردم را زنده کرده است. و قطعا پیامبران ما با دلائل روشنى براى بنى اسرائیل آمدند، سپس بیشتر آنها پس از آن در روى زمین (تعدّى و) اسراف کردند. (۳۲)

«حکم جنگ با خدا»

إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلَافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ﴿۳۳﴾

جز این نیست جزاى کسانى که با خدا و پیامبرش به جنگ بر مى خیزند و در روى زمین سعى در فساد مى کنند، این که کشته شوند یا به دار آویخته شوند یا دست و پاى آنها بعکس یکدیگر بریده شوند یا از محل خود تبعید گردند. این عذاب و رسوائى آنها در دنیا است و در آخرت براى آنها مجازات عظیمى خواهد بود. (۳۳)

إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴿۳۴﴾

مگر کسانى که قبل از آنکه بر آنها مسلّط شوید، توبه کنند. پس بدانید که قطعا خدا بخشنده مهربانى است. (۳۴)

برداشت از آیات ۳۴ ـ ۳۳

جلسه امتحان

سالک الی اللّه در زمین که در حقیقت جلسه امتحانی برای او است، باید تمام فکر و هوشش را به امتحانش بدهد و اگر بخواهد با خدای تعالی و رسولش جنگ کند و فساد کند، باید او را از جلسه امتحان بیرون کرد و به دار آویخت و یا از آن مکانی که امکان فساد کردن برای او هست دورش نمود تا در دنیا او پست بماند و در عالم دیگر هم برای او عذاب بزرگی خواهد بود. مگر آنکه توبه کند که در این صورت خدای تعالی بخشنده و مهربان است.

«تقوی و جهاد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿۳۵﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از خدا بپرهیزید و وسیله اى براى تقرّب به او داشته باشید و در راه خدا جهاد کنید، شاید شما رستگار شوید. (۳۵)

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذَابِ يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَا تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۳۶﴾

قطعا کسانى که کافر شده اند، اگر تمام آنچه در روى زمین است، دو برابر آن با آن، مال آنها باشد (و همه آنها را) براى نجات از عذاب قیامت بدهند، از آنها قبول نخواهد شد و براى آنها مجازات دردناکى خواهد بود. (۳۶)

برداشت از آیات ۳۶ ـ ۳۵

توسل به اهل بیت علیهم السلام

سالک الی اللّه باید همیشه متوسل به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و سخنان آنها برای رسیدن به مقصد و سیر الی اللّه باشد و کسانی که از این وسیله نمی خواهند استفاده کنند، این را بدانند که اگر آنچه در زمین هست مال آنها باشد و یک برابر هم بر آن اضافه کنند و فدا بدهند و بخواهند از عذاب قیامت نجات پیدا کنند، به خاطر این کارشان از آنها قبول نمی شود و بلکه عذاب دردناکی هم در انتظار آنها خواهد بود.

يُرِيدُونَ أَنْ يَخْرُجُوا مِنَ النَّارِ وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنْهَا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُقِيمٌ ﴿۳۷﴾

آنها دوست دارند (مى خواهند) از آتش خارج شوند و حال آنکه آنها هرگز از آتش خارج نمى شوند و براى آنها عذاب پایدارى خواهد بود. (۳۷)

«حکم دزد و توبه او»

وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا جَزَاءً بِمَا كَسَبَا نَكَالًا مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۳۸﴾

دستهاى مرد دزد و زن دزد را قطع کنید. (این) به خاطر عملى است که انجام داده اند. این به خاطر مجازاتى است از طرف خدا و خدا عزیز حکیمى است. (۳۸)

فَمَنْ تَابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَأَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴿۳۹﴾

امّا کسى که پس از ظلمش توبه کند و خود را اصلاح نماید، پس قطعا خدا توبه او را مى پذیرد، زیرا خدا بخشنده مهربانى است. (۳۹)

«همه کارها و حکومتها از خدا است»

أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۴۰﴾

آیا نمى دانى که سلطنت آسمانها و زمین قطعا مال خدا است؟ کسى را که بخواهد عذاب مى کند و کسى را که بخواهد مى بخشد و خدا بر هر چیزى قادر است. (۴۰)

«جاسوسی برای دیگران»

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ لَا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ الَّذِينَ قَالُوا آمَنَّا بِأَفْوَاهِهِمْ وَلَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ وَمِنَ الَّذِينَ هَادُوا سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَوَاضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هَذَا فَخُذُوهُ وَإِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا وَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِكَ لَهُ مِنَ اللَّهِ شَيْئًا أُولَئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ لَهُمْ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۴۱﴾

اى رسول، آنهائى که در مسیر کفر شتاب مى کنند، از میان کسانى که با زبان مى گویند: ایمان آورده ایم و حال آنکه به دل ایمان نیاورده اند، تو را اندوهگین و محزون نکنند و همچنین گروهى از یهودیان که خوب به سخنان تو گوش مى دهند تا بتوانند وسیله اى براى تکذیب تو پیدا کنند. آنها خوب گوش داده اند که جاسوسانى براى گروه دیگرى که خودشان نزد تو نیامده اند، باشند. آنها سخنان تو را از معناى اصلیش تحریف مى کنند. آنها مى گویند: اگر مطالب این گونه آورده شد، آن را بگیرید والاّ اگر آن گونه نبود، قبول نکنید و دورى نمائید. و کسى را که خدا بخواهد او را مبتلا کند، تو هرگز نمى توانى از او در مقابل خدا دفاع کنى. آنها کسانى هستند که خدا نمى خواهد دلشان را پاک کند. براى آنها در دنیا رسوائى و ذلّت است و در آخرت براى آنها عذاب بزرگى خواهد بود. (۴۱)

سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ فَإِنْ جَاءُوكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَإِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئًا وَإِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ ﴿۴۲﴾

آنها سخنان تو را خوب و زیاد گوش مى دهند، براى آنکه تو را تکذیب کنند. آنها زیاد حرام مى خورند. پس اگر نزد تو آمدند، بین آنها حکم کن و یا از آنها دورى نما. ولى اگر از آنها اعراض کنى، هرگز به تو هیچ ضررى نمى رسانند و اگر خواستى بین آنها قضاوت کنى، با عدالت داورى کن. قطعا خدا عادلها را دوست مى دارد. (۴۲)

«اهمیت تورات»

وَكَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَعِنْدَهُمُ التَّوْرَاةُ فِيهَا حُكْمُ اللَّهِ ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَمَا أُولَئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ ﴿۴۳﴾

و چگونه تو را به قضاوت مى خواهند و حال آنکه در نزد آنها توراتى است که در آن حکم خدا است. پس از حکم تو نیز بعد از آن رو مى گردانند و آنها داراى ایمان نیستند. (۴۳)

إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ ﴿۴۴﴾

قطعا ما تورات را که در آن راهنمائى و نور بود، نازل کردیم تا بوسیله آن پیامبرانى که در مقابل خدا تسلیم بودند، براى کسانى که یهودى بودند، حکم کنند و نیز براى دانشمندان و علماى یهود به آنچه از کتاب خدا حفظ شده و بر حقّانیت آن شهادت داده اند. پس از مردم نترسید و از من بترسید و آیات مرا به قیمت کمى نفروشید و کسى که به آنچه خدا نازل کرده حکم نکند، پس آنها همان کافرانند. (۴۴)

«حکم قصاص»

وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴿۴۵﴾

و در تورات براى بنى اسرائیل نوشتیم که نفس را در مقابل نفس قصاص کنید و چشم را در مقابل چشم و بینى را در مقابل بینى و گوش را در مقابل گوش و دندان را در مقابل دندان و هر جراحتى را قصاصى خواهد بود. پس اگر کسى پولى و یا چیزى عوض بدهد، کفّاره براى عمل قاتل و غیره خواهد بود و کسى که به آنچه خدا نازل کرده، حکم نکند، پس آنها همان ظالمانند. (۴۵)

«حضرت عیسی علیه السلام تصدیق کننده تورات قبل از خود بود»

وَقَفَّيْنَا عَلَى آثَارِهِمْ بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ وَآتَيْنَاهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُدًى وَنُورٌ وَمُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ وَهُدًى وَمَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ ﴿۴۶﴾

و پشت سر آثار آنها عیسى بن مریم را که تصدیق کننده کتاب توراتى بود که قبل از او آمده بود فرستادیم و به او کتاب انجیل را که در او هدایت و نور و تأییدکننده و تصدیق کننده کتاب تورات بود، دادیم و (کتاب تورات) هدایت و موعظه اى براى اهل تقوا است. (۴۶)

وَلْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿۴۷﴾

و اهل انجیل باید به آنچه خدا در آن نازل کرده، حکم کنند و کسى که به آنچه خدا نازل کرده حکم نکند، پس آنها همان فاسقین اند. (۴۷)

«قرآن نگهبان کتب آسمانی است»

وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ عَمَّا جَاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ﴿۴۸﴾

و ما بر تو قرآن را به حقّ نازل کردیم، در حالى که تصدیق کننده و تأییدکننده بعضى از آن کتابها است که در قبل بوده اند و حاکم بر آنها است. پس بین آنها به آنچه خدا نازل کرده است، حکم کن و هواى نفس آنها را در مقابل آنچه از حقّ و حقیقت به تو رسیده است، پیروى نکن.

«بر خوبیها سبقت بگیرید»

ما براى هر کدام از شما آئین و دینى و طریقه اى قرار داده ایم. و اگر خدا بخواهد، حتماً همه شما را امّت واحده اى قرار مى دهد. ولى خدا مى خواهد با آنچه که بر شما نازل کرده است امتحانتان کند. پس به سوى خوبیها بر یکدیگر سبقت بگیرید. برگشت همه شما به طرف خدا است که در آن موقع خدا به شما خبر مى دهد به آنچه در آن اختلاف داشته اید. (۴۸)

برداشت از آیه ۴۸

قرآن راهنمای سالکان

قرآن برای سالک الی اللّه بهترین راهنما به سوی حق و حقیقت است به شرط آنکه از آن به خوبی پیروی شود و به وسیله آن به حق حکومت شود، از خواسته ها و هوای نفس مردم پیروی نشود، بر همه خوبی هایی که قرآن راهنمایی کرده بر دیگران سبقت گیرد و به هیچ وجه اختلاف ایجاد نکند.

«از هوای نفسانی مردم پرهیز کنید»

وَأَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ لَفَاسِقُونَ ﴿۴۹﴾

و اینکه در میان اهل کتاب طبق آنچه خدا نازل کرده است، حکم کن و از هواهاى نفسانى آنها متابعت نکن و از آنها بر حذر باش. مبادا تو را از بعضى احکامى که خدا بر تو نازل کرده، دور نمایند. و اگر روگردان شدند و اعتنائى نکردند، پس بدان جز این نیست که خدا مى خواهد آنها را به خاطر بعضى از گناهانشان مجازات کند و قطعا بیشترى از مردم فاسقند. (۴۹)

أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ﴿۵۰﴾

آیا آنها حکم زمان جاهلیت را مى خواهند؟ چه کسى بهتر از خدا براى کسانى که اهل یقینند، حکم مى کند؟ (۵۰)

«کفّار نباید سرپرست مسلمانان باشند»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴿۵۱﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، یهود و نصارا را سرپرست و فرمانده خود قرار ندهید. آنها بعضى شان سرپرست و فرمانده بعضى دیگرند و کسى که از شما آنها را سرپرست و فرمانده خود قرار دهد، پس قطعا او از آنها است. قطعا خدا هیچگاه مردم ستمگر را هدایت نمى کند. (۵۱)

«دلهای مریض»

فَتَرَى الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَى أَنْ تُصِيبَنَا دَائِرَةٌ فَعَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلَى مَا أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ﴿۵۲﴾

تو مى بینى کسانى را که در دلهاشان مرضى است، بر یکدیگر در ارتباط با آنها پیشى مى گیرند. مى گویند: مى ترسیم حادثه اى براى ما اتّفاق بیفتد. شاید خدا پیروزى و فتح یا حادثه دیگرى از سوى خود پیش بیاورد و این دسته از آنچه در دلهایشان پنهان داشته اند، پشیمان شوند. (۵۲)

وَيَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا أَهَؤُلَاءِ الَّذِينَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَكُمْ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خَاسِرِينَ ﴿۵۳﴾

و کسانى که ایمان آورده اند مى گویند: آیا اینها همان کسانى هستند که با تأکید به خدا قسم یاد کرده اند که با شما باشند؟ اعمال آنها بى فایده شد پس زمانى براى آنها پیش آمد که خسارت و زیان کردند. (۵۳)

برداشت از آیات ۵۳ ـ ۵۱

دل های مریض

اگر انسان تزکیه نفس نکند و دلش مریض باشد، غرب زده می شود، یهود و نصاری را سرپرست خود قرار می دهد، از آنها می ترسد، خدا را در نظر نمی گیرد و حتّی اگر زمامدار باشد، جامعه اسلامی را به آنها می سپارد و فتح و پیروزی را از وابستگی به آنها می خواهد، خدا را نمی شناسد و آنها به او قطعاً خیانت می کنند و بالاخره پشیمان می شود.

«یاران امام عصر روحی فداه»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿۵۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، کسى که از شما در دینش مرتد شود، خدا به زودى جمعیتى را مى آورد که آنها را خدا دوست مى دارد و آنها هم خدا را دوست مى دارند، در مقابل مؤمنین، متواضع و در مقابل کفّار، سرسخت و قدرتمندند، آنها در راه خدا جهاد مى کنند و از سرزنش هیچ ملامتگرى نمى ترسند. آن فضل خدا است که به هر کس بخواهد، مى دهد و فضل خدا شامل همه مى شود و او دانا است. (۵۴)

برداشت از آیه ۵۴

جدیت کامل

سالک الی اللّه به هیچ وجه نباید از خود سستی نشان ندهد و با جدیت به سوی خدا برود والاّ ممکن است از دینش برگردد و مبغوض خدا شود که در این صورت خدای تعالی دیگران را که هم آنها خدا را دوست دارند و هم خدا آنها را دوست دارد و در مقابل مردمان با ایمان فروتن هستند و در مقابل کفّار از خود عزّت نشان می دهند، می آورد.

سالک الی اللّه باید در راه خدای تعالی قدم در مرحله جهاد بگذارد و از ملامت مردم نترسد که این قدرت و شرح صدر فضل الهی است که به هر کس بخواهد می دهد.

«سرپرست شما خدا و رسول صلى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله و على بن ابيطالب عليه ‏السلام است»

إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ ﴿۵۵﴾

جز این نیست که ولىّ شما خدا و رسول او و کسانى که ایمان آورده و نماز را بپا مى دارند و در حال رکوع زکات مى دهند، (یعنى على بن ابیطالب) مى باشند. (۵۵)

وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﴿۵۶﴾

و کسى که ولایت خدا و رسول او و کسانى که ایمان آورده اند (یعنى على بن ابیطالب) را قبول کند، پس قطعا حزب خدا همانها غلبه کنندگانند. (۵۶)

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَالْكُفَّارَ أَوْلِيَاءَ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴿۵۷﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از آنهائى که قبل از شما به آنها کتاب داده شده که دینتان را به مسخره و بازى مى گیرند و کفّار را براى خود سرپرست انتخاب نکنید و از خدا بپرهیزید، اگر ایمان دارید. (۵۷)

وَإِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ اتَّخَذُوهَا هُزُوًا وَلَعِبًا ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْقِلُونَ﴿۵۸﴾

و وقتى که شما مردم را براى نماز مى خوانید، آنها این کار شما را به مسخره و بازى مى گیرند. این عمل آنها به خاطر آن است که آنها جمعیتى هستند که عقلشان را به کار نمى اندازند. (۵۸)

برداشت از آیات ۵۸ ـ ۵۷

با کفّار دوستی نکنید

سالک الی اللّه اگر بخواهد دوستی برای خود انتخاب کند، بخصوص اگر آن دوست حالت برتری و فرماندهی بر این داشته باشد، باید از کسانی باشد که راه و روش او را بی ارزش و بازی تصور نکند و منکر راه صحیح او نباشد و تقوی را پیشه کند. اینها رفتن به مسجد و نماز و عبادت را مسخره و بازی تصور می کنند و ارتباط با خدا را اهمیت نمی دهند. این به خاطر آن است که تعقّل و تفکر نمی کنند.

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْنَا وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلُ وَأَنَّ أَكْثَرَكُمْ فَاسِقُونَ﴿۵۹﴾

بگو: اى اهل کتاب، شما از ما انتقام مى گیرید؟ آیا غیر از این است که ما به خداى یگانه و به آنچه بر ما از طرف او نازل شده و به آنچه قبل از این نازل گردیده، ایمان آورده ایم؟ و قطعا بیشتر شما فاسقید. (۵۹)

«بدترین مجازاتها»

قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذَلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ وَغَضِبَ عَلَيْهِ وَجَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَالْخَنَازِيرَ وَعَبَدَ الطَّاغُوتَ أُولَئِكَ شَرٌّ مَكَانًا وَأَضَلُّ عَنْ سَوَاءِ السَّبِيلِ ﴿۶۰﴾

بگو: آیا به شما خبر دهم بدتر از آن پاداش در نزد خدا چیست؟ کسى که خدا لعنتش کرده باشد و بر او غضب نموده باشد و از آنها میمونها و خوکهاى مسخ کرده باشد و آنها پرستش طاغوت نموده باشند، آنها موقعیتشان بدتر است و از راه راست گمراهترند. (۶۰)

«اعمال منافقانه بنی اسرائیل»

وَإِذَا جَاءُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَقَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَهُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا كَانُوا يَكْتُمُونَ ﴿۶۱﴾

و زمانى که نزد شما مى آیند، مى گویند: ما ایمان آورده ایم و حال آنکه اینها قطعا با کفر نزد شما وارد شده اند و قطعا با کفر خارج مى شوند و خدا داناتر است به آنچه که آنها کتمان مى کنند. (۶۱)

وَتَرَى كَثِيرًا مِنْهُمْ يُسَارِعُونَ فِي الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَأَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۶۲﴾

و زیادى از اینها را مى بینى که بر یکدیگر در گناه و اظهار دشمنى و خوردن مال حرام سرعت مى گیرند. قطعا چقدر اینها بد عمل مى کنند. (۶۲)

برداشت از آیه ۶۲

پرهیز از بدی ها

افرادی که اعتقادات صحیحی ندارند و تزکیه نفس نکرده اند با سرعت عجیبی به طرف گناه، دشمنی با یکدیگر و صفات رذیله می روند، به خوردن مال حرام می پردازند و طبعاً اعمال بدی می کنند. مسلمانان بخصوص سالکین الی اللّه باید از این کارها بپرهیزند.

لَوْلَا يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَأَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَصْنَعُونَ ﴿۶۳﴾

چرا دانشمندان نصارا و دانشمندان یهود آنها را از سخنان گناهشان و خوردن مال حرامشان نهى نمى کنند؟ قطعا چه بد کارهائى مى کنند. (۶۳)

«دست خدا باز است»

وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَانًا وَكُفْرًا وَأَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ ﴿۶۴﴾

و یهود مى گوید: دست خدا بسته است. دست خودشان بسته باد و لعنت بر آنها به خاطر این گفتارشان باد. بلکه دستان خدا باز است، هر طور بخواهد انفاق مى کند. ولى قطعا این آیات که از طرف پروردگارت بر تو نازل شده، بر طغیان و کفر بسیارى از آنها مى افزاید و ما در میان آنها تا روز قیامت عداوت و بغض و کینه را قرار داده ایم. هر زمان آتش جنگى مى افروزند، خدا آن را خاموش مى کند و آنها براى فساد در زمین سعى مى کنند. و خدا فسادکنندگان را دوست نمى دارد. (۶۴)

وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتَابِ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأَدْخَلْنَاهُمْ جَنَّاتِ النَّعِيمِ ﴿۶۵﴾

و اگر اهل کتاب ایمان بیاورند و تقوا داشته باشند، ما گناهان آنها را جبران مى کنیم و در بهشت پر نعمت آنها را وارد مى سازیم. (۶۵)

«احکام تورات و انجیل واقعی درست است»

وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ﴿۶۶﴾

و اگر آنها احکام تورات و انجیل و آنچه را که براى آنها از جانب پروردگارشان نازل شده بر پا بدارند، از آسمان و زمین روزى خواهند خورد. جمعى از اینها مقتصد و میانه رو هستند ولى بیشتر اینها اعمال بدى انجام مى دهند. (۶۶)

«اهمیت تبلیغ ولایت علی علیه السلام»

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ﴿۶۷﴾

اى فرستاده، تبلیغ کن آنچه بر تو از جانب پروردگارت (درباره خلافت على بن ابیطالب  علیه السلام) نازل شده است که اگر این کار را نکنى، تبلیغ رسالتت را (از جانب خدا) نکرده اى و خدا تو را از (شرّ) مردم نگه مى دارد، قطعا خدا مردم کافر را هدایت نمى کند. (۶۷)

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَيْءٍ حَتَّى تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَانًا وَكُفْرًا فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ ﴿۶۸﴾

بگو: اى اهل کتاب، شما پایبند به چیزى و بر چیزى استوار نیستید، تا زمانى که احکام تورات و انجیل و آنچه از طرف پروردگارتان بر شما نازل شده را (فعّال کنید و) بر پا بدارید. ولى آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده، بر بیشتر آنها چیزى جز طغیان و کفر نمى افزاید. پس تأسّف بر قوم کافر مخور. (۶۸)

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَى مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۹﴾

قطعا کسانى که ایمان آورده اند و کسانى که یهودى و ستاره پرست و نصارا هستند، از اینها کسانى که ایمان به خدا و روز قیامت بیاورند و عمل شایسته کنند، پس خوفى بر آنها نخواهد بود و محزون نمى شوند. (۶۹)

«عهد و پیمان از بنی اسرائیل»

لَقَدْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَأَرْسَلْنَا إِلَيْهِمْ رُسُلًا كُلَّمَا جَاءَهُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَى أَنْفُسُهُمْ فَرِيقًا كَذَّبُوا وَفَرِيقًا يَقْتُلُونَ ﴿۷۰﴾

قطعا ما عهد و پیمان بنى اسرائیل را گرفتیم و به سوى  آنها پیامبرانى فرستادیم. ولى هر وقت پیغمبرى نزد آنها مى آمد و بر خلاف هواى نفس آنها سخنى مى گفت، جمعى (او را) تکذیب مى کردند و جمعى (او را) مى کشتند. (۷۰)

وَحَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَصَمُّوا ثُمَّ تَابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ﴿۷۱﴾

فکر مى کردند که امتحانى (که سبب مجازات شود،) در کار نخواهد بود. آنها کور و کر شدند، سپس خدا توبه آنها را قبول کرد، سپس بیشترى از آنها کر و کور شدند و خدا به آنچه مى کنند، بینا است. (۷۱)

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ وَقَالَ الْمَسِيحُ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَمَأْوَاهُ النَّارُ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ ﴿۷۲﴾

کسانى که گفتند: خدا همان مسیح بن مریم است، حتما کافر شده اند و حال آنکه مسیح گفت: اى بنى اسرائیل، خدا را بندگى کنید که پروردگار من و پروردگار شما است. قطعا کسى که به خدا شرک بیاورد، قطعا خدا بهشت را بر او حرام مى کند و جایگاه او آتش است و براى ستمگران، از یارى کنندگان کسى نیست. (۷۲)

«تثلیث باطل و غلط است»

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا إِلَهٌ وَاحِدٌ وَإِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۷۳﴾

قطعا کسانى که گفتند: خدا یکى از سه خدا است، کافر شده اند و حال آنکه خدائى جز خداى واحد نیست و اگر از آنچه مى گویند دست نکشند، حتما عذاب دردناکى به کافران آنها خواهد رسید. (۷۳)

أَفَلَا يَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَيَسْتَغْفِرُونَهُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۷۴﴾

چرا اینها به طرف خدا بر نمى گردند و توبه نمى کنند و از او طلب بخشش نمى نمایند؟ و (حال آنکه) خدا بخشنده مهربانى است. (۷۴)

«مسیح کیست؟»

مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآيَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ﴿۷۵﴾

مسیح پسر مریم، جز رسولى که قبل از او پیامبرانى گذشته اند چیزى نبوده و مادرش زن درستى بوده. اینها غذا مى خوردند. نگاه کن، ببین چطور ما براى آنها آیاتمان را بیان مى کنیم سپس ببین آنها چگونه از حقّ رو برمى گردانند. (۷۵)

قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَلَا نَفْعًا وَاللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۷۶﴾

بگو: آیا غیر از خدا چیزى را مى پرستید که مالک ضرر و نفعى براى شما نیست؟ و خدا شنواى دانائى است. (۷۶)

«غلوّ در دین»

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَأَضَلُّوا كَثِيرًا وَضَلُّوا عَنْ سَوَاءِ السَّبِيلِ ﴿۷۷﴾

بگو: اى اهل کتاب در دینتان بدون حقّى غلو نکنید و از هواهاى نفسانى جمعیتى که قبلاً قطعا گمراه شده اند و بسیارى از دیگران را گمراه کرده اند و از راه راست منحرف شده اند، پیروى نکنید. (۷۷)

لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ﴿۷۸﴾

لعنت شده اند کافران بنى اسرائیل به زبان داود و عیسى بن مریم. آن بخاطر این است که معصیت کردند و متجاوز بودند. (۷۸)

«نهی از منکر»

كَانُوا لَا يَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُنْكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ ﴿۷۹﴾

اینها یکدیگر را از منکرى که انجام مى دادند، نهى نمى کردند. چه بد کارى انجام مى دادند. (۷۹)

تَرَى كَثِيرًا مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ مَا قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَفِي الْعَذَابِ هُمْ خَالِدُونَ ﴿۸۰﴾

بیشتر آنها را مى بینى که کافران را ولىّ خود قرار مى دهند. آنها چه بد چیزى را براى خودشان جلو فرستاده اند. سِخط خدا بر آنها باد و آنها در عذاب، همیشه خواهند بود. (۸۰)

«ولایت مشرکین»

وَلَوْ كَانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالنَّبِيِّ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِيَاءَ وَلَكِنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ فَاسِقُونَ ﴿۸۱﴾

و اگر اینها ایمان به خدا و پیغمبر و آنچه بر پیغمبر نازل شده است مى آوردند، مشرکین را صاحب اختیار خود قرار نمى دادند، ولى بیشترى از آنها فاسقند. (۸۱)

«نصاری دوستان مسلمانان اند»

لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَى ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ ﴿۸۲﴾

حتماً دشمن ترین مردم نسبت به کسانى که ایمان آورده اند، یهود و کسانى که مشرک اند را خواهى یافت و حتماً نزدیکترین مردم از نظر محبّت به مؤمنین، کسانى را مى یابى که مى گویند: ما نصارا هستیم. آن به خاطر این است که جمعى از آنها عالم و رهبان اند و اینها تکبّر نمى کنند. (۸۲)

وَإِذَا سَمِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ﴿۸۳﴾

و وقتى آنها مى شنوند که چیزى بر پیامبر نازل شده، مى بینى که اشک از چشمهاى آنها مى ریزد، به خاطر آنچه که از حقّ شناخته اند. آنها مى گویند: پروردگار ما، ایمان آوردیم، پس ما را با شهادت دهندگان بنویس. (۸۳)

وَمَا لَنَا لَا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ ﴿۸۴﴾

و ما را چه شده که ایمان به خدا و آنچه از حقّ به ما رسیده است، نیاوریم و طمع داشته باشیم که خدا ما را با قوم صالحین در یک جا وارد کند؟ (۸۴)

فَأَثَابَهُمُ اللَّهُ بِمَا قَالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَذَلِكَ جَزَاءُ الْمُحْسِنِينَ ﴿۸۵﴾

پس خدا به خاطر آنچه که گفته اند، بهشتهائى را که از زیر آن بهشتها نهرها جارى است به آنها مى دهد. آنها در آن بهشتها همیشه خواهند بود و این است جزاى نیکوکاران. (۸۵)

وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِيمِ ﴿۸۶﴾

و کسانی که کافر شدند و آیات ما را تکذیب کردند، آنها اهل جهنّم اند. (۸۶)

«غذای پاک و حلال»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ وَلَا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ ﴿۸۷﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، غذاهاى پاکى که خدا براى شما حلال کرده حرام نکنید و تجاوز نکنید. قطعا خدا متجاوزین را دوست ندارد. (۸۷)

وَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلَالًا طَيِّبًا وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ﴿۸۸﴾

و بخورید از آنچه که خدا حلال و رزقِ پاک شما قرار داده و تقواى خدائى را که شما به او ایمان دارید، رعایت کنید.  (۸۸)

«احکام قسمهای بیهوده»

لَا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَلَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا عَقَّدْتُمُ الْأَيْمَانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاكِينَ مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ ذَلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمَانِكُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ وَاحْفَظُوا أَيْمَانَكُمْ كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۸۹﴾

خدا شما را مؤاخذه نمى کند به خاطر قسمهاى بیهوده اى که خورده اید، ولى مؤاخذه تان مى کند به آنچه که با اعتقاد قلبى قسم خورده اید. در این صورت کفّاره این قَسَم، اطعام ده مسکین از غذاهاى متوسطى که به خانواده تان مى خورانید، یا پوشاندن این ده مسکین از لباسها یا آزاد کردن یک برده مى باشد. پس اگر کسى اینها را نیافت و نداشت، سه روز روزه بگیرد. آن کفّاره قسمهاى شما است وقتى که قسم مى خورید. (حرمت و حدود) قسم هایتان را حفظ کنید. این چنین خدا آیاتش را براى شما بیان مى کند، شاید شما شکرگزار باشید. (۸۹)

«حرمت شراب و قمار»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنْصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿۹۰﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، جز این نیست که شراب و قمار و بتها و «ازلام» پلیدند، پست اند، نجس اند، از عمل شیطانند. پس از آن دورى کنید، شاید رستگار شوید. (۹۰)

إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَعَنِ الصَّلَاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ ﴿۹۱﴾

جز این نیست که شیطان مى خواهد در بین شما دشمنى و کینه بوسیله شراب و قمار بوجود بیاورد و شما را از یاد خدا و نماز مانع شود، پس آیا شما هم خوددارى خواهید کرد؟ (۹۱)

وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاحْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ﴿۹۲﴾

و خدا و رسولش را اطاعت کنید و بترسید. پس اگر پشت کنید، پس بدانید که بر پیغمبر ما جز ابلاغ صریح رسالت چیزى نیست. (۹۲)

لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوْا وَآمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَآمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَأَحْسَنُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۹۳﴾

براى کسانى که ایمان آورده اند و عمل صالح کرده اند، اشکالى در آنچه خورده اند نیست. بخصوص وقتى که تقوا داشته و ایمان به خدا آورده و عمل صالح کرده باشند، بعد از آن هم باز تقوا را ادامه بدهند و ایمان بیاورند، باز هم تقوا را ادامه بدهند و نیکوئى بکنند و خدا نیکوکاران را دوست مى دارد. (۹۳)

برداشت از آیه ۹۳

تقوی در کارها

سالک الی اللّه باید در تمام کارها تقوای آن کار را رعایت کند. زیرا هر کاری تقوایی دارد. مثلاً تقوای مال و خوراک و ثروت این است که از راه حلال بدست آورده باشد. عمل صالح و ایمان هم باید توأم با تقوی باشد و نیکی به مردم باید با تقوی انجام گردد تا خدای تعالی آن نیکوکار را دوست داشته باشد.

«شکار در حال احرام»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَرِمَاحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اعْتَدَى بَعْدَ ذَلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۹۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، خدا بوسیله چیزى از صید که در دسترس شما و تیررس شما است، امتحانتان مى کند تا خدا بداند چه کسى از او در پنهانى مى ترسد. پس کسى که بعد از آن تجاوز کند، پس براى او عذاب دردناکى است. (۹۴)

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَأَنْتُمْ حُرُمٌ وَمَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّدًا فَجَزَاءٌ مِثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْيًا بَالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعَامُ مَسَاكِينَ أَوْ عَدْلُ ذَلِكَ صِيَامًا لِيَذُوقَ وَبَالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَمَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَاللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقَامٍ﴿۹۵﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، در حال احرام صید را نکشید و کسى که از شما عمدا صید را بکشد، جزایش این است که مثل آن صید را از چهارپایان که دو عادل از خودتان حکم کنند که (این چهارپا،) همپایه آن صید است، به صورت قربانى و هَدْى به کعبه برساند یا آنکه به عنوان کفّاره (به مقدار قیمت آن) مساکینى را اطعام کند یا معادل آن روزه بگیرد. این به خاطر آن است که عقوبت مخالفتش را بچشد و خدا از آنچه گذشته عفو مى کند و کسى که دوباره آن کار را بکند، خدا از او انتقام مى گیرد و خدا مقتدرى صاحب انتقام است. (۹۵)

أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَطَعَامُهُ مَتَاعًا لَكُمْ وَلِلسَّيَّارَةِ وَحُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ الْبَرِّ مَا دُمْتُمْ حُرُمًا وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ﴿۹۶﴾

شکار دریا براى شما حلال شده است و خوردنش براى شما و براى کاروانیانتان بهره است. ولى مادامى که محرم هستید، شکار بیابان بر شما حرام است و از خدائى که به سوى او محشور مى شوید، بپرهیزید. (۹۶)

«خانه کعبه موجب حرکت مردم به سوی حقّ است»

جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَامًا لِلنَّاسِ وَالشَّهْرَ الْحَرَامَ وَالْهَدْيَ وَالْقَلَائِدَ ذَلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَأَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۹۷﴾

خدا کعبه را که همان بیت اللّه الحرام است و ماه حرام را و قربانى بدون نشان را و قربانى با نشان را به خاطر اینکه مردم قیام کنند (و به وظائف اجتماعى خود عمل نمایند،) قرار داده است. آن به خاطر این است که بدانید قطعا خدا مى داند آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است و خدا به هر چیزى دانا است. (۹۷)

اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ وَأَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۹۸﴾

بدانید که خدا داراى عقاب سختى است و خدا بخشنده مهربانى است. (۹۸)

«پاکی و ناپاکی مساوی نیستند»

مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا تَكْتُمُونَ ﴿۹۹﴾

بر پیامبر جز رساندن حقایق به مردم (چیزى) نیست و خدا آنچه را که اظهار مى کنید و آنچه را که پنهان مى کنید، همه را مى داند. (۹۹)

قُلْ لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴿۱۰۰﴾

بگو پاکى و ناپاکى مساوى نیستند ولو آنکه زیادى ناپاکان تو را به تعجّب بیندازد. پس تقواى الهى را پیشه کنید اى صاحبان مغز، شاید رستگار شوید. (۱۰۰)

«سؤالات بی فائده نکنید»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَإِنْ تَسْأَلُوا عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْهَا وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ ﴿۱۰۱﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از چیزهاى مختلف سؤال نکنید، زیرا اگر آنها براى شما واضح شود، شما را ناراحت مى کند و اگر خواستید از آنها سؤال کنید، وقتى که قرآن نازل مى شود بپرسید تا براى شما مطالب از ناحیه وحى روشن شود. خدا از آنها گذشته است و خدا بخشنده حلیمى است. (۱۰۱)

قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهَا كَافِرِينَ ﴿۱۰۲﴾

قطعا جمعى قبل از شما از آن سؤال کردند، سپس به آنها کافر گردیدند. (۱۰۲)

برداشت از آیات ۱۰۲ ـ ۱۰۱

کم حرف زدن

یکی از چیزهایی که سالک الی اللّه باید کاملاً رعایت کند صمت و کم حرف زدن است، بخصوص سؤلات بی مورد که اکثراً اگر حقیقت آنها ظاهر شود ناخوشایند است و اگر بتواند تنها به آنچه در قرآن نازل شده اکتفا کند و توضیح آن را از راسخین در علم و اهلش سؤل کند برایش بهتر است. زیرا تجربه از عمل گذشتگان که سؤلات بیجایی می کردند و سبب کفرشان می شد برای آنها باید کافی باشد.

«بدعتهای زمان جاهلیت»

مَا جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَلَا سَائِبَةٍ وَلَا وَصِيلَةٍ وَلَا حَامٍ وَلَكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَأَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ ﴿۱۰۳﴾

خدا هیچ گونه «بحیره» و «سائبه» و «وصیله» و «حام» [۱] را قرار نداده است ولی کسانی که کافر شده اند، بر خدا دروغ می بندند و اکثرشان تعقّل نمی کنند. (۱۰۳)

[۱]  ــ «بحيره» حيوانى بود كه پنج بار زائيده بود و پنجمين آنها مادّه بود. گوش اين حيوان را می شكافتند و او را آزاد می ‏گذاشتند و اسم او را بحيره می گفتند و كسى حقّ نداشت او را محدود كند.

«سائبه» شترى بود كه دوازده بار زائيده بود، آن را هم آزاد می ‏گذاشتند و كسى حقّ كشتن و سوار شدنش را نداشت.

«وصيله» به گوسفندى می گفتند كه هفت بار زائيده بود و يا دوقلو زائيده بود. كشتن اين گوسفند را هم حرام می ‏دانستند.

«حام» به حيوان نرى می ‏گفتند كه بوسيله آن، حيوانات ماده باردار می ‏شدند. وقتى ده بار حيوانات ماده را باردار می ‏كرد، كسى حقّ سوار شدن آن را نداشت و آزاد بود. اينها رسوم زمان جاهليّت بود.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ ﴿۱۰۴﴾

و وقتى که به آنها گفته مى شود که به سوى آنچه خدا نازل کرده و به سوى پیغمبر بیائید، مى گویند: براى ما آنچه را یافته ایم که پدرانمان بر آن بوده اند، کافى است. اگر چه پدران آنها هیچ چیز ندانند و هدایت نشده باشند. (۱۰۴)

برداشت از آیات ۱۰۴ ـ ۱۰۳

عقل و خرد

عقل همان معارف و حقایقی است که در عالم ارواح از ارواح عقل کل یعنی خاتم الانبیاء و ائمّه اطهار علیهم السلام یاد گرفته ایم می باشد. این علوم و حقایق ما را عقال می کند و نمی گذارد به طرف گناه و صفات رذیله برویم ولی شیطان و نفس امّاره ما را به سوی بدی ها می کشانند، به ما دروغ تعلیم می دهند و ما را از عقل دور می کنند. لذا کسانی که به خدای تعالی کافرند و بر او دروغ می بندند عقلشان را به کار نمی اندازند و به آنچه خدای تعالی بر پیامبرش نازل فرموده پشت می کنند و می گویند: «آنچه پدرانمان به ما داده اند برای ما کافی است» با آنکه می دانند پدرانشان علمی نداشته اند و راهی را بلد نبوده اند.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لَا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۱۰۵﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید! خودتان را مواظب باشید. اگر دیگران گمراه شوند و شما هدایت شده باشید، به شما ضررى نمى خورد. برگشت همه شما به سوى خدا است. خدا آنجا به شما مى فهماند که چگونه عمل کرده اید. (۱۰۵)

«شهادت دو عادل برای وصیت کردن»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهَادَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَأَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُمَا مِنْ بَعْدِ الصَّلَاةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لَا نَشْتَرِي بِهِ ثَمَنًا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى وَلَا نَكْتُمُ شَهَادَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذًا لَمِنَ الْآثِمِينَ﴿۱۰۶﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، در موقعى که مرگ یکى از شما مى رسد و موقع وصیت مى شود، دو نفر را که عادل باشند از خودتان، براى وصیتتان شاهد بگیرید و یا اگر شما در مسافرت بودید و مصیبت مرگ به شما رسید، از دیگران که غیر از شما هستند شاهد بگیرید. و اگر (در وقت اداى شهادت در راستگوئى آنها) شک کردید، آنها را بعد از نماز نگاه دارید تا به خدا قسم بخورند که ما حاضر نیستیم حقّ را به هیچ قیمتى بفروشیم ولو اینکه در مورد اقواممان باشد و شهادت الهى را کتمان نمى کنیم، زیرا در این صورت از گنهکاران خواهیم بود. (۱۰۶)

فَإِنْ عُثِرَ عَلَى أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْمًا فَآخَرَانِ يَقُومَانِ مَقَامَهُمَا مِنَ الَّذِينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيَانِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ لَشَهَادَتُنَا أَحَقُّ مِنْ شَهَادَتِهِمَا وَمَا اعْتَدَيْنَا إِنَّا إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِينَ﴿۱۰۷﴾

و اگر اطّلاعى پیدا کردید بر اینکه آن دو نفر مرتکب گناهى شده اند، دو نفر از کسانى که نسبت به میت اولى باشند، به جاى آن دو قرار مى گیرند و قسم به خدا مى خورند که قطعا شهادت و گواهى ما از گواهى آن دو نفر به حقّ نزدیکتر باشد و ما تجاوز نخواهیم کرد که اگر این چنین کردیم، از ظالمین خواهیم بود. (۱۰۷)

ذَلِكَ أَدْنَى أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهَادَةِ عَلَى وَجْهِهَا أَوْ يَخَافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمَانٌ بَعْدَ أَيْمَانِهِمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاسْمَعُوا وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ ﴿۱۰۸﴾

آن (کار) نزدیکتر است به اینکه گواهى به حقّ دهند و یا بترسند که سوگندها و قسمهاى دیگران جاى سوگندهاى آنها را بگیرد و از خدا بپرهیزید و گوش دهید و خدا قوم فاسق را هدایت نمى کند. (۱۰۸)

«اجتماع پیامبران در محضر خدا»

يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ مَاذَا أُجِبْتُمْ قَالُوا لَا عِلْمَ لَنَا إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ ﴿۱۰۹﴾

روزى که خدا پیامبران را جمع کند و بفرماید: چه پاسخى به شما داده شد؟ مى گویند: ما را هیچ علمى نیست. توئى که به همه پنهانیها بسیار دانا هستى. (۱۰۹)

«نعمتهای خدا بر حضرت عیسی علیه السلام»

إِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَعَلَى وَالِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَكَهْلًا وَإِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرًا بِإِذْنِي وَتُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَى بِإِذْنِي وَإِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ﴿۱۱۰﴾

وقتى که خدا فرمود: اى عیسى بن مریم، بیاد بیاور نعمت مرا که براى تو و براى مادرت دادم آن وقتى که تو را بوسیله روح القدس تأیید کردم، در گهواره و در میانسالى با مردم سخن گفتى و آن وقتى که به تو کتاب و حکمت و تورات و انجیل تعلیم دادم و آن وقتى که به اذن من از گِل به شکل پرنده اى مى ساختى، بعد در آن مى دمیدى، ناگهان او با اذن من پرنده اى مى شد و تو کور مادرزاد و مبتلاى به بیمارى پیسى را به اذن من شفا مى دادى و آن وقتى که مردگان را به اذن من بیرون مى آوردى (و زنده مى کردى) و وقتى که بنى اسرائیل را مانع شدم از (اینکه به) تو آسیبى برسانند، در آن موقع دلائل روشنى براى آنها آوردى ولى جمعى از کافران آنها گفتند: اینها جز سحر واضحى چیزى نیست. (۱۱۰)

وَإِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَبِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا وَاشْهَدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ ﴿۱۱۱﴾

و آن زمانى را که به حواریون وحى کردم که به من و به فرستاده من ایمان بیاورید، آنها گفتند: ایمان آوردیم و شاهد باش که قطعا ما مسلمانیم. (۱۱۱)

«نزول مائده آسمانی»

إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۱۱۲﴾

وقتى که حواریون گفتند: اى عیسى بن مریم، آیا پروردگارت مى تواند غذاى آماده اى از آسمان براى ما نازل کند؟ او در جواب گفت: از خدا بپرهیزید اگر با ایمانید. (۱۱۲)

قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَتَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَنَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَنَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ ﴿۱۱۳﴾

آنها گفتند: مى خواهیم از آن بخوریم و دلهاى ما مطمئن گردد و بدانیم که تو به ما راست گفته اى و ما بر آن از شهادت دهندگان باشیم. (۱۱۳)

قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا لِأَوَّلِنَا وَآخِرِنَا وَآيَةً مِنْكَ وَارْزُقْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ ﴿۱۱۴﴾

عیسى بن مریم عرض کرد: خدایا، پروردگار ما، از آسمان غذائى براى ما بفرست تا براى اوّل و آخر ما عیدى باشد و نشانه اى از تو باشد و روزى ده ما را و تو بهترین روزى دهندگانى. (۱۱۴)

قَالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ ﴿۱۱۵﴾

خدا فرمود: من آن را نازل مى کنم بر شما، ولى کسى که بعد از آن از شما کافر شود، پس من او را عذابى مى کنم که احدى از جهانیان را آن گونه عذاب نکرده باشم. (۱۱۵)

«توبیخ خدای تعالی»

وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَا أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ ﴿۱۱۶﴾

و آن وقتى که خدا فرمود: اى عیسى بن مریم، آیا تو به مردم گفتى که من و مادرم را به عنوان دو خدا غیر از خدا انتخاب کنید؟ او گفت: تو منزّهى. من حقّ ندارم آنچه را که حقّ من نیست بگویم. اگر این گونه سخنى گفته باشم، تو آن را مى دانى. تو از آنچه در قلب من است آگاهى، ولى من آنچه را که در ذات تو است نمى دانم. قطعا تو از تمام پنهانیها بسیار بسیار با خبرى. (۱۱۶)

مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ ﴿۱۱۷﴾

من چیزى جز آنچه تو آن را به من دستور داده اى، به آنها نگفته ام (من فقط گفته ام) که عبادت کنید خدا را که پروردگار من و پروردگار شما است و من خودم بر آنها تا مدّتى که در بین آنها بودم، شاهد بودم، ولى وقتى که مرا از میانشان بردى، تو خودت مراقب آنها بودى و تو بر هر چیزى گواهى. (۱۱۷)

إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۱۱۸﴾

اگر آنها را مجازات و عذاب کنى، پس آنها بندگان تواَند و اگر آنان را ببخشى، قطعا تو عزیز حکیمى هستى. (۱۱۸)

قَالَ اللَّهُ هَذَا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۱۱۹﴾

خدا فرمود: امروز روزى است که راستى راستگویان به آنها نفع مى بخشد. براى آنها بهشتهائى است که از زیر درختان آن بهشتها نهرها جارى است و دائما در آن باقى هستند و خدا از آنها راضى است و آنها از خدا راضى هستند. آن فوز و رستگارى عظیمى است. (۱۱۹)

لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا فِيهِنَّ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۲۰﴾

مالکیت آسمانها و زمین و آنچه در بین اینها است، مال خدا است و او بر هر چیزى قادر است. ﴿۱۲۰﴾

برداشت از آیات ۱۲۰ ـ ۱۱۹

عادت به درستی و صداقت

سالک الی اللّه باید تا می تواند خود را به راستی و درستی و صداقت و سلامت نفس عادت دهد. زیرا برای او از صداقت و درستی چیزی در دنیا و آخرت بهتر نخواهد بود، بزرگترین فایده ای که از صداقتش می برد اولاً بهشتی است که همیشه در آن خواهد بود و هم خدا از او راضی است و هم او از خدا راضی می شود و این بزرگترین پیروزی برای او است.

سوره مبارکه فیل

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

«قصّه اصحاب فيل»

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ ﴿۱﴾

آيا نديدی پروردگارت با فيل سواران چه كرد؟(۱)

أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ ﴿۲﴾

آيا نقشه ‏های آنها را بر باد نداد؟(۲)

وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ ﴿۳﴾

و بر آنها پرنده ابابيل را فرستاد.(۳)

تَرْمِيهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ ﴿۴﴾

که سنگهایى از گِل سخت به طرف آنها پرتاب کردند. (۴)

فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ ﴿۵﴾

پس آنها را همچون كاه جويده شده قرارشان داد.(۵)

برداشت از آيات ۵-۱

كبر و غرور

سالک الى اللّه نبايد داراى كبر و غرور و خودخواهى باشد كه خداى تعالى به وسيله كوچک ترين چيزى اگر بخواهد او را از بين می ‏برد و درهم می كوبد.

 

سوره مبارکه قریش

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« ييلاق و قشلاق كردن قريش »

لِإِيلَافِ قُرَيْشٍ ﴿۱﴾

برای الفت قريش با يكديگر،(۱)

إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ ﴿۲﴾

الفت آنها در سفر زمستان و تابستان،(۲)

فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ ﴿۳﴾

پس بايد پروردگار اين خانه را عبادت كنند.(۳)

الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ ﴿۴﴾

آن كسی كه در گرسنگی طعامشان داد و از ترس امنيّتشان بخشيد.(۴)

برداشت از آيات ۴-۱

الفت و مهربانى

سالک الى اللّه بايد در رفت و آمدها الفت و دوستى را با هم كيشانش حفظ كند و خداى خانه كعبه كه او را از گرسنگى و ترس نجات داده بندگى خالصانه نمايد

 

سوره مبارکه ماعون

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« اهميّت محبّت به يتيم ها »

أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ ﴿۱﴾

آيا ديدی كسی را كه دين را تكذيب نمود؟ (۱)

فَذَلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ ﴿۲﴾

پس آن كسی است كه يتيم را با بی‏ مهری دور می‏ كند. (۲)

وَلَا يَحُضُّ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ ﴿۳﴾

و بر اطعام مساكين مردم را تشويق نمی‏ كند. (۳)

فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ ﴿۴﴾

پس وای بر نمازگزاران. (۴)

الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ ﴿۵﴾

آن كسانی كه آنها در نمازشان سهل‏ انگاری می‏ كنند. (۵)

الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ ﴿۶﴾

همان كسانی كه آنها ريا می‏ كنند. (۶)

وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ ﴿۷﴾

و مردم را از وسائل ضروری زندگی منع می ‏نمايند. (۷)

برداشت از آيات ۷-۱

شکر الهی

سالک الى اللّه نبايد راه و روش دين مقدس اسلام را تكذيب كند، با يتيم‏ ها بی ‏مهرى نمايد. و مساكين را اطعام نكند. و بلكه بايد مردم را وادار به اطعام آنها نمايد و آن قدر در نماز توجه داشته باشد كه سهل انگارى و سهو نكند و ريا در نماز ننمايد و مردم را از وسائل ضرورى زندگى منع نكند.

 

سوره مبارکه کوثر

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« اعطای الهی فاطمه زهرا علیهاالسلام به پیامبر اکرم صلی ‏الله‏ عليه ‏و‏آله »

إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ ﴿۱﴾

قطعا ما به تو «کوثر» عطا كردیم. (۱)

فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ ﴿۲﴾

پس برای پروردگارت نماز بخوان و شتر قربانی کن. (۲)

إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ ﴿۳﴾

قطعا دشمن تو او است که نسلش قطع خواهد شد. (۳)

برداشت از آيات ۳-۱

حکمت و خير کثیر

سالک الی اللّه اگر تزکیه نفس كامل كند و خود را از آلودگی ها پاک نمايد خدا به او كوثر عنايت می كند آن کوثری كه به معنى خير کثیر است و خير كثيری كه به معنى حکمت است كه فرموده: «و من يؤتى الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا» و اگر انسان به اين مقام رسید باید نماز بخواند شكر پروردگار را بنماید که دشمنش نابود می‏ شود.

 

سوره مبارکه کافرون

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« قاطعيّت در مقابل کفّار نسبت به بندگی خدا »

قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ ﴿۱﴾

بگو: ای کافران، (۱)

لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ ﴿۲﴾

من عبادت نمی‏ كنم، آنچه را كه شما می‏ پرستيد. (۲)

وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿۳﴾

و شما عبادت نمی‏ كنيد، آنچه را که من می‏ پرستم. (۳)

وَلَا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ ﴿۴﴾

و من بندگی نمی ‏كنم، آنچه را كه شما عبادت می كنيد. (۴)

وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿۵﴾

و شما نمی پرستید، آنچه را كه من می ‏پرستم. (۵)

لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ ﴿۶﴾

دین شما براى شما باشد و براى من دین خودم خواهد بود. (۶)

برداشت از آيات ۶-۱

بندگى کامل

سالک الى اللّه بايد در مرحله عبودیت که هفتمين مرحله سير و سلوک است از كسانى كه حقيقت را مى‏ پوشانند و كفران نعمتى را مى كنند و يا به خدا و قيامت كافر مى ‏شوند تبرى كند و صف خود را از صف آنها جدا كند و رسما و جدا خود را با آنها مخلوط نکند.

 

سوره مبارکه نصر

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« فتح و پيروزی مسلمين »

إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾

زمانی كه یاری خدا و پيروزی برسد. (۱)

وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿۲﴾

و ببينی كه مردم در دين خدا دسته دسته وارد می ‏شوند. (۲)

فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا ﴿۳﴾

پس تسبیح با حمد پروردگارت را به جا آور و از او طلب بخشش كن. قطعا او بسیار توبه ‏پذیر است. (۳)

برداشت از آيات ۳-۱

ظهور امام عصر علیه‏ السلام

سالك الى اللّه بايد منتظر فتح و پيروزى و يارى پروردگار باشد، در انتظار ظهور حضرت ولى عصر ارواحنا فداه باشد كه وقتى آن حضرت ظهور كند مردم دسته دسته وارد دين خدا مى ‏شوند و دنیا را آن حضرت پر از عدل و داد می كند و باید به خاطر این جهت تسبیح و حمد پروردگار را بگوید و استغفار و توبه كند.

 

سوره مبارکه توحید

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« شناسنامه ذات مقدّس پروردگار »

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿۱﴾

بگو: او خدای يكتا است. (۱)

اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿۲﴾

خدائی كه جوف ندارد. (۲)

لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾

از ذاتش چيزی توليد نمی ‏شود و از چيزی توليد نشده است. (۳)

وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿۴﴾

و برای او هرگز احدی همتا نخواهد بود. (۴)

سوره مبارکه مسد

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« مجازات ابولهب و زنش »

تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ ﴿۱﴾

بريده باد هر دو دست ابی‏ لهب و بريده شد. (۱)

مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ ﴿۲﴾

مال او و آنچه به دست آورده، او را از آن بی ‏نياز نكرد. (۲)

سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ ﴿۳﴾

به زودی وارد آتش شعله ‏ور می‏ شود. (۳)

وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿۴﴾

و زنش هيزم ‏كش دوزخ است. (۴)

فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ﴿۵﴾

در گردنش ريسمانی از ليف خرما است. (۵)

برداشت از آیات ۵-۱

دوری از رسول اللّه صلی ‏الله‏ علیه‏ و ‏آله

سالک الی اللّه نباید آن قدر خود را از رسول اكرم صلی‏ الله ‏علیه‏ و ‏آله دور كند كه مورد غضب پروردگار واقع شود و مال و فعالیت هایش او را بی نیاز از چیزی نكند.

 

سوره مبارکه فلق

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« پناه بردن به خدا از مخلوق »

قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ ﴿۱﴾

بگو: پناه می‏ برم به پروردگار صبح، (۱)

مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ ﴿۲﴾

از شرّ آنچه خلق كرده است. (۲)

وَمِنْ شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ ﴿۳﴾

و از شرّ موجودات شرور، در وقتی كه شب وارد می ‏شود. (۳)

وَمِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ ﴿۴﴾

و از شرّ زنانی كه در گره‏ ها می‏ دمند. (۴)

وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ﴿۵﴾

و از شرّ حسود، وقتی كه حسادت می‏ كند.(۵)

برداشت از آيات ۵-۱

شر حسود

سالک الى اللّه بايد از شر مخلوق خدا و از شر موجودات شرور و از شر زن هايى كه به سحر و جادو در گره ها مى‏ دمند و از شر حسود به خدا پناه ببرد.

 

سوره مبارکه نساء

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

«خلقت انسان»

يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا كَثِيرًا وَنِسَاءً وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا ﴿۱﴾

اى مردم، از پروردگارتان که شما را از یک انسان خلق کرد، بپرهیزید. و از جنس همان انسان همسرش را خلق فرمود و از آن دو نفر، مردان و زنان زیادى (در زمین) منتشر ساخت و از خدائى که وقتى از یکدیگر چیزى مى خواهید، نام او را مى برید و از قطع رحم بپرهیزید. قطعا خدا مراقب شما است. (۱)

برداشت از آيه ۱

مراحل تقوی
تقوی داری سه مرحله است؛ يعنی با پيمودن مراحل تزکيه نفس تقوی رشد می کند.
در مرحله اول واجب و لازم است که انسان در رديف يقظه و توبه خود را مجبور به ترک گناه و انجام واجبات کند.
در مرحله دوم در رديف استقامت و صراط مستقيم تقوی تقويت می شود و سالک الی اللّه با کمال استقامت در صراط مستقيم به سوی تزکيه نفس می رود و به همين ترتيب وقتی هفت مرحله تزکيه نفس تمام شود به هر سه مرحله تقوی موفّق شده. يعنی به مقام اعتصام که مرحله کامل تقوی است رسيده که ترک گناه نه آن که تنها برای او مشکل نيست بلکه نمی تواند گناه بکند؛ يعنی معرفتش و کمالاتش به او اجازه نمی دهد که گناهی انجام دهد و از ترک گناه لذّت می برد.

«سفارش درباره يتيمها»

وَآتُوا الْيَتَامَى أَمْوَالَهُمْ وَلَا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَهُمْ إِلَى أَمْوَالِكُمْ إِنَّهُ كَانَ حُوبًا كَبِيرًا ﴿۲﴾

و به یتیمها اموالشان را بدهید و مال بد خود را با مال خوب آنها عوض نکنید و اموال آنها را با اموال خودتان نخورید. قطعا این عمل، گناه بزرگى است. (۲)

وَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَى فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ذَلِكَ أَدْنَى أَلَّا تَعُولُوا ﴿۳﴾

و اگر ترسیدید که عدالت را در خصوص یتیمها رعایت نکنید، پس با زنانى که براى شما پاک اند با دو یا سه یا چهار همسر مى توانید ازدواج کنید و اگر مى ترسید در بین آنها عدالت را رعایت نکنید، پس تنها یک همسر بگیرید و یا از زنانى که مالک آنهائید، استفاده کنید. آن کار از ظلم و ستم بهتر جلوگیرى مى کند. (۳)

«ازدواج با همسران و مَهر آنها»

وَآتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْءٍ مِنْهُ نَفْسًا فَكُلُوهُ هَنِيئًا مَرِيئًا ﴿۴﴾

و مَهر زنان را به عنوان یک بدهى بپردازید و اگر آنها چیزى از مَهر خود را با رضایت خاطر به شما بخشیدند بخورید، براى شما گوارا و پاکیزه است. (۴)

وَلَا تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِيَامًا وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا وَاكْسُوهُمْ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفًا ﴿۵﴾

و اموال خود را که خدا آن را وسیله استحکام زندگى شما قرار داده، بدست سفیه ها (و احمقها) نسپارید ولى از آن به آنها غذا و لباس بدهید و آنها را بپوشانید و با آنها حرف خوب بزنید و خوب صحبت کنید. (۵)

«اموال يتيمها»

وَابْتَلُوا الْيَتَامَى حَتَّى إِذَا بَلَغُوا النِّكَاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْدًا فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوَالَهُمْ وَلَا تَأْكُلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا أَنْ يَكْبَرُوا وَمَنْ كَانَ غَنِيًّا فَلْيَسْتَعْفِفْ وَمَنْ كَانَ فَقِيرًا فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذَا دَفَعْتُمْ إِلَيْهِمْ أَمْوَالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَيْهِمْ وَكَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا ﴿۶﴾

و یتیمها را وقتى به حدّ بلوغ و ازدواج رسیدند، امتحان کنید. اگر در آنها رشد و عقل یافتید، پس اموالشان را به آنها بدهید و قبل از آنکه بزرگ شوند، اموالشان را از روى اسراف و عجله نخورید. و کسى که ثروتمند است، حتماً از برداشتن حقّ الزحمه خوددارى کند و کسى که فقیر است، پس مطابق عرف از اموال آنها به عنوان حقّ الزحمه بخورد. و وقتى که اموالشان را به آنها رد کردید، پس بر آنها شاهد بگیرید و خدا براى حساب نگه داشتن کفایت مى کند. (۶)

«سهم ارث»

لِلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَلِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيبًا مَفْرُوضًا ﴿۷﴾

براى مردها از آنچه پدر و مادر و خویشاوندان به ارث مى گذارند، سهمى است و براى زنها از آنچه پدر و مادر و خویشاوندان به ارث مى گذارند، سهمى خواهد بود. فرقى نمى کند آن اموال کم باشد یا زیاد، سهمى است که تعیین شده است و باید پرداخت شود. (۷)

وَإِذَا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُو الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينُ فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفًا ﴿۸﴾

و وقتى که ارث تقسیم مى شود، خویشاوندان و یتیمان و مستمندان حضور دارند، چیزى از آن اموال را به آنها بدهید و با آنها (خوب حرف بزنید و) خوب صحبت کنید. (۸)

وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَافًا خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَلْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا ﴿۹﴾

و باید (از روى محبّت) بترسند، کسانى که از آینده فرزندان ناتوان خود که به یادگار بعد از خود مى گذارند، اگر بر آنها مى ترسند، پس باید تقواى الهى را پیشه کنند و حتماً سخن محکمى (درباره آنها) بگویند. (۹)

إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا ﴿۱۰﴾

قطعا کسانى که اموال یتیمها را به ظلم مى خورند، جز این نیست که آنها در شکمهایشان آتشى را مى خورند و به همین زودى آنها به سوى آتش جهنّم روانه خواهند شد. (۱۰)

يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلَادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ فَإِنْ كُنَّ نِسَاءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَ وَإِنْ كَانَتْ وَاحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَلِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِنْ كَانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَوَرِثَهُ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِهَا أَوْ دَيْنٍ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ لَا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعًا فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿۱۱﴾

خدا درباره فرزندانتان به شما توصیه مى کند که سهم پسر به اندازه سهم دو دختر است و اگر فرزندان شما بیش از دو دختر باشد، دو سوّم میراث مال آنها است و اگر یک دختر باشد، نیمى از میراث مال او است. و براى هر یک از پدر و مادر یک ششم میراث است. این در صورتى است که میت فرزند داشته باشد و اگر فرزندى نداشته باشد و تنها پدر و مادر وارث او باشند، براى مادرش یک سوّم (و بقیه مال پدر است) و اگر او برادرانى داشته باشد، مادرش یک ششم از ارث را مى برد. (این) بعد از انجام وصیتى است که او کرده و بعد از اداى دِین او، (اینها هست.) شما نمى دانید پدران و فرزندانتان، کدام یک نفعشان به شما نزدیک تر است. این فریضه الهى است و قطعا خدا داناى حکیمى است. (۱۱)

وَلَكُمْ نِصْفُ مَا تَرَكَ أَزْوَاجُكُمْ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُنَّ وَلَدٌ فَإِنْ كَانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَكُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْنَ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِينَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ وَلَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْتُمْ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ وَلَدٌ فَإِنْ كَانَ لَكُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَكْتُمْ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ تُوصُونَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ وَإِنْ كَانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلَالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَلَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَإِنْ كَانُوا أَكْثَرَ مِنْ ذَلِكَ فَهُمْ شُرَكَاءُ فِي الثُّلُثِ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصَى بِهَا أَوْ دَيْنٍ غَيْرَ مُضَارٍّ وَصِيَّةً مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ ﴿۱۲﴾

و براى شما نصف آنچه زنهایتان مى گذارند، مى باشد. این در صورتى است که براى همسران شما فرزندى نباشد. پس اگر براى آنها فرزند باشد، یک چهارم از ماترک زنهایتان مال شما است، بعد از وصیتى که کرده اند یا دِین (که باید ادا شود) و براى زنهایتان هم یک چهارم از آن چیزى است که گذاشته اید. این در صورتى است که شما فرزندى نداشته باشید ولى اگر شما فرزندى داشته باشید، براى زنهایتان یک هشتم از آنچه که مى گذارید بعد از آن که به وصیت هایتان عمل کرده باشند یا دِین (که بایستى ادا شود)، مى باشد. و اگر مردى باشد که خواهر یا برادر از او ارث مى برند، یا زنى که برادر یا خواهرى دارد، سهم هر کدام یک ششم است و اگر بیش از یک نفر باشند، آنها در یک سوّم شریک اند، پس از انجام وصیتى که شده و اداى دِین که باید ادا شود. این به آنها ضررى نمى زند. این سفارش از جانب خدا است و خدا داناى حلیمى است. (۱۲)

تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿۱۳﴾

اینها حدود الهى است و هر کس خدا و پیامبرش را اطاعت کند، خدا او را در بهشتهائى که از زیر درختان آنها نهرها جارى است و همیشه در آن بهشتها خواهند بود، داخل مى کند و این موفّقیت و فوز عظیمى است. (۱۳)

وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَارًا خَالِدًا فِيهَا وَلَهُ عَذَابٌ مُهِينٌ ﴿۱۴﴾

و کسى که خدا و رسولش را معصیت کند و به حدود الهى تعدّى نماید، خدا او را در آتشى که همیشه در او خواهد بود داخل مى کند و براى او عذاب خوارکننده اى است. (۱۴)

«حکم زِنا و عذاب آن»

وَاللَّاتِي يَأْتِينَ الْفَاحِشَةَ مِنْ نِسَائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ فَإِنْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا ﴿۱۵﴾

و کسانى که از زنان شما مرتکب زنا مى شوند، پس چهار نفر از مسلمانان را به عنوان شاهد باید براى آنها حاضر کنید و اگر گواهى دادند، پس آنها را در خانه ها حبس کنید تا وقتى که مرگ آنها را از بین ببرد، یا اینکه خدا براى آنها راهى باز کند. (۱۵)

وَاللَّذَانِ يَأْتِيَانِهَا مِنْكُمْ فَآذُوهُمَا فَإِنْ تَابَا وَأَصْلَحَا فَأَعْرِضُوا عَنْهُمَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ تَوَّابًا رَحِيمًا ﴿۱۶﴾

و از میان شما مردان و زنانى که مرتکب آن کار مى شوند، آنها را اذیت کنید. پس اگر توبه کردند و خود را اصلاح کردند، پس از آنها بگذرید. قطعا خدا توبه پذیر مهربانى است. (۱۶)

«توبه برای کيست؟»

إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولَئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿۱۷﴾

جز این نیست که توبه از طرف خدا تنها براى کسانى خواهد بود که کار بد را از روى جهالت و نادانى انجام مى دهند، بعد زود توبه مى کنند پس خدا توبه چنین افرادى را مى پذیرد و خدا داناى حکیمى است. (۱۷)

وَلَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ حَتَّى إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَلَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَهُمْ كُفَّارٌ أُولَئِكَ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا ﴿۱۸﴾

و توبه اى نیست براى کسانى که کارهاى بد مى کنند و تنها وقتى که مرگ یکى از آنها مى رسد، مى گوید: من الآن توبه کردم و نه براى کسانى که در حال کفر از دنیا مى روند. اینها را ما عذاب دردناکى برایشان فراهم کرده ایم. (۱۸)

برداشت از آيات ۱۸ ـ ۱۷

مرحله توبه

مرحله توبه مرحله کليدی سير الی اللّه است و بهترين توبه ها توبه نصوح است؛ يعنی شخص تائب نبايد دوباره به سوی گناه برود. يا لااقل تصميم بر ترک گناه صد در صد داشته باشد و به مجرد آن که گناهی روی جهالت مرتکب شد فوراً توبه کند تا خدای تعالی توبه او را بپذيرد ولی اگر تا دم مرگ توبه نکرد و وقتی احساس سکرات موت را نمود به فکر توبه کردن بيفتد خدای تعالی از او نمی پذيرد، زيرا ديگر نمی تواند به سوی تزکيه نفس حرکت کند.

«سفارش در خصوص زنها»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّسَاءَ كَرْهًا وَلَا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مَا آتَيْتُمُوهُنَّ إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا ﴿۱۹﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، حلال نیست براى شما که از زنان از روى اکراه ارث ببرید. و آنها را تحت فشار قرار ندهید که بتوانید قسمتى از آنچه به آنها داده اید (از مَهر و غیره) را ببرید، مگر اینکه آنها عمل زشت آشکارى انجام دهند. و با آنان خوب معاشرت و رفتار کنید. پس اگر از آنها کراهت داشتید، چه بسا امید است اینکه چیزى را شما اکراه داشته باشید ولى خدا در آن خیر زیادى قرار داده باشد. (۱۹)

«ازدواج مجدّد و مَهر زنها»

وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَآتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا ﴿۲۰﴾

و اگر اراده کردید که همسر دیگرى به جاى همسر قبلى انتخاب کنید و مال فراوانى به یکى از آنها پرداختید، چیزى از آن را نباید پس بگیرید. آیا شما براى پس گرفتن مهر از زنانتان به تهمت و گناه آشکارا متوسّل خواهید شد؟ (۲۰)

وَكَيْفَ تَأْخُذُونَهُ وَقَدْ أَفْضَى بَعْضُكُمْ إِلَى بَعْضٍ وَأَخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثَاقًا غَلِيظًا ﴿۲۱﴾

و چگونه آن مهر را پس مى گیرید؟ و حال آنکه شما با یکدیگر تماس و آمیزش کاملى داشته اید و آنها از شما پیمان محکمى گرفته اند. (۲۱)

«ازدواج با نامادری»

وَلَا تَنْكِحُوا مَا نَكَحَ آبَاؤُكُمْ مِنَ النِّسَاءِ إِلَّا مَا قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَمَقْتًا وَسَاءَ سَبِيلًا ﴿۲۲﴾

با زنهائى که پدران شما با آنها ازدواج کرده اند ازدواج نکنید، مگر آنچه در قبل انجام شده است. قطعا این کار، عمل زشت و تنفّرآور و راه بد و ناصحیحى است. (۲۲)

«زنهائی که ازدواج با آنها بر مردان حرام است»

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَاتُكُمْ وَبَنَاتُكُمْ وَأَخَوَاتُكُمْ وَعَمَّاتُكُمْ وَخَالَاتُكُمْ وَبَنَاتُ الْأَخِ وَبَنَاتُ الْأُخْتِ وَأُمَّهَاتُكُمُ اللَّاتِي أَرْضَعْنَكُمْ وَأَخَوَاتُكُمْ مِنَ الرَّضَاعَةِ وَأُمَّهَاتُ نِسَائِكُمْ وَرَبَائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ مِنْ نِسَائِكُمُ اللَّاتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَإِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ وَحَلَائِلُ أَبْنَائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلَابِكُمْ وَأَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلَّا مَا قَدْ سَلَفَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۲۳﴾

حرام شده است بر شما، مادرانتان و دخترانتان و خواهرانتان و عمّه هایتان و خاله هایتان و دختران برادرتان و دختران خواهرتان و مادرانى که شما را شیر داده اند و خواهران رضاعى شما و مادران همسرتان و دختران همسرتان که در دامن شما پرورش یافته از همسرانى که (با آنها آمیزش جنسى داشته اید و) دخول انجام داده اید و اگر (با آنها آمیزش جنسى نکرده و) دخول انجام نداده اید، براى شما (ازدواج با آنها) مانعى ندارد. و همین طور همسران پسرانتان که از نسل شما هستند، حرام است و جمع میان دو خواهر، مگر آنچه در گذشته واقع شده نیز حرام است. و قطعا خدا آمرزنده مهربانى است. (۲۳)

وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ النِّسَاءِ إِلَّا مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ كِتَابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَأُحِلَّ لَكُمْ مَا وَرَاءَ ذَلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوَالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَاضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا﴿۲۴﴾

و زنان شوهردار، مگر آنهائى را که مالک شده اید نیز بر شما حرام است. اینها احکامى است که خداوند براى شما مقرّر داشته است. امّا زنهاى دیگر غیر از این دسته براى شما حلال شده است که با اموال خودتان آنها را اختیار کنید، در حالى که شما پاکدامن باشید و از زِنا خوددارى کنید و زنانى را که متعه مى کنید، واجب است مَهر آنها را نیز بپردازید و گناهى براى شما نیست در آنچه بعد از تعیین مَهر با یکدیگر توافق کرده اید. قطعا خدا داناى حکیمى است. (۲۴)

«ازدواج با کنيزان»

وَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَنَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ فَمِنْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ مِنْ فَتَيَاتِكُمُ الْمُؤْمِنَاتِ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمَانِكُمْ بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَنَاتٍ غَيْرَ مُسَافِحَاتٍ وَلَا مُتَّخِذَاتِ أَخْدَانٍ فَإِذَا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفَاحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مَا عَلَى الْمُحْصَنَاتِ مِنَ الْعَذَابِ ذَلِكَ لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنْكُمْ وَأَنْ تَصْبِرُوا خَيْرٌ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴿۲۵﴾

و از شما کسانى که نمى توانند با زنان پاک و با ایمان بخاطر تنگدستى ازدواج کنند، مى توانند با زنهائى که پاکند از میان بردگان و کنیزان با ایمان که خریده اید و در اختیار دارید ازدواج نمایند و خدا به ایمان شما آگاهتر است و همه شما از اعضاى یکدیگرید و با آنها با اجازه صاحبانشان ازدواج کنید و مَهرشان را با خوبى به خودشان بدهید، به شرط آنکه پاکدامن باشند و به طور آشکارا مرتکب زنا نشوند و دوست پنهانى نگرفته باشند. پس در صورتى که شوهر انتخاب کرده باشند و مرتکب عمل زشتى بشوند، نصف مجازات زنان آزاد را خواهند داشت. این (حکم ازدواج با کنیزان) براى کسانى است از شما که مى ترسند به زحمت بیفتند. ولى اگر از ازدواج خوددارى کنید، براى شما بهتر است. و خداوند آمرزنده مهربانى است. (۲۵)

«پذيرش توبه»

يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَيَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَيَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿۲۶﴾

خدا مى خواهد راههاى سعادت را براى شما بیان کند و به سنّتهاى کسانى که قبل از شما بوده اند راهنمائى تان نماید و توبه تان را بپذیرد و خدا داناى حکیمى است. (۲۶)

«قبولی توبه»

وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَيُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيمًا ﴿۲۷﴾

و خدا مى خواهد توبه شما را قبول کند. ولى کسانى که مى خواهند پیروى از شهوات بکنند، مایلند شما کاملاً منحرف شوید. (۲۷)

يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِيفًا ﴿۲۸﴾

خدا مى خواهد کار را براى شما آسان کند و تخفیف دهد. و انسان ضعیف آفریده شده است. (۲۸)

برداشت از آيات ۲۸ ـ ۲۶

بيان حقايق و توبه

خدای تعالی به قدری به سالکين الی اللّه مهربان است که اراده فرموده همه حقايق را برای آنها بيان کند، آنها را به راه راست هدايت فرمايد و توبه آنها را قبول کند ولی شيطان سيرتانی که پيرو شهوت رانی ها هستند مايلند که آنها را به خود گرايش دهند تا گمراه نمايند که نبايد به آنها توجّه نمود ولی خدای تعالی به سالکين الی اللّه کمک می کند و برای آنها مشکلات را تخفيف می دهد.

«مال مردم را نخوريد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْكُمْ وَلَا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيمًا﴿۲۹﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، اموال یکدیگر را بین خود به نادرستى نخورید. مگر اینکه تجارتى در میان باشد که با رضایت طرفین شما انجام گیرد. و خودکشى نکنید. قطعا خدا نسبت به شما مهربان است. (۲۹)

وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ عُدْوَانًا وَظُلْمًا فَسَوْفَ نُصْلِيهِ نَارًا وَكَانَ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا ﴿۳۰﴾

و کسى که این عمل را از روى دشمنى و ظلم انجام دهد، به زودى او را در آتشى قرارش مى دهیم. و این کار براى خدا آسان است. (۳۰)

«کفّاره گناهان بزرگ»

إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا  كَرِيمًا ﴿۳۱﴾

اگر از گناهان بزرگى که نهى شده اید پرهیز و اجتناب نمائید، ما گناهان کوچک شما را جبران مى کنیم و شما را در محلّ خوبى وارد مى سازیم. (۳۱)

برداشت از آيه ۳۱

جبران گناهان

خدای تعالی به قدری مهربان است که اگر مردم با ايمان بخواهند به سوی خدا حرکت کنند و توبه نمايند، اگر از گناهان کبيره دوری کنند خدای تعالی علاوه بر آن که از گناهانشان می گذرد به آنها اجازه ورود به مراحل کمالات را می دهد و آنها را موفّق به سير و سلوک می نمايد.

«آرزوهای بی جا»

وَلَا تَتَمَنَّوْا مَا فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلَى بَعْضٍ لِلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَلِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا ﴿۳۲﴾

و فضیلتهائى را که خدا براى بعضى از شما نسبت به بعضى قرار داده، آرزو نکنید. براى مردان از آنچه کسب مى کنند نصیبى است و براى زنان از آنچه کسب مى کنند نیز نصیبى است و از فضل خدا سؤال کنید. قطعا خدا به هر چیزى دانا است. (۳۲)

برداشت از آيه ۳۲

نتيجه جديّت

سالک الی اللّه بايد بداند که هر کسی به قدر فعّاليّت و جدّيتش دارای فضيلت و کمال می شود و کسی نبايد بدون آن که زحمتی بکشد آرزوی کمالاتی که به ديگران داده شده داشته باشد ولی در عين حال پس از جديّت از فضل خدای تعالی هم درخواست کند که او را موفّق به تزکيه نفس و کمالات بفرمايد.

«برای هر کسی بايد سرپرستی باشد»

وَلِكُلٍّ جَعَلْنَا مَوَالِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَالَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمَانُكُمْ فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدًا ﴿۳۳﴾

براى هر کسى سرپرستها و وارثهائى قرار داده ایم که از میراث پدر و مادر و نزدیکان ارث ببرند و کسانى که با آنها پیمان بسته اید، پس نصیبشان و حقّشان را بپردازید، قطعا خدا بر هر چیزى شاهد خواهد بود. (۳۳)

«مردان سرپرست زنانند»

الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَبِمَا أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوَالِهِمْ فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللَّهُ وَاللَّاتِي تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلَا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيًّا كَبِيرًا ﴿۳۴﴾

مردان سرپرست زنان اند و تسلّط بر آنها دارند. این به خاطر برتریهائى است که بعضى شان بر بعضى داشته و به خاطر این است که مردان از اموالشان به آنها انفاق مى کنند. زنهاى صالح آنهائى هستند که متواضع اند. در پنهان، آبروى شوهرهایشان را حفظ مى کنند و حقوقى را که خدا براى آنان منظور کرده، نگهدارى مى نمایند. و آن دسته از زنان که از سرکشى و مخالفتشان مى ترسید، اوّل آنها را پند دهید و موعظه کنید (و اگر گوش نکردند)، از بستر آنها دورى کنید و آنها را (تنبیه کنید)، بزنید و اگر از شما اطاعت کردند، راه دیگرى براى تجاوز بر آنها و تعدّى بر آنها لازم نیست پیدا کنید. قطعا خدا بلند مرتبه بزرگى است. (۳۴)

وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَيْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَكَمًا مِنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِنْ أَهْلِهَا إِنْ يُرِيدَا إِصْلَاحًا يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُمَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا خَبِيرًا ﴿۳۵﴾

و اگر ترسیدید که بین آنها جدائى بیفتد، یک حَکم از خانواده آن شوهر و یک حَکم از خانواده آن زن انتخاب کنید. البتّه اگر این دو تصمیم داشته باشند که اصلاح کنند، خدا هم به آنها کمک مى کند و توفیق مى دهد چون قطعا خداوند، داناى آگاهى است. (۳۵)

«احسان به پدر و مادر و ديگران»

وَاعْبُدُوا اللَّهَ وَلَا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَبِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَالْجَارِ ذِي الْقُرْبَى وَالْجَارِ الْجُنُبِ وَالصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَابْنِ السَّبِيلِ وَمَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَنْ كَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا ﴿۳۶﴾

و خدا را بندگى کنید و با او چیزى را شریک قرار ندهید و به پدر و مادر و ذوى القربى و یتیمها و مسکینها و همسایه هاى نزدیک و صاحب قرابت و همسایه هاى بیگانه و دوست و همنشین خودتان و آنهائى که در سفر مانده اند و بردگانى که مالک آنها هستید، احسان کنید. چون قطعا خدا، کسى که متکبّر و فخرفروش باشد، دوست نمى دارد. (۳۶)

الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَيَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَيَكْتُمُونَ مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُهِينًا ﴿۳۷﴾

کسانى که بخل مى کنند و مردم را به بخل وادار مى نمایند و آنچه را که خدا از فضلش به آنها داده است کتمان مى کنند و ما براى کافرین عذاب خوارکننده اى آماده کرده ایم. (۳۷)

برداشت از آيات ۳۷ ـ ۳۶

دستوراتی برای موفّقيّت

سالک الی اللّه برای موفّقيّت خود بايد اين دستورات را عمل کند:

اوّل: خود را به مقام بندگی کامل برساند، آن گونه ای که در اعتقاد و در عمل کسی را شريک خدای تعالی قرار ندهد.

دوّم: به پدر و مادر نيکی کند.

سوّم: به اقوام و يتيم ها، کسانی که بيچاره اند، همسايگان، دوستان هم مسلک و در راه ماندگان محبّت کند زيرا خدای تعالی افراد خودخواه متکبر را دوست نمی دارد.

چهارم: آن که سالک الی اللّه با جديّت کوشش کند که مردم از گفتار و اعمال او بخل را ياد نگيرند تا به ديگران انفاق نکنند.

پنجم: الطاف الهی را که خدا از فضلش به او داده برای مردم نقل کند و کفران نعمت های الهی را ننمايد. زيرا خدای تعالی او را به عذاب خوارکننده ای مبتلا می کند. 

«ريا در انفاق کردن»

وَالَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ رِئَاءَ النَّاسِ وَلَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَنْ يَكُنِ الشَّيْطَانُ لَهُ قَرِينًا فَسَاءَ قَرِينًا ﴿۳۸﴾

و کسانى که اموالشان را به خاطر نشان دادن به مردم انفاق مى کنند (یعنى ریا مى کنند) و به خدا و به روز قیامت ایمان ندارند. و کسى که شیطان قرین او باشد پس بد قرینى دارد. (۳۸)

وَمَاذَا عَلَيْهِمْ لَوْ آمَنُوا بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقَهُمُ اللَّهُ وَكَانَ اللَّهُ بِهِمْ عَلِيمًا ﴿۳۹﴾

و براى آنها چه مى شد اگر به خدا و روز قیامت ایمان مى آوردند و از آنچه خدا به آنها رزق داده است انفاق مى کردند؟ و خدا به اینها (و اعمال اینها) دانا است. (۳۹)

برداشت از آيات ۳۹ ـ ۳۸

ريا

سالک الی اللّه بيشتر از هر چيز بايد از رياکاری که به عبارت ديگر بی اعتنايی و توهين به خدا است بترسد. زيرا اگر کسی اعتقاد به خدا و روز قيامت داشته باشد به هيچ وجه ريا نمی کند و اعمال خود را برای جلب توجّه مردم انجام نمی دهد و شيطان را با خود همراه نمی نمايد.

إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ وَإِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضَاعِفْهَا وَيُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۴۰﴾

قطعا خدا به اندازه سنگینى ذرّه اى ستم نمى کند و اگر کار نیکى انجام دهند، آن را مضاعف مى سازد و از جانب خود اجر عظیمى به آنها مى دهد. (۴۰)

برداشت از آيه ۴۰

ظلم

به طور کلی ظلم مال شخص ضعيف است و کسی که ظلم می کند می ترسد که مظلوم از دست او فرار کند و يا روزی بر او غلبه نمايد. بنابراين خدای تعالی به وزن ذره ای به کسی ظلم نمی کند بلکه اگر سالک الی اللّه نيکوکار باشد خدای تعالی به او بسيار کمک هم خواهد کرد و او را موفّق خواهد فرمود.

«روز قيامت يا روز گواهی»

فَكَيْفَ إِذَا جِئْنَا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَجِئْنَا بِكَ عَلَى هَؤُلَاءِ شَهِيدًا ﴿۴۱﴾

پس چگونه است آن روزى که از هر امّتى شاهد و گواهى بیاوریم و تو را بر اینها گواه قرار دهیم؟ (۴۱)

يَوْمَئِذٍ يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَعَصَوُا الرَّسُولَ لَوْ تُسَوَّى بِهِمُ الْأَرْضُ وَلَا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَدِيثًا ﴿۴۲﴾

در آن روز آنها که کافرند و با پیامبر به مخالفت برخواسته اند، آرزو مى کنند که اى کاش خاک آنها با زمینهاى اطراف یکسان مى شد (و به طور کلّى محو مى گردیدند.) و سخنى را نمى توانند از خدا پنهان کنند. (۴۲)

«دستور تيمّم»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنْتُمْ سُكَارَى حَتَّى تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِي سَبِيلٍ حَتَّى تَغْتَسِلُوا وَإِنْ كُنْتُمْ مَرْضَى أَوْ عَلَى سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَفُوًّا غَفُورًا ﴿۴۳﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، در حال مستى به نماز نزدیک نشوید تا بدانید چه مى گوئید و همین طور وقتى که جُنب هستید (به نماز نزدیک نشوید) مگر اینکه رهگذر باشید تا غسل کنید و اگر بیمارید یا مسافرید یا قضاى حاجت کرده اید یا با زنان آمیزش جنسى داشته اید و آب پیدا نکرده اید با خاک پاکى تیمّم کنید، پس صورتها و دستهایتان را با آن مسح کنید. قطعا خدا عفوکننده آمرزنده اى است. (۴۳)

«اظهارنظر مردم بی سواد»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يَشْتَرُونَ الضَّلَالَةَ وَيُرِيدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبِيلَ ﴿۴۴﴾

آیا ندیدى کسانى را که از کتاب بهره جزئى به آنها داده شده بود، گمراهى را مى خرند و مى خواهند شما نیز از راه منحرف شوید. (۴۴)

برداشت از آيه ۴۴

حجاب علم

بعضی از مردم با مختصر سوادی از خواندن و يا نوشتن و يا جمع آوری سخنان ديگران آنچنان به خود مغرور می شوند و خود را با سواد و عالم می دانند که حاضر نيستند در صراط مستقيم و راه هدايت حقيقی حرکت کنند و حتّی مردم را به گمراهی می کشانند. اين افراد در حجاب علم که حجاب ضخيمی است قرار گرفته اند و با اين حال محال است که به کمالات روحی برسند.

وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدَائِكُمْ وَكَفَى بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَى بِاللَّهِ نَصِيرًا ﴿۴۵﴾

و خدا به دشمنان شما داناتر است و کفایت مى کند که خدا ولىّ شما باشد و کفایت مى کند که خدا یاور شما باشد. (۴۵)

«يهوديان و تحريف کلام»

مِنَ الَّذِينَ هَادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَيَقُولُونَ سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا وَاسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ وَرَاعِنَا لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَطَعْنًا فِي الدِّينِ وَلَوْ أَنَّهُمْ قَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا وَاسْمَعْ وَانْظُرْنَا لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ وَأَقْوَمَ وَلَكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلَا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۴۶﴾

بعضى از کسانى که یهودى هستند، سخنها را از محلهاى خود تحریف مى کنند و مى گویند: شنیدیم و مخالفت کردیم (و مى گویند:) بشنو چیزى را که غیر قابل شنیدن است (و به طور مسخره) مى گویند: «راعنا» تا با زبان خود حقایق را بگردانند و در دین خدا طعنه بزنند ولى اگر آنها مى گفتند: شنیدیم و اطاعت کردیم و سخنان ما را بشنو و به ما نگاه کن، براى آنان بهتر بود و با واقعیت استوارتر (سازگارتر) بود. ولى خدا آنها را به خاطر کفرشان لعنت کرده، به این جهت است که جز عدّه کمى ایمان نمى آورند. (۴۶)

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ آمِنُوا بِمَا نَزَّلْنَا مُصَدِّقًا لِمَا مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهًا فَنَرُدَّهَا عَلَى أَدْبَارِهَا أَوْ نَلْعَنَهُمْ كَمَا لَعَنَّا أَصْحَابَ السَّبْتِ وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا ﴿۴۷﴾

اى کسانى که به شما کتاب داده شده، ایمان بیاورید به آنچه نازل کرده ایم که آنها با نشانه هائى که نزد شما است هماهنگ است و آنها را تصدیق مى کند، قبل از آنکه صورتهائى را محو کنیم و به پشت سر برگردانیم یا آنها را لعنت کنیم، همان گونه که اصحاب «روز شنبه» را از رحمت خود دور نمودیم. و فرمان خدا (در هر حال) انجام شدنى است. (۴۷)

«بخشش گناهان غير از شرک»

إِنَّ اللَّهَ لَا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرَى إِثْمًا عَظِيمًا ﴿۴۸﴾

قطعا خدا از شرک به او نمى گذرد ولى پائین تر از آن را براى کسى که بخواهد مى بخشد و کسى که براى خدا شریکى قائل شود، قطعا مرتکب گناه بزرگى شده است. (۴۸)

برداشت از آيه ۴۸

شرک

سالک الی اللّه بايد بکوشد که دل خود را از صفت شرک صد در صد پاک کند. زيرا خدا ممکن است هر گناهی را ببخشد ولی شرک را به خاطر آن که گناه بسيار بزرگی است و اهانت به پروردگار است هرگز نمی بخشد.

«خودستائی»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يُزَكُّونَ أَنْفُسَهُمْ بَلِ اللَّهُ يُزَكِّي مَنْ يَشَاءُ وَلَا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا ﴿۴۹﴾

آیا ندیدى کسانى را که خودستائى مى کنند و خودشان را پاک معرّفى مى کنند؟ بلکه خدا کسى را که بخواهد پاک مى کند (و تزکیه مى نماید) و به اندازه رشته شکاف هسته خرما به آنها ستم نمى شود. (۴۹)

برداشت از آيه ۴۹

تزکيه نفس

بعضی از افراد خود را اهل تزکيه نفس می دانند و حال آنکه نه اعتقادات صحيحی دارند و نه در صراط مستقيم اند بلکه منکر تزکيه نفس واقعی هستند و مراحل تزکيه نفس را انجام نمی دهند تا خدا به آنها کمک کند و آنها را موفّق به تزکيه نفس نمايد.

انْظُرْ كَيْفَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَكَفَى بِهِ إِثْمًا مُبِينًا ﴿۵۰﴾

ببین چگونه به خدا دروغ مى بندند و همین گناه آشکارا براى (مجازات) آنها کفایت مى کند. (۵۰)

«اظهارنظر غلط»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا ﴿۵۱﴾

آیا ندیدى کسانى را که بهره مختصرى از کتاب به آنها داده شده، ایمان به جبت و طاغوت مى آورند و به کافران مى گویند: اینها از کسانى که مؤمنند راه را بهتر نشان مى دهند و هدایت مى کنند. (۵۱)

أُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَمَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيرًا ﴿۵۲﴾

آنها کسانى هستند که خدا آنها را لعنت کرده و کسى را که خدا از رحمتش دور نماید، هرگز یاورى براى او نخواهى یافت. (۵۲)

أَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنَ الْمُلْكِ فَإِذًا لَا يُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِيرًا ﴿۵۳﴾

یا براى آنها اگر سهمى در حکومت و سلطنت باشد، در این صورت کمترین حقّى را به مردم نمى دادند. (۵۳)

برداشت از آيات ۵۳ ـ ۵۱

غرور علمی

جمعی که به اصطلاح باسواد و عالم نما هستند و چيزی ياد گرفته اند با غرور علم و دانش به هر چيزی مانند «جبت» و «طاغوت» که زرق و برقی دارند خود را مؤمن نشان می دهند و مردمان ضعيف النفس و کافر را گمراه کرده و به آنها می گويند: جبت و طاغوت بهتر از کسانی که آنها ايمان واقعی دارند می توانند راه هدايت را به مردم نشان بدهند (شايد منظور در اينجا از مؤمنين ائمه اطهار عليهم السلام باشند.)

أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُمْ مُلْكًا عَظِيمًا ﴿۵۴﴾

یا آنکه نسبت به مردم به آنچه خدا از فضلش به آنها بخشیده، حسادت مى کنند. قطعا ما به فرزندان ابراهیم کتاب و حکمت دادیم و حکومت و سلطنت عظیمى در اختیارشان گذاشتیم. (۵۴)

برداشت از آيه ۵۴

مرض حسادت

آنهايی که تزکيه نفس نکرده اند دائماً نسبت به کسانی که تزکيه نفس کرده و پاک اند و در نتيجه خدا به آنها تفضلاتی داشته، حسادت می کنند و حتّی نسبت به اولاد حضرت ابراهيم عليه السلام مانند رسول اکرم صلی الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام که خدا در خاندانشان قرآن و حکمت را نازل فرموده و سلطنت بزرگی به وسيله حجت بن الحسن عليه السلام به آنها خواهد داد، حسادت می ورزند.

فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَمِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَكَفَى بِجَهَنَّمَ سَعِيرًا ﴿۵۵﴾

پس جمعى از آنها به آن ایمان آوردند و جمعى راه را بر آن بستند و شعله هاى آتش جهنّم براى آنها کافى است. (۵۵)

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نَارًا كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَزِيزًا حَكِيمًا﴿۵۶﴾

قطعا کسانى که به آیات ما کافر شدند، به همین زودى آنها را در آتشى وارد خواهیم کرد که هر مرتبه پوستشان بسوزد، پوستهاى دیگرى بدل از آن قرار مى دهیم تا عذاب را بچشند. قطعا خدا عزیز حکیمى است. (۵۶)

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا لَهُمْ فِيهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَنُدْخِلُهُمْ ظِلًّا ظَلِيلًا ﴿۵۷﴾

و کسانى که ایمان آوردند و عمل صالح کردند، به زودى آنها را در بهشتهائى که از زیر درختان آنها نهرها جارى است داخل مى کنیم و در آن بهشتها همیشه جاودان خواهند بود و از براى آنها همسران پاکیزه اى مى باشد و آنان را در سایه هاى گسترده جاى مى دهیم. (۵۷)

«ردّ امانت و قضاوت عادلانه»

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعًا بَصِيرًا﴿۵۸﴾

قطعا خدا به شما امر مى کند که امانتها را به صاحبانش برگردانید و زمانى که در بین مردم قضاوت و حکم مى کنید، به عدالت و درستى قضاوت کنید. قطعا خدا پندها و موعظه هاى خوبى به شما مى دهد. قطعا خدا شنواى بینائى است. (۵۸)

برداشت از آيه ۵۸

امانتداری

سالک الی اللّه بايد امانتدار باشد، بايد امين مردم باشد و اگر خواست قضاوت کند با عدالت سخن بگويد يا اگر خواست بين مردم حکومت کند بايد با عدالت حکومت کند.

«اطاعت از خدا و رسول و اولوالأمر»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ ذَلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا ﴿۵۹﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، خدا را اطاعت کنید و رسولش را اطاعت کنید و صاحبان امرى که از خود شما هستند را اطاعت کنید و اگر در چیزى نزاع کردید، آن را به خدا و رسول برگردانید، اگر شما ایمان به خدا و روز آخرت دارید. آن براى شما بهتر و عاقبتش نیکوتر است. (۵۹)

برداشت از آيه ۵۹

اطاعت خدا و اولياء خدا

سالک الی اللّه بايد صد در صد مطيع خدا باشد و راه اطاعت خدای تعالی اين  است که مطيع پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله و کسانی که می توانند حتّی به مؤمنين امر کنند و خدا آنها را در رأس امور مردم قرار داده (يعنی ائمه اطهار عليهم السلام) باشند و اگر مردم در استنباط حکمی اختلاف پيدا کردند به خدا و پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله مراجعه کنند، هميشه ميزان اصلی را مد نظر داشته باشند و از صراط مستقيم منحرف نشوند.

«نکوهش مراجعه به حکام باطل»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحَاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ وَيُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلَالًا بَعِيدًا ﴿۶۰﴾

آیا ندیدى کسانى را که گمان مى کنند به آنچه بر تو و بر کسانى که قبل از تو بوده اند نازل شده، ایمان آورده اند؟ ولى مى خواهند براى قضاوت نزد طاغوت و (حکام باطل) بروند، با اینکه قطعا به آنها دستور داده شده که به طاغوت کافر شوند. امّا شیطان مى خواهد آنها را گمراه کند و در گمراهى دورى آنها را بیندازد. (۶۰)

برداشت از آيه ۶۰

تبعيّت طاغوت

سالک الی اللّه نبايد با غرور خود را مسلمان بداند و حال آنکه طبق دستور طغيانگران، ظالمين و کسانی که مسلمانان از تبعيّت آنها نهی شده اند حکومت کند و بگذارد شيطان او را گمراه نمايد.

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ رَأَيْتَ الْمُنَافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودًا ﴿۶۱﴾

و وقتى به آنها گفته شد به طرف آنچه خدا نازل کرده و به طرف پیامبر بیائید، منافقان را مى بینى که مانع آمدن افراد نزد تو مى شوند و نمى گذارند کسى به سوى تو بیاید. (۶۱)

«حالات منافقين»

فَكَيْفَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ثُمَّ جَاءُوكَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلَّا إِحْسَانًا وَتَوْفِيقًا ﴿۶۲﴾

پس چگونه وقتى به خاطر اعمالشان و آنچه جلو فرستاده اند گرفتار مصیبتى مى شوند، آن وقت به سراغ تو مى آیند، قسم به خدا مى خورند که منظور ما جز کار خوب کردن و توافق با شما، چیز دیگرى نبوده است. (۶۲)

أُولَئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللَّهُ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَعِظْهُمْ وَقُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِيغًا ﴿۶۳﴾

آنها کسانى هستند که خدا مى داند در قلبهایشان چیست. پس از آنها اعراض کن و موعظه شان کن و با بیانى بلیغ که با جان و دل قبول کنند، نتائج اعمالشان را به آنها گوشزد نما. (۶۳)

برداشت از آيات ۶۳ ـ ۶۱

تبعيّت از قرآن

سالک الی اللّه بايد تنها به آنچه خدا به رسولش نازل فرموده توجّه داشته باشد و خود را از منافقانی که نمی گذارند راه و روش پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله پيشرفت کند قرار ندهد و از آنهايی نباشد که پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله و اهل بيت آن حضرت از او در دنيا و آخرت رو بگردانند.

«شرط قبولی توبه»

وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّابًا رَحِيمًا﴿۶۴﴾

و ما هیچ پیامبرى را نفرستاده ایم، مگر اینکه به اذن خدا از او اطاعت شود و اگر آنها وقتى به خودشان ظلم کردند  (معصیت نمودند) نزد تو آمدند، پس از خدا طلب بخشش نمودند و پیغمبر از خدا براى آنها طلب بخشش کرد، آن وقت خدا را توّاب رحیمى خواهند یافت. (۶۴)

«ايمان واقعی»

فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيمًا ﴿۶۵﴾

ولى نه، به پروردگارت قسم که اینها ایمان نمى آورند، مگر آنکه وقتى تو را در اختلافات (و دعوا و نزاعِ) خود به قضاوت بطلبند و وقتى تو در اختلافات آنها قضاوت کردى، در دل خود احساس ناراحتى نکنند و کاملاً تسلیم باشند. (۶۵)

برداشت از آيات ۶۵ ـ ۶۴

توسل

بدون ترديد خدای تعالی خواسته که مردم در حوائج شان به واسطه هايی که خودش تعيين فرموده مراجعه کنند و آنها را واسطه گرفتن حوائجشان قرار دهند. لذا در اين آيه خدای تعالی شرط توبه پذيری و مهربانی خود را واسطه شدن پيغمبر اکرم صلی الله عليه و آله در طلب آمرزش ديگران قرار داده است.

«گوش به حرف ندادن کفّار»

وَلَوْ أَنَّا كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيَارِكُمْ مَا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ وَلَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا مَا يُوعَظُونَ بِهِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ وَأَشَدَّ تَثْبِيتًا﴿۶۶﴾

و اگر ما به آنها دستور مى دادیم که یکدیگر را بکشید یا از وطن و خانه خود خارج شوید. جز عدّه کمى از آنها به این دستور عمل نمى کردند و اگر موعظه هائى را که به آنها گفته مى شد انجام مى دادند، براى آنها نیکوتر بود و سبب تقویت و ثبات شدید (ایمان) آنها مى شد. (۶۶)

وَإِذًا لَآتَيْنَاهُمْ مِنْ لَدُنَّا أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۶۷﴾

و در این وقت حتماً پاداش بزرگى از طرف خودمان به آنها مى دادیم. (۶۷)

وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا ﴿۶۸﴾

و حتما آنها را به راه راست هدایت مى کردیم. (۶۸)

برداشت از آيات ۶۸ ـ ۶۶

گذشت در راه خدا

سالک الی اللّه بايد صد در صد تحت فرمان خدا باشد حتّی اگر خدا به او بگويد بايد خود را بکشی يا بايد از شهر و ديارت خارج شوی بپذيرد. زيرا اگر اين گونه بود برای استقامت او بهتر است، خدای تعالی کمکش می کند و به صراط مستقيم هدايتش می فرمايد.

«نتيجه اطاعت از خدا و رسول اکرم صلی الله عليه و آله»

وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا ﴿۶۹﴾

و کسى که خدا و رسولش را اطاعت کند، پس آنها با کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داده است، از قبیل پیامبران و صدّیقین و شهدا و صالحین و آنها خوب رفیقهائى هستند. (۶۹)

ذَلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ عَلِيمًا ﴿۷۰﴾

آن فضیلتى است از جانب خدا و کفایت مى کند که خدا به همه چیز دانا است. (۷۰)

برداشت از آيات ۷۰ ـ ۶۹

رفقای سالک الی اللّه

سالک الی اللّه به مجرد آنکه قدم به مرحله يقظه و توبه گذاشت و واجباتش را دقيقاً انجام داد، محرمات را دقيقاً ترک کرد و مطيع خدا و رسول خدا شد ولی در اين بين از دنيا رفت، ولو آنکه مراحل تزکيه نفسش تمام نشده باشد؛ خدای تعالی او را می پذيرد، تزکيه نفسش را تکميل می کند و او را با انبياء و صديقين و شهداء و صالحين در بهشت آسمان چهارم قرارش می دهد و اينها چه خوب رفقايی برای او هستند. اين هم تفضل ديگری از جانب خدای تعالی برای سالکين الی اللّه است.

«دستور بسيج عمومی»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعًا ﴿۷۱﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، (آمادگى خود را حفظ کنید و) اسلحه تان را بگیرید و در دسته هاى متعدّد یا به صورت یک دسته به سوى دشمن حرکت نمائید. (۷۱)

«جنگ و افراد منافق»

وَإِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ فَإِنْ أَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهِيدًا ﴿۷۲﴾

و قطعا در میان شما کسى است که حتماً مردم را به سستى تلقین مى کند. پس اگر مصیبتى به شما برسد، مى گوید: خدا به من نعمت داد که من با آن مجاهدان نبودم تا شاهد آن مصیبت باشم. (۷۲)

وَلَئِنْ أَصَابَكُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ لَيَقُولَنَّ كَأَنْ لَمْ تَكُنْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُ مَوَدَّةٌ يَا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمًا ﴿۷۳﴾

و اگر فضیلتى از جانب پروردگار به شما برسد، مثل اینکه بین شما و بین او آشنائى و دوستى نیست. حتما مى گوید: اى کاش من هم با آنها بودم و به رستگارى بزرگى مى رسیدم. (۷۳)

فَلْيُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالْآخِرَةِ وَمَنْ يُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۷۴﴾

باید کسانى که زندگى دنیا را در مقابل آخرت مى فروشند، در راه خدا جنگ کنند و کسى که در راه خدا جنگ کند، چه کشته شود و چه غلبه کند، ما به زودى اجر بزرگى به او خواهیم داد. (۷۴)

«جنگ در راه خدا و به نفع مردم ضعيف»

وَمَا لَكُمْ لَا تُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَاجْعَلْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيرًا ﴿۷۵﴾

شما را چه شده که در راه خدا و تضعیف شدگان از مردها و زنها و فرزندانى که مى گویند: پروردگار ما، از این قریه اى که اهلش ظالمند ما را خارج کن، جنگ نمى کنید؟ (آنها مى گویند:) خدایا، براى ما از طرف خودت سرپرستى قرار بده و از طرف خودت براى ما یاورى قرار بده. (۷۵)

«فرق بين مؤمن و کافر»

الَّذِينَ آمَنُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ الطَّاغُوتِ فَقَاتِلُوا أَوْلِيَاءَ الشَّيْطَانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا ﴿۷۶﴾

کسانى که ایمان آورده اند، در راه خدا جنگ مى کنند و کسانى که کافر شده اند، در راه طاغوت جنگ مى نمایند. پس بکشید پیروان و محبّین شیطان را، قطعا کید شیطان ضعیف است. (۷۶)

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ إِذَا فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النَّاسَ كَخَشْيَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً وَقَالُوا رَبَّنَا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتَالَ لَوْلَا أَخَّرْتَنَا إِلَى أَجَلٍ قَرِيبٍ قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقَى وَلَا تُظْلَمُونَ فَتِيلًا ﴿۷۷﴾

آیا ندیدى کسانى را که به آنها گفته شد: (فعلاً) دست از جهاد بردارید و نماز را بر پا بدارید و زکات را بپردازید؟ ولى وقتى که دستور جهاد براى آنها نوشته شد، در این وقت جمعى از آنها از مردم مى ترسیدند، همان طورى که باید از خدا ترسید، بلکه ترسشان بیشتر بود و گفتند: پروردگار ما، چرا براى ما جنگ را نوشته اى؟! چه مى شد که ما را تا زمان نزدیک دیگرى عقب مى انداختى؟ به آنها بگو: سرمایه زندگى دنیا بسیار کم است و آخرت براى کسى که پرهیزکار باشد، بهتر است و به اندازه رشته شکاف هسته خرمائى به شما ظلم نخواهد شد. (۷۷)

«هر کجا باشيد مرگ شما را می گيرد»

أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ وَإِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَمَالِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ لَا يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثًا﴿۷۸﴾

هر جا که باشید مرگ شما را مى گیرد ولو آنکه در برجها و قصرهاى محکمى باشید و اگر به آنها نیکى برسد، مى گویند: این از نزد خدا است ولى اگر بدى به آنها برسد، مى گویند: این از طرف تو است. بگو: همه آنها از طرف خدا است. این مردم را چه شده که نمى خواهند (حوادث را بفهمند و) کلمات جدید را درک کنند؟ (۷۸)

«همه کارها از جانب خدا است»

مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ وَأَرْسَلْنَاكَ لِلنَّاسِ رَسُولًا وَكَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا ﴿۷۹﴾

هر چه از خوبى به تو مى رسد، از طرف خدا است و هر چه بدى به تو مى رسد، از طرف خودت هست و ما تو را براى مردم به عنوان رسول فرستاده ایم. و شهادت خدا کافى است. (۷۹)

برداشت از آيات ۷۹ ـ ۷۸

ذکر يونسيه

سالک الی اللّه بايد خود را به مقامی برساند که اگر مصيبتی يا ناراحتی چه روحی و چه بدنی به او رسيد بداند که يا به خاطر کار خلافی است که کرده يا امتحانش را خوب نداده و يا به ظاهر فقط برای بينندگان مصيبت است ولی برای او که وليّ خدا است لذّت بخش است و اينها همه از نظری از جانب خدا است ولی به خاطر کاری است که خودش کرده و يا ديگران انجام داده اند قضای الهی اين گونه درباره او قضاوت فرموده است. لذا بايد با گفتن «ذکر يونسيه» که خدا وعده فرمود مؤمنين را با گفتن آن نجات می دهد از خدای تعالی معذرت بخواهد و ظلم به خود را به خود نسبت دهد و از طرف ديگر هر چه نيکی به او می رسد مستقيماً از جانب خدای تعالی بداند. زيرا محال است که خدای تعالی بشر را خلق کند و او را اذيت کند و بدی ها را برای او بی جهت بخواهد.

«اطاعت رسول، اطاعت خدا است»

مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ وَمَنْ تَوَلَّى فَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا ﴿۸۰﴾

کسى که رسول را اطاعت مى کند، قطعا خدا را اطاعت کرده و کسى که پشت کند و بى توجّهى نماید، ما تو را براى آنها به عنوان حفظ کننده (منافعشان) نفرستاده ایم. (۸۰)

«جلسات سرّی منافقان»

وَيَقُولُونَ طَاعَةٌ فَإِذَا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ الَّذِي تَقُولُ وَاللَّهُ يَكْتُبُ مَا يُبَيِّتُونَ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا ﴿۸۱﴾

و (آنها در مقابل تو) مى گویند: مطیعیم. ولى وقتى از نزد تو بیرون مى روند، جمعى از آنها جلسات سرّى در شب تشکیل مى دهند و غیر آنچه تو گفته اى مى گویند و آنچه را که در این جلسات مى گویند، خدا مى نویسد. پس از آنها اعراض کن و بر خدا توکل کن و خدا کافى است که وکیل باشد. (۸۱)

«تدبّر در قرآن»

أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا ﴿۸۲﴾

آیا درباره قرآن تدبّر نمى کنند؟ و اگر آن از طرف غیر خدا مى بود، حتماً در آن اختلاف زیادى پیدا مى کردند. (۸۲)

وَإِذَا جَاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذَاعُوا بِهِ وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَإِلَى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطَانَ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۸۳﴾

و وقتى که خبرى از امنیت یا از ناامنى و ترس به آنها برسد، آن را شایع مى کنند. در حالى که اگر آن را به پیامبر و به فرماندهان خود (که قدرت تشخیص کافى دارند) بگویند، حتماً آنها با آگاهى کامل آن را از زبان آنان استنباط مى کنند و اگر فضل و رحمت خدا براى شما نبود، حتماً همگى از شیطان جز عدّه کمى متابعت مى کردید. (۸۳)

«در راه خدا جنگ کن»

فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا ﴿۸۴﴾

پس در راه خدا جنگ کن. تو تنها مسئول وظیفه خودت هستى و مؤمنان را (به جنگ) تشویق کن. امید است خدا از قدرت کسانى که کافر شده اند جلوگیرى کند و خدا قدرتش بیشتر و مجازاتش شدیدتر است. (۸۴)

«واسطه برای خوبيها باشيد»

مَنْ يَشْفَعْ شَفَاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْهَا وَمَنْ يَشْفَعْ شَفَاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مُقِيتًا ﴿۸۵﴾

کسى که واسطه کار نیکى شود براى او هم نصیبى از آن خواهد بود و کسى که واسطه کار بدى گردد، براى او نیز سهمى از آن خواهد بود و خدا حسابرس و نگهدار بر هر چیزى است. (۸۵)

برداشت از آيه ۸۵

شفاعت

بدون ترديد شفاعت از شفع گرفته شده و شفع به معنی جفت و يا جفت کردن است. بنابراين کسی که بتواند چيزی را که مناسب با چيز ديگری نيست آنها را با هم جفت کند يعنی اين را به آن برساند و مناسب کند شفيع است، پس اگر کسی توانست صفات رذيله ديگری را با دستوراتش از بين ببرد او را شفاعت خوبی کرده و از طرف خدای تعالی به او کمک و اجری داده می شود ولی اگر کسی ديگری را به صفات رذيله وادار کند و او را با بديها جفت نمايد او را شفاعت بدی کرده و خودش نيز به بدی ها مبتلا می شود. بنابراين سالک الی اللّه برای موفقيّت خودش هم که شده واسطه رفع صفات رذيله و رساندن خوبيها به مردم باشد تا به کمالات موفّق گردد.

«جواب تحيّت و سلام»

وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ حَسِيبًا ﴿۸۶﴾

و هر وقت با سلامى و اظهار محبّتى ستایش شوید، پس شما در مقابل، بهتر از آن ستایش را بکنید و یا لااقل همان را (که به شما گفته شده) برگردانید. قطعا خدا بر هر چیزى حسابى دارد. (۸۶)

اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لَا رَيْبَ فِيهِ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيثًا ﴿۸۷﴾

خدا، که جز او خدائى نیست، همه شما را روز قیامت که شکى در آن نیست، جمع مى کند. کیست که از خدا در بیان حوادث راستگوتر باشد؟ (۸۷)

«گمراهی ابدی»

فَمَا لَكُمْ فِي الْمُنَافِقِينَ فِئَتَيْنِ وَاللَّهُ أَرْكَسَهُمْ بِمَا كَسَبُوا أَتُرِيدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا ﴿۸۸﴾

شما را چه شده که درباره منافقین دو دسته شده اید؟ در حالى که خدا به خاطر اعمالشان آنها را کاملاً وارونه کرده است. آیا شما مى خواهید کسانى را که خدا گمراه کرده هدایت کنید؟ و کسى را که خدا گمراه کند، پس هرگز راهى براى او نخواهى یافت. (۸۸)

«خواسته کفّار»

وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَمَا كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَوَاءً فَلَا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِيَاءَ حَتَّى يُهَاجِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَلَا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا ﴿۸۹﴾

آنها دوست دارند شما هم مانند آنها که کافرند، شاید کافر شوید، پس شما با آنها یکسان باشید. بنابراین از آنها سرپرست انتخاب نکنید تا آنکه در راه خدا هجرت کنند. اگر این کار را نکردند (و در کفر خود باقى ماندند)، آنها را بگیرید و بکشید هر جا پیدایشان کردید و از آنها سرپرست و یار براى خود انتخاب نکنید. (۸۹)

«اهميّت تعهّد و پيمان»

إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلَى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ أَوْ جَاءُوكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقَاتِلُوكُمْ أَوْ يُقَاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقَاتَلُوكُمْ فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقَاتِلُوكُمْ وَأَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَمَا جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا ﴿۹۰﴾

مگر آنهائى که متّصل شوند به قومى که بین شما و بین آنها پیمانى است (و با شما پیمان بسته اند) یا آنهائى که به طرف شما مى آیند و از جنگ با شما یا جنگ با افراد خود دل گرفته (و ناتوان شده اند) و اگر خدا بخواهد حتماً آنها را بر شما مسلّط مى کند تا حتماً با شما جنگ کنند. پس اگر از شما کناره گیرى کرده و با شما جنگ ننمودند و پیشنهاد سلم و صلح کردند، پس خدا به شما اجازه نمى دهد که به آنها متعرّض شوید. (۹۰)

سَتَجِدُونَ آخَرِينَ يُرِيدُونَ أَنْ يَأْمَنُوكُمْ وَيَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ كُلَّ مَا رُدُّوا إِلَى الْفِتْنَةِ أُرْكِسُوا فِيهَا فَإِنْ لَمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَيُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَيَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ فَخُذُوهُمْ وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأُولَئِكُمْ جَعَلْنَا لَكُمْ عَلَيْهِمْ سُلْطَانًا مُبِينًا ﴿۹۱﴾

به زودى جمعیت دیگرى را خواهید یافت که مى خواهند هم از طرف شما در امان باشند و هم از طرف جمعیت خودشان در امان باشند. هر وقت آنان به طرف فتنه برگردانده شوند، باز در آن فرو مى روند. پس اگر از درگیرى با شما کنار نرفتند و پیشنهاد صلح با شما نکردند و دست از شما برنداشتند، آنها را هر جا که دیدید، بگیرید و به قتل برسانید. و آنها کسانى هستند که ما تسلّط آشکاراى شما را بر آنها قرار داده ایم. (۹۱)

«اهميّت قتل مؤمن و ديه آن»

وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِنًا إِلَّا خَطَأً وَمَنْ قَتَلَ مُؤْمِنًا خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلَى أَهْلِهِ إِلَّا أَنْ يَصَّدَّقُوا فَإِنْ كَانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَكُمْ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَإِنْ كَانَ مِنْ قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ مِيثَاقٌ فَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلَى أَهْلِهِ وَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ تَوْبَةً مِنَ اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿۹۲﴾

هیچ فرد با ایمانى اجازه ندارد که مؤمنى را به قتل برساند، مگر اینکه خطائى باشد. در این صورت کسى که مؤمنى را از روى خطا بکشد، باید یک برده مؤمن را آزاد کند و خونبها به کسان او بپردازد، مگر اینکه آنها خونبها را ببخشند و اگر مقتول از گروهى باشد که آنها از دشمنان شما هستند ولى خود مقتول مؤمن باشد، باید یک برده مؤمن را آزاد کند و اگر از جمعیتى باشد که بین شما و آنها پیمانى برقرار است، خونبهاى او را باید قاتل به اهلش تسلیم کند و یک برده مؤمن هم آزاد نماید و اگر نداشته باشد، پس دو ماه پشت سر هم، به خاطر توبه و بازگشت به سوى خدا روزه بگیرد و خدا داناى حکیمى است. (۹۲)

وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِيمًا ﴿۹۳﴾

و کسى که مؤمنى را عمدا بکشد، پس مجازات او جهنّم است و او در آن جهنّم همیشه خواهد بود و خدا بر او غضب مى کند و او را از رحمتش دور مى سازد و عذاب عظیمى براى او آماده کرده است. (۹۳)

«تحقيق و حسن ظنّ»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِنًا تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٌ كَذَلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا ﴿۹۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، وقتى که در راه خدا مسافرت مى کنید، تحقیق کنید و به کسى که به شما اظهار صلح و اسلام مى کند، شما به خاطر بدست آوردن بهره زندگى دنیا به او نگوئید: تو مؤمن نیستى، زیرا در نزد خدا غنیمتهاى زیادى هست. شما هم قبلاً همین طور بودید، خدا بر شما منّت گذاشته، پس تحقیق کنید. قطعا خدا به آنچه مى کنید آگاه است. (۹۴)

«فضيلت مجاهد بر غير مجاهد»

لَا يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ  أُولِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۹۵﴾

افراد با ایمانى که بدون بیمارى و ناراحتى از جهاد دست کشیده اند، با مجاهدینى که در راه خدا با مال و جان خودشان جهاد کرده اند، یکسان نیستند. خدا مجاهدینى را که با مال و جان خود جنگ مى کنند، بر خانه نشینان برترى و درجه مهمّى بخشیده است و به هر یک از این دو دسته خداوند وعده پاداش نیکوئى داده و مجاهدان را بر قاعدین با اجر عظیمى برترى بخشیده است. (۹۵)

دَرَجَاتٍ مِنْهُ وَمَغْفِرَةً وَرَحْمَةً وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۹۶﴾

درجات و آمرزش و رحمتى از جانب خدا براى آنها است و خدا آمرزنده مهربانى است. (۹۶)

برداشت از آيات ۹۶ ـ ۹۵

جهاد با نفس

سالک الی اللّه بايد بداند که نزد خدای تعالی از هر چيز مهمتر جهاد با نفس است، حتّی وقتی جهاد با نفس را با جنگ با کفّار مقايسه می کنند اين را جهاد اکبر و جهاد با کفّار را جهاد اصغر می نامند، خدای تعالی رکود و قعود را مذمّت فرموده و مجاهدين را بر قاعدين فضيلت داده است. لذا بايد سالک الی اللّه با مقدماتی که در مراحل تزکيه نفس انجام می دهد هر چه جدّی تر خود را به مرحله جهاد با نفس برساند تا دارای فضيلت شود و اجر بزرگی دريافت نمايد؛ يعنی مورد مغفرت و مهربانی خدای تعالی واقع گردد.

«وظائف مستضعفين»

إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيرًا ﴿۹۷﴾

قطعا کسانى که (به خاطر معصیت)، به خود ظلم کرده اند، وقتى فرشتگان روح آنها را قبض مى کنند، به آنها مى گویند: شما در چه حال بودید؟ آنها مى گویند: ما در زمین ضعیف شده بودیم. فرشتگان مى گویند: مگر سرزمین خدا پهناور نبود؟ از آنجا مهاجرت مى کردید. پس جایگاه آنها دوزخ است که عاقبت بدى است. (۹۷)

إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ لَا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَلَا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا ﴿۹۸﴾

مگر آن دسته از مردان و زنان و کودکانى که مستضعف باشند و چاره اى نمى توانند بکنند و نه راهى پیدا مى نمایند. (۹۸)

فَأُولَئِكَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَكَانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُورًا ﴿۹۹﴾

پس این گروه اند که امید است خدا آنها را مورد عفو قرار دهد و خدا عفوکننده آمرزنده اى است. (۹۹)

«مهاجرت برای خدا»

وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۱۰۰﴾

و کسى که در راه خدا از وطن خود مهاجرت مى کند، جاهاى امن و پهناور زیادى در زمین پیدا مى کند و کسى که به عنوان مهاجرت براى خدا و پیامبرش از خانه خود بیرون رود، سپس مرگ او برسد، قطعا اجر او بر عهده خدا است و خدا آمرزنده مهربانى است. (۱۰۰)

برداشت از آيات ۱۰۰ ـ ۹۷

سؤال ملائکه

جمعی از مردم که به سوی خدا نرفته اند و تزکيه نفس نکرده اند و به خود ظلم نموده اند وقتی بميرند ملائکه از آنها در اين ارتباط سؤلاتی می کنند، آنها در جواب ملائکه می گويند: ما در وطن ضعيف بوديم، پدر و مادر و ديگر اقوام به ما خُرده می گرفتند و نمی گذاشتند دنبال تزکيه نفس و دينمان برويم ملائکه به آنها می گويند: مگر زمين خدا توسعه نداشت؟! می خواست از وطنتان مهاجرت کنيد و به جای امنی برويد و بالاخره بد راهی را انتخاب کرده ايد و مأوای شما جهنّم خواهد بود. اما کسی که به خاطر رسيدن به خدا و گشايش امورش در امر تزکيه نفس هجرت کند و در پی خدا و رسول خدا باشد اگر چه مرگ هم به او مهلت ندهد و در ميان راه تزکيه نفس بميرد؛ خدای تعالی او را به کمالات روحی و تزکيه نفس می رساند. زيرا خدا بخشنده و مهربان است.

«نماز مسافر»

وَإِذَا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلَاةِ إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنَّ الْكَافِرِينَ كَانُوا لَكُمْ عَدُوًّا مُبِينًا﴿۱۰۱﴾

و وقتى که در زمین مسافرت مى کنید، اگر از خطر آنهائى که کافر شده اند نسبت به خودتان مى ترسید که علیه شما فتنه اى کنند، اشکالى براى شما نیست که نمازتان را قصر بخوانید. قطعا کفّار براى شما دشمنان آشکارى هستند. (۱۰۱)

«نماز خوف»

وَإِذَا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلَاةَ فَلْتَقُمْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَلْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذَا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرَائِكُمْ وَلْتَأْتِ طَائِفَةٌ أُخْرَى لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ وَلْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَأَسْلِحَتَهُمْ وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَأَمْتِعَتِكُمْ فَيَمِيلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً وَاحِدَةً وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كَانَ بِكُمْ أَذًى مِنْ مَطَرٍ أَوْ كُنْتُمْ مَرْضَى أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ وَخُذُوا حِذْرَكُمْ إِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُهِينًا ﴿۱۰۲﴾

و وقتى که در میان مسلمانها (در جبهه جنگ) هستى و براى آنها نماز را بر پا مى دارى، باید دسته اى از آنها با تو نماز بخوانند و باید اسلحه شان را با خود برداشته باشند و وقتى که سجده کردند، باید پشت سر شما نماز را تمام کنند (و بروند) و آن دسته دیگر که نماز نخوانده اند بیایند و حتماً با تو نماز بخوانند. آنها باید وسائل دفاعى و اسلحه هایشان را (در حال نماز) با خود داشته باشند، چون کافران آرزو دارند که اگر شما از اسلحه ها و آذوقه خود غافل شدید، یک مرتبه به شما هجوم بیاورند و اگر از باران ناراحتید یا بیمار هستید، اشکالى ندارد که اسلحه هاى خود را بگذارید ولى وسائل دفاعى را با خود بردارید. قطعا خدا عذاب خوارکننده اى براى کافران فراهم ساخته است. (۱۰۲)

فَإِذَا قَضَيْتُمُ الصَّلَاةَ فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِكُمْ فَإِذَا اطْمَأْنَنْتُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ إِنَّ الصَّلَاةَ كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَابًا مَوْقُوتًا ﴿۱۰۳﴾

و وقتى که نماز را به آخر رساندید، خدا را یاد کنید، در حال ایستاده و در حال نشسته و در حالى که خوابیده اید و وقتى که آرامش پیدا کردید، پس نماز را معمولى انجام دهید. قطعا نماز وظیفه ثابتى است که براى مؤمنین به وقت خاصّى نوشته شده است. (۱۰۳)

«تعقيب دشمن»

وَلَا تَهِنُوا فِي ابْتِغَاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَمَا تَأْلَمُونَ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا يَرْجُونَ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿۱۰۴﴾

در تعقیب دشمن سست نشوید. اگر شما درد و رنج مى بینید (مى کشید)، آنها نیز مثل شما درد و ناراحتى را مى بینند (مى کشند) ولى با این تفاوت که شما امیدى به خدا دارید ولى آنها این امید را ندارند و خدا داناى حکیمى است. (۱۰۴)

إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا ﴿۱۰۵﴾

ما کتاب را به حق بر تو نازل نمودیم تا به آنچه خدا به تو نشان داده، در میان مردم قضاوت کنى و از کسانى که به خاطر خائنین (با مردم) دشمنى مى کنند، نباش. (۱۰۵)

«طلب آمرزش»

وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۱۰۶﴾

و از خدا طلب آمرزش کن که قطعا خدا آمرزنده مهربانى است. (۱۰۶)

وَلَا تُجَادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّانًا أَثِيمًا ﴿۱۰۷﴾

و از آنهائى که به خود خیانت مى کنند، دفاع نکن. زیرا خدا افراد خیانتکار و گناهکار را دوست نمى دارد. (۱۰۷)

«خدای تعالی با همه هست»

يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلَا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَا يَرْضَى مِنَ الْقَوْلِ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطًا ﴿۱۰۸﴾

آنها (بدیهاى خود را) از مردم مخفى مى کنند، امّا از خدا که نمى توانند پنهان کنند و خدا با آنها هست وقتى که در شب نشینیها، سخنانى که خدا راضى نیست، مى گویند و خدا به آنچه انجام مى دهند احاطه دارد. (۱۰۸)

برداشت از آيات ۱۰۸ ـ ۱۰۵

دستوراتی برای کمالات

سالک الی اللّه بايد اين دستورات را برای موفّقيّت خود و رسيدن به کمالات عمل کند:

اوّل: آنکه بايد بين مردم به حقّ و درستی حکم کند و آنچه برای خود می خواهد برای مردم نيز همان را بخواهد و از دستور قرآن و اهل بيت عليهم السلام تجاوز نکند.

دوم: نبايد به نفع خيانتکاران با مردم خوب و مؤمن دشمنی کند.

سوم: هميشه حالت استغفار و طلب بخشش از خدای تعالی را داشته باشد.

چهارم: طرفدار خائنين نباشد و در اين جهت کاملاً دقت کند. آنها از مردم می ترسند ولی از خدا نمی ترسند.

پنجم: سالک الی اللّه نبايد سخنی را که خدا دوست نمی دارد به زبان جاری کند و بکوشد صمت و سکوت را بيشتر رعايت کند.

هَا أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ جَادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فَمَنْ يُجَادِلُ اللَّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا ﴿۱۰۹﴾

آرى شما همانهائى هستید که در زندگى این دنیا از آنها دفاع کرده اید. امّا کیست که در برابر خداوند در روز قیامت از آنها دفاع کند و یا چه کسى ممکن است وکیل آنها باشد؟ (۱۰۹)

«فائده استغفار»

وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا﴿۱۱۰﴾

و کسى که کار بدى انجام دهد یا به خودش ظلم کند، سپس از خدا طلب آمرزش نماید، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد یافت. (۱۱۰)

وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْمًا فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَى نَفْسِهِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا﴿۱۱۱﴾

و کسى که گناهى مرتکب شود، جز این نیست که به ضرر خودش مرتکب شده و خدا داناى حکیمى است. (۱۱۱)

برداشت از آيات ۱۱۱ ـ ۱۱۰

استغفار

سالک الی اللّه بايد هميشه در حال استغفار باشد و از خدای تعالی طلب آمرزش از کوتاهی هايی که در راه دارد بکند و بداند که اگر کار بدی يا گناهی انجام داد، بر ضرر خود انجام داده و نگذارد اين ضرر دوام پيدا کند و بلکه با استغفار آن را جبران نمايد. 

وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْمًا ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئًا فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا ﴿۱۱۲﴾

و کسى که کار بدى و یا گناهى انجام دهد، سپس آن را به گردن دیگرى بیندازد، قطعا بهتان و گناه آشکارى را به عهده گرفته است. (۱۱۲)

برداشت از آيه ۱۱۲

پيروی از حق

سالک الی اللّه بايد هميشه پيرو حق باشد و از آن عادتی که مردم اکثراً دارند که گناه خود را به گردن ديگری می اندازند دوری کند که اگر کسی گناه خود را به ديگری نسبت داد بهتان زده، گناه آشکاری کرده و توفيقاتش کم می شود.

«فضل و رحمت الهی»

وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَرَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَمَا يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْءٍ وَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا ﴿۱۱۳﴾

و اگر فضل و رحمت خدا شامل حالت نمى شد، حتماً جمعى از دشمنان همّت بر آن داشتند که تو را گمراه کنند. و(لى) آنها غیر از خودشان را گمراه نمى کنند و هیچ ضررى به تو نمى رسانند و خدا کتاب و حکمت را بر تو نازل کرده و آنچه را که نمى دانستى، به تو تعلیم داده. و فضل خدا همیشه بر تو بزرگ بوده است. (۱۱۳)

«مذمّت نجوا و سر به گوشی»

لَا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۱۱۴﴾

در بسیارى از سخنان درگوشى آنها خیر و سودى نیست. مگر کسى که امر بر کمک به دیگران یا امر به کار نیک یا اصلاح در میان مردم بکند و کسى که براى خشنودى پروردگار چنین کند، پس بزودى پاداش بزرگى به او خواهیم داد. (۱۱۴)

برداشت از آيه ۱۱۴

سربگوشی کردن

سالک الی اللّه بايد در ميان جمع از سربگوشی کردن با ديگران بپرهيزد. زيرا ممکن است آنها فکر کنند که اينها مذمّت آنها را می کنند و محزون گردند. مگر آنکه فايده اهمی در اين کار باشد مثلاً می خواهد به رفيقش بفهماند که به يکی از آنها صدقه ای بدهد يا راهنمايی خوبی به او بکند و يا اصلاح بين دو مسلمان منظور باشد که همه اينها مورد پسند خدای تعالی باشد و در اين صورت سربگوشی کردن اشکالی ندارد، به علاوه ممکن است خدای تعالی اجر بزرگی هم به او عنايت فرمايد.

«مخالفت با پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله»

وَمَنْ يُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَى وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّى وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِيرًا ﴿۱۱۵﴾

و کسى که بعد از روشن شدن حقّ و هدایت براى او، پیغمبر را به زحمت بیندازد (و با او مخالفت کند) و از راهى غیر از راه مؤمنان پیروى نماید، ما او را به همان راه که مى رود مى بریم و او را به جهنّم داخل مى کنیم و جهنّم بد جایگاهى خواهد بود. (۱۱۵)

«گناه شرک به خدای تعالی»

إِنَّ اللَّهَ لَا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا بَعِيدًا ﴿۱۱۶﴾

قطعا خدا گناه شرک به او را نمى بخشد. ولى کمتر از آن، هر گناهى را، براى هر کس که بخواهد، مى بخشد و هر کس براى خدا شریکى قرار دهد، قطعا در گمراهى بعیدى قرار گرفته است. (۱۱۶)

برداشت از آيه ۱۱۶

شرک گناه بزرگی است

سالک الی اللّه بايد بکوشد که مبادا سرسوزنی قلبش آلوده به شرک گردد. زيرا شرک مانند نجاستی است که اگر در ظرفی باشد، هر چه در او بريزند نجس می شود. لذا تا وقتی که نجاست شرک در قلب انسان باشد، خدای تعالی هدايت را نصيب او نمی کند و در وادی دوری، گمراه می شود.

«فعّاليتهای شيطان»

إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا إِنَاثًا وَإِنْ يَدْعُونَ إِلَّا شَيْطَانًا مَرِيدًا ﴿۱۱۷﴾

آنچه را که غیر از خدا مى خوانند، چیزى جز بتهائى نیست که به صورت زنها (ساخته شده است) و آنچه مى خوانند، جز شیطان ویرانگر، چیزى نیست. (۱۱۷)

لَعَنَهُ اللَّهُ وَقَالَ لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبَادِكَ نَصِيبًا مَفْرُوضًا ﴿۱۱۸﴾

خدا شیطان را لعنت کرده و او گفته است: حتماً از بندگان تو سهم لازمى خواهم گرفت. (۱۱۸)

وَلَأُضِلَّنَّهُمْ وَلَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَلَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذَانَ الْأَنْعَامِ وَلَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ وَمَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطَانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرَانًا مُبِينًا ﴿۱۱۹﴾

و حتماً آنها را گمراه مى کنم و به آرزوها سرگرمشان مى نمایم و به آنها فرمان مى دهم، پس حتماً گوش چهارپایان را بشکافند و به آنها دستور مى دهم، پس آنها آفرینش خدا را تغییر مى دهند. و هر کس شیطان را عوض خدا سرپرست خود و فرمانده خود قرار دهد، قطعا ضرر آشکارى کرده است. (۱۱۹)

يَعِدُهُمْ وَيُمَنِّيهِمْ وَمَا يَعِدُهُمُ الشَّيْطَانُ إِلَّا غُرُورًا ﴿۱۲۰﴾

شیطان به آنها وعده مى دهد و به آرزوها سرگرمشان مى کند و در حالى که شیطان جز فریب و نیرنگ چیز دیگرى به آنها وعده نمى دهد. (۱۲۰)

أُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَلَا يَجِدُونَ عَنْهَا مَحِيصًا ﴿۱۲۱﴾

آنها جایگاهشان جهنّم است و هیچ راه فرارى از آن پیدا نمى کنند. (۱۲۱)

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا ﴿۱۲۲﴾

و کسانى که ایمان آورده و عمل صالح کرده اند، به همین زودى در بهشتهائى که از دامن آنها نهرهائى جارى است و همیشه در آنها خواهند ماند، داخلشان مى کنیم. وعده خدا حقّ است و چه کسى راستگوتر از خدا در سخن گفتن هست؟ (۱۲۲)

«هر کس به جزای عمل خود می رسد»

لَيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَلَا أَمَانِيِّ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءًا يُجْزَ بِهِ وَلَا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا ﴿۱۲۳﴾

مربوط به آرزوهاى شما یا آرزوهاى اهل کتاب نیست، کسى که عمل بدى انجام بدهد، به آن عمل جزا داده مى شود و غیر از خدا سرپرست و یاورى نمى یابند. (۱۲۳)

وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَلَا يُظْلَمُونَ نَقِيرًا ﴿۱۲۴﴾

و کسى که چیزى از اعمال صالح را انجام دهد، مرد باشد یا زن، در صورتى که ایمان داشته باشد، پس آنها داخل بهشت مى شوند و کمترین ستمى و ظلمى به آنها نمى شود. (۱۲۴)

«بهترين دينها»

وَمَنْ أَحْسَنُ دِينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ وَاتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَاتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلًا ﴿۱۲۵﴾

و دین چه کسى نیکوتر از دین آن انسانى است که خودش را تسلیم خدا کرده باشد و او نیکوکار باشد و از ملّت پاک ابراهیم تبعیت کرده باشد؟ و خدا ابراهیم را براى خود خلیل و دوست گرفته است. (۱۲۵)

وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطًا ﴿۱۲۶﴾

و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، مال خدا است و خدا بر هر چیزى احاطه دارد. (۱۲۶)

«مسائلی درباره زنها»

وَيَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّسَاءِ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ وَمَا يُتْلَى عَلَيْكُمْ فِي الْكِتَابِ فِي يَتَامَى النِّسَاءِ اللَّاتِي لَا تُؤْتُونَهُنَّ مَا كُتِبَ لَهُنَّ وَتَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الْوِلْدَانِ وَأَنْ تَقُومُوا لِلْيَتَامَى بِالْقِسْطِ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِهِ عَلِيمًا ﴿۱۲۷﴾

و از تو درباره زنها نظرخواهى مى کنند، بگو: خدا نظر خود را درباره آنها به شما اظهار مى کند و آنچه در قرآن درباره زنان یتیمى که حقوقشان براى آنها تعیین شده به آنها نمى دهید و مى خواهید با آنها ازدواج کنید و همچنین آنچه درباره کودکان صغیر و ناتوان براى شما تلاوت شده است و اینکه به نفع یتیمها به عدالت قیام کنید و آنچه از عمل خیر انجام دهید، پس قطعا خدا به آن دانا است. (۱۲۷)

وَإِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِنْ بَعْلِهَا نُشُوزًا أَوْ إِعْرَاضًا فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا أَنْ يُصْلِحَا بَيْنَهُمَا صُلْحًا وَالصُّلْحُ خَيْرٌ وَأُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ وَإِنْ تُحْسِنُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا ﴿۱۲۸﴾

اگر زنى از سرکشى و طغیان یا اعراض شوهرش ترس داشته باشد، مانعى ندارد براى آن دو، اینکه، بین خودشان را صلح دهند، یک نوع صلحى. و صلح به هر حال بهتر است، و اگر چه مردم بخل مى ورزند. و اگر نیکى کنید و تقوا داشته باشید، قطعا خدا به آنچه انجام مى دهید دانا است. (۱۲۸)

وَلَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّسَاءِ وَلَوْ حَرَصْتُمْ فَلَا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوهَا كَالْمُعَلَّقَةِ وَإِنْ تُصْلِحُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا﴿۱۲۹﴾

و شما هرگز نمى توانید در میان زنها عدالت برقرار کنید، هر چند زحمت هم بکشید. ولى تمایل خود را به طور کلّى متوجّه یک طرف نکنید که زن دیگرتان را به صورت زنى که شوهرش را از دست داده درآورید. و اگر راه صلاح و پرهیزگارى و تقوا پیشه کنید، پس قطعا خدا آمرزنده مهربانى است. (۱۲۹)

وَإِنْ يَتَفَرَّقَا يُغْنِ اللَّهُ كُلًّا مِنْ سَعَتِهِ وَكَانَ اللَّهُ وَاسِعًا حَكِيمًا ﴿۱۳۰﴾

و  (امّا) اگر از هم جدا شوند، خداوند هر کدام از آنها را با فضل و کرم واسعه خود بى نیاز مى کند و خدا داراى رحمت واسعه و حکیم است. (۱۳۰)

«آنچه در آسمانها و زمين است مال خدا است»

وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَلَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَإِيَّاكُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ وَإِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ غَنِيًّا حَمِيدًا ﴿۱۳۱﴾

و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، مال خدا است و قطعا ما وصیت کرده ایم کسانى را که به آنها قبل از شما کتاب داده شده و همچنین شما را که تقواى الهى را پیشه کنید و اگر کافر شوید، قطعا آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، مال خدا است. و خدا غنى ستوده اى است. (۱۳۱)

وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا ﴿۱۳۲﴾

و براى خدا است آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است و کفایت مى کند (به اینکه انسان) وکیلى چون خدا داشته باشد. (۱۳۲)

إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَيَأْتِ بِآخَرِينَ وَكَانَ اللَّهُ عَلَى ذَلِكَ قَدِيرًا﴿۱۳۳﴾

اى مردم اگر خدا بخواهد، شما را از میان بر مى دارد و افراد دیگرى را به جاى شما مى آورد و خدا بر آن کار قادر است. (۱۳۳)

برداشت از آيات ۱۳۳ ـ ۱۳۲

توکل

سالک الی اللّه بايد توکل به خدای تعالی را تمرين کند و معتقد باشد که وکالت پروردگار برای او کافی است. زيرا اگر کسی در امور سير و سلوکش به خدای تعالی توکل کند و کارها را جدّی بگيرد خدای تعالی او را کاملاً هدايت می کند.

سالک الی اللّه نبايد آن قدر از خود کوتاهی و بی همّتی در راه رسيدن به لقاء پروردگار نشان بدهد که خدای تعالی نسبت به او بی اعتناء شود و بگويد ممکن است به جای شما ديگران را برای رسيدن به کمالات خلق کنم.

«اجر دنيا و آخرت در دست خدا است»

مَنْ كَانَ يُرِيدُ ثَوَابَ الدُّنْيَا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوَابُ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَكَانَ اللَّهُ سَمِيعًا بَصِيرًا ﴿۱۳۴﴾

کسى که اجر دنیوى را بخواهد، (بداند) که پاداش دنیا و آخرت نزد خدا است و خدا شنواى بینائى است. (۱۳۴)

«قيام به قسط و عدل»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ لِلَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيرًا فَاللَّهُ أَوْلَى بِهِمَا فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَى أَنْ تَعْدِلُوا وَإِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا﴿۱۳۵﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، براى قسط و عدالت قیام کنید، براى خدا شهادت بدهید، اگر چه به ضرر خود شما باشد، یا به ضرر پدر و مادر و نزدیکان شما باشد. اگر آنها غنى یا فقیر باشند، خداوند سزاوارتر است (که از آنها حمایت کند). بنابراین تبعیت از هواى نفس نکنید که از حقّ منحرف خواهید شد و اگر حقّ را تحریف کنید یا از اظهار آن اعراض نمائید، قطعا خدا به آنچه انجام مى دهید آگاه است. (۱۳۵)

برداشت از آيه ۱۳۵

طرفداری از عدالت

سالک الی اللّه بايد طرفدار عدالت باشد. اگر چه به ضرر او، يا پدر و مادر و يا نزديکانش تمام شود. طرف مقابل او چه ثروتمند باشد چه فقير، نبايد برای او در طرفداری از حق فرقی کند. بنابراين سالک الی اللّه نبايد پيرو هوای نفسش باشد و عدالت را رعايت نکند و بايد زبانش را به گفتن حق عادت دهد. زيرا خدای تعالی به آنچه می کنيد آگاه است.

«ايمان خود را تقويت کنيد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَى رَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَمَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا بَعِيدًا ﴿۱۳۶﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، ایمان (واقعى) به خدا و رسولش و کتابى که خدا بر رسولش نازل کرده و کتابى که نازل فرموده به کسانى که قبل از (پیغمبر) بوده اند بیاورید و کسى که به خدا و ملائکه اش و کتابهایش و پیامبرانش و روز آخرت کافر بشود، پس حتما گمراه شده است، گمراهى بسیار دورى. (۱۳۶)

برداشت از آيه ۱۳۶

مراتب ايمان

بدون ترديد ايمان مراتبی دارد. لذا بايد سالک الی اللّه تا می تواند ايمان خود را به خدا و پيامبران و کتب آسمانی و قيامت تقويت کند که اگر اين کار را نکند، ايمانش رو به ضعف می گذارد و گمراه می شود.

«ايمان بعضی قبول نمی شود»

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدَادُوا كُفْرًا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلَا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلًا ﴿۱۳۷﴾

قطعا کسانى که ایمان آورده اند، سپس کافر شده اند، باز ایمان آورده اند، بعد از آن باز کافر شده اند و سپس کفرشان را زیاد کرده اند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشید و هرگز آنها را به راهى هدایت نمى کند. (۱۳۷)

بَشِّرِ الْمُنَافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا ﴿۱۳۸﴾

به منافقین بشارت بده به اینکه براى آنها عذاب دردناکى خواهد بود. (۱۳۸)

برداشت از آيات ۱۳۸ ـ ۱۳۷

ايمان مستقر

سالک الی اللّه بايد بکوشد که ايمانش مستقر شود. زيرا اگر مانند کف روی آب بود و هر روزی به چيزی گرويد، يک روز کافر بود و يک روز مسلمان و ايمان عاريه ای داشت، خدای تعالی او را نمی بخشد و به صراط مستقيم راه پيدا نمی کند و بلکه خدا او را به عذاب سختی مبتلا می کند.

«کفّار را سرپرست خود قرار ندهيد»

الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَيَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا ﴿۱۳۹﴾

کسانى که کفّار را (براى خود)، غیر از مؤمنین سرپرست قرار مى دهند، آیا عزّت را نزد آنها مى طلبند؟ قطعا همه عزّت مال خدا است. (۱۳۹)

«مجالست با کفّار و منافقين»

وَقَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتَابِ أَنْ إِذَا سَمِعْتُمْ آيَاتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلَا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذًا مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جَامِعُ الْمُنَافِقِينَ وَالْكَافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعًا ﴿۱۴۰﴾

و قطعا خدا در قرآن براى شما نازل کرده که هرگاه بشنوید آیات خدا انکار مى شود و استهزاء مى گردد. پس با آنها مجالست نکنید تا به سخن جدید دیگرى بپردازند والاّ قطعا شما هم مثل آنها خواهید بود. خدا در جهنّم منافقین و کافرین، همه را با هم جمع مى کند. (۱۴۰)

«خصوصيّات منافقين»

الَّذِينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كَانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ قَالُوا أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ وَإِنْ كَانَ لِلْكَافِرِينَ نَصِيبٌ قَالُوا أَلَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَنَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا ﴿۱۴۱﴾

منافقان آنهائى هستند که مراقب شمایند؛ اگر فتح و پیروزى از طرف خدا نصیب شما شود، مى گویند: مگر ما با شما نبودیم؟ و اگر بهره اى نصیب کافران شود، (به آنها) گویند: مگر ما بر شما تسلط نداشتیم و شما را از مؤمنان باز نمى داشتیم؟ خدا در روز قیامت میان شما حکم مى کند و خدا هرگز راهى براى کافرین علیه مؤمنین قرار نداده است.  (۱۴۱)

إِنَّ الْمُنَافِقِينَ يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ وَإِذَا قَامُوا إِلَى الصَّلَاةِ قَامُوا كُسَالَى يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۱۴۲﴾

قطعا منافقین مى خواهند خدا را (هم) فریب دهند در حالى که خدا آنها را فریب مى دهد و زمانى که به نماز مى ایستند، با کسالت بر مى خیزند و در برابر مردم ریا مى کنند و خدا را جز اندکى یاد نمى نمایند. (۱۴۲)

مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَلَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا ﴿۱۴۳﴾

افراد دو دل (مذبذب) در این بین بى هدف هستند، نه این طرفى هستند و نه به سوى آن دسته دیگر هستند و کسى را که خدا گمراهش کند، هرگز راهى براى او پیدا نخواهى کرد. (۱۴۳)

برداشت از آيات ۱۴۳ ـ ۱۴۲

شناختن منافقين

سالک الی اللّه بايد منافقين را بشناسد. آنها می خواهند به خدا خدعه کنند، وقتی نماز می خوانند دل به نماز نمی دهند و با کسالت می خوانند، رياکار می کنند و جز اندکی به ياد خدا نيستند، گاهی با مردم مسلمانند و گاهی با کفّار و فساق همنشينند؛ اينها هم چون دارای استقامت و ثباتی نيستند به صراط مستقيم راهی پيدا نمی کنند.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَتُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا مُبِينًا ﴿۱۴۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، کفّار را براى خود غیر از مؤمنین سرپرست قرار ندهید. آیا مى خواهید دلیل آشکارى بر ضدّ خود در پیش خدا داشته باشید؟ (۱۴۴)

إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيرًا ﴿۱۴۵﴾

قطعا منافقین در پائین ترین طبقات آتش خواهند بود و هرگز یاورى براى آنها نخواهى یافت. (۱۴۵)

إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَاعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَأَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ فَأُولَئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ وَسَوْفَ يُؤْتِ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۱۴۶﴾

مگر آنها که توبه کنند (و جبران گذشته را بنمایند) و (خودشان را) اصلاح کنند و بوسیله معرفت خدا، خود را از گناه نگه دارند و دینشان را براى خدا خالص نمایند. پس آنها با مؤمنین هستند و به زودى خدا مؤمنین را اجر عظیمى عنایت خواهد فرمود. (۱۴۶)

برداشت از آيات ۱۴۶ ـ ۱۴۵

نفاق

سالک الی اللّه بايد بکوشد که نفاق و دورويی را از خود دور کند. زيرا بدترين مردم کسانی هستند که منافقند و در پايين ترين طبقه آتش زندگی می کنند و هيچگاه ياور و دوست واقعی پيدا نمی کنند مگر آنکه به سوی خدا برگردند، خود را اصلاح کنند، در دل صفايی به وجود آورند و مراحل تقوی را بگذرانند، به مرحله اعتصام برسند و دينشان را برای خدا خالص کنند؛ اينها طبعاً با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلامخواهند بود و خدای تعالی به آنها پاداش بزرگی خواهد داد.

مَا يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذَابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَآمَنْتُمْ وَكَانَ اللَّهُ شَاكِرًا عَلِيمًا﴿۱۴۷﴾

خدا با عذاب شما چه مى خواهد بکند، اگر شما شکر کنید و ایمان بیاورید؟ و خدا شاکرى دانا است. (۱۴۷)

برداشت از آيه ۱۴۷

تشکر از خدای تعالی

خدای تعالی آن قدر مهربان است که اگر شما از او و نعمت هايش تشکر کنيد و به او ايمان بياوريد به هيچ وجه عذابی را متوجّه شما نمی کند. زيرا خدا شاکر دانايی است.

«صدا را بلند نکنيد مگر به شما ظلم شده باشد»

لَا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ وَكَانَ اللَّهُ سَمِيعًا عَلِيمًا ﴿۱۴۸﴾

خدا دوست ندارد که صدا به بدى در کلام بلند شود، مگر کسى که به او ظلم شده باشد و خدا شنواى دانائى است. (۱۴۸)

إِنْ تُبْدُوا خَيْرًا أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ عَفُوًّا قَدِيرًا ﴿۱۴۹﴾

اگر خوبى را آشکار یا مخفى نمائید یا از بدى گذشت نمائید، پس خداوند بخشنده توانائى است. (۱۴۹)

برداشت از آيات ۱۴۹ ـ ۱۴۸

غيبت و بدگويی

يکی از گناهان کبيره غيبت و بدگويی نسبت به مؤمنين است. مگر آنکه به انسان ظلم شده باشد که در نزد قاضی می تواند کارهای بد ظالم را برای دادخواهی بگويد و اگر نسبت به مردم علنی خوبی کند، يا با آنها در خفا محبّت نمايد يا از بدی های آنها بگذرد متّصف به صفتی از صفات الهی شده است. زيرا خدای تعالی در عين آنکه بی نهايت قدرت دارد، از ديگران و بدی های آنها می گذرد.

«فرق مؤمن و کافر»

إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَيُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَرُسُلِهِ وَيَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَيُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلًا ﴿۱۵۰﴾

قطعا کسانى که به خدا و پیامبران او کافر مى شوند و مى خواهند میان خدا و پیامبرانش جدائى بیندازند و مى گویند: به بعضى از پیامبران ایمان مى آوریم و بعضى را منکریم و مى خواهند در میان آن دو، راهى براى خود انتخاب کنند. (۱۵۰)

أُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُهِينًا ﴿۱۵۱﴾

آنها کافران (واقعى و) حقیقى هستند و ما براى کفّار عذاب خوارکننده اى آماده کرده ایم. (۱۵۱)

وَالَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَلَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ أُولَئِكَ سَوْفَ يُؤْتِيهِمْ أُجُورَهُمْ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۱۵۲﴾

و کسانى که ایمان به خدا و رسولانش آورده اند و بین یکى از آنها را جدائى نمى اندازند، خدا به زودى اجرشان را مى دهد و خدا غفور رحیمى است. (۱۵۲)

برداشت از آيات ۱۵۲ ـ ۱۵۰

دلی صاف و قلبی سليم

سالک الی اللّه بايد با دلی صاف و قلبی سليم به سوی خدا برود و نبايد به بعضی از دستورات دين که به نفع او است ايمان داشته باشد و به بعضی ديگر کافر باشد و يا بخواهد راهی در اين وسط برای خود انتخاب کند که راحتّی او در آن باشد.

«سؤال اهل کتاب»

يَسْأَلُكَ أَهْلُ الْكِتَابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَابًا مِنَ السَّمَاءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَى أَكْبَرَ مِنْ ذَلِكَ فَقَالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ فَعَفَوْنَا عَنْ ذَلِكَ وَآتَيْنَا مُوسَى سُلْطَانًا مُبِينًا ﴿۱۵۳﴾

اهل کتاب از تو درخواست مى کنند که بر آنها کتابى از آسمان نازل کنى. قطعا اینها از موسى بزرگتر از آن را تقاضا کردند و گفتند: خدا را آشکارا به ما نشان بده. صاعقه آنها را به خاطر این ظلمشان گرفت، سپس گوساله را پس از آن همه دلائل روشن که براى آنها آمد، (براى پرستش) اتّخاذ کردند. ولى ما از آن اعمال بدشان درگذشتیم و به موسى برهان و سلطه آشکارى دادیم.  (۱۵۳)

«سجده بنی اسرائيل»

وَرَفَعْنَا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِمِيثَاقِهِمْ وَقُلْنَا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا وَقُلْنَا لَهُمْ لَا تَعْدُوا  فِي السَّبْتِ وَأَخَذْنَا مِنْهُمْ مِيثَاقًا غَلِيظًا ﴿۱۵۴﴾

و کوه طور را بالاى سر آنها بلند کردیم و در آن حال از آنها پیمان گرفتیم و به آنها گفتیم که در حال سجده از در (بیت المقدّس) داخل بشوید و گفتیم به آنها که در روز شنبه تجاوز نکنید و از آنها میثاق محکمى گرفتیم. (۱۵۴)

«عذاب خدا به خاطر اعمال زشت بنی اسرائيل»

فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِيثَاقَهُمْ وَكُفْرِهِمْ بِآيَاتِ اللَّهِ وَقَتْلِهِمُ الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلَا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۱۵۵﴾

ولى به خاطر پیمان شکنى آنها و کفرشان به آیات خدا و کشتن آنها، انبیاء را، بدون حقّى و به خاطر گفتنشان که بر قلوب ما پرده افتاده، بلکه خدا دلهاى آنها را به کفرشان مُهر کرده و جز کمى از آنها ایمان نمى آورند. (۱۵۵)

وَبِكُفْرِهِمْ وَقَوْلِهِمْ عَلَى مَرْيَمَ بُهْتَانًا عَظِيمًا ﴿۱۵۶﴾

و به خاطر کفرشان و به خاطر گفتارشان که تهمت بزرگى بر مریم زدند. (۱۵۶)

وَقَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَمَا قَتَلُوهُ يَقِينًا ﴿۱۵۷﴾

و به خاطر گفتارشان که ما مسیح، عیسى بن مریم، پیامبر خدا را کشتیم، در حالى که نه او را کشتند و نه او را به دار آویختند، بلکه (حقیقت) بر آنها مشتبه شد و قطعا کسانى که در مورد او اختلاف کردند، از آن در شک هستند و علم آن را ندارند و تنها از گمان خود پیروى مى کنند و یقینا اورا نکشتند. (۱۵۷)

بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَكَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمًا ﴿۱۵۸﴾

بلکه خدا او را به سوى خود بالا برد. و خدا عزیز حکیمى است. (۱۵۸)

وَإِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا ﴿۱۵۹﴾

و هیچ یک از اهل کتاب نبوده، مگر اینکه قبل از مرگش حتماً به آن کتاب ایمان مى آورد و روز قیامت بر آنها شاهد خواهد بود. (۱۵۹)

فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَبِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ كَثِيرًا ﴿۱۶۰﴾

پس به خاطر ظلمى از طرف کسانى که یهودى هستند و به خاطر اینکه آنها راه خدا را بسیار مانع شدند، ما حرام کردیم بر آنها، چیزهاى پاکیزه اى را که براى آنها حلال بود. (۱۶۰)

وَأَخْذِهِمُ الرِّبَا وَقَدْ نُهُوا عَنْهُ وَأَكْلِهِمْ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ مِنْهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا ﴿۱۶۱﴾

و به خاطر آنکه ربا مى گرفتند و حال آنکه از آن نهى شده بودند و به خاطر اینکه اموال مردم را به باطل (و بدون جهت) مى خوردند و ما آماده کرده ایم براى کافرین آنها عذاب دردناکى را. (۱۶۱)

«خوبان از بنی اسرائيل»

لَكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَالْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَالْمُقِيمِينَ الصَّلَاةَ وَالْمُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالْمُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ أُولَئِكَ سَنُؤْتِيهِمْ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿۱۶۲﴾

ولى راسخین در علم از آنها و مؤمنینى که ایمان مى آورند به آنچه بر تو نازل شده و آنچه قبل از تو نازل گردیده و به پاى دارندگان نماز و زکات دهندگان و ایمان آورندگان به خدا و روز قیامت، به همه آنها به زودى پاداش عظیمى خواهیم داد. (۱۶۲)

«وحی به پيامبران»

إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا إِلَى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَوْحَيْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَعِيسَى وَأَيُّوبَ وَيُونُسَ وَهَارُونَ وَسُلَيْمَانَ وَآتَيْنَا دَاوُودَ زَبُورًا ﴿۱۶۳﴾

قطعا ما به تو وحى کردیم همان طورى که به نوح و پیغمبرانى که بعد از او بودند وحى نمودیم و به ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط و عیسى و ایوب و یونس و هارون و سلیمان نیز وحى نمودیم و به داود، زبور دادیم. (۱۶۳)

وَرُسُلًا قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَرُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا ﴿۱۶۴﴾

و پیامبرانى که قطعا سرگذشت آنها را پیش از این براى تو گفته ایم و پیامبرانى که سرگذشت آنها را بیان نکرده ایم و خداوند با موسى به نحو واضحى سخن گفت. (۱۶۴)

«اتمام حجّت برای مردم»

رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَكَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمًا ﴿۱۶۵﴾

فرستادگانى که بشارت دهنده و ترساننده از عاقبت بدى بودند، (ما آنها را فرستادیم) براى اینکه مردم بر خدا حجّتى بعد از (آمدن) پیامبران نداشته باشند و خدا عزیز حکیمى است. (۱۶۵)

لَكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَالْمَلَائِكَةُ يَشْهَدُونَ وَكَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا ﴿۱۶۶﴾

ولى خدا شهادت مى دهد بر اینکه آنچه بر تو نازل کرده است از علمش سرچشمه گرفته و ملائکه هم شهادت مى دهند، ولى شهادت خدا کافى است. (۱۶۶)

«گمراهی کفّار»

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلَالًا بَعِيدًا ﴿۱۶۷﴾

قطعا کسانى که کافر شده اند و راه خدا را سدّ کرده اند، حتما گمراهند، آنچنان گمراهى که آنها را از هدایت دور انداخته است. (۱۶۷)

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلَا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقًا ﴿۱۶۸﴾

قطعا کسانى که کافر شده اند و ظلم کرده اند، هرگز این طور نیست که خدا آنها را ببخشد و خدا آنها را به راه (صحیحى) هدایتشان نمى کند. (۱۶۸)

إِلَّا طَرِيقَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا وَكَانَ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا ﴿۱۶۹﴾

مگر راه جهنّم که همیشه و ابدى در آن خواهند بود و آن بر خدا آسان است. (۱۶۹)

برداشت از آيات ۱۶۹ ـ ۱۶۷

اعتقادات

سالک الی اللّه بايد بکوشد که اعتقاداتش را به عنوان زيربنای سير و سلوکش تصحيح کند و به هيچ وجه در هيچ چيز کافر نباشد و بدتر از آن اين، است که راه خدا را سد کند و به مردم ظلم کند که در اين صورت خدای تعالی نه او را می آمرزد و نه او را به راه راست هدايت می کند و تنها او را به راه جهنّم که هميشه در آن خواهد ماند، می فرستد.

«نعمت وجود پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله»

يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ فَآمِنُوا خَيْرًا لَكُمْ وَإِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا﴿۱۷۰﴾

اى مردم، قطعا پیامبرى به سوى شما آمده که حق را از جانب پروردگارتان براى شما آورده است. پس ایمان بیاورید، آن براى شما بهتر است و اگر کافر شوید، پس قطعا آنچه در آسمانها و زمین است، مال خدا است و خدا داناى حکیمى است. (۱۷۰)

«غلوّ نکنيد»

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَلَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ انْتَهُوا خَيْرًا لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا ﴿۱۷۱﴾

اى اهل کتاب، در دین خود غلوّ نکنید و درباره خدا غیر از آنچه حقّ است نگوئید. جز این نیست که مسیح، عیسى بن مریم، رسول خدا و کلمه او است که به مریم القاء شده است و روحى از او است. پس ایمان بیاورید به خدا و رسولان خدا و نگوئید خدا سه تا است. بس کنید، براى شما بهتر است. جز این نیست که خدا واحد است، او پاک است از اینکه براى او فرزندى باشد، آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است مال او است. و کفایت مى کند که خدا وکیل باشد. (۱۷۱)

لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْدًا لِلَّهِ وَلَا الْمَلَائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ وَمَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبَادَتِهِ وَيَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعًا ﴿۱۷۲﴾

مسیح از اینکه بنده خدا باشد هرگز سرپیچى نکرده و همچنین فرشتگان مقرّب (خدا) از این موضوع سرپیچى نکرده اند و آنهائى که از بندگى خدا رو مى گردانند و کسانى که تکبّر مى کنند، (خدا) همه آنها را روز قیامت نزد خود محشورشان مى کند. (۱۷۲)

فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَيَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَأَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفُوا وَاسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا وَلَا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا ﴿۱۷۳﴾

و امّا کسانى که ایمان آورده اند و عمل صالح کرده اند، پس خدا اجر آنها را کاملاً مى دهد، بلکه از فضلش زیادتر (از آنچه مزد آنها است) به آنها خواهد داد و امّا کسانى که از عبادت و بندگى سرپیچى کرده اند و کسانى که تکبّر کرده اند، پس خدا آنها را عذاب دردناکى خواهد نمود و اینها غیر از خدا دوست و یاورى براى خود نخواهند یافت. (۱۷۳)

يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُورًا مُبِينًا ﴿۱۷۴﴾

اى مردم، براى شما دلیلى از طرف پروردگارتان آمد و ما نازل کردیم به سوى شما نور آشکارى. (۱۷۴)

«اعتصام باللّه»

فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا ﴿۱۷۵﴾

پس امّا کسانى که به خدا ایمان آوردند و طلب عصمت بوسیله معرفت او کردند، خدا به زودى آنها را داخل رحمت و فضلش خواهد کرد و خدا در صراط مستقیم به سوى خودش هدایتشان مى کند. (۱۷۵)

برداشت از آيه ۱۷۵

اعتصام

سالک الی اللّه بايد به مسأله اعتصام کاملاً توجّه داشته باشد و همان طوری که از کلمه «اعتصام» استفاده می شود، اين کلمه از عصمت به معنای پاکی کامل که از معرفت خدا و شناختن حقيقت گناه بدست می آيد گرفته شده، بايد بکوشد که خود را به اين مرحله برساند تا مهربانی و فضل خدا شامل حالش گردد و خدای تعالی او را در صراط مستقيم به مقصد برساند.

«پاسخ درباره کلاله»

يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلَالَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَلَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ وَهُوَ يَرِثُهَا إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهَا وَلَدٌ فَإِنْ كَانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثَانِ مِمَّا تَرَكَ وَإِنْ كَانُوا إِخْوَةً رِجَالًا وَنِسَاءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۱۷۶﴾

از تو نظرخواهی می کنند. بگو: خدا جواب شما را درباره «کلاله» [۱] می دهد. اگر مردی از دنيا برود که فرزند نداشته باشد و تنها برای او يک خواهر باشد، نصف اموالی را که بعد از خود گذاشته به او می رسد.

و اگر خواهر (بميرد و برادر داشته باشد و) او فرزندی نداشته باشد، (تمام اموالی را که گذاشته است، به برادر می رسد.)

و اگر دو خواهر داشته باشد، دو سوّم اموالی را که گذاشته، آن دو خواهر ارث می برند.

و اگر برادران و خواهران با هم باشند، (تمام اموال را ميان خود تقسيم می کنند) و برای هر مردی دو برابر سهم زنها خواهد بود. خدا برای شما (حقايق را) بيان می کند تا گمراه نشويد و خدا به همه چيز دانا است.(۱۷۶)

[۱] ــ خواهران و برادران.

 

 

سوره مبارکه آل عمران

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

«به نام خداوند بخشنده مهربان»

الم ﴿۱﴾

«الم» (۱)

اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ﴿۲﴾

خدا، هيچ خدائی جز او وجود ندارد، او زنده و قائم بر کارها است. (۲)

«نزول قرآن»

نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَأَنْزَلَ التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ ﴿۳﴾

او کتاب را به حقّ بر تو نازل کرده و اين کتاب تصديق‏ کننده کتب قبلی است و خدا تورات و انجيل را (۳)

مِنْ قَبْلُ هُدًى لِلنَّاسِ وَأَنْزَلَ الْفُرْقَانَ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَاللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقَامٍ ﴿۴﴾

قبل از اين برای هدايت مردم نازل فرموده بود و نيز خدا قرآن که حقّ و باطل را از هم جدا می‏ کند، نازل نموده است. قطعا کسانی که به آيات خدا کافر شدند، عذاب سختی برای آنها خواهد بود و خدا عزيز صاحب انتقامی است. (۴)

«خدا در رحم مادران، بشر را صورت ‏بندی می‏ کند»

إِنَّ اللَّهَ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ﴿۵﴾

قطعا بر خدا چيزی در زمين و آسمان مخفی نيست. (۵)

هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحَامِ كَيْفَ يَشَاءُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۶﴾

او کسی است که شما را در رحم (مادرهايتان)، آن طوری که می‏ خواهد صورت‏ بندی می‏ کند. خدائی جز او که عزيز حکيمی است وجود ندارد. (۶)

«آيات محکم و متشابه»

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿۷﴾

آن خدا کسى است که کتابى را بر تو نازل کرده که بخشى از آن کتاب آیات صریح و واضح است و آنها اصل کتاب اند و بخش دیگر آیاتى است که با نظر اوّل احتمالات مختلفى در معنى آنها داده مى شود، امّا کسانى که (تزکیه نفس نکرده اند و) هنوز در دلهایشان صفات رذیله و انحرافى هست، به دنبال آیات متشابه مى روند تا فتنه انگیزى و تفسیر و تأویل به رأى نمایند و حال آنکه تأویل آن را جز خدا و کسانى که (از طرف پروردگار) در علم فرو رفته اند دیگرى نمى داند.  و راسخین در علم مى گویند: ما به قرآن ایمان آورده ایم همه آیات قرآن از طرف پروردگارمان است و جز صاحبان مغز کس دیگرى متذکر (آن نکته ها) نمى شود. (۷)

«درخواست هدايت»

رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ ﴿۸﴾

اى پروردگار ما، بعد از آنکه ما را هدایت کرده اى، دلهاى ما را منحرف مگردان و از طرف خودت رحمتى را بر ما عطا کن. زیرا تو خودت عطاکننده هستى. (۸)

رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لَا رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ ﴿۹﴾

پروردگار ما، قطعا تو مردم را براى روزى که شکى در آن روز نیست (یعنى روز قیامت) جمع مى کنى. قطعا خدا وعده اش را تخلّف نخواهد کرد. (۹)

«اموال و اولاد کفّار»

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَلَا أَوْلَادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئًا وَأُولَئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ ﴿۱۰﴾

قطعا کسانى که کافر شده اند، هرگز اموال و اولادشان نمى توانند آنها را در چیزى از خدا (و عذاب الهى) نگه دارند و آنها خود آتشگیره جهنّم اند. (۱۰)

كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَاللَّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۱۱﴾

مانند عادت آل فرعون و کسانى که قبل از آنها بودند که آیات ما را تکذیب کردند. پس خدا آنها را به خاطر گناهانشان مؤاخذه کرد و خدا شدیدالعقاب است. (۱۱)

قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَتُحْشَرُونَ إِلَى جَهَنَّمَ وَبِئْسَ الْمِهَادُ ﴿۱۲﴾

بگو به کسانى که کافر شده اند: به زودى مغلوب مى شوید و در جهنّم (با یکدیگر) محشور مى گردید و جهنّم بد جایگاهى است. (۱۲)

«دو برابر ديدن در جنگ»

قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَأُخْرَى كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ وَاللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشَاءُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصَارِ ﴿۱۳﴾

قطعا براى شما نشانه اى بود در دو گروهى که با هم روبرو شدند. یک دسته در راه خدا جهاد مى کردند و دسته دیگر کافر بودند. دسته دوّم، دسته اوّل را دو برابر آنچه بودند، با چشم مى دیدند (و چون آنها از دسته اوّل وحشت کردند، مغلوب شدند) و خدا تأیید مى کند با یارى خودش کسى را که بخواهد. قطعا در این کار عبرتى است براى صاحبان بصیرت. (۱۳)

«مظاهر دنيا جلوه داده شده»

زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَالْبَنِينَ وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالْأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِكَ مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ ﴿۱۴﴾

محبّت به خواسته هاى نفسانى از قبیل زنها و فرزندان و اموال زیاد از طلا و نقره و اسبهاى سوارى نشان دار و چهارپایان و زراعتهاى مزارع در نظر مردم جلوه داده شده است. اینها کالاى زندگى دنیا است، امّا خدا است که در نزد او عاقبت خوبى خواهد بود. (۱۴)

«بندگان خوب خدا»

قُلْ أَؤُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذَلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَأَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ ﴿۱۵﴾

بگو: آیا به شما خبر دهم از آنچه بهتر از اینها است؟ براى کسانى که تقوى داشته باشند، نزد پروردگارشان بهشتهائى است که از پائین آنها نهرهائى جارى است، همیشه در آن مى مانند و همسران پاکیزه اى و رضوان خدا است و خدا به (حالات) بندگانش بینا است. (۱۵)

برداشت از آيات ۱۵ ـ ۱۴

ترک شهوات

طبيعتاً برای انسان شهوت‏ های جنسی، محبّت به فرزند و ظروف طلا و نقره و اموال فراوان از کشاورزی و دامداری و به طور کلی آنچه انسان از زندگی دنيا لذّت می‏ برد، او را از همه چيز غافل می‏ کند ولی سالک الی اللّه بايد حواسش جمع باشد و بداند که تقوا، بهشت، همسران پاک و پاکيزه در بهشت و رضايت پروردگار از همه آنچه در دنيا از لذائذ وجود دارد بهتر است و خدا به قلوب بندگانش و آنچه می‏ کنند بينا است.

الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۶﴾

آن کسانى که مى گویند: پروردگار ما، قطعا ما ایمان آورده ایم، پس گناهان ما را بیامرز و ما را از عذاب آتش نگه دار. (۱۶)

الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ وَالْقَانِتِينَ وَالْمُنْفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ ﴿۱۷﴾

آنهائى که صابرند، راستگویند، خاضع اند و انفاق کننده هستند و در سحرها استغفار مى کنند. (۱۷)

برداشت از آيات ۱۷ ـ ۱۶

توبه

سالک الی اللّه در مقام مناجات با پروردگار بيشتر از هر چيز به ايمانش تکيه کرده و بخشش خدا را از لغزش‏ هايش طلب می‏ کند و مهمترين آرزويش اين است که از عذاب آتش حفظ شود. سالک الی اللّه در مقابل رسيدن به خدا مشکلات را تحمل می‏ کند، صداقت به خرج می‏ دهد، در مقابل پروردگارش خضوع و خشوع می‏ کند، به ديگران انفاق می ‏نمايد و در سحرها از خدای تعالی طلب بخشش می‏ کند.

«شهادت خدا و ملائکه و علماء»

شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۱۸﴾

(وجود) خدا شهادت مى دهد که قطعا خدائى جز او وجود ندارد و ملائکه و صاحبان علم هم این شهادت را مى دهند. او نگهبان عدل و داد است. خدائى جز او که عزیز حکیمى است، وجود ندارد. (۱۸)

«دين صحيح»

إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ وَمَنْ يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ ﴿۱۹﴾

قطعا دین (صحیح) در نزد خدا «اسلام» است. و به آنهائى که کتاب داده شده، (آنها) اختلاف ایجاد نکردند، مگر بعد از آنکه به آنها علم داده شد، در حالى که بین خودشان ظلم و تجاوز بود و کسى که به آیات خدا کافر شود، قطعا بداند که خدا زود به حسابها مى رسد. (۱۹)

«بحث و گفتگو»

فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَمَنِ اتَّبَعَنِ وَقُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ وَالْأُمِّيِّينَ أَأَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلَاغُ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ ﴿۲۰﴾

اگر با تو به بحث و گفتگو پرداختند، پس بگو: من با تمام وجود و پیروانم در مقابل خدا تسلیمیم و به آنهائى که کتاب داده شد و به بى سوادان بگو: آیا شما تسلیمید؟ پس اگر تسلیم باشند، قطعا هدایت مى شوند و اگر بى اعتنائى کنند، پس جز این نیست که تو وظیفه ات ابلاغ دستورات خدا است و خدا به (احوال) بندگانش بینا است. (۲۰)

إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَيَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ﴿۲۱﴾

قطعا کسانى که به آیات الهى کافر مى شوند و انبیاء را بى جهت مى کشند و کسانى از مردم را که امر به عدالت و درستى مى کنند به قتل مى رسانند، پس آنها را به عذاب دردناکى بشارت بده. (۲۱)

أُولَئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَمَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ ﴿۲۲﴾

آنها کسانى هستند که اعمالشان در دنیا و آخرت از بین رفته و یاورانى ندارند. (۲۲)

برداشت از آيات ۲۲ ـ ۲۱

نتيجه کفر

کفران هدايت‏ های الهی آن قدر انسان را به بدبختی می‏ کشاند که بدون جهت دست به کشتن اولياء خدا و انبياء که مردم را به عدل و قسط دعوت نموده دراز می‏ کنند. اينها بدانند که اعمال خوبشان هم در دنيا و آخرت از بين می ‏رود و هيچ کس به آنها کمک نمی‏ کند.

«باز هم اهل کتاب»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُدْعَوْنَ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَتَوَلَّى فَرِيقٌ مِنْهُمْ وَهُمْ مُعْرِضُونَ ﴿۲۳﴾

آیا ندیدى کسانى را که مختصرى از علم کتاب به آنان رسیده و آنها به همان کتاب خدا دعوت شدند تا بین آنان کتاب حکومت کند، سپس بعضى از آنها قبول نکردند و از آن روگرداندند؟ (۲۳)

ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ وَغَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ ﴿۲۴﴾

این به خاطر آن است که آنها مى گویند: آتش جهنّم جز چند روزى ما را مسّ نخواهد کرد و این فکر و افتراء آنها را در روش و دینشان گول زده است. (۲۴)

فَكَيْفَ إِذَا جَمَعْنَاهُمْ لِيَوْمٍ لَا رَيْبَ فِيهِ وَوُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﴿۲۵﴾

پس چگونه خواهند بود وقتى که ما آنها را براى روزى که تردیدى در آن نیست، جمعشان کنیم و هر کسى به آنچه عمل کرده، بطور کامل جزا داده شود و به هیچ وجه به آنها ظلم نمى شود. (۲۵)

«ستايش خدای تعالی»

قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۶﴾

بگو: خدایا، مالک سلطنتها توئى، به هر کس بخواهى حکومت و سلطنت مى دهى و از هر که بخواهى آن را مى گیرى، هر کس را بخواهى عزیز مى کنى و هر کسى را که بخواهى ذلیل مى کنى، خوبیها در دست تو است قطعا تو بر هر چیزى قادرى. (۲۶)

تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ﴿۲۷﴾

شب را در روز قرار مى دهى و روز را در شب داخل مى کنى و زنده را از مرده بیرون مى آورى و مرده را از زنده خارج مى کنى و هر که را بخواهى بى حساب روزى مى دهى. (۲۷)

«سرپرستی مؤمنين را کفّار نبايد داشته باشند»

لَا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ ﴿۲۸﴾

مؤمنین نباید کفّار را بجاى مؤمنین سرپرست خود قرار دهند و هر کس این کار را بکند، با خدا براى او رابطه اى نخواهد بود، مگر آنکه بخواهید از آنها تقیه کنید و خدا شما را از خود مى ترساند و برگشت به سوى خدا است. (۲۸)

قُلْ إِنْ تُخْفُوا مَا فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَيَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۹﴾

بگو: اگر آنچه را که در دلهایتان است مخفى کنید و یا آن را اظهار نمائید، همه را خدا مى داند. بلکه هر چه در آسمانها و هر چه در زمین است، خدا مى داند و خدا بر هر چیزى قادر است. (۲۹)

«روز قيامت»

يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرًا وَمَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُ أَمَدًا بَعِيدًا وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ ﴿۳۰﴾

روزى که هر کسى آنچه را از خوبى انجام داده است، آن را حاضر شده مى یابد و آنچه از کار بد کرده، دوست دارد که اى کاش بین او و بین آن کار فاصله زیادى بود. و خدا شما را از خودش مى ترساند و خدا به بندگانش رئوف است. (۳۰)

«علامت محبّت به خدا»

قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۳۱﴾

بگو: اگر خدا را دوست دارید، پس از من پیروى کنید تا خدا شما را دوست بدارد و گناهانتان را بیامرزد و خدا بخشنده مهربانى است. (۳۱)

قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْكَافِرِينَ ﴿۳۲﴾

بگو: خدا و رسول را اطاعت کنید. پس اگر قبول نکردند، پس قطعا خدا کفّار را دوست ندارد. (۳۲)

برداشت از آيات ۳۲ ـ ۳۱

محبّت

سالک الی اللّه بايد در مرحله محبّت، آن چنان خدا را دوست داشته باشد که محبّت ديگری در دلش راه پيدا نکند و از خدا بخواهد تا خدای تعالی هم او را دوست بدارد، گناهان او را نديده بگيرد و راه بدست آوردن اين محبّت تنها و تنها اطاعت از رسول خدا است و بايد بداند که خدا کفران کنندگان را دوست نمی ‏دارد.

«انتخاب الهی»

إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۳۳﴾

قطعا خدا آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر جهانیان برگزیده است. (۳۳)

ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۳۴﴾

فرزندان و دودمانى که فضیلت و برترى را بعضى از آنها از بعض دیگر گرفته اند و خدا شنواى دانائى است. (۳۴)

«قضيه زن حضرت عمران عليه ‏السلام»

إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴿۳۵﴾

وقتى که زن عمران گفت: پروردگار من، قطعا من آنچه را که در شکم دارم نذر مى کنم که براى تو آزاد باشد. (این را) از من قبول کن زیرا تو همان شنواى دانائى. (۳۵)

فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَى وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَلَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثَى وَإِنِّي سَمَّيْتُهَا مَرْيَمَ وَإِنِّي أُعِيذُهَا بِكَ وَذُرِّيَّتَهَا مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ ﴿۳۶﴾

پس وقتى که آن را زائید، گفت: پروردگار من، قطعا من دختر زائیده ام و خدا داناتر بود به آنچه از او متولّد شده بود و پسر مثل دختر نیست و حتماً من او را مریم مى نامم و حتماً من او و ذریه او را از شرّ شیطان رجیم به تو پناه مى دهم. (۳۶)

فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا وَكَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّاءُ الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقًا قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ﴿۳۷﴾

پس پروردگارش همان دختر را به خوبى قبول کرد و او را به نیکى رشد داد و زکریا سرپرستى او را عهده دار شد. (او آنچنان به کمال رسید که) هر وقت زکریا نزد او کنار محراب مى رفت، نزد او غذائى مى دید. زکریا گفت: اى مریم، این از کجا براى تو آمده است؟ مریم گفت: این غذا از طرف خدا آمده. قطعا خدا هر که را بخواهد، بى حساب روزى مى دهد. (۳۷)

«قضيه حضرت زکريّا عليه ‏السلام»

هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّاءُ رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ ﴿۳۸﴾

آنجا بود که زکریا پروردگارش را خواند، گفت: اى پروردگار من، به من از طرف خودت فرزندان پاکى عنایت کن. زیرا تو دعا را مى شنوى. (۳۸)

فَنَادَتْهُ الْمَلَائِكَةُ وَهُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَى مُصَدِّقًا بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَسَيِّدًا وَحَصُورًا وَنَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۳۹﴾

ملائکه او را در حالى که در محراب ایستاده بود، نماز مى خواند، صدا زدند و گفتند: قطعا خدا بخاطر (دادن فرزندى به نام) یحیى به تو بشارت مى دهد، در حالى که او تصدیق کننده کلمه اى از خدا است (یعنى مسیح) و او آقا است و از ناپاکیها دور است و پیامبرى از صالحین است. (۳۹)

قَالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَقَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَامْرَأَتِي عَاقِرٌ قَالَ كَذَلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ ﴿۴۰﴾

زکریا گفت: پروردگار من، چطور ممکن است من فرزندى داشته باشم و حال آنکه من به پیرى رسیده ام و زنم نازا است؟! گفت: خدا همین طورى هر کارى را که بخواهد انجام مى دهد. (۴۰)

قَالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قَالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزًا وَاذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيرًا وَسَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَالْإِبْكَارِ ﴿۴۱﴾

زکریا گفت: پروردگار من، براى من نشانه اى قرار بده. خدا فرمود: نشانه تو این است که سه روز نمى توانى جز با اشاره و رمز با مردم حرف بزنى. و پروردگارت را زیاد به یاد بیاور و صبح و شام او را تسبیح بگو. (۴۱)

«قضيه‏ ای از حضرت مريم عليها السلام»

وَإِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ ﴿۴۲﴾

و آن وقتى که ملائکه گفتند: اى مریم، قطعا خدا تو را انتخاب کرده و پاکت کرده و بر همه زنان عالم (در این زمان) تو را برگزیده است. (۴۲)

يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ﴿۴۳﴾

اى مریم، در مقابل پروردگارت خضوع کن و سجده کن و با رکوع کنندگان رکوع کن. (۴۳)

«خبر غيبی»

ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلَامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ ﴿۴۴﴾

این از خبرهاى غیبى است که به تو وحى مى کنیم و تو که در آنجا نزد آن مردم نبودى آن وقتى که قلمهاى خود را (براى قرعه کشى) مى انداختند تا ببینند کدامشان باید مریم را تکفّل کنند و نزد ایشان نبودى آن وقتى که (براى به عهده گرفتن سرپرستى مریم) با هم دعوا مى کردند. (۴۴)

«خبر تولّد حضرت مسيح»

إِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ ﴿۴۵﴾

آن وقتى که ملائکه به مریم گفتند: اى مریم، قطعا خدا به تو بخاطر دادن کلمه اى از خودش که اسمش مسیح، عیسى پسر مریم است، بشارت مى دهد. او در دنیا و آخرت (باشخصیت و) با وجهه و از مقرّبین خدا خواهد بود. (۴۵)

وَيُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَكَهْلًا وَمِنَ الصَّالِحِينَ﴿۴۶﴾

و با مردم در گهواره و در پیرى حرف مى زند و از شایستگان و صالحین است. (۴۶)

قَالَتْ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَلَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ قَالَ كَذَلِكِ اللَّهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ إِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۴۷﴾

مریم گفت: اى پروردگار من، چگونه ممکن است من فرزند داشته باشم، در حالى که هیچ بشرى مرا مسّ نکرده است؟!

(مَلَک) گفت: خدا همین طورى هر چه را بخواهد خلق مى کند. خدا وقتى کارى را مقرّر بفرماید، فقط به آنچه مقرّر فرموده مى گوید: باش، او وجود پیدا مى کند. (۴۷)

وَيُعَلِّمُهُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِيلَ ﴿۴۸﴾

و به او کتاب و حکمت و تورات و انجیل را تعلیم مى دهد. (۴۸)

«خبر از معجزه ‏های حضرت عيسی عليه ‏السلام»

وَرَسُولًا إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْرًا بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْيِي الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۴۹﴾

و او را به عنوان پیامبرى به سوى بنى اسرائیل مى فرستد (و به آنها مى گوید:) قطعا من از طرف پروردگارتان با نشانه اى براى شما آمده ام (و آن نشانه این است که) قطعا من براى شما از گِل، چیزى به شکل و هیئت پرنده مى سازم، بعد در آن مى دمم، او به اذن خدا پرنده (درست و حسابى) مى شود.

و من به اذن خدا کور مادرزاد و کسى را که پیسى گرفته است، شفا مى دهم و به اذن خدا مرده را زنده مى کنم.

و (حتّى) به شما از آنچه مى خورید و آنچه که در خانه هایتان ذخیره مى کنید، خبر مى دهم. قطعا در این کارها نشانه اى براى شما است، اگر شما ایمان داشته باشید. (۴۹)

وَمُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَلِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَجِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ ﴿۵۰﴾

و من (در عین حال) کتاب تورات را که در مقابلم هست، تصدیق مى کنم و بعضى از چیزهائى که بر شما حرام شده است، براى شما حلال مى نمایم و من براى شما آمده ام با نشانه اى از طرف پروردگارتان. پس از خدا بپرهیزید و از من اطاعت کنید. (۵۰)

إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ﴿۵۱﴾

قطعا خدا پروردگار من و شما است. پس او را بندگى کنید که همین است راه راست. (۵۱)

«حضرت عيسی عليه ‏السلام و حواريين»

فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسَى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ ﴿۵۲﴾

پس وقتى که عیسى از آنها کفر را احساس کرد، به آنها گفت: چه کسانى یاوران من در حرکت به سوى خدا هستند؟ حواریون گفتند: ما انصار خدائیم، ما به خدا ایمان آورده ایم و تو شهادت بده که ما در مقابل اوامر الهى تسلیمیم. (۵۲)

رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ﴿۵۳﴾

پروردگار ما، به آنچه تو نازل فرموده اى، ایمان آورده ایم و از این رسول پیروى مى کنیم. پس نام ما را در زمره شهادت دهندگان بنویس. (۵۳)

وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ ﴿۵۴﴾

ولى آنها مکر کردند و خدا هم علیه آنها نقشه کشید و خدا بهتر از همه مى تواند نقشه بکشد. (۵۴)

«وعده الهی به حضرت عيسی عليه ‏السلام»

إِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَجَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ﴿۵۵﴾

آن وقتى که خدا فرمود: اى عیسى، حتماً من تو را مى گیرم و به سوى خود بالا مى برم و تو را از میان کسانى که کافر شده اند پاکت مى کنم و کسانى را که از تو پیروى کرده اند تا روز قیامت برتر و بالاتر از کسانى که کافر شده اند قرار مى دهم. سپس بازگشت شما به سوى من است و من در بین شما در خصوص آنچه که با هم، در آن اختلاف داشته اید حکم مى کنم. (۵۵)

فَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَمَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ ﴿۵۶﴾

پس آن وقت؛ کسانى را که کافر شده اند، عذاب سختى در دنیا و آخرت خواهم نمود و براى آنها یاور و کمکى نخواهد بود. (۵۶)

وَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ ﴿۵۷﴾

و امّا کسانى که ایمان آورده و عمل شایسته کرده اند، پس اجر آنها کاملاً داده مى شود و خدا ظالمین را دوست ندارد. (۵۷)

ذَلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الْآيَاتِ وَالذِّكْرِ الْحَكِيمِ ﴿۵۸﴾

اینها را که براى تو مى خوانیم، از نشانه ها و آیات الهى است و یادآورى حکیمانه است. (۵۸)

برداشت از آيات ۵۸ ـ ۵۶

نتيجه کفر و ايمان

کسی که حق را بپوشاند و حقوق الهی را کفران کند در دنيا و آخرت وجدانش او را به عذاب سختی مبتلا می‏ کند و هيچ کس به کمک او نمی‏ آيد اما کسی که الطاف پروردگار را منظور کند و به خدای تعالی ايمان داشته باشد و کارهای شايسته کند در دنيا و آخرت به پاداش‏های خوبی خواهد رسيد. اين حقيقتی است که خدا در قرآن به عنوان حکمت بيان فرموده است.

«خلقت حضرت عيسی عليه ‏السلام»

إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۵۹﴾

قطعا مَثَل عیسى در نزد خدا مانند مَثَل آدم است. خدا او را از خاک خلق نمود، سپس به او گفت: وجود داشته باش. او هم وجود پیدا کرد. (۵۹)

الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ ﴿۶۰﴾

حقّ از طرف پروردگار تو است، پس از تردیدکنندگان نباش. (۶۰)

«مباهله با نصاری»

فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ ﴿۶۱﴾

پس اگر کسى (در خصوص قصّه عیسى) بعد از آنکه علم و دانشش به تو رسیده با تو محاجه و بحث کند، پس به آنها بگو: بیائید ما فرزندان خود را دعوت مى کنیم و شما هم فرزندان خود را (دعوت کنید) و ما زنان خود را (دعوت مى کنیم) و شما هم زنان خود را (دعوت کنید) و ما کسى را که مانند جان خودمان هست (دعوت مى کنیم) و شما هم کسى را که مانند جان خودتان هست (دعوت کنید)، آن وقت مباهله مى کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار مى دهیم. (۶۱)

إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا اللَّهُ وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۶۲﴾

قطعا این همان سرگذشتهاى حقیقى و واقعى است و هیچ خدائى جز خداى یکتا وجود ندارد و قطعا خدا همان عزیز حکیم است. (۶۲)

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ ﴿۶۳﴾

و اگر روگرداندند، پس خدا بر احوال فسادکنندگان آگاه است. (۶۳)

«دستور اتّحاد با اهل کتاب»

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ ﴿۶۴﴾

بگو: اى اهل کتاب، بیائید در کلمه اى که ما و شما با هم اتّفاق داریم، متّحد شویم. آنکه جز خدا را نپرستیم و براى او چیزى را شریک قرار ندهیم و بعضى مان بعض دیگر را پروردگارانى به جاى خدا نگیریم. پس اگر آنها قبول نکردند، پس بگوئید: شاهد باشید به اینکه ما مسلمانیم. (۶۴)

برداشت از آيه ۶۴

اتحاد و دوستی

سالک الی اللّه تا می تواند بايد با مردم ائتلاف و ارتباط داشته باشد و در مقابل دشمن مشترک وحدت خود را با ديگران حفظ کند تا جايی که خدای تعالی يهود و نصاری را برای مبارزه با دشمنان مشترکشان با مسلمان‏ها دعوت به اتّحاد فرموده و آنها را در مقابل معاندين و کفّار بسيج فرموده است.

«بحث درباره حضرت ابراهيم عليه ‏السلام»

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ وَمَا أُنْزِلَتِ التَّوْرَاةُ وَالْإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۶۵﴾

اى اهل کتاب، چرا درباره ابراهیم (این قدر) بحث مى کنید و حال آنکه آنچه از تورات و انجیل نازل شده، بعد از او بوده است. آیا عقلتان را به کار نمى اندازید؟ (۶۵)

هَا أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ حَاجَجْتُمْ فِيمَا لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيمَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿۶۶﴾

بله شما همانهائى هستید که درباره آنچه مى دانستید، بحث و گفتگو مى کردید. پس چرا درباره آنچه حقیقتش را نمى دانید، حرف مى زنید و نزاع مى کنید؟ و خدا حقایق را مى داند ولى شما نمى دانید. (۶۶)

مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَلَا نَصْرَانِيًّا وَلَكِنْ كَانَ حَنِيفًا مُسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۶۷﴾

ابراهیم نه یهودى بود و نه نصرانى، بلکه مسلمان پاک و خالصى بود و از مشرکین نبود. (۶۷)

إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۶۸﴾

قطعا نزدیکتر و سزاوارترین مردم به ابراهیم کسانى هستند که او را تبعیت کرده اند و این پیغمبر و کسانى که ایمان آورده اند مى باشند. و خداوند سرپرست مؤمنین است. (۶۸)

«خواسته ‏های اهل کتاب»

وَدَّتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَمَا يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿۶۹﴾

جمعى از اهل کتاب دوست دارند که شاید شما را گمراه کنند. آنها جز خودشان کس دیگرى را گمراه نمى کنند ولى شعور ندارند. (۶۹)

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَأَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ﴿۷۰﴾

اى اهل کتاب! چرا به آیات خدا کافر مى شوید؟ و حال آنکه شما شهادت (به حقّانیت آن) مى دهید. (۷۰)

يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۷۱﴾

اى اهل کتاب، چرا حق را بوسیله باطل مى پوشانید و حق را کتمان مى کنید و حال آنکه شما (همه چیز را) مى دانید. (۷۱)

برداشت از آيات ۷۱ ـ ۶۹

اظهار حقيقت

سالک الی اللّه بايد هميشه هدايت ديگران را بخواهد و اگر گمراهی مردم را دوست داشته باشد به هيچ وجه موفّق به کمالات نمی ‏شود. سالک الی اللّه بايد نشانه ‏های خدا را دقيقاً درک کند و روی حق پرده نيندازد و آنچه حقيقت دارد همان را اظهار کند.

وَقَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهَارِ وَاكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ﴿۷۲﴾

و جمعى از اهل کتاب گفتند: در اوّل روز به آنچه بر اهل ایمان نازل شده ایمان بیاورید ولى آخر روز به آنها کافر شوید، شاید آنها (از عقائد خود) برگردند. (۷۲)

وَلَا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ قُلْ إِنَّ الْهُدَى هُدَى اللَّهِ أَنْ يُؤْتَى أَحَدٌ مِثْلَ مَا أُوتِيتُمْ أَوْ يُحَاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿۷۳﴾

و ایمان نیاورید، مگر به کسى که از دین شما پیروى کند. (به آنها) بگو: قطعا هدایت حقیقى، آن هدایتى است که خدا مى کند. (اهل کتاب مى گویند:) به کسى مثل آنچه به شما داده شده (کتابى) داده نشده، یا اینکه مى توانند با شما در نزد پروردگارتان بحث و گفتگو کنند. بگو: قطعا فضیلت در دست خدا است، آن را به کسى که بخواهد مى دهد و خدا داراى رحمت و مهربانى گسترده و دانا است. (۷۳)

يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ﴿۷۴﴾

هر کس را بخواهد به رحمت خود اختصاص مى دهد و خدا داراى فضل بزرگى است. (۷۴)

وَمِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَمِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لَا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلَّا مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِمًا ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿۷۵﴾

و در میان اهل کتاب کسانى هستند که اگر آنها را بر ثروت و پول زیادى اَمینشان قرار دهى، آن را به تو بر مى گردانند (و امانتدارى مى کنند) ولى اگر به بعضى از آنها یک دینار بسپارى، به تو بر نمى گردانند، مگر تا وقتى که بالاى سر آنها ایستاده باشى (و اِعمال قدرت کنى)، آن به خاطر این است که مى گویند: ما در مقابل اهل مکه مسئول نیستیم و به خدا دروغ مى بندند و حال آنکه آنها مى دانند (چه مى کنند). (۷۵)

بَلَى مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ وَاتَّقَى فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ ﴿۷۶﴾

بله کسى که به عهد خود وفا کند و تقوى داشته باشد، پس قطعا خدا متّقین را دوست مى دارد. (۷۶)

«عهد و قسم»

إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلًا أُولَئِكَ لَا خَلَاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ وَلَا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَلَا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۷۷﴾

قطعا کسانى که عهد با خدا و قسمهاى خود را به قیمت کمى مى فروشند، آنها هیچ فائده اى در آخرت نخواهند بُرد و خدا با آنها در روز قیامت حرف نمى زند و (حتّى) به آنها نگاه نمى کند و آنها را تزکیه نمى نماید و براى آنها عذاب دردناکى خواهد بود. (۷۷)

برداشت از آيات ۷۷ ـ ۷۵

بعضی از مردم روز قيامت تزکيه نمی‏ شوند

سالک الی اللّه بايد اعمالی انجام دهد که مردم او را امين خود بدانند و اگر چيزی به او سپردند لازم نباشد که با زحمت از او بگيرند. سالک الی اللّه بايد به عهدش وفا کند و تقوا داشته باشد زيرا خدا متّقين را دوست دارد. سالک الی اللّه بايد در عهدی که با خدا بسته و برای ايمانش ارزش زيادی قايل باشد زيرا اگر اين چنين نبود خدای تعالی در روز قيامت به او محبّت نمی‏ کند، با او حرف نمی‏ زند، به او نگاه نمی ‏کند و او را از صفات رذيله تزکيه نمی‏ نمايد و طبعاً در عذاب دردناکی باقی خواهد ماند.

«بر خدا دروغ می‏ بندند»

وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقًا يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتَابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْكِتَابِ وَمَا هُوَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَمَا هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿۷۸﴾

و قطعا جمعى از آن مردم آنچنان در خواندن کتاب زبان خود را مى گردانند که شما گمان کنید آنچه مى خوانند از کتاب است و حال آنکه از کتاب نیست و (حتّى) مى گویند: این از نزد خدا است و حال آنکه آن از جانب خدا نیست و بر خدا دروغ مى بندند و حال آنکه (حقیقت را) مى دانند. (۷۸)

«سوء استفاده از علم و قدرت»

مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَادًا لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ ﴿۷۹﴾

خدا به هیچ بشرى کتاب و حکومت و نبوّت را نمى دهد سپس به مردم بگوید: بنده من باشید و خدا را کنار بگذارید، ولى به خاطر آنچه از کتاب یاد گرفته و به خاطر آنچه خودتان درس مى گرفتید، باید تربیت کننده دیگران باشید. (۷۹)

وَلَا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابًا أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ﴿۸۰﴾

و به شما امر نمى کند که ملائکه و انبیاء را پروردگاران خود بدانید. آیا ممکن است خدا شما را به کفر، بعد از آنکه مسلمان بوده اید دستور دهد؟ (۸۰)

برداشت از آيات ۸۰ ـ ۷۸

عجب و غرور

سالک الی اللّه بايد از هر چيزی مهمتر و بدتر دروغ بستن به خدا و کتاب خدا را بداند و از آن پرهيز کند. سالک الی اللّه برای حکمتی که خدا در قلب او قرار داده نبايد مغرور شود و مردم را به بندگی خود دعوت کند فقط بايد بداند که زمانی ارزش وجودی پيدا می‏ کند که خود را رابط بين خدا و خلق در تعليم کتاب بشناسد. سالک الی اللّه بايد بداند که هيچ کس در رديف خدای تعالی حتّی ملائکه و انبياء ربوبيت مستقلی ندارند بلکه تنها آنها واسطه فيوضات الهی هستند.

«پيمان بستن انبياء با خدای تعالی»

وَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ النَّبِيِّينَ لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَحِكْمَةٍ ثُمَّ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنْصُرُنَّهُ قَالَ أَأَقْرَرْتُمْ وَأَخَذْتُمْ عَلَى ذَلِكُمْ إِصْرِي قَالُوا أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُوا وَأَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ ﴿۸۱﴾

و آن زمان که خدا پیمانى از پیامبران گرفت که وقتى هرگونه کتاب و حکمتى براى شما آمد (و بنا بود) که پس از شما رسولى بیاید که تصدیق کننده باشد آن کتاب و حکمتى را که نزد شما است، شما باید به او ایمان بیاورید و او را یارى کنید. خدا به آنها گفت: آیا این موضوع را قبول دارید و تعهّدتان بر آن محکم است؟ گفتند: بلى، اقرار مى کنیم. خدا به آنها گفت: پس شاهد (جریان) باشید و من هم با شما از شهادت دهندگانم. (۸۱)

فَمَنْ تَوَلَّى بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿۸۲﴾

و کسانى که بعد از این عهد و میثاق بى توجّهى کنند و روگردان باشند، پس آنها همان فاسقانند. (۸۲)

«دين خدا»

أَفَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ ﴿۸۳﴾

آیا آنها غیر از دین خدا را مى خواهند؟ و حال آنکه همه کسانى که در آسمانها و زمین اند، یا اختیارى و (یا) اجبارى در مقابل پروردگار تسلیمند و به سوى او برگردانده مى شوند. (۸۳)

قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَمَا أُنْزِلَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَمَا أُوتِيَ مُوسَى وَعِيسَى وَالنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ ﴿۸۴﴾

بگو: ما به خدا و به آنچه بر ما نازل شده و به آنچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط نازل شده، ایمان داریم و به آنچه به موسى و عیسى و پیامبران دیگر از جانب پروردگارشان داده شده، مؤمنیم. ما فرقى بین احدى از آنها نمى گذاریم و ما در مقابل خدا تسلیمیم. (۸۴)

«دينی جز اسلام قبول نيست»

وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۸۵﴾

و کسى که غیر از اسلام دینى براى خود قرار دهد، از او هرگز قبول نمى شود و او در آخرت از ضررکرده ها خواهد بود.  (۸۵)

«کفر بعد از ايمان»

كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْمًا كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ وَشَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَجَاءَهُمُ الْبَيِّنَاتُ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۸۶﴾

چگونه خدا مردمى را که بعد از ایمان آوردنشان کافر شده اند، هدایت کند؟ و حال آنکه آنها مى دانند و شاهد بوده اند که قطعا این رسول حقّ است و براى آنها دلائل روشنى بر این موضوع آمده است و خدا مردم ظالم را هدایت نمى کند. (۸۶)

أُولَئِكَ جَزَاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ ﴿۸۷﴾

اینها جزایشان این است که لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر آنها خواهد بود. (۸۷)

خَالِدِينَ فِيهَا لَا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ وَلَا هُمْ يُنْظَرُونَ ﴿۸۸﴾

آنها در آن لعنتِ خدا، همیشه خواهند بود و از عذابشان تخفیف داده نمى شود و به آنها مهلت داده نمى شود. (۸۸)

إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ وَأَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۸۹﴾

مگر کسانى که بعد از آن توبه کنند و خود را اصلاح نمایند، پس در این صورت خدا بخشنده اى مهربان است. (۸۹)

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ ثُمَّ ازْدَادُوا كُفْرًا لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الضَّالُّونَ ﴿۹۰﴾

قطعا کسانى که کافر شده اند بعد از آنکه ایمان داشته اند و سپس بـر کفرشان افزوده اند، هرگز خدا توبه آنها را قبول نمى کند و آنها همان گمراهانند. (۹۰)

برداشت از آيات ۹۰ ـ ۸۶

توبه

سالک الی اللّه نبايد در ايمان و اعتقاداتش متزلزل باشد و به خود ظلم کرده از راه حق منحرف شود که اگر اين چنين شد از رحمت و مهربانی خدا ملائکه و همه مردم دور است. هميشه در عذاب الهی باقی خواهد ماند و به هيچ وجه موفّق به کمالات نخواهد شد. خدا و ملائکه و اوليای او، او را مورد توجّه قرار نخواهند داد مگر آن که قدم در مرحله توبه نصوح بگذارد، خود را از صفات رذيله پاک کند و اعمال شايسته انجام دهد که خدا در اين صورت بخشنده و مهربان است. اما اگر باز هم به اين تزلزل ادامه داد ديگر خدا توبه او را قبول نمی ‏کند زيرا معنی توبه نصوح اين است که به گناه و کفر به هيچ وجه برنگردد.

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَمَاتُوا وَهُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْءُ الْأَرْضِ ذَهَبًا وَلَوِ افْتَدَى بِهِ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ وَمَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ ﴿۹۱﴾

قطعا کسانى که کافرند و با همان کفر مردند، هرگز از احدى از آنها اگر به اندازه کره زمینِ پر از طلا فدیه بدهند، پذیرفته نمى شود و براى آنها عذاب دردناکى هست و آنها به هیچ وجه یاورانى ندارند. (۹۱)

برداشت از آيه ۹۱

اهميّت عقايد قبل از تزکيه نفس

سالک الی اللّه بايد کوشش کند که قبل از تزکيه نفس و قبل از مرگ، خود را از کفر و ناسپاسی نجات دهد و الاّ اگر اعتقادات صحيحی نداشته باشد و کافر بميرد در عالم برزخ و قيامت خدای تعالی آنها را نمی ‏بخشد و کمکی به او نمی ‏کند؛ اگر چه تمام کره زمين را پر از طلا کرده و تقديم نمايد و يا آنها را انفاق کند. از اينجا معلوم می ‏شود که اگر کسی اصول عقايدش صحيح نباشد انفاقش بی‏ فايده و پس از مرگ راهش مشخص است، برای آنها عذاب دردناکی آماده شده و کسی نمی‏ تواند به آنها کمک معنوی کند.

«انفاق از آنچه دوست داريد»

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ ﴿۹۲﴾

هرگز به نیکى نمى رسید تا آنکه از آنچه دوست دارید انفاق کنید. و هر چه را از هر چیز انفاق کنید، پس قطعا خدا به آن عالم است. (۹۲)

برداشت از آيه ۹۲

انفاق شايسته

سالک الی اللّه بايد خود را به نحوی تربيت کند که از آنچه خودش دوست دارد به ديگران انفاق نمايد. زيرا کيفيت انفاق و کميت آن هر دو نزد خدا محفوظ است.

كُلُّ الطَّعَامِ كَانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرَائِيلَ إِلَّا مَا حَرَّمَ إِسْرَائِيلُ عَلَى نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْرَاةُ قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْرَاةِ فَاتْلُوهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۹۳﴾

همه غذاها براى بنى اسرائیل حلال بود، مگر آنچه را که اسرائیل قبل از نازل شدن تورات بر خود حرام کرده بود. بگو: پس تورات را بیاورید و آن را بخوانید اگر راست مى گوئید. (۹۳)

فَمَنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ ﴿۹۴﴾

پس کسى که بعد از آن به خدا بهتان دروغگوئى بزند، پس آنها همان ستمگران هستند. (۹۴)

قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۹۵﴾

بگو: خدا راست گفته است. پس از دین پاک ابراهیم پیروى کنید و او از مشرکین نبوده است. (۹۵)

«اوّل بناء برای مردم در دنيا»

إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكًا وَهُدًى لِلْعَالَمِينَ ﴿۹۶﴾

قطعا اوّل خانه اى که براى مردم گذاشته و ساخته شد، همان خانه اى بود که در سرزمین «بکه» (منظور شهر مکه) است، پر برکت و هدایت براى مردم جهان است. (۹۶)

فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ ﴿۹۷﴾

در آن خانه نشانه هاى واضحى است، مقام ابراهیم است و کسى که داخل آن خانه شود، در امان است و بر عهده مردم است که براى خدا البتّه آنهائى که توانائى و استطاعت دارند، به سوى خانه خدا بروند و کسى که کافر شود، بداند که قطعا خدا از همه مردم جهان بى نیاز است. (۹۷)

«خطاب به اهل کتاب»

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ شَهِيدٌ عَلَى مَا تَعْمَلُونَ ﴿۹۸﴾

بگو: اى اهل کتاب! چرا به آیات خدا کافر مى شوید؟ و حال آنکه خدا بر آنچه مى کنید شاهد است. (۹۸)

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَهَا عِوَجًا وَأَنْتُمْ شُهَدَاءُ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۹۹﴾

بگو: اى اهل کتاب! چرا مانع راه خدا براى کسانى که ایمان آورده اند مى شوید و شما با اینکه شاهد (حقیقت) هستید، مى خواهید راه را کج نشان دهید؟ و خدا به آنچه مى کنید غافل نیست. (۹۹)

برداشت از آيه ۹۹

سدّ راه خدا

بدترين کارها سدّ راه خدا است، يعنی کسانی که نگذارند مردم به حقيقت دين برسند و افکار باطل را به آنها تزريق کنند، از چهارچوب آيات قرآن و روايات خارج شوند و مطالب نادرست را به خورد مردم بدهند. سدّ راه خدا کرده ‏اند.

«از اطاعت اهل کتاب برحذر باشيد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ ﴿۱۰۰﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، اگر از بعضى از آنهائى که کتاب به آنها داده شده اطاعت کنید، شما را بعد از آنکه ایمان آورده اید به کفر برمى گردانند. (۱۰۰)

وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَأَنْتُمْ تُتْلَى عَلَيْكُمْ آيَاتُ اللَّهِ وَفِيكُمْ رَسُولُهُ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۱۰۱﴾

و چگونه کافر مى شوید؟ و حال آنکه آیات خدا براى شما خوانده مى شود و رسول خدا در میان شما است. و کسى که خود را به وسیله معرفت خدا نگه دارد، قطعا به راه راست هدایت شده است. (۱۰۱)

«تقوای کامل و حقيقی»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ﴿۱۰۲﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از خدا بپرهیزید و حقیقت تقواى الهى را در خود ایجاد کنید و هرگز نمیرید، مگر آنکه شما مسلمان باشید. (۱۰۲)

«دستور اتّحاد و وحدت»

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۰۳﴾

و همه خود را به وسیله ریسمان الهى نگه دارید و متفرّق نشوید و به یاد بیاورید نعمت خدا را برایتان آن وقتى که با هم دشمن بودید، خدا بین دلهاى شما را الفت داد و شما صبح کردید در حالى که همه با هم به نعمت الهى برادر شدید و شما بر لب گودى از آتش بودید، خدا شما را از آنجا نجات داد. این چنین خدا آیاتش را براى شما بیان مى کند، شاید شما هدایت شوید. (۱۰۳)

برداشت از آيات ۱۰۱ ـ ۱۰۳

 مرحله صراط مستقيم

سالک الی اللّه بايد در تقوا آن قدر پيشرفت و تمرين کند که خود را به مقام اعتصام برساند اعتصام در حقيقت امتناع است و از (عصم) گرفته شده؛ يعنی فرد با تقوا آن قدر خود را از گناه نگه می‏ دارد و معرفت خدا، رسول خدا و پيشوايان دين يعنی ائمّه اطهار عليهم ‏السلام به او کمک می ‏کنند تا او از همه بدی‏ها نگه داشته می‏ شود و به مرحله ضعيف عصمت انبياء می‏ رسد؛ يعنی خودبخود گناه نمی‏ کند و بلکه گناه را دوست نمی ‏دارد و اگر همه مردم اين گونه شدند، تفرقه و جدايی در بين آنها نبوده و از لب گودال آتش هواهای نفسانی نجات پيدا می ‏کنند و اين معنی در زمان ظهور حضرت ولی عصر روحی فداه صد درصد تحقّق پيدا می‏ کند زيرا همه اهل تزکيه نفس می ‏شوند، و همه در صراط مستقيم قرار می‏ گيرند و به تقوای حقيقی و اعتصام واقعی موفّق می‏ گردند.

«امر به معروف و نهی از منکر»

وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۱۰۴﴾

و باید جمعى از شما باشند که مردم را به خوبیها دعوت کنند و امر به معروف و نهى از منکر نمایند. و این جمع همان رستگارانند. (۱۰۴)

وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْبَيِّنَاتُ وَأُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۱۰۵﴾

و مانند آنهائى که بعد از آنکه دلائل و براهین برایشان آمد تفرقه و اختلاف ایجاد کردند، نباشید. و براى آنها عذاب بزرگى خواهد بود. (۱۰۵)

برداشت از آيات ۱۰۵ ـ ۱۰۴

هدايت مردم

بدون ترديد همه افراد نمی ‏توانند مربی ديگران باشند. حتّی علمايی را ديده‏ ايم با اينکه اهل معنی بوده ‏اند ولی مربی نبوده ‏اند اما لازم است جمعی راه و روش تربيت ديگران را ياد گرفته و از خدای تعالی کمک بگيرند، مردم را به تزکيه نفس و عقايد صحيح دعوت کنند و امر به معروف و نهی از منکر نمايند تا از ياران امام عصر روحی فداه شوند؛ در اين صورت حتّی اگر از دنيا رفتند روح آنها معين خواهد بود.

«روسفيدان و روسياهان در قيامت»

يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَكَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾

آن روزى که صورتهائى سفید و صورتهائى سیاه مى شود، پس امّا کسانى که صورتشان سیاه مى شود (به آنها گفته مى شود:) آیا شما کافر شدید بعد از آنکه ایمان آوردید؟ پس عذاب الهى را بچشید به خاطر کفرى که ورزیده اید. (۱۰۶)

وَأَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۱۰۷﴾

و امّا آن کسانى که صورتشان سفید است، پس در رحمت خدا همیشه خواهند بود. (۱۰۷)

«آيات الهی»

تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعَالَمِينَ ﴿۱۰۸﴾

این آیات خدا است که ما به حقّ بر تو تلاوت مى کنیم و خدا اراده ظلم به مردم جهان را ندارد. (۱۰۸)

وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ﴿۱۰۹﴾

و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، مال خدا است و همه کارها به سوى او برگردانده مى شود. (۱۰۹)

«بهترين امّتها»

كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿۱۱۰﴾

شما بهترین امّتى هستید که براى مردم بیرون آمده است. زیرا امر به معروف و نهى از منکر مى کنید و به خدا ایمان آورده اید و اگر اهل کتاب ایمان مى آوردند، براى آنها بهتر بود. جمعى از آنها مؤمن اند ولى بیشتر آنها فاسق اند. (۱۱۰)

برداشت از آيه ۱۱۰

امر به معروف و نهی از منکر

سالک الی اللّه بايد به نحوی خود را بسازد که بتواند رهبری مردم را عهده ‏دار باشد، مردم را به لقاء خدا برساند، آنها را از بدی ‏ها نهی کند و به سوی خوبی ‏ها بکشاند و خودش ايمان کاملی داشته باشد که اگر عهده ‏دار اين کارها شود، هم برای او و هم برای پيروانش بهترين چيزها در دنيا و آخرت خواهد بود.

«نمی‏ توانند ضرر بزنند»

لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ ﴿۱۱۱﴾

آنها هرگز نمى توانند به شما ضرر برسانند، مگر اذیتهائى. و اگر با شما جنگ کنند (شکست خواهند خورد و) به شما پشت کرده و فرار مى کنند و بعد هم آنها یارى نمى شوند. (۱۱۱)

ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَحَبْلٍ مِنَ النَّاسِ وَبَاءُوا بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ ﴿۱۱۲﴾

هر جا باشند بر آنها ذلّت زده شده، مگر آنکه با ریسمانى از خدا و ریسمانى از مردم (در ارتباط باشند) و آنها به غضبى از خدا گرفتار شده اند و مسکنت بر آنها زده شده. آن براى این است که آنها به آیات خدا کافر شده و انبیاء را به ناحقّ مى کشند. آن به خاطر این است که گناه مى کنند و از حدّ خود تجاوز مى کنند. (۱۱۲)

«بعضی از اهل کتاب خوبند»

لَيْسُوا سَوَاءً مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللَّهِ آنَاءَ اللَّيْلِ وَهُمْ يَسْجُدُونَ ﴿۱۱۳﴾

همه اهل کتاب مثل هم نیستند. جمعى از آنها (به حقّ و حقیقت) قیام مى کنند، آیات خدا را در اوقاتى از شب مى خوانند در حالى که سجده مى کنند. (۱۱۳)

يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُسَارِعُونَ فِي الْخَيْرَاتِ وَأُولَئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۱۱۴﴾

به خدا و روز آخرت ایمان آورده و امر به معروف و نهى از منکر مى کنند و در کارهاى خوب بر یکدیگر سرعت مى گیرند و آنها از صالحین اند. (۱۱۴)

وَمَا يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ  وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ ﴿۱۱۵﴾

و آنچه از خوبى انجام مى دهند، پس هرگز ندیده گرفته نمى شوند و خدا به (حالات) متّقین دانا است. (۱۱۵)

برداشت از آيات ۱۱۵ ـ ۱۱۲

سحر خيزی

يکی از کارهايی که سالک الی اللّه بايد انجام دهد سحرخيزی و تهجد است. بايد در آن موقع قرآن بخواند و در آيات الهی تدبر کند و در تمام خوبی‏ ها بر همه سبقت بگيرد، با سرعت به طرف کمالات برود، از مردم هم دستگيری کند و بداند که به جزای اعمال نيکش خواهد رسيد.

«کفّار و مجازات الهی»

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَلَا أَوْلَادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئًا وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۱۱۶﴾

کسانى که کافر شده اند، اموال و اولادشان هرگز آنها را از مجازات الهى بى نیاز نمى کند و در امان نگه نمى دارد و آنها اهل جهنّم اند که در آن همیشه مخلّدند. (۱۱۶)

مَثَلُ مَا يُنْفِقُونَ فِي هَذِهِ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا كَمَثَلِ رِيحٍ فِيهَا صِرٌّ أَصَابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَكَتْهُ وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۱۱۷﴾

مَثَل آنچه را که در این زندگى دنیا انفاق مى کنند، مانند باد سوزانى است که به زراعت مردمى که به خود ظلم کرده اند اصابت کند و آن را نابود نماید و خدا به آنها ظلم نکرده است، بلکه آنها به خودشان ظلم مى کنند. (۱۱۷)

«از کفّار دوست نگيريد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِنْ دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاءُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآيَاتِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۱۱۸﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از غیر خودتان (یعنى کفّار و غیر مسلمانان) دوست و محرم اسرار براى خود نگیرید. آنها از هیچ اذیتى درباره شما کوتاهى نمى کنند بلکه آنها دوست دارند شما ناراحت باشید. بغض و دشمنى از زبانشان آشکار شده است و آن دشمنى را که در دل مخفى مى کنند، بیشتر از آن چیزى است که ظاهر مى کنند. قطعا ما براى شما آیات خود را بیان مى کنیم، اگر شما تعقّل کنید. (۱۱۸)

هَا أَنْتُمْ أُولَاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَلَا يُحِبُّونَكُمْ وَتُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۱۱۹﴾

بله، این شمائید که آنها را دوست مى دارید، ولى آنها شما را دوست نمى دارند. شما ایمان به همه کتابهاى آسمانى آورده اید و وقتى که آنها شما را ملاقات مى کنند، به شما مى گویند: ایمان آورده ایم. ولى وقتى که تنها مى شوند، از شدّت غیظى که نسبت به شما دارند، سر انگشتان خود را با دندان مى جوند (و اظهار ناراحتى مى کنند).

بگو: با همین غیظ و غضب بمیرید. قطعا خدا به آنچه در دلها مى گذرد عالم است. (۱۱۹)

إِنْ تَمْسَسْكُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَإِنْ تُصِبْكُمْ سَيِّئَةٌ يَفْرَحُوا بِهَا وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا لَا يَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ ﴿۱۲۰﴾

اگر نیکى به شما برسد، بدشان مى آید و اگر بدى به شما برسد، به خاطر آن خوشحال مى شوند. و اگر شما بردبارى کنید و تقوى داشته باشید، نقشه ها و کید آنها به هیچ وجه به شما ضرر نمى زند. قطعا خدا به آنچه مى کنند احاطه دارد. (۱۲۰)

وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقَاعِدَ لِلْقِتَالِ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۱۲۱﴾

و آن وقت صبحى که از میان اهلت براى پیدا کردن اردوگاه جنگ براى مؤمنین بیرون رفتى و خدا شنواى دانائى است. (۱۲۱)

برداشت از آيات ۱۲۱ ـ ۱۱۶

کفّار و نادان‏ها

کفّار و بعضی نادان ‏هايی که مثل کفّارند گمان می‏ کنند که مال و اولاد آنها را از همه چيز بی‏ نياز می‏ کند. با تجربه ثابت شده که اين فکر بسيار غلط است. زيرا تنها و تنها خدا است که انسان را در دنيا و آخرت بی‏ نياز می‏ کند و خدا آنها را در آتش نادانی و جهلشان مخلّد می ‏فرمايد. اينها در راه رسيدن به اهداف غلطشان مخارجی را به عهده می‏ گيرند ولی به جای آن که استفاده کنند خدای تعالی به خاطر ظلمی که به خود کرده‏ اند و کافر شده ‏اند اموال آنها را از بين می‏ برد و سودی نصيب آنها نمی‏ شود و بدانيد که خدا به آنها ظلم نمی‏ کند، بلکه آنها خودشان هستند که به خود ظلم کرده ‏اند.

سالک الی اللّه نبايد با اين دسته از کفّار دوست صميمی شود؛ آنها چون باطنشان به صفات رذيله آلوده است، در کارهايشان خلل و فساد ايجاد می‏ کنند، آنها در دل بغض شما را دارند و گاهی هم ظاهر می ‏شود، شما چون پاکيد آنها را با صفای دل دوست داريد و به آنها اعتماد می‏ کنيد ولی آنها در باطن شما را دوست ندارند، اگر به شما نعمت خوبی برسد ناراحت می‏ شوند و اگر ناراحت شويد آنها خوشحال می‏ شوند. مرگ بر آنها باد. بگذاريد با آن عداوت و دشمنی ‏شان بميرند. زيرا اگر شما صبر کنيد و تقوا داشته باشيد ضرری از آنها به شما نمی‏ رسد.

إِذْ هَمَّتْ طَائِفَتَانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلَا وَاللَّهُ وَلِيُّهُمَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ﴿۱۲۲﴾

آن وقتى که دو دسته از مسلمانان از میان شما تصمیم گرفتند سستى کنند، ولى خدا بر آنها ولایت داشت و باید بر خدا مؤمنین توکل کنند. (۱۲۲)

«ياری خدا در جنگ بدر»

وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۱۲۳﴾

و قطعا خدا در جنگ بدر با آنکه ناتوان بودید، شما را یارى کرد. پس از خدا بپرهیزید، شاید شکرکننده باشید. (۱۲۳)

إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَلَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلَاثَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُنْزَلِينَ ﴿۱۲۴﴾

آن وقتى که به مؤمنین مى گفتى: آیا کفایت نمى کند شما را که پروردگارتان سه هزار از ملائکه، براى کمک شما بفرستد؟ (۱۲۴)

بَلَى إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ  ﴿۱۲۵﴾

چرا، اگر صبر کنید و تقوى داشته باشید و دشمن به سراغتان به همین زودى بیاید، پروردگارتان به وسیله پنج هزار از ملائکه اى که نشانه اى دارند کمکتان خواهد کرد. (۱۲۵)

«ياری تنها از جانب خدا است»

وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَى لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ ﴿۱۲۶﴾

و این را خدا جز براى بشارت و اطمینان قلبتان (نگفته و) قرار نداده و کمکى جز از جانب خداى عزیز حکیم براى شما نخواهد بود. (۱۲۶)

لِيَقْطَعَ طَرَفًا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ فَيَنْقَلِبُوا خَائِبِينَ ﴿۱۲۷﴾

براى آنکه خدا بخشى از قدرت کسانى که کافر شده اند را قطع کند و یا سرکوبشان نماید تا با یأس و ناامیدى برگردند. (۱۲۷)

«اختيار در دست خدا است»

لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظَالِمُونَ ﴿۱۲۸﴾

براى تو هیچ گونه اختیارى در چیزى نیست، چه آنکه خدا توبه آنها را قبول کند یا عذابشان نماید زیرا قطعا آنها ظالم اند. (۱۲۸)

وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَيُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۲۹﴾

و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، مال خدا است. هر که را بخواهد مى بخشد و هر که را بخواهد عذاب مى کند و خدا بخشنده مهربانى است. (۱۲۹)

«ربا نخوريد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَأْكُلُوا الرِّبَا أَضْعَافًا مُضَاعَفَةً وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿۱۳۰﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، ربا نخورید براى آنکه سود دائما مضاعف شود و از خدا بپرهیزید، شاید رستگار گردید. (۱۳۰)

وَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ ﴿۱۳۱﴾

و از آتشى که براى کافران آماده شده است، بپرهیزید. (۱۳۱)

وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ ﴿۱۳۲﴾

و اطاعت از خدا و رسول را کنید، شاید مورد ترحّم واقع گردید. (۱۳۲)

«سرعت به سوی خيرات»

وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ ﴿۱۳۳﴾

و براى آمرزشى از طرف پروردگارتان و بهشتى که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است و آماده شده براى متّقین، شتاب کنید. (۱۳۳)

الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳۴﴾

کسانى که در حال قدرت و در حال تنگدستى انفاق مى کنند و غیظ خود را فرو مى نشانند و مردم را عفو مى کنند. و خدا نیکوکاران را دوست مى دارد. (۱۳۴)

وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَى مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿۱۳۵﴾

و کسانى که وقتى کار بدى مى کنند یا به خودشان ظلم مى نمایند، به یاد خدا مى افتند و طلب بخشش براى گناهانشان مى کنند. و چه کسى گناهان را غیر از خدا مى بخشد؟ و اصرار در گناه نکرده اند و حال آنکه آنها (حقیقت را) مى دانند. (۱۳۵)

أُولَئِكَ جَزَاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ﴿۱۳۶﴾

این گروه، جزاى آنها مغفرتى از طرف پروردگارشان هست و بهشتهائى که از پائین آنها نهرهائى جارى است و همیشه در آن مى مانند که این نیکو اجرى است براى عمل کنندگان. (۱۳۶)

برداشت از آيات ۱۳۶ ـ ۱۳۳

بهشت، زندگی ابدی است

سالک الی اللّه نبايد زندگی را تنها منحصر به زندگی دنيا بداند. زيرا زندگی حقيقی و پردوام او از اين به بعد شروع می‏ شود و خدای تعالی برای او باغ و بوستانی که به وسعت آسمان‏ها و زمين است آماده کرده، پس بايد به طرف آن همه نعمت با سرعت حرکت کند؛ يعنی در حال داشتن و نداشتن روحيه انفاق داشته باشد، غضبش را کنترل کند، از بدی‏های مردم بگذرد و اگر خدايی نکرده گناهی انجام داد و به خود ظلم کرد، فوراً به ياد خدا بيفتد و از او عذرخواهی کند و بلکه توبه نصوح نمايد که اگر اين کارها را کرد خدا او را می ‏بخشد و چون او از نيکوکاران است، خدا او را دوست می‏ دارد و او را به آن باغ و بوستان جاودانی می‏ رساند.

«سير و سفر»

قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ ﴿۱۳۷﴾

قطعا قبل از شما سنّتهائى بوده که گذشته است. پس شما روى زمین سیر و سفر کنید، پس ببینید عاقبت تکذیب کنندگان چگونه بوده است. (۱۳۷)

هَذَا بَيَانٌ لِلنَّاسِ وَهُدًى وَمَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ ﴿۱۳۸﴾

این مطالب بیانى است براى همه مردم و راهنمائى و موعظه اى است براى اهل تقوى. (۱۳۸)

برداشت از آيات ۱۳۸ ـ ۱۳۷

استحباب مسافرت کردن

برای سالک الی اللّه مستحب است که در روی زمين بسيار مسافرت کند و ببيند که عاقبت دروغ گويان و ديگران که قبلاً بوده ‏اند چه شده است. سالک الی اللّه اگر می‏ خواهد به خدا نزديک شود و او را ملاقات کند بايد قرآن زياد بخواند. زيرا قرآن راهنمای سالکين الی اللّه است او را موعظه می‏ کند به شرط آن که او اهل تقوا باشد.

«ايمان مايه استقامت است»

وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴿۱۳۹﴾

و سست نشوید و محزون نگردید و حال آنکه شما از همه برتر و بالاترید، اگر ایمان داشته باشید. (۱۳۹)

برداشت از آيه ۱۳۹

استقامت

سالک الی اللّه نبايد به هيچ وجه ضعف و سستی در مشکلات به خود راه دهد و با توجّه به خدای تعالی نبايد به هيچ وجه محزون شود که اگر اين چنين شد و ايمان داشت از همه برتر و بهتر است.

إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَدَاءَ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ﴿۱۴۰﴾

اگر به شما جراحتى وارد شده، پس قطعا به جمعیت مقابل شما هم همان طور جراحتى وارد شده است و این روزها را بین مردم قرار مى دهیم و تا خدا مؤمنین را معلوم کند و معرّفى نماید و از میان شما شاهدهائى بگیرد. و خدا ظالمین را دوست نمى دارد. (۱۴۰)

وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ ﴿۱۴۱﴾

و براى آنکه خدا مؤمنین را از هر عیب و نقصى پاک کند و کافران را نابود نماید. (۱۴۱)

«ورود به بهشت»

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنْكُمْ وَيَعْلَمَ الصَّابِرِينَ ﴿۱۴۲﴾

آیا شما گمان کرده اید که وارد بهشت مى شوید، بدون آنکه خدا معلوم کند چه کسانى از شما جهاد کرده اند و چه کسانى (در مقابل سختى ها) بردبار بوده اند؟ (۱۴۲)

وَلَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ فَقَدْ رَأَيْتُمُوهُ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ﴿۱۴۳﴾

و قطعا شما بودید که تقاضاى مرگ مى کردید، قبل از آنکه با مردن (در جنگ) روبرو شوید. سپس مرگ را دیدید و حال آنکه شما نگاه مى کردید. (۱۴۳)

برداشت از آيات ۱۴۳ ـ ۱۴۲

امتحان خدای تعالی

جمعی که اهميّت به تزکيه نفس نمی ‏دهند و می‏ خواهند خود را جزو تزکيه شدگان و پاکان معرفی کنند، در ميان مردم تظاهر به خوبی می‏ کنند و خود را از اولياء خدا می ‏دانند و فکر می‏ کنند که اهل بهشت‏ اند ولی وقتی خدای تعالی امتحانی برای آنها پيش می‏ آورد، آنها معرفی می ‏شوند و خود را ضايع می‏ کنند.

«حضرت محمّد صلی ‏الله‏ عليه‏ و ‏آله اگر از دنيا برود شما از اسلام بر می‏ گرديد»

وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ﴿۱۴۴﴾

و «محمّد» جز پیامبرى که قبل از او پیامبرانى گذشته اند، نبوده است. پس اگر بمیرد یا کشته شود، شما به اعقابتان بر مى گردید و کسى که به عقب خودش برگردد، هرگز به خدا هیچ ضررى نمى رساند. و زود است که خدا شاکرین را جزا دهد. (۱۴۴)

«مرگ در دست خدا است»

وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتَابًا مُؤَجَّلًا وَمَنْ يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَنْ يُرِدْ ثَوَابَ الْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا وَسَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ ﴿۱۴۵﴾

و براى هیچ کس جز به اذن خدا مردن نخواهد بود. اجل هر کسى نوشته شده است و کسى که ثواب دنیا را بخواهد، ما به او از آن ثواب خواهیم داد و کسى که ثواب آخرت را بخواهد، به او هم از آن ثواب خواهیم داد. و زود است که شاکرین را جزا دهیم. (۱۴۵)

«خداپرستان»

وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ ﴿۱۴۶﴾

و چه بسیار از پیامبرانى بوده اند که با او و کمک به او عدّه زیادى از خداپرستان جنگ کرده اند. پس هیچگاه آنها سست نشده به خاطر آنچه که در راه خدا به آنها رسیده است و ضعف پیدا نکرده اند و زیر بار دشمن نرفته اند و خدا صابرین را دوست مى دارد. (۱۴۶)

«دعای خداپرستان»

وَمَا كَانَ قَوْلَهُمْ إِلَّا أَنْ قَالُوا رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَإِسْرَافَنَا فِي أَمْرِنَا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ ﴿۱۴۷﴾

و سخن آنها نبود جز آنکه مى گفتند: پروردگار ما، گناهان و اسراف ما را در امور (زندگى)مان ببخش و قدمهایمان را ثابت نگهدار و ما را بر مردمان کافر یارى کن. (۱۴۷)

فَآتَاهُمُ اللَّهُ ثَوَابَ الدُّنْيَا وَحُسْنَ ثَوَابِ الْآخِرَةِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۴۸﴾

پس خدا ثواب دنیا و ثواب نیکوى آخرت را به آنها داد. و خدا محسنین را دوست مى دارد. (۱۴۸)

برداشت از آيات ۱۴۸ ـ ۱۴۷

استقامت

سالک الی اللّه بايد با تمام نيرو مراحل تزکيه نفس را بگذراند و بتواند جهاد اصغر و اکبر را انجام دهد، از خدای تعالی بخواهد گناهان او را بيامرزد و اگر در امور زندگی اسراف کرده بر او سخت نگيرد، او را محکم و پابرجا در مقابل مشکلات نگه دارد و او را در تمام امور ياری فرمايد.

«نتيجه اطاعت از کفّار»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ ﴿۱۴۹﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، اگر کسانى را که کافر شده اند اطاعت کنید، آنها شما را به اعقابتان (یعنى به زمان جاهلیت) بر مى گردانند و شما هم بر مى گردید، در حالى که بسیار ضرر کرده اید. (۱۴۹)

بَلِ اللَّهُ مَوْلَاكُمْ وَهُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ ﴿۱۵۰﴾

بلکه خدا مولاى شما است و او بهترین یارى کننده است. (۱۵۰)

«رعب و ترس»

سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِمَا أَشْرَكُوا بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَانًا وَمَأْوَاهُمُ النَّارُ وَبِئْسَ مَثْوَى الظَّالِمِينَ ﴿۱۵۱﴾

به زودى ما در قلوب کسانى که کافر شده اند، رعب و ترس مى اندازیم. به خاطر آنکه براى خدا شریک قرار داده اند،  آنچه را که خدا براى آن سلطه اى نازل نکرده است. و مأواى آنها آتش است و آتش براى ظالمین بد جایگاهى است. (۱۵۱)

وَلَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذَا فَشِلْتُمْ وَتَنَازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا أَرَاكُمْ مَا تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيَا وَمِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَلَقَدْ عَفَا عَنْكُمْ وَاللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۵۲﴾

و قطعا خدا وعده خود را به شما راست قرار داد، آن وقتى که شما دشمنان را به اجازه خدا به قتل رساندید تا آنکه سست شدید و در آن کار با یکدیگر نزاع کردید و بعد از آنکه آنچه را دوست داشتید به شما نشان داد، شما نافرمانى کردید. بعضى از شما کسانى هستند که فقط دنیا را مى خواهند و بعضى از شما کسانى هستند که آخرت را مى خواهند. سپس خدا شما را از آنها منصرف فرمود تا شما را امتحان کند و قطعا او شما را بخشید و خدا نسبت به مؤمنین با فضل است. (۱۵۲)

«کمک های الهی»

إِذْ تُصْعِدُونَ وَلَا تَلْوُونَ عَلَى أَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْرَاكُمْ فَأَثَابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلَا تَحْزَنُوا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا مَا أَصَابَكُمْ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴿۱۵۳﴾

آن وقتى که (از کوه) بالا مى رفتید و به احدى (از عقب ماندگان) نگاه نمى کردید و پیغمبر، شما را درباره عقب افتادگان صدا مى زد، (پس به خاطر این بى توجّهى) غمهاى شما یکى پس از دیگرى به شما رسید. این به خاطر آن بود که (دیگر) براى از دست رفتن غنائم غمگین و محزون نشوید و (همچنین) به خاطر مصیبتهائى که به شما وارد مى گردد، محزون نگردید و خدا به آنچه مى کنید آگاه است. (۱۵۳)

ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعَاسًا يَغْشَى طَائِفَةً مِنْكُمْ وَطَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَيْءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ يُخْفُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ مَا لَا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ مَا قُتِلْنَا هَاهُنَا قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللَّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۱۵۴﴾

سپس بر شما بعد از آن غم و حزن و ناراحتى، آرامش و امنیت را نازل کرد که این آرامش به صورت خواب سبکى بود که جمعى از شما را گرفت امّا جمع دیگرى که در فکر جان خود بودند، آنها گمانهاى نادرستى مانند گمانهاى دوران جاهلیت درباره خدا مى کردند. مى گفتند: آیا چیزى از پیروزى نصیب ما مى شود؟ بگو: قطعا همه کارها در دست خدا است. آنها در دل خود چیزى را پنهان مى کنند که براى تو روشن نمى کنند. آنها مى گویند: اگر براى ما در کار اختیار چیزى مى بود، در اینجا ما کشته نمى شدیم. بگو: اگر شما در خانه هایتان هم بودید، آنهائى که برایشان کشته شدن نوشته شده بود، در رختخوابهایشان کشته مى شدند و تا به آنچه در دلهایتان هست، خدا مبتلایتان کند و آنچه را در دلهاى شما از ایمان است، خالص گرداند و خدا به آنچه در درون دلها است دانا است. (۱۵۴)

«فرار از جنگ»

إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ ﴿۱۵۵﴾

قطعا کسانى که از شما روز ملاقات دو جمعیت با یکدیگر فرار کردند، جز این نیست که شیطان آنها را به خاطر بعضى از کارهائى که کرده بودند گمراهشان کرد و خدا قطعا آنها را بخشید و عفوشان فرمود.قطعا خدا غفور حلیمى است. (۱۵۵)

«مسلمان نبايد مانند کافر باشد»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَقَالُوا لِإِخْوَانِهِمْ إِذَا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كَانُوا غُزًّى لَوْ كَانُوا عِنْدَنَا مَا مَاتُوا وَمَا قُتِلُوا لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذَلِكَ حَسْرَةً فِي قُلُوبِهِمْ وَاللَّهُ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ﴿۱۵۶﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، مانند کسانى که کافر شدند نباشید که به برادرانشان مى گویند وقتى که در روى زمین مسافرت مى کنند و یا جنگجو مى شوند اگر آنها با ما مى بودند، نمى مردند و کشته نمى شدند. این حسرت و آرزوئى است که خدا در دل آنها قرار داده است و خدا زنده مى کند و مى میراند و خدا به آنچه مى کنید بینا است. (۱۵۶)

وَلَئِنْ قُتِلْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ مُتُّمْ لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ ﴿۱۵۷﴾

و اگر در راه خدا کشته شدید یا مردید، البته مغفرت و رحمت خدا بهتر است از آنچه که آنها از اموال جمع مى کنند. (۱۵۷)

وَلَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لَإِلَى اللَّهِ تُحْشَرُونَ ﴿۱۵۸﴾

و اگر بمیرید یا کشته شوید، البتّه به سوى خدا محشور خواهید شد. (۱۵۸)

«مهربانی پيغمبر صلی ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله به مردم»

فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ ﴿۱۵۹﴾

(اى پیغمبر) پس به خاطر رحمتى از جانب خدا، تو در مقابل مردم نرم و مهربانى و اگر تو یک شخص خشن و سخت دلى مى بودى، حتماً مردم از دورت متفرّق مى شدند. پس آنها را عفو کن و براى آنها (از خدا) طلب بخشش کن و با آنها در کارها مشورت کن و زمانى که تصمیم گرفتى، پس توکل بر خدا کن. چون قطعا خدا کسانى را که توکل مى کنند، دوست مى دارد. (۱۵۹)

برداشت از آيه ۱۵۹

مهربانی

سالک الی اللّه بايد به همه مهربان باشد و بايد با مؤمنين الفت داشته باشد، به نحوی سخت دل نباشد که مردم از او دوری کنند، عفو و گذشت را شعار خود قرار دهد، برای مردم طلب مغفرت کند، در کارهای مهم با اهلش که نزد او امينند مشورت کند و به خدای تعالی توکل نمايد زيرا خدا توکل کنندگان را دوست می‏ دارد.

«ياری خدا»

إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ وَإِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ﴿۱۶۰﴾

اگر خدا شما را یارى کند، هیچ کس بر شما غلبه نخواهد کرد و اگر از کمک به شما دست بردارد، کیست که بعد از او شما را یارى کند؟ و مؤمنین باید بر خدا توکل کنند. (۱۶۰)

وَمَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ وَمَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمَا غَلَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ﴿۱۶۱﴾

و این چنین نبوده است که براى پیغمبرى جایز باشد که خیانت کند و کسى که خیانت کند، با همان خیانت روز قیامت حاضر مى شود، سپس کاملاً جزاى هر کسى به آنچه کرده داده مى شود و به آنها ظلم نمى شود. (۱۶۱)

أَفَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَ اللَّهِ كَمَنْ بَاءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ ﴿۱۶۲﴾

آیا کسى که دنبال رضوان خدا مى رود، مثل کسى است که سخط و غضب خدا را به دست آورده و جایگاهش در روز قیامت جهنّم است؟ و این (بد مسیرى و) بد پایان کارى است. (۱۶۲)

هُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ اللَّهِ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ﴿۱۶۳﴾

آنها درجات و مقاماتى در نزد خدا دارند و خدا به آنچه مى کنند بینا است. (۱۶۳)

«بعثت رسول اکرم صلی‏ الله ‏عليه ‏و‏ آله»

لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۱۶۴﴾

قطعا خدا منّت گذاشته است بر مؤمنین، آن وقتى که در میان آنها پیامبرى از خود آنها مبعوث کرده که آیات خدا را بر آنها مى خواند و آنها را تزکیه نفس مى کند و خواندن و نوشتن و (حقایق) کتاب را به آنها تعلیم مى دهد و حکمت را به آنها یاد مى دهد و اگر چه آنها قبل از این البتّه در ضلالت و گمراهى آشکارى بوده اند. (۱۶۴)

برداشت از آيه ۱۶۴

نقش پيامبر اکرم صلی‏ الله ‏عليه ‏و ‏آله در پيشرفت سالک الی اللّه

سالک الی اللّه بايد از خدای تعالی که برای هدايت او پيامبری از بهترين پيامبران فرستاده ممنون باشد. آن پيامبر صلی ‏الله عليه‏ و‏ آله برای رشد و سير او به سوی کمالات، اول آيات قرآن را برای او می ‏خواند و به او راه تزکيه نفس را نشان می‏ دهد، حقيقت قرآن، تفسير و تأويل آن را به او تعليم می ‏دهد و در نتيجه حکمت و شناخت حقايق اشياء را به او ياد می‏ دهد و اگر اين نبود مردم در گمراهی کاملی بودند.

«سخن منافقين در موقع جنگ»

أَوَلَمَّا أَصَابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْهَا قُلْتُمْ أَنَّى هَذَا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۶۵﴾

آیا وقتى که به شما مصیبتى رسید و قطعا شما دو برابر آن را بر دشمنتان وارد کردید، گفتید: این مصیبت براى ما از کجا است؟ بگو: آن از جانب خود شما است. قطعا خدا بر هر چیزى قدرت دارد. (۱۶۵)

وَمَا أَصَابَكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۶۶﴾

و آنچه به شما در روزى که دو دسته با یکدیگر روبرو شدند رسید، پس به اذن خدا بود و به خاطر این بود که مؤمنین را بشناسد. (۱۶۶)

وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ نَافَقُوا وَقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا قَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوِ ادْفَعُوا قَالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتَالًا لَاتَّبَعْنَاكُمْ هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلْإِيمَانِ يَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِمْ مَا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يَكْتُمُونَ ﴿۱۶۷﴾

و براى آنکه خدا کسانى را که نفاق دارند بشناسد و به آنها گفته شد که بیائید در راه خدا جنگ کنید یا اینکه دفاع کنید. مى گویند: اگر ما مى دانستیم که جنگى پیش خواهد آمد، حتماً از شما تبعیت مى کردیم. اینها به کفر در آن روز نزدیکترند تا به ایمان، به زبانشان چیزى مى گویند که در دلهایشان نیست و خدا به آنچه کتمان مى کنند داناتر است. (۱۶۷)

الَّذِينَ قَالُوا لِإِخْوَانِهِمْ وَقَعَدُوا لَوْ أَطَاعُونَا مَا قُتِلُوا قُلْ فَادْرَءُوا عَنْ أَنْفُسِكُمُ الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴿۱۶۸﴾

کسانى که به برادران خود مى گویند (و از کمک به آنها در عین حال دست کشیده اند) و در خانه نشستند که اگر آنها ما را اطاعت مى کردند، کشته نمى شدند، بگو: (اى پیغمبر،) پس مرگ را از خودتان دور کنید، اگر راست مى گوئید. (۱۶۸)

«حيات شهداء»

وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ﴿۱۶۹﴾

و هرگز فکر نکن آنهائى که در راه خدا کشته مى شوند، مرده اند، بلکه زنده هستند و در نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند. (۱۶۹)

فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۱۷۰﴾

خوشحالند به آنچه که خدا از فضلش به آنها داده است و آنها بشارت مى دهند به کسانى که هنوز به آنها ملحق نشده اند و بعد از آنها مى آیند که نه خوفى بر آنها است و نه محزون مى شوند. (۱۷۰)

يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۷۱﴾

آنها را به نعمت و فضلى از جانب خدا بشارت مى دهند و قطعا خدا اجر مؤمنین را ضایع نمى کند. (۱۷۱)

برداشت از آيات ۱۷۱ ـ ۱۶۹

سالک الی اللّه همدوش شهداء است

سالک الی اللّه اگر تزکيه نفس کند مانند شهداء در آسمان چهارم در بهشت برزخی زنده است و در نزد پروردگارش روزی می‏ خورد و مانند اولياء خدا ترسی ندارد و محزون نمی‏ شود، به نعمت‏ های خدا و تفضّلش بشارت داده می‏ شود و خدا اجر او را ضايع نمی‏ کند.

«مجروحين در جنگ»

الَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِلَّهِ وَالرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ مَا أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَاتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ﴿۱۷۲﴾

آنهائى که دعوت خدا و پیغمبر را بعد از آنکه آن همه جراحت به آنها رسیده است، اجابت کردند. براى آنهائى که نیکى کردند و تقوا داشتند، پاداش بزرگى خواهد بود. (۱۷۲)

الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ ﴿۱۷۳﴾

کسانى که مردم به آنها گفتند که همه مردم (اهل مکه) براى شما و مبارزه با شما اجتماع کرده اند، پس از آنها بترسید، پس ایمان آنها افزوده شد و گفتند: ما را خدا کافى است که خوب وکیلى است. (۱۷۳)

فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَاتَّبَعُوا رِضْوَانَ اللَّهِ وَاللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ ﴿۱۷۴﴾

پس به همین جهت آنها به نعمت و فضلى از جانب خدا برگشتند. هیچ ناراحتى به آنها نرسید و از رضوان خدا پیروى کردند. و خدا صاحب فضل بزرگى است. (۱۷۴)

«فعّاليت شيطان»

إِنَّمَا ذَلِكُمُ الشَّيْطَانُ يُخَوِّفُ أَوْلِيَاءَهُ فَلَا تَخَافُوهُمْ وَخَافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۱۷۵﴾

جز این نیست که اینها (سخنان) شیطان است که دوستانش را مى ترساند. پس شما از آنها نترسید و از من بترسید، اگر ایمان دارید. (۱۷۵)

برداشت از آيات ۱۷۵ ـ ۱۷۲

استقامت

سالکين الی اللّه چون دارای استقامت ‏اند اگر به آنها گفته شود که همه مردم عليه شما قيام کرده‏ اند از آنها بترسيد. آن قدر با ايمان و محکمند که می‏ گويند: «حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکيلُ» يعنی خدا برای ما کافی است او خوب وکيلی است، خدای تعالی نمی‏ گذارد به آنها بدی برسد و در عوض نعمت و فضيلت به آنها عنايت می‏ کند و به رضوان الهی می رسند. همه بدانيد اين ترساندن‏ ها کار شيطان است که تنها و تنها فرمانبردارانش را از مردم می‏ ترساند. اما سالک الی اللّه و مردم با ايمان نبايد از هيچ چيز بترسند و بلکه تنها از خدا بايد بترسند اگر ايمان دارند.

وَلَا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئًا يُرِيدُ اللَّهُ أَلَّا يَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِي الْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۱۷۶﴾

و تو را محزون نکنند کسانى که به کفر شتاب مى کنند. اینها هرگز چیزى به خدا ضرر نمى رسانند، خدا مى خواهد که براى اینها حظّى و ثوابى در آخرت نباشد و براى اینها عذاب بزرگى است. (۱۷۶)

إِنَّ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْكُفْرَ بِالْإِيمَانِ لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۷۷﴾

قطعا کسانى که کفر را در مقابل ایمان (انتخاب کرده و) مى خرند، آنها هرگز چیزى به خدا ضرر نمى زنند و از براى آنها عذاب دردناکى است. (۱۷۷)

«مهلت به کفّار»

وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ ﴿۱۷۸﴾

و گمان نکنند کسانى که کافر شده اند اینکه ما به آنها مهلت داده ایم، برایشان خوب است. جز این نیست که ما به آنها مهلت داده ایم، براى اینکه (روزبروز) گناهانشان را زیادتر کنند تا براى آنها عذاب خوارکننده اى باشد. (۱۷۸)

برداشت از آيه ۱۷۸

کفر

آنهايی که در دنيا دلی خوش و خرم و عمر طولانی دارند ولی کافر و يا فاسقند  نبايد فکر کنند که خدا آنها را دوست داشته و به آنها مهلت داده است بلکه لازمه اين کفر و آن آسايش، اين بی‏ توجّهی آنها به حقايق اين است که گناه بيشتری بکنند تا به عذاب بيشتری مبتلا گردند.

مَا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشَاءُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴿۱۷۹﴾

خدا این گونه نیست که بگذارد مؤمنین بر آنچه که شما هستید، باشند تا آنکه جدا کند ناپاک و خبیث را از پاک و طیب. و خدا این گونه نیست که شما را بر پنهانیها مطّلع تان کند ولى خدا از میان فرستادگانش هر کس را که بخواهد انتخاب مى کند. پس ایمان بیاورید به خدا و رسولانش و اگر ایمان بیاورید و تقوى پیشه کنید، پس براى شما اجر عظیمى خواهد بود. (۱۷۹)

برداشت از آيه ۱۷۹

امتحان

مهم‏ترين مسأله ‏ای که در دنيا برای مؤمنين و سالکين الی اللّه از جانب خدای تعالی وجود دارد امتحان آنها است. لذا خدای تعالی در دنيا افراد خبيث را از پاکان جدا می‏ کند و هيچ کس را از آينده نامعلوم امتحان آنها مطلع نمی‏ کند تا بهتر امتحان بدهند ولی اين اصل مسلم است که اگر کسی ايمان داشته باشد و تقوی پيشه کند در امتحان موفّق خواهد بود و خدای تعالی به او کمک بزرگی خواهد فرمود.

وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْرًا لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَيُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ ﴿۱۸۰﴾

و گمان نکنند کسانى که بخل مى کنند به آنچه خدا به آنها از فضلش عنایت کرده آن براى آنها بهتر است. بلکه این کار براى آنها بدتر است. به زودى در روز قیامت آنچه را که نسبت به آن بخل کرده اند، مانند طوقى به گردنشان مى افتد. و میراث آسمانها و زمین مال خدا است و خدا از آنچه شما مى کنید آگاه است. (۱۸۰)

برداشت از آيه ۱۸۰

بخل

سالک الی اللّه و يا هر کس ديگر که خدا به او اموالی داده نبايد فکر کند که اگر از انفاق آنها بخل نمايد برای او بهتر است بلکه برای او بدتر است زيرا علاوه بر آن که از صفت زشت بخل نجات پيدا نکرده اموالش مانند درختی که هرس نشده کم ثمر می ‏شود و روز قيامت هم وبال گردن او می‏ گردد. مگر نمی‏ داند که همه چيز مال خدا است و بايد رضايت خدای تعالی را جلب کند تا خدا همه چيز به او بدهد.

«خدا غنی است»

لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَنَحْنُ أَغْنِيَاءُ سَنَكْتُبُ مَا قَالُوا وَقَتْلَهُمُ الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَنَقُولُ ذُوقُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ ﴿۱۸۱﴾

قطعا خدا سخن آنهائى را که گفتند: خدا فقیر است و ما غنى هستیم، شنید. به زودى آنچه را که گفته اند و کشتنشان پیغمبران را به ناحق، مى نویسیم و به آنها خواهیم گفت که بچشید عذاب سوزنده را. (۱۸۱)

ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ ﴿۱۸۲﴾

این به خاطر آن چیزى است که شما پیش فرستاده اید و قطعا خدا به بندگانش ظلم نمى کند. (۱۸۲)

«شکستن عهد با خدا»

الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنَا أَلَّا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّى يَأْتِيَنَا بِقُرْبَانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ قُلْ قَدْ جَاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي بِالْبَيِّنَاتِ وَبِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۱۸۳﴾

کسانى که گفتند: قطعا خدا با ما عهد بسته است که ما ایمان به پیغمبرى نیاوریم تا آنکه براى ما قربانى بیاورد که آتش آن را بخورد (بسوزاند). بگو: قطعا قبل از من پیامبرانى براى شما آمدند با دلائلى واضح و با آنچه که گفتید، پس چرا آنها را کشتید، اگر راست مى گوئید؟ (۱۸۳)

«تکذيب پيامبران»

فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ جَاءُوا بِالْبَيِّنَاتِ وَالزُّبُرِ وَالْكِتَابِ الْمُنِيرِ ﴿۱۸۴﴾

پس اگر تو را تکذیب کردند، قطعا قبل از تو فرستادگان ما تکذیب شدند. آنها با دلائل روشن و نوشته هاى متین و محکم و کتاب نوردهنده اى آمده بودند. (۱۸۴)

«همه می‏ ميرند»

كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَأُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ ﴿۱۸۵﴾

هر کسى مرگ را مى چشد و جز این نیست که پاداش شما، به طور کامل، در روز قیامت داده خواهد شد. پس کسى که از آتش جهنّم دور شده و داخل بهشت شده است، حتما به فوز و نجات رسیده است. و زندگى دنیا جز سرمایه فریب دهنده اى بیش نیست. (۱۸۵)

«امتحان خدا»

لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذًى كَثِيرًا وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ﴿۱۸۶﴾

حتماً شما بوسیله اموالتان و جانهایتان امتحان مى شوید و حتماً از کسانى که قبل از شما به آنها کتاب داده شده و از مشرکین، سخنان آزاردهنده زیادى خواهید شنید و اگر استقامت و صبر کنید و تقوى پیشه نمائید، پس آن از ثبات و تصمیم در کارهاى مهم است. (۱۸۶)

برداشت از آيه ۱۸۶

امتحان

سالک الی اللّه بايد به وسيله مال و جانش امتحان بدهد زيرا هميشه در دنيا مردمانی بوده ‏اند که ديگران بخصوص مؤمنان را اذيت زيادی می‏کرده ‏اند. اگر سالک الی اللّه به وسيله استقامتش توانست صبر کند و تقوايش را حفظ نمايد موفّق است.

وَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَلَا تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرَوْا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَ ﴿۱۸۷﴾

و آن وقتى که خدا از آنهائى که کتاب به آنها داده شده، میثاق و پیمان گرفت که حتما آن کتاب را براى مردم بیان کنید و آن را کتمان نکنید. ولى آنها آن کتاب را پشت سرشان انداختند و به قیمت کمى آن را فروختند، پس بد، فروشى کرده اند. (۱۸۷)

لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِمَا أَتَوْا وَيُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِمَا لَمْ يَفْعَلُوا فَلَا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِنَ الْعَذَابِ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۸۸﴾

هرگز گمان نکن کسانى که خوشحال اند به آنچه به آنها داده شده و دوست دارند به آنچه که عمل نکرده اند ستایش شوند، پس هرگز آنها را گمان نکن که از عذاب نجات یافته اند و براى آنها عذاب دردناکى خواهد بود. (۱۸۸)

برداشت از آيه ۱۸۸

ستايش بيجا

برای سالک الی اللّه پرخطرترين صفتی که نبايد داشته باشد و الاّ او را از پای درمی‏ آورد صفت حب جاه و مقام است. سالک الی اللّه نبايد دوست داشته باشد که مردم بخصوص به آنچه در او نيست او را ستايش کنند. زيرا او با اين صفت به هيچ وجه از عدم موفّقيّت نجات پيدا نمی‏ کند و عذاب دردناکی در انتظار او است.

وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۸۹﴾

و مُلک آسمانها و زمین مال خدا است و خدا بر هر چیزى قدرت دارد. (۱۸۹)

إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَآيَاتٍ لِأُولِي الْأَلْبَابِ ﴿۱۹۰﴾

قطعا در خلقت آسمانها و زمین و اختلاف شب و روز حتماً نشانه هائى براى صاحبان مغز و عقل است. (۱۹۰)

«مناجات با خدا»

الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۹۱﴾

آنهائى که خدا را در حال ایستاده و نشسته و (حتّى) بر پهلو خوابیده یاد مى کنند و در خلقت آسمانها و زمین فکر مى کنند (و مى گویند:) پروردگار ما، اینها را بیهوده خلق نکرده اى، تو پاکى، پس ما را از عذاب آتش نگهدار. (۱۹۱)

رَبَّنَا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ ﴿۱۹۲﴾

پروردگار ما، قطعا کسى را که تو داخل آتش کنى، حتماً او را خوار نموده اى و براى ظالمین یاورى نیست. (۱۹۲)

رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِيًا يُنَادِي لِلْإِيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ ﴿۱۹۳﴾

پروردگار ما، قطعا ما شنیدیم که منادى براى ایمان آوردن ندا مى داد که به پروردگارتان ایمان بیاورید. پس ما هم ایمان آوردیم. پروردگار ما، پس گناهان ما را ببخش و سیئات ما را بپوشان و ما را با نیکان از دنیا ببر. (۱۹۳)

رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدْتَنَا عَلَى رُسُلِكَ وَلَا تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّكَ لَا تُخْلِفُ الْمِيعَادَ ﴿۱۹۴﴾

پروردگار ما، آنچه را که بوسیله پیامبرانت به ما وعده کرده اى، به ما عنایت کن و ما را در روز قیامت رسوا نکن. قطعا تو هیچگاه وعده هایت را تخلّف نمى کنى. (۱۹۴)

«استجابت دعا»

فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ ﴿۱۹۵﴾

پس پروردگارشان درخواست آنها را پذیرفت که قطعا من عمل هیچ عمل کننده اى از شما را چه زن باشد و چه مرد، ضایع نخواهم کرد. شما از (جنس) یکدیگرید. پس (من) کسانى را که مهاجرت کرده اند و از خانه و زندگیشان بیرون شده اند و در راه من اذیت کشیده اند و کشته اند و کشته شده اند، حتما سیئات آنها را جبران مى کنم و حتما در بهشتهائى که در زیر درختهاى آنها نهرها جارى است، آنها را داخل مى کنم. این ثوابى است که از طرف خدا به آنها مى رسد و در نزد خدا ثواب نیکوئى خواهد بود. (۱۹۵)

برداشت از آيه ۱۹۵

هجرت

سالک الی اللّه بايد از محلی که نمی‏ تواند در آنجا به راهش ادامه دهد مهاجرت کند و اگر در راه خدا او را تبعيد کردند يا او را اذيت نمودند يا با او جنگ کردند و او اينها را تحمل نمود، خدای تعالی گناهان او را جبران می‏ کند، او را در راهش موفّق می ‏نمايد، او را در باغ و بوستان‏ های مُلکی و ملکوتی در دنيا و آخرت وارد می‏ کند و بهترين ثواب‏ ها را به او می‏ دهد.

«تحرّک کفّار»

لَا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلَادِ ﴿۱۹۶﴾

تو را رفت و آمد کفّار در شهرها نفریبد. (۱۹۶)

مَتَاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ ﴿۱۹۷﴾

این بهره کمى است ولى سپس مسکن آنها جهنّم است و بد جایگاهى است. (۱۹۷)

لَكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا نُزُلًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرَارِ ﴿۱۹۸﴾

ولى براى افرادى که از پروردگارشان مى ترسند و تقواى او را رعایت مى کنند، بهشتهائى است که از دامنه آنها نهرها جارى است. آنها همیشه در آن بهشتها مى مانند. این (اوّلین) پذیرائى است که از طرف خدا انجام مى شود و آنچه در نزد خدا است، براى خوبان بهتر است. (۱۹۸)

برداشت از آيات ۱۹۸ ـ ۱۹۶

دنيای کفّار

سالک الی اللّه نبايد ظاهربين باشد و اگر ديد کفّار چند روزی که در دنيا هستند وضع مالی خوبی دارند بداند که دنيا در مقابل زندگی ابدی آخرت که خدای تعالی به بشر وعده فرموده بسيار ناچيز است. اينها اگر دنيا دارند آخرت را از دست داده و جايگاهشان جهنّم است که بسيار بد جايگاهی است ولی اگر اهل تقوی به راهشان ادامه دهند، دنيای زودگذر می‏ گذرد ولی در زندگی ابدی قرار می‏ گيرند آن هم در باغ و بوستان ‏های سرسبزی که از زير قصرهای آنها آب جاری است و اين هديه را از جانب خدای تعالی دريافت می ‏نمايند.

«مدح اهل کتاب»

وَإِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خَاشِعِينَ لِلَّهِ لَا يَشْتَرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ ثَمَنًا قَلِيلًا أُولَئِكَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ ﴿۱۹۹﴾

و قطعا جمعى از اهل کتاب کسانى هستند که به خدا و به آنچه به شما نازل شده و به آنچه به خود آنها نازل گردیده، حتماً ایمان دارند، در مقابل خدا خاشع اند، آیات خدا را به قیمت کمى نمى فروشند. این گروه براى آنها اجرشان در نزد پروردگارشان محفوظ است. قطعا خدا به سرعت به حسابها مى رسد. (۱۹۹)

«صبر در زمان غيبت»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿۲۰۰﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، صبر کنید و یکدیگر را وادار به صبر کنید و رابطه داشته باشید و از خدا بپرهیزید، شاید رستگار شوید. (۲۰۰)

برداشت از آيه ۲۰۰

صبر و ارتباط

سالک الی اللّه بايد صبر را که يکی از ارکان مهم استقامت است در تمام دوران زندگی در رأس امور خود قرار دهد و راهنمای ديگران هم در اين موضوع باشد و با هم ‏مسلکانش و بخصوص با امام زمانش که صلوات خدا بر او باد ارتباط داشته باشد تا موفّق شود.

 

سوره مبارکه بقره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

«مؤمنین اهل تقوی»

الم ﴿۱﴾

الم (۱)

ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ، هُدًى لِلْمُتَّقِينَ ﴿۲﴾

قرآن آن کتاب پر اهمیّتی است که شکی در آن نیست، مایه هدایت اهل تقوی است. (۲)

اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ﴿۳﴾

آنهائى که به غیب و پنهانیها ایمان مى آورند و نماز را بر پا مى دارند و از نعمتهائى که ما به آنها روزى کرده ایم انفاق مى کنند. (۳)

وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ ﴿۴﴾

و کسانى که به آنچه بر تو و بر پیامبران قبل از تو نازل گردیده، ایمان دارند و روز قیامت را باور کرده و به آن یقین دارند. (۴)

أُولَئِكَ عَلَى هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۵﴾

آنها همان کسانی هستند که از جانب پروردگارشان هدایت شده اند و آنها همان رستگارانند (۵)

برداشت از آیات ۱ – ۵

اهل تقوی

آن کتابی که از جانب خدا با تفسیر و تأویل به پیامبراکرم صلی ‏الله‏ علیه‏ و‏ آله وحی شده و علی بن ابی‏طالب علیه ‏السلام با خط خود نوشته است، کتاب هدایت برای متّقین است. (منظور کتاب علی علیه‏ السلام است) {تفسیر العیاشى: عن سعدان بن مسلم ۲، عن بعض أصحابه، عن أبى عبداللّه علیه السلام فى قوله تعالى: ألم ذلک الکتاب لا ریب فیه. قال: کتاب على لا ریب فیه. هدى للمتقین. قال: المتقون شیعتنا الذین یؤمنون بالغیب، و یقیمون الصلاه، و مما رزقناهم ینفقون و مما علمناهم یبثون. بحارالانوار ـ العلامه المجلسى ـ ج ۲ ـ ص ۲۱ و مکاتیب الرسول ـ الأحمدى المیانجى ـ ج ۲ ـ صفحه ۸۳ . و تفسیر العیاشى ـ محمد بن مسعود العیاشى ـ ج ۱ ـ صفحه ۲۵٫ و تفسیر کنز الدقائق ـ المیرزا محمد المشهدى ـ ج ۱ ـ صفحه ۸۹ (پ). و الحق المبین فى معرفه المعصومین علیهم ‏السلام ـ الشیخ على الکورانی العاملی ـ صفحه ۲۱۲٫}

متّقین در این جا منظور اهل تقوایی هستند که مراحل تزکیه نفس را پیموده ‏اند و با عقل، استدلال و حکمت الهی (نه با چیزهای دیدنی) به غیب ایمان پیدا کرده ‏اند، نماز را بر پا می‏ دارند، از نعمت‏هایی که خدا به آنها داده انفاق می‏ کنند و به قرآن و تمام کتب آسمانی ایمان دارند. آنها یقین به آخرت و قیامت دارند. زیرا مهم‏ترین ثمره تزکیه نفس رسیدن به مقام عین ‏الیقینی نسبت به عالم آخرت است. اینها دسترسی به کتاب علی علیه ‏السلام که مقداری از آن در ضمن احادیث و روایات معصومین نقل شده پیدا کرده و آنها را می ‏فهمند و آنها مؤمنانی هستند که خدا قلبشان را به ایمان محکم نموده و امتحان کرده است. اینها کسانی هستند که خدای تعالی هدایت آنها را تأیید فرموده و رستگاری را مخصوص آنها قرار داده است.

امّا روایاتی که نام «کتاب علی» در آنها برده شده متجاوز از هفتاد حدیث است که در کتاب «بحارالانوار» و کتاب «جامع احادیث شیعه» مجموعه آنها ذکر شده است 

{فهرست بعضى از روایاتى که در آنها نامى از کتاب على علیه‏ السلام برده شده است:

«بحارالانوار جلد ۲ صفحه ۶۷ و جلد ۱۰ صفحه ۲۵۴ و جلد ۱۴ صفحه ۱۰ و جلد ۱۵ صفحه ۵۲ و جلد ۲۳ صفحه ۳۹۰ و جلد ۲۵ صفحه ۵۶ و جلد ۲۶ صفحه ۳۳ و جلد ۲۶ صفحه ۳۴ و جلد ۲۶ صفحه ۳۵ و جلد ۲۶ صفحه ۵۰ و جلد ۲۶ صفحه ۵۱ و جلد ۲۶ صفحه ۵۲ و جلد ۲۶ صفحه ۶۹ و جلد ۲۶ صفحه ۱۵۵ و جلد ۲۷ صفحه ۲۲۰ و جلد ۳۷ صفحه ۱۲۱ و…»}

و همچنین در منابع اهل‏ سنّت نیز روایاتی را نقل کرده ‏اند. 

{۱ ـ اخبرنا سعید بن سالم عن ابن جریح عن عطاء قال: فى کتاب على رضى اللّه عنه من لم یجد نعلین و وجد خفین فلیلبسهما. قلت أتتیقّن بأنه کتاب علی؟ قال ما اشکّ انه کتابه. کتاب الأم للشافعى ج ۲ باب ما تلبس المرأه من الثیاب ص ۱۶۱٫

۲ ـ من طریق عبد الرزاق عن سفیان بن عیینه عن جعفر بن محمد عن ابیه قال فى کتاب لعلى بن ابى طالب: من شاء أن یجمع بین الحج و العمره فلیسق هدیه معه. (المحلى ج ۷ ص ۱۰۳).

۳ ـ عن جعفر بن محمد عن ابیه قال: فى کتاب علی الجراد و الحیتان ذکی. (المصنف ج ۴ ص ۵۳۲ ح ۸۷۶۱).

۴ ـ عن عباس الدوری قال سمعت یحیى بن معین یقول حدث عمرو بن حزم أن النبى صلى‏ الله ‏علیه‏ و ‏آله کتب لهم کتابا فقال له رجل هذا مسند؟ قال لا و لکنه صالح قال الرجل لیحیى فکتاب على بن ابى طالب انه قال لیس عندى من رسول‏ اللّه صلى‏ الله‏ علیه‏ و‏ آله شیء الاّ هذا الکتاب فقال کتاب علی بن ابی طالب هذا اثبت من کتاب عمرو بن حزم. (کنز العمال ج ۵ ص ۸۷۰).

۵ ـ روی صخر بن جویریه عن نافع قال وجدت فى کتاب لعلی بن ابی طالب قال لا یصلح أکل ما قتلته البزاه. (احکام القرآن ج ۲ ص ۳۹۵).}

 

«کفّارِ مرده ‏دل»

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ، لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۶﴾

قطعا کسانی که کافرند،[۱] برای آنها فرقی نمی‏ کند چه آنها را بترسانی یا آنها را نترسانی، ایمان نمی‏ آورند.(۶)

[۱] ــ یعنى کفّارى که در خواب عمیق غفلت فرو رفته ‏اند و بلکه خوابشان منتهى به مرگشان شده و در درجه بالاى کفرند.

خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ، وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۷﴾

خدا (به خاطر غفلت شان) بر دلهاشان مهر زده و بر شنوائیشان و بر بینائیهایشان پرده انداخته و (به خاطر بى توجّهیشان به قرآن و آیات الهى) براى آنها عذاب بزرگى خواهد بود. (۷)

برداشت از آیات ۶ – ۷

عدم یقظه

یک عده بخاطر توجّه نکردن به راهنمائی‏ های خدای تعالی، مواعظ انبیاء و اولیاء علیهم ‏السلام و کفر ورزیدن به نعمت هدایت، خوابشان به مرگشان منتهی شده و پروردگار، آنها را این گونه معرفی می‏ کند که چه آنها را هدایت و تبلیغ کنی و چه آنها را بترسانی و چه نترسانی فرقی نمی‏ کند، دل آنها مُهر خورده و جلوی چشم و گوش شان را پرده گرفته و روز قیامت که از این مرگ روحی برخیزند عذاب بزرگی در انتظار آنها است و لذا همه باید از عاقبت غفلت‏هایشان بترسند و نگذارند غفلتشان به بدبختی‏ شان منتهی گردد.

«منافقان و نیرنگ ‏بازان»

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ ﴿۸﴾

و بعضی از مردم کسانی هستند که (به زبان) می‏ گویند: ما به خدا و روز قیامت ایمان آورده ‏ایم و حال آنکه آنها ایمان نیاورده‏ اند. (۸)

يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا، وَمَا يَخْدَعُونَ  إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿۹﴾

می‏ خواهند خدا و مؤمنین را فریب دهند، این ها جز خودشان را فریب نمی‏ دهند ولی نمی‏ فهمند. (۹)

فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ  ﴿۱۰﴾

در روح و دل اینها مرض است و خدا (به خاطر این عمل زشتشان) مرض روحى آنها را زیاد کرده و براى آنها به خاطر دروغهائى که مى گویند عذاب دردناکى خواهد بود. (۱۰)

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ، قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ ﴿۱۱﴾

و وقتى به این دسته از مردم گفته مى شود که در روى زمین فساد نکنید، مى گویند: جز این نیست که ما اصلاح کننده ایم. (۱۱)

أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَكِنْ لَا يَشْعُرُونَ ﴿۱۲﴾

همه بدانند که قطعا آنها خودشان فسادکنندگانند ولى نمى فهمند. (۱۲)

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ، قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ؟ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۱۳﴾

و وقتى که به آنها گفته مى شود: شما هم مثل مردمى که ایمان آورده اند، ایمان بیاورید. مى گویند: آیا ما همان طورى که مردمان ابله ایمان آورده اند، ایمان بیاوریم؟ همه بدانید که اینها خودشان ابله اند ولى نمى دانند. (۱۳)

وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا، وَإِذَا خَلَوْا إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ ﴿۱۴﴾

و زمانى که آنها مؤمنین را ببینند، گویند: ما هم ایمان آورده ایم. ولى وقتى با دوستان شیطان سیرتشان خلوت کنند، مى گویند: قطعا ما با شمائیم، جز این نیست که ما آنها را مسخره مى کنیم. (۱۴)

اَللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ ﴿۱۵﴾

خدا آنها را مسخره مى کند و آنها را به سوى تجاوز و طغیانشان مى کشاند تا سرگردان شوند. (۱۵)

أُولَئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ  ﴿۱۶﴾

آنها مردمى هستند که گمراهى را به هدایت خریده اند و این تجارتشان سودى ندارد و اینها هدایت شدگان نیستند. (۱۶)

«مَثل های قرآن برای منافقین»

مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا، فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَا يُبْصِرُونَ ﴿۱۷﴾

مَثَل اینها، مَثَل کسى است که آتشى را روشن مى کند. وقتى آتش اطرافش را نورانى کرد (ناگهان طوفانى مى آید و) خدا نور آنها را از بین مى برد و آنها را در تاریکى هایى که نبینند باقى مى گذارد. ﴿۱۷﴾

صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ ﴿۱۸﴾

اینها کر و لال و کورند و آنها (به سوى حقیقت) برنمى گردند. (۱۸)

أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّمَاءِ فِيهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ، يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ مِنَ الصَّوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ، وَاللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِينَ ﴿۱۹﴾

یا مثل باران تندى است که در آن تاریکى باشد و با رعد و برق از آسمان ببارد و آنها از ترس مردن، انگشتانشان را در گوششان بگذارند تا صداى صاعقه را نشنوند ولى خدا بر کفّار احاطه دارد. (۱۹)

يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ، كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُوا وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ، إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ  ﴿۲۰﴾

نزدیک است آن برق بینائیهایشان را از میان برد. هر زمان که (زمین را) براى آنها روشن شود، آنها در آن روشنائى راه مى روند ولى وقتى براى آنها تاریک شود، به جاى خود مى ایستند و اگر خدا بخواهد، شنوائى و بینائى آنها را از بین مى برد. زیرا خدا بر همه چیز توانا است. (۲۰)

«دستور بندگی و نصیحت»

يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۲۱﴾

اى مردم، پروردگارتان را بندگى کنید، آن خدائى که شما و کسانى که قبل از شما بوده اند را خلق کرده، شاید شما اهل تقوى شوید. (۲۱)

اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ، فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۲۲﴾

آن خدائى که زمین را براى شما فرش و آسمان را همچون سقف قرار داد و از آسمان آبى نازل کرد و به خاطر نزول باران از زمین میوه هائى که رزق شما مى باشد خارج فرمود. پس براى خدا ضدّ و شریکهائى قرار ندهید با اینکه شما (بدى این کار را) مى دانید. (۲۲)

 

«اعجاز قرآن»

وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۲۳﴾

و اگر درباره آنچه ما بر بنده خود (حضرت محمّد صلى الله علیه و آله) نازل کرده ایم در شکید، (حدّاقل) پس یک سوره مانند آن را بیاورید و گواهانِ (درستى عمل) خود را غیر از خدا حاضر کنید (و آنها را شاهد بیاورید) اگر شما راستگوئید. (۲۳)

فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ ﴿۲۴﴾

پس اگر این کار را نکردید که هرگز هم نمى توانید بکنید، پس بپرهیزید از آتشى که هیزمِ آن، بدنهاى مردم و سنگها است و آن براى کفّار آماده گردیده است. (۲۴)

«بشارت به بهشت»

وَبَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ، كُلَّمَا رُزِقُوا مِنْهَا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقًا قَالُوا هَذَا الَّذِي رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ، وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا وَلَهُمْ فِيهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَهُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۲۵﴾

و (اى پیامبر) بشارت بده به کسانى که ایمان آورده و عمل شایسته نموده اند قطعا براى آنها بهشتهائى است که از دامنه آنها نهرهائى جارى است، وقتى که به آنها از میوه آن باغ روزى مى شود (و مى خورند)، مى گویند: این رزقى است که از قبل براى ما آماده شده و میوه ها در خوبى همه مانند یکدیگرند و براى این مؤمنین در آن بهشتها، همسران پاک و پاکیزه اى مى باشد و اینها در آن بهشتها، جاودانه و دائمى هستند. (۲۵)

«مَثل به پشه و کمتر از پشه»

إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلًا؟ يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ ﴿۲۶﴾

قطعا خدا از اینکه (به موجودات کوچکى) مانند پشه و بالاتر از پشه (در کوچکى) مثال بزند باکى ندارد و امّا کسانى که ایمان آورده اند مى دانند که قطعا آن از طرف پروردگارشان حقّ بوده است، ولى کسانى که کافرند پس مى گویند: منظور خدا از این مَثلها چیست؟ خدا جمع زیادى را بوسیله این مَثَلها گمراه و جمع زیادى را هدایت مى کند، ولى خدا جز نافرمانان را به آن گمراه نمى کند. (۲۶)

 

برداشت از آیات ۸ – ۲۶

آنهایی که منافق ‏اند و در حقیقت دلشان مرده است و یا قلبی مریض دارند و به فکر علاج و حیات خود نیستند وقتی با مردم و اهل ایمان روبرو می‏ شوند به خُدعه و نیرنگ می‏ پردازند و می‏ گویند: ما هم به خدا و روز قیامت ایمان داریم! ولی مؤمن باید کنجکاو باشد و ادعای هر کسی را نپذیرد زیرا آنها در حقیقت ایمان به خدا ندارند و به مؤمنان نیرنگ می ‏زنند، اینها جز خودشان را گول نخواهند زد و شعور ندارند، روز بروز امراض قلبی آنها شدّت پیدا می‏ کند و بالأخره به عذاب دردناکی مبتلا خواهند شد. این نیرنگ‏ بازان به گمان آنکه مصلح ‏اند در زمین فساد می‏ کنند و درکی ندارند، هر چه مؤمنان اینها را از فساد نهی می‏ کنند آنها نمی‏ فهمند، آن قدر در جهلشان فرو رفته‏ اند که مردم با ایمان و متدین به ادیان را سفیه و نادان می‏ دانند، وقتی با همفکران خود و شیطان‏ سیرتان می‏ نشینند به آنها هم دروغ می‏ گویند و مؤمنان را استهزاء می‏ کنند، امّا روزی می ‏رسد که آنها در عذاب الهی و فشارهای روزگار آن چنان گرفتار می‏ شوند که از ترس مرگ به خود می‏ پیچند و نمی‏ دانند چه باید بکنند. خدای تعالی با کمال مهربانی برای آنها با مثال، با مواعظ، با راهنمائی‏های پی در پی انبیاء علیهم‏ السلام و قرآن سخن گفته، ولی آنها علاوه بر آنکه هدایت نشده ‏اند همین مواعظ و مثالها را وسیله گمراهی خود قرار داده ‏اند و این بخاطر هواهای نفسانی و فسق و عدم تزکیه نفسشان بوده است.

 

«عهد و پیمان‏ شکنی»

اَلَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ، أُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۲۷﴾

فاسقان کسانى هستند که عهد و پیمان خدا را بعد از آنکه محکم بوده، نقض مى کنند و آنچه را که خدا به آن امر کرده که باید وصل شود، قطع مى کنند و در روى زمین فساد مى نمایند، اینها همان خسارت دیدگانند. (۲۷)

برداشت از آیه ۲۷

مرحله تعهّد

بزرگترین چیزی که برای سالک الی اللّه لازم است این است که عهدشکن نباشد و اوامر الهی را بخصوص در آنچه لازم است که با آن باشد متصل گردد و در روی زمین فساد نکند، زیرا اگر به عهدش وفا نکند مفسد است و اگر فساد کرد ضرر زیادی می‏ نماید.

كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنْتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۲۸﴾

چگونه به خدا کافر مى شوید و حال آنکه شما مرده بودید، پس خدا زنده تان کرد، سپس شما را مى میراند، باز زنده تان مى کند، سپس به سوى او برگردانده مى شوید. (۲۸)

«خلقت زمین و آسمانها»

هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۲۹﴾

خدا آن کسى است که هر چه در زمین است، همه اش را براى شما خلق فرموده، سپس به کار آسمان پرداخته و آنها را به هفت آسمان ترتیب داده و او به همه چیز دانا است. (۲۹)

«خلقت بشر در روی زمین»

وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً، قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ؟ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ، قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۳۰﴾

و وقتى که پروردگارت به ملائکه فرمود: قطعا من در روى زمین جانشینى قرار خواهم داد، ملائکه گفتند: آیا همان کسى را که در زمین فساد و خونریزى ها خواهد کرد، همان را قرار مى دهى؟ و حال آنکه ما تسبیح و حمد تو را مى کنیم و تو را پاک معرّفى مى نمائیم. خدا فرمود: قطعا من دانا هستم به آنچه که شما نمى دانید. (۳۰)

«تعلیمات الهی به حضرت آدم علیه ‏السلام»

وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا، ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۳۱﴾

و خدا تمام نامها و نشانه ها همه اش را به آدم تعلیم داد. سپس آنها را در معرض دید ملائکه قرار داد و فرمود: شما از نامهاى این جمع به من خبر بدهید، اگر شما از راستگویانید. (۳۱)

قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا، إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ﴿۳۲﴾

ملائکه گفتند: تو پاکى، ما هیچ علمى نداریم جز آنچه که تو به ما یاد داده اى، قطعا تو همان داناى حکیم هستى. (۳۲)

قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ، فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ ﴿۳۳﴾

خدا فرمود: اى آدم از نامها و نشانه هاى آنها به ملائکه خبر بده، پس وقتى که آدم آنها را از نامها و نشانه هاى آنها آگاه نمود (و علم خود را ظاهر کرد) خدا به ملائکه فرمود: مگر به شما نگفتم که قطعا من پنهانیهاى آسمانها و زمین را مى دانم و به آنچه شما ظاهر مى کنید و آنچه را که پنهان نگه مى دارید دانا هستم؟ (۳۳)

«سجده ملائکه»

وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ، أَبَى وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ ﴿۳۴﴾

و آن وقتى که به ملائکه گفتیم: به آدم سجده کنید، پس سجده کردند مگر ابلیس که خوددارى کرد و تکبّر نمود و از کافرین بود. (۳۴)

«سکونت حضرت آدم علیه‏ السلام در بهشت»

وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ ﴿۳۵﴾

و ما گفتیم: اى آدم تو و زنت در بهشت ساکن شوید و از همه خوردنیهاى بهشت از هر کجاى آن که مایلید بخورید، گوارایتان باد و به این درخت نزدیک نشوید که اگر این کار را بکنید از ظالمین خواهید بود. (۳۵)

«اغوای شیطان و توبه حضرت آدم علیه ‏السلام»

فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ، وَقُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ ﴿۳۶﴾

پس شیطان سبب گمراهى و لغزش آنها از بهشت شد و آنها را از آنچه در آن بودند، بیرون کرد و ما به آنها گفتیم: از بهشت پائین بیائید در حالى که با یکدیگر دشمن خواهید بود و زمین تا مدّتى براى شما محلّ آرامش و بهره مندى خواهد بود. (۳۶)

فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ، إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ﴿۳۷﴾

پس آدم از پروردگار خود سخنانى یاد گرفت (که به خاطر گفتن آن کلمات) خدا به سوى آدم برگشت. قطعا خدا همان توبه پذیر مهربان است. (۳۷)

«اخراج حضرت آدم علیه‏ السلام از بهشت»

قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا، فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۳۸﴾

ما (به آدم و همسرش و شیطان) گفتیم: از بهشت همه تان پائین بیائید و اگر هدایتى از طرف من براى شما آمد، پس کسانى که از هدایت من پیروى کنند، پس خوفى براى آنها نبوده و آنها محزون نمى شوند. (۳۸)

برداشت از آیات ۳۷ – ۳۸

مرحله توبه

گناه‏کاران حتماً باید توبه کنند و توبه آنها باید به دستور پروردگار باشد که اگر این کار را بکنند و زیر نظر استاد و راهنمایی از دستورات الهی پیروی نمایند به مقام اولیای خدا که از هیچ چیز ترسی ندارند و هیچگاه محزون نمی‏ شوند خواهند رسید.

وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۳۹﴾

و کسانى که کافر شده و نشانه هاى ما را تکذیب نمودند، آنها اهل آتش اند که همیشه در آن خواهند بود. (۳۹)

برداشت از آیه ۳۹

نتیجه کفر و عناد

علّت خلود در جهنّم، کفر و دشمنی به آیات خدا است، کسی که اعتقادات صحیحی نداشته باشد و تزکیه نفس نکند همیشه در آتش صفات رذیله و در نهایت در آتش جهنّم مخلّد خواهد بود.

«تذکر نعمتها به بنی ‏اسرائیل»

يَا بَنِي إِسْرَائِیلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ ﴿۴۰﴾

اى بنى اسرائیل، به یاد بیاورید نعمتهایم را که به شما داده ام و به عهد من وفا کنید تا من هم به عهد شما وفا کنم و تنها از من بترسید. (۴۰)

برداشت از آیه ۴۰

وفای به عهد

یکی از وسائل رسیدن به کمالات، یادآوری نعمتهای الهی، تشکر کردن از پروردگار و وفای به تعهّدات، بخصوص تعهّداتی که در عالم «ذر» یا عالم «میثاق» با خدای تعالی بسته و ترسیدن از عقاب الهی است. زیرا اگر انسان در دنیا به عهدش که با خدای تعالی داشته وفا نکند خدا هم به عهدی که با بشر نموده وفا نخواهد کرد.

وَآمِنُوا بِمَا أَنْزَلْتُ مُصَدِّقًا لِمَا مَعَكُمْ وَلَا تَكُونُوا أَوَّلَ كَافِرٍ بِهِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَإِيَّايَ فَاتَّقُونِ ﴿۴۱﴾

و ایمان بیاورید به آنچه من نازل نموده ام که با کتابهائى که با شما هست مطابقت دارد و آنها را تصدیق مى کند و اوّل کافر به آن نباشید و آیات مرا به قیمت کم نفروشید و تنها از من بپرهیزید. (۴۱)

برداشت از آیه ۴۱

تقوی و هدایت

سالک الی اللّه باید به آیات الهی که بالاترین نشانه‏ های الهی، وجود مقدّس معصومین علیهم السّلام‏ اند، توجّه داشته باشد، آنها را به قیمت کم نفروشد و تقوی الهی را رعایت کند.

«نصایحی به بنی ‏اسرائیل»

وَلَا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُوا الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۴۲﴾

و حقّ را به باطل نپوشانید و حقّ را کتمان نکنید و با آنکه شما (حقیقت را) مى دانید. (۴۲)

وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ ﴿۴۳﴾

و نماز را بپا بدارید و زکات را بدهید و با رکوع کنندگان رکوع کنید. (۴۳)

أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ، أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿۴۴﴾

آیا شما مردم را به خوبى امر مى کنید ولى خودتان را فراموش نموده اید و حال آنکه شما کتاب را تلاوت مى کنید، پس چرا عقلتان را به کار نمى اندازید؟! (۴۴)

برداشت از آیه ۴۴

تقوی و هدایت

سالک الی اللّه باید علاوه بر آنکه مردم را به نیکی دعوت می‏ کند و آنها را به کمال می‏ رساند خودش را فراموش نکند و از روی کتاب و راهنمائی‏های پیشوایان دین، به هدایت خود و دیگران بپردازد.

«خاشعین و حالات آنها»

وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ ﴿۴۵﴾

و از نماز و صبر (تحمّل مشقّات در راه رسیدن به اهداف عالیه) کمک بگیرید و قطعا این کار جز براى کسانى که در مقابل خدا خاشع اند بزرگ و سنگین است. (۴۵)

اَلَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ﴿۴۶﴾

خاشعین آن کسانى هستند که یقین مى دانند که با پروردگارشان ملاقات مى کنند و قطعا آنها به نزد او بر مى گردند. (۴۶)

«باز هم تذکر نعمتها به بنی‏ اسرائیل»

يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۴۷﴾

اى بنى اسرائیل، به یاد بیاورید نعمتهایم را که به شما داده و اینکه من شما را بر اهل جهان برترى داده ام. (۴۷)

وَاتَّقُوا يَوْمًا لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئًا وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ وَلَا يُؤْخَذُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ ﴿۴۸﴾

و بترسید از آن روزى که کسى چیزى از مجازات دیگرى را نمى پذیرد و شفاعت کسى از کسى پذیرفته نمى شود و غرامت از او قبول نخواهد شد و آنها یارى نمى شوند. (۴۸)

«نجات از فرعونیان»

وَإِذْ نَجَّيْنَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ، يُذَبِّحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِسَاءَكُمْ وَفِي ذَلِكُمْ بَلَاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ ﴿۴۹﴾

و زمانى که ما شما را از فرعونیان نجات دادیم. آنها شما را سخت (به بدترین صورت) عذاب مى کردند، پسرانتان را سر مى بریدند و زنانتان را زنده نگه مى داشتند و در این گرفتاریتان، آزمایش بزرگى از طرف پروردگارتان بود. (۴۹)

«شکافتن دریا»

وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ﴿۵۰﴾

و آن وقتى که دریا را براى شما از هم جدا کردیم (و شکافى در آن براى شما به وجود آوردیم) و نجاتتان دادیم و فرعونیان را غرق نمودیم و حال آنکه شما به آنها نگاه مى کردید. (۵۰)

برداشت از آیه ۵۰ ـ ۴۵

استقامت

سالک الی اللّه در مشکلات راهش، باید از نماز کمک بگیرد و از صبر که یکی از ارکان استقامت است نیز باید کمک بگیرد و بداند که بالأخره با پروردگارش ملاقات خواهد کرد، نعمت‏های الهی را یادآور باشد که اگر این اعمال را انجام داد خدای تعالی او را بر همه مردم جهان برتری می‏ دهد، او را از دشمنان سرسختش نجات می‏ دهد، از بلاهای بزرگ دورش می‏ کند و دشمنش را ذلیل می‏ نماید.

«حضرت موسی علیه‏ السلام و بنی ‏اسرائیل»

وَإِذْ وَاعَدْنَا مُوسَى أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْتُمْ ظَالِمُونَ ﴿۵۱﴾

و وقتى که ما موسى را چهل شب وعده گذاشتیم. سپس شما بعد از او گوساله را براى خود در حالى که ظالم به خود بودید، اتّخاذ کردید. (۵۱)

ثُمَّ عَفَوْنَا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۵۲﴾

ولى ما بعد از آن عفوتان کردیم، شاید شما شکر کنید. (۵۲)

برداشت از آیات ۵۲ ـ ۵۱

استاد و راهنما

سالک الی اللّه باید همیشه زیر سایه استاد و راهنمایی که از طرف پروردگار برای او تعیین شده باشد و از فرمان او چه در حضور و چه در غیاب، تخطی نکند، از انحرافاتی که به او تلقین شده دوری کند و به خود ظلم نکند که اگر این کارها را کرد و سپس توبه نمود، خدای تعالی او را عفو خواهد کرد، به شرط آن که از خدا تشکر کند و ممنون پروردگارش باشد.

وَإِذْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَالْفُرْقَانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۵۳﴾

و وقتى که کتاب و چیزى که مایه تشخیص حقیقت بود به موسى دادیم، شاید شما هدایت شوید. (۵۳)

«مجازات بنی‏ اسرائیل»

وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ، فَتُوبُوا إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بَارِئِكُمْ، فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ﴿۵۴﴾

و هنگامى که موسى به قومش گفت: اى قومِ من، شما به خاطر اینکه گوساله را براى پرستیدن انتخاب کرده اید قطعا به خود ظلم نموده اید. پس توبه کنید و به سوى خالقتان برگردید. پس خودتان را بکشید. این کار شما نزد خالقتان برایتان بهتر است، پس خدا توبه شما را پذیرفت، قطعا او همان توبه پذیر مهربان است. (۵۴)

برداشت از آیه ۵۴

مرحله توبه

سالک الی اللّه در مرحله توبه اول باید به ظلم ‏هایی که به خود کرده اقرار کند و آنچه در دل خود از بت پرستی‏ها و دیگران پرستی‏ها، انجام داده پشیمان شود و بلکه نفسانیت خود را از بین ببرد تا پروردگارش که تواب و مهربان است توبه او را بپذیرد.

«درخواست دیدن خدا»

وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً، فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ﴿۵۵﴾

و زمانى که گفتید: اى موسى! ما هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد تا آنکه خدا را علنى ببینیم. پس آن صاعقه شما را گرفت در حالى که شما نگاه مى کردید. (۵۵)

ثُمَّ بَعَثْنَاكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۵۶﴾

سپس ما شما را بعد از مردنتان زنده تان کردیم، شاید شما تشکر کنید. (۵۶)

«مائده آسمانی»

وَظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ وَأَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى، كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ، وَمَا ظَلَمُونَا وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۵۷﴾

و ابر را فرمان دادیم تا (در میان آفتاب سوزان) بر شما سایه بیندازد و بر شما منّ و سلوی [۱] را نازل نمودیم (و گفتیم:) از روزیهای پاکی که به شما داده ‏ایم، بخورید. و آنها به ما ظلم نکردند، بلکه به خودشان ظلم می‏ نمودند.(۵۷)

[۱] ــ مرغ بریان و ترانگبین.

برداشت از آیه ۵۷

ظلم به نفس

پروردگار متعال همه‏ گونه نعمت به انسان داده و به هیچ وجه به کسی ظلم نکرده و سر سوزنی ظلم در ذاتش نبوده بلکه انسان است که خودش به خودش ظلم می‏ کند و از راهنمایی‏ های صد درصد صحیح الهی سرپیچی می‏ نماید.

«توبه بنی‏ اسرائیل»

وَإِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَذِهِ الْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْهَا حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَدًا وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا وَقُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطَايَاكُمْ وَسَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ ﴿۵۸﴾

و زمانی که گفتیم: داخل این قریه شوید و از خوردنیهای آن هر چه می‏ خواهید بدون زحمت بخورید و از در (معبد) سجده ‏کنان وارد شوید و بگوئید: «حطه» [۱] تا ما برای شما گناهانتان را ببخشیم و به نیکوکاران (محبّت) بیشتری خواهیم نمود. (۵۸)

[۱] ــ خدایا از گناهان ما درگذر.

فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ، فَأَنْزَلْنَا عَلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزًا مِنَ السَّمَاءِ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ ﴿۵۹﴾

ولى افراد ظالم این کلام را به غیر جمله اى که به آنها گفته شده بود تبدیل کردند، پس بر ظالمین عذابى از آسمان به خاطر اینکه اینها گناه مى کردند نازل نمودیم. (۵۹)

برداشت از آیات ۵۹ ـ ۵۸

مرحله توبه

سالک الی اللّه نباید در مقام توبه جز دستورات الهی و یا لااقل دستورات استاد الهیش کاری بکند، اگر به رأی خود دعایی یا ذکری یا استغفاری را به جای آنچه که خدا دستور داده انجام دهد و خودسری بکند فاسق است و مورد عذاب پروردگار واقع می‏ گردد.

«چشمه‏ های آب»

وَإِذِ اسْتَسْقَى مُوسَى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ، فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ، كُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ ﴿۶۰﴾

و زمانى که موسى براى قومش طلب آب مى نمود و ما به او گفتیم که عصایت را به آن سنگ بزن. پس دوازده چشمه از آن سنگ بیرون آمد که قطعا هر کدام از دوازده فرقه قومش دانستند از کجا باید آب بنوشند. بخورید و بیاشامید از رزق خدا ولى در زمین فساد را توسعه ندهید. (۶۰)
«تقاضاهای بنی‏ اسرائیل»

وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَنْ نَصْبِرَ عَلَى طَعَامٍ وَاحِدٍ، فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهَا وَقِثَّائِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا، قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَى بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ؟ اِهْبِطُوا مِصْرًا فَإِنَّ لَكُمْ مَا سَأَلْتُمْ…

و زمانى که گفتید: اى موسى، ما بر یک نوع غذا هرگز صبر نمى کنیم، پس از پروردگارت بخواه تا گیاهانى براى ما از آنچه زمین مى رویاند بیرون بیاورد، از قبیل: سبزیجات زمین و خیار زمین و سیر زمین و عدس و پیاز زمین. موسى گفت: آیا شما غذاى پست ترى را به جاى غذاى بهتر تبدیل مى کنید؟ فرود آئید در شهر، زیرا در آن براى شما آنچه را که خواستید خواهد بود.

«ذلّت و عدم موفّقیّت»

… وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ، ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ، ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَكَانُوا يَعْتَدُونَ ﴿۶۱﴾

و براى آنها ذلّت و عدم موفّقیت زده شده است و دوباره به غضبى از خدا مبتلا شدند. آن به خاطر این بود که آنها به آیات خدا کفر مى ورزیدند و بدون حقّى انبیاء را مى کشتند. این به خاطر آن بود که معصیت مى کردند و متجاوز بودند. (۶۱)

«فایده ایمان»

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالنَّصَارَى وَالصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۶۲﴾

قطعا کسانی که ایمان آورده ‏اند و کسانی که یهودی و یا نصرانی و یا صابئین [۱] هستند، هر که (از آنها) به خدا و روز قیامت ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد، پس اجرشان در نزد پروردگارشان محفوظ است و نه خوفی بر آنها است و نه آنها محزون می‏ شوند.(۶۲)

[۱] ــ ستاره ‏پرست.

«کوه طور بالای سر بنی ‏اسرائیل»

وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۶۳﴾

و زمانی که از شما عهد و میثاق گرفتیم و کوه طور را بالای سر شما بلند کردیم (و گفتیم:) با قدرت و قوّت آنچه را که به شما داده ‏ایم بگیرید [۱] و متذکر آنچه در آن هست باشید، شاید شما تقوی پیشه کنید. (۶۳)

[۱] ــ منظور تورات است.

ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۶۴﴾

سپس بعد از آن شما رو گرداندید، که اگر فضل خدا و رحمت او بر شما نبود، شما حتما از زیانکاران بودید. (۶۴)

«صید ماهی در روز شنبه»

وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ، فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ ﴿۶۵﴾

و شما حتما مى دانستید آنهائى که در روز شنبه از شما مردم از حدّ خود تجاوز کردند، پس ما به آنها گفتیم که به صورت بوزینه هاى مطرود درآئید. (۶۵)

فَجَعَلْنَاهَا نَكَالًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ ﴿۶۶﴾

و ما آن را براى مردمِ آن وقت و نسلهاى بعد، عبرت و براى اهل تقوى، موعظه و پند قرار دادیم. (۶۶)

«قصّه گاو بنی ‏اسرائیل»

وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا؟ قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ ﴿۶۷﴾

و آن زمانى که موسى به قومش گفت: خدا به شما امر مى فرماید که ماده گاوى را بکشید. گفتند: آیا ما را به مسخره مى گیرى؟! موسى گفت: پناه مى برم به خدا از اینکه جزء نادانان باشم. (۶۷)

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ، قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ، عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ، فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ ﴿۶۸﴾

گفتند: از پروردگارت براى ما بخواه که ماهیت این ماده گاو را براى ما روشن کند. موسى گفت: خدا مى فرماید که آن گاو نه پیرِ از کار افتاده است و نه جوان کار نکرده است. بلکه بین اینها است، پس انجام بدهید آنچه را که امر مى شوید. (۶۸)

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا لَوْنُهَا؟ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ ﴿۶۹﴾

گفتند: از پروردگارت براى ما بخواه که برایمان بیان کند رنگش چگونه است؟ موسى گفت: خدا مى فرماید: این ماده گاو، گاو زردِ یک رنگى است که رنگش بیننده ها را مسرور مى کند. (۶۹)

قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ، إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ ﴿۷۰﴾

گفتند: از پروردگارت براى ما بخواه که ماهیت این گاو را برایمان کاملاً روشن کند. زیرا این ماده گاو براى ما مشتبه شده و ما ان شاءاللّه حتما هدایت خواهیم شد. (۷۰)

قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَا تَسْقِي الْحَرْثَ، مُسَلَّمَةٌ لَا شِيَةَ فِيهَا، قَالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ، فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُوا يَفْعَلُونَ ﴿۷۱﴾

موسى گفت: قطعا پروردگار مى فرماید: آن گاوى است که نه براى شخم زدن زمین رام شده و نه براى آب کشیدن جهت زراعت آماده شده است، از هر عیبى سالم است و هیچ گونه رنگ دیگرى در آن نیست. گفتند: حالا حرف صحیح و کامل را آوردى. پس آن گاو ماده را ذبح کردند و حال آنکه نزدیک بود این کار را انجام ندهند. (۷۱)

وَإِذْ قَتَلْتُمْ نَفْسًا فَادَّارَأْتُمْ فِيهَا وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ ﴿۷۲﴾

و زمانى که یکى را کشتید، سپس درباره آن به نزاع پرداختید (و یکدیگر را متّهم کردید) و خدا خارج مى کند آنچه را که کتمان مى نمودید. (۷۲)

فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا، كَذَلِكَ يُحْيِي اللَّهُ الْمَوْتَى وَيُرِيكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۷۳﴾

پس ما گفتیم: بعضى از اجزاء گاو را به آن مقتول بزنید این چنین خدا مرده ها را زنده مى کند و نشانه هاى خودش را به شما نشان مى دهد. شاید شما عقلتان را به کار بیندازید. (۷۳)

«قساوت بنی ‏اسرائیل»

ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً، وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۷۴﴾

سپس دلهاى شما پس از این واقعه سخت شد و دلها مانند سنگ یا از سنگها سخت تر گردید، زیرا سنگها گاهى مى شکافد و از آن نهرها جارى مى شود و بعضى از آنها منشق مى گردد و از آن آب بیرون مى آید و بعضى از آن سنگها از خوف خدا به زیر مى افتند و خدا از آنچه مى کنید غافل نیست. (۷۴)

أَفَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَقَدْ كَانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿۷۵﴾

آیا طمع دارید اینکه به شما ایمان بیاورند و حال آنکه قطعا جمعى از آنها کلام خدا را مى شنوند، سپس آن را بعد از آنکه تعقّل کرده اند، تحریف مى کنند و حال آنکه آنها مى دانند. (۷۵)

«دوروئی بنی ‏اسرائیل»

وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَا بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ قَالُوا أَتُحَدِّثُونَهُمْ بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ؟ أَفَلَا تَعْقِلُونَ؟ ﴿۷۶﴾

و وقتى مؤمنین را ملاقات کردند، مى گویند: ایمان آورده ایم. ولى وقتى با یکدیگر خلوت کنند، مى گویند: چرا مطالبى را که خدا (در خصوص اسلام و تأیید آن) براى شما باز کرده به مسلمانان مى گوئید؟ آیا مى خواهید آنها در پیشگاه پروردگارتان علیه شما استدلال کنند؟ آیا عقلتان را به کار نمى اندازید؟ (۷۶)

أَوَلَا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ ﴿۷۷﴾

آیا اینها نمى دانند که قطعا خدا آنچه را پنهان و آشکار مى کنند مى داند؟ (۷۷)

برداشت از آیات ۷۷ ـ ۷۶

ضعف ایمان و عدم استقامت

سالک الی اللّه نباید آن قدر ضعیف باشد که با هر بادی بلغزد، در مقابل مؤمنان خود را مؤمن معرفی کند و در مقابل منافقان بگوید من با شمایم. خدای تعالی می‏ فرماید: همه بدانید، این به خاطر آن است که این افراد اعتقاد کاملی به خدای تعالی ندارند و استقامت که از لوازم زندگی بشر است و سالک الی اللّه باید داشته باشد آنها ندارند و حتّی روحشان مرده است و این دسته در زمره کفّار محسوب شده و از رحمت خدا دورند.

وَمِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لَا يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلَّا أَمَانِيَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ ﴿۷۸﴾

و جمعى از اینها بى سوادانى هستند که کتاب خدا را جز خیالات و توهّماتى نمى دانند، اینها جز به گمانهاى خود به چیز دیگرى دل نبسته اند. (۷۸)

فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا، فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ ﴿۷۹﴾

پس واى بر کسانى که نوشته اى را با دست خود مى نویسند بعد مى گویند این نوشته از جانب خدا است، براى آنکه آن را به قیمت کمى بفروشند. پس باز هم واى بر آنها از آنچه به دست خود نوشته اند و باز هم واى بر آنها از آنچه کسب مى کنند. (۷۹)

«ردّ گفتار ناصحیح بنی ‏اسرائیل»

وَقَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّامًا مَعْدُودَةً، قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللَّهِ عَهْدًا فَلَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ عَهْدَهُ؟ أَمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۸۰﴾

و مى گویند: هرگز آتش جهنّم به ما جز چند روزى بیشتر نخواهد رسید. بگو: آیا شما از نزد خدا در این خصوص عهدى گرفته اید و خدا هرگز عهدش را تخلّف نمى کند؟ یا آنچه را که نمى دانید به خدا نسبت مى دهید. (۸۰)

بَلَى مَنْ كَسَبَ سَیِّئَةً وَأَحَاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ  فَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۸۱﴾

بله، کسانى که گناه کنند و گناهشان بر آنها احاطه کند، آنها همراه آتش هستند و در آن براى همیشه مخلّدند. (۸۱)

وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ  ﴿۸۲﴾

و کسانى که ایمان آوردند و عمل صالح کردند، آنها اهل بهشت اند و در آن براى همیشه مخلّد خواهند بود. (۸۲)

«عهد و میثاق از بنی‏ اسرائیل»

وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِیلَ لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ، ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْكُمْ وَأَنْتُمْ مُعْرِضُونَ ﴿۸۳﴾

و زمانى که از بنى اسرائیل عهد و میثاق گرفتیم که جز خدا را عبادت نکنید و به پدر و مادر و نزدیکان و یتیمها و بیچارگان نیکى کنید و با مردم خوب و نیکو حرف بزنید و نماز را اقامه کنید و زکات بدهید، سپس جز عدّه کمى از شما روگرداندید و حال آنکه شما همه تان از حقیقت اعراض کردید. (۸۳)

وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ لَا تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَلَا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَأَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ﴿۸۴﴾

و زمانى که از شما پیمان گرفتیم که خون یکدیگر را نریزید و یکدیگر را از شهرهایتان بیرون نکنید، سپس شما به این پیمان اقرار کردید و شاهد آن بودید. (۸۴)

ثُمَّ أَنْتُمْ هَٰؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِنْكُمْ مِنْ دِيَارِهِمْ، تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ، وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسَارَى تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ، أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ؟ فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ، وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۸۵﴾

سپس همین شما، آنهائى هستید که یکدیگر را مى کشید و جمعى از خودتان را از شهرهایشان بیرون مى کنید و علیه آنها به گناه و دشمنى کمک مى کنید و اگر آنها را به عنوان اسیر برایتان بیاورند، از آنها براى آزادیشان فدیه مى خواهید و حال آنکه بیرون کردن آنها از شهرشان براى شما حرام بوده. آیا پس شما به بعضى از مطالب کتاب ایمان مى آورید و به بعض دیگر کافر مى شوید؟! آیا جزاى کسى که از شما آن کارها را بکند، چیزى جز خوارى و پستى در زندگى دنیا هست؟! و اینان در روز قیامت به سخت ترین عذاب تحویل داده مى شوند و خدا از آنچه مى کنید غافل نیست. (۸۵)

أُولَئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا بِالْآخِرَةِ فَلَا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ ﴿۸۶﴾

این مردم، آنهائى هستند که زندگى دنیا را در مقابل آخرت خریدند و به هیچ وجه در عذابشان تخفیف داده نمى شود و آنها یارى نمى گردند. (۸۶)

«لجاجت بنی ‏اسرائیل»

وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَقَفَّيْنَا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَآتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ، أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَى أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ؟ فَفَرِيقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقًا تَقْتُلُونَ ﴿۸۷﴾

و ما به موسى کتاب دادیم و پشت سر او پیامبران را فرستادیم و به عیسى بن مریم دلائل و بیناتى عنایت کردیم و او را به وسیله روح القدس کمک نمودیم، آیا باید نسبت به آنچه پیامبرى براى شما مى آورد و با هواى نفستان مخالفت دارد، تکبّر کنید؟! آن وقت یک دسته از شما پیامبران را تکذیب کردید و دسته دیگر پیامبران را کشتید. (۸۷)

«لعنت خدا بر بنی ‏اسرائیل»

وَقَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلًا مَا يُؤْمِنُونَ ﴿۸۸﴾

و مى گویند: دلهاى ما در غلاف و در پرده است. بلکه خدا آنها را به خاطر کفرشان لعنت مى کند، پس کمى هستند که ایمان مى آورند. (۸۸)

وَلَمَّا جَاءَهُمْ كِتَابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ وَكَانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا، فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ، فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكَافِرِينَ  ﴿۸۹﴾

و زمانى که از جانب خدا کتابى براى آنها فرستاده مى شود، با اینکه آن کتاب تصدیق کننده آن چیزى است که نزد آنها هست و آنها قبل از این به خود وعده پیروزى بر کفّار را مى دادند، با این همه وقتى آنچه را که مى شناختند نزد آنها آمد (و به آنها داده شد،) به آن کفر ورزیدند. پس لعنت خدا بر کافرین باد. (۸۹)

«مجازات کفّار»

بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُرُوا بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ بَغْيًا أَنْ يُنَزِّلَ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ، فَبَاءُوا بِغَضَبٍ عَلَى غَضَبٍ وَلِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ مُهِينٌ ﴿۹۰﴾

آنان به قیمت بدى خود را فروختند، اینکه به آنچه خدا نازل کرده است تجاوزکارانه کافر شدند و اینکه خدا با فضلش بر هر که از بندگانش بخواهد، آیات خود را نازل مى کند و به همین جهت کافران به غضبى بعد از غضبى گرفتار شدند و براى کفّار مجازات ذلیل کننده اى خواهد بود. (۹۰)

«قرآن حقّ است»

وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا، وَيَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَهُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقًا لِمَا مَعَهُمْ، قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِيَاءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ؟ ﴿۹۱﴾

و زمانى که به این کافران گفته مى شود، که ایمان بیاورید به آنچه خدا نازل فرموده مى گویند: ما ایمان داریم به آنچه که قبلاً بر ما نازل شده. آنها کافر مى شوند به آنچه که بعد از آن نازل گردیده و حال آنکه این حقّ است، تصدیق کننده آن کتابى است که با آنها است. بگو: پس چرا قبل از این، پیامبرانِ خدا را مى کشتید، اگر شما ایمان دارید؟ (۹۱)

«پرستیدن گوساله»

وَلَقَدْ جَاءَكُمْ مُوسَى بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْتُمْ ظَالِمُونَ ﴿۹۲﴾

و قطعا موسى با بینات و معجزات نزد شما آمد، سپس شما گوساله را بعد از او (براى پرستش) گرفتید و حال آنکه شما ظالم بودید. (۹۲)

وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاسْمَعُوا، قَالُوا سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا، وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ، قُلْ بِئْسَمَا يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمَانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۹۳﴾

و وقتى که ما از شما پیمان گرفتیم و کوه طور را بالاى سر شما قرار دادیم (و گفتیم:) با قوّت و قدرت آنچه را که به شما داده ایم بگیرید و بشنوید، گفتند: شنیدیم ولى عصیان کردیم. در دلهاى آنها در اثر کفرشان محبّت گوساله قرار گرفته. بگو: ایمانتان چه بد دستورى به شما داده اگر مؤمنید. (۹۳)

برداشت از آیات ۹۳ ـ ۸۹

امراض قلبی

منافقان دارای امراض قلبی هستند تا جایی که می‏ توانند انبیاء و پاکان روزگار را بکشند و به جای آنها بت ها و گوساله ‏ها را بپرستند و به هیچ وجه تعهدی نداشته باشند. آنها با عجب و کبر به راه و روش خود در اثر غفلت و بی ‏توجهی به حقیقت، مغرورند و حتّی فکر می‏ کنند که خدای تعالی به حساب آنها نمی‏ رسد. پس باید بندگی و اطاعت خدا را بنمایند و آنچه خدا امر کرده با قدرت و قوت بگیرند ولی متأسفانه دلهای آنها مملو از محبّت پرستیدن غیر خدا است و به نفاق خود ادامه می‏ دهند.

«تمنّای مرگ»

قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خَالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۹۴﴾

بگو: اگر تنها براى شما نزد خدا خانه آخرت هست و مردمِ دیگر از آن بهره اى ندارند، پس آرزوى مرگ کنید اگر راست مى گوئید. (۹۴)

وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ﴿۹۵﴾

ولى هرگز آرزوى مرگ نخواهند کرد به خاطر آنچه که پیش فرستاده اند و خدا به اعمال ظالمین دانا است. (۹۵)

وَلَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَى حَيَاةٍ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا، يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَمَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَنْ يُعَمَّرَ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ﴿۹۶﴾

و آنها را از همه مردم و حتّى از کسانى که مشرکند بر زندگى دنیا حریص تر مى یابى. هر یک از آنها دوست دارد اگر ممکن باشد هزار سال عمر کند و حال آنکه این عمر طولانى از عذاب الهى او را نگه نمى دارد و خدا به آنچه مى کنند بینا است. (۹۶)

برداشت از آیات ۹۶ ـ ۹۴

کمالات انسانی

یکی از نشانه‏ های اولیاء خدا و کسانی که به کمالات روحی رسیده ‏اند این است که به آخرت یقین کامل و اعتقاد صحیح دارند و اگر معتقد به آخرت باشند نشانه ‏اش این است که آنها آماده برای مرگند بلکه درخواست مرگ می‏ کنند ولی آنهایی که به مراحل تزکیه نفس موفّق نشده و روی دلهایشان کفر و بی ‏اعتقادی به آخرت پرده انداخته، حریص ‏ترین مردم به زندگی دنیا هستند و مایلند که هر چه بیشتر در دنیا عمر کنند و هیچ گاه نمیرند. زیرا می‏ دانند که اگر آخرتی باشد با این اعمال زشت به عذاب الهی مبتلا خواهند شد لذا هیچ وقت تمنای مرگ نمی‏ کنند.

«دشمنی با جبرئیل»

قُلْ مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ، مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ ﴿۹۷﴾

بگو: کسى که دشمن جبرئیل باشد، پس جبرئیل قطعا به اذن خدا قرآن را بر قلب تو نازل کرده. این قرآن تصدیق کننده آن چیزى است که قبل از آن آمده و قرآن هدایت و بشارت است براى مؤمنین. (۹۷)

مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِيلَ وَمِيكَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكَافِرِينَ ﴿۹۸﴾

کسى که دشمن خدا و ملائکه اش و رسولانش و جبرئیل و میکائیل باشد، پس قطعا خدا هم دشمن کافران است. (۹۸)

برداشت از آیات ۹۸ ـ ۹۷

دشمنی ‏های بی جا

سالک الی اللّه هیچ وقت نباید دارای صفات رذیله بغض و کینه نسبت به اولیاء خدا، انبیاء و ملائکه باشد، حتّی اگر کسی با حضرت جبرئیل دشمن باشد از کفّار و معاندین محسوب می ‏شود. جبرئیل فقط کارش این بوده که آیات قرآن را بر قلب پیامبر (صلی الله علیه و اله) با اجازه خدا نازل می‏ کرده است و لذا دشمنی با چنین فردی که جز پاکی و انجام وظیفه کاری نداشته است از صفت رذیله کینه و دشمنی بیجا برخواسته است.

«نزول آیات»

وَلَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ وَمَا يَكْفُرُ بِهَا إِلَّا الْفَاسِقُونَ ﴿۹۹﴾

قطعا ما نازل کردیم بر تو نشانه هاى واضح و آیات صریحى را که به آنها کافر نمى شود، مگر فاسقین. (۹۹)

أَوَكُلَّمَا عَاهَدُوا عَهْدًا نَبَذَهُ فَرِيقٌ مِنْهُمْ؟ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۱۰۰﴾

آیا این چنین نیست که آنها وقتى پیمانى بستند جمعى از آنها پیمان شکنى مى کنند؟ بلکه اکثر آنها ایمان نمى آورند. (۱۰۰)

وَلَمَّا جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِاللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ كِتَابَ اللَّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۱۰۱﴾

و وقتى که فرستاده اى از جانب خدا نزد آنها آمد، با آنکه آنچه آنها از کتب آسمانى و اعتقاد به انبیاء دارند، این فرستاده آن را تصدیق مى کند، جمعى که به آنها کتاب داده شده، کتاب خدا را ندیده مى گیرند و پشت سر مى اندازند، مثل آنکه آنها هیچ نمى دانند. (۱۰۱)

«حضرت سلیمان علیه‏ السلام و سحر و جادو»

وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيْمَانَ، وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا، يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ، وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولَا إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَا تَكْفُرْ، فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ﴿۱۰۲﴾

و پیروى کردند از آنچه شیاطین در زمان سلطنت سلیمان مى خواندند و سلیمان کافر نشد ولى شیاطین کافر شدند. به مردم سحر و آنچه در بابِل بر دو ملک به نام هاروت و ماروت نازل شده بود تعلیم مى دادند و آنها به هیچ کس چیزى یاد نمى دادند، مگر آنکه به مردم، اوّل مى گفتند: جز این نیست که ما وسیله امتحانیم (و کوشش کنید) کافر نشوید. ولى آنها از آن دو فرشته مطالبى را یاد مى گرفتند تا بتوانند بین مرد و زنش جدائى بیندازند ولى آنها به هیچ وجه بوسیله آن نمى توانستند به کسى ضرر برسانند مگر به اذن خدا و بلکه آنها چیزى را یاد مى گرفتند که به خودشان ضرر مى رساند و نفعى به آنها نمى رساند و به طور قطع مى دانستند کسى که این گونه متاع را بخرد، در آخرت بهره اى نخواهد داشت و چقدر بد بود آنچه خود را به آن فروختند اگر مى دانستند. (۱۰۲)

وَلَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ﴿۱۰۳﴾

و اگر آنها ایمان مى آوردند و تقوى پیشه مى کردند حتما اجر و مزدى که براى آنها نزد خدا بود بهتر بود اگر آنها مى دانستند. (۱۰۳)

برداشت از آیه ۱۰۳

ایمان و تقوی

کسی که می‏خواهد به سوی خدا برود و به لقاء پروردگار برسد اول باید سرمایه ایمانش را به خدا و روز قیامت تقویت کند و مراحل تقوی را به مناسبت مراحلش بپیماید تا به آنچه خدای تعالی به او می‏ دهد که بهترین چیزها خواهد بود برسد، به شرط آنکه این درک و شعور را داشته باشد و بفهمد که ایمان و تقوی چقدر ارزش دارد.

«اعمال و نیّات منافقین»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقُولُوا رَاعِنَا وَقُولُوا انْظُرْنَا، وَاسْمَعُوا وَلِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۰۴﴾

ای کسانی که ایمان آورده ‏اید، نگوئید «راعِنا» [۱] بلکه بگوئید «اُنْظُرْنا» [۲] و بشنوید و از برای کافرین عذاب دردناکی خواهد بود. (۱۰۴)

[۱] ــ یعنى رعایت ما را بکنید.

[۲] ــ یعنى مراقب ما باش و ما را هم منظور فرما.

برداشت از آیه ۱۰۴

رعایت ادب

یک سالک الی اللّه باید سخنانی را که می‏ گوید سنجیده باشد و کلامی را که بی‏ ادبانه باشد و یا دشمن سوء استفاده می ‏کند به زبان جاری نکند و بسیار رعایت ادب زبان را بکند.

مَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَلَا الْمُشْرِكِينَ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْكُمْ مِنْ خَيْرٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَاللَّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿۱۰۵﴾

کفّار از اهل کتاب و مشرکین دوست ندارند که بر شما خیرى از طرف پروردگارتان نازل شود. ولى خدا رحمت و مهربانیش را مختصّ کسى که مى خواهد قرار مى دهد و خدا صاحب فضل عظیمى است. (۱۰۵)

برداشت از آیه ۱۰۵

صفات رذیله

افرادی که ایمان ندارند و تزکیه نفس نکرده ‏اند این صفت رذیله در آنها هست که دوست ندارند حتّی به خوبان خیری برسد و آنها بخیل ‏تر از بخیل‏ اند زیرا بخیل آن کسی است که به کسی خیری نمی ‏رساند و بخیل‏ تر از آن کسی است که نمی‏ تواند ببیند دیگری به کسی خیری می‏ رساند.

مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا، أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ؟ ﴿۱۰۶﴾

ما نشانه و یا آیه اى را از بین نمى بریم یا آن را به دست فراموشى نمى سپاریم مگر آنکه بهتر از آن یا مثل آن را مى آوریم. آیا نمى دانى که خدا بر هر چیزى قادر است؟ (۱۰۶)

أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ؟ ﴿۱۰۷﴾

آیا نمى دانى که قطعا مُلک آسمانها و زمین مال خدا است و براى شما غیر از خدا ولىّ و یاورى نیست؟ (۱۰۷)

أَمْ تُرِيدُونَ أَنْ تَسْأَلُوا رَسُولَكُمْ كَمَا سُئِلَ مُوسَى مِنْ قَبْلُ؟ وَمَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ ﴿۱۰۸﴾

آیا مى خواهید شما همان سؤالى را که قبلاً از موسى شده از پیغمبرتان بپرسید؟ و کسى که ایمان را به کفر تبدیل کند، قطعا از راه راست گمراه شده است. (۱۰۸)

«حسادت اهل کتاب»

وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ، فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ، إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ  ﴿۱۰۹﴾

جمع زیادى از اهل کتاب از حسدى که از نزد خود دارند مایلند شما را از اسلام و ایمانتان به کفر برگردانند بعد از آنکه حق براى آنها کاملاً روشن شده، پس آنها را عفو کنید و از آنها بگذرید تا خدا فرمان خود را صادر کند. قطعا خدا بر همه چیز توانا است. (۱۰۹)

برداشت از آیه ۱۰۹

تزکیه نفس

حسادت یکی از امراض روحی انسان است که تا از نفس او تزکیه نشود موفّق به لقای پروردگار و ورود به بهشت نمی‏ گردد. این امراض به قدری خطرناک است که دین و دنیای انسان را به خطر می ‏اندازد و راه تزکیه و نجات از آن صفت، شرح صدر، توجّه به خدای تعالی، به کسانی که حسادت می‏ کنند اظهار محبّت کردن و تواضع در مقابل آنها است. ضمناً اگر حسودهایی را دیدید با آنها به عنوان مریض برخورد کنید و تا می ‏توانید آنها را از این مرض خطرناک نجات دهید.

وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ  ﴿۱۱۰﴾

و نماز را اقامه کنید و زکات بدهید و آنچه از خوبى براى خود جلو بفرستید در نزد خدا آن را مى یابید. خدا به آنچه مى کنید بینا است. (۱۱۰)

«بهشت و یهود و نصاری»

وَقَالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كَانَ هُودًا أَوْ نَصَارَى، تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ، قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿۱۱۱﴾

و مى گویند: جز یهود و نصارى کس دیگرى هرگز به بهشت نخواهد رفت. این آرزوى آنها است. بگو: براى این ادّعا دلیلتان را بیاورید اگر راست مى گوئید. (۱۱۱)

بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۱۱۲﴾

بله، کسى که از همه جهت تسلیم خدا بوده و او نیکوکار باشد، پس براى او در نزد پروردگارش اجرش محفوظ است و آنها نه ترسى دارند و نه آنها محزون مى گردند. (۱۱۲)

برداشت از آیه ۱۱۲

یقظه و بیداری

سالک الی اللّه باید برای خدا رو به خدا کند، از خواب غفلت برخیزد، صفات رذیله و شیطانی خود را از بین ببرد و نیکوکار باشد، خدای تعالی او را از اولیاء خود قرارش می‏ دهد و مزد او این است که ترس از غیر خدا را از او برمی‏ دارد و آنها هیچگاه محزون نمی ‏شوند آن چنان که اولیاء خدا این‏گونه ‏اند.

«مطرود کردن یکدیگر»

وَقَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَى عَلَى شَيْءٍ وَقَالَتِ النَّصَارَى لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلَى شَيْءٍ وَهُمْ يَتْلُونَ الْكِتَابَ، كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ ﴿۱۱۳﴾

یهود مى گویند: که مذهب نصارى بر پایه اى استوار نیست و نصرانیها مى گویند: که دین یهود بر اساسى استوار نمى باشد و حال آنکه آنها کتاب را مى خوانند. این سخنان مثل کلمات کسانى است که چیزى نمى دانند ولى خدا روز قیامت بین آنها درباره آنچه اختلاف کرده اند حکم مى کند. (۱۱۳)

«مانع از ذکر خدا می ‏شوند»

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَسَاجِدَ اللَّهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَسَعَى فِي خَرَابِهَا، أُولَئِكَ مَا كَانَ لَهُمْ أَنْ يَدْخُلُوهَا إِلَّا خَائِفِينَ، لَهُمْ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۱۱۴﴾

و چه کسى ظالم تر از آن کسى است که مانع ذکر نام خدا در مساجد شود و کوشش کند که مسجدها را خراب کند. این افراد حق ندارند داخل مسجد شوند مگر با ترس، براى آنها در دنیا ذلّت و خوارى بوده و در آخرت براى آنها عذاب بزرگى خواهد بود. (۱۱۴)

برداشت از آیه ۱۱۴

سدّ راه خدا

یکی از چیزهایی که ممکن است انسان را در جهنّم مخلّد کند دشمنی با خدای تعالی است و یکی از فروع دشمنی با حضرت حقّ «جلّ و علا» مانع شدن از عبادت در مساجد و اقامه نماز و آن را در اختیار دیگران قرار دادن است (چنانکه در استامبول در مسجد ایاصوفی نماز خواندن ممنوع است و تنها توریستهای غیر مسلمان می‏ توانند از آن دیدن کنند) امید است اسلامیّت ما، ما را مانع از این‏ گونه دشمنی‏ های ناخودآگاه کند.

«به هر طرف که رو کنید همان طرف خدا است»

وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ  ﴿۱۱۵﴾

و مشرق و مغرب مال خدا است و به هر طرف رو کنید پس خدا همان جا است. قطعا خدا به همه جا احاطه دارد و خدا دانا است. (۱۱۵)

«خدا از داشتن فرزند منزّه است»

وَقَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ، بَلْ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ  ﴿۱۱۶﴾

و مى گویند: خدا فرزندى براى خود انتخاب کرده است (سبحان اللّه) خدا پاک و منزّه است، بلکه آنچه در آسمانها و زمین است، مال او است. همه در برابر او کوچکى مى کنند. (۱۱۶)

بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ، وَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۱۱۷﴾

او هستى بخش آسمانها و زمین است و وقتى که دستورى مى دهد که چیزى وجود داشته باشد فقط مى گوید وجود داشته باش! پس آن چیز فورا خواهد بود. (۱۱۷)

«چرا خدا با ما حرف نمی ‏زند؟»

وَقَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ لَوْلَا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ؟ كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ، تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ، قَدْ بَيَّنَّا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ﴿۱۱۸﴾

و کسانى که نمى دانند، مى گویند: خدا چرا با ما حرف نمى زند یا چرا آیه اى بر خودمان نازل نمى شود؟ قبل از اینها هم کسانى بودند که مثل این حرفها را مى زدند. دلهاى آنها با یکدیگر شباهت دارد و قطعا ما آیات خود را براى کسانى که یقین بیاورند، بیان کرده ایم. (۱۱۸)

إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيرًا وَنَذِيرًا وَلَا تُسْأَلُ عَنْ أَصْحَابِ الْجَحِيمِ ﴿۱۱۹﴾

ما تو را به حقّ، بشارت دهنده و ترساننده فرستاده ایم و از تو درباره جهنّمیان سؤال نمى شود. (۱۱۹)

«هدایت خوب از طرف خدا است»

وَلَنْ تَرْضَى عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ، قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَى وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿۱۲۰﴾

و هیچ وقت یهود و نصارى از تو راضى نمى شوند، مگر آنکه تو از دین و ملّت آنها پیروى کنى. به آنها بگو: قطعا هدایت (خوب)، آن هدایتى است که خدا بکند و اگر بعد از آنکه این همه از علم و دانش به تو رسیده است از هواى نفس آنها پیروى کنى، براى تو از طرف خدا سرپرست و یاورى نخواهد بود. (۱۲۰)

اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ أُولَئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۱۲۱﴾

کسانى که به آنها کتاب داده ایم، آنها آن را دقیق و درست مى خوانند، آنها به آن ایمان مى آورند و کسى که به آن کتابها کافر شود، پس آنها همان خسارت دیدگانند. (۱۲۱)

«تذکر نعمت به بنی‏ اسرائیل»

يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۱۲۲﴾

اى بنى اسرائیل، به یاد بیاورید نعمتهائى را که من به شما داده ام و قطعا من شما را بر جهانیان برترى داده ام. (۱۲۲)

برداشت از آیه ۱۲۲

مرحله شکر

اگر انسان بتواند نعمت ‏های الهی را شکر کند و آنها را فراموش نکند و خدای تعالی را از خود راضی کند بر همه مردم جهان برتری پیدا می ‏کند.

وَاتَّقُوا يَوْمًا لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئًا وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلَا تَنْفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ ﴿۱۲۳﴾

و بپرهیزید از روزى که کسى از کسى چیزى را دفع نمى کند و کسى در مقابل کسى براى مجازات قبول نمى شود و شفاعت کسى از کسى فائده اى ندارد و آنها یارى نمى شوند. (۱۲۳)

«آزمایش حضرت ابراهیم علیه ‏السلام»

وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ، قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا، قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي  الظَّالِمِينَ ﴿۱۲۴﴾

و زمانى که ابراهیم را پروردگارش با مسائل مختلف و کلماتى آزمایش کرد و او آن کلمات را به پایان رساند، خدا به او فرمود: من تو را براى مردم امام قرار دادم. ابراهیم عرض کرد: از ذریه و اولاد من هم (امام قرار بده). خدا فرمود: عهد من به ظالمین نمى رسد. (۱۲۴)

برداشت از آیه ۱۲۴

استاد لازم است

یکی از آرزوهای اولیاء خدا این است که بتوانند دیگران را رهبری کنند و استاد تزکیه نفس آنها باشند که عبادالرحمن می‏گویند: خدایا ما را برای اهل تقوی رهبر قرار بده، این آرزو وقتی تحقق پیدا می‏ کند که آنها به خود و به دیگران ظلم نکرده باشند و از ظالمین محسوب نشوند.

«خانه کعبه»

وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْنًا وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلًّى وَعَهِدْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ  ﴿۱۲۵﴾

و آن وقتى که خانه کعبه را محلّ کسب ثواب و محلّ امنى براى مردم قرار دادیم و (گفتیم:) از مقام ابراهیم براى خود محلّ نمازى انتخاب کنید و با ابراهیم و اسماعیل عهد کردیم که خانه مرا براى طواف کنندگان و معتکف شوندگان و رکوع و سجودکنندگان از هر آلودگى پاک کنید. (۱۲۵)

وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا بَلَدًا آمِنًا وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَرَاتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ، قَالَ وَمَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلَى عَذَابِ النَّارِ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ  ﴿۱۲۶﴾

و وقتى که ابراهیم گفت: پروردگار من، این شهر مکه را محلّ امنى قرار بده و به اهلش آن کسانى که ایمان به خدا و روز قیامت مى آورند، از میوه هاى مختلف روزى فرما. خدا گفت: و به کسى که کافر شود فائده کمى خواهم داد، سپس او را به سوى عذاب آتش مى کشانم و چه بد عاقبتى است. (۱۲۶)

«بنای خانه کعبه»

وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ، رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۱۲۷﴾

و آن زمان که ابراهیم پایه هاى خانه کعبه را بالا مى برد و اسماعیل (کمک مى کرد، گفتند:) پروردگارِ ما، از ما قبول کن که تو قطعا شنواى دانائى. (۱۲۷)

رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ﴿۱۲۸﴾

پروردگارِ ما، ما را دو تسلیم شده براى خود قرارمان بده و از ذریه ما امّتى که براى تو تسلیم باشند به وجود بیاور و راه بندگى و عبادت را به ما نشان بده و توبه ما را قبول کن، زیرا تو توبه پذیر مهربانى هستى. (۱۲۸)

رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ، إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۱۲۹﴾

پروردگارِ ما، در میان آنها پیامبرى از خودشان مبعوث کن تا آیات تو را براى آنها تلاوت کند و کتاب و حکمت را به آنها یاد بدهد و نفس آنها را (از رذائل پاک و) تزکیه کند، قطعا تو عزیز حکیمى هستى. (۱۲۹)

برداشت از آیات ۱۲۹ ـ ۱۲۸

تسلیم و توبه و استاد

یکی از خواسته‏ های سالکین الی اللّه این است که خودشان و فرزندانشان در مقابل اوامر الهی تسلیم باشند، خدای تعالی آنها را به حقایق راهنمایی کند، توبه آنها را قبول فرماید و برای آنها استادی بفرستد که کلمات الهی را برای آنها تلاوت کند و خواندن و نوشتن و حقایق و معارف حقّه را به آنها تعلیم دهد و آنها را از صفات رذیله تزکیه کند. زیرا خدای تعالی به سالکین الی اللّه مهربانی خاصّی دارد.

«ملّت ابراهیم علیه‏ السلام»

وَمَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۱۳۰﴾

و چه کسى از دین ابراهیم جز کسى که خود را به سفاهت و نادانى مى زند روگردان است؟ و قطعا ما ابراهیم را در دنیا انتخاب کرده ایم و قطعا او در آخرت از صالحین خواهد بود. (۱۳۰)

إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۱۳۱﴾

زمانى که پروردگارش به او گفت: تسلیم شو، او گفت: در مقابل اوامر پروردگار جهانیان تسلیمم. (۱۳۱)

وَوَصَّى  بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ﴿۱۳۲﴾

و ابراهیم و یعقوب فرزندانشان را به تسلیم شدن وصیت کردند، (گفت:) اى پسرانم، قطعا خدا این دین را براى شما انتخاب فرموده و شما نباید جز آنکه مسلمان باشید از دنیا بروید. (۱۳۲)
«سؤال حضرت یعقوب علیه ‏السلام»

أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَكَ وَإِلَهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ إِلَهًا وَاحِدًا وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ ﴿۱۳۳﴾

آیا شما شاهد بودید آن وقتى که مرگ به سراغ یعقوب آمد؟ آن وقتى که یعقوب به فرزندانش گفت: بعد از من چه چیز را عبادت مى کنید؟ گفتند: ما خداى تو و خداى پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق، همان خداى یکتا را عبادت خواهیم کرد و ما در مقابل اوامر او تسلیمیم. (۱۳۳)

تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۳۴﴾

آنها امّتى بودند که رفتند. اعمال آنها مربوط به خودشان بود و اعمال شما هم مربوط به خودتان است و از شما هیچگاه از آنچه آنها کرده اند، سؤال نمى شود. (۱۳۴)

«ملّت پاک حضرت ابراهیم علیه‏ السلام»

وَقَالُوا كُونُوا هُودًا أَوْ نَصَارَى تَهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ﴿۱۳۵﴾

و گفتند: یهودى یا نصرانى بشوید تا هدایت گردید. بگو: بلکه ملّت و دین ابراهیم پاک است و او هرگز از مشرکین نبوده است. (۱۳۵)

قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْنَا وَمَا أُنْزِلَ إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَمَا أُوتِيَ مُوسَى وَعِيسَى وَمَا أُوتِيَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ ﴿۱۳۶﴾

بگوئید: ما ایمان به خدا و آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و فرزندان آنها نازل گردیده و آنچه به موسى و عیسى داده شد و آنچه براى سائر پیامبران از طرف پروردگارشان داده شده، آوردیم. ما بین حتّى یکى از آنها فرقى نمى گذاریم و ما در برابر فرمان خدا تسلیمیم. (۱۳۶)

فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ مَا آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا هُمْ فِي شِقَاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۱۳۷﴾

پس اگر آنها بمانند آنچه شما ایمان آورده اید ایمان آوردند، قطعا هدایت شده اند و اگر پشت کردند پس جز این نیست که (از حقیقت) جدا شده اند و زود است که خدا تو را از شرّ آنها حفظ کند و او شنواى دانائى است. (۱۳۷)

صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ ﴿۱۳۸﴾

رنگ خدائى، و چه رنگى از رنگ الهى نیکوتر است؟ و ما تنها او را عبادت مى کنیم. (۱۳۸)

قُلْ أَتُحَاجُّونَنَا فِي اللَّهِ وَهُوَ رَبُّنَا وَرَبُّكُمْ وَلَنَا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ ﴿۱۳۹﴾

بگو آیا درباره خدا با ما بحث مى کنید؟ و حال آنکه او پروردگار ما و پروردگار شما است و اعمال ما مربوط به خودمان بوده و اعمال شما مربوط به خود شما است و ما براى او خود را خالص کرده ایم. (۱۳۹)

برداشت از آیه ۱۳۹

قاطعیّت

از این آیه شریفه استفاده می‏ شود که اگر کسی بخواهد خود را برای خدای تعالی خالص کند باید با مخالفین با قاطعیّت برخورد کند و آنچه صحیح است و مورد پسند عقل است و لو او را از دیگران جدا می‏ کند مستقلاً انجام دهد و به دیگران کاری نداشته باشد.

أَمْ تَقُولُونَ  إِنَّ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطَ كَانُوا هُودًا أَوْ نَصَارَى قُلْ أَأَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهَادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۱۴۰﴾

یا آنکه مى گوئید: قطعا ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط یهودى یا نصرانى بوده اند. بگو: آیا شما بهتر مى دانید یا خدا؟ و چه کسى ظالم تر از آن کسى است که شهادت خدا را که در نزد او است بپوشاند؟ و خدا از کارى که مى کنید، غافل نمى باشد. (۱۴۰)

تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۴۱﴾

آنها امّتى بودند که گذشتند و هر چه کردند، براى خود کردند و شما هم هر چه بکنید، براى خود کرده اید و از شما هیچگاه از آنچه آنها کرده اند، سؤال نمى شود. (۱۴۱)

«سؤال ابلهان از قبله»

سَيَقُولُ السُّفَهَاءُ مِنَ النَّاسِ مَا وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كَانُوا عَلَيْهَا قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۱۴۲﴾

به زودى ابلهان از مردم مى گویند: چه چیز مسلمانان را از قبله شان که به طرف آن مى ایستادند(بر آن بودند)، برگرداند؟ بگو: مشرق و مغرب مال خدا است. هر که را بخواهد به راه راست هدایت مى کند. (۱۴۲)

«تغییر قبله برای امتحان مردم بود»

وَكَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْهَا إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلَى عَقِبَيْهِ وَإِنْ كَانَتْ لَكَبِيرَةً إِلَّا عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۱۴۳﴾

و این چنین ما شما را امّت وسط و میانه قرار دادیم تا شما گواه بر مردم باشید و پیامبر بر (احوال) شما گواه باشد و ما قبله اى را که تو به سوى آن مى ایستادى براى تو قرار نداده بودیم، مگر بخاطر آنکه بدانیم چه کسى از پیامبر تبعیت مى کند و چه کسى به عقب و سابقه اش برمى گردد،  و اگر چه این دستور بر غیر کسانى که خدا هدایتشان کرده سخت بود و خدا ایمان شما را ضایع نمى کند و خدا نسبت به مردم رأفت و مهربانى دارد. (۱۴۳)

قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ ﴿۱۴۴﴾

قطعا ما مى بینیم صورتت را که به سوى آسمان برگردانده اى پس حتما ما هم تو را به طرف قبله اى که از آن خشنودى، بر مى گردانیم. پس رویت را برگردان به طرف مسجدالحرام و شما هم در هر کجا که هستید، رویتان را به طرف مسجدالحرام برگردانید و قطعا کسانى که به آنها کتاب داده شده، حتما مى دانند که قطعا همین حقّ است از طرف پروردگارشان و خدا از آنچه مى کنند غافل نیست. (۱۴۴)

وَلَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ بِكُلِّ آيَةٍ مَا تَبِعُوا قِبْلَتَكَ وَمَا أَنْتَ بِتَابِعٍ قِبْلَتَهُمْ وَمَا بَعْضُهُمْ بِتَابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِينَ ﴿۱۴۵﴾

و به خدا قسم، [۱] اگر برای آنهائی که کتاب داده شده هر دلیل و نشانه ‏ای بیاوری، آنها از قبله تو تبعیّت نمی کنند و تو هم که از قبله آنها پیروی نمی‏ کنی و هیچ یک از آنها از قبله دیگری تبعیّت نمی ‏نمایند. و اگر تو پس از آنکه این علم را پیدا کردی از هوای نفس آنها پیروی کنی، قطعا تو آن وقت از ظالمین خواهی بود.(۱۴۵)

[۱] ــ جمله «لَئِنِ اتَّبَعْتَ اَهْوائَهُمْ» مفهوم قسم در بردارد.

اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقًا مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿۱۴۶﴾

کسانى که به آنها کتاب داده ایم، او (رسول اکرم) را مى شناسند آنچنان که فرزندان خود را مى شناسند و قطعا عدّه اى از آنها البتّه حقّ را کتمان مى کنند و حال آنکه مى دانند. (۱۴۶)

اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ ﴿۱۴۷﴾

این کلام حقّى است که از طرف پروردگارت مى رسد و تو به هیچ وجه از شک کنندگان مباش. (۱۴۷)

«تعیین قبله»

وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۴۸﴾

و براى هر دسته اى از مردم قبله اى است که رو به سوى آن مى کنند. پس در خوبیها بر یکدیگر سبقت بگیرید. هر کجا که باشید، خدا همه شما را مى آورد. قطعا خدا بر هر چیزى قدرت دارد. (۱۴۸)

برداشت از آیات ۱۴۸ ـ ۱۴۶

کتمان حق

سالک الی اللّه نباید حقی را که به آن معتقد است کتمان کند، باید همیشه پیرو راستی و درستی باشد، شک و تردیدی به خود راه ندهد، در همه خوبی ها گوی مسابقه را بر سایرین ببرد و بکوشد همیشه از بهترین ‏ها باشد.

وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۱۴۹﴾

و از هر کجا که خارج شدى، پس روى خود را به طرف مسجدالحرام برگردان و قطعا این دستور حقّ صحیحى از طرف پروردگار تو است. و خدا از آنچه مى کنید غافل نیست. (۱۴۹)

وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِي وَلِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۵۰﴾

و از هر کجا رفتى، روى خود را به طرف مسجدالحرام کن و هر کجا که باشید، صورتتان را (در نماز) به طرف مسجدالحرام برگردانید تا مبادا براى مردم دلیلى علیه شما وجود داشته باشد، غیر از کسانى از آنها که ظالم اند (که آنها به هر حال علیه شما حرف مى زنند). پس از آنها نترسید و تنها از من بترسید و براى اینکه من مى خواهم نعمت خود را بر شما تمام کنم. و شاید شما هدایت شوید. (۱۵۰)

«پیامبر صلی‏ الله ‏علیه‏ و ‏آله برای تزکیه نفس»

كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ ﴿۱۵۱﴾

آنچنان رسولى که از خود شما بود، ما در میان شما فرستادیم تا آیات ما را براى شما تلاوت کند و شما را تزکیه نفس کند و به شما کتاب و حکمت را تعلیم دهد و به شما یاد بدهد آنچه را که نمى دانید. (۱۵۱)

فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ ﴿۱۵۲﴾

پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و از من تشکر کنید و کفران نکنید. (۱۵۲)

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ ﴿۱۵۳﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از صبر و نماز کمک بگیرید. قطعا خدا با صابرین است. (۱۵۳)

«شهداء زنده ‏اند»

وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَكِنْ لَا تَشْعُرُونَ ﴿۱۵۴﴾

و به کسانى که در راه خدا کشته مى شوند، نگوئید مرده اند، بلکه آنها زنده اند ولى شما درکش را ندارید. (۱۵۴)

«امتحانات الهی»

وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ ﴿۱۵۵﴾

و قطعا ما شما را به چیزى از ترس و گرسنگى و کم شدن از اموال و از جانها و از محصولها امتحان مى کنیم و بشارت بده به صبر کنندگان. (۱۵۵)

اَلَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ﴿۱۵۶﴾

آنهائى که وقتى به آنها مصیبتى مى رسد، گویند: ما ملک خدائیم و ما به سوى او برمى گردیم. (۱۵۶)

أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ ﴿۱۵۷﴾

بر اینها از طرف پروردگارشان صلوات و رحمت است و آنها هدایت شدگانند. (۱۵۷)

برداشت از آیات ۱۵۷ ـ ۱۵۱

صبر و استقامت

برداشت ‏هایی از این آیات که باید سالکین الی اللّه به آن متوجّه باشند:

۱ – انبیاء و اولیاء خدا برای تعلیم کتاب خدا و تذکر نشانه ‏های خدا آمده ‏اند.
۲ – آنها برای تزکیه نفس مردم و معرفی حقایق کتاب الهی مبعوث شده ‏اند.
۳ – آنها حکمت را که همان شناخت حقایق اشیاء است و مردم آنها را نمی‏ دانستند به مردم تعلیم می ‏دهند.
۴ – آنها به مردم باید بگویند که اگر می ‏خواهید خدا شما را منظور کند باید به یاد او باشید و نعمت ‏های او را تشکر کنید و هیچ گاه کفران نکنید.
۵ – اگر این کارها را کردید یعنی کتاب را یاد گرفتید و نشانه‏ های خدا را مشاهده کردید، تزکیه نفس نمودید، حقایق کتاب را فهمیدید، در قلب تان نور علم و حکمت تابید، نعمت‏ های خدا را شکر کردید، از خواندن نماز و گرفتن روزه کمک گرفتید و در تمام ابتلائات استقامت نمودید از طرف پروردگار به شما بشارتی خواهد رسید و معرفت اینکه آنها مال خدا هستند و به سوی او بر می ‏گردند به آنها داده خواهد شد. از همه مهم تر در ردیف پیامبر اکرم صلی‏ الله ‏علیه ‏و‏آله و آل او خدای تعالی بر آنها هم صلوات که رحمت خاص الخاص او است و نیز رحمت خاصش را که در معنی رحیمیّت گنجانده شده می‏ فرستد و نام آنها را در زمره هدایت شدگان وارد می‏ کند.
«کوه صفا و مروه»

إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمَا وَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَإِنَّ اللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ ﴿۱۵۸﴾

قطعا صفا و مروه از نشانه هاى خدا است، پس کسى که به حجّ خانه خدا رود و یا عمره اى انجام دهد و براى او عیبى ندارد که بر آنها طواف و بین آنها سعى کند و کسى که کار خیر را با رغبت انجام دهد، پس قطعا خدا شاکر دانائى است. (۱۵۸)

«کتمان حقّ»

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلْنَا مِنَ الْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَى مِنْ بَعْدِ مَا بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتَابِ أُولَئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ ﴿۱۵۹﴾

قطعا کسانى که آنچه را ما از دلائل و راهنمائیها نازل کرده ایم کتمان مى کنند، بعد از آنکه ما در کتاب آن را براى مردم بیان نموده بودیم، آن گروه را خدا لعنت مى کند و همه لعنت کنندگان، آنان را لعنت مى کنند. (۱۵۹)

إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ ﴿۱۶۰﴾

مگر کسانى که توبه کنند و خود را اصلاح نمایند و (آنچه را که مى دانند براى مردم) بیان کنند، پس من توبه آنها را مى پذیرم، و من توبه پذیر مهربانى هستم. (۱۶۰)

برداشت از آیات ۱۶۰ ـ ۱۵۹

توبه

سالک الی اللّه باید حقایق و دلایلی را که از جانب خدای تعالی نازل شده کتمان نکند و تنها آنها را وسیله هدایت مردم قرار دهد و اگر بخواهد با دلایل و سخنانی که از طرف خدا نازل نشده مردم را به حقیقت تصوری خود برساند و مردم را منحرف کند بالاخره روزی می ‏رسد که خدا و همه مردم او را لعنت کنند مگر آن که از این کار توبه کند و آنهایی را که منحرف کرده از انحراف نجات دهد، کارهای گذشته ‏اش را اصلاح کند و حقیقت را بگوید که خدای تعالی در این صورت توبه او را قبول می‏ کند زیرا فرموده من بسیار بسیار توبه پذیر و مهربانم.

«لعنت خدا بر کافران»

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَمَاتُوا وَهُمْ كُفَّارٌ أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ ﴿۱۶۱﴾

قطعا کسانى که کافر شده اند و با همان کفر مرده اند، لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر آنها خواهد بود. (۱۶۱)

خَالِدِينَ فِيهَا لَا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذَابُ وَلَا هُمْ يُنْظَرُونَ ﴿۱۶۲﴾

همیشه در آن لعنت باقى مى مانند و در عذاب آنها تخفیف داده نخواهد شد و به آنها مهلت داده نمى شود. (۱۶۲)
«خدای یکتا»

وَإِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ ﴿۱۶۳﴾

و خداى شما همان خداى یکتا است که خدائى جز او وجود ندارد. او بخشنده و مهربان است. (۱۶۳)

«نشانه ‏های پروردگار»

إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِمَا يَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ مَاءٍ فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ﴿۱۶۴﴾

قطعا در خلقت آسمانها و زمین و پشت سر هم آمدن شب و روز و کشتیهائى که در دریا به نفع مردم در حرکت اند و آنچه خدا از آسمان آب نازل کرده است که بوسیله آن زمین را زنده کرده بعد از آنکه (در زمستان) مرده بود و آنچه در زمین از همه جانداران پخش کرده است و در گردش بادها و ابرهائى که بین آسمان و زمین مسخّر شده اند، قطعا نشانه هایى است براى مردمى که عقلشان را بکار مى اندازند. (۱۶۴)

«محبّت به خدا»

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْدَادًا يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ وَلَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذَابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا وَأَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذَابِ ﴿۱۶۵﴾

و از میان مردم کسانى هستند که غیر از خدا، خدایانى براى خود اتّخاذ مى کنند و آنها را مانند محبّتشان به خدا دوست دارند. ولى کسانى که ایمان آورده اند، محبّتشان به خدا شدیدتر است. و اگر ستمگران ببینند وقتى که عذاب را مشاهده مى کنند، قطعا همه قدرت و قوّت مال خدا است و قطعا خدا داراى عذاب سختى است. (۱۶۵)

برداشت از آیه ۱۶۵

مرحله محبّت

سالک الی اللّه پس از مراحل یقظه و توبه، استقامت و صراط مستقیم باید روی مرحله محبّت به خدا کار کند و محبّت غیر خدا را در دل نداشته باشد و هر قدر درجه ایمانش بالا می‏ رود محبتش به خدا بیشتر بشود. بلکه باید تنها و تنها خدا را دوست داشته باشد و اگر به هر چه غیر از خدا محبّت دارد برای خدا باشد.

إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا الْعَذَابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبَابُ  ﴿۱۶۶﴾

آن زمان کسانى که فرمانده بوده اند، از فرمانبرداران خود بیزارى مى جویند، و عذاب را مى بینند و از همه وسیله ها، دستشان بریده شده است. (۱۶۶)

وَقَالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنَا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَمَا تَبَرَّءُوا مِنَّا كَذَلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ ﴿۱۶۷﴾

و فرمانبرداران مى گویند: اگر براى ما به دنیا باز گشتنى مى بود، پس ما هم از آنها ابراز بیزارى مى کردیم، همان گونه که آنها از ما اظهار بیزارى مى کنند. این چنین پروردگار اعمال آنها را که مایه حسرتشان هست، به آنها نشان مى دهد و اینها به هیچ وجه از آتش خارج نمى شوند. (۱۶۷)

«خوردنی های پاک»

يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ  الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۱۶۸﴾

اى مردم، از آنچه در زمین از خوردنیها است، حلال و طیب و طاهر بخورید. و پیروى از گامهائى که شیطان (به طرف بدبختى) بر مى دارد نکنید. زیرا او دشمن آشکاراى شما است. (۱۶۸)

«فعّالیّت شیطان»

إِنَّمَا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشَاءِ وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿۱۶۹﴾

جز این نیست، شیطان شما را به بدى و فحشاء امر مى کند و از شما مى خواهد که آنچه را درباره خدا نمى دانید، بگوئید. (۱۶۹)

وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ ﴿۱۷۰﴾

و زمانى که به آنها گفته شد که از آنچه خدا براى شما نازل فرموده، پیروى کنید، گفتند: بلکه ما از راه و روش پدرانمان که ما بر آن مأنوسیم،  پیروى مى کنیم. اگر چه پدرانشان تعقّل چیزى را نکرده و هدایت نشده باشند؟! (۱۷۰)

برداشت از آیات ۱۷۰ ـ ۱۶۸

پیروی نکردن از شیطان

سالک الی اللّه نباید از شیطان به هیچ وجه پیروی کند زیرا هیچ گاه دشمن به انسان راه خیر و خوبی را نشان نمی‏ دهد بلکه او همیشه به بدی و کارهای زشت فرمان می‏ دهد و شما را وادار می‏ کند که وقتی درباره خدا و معارف حقّه می‏ خواهید بحث کنید چیزی را بگویید که از آن اطّلاعی ندارید بلکه به گفته‏ های پدران و سنتهای قدیمی و حتّی دانشمندان گذشته که از قرآن استفاده نکرده و معصوم از خطا نبوده و راهنمایشان عقل و معصومین نبوده ‏اند اکتفا کنید که واضح است این عمل سالک الی اللّه را از صراط مستقیم منحرف می‏ کند و به لقای پروردگار نمی‏ رسد.

وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَّا دُعَاءً وَنِدَاءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُونَ ﴿۱۷۱﴾

و مَثَل کسانى که کافرند، مانند کسى است که حیوان را صدا مى زند، ولى او چیزى جز خواندن و صدا نمى فهمد. کران، گنگان، کورانند و آنها تعقّل نمى کنند. (۱۷۱)

«رزق حلال و حرام»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَاشْكُرُوا لِلَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ ﴿۱۷۲﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از رزق پاکى که ما به شما داده ایم بخورید و خدا را شکر کنید اگر فقط او را بندگى مى کنید. (۱۷۲)

برداشت از آیه ۱۷۲

مرحله شکر

وقتی سالک الی اللّه مراحل تزکیه نفس را به پایان رساند و مرحله عبودیت را کامل کرد باید برای نجات از صفات رذیله که خدا به او توفیقش را مرحمت فرموده شکر کند و در مرحله شکر مدتی را بگذراند و از غذاهای بدنی و روحی استفاده کند.

«گوشت های حرام»

إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۷۳﴾

جز این نیست که خدا بر شما گوشت مرده و خون و گوشت خوک و آنچه از حیوانات حلال گوشت که در وقت ذبح اسم غیر خدا بر آنها برده مى شود، حرام کرده است. و کسى که مضطر باشد و تجاوزگر و ستمگر نباشد پس گناهى بر او نیست، قطعا خدا با گذشتِ مهربانى است. (۱۷۳)

«کتمان حقّ»

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتَابِ وَيَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا أُولَئِكَ مَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلَّا النَّارَ وَلَا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۷۴﴾

قطعا کسانى که آنچه خدا از کتاب نازل فرموده کتمان مى کنند و آنها را به قیمت کمى مى فروشند، آنها چیزى نمى خورند و در شکمشان جز آتش نخواهد بود و خدا روز قیامت با آنها حرف نمى زند و آنها را در آن روز تزکیه نفس نمى کند و براى آنها عذاب دردناکى خواهد بود. (۱۷۴)

برداشت از آیه ۱۷۴

شرط تزکیه نفس

یکی از شرایط برای آن‏که خدای تعالی روز قیامت در تزکیه نفس به آنهایی که در دنیا تزکیه نفس نکرده ‏اند کمک کند این است که آنچه خدا از حقایق در قرآن نازل فرموده برای مردم بگویند که اگر این حقایق را نگویند خدا روز قیامت با آنها حرف نمی‏ زند و تزکیه‏ شان نمی‏ کند بلکه عذاب دردناکی متوجّه آنها خواهد فرمود.

أُولَئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَى وَالْعَذَابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَمَا أَصْبَرَهُمْ عَلَى النَّارِ ﴿۱۷۵﴾

اینها کسانى هستند که گمراهى را به هدایت و عذاب را به بخشش خریده اند. پس آیا آنها را چه چیز در مقابل آتش متحمّل و صبور نموده است؟ (۱۷۵)

ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ نَزَّلَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِي الْكِتَابِ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ ﴿۱۷۶﴾

آن بخاطر این است که قطعا خدا کتاب را به حقّ و راستى و درستى نازل فرموده و قطعا کسانى که در(باره) کتاب اختلاف مى کنند در پراکندگى و دورى از حقّ اند. (۱۷۶)

«خوبی در چیست؟»

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ  مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُولَئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ﴿۱۷۷﴾

نیکى در این نیست که صورت به طرف مشرق و مغرب بگردانید. ولى خوبى و نیکى این است که کسى ایمان به خدا و روز قیامت و ملائکه و کتابهاى آسمانى و پیامبران بیاورد و از مال خود با همه محبّتى که به آن مال دارد، به نزدیکان و یتیمها و شکست خوردگان و در راه ماندگان و سؤال کنندگان و در راه آزادى غلام و کنیزها بدهد و نماز را بپا دارد و زکات بدهد و وقتى که عهدى با کسى بستند، وفا کنند و در مقابل محرومیتها و مریضیها و در میدان جنگ، صبر و استقامت داشته باشند. اینها کسانى هستند که راستگو و اینها همان اهل تقوایند. (۱۷۷)

«مسأله حیاتی قصاص»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصَاصُ فِي الْقَتْلَى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَالْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالْأُنْثَى بِالْأُنْثَى فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسَانٍ ذَلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَرَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدَى بَعْدَ ذَلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۷۸﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، براى شما حکم قصاص در قتل نوشته شده است که هر شخص آزاد در مقابل آزاد و برده در مقابل برده و زن در مقابل زن مى باشد. و اگر به کسى از طرف برادر دینیش چیزى داده شود، باید از راه خوبى پیروى شود و او به نیکى به این بپردازد. حکم دیه، تخفیف (در مجازات قاتل) و رحمتى از طرف پروردگارتان بوده و کسى که بعد از آن باز هم تجاوز کند، پس براى او عذاب دردناکى خواهد بود. (۱۷۸)

وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۱۷۹﴾

و براى شما اى صاحبان مغز، در قصاص زندگى و حیات است، شاید شما تقوى پیشه کنید. (۱۷۹)

«دستور وصیّت کردن»

كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ ﴿۱۸۰﴾

براى شما نوشته شده است که وقتى براى یکى از شما زمان مرگ مى رسد، اگر چیز خوبى از خود باقى گذاشته است، آن را براى پدر و مادر و نزدیکان به طور نیکوئى وصیت کند. این حقّى است که بر عهده متّقین است. (۱۸۰)

فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَمَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَا إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۱۸۱﴾

پس کسى که آن وصیت را بعد از آنکه شنیده است تبدیل کند، پس جز این نیست که گناهش به گردن کسانى است که آن را عوض مى کنند. قطعا خدا شنواى دانائى است. (۱۸۱)

فَمَنْ خَافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۸۲﴾

پس کسى که از انحراف یا گناه وصیت کننده در قوانین الهى بترسد، پس بین آنها را اصلاح کند و گناهى بر او نیست. قطعا خدا بخشنده مهربانى است. (۱۸۲)

«دستور روزه در ماه رمضان»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۱۸۳﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، بر شما روزه نوشته شده، آنچنان که بر مردم قبل از شما نوشته شده بود. شاید شما اهل تقوى گردید. (۱۸۳)

أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ وَعَلَى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعَامُ مِسْكِينٍ فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۱۸۴﴾

چند روز معلوم و شمرده شده اى و اگر کسى از شما مریض یا در سفر باشد، همان تعداد در زمان دیگر روزه بگیرد و کسانى که روزه براى آنها طاقت فرسا است، فدیه بدهند، مسکینى را اطعام کنند و کسى که کار خوبى انجام دهد، براى او بهتر است و اگر روزه بگیرید، براى شما بهتر است اگر مى دانستید. (۱۸۴)

شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَمَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَى مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿۱۸۵﴾

ماه رمضانى که قرآن در آن نازل شده، آن قرآن که هدایت است براى مردم و بیناتى از هدایت است و جداکننده حقّ و باطل است و هر کس از شما در وطن بود و ماه رمضان را درک کرد، پس آن ماه را روزه بگیرد و کسى که مریض یا در مسافرت است، پس روزه هایش را در روزهاى دیگرى بگیرد. خدا براى شما آسانى را خواسته و براى شما سختى را نخواسته است. به هر حال عدد روزه ها را تکمیل کنید و به خاطر آنکه خدا شما را هدایت کرده است، تکبیر بگوئید  (و بزرگى او را متوجّه باشید) و شاید شما تشکر کنید. (۱۸۵)

«دستور دعا کردن»

وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ ﴿۱۸۶﴾

و زمانى که بندگان من درباره من از تو سؤال کردند، پس قطعا من نزدیکم و جواب کسى را که دعا کند و مرا بخواند مى دهم. پس باید مرا اجابت کنند و به من ایمان بیاورند، شاید ارشاد شوند. (۱۸۶)

«بقیّه قوانین ماه رمضان»

أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَى نِسَائِكُمْ هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ وَعَفَا عَنْكُمْ فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَابْتَغُوا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَكُلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيَامَ إِلَى اللَّيْلِ وَلَا تُبَاشِرُوهُنَّ وَأَنْتُمْ عَاكِفُونَ فِي الْمَسَاجِدِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلَا تَقْرَبُوهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ آيَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ ﴿۱۸۷﴾

در شبِ روزه، آمیزش جنسى با زنهایتان براى شما حلال است. آنها لباس (مایه حفظ و زینت) شمایند و شما لباس (مایه حفظ و زینت) آنهائید. خدا مى دانست که شما به خودتان خیانت مى کنید. پس خدا توبه شما را قبول کرد و از شما گذشت. پس حالا با زنهایتان آمیزش کنید و آنچه را خدا براى شما مقدّر فرموده، همان را بخواهید و بخورید و بیاشامید تا براى شما در وقت طلوع فجر، خط سفید از خط سیاه روشن گردد. سپس روزه را تا شب نگه دارید و با زنهایتان همبستر نشوید در حالى که شما در مساجد معتکفید. این حدود خدا است، پس به آن حدود نزدیک نشوید. این چنین خدا نشانه هاى خود را براى مردم بیان مى کند. شاید آنها بپرهیزند. (۱۸۷)

«دستور اخلاقی»

وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُوا بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقًا مِنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۱۸۸﴾

و اموال یکدیگر را بین خودتان به باطل نخورید تا براى خوردن قسمتى از اموال مردم به گناه، مجبور شوید آن اموال را به (حکومتها و) قاضیها بدهید و حال آنکه شما مى دانید. (۱۸۸)

«هلال ماه ‏ها»

يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَوَاقِيتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿۱۸۹﴾

مردم درباره هلالها از تو سؤال مى کنند. بگو: آنها براى تعیین وقتهاى مردم و حج است. و کار خوبى نیست آنکه از پشت خانه ها وارد شوید. ولى خوبى در کسى است که تقوى داشته باشد و از درهاى خانه ها وارد شوید و از خدا بپرهیزید، شاید شما رستگار گردید. (۱۸۹)

«دستورات جنگ با کفّار»

وَقَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَكُمْ وَلَا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ ﴿۱۹۰﴾

و جنگ کنید در راه خدا با کسانى که با شما در جنگ اند. و تجاوز نکنید. قطعا خدا متجاوزین را دوست نمى دارد. (۱۹۰)

وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَلَا تُقَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ حَتَّى يُقَاتِلُوكُمْ فِيهِ فَإِنْ قَاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذَلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ ﴿۱۹۱﴾

و آنها را هر جا که پیدایشان کردید، بکشید و همان گونه که بیرونتان کردند، شما هم آنها را بیرونشان کنید. و فتنه بدتر از قتل است. و با آنها در کنار مسجدالحرام جنگ نکنید، مگر آنکه آنها با شما همان جا جنگ کنند. پس اگر آنها با شما در آنجا جنگ کردند، پس با آنها جنگ کنید که جزاى کافرین این چنین است. (۱۹۱)

فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۹۲﴾

پس اگر خود را از این کار نگه داشتند، قطعا خدا بخشنده مهربانى است. (۱۹۲)

وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِينَ ﴿۱۹۳﴾

و با کفّار جنگ کنید تا فتنه اى وجود نداشته باشد و دین (در سراسر جهان) مال خدا باشد. پس اگر از عمل زشتشان دست کشیدند، پس تعدّى و دشمنى جز براى ظالمین روا نمى باشد. (۱۹۳)

اَلشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿۱۹۴﴾

ماه حرام در مقابل ماه حرام قرار مى گیرد و تمام کارهاى حرام قصاص مى شود. پس کسى که بر شما تجاوز کرد، شما بر او تجاوز کنید، مانند تجاوزى که بر شما کرده است و از خدا بپرهیزید و بدانید که قطعا خدا با اهل تقوى است. (۱۹۴)

وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۹۵﴾

و در راه خدا انفاق کنید و خود را با دست خود به هلاکت نیندازید و نیکى کنید که قطعا خدا نیکوکاران را دوست مى دارد. (۱۹۵)

برداشت از آیه ۱۹۵

جلب محبّت خدای تعالی

سالک الی اللّه باید تا می‏ تواند در راه خدا انفاق کند و خود را به مهلکه نیندازد، به مردم نیکی کند تا به این وسیله خود را به خدای تعالی نزدیک کند و به جایی برساند که خدا او را بیش از دیگران دوست داشته باشد.

«دستورات حجّ و عمره»

وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ وَلَا تَحْلِقُوا رُءُوسَكُمْ حَتَّى يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ بِهِ أَذًى مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كَامِلَةٌ ذَلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۱۹۶﴾

و حجّ و عمره را براى خدا تمام کنید و اگر محدود و محصور شدید، آنچه از قربانى ممکن شود بکشید و سر خود را تا قربانى به محلّش نرسیده نتراشید. پس کسى که از شما مریض و یا در سرش ناراحتى باشد، باید کفّاره اى از قبیل روزه یا صدقه یا قربانى بدهد. پس وقتى راحت و آرام شدید، پس کسى که با تمام کردن عمره به حج مشغول شده، آنچه از قربانى براى او میسّر است بکشد و کسى که قربانى پیدا نکرد، سه روز در حجّ و هفت روز در وقتى که به وطن برگشتید، روزه بگیرد که آن ده روز کامل مى شود. آن دستور مال کسى است که اهل و عیال او در مسجدالحرام و اطراف آن حاضر نباشند (یعنى اهل مکه نباشد). و بپرهیزید از خدا و بدانید که قطعا خدا عقابش سخت است. (۱۹۶)

اَلْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومَاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ فَلَا رَفَثَ وَلَا فُسُوقَ وَلَا جِدَالَ فِي الْحَجِّ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ ﴿۱۹۷﴾

حجّ در ماههاى معلومى است. پس بر کسى که در این ماهها حج واجب شده است، پس فحش و فسق و جدال و نزاعى در حجّ نیست و هر چه از کارهاى خوب انجام بدهید، خدا آن را مى داند و مخارج سفر آخرت را تهیه کنید و قطعا بهترین زاد و توشه تقوى است. پس اى صاحبان مغز، از من بپرهیزید. (۱۹۷)

لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ فَإِذَا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ وَاذْكُرُوهُ كَمَا هَدَاكُمْ وَإِنْ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّينَ ﴿۱۹۸﴾

براى شما اشکالى ندارد اینکه (در حج) از فضل پروردگارتان چیزى طلب کنید و دعا نمائید. و زمانى که از عرفات کوچ کردید، در مشعرالحرام به یاد خدا باشید و آنچنان که خدا شما را هدایت کرده، پس او را به یاد بیاورید، اگر چه قبل از این هدایت، شما از گمراهان بودید. (۱۹۸)

ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۱۹۹﴾

سپس از همان جا که مردم کوچ مى کنند، شما هم کوچ کنید و از خدا طلب بخشش کنید. قطعا خدا بخشنده مهربانى است. (۱۹۹)

فَإِذَا قَضَيْتُمْ مَنَاسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آبَاءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْرًا فَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ ﴿۲۰۰﴾

و وقتى که مناسکتان را ادا کردید، پس خدا را یاد کنید آنچنان که پدرانتان را یاد مى کنید و یا بیشتر از آن یاد کنید. پس بعضى از مردم کسانى هستند که مى گویند: پروردگار ما، در دنیا به ما بده و براى این چنین کسى در آخرت بهره اى نخواهد بود. (۲۰۰)

وَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ  ﴿۲۰۱﴾

و بعضى از مردم کسانى هستند که مى گویند: پروردگار ما، به ما در دنیا نیکى و خوبى عطا کن و در آخرت هم نیکى و خوبى عطا کن و ما را از عذاب آتش نگهدار. (۲۰۱)

أُولَئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا وَاللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ ﴿۲۰۲﴾

اینها هستند که براى آنها از آنچه بدست مى آورند، نصیب و بهره اى خواهد بود. و خدا سریعا به حسابها رسیدگى مى کند. (۲۰۲)

وَاذْكُرُوا اللَّهَ فِي أَيَّامٍ مَعْدُودَاتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ وَمَنْ تَأَخَّرَ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقَى وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ ﴿۲۰۳﴾

و در روزهای شمرده شده و معلوم [۱] خدا را به یاد بیاورید. پس کسی که عجله کند و در دو روز [۲] اذکار و اعمال را انجام دهد، بر او گناهی نیست و بر کسی که تأخیر بیندازد و اهل تقوی باشد، نیز گناهی نخواهد بود. و از خدا بپرهیزید و بدانید که قطعا شما به سوی او محشور می‏ شوید.(۲۰۳)

[۱] ــ منظور سه روز تشریق است.

[۲] ــ یعنى روز اوّل و دوّم.

«حالات بد قدرتمندان»

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِي قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ ﴿۲۰۴﴾

و از مردم کسانى هستند که حرفها و سخنانشان در زندگى دنیا تو را به تعجّب مى اندازد. و خدا را به آنچه در دل دارد شاهد مى گیرد و او سرسخت ترین دشمنان است. (۲۰۴)

وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْفَسَادَ ﴿۲۰۵﴾

و زمانى که او در پشت سر وقتى رو مى گرداند و یا ولىّ مردم مى شود، (و قدرت را به دست مى گیرد) سعى مى کند که در زمین فساد کند و زراعتها و دامها را از بین ببرد و حال آنکه خدا فساد را دوست نمى دارد. (۲۰۵)

وَإِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ ﴿۲۰۶﴾

و زمانى که به او گفته شد: از خدا بپرهیز، او را عزّت طلبى وادار به گناه مى کند. پس او را جهنّم کافى است و جهنّم بد جایگاهى است. (۲۰۶)

«علی علیه ‏السلام تنها مرد خدا است»

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ ﴿۲۰۷﴾

و از میان مردم کسى هست که جان خود را در راه بدست آوردن رضایت خدا مى دهد. و خدا به بندگان مهربانى و رأفت دارد. (۲۰۷)

برداشت از آیات ۲۰۷ ـ ۲۰۳

یقظه

کسانی که می ‏خواهند به کمالات روحی برسند باید قلب و دلشان با ظاهرشان یکی باشد، نه آنکه در دل با کسی دشمن سرسخت بوده و در ظاهر با او اظهار دوستی کنند. ولی اگر این ‏گونه نبودند و مایه فساد و از بین بردن منافع مردم شدند هیچ گاه به کمالات روحی نمی ‏رسند زیرا خدا فساد و مردم مفسد را دوست ندارد و به آنها برای رسیدن به کمالات کمک نمی‏ کند. اینها به سخنان و مواعظ صحیح توجّه ندارند و آن قدر نادانند که با راهنمایی‏ های صحیح به سوی تقوی که در همه جا گفته شده آن را رعایت کنید لجاجت می‏ کنند و این لجاجت، آنها را به گناه می‏ کشاند و از حقیقت دورشان می‏ نماید.کسانی که بخواهند در راه کمالات موفّق شوند باید از حضرت امیرالمؤمنین علیه‏ السلام پیروی کنند و جان خود را در راه رضایت خدا تقدیم نمایند چنان که آن حضرت در «لیله المبیت» این کار را انجام دادند.

«دستور تسلیم در مقابل اوامر الهی»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۲۰۸﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، همه در مقام تسلیم وارد شوید و از گامهاى شیطان پیروى نکنید، قطعا او براى شما دشمن آشکارى است. (۲۰۸)

فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ  ﴿۲۰۹﴾

پس اگر بعد از آنکه دلائل واضحى براى شما آمد لغزش پیدا کردید، پس بدانید که قطعا خدا عزیز حکیمى است. (۲۰۹)

برداشت از آیات ۲۰۹ ـ ۲۰۸

مرحله تسلیم

بر همه مردم واجب است که تزکیه نفس کنند و خود را به مقام تسلیم برسانند، با یکدیگر صلح و محبّت داشته باشند، از وسوسه‏ های شیطان که دشمنی او با بشر واضح است بپرهیزند و از هدایت‏های الهی دور نشوند تا موفّق به تزکیه نفس گردند.

«انتظارات بی‏ جا»

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ وَقُضِيَ الْأَمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ  ﴿۲۱۰﴾

آیا آنها غیر از این انتظار دارند که خدا و ملائکه در پرده هائى از ابرها بر آنها نازل شوند و کار تمام شود؟ ولى به سوى خدا همه کارها بر مى گردد. (۲۱۰)

«گله از بنی ‏اسرائیل»

سَلْ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَمْ آتَيْنَاهُمْ مِنْ آيَةٍ بَيِّنَةٍ وَمَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ ﴿۲۱۱﴾

از بنى اسرائیل سؤال کن که ما چقدر براى آنها از نشانه هاى روشن و واضح فرستادیم؟ و کسى که نعمت الهى را پس از آنکه آن را دریافت نموده تبدیل کند، پس قطعا خدا عقاب سختى دارد. (۲۱۱)

«زندگی دنیا برای کفّار»

زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَيَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَاللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ﴿۲۱۲﴾

زندگى دنیا براى کفّار زینت داده شده است و آنها مؤمنین را مسخره مى کنند. و کسانى که تقوى دارند، در روز قیامت بالاتر از آنها هستند. و خدا هر کس را بخواهد، بدون حساب روزى مى دهد. (۲۱۲)

برداشت از آیه ۲۱۲

تقوی

برای سالک الی اللّه نباید دنیا و زندگی در دنیا زیباتر از تقوی و زندگی در آخرت باشد که اگر این چنین نباشد خدای تعالی بی‏ حساب روزی مادی و معنوی او را می ‏رساند.

«اختلافات مردم»

كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۲۱۳﴾

مردم همه یکى بودند (یعنى از حقیقت و معنویت چیزى درک نمى کردند و همه فقط به همان چه که مى دیدند، معتقد بودند) پس خدا پیامبرانى را که بشارت دهنده و ترساننده بودند، مبعوث فرمود و با آنها کتابى که به حقّ و حقیقت دعوت مى کرد، نازل نمود تا در میان مردم در اختلافاتشان حکم کند. و کسى در آن اختلاف نکرد، مگر کسانى که کتاب به آنها داده شد، بعد از آنکه دلائلى بر حقّانیت آن برایشان آمد، به خاطر تجاوزاتى که بین خودشان بود اختلاف کردند. ولى خدا به فرمان خودش کسانى را که ایمان آورده بودند، به حقیقت آنچه مورد اختلاف آنها بود هدایت نمود و خدا هر که را بخواهد به راه راست هدایت مى کند. (۲۱۳)

«یاری خدا»

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى يَقُولَ  الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ ﴿۲۱۴﴾

آیا شما گمان کرده اید وارد بهشت مى شوید و مثل آنچه از حوادث به مردمى که قبل از شما بودند رسید به شما نمى رسد؟ به آنها به قدرى گرفتارى و ناراحتى رسید و متزلزل شدند، تا جائى که پیامبر و آنهائى که به او ایمان آورده بودند گفتند: پس کى کمک و یارى خدا خواهد بود؟ همه بدانند که قطعا یارى خدا نزدیک است. (۲۱۴)

«چه چیز و به چه کسی انفاق کنیم؟»

يَسْأَلُونَكَ مَاذَا يُنْفِقُونَ قُلْ مَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَيْرٍ فَلِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ ﴿۲۱۵﴾

از تو سؤال مى کنند که چه چیز را انفاق کنند؟ بگو: آنچه از خوبى انفاق مى کنید، پس به پدر و مادر و اقوام و نزدیکان و یتیمها و مسکینها و در راه ماندگان باشد و آنچه از کارهاى خوب را که شما انجام مى دهید، پس قطعا خدا به آن علم دارد. (۲۱۵)

«دستوراتی در خصوص جنگ»

كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿۲۱۶﴾

جنگ با دشمنان براى شما نوشته شده است و آن را شما کراهت دارید و چه بسا چیزى را شما کراهت دارید و حال آنکه آن برایتان بهتر است و چه بسا شما چیزى را دوست دارید و حال آنکه براى شما شرّ است. و خدا مى داند ولى شما نمى دانید. (۲۱۶)

برداشت از آیات ۲۱۶ ـ ۲۱۴

استقامت

سالک الی اللّه باید آن‏ قدر برای مشکلات دنیا خود را مهیا کند که اگر همه عالم بلا شود و بر سر او فرود آید تکان نخورد و حوادث غیر مترقبه برای او مترقبه باشد، تمرین کند که بتواند آنها را تحمل نماید و از خدای تعالی یاری بخواهد که در این صورت یاری خدا به او نزدیک است.

سالک الی اللّه باید برای خیرخواهی و کمک به مردم خود را بسازد و بخصوص به نزدیکان، یتیمها، شکست خورده ‏ها و در راه ماندگان کمک بیشتری بکند.

يَسْأَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَصَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَالْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَلَا يَزَالُونَ يُقَاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا وَمَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۲۱۷﴾

از تو سؤال مى کنند: جنگ، در ماه حرام چگونه است؟ بگو: جنگ در آن گناه بزرگى است، ولى سدّ کردن راه خدا و کفر به خدا و مسجدالحرام و بیرون کردن اهل آن از آن، در نزد خدا بزرگتر است و فتنه و ایجاد آشوب از کشتن بالاتر است و مشرکین دائما با شما مى جنگند تا اگر بتوانند، شما را از دین و آئینتان برگردانند و کسى که از شما مسلمانان مرتدّ شود و از دینش برگردد و او بمیرد در حالى که کافر باشد، پس آنها تمام اعمال نیکشان در دنیا و آخرت از بین مى رود و این افراد اهل آتش اند، آنها همیشه در آن خواهند بود. (۲۱۷)

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۲۱۸﴾

قطعا کسانى که ایمان آورده اند و کسانى که هجرت کرده و جهاد در راه خدا نموده اند، اینها امید رحمت خدا را دارند و خدا بخشنده مهربانى است. (۲۱۸)

برداشت از آیه ۲۱۸

استقامت

علامت کسانی که به سوی خدا حرکت می‏ کنند و امید دیدار خدای تعالی و رحمت او را دارند این است که می‏ توانند اگر لازم باشد از وطن خود مهاجرت کنند و در راه خدا جهاد نمایند. اینها مورد بخشش و مهربانی خاص خدای تعالی هستند.

«حرمت خمر و قمار»

يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا وَيَسْأَلُونَكَ مَاذَا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۱۹﴾

از تو سؤال مى کنند از خمر و قمار. بگو: در این دو گناه بزرگى است و منافعى (ممکن است) براى مردم داشته باشند. ولى گناه آنها از منفعتشان بزرگتر است و از تو سؤال مى کنند که چه چیز انفاق کنند؟ بگو: مازاد بر احتیاجاتتان را انفاق کنید. خدا این چنین نشانه هاى خود را براى شما بیان مى کند، شاید فکرتان را بکار بیندازید. (۲۱۹)

«در خصوص ایتام»

فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْيَتَامَى قُلْ إِصْلَاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ وَإِنْ تُخَالِطُوهُمْ فَإِخْوَانُكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَأَعْنَتَكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۲۲۰﴾

براى آسایش دنیا و آخرت انفاق کنید. و از تو سؤال مى کنند از یتیمها. بگو: اصلاح امورشان برایشان بهتر است و اگر با آنها مخلوط شدید، پس آنها برادران شما هستند (مثل برادر با آنها رفتار کنید) و خدا مفسد را از اصلاح کننده مى شناسد و اگر خدا مى خواست، بر شما سخت مى گرفت. قطعا خدا عزیز حکیمى است. (۲۲۰)

«ازدواج مسلمان با غیر مسلمان»

وَلَا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ وَلَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَلَا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّى يُؤْمِنُوا وَلَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ وَلَوْ أَعْجَبَكُمْ أُولَئِكَ يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَاللَّهُ يَدْعُو إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَيُبَيِّنُ آيَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿۲۲۱﴾

و با زنهاى مشرک ازدواج نکنید تا آنکه ایمان بیاورند. و همان زن کنیزى که مؤمنه باشد، بهتر از زن مشرک است، اگر چه  (زیبائیش) شما را متعجّب کند و شما زنهاى خود را به ازدواج مردان مشرک درنیاورید، مگر آنکه ایمان بیاورند و بنده مؤمن بهتر از مشرک است ولو آنکه (آن قدر خوش قیافه باشد که) شما را متعجّب کند. این مشرکین به آتش دعوتتان مى کنند ولى خدا با اراده خودش شما را به بهشت و بخشش دعوت مى کند و آیات و نشانه هاى خود را براى مردم بیان مى فرماید، شاید آنها متذکر شوند. (۲۲۱)
«حکم زن حائض»

وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذًى فَاعْتَزِلُوا النِّسَاءَ فِي الْمَحِيضِ وَلَا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى يَطْهُرْنَ فَإِذَا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ ﴿۲۲۲﴾

و از تو سؤال مى کنند از حیض. بگو: آن ناراحتى و کسالتى است پس در حال حیض از زنان کناره گیرى کنید و به آنها تا پاک نشده اند، نزدیک نشوید. پس وقتى که پاک شدند، از آنجا که خدا شما را دستور داده به نزد آنها بروید.قطعا خدا توبه کنندگان و پاک کنندگان (روح) را دوست مى دارد. (۲۲۲)

نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلَاقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۲۲۳﴾

زنان شما مزرعه شمایند. پس به مزرعه خود در هر زمان که خواستید بیائید و براى خود پیش بفرستید و از خدا بپرهیزید و بدانید که قطعا با او ملاقات مى کنید و به مؤمنین بشارت بده. (۲۲۳)

«قسم خوردن»

وَلَا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَيْمَانِكُمْ أَنْ تَبَرُّوا وَتَتَّقُوا وَتُصْلِحُوا بَيْنَ النَّاسِ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۲۴﴾

و خدا را در معرض قسمهاى خود براى آنکه نیکى کنید و تقوى پیشه نمائید و بین مردم اصلاح کنید، قرار ندهید و خداوند شنواى دانائى است. (۲۲۴)

لَا يُؤَاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمَانِكُمْ وَلَكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ ﴿۲۲۵﴾

خدا شما را به خاطر قسمهائى که بدون توجّه مى خورید، مؤاخذه تان نمى کند. ولى به خاطر آنچه از دلتان قسم بخورید، مؤاخذه تان مى کند و خدا بخشنده بردبارى است. (۲۲۵)

«درباره ایلاء زنها»

لِلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فَاءُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۲۲۶﴾

براى کسانى که همسران خود را «ایلاء» مى نمایند (یعنى قسم مى خورند که با آنها همبستر نشوند) تا مدّت چهار ماه مى توانند منتظر بمانند. پس اگر به زندگى خود برگشتند، قطعا خدا بخشنده مهربانى است. (۲۲۶)

وَإِنْ عَزَمُوا الطَّلَاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۲۷﴾

و اگر تصمیم به طلاق گرفتند، (بدانند که) پس قطعا خدا شنواى دانائى است. (۲۲۷)

«درباره طلاق»

وَالْمُطَلَّقَاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلَاثَةَ قُرُوءٍ وَلَا يَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ يَكْتُمْنَ مَا خَلَقَ اللَّهُ فِي أَرْحَامِهِنَّ إِنْ كُنَّ يُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَبُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذَلِكَ إِنْ أَرَادُوا إِصْلَاحًا وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَلِلرِّجَالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۲۲۸﴾

و زنانى که طلاق گرفته اند، باید خود را تا مدّت سه مرتبه پاک شدن از حیض، نگه دارند (یعنى با دیگرى ازدواج نکنند) و اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارند، براى آنها حلال نیست که آنچه خدا در رحمهایشان خلق فرموده، مخفى کنند و شوهرهایشان در این مدّت ذیحقّ تر از دیگرانند که به سوى آنها برگردند اگر بناى اصلاح داشتند و براى زنها مانند آنچه بر دوششان از وظائف هست، حقوق خوبى باید باشد و براى مردها بر زنها برترى و درجه اى مى باشد و خدا عزیز حکیمى است. (۲۲۸)

اَلطَّلَاقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسَانٍ وَلَا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئًا إِلَّا أَنْ يَخَافَا أَلَّا يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلَا تَعْتَدُوهَا وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ ﴿۲۲۹﴾

طلاق دو بار است. پس در این مدّت مرد زنش را یا به خوبى نگه مى دارد و یا او را به نیکى رها مى کند و براى شما حلال نیست که چیزى از آنچه به آنها داده اید پس بگیرید، مگر آنکه آن زن و شوهر بترسند، حدود الهى را حفظ نکنند. پس اگر ترسیدید که آنها حدود الهى را حفظ نکنند، مانعى براى آنها نیست که زن به شوهر از مهر خود ببخشد. این حدود الهى است، از آن تجاوز نکنید و کسى که از حدود الهى تجاوز کند، پس آنها همان ظالمین اند. (۲۲۹)

فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا أَنْ يَتَرَاجَعَا إِنْ ظَنَّا أَنْ يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ وَتِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنُهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ﴿۲۳۰﴾

پس اگر زن را (براى بار سوّم) طلاق داد، بعد از آن براى او حلال نمى شود، مگر آنکه آن زن با مرد دیگرى ازدواج کند و اگر بعد از ازدواج آن زن را طلاق داد، براى آنها اشکالى ندارد که دوباره با یکدیگر ازدواج و رجوع کنند، در صورتى که آنها امیدوار باشند که این بار حدود الهى را حفظ مى نمایند و بالاخره این حدود الهى است که خدا آن را براى قومى که دانا هستند، بیان مى کند. (۲۳۰)

وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَلَا تُمْسِكُوهُنَّ ضِرَارًا لِتَعْتَدُوا وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَلَا تَتَّخِذُوا آيَاتِ اللَّهِ هُزُوًا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَمَا أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتَابِ وَالْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۲۳۱﴾

و زمانى که زنها را طلاق دادید و عدّه را گذراندند، از آن به بعد یا خوب از آنها نگهدارى کنید و یا آنها را با مهربانى و نیکى رهایشان نمائید و هیچگاه آنها را به قصد ظلم کردن و ضرر زدن نگاه ندارید و کسى که این کار را بکند، پس به خودش ظلم کرده و آیات خدا را به مسخره نگیرید و به یاد بیاورید نعمتهاى الهى را که براى شما بوده و آنچه خدا بر شما از کتاب و حکمت نازل کرده و به وسیله کتاب، خدا موعظه تان مى کند و تقواى الهى را پیشه کنید و بدانید که قطعا خدا به هر چیزى دانا است. (۲۳۱)

وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ إِذَا تَرَاضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذَلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كَانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ ذَلِكُمْ أَزْكَى لَكُمْ وَأَطْهَرُ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿۲۳۲﴾

و وقتى زنانتان را طلاق دادید و عدّه آنها تمام شد، آنها را از ازدواج با شوهران خود مانع نشوید، اگر به نحو خوبى بین آنها رضایت برقرار شود. آن چیزى است که بوسیله آن کسى که از شما به خدا و روز قیامت ایمان دارد، موعظه مى گردد. این دستور براى تزکیه بیشتر و طهارت نفس شما مؤثّرتر است و خدا مى داند ولى شما نمى دانید. (۲۳۲)

«شیر دادن به فرزند»

وَالْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَكِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لَا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَهَا لَا تُضَارَّ وَالِدَةٌ بِوَلَدِهَا وَلَا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَعَلَى الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِكَ فَإِنْ أَرَادَا فِصَالًا عَنْ تَرَاضٍ مِنْهُمَا وَتَشَاوُرٍ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا وَإِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلَادَكُمْ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ إِذَا سَلَّمْتُمْ مَا آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۲۳۳﴾

و مادرها به فرزندان خود دو سال کامل شیر مى دهند. این براى کسى است که مى خواهد دوران شیر دادن را کامل کند و بر عهده کسى که فرزند براى او تولّد یافته (یعنى پدر) مى باشد که آذوقه و لباس به طور شایسته و مطابق شئونات زنها به آنها بدهد. هیچ کس جز به قدر وسعش تکلیف نمى شود. مادر نباید به فرزندش ضرر برساند (و یا از طریق فرزند ضرر بکشد) و همچنین آن کسى که فرزند براى او متولّد شده است (یعنى پدر) نباید به فرزندش ضرر برساند (و یا از طریق فرزند ضررى ببیند) و بر وارث او نیز لازم است که این کار را انجام دهد (و این احکام را عملى کند) و اگر آن دو تصمیم گرفتند که فرزندشان را از شیر بگیرند، باید با رضایت طرفین و مشورت از یکدیگر باشد که در این صورت بر آنها اشکالى نیست. و اگر خواستید فرزندانتان را به دایه بدهید که آنها را شیر دهد، پس اشکالى بر شما نیست. این در صورتى است که حقّ مادرش را به نحو صحیح و شایسته بپردازید. و تقواى الهى را رعایت کنید و بدانید که قطعا خدا به آنچه مى کنید، بینا است. (۲۳۳)
«عدّه وفات»

وَالَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَيَذَرُونَ أَزْوَاجًا يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَعَشْرًا فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ ﴿۲۳۴﴾

و کسانى که از شما فوت مى کنند و زنهائى را مى گذارند، باید آن زنها چهار ماه و ده روز عدّه نگه دارند. و وقتى عدّه آنها پایان یافت، بر شما گناهى نیست در آنچه آنها در حقّ خودشان از کارهاى خوب مى کنند و خدا به آنچه مى کنید، آگاه است. (۲۳۴)

«پیشنهاد ازدواج به زنهای شوهر مرده»

وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ وَلَكِنْ لَا تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَنْ تَقُولُوا قَوْلًا مَعْرُوفًا وَلَا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكَاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ ﴿۲۳۵﴾

و بر شما گناهى نیست اگر بطور کنایه بگوئید و یا در دل تصمیم بگیرید که از زنها خواستگارى کنید. خدا مى داند که شما بالاخره به یاد آنها خواهید افتاد. ولى با آنها مخفیانه قرارى نگذارید، مگر آنکه با آنها به نحو خوبى حرف بزنید. و تصمیم و عزم بر ازدواج با آنها نگیرید تا آنکه زمان عدّه به سر آید. و بدانید که قطعا خدا مى داند آنچه را که در دل دارید. پس از مخالفت با خدا حذر کنید و بدانید که قطعا خدا بخشنده بردبارى است. (۲۳۵)

«حکم طلاق قبل از عمل زناشوئی»

لَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً وَمَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ  وَعَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتَاعًا بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِينَ ﴿۲۳۶﴾

بر شما دِینى و چیزى نیست اگر خواستید زنانتان را قبل از عمل زناشوئى و یا قبل از آنکه، براى آنها به چیزى خود را ملزم کرده باشید، طلاق دهید. ولى آنها را بهره مند کنید، کسانى که در وسعت اند به قدر وُسْع خود و کسانى که در تنگدستى هستند به قدر امکانات خود، هدیه خوبى به آنها بدهند و این کار براى نیکوکاران الزامى است. (۲۳۶)

وَإِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَقَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ مَا فَرَضْتُمْ إِلَّا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَ الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكَاحِ وَأَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَلَا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ  ﴿۲۳۷﴾

و اگر زنهاى خود را قبل از آنکه عمل زناشوئى با آنها بکنید طلاق دادید، در حالى که براى آنها چیزى بر خود واجب کرده بودید (مثل مَهْر) که به آنها بدهید، باید نصف آن را بدهید. مگر آنکه آنها خودشان یا کسى که عقد نکاح در دست او است (یعنى ولىّ شان) گذشت کند و اینکه گذشت کنید، به تقوى و پرهیزگارى نزدیک تر است و بزرگى و فضیلت را در بین خودتان هیچگاه فراموش نکنید.قطعا خدا به آنچه مى کنید، بینا است. (۲۳۷)

«سفارش به نماز»

حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلَاةِ الْوُسْطَى وَقُومُوا لِلَّهِ قَانِتِينَ ﴿۲۳۸﴾

بکوشید بر حفظ نمازها و بخصوص «نماز وسط» و با خضوع و خشوع براى خدا برخیزید. (۲۳۸)

برداشت از آیه ۲۳۸

خشوع در نماز

سالک الی اللّه باید نمازش را صحیح و اول وقت بخواند و قلبش را متوجّه خدا کند، بخصوص نماز عصر را بیشتر مواظب باشد و در نماز که وسیله تقرب به خدا است و بلکه معراج مؤمن است خضوع و خشوع کامل داشته باشد تا موفّق به کمالات روحی گردد.

فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجَالًا أَوْ رُكْبَانًا فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَمَا عَلَّمَكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ ﴿۲۳۹﴾

و اگر ترسیدید پس پیاده و یا سواره (همان گونه که حرکت مى کنید، نماز را بخوانید) و وقتى امنیت خود را بدست آوردید، خدا را یاد کنید (و نماز بخوانید)، همان گونه که خدا به شما تعلیم داد آنچه را که نمى دانستید. (۲۳۹)

«دستوراتی برای زن بعد از وفات شوهر»

وَالَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَيَذَرُونَ أَزْوَاجًا وَصِيَّةً لِأَزْوَاجِهِمْ مَتَاعًا إِلَى الْحَوْلِ غَيْرَ إِخْرَاجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِي مَا فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۲۴۰﴾

و کسانى که از شما مى میرند و همسران خود را باقى مى گذارند، براى آنها باید وصیت کنند که مخارج یک سال آنها را ورثه بدهند، به شرط آنکه آنها را از خانه شوهر خارج نکنند و اگر خارج شوند، بر شما گناهى نیست در آنچه آنها درباره خود از کارهاى خوب مى کنند و خدا عزیز حکیمى است. (۲۴۰)

«توصیه مجدّد برای زنهای طلاق داده شده»

وَلِلْمُطَلَّقَاتِ مَتَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ ﴿۲۴۱﴾

و براى زنهائى که طلاق داده شده اند، هدیه خوبى لازم است که به آنها داده شود. این حقّى است براى آنهائى که پرهیزکارند. (۲۴۱)

كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۲۴۲﴾

این چنین خدا آیات خود را براى شما بیان مى کند، شاید شما تعقّل کنید. (۲۴۲)

«فرار از ترس مرگ»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ ﴿۲۴۳﴾

آیا ندیدى کسانى را که از ترس مرگ از دیار خود خارج شدند؟! در حالى که آنها هزاران نفر بودند، خدا به آنها فرمود: بمیرید (مُردند). سپس آنها را خدا زنده کرد. قطعا خدا صاحب تفضّل بر مردم است ولى اکثر مردم از خدا تشکر نمى کنند. (۲۴۳)

«دستور جهاد»

وَقَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۴۴﴾

و در راه خدا مقاتله و جهاد کنید و بدانید که قطعا خدا شنواى دانائى است. (۲۴۴)

«فوائد قرض ‏الحسنه»

مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۲۴۵﴾

چه کسى از شما مردم به خدا قرض الحسنه اى مى دهد تا خدا آن را براى او چندین برابر زیادش کند؟ و خدا قبض و بسط مى کند و همه به سوى او برگردانده مى شوید. (۲۴۵)

برداشت از آیه ۲۴۵

قبض و بسط

از این آیه استفاده می‏ شود با اینکه همه چیز حقیقتاً ملک خدا است ولی خدای تعالی با بشر مانند کسی که مستقلاً در مقابل او قرار گرفته عمل فرموده و از او قرض الحسنه می‏ خواهد این به خاطر کرامتی است که خدای تعالی به او فرموده و او را یک موجود مستقل قرار داده و ضمناً به سالک الی اللّه فهمانده که قبض و بسط در دست خدا است تا انسان به خاطر این قبض و بسط به خدا برسد و با او ملاقات کند.

«قضیه طالوت»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَى إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ﴿۲۴۶﴾

آیا ندیدى جمعى از بنى اسرائیل را که بعد از موسى وقتى که به پیامبر خود گفتند: براى ما پادشاهى را تعیین کن که ما زیر نظر او در راه خدا جنگ کنیم، آن پیامبر گفت: آیا امیدى دارید که اگر به شما دستور جهاد داده شود، شما به دستور جهاد عمل نکنید؟ گفتند: مگر ما را چه شده که در راه خدا جنگ نکنیم؟ و حال آنکه ما و فرزندانمان از شهر و دیارمان بیرون شده ایم. ولى وقتى براى آنها دستور جنگ نوشته شد، به جز اندکى از آنها، بقیه نافرمانى کردند و خدا دانا به احوال ظالمین است. (۲۴۶)

وَقَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا قَالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۴۷﴾

و پیامبرشان به آنان گفت: قطعا خدا «طالوت» را سلطان و فرمانروا براى شما تعیین فرموده. آنها گفتند: چطور او مى تواند بر ما حکومت کند؟ و حال آنکه ما براى این کار از او بهتریم و حال آنکه به او ثروت و پول زیادى داده نشده است. پیامبرشان گفت: قطعا خدا او را براى حکومت و سلطنت بر شما انتخاب کرده و به او علم زیاد و بدن قدرتمندى داده و خدا به هر کس بخواهد، سلطنتش را عنایت مى کند و خدا فضل و رحمتش وسیع است و دانا است. (۲۴۷)

وَقَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَبَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسَى وَآلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلَائِكَةُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۲۴۸﴾

و پیامبرشان به آنها گفت: قطعا نشانه پادشاهى او این است که صندوقى براى شما مى آید که در آن آرامشى از طرف پروردگارتان خواهد بود. در آن صندوق آنچه را که خاندان موسى و هارون باقى گذاشته و ملائکه آن را حمل کرده اند، وجود دارد و در آن نشانه اى براى شما خواهد بود، اگر ایمان داشته باشید. (۲۴۸)

فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَمَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لَا طَاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ ﴿۲۴۹﴾

پس زمانى که طالوت لشگر را بیرون برد، به آنها گفت: قطعا خدا شما را با نهر آبى آزمایش مى کند. هر کس از آن آب بخورد، از من نیست و کسى که از آن آب نخورد، از من خواهد بود. مگر کسى که به اندازه کف دستش از آن آب بخورد. ولى همه الاّ کمى از آنها از آن آب خوردند. پس وقتى که او و کسانى که با او ایمان آورده بودند از نهر آب گذشتند، گفتند: ما امروز در مقابل جالوت و لشگرش طاقت نداریم. کسانى که یقین مى دانند که با خدا ملاقات مى کنند، گفتند: چقدر جمعیتهاى کمى بوده اند که بر جمعیتهاى زیادى به اذن پروردگار غلبه کرده اند و خدا با صابرین است. (۲۴۹)

وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ ﴿۲۵۰﴾

و چون با جالوت و لشگرش در مبارزه روبرو شدند، گفتند: پروردگارمان، به ما بردبارى و صبر عنایت کن و قدمهاى ما را (در راهمان) ثابت نگهدار و ما را بر جمعیت کفّار یارى فرما. (۲۵۰)

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾

بالاخره آنها با اذن پروردگار، جالوت و لشگرش را درهم کوبیدند و داوود جالوت را کشت و خدا به او پادشاهى داد و به او حکمت آموخت و هر چه را که مى خواست، خدا به او تعلیم داد. و اگر این چنین مقدّر نبود که خدا بعضى از مردم را بوسیله بعضى دفع کند (یا جمعى را بوسیله جمعى از بین ببرد)، حتما زمین فاسد مى شد. ولى خدا صاحب تفضّل بر جهانیان است. (۲۵۱)

تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ ﴿۲۵۲﴾

این آیات خدا است که آن را بر تو به حقّ تلاوت مى کنیم و قطعا تو از رسولان هستى. (۲۵۲)

«درباره فضیلت انبیاء»

تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَآتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ وَلَكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَمِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَلَكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ ﴿۲۵۳﴾

این فرستادگان را بعضى شان را بر بعضى دیگر فضیلت داده ایم. بعضى از آنها کسى است که خدا با او سخن گفته و خدا درجات بعضى از آنها را بالا برده و ما به عیسى بن مریم دلائل و بیناتى عنایت کردیم و او را بوسیله روح القدس تأیید نمودیم و کسانى که بعد از آنها آمدند پس از آن همه نشانه هاى واضحى که براى آنها آمد اگر خدا مى خواست نباید با هم جنگ مى کردند ولى آنها با هم اختلاف پیدا کردند. بعضى از آنها ایمان آوردند و بعضى از آنها کافر شدند و اگر خدا مى خواست آنها با یکدیگر جنگ نمى کردند ولى خدا آنچه را که اراده کند انجام خواهد داد. (۲۵۳)

«انفاق قبل از قیامت»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خُلَّةٌ وَلَا شَفَاعَةٌ وَالْكَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ ﴿۲۵۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید از آنچه ما شما را روزى کرده ایم انفاق کنید قبل از آنکه روزى بیاید که در آن خرید و فروش و دوستى و شفاعت نباشد و کافرین همان ظالمین هستند. (۲۵۴)

برداشت از آیه ۲۵۴

انفاق

سالک الی اللّه باید بتواند در دنیا فعالیتی کند که از رزق الهی کاملاً برخوردار باشد و خدای تعالی نعمتش را فراوان به او عنایت کند تا محتاج دیگران نباشد و از هر گونه تنبلی و انزوا دوری کند بلکه باید بتواند از آنچه خدا به او داده انفاق کند. زیرا روزی خواهد رسید که هیچ چیز جز همین انفاق برای او فایده ندارد و آنهایی که از رزق خود انفاق نمی‏ کنند و کفران می‏ کنند ظالمند.

«آیة ‏الکرسی»

اَللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ﴿۲۵۵﴾

خدائى که هیچ خدائى جز او نیست حىّ است پاینده است او را چرت و خواب نمى گیرد آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است مال او است. چه کسى نزد او مى تواند بدون اذن او شفاعت دیگرى را بکند؟ آنچه پیش روى آنها و آنچه پشت سر آنها است مى داند (یعنى گذشته و آینده را مى داند) و آنها به چیزى از علم او احاطه ندارند مگر آنچه را که خود او بخواهد و کرسى (حکومت) او آسمانها و زمین را فرا گرفته است و نگهدارى آن دو (بالائیها و پایین) بر او سخت نیست و او را خسته نمى کند و او برتر با عظمت است. (۲۵۵)

لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لَا انْفِصَامَ لَهَا وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۵۶﴾

در (پذیرفتن) دین بر کسى اجبار و فشارى نیست. قطعا راه رشد و کمال از راه انحرافى و گمراهى روشن شده است پس کسى که به طاغوت کافر شود و ایمان به خدا بیاورد قطعا متمسّک به ریسمان محکمى شده که هیچگاه پاره نمى شود و خدا شنواى دانائى است. (۲۵۶)

اَللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۲۵۷﴾

خدا سرپرست کسانى است که ایمان آورده اند. آنها را از ظلمات و تاریکیها به سوى نور بیرون مى آورد و کسانى که کافر شده اند، سرپرستان آنها طاغوتها هستند که آنها را از نور به سوى ظلمات و تاریکیها خارج مى کنند. آنها اهل آتش اند که همیشه در آن خواهند ماند. (۲۵۷)

برداشت از آیات ۲۵۷ ـ ۲۵۶

هدایت

خدای تعالی فقط ما را به کمالات روحی راهنمایی کرده ما را از راه انحرافی بر حذر داشته و هیچ کس را با اراده خود اجبار به داشتن دین مقدّس اسلام نکرده، بشر به قدری اختیار دارد که می ‏تواند پشت به خدا کند و طاغوت‏ها را بپرستد ولی خوبان و مؤمنان طاغوت را ترک کرده، به خدا ایمان آورده و به ریسمان محکم الهی ارتباطی که هیچ گاه پاره نمی‏ شود و بین خدا و خلق قرار گرفته و قطعاً مراد چهارده معصوم علیهم ‏السّلام‏ اند متوسل شده و به این وسیله به رشد و کمالات می‏ رسند.

سالک الی اللّه باید ولایت الهی را بپذیرد تا آن‏که خدا او را از ظلمات صفات رذیله و جهل به سوی نور هدایت و تزکیه نفس بیرون ببرد ولی کفّار و کسانی که اهمّیّت به سیر و سلوک نمی ‏دهند و طاغوت‏ها را سرپرست خود قرار می‏ دهند اگر جزیی علم و دانش و یا صفات حمیده ‏ای داشته باشند آنها را هم از دست می ‏دهند و آن قدر بی‏ ارزش می شوند که در آتش همیشه می ‏مانند.

«قضیّه مباحثه حضرت ابراهیم علیه‏ السلام با نمرود»

أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۲۵۸﴾

آیا به سوى کسى که با ابراهیم درباره پروردگارش گفتگو و بحث مى کرد نگاه نمى کنى؟ آن وقتى که خدا به او مُلک و پادشاهى عنایت کرده بود، وقتى که ابراهیم به او گفت: پروردگار من کسى است که زنده مى کند و مى میراند، او گفت: من هم زنده مى کنم و مى میرانم. ابراهیم گفت: قطعا خداى من خورشید را از مشرق بیرون مى آورد، پس تو اگر مى توانى آن را از مغرب بیرون بیاور. آن کسى که کافر بود، مبهوت شد و خدا قوم ظالم را هدایت نمى کند. (۲۵۸)

«قضیّه حضرت عزیر یا ارمیا علیه‏ السلام»

أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَى قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى يُحْيِي هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَى طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِكَ وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۵۹﴾

یا مثل کسى که از قریه اى گذشت، در حالى که دیوارها و سقفها و پایه هایش روى هم ریخته بود (یعنى همه ساختمانهایش بر سر اهلش خراب شده بود)، گفت: چه وقت و چگونه خدا این را بعد از مردنش زنده مى کند؟ پس خدا او را صد سال میراند، سپس او را زنده کرد، به او گفت: چقدر در اینجا مانده اى؟ گفت: در اینجا روزى یا مقدارى از روز را مانده ام. خدا به او گفت: بلکه تو صد سال در اینجا مانده اى. پس به غذا و طعام و آشامیدنیت نگاه کن که تغییر نیافته ولى به اُلاغت نگاه کن و ما تو را نشانه اى براى مردم قرار خواهیم داد. به استخوانهاى آن نگاه کن، ببین که چگونه آنها را جمع مى کنیم، بهم مى چسبانیم، سپس به آنها گوشت مى پوشانیم. وقتى حقیقت براى او روشن شد، گفت: من مى دانم که قطعا خدا بر هر چیزى قادر است. (۲۵۹)

«اطمینان حضرت ابراهیم علیه ‏السلام»

وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَى وَلَكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿۲۶۰﴾

و وقتى که ابراهیم گفت: پروردگار من، به من نشان بده که چگونه مرده ها را زنده مى کنى. خدا گفت: آیا ایمان ندارى؟ ابراهیم گفت: چرا، ولى براى آنکه دلم آرام بگیرد. خدا گفت: چهار پرنده را بگیر و آنها را در نزد خودت قطعه قطعه کن. سپس بر هر کوهى (که در اطرافت هست) قطعه اى از آنها را بگذار و بعد آنها را صدا بزن. آنها با سرعت به طرف تو مى آیند و بدان که قطعا خدا عزیز حکیمى است. (۲۶۰)

«انفاق در راه خدا»

مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَاللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۶۱﴾

مَثَل کسانى که اموالشان را در راه خدا انفاق مى کنند، مانند مَثَل بذر و دانه اى است که از آن هفت خوشه بروید، در هر خوشه یکصد دانه وجود داشته باشد. و خدا براى کسانى که بخواهد مضاعف مى کند و خدا رحمتش توسعه دارد و دانا است. (۲۶۱)

اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ لَا يُتْبِعُونَ مَا أَنْفَقُوا مَنًّا وَلَا أَذًى لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۲۶۲﴾

کسانى که اموالشان را در راه خدا انفاق مى کنند و بعد از انفاق به آنها منّت نمى گذارند و اذیتشان نمى کنند، اجرشان نزد پروردگارشان محفوظ است و خوف بر آنها نیست و آنها محزون نمى شوند. (۲۶۲)

قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى وَاللَّهُ غَنِيٌّ حَلِيمٌ ﴿۲۶۳﴾

گفتار نیک و گذشت، از صدقه اى که پشت سرش اذیت باشد، بهتر است و خدا بى نیاز حلیمى است. (۲۶۳)

برداشت از آیات ۲۶۳ ـ ۲۶۱

انفاق

سالک الی اللّه باید بداند که بزرگترین وسیله ‏ای که به او در پیشرفت‏های معنوی کمک می‏ کند انفاق در راه خدا است و از خصوصیات انفاق این است علاوه بر آن که از مال انسان در واقع چیزی کم نمی‏ شود بلکه هر مقدار خلوص بیشتری در انفاق داشته باشد خدای تعالی بیشتر آن را اضافه می‏ کند. کسانی که انفاق می‏ کنند و منتی به طرف نداشته و او را اذیت نمی‏ کنند به مقام اولیاء خدا که آنها خوفی ندارند و هیچ گاه محزون نمی‏ شوند خواهند رسید.و همه بدانیم که گفتن مواعظ و دادن غذای روحی به دیگران و به رشد آنها کمک کردن بهتر از صدقه دادنی است که انسان طرف را اذیت کند و به او منت بگذارد.

«انفاق برای ریا»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُبْطِلُوا صَدَقَاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَالْأَذَى كَالَّذِي يُنْفِقُ مَالَهُ رِئَاءَ النَّاسِ وَلَا يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْدًا لَا يَقْدِرُونَ عَلَى شَيْءٍ مِمَّا كَسَبُوا وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ﴿۲۶۴﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، صدقات خود را با منّت گذاشتن و اذیت کردن باطل نکنید. مثل کسى که مال خود را براى نشان دادن به مردم انفاق مى کند و ایمان به خدا و روز قیامت نمى آورد. پس مَثَل این فرد مانند مَثَل سنگ ساده و لغزنده اى است که خاک بر آن نشسته. آن وقت باران تندى به روى آن بریزد و آن را صاف و بدون خاک و بذر بگذارد. آنها نمى توانند کارى کنند و چیزى از آنچه کاشته اند بدست بیاورند. و خدا مردم کافر را هدایت نمى کند. (۲۶۴)

«انفاق برای رضای خدا و تزکیه نفس»

وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ فَإِنْ لَمْ يُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۲۶۵﴾

ولى مَثَل کسانى که اموال خود را براى بدست آوردن رضاى خدا و پابرجا نمودن صفات حمیده خود انفاق مى کنند، مانند باغى است که در ارتفاعى واقع شده باشد که بارانهاى تندى بر آن بریزد و میوه هاى خوردنى آن دو برابر گردد و اگر باران تندى هم به آن نرسد، لااقل باران نم نمى مى رسد. و خدا به آنچه انجام مى دهید، بینا است. (۲۶۵)

«مَثَلی برای ریاکاران»

أَيَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَأَعْنَابٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ لَهُ فِيهَا مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ وَأَصَابَهُ الْكِبَرُ وَلَهُ ذُرِّيَّةٌ ضُعَفَاءُ فَأَصَابَهَا إِعْصَارٌ فِيهِ نَارٌ فَاحْتَرَقَتْ كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۶۶﴾

آیا یکى از شما دوست دارد اینکه براى او باغى باشد پر از درختان خرما و انگور که از پایین آن باغ نهرهائى جارى و در آن از همه میوه ها باشد و صاحب باغ پیر شده و فرزندان ضعیف و خردسالى براى او باشد، در این موقع طوفان که همراه با آتشى باشد به آن باغ بوزد و باغ بسوزد؟! خدا این چنین آیات خود را براى شما بیان مى کند، شاید شما تفکر کنید. (۲۶۶)

«انفاق از اموال پاک»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا كَسَبْتُمْ وَمِمَّا أَخْرَجْنَا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَلَا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَلَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ ﴿۲۶۷﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، از اموال پاکتان که کسب کرده اید و از آنچه ما براى شما از زمین بیرون آورده ایم، انفاق کنید و براى انفاق کردن، به طرف اموال ناپاکى که خود شما آنها را بدون چشم پوشى قبول نمى کنید، نروید. و بدانید قطعا خدا بى نیاز و سزاوار ستایش است. (۲۶۷)

برداشت از آیات ۲۶۷ ـ ۲۶۴

انفاق بدون منت

سالک الی اللّه وقتی صفات رذیله ‏اش تهذیب شد اگر به کسی محبتی چه مادی و چه معنوی نمود نباید به او کاری که مایه اذیت او باشد دستور دهد و منت بگذارد. زیرا می ‏داند که منّت گذاشتن و اذیّت کردن صدقه او را باطل می‏ کند و او هیچ گاه ریا نمی‏ کند. زیرا می‏ داند که ریا مال کسی است که به ثوابی که در نزد خدای تعالی در روز قیامت است اعتقاد ندارد.سالک الی اللّه انفاقش فقط و فقط برای رضای پروردگار است و می‏ داند که خدا ثوابش را برایش ثابت نگه می‏ دارد و بلکه سودش را چندین برابر کرده و به حسابش واریز می‏ نماید تا برای خودش و فرزندانش در دنیا و آخرت باقی بماند.

«بزرگترین وسیله اغوای شیطان»

اَلشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشَاءِ وَاللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلًا وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۶۸﴾

شیطان شما را به فقر (و کمبود و تهى دستى) وعده مى دهد و به کارهاى زشت، شما را امر مى کند و خدا به شما وعده بخشش و تفضّل از جانب خود مى دهد. و خدا رحمتش وسیع و دانا است. (۲۶۸)

«اهمیّت حکمت»

يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿۲۶۹﴾

خدا حکمت را به کسى که بخواهد مى دهد و به کسى که حکمت داده شد، قطعا خوبى زیادى به او داده شده است. و متوجّه نمى شوند، مگر صاحبان مغز و عقل. (۲۶۹)

«صدقات و نذر»

وَمَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ أَوْ نَذَرْتُمْ مِنْ نَذْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُهُ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ ﴿۲۷۰﴾

و آنچه را انفاق کرده اید و یا چیزهائى را که نذر کرده اید، قطعا همه را خدا مى داند و براى ظالمین یارانى وجود ندارد. (۲۷۰)

إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقَاتِ فَنِعِمَّا هِيَ وَإِنْ تُخْفُوهَا وَتُؤْتُوهَا الْفُقَرَاءَ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَيُكَفِّرُ  عَنْكُمْ مِنْ سَيِّئَاتِكُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ ﴿۲۷۱﴾

اگر صدقاتى را آشکار بدهید، پس چقدر این خوب است ولى اگر آنها را پنهان کنید و به فقراء بدهید، پس آن براى شما بهتر است و خدا بعضى از گناهان شما رامى پوشاند و خدا به آنچه مى کنید، آگاه است. (۲۷۱)

«هدایت و ثواب انفاق»

لَيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ وَمَا تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تُظْلَمُونَ ﴿۲۷۲﴾

بر عهده تو هدایت آنها نیست. ولى خدا هر که را بخواهد هدایت مى کند و آنچه از خوبیها را که انفاق مى کنید، پس به نفع خود شما و براى خود شما است و جز براى بدست آوردن رضاى خدا نباید چیزى را انفاق کنید و آنچه از خوبیها را انفاق مى کنید، (ثواب آن) کاملاً به شما داده مى شود و به شما ظلم نخواهد شد. (۲۷۲)

برداشت از آیات ۲۷۲ ـ ۲۶۷

فواید انفاق

سالک الی اللّه باید از اموالی که از راه حلال به دست آورده انفاق کند و از مال حرام و مال مردم بخصوص اگر مردم او را امین اموال خود قرار داده ‏اند بیجا انفاق نکند.سالک الی اللّه باید بداند که شیطان به او وعده فقر و ناتوانی می‏ دهد و او را همیشه به کوتاهی در پیشرفت‏های مادی و معنوی سرزنش می‏ کند و به خاطر آن که او را تضعیف نموده، به فحشاء و منکرات می‏ کشاند ولی خدا به شما وعده کمک داده و لغزش‏های شما را می‏ بخشد، به شما تفضل نموده و اگر اهل تزکیه نفس شوید حکمت را که همان شناخت حقایق اشیاء است به شما الهام کرده و مرحمت می‏ فرماید که در این صورت به شما خیر کثیری عنایت فرموده است.نذرهایی که می‏کنید ادا نمایید، صدقه را علنی یا در خفا به فقراء بدهید. این اعمال برای شما و کمالاتتان بهتر است زیرا گناهان شما را پاک می‏ کند. نفستان را تزکیه می ‏کند و به هدایت دیگران بیشتر از آنچه وظیفه ‏تان هست کاری نداشته باشید. زیرا خدای تعالی خودش عهده ‏دار هدایت کامل آنها است و انفاق شما را منظور و به آنچه وعده فرموده وفا می‏ کند و کوچکترین ظلمی به کسی نمی‏ نماید.

«فقرائی که صدقه به آنها داده می ‏شود»

لِلْفُقَرَاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ ﴿۲۷۳﴾

براى فقرائى که در راه خدا در تنگنا قرار گرفته اند، نمى توانند حرکتى و مسافرتى در روى زمین بکنند (و پولى بدست بیاورند و) از بس عفّت نفس دارند آنها را افراد بى اطّلاع، ثروتمند تصوّر مى کنند، امّا تو آنها را از چهره هایشان مى شناسى. آنها از مردم با اصرار چیزى سؤال نمى کنند و آنچه از خوبیها انفاق مى کنید، پس قطعا خدا به آن دانا است. (۲۷۳)

برداشت از آیه ۲۷۳

عفت نفس

سالک الی اللّه باید عفت نفس داشته باشد و جز به پروردگارش اعتماد نکند، چشم‏ داشتی به مال مردم نداشته باشد هر چند فقیر و مستمند باشد، به اصطلاح تا می ‏تواند صورتش را با سیلی سرخ نگه دارد و از مردم در امور مالی سؤال نکند، همیشه به پایین ‏تر از خود در مادیات نگاه کند و معتقد باشد که خدا او را می‏ بیند و به مشکلاتش رسیدگی می‏ کند.

اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۲۷۴﴾

کسانى که اموالشان را شب و روز مخفى و علنى انفاق مى کنند، براى آنها اجرشان در نزد پروردگارشان محفوظ خواهد بود و بر آنها خوفى نیست و آنها محزون نخواهند شد. (۲۷۴)

برداشت از آیه ۲۷۴

فایده انفاق

یکی از فواید انفاق این است که سالک الی اللّه را از رذایل پاک می‏ کند، نفسش را تزکیه می‏ کند، خدای تعالی به او کمک می‏ کند تا به مقام اولیاء خدا برسد که برای اولیاء خدا نه خوفی هست و نه برای چیزی محزون می‏ شوند.

«حرمت ربا»

اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لَا يَقُومُونَ إِلَّا كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا وَأَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا فَمَنْ جَاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهَى فَلَهُ مَا سَلَفَ وَأَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ وَمَنْ عَادَ فَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۲۷۵﴾

کسانى که ربا مى خورند، از جا بر نمى خیزند مگر مانند برخاستن آن کسى که شیطان او را در اثر تماس دیوانه کرده باشد. این به خاطر آن است که مى گویند: جز این نیست که خرید و فروش، مثل ربا است و حال آنکه خدا خرید و فروش را حلال کرده و ربا را حرام فرموده است. و کسى که موعظه اى از پروردگارش به او برسد و خود را از رباخوارى نگه دارد، آنچه در گذشته کرده، معفوّ است و کارش به خدا واگذار مى شود و کسى که به کارش برگردد، پس این قبیل افراد اصحاب آتش اند و آنها در آن آتش همیشه خواهند بود. (۲۷۵)

يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبَا وَيُرْبِي الصَّدَقَاتِ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ أَثِيمٍ ﴿۲۷۶﴾

خدا ربا را از بین مى برد ولى صدقات را زیاد مى کند و خدا هیچ فرد ناشکر گناهکارى را دوست ندارد. (۲۷۶)

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۲۷۷﴾

قطعا کسانى که ایمان آورده و اعمال صالح نموده و نماز را بپا داشته و زکات را دادند براى آنها اجرشان در نزد پروردگارشان محفوظ است و بر آنها خوفى نیست و آنها محزون نمى شوند. (۲۷۷)

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَذَرُوا مَا بَقِيَ مِنَ الرِّبَا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿۲۷۸﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، تقواى الهى را رعایت کنید و آنچه از «ربا» باقى مانده است ترک کنید، اگر شما ایمان دارید. (۲۷۸)

فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَإِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُءُوسُ أَمْوَالِكُمْ لَا تَظْلِمُونَ وَلَا تُظْلَمُونَ ﴿۲۷۹﴾

پس اگر این کار را نمى کنید، پس به خدا و رسولش اعلام جنگ کنید و اگر توبه کنید، سرمایه اموالتان مال شما باشد که نه شما ظلم کرده باشید و نه به شما ظلم شده باشد. (۲۷۹)

وَإِنْ كَانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلَى مَيْسَرَةٍ  وَأَنْ تَصَدَّقُوا  خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۲۸۰﴾

و اگر بدهکار در فشار و سختى باشد، به او تا وقتى که قدرت پیدا کند مهلت بدهید و اگر به او تصدّق بدهید، براى شما بهتر است اگر مى دانستید. (۲۸۰)

وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ  ﴿۲۸۱﴾

و بپرهیزید از روزى که در آن روز به سوى خدا برگردانده مى شوید، سپس در آن روز به هر کسى مزد کاملى در مقابل آنچه عمل کرده است داده مى شود و به آنها ظلم نمى شود. (۲۸۱)

«نوشتن سند برای بدهکاری ها»

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا تَدَايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى فَاكْتُبُوهُ وَلْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كَاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَلَا يَأْبَ كَاتِبٌ أَنْ يَكْتُبَ كَمَا عَلَّمَهُ اللَّهُ فَلْيَكْتُبْ وَلْيُمْلِلِ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ وَلْيَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ وَلَا يَبْخَسْ مِنْهُ شَيْئًا فَإِنْ كَانَ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ سَفِيهًا أَوْ ضَعِيفًا أَوْ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَلِيُّهُ بِالْعَدْلِ وَاسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجَالِكُمْ فَإِنْ لَمْ يَكُونَا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَامْرَأَتَانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدَاءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَاهُمَا الْأُخْرَى وَلَا يَأْبَ الشُّهَدَاءُ إِذَا مَا دُعُوا وَلَا تَسْأَمُوا أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيرًا أَوْ كَبِيرًا إِلَى أَجَلِهِ ذَلِكُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ وَأَقْوَمُ لِلشَّهَادَةِ وَأَدْنَى أَلَّا تَرْتَابُوا إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكُمْ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَلَّا تَكْتُبُوهَا وَأَشْهِدُوا إِذَا تَبَايَعْتُمْ وَلَا يُضَارَّ كَاتِبٌ وَلَا شَهِيدٌ وَإِنْ تَفْعَلُوا فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَيُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۲۸۲﴾

اى کسانى که ایمان آورده اید، اگر دِین مدّت دارى با یکدیگر پیدا کردید. پس آن را بنویسید و بلکه باید نویسنده اى با عدالت بین شما آن را بنویسد و آن کاتب نباید از نوشتن سند آن گونه که خدا به او تعلیم داده، خوددارى نماید. پس باید بنویسد و آن کسى که بدهکار و حقّ بر عهده او است، باید خودش املاء (و یا امضاء) کند و از خدا که پروردگار او است بپرهیزد و چیزى را از آن کم نگذارد. و اگر کسى که حقّ بر عهده او است (یعنى بدهکار) دیوانه یا ضعیف باشد یا نتواند خودش املاء و یا امضاء کند، سرپرست او با عدالت برایش املاء و یا امضاء نماید. و دو نفر از مردان (آشنایتان) را شاهد بگیرید و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن از آنهائى که راضى مى شوید شهادت بدهند، شاهد بگیرید براى اینکه اگر یکى از آنها انحرافى پیدا کرد، دیگرى به او تذکر دهد و نباید وقتى شاهدها را براى شهادت خواستند، آنها از شهادت خوددارى کنند و از نوشتن سند چه کم باشد و یا زیاد، تا وقت خودش خسته نشوید. این کارتان نزد خدا به عدالت نزدیکتر و براى شهادت مقاوم تر و براى اینکه به شک نیفتید، نزدیکتر است. مگر آنکه داد و ستد نقدى باشد و در بین خود بگردانید (یعنى با این دست بدهید و با آن دست بگیرید) در این صورت بر شما اشکالى نیست که سند را ننویسید ولى زمانى که خرید و فروش نقدى مى کنید، شاهد داشته باشید و به طور کلّى نباید به نویسنده سند و یا شاهد ضررى وارد شود و اگر این گونه عمل کنید (یعنى به شاهد و نویسنده ضرر بزنید)، نافرمانى نموده اید. و از خدا بپرهیزید و خدا به شما تعلیم مى دهد و خدا به هر چیزى دانا است. (۲۸۲)

وَإِنْ كُنْتُمْ عَلَى سَفَرٍ وَلَمْ تَجِدُوا كَاتِبًا فَرِهَانٌ مَقْبُوضَةٌ فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُكُمْ بَعْضًا فَلْيُؤَدِّ الَّذِي اؤْتُمِنَ أَمَانَتَهُ وَلْيَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ وَلَا تَكْتُمُوا الشَّهَادَةَ وَمَنْ يَكْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ ﴿۲۸۳﴾

و اگر شما در سفر بودید و نویسنده اى پیدا نکردید، پس چیزى به عنوان رهن گرفته شود. پس اگر به یکدیگر اطمینان دارید، پس باید به کسى که مورد اطمینان است، امانت او را بدهد و از خدائى که پروردگار او است بپرهیزد. و کتمان شهادت نکنید. و کسى که شهادت را کتمان کند، قطعا او دلش گناهکار است و خدا به آنچه مى کنید، دانا است. (۲۸۳)

«خدا به ضمائر آگاه است»

لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَإِنْ تُبْدُوا مَا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ فَيَغْفِرُ  لِمَنْ يَشَاءُ وَيُعَذِّبُ  مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۸۴﴾

آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، مال خدا است و اگر آنچه در دل دارید ظاهر کنید و یا آن را مخفى نگه دارید، خدا شما را مطابق آن حساب مى کند. پس کسى را که بخواهد مى بخشد و کسى را که بخواهد عذاب مى کند و خدا بر هر چیزى قدرت دارد. (۲۸۴)

«ایمان پیامبر و مؤمنین»

آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَقَالُوا سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ ﴿۲۸۵﴾

پیامبر به آنچه از طرف پروردگارش بر او نازل شده ایمان دارد و مؤمنین همه شان به خدا و ملائکه اش و کتابهایش و پیامبرانش ایمان آورده اند. (اینها مى گویند:) ما میان هیچ یک از پیامبران خدا فرقى نمى گذاریم و مى گویند: (ما آنچه را که پیامبران آورده اند) شنیدیم و اطاعت کردیم، ما بخشش تو را پروردگارمان، مى خواهیم و بازگشت به سوى تو است. (۲۸۵)

برداشت از آیه ۲۸۵

ایمان

سالک الی اللّه باید دائماً در آیات الهی تفکر کند تا ایمانش به خدا، رسول و ملائکه تقویت شود، اطاعت و بندگی ‏اش به خدای تعالی زیاد شود و پیغمبراکرم صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏ آله را که اوّل مؤمن به قرآن و دستورات الهی است الگوی خود قرار دهد و بداند که بازگشتش به سوی پروردگارش خواهد بود.

لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ …

خدا کسى را جز به قدر وسعش تکلیف نمى کند. آنچه انسان کسب مى کند، براى خود انجام داده و آنچه از بدى کسب مى کند، بر ضرر خود اقدام نموده است.

رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنَا رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا أَنْتَ مَوْلَانَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ ﴿۲۸۶﴾

«دعای مؤمنین»

پروردگار ما، اگر ما فراموش کردیم یا خطا نمودیم، ما را مؤاخذه نکن. پروردگار ما، کارهاى سختى را بر ما تحمیل نکن، آنچنان که آن را بر گذشتگان قبل از ما تحمیل فرمودى. پروردگار ما، آنچه را که ما طاقت تحمّلش را نداریم، بر ما قرار مده و ما را عفو کن و ما را ببخش و به ما مهربانى کن. تو مولاى ما هستى، پس ما را بر جمعیت کفّار یارى فرما. (۲۸۶)

برداشت از آیه ۲۸۶

مناجات با خدا

سالک الی اللّه باید در معرفت خدا آن چنان عمیق باشد که بداند پروردگارش به قدر وُسع او بیشتر بر او تکلیف نمی‏ کند و با ذات مقدّس پروردگار با پیمودن مراحل تزکیه نفس، انس بگیرد، مناجات کند، خود را از امت مرحومه که رحمت خاص خدا شامل آنها شده بداند و در همه حال عفو، مغفرت و رحمت را از پروردگارش مطالبه کند و خود را آن چنان بسازد که بتواند با یاری پروردگار بر کفّار بخصوص شیطان غلبه نماید.

 

سوره مبارکه ناس

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

« پناه بردن به خدا از شر مردم »

قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ﴿۱﴾

بگو: پناه مى‌ برم به پروردگار مردم (۱)

 مَلِكِ النَّاسِ ﴿۲﴾

به حاكم مردم (۲)

 إِلَهِ النَّاسِ ﴿۳﴾

خداى مردم (۳)

 مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿۴﴾

از شرّ وسوسه‌ كننده پنهان (۴)

اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ ﴿۵﴾

آن كسى كه در دلِ مردم وسوسه مى‌ كند (۵)

 مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ ﴿۶﴾

چه از جنّ و چه از مردم باشد (۶)

برداشت از آيات ۶-۱

وسوسه شيطان

سالک الى اللّه بايد از شرّ وسوسه‌هاى شيطان و هر موجودى كه پنهانى در دل انسان وسوسه مى‌كند به خدا پناه ببرد چه از جن باشد و چه از انسانها باشد.

 

۲۳ ربیع الثانی ۱۴۲۷ قمری – ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵ شمسی- توضيح آيات اول سوره شمس، خصوصیات فقیه

أَعُوذُ ‌بِاللّهِ‌ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیم

بِسمِ‌اللّهِ‌الرَّحمَنِ‌الرَّحِیم

 أَلحَمدُلِلّه وَالصَّلوهُ وَ السَّلامُ عَلی رَسُولِ ‌اللّه وَ عَلی آلِهِ آلِ اللّه لاسِیمَا عَلی بَقیهَ اللّه روحی وَ أَرواحُ العَالَمِینَ لِتُرابِ مَقدَمِهِ الفَداء وَاللَّعنَةُ الدّائِمَةُ عَلی أَعدَائِهِم أَجمَعین مِنَ الآنِ إلی قِیامِ یومِ الدّین.

 قال (علیه السّلام): “وَ اَمّا مَن کانَ مِنَ الفُقَهاء صائِناً لِنَفسِه حافِظاً لِدِینِه مُخالِفاً لِهَواء مُطِیعاً لِاَمرِ مُولاه فَلِلعَوامِ اَن یُقَلِّدُوه”.( وسائل الشیعه/ج ۲۷، ص ۱۳۱) من از همه ی محبتهای دوستان متشکرم، ماههاست که علاقه داشتم که در این حدود بیایم به ساری بروم و به خانواده ی مرحوم آقای ایمانی تسلیت عرض کنم و عیادتی از دوستان {بکنم}، که بحمدلله امروز دیدم صحیح و سالمند و فاتحه ای سر قبر مرحوم آقای ایمانی بخوانیم و البته آمدن من به بابلسر برای دیدن دوستان، خیلی لازم بود و بنا نبود من امشب صحبت بکنم ولی این بالا که نشستم شماها را بهتر می بینم! این چهره های نورانی، خدائی، که اگر انشالله قدر خودتان را بدانید امیرمومنان علیه السلام فرمود: “رَحِمَ اللهُ امرَءً عَرَفَ قَدرَه” (غرر الحكم /ص۲۳۳ ، حديث ۴۶۶۶ )، خدا رحمت کند آن شخصی را که قدر خودش را بداند. شما شاید تا وقتی که در این دنیا باشید یا به ملکوت اشیاء برسید – و تا نرسیده اید از حقیقت زیاد اطلاعی پیدا نکنید- ولی وقتی که به ملکوت هر چیزی توجه پیدا کردید یا از دنیا انسان برود به یک حقایقی می رسد که متأسف می شود که چرا یک لحظه را به غفلت گذراندم! در شهر بابلسر من زیاد آمده بودم قبلها، نه برای جلسات و جمعیت و اینها؛ شاید این جمع، این مقدار از افرادِ با سیر الی الله، سالک الی الله اگر وجود داشت ما نمی شناختیم و یا وجود نداشت. شما ببینید یک سرباز حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بعد از اینکه می بیند اینجا سرباز می شود گرفت و می شود مهیای برای ظهور حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بود، از مشهد حرکت می کند می آید اینجا و خُب وقت صرف می کنند من جداً به سهم خودم تقدیر می کنم از جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای گنجی و بعد هم سرور عزیز جناب آقای خواجه کلایی که اینها زحمت می کشند هدفشان این است که در این مؤسسه بتوانند جوانهای عزیز را، جوان و پیر هم ندارد تکیه کلام هر کسی اگر جوانها هست ولی من روی آن حساب اسم جوانها را نمی برم چون پیرها نیازشان بیشتر است. جوانها نیازشان زیادتر است همه به این مسئله احتیاج دارند مسئله ی بسیار مهمی که شما دارید قدم در راهش برمی دارید شاید نماز، زکات، حج، هیچ چیزی به این اهمیت نباشد که خدای تعالی در قرآن یازده تا قسم می خورد! یازده تا قسم! “وَالشَّمسِ وَ ضُحَاهَا”(الشمس/۱) تا می رسد به اینکه “وَنَفسٍ وَ ما سَوَّاها” (الشمس/۷) قسم به نفس و آن خدایی که این نفس را خلقش کرد. چطور خلقش کرد؟ انشاالله این مطالب را در ذهنتان بسپارید و من زیاد اینها را گفته ام ولی باز هم توجه داشته باشید. -شاید یادگاری باشد این مجلس برای همه ی ما- که خدای تعالی یازده قسم یاد کرده، اهل ادب می دانند که با کلمه ی “قد” که تأکید است، تحقیق است فرموده که “قَد اَفلَحَ”؛ همه ی ما در تمام دوران زندگی یک آرزو داریم و آن یک آرزو این است که رستگار بشویم. در هر کاری، در راهی، در هر چیزی رستگاری نصیبمان بشود. رستگاری یعنی موفقیت، رستگاری یعنی پیشرفت، رستگاری یعنی سر افرازی، رستگاری یعنی همة خوبیها را انسان یک جا دریافت کند این رستگاری است. “قَد اَفلَحَ المُومِنُون” (المؤمنون/۱) مؤمنین رستگارند. آنقدر خدا درباره ی رستگارها مطلب فرموده و عقل انسان هم برای رستگاری خیلی اهمیت قائل شده و تمام خوبان عالم دنبال رستگاری هستند. خدا در این سوره ی مبارکه یازده تا قسم می خورد که رستگاری تنها بعد از تزکیه نفس است که “قَد اَفلَحَ مَن زَکّاها”(الشمس/۹). حالا هر کسی به اندازه ی فهمش، درکش، همتش، ارزش وجودی اش؛ چون مردم هر کسی دارای یک ارزشی هست یکی دائما دنبال رستگاری است، یکی گاهی به فکر رستگاری می افتد! امّا آنکه دائماً به فکر رستگاری است باید اول تزکیه نفس کند. تزکیه نفس هم خیلی روشن، نه اینکه فکر کنید یک کار فوق العاده ای است که ما کردیم! نه، مردم خودشان را کنار کشیده اند نه اینکه شما غیر مردم باشید! زمان ما یک زمانی است که متاسفانه” ظَهَرَ الفِساد فِی البَحرِ وَ البَر بِما کَسَبَت اَیدِی النّاس”(روم/۴۱) فساد در دریا و خشکی، در بیابان و در شهر فساد ظاهر شده! “یَملَاُ الاَرض قِسطاً وَ عَدلا بَعدَ مَا مُلِئَت ظُلماً وَ جَوراً” (بحارالانوار/ج ۵۱، ص ۷۱ )، الان “مُلِئَت ظُلماً وَ جَوراً “بزرگترها به کوچکترها، افراد دارای هوای نفس نسبت به دیگران اینها دارند ظلم می کنند؛ “یَملَاُ الاَرض قِسطاً وَ عَدلاً” حضرت بقیه الله ارواحنا فداه که تشریف می آورند دنیا را پر از قسط و عدل، فلاح و رستگاری می کنند “بَعدَ مَا مُلِئَت ظُلماً وَ جَورا”. این روایت را که انتخاب کردم و خواندم که “مَن کَانَ مِنَ الفُقَهاء”، فقیه یعنی فهیم، هر کسی می فهمد. شما فکر نکنید فقیهی که در کلمات خاندان عصمت و طهارت گفته شده حتماً مراجع تقلید منظورند! آنها شاهفردش هستند، آنها بزرگترین فردش هستند ولی شماها فهمیدید فقیهید. چی را فهمیدید؟ فهمیدید راه دین، انتخاب دین، انتخاب ترک گناه و انجام واجبات چیز خوبی است! فهمیدید که رستگاری در تزکیه نفس است می بینیم این را فقیه می گویند؛ در دنیا هم فقیه است در آخرت هم فقیه است در روایات هم دارد. اگر توانست صائن نفسش باشد یعنی یک استقامتی داشته باشد که بتواند خودش را نگه بدارد، در کجا خودش را نگه بدارد؟ یک پول زیادی بهش دادند گفتند ریشت را بتراش! بگوید نه! یک پول زیادی بهش دادند گفتند یک گناه کوچک بکن! می گوید نه! من با خدا تعهد بستم قرار داد بستم که گناه نکنم! از این مهمتر نمی شود! “اَلَم اَعهَد اِلَیکُم یَا بَنِی ادَم اَن لا تَعبُدِ الشَّیطان اِنَّهُ لَکُم عَدُوٌ مُبِین” (یس/۶۰) “وَ اَنِ اعبُدُونی” (یس/۶۱) همه تان بندگی من را بکنید! یک استقامتی در بندگی خدا باید داشته باشید” هَذا صِرَاطٌ مُستَقِیم” (یس/۶۱) شما استقامت داشته باشید، خودتان را در صراط مستقیم بیندازید که بحمدلله ما هر دو هفته یک مرتبه یک مرحله ای که دعوت می کنیم در تهران، خب اکثرتان دیده اید که انبوهی از دوستان جمع می شوند “هَذَا صِرَاطٌ مُستَقِیم”. بعد می فرماید که “صَائِناً لِنَفسِه، حَافِظاً لِدِینِه” انسان باید حافظ دینش باشد! دینش را حفظ کند. راه و روشش را حفظ کند. دین یعنی راه و روش، دین اسلام یعنی راه و روش اسلام، “حَافِظاً لِدِینِه” ارزش برای دینتان، برای خودتان قائل باشید. یک کلمه انحرافی حرف نزنید! یک کلمه خلاف وظیفه تان انجام ندهید. در پرانتز عرض کنم همین امشب در موقع نماز، اذان که می گویند اگر می توانید نمازتان را بخوانید، نمی توانید یک جا ساکت باشید، خانمها امشب حرف می زدند من خیلی ازشان متأسف شدم در موقع نماز، نماز نمی توانی بخوانی بعضی از خانمها ممکن است نخواسته باشند نماز بخوانند یک جا ساکت بنشینند! سکوت از دستورات اولیه صراط مستقیم است. صمت در روایات آنقدر آمده که انسان تعجب می کند. علتش هم این است که زبان دروغ می گوید، غیبت می کند، زبان ممکن است زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد! فکر نکنید که سر آدم را می آیند می برند! نه! سر ایمانش بریده می شود! یک کلمه غیبت می کند؛ یک جمله ایی بهتان عرض کنم انشالله حتما رعایت کنید و آن هم این است که غالبا آدمهای پر حرف زیاد مبتلا به غیبت، به دروغ می شوند چون حرف حساب آنقدر زیاد نیست که انسان یک سره حرف بزند، حرف حساب یک کلمه، دو کلمه بلکه فرمودند “اَلعِلمُ نُقطَهٌ کَثَّرُهَا الجَاهِلُون” (عوالی اللئالی/ج۴،ص۱۲۹) علم یک نقطه است، یک کلمه است جهال زیادش کرده اند. حالا این بحث ان قلت و قلت دارد. حرف حساب که این اندازه نمی شود! آن وقت غیبت می کنند، دروغ می گویند، با یک غیبت می بینند که کلی معنویاتشان از دستشان رفت! خودش هم نمی فهمد. به من زیاد مراجعه می کنند حتماً به جناب آقای گنجی هم مراجعه می کنند به سایرین هم مراجعه می کنند که ما چرا پیشرفت نمی کنیم؟! فکر نمی کنند یک غیبت، یک محزون کردن یک فرد این انسان را سالها عقب می اندازد! چون خدای تعالی می فرماید که “وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِينَ”‌ (مرسلات/۱۵‏) دروغگو وای بر او! “ویل”، خدای تعالی می فرماید که “وَلا یَغتَب بَعضُکُم بَعضا اَن یُحِبُّ اَحَدُکُم اَن یَاکُلَ لَحمَ اَخِیهِ مَیتاً فَکَرِهتُمُوه” (حجرات/۱۲) دوست دارید گوشت مرده ی برادر مؤمنتان را بجوید؟! این کار را نمی کنید! غیبت این طوری است. من غالباً، -شما هم این جوری باشید حتماً! که- وقتی یک کسی می آید به من می گوید که فلانی پشت سر شما بد گفت. قاعده اش چیست؟ بگویم عجب آدم بدی بود! من این را نمی گویم! من می گویم تو آدم بدی هستی! اِ محبّت کرده آمده گفته فلانی بد گفته پشت سرت! {آن طور می گویم} چون یا دروغ می گوئی یا راست می گویی؛ اگر راست می گویی نمامی! دو بهم زن به اصطلاح فارسی، اگر راست می گویی! اگر دروغ می گویی هم نمامی و هم دروغ گو! خانمها شما هم همین طور باشید. اِ فلانی پشت سر من حرف زده! می گوید بله. دیگر از اینجا دشمنی در دلش پیدا می شود و دعوا و ناراحتیها و حسادتها! عجیب است. شیطان هم کارش همین است، از همین الان تصمیم بگیرید که اگر یک نفر آمد گفت آقای فلانی پشت سر تو بد می گوید، تو چه کار کردی؟ تو آدم به این خوبی؛ تعریفت هم می کند آدم به این خوبی تو چه کردی که فلانی دارد پشت سرت حرف می زند! عکس العملتان همین باشد که من عرض کردم؛ بگویید تو فاسق {هستی} چون یا نمامی یا دروغگو و نمامی! و او را من ازش بدی ندیدم. من یک وقتی خدمت مرحوم آیت الله میلانی نشسته بودم یک شخصی آمد گفت آقا فلانی، عین همین، من این درس را شاید از همانجا یاد گرفتم، فلانی نسبت به شما جسارت می کند، چه می کند، روی منبر حرف می زند! ایشان فرمودند او را من تا حالا عادل می دانستم الان هم عادلش می دانم تو هم با این حرفت فاسقی! هیچ وقت حرف فاسق را بر علیه یک عادل من قبول نمی کنم. آدم باید این جوری باشد اگر آمد در جلویتان بد گفت “وَاِذَا خاطَبَهُمُ الجاهِلُون قالُوا سَلامَا” (فرقان/۶۳) باید با محبّت با او برخورد کنید. شماها غیر از دیگرانید، نه اینکه مثلاً شماها حالا پری باز کردید و آسمانی را گردش کردید، نه! شما اوّل به اصطلاح تعهّدتان با ما لااقل، این است که واجباتتان را انجام بدهید محرماتتان را ترک کنید؛ اینجور نیست! هر کدامتان توی دفترتان این کلمه نوشته نیست این دفتر را بیاورید ما اصلاحش کنیم. این تعهّد است و روی این حساب شما این امتیاز را به خاطر اینکه همه گنهکارند و شما طبق وظیفه تان عمل می کنید این امتیاز را دارید. بسیار خب پس انشاءالله کوشش کنید حواشی اش را درست کنید، مکروهات. حرف زدن زیاد نداشته باشید، سکوت کنید! در موقع نماز همه تان نمازخوان باشید، در موقع عبادت همه تان عبادت بکنید. دستوراتی که به شما داده می شود در هر کدام از این مراحل، این مراحل اقتباس از روایت است همین روایت که معروف است “مَن کانَ مِنَ الفُقَهاء صائِناً لِنَفسِه” استقامت است، “حَافِظاً لِدِینِه” صراط مستقیم است، “مُخالِفاً لِهَوی” جهاد با نفس است، “مُطِیعاً لِاَمرِ مَولاه” عبودیت است. مرحله ی محبّت را چرا اینجا نگفته اند؟ چون خیلی ها اهل محبّت نیستند ولی این راه را با همین مراحل می توانند جلو بیایند، محبت هم باید باشد چون اگر با محبت انسان جلو برود خیلی کارش زودتر پیشرفت می کند ولی خب همه اهل محبت نیستند. انشاءالله اگر این طوری شدید یعنی این مراحل را طی کردید خودتان را رساندید به مرحله ی عبودیت و خودتان فهمیدید که بنده ی رسمی خدا هستید، آخر گاهی در ادارات هم هست که بعضی ها کارمند قراردادی اند بعضی ها کارمند رسمی هستند. یک چند سالی که کار می کنند خیلی هم خودشان را خوب نشان می دهند خیلی آدمهای خوبی هستند اینها می شوند کارمند رسمی، رسمی شان می کنند. کارمند رسمی دیگر در این اداره و آن اداره، این یکی آن یکی سر نمی زند! رسماً تا وقتی هم که بازنشست هم می شود در همین اداره هست. دیگر مثلاً کارمند شهرداری نمی رود یک روز هم برای فرمانداری کار بکند! می گوید اینجا من کار می کنم. حالا برای شیطان کار کردن اصلاً از این مثال هم دور است شهرداری و فرمانداری بالاخره مال یک مملکت است، مال یک دولت است. آن وقتها که جنگ بود من می گفتم اگر یک سرباز ایران برود برای صدام کار بکند یک روز! {وقتی} برگردد او را اعدامش می کنند. اگر خدای نکرده ما برای شیطان “اِنَّهُ لَکُم عَدُوٌ مُبِین”(البقره/۱۶۸و۲۰۸- الانعام/۱۴۲- یس/۶۰- الزخرف/۶۲) هم دشمن خداست وهم دشمن خودتان. شما یک دفعه هم کار بکنید، این مراحل را که انشالله طی کردید در مرحله بندگی، برگردید وقتی رفتید طرف شیطان برگردید خدا مهربان است ولی حق دارد که ما را اعدام کند! همین طوری که می بینید حتّی به اصطلاح حکومت اسلامی هم همین جور است، تو یک روز رفتی آن طرف چه کار کنی؟! چرا گوش به حرف صدام دادی؟! -می گویند دیگر!- تو اهل این مملکتی! تو سالک الی الله ای! تو بنده ی خدائی! تو پیرو خاندان عصمتی! باشیطان چه کار داشتی؟! چرا رفتی؟! می شود. منتها خدا مهربان است، بیشتر {عذاب} بشر را گذاشته برای آخرت، آن عذابهایی که در قرآن وعده فرموده آنها هست. اگر خوب کار کردید که انشاالله امیدوارم و از حضرت بقیة الله می خواهم همین امشب هم می خواهم که همه ی شما به اینجایی که می گویم برسید. اینجا کجاست؟ اینکه انشاالله از خدا بخواهید که “وَجعَلنا لِلمُتَّقِینَ اِماما”(فرقان/۷۴)؛ به به همه تان استاد متقین باشید! “وَعِبادُ الرَّحمن الَّذِینَ یَمشُونَ عَلَی الاَرضِ هَونا” (فرقان/۶۳) تا می رسد به آنجا که اینها تقاضا می کنند که خدایا ما را برای این آدمهای خوب،- متقین همین کسانی هستند که واجباتشان را انجام می دهند محرماتشان را ترک می کنند- ما را رهبر و راهنما قرار بده! ما اینها را به طرف تو دعوتشان بکنیم “وَمَن اَحسَنُ قَولاً مِمَّن دَعی اِلَی الله” (فصلت/۳۳) چه کسی بهتر است در سخن، از کسی که مردم را به سوی خدا دعوت می کند! پیغمبر اکرم نشسته علی بن ابیطالب در مقابل، می دانید دو تا بزرگ حرف بزرگ با هم می زنند! دو تا مرجع تقلید نمی آیند راجع به مثلاً فرض کنید که حالا در مملکت چه کسی وزنه را بهتر برداشت بلند کرد، این حرفها را که دو تا مرجع تقلید با هم نمی زنند، تا چه برسد به پیغمبر و علی بن ابیطالب حرف بزرگ را از این بزرگان باید شنید. فرمود: “یا علی لَأَنْ یَهْدیَ اللهُ بِکَ رَجُلاً ” ( کافی/ ۵،ص۲۸، ح ۴ )یک نفر به وسیله ی تو هدایت بشود بهتر است برای تو از دنیا و آنچه در دنیا هست که از طلا و نقره باشد که در راه خدا انفاق کنی! نه اینکه حضرت امیر که طلا و نقره ی دنیا را نمی خواهد، فرمود: “یا دنیا طَلَّقتُکَ ثَلاثاً”( نهج البلاغه/ حکمت ۷۷) اصلا رها کرده دنیا را، “غرِّ غَیرِی” از دنیایی که در راه خدا هم داده بشود ارزشش کمتر است تا اینکه یک نفر را هدایت کنی! شماها افتخار نمی کنید که اولا انشاء الله به آن مرحله و به آن مقام برسید و باید هم انجام بدهید، همه ی جاه طلبیها، همه ی حسادتها، همه ی تفرقه ها را کنار بگذارید و خودتان را بسازید، بنده ی واقعی خدا بشوید، آن وقت حجه بن الحسن ارواحنا فداه فرمود: “فَلِلعَوامِ اَن یُقَلِّدوه” اگر کسی تزکیه نفس بکند و بفهمد، -البته ظاهرش مال مرجع تقلید است در احکام ولی در مسئله ی تزکیه نفس هم هست- مردم باید بیایند از شما پیروی کنند؛ اگر پیروی کردند نجات پیدا می کنند، اگر پیروی نکردند نجات پیدا نمی کنند. انشاءالله همه ی شما موفق باشید. من هم دعایتان می کنم و هم انتظار این را دارم که یک یکتان، کوچک و بزرگ انشاالله به جایی برسید که دست دیگران را بگیرید و از مهلکه نجات بدهید من دوستانی دارم که خودشان، خانواده شان و هر که به دستشان آمده و حرفشان را گوش کرده، چون مردم بر سه قسم تقسیم می شوند یک عده همین الان مرده اند بوی تعفنشان هم بلند شده، واقعاً ها! مرده ایی که وسط افتاده بو می دهد افرادی هستند که از خواب غفلت که بیدار نمی شوند هیچ! مرده هستند؛ گوش به حرف قرآن، خاندان عصمت نمی دهند، اصلاً نمی فهمند. خدا در قرآن می فرماید که “اِنَّکَ لا تُسمِعُ المَوتَی” (نمل/۸۰- الروم/۵۲) تو به مرده که نمی توانی چیزی را بشنوانی! خب یک عده مرده هستند بوی تعفن هم می دهند؛ تعفنشان هم همان حسادتشان است، همان جاه طلبیشان است، همان مسائل مختلفی است که مردم آزاری می کنند به وسیله ی آن تعفن. یک عده هم خوب خوابند، در خواب غفلتند. علامت مرده و خواب این است که خواب را یک خورده تکانش که می دهی یک خورده که داد بالای سرش بزنی بیدار می شود ولی مرده بیدار نمی شود این علامتش است. اگر یک کسی را نصیحتش کردی گفت برو، بدانید این مرده است رهایش کنید. اینها را از خواب غفلت بیدار کنید خوابها را! این وظیفه ی همه شماست و علاوه بر این وقتی بیدار شد از خطراتی که او را تهدید می کند نجاتش بدهید. برادر مسلمان شماست “اِنَّمَا المُومِنُونَ اِخوَه” (حجرات/۱۰) راهنمائی اش کنید نجاتش بدهید که الحمدلله حالا چون در زمان انشاءالله ظهور صغری یا اصغر زندگی می کنیم عده ی زیادی از خواب غفلت بیدار شده اند مثل شماها که بحمدالله موفقید. امیدواریم که خدای تعالی به همه ی شما کمک کند و همه ی شما را یاری کند و همه ی شما را به کمالات روحی برساند و از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه می خواهیم که تمام زحمات شما را، خدای تعالی و حضرت بقیه الله اجر عنایت کند و موفقیتتان روز به روز بیشتر بشود. (خلاصه ما هر چه هم صحبت کردیم ببخشید وقتتان را گرفتیم) انشالله کوشش کنید که در مراحل تزکیه نفس جدی باشید. نسئلک اللهم و ندعوک باعظم اسمائک و بمولانا صاحب الزمان یا الله یا الله یا الله یا رحمن و یا رحیم یا غیاث المستغیثین عجّل لولیّک الفرج. عجّل لمولانا الفرج. خدایا همه ی ما را از یاران و اصحاب خوب امام زمان قرار بده. پروردگارا این جمع را هر چه زودتر به کمالات روحی موفق بفرما. توفیق تزکیه ی نفس کامل به همه ی ما مرحمت بفرما. خدایا مریضهای اسلام شفا مرحمت بفرما. مریضهای منظور شفای کامل مرحمت بفرما. امواتمان غریق رحمت بفرما. مرحوم آقای ایمانی را غریق رحمت بفرما. خدایا شهدایمان با شهدای کربلا محشور بفرما. امام راحلمان غریق رحمت بفرما. عاقبتمان ختم بخیر بفرما.وعجّل فی فرج مولانا صاحب الزّمان.

لینک دانلود ویدیو : 

کلیک راست و ذخیره

 
 

جهت دانلود صوت و یا پخش آنلاین کلیک کنید

سوره مبارکه حمد

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾

به نام خداوند بخشنده مهربان (۱)

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾

تمام ستایشها، (تمام کرنشها، تمام بندگیها و تمام شکرها) براى خداوندى است که پرورش دهنده (و تربیت‏ کننده و مربّى جهان و اهل جهان و به خصوص مردم جهان و بالأخره مربّى) جهانیان است. (۲)

اَلرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾

خدائی که به هر کسی و به هر چیزی از روی مهربانی، حیات و هستی و سایر نعمتهایش را بخشیده و نسبت به مؤمنین شدیدا مهربان و به آنها لطف خاصّی دارد. (۳)

مَالِكِ  يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾

خدائى که مالک و صاحب اختیار و فرمانده کلّ در عالم آخرت و روز جزا است (و جز او کس دیگرى مگر به اذن او نمى ‏تواند در امور مردم دخالت کند). (۴)

إِيَّاكَ نَعْبُدُ …

خدایا تنها تو را می پرستیم و بندگی می کنیم…

برداشت از آیات ۱ تا ۵

مرحله عبودیت 

از این آیات استفاده می شود که پروردگار متعال، صاحب، مالک و مربی تمام عوالم وجود است و همیشه دست در کار است. او به همه مخلوقاتش مهربانی می کند که با تکرار کلمه “الرحمن” این معنی را به ما فهمانده است، به مؤمنین و کسانی که راه تزکیه نفس را پیموده اند مهربانی خاصی دارد و آنها را از راهنمائی های خاصی برخوردار می کند که با تکرار کلمه “الرحیم” در این سوره این معنی را به ما می فهماند و انسان باید در مراحل تزکیه نفس قدم بردارد تا مشمول این مهربانی خاص واقع گردد و سپس زمینه عبودیت کامل که جز خدا را نپرستد و بنده رسمی خدا بشود و از شیطان و نفس امّاره بالسوء نجات پیدا کند، بوجود آورد که از کلمه “ایّاک نعبد” استفاده می شود.

وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾

و تنها از تو کمک می خواهیم. (۵)

برداشت از آیه ۵

مرحله استقامت و اعتماد به نفس

یکی از مراحل تزکیه نفس استقامت است و یکی از ارکان استقامت اعتماد به نفس است، یعنی انسان به غیر از خدای تعالی به هیچ کس و به هیچ چیز تکیه نکند. و لذا پروردگار متعال در قرآن فرموده و در هر نماز به ما دستور داده که بگوییم «اِیّاکَ نستَعین» یعنی تنها از تو کمک می خواهیم. و به هیچ کس مستقلاً اعتماد و تکیه نمی کنیم و اگر کسی این جمله را مکرر بگوید و اعتقاد به آن پیدا کند به مقام استقامت، ثبات و پایداری کامل می رسد.

اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ ﴿۶﴾

ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن. (۶)

صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ، غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ ﴿۷﴾

(منظور) راه کسانى (است) که به آنها نعمت داده اى (و مورد لطف خاصّ خود قرارشان داده اى) نه آنهائى که مورد غضب تو قرار گرفته و نه آنهائى که گمراه شده اند. (۷)

برداشت از آیات ۶ تا ۷

مرحله صراط مستقیم

هدایت تنها در دست خدا است، زیرا او علم مطلق است، جهل در او راه ندارد و لذا مطلقاً او است که همه چیز و همه کس را هدایت می کند و هدایت کامل به دست او است.
راه راست آن راهی است که هیچ اشتباهی در آن وجود نداشته باشد و قطعاً و یقیناً انسان را به کمالات روحی برساند، آن چنان که خدای تعالی پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و ائمّه اطهار علیهم السلام را هدایت فرموده و به آنها این نعمت را ارزانی داشته ولی گمراهان، معصیت کاران و منحرفان که مبغوض خدا هستند از هدایت الهی برخوردار نبودند و ما هم طالب آن نیستیم که خدای تعالی راه انحرافی آنها را پیش پای ما بگذارد، لذا از خدا می خواهیم که ما را به آن طرف راهنمایی نفرماید و ما را به حال خودمان وانگذارد.

توضیح کامل تر سوره مبارکه حمد

 برگرفته از کتاب توضیح آیات قرآن کریم 

 

«توضیح بسم اللّه الرّحمن الرّحیم»

«اسم» در لغت و روایات به معنای نشانه است [۱] که در عربی آن را «آیه» هم می گویند. بنابراین «اسم اللّه» به معنی نشانه خدا است که بوسیله آن نشانه، خدای تعالی شناخته می شود [۲] و به این معنی، نشانه ها و آیات خدا بر دو قسم اند:

اوّل: مخلوقات خدای تعالی هستند. یعنی در هر چیزی نشانه ای از قدرت و موجودیّت پروردگار متعال وجود دارد.

دوّم: اسم ها و نشانه های لفظی خدای تعالی مثل «رحمن» و «رحیم» است که تا حدود ۹۹ اسم از این قبیل برای خدای تعالی ذکر شده که آنها معرّف صفات ذات و صفات افعال خدای تعالی اند. و اگر کسی آنها را کاملاً بفهمد و بداند و بشناسد خدای تعالی را شناخته و کسی که خدا را بشناسد وارد بهشت می شود.

و نیز «اسم» به معنی رفعت و بلندی شأن و مقام صاحب اسم است. بنابراین «بسم اللّه» به معنی کمک گرفتن از مقام و شأن و عظمت خدای تعالی است.

و «باء» بسم اللّه به معنی استعانت است.[۳]

یکی از نشانه ها و نامهای خدای تعالی «اللّه» است. این نام شامل همه اسماء و صفات الهی می گردد. یعنی وقتی می گوئیم «اللّه»، در حقیقت همه صفات الهی را منظور نموده ایم و معنی «اللّه» یعنی ذاتی که از وهم ها و دلائل علمی و عقلی پوشیده است و همه عقول در وصف ذات او متحیّر و سرگردانند.

«رحمن» به معنای بسیار مهربان است. چون خدای تعالی به تمامی مخلوقات خود اعمّ از کافر و مشرک و مسلمان بخشندگی دارد و به آنها مهربان است، به آنان روزی می دهد و آنها را زنده نگه می دارد و سائر نعمتهای مادّی را به آنها عنایت می کند.

«رحیم» به معنای بسیار بسیار مهربان ولی تنها نسبت به مؤمنین و آنهائی که در راه کمالات قدم برداشته اند، است. آنان از مهربانی و محبّت خاصّی از جانب خدای تعالی برخوردارند که عمده آن هدایت خاص است. چنانکه فرموده: «وَالَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا».[۴] یعنی کسانی که در راه ما کوشش کنند ما آنها را به سوی راه های سعادت هدایت می کنیم.

بنابراین معنی «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» این است که استعانت و کمک می جوئیم از نام خدا، آن خدائی که به همه مخلوقات، مهربانی می کند و به آنها وجود و حیات و رزق می دهد و همه آنها از حیات عامّه پروردگار می توانند استفاده کنند و نسبت به مؤمنین در هدایتشان و دستگیری از آنها در دنیا بی نهایت مهربان است و در آخرت آنها را در بهشت جاودان متنعّم خواهد فرمود.

بدون تردید «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» آیه ای از آیات سوره حمد است.[۵] و مستحب است که در نمازهای اخفاتیّه بلند گفته شود.[۶]

خدای تعالی سوره های قرآن و بلکه هر کلامی را با محبّت و مهربانی خاصّی شروع کرده و هر انسانی را چه مسلمان و مؤمن باشد و یا کافر و فاجر، مورد محبّت خود قرار داده است. زیرا خدای تعالی «رحمن» است یعنی به عموم مردم محبّت دارد و به آنها حیات و وجود و روزی و سلامتی و سائر نعمتها را عنایت فرموده. و «رحیم» است یعنی به مؤمنین مهربانی خاصّی که بیشتر مربوط به هدایتشان هست دارد. و بالأخره می فرماید: «وَ رَحْمَتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ ءٍ» [۷] یعنی رحمت من شامل همه چیز و همه کس می شود. و تمام سوره های قرآن را با «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» شروع کرده و خود را به این اوصاف معرّفی نموده است. و علاوه، برای آنکه این مهربانی را به همه مردم اعلام کند، ثوابهای زیادی برای خواندن این آیه شریفه یعنی «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» در شروع کارها، در دفع مرضها، در رفع شیاطین و بیچارگی ها قرار داده است.

علی بن ابیطالب علیه السلام در کلاهی که برای پادشاه روم فرستاد «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» را در کاغذی نوشت و در آن کلاه جاسازی کرد و به این وسیله مرض صداع او را رفع فرمود و او را مسلمان نمود.

خالد بن ولید که با لشگری در زیر «حصن حیره» فرود آمده بود، با گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» زهر مهلک را خورد و در او اثر نکرد.

رسول اکرم  صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» را بخواند خدای تعالی به هر حرفی چهار هزار حسنه به او می دهد و چهار هزار سیّئه را از نامه اعمالش محو می کند و چهار هزار درجه، او را بالا می برد.

و نیز از پیغمبر اکرم  صلی الله علیه و آله بوسیله ابن عبّاس نقل شده که فرمود: معلّمین بهترین خلق خدا بعد از پیامبرانند. زیرا وقتی معلّم، قرآن را به کودک تعلیم می دهد، در همان اوّل که «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» را به او یاد می دهد، خدای تعالی او و آن کودک و پدر و مادرش را از آتش جهنّم نجات می دهد.[۸]

ابن مسعود می گفت: هر که می خواهد از نوزده شعله آتش جهنّم نجات پیدا کند «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» را بگوید. زیرا هر حرفی از نوزده حرف «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» سپری است برای دفع یکی از شعله های آتش جهنّم.[۹]

پیغمبر اکرم  صلی الله علیه و آله فرمود: هر کاری که اهمیّتی داشته باشد و با گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» شروع نشود در وسط قطع و بریده می گردد و اگر کسی در اوّل غذا خوردن «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» نگوید، شیطان (و یا چیزهائی که ممکن است به او ضرر برسانند از قبیل میکروب های مضر و غذاهای فاسد) در غذای او شرکت می کنند.[۱۰]

بنابراین باید خدای به این مهربانی را دوست داشت و از روی محبّت او را بندگی کرد.

«توضیح الحمدللّه ربّ العالمین»

«حمد» به معنای ستایش کردن است، ستایش خدائی که کارهای خوبی را به خاطر مهربانی و محبّت به مخلوقش انجام داده است.

«الحمدللّه» به معنی تمام ستایش و همه ستایش است که باید برای خدای تعالی باشد، زیرا هر چه به انسان نیکی می رسد اصل و ریشه اش از خدا است.

«ربّ» به معنای مالک و صاحب چیزی است که آن را تربیت می کند و چون خدای تعالی مربّی و خالق و مالک همه اشیاء است و همه چیز یا تکوینا و یا تشریعا تحت تربیت او است، اگر این کلمه بی قید و شرط گفته شود فقط بر خدای تعالی اطلاق می گردد و این نام را نمی توان بر کس دیگری به عنوان اسم گذاشت، ولی اگر اضافه به چیزی بشود مثل آنکه بگوئیم فلانی ربّ من است یا پدر و مادر ربّ فرزندانشان می باشند، صحیح است.[۱۱]

در قرآن مجید ۳۸ بار کلمه «ربّ العالمین» در آیات مختلف ذکر شده و همه جا منظور خدای تعالی بوده است و کلمه «ربّ» ۱۳۰ بار در قرآن ذکر شده در اکثر آنها بر خدای تعالی اطلاق شده است. ولی ممکن است بگوئیم که چون خدای تعالی هر کاری را با اسبابش انجام می دهد [۱۲] و وسیله تربیت مخلوق، ارواح مقدّسه اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام اند به یک معنی به آنها هم می توان این کلمه را اطلاق کرد و آنها را مربّی و ربّ جهانیان دانست.

«عالَم» (به فتح لام که جمعش عالمین است) به معنی زمان یا حالات جمعی از موجودات زنده است. مثلاً می گویند: عالم ارواح، یا عالم قیامت، یا عالم دنیا، یا عالم ذر، یا عالم حیوانات. وقتی بنده خدائی به مقام سلامت نفس می رسد و دارای قلب سلیم می شود، متوجّه این نکته می گردد که همه عالم هستی تحت تربیت ذات مقدّس پروردگار است، و او است که همه موجودات عالم وجود را طبق نظام خاصّی در محلّ خود قرار داده. و هر کدام را برای هر چه خلق کرده به کار خود مشغول نموده و تمام موجودات از فرمان او تبعیّت می کنند و کار خود را انجام می دهند و هیچ کدام کوچکترین نافرمانی در مقابلش ندارند و فقط در این میان چون بنی آدم را گرامی داشته و به او احترام گذاشته و او را باصطلاح انسان خلق فرموده و به او عقل و اختیار داده، انتخاب را به عهده او گذاشته است. ولی بسیار اصرار دارد که انسان برای موفّقیّت خودش، برای کسب کمالاتش، برای آنکه او از تحت تربیت پروردگارش خارج نشود و با سائر مخلوقات خدا هماهنگ باشد و از دائره نظام خلقت بیرون نرود و به کمالات روحی و مقام خلیفه اللّهی برسد. زیرا اگر بیرون رفت و به کمالات روحی نرسید و از نظام خلقت خارج شد، دیگر حتّی از حیوانات که تحت تربیت تکوینی الهی هستند پست تر است که فرموده: «اُولئِکَ کَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ» [۱۳]. لذا انسان باید همیشه بخصوص در مقابل نعمتهای الهی بگوید: «الحمد للّه ربّ العالمین» تا بوسیله این جمله کم کم خود را به طرف ستایش پروردگار و هماهنگ شدن با نظام خلقت بکشاند و بنده خدا گردد.[۱۴] گفته شده که حضرت نوح وقتی غذا می خورد می گفت: «الحمدللّه ربّ العالمین» و وقتی می نشست می گفت: «الحمدللّه ربّ العالمین» و بالاخره با هر کاری این جمله را تکرار می کرد. لذا خدای تعالی درباره اش فرمود: «اِنَّهُ کانَ عَبْدا شَکُورا» [۱۵].

بنابراین یکی از بزرگترین موضوعات معرفتی برای بشر این است که مربّی اصلی و حقیقی خود را بشناسد و خود را به او نزدیک کند و همه چیز را از او بداند و در مقابل همه نعمتهای الهی شاکر باشد تا جائی که بوسیله عبادت و بندگی به مقام قرب او برسد و او را با چشم دل ببیند و با او انس بگیرد و دست توانای او را در همه کار مؤثّر بداند. زیرا خدای تعالی بشر را بر این حقیقت یعنی آشنا شدن با مربّی خود خلق فرموده و نباید دیگری را برای خود مربّی تصوّر کند.

«توضیح الرّحمن الرّحیم»

«الرّحمن الرّحیم»، معنی و توضیح این دو کلمه ذکر شد و از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده که فرمود:

پروردگار جهانیان رحمن است، زیرا به ما افراد بشر روزی می دهد و رحیم است، یعنی به ما مهربانی فرموده، زیرا دین به ما داده و دنیا و آخرتمان را تأمین نموده، دین سهل و آسانی را به ما لطف کرده و او به ما مهربانی خاصّی فرموده، زیرا ما را از دشمنان خدا و دشمنان خودمان ممتاز فرموده است.[۱۶]

«توضیح مالک یوم الدّین»

«مالک» به معنی صاحب اختیار است. خدای تعالی مالک است چون خالق موجودات است، و در بعضی از قرائتها «مَلِکِ» خوانده شده و از امام صادق علیه السلام نقل شده که آن حضرت این کلمه را در سوره حمد، «ملک» می خوانده اند و «ملک» به معنی شاهنشاه و سلطان السلاطین و راهنما و رهبر و کسی که بر رعیّت فرمانروائی می کند، می باشد.[۱۷]

«یوم» به زمان بین طلوع خورشید تا غروب خورشید می گویند و نیز به روزگار خوب و زمانهای سعادت زا گفته شده است. روز قیامت را از این جهت «روز» گفته اند که خدای تعالی با مهربانی و عفو و گذشت جزای اعمال مردم را می دهد و آن روز بهترین اوقات زندگی بشر را تشکیل می دهد.

«دین» به معنی جزا و حساب آمده است ولی در حقیقت کلمه «دین» به مجموعه قوانینی که یا از جانب خدای تعالی آمده و یا به او نسبت داده اند گفته شده، «لَکُمْ دینُکُمْ وَلِیَ دینِ».[۱۸] (یعنی دین شما مال خودتان و دین من هم مال خودم) و چون به کفّار که قوانین خودساخته شان را به خدا نسبت می دادند، خدای تعالی آن را دین گفته، پس می شود به دینهای خودساخته کلمه دین را اطلاق کرد. و چون روز قیامت روزی است که هر کسی را مطابق دین و عمل او به مجموعه قوانین الهی جزایش می دهند و در حقیقت در آن روز فقط دین هر کسی مطرح و محور است، روز قیامت را روز دین و یا «یوم الدین» گفته اند.

«خدای مهربان مالک روز جزا است»

در تفسیر آیه شریفه «مالک یوم الدّین» که باید از مجموعه روایات و آیات قرآن استفاده شود، به این نتیجه می رسیم که خدای تعالی بعد از آنکه خود را چهار مرتبه در این سوره مبارکه، به عنوان مهربان و بخشنده و رحمن و رحیم یاد کرده، می گوید که او مالک و صاحب اختیار «روز دین» است. آن روز با اهمیتی که خودش در سوره انفطار خطاب به رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرموده: تو نمی دانی روز دین چه روز پر اهمیّتی است. باز هم نمی دانی که روز دین چه روز پر اهمیّتی است. آن روز هیچ کس مالک چیزی نیست و تمام امور به طور کلّی در دست خدا است.[۱۹]

بنابراین آیه شریفه فوق این نوید را به مسلمانان می دهد، خدای مهربانی که در دنیا حتّی به کفّار مهربان و بخشنده بوده و به آنها حیات و سلامتی و روزی داده، مالک و صاحب اختیار روز دین است، و او جزادهنده است، کارها در دست او است و او است که در آن روز صاحب اختیار است. به عقیده اولیاء خدا و اهل معرفت امیدوار کننده ترین آیه ای که در قرآن هست، آیات اوّل سوره مبارکه حمد است. زیرا خدا با آن سابقه مهربانی که در دنیا نسبت به مخلوقش داشته چگونه ممکن است در قیامت آن مهربانی را ترک کند و بندگانش را عذاب نماید؟

امام صادق  علیه السلام وقتی سوره حمد را تلاوت می فرمود، این کلمه یعنی «مالک یوم الدین» را بی حساب تکرار می نمود.[۲۰] و امام سجّاد آن قدر این آیه را تکرار می فرمود که نزدیک بود (از شوق) روحش از بدنش خارج شود.[۲۱] آری چه چیز از این بهتر که وقتی انسان سر از خاک قبر بر می دارد و در قیامت حاضر می شود، با خدای مهربان و عفوّ و غفور روبرو شود و ببیند که تمام اختیار در دست آن دوست قدیمی و آن محبوب با وفا و صمیمی است؟ او مزدها را چندین برابر می دهد و از گناهان می گذرد و همه را مورد عفو و بخشش خود قرار می دهد و کسی حقّ چون و چرا ندارد که فرموده: «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ اَسْرَفُوا عَلی اَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللّهِ اِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعا» [۲۲] یعنی ای بندگانی که بر ضرر خود از نظر گناه زیاده روی کرده اید از رحمت خدا مأیوس نشوید، زیرا خدا همه گناهان را می آمرزد.

«توضیح ایّاک نعبد و ایّاک نستعین»

«ایّاک نعبد» به معنی این است که خدای تعالی به بندگانش فرمود: بگوئید تنها تو را عبادت و بندگی می کنم.

معنی بندگی در حقیقت گوش به فرمان بودن و اطاعت کردن است و چون ممکن است انسان گوش به فرمان چند فرمانده از قبیل شیطان و نفس امّاره بالسّوء باشد، خدای تعالی در این جمله فرموده بگوئید: تنها تو را بندگی می کنیم و از دیگری اطاعت نمی کنیم.

مقام عبودیّت و بندگی آن قدر با ارزش است که خدای تعالی در قرآن علّت خلقت جنّ و انس را عبادت و بندگی که وسیله رسیدن به مقام خلیفه اللّهی است، می داند و می فرماید: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِیَعْبُدُونِ».[۲۳] ما جنّ و انس را جز برای فرمانبرداری و عبادت خلق نکرده ایم.

«ایّاک نستعین» به معنی این است که خدای تعالی به بندگانش فرموده بگوئید: تنها از تو کمک و یاری می جوئیم و از غیر تو کمکی نمی خواهیم.

«بنده رسمی خدا بودن»

آری؛ مسلمان نمازگزار، مسلمان معتقد، مسلمانی که سوره حمد را از اوّل تا به این آیه شریفه یعنی «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» خوانده و خدای تعالی را به مهربانی و عظمت یاد کرده، آن قدر معرفتش بالا می رود که می گوید: «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین»، یعنی من کجا می توانم خدای به این خوبی را بگذارم و کس دیگری را بندگی کنم؟ من چگونه می توانم از خدای به این مهربانی و با آن قدرت و عظمت دست بکشم و از موجودات ضعیف و ناتوانی که آنها مانند خودم هستند کمک بگیرم؟! نه! این کار عقلائی نیست. من تنها و تنها از خدای عزیزم، از خدای مهربان و محبوبم یاری می جویم و تنها و تنها او را بندگی می کنم و بنده رسمی او می شوم. من اگر با استقامت و جدیّت بنده رسمی خدا باشم و کس دیگر را جز او نشناسم خدای تعالی مرا در کنف حمایت خودش حفظ می کند و نمی گذارد شیطان بر من مسلّط شود. زیرا خودش به شیطان خطاب فرموده که: «اِنَّ عِبادی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ».[۲۴]

آری چنانکه گفتیم در قرآن کریم مسأله عبودیّت مهمترین هدف از خلقت جنّ و انس بوده که فرموده: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِیَعْبُدُونِ» [۲۵] ولی واضح است که در حقیقت، عبادت به تنهائی نمی تواند اصل هدف در خلقت بشر باشد بلکه عبادت، تنها وسیله رسیدن به هدف خلقت است و هدف خلقت، «خلیفه اللّه» شدن و رسیدن به کمالات انسانی و متّصف شدن به صفات الهی است. وقتی انسان به این هدف از خلقت رسید متوجّه می شود که تنها و تنها کسی که ممکن است او را صددرصد کمک کند خدای تعالی است. لذا می گوید: «ایّاک نعبد وایّاک نستعین»؛ یعنی تنها تو را عبادت می کنیم و تنها از تو یاری می جوییم. و همچنین اگر انسان بتواند اعتماد به خدا در تمام امور پیدا کند و از همه مخلوقات سلب اعتماد نماید و تنها از او یاری بجوید و به او متّکی شود، سعادت دنیا و آخرت را دریافت کرده و حزن و ترسی از چیزی ندارد و از اولیاء خدا می شود که خدای تعالی در سوره یونس آیه ۶۲ می فرماید: «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ». یعنی آگاه باشید که اولیاء خدا نه ترسی دارند و نه حزنی دارند.

«توضیح اهدنا الصراط المستقیم»

«هدایت» یعنی راهنمائی صحیح و درست، در مقابل ضلالت و گمراهی و راهنمائی دروغ و غیر صحیح که انسان را به مقصد نمی رساند. و اگر اضلال به خدای تعالی نسبت داده شد، منظور همان هدایت نکردن و به حال خود واگذاشتن است.

معنی «اهدنا» این است که خدای تعالی به ما دستور می دهد که در مقام دعا و درخواست حوائج از پروردگار، در مرحله اوّل هدایت را از او بخواهیم و بگوئیم: خدایا ما را هدایت کن.

«صراط» به معنی راه، جادّه و گاهی این کلمه به روش و دین و نحوه زندگی و راه و روش فکری صحیح نیز گفته شده است.

«مستقیم» به معنی راست، بدون اعوجاج، دور از هرگونه افراط و تفریط است.

«هدایت الهی چیست؟»

بدون تردید هدایت الهی به دو بخش تقسیم می شود:

اوّل: هدایتی که بوسیله گفتارها و راهنمائیهای لفظی و مانند آن انجام می گردد؛ مثل فرستادن پیامبران علیهم السلام و نازل کردن کتابهای آسمانی و راهنمائیهای ظاهری که خدای تعالی همه مردم دنیا را به این وسیله به همه حقایق و سعادتها راهنمائی و هدایت کرده است.

دوّم: هدایتی که خدای تعالی کسانی را که به هدایت قبلی توجّه نموده و جزء مؤمنینی که مورد لطف الهی قرار گرفته اند بوده و رحیمیّت الهی شامل آنها شده و باید خدای تعالی بیشتر به آنها لطف کند و آنها را از شرّ راهزنان و شیاطین حفظ نماید، هدایت می کند.

و لذا در آیه «اهدنا الصّراط المستقیم»، این هدایت منظور است، این همان هدایتی است که خدای تعالی فرموده: «وَالَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا» [۲۶] یعنی کسی که در راه ما خود را به مرحله جهاد با نفس برساند و دست خود را از دست شیطان برهاند و تزکیه نفس نماید، ما او را به راه راست که متعلّق به ما است هدایت می کنیم و او را به کمالات روحی می رسانیم. پس این هدایت که در سوره حمد درخواست شده، هدایت قسم دوّم و هدایت خاصّ است. این هدایت همان هدایتی است که خدای تعالی پس از جهاد با نفس و گذراندن مرحله ششم تزکیه نفس که در جای خود ذکر شده است [۲۷] به انسان عطا می کند.

امّا «صراط مستقیم» که یکی از مراحل مهمّ تزکیه نفس است و در این سوره مبارکه خدای تعالی دستور فرموده که مسلمانان، هدایت به آن را از خدای تعالی درخواست کنند، از پر اهمیّت ترین موضوعات زندگی بشر است. زیرا در هر کاری حدّ وسط و درست و بدون افراط و تفریط آن پر ارزش است. و سپس از همه چیز مهمتر و پر ارزش تر، دین و عقائد و اخلاق انسان است که قطعا و به طریق اولی باید در صراط مستقیم باشد. تعیین این صراط مستقیم از قرآن به آسانی میسّر است. زیرا خدای تعالی در سوره یس می فرماید: «وَ اَنِ اعْبُدُونی هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ» [۲۸] یعنی مرا عبادت کنید؛ این است راه راست. پس عبادت، یعنی انجام واجبات و ترک محرّمات، صراط مستقیم است. و این صراط مستقیم باید الگو و اسوه داشته باشد. لذا در سوره هود آیه ۵۶ از قول پیامبرانش می فرماید: «اِنَّ رَبّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ»، پروردگارم بر راه راست است. پس صراط مستقیم در دین در مرحله اوّل آن چیزی است که خدای تعالی در قرآن و یا بوسیله رسول اکرم صلی الله علیه و آله از معارف و احکام بیان فرموده است. و باز رسولش را چون معصوم است به عنوان الگوی محسوس و چون آنچه خدا به او فرموده بیان می کند، او را صراط مستقیم و گفتارش را به عنوان راه و روش صحیح در سوره «یس» ذکر کرده و فرموده: «اِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلینَ * عَلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ» [۲۹] یعنی تو از فرستادگان الهی هستی و بر راه راستی. یعنی سخنانت، اعمالت و حتّی سکوتت الگو و اسوه است و باید مردم مسلمان به آنها اقتداء کنند. و نیز در این آیه همه مفسّران گفته اند که در مرحله سوّم منظور از صراط مستقیم، علی بن ابیطالب و ائمّه اطهار علیهم السلام اند. زیرا آنها معصوم و بیان کننده سخنان خدا و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اند. بنابراین هر عمل و دستور و عقیده و اخلاقی که با این الگو یعنی خدا و پیامبر و ائمّه اطهار علیهم السلام و کلمات و اعمال و عقیده و افکارشان تطبیق نکند از صراط مستقیم خارج است و اگر تطبیق کرد طبعا او را به مقصد می رساند (و ما بحث مفصّلی درباره صراط مستقیم در کتاب «سیر الی اللّه» چاپ ششم نموده ایم، به آنجا مراجعه نمائید).

«توضیح آیات تا آخر سوره حمد»

«نعمت» به معنی داشتن امتیازاتی از جانب پروردگار اعمّ از معنوی و مادّی و ضدّش بأس و تنگدستی و نداشتن امتیازات مادّی و معنوی است.[۳۰]

«غضب» به معنای شدّت داشتن و سخت بودن است. لذا سنگ سخت را «غَضْب» می گویند و غضب کردن به معنی سخت گرفتن و شدّت به خرج دادن و ملایمت نشان ندادن و شدّت عمل نشان دادن است.

و «مغضوب» به معنی کسی است که مورد شدّت و سختگیری دیگری واقع شده باشد.

«ضالّ» به معنی گم شده یا هلاک شده است. و معنی «ضالّین» ، گمشدگان و از راه حقّ و صراط مستقیم منحرف شدگان است.

«نعمت ولایت»

بدون تردید یکی از نعمتهای الهی که حتّی مایه تکمیل سائر نعمتهای پروردگار است، نعمت ولایت و داشتن امام و فرمانده معصوم و دور از خطا و اشتباه است که او از جانب پروردگار تعیین شده باشد و انسان را به سعادت راهنمائی کند و هیچ گونه اشتباهی نداشته باشد. و نیز بدون تردید، تنها دین مقدّس اسلام است که تا روز قیامت این نعمت را ارائه داده است. و تنها مذهب مقدّس شیعه است که متوجّه این نعمت عظیم الهی بوده و هر چه کسی یا گروهی به این نعمت نزدیکتر شود و از ولایت و امامت بیشتر تبعیّت کند، موّفق تر به سعادت خواهد بود. لذا در این آیه مبارکه خدای تعالی نحوه دعا کردن را به ما تعلیم می دهد و می فرماید این گونه دعا کنید: خدایا ما را به راه راست هدایت کن، راه کسانی که به آنها نعمت داده ای و آنها را از هرگونه انحراف و افراط و تفریط حفظ نموده ای، نه راه کسانی که به خاطر بی توجّهی شان به هدایت عامّه تو، مورد غضب واقع شده اند و نه کسانی که در اثر بی اعتنائی به سعادت خود، گمراه گردیده اند. کنایه از آنکه اگر کسی بخواهد موفّق به راه راست و تبعیّت از آن گردد باید حتما الگو داشته باشد و بدون راهنما و امام نمی تواند موفّق شود. لذا باید آن را از خدا بخواهد. و نفس خود را از غضب الهی بترساند. و بداند که اگر پروردگار او را به حال خود واگذار کند، او در میان گرفتاریها و جهالتها و مشکلات یافتن راه راست، حیران و سرگردان خواهد ماند و به هیچ وجه و هیچ وقت روی سعادت را نخواهد دید و مانند یهود و نصاری مورد غضب الهی و انحراف از حقیقت در دنیا و آخرت باقی خواهد ماند.

خدای تعالی در این سوره مبارکه که در هر نماز باید خوانده شود دستور داده و بلکه به لسان خود گفته که بشر باید بداند تمام کرنش و خضوع، مال خدائی است که مربّی همه است. لازمه تربیت صحیح برای هر مربّی این است که با مهربانی و بخشندگی تربیت را انجام دهد و همچنین لازمه تشویق بندگان به اطاعت و موفّقیّت به تربیت شدن این است که خدای مهربان با آن سابقه محبّت، به بندگانش اطمینان دهد که تمام اختیار در دست او است. کسی نمی تواند از او سلب اختیار کند. حتّی او به کسی اجازه نمی دهد که از اعمالش سؤال کنند [۳۱] و چون و چرائی نمایند. پس وقتی که بندگان خدا با مربّی مهربان، با مربّی بخشنده ای مثل خدای تعالی که رحمتش شامل همه می شود روبرو می گردند و او به آنها اطمینان می دهد که روز پاداش تمام اختیار در دست من است و من به طور کامل اجر و مزد همه را می دهم و تنها صاحب امتیاز آن روز منم، آنهائی که محبّت را می فهمند، با کمال اخلاص و از صمیم دل می گویند: ما هم تنها و تنها تو را عبادت می کنیم و صد درصد در اختیار توئیم. هر چه بفرمائی آن کنیم و بلکه از تو کمک می خواهیم تا ما را یاری نمائی و ما تنها از تو کمک می خواهیم و غیر تو را در بندگی و درخواست کمک نمی شناسیم، دست ما را بگیر و ما را از هرگونه انحراف و افراط و تفریط حفظ کن و در صراط مستقیم قرارمان بده و از هرگونه انحرافی که یهود و نصاری در دین داشته اند، ما را حفظ کن و ما را در سیر و سلوکمان، ما را در راه رسیدن به خودت یاری فرما.

آنچه از ائمّه اطهار علیهم السلام درباره این سوره مبارکه در ضمن روایات و سخنان حکیمانه شان نقل شده چند نکته عالمانه و عارفانه است:

«خواص سوره حمد»

اوّل: درباره فضائل این سوره مبارکه،

امام عسکری  علیه السلام فرمود: کسی که این سوره را با اعتقاد به ولایت محمّد و آل پاک آن حضرت علیهم السلام بخواند و در مقابل اوامرشان انقیاد داشته و به ظاهر این سوره ایمان داشته باشد، خدای تعالی به هر حرفی به او نیکی و خوبی عنایت می کند که آن نیکی بهتر از دنیا و آنچه در دنیا از اموال و خیرات دنیائی است می باشد و کسی که بشنود که قرائت کننده ای این سوره را می خواند، برای آن شنونده یک سوّم آنچه برای خواننده از ثواب هست، داده می شود. سپس امام عسکری علیه السلام فرمود: پس هر یک از شما هر چه بیشتر از این خوبی و نیکی که عنایت شده استفاده کنید. زیرا این بهره برداری غنیمت است که اگر غفلت کنید، از دستتان می رود که اگر این چنین شود حسرتش در دلتان باقی خواهد ماند.[۳۲]

امام صادق علیه السلام فرمود: اگر سوره حمد را هفتاد مرتبه بر مرده ای بخوانند و روح او به بدنش برگردد تعجّب ندارد.[۳۳]

و فرموده اند: سوره مبارکه حمد هفتاد مرتبه بر دردی خوانده نشده جز آنکه آن درد آرام شده است.[۳۴]

امام باقر علیه السلام فرمود: کسی را که سوره حمد از مرض نجات ندهد هیچ چیز او را شفا نخواهد داد.[۳۵]

در سوره حمد دو جمله هست که همان دو جمله ممکن است مایه شفای قلب و بدن انسان باشد و آن کلمه «رحمن و رحیم» و کلمه «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» است. یعنی اگر مریض هفتاد مرتبه (که شاید منظور، کثرت باشد یعنی زیاد) بگوید: خدا رحمن است، بخشنده است. خدای تعالی رحیم است یعنی مهربان است و پروردگار متعال را به این دو صفت و تأکید در مهربانی یاد کند، خدای تعالی به او هر که باشد ترحّم می کند. و او را از آن ناراحتی نجات می دهد. و همچنین وقتی مریض روحی یا بدنی مکرّر بگوید: «من تنها بنده تو هستم» و بنده آنچه دارد متعلّق به مولایش می باشد. و مولی قدرتمند باشد، یقینا او را از ناراحتی نجات می دهد و علاوه وقتی مریض می گوید: خدایا من تنها تو را عبادت می کنم و دیگر بندگی شیطان را نمی کنم و معصیت نمی نمایم، چون همه ناراحتیها در اثر معصیت بوجود می آید خدای تعالی او را می آمرزد و ناراحتیهائی که در اثر معصیت برایش پیش آمده برطرف می کند. و همچنین وقتی می گوید: «ایّاک نستعین» یعنی خدایا من تنها از تو یاری می خواهم و خدا را به یاری خود می طلبد و خدای تعالی هم چون او را متّکی به خود می بیند و می داند که او ملجأ و پناهی جز خدا ندارد به بنده اش توجّه بیشتری می کند و او را از امراض روحی و بدنی نجات می دهد.

«شکر نعمت»

دوّم: اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام فرموده اند: وقتی یک مسلمان سوره حمد را بخصوص در نماز تلاوت می کند، بعد از قرائت آن بگوید: «الحمدللّه ربّ العالمین». شاید کنایه از آن باشد که انسان در مقابل این نعمت که خدای تعالی به او اجازه داده دعا کند و بگوید: «اهدنا الصراط المستقیم …» و او را به بزرگترین راز موفّقیّت که صراط مستقیم است راهنمائی کرده، شاکر باشد و بگوید: «الحمدللّه ربّ العالمین». (چنانکه مستحب است بعد از قرائت سوره حمد در نماز جماعت مأموم بگوید: «الحمدللّه ربّ العالمین»).

«نماز معراج مؤمن است»

سوّم: اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام فرموده اند: نماز معراج مؤمن است.[۳۶] یعنی نماز، انسان را بالا می برد تا او را به خدا می رساند و موفّق به قرب او می شود و قوام نماز به سوره فاتحه الکتاب است که فرموده اند: نمازی که فاتحه الکتاب نداشته باشد نماز نیست. بنابراین فاتحه الکتاب، بُراق و مرکبی است که انسان را به معراج می برد و به خدای تعالی نزدیک می کند.

چهارم: پروردگار متعال در حدیث قدسی فرموده: «اعطیت لک و لامتک کنزا من کنوز عرشی، فاتحه الکتاب» یعنی من به تو ای رسول خدا و به امّتت گنجی از گنجهای بهشت که «فاتحه الکتاب» باشد عطا کردم. این گنج همان ثروت معنوی است که طلیعه قرآن است. و در قرآن بیان همه حقایق شده. و چیزی در آن فروگذار نگردیده است. بنابراین سوره فاتحه الکتاب برای یک فرد مؤمن بهتر از همه گنجهای عالم است.

پنجم: پروردگار متعال در قرآن فرموده: نماز، انسان را از فحشاء و منکر نهی می کند. شاید این به خاطر آن است که انسان در سوره فاتحه دستور دارد بگوید: «ایّاک نعبد»، یعنی متعهّد می شود که تنها خدا را بندگی کند. و از بندگی شیطان و نفس امّاره و مردم شیطان سیرت دوری نماید. و کسی که به این تعهّد عمل کند به هیچ وجه آلوده به منکرات و فحشاء نمی گردد.

 

[۱]      ــ فی مقدّمه تفسیر نهج البیان: «قال الاسم مشتقّ من السمه و هی العلامه فکانّه علامه لما وضع له».

[۲]      ــ قال الراوی سئلت الرضا علیه ‏السلام عن بسم اللّه؟ قال: قول القائل بسم اللّه ای اسم نفسی بسمه من سمات اللّه عزّ وجلّ وهو العبودیّه. قال: فقلت له: ما السّمه؟ قال: العلامه. بحارالأنوار جلد ۹۲ صفحه ۲۳۰ حدیث ۹٫ 

عن الصادق علیه ‏السلام انّه سئل عن بسم اللّه الرّحمن الرحیم. فقال: الباء بهاء اللّه، والسّین سناء اللّه، والمیم ملک اللّه. قال : قلت اللّه. فقال: الالف آلاء اللّه علی خلقه من النعیم بولایتنا واللام الزام اللّه خلقه ولایتنا. قلت: فالهاء؟ فقال: هو ان من خالف محمّدًا وآل محمّد صلی ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله قلت: الرحمن. قال: بجمیع العالم. قلت: الرحیم؟ قال: بالمؤمنین خاصّه. (بحارالأنوار جلد ۹۲ صفحه ۲۳۱ حدیث ۱۲). 

قال الصادق علیه‏ السلام: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم اقرب الی اسم اللّه الاعظم من سواد العین الی بیاضها. (بحارالأنوار جلد ۹۲ صفحه ۲۵۷). 

قال عبداللّه بن سنان: سئلت الصادق علیه ‏السلام عن بسم اللّه الرّحمن الرّحیم فقال: الباء بهاء اللّه، والسّین سناء اللّه، والمیم مجداللّه وروی بعضهم ملک اللّه، واللّه اله کلّ شیٔ الرّحمن بجمیع العالم والرّحیم بالمؤمنین خاصّه. (بحارالأنوار جلد ۹۲ صفحه ۲۳۱ حدیث ۱۱).

[۳]      ــ امام علیه ‏السلام فرمود: «بسم اللّه ای استعین علی اموری کلّها باللّه الّذی لاتحق العباده الاّ له». بسم اللّه یعنی طلب یاری می‏کنم در جمیع امورم از خدائی که حقّ کسی بندگی نیست، مگر برای او. بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ۲۳۲

[۴]      ــ سوره عنکبوت آیه ۶۹٫

[۵]      ــ قال علی علیه‏ السلام: ان بسم اللّه الرحمن الرحیم آیه من فاتحه الکتاب وهی سبع آیات تمامها ببسم اللّه الرحمن الرحیم، سمعت رسول اللّه صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏ آله یقول: انّ اللّه عزّ وجلّ قال لی: یا محمّد «ولقد آتیناک سبعًا من المثانی والقرآن العظیم». بحارالأنوار جلد ۹۲ صفحه ۲۲۷ سطر ۱۱٫

[۶]      ــ قال الصادق علیه ‏السلام: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم احقّ ما اجهر به وهی الآیه التی قال اللّه عزّ وجلّ «واذا ذکرت ربک فی القرآن وحده ولّوا علی ادبارهم نفورًا». بحارالأنوار جلد ۹۲ صفحه ۲۲۸ حدیث ۸٫

[۷]      ــ سوره اعراف آیه ۱۵۶٫

[۸]      ــ تفسیر روض الجنان ذیل آیه شریفه.

[۹]      ــ تفسیر مجمع البیان ذیل آیه شریفه.

[۱۰]      ــ تفسیر گازر ذیل آیه شریفه.

[۱۱]      ــ چنانکه خدای تعالی درباره پدر و مادر، این کلمه را در قرآن اطلاق فرموده و می‏گوید: «رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانی صَغیرا». سوره اسراء آیه ۲۴٫

[۱۲]      ــ «یأبی اللّه أن یجری الأمور الاّ بأسبابها».

[۱۳]      ــ سوره اعراف آیه ۱۷۹٫

[۱۴]      ــ بحارالأنوار جلد ۸۵ صفحه ۲۱ سطر ۱۳ و جلد ۱۶ صفحه ۳۴۹ حدیث ۳۳ و جلد ۲ صفحه ۶۳ سطر ۲۱ و جلد ۵۱ صفحه ۴٫

[۱۵]      ــ سوره اسراء آیه ۳٫

[۱۶]      ــ تفسیر مجمع البیان.

[۱۷]      ــ این کلمه را پنج نفر از قرّاء «ملک» بدون الف خوانده‏ اند و بقیّه آنها با الف یعنی «مالک» قرائت نموده ‏اند.

[۱۸]      ــ سوره کافرون آیه ۶٫

[۱۹]      ــ سوره انفطار آیات ۱۷ ـ ۱۹٫ «وَما اَدْراکَ ما یَوْمُ الدّینِ * ثُمَّ ما اَدْراکَ ما یَوْمُ الدّینِ * یَوْمَ لاتَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئا وَالاَْمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلّهِ».

[۲۰]      ــ تفسیر عیاشی.

[۲۱]      ــ تفسیر عیاشی.

[۲۲]      ــ سوره زمر آیه ۵۳٫

[۲۳]      ــ سوره ذاریات آیه ۵۶٫

[۲۴]      ــ سوره اسراء آیه ۶۵ و سوره حجر آیه ۴۲٫

[۲۵]      ــ سوره ذاریات آیه ۵۶٫

[۲۶]      ــ سوره عنکبوت آیه ۶۹٫

[۲۷]      ــ در کتاب «سیر الی اللّه» توضیح داده شده است.

[۲۸]      ــ سوره یس آیه ۶۱٫

[۲۹]      ــ سوره یس آیه ۳ و ۴٫

[۳۰]      ــ لسان العرب.

[۳۱]      ــ «لا یُسْئَلُ عَمّا یَفْعَلُ» سوره انبیاء آیه ۲۳٫

[۳۲]      ــ تفسیر امام حسن عسکری علیه‏ السلام.

[۳۳]      ــ تفسیر برهان.

[۳۴]      ــ تفسیر برهان.

[۳۵]      ــ تفسیر برهان.

[۳۶]      ــ بحارالانوار جلد ۸۲ صفحه ۲۴۸٫

۱۴۲۵/۳/۱۴ قمری – به مناسبت هفته وحدت

 به مناسبت هفته وحدت

 

بسمه تعالي ………… از سخنان حضرت آيه الله ابطحي: شيعه و سنّي وقتي وحدت پيدا مي كنند كه علماي بزرگ آنها بنشينند و جزئي اختلافي كه با هم دارند منصفانه رفع كنند زيرا خداي آنها يكي پيغمبر آنها يكي و كتاب آنها يكي است و مجتهدين آنها مي توانند از كتاب و سنت حقيقت را استنباط كنند و اختلاف را بر طرف نمايند زيرا امروز مانند ديروز نيست كه مردم بي سواد باشند و علم و دانش تنها در اختيار عده خاصي باشد. ما با علماي اهل سنّت بسيار گفتگو كرده ايم و به اين نتيجه رسيده ايم كه آنچه مايه اختلاف است تعصّبات بي جاي عوامانه است .

۱۴۲۵/۷/۲۱ قمری – یهود و نصاری را ولی خود قرار ندهیم

یهود و نصاری را ولی خود قرار ندهیم .  

 

بسم الله الرحمن الرحیم ………………..حضرت ايه الله ابطحي در جمعي از فضلاي حوزه فرمودند : قرآن مکرر مسلمانان را از تسلط غير مسلمانان بر ممالک اسلامي هشدار داده و فرموده يهود و نصاري را ولي خود قرار ندهيد گوش نکرديم کار ما به جايي رسيد که امروز حرم مطهر حضرت امير المومنين عليه السلام را در مقابل چشم علما و بزرگان نجف به گلوله مي بندند تا کي اين بي حالي و بي توجهي مسلمانان را تحمل کنيم بر همه مسلمانان واجب است هر نوع که برايشان ممکن است با قلم و زبان دست اين نا مسلمانان را از تسلط بر ممالک اسلامي قطع کنند و نگذارند بيشتر از اين به حريم مقدس مسلمين تجاوز شود به اميد روزي که مسلمانان در صف واحد براي قطع دستهاي خائنين و ظالمين اجتماع کنند و کمکي به امام عصر روحي فداه بنمايند .

۱۴۲۵/۸/۱۴ قمری – نیمه شعبان

نیمه شعبان

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم ………… میلاد مسعود حضرت ولی عصر ارواحنا فداه تبریک می گوییم .    حضرت ایه الله سید حسن ابطحی فرمودند : از آن روزی که مردم  به فکر حضرت ولی عصر نبودند و بلکه ما می گفتیم که آن آقا در میان ما هست و حتی برای تازه مسلمانان خارج از کشور اثبات وجود مقدس آن حضرت را می نمودیم .این مطلب را گوش زده مردم میکردیم که لازمه علم و عصمت این است که انسان در دنیا همیشه زنده بماند . توضیح آنکه اگر شخصی عالم به جمیع رموز و حقایق باشد یعنی هرچه را  بخواهد که بداند ، بداند و عصمت داشته باشد یعنی ترک اولی نکند که لازمه اش این است که هیچ کاری بر خلاف حفظ الصحه نکند طول عمر دائمی طبیعتا پیدا می کند بنا بر این حضرت ولی عصر ارواحنا فداه که عالم به همه حقایق و رموز عالم هستی هستند و ترک اولی نمی کنند طول عمر دائمی باید داشته باشند و هر یک از ائمه گذشته هم همین گونه بوده اند لذا فرموده اند ( ما منا الا مقتول او مسموم ) یعنی اگر ما را نکشند همیشه زنده هستیم و به مرگ معمولی نمی میریم .           

۱۴۲۵/۸/۸ قمری – به مناسبت ماه مبارک شعبان

 به مناسبت ماه مبارک شعبان

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم …………….در این ماه که مقدمه ضیافة الله در ماه مبارک رمضان است باید به وسیله تولد حضرت بقیه الله روحی فداه به لباس فاخر تقوی ملبّس شد تا با کسانی که در این میهمانی حضور دارند هماهنگ گردید. لذا در شب و روز نیمه شعبان باید به امام عصر ارواحنا فداه متوسل شد تا آن حضرت که یدالله است آن لباس تقوی را به ما عنایت بفرماید. در این ماه باید کوشش کنیم که خود را از همه آلودگی ها پاک کنیم و حجابهای ظلمانی و نورانی را از بین ببریم و خود را به لقاء پروردگار موفق نماییم .

۱۴۲۵/۹/۹ قمری – ولایت فقیه

ولا یت فقیه         

 

بسمه.تعالی……حضرت امیر المو منین علی بن ابیطالب علیه السلام  فرمودند : <<لا بد للناس من امیر >> یعنی مردم باید فر ما نده داشته باشند تا منسجم ومتحد شو ند ومیدا نیم که باید دین وقرآن  بر ما حکو مت کند. زیرا صراط مستقیم وحقیقت جز این چیزی نیست پس باید فرمانده کل قوا; در مملکت فقیه جامع الشرائط و مطلع کامل ازاحکام اسلام باشد که در این صورت باید برای حفظ  وحدت که از اهم امور اسلا می است همه از او پیروی کنند واختلاف ایجاد نکنند و با کمال جد یت پیرو ولی فقیه باشند

محرم ۱۴۱۴- تذكرات‌ اخلاقی و تربیتی اخلاق‌ ۵۳

اعوذ بالله‌ من‌ الشیطان‌ الرجیم‌. بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم‌.

 الحمدلله‌ رب‌ العالمین‌ و الصلاة‌ و السلام‌ علی‌ اشرف‌ المرسلین‌ سیدنا و نبینا ابوالقاسم‌ محمد آله‌ الطیبین‌ الطاهرین‌ لا سیما مولانا حجت‌ ابن‌ الحسن‌ روحی‌ و ارواح‌ العالمین‌ لتراب‌ مقدمه‌ الفداء و اللعنة‌ الدائمة علی‌ اعدائهم‌ اجمعین‌ من‌ الآن‌ الی‌ قیام‌ یوم‌ الدین‌.

 

تذکراتی‌ قبل‌ از جلسه‌ باید داده‌ بشود‌.

اول:‌ اینکه‌ در این‌ جلسه‌ کسانی‌ که‌ در مراحل‌ نیستند و به آنها‌ دستوراتی‌ داده‌ نشده‌ نباید بیایند. ضمنا بدانید این‌که‌ می‌گویم‌ نباید بیایند چون‌ این‌ فرش‌ها ملک‌ شخص‌ خود من است‌، من‌ راضی‌ نیستم‌ که‌ با این‌ شرایطی‌ که‌ می‌گویم کسی‌ پایش‌ را روی‌ این‌ فرش‌ها بگذارد‌.

حالا بگویند که‌ مثلا کسی نمی‌فهمد، حالا چه‌ فرقی‌ می‌کند، اینها نیست‌؛ حرام است‌، هر لحظه‌ای‌ هم‌ که‌ بنشینید حرام است. فقط‌ کسانی‌ در این‌ جلسه‌ بیایند که‌ مراحل‌ تزکیه‌ی نفس‌ را جدی‌ مشغول‌ کار باشند.

دوم‌: کسی‌ که‌ دو هفته‌ پشت‌ سر هم‌ نیاید دیگر‌ نیاید، راضی‌ نیستم‌ بیاید. چون‌ ما خانم‌ها را نمی‌توانیم‌ کنترل‌ کنیم‌. آقایان‌ را من‌ خودم‌ کنترل‌ می‌کنم‌. حتی‌ حاضر غایب‌ می‌کنم‌. اما دوهفته‌، روی‌ هر علتی‌ نتوانست‌ بیاید دیگر‌ آمدنش ‌حرام‌ است. نمی‌خواهم‌ بگویم‌ آمدن‌ و وارد شدن‌ این‌جا حرام‌ شرعی است‌، ولی‌ این‌ اندازه‌ هست‌، من‌ راضی‌ نباشم‌ شرعا آمدن‌شان‌ حرام‌ میشود‌. و خانم‌هایی‌ که‌ می‌خواهند روزها در روزهای‌ شنبه‌ و یکشنبه‌ و سه‌ شنبه‌ ملاقاتی‌ داشته‌ باشند، چهل‌ روز یک‌ دفعه باشد‌، حق‌ دیگران‌ را ضایع‌ نکنند و وقت‌ نگیرند. چون‌ آقایان‌ را ما کنترل‌ کردیم‌ ولی‌ خانم‌ها را نمی‌توانیم‌ کنترل‌ کنیم‌. کسی‌ نیست‌ که‌ درست‌ کنترل‌ کند‌. وقت‌ را زیاد ضایع‌ نکنند. چهل‌ روز یک‌دفعه‌ حق‌ دارند که‌ وقت‌ بگیرند و تشریف‌ بیاورند. خود من‌ بلکه‌ اصرار دارم‌ که‌ ببینم‌. بعضی‌ها هستند که‌ فقط‌ اکتفاء کرده‌اند از همه‌ی مسائل‌ به‌ این‌ آمدن‌ جلسه‌ی‌ روز دوشنبه‌ که‌ هیچ‌ هم‌ به‌ دردشان‌ نمی‌خورد‌. نه‌. بیایند. هر چهل‌ روز یک‌دفعه‌ نوبت‌شان‌ می‌شود‌. اگر خودشان‌ تنظیم‌ بکنند و بیایند تا بررسی‌ وضع‌ روحی‌شان‌ بشود، اما زیادتر نه‌ و کمتر هم‌ نه‌.

سوم: تذکر دیگر اینکه‌ کوشش‌ بکنید که‌ شما صَد عن‌ سبیل‌‌الله‌ نشوید، یعنی‌ راه‌ خدا را به‌ هر نحوی‌ که‌ ممکن است‌، به‌ هر نحوی‌ که‌ احتمال‌ می‌دهید به‌ روی‌ دیگران‌ نبندید. معنای‌ این‌ جمله‌ این است‌: یک‌ اخلاقی‌ از خودتان‌ نشان‌ ندهید که‌ آن‌هایی‌ که‌ اهل‌ تزکیه‌ی‌ نفس‌ نیستند، بگویند اگر راه‌ خدا این است ما نمی‌رویم‌. اینجا شما مانع‌ راه‌ خدا شدید. اگر راه‌ خدا این‌ است‌ که‌ بنشینند پشت‌ سر یکدیگر حرف‌ بزنند ما نمی‌کنیم‌. غیبت‌ اگر کردید، صد عن‌ سبیل‌‌الله هستید. یعنی‌ شما تکلیف‌تان‌ با دیگران‌ فرق‌ می‌کند‌. یک‌ تکلیف‌ این‌ است‌ که‌ غیبت‌ نکنید همانطوری‌ که‌ همه‌ی‌ مردم‌ نباید غیبت‌ بکنند.

چهارم: یک‌ تکلیف‌ دیگر این‌ است‌ که‌ اگر شما که‌ بعنوان‌ یک‌ خانم‌ دارای‌ کمالات‌ معرفی‌ شده‌اید و شاگرد مکتب‌ امام‌ صادق‌ علیه‌ الصلاة‌ و السلام‌ معرفی‌ شده‌اید و اهل‌ تزکیه‌ی‌ نفس‌ معرفی‌ شده‌اید، تکلیف‌تان‌ این‌ است‌ که‌ طوری‌ با مردم‌ برخورد بکنید که‌ مردم‌ نگویند راه‌ خدا راه‌ درستی‌ نیست‌. نگویند تزکیه‌ی‌ نفس‌ چه‌ معنا دارد. کاری‌ نکنید که‌ مردم‌ متنفر از خدا و دین‌ و حقایق‌ بشوند. حالا یک‌ عده‌ مردم‌ هستند که‌ اینها حیوان‌ سیرت‌اند. شما اگر پای‌ فیلم‌ ویدئویی‌ آنها ننشینید می‌گویند دین‌ را ما قبول‌ نداریم‌. آنها این‌ کلامی‌ که‌ از دهان‌شان‌ بیرون‌ می‌آید که‌ شما را می‌خواهند وادار به‌ گناه‌ بکنند، از واق‌واق‌ سگ‌ بدتر است‌. این‌ تعبیر قرآن‌ و روایات است‌. یعنی‌ آن‌ شوهری‌ که‌ به‌ شما بگوید‌ چرا نمی‌آیی‌ گناه‌ بکنی‌ و من‌ دینی‌ را که‌ این‌ گناهان‌ را گناه‌ بداند‌ قبول‌ ندارم‌، او‌ را بهتر است‌ اسمش‌ را کلب‌ بگذارند و حیوان‌ نجس‌ بد و حتی‌ انسان‌ به او‌ نگویند. به‌ جهت‌ اینکه‌ شخصی‌ که‌ با خدا درگیر می‌شود‌ از حیوانات‌ بدتر است‌. آنها را نمی‌گویم‌. اما یک‌ وقت‌ هست‌ ممکن است‌ واقعا شما یک‌ کار خلاف‌ بکنید. دو تا نهی‌ آمده‌. یکی‌ اینکه‌ این‌ خلاف‌ را نکنید؛ مثل‌ غیبت‌ کردن‌، مثل‌ دروغ‌ گفتن‌، مثل‌ بی‌وفائی‌ کردن‌، مثل‌ تخلف‌ از عهد، مثل‌ پرحرفی و حرف‌ لغو گفتن‌، مثل‌ اینکه‌ زن‌ بنشیند پیش‌ خواهر ولو هم‌ مسلکش‌، بدی‌های‌ شوهرش‌ را بگوید. چون‌ خدا تو را لباس‌ او قرار داده‌. لباس‌ باید حافظ‌ بدی‌های‌ او و زشتی‌های‌ او باشد. این‌ گناه است‌ که‌ یک‌ زن‌ بنشیند‌ بخواهد درد دل‌ بکند‌. چه‌ درد دلی‌؟ شوهرش‌ را مذمت‌ بکند‌. حالا گاهی‌ استثناء هست‌. پیش‌ اساتیدتان‌، استادهایتان‌، بخواهید راه‌ علاجی‌ پیدا بکنید؛ آن‌ مورد استثناء است‌. اما بی‌‌جهت‌، این‌ جزء محرمات است‌. اینطور کارها را شماها اگر انجام‌ دادید دو برابر عذاب‌ می‌کشید. دو برابر خدا شما را عذاب‌ می‌کند‌. یکی‌ عذاب‌ غیبت‌ کردن‌ که‌ بدتر از زنا کردن است‌. و دوم‌ که‌ باز گناه‌ عظیم‌تر از گناه‌ غیبت‌ کردن است‌، این‌ است‌ که‌ شما با عمل‌تان‌ مردم‌ را از خدا و راه‌ خدا باز داشتید. پس‌ کوشش‌ بکنید که‌ اخلاقتان‌، رفتارتان‌، اعمالتان‌، حتی‌ عقائدتان‌، تمام‌ این‌ها تحت‌ یک‌ برنامه‌ی‌ صحیحی‌ باشد و در صراط‌ مستقیم‌ حرکت‌ کنید و گناه‌ نکنید. اخلاق‌ بد از خودتان‌ نشان‌ ندهید. چقدر من‌ خوشحال‌ می‌شوم‌ وقتی‌ که‌ شوهری‌ می‌آید به‌ من‌ می‌گوید که‌ از وقتی‌ همسر من‌ به‌ مجالس‌ شما آمده‌، ما زندگی‌مان‌ روبراه‌ شده‌. از شما متشکریم‌. و یا اینکه‌ حتی‌ خودش‌ می‌آید و می‌خواهد در مراحل‌ کمالات‌ مثل‌ خانمش‌ قرار بگیرد‌. ولی‌ سرافکندگی‌ برای‌ من‌ آن‌ وقتی‌ است‌ که‌ بیاید بگوید‌ که‌ از وقتی‌ که‌ همسر من‌، خانم‌ من‌ آمده‌ در جلسات‌ شما، دیگر‌ زندگی‌ را ول‌ کرده‌. هیچ‌وقت‌ در خانه‌ نیست‌. همیشه‌ با جلسات‌ سر و کار دارد. من‌ فقط‌ چیزی‌ که‌ از شماها می‌خواهم‌ آمدن‌ توی‌ این‌ جلسه‌ است‌ و اگر شب‌های‌ جمعه‌ و روزهای‌ جمعه‌ هم‌ توانستید، بنحو مستحب‌ بیائید. چون‌ عقائدی‌ را بیان‌ می‌کنیم‌ برای‌ تکمیل‌ عقائدتان‌ خوب است‌. و الاّ جلسات‌ دیگر‌ را من‌ تأیید نمی‌کنم‌ مگر برای‌ کسانی‌ که‌ این‌ موانع‌ را ندارند. از وقتی‌ که‌ زن‌ من‌ آمده‌ در مجالس‌ شما، اخلاقش‌ خراب‌ شده‌. از وقتی‌ که‌ آمده‌ در آن‌ مجلس‌، دیگر‌ حالت‌ اجتماعی‌ ندارد‌. با بچه‌ها گرم‌ نیست‌. اخلاق‌ ندارد‌، تند صحبت‌ می‌کند‌. اینها مایه‌ی‌ سرافکندگی‌ ماست‌ و واقعا من‌ شرمنده‌ می‌شوم‌. باید کاری‌ بکنید که‌ حتی‌ شوهر معصیت‌کار تارک‌ الصلاةتان‌ را که‌ الحمدلله‌ ندارید، ولی‌ اگر داشتید، وارد بندگی‌ خدا بکنید. اینها مطالبی‌ است‌ که‌ من‌ از شماها می‌خواهم‌. و ان‌شاء الله‌ عمل‌ خواهید کرد و این‌ تذکرات‌ را متوجه‌ باشید.

تا می‌توانید اسرار زندگی‌تان‌ را اصرار نداشته‌ باشید که‌ به‌ مردم‌ بگوئید. شرح‌ صدر داشته‌ باشید. نگذارید که‌ همسایه‌ها، فامیل‌، دوستان‌تان‌، ناراحتی‌هایی‌ که‌ در خانه‌ با شوهرتان‌ دارید، این‌ها را بفهمند. به‌ جهت‌ اینکه‌ اقل‌ ضرری‌ که‌ برای‌ شماها دارد‌ این‌ است‌ که‌ شما شرح‌ صدر ندارید. نمی‌توانید ناراحتی‌ها را در خودتان‌ هضم‌ کنید. نمی‌توانید زبان‌تان‌ را ببندید و دل‌تان‌ را محکم‌ نگهدارید و اسرار زندگی‌تان‌ را در خودتان‌ حفظ‌ کنید. انتم‌ لباس‌ لهن‌. بلکه‌ باید شوهرتان‌ را زینت‌ بدهید. هن‌ لباس‌ لکم‌. زن‌ برای‌ شوهر لباس است‌. لباس‌ مایه‌ی‌ زینت است‌. هر لباسی‌ که‌ بهتر انسان‌ را زینت‌ بدهد آن‌ لباس‌ فاخرتر، پر قیمت‌تر، ارزشمندتر است‌. شما اگر می‌خواهید یک‌ خانم‌ پرارزشی‌ باشید، یک‌ خانم‌ قیمتی‌ باشید، محبوب‌ خدا و فاطمه‌ی‌ زهرا سلام‌ الله‌ علیها باشید، بیشتر باید شوهرتان‌ را زینت‌ بدهید. علاوه‌ی‌ بر اینکه‌ عیوبش‌ را به‌ کسی‌ نمی‌گویید، اظهار نمی‌کنید؛ علاوه‌ بر این‌ فضائلی‌ را هم‌ به‌ او نسبت‌ می‌دهید. بلکه‌ طوری‌ شما پرارزش‌ هستید که‌ او را ارزش‌ خواهید داد. اینطور ان‌شاء الله‌ باشید.

این‌ها تذکراتی‌ است‌ که‌ ضرورت‌ دارد به شما‌ بگویم‌ و البته‌ باز همه‌ی‌ اینها استثناء دارد‌. بعضی‌ شوهرها هستند که‌ خوبی‌ و بدی‌ سرشان‌ نمی‌شود‌. بعضی‌ هستند که‌ از عبادت‌ و بندگی‌ خدا بدشون‌ می‌آید. اینها را که‌ من‌ فکر می‌کنم‌ اگر واقعا خدای‌ نکرده‌ زبان‌ به‌ ناسزا گفتن‌ به‌ دین‌ و اسلام‌ و نماز و اینها باز کنند و شما رعایت‌ کامل‌ را کرده‌ باشید، به‌ هر نحوی‌ که‌ برایتان‌ ممکنه‌ از این‌ مرد حیوان‌ سیرت‌ باید دوری‌ کنید و اگر به‌ زبان‌ و دل‌ گفت‌ که‌ در رساله‌ نوشتیم‌، بخدای‌ تعالی‌، به‌ پیغمبر اکرم‌، به‌ ائمة‌ اطهار علیهم‌ الصلاة‌ و السلام‌ اگر جسارت‌ کرد، بدون‌ طلاق‌ شما نامحرمید. از همان‌ لحظه‌ نامحرم‌ میشید با این‌ مرد. اگر یکی‌ از آیات‌ قرآن‌ را منکر شد. گفت‌ من‌ مثلا حجاب‌ را قبول‌ ندارم‌. اگر گفت‌ من‌ مثلا قمار را قبول‌ ندارم‌ که‌ حرام‌ باشه‌. اگر مثلا گفت‌ من‌ قبول‌ ندارم‌ که‌ شراب‌ حرام‌ باشه‌، اگر گفت‌ من‌ نماز را قبول‌ ندارم‌، امثال‌ اینها؛ اگر اینها را قبول‌ نداشت‌ که‌ از ضروریات‌ دینه‌، اینهم‌ باز کافر میشه‌، نجسه‌، و بدون‌ طلاق‌ زن‌ بر شوهرش‌ حرام‌ و تا وقتی‌ که‌ اینطوری‌ هست‌، هیچ‌ زن‌ مسلمانی‌ نمیتوانه‌ با او ازدواج‌ کند‌. اینها حیواناتی‌ هستند. اینها را من‌ استثناء می‌کنم‌. اما نه‌. شما افراط‌ کردید. شما در عبادت‌ زیاده‌روی‌ کردید. شما در معاشرتتان‌ کوتاهی‌ کردید و خودتان‌ و وجدانتان‌ شاهد بر این‌ جهت‌ بود. ما در دستوراتی‌ که‌ به‌ شماها میدیم‌ آنقدر مختصره‌ که‌ شاید در مدت‌ نیم‌ ساعت‌ تمام‌ برنامه‌هایی‌ که‌ ما میدیم‌ تمام‌ میشه‌، نهایت‌ الی‌ یکساعت‌. این‌ یک‌ ساعت‌ را در شبانه‌روز انسان‌ می‌توانه‌ طوری‌ تنظیم‌ کند‌ که‌ مزاحمتی‌ با معاشرت‌ با شوهر و فرزندانش‌ نداشته‌ باشه‌. مزاحمت‌ نداشته‌ باشه‌. و گاهی‌ بعضی‌ از خانمها نشسته‌اند با این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌. برنامه‌هایشون‌ را انجام‌ دادند، برنامه‌ها را گذاشتند برای‌ آخر شب‌، موقع‌ خواب‌. چراغ‌ را روشن‌ کردن‌ و کتاب‌ و قرآن‌ خواندن‌. و او بیچاره‌ هم‌ که‌ از راه‌ آمده‌ خسته‌ و می‌خواد استراحت‌ کند‌ و توی‌ این‌ مراحل‌ هم‌ مخصوصا نیست‌. خوب‌ اینجا به‌ تنگ‌ می‌آید و اینطور اگر کردید، شما تقصیر دارید. همین‌ برنامه‌ها را. کوشش‌ بکنید که‌ مزاحمتی‌ با زندگیتان‌، بندگی‌ خدا نداشته‌ باشه‌. کوشش‌ بکنید که‌ اعمال‌ عبادیتان‌ با بندگی‌ خدا منافات‌ نداشته‌ باشه‌.

– مسئلة‌ دیگری‌ که‌ ممکن‌ است‌ برای‌ بعضی‌ از شماها ضرورت‌ داشته‌ باشه‌ این‌ است‌ که‌ تا می‌توانید، تا می‌توانید خودتان‌ را عادت‌ به‌ خلوت‌ و تنهایی‌ بدهید. نه‌ این‌ که‌ دوری‌ از مردم‌ بکنید و خودتان‌ را منزوی‌ کنید و رهبان‌ باشید این‌ در اسلام‌ حرامه‌. اما اگر یک‌ روز یا یک‌ شب‌ مثلا یک‌ جایی‌ تنها بودید. گاهی‌ می‌شه‌ بعضی‌ افراد یک‌ طوری‌، یک‌ حالی‌ دارند یک‌ ساعت‌ اگر تنها باشند ناراحت‌ می‌شن‌. بعضی‌ها هم‌ هستند که‌ اگر یک‌ ساعت‌ با کسی‌ بنشینند ناراحت‌ می‌شن‌. یک‌ شرح‌ صدری‌ پیدا بکنید که‌ وقتی‌ که‌ تنها هستید با خدا باشید و وقتی‌ هم‌ که‌ با مردم‌ معاشرت‌ می‌کنید باز هم‌ با خدا باشید. و خدا هم‌ همه‌ جا هست‌. اگر شد کوشش‌ بکنید که‌ تنها با خدا باشید. خوشا به‌ حال‌ اونهایی‌ که‌ فراغت‌ بال‌ دارند. فراغتی‌ دارند یک‌ گوشه‌ای‌ می‌تانند بنشینند و با خدا راز و نیاز کنند. راز و نیاز با پروردگار خیلی‌ لذت‌ بخشه‌. اگر نمی‌تانید دعا بخونید. از زبان‌ ائمه‌ اطهار علیه‌ الصلاة‌ و السلام‌ راز و نیاز کنید یا ممکنه‌ معناش‌ را متوجه‌ نباشید به‌ زبان‌ خودتان‌، عادت‌ بدید خودتان‌ را که‌ با زبان‌ خودتان‌ خیلی‌ معمولی‌ خدا مأنوس‌ با شماست‌. خدا خالق‌ شماست‌. خدا شما را دوست‌ داره‌. خدای‌ تعالی‌ مهربانه‌ نسبت‌ به‌ شما.

 من‌ یکی‌ از اولیاء خدا را دیدم‌. باهاش‌ معاشر بودم‌ شب‌ و روز با او بودم‌. گاهی‌ که‌ من‌ می‌رفتم‌ از اطاق‌ بیرون‌ برای‌ کارهای‌ ضروری‌ خودم‌ و خیلی‌ سریع‌ هم‌ برمی‌گشتم‌ در همان‌ لحظه‌ وقتی‌ برمی‌ گشتم‌ از قیافه‌ و از طرز نشستن‌ پیدا بود که‌ یک‌ چند لحظه‌ای‌ که‌ من‌ نبودم‌ با خدا خلوت‌ کرده‌. چشمهاش‌ اشک‌ آلود بود. گاهی‌ یک‌ نگاهی‌ در سیماش‌ پیدا بود گاهی‌ می‌دیدم‌ هنوز که‌ دو زانو رو به‌ قبله‌ که‌ نشسته‌ خودش‌ را به‌ حال‌ عادی‌ برنگردانده است‌.

از این‌ علائم‌ من‌ احساس‌ می‌کردم‌ که‌ از آن‌ لحظه‌ای‌ که‌ من‌ از اطاق‌ خارج‌ شدم‌ تا اون‌ لحظه‌ که‌ وارد شدم‌ یکسره‌ با خدا حرف‌ می‌زده‌. خوشا آنانکه‌ دائم‌ در نمازند.

خوشا آنانکه‌ الله‌ یارشان‌ بی‌                                 بهشت‌ جاودان‌ بازارشون‌ بی.

خدای‌ تعالی‌ هم‌ در قرآن‌ می‌فرماید الَّذِینَ هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ دائم‌ در نمازند. حالا نه‌ این‌ که‌ همش‌ یک‌ سره‌ نماز می‌خونند. نه‌ نماز یعنی‌ ارتباط‌ با خدا. با خدا در ارتباطند.

خوشا به‌ حال‌ اونهایی‌ که‌ یک‌ شبهای‌ خلوتی‌ دارند مزاحمتی‌ با کسی‌ نداره‌، گاهی‌ می‌شه‌ انسان‌ دلش‌ داره‌ برای‌ یک‌ لحظه‌ مناجات‌ با خدا پر می‌زنه‌. دلش‌ برای‌ نماز اصرار داره‌ بخوانه‌ اما اونقدر از نظر اخلاق‌ تربیت‌ شده‌ که‌ یک‌ عده‌ اطرافش‌ خوابیده‌اند اگر بیدار بشود‌ یکی‌ دو نفر ممکنه‌ بیدار بشن‌ اون‌ وقت‌ همان‌ سبب‌ ناراحتیهای‌ اونها بشود‌. باور کنید گاهی‌ شده‌ که‌ بعضی‌ از اولیاء خدا شب‌ تا صبح‌ روی‌ متکا سرشون‌ هست‌ و با خدا توی‌ دل‌ حرف‌ می‌زنند و لحظه‌ای‌ نمی‌خوابند ولی‌ برای‌ این‌ که‌ افرادی‌ که‌ نزدیک‌ اونها هستند اینها از خواب‌ بیدار نشن‌ مزاحمتی‌ پیدا نشه‌ از توی‌ رختخوابشون‌ بیرون‌ نمی‌یان‌. خیلی‌ باید ملاحظه‌ کنید. حتی‌ بر شما واجب‌ نیست‌ که‌ همسرتان‌ را، شوهرتان‌ را برای‌ نماز صبح‌ بیدار کنید. شخص‌ خواب‌، شخصی‌ که‌ خوابه‌ تکلیف‌ نداره‌. یعنی‌ اگر کسی‌ از اول‌ اذان‌ صبح‌ خوابیده‌ باشه‌ تا اول‌ آفتاب‌ نه‌ خدا بهش‌ گفته‌ پاشو نماز بخوان‌ نه‌ پیغمبر نه‌ هیچ‌ کس‌، بعد غذای‌ نمازش‌ را هم‌ می‌خوانه‌ و هیچ‌ گناهی‌ هم‌ برش‌ متوجه‌ نیست‌. مگر این‌ که‌ عمدا بخوابه‌. مگر عمدا نمازش‌ را قضا کند‌. لذا فرموده‌اند من‌ ترک‌ الصلاة‌ عامدا. کسی‌ که‌ عمدا نماز را ترک‌ بکند‌ کافره‌. عمدا اما اگر نه‌ یادش‌ نبود یا این‌ که‌ خواب‌ بود،یا این‌ که‌ بیهوش‌ بود. این‌ نمازش‌ را ترک‌ کرد. یعنی‌ ترک‌ شد. اینجا کافر نیست‌. بلکه‌ اگر غصه‌ خورد برای‌ این‌ که‌ چرا من‌ نمازم‌ را در اول‌ وقت‌ نخواندم‌ خدای‌ تعالی‌ به‌ ملائکه‌ مباهات‌ می کند چقدر من‌ بندة‌ خوبی‌ دارم‌ که‌ این‌ با این‌ که‌ خوابش‌ برده‌، با این‌ که‌ تکلیف‌ نداشته‌ در عین‌ حال‌ غصه‌ می‌خوره‌ که‌ چرا من‌ دستور خدا را در وقت‌ خودش‌ عمل‌ نکردم‌.

 کوشش‌ بکنید که‌ بالاخره‌ طوری‌ حرکت‌ بکنید، طوری‌ زندگیتان‌ را ترتیب‌ بدید که‌ صد در صد مرضی‌ خاندان‌  و طهارته‌. یک‌ وقت‌ اگر خواستید مثلا فرض‌ کنید با شوهرتان‌ تند صحبت‌ کنید حساب‌ کنید اگر فاطمة‌ زهرا بود همین‌ طور با شوهرش‌ صحبت‌ می‌کرد. نگید این‌ آدم‌ بدی‌ است‌. علی‌ بن‌ ابیطالب‌ آدم‌ خوبی‌ بود. اتفاقا اگر انسان‌ توانست‌ با آدم‌ بد خوشرفتاری‌ بکند‌ و انسانیت‌ خودش‌ را حفظ‌ بکند‌ اون‌ ارزشش‌ بیشتره‌. اگر یک‌ نفر رفت‌ در باغ‌ وحش‌ و ادای‌ حیوانات‌ را در نیاورد این‌ انسانه‌. اما اگر نه‌ این‌ هم‌ اونجا که‌ رفت‌ مثل‌ حیوانات‌ شد. خوب‌ انسان‌ نیست‌. منتهی‌ فرق‌ این‌ انسان‌ با اونها، این‌ حیوان‌ با اونها اینه‌ که‌ این‌ دو پا راه‌ می‌ره‌، اونها چهار پا راه‌ می‌رن‌. خیال‌ نکنید تنها حضرت‌ زهرابود. حضرت‌ زینب‌ سلام‌ الله‌ علیها. با این‌ که‌ بنا به‌ یک‌ فکر و یک‌ استدلال‌ علمی‌ حضرت‌ زینب‌ تقریبا معصومه‌ است‌. طالی‌ به‌ فاطمة‌ زهرا سلام‌ الله‌ علیهاست‌. اما شوهری‌ داره‌ به‌ نام‌ عبد الله‌ ابن‌ جعفر. شوهرش‌ مرد خوبی‌ است‌ اما به‌ کمالات‌ حضرت‌ زینب‌ نیست‌. در عین‌ حال‌ یک‌ مورد نداره‌ که‌ حضرت‌ زینب‌ با شوهرش‌ نزاع‌ کرده‌ باشه‌. اخلاق‌ بدی‌ از خودش‌ نشون‌ داده‌ باشه‌. از این‌ بالاتر آسیه‌ زن‌ فرعون‌. دیگر‌ فرعون‌ است‌ و شاید از صدام‌ بدتر. اما یک‌ مورد نداره‌ که‌ حضرت‌ آسیه‌ مثلا در مسائل‌ زندگی‌ و خانه‌ داری‌ با فرعون‌ دعوا کرده‌ باشه‌. حتی‌ وقتی‌ که‌ اون‌ جعبه‌ را آورند، آمد کنار رود نیل‌ فرعون‌ و زنش‌ نشسته‌ بودند داشتند به‌ این‌ دریا و آب‌ و منظره‌ نگاه‌ می‌کردند زمانی‌ است‌ که‌ فرعون‌ دستور داده‌، همة‌ اطفال‌ پسر را بکشند که‌ مبادا موسی‌ متولد بش‌ و اگر متولد شد بمانه‌. یضبحون‌ ابنائهم‌ و سعیون‌ نسائهم‌ و فی‌ ذالکم‌ بلاء فی‌ رب‌ عظیم‌. در عین‌ حال‌ یک‌ جعبه‌ داره‌ روی‌ آب‌ می‌یاد. یک‌ جعبه‌ای‌ درست‌ کرد. بچة‌ شیر خوارش‌ را گذاشت‌ توی‌ او درش‌ را بست‌ طوری‌ هم‌ مهر و مومش‌ کرد که‌ آب‌ داخل‌ جعبه‌ نشه‌ انداختش‌ توی‌ رود نیل‌. فرعون‌ دستور داد اون‌ جعبه‌ را بگیرند. اول‌ به‌ خیال‌ این‌ که‌ شاید توش‌ یک‌ چیز قیمتی‌ باشه‌. بعد که‌ آوردند در جعبه‌ را باز کردند دیدند یک‌ شازده‌ پسری‌ خیلی‌  زیبا قنداق‌ کرده‌ اون‌ بچه‌ توی‌ این‌ جعبه‌ هست‌. طبعا اینجا جای‌ نزاعه‌. حضرت‌ آسیه‌ نباید بگذاره‌ که‌ این‌ بچه‌ را فرعون‌ بکشه‌ و فرعون‌ هم‌ که‌ بنا داره‌ همة‌ بچه‌ها را بکشه‌. ولی‌ با استدلال‌، با اخلاق‌ این‌ مسئله‌ را حل‌ کردند. حضرت‌ آسیه‌ گفت‌ که‌ ما که‌ بچه‌ نداریم‌ این‌ بچه‌ هم‌ بعیده‌ که‌ جزء اون‌ بچه‌ها باشه‌. شما مأمور دارید روی‌ سر هر زن‌ حامله‌ای‌ یک‌ مأمور گذاشتی‌. کجا کسی‌ از بنی‌ اسرائیل‌ می‌توانه‌ دارای‌ فرزند بشود‌ و مأمورین‌ تو اطلاع‌ پیدا نکنند. و بعد هم‌ اگر متولد شدند فورا می‌کشند. جرأت‌ نمی‌کنند مأمورین‌ تخلف‌ کنند. فرعون‌ گفت‌ شاید یکی‌ از مأمورین‌ رشوه‌ای‌ گرفته‌ باشه‌ و از این‌ بچه‌ صرف‌ نظر کرده‌ باشه‌. حضرت‌ آسیه‌ گفت‌ که‌ نه‌ اینها جرأت‌ این‌ جهت‌ را نمی‌کنند. چون‌ فرعون‌ خیلی‌ تند بود.

 اون‌ عده‌ از سائرانی‌ را که‌ ایمان‌ آوردند به‌ حضرت‌ موسی‌ همة‌ اینها را اینطوری‌ کشت‌ که‌ یک‌ دست‌ راستشون‌ را قطع‌ می‌کرد و یک‌ پای‌ چپشون‌ را هم‌ قطع‌ می‌کرد این‌ جور به‌ دار می‌زدشون‌. خون‌ از بدن‌ اینها می‌ریخت‌.و یک‌ همیچین‌ مرد جلادی‌ بود. راست‌ می‌گفت‌ آسیه‌ که‌ مأمورین‌ جرأت‌ نمی‌کنند که‌ تخلف‌ کنند. حالا این‌ فرزند چطور متولد شد این‌ خودش‌ یک‌ مسئلة‌ مهمی‌ داره‌. چون‌ مادر حضرت‌ موسی‌ آثار حمل‌ اصلا درش‌ نبود. چون‌ زنها را اولا شوهرش‌ باهاش‌ نبود. شوهر ایشان‌ عمران‌ در اطاق‌ فرعون‌ مستخدم‌ بود. خدمتگزار بود. و شبانه‌ روزی‌ هم‌ بود. یک‌ شب‌ فرعون‌ نبود و مادر حضرت‌ موسی‌ آمد فرعون‌ تخت‌ بزرگی‌ داشت‌ و در همانجا نطفة‌ حضرت‌ موسی‌ بسته‌ شد بدون‌ این‌ که‌ هیچ‌ کس‌ مطلع‌ بشود‌. بعد هم‌ زنهایی‌ که‌ متخصص‌ مسائل‌ زنانه‌ بودند و متخصص‌ امراض‌ زنها بودند اینها را قرار می‌داد که‌ به‌ مجردی‌ که‌ زنی‌ حامله‌ شد این‌ را تحت‌ کنترل‌ بگیرید و هر چه‌ توجه‌ کردند هیچ‌ آثار حمل‌، تا حتی‌ روز آخری‌ که‌ حضرت‌ موسی‌ متولد شد در مادر موسی‌ نبود. یعنی‌ طبق‌ معمول‌ همانطوری‌ که‌ زنهای‌ غیر حامله‌ عادت‌ می‌شن‌ او هم‌ عادت‌ می‌شد و همة‌ این‌ مسائل‌ معمولی‌ بود و لذا احتمال‌ این‌ که‌ این‌ زن‌ حامله‌ باشه‌ نبود. لذا آزاد گذاشته‌ بودنش‌. این‌ هم‌ یک‌ لحظه‌ وضع‌ حمل‌ داشت‌. رفت‌ در اطاقی‌ و وضع‌ حمل‌ کرد و چون‌ خودش‌ می‌دونست‌ که‌ دارای‌ فرزنده‌. حضرت‌ موسی‌ با او حرف‌ می‌زد و خدای‌ تعالی‌ فورا باهاش‌ ارتباط‌ برقرار کرد و اوحینا الی‌ ام‌ موسی‌ ما به‌ مادر موسی‌ وحی‌ کردیم‌ که‌ شیرش‌ بده‌. هیچ‌ اعتنا به‌ هیچی‌ نکن‌. اگر یک‌ وقت‌ ترسیدی‌ عن‌ ارضه‌ و اذا خفت‌ علیه‌ فالقیح‌ فالیم‌. اگر بر او ترسیدی‌ که‌ بیان‌ ازت‌ بگیرنش‌ بیاندازش‌ توی‌ دریا و لا تخافی‌. هیچ‌ غصه‌ات‌ نباشه‌. هیچ‌ نترس‌ انا رادوه‌ علیک‌. ما این‌ بچه‌ را زنده‌ و سالم‌ بهت‌ برمی‌ گردونیم‌. و جائلوهم‌ من‌ المرسلین‌. ما او را از پیغمبران‌ می‌خواهیم‌ قرارش‌ بدیم‌. خدا می‌خواد قدرت‌ نمایی‌ کند‌. به‌ خدا قسم‌ خانمها کوشش‌ بکنید که‌ با خدا ارتباطتان‌ برقرار باشه‌ همة‌ کارهاتان‌ حل‌ می‌شه‌.

 حضرت‌ موسی‌ به‌ این‌ نحوه‌ به‌ دست‌ فرعون‌ رسید. خوب‌ بچه‌ است‌ اون‌ وقتها شیر خشک‌ و این‌ حرفها هم‌ که‌ نبود باید حتما یک‌ دایه‌ پیدا کنند. تمام‌ این‌ خانمها را که‌ بچه‌ هاشون‌ را جلوی‌ چشمشون‌ کشته‌ بودند شیر داشتند. وقتی‌ که‌ حضرت‌ آسیه‌ با استدلال‌ فرعون‌ را، با استدلال‌ نه‌ با دعوا نه‌ با عصانیت‌، نه‌ با قهر کردن‌، نه‌ با خونه‌ را ترک‌ کردن‌ و رفتن‌ توی‌ حرم‌ که‌ یک‌ چیزی‌ را اینجا این‌ وسط‌ به‌ شما بگم‌ بعضی‌ از خانمهای‌ خشکه‌ مقدس‌ این‌ طورند که‌ وقتی‌ با شوهرشون‌ دعواشون‌ می‌شه‌ حالا به‌ هر دلیل‌ یا به‌ هر تقصیری‌ که‌ شوهر داشته‌ باشه‌ خونه‌ را ترک‌ می‌کنند. که‌ از اون‌ لحظه‌ای‌ که‌ پاشون‌ را می‌گذارند بیرون‌ مخصوصا در این‌ بعد هر سنگ‌ ریزه‌ای‌ اگر زبان‌ داشته‌ باشه‌ که‌ داره‌ و مشغول‌ تسبیح‌ خداست‌ برمی‌گرده‌ به‌ این‌ خانم‌ لعنت‌ می کند تا وقتی‌ که‌ وارد حرم‌ می‌شه‌ و حضرت‌ رضا او را لعنت‌ می کند. یک‌ خانمی‌ آمده‌ پیش‌ من‌ می‌گه‌ که‌ من‌ با شوهرم‌ قهر کردم‌ رفتم‌ حرم‌، گفتم‌ می‌خواست‌ بری‌ یک‌ جای‌ دیگر‌، سینما می‌رفتی‌ گفت‌ چرا؟ گفتم‌ برای‌ این‌ که‌ حضرت‌ رضا اینطوری‌ تو را نبینه‌. لعنتش‌ می‌کنند تمام‌ ملائکه‌ای‌ که‌ حافین‌ به‌ قبر حضرت‌ رضا هستند لعنتش‌ می‌کنند تا برگرده‌ به‌ خونه‌. این‌ قدر ضعیف‌ نباشید. خودتان‌ را محکم‌ نگه‌ بدارید در مقابل‌ مشکلات‌. و با زبان‌ خوش‌، با استلال‌. اگر شوهری‌ هست‌ که‌ هیچ‌ سرش‌ نمی‌شه‌. خوب‌ ولش‌ کنید. این‌ یک‌ جا انسان‌ اینجور حیوانی‌ است‌ که‌ نه‌ خدا و نه‌ دین‌ سرش‌ می‌شه‌ این‌ را یک‌ جا انسان‌ ول‌ می کند چرا؟ اینطوری‌ می کند. هی‌ می‌گفت‌، خود این‌ خانم‌ می‌گفت‌ که‌ چشمم‌ به‌ در حرم‌ بود که‌ ببینم‌ این‌ کی‌ می‌یاد به‌ دنبال‌ من‌. تو این‌ جوریی‌ هستی‌ چرا اومدی‌. چرا این‌ قدر ضعف‌ از خودت‌ نشون‌ می‌دی‌ هم‌ پیش‌ خدا خودت‌ را ضعیف‌ معرفی‌ می‌کنی‌ هم‌ پیش‌ همه‌ کس‌. توی‌ خونه‌ ات‌ بنشین‌ استقلال‌ داشته‌ باشه‌.دلیل‌ داشته‌ باش‌ اگر حرف‌ حقی‌ را می‌خوای‌ بزنی‌ که‌ با زبان‌ خوش‌ انسان‌ می‌تواند کوهی‌ را به‌ مویی‌ بکشه‌. اگر چیزی‌ تأثیر داشته‌ باشه‌ زبان‌ گرم‌ و نرم‌ و ملایمه‌. بالاخره‌ حضرت‌ آسیه‌ وقتی‌ قانع‌ کرد فرعون‌ را. فرعون‌ گفت‌ خوب‌ حالا شیرش‌ را چکار می‌کنی‌. تو که‌ شیر نداری‌، تو که‌ از من‌ فرزند دار نشدی‌. چون‌ حضرت‌ آسیه‌ از فرعون‌ فرزند دار نشد. گفت‌ که‌ خوب‌ این‌ همه‌ زنها هستند اینها شیر دارند. از اینها دعوت‌ می‌کنیم‌ بیان‌ خوب‌ بهترین‌ کس‌ کیه‌؟ دختر عمران‌ که‌ خواهر موسی‌ باشه‌ اونجا بود. چون‌ خدمتگزار دربار فرعون‌ پدر و خانواده‌ بودند. فقط‌ مادر را نمی‌گذاشتند بیاد اینجاها برای‌ این‌ که‌ مبادا حامله‌ بشود‌. گفت‌ هل‌ عدلکم‌ علی‌ اهل‌ بیت‌ یکفنونه‌. رفتند عده‌ای‌ از زنهای‌ شیر ده‌ را آوردند. حضرت‌ موسی‌ اصلا پستان‌ هیچ‌ کدام‌ را نگرفت‌. خواهر موسی‌ گفت‌ که‌ من‌ دلالتتان‌ بکنم‌، راهنماییتان‌ بکنم‌ به‌ یک‌ خانواده‌ای‌ که‌ کاملا از او پذیرایی‌ بکنند. حتی‌ در حدیث‌ داره‌ که‌ خواهر موسی‌ نمی‌دونست‌ که‌ این‌ برادرشه‌. رفت‌ مادرش‌ را خبر کرد. خدا وعده‌ کرده‌. خدای‌ تعالی‌ مهربانه‌، خدا را دوست‌ داشته‌ باشید. چون‌ در همان‌ آیه‌ فرموده‌ بود به‌ مادر موسی‌ که‌ انارادوه‌ علیک‌. ما بچه‌ را به‌ تو برش‌ می‌گردونیم‌. مادر موسی‌ آمد نگاه‌ کرد دید بچه‌اش‌ توی‌ دامن‌ فرعون‌ تقاضا داره‌ که‌ ماهیانه‌ هم‌ بهت‌ می‌دم‌ شیر بده‌.

 محبتی‌ هم‌ خدای‌ تعالی‌ داده‌ که‌ نمی‌توانه‌ این‌ بچه‌ را زمین‌ بگذاره‌. مادر موسی‌ قبول‌ کرد. تا گذاشت‌ زیر پستانش‌ این‌ بچه‌ شیر خورد، شیر هم‌ جاری‌ شد از دو طرف‌ دهنش‌ داره‌ شیر می‌ریزه‌ خوشحال‌. انا رادوه‌ علیک‌. تا حضرت‌ موسی‌ به‌ سنی‌ رسید که‌ دیگر‌ باید رسالتش‌ را انجام‌ بده‌ حضرت‌ آسیه‌ گفت‌ خدایا دیگر‌ حالا از اینجا فرعون‌ به‌ من‌ رحم‌ نمی کند. خوب‌ خدای‌ این‌ رب‌ لی‌ خدایا بنا کن‌، داره‌ با خدا اینجور حرف‌ می‌زنه‌ یک‌ ساختمان‌ خوبی‌ برای‌ من‌ بساز توی‌ بهشت‌ که‌ من‌ می‌خوام‌ بیام‌. به‌ به‌. یک‌ زن‌ خوب‌ چقدر می‌توانه‌، خوب‌ باشه‌. انشاء الله‌ همة‌ شماها اینطور هستید. ولی‌ یک‌ مقدار اخلاق‌ پیدا کنید در خانه‌ و زندگی‌. نگید یک‌ خرده‌ بی‌ اعتنایی‌ کنم‌ شاید بهتر بشود‌. یک‌ خرده‌ای‌ بهش‌ دعوا کنم‌ شاید اخلاقش‌ برگرده‌. هیچ‌ کس‌ با دعوا اگر چه‌ او تنبه‌ هم‌ بشود‌ ولی‌ محبت‌ شما از دلش‌ کم‌ می‌شه‌. خودتان‌ را نشان‌ بدید که‌ یک‌ انسان‌ هستید یک‌ درنده‌ نیستید. خودتان‌ را نشان‌ بدید که‌ یک‌، یکی‌ از زنهای‌ شریف‌ و خوب‌ عالم‌ هستید. حضرت‌ حوا هست‌ و حضرت‌ مریم‌ هست‌ و حضرت‌ خدیجة‌ کبری‌ هست‌ این‌ چهار زن‌ و یکی‌ هم‌ آسیه‌ زن‌ فرعونه‌. که‌ می‌یان‌ در خدمت‌ حضرت‌ زهرا هستند. اگر می‌خوایید خدمتگزار فاطمة‌ زهرا باشید. باید مثل‌ اینها عمل‌ کنید. من‌ نمی‌خوام‌ وقتتان‌ را، وقت‌ گذشت‌، وقتتان‌ را به‌ شرح‌ حالات‌ اینها اختصاص‌ بدم‌ ولی‌ بدانید که‌ هر چه‌ هست‌ زیر سایة‌ اخلاق‌ و تهذیب‌ نفس‌ و تزکیة‌ نفسه‌. به‌ هر حال‌ اینها تذکراتی‌ بود امروز دادم‌. و کوشش‌ بکنید که‌ اگر خواستید هم‌ مجالس‌ عزاداری‌ برید یا با شوهرتان‌ برید یا با اجازة‌ او بروید و هیچ‌ گونه‌ فشاری‌ به‌ او نیاد و حق‌ او ضایع‌ نشه‌. زینب‌ کبری‌ سلام‌ الله‌ علیها اگر می‌خواست‌ یک‌ زن‌ معمولی‌ مثل‌ زنهای‌ کوچه‌ و بازار نستجیب‌ بالله‌ باشه‌ و تزکیة‌ نفس‌ نکرده‌ باشه‌ نمی‌توانست‌ این‌ همه‌ مصائب‌ را تحمل‌ کند‌. ام‌ المصائب‌ اسمش‌ را گذاشته‌اند. اونقدری‌ که‌ زینب‌ سلام‌ الله‌ علیها تحمل‌ مصائب‌ کرد شاید خود حضرت‌ سید الشهدا این‌ قدر مصیبت‌ نداشت‌. تمام‌ مصیبتهای‌ حسین‌ ابن‌ علی‌ را داشت‌ به‌ اضافة‌ مصیبت‌ خود سید الشهدا و مصائب‌ اسارت‌ و فشارهایی‌ که‌ از طرف‌ دشمنان‌ به‌ اون‌ حضرت‌ می‌رسید. شما حساب‌ کنید یک‌ شهری‌ که‌ تمام‌ مردمش‌ آرزو می‌کشیدند تمام‌ خانمهای‌ اون‌ شهر آرزو می‌کشیدند که‌ یک‌ لحظه‌ زینب‌ را ببینند. زینب‌ کبری‌ اون‌ ملکة‌ عالم‌ اسلام‌ وقتی‌ توی‌ مجلسی‌ ظاهر می‌شد می‌رفتند زنها به‌ یکدیگر می‌گفتند ما دختر امیر المؤمنین‌ را دیدیم‌ ایشان‌ به‌ ما یک‌ تبسمی‌ کرد، سلام‌ ما را جواب‌ گفت‌. وقتی‌ که‌ امیرالمومنین‌ در این‌ شهر خلیفة‌ مسلمینه‌. خانم‌ زینب‌ تو مجلس‌ ما آمد یک‌ روز هم‌ واردش‌ کنند مردم‌ نگاه‌ به‌ اونها بکنند. تصمیم‌ داشتند حجاب‌ کاملی‌، ولو زینب‌ سلام‌ الله‌ علیها و همة‌ اهل‌ عصمت‌ حجابشون‌ را حفظ‌ کردند در عین‌ حال‌ هر طوری‌ بود. اما اونها بی‌ اعتنای‌ به‌ وسایل‌ و چادر و حجابهای‌ اونها بودند و واردشون‌ کردند توی‌ هر محملی‌ یک‌ بچه‌ پهلوی‌ یک‌ خانم‌ نشسته‌. برای‌ این‌ که‌ بچه‌ها را نمی‌شد تنهایی‌ روی‌ شترها و کجاوه‌ها بگذارند. ممکن‌ بود بچه‌ است‌ تشنه‌ است‌، گرسنه‌ است‌، غش‌ کند‌ بیافته‌. پهلوی‌ هر زنی‌ یک‌ بچة‌ کوچک‌ گذاشتند در کنار زینب‌ کبری‌ هم‌ فاطمة‌ صغیره‌ دختر کوچک‌ ابی‌ عبد الله‌ الحسین‌ را گذاشته‌اند. مردم‌ کوفه‌ مردمان‌ مهربانی‌ بودند نسبت‌ به‌ مردم‌ شام‌. مردم‌ شام‌ مشغول‌ رقصیدن‌ و جشن‌ گرفتن‌ و خوشحالی‌ بودند. اما مردم‌ کوفه‌ وقتی‌ که‌ سرهای‌ مقدسة‌ خاندان‌ عصمت‌ را دیدند با این‌ که‌ نمی‌شناختند گریه‌ می‌کردند. زنها می‌رفتند توی‌ خانه‌ نان‌ و خرمایی‌ تهیه‌ می‌کردند. ما بودیم‌ به‌ این‌ بچه‌ها، شوهر ما برادر ما پسر ما رفته‌ است‌ شاید کربلا شاید به‌ سلامت‌ برگردد. به‌ رسم‌ تصدق‌ می‌آوردند به‌ این‌ بچه‌ها می‌دادند.

 زینب‌ کبری‌ می‌گرفت‌ از دست‌ اونها رد می‌کرد می‌گفت‌ اینها صدقه‌ برشون‌ حرامه‌. شما ببینید چقدر زینب‌ تحمل‌ دارد چقدر صبر دارد. یک‌ خانمی‌ از زینب‌ سؤال‌ کرد مگر شما کی‌ هستید؟ تنها به‌ اهل‌ بیت‌ پیغمبر صدقه‌ حرامه‌. از کجا می‌آیید. وقتی‌ که‌ علی‌ بن‌ ابیطالب‌ در کوفه‌ بود من‌ خدمتگزار یک‌ خانمی‌ بودم‌ دختر امیرالمؤمنین‌ زینب‌ کبری‌ او را می‌شناسی‌؟ زینب‌ سلام‌ الله‌ علیها ساکت‌ ماند. بگوید اون‌ منم‌، این‌ زن‌ ممکن‌ است‌ از دست‌ برود بگوید که‌ نمی‌شناسم‌ که‌ دروغ‌ گفته‌. لذا ساکت‌ ماند. آمد در همان‌ محلی‌ که‌ علی‌ بن‌ ابیطالب‌ پدرش‌ اخوت‌ می‌کرد. دید ابن‌ زیاد نشسته‌، سرش‌  را پایین‌ انداخت‌ زینب‌ سلام‌ الله‌ علیها. وارد شد ابن‌ زیاد گفت‌: من‌ هذه‌ المتکبره‌. یعنی‌ این‌ زنی‌ که‌ به‌ من‌ سلام‌ نکرد که‌ بود؟ تا اینجا زینب‌ را نمی‌شناخت‌. گفتند هذه‌ زینب‌. این‌ زینب‌ دختر امیرالمؤمنینه‌ وقتی‌ که‌ شناخت‌ زینب‌ را اون‌ قدر جسارت‌ کرد. اون‌ قدر سرزنش‌ کرد. گفت‌ دیدی‌ خدا با شما چه‌ کرد. دیدی‌ خدا شما را مفتضح‌ کرد. دیدی‌ خدا دروغ‌های‌ شما را ظاهر کرد. زینب‌ ایستاد با کمال‌ شهامت‌ و قدرت‌ و استقامت‌ که‌ امیدواریم‌ همة‌ شما راه‌ این‌ خاتون‌ دو عالم‌ را پیش‌ بگیرید. فرمود ما رأیت‌ من‌ الله‌ الا جمیلا. من‌ از خدا یک‌ جز خوبی‌ ندیدم‌، من‌ از خدا گله‌ای‌ ندارم‌. خدا به‌ ما مهربانی‌ کرده‌، محبت‌ کرده‌. اما تو و اون‌ یزید ابن‌ معاویه‌ و اونها بودید که‌ ظلم‌ کردید و ما را اذیت‌ و آزار نمودید. امیدوارم‌ که‌ همتان‌ در همان‌ راه‌ حرکت‌ کنید و پیرو راه‌ زینب‌ کبری‌ سلام‌ الله‌ علیها باشید.

۱۴۲۵/۱۱/۱۶ قمری ـ جهان در انتظار

جهان در انتظار    

 

 

بسمه تعالی……..جهان در انتظار وآرزوی  صلح … امنیت…اخوت و برادری است…میخواهد عدالت بر جهان حاکم شود …دست ستمگران قطع شود… ظلم و بیدادگری برچیده شو د…همه باهم با شند …همه از یک قا نون پیروی کنند ….همه همد یگر را  دوست داشته باشند …با یکد یگر دشمنی نکنند …تنها وتنها خدا را بپر ستند …حقوق یکد یگررا پامال نکنند….وجدان داشته باشند…برای برادران خود همان را بخواهند که برای خود میخواهند…برای انها نژاد وامتیازات ظاهری مطرح نباشد وخلاصه چقدر خوب است که همه مردم خوب باشند

۱۴۲۵/۱۱/۲۴ قمری – ای فریادرس

ای فریادرس         

 

 

بسمه تعالی  …….ای فریادرس بی چاره گان…ای مهربان ترین مهربانان…ای عقل کل  …ای هادی سبل….ای انسان کامل …ای گسترش دهنده عدل وداد …ای صاحب زمان … ای ولی خدا …ای امام عصر ….صلوات خدا بر تو با د…دستی به دعاء بر دار وگشا یش وفرجی برای بشر سرگردان  برای بشر ستم د یده برای بشر در مانده ودر منجلا ب فساد افتاده ازخدایتعالی بخواه  که شاید دعاء تو مستجاب شود و شاید خدای مهربان به خاطرتواین بشر ستم  دیده رانجات مرحمت فر ماید        امین

پرواز روح

پرواز روح

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

«مقدّمه ى چاپ سى ام»

چاپ «سى ام» اين كتاب را با نامه ى دانشمند و نويسنده ى مسيحى آقاى «ويليام ــ ويليامز» (William B. Williams) آغاز مى كنيم. اين نويسنده ى معروف و صاحب كتاب «آينده ى بهتر درباره ى فلسفه ى زندگى در قرن بيست و يكم» (FUTURE PERFECT in the zist Century) پس از آنكه ترجمه ى كتاب «پرواز روح» را به انگليسى[1] مطالعه كرده درباره ى اين كتاب چنين مى گويد:

آرزو مى كنم كه كتاب «پرواز روح» در ايجاد صلح و دوستى و تفاهم ميان مردم تمام جهان مؤثّر واقع شود.

سپس مى گويد: تا آنجا كه مضمون كتاب در حيطه ى درك من بود من آن را از چند جنبه ى مختلف جالب احساس نمودم.[2]

و درباره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گويد:

آنچه در زندگى حاج ملاّ آقاجان داراى اهميّت است اين است كه او بى شك به عنوان نمونه ى يك فرد تشيّع گرا مطرح مى شود. او عمر خود را وقف در زيارت حرمها و اماكن مقدّسه، بحث و گفتگو در مورد عقائد مذهبى شيعه، تدريس و سخنرانى در خصوص معتقدات مذهبى و پايه ى تفكّرات شيعى و در مجموع اجتناب از يك زندگى عامى و غير روحانى نموده است.

نكته اينجا است كه اگر كسى معتقد به اين اصل باشد كه مذهب مسلمان (شيعه) يك مذهب واقعى و حقيقى برترى است قطعا زندگى حاج ملاّ آقاجان يك نمونه ى درخشان است كه هر فردى بايد سعى در تبعيّت از آن را داشته باشد. امّا براى اكثريّت مردم غرب كه حتّى اصول و معتقدات مذهب شيعه را هم نمى دانند، فقط باور مى كنند كه آن يك مذهب واقعى و درست است. و حاج ملاّ آقاجان هم فقط به عنوان انسان بسيار خوبى مطرح خواهد شد كه صادقانه مى زيسته و فردى وظيفه شناس در خصوص اعتقادات و باورهاى مذهبى خود بوده است.[3]

اين نامه يكى از صدها نامه اى است كه در مدح مرحوم حاج ملاّ آقاجان و كتاب «پرواز روح» از خارج و داخل رسيده.

اين گرايش نه به خاطر اين است كه من با قلم خوب و عالى اين كتاب را نوشته ام بلكه به خاطر حقيقت و معنويّت و عشق و علاقه ى آن مرحوم به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) مردم را جلب كرده و او و كتابش را دوست مى دارند.

مسأله ى دوّمى كه در اين مقدّمه لازم است تذكّر داده شود اين است كه در چاپ اوّل كه در سال 1358 به طبع رسيده مجموعه ى اشعار مرحوم حاج ملاّ آقاجان چاپ شده بود ولى در چاپهاى بعد به خاطر بعضى از ملاحظات بيشتر آنها چاپ نشده كه دائما مورد اعتراض و درخواست اكثر دوستداران اشعار تركى آن مرحوم بوده است. لذا ما دوباره در اين چاپ آنها را ضميمه كرديم و اميدواريم كه خداى تعالى ثواب اين كتاب را به روح او نثار فرمايد.

 

«مقدّمه ى چاپ بيستم»

مقدّمه ى چاپ بيستم اين كتاب را با نامه ى يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) كه دلِ سوخته اى دارد، مى گويد و مى گريد، مى نويسد و ندبه مى كند، از فراق محبوبش لحظه اى آرام ندارد، هميشه از او دَم مى زند و مثل شمع مى سوزد و اشك مى ريزد، با حذف عناوين و تعارفات، آغاز مى كنيم شايد آه و ناله و گريه و زارى او ما را از خواب غفلت بيدار كند و ما هم فكرى براى ارتباط با محبوبمان بنمائيم.

بسمه تعالى

سلام عليكم

اميدوارم موفّق باشيد.

بشنو از نى چون حكايت مى كند

 از جدائيها شكايت مى كند

اگر به دست من افتد فراق را بكشم….

آه كه چقدر درد فراق مشكل است، «عَظُمَ الْبلاءُ، ضاقَتِ الاَْرْضُ».

سرگردان و حيران در كوچه و بازار مى گشتم، به كتاب «پرواز روح» برخوردم. مثل غريقى كه به هر چيزى متشبّث مى شود گفتم: شايد اين كتاب نشانى از محبوب، اشاره اى به محبوب، راهنمايى به سوى محبوبم داشته باشد. شايد مرا به عزيزترين عزيزانم، به محبوب ترين محبوبم، به سرور سرورانم، راهنمائيم كند.

آن را باز كردم و خواندم، آنچنان بود كه فكر مى كردم، خواندم و اشك ريختم، خواندم و دل سوخته ام شعله ورتر شد، خواندم و دوران وصل را ياد كردم، خواندم و بر جدائيها، بر محروميّتها، بر بدبختيهايم كه از فراق دوست نصيبم شده بود گريه كردم. ناله ام بلند، آه از نهادم برآمد، سر بر زانو، فكر مى كردم ديدم در اين كتاب نشانى از محبوب از ياران محبوبم مشاهده مى شود، دانستم كه بايد از اين راه در پى آن عزيز، حركت كرد، او را بايد از اين راه جستجو نمود.

«حاج ملاّ آقاجان» چيزى جز عشق، جز اراده، جز راهنماى محبّين، جز عاشق دل سوخته اى نبوده كه در اين كتاب به وصف آمده. او الگوئى براى ما بوده. او مجنون و عاشق محبوب ما بوده. او عتيق و آزاد شده اى از هواهاى نفسانى بوده. او وارسته اى از جميع رذائل اخلاقى بوده. او بنده ى حقيقى خدا بوده. او وليّى از اولياى حقّ بوده. او مربّى براى دلباختگان بوده. او فقيه و عالم و عارف كاملى بوده. او به مقام فنا رسيده. او مرحله ى خلوص و اخلاص را پيموده. او مراحل سير و سلوك را طى كرده. او تمام مراحل كمال را گذرانده. به مقام وصل رسيده و محبوب را در آغوش كشيده، خوشا به حالش، «فياليتنا كنّا معه».

جناب … شب و روز ندارم. دست از طلب ندارم، تا كام دل برآيد. آن قدر به پايش به سايه ى خيالش بوسه زنم و آن قدر محبوب، محبوب و يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان، گويم تا ثابت كنم كه من هم يكى از دوستانش هستم. آرى:

رهرو منزل عشقيم و زسرحدّ عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه ى خطّ تو ديديم و زبستان بهشت

به طلبكارى اين مهرُ گياه آمده ايم

آبرو مى رود اى ابر خطاپوش ببار

كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم

اميد است روح بزرگ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در همه حال كمك ما باشد و ما را از اعانتهاى معنوى خود محروم نفرمايد و از اربابانش؛ يعنى: خاندان عصمت و طهارت (عليهم صلوات اللّه ) براى ما توفيق رسيدن به مقام وصل و انس با حضرت حقّ جلّ و علا را بخواهد.والسّلام

 

«پيشگفتار»

وقتى شما كلمه ى «پرواز روح» را در اوّلين برخورد به نام اين كتاب شنيديد و يا در پشت جلد اين كتاب خوانديد، چه احساسى به شما دست داد؟

قطعا جواب مى دهيد: معنويّت، روحانيّت، پرواز به عالم حقّ و حقيقت، قطع از علايق و پيوست به عالم حقايق.

پس اگر شما فردى را كه روحش متّصل به جهان ديگر، قلبش آگاه، خدايش او را به عنوان شيعه و پيرو واقعى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) برگزيده و دلش را سرشار از محبّت آنها قرار داده مى ديديد، چه احساسى به شما دست مى داد؟

يك ساعت مجالست با اين مردى كه قهرمان مطالب و حقايق اين كتاب است انسان را عوض مى كرد، انسان را متوجّه به خدا و دل را مملوّ از محبّت على (عليه السّلام) و فرزندانش مى نمود.

اين مرد بزرگ مرحوم «شيخ محمود عتيق» معروف به «حاج ملاّ آقاجان زنجانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه) بود.[4]

ايكاش شما هم او را مى ديديد، ايكاش افرادى اين چنين در اجتماع ما باز هم پيدا مى شدند، يا اگر هستند ما آنها را مى شناختيم.

امّا گفته اند: گفتگوى خوشى و شادى نيمى از آن است.[5] پس مى گوئيم و آنچه ديده ايم مى نويسيم و به همين دلخوش و شاديم.

دوازده سال قبل كه تازه قلم به دست گرفته بودم و اوّلين اثر خود را به نام «اتّحاد و دوستى» مى نوشتم و اين مرد بزرگ تازه وفات كرده بود، شبى در عالم رؤيا او را ديدم به من گفت: «تو نويسنده شدى ولى چيزى در شرح حال من ننوشتى». من تا امشب كه شب چهاردهم ماه مبارك رمضان 1395 هجرى قمرى است باز هم ننوشته بودم، نه به خاطر تمرّد از درخواست ايشان، بلكه مى ترسيدم مطالبى را كه مى خواهم بنويسم در خور استعداد افراد كم درك نباشد،[6] آنها نتوانند آن مطالب را درك كنند. ولى از قديم گفته اند: «ما لا يُدْرَكُ كُلُّهُ لا يُتْرَكُ كُلُّهُ».

لذا در اين شب تصميم مى گيرم كه آنچه از حالات ايشان خودم ديده ام و يا از افراد مورد وثوق شنيده ام بنويسم. و چون حدود بيست سال از آن زمان گذشته نمى توانم به خصوص مطالبى را كه يادداشت نكرده ام به طور دقيق بنويسم، ولى آنچه را كه مى نويسم اصل كلّيش صحيح است، مذكِّر است، براى سالكين الى اللّه  مفيد است، مورد تأييد آيات قرآن و روايات است.

و ضمنا بايد بدانيد در اين كتاب نمى خواهم نقّالى كنم، رمّان نويسى كنم، وسيله ى  سرگرمى شما را فراهم آورم،

شرح زندگى يك فرد از روز تولّد تا وفاتش را به عنوان تاريخ و رجال بنويسم؛ بلكه مى خواهم شما با مطالعه ى اين كتاب برداشتهائى از چهار سال زندگى صحيح خداپسندانه ى يك ولىّ خدا كه من با او بوده ام داشته باشيد، اين كتاب فقط آنچه را كه همه روزه از خدا در نمازها مكرّر مى خواهيم «صراط مستقيم» راه راست، راه سعادت و خوشبختى را معرّفى مى كند، تا آن را بشناسيم و بدانيم كه چگونه مى توانيم آن را به دست آوريم.

لذا آن مطالب عاليه و حقيقى را در قالب شرح زندگى يك ولىّ خدا نگاشته ام و ملزم به اين كه قضايا را مو به مو و بدون كم و زياد بنويسم نبوده ام.

به اين جهت از پراكندگى مطالب، نامنظّمى شرح حال و توضيح ندادن خصوصيّات زندگى اين عالم بزرگ معذورم.

اميد است پروردگار متعال مقامات او را در آن عالم، برتر قرار دهد و از گوهر گرانبهائى كه در قلب او قرار داده بود، يعنى محبّت اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) به ما هم عنايت فرمايد. «آمين»

 

«تاريخ تولّد»

از من مى پرسند: «حاج ملاّ آقاجان» در چه سالى متولّد شده؟

مى گويم: نمى دانم.[7]

از من مى پرسند: ايشان چقدر درس خوانده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

از من مى پرسند: اين مرد بزرگ چند فرزند داشته و با چه فاميلى ازدواج كرده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

آيا نمى توانستم تحقيق كنم و به آنها پاسخ بگويم؟

چرا خيلى ساده بود، ولى مى خواهم افكار شما را در سطح عالى ترى قرار دهم.

خودم در مدّتى كه با ايشان ارتباط داشتم، هيچگاه از اين مطالب تحقيق نكردم، ششدانگ حواسم را به طرز زندگى معنوى ايشان و چگونگى ارتباط او با عالم معنى و ملكوت و خالق جهان داده بودم، او هم حاضر نبود وقت مرا صرف اين گونه مطالب كند.

حتّى يك روز از او سؤال كردم: شما از علم كيميا و علوم غريبه هم اطّلاع داريد؟ ديدم با يك نگاه تأسّف آورى به من گفت: اگر انسان براى اين گونه از امور خلق شده بود، خيلى كم بود، انسان بيشتر از اين ارزش دارد كه حتّى درباره ى اين گونه از مطالب فكر كند. اگر انسان، انسان بشود همه ى اين علوم و فضائل خود به خود به سراغش مى آيد و او به آنها اعتنائى نمى كند.

 

«اوّلين برخورد»

در سال 1330 هجرى شمسى كه بيش از شانزده سال از عمرم نمى گذشت ماه رمضان پر زحمتى را مى گذراندم؛ زيرا در آن سال، ماه رمضان وسط تابستان افتاده بود، هوا گرم، روزها بلند، مزاج من هم ضعيف و ضمنا مقيّد بودم كه به مستحبّات آن ماه هم عمل كنم.[8] ولى چيزى كه بيش از همه ى اينها مرا رنج مى داد اين بود كه گاهى در دل تمام مقدّسات را منكر مى شدم. ايمان مستقرّى نداشتم، گاهى قلبم آرام مى گرفت و گاهى آنچنان طوفانى از شكّ و ترديد در دلم به وجود مى آمد كه هستى ام را به باد مى داد، نمى دانستم چه بايد بكنم.

روزى به خدمت عالم جليل، زاهد متّقى، مرحوم حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى (رحمة اللّه  عليه) رفتم، از ايشان علاج مرض روحى خود را خواستم، فرمودند:

تو در اين سن نبايد ناراحت شوى، هنوز وقت زياد است ايمانت به زودى مستقرّ خواهد شد، تو راحت مى شوى، اين ناراحتى در اثر داشتن ايمان است، ولى چون مستقرّ نيست وقتى مى رود و جايش را خالى مى گذارد تو را ناراحت مى كند. اگر ايمان به كلّى در دلت وجود نمى داشت طبعا نبودنش را احساس نمى كردى بلكه به آن خو گرفته بودى و ناراحت نبودى و خلاصه به من توصيه كرد كه مستحبّات را بيشتر بجاى آورم و ذكر، به خصوص «لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلىّ العظيم» را زياد بگويم شايد از آن ناراحتى نجات يابم.

ولى اينها زياد اثرى نداشت، روز به روز آتش عشق به معنويّات و ناراحتى از نداشتن يقين در دلم زيادتر مى شد. تا آنكه به فكرم رسيد من هم شبهاى احياء ماه مبارك رمضان با پدرم در مسجد گوهرشاد معتكف شوم و به اين وسيله از خدا بخواهم تا مرا لااقل به كسى كه او ايمان مرا تكميل كند راهنمائى نمايد.

و لذا از روز بيستم ماه رمضان اعتكاف[9] را شروع كردم. شب بيست و سوّم ماه مبارك رمضان كه اعتكاف اوّلم تمام شده بود ولى باز هم آن شب براى احياء و احيانا اعتكاف دوّم در مسجد مانده بودم، در حال قرآن سر گرفتن خوابم برد و يا آنكه در حال مكاشفه بودم، ديدم سيّدى كه شبيه به آية اللّه  العظمى قمّى (رحمه اللّه ) بود «ولى در خواب ملهم شده بودم كه او حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) است» در وسط مسجد روى تختى نشسته و او است كه مى تواند مشكلات مرا برطرف كند. خدمتش مشرّف شدم، مطلبم را عنوان كردم ايشان اشاره به مرقد مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرمودند و گفتند:

هر چه مى خواهى از ايشان بخواه، ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) نمرده اند راهنمايان الهى تا روز قيامت بايد باقى باشند.

من با اشاره و اين جملات به طرف حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به راه افتادم، ولى اين كلمات مرا قانع نكرده بود.

با خود گفتم: على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دنيا رفته، من هر چه بگويم ممكن است او بشنود، ولى جوابم را كه نمى دهد چه فايده دارد؟! امّا از رفتن باز نماندم تا آنكه وارد حرم مطهّر شدم عرض حال كردم، ناگهان دلم آرام، يقينم كامل، اضطراب قلبيم به كلّى برطرف شد. با همان حال از خواب بيدار شدم و آرامش قلبى همچنان باقى بود، فورا از جا حركت كردم و چون در مسجد گوهرشاد بودم توانستم فورا به حرم مطهر مشرّف شوم و در بيدارى نيز حاجتم را گفتم، مثل آنكه على بن موسى الرّضا (عليه السلام) با زبان حال فرمودند: حاجتت را كه داده ايم.

خوشحال بودم، از آن به بعد به قدرى حالت مناجات با على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) برايم لذّت بخش بود كه از بيست و چهار ساعت شبانه روز براى مدّتى حدود ده ساعت را در حرم بسر مى بردم، مطالبى از حقايق و معارف برايم منكشف مى شد كه در اينجا از شرحش معذورم.[10]

روزى همچنان كه در مقابل ضريح نشسته بودم و از تماشاى حرم و ضريح مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) لذّت مى بردم، چرتم برد، شايد هم به خواب و يا به حالت بى خودى و خلسه فرو رفته بودم، ديدم درِ ضريح باز شد، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بيرون آمدند، به من دستور استغفار خاصّى را دادند، پس از آن استغفار، قلبم روشن تر شد، سبك شدم از آن پس آمادگى پذيرش حقايق را بيشتر داشتم. به همين منوال چند ماهى گذشت، هر روز و هر شب خوابى مى ديدم و خوشحال بودم كه مرا به اين وسيله دستگيرى مى كنند.

يك روز ديدم در پيش روى ضريح حرم مطهّر نشسته ام و پيرمردى در مقابل على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه دستها را از آستين عبا كشيده و قيافه ى جذّابى دارد ايستاده و من تا آن روز او را نديده بودم حضرت به من فرمودند: با اين پيرمرد رفيق باش.

از خواب بيدار شدم، ترسيدم خوابم شيطانى باشد؛ زيرا من كه از صراط مستقيم مى رفتم، چرا مرا به ديگرى حواله مى دادند. با خود گفتم: كارى ندارم، من كه او را نمى شناسم، آدرس او را هم ندارم، بهتر اين است كه درباره اش فكر نكنم.

چند روز بعد، در يكشنبه، سوّم ربيع الاوّل كه با دوستم آقاى حاج شيخ «ج ح» در گوشه ى مدرسه ى نوّاب مشهد نشسته بودم و كتاب «عروه الوثقى» را با ايشان مباحثه مى كردم، ديدم پيرمردى وارد مدرسه شد و به طرف ما آمد و چند لحظه عميق به من نگاه كرد، من ابتدا او را نشناختم؛ زيرا چند روز از آن خواب مى گذشت ولى بعد كم كم او را تشخيص دادم.

اين همان پيرمردى است كه در خواب او را ديده بودم، امّا به خاطر آنكه مبادا مرا از برنامه ام باز دارد و از لذائذ ارتباطى كه با حضرت رضا (عليه السّلام) و دين و خدا پيدا كرده بودم مانعم شود، ابدا به او توجّهى نكردم او هم وقتى با بى اعتنائى من روبرو شد از من گذشت و به حجره ى يكى از طلاّب زنجانى كه موقّتا در آنجا سكونت داشت رفت. ظاهرا (چنان كه بعدها معلوم شد) به او گفته بود: فلانى را مى شناسى؟ او هم جواب داده بود: بلى، در ميان مدرسه نشسته صدايش مى زنم خدمتتان برسد.

مرا صدا زد، ولى او نمى دانست كه من با اين پيرمرد هيچ سابقه ى آشنائى ندارم جز همان خوابى كه چند روز قبل در حرم ديده بودم. حالا آن پيرمرد مرا از كجا مى شناخت، خود معمّائى بود كه بعدها كشف شد. (يعنى وقتى با او رفيق شده بودم و او را به استادى براى خود پذيرفته بودم مى گفت: دو سال قبل ملهم شدم كه بايد با تو آشنا باشم، به مدرسه ى نوّاب آمدم، تو هنوز تازه وارد مدرسه شده بودى، ديدم هنوز زود است رفتم و امسال آمدم، ديدم وقتش شده لذا با تو رفيق شدم).

خلاصه من خدمتش مشرّف شدم ولى خود را به دست پيشامد سپرده بودم، تمام حواسم را جمع مى كردم كه مبادا نعمت روحانيّتى كه از شب بيست و سوّم ماه رمضان نصيبم شده از دستم برود. چند دقيقه آنجا نشستم، فقط دو كلمه گفت:

من حاج ملاّ آقاجان زنجانى هستم، زائر امام رضايم، به ديدنم در فلان مسافرخانه بيائيد.

من گفتم: چَشم. و چون اسم او را قبلاً شنيده بودم و ضمنا آقاى «ج ح» هم انتظارم را مى كشيد كه بقيه ى مباحثه را بخوانيم حركت كردم و از او جدا شدم روز بعد با تصميم به آنكه سؤالى از او نكنم به ديدنش در مسافرخانه ى «نور رضا» كه آن موقع درب «صحن نو» على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) قرار داشت با چند نفر از دوستانم رفتيم.

او ما را موعظه مى كرد، از اهميّت توسّل به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) سخن مى گفت، توسّل و ولايت خاندان عصمت را بزرگترين راز موفّقيّت مى دانست، مضمون اين شعر را كه:

اگر خواهى آرى به كف دامن او

 برو دامن از هر چه جز اوست برچين

مكرّر توضيح مى داد و سفارش مى كرد و مى گفت:

از هرگونه بت پرستى و قطب پرستى و عقب مرشدهائى رفتن كه از جانب خود به آن سمت رسيده اند دورى كنيد.

ائمّه ى معصومين ما (عليهم السّلام) زنده اند، خودشان واسطه ى بين خدا و خلق اند، آنها ديگر واسطه نمى خواهند؛ زيرا هر قطب و مرشدى را كه شما تصوّر كنيد دور از خطا و اشتباه نيست، در حالى كه ائمّه ى اطهار (صلوات اللّه  عليهم اجمعين)، اشتباه و خطا ندارند، آنها واسطه ى وحى اند، آنها واسطه ى فيض اند.

يكى از همراهان، وسط كلامش دويد و گفت: اگر اين چنين است پس جمله ى «هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ»[11] (هلاك است كسى كه براى او حكيمى، مرد دانشمندى نباشد كه او را ارشاد كند) چيست؟

ايشان در پاسخ فرمودند:

اگر حديث صحيحى باشد و از امام (عليه السلام) رسيده باشد، منظور خود امام بوده است؛ زيرا در آن زمانها مردم با بى اطّلاعى كامل خودسرانه به برنامه هاى اسلامى عمل مى كردند، حتّى در آن زمان مرجع تقليد هم نداشتند، چون خود ائمّه (عليهم السّلام) بودند. و شايد هم در اين روايت راهنمائيهاى معمولى منظور باشد كه البتّه در اين صورت چنان كه من الآن با شما صحبت مى كنم براى هر فردى مذكِّر و رفيق و استاد و مرشدى در راه رسيدن به كمالات لازم است امّا اگر من گفتم: فلان عمل را با تأثير نفس من انجام دهيد كه مؤثّر خواهد بود غلط است. بيائيد خود را به من بسپاريد و با من بيعت كنيد و من بر شما با آنكه معصوم نيستم و يا نائب معصوم نيستم ولايت داشته باشم غلط است.

ديگرى از همراهان گفت: شنيده ايم كه روزى ملاّى رومى با شمس تبريزى در بيابانى مى رفتند به شطّ آبى رسيدند شمس گفت: «يا على» و از آب گذشت ولى ملاّى رومى در آب فرو رفت، شمس از او سؤال كرد: مگر تو چه گفتى؟

گفت: همان كه تو گفتى.

شمس گفت: نه تو هنوز به آن مقام نرسيده اى كه على دستت را بگيرد، تو بايد بگوئى «يا شمس» و من بايد بگويم «يا على».

ايشان از نقل اين قصّه ناراحت شد به دوست ما گفت:

من براى شما حديث و روايت مى خوانم، شما براى من قصّه مى گوئيد.

از خصوصيّات على (عليه السّلام) اين بود، در زمان حيات دنيائيش كه امام همه بود دربان و حاجب نداشت، حالا كه از دنيا رفته و دستش بهتر باز است، واسطه لازم دارد؟!

آنها نه اين را بگويند و نه در كلماتشان تصريح كنند كه انسان به مقامى مى رسد كه مستقلاً از جلال و جمال الهى استفاده مى كند و به وساطت انبياء و ائمّه (عليهم السّلام) كارى ندارد. خود در عرض پيامبر (صلى اللّه  عليه و آله) واقع مى شود و آنچنان كه پيامبر و امام (عليهم السّلام) در احكام و شريعت و طريقت و حقيقت و فيوضات ظاهرى و معنوى از خدا استفاده مى كنند، او هم استفاده مى كند.

خلاصه در اين مسأله و بطلان آن مطلب، مقدارى بحث شد ولى ضمنا معنويّت مجلس از بين رفت. ايشان هم ساكت شدند، ما اجازه ى مرخّصى گرفتيم و از مسافرخانه بيرون آمديم.

آن روز، روز دوشنبه بود و تا روز جمعه، ديگر آن مرحوم را نديدم ولى قبل از ظهر جمعه ى همان هفته او را در صحن نو حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديدم كه وارد حرم مى شد، من هم از حرم خارج مى شدم او به من با لهجه ى تركى شيرينى (كه تركان فارسى گو، بخشندگان عمرند)[12] گفت:

ها، چرا ديگر پيش ما نيامدى؟

من اشاره به قبر مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كردم و گفتم: اوّلاً مى دانستم بايد كجا بروم و بعد هم شما آن روز همين را اصرار داشتيد كه به كسى جز اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) متوسّل نشويم.

گفت: ها، قربانت، من نمى گويم بيا من قطب براى تو باشم و تو مريد من باش، من مى گويم:

«بيا سوته دلان گرد هم آئيم»

(اين فرد شعر «بابا طاهر» را در خواندن كشيد و آنچنان با سوز و گداز و اشك و آه ادا كرد كه مرا منقلب نمود.) و گفت:

عزيزم مى گويم: بيا با هم رفيق باشيم، بيا با هم بنشينيم و در فراق امام زمانمان گريه كنيم، آنها كه آن روز با تو بودند رفيق تو نبودند لذا اين پيشنهاد را در آن روز به تو نكردم. بالاخره آن روز مقدارى با هم حرف زديم كه يكى از سؤالات من اين بود:

چرا من امام زمان (عليه السّلام) را نمى بينم؟

ايشان فرمودند: هنوز سن تو كم است.

گفتم: اگر به لياقت ما باشد هيچ كس حتّى سلمان فارسى هم لياقت تشرّف به خدمت آن حضرت را ندارد ولى اگر به لطف آن حضرت باشد حتّى مى تواند به سنگى هم اين ارزش را عنايت بفرمايد.

او از اين جمله ى من خيلى خوشش آمد و گفت: درست است شما فردا شب در حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) موقع مغرب آماده باش انشاءاللّه  فرجى برايت خواهد شد.

من آن شب را در حرم مطهّر بودم، حال خوشى داشتم ولى چون گمان مى كردم كه شايد خدمت امام زمان (عليه السّلام) برسم و موفّق نشده ام، متأثّر بودم تا آنكه براى شام خوردن به منزل مى رفتم، در بين راه از كوچه ى تاريكى مى گذشتم، سيّدى كه در آن تاريكى تمام مشخّصات لباس و حتّى سبزى عمّامه اش ظاهر بود را از دور مى ديدم كه مى آيد. وقتى نزديك من آمد او ابتدائا به من سلام كرد، من جواب دادم و از اين برخورد فوق العادّه در فكر فرو رفتم كه آيا اين آقا با اين خصوصيّات كه بود؟

با همين شكّ و ترديد به مسافرخانه برگشتم، به مجرّدى كه ايشان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخنى نگفته بودم، رو به من كرد و گفت: الحمدللّه موفّق شدى ولى شكّ دارى.

و بعد ديوان حافظ كه در جلويش بود برداشت و باز كرد و گفت: من نمى گويم ولى حافظ، تو حقيقت را بگو، ديدم اين اشعار را از آن ديوان مى خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است كه بود

حقّه مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود

از صبا پرس كه ما را همه شب تا دَمِ صبح

بوى زلف تو همان مونس جانست كه بود

طالب لعل و گهر نيست، وگرنه خورشيد

همچنان در عمل معدن و كانست كه بود

رنگ خونِ دل ما را كه نهان مى دارى

همچنان در لب لعل تو عيانست كه بود

عاشقان زمره ى ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار، همانست كه بود

كشته ى غمزه ى خود را به زيارت درياب

زآنكه بيچاره همان دل نگرانست كه بود

زلف هندوى تو گفتم كه دگر ره نزند

سالها رفت و بدان سيرت و سانست كه بود

حافظا باز نما قصّه ى خونابه ى چشم

كه در اين چشمه همان آب روانست كه بود

حالم تغيير كرد و دانستم كه اين مرد بزرگ علاوه بر آنكه از حال و نيّتم اطّلاع دارد ارتباط خاصّى هم با خاندان عصمت (عليهم السّلام) دارد؛ لذا به عنوان رفاقت و يا به عنوان استاد، ايشان را انتخاب كردم. و چهار سال با او بودم، خود را از نظر روحى تحت نظر و حمايت ايشان مى ديدم. او مرا به طور كامل تحت تربيت گرفت و مسائلى را به من تعليم داد و مرا راهنمائى كرد. و خداى تعالى براى آنكه مرا به راه و روش او مطمئن كند خوابها و پيشامدهائى به من ارائه داد كه مِنجمله، اينها است.

در همان اوائلى كه با ايشان آشنا شده بودم، در عالم رؤيا ديدم كه سر كوه تيزى كه از دو طرف پرتگاه است ولى راه مستقيمى است به طرف خورشيد مى روم و گاهى مى خواهد پايم بلغزد و به ته درّه پرت شوم ولى مى بينم حاج ملاّ آقاجان از پشت سرم مى آيد و نمى گذارد پرت شوم، مرا مى گيرد و باز در صراط مستقيم قرارم مى دهد.

يكى از علما در همان موقع مى گفت: «در خواب مى ديدم كه من و تو در خيمه اى نشسته ايم و مردم دور خيمه اجتماع كرده اند و مى گويند: امام زمان (عليه السّلام) در اين خيمه است. تو از خيمه خارج شدى و به مردم گفتى: مردم، من امام زمان نيستم بلكه اخيرا با يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) رفيق شده ام (كه منظور حاج ملاّ آقاجان بود).

تا اينجا كه طبعا مجبور بودم يك مقدار از شرح حال خودم را ضميمه كنم به اين علّت بود كه سبب آشنائى و ارادتم را به ايشان شرح داده باشم و شايد گاهى باز هم در ضمن كتاب لازم باشد اين گونه مطالب را بازگو كنم؛ ولى خدايم گواه است كه منظورم تعريف خودم نبوده و مقصد و هدفم، همان حكايات آموزنده اى است كه از ايشان به ياد دارم و مى خواهم براى شما بنويسم لذا از اينجا شروع مى كنم.

 

«ذوق و سليقه ى او»

سليقه ى حاج ملاّ آقاجان اين بود كه تنها وسيله اى كه انسان را سريعتر به مقاصد معنوى و ترقّيات روحى مى رساند توسّل به خاندان عصمت (عليهم السّلام) به معنى عام آن و تكميل محبّت و ولايت آنها در دل است.

او مى گفت: بعد از واجبات، بهتر از هر چيز، زيارت امامان و بلكه امامزاده ها و احترام به سادات و اظهار عشق و علاقه ى به آنها است.

شغل خودش روضه خوانى بود ولى نه به عنوان آنكه آن را به عنوان شغل مادّى انتخاب كرده باشد، بلكه حتّى اگر چند نفر در يك محل جمع مى شدند او يك مقدار از فضائل اهل بيت (عليهم السّلام) سخن مى گفت و بعد روضه مى خواند و اشكى مى گرفت.

هيچ كجا براى روضه خواندن، از كسى تقاضاى پول نمى كرد مگر جائى كه مصالح اهمّى را در نظر گرفته بود.

آن زمانها من فلسفه ى اين عمل، يعنى اهميّت روضه خواندن را نمى دانستم بعدها كه بيشتر به اخبار و روايات و برنامه هاى پيشوايان دين دقيق شدم و از تجربيّاتى كه خودم به دست آوردم، ديدم حقّ با او بوده، اين عمل جزو خواسته هاى خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) است. و چون جمعى نديدند حقيقت را و يا نخواستند ببينند، ره افسانه زدند.

خوشا به حال كسانى كه دانستند و ديدند و دنيا و آخرت خود را از اين راه تأمين كردند.

 

چند روايت در تأييد اين برنامه:

1 ـ روايات متعدّده ى صحيحه اى از حضرت على بـن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

«كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بيفتد و بر ما و بر آنچه نسبت به ما انجام شده گريه كند، در درجه ى ما روز قيامت با ما است. و كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بر ما گريه كند و بگرياند، ديده اش روزى كه چشمها گريان است گريان نخواهد بود. و كسى كه بنشيند در مجلسى كه معارف و فضائل ما گفته مى شود و امر ما احيا گردد، روزى كه دلها مرده است، قلب او نمى ميرد».[13]

2 ـ امام صادق (عليه السّلام) به فضيل فرمود: «با يكديگر مى نشينيد و حديث مى گوئيد؟

گفت: بله قربانت گردم.

فرمود:

من اين مجالس را دوست مى دارم، زنده نگه داريد امر و مطالب ما را، اى فضيل! خدا رحمت كند كسى را كه زنده نگه دارد امر ما را. اى فضيل! كسى كه ياد كند ما را، يا ما را نزد او ياد كنند و از چشمش در مصيبت ما به مقدار بال مگسى اشك بيايد خدا گناهان او را مى بخشد و او را پاك مى كند ولو آنكه از كف دريا هم بيشتر گناه داشته باشد».[14]

3 ـ از زيد شحام نقل شده كه گفت: در نزد امام صادق (عليه السلام) با جمعى از اهل كوفه بوديم كه جعفر بن عفان وارد شد، امام صادق (عليه السّلام) او را نزديك خود جاى داد.

سپس فرمود:

«اى جعفر!

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: شنيده ام تو درباره ى عزاى حسين (عليه السّلام) خوب شعر مى گوئى؟

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: بگو.

پس جعفر شعرى درباره ى حسين (عليه السّلام) انشاد كرد كه امام صادق (عليه السّلام) و تمام افرادى كه در اطرافش بودند گريستند و اشك بر صورت و محاسن شريفش جارى شد.

سپس فرمود: اى جعفر! به خدا قسم ديدم ملائكه ى مقرّب خدا اشعار تو را درباره ى حسين (عليه السّلام) مى شنيدند و آنها هم گريه مى كردند آنچنان كه ما گريه كرديم. بلكه آنها بيشتر هم گريه كردند.

اى جعفر! خدا همين الآن بهشت را به تو واجب كرد و گناهانت را بخشيد.

سپس فرمود: مى خواهى درباره ى اهميّت اين عمل بيشتر برايت بگويم؟

گفت: بله اى آقاى من.

فرمود: كسى نيست كه درباره ى حسين (عليه السّلام) شعرى بگويد پس گريه كند و بگرياند مگر آنكه خدا بهشت را بر او واجب مى گرداند و گناهان او را مى بخشد».[15]

4 ـ روايت شده كه «وقتى پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) خبر قتل حضرت امام حسين (عليه السّلام) و آنچه را از مصيبت بر آن حضرت وارد مى شود به حضرت فاطمه (سلام اللّه  عليها) داد، فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه ى شديدى كرد، عرض كرد: پدر! چه زمان اين مصيبت واقع مى شود؟

فرمود:

در زمانى كه من و تو و على بن ابيطالب در دنيا نيستيم. فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه اش زيادتر شد و عرض كرد: پدرم، پس چه كسى بر او گريه مى كند و چه كسى عزاى او را بر پا مى دارد؟

فرمود: اى فاطمه! زنهاى امّت من بر زنهاى اهل بيت من گريه مى كنند و مردهاى امّت من بر مردهاى اهل بيت من گريه مى كنند. و در هر سال، مجلس عزاى او را تجديد مى كنند. و وقتى روز قيامت شد تو زنهاى امّت مرا شفاعت مى كنى و من هم مردهاى امّتم را شفاعت مى كنم. بلكه هر كسى از امّتم بر مصيبتهاى حسين (عليه السلام) گريه كند دستش را مى گيرم و وارد بهشتش مى كنم.

اى فاطمه! همه ى چشمها روز قيامت گريان است مگر چشمى كه بر مصيبت حسين (عليه السّلام) گريه كرده باشد؛ زيرا آن خندان و صاحب آن خوشحال به نعمتهاى بهشت است».[16]

و بالاخره در كتب احاديث از اين قبيل روايات فراوان است حتّى مرحوم شيخ جعفر شوشترى در كتاب «خصائص الحسينيّه» (عليه السّلام) از روايات زيادى استفاده كرده و مى خواهد بگويد كه راه نجات منحصر به آنچه مضمون اين روايات است مى باشد.

ضمنا كسانى كه دوستدار مطالب اين كتاب اند حتما آن قدر عاقل هستند كه معنى اين روايات را بدانند. «و خيلى بعيد است كه خواننده ى اين كتاب يك فرد نادانى باشد كه آن قدر درك نداشته باشد كه نداند گناهانى كه در اين روايات وعده داده شده كه بخشيده مى شود، حقّ النّاس و ترك واجباتى كه قابل جبران است، نمى باشد».

«زيارت مشاهد»

مرحوم حاج ملاّ آقاجان، سليقه ى ديگرى كه زياد از آن در رشد معنوى خود و دوستانش بهره بردارى مى كرد زيارت امامان (عليهم السلام) و بلكه امامزاده ها بود. او معتقد بود كه از حرمهاى ائمّه (عليهم السّلام) انسان بهتر مى تواند براى كسب كمالات استفاده كند. ائمّه (عليهم السّلام) زنده اند، پاسخ زائرين خود را مى دهند و آنها در حرمها عنايات خاصّى نسبت به زائرين و شيعيان دارند.[17]

لذا وقتى به كسى از دوستانش درهاى سير و سلوك بسته مى شد او را به زيارت يكى از امامها مى برد. و چون در ايران بود و زيارت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) افضل زيارتها است، بيشتر به مشهد مى رفت.

در همان سفرى كه من براى اوّلين بار خدمتش رسيده بودم چند نفر از جوانان تهرانى با او بودند، آنها به قدرى در خصوص معنويّات به بركت زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) پيشرفت كرده بودند كه اكثر حجابها از آنها برطرف شده بود.

او معتقد بود كه ترقيّات روحى پس از انجام واجبات و ترك محرّمات، بدون توسّلات جدّى و حقيقى به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) امكان پذير نيست.

آنها وسيله ى ارتباط افراد بشر هستند، در همه چيز، در ماديّات و معنويّات كه در دعاى ندبه فرموده: «أين السبب المتّصل بين الأرض و السّماء»: كجاست امام زمانى كه سبب وصول فيوضات، از خدا به خلق است؟

او مى گفت:

هر مقدار كه انسان به ترقّيات روحى بيشترى بپردازد صفات حيوانى او بيشتر تحت الشّعاع عقلش قرار مى گيرند، تا جائى كه حتّى تمام قواى بدنى او تحت تأثير قواى روحى و عقلى او واقع مى شوند.

او مى گفت: اوّل حسّى كه از جسم تحت تأثير روح قرار مى گيرد «ذائقه» است كه؛

«چو ذكر دوست مى گويم دهانم مى شود شيرين»

اين حقيقت دارد؛ جدّا در اثر عشق، تكرار نام دوست، دهان انسان را شيرين مى كند، قبول نداريد؟!

لااقل هفتاد مرتبه با توجّه به اينكه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السلام) مى شنود و او را دوست مى داريد كلمه ى «يا صاحب الزّمان» را تكرار كنيد بعد ببينيد دهانتان شيرين مى شود يا نه.

و به عكس از شخصى كه عصبانى هستيد نام او را ببريد و زياد به ياد او باشيد، ببينيد كامتان تلخ مى گردد يا خير؟

اينها اثراتى است كه روح در بدن و در قواى حيوانى باقى مى گذارد. و همان طورى كه در اذن دخول حرمهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مى گوئيم:

«و فتحت باب فهمى بلذيذ مناجاتهم»[18] خدايا، درك و فهم مرا به لذّت مناجات با آنان باز كردى.

در ذائقه عينا آن لذّت و شيرينى ذكر دوست ظاهر مى شود و سپس به شامّه راه باز مى كند.

گاهى انسان در خلوت نشسته و هيچ گونه عطرى استعمال نكرده ولى يكپارچه محيطش معطّر مى گردد كه اگر به اين گونه عطرها دقّت شود در عين آنكه گاهى بسيار تند است امّا به هيچ وجه زنندگى ندارد.

دوستى داشتيم كه معتقد بود حضور ارواح هر يك از ائمّه (عليهم السّلام) را از عطرشان تشخيص مى دهد.

اجمالاً اين مقدار مسلّم است كه گاهى آنچنان شامّه ى انسان تحت تأثير احساسات روحى و معنوى قرار مى گيرد كه كاملاً عطرهاى معنوى را احساس مى كند.

روزى با جمعى از دوستان در محضر مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در محفلى نشسته بوديم و او مشغول بيان بعضى از فضائل خاندان عصمت (عليهم السلام) بود كه همه ى دوستان عطرى را كه نمونه اش در عطرهاى دنيائى يافت نمى شد، استشمام كردند و چون همه متوجّه شدند، از طرف معظّم له اجازه داده شد كه نقل شود.

اكثر شبهائى كه در مشهد مقدّس مشرّف بود عادت داشت در ايوان طلاى صحن نو بنشيند و دوستانش اطرافش جمع مى شدند مكرّر اتّفاق مى افتاد كه عطرى توأم با نسيم لطيفى حركت مى كرد و معظّم له معتقد بود كه يا ارواح و يا ملائكه به طرف حرم مى روند.

حاج ملاّ آقاجان وقتى مجلس توسّلى ترتيب مى داد، تا تمام اتاق از عطرى كه خودش معتقد بود معنوى است پر نمى شد دست بر نمى داشت. و گاهى پس از آنكه عطر، مجلس را معطّر كرده بود با آه و گريه ى عاشقانه اى اين شعر بابا طاهر را مى خواند:

 

چو شو گيرم خيالت را در آغوش

سحر از بسترم بوى گل آيو

او معتقد بود كه وقتى روح، تأثيرش به جسم و قواى حيوانى زيادتر شود حتّى قوّه ى سامعه را نيز تحت تأثير قرار مى دهد آنچنان كه در حال خواب، چشم قبل از گوش به خواب مى رود؛ زيرا روح، گوش را از چشم زودتر تحت كنترل خود قرار مى دهد و در اختيارش مى گيرد.

او مى گفت: گاهى انسان در اتاق تنها و خلوتى نشسته و كسى اطراف او نيست ولى صداى زمزمه و تسبيح موجودات را مى شنود مانند زنبوران زيادى كه در يك جا جمع شده باشند؛ اينها صداى تسبيح ملائكه است، تسبيح موجودات است، ولى اكثر مردم نمى فهمند.

در اوقاتى كه در زنجان بودم يك روز صبح جوانى كه از شاگردان و تربيت شدگان معظّم له بود و برنامه ى زيارت عاشوراى او ترك نمى شد، سراسيمه خدمت حاج ملاّ آقاجان آمد و گفت: من وقتى در اطاق نشسته بودم و زيارتم را تمام كرده بودم ناگهان عطر عجيبى تمام فضاى اتاق را پر كرد و سپس مانند آنكه صدها زنبور در اتاق به حركت در بيايند، صدائى اين چنين شنيدم.

ايشان فرمودند: فردا هم همين حالت برايت پيش مى آيد خوب گوش بده ببين چه مى گويند.

فرداى آن روز آن جوان آمد و گفت: گمان كردم كه ذكر «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار مى كنند.

معظّم له فرمودند: بعد از اين تو هم با آنها اين ذكر را بگو تا حجاب بيشترى از تو برطرف شود.

آن جوان پس از دو روز آمد و گفت: حدود دو ساعت با آنها كلمه ى «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار كردم يك مرتبه چشمهايم به اشك افتاد و انوارى مثل جرقّه ى آتش ولى سفيد را مى ديدم كه تمام فضاى خانه را پر كرده اند، ترسيدم و ديگر ادامه ندادم.

معظّم له فرمودند:

درست است وقتى روح، حواس (ذائقه و شامّه و سامعه) را تحت تأثير قرار داد، نوبت به قوّه ى بينائى مى رسد.

فرزندم قدر بدان به برنامه هاى معنويت ادامه بده، به زودى خيلى از چيزهائى كه ناديدنى است خواهى ديد. از اين به بعد وقتى آن انوار را مشاهده كردى «سُبْحانَ اللّه » بگو، زياد هم بگو خيلى مؤثّر است. اگر چشم دلت باز شد و معنويّات را مجسّم در مقابل خود ديدى كار تمام است، ديگر تو موفّق شده اى، ملائكه را اگر ببينى مخدوم ملائكه را هم خواهى ديد. يعنى حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) را هم زيارت خواهى كرد. كم كم وقتى اين چهار قوّه ى حيوانى را، روح در اختيار خود قرار داد، مى توانى محبوب را لمس كنى با او همنشين باشى.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان به گريه افتاد و در ضمن مى گفت:

او را به بغل بگيرى، دست و پاى او را ببوسى، با او سخن بگوئى و از او استفاده كنى. مانند على بن مهزيار روزهائى مهمان او باشى، مانند سيّد بحرالعلوم سينه به سينه ى او بچسبانى و قلب و دلت از علوم و معارف او بهره مند گردد.

آه، چقدر لذّت بخش است.

همه ى ما گريه كرديم مجلس خوبى بود كه متأسّفانه به خاطر ورود يك فرد نامناسب زود پايان يافت.

* * *

در همان روزهائى كه تازه با حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم يك روز در مشهد به من گفت: در صحن نو مردى هست كه اشتباهى دارد، بيا برويم اشتباه او را رفع كنيم. وقتى نزديك يكى از حجرات فوقانى صحن رسيديم، ديدم به طرف اتاق يكى از علمائى كه من او را مى شناختم رفت.

گفتم: اين آقا از علماى محترم است.

گفت: اگر نبود كه ما مأموريّت براى رفع اشتباه او نمى داشتيم.

من گمان مى كردم كه حاج ملاّ آقاجان با او سابقه دارد و يكديگر را مى شناسند. ديدم وقتى به در اتاق رسيد مرا وادار كرد كه بر او مقدّم شوم؛ (زيرا هيچگاه بر سادات مقدّم نمى شد). طبعا ناشناس وارد اتاق شد، آن عالم به خاطر آنكه حاج ملاّ آقاجان لباس خوبى نداشت و اساسا ظاهر جالبى از نظر لباس به خود نمى گرفت، زياد او را مورد توجّه قرار نداد و فقط به احوال پرسى از من اكتفا كرد و با يكى از علما و اهل منبر معروف مشهد كه قبل از ما در اتاق نشسته بود، گرم صحبت بود.

حاج ملاّ آقاجان سرش را بلند كرد و گفت:

«مثل اينكه شما درباره ى فلان حديث كه در علائم ظهور وارد شده، ترديد داريد و حال آنكه معنى حديث اين است و شرح آن اين چنين است و مفصّل مطالب را براى آن عالم شرح داد».

من در چهره ى آن عالم نگاه مى كردم اوّل اعتنائى نمى كرد ولى كم كم سرش را بالا آورد. يك مرتبه گفت: تو كى هستى؟ جانم به قربانت از كجا مشكل مرا دانستى؟! و چه خوب اين مشكلى كه كسى از آن اطّلاع نداشت حل كردى!

از جا بلند شد و حاج ملاّ آقاجان را در بغل گرفت، او را مى بوسيد و مى گفت: از تو بوى بهشت را استشمام مى كنم. سپس آنها در آن روزها ساعتها با هم خلوت كردند، مطالبى آن عالم از ايشان در آن چند روز مى پرسيد و استفاده مى كرد.

* * *

يكى از شبها در همان سال اوّلى كه با او برخورد كرده بودم و او در مشهد بود شبى در خدمتش بودم، او خوابيده بود ولى من خواب به چشمم نمى رفت، بيدار بودم، تقريبا دو ساعت قبل از اذان صبح ديدم حاج ملاّ آقاجان از خواب برخاست و قصد حرم مقدّس على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دارد، من هم بلند شدم. به من گفت: بخواب. من خوابيدم ولى خوابم نبرد و صبر كردم تا او از در اتاق بيرون رفت فورا برخاستم و بيرون آمدم ديدم معظّم له پشت در اتاق نيست، با خود فكر كردم كه او شايد براى تجديد وضو رفته است، معطّل نشدم رفتم كه از مسافرخانه بيرون بروم ديدم خادم مسافرخانه روى تختى پشت در خوابيده، ديگر يقين كردم كه حاج ملاّ آقاجان هنوز از مسافرخانه خارج نشده؛ زيرا اگر خارج مى شد، مسافرخانه دار در اين وضع نبود. او را از خواب بيدار كردم در را براى من باز كرد و بيرون آمدم، با كمال تعجّب مشاهده كردم كه حاج ملاّ آقاجان وارد حرم شده و دقيقا مثل آنكه همان لحظه اى كه از درِ اتاق مسافرخانه بيرون رفته بالاى سر حضرت رضا (عليه السلام) در حرم بوده است با آنكه مدّتى راه بود.

دوستى مى گفت: در كوفه، يك سفر در خدمتش بودم و مايل شدم براى انجام كارى به بصره بروم، در يك لحظه مرا به بصره رسانيد و كارم را انجام دادم و باز به كوفه برگشتيم.

دوست مهندسم كه شايد بيشتر از من از محضر مرحوم حاج ملاّ آقاجان استفاده كرده بود مى گفت: در مسافرتى كه با او به زيارت ائمّه ى عراق (عليهم السّلام) مشرّف شده بودم يك روز در نجف به من گفت:

بيا برويم بصره كه در آنجا مسجدى است بايد در آن دو ركعت نماز بخوانيم.

من چون در آن زمان نمى دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، بلكه فكر مى كردم بصره هم مانند كوفه است كه نهايت يك فرسخ بيشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برويم.

با هم حركت كرديم چند قدمى از شهر نجف بيشتر بيرون نرفته بوديم كه وارد بصره شديم در آنجا به مسجدى رفتيم و دو ركعت نماز خوانديم و بيرون آمديم باز به همان ترتيب چند قدمى كه از بصره بيرون آمديم وارد نجف شديم.

من بعدها كه فهميدم بصره با نجف فاصله ى زيادى دارد به بصره رفتم تا ببينم آن مسجد در بصره است و آيا آن شهرى كه ديده ام حقيقتا بصره بوده است، يا خير؟ با كمال تعجّب ديدم بدون كم و زياد و با جميع خصوصيّات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است … .

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من سفارش مى كرد كه در زندگى طورى رفتار كن كه ميهمان، خودش بدون دعوت به منزلت بيايد.

و بدان كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرموده است:

«انسان سخى آن كسى است كه از طعام ديگران مى خورد تا مردم از طعامش بخورند».[19]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى در مسجد جامع زنجان پشت سر امام جماعت آن مسجد نماز مى خوانديم، مردى نزد من آمد و گفت:

من يك جفت كفش براى شما خريده ام كه با هم به مشهد برويم؛ زيرا سيّد حسنى مى خواهد خروج كند.

من گفتم: چرا به من مى گوئى برو نزد امام جماعت به او بگو تا او هم به جمعيّت بگويد؛ همه با هم براى يارى سيّد حسنى به مشهد بروند.

گفت: آن كسى كه به من گفته سيّد حسنى مى خواهد خروج كند فرموده است كه فقط با تو تماس بگيرم.

من به او گفتم: اگر مرا به تو معرّفى كرده اند من مى گويم هنوز زود است، سيّد حسنى خروج نمى كند و او رفت.

دوستى مى گفت كه من بعد از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان آن مرد را ديدم از او پرسيدم: بعد از آنكه از مرحوم حاج ملاّ آقاجان جدا شدى چه كردى؟

گفت: من به طرف مشهد حركت كردم وقتى به مشهد رسيدم يكسره به مسجد گوهرشاد رفتم و خيلى مى خواستم بفهمم كه سيّد حسنى كيست و كجا است؟

خلاصه با توسّلات پى در پى متوجّه شدم كه سيّد حسنى الآن در ايوان مسجد گوهرشاد نماز مى خواند به آنجا رفتم ديدم سيّدى مشغول نماز است صبر كردم تا نمازش تمام شد، سپس رو به من كرد و همان گونه كه حاج ملاّ آقاجان با دست اشاره كرده بود و گفته بود هنوز زود است، آن سيّد هم همان گونه با دست اشاره كرد و گفت: هنوز زود است.

من در همان زمان وقتى اين قضيّه را از مرحوم حاج ملاّ آقاجان شنيدم از ايشان سؤال كردم: آيا سيّد حسنى از علائم حتميّه ى ظهور است؟ فرمود: نه، از علائم احتمالى است.

 

«اعتقاد او راجع به كمالات انسانى»

او اعتقاد داشت كه انسان هيچ گاه در كمالات متوقّف نمى شود و چون روح او بى نهايت باقى است بايد بى نهايت هم كمالات داشته باشد. در اثر عبادت و مخالفت با نفس، آئينه ى تمام نماى صفات و اسماى پروردگار مى شود. چشم و گوش او مظهر خداى سميع و بصير مى گردد. آن وقت زبان او به سخن خداى كريم متكلّم است.

دوستى مى گفت: روزى در شهر رى (حضرت عبدالعظيم (عليه السلام)) ما جمعى بوديم كه در خدمت مرحوم حاج ملاّ آقاجان قصد داشتيم گوشه ى خلوتى را انتخاب كنيم و از محضر او استفاده نمائيم پس از تحقيق، حرم حضرت امامزاده طاهر كه در گوشه ى صحن حضرت عبدالعظيم (عليه السّلام) است انتخاب نموديم، او نشسته بود و ما هم دور او نشسته بوديم، براى ما از كلمات حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) درباره ى كيفيّت ترقّيات روح و عقل سخن مى گفت، من حالم منقلب شده بود سرم را روى زانويم گذاشته بودم و قطعا به خواب نرفته بودم ولى در عين حال ديدم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كنار حرم ايستاده اند و آنچه حاج ملاّ آقاجان براى ما مى گويد آن حضرت به او تلقين مى فرمايد. وقتى سرم را برداشتم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را نديدم ولى مى ديدم كه حاج ملاّ آقاجان به همان محلّى كه امام ايستاده بودند نگاه مى كند و براى ما حرف مى زند.

دوباره سرم را روى زانويم گذاشتم باز هم امام (عليه السّلام) را ديدم كه به حاج ملاّ آقاجان مطالب را تلقين مى كنند و او همان كلمات را مى گويد. اين موضوع چند مرتبه تكرار شد وقتى مجلس تمام شد و از حرم امامزاده بيرون رفتيم خواستم مشاهده ى خود را به حاج ملاّ آقاجان بگويم ديدم قبل از آنكه من حرف بزنم اين شعر را خواند:

در پس آينه طوطى صفتم داشته است

آنچه استاد ازل گفت بگو مى گويم

 

«در تابستان سال اوّل»

در سال اوّلى كه با مرحوم حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم، يك شب تابستان، روى بام منزل، من و دوستم مرحوم شهيد آقاى «هاشمى نژاد»[20] و پدرم در خدمت ايشان نشسته بوديم و او درباره ى مطالب معنوى و ترقّيات روحى با ما سخن مى گفت. ناگهان كلامش را قطع كرد و رو به آقاى هاشمى نژاد كرد و گفت: فلان روايت در فلان كتاب است البتّه هم روايت را خواند و هم نام كتاب را برد ما از موضوع اطّلاعى نداشتيم فكر مى كرديم كه با سابقه ى قبلى بوده ولى چون در آقاى هاشمى نژاد تغيير حالى پيدا شد و گفت: حاج آقا شما از كجا مى دانستيد كه من مى خواهم اين حديث را سؤال كنم؟! ما دانستيم كه آن مرحوم از اراده و قلب آقاى هاشمى نژاد خبر داده است.

در همان سال يك روز در مشهد از منزل آقاى نورى كه حاج ملاّ آقاجان در آنجا ميهمان بود، بيرون آمده بوديم آقاى هاشمى نژاد با ايشان راه مى رفت و ما با بعضى از دوستان جدا راه مى رفتيم، مطالبى به آقاى هاشمى نژاد تذكّر داد، كه او گفت: ان شاءاللّه ؛ و حالش متغيّر شد.

وقتى من از آقاى هاشمى نژاد سؤال كردم كه ايشان به تو چه گفت كه حالت تغيير كرد؟

گفت: سه حاجت داشتم كه از حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) خواسته بودم و كسى از آن اطّلاع نداشت، ايشان به من گفت: حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرموده اند: آن سه حاجت را به تو داديم.

عجيب تر آنكه من خود ناظر بودم آن سه حاجت پس از چند ماه آنچنان كه حاج ملاّ آقاجان فرموده بود، برآورده شد با آنكه هم از نظر من و هم از نظر آقاى هاشمى نژاد انجام آنها بعيد بود.

* * *

روزى از قم نامه اى براى حاج ملاّ آقاجان نوشتم و در آن نامه به خاطر سفارش دو نفر از دوستان كه هر دو سيّد و از طلاّب علوم دينيّه بودند فقط سلام آنها را ابلاغ كردم، مثلاً نوشتم: آقاى «الف» سلام مى رسانند و آقاى «ب» سلام مى رسانند و به هيچ وجه از خصوصيّات حالات آنها به معظّم له چيزى ننوشتم.

در جواب نوشت: آقاى «الف» براى تو رفيق با دوام و دائمى خواهد بود، ولى آقاى «ب» دوستيش دوام ندارد و رفاقتش با تو بقائى نخواهد داشت. تصادفا مسأله آن روزها به عكس نشان مى داد؛ يعنى دوستى آقاى «ب» خيلى شديدتر و رفاقتش در آن موقع با من از آقاى «الف» بيشتر بود، با خود گفتم: افراد خوش درك هم گاهى اشتباه مى كنند. ولى طولى نكشيد با آنكه من موضوع را فراموش كرده بودم، چون آقاى «ب» با جمعى از متصوّفه ارتباط پيدا كرده و به قطب آنها سر سپرده و طبعا من با آن وضع نمى توانستم رفاقتم را با او ادامه دهم، لذا دوستى ما ترك شد و با آقاى «الف» باز به خاطر يك موضوع غير عادّى كه پيش آمد، صميميتم مستحكم گرديد.

يك روز همان جواب نامه را پس از دو سال مطالعه مى كردم ديدم عجب پيش بينى فوق العادّه اى كرده و چگونه نظر او نسبت به آن دو نفر صحيح بوده است.

* * *

او هيچ وقت دوست نداشت در مجلسى كه منبر مى رود كسى سيگار بكشد. روزى در مجلس با عظمتى كه در منزل مرحوم «آية اللّه  العظمى ميلانى» در مشهد برقرار بود، از ايشان تقاضاى منبر شد، او به درخواست آية اللّه  ميلانى منبر رفت. در وسط منبر كه تمام علما مبهوت سخنان علمى او بودند، ناگهان سخنش را قطع كرد و به گوشه اى نگاه مى كرد، معلوم شد يكى از علما سيگار مى كشيد كه ايشان به او نگاه مى كند. سپس گفت: اگر انسان بتواند تمام حواسش را به جنبه هاى روحى بدهد بيشتر استفاده مى كند.

او روح را كاملاً از جسم مجزّى مى كرد. روح را داراى شخصيّت واقعى انسان مى دانست و بدن را مركب سوارى او تصوّر مى كرد. و اگر در مجلسى تنها به خوراك و غذاى جسمى اكتفا مى شد مورد اعتراض ايشان واقع مى گرديد و مى گفت: مثل اين است كه اسب سوارى به منزل شما آمده باشد و شما فقط كاه و جو اسب او را تأمين كنيد ولى خود او را گرسنه بگذاريد و به او اعتنا نكنيد؛ اين كار چقدر بد است، همين طور اگر مجلسى ترتيب داده شود و تنها به خوراك و غذاى مادّى اكتفا گردد و سخن از علم و دانش و معنويّتى در ميان نباشد بسيار بد است.

و لذا خود آن مرحوم در هر كجا كه چند نفر جمع مى شدند مجلس را به صورت جلسه ى وعظ و خطابه در مى آورد و بيشتر، فضائل اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) را شرح مى داد و مى گفت: با بيان فضائل آنها، هم از غذاى روحانى استفاده كرده ايم و هم دستور خاندان عصمت را انجام داده ايم و هم اگر دل آگاهى باشد به خاطر لزوم پيروى از آنها در صراط مستقيم قرار مى گيرد و به وظائف اسلامى خود عمل مى نمايد و يك فرد مسلمان از حقايق و معارف حقّه اطّلاع پيدا مى كند.

 

«در دوّمين سال»

او مدّت چهارده ماه از من جدا شد و به زنجان رفت دوّمين سال بود كه از لذّت رفاقت با او برخوردار بودم. آخر، استاد مهربان و خوبى پيدا كرده بودم او را زياد دوست داشتم، نمى توانستم در فراق او بيشتر صبر كنم. و ضمنا در اين مدّت براى تحصيل علوم دينيّه به قم رفته بودم، در يكى از حجرات مدرسه ى حجّتيه به دستور مرحوم «آية اللّه  حجّت» به عنوان موقّت زندگى مى كردم، دوستان خوبى در آن حجره داشتم، اهل نماز شب و عبادت بودند، توسّلاتشان هم بد نبود، اهل كمالات بودند من به آنها خيلى زحمت داده بودم آنها خيلى خوب بودند.

ولى آنها آن قدر قوى نبودند كه بتوانند مرا آرام كنند و يا مثل استادم رفاقت معنوى با من داشته باشند، امّا حاج ملاّ آقاجان لااقل در هفته يك نامه براى من مى فرستاد و اين تا حدّى سبب آرامش روح من بود.

لذا روز اوّل ماه رجب 1331 براى ديدار استاد، به زنجان رفتم و از ملاقاتش فوق العادّه خرسند بودم. سيزده روز در منزل محقّرى كه در آن زندگى مى كرد با او همنشين بودم. روزهاى خوبى را گذراندم، لذّت آن روزها را هيچ وقت فراموش نمى كنم. هر روز بدون صرف وقت از كمالاتش استفاده مى كردم. صبح روز سيزدهم ماه رجب كه سالروز تولّد مولاى متّقيان على بن ابيطالب (عليه السّلام) بود، پس از نماز صبح و نماز حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) كه او مقيّد بود در صبح روز تولّد آن حضرت آن نماز را بخواند. رو به من كرد و گفت: امروز عيد است بيا با هم مصافحه كنيم. من وقتى با او مصافحه مى كردم تقاضاى عيدى نمودم و گفتم: شما وسيله شويد كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) به من عيدى بدهد.

گفت: تو فرزند آنها هستى عيدى را تو بايد براى من بگيرى من وقتى ديدم مى خواهد به تعارف بگذراند، گفتم: آيا من فرزند على بن ابيطالب (عليه السّلام) هستم يا نه؟

گفت: بله قربان.

گفتم: تو چه كاره اى؟

گفت: من نوكر شما.

گفتم: به تو امر مى كنم كه عيدى مرا بگيرى و به من بدهى.

گفت: چشم قربان.

سپس رو به قبله نشست و زيارت امين اللّه را خواند. من به او نگاه مى كردم، ناگهان ديدم رنگش پريد، مثل آنكه با على بن ابيطالب (عليه السّلام) بدون هيچ مانعى سخن مى گويد. من صدائى نمى شنيدم امّا مثل آنكه على (عليه السّلام) به او چيزى مى فرمود، كه او مرتّب در پاسخ آن حضرت مى گفت: بله، چَشم، عرض مى كنم، از لطفتان متشكّرم.

پس از چند دقيقه سكوت، وقتى حالش بجا آمد رو به من كرد و گفت: پنج چيز به تو عيدى دادند و چون در قم سكونت دارى و اهل مشهد مقدّسى، يكى از آن عيديها به قم حواله شده و چهارتاى ديگرش را در مشهد مقدّس به تو خواهند داد و البتّه آن عيدى قم را پس از ده روز كه وارد قم شدى به تو مى دهند، در «مسجد جمكران».[21]

من با شنيدن اين نويد، تصميم گرفتم كه همان روز كه روز دوشنبه بود به طرف قم حركت كنم ولى او گفت: تا روز شنبه نمى روى، خودت را معطّل نكن. من به خاطر آنكه از طرفى زودتر به قم برسم و از طرفى گفته ى او را امتحان كنم، با تلاش بيشترى براى تهيّه ى وسيله ى حركت اقدام كردم، جريان مفصّل است كه چگونه هر روز براى رفتن به قم و تهران موانعى سر راهم بود، خلاصه هيچ يك از آن چند روز موفّق به حركت نشدم، تا روز شنبه، در آن روز، اوّل صبح به من گفت: امروز مى روى. خود او مرا بدرقه كرد و وسيله ى حركت فورا آماده شد و جدّا موضوع غير عادّى بود، من حركت كردم و به قم رفتم.

فكر مى كردم كه او گفته تا ده روز كه در قم بمانى آن عيدى را به تو مى دهند و لذا ده روز كه گذشت و خبرى نشد، نامه اى به او نوشتم و در آن نامه يادآور شدم كه حتما شما مى خواستيد مرا از زنجان به قم بفرستيد و مزاحمت مرا كم كنيد و گفته اند:

«هزار وعده ى خوبان يكى وفا نكند».

پس از اين نامه ديگر موضوع را فراموش كردم و به كار درس و بحث خود ادامه دادم تا شب چهارشنبه اى در همان ايّام كه طبق معمول هر هفته پياده براى بيتوته به مسجد جمكران مى رفتم اتّفاق عجيبى رخ داد.

آن شب حدود مغرب از قم پياده به طرف مسجد جمكران كه آن وقت هشت كيلومتر با قم فاصله داشت و جادّه ى فعلى هنوز درست نشده بود، حركت كردم، در راه در تاريكى شب چه چيزهاى وحشتناكى مى ديدم، بماند. وقتى به مسجد جمكران كه آن وقت فقط بناى قديمى مسجد كه طبق دستور امام زمان (عليه السّلام) ساخته شده در وسط بيابان قرار داشت و جز خادم مسجد كه آن هم پس از چند دقيقه به طرف شهر حركت كرد، كس ديگرى آنجا نبود.

من در مسجد تنها ماندم و مشغول اعمال مسجد بودم كه ناگاه پرده اى از حجابهاى ظلمانى كه روى قلبم سايه افكنده بود برطرف شد و تا به امروز كه تقريبا متجاوز از 20 سال از آن زمان مى گذرد، آن حجاب برنگشته و مرا در يك فضاى باز معنوى قرار داده است.

وقتى به قم برگشتم، ديدم از حاج ملاّ آقاجان نامه اى آمده و در آن يادآور شده كه من گفته بودم پس از ده روز عيدى را مى دهند و تو اشتباه كرده اى و گمان نموده اى كه گفته ام تا ده روز آن عيدى داده مى شود. و حتّى اگر فراموش نكرده باشى گفتم: در مسجد جمكران به تو عنايتى خواهد شد و حالا كه نامه ام به دستت مى رسد به وعده اى كه جدّت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) به تو داده بود رسيده اى خوشا به حالت و هنيئا لك.

بعد از چند روز كه طبعا ماه رمضان در پيش بود به خاطر اينكه درسهاى حوزه تعطيل مى شد و براى من روزه گرفتن در مشهد آسانتر بود، به طرف مشهد حركت كردم. ماه رمضان را در مشهد بودم بعد از ماه رمضان نامه اى از حاج ملاّ آقاجان به من رسيد كه در مشهد بمان، زيرا من براى زيارت آقا حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) چند روز ديگر به مشهد مى آيم.

او طبق وعده اش به مشهد آمد وقتى به او گفتم: پس آن چهار عيدى كه بنا بود در اينجا به من داده شود چه شد؟

گفت: آيا مايلى من براى تو شرح دهم كه آنها چه بوده اند و در اين مدّت به تو داده شده و متوجّه نشدى؟ يا مى خواهى بروى بالاى سر حضرت رضا (عليه السّلام) بنشينى تا خود آن حضرت به تو بگويند؟

گفتم: البتّه مايلم حضرت رضا (عليه السّلام) بگويند.

گفت: مانعى ندارد بعد از نماز مغرب و عشا زيارت مى كنى و در طرف بالاى سر مبارك دو ركعت نماز مى خوانى و رو به ضريح مى نشينى تا به تو آنچه داده اند، شرحش را بگويند.

من دستورش را عمل كردم و فكر مى كردم حضرت رضا (عليه السّلام) را مى بينم يا لااقل صدايشان را با گوش سر مى شنوم، ولى اينها نبود، امّا با گوش دل شنيدم و يك دفعه متوجّه شدم كه فلان لطف معنوى و فلان موضوع مادّى و دو مسأله ى مهمّ ديگرى كه نقش فوق العادّه اى در پيشرفت جهات روحى و زندگى اجتماعى من داشت، در ماه مبارك رمضان به من داده بودند كه در آن موقع متوجّه نشده بودم و الآن مى فهمم كه آنها طبيعى و تصادفى داده نشده است.

و ضمنا در پرانتز بايد بگويم كه (پس از بيست سال آن پنج چيزى كه عنايت فرموده بودند در زندگى مادّى و معنوى من نقش فوق العادّه قابل توجّهى داشته و دارد).

پس از آن شب من معنى الهام را فهميده بودم و مى دانستم چگونه به انسان الهام مى شود، كه خدا در قرآن مى فرمايد: «اَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ».[22]

اگر چه انسان صدا را نمى شنود ولى قلبش آنچنان متوجّه مطلبى كه خدا فرموده و القاء كرده است مى شود كه از شنيدن كلام به مراتب قويتر است.

در آن سال، بسيارى از معارف و علوم اعتقادى را در مشهد از محضرش فرا گرفتم كه اهمّ آنها فضائل و شناسائى پيشوايان دين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. حتّى گاهى با ترجمه و شرح زيارت جامعه و گاهى با نقل حكايتى كه خودش از معجزات و خوارق عادات از پيشوايان معصوم دين (عليهم السّلام) ديده بود معارف حقّه را به من تزريق مى كرد.

شبها در ايوان طلاى صحن نو مشهد مى نشست و با سخنانش مكتب اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) و ابراز علاقه به آن خاندان را تدريس مى نمود.

آن مرحوم در معارف و شناخت ارواح مقدّسه ى معصومين (صلوات اللّه عليهم اجمعين) سخنان كوتاه و پر محتوائى داشت.

و من سالها در آيات و احاديث و روايات تتبّع كردم تا كلمات كوتاه او را مستدلاًّ و تفصيلاً توانستم بفهمم و آنها را جزء اعتقادات مسلّمه ى خود قرار دهم. و شايد بتوانم آنها را در كتابهائى بعدا منتشر كنم.

او مى گفت:

درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) تنها اعتقاد به چهار چيز نه بيشتر و نه كمتر غلوّ است. «يعنى نبايد درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) غلوّ كنيم و منظور از غلوّ اين است كه معتقد به آنچه در آنها نيست (يعنى زياده روى است و غلط است) و خود آنها آن را نهى كرده اند باشيم. و اين غلوّ كه نبايد به آن معتقد بود در اعتقاد به چهار چيز درباره ى آنها است».

اوّل آنكه: معتقد شويم يكى از آنها و يا روح آنها خدا است و خداى ديگرى جز آنها وجود ندارد، اين غلوّ است و غلط است.

دوّم آنكه: معتقد باشيم كه آنها را خدا خلق نكرده و هميشه بوده اند و اعتقاد به ازلى بودن آنها را داشته باشيم. اين هم غلوّ است.

سوّم آنكه: معتقد باشيم كه خدا تمام كارها را به آنها واگذاشته و خود كنارى نشسته است. اين هم غلوّ است و معنى تفويض همين است و غلط است.

چهارم آنكه: مقام نبوّت را به آنها نسبت دهيم و آنها را هم پيغمبرانى مانند خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله) بدانيم. اين هم غلوّ و غلط است.

از اين چهار موضوع كه بگذريم مى توانيم آنچه از فضائل و مقامات كماليّه كه عقلمان محال نداند و مى پذيرد در حقّ آنها بگوئيم.

من در اين مسأله سالها مطالعه كرده و دهها آيه ى قرآن و صدها حديث ديده ام و حقيقت جز آنچه آن مرحوم فرموده چيز ديگرى نبوده است.

و اگر در اين كتاب، مجال براى بيان تفصيلى آن مى بود، شرح مى دادم؛ امّا از خدا مى خواهم توفيق شرح اين مطالب را در كتابهاى ديگرى كه مى نويسم داشته باشم.

او مى گفت:

همان گونه كه هيچ چيز را خدا بدون اسبابش خلق نمى كند همچنين ماسوى اللّه را هم به وسيله ى نور پاك محمّد و آل محمّد (صلوات اللّه عليهم اجمعين) خلق كرده است و وسيله ى خلقت همه ى آنها اين نور پاك است.

او مى گفت:

همان گونه كه خدا فيوضات معنوى از قبيل احكام شرع و معارف حقّه را به وسيله ى پيامبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ما داده است و هيچ فردى حتّى يك حكم كوچك را بدون اين واسطه نمى تواند به خدا نسبت بدهد. همچنين در تكوينيّات حتّى كوچكترين موجودات عالم تكوين بدون اين واسطه ايجاد نشده و خدا خواسته كه قبل از همه چيز ارواح آنها را بدون واسطه خلق كند و سپس همه ى اشياء را به وسيله ى اين انوار، ايجاد نمايد.[23]

فراموش نمى كنم كه روزى عرق چهل گياه را كه شايد بدمزّه ترين داروها باشد، مى خورد و مثل كسى كه عسل مى خورد، لذّت مى برد. از او سؤال كردم: اين چه حالت است؟

فرمود: اين چيزى است كه خداى محبوبم خواسته ايجاد شود و به وسيله ى دستش آن را ايجاد كرده پس هر چه باشد لذّت بخش و شيرين است.

او مى گفت:

دست خدا به صريح رواياتى كه در تفسير آيه ى: «يَدُاللّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ» آمده نور مقدّس چهارده معصوم (عليهم السّلام) است، يعنى همچنان كه ما هر اظهار قدرتى را به وسيله ى دستمان انجام مى دهيم، خدا هم هر كارى را تشريعا و تكوينا به وسيله ى اين انوار مقدّسه انجام مى دهد.

او مى گفت:

انسان نسبت به فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) بايد عشق بورزد و حتّى غير معصومين آنها را هم به خاطر پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) بايد دوست داشته باشد.[24]

او مى گفت:

من يك روز متوسّل به حضرت على اكبر فرزند بزرگ حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت مى خواستم، قلبم مملوّ از محبّت او بود، ناگهان ديدم از گوشه ى اتاق مثل آنكه فرش مى سوزد، دودى بلند شد و اين دود در گوشه ى اتاق به مقدار حجم يك انسان متراكم گرديد، كم كم بالاى آن دود سرى شبيه به سر انسان متشكّل شد. من متوجّه شدم كه او يكى از شياطين است و با من كارى دارد. ناگهان با صدائى شبيه به صداى آهنى كه بر آهنى بكشند كه بسيار ناراحت كننده بود، به من گفت: من يكى از بزرگان جنّ هستم، مى دانم نمى توانى محبّت حضرت على اكبر (عليه السّلام) را از قلبت خارج كنى ولى اگر به زبان هم بگوئى: من او را دوست نمى دارم، من در خدمت تو قرار مى گيرم.

من گفتم: تو كه با اين انديشه مسلمان نيستى و جزء شياطين هستى و نمى توانى در امور معنوى به من كمك كنى و در امور مادّى هم اگر اختيار تمام كره ى زمين را به من بدهى من يك چنين جمله اى را نمى گويم. او فريادى كه دل مرا از جا كَند و حالت ضعف به من دست داد كشيد و ناپديد شد.[25]

او مى گفت:

هر كجا امامزاده اى باشد ولو اصل و نسبش را ندانى و يا اصلاً كسى از سادات هم در آن مكان دفن نشده باشد، زيارت كن؛ زيرا آن محلّ به نام فرزند پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) ساخته و معرّفى شده است. و اساسا ما روح امامزاده را زيارت مى كنيم حال مى خواهد بدنش آنجا دفن شده و از بين رفته باشد يا به كلّى دفن نشده باشد چه فرق مى كند؟

من خودم با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را در شهر رى زيارت كرديم و تصادفا در همان سفر به قم مشرّف شديم و باز مرقد مطهّر اين امامزاده را در خيابان چهارمردان قم كه به همين نام معروف است زيارت نموديم، وقتى از ايشان سؤال كردم كه آيا حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) اينجا دفن است يا در شهر رى؟

فرمود:

چه فرق مى كند ما كه نمى خواهيم جسد او را زيارت كنيم و از جسدش حاجت بخواهيم؛ بلكه منظور استمداد از روح مقدّس آن بزرگوار است. كه ممكن است در هر دو جا در يك زمان حاضر باشد.

حتّى فرمود: بعضى مى گويند: حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كاشمر مدفون است، اگر براى من ميسّر مى شد آنجا هم مى رفتم و ايشان را در آنجا هم زيارت مى كردم.

تصادفا من پس از چند سال كه به كاشمر رفتم و در باغ مزار، مرقد حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را به همين نيّت زيارت كردم، فيوضات معنوى فوق العاده اى از روح مقدّس آن حضرت و از آن مكان شريف بردم.

مثلاً يك روز در حرم مطهّر آن حضرت در كاشمر نماز ظهر و عصر را خواندم و با آنكه تقريبا حال توجّه خوبى داشتم ولى چند مرتبه حواسم پرت شد، پس از نماز در حال مكاشفه روح مقدّس آن حضرت را ديدم كه به من مى گويد: ما وقتى در دنيا بوديم بهتر از اين نماز مى خوانديم تو نبايد در نماز حواست پرت شود. و لذا من بعد از آن، هر وقت مى خواهم نماز بى توجّهى بخوانم به ياد آن جمله ى حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) مى افتم و تا حدّى خود را كنترل مى كنم.

او مى گفت:

اينكه اكثر روضه خوانها وقتى مصيبت مى خوانند، گريه نمى كنند، حتّى وقتى فرد ديگرى هم روضه مى خواند مى بينيم آنها كمتر گريه مى كنند، آيا مى دانى علّتش چيست؟

عرض كردم: نه بفرمائيد استفاده كنم.

فرمود: علّتش اين است كه آنها وقتى «مقتل»[26] را مطالعه مى كنند فقط براى آنكه آن را نقل كنند مى خوانند. توجّه به معنى و اصل مصيبت نمى كنند؛ در آن موقع اشك بر مصائب سيّدالشّهداء (عليه السّلام) نمى ريزند. اين حالت قساوت مى آورد. لذا من خودم هر وقت مقتل را مطالعه مى كنم به نكات زير عمل مى كنم و لذا آن قساوت را ندارم و مى بينى كه خودم در منبر بيشتر گريه مى كنم و تو نيز به همين دستورات عمل كن.

اوّل آنكه: در وقت مطالعه ى كتاب مقتل با وضو باش و آن را عبادتى تصوّر كن.

دوّم آنكه: خود را در محيطى كه مقتل بيان مى كند قرار بده و مصيبت را لمس و احساس كن.

سوّم آنكه: كوشش كن به هر نحوى كه ممكن است اشك از ديدگانت بيرون بيايد كه علاوه بر ثوابهاى عظيمى كه دارد مانع از قساوت هم خواهد شد.

او مى گفت:

يك روز وارد حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) در قم شدم در قسمت بالاى سر ناگهان حجابها از مقابل چشمم برداشته شد، ديدم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) با سه نفر ديگر از خانمها كه تا آن روز من نمى دانستم، كس ديگرى هم از اولاد فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) در حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) دفن اند، نشسته اند.

حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) به من فرمودند: روضه بخوان. من هم مشغول خواندن اشعار دعبل در مصيبت حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شدم و آنها گريه مى كردند. ناگهان در وسط روضه از جا برخاستند. من گمان كردم كه آنچه مى خوانم مورد توجّه آنها واقع نشده، لذا مى خواهند بروند. ولى ناگهان ديدم مثل آنكه در داخل حرم، خورشيدى بتابد، نورى ظاهر شد و حضرت فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) به جمع آنها ملحق گرديدند و اين از جا برخاستن، به احترام آن حضرت بوده است.

سپس حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) مقدارى جلوتر و بقيّه ى خانمها عقب تر نشستند و فرمودند: روضه را ادامه بده. من دوباره همان اشعار دعبل را كه خطاب به فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) است، خواندم و آن حضرت و ساير خانمها سخت گريه مى كردند تا آنكه به من فرمودند: ديگر بس است. و مجلس را پخاتمه دادند و به من الطاف فراوانى فرمودند.

او مى گفت:

يك روز مطّلع شدم شايد هم به من دستور دادند كه از مردى در كاروانسراى شهر زنجان ديدن كنم. او يكى از اولياء خدا بود، عاشق و دلباخته ى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

وقتى به كاروانسرا رسيدم از سرايدار تقاضا كردم كه از او براى من اجازه بگيرد. سرايدار گفت: آن پيرمرد مفلوك و فقيرى است، احتياج به اجازه ندارد، اتاقش آنجا است. وقتى نزديك در اتاق رسيدم، بدون آنكه مرا ظاهرا ببيند صدايش را به اين شعر بلند كرد:

«ميكده حمّام نيست سرزده داخل مشو»

من در جاى خود خشكم زد. چند دقيقه اى ايستادم، آنگاه اجازه داد وارد شدم سلام كردم، جواب داد و گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: به همان دليل كه موسى نزد خضر (عليهما السّلام) رفت.

گفت: ادّعاى بزرگى كردى، تو مثل حضرت موسى (عليه السّلام) هستى؟

گفتم: در مَثَل مناقشه اى نيست. من مثل حضرت موسى در اين جهت كه دنبال تحصيل علمم، هستم.

گفت: تو نمى توانى با من همراه باشى، ولى من چند دستور به تو مى دهم، اگر به آنها عمل كردى، ممكن است پيشرفت فوق العاده اى بكنى.

اوّل آنكه: تا مى توانى نگذار مردم دورت جمع شوند و به هر وسيله اى كه شده از شهرت طلبى و معروفيّت بر حذر باش؛ زيرا هر قدر هم كه قوى باشى اين موضوع سدّ راه تو خواهد بود.

(و جدّا حاج ملاّ آقاجان به اين دستور عمل مى كرد و لذا با آن همه فضيلت كه ما از او مشاهده كرديم، جز عدّه ى معدودى كسى او را نمى شناخت. و به مجرّد آنكه دوستانش او را معرّفى مى كردند و جمعى دور او جمع مى شدند كارهائى كه عوام را فرارى مى داد، مى كرد و آنها را پراكنده مى نمود).

دوّم آنكه: كوشش كن نمازها را اوّل وقت بخوانى. و قلب را در نماز حفظ كن و نگذار متوجّه به غير خدا گردد.

سوّم آنكه: تمام عشق و علاقه ات را به صاحبان كمال و فضيلت بده و در حقيقت، عاشق علم و فضيلت و تقوى باش. و براى هر چيز كه خدا امتياز قائل شده تو هم تنها براى همان چيزها امتياز قائل باش.

چهارم آنكه: هر كارى را كه مى دانى خوب است انجام بده و بر آن كوشش كن و هر كارى را كه مى دانى بد است ترك كن و بكوش كه به هيچ وجه آن را انجام ندهى كه خداى تعالى آنچه را كه نمى دانى به تو تعليم مى دهد.

و خلاصه آن ولىّ خدا دستور ديگرى كه مربوط به شخص خودم بود و تنها براى ترقّيات روحى من مفيد بود، به من داد و بدون آنكه اسم و يا فاميلش را به من بگويد مرا مرخّص كرد. فرداى آن روز وقتى دوباره به كاروانسرا رفتم، سرايدار گفت: او ديروز عصر از اينجا رفت.

حاج ملاّ آقاجان اضافه مى كرد و مى گفت: چهل سال است كه در پى او هستم ولى ديگر او را نديده ام امّا دستوراتش را عمل كرده ام.

ضمنا يكى از علماى بزرگ شبيه اين حكايت را از مرحوم حاج ملاّآقاجان نقل مى كند و مى گويد:

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من فرمودند: كه در سفر كربلا وارد شهر كرمانشاه شدم، دستور رسيد با آقائى ملاقات كنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا ديوانه است و قابل اعتنا نيست، گفتم: شما آدرس ايشان را بدهيد، آدرس را گرفته رفتم و پيدا كردم. وقتى كه وارد حجره ى محقّرش شدم گفت:

«سرزده داخل مشو، ميكده حمّام نيست»

اجازه ى ورود داد و گفت: بايست. ايستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چيز را بگويم:

1 ـ طورى زندگى كن كه كسى شما را نشناسد.

2 ـ از اين تاريخ ديگر اينجا نيائى.

3 ـ سلام مرا به اوليائى كه مى شناسى برسان.

4 ـ بلند شو يكى از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) فوت كرده تشييع مى شود، در تشييع او شركت كن.

از حجره بيرون آمدم و به سراغ تشييع رفتم، وقتى كه به قبرستان رسيدم موقع دفن بود. به خاطر گفته ى آن ولىّ خدا كه گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) است گريه كردم و از گريه ى من اولياء ميّت تعجّب مى كردند.

شايد اين حكايت با حكايت بالا يكى باشد و شايد هم حكايت ديگر و جريان ديگرى بوده است.

* * *

او مى گفت: همان گونه كه غيبت حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) دو قسمت داشت و به «غيبت صغرى» و «غيبت كبرى» تقسيم مى شد همچنين ظهور هم به دو بخش تقسيم مى شود، يكى «ظهور صغرى» است كه از سال 1340 هجرى قمرى شروع شده و يكى «ظهور كبرى» است كه انشاءاللّه به همين زودى انجام خواهد شد.

من نمى دانم كه استاد اين مطلب را با چه مدركى مى گفت: و در آن وقت هم من غفلت كردم كه توضيح اين مطلب را از او بخواهم.

ولى بعدها طىّ يك مكاشفه كه براى يكى از سادات اتّفاق افتاد، مطلب معظّم له به اين صورت توضيح داده شد كه شايد انشاءاللّه مطابق با واقع باشد.

غيبت صغرى براى اين بود كه چون شيعيان با امام معصومشان ارتباط مستقيم داشتند و آمادگى براى قطع رابطه به طور كلّى نداشتند، يعنى هنوز نمى دانستند كه چگونه بايد بدون ارتباط با امامشان امور دينى و سياسى خود را جمع كنند. احكام اسلام را استنباط نمايند، با مخالفين بحث كنند و حقّانيّت دين خود را اثبات نمايند و دهها مطلب ديگر كه در زمان حضور امام (عليه السّلام) به خود آن حضرت مراجعه مى كردند ولى حالا كه امامشان غائب است و شناخته نمى شود، بايد خود آنها عهده دار مسائل فوق باشند.

لذا خداى تعالى غيبت صغرى را كه هم امام (عليه السّلام) غائب باشد و كسى دسترسى به او نداشته باشد و هم ارتباطى به وسيله ى نوّاب اربعه با او باشد كه شيعيان دچار حيرت نشده و در مدّت حدود هفتاد سال بتوانند خود را آماده براى غيبت كبرى بنمايند قرار داد.

همچنين ظهور صغرى براى اين است كه مردم دنيا بخصوص شيعيان و ياران آن حضرت آمادگى براى ظهور كبرى پيدا كنند، يعنى در ظهور صغرى اگر چه مردم خدمت حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) مستقيم نمى رسند، ولى چند چيز كه مقدّمه ى ظهور كبرى است ظاهر شده است.

اوّل: به عكس زمان غيبت كبرى كه در ميان مردم حتّى در ميان شيعيان نامى از آن حضرت نبود، در سر هر كوچه و بازار و در ميان محافل و تمام شهرها و قرّاء و در نامگذارى مساجد و اماكن، نام و القاب آن حضرت زياد برده مى شود.

توضيح آنكه: مثلاً قبل از سال 1340 هجرى قمرى حتّى يك مسجد در يكى از شهرهاى ايران به نام آن حضرت وجود نداشت ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى در شهرها و حتّى قريه ها كمتر جائى است كه به نام آن حضرت بناء و يا مسجدى وجود نداشته باشد. مجالس بزرگ دعاى ندبه كه قبلاً نبود. محافل بزرگ تبليغات به نام آن حضرت. كتابها در اثبات وجود آن جناب. و خلاصه ساير چيزهائى كه نام مقدّس حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را زياد در معرض توجّه و افكار قرار مى دهد و مردم را به ياد آن حضرت مى اندازد كه همه و همه يكى از نشانه هاى ظهور فجر صادق و مقدّمه ى طلوع خورشيد ولايت است.

دوّم: رشد افكار و پيشرفت علم و صنعت و تكنيك است.

توضيح آنكه: قبل از سال 1340 هجرى قمرى افكار بشر نمى توانست در ميدان علم و صنعت تا اين حدّ كه بعد از 1340 هجرى قمرى توانسته، تاخت و تاز كند.

اكثر علوم و اكتشافات از آن تاريخ به بعد به مرحله ى ظهور و بروز رسيده و تا آنجا پيشرفت كرده كه حتّى فضا را فتح نموده است.

بنابراين، اين چنين افكارى است كه مى تواند معجزات حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را درك كند حالا فرقى نمى كند چه آنكه طبيعى اين عمل انجام شده باشد و يا آنكه ذات اقدس متعال افكار را براى استقبال از ظهور كبرى رشد داده باشد، به هر حال مقدّمه ى ظهور كبرى است.

سوّم: ظهور و بروز معجزات و ارتباط زيادى كه با آن حضرت برقرار مى شود (چنانكه ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» اين موضوع را كاملاً ثابت نموده ايم).

چهارم: قبل از سال 1340 هجرى قمرى شيعيان كمتر به فكر پرداخت وجوهات و سهم مبارك امام (عليه السّلام) بودند؛ زيرا اگر كسى در بيوگرافى مراجع و علماى گذشته دقّت كند متوجّه مى شود كه آنها با چه فشارى زندگى مى كرده و پولى نداشتند كه به طلاّب علوم دينيّه بدهند. ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى اكثرا شيعيان يا مرتّب وجوهاتشان را مى دهند و يا لااقل به فكر اين كه چرا شيطان مانع آنها گرديده است، مى باشند. (و ما شرح بيشترى درباره ى ظهور صغرى در كتاب «مصلح غيبى» داده ايم).

بنابراين، هيچ استبعاد ندارد كه اگر بر فرض، كلام استاد مدركى از احاديث و روايات نداشته باشد، به ضميمه ى اين مكاشفه، اصل مطلب حقيقت داشته باشد و ما در اين چنين ظهورى واقع شده باشيم. و انشاءاللّه موفّق به زندگى در ظهور كبرى نيز بگرديم.

* * *

در زمانى كه من با مرحوم آقاى «حاج ملاّ آقاجان» رفت و آمد داشتم مردى از روحانيّين در خدمت او بود كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به او فوق العادّه علاقه داشت و آنچنان كه نقل مى شد متجاوز از پانزده سال با آن مرحوم معاشرت كرده و هر ساله بانى مخارج رفت و برگشت او به مشهد مقدّس مى گرديد. و مرحوم حاج ملاّ آقاجان را در طول راه، همراهى مى كرد؛ و لحظه اى از او جدا نمى شد. نام اين روحانى عاليقدر حجّه الاسلام جناب حاج آقاى «مظفّرى» بود كه متأسّفانه با فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان رابطه ى ما هم با ايشان قطع شد، ولى بعدها كه ايشان را ديدم چند جريان براى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كردند كه بعضى از آنها را من براى شما نقل مى كنم.

جناب حاج آقاى مظفّرى گفتند: روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه آيا شما در اين تازگى خدمت حضرت بقيّه اللّه (روحى و ارواح العالمين له الفداء) رسيده ايد؟

گفت: بله، چند روز قبل كه خدمت آن حضرت رسيدم ديدم با روى بشّاشى اين جمله را مى گويند:

«منم كه شرق دو عالم و غرب دست من است» و به روى من تبسّم مى كنند.

من هم در جواب، در حالى كه اشك شوق مى ريختم و به پاى مقدّسش براى بوسه زدن مى افتادم گفتم:

منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز

چه شكر گويمت اى كار ساز بنده نواز

بعد از آنكه اين قضيّه را براى ما نقل كردند من از ايشان سؤال نمودم كه مايلم چگونگى آشنائى شما را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان از زبان خودتان بشنوم.

معظّم له فرمودند: من يك دائى داشتم كه مدّتها بود حالت انزوا و كناره گيرى از مردم را پيدا كرده بود بعضى از فاميل كه اهل دنيا بودند و متوجّه معنويّات و صفات حسنه و تزكيه ى نفس نبودند و فكر مى كردند كه انسان حتّى با مردم بد هم بايد معاشرت داشته باشد به من گفتند: شما با دائيتان ملاقات كنيد و به او بگوئيد كه اين نحوه زندگى كردن صحيح نيست. و تحقيق نمائيد كه چرا او اين طور شده است.

من قبول كردم. روزى نزد او رفتم و از او جوياى حالش شدم؛ او گفت: من به مجلسى مى روم كه در آن مجلس، زياد سخن از خدا و قيامت و بى ارزشى دنيا به ميان مى آيد و من متوجّه شده ام كه دنيا ارزشى ندارد و نبايد انسان زياد در دنيا خود را آلوده كند. من به او گفتم: آيا ممكن است يك روز مرا هم به آن مجلس ببرى تا ببينم آنها چه مى گويند و چه برنامه اى دارند؟

او گفت: بله مجلس عمومى است روز جمعه با هم به آن مجلس خواهيم رفت. لذا روز جمعه ساعت 7 صبح ايشان عقب من آمد و با هم به منزل آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار رفتيم.

خدا رحمت كند مرحوم آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار را، او همه هفته روزهاى جمعه و دو ماه محرّم و صفر همه روزه و تمام وفاتها روضه داشت. در عيدها و تولّدهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جشن مى گرفت و اكثر اولياء خدا و اهل حال در آنجا اجتماع مى كردند. بالاخره مجالس بسيار خوبى داشت، خودش اهل كرامت بود و داراى مكاشفات خوبى بود. حال گريه ى عجيبى داشت و محبّتش به خاندان عصمت (عليهم السّلام) زياد بود. من به مجلس او زياد مى رفتم در آنجا با اكثر اولياء خدا آشنا شدم.

بالاخره در همان مجلس اوّل سيرى كردم كه ديگر نمى توانستم آن مجلس را ترك كنم. كم كم ديدم من هم مثل دائيم ترك دنيا كرده ام. حتّى يك روز متوجّه شدم كه منبرهايم را هم بايد ترك كنم تا بتوانم آن طورى كه مورد رضاى خدا و خاندان عصمت (عليهم السّلام) است منبر بروم. و با خود مى گفتم: در ادارات دولتى يك كارمند جزء لااقل يك كارت تأييديّه از طرف همان اداره ى مربوطه دارد چرا من براى منبر رفتنم از طرف حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) مجوّز نداشته باشم.

به هر حال من منبر رفتن و ساير كارها را ترك كرده بودم و شب و روز در عشق مولايم اشك مى ريختم و از او براى اصلاح ايمانم و تزكيه ى نفسم كمك مى خواستم و همه هفته به مجلس روضه ى مرحوم حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار مى رفتم تا آنكه يك روز جمعه ديدم شخصى در آن مجلس وارد شد كه از نظر قيافه ى ظاهرى خيلى جالب نيست؛ يعنى يك عمّامه ى كوچك معمولى بر سرش بود و يك قباى كوتاه كرباسى در برش بود. حتّى من فكر مى كردم كه اين مرد دهاتى ديگر چرا به اين مجلس آمده. ولى ناگهان متوجّه شدم كه از طرف صاحب منزل و جمعى از علما و بزرگانى كه او را مى شناختند فوق العاده مورد احترام قرار گرفت. من از دائيم پرسيدم: اين كيست؟ او گفت: اين آقاى حاج ملاّ آقاجان زنجانى كه از علما و بزرگان اهل معنى است مى باشد.

من آن روز از منبرى كه آن مرحوم در آن مجلس رفت فوق العاده استفاده كردم و از همان جا به اين مرد خدا پيوستم و تا آخر عمرش با او بودم. چنانكه شما شاهد معاشرت من در اين اواخر عمرش بوده ايد.

در آن منبر با آن حال و عشق و جذبه اى كه شما از او ديده بوديد من و دائيم را كاملاً زيرورو كرد و لذا به ايشان عشق و علاقه ى سرشارى پيدا كرديم.

ايشان هم نسبت به ما لطف شديدى پيدا كردند. ما بعد از آن مجلس از ايشان تقاضا كرديم كه در خدمتشان به مشهد مقدّس مشرّف شويم ايشان هم تقاضاى ما را پذيرفتند لذا من و دائيم و ايشان به مشهد رفتيم من منبر را ترك كرده بودم ولى بعد از آنكه با ايشان معاشرت كردم و او برنامه ى تزكيه ى نفس را به من داد من منبرها را طور ديگرى مى رفتم. يعنى فقط براى خدا و رضايت او منبر مى رفتم لذا كارها را دوباره ادامه دادم.[27]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى ديدم دو نفر پيرزن در مسجد كنار يكديگر نشسته و با هم صحبت مى كنند يكى از آنها مى گويد: پا و كمرم درد مى كند. دوّمى با كمال اخلاص و جدّى به او گفت: مگر تو روضه نمى روى؟

گفت: چرا گاهى مى روم.

گفت: خوب آسان است از اشك چشمت بگير به محلّ درد بمال خوب مى شود. مگر نمى دانى كه شفاى تمام دردها به دست خدا است و وقتى تو براى سيّدالشّهداء حسين بن على (عليه السّلام) كه ولىّ خدا است گريه كردى خدا تو را دوست خواهد داشت و هيچ وقت نمى خواهد كه دوستش از درد بنالد.

* * *

آقاى سيّد محمّد موسوى واعظ مكرّر براى همه نقل كرده بود كه روزى در خدمت مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان با حضرت آيت اللّه مصطفوى به امامزاده «داوود» رفتيم شب رسيديم و چون آقاى مصطفوى و حاج ملاّ آقاجان خسته بودند استراحت كردند و من چون جوان بودم با توجّه به پريشانى ام منقلب شدم و حالى پيدا كردم و در حرم امامزاده كنار قبر نشستم و گريه و زارى مى نمودم و سه حاجت از آن حضرت خواستم وقتى به حجره اى كه آنها در آنجا بودند رفتم حاج ملاّ آقاجان وقتى مرا ديد همان گونه كه به پشت خوابيده بود دست مرا گرفت و روى سينه اش گذاشت و گفت: نشد كه شما فرزندان فاطمه ى زهراء (سلام اللّه عليها) چيزى بخواهيد و به شما داده نشود سيّد جان تو كه سه حاجت براى خود خواستى مى خواست لااقل براى من هم يك حاجت مى خواستى سپس گفت: تو سه حاجت كه يكى وضع مالى خوبى داشته باشى و دوّم از آينده ى خوبى برخوردار شوى و سوّم لكنت زبانت برطرف شود همه اش را به تو دادند ولى من در سيماى تو يك خطر احساس مى كنم و آن اين است كه تو شاه ظالم را دعا مى كنى.

من خودم آنچه را كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان گفته بود در آقاى سيّد محمّد موسوى به چشم ديدم و ايشان هميشه اين قضيّه را براى مردم نقل مى كرد.

* * *

او يك شب قصّه اى نقل كرد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس (عليه السّلام) را معرّفى مى كند.

فرمود: در سفر كربلائى كه چند سال قبل مشرّف بودم و شبها در ايوان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى خوابيدم و معمولاً اوّل شب به زيارت حضرت اباالفضل (عليه السّلام) مى رفتم، در يكى از شبها وقتى وارد صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) شدم، ديدم دو نفر جوان مثل اينكه با هم نزاعى دارند و در مقابل حرم به طورى كه ضريح ديده مى شد ايستاده اند، يكى از آنها خواست كلامى بگويد كه به زمين خورد و بيهوش شد. دوّمى هم فرار كرد.

مردم دور او كه به زمين خورده بود جمع شدند و او را شناسائى كردند و گفتند: از فلان قبيله است، رئيس آن قبيله را خبر كردند آمد پيرمردى بود، پرسيد: وقتى به زمين افتاد كسى متوجّه نشد كه او چه مى كرد؟ من جلو رفتم، گفتم: او اشاره به قبر حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نمود و مى خواست چيزى بگويد كه ديگر نتوانست و به زمين افتاد. رئيس قبيله گفت: او مورد غضب حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده؛ زيرا بدنش كبود شده و استخوانهايش خُرد گرديده است. او را ببريد به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كه اگر راه نجاتى داشته باشد از آنجا خواهد بود.

دوستانش او را به دوش كشيدند و به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بردند.

دو شبانه روز در كنار يكى از غرفه ها به حال اغما افتاده بود، شب سوّم كه من هم نزديك او مى خوابيدم و منتظر بودم كه امشب يا بايد او از دنيا برود و يا از اين وضع نجات پيدا كند؛ زيرا شخصى كه مورد غضب واقع شده، بيشتر از سه شبانه روز زنده نمى ماند.

ناگاه ديدم به خود تكانى داد و برخاست و نشست. افرادى كه محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه مى خواهى؟ گفت: ريسمانى بياوريد و به پاهاى من ببنديد و مرا به طرف حرم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بكشيد. اين كار را كردند در بين راه نزديك صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) درخواست كرد كه فلان مبلغ را به فلانى بدهيد. و همان مقدار هم تصدّق از طرف من به فقراء انفاق كنيد.

دوستانش اين عمل را تعهّد كردند كه انجام دهند سپس از در صحن دستور داد ريسمان را به گردنش ببندند و با حال تذلّل عجيبى او را وارد حرم كردند.

وقتى مقابل ضريح حضرت اباالفضل (عليه السّلام) رسيد، كلماتى به زبان عربى گفت كه خلاصه اش اين است:

آقا از تو توقّع نبود كه اين گونه آبروى مرا ببرى و مرا بين مردم مفتضح نمائى. و مضمون اين شعر را مى گفت:

من بد كنم و تو بد مكافات كنى

پس فرق ميان من و تو چيست بگو

در اين موقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالى كرد. مردم از اطرافش پراكنده نمى شدند و نسبت به او كه دوباره مورد لطف حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده بود، ابراز علاقه مى نمودند.

من صبر كردم تا كاملاً دورش خلوت شود، به او گفتم: من از اوّل جريان تا پايان آن با تو بوده ام بعضى از قسمتهاى سرگذشت تو را نفهميده ام، مايلم برايم تعريف كنى.

گفت: آن جوان كه با من وارد صحن شد مدّتى بود از من مبلغى پول طلب داشت، آن شب زياد اصرار مى كرد كه بايد طلب مرا همين الآن بپردازى، من ناراحت شدم به او گفتم: از من طلبى ندارى. گفت: به جان اباالفضل (عليه السّلام) قسم بخور، من بى حيائى كردم خواستم قسم بخورم كه ديگر نفهميدم چه شد تا امشب كه درد و ناراحتى و فشار فوق العاده اى داشتم. در همان عالم بيهوشى مى ديدم كه براى تشريفات عبور شخصى به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مراسمى قائل مى شوند، سؤال كردم: چه خبر است؟ يكى از آنها گفت: حضرت اباالفضل (عليه السّلام) به زيارت برادرش حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى آيد، من براى عذرخواهى خود را آماده مى كردم كه ديدم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بالاى سر من ايستاده و با نُك پا به من مى زند و مى گويد: برخيز، به در خانه اى آمده اى كه اگر جنّ و انس به آن متوسّل شوند، محروم بر نمى گردند.

از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اين گونه جسارت به مقام مقدّس حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نكنم.

* * *

حاج ملاّ آقاجان معتقد بود اگر انسان بتواند از عالم مادّه خود را نجات دهد و به تقويت روح بپردازد مى تواند سنخيّتى در خود با اولياء خدا بوجود آورد و در نتيجه آنها را ببيند و با آنها سخن بگويد. و حتّى گاهى روى پاكى باطن و اعتقاد اصيل فطرى، اين حالت، خود به خود در انسان بوجود مى آيد.

اضافه مى فرمودند كه وقتى در حرم مقدّس حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مشغول زيارت بودم، زن عربى كه بلند بلند با حضرت صحبت مى كرد، توجّه مرا به خود جلب نمود، مى گفت: من پسرم را الآن از تو مى خواهم. سپس به نزديك ضريح رفت و مثل آنكه كلامى شنيد، گفت: چَشم؛ و به طرف صحن حركت كرد. وقتى به در حرم رسيد برگشت و رو به ضريح كرد و گفت: بعد نگوئى كه من نگفتم! و از حرم بيرون شد.

من گوشه اى نشسته بودم و درباره ى اخلاص آن زن فكر مى كردم، توجّهى به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كردم و از آن حضرت خواستم كه حاجتش داده شود ساعتى نگذشت كه آن زن با جوانى وارد حرم شد و به او گفت: برو از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) تشكّر كن.

او هم به نزديك ضريح رفت و از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كرد. من به نزد آن جوان رفتم و از او سؤال كردم: جريان شما چيست؟

گفت: دو شب قبل دشمنانى كه داشتم مرا به گروگان گرفته بودند و از قريه اى كه دوازده كيلومتر تا كربلا راه است مرا به كربلا آوردند. و در ميان منزلى محبوسم كرده بودند و مرتّب تهديد به قتلم مى نمودند تا يك ساعت قبل كه ناگاه نگهبان منزل فوق العاده متوحّش شد و نمى دانم چه ديد كه درِ خانه را باز كرده و فرار نمود. من هم بدون ترس از منزل بيرون آمدم و تقريبا بى اختيار به طرف صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آمدم كه ديدم مادرم در اين گوشه ى صحن منتظر من است.

در اين بين، آن پيرزن جلو آمد و گفت: وقتى پسرم را سارقين بردند، من از قريه حركت كردم و يك ساعت قبل به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رسيدم و به نزد ضريح كه ايستاده بودم و عرض حال مى كردم، حضرت در جوابم فرمودند: بيرون از حرم در صحن مى روى، فرزندت مى آيد. من برگشتم و به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) گفتم: بعد نگوئى كه من نگفتم!

وقتى وارد صحن شدم، چند دقيقه اى بيشتر نگذشت كه ديدم پسرم آمد، از او سؤالى نكردم و بلافاصله او را به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آوردم و به او گفتم: اوّل از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كن و بعد تصميم داشتم از او موضوع را سؤال كنم كه شما پرسيديد. و وقتى كه او براى شما نقل كرد، من هم متوجّه جريان شدم.

پس از نقل اين قضيّه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من گفت: هر چه مى توانى روحت را تقويت كن و صفاى دل براى خود به وجود بياور كه كليد سعادت جز اين چيزى نيست.

* * *

او مى گفت: شبى در نجف اشرف در عالم خواب ديدم حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خدمت پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) نشسته اند، و آقاى «شيخ محمّد حسين»[28] هم نشسته و من هم خدمتشان هستم.

رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) مطالبى براى حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمايند. و گاهى كه آن حضرت سرشان را پائين مى اندازند، اميرالمؤمنين (عليه السّلام) سرشان را بالا مى آورند و به شيخ محمّد حسين آهسته و با اشاره مى گويند: آشيخ محمّد حسين، آشيخ محمّد حسين، از تو در دلم چيزى هست. و ضمنا تبسّمى هم در لب دارند و باز دوباره به مجرّد آنكه پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) سرشان را بالا مى آورند حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) سرشان را پائين مى اندازند، مثل اينكه به حال خود بوده اند.

و اين عمل چندين مرتبه تكرار شد، صبح كه از خواب برخاستم، رفتم نزد مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين غروى كمپانى و جريان خواب را به ايشان گفتم.

ايشان فرمودند: حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) اداى مرا در مى آوردند؛ چون من وقتى اشعارى در مدح حضرت على و فاطمه (سلام اللّه عليهما) مى گويم و به ياد ظلمهائى كه به آنها شده مى افتم به حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) خطاب مى كنم كه يا على از تو هم در دلم چيزى هست، زيرا چرا آنها را با آن قدرتى كه داشتى از بين نبردى كه آن همه ظلم را به شما بكنند.

البتّه معظّم له در بيدارى آن جمله را از كثرت محبّت مى گفته والاّ او مى دانست كه هر چه على (عليه السّلام) مى كند خواست خدا است.

* * *

در سفرى كه حاج ملاّ آقاجان به مشهد كرده بود پدرم شبى ايشان را به منزلمان در مشهد دعوت كرده بود و گرد يكديگر نشسته بوديم و از هر درى سخنى به ميان مى آمد، در اين بين ايشان رو به ما كرد و گفت: خوشا به حال شما سادات كه هميشه پيشرو انقلابها و موفّقيّتهاى مادّى و معنوى بوده ايد و اين تنها به خاطر مسأله ى وراثت و نوع شجره ى طيّبه اى كه اصلش در قلوب مردم ثابت و شاخه هايش در عالم بالا و ملكوت جهان، فعّاليّت مى كند و ميوه اش كه همان علم و دانش است به مردم در تمام اوقات مى رسد مى باشد. من گفتم: از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟

گفت: سيّدى و من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

پدرم رو به حاج ملاّ آقاجان كرد و گفت: من قضيّه اى دارم اجازه مى دهيد براى آنكه او بداند سيّد است، نقل كنم؟

گفت: مانعى ندارد.

پدرم فرمود: جوانى شانزده ساله بودم، پدرم فوت كرده بود خواهر بزرگترى داشتم كه شوهر كرده بود و به يكى از ييلاقات اطراف مشهد به نام «مايون بالا» رفته بود، هواى مشهد گرم شده و ما هم مايل شديم به «مايون بالا» برويم. آن زمان وسائل ماشينى براى آنجا نبود، سه عدد الاغ كرايه كرديم كه يكى را مادرم و ديگرى را خواهرم كه از من كوچكتر بود سوار شدند و يكى ديگر براى اثاثيه و گاهى اگر من خسته شدم استفاده كنم، بود. صاحب اين الاغها هم كه جوان بى ادبى بود، همراه ما پياده مى آمد، تقريبا حدود سه كيلومترى به رودخانه ى مايون باقى مانده بود كه او با يك نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف «مايون بالا» مى رفتيم، او از دور فرياد زد كه به طرف «مايون پائين» برويد ما اعتنائى نكرديم و به راه خود ادامه داديم؛ زيرا به او گفته بوديم كه مقصد ما «مايون بالا» است. وقتى اوّل رودخانه ى مايون كه هنوز سه كيلومتر به «مايون بالا» در رودخانه راه بود، زير درختهاى انبوه خودش را با زحمت به ما رساند و جلو الاغها را گرفت و ما را پياده كرد و با آنكه هوا تاريك مى شد الاغها را به كنارى بست و گفت: بايد از همين جا بقيّه ى كرايه را بدهيد و پياده برويد.

هر چه مادرم تقاضا كرد كه ما را به «مايون بالا» برسان هر مقدار اضافه هم بخواهى به تو مى دهيم، قبول نكرد و احتمالاً مى خواست هوا تاريك شود و چون يك زن و دختر جوانى همراهمان بود، دست به جنايت بزند، مادرم اين معنى را فهميده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود. هوا تاريك شد، آن هم زير درختان انبوه، چشم چشم را نمى ديد، اضطراب مادرم به حدّى شد كه من و خواهرم را به شدّت كتك مى زد و مى گفت: شما مگر سيّد نيستيد، چرا جدّتان را صدا نمى زنيد؟

ما هم گريه مى كرديم و فرياد مى زديم: يا جدّاه يا جدّاه … كه ناگاه ديديم از پائين رودخانه سيّد بلند قامتى مى آيد كه در آن تاريكى، ما حتّى تمام خصوصيّات و رنگ لباسش را مى ديديم و فراموش نمى كنم كه عمّامه ى سبزى به سر و قباى بلند راه راهى به تن داشت.

بدون آنكه از ما سؤال بكند و جريان را بپرسد رو به آن جوان كرد و گفت: نانجيب! ذرّيه ى پيغمبر را در ميان رودخانه مضطرب و سرگردان كرده اى؟

با آنكه آن آقا به صورت ظاهر ما را نمى شناخت و هيچ علامت سيادت هم در ما وجود نداشت.

آن جوان بى ادبى كه بعدها معلوم شد در مايون كسى را اعتنا نمى كند و نسبت به همه اذيّت و آزار وارد كرده بود، بدون آنكه سخنى بگويد برخاست و فرار كرد.

آقا هم به تعقيب او رفتند و او را گرفتند و به او فرمودند: برو الاغها را بياور و آنها را سوار كن و به مقصد برسان.

او اطاعت مى كرد ولى حرف نمى زد.

مادرم گفت: آقا باز شما كه برويد او ما را اذيّت مى كند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم. آقا در راه همه جا با ما بود و ما كاملاً غافل بوديم كه شب است و ما مانند روز راه خود را مى بينيم. منزل خواهرم در محلّى بود كه اطرافش از درخت و ساختمان خالى بود، وقتى ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند: رسيديد؟

گفتيم: بله آقا متشكّريم.

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت كن تا استراحت كنند. من گفتم: آقا نيستند و هوا تاريك است هر چه فرياد زدم آقا …، كسى جواب نداد، بعد به يادمان آمد كه در رودخانه ى با آن تاريكى چگونه ما خصوصيّات او را مى ديديم، چگونه او از سيادت ما اطّلاع داشت، چگونه از جريان كار ما خبر داشت و چرا يك مرتبه ما را ترك كرد و اثرى از او نيست؟!

منظور پدرم از نقل قضيّه اين بود كه سيادت ما را اثبات كند؛ زيرا آن آقا به آن جوان فرموده بودند: نانجيب! ذرّيه ى پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران كرده اى؟

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آن شب بعد از آنكه من از ايشان سؤال كرده بودم: «از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟» فرموده بود: تو سيّدى، من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

من از آن شب به بعد هميشه به فكر اين بودم كه آن دلائل چيست؟ بعدها همان گونه كه آن مرحوم فرموده بود مكرّر در خواب و بيدارى از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه (روحى فداه) و ساير معصومين (عليهم السّلام) مرا سيّد و فرزند پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) به وسيله ى اشخاص مختلف خطاب فرمودند. و از همه مهمتر آنكه در آن زمان ما شجره نامه اى نداشتيم و پدرم مى گفت كه من شجره نامه را گم كرده ام و او نمى دانست چه كرده است ولى من پس از سالها كه از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان گذشته بود وقتى به پسرعموهاى پدرم مراجعه كردم ديدم شجره نامه را آنها دارند و نسخه اى از آن را به من دادند كه من در كتاب «انوار زهراء (سلام اللّه عليها)» عينا آن را آورده ام[29] و اين خود يكى ديگر از كرامات مرحوم حاج ملاّ آقاجان محسوب مى شد.

خلاصه حاج ملاّ آقاجان چند روزى در مشهد ماند و بعد به طرف زنجان برگشت و من هم به قم رفتم.

در مدّتى كه در قم بودم به وسيله ى نامه هايش مرا راهنمائى مى كرد و در آن سال زياد اصرار داشت كه مبادا با كسانى كه مدّعى عرفان و ارشاد و تصوّف هستند، تماس بگيرم، شايد هم مى دانست چه پيشامدى براى من خواهد بود؛ زيرا يك روز خدمت يكى از علماى معروف قم رسيدم و از او مطالبى در معنويّات و كيفيّت وصول به حقايق سؤال كردم، ايشان به من فرمود: «هر روز چهارصد مرتبه ذكر يونسيّه[30] را در سجده بگو».

گفتم: اين ذكر بسيار خوب است و من آن را زياد گفته ام و از شما مى خواهم برنامه ى ديگرى براى من تنظيم كنيد.

گفت: شما چهل روز به خاطر آنكه من به شما اجازه ى گفتنش را مى دهم بگوئيد، تأثير ديگرى دارد.

با خود گفتم: مانعى ندارد، اين را هم آزمايش مى كنم، لذا روزها در حال سجده چهارصد مرتبه با اجازه اى كه او داده بود مى گفتم: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ».

روز سوّم پس از گفتن ذكر يونسيّه ظاهرا به خواب رفته بودم، در عالم رؤيا ديدم بين من و مقصدى كه دارم ديوارى گذاشته اند كه قطرش بيشتر از يك كيلومتر است و من مايلم با كشيدن زبان به مدّت بيست دقيقه (كه ذكر يونسيّه طول مى كشد) آن ديوار را از سر راه خودم بردارم. روز اوّل و دوّم كه اين كار را ادامه مى دادم و فائده اى نمى بردم، ناراحت شده بودم، روز سوّم مى ديدم علاوه بر اينكه پيشرفتى نكرده ام، شيطان بر قطر ديوار هم افزوده است. لذا در آن حال از موفّقيت مأيوس شدم و فرياد زدم: يا صاحب الزّمان به دادم برس و مرا از اين حجاب و گرفتارى نجات بده. ناگهان ديدم آن ديوار عظيم مانند پودرى شد و باد شديدى در يك لحظه آن را از بين برد و راه را باز كرد و من با سرعت، به مقصدى كه داشتم رسيدم. در آنجا همه نور بود، به من سخنانى تعليم داده مى شد و مطالبى گفته شد كه منجمله آنچه مربوط به مطلب فوق است اين بود: اگر اذكار و ادعيه به اذن افراد غير معصوم، هر كه باشد انجام گردد، مثل اين است كه بخواهى با كشيدن زبان، ديوار به آن عظمت را بردارى ولى اگر با وساطت و توسّل به معصومين (عليهم السّلام) باشد موانع فورا دفع مى شود، حجابها برطرف مى گردد، آنها مثل ثروتمندى هستند كه اگر بخواهد، ديگرى را ثروتمند كند با يك حواله در يك لحظه ثروتمند مى كند ولى اگر آن فقير بخواهد خودش آن ثروت را كسب كند يا با راهنمائى فقير ديگرى ثروتمند شود، سالها طول مى كشد، عاقبت هم معلوم نيست موفّق شود.

مطالب خيلى ارزنده بود، من وقتى از خواب برخاستم متوجّه شدم اشتباه بزرگى كرده ام ولى در عين حال در نامه اى براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مطلب را نوشتم و جريان را شرح دادم، او برايم نوشت هر اشتباه و ضررى كه پس از آن انسان متنبّه شود عقلى را زياد مى كند، اميد است ديگر متوسّل به اين گونه افراد كه مدّعى ارشاد و تصوّف اند و از خود ذكر و ورد جعل مى كنند و تأثيرش را منوط به اجازه ى خود مى دانند، نشوى. … مگر تو نبودى كه دو سال قبل، از من كه به عنوان رفيق براى تو تعيين شده بودم احتياط مى كردى و نمى خواستى با من حرف بزنى كه مبادا من تو را به عنوان يك مريد انتخاب كنم؟ چه شد كه پس از آن همه ترقّيات روحى باز هم به فكر مرشدى افتاده اى؟

به هر حال به وسيله ى اين نامه از تو دعوت مى كنم كه براى ايّام محرّم به زنجان بيائى و مقدارى به تزكيه ى روح بپردازى تا ديگر اين گونه اشتباهات را تكرار نكنى.

من طبق دستور ايشان پنج روز قبل از محرّم روانه ى زنجان شدم و خود را همان روز عصر به زنجان رساندم و يكسره به منزل ايشان رفتم، با آنكه از ورودم به او اطّلاعى نداده بودم، ديدم در خانه نشسته و انتظار مرا مى كشد و هر چند دقيقه يك مرتبه اهل بيتش از آن خانه مى آيد و سؤال مى كند كه فلانى آمد يا نه؟ من مطمئن شدم او قبلاً خبر آمدن مرا در آن روز به اهل بيتش داده است.

شب همان روز به من گفت: يكى از جوانان خوب زنجان مريض شده و پدرش توقّع دارد من از او عيادت كنم، اگر مايلى با هم به عيادت او برويم؟

گفتم: مانعى ندارد، من به زنجان آمده ام كه با شما باشم هر كجا برويد با شما مى آيم، فرق نمى كند.

به اتّفاق به عيادت آن جوان رفتيم، حال او خيلى بد بود حاج ملاّ آقاجان را نشناخت و تقريبا در حال احتضار و جان كندن بود، حاج ملاّ آقاجان مقدارى پدر و مادرش را تسلّى داد و او را دعا كرد، وقتى از منزل آنها بيرون آمديم فوق العاده متأثّر شده بودم. گاهى هم با خودم فكر مى كردم كه لابد فردا صبح هم بايد به تشييع جنازه ى او برويم. در اين بين مادر آن جوان هم از منزل بيرون آمد و گفت: حاج آقا، دكترها بچّه ام را جواب كرده اند، دستم به دامنتان.

حاج ملاّ آقاجان رو به مادر آن جوان كرد و گفت: خوب مى شود. من ابتدا فكر كردم براى تسلّى دل مادرش اين جمله را مى گويد، ولى بعد به من رو كرد و گفت: علاوه بر آنكه ما جنازه ى او را تشييع نمى كنيم، فردا اين جوان با پاى خود به اتّفاق مادرش به منزل ما مى آيند.

صبح فرداى آن شب تقريبا ساعت 8 بود كه در زدند، من رفتم در را باز كردم، اوّل آنها را نشناختم از من سؤال كردند، حاج ملاّ آقاجان منزل هست؟ ديدم خود او صدا زد بفرمائيد منتظر شما بودم.

آن جوان و مادرش وارد منزل شدند وقتى در كنار اتاق نشستند حاج ملاّ آقاجان به من رو كرد و گفت: اينها را مى شناسى؟

گفتم: نه.

گفت: اين همان جوان مريض ديشبى است، من از تعجّب مبهوت شدم.

حاج ملاّ آقاجان به مادر آن جوان گفت: قضيّه را نقل كن كه آقاى ابطحى بيشتر نمى تواند طاقت بياورد.

مادر آن جوان گفت: ديشب بعد از رفتن شما حال فرزندم خيلى بدتر شد، ديگر محتضر بود، حتّى پاهايش حس نداشت نفسهاى آخرش را مى كشيد، من بالاى سر او نشسته بودم و گريه مى كردم ناگهان چشمش را باز كرد و گفت:

مادر! امام رضا (عليه السّلام) مى گويند: از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كنى؟

و باز بيهوش افتاد. من يك مرتبه متوجّه شدم كه چند سال قبل كه به مشهد مشرّف بودم، مقدارى خاك از جلو جاروى خدّام برداشته و در كاغذى پيچيده و به زنجان آورده و پشت آينه گذاشته ام، فورا آن را برداشتم و بر بدن جوانم ماليدم، بحمداللّه چنانكه مى بينيد شفا يافته است.

امّا خود جوانى كه شفا يافته بود، مى گفت: در آن حال بيهوشى ديدم وارد حرم حضرت رضا (عليه السّلام) شده ام، حضرت از ميان ضريح بيرون آمدند و به من فرمودند: به مادرت بگو از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كند؟ من فقط چشم باز كردم و اين جمله را گفتم، ديگر نفهميدم چه شد. موقع اذان صبح بود كه صداى مؤذّن و عرق زيادى كه بدنم را خيس كرده بود مرا به هوش آورد و ديدم ديگر درد و ناراحتى ندارم.

* * *

آقاى حاج محمود حاج محمّدى همدانى كه يكى از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود نقل مى كرد كه مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى كه از علماى اهل معنى همدان بود از مشهد مقدّس برگشته بود و حاج ملاّ آقاجان در همدان در منزل ما آمده بود آقاى انصارى به خاطر ارادتى كه به حاج ملاّ آقاجان داشت به ديدن ايشان آمد مرحوم حاج ملاّ آقاجان به مرحوم آقاى انصارى فرمود: سفر مشهد برايت خوب بود استفاده ى خوبى كردى. آقاى انصارى گفت: نه، خوب نبود استفاده اى هم نكردم آقاى حاج ملاّ آقاجان فرمود: چرا استفاده ى معنوى كردى به نشانى آنكه فلان روز در فلان ساعت در فلان محل از صحن با فلان شخص نشسته بودى و عمامه ات را روى زانويت گذاشته بودى. آقاى انصارى مى گفت: به قدرى اين نشانى دقيق بود كه من بيش از پيش به قدرت روحى او معتقد شدم و دانستم كه او به قدرى احاطه ى روحى قوى دارد كه مرا در آن محل ديده و حالات مرا مشاهده كرده است.

مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى يكى از بزرگان اهل معنى بود كه شاگردانى مثل مرحوم آية اللّه دستغيب و آية اللّه نجابت و مرحوم آقاى حاج آقا جواد آهنگر داشت و مدّتى در ابتداء خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست من در مشهد مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ جواد انصارى را ملاقات كردم و چون آن زمان با مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان محشور بودم مطالبى در مسأله ى ولايت و امامت طبق مذاق حاج ملاّ آقاجان مورد بحث ما قرار گرفت.

ايشان به من اظهار محبّت مى كرد و از در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) تا كوهسنگى كه تقريبا شش كيلومتر راه بود پياده صحبت كنان مى رفتيم. مرحوم آية اللّه نجابت هم حضور داشتند سپس قضيه ى ارتباط خود را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان در راه اين چنين نقل كرد:

من مثل سائرين از معنويات غافل بودم و بلكه گاهى هم منكر آن مى شدم و مشغول درس و بحث خود بودم تا آنكه شنيدم در همدان شخصى به نام حاج ملاّ آقاجان آمده و علما و بزرگان را متوجّه خود كرده با يك ملاقات كه با او داشتم به من جمله اى گفت كه مرا چند روزى بى تاب نمود بالاخره با توسّل به اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) آرام شدم و به دنبال حاج ملاّ آقاجان به زنجان رفتم او به من گفت: «به ما دستور رسيده كه به شما اعلام كنيم كه بايد مقدارى از مراحل سير و سلوك را با ما بيائيد»[31].

يكى از شاگردان آية اللّه انصارى در اين باره چنين نقل مى كند: «زمانى كه به قم آمدم آتشى از عشق الهى در درون خود احساس مى كردم در كتابى به نام مفتاح الجنان به دعاى «ناد عليّا مظهر العجائب …» برخورد كردم و شبانه روز اين دعا را بر زبان جارى مى كردم و همواره از خدا مى خواستم كه دست مرا در دست ولىّ كاملى قرار دهد تا اينكه در حدود سنّ بيست سالگى در يك كتاب خطّى در مورد ختم سوره ى مباركه ى يس به مطلبى برخورد نمودم كه براى برآوردن حوائج مفيد است به مدّت چهل روز اين سوره مباركه را در وقت خاصّى كه ذكر شده بود با حضور قلب و اخلاص كامل مى خواندم، در روز چهلم از مدرسه ى فيضيّه كه در آنجا حجره داشتم به طرف دارالشّفاء نزد حاج ميرزا حسن مصطفوى كه در آنجا در حجره ساكن بودند رفتم تا برايم يك مباحثه ى «كفايه» بگذارد از ايشان درخواست يك درس كفايه كردم ايشان شروع به موعظه كردند كه كفايه الان در فصل تابستان كه حوزه تعطيل است به چه دردت مى خورد بهتر است در اين ايّام فراغت به دنبال كسب مسائل معنوى باشى، من گفتم: اگر كسى را مى شناسى كه به من معرّفى كنى به سخنت ادامه بده ولى اگر نمى شناسى آتش درون مرا شعله ورتر نكن، ولى ايشان توجّهى نكردند و به سخنان خود ادامه دادند و من ناراحت شدم و سخن ايشان را قطع كردم بعد جناب حاج ميرزا حسن مصطفوى فرمود: علّت اينكه من در اين رابطه با شما صحبت كردم اين بود كه قبل از اينكه شما بيائيد من داخل حجره خوابيده بودم و در عالم رؤيا ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) را ديدم كه دور تا دور حجره نشسته و اين آيه را تلاوت مى كنند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَىِّ»[32] كه ناگهان ديدم شما از درب حجره وارد شديد و آن بزرگواران اشاره به شما كردند و فرمودند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ» كه شما در اين وقت درب زدى و من از خواب بيدار شدم دانستم كه شما دنبال گمشده اى هستى، امّا آن ولىّ كاملى كه شما به دنبالش هستى در همدان است به نام آية اللّه انصارى همدانى.

از دوستان همدانى آدرس گرفتم ابتدا مى خواستم به مشهد مقدّس بروم ولى استخاره ام بد آمد، وقتى براى همدان استخاره زدم اين آيه ى شريفه درآمد: «سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِه لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ اياتِنا …»[33] فهميدم كه بسيار خوب است پس با چند نفر از دوستان طلبه رهسپار همدان شديم از آنجا به سمت مسجد پيغمبر كه ايشان نماز ظهر و عصر را در آنجا اقامه مى كردند رفتيم و نماز خود را به ايشان اقتدا كرديم. در نماز متوجّه شدم كه ايشان انسان عادّى نيست و گوئى مشافهتا با خداوند تكلّم مى كند بعد از نماز با ايشان به منزلش رهسپار شديم. ايشان وقتى حركت مى كرد گوئى مظهر حبّ اللّه حركت مى كرد و يكپارچه آتش عشق الهى بود. چند روزى در خدمتش بوديم كه متوجّه شدم ايشان دوستى دارد به نام «حاج ملاّ آقاجان» كه ده روز ديگر قرار است به همدان بيايد دوستان من به قم مراجعت كردند ولى من كه تازه مقصود خود را يافته بودم منتظر آمدن آن مرد الهى شدم وقتى حاج ملاّ آقاجان آمدند، در منزل آية اللّه انصارى براى چند روزى به منبر رفتند. بعد از چند روز قرار شد آية اللّه انصارى به اتّفاق حاج ملاّ آقاجان به زنجان بروند من با اصرار زياد تمنّا كردم كه در اين سفر مرا همراه خود ببرند و به اتّفاق سه نفرى به زنجان رفتيم و من و آية اللّه انصارى كه بيست سال از من بزرگتر و مجتهد مسلّم بود يك حجره در يكى از مدارس علميّه ى زنجان گرفتيم و حاج ملاّ آقاجان به منزلش رفت در اين مدّت من از انفاس گرم آية اللّه انصارى بسيار بهره ها بردم در يكى از روزها كه من و آية اللّه انصارى و حاج ملاّ آقاجان سه نفرى به سمت يكى از روستاها مى رفتيم به بالاى يكى از تپّه ها كه رسيديم حاج ملاّ آقاجان رو به آية اللّه انصارى كردند و فرمودند: اكنون مأموريت من با شما تمام شد، اكنون ادامه ى راه با خودت است و سپس اضافه كردند كه اكنون فرزند دو ساله ات محمّد در همدان از پشت بام افتاد و در دم جان داد ولى وظيفه ى تو تسليم كامل است و اگر از اين مسأله ناراحت شوى از مقامت سقوط مى كنى و اكنون ميل با خودت است مى توانى برگردى و مى توانى به سمت روستا با ما همراه باشى. كه بعد از اين مسافرت آية اللّه انصارى به همدان برگشتند.

* * *

حاج ملاّ آقاجان در زنجان منبر مى رفت و علاقه ى عجيبى به تربيت افكار و روحيّات داشت، جوانها منبرش را دوست مى داشتند. پيرمردها از اخلاقش فوق العاده تعريف مى كردند. علما و روحانيّين از دقّت نظرش در آيات و روايات بهره مند مى شدند. اهل معنى و حال هم از معاشرتش لذّت مى بردند.

در مدّتى كه من در زنجان بودم، لحظه اى از او جدا نمى شدم به هر كجا مى رفت، مى رفتم و منتظر بودم اگر مطلبى را مى گويد در آن دقّت كنم و به كار ببندم و نگذارم كوچكترين فرصتى از دستم برود.

شبها معمولاً نماز مغرب و عشا را در يكى از مساجد زنجان پشت سر يكى از ائمّه ى جماعت مى خواند و به من سفارش مى كرد تا مى توانى نمازت را اوّل وقت و با جماعت بخوان.

پس از نماز به روضه هايش كه قبلاً از او دعوت كرده بودند مى رفت.

 شايد در آن مدّتى كه من در زنجان بودم، ماه محرّم به طور متوسط هر شبى يك جلسه را به اين گونه مى گذراند كه به من مى گفت: يك مجلس در فلان محلّ الآن دعوت شدم بايد بروم وقتى دو نفرى به آن مجلس مى رفتيم مى ديديم صاحب مجلس با يك اخلاصى مجلس را ترتيب داده و مردم هم جمع شده اند. امّا منبريشان نيامده يك مرتبه مى ديدند كه حاج ملاّ آقاجان وارد شد و اجازه گرفت و به منبر رفت، صاحب مجلس مبهوت مى شد كه او از كجا متوجّه شده كه من الآن از امام زمان (عليه السّلام) روضه خوانى طلب كردم و اين موضوعى بود كه خواصّ از مردم زنجان اطّلاع داشتند و همه بر آن گواهند.

خوب يادم مى آيد كه يك شب وارد اين چنين مجلسى شديم وقتى صاحب مجلس حاج ملاّ آقاجان را ديد، قسم خورد همين چند دقيقه ى قبل به امام زمان (عليه السّلام) متوسّل شده بودم و گفتم: آقا يك روضه خوان براى من بفرست؛ كه شما آمديد.

* * *

در اين سفر از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه در تهران جريان جالبى اتّفاق افتاده و من شكّ داشتم كه آيا صحيح است يا نه اجازه مى فرمائيد از شما سؤال كنم؟

گفت: بپرس.

گفتم: در محضر يكى از علماى معروف تهران كسى روح مرحوم شيخ بهائى را حاضر كرده بود و از او سؤالاتى مى كرد؛ يكى از افرادى كه در مجلس حاضر بود نقل كرد كه من در كتابى ديده بودم كه شيخ بهائى فرموده:

اگر كسى براى امر مهمّى روزى صد مرتبه تا ده روز كه از روز چهارشنبه شروع كند و روز جمعه ختم كند، با حضور قلب اين دعا را بخواند اگر حاجتش برآورده نشد، مرا لعنت كند.[34]

آن شخص مى گفت: من اين دعا را ده روز خوانده بودم ولى از روز جمعه شروع كرده و روز چهارشنبه ختم نموده بودم و فكر مى كردم ختم را درست انجام داده ام و حاجتم برآورده نشده بود مى خواستم شيخ بهائى را لعن كنم، دلم نمى آمد.

در آن مجلس كه روح شيخ بهائى را حاضر كرده بودند بدون آنكه كسى از اين مطلب اطّلاعى داشته باشد، ناگهان آن كسى كه روح شيخ را حاضر كرده بود، به من رو كرد و گفت: شيخ مى گويد: «اختتامه يوم الجمعة» يعنى بايد پايان ختم، روز جمعه باشد. من يك مرتبه متوجّه اشتباه خود شدم و دانستم اينكه حاجتم برآورده نشده به خاطر اين است كه من روز جمعه شروع كرده ام و روز چهارشنبه ختم نموده ام و حالا شيخ بهائى مرا متوجّه كرد.

سؤالاتى كه درباره ى اين قضيّه دارم يكى اين است كه آيا ممكن است ارواح را احضار كرد؟

و دوّم اينكه ختم، درست است يا نه؟

آقاى حاج ملاّ آقاجان جواب داد:

احضار ارواح و گفتگو با آنها براى اولياء خدا كار بسيار عادّى است. حالا آيا هر كس كه مدّعى احضار شد راست مى گويد، معلوم نيست.

و امّا من مى گويم: اگر كسى يك مرتبه اين دعا را با شرائط روحى كه بايد در خود ايجاد كند، بخواند اگر دعايش مستجاب نشد مرا لعنت كند ولى اگر بدون آن شرايط صدها مرتبه در دهها روز بخواند و دعايش مستجاب نشد، بايد خودش را ملامت كند و حقّ ندارد شيخ بهائى را لعنت كند.

گفتم: من در كتابى ديدم كه باز از شيخ بهائى نقل شده هر كس حاجتى داشته باشد و هفتاد مرتبه بگويد:

«لا اله الاّ اللّه بعزّتك و قدرتك لا اله الاّ اللّه بحقّ حقّك لا اله الاّ اللّه فرج برحمتك».

حاجتش برآورده مى شود و اگر برآورده نشد مرا لعنت كند.

آيا اينها صحيح است؟ از معصوم (عليه السّلام) نقل شده؟

حاج ملاّ آقاجان فرمود: اگر ثابت باشد كه اينها را شيخ بهائى گفته، حتما از معصوم روايت مى كند؛ زيرا شيخ به قدرى بزرگ است كه ممكن نيست انسان احتمال بدهد كه او اين دعاها را جعل كرده و يا بدعت گذاشته است. بنابراين، اگر به قصد رجاء خوانده شود خوب است.

* * *

روز بيست و هشتم ذيحجّه در همين سفر كه من در زنجان بودم از ابهر كه يكى از شهرستانهاى اطراف زنجان است تلفنى شده بود و آقاى حاج حاج آقا از حاج ملاّ آقاجان براى منبر دهه ى اوّل محرّم در حسينيّه اش دعوت مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان فرمود: من ميهمانى دارم، اگر او حاضر شد بيايد من هم مى آيم، من به ايشان گفتم: براى من ابهر و زنجان فرقى نمى كند هر كجا تو با منى، من خوشحالم.

حاج ملاّ آقاجان دعوت را قبول كرد و فرداى آن روز كه روز 29 ذيحجّه بود با قطار به ابهر رفتيم.

حاج حاج آقاى ابهرى مرد عجيبى بود، پاك و باصفا، اهل محبّت و ولايت، به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) عشق مى ورزيد، تقلّب و دروغ در قاموس زندگيش وجود نداشت، او نمى توانست بپذيرد كه مثلاً يك روحانى مثل من ممكن است چند ماه بر او بگذرد و خدمت امام زمان (عليه السّلام) نرسد.

حسينيّه اى ساخته بود كه از او واقعا عطر حسينى استشمام مى شد. يك روز تنها در آن حسينيّه نشسته بودم ديدم بى جهت حال گريه ى عجيبى به من دست داد، مقدارى بر مظلوميّت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) اشك ريختم و از آنجا بيرون آمدم.

حاج حاج آقا به من برخورد كرد و گفت: نتوانستى خودت را كنترل كنى؟

گفتم: نه، اين حسينيّه عجيبى است.

گفت: چرا نباشد؟ مى دانى اين حسينيّه را من چگونه ساخته ام؟ چند نفر عمله و بنّاى با حال را از تهران و زنجان پيدا كردم و يك روضه خوان با اخلاص هم دعوت نمودم، هر وقت آنها مى خواستند اين حسينيّه را بسازند بايد قبلاً روضه اى مى خواندند با چشمهاى اشك آلود شروع به كار مى كردند. و اين برنامه ادامه داشت تا حسينيّه تمام شد.

حاج حاج آقا مردى بود كه ارواح را مى ديد و باور نمى كرد كه مثل من كه يك روحانى هستم نبينم.

يك روز صبح با آنكه به نظر من از سر شب رفته بود و خوابيده بود، ديدم چرت مى زند، به او گفتم: چرا كسلى؟

گفت: ديشب دو ركعت نماز براى پدرم كه از دنيا رفته بود خواندم، ارواح ساير اقوامم به من مراجعه مى كردند و مى گفتند: براى هر يك از ما هم دو ركعت نماز بخوان و من نمى توانستم آنها را رد كنم لذا تا سحر مشغول خواندن نماز بودم و خوابم كم شد.

اين مطالب را به قدرى از روى صفا مى گفت كه انسان احتمال نمى داد در وجود اين مرد، كوچكترين حيله اى باشد.

يك روز با حاج ملاّ آقاجان و حاج حاج آقا به قبرستان ابهر رفتيم، حاج حاج آقا ما را به سر قبر اقوام و دوستانش مى برد، به نزديك قبرى رسيديم حاج ملاّ آقاجان اشاره به قبرى كرد و گفت: شيخ رضا است (و تبسّمى هم زير لب داشت مثل اينكه با آشنائى كه مدّتها از او دور بوده برخورد كرده اند).

حاج حاج آقا گفت: بله شيخ رضا است كه مى گفت: امور معنوى يعنى چه و ما را مسخره مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مى شنوى حالا چه مى گويد؟ مى گويد: من اشتباه كرده بودم، حرف شما صحيح است و خوشا به حال بعضى از شما كه تا زمان ظهور زنده ايد.[35]

از آنجا عبور كرديم و به قبر مادر حاج حاج آقا رسيديم، حاج ملاّ آقاجان تمام نشانيهاى جسمى و خصوصيّات اخلاقى مادر حاج حاج آقا را شرح داد و گفت: مى گويد: فلان كار را نكن.

او هم بدون معطّلى گفت: چَشم.

من از او سؤال كردم موضوع چه بود كه مادرتان مانع شد؟

گفت: به شرط آنكه قول بدهى به كسى نگوئى؛ چون از اسرار است.

گفتم: مانعى ندارد.

گفت: جريانى بود كه انجام مى دادم (و آن را مشروحا براى من گفت) و جز من و خدا كسى اطّلاع نداشت، چند شب قبل تصميم داشتم آن را ترك كنم كه الآن مادرم آن را نهى كرد.

حاج ملاّ آقاجان در منزل و حسينيّه ى حاج حاج آقا همه روزه صبح منبر مى رفت. جمعيّت زيادى در آنجا اجتماع مى كردند كمتر روزى بود كه مجلس روحانيّت فوق العاده اى پيدا نكند.

گاهى، چند نفر از كثرت گريه به حالت غشوه و بى حالى مى افتادند و گاهى حاج حاج آقا رو به من مى كرد و مى گفت: ارواح اولياء خدا همه جمعند.

به هر حال دوازده روزى كه در ابهر بوديم از روحانيّت فوق العاده اى برخوردار بوديم.

روز عاشورا حاج ملاّ آقاجان به من گفت: اگر از خدا بخواهى امسال به اتّفاق يكديگر به عراق و به زيارت ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مشرّف مى شويم!

گفتم: دعا زحمتى ندارد ولى آيا اين موضوع ممكن است؟!

گفت: براى خدا هيچ چيز غير ممكن نيست.

(در آن وقت من نه سنّم مقتضى بود كه گذرنامه بگيرم و نه گذرنامه به من مى دادند. و علل سياسى هم در كار بود كه به من گذرنامه نمى دادند؛ زيرا مرحوم نوّاب صفوى رهبر «فدائيان اسلام» به مرحوم حاج ملاّ آقاجان ارادت زيادى داشت و من با او رفيق بودم و رژيم فكر مى كرد كه من جزو آنها هستم و نام من جزو «فدائيان اسلام» نوشته شده بود. و در آن سال آنها را دستگير مى كردند و بعضى از آنها به عراق فرار كرده بودند لذا به صورت ظاهر محال بود به من گذرنامه بدهند).

به هر حال دعا كرديم و مسأله فراموش شد و چند روز بعد از عاشورا من به قم رفتم، ماه محرّم و صفر و ربيع الاوّل را هم در قم بودم، يك روز كه براى بدرقه ى يكى از اقوام به تهران رفته بودم از مسجد حاج سيّد عزيزاللّه عبور مى كردم، ديدم حاج ملاّ آقاجان در آنجا است خوشحال شدم، او را در بغل گرفتم و بوسيدم و گفتم: چرا به تهران آمده ايد؟

گفت: براى رفتن به زيارت ائمّه ى عراق، مگر تو روز عاشورا دعا نكردى؟

گفتم: يعنى مستجاب شده؟

گفت: بله چرا مستجاب نشود؟ خودشان مى گويند دعا كن و بعد قبول نمى كنند؟ مگر ممكن است!

گفتم: من نه پول دارم و نه گذرنامه، چگونه ممكن است به زيارت بروم؟ گفت: مخارج سفرت را به من داده اند و گذرنامه هم بالاخره يك طورى مى شود.

گفتم: بسيار خوب. ولى حدود بيست روزى كه در تهران براى تهيّه ى گذرنامه تلاش كردم، به هيچ وجه راهى براى من پيدا نشد كه بتوانم گذرنامه بگيرم، لذا مأيوسانه به قم رفتم.

حاج ملاّ آقاجان گذرنامه اش را گرفت و شب سيزدهم ماه جمادى الاوّل به قم آمد و مى گفت: بايد از همين قم به وسيله ى ترن «تهران ـ خرّمشهر» پس فردا حركت كنيم.

گفتم: من كه گذرنامه ندارم. باز هم گفت: يك طورى مى شود غصّه نخور، آخرش اين است كه تو را در خرّمشهر به قاچاق برى مى سپاريم و در بصره تحويل مى گيريم.

من بيشتر ترسيدم و از اين موضوع فوق العاده نگران بودم. از طرفى علاقه ى فوق العاده به زيارت عتبات عاليات، بالأخص در خدمت استاد عزيز و بهتر از جانم. و از طرفى سفر اوّل و ترس از قاچاق عبور كردن از مرز مرا در فشار عجيبى قرار داده بود.

در حجره ى مدرسه ى حجّتيه شب زمستان سردى بود ولى كرسى گرمى داشتيم من و حاج ملاّ آقاجان و چند نفر از دوستان كه از تهران همراه ايشان شده بودند و هم حجره اى مدرسه ام دور كرسى نشسته بوديم.

حاج ملاّ آقاجان گفت: شب وفات فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) است، اگر مايليد به آن حضرت متوسّل شويم؟

همه اظهار تمايل كردند و ايشان مشغول خواندن روضه شدند.

من سرم را روى كرسى گذاشته بودم و گريه مى كردم، پايه ى كرسى را به دست گرفته بودم و اشك مى ريختم، مثل آنكه خوابم برده بود در عالم رؤيا، مى ديدم طفل بى ادبى هستم كه مادرم فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) مرا از خانه بيرون كرده و من چهارچوب در خانه را گرفته ام و گريه مى كنم و از مادر تقاضاى عفو و گذشت دارم. در باز شد خانمى مانند خورشيد كه به عظمت و جلال و زيبائى، زنى مانند او گمان نكنم كه خدا آفريده باشد، از در منزل بيرون آمد و مرا مانند فرزند خردسالى نوازش كرد و به داخل منزل برد. من با خوشحالى و نشاط فوق العاده اى از خواب پريدم و شنيدم كه حاج ملاّ آقاجان به دوستان مى گفت: الحمدللّه حاجت ابطحى هم برآورده شد.

به هر حال شب خوبى بود بسيار معنويّت داشت.

بالاخره آخر شب خوابيديم، نزديك اذان صبح كه بيدار شدم متوجّه گرديدم كسى به شيشه ى در اتاق مى زند. در را باز كردم دو نفر از تجّار تهران بودند، يكى اصلاً اهل تبريز به نام آقاى حاج غلامحسين اسفهلانى بود خدا رحمتش كند مرد بسيار خوبى بود و ديگرى اهل اصفهان به نام حاج مهدى بود.

و اين دو نفر در تهران سكونت داشتند، آنها شنيده بودند كه حاج ملاّ آقاجان به قم مشرّف شده است، شبانه حركت مى كنند و براى ديدن ايشان به قم مى آيند.

و چون مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان جاى ديگرى نمى رود، يكسره به درِ اتاق ما، در مدرسه ى حجّتيه آمده و ما را بيدار كردند و ساعتى دور هم نشستيم. در ضمن گفتگو، آنها از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردند، چه وقت به طرف عراق حركت مى كنيد؟

حاج ملاّ آقاجان جواب داد: قرار است پس فردا با قطار حركت كنيم ولى چون آقاى ابطحى گذرنامه نگرفته است، مى ترسد.

حاج آقاى اسفهلانى گفت: حقّ دارد چون قاچاق رفتن خيلى مشكل است.

بعد سخن از هر كجا به ميان آمد، در اين بين آن دو تاجر محترم با هم آهسته صحبتى كردند و بلافاصله حاج مهدى اصفهانى از جا برخاست و به من گفت: عكس دارى؟

گفتم: بله.

گفت: ده عدد عكس به من بده تا فردا شب همين موقع برايت گذرنامه بياورم.

عكسها را به او دادم او در همان شب با اتوبوس به طرف اصفهان حركت كرد و شب بعد براى من و يكى دو نفر ديگرى كه با ما همراه شده بودند و گذرنامه نداشتند، گذرنامه آورد. حالا چه كرده بود و چگونه با آن سرعت گذرنامه ها را تهيّه نموده بود، كسى جز خودش نمى دانست، فقط ما متوجّه شديم كه حاجى اسفهلانى مخارجش را قبول كرده و حاج آقا مهدى زحماتش را به عهده گرفته. و بالاخره معلوم شد، آنها مأمور حضرت صدّيقه ى طاهره (عليها السّلام) بودند و اين معنى را ما كه بيست روز در تهران به هر درى زديم نتوانستيم گذرنامه بگيريم مى فهميديم.

به هر حال عصر روز چهاردهم ماه جمادى الاولى از قم با ترن به طرف خرّمشهر حركت كرديم.

اين اوّلين سفر طولانى بود كه من با حاج ملاّ آقاجان مى رفتم. و چون در سفر بيشتر بايد از استاد استفاده كرد، ششدانگ حواسم را در اخلاقیّات و روش ايشان با دوستان و همراهان جمع كرده بودم و مانند شاگرد خوبى قدم به قدم از علوم و معارف معظّم له استفاده مى كردم.

در اخلاقیّات كه او به صاحب خُلق عظيم، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) اقتدا كرده بود، غير قابل وصف بود. در همان شب اوّل پانزده جمادى الاولى كه در قطار تهران ـ خرّمشهر، مى رفتيم، من به خواب رفته بودم، صبح دوستان نقل مى كردند كه وقتى تو خوابت برد، سرت به روى زانوى حاج ملاّ آقاجان افتاد، (اين عمل بدون اختيار انجام شده بود والاّ من به خودم اجازه نمى دادم كه حتّى در مقابل او چهار زانو بنشينم) او هم با كمال خونسردى نشست و تا صبح (با اينكه شبهاى زمستان بلند است) سرت را در روى زانو نگه داشت و نگذاشت تو بيدار شوى ما هر چه به او گفتيم كه شما خسته مى شويد، اجازه بدهيد سرش را آهسته برداريم و روى لباسها بگذاريم، مى گفت: ممكن نيست. (و نقل كردند كلماتى درباره ى من گفته بود كه آنها را قانع كند؛ كه من نمى توانم آنها را بنويسم).

به هر حال صبح كه من از خواب برخاستم ديدم پاى او بى حس شده و با ماساژ زيادى كه دوستان همسفر او را دادند كم كم پايش به حركت آمد.

او به ما گفت: در مسافرت مى توانيد مزاح كنيد ولى دروغ نگوئيد. به كسى و به جمعيّتى توهين نكنيد.

در سراسر سفر، هيچ گاه جز در كربلا او را محزون نديدم، هميشه بشّاش و متبسّم بود. دائما كلمات حكمت آميز و يا روايات و آيات قرآن تلاوت مى كرد. شبها مقدارى مى خوابيد و آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب بود.

يك روز به او گفتم: وقتى من در زنجان بودم شما به من دستور مى داديد نماز شب بخوانم ولى خودتان گاهى نماز شب نمى خوانديد، امّا در مسافرت مى بينيم كه هر شب نافله ى شب را مى خوانيد.

گفت: هشتاد سال از عمرم مى گذرد، در زنجان شبها مجبور بودم كه تا چهار ساعت از شب گذشته در مجالس روضه، منبر بروم و نمى توانستم بين منبرهاى اوّل شب و نماز شب جمع كنم چون مزاجم مساعدت نمى كرد، ضعف مرا مى گرفت، روزها هم كه نمى توانستم بخوابم، چون مى دانى زراعت دارم تمام كارهايم را خودم بايد بكنم. ولى در اين مسافرت زحمتم كمتر است. بحمداللّه مى توانم آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب باشم.

گفتم: شما در زنجان هم، بايد منبر را ترك كنيد و به خودتان آن قدر زحمت ندهيد و يا لااقل كمتر منبر برويد كه بتوانيد نماز شب بخوانيد؛ زيرا پروردگار در قرآن براى تهجّد وعده رستگارى داده است.

گفت: يك روز در زنجان به اين فكر افتادم كه يا نماز شب بخوانم و منبر كمتر بروم يا منبر بروم و نماز شب را ترك كنم؛ در خواب به من فرمودند: نماز شب از عبادتهائى است كه نفعش عايد خودت تنها مى شود، ولى منبر و موعظه و روضه از عبادتهائى است كه نفعش هم عايد تو مى شود و هم مردم استفاده مى كنند؛ و در هر كجا يك چنين عباداتى با هم تعارض كند، آنكه نفعش عايد مردم هم مى شود، مقدّم است.

حاج ملاّ آقاجان غذا كم مى خورد و كم حرف مى زد. قلبش مملوّ از محبّت پروردگار و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. سادات و فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) فوق العاده در نظرش محترم بودند.

او مى گفت: روايت است كه بر سادات نبايد در راه رفتن مقدّم شد.

وقتى سادات (ولو از نظر سنّ، خردسال بودند) وارد مجلسى مى شدند ايشان به تمام قد در مقابلشان مى ايستاد و مى گفت:

در حديث است كه اگر كسى يكى از سادات را ببيند و در مقابل او نايستد و قيام تامّ نكند، خدا به دردى او را مبتلا مى كند كه دوا نداشته باشد.

او هميشه دو زانو مى نشست و هميشه حتّى در مسافرت و بين دوستان، آداب معاشرت را ترك نمى كرد. گاهى كه ما به او مى گفتيم: شنيده ايم كه گفته اند: بين دوستان آداب ساقط مى شود.[36] مى فرمود:

من از اين افراد كه اين مطالب را مى گويند سؤالى دارم و آن اين است كه آيا ادب، خوب است يا نه؟

حتما مى گويند: ادب، چيز خوبى است. من در جواب مى گويم: انسان چرا چيز خوبى را كه دارد به دوستانش تقديم نكند؟

به هر حال اين شمّه اى از ادب و اخلاق آن مرد بزرگ بود كه در مسافرت از او ديدم.

وقتى به مرز عراق و ايران رسيديم مى گفت: بوى آقايم سيّدالشّهداء (عليه السّلام) را استشمام مى كنم. اين مطالب را بيشتر به خاطر توجّه ما به آن حضرت به زبان جارى مى كرد.

نزديك ظهر بود كه به بغداد رسيديم و يكسره به كاظمين رفتيم و به حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) مشرّف شديم. حال خوشى داشتيم، من از كثرت شوق، بى اختيار به حرم مطهّر بدون اذن دخول وارد شدم ولى حاج ملاّ آقاجان تا وقتى كه ما برگشتيم، كنار عتبه ى مقدّسه ى حرم ايستاده بود و توجّه عجيبى به ضريح مقدّس داشت. گويا حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را مى ديد و با كمال ادب با آن حضرت سخن مى گفت. وقتى از حرم خارج شدم حوائجى را كه از آن حضرت خواسته بودم به من گفت كه تو چه حوائجى را خواسته اى و كدام يك از آنها برآورده مى شود و كدام يك، به اين دلائل صلاح تو نيست، برآورده شود و مرا قانع مى كرد.

صبح روز بعد كه تنها به حرم رفته بود وقتى به مسافرخانه برگشت، گفت: منظره ى عجيبى را ديدم، ديگر چيزى نگفت.

من اصرار كردم كه جريان چه بود؟

گفت: وقتى وارد حرم شدم ديدم حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهما السّلام) نشسته اند و من به آنها سلام كردم آنها جواب دادند.

و من در مقابل آنها ايستاده بودم و زيارت جامعه را مى خواندم ناگهان ديدم هر دو برخاستند و حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) سرشان را پائين انداخته اند ولى به تمام قامت ايستاده اند و حضرت امام جواد (عليه السّلام) سرشان را بالا گرفته اند و مؤدّب ايستاده اند به طرف درِ ورودى نگاه مى كنند، من هم نگاه كردم، ديدم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) وارد شدند و بين حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهماالسّلام) قرار گرفتند و همه نشستند.

حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) رو به امام جواد (عليه السّلام) كردند و فرمودند:

ما در اين شهر، تعدادى شيعه داريم چرا جواب آنها را نمى دهيد؟

امام جواد (عليه السّلام) كاغذ و قلمى به دست گرفتند و نام آنها را از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) سؤال مى كردند و مى نوشتند. و حتّى چه حاجتى دارند يادآورى مى شد. و دستور صادر مى گرديد كه به آنها داده شود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مثلاً به فلانى (يكى از دوستان را نام برد و گفت) اسم او را هم نوشتند و حاجتش هم داشتن طبع شعر بود كه به او دادند. كه بعدا آن شخص حتّى سخن عادى خود را با شعر مى گفت.

به هر حال چند روزى در كاظمين بوديم و قبور نوّاب اربعه را در بغداد زيارت كرديم.

مطلب جالبى كه حاج ملاّ آقاجان درباره ى نوّاب اربعه مى گفت اين بود كه به همان دليلى كه لازم است معتقد باشيم ائمّه اطهار (عليهم السّلام) معصومند، بايد بگوئيم كه نوّاب اربعه هم از عصمت ضعيفى برخوردارند؛ زيرا اگر آنها را اين چنين ندانيم و بلكه گناهكار، اشتباه كار و داراى سهو و نسيان بدانيم، اعتمادى به مطالبى كه از آنها نقل مى كنند، نخواهيم داشت. (توضيح آنكه؛ نوّاب اربعه چهار نفر نائب خاصّ امام عصر (روحى له الفداء) هستند كه در زمان غيبت صغرى رابط بين امام زمان (عليه السّلام) و مردم شيعه بوده اند و نام آنها به ترتيب زير:

حضرت عثمان بن سعيد عمروى و حضرت محمّد بن عثمان و حضرت حسين بن روح و حضرت على بن محمّد سمرى بوده است).

حاج ملاّ آقاجان در تمام مشاهد مشرّفه به ما توصيه مى كرد كه معتقد باشيم ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) زنده اند و سخنان ما را مى شنوند و مبادا كوچكترين غفلتى از اين موضوع بشود.

او بهترين زيارتها را «زيارت جامعه» و «زيارت امين اللّه » مى دانست و مى فرمود كه اگر در حرمها وقت بيشترى داريد زيارت جامعه را بخوانيد. و اگر فرصت زيادى نداريد زيارت امين اللّه  را بخوانيد. و همه روزه توصيه مى كرد كه زيارت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) را بخوانيم، بخصوص در حرمهاى مقدّسه؛ زيرا معتقد بود كه آن حضرت بيشتر از همه جا در حرمها احتمال دارد باشند. و بهترين زيارتهاى آن حضرت را «زيارت آل ياسين»[37] مى دانست.

بالأخره در مدّتى كه در كاظمين بوديم، يك مرتبه سر قبر حضرت سلمان در مدائن[38] رفتيم و صبحها هر روز وقتى از حرم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم، كنار قبر «سيّد رضى»[39] و «سيّد مرتضى» مى ايستاد و سلامى عرض مى كرد و فاتحه اى مى خواند و مى گفت: قبر «شيخ كاظم اُزرى» كه از شعراى بزرگ شيعه است در كنار قبر سيّد مرتضى است.

روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان درخواست كردم كه شرحى از حالات سيّد رضى و سيّد مرتضى برايم بگويد.

گفت: بسيار خوب، تا آنكه يك روز كه از حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم به ما فرمود: بيائيد برويم كنار حرم سيّد مرتضى بنشينيم و درباره ى اين دو بزرگوار حرف بزنيم.

ما در خدمت ايشان رفتيم و نشستيم حال خوبى داشتيم مطالب زيادى درباره ى آنها از آن مرحوم شنيديم كه من اكثر آنها را فراموش كرده ام ولى اين قضيّه را فراموش نكردم كه مى فرمود:

شبى شيخ مفيد در عالم رؤيا ديد كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) دست امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) را گرفته اند و مى فرمايند: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى: اى مرد بزرگ! به اين دو فرزندم علم فقه را تعليم بده.

شيخ مفيد مى گويد كه من تعبير اين خواب را نمى دانستم تا آنكه صبح آن روز ديدم مادر سيّد مرتضى و سيّد رضى دست آن دو نفر را گرفته و آنها خردسال بودند و در مدرسه به نزد من آمد و فرمود: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى عين همان جمله اى كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) فرموده بودند اين بانوى محترمه هم فرمود.

در اينجا من دانستم كه اين دو آقازاده به مقام والائى خواهند رسيد؛ لذا يكى از آنها يعنى سيّد رضى كتاب نهج البلاغه را جمع آورى كرد. و ديگرى از بزرگان علماى اهل معنى و فقهاى عظام شد.

خلاصه چند روزى در كاظمين مانديم و بعد رهسپار كربلا شديم. هنوز چند كيلومترى به كربلا مانده بود كه ديديم حاج ملاّ آقاجان با خودش زمزمه اى دارد و اشك مى ريزد؛ خوب گوش دادم مى گفت:

حسين جان «قتلوك و ما عرفوك و من شرب الماء منعوك». يعنى تو را كشتند و مقام و عظمت تو را نشناختند و از آب تو را منع كردند.

سپس به راننده گفت: آقا خواهش مى كنم نگه داريد.

راننده، ماشين را نگه داشت، ايشان پياده شدند و به ما هم گفتند: پياده شويد، ما هم پياده شديم.

گفت:

از اينجا حرم كربلا است؛ زيرا چهار فرسخ در چهار فرسخ، مربوط به كربلا و حسين بن على (عليه السّلام) است. يعنى مِلك آن حضرت است؛ حائر حسينى است.

سپس سجده ى شكر كرد و خاك آن زمين را بوسيد و سوار ماشين شد. ما هم سوار شديم. و ديگر حاج ملاّ آقاجان را از آنجا تا وقتى كه در كربلا بود متبسّم نديديم، يا محزون مى نشست و يا گريه مى كرد.

يك روز به او گفتم: امروز رفتم كنار گودى قتلگاه خيلى متأثّر شدم.

گفت:

در مدّتى كه در گذشته ساكن كربلا بودم و هر چند دفعه اى كه به زيارت آمده ام، نتوانستم؛ يعنى دلم نيامده، حالم ايجاب نكرده كه كنار گودى قتلگاه بروم، تو كه فرزند آنهائى چگونه توانستى اين كار را بكنى؟

حاج ملاّ آقاجان، در مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت (عليهم السّلام) آن قدر سرشار بود كه ما اين مطلب را بدون ترديد از حال او درك مى كرديم و مى دانستيم آنچه مى گويد حقيقت دارد.

او در راه كه به طرف حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى رفت گاهى شعر مى خواند و گريه مى كرد و گاهى مصائب آن حضرت را به ياد مى آورد و اشك مى ريخت و به ما توصيه مى كرد كه در كربلا بكوشيد هميشه به ياد حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) و اهداف مقدّسه اش باشيد و به فكر چيز ديگرى نباشيد. و مضمون اين شعر را براى ما مى گفت:

در خانه ى دل ما را، جز يار نمى گنجد

چون خلوت يار اينجاست، اغيار نمى گنجد

در كار دو عالم ما، چون دل به يكى داديم

جز دست يكى ما را، در كار نمى گنجد

اسرار دل پاكان، با پاك دلان گوئيد

كاندر دل نامحرم، اسرار نمى گنجد

گر عاشق دلدارى، با غير چه دل دارى

كان دل كه در او غير است، دلدار نمى گنجد

پس از چند روز كه در كربلا مانديم به نجف اشرف مشرّف شديم، روز دوّم ورودمان جمعى از علماى اهل حال و معنى به ديدن ايشان آمدند، مباحثى بين آنها با معظّم له واقع شد كه درج تمام آنها در اينجا به طول مى انجامد، فقط به يك بحث كوتاه كه بين ايشان و مريدان مرحوم آية اللّه  قاضى كه يكى از علماى معروف اهل معنى و استاد اساتيد جمعى از بزرگان علماى معاصر بود واقع شد، اكتفا مى كنيم.

در ساعت هشت صبح بود كه در مسافرخانه نشسته بوديم جمعى از علما و بزرگان اهل معنى وارد شدند، پس از معانقه با ايشان و يك يك ما، كنار اتاق نشستند و خوب از قيافه ها پيدا بود كه منتظر موقعيّتى براى سؤالاتشان هستند.

يكى از آنها پرسيد: كمال توحيد را برايمان شرح دهيد و بفرمائيد توحيد كامل چيست؟

در جواب فرمود:

توحيد، بيرون ريختن آنچه در مخيّله ى خود از خدايانى كه ساخته ايد و تنها به خدائى كه ولايت كليّه معرّفى كرده معتقد بودن است كه شرط توحيد هم به فرموده ى على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در نيشابور در ضمن نقل حديث سلسله الذّهب[40] همين بوده است. خدائى كه از طريق مستقيم، از صراط حقّ، از بيان صدق شناخته نشود، خدا نيست؛ بلكه مخلوق تو است كه امام صادق (عليه السّلام) فرمود: هر چه را كه به اوهام و خيال و فكر از وجود خدا در نظرت آمد. در واقع مخلوق تو و مردود به تو است.[41]

گفتند: مگر ولايت براى آن نيست كه ما را به توحيد برساند، چرا وقتى به توحيد رسيديم باز هم محتاج به ولىّ معصوم و كلمات آنها باشيم؟

  فرمود: شما فكر مى كنيد كه در يك لحظه مى توانيد در راه تكامل، بدون مرشد و راهنماى معصوم حركت كنيد؟ و مگر آنها در دنيا و آخرت واسطه ى فيض در امور مادّى و معنوى ما نيستند، مگر شيطان خداشناس نبود؟ مسلّم چرا، زيرا او با خدا حرف مى زد، ولى به مجرّدى كه ولايت حضرت آدم را قبول نكرد، از راه مستقيم منحرف شد، از مقام قرب الهى رانده شد و معتقد به آنچه فكرش مى رسيد گرديد و خدا را ظالم شناخت و معتقد به جبر شد، آنچنان كه بعضى از عرفا هم كه دستشان به دست ولىّ زمان نيست و تنها به فكر خود اكتفا مى كنند همينها را معتقدند.

 گفتند: مرحوم شيخ ابراهيم امامزاده زيدى، معتقد بود كه انسان وقتى به كمال رسيد، بدون مرشد خارجى مى تواند از جلال و جمال الهى استفاده كند.

و در كتاب «رسالة فى العرفان» در كلمه ى 42 آن مرحوم مى نويسد:

زمانى كه عارف كامل به مقام فنا رسيد از حق تعالى بدون واسطه ى مرشد و راهنماى بيرونى مى تواند استفاده كند.[42]

 مرحوم حاج ملاّ آقاجان فرمود: درست است كه خدا هدايت را به انسان الهام مى كند ولى چون گاهى الهام با وسوسه مخلوط مى شود، لذا بايد در موارد مشكوك و بلكه در تمام موارد ميزانى داشته باشيم؛ و آن ميزان، اسلام و بيانات معصومين است. لذا من اين بيان را به طور مطلق قبول ندارم.

بالأخره چند روز در نجف اشرف مانديم و من از درسهاى مراجع عاليقدر آن زمان مثل آيات عظام، آقاى «سيّد عبدالهادى شيرازى» و آقاى «سيّد محمود شاهرودى» و آقاى «سيّد محسن حكيم» و آقاى «شيخ باقر زنجانى» و آقاى «حلّى» و آقاى «بجنوردى» ديدن كردم و حوزه ى نجف را براى تحصيل و ادامه ى درسهايم خيلى مساعد ديدم.

صبح روز سه شنبه ى اوّلى كه در نجف بوديم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان به ما فرمود: نماز و ناهار امروز را كه خورديم بايد به كوفه براى زيارت حضرت «مسلم» و حضرت «هانى» و حضرت «زكريّا» و مسجد كوفه و مسجد زيد و مسجد صعصعه و بيتوته ى امشب در مسجد سهله كه انشاءاللّه  بركات زيادى نصيبمان خواهد شد، برويم. و شايد به خدمت حضرت بقيّة اللّه  (صلوات اللّه  عليه) هم مشرّف شويم. و ضمنا آهسته با خودش چيزى گفت كه تنها من آن را شنيدم.

مى فرمود: «اگر من عصبانى نشوم».

اين جمله را مى گفت و سرش را تكان مى داد، چرا عصبانى بشوم، نه، عصبانى نمى شوم، مگر خدا مرا به حال خودم وابگذارد و اين آيه را تلاوت مى كرد:

«وَ ما اُبَرِّئُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاََمّاَرةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّى».[43]

يعنى: من نگه دارنده ى نفس خود نيستم، نفس، انسان را زياد به بدى امر مى كند، مگر آنكه خدايم به من رحم كند.

به هر حال، ظهر، پس از نماز و ناهار با ماشين به كوفه رفتيم و در راه به زيارت حضرت «كميل بن زياد» و «ميثم تمّار» و مسجد حنّانه هم مشرّف شديم. ساعت سه بعد از ظهر بود كه وارد مسجد كوفه گرديديم، اعمال مسجد كوفه زياد است تقريبا دو ساعت طول مى كشد، در هر مقامى نماز و دعائى دارد.

در روايات وارد شده كه مسجد كوفه محلّ نماز پيامبران خدا است و محلّ نماز امام عصر (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) خواهد شد. لذا قبل از آنكه ما به اعمال مسجد كوفه بپردازيم حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى طرف راست مسجد نشاند و گفت: اين طرف مسجد براى نشستن افضل است و سپس مطالبى را براى آگاهى ما بيان كرد.

او مى گفت:

در اين مسجد هزار پيغمبر و هزار وصىّ پيغمبر نماز خوانده اند.

و مسجد كوفه از مسجد اقصى در بيت المقدّس با فضيلت تر است.

او مى گفت:

خواندن نماز در اين مسجد، ثواب حج و عمره اى را دارد كه با رسول خدا (صلى اللّه  عليه وآله) رفته باشيد.

او مى گفت:

امام باقر (عليه السّلام) فرموده: «اگر مردم بدانند كه مسجد كوفه چقدر ارزش دارد از شهرهاى دور زاد و توشه برمى دارند و به زيارت اين مسجد مى آيند».

او مى گفت: اگر چشم برزخى شما باز مى بود مى ديديد كه طرف چپ و راست اين مسجد باغهائى است از باغهاى بهشت و جلو و عقب آن، باغهائى است از باغهاى بهشت و خود آن هم باغى است از باغهاى بهشت.

و مى ديديد كه وقتى نماز در آن مى خوانيد در نامه ى اعمالتان به جاى يك ركعت كه خوانده ايد اگر نماز واجب باشد هزار ركعت نوشته مى شود و اگر نماز مستحبّى باشد پانصد ركعت نوشته خواهد شد و مى ديديد كه ملائكه موظّفند كه اگر حتّى شما عبادت و يا ذكر و يا تلاوت قرآن هم نكنيد فقط به خاطر آنكه در آن نشسته ايد براى شما در نامه ى اعمالتان عبادت بنويسند. پس قدر بدانيد و ضمنا متوجّه باشيد كه امام زمانتان بيشتر اوقات در اين مسجد بوده اند و جاى پاهاى مباركشان در تمام مقامات اين مسجد احساس مى شود. و بكوشيد با عشق و محبّت به آن حضرت قدم در اين مقامات بگذاريد.

سپس از جا برخاست و در و ديوار و زمين مقامات مسجد كوفه را مى بوسيد و اشك مى ريخت و مى گفت: آقاجان … قربان جاى پايت، تو عزيز، اينجا قدم گذاشته اى، تو محبوب، اينجا نماز خوانده اى، قربانت گردم، فدايت شوم، صداى مناجاتت در اين فضا طنين انداخته و به اين سرزمين و مسجد آبرو داده.

او بالأخره مدّتى با امام زمانش كه جان همه مان به قربانش باد عشق كرد و با او حرف زد و مثل اينكه او را مى ديد، اين اشعار حافظ را در خطاب به او عرض مى كرد:

اى برده دلم را، تو به اين شكل و شمايل

پرواى كست نى و جهانى به تو مايل

گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان

پيش تو چه گويم كه چه ها مى كشم از دل

وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان

نيكو نبود معنى رنگين به جاهل

هر روز چو حسنت ز دگر روز فزون است

مَه را نتوان كرد به روى تو مقابل

دل بردى و جان مى دهمت غم چه فرستى

چون نيك غمينيم چه حاجت به محصِّل

حافظ چو تو پا در حرم عشق نهادى

در دامن او دست زن و از همه بگسل

سپس رو به ما كرد و فرمود: راز موفّقيت، همين شعر آخر است؛ يعنى حالا كه پا در حرم عشق گذاشته ايد، به مسجد كوفه آمده ايد، خود را به پاى معشوق انداخته ايد، بكوشيد كه از غير او دورى كنيد. محبّت غير او را در دل نگيريد. و دست از دامن معشوقتان حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بر نداريد.

سپس آقاى حاج ملاّ آقاجان كنار در ورودى، معروف به «باب الفيل» دعاى ورود به مسجد كوفه را با حال توجّه عجيبى خواند و ما هم با او خوانديم؛ ولى وقتى رسيد به اين جمله كه در دعا هست:

«رضيت بهم ائمّة و هداة و موالىّ».

يعنى: خشنودى و رضايت و شوق و شعفم به اين است كه دوازده امام، راهنما، و صادقان و ناطقان به حقّ و ارشادكنندگانى كه خداى تعالى آنها را از هر رجس و پليدى پاك نگه داشته مرشد و امام من اند.

به قدرى اشك شوق ريخت كه ما را به حيرت انداخت.

پس از خواندن دعاى ورودى، به طرف مقام حضرت ابراهيم خليل (عليه السّلام) رفتيم. همه ى ما كه بيش از چهار نفر نبوديم دور او در كنار آن مقام مقدّس ايستاديم قبل از آنكه آن مرحوم اعمال را شروع كند به ما گفت:

مسجد كوفه انسان ساز است، روزى اين مسجد مقرّ زندگى و حكومت انسان كاملى چون على بن ابيطالب (عليه السّلام) بوده است. و روز ديگرى هم مقرّ حكومت انسان ديگرى به نام حجّة بن الحسن (عليه السّلام) خواهد بود.

اينجا را نگاه كنيد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) با آن همه عظمتش براى خود جا گرفته و محلّى را به عنوان مقام خود رحل اقامت انداخته. و هر شيعه اى كه به اينجا مى آيد مستحب است در اينجا به ياد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و عشقش و گذشتش و اطاعتش و عبادتش اعمالى انجام دهد و به اين وسيله از خواب غفلت بيدار شود و مرحله ى يقظه را بگذراند.

آن محل ديگر را ملاحظه كنيد مقام حضرت آدم (عليه السّلام) است گفته اند كه خداى تعالى در اينجا توبه حضرت آدم (عليه السّلام) را قبول كرد.

 

در آنجا مرحله ى توبه را بايد گذراند و به وسيله ى محمّد و آل محمّد (عليهم السّلام) درِ خانه ى خدا بايد توبه كند.

و بالاخره درباره ى هر يك از مقاماتى كه در مسجد كوفه بود مطالبى بيان فرمود كه جدّا براى كمالات انسانى فوق العاده مفيد و ارزنده بود و من اگر بخواهم شرح آنچه او معتقد بود و براى ما در مسجد كوفه مى گفت، بنويسم خود كتاب مستقلّى خواهد شد.

پايان بخش اعمال مسجد كوفه، رفتن به كنار محراب حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) است.

او ما را به آنجا برد و رو به من كرد و گفت:

اينجا بر فرق نازنين پدرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) ضربت زدند. اينجا او نماز مى خواند. اينجا او مقام وصل و انس با پروردگار را تدريس مى كرد كه فرمود: «فزت و ربّ الكعبة».[44]

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر به سجده گذاشته و با خداى تعالى راز و نياز كرده و عرض نموده:

خدايا، مهربانا، من از تو امان مى خواهم در روزى كه مال و فرزندان فايده اى ندارند؛ مگر آنكه انسان با روحى سالم و قلبى آرام و مطمئن و با ايمان نزد تو بيايد.

اينجا جائى است كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمود:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه ظالمين و ستمگران دستانشان را مى جوند و مى گويند: ايكاش ما با رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) راهى، ارتباطى مى داشتيم.

اينجا آن ميزان حقّ و باطل مى گفته:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه گنهكاران از قيافه شان شناخته مى شوند آنگاه ملائكه موى سرشان و پاهايشان را مى گيرند و در آتش جهنّم مى اندازند.

اينجا حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) درِ خانه ى خدا ناله ها مى كرد و دستها را به درگاه پروردگار دراز كرده و مى گفت:

خدايا، پروردگارا، از تو امان مى خواهم در روزى كه نه پدرى به جاى فرزند و نه فرزندى به جاى پدر جزا داده و كيفر مى شود، وعده خدا حقّ است.

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر بر خاك مى گذاشت و ناله مى كرد و مى گفت:

مولاى من، اى مولاى من، تو آقاى منى و من بنده ى توام، آيا غير از آقا كس ديگرى به بنده اش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو مالك وجود منى و من مملوك توام آيا غير از مالك، كس ديگرى به مملوكش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو عزيزى و من ذليلم آيا غير از عزيز، كس ديگرى بر ذليل مهربانى مى كند؟[45]

 

اينجا ديگر حاج ملاّ آقاجان نتوانست طاقت بياورد و بلند بلند گريه مى كرد و اشك مى ريخت و خود را در محراب اميرالمؤمنين (عليه السّلام) انداخته بود و حال خوبى پيدا كرده بود كه ما يقين كرديم اعمال ما مورد توجّه خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع شده است.

وقتى در مقامهاى مسجد كوفه به اعمال مشغول شديم، جوانى اهل ايران كه در كربلا كفّاشى مى كرد و چند روزى بود در مسجد كوفه به رياضتى مشغول شده بود از اتاق و خلوت خود بيرون آمد و به ما ملحق شد، من از او سؤال كردم: شما در اينجا چه مى كرديد؟

گفت: به رياضتى اشتغال داشتم كه جزء شرايطش اين بود كه بيست و يك روز با كسى حرف نزنم و روزه هم داشته باشم.

گفتم: آيا رياضتت تمام شد؟

گفت: نه، ولى در اين ساعت كه در اتاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره ى «حمد» بودم ناگهان صدائى شنيدم كه به من مى گفت: آنچه مى خواهى نزد اين مرد است (يعنى حاج ملاّ آقاجان) لذا دست از او بر نمى دارم تا به حاجتم برسم.[46]

گفتم: حاجت تو چيست؟ چيزى نگفت و سكوت كرد، بعدها معلوم شد حاجتش تشرّف به خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) بوده است.

به هر حال دست جمعى اعمال مسجد كوفه را انجام داديم و بعد به زيارت حضرت «مسلم» (عليه السّلام) رفتيم. در كنار حرم حضرت «مسلم» (عليه السّلام) قبرى بود كه ايشان فرمودند: فاتحه اى هم براى «مختار بن ابى عبيده ثقفى» بخوانيم، ما دانستيم كه آن قبر حضرت مختار ثقفى است.

من از ايشان سؤال كردم كه مختار چطور آدمى بود؟

فرمود كه چون در دل محبّت بعضى از دشمنان فاطمه ى زهراء (عليها السّلام) را داشت، طبق امر الهى روز قيامت او را به جهنّم مى برند ولى حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) به منظور قدردانى از خدماتش او را شفاعت مى كند.

پس از آن به زيارت حضرت «هانى بن عروه» رفتيم، حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى نشاند و براى ما روضه خواند، توسّل خوبى شد، سپس به ما فرمود:

اين حال توجّه از حقيقت و معنويّت حضرت هانى به ما رسيد، از ايشان تشكّر كنيد.

پس از آن به طرف مسجد سهله حركت كرديم، آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود در راه، آنى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را راحت نمى گذاشت و يكسره در راه از او سؤالاتى درباره ى كمالات معنوى مى نمود.

نزديك مسجد سهله، مسجد «صعصعه» و مسجد «زيد» است[47]. و چون هنوز به غروب مقدارى مانده بود، اعمال اين دو مسجد را هم انجام داديم،

ولى در مسجد زيد، وقتى حاج ملاّ آقاجان با صداى بلند دعاى بعد از نماز كه دعاى فوق العاده عجيبى است مى خواند، نزديك بود قالب تهى كند.

الآن بعد از سالها كه از آن روز مى گذرد، منظره اى از حال اين مرد بزرگ به نظرم مى آيد كه فرياد مى كشيد و اين جملات دعا را مى خواند:

«اِلهى قَدْ مَدَّ اِلَيْكَ الْخاطِئُ الْمُذْنِبُ يَدَيْهِ بِحُسْنِ ظَنِّهِ بِكَ.

اِلهى قَدْ جَلَسَ الْمُسيئُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُقِرًّا لَكَ بِسُوءِ عَمَلِهِ وَ راجِيا مِنْكَ الصَّفْحَ عَنْ زَلَلِهِ.

اِلهى قَدْ رَفَعَ اِلَيْكَ الظّالِمُ كَفَّيْهِ راجِيا لِما لَدَيْكَ فَلا تُخَيِّبْهُ بِرَحْمَتِكَ مِنْ فَضْلِكَ.

اِلهى قَدْ جَثَا الْعآئِدُ اِلَى الْمَعاصى بَيْنَ يَدَيْكَ خآئِفا مِنْ يَوْمٍ تَجْثُوا فيهِ الْخَلائِقُ بَيْنَ يَدَيْكَ.

اِلهى جآءَكَ الْعَبْدُ الْخاطِئُ فَزِعا مُشْفِقا وَ رَفَعَ اِلَيْكَ طَرْفَهُ حَذِرا راجِيا وَفاضَتْ عَبْرَتُهُ مُسْتَغْفِرا نادِما».

(در اينجا فريادش بيشتر شد و گفت:)

«وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ ما اَرَدْتُ بِمَعْصِيَتى مُخالَفَتَكَ وَ ما عَصَيْتُكَ اِذْ عَصَيْتُكَ وَ اَنَا بِكَ جاهِلٌ وَ لا لِعُقُوبَتِكَ مُتَعَرِّضٌ وَ لا لِنَظَرِكَ مُسْتَخِفٌّ وَ لكِنْ سَوَّلَتْ لى نَفْسى وَ اَعانَتْنى عَلى ذلِكَ شِقْوَتى وَ غَرَّنى سِتْرُكَ الْمُرْخى عَلَىَّ».

(و اين جمله را با خضوع عجيبى مى گفت:)

«فَمِنَ الاْنَ مِنْ عَذابِكَ مَنْ يَسْتَنْقِذُنى وَ بِحَبْلِ مَنْ اَعْتَصِمُ اِنْ قَطَعْتَ حَبْلَكَ عَنّى».

(از اينجا به بعد آن چنان تغيير حال پيدا كرد و فرياد كشيد كه ما ترسيديم قالب تهى كند و گفت:)

«فَياسَوْ اَتاهُ غَدا مِنَ الْوُقُوفِ بَيْنَ يَدَيْكَ اِذا قيلَ لِلْمُخِفّينَ جُوزُوا وَ لِلْمُثْقِلينَ حُطُّوا اَفَمَعَ الْمُخِفّينَ اَجُوزُ اَمْ مَعَ الْمُثْقِلينَ اَحُطُّ».

(سپس دست به محاسن گرفت و اشك از ديدگانش مانند ناودان مى ريخت و مى گفت:)

«وَيْلى كُلَّما كَبُرَ سِنّى كَثُرَتْ ذُنُوبى وَيْلى كُلَّما طالَ عُمْرى كَثُرَتْ مَعاصِىَّ فَكَمْ اَتُوبُ وَ كَمْ اَعُودُ».

(سپس به خود خطاب مى كرد و به صورت خود مى زد، مثل آنكه خود را تنبيه كند، مى گفت:)

«اَما انَ لى اَنْ اَسْتَحْيِىَ مِنْ رَبّى».

(در اينجا دستها را بلند كرد و با اشك جارى و ناله و فرياد گفت:)

«اَللّهُمَّ فَبِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اغْفِرْ لى وَارْحَمْنى يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ وَ خَيْرَ الْغافِرينَ».

سپس صورتش را به خاك گذاشت و آنچنان گريه و ناله و خوف از خدا بر او مستولى شده بود كه شانه هايش تكان مى خورد و مى گفت:

«اِنْ كُنْتُ بِئْسَ الْعَبْدُ فَاَنْتَ نِعْمَ الرَّبُّ».

من زمين را ديدم كه از اشك چشمش گِل شده است.

و بعد طرف چپ صورت را به خاك گذارد و مانند زن بچّه مرده مى گريست و صدا مى زد:

«عَظُمَ الذَّنْبُ، مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ يا كَريمُ».[48]

در اينجا دوباره سر به سجده گذارد و كلمه ى «العفو» را صد مرتبه تكرار كرد و آن قدر گريه كرد تا به حال غشوه افتاد كه با زحمات زياد توانستيم او را به حال بياوريم.

پس از آن، او را حركت داديم اوّل مغرب تقريبا وارد مسجد سهله شديم.

اينجا خانه ى امام زمان (عليه السّلام) است.

اينجا پايگاه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) است.

اينجا ميعادگاه عشّاق آن حضرت است. براى ما كه در اوّلين مرتبه قدم در يك چنين مكان مقدّسى مى گذاشتيم فوق العادگى عجيبى داشت، آن هم با آن برنامه ى مخصوصى كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت.

پس از خواندن نماز مغرب و عشا و اعمال مسجد سهله، علاقه مندان به حضرت بقيّة اللّه  الاعظم (ارواحنا فداه) متوجّه شدند كه امشب آقا مهمان محبوبى دارند، لذا همه در اتاقى از مسجد كه متعلّق به آقاى «حاج شيخ جواد سهلاوى» يكى از بزرگان اهل معنى و ساكن منزلى در كنار مسجد سهله و متصدّى امور آن مسجد بود، جمع شدند و از حاج ملاّ آقاجان دعوت كردند كه در آنجا بيتوته كند تا از محضرش استفاده كنند. ايشان هم پذيرفت. شب عجيبى بود، مجمعى فوق العاده ديدنى بود؛ افراد نخبه اى دور هم جمع شده بودند.

يكى از آنها سيّد بزرگوارى بود، اهل مشهد، كه چهل شب چهارشنبه از كربلا به مسجد سهله مشرّف شده بود تا شايد خدمت امام عصر (عليه السّلام) برسد، و آن شب چهارشنبه ى آخرش بود.

ديگرى همان جوانى بود كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده، مدّتها رياضت كشيده بود كه خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) برسد و گمان مى كرد امشب به مقصد مى رسد.

فرد ديگرى آن قدر پاك بود كه هيچ ترديدى نداشت كه امشب به خدمت امام زمان (عليه السّلام) مى رسد.

آقاى حاج شيخ جواد سهلاوى كه خودش ميزبان ما بود به قدرى حال داشت كه همه با توجّه او به مقام مقدّس حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)، به حال مى آمدند.

سوز و گداز حاج ملاّ آقاجان آنچنان عجيب بود كه مجلس را يكپارچه به سوى بزرگترين حقيقت و معنويّت و مقام والاى امامت سوق مى داد.

من هم كه در آن موقع خيلى جوان بودم در گوشه اى نشسته و ناظر جريانات بودم.

همه در فراق مولايشان اشك مى ريختند، زيارت آل ياسين و دعاى توسّل خوانده شد و زبان حال همه اين بود:

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

سرى كه بر سر گردون به فخر مى سودم

بر آستان كه نهادم؟ بر آستان فراق

چگونه باز كنم بال در هواى وصال

كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

كنون چه چاره، كه در بحر غم به گردابى

فتاد، زورق صبرم زبادبان فراق

بسى نمانده كه كشتى عمر غرقه شود

زموج شوق تو در بحر بيكران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بكشم

كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق

رفيق خيل خيالم و همنشين شكيب

قرين آتش هجران و همقران فراق

چگونه دعوى وصلت كنم به جان كه شدست

تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق

زسوز شوق، دلم شد كباب دور از يار

مدام خون جگر مى خورم زخوان فراق

فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

به پاى شوق گر اين ره به سر شدى حافظ

به دست هجر ندادى كسى عنان فراق

همه گريه مى كردند، همه در فراق آقا اشك مى ريختند، همه چشم به در اتاق دوخته بودند كه ببينند آقا حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كى از در وارد مى شوند. همه انتظار مى كشيدند و ناله مى كردند. گاهى بعضى از افراد حوصله شان سر مى آمد و از اتاق بيرون مى رفتند شايد در خارج آن اتاق به مقصد و مقصود برسند و باز بر مى گشتند.

خلاصه اين برنامه تا صبح ادامه داشت نماز صبح را در مقام حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كه وسط مسجد است خوانديم امّا دوستى كه شب چهارشنبه چهلمش را به پايان رسانده بود فوق العاده ناراحت بود؛ زيرا حدود ده ماه از وطن و خانه دور شده و به عشق حضرت مهدى (روحى له الفداء) در غربت بسر مى برد.

من بيشتر از همه با او بودم؛ زيرا فكر مى كردم كه طبعا بايد حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) اين زحمت را بى نتيجه نگذارند.

حتّى از او سؤال كردم كه در اين مدّت خدمت حضرت رسيده اى؟

گفت: چند دفعه خدمتشان مشرّف شده ام ولى در آن موقع نشناخته ام، امّا اين رياضت به خاطر اين است كه انشاءاللّه  وقتى خدمتشان رسيدم در همان موقع آقا را بشناسم. لذا من همه جا با او بودم.

صبح آن شب وقتى در مقام حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) نماز مى خوانديم، ديدم او با يك سنّى كه دست بسته نماز مى خواند دعوا مى كند، از او سؤال كردم كه چرا عصبانى شده اى؟

اوّل گفت: چرا او در مقام مولايم برخلاف دستور اسلام نماز مى خواند. ولى فورا اضافه كرد و گفت: نزديك است ديوانه شوم چهل شب چهارشنبه، در مملكت غربت، دور از وطن بدون هيچ فايده اى آيا ممكن است؟! شما جاى من بودى چه مى كردى؟

گفتم: جاى تو نيستم و فقط يك شب انتظار كشيده ام، بى طاقت شده ام، حقّ دارى. اشكش جارى شد و سر به ديوار گذاشت و با صداى بلند مشغول گريه شد، بالاخره با هم به اتاق شيخ جواد سهلاوى كه رفقا همه در آنجا براى صبحانه جمع بودند، رفتيم و زبان حالش اين بود:

مباد كس چو منِ خسته، مبتلاء فراق

كه عمر من همه بگذشت، در بلاى فراق

غريب و عاشق و بيدل، فقير و سرگردان

كشيده محنت ايّام و داغهاى فراق

اگر به دست من افتد، فراق را نكشم

به آب ديده دهم، باز خونبهاى فراق

كجا روم؟ چه كنم؟ حال دل كه را گويم؟

كه داد من بستاند؟ دهد جزاى فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنانكه خون بچكانم زديدگان فراق

من از كجا و فراق از كجا و غم زكجا

مگر بزاد مرا، مادر از براى فراق

زدرد هجر و فراقم، دمى خلاصى نيست

خداى را بستان داد و ده سزاى فراق

به داغ عشق تو حافظ، چو بلبل سحرى

زند به روز و شبان، خونفشان نواى فراق

 

بالأخره آن جوان در آن صبح مى سوخت و از آتش عشق مى ناليد.

حاج ملاّ آقاجان پشت به ديوار رو به درِ اتاق، مثل آنكه انتظار كسى را مى كشد مؤدّب نشسته بود، ما هم گوشه ى اتاق نشستيم.

در اين بين جوان طلبه اى كه لباس روحانيّت در بر داشت و سياه چهره و لاغر اندام بود، وارد اتاق شد و من مى ديدم سيّد بزرگوارى هم كه ردائى به دوش چپ انداخته و به داخل اتاق نگاه مى كند، در خارج اتاق ايستاده است.

وقتى آن شيخ طلبه كه بعدها معلوم شد هندى و يا بنگلادشى است وارد اتاق گرديد، حاج ملاّ آقاجان به او اعتراض كرد كه: چرا وارد اتاق شدى؟

او با زبان نيمه فارسى، به لهجه ى هندى جواب داد كه: من علاقه مند به امام زمان (عليه السّلام) هستم و ديشب تا صبح در اين مسجد بيدار بوده ام و حالا آمده ام شايد اينجا استراحت كنم.

حاج ملاّ آقاجان به او گفت: تو دروغ مى گوئى، امام زمان  (روحى و ارواح العالمين له الفداء) را تو دوست ندارى، او را نمى شناسى. مدّتى آن شيخ با تذلّل عجيبى از اين سنخ كلمات را تكرار مى كرد و حاج ملاّ آقاجان با عصبانيّت بيشترى او را تكذيب مى نمود.

ما همه از اين طرز برخورد، آن هم با كسى كه مى دانستيم سابقه ى او را حاج ملاّ آقاجان ندارد، تعجّب مى كرديم، حتّى بعضى از دوستان به او تعرّض كردند و گفتند: چرا به اين شيخ بيچاره اين قدر توهين مى كنى؟!

بالأخره حاج ملاّ آقاجان از جا برخاست و به زور، شيخ را از اتاق بيرون كرد!

در اين مدّت آن سيّد به داخل اتاق نگاه مى كرد و گاهى تبسّم مى نمود، مثل كسى كه منتظر بود ببيند دعوا به كجا منتهى مى شود و يا اگر نزاعى نبود، وارد اتاق شود. وقتى شيخ را از اتاق بيرون كردند آن سيّد هم رفت.

من گمان مى كردم آن سيّد رفيق اين شيخ است كه با رفتن شيخ، او هم رفت. به حاج ملاّ آقاجان گفتم: هر چه شما به آن شيخ گفتيد، رفيقش هم كه بيرون اتاق ايستاده بود شنيد، خوب شد او به دفاع برنخاست. حاج ملاّ آقاجان گفت: مگر رفيق هم داشت؟

گفتم: بله سيّد با شخصيّتى با اين خصوصيّات بيرون اتاق ايستاده بود و به دعواى شما با شيخ نگاه مى كرد.

چند نفر از اهل مجلس گفتند: ما هم او را ديديم ولى دو سه نفر كه يكى از آنها خود حاج ملاّ آقاجان بود، او را نديده بودند.

امّا طورى نبود كه كسى او را نبيند؛ زيرا آن سيّد نزديك در چوبى اتاق ايستاده بود.

آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گريه مى كرد، به او گفتم: تو هم آن سيّد را ديدى؟

گفت: ديدم ولى فكر مى كنم كه آن آقا امام زمان (عليه السّلام) بود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: خوب فكر كرده اى؛ زيرا امام زمان (عليه السّلام) به من وعده داده بودند كه اين ساعت به ديدن ما بيايند.

من از آن آقائى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسيدم: شما از كجا مى گوئيد كه او حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام)بوده است؟

گفت: اوّل ملهم شدم كه او حضرت ولى عصر (عليه السّلام) است ولى وقتى خواستم حركت كنم و به خدمتش بروم تصرّفى در نيروى بدنى من شد كه حتّى زبانم باز نشد سلام كنم.

بعدها آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود گفته بود كه: من هم او را در آن موقع شناخته بودم.

ما با شنيدن اين مطالب چون فاصله اى نشده بود، همه حركت كرديم و به جستجو از آن دو نفر رفتيم. مسجد سهله خلوت بود، حتّى مى توانم ادّعا كنم كه جز ما چند نفر كس ديگرى در آنجا نبود، اطراف مسجد سهله هم بيابان بود و تا يكى دو كيلومتر ديده مى شد. آن شيخ هندى را در بيرون در مسجد ديديم از او پرسيديم، رفيقت كجا رفت؟

گفت: من رفيقى نداشتم و چون ما سراسيمه به طرف او دويده بوديم ترسيد و از ما دور شد.

هر چه نگاه كرديم كسى را جز همان شيخ نديديم و مسلّم اگر كسى جاى ما مى بود جز اينكه بگويد آن آقا يا طىّ الارض كرده و يك مرتبه ناپديد شده و يا در جائى مخفى شده، چيز ديگرى فكر نمى كرد. ولى پس از آنكه يك يك اتاقهائى كه درش باز بود نگاه كرديم و همه جا را گشتيم، احتمال دوّمى به كلّى از بين رفت و فقط احتمال اوّلى باقى ماند.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان و آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، يقين داشتند كه او امام زمان (عليه السّلام) بوده است. بقيّه يا آن آقا را نديده بودند و يا قضيّه ى شيخ و حاج ملاّ آقاجان آنها را به خود مشغول كرده بود و درست توجّه نكرده بودند. از آن طرف هم آن قدر حاج ملاّ آقاجان ناراحت بود كه نمى شد با او حرف زد.

آن جلسه به هم خورد، چند نفرى كه تازه به حاج ملاّ آقاجان رسيده بودند از ايشان بدشان آمد و از اخلاق او ناراحت شدند، ولى ما كه از اخلاق او اطّلاع داشتيم و مى دانستيم كه مظهر خُلق حسن است و حتما اين عملش فلسفه اى دارد، صبر كرديم تا ببينيم خودش چه مى گويد.

وقتى به نجف برگشتيم و در اتاق مسافرخانه نشسته بوديم حاج ملاّ آقاجان آهى كشيد و گفت: ديديد چه ضررى كردم به من گفته بودند عصبانى نشوم!

گفتيم: چرا عصبانى شديد كه هم مورد اعتراض دوستان واقع شويد و هم از زيارت مولايتان حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) محروم گرديد؟!

فرمود:

چيزى اتّفاق افتاد كه درك مى شود ولى وصف نمى شود چگونه مى توانم وصف انتظار خود را در آن ساعت بكنم. و چگونه مى توانم بگويم كه وقتى اين شيخ وارد اتاق شد چه ظلمتى اتاق را گرفت و اينكه آقا وارد اتاق نشدند مانعش وجود اين شيخ بود. من اگر چه آقا را نديدم و فلسفه اش را هم مى دانم چرا نديدم ولى مى فهميدم كه وجود او مانع از آمدن آقا است. و لذا اصرار داشتم كه او برود تا حضرت بيايند بعد معلوم شد كه آمده اند و ما مشغول دعوا و نزاع با او بوده ايم.

گفتم: فلسفه ى اينكه شما آقا را نديديد با اينكه انتظار داشتيد و مى دانستيد مى آيند چه بود؟

فرمود:

اگر من آقا را دم در مى ديدم و اين شيخ مانع از ورود آقا مى بود بيشتر او را اذيّت مى كردم و اذيّت او بيشتر از اين و بلكه همين مقدار هم مصلحت نبود.

سپس اضافه كرد و گفت: فكر نكنيد كه آن شيخ را نبايد اذيّت كرد بلكه او را بايد كشت ولى شماها ناراحت مى شديد، چون فلسفه اش را نمى دانستيد از اين جهت مصلحت نبود.

گفتم: چرا از آن طرف وعده مى دهند و از طرفى اين شيخ مى آيد و چرا بعد از رفتن آن شيخ نيامدند؟

گفت:

حضرت موسى (عليه السّلام) وقتى كه از كوه طور برگشت و ديد تمام پيروانش گوساله پرست شده اند، عرض كرد: «اِنْ هِىَ اِلاّ فِتْنَتُكَ».[49]

يعنى: اين نيست مگر آزمايش تو كه جمعى را هدايت مى كنى و جمعى را گمراه مى كنى.

حالا هم مصلحت همين بود آنهائى كه لياقت داشتند آن حضرت را ديدند و جمعى كه راهشان از ما جدا بود و بى جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نيامد.

آن آقا سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود اگر چه نتوانست اظهار كند و حركت نمايد ولى ارتباط روحى را برقرار كرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خود را گرفت. اگر آقا به داخل اتاق هم مى آمدند همين بود، باز هم تو او را نمى شناختى. فرقش فقط اين بود چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، اين هم براى من تنبيهى بود، مى خواستند مرا آزمايش كنند، مرا متوجّه كنند كه تا چه حدّ مطيعم.

به من گفته بودند، عصبانى نشوى ولى فكر نمى كردم براى رفع مانع هم نبايد عصبانى شوم. و بلكه به كلّى غافل شدم، بايد انسان آنچنان در راهِ اطاعت خدا، خود را بسازد كه خودكار اخلاقیّاتش تنظيم شود، اعمالش طبق دستور اسلام، خود به خود مرتّب گردد و مسلمان واقعى شود.

خلاصه ما در آن روز نفهميديم كه شيخ هندى چرا اين طور تاريكى وارد اتاق كرده بود؛ ولى چون سال بعد من به نجف براى تحصيل مشرّف شده بودم و آن شيخ را مى ديدم و كم كم با او آشنائى پيدا كردم، خودش به من گفت كه من قبلاً سنّى وهّابى بودم و خود را به عنوان شيعه در بين طلاّب جا زده بودم و جاسوسى مى كردم ولى حالا به حقايق مذهب تشيّع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقايد توبه كرده ام.

امّا پس از چند ماه باز هم معلوم شد كه دست از عقايد و كارهايش بر نداشته تا او را از نجف و عراق بيرون كردند و آنچه به من گفته بود يكى براى اين بود كه مرا بفريبد و ديگر چون عدّه اى از عقايد او اطّلاع پيدا كرده بودند، مى خواست خود را تائب معرّفى كند.

اينجا بود كه باز هم مطمئن شديم كه آن مرحوم بى حساب سخنى را نگفته و آن اعمالش صحيح بوده است.

به هر حال، چند روز در نجف مانديم، از علماى نجف، ايشان بازديد فرمودند و دوباره رهسپار كربلا شديم. چند شبى در كربلا مانديم، شب جمعه در حرم بيتوته كرديم، از ايشان پرسيدم كه: آيا شما مى دانيد وقتى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام)مشرّف مى شوند كجا مى نشينند؟

فرمود: تو چه سؤالاتى مى كنى، مى خواهى چه كنى؟

گفتم: مايلم بروم و از آن مكان مقدّس متبرّك شوم.

فرمود: حسابى ندارد، ولى قاعدتا بايد در اين مكان بنشينند. كه در اين موقع رسيده بوديم به گوشه ى پشت سر مقدّس، كه محراب مانندى است و بين قبر مطهّر حضرت سيّدالشّهداء و قبر حضرت على اكبر (عليهما السّلام) واقع است.

من بعدها كه در نجف تحصيل مى كردم هر وقت به كربلا مى آمدم به همان گوشه متوجّه مى شدم و از آن مكان مقدّس بهره هائى بردم.

روز بيستم رجب در كربلا وقتى طبق معمول براى صبحانه به مسافرخانه آمدم، ديدم ايشان از روزهاى ديگر خوشحال تر است. در اين مواقع معمولاً ما از حاج ملاّ آقاجان سؤال مى كرديم خبر خوشى داريد كه اين گونه بشّاش هستيد؟ و ايشان جواب مى داد. اين بار هم اين سؤال را كرديم.

فرمود:

بله آقايم به من اجازه فرموده اند كه در كربلا در خدمتشان بمانم.

گفتم: اتّفاقا من هم از حوزه ى نجف خوشم آمده، براى تحصيل خواهم ماند، منتهى شما اينجا باشيد من هم در نجف هستم و همديگر را هر هفته ملاقات خواهيم كرد.

تبسّمى نمود و گفت:

نه، من امروز عصر از دنيا مى روم و محلّ دفن من كربلا خواهد بود و اين ماندن، مثل ماندن تو در نجف نيست كه هر هفته همديگر را ملاقات كنيم.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى با قاطعيّت سخن مى گفت حساب داشت. لذا من خيلى ناراحت شدم، از طرفى علاقه ى شديدى به او داشتم و از طرف ديگر بايد بدون او از عراق به ايران برگردم. و به علاوه معلوم است اين خبر تأثّرآور چه تأثيرى در انسان دارد.

لذا بغض گلويم را گرفت و از جا برخاستم و گفتم: اگر من سيّد باشم نمى گذارم تو در كربلا بمانى. و يكسره به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رفتم، آن قدر گريه كردم و طول عمر او را از خدا خواستم كه يك وقت ديدم صداى اذان ظهر بلند شده و قلبم مطمئن است كه حاجتم برآورده گرديده است.

به مسافرخانه برگشتم، حاج ملاّ آقاجان در گوشه ى اتاق با حال حزن نشسته بود، پس از جواب سلام، به من گفت:

اى سيّد! كار خودت را كردى، يك سال ديگر بايد در اين محبس پر درد و الم دنيا با اين اعمال شاقّه، دور از مواليانم به خاطر تو بمانم چرا اين كار را كردى؟! بعد هم در زنجان دفن شوم نه كربلا.

خلاصه او خيلى ناراحت بود و من كه به حاجتم رسيده بودم، خوشحال شدم.

آرى اولياء خدا ارتباطشان به قدرى عجيب است كه سال ديگر در عصر روز بيستم رجب قبلاً به يكى از رفقا كه همراهش بود در حال صحّت و سلامت گفته بود من امروز عصر رفتنى هستم و مرگ به سراغم خواهد آمد و خلاصه همان روزى كه در كربلا بنا بود از دنيا برود، يعنى عصر بيستم رجب در سال قبل، در سال بعد همان عصر بيستم رجب، با عارضه ى سكته ى قلبى از دنيا رفت، رحمه اللّه  عليه.

به هر حال در آن سفر بعد از آن جريان چند روزى در كربلا مانديم و بعد به سامرّاء مشرّف شديم.

حاج ملاّ آقاجان در سامرّاء نشاط مخصوصى داشت مى گفت: اينجا خانه ى مولايم حضرت صاحب الامر (روحى فداه) است. اينجا جائى است كه بايد چشممان به جمال مولا صاحب الامر (عليه السّلام) روشن گردد.

خلاصه چند روزى در سامرّاء مانديم و حال خوبى داشتيم. يك شب در منزل مرحوم آقاى «كميلى» كه همه ى رفقا خواب بودند و من خوابم نبرده بود، ناگهان ديدم مثل اينكه دهها لامپ هزار شمعى در حيات منزل روشن شده و نور سفيدى تمام فضا را گرفته و به من خطاب مى شود كه اگر مايلى خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) برسى، از اتاق بيرون بيا تا آن حضرت را زيارت كنى.

من كه با شنيدن اين جمله عرق سردى بر بدنم نشست و زبانم از تكلّم افتاد و قدرت حركت نداشتم، نتوانستم برخيزم و همچنان به پنجره نگاه مى كردم تا آن نور كم كم از بين رفت و من هم به خواب رفتم، اين موضوع را از رفقا و حتّى از خود مرحوم حاج ملاّ آقاجان كتمان كردم. و اگر حقيقتش را بخواهيد صبح فردا با خودم ده درصد احتمال مى دادم كه آن جريان را در خواب ديده ام و لذا اهميّت نمى دادم تا آنكه فراموشم شد.

روزى كه مى خواستيم از عراق به طرف ايران حركت كنيم، من به حاج ملاّ آقاجان گفتم: تا من در اين سفر و در اين مشاهد مشرّفه خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) نرسم، به طرف ايران حركت نمى كنم. و در اين جهت اصرار زيادى كردم. مرا به كنارى در خلوت برد و گفت: آن قدرى كه تو به اين فيض رسيده اى رفقاى ديگر موفّق نبوده اند.

گفتم: كجا؟

فرمود: يكى در مسجد سهله و ديگر در سامرّاء در آن نيمه شب چرا برنخاستى تا خدمت آقا برسى مگر تو دعوت نشدى؟

گفتم: مگر بيدار بودم؟

گفت: مگر خواب بودى؟

پرسيدم: شما از كجا اطّلاع پيدا كرديد؟

گفت: من هم بيدار شدم و توفيق زيارتش را پيدا كردم. چرا كفران نعمت الهى را مى كنى؟ به تو خيلى در اين سفر عنايت شده.

و خلاصه آن قدر نعمتهاى الهى را تذكّر داد كه مرا براى حركت به طرف ايران قانع نمود. وقتى به قم رسيديم ديديم شايع شده كه حاج ملاّ آقاجان در كربلا فوت شده و حتّى از طرف بعضى از اعلام هم برايش فاتحه گرفته بودند.

به هر حال حاج ملاّ آقاجان با عجله از قم به زنجان رفت و ما در قم مانديم و به تحصيل مشغول شديم. ولى لذّت حوزه ى گرم نجف آن زمان مرا وادار كرد كه مقدّمات سفر نجف و ماندن در آنجا را فراهم كنم. لذا پس از دو ماه كه در قم ماندم به زنجان رفتم كه از استاد احوال بپرسم و اجازه ى رفتن به نجف را بگيرم.

چند روزى خدمتشان بودم، در اين چند روز كرامتى كه مقدارى از آن مربوط به قبل از فوت و مقدارى از آن مربوط به بعد از فوت مى شود، مشاهده شد و من مجبورم در اينجا تمام اين قضيّه را نقل كنم و آن قضيّه اين است:

در اين سفر ديدم حاج ملاّ آقاجان صندوقچه اى دارد و آنچه را كه در آن است از من مخفى مى كند. حتّى يك روز كه من از خارج اتاق وارد شدم، ديدم به مجرّدى كه مرا ديد با عجله در صندوقچه را قفل كرد.

من طبق قانون «انسان حريص است بر آنچه منع مى شود»[50] علاقه ى زيادى به مشاهده ى محتواى آن صندوقچه پيدا كرده بودم ولى به هيچ وجه نمى شد حرفش را بزنم.

امّا يك روز وارد اتاق شدم كه حاج ملاّ آقاجان به اتاق ديگرى رفته بود و درِ صندوقچه باز بود و دفترچه اى روى سائر نوشته ها، باز افتاده بود، من دستى به صندوقچه و يا دفترچه نزدم و همان طورى، دفترچه را مى خواندم،

مطلب آن دفترچه شرح مكاشفه اى بود كه روز سيزدهم رجب برايش اتّفاق افتاده و مطلبش از اينجا شروع مى شد كه نوشته بود:

«صبح سيزدهم ماه رجب كه روز تولّد حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) است و ساعت اوّل روز متعلّق به آن حضرت است مشغول خواندن نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) شدم، در ركعت اوّل بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را خواندم، در ركعت دوّم نيز بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را قرائت نمودم، در قنوت نماز، جمال على بن ابيطالب (عليه السّلام) زيارت شد و دوازده چيز عيدى به من وعده دادند و فرمودند: شرح اين دوازده چيز را بعد از تمام شدن نماز مى دهم. و بعد دو ركعت ديگر نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) را به همان ترتيب خواندم».

وقتى دفترچه را تا اينجا خوانده بودم حاج ملاّ آقاجان وارد اتاق شد و فورا در صندوقچه را بست و نگذاشت بقيّه ى جريان مكاشفه را بخوانم.

هر چه كردم كه اجازه بدهد تا بقيّه ى قضيّه را بخوانم، اجازه نداد. وقتى ديد من زياد اصرار مى كنم، گفت: اين دفترچه بعد از مرگ من به دست تو مى رسد، قضيّه را خوب است آن وقت بخوانى.

من وقتى ديدم مطالب و مذاكره ى ما به اينجا منتهى شد، ديگر اصرار نكردم و موضوع را تقريبا فراموش كردم.

پس از فوت ايشان، سالها بود كه نمى توانستم خود را حاضر كنم كه به زنجان بروم و جاى خالى آن عزيز را ببينم، پس از چهارده سال كه از فوت آن مرحوم گذشته بود و من از دفترچه و بلكه از اكثر قضايائى كه بين من و ايشان اتّفاق افتاده بود، فراموش كرده بودم.

در راه سفر به آذربايجان، به زنجان رفتم، سرى به منزل فرزندان آن مرحوم زدم و از فرزند بزرگ آن مرحوم، سؤال كردم كه نوشته و يا كتابى اگر از حاج ملاّ آقاجان باقى مانده به من بدهيد تا استفاده كنم.

در جواب گفت: هر چه از نوشته هاى آن مرحوم بود يكى از علماى تهران كه شاگرد آن مرحوم بود آمد و جمع كرد و برد و چيزى پيش ما باقى نمانده است.

آن سفر دست خالى از زنجان بيرون آمديم ولى باز در سال بعد كه به زنجان رفتم و دوباره براى ديدن فرزندان آن مرحوم به منزل فرزندشان رفتم، ايشان اظهار كرد كه: اگر نظرتان باشد سال گذشته شما از من درخواست نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را كرديد و من اين موضوع را در نظر داشتم، روزى كه منزل را عوض مى كرديم، ديدم دفترچه اى پشت صندوقها افتاده آن را برداشتم و براى شما نگه داشتم.

عجيب اين بود كه وقتى دفترچه را به دست من داد و من آن را باز كردم، ديدم همان صفحه اى كه وقتى اين دفترچه در آن صندوقچه باز افتاده بود، من مطالعه مى كردم، آمده است. يك مرتبه مثل پرده ى سينما، تمام آن جريان به يادم آمد و بقيّه ى حكايت را پس از پانزده سال خواندم و چه خوب شد كه آن زمان اين جريانات را تا پايان نخوانده بودم؛ زيرا در اين مكاشفه عناياتى به اين مرد بزرگ شده بود كه اگر آن زمان من آنها را متوجّه مى شدم، شايد لحظه اى دست از او بر نمى داشتم و از درس و زندگى باز مى ماندم. و چون سال آخر عمرش بود، فقدانش براى من كشنده مى شد و يا در حال انزوا و كناره گيرى از امور اجتماعى قرار مى گرفتم.

و علاوه سنّ و استعداد من آن زمان به هيچ وجه آمادگى براى اين گونه مطالب را نداشت. و به همين دليل هم بقيّه ى مطالب آن دفترچه را نمى توانم در اينجا ذكر كنم؛ زيرا ممكن است آن مطالب از نظر بعضى از خوانندگان محترم سنگين باشد.

(برگرديم به بقيّه ى شرح زندگى).

گفتيم دو ماه بعد از مسافرت از عراق به زنجان رفته بودم و اين جريان كه تتمّه اش منجر به بعد از فوت آن مرحوم شد اتّفاق افتاد.

خلاصه چند روزى در زنجان ماندم و نمى دانستم كه اين آخرين ديدار من از او خواهد بود، از ايشان اجازه ى مسافرت به نجف و عراق را گرفتم و پس از چند روز به عراق حركت كردم. تقريبا هر هفته از معظّم له نامه اى مى رسيد و برنامه ى كار و درس و زندگى مرا تنظيم مى كرد، تا آنكه يك روز سيل تلگرافات تسليت به طرف من سرازير شد. دوستان، فوت او را اعلام مى كردند؛ زيرا اكثر دوستان ايشان مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان رفيقى صميمى تر از من ندارد، من مثل فرزند براى او بودم.

من متوجّه شدم كه در همان روز بيستم رجب به كسالت سكته قلبى از دنيا رفته و يك سال، حتّى بدون يك ساعت تقديم و تأخير، درست در همان روز و همان ساعت كه در سال قبل بنا بود در كربلا دار فانى را وداع كند در سال بعد در زنجان فوت مى كند كه چقدر فوت آن مرحوم اثر عجيبى در من گذاشت. من در كوچه و بازار نجف راه مى رفتم و گريه مى كردم و نمى توانستم بعد از او راحت باشم تا آنكه روز جمعه بعد از فوت آن مرحوم، در منزل براى آن استاد فاتحه اى اعلام كرده بوديم، علما و فضلاى نجف به فاتحه ى او مى آمدند[51] تا آنكه اتّفاقا آقاى «حاج سيّد مرتضى واعظى سبزوارى»، يكى از علماى محترم مشهد مقدّس كه سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق صميمى بود و مدّتى در كربلا ساكن شده بود و هر وقت به نجف مى آمد، به منزل ما وارد مى شد، از در وارد گرديد، نشست و گفت: براى كه فاتحه گرفته ايد؟

گفتم: با كمال تأسّف از ايران خبر رسيده كه رفيقتان آقاى حاج ملاّ آقاجان فوت شده و فاتحه را براى ايشان گرفته ايم.

گفت: دروغ است ديشب كه شب جمعه بود من او را در صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم و مدّتى با او صحبت كردم.

گفتم: حتما اشتباه مى كنيد؛ زيرا اين تلگرافات از نزديكان ايشان رسيده و قطعا ايشان فوت شده اند.

قبول نكرد، در اين بين كه ما به حال ترديد با مسأله روبرو شده بوديم، يكى از دوستان آن مرحوم كه شاگرد ايشان هم بود و از ايران مى آمد وارد مجلس شد، بدون آنكه از گفتگوى ما خبر داشته باشد، گفت: ديشب در كربلا بودم وقتى از صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيرون مى آمدم با كمال تعجّب ديدم حاج ملاّ آقاجان وارد صحن مى شود! با آنكه من وقتى در ايران بودم او فوت شده بود، ديشب وقتى به او رسيدم خواستم او را در بغل بگيرم و با او معانقه كنم، مثل نسيمى معطّر از من عبور كرد و ديگر ناپديد شد.

آقاى حاج سيّد مرتضى واعظى از او سؤال كرد: اين جريان در چه ساعتى بود؟

وقتى ساعت ملاقاتش را گفت، ايشان فرمودند: آرى من هم در همان ساعت او را در صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم.

سپس خودش گفت: عجيب، ممكن است روح آن مرد بزرگ بوده است كه من او را مى ديده ام. آن مرحوم مى گفت: همين امشب آمده ام و مى خواهم زيارت دوره بكنم و برگردم؛ زيرا خانه ى جديدى در زنجان گرفته ام، بايد زود برگردم. وقتى هم از من جدا شد زود رفت كه حتّى من پشت سر او را نديدم.

بعد بحثهاى زيادى درباره ى اين مسأله پيش آمد كه خلاصه اش اين بود: ممكن است ارواح قوى بتوانند خود را پس از مرگ عينا مثل زمان زندگيشان در دنيا براى ديگران ظاهر كنند.[52]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان استادى داشت به نام «آخوند ملاّ قربانعلى زنجانى» كه هم فقيه بود و هم سياستمدار و هم اهل معنى و تزكيه ى نفس. و غالبا او از اين مرد در مطالبش نام مى برد و او را بسيار مى ستود و مى گفت:

انسان اگر در راه كمالات و سير و سلوك، استاد و مربّى نداشته باشد به جائى نمى رسد. و افرادى از قبيل مرحوم «آية اللّه  العظمى شيخ انصارى» و «آية اللّه  العظمى سيّد مهدى بحرالعلوم» و بزرگانى از اين قبيل را نام مى برد و مى فرمود: اينها استادان و مربّيان خوبى بوده اند. و قضاياى زيادى از آخوند ملاّ قربانعلى براى ما نقل مى كرد كه همه اش آموزنده بود ولى چون من آن قضايا را يادداشت نكرده بودم نمى توانم صحيح نقل كنم ولى مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى كه حالات مرحوم استادش را براى ما نقل مى كرد حالش دگرگون مى شد؛ زيرا آن مرحوم ظاهرا در مرحله ى عشق به خدا بوده و در مناجاتها مطالب خوبى به زبان جارى مى كرده است.

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى مناجات محبّين امام سجّاد (عليه السّلام) را براى ما مى خواند و اين مضامين را با آه و ناله به زبان جارى مى كرد و مى فرمود: استادم اين مناجات را خيلى دوست مى داشت.

 ترجمه ى مناجات محبّين:

پروردگارا، چه كسى است كه شيرينى محبّت تو را چشيده باشد و جز تو كس ديگرى را دوست داشته باشد؟!

كيست كه به قرب تو، انس گرفته باشد و لحظه اى از تو رو برگرداند؟!

محبوبم، عزيزم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه براى مقام قرب و دوستى و اطاعت خودت انتخابشان كرده اى و براى مودّت و محبّت خودت خالصشان نموده اى و براى ديدارت مشتاقشان فرموده اى. و براى خواسته هايت خشنودشان نموده اى. و نعمت ديدارت را به آنها عطا كرده اى. و از دورى و فراقت پناهشان داده اى. و در عالم صدق و صفا، كنار خودت جايشان داده اى. و براى شناسائى مقام عظمت خود مختصّشان نموده اى. و آنها را دلباخته ى محبّتت كرده اى. و براى مشاهده ات انتخابشان فرموده اى. و روى آنها را تنها به سوى خودت قرار داده اى. و قلب آنها را تنها براى محبّت خودت فارغ نموده اى. و به آنچه نزد تو است مايلشان فرموده اى. و ياد خودت را به آنها الهام كرده اى. به آنها شكر و سپاسگزارى را تعليم داده اى. و تنها به اطاعت خودت مشغولشان نموده اى. و آنها را در ميان مردم از شايستگان قرار داده اى. و براى مناجات خودت انتخابشان فرموده اى. و از هر چيزى كه از تو جدايشان مى كند جدايشان كرده اى.

محبوبم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه از باطن و قلب با توجّه به تو شاد و خشنود و از دل ناله ى شوق مى كشند و در همه ى عمر به خاطر محبّت به تو ناله ى عاشقانه دارند.

پيشانيشان در پيشگاه عظمت تو در سجده است. و چشمهايشان در راه خدمت به تو شبها بيدار است. و اشكشان از ترس آنكه مبادا محبّت تو نسبت به آنها كم شود، جارى است. و دلهايشان به محبّت تو بستگى دارد.

هيبت تو دلشان را از جهان و دنيا كنده است.

اى كسى كه انوار قدسش چشم دوستانش را روشن كرده و زيبائى و تجلّيات وجه مقدّست دل آنهائى را كه مى شناسندت به شوق و نشاط واداشته است.

اى آرزوى قلوب مشتاقان!

اى آخرين مقصد دوستان!

درخواستم از تو فقط محبت تو و محبت به كسى كه تو او را دوست دارى و محبّت به هر كارى كه مرا به قرب تو مى رساند، است.

درخواست مى كنم كه خودت را از هر چه غير تو است در قلب من محبوبتر قرار بده.

و درخواست دارم محبّت مرا منجر به مقام خشنودى خود سازى.

و درخواست دارم كه ميزان شوقم را به خودت بيشتر از گناهانم قرار دهى.

خدايا بر من منّت گذار و اجازه ده نظرى به سوى تو كنم و تو را با كمال معرفت با چشم دل ببينم.

خدايا، تو هم با چشم محبّت و لطف به من نگاه كن، صورت از من برنگردان.

خدايا، مرا اهل سعادت و مسافران راه حقيقت و آنهائى كه قدم به سوى تو بر مى دارند قرار بده؛ اى مهربانترين مهربانها.[53]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان شبها غالبا چند دقيقه اى با خداى تعالى با زبان امام سجّاد و يا ساير ائمّه اطهار (عليهم السّلام) مناجات مى كرد.

او مناجات خائفين را مى خواند و اشك مى ريخت و حال او اينگونه بود كه من با ترجمه اى كه از اين مناجات مى كنم براى شما تا حدّى كه ممكنم بوده توضيح مى دهم او مى خواند …

ترجمه ى مناجات خائفين:

محبوبم، معبودم، عزيزم، آيا مى توانم باور كنم، با ايمانى كه به تو دارم باز هم عذابم كنى؟!

يا با عشق و محبّتى كه به تو دارم مرا از خود دور كنى؟!

يا با اميدى كه به مهربانى و لطف تو دارم مرا محروم نمائى؟!

يا با پناهى كه به عفو تو آورده ام مرا به آتش جهنّم و عذابت تسليم كنى؟!

حاشا … ، از وجه كريمانه ى تو دور است كه مرا نااميد گردانى.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان اينجا زانوى غم را در بغل مى گرفت و اشك مى ريخت و به اين مناجات ادامه مى داد و مى گفت:

ايكاش مى دانستم كه مادر مرا براى بدبختى و ناراحتى زائيده، كه ايكاش مرا نمى زائيد و بزرگم نمى كرد.

و ايكاش مى دانستم كه مرا خوشبخت و سعادتمند قرارم داده اى و براى قرب به خود و بودن در كنار خود اختصاصم داده اى كه در اين صورت چشمانم روشن و قلبم آرام مى شد.

عزيزم، محبوبم، آيا صورتهائى را كه براى سجده به تو روى خاك فرود آمده سياهش مى كنى؟!

يا زبانى را كه به عظمت و ثنا و جلال و مجد تو سخن گفته لالش مى نمائى؟!

يا دلهائى را كه پر از محبّت تو است مُهرش مى كنى؟!

يا گوشهائى را كه از شنيدن نام تو روى ارادت به تو لذّت مى برد ناشنوايش مى كنى؟!

يا دستهائى را كه به اميد لطف و رأفتت به درگاهت دراز شده در بندشان مى كنى؟!

يا بدنهائى را كه در راه بندگيت رنج برده و لاغر شده عقابش مى كنى؟!

يا پاهائى را كه در راه عبادت تو سعى كرده عذابشان مى كنى؟! نه چنين است …

عزيزم، محبوبم، درهاى رحمتت را به روى بندگان موحّدت مبند و مشتاقانت را از نگاه به جمال زيبايت محروم مكن.

محبوبم، عزيزم، جان و روحى را كه به او عزّت توحيد بخشيده اى چگونه در هجرانت خوار و ذليل مى كنى؟!

باطنى را كه بر محبّت و مودّتت دل بسته، چگونه آن را به حرارت آتش جهنّمت مى سوزانى؟!

عزيزم، محبوبم، مرا از غضب دردناك و سخت و عظيمت پناه بده.

اى پر محبّت، اى پر رأفت، اى احسان كننده ى بر بندگان، اى بخشنده ى به همه كس، اى مهربان به دوستان، اى جبران كننده ى ضررها، اى قهركننده ى از دشمنان، اى آمرزنده، اى پرده پوش بديهاى بندگان، مرا از عذاب آتش جهنّم و رسوائى و ننگ و مفتضح شدن در روزى كه خوبان از بدان، جدا و حالات دگرگون و عقبات هول انگيز و نيكوكاران نزديك و بدكاران دور، مى شوند و هر كسى به نتيجه ى آنچه كرده خواهد رسيد و حال آنكه به آنها ظلم نمى شود نجات مرحمت بفرما.[54]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان نعمتهاى الهى را شاكر و از خداى تعالى هميشه ممنون بود. او از نظر مالى بسيار دست تنگ و در تمام عمر مصائب زيادى ديده بود ولى ورد زبانش «الحمدللّه و شكرا للّه» بود.

گاهى به ما مى گفت: هر چه به ما مى رسد ممكن است بعضى از آنها به نظر ظاهرى ما ناگوار بيايد ولى در حقيقت چون از طرف دوست است شيرين است، گوارا است.

و گاهى اين فرد از شعر را مى خواند و اشك مى ريخت:

اگر تو زخم زنى به، كه ديگرى مرهم

اگر تو زهر دهى به، كه ديگرى ترياق

و شبها قبل از خواب چند لحظه اى مى نشست و نعمتهاى الهى را مى شمرد و مناجات شاكرين امام سجّاد (عليه السّلام) را با شوق و شعف عجيبى مى خواند و مى گفت:

ترجمه ى مناجات شاكرين:

محبوبم، پروردگارم، نعمتهاى فراوان و پى در پى تو مرا از وظيفه ى شكرگزارى غافل كرده. و فرو ريختن فضل و كرمت بر من، مرا از احصاء ثنا و شكرت عاجز نموده است.

عطا و كرم پيوسته ات مرا از ياد محامد اوصاف جمالت باز داشته.

مهربانيهاى دائميت مرا از معرّفى و بيان خوبيهايت ناتوان ساخته.

و اين ابراز عجز و ناتوانى حال و مقال و مقام كسى كه به نعمتهاى فراوان و فراگير تو در مقابل تقصير خود اعتراف مى كند و شهادت عليه خود مى دهد كه در انجام وظيفه كر، اهمال كرده و حقّ تو را ضايع نموده است.

تو مهربانى، تو به دوستانت محبّت خاصّى دارى. تو خداى خوبى هستى. تو خداى كريمى هستى. تو خدائى هستى كه از خود محروم نمى كنى كسى را كه تو را بخواهد. تو خدائى كه اگر كسى به تو چشم اميد داشته باشد او را محروم نمى كنى.

اى عزيزى كه اميدواران و محتاجان همه به ساحت قدس تو فرود مى آيند.

اى محبوبى كه، طالبان عطا به عرصه ى عنايتت اقامت مى كنند و اميدوارند. پس اى مهربان، اميدهاى ما را با يأس روبرو نفرما؛ و لباس نااميدى بر ما مپوشان.

عزيزم، محبوبم، شكر من در مقابل نعمتهاى بزرگ تو بسيار كوچك است. و حمد و ثناى من در مقابل كرم تو بسيار ناچيز است.

خداى من، نعمت تو از انوار ايمان مرا به زيورهاى مجلّلى آراسته و تاج عزّت بر سرم نهاده است.

پروردگار خوبم، احسانت رشته ى علاقه و طوقهاى شرافتى بر گردنم افكنده كه هرگز من آنها را از دست نخواهم داد.

عزيزم، آن قدر نعمتهايت زياد است كه زبانم از شمارشش ناتوان است. محبوبم، آن قدر آلاء و عناياتت بسيار است كه فهمم از دركش قاصر است تا چه رسد كه بتوانم همه را اندازه گيرى كنم.

عزيزم، قربانت گردم، من چگونه مى توانم تو را شكر كنم و حال آنكه همين توفيق شكر كردن را تو به من داده اى و خودش احتياج به شكر ديگرى دارد.

محبوبم، هر چه من بگويم لك الحمد، الحمدللّه ، براى اين كلام كه تو توفيقش را داده اى باز بايد بگويم لك الحمد.

از دست و زبان كه برآيد

كز عهده ى شكرت به درآيد

محبوبم، عزيزم، پروردگار خوبم، همان گونه كه ما را در اوّل به لطفت غذا دادى و در مهد حكمت صُنعت پرورش دادى پس نعمتهاى فراوان و خوبت را بر ما تمام كن و ناگواريهاى انتقامت را از ما دفع كن و به ما در دو عالم بزرگترين وبالاترين حظّ ولذّت را هر چه زودتر عنايت كن.

محبوبم، قربانت گردم، شكر و حمد براى تو باد به خاطر ابتلا و آزمايش نيكويت از من و به خاطر وفور نعمتهايت، حمدى كه با خشنوديت موافق باشد و احسان و عطا و نيكى بزرگ تو را بر ما قرار مى دهد.

اى خداى عظيم، اى خداى كريم، به مهربانيت، اى هربانترين مهربانها.[55]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

ملائكه را مى توان ديد. جنّ را مى توان ديد. ارواح اولياء خدا را مى توان ديد.

ما وقتى از او توضيح مى خواستيم مى گفت: همه معتقدند كه انسان دم مرگ همه ى اينها را مى بيند. قرآن و روايات مكرّر به اين مطالب اشاره كرده است.

او مى گفت:

جنّ و ملائكه شكل خاصّى ندارند ولى به هر قيافه اى كه بخواهند متشكّل مى شوند مگر موارد خاصّى كه خداى تعالى به آنها اجازه نداده باشد به آن شكلها درآيند.

مثلاً ملائكه به صورت انسان در مى آيند به طورى كه به هيچ وجه با بشر فرقى نمى كنند. قصص زيادى خداى تعالى در قرآن نقل فرموده كه اين معنى را تأييد مى كند.

مانند قصّه ى حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و آن دو ملكى كه به ميهمانى او رفته بودند و حضرت ابراهيم (عليه السّلام) آنها را نشناخت.

و قصّه ى حضرت «لوط» كه قومش آن دو ملك را نشناختند و بلكه قصد سوء هم به آنها داشتند.

و قصّه ى حضرت مريم و ملكى كه به او بشارت حامله شدنش را داد.

اينها طورى در مقابل اين افراد ظاهر مى شدند كه اگر خود ملائكه به آنها حقيقت را نمى گفتند آنها به هيچ وجه ملائكه را نمى شناختند.

حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

جمعى از مردم ظرفيّت ندارند كه بعضى از مسائل را درك كنند ولى نبايد به خاطر آنها حقايق را بيان نكرد؛ چنان كه قرآن و روايات مسائل غير قابل هضمى را بيان كرده است.

مثل آنكه فرموده دُم گاو كشته شده اى را به مقتول بزنيد تا او زنده شود.

يا آنكه ابابيل با سنگريزه، فيل و فيل سوارى را مانند غذاى جويده شده اى درهم بكوبد.

و يا آنكه آصف بن برخيا از شش ماه راه به يك چشم بهم زدن تخت بلقيس را در حضور حضرت سليمان (عليه السّلام) حاضر كند.

بنابراين، شما حقايق را بگوئيد بگذاريد كورها، كرها و بى سوادها نفهمند. همان گونه كه خداى تعالى مى فرمايد:

«وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»[56].

يعنى: هيچ چيزى نيست مگر آنكه تسبيح و حمد خدا را مى كنند ولى مردم تسبيح آنها را نمى فهمند.

* * *

همان گونه كه قبلاً گفته شد مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى از من جدا بود به طور متوسّط هفته اى يك نامه براى من مى فرستاد و به اين وسيله مرا راهنمائى مى كرد. اكثر نامه هاى آن مرحوم را نگه داشته بودم و مى خواستم لااقل يكى از آنها را به عنوان نمونه ى خط كليشه كنم ولى چون او به خاطر سيادت من در اكثر نامه ها آن قدر به من ابراز محبّت كرده بود كه اگر كسى از افكار ايشان اطّلاع نداشته باشد و آن نامه ها را بخواند به اشتباه مى افتد، لذا از درج عين آن نامه ها خوددارى مى شود[57] ولى از آخرين نامه اى كه حتّى چند روز بعد از فوت آن مرحوم به دست من رسيد و به احتمال قوى يك روز قبل از فوتش نوشته بود، تنها آن مقدار مطالبى كه براى خوانندگان مفيد است، مى آورم.

 «آخرين نامه»

قربان آقاى ابطحى وفقه اللّه  تعالى

دورى تو طاقت فرساست، بخصوص كه مى دانم ديدارها به قيامت افتاده است و ديگر در اين دنيا يكديگر را نخواهيم ديد مگر انشاءاللّه  در رجعت.

تو را به تقوى وصيّت مى كنم چنان كه جدّت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) مكرّر اين توصيه را به مردم و بخصوص به فرزندانش مى كرد.

بكوش تا فقيه در دين باشى. خدا به دست تو در راه پيشرفت دين مبين اسلام كارهائى انجام مى دهد كه خودت تعجّب مى كنى شايد هم خداى نكرده مغرور شوى، ولى بدان اگر هزارها نفر را مشرّف به دين مقدّس اسلام كنى تو نكرده اى «وَلكِنَّ اللّه  يَهْدى مَنْ يَشآءُ…».[58]

تو زندگى خوبى خواهى داشت، خدا را هميشه در نظر داشته باش و او را شكر كن كه اگر شكر نعمت او را نمودى خدا نعمتش را بر تو مى افزايد. «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ …».[59]

تو تنها فردى بودى كه مرا تا حدّى شناختى، اسرار مرا به نااهل نگو و فكر كن كه «محمود» در دنيا نبوده است؛ مگر آنكه مصلحتى در نقل آنها به نظرت برسد.

(در اينجا مطالبى را آن مرد بزرگ در نامه اش از وضع زندگى شخصى من كه در آينده برايم اتّفاق مى افتد نوشته بود كه لزومى در نقل آن قسمت از نامه نمى بينم).

تا مى توانى دست توسّل از دامن مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (عجّل اللّه  تعالى فرجه) بر ندار؛ زيرا تمام سعادت در همين موضوع خلاصه مى شود.

به معلّمين و اساتيد و علما بالأخص مراجع تقليد احترام بگذار؛ زيرا على بن ابيطالب (عليه السّلام) فرمود:

«من علّمنى حرفا فقد صيّرنى عبدا».

يعنى: كسى كه يك جمله از علم را به من تعليم دهد مرا بنده ى خود كرده است.

به دراويش و متصوّفه اعتماد نكن و حتّى از علما و مراجعى كه با آنها هم مذاق هستند بپرهيز. و فراموش نكن كه امام عسكرى (عليه السّلام) فرمود:

«علمائهم شرار خلق اللّه  على وجه الارض لانّهم يميلون الى الفلسفة و التصوف».

فلسفه ى قديم آفت دين و دنياى تو است، اگر خواستى اطّلاعاتى از فلسفه داشته باشى بيشتر از فلسفه ى جديد استفاده كن.

روش وهّابيّت را اگر چه به اسم تشيّع جلوه كرده باشد، بزرگترين مخرّب اعتقادات تو است از دوستى با معتقدين به مبانى آن بپرهيز.

و مرا از دعا فراموش نكن و براى من طلب مغفرت كن.

والسّلام قربانت؛ محمود مجنون[60]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى به تهران مى رفت با اينكه رفقاى زيادى داشت، تنها جائى كه براى منبر و موعظه ى ارادتمندانش در نظر گرفته بود، منزل جناب مستطاب آقاى «حاج ميرزا ابوالقاسم» معروف به «عطّار» بود، ايشان يكى از اولياء خدا و بدون ترديد از مخلصين و ارادتمندان خاندان عصمت (عليهم السّلام) است. و در طول عمر خود دائما مشغول توسّل به ذيل عنايات معصومين (عليهم السّلام) بالأخص حضرت سيّدالشهداء (عليه السّلام) مى باشد. كسانى كه اين مرد بزرگ را مى شناسند، مى دانند كه او چه عشق و علاقه اى به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دارد.

معظّم له نقل مى كرد: در همان لحظه اى كه حاج ملاّ آقاجان در زنجان فوت مى شد و من از همه جا بى اطّلاع بودم در اتاق خصوصيم استراحت كرده و شايد هم مقدارى تب داشتم، ناگهان ديدم حضرت سيّدالشّهداء و حضرت على بن موسى الرّضا و حضرت بقية اللّه  (عليهم السّلام) و حاج ملاّ آقاجان در اتاق من نشسته اند، آقاى حاج ملاّ آقاجان با آنها صحبت مى كند، گزارش دوران عمر خود را مى دهد و مى گويد: من يك عمر در رياضت بودم. آقايان تصديق مى كردند، زندگى ايشان را به عنوان يك زندگى صحيح و خدا پسندانه قبول كردند.

ناگهان وضعى پيش آمد كه درست نمى شود وصف كرد، مى ديدم مثل آنكه اعمال ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) و اعمال حاج ملاّ آقاجان يكى شد و هيچ فرقى بين اعمال آنها نبود.

 (در تفسير اين جمله بايد گفت كه خود آن مرحوم در زمان حياتش در توضيح صراط مستقيم مى فرمود: هر چه اعمال و گفتار و اخلاقیّاتت بيشتر با اعمال و گفتار و رفتار پيشوايان دين تطبيق كند، نزديكتر به صراط مستقيم هستى. و زمانى كه اعمال و رفتارت صد در صد مورد تصديق دين و پيشوايان اسلام قرار گرفت و حتّى در كوچكترين عمل از نظر كيفيّت با اعمال آنها مخالفت نداشت، مسلمان واقعى هستى).

اينجا معلوم شد كه معظّم له خودش اين چنين بوده كه جناب آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم مى ديده اند در وقت مرگ اعمال او با اعمال ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) يكى شده است.

خلاصه آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم فرمودند: من ناگهان به حال خود برگشتم و ديدم در اتاق نشسته ام و كسى اطراف من نيست. در آن ساعت، معنى اين مشاهده را نفهميده بودم؛ يعنى نمى دانستم او در اين لحظه در چه حالى است، ولى فرداى آن روز متوجّه شدم كه حاج ملاّ آقاجان در همان ساعت از دنيا رفته و اين اوّلين ملاقات او با پيشوايان و مواليانش بوده است.

به هر حال مجلس ختمى براى او ترتيب داديم. مرحوم آقاى «برهان» كه يكى از علماى پاك و اهل معنى تهران بودند، روى علاقه اى كه به مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت در مسجد خودش كه معروف به مسجد «لُرزاده» است، اين فاتحه را برگزار كرد. يكى از وعّاظ اهل معنى در آن مجلس منبر رفت.

نوشته اى كه معرّف حاج ملاّ آقاجان بود به او دادند تا بتواند و بداند كه متوفّى كه بوده است امّا او در منبر گفت: از شما تعجّب است كه مى خواهيد او را به من معرّفى كنيد، من خودم يك كرامت از او ديده ام كه نقل آن شما را هم به عظمت روحى اين مرد بزرگ بيشتر آشنا مى كند.

شب جمعه اى كه من و او در حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيتوته كرده بوديم، من منتظر اذان صبح بودم و ساعت دقيقى هم نداشتيم، از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم: صبح شده يا نه؟ اشاره اى كرد و گفت: ببين ملائكه ى صبح پائين مى آيند و ملائكه ى شب بالا مى روند.

آن واعظ در منبر نگفت كه من در آن موقع چه ديدم ولى قسم خورد و گفت: به خدا قسم مى ديد و مى گفت: و وقتى دقّت كرديم و تفحّص نموديم متوجّه شديم كه همان لحظه ى اذان صبح و طلوع فجر بوده است.

* * *

در همان سفرى كه پس از چهارده سال بعد از فوت معظّم له به زنجان رفته بودم و به مناسبتى به منزل اوّل عالم زنجان وارد شدم، به آن عالم بزرگ گفتم: من چهارده سال قبل زياد به زنجان آمده بودم.

فرمود: در چه ارتباطى به زنجان مى آمديد؟

گفتم: با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق بودم و به خاطر او مى آمدم.

فرمود: او گاهى كارهاى خلافى هم انجام مى داد.

گفتم: مثلاً چه مى كرد؟

فرمود: من شنيده ام او گاهى روى منبر مى گفت: آى فلانى تو كه جُنب هستى، يا مادرت را عاق كرده اى چرا در مجلس ما نشسته اى؟ و او را مفتضح مى كرد و اين حرام است.

من هر چه خواستم از ايشان دفاع كنم و ثابت نمايم كه اين موضوع صحيح نيست، معظّم له قبول نكردند.

همان روز عصر به سر قبر ايشان رفتم ديدم مرقد پاكش در ميان قبرستان عمومى زنجان بدون هيچ امتيازى واقع شده، با خود تصميم گرفتم كه مقبره اى برايش بسازم. شب در عالم خواب حاج ملاّ آقاجان را ديدم، اوّل از ايشان سؤال كردم كه در كجاى بهشت سكونت داريد؟

فرمود: من دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم.

گفتم: آقاى … (منظورم عالم بزرگ زنجان بود) درباره ى شما مطالبى را مى گفت كه مرا متأثّر كرد و من نتوانستم ايشان را رد كنم.

فرمود: هر چه بود، ما را به محبّت شما بخشيدند. (كه منظورش محبّت اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود).[61]

گفتم: مايلم قبرتان را بسازم. فرمود: اگر قبور مجاور صدمه اى نمى بينند مانعى ندارد.

فرداى آن شب وقتى دوباره به قبرستان رفتم ديدم هر طورى كه بخواهم مقبره اش را بسازم بعضى از قبور مجاور صدمه خواهند ديد و لذا از آن منصرف شدم.

ولى يكى دو سال بعد كه چند روزى در زنجان و قزوين بودم با كمك بعضى از دوستان قبر مطهّر او را بدون آنكه بر آن قبر، مقبره اى ساخته شود مرمّت كردم؛ و قبر او در قبرستان تا حدّى مشخّص شد. و مردمى كه اين كتاب را مطالعه كرده بودند و به مقام معنوى آن مرحوم پى برده بودند دسته دسته به زيارت قبرش مى رفتند شبى او را در عالم رؤيا ديدم، كنار قبرش ايستاده و به خاطر آنكه قبرش را ساخته ام از من تشكّر مى كند و مى گويد: براى آنكه تو اين عمل را انجام داده اى من حاضرم هر چه بخواهى برايت از آقا بگيرم.

گفتم: كدام آقا؟

فرمود: من به تو گفته بودم كه در بهشت دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم و مرا متذكّر خواب سال قبل نمود كه در زنجان ديده بودم از او تقاضا كردم كه سه حاجت، يكى مربوط به دنيايم بود و دوتاى ديگر مربوط به آخرتم بود از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بگيرد.

به من گفت: بسيار خوب و از خواب بيدار شدم و بحمداللّه  آنكه مربوط به دنيايم بوده به من داده شده و اميدوارم آنچه مربوط به آخرتم هست نيز عطا شود.

دوستان و كسانى كه با آن مرحوم آشنائى دارند مى دانند كه چگونه روح او پس از فوت، فعّال و معين كسانى است كه راه و روش او را تعقيب مى كنند.

حاج ملاّ آقاجان نسبت به دوستان امام عصر (عليه السّلام) مهربان و آنها را در خواب و گاهى در بيدارى راهنمائى مى نمايد.

روح او امروز بيشتر از زمان حياتش به حوائج مردم رسيدگى مى كند. و دعاى خيرش بدرقه ى سالكين الى اللّه  است.

جمع زيادى از مردم از مسافتهاى دور به سر قبرش مى روند و از معنويّتش استفاده مى كنند.

 

مقبره ى حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ محمود عتيق معروف به حاج ملاّ آقاجان رحمه اللّه در قبرستان عمومى شهر زنجان

 

گوشه هائى از توجّه مردم به مقبره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان

 

«حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى» (رضوان اللّه تعالى عليه)

شب يكشنبه دهم صفر 1400 مطابق نهم دى ماه 1358 براى زيارت حضرت معصومه (عليها السّلام) از مشهد به قم رفتيم به يادم آمد زمانى كه در قم تحصيل مى كردم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيقى داشت كه از علماى اهل معنى بود و نسبت به او فوق العاده اظهار علاقه مى كرد. وى خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست. من هم به همين مناسبت تا وقتى در قم بودم با او ارتباط زيادى داشتم. ولى او بسيار كتوم بود، چيزى از حالات خود اظهار نمى كرد. امّا از حركاتش كاملاً پيدا بود كه متوجّه عالم ديگرى است.

به هر حال، به خانه ى او رفتم كه شايد بتوانم مطالب بيشترى از حالات مرحوم حاج ملاّ آقاجان را از او سؤال كنم. البتّه نه براى نوشتن در كتاب، بلكه براى خودم، كه شايد با ياد آن مرحوم توجّهى به خدا و معارف حقّه پيدا كنيم. ولى متأسّفانه وقتى درِ خانه را زدم و همسر بزرگوارش پشت در آمد و من گفتم: حاج آقا تشريف دارند؟

گفت: آقا مگر شما خبر نداريد؟!

گفتم: مگر چه شده؟!

گفت: ايشان بيش از يك سال است كه از دنيا رفته اند و ايكاش مى بوديد و مى ديديد كه چگونه از دنيا مى رفت.

گفتم: بسيار دوست دارم شرح حالى از آن مرحوم بالأخص از روزهاى آخر عمرش برايم نقل كنيد تا بيشتر از حالات ايشان اطّلاع پيدا كنم.

معظّم لها فرمود: مانعى ندارد لذا وارد منزل شدم، ابتدا قرآن مخصوص خود ايشان را كه تاريخ تولّد فرزندش و بعضى از وقايع را پشت آن نوشته بود به من داد. من يك مرتبه ملهم شدم كه با اين قرآن تفأّل بزنم و ببينم آن مرحوم در چه حالى است. قرآن را باز كردم سر صفحه اين آيه نوشته شده بود:

«تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّا».[62]

بهتم زد، آخر نام آن مرحوم «تقى» بود، شايد در سراسر قرآن آيه اى مناسبتر از اين آيه وجود نداشته باشد؛ زيرا ترجمه اش اين است: «اين بهشت به كسانى از بندگانمان داده مى شود كه تقى باشند».

البتّه معنى «تقى» در آيه وصفى است؛ يعنى: با تقوى باشند ولى بسيار تفأّل مناسبى بود كه با اسم آن مرحوم هم مطابقت مى كرد. وقتى آيه و موضوع را براى همسرش شرح دادم، گفت: به خدا قسم روح او الآن اينجا است او از وقتى فوت شده من هر چه خواسته ام به من داده است.

سپس گفتگوى ما با همسر و يكى از آقازاده هاى آن مرحوم به نام آقا باقر زرگر شروع شد.

من سؤال كردم: ايشان چه كسالتى داشت كه فوت شد؟

همسر ايشان گفت: اطبّا مى گفتند: او مبتلا به سرطان روده بوده است و به همين منظور در بيمارستان نجميه ى تهران بسترى شده و عمل كرد ولى پس از چند روز فوت نمود.

امّا خود ايشان از چهار پنج سال قبل مى گفت: من در سنّ شصت و شش سالگى فوت مى شوم. و اين اواخر ناراحت بود كه چند ماه از زمان فوتش تأخير شده است.

گفتم: شما همسر اين مرد بزرگ بوده ايد و چون ايشان مطالب را بسيار كتمان مى كرد ما درست از حالات او اطّلاعى نداشتيم، ولى انسان هر چه كتوم باشد نمى تواند صد در صد حالاتش را از زن و فرزندش كتمان كند لذا از شما تقاضا دارم آنچه از حالات ايشان ديده ايد و يا مى دانيد براى ما نقل كنيد.

گفت: خيلى از چيزها را به من گفته به كسى نگويم و من فكر مى كنم حتّى راضى نباشد بعد از فوتش هم نقل كنم، چرا روح او را آزار دهم.

ولى بعضى از قضايا و مطالبى است كه فكر نمى كنم لازم باشد كتمان شود و لذا اگر مايل باشيد آنها را براى شما شرح دهم.

سپس ادامه داد و گفت: حدود سى سال بود كه به كسالت زخم معده و درد دل كهنه مبتلا بود. در اين يك سال حالش خوب شده بود ولى چند روز قبل از ماه رمضان 1398 (هـ. ق) كه همان ماه رمضان آخر عمرش بود دوباره كسالتش شدّت يافت به طبيب مراجعه كرد، قدرى دارو داده بود كه مصرف مى كرد، طبعا لازم بود روزه نگيرد و لذا شب اوّل ماه رمضان، من به قدر خودم غذا تهيّه كردم، ولى ساعت 2 بعد از نيمه شب، از خواب بيدار شدم، ديدم مناجات مى كند و با خداى خودش راز و نيازى دارد و آماده براى سحرى خوردن است.

گفتم: شما بنا نبود روزه بگيريد.

گفت: در خواب ديدم پنج نفر از علما و سادات به منزل ما آمدند كه يكى از آنها را شناختم و او مرحوم «آيت اللّه  العظمى بروجردى» بود، گفتند: «امسال تو از دنيا مى روى و اين ماه رمضان آخر عمر تو است، روزه براى تو ضررى ندارد و تو مى توانى روزه بگيرى». روزه هاى ماه رمضان را گرفت و حالش هم رو به بهبودى بود. در نيمه شب شانزدهم ماه رمضان المبارك، با صداى گريه و مناجات او از خواب بيدار شدم، عطر عجيبى فضاى اتاق را پر كرده بود. پرسيدم: چه شده؟

گفت: نمى دانى چه خبر بود، حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) تشريف داشتند، مدّتى خدمتشان نشسته بودم و الآن كه رفتند فراق ايشان مرا ناراحت كرده است.

گفتم: پس چرا مرا بيدار نكردى؟

گفت: آقا فرمودند بگذار بخوابد.

گفتم: مذاكراتى هم داشتيد؟

گفت: سؤالاتى از آقا كردم و ايشان جواب عنايت فرمودند ولى نمى توانم همه ى سؤالاتم را به تو بگويم.

گفتم: آنچه را مى توانيد بگوئيد.

گفت: از اوضاع مملكت از آقا سؤال كردم.

فرمودند: شاه مى رود و رژيم سرنگون مى شود و فرج نزديك است؛ (با آنكه در آن روز مردم فكر نمى كردند قدرتمندى مثل شاه سرنگون شود).

پرسيدم: شفاى كسالتت را از آقا نخواستى؟

گفت: من بايد از دنيا بروم چند ماه هم دير شده است.

سپس خود او ادامه داد و گفت: از حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) سؤال كردم: چگونه مى شود هميشه خدمتتان باشم؟

فرمودند: من هميشه با شما هستم، هر وقت بخواهيد مرا مى بينيد.

به هر حال، آن شب گذشت و از آن شب به بعد مرحوم حاج ميرزا تقى (رحمة اللّه ) غالبا حالش دگرگون بود. خوشحال بود ولى نگرانى فوق العاده اى از گفتار و سيمايش هويدا بود. شايد از عالمى كه در پيش داشت و از ملاقات حضرت احديّت در نگرانى و شوق بسر مى برد.

تمام روزه هاى ماه رمضان را گرفت با اينكه مصادف با روزهاى بلند تابستان بود، كوچكترين ناراحتى در وجودش ظاهر نشد؛ و تا روزى كه براى عمل به بيمارستان رفت، در بين مردم بود و كسى مطّلع از كسالتش نبود.

گفتم: به شما هم دستوراتى براى تزكيه ى نفس و طىّ مقامات عاليه ى انسانى داده بود يا خير؟

گفت: بلى ايشان اصرار زيادى داشت كه من لااقل هر روز يك مرتبه حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) را با زيارت آل ياسين كه در مفاتيح نقل نشده و زيارت دوّم آل ياسين كتاب بحارالأنوار[63] است و در آنجا نقل شده است، زيارت كنم ولى چون نمى توانستم آن زيارت را در كتاب بحارالأنوار كه حركات حروف را ندارد، به طور صحيح بخوانم خودش در ضبط صوت خواند و من بعدا از روى آن با نوار با او مى خواندم.

ايشان به من گفت: روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را بخوان.

و زياد بگو: «يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى».

و لااقل روزى هفت مرتبه بگو: «بسم اللّه  و باللّه  توكّلت على اللّه  لاحول و لاقوة الاّ باللّه  استغفراللّه ».

پرسيدم: بيشترين اعمالى كه مرحوم حاج ميرزا تقى تبريزى مقيّد بود انجام دهد، چه بود؟

گفت: هر شب از ساعت دوى بعد از نيمه شب بيدار بود و به نماز شب مبادرت داشت. هميشه با وضو بود و روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را مى خواند. بسيار كتوم بود و اكثرا حالاتش را از ما كتمان مى كرد.

هر روز قبل از ظهر مقيّد بود به يكى از مساجد قم برود و يكى دو ساعت مشغول ذكر و توسّل به حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) باشد.

گفتم: قصّه اى از ايشان معروف است، سپس آن را نقل كردم و گفتم: آيا شما هم از او شنيده ايد؟ گفت: بلى تقريبا به همين صورت آن را براى ما نقل مى كرد.

 اصل قضيّه اين است:

سابقا راه قم به مسجد جمكران از طرف مرقد حضرت على بن جعفر (عليهما السّلام) بود. در خارج شهر آسيابى بود كه اطرافش چند درخت وجود داشت و جاى نسبتا با صفائى بود، آنجا ميعادگاه عشّاق حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بود. صبح پنج شنبه ى هر هفته جمعى از دوستان مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آنجا جمع مى شدند تا به اتّفاق به مسجد جمكران بروند. يك روز صبح پنج شنبه، اوّل كسى كه به ميعادگاه مى رسد مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى ميرزا تقى تبريزى زرگرى است، مى بيند كه حال توجّه خوبى دارد، با خود مى گويد: اگر بمانم تا رفقا برسند، شايد نتوانم حال توجّهم را حفظ كنم، لذا تنها به طرف مسجد حركت مى كند و آن قدر توجّه و حالش خوب بوده كه جمعى از طلاّب، پس از زيارت مسجد جمكران كه به قم بر مى گشتند با او برخورد مى كنند ولى او متوجّه آنها نمى شود.

رفقاى ايشان كه بعد از او سر آسياب مى آيند گمان مى كنند كه آقاى ميرزا تقى نيامده، از طلاّبى كه از مسجد جمكران مراجعت مى كنند مى پرسند: شما آقاى ميرزا تقى را نديده ايد؟ مى گويند: چرا او با يك سيّد بزرگوارى به طرف مسجد جمكران مى رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند كه به ما توجّه نكردند.

رفقاى ايشان به طرف مسجد جمكران مى روند، وقتى وارد مسجد مى شوند، مى بينند او در مقابل محراب افتاده و بى هوش است. او را به هوش مى آورند و از او سؤال مى كنند: چرا بيهوش افتاده بودى؟ آن سيّدى كه همراهت بود پس چه شد؟

مى گويد: من وقتى به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشى دارم تنها به طرف مسجد جمكران حركت كردم. كسى همراهم نبود ولى با حضرت بقيّه اللّه  (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مى كردم. با آن حضرت مناجات مى نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مى خواندم و اشك مى ريختم.

با خداجويان بى حاصل مها تا كى نشينم

باش يك ساعت خدا را تا خدا را با تو بينم

تا تو را ديدم مها نى كافرستم نى مسلمان

زلف رويت كرده فارغ از خيال آن و اينم

اى بهشتى روى اندر دوزخ هجرت بسوزم

بى تو گر خاطر كشد بر جانب خلد بَرينم

آسمان شبها به ماه خويش نازد او نداند

تا سحرگه خفته با يك آسمان، مه در زمينم

در يمين و در يسارم مطرب و ساقى نشسته

زين سبب افتان زمستى بر يسار و بر يمينم

زير لب گويد به هنگام نگه كردن به عاشق

عشوه ها بايد خريد از نرگس سحرآفرينم

آن كمان ابرو غزال اندر كمند كس نيفتد

من بدين انديشه اى صيّاد، عمرى در كمينم

گاه گاهى با نگاهى گر نوازى جور نبود

مستحقّم زآنكه صاحب خرمنى من خوشه چينم

اى نسيم كوى جانان بر سر خاكم گذر كن

آب چشم اشكبارم بين و آه آتشينم

ناگهان صدائى از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد. من طاقت نياوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد كه تمام راه را در خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بوده ولى كسى كه صداى آن حضرت را مى شنود از هوش مى رود چگونه طاقت دارد كه خود آن حضرت را ببيند، لذا مردمى كه آقا را نمى شناختند، حضرت را در راه مى ديدند.

ولى خود او تنها از لذّت مناجات با حضرت حجّة بن الحسن (عليهما السّلام) برخوردار بوده است.

من به همسر محترمه اش گفتم: شما موقع فوت مرحوم حاج ميرزا تقى بوديد؟

گفت: بله همه ى فرزندانش جز آقا محمّد باقر بودند. حالش خوب بود، ناگهان ديدم مرا صدا مى زند و مى گويد: بيا. و سپس رو به من كرد و به زبان تركى گفت: آمدند، آمدند. نگاه به در كرد، مى خواست از جا برخيزد، سلام كرد من هم بى اختيار با اينكه چيزى نمى ديدم دست به سينه گذاشتم و سلام كردم. فهميدم در حال احتضار است. گفتم: بگو «لا اله الاّ اللّه » تبسّمى كرد، مثل اينكه مى خواست به من بگويد: به من ياد مى دهى سر تا پاى وجودم فرياد مى زند: «لا اله الاّ اللّه » و تمام سلولهاى بدنم مى گويد: «محمّد رسول اللّه  و على ولىّ اللّه ». سپس دستمال بسته اى را به من داد و گفت: آن را به كسى نده (همسر آن مرحوم، بسته را پيش من گذاشت، ديدم يك عدد تسبيح يسر و يك دفترچه بود).

دفترچه را باز كردم نسخه هائى از رمل و جفر در آن ديده مى شد، چند فرد شعر هم يادداشت شده بود كه من بعضى از آنها را اينجا به خاطر اينكه از آن مرحوم يادگارى بماند مى آورم:

مى روى و گريه مى آيد مرا

اندكى بنشين كه باران بگذرد

همسر محترمه اش مى فرمود: اين فرد شعر را زياد مى خواند مخصوصا در شب فوتش كه مكرّر شعر را تكرار مى كرد.

و نيز از آن دفترچه يادداشت كردم:

در سينه دلم گمشده تهمت به كه بندم

غير از تو در اين خانه كسى راه ندارد

همسر آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه  عليه) گفت: آن مرحوم به من دستور داد و به تجربه ثابت شده كه هر وقت خواستى يكى از ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) و يا رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) را در عالم رؤيا زيارت كنى، اين نوشته را زير سرت بگذار، آن ولىّ خدا را كه نيّت كرده اى در خواب خواهى ديد.

بسم اللّه  الّرحمن الّرحيم

يا ذا العرش الكريم و الملك القديم و الصراط المستقيم يا مرسل الرياح و يا فالق الاصباح و يا ذا الجود و السّماح و يا باعث الارواح و يا ربّ السّموات و الارض يا رحيم يا احد يا احد يا احد يا صمد يا فرد يا وتر يا حىّ يا قيّوم يا ذا الجلال و الاكرام ارحم ذلّى وفاقتى وفؤدى وانفرادى و خضوعى و خشوعى اليك ربّ سهل علىّ كلّ عسر وامنع عنّى اثمى و شر كل ظالم و حاسد و عاهد (وعاهة) و آفة و مرض و شدّة و بلا و رياء و زلزلة و كل علّة و بليّة يا سبّوح يا قدّوس و يا ربّ الملائكة و الرّوح وصلّى اللّه على نبيّنا محمّد و آله اجمعين كثيرا كثيرا كثيرا.

وه على على لاع صلوع لوماله ماله + آل ا ع

 

البتّه براى آنكه خواب به ياد شما بماند به آيه الكرسى كه قبل از خواب خوانده مى شود بايد متوسّل شد و خواندن صد مرتبه سوره ى كوثر نيز براى در خواب ديدن پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) مأثور است.[64]

مرحوم آقاى حاج ميرزا تقى (رحمه اللّه  عليه) چند سال قبل از فوتش خودش اين قضيّه را براى من نقل كرد. آن مرحوم مى گفت: در يكى از سالها براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به مشهد مشرّف شده بودم، يك روز با تمام آداب به زيارت رفتم، مشغول زيارت جامعه بودم و مى خواستم حواسم پرت نشود تصادفا يك جوان دهاتى از كنار من عبور كرد و دستى به شانه ى من زد و گفت: آقا درست زيارت كن؛ و گذشت.

من با خودم گفتم: حرف خوبى است بايد درست زيارت كرد ولى او دست بر نداشت دور ضريح گردش كرد و برگشت و دو مرتبه دست به شانه ى من زد و گفت: آقاى شيخ، مى گويم درست زيارت كن.

من عصبانى شدم گفتم: چرا حواسم را پرت مى كنى مگر چطور زيارت مى كنم؟

گفت: پس بيا اوّل جريانى را برايت بگويم تا با مقام مقدّس امام (عليه السّلام) آشنا بشوى، بعد از آن، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را زيارت كن.

من چون ديدم حواسم پرت شده و ديگر نمى توانم به زيارت ادامه دهم، گفتم: مانعى ندارد. با هم در يكى از رواقهاى حرم مطهّر نشستيم او سرگذشت خود را اين چنين بيان كرد:

پدر من يكى از مالكين اطراف مشهد بود، نسبتا ثروت زيادى داشت وقتى از دنيا رفت من جوان بودم، ارث خوبى به من رسيد ولى چون خودم آن را به دست نياورده بودم و رفقاى عيّاشى هم دور مرا گرفته بودند در مدّت كوتاهى همه ى اموال پدر را از دست دادم.

يك روز متوجّه شدم هيچ چيز در بساط ندارم با كمال خجالت به مادرم گفتم: پولى دارى به من قرض بدهى؟

گفت: اموال پدرت را تمام كردى خاك بر سرت من به تو پول نمى دهم. تنها راهى كه دارى اين است بروى ثروتى را كه روز فوت پدرت به دست آورده بودى و حالا از دست داده اى از امام هشتم على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بگيرى.

من از خدمت مادر بيرون آمدم، اشك در ديدگانم حلقه زده بود ولى چون مرحوم پدرم مرد صالح و با ولايتى بود و به من مقام ولايت و احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) را بر ماسوى اللّه  شناسانده بود، از همان منزل تا مشهد كه حدود بيست كيلومتر راه است من اشك مى ريختم و با آن حضرت حرف مى زدم. و چون پولى نداشتم پياده هم بودم. حدود ساعت 10 صبح وارد حرم مطهّر حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) شدم، خسته بودم در گوشه اى نشستم و عرض حال گفتم: اشك مى ريختم و حاجتم را مى طلبيدم. در اين بين، چشمم به دخترى افتاد كه صورتش باز بود، علاقه ى عجيبى به او پيدا كردم و طبعا چون ازدواج نكرده بودم به دلم افتاد كه از حضرت رضا (عليه السّلام) تقاضاى ازدواج با او را هم بكنم. واضح است كه از اين به بعد دو حاجت داشتم، يكى ثروت پدر و ديگرى ازدواج با آن دختر. تا ساعت چهار بعد از ظهر اشك مى ريختم و حوائجم را مى طلبيدم.

ناگهان متوجّه شدم كسى دست به شانه ى من مى زند و مى گويد: چرا گريه مى كنى؟

گفتم: حاجتى دارم تا آقا حاجتم را ندهد از اينجا نمى روم.

گفت: ناهار خورده اى؟

گفتم: نه.

گفت: بيا برويم ناهار بخور اگر حاجتت در اين بين برآورده نشد، دوباره برگرد.

گفتم: ممكن نيست، دست از طلب ندارم، تا حاجتم برآرد.

گفت: بيا برويم من مأموريّت دارم حاجتت را بدهم مگر حاجتت اين نيست كه فلان مقدار ثروت و يك دختر كه امروز او را ديده اى مى خواهى؟

گفتم: چرا و چون ديدم حاجتم را مى داند با او به راه افتادم مرا به منزل برد و دخترش را صدا زد، وقتى او نزد من آمد ديدم، همان دخترى است كه امروز او را در حرم ديده ام.

من از اين مرد سؤال كردم: شما از كجا دانستيد كه حاجت من اينها است؟

گفت: من و دخترم ظهر براى زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) به حرم رفته بوديم وقتى به منزل آمديم ناهار خورديم و خوابيدم در عالم رؤيا ديدم كه در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) هستم شما همين جائى كه در حرم ايستاده بوديد، هستيد و حضرت رضا (عليه السّلام) روى ضريح نشسته اند و به من فرمودند كه:

دخترت را با فلان مبلغ به اين جوان بده.

گفتم: آقا چرا من دخترم را به اين جوان دهاتى بدهم؟

فرمود: جريمه ات همين است، چرا دخترت را با صورت باز به حرم و در ميان مردم آورده اى؟

من از خواب بيدار شدم تعبير خوابم را نمى دانستم ولى وقتى دوباره به خواب رفتم و همان خواب را ديدم حضرت رضا (عليه السّلام) در اين مرتبه فرمودند: به حرم بيا و فورا جواب اين جوان را بده.

لذا من فورا لباس پوشيدم و به حرم آمدم و تو را در همان مكانى كه در خواب ديده بودم، مشاهده نمودم.

سپس آن جوان اضافه كرد و گفت: ثروتى را كه آن مرد به اشاره ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در اختيار من گذاشت دقيقا همان مقدارى بود كه وقتى پدرم از دنيا رفت به من انتقال پيدا كرده بود. و من مدّتها است كه علاوه بر ثروت و زن مورد علاقه ام كه در اختيار دارم و خود را كاملاً خوشبخت مى بينم يقين كاملى هم به احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) بر ماسوى اللّه  پيدا كرده ام كه هر وقت وارد حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) مى شوم و سلام عرض مى كنم، با گوش دل جواب مى شنوم و توصيه مى كنم كه شما هم با همين يقين زيارت كنيد.

در پايان براى طلب مغفرت، عكس مرحوم حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى را زينت بخش كتاب قرار مى دهيم.

 

مرحوم حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه)

 

 

 

ضمنا به منظور آنكه نمونه خطّى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان در كتاب بماند، يكى از نامه هاى آن مرحوم را كه به آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى نوشته است درج مى كنيم.

 

در دوّمين سال آشنائى و دوستى ام با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، روزى در يكى از خيابانهاى زنجان مى رفتيم، ناگهان به من گفت: بيا برويم در اين عكّاسى با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد؛ با آنكه ايشان از عكس زياد خوشش نمى آمد. و لذا تنها دو عكس بيشتر از ايشان باقى نمانده، يكى همين عكس است و يكى عكس گذرنامه اش بوده كه سر برهنه است.

به هر حال، عكس برداشتيم و عكّاس سه عدد عكس به ما داد يكى نزد من ماند و دو عكس ديگر نزد مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود.

ظاهرا يكى از آن عكسها را براى مرحوم آقاى ميرزا تقى مى فرستد و يكى را هم من پس از چهارده سال كه از فوتش گذشته بود، در زنجان از فرزند ارشدش آقاى عتيق گرفتم كه متأسّفانه هر دو عكس را گم كرده و يا كسى از آلبومم برداشته است.

وقتى دو سال قبل اين كتاب را مى نوشتم، به يادم آمد كه آن مرحوم فرموده بود: بيا برويم با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد. گفتم: اگر آن عكسها مى بود تنها جائى كه به دردم مى خورد، در چاپ اين كتاب بود ولى حالا كه متأسّفانه هيچ يك از آن دو عكس وجود ندارد، لذا تصميم گرفته بودم كه اين كتاب را بدون عكس آن مرحوم چاپ كنم، ولى در همان وقتى كه همسر مرحوم حاج ميرزا تقى زرگرى نامه هاى حاج ملاّ آقاجان را در پلاستيكى به من مى داد ديدم لابلاى نامه ها عكس من و مرحوم حاج ملاّ آقاجان نيز وجود دارد كه هم خوشحال شدم و هم ديدم فرموده ى استاد پس از 27 سال تحقّق پيدا كرد و امروز به درد من خورد، رحمه اللّه  عليه.

 

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در سنّ 80 سالگى و مؤلّف در سنّ 18 سالگى سال 1333 شمسى

 

در پايان اين كتاب روى حسّ حق شناسى و ابراز ارادت، چند نفر از اساتيد و علمائى كه حالات معنوى خوبى داشته اند و تا حدّى مربّى بوده اند در اينجا معرّفى مى شوند شايد حالات معنوى و كلمات آنها راه گشاى سالكين الى اللّه  باشد.

 

«آية اللّه  كوهستانى»

 

كوهستان، قريه اى است كه در فاصله ى 6 كيلومترى بهشهر مازندران واقع است. در آنجا مردى به نام آقاى «حاج شيخ محمّد كوهستانى»، دانشمند، مجتهد و استاد علم اخلاق و معارف حقّه ى الهيّه بود، رحمه اللّه  عليه.

اين مرد بزرگ، مربّى جمعى از علما و طلاّب علوم دينيّه بوده است. كسانى كه او را مى ديدند قبل از آنكه علم و فقاهت او جلب توجّهشان را بكند معنويّت و حقيقت و اخلاق و كمالات انسانى او آنها را متوجّه به خود مى كرد.

من سالها با او ارتباط داشتم، گاهى مدّتها در قريه ى كوهستان مى ماندم و از محضرش استفاده هاى علمى و معنوى مى نمودم.

يك روز خطبه ى همام را كه حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) در وصف متّقين ايراد فرموده از كتاب نهج البلاغه اى كه در اتاق بيرونى آية اللّه  كوهستانى بود، مطالعه مى كردم، ديدم بدون مبالغه تمام آن خطبه با حركات و اعمال و رفتار آية اللّه  كوهستانى مطابقت دارد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى درِ خانه ى بازى داشت و اكثرا اهالى مازندران و به خصوص از دهات و قراى اطراف، مهمان زيادى بر معظّم له وارد مى شد. گاهى متجاوز از پنجاه نفر اوّل ظهر پس از آنكه در مسجد به امامت ايشان نماز مى خواندند، به منزل معظّم له مى رفتند و نهار و شام را آنجا مى خوردند.

و برنامه ى او هم اين بود كه ظهرها آشى تهيّه مى كرد و در مقابل هر نفر يك كاسه ى آش و يك قرص نان مى گذاشت.

روزى مرحوم آية اللّه  كوهستانى درباره ى قدرت بى نهايت خدا برايم سخن مى گفت، او آنچنان اين موضوع را تشريح و بررسى مى كرد كه حقيقتا انسان را متوجّه عظمت اراده ى الهى مى نمود.

خوب به ياد دارم كه در پايان بحث، در آن روز از معظّم له سؤال كردم كه چرا گاهى بعضى از حوائج مشروع ما را خدا فورا عنايت نمى فرمايد؟

در جواب فرمود: يكى از صفات خداوند «خفىّ الالطاف» است؛ و معنى اين جمله اين است كه شما وقتى به مجموعه ى زندگى خود نگاه مى كنى اگر در راه رضايت الهى قدم برداشته باشى از خدا راضى هستى و مى بينى كه هر چه مى خواسته اى خدا قبل از درخواست به تو عنايت فرموده است.

سپس دعاى هر روز ماه رجب را خواند و براى تأييد كلماتش به جمله ى:

«يا من يعطى من سئله و يا من يعطى من لم يسئله و من لم يعرفه» (يعنى: اى كسى كه به سؤال كننده و به كسى كه درخواست نكرده و تو را هم نمى شناسد به خاطر مهربانى و محبّتى كه به مخلوقت دارى عطا مى كنى).

حالا اگر يكى دو تا از حوائجت را هم نداده باشد در مجموع وقتى فكر مى كنى مى بينى از او راضى هستى. و گاهى هم انسان متوجّه مى شود كه خوب شد آن حاجت و يا آن حوائج را نداده اند؛ چون غالبا بعدها انسان به ضرر و نامشروع بودن آنچه مى خواسته و به او نداده اند، پى مى برد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زندگى بسيار ساده اى داشت حتّى لباسش از كرباس و پنبه و پارچه هاى دست بافت بود. وقتى انسان به او برخورد مى نمود، بخصوص در كوهستان، فكر مى كرد كه او از اوضاع مملكت و سياست و اجتماع اطّلاعى ندارد.

ولى باهوش و تيزبينى عجيبى كه به غيب گوئى شبيه تر بود از آينده مملكت و سياست، ما را مطّلع مى ساخت؛ (كه نقل فرازهائى از كلماتش در اين خصوص با اسلوب اين كتاب مغايرت دارد).

مرحوم آية اللّه  كوهستانى فوق العاده مهربان و خوش اخلاق بود و با حدود دويست نفر طلاّبى كه در كوهستان تحصيل مى كردند مانند پدر مهربان و با خوش اخلاقى رفتار مى كرد. دست به سر آنها مى كشيد و به من مى گفت:

روزى كه از نجف به مازندران آمدم به همسرم گفتم: تو حاضرى در حقّ طلاّب، مادرى كنى و من پدرى كنم و آنها را تربيت نمائيم تا نزد پروردگار روسفيد باشيم؟ قبول كرد و من هم تصميم گرفتم و در آن زمان كه رضاشاه نمى گذاشت يك نفر معمّم در ايران وجود داشته باشد، دائما حدود دويست نفر طلبه در اين مدارس در اين قريه تحصيل مى كردند و تربيت مى شدند.

اوّلين روزى كه من با مرحوم شهيد آقاى هاشمى نژاد به منزل آية اللّه  كوهستانى رفتيم، سادگى و بى آلايشى منزل معظّم له خيلى جلب توجّه مرا كرد. اتاقى كه معمولاً براى پذيرائى ميهمانان آماده بود و نسبتا اتاق بزرگى بود، فرشش حصير و در گوشه ى اتاق يك منبر كوتاه يك پله، يك جلد قرآن بزرگ و يك جلد رساله و چند عدد مُهر وجود داشت و ديگر چيزى نبود.[65]

خود آية اللّه  كوهستانى هم روى همان حصير، گاهى روى نمد پشمى مى نشست ولى در اتاق، معنويّت عجيبى بود. انسان را از توجّه به دنيا باز مى داشت و متوجّه به خدا مى كرد. حتّى بعضى از اولياء اللّه  مى گفتند: در اين اتاق، حضرت امام عصر (عليه السّلام) مكرّر نزول اجلال فرموده اند.

مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «شيخ على كاشانى» (كه بعدا از ايشان هم يادى خواهيم كرد) مى فرمود كه يك شب در اين اتاق مشغول نماز مغرب شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف آوردند و در گوشه ى اتاق پشت به قبله به نحوى كه من در نماز صورت مباركشان را مى ديدم، نشستند.

من با خودم فكر كردم كه اگر نماز را بشكنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بكنم شايد از اين عمل من خوششان نيايد و قبل از آنكه من متوجّه ايشان بشوم تشريف ببرند. پس چه بهتر نمازم را نشكنم كه اگر اراده فرموده باشند من با ايشان حرف بزنم تا بعد از نماز صبر مى كنند و من بعد از نماز ايشان را خواهم ديد.

نماز را خواندم در بين نماز بعضى از جملات را حضرت با من مى گفتند؛ مخصوصا جمله ى: «يا من له الدنيا و الآخرة ارحم من ليس له الدنيا و الاخرة» را كه در سجده ى آخر چون با حال بهترى مى خواندم امام هم آن را مكرّر با توجّه و حال بيشترى ادا مى فرمودند.

ولى به مجرّدى كه مى خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) رفتند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زياد به من توصيه مى كرد كه اگر مى خواهى به محضر حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)برسى، از آزار مردم، بالأخص اولياء خدا و مراجع تقليد و افرادى كه پناهى جز خدا ندارند بخصوص به وسيله ى غيبت و تهمت بپرهيز. و در مجالسى كه اين گناهان انجام مى شود، ننشين.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى كسى بود كه ملائكه افتخار خدمتگزارى او را داشتند. من براى اين مطلب دلائلى دارم كه غير از قصّه اى كه نقل مى كنم بقيّه ى دلائلم را نمى توانم نقل كنم، و آن قصّه اين است:

روزى يكى از محترمين مشهد كه در خيابان نادرى نزديك ميدان شهدا مغازه دارد نزد من آمد و گفت: دخترى دارم كه در حدود چهارده سال از سنّش مى گذرد و همه روزه صبح كه از خواب بر مى خيزد، مطالب عجيبى براى ما مى گويد و معتقد است كه ارواح به او آنها را خبر داده اند. و اتّفاقا اكثرش هم مطابق واقع است.

و اگر براى شما زحمت نباشد به منزل ما تشريف بياوريد و ببينيد او چه مى گويد و اينها را از كجا ياد مى گيرد، نكند خداى نكرده ديوانه شده باشد.

من به منزل آنها رفتم آن دختر براى من مطالب عجيبى از كرات بالا و ساكنين آنها گفت و معتقد بود كه ارواح در شبهاى گذشته او را به آن كرات برده اند و آنها را ديده است.

و ضمنا از زيارتگاهها و مشاهد مشرّفه و چگونگى ساختمان اعتاب مقدّسه، زياد اسم مى برد. و چون من آنها را ديده بودم مى ديدم بدون كم و زياد، آنها را معرّفى مى كند. و حال آنكه پدر و برادرانش مى گفتند: او از مشهد هنوز بيرون نرفته است.

در چند جلسه با حضور پدر و برادرانش كه با من رفيق بودند مطالب زيادى براى ما گفت و ما از او استفاده كرديم كه شرحش مفصّل است.

در يكى از جلسات به من گفت: شما آقاى كوهستانى را مى شناسيد؟

گفتم: بله خدمتشان ارادت دارم.

گفت: ديشب مرا به خانه ى ايشان بردند و شروع كرد به توضيح خصوصيّات جادّه و كوچه هاى قريه ى كوهستان و كيفيّت درِ ورودى منزل آية اللّه  كوهستانى. و گفت: وقتى ديشب وارد منزل ايشان شديم اتاق بزرگى طرف راست و چند اتاق كوچك روى سردر منزل طرف چپ بود كه طلاّب در آن استراحت كرده بودند و در مقابلمان درِ كوچكى بود كه به قسمت اندرونى منزل ايشان مى رفت ما به آنجا رفتيم قبل از اينكه به درِ اتاق خواب آقاى كوهستانى برسيم، ارواحى كه همراه من بودند گفتند: اينجا خانه ى يكى از اولياء خدا است.

گفتم: اسمش چيست؟

گفتند: شيخ محمّد كوهستانى. و سپس اضافه كردند كه اگر ما را راه بدهند و ايشان بيدار باشد از او استفاده خواهيم كرد. ولى متأسّفانه وقتى به درِ اتاق خواب او رسيديم دو نفر ملك كه حافظ ايشان بودند، از ورودمان جلوگيرى كردند. و چون اصرار كرديم فقط به من اجازه دادند كه از بيرون اتاق، او را ببينم ولى او خواب بود.

در اينجا خصوصيّات قيافه ى آية اللّه  كوهستانى را شرح داد كه مطابق واقع بود و بلكه تمام آنچه از نشانيهاى كوهستان و منزل آية اللّه  كوهستانى توضيح داده بود همه صحيح بود. و حتّى خصوصيّات خانه ى اندرونى معظّم له كه بعدها من آن را ديدم بدون كم و زياد، او قبلاً براى من شرح داده بود.

و وقتى من خدمت مرحوم آية اللّه  كوهستانى رسيدم و جريان اين دختر را براى او نقل كردم تبسّمى فرمود و گفت: بعيد نيست، همه ى ما تحت حفاظت ملائكه طبق امر الهى هستيم.

يك روز در تفسير آيه ى شريفه ى: «ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْكِتابَ» كه در سوره ى فاطر آيه ى 31 واقع است، بين من و آية اللّه  كوهستانى بحثى جزئى اتّفاق افتاد؛ يعنى من اين آيه را اين طور معنى مى كردم: «ما كتاب را ارث داديم به كسانى كه از ميان بندگانمان اختيارشان كرده ايم كه بعضى از ايشان ظالم به نفس خودند و بعضى ميانه رو هستند و بعضى از آنها به همه ى خوبيها پيشى گرفته اند و گوى سبقت را به اذن خدا از ديگران ربوده اند كه اين فضيلت بزرگى است. اينها هر سه دسته وارد بهشت مى شوند».

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى خواست بگويد از ظاهر آيه ممكن است استفاده شود كه اين سه دسته از اقسام عِباد است. ولى من مى گفتم: طبق دهها روايت و حديث كه در تفسير اين آيه وارد شده، اين سه دسته از اقسام مصطفين است.

ايشان مى فرمود: من احاديث را قبول دارم و حقّ با شما است ولى اگر ما باشيم و آيه ى شريفه، ممكن است كه طبق آنچه من مى گويم معنى شود. (پس از اين بحث كه چند دقيقه به طول انجاميد و ما مفصّلِ آن را در كتاب «انوار زهرا» (عليها السّلام) شرح داده ايم) ديدم آقاى كوهستانى ناراحت شد گفت: شما مرا به بحثى وادار كرديد كه مى ترسم حضرت زهرا (عليها السّلام) را ناراحت كرده باشم و اين جمله را آنچنان با توجّه مى گفت و اشاره به جهتى مى فرمود مثل اينكه حضرت زهرا (عليها السّلام) در آنجا نشسته و مى شنود. و سپس از آن حضرت عذرخواهى كرد و رو به همان جهت نمود و گفت: يا فاطمه، من نمى خواهم بگويم كه حتّى فرزندان غير مسلمان تو به بهشت نمى روند همه ى آنها به خاطر تو اهل بهشت اند؛ زيرا دامن تو پاك است و جميع ذريّه ى تو بر آتش جهنّم حرامند من قبول دارم. امّا مى خواستم آيه را به ظاهرش معنى كنم… .

منظور از نقل اين بحث فقط چگونگى توجّه مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مقام معصومين و حضرت زهرا (عليهم السّلام) بود كه اميد است ما هم در همه حال همان توجّه را به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) داشته باشيم.

روزى يكى از سادات اهل مشهد خوابى ديده بود و براى مرحوم آية اللّه  كوهستانى نقل كرد و معظّم له تعبير عجيبى نمود.

آن سيّد گفت: در عالم رؤيا ديدم كه در مشهد، گنبد حضرت على بن موسى الّرضا (عليه السّلام) روى اتاق مسكونى ما است و من دو گلدسته كنار گنبد ساخته ام و اين دو گلدسته به قدرى بلند است كه هر كسى از خارج مشهد مى آيد، آنها را مى بيند، يكى از اين دو گلدسته شكست خورده و ديگرى بسيار زيبا سر پا ايستاده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تعبير اين خواب فرمود: شما مورد لطف و عنايات خاصّه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) واقع مى شويد.

و سپس سؤال كرد كه آيا فرزندى در راه داريد؟

سيّد گفت: بله (زيرا تازه ازدواج كرده بود و زنش حامله بود) آقاى كوهستانى فرمودند: اين بچّه پسر است و اهل علم و از معاريف خواهد شد.

من پس از بيست و سه سال كه از آن تاريخ مى گذرد و اين تعبير خواب را درباره ى آن سيّد و فرزندانش از معظّم له شنيدم و هميشه به يادم بوده اگر نگويم تحقيقا بايد بگويم تقريبا تمامش صحيح انجام شده است؛ يعنى آن بچّه پس از تولّد ديديم پسر است و در بزرگى فوق العاده طالب تحصيل علم و در كسوت شريف روحانيّت در آمده و از معاريف گرديده و پدرش مورد لطف خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در چند سال اواخر عمرشان دو سه مرتبه به مشهد براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مى آمد.

در يكى از اين سالها در مشهد در جلسه اى كه جمعى از علما و رجال علم حضور داشتند، بحثى درباره ى فلسفه ى يونان و تصوّف به ميان آمد، معظّم له فوق العاده ابراز تنفّر از مكتب فلسفه قديم و تصوّف كرد و به من مى فرمود:

در صحيحه ى بزنطى از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

از ما نيست كسى كه نزد او نام متصوّفه برده شود و او به زبان و به قلب از آنها ابراز تنفّر و بيزارى نكند.

و سپس دست روى شانه ى من گذاشت و فرمود: اميدوارم تو مدافع مكتب اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) باشى و تا مى توانى با مكاتيب انحرافى مبارزه كنى.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود:

من پس از هر نماز سوره ى حمد و سوره ى توحيد را براى آن پدر و جدّم كه در اوّل مذهب تشيّع را پذيرفته است مى خوانم و به اين وسيله از او قدردانى مى كنم كه زحمت ما را در اين جهت كم كرده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت بسيار اهميّت مى داد و مى گفت: دين، جز همين موضوع، چيز ديگرى نيست.

خدا او را با مواليانش محشور كند. (رحمه اللّه  و رضوان اللّه  تعالى عليه)

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تاريخ جمعه 14 ربيع الاوّل 1392 قمرى از دنيا رفت و به فرزندش آقاى شيخ اسماعيل كوهستانى فرموده بود: جنازه ى مرا به مشهد ببريد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) طواف بدهيد و به كسى نگوئيد كه شيخ محمد كوهستانى فوت شده. اگر جائى بود در آنجا مرا دفن كنيد و الاّ به كوهستان برگردانيد.

آنها هم طبق وصيّت او جنازه را به طرف مشهد حركت دادند و مردم شهرهاى ميان راه، با شور و تأثّر عجيبى از جنازه ى ايشان استقبال مى كردند. و به من هم خبر داده بودند كه جنازه ى آقاى كوهستانى به طرف مشهد حركت كرده و لذا من با جمعى از طلاّب تا قوچان به استقبال جنازه ى آقاى كوهستانى رفتيم.

و وقتى كه جنازه وارد مشهد شد، اذان صبح را مى گفتند، ما نماز صبح را خوانديم و جنازه را در مسجدى گذاشتيم تا صبح ساعت 9 تشييع شود. و نزديكان و فرزندان آن مرحوم به منزل ما آمدند تا استراحت كنند.

من هم خوابيدم در عالم بى خودى يا خواب ديدم كه آية اللّه  كوهستانى دو زانو و مؤدّب در حضور حضرات معصومين (عليهم السّلام) نشسته و آنها هم دور اتاق نشسته اند و مانند دوستى كه از سفر آمده به او نگاه مى كنند و او با كمال ادب گزارش فعّاليّتها و عبادتها و خدمات خود را مى دهد و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) او را تأييد و اعمالش را قبول مى كنند. و من هم كنار او نشسته ام و از او مكرّر خواهش مى كنم كه حاجات مرا هم بگويند.

ايشان فقط يك مرتبه رو به من كرد و گفت: بسيار خوب مى گويم. كه البتّه در بيدارى هم آن حوائج برآورده شد.

* * *

ضمنا وقتى مى خواستيم با اضافات و تغييراتى چاپ بيستم اين كتاب را منتشر كنيم به كوهستان به منزل مرحوم آية اللّه  كوهستانى رفتيم. جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ اسماعيل كوهستانى فرزند بزرگوار مرحوم آية اللّه  كوهستانى براى ما مطالب جديدى از پدرشان گفتند كه لازم است در اين چاپ آنها را اضافه كنيم.

اوّل ايشان مى گفت: مرحوم «آية اللّه  العظمى آقاى حاج سيّد محمود شاهرودى» كه يكى از مراجع تقليد شيعه بودند نسبت به آية اللّه  كوهستانى مى گفت: كوهستانى بركت است. و به مجرّد آنكه در محضر ايشان نامى از آية اللّه  كوهستانى برده مى شد معظّم له شروع به مدح و منقبت او مى كرد و مدّتى درباره ى او حرف مى زد.

من خودم ديدم وقتى در نجف براى تحصيل رفته بودم كه آية اللّه  شاهرودى با افتخار مى گفت كه من هم درس آية اللّه  كوهستانى بوده ام.

او مى گفت:

آية اللّه  كوهستانى سعى مى كردند تمام كارهايشان براى خدا باشد؛ حتّى كسى نديده بود كه يك كلمه از ايشان گفته بشود مگر آنكه رضايت خدا را در نظر مى گرفتند.

به پدرم در وقت ارتحال و روزهاى آخر زندگيش نگرانى عجيبى دست داده بود من به ايشان گفتم: من معتقد به آن خدائى هستم كه شما در درس خداشناسى به من تعليم داده ايد.

فرمود: الحمدللّه.

گفتم: همان خدا قطعا شما را مى آمرزد.

فرمود: هنوز متوجّه آن نشده ام.

لذا در شب وفات معظّم له من كنار خانه رفتم و گفتم: خدايا، ايشان را بيامرز و مرا متوجّه اين آمرزش بفرما. لذا شما آن خواب را ديديد، به من گفتيد بنابراين، ناآرامى نكن خدا مرحوم آقا را مورد لطف ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) قرار داده است. (اشاره به خوابى كه در صفحه ى قبل ذكر شد.)

مرحوم پدرم به من مى گفت: آقااسماعيل من وقتى مُردم، كنار همين خانه دفنم كن؛ لازم نيست به كسى خبر بدهى، هر چه نزديكتر به منبر باشد بهتر است. ولى اين اواخر به من فرمودند: مرا به مشهد ببر، اگر جائى بود مرا آنجا دفن كن ولو در قبرستان عمومى مشهد، و الاّ طواف بده و برگردان.

من به آقازاده مرحوم آية اللّه  كوهستانى گفتم: راستى مى دانيد چرا ايشان اوّل مى فرمودند: مرا در كوهستان دفن كنيد ولى اواخر فرمودند كه مرا به مشهد ببريد؟! قضيّه از اين قرار بود كه چند شب قبل از فوتشان، در عالم رؤيا مى بينند كه مى خواهند وارد اتاقى بشوند كه تمام معصومين (عليهم السّلام) دور اتاق نشسته اند و جائى براى ديگرى كه وارد شود و بنشيند نيست، ناگهان متوجّه مى شوند كه حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كنار خودشان جائى باز مى كنند و مى فرمايند: بيا كنار من بنشين. لذا پس از آنكه بيدار مى شوند مى گويند: مرا به مشهد ببريد و آنجا دفن كنيد.

و از عجايب اين بود كه وقتى جنازه را در مشهد خواستند دفن كنند با آنكه زمان رژيم طاغوت بود و شاه با روحانيّت مخالف بود، در بهترين امكنه ى ممكنه ى آن وقت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) او را جاى دادند. يعنى در دارالسّيادة، در جائى كه جمع زيادى از علماى بزرگ و سادات دفن اند.

آقاى حاج شيخ اسماعيل فرمود: مرحوم پدرم اگر به هر كس نگاه مى كرد او را مى شناخت ولى افراد بد را، بديهايشان را به رويشان نمى آورد.

ما خدمتگزارى به نام جعفردايى داشتيم، خدا رحمتش كند مرد بسيار مورد اعتمادى بود. دوستان مرحوم ابوى به آقاى جعفردايى سفارش كرده بودند كه آقا را تنها نگذارد. او هم مرد باهوشى بود وقتى آقا در مسجد يكى دو ساعت شبها براى عبادت تنها مى ماندند او كنار مسجد مى نشست و از ايشان مواظبت مى كرد.

او مى گفت: يك شب ديدم يك مرد بلند قامتى با يك هيبت عجيبى وارد مسجد شد آقا هم تنها هستند او ابتدا رفت خدمت آقا و سلام كرد آقا به او گفتند: نماز خوانده اى؟

گفت: نه.

آقا به او گفتند: برو تا من نشسته ام نمازت را بخوان تا با هم به منزل برويم.

او گفت: چَشم.

من تا حدّى مطمئن شدم كه او دشمن نيست ولى آقا را ترك نكردم؛ پس از نماز مغرب و عشا به منزل رفتيم آقا با آن شخص، دو نفرى نشستند و حرفهاى معنوى مى زدند من با آنكه مى دانيد يك كلمه از دستم در نمى رود هر چه حرفهاى آنها را گوش مى دادم با آنكه فارسى حرف مى زدند يك كلمه نمى فهميدم كه چه مى گويند. بالاخره آخر شب آقا به من فرمودند: جعفردايى خسته شدى برو استراحت كن. من مطمئن شدم كه اين مرد از ياران امام عصر (روحى فداه) است و آقا او را مى شناسد، ديگر بايد خيالم راحت باشد؛ رفتم استراحت كردم صبح كه خدمت آقا رسيدم ديدم ميهمانشان رفته.

به آقا گفتم: ميهمانتان رفت؟

فرمود: بلى او رفت، رفيق ما رفت خوب بود امّا كم بود.

گفتم: مى خواست او را در اينجا نگه مى داشتيد.

فرمود: نه او مى توانست بماند و نه من مى توانستم عرض كنم كه او بماند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى علاقه ى زيادى به حضرت اباالفضل (عليه السّلام) داشت و به ايشان زياد متوسّل مى شد. و حتّى گاهى كه روضه مى خواند فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى خواند كه بعضى از افراد مزاح مى كردند و مى گفتند: آية اللّه  كوهستانى مثل اينكه فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى دانند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى گفت: «خداى تعالى يك على داشت الحمدللّه، آن هم امام ما شد».

مرحوم پدرم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود: يكى از علماى مشهد آمد اينجا و گفت: حاج آقا من در عالم رؤيا ديدم كه در اتاقى علماى بزرگ نشسته اند و حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) در وسط اتاق است و علما را نصيحت مى كند، موعظه مى كند؛ و اين جمله را مى فرمايد: «سرباز ما بايد مثل شيخ محمّد كوهستانى باشد».

اين خواب را براى ما آن عالم نقل كرد و گفت: بشارت است.

پدرم فرمود كه من به او گفتم: بلى بشارت است.

پدرم نسبت به اهل بيت (عليهم السّلام) ارادت خاصّى داشت و روز عاشورا و يا روز تاسوعا جورابها را از پا در مى آورد و پا برهنه راه مى رفت.

و مى فرمود: روضه ى هفتگى منزل را بعد از من ترك نكنيد و حتّى وفاتها را هم روضه بخوانيد و در جشنها چراغانى كنيد و توّلى و تبرّى را كاملاً رعايت نمائيد.

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم عالم زاهد آية اللّه  حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه)

 

هنوز مردم مشهد فراموش نكرده اند بيست سال قبل پيرمرد عالم و باتقوى و زاهدى به نام آقاى حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود كه اكثر متديّنين بازار، پشت سر او نماز مى خواندند. حتّى مكرّر ديدم علما و مجتهدين به او اقتدا مى كردند. طلاّب و محصّلين اكثرا با اين مرد بزرگ نماز جماعت مى خواندند.

يك ساعت مجالست با او انسان را عوض مى كرد. زندگى زاهدانه ى عجيبى داشت. صبحها بعد از نماز صبح و قبل از آفتاب در مدرسه ى خيراتخان درس تفسير قرآن مى گفت. چند نفر پيرمرد زاهد به درس او مى رفتند، من هم در سنّ هفده سالگى تقاضا كرده بودم اجازه بدهند به سر درسش حاضر شوم. شاگردان اجازه نمى دادند؛ زيرا فكر مى كردند فرمايشات او براى من سنگين است ولى خود آن مرحوم اجازه داد و من تا وقتى در مشهد تحصيل مى كردم، به اين درس حاضر مى شدم و استفاده هاى معنوى فوق العاده اى بردم.

يك روز فرمود: ديشب مى ديدم كه وارد حرم مطهّر شدم و بدن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در وسط حرم پا به قبله دراز شده و پارچه ى سفيد روى بدن آن حضرت كشيده اند، در اين بين، بادى وزيد و پارچه را از روى بدن آن حضرت به كنارى انداخت. من با كمال تعجّب ديدم بدن مقدّسش سوراخ سوراخ است و جاى تير ديده مى شود. به آن حضرت عرض كردم:

آقا من شنيده بودم شما را با زهر شهيد كرده اند ولى حالا مى بينم در بدن مقدّستان جاى تير زيادى وجود دارد.

فرمود: صحيح است مرا با زهر كشتند، اين سوراخها مربوط به فلان عملى[66] است كه بعضى از زائرين انجام مى دهند. آن مانند تيرى است كه بر بدن من مى خورد (و ايشان نام آن گناه را مى برد) و توضيح مى داد كه وقتى اين گناه با آنكه از گناهان صغيره است، اين عكس العملش باشد، گناهان كبيره چه مى كند؟

سپس مى فرمود: اگر يزيد سر مقدّس حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته بود و اطرافش گناه مى كرد ما مجاورين مشهد، بدن مقدّس حضرت رضا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته ايم و اطرافش گناه مى كنيم.

يك روز درس تفسير به آيه ى 247 سوره ى بقره: «وَ زادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» رسيد مى گفت: اساسا سابقيها از نظر جسم قويتر از ما بوده اند.

سپس گفت: يك وقت در پيش روى حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را ديدم كه ايستاده بودند و شانه هاى مقدّسشان مطابق درِ ضريح بود و زيارت مى خواندند… .

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم آية اللّه شيخ محمّد كوفى»

در سال 1332 هجرى شمسى كه به كوفه رفته بودم شخصى در آنجا بود به نام «حاج شيخ محمّد كوفى» كه مى گفتند او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده است.

قصّه اى را كه براى ما نقل فرمود اين بود: مى فرمود در آن زمان كه هنوز ماشين در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمى كرد من با شتر به مكّه مشرّف شدم و در مراجعت، از قافله عقب ماندم و راه را هم گم كردم و كم كم به محلّى كه باتلاق بود، رسيدم. پاهاى شترم در آن باتلاق فرو رفت من هم نمى توانستم از شتر پياده شوم و شترم هم نزديك بود بميرد. ناگهان از دل فرياد زدم: «يا اباصالح المهدى ادركنى» و اين جمله را چند مرتبه تكرار كردم.

ديدم اسب سوارى به طرف من مى آيد و او در باتلاق فرو نمى رود جلو آمد و به گوش شترم، جملاتى گفت؛ آخرين كلمه اش را كه شنيدم اين بود:

«حتّى الباب» (يعنى: تا دم در) شترم حركت كرد و پاهاى خود را از باتلاق بيرون كشيد و به طرف كوفه به سرعت مى رفت.

من رويم را به طرف آن آقا كردم و گفتم: «من انت؟» (تو كيستى؟) فرمود: «انا المهدى» من حضرت مهدى هستم.

گفتم: ديگر كجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «متى تريد» هر جا و هر وقت تو بخواهى.

ديگر شترم مرا از او دور كرد و خودش را به دروازه ى كوفه رساند و افتاد. من در گوش او كلمه ى «حتّى الباب» را تكرار كردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، اين دفعه كه به زمين افتاد فورا مُرد.

آقاى حاج شيخ محمّد كوفى به قدرى پاك و باتقوى بود كه انسان احتمال نمى داد حتّى يك جمله را خلاف بگويد.

سپس اضافه كرد و گفت: من پس از اين قضيّه، بيست و پنج مرتبه ى ديگر به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده ام كه وقتى بعضى از آنها را براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كرده بود ايشان به من فرمودند كه بعضى از آنها مكاشفه است. و چون اين مرد پاك، بسيار پاك است، گمان مى كند كه در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) رسيده است.

صاحب «كشكول ابن العلم» آقاى حاج شيخ محمّد على ابن العلم در جلد دوّم همين كتاب مى نويسد:

داستان ذيل را من اوّلين بار از علاّمه متّقى حاج شيخ محمّد طه كرمى (اعلى اللّه  مقامه) شنيدم. ايشان اين حكايت را از زعيم عاليقدر فقيه متبحّر آية اللّه  العظمى آقاى «حاج سيّد ابوالقاسم الخوئى» مرجع عاليقدر، شيعه (دامت بركاته) براى حقير نقل فرمودند و من براى اينكه از راوى اوّلى آن را استفاده كرده باشم نامه اى خدمت معظّم له به نجف نوشتم و استدعا كردم كه قضيّه را به قلم مبارك خودشان براى حقير بنويسند. ايشان هم تفضّل فرموده و قضيّه را كماكان نوشتند و به اهواز ارسال فرمودند.

اينك متن مرقومه به عين عبارت بدون تغيير كه در 24 رجب 1383 هجرى قمرى به وسيله ى نامه ارسال فرمودند:

جناب مستطاب مرحوم مبرور جنّت مكان خلد آشيان آقاى آقاشيخ محمّد كوفى شوشترى كه قبلاً ساكن نجف و بعدا سالها ساكن كوفه شدند، شخصا و بدون واسطه براى اينجانب چنين نقل فرمودند كه بنا گذاشتم يكى از شبهاى احياء ماه مبارك رمضان را نوزدهم يا بيست و يكم و يا بيست و سوّم (ترديد از بنده است) به مسجد كوفه مشرّف شده و در آنجا احيا نمايم بدين قصد از نجف حركت و به سمت كوفه رفتم و چون هوا گرم بود قبل از دخول به مسجد به سمت نهر اميديّه كه قدرى بالاتر از مسجد بود رفته، جهت رفع گرما قدرى آب به خود زده و بعدا وارد مسجد شده رأسا به محراب حضرت امير مشرّف و پس از اذان مغرب، نماز خوانده و پس از نماز، جهت افطار، حركت كردم. قبلاً به ذهنم خطور كرده بود كه چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) منوّر شده و تسليت بگويم.

همين كه از محراب مذكور دور شدم دو نفر را در يكى از ايوانهاى مسجد كه يكى دراز كشيده و ديگرى نشسته بود ديدم. شخص نشسته مرا به نام صدا كرده و گفت: شيخ محمّد كجا مى روى؟

تعجّب كردم كه اين مرد ناشناس نام مرا از كجا مى داند! جواب دادم:

مى خواهم بروم جائى افطار كنم. و افطار من آن شب نان و خيارچنبر بود.

گفت: همين جا بنشين افطار كن.

من هم نشستم و مشغول افطار شدم. آن شخص شروع به سؤال از آقايان علماى موجود در نجف نمود و حال يك يك را سؤال كرد تا تمام شدند. من از كثرت اطّلاع او تعجّب نمودم. كه باز از حال مرحوم آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى (رحمه اللّه  عليه) سؤال نمود در آن وقت ايشان يكى از طلاّب عالى بودند و من چندان ايشان را نمى شناختم ولى از ترس اينكه مبادا بخواهد حال فرد فرد طلاّب را هم بپرسد گفتم: همه خوبند.

در اين وقت، شخصى كه دراز كشيده بود چيزى به او گفت كه من نفهميدم. لذا او ساكت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: اين كه خوابيده كيست؟ جواب گفتند: ايشان آقاى عالَم اند (به فتح لام عربهاى عوام اين كلمه را به ملاّ مى گويند) ولى نظر به اينكه صحبت ما فارسى بود توضيح خواستم و پرسيدم: آقاى عالَم اند يا آقاى عالِم اند؟

گفت: آقاى عالَم اند. تعجّب كردم و از اين حرف خوشم نيامده و در دلم گفتم: چقدر مبالغه مى كند اين لقب سزاوار حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) است نه كسى ديگر (ايشان هنگام نقل اين قصّه، زار زار گريه مى كرد).

در اين اثنا آن شخصى كه نشسته بود گفت: براى شيخ محمّد آب بياوريد. ناگهان ديدم شخصى حاضر آماده، جام آبى به دست داشت. من گفتم: تشنه نيستم و آب را رد كردم پس از صرف افطار به جاى خود برگشتم كه دوباره نماز بخوانم و مشغول اعمال شوم ناگهان احساس كسالت كردم و سر خود را به ديوار تكيه دادم و خوابم برد. وقتى چشمم باز شد ديدم هوا بى اندازه روشن است كه من درزهاى آجرهاى ديوار مقابل را به خوبى مى ديدم. يقين كردم صبح شده. بسيار افسوس خوردم كه آرزو داشتم شب را به عبادت احيا نمايم ولى خوابم برده است. در اين اثنا ديدم آن شخصى كه خوابيده بود با جمعى از علما مشغول نماز جماعت بوده و خودش امام آنها بوده و نمازشان تمام شده و مشغول تعقيب هستند.

گفتم: اينها نماز صبح را خوانده اند و مشغول تعقيب هستند و شخص نشسته نيز جزوِ مأمومين بود. او از امام سؤال نمود كه اين جوان را (يعنى شيخ محمّد كوفى) همراه خود ببريم. امام جواب دادند: ايشان سه امتحان بدهد و براى هر امتحانى وقتى معيّن كردند كه وقت آخرين امتحان مصادف با سنّ شصت سالگى احقر مى شد.

چون ديدم قريب است نماز صبح قضا شود از جا بلند شده رفتم وضو گرفته و به مسجد برگشتم. ديدم هوا بى اندازه تاريك است و اثرى از آن اشخاص نيست بى نهايت تعجّب كردم و معلوم شد كه هنوز اوّل شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم كه آن آقا حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) بوده و نمازى كه مى خواندند نماز عشا بوده.

امضا: ابوالقاسم الموسوى الخوئى

ضمنا از اين مرحوم داستانهاى ديگرى در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» نقل شده كه بسيار جالب است.

 

«مرحوم آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى» (رحمه اللّه  عليه)

آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى ساكن مشهد، يكى از سادات با عظمت و دانشمندى بود كه چند سال توفيق خدمتش را داشتم.

او مربّى، استاد اخلاق و فوق العاده علاقه به حضرت ولىّ عصر (روحى فداه) داشت.

او سالها با ياد حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده بود و جز به او به چيز ديگرى فكر نمى كرد و آنچنان انتظار ظهور حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را داشت كه هر لحظه اميدوار بود به وسيله ى آن حضرت دنيا پر از عدل و داد شود.

او به عشق مولايش شعر مى سرود و اشك مى ريخت (كتاب «گلزار آل طه» از اثرات او است).

من كه بيشتر از جانم اين فرزند عزيز حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دوست داشتم، در مدّت چند سال اواخر عمر او اكثرا وقتم را در محضرش مى گذراندم.

او بدون ترديد در فقه اسلامى مجتهد بود.

او با متصوّفه سخت مخالف بود، حتّى در اين موضوع مطالبى را نوشته ولى به چاپ نرسانده بود.

او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود ولى به قدرى كتوم بود كه حتّى براى من هم با همه ى صميميّتى كه با او داشتم آن قضايا را مشروح نقل نمى كرد.

در سال 1342 ماه رمضانى را در كربلا خدمتش بودم و از محضرش فيوضات زيادى بردم.

در حرم حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) حال حضور فوق العاده اى داشت و جز بر روح مقدّس حضرت حسين بن على و ساير شهدا (عليهم السّلام) به چيز ديگرى فكر نمى كرد.

او سالها با مرحوم آقاى حاج شيخ حسنعلى اصفهانى معروف به «نخودكى» معاشر بود و در علوم غريبه از آن مرحوم زياد استفاده كرده بود. مار زدگيها و عقرب زدگيها و امراض صعب العلاج را با دعا و اذكار و اورادى كه از آن مرحوم ياد گرفته بود معالجه مى كرد. و در ضرورت از اين علوم استفاده مى نمود.

گاهى من به آن مرحوم مى گفتم: چرا بيشتر از اين مسائل به نفع مردم استفاده نمى كنيد؟

در جواب من مى فرمود: من كه دامپزشك نيستم من بايد روح خودم را اوّل معالجه كنم و سپس اگر توانستم امراض روحى مردم را علاج نمايم.

من فرمايشات مرحوم آقاى رضوى را آن روزها درست متوجّه نمى شدم ولى بعدها كه فهميدم حقيقت انسان چيست و دانستم كه انسان از دو بُعد تركيب شده: يكى بُعد حيوانى. و ديگرى بُعد انسانى. و آنچه بيش از هر چيز در انسان اهميّت دارد، صفات انسانى است. و به هر مقدار كه روح و زندگى روحى بر جنبه هاى حيوانى شرافت دارد، به همان مقدار معالجات روحى بر معالجات بدنى مزيّت و برترى دارد.

لذا پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) كه بر ساير پيغمبران مزيّت داشت، به معالجات روحى بيشتر پرداخته و معجزه ى او قرآنى است كه هدايت و نور است و در مرحله ى اوّل روح انسانى را معالجه مى كند.

ولى مثلاً بزرگترين پيامبران قبل از رسول اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) حضرت عيسى و يا حضرت ابراهيم (عليهما السّلام) معجزات آنها مرده زنده كردن، كور شفا دادن و افليج معالجه كردن است.

اگر چه اينها هم در مرحله ى اوّل به تزكيه ى روح مردم مى پرداختند، ولى فرقى كه بين اينها و پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) هست، اين است كه معجزه ى او قرآن است ولى معجزه ى حضرت عيسى معالجه ى جسمى است.

مرحوم آقاى رضوى آنچنان در عشق امام زمان (عليه السّلام) مى سوخت كه من خودم چند روزى كه در بيابانهاى «شاهان گرما» كه در اطراف مشهد مقدّس واقع است با او بودم هيچگاه ناله هاى او را فراموش نمى كنم. او در هر روز، مكرّر صورت به خاك مى گذاشت و مى گفت: يا حجّه اللّه ، اگر من گدائى را بلد نيستم تو كه آقائى را بلدى.

او آنچنان اشك مى ريخت كه وقتى صورت از خاك بر مى داشت قسمتى از صورتش گل آلود شده بود.

او مكرّر در مناجاتهايش با اين كلام امام سجّاد (عليه السّلام) با خدا سخن مى گفت كه:

خدايا، «من انا حتّى تغضب علىّ» من كيستم و من چيستم و چه ارزشى دارم تا تو با آن عظمت و بزرگى به من غضب كنى.[67]

يكى از دوستان مى فرمود: من در وقت نزع و جان كندن آن مرحوم بالاى سرش بودم، ناگهان ديدم پرندگان پشت پنجره ى اتاقى كه در بيمارستان بسترى بود جمع شده اند سروصدا و ناله ى عجيبى دارند من به داخل اتاق رفتم ديدم او با توجّهاتى غير قابل وصف به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جان داد و از دنيا رفت و او را كنار قبر جدّ بزرگوارش حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) دفن كردند. (رحمة اللّه  تعالى عليه)

اينك نمونه اى از اشعارش كه در فراق امام زمانش سروده و سوخته و عشقش را به اين وسيله اظهار نموده است.

من به عشق روى تو، مبتلا و خود دانى

شد ز فرقتت روزم، تيره شام ظلمانى

هر كه ديد رويم را، گفت عشق كى دارى

گفتمش رخ جانى، دلبرى و جانانى

دورى من از رويت، روى زيب نيكويت

كرده چشمها بى نور، همچه پير كنعانى

يار دلرباى من، شوخ مه لقاى من

پرده بفكن از رخسار، كن جهان تو نورانى

صد چو من فتاد از پا، در فراق روى تو

نه منم در اين تنها، اى عزيز احسانى

اى تو بى كسان را كس، نااميد را امّيد

دست حقّ برون فرما، زآستين انسانى

مردن من مهجور، از غم تو مشكل نيست

مشكل اينكه بى رويت، جان دهم به ارزانى

ار به پرده ى غيبت، مستتر چنين مانى

اصل و فرع دين يكسر، رو نهد به ويرانى

آى و از غم هجران، يك جهان خلاصى ده

يا خلاصى دلها، يا نما همه فانى

ديدن رُخش علوى، نـزد مـا بـود نـزديـك

گر تو دور مى دانى، ما چنين، تو خود دانى

 

«مرحوم حجّة الاسلام» «آقاى شيخ على فريدة الاسلام كاشانى»

جوانى كه به قول خودش هر چه از او نقل مى شود و به او عنايت شده تنها و تنها در اثر توسّلاتى بوده كه به حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) داشته است.

هم زمان با آنكه، از سنّ نه سالگى كه به درس عربى اشتغال پيدا مى كند. امام عصر (عليه السّلام) را با يك برخورد مى شناسد و دائما متوسّل به آن حضرت مى شود. و حتّى من مى توانم ادّعا كنم كه يك ساعت در زندگى بدون ياد آن حضرت بسر نبرده است.

او در درسهاى علوم ظاهرى به وسيله ى آن توسّلات، نبوغى پيدا كرده بود كه در سنّ يازده سالگى در مقابل اشعار ابن مالك در علم نحو اشعارى به عربى گفته كه به چاپ رسيده و در مقدّمه اش مى گويد:

اَيْنَ ابْنُ مالِكٍ لَيَنْظُرَنَّ ما

نَظَمْتُهُ فَيَتْرُكُنَّ ما نَظَما

يعنى: كجاست ابن مالك تا ببيند آنچه را كه من به نظم آورده ام و اشعار خود را ترك كند. (يعنى: اين اشعار در نحو مافوق اشعار ابن مالك است كه طلاّب در درسهاى عربى مقيّدند آن را بخوانند).

او مى گفت: تاريخ تولّد مرا پدرم با قيد روز و ساعت در پشت قرآن نوشته بود. در سنّ پانزده سالگى وقتى سالروز تولّدم رسيد و دقيقا متوجّه شدم كه تكليف شده ام اتّفاقا در آن ساعت در مشهد بودم، به حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مشرّف شدم و احساس مى كردم در عين آنكه مورد لطف پروردگار قرار گرفته و رسما مرا اجازه ى بندگى داده است، بار سنگينى را هم بر دوشم گذاشته كه قطعا تنها با اراده ى خودم نمى توانم آن را به منزل برسانم و با خود مى گفتم: «وَ ما اُبَرِّءُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسُّوءِ».[68]

و لذا چند ساعت در حرم به حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) متوسّل بودم شايد مرا كمك كند تا بتوانم بار سنگين تكليف را بر دوش بكشم.

مرحوم شيخ على كاشانى وقتى به سنّ بيست سالگى رسيده بود، مجتهد مطلق بود و از طرف بعضى از مراجع تقليد، اجازه ى اجتهاد داشت.

يكى از اعلام و مراجع مى گفت و در ضمن شعرى در مدح او نيز گفته بود كه او دريائى است پر از مرواريد، هر چه مى خواهيد با حضور در محضرش از او تعليم بگيريد.

 

آن مرحوم، كتابى در اصول فقه نوشته بود كه بعد از فوتش به نام «فريدة الاصول» به چاپ رسيده و مورد استفاده ى علما و طلاّب قرار گرفت.

مرحوم آقاى شيخ على كاشانى زياد متوسّل به مقام مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) بود. و فراموش نمى كنم كه هر وقت در نيمه ى شب از حجره ى مدرسه ى حجّتيه بيرون مى آمدم، مى ديدم كه او در مقابل پنجره ايستاده و با گريه و ناله هاى عاشقانه اش حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را مورد خطاب قرار داده و با او مناجات مى كند. (ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» يكى دو قضيّه از آن مرحوم ذكر كرده ايم).

كمتر كسى بود كه مرحوم آقاى شيخ على كاشانى را درك كرده باشد و او را با اين مشخّصات نشناخته باشد.

1 ـ هميشه بعد از نماز مغرب و عشا حدود يك ساعت سر به سجده مى گذاشت و دعا مى خواند و آنچنان اشك مى ريخت كه كسى نمى توانست او را از آن حال منصرف كند.

2 ـ در تمام اوقات، حال مراقبت عجيبى داشت كه حتّى حركات معمولى خود را كنترل مى كرد و بدون محاسبه، شب نمى خوابيد.

3 ـ وقتى سخن از ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ميان مى آمد، آنچنان به آنها اظهار عشق و علاقه مى كرد كه من با آنكه اولياء خدا را زياد ديده ام كسى را مانند او تا اين حدّ پر حرارت نسبت به آنها نديده ام.

فراموش نمى كنم يك روز از او سؤال شد كه آيا حضرت على اكبر (عليه السّلام) مقامش بالاتر است يا حضرت آدم؟

ديدم اشك از ديدگانش جارى شد و بدنش مى لرزيد و مى گفت: به خدا قسم اگر حضرت آدم در دل به حضرت على اكبر (عليه السّلام) علاقه نمى داشت به مقام نبوّت نمى رسيد.

مرحوم شيخ على كاشانى اين كلام را روى احساسات نمى گفت؛ بلكه طبق عقيده مى فرمود و دلائلى هم محقّقين بر اين مطلب در كتابهاى فضائل سادات و معارف اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) آورده اند كه از نقلش در اينجا به خاطر طولانى نشدن كتاب خوددارى مى كنم.

مرحوم شيخ على كاشانى با ارواح اولياء خدا در تماس بود و شبها به قبرستان مى رفت و با اولياء خدا حرف مى زد.

يك شب به مرحوم شهيد هاشمى نژاد و من گفتند كه بيائيد با هم به قبرستان برويم و با روح يكى از اولياء خدا حرف بزنيم.

مرحوم شهيد هاشمى نژاد گفت: من مى ترسم ولى بالاخره با هم رفتيم و ما پشت در اتاق مقبره ايستاديم و او وارد مقبره شد و مدّتى آنها با صداى بلند با يكديگر حرف مى زدند ولى ما چيزى نمى فهميديم و تنها صداى آنها را مى شنيديم.

مرحوم شيخ على كاشانى تخليه ى روح داشت؛ و بر اين كار فوق العاده مسلّط بود. ولى به ما توصيه مى كرد كه اين كار را نكنيد؛ زيرا بسيار خطرناك است.

مرحوم شيخ على كاشانى در سنّ بيست و چهار سالگى از دنيا رفت ولى يك ماه قبل از فوتش در مشهد به من گفت: رفقاى ما نيستند، شما هم كه كمتر احوال ما را مى پرسى.

گفتم: فردا به مدرسه ى خيراتخان مى آيم و خدمتتان مى رسم.

گفت: مانعى ندارد، منتظرم.

فرداى آن روز خدمتش رسيدم و از محضرش زياد استفاده كردم. منجمله مى گفت: خوابى ديده ام و فكر مى كنم به زودى از دنيا بروم.

گفتم: چه ديده ايد؟

گفت: در عالم رؤيا ديدم[69] كه وارد اتاقى شدم و ديدم كه حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) در آن اتاق نشسته اند؛ سلام عرض كردم. حضرت در جواب سلام من فرمودند: «و عليك السّلام يا شيخ الشّهدا».

گفتم: آقا چرا اين طور جواب فرموديد؟!

فرمود: نمى خواهى اين طور باشد؟

گفتم: ان شاءاللّه .

آقا هم فرمودند: ان شاءاللّه .

من گفتم: انشاءاللّه  بعد از عمر زيادى كه كرديد شهيد از دنيا خواهيد رفت و شما بزرگ و عالم شهداى زمان خود هستيد. چيزى نگفت و مطلب در آن مجلس فراموش شد و به مطالب ديگرى پرداختيم.

بعد از آن جريان، در همان سال معظّم له از مشهد به يكى از قراء اطراف رودسر كه قبلاً دعوت شده بود رفت، ميزبانش نقل مى كرد كه طبق برنامه ى معمول هر شب، نماز مغرب و عشا را خواند و مشغول مناجات بود كه براى ما خبر آوردند از قريه ى بالا سيلى به طرف قريه ى ما سرازير است.

ما به او گفتيم: شما دعا كنيد كه اين سيل به قريه ى ما نيايد و يا خسارت به ما وارد نكند.

گفت: نه، سيل به شما خسارت وارد نمى كند. و سر به سجده گذاشت و مشغول ذكر و مناجات شد ولى پس از چند دقيقه صدايش قطع شد. وقتى بالاى سرش رفتيم، ديديم از دنيا رفته است. خدا رحمتش كند.

جنازه ى آن مرحوم را به قم بردند و در قبرستان مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم دفنش كردند و «حضرت آية اللّه  العظمى نجفى مرعشى» دستور فرمودند كه روى قبرش بنويسيد: المخاطب من قبل صاحب الزّمان (عليه السّلام): «و عليك السّلام يا شيخ الشّهداء».

 

«مرحوم سيّد عبدالكريم (رحمه اللّه عليه)»

در تهران مرد پينه دوزى بود به نام «سيّد عبدالكريم» كه من او را كم ديده بودم؛ نه به خاطر آنكه به او علاقه نداشتم بلكه به خاطر كمى سنّ، زمان او را كم درك كرده بودم. ولى اكثر علماى اهل معنى معتقد بودند كه گاهى حضرت بقيّة اللّه  (ارواحناه فداه) به مغازه ى محقّر او تشريف مى برند و با او مى نشينند و هم صحبت مى شوند.

لذا بعضى از آنها به اميد آنكه زمان تشريف فرمائى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را درك كنند، ساعتها در مغازه ى او مى نشستند و انتظار ملاقات آن حضرت را مى كشيدند و شايد بعضيها هم بالاخره به خدمتش مشرّف مى شدند.

مرحوم سيّد عبدالكريم اهل دنيا نبود. حتّى خانه ى مسكونى نداشت و تنها راه درآمدش كفّاشى و پينه دوزى بود.

يكى از تجّار محترم تهران كه بسيار مورد وثوق علماى بزرگ و مراجع تقليد بود و از دنيا رفت براى من نقل مى كرد كه مرحوم سيّد عبدالكريم در منزل يكى از اهالى تهران مستأجر بود، با اينكه صاحب خانه، زياد رعايت حال او را مى كرد، در عين حال وقتى اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد كه دوباره منزل را به او اجاره دهد و به او ده روز مهلت داده بود كه منزل ديگرى براى خود تهيّه كند.

روز دهم در عين اينكه نتوانسته بود خانه ى ديگرى اجاره كند، منزل را طبق وعده اى كه به صاحب خانه داده بود، تخليه كرده و وسائل منزل را كنار كوچه گذاشته بود و نمى دانست كه چه بايد بكند.

در اين بين، حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) نزد او مى روند و مى گويند: ناراحت نباش اجدادمان مصيبتهاى زيادى كشيده اند.

سيّد عبدالكريم مى گويد: درست است ولى هيچ يك از آنها مبتلا به ذلّت اجاره نشينى نشده بودند.

حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) تبسّمى مى كنند و به اين مضمون با مختصر كم و زيادى مى فرمايند: «درست است، ما ترتيب كارها را داده ايم، من مى روم پس از چند دقيقه ديگر مسأله حل مى شود».

آن تاجر تهرانى كه قضيّه را نقل مى كرد در اينجا اضافه كرد و گفت كه شب قبل من حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: فردا صبح فلان منزل را به نام سيّد عبدالكريم مى خرى و در فلان ساعت او در فلان كوچه نشسته مى روى و كليد منزل را به او مى دهى.

من از خواب بيدار شدم، ساعت 8 صبح به سراغ آن منزل رفتم ديدم صاحب آن خانه مى گويد: چون مقروض بودم ديشب متوسّل به حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) شدم كه اين خانه به فروش برسد تا من قرضم را بدهم. لذا بدون معطّلى من خانه را خريدم و كليدش را گرفتم. و وقتى خدمت مرحوم سيّد عبدالكريم در آن كوچه رسيدم هنوز تازه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف برده بودند و بوى عطر، فضاى آن كوچه را پر كرده بود.

خدا آن تاجر محترم و مرحوم سيّد عبدالكريم را رحمت كند.

 

«مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى»

 

در پايان اين كتاب لازم مى دانم گوشه اى از زندگى معنوى پدرم مرحوم آقاى «حاج سيّد رضا ابطحى» كه شايد من تنها كسى بودم كه او را تا حدّى مى شناختم، شرح دهم.

او بهترين استاد و پدر براى من بود. و من هر چه دارم از بركات وجود او دارم.

او بدون ترديد يكى از منتظرين ظهور حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود كه شب و روز در فراقش قرار نداشت؛ اشك مى ريخت و گريه مى كرد. فراموش نمى كنم او نيمه هاى شب از خواب بر مى خاست و از خداى تعالى فرج امام عصر (عليه السّلام) را طلب مى كرد و مى فرمود: بهترين اعمال انتظار فرج است.[70]

« تشرّف به خدمت امام زمان (عليه السّلام)»

او مى گفت:

من وقتى جوان بودم يكى از تجّار متديّن اصفهان به مشهد آمده بود و مى گفت: در خانه ى مسكونيم اتاق بزرگى دارم كه به عنوان حسينيّه در آنجا لااقل هفته اى يك بار روضه مى خوانيم.

يك شب در عالم رؤيا ديدم كه من از خانه بيرون آمده ام و به طرف بازار مى روم، ولى جمعى از علما به طرف منزل ما مى آيند وقتى به من رسيدند گفتند: كجا مى روى منزلت روضه است؟

گفتم: نه، منزل ما روضه نيست من الآن منزل بودم، خبرى نبود.

گفتند: تو نمى دانى روضه هست و حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) هم در آنجا تشريف دارند.

من خواستم با عجله وارد منزل شوم.

فرمودند: با ادب به منزلت وارد شو، من با ادب وارد شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) صدر مجلس نشسته و جمعى از علما و سادات و بزرگان هم اطراف اتاق در محضرش نشسته اند.

من دو زانو در مقابلش نشستم و دست مباركش را بوسيدم و اوّل گفتم: آقا شما به چشم من خيلى آشنا هستيد، كجا خدمتتان رسيده ام؟

فرمود: فراموش كرده اى همين امسال در مسجدالحرام در آن نيمه ى شب لباسهايت را نزد من گذاشتى كه براى وضو بروى و مى خواستى كتاب مفاتيح را روى لباسهايت بگذارى من گفتم: مفاتيح را زير لباسهايت بگذار… .

گفتم: بله قربان، يادم آمد درست است. (آن تاجر اصفهانى مى گفت: من اتّفاقا همان سال به مكّه رفته بودم يكى از شبها چشمم به خواب نمى رفت، با خودم گفتم: بهتر اين است كه به مسجدالحرام بروم و از اين فرصت استفاده كنم. وقتى وارد مسجدالحرام شدم، ديدم آقاى بزرگوارى در گوشه اى نشسته كه دلم به سويش كشيده مى شود، لذا به خدمتش مشرّف شدم اوّل سلام كردم، آن آقا جواب سلام مرا دادند. ضمنا متوجّه شدم كه فارسى خوب مى توانند صحبت كنند، عرض كردم: آقا من لباسهايم را خدمتتان مى گذارم تا بروم وضو بگيرم.

فرمود: مانعى ندارد ولى مفاتيح را زير لباسهايت بگذار. اين دستور را عمل كردم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم و مدّتى در خدمتشان نشسته بودم، ولى در آنجا ابدا متوجّه نشدم و حتّى احتمال هم ندادم كه او حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) باشد).

بالاخره در خواب به حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) عرض كردم: فرج شما كى خواهد بود؟

فرمود: نزديك است؛ به شيعيان ما بگو دعاى ندبه را بخوانند و براى فرج ما دعا كنند.

 

 «تشكيل دعاى ندبه»

پدرم مى فرمود: ما بعد از شنيدن اين قضيّه، جلسه ى دعاى ندبه را براى اوّلين بار در مشهد تشكيل داديم. در ميان جلسه، جوان پاكى به نام «سيّد عباس» بود كه خيلى در جلسه گريه مى كرد و در فراق امام زمان (عليه السّلام) اشك مى ريخت.

يك روز صبح جمعه به اهل جلسه گفت: ديشب خواب اميدواركننده اى را ديده ام. در عالم رؤيا مى ديدم كه تمام اهل جلسه با من نُه نفريم و در خيمه اى نشسته ايم، ناگهان شخصى وارد خيمه شد و گفت: حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) ظهور كرده اند، بيائيد و در ركابش باشيد.

شماها همه از خيمه بيرون رفتيد، هشت اسب و هشت دست لباس آماده بود، شماها لباسها را پوشيديد و سوار اسبها شديد و مى خواستيد حركت كنيد كه من درخواست كردم كه چرا پس مرا نمى بريد؟ خواهش مى كنم مرا هم ببريد.

شما در جواب گفتيد: تو نمى رسى و از خواب بيدار شدم.

پدرم نقل مى كرد كه آن جوان پس از چند ماه با مرگ ناگهانى از دنيا رفت و معنى اينكه من به او گفته بودم تو نمى رسى معلوم شد كه او زمان ظهور را درك نمى كند.

پدرم اين قضيّه را پس از چهل سال براى من نقل مى كرد و مى گفت: آن هشت نفر هنوز زنده اند و من مطمئنم كه تا ظهور حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) همه ى ما زنده هستيم.

معظّم له كه مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده بود و در راه رسيدن به اين سعادت عظمى زياد تلاش مى كرد.

در يكى از سفرهاى عمره ى مفرده كه در خدمتشان بودم در نيمه شبى در مسجدالحرام ديدم مثل زن بچّه مرده گريه مى كند سؤال كردم: چه شده؟

فرمود: از سرشب مكرّر به دور خانه ى كعبه به نيّت زيارت حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) طواف كرده ام ولى هنوز به زيارتش موفّق نشده ام.

من او را دلدارى دادم و به احتمال قوى آن شب، عاقبت به مقصد رسيد.

«باغ در وادى السّلام»

معظّم له مكرّر عتبات عاليات را قبل از آنكه من مشرّف بشوم زيارت كرده بود.

و به من مى گفت: يك روز به قبرستان «وادى السّلام» در نجف اشرف رفتم آنجا درِ بزرگى بود كه من از پنجره اش داخل آن را نگاه كردم ديدم باغ بسيار بزرگى كه آبها از زير ساختمان آن جارى است در آنجا وجود دارد و من تا در نجف بودم، همه روزه پشت آن در مى رفتم، شايد در را باز كنند كه داخل باغ را بهتر ببينم ولى موفّق نشدم.

اين جريان را مكرّر براى من و ديگران نقل مى فرمود تا آنكه براى خودم توفيق زيارت عتبات عاليات پيدا شد، وقتى به وادى السّلام براى ديدن آن باغ رفتم، با كمال تعجّب ديدم در آنجا علاوه بر آنكه باغى وجود ندارد، استعداد تربيت حتّى باغچه و درختى را هم ندارد.

وادى السّلام سرزمين خشكى است كه تنها براى قبرستان آماده شده است.

به هر حال وقتى به ايران برگشتم و جريان را براى ايشان گفتم و مقدارى اطرافش بحث شد و سالهاى بعد هم خود آن مرحوم مشرّف گرديد، معلوم شد كه چشم برزخى معظّم له در آن موقع باز شده و آنچه ديگران نمى ديدند او ديده است.

او مى گفت: شبى در حال تهجّد و نماز شب خودم را سبك احساس مى كردم تا آنكه در قنوت نماز وتر مى ديدم از زمين بلند شده ام، در اين موقع مرا وحشت گرفت كه دوباره به زمين برگشتم.

«قضيّه ى عجيب»

در همسايگى معظّم له مردى به نام «مشهدى احد» بود كه لهجه ى فارسى نداشت و حتّى فارسى را هم به سختى تلفّظ مى كرد ولى بسيار مقدّس و پايبند به وظائف دينى و حتّى به مستحبّات و بسيار متوسّل به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

او با مرحوم پدرم خيلى صميمى بود و عقد اخوّت با هم خوانده بودند و من در سنين خردسالى به او عمو مى گفتم. گاهى پدرم به من مى گفت: او قبلاً مسلمان نبوده و به معجزه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) اسلام آورده است.

ضمنا پيرمرد تركى هم به نام «مشهدى حسن» گاهى با آنها همراه بود كه معظّم له مى فرمود: مشهدى حسن وسيله ى هدايت مشهدى احد شده است.

امّا چون من سنّم اقتضا نمى كرد كه آنها قضيّه را مشروح براى من نقل كنند، در عين آنكه بسيار كنجكاو شده بودم جسته و گريخته قصّه را آن هم در وقتى كه براى ديگران نقل مى كردند شنيده بودم.

تا اينكه يك روز جمعى از علماى اهل معنى در منزل ما با حضور مشهدى حسن و مشهدى احد اجتماع كرده بودند، پدرم سرگذشت مشهدى احد را مشروح براى آنها نقل فرمود و آن دو نفر تصديق مى كردند و شايد گاهى مطالب معظّم له را اصلاح مى نمودند.

 

(مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى و مرحوم آقاى مشهدى احد)

او مى گفت: آقاى مشهدى احد قبلاً مسيحى و از اتباع شوروى بوده است در جنگ جهانى دوّم كه سربازان شوروى به ايران هجوم كردند، او هم جزوِ افسران ارتش شوروى بود، ولى به مجرّدى كه وارد مشهد گرديد، به كسالت سختى مبتلا شد و در مسافرخانه ى مشهدى حسن در اتاقى افتاده بود و چون مى دانست كه اگر به مريضخانه و يا به اتباع شوروى خود را معرّفى كند، در گيرودار جنگ به او توجّهى نمى شود و از بين مى رود، لذا ترجيح مى داد كه به طبيب خصوصى مراجعه كند تا شايد معالجه شود. ولى روز به روز حالش بدتر مى شد و مشهدى حسن او را پرستارى مى كرد و با او به زبان تركى حرف مى زد.

يك روز مشهدى حسن وقتى به طبيب مراجعه مى كند، پزشك معالجش مى گويد: اين مريض، ديگر قابل معالجه نيست؛ من نمى آيم. مشهدى حسن متأثّر مى شود با خود تصميم مى گيرد كه او را در اين آخر عمر با دين مقدّس اسلام آشنا كند شايد مسلمان بميرد.

ولى مى گفت: چيزى از دلائل اثبات حقّانيّت اسلام نمى دانستم و از طرفى هم چون بنا بود كه او مخفى باشد، نمى توانستم، يكى از علما را به بالين او ببرم.

خلاصه تصميم گرفتم بعضى از معجزاتى را كه از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديده و يا شنيده ام، برايش نقل كنم شايد قلبش متوجّه به مقام ولايت شود؛ اين هم غنيمت است. لذا به بالينش رفتم و چند قضيّه و معجزه اى كه از حضرت رضا (عليه السّلام) مى دانستم، براى او نقل كردم و به او گفتم: اگر چه اين آقا از دنيا رفته، ولى او زنده است و مى تواند تو را معالجه كند.

او در حالى كه اشك از ديدگانش جارى بود، به من گفت: آخر من كه مسلمان نيستم، مرا به حرم راه نمى دهند.

گفتم: اگر تو از همين جا هم متوسّل بشوى به تو جواب خواهند داد. ديگر چيزى نگفت، ولى حالش كاملاً منقلب بود و اشك مى ريخت. شايد هم به گمان آنكه در غربت مى ميرد بسيار متأثّر بود.

به هر حال، شب شد و من به اتاقم رفتم و او هم خوابيد ولى هر چند دقيقه يك بار از او خبر مى گرفتم كه مبادا از دنيا برود و كسى بالاى سر او نباشد.

تا آنكه حدود يكى دو ساعت به اذان صبح بود كه من به خواب عميقى رفته بودم، ديدم كسى درِ اتاق مرا به شدّت مى كوبد. از خواب برخاستم و درِ اتاق را باز كردم، ديدم اين همان مريضى است كه نمى توانست از جاى خود تكان بخورد و فرياد مى زند: بيا تا برويم از اين دكتر، از اين امام شما، تشكّر كنيم، او مرا معالجه كرد.

گفتم: چطور معالجه ات كرد؟!

گفت: در عالم رؤيا ديدم وارد حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) شده ام، سيّد بزرگوارى از ضريح بيرون آمد و به من با تشدّد گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: آمده ام دكتر، مريضم.

باز دوباره گفت: مى گويم چرا اينجا آمده اى؟

من هم با تغيّر گفتم: مى گويم آمده ام دكتر، مرا معالجه كن. او گفت: تو را معالجه مى كنم ولى بايد بروى نزد فرزندم حسين، مسلمان بشوى.

گفتم: چَشم قربان.

آن حضرت دو شال سبز بيرون آورد، يكى را به طرف راست من و ديگرى را به طرف چپ من بست، من از خواب بيدار شدم ديدم ديگر هيچ كسالتى ندارم.

عجيب تر اين بود كه وقتى من خصوصيّات رواقها و حرم مطهّر را از او سؤال كردم، ديدم بدون كم و زياد همه را نشانى مى دهد، با آنكه به هيچ وجه ميسّر نبود او بتواند قبل از اين به داخل حرم مشرّف گردد.

صبح آن روز خيلى اصرار داشت كه به دستور حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه فرموده بودند: «برو نزد فرزندم حسين مسلمان شو» خدمت مرحوم آية اللّه  العظمى آقاى حاج آقا حسين قمى كه آن روزها در مشهد بودند، برويم تا به دين مقدّس اسلام مشرّف شود.

من او را به محضر معظّم له بردم، جريان را براى آية اللّه  قمى نقل كردم، ايشان مقدارى گريه كردند و بعد تشريفات تشرّف او را به دين مقدّس اسلام دستور فرمودند. او به دين مقدّس اسلام مشرّف گرديد و نام او را «مشهدى احد» گذاشتند.

تمام متديّنين مشهد او را مى شناختند كه او اوّلين كسى است كه وقتى درِ حرم باز مى شود بايد وارد گردد. و تا اوّل آفتاب مشغول دعا و نماز و زيارت بود و اين برنامه تا اواخر عمرش ادامه داشت.

مشهدى احد هر وقت به من مى رسيد، مى گفت: فلانى كوشش كن كه زياد به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شوى كه در اين صورت قطعا به بزرگترين فيوضات و سعادتها رسيده اى.

پدرم نقل مى كرد: خودش به اين سعادت نائل شده بود و قطعا يكى از اولياء خدا محسوب مى گرديد.

پدرم مى فرمود: او گاهى به من مى گفت: تمام آن خواب تعبيرش واضح شده الاّ آنكه من نمى دانم آن دو شال سبز كه حضرت به من بستند، تعبيرش چيست؟

يك روز خودش گفت: دو برادر از سادات، آن هم از خدمه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دو دختر من خواستگارى كردند كه من گمان مى كنم تعبير آن دو شال سبز همين بوده است.

«تا زمان ظهور زنده ام»

مرحوم پدرم از كسانى بود كه شايد مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود كه اوّلين دفعه اش در سنّ شانزده سالگى بوده كه در صفحه ى (79) همين كتاب و صفحه ى (61) كتاب ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) جلد اوّل، آن را نقل كرده ام.

او معتقد بود كه تا زمان ظهور امام عصر (عليه السّلام) زنده است. لذا هر زمان كه به بيمارى سختى مبتلا مى شد، به من مى گفت: غصّه نخور من نمى ميرم خوب مى شوم بايد تا زمان ظهور زنده باشم.

در سال 1397 (ه ق) در روز 24 شعبان خدمتش رفتم، مختصر كسالتى داشت، سر به گوش من گذاشت و گفت: جمعه اى كه مى آيد نه، جمعه ى بعدى، من از دنيا مى روم.

گفتم: شما كه مى گفتيد: من تا زمان ظهور حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده ام.

فرمود: بله قرار بود ولى به من فرمودند از اين دنيا برو خستگى ات را بگير، اگر خواستى مى توانى برگردى؛ زيرا ظهور، قدرى تأخير شده است.

پس از آن روز كسالتش رو به شدّت گذاشت و من همه روزه از معظّم له عيادت مى كردم و او همه روز منتظر روز جمعه بود تا آنكه شب جمعه هشتم ماه مبارك رمضان 1397 (ه ق) رسيد، اين جمعه همان جمعه اى بود كه او انتظارش را مى كشيد. وقتى در آن شب از او عيادت كردم و پرسيدم حالتان چطور است؟

گفت: بسيار خوب، دو انتظار داشتم كه هر دو فراهم شد: اوّل آنكه: به اين جمعه كه با محبوب وعده ى ملاقات دارم رسيده ام. و ديگر آنكه: مايل بودم در وقت رفتن از اين دنيا فرزندانم دورم جمع باشند كه هستيد. تصادفا در روز پنجشنبه هفتم رمضان، يعنى يك روز قبل از فوتش تمام فرزندانش كه بعضى در قم بودند، به مشهد آمدند و او در همان روز موعود، يعنى جمعه، هشتم ماه رمضان 1397 (ه ق) از دنيا رفت، خدا رحمتش كند.

وقتى شرح حال اين چند نفر اولياء خدا را در يك جلسه قبل از چاپ اين كتاب گفتم، همه گفتند: استفاده كرديم، ولى دو سؤال يكى مختصر و ديگرى مفصّل برايمان باقى مانده اگر اجازه مى دهيد پرسش كنيم؟

طبيعى است كه جواب مثبت بود و آنها سؤالشان را كردند. سؤال مختصرشان اين بود:

 شما در شرح حال پدرتان گفتيد با آنكه به او وعده داده شده بود تا زمان ظهور زنده خواهد بود، در عين حال به او فرموده بودند كه از دنيا برو خستگى ات را بگير و برگرد، مگر اختيار با خود انسان است كه اگر بخواهد در زمان ظهور برگردد؟

 من گفتم: بدون ترديد يكى از ضروريّات مذهب تشيّع و بلكه تمام اديان، «مسأله ى رجعت» است؛ زيرا تعريف جامعى كه مى توان براى رجعت كرد، اين است كه بگوئيم: «رجعت، برگشت روح به بدن در اين دنيا قبل از زنده شدن در قيامت و معاد است».

ترديدى نيست كه اجمالاً اين اعتقاد در تمام اديان زنده ى جهان وجود دارد كه مرده زنده كردن حضرت عيسى و ساير انبياء (عليهم السّلام) كه در تورات و انجيل و قرآن مكرّر به چشم مى خورد از همين قبيل است، ولى در مذهب اسلام برگشت تمام مردم و يا بعضى از آنها در زمان ظهور دولت حقّه ى جهانى، مسلّم است و اثباتش احتياج به شرح مفصّلى كه در اكثر كتب كلامى ذكر شده است دارد.

امّا آيا ممكن است رجعت در اختيار انسان باشد كه اگر كسى بخواهد بتواند برگردد و الاّ برنگردد؟

بعيد نيست؛ زيرا بعضى از اولياء خدا آن قدر به خدا نزديكند كه هر چه از او بخواهند فورا به آنها داده خواهد شد.

ولى چگونه ممكن است كه اولياء خدا دوباره حاضر شوند به زندان دنيا برگردند در حالى كه، از محضر انبياء و شهدا و صدّيقين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دور باشند؟ مگر اينكه خدا براى مصالحى دستور فرمايد كه در اين صورت آنها اطاعت مى كنند و حتما بر مى گردند. 

 سؤال ديگر اين بود: آيا ممكن است، انسان به مقامى برسد كه در همه حال، خود را در محضر خدا و پيغمبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) ببيند؟

 من گفتم: ترديدى نيست كه به صريح قرآن و دلائل عقلى خدا بر هر چيز احاطه دارد، همه جا هست و هيچ چيز از احاطه ى الهى بيرون نيست، او هميشه بوده و هميشه خواهد بود و محدود به حدّى نخواهد بود و او خالق موجوداتى است كه محدودند و طبعا چون خلق شده اند نبوده اند و چون محدود و مخلوقند، محكوم به زوال خواهند بود.

سپس اين مخلوقات محدود و محدودترند، بعضى از آنها تنها در مخلوق بودن، يعنى قبلاً نبوده اند و بعد بود شده اند. و بنده بوده اند. يعنى تحت فرمان تكوينى و تشريعى ذات اقدس حقّ اند. و بعضى از آنها صد در صد محدود بلكه تحت احاطه ى اكثر مخلوقاتند.

بنابراين، اگر معتقد باشيم كه بعضى از مخلوقات، احاطه ى بر محدوده ى ماسوى اللّه  دارند و در همه جا حاضرند و احاطه ى علمى بر همه چيز جز ذات اقدس حق دارند، كفر نگفته ايم و مشرك هم نشده ايم.

به عبارت واضح تر: اگر گفتيم همان گونه كه خدا بر مخلوقش احاطه ى علمى دارد، سخن آنها را مى شنود، از اراده ى قلبى كوچكترين جاندار در كرات بسيار دور اطّلاع دارد و خلاصه چيزى بر او مخفى نيست، پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصياء گراميش هم از همه ى اينها اطّلاع دارند و به طور مساوى چيزى بر آنها مخفى نيست؛ علاوه بر آنكه كفر نگفته ايم به يكى از ضروريّات و اعتقادات حقيقى و مسلّم اسلام هم پى برده ايم.

نگوئيد پس براى خدا چه باقى مانده؛ زيرا اين جمله كفر است كه بگوئيم خداى نامحدود فقط احاطه بر مخلوق محدودش دارد.

ولى درباره ى پيغمبر (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصيائش (عليهم السّلام) مى گوئيم: آنها فقط بر مخلوقات خدا احاطه دارند، احاطه ى علمى آنها تنها بر همين محدوده است و از همين محدوده تجاوز نمى كند.

اگر اين چنين نيست پس معنى اين آيات چيست؟

1 ـ «وَ كُلَّ شَىْٔ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ».[71]

يعنى: «علم هر چيز را در وجود امام مبين قرار داديم».

اگر بخواهيم به اطلاق اين آيه توجّه كنيم علم آنها نامحدود مى شود ولى عقل آن را محدود مى كند كه قدر مسلّمش علم و احاطه بر ماسوى اللّه  است.

2 ـ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّه  عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»[72]

يعنى: «عمل همه ى مردم را آنچنان كه خدا مى بيند، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) و مؤمنان، كه قدر مسلّم از آن ائمّه ى اطهارند ، مى بينند».

اگر آنها بر ماسوى اللّه  احاطه ى علمى ندارند، پس معنى اين اعمال و كلمات چيست كه همه روزه با آنها سر و كار داريم؟

در هر نماز يك ميليارد مسلمان مى گويند: «السّلام عليك ايّها النّبى و رحمه اللّه  و بركاته» آيا اين خطاب، آن هم در نماز، عبث است؟ يا آنكه پيغمبر مظهر خدائى است كه او به همه چيز احاطه دارد و مى شنود؟

آيا ممكن است بگوئيم پيغمبر و اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) ، تمام معنى و حقيقت قرآن را نمى دانند؟ اگر اين چنين است، پس نزول قرآن بر آن حضرت عبث است. و اگر همه ى معانى را مى دانند خدا در قرآن فرموده كه: «اين قرآن بيان كننده ى هر چيزى است كه هيچ تر و خشكى در عالم نيست مگررآنكه علمش در اين كتاب است».

3 ـ چگونه ممكن است كه پيغمبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) از قلوب ما اطّلاع نداشته باشند، ولى حاجت ما را بدانند و برآورده كنند؟

4 ـ چگونه ممكن است كه آنها بر همه چيز احاطه علمى نداشته باشند، ولى شيطان آن احاطه را داشته باشد و ما را فريب دهد؟

و دهها دليل از اين قبيل بر اين مطلب از نظر عقل و آيات قرآن و احاديث وجود دارد كه اگر كسى با توجّه به آنها منكر اين حقيقت بگردد، مسلمان واقعى نيست.

حال كه اين چنين است پس بايد معتقد باشيم كه چشم ما نابينا است؛ نه اينكه امام زمان (عليه السّلام) غايب است. گوش ما ناشنوا است؛ نه آنكه آن حضرت با ما سخن نمى گويد. ما احساس نداريم؛ نه آنكه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) از ما دور است.

گفتم به كام وصلت خواهم رسيد روزى

گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشى

همه ى ما، حتّى بعضى از علما را هم ديده ام كه دائما به فكر وصل و لقاء حضرت بقيّة اللّه اند، ولى در بُعد جسمانى و بدنى، زيارت مى خوانند، حاجت از آن حضرت مى طلبند و معتقدند كه او شنيده و حاجتشان را داده ولى باز هم مى گويند: ما هنوز به خدمتش مشرّف نشده ايم. مكرّر اتّفاق افتاده كه بعضى به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شده اند و در آن وقت آن حضرت را نشناخته اند و بعد از آن بسيار تأسّف خورده اند و مى گويند كه چرا وقتى ما او را ديديم، نشناختيم و حاجتمان را نگرفتيم.

بايد به آنها گفت: حالا هم او را نشناخته ايد؛ زيرا اگر او را مى شناختيد برايتان فرقى نمى كرد كه بدن ظاهرى آن حضرت در بين شما باشد يا نباشد.

مگر بدن ظاهرى آن حضرت حاجت شما را مى دهد؟!

مگر وقتى اظهار محبّت و علاقه مى كنيد به بدن ظاهرى آن حضرت مى كنيد؟ اگر غير از اين برايتان تصوّر ندارد، يعنى نمى توانيد به غير از بدن ظاهرى آن حضرت توجّه كنيد و عشق بورزيد و طلب حاجت كنيد، پس چگونه به خدا محبّت داريد و حاجت مى طلبيد و به او توجّه مى كنيد؟!

اى برادر، اگر چشمت باز شود، گوشت بشنود، احساست سالم باشد، هميشه اطراف خود، خدا و پيغمبر اسلام و فاطمه ى زهرا و دوازده امام (عليهم السّلام)، بخصوص حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را مى بينى و هيچ گاه به فراق آنها مبتلا نخواهى شد و به وصل مطلق بدون يك لحظه فراق رسيده اى.

بنابراين، تنها كارى كه انسان در اين دنيا دارد، رفع حجابهائى است كه يا طبيعت و يا معصيت و يا عادت و يا جهل، براى انسان بوجود آورده است كه؛ «تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز».

فراموش نمى كنم در جوانى به دستور سيّد بن طاووس كه در كتابش به پسرش فرموده: (هر وقت خواستى با حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) مناجات كنى، چون تو هم فرزند پيغمبرى او را به رَحِم قسم بده). در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) خطاب به حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) گفتم: آقا ما با شما رَحِم هستيم، چرا صله ى رَحِم نمى كنيد و از ما خبرى نمى گيريد؟ گريه ى زيادى كرده بودم، سر به سجده گذاشتم ظاهرا خوابم برده بود، ديدم حضرت حجّة بن الحسن (ارواحنا فداه) با ملاطفت عجيبى فرمودند: ما كه هميشه متوجّه تو و با تو هستيم و هر چه خواستى به تو داده ايم ولى تو قطع رَحِم كرده اى و كم به ياد ما هستى.

در پايان اميدوارم كه اين كتاب بتواند راهنماى فكرى بعضى از سالكين راه خدا باشد… .

آمين

 

«حُسن خِتام»

در سفرى كه براى چاپ اوّل اين كتاب در قم بودم چون شنيده بودم كه نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نزد جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ حسن مصطفوى» مى باشد و او از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود،[73] تصميم گرفتم كه با معظّم له نيز ملاقات كنم شايد بتوانم از محضر ايشان هم در اين خصوص استفاده اى كرده باشيم.

لذا وقتى جريان نوشتن كتاب را براى ايشان شرح دادم خيلى خوشحال شدند و فرمودند: من سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان بوده و كرامتهائى از ايشان ديده ام. ولى بالاترين كرامت به عقيده ى من همان مخالفت نفس و زندگى سر تا پا رياضتى بود كه او داشت.

هيچ گاه بيشتر از يك شبانه روز اندوخته نداشت. هرگز نمى خواست كسى او را بشناسد. و از شهرت فوق العاده پرهيز مى كرد. حتّى كسانى كه او را مى شناختند، درباره اش ترديد داشتند.

فراموش نمى كنم روزى در تهران با يكى از علماى بزرگ كه اهل زنجان بود، حتّى بعضى از او تقليد مى كردند و فوق العاده به امور معنوى علاقه مند بود، ملاقات كردم. ايشان از من سؤال كردند: آيا كسى كه اهل معنى باشد و تكامل يافته باشد سراغ دارى؟

گفتم: در زنجان شما، آقاى حاج ملاّ آقاجان است كه من كسى را تا اين حدّ كامل نديده ام.

آن عالم بزرگ مدّتى سرش را پائين انداخت و فكر مى كرد سپس سرش را بلند كرد و فرمود: سى سال است كه او را مى شناسم ولى هنوز نتوانسته ام بدانم كه او چكاره است و تا چه حدّ مراحل كمال را طى كرده است؟ و اين گفته ى شما مرا بيدار كرد.

ايشان چند قضيّه ى ديگر كه تمام حاكى از ملكات نفسانى حاج ملاّ آقاجان بود، براى ما نقل فرمودند كه ما در همين كتاب نمونه هائى از آنها را نقل كرده ايم.

سپس سؤال كردم: شنيده ام شما نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را جمع آورى كرده ايد، آيا مى خواهيد چاپ كنيد؟

فرمودند: بله؛ چيزى كه از آنها قابل چاپ است، اشعار ايشان است، ولى كتابى كه معظّم له در توحيد و ولايت نوشته براى عموم هضمش مشكل است. يعنى نمى توانند آن را درك كنند؛ لذا از چاپ آن صرف نظر شد. ولى اشعار ايشان بخصوص در تركى به قدرى عالى است كه من كمتر شعر تركى  به اين خوبى ديده ام.

سپس حضرت آقاى مصطفوى به خاطر لطفى كه به من داشتند مجموعه ى اشعار ايشان را با مقدّمه اى كه خودشان نوشته بودند، به من لطف كردند و ما بعضى از آن اشعار را در اختيار طالبين قرار مى دهيم.

حضرت آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى در مقدّمه اى كه بر اشعار مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان نوشته اند چنين مى گويند:

بسمه تعالى

مرحوم مغفور رضوان جايگاه عالم، عامل و عارف كامل صاحب نفس قدسى و زاهد ربّانى حاج ملاّ آقاجان زنجانى (طاب ثَراه و جعل الجنّة مأويه) يكى از مظاهر حقيقت و معرفت بود كه پس از يك عمر مجاهدت در راه حقّ و مبارزات با نفس و هوى و اخلاص كامل در عبادت و طاعت و ارادت و محبّت خالص و شديد نسبت به حضرات معصومين (سلام اللّه  عليهم) رخت از اين جهان بربست.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان زندگى بسيار ساده و بى قيد و آزادى داشته، و هرگز پايبند عنوان و شخصيّت و اسم و رسم و ظاهر و عيش و مادّيات و قيودات ديگرى نبوده. و زندگى ظاهرى و معاش مختصر خود را از راه منبر اداره مى كرد.

با اينكه آن مرحوم از لحاظ روحيّه و سخنرانى كاملاً مورد علاقه ى اهالى زنجان بوده و در اغلب مجالس دعوت مى شد، كسى از مقامات روحانى و از حالات باطنى و اعمال و كارهاى او اطّلاعى نداشت و فقط همين اندازه  مى فهميدند كه آن مرحوم روضه هاى بسيار گرم مى خواند. محبّت فراوان به حضرات معصومين (عليهم السّلام) از خود نشان مى دهد. و گاهى حرفهاى غير عادى و اعمال مخصوص از او ديده مى شود. و در اين مواقع، از طرف خود آن مرحوم براى ستر مطلب اظهار مى شد كه من مجنون هستم.

اين است كه گاهى او را به لقب مجنون مى ناميدند.[74]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان از لحاظ فهم حديث و تفسير و كشف حقايق آيات قرآن مجيد و توضيح مقامات سير و سلوك و بيان حقايق و معارف الهى، ذوق مخصوص و استعداد توانائى داشت.

آن مرحوم معتقد بود كه: «سير و سلوك صحيح، تنها در اثر عمل كردن به دستورات دينى و احكام و آداب شرعى و با توسّل و تمسّك به هدايت و دستگيرى حضرات معصومين (عليهم السّلام) و با اخلاص و توجّه خالص به پروردگار متعال صورت مى گيرد».

و به طور كلّى با همه ى سلسله هاى تصوّف و با همه ى مدّعيان ارشاد و قطبيّت و با همه ى افرادى كه دست ارادت به اين مدّعى ها مى دهند و با تمام آداب و رسوم و خصوصيّاتى كه در ميان اين سلسله ها متداول است، سخت مخالف بود.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى خواسته است كتابى در شرح حالات خود بنويسد كه متأسّفانه بيش از چند صفحه ننوشته است. و چون از نظر خصوصيّات ظاهرى و معنوى ايشان داراى اهميّت بود، چند قسمت از آن را نقل مى كنيم.

بعد از خطبه مى گويد:

اين احقر جانى اقلُّ الحاج و المعتمرين محمود بن محسن الزّنجانى المتخلّص به عتيق و قبلاً به صهبائى الشّهير به مجنون بسيار وقت بود كه در آرزوى آن بودم كه فهرستى از حالات خود را بنويسم كه شايد از حالات خلوات و سير و سلوك و بليّات و امتحانات و قصص و حكايات براى دوستان معنوى انتباهى و يادآورى از اين حقير بوده باشد… .

و مسمّى نمودم اين كتاب را به «سيرالعتيق».

امّا مقدّمه در انساب ابوينى.

و فصل اوّل در تحصيل اين حقير.

فصل دوّم در سير مذاهب و محاورات.

فصل سوّم در گرفتن ثامن الائمّه (عليه السّلام) اين بنده را از غرقاب و ارشاد و اشراق.

فصل چهارم در حالات بعد از فوت پدر و قحط و غلا.

فصل پنجم در سفر كربلا و شروع به جنون.

فصل ششم حالات جنون وصيّت جنون و روضه خوانى.

فصل هفتم سفر دو ساله ى عتبات.

فصل هشتم سفر مكّه معظّمه.

فصل نهم در سير و سلوك.

فصل دهم در جذبه و بكاء.

فصل يازدهم در عوالم ترقّيات و كشف حجب.

فصل دوازدهم وصل و وصال.

فصل سيزدهم در رؤياهاى صادقه و بشرى.

فصل چهاردهم در مكاشفات.

خاتمه در رسوخ و شهودات علانيه.

امّا مقدّمه: در نسب ابى و امّى؛ اين بنده محمود بن المحسن بن العوض بن الميرزا، كه جمله ملاّ و اهل علم و فضل و منبر بودند…الخ.

و ظاهرا اين رساله را بعد از آن خواسته است به عربى بنويسد و به عربى هم بيش از پنج صفحه ننوشته است و در آنجا مى نويسد:

«فشرعت فى سابع عشر من شوّال المكرّم سنة ثمان و خمسين من المأة الرّابعة بعد الالف هجريّة قمريّة. و اردت بيانها فى مقدّمة باسم اللّه  تعالى و اربعة عشر فصلاً باسماء المعصومين ـ صلوات اللّه  عليهم اجمعين ـ…الخ».

ضمنا معلوم مى شود، اشعارى كه به تخلّص صهبائى است در مرحله ى اوّل و آنچه به تخلّص عتيق است در مرحله ى آخر گفته شده است.

و اشعار تركى آن مرحوم انصافا بسيار عالى و گرم است. و امّا اشعار عربى با اينكه آن مرحوم كمتر در عربستان بوده و در رشته ى ادبيّات و شعر هم تخصّص و سابقه ى قابل توجّهى نداشته است، باز قابل تقدير است. و در عين حال هدف از نشر آثار ايشان، توجّه به جنبه ى معنوى و معارف است، نه جنبه ى الفاظ و جهت صناعى شعرى.

اين بنده ى محجوب مهجور كه مصداق «احبّ الصّالحين و لست منهم» هستم، با مرحوم زنجانى مؤانست كامل داشتم. و در خلوات و جلوات و در سفر و حضر در خدمت ايشان بودم. و مخصوصا يك اربعين در حضور ايشان افتخار تشرّف به آستان مبارك حضرت ثامن الائمّه (ارواحنا فداه) را پيدا كردم.

و حالات اخلاص و توجّه و محبّت و توكّل و تسليم و فنا و تفويض و زهد  و تقوى كه در وجود ايشان ديده مى شد، از كسى مشاهده ننموده ام.

از تظاهرات دنيوى و زينتهاى مادّى و عناوين و رسوم ظاهرى منزجر بود. بجز حقيقت و توجّه به حقّ و عشق به ملأ اعلا و فناء در مقابل عظمت لاهوت و اظهار ارادت به ساحت مقدّس حضرات معصومين (عليهم السّلام) و مقامات عبوديّت، چيز ديگرى در چهره ى آن مرد بزرگوار متجلّى نبود.

اين صفات برجسته و حالات و مقامات روحانى بسى برتر و بالاتر از صدها كرامات و مكاشفات و مشاهداتى بود كه به چشم و عيان از اين وجود مقدّس مى ديدم.

ارتباط معنوى او با حضرات معصومين (عليهم السّلام) صد در صد معلوم و محسوس و مسلّم بود. و اين معنى از اشعار و غزليّات آن مرحوم با اينكه در ايّام جذبه و حرارت سروده است كاملاً فهميده مى شود.

ح ـ م

اين بود مقدّمه اى كه آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى (دام ظلّه) مرقوم فرموده بودند و ترتيب اشعار در چاپ اوّل اين كتاب و چاپ سى ام به همان نحوى است كه معظّم له مرقوم نموده اند و حتّى اينجانب مقيّد بودم كه خطّ ايشان را تغيير ندهم و عينا آنچه را در چاپ اوّل از ايشان گرفته بودم و چاپ كرده بودم در چاپ سى ام نيز به چاپ برسانم.

 


 


 

[1] ــ كتاب «پرواز روح» به زبانهاى مختلف به چاپ رسيده كه منجمله به زبانهاى عربى، اردو، انگليسى و غيره مى باشد.

[2]1. I also hope that the book, “The Soul’s Ascension” helps create friendship, peace, and understanding among the peoples of the Earth.

As far as the content of the book is concerned, it was very interesting for me on several levels.

[3]1. As far as the life of Haj Mola Aghajan is concerned, clearly he was an exemplary follower of the Shia religion. He spent his life on pilgrimages to Shia holy sites, discussions of Shia religious doctrine, teaching and lecturing Shia religious principles, and generally eschewing secular life. The point is that if one already believes that the Shia Moslem religion is the real and true religion, then, of course, the life of Haj Mola Aghajan is a shining example that everyone should attempt to follow.

However, to most westerners who do not even know the principles of the Shia religion, let alone believe it to be the one real and true religion, then the life of Haj Mola Aghajan becomes one of a very good man who is faithful and dutiful to his religious beliefs even though exactly.

[4] ــ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» را كسى نشناخت چون او نمى خواست در زمان حياتش شناخته شود ولى جمعى از علماء و شخصيّتهائى كه با او تماس داشتند از او تجليل مى كردند منجمله؛ مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ موسى زنجانى كه يكى از علماى بزرگ حوزه ى علميه ى قم بوده اند و داراى تأليفاتى مى باشند.

در كتاب «فهرست مشاهير علماى زنجان» از آن مرحوم با عظمت ياد كرده و به عنوان عالم جليل او را معرّفى فرموده است.

آية اللّه علاّمه ى طباطبائى صاحب كتاب تفسير «الميزان» از مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» تجليل مى كرد و براى ديگران از برخورد خود با آن مرحوم در تهران سخن مى گفت و از اخلاص و عرفان و صفا و معرفت و محبّت او به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام حرف مى زد.

مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ هاشم قزوينى كه از علماى بزرگ حوزه ى علميه مشهد بودند در ملاقاتى كه با مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» داشت از تفقّه و اظهارنظر در مسائل مختلف فقهى و اصولى تعجّب مى كرد و از علم و دانش او تجليل مى نمود.

[5] ــ «وَصْفُ الْعَيْش نِصْفُ الْعَيْش».

[6] ــ اتّفاقا هم نبود بعضى زبان به ملامت من باز كردند و بعضى به مرحوم حاج ملاّ آقاجان جسارت كردند ولى بسيارى از مردم متفكّر و دانا به اين وسيله به اهداف عاليه ى خود رسيدند و بالاخره در مجموع نوشتنش خيلى بهتر از ننوشتن بود.

[7] ــ جدّا در آن روزى كه اين كتاب را مى نوشتم تاريخ تولّد و سائر مسائل كه مربوط به عالم مُلك ايشان بود نمى دانستم ولى بعدها در كتبى كه حالات ايشان نوشته شده بود ديدم و لذا به عنوان پاورقى در اينجا به خاطر آنكه شما هم از اين اطّلاعات بى اطّلاع نباشيد مى نويسم.

حاج ملاّ آقاجان در سال 1252 شمسى در روستاى «آق كند» از توابع زنجان متولّد شده و در سال 1335 در شهر زنجان وفات يافته دوران تحصيلات علوم دينيه را در زنجان مدرسه ى «سيّد» در محضر علماى بزرگ مانند حضرت آيه اللّه حاج شيخ فيّاض ديزجى كه از مراجع تقليد بوده و آقاى آخوند ملاّ قربانعلى و سائر علماى بزرگ به پايان رسانده و انصافا از فقه و اصول و علوم فلسفه و عرفان و علوم غريبه اطّلاع كافى داشته است جمعى از علماى بزرگ معاصر مانند حضرت آية اللّه مصطفوى، علاّمه ى طباطبائى و آقاى حاج شيخ موسى زنجانى به علم و دانش وى اعتراف نموده و ايشان را از نوابغ عصر خود دانسته اند.

[8] ــ ناگفته نماند كه من هم مثل همه ى كسانى كه سرخود عمل مى كنند و فكر مى كنند كه اگر انسان بخواهد به كمالات برسد بايد همه ى مستحبّات را عمل كند بودم غافل از آنكه اين كار بدون برنامه و دستور استاد بسيار غلط و بلكه كمتر كسى موفّق به نتيجه اى مى شود.

[9] ــ «اعتكاف» عبادتى است كه طبق دستور فقها سه روز در مسجد جامع شهر بدون آنكه انسان از آن مسجد خارج شود و هر سه روز را روزه بگيرد، انجام مى گردد.

[10] ــ زيرا مطالب كاملاً شخصى بود و به علاوه براى ديگرى بيانش مفيد نمى باشد لذا از نقلش خوددارى مى شود.

[11] ــ بحارالأنوار جلد 78 صفحه ى 158.

[12] ــ لسان الغيب حافظ شيرازى.

[13] ــ قال الرّضا عليه السلام: «من تذكر مصابنا و بكى لما ارتكب بنا كان معنا فى درجاتنا يوم القيامة. و من ذكر بمصابنا فبكى و ابكى لم تبك عينه يوم تبكى العيون. و من جلس مجلسا يحيى فيه امرنا لم يمت قلبه يوم تموت القلوب». بحارالأنوار جلد 1 صفحه ى 200.

[14] ــ قال الصادق عليه السلام لفضيل: «تجلسون و تحدثون؟ قال: نعم جعلت فداك. قال: ان تلك المجالس احبها فاحيوا امرنا يا فضيل رحم اللّه  من احيى امرنا يا فضيل من ذكرنا عنده فخرج من عينه مثل جناح الذباب غفراللّه  له ذنوبه و لو كانت اكثر من زبد البحر». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[15] ــ عن زيد الشحام قال: «كنا عند ابى عبداللّه  عليه السّلام و نحن جماعة من الكوفيين فدخل جعفر بن عفان على ابى عبداللّه  فقر به و ادناه ثم قال: يا جعفر قال: لبيك جعلنى اللّه  فداك. قال: بلغنى انك تقول الشعر فى الحسين و تجيد. فقال: له نعم جعلنى اللّه  فداك. قال: قل. فانشده صلى اللّه  عليه فبكى و من حوله حتّى صار الدموع على وجهه ولحيته ثم قال: يا جعفر واللّه  لقد شهدت ملائكة اللّه  المقربون هيهنا يسمعون قولك فى الحسين ولقد بكوا كما بكينا و اكثروا يا جعفر لقد اوجب اللّه  تعالى لك الجنة و غفر لك.

فقال: يا جعفر الا ازيدك؟ قال: نعم يا سيدى. قال: ما من احد قال فى الحسين شعرا فبكى و ابكى به الا اوجب اللّه  له الجنة و غفر له». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[16] ــ «روى لما اخبر النبى صلى اللّه  عليه و آله ابنته فاطمة بقتل ولدها الحسين (عليه السلام) و ما جرى عليه من المصيبة بكت فاطمة بكاءً شديدا. و قالت: يا ابت متى يكون ذلك؟ قال: فى زمان خال منى و منك و من على (عليه السلام). فاشتد بكائها و قالت: يا ابت فمن يبكى عليه و من يلتزم باقامة العزاء له؟

فقال النبى (صلى اللّه  عليه و آله): يا فاطمة ان نساء امتى يبكين على نساء اهل بيتى و رجالهم يبكون على رجال اهل بيتى و يجددون العزاء جيلا بعد جيل فى كل سنة فاذا كانت القيامة تشفعين انت للنساء و انا اشفع للرجال و كل من بكى منهم على مصاب الحسين اخذنا بيده و ادخلناه الجنة.

يا فاطمة كل عين باكية يوم القيامة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكة مستبشرة بنعيم الجنة». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 292.

[17] ــ بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 335.

[18] ــ بحارالأنوار جلد 102 صفحه ى 145.

[19] ــ قال الرضا عليه السّلام: «السخى يأكل من طعام الناس ليكلوا من طعامه والبخيل لايأكل من طعام الناس لئلا يأكلوا من طعامه». بحارالأنوار جلد 71 صفحه ى 352.

[20] ــ مرحوم شهيد حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد عبدالكريم هاشمى نژاد كه تقريبا از اوائل دوران تحصيلات علوم اسلامى در تمام رشته ها با هم همدرس بوديم و ايشان در انقلاب اسلامى ايران نقش فوق العادّه اى داشت و به دست عوامل ضدّ انقلاب در دفتر حزب جمهورى اسلامى ايران در مشهد ترور شد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا عليه السّلام دفن شد خدا او را رحمت كند.

[21] ــ «مسجد جمكران» در پنج كيلومترى قم در كنار قريه ى جمكران واقع شده و به امر حضرت بقيّه اللّه ساخته شده و من شرحى از آن بناى مقدّس را در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد اوّل بيان نموده ام.

[22] ــ سوره ى شورى آيه ى 51.

[23] ــ رواياتى در تأييد اين عقيده در بحارالأنوار و نهج البلاغه به طور مكرّر ذكر شده است كه منجمله در كلام حضرت بقيّه اللّه روحى فداه آمده كه: «نحن صنايع ربّنا والخلق بعد صنايعنا».

[24] ــ چهل روايت و مطالب مهمّى در اين رابطه در كتاب «انوار الزهراء سلام اللّه عليها» نقل نموده ايم.

[25] ــ در كتاب «عالم عجيب ارواح» و كتاب «در محضر استاد» جلد دوّم مطالب فوق را شرح داده ام.

[26] ــ «مقتل» كتابى را مى گويند كه مصائب حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام و يا كيفيّت به شهادت رسيدن آن حضرت و يا ساير ائمّه (عليهم السّلام) در آن نوشته شده است.

[27] ــ مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان شاگردان را طورى مى ساخت كه هم دنيا داشته باشند و هم آخرت و اگر يكى از آنها به عزلت و رهبانيّت مى پيوست او را مانع مى شد.

[28] ــ مرحوم آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمّد حسين كمپانى از مراجع و علماى اهل معنى نجف اشرف بوده اند كه ديوانهاى شعر عربى و فارسى در وصف ائمّه ى اطهار و خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام گفته اند. و مطالب پر قيمتى در اصول فقه دارند. و استاد مرحوم آية اللّه العظمى ميلانى (رحمة اللّه) مى باشند خدا آنها را رحمت كند و با مواليانشان محشور نمايد.

[29] ــ اصل شجره نامه از اين قرار است: سيّد حسن ابطحى 1 بن سيّد رضا (2) بن سيّد حسن (3) بن سيّد جعفر (4) بن سيّد حسن (5) بن سيّد حسين (6) بن سيّد رجب (7) بن سيّد قاسم (8) بن سيّد حسين (9) بن سيّد نورالدّين (10) بن سيّد ميركلان (11) بن سيّد ميرگنگ (12) بن سيّد احمد (13) بن سيّد علاءالدّين (14) بن سيّد حسين (15) بن سيّد محمّد (16) بن سيّد صلاح الدّين (17) بن سيّد فيروزالدّين (18) بن سيّد شرف الدّين (19) بن سيّد شمس الدّين (20) بن سيّد قطب الدّين (21) بن سيّد جعفر (22) بن سيّد محمّد (23) بن سيّد صالح (24) بن سيّد اسماعيل (25) بن سيّد على (26) بن سيّد نورالدّين (27) بن سيّد صالح (28) بن سيّد احمد (29) بن سيّد ابراهيم المرتضى (30) بن حضرت امام موسى بن جعفر (عليهم السّلام).

[30] ــ ذكر يونسيّه همان جمله اى است كه وقتى حضرت يونس در شكم ماهى افتاد مى گفت و به آن وسيله نجات يافت و آن ذكر اين است: «لا اله الاّ انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين». سوره ى انبياء، آيه ى 87.

[31] ــ چون بقيّه ى جريان را در كتاب شرح حالات آية اللّه انصارى به نام «در كوى بى نشانها» نقل شده ما عينا مطالب آن را نقل مى كنيم.

[32] ــ سوره ى روم آيه ى 19.

[33] ــ سوره ى اسرا آيه ى 1.

[34] ــ دعا اين است: «يا مفتّح الابواب يا مقلّب القلوب والابصار و يا دليل المتحيّرين و يا غياث المستغيثين توكّلت عليك يا ربّ فاقض حاجتى واكف مهمى ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم و صلى اللّه على محمّد و آله اجمعين».

[35] ــ اين مطلب را آن مرحوم روى علم ظاهريش گفته و الاّ كسى از زمان ظهور اطّلاع كاملى ندارد.

[36] ــ «بين الاحباب تسقط الآداب».

[37] ــ اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه روحى فداه نقل شده در باب زيارتهاى آن حضرت آورده و اوّلش اين است: «سلام على آل يس السّلام عليك يا داعى اللّه و ربّانى آياته …».

[38] ــ مدائن در شصت كيلومترى بغداد واقع شده و طاق كسرى هم در همانجا است.

[39] ــ سيّد رضى جمع كننده ى كتاب «نهج البلاغه» است.

[40] ــ حديث سلسلة الذهب اين است كه در كتاب توحيد شيخ صدوق از على بن موسى الرضا عليه السّلام نقل شده كه از آبائش از رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) كه او از جبرئيل و جبرئيل از خداى تعالى كه فرمود: «كلمة لااله الاّ اللّه حصنى فمن دخل فى حصنى امن من عذابى».

[41] ــ «كلّما ميَّزتموه بأوهامكم فى ادقّ معانيه فهو مخلوق لكم، مردود اليكم».

[42] ــ دقيقه عرشيه

«اذا وصل العارف الكامل الى مقام الحيرة و الاستغراق يستفيض من الحقّ تعالى بلا واسطة المرشد الخارجى».

[43] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53.

[44] ــ بحارالأنوار جلد 20 صفحه ى 148.

[45] ــ متن مناجات حضرت اميرالمؤمنين در بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 418 نقل شده است.

[46] ــ ناگفته نماند كه رياضتهاى شرعى تنها همان رياضتها و عبادتهائى است كه از طرف خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام نقل شد و مجتهدين طبق آن فتوى داده اند.

[47] ــ «زيد» و «صعصعه» دو برادر بودند، فرزندان «صوحان» و هر دو از ياران اميرالمؤمنين عليه السّلاماند. و آن دو نفر از ابدال محسوب مى شوند.

و صعصعه از كسانى است كه جنازه ى حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) را در آن شب كه امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) بدن آن حضرت را دفن مى كردند تا نجف تشييع كرد. صعصعه سر قبر اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خاك بر سر ريخت و مطالبى در وصف مولا خطاب به آن حضرت عرض كرد، كه حضرت امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) و ساير فرزندان آن حضرت اشك ريختند و او به منزله ى روضه خوان بود و فرزندان آن حضرت به منزله ى مستمع بودند.

[48] ــ مفاتيح الجنان؛ در اعمال مسجد زيد.

[49] ــ سوره ى اعراف، آيه ى 155.

[50] ــ «المرء حريص على ما منع». بحارالأنوار جلد 32 صفحه ى 36.

[51] ــ يكى از علماى بزرگ نجف كه به اعتقاد اكثر علما اعلم از سائرين بود به نام آقاى حاج شيخ باقر زنجانى مدرّس فقه و اصول در وصف ايشان مطالبى مى فرمود كه عظمت علمى و بزرگوارى حاج ملاّ آقاجان را ثابت مى كند.

[52] ــ من در كتاب «عالم عجيب ارواح» اين مطلب را كاملاً شرح داده ام به آنجا مراجعه فرمائيد.

[53] ــ «مناجات محبّين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مُحَبَّتِكَ فَرامَ مِنْكَ بَدَلاً وَ مَنْ ذَا الَّذى اَنِسَ بِقُرْبِكَ فَابْتَغى عَنْكَ حِوَلاً.

اِلهى فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِكَ وَ وِلايَتِكَ وَ اَخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَ مَحَبَّتِكَ وَ شَوَّقْتَهُ اِلى لِقآئِكَ وَ رَضَّيْتَهُ بِقَضآئِكَ وَ مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ اِلى وَجْهِكَ وَ حَبَوْتَهُ بِرِضاكَ وَ اَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِكَ وَ قِلاكَ وَ بَوَّاْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِكَ وَ خَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِكَ وَ اَهَّلْتَهُ لِعِبادَتِكَ وَ هَيَّمْتَ قَلْبَهُ لاِِرادَتِكَ وَ اجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِكَ وَ اَخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَكَ وَ فَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّكَ وَ رَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَكَ وَ اَلْهَمْتَهُ ذِكْرَكَ وَ اَوْزَعْتَهُ شُكْرَكَ وَ شَغَلْتَهُ بِطاعَتِكَ وَ صَيَّرْتَهُ مِنْ صالِحى بَريَّتِكَ وَ اخْتَرْتَهُ لِمُناجاتِكَ وَ قَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَىْ ءٍ يَقْطَعُهُ عَنْكَ.

اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَاْبُهُمُ الاِْرْتِياحُ اِلَيْكَ وَ الْحَنينُ وَ دَهْرُهُمُ الزَّفْرَةُ وَ الاَْنينُ جِباهُهُمْ ساجِدَةٌ لِعَظَمَتِكَ وَ عُيُونُهُمْ ساهِرَةٌ فى خِدْمَتِكَ وَ دُمُوعُهُمْ سآئِلَةٌ مِنْ خَشْيَتِكَ وَ قُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمُحَبَّتِكَ وَ اَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِكَ يا مَنْ اَنْوارُ قُدْسِه لاَِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ وَ سُبُحاتُ وَجْهِه لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ وَ يا غايَةَ امالِ الْمُحِبّينَ اَسْئَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ وَ اَنْ تَجْعَلَكَ اَحَبَّ اِلَىَّ مِمّا سِواكَ وَ اَنْ تَجْعَلَ حُبّى اِيّاكَ قآئِدا اِلى رِضْوانِكَ وَ شَوْقى اِلَيْكَ ذآئِدا عَنْ عِصْيانِكَ وَ امْنُنْ بِالنَّظَرِ اِلَيْكَ عَلَىَّ وَ انْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَ الْعَطْفِ اِلَىَّ وَلاتَصْرِفْ عَنىّ وَجْهَكَ وَ اجْعَلْنى مِنْ اَهْلِ الاِْسْعادِ وَ الْحُظْوَةِ عِنْدَكَ يا مُجيبُ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[54] ــ «مناجات خائفين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَتَراكَ بَعْدَ الاْيمانِ بِكَ تُعَذِّبُنى اَمْ بَعْدَ حُبّى اِيّاكَ تُبَعِّدُنى اَمْ مَعَ رَجآئى لِرَحْمَتِكَ وَصَفْحِكَ تُحْرِمُنى اَمْ مَعَ اسْتِجارَتى بِعَفْوِكَ تُسْلِمُنى حاشا لِوَجْهِكَ الْكَريمِ اَنْ تُخَيِّبَنى. لَيْتَ شِعْرى اَلِلشَّقآءِ وَلَدَتْنى اُمّى اَمْ لِلْعَنآءِ رَبَّتْنى فَلَيْتَها لَمْ تَلِدْنى وَ لَمْ تُرَبِّنى. وَ لَيْتَنى عَلِمْتُ اَمِنْ اَهْلِ السَّعادَةِ جَعَلْتَنى وَ بِقُرْبِكَ وَ جِوارِكَ خَصَصْتَنى فَتَقَرَّ بِذلِكَ عَيْنى وَ تَطْمَئِنَّ لَهُ نَفْسى.

اِلهى هَلْ تُسَوِّدُ وُجُوهًا خَرَّتْ ساجِدَةً لِعَظَمَتِكَ اَوْ تُخْرِسُ اَلْسِنَةً نَطَقَتْ بِالثَّنآءِ عَلى مَجْدِكَ وَ جَلالَتِكَ اَوْ تَطْبَعُ عَلى قُلُوبٍ انْطَوَتْ عَلى مَحَبَّتِكَ اَوْ تُصِمُّ اَسْماعا تَلَذَّذَتْ بِسَماعِ ذِكْرِكَ فى اِرادَتِكَ اَوْ تَغُلُّ اَكُفّا رَفَعَتْهَا الاْمالُ اِلَيْكَ رَجآءَ رَأْفَتِكَ اَوْ تُعاقِبُ اَبْدانا عَمِلَتْ بِطاعَتِكَ حَتّى نَحِلَتْ فى مُجاهِدَتِكَ اَوْ تُعَذِّبُ اَرْجُلاً سَعَتْ فى عِبادَتِكَ.

اِلهى لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ اَبْوابَ رَحْمَتِكَ وَ لاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.

اِلهى نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِكَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِكَ وَ ضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِكَ كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِكَ.

اِلهى اَجِرْنى مِنْ اَليمِ غَضَبِكَ وَ عَظيمِ سَخَطِكَ يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا رَحيمُ يا رَحْمنُ يا جَبّارُ يا قَهّارُ يا غَفّارُ يا سَتّارُ نَجِّنى بِرَحْمَتِكَ مِنْ عَذابِ النّارِ وَ فَضيحَةِ الْعارِ اِذَا امْتازَ الاَْخْيارُ مِنَ الاَْشْرارِ وَ حالَتِ الاَْحْوالُ وَ هالَتِ الاَْهْوالُ وَ قَرُبَ الْمُحْسِنُونَ وَ بَعُدَ الْمُسيئُونَ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[55] ــ «مناجات شاكرين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَذْهَلَنى عَنْ اِقامَةِ شُكْرِكَ تَتابُعُ طَوْلِكَ وَ اَعْجَزَنى عَنْ اِحْصآءِ ثَنآئِكَ فَيْضُ فَضْلِكَ وَ شَغَلَنى عَنْ ذِكْرِ مَحامِدِكَ تَرادُفُ عَوآئِدِكَ وَ اَعْيانى عَنْ نَشْرِ عَوارِفِكَ تَوالى اَياديكَ وَ هذا مَقامُ مَنِ اعْتَرَفَ بِسُبُوغِ النَّعْمآءِ وَ قابَلَها بِالتَّقْصيرِ وَ شَهِدَ عَلى نَفْسِه بِالاِْهْمالِ وَ التَّضْييعِ وَ اَنْتَ الرَّئُوفُ الرَّحيمُ الْبَرُّ الْكَريمُ الَّذى لايُخَيِّبُ قاصِديهِ وَلايَطْرُدُ عَنْ فِنآئِه امِليهِ بِساحَتِكَ تَحُطُّ رِحالُ الرّاجينَ وَ بِعَرْصَتِكَ تَقِفُ امالُ الْمُسْتَرْمِدينَ فَلاتُقابِلْ امالَنا بِالتَّخْييبِ وَ الاْيئاسِ وَ لاتُلْبِسْنا سِرْبالَ الْقُنُوطِ وَ الاِْبْلاسِ.

اِلهى تَصاغَرَ عِنْدَ تَعاظُمِ الائِكَ شُكْرى وَ تَضآئَلَ فى جَنْبِ اِكْرامِكَ اِيّاىَ ثَنآئى وَ نَشْرى جَلَّلَتْنى نِعَمُكَ مِنْ اَنْوارِ الاْيمانِ حُلَلاً وَ ضَرَبَتْ عَلَىَّ لَطآئِفُ بِرِّكَ مِنَ الْعِزِّ كِلَلاً وَ قَلَّدَتْنى مِنَنُكَ قَلائِدَ لاتُحَلُّ وَ طَوَّقَتْنى اَطْواقا لاتُفَلُّ فَالائُكَ جَمَّةٌ ضَعُفَ لِسانى عَنْ اِحْصآئِها وَ نَعْمآؤُكَ كَثيرَةٌ قَصُرَ فَهْمى عَنْ اِدْراكِها فَضْلاً عَنِ اسْتِقْصآئِها فَكَيْفَ لى بِتَحْصيلِ الشُّكْرِ وَ شُكْرى اِيّاكَ يَفْتَقِرُ اِلى شُكْرٍ فَكُلَّما قُلْتُ لَكَ الْحَمْدُ وَجَبَ عَلَىَّ لِذلِكَ اَنْ اَقُولَ لَكَ الْحَمْدُ.

اِلهى فَكَما غَذَّيْتَنا بِلُطْفِكَ وَ رَبَّيْتَنا بِصُنْعِكَ فَتَمِّمْ عَلَيْنا سَوابِغَ النِّعَمِ وَ ادْفَعْ عَنّا مَكارِهَ النِّقَمِ وَ اتِنا مِنْ حُظُوظِ الدّارَيْنِ اَرْفَعَها وَ اَجَلَّها عاجِلاً وَ اجِلاً. وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى حُسْنِ بَلائِكَ وَ سُبُوغِ نَعْمآئِكَ حَمْدا يُوافِقُ رِضاكَ وَ يَمْتَرِى الْعَظيمَ مِنْ بِرِّكَ وَ نَداكَ يا عَظيمُ يا كَريمُ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[56] ــ سوره ى اسراء، آيه ى 47.

[57] ــ به عنوان نمونه ى خط، يكى از نامه هائى كه به مرحوم آقاى زرگرى نوشته است در صفحه ى 182 درج شده است.

[58] ــ سوره ى بقره، آيه ى 272.

[59] ــ سوره ى ابراهيم، آيه ى 7.

[60] ــ اين نامه در چاپ اوّل كه در سال 1358 طبع شده عينا چاپ شده و حال آنكه در آن سال هيچ يك از پيش بينى هاى معظّم له حتّى زمينه ى روشنى نداشت و اين خود يكى از كرامات حاج ملاّ آقاجان است.

[61] ــ بعدها از مردم زنجان تحقيق كردم كه آيا يك چنين جرياناتى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان اتّفاق مى افتاد؟ گفتند: گاهى بدون آنكه نام كسى را ببرد، از گناه ديگران كه پاى منبر او نشسته بودند ياد مى كرد و او را در دل وادار به توبه مى نمود و نمى گذاشت معرّفى شود و يا اگر معرّفى مى شد افراد خبيثى بودند كه بايد مردم آنها را بشناسند چنانكه قضيّه اى آقاى حاج رسول نحالى نقل مى كند كه در زمان حكومت طاغوت حاج ملاّ آقاجان به رژيم شاه حمله مى كرد و از برنامه هاى آنها در منبر انتقاد مى نمود و مردم را از تجاوزات آنها مطّلع مى فرمود.

روزى در منبر نگاهى به اطراف كرد و گفت: اى نامحرم كجا هستى بلند شو و از مجلس بيرون برو زيرا مجلس آقايم حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام جاى نامحرمان نيست من ديدم پليس مخفى با رنگ پريده از آبدارخانه بيرون آمد و رفت و معلوم شد كه او آمده است سخنان حاج ملاّ آقاجان را ضبط كند و گزارش دهد.

[62] ــ سوره ى مريم، آيه ى 64.

[63] ــ بحارالانوار جلد 102 صفحه ى 92 چاپ جديد.

[64] ــ در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد دوّم ادعيه ى زيادى از روايات براى خواب ديدن معصومين (عليهم السّلام) نوشته شده است.

[65] ــ فرزند ارجمندش حضرت حجّه الاسلام آقاى حاج شيخ اسماعيل دام عزّه وضع خانه را پس از ايشان همچنان حفظ كرده اند.

[66] ــ آن عمل تراشيدن ريش بوده است كه بعضى از زوّار رعايت احترام آقا را نمى كنند و با ريش تراشيده وارد حرم مطهّر مى شوند.

[67] ــ حضرت امام سجّاد در دعا عرض مى كرد: «اللّهمّ من انا حتى تغضب على» بحارالأنوار جلد 46 صفحه ى 101.

[68] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53. يعنى: «من نمى توانم نفس خود را پاك نگه دارم؛ زيرا نفس، زياد انسان را به بدى فرمان مى دهد».

[69] ــ يكى از اعلام مى گفت كه آقاى شيخ على كاشانى خودش به من فرموده كه اين جريان را من در بيدارى ديده ام.

[70] ــ قال الامام العسكرى عليه السّلام: قال رسول اللّه (صلى اللّه عليه وآله): «افضل اعمال امّتى انتظار الفرج ولا تزال شيعتنا فى حزن حتى يظهر ولدى الذى بشر به النبى (صلى اللّه عليه وآله)» بحارالأنوار جلد 5 صفحه ى 317.

[71] ــ سوره ى يس، آيه ى 12.

[72] ــ سوره ى توبه، آيه ى 105.

[73] ــ حضرت آيه اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى از نويسندگان بزرگ كه كتابهاى بسيار ارزنده و علمى نوشته اند و در حوزه ى علميه ى قم زندگى مى كنند و مورد توجّه علماء و طلاّب اند.

[74] ــ به همين جهت كسانى كه با او كمتر مأنوس بودند او را يك مرد معمولى و شايد هم يك فرد بى توجّه به آداب و رسوم معموله بين علماء و شخصيّتهاى علمى و معنوى تصوّر مى كردند ولى آنهائى كه به او نزديك بودند مانند حضرت آيه اللّه مصطفوى او را دانشمندى بزرگ و داراى كمالات روحى مى شناختند

ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

تقدیم ….

         به دوستان و ارادتمندان

                          حضرت بقیه الله ارواحنا فداه

                                                   که من خاک پای آنهایم

                                                                                 «مؤلف»

 

«مقدمه ی چاپ بیست و یکم»

«پیشگفتار»

ملاقات اول: مسجد جمکران

ملاقات دوم: مسجد امام حسن مجتبی (ع)

ملاقات سوم: تشرف حجه الاسلام سید محمد باقر دامغانی

ملاقات چهارم: تشرف آقای شیخ اسماعیل نمازی

ملاقات پنجم: تشرف تاجر اصفهانی

ملاقات ششم: تشرف آقای حسین مدلل

ملاقات هفتم: تشرف سید بحرالعلوم

ملاقات هشتم: تشرف اسماعیل هرقلی

ملاقات نهم: تشرف حجه الاسلام حاج شیخ تقی زرگری

ملاقات دهم: تشرف حاج علی بغدادی

ملاقات یازدهم: تشرف شیخ حسین رحیم (آل رحیم)

ملاقات دوازدهم: تشرف مرحوم آیه الله حاج سید حسین قاضی

ملاقات سیزدهم: تشرف مرحوم آیه الله میرزا مهدی اصفهانی

ملاقات چهاردهم: تشرف دختر حاج شیخ محمد علی اراکی

ملاقات پانزدهم: تشرف حجه الاسلام شیخ محمد تقی بافقی

ملاقات شانزدهم: تشرف دیگری از آقای شیخ محمد تقفی بافقی

ملاقات هفدهم: تشرف مرحوم سید عبدالکریم محمودی

ملاقات هیجدهم: تشرف آیه الله سید ابوالحسن اصفهانی

ملاقات نوزدهم : تشرف مرحوم شیخ محمد کوفی

ملاقات بیستم: تشرف جناب علی بن جعفر مدائنی

ملاقات بیست و یکم: تشرف آیه الله حاج سید محسن جبل آملی

ملاقات بیست و دوم: تشرف عالم جلیل سید حسن بن حمزه

ملاقات بیست و سوم: تشرف جناب باقی بن عطوه ی علوی

ملاقات بیست و چهارم: تشرف مرحوم مقدس اردبیلی

ملاقات بیست و پنجم: تشرف جناب سید بن طاووس

ملاقات بیست و ششم: تشرف مرحوم علامه سید بحرالعلوم

ملاقات بیست و هفتم: تشرف علامه سید بحرالعلوم در مکه

ملاقات بیست و هشتم: تشرف مرحوم شیخ مرتضی انصاری

ملاقات بیست و نهم: تشرف جناب محمد بن عیسی در بحرین

ملاقات سی ام: تشرف مرحوم سید عبدالکریم

ملاقات سی و یکم: تشرف مرحوم شیخ ابن جو نعمانی

ملاقات سی و دوم: تشرف ابو راجح حمامی

ملاقات سی و سوم: ضرباتی در جنگ صفین

ملاقات سی و چهارم: تشرف سید رشتی

ملاقات سی و پنجم: تشرف جناب شیخ محمد طاهر

ملاقات سی و ششم: تشرف مرحوم شیخ حر عاملی در خردسالی

ملاقات سی و هفتم: تشرفی در راه طویرج

ملاقات سی و هشتم: قضیه ی میرزای قمی و سید بحرالعلوم

ملاقات سی و نهم: تشرف مرحوم سید باقر قزوینی

ملاقات چهلم: تشرف آیه الله اصفهانی و بحرالعلوم یمنی

ملاقات چهل و یکم: تشرف سید محمد قطیفی

ملاقات چهل و دوم: تشرف محمد علی جولاگر (بافنده) دزفولی

ملاقات چهل و سوم: قضیه ی طائفه ی بنی راشد

ملاقات چهل و چهارم: مرجعیت مرحوم شیخ مرتضی انصاری

ملاقات چهل و پنجم: تشرف سید بحرالعلوم در مسجد کوفه

ملاقات چهل و ششم: تشرف جعفر نعلبند

ملاقات چهل و هفتم: جریان تعلیم حرز یمانی

ملاقات چهل و هشتم: تشرف آخوند ملا ابوالقاسم قندهاری

ملاقات چهل و نهم: شفای جمال الدین زهری بوسیله ی حضرت

ملاقات پنجاهم: تشرف معمر بن شمس

ملاقات پنجاه و یکم: تشرف علامه ی حلی

ملاقات پنجاه و دوم: تشرف علی بن مهزیار

ملاقات پنجاه و سوم: حافظ القرآن

ملاقات پنجاه و چهارم: شکر نعمت

ملاقات پنجاه و پنجم: تشرف حاج محمد علی فشندی

ملاقات پنجاه و ششم: تشرف شیخ محمد تقی مازندرانی

ملاقات پنجاه و هفتم: هفت روز در محضر امام زمان (ع) بود

ملاقات پنجاه و هشتم: محبت به امام (ع) محبت به خدا است

ملاقات پنجاه و نهم: معارف حقه از سرچشمه ی ولایت

ملاقات شصتم: امر به معروف و نهی از منکر و تشرف آقای بافقی

ملاقات شصت و یکم: تشرف جوان عاشق

ملاقات شصت و دوم: با داشتن استعداد، تشرف ممکن است

ملاقات شصت و سوم: ادعای نیابت خاصه

ملاقات شصت و چهارم: آیه الله بروجردی هم رابطه داشت

ملاقات شصت و پنجم: سید و آقای عوالم وجود

ملاقات شصت و ششم: حوائج را باید از امام زمان خواست

ملاقات شصت و هفتم: پشت سر امام زمان هر روز نماز می خواند

ملاقات شصت و هشتم: امام عصر (ع) به فریاد می رسد

ملاقات شصت و نهم: تزکیه ی نفس بوسیله ی فشارهای دنیا

ملاقات هفتادم: خواص آیات سوره ی حشر

ملاقات هفتاد و یکم: خانه‌ حضرت‌ بقيّة ‌اللّه‌ (ع‌) در مدينه‌ منوّره‌

ملاقات هفتاد و دوم: تشرّف‌ حجّة‌الاسلام‌ شهيد هاشمي‌نژاد

ملاقات هفتاد و سوم: تشرّف‌ حجّة‌الاسلام‌ آقاي‌ سيّد محمّد مشير

ملاقات هفتاد و چهارم: شفا يافتن‌ شخصي‌ در مسجد صاحب‌ الزّمان‌

ملاقات هفتاد و پنجم: تشرّف‌ جمعي‌ در مسجد سهله‌

ملاقات هفتاد و ششم: خدمت‌ حضرت‌ بقيّة‌اللّه‌ در كوچة‌ تاريك‌

ملاقات هفتاد و هفتم: توسّل‌ به‌ حضرت‌ بقيّة‌اللّه

ملاقات هفتاد و هشتم: تشرّف‌ مرحوم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد رضاابطحي

چرا این ملاقاتها را می نویسم: تشرّف‌ همسر آقاي‌ شيخ‌ محمّد تقي‌ همداني

توسلات

ادعیه روز جمعه

زیارت‌ سلام‌ اللّه‌ الکامل‌ التّام‌

دعای اللّهمّ بلغ‌ مولای صاحب‌ الزّمان‌

زیارت‌ آل‌ یس‌

نامه‌ به‌ حضرت‌ ولی عصر

حذفیات جلد اول ملاقات با امام زمان علیه السلام

پیشگفتار جلد اول

ملاقات هشتادم: تشرّف حجّة الاسلام حاج شیخ تقی زرگری

ملاقات هشتاد و یکم: کمکهای حضرت بقیة اللّه در راه رسیدن به اهداف

ملاقات هشتاد و دوم: شفادادن حضرت بقیة اللّه (ع) میهمانمان را

ملاقات هشتاد و سوم: تشرّف مرحوم آقای شیخ علی کاشانی

ملاقات هشتاد و چهارم: تشرّفی در مسجد گوهرشاد

ملاقات هشتاد و پنجم: نتیجة توسّل به امام زمان (ع)

ملاقات هشتاد و ششم: تشرّف جمعی در مسجد صاحب الزّمان (ع)

حذفیات جلد دوم ملاقات با امام زمان علیه السلام

پیشگفتار جلد دوم

خصوصیات این کتاب

ملاقات هشتاد و هفتم: با جدیت کامل به مقصود رسید

ملاقات هشتاد و هشتم: خلوص و انقطاع

ملاقات هشتاد و نهم: مهربانترین مهربانها

ملاقات نود: عشق و علاقه و تشرّف به محضر حضرت بقیة اللّه (ع )

ملاقات نود و یکم: امام زمان (عج ) خون را می شوید

ملاقات نود و دوم: باید از اعتیادها پرهیز کرد

ملاقات نود و سوم: زیارت جامعه در محضر حضرت بقیة اللّه (ع )

ملاقات نود و چهارم: در شهر دمشق

ملاقات نود و پنجم: شب بیست و سوّم ماه رمضان

ملاقات نود و ششم: محاسبه و مراقبه

ملاقات نود و هفتم: اهمیت اعتکاف

ملاقات نود و هشتم: چشم دل باز کن …

ملاقات نود و نهم: کینه توزی و انتقام جوئی

ملاقات صدم: خوف از خدا

ملاقات صد و یکم: مقام خلوص

ملاقات صد و دوم: هیچ کس را نرنجانم

ملاقات صد و سوم: همه دوست امام زمان (ع ) نیستند

ملاقات صد و چهارم : وارد منزل نشدند

ملاقات صد و پنجم: اهمیت عمل خالص

ملاقات صد و ششم: تربیت شاگردان و فوائد عدد چهل

ملاقات صد و هفتم: هنگام مرگ ، امام زمان (عج ) می آید

ملاقات صد و هشتم: اهمیت امراض روحی در مقابل امراض بدنی

ملاقات صد و نهم: چه کنیم تا امام زمان را در خواب ببینیم ؟

ملاقات صد و دهم: دعا برای ظهور و فرج

ملاقات صد و یازدهم: در محیط فاسد فرزندان خود را رها نکنید

ملاقات صد و دوازدهم: چند قضیه ازتشرّف بمحضر مبارک امام زمان

ملاقات صد و سیزدهم: امام زمان (عج ) در میان عزاداران حسینی

ملاقات صد و چهاردهم: تشرّف و نجات از مرگ

حدیث لوح

 

  

«مقدمه ی چاپ بیست و یکم»

این کتاب تا طبع بیستم در دو جلد مجزا به چاپ می رسید ولی با مصلحت اندیشی بعضی از دوستان و اندیشمندان در این چاپ قرار شد که بعضی از قضایائی که هضمش برای عموم مشکل است حذف شود و تا حدی تنقیح گردد لذا در چاپ بیست و یکم تبدیل به یک جلد گردیده و جلد اول و دوم در همین جلد خلاصه شده است.

امید است خدای تعالی به ما توفیق خدمتگزاری به حضرت ولی عصر روحی فداه را عنایت فرماید و ما را همیشه در صراط مستقیم دین حفظ نماید. آمین

 

 

«پیشگفتار»

من نمی دانم آنهائی که می گویند: در زمان غیبت نمی توان خدمت امام زمان (علیه السلام) رسید، یا او را دید، چه دلیلی دارند؟!

چرا باید کسی که در دنیا زنده است و در بدن مادی است و دارای گوشت و پوست و استخوان است و در میان مردم زندگی می کند، دیده نشود؟!

آیا این همه از شیعیان و علماء بزرگ و اولیاء خدا، که آن حضرت را دیده اند، همه دروغ گفته اند و همه را باید تکذیب کرد؟!

آیا آنهائی که می گویند: آن حضرت دیده نمی شود، می دانند که وقتی این ادعاء بدون دلیل را شایع کردند، چه خدمتی به دشمنان آن حضرت نموده اند؟!

آیا آنها می دانند، که اگر مردم مسلمان در دیدن آن حضرت به تردید افتادند، یکی از دلائل بسیار محکم و قاطع در اثبات وجود مقدس آن حضرت را از دست داده اند؟!

بعضی می گویند: در روایات آمده، که باید مدعیان ملاقات با آن حضرت را تکذیب نمود، باید از آنها سؤال کرد که: این روایات در کجا است؟

چرا ما آنها را ندیده ایم؟!

من آنچه تحقیق کرده ام، جز یک روایت، به مضمونی که در زیر نقل می شود، در کتب احادیث بیشتر وجود ندارد، آن هم معنایش این نیست که این دسته خیال کرده اند.

من در اینجا اصل روایت را با آنکه در کتاب «مصلح غیبی» آن را نقـل کـرده ام و معنـایش را گفتـه ام بـاز هـم در اینجا یادآور می شوم، تا دوستان نادان و دشمنان دانا نتوانند از این مقوله حرف بزنند.

این روایت و این توقیع مقدس، در وقتی که جناب «علی بن محمد سمری» چهارمین نایب خاص حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه، می خواست از دنیا برود، از جانب آن حضرت وارد شد که اصل توقیع این است:

بسم الله الرحمن الرحیم

«یا علی بن محمد السمری اسمع اعظم الله اجر اخوانک فیک» فانک میت ما بینک و بین ستة ایام فاجمع امرک و لاتوص الی احد فیقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت الغیبة التامة فلاظهور الا بعد اذن الله تعالی ذکره و ذلک بعد طول الامد و قسوة القلوب وامتلاء الارض جوراً، و سیأتی شیعتی من یدعی المشاهدة الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی و الصیحة فهو کذاب مفتر و لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم…[۱]

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

«ای «علی بن محمد سمری!» گوشت را باز کن و کلامم را بشنو خدا اجر برادران شیعه ی تو را، در مصیبت تو زیاد گرداند، تو تا شش روز دیگر خواهی مرد، کارهایت را جمع کن و مسأله ی وکـالـت و جـانشینی را به کسی وصیت نکن. زیرا غیبت کبـری واقـع شـده و ظهوری نیست مگر بعد از آنـکه خـدا اذن دهـد و ایـن اذن خـدا، بعـد از مـدتهـای طولانی و سخت شدن دلها و پر شدن زمین از ظلم و جور است.

و جمعی از شیعیان می آیند و مدعی مشاهده و ارتباط با ما را می شوند، آگاه باش! که هر کس ادعای مشاهده را قبل از خروج سفیانی و صیحه ی آسمانی بکند، دروغگو و افتراءزننده است و حول و قوه ای نیست مگر متعلق به خدای علی عظیم…».

شش روز بعد، نیمه ی شعبان بود، شیعیانی که توقیع و نامه ی شریف آن حضرت را دیده بودند، به خانه ی «علی بن محمد سمری» رفتند، وی را در حال جان کندن دیدند و او پس از چند لحظه از دنیا رفت… . خدا رحمتش کند.

شمـا ای اهل انصاف! به مضمون این توقیع مبارک و مـوقعیتی کـه ورود ایـن تـوقیـع دارد تـوجه کنیـد، آیـا جمله ی «الا فمن ادعی المشاهدة» یعنی: آگاه باشید، کسی که ادعای مشاهده ی امام زمان (علیه السلام) را بکند، بر غیر از ادعاء نیابت خاصه ای که نواب اربعه داشته اند دلالت دارد؟

آیا از ملاقاتهای اتفاقی و یا در اثر توسلات که بسیار اتفاق افتاده و ملاقات کننده، ادعائی ندارد، منصرف نیست؟

پس چرا باز هم، حتی از بعضی اهل علم شنیده می شود، که آنها می گویند: در زمان غیبت کبری، نمی توان خدمت امام زمان (علیه السلام) رسید و او را ملاقات کرد؟!

مـرحـوم حاجی نوری در «نجم الثاقب» نقل می کند که:

علامه ی با ورع و با تقوی مرحوم آخوند «ملا زین العابدین سلماسی» که یکی از شاگردان مرحوم «سید بحرالعلوم» است فرمود:

«من در محضر درس «سید بحرالعلوم» بودم، که شخصی سؤال کرد: آیا امکان دارد، کسی در زمان غیبت کبری، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را ببیند؟ «سید بحرالعلوم» به او جواب نداد ولی من نزدیک او نشسته بودم، دیدم سرش را پائین انداخته و آهسته می گوید: چه بگویم؛ در جواب او و حال آنکه آن حضرت مرا در بغل گرفته و به سینه ی خود چسبانده است».

من به منظور آنکه، بیهوده بودن این ادعای غلط، یعنی: ممتنع بودن ملاقات با امام زمان (علیه السلام) را ثابت کنم!

و به منظور آنکه دلیلی بر اثبات وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه از این راه اقامه نمایم.

و به منظور آنکه، دلهای شما خوانندگان محترم را، روشن کنم و شما را امیدوار به لقاء حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه نمایم، تنها به جریاناتی که از نظر خودم قطعی است و یقین به واقعیتش دارم، از میان هزارها تشرف و ملاقات، به آنچه نقل می شود، اکتفا می کنم و امیدوارم در مجموع کتابهائی که نوشته ام لااقل این کتاب، مقبول درگاه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه واقع گردد.

ضمنا قبل از نقل ملاقاتها و تشرفات به محضر حضـرت ولی عصر (علیه السلام) تذکر چند نکته لازم است:

یک:

من متوجه این نکته هستم، که حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برای آنکه کاسه ی آبی به دست تشنه لبی بدهد و یا در بیابان، گمشده ای را به راه برساند. و یا مریض مردنی را شفا بدهد و یا بی خانه ای را صاحب خانه کند خلق نشده. بلکه به صریح دعای ندبه که امام (علیه السلام) فرموده: «خلقته لنا عصمتا و ملاذا» برای آنکه به وسیله ی شناختن و پیروی کردن از او از انحراف و گناه نجات پیدا کنیم و او پناهگاه ما باشد، بدن مقدسش را خدا در دنیا خلق کرده و او را در این عالم نگاه داشته است.

ولی چه کنم؟ می بینید، در زمانی زندگی می کنیم، که حتی نقل همین جریانات را هم مردم نمی پسندند و یا دشمنان آن حضرت آنها را تکذیب می کنند!

لذا ناچارم آن ملاقاتها را برای توجه بیشتر شما، به آن حضرت نقل کنم، باشد که شاید از این راه شما و ما به راه راست هدایت شویم و توجه کاملی به آن حضرت پیدا کنیم.

دو:

ملاقاتها و سرگذشتهائی را که من در این کتاب نقل می کنم، اگر چه بعضی از آنها را از کتب دیگر گرفته ام، ولی کوشش کرده ام که صحتش را مطمئن شوم و الا از نقل آن صرف نظر کنم.

سه:

در نقل جریانات، مختصر تصرفی در عبارات شده، که با معنی و حقیقت و اصل قضیه منافات ندارد و این عمل با امانت داری منافات ندارد، زیرا پروردگار متعال در قصص قرآن سخنان دیگران را با عبارات دیگر مکرر نقل فرموده است.

چهار:

چون من معتقدم: که نام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) را باید با کمال ادب ذکر کرد، لذا تا توانسته ام القاب «بقیه الله ـ ولی عصر و امام زمان» را به کـار بـرده ام و اکثرا در جریاناتی که به نحو دیگری از آن حضرت تعبیر شـده، به یکی از این القاب تغییر داده ام.

پنج:

شاید من به عنوان اولین کسی که «ظهور صغری» را در کتاب «پرواز روح» از قول استاد اخلاقم مرحوم «حاج ملا آقاجان» مطرح کرده ام، مورد حمله ی بعضی از جهال قرار بگیرم و شاید هم حق با آنها باشد چون در کتب روایات و اخبار حرفی از آن به میان نیامده ولی؛ «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است».

زیرا هیچ کس نگفته که خدا در دنیا کارهائی که مربوط به همه ی مردم است ناگهان و بدون آمادگی قبلی برای آنها انجام می دهد. بلکه همان طوری که غیبت کبری باید غیبت صغری داشته باشد و همان طوری که غروب خورشید باید تا یکی دو ساعت بعد از آن هوا روشن باشد، همچنین ظهور با عظمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه که می خواهد، تمام مردم دنیا را زیر پوشش حکومت واحد جهانی بکشد، نمی تواند مقدماتی و به اصطلاح «ظهور صغرائی» که زمینه ساز «ظهور کبری» است نداشته باشد.

آری او می گفت: از سال ۱۳۴۰ هجری قمری که استعدادهای افراد بشر ظهور کرده؛

نام مقدس آن حضرت صدها برابر از قبل میان مردم به وسیله ی نامگذاریهای اماکن مقدسه و غیره ظهور کرده.

اکتشافات و صنایعی که شبیه به معجزات آن حضرت است ظهور کرده.

تشرفات و ملاقاتهائی که کمتر کسی از شیعیان یافت می شود که یا خودش در خواب و یا در بیداری و یا در عالم مکاشفه و یا کسی که مورد وثوق او است، برایش حاصل نشده باشد، ظهور کرده.

و خلاصه همه و همه ی آنها دلیل بر این است که آن چنانکه خورشید در وقت طلوعش یک ساعت و نیم الی دو ساعت هوا را روشن می کند و نامش را طلوع فجر می گذاریم، همچنین این زمان که کاملاً هوا روشن شده و نور مقدس حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی له الفرج) عالم را منور کرده و صبح پیروزی اسلام بر تمام مذاهب جهان طلوع کرده، نامش را «ظهور صغری» باید گذاشت.

و انشاءالله بزودی خورشید وجودش از افق مکه طالع می گردد و دنیا را پر از عدل و داد می کند، بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، «انهمْ یروْنه بعیدا و نراه قریبا».[۲]

 

ملاقات اول

مسجد جمکران جایگاه عشاق و محل دیدار با امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است.

آیا می دانید این مسجد با عظمت و پر معنویت چگونه ساخته شد؟ چرا پایگاه و مرکز ملاقات با حضرت بقیه الله (علیه السلام) گردید؟!

این مسجد بیش از هزار سال قبل، به عنوان دفتری برای آنکه یک روزی در قم حوزه ی علمیه تشکیل می شود و باید نوکران و جیره خواران آن حضرت در جائی با آن آقا ملاقات روحی و معنوی داشته باشند و عرض ارادت کنند افتتاح گردید.

امروز این مسجد، بزرگترین محلی است که مردم تنها به یاد امام عصر عجل الله تعالی له الفرج در آن جمع می شوند و از آن سرور، حاجت می گیرند.

اگر بخواهیم تنها تشرفات و ملاقاتهائی که در این مسجد مقدس رخ داده، بنویسیم شاید صدها جریان و حکایت جمع آوری شود ولی چه کنم که بعضی از آنها را صاحبانش راضی نبودند که نقل کنم و بعضی چون مربوط به زندگی خصوصی شان بود نمی توانستم افشاء نمایم و بعضی جزء اسرار آل محمد (علیهم السلام) بوده که نباید آشکار شود. و بالاخره بعضی از آنها هضمش برای مردم کم استعداد مشکل بود که باور کنند. به هر حال این مسجد که امروز مورد توجه زوار است و تا چند سال قبل مکرر اتفاق می افتاد که حتی شبهای جمعه، جز چند نفر معدودی در آن بیتـوته نمی کردنـد، میعـادگاه یاران و دوستان و خدمتگزاران حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می باشد.

ضمنا باید متذکر این نکته شد، که بعضی از دشمنان دانا، یا دوستان نادان که می خواهند اهمیت این مسجد مقدس را تضعیف کنند می گویند: این جریان در خواب واقع شده و «حسن بن مثله» این مطالب را در خواب می دیده است، ولی در تمام کتابهائی که این حکایت را نوشته اند تصریح شده که جریـان در بیـداری واقـع شـده و هیچ قسمتش در خواب نبوده است.

اصل قضیه این است

در کتـاب بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ی ۲۳۰ و کتاب «تاریخ قم» و کتاب «مونس الحزین» و کتاب «نجم الثاقب» نقل شده است.

شیخ عفیف و صالح «حسن بن مثله جمکرانی» فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۳۹۳[۳] هجری قمری در منزل خود در قریه ی «جمکران» خوابیده بودم، ناگهان در نیمه های شب، جمعی به در خانه ی من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیه الله امام مهدی (علیه السلام) تو را می خواهند.

من از خواب برخاستم و آماده می شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) برسم و خواستم در آن تاریکی پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگری را برمی داشتم و می خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعیت صدائی آمد که به من می گفت: آن پیراهن تو نیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائی از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم.

و بالأخره دنبال کلید در منزل می گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدائی از همانجا آمد، که می گفتند: در منزل باز است، احتیاجی به کلید نیست.

وقتی به در خانه آمدم، دیدم جمعی از بزرگان ایستاده اند و منتظر من هستند! به آنها سلام کردم، آنها جواب دادند و به من «مرحبا» گفتند.

من در خدمت آنها به همان جائی که الآن مسجد جمکران است، رفتم.

خوب نگاه کردم، دیدم در آن بیابان تختی گذاشته شده و روی آن تخت فرشی افتاده و بالشهائی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر آن بالشها تکیه کرده و پیرمردی در خدمتش نشسته و کتابی در دست گرفته و برای آن جوان می خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند!

این افراد بعضی لباس سفید دارند و بعضی لباسهایشان سبز است.

آن پیرمرد که حضرت «خضر» (علیه السلام) بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و فرمود:

«حسن مثله» می روی به «حسن مسلم» می گوئی تو چند سال است، که این زمیـن را آباد کرده و در آن زراعت می کنی. از این به بعد دیگر حق نداری در این زمین زراعت کنی و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده ای باید بدهی تا در روی این زمین مسجدی بنا کنیم!

و به «حسن مسلم» بگو: این زمین شریفی است، خدای تعالی این زمین را بر زمینهای دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمه ی زمین خود کرده ای خدای تعالی دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولی تو تنبیه نشدی و اگر از این کار دست نکشی خدا تو را به عذابی مبتلا کند که فکرش را نکرده باشی.

من گفتم: ای سید و مولای من! باید نشانه ای داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الا مرا تکذیب خواهند کرد.

فرمود: ما برای تو نشانه ای قرار می دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد «سید ابوالحسن» برو و بگو: با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سالهای گذشته ی این زمین را از او بگیرد و بدهد، تا مسجد را بنا کنند و بقیه ی مخارج مسجد هم از «رهق» به ناحیه ی اردهال که ملک ما است[۴] بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف «رهق» را وقف این مسجد کردیم تا هر سال درآمد آن را برای تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند.

و به مردم بگو: به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند، که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجد است، به این ترتیب:

در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه «قلْ هوالله احد» و تسبیح رکوعها و سجودها هر یک هفت مرتبه است.

و دو رکعت دوم را به نیت نماز صاحب الزمان (علیه السلام) بخوانند، به این ترتیب در هر رکعت در سوره ی حمد جمله ی «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعین» را صدبار بگویند و تسبیح رکوعها و سجودها را نیز هفت مرتبه تکرار کنند و نماز را سلام دهند بعد از نماز تسبیح حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بگویند و سپس سر به سجده گذارند و صد مرتبه صلوات بر پیغمبر و آلش بفرستند سپس فرمود: «فمن صلیهما فکانما صلی فی البیت العتیق» یعنی: کسی که این دو نماز را در اینجا بخواند، مثل کسی است، که در کعبه نماز خوانده است.

وقتی این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محل مسجدی که متعلق به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) است همان جائی است، که آن جوان با چهار بالش نشسته است.

به هر حال حضرت بقیه الله (علیه السلام) به من اشاره فرمودند که: مرخصی، من از خدمتش مرخص شدم، وقتی مقداری راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

در گله ی گوسفندان «جعفر کاشانی چوپان» بزی است که تو باید آن را بخری، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فردا شب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان است، آن بز را در اینجا بکش و گوشتش را اگر به هر بیماری که مرضش سخت باشد و یا هر علت دیگری که داشته باشد، بدهی خدای تعالی او را شفا می دهد و آن بز ابلق، موهای زیادی دارد و هفت علامت در او هست که سه علامت در طرفی و چهار علامت دیگر در طرف دیگر او است.

باز من مرخص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم (اگر بر هفت روز حمل کنی شب بیست و سوم می شود و شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل کنی شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگی است).

به هر حال مرتبه ی سوم از خدمتشان مرخص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم صبح نمازم را خواندم و به نزد «علی المنذر» رفتم و قصه را برای او نقل کردم و علامتی که از امام زمان (علیه السلام) باقی مانده بود در محل مسجد فعلی زنجیرها و میخهائی بود که در آنجا ظاهر بود دیدیم، سپس با هم خدمت «سید ابوالحسن الرضا» رفتیم وقتی به در خانه ی آن سید جلیل رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند.

اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانی؟

گفتم: بله.

گفتند: «سید ابوالحسن» از سحرگاه منتظر شما است.

من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبی به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزی بگویم فرمود: ای حسن مثله! شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردی از جمکران به نام حسن مثله نزد تو می آید، هر چه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ما است و باید حرف او را رد نکنی من از خواب بیدار شدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم!

من جریان را مشروحا به ایشان گفتم.

او دستور داد اسبها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به نزدیک ده جمکران رسیدیم «جعفر چوپان» را دیدیم که با گله ی گوسفندانش در کنار راه بود من میان گوسفندان او رفتم، دیدم آن «بز» با جمیع خصوصیاتی که فرموده بودند در عقب گله ی گوسفندان می آید آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم و «بز» را ببرم. «جعفر چوپان» قسم خورد که من تا به امروز این «بز» را در میان گوسفندانم ندیده بودم و امروز هم هر چه خواستم او را بگیرم نتوانستم ولی نزد شما آمد و آن را گرفتید و این «بز» مال من نیست!

من «بز» را به محل مسجد فعلی بردم و او را طبق دستوری که فرموده بودند کشتم و «سید ابوالحسن الرضا» دستور فرمودند که: «حسن مسلم» را حاضر کنند و مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سالهای گذشته ی زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد.

مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند و «سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخهائی که در آن زمین باقی مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیله ی آن بیمارها شفا پیدا می کردند.

من هم از گوشت آن بز به هر مریضی که دادم شفا یافت.

«سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخها را در صندوقی گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتی فرزندانش می روند که مریضی را با آنها استشفاء کنند، می بینند که مفقود شده است!

(این بود قضیه ی ساختمان مسجد جمکران)

نماز حاجت

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» و شیخ طبرسی در کتاب «کنوزالنجاة»، روایت کرده که از ناحیه ی مقدسه ی حضرت بقیه الله ارواحنا فداه این دستورالعمل را برای کسانی که حاجتی نزد خدا دارند و یا از اذیت کسی می ترسند صادر کرده اند.

بعد از نیمه ی شب جمعه غسل کند و در جای نماز خود بایستد و دو رکعت نماز بخواند و کلمه ی «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعین» را صد مرتبه در هر رکعت تکرار کند و بعد سوره ی «قلْ هو الله احدْ» را قرائت کند و در رکوعها «سبحان ربی العظیم و بحمده» را هفت مرتبه بگوید و در سجده ها «سبحان ربی الاعلی و بحمده» را نیز هفت مرتبه بگوید و بعد از نماز این دعا را بخواند: «اللهم انْ اطعْتک فالْمحْمدة لک و انْ عصیتک فالْحجة لک منْک الروح و منْک الْفرج سبْحان منْ انْعم و شکر سبْحان منْ قدر و غفر اللهم انْ کنْت عصیتک فانی قدْ اطعْتک فی احب الاْشْیاء الیک و هو الاْیمان بک لمْ اتخذ لک ولدا ولمْ ادْع لک شریکا منا منْک به علی لامناً منی به علیک و قدْ عصیتک یا الهی علی غیر وجْه الْمکابرةٌ و الْخروج عنْ عبودیتک ولا الْجحود لربوبیتک و لکنْ اطعْت هوای و ازلنی الشیطان فلک الْحجة علی و الْبیان فانْ تعذبْنی فبذنوبی غیر ظالمٍ لی و انْ تغْفرْلی و ترْحمنی فانک جوادٌ کریمٌ».

«بعد از آن تا نفس او وفا کند یا کریم و یا کریم را مکرر بگوید».

بعد از آن بگوید: «یا آمناً منْ کل شی ءً و کل شئٍ منْک خائفٌ حذرٌ اسْئلک بامْنک منْ کل شی ءٍ و خوْف کل شی ءٍ منْک انْ تصلی علی محمدٍ و آل محمدٍ و انْ تعْطینی اماناً لنفْسی و اهْلی و ولدی و سائر ما انْعمْت به علی حتی لااخاف ولا اخْذر منْ شی ءٍ ابْدًا انک علی کل شی ءٍ قدیرٌ و حسْبنا الله و نعْم الْوکیل یا کافی ابْراهیم نمْرودْ و یا کافی موسی فرْعوْن اسْئلک انْ تصلی علی محمدٍ وآل محمدْ و انْ تکفینی شر (فلان ابْن فلان)» و به جای فلان بن فلان اسم دشمن و اسم پدرش را که از اذیتش می ترسد ببرد خدای تعالی حاجت او را برآورده می کند.[۵]

 

ملاقات دوم

در عصر ما که طلاب حوزه ی علمیه ی قم، بحمدالله زیاد شده اند و ارادتمندان آن حضرت رو به افزایش گذاشته اند و امروز شهر قم به منزله ی پایگاه بزرگ سربازان امام زمان (علیه السلام) شده است.

لازم بود علاوه بر آنکه دفتر و محل عرض ارادت به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه یعنی مسجد جمکران به امر آن حضرت توسعه می یافت، دفتر دیگری در آن طرف قم نیز ساخته شود تا سربازان حضرت ولی عصر (علیه السلام) بهتر و با سهولت بیشتری بتوانند با آن حضرت ارتباط روحی برقرار کنند و آن مسجد که با اراده و نقشه ی آن حضرت ساخته شده مسجد «امام حسن مجتبی» علیه السلام است که سرگذشتش این است:

حضرت آیه الله آقای «حاج شیخ لطف الله صافی» در کتاب «پاسخ ده پرسش» صفحه ی ۳۱ می نویسند:

از حکایات عجیب و صدق که در زمان ما واقع شده این حکایت است:

اکثر مسافرینی که از قم به تهران و از تهران به قم می آیند و اهالی قم اطلاع دارند، اخیرا در محلی که سابقا بیابان و خارج از شهر قم بود در کنار راه قم ـ تهران سمت راست (جاده ی قدیم) جناب «حاج یدالله رجبیان» که از اخیار قم هستند مسجد مجلل و باشکوهی به نام مسجد «امام حسن مجتبی» (علیه السلام) بنـا کـرده است کـه هـم اکنون دائر است و نماز جماعت در آن منعقد می گردد.

در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب ۱۳۹۸ مطابق هفتم تیرماه ۱۳۵۷ حکایت ذیل را راجع به این مسجد شخصا از صاحب حکایت جناب آقای «احمد عسکری کرمانشاهی» که از اخیار است و سالها است در تهران متوطن است در منزل جناب آقای «رجبیان» با حضور ایشان و بعض دیگر از محترمین شنیدم.

آقای «عسکری» نقل کرد: حدود هفده سال پیش روز پنج شنبه ای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم که در زدند، رفتم بیرون دیدم، سه نفر جوان که هر سه میکانیک بودند با ماشین آمده اند گفتند: تقاضا داریم امروز پنجشنبه است با ما همراهی نمائید تا به مسجد جمکران مشرف شویم، دعا کنیم، حاجت شرعی داریم.

اینجانب جلسه ای داشتم که جوانها را در آن جمع می کردم و نماز و قرآن به آنها تعلیم می دادم، این سه نفر جوان از همان جوانها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پائین انداختم و گفتم: من چکاره ام بیایم دعا کنم بالأخره اصرار کردند، من هم دیدم نباید آنها را رد کنم، موافقت کردم، سوار ماشین شدیم و به سوی قم حرکت کردیم.

در جاده ی تهران (نزدیک قم) ساختمانهای فعلی نبود فقط دست چپ یک کاروانسرای خرابه بود چند قدم بالاتر از همین جا که فعلاً «حاج آقا رجبیان» مسجدی به نام مسجد «امام حسن مجتبی» (علیه السلام) بنا کرده است ماشین خاموش شد.

رفقا که هر سه میکانیک بودند پیاده شدند سه نفری کاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر آن شدند، من از یک نفر آنها به نام «علی آقا» یک لیوان آب گرفتم که برای قضای حاجت و تطهیر بروم، وقتی داخل زمینهای مسجد فعلی رفتم دیدم سیدی بسیار زیبا و سفیدرو، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید و خالی بر صورت مبارکش بود، با لباس سفید و عبای نازک و نعلین زرد و عمامه ی سبز مثل عمامه ی خراسانیها ایستاده و با نیزه ای که به قدر هشت متر بلند است زمین را خط کشی می نماید. با خود گفتم: اول صبح آمده است اینجا جلو جاده دوست و دشمن می آیند رد می شوند نیزه دستش گرفته است!

(آقای عسکری در حالی که از این سخنان خود پشیمان بود و عذرخواهی می کرد گفت:)

در دل با خود خطاب به او گفتم: عمو زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آورده ای چه کنی! برو درست را بخوان، رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زد: آقای «عسکری» آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.

من متوجه نشدم که از کجا مرا می شناسد مانند بچه ای که از بزرگتر اطاعت می کند گفتم: چشم بلند شدم، فرمود: برو پشت آن بلندی. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سؤال را با او باز کنم بگویم آقاجان، سید، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان.

سه سؤال پیش خود طرح کردم.

۱ـ این مسجد را برای جنها می سازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده ای بیرون زیر آفتاب نقشه می کشی درس نخوانده معمار شده ای؟

۲ـ هنوز مسجد نشده چرا در آن قضای حاجت نکنم؟

۳ـ در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟

این پرسشها را پیش خود طرح کردم آمدم، جلو سلام کردم بار اول او ابتدا به من سلام کرد نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت، دستهایش سفید و نرم بود چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد می گفتم: مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسم کرد و فرمود: پنج شنبه است چهارشنبه نیست و فرمود: سه سؤالی را که داری بگو، من متوجه نشدم که قبل از اینکه سؤال کنم از مافی الضمیر من اطلاع داد، گفتم: سید فرزند پیغمبر درس را ول کرده ای اول صبح آمده ای کنار جاده، نمی گوئی در این زمان تانک و توپ است، نیزه به درد نمی خورد دوست و دشمن می آیند رد می شوند برو درست را بخوان!

خندید چشمش را انداخت به زمین فرمود: دارم نقشه ی مسجد می کشم، گفتم: برای جن یا ملائکه؟ فرمود: برای آدمیزاد اینجا آبادی می شود.

گفتم: بفرمائید ببینم اینجا که می خواستم قضای حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟

فرمود: یکی از عزیزان فاطمه زهرا (علیها السلام) در اینجا بر زمین افتاده و شهید شده است من مربع مستطیل خط کشیده ام اینجا می شود محراب اینجا که می بینی قطرات خون است که مؤمنین می ایستند.

اینجا که می بینی مستراح می شود اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند، همینطور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود: اینجا می شود حسینیه و اشک از چشمانش جاری شد من هم بی اختیار گریه کردم.

فرمود: پشت اینجا می شود کتابخانه تو کتابهایش را می دهی؟

گفتم: پسر پیغمبر به سه شرط:

شرط اول اینکه من زنده باشم فرمود: انشاءالله.

شرط دوم این است که اینجا مسجد شود فرمود: بارک الله.

شرط سوم این است که به قدر استطاعت ولو یک کتاب شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان آقاجان این هوا را از سرت دور کن!

خندید دو مرتبه مرا به سینه ی خود گرفت.

گفتم: آخر نفرمودید اینجا را کی می سازد؟

فرمود: یدالله فوْق ایدیهمْ.[۶]

گفتم: آقاجان من این قدر درس خوانده ام یعنی دست خدا بالای همه ی دستهاست فرمود: آخر کار می بینی وقتی ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

در مرتبه ی دیگر هم مرا به سینه گرفت فرمود: خدا خیرت بدهد.

من آمدم رسیدم سر جاده دیدم ماشین راه افتاده است.

گفتم: چه شده بود؟

گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم وقتی آمدی درست شد.

گفتند: با کی حرف می زدی؟

گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری که دستش بود ندیدید! من با او حرف می زدم.

گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم دیدم سید نیست، زمین مثل کف دست پستی و بلندی نداشت و از هیچ کس هم خبری نبود.

من یک تکانی خوردم آمدم توی ماشین نشستم، دیگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (علیها السلام) مشرف شدیم نمی دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم.

بالأخره آمدیم جمکران ناهار خوردیم نماز خواندیم گیج بودم، رفقا با من حرف می زدند من نمی توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر، من هم وسط ناله می کردم، گریه می کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم می خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، دیدم آقائی که بوی عطر می داد فرمود: آقای «عسکری» سلام علیکم نشست پهلوی من.

تن صدایش همان تن صدای سید صبحی بود به من نصیحتی فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات[۷] را گفتم، دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا می شناسید؟ وقتی سر بلند کردم دیدم آقا نیست.

بـه پیـرمـرد گفـتم: ایـن آقـا کـه با من حرف می زد کجا رفت او را ندیدی؟

گفت: نه.

از جوان پرسیدم او هم گفت: ندیدم.

یک دفعه مثل این که زمین لرزه شد، تکان خوردم فهمیدم که حضرت مهدی (علیه السلام) بوده است.

حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند.

گفتند: چه شده.

خلاصه نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهران برگشتیم.

یکی از علمای تهران را در اولین فرصت ملاقات کردم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم او خصوصیات را از من پرسید. گفت: خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

مدتی قبل روزی پدر یکی از دوستان، فوت کرده بود به اتفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه ی او را آوردیم قم، به همان محل که رسیدیم دیدم در آن زمین دو پایه بالا رفته است، خیلی بلند پرسیدم: اینجا چه می سازند؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی (علیه السلام) که پسران «حاج حسین سوهانی» می سازند وارد قم شدیم جنازه را بردیم «باغ بهشت» دفن کردیم من ناراحت بودم، سر از پا نمی شناختم، به رفقا گفتم: تا شما می روید ناهار می خورید من الآن می آیم تاکسی سوار شدم رفتم سوهان فروشی پسرهای «حاج حسین آقا» پیاده شدم، به پسر «حاج حسین آقا» گفتم: اینجا شما مسجدی می سازید؟ گفت: نه، گفتم: این مسجد را کی می سازد؟

گفت: «حاج یدالله رجبیان».

تا گفت: «یدالله» قلبم به تپش افتاد.

گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت نشستم خیس عرق شدم، با خود گفتم: «یدالله فوق ایدیهم».

فهمیدم «حاج یدالله» است، ایشان را هم تا آن موقع ندیده و نمی شناختم، برگشتم به تهران به آن عالم که قبلاً جریان را به او گفته بودم، این قصه را هم گفتم.

فرمود: برو سراغش درست است من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خریداری کردم رفتم قم آدرس محل کار (پشم بافی) «حاج یدالله» را معلوم کردم، رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم.

گفت: حاجی رفت منزل.

گفتم: استدعا می کنم تلفن کنید، بگوئید یک نفر از تهران آمده با شما کار دارد. او تلفن کرد.

حاجی گوشی را برداشت.

من سلام عرض کردم.

گفتم: از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام کجا بیاورم.

فـرمـود: شمـا از کجـا ایـن کـار را کـردیـد و چـه آشنـائـی با ما دارید؟

گفتم: آقا چهارصد جلد کتاب وقف کرده ام.

گفت: باید بگوئید مال چیست؟

گفتم: پشت تلفن نمی شود.

گفت: شب جمعه آینده منتظر هستم، کتابها را به منزل بیاورید.

رفتم تهران، کتابها را بسته بندی کردم روز پنجشنبه با ماشین یکی از دوستان کتابها را آوردم قم منزل حاج آقا.

ایشان گفت: من اینطور قبول نمی کنم جریان را بگو.

بالأخره جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.

مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بودند «حاج یدالله» به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد تو به عهدت وفا کردی.

این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) که تقریبا به طور اختصار و خلاصه گیری نقل شد علاوه بر این، حکایت جالبی نیز آقای رجبیان نقل کردند که آن را مختصرا نقل می نمائیم.

آقای رجبیان گفتند: شبهای جمعه طبق معمول حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتب کرده و وجوهی که باید پرداخت شود پرداخت می کردم.

شب جمعه ای استاد اکبر، بنای مسجد برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت: امروز یک نفر آقا «سید» تشریف آوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند.

من عرض کردم، بانی مسجد از کسی پول نمی گیرد. با تندی به من فرمود: می گویم بگیر، این را می گیرد. من پنجاه تومان را گرفتم روی آن نوشته بود برای مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام).

دو سه روز بعد صبح زود، زنی مراجعه کرد و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد، من دست کردم در جیبهایم پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگیرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم: بعد خودم جبران می کنم و به آن زن آدرس دادم که بیاید تا به او کمک کنم.

زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم با اینکه به او آدرس داده بودم مراجعه نکرد، ولی متوجه شدم که نباید پول را می دادم و پشیمان شدم.

تا جمعه ی دیگر استاد اکبر برای حساب آمد گفت: این هفته من از شما تقاضائی دارم، اگر قول می دهید که قبول کنید، تقاضا کنم.

گفتم: بگوئید.

گفت: در صورتی که قول بدهید که قبول می کنید، می گویم.

گفتم: آقای استاد اکبر، اگر بتوانم از عهده اش برایم، قبول می کنم.

گفت: می توانی.

گفتم: بگو.

گفت: تا نگوئی، نمی گویم، از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده، تا من بگویم.

گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند برای مسجد به من بده.

به خودم گفتم: آقای استاد اکبر داغ مرا تازه کردی، چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه تومانی بدستم می رسید، نگاه می کردم شاید آن اسکناس باشد که رویش آن جمله نوشته بود.

گفتم: آن شب مختصر گفتی، حال خوب تعریف کن.

گفت: بلی حدود سه و نیم بعد از ظهر، هوا خیلی گرم بود، در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه دیدم، یک آقائی از یکی از درهای مسجد وارد شد، با قیافه ی نورانی جذاب با صلابت آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال کار نمی رفت، هی می خواستم آقا را تماشا کنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشریف آوردند جلو تخته ای که من بالایش کار می کردم، دست کردند زیر عبا پولی در آوردند، فرمودند: استاد این را بگیر بده به بانی مسجد.

من عرض کردم: آقا! بانی مسجد پول از کسی نمی گیرد؛ شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت شود، آقا تقریبا تغیر کردند فرمودند: به تو می گویم بگیر، این را می گیرد، من فورا با دستهای گچ آلوده پول را از آقا گرفتم، آقا تشریف بردن بیرون.

من گفتم: این آقا کجا بود در این هوای گرم؟ یکی از کارگرها را به نام «مشهدی علی» صدا زدم، گفتم: برو دنبال این آقا ببین کجا می روند، با کی و با چه وسیله ای آمده بودند، «مشهدی علی» رفت، چهار دقیقه شد، پنج دقیقه شد، ده دقیقه شد، «مشهدی علی» نیامد! خیلی حواسم پرت شده بود، «مشهدی علی» را صدا زدم، پشت دیوار ستون مسجد بود.

گفتم: چرا نمی آئی؟

گفت: ایستاده ام، آقا را تماشا می کنم.

گفتم: بیا وقتی آمد. گفت: آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند.

گفتم: با چه وسیله ای؟ ماشین بود؟

گفت: نه آقا هیچ وسیله ای نداشتند سر به زیر انداختند و تشریف بردند.

گفتم: تو چرا ایستاده بودی.

گفت: ایستاده بودم آقا را تماشا می کردم.

آقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود، ولی باور کنید که این پنجاه تومان یک اثری روی کار مسجد گذارد، خود من امید اینکه این مسجد به این گونه بنا شود و خودم به تنهائی به اینجا برسانم نداشتم، از موقعی که این پنجاه تومان بدستم رسید، روی کار مسجد و روی کار خود من اثر گذاشت.

(این بود آنچه از کتاب «پاسخ ده پرسش» آیه الله صافی به قلم خودشان نوشتم و حتی مقید بودم که در قلم و ادبیاتش تصرفی نکنم).

و من خودم این سرگذشت را تحقیق کرده ام و آقای حاج یدالله رجبیان را دیده ام و به صدق و صحت این قضیه گواهی می دهم.

امید است طلاب حوزه ی علمیه ی قم، از برکات این مسجد با عظمت، غفلت نفرمایند و به وسیله ی زیارت «آل یاسین» و نماز توسلی که در بالا از کتاب بحارالانوار نقل شد، با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ارتباط روحی برقرار کنند.

 

ملاقات سوم

مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی که یکی از علماء اهل معنی مشهد بودند و من خودم از ایشان کراماتی دیده ام.

در سال ۱۳۳۸ نقل فرمودند:

آقای «سید محمد باقر» اهل دامغان که در مشهد ساکن بود و از علماء و شاگردان مرحوم آیه الله «حاج میرزا مهدی اصفهانی غروی» بود، زیاد خدمت معظم له می رسید و سالها مبتلا به مرض «سل» شده بود و آن روزها این مرض غیر قابل علاج بود و همه از او مأیوس شده بودند و بسیار ضعیف و نحیف شده بود. یک روز دیدیم، که او بسیار سر حال و سالم و با نشاط و بدون هیچ کسـالتـی نزد ما آمد، همه تعجب کردیم از او علت شفا یافتنش را پرسیدیم!!

گفت: یک روز که خون زیادی از حلقم آمد و دکترها مرا مأیوس کرده بودند، خدمت استادم حضرت «آیه الله غروی» رفتم و به ایشان شرح حالم را گفتم: معظم له دو زانو نشست و با قاطعیت عجیبی به من گفت: تو مگر سید نیستی؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی!؟ چرا به محضر حضرت بقیه الله الاعظم (علیه السلام) نمی روی و از آن حضرت طلب حاجت نمی کنی؟

مگر نمی دانی آنها اسماء حسنی پروردگارند، مگر در دعای کمیل نخوانده ای که فرموده: «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» (ای کسی که اسمش دواء است و ذکرش شفاء است)؟

تو اگر مسلمان باشی، اگر سید باشی، اگر شیعه باشی، باید شفایت را همین امروز، از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بگیری!

و خلاصه آنقدر سخنان محرک و تهییج کننده، به من گفت که من گریه ام گرفت و از جا بلند شدم مثل آنکه می خواهم به محضر حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بروم. لذا بدون آنکه متوجه باشم، اشک می ریختم و با خود زمزمه ی می کردم و می گفتم: یا حجة بن الحسن ادرکنی و به طرف صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می رفتم، وقتی به در صحن کهنه رسیدم آنجا را طوری دیگر دیدم. صحن بسیار خلوت بود، تنها جمعیتی که در صحن دیده می شد چند نفری بودند، که با هم می رفتند و در پیشاپیش آنها سیدی بود که من فهمیدم آن سید «حضرت ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) است با خودم گفتم، که چون ممکن است آنها بروند و من به آنها نرسم، خوب است که آقا را صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خود را بگیرم. همین که این خطور در دلم گذشت دیدم، که آن حضرت برگشتند و نگاهی با گوشه ی چشمی به من کردند. عرق سردی به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدس را به حال عادی دیدم دیگر از آن چند نفر خبری نبود، مردم به طور عادی در صحن رفت و آمد می کردند. من بهت زده شدم، در این بین متوجه شدم که چیزی از آثار کسالت «سل» در من نیست، به خانه برگشتم و پرهیز را شکستم و آن چنان حالم خوب و سالم شده است، که هر چه می خواهم سرفه بکنم نمی توانم و سرفه ام نمی آید.

مرحوم «حاج شیخ مجتبی قزوینی» (رحمة الله علیه) در اینجا به گریه افتاد و فرمودند بله این بود قضیه آقای سید محمد باقر دامغانی و من بعد از سالها که او را می دیدم حالش بسیار خوب بود و حتی فربه شده بود.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

اگر اهل علم و سادات به آن حضرت توجه پیدا کنند، چون سربازند، چون خادم و خدمتگزارند، چون به آن حضرت نزدیک ترند.

آن حضرت به آنها توجه بیشتری خواهد کرد و زندگی مادی و معنوی آنها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.

 

ملاقات چهارم

در بین اهالی مشهد از آقای «حاج شیخ اسماعیل نمازی» که در مشهد ساکن اند قصه ای معروف است که جمعی از اهالی مشهد آن را نقل می کنند و من در پی آن بودم که قضیه را تحقیق کنم و از خود ایشان بشنوم تا آنکه در جلسه ای که در مدینه ی طیبه با جمعی از علماء منجمله «آیه الله اراکی» تشکیل شده بود از معظم له شنیدم که می فرمود:

در یکی از سالها که من جمعی از اهالی مشهد را به عنوان حمله دار و رئیس کاروان به زیارت بیت الله الحرام می بردم و در آن زمان از راه نجف اشرف که از بیابانهای بی آب و علف و پر از شن عبور می کرد می رفتیم، جاده آسفالته و یا حتی جاده ای که شن ریزی شده باشد نبود و فقط عده ای راه بلد می توانستند از علائم مخصوص، راه را پیدا کنند و حتما باید آب و بنزین کافی همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

ما از نظر آب و بنزین و ماشین وضع مان مرتب و خوب بود، حتی دو نفر راننده داشتیم، مسافرین نان و غذای کافی برداشته بودند و ما راه خود را در پیش گرفته بودیم و می رفتیم.

یکی از دو راننده آدم باتقوائی نبود اتفاقا آن روز نزدیک غروب وسط بیابان او پشت فرمان نشسته بود. ما به او گفتیم: شب نزدیک است همین جا می مانیم صبح با خیال راحت حرکت می کنیم. او به ما اعتنائی نکرد و به راه خود ادامه داد، تا آنکه شب شد، پس از مدتی که به راه خود ادامه داد ناگهان ایستاد و گفت: دیگر راه معلوم نیست ما همه پیاده شدیم و شب را در همانجا ماندیم، صبح که از خواب برخاستیم دیدیم به کلی راه کور شده و حتی باد، شنهائی را در جای طایر ماشین ما ریخته که معلوم نیست ما از کجا آمده ایم.

من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال می رویم تا راه را پیدا کنیم. راننده قبول کرد و در آن بیابان بی آب و علف تا شب کارمان همین بود، ولی راه را پیدا نکردیم، باز شب در همانجا بیتوته کردیم ولی من خیلی پریشان بودم. روز دوم به همین ترتیب تا شب هر چه کردیم اثری از راه دیده نشد و ضمنا بنزین ما هم تمام شد و حدود غروب آفتاب بود که دیگر ماشین ما ایستاد و بنزین نداشتیم، آب هم جیره بندی شده بود و دیگر نزدیک بود تمام شود، آن شب در خانه ی خدا زیاد عجز و ناله کردیم، صبح همه ی ما تن به مرگ داده بودیم، زیرا دیگر نه آب داشتیم و نه بنزین و نه راه را می دانستیم من به مسافرین گفتم: بیائید نذر کنیم که اگر خدا ما را از این بیابان نجات بدهد وقتی به وطن رسیدیم، هرچه داریم در راه خدا بدهیم، همه قبول کردند و خود را به دست تقدیر سپردیم، حدود ساعت نه صبح بود، دیدم هوا نزدیک است گرم شود و قطعا با نداشتن آب جمعی از ما می میرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم، از جا حرکت کردم و قدری از مسافرین فاصله گرفتم. اتفاقا در محلی شنها انباشته شده بود و مانند تپه ای به وجود آمده بود، من پشت آن تپه رفتم و با اشک و آه فریاد می زدم: «یا ابا صالح المهدی ادْرکنی ـ یا صاحب الزمانْ ادْرکنی ـ یا حجة بْن الْحسن الْعسْکری ادْرکنی» سرم پائین بود، قطرات اشکم به روی زمین می ریخت، ناگهان احساس کردم صدای پائی به من نزدیک می شود، سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم، که مهار قطار شترهائی را گرفته و می خواهد عبور کند، صدا زدم که آقا ما در این جا گم شده ایم، ما را به راه برسان.

آن عرب شترها را خواباند، نزد من آمد سلام کرد، من جواب گفتم: اسم مرا برد و گفت: «شیخ اسماعیل» نگران نباش، بیا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به آن طرف تپه برد و گفت:به بین از این طرف می روید به دو کوه می رسید، وقتی از میان آن دو کوه عبور کردید، به طرف دست راست مستقیم می روید، حدود غروب آفتاب به راه خواهید رسید.

گفتم: باز ما راه را گم می کنیم و ضمنا قرآن را از جیبم درآوردم و گفتم: شما را به این قرآن قسم می دهم ما را خودتان به راه برسانید.

(حالا توجه ندارم که او شترهایش را خوابانده و این طوری که می گوید: حدود ده ساعت راه تا جاده هست!!) زیاد اصرار کردم و او را مرتب قسم می دادم، او گفت: بسیار خوب همه سوار شوند و به آن راننده ای که تقوای بیشتری داشت، گفت: تو پشت فرمان بنشین، خودش هم پهلوی راننده نشست و من هم پهلوی او نشستم، یعنی جلو ماشین سه صندلی داشت یکی مال راننده بود و دو صندلی دیگر را هم ما نشستیم، حالا یا از بس که ما خوشحال شده بودیم و یا تصرفی در فکر ما شده بود که هیچ کدام از ما حتی راننده و مسافرین توجه نداشتند که بنزین ماشین ما در شب قبل تمام شده بود.

یکی دو ساعت راه را پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار، ظهر است نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.

همه پیاده شدیم در همان نزدیکی چشمه ی آبی بود خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتیم و از آن آب خوردیم او رفت در کناری مشغول نماز شد و به من گفت: تو هم با مسافرین نماز بخوان وقتی نمازمان تمام شد و سروصورتی شستیم فرمود: سوار شوید که راه زیادی در پیش داریم. همه سوار شدیم همانطور که قبلاً گفته بود به دو کوه رسیدیم از میان آنها عبور کردیم بعد به راننده فرمود: به طرف دست راست حرکت کن تا آنکه حدود غروب آفتابی بود، که به جاده ی اصلی رسیدیم، در بین راه فارسی با ما حرف می زد، احوال علماء مشهد را از من می پرسید، بعضی از آنها را تعریف می کرد و می فرمود فلانی آینده ی خوبی دارد.

در بین راه به ایشان گفتم: ما نذر کرده ایم که اگر نجات پیدا کنیم همه ی اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم.

فرمود: عمل به این نذر لازم نیست.

بالأخره وقتی به جاده رسیدیم، همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم و من مسافرین را جمع کردم و گفتم هر چه پول دارید بدهید تا به این مرد عرب بدهیم چون خیلی زحمت کشیده است شترهایش را در بیابان رها کرده و با ما آمده است.

ناگهان مسافرین و خود من از خواب غفلت بیدار شدیم و مسافرین گفتند: راستی این مرد کیست و چگونه برمی گردد؟!

دیگری گفت: شترهایش را در بیابان به که سپرد؟!

سومی گفت: ماشین ما که بنزین نداشت این همه راه یک صبح تا غروب چگونه بدون بنزین آمده ایم؟ خلاصه همه سراسیمه به طرف آن مرد عرب دویدیم، ولی اثری از او نبود، او دیگر رفته بود، ما را به فراق خود مبتلا کرده بود، دانستیم که یک روز در خدمت امام زمان (علیه السلام) بوده ایم ولی او را نشناخته ایم!

این قضیه به ما می گوید: که یکی از نشانه های امام مهدی (علیه السلام) این است که تمام امور تکوینی در دست با کفایت آن حضرت است او هر زمان و هر جا که مصلحت بداند خود را به متوسلینش نشان می دهد و به فریاد آنها می رسد ولی: «گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟» فدای آن محبت و لطف و کرمش گردیم.

 

ملاقات پنجم

مرحوم پدرم، آقای حاج سید رضای ابطحی رضوان الله تعالی علیه برای من نقل می کرد: علت آنکه در مشهد دعاء ندبه مرسوم شد که خوانده شود این بود که:

یکی از تجار اصفهان که مورد وثوق من و جمعی از علماء بود، نقل می کرد: من در منزل، اطاق بزرگی را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثرا در آنجا روضه خوانی می کنم. شبی در خواب دیدم، که من از منزل خارج شده ام و به طرف بازار می روم، ولی جمعی از علماء اصفهان به طرف منزل ما می آیند! وقتی به من رسیدند گفتند: فلانی کجا می روی؟ مگر نمی دانی منزلت روضه است. گفتم: نه منزل ما روضه نیست. گفتند: چرا منزلت روضه است و ما هم به آنجا می رویم و حضرت بقیه الله (علیه السلام) هم آنجا تشریف دارند، من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم آنها به من گفتند: با ادب وارد منزل شو، من مأدبانه وارد شدم، دیدم جمعی از علماء در حسینیه نشسته و در صدر مجلس هم حضرت ولی عصر (علیه السلام) نشسته اند. وقتی به قیافه ی آن حضرت دقیق شدم دیدم، مثل آنکه ایشان را در جائی دیده ام. لذا از آن حضرت سؤال کردم که آقا من شما را کجا دیده ام فرمود:

همین امسال در مکه در آن نیمه ی شب در مسجدالحرام، وقتی آمدی نزد من و لباسهایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار.

تاجر اصفهانی می گفت: همین طور بود یک شب در مکه خواب از سرم پریده بود، با خود گفتم: چه بهتر که به مسجدالحرام مشرف شوم و در آنجا بیتوته کنم و مشغول عبادت بشوم، لذا وارد مسجدالحرام شدم، به اطراف نگاه می کردم، که کسی را پیدا کنم لباسهایم را نزد او بگذارم و بروم وضو بگیرم، دیدم آقائی در گوشه ای نشسته اند، خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را نزد او گذاشتم می خواستم مفاتیحم را روی لباسهایم بگذارم فرمود: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل کردم و مفاتیح را زیر لباسهایم گذاشتم و رفتم و وضو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خدمتش و در کنارش مشغول عبادت بودم ولی در تمام این مدت حتی احتمال هم ندادم، که او امام عصر روحی فداه باشد.

به هر حال در خواب از آقا سؤال کردم: فرج شما کی خواهد بود؟

فرمود: «نزدیک است به شیعیان ما بگوئید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند».

این ملاقات به ما می گوید: آن حضرت دوست دارد که دوستانش لااقل روزهای جمعه گرد یکدیگر بنشینند، زانوهای غم را در بغل بگیرند و اشک از دیدگان بریزند و همه با هم بگویند: این بقیه الله ….

بگویند: این الطالب بدم المقتول بکربلاء.

بگویند: بابی انت و امی و نفسی لک الوقاء و الحمی.

بگویند: هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی.

بگویند: متی ترانا و نراک و قد نشرت لواء النصر تری اترانا نحف بک و انت تأم الملأ و قد ملئت الارض عدلاً ….

 

ملاقات ششم

این قضیه به فرموده ی مرحوم مجلسی در بحار و حاجی نوری در «نجم الثاقب» در نجف اشرف معروف و مشهور است.

و مرحوم مجلسی فرموده است:

این قضیه را شخصی که مورد وثوق من است به من گفت:

خانه ی کهنه ی قدیمی که الآن من در آن سکونت دارم مال مردی از اهل خیر و صلاح بود که او را «حسین مدلل» می گفتند.

او نزدیک صحن حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در محلی که آن را ساباط «حسین مدلل» می گفتند: زندگی می کرد او دارای عیال و فرزندانی بود، و او مبتلا شده بود به کسالت فلج و مدتها بود که قدرت بر قیام و حرکت از رختخواب را نداشت و حتی برای رفع حاجت اهل و عیالش به او کمک می کردند و چون مرضش طولانی شده بود اهل و عیالش به فقر و تنگدستی مبتلا گردیده بودند.

در نیمه ی شبی در سال ۷۲۰ وقتی زن و فرزندش بیدار شدند دیدند که از خانه و بام خانه نور عجیبی ساطع است. این نور به قدری فوق العاده است که چشم را خیره می کند.

آنها از حسین مدلل پرسیدند: این نور چیست؟ و چه خبر است؟!

گفت: الآن حضرت بقیه الله ارواحنا فداه نزد من تشریف داشتند و به من فرمودند: ای حسین! از جا برخیز.

عرض کردم: ای سید و مولایم، من را می بینید که نمی توانم برخیزم، من فلجم!

حضرت دست مرا گرفتند و بلندم کردند من فورا حالم خوب شد و صحیح و سالم گردیدم.

و به من فرمودند: این ساباط راه من است که من از این راه به حرم جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) می روم، در آن را هر شب ببندید. عرض کردم: شنیدم و اطاعت می کنم.

سپس حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برخاستند و از همانجا به زیارت حرم حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام) رفتند و این نور اثر قدم مبارک آن حضرت است.

مرحوم حاجی نوری می گوید: این ساباط تا به حال مشهور به ساباط حسین مدلل است و مردم برای آن ساباط نذرها می کنند و به برکت حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) به حوائج خود می رسند.[۸]

ناگفته پیدا است؛ که خدای تعالی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه را تنها برای آنکه فلجی را شفا بدهند در کره ی زمین نگه نداشته، بلکه آن حضرت را برای حفظ دین و تشکیل حکومت واحد جهانی مهیا فرموده است، ولی به خاطر آنکه مردم دنیا و یا لااقل مسلمانان جهان ایمانشان کامل شود و متوجه آن وجود مقدس گردند و موجودیت آن حضرت را در همه جا معتقد شوند گاهی دست به این گونه معجزات می زنند و مریضهائی را شفا می دهند.

«جان و مال و پدر و مادر و هر چه داریم به قربانش باد.»

 

ملاقات هفتم

مرحوم حاجی نوری در کتاب نجم الثاقب از عالم جلیل آخوند«ملا زین العابدین سلماسی» شاگرد اهل سر«سید بحرالعلوم» نقل می کند که فرمود:

در خـدمت سیـد بحـرالعلـوم به حرم مطهر عسکریین (علیهم السلام) در سامرا مشرف شدیم و ما چند نفر بودیم، که با او نماز می خواندیم، در رکعت دوم بعد از تشهد که می خواست برای رکعت سوم برخیزد حالتی به او دست داد که توقفی نمود و بعد از چند لحظه برخاست.

بعد از نماز در حالی که همه ی ما تعجب کرده بودیم و نمی دانستیم چرا آن عالم بزرگ در وسط نماز توقف کرده و کسی از ما جرأت نداشت که از او سؤال کند.

وقتی به منزل آن بزرگوار برگشتیم و سر سفره نشستیم یکی از سادات به من اشاره کرد که علت آن توقف را سؤال کنم؟

گفتم: تو از من به آن جناب نزدیکتری.

سید بحرالعلوم (رضوان الله تعالی علیه) متوجه ما شد و فرمود: با هم چه می گوئید؟ من که از همه رویم به آن جناب بازتر بود. گفتم: این سید می خواهد بداند، سر آن توقف در حال نماز چه بوده است؟

فرمود: من وقتی در حال نماز بودم دیدم، حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برای زیارت پدر بزرگوارش وارد حرم مطهر شد من از مشاهده ی جمال مقدسش مبهوت شدم و لذا آن حالت که مشاهده نمودید به من دست داد و من به ایشان نگاه می کردم تا آنکه آن حضرت از حرم بیرون رفتند.

 

ملاقات هشتم

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» و علامه ی اربلی در کتاب «کشف الغمه» نقل کرده اند که در نزد جمعی از ثقات و شیعیان در بلاد حله این قضیه معروف است که:

مردی به نام «اسماعیل بن حسن هرقلی» اهل قریه ای از اطراف حله به نام «هرقل» بود، وی نقل کرده که: در جوانی روی ران چپ من غده ای بیرون آمده بود، که هر سال فصل بهار می ترکید و چرک و خون زیادی از آن می ریخت و این کسالت مرا از همه کار باز داشته بود.

یک سال که فشار و ناراحتیم بیشتر شده بود، به حله آمدم و خدمت جناب «سید بن طاووس» رسیدم و از مرض و کسالتم به ایشان شکایت کردم، آن سید بزرگوار تمام اطباء و جراحان حله را جمع کرده و شورای پزشکی تشکیل داده آنها بالاتفاق گفتند: این غده در جائی بیرون آمده، که اگر عمل شود اسماعیل به احتمال قوی می میرد و لذا ما جرأت نمی کنیم او را عمل کنیم.

جناب «سید بن طاووس» به من فرمود: قصد دارم در این نزدیکی به بغداد بروم تو هم با ما بیا تا تو را به اطباء آنجا هم نشان بدهم، شاید آنها بتوانند تو را معالجه بکنند.

من اطاعت کردم و پس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم.

جناب «سید بن طاووس» اطباء و جراحان بغداد را هم با نفوذی که داشت جمع کرد و کسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شورای پزشکی تشکیل دادند و مرا دقیقا معاینه کردند و بالأخره نظر پزشکان حله را تأیید نمودند و از معالجه ی من خودداری کردند!

من خیلی دلگیر شدم، متأسف بودم که باید تا آخر عمر با این درد و مرض که زندگیم را سیاه کرده، بسوزم و بسازم.

جناب «سید بن طاووس» به گمان آنکه من برای نماز و اعمال عبادیم متأثرم به من فرمود: خدای تعالی نماز تو را با این نجاست که تو به آن آلوده ای قبول می کند و اگر به این درد صبر کنی خدا به تو اجر می دهد و تو متوسل به «ائمه اطهار» و حضرت «بقیه الله» (علیهم السلام) بشو تا آنها به تو شفا عنایت کنند.

من گفتم: پس اگر این طور است به سامراء می روم و پناهنده ی به ائمه اطهار (علیهم السلام) می شوم و رفع کسالتم را از حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می خواهم.

لذا وسائل سفر مهیا کردم و به طرف سامراء رفتم و چون به آن مکان شریف رسیدم، اول به زیارت حرم مطهر حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السلام) مشرف شدم و بعد به سرداب مطهر حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رفتم و شب را در آنجا ماندم و به درگاه خدای تعالی بسیار نالیدم و به حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) استغاثه کردم. صبح به طرف دجله[۹] رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زیارت نمودم و ظرفی را پر از آب کردم و برخاستم که به طرف حرم مطهر «ائمه اطهار» (علیهم السلام) برای زیارت بروم. اما هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را دیدم، که به طرف من می آیند و چون در اطراف سامراء جمعی از سادات و اشراف خانه داشتند، گمان کردم که این چهار نفر از آنها هستند.

من کناری رفتم، تا آنها عبور کنند ولی وقتی به من رسیدند دیدم دو جوان که به خود شمشیر بسته اند و تازه محاسنشان روئیده بود و دیگری پیرمردی بسیار تمیز و نیزه ای در دست داشت و چهارمی مردی بود که شمشیر حمایل کرده و تحت الحنک انداخته و نیزه ای به دست گرفته بود با هم نزدیک من آمدند، آن دو جوان در طرف چپ این شخص ایستادند و پیرمرد، در طرف راست او ایستاد و آن مرد نیزه به دست وسط راه، در حالتی که سرنیزه را به زمین گذاشته بود ایستاد و به من سلام کردند، من جواب دادم، آن شخص به من فرمود: فردا از اینجا می روی؟! عرض کردم: بله.

فرمود: پیش بیا تا زخمت را ببینم.

من در دلم گفتم: اینها که اهل بادیه هستند از نجاست پرهیزی ندارند، من هم تازه غسل کرده ام و لباسهایم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمی زدند بهتر بود.

به هر حال من هنوز در این فکر بودم، که آن شخص خم شد و مرا به طرف خود کشید و دستش را به آن زخم گذاشت و فشار داد که احساس درد کردم.

سپس دستش را برداشت و بر روی زین مانند اول نشست، آن پیرمرد به من گفت: «افْلحْت یا اسْماعیل» یعنی: ای اسماعیل رستگار شدی!

من گفتم: شما رستگارید، در ضمن تعجب کردم که آنها اسم مرا از کجا می دانند!

باز همان پیرمرد گفت: رستگار و خلاص شدی این «امام زمان» است؟!

من با شنیدن این جمله! دویدم و ران مقدسش و رکابش را بوسیدم و عقب آنها دویدم.

به من فرمود: برگرد.

گفتم: از شما هرگز جدا نمی شوم.

باز به من فرمود: برگرد مصلحت تو در برگشتن است.

گفتم: من هرگز از شما جدا نمی شوم.

آن پیرمرد گفت: ای «اسماعیل» شرم نمی کنی امام زمانت دوبار به تو فرمودند: برگرد و تو اطاعت نکردی!!

من ایستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی «مستنصر خلیفه ی عباسی» تو را می طلبد و به تو عطائی می دهد، از او قبول نکن و به فرزندم، «رضی»[۱۰] بگو که نامه ای به «علی بن عوض» درباره تو بنویسد و من به او سفارش می کنم، که هر چه بخواهی به تو بدهد».

من همانجا ایستادم و سخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از این کلمات حرکت کردند و رفتند و از نظرم غائب شدند.

اما دیگر نمی توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم همانجا نشستم، گریه می کردم و از دوری آن حضرت اشک می ریختم.

بالأخره پس از ساعتی حرکت کردم و به سامراء رفتم، جمعی از اهل شهر که مرا دیدند گفتند: چرا حالت متغیر است؟! با کسی دعوا کرده ای؟

گفتم: نه ولی شما بگوئید که این اسب سواران که بودند؟

گفتند: ممکن است از سادات و بزرگان این منطقه باشند.

گفتم: نه آنها از بزرگان این منطقه نبودند یکی از آنها حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بود!!

گفتند: کدام یکی از آنها؟ من آن حضرت را معرفی کردم!

گفتند: زخمت را به او نشان دادی؟

گفتم: بلی او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت.

آنها ران مرا باز کردند، اثری از آن زخم نبود من خودم هم تعجب کردم و به شک افتادم و گفتم: شاید پای دیگرم زخم بوده، لذا پای دیگرم را باز کردم باز هم اثری نبود!!

مردم که متوجه شدند، که من به برکت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) شفا یافته ام. دور من جمع شدند و پیراهنم را پاره کردند و اگر جمعی مرا از دست مردم خلاص نمی کردند زیر دست و پای مردم از بین می رفتم.

این جنجال و سر و صدا به گوش ناظر «بین النهرین» رسید او آمد و ماجرا را با جمیع خصوصیات سؤال کرد و رفت و منظورش این بود که ماجرا را به بغداد بنویسد.

بالأخره من شب در آنجا ماندم و صبح جمعی از دوستان مرا مشایعت کردند و من به طرف شهر بغداد حرکت کردم و رفتم.

روز بعد به بغداد رسیدم، دیدم جمعیت زیادی سر پل بغداد جمع شده اند و هر که از راه می رسد اسم و خصوصیاتش را سؤال می کنند و منتظر کسی هستند. و چون مرا دیدند و نام مرا سؤال کردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسی را که تازه پوشیده بودم پاره کردند و بردند و نزدیک بود مرا هلاک کنند که «سید رضی الدین بن طاووس» با جمعی رسیدند و مردم را دور کردند و مرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر «بین النهرین» جریان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر کرده است.

«سید رضی الدین بن طاووس» به من گفت: آن مردی که می گویند شفا یافته توئی؟!

گفتم: بلی از اسب پیاده شد پای مرا باز کرد و دقیق آن را نگاه کرد و چون قبلاً هم زخم را دیده بود و حالا اثری از آن نمی دید گریه ی زیادی کرد و غش کرد و بیهوش افتاد!

وقتی که به حال آمد به من گفت: وزیر خلیفه قبل از آمدن تو مرا طلبیده و گفته که از سامراء کسی می آید، که خدا به وسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) او را شفا داده و او با تو آشنا است زود خبرش را برای من بیاور.

بالأخره مرا نزد وزیر که از اهل قم بود برد و به وزیر گفت: این مرد از دوستان برادر من است. وزیر رو به من کرد و گفت: قصه ات را نقل کن، من قصه ام را از اول تا به آخر برای او نقل کردم. وزیر اطبائی را که قبلاً مرا دیده بودند جمع کرد و به آنها گفت: شما این مرد را دیده اید و می شناسید؟ همه گفتند: بلی او مبتلا به زخمی است که در رانش می باشد. وزیر به آنها گفت: علاج او چیست؟

همه ی آنها گفتند: علاج او منحصرا در عمل کردن پای او است و اگر آن را جراحی کنند مشکل است «اسماعیل» زنده بماند.

وزیر پرسید: بر فرض که جراحی شود و زنده بماند چقدر مدت لازم دارد که جای آن خوب شود؟

گفتند: لااقل دو ماه مدت لازم است، که جای آن زخم خوب شود ولی جای آن سفید و بدون آنکه موئی از آنجا بیرون آید باقی می ماند.

وزیر از آنها پرسید: شما چند روز است که زخم او را دیده اید؟

گفتند: ده روز قبل او را معاینه کرده ایم.

وزیر گفت: نزدیک بیائید. و ران مرا برهنه کرد و به آنها نشان داد اطباء تعجب کردند، یکی از آنها مسیحی بود گفت: به خدا قسم این معجزه حضرت «مسیح» است.

بالأخره این خبر به گوش «خلیفه» رسید. او وزیر را طلبید و دستور داد که مرا نزد او ببرد وزیر مرا نزد «خلیفه مستنصر بالله» برد و او به من گفت: که جریانت را نقل کن.

من جریان را برای او نقل کردم به خادمش دستور داد کیسه ی پولی را که هزار دینار در آن بود به من بدهد.

من قبول نکردم.

خلیفه گفت: از که می ترسی؟

گفتم: از آنکه مرا شفا داده زیرا خود آن حضرت به من فرموده است که از «مستنصر» چیزی قبول نکن. خلیفه بسیار مکدر شد و گریه کرد.[۱۱]

این بود جریان «اسماعیل هرقلی» که در کتب متعدده ای نقل شده است.

در این قضیه چند نکته قابل توجه وجود دارد:

اول آنکه انسان وقتی متوسل به «امام عصر» روحی له الفداء بشود آن آقا به او توجه می فرمایند و خودشان به سراغ او می آیند.

دوم آنکه انسان در هر حال باید مطیع و فرمانبردار امام زمانش باشد.

سوم آنکه انسان نباید دست به طرف اموال کسانی که از راه ظلم و ستم و اعمال قدرت پول به دست آورده اند دراز کند و از آنها هدیه ای بگیرد.

چهارم آنکه سید بن طاووس را آن حضرت فرزند خود دانسته اند.

 

ملاقات نهم

وقتی که ما در قم مشغول تحصیل بودیم این قضیه در بین فضلا و اهل علم و اهل حال معروف بود و من از طریق دیگری هم تأیید آن را دریافت کرده ام و در کتاب «پرواز روح» به جهتی تأییدش را اشاره نموده ام و آن قضیه این است:

سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت «علی بن جعفر» (علیه السلام) بود، در خارج شهر از این راه آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت و جای نسبتا با صفائی بود، آنجا میعادگاه عشاق حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود، صبح پنجشنبه ی هر هفته جمعی از دوستان مرحوم «حاج ملا آقاجان» در آنجا جمع می شدند، تا به اتفاق به مسجد جمکران بروند، یک روز صبح پنجشنبه، اول کسی که به میعادگاه می رسد، مرحوم حجه الاسلام والمسلمین آقای «حاج میرزا تقی زرگری تبریزی» بود در آنجا می بیند که حال توجه خوبی دارد با خود می گوید: اگر بمانم تا رفقا برسند شاید نتوانم حال توجهم را حفظ کنم، لذا تنها به طرف مسجد جمکران حرکت می کند و آن قدر توجه و حالش خوب بوده که جمعی از طلاب پس از زیارت مسجد جمکران که به قم برمی گشتند، با او برخورد می کنند ولی او متوجه آنها نمی شود.

رفقای ایشان که بعدا سر آسیاب می آیند، گمان می کنند که آقای «میرزا تقی» نیامده، از طلابی که تدریجا از مسجد جمکران مراجعت می کنند، می پرسند: شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟ همه می گویند: چرا او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.

رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می روند، وقتی وارد مسجد می شوند، می بینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است او را به هوش می آورند و از او سؤال می کنند: چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود چه شد؟

می گوید: من وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها به طرف مسجد جمکران حرکت کردم. کسی همراهم نبود ولی با حضرت «بقیه الله » (ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) صحبت می کردم، با آن حضرت مناجات می نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را می خواندم و اشک می ریختم:

با خداجویان بی حاصل، مها تا کی نشینم؟

باش یک ساعت خدا را، تا خدا را با تو بینم

تا تو را دیدم مها، نی کافرستم، نی مسلمان

زلف رویت، کرده فارغ، از خیال آن و اینم

ای بهشتی روی! اندر دوزخ هجرت بسوزم

بی تو گر خاطر کشد، بر جانب خلد برینم

آسمان شبها، به ماه خویش نازد، او نداند

تا سحرگه، خفته با یک آسمان مه، در زمینم

در یمین و در یسارم، مطرب و ساقی نشسته

زین سبب افتان ز مستی، بر یسار و بر یمینم

زیر لب گوید، به هنگام نگه کردن به عاشق

عشوه ها باید خرید، از نرگس سحر آفرینم

آن کمان ابرو غزال، اندر کمند کس نیفتد

من بدین اندیشه، ای صیاد عمری در کمینم

گاه گاهی، با نگاهی، گر نوازی جور نبود

مستحقم، زانکه صاحب خرمنی،من خوشه چینم

ای نسیم کوی جانان، بر سر خاکم گذر کن

آب چشم اشکبارم، بین و آه آتشینم

ناگهان صدائی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده ولی کسی که صدای آن حضرت را می شنود از هوش می رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببیند، لذا مردم که آقا را نمی شناختند حضرت را می دیدند.

ولـی خـود او تنـها از لـذت منـاجـات بـا حضـرت «حـجـة بن الحسن» (علیه السلام) برخوردار بود.

 

ملاقات دهم

اگر چه قضیه ی حاج «علی بغدادی» در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و در دسترس همه مردم قرار گرفته است، ولی به سه دلیل لازم دانستم که آن حکایت را هم در اینجا نقل کنم.

اول: آنکه معمولاً کسانی که مفاتیح را باز می کنند و می خوانند به قصد دعاها و زیارتهای آن، آن را می خوانند و کمتر کسی است که این سرگذشت را به خصوص که طولانی هم هست بخواند.

و یا وقت آن را داشته باشد، که در آن دقت کند ولی کسانی که این کتاب را برمی دارند به قصد سرگذشتهای کسانی که خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده اند، مطالعه می کنند، طبعا حال و حوصله مطالعه آن را دارند.

دوم: آنکه این قصه در کتاب مفاتیح با قلم زمان قدیم نوشته شده و برای خوانندگان محترم بعضی از مطالبش مشکل و بلکه نامفهوم به نظر می رسید، لذا لازم دانستم که در الفاظش تغییری بدهم و به قلم روز آن را بنویسم و تقدیم کنم.

سوم: آنکه سند این قصه به قدری درست و صحیح و محکم و خودش به قدری آموزنده و منقلب کننده است، که من نتوانستم آن را نقل نکنم و امیدوارم شما خوانندگان محترم هم از حقیقت آن استفاده کاملی بفرمائید.

مرحوم حاج شیخ «عباس قمی» رضوان الله تعالی علیه می گوید:

مناسب است که در اینجا حکایت سعید صالح، صفی متقی، «حاج علی بغدادی» نقل شود.

شیخ ما در کتاب جنه الماوی و کتاب نجم الثاقب این حکایت را نقل کرده و می گوید: «اگر در کتاب نجم الثاقب حکایتی جز این حکایت، یقینی و صحیحه که در آن فوائد زیادی است و در این نزدیکیها واقع شده نبود کافی بود».

حاج علی بغدادی نقل کرده که هشتاد تومان سهم امام (علیه السلام) به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» اعلی الله مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمد حسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمد حسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمد تقی (سلام الله علیهما) رفتم و خدمت جناب «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج به من حواله دهند که بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم عذر خواستم و گفتم باید مزد کارگران کارخانه شعربافی را بدهم و چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید جلیلی را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می آید وقتی نزدیک شد به من سلام کرد و دستهای خود را دراز کرد که با من مصافحه و معانقه کند و فرمود: «اهـلاً و سهـلاً» و مرا در بغل گرفت و با هم با کمال محبت معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.

بر سر مبارکش عمامه سبز روشنی بود و روی صورتش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاده و فرمود: « حاج علی خیر است کجا می روی»؟

گفتم: کاظمین (علیهما السلام) بودم زیارت کردم و به بغداد برمی گردم.

فرمود: «امشب شب جمعه است، بیا به کاظمین برگردیم».

گفتم: آقای من نمی توانم و امکانات ندارم!

فرمود: «داری! برگرد تا نزد جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهادت دهم، که تو از دوستان و موالیان ما هستی و شیخ هم شهادت می دهد، ما دو شاهد می شویم، و خدای تعالی هم فرموده: دو شاهد بیاورید.

این مطلب اشاره ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد، که من از موالیان اهل بیت عصمت و طهارتم و آن را در کفن خود بگذارم.

گفتم: شما این مطلب را از کجا می دانید و چطور شهادت می دهید؟!

فرمود: «کسی که حق او را به او می رسانند، چگونه رساننده را نمی شناسد»؟

گفتم: چه حقی؟

فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی»!

گفتم: وکلای شما کیست؟

فرمود: «شیخ محمد حسن»!

گفتم: او وکیل شما است؟!

فرمود: «وکیل من است».

اینجا در خاطرم خطور کرد، که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمی شناخت کیست؟

به خودم جواب دادم، شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام!

باز با خودم گفتم: حتما این سید از سهم سادات از من چیزی می خواهد و چقدر مایلم از سهم امام (علیه السلام) به او چیزی بدهم.

لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمد حسن مراجعه کردم و باید با اجازه ی او چیزی به دیگران بدهم.

او به روی من تبسمی کرد و فرمود: « بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی».

گفتم: آنچه را داده ام قبول است؟

فرمود: «بله».

من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می داند و مقداری تعجب کردم! و با خود گفتم: البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.

سپس به من فرمود: «برگرد با هم برویم جدم را زیارت کن».

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می رفتیم.

در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری بود و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره همه با میوه، در یک وقت که موسم آنها نبود بر سر ما سایه افکنده بود.

گفتم: این نهر و این درختها چیست؟

فرمود: « هر کس از موالیان و دوستان ما باشد و جدم را زیارت کند اینها با او هست».

گفتم: سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود روزی نزد او رفتم شنیدم می گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نباشد! برای او فائده ای ندارد!.

فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست».

سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) هست؟

فرمود: «بله او و هر کس متعلق به تو است از موالیان خواهد بود».

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس»؟

گفتم: روضه خوانهای امام حسین (علیه السلام) می خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب سلیمان اعمش در خواب دید، که هودجی در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟

گفتند: حضرت فاطمه زهراء و خدیجه کبری (علیهما السلام) هستند.

گفت: کجا می روند؟

گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین (علیه السلام) می روند و دید رقعه هائی را از هودج می ریزند که در آنها نوشته شده:

«امان من النار لزوار الحسین (علیه السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة».

(امان نامه ای است از آتش برای زوار سیدالشهداء (علیه السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت) آیا این حدیث صحیح است؟

فرمود: «بله راست است و مطلب تمام است».

گفتم: ای آقای من صحیح است که می گویند: کسی که امام حسین (علیه السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟

فرمود: «آری والله». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: در سال (۱۲۶۹) هزار و دویست و شصت و نه به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) چگونه است؟

گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می خورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده آیا صحیح است آیا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می دهد؟

فرمود: «آری والله جد من ضامن است».

گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: زیارت من از حضرت رضا (علیه السلام) قبول است؟

فرمود: «انشاء الله قبول است».

گفتم: آقای من سؤالی دارم.

فرمود: «بپرس».

گفتم: زیارت حاج احمد بزاز باشی قبول است، یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)؟

فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است».

گفتم: سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟

جوابی ندادند.

گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟ باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائما در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).

در این موقع به جائی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوی که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می کند!

گفتم: ای آقای من این زمین مال بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جائز نیست!

فرمود: «این مکان مال جد ما حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و ذریه او و اولاد ما است برای موالیان ما تصرف در آن حلال است».

در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم: آقای من می گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) است این راست است یا نه؟

فرمود: « چه کار به این کارها داری»!

در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده اند و از میان جاده می گذرد و بعد از آن دو راهی می شود، که هر دو راه به کاظمین می رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، من به آقا عرض کردم بیا از این راه برویم (یعنی راه سلطانی).

فرمود: «نه از راه خودمان می رویم».

از آنجا چند قدمی برداشتیم، خودم را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدم، داخل ایوان شدیم و از طرف «باب المراد» که طرف شرقی حرم است و پائین پای مقدس است، وارد شدیم و آقا به در رواق معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد حرم شد و ایستاد و فرمود: «زیارت بکن».

گفتم: من سواد ندارم.

فرمود: «برای تو زیارت بخوانم».

گفتم: بلی.

فرمود: «ءادخل یا الله السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری (علیه السلام) و فرمود: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری» بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می شناسی»؟

گفتم: چطور نمی شناسم.

فرمود: «به او سلام کن».

گفتم: «السلام علیک یا حجة الله یا صاحب الزمان یابن الحسن»آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة الله و برکاته» پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان».

گفتم: سواد ندارم.

فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم»؟

گفتم: بله.

فرمود: «کدام زیارت را برای تو بخوانم»؟

گفتم: هر زیارتی که افضل است.

فرمود: «زیارت امین الله افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله شد و آن زیارت را به این نحوه خواند:

«السلام علیکما یا امینی الله فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله حق جهاده و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه (صلی الله علیه و آله) حتی دعاکما الله الی جواره فقبضکما الیه باختیاره و الزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه….» تا آخر زیارت.

در اینجا چراغهای حرم را روشن کردند، یعنی شمعها روشن شد ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می درخشد و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آنچنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه ها نمی شدم.

وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پائین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی زیارت جدم حسین بن علی (علیه السلام) را بکنی»؟

گفتم: بله شب جمعه است زیارت می کنم.

آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن از اذان مغرب فارغ شد به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان» ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادی در طرف راست محاذی امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.

ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات!، که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! و از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتی برنمی گشتم! و اسم مرا می دانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من! وقتی به امام زمان (علیه السلام) سلام عرض کردم! و غیره…!!

بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقائی که با من مشرف شد کجا رفت؟

گفتند: بیرون رفت، ضمنا کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟ گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمد حسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.

من هم قضیه را به کسی نمی گفتم، تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ای؟

گفتم: چیزی ندیدم. او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۱۲]

(ظاهرا برخورد اخیر سبب شد که حـاج علـی بغدادی قضیه را برای مردم نقل کند).

 

ملاقات یازدهم

مرحوم حاجی نوری رحمه الله در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند که:

عالم فاضل «شیخ باقر کاظمی» معروف به «آل طالب» گفت که: مرد مؤمنی به نام «شیخ حسین رحیم» از خانواده معروف به «آل رحیم» نقل می کرد. و همچنین این قضیه را عالم کامل، فاضل عابد، مصباح الاتقیاء، «شیخ طـه» که فعلاً امام جماعت مسجد هندی است و مورد اعتماد خاص و عام است، نقل کرد که: شیخ حسین رحیم مردی بود پاک طینت و از مقدسین و متدینین.

او مبتلا به مرض ریوی بود که با سرفه اش خون بیرون می آمد.

و در عین حال مبتلا به فقر و تنگدستی عجیبی بود، حتی قوت روزانه خود را نداشت، غالبا برای تهیه ی غذا به اطراف نجف اشرف نزد بادیه نشینان می رفت و از آنها چیزی می گرفت.

در این گیرودار چون ازدواج نکرده بود و هنوز جوان بود، عاشق دختری که در همسایگی آنها بود، گردید.

ولی چون او فقیر و مریض بود، به او آن دختر را نمی دادند، لذا فوق العاده ناراحت و مهموم و مغموم شده بود.

این ابتلائات یعنی فقر و مرض و عشق به قدری به او فشار آورده بود که تصمیم گرفت، عملی را که در نجف برای قضاء حوائج معروف است، انجام دهد و آن این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود و خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برسد و از آن حضرت حوائجش را بگیرد.

بالاخره چهل شب چهارشنبه این عمل را انجام داد.

مرحوم «شیخ باقر کاظمی» فرمود: شیخ حسین خودش می گفت من چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رفتم و دقت کردم که حتی یک شب تعطیل نشود، شب چهارشنبه آخر که از شبهای زمستان و ابری و تاریک و باد تندی با نم نم باران می آمد، من به مسجد کوفه رفتم.

چون از سینه ام خون می آمد و وسیله ی جلوگیری آن را نداشتم همان بیرون مسجد در روی دکه ای که کنار در مسجد است نشستم و اتفاقا چیزی نداشتم که به خودم بپیچم تا سرما نخورم.

فقط مختصری قهوه آورده بودم و آتشی درست کرده بودم، تا چند فنجان قهوه بخورم کسی آن اطراف نبود فوق العاده دلتنگ بودم، غصه ام زیاد شده بود و دنیا در مقابل چشمم تاریک شده بود.

خدایا! چهل شب چهارشنبه است، به اینجا می آیم، نه کسی را دیده ام و نه چیزی برایم ظاهر شده و نه حوائجم برآورده گردیده است، این همه مشقت و رنج کشیدم.

چه شبهائی که با ترس و لرز، خود را به امیدی به این مسجد رساندم ولی هیچ خبری نشد.

در این فکرها بودم، خواستم فنجانی قهوه بریزم و بخورم، دیدم مرد عربی از طرف در اول مسجد متوجه من شده و به طرف من می آید.

وقتی از دور او را دیدم، ناراحت شدم، با خودم گفتم که این مرد از عربهای بادیه است، از اهالی اطراف مسجد است، نزد من می آید که قهوه را بخورد و مرا در این شب تاریک بی قهوه بگذارد و ناراحتی مرا زیادتر کند، آخر من بسیار کم قهوه آورده بودم.

به هر حال به من رسید و سلام کرد و اسم مرا برد و در مقابل من نشست.

از اینکه اسم مرا می دانست، تعجب کردم، زیرا من او را هرگز ندیده بودم، بعد با خودم فکر کردم، که شاید او از افرادی است که در اطراف نجف اشرف زندگی می کند و من بر آنها وارد می شدم و میهمان آنها می گردیدم!

لذا از او پرسیدم: از کدام طایفه ی عرب هستی؟

گفت: من از بعضی از آنها هستم.

بعد از آن من از هر یک از طوائف عرب که در اطراف نجف اشرف بودند سؤال کردم و گفتم: شما از آن قبیله هستی؟

گفت: نه، از آنها نیستم. من عصبانی شدم او را مسخره کردم و گفتم: تو از طری طری ای و این کلمه ای بود که معنائی نداشت و من آن جمله را از روی ناراحتی به او گفتم.

ولی او ناراحت نشد و تبسمی کرد و گفت: بر تو حرجی نیست من اهل هر کجا باشم، بگو تو برای چه به اینجا آمده ای؟

گفتم: به تو فائده ندارد، که بدانی چرا من اینجا آمده ام.

گفت: چه ضرر دارد، برای تو که به من بگوئی برای چه به اینجا آمده ای؟

من از حسن خلق او و خوب حرف زدنش تعجب کردم و از او خوشم آمد و کم کم هر چه بیشتر حرف می زد محبتم به او زیادتر می شد.

تا آنکه توتون برداشتم و برای او سبیل (چپق) چاق کردم و به او دادم.

او گفت: من نمی کشم.

بعد برای او یک فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او از من گرفت و لب زد و به من داد و گفت: تو این را بخور.

من گرفتم و آن را خوردم ولی آنا فآنا محبتش در دلم زیادتر می شد.

به او گفتم: ای برادر! خدا امشب تو را برای من رسانده که مونس من باشی آیا می آئی با هم برویم، کنار قبر حضرت مسلم بنشینیم؟

گفت: بله می آیم، ولی تو باید شرح حال خودت را برایم نقل کنی.

گفتم: ای برادر! سرگذشتم را برای تو نقل می کنم.

من مرد فقیر و ناداری هستم، از آن روزی که خود را شناختم، فقیر و بی چیز بوده ام تا به حال.

ضمنا چند سال است که از سینه ام خون می آید و علاجش را نمی دانم و از طرف دیگر زن ندارم و به دختری از اهل محله ی خودمان علاقه مند شده ام که او را به من نمی دهند در این حال ملاها به من گفتند: اگر بخواهی به حوائجت برسی متوجه به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن حضرت را خواهی دید و حاجتت را خواهی گرفت و امشب شب چهارشنبه ی آخر است چیزی ندیده ام و این همه زحمت کشیده چیزی ملتفت نشده ام این است حوائج من.

او گفت: اما سینه ی تو خوب می شود و اما آن زن را به همین زودی به تو می دهند و اما فقرت همین طور هست تا از دنیا بروی.

من متوجه اینکه او این گونه حرف می زند نشدم.

به او گفتم: آیا کنار قبر حضرت مسلم نمی رویم؟

گفت: برخیز برویم و ایشان جلوی من راه می رفتند وقتی وارد مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نمی خوانیم؟

گفتم: چرا، او جلو ایستاد و من هم با فاصله ای عقب سر او ایستادم و مشغول نماز شدم وقتی سوره ی حمد را می خواندم دیدم او به نحوی مشغول قرائت است که مثل قرائت و حال او را در کسی ندیده بودم، با خودم گفتم، شاید او حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) باشد او در حال نماز بود ولی نور عظیمی به او احاطه کرده بود که من نمی توانستم او را ببینم، ولی قرائت او را می شنیدم و بدنم می لرزید، می خواستم نمازم را قطع کنم ولی از ترس آن حضرت قطع نکردم و به هر نحوی بود نمازم را تمام کردم.

اما بعد از نماز دیدم، آن نور بالا رفت، مشغول گریه شدم و از آن حضرت به خاطر سوء ادبی که در بیرون مسجد کرده بودم، عذر خواستم و گفتم: ای آقای من! به من وعده دادی که به کنار قبر حضرت مسلم برویم، در بین اینکه، این جمله را می گفتم، دیدم آن نور به طرف قبر حضرت مسلم حرکت کرد، من هم عقب او رفتم، نور در فضای زیر گنبد حضرت مسلم قرار گرفت و او آنجا بود و من مشغول گریه و زاری بودم، تا آنکه صبح شد و آن نور به آسمان عروج فرمود.

بعد از این جریان، سینه ام خوب شد و پس از چند روز آن دختر را به من دادند ولی فقرم همچنان به حال خود باقی است.

 

ملاقات دوازدهم

مرحوم آیه الله آقای «حاج سید حسین قاضی تبریزی» که در قم ساکن بودند و تمام علماء و بزرگان ایشان را به عنوان یک مرد عالم و متقی و اهل معنی و دارای کرامات می شناختند و من خودم مکرر خدمتشان رسیده بودم و از محضرشان استفاده هائی نموده بودم، معروف بود که ایشان مکرر خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می رسند، ولی من قضیه ای که از ایشان سندش صحیح باشد نداشتم که آن را در اینجا نقل کنم و خود من هم از ایشان در این خصوص چیزی نشنیده بودم.

ولی بحمدالله وقتی به این قسمت از کتاب رسیده بودم، میهمانی از قم، به منزل ما آمد که او را مدتها است به عنوان یک فرد اهل حال و معنی می شناختم او مرحوم حاج آقا جواد رحیمی بود، او با مرحوم آیه الله قاضی کاملاً آشنا بود و از اصحاب اهل سر ایشان بوده است، معظم له در بیستم ذیقعده ۱۴۰۳ سه قضیه از آن جناب در موضوع این کتاب برای ما نقل فرمود:

«اول»

مرحوم آیه الله آقای «سید حسین قاضی» نقل فرمودند که: در محلی جمعی بودیم که به محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیدیم، ایشان به ما نگاه می فرمودند و از افـراد تفقد می نمودند، به من فرمودند: شما چه می خواهید که من به شما بدهم؟ عرض کردم: می خواهم از همه ی این جمعیت به شما نزدیکتر باشم. حضرت در کنار خود جائی باز کردند و مرا پهلوی خود نشاندند.

«دوم»

آقای حاج آقا «جواد رحیمی» (رحمه الله علیه) گفتند:

مرحوم «آقای قاضی» فرمود: زمانی که در محضر حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه) بودم، قصیده ای که در مدح حضرتش یکی از دوستانش گفته بود، من آن را برای آن حضرت می خواندم، شاعر در آن قصیده اخلاص و ارادت خودش را نسبت به آن حضرت اظهار می کند، من وقتی آن اشعار را می خواندم، آنچه را شاعر نسبت به خودش داده بود من آنها را نسبت به خودم و اخلاص خودم می دادم و می خواستم به این وسیله ابراز ارادتی بکنم، که ناگاه دیدم آن حضرت نیستند و متوجه شدم که از این عمل من خوششان نیامده است.

 

«سوم»

و بالاخره آقای حاج آقا «جواد رحیمی» رحمه الله قضیه ی سوم مرحوم «آیه الله قاضی» را این چنین بیان کردند:

مرحوم آیة الله آقای حاج «سید حسین قاضی» فرمودند: شب تولد حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام الله علیها) یعنی شب بیستم جمادی الثانی سال ۱۳۴۸ در مسجد جمکران بودم، ناگهان مشاهده شد که انواری از آسمان به زمین و بخصوص روی آسمان جمکران فرو می ریزند، (در اینجا آقای رحیمی فرمودند: من هم اتفاقا آن شب در مسجد جمکران بودم و آن انوار را دیدم و بلکه همه ی مردم آنها را می دیدند).

در همان شب شخصی که مورد وثوق «آقای قاضی» بود برای ایشان نقل کرده بود که من در مسگرآباد تهران بودم، یکی از اولیاء خدا مرا با طی الارض به مسجد جمکران آورد با او در مسجد جمکران به مجلس روضه ای که در گوشه ای تشکیل شده بود رفتیم، از همان اول مجلس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه در روضه شرکت فرمودند، روضه خوان اشعاری از کتاب «گلزار آل طـه» که مرحوم آیه الله حاج «سید علی رضوی» سروده است، می خواند و حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گوش می دادند و گریه می کردند، پس از خاتمه ی مجلس حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) دعاء کردند و از مجلس برخاستند و تشریف بردند، جمعی که در آن مجلس بودند به شخصی که از دیگران به حضرت ولی عصر (علیه السلام) نزدیکتر بود، اصرار می کردند که شما هم دعائی بکنید، او می گفت: حضرت ولی عصر (علیه السلام) دعاء فرمودند،

بالأخره با اصرار زیاد او را وادار به دعاء کردند او هم چند جمله دعاء درباره ی فرج کرد و مجلس خاتمه یافت.

(احتمالاً دعاء کننده خود مرحوم «قاضی» بوده ولی نمی خواسته اسمش را ببرند).

 

ملاقات سیزدهم

استادمان مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ مجتبی قزوینی» (رضوان الله تعالی علیه) قضیه ی استادش مرحوم آیه الله آقای «میرزا مهدی اصفهانی» را این چنین نقل می فرمود:

مرحوم آیه الله «میرزای اصفهانی» می فرمود: در ایام تحصیل که در نجف اشرف بودم، در علم اخلاق و تزکیه ی نفس و سیر و سلوک از محضر آقای «سید احمد کربلائی» که یکی از عرفاء بلند پایه ی بود استفاده می کردم، تا آنکه در رشد و کمالات معنوی و تزکیه ی نفس از نظر ایشان به حد کمال و به اصطلاح به مقام قطبیت و فناء فی الله رسیدم.

او به من درجه و سمت دستگیری از دیگران را داد و مرا استاد در فلسفه اشراق دانست، او مرا عارف کامل و قطب و فانی فی الله می دانست ولی من که خودم را نمی توانستم فریب دهم و هنوز از معارف حقه چیزی نمی دانستم، دلم آرام نگرفته بود و خود را در کمالات ناقص می دانستم، تا آنکه به فکرم رسید که شبهای چهارشنبه به مسجد سهله بروم و متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بشوم شاید آن آقائی که خدای تعالی او را برای ما غوث و پناهگاه خلق قرار داده توجهی به من بفرماید و صراط مستقیم را به من نشان بدهد.

لذا به مسجد سهله رفتم و از جمیع علومی که:

سر به سر قیل است و قال

نه از آن کیفیتی حاصل نه حال

و از افکار عرفانی متصوفه و از بافته های فلاسفه، خود را خالی کردم و صد درصد با کمال اخلاص و توبه به مقام مقدس آن حضرت، خود را در اختیار گذاشتم، که ناگهان جمال پر نور حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه ظاهر شد و به من اظهار لطف زیادی فرمود و برای آنکه میزانی در دست داشته باشم و همیشه با آن میزان حرکت کنم، این جمله را به من فرمودند:

«طلب المعارف من غیر طریقنا اهل البیت مساوٍ لانکارنا» یعنی: جستجوی معارف و شناخت حقایق از غیر خط ما اهل بیت طهارت مساوی است با انکار ما.

وقتی مرحوم میرزای اصفهانی این جمله را از آن حضرت می شنود، متوجه می گردد که باید معارف حقه را تنها و تنها از مضامین آیات قرآن و روایات اهل بیت عصمت و طهارت استفاده کند و لذا به مشهد مقدس مشرف می گردد، معارف قرآن و اهل بیت را به پاک طینتان از اهل علم تعلیم می دهد و شاگردانی به جامعه ی روحانیت تحویل می دهد.

در اینجا چند تذکر و توضیح را لازم می دانم که به عرض خوانندگان محترم برسانم.

اول: آنکه قضیه تشرف مرحوم میرزای اصفهانی، به انحاء مختلف نقل شده و چون برای من آنچه را که استادم مرحوم آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی نقل فرموده بودند معتبر است، این نحوه که نقل کردم نزد من معتبرتر است.

دوم: مرحوم سید احمد کربلائی، از شاگردان ملا حسین قلی همدانی است و مرا سلاتی دارد که ظاهرا شخصی معنی این شعر شیخ عطار را می پرسد:

دائما او پادشاه مطلق است

در کمال عز خود، مستقرق است

او بسر ناید ز خود، آنجا که او است

کی رسد عقل وجود، آنجا که او است

که ابتداء مرحوم «آخوند خراسانی» جواب مختصری می دهد و بعد همان سؤال را از مرحوم «شیخ محمد حسین غروی کمپانی» می کنند، که ایشان طبق مذاق فلسفه مشاء پاسخ می گوید و بعد باز همان سؤال را از مرحوم «سید احمد کربلائی» می پرسند، که ایشان طبق مذاق فلسفه اشراق جواب می دهند که عینا آن مراسلات نزد من موجود است، بنابراین مرحوم سید احمد کربلائی مذاقشان مذاق عرفانی وحدت موجودی است و این مطلب کاملاً از آن مراسلات استفاده می شود.

سوم: مرحوم آیه الله آقای میرزا مهدی اصفهانی در روز پنجشنبه ۱۹ ذیحجه الحرام ۱۳۶۵ هجری قمری در مشهد مقدس از دنیا رفت و در وسط دارالضیافه آستانه مبارکه حضرت رضا (علیه السلام) دفن شد.

ضمنا بعضی از شاگردان مرحوم میرزای اصفهانی و فرزند بزرگوارش در کتاب دین و فطرت قضیه او را این چنین نقل می کنند.

«از جمله عالمان و فقیهان و مربیان روحانی دهه های گذشته مرحوم مبرور آیه الله العظمی آقای میرزا مهدی اصفهانی رضوان الله تعالی علیه است (۱۳۶۵ ـ ۱۳۱۳ هجری قمری) بوده است، که مراکز علمی خصوصا حوزه علمیه مشهد سالها تحت نفوذ و سیطره معنوی آن بزرگوار بوده و تعالیمشان از جمله حرکتهای عظیم فکری معاصر گشته که همچون سدی فولادین در مقابل انحرافات ایستاد و معارف قرآن و ائمه طاهرین را به عنوان تنها راه دستیابی به اسلام خالص عرضه داشته است.

بسیاری از دانشمندان شیعه که امروز نگهبانان مرزهای تشیع اند در محضر آن بزرگوار درسها گرفته و پندها آموخته اند این تب و تابی که امروزه در زادروز امام عصر (عج الله تعالی فرجه الشریف) می بینیم، گوشه ای از شراره های محبتی است که ایشان به پیشگاه امام زمان (علیه السلام) می ورزیده و اینک جلوه هائی از آن آشکار گشته است…

آن بزرگوار، در آن هنگامی که به تحصیل مشغول بوده و سینه خویش را از علوم اسلامی می انباشته در برخورد با روشها و مشربهای گوناگون از جمله مکاتب فلسفی و عرفانی به حیرت و نوسان کشیده می شود و اضطراب عجیبی بر روحش سایه می افکند.

پریشانی و آزردگی حاصل از بلاتکلیفی، انقلاب فکری در او ایجاد می کند که نمی داند چه بکند و به کجا برود و به کدام سیر، از سیرهای علمی و معنوی آن زمان رو کند.

سرانجام برای نجات از این دغدغه ی خاطر، به حضرت ولی عصر اروحنا فداه متوسل می شود و چاره مشکل را از آن حضرت می طلبد.

حضرتش نیز تفضل می کنـند و در کنـار قـبر هود و صالح در «وادی السلام نجف» تشریف فرما شده بر او تجلی می فرمایند و راه را به او می نمایانند… .

او که در آنجا با قلبی شکسته و دیده ای گریان دیدار را آرزو می نمود سرانجام به مقصود خود نائل می آید و شرفیاب محضر پرفیضش می شود و درمان درد خویش را می یابد.

بدین گونه که وقتی در بیداری به خدمت حضرت می رسد، بر سینه آن حضرت نواری را به رنگ سبز به عرض ۲۰ سانت و به طول قریب ۶۰ سانت می بیند، که عبارتی به رنگ سفید، به گونه ی نور بر آن چنین نقش شده است:

«طلب الْمعارفْ منْ غیر طریقنا اهْل الْبیت مساوقٌ لانْکارنا وقدْ اقامنی الله وانا حجه بْن الْحسن».

(که کلمه «حجة بن الحسن» قدری درهم و به شکل امضاء نقش یافته بود)

(یعنی: جستجوی معارف جز از راه ما خاندان پیامبر، مثل انکار نمودن ماست و خداوند امروز مرا برپا داشته و من حجت خدا پسر حضرت عسکری (سلام الله علیه) هستم).

و بعد آن حضرت غائب می شوند.

این پیام گهربار حضرتش، مرحمی بر قلب سوزان او می گردد و راه حق، روشن و آشکار برایش نموده شده و به دنبال این توسل و عنایت، مرحوم میرزا به چشمه ی جوشانی از معارف الهی و شخصیتی فرزانه هدایت می شود که نامش را هرگز نبرد و از او تنها به «صاحب علم جمعی» تعبیر نمود.

درس گهربار امام، مشعل و چراغ راه زندگی او می گردد، که خلاصه اگر ما را قبول دارید باید معارف را از ما بگیرید و در همه ی زمینه ها، یعنی خداشناسی و نفس شناسی و روح شناسی و آخرت شناسی و بلکه آفاق شناسی، از ما تبعیت کنید.

بعدها به منظور زنده نمودن معارف اهل البیت، عازم ایران می شود و درسهائی را که آمیزه ای از قرآن و علوم عترت بود، برای دانشوران مطرح می فرماید، برخی از آثار ارزنده و علمی آن مرحوم نزد بعضی از شاگردان بزرگوارش هم اکنون موجود است.

این بود آنچه را که بعضی از شاگردان از قضیه مرحوم میرزای اصفهانی نقل کرده اند و به عقیده من جریان آن چنان باشد که مرحوم آقای حاج شیخ مجتبی نقل فرموده اند و احتمال هم دارد که اینها دو حکایت و ملاقات باشد.

 

ملاقات چهاردهم

آیه الله آقای حاج شیخ «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مؤلف کتاب گنجینه ی دانشمندان در جلد دوم صفحه ۶۴ نقل می کند:

در شب سه شنبه ۲۶ ربیع الثانی ۱۳۹۳ برای مؤلف فرمودند: دخترم که همسر حجه الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.

من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مداومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.

او مشرف بمکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من بآن ذکر مداومت می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم، تا آنکه یک روز در موقع طواف، بوسیله ی جمعی از سودانیها ازدحام عجیبی را در مطاف مشاهده کردم.

قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:

متوسل به «امام زمان» (علیه السلام) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی.

گفتم: «امام زمان» کجا است؟

گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.

نگاه کردم دیدم، آقای بزرگواری پیش روی من راه می رود و اطراف او به قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.

همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن.

من فورا پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (علیه السلام) می رفتم و به قدری نزدیک بودم که دستم به پشت آقا می رسید!

آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.

خلاصه همین طور هفت شوط طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.

و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود.

 

ملاقات پانزدهم

مرحوم حجه السلام آقای حاج شیخ «محمد تقی بافقی» یکی از علماء مبارز زمان رضاشاه پهلوی بود که مکرر آن شاه ظالم او را زندان کرد و تبعید نمود.

او (طبق نوشته گنجینه دانشمندان جلد ۳ صفحه ی ۶) معتقد بود که به ادله ی اربعه راه ملاقات با «امام زمان» (علیه السلام) باز است.

علاوه بهترین دلیل بر امکان چیزی وقوع آن است.

و ما می بینیم که هزارها نفر آن حضرت را دیده و شناخته و با او حرف زده اند!

مؤلف کتاب پس از آنکه این کلام را مشروح بیان می کند چند حکایت از مرحوم بافقی در این ارتباط نقل می نماید که یکی از آن حکایات این است.

حکایت کرد، برای من مرحوم حجه الاسلام، عالم عامل، عابد زاهد، ملا اسدالله بافقی برادر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در ماه صفر ۱۳۶۹ قمری، او می گفت:

برادرم مکرر به خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رسیده و قضایا را به من گفته و سفارش کرده بود، که تا من زنده ام آنها را برای کسی نقل نکنم ولی حالا که از دنیا رفته برای شما چند حکایت از آن ملاقات ها را نقل می نمایم.

یکی از آنها این است که ایشان می فرمود:

قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بروم.

فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم، کوهها و دره های عظیمی سر راهم بود و برف هم بسیار باریده بود.

یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم. که نزدیک گردنه ای بود، با خودم گفتم، امشب در میان این قهوه خانه می مانم صبح به راه ادامه می دهم. وارد قهوه خانه شدم دیدم جمعی از کردهای یزیدی در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمارند با خودم گفتم خدایا چه بکنم اینها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است.

همین طور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر می کردم و کم کم هوا تاریک می شد، صدائی شنیدم که می گفت:

محمد تقی، بیا اینجا، به طرف آن صدا رفتم دیدم شخصی باعظمت زیر درخت سبز و خرمی نشسته و مرا به طرف خود می طلبد!

نزدیک او رفتم او سلام کرد و فرمود محمد تقی آنجا جای تو نیست من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت هوا ملایم است و کاملاً می توان با استراحت درآنجا ماند و حتی زمین زیر درخت خشک و بدون رطوبت است ولی بقیه صحرا پر از برف است و سرمای کشنده ای دارد.

به هر حال شب را خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجه شدم او حضرت بقیه الله (علیه السلام) است بیتوته کردم و آنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدس استفاده کردم.

صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم آقا فرمودند هوا روشن شد برویم.

من گفتم: اجازه بفرمائید، من در خدمتتان همیشه باشم و با شما بیایم.

فرمود: تو نمی توانی با من بیائی.

گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: در این سفر دو بار تو را خواهم دید و من نزد تو می آیم.

«بار اول قم» خواهد بود و مرتبه ی دوم نزدیک سبزوار تو را ملاقات می کنم، ناگهان از نظرم غائب شد!

من به شوق دیدار آن حضرت، تا شهر «قم» سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه (علیهاالسلام) و وعده تشرف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!

از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی متأثر بودم، تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: چرا خلف وعده شد؟!

من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم.

در همین فکرها بودم، که صدای پای اسبی شنیدم برگشتم دیدم حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه سوار بر اسبی هستند و به طرف من تشریف می آورند و به مجرد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم.

گفتم: آقا جان وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم ولی موفق نشدم؟

فرمود: محمد تقی ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو آمدیم تو از حرم عمه ام حضرت معصومه (سلام الله علیها) بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسأله ای می پرسید، تو سرت را پائین انداخته بودی و جواب او را می دادی، من در کنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی، من رفتم!

 

ملاقات شانزدهم

مـرحـوم آیـه الله آقـای حـاج شیـخ «محمد تقی بافقی» رحمه الله به قدری در ارتباط با حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) قوی بود و در این جهت ایمانش کامل بود که هر زمان حاجتی داشت فورا به مسجد جمکران مشرف می شد و حوائجش را از «امام زمان» (علیه السلام) می گرفت صاحب کتاب «گنجینه دانشمندان» از قول یکی از علماء حوزه علمیه قم نقل می کند که:

حضرت آیه الله حاج سید محمد رضای گلپایگانی فرمودند که: در عصر آیه الله آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری چهارصدنفر طلبه در حوزه قم جمع شده بودند، آنها متحدا از مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی که مقسم شهریه مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری بود عبای زمستانی خواستند آقای بافقی به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم جریان را می گوید:

حاج شیخ عبدالکریم می فرماید: چهارصد عبا را از کجا بیاوریم؟!

آقای بافقی می گوید: از حضرت ولی عصر ارواحنا فداه می گیریم.

حاج شیخ عبدالکریم می فرماید: من راهی ندارم که از آن حضرت بگیرم.

آقای بافقی می گوید: من انشاءالله از آن حضرت می گیرم.

شب جمعه ای آقای بافقی به مسجد جمکران رفت و خدمت حضرت رسید و روز جمعه، به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم گفت، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) وعده فرمودند فردا روز شنبه چهار صد عبا مرحمت بفرمایند.

روز شنبه دیدم یکی از تجار چهارصد عبا آورد و بین طلاب تقسیم کرد.

 

ملاقات هفدهم

حضرت حجه الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ «مهدی معزی» فرمودند: مرحوم حاج شیخ مرتضی زاهد که از پاکان علماء تهران بود فرمود:

مرحوم سید عبدالکریم محمودی شبهای جمعه به خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) می رسید.

او می گفت: شب جمعه ای در صحن مطهر حضرت عبدالعظیم (در شهر ری) خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رسیدم، به من فرمودند: سید کریم بیا با هم به زیارت جدم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) برویم.

گفتم: در خدمتم چند قدمی در خدمت آن حضرت برداشتم دیدم به در صحن حضرت رضا (علیه السلام) رسیده ام من با آن حضرت زیارت کردم و باز به همان نحو برگشتیم و به تهران آمدیم.

باز حضرت ولی عصر (علیه السلام) فرمودند بیا با هم به زیارت قبر حاج سید علی مفسر برویم، (این قبر در صحن امامزاده عبدالله است) وقتی در خدمتشان به آنجا رفتیم دیدم روح آن مرحوم کنار قبرش ایستاده و اظهار ارادت به آن حضرت می کند. بعد سید علی به من گفت: سید کریم به حاج شیخ مرتضی زاهد سلام مرا برسان و بگو چرا حق رفاقت و دوستی را رعایت نمی کنی و به دیدن ما نمی آئی و ما را فراموش کرده ای؟

حضرت ولی عصر (علیه السلام) به سید علی فرمودند: حاج شیخ مرتضی گرفتار و معذور است من به جای او خواهم آمد.

 

ملاقات هیجدهم

یکی از بزرگان مراجع شیعه مرحوم آیه الله العظمی آقای «سید ابوالحسن اصفهانی» است.

او یکی از مراجع اعلای دینی و زعیم اعظم و فقیه مؤید و زمامدار تشیع، از آیات و مراجعی که بی واسطه به فیض ملاقات حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه مشرف گشته و مورد تأئیدات غیبی بوده اند و در طول تاریخ غیبت کبرای امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمتر مرجعی و زعیمی به کیاست و فراست و سعه صدر و بخشندگی و مؤثر آثار و خدمات آن بزرگوار و کرامات باهرات و سجایای گرانمایه و سخاوتها و احسان های عجیبه و اخلاق نیکویش بوده است.

یکی از کرامتهای امام عصر ارواحنا فداه، به این نایب بزرگوار و زعیم امت توقیع شریفی است که برای آن بزرگوار، صادر می کنند و می فرستند و بدین ترتیب ایشان را تحت عنایات خاصه خویش قرار می دهند و به الطاف و عنایاتشان می نوازند.

توقیعی که حضرتش ارسال می دارند، توسط مرحوم ثقه الاسلام والمسلمین، زین العلماء الصالحین حاج شیخ «محمد کوفی شوشتری» در نامه ای واصل می شود که متن مبارک آن نامه عبارت از این است:

«قل له: ارخـص نفسـک و اجعـل مجلسـک فـی الـدهلیـز واقـض حـوائـج النـاس نحـن ننصـرک».

یعنی (به او بگو: خودت را برای مردم ارزان کن، و خودت را در دسترس همه قرار بده، و محل نشستنت را دهلیز خانه ات انتخاب کن تا مردم سریع و آسان با تو ارتباط داشته باشند، حاجتهای مردم را برآور ما یاریت می کنیم).

 

ملاقات نوزدهم

این قضیه را در کتاب «پرواز روح» نقل کرده ام ولی چون در اینجا هم مناسب است باز نقل می کنم:

در سال ۱۳۳۲ شمسی هجری که به کوفه رفته بودیم، شخصی در آنجا بود به نام آقای حاج شیخ «محمد کوفی» که می گفتند او مکرر خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رسیده است.

جریانی را که نقل فرمود این بود:

می فرمود: در آن زمان که هنوز ماشین در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمی کرد، من با شتر به مکه مشرف شدم و در مراجعت از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم و کم کم به محلی که باتلاق بود، رسیدم پاهای شتر در آن باتلاق فرو رفت، من هم نمی توانستم از شتر پیاده شوم و شترم هم نزدیک بود بمیرد. ناگهان از دل فریاد زدم:

«یا ابا صالح الْمهْدی ادْرکنی» و این جمله را چند مرتبه تکرار کردم. دیدم اسب سوای به طرف من می آید و او در باتلاق فرو نمی رود، او به در گوش شترم جملاتی گفت که آخرین کلمه اش را شنیدم: «حتی الْبابْ» (یعنی تا دم در) شترم حرکت کرد و پاهای خود را از باتلاق بیرون کشید و به طرف کوفه به سرعت حرکت کرد.

من رویم را به طرف آن آقا کردم و گفتم: «منْ انْت» (تو که هستی؟).

فرمود: «انا الْمهْدی» (من حضرت مهدی (علیه السلام) هستم).

گفتم: دیگر کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «متی ترید؟» هر جا و هر وقت تو بخواهی.

دیگر شترم مرا از او دور کرد و خودش را به دروازه کوفه رساند و افتاد، من در گوش او کلمه ی «حتی الْبابْ» را تکرار کردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، این دفعه که به زمین افتاد فورا مرد.

آقای حاج شیخ محمد کوفی به قدری پاک و باتقوی بود که انسان احتمال نمی داد، حتی یک جمله را خلاف بگوید، سپس اضافه کرد و گفت:

من پس از آن قضیه بیست و پنج مرتبه دیگر به محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده ام که وقتی بعضی از آنها را برای مرحوم حاج ملا آقاجان نقل کرده بود ایشان به من فرمودند، بعضی از آنها مکاشفه است و چون این مرد بسیار پاک است گمان می کند که در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) رسیده است.

 

ملاقات بیستم

مرحوم «شیخ ورام» در کتاب تنبیه الخاطر و نزهه الناظر می گوید: علی بن جعفر المدائنی علوی نقل کرده و گفته که:

در کوفه پیرمرد قدکوتاهی که معروف به زهد و عبادت و پاکدامنی بود زندگی می کرد روزی من در مجلس پدرم بودم که آن پیرمرد قضیه ای را برای پدرم می گفت و آن قضیه این است که گفت:

شبی در مسجد جعفی که مسجد قدیمی در پشت شهر کوفه است بودم نیمه های شب تنها مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد مسجد شدند وقتی به وسط مسجد رسیدند، یکی از آنها نشست و دست به زمین کشید، ناگهان آب زیادی مانند چشمه از زمین جوشید، سپس وضو گرفت و به آن دو نفر دستور داد که وضو بگیرند، آنها هم وضو گرفتند، آن شخص جلو ایستاد و این دو نفر به او اقتداء کردند، من هم اقتداء کردم و با آنها نماز خوانده ام، وقتی که نماز را سلام داد و من از اینکه از زمین خشک آب خارج کرده بود تعجب کرده بودم از آن فردی که طرف راست من نشسته بود، پرسیدم: این آقا کیست؟ به مـن گـفت: ایـن آقـا «صاحب الامر امام زمان» (علیه السلام) فرزند «امام حسن عسکری» (علیه السلام) است، خدمتش رفتم سلام کـردم و دستـش را بـوسیـدم و عـرض کـردم: ای پـسر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نظر مبارکتان درباره ی شریف عمر بن حمزه که یکی از سادات است چیست؟ آیا او بر حق است؟

فرمود: او الآن بر حق نیست ولی هدایت می شود او نمی میرد تا آنکه مرا می بیند.

علی بن جعفر مدائنی می گوید: من این قضیه را کتمان می کردم مدت طولانی از این جریان گذشت و شریف عمره بن حمزه فوت شد و ندانستم که آیا او بالأخره خدمت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) رسید یا خیر؟

روزی به آن پیرمرد زاهدی که قضیه را برای پدرم نقل می کرد رسیدم و مثل کسی که منکر است به او گفتم، مگر شما نگفتید، که شریف عمر نمی میرد مگر آنکه خدمت حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) می رسد؟

به من گفت: تو از کجا دانستی که او خدمت حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) نرسیده است؟

من بعدها در مجلسی به فرزند شریف عمر بن حمزه که معروف به شریف ابوالمناقب بود برخوردم، گفت: وقتی پدرم مریض بود، شبی من خدمتش بودم به کلی قوایش تحلیل رفته بود و حتی جوهره ی صوتش شنیده نمی شد.

اواخر شب با آنکه من تمام درها را بسته بودم، ناگهان دیدم شخصی وارد منزل شد که از هیبت او من جرأت نکردم از ورودش سؤال کنم، پهلوی پدرم نشست و با او آرام آرام صحبت می کرد، پدرم مرتب اشک می ریخت سپس برخاست و رفت. وقتی از چشم ما ناپدید شد، پدرم گفت: مرا بنشانید، ما او را نشانیدم چشمهایش را باز کرد و گفت: این مردی که پهلوی من نشسته بود کجا رفت؟ گفتیم: از همان راهی که آمده بود بیرون رفت، گفت: عقبش بروید او را برگردانید، ما دیدیم درها مثل قبل بسته است و اثری از او نیست، برگشتیم نزد پدر و جریان را برای او گفتیم.

گفت: این آقا حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بود، سپس باز کسالتش سنگین شد و بی هوش گردید و پس از چند روز از دنیا رفت.[۱۳]

 

ملاقات بیست و یکم

از مرد موثقی به نام حاج آقای حیدری در مشهد شنیدم ولی چون در آن زمان قضیه را خود یادداشت نکرده بودم و حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمد رازی در کتاب آثار الحجه صفحه ی ۸۰ از همان مرد مورد وثوق شنیده و نوشته اند من عین آن حکایت را با مختصری کم و زیاد که از حافظه خودم هم استمداد کرده ام، از آن کتاب نقل می کنم.

آقای حاج میرزا علی حیدری فرمودند:

من در تهران این قضیه را از حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ اسحق رشتی فرزند مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ حبیب الله رشتی شنیده بودم و سپس در سفری که به شام برای زیارت حضرت «زینب» (سلام الله علیها) رفته بودم و به محضر مرحوم آیه الله آقای حاج سید محسن جبل عاملی رسیدم خود ایشان نقل کردند: در زمان حکومت شریف علی بر سرزمین حجاز به مکه مکرمه رفتم و قبلاً متوجه شده بودم که در اعمال حج خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه خواهم رسید و لذا در اعمال حج آن سال زیاد به فکر آن حضرت بودم ولی موفق به زیارت آن حضرت نشدم. تصمیم گرفتم که به وطن برگردم ولی متوجه شدم که راه بین مکه و لبنان بسیار دور است و بهتر این است که در مکه بمانم شاید سال دیگر موفق به زیارت آن حضرت گردم، لذا آنجا ماندم ولی در سال بعد و بعدتر تا پنج و یا هفت سال موفق به زیارت آن حضرت نشدم.

(تردید بین پنج سال و هفت سال از جناب آقای حاجی حیدری بود).

در این بین با حاکم مکه (شریف علی) آشنائی پیدا کردم و با او گاهی رفت آمد می نمودم او از شرفا و سادات مکه بود مذهبش زیدی بود، یعنی: چهار امامی بود و این اواخر خیلی با من گرم بود.

در آخرین سالی که اعمال حج را انجام دادم و دیدم باز هم مثل آنکه نمی خواهم موفق به زیارت آن حضرت شوم برای رفع ناراحتی و نگرانی خودم به یکی از کوه های اطراف مکه بالا رفتم، وقتی بالای کوه رسیدم آن طرف کوه چمن زاری بود که هرگز مثل آن را ندیده بودم با خود فکر کردم چرا در این چند سال که در مکه بوده ام برای گردش به اینجا نیامده ام؟!

وقتی از بالای کوه به میان آن چمن زار رسیدم، دیدم وسط آن خیمه ای برپا است و در میان خیمه جمعی نشسته اند و یک نفر که آثار بزرگی و علم از سیمایش ظاهر است در وسط خیمه نشسته، مثل اینکه او برای آن جمع درس می گوید و آنچه من از سخنان آن آقا شنیدم این بود که فرمود:

«به اولاد و ذراری جده ی ما حضرت زهراء سلام الله علیها در موقع مردن ایمان و ولایت تلقین می شود و هیچ یک از آنها بدون مذهب حقه و ایمان کامل از دنیا نمی روند».

در این بین شخصی از طرف مکه آمد و به آن آقا گفت:

«شریف محتضر و نزدیک است از دنیا برود، تشریف بیاورید!»

من با شنیدن این جمله حرکت کردم و به طرف مکه رفتم و یکسره به قصر ملک وارد شدم دیدم، او در حال سکرات مرگ است، علما و قضات اهل سنت اطرافش نشسته اند و او را به مذهب اهل سنت تلقین می کنند اما او به هیچ وجه حرفی نمی زند و فرزندش کنار بسترش نشسته و متأثر است.

ناگهان دیدم! همان آقائی که در خیمه درس می فرمود، از در وارد شد و بالای سر شریف نشست ولی معلوم بود که تنها من او را می بینم. زیرا من به او نگاه می کردم ولی دیگران از او غافل بودند، اما در من هم تصرف شده بود که نمی توانستم سلام کنم و یا از جا حرکت کنم او رو به شریف کرد و فرمود:

«قل اشهد ان لااله الاالله».

شریف گفت: «اشهد ان لااله الاالله».

او فرمود: «قل اشهد ان محمدا رسول الله».

شریف گفت: «اشهد ان محمدا رسول الله».

او فرمود: «قل اشهد ان علیا حجة الله».

شریف گفت: «اشهد ان علیا حجه الله» او به همین منوال یک یک از «ائمه اطهار» (علیهم السلام) را نام برد و به شریف، اقرار به آنها را تلقین کرد، شریف علی هم مرتب جواب می داد و اقرار می نمود تا آنکه به نام مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسید، آن آقا فرمود:

«یا شریف قل اشهد انک حجة الله» (یعنی: ای شریف بگو شهادت می دهم که تو حجت خدائی).

شریف هم گفت: شهادت می دهم که تو حجت خدائی.

اینجا من فهمیدم که دو مرتبه است موفق به زیارت حضرت بقیه الله (علیه السلام) می شوم، ولی متأسفانه آن چنان قدرت از من گرفته شده بود که نمی توانستم با او حرف بزنم و یا عرض ارادت کنم.

مرحوم آیه الله آقای سید محسن جبل عاملی در سال ۱۳۷۱ قمری در شام از دنیا رفت و در راهرو صحن حضرت زینب (علیها السلام) مدفون گردید.

 

ملاقات بیست و دوم

عالم جلیل و فقیه عالی مقام سید حسن بن حمزه که از علماء بزرگ شیعه است و با شش پشت به حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) می رسند نقل می کنند.

مرد صالحی از شیعیان گفت من در یکی از سالها به قصد زیارت بیت الله و اعمال حج از منزلم بیرون رفتم و اتفاقا آن سال گرما و امراض مسری زیاد شده بود.

در راه از قافله با غفلتی که کرده بودم عقب افتادم، کم کم از کثرت تشنگی در آن بیابان گرم بی حال روی زمین افتادم و نزدیک به هلاکت بودم، که صدای شیه ی اسبی به گوشم رسید.

وقتی چشمم را باز کردم جوان خوشرو و خوشبوئی را سوار بر اسب دیدم که بالای سرم ایستاده و ظرف آبی در دست داشت، از اسب پیاده شد و آن آب را به من داد، آن آب به قدری سرد و شیرین بود که من تا به حال مثل آن آب را نخورده ام از آن آقا سؤال کردم: تو که هستی که این لطف و مرحمت را به من نمودی؟!

گفت: من حجت خدا بر بندگان خدایم، من بقیه الله در زمینم، من آن کسی هستم که زمین را از عدل و داد پر خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالبم (علیهم السلام).

وقتی او را شناختم به من فرمود، چشمهایت را روی هم بگذار، من دستور را عمل کردم و چشمهایم را روی هم گذاشتم پس از چند لحظه به من فرمود، چشمت را باز کن، باز کردم خود را در کنار قافله دیدم در این موقع آن حضرت از نظرم غائب شد.

حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» پس از نقل این قضیه فرموده:

که حسن بن حمزه از اجله ی فقهاء طائفه ی امامیه است و از جمله تصانیف او کتاب «غیبت» است.

و شیخ طوسی می گوید: که سید حسن بن حمزه، فاضل ادیب، عارف فقیه، زاهد ورع، صاحب محاسن بسیار بوده است.

 

ملاقات بیست و سوم

باقی بن عطوه علوی که از سادات حسینی بوده و مورد اعتماد علی بن عیسی اربلی می باشد نقل کرده که گفت:

پدرم زیدی مذهب بود و او به مرضی مبتلاء بود که به هیچ وجه اطباء نمی توانستند او را معالجه کنند و از من و چند پسر دیگرش که همه شیعه و دوازده امامی بودیم ناراحت بود و دوست نداشت که ما در غیر مذهب او باشیم و گاهی که ما برای او استدلال حقانیت مذهب تشیع را می نمودیم و به او می گفتیم که حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی له الفرج) زنده است. می گفت: اگر راست می گوئید! بگوئید او بیاید و مرا شفاء بدهد تا من باور کنم و معتقد به مذهب شما بشوم و مکرر می گفت: من شما را تصدیق نمی کنم و به مذهب شما قائل نمی شوم مگر آنکه صاحب شما، امام زمان شما، حضرت مـهـدی شما بیاید و مرا از این مرض نجات بدهد!

تا آنکه یک شب بعد از نماز عشاء که ما همه یکجا جمع بودیم و پدرم در اتاق خودش بستری بود شنیدیم که صدا می زند و می گوید: بیائید، بشتابید، عجله کنید که آقای شما اینجا است!

ما خود را با عجله نزد او رساندیم، کسی را ندیدیم ولی او به طرف در اتاق نگاه می کرد و می گفت: پی او بدوید و به خدمت مولای خود برسید، زیرا همین لحظه او از نزد من از این اتاق بیرون رفت ما به دستور او از در اتاق بیرون رفتیم و هر چه این طرف و آن طرف دویدیم، کسی را ندیدیم به نزد پدر برگشتیم و از او سؤال کردیم که چه بود و چه شد؟ او می گریست و می گفت: شخصی نزد من آمد و گفت: یا عطوه.

گفتم: شما که هستی؟!

فرمود: من صاحب پسران تو، امام زمان پسران تو، هستم آمده ام تو را شفاء بدهم، بعد از آن دست دراز کرد و در جای مرض گذاشت و به کلی مرا از آن کسالت نجات داد و من سلامتی کامل خود را دریافتم و آثاری از آن کسالت در من نیست و لذا متوجه شدم که او امام زمان حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) است و به همین جهت شما را صدا زدم که او را زیارت کنید که متأسفانه به مجردی که شما آمدید آن حضرت از در اتاق بیرون رفت.[۱۴]

مرحوم حاجی نوری در نجم الثاقب می نویسد که:

علی بن عیسی اربلی می گوید: من قضیه عطوه را از غیر پسرانش مکرر سؤال کردم آنها می گفتند که ما او را قبلاً با کسالتش در مذهب زیدی دیده بودیم و بعد از شفا او را با داشتن مذهب شیعه اثنی عشری نیز دیده ایم.

و ضمنا در اینجا علی بن عیسی اربلی می گوید که در بین راه مدینه به مکه، مردم زیادی خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رسیده اند.

 

ملاقات بیست و چهارم

از جمله کسانی که به فیض ملاقات حضرت «صاحب الامر» ارواحنا فداه نائل آمده و پاسخ اشکالات علمیش را از آن وجود مقدس دریافت کرده است، عالم بزرگوار مقدس اردبیلی (متوفی ۹۹۳) رضوان الله تعالی علیه است. رادمرد بزرگی که در تقوی و عبادت به مقامی رسیده بود که هر که را بخواهند در قدس و تقوی مثال بزنند به او تشبیهش می کنند.

مشهـور اسـت کـه گاهی در بعض مسائل دشواری که برایش پیش می آمده و از حل آن عاجز می گشته. خود را به کنار ضریح مقدس حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السلام) می رسانیده و از آن حضرت سؤال می نموده و آن حضرت نیز پاسخش را می دادند.

شگفتا! از چنین یقینی در دین، نسبت به امامت و چنان رتبه ای در تقوی و زهادت:

یکی از شاگردان خاص آن مرحوم که از دانشمندان زمان خویش بوده و بر اسرار زندگی استاد نیز واقف گردیده می گوید:

«یکی از شبها که در صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در حالی که شب از نیمه گذشته بود و خسته از مطالعات علمی بودم قدم می زدم: ناگهان در آن فضای نورانی، شبحی را دیدم که به سوی حرم شریف علی بن ابیطالب (علیه السلام) روان است، در حالی که همه ی درهای حرم مطهر قفل بودند، با کنجکاوی او را تعقیب کردم، دیدم که او چون به در حرم نزدیک شد قفلها باز شدند و در حرم گشوده گشت. او به هر دری که دست می گذارد، باز می شد. تا اینکه با کمال وقار و سنگینی کنار حرم مطهر حضرت امیر (علیه السلام) ایستاد و سلام نمود. من جواب سلام او را شنیدم و سپس با همان صاحب صدا شروع به صحبت کرد. هنوز از آن گفتگو چیزی نگذشته بود که آن مرد خارج شد و از شهر بیرون رفت و به سوی مسجد کوفه سرازیر شد من نیز به لحاظ کنجکاوی او را تعقیب کردم او به مسجد کوفه رسید و به مسجد رفت آنجا در مسجد داخل محراب گردید و پس از لحظه ای به سوی شهر مراجعت نمود. وقتی نزدیک دروازه ی نجف که رسید تازه سپیده صبح دمیده بود و خفتگان آرام آرام سر از بستر برمی داشتند و آماده نیایش صبحگاهی می شدند. ناگهان در طول راه مرا عطسه ای گرفت که نتوانستم جلوی آن را بگیرم و آن مرد متوجه من شد و برگشت چون به چهره اش نگاه کردم، دیدم استادم آیه الله مرحوم مقدس اردبیلی است.

پس از سلام و انجام مراحل ادب به ایشان عرض کردم که: من در طول شب از لحظه ی ورود به حرم مطهر تاکنون همراه شما بوده ام لطفا بفرمائید که در حرم مطهر و در محراب مسجد کوفه با چه کسی سخن می گفتید؟

مرحوم مقدس اردبیلی ابتداء از من قول گرفتند که این راز را تا زمانی که ایشان در قید حیات هستند فاش نکنم، سپس فرمودند:

فرزندم گاه می شود که حل مسائل بر من دشوار می گردد و چون از کشف آن عاجز می شوم. خدمت حلال مشکلات حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام) شرفیاب شده و جواب آن را از آن مولا می گیرم.

اما شب گذشته حضرت امیر (علیه السلام) مرا به سوی حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) راهنمائی کرد و فرمود: «فرزندم «مـهـدی» (علیه السلام) در مسجد کوفه است، او «امام زمان» تو است نزد او برو و مسائلت را از او فراگیر».

و من به امر آن حضرت داخل مسجد کوفه شدم و از حضرتش که در محراب ایستاده بودند یعنی مولایم حضرت «مـهـدی» ارواح العالمین له الفداء مشکلاتم را پرسیدم.

 

ملاقات بیست و پنجم

مرحوم علامه مجلسی از ملحقات کتاب انیس العابدین و علامه نوری در نجم الثاقب نقل می کنند که:

سید بن طاووس قدس الله سره می فرماید که: در یک سحرگاه در سرداب مطهر از حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه این مناجات را شنیده ام که می فرماید:

«اللهم ان شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقیة طینتنا و قد فعلوا ذنوبا کثیرة اتکالاً علی حبنا و ولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک و بینهم فاصفح عن هم فقد رضینا و ما کان منها فیما بینهم فاصلح بینهم وقاص بها عن خمسنا وادخلهم الجنة و ذحزحهم عن النار و لاتجمع بینهم وبین اعدائنا فی سخطک».

یعنی: خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه ی طینت ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی به اتکاء بر محبت به ما و ولایت ما کرده اند، اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم هست، خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق ما است به آنها بده تا راضی شوند و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.[۱۵]

علامه ی مجلسی (رضوان الله تعالی علیه) می فرماید: که بسیاری از تألیفات متأخرین این حکایت ذکر شده و در بعضی از آن کتب جملات امام (علیه السلام) به نحوه ی دیگر ذکر گردیده است که از آن جمله است:

«اللهم ان شیعتنا منا و مضافین الینا و انهم قد أساؤا و قد قصروا و أخطاؤا رأونا صاحبا لهم رضا منهم و قد تقبلنا عنهم بذنوبهم و تحملنا خطایاهم لان معولهم علینا، و رجوعهم الینا، فصرنا لاختصاصهم بنا، و اتکالهم علینا کأنا أصحاب الذنوب إذ العبد مضاف الی سیده، و معول الممالیک الی موالیهم.

اللهم اغفر لهم من الذنوب ما فعلوه اتکالاً علی حبنا و طمعا فی ولایتنا و تعویلاً علی شفاعتنا، ولا تفضحهم بالسیئات عند أعدائنا، و ولنا أمرهم فی الاخرة کما ولیتنا أمرهم فی الدنیا، و إن أحبطت اعمالهم، فثقل موازینهم بولایتنا، وارفع درجاتهم بمحبتنا».

پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند و اضافه ی بر ما شده اند، خدایا اینها گاهی بدی می کنند و گاهی تقصیر می کنند و گاهی خطا می کنند، ما را صاحب خود می دانند، ما را از خود راضی می دانند، ما هم آنها را با همه ی گناهانشان قبول کرده ایم و خطاهای آنها را تحمل می کنیم زیرا بالاخره برگشت آنها به سوی ما است و آنها از ما هستند. و به خاطر خصوصیتی که آنها به ما دارند و اتکائی که آنها به ما کرده اند مثل اینکه ما صاحب گناه هستیم. زیرا بنده و کارهای بنده به آقایش مربوط می شود و برگشت مملوک به موالی اش خواهد بود خدایا گناهانی که آنها به خاطر اتکال بر حب ما و طمع در ولایت ما و به امید شفاعت ما کرده اند بیامرز.

خدایا آنها را در میان دشمنان ما به خاطر گناهانی که کرده اند مفتضح نفرما.

خدایا کارهای آنها را در قیامت به عهده ی ما بگذار همان طوری که امور آنها را در دنیا به عهده ی ما گذاشته ای.

خدایا اگر اعمال آنها ناچیز و سبک وزن است، اعمال آنها را به خاطر ولایت ما سنگین قرار بده و درجات آنها را به خاطر محبت به ما بالا ببر.

و در جای دیگر می گوید:

«اللهم ان شیعتنا منا خلقوا من فاضل طینتنا، و عجنوا بماء ولایتنا.

اللهم اغفر لهم من الذنوب ما فعلوه اتکالاً علی حبنا و ولائنا یوم القیامة، ولاتؤاخذهم بما اقترفوه من السیئات اکراما لنا، ولا تقاصهم یوم القیامة مقابل اعدائنا فان خففت موازینهم فثقلها بفاضل حسناتنا».

خدایا شیعیان ما از ما هستند، از زیادی گل ما خلق شده اند و به آب ولایت ما عجین گردیده اند. و به خاطر لطفی که به ما داری به روی آنها نیاور و در مقابل دشمنان ما روز قیامت آنها را تقاص مکن، اگر میزان اعمال آنها سبک است از اعمال زیاد خوب ما بردار به روی اعمال آنها بگذار و میزان اعمال آنها را سنگین کن.

و در بعضی از عبارات قبل از این دعاها که در بالا ذکر شد این دعا را از حجة بن الحسن نقل کرده اند:

«الهی بحق من ناجاک و بحق من دعاک، فی البر و البحر، تفضل علی فقراء المؤمنین والمؤمنات، بالغناء والثروة، و علی مرضی المؤمنین والمؤمنات، بالشفاء والصحة، و علی احیاء المؤمنین والمؤمنات باللطف والکرم، و علی أموات المؤمنین و المؤمنات، بالمغفرة والرحمة، و علی غرباء المؤمنین والمؤمنات بالردالی أوکاتهم سالمین غانمین بحق محمد و آله الطاهرین».

یعنی خدایا به حق کسی که در دریا و بیابان با تو مناجات می کند و تو را می خواند تفضل کن بر فقراء مؤمنین و مؤمنات و آنها را دارای بی نیازی و ثروت فرما و بوسیله ی شفا و صحت بر مریضهای مؤمنین و مؤمنات تفضل بفرما، و به زنده های مؤمنین و مؤمنات با لطف و کرمت تفضل کن، و بر مرده های مؤمنین و مؤمنات بوسیله ی رحمت و مغفرتت تفضل کن، و بر غریبه ها و مسافرین از مؤمنین و مؤمنات بوسیله ی برگرداندن آنها به وطن هایشان سالم و با فایده ی زیاد تفضل کن، به حق محمد و آل طاهرینش.

 

ملاقات بیست و ششم

مرحوم «علامه سید بحرالعلوم» (رضوان الله تعالی علیه) از کسانی است که مکرر خدمت حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه رسیده، کرامات باهره اش را همگان از علماء با تجلیل و ستایش نقل نموده اند.

محدث قمی (ره) در کتاب رجال خویش، هشت حکایت در رابطه با کرامات آن بزرگوار و تشرفات مکررش به حضور حضرت «صاحب الامر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نقل می فرمایند، که از یکی از آنها چنین بر می آید که حضرتش او را از فرط علاقه و محبت در بغل گرفته و بر سینه خود می فشرده اند… .

چگونه مشتاقان این چنین به صفات ملکوتی پیوند می گیرند، که این گونه مدارج عالیه خویش را طی می کنند؟ و چگونه موطن نفس خویش را آن چنان به قداست می کشند، که بر سینه «حجت خدا» جای می گیرند… .

آن روز برخلاف همیشه علامه بحرالعلوم را دیدند که در مقابل حرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) ایستادند و به جای ذکر و زیارت با نوای دلنشین در حالی که اشک در چشم و شور در دل دارند این شعر را زمزمه می کنند:

«چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن»

بعد که از آن بزرگوار جویای علت می شوند، علامه می فرمایند:

چون خواستم وارد حرم مطهر بشوم، چشمانم به وجود نورانی حضرت «حجت » (صلوات الله علیه) افتاد، که در قسمت بالای سر نشسته اند و با صدای روح بخششان آیات کلام الله مجید را تلاوت می فرمایند. چون آن نوای جانفزا را شنیدم کلمات آن مصرع بر زبانم مترنم گشت و چون وارد حرم شدم، حضرتش قرائت کلام الله را پایان دادند و از حرم بیرون تشریف آوردند.[۱۶]

 

ملاقات بیست و هفتم

زمانی که «علامه بحرالعلوم» در مکه معظمه سکونت داشت با وجود اینکه از بستگان و ارادتمندان به دور بود، ولی از هرگونه بذل و بخشش به مستمندان و محتاجان و نیز تأمین مایحتاج طلاب فروگذار نمی کرد.

روزی پیشکار و خدمتگزارشان به ایشان خبر می دهد که دیگر دینار و درهمی اندوخته باقی نمانده و باید فکری کرد اینک دنباله ی ماجرا را از زبان این شخص می شنویم:

سید (ره) به این گفته پاسخی نفرمود. عادت ایشان در مکه چنین بود که هر صبحگاه به طواف کعبه مشرف می شد و پس از آن مراجعت فرموده در اطاق مخصوص خود، اندکی استراحت می نمود و در همان موقع قلیانی برایشان مهیا می نمودم و ایشان عادتا آن را می کشید و سپس به اطاق دیگر می رفت، تا به تدریس بپردازد. فردای آن روز چون از طواف برگشت و من چون همیشه قلیان را حاضر کردم، ناگهان صدای در آمد، سید به شدت مضطرب گردید و به من گفت: «قلیان را از اینجا بردار» و خود با سرعت همانند پیشخدمتان به سوی در شتافت و آن را گشود.

مرد جلیل القدری که به گونه ی اعراب بود داخل گردید و در اطاق مخصوص سید نشست و سید هم با کمال ادب و کوچکی نزدیک در اطاق نشست.

آن دو نفر، ساعتی با هم خلوت کردند و با یکدیگر مکالمه داشتند و چون آن بزرگوار برخاست، سید نیز با شتاب در را گشود و دست آن شخص را بوسه زد و سپس او را بر شتر که در آنجا خوابانیده بود سوار کرد.

مهمان رفت و سید بازگشت، اما رنگ چهره اش تغییر کرده بود، در همان حال حواله ای را که در دست داشت به من داد و فرمود: این حواله را نزد فلان مرد صراف که در کوه صفا، دکان دارد ببر و هر چه داد بگیر و بیاور.

من حواله را گرفته، نزد شخص معهود رفتم، او چون آن را دید بوسید و گفت: چند نفر باربر حاضر کن، من چهار نفر حاضر کردم و آن مرد صراف به اندازه ای که آنان قدرت داشتند، ریالها را در کیسه ها ریخت و باربرها بر دوش کشیدند و به منزل رفتیم!

یکی از روزها تصمیم گرفتم، نزد آن صراف بروم تا از احوال او جویا گردم و نیز از صاحب حواله اطلاعی حاصل کنم. اما چون به صفا رسیدم مغازه ای ندیدم و از شخصی جویای آن صراف شدم، در پاسخ گفت: در این مکان تاکنون چنین صرافی که می گوئی دیده نشده…. دانستم که این نیز یکی دیگر از اسرار الهی و عنایات و الطاف حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات بیست و هشتم

یکی از نوابغ جهان اسلام و فقهای بزرگوار شیعه که آوازه و شهرت علمی و عملیش در همه بلاد مسلمین پیچیده و از جانب بعضی از علماء به خاتم الفقهاء و المجتهدین موسوم گشته، مرحوم شیخ «مرتضی انصاری» رضوان الله تعالی علیه (۱۲۸۱ ـ ۱۲۱۴ ه ق) می باشند که از نسل صحابی گرانقدر «جابر بن عبدالله انصاری» بوده و علامه محدث نوری (ره) در خاتمه المستدرک درباره شان فرموده اند:

«خداوند بر جابر تفضل فرمود که از سلاله او مردی رابیرون آورد که ملت و دین را با علم و تحقیق و دقت و زهد و عبادت و کیاست خویش خدمتها نمود».

آن جناب در مدت قیادت و رهبری خویش مرجعی بزرگوار برای امت و نایبی خدمتگزار برای امامش و شیفته ای منتظر برای مولا و سرورش حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه بود و از توجه به آن حضرت فراموش نمی نمود… .

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند که:

نیمه ی شبی در کربلای معلا از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچه ها گل آلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم.

از دور شخصی را مشاهده کردم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شیخ انصاری (ره) است، او را نمی شناختم که از دور می آید.

با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم و از خود پرسیدم، که آن بزرگوار در این موقع از شب، در این کوچه های گل آلود با چشم ضعیف به کجا می روند؟ از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم، شیخ آمد و آمد تا در کنار خانه ای ایستاد و در کنار در آن خانه «زیارت جامعه» را با یک توجه خاصی خواند، سپس داخل آن منزل گردید من دیگر چیزی نمی دیدم اما صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن می گفت… .

ساعتی بعد به حرم مطهر مشرف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم… .

بعدها که به خدمت آن جناب رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد که من کردم، به من فرمودند: گاهی برای رسیدن به خدمت «امام عصر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) اجازه پیدا می کنم و در کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد.) می روم و «زیارت جامعه» را می خوانم. چنانچه اجازه ثانوی برسد. خدمت آن حضرت شرفیاب می شوم و مطالب لازم را از آن سرور می پرسم و یاری می خواهم و بر می گردم!

سپس شیخ (ره) از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم.

 

ملاقات بیست و نهم

در زمانهائی که حکومت بحرین تحت استعمار اروپائیها و ابرقدرتها بود و چون می خواستند که مردم مسلمان را هم راضی نگه دارند، یک مرد سنی ناصبی را حاکم آنجا قرار داده بودند.

این حاکم وزیری داشت که در دشمنی با شیعیان فوق العاده شدید بوده و چون اهل بحرین اکثرا شیعه و محب اهل بیت «رسول الله» (صلی الله علیه و آله)بودند، طبعا نسبت به آنها نیز ابراز عداوت می نمود و دائما شیعیان را اذیت می کرد، حیله هائی برای سرکوب و از بین بردن آنها می نمود.

یک روز وزیر به نزد حاکم رفت و اناری را به او نشان داد که، روی آن با خط برجسته طبیعی نوشته شده بود: «لااله الاالله محمد رسول الله و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله».

حاکم وقتی چشمش به این انار افتاد و خوب به آن دقیق شد و کاملاً یقین کرد که این نوشته ها طبیعی روی آن انار نوشته شده رو به وزیر کرد و گفت: این انار دلیل محکمی است بر بطلان مـذهب شیعه که می گویند: «علی» خلیفه بلافصل پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است به نظر تو ما با آنها حالا چه بکنیم؟!

وزیر گفت: شیعیان مردمان متعصبی هستند حتی دلائل محکم را هم زیر بار نمی روند. بنابراین بزرگان آنها را حاضر کن و به آنها این انار را نشان بده و آنها را مخیر کن که یکی از این سه کار را بکنند:

یا از مذهب بی اساس خود برگردند و یا با ذلت جزیه بدهند و یا مردان آنها کشته شوند و زنهای آنها اسیر گردند و یا جوابی برای انار که قطعا جوابی ندارند بیاورند!

حاکم رأی آن وزیر خبیث را پسندید و به علماء و بزرگان شیعه اعلام کرد که باید در فلان روز همه در دربار جمع شوید، که می خواهم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم.

وقتی همه جمع شدند حاکم انار را به شیعیان نشان داد و پیشنهاد وزیر را به آنها گفت و قاطعانه از آنها خواست، که جواب این انار را در اسرع وقت باید بگویند و الا آنها را خواهد کشت و زنهای آنها را اسیر خواهد کرد و اموال آنها را به غارت خواهد برد و بالاخره به آنها گفت: اقل چیزی که ممکن است با ارفاق درباره ی شما قائل شوم این است که باید با ذلت جزیه بدهید و با شما مثل غیر مسلمانی که در مملکت اسلامی زندگی می کند عمل خواهم کرد.

وقتی شیعیان انار را دیدند و این رجزخوانی را از حاکم شنیدند بدنشان لرزید حالشان متغیر شد نمی دانستند چه جواب بگویند! و چه باید بکنند!

در این بین چند نفر از علماء و بزرگان، آنها گفتند ای حاکم اگر ممکن است سه شب بما مهلت بده تا جواب مسأله را بیاوریم و اگر نتوانستیم جواب بدهیم هر چه نسبت بما انجام دهی مانعی ندارند.

حاکم به آنها سه شب مهلت داد، بزرگان آنها با ترس و خوف در مجلسی جمع شدند و با یکدیگر مشورت کردند نظر همه آنها این شد ده نفر از زهاد و علماء اهل تقوی را انتخاب کنند و از میان آنها سه نفر را اختیار کنند و از آنها تقاضا نمایند که هر شب یکی از آنها تنها به بیابان رود و متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه شود، تا این مشکل حل گردد.

این کارها را آنها انجام دادند.

شب اول به یکی از آنها گفتند: امشب به بیابان می روی و عبادت و دعاء و تضرع و زاری در خانه ی خدا می کنی و سپس به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه استغاثه و توسل می نمائی شاید بتوانی جوابی برای این مشکل از «امام زمان» (علیه السلام) دریافت نمائی.

آن مرد متقی و پرهیزگار با قلبی مملو از امید و ایمان و اشک روان و خضوع و خشوع به بیابان رفت و تا صبح مشغول مناجات با خدای تعالی و توسل به حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود ولی با کمال تأسف چیزی ندید! و جوابی هم نگرفت!

شب دوم: مرد متقی عارف عالم پرهیزگار دیگری به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول، تا صبح با خضوع و خشوع کامل درخواست جواب مسأله ی بغرنج انار را نمود و حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را قسمها داده و خلاصه هر چه کرد جوابی دریافت ننمود!

او هم مأیوسانه بسوی مردم برگشت و به آنها از نا امیدی خود اطلاع داد.

شیعیان فوق العاده مضطرب شدند، تنها یک شب دیگر فرصت دارند، که جواب مسأله را آماده کنند، اگر آنشب هم مأیوس برگردند و شب بی جواب سپری گردد! چه خاک بر سر کنند؟

همه ی مردم دست به دعا برداشتند و بالاخره جناب «محمد بن عیسی» را که از بهترین مردان علم و تقوای آن سامان بود، به بیابان فرستادند.

آن بزرگوار، با سروپای برهنه، به صحرا رفت، آن شب اتفاقا شب بسیار تاریکی بود، او در گوشه ای از صحرا نشست و مشغول دعا و تضرع و زاری گردید، از خدا می خواست، که آن بلیه را، بوسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام)، از سر شیعیان برطرف کند.

او آن شب خیلی گریه کرد.

او آن شب کوشش کرد که در خود خلوصی غیر قابل وصف ایجاد کند.

او عاشقانه، منتظر فرج بعد از شدت بود.

او منتظر لقاء «صاحب الزمان» (علیه السلام) بود، که ناگهان در اواخر شب صدائی شنید، وقتی خوب گوش داد، متوجه شد، که شخصی اسم او را می برد و به او می گوید: محمد بن عیسی من صاحب الامرم چه می خواهی؟

او گفت: اگر تو صاحب الامری! طبعا باید حاجت مرا بدانی! احتیاجی به گفتن نیست!

فرمود: بله راست می گوئی، تو برای بلیه ای که شیعه دچارش شده در خصوص انار و تهدیدی که حاکم شما را کرده، به صحراء آمده ای!

محمد بن عیسی می گوید: وقتی این کلام معجزه آسا را! از مولایم شنیدم، متوجه او شدم و به او عرض کردم، بلی شما می دانید چه بر سر ما آورده اند و شما امام مائید و قدرت دارید، که این بلا را از ما دور کنید.

مولایم فرمود:

ای محمد بن عیسی، در خانه ی وزیر (لعنه الله) درخت اناری است، که وقتی این درخت، تازه انارهایش درشت می شد، او از گل قالبی به شکل انار ساخت و آن را دو نصف کرد و میان آن را خالی نمود و در داخل هر یک از آن دو نصف، مطالبی که روی انار نوشته بود، معکوس حک کرده و به روی انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد و اثر نوشته در آن باقی ماند!

حالا فردا صبح که به نزد حاکم می روی، به او بگو که من جواب مسأله را آورده ام، ولی به کسی نمی گویم، مگر آنکه خودم قبلاً به خانه ی وزیر بروم و جواب را بدهم.

آن وقت داخل منزل وزیر می شوی، طرف دست راست اطاقی است، به حاکم بگو من جواب مسأله را در آن اطاق خواهم گفت.

در اینجا وزیر نمی خواهد، بگذارد که تو وارد اطاق بشوی، ولی تو اصرار کن، که وارد اطاق شده و نگذار که وزیر تنها وارد اطاق بشود و تا می توانی کوشش کن که تو اول وارد اطاق گردی.

در اطاق، طاقچه ای می بینی! که کیسه ی سفیدی! در آن هست! و در کیسه، قالب گلی می باشد! آن را بردار و به نزد حاکم ببر! و انار را در آن قالب بگذار، تا برای حاکم حقیقت معلوم شود!

ضمنا بدان! که علامت دیگری هم هست! و آن این است که، به حاکم بگو: معجزه ی امام ما این است که اگر انار را بشکنید در آن دانه نمی یابید، بلکه جز خاکستر چیز دیگری در آن نیست! به وزیر بگوئید: در حضور مردم انار را بشکند و خاکستر داخل آن را مشاهده کند.

وزیر این کار را خواهد کرد، ولی خاکستر از داخل انار بیرون می آید و به صورت و ریش وزیر می نشیند.

جناب محمد بن عیسی، وقتی این مطالب را از مولای خود، حضرت «بقیه الله» روحی و ارواح العالمین له الفداء شنید، بسیار خوشحال شد و زمین ادب را در مقابل آنحضرت بوسید و با خوشحالی به میان مردم برگشت و با جمعیت شیعه اول صبح، نزد حاکم رفت و آنچه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه به او فرموده بودند، انجام داد.

حاکم سئوال کرد: امام شما کیست؟!

جناب محمد بن عیسی نام یک یک از ائمه ی شیعه تا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را برد.

حاکم گفت: دستت را دراز کن! که من با تو بیعت کنم! و مشرف به مذهب تشیع گردم! بالاخره در اثر این معجزه ی واضحه، حاکم مشرف به مذهب حقه شیعه شد و دستور داد، وزیر را اعدام کنند و او از شیعیان عذرخواهی کرد و مسلمان واقعی شد.

این قصه در بحرین معروف است و در کتاب بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ی ۱۷۸ و کتاب نجم الثاقب نقل شده که همه ی مردم آنجا آن را شنیده اند و قبر جناب محمد بن عیسی در بحرین مورد احترام مردم است.

 

ملاقات سی ام

در تهران مرد پینه دوزی بود به نام سید عبدالکریم که من او را کم دیده بودم، نه به خاطر آنکه به او علاقه نداشتم بلکه به خاطر کمی سن، لیاقت معاشرت با او را در خود نمی دیدم ولی اکثر علماء اهل معنی معتقد بودند که گاهی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) به مغازه محقر او تشریف می برند و با او می نشینند و هم صحبت می شوند.

لذا بعضی از آنها به امید آنکه زمان تشریف فرمائی حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را درک کنند، ساعتها در مغازه او می نشستند و انتظار ملاقات حضرت را می کشیدند و شاید بعضیها هم بالاخره به خدمتش مشرف می شدند.

مرحوم سیدعبدالکریم اهل دنیا نبود حتی خانه ی مسکونی نداشت و تنها راه درآمدش کفاشی و پینه دوزی بود.

یکی از تجار محترم بازار تهران، که بسیار مورد وثوق علماء بزرگ و مراجع تقلید بود، برای من نقل می کرد:

که مرحوم سید عبدالکریم در منزل یکی از اهالی تهران مستأجر بود با اینکه صاحب خانه زیاد رعایت حال او را می کرد در عین حال وقتی اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد که دوباره منزل را به او اجاره دهد و به او ده روز مهلت داده که منزل دیگری برای خود تهیه کند.

روز دهم در عین اینکه نتوانسته بود، خانه ی دیگری اجاره کند منزل را طبق وعده ای که به صاحب خانه داده بود، تخلیه کرده و وسائل منزل را کنار کوچه گذاشته بود و نمی دانست که چه باید بکند؟

در این بین حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه نزد او می روند و می گویند: ناراحت نباش اجدادمان مصیبتهای زیادی کشیده اند.

سید عبدالکریم می گوید: درست است ولی هیچ یک از آنها مبتلا به ذلت اجاره نشینی نشده بودند.

حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه تبسمی می کنند و به این مضمون با مختصر کم و زیادی می فرماید:

درست است ما ترتیب کارها را داده ایم، من می روم پس از چند دقیقه دیگر مسأله حل می شود آن تاجر تهرانی که قضیه را نقل می کرد در اینجا اضافه کرد و گفت: که شب قبل من حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند:

فردا صبح فلان منزل را به نام سید عبدالکریم می خری و در فلان ساعت او در فلان کوچه نشسته می روی و کلید منزل را به او می دهی.

من از خواب بیدار شدم ساعت ۸ صبح به سراغ آن منزل رفت، دیدم صاحب آن خانه می گوید: چون مقروض بودم دیشب متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه شدم که این خانه بفروش برسد، تا من قرضم را بدهم.

من خانه را خریدم و کلیدش را گرفتم و وقتی خدمت مرحوم سید عبدالکریم رسیدم که هنوز تازه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه تشریف برده بودند.

خدا آن تاجر محترم که از دنیا رفته و مرحوم سید عبدالکریم را رحمت کند.

 

ملاقات سی و یکم

در کتاب ریاض العلماء در احوالات شیخ ابن جونعمانی می نویسد: که او از کسانی است که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه را دیده و حکایتش این است:

او می گوید: خدمت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) رسیدم عرض کردم: ای مولای من! برای شما مقامی در نعمانیه است و مقامی در حله، شما چه وقت در نعمانیه هستید و چه موقع در حله هستید؟

فرمود:

در شب سه شنبه و روز سه شنبه در نعمانیه هستم و شب جمعه و روز جمعه در حله می باشم ولی اهل حله به آداب مقام من عمل نمی کنند.

و اگر کسی به آداب مقام من عمل کند، یعنی دوازده مرتبه بر «من و ائمه» صلوات بفرستد و سلام کند و دو رکعت نماز بخواند و در نماز با خدای تعالی مناجات کند، خدای تعالی آنچه را که او می خواهد به او عطا فرماید.

گفتم: ای مولای من! چگونه در نماز با خدا مناجات کنم؟

فرمود بگو:

«اللهم قداخذ التادیب منی حتی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین و ان کان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف اضعاف ماادبتنی به و انت حلیم ذو اناة تعفو عن کثیر حتی یسبق عفوک و رحمتک عذابک.»

سه مرتبه این دعاء را برای من خواند من آن دعاء را حفظ کردم.

مرحوم حاجی نوری می فرماید: نعمانیه شهری است از عراق بین بغداد و واسط که ظاهرا عالم کامل شیخ نعمانی صاحب کتاب «غیبت نعمانی» اهل آن شهر است.[۱۷]

 

ملاقات سی و دوم

مرحوم علامه مجلسی رضوان الله تعالی علیه در کتاب بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ی ۷۰ و مرحوم حاجی نوری در نجم الثاقب نقل کرده اند: که قصه «ابو راجح حمامی» در حله معروف است و جمعی که مورد وثوق اند آن را نقل کرده اند و اصل قضیه این است:

شیخ زاهد عابد و محقق شمس الدین محمد بن قارون می گوید: در حله حاکمی بود که او را مرجان صفیر می گفتند، او مرد ناصبی، مخالف شیعه بود.

روزی بعضی از مغرضین به او گفتند که ابوراجح (که شیعه بود) دائما بعضی از صحابه را لعن می کند.

مرجان دستور داد تا او را حاضر کنند وقتی او حاضر شد دستور داد او را بزنند.

مأمورین به قدری او را زدند، که نزدیک به هلاکت رسید، تمام بدن او را مجروح کردند و آن قدر با چوب و تازیانه به صورتش زدند که دندانهای او ریخت و زبان او را بیرون آوردند و به سیمهای آهنی آن را بستند و بینی او را سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخل سوراخ بینی او کردند و سر آن ریسمان را به دست مأمورین دادند تا او را در کوچه های حله بگردانند و خلاصه به قدری او را اذیت کردند، که به زمین افتاد و مشرف به هلاکت بود، خبر وضع او را به حاکم (مرجان) دادند آن ظالم دستور داد که او را بکشند.

حاضرین گفتند: او پیرمرد است و به قدری مجروح شده که خود به خود همین امشب خواهد مرد و آنها زیاد اصرار کردند، که او را نکشد.

فرزندانش جسد مجروح و بی هوش ابوراجح را به منزل بردند و تردیدی نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

ولی صبح وقتی که مردم به نزد او رفتند دیدند او ایستاده و مشغول نماز است، بدنش سالم و داندانهایش که ریخته بود دوباره درآمده و دندانهای سالم دارد و اثری از جراحتهائی که روز قبل بر او وارد شده دیده نمی شود.

مردم تعجب کردند، از او پرسیدند چه شد که آن همه جراحت از بدن تو برطرف شد.

گفت: من در نیمه های شب، به حالی افتاده بودم، که مرگ را در یک قدمی خود می دیدم، در دل از خدا طلب دادرسی و استغاثه کردم، از مولایم حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه کمک خواستم، اطاق تاریک بود ناگهان دیدم، اطاق پر از نور شد حضرت «ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) را دیدم، که به اطاق من آمدند و دست مبارک خود را به روی من کشیدند و فرمودند از منزل بیرون برو و برای مخارج عیالت کاری کن، که خدا تو را عافیت عنایت فرموده است.

و حالا می بینید، که من بحمدالله صحیح و سالم شده ام.

شیخ شمس الدین محمد بن قارون راوی این قضیه می گفت:

به خدا قسم من دائما با ابوراجح در تماس بودم و همیشه به حمام او می رفتم او مردی لاغر و زردرنگ و بدصورت و کوسه ای بود.

آن روز صبح با آن جمعی که به خانه او رفتند، من هم بودم او را به قدری سرحال و چاق و خوش صورت و ریش او بلند و صورت او سرخ دیدم، که فوق العاده تعجب کردم.

حتی اول او را نشناختم عینا مثل اینکه با یک جوان بیست ساله روبرو شده ام!

و عجیب تر آنکه در همان قیافه، یعنی: مثل یک جوان بیست ساله سرحال و شاداب، تا آخر عمر بود و تغییر نکرد.

وقتی قصه او بین مردم پخش شد حاکم او را خواست و وقتی دید که روز گذشته او را با آن حال دیده و امروز علاوه بر آنکه اثری از آن جراحت در وجودش نیست، بلکه در سیمای یک جوان سرحال آمده و حتی دندانهایش روئیده است فوق العاده ترسید و از آن به بعد حتی در کاخش که می نشست پشت به مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) که در حله بود نمی کرد و به شیعیان و اهل حله محبت و نیکی می نمود و پس از مدت کوتاهی مورد غضب واقع شد و به درک واصل گردید.

 

ملاقات سی و سوم

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» از محی الدین اربلی نقل می کند که او می گفت:

من نزد پدرم نشسته بودم، شخصی که نزد او بود چرت می زد تا آنکه عمامه از سرش افتاد، دیدم در سرش علامت ضربت های شمشیر است.

پدرم از او سؤال کرد، که اینها چیست؟

گفت: اینها ضربتهائی است که در جنگ صفین بر سرم وارد شده.

پدرم گفت: جنگ صفین در زمان حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السلام) واقع شده و خیلی با زمان ما فاصله دارد و تو که در آن زمان نبوده ای!

گفت: چند سال قبل من به طرف مصر می رفتم، در بین راه مردی از قبیله غره با من رفیق شد و همانطور که می رفتیم سخن از هر جا به پیش می آمد و با هم حرف می زدیم.

تا آنکه از تاریخ جنگ صفین سخن به میان آمد!

او گفت: اگر من در جنگ صفین می بودم، شمشیرم را از خون «علی» (علیه السلام) و یارانش سیر آب می کردم!

من هم گفتم: اگر من هم در آن روز می بودم، شمشیرم را از خون معاویه و یارانش سیر آب می کردم و الآن من و تو اصحاب «علی» (علیه السلام) و معاویه ایم، بیا با هم جنگ کنیم.

خلاصه شمشیرها را کشیدیم و جراحتهای زیادی بر یکدیگر وارد کردیم.

تا آنکه من از شدت جراحت، بی هوش روی زمین افتادم.

ناگهان دیدم، مردی با سرنیزه اش مرا بیدار می کند.

چشمم را که باز کردم، دیدم مردی است سوار اسب، از اسب پیاده شد دو دست مبارک را بر جراحتهای من مالید فورا تمام زخمهای من خوب شد و فرمود اینجا باش، و بعد غائب شد.

چند لحظه بیشتر نگذشت که دیدم، برگشته و سر آن رفیق من که طرفدار معاویه بود، به یک دست گرفته و مهار اسب او را به دست دیگر دارد و می آید.

و به من فرمود:

این سر دشمن تو است.

تو ما را یاری کردی! ما هم به کمک تو آمدیم! و هر که خدا را یاری کند خدا او را یاری می نماید.

من گفتم: شما که هستید؟

فرمود: من «حجه بن الحسن صاحب الزمانم» و به من فرمود: هر که سؤال کرد که این آثار زخم در سرت چیست بگو این ضربت صفین است.[۱۸]

 

ملاقات سی و چهارم

این قضیه هم در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و به دلائل قبل که در قضیه حاج علی بغدادی ذکر شده ما آن را در این کتاب نقل می کنیم.

حاجی نوری می گوید:

جناب مستطاب تقی صالح، سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی، تاجر ساکن رشت، ایده الله تعالی (پس از مطالبی که نقلش زیاد مفید نیست می گوید) سید رشتی برایم نقل کرد و گفت:

در سال هزار و دویست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل حاج صفر علی تاجر تبریزی معروف وارد شدم و چون قافله ای برای رفتن به مکه نبود متحیر بودم که چه باید بکنم تا آنکه حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مرکبی کرایه کردم و با او رفتم در منزل اول سه نفر دیگر هم به نام حاج ملا محمد باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی وحاج علی به من ملحق شدند و همه با هم روانه ی راه شدیم، تا رسیدیم به «ارض روم» و از آنجا عازم طرابوزن شدیم.

در یکی از منازل بین راه، حاج جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم بسیار مخوف است، لطفا قدری زودتر حرکت کنید تا بتوانیم، همراه قافله باشیم (البته در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتیم). ما فورا حرکت کردیم و حدود دو ساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کردیم، حدود نیم فرسخ که از منزل دور شدیم، برف تندی باریدن گرفت، هوا تاریک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت می رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند و من تنها ماندم، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان برای مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اینجا رسید که تا صبح همینجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بیرون آمده بودیم، می توانم به جائی که از آنجا حرکت کرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در این افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جاده باغی دیدم و در آن باغ باغبانی را دیدم که بیلی در دست داشت و به درختها می زد که برف آنها بریزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله ی کمی ایستاد و با زبان فارسی گفت: تو که هستی؟ گفتم: رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمی دانم.

گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی! من مشغول نافله شب شدم پس از پایان تهجدم، باز آمد و گفت: نرفتی؟

گفتم: والله راه را نمی دانم.

فرمود: زیارت جامعه بخوان! من با آنکه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، آنجا مشغول زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.

باز آمد و گفت: هنوز نرفتی! و اینجا هستی من بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم: بله هنوز هستم راه را بلد نیستم، که بروم.

فرمود: زیارت عاشورا بخوان! من برخاستم و ایستادم و زیارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم،از اول تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم.

پس از آنکه تمام کردم، باز آمد و فرمود: نرفتی هستی؟!

گفتم: تا صبح اینجا هستم.

فرمود من الآن تو را به قافله می رسانم، سوار الاغی شد و بیلش را به روی دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را کشیدم اسب نیامد و از جا حرکت نکرد.

فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بین راه دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:

شما چرا نافله (شب) نمی خوانید؟ نافله نافله نافله (این جمله را سه بار برای تأکید و برای اهمیت آن را تکرار کرد) باز فرمود: شما چرا زیارت عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و بعد فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمی خوانید؟ جامعه جامعه جامعه و با این تکرار به این سه موضوع، تأکید زیادی فرمود.

او راه را دائره وار می رفت، یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای شما هستند، دیدم آنها لب جوی آبی پائین آمده اند و مشغول وضو برای نماز صبح هستند، من از الاغ پیاده شدم، که سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولی نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که این شخص که بود؟ که اولاً فارسی حرف می زد! با آنکه در آن حدود فارسی زبان نیست! و همه ترکند و مذهبی جز مسیحی در آنجا نیست، این مرد به من دستور نافله و زیارت عاشورا و زیارت جامعه می داد، مرا پس از آن همه معطلی که در آنجا داشتم به این سرعت به رفقایم رساند؟!

و بالاخره متوجه شدم که او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است ولی وقتی به عقب سر خود نگاه کردم، احدی را ندیدم و از او اثری نبود.

 

ملاقات سی و پنجم

حاجی نوری رحمه الله می گوید: شیخ محمد طاهر نجفی که مرد صالح و متقی است و خادم مسجد کوفه بوده و با عیالش سالها همانجا زندگی می کرده و من خودم مدتهاست که او را به تقوی و دیانت می شناسم می گفت:

یکی از علماء باتقوا که مدتها در مسجد کوفه معتکف بود و تقوی و دیانت شیخ محمد طاهر را می ستود می فرمود:

در سال گذشته به مسجد کوفه رفتم و احوال او را پرسیدم، قضیه ای برای من نقل کرد و آن این بود که در چند سال قبل به واسطه نزاعی که بین دو قبیله در نجف اشرف اتفاق افتاده بود، زوار و اهل علم به مسجد کوفه مشرف نمی شدند لذا امر معاش بر من سخت شده بود زیرا درآمد من تنها از این طریق بود و عیالاتم زیاد بودند، و حتی بعضی از ایتام کوفه را من تکفل می کردم.

بالاخره شب جمعه ای بود، که هیچ قوت و پول و غذا نداشتم و اطفالم از گرسنگی ناله می کردند، خیلی دلتنگ شدم رو به قلبه در محلی که بین محل سفینه که معروف به تنور است و بین دکه القضاء[۱۹] نشستم و شکایت حال خودم را به خدایتعالی نمودم.

و ضمنا عرض کردم، که خدایا، به این حالت راضی هستم ولی چه کنم؟ که در عین حال جمال مقدس مولایم حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) را نمی بینم.

اگر این عنایت را به من بکنی و مرا موفق به زیارت آن حضرت بنمائی! از تو چیز دیگری نمی خواهم و به این فقر و تنگدستی صبر می کنم.

ناگاه بی اختیار سر پا ایستادم و دیدم، به دستم سجاده سفیدی است و دست دیگرم در دست جوان جلیل القدری است که آثار عظمت و جلال و هیبت از او ظاهر بود.

لباس نفیسی مایل به سیاه دربرداشت، که من گمان کردم، او یکی از سلاطین است.

ولی بعد دیدم، عمامه ای سبز دارد و پهلوی او شخصی ایستاده که لباس سفید دربرداشت.

بالاخره سه نفری به طرف دکه القضاء نزدیک محراب رفتیم، وقتی به آنجا رسیدیم، آن کسی که دستش در دست من بود فرمود:

«یا طاهر افرش السجاده» یعنی: ای طاهر سجاده را بیانداز.

من سجاده را انداختم، دیدم آن سجاده فوق العاده سفید و درخشندگی دارد، ولی نفهمیدم جنس آن سجاده از چیست.

من سجاده را رو به قبله انداختم، آن آقا روی آن سجاده ایستاد و تکبیر گفت و مشغول نماز شد و دائما نور و عظمت او در نظرم افزوده می شد، کم کم به قدری نورش زیاد شد، که دیگر ممکن نبود به صورتش نگاه کنم.

و آن شخص دیگر که با او بود، پشت سرش به فاصله چهار وجب نماز می خواند.

من روبروی آنها ایستاده بودم، و فکر می کردم و در دلم افتاد که این آقا کیست؟ وقتی از نماز فارغ شدند، آن شخص را که پشت سر آن اولی نماز می خواند، دیگر ندیدم ولی آن آقا را دیدم که ناگهان بر بالای کرسی مرتفعی که چهار ذرع ارتفاع داشت و سقفی هم بر او بود نشسته و به قدری آن کرسی و خود وجود مقدسش نورانی است که چشم را خیره می کرد.

سپس به من فرمود:

ای طاهر مرا از کدام یک از سلاطین گمان کرده ای؟!

گفتم: ای مولای من! شما سلطان سلاطین و سید عالمی و شما از اینها نیستید.

فرمود:

ای طاهر به مقصد خود (که زیارت «صاحب الزمان» (علیه السلام) باشد) رسیدی حالا بگو چه می خواهی آیا ما شما را هر روز حمایت و رعایت نمی کنیم؟ احوال و اعمال شما را هر روز به ما عرضه می دارند.

و بالاخره به من وعده فرمود: که وضعم خوب خواهد شد و از آن تنگدستی نجات پیدا می کنم.

در این بین، شخصی که من او را می شناختم و اسمش را می دانستم و او آدم معصیت کاری بود، از طرف صحن حضرت مسلم وارد مسجد کوفه شد.

ناگهان دیدم، آثار غضب در سیمای آن وجود مقدس ظاهر شد و روی مبارکش را به طرف آن مرد کرد و فرمود:

ای … کجا فرار می کنی! مگر زمین مال ما نیست، مگر آسمان از ما نیست در زمین و آسمان احکام و دستورات ما باید اجراء شود و تو چاره ای جز آنکه زیردست ما باشی نداری!

سپس رو به من کرد و تبسمی فرمود و گفت: ای طاهر به حاجتت رسیدی دیگر چه می خواهی؟

اما من به قدری تحت تأثیر جلال و عظمت و هیبت او قرار گرفته بودم، که نمی توانستم حرف بزنم.

باز دو مرتبه آن حضرت همین کلام را تکرار فرمود.

باز هم من نتوانستم چیزی بگویم و سؤالی از او بکنم و به قدری خوشحال بودم، که به وصف نمی آید در این موقع با کمتر از یک چشم برهم زدن خود را تنها در میان مسجد دیدم و دیگر اثری از او نبود وقتی به طرف مشرق نگاه کردم، دیدم صبح طالع شده است.

شیخ طاهر می گفت: از آن تاریخ تا به حال به حمدالله به قدری در وسعت زرق قرار گرفته ام که دیگر بی پولی و سختی به هیچ وجه ندیده ام.

 

ملاقات سی و ششم

عالم بزرگوار صاحب کتاب وسائل الشیعه و چند کتاب علمی دیگر مرحوم شیخ حر عاملی در کتاب اثبات الهداة می نویسد:

من در زمان کودکی که ده سال داشتم، مبتلا به مرض سختی شدم که همه از درمانم عاجز ماندند، اقوامم دور بسترم جمع شده بودند و برای از بین رفتن من گریه می کردند و یقین داشتند که من می میرم.

در آن شب «پیغمبراکرم» و «دوازده امام» (علیهم السلام) را دیدم که دور من ایستاده اند.

به آنها سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم و بین من و امام صادق (علیه السلام) سخنی مذاکره شد، که در خاطرم نماند ولی یادم هست، که آن حضرت در حق من دعاء کردند و وقتی با حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء مصافحه می کردم، گریستم و گفتم ای آقا و مولای من می ترسم که با این کسالت و مرض بمیرم و موفق به تحصیل علم و عمل به آن نشوم.

فرمود: نترس در این مرض نخواهی مرد خدا تو را شفا می دهد و عمر طولانی می کنی، آنگاه ظرف آبی که در دست مبارکش بود به من داد، من از آن آب آشامیدم و فورا شفا یافتم و آن مرض به کلی از من برطرف شد، خویشاوندان و اقاربم تعجب کردند و همه متحیر بودند، تا آنکه پس از چند روز آنها را از این قضیه اطلاع دادم.

 

ملاقات سی و هفتم

مـرحـوم حـاجـی نـوری در کتاب «نجم الثاقب» می گوید:

عالم جلیل و حبر نبیل، مجمع فضائل و فواضل شیخ علی رشتی که عالم با تقوی و زاهد و دارای علوم زیادی بود، با بصیرت و خیرت و شاگرد استاد اعظم مرحوم شیخ مرتضی انصاری اعلی الله مقامه بود و من در سفر و حضر با او بودم و کمتر کسی را مانند او در فضل و اخلاق و تقوی مثل او دیدم، نقل کرد که:

یک زمانی از زیارت حضرت «ابی عبدالله الحسین» (علیه السلام) از راه آب فرات به طرف نجف برمی گشتم، در کشتی کوچکی که بین کربلا و طویرج با مسافر می رفت نشستم، مسافرین آن کشتی همه اهل حله بودند، همه مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند، فقط یک نفر در میان آنها خیلی با وقار و سنگین نشسته بود و با آنها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمی شد و گاهی آن جمعیت با او در مذهبش سر به سر می گذاشتند و به او طعن می زدند و او را اذیت می کردند و در عین حال در غذا و طعام با او شریک و هم خرج بودند، من زیاد تعجب می کردم ولی در کشتی نمی توانستم، از او چیزی سؤال کنم، بالاخره به جائی رسیدیم که عمق آب کم بود و چون کشتی سنگین بود و ممکن بود به گل بنشیند، ما را از کشتی پیاده کردند، در کنار فرات راه می رفتیم، من از آن مرد با وقار پرسیدم، چرا شما با آنها اینطورید و آنها شما را اینطور اذیت می کنند؟

او گفت: اینها اقوام من اند، اینها همه سنی هستند پدرم هم سنی بود ولی مادرم شیعه بود و من خودم هم سنی بودم ولی به برکت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه به مذهب تشیع مشرف شدم.

گفتم: شما چطور شیعه شدید؟

گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشی در کنار جسر حله بود، چند سال قبل برای خریدن روغن از حله با جمعی به قراء و چادرنشینان اطراف حله رفتم، تا آنکه چند منزل از حله دور شدم، بالاخره آنچه خواستم خریدم و با جمعی از اهل حله برگشتم، در یکی از منازل که استراحت کرده بودیم و من به خواب رفته بودم، وقتی بیدار شدم، دیدم رفقا رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام و اتفاقا راه ما تا حله راه بی آب و علفی بود و درندگان زیادی هم داشت و آبادی هم در آن نزدیکی نبود، به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مرکبم بار کردم و عقب سر آنها رفتم ولی راه را گم کردم و در بیابان متحیر ماندم و کم کم از درندگان و تشنگی که ممکن بود، به سراغم بیایند فوق العاده به وحشت افتادم، به اولیاء خدا که آن روز به آنها معتقد بودم، مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاویه و غیر هم متوسل شدم و استغاثه کردم، ولی خبری نشد یادم آمد، که مادرم به من می گفت: که ما «امام زمانی» داریم! که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل می شود و یا راه را گم می کنیم، او به فریادمان می رسید و کنیه اش «ابا صالح» است. من با خدای تعالی عهد بستم، که اگر او مرا از این گمراهی نجات بدهد، به دین مادرم که مذهب شیعه است مشرف می گردم، بالأخره به آن حضرت استغاثه کردم و فریاد می زدم، که «یا ابا صالح ادرکنی» ناگهان دیدم! یک نفر کنار من راه می رود و بر سرش عمامه سبزی مانند اینها (اشاره کرد به علفهائی که کنار نهر روئیده بود) است و راه را به من نشان می دهد و می گوید:

به دین مادرت مشرف شو و فرمود: الآن به قریه ای می رسی که اهل آنجا همه شیعه اند.

گفتم: ای آقای من با من نمی آئی تا مرا به این قریه برسانی فرمود:

نه زیرا در اطراف دنیا هزارها نفر به من استغاثه می کنند و من باید به فریادشان برسم و آنها را نجات بدهم و فورا از نظرم غائب شد.

چند قدمی که رفتم به آن قریه رسیدم، با آنکه به قدری مسافت تا آنجا زیاد بود که رفقایم روز بعد به آنجا رسیدند وقتی به حله رسیدیم، رفتم نزد سید فقهاء سید مهدی قزوینی ساکن حله و قضیه ام را برای او نقل کردم و شیعه شدم و معارف تشیع را از او یاد گرفتم و سپس از او سؤال کردم، که من چه بکنم؟ یک مرتبه دیگر هم خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنافداه برسم و آن حضرت را ملاقات کنم؟

فرمود: چهل شب جمعه به کربلاء برو و «امام حسین» (علیه السلام) را زیارت کن، من این کار را مشغول شدم و هر شب جمعه از حله به کربلا می رفتم، تا آنکه شب جمعه آخر بود تصادفا دیدم مأمورین برای ورود به شهر کربلا جواز می خواهند و آنها این دفعه سخت گرفته اند و من هم نه جواز و تذکره داشتم، و نه پولی داشتم، که آن را تهیه کنم، متحیر بودم مردم صف کشیده بودند و جنجالی بود هرچه کردم، از یک راهی مخفیانه وارد شهر شوم ممکن نشد، در این موقع از دور حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) را در لباس اهل علم ایرانی که عمامه سفیدی بر سر داشت، داخل شهر کربلاء دیدم، من پشت دروازه بودم، به او استغاثه کردم. از دروازه خارج شد و نزد من تشریف آورد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد، مثل آن که مرا کسی ندید وقتی داخل شدم و قصد داشتم با او مصاحبت کنم او ناگهان غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۲۰]

 

ملاقات سی و هشتم

در کتاب «نجم الثاقب» از مرحوم عالم جلیل آقای آخوند ملازین العابدین سلماسی که از شاگردان سید بحرالعلوم بود نقل شده که گفت:

روزی در نجف اشرف، سر درس آیه الله سید سند و عالم مسدد، فخرالشیعه، علامه طباطبائی بحرالعلوم قدس سره نشسته بودم و تقریبا صد نفر بودیم، که دیدم عالم محقق مرحوم میرزای قمی صاحب قوانین برای زیارت سید بحرالعلوم وارد شد او از ایران برای زیارت عتبات عالیات به عراق مشرف شده بود و قصد داشت بعد از آن به مکه معظمه مشرف گردد. طلاب وقتی متوجه این ملاقات شدند همه متفرق گردیدند جز سه نفر که آنها عالم و متقی و مجتهد بودند من هم با آنها ماندم وقتی مجلس خلوت شد میرزای قمی به سید بحرالعلوم عرض کرد، شما فایز مرتبه ی ولادت جسمانی و روحانی از «اهل بیت عصمت» (علیهم السلام) هستید و موفق به قرب مکانی ظاهری و باطنی گردیده اید، من از راه دور آمده ام، به من از آن نعمتهای بی نهایتی که به دست آورده اید صدقه ای عنایت بفرمائید، تا من هم از آن نعمتها بهره مند گردم.

سید بحرالعلوم بدون معطلی فرمود: من شب گذشته برای نافله شب به مسجد کوفه رفته بودم و تصمیم جدی داشتم که صبح اول وقت برای مباحثه برگردم و درس و مباحثه را تعطیل نکنم، صبح وقتی از مسجد بیرون آمدم، دیدم فوق العاده مایلم که به مسجد سهله بروم، ولی خود را منصرف کردم، از ترس این که مبادی اول وقت به درسم نرسم، لکن شوق لحظه به لحظه زیادتر می شد، در این موقع که مردد بودم ناگهان باد و غبار غلیظی حرکت کرد و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد، چیزی نگذشت که خود را در مقابل در مسجد سهله دیدم، داخل مسجد شدم زواری در آنجا نبودند و تنها یک نفر شخصی جلیل (که جان همه به قربانش) مشغول مناجات با قاضی الحاجات بود او آنچنان مناجات می کرد، که قلب را منقلب و چشمم را گریان می فرمود، حالم متغیر شد، دلم از جا کنده شد، زانوهایم به لرزه افتاد، اشکم از شنیدن آن کلمات که هرگز مثل آن را نشنیده بودم جاری شد! و من در کتب ادعیه مثل آن مناجات را ندیده بودم، فهمیدم که آن مناجات کننده (که جان همه عالم به قربانش) آن کلمات را از زبان خود انشاء می کند! نه آنکه از ادعیه وارده می خواند! آنجا ایستادم و آن مناجات را گوش می دادم و از آنها لذت می بردم، تا آنکه مناجاتشان تمام شد، به من متوجه شد و به زبان فارسی فرمود:

مهدی بیا، من چند قدم جلو رفتم و ایستادم، باز فرمود: جلوتر بیا، باز هم چند قدم دیگر پیش رفتم و ایستادم، باز فرمود: جلوتر بیا، ادب در اطاعت است من به قدری جلو رفتم، تا آنکه دست من به دست او و دست او به دست من رسید و چیزی به من فرمود:

(در اینجا سید بحرالعلوم از این موضوع صرف نظر کرد) و مشغول جواب سؤالی که قبلاً میرزای قمی از سید بحرالعلوم کرده بود شد و وجوهی از مطالب را برای او بیان کرد، مرحوم میرزای قمی سؤال کرد که آن کلامی که حضرت فرمودند چه بود؟

فرمود: آن از اسرار مکتومه است.[۲۱]

 

ملاقات سی و نهم

علامه نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند:

که سید جعفر پسر سید بزرگوار سید باقر قزوینی که دارای کرامات بود، گفت: من با پدرم به مسجد سهله می رفتیم، نزدیک مسجد سهله که رسیدیم، به پدرم گفتم: این حرفها که مردم می گویند، هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را می بیند، معلوم نیست اصلی داشته باشد!

پدرم غضبناک شد و گفت: چرا اصلی نداشته باشد؟ اگر چیزی را تو ندیدی! اصلی ندارد. و مرا بسیار سرزنش کرد، به طوری که من از گفته خود پشیمان شدم، در این موقع وارد مسجد سهله شدیم، در مسجد کسی نبود، ولی وقتی پدرم در وسط مسجد ایستاد که نماز استغاثه را بخواند، شخصی از طرف مقام حضرت «حجت» (علیه السلام) نزد او آمد، پدرم به او سلام کرد و با او مصافحه نمود.

پدرم به من گفت: این کیست؟

گفتم: آیا او حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) است!

فرمود: پس کیست؟

من از جا حرکت کردم و به اطراف دنبال او دویدم ولی احدی را در داخل مسجد و در خارج مسجد ندیدم.

 

ملاقات چهلم

مرحوم آیه الله آقای سید «ابوالحسن اصفهانی»از مراجع معروف زمان ما است.

او مکرر خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده که منجمله قضیه زیر است.

در کتاب «گنجینه ی دانشمندان» از علامه ی متتبع مرحوم آقای حاج سید «محمد حسن میرجهانی» (قدس سره) نقل می کند که او فرمود:

یکی از علماء زیدی مذهب، به نام «بحرالعلوم» که در یمن سکونت داشت و منکر وجود مقدس حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه بود، به علماء و مراجع آن وقت نامه ها نوشت واز آنها برای اثبات وجود مقدس آن حضرت دلیل می خواست.

آنها به او جواب می دادند، ولی او قانع نمی شد.

تا آنکه نامه ای برای مرحوم سید «ابوالحسن اصفهانی» نوشت و از ایشان جواب خواست، مرحوم آقای آیة الله اصفهانی در جواب نامه نوشته بودند، که اگر شما به نجف بیائید پاسخ شما را شفاهی خواهم داد.

لذا «بحرالعلوم یمنی» با فرزندش سید ابراهیم و جمعی از مریدانش به نجف اشرف مشرف شدند و بحرالعلوم به خدمت مرحوم آیة الله سید ابوالحسن اصفهانی رسید و به او گفت: من طبق دعوت شما به این مسافرت آمده ام، امید است جوابی را که وعده فرموده اید به من بدهید، تا استفاده کنم.

مرحوم آیة الله اصفهانی فرمودند: فردا شب به منزل ما بیائید، تا جواب سؤال شما را بدهم.

بحرالعلوم و پسرش شب بعد به منزل مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی رفتند، پس از صرف شام و نقل مطالبی درباره ی وجود مقدس آن حضرت و رفتن میهمانان دیگر و متفرق شدن آنها و گذشتن نیمی از شب.

مرحوم آیه الله اصفهانی به نوکرشان مشهدی حسین فرمودند: چراغ را بردار و به بحرالعلوم و فرزندش گفتند برویم تا خود آن حضرت را ببینیم.

آقای میرجهانی فرمودند: ما که آنجا حاضر بودیم، خواستیم با آنها برویم، آیه الله اصفهانی فرمودند: شما نیائید فقط بحرالعلوم با پسرش بیایند.

آنها رفتند ما نفهمیدیم که به کجا رفتند، ولی فردای آن روز که من بحرالعلوم یمنی و فرزندش را ملاقات کردم و از جریان شب قبل سؤال نمودم او گفت: بحمدالله ما مشرف به مذهب شما شدیم معتقد به وجود مقدس حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) گردیدیم.

گفتم: چطور؟

فرمود: آقای آیه الله اصفهانی حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را به ما نشان داد.

پرسیدم: چگونه او حضرت «بقیه الله» را به شما نشان داد؟

گفت: وقتی ما از منزل بیرون آمدیم، نمی دانستیم به کجا می رویم، تا آنکه در خدمت آیة الله اصفهانی به «وادی السلام»[۲۲] وارد شدیم در وسط وادی السلام محلی بود که آن را مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) می گفتند.

آیة الله اصفهانی وقتی به در مقام رسید چراغ را از مشهدی حسین گرفت و تنها مرا با خود به داخل مقام برد، در آنجا وضویش را تجدید کرد.

پسرم به اعمال او می خندید، آنگاه چهار رکعت نماز در آن مقام خواند و کلماتی گفت: که آن را نفهمیدیم، ناگهان دیدیم، آن فضا روشن شد در اینجا پسرش می گفت: در این موقع من بیرون مقام ایستاده بودم، پدرم با مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی داخل مقام بودند، پس از چند دقیقه صدای پدرم را شنیدم، که صیحه ای زد و غش کرد.

نزدیک رفتم دیدم، آیه الله اصفهانی شانه های پدرم را می مالد، تا بهوش بیاید وقتی از آنجا برگشتیم پدرم گفت: حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را دیدم و او مرا مشرف به مذهب شیعه اثنی عشری فرمود و بیشتر از این، خصوصیات ملاقاتش را نگفت و پس از چند روز به یمن برگشت و چهار هزار نفر از مریدانش را شیعه دوازده امامی کرد.

 

ملاقات چهل و یکم

«حاجی نوری» رحمة الله در کتاب «نجم الثاقب» می نویسد:

عالم جلیل و فاضل نبیل، صالح عدل، که کمتر دیده شده برای او نظیر و بدیل حاجی «ملا محسن اصفهانی» که مجاور کربلا بود و در امانت و دیانت و انسانیت معروف و از اوثق ائمه جماعت آن بلد شریف است.

گفت: سید سند عالم عامل مؤید «سید محمد قطیفی» نقل می کرد که:

شبی از شبهای جمعه با یکی از طلاب به مسجد کوفه رفتم، ولی در آن زمان رفت و آمد در آن مسجد بسیار خطرناک بود، زیرا دزدهای فراوانی در آن اطراف بودند و رفت و آمد زوار هم کم بود.

وقتی داخل مسجد شدیم، در مسجد جز یک طلبه که مشغول دعاء بود کس دیگری نبود.

مشغول اعمال آنجا شدیم، سپس در مسجد را بستیم و پشت در، آن قدر سنگ و کلوخ و آجر ریختیم که مطمئن شدیم دیگر کسی نمی تواند، در را باز کند و داخل شود.

من و رفیقم در محلی که به «دکه القضاء» معروف است رو به قبله نشستیم و مشغول دعاء و عبادت شدیم، آن طلبه که مرد صالحی بود، با صورت حزین، نزد باب الفیل[۲۳] نشسته مشغول خواندن «دعای کمیل» بود، هوا بسیار صاف بود، ماه هم کامل بود، نور ماه به فضای مسجد تابیده بود و مرا فوق العاده مجذوب خود کرده بود.

ناگهان متوجه شدیم، که بوی عطر عجیبی! فضای مسجد را پر کرد، عطری که بهتر از مشک و عنبر بود.

بعد از آن دیدم، شعاع نوری که نور ماه را هم تحت الشاع قرار داده، مثل خورشید در فضای مسجد ظاهر شد، آن طلبه که با صدای بلند «دعای کمیل» می خواند، ساکت شد و به آن بوی عطر و آن نور متوجه گردید، در این موقع شخصی با جلال و عظمت خاصی از دری که ما آن را بسته بودیم، در لباس اهل حجاز که روی شانه اش سجاده اش افتاده بود وارد مسجد شد.

او با وقار عجیبی! به طرف مقبره حضرت «مسلم» (علیه السلام) رو کرده بود و می رفت.

ما بی اختیار مبهوت جمال او بودیم! و دلمان از جا کنده شده بود!

وقتی به ما رسید؛ سلام کرد. رفیقم به قدری مبهوت شده بود! که قدرت بر جواب سلام را نداشت!

ولی من سعی کردم، تا با زحمت جواب سلام او را دادم.

وقتی از مسجد خارج شد و وارد صحن حضرت «مسلم» گردید، ما به حال عادی برگشتیم! و گفتیم: این شخص که بود؟ و از کجا داخل مسجد شد؟ از جا حرکت کردیم و به طرف صحن حضرت «مسلم» رفتیم.

دیدیم آن طلبه که آنجا بود، پیراهن خود را پاره کرده! و مثل زن بچه مرده گریه می کند! از او پرسیدیم، چه شده که اینطور گریه می کنی؟!

گفت چهل شب جمعه است، که برای زیارت جمال مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، به این مسجد آمده ام و موفق به آرزویم نشده ام! تا امشب که ملاحظه کردید! آن حضرت تشریف آوردند و بالای سر من ایستادند و فرمودند چه می کنی؟ من از هیبت و عظمت او زبانم بند آمد، نتوانستم چیزی بگویم تا از من عبور کردند و رفتند.

وقتی ما برگشتیم و پشت در را ملاحظه کردیم، دیدیم سنگها و آجرها همانگونه، که ما پشت در ریخته بودیم، دست نخورده و دربسته است!

 

ملاقات چهل و دوم

در دزفول مردان با شرافت و با فضیلت زیاد بوده اند، که منجمله «محمد علی جولاگر دزفولی» است.

او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل، در دزفول از ثقات دانشمند آن شهر شنیده ام و بعد در کتاب «الشمس الطالعه» و کتاب شرح زندگی «شیخ انصاری» دیده ام، آنها نقل می کرده اند:

آقای حاج «محمد حسین تبریزی» که از تجار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسائل مادی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و باز هم دارای فرزندی نشده می گوید:

من به نجف اشرف مشرف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به «امام زمان» (علیه السلام) گردیدم، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند:

برو دزفول نزد «محمد علی جولاگر» (بافنده) تا حاجتت برآورده شود.

من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود، مغازه کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود.

به او سلام کردم، او گفت: علیک السلام آقای حاج محمد حسین حاجتت برآورده شد، من از آنکه هم اسم مرا می دانست و هم گفت: حاجتت برآورده شد تعجب کردم و از او تقاضا نمودم، که شب را خدمتش بمانم.

گفت: مانعی ندارد.

من وارد دکان کوچک او شدم، موقع مغرب اذان گفت: و نماز مغرب و عشاء را با هم خواندیم، مختصری که از شب گذشت، سفره ای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد، با هم شام خوردیم.

من و او همان جا خوابیدیم، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد.

به او گفتم: من که خدمت شما رسیده ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید. که برآورده شد ولی دومی این است که شما چه عملی انجام داده اید، که به این مقام رسیده اید؟

«امام» (علیه السلام) مرا به شما حواله می دهد! از اسم و قلب من اطلاع دارید!

گفت: ای آقا، این چه سؤالی است که می کنی؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگیر و برو.

گفتم: من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگوئی و بدان تا آن را نگوئی نخواهم رفت.

گفت: من در همین محل مشغول همین کسب بودم، در مقابل این دکان منزل یک نفر از اعضاء دولت بود، او بسیار مرد ستمگری بود.

سربازی از او و خانه اش نگهداری می کرد، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت: شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می کنید؟

من به او گفتم: سالی صد من جو و گندم می خرم، آرد می کنم، و نان می پزم و می خورم، زن و فرزندی هم ندارم.

گفت: من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم، از غذای این ظالم که حرام است بخورم، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من می گرفت، و می رفت یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد.

رفتم از احوالش جویا شدم.

گفتند: مریض است! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد، برایش طبیب ببرم.

گفت: لازم نیست من باید امشب بمیرم نصفهای شب وقتی من مردم کسی می آید و به تو خبر مرگم را می دهد، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم، به من اجازه نداد، من به دکانم آمدم.

نصفهای شب متوجه شدم، که کسی در دکانم را می زند و می گوید: محمد علی بیا بیرون، من بیرون آمدم، مردی را دیدم که او را نمی شناختم، با هم به مسجد رفتیم دیدم، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازه اش ایستاده اند.

به من گفتند: بیا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم.

بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم.

سپس من به دکان برگشتم.

چند شب بعد، باز پشت در دکان را زدند، من از دکان بیرون آمدم دیدم، یک نفر آمده و می گوید: آقا تو را می خواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم!

من اطاعت کردم و با او رفتم، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب می کردم.

پس از چند لحظه، به صحرایی نور (که در شمال دزفول واقع شده) رسیدیم، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشسته اند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است، در میان آنهائی که نشسته بودند یک نفر خیلی باعظمت بود، من دانستم که او حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم می لرزید.

مردی که دنبال من آمده بود، گفت: قدری جلوتر برو، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم.

آن کسی که خدمت آقایان ایستاده بود، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم.

حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به یکی از آن افراد فرمودند: منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعه ی ما کرده به او بده.

عرض کردم من کاسب و بافنده ام چگونه می توانم سرباز باشم (خیال می کردم مرا به جای سرباز مرحوم می خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند).

آقا با تبسمی فرمودند، ما می خواهیم منسب او را به تو بدهیم، من باز هم حرف خودم را تکرار کردم.

باز فرمودند: ما می خواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه تو سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.

من تنها برگشتم، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) به من می رسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند.

(نقل از گنجینه دانشمندان جلد پنجم)

 

ملاقات چهل و سوم

«احمد بن فارس ادیب» می گوید: در بغداد حکایت عجیبی شنیدم و آن را برای بعضی از دوستان که اصرار کرده بودند به خط خود نوشتم و به آنها دادم.

زمانی به همدان رفتم و طایفه ای را به نام «بنی راشد» دیدم، که همه ی آنها شیعه دوازده امامی بودند، از علت تشیع آنها پرسیدم؟ پیرمردی از آنها که آثار صلاح و ایمان و تقوی در او ظاهر بود، گفت:

جد ما (راشد) که منسوب به او هستیم، می گفتند که: من مشرف به مکه شدم، پس از اعمال حج در راه مراجعت تصمیم گرفتم، که مقداری پیاده روی کنم، قدری که راه رفتم خسته شدم، و در کناری خوابیدم، تا رفع خستگیم شود و در نظر داشتم، وقتی قافله ای که عقب مانده به من رسید، بیدار شوم و با آنها بروم.

ولی وقتی بیدار شدم، که آفتاب به من تابیده بود و در حقیقت حرارت آفتاب مرا بیدار کرده بود.

به اطرافم نگاه کردم، کسی را ندیدم و از طرفی راه را هم بلد نبودم.

به هر حال با توکل به خدا، به راه افتادم، مقداری که راه رفتم، به سرزمین سرسبزآبادی رسیدم، مثل اینکه روی این زمین تازه باران آمده و به قدری با طروات بود، که مثل آن زمین و آب و هوا را ندیده بودم، در وسط آن زمین قصری دیدم، که مثل خورشید درخشندگی دارد، با خودم گفتم: ای کاش می دانستم که این قصر مال کیست؟

به طرف قصر رفتم، دم در، دو خادم ایستاده بودند، که لباس سفید به تن داشتند، به آنها سلام کردم، آنها به من جواب خوبی دادند، من خواستم وارد قصر بشوم، به من گفتند: اینجا منتظر باش تا اجازه بگیرم و آن وقت وارد شو.

یکی از آنها داخل قصر شد و پس از چند لحظه برگشت و گفت: بیا داخل شو.

من داخل قصر شدم، خادم جلو می رفت تا به در اطاقی رسیدیم، او پرده را بالا کرد و به من گفت: داخل شو، من وارد اطاق شدم دیدم، جوانی در وسط اطاق کنار دیوار نشسته و شمشیری بالای سرش به دیوار آویزان است و او مثل ماهی بود که در تاریکی می درخشید.

سلام کردم، با لطف مخصوصی جوابم را داد، سپس گفت: می دانی من که هستم؟

گفتم: نه!

فرمود: من «قائم آل محمدم» آنکه در آخرالزمان خروج می کند و با این شمشیر دنیا را پر از عدل و داد می نماید.

من در مقابلش، به خاک افتادم و صورتم را به خاک مالیدم.

فرمود: این طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلانی هستی و از شهری که در دامن کوه است و اسمش «همدان» است می باشی.

عرض کردم: راست است ای مولای من.

فرمود: می خواهی به شهرت برگردی؟

گفتم: بله می خواهم برگردم و بشارت تشرف به محضرت را به آنها بگویم، که خدای تعالی چه لطفی به من کرده است.

دیدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.

خادم دست مرا گرفت و کیسه ی پولی را به من داد و مرا همراه خود بیرون آورد و من با آن حضرت خداحافظی کردم و حرکت نمودیم، وقتی از آن قصر خارج شدیم، چند قدمی بیشتر برنداشتیم، که شهر را از دور می دیدم، که مناره ها و درختهایش پیدا بود.

خادم به من گفت: این شهر را می شناسی؟

گفتم: این شهر شبیه به شهری است، که نزدیک همدان است و اسمش اسدآباد است.

گفت: بله این شهر اسدآباد است برو به امید خدا.

دیگر او را ندیدم وقتی سرکیسه را باز کردم، چهل اشرفی در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل و عیال و اقوامم را جمع کردم و به آنها بشارت ملاقاتم را با «امام زمان» (علیه السلام) دادم و آنها را به مذهب تشیع مشرف نمودم و تا وقتی که آن اشرفیها در بین ما بود ما در وسعت رزق و خیر و سلامتی بودیم.

این حکایت را مرحوم علامه ی نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل کرده است.

 

ملاقات چهل و چهارم

مردم شیعه وظیفه دارند که وقتی مرجع تقلیدشان از دنیا رفت برای اولین عمل عبادی خود مرجع تقلید با تقوی و مرضی امام زمان (علیه السلام) را تعیین کنند و احکام اسلام را از او پیروی نمایند.

بعد از فوت مرحوم «صاحب جواهر» آیه الله «حاج شیخ محمد حسن» مردم به مرحوم «شیخ انصاری» رضوان الله تعالی علیه مراجعه کردند و از او رساله ی عملیه خواستند.

شیخ انصاری فرمود: با بودن «سعید العلماء مازندرانی» که از من بهتر است و در «بار فروش» زندگی می کند[۲۴] من رساله ی عملیه ندارم و این عمل را انجام نمی دهم.

لذا خود شیخ انصاری نامه ای برای سید العلماء به بابل نوشت و از او خواست، که به نجف اشرف مشرف شود و زعامت حوزه ی علمیه ی شیعه را به عهده بگیرد.

سعیدالعلماء، در جواب نامه شیخ انصاری نوشت:

درست است من وقتی در نجف بودم و با شما مباحثه می کردم، از شما در فقه قویتر بودم، ولی چون مدتها است که در بابل زندگی می کنم و جلسه ی بحثی ندارم و تارک شده ام شما را از خود اعلم می دانم، لذا باید مرجعیت را خود شما قبول فرمائید.

شیخ انصاری در عین حال فرمود: من یقین به لیاقت خود برای این مقام ندارم، لذا اگر مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) به من اجازه ی اجتهاد بدهند و مرا برای این مقام تعیین کنند، من آن را قبول خواهم کرد.

روزی معظم له در مجلس درس نشسته بود و شاگردان هم اطرافش نشسته بودند، دیدند شخصی که آثار عظمت و جلال از قیافه اش ظاهر است وارد شد و شیخ انصاری به او احترام گذاشت، او در حضور طلاب به شیخ انصاری رو کرد و فرمود:

نظر شما درباره ی زنی که شوهرش مسخ شده باشد، چیست؟ (این مسأله به خاطر آنکه مسخ در این امت وجود ندارد در هیچ کتابی عنوان نشده است.) لذا شیخ انصاری عرض کرد که: چون در کتابها این بحث عنوان نشده من هم نمی توانم، جواب عرض کنم.

فرمود: حالا بر فرض یک چنین کاری انجام شد و مردی مسخ گردید، زنش باید چه کند؟

شیخ انصاری عرض کرد: به نظر من اگر مرد به صورت حیوانات مسخ شده باشد، زن باید عده ی طلاق بگیرد و بعد شوهر کند چون مرد زنده است و روح دارد، ولی اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، باید زن عده ی وفات بگیرد زیرا مرد به صورت مرده درآمده است.

آن آقا سه مرتبه فرمود:

«انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد.» یعنی: تو مجتهدی و پس از این کلام آن آقا برخاست و از جلسه ی درس بیرون رفت.

شیخ انصاری می دانست که او حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) است و به او اجازه ی اجتهاد داده اند، لذا فورا به شاگردان فرمود: این آقا را دریابید شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسی را ندیدند.

لذا شیخ انصاری بعد از این جریان حاضر شد که رساله ی عملیه اش را به مردم بدهد تا از او تقلید کنند.

(نقل از کتاب گنجینه ی دانشمندان جلد ۸)

 

ملاقات چهل و پنجم

مـرحـوم «میـزرای قمـی» صـاحـب قـوانیـن نقـل مـی کنـد کـه:

من با «علامه ی بحرالعلوم» به درس آقا «باقر بهبهانی» می رفتیم و با او درسها را مباحثه می کردیم و غالبا لازم بود که من درسها را برای سید بحرالعلوم تقریر می نمودم. زیرا او استعدادش زیاد نبود و لذا این کار را می نمودم.

تا اینکه من به ایران آمدم، پس از مدتی بین علماء و دانشمندان شیعه سید بحرالعلوم به عظمت و علم معروف شد.

من تعجب می کردم، با خود می گفتم، او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟

تا آنکه موفق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم، در نجف اشرف سید بحرالعلوم را دیدم، در آن مجلس مسأله ای عنوان شد دیدم، جدا او دریای مواجی است! که باید حقیقتا او را بحرالعلوم نامید.

روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا ما که با هم بودیم، آن وقتها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید بلکه از من در درسها استفاده می کردید، حالا بحمدالله می بینیم، در علم و دانش فوق العاده اید.

فرمود: میرزاابوالقاسم، جواب سؤال شما، از اسرار است! ولی به تو می گویم، اما از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسی نگوئید.

من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: چگونه این طور نباشد و حال آن که حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده.

گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟

فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) مشغول عبادت است، ایستادم و سلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود و دستور دادند، که پیش بروم! من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم فرمودند: جلوتر بیا، پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: جلوتر بیا، من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود و مرا در بغل گرفت، به سینه ی مبارکش چسباند، در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب و سینه سرازیر شود، سرازیر شد.

ظاهرا این قضیه با آنچه در ملاقات چهل و یکم نقل شد دو قضیه است و آنچه را که مرحوم سید بحرالعلوم در آن قضیه به صاحب قوانین نفرموده بودند در این قضیه افشاء می کنند.

 

ملاقات چهل و ششم

مرحوم آیه الله حاج میرزا «محمد علی گلستانه اصفهانی» در آن وقتی که ساکن مشهد بودند، برای یکی از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند و می گفتند:

عموی من مرحوم آقای «سید محمد علی» که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل می کرد:

در اصفهان شخصی بود، به نام «جعفر نعلبند» که او حرفهای غیرمتعارف، از قبیل آن که من خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده ام و طی الارض کرده ام، می زد و طبعا با مردم هم کمتر تماس می گرفت و گاهی مردم هم پشت سر او به خاطر آن که «چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند!» حرف می زدند.

روزی به تخت فولاد اصفهان برای زیارت اهل قبور می رفتم، در راه دیدم، آقا جعفر به آن طرف می رود، من نزدیک او رفتم و به او گفتم: دوست داری با هم راه برویم؟

گفت: مانعی ندارد.

در ضمن راه از او پرسیدم مردم درباره شما حرفهائی می زنند آیا راست می گویند، که تو خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده ای؟ اول نمی خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت! آقا از این حرفها بگذریم و با هم مسائل دیگری را مطرح کنیم.

من اصرار کردم و گفتم من انشاءالله اهلم.

گفت: بیست و پنج سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همین سفر بیست و پنجم شخصی که اهل یزد بود، در راه با من رفیق شد، چند منزل که با هم رفتیم، مریض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسیدیم به منزلی که قافله به خاطر ناامن بودن راه دو روز در آن منزل ماند، تا قافله دیگری رسید و با هم جمع شدند و حرکت کردند و حال مریض هم رو به سختی گذاشته بود وقتی قافله می خواست حرکت کند من دیدم، به هیچ وجه نمی توان او را حرکت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من می روم و برای تو دعاء می کنم، که خوب شوی و وقتی خواستم با او خداحافظی کنم دیدم گریه می کند، من متحیر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و بیست و پنج سال همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام و از طرفی چگونه این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!

به هر حال نمی دانستم چه کنم او همین طور که اشک می ریخت به من گفت: فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم این یک ساعت را هم صبر کن، وقتی من مردم هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد، فقط جنازه ی مرا به کربلا برسان و مرا در آنجا دفن کن.

من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم، تا او از دنیا رفت قافله هم برای من صبر نکرد و حرکت نمود.

من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم، از قافله اثری جز گرد و غباری نبود و من به آنها نرسیدم حدود یک فرسخ که راه رفتم، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور که آن جنازه را به الاغ می بستم، پس از آنکه یک مقدار راه می رفت باز می شد و می افتاد و به هیچ وجه روی الاغ آن جنازه قرار نمی گرفت.

بالاخره دیدم نمی توانم، او را ببرم خیلی پریشان شدم ایستادم و به حضرت «سیدالشهداء» (علیه السلام) سلامی عرض کردم و با چشم گریان گفتم: آقا من با این زائر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بیاورم، می بینید که نمی توانم! درمانده و بی چاره شده ام!

ناگهان دیدم، چهار سوار که یکی از آنها شخصیت بیشتری داشت پیدا شدند و آن بزرگوار به من گفت: جعفر با زائر ما چه می کنی؟!

عرض کردم آقا چه کنم؟ درمانده شده ام، نمی دانم چه بکنم؟

در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یکی از آنها نیزه ای در دست داشت با آن نیزه زد چشمه آبی ظاهر شد آن میت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاد.

و بقیه کنار او ایستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفری برداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپدید شدند.

من حرکت کردم، با آنکه معمولی راه می رفتم دیدم به قافله ای رسیدم، که آنها قبل از قافله ی ما حرکت کرده بودند، از آنها عبور کردم پس از چند لحظه باز قافله ای را دیدم، که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند، از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید، که نزدیک کربلا است رسیدم و سپس وارد کربلا شدم و خودم از این سرعت سیر تعجب می کردم.

بالاخره او را بردم، در «وادی ایمن» (قبرستان کربلا) دفن کردم، من در کربلا بودم پس از بیست روز رفقائی که در قافله بودند به کربلا رسیدند، آنها از من سؤال می کردند: تو کی آمدی؟ و چگونه آمدی؟ من برای آنها به اجمال مطالبی را می گفتم و آنها تعجب می کردند.

تا آنکه روز عرفه شد وقتی به حرم رفتم، دیدم بعضی از مردم رابه صورت حیوانات مختلف می بینم! از شدت وحشت به خانه برگشتم.

باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم.

عجیب تر این بود، که بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضی از مردم را به صورت حیوانات می بینم ولی در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمی شود.

لذا تصمیم گرفتم که دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم و من وقتی این مطالب را برای مردم در اصفهان می گفتم: آنها باور نمی کردند و یا پشت سر من حرف می زدند.

تا آنکه تصمیم گرفتم، که دیگر با کسی از این مقوله حرف نزنم و مدتی هم چیزی برای کسی نگفتم، تا آنکه یک شب با همسرم غذا می خوردیم، صدای در حیاط بلند شد رفتم در را باز کردم دیدم شخصی می گوید: جعفر حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) تو را می خواهد.

من لباس پوشیدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفه ای که منبر بسیار بلندی در آن هست نشسته اند و جمع زیادی هم خدمتشان بودند من با خودم می گفتم: در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟

ناگهان دیدم به من توجه فرمودند و صدا زدند جعفر بیا من به خدمتشان مشرف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا دیده ای برای مردم نقل نمی کنی؟

عرض کردم: ای آقای من! آنها را برای مردم نقل می کردم ولی از بس مردم پشت سرم بدگوئی کردند ترکش نمودم.

حضرت فرمودند: تو کاری به حرف مردم نداشته باش تو آن قضیه را برای آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفی به زوار جدمان حضرت «ابی عبدالله الحسین» (علیه السلام) داریم.

 

ملاقات چهل و هفتم

مرحوم «علامه ی مجلسی» رضوان الله تعالی علیه و مرحوم حاج شیخ «عباس قمی» رحمه الله علیه نقل کرده اند که: به خط پدر مرحوم مجلسی در پشت دعاء معروف به حرز یمانی نوشته:

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین والصلوة والسلام علی اشرف المرسلین محمد و عترته الطاهرین و بعد

سید نجیب حبیب، زبده ی سادات عظام و نقبای کرام، «محمد هاشم» ادام الله تعالی تأییده، از من خواست حرز یمانی را که منسوب به مولایم «امیرالمؤمنین» است به او اجازه دهم.

لذا من به او اجازه دادم، که این دعاء از من به اسناد من از سید عابد زاهد «امیراسحق استرآبادی» که در کربلا در کنار قبر مطهر حضرت «سیدالشهداء» (علیه السلام) مدفون است و او از مولایم «خلیفه الله» حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) نقل می کند، که قصه اش این است:

سید امیراسحق استرآبادی نقل کرد که: من در راه مکه از قافله عقب ماندم، کم کم از کثرت فشار و خستگی و عطش از حیات مأیوس شدم!

لذا پاهایم را به طرف قبله دراز کردم و خوابیدم و مشغول خواندن شهادتین شدم.

ناگاه دیدم، حضرت «صاحب الزمان» مولای ما و مولی العالمین، «خلیفه الله علی الناس اجمعین» را که بالای سر من ایستاده اند و به من می فرمایند:

ای اسحق برخیز، من برخاستم، تشنه بودم آن حضرت مرا آب داد و سیرابم فرمود و بر اسب عقب خودش سوارم کرد و حرکت کردیم و رفتیم در راه من به خواندن حرزیمانی مشغول شدم و آن حضرت اشتباهات مرا اصلاح می فرمود تا آنکه حرزیمانی تمام شد.

ناگهان خود را در ابطح (که همان سرزمین مکه است) دیدم، آن حضرت از مرکب پیاده شد و غائب گردید.

قافله ما که من با آنها بودم و از آنها عقب افتاده بودم، بعد از نه روز به مکه رسید و چون بین اهل مکه شهرت پیدا کرده بود که من با طی الارض به مکه آمده ام، خودم را از آنها پنهان می کردم.

مـرحـوم مـجلسـی اول فـرمـوده:

این سید جلیل چهل بار پیاده حج رفته و در زمانی که از کربلا برای زیارت حضرت «رضـا» (علیه السلام) به مشهد می رفت من در اصفهان به خدمت او رسیدم و از او کرامات زیادی دیدم، که من جمله این بود: او در اصفهان خواب دید که اجلش نزدیک شده و باید به همین زودیها از دنیا برود.

به من گفت پنجاه سال من مجاور کربلا بودم که در آنجا بمیرم.

ضمنا بر ذمه اش هفت تومان مهر عیالش بود و می خواست آن را از شخصی که در مشهد ساکن است و این مبلغ را از او طلب داشت بگیرد.

بعضی از دوستان ما، وقتی موضوع را مطلع شدند آن مبلغ را به او دادند و شخصی را همراهش کردند، که تا کربلا با او برود.بعدها آن شخص نقل می کرد که در راه حالش بسیار خوب بود ولی وقتی به کربلا رسید قرضش را اداء کرد مریض شد و از دنیا رفت!. خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات چهل و هشتم

حضرت حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ «محمد امین افشار» ساکن کابل که چند سال است دولت افغانستان او را به جرم تشیع و انقلاب ایران زندان کرده و هیچ خبری از آن عالم ربانی در دست نیست و حتی فرزند و اقوامش از او رفع امید کرده اند، او در طی سالهائی که به مشهد مشرف می شد زیاد با من مأنوس بود و همیشه به یاد مولی خود حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه به سر می برد قصه ای را در سال ۱۳۵۵ شمسی در مکه معظمه برای من نقل فرمود و می گفت، این قصه در افغانستان معروف است و من بعدها آن قضیه را در کتاب «عبقری الحسان» تألیف مرحوم حاج شیخ «علی اکبر نهاوندی» عالم فاضل معاصر دیدم و لذا به خاطر آنکه حکایت کم و زیاد نشود این حکایت را از آن کتاب نقل می کنم:

فاضل جلیل، آخوند ملا «ابوالقاسم قندهاری» از کسانی است که خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده و آن حضرت را شناخته است و من چون طالب درج این حکایت بودم، از خود آن جناب صورت واقعه را درخواست کردم، او جواب را به این صورت مرحمت فرمود، دستور و فرمایش شما را اطاعت می کنم و جواب می گویم.

در تارخ ۱۲۶۶ هجری قمری نزد ملا «عبدالرحیم» پسر ملا «حبیب الله افغان» کتاب فارسی هیأت و تجرید می خواندم.

در عصر جمعه ای به دیدن استادم رفتم، او در پشت بام اطاق بیرونی خود جلسه ای تشکیل داده بود و جمعی از علماء و قضات و خوانین افغانستان نشسته بودند، بالای مجلس پشت به قبله و رو به مشرق «ملاغلام» قاضی القضاة و «سردار محمد علمخان» پسر «سردار حمدالله خان» با یک «عالم مصری» و جمع دیگری از علماء نشسته بودند.

آنها همه اهل سنت بودند ولی من و جناب «عطار باشی سردار» و پسرهای «ملا حبیب الله» مرحوم شیعه بودیم پشت به شمال نشسته بودیم.

سخن از هر چه و هر کجا گفته می شد، تا آنکه حرف از شیعه به میان آمد و آنها در مذمت عقائد شیعه خیلی حرف زدند.

قاضی القضاة گفت: یکی از عقائد خرافی شیعه این است که می گویند: حضرت «مهدی» (علیه السلام) پسر حضرت «حسن عسکری» (علیه السلام) در سامراء تاریخ ۲۵۵ متولد شده و در سرداب خانه خودش غائب شده و تا به حال زنده و نظام عالم به وجود او بستگی دارد، و بالأخره همه ی اهل مجلس مشغول بدگوئی به عقائد شیعه شدند.

عالم مصری بیشر از همه به مذمت مذهب شیعه پرداخته بود، ولی در خصوص حضرت «مهدی» (علیه السلام) ساکت بود.

وقتی سخنان قاضی القضاة درباره «امام زمان» (علیه السلام) پایان یافت آن عالم مصری گفت:

در جامع علویون در سردرس حدیث فلان فقیه حاضر می شدم.

او سخن از شمایل و خصوصیات حضرت «مـهـدی» (علیه السلام) به میان آورد در میان شاگردان قال و قیلی برپا شد ناگاه همه ساکت شدند زیرا جوانی به همان شمایل که کسی قدرت نگاه کردن به او را نداشت در مجلس درس ایستاده بود.

وقتی کلام آن عالم مصری به اینجا رسید من دیدم اهل مجلس ما همه ساکت شدند، همه به جوانی که در مجلس ناگهان نشسته بود! خیره شدند و نمی توانستند نگاه به قیافه او را ادامه دهند و به زمین نگاه می کردند و من هم مثل آنها بودم عرق از سر و صورت همه ی ماها سرازیر شده بود و بالأخره من متوجه شدم که آن آقا حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) است تقریبا حدود یک ربع ساعت حال همه ی ما با بودن آن حضرت یکنواخت بود، بعد از آن، همه ی آنها بدون آنکه، از همدیگر خداحافظی بکنند از مجلس بیرون رفتند و متفرق گردیدند، من آن شب تا صبح از سرور و ناراحتی خواب نداشتم، خوشحال بودم که به ملاقات حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) موفق شده ام و ناراحت بودم، به خاطر آنکه نتوانستم بیشتر از یک بار به زیارت آن حضرت موفق شوم!

روز شنبه یعنی فردای آن روز، برای درس نزد ملاعبدالرحیم رفتم مرا به کتابخانه خود برد و دو نفری نشستیم.

به من گفت: دیروز فهمیدی چه شد؟ حضرت «ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مجلس تشریف آوردند و آن چنان به آنها تصرف کردند که کسی قدرت حرف زدن پیدا نکرد و آنها عرق ریختند تا متفرق شدند.

من به دو دلیل اظهار بی اطلائی کردم، یکی به خاطر آنکه از او تقیه می کردم و دیگر آنکه می خواستم قضیه از زبان آنها پخش شود و من آن حکایت را از آنها بشنوم.

او گفت: موضوع از آن روشن تر بود که تو منکر شوی! اهل آن مجلس همه آن حضرت را دیدند و متوجه تصرفی که آن حضرت فرموده بودند شدند و همه ی آنها بعد از آن جلسه موضوع را برای من بازگو کردند.

فردای آن روز عطار باشی را دیدم گفت: چشم ما از این کرامت روشن شد «سردار محمد علم خان» هم در دین خود سست شده نزدیک است که او را شیعه کنم.

چند روز بعد پسر قاضی القضاة به من گفت پدرم دوست داشت تو را ببیند! من هر چه کردم که به یک نحوی عذر بیاورم نشد بالاخره به نزد او رفتم، وقتی وارد مجلس او شدم جمعی از مفتیها که در مجلس قبل هم بودند و آن عالم مصری نزد او بودند.

قاضی القضاة به من گفت: دیدی چگونه حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) به مجلس آمد؟

گفتم: من چیزی متوجه نشدم جز آنکه اهل مجلس یک دفعه سکوت کردند و بعد متفرق شدند (البته من از روی تقیه منکر می شدم) آنهائی که در جلسه بودند، گفتند: این شخص دروغ می گوید، چطور می شود که یک چیز را همه اهل مجلس به بینند ولی تنها او نبیند.

قاضی القضاة گفت: او اهل علم است دروغ نمی گوید، شاید آن حضرت خود را در نظر منکرین ظاهر فرمود! تا رفع شک از آنها بشود و چون پدران مردم فارسی زبان این شهر شیعه بوده اند و برای اینها از عقاید شیعه همین اعتقاد به حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) باقی مانده، آنها ندیده اند چون به آن حضرت معتقد بوده اند به هر حال اهل مجلس هر طور بود قبول کردند.

 

ملاقات چهل و نهم

جمال الدین زهری در حله مبتلاء به فلج شدیدی شده بود، اقوام و فامیلش او را به اطباء زیادی نشان دادند، که شاید معالجه شود ولی هر چه آنها بیشتر او را معالجه می کردند او کمتر عافیت می یافت بالأخره وقتی از معالجه اش مأیوس شدند تصمیم گرفتند که او را یک شب در مقام حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام)که در حله است دخیل کنند.

آنها این کار را کردند و حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بر او ظاهر شد و او را از مرض فلج شفا مرحمت فرمود.

در اینجا مرحوم «مجلسی» از مرحوم جمال الملة والدین «عبدالرحمن عمانی» نقل می کند که او می گفت:

وقتی این قضیه بین مردم معروف شد، به خاطر سابقه دوستی شدیدی که بین ما و صاحب قضیه بود، به خانه او رفتم تا حکایت واصل جریان را از زبان خود او بشنوم.

او قصه را اینچنین بیان کرد و گفت: همان گونه که اطلاع دارید من مبتلاء به مرض فلج بودم، ولی آن شب که مرا به مقام حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه برده بودند چیزی نگذشت، که دیدم مولایم حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) از در مقام وارد شد، من سلام کردم، جواب مرحمت کرد و به من فرمود: برخیز عرض کردم، آقاجان یک سال است که قدرت بر حرکت ندارم.

باز فرمود: به اذن خدای تعالی برخیز و زیر بغل مرا گرفت و به من در ایستادن کمک کرد، من برخاستم در حالی که هیچ اثری از کسالت در من نبود و به کلی مرض فلج از من برطرف شده بود و آن حضرت غائب گردید.

وقتی مردم مرا در این حال دیدند و متوجه شدند که حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) مرا شفا داده اند به سر من ریختند و لباسهای مرا پاره کردند و بردند ولی دوستان مرا به خانه بردند و لباسم را عوض کردند.

«نقل از کفایه الموحدین سید طبرسی نوری»

 

ملاقات پنجاهم

«معمربن شمس»، قریه ای داشت که نامش «برش» بود.

او آن قریه را وقف سادات و علویین کرده بود، و در آن قریه وکیل و نائبی داشت که اهل تقوی و از صالحین بود، نامش «ابن خطیب» و شیعه بود و کارگر و نوکری را در آنجا گذاشته بود به نام «عثمان» که او سنی و بسیار متعصب بود این دو نفر از طرف معمر بن شمس به امور آن قریه رسیدگی می کردند و بین آن دو نفر همیشه بر سر مذهب نزاع بود.

روزی بر سر مذهب با حضور جمع زیادی از اهالی آن قریه نزاعشان بالا گرفت و بالاخره «ابن خطیب» به «عثمان» گفت حالا که حقیقت واضح شده و تو نمی خواهی زیر بار حق بروی بیا قرار بگذاریم.

من نام مقدس «علی و فاطمه و حسن و حسین» (علیهم السلام) را روی دستم می نویسم، تو هم نام ابی بکر و عمر و عثمان را روی دستت بنویس و این جمعیت دست مرا با دست تو به هم ببندند و در میان آتش بگذارند هر کدام که سوخت معلوم است بر باطل بوده و هر کدام که نسوخت بر حق بوده است.

عثمان به این قرارداد حاضر نشد مردمی که در آنجا بودند به عثمان خندیدند و او را مسخره کردند، مادر عثمان که از پنجره اطاق به جریان و گفتگوی آنها گوش می داد، در این موقع ناراحت شد و آنچه توانست به مردم شیعه و مسلمانان آنجا فحاشی کرد و آنها را لعنت نمود و فریادهائی بر سر آنها کشید، ناگاه چشمش فوق العاده درد گرفت و همانجا کور شد.

مردم دست او را گرفتند و برای معالجه به حله بردند آنها اطباء را حاضر کردند و آنچه توانستند در معالجه اش کوشیدند ولی اثر نداشت بالأخره از معالجه اش مأیوس شدند.

روزی جمعی از زنهای شیعه به دیدن او آمدند و به او گفتند: که چون تو به شیعیان جسارت کرده ای حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) به تو غضب کرده اند و تو از این ناراحتی و نابینائی نجات پیدا نمی کنی مگر آنکه شیعه شوی و اگر شیعه شدی ما ضامنیم که خدای تعالی تو را شفا دهد.

آن زن قبول کرد و چون متوجه شده بود که این کوری و نابینائی در اثر جسارتی بوده که به شیعیان کرده است متنبه شد و مذهب تشیع را پذیرفت.

زنهای با ایمان و پاک حله او را شب جمعه در مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) دخیل کردند و خودشان در خارج ماندند نیمه های شب دیدند آن زن ناگهان فریاد می زند و گریه می کند و از مقام بیرون می آید و می گوید: حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) چشم مرا شفا مرحمت فرمود!

زنها نگاه کردند دیدند، چشمهای آن زن بهتر از سابقش شده او دیگر می بیند که چند نفر زن آنجا هستند و حتی شکلها و زینتهای آنها را مشاهده می کند زنها خوشحال شدند و از او جریان تشرفش را سؤال کردند.

او گفت: وقتی مرا در مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) گذاشتید من به آن حضرت استغاثه نمودم تا چند دقیقه قبل صدائی شنیدم که کسی به من می گفت: خدا تو را شفا داد از میان این مقام بیرون برو و این خبر را به زنها که منتظر تو هستند بگو.

من متوجه خودم شدم دیدم، همه جا را می بینم.

مقام پر از نور است و مردی جلو من ایستاده است.

عرض کردم شما که هستید؟

فرمود: من «صاحب الامر حجة بن الحسن» هستم!

وقتی از جا حرکت کردم که دامنش را بگیرم از نظرم غائب شد.

این قضیه در شهر حله معروف است و پسرش عثمان هم پس از این جریان شیعه شد بلکه هر کس این جریان را شنید معتقد به وجود مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه گردید.

(نقل از کتاب کفایه الموحدین سید نوری)

 

ملاقات پنجاه و یکم

در زمان «علامه حلی» رضوان الله تعالی علیه یکی از مخالفین و اهل سنت کتابی در رد مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره گرفته، افراد زیادی را نسبت به طریقه امامیه بدبین و گمراه می نموده است.

از طرفی کتاب را هم در اختیار کسی نمی گذاشته تا در دست دانشمندان شیعه قرار بگیرد و جوابی بر آن ننویسند و ایرادی وارد نکنند.

علامه حلی با آن عظمت قدر و جلال علمی، به دنبال وسیله ای برای به دست آوردن آن کتاب به مجلس درس آن مخالف می رود و برای حفظ ظاهر خود را شاگرد او می خواند و بعد از مدتی علاقه و رابطه ی استاد و شاگردی را بهانه می کند و تقاضای دریافت آن کتاب را می نماید.

آن شخص در یک حالت عاطفی قرار می گیرد و چون نمی تواند دست رد بر سینه او بزند لاجرم می گوید:

«من نذر کرده ام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم».

علامه به ناچار می پذیرد و همان یک شب را غنیمت می شمرد آن شب با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور می پردازد!

نظر او این بود که هرچه مقدور شد از آن کتاب را یادداشت نموده و سپس در فرصتی به پاسخش اقدام نماید.

اما همین که شب به نیمه می رسد. او را خواب فرا می گیرد در همین هنگام میهمان جلیل القدری داخل اطاق او می شود و با او هم صحبت می گردد و پس از صحبتهائی می فرماید:

«علامه تو بخواب و نوشتن را به من واگذار».

علامه بی چون و چرا اطاعت می کند و به خواب عمیقی فرو می رود. وقتی از خواب برمی خیزد، از میهمان نورانیش اثری نمی بیند! چون به سراغ نوشته اش می رود، کتاب را می بیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن، نقشی را به عنوان امضاء چنین مشاهده می کند: «کتبه الْحجة»: (حجت خدا آن را نگاشت.)

 

ملاقات پنجاه و دوم

چون یکی از کسانی که به محضر مقدس حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) رسیده و اکثر کتبی که در این موضوع چیزی نوشته اند این قضیه را با شور عجیبی متذکر شده اند «علی بن مهزیار» است.

جناب «علی بن مهزیار» که قبرش در اهواز است و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد می گوید: نوزده سفر هر سال به مکه مشرف می شدم تا شاید خدمت مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) برسم.

ولی در این سفرها هر چه بیشتر تفحص کردم، کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم.

بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم، که دیگر به مکه نروم.

وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند مگر امسال به مکه مشرف نمی شوی؟

گفتم: نه امسال گرفتاریهائی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.

شبی در عالم خواب دیدم، که به من گفته شد امسال بیا سفرت را تعطیل نکن که انشاءالله به مقصدت خواهی رسید.

من با امیدی مهیای سفر شدم وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم.

تا آنکه به مکه مشرف شدم اعمال حج را انجام دادم در این مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها می نشستم و فکر می کردم.

گاهی با خودم می گفتم آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده ام.

یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و در گوشه ای نشسته بودم دیدم، دستی بر شانه ام خورد شخصی که گندم گون بود به من سلام کرد و گفت: اهل کجائی؟

گفتم: اهل اهوازم.

گفت: ابن خصیب را می شناسی؟

گفتم: خدا رحمتش کند از دنیا رفت.

گفت: انا لله و انا الیه راجعون مرد خوبی بود به مردم احسان زیادی می کرد خدا او را بیامرزد.

سپس گفت: علی بن مهزیار را می شناسی؟

گفتم: بله خودم هستم.

گفت: اهلاً و مرحبا ای پسر مهزیار تو خیلی زحمت کشیدی! برای زیارت مولایم حضرت «بقیه الله» (علیه السلام)، به تو بشارت می دهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد، برو با رفقایت خداحافظی کن و فردا شب در شعب ابی طالب بیا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.

من با خوشحالی فوق العاده ای به منزل رفتم و وسائل سفرم را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نمودم و گفتم: برایم کاری پیش آمده که باید چند روز به جائی بروم و آن شب به شعب ابیطالب رفتم دیدم او در انتظار من است.

او و من سوار شتر شدیم و از کوه های عرفات و منی گذشتیم و به کوههای طائف رسیدیم، به من گفت: پیاد شو تا نماز شب بخوانیم.

من پیاده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم، تا طلوع فجر دمید پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم.

من از جا حرکت کردم و ایستادم هوا قدری روشن شده بود.

به من گفت: بالای آن تپه چه می بینی؟

گفتم: خیمه ای می بینم که تمام این صحرا را روشن کرده است.

گفت: بله درست است، منزل مقصود همانجا است، جایگاه مولا و محبوب همان جا است.

آن وقت گفت: برویم.

گفتم: شترها را چه بکنیم؟

گفت: آنها را آزاد بگذار، اینجا محل امن و امان است با او تا نزدیک خیمه رفتم به من گفت: تو صبر کن و خودش قبل از من وارد خیمه شد و چند لحظه بیشتر طول نکشید، که بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند وارد شو.

من وارد خیمه شدم دیدم، آقائی بسیار زیبا با بینی کشیده و ابروهای پیوسته و بر گونه راستش خالی بود که دلها را می برد، با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسید و فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم.

بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر ببرم تا از شر جباران و طاغوتها محفوظ باشم و زیر بار فرمان آنها نروم تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد.

من چند روز میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم و استفاده از انوار و علومش می کردم، تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم.

فرمود: از قبول نکردنش ناراحت نشوی! این به علت آن است که تو راه دوری در پیش داری و این پول مورد احتیاج تو خواهد بود.

پس خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت کردم و همیشه به یاد آن حضرت و محبتهای او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم.

(نقل از کتاب اکمال الدین مرحوم شیخ صدوق)

 

ملاقات پنجاه و سوم

بدون تردید اگر انسان بخواهد متصف به صفات حضرت بقیه الله ارواحنا فداه شود، تا به او نزدیک گردد، تا با او رابطه داشته باشد و تا از شر شیطان و نفس اماره راحت شود، باید تزکیه ی نفس کند و خلوص نیت و روح پاک داشته باشد، که شاعر می گوید:

اگر خواهی آری به کف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست برچین

و یا لااقل آنچه را که می داند، برای خدا عمل کند و در اعمالش اخلاص داشته باشد که در روایت آمده «منْ عمل بما علمْ ورثه الله علْم ما لمْ یعْلمْ»[۲۵] (اگر کسی به آنچه که می داند عمل کند خدای تعالی علم آنچه را که نمی داند به او مرحمت می فرماید) و در حقیقت شخص با تقوی کسی است که هر چه را از احکام اسلام یاد گرفته، در مرحله ی اول به فکر عمل کردن به آن باشد و هیچگاه کوچکترین دستور و تکلیفی را فراموش نکند و دقیق به وظائفش عمل نماید.

و در مرحله ی دوم در آن کار اخلاص داشته باشد و هیچ کاری را بدون خلوص نیت انجام ندهد.

که قطعا در این صورت مورد توجه حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار می گیرد.

در این زمینه قضیه ی عجیبی نقل شده که ما در اینجا برای خوانندگان محترم آن را می آوریم.

در سال ۱۳۳۲ که تازه وارد حوزه ی علمیه ی قم شده بودم به مدت پانزده روز در منزل حضرت حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ محمد رازی سکونت داشتم، در همین مدت مردی به نام کربلائی «محمد کاظم کریمی ساروقی» میهمان معظم له بود.

من در آن موقع با «فدائیان اسلام» و بخصوص با رهبر آنها، مرحوم حجه الاسلام شهید سید مجتبی نواب صفوی ارتباط خوبی داشتم.

آنها و حاج آقای رازی، آقای کربلائی محمد کاظم را خیلی احترام می کردند، نه به خاطر آنکه او مرد باسواد و عالمی باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد قاطع و قدرتمندی باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد ثروتمند و با نفوذی باشد، بلکه تنها به خاطر آنکه او در اثر عمل کردن به آنچه از احکام اسلام دانسته است مورد توجه حضرت بقیه الله روحی له الفداء قرار گرفته و بزرگترین ثروت معنوی را به او داده بودند.

یعنی او را در یک لحظه حافظ قرآن کریم کرده بودند!، آن هم نه بطور معمولی، بلکه هر سوره و آیه ای را که به او تعلیم داده بودند خواص آن و تمام خصوصیات آن آیه را در حافظه ی او سپرده بودند. در مدت این پانزده روز که من با او معاشر بودم چند قصه و جریان خودم از او دیده ام که برای شما خوانندگان محترم نقل می کنم تا بدانید که این حفظ قرآن طبیعی نبوده بلکه اگر شخصی با حافظه ی بسیار قوی بخواهد در ظرف صد سال مثل او حافظ قرآن شود ممکن نیست.

ضمنا تذکر این نکته لازم است که کربلائی محمد کاظم به قدری کم حافظه و ساده لوح و کم استعداد بود که در مدت پانزده روزی که من شب و روز با او بودم با آنکه من اصرار زیادی داشتم که او اسم مرا یاد بگیرد و در حافظه ای که قرآن محفوظ است اسم من هم حفظ شود، او خیلی با زحمت این اواخر اسم و فامیل مرا یاد گرفته بود و حتی عرفیات خوبی نداشت. ای کاش او را می دیدید! که خود این کم حافظه ای و سادگی و کم استعدادی، بهترین دلیل بر معجزه بودن حفظ قرآن او بود، علاوه او مگر ساده حافظ قرآن بود، نه بلکه اگر جریانات زیر را که دهها مرتبه در حضور علماء و مراجع تقلید اتفاق افتاد، با دقت ملاحظه بفرمائید! باور می کنید، که ممکن نیست بطور عادی این عمل انجام شود. مثلاً یک روز مرحوم حجه الاسلام آقای سید عبدالحسین واحدی (یکی از سران فدائیان اسلام) با زحمت چند روزه از چند سوره قرآن کلماتی را به طوری کنار هم تنظیم کرده بود که وقتی در محضر جمعی از علماء آنها را خواند هیچ یک از آنها حتی احتمال هم نداده بودند که آن آیه ای از قرآن نباشد، ولی کربلائی کاظم به او گفت: این کلمه را از فلان سوره و آن کلمه را از فلان سوره ی دیگر و تقریبا بیست کلمه را از بیست سوره همه را یک یک نام برد و قبل و بعد آن کلمه را از همان سوره ای که نام می برد تلاوت می کرد، و گفت: چند «واو» هم از جیب برای وصل کردن کلمات در بین آنها گذاشته ای و می خواهی مرا امتحان کنی!

این عمل در حضور جمعی از علماء بود که همه به او احْسنْت گفتند و حتی بعضی از بزرگان از جا برخاستند و دست او را بوسیدند.

یک روز من او را به شخصی معرفی می کردم و به او می گفتم: آنچنانکه ما سوره ی «فاتحه» را حفظیم ایشان تمام قرآن را حفظ اند، او رو به من کرد و گفت: حالا تو سوره ی «فاتحه» را خوب حفظی؟

گفتم: معلوم است زیرا همه روزه ده مرتبه لااقل در نمازهای واجب آن را می خوانم.

گفت: کلمه وسط سوره ی حمد کدام است؟

من خواستم کلمات را بشمارم و کلمه ی وسط سوره ی حمد را برای او بگویم.

گفت: نه همین طوری بگو.

گفتم: نمی دانم!

خود او گفت: کلمه ی وسط سوره ی حمد «نستعین» است که دوازده کلمه آن طرف این کلمه است و دوازده کلمه این طرف این کلمه است و این کلمه در وسط این دو دوازده کلمه واقع شده است و من بعدها با امتحانات و تحقیقاتی متوجه شدم که او تمام کلمات قرآن را با محاسبه ی دقیق از این قبیل می داند و حتی هر زمان یک کلمه از قرآن را از او سؤال می کردم که مثلاً این کلمه چندمین کلمه ی قرآن است فورا بدون معطلی می گفت: این کلمه مثلاً هزارمین کلمه ی قرآن است و به همین ترتیب آیات را و حتی اگر می خواست تعداد حروف قرآن و یا چند مرتبه مثلاً «الله» و یا سایر کلمات در قرآن ذکر شده همه را می دانست و می گفت، و از این جهت فوق العادگی عجیبی داشت.

یک روز به او گفتم: فلانی بسیار مقروض است و از من تقاضای دعائی کرده اگر شما چیزی در این باره می دانید بفرمائید تا به او بگوئیم.

او گفت: من جز قرآن چیزی بلد نیستم لذا اگر مایل باشد می توانم از قرآن برای او دستوری بدهم تا قرضش اداء شود ولی شرطش این است که تو فقط این دستور را به همان شخص بگوئی و او هم نباید به کسی بگوید والا اثرش از بین می رود، من قبول کردم. او به من گفت: به او بگو فلان تعداد تا ده روز آیه ی شریفه ی: «و منْ یتق الله یجْعلْ له مخْرجا و یرْزقْه منْ حیث لایحْتسب و منْ یتوکلْ علی الله فهو حسْبه ان الله بالغ امْره قدْ جعل الله لکل شی ءٍ قدْرا»[۲۶] را بخواند انشاءالله قرضش اداء می شود.

من این دستور را به او گفتم: او هم عمل کرد و در همان روز دهم با آنکه قرض سنگینی داشت از جائی که احتمالش را نمی داد قرضش اداء شد.

یکی از خصوصیاتی که همه را به حیرت آورده بود و شاید بیشتر از هر چیز از این طریق او را امتحان می کردند این بود که هر قرآنی را ولو قرآن خطی منحصر به فردی را به او می دادند و از او می خواستند که فلان آیه را پیدا کند بدون ورقه زدن قرآن را طوری باز می کرد که آن آیه در یکی از آن دو صفحه ای که در مقابل صورتش بود، قرار داشت و خودش آن را با سر انگشت نشان می داد.

و عجیب تر این بود که اگر کسی کتاب عربی خط ریزی مثل «مکاسب» و «شرح لمعه» را به او می داد و می گفت: آیات قرآن این صفحات را پیدا کن، با آنکه آیات قرآن در آن صفحات بسیار کم بود و علاوه طوری آنها را ننوشته بودند که مشخص باشد، در عین حال بدون حتی لحظه ای معطلی آن آیات را ولو کوتاه بود نشان می داد و می گفت: این آیه یا این جمله از فلان سوره و فلان آیه ی قرآن است.

یک روز یک کلمه را در کتاب عربی که من می خواندم یعنی پیش روی من بود به من نشان داد و گفت: این کلمه از قرآن است من ابتداءً به خیال آنکه دیگر کلمه که نمی تواند مشخص باشد که از قرآن یا از غیر قرآن است زیرا مثلاً کلمه ی «کفروا» ممکن است هم در قرآن باشد و هم دیگری آن را بنویسد و یا بگوید ولی با کمال تعجب دیدم آن کتاب در آن صفحه در موضوع این کلمه از قرآن از نظر ادبی بحث می کند و آن را در آنجا آورده است.

در اینجا از او سؤال کردم که: چگونه شما اینها را می فهمید؟

گفت: وقتی کتابی را که در آن آیات قرآنی هست باز می کنم کلمات و آیات قرآن در مقابل چشمم تلألؤ می کند و نورانیت دارد لذا مستقیما انگشت روی آن می گذارم.

او در هر شبانه روزی یک ختم قرآن را می خواند که ما وقتی حساب کردیم تقریبا هر جزء قرآن را در مدت پانزده دقیقه تلاوت می کرد و عجیب تر این بود که با همین سرعت سوره ها و آیات قرآن را از آخر به اول می خواند.

من یک روز قرآن را باز کردم و به او گفتم: سوره ی حجرات را از آخر به اول بخوان او با همان سرعتی که قرآن را از اول به آخر می خواند از آخر به اول کلمات آن سوره را می خواند.

شما اگر می خواهید اهمیت این عمل را بدانید تنها سوره ی توحید را از آخر به اول بخوانید یعنی بگوئید: «احد کفوا ولم یکن له ولم یولد لم یلد الصمد الله احد الله هو قل» تا بدانید که او چه تسلطی بر قرآن داشت.

به هر حال شاید به وسیله ی نقل این قضایا که خودم ناظر آنها بودم و صدها نفر از علماء و مراجع تقلید، مثل مرحوم آیه الله العظمی بروجردی و آیه الله العظمی حکیم شاهد آن بوده اند توانسته باشم مقداری از وضع کربلائی محمد کاظم حافظ قرآن را نقل کنم.

ولی «شنیدن کی بود مانند دیدن».

و بالأخره اگر شما او را یک ساعت می دیدید یقین می کردید، که او قرآن را به طور عادی حفظ نکرده و بلکه شما هم آن چنان که مراجع تقلید مثل مرحوم آیة الله العظمی «بروجردی» از او برای تصحیح قرآنهای نوشته شده استفاده می نمود، استفاده می کردید. و اقل فائده معاشرت با او این بود، که با دیدن این معجزه عجیب که نسبت به او انجام شده بود خدا و حقانیت اسلام و قرآن برای شما ثابت می شد.

به هر حال اصل قضیه از این قرار بود.

مرحوم کربلائی محمد کاظم برای من نقل می کرد که:

در ایام محرم واعظی برای تبلیغ به قریه ای که ما، در آن سکونت داشتیم یعنی ساروق که در اطراف شهر اراک است آمد، او شبها منبر می رفت، من هم که آن روزها جوان بودم و خیلی دوست می داشتم که از معارف و احکام اسلام اطلاعی داشته باشم، پای منبر او می رفتم. یک شب او در منبر سخن از مسأله خمس و زکات به میان آورد و گفت: اگر کسی خمس ندهد نمازش درست نیست زیرا یک پنجم مال غیر مخمس متعلق به سادات و امام زمان (علیه السلام) است و ممکن است شما لباس و یا مسکنتان را از اموال غیر مخمس خریده باشید و یک پنجم آن مال سادات و امام زمان (علیه السلام) باشد و شما در اموال آنها تصرف غاصبانه نموده باشید و خلاصه مطالبی از این قبیل در منبر گفت و من تصمیم داشتم که هر چه می شنوم و یاد می گیرم عمل کنم.

لذا با مختصری تحقیق متوجه شدم که ارباب و مالک ده خمس و زکات نمی دهد. ابتداء به او تذکر دادم ولی او اعتنا نکرد تصمیم گرفتم که در آن قریه نمانم و برای ارباب و مالک ده کار نکنم و از آن ده خارج شوم، هر چه اقوام و بخصوص پدرم به من گفتند که این کار را نکن، من که از خدا می ترسیدم نتوانستم حرف آنها را قبول کنم و بالأخره شبانه از ده فرار کردم.

تقریبا سه سال به عملگی و خارکنی در دهات دیگر برای امرار معاش کار می کردم، یک روز که مالک ده از محل زندگی من مطلع شده بود، برای من پیغام فرستاد که من توبه کرده ام و خمس و زکاتم را می دهم و دوست دارم به ده برگردی و در نزد پدرت بمانی من قبول کردم و به ده برگشتم و در زمین خودم که ارباب و مالک ده به من داده بود نصف کاری می کردم و نصف درآمد خود را بین فقراء همان محل تقسیم می نمودم و بسیار به فقراء و مستمندان کمک می کردم و دوست داشتم همیشه یار و مددکار مردمان ضعیف و مستضعف باشم، تا آنکه یک روز تابستان که برای خرمن کوبی به مزرعه رفته بودم و گندم ها را جمع کرده بودم و منتظر بودم نسیمی بیاید تا گندمها را باد دهم و کاه را از گندم جدا کنم هر چه منتظر شدم بادی نیامد و آسمان کاملاً راکد بود، تا بالأخره مجبور شدم به طرف ده برگردم در بین راه یکی از فقراء ده به من رسید و گفت: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی آیا ما را فراموش کرده ای؟ گفتم: خیر خدا نکند که من از فقراء فراموش کنم ولی هنوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم و این را بدان که حق تو محفوظ است. او خوشحال شد و به طرف ده رفت ولی من دلم آرام نگرفت، به مزرعه برگشتم و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع کردم و برای آن مرد فقیر برداشتم و قدری هم علوفه برای گوسفندانم درو کردم و چند ساعت بعد از ظهر یعنی حدود عصری بود که گندمها و علوفه ها را برداشته و به طرف ده به راه افتادم.

قبل از آنکه وارد ده بشوم به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن رسیدم، در آنجا دو امامزاده به نامهای امامزاده جعفر و امامزاده صالح دفن اند و یک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. من روی سکوی در امامزاده برای رفع خستگی نشستم و گندمها و علوفه ها را کناری گذاشتم و به طرف صحراء نگاه می کردم، دیدم دو نفر جوان که یکی از آنها بسیار خوش قد و قامت بود با شکوه و عظمت عجیبی به طرف من می آیند، لباسهای آنها عربی بود و عمامه سبزی به سر داشتند، وقتی به من رسیدند بدون آنکه من آنها را قبلاً دیده باشم همان آقای با شخصیت اسم مرا برد و گفت: … کاظم بیا با هم برویم فاتحه ای در این امامزاده برای آنها بخوانیم. من گفتم: آقا من قبلاً به زیارت رفته ام و حالا باید برای بردن علوفه به منزل بروم.

فرمود: بسیار خوب این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان من هم اطاعت کردم و عقب سر آنها حرکت نمودم. آنها به طرف امامزاده رفتند امامزاده ی اول را زیارت کردند و فاتحه ای برای آن امامزاده خواندند و سپس به طرف امامزاده بعدی رفتند، من هم عقب سر آنها به آن امامزاده داخل شدم. در اینجا دیدم آنها چیزهائی می خوانند من متوجه آن نمی شوم. لذا ساکت کنار امامزاده ایستاده بودم، ناگهان چشمم به کتیبه ی اطراف سقف افتاد دیدم کلماتی از نور آنجا نوشته شده. همان آقای با عظمت رو به من کرد و فرمود: کربلائی کاظم پس چرا چیزی نمی خوانی؟

گفتم: آقا من ملا نرفته ام، من سواد ندارم.

فرمود: ولی تو باید بخوانی. و سپس نزد من آمد و دست به سینه ی من گذاشت و محکم فشار داد و گفت: حالا بخوان گفتم: چه بخوانم؟ فرمود: اینطور بخوان:

«بسْم الله الرحْمن الرحیم ان ربکم الله الذی خلق السموات و الاْرْض فی ستة ایامٍ ثم اسْتوی علی الْعرْش یغْشی اللیل النهار یطْلبه حثیثًا و الشمْس و الْقمر و النجوم مسخراتٍ بامْره الا له الْخلْق و الاْمْر تبارک الله رب الْعالمین».[۲۷]

من این آیه را با چند آیه ی دیگر که بعد از این آیه است به همراه آن آقا خواندم. آن آقا همچنان دست به سینه ی من می کشید تا رسیدم به آخر آیه ی ۵۹ که با این کلمات آن آیه ختم می شد:

«انی اخاف علیکمْ عذاب یوْمٍ عظیمٍ».

من صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم، ناگهان دیدم کسی آنجا نیست! و از آن آقائی که تا همین لحظه دستش روی سینه ی من بوده خبری نیست و دیگر از آن نوشته ها هم که روی سقف بود چیزی وجود ندارد.

در این موقع دچار ترس و رعب عجیبی شدم و دیگر نفهمیدم چه شد، یعنی بیهوش روی زمین افتاده بودم. نزدیک اذان صبح بود که به هوش آمدم هوا هنوز تاریک بود، جریان روز قبل را هم فراموش کرده بودم، چند دقیقه مثل کسی که از خواب بیدار می شود و نمی داند کجا است نشستم و به اطرافم نگاه کردم در بدنم احساس خستگی عجیبی می نمودم. وقتی متوجه شدم که در امامزاده هستم به خودم بد و بی راه گفتم و خودم را سرزنش کردم که مگر تو کار و زندگی نداری آخر اینجا چه کار می کنی.

بالأخره از جا برخاستم و از امامزاده بیرون آمدم و بار علوفه را به دوش گرفتم و به سوی ده حرکت کردم، در بین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلدم و سپس ناگهان به یاد تشرفی که روز قبل خدمت آن آقا پیدا کرده بودم افتادم، باز ترس و رعب مرا برداشت ولی این دفعه زود خودم را به منزل رساندم. اهل خانه ام خیلی مرا سرزنش کردند که تا این موقع شب کجا بودی، من چیزی نگفتم و علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندمها را به در خانه ی آن مرد مستمند بردم و به او تسلیم نمودم و بدون معطلی به نزد پیشنماز محل آقای حاج شیخ صابر عراقی رفتم و داستان خودم را از اول تا به آخر گفتم. آقای پیشنماز به من گفت: آنچه می دانی بخوان من آنها را خواندم. به من گفت: اینها آیات قرآن اند، او ساعتها مرا امتحان می کرد و هر چه می پرسید جواب می دادم کم کم مردم ده از موضوع مطلع شدند ولی من مشغول کشاورزی و کار خودم بودم تا اینکه یک روز به دهکده شهاب که نزدیک ملایر بود رفتم و مشغول کار بودم، مردم ده شهاب قصه مرا به آقای سید اسماعیل علوی بروجردی که از علماء ملایر بودند می گویند ایشان به ده شهاب تشریف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا به ملایر بردند و جلسه ای تشکیل دادند و قصه مرا برای شخصیتهای ملایر نقل کردند آنها مرا بسیار آزمایش و امتحان نمودند و همه تعجب می کردند.

و بالأخره علماء ملایر لازم دانستند که قضیه ی مرا برای مردم شهرهای مختلف ایران نقل کنند تا همه ی مردم بدانند که چگونه حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء به یک نفر که از روی اخلاص وظائفش را عمل می کند اظهار لطف می فرمایند، خلاصه مرا ابتداء به آیه الله العظمی آقای «بروجردی» معرفی فرمودند، من به قم آمدم، ایشان از من امتحان زیادی کردند و بالأخره مطمئن شدند که «امام عصر» (علیه السلام) به من این لطف را فرموده اند. حوزه ی علمیه و تمام علماء بزرگ قم مرا دیده اند و همه این حقیقت را اذعان دارند، سپس تجار محترمی که من اسم آنها را فراموش کرده ام مرا به نجف اشرف و کربلای معلا خدمت علماء نجف و کربلا فرستادند، چند نفری هم در این سفر با من همراهی می کردند. من خدمت علماء و مراجع نجف رفتم که الآن اسم آنها را فراموش کرده ام ولی آقای آیه الله العظمی میلانی که آن موقع در کربلا بودند و آقای آیه الله العظمی حکیم که در نجف بودند به من فوق العاده محبت کردند و همه ی آنها به اعجاز حضرت ولی عصر ارواحنا فداه اقرار نمودند، و وقتی به ایران برگشتم باز جمعیت فدائیان اسلام مرا برداشتند و فعلاً در قم هستم و با شما نشسته ام و حرف می زنم، این بود مختصری از شرح حال من.

من در اینجا از او تشکر کردم و قصه ی او را در همان موقع یادداشت نمودم که امروز موفق شده ام آن را عینا برای شما خوانندگان عزیز نقل کنم، ضمنا چند نکته را لازم می دانم در پایان این حکایت تذکر دهم.

یک:

آقای کربلائی محمد کاظم کریمی ساروقی فراهانی اراکی حافظ القرآن، در سال ۱۳۷۸ هجری قمری در روز تاسوعا در سن ۷۸ سالگی در قم فوت کرد و در قبرستان نو قم مدفون گردید خدا او را رحمت کند.

دو:

مرحوم آیه الله العظمی آقای میلانی پس از ملاقات با مرحوم کربلائی محمد کاظم دستخطی مرقوم فرموده بودند که عینا درج می شود:

بسمه جلت اسمائه

با ایشان (کربلائی محمد کاظم) مجالس عدیده ای در نجف اشرف و در کربلاء ملاقاتمان شده و جمعی از اهل علم حضور داشتند، و همچنین از سائر طبقات هم بودند، و به انحاء کثیره و به طرق مختلفه از ایشان اختبار شد. حقیقتا مهارتشان در اطلاع به آیات و کلمات قرآن مجید امری است برخلاف عادت و موهبتی است الهیه، و هر شخصی که با ایشان قدری معاشرت نماید و به اوضاع و احوال ایشان در مراحل عادیه مطلع شود و قوه ی حافظه ی ایشان را در سائر امور امتحان نماید کاملاً ملتفت می شود و بالوجدان می یابد که این گونه تسلط ایشان در معرفت به جمیع خصوصیات قرآن مجید کرامت فوق العاده بلکه توان گفت فرضا قوه ی حافظه هر اندازه قوت داشته باشد نتواند عهده دار شود این گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقیقه بسیار به عمل آمد و هو سبحانه و تعالی یهب ما یشاء لمن یشاء و له الحمد.

الاحقر محمد هادی الحسینی المیلانی

سه:

به مرحوم کربلائی محمد کاظم قرآن را به طوری صحیحی تعلیم داده بودند، و لذا علماء بزرگ مثل آیه الله العظمی بروجردی بعضی از اختلافات قراء را از ایشان سؤال می کردند، و مرحوم آیه الله خالصی تمام قرآن را نزد او خوانده بود و اغلاط موجود در قرآن که به وسیله ی اختلاف قرائت به وجود آمده است تصحیح کرده بود.

و من خودم تقاضا کردم که آیه ی شریفه ی ۱۲۹ سوره ی صافات را بخواند. او آن آیه را طبق قرائت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) خواند، یعنی گفت: سلامٌ علی آل یسین و حال آنکه در قرآنها اکثرا به غلط نوشته اند سلامٌ علی الْ یسین.

چهار:

در آن وقتها که کربلائی محمد کاظم جریانش را برای علماء نقل می کرد، برای عموم نمی گفت که آن آقا چه کسی بوده و تنها به عنوان برخورد با دو سید قضیه را شرح می داد. جمعی گمان می کردند که این دو نفر همان دو امامزاده بوده اند که این موهبت را به او نموده اند، و حال آنکه به دلائلی این چنین نبوده بلکه به طور قطع یکی از آن دو سید که با کربلائی محمد کاظم حرف می زده و دست به سینه ی او کشیده حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بودند.

زیرا آنها به زیارت امامزاده رفته بودند و برای آنها فاتحه می خوانده اند و معنی ندارد که خود امامزاده ها خودشان را زیارت کنند و برای خودشان فاتحه بخوانند، و علاوه یک چنین معجزه ای آن هم با آن خصوصیات در ظرف یک لحظه نمی تواند جز کار ولی الله الاعظم که ولایت تکوینی بر ما سوی الله دارد بوده باشد، و از همه بالاتر گاهی مرحوم کربلائی محمد کاظم خودش تصریح می کرد که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات پنجاه و چهارم

یکی از صفات انسانی که باید سالک الی الله در خود ایجاد کند صفت شکور بودن و قدردانی از اظهار محبت دیگران است، افرادی که محبت دیگران را ارج نمی گذارند و اهمیت نمی دهند و خودخواهی شان آنها را به ارزش خدمات دیگران، بی اعتنا کرده، به حیوانات شبیه ترند. آنهائی که شکر مخلوق را نمی کنند شکر خالق را هم نکرده و در حقیقت چون این روحیه را ندارند شکر خدا را هم نمی کنند.

بنابر این افرادی که می خواهند، به قرب الی الله نائل گردند، باید روحیه ی شکرگذاری و قدردانی از محبت دیگران را در خود ایجاد کنند، زیرا یکی از صفات الهی که در اولیاء خدا به خاطر قرب آنها به خدا وجود دارد، شکور بودن است.

اولیاء خدا حتی از کفاری که خدمتی به آنها کرده اند تشکر می کنند و پاداش محبتهای آنها را می دهند در این زمینه حکایتی به یادم آمد که:

حضرت آیه الله جناب آقای حاج شیخ محمد رازی که از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی می باشند نقل می فرمودند که:

استادمان مرحوم آقای بافقی به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود، که شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد که اگر ارباب حوائج، مراجعه کردند، به آنها جواب مثبت بدهد و حتی اگر لازم شد در هر موقع شب که باشد او را بیدار کند تا کسی بدون دریافت جواب از در خانه ی او برنگردد.

آقای حاج عباس یزدی نقل می کند که: نیمه ی شبی در اطاق خودم که کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود، خوابیده بودم، ناگهان صدای پائی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد، من فورا از جا برخاستم. دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است، نزد او رفتم و گفتم: شما که هستید و چه می خواهید؟ مثل آنکه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد که من به فارسی به او چه می گویم (زیرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد که حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد او را راهنمائی کن که نزد من بیاید.

من او را راهنمائی کردم، او به اطاق آقای بافقی رفت. مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤالی به او فرمود: احسنت، می خواهی مسلمان شوی، او هم بدون هیچ گفتگوئی به ایشان، گفت: بلی برای تشرف به اسلام آمده ام.

مرحوم آقای بافقی بدون معطلی بلافاصله آداب و شرائط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد، من که همه ی جریانات برایم غیر عادی بود از یونس تازه مسلمان سؤال کردم که: جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟

او گفت:

من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالبا از شهری به شهری بار می برم. یک روز از بغداد به سوی کربلا می رفتم، دیدم در کنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است، فورا ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم، سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم، او نمی دانست که من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت:

برو جوان حضرت ابوالفضل العباس اجر تو را بدهد.

من از او خداحافظی کردم و جدا شدم، پس از چند روز، باری به من دادند که به تهران بیاورم، امشب سرشب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می زند، پشت در رفتم و در را باز کردم دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید: «من ابوالفضل العباس هستم، آمده ام حقی که به ما پیدا کردی به تو بدهم».

گفتم: چه حقی؟

فرمود: حق زحمتی که برای آن پیرمرد کشیدی، سپس اضافه فرمود و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری می روی شخصی تو را بدون آنکه تو سؤال کنی، به منزل آقای شیخ محمد تقی بافقی می برد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف می گردی.

من گفتم: چشم قربان و آن حضرت از من خداحافظی کرد و رفت، من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حرکت کردم، در بین راه آقائی را دیدم که با من تشریف می آورند و بدون آنکه چیزی از ایشان سؤال کنم، مرا راهنمائی کردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم. وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی سؤال کردیم که: شما چگونه او را می شناختید و می دانستید که او آمده است، که مسلمان بشود؟ فرمود: آن کسی که او را به اینجا راهنمائی کرد (یعنی حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) به من هم فرمودند: که او می آید و چه نام دارد و چه می خواهد.

ملاحظه فرمودید، که صفت شکرگزاری از اظهار محبت دیگران ولو آنکه خدمتگزار، غیر مسلمان باشد چگونه در اولیاء خدا وجود دارد و آنها به خاطر یک عمل کوچک و چگونه فردی را که مسلمان نیست موفق به سعادت ابدی یعنی تشرف به دین مقدس اسلام می کنند، پس اگر می خواهید قدم دیگری به سوی خدا و اولیاءاش به خصوص حضرت ولی عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء بردارید و به آنها نزدیک شوید شاکر باشید و از زحمات دیگران قدردانی کنید و شکر خالق و مخلوق را بسیار نمائید.

مرحوم حجه الاسلام آقای «حاج سید حسین نوری» که از علماء شهرستان گرگان بودند و من مکرر ایشان را ملاقات نموده بودم و او از منتظرین و علاقه مندان واقعی حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بود، می فرمود که:

من عادت کرده بودم و ورد زبانم شده بود که بگویم: «اللهم ارنا الطلعة الرشیده» و زیاد به یاد آن حضرت بودم و کسی از این راز اطلاع نداشت، یک روز یکی از اولیاء خدا که من بعدها او را به این معنا شناختم از تهران به گرگان نزد من آمد و گفت: تشرفی برایم حاصل شده بود، آقا حضرت بقیه الله (علیه السلام) به شما سلام رساندند و فرمودند: ما از شما ممنون و متشکریم که نام ما را زیاد می بری و ما را فراموش نکرده ای.

 

ملاقات پنجاه و پنجم

در روز جمعه سیزدهم ذیقعده سال ۱۴۰۴ هجری قمری هنگامی که از حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) در شام به طرف منزل بر می گشتیم جناب حجه الاسلام آقای «قاضی زاهدی گلپایگانی» را ملاقات کردم ایشان قضیه ی زیر را برای من نقل کردند که از جهاتی برای سالکین راه کمالات روحی آموزنده است.

معظم له گفتند:

من در تهران از جناب آقای حاج «محمد علی فشندی» که یکی از اخیار تهران است.[۲۸] شنیدم که می گفت:

من از اول جوانی مقید بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیه الله روحی فداه مشرف گردم لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم.

در یکی از این سالها که عهده دار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحراء عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حجاج به عرفات می روند، من برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم.

تقریبا عصر روز هفتم وقتی بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهائی که برای ما مهیا شده بود مستقر شدم (و ضمنا متوجه شده بودم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده) یکی از شرطه هائی که برای محافظت چادرها آنجا بود نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده ای، مگر نمی دانی ممکن است دزدها در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟! به هر حال حالا که آمده ای باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی.

گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و خودم از اموالم محافظت می کنم. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم، تا آنکه نیمه های شب بود که دیدم سید بزرگواری که شال سبز بسر دارد، به در خیمه ی من آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمد علی سلام علیکم، من جواب دادم و از جا برخاستم. او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که هنوز تازه مو از صورتشان بیرون آمده بود مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند، من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه شده بود.

او به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت، خوشا به حالت.

گفتم: چرا؟

فرمود: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت امام حسین (علیه السلام) هم در اینجا بیتوته کرده بود.

گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟

فرمود: دو رکعت نماز می خوانیم، پس از حمد یازده قل هوالله بخوان.

لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا یک دعائی خواند، که من از نظر مضامین مثلش را نشنیده بودم، حال خوشی داشت اشک از دیدگانش جاری بود، من سعی کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد.

سپس به آن آقا گفتم: ببینید من توحیدم خوب است؟

فرمود: بگو.

من هم به آیات آفاقیه و انفسیه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلائل خدائی هست.

فرمود: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است.

سپس اعتقادم را به مسئله ی ولایت برای آن آقا عرض کردم.

فرمود: اعتقاد خوبی داری.

بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن امام زمان (علیه السلام) در کجا است؟

فرمود: الآن امام زمان در خیمه است.

سؤال کردم: روز عرفه که می گویند حضرت ولی عصر (علیه السلام) در عرفات است در کجای عرفات می باشند.

فرمود: حدود جبل الرحمة.

گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟

فرمود: بله او را می بیند ولی نمی شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولی عصر (علیه السلام) به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟

فرمود: به خیمه ی شما می آید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابالفضل (علیه السلام) متوسل می شوید.

در این موقع آقا به من فرمودند: حاج محمد علی چائی داری؟ ( ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چائی نیاورده ام).

عرض کردم: آقا اتفاقا چائی نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید زیرا فردا می روم و برای مسافرین چائی تهیه می کنم.

آقا فرمودند: حالا چائی با من.

و از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چائی بود ولی وقتی دم کردیم به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم آن چائی از چائی های دنیا نمی باشد آوردند و به من دادند، من از آن چائی خوردم.

بعد فرمودند: غذائی داری بخوریم؟

گفتم: بلی نان و پنیر هست.

فرمودند: من پنیر نمی خورم.

گفتم: ماست هم هست.

فرمود: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتش گذاشتم.

او از آن نان و ماست میل فرمود.

سپس به من فرمود: حاج محمد علی به تو صد ریال (سعودی) می دهم تو برای پدر من یک عمره بجا بیاور.

عرض کردم: چشم اسم پدر شما چیست؟

فرمود: اسم پدر من سید حسن است.

گفتم: اسم خودتان چیست؟

فرمود: سید مهدی، (پول را گرفتم) و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، من بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم، وقتی خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائی روی گونه ی راستش قرار گرفته، لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.

پس از چند لحظه که او از من جدا شد من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم یک مرتبه متوجه شدم که او حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بوده بخصوص که او:

اسم مرا می دانست!

فارسی حرف می زد!

نامش مهدی بود!

پسر امام حسن عسگری بود!

بالأخره نشستم و زار زار گریه کردم، شرطه ها فکر می کردند که من خوابم برده و سارقین اثاثیه ی مرا برده اند، دور من جمع شدند، به آنها گفتم: شب است مشغول مناجات بودم گریه ام شدید شد.

فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد، در میان آنها شوری پیدا شد.

اول غروب شب عرفه نماز مغرب و عشا را خواندیم بعد از نماز با آنکه من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند فردا شب من به خیمه ی شما می آیم زیرا شما به عمویم حضرت ابالفضل (علیه السلام) متوسل می شوید خود به خود روحانی کاروان روضه ی حضرت ابالفضل (علیه السلام) را خواند شوری بر پا شده و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بودم.

بالأخره نزدیک بود روضه تمام شود که من حوصله ام سر آمد از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، دیدم حضرت ولی عصر روحی فداه بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش می دهند و گریه می کنند. خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند که من نتوانستم چیزی بگویم، من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیه الله روحی فداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و هر دومان بر مصائب حضرت ابالفضل (علیه السلام) گریه می کردیم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرکت کنم، وقتی روضه تمام شد آن حضرت هم تشریف بردند.

بله مهمترین مطلبی که در این سرگذشت برای جلب توجه حضرت بقیه الله (علیه السلام) به نظر می رسد توسل به حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) و ذکر مصیبت آن حضرت است که حتما سالکین الی الله و کسانی که می خواهند با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ارتباط پیدا کنند باید از این اکسیر پر قیمت کاملاً استفاده نمایند.

 

ملاقات پنجاه و ششم

حضرت ولی عصر (علیه السلام) به قدری نسبت به شیعیانش علاقه دارد، که در اکثر اوقات آنها را دعاء می کند، او دائما به فکر نجات مردم از مهالک دنیوی و اخروی است، او پناه بی پناهان است، او شفیع مذنبین است، او رحمة للعالمین است، او شافع یوم الدین است.

لذا ذات مقدس متعال (چنانکه از دعاء ندبه استفاده می شود) او را برای مردم دنیا، در دنیا نگه داشته تا پناهگاه و نگهدارنده ی مردم از پلیدیها باشد.

مرحوم شیخ جلیل و فاضل ارجمند، جناب آقای «شیخ محمد تقی مازندرانی» که یکی از علماء بزرگ معاصر بوده و (کتاب معجزات و کرامات) او را بسیار توصیف می کند، فرموده:

من در ایام جوانی هر وقت برای زیارت به نجف اشرف مشرف می شدم، در مسجد سهله بیتوته می کردم.

زیرا من در آن مسجد معنویت عجیبی می دیدم، که در سایر مساجد، آن معنویت را مشاهده نمی نمودم، من هر وقت به مسجد سهله می رفتم، در حجره ی فوقانی کنار مقام مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه بیتوته می کردم.

در یکی از مسافرتها که به نجف اشرف رفته بودم و به مسجد سهله رفتم، آن حجره ی فوقانی خالی نبود ولی در طرف شرقی مسجد حجره ای خالی بود، که همان حجره را آن شب گرفتم و می خواستم در آن بیتوته کنم که مردی نزد من آمد و گفت: آقا میهمان نمی خواهید؟ گفتم: بفرمائید وقتی وارد شد گفت: ما زن هم همراه داریم.

گفتم: بنابراین من باید از این اتاق بیرون بروم.

گفتند: ما به شما اتاق خالی می دهیم.

گفتم: مانعی ندارد.

لذا مرا به اتاق فوقانی مسجد سهله کنار مقام همان جائی که من همیشه به آنجا می رفتم آوردند وبعد هم معلوم شد که آنها این اتاق را گرفته بودند ولی چون طبقه ی بالا بوده و یک نفر از آنها پایش درد می کرده نتوانسته اند که در آن اتاق باشند.

به هر حال شب شد، من نیمه های شب که از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم، دیدم وقت تهجد و نماز شب است.

در این بین صدای مناجات عجیبی که بسیار روح افزا و در و دیوار مسجد را به زلزله و غلغله انداخته بود، فضای مسجد سهله را پر کرده بود.

خوب گوش دادم که ببینم، این صدای مناجات از کجاست متوجه شدم که از پائین مقام است، از اتاق بیرون آمدم دیدم، بزرگواری طرف شرقی مقام امام زمان (علیه السلام) که وسط مسجد سهله است، در کنار دیوار به سجده افتاده و او است که مناجات می کند.

ناگهان لرزه براندامم افتاد، نشستم و گوش دادم ببینم او چه می گوید و در مناجاتش چه دعائی را می خواند، چیزی متوجه نشدم فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدم مثلاً گاهی می فرمود: «شیعتی».

در این بین از بعضی علائم متوجه شدم و یقین کردم، که او حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است بی تاب شدم و بیهوش به روی زمین افتادم وقتی چشمم را باز کردم نزدیک طلوع آفتاب بود وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و تا مدتی از شنیدن آن مناجات و حالات، در خود احساس سرور و خوشبختی می نمودم.

 

ملاقات پنجاه و هفتم

حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء هیچگاه حاضر نیستند دوستانشان حزن و اندوهی داشته باشند و اگر مشکلی پیدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفیه و یا جلیه اش آن را برطرف خواهد کرد.

زیرا او امام مهربان و سرور همه و مولای انس و جان است.

در کتاب «معجزات و کرامات» نقل شده که عالم جلیل و زاهد بی بدیل جناب آقای «حاج سید عزیزالله» فرمودند:

من در زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه ی «صدر» میهمان یکی از دوستان بودم و بیشتر اوقاتم را در حرم مطهر حسینی (علیه السلام) می گذراندم.

یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سؤال کردند که: شما چه وقت به نجف بر می گردید؟

گفتم: شما بروید من می خواهم از همین جا به زیارت خانه ی خدا بروم.

گفتند: چطور؟

گفتم: زیر قبه ی حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) دعا کرده ام که پیاده، رو به محبوب بروم و ایام حج را در حرم خدا باشم.

همراهان و دوستان بالاتفاق مرا سرزنش کردند و گفتند: مثل اینکه در اثر کثرت عبادت و ریاضت دماغت خشک شده و دیوانه شده ای، تو چگونه می خواهی با این ضعف مزاج و کسالت پیاده در بیابانها سفر کنی و تو در همان منزل اول به دست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند.

من از سرزنش و گفتار آنها فوق العاده متأثر شدم و قلبم شکست، با اشک ریزان از اطاق بیرون آمدم و یکسره به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) رفتم و زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم و گوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و ناله مشغول شدم.

ناگهان دیـدم دسـت یداللهی حضرت بقیه الله روحی فداه بـر شانه ی مـن خورد و فرمود: آیـا میل داری بـا مـن پیاده بـه خـانه ی خدا مشرف شوی.

عرض کردم: بله.

فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته ی تو کافی باشد و احرام خود را بردار، در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع بخوان تا با یکدیگر از همین مکان مقدس به طرف مقصود حرکت کنیم.

عرض کردم: چشم اطاعت می کنم.

آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بیرون آمدم و مقداری به همان اندازه ای که مولا فرموده بودند نان خشک تهیه کردم و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مکان معین مشغول زیارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم.

در خدمتش از حرم بیرون آمدیم و از صحن و شهر خارج شدیم ساعتی راه پیمودیم، نه آن حضرت با من حرف می زد و نه من می توانستم با او حرف بزنم و مصدع اوقات او بشوم و خیلی با هم عادی بودیم تا در همان بیابان به محلی که مقداری آب بود رسیدیم.

آن حضرت خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند:

این قبله است تو اینجا بمان نماز بخوان و استراحت کن من عصری می آیم تا با هم به طرف مکه برویم.

من قبول کردم آن حضرت رفتند حدود عصری بود که برگشتند و فرمودند:

برخیز تا برویم، من حرکت کردم و خورجین نان را برداشتم و مقداری راه رفتیم غروب آفتاب به جائی رسیدیم که قدری آب در محلی جمع شده بود.

آن حضرت به من فرمودند: شب در اینجا بمان و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند: این قبله است و من فردا صبح می آیم تا باز هم به طرف مکه برویم.

بالأخره تا یک هفته به همین نحوه گذشت صبح روز هفتم آبی در بیابان پیدا شد به من فرمودند: در این آب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاری که من می کنم تو هم بکن و با من لبیک ها را بگو که اینجا میقات است.

من آنچه آن حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصری راه رفتیم به نزدیک کوهی رسیدیم صداهائی به گوشم رسید.

عرض کردم: این صداها چیست؟

فرمودند: از کوه بالا برو در آنجا شهری می بینی داخل آن شهر شو آن حضرت این را فرمودند و از من جدا شدند.

من از کوه بالا رفتم و به طرف آن شهر سرازیر شدم از کسی پرسیدم: اینجا کجاست؟

گفت: این شهر مکه است و آن هم خانه ی خدا است یک مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت می کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولی استفاده ای نکردم و با این موضوع به این پر اهمیتی خیلی عادی برخورد نمودم.

به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مکه بودم بعد از آن رفقائی که با وسیله حرکت کرده بودند پیدا شدند.

من در این مدت مشغول عبادت و زیارت و طواف بودم و با جمعی آشنا شده بودم وقتی آشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب کردند و قضیه ی من در بین آنهائی که مرا می شناختند معروف شد.

 

ملاقات پنجاه و هشتم

یکی از صفات حمیده ی انسانی عشق و علاقه به اولیاء خدا بخصوص به مرکز دائره ی امکان حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است، لذا هر مقدار محبت انسان به مقام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) بیشتر باشد، انسانیت انسان کامل تر است.

زیرا محبت به آن حضرت همان محبت به خدا است، که در زیارت جامعه می فرماید: «من احبکم فقد احب الله». کسی که شما را دوست بدارد خدا را دوست داشته است و در آیه ی ۱۶۵ سوره ی بقره می فرماید: «و الذین آمنوا اشد حبا لله».

کسانی که ایمان به خدا دارند حبشان به خدا شدیدتر است، شاعر می گوید:

این محبت، از محبتها جداست

حب محبوب خدا، حب خداست

پیرمردهای شهر ری مرد کفاشی را می شناسند، که در سال ۱۳۶۵ هجری قمری از دنیا رفته و دارای کرامات زیادی بوده و اولیاء خدا به مغازه ی او می رفتند، تا از محضرش استفاده ی معنوی کنند.

نام این مرد خدا، مشهدی «امامغلی قفقازی» بود. به فرموده ی آیه الله آقای حاج شیخ محمد شریف رازی که خودشان با این مرد بزرگ آشنا بودند و کراماتی از او نقل می کردند، آن قدر او به حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء عشق و علاقه داشت که با یک ساعت معاشرت با او انسان عوض می شد و از او درس عشق و محبت که در هیچ مدرسه ای تدریس نمی شود، تعلیم می گرفت، از امتیازات او این بود که دارای ملکات نفسانی و صفات حسنه و روحی و انسانی خوبی بود، خود را تزکیه کرده بود و صفات حیوانی را از خود دور نموده بود.

در مغازه ی کفاشیش روی پوست تختی می نشست و هر چه به او پول می دادند، زیر آن پوست تخت می گذاشت و هر کسی هر وقت از او پول می خواست از زیر همان پوست تخت برمی داشت و به او می داد، دوستان روزهای مکرر مواظب بودند که ببینند چقدر پول زیر پوست تخت می گذارد و چقدر بر می دارد؟ و با کمال تعجب دهها بار دیده بودند، که نسبت پولی که از زیر پوست تخت بر می دارد! با پولی که می گذارد، دهها برابر فاصله دارد، یعنی اگر در روز صد تومان می گذاشت، هزار تومان بر می داشت.

معظم له می گفت: یک روز که او برای کاری از مغازه بیرون رفته بود من زیر پوست تخت را نگاه کردم حتی یک ریال هم در آنجا نبود.

او مکرر خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) می رسید و مردم حکایات مفصلی از ملاقاتهایش نقل می کنند، که چون آنها مضبوط نبود من نتوانستم قضایای او را تفصیلاً بنویسم ولی آن مقدار مسلم است که او از کسانی است که زیاد خدمت آن حضرت رسیده و بهره های فراوانی از آن وجود مقدس برده است.

یک روز مرحوم استادمان «حاج ملا آقاجان زنجانی» (رحمه الله علیه) برای زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) به شهر ری رفته بود، در راه، عبورش از جلوی مغازه ی او می افتد و می بیند، که مردی از مغازه بیرون پرید و معظم له را در بغل گرفت و او را می بوسد.

گفتند: تو که هستی؟

گفت: دیوانه ی مولا حضرت بقیه الله ارواحنا فداه و بوی عطر محبوبم را از تو استشمام می کنم.

مرحوم حاج ملا آقاجان فرمودند: درست است، «دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید».

آنها از آنجا با یکدیگر انس گرفتند و ساعتها و روزها بعد از آن در خلوت در محبت و معرفت و عشق و علاقه ی به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نشستند و حرف زدند و به جمله ی:

بیا سوته دلان گرد هم آئیم

عمل کردند، خدا هر دوی آنها را رحمت کند.

مرحوم مشهدی امامغلی در یکی از تشرفاتش عرضه می دارد، که اگر ظهور نزدیک نشده مرا از دنیا ببرید زیرا طاقت فراق را بیش از این ندارم و لذا به او وعده داده می شود که ماه رمضان آینده از دنیا می روی، او با شنیدن این بشارت در مدت چند ماهی که تا ماه مبارک رمضان باقی بوده است، به دوستانش خبر فوتش را می دهد و لذا در نیمه ی ماه مبارک رمضان ۱۳۶۵ هجری قمری روح پاکش به عالم بالا پرواز می کند و در قبرستان سه دختران شهر ری مدفون می گردد، خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات پنجاه و نهم

بهترین فائده ی تشرف به محضر حضرت بقیه الله ارواحنا فداه این است، که انسان معارف و حقایق و معنویت را از سرچشمه ی زلال حقیقت می تواند استفاده کند، بنابراین دوستان امام زمان (علیه السلام) باید بکوشند که اگر توفیق ملاقات با آن حضرت را پیدا کردند، از آن سرچشمه ی معنویت، کمال استفاده را بکنند و بکوشند که خود را از جمیع آلودگیها پاک نمایند، زیرا با یک اشاره ی آن حضرت در آن وقت ممکن است انسان به کمالات معنوی و معارف حقه برسد و سپس خطاب به آن حضرت کند و بگوید:

عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدند

ما زیاقوت گهربار لبان تو شنیدیم

یکی از مراجع تقلید، که راضی نیستند نامشان[۲۹] در کتاب برده شود می فرمودند:

سیدی از اهل علم (که با دلائلی و به عقیده ی من خودشان صاحب قصه هستند) می گفتند: برای زیارت حضرت سید محمد پسر امام هادی (علیه السلام) که در هشت فرسخی سامرا قبه و بارگاهی دارد پیاده می رفتم، کم کم راه را گم کردم، گرما و تشنگی به من فشار آورد، تا آنکه روی زمین بیهوش افتادم و چیزی نفهمیدم، ناگاه چشمم را باز کردم، سر خود را روی زانوی شخصی دیدم، که به حلقم آب می ریزد، من از آن آب خوردم ولی تا آن روز آبی به شیرینی و خوشگواری آن نخورده بودم.

سپس سفره ی نانش را باز کرد و چند قرص نان به من داد و بعد گفت: ای سید در این نهر آب بدن خود را شستشو بده تا خنک شوی.

گفتم: در اینجا چون آبی نبود من از تشنگی بیهوش شده بودم و روی زمین افتاده بودم، اینجا آبی نیست.

گفت: فعلاً ملاحظه کن این نهر آب خوشگواری است که در کنار تو جاری است.

من به آن طرف که او اشاره می کرد نگاه کردم دیدم همان نزدیک من به فاصله ی دو سه متری نهر با صفائی جاری است که من فوق العاده از دیدنش تعجب کردم، با خودم می گفتم نهری به این خوبی در کنار من بوده و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم. آن آقا به من فرمود: ای سید قصد کجا را داری.

گفتم: می خواهم به زیارت حضرت سید محمد (علیه السلام) بروم.

فرمود: این حرم حضرت سید محمد است. من به طرفی که آن آقا اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم گنبد حضرت سید محمد معلوم می شود و حال آنکه می بایست من چندین فرسخ از حرم مطهر دور باشم.

به هر حال با هم قدم زنان به طرف حرم حضرت سید محمد (علیه السلام) به راه افتادیم، در بین راه من متوجه شدم که آن آقا حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است و لذا مطالبی را آن حضرت به من تعلیم دادند که من به خاطر سپردم و آن مطالب اینها است:

اول ـ تأکید زیادی به من می فرمودند که: ای سید تا می توانی قرآن بخوان و خدا لعنت کند کسانی را که قائل به تحریف قرآن و احادیث تحریف را جعل کرده اند.

دوم ـ می فرمودند که: زیر زبان میت عقیقی که نامهای مقدسه ائمه اطهار (علیهم السلام) نوشته شده باشد بگذارید.

سوم ـ می فرمودند: به پدر و مادر نیکی کن و اگر از دنیا رفته باشند، با خیرات و مبرات به آنها اظهار محبت بنما.

چهارم ـ می فرمودند: تا می توانی به زیارت اعتاب مقدسه ی ائمه ی اطهار (علیهم السلام) برو و همچنین قبور امامزاده ها و صلحاء را زیارت کن.

پنجم ـ می فرمودند: تا می توانی به سادات و ذریه ی علویه احترام کن و تو خودت هم قدر سیادت و انتسابت را به خاندان رسالت بدان و برای این نعمتی که خدا به تو داده است بسیار سپاسگذار باش، زیرا این انتساب موجب سعادت و سربلندی تو در دنیا و آخرت خواهد بود.

ششم ـ فرمودند: نماز شب را ترک نکن و به آن بسیار اهمیت بده و اظهار فرمودند حیف است که اهل علم، آنهائی که خود را وابسته ی به ما می دانند مداومت به نماز شب نداشته باشند.

هفتم ـ می فرمودند: تسبیح حضرت زهراء (سلام الله علیها) و زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) را از دور و نزدیک ترک نکن.

هشتم ـ می فرمودند: خطبه ی حضرت صدیقه ی طاهره فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) در مسجد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و خطبه ی شقشقیه ی حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و خطبه ی حضرت زینب (علیها السلام) در مجلس یزید را ترک نکن.

در این موقع ما به نزدیک در حرم رسیدیم که ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شدند و خود را تنها مشاهده کردم.

من این قضیه را از معظم له در سنین جوانی شنیده بودم و چون بعضی از هشت مطلب فوق را به اعتقاد آنکه از دو لب حضرت بقیه الله روحی لتراب مقدمه الفداء بیرون آمده مقید بودم که عمل کنم فوائد زیادی بردم، بخصوص از بعضی آنها که بین مردم معروف نبوده و یا به آن اهمیت نمی دادند، مثل زیارت امامزاده ها و احترام به سادات.

 

ملاقات شصتم

یکی از صفات حسنه ی انسان که یقینا او را به امام زمان (علیه السلام) نزدیک می کند امر به معروف و نهی از منکر است، این عمل پر ارزش که ناشی از یک صفت انسانی محض است به قدری اهمیت دارد که نظام دین مقدس اسلام بیشتر از هر چیز به آن بستگی دارد.

اگر جامعه ای در مقابل بدیها و خوبیها بی تفاوت باشد و برای آنها خوبی و بدی فرقی نداشته باشد آن جامعه حیات دینی و انسانی خود را از دست داده است.

مردمی که امر به معروف و نهی از منکر دارند روزبروز ترقی می کنند و به رشد خود می افزایند.

عالمی که در مقابل بدعتها و انحرافها و ظلمها بی تفاوت است و امر به معروف و نهی از منکر نمی کند نمی تواند خود را از یاران حضرت بقیه الله روحی فداه بداند.

مرحوم آقای «حاج شیخ محمد تقی بافقی» یکی از آن کسانی است که در این صفت معروفیت فوق العاده ای دارد و در زمان رضاشاه که اختناق و ظلم و گناه به اوج خود رسیده بود او قد علم کرده، امر به معروف و نهی از منکر می کرد و حتی اعمال ضد دینی رضاشاه را تقبیح می نمود.

او مکرر در این راه به زندان افتاد و تبعید شد ولی در عین حال از انجام وظیفه خودش دست نکشید و لحظه ای از این خدمت ارزنده کوتاهی نکرد و لذا مکرر به محضر حضرت بقیه الله روحی فداه مشرف شد و از آن وجود مقدس بهره های زیادی برد که ما بعضی از قضایای او را در این کتاب نوشته ایم و در اینجا سرگذشت دیگری از ایشان را برای شما نقل می کنیم.

در کتاب «مسجد جمکران» می نویسد:

آقای «سید مرتضی حسینی» که یکی از سادات متدین قم بوده است می گوید: شبهای پنج شنبه در خدمت مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ محمد تقی بافقی» به مسجد جمکران می رفتیم.

در یکی از شبهای زمستان که برف سنگینی آمده بود من در منزل نشسته بودم، ناگهان بیادم آمد که شب پنج شنبه است، ممکن است آیه الله بافقی به مسجد بروند.

ولی از طرفی چون آن وقتها مسجد جمکران راه ماشین رو نداشت و مردم مجبور بودند که آن راه پیاده بروند و به قدری برف روی زمین نشسته بود که ممکن نبود کسی بتواند آن راه را راحت بپیماید با خودم فکر می کردم که معظم له به مسجد نمی روند.

به هر حال دلم طاقت نیاورد از منزل بیرون آمدم، بیشتر می خواستم آیه الله بافقی را پیدا کنم و نگذارم به مسجد جمکران بروند. به منزلشان رفتم، در منزل نبودند. به هر طرف سراسیمه سراغ ایشان را می گرفتم تا آنکه به میدان «میر» که سر راه مسجد جمکران است رسیدم. در آنجا دوست نانوائی داشتم که وقتی دید من این طرف و آن طرف نگاه می کنم از من پرسید: چرا مضطربی و چه می خواهی؟

گفتم: نمی دانم که آیا آقای آیه الله بافقی به مسجد جمکران رفته اند یا در قم امشب مانده اند؟!

نانوا گفت: من او را با چند نفر از طلاب دیدم که به طرف مسجد جمکران می رفتند!

من با شنیدن این جمله خواستم پشت سر آنها بروم که آن دوست نانوایم گفت: آنها خیلی وقت است رفته اند شاید الآن نزدیک مسجد جمکران باشند.

من از شنیدن این جمله بیشتر پریشان شدم و ناراحت بودم که مبادی در این برف و کولاک آنها به خطری بیافتند.

به هر حال چاره ای نداشتم به منزل برگشتم ولی فوق العاده پریشان و مضطرب بودم، خوابم نمی برد.

تا آنکه نزدیک صبح مرا مختصر خوابی ربود در عالم رؤیا حضرت ولی عصر (علیه السلام) را دیدم که وارد منزل ما شدند و به من فرمودند: سید مرتضی چرا ناراحتی؟

گفتم: ای مولای من ناراحتیم برای آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی است زیرا او امشب به مسجد رفته و نمی دانم به سر او چه آمده است!!

فرمود: سید مرتضی گمان می کنی ما از حاج شیخ دوریم همین الآن به مسجد رفته بودم و وسائل استراحت او و همراهانش را فراهم کردم.

از خواب بیدار شدم به اهل منزل این بشارت را دادم و گفتم: در خواب دیده ام که حضرت ولی عصر (علیه السلام) وسائل راحتی آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی را فراهم کرده اند.

اهل بیتم هم چون به همین خاطر مضطرب بود خوشحال شد و من فردای آن شب که از منزل بیرون رفتم به یکی از همراهان آیه الله بافقی برخوردم گفتم: دیشب بر شما چه گذشت؟

گفت: جایت خالی بود، دیشب همان اول شب آیه الله بافقی ما را به طرف مسجد جمکران برد ما یا به خاطر شوقی که در دلمان بود و یا کرامتی شد مثل آنکه ابدا برفی نیامده و زمین خشک است به طرف مسجد جمکران رفتیم و خیلی هم زود به مسجد رسیدیم ولی وقتی به آنجا رسیدیم و در آنجا کسی را ندیدیم و سرما به ما فشار آورده بود، متحیر بودیم که چه باید بکنیم.

(آخر آن زمانها مسجد جمکران ساختمانی نداشت و فقط یک مسجد بسیار غریبی بود که در وسط بیابان افتاده بود و تنها خواص به آن مسجد می رفتند و از بهره های معنوی آن استفاده می کردند).

ناگهان دیدیم سیدی وارد مسجد شد و به حاج شیخ گفت: می خواهید برای شما لحاف و کرسی و آتش بیاوریم.

آیه الله بافقی با کمال ادب گفتند: اختیار با شما است.

آن سید از مسجد بیرون رفت پس از چند دقیقه لحاف و کرسی و منقل و آتش آورد و با آنکه در آن نزدیکی ها کسی نبود وسائل راحتی ما را فراهم فرمود.

وقتی می خواست از ما جدا شود یکی از همراهان به او گفت: ما باید صبح زود به قم برگردیم این وسائل را به که بسپاریم.

آن سید فرمود: هر کس آورده خودش می برد و او رفت ما در فکر فرو رفته بودیم که این آقا این وسائل را از کجا به این زودی آورده، زیرا آن اطراف کسی زندگی نمی کند و اگر می خواست آنها را از ده جمکران بیاورد اولاً در آن شب سرد و کولاک برف کار مشکلی بود و ثانیا مدتی طول می کشید.

بالأخره شب را با راحتی بسر بردیم و صبح هم که از آنجا بیرون آمدیم آن وسائل را همانجا گذاشتیم.

من به او جریان خوابم را گفتم و معلوم شد که حضرت بقیه الله روحی فداه هیچ گاه دوستانش را وانمی گذارد و به آنها کمک می کند.

برای مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی جریانات دیگری هم از این قبیل اتفاق افتاده است که در بین دوستانش معروف است.

 

ملاقات شصت و یکم

یکی از وسائل ارتباط با حضرت بقیه الله (علیه السلام)این است که انسان عشق و محبت آن حضرت را در دل ایجاد کند و همه روزه دقائق یا ساعاتی با آن حضرت به گفتگو بنشیند.

اگر کسی مبتلا به عشق مجازی شده باشد می داند که عاشق از همه چیز معشوقش خوشش می آید.

تمام متعلقاتش را دوست دارد، لباسش را می بوسد و از ذکر نامش خرسند می گردد.

او دوست دارد که مردم همیشه محبوبش را مدح کنند و کسی کوچکترین مذمتی از او نکند.

عاشق خانه ی معشوقش، شهر و دیار معشوقش را دوست دارد و حتی هر چه متعلق به او است، اگر چه ذاتا موجب تنفر دیگران است ولی چون از او است به آن علاقه دارد. من عاشقی را می شناختم که چون در نام معشوقش کلمه ی «سین» وجود داشت به هر نامی که این حرف در آن بود عشق می ورزید.

عاشق دیگری را می شناختم که لحظه ای از یاد معشوقش غافل نمی شد و حتی اگر معشوقش در خانه و یا در بازار و یا در هر کجای دیگر و یا هر کاری را که می کرد او متوجه می شد و هیچگاه معشوقش از نظرش مخفی نمی شد.

من یک روز در حالات این عاشق دلباخته فکر می کردم که چرا او تا این حد مبتلا به عشق این معشوق گردیده و چرا حتی یک لحظه آرام ندارد، دیدم بدون آنکه معشوق را ببینم نمی توانم درباره اش قضاوت کنم.

بالأخره یک روز او را دیدم متوجه شدم که آن عاشق دلباخته حق دارد زیرا معشوقش اگر چه از نظر قیافه ی ظاهری فوق العاده نبود ولی بسیار با کمال و با ادب و با شخصیت و با حیا بود.

و علت عمده ی دلباختگی این عاشق هم اگر چه خودش متوجه نبود همین بود.

به عبارت واضح تر اگر انسان یک فرد با کمال و با ادبی را ببیند و فطرت اصلی و انسانی خود را از دست نداده باشد، ناخودآگاه بسوی او کشیده می شود و به او علاقه پیدا می کند و ارتباط روحی با او برقرار می نماید و در مقابل او سر از پا نمی شناسد و مانند زنهای مصری که وقتی یوسف را دیدند و دستهای خود را قطع کردند و دردی احساس ننمودند، او هم در زمان وصال ناراحتی احساس نمی کند و تمام درد را برای خود لذت بخش می داند.

و ضمنا ناگفته نماند که انسان چه بخواهد و چه نخواهد، حتی در عشقهای مجازی متعلق محبتش روحیات معشوق است و اگر جمال ظاهری هم به آن اضافه شود بهتر است.

مثلاً بدون تردید اگر شخصی جمال ظاهری خوبی داشته باشد ولی روحیات او بسیار پلید و زشت باشد، یا محبوبیت پیدا نمی کند و یا آنکه اگر کسی به او علاقه پیدا کرد تا وقتی این محبت باقی خواهد بود که روحیاتش ظاهر نشده باشد و یا بین عاشق و معشوق سنخیت وجود داشته که این عاشق علاقه به آن معشوق پیدا کرده است.

بنابر این اگر توئی که معتقد به وجود مقدس حضرت بقیه الله الاعظم روحی له الفداء هستی، معرفتی هم از روحیات و صفات آن حضرت می داشتی و سنخیتی بین تو و آن حضرت بود، یعنی فطرت و انسانیت را از دست نداده بودی چه می خواستی و چه نمی خواستی و عاشق دلباخته ی آن حضرت می شدی و همه ی متعلقات آن وجود مقدس را دوست می داشتی و لحظه ای از یاد او غافل نمی شدی و در همه جا او را می دیدی و در همه جا او را مدح می کردی و با کسانی که به آن حضرت بی علاقه اند نمی نشستی و دائما جلب رضایت او را می کردی.

پس اگر این چنین نیست یا به او معتقد نیستی و یا او را نمی شناسی و یا بقدری فطرت و انسانیت را از دست داده ای که از کمال و جمال روحی خوشت نمی آید و به آنها علاقه پیدا نمی کنی، پس در اینجا باید خود را معالجه کنی و هر یک از این امراض روحی که در تو هست از خود برطرف نمائی تا عشق و علاقه آن حضرت در تو ایجاد گردد.

یکی از علماء و دانشمندان معاصر که در اصفهان منبر رفته بود و سرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نواری نقل فرموده بود، قصه ی جوان عاشقی را متذکر می شود که مطلب ما را تأیید می نماید.

ضمنا ناگفته نماند که من این قضیه را از نوار معظم له پیاده می کنم و لذا ممکن است در بعضی از عبارات او مختصر تصرفی که مضر به اصل مطلب نباشد انجام داده باشم.

او در ضمن سخنرانی بسیار پرشوری که درباره ی مقام والای حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء و عشق و علاقه ی به آن حضرت داشته می گوید:

«من در این راه تجربه هائی دارم، امشب می خواهم یکی از آنها را حضور محترم جوانان عزیز مجلس بگویم.

نه آنکه فکر کنید من به پیرمردها بی اخلاصم، نه، اینطور نیست، ولی جوانها زودتر به میدان محبت وارد می شوند و وقتی هم وارد شدند دو منزل یکی می روند.

آنها همان گونه که نیروی مزاجیشان قویتر از سالخورده ها است، نیروی روحیشان وقتی در راه محبت افتاد سریعتر حرکت می کند.

آنها از یورش به پرش و از پرش به جهش می افتند و زود به مقصد می رسند.

این است که من دوست می دارم، حتی المقدور با عزیزان جوان بیشتر حرف بزنم.

یک ماه رمضان در مشهـد مقدس تصمیم گرفتم، درباره ی امام زمان (علیه السلام) سخن بگویم.

شبهای اول رمضان مواظب مستمعین مجلس بودم که ببینم پای منبرم چه کسانی خوب به مطالب من گوش می دهند و چه کسانی از آنها خوششان می آید و چه کسانی کسل و بی اعتنای به مطالب من هستند.

دیدم جوانی پای منبر من می آید ولی شبهای اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر می شد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر می نشست و از همه ی مستمعین زودتر می آمد و برای خود جا می گرفت.

وقتی من منبر می رفتم او محو و مات ما بود.

من از حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود ولی کم کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.

وقتی من با یکی دو کلمه ی با حال حرف زدم دیدم، این جوان منقلب شد، آن چنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود.

یک حال عجیبی، که با فریاد، یا صاحب الزمان می گفت و اشک می ریخت و گاهی به خود می پیچید و معلوم بود که او در جذبه ی مختصری افتاده است.

جذبه ی او در من تأثیر می کرد، وقتی جذبه ی او در من اثر می گذاشت حال من بیشتر می شد، من هم بی دریغ اشعار عاشقانه و کلمات پرسوزی از زبانم بیرون می آمد و مجلس منقلب می شد.

این حالات اشتداد پیدا می کرد، تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم و می گفتم: که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه باید بکنیم.

آن جوان به خود می پیچید و نعره های سوزنده ی عاشقانه ای که از دل بلند می شد با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان می کشید که ما هم منقلب می شدیم.

در نظرم هست که یک شب این اشعار را می خواندم:

دارنده ی جهان مولی انس و جان

یا صاحب الزمان، الغوث و الامان

او مثل باران اشک می ریخت، مثل زن جوان مرده داد می زد و صعقه ای که دراویش دروغی در حلقه های ذکرشان می زنند و خود را به زمین می اندازند در اینجا حقیقت داشت.

او می سوخت و اشک می ریخت و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب می کرد.

انقلاب من هم طبعا جمعیت را منقلب می کرد.

ضمنا جمعیت هم از این تعداد که در اینجا هست اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود.

یعنی تمام فضای مسجد گوهرشاد و چهار ایوانش پر از جمعیت بود لااقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهی می دیدم دو هزار ناله بلند است.

از این گوشه مسجد یا صاحب الزمان، از آن گوشه ی مسجد یا صاحب الزمان گفته می شد و مجلس حال عجیبی داشت.

بالأخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهای من هم تمام شد.

اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم.

زیرا همان طوری که شما مشتری خوبتان را دوست می دارید ما منبریها هم مستمع با حالمان را دوست می داریم.

خلاصه من به او دل بسته بودم.

آری من شیفته و فریفته و عاشق دلسوخته ی آن کسی هستم که عقب امام زمان (علیه السلام) برود.

من عاشق عاشق امام زمانم، عاشق محب امام زمانم، بالأخره از این طرف و آن طرف و از اطرافیانم سؤال کردم که: آن جوان که بود و چه شد و آدرسش کجا است؟

معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محله ی مشهد دارد، من حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان.

دیدم دکان بسته است، از همسایه ها پرسیدم یک جوانی با این خصوصیت در اینجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند.

گفتم: او کجا است؟ آنها به من گفتند: او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمی دانیم او کجا است!

(جوانها خوب دقت کنید این سرگذشتی است که من بلاواسطه برای شماها نقل می کنم).

بالأخره بعد از حدود سی روز در خیابان تهران، در مشهد که منزل من هم همان جا بود، وقتی از منزل بیرون آمدم این جوان به من رسید. اما چه جور؟

لاغر شده، رنگش زرد و زار شده، گونه هایش فرو رفته، فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده است!

وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا می برد و می گفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هی گریه می کند و صورت و شانه های مرا می بوسد. دست مرا گرفته و با فشار می خواست ببوسد!!

به او گفتم: چی شده بابا جان چیه؟

او با گریه و ناله می گفت: خدا پدرت را بیامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، و هی دعاء می کرد و گریه می کرد و می گفت: راه را به من نشان دادی، مرا به راه انداختی، الحمدلله والمنه به منزل رسیدم، به مقصود رسیدم، خدا بابات بیامرزه!

آن وقت بنا کرد به گفتن.

قصه اش را نقل کرد.

و حالا گریه می کند و مثل ابر بهار اشک می ریزد.

(شما توی دنده ی محبت حتی محبتهای مجازی هم نیافته اید. اگر در محبتها و عشقهای مجازی مختصر سیری کرده بودید می فهمیدید من چه می گویم، در او یک حالی پیدا شده بود که وقتی اسم محبوب را می برد بدنش می لرزید.)

بالأخره گفت: شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد.

عشق به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردم.

همانطور بود که شما می گفتید.

دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود.

این هم که درست نیست.

کم کم دل مـن تکان خورد و رفته رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم.

ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه ام پیدا شد، بطوری که شبهای آخر، وقتی یا صاحب الزمان می گفتم بدنم می لرزید!

دلم نمی خواست بخوابم!

دلم نمی خواست چیزی بخورم، فقط دلم می خواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم به دنبالش تا او را پیدا کنم.

وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم!

دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است!

دلم می خواهد دلدار را ببینم!

با کسب و کار، کاری ندارم!

دلم می خواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ای ندارم، به خوراک و پوشاک علاقه ندارم!

دیگر دلم نمی خواهد با مشتری حرف بزنم!

دیگر دلم نمی خواهد در مغازه بنشینم!

دلم می خواهد ایـن طـرف و آن طـرف بروم تا به محبوب ماه پیکر برسم!

از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه، کوهسنگی.

(این کوهی است که در مقابل قبله ی مشهد واقع شده و آن وقت نیم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولی حالا جزء شهر مشهد شده است).

آن زمانها بیابان بود، من رفتم در آن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد می زدم:

محبوبم کجائی؟

عزیز دلم کجائی؟

آقای مهربانم کجائی؟

«لیت شعری این استقرت بک النوی (به همین مضامین) عزیز علی ان اری الخلق و لاتری».

آن بلبل مستیم که دور از گل رویت

این گلشن نیلوفری آمد قفس ما… .

(آقاجان، عزیز دل)

هی ناله کردم.

(اینجا اشک می ریخت و گاهی هم دستهایش را می گذاشت روی شانه ی من سرش را می گذاشت روی دوش من).

می گفت: آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بیامرزد،

عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند،

عاقبت محبوبم را دیدم،

عاقبت سر به پایش نهادم،

(آن وقت شروع کرد به گفتن چیزهائی که من نمی توانم بگویم، نباید هم بگویم).

وقتی گریه هایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ … .

من یک هفته ی دیگر بیشتر زنده نیستم!

گفتم: چرا؟

گفت: به مطلبم رسیدم!

به مقصودم رسیدم!

صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد!

ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود.

این روح پاک، دوباره آلوده شود!

لذا درخواست مرگ کردم، آقا پذیرفتند!

خداحافظت، ما رفتیم تو را به خدا سپردیم مرا دعاء کرد و آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت.

حالا جوانها، شما ناامید نباشید، او با شما فرقی نداشت، او با امام زمان (علیه السلام) قوم و خویشی نداشت که شماها بیگانه باشید.

دل پاک می خواهند، دل بدهید ببینید به شما توجه می کنند یا نه.

بنمای رخ، که خلقی، واله شوند و حیران

مولاجان، آقاجان،

بگشای لب، که فریاد، از مرد و زن برآید…

(قربان لبهایت بروم).

بیا سخن بگو با جوانهای ما، که گوش می دهند به کلامت، یابن العسکری. از زبان هر که عاشق است می گویم:

از حسرت دهانت، جانها به لب رسیده

کی درد دردمندان، از آن دهن برآید

بگشای تربت ما، بعد از وفات و بنگر

کز آتش فراقت، دود از کفن برآید

خدایا! به محبت ذاتیت به خاتم الانبیاء عشق و محبت و شوق امام زمان (علیه السلام) را در دل تمام این جمعیت امشب قرار بده.

الهنا! به حبیبت خاتم الانبیاء دل این جمعیت از مرد و زن، عالم و عامی، بچه و بزرگ از محبت و عشق به امام زمان (علیه السلام) مملو و سرشار فرما.

(پایان آنچه از آن منبر نقل شده).

ناگفته پیدا است که بعضی افراد در اثر عشق زیاد و نداشتن استعداد به یک چنین حالی می افتند و حتی نمی توانند در دنیا زندگی کنند ولی آنچه دین و اسلام از انسان می خواهد و روش خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) بوده این است که عشق و استعداد باید هماهنگ در انسان رشد کند و انسان را عشق از پا در نیاورد آنچنان که ائمه ی اطهار (علیهم السلام) و اولیاء خدا این چنین بوده اند.

 

ملاقات شصت و دوم

یکی از موانع تشرف به محضر مبارک حضرت بقیه الله روحی فداه این است که اکثرا استعداد حضور محضر آن حضرت را ندارند و لذا این دسته از افراد یا توفیق ملاقات با آن حضرت را پیدا نمی کنند و یا اگر آن وجود مقدس را ببینند در آن موقع نمی شناسند و یا در آنها تصرف ولایتی می شود که نتوانند با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت کنند.

بنابراین اگر کسی بخواهد در ملاقات با آن حضرت کاملاً موفق باشد و از آن وجود مقدس استفاده حضوری بنماید باید خود را کاملاً مستعد کند، یعنی قبل از توفیق به ملاقات با آن حضرت و تزکیه ی نفس کند و ارتباط روحی با آقا برقرار نماید و آن حضرت را کاملاً بشناسد که مختصری از چگونگی این نحوه از ارتباط را در کتاب «مصلح غیبی» شرح داده ایم.

صاحب کتاب «معجزات و کرامات» در صفحه ی ۶۸ نقل می کند که:

جمعی از افراد متدین و مورد وثوق از اهل علم نقل کرده اند که مردی در کاظمین به نام آقای «امین سلمانی» بود که تا حدودی جراحیهای سطحی را انجام می داد و مورد اطمینان افراد متدین بود.

او نقل کرد که روزی زائری نزد من آمد و گفت: در دست و پا و زبانم قرحه هائی بیرون آمده که فوق العاده مرا اذیت می کند اگر می توانی آنها را عمل کن و جراحی نما.

من وقتی او را معاینه کردم دیدم معالجه او از دست من بر نمی آید و از طرف دیگر دلم به حال او سوخته لذا مغازه را تعطیل کردم و او را به بغداد نزد طبیب متخصصی که مسیحی بود بردم، او هم بعد از معاینه و دقت کامل گفت: این مرض مهلک و خطرناک است و علاج آن فقط با عمل جراحی انجام می شود و احتمال هم دارد که در زیر عمل از دنیا برود و اگر خوب شود او هم گنگ و هم لنگ خواهد شد.

بیمار هر چه تضرع و زاری کرد که راه علاج آسانتری به او ارائه دهد طبیب گفت: چاره ای جز رفتن به بیمارستان و عمل جراحی نیست.

بالأخره من و مریض مأیوس شدیم و به چند طبیب دیگر هم مراجعه کردیم، همه همان جواب را دادند و راه علاج ما را منحصر به عمل جراحی با احتمال تمام خطرات دانستند.

من و مریض به کاظمین برگشتیم اما این دفعه مریض ناراحتیش بیشتر از قبل بود زیرا علاوه بر دردی که داشت مأیوس از معالجه هم شده بود.

او به حال اضطراب عجیبی افتاده بود و لحظه به لحظه بر اضطرابش افزوده می شد.

من قدری به او دلداری دادم و از او خداحافظی کردم و به مغازه ام رفتم اما من تمام شب را در غصه و ناراحتی بسر بردم، صبح که به مغازه رفتم و هنوز تازه در دکان را باز کرده بودم دیدم آن بیمار با نهایت خوشحالی و بشاشیت نزد من آمد و مرتب شکر و حمد الهی را می نماید و صلوات می فرستد.

گفتم: چه شده؟

گفت: ببینید هیچ اثری از آن قرحه ها و غده ها در من نمی باشد.

گفتم: تو همان مریض دیروزی هستی!

گفت: بله من همان مریض دیروزی هستم، دیشب وقتی از تو جدا شدم با خود گفتم حالا که چاره ای جز مردن ندارم حمام می روم و یک زیارت با طهارت واقعی می کنم.

لذا حمام رفتم غسل زیارت کردم به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) مشرف شدم، ناگاه مرد عربی (که یقینا حضرت بقیه الله روحی فداه بود) نزد من آمد و کنار من نشست و دست مبارکش را از سر تا پای من مالیده، هر کجا دستش می رسید فورا درد آن محل ساکت می شد.

تا آنکه آن مرض از سر و صورت و زبان و دست و پا و تمام بدن من بیرون رفت.

وقتی این معجزه را دیدم دامنش را گرفتم و با تضرع و ناله گفتم: تو که هستی که مرا شفا دادی؟ مردم صدای مرا در حرم شنیدند و دور من جمع شدند و پرسیدند: چه شده که این گونه تضرع و زاری می کنی؟

حضرت بقیه الله روحی فداه برای آنکه مردم متوجه حقیقت مطلب نشوند فرمودند او را امام (علیه السلام) شفا داده ولی او دامن مرا گرفته و گریه و زاری می کند.

بالأخره در این بین آن حضرت دامن خود را از دست من درآوردند و ناپدید شدند، آقای امین سلمانی می گویند: وقتی من او را دیدم و این حکایت را شنیدم او را برداشتم و به بغداد نزد اطبائی که او را دیده بودند بردم و به آنها گفتم نزد شما آمده ام تا معجزه عجیبی را به شما نشان دهم تا ببینید چگونه غده ها و قرحه ها از وجود او رفته و شفا یافته است و حال آنکه بیشتر از یک شبانه روز نیست که او از شما جدا شده است. آنها همه تعجب کردند و اعتقاد به وجود مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه پیدا کردند.

 

ملاقات شصت و سوم

اگر کسی مدعی شود که من ارتباط با حضرت بقیه الله روحی فداه به طور دائم دارم و هر وقت بخواهم می توانم با آن حضرت حرف بزنم و جواب برای مردم بگیرم، دروغگو است و ادعاء بابیت کرده است.

زیرا در توقیع مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه به آخرین نایب خاصشان جناب «علی بن محمد سمری» آمده است که فرموده اند: الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی و الصیحة فهو کذاب مفتر و لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم.

یعنی: کسی که ادعاء مشاهده یعنی (رابطه ی دائمی مثل نواب خاصه) با حضرت بقیه الله روحی فداه را قبـل از خـروج سفیانی و صیحه ی آسمانی بکند دروغگو و افتراء زننده است و حـول و قـوه ای نیـست مگر از خدای تعالی.

بنابراین هیچکس نمی تواند (چه در غیبت کبری و یا ظهور صغری) ادعاء این نحوه رابطه را با آن حضرت بکند و خود را این گونه با او مرتبط معرفی نماید، ولی ممکن است حضرت ولی عصر (علیه السلام) به کسی پیغامی بدهند که به دیگری بگوید، باز نه به عنوان مرتب و دائمی که مردم به او مراجعه کنند و او بگوید بسیار خوب چند روز دیگر مراجعه کنید و جوابتان را بگیرید.

زیرا باز این همان نیابت خاصه می شود که نفی شده است.

این مقدمه را در اینجا من برای آن نوشتم که جمعی ناخودآگاه این ادعاء را می کنند، حالا معلوم نیست آیا دروغ می گویند یا (با حمل بر صحت) در عالم خیال این ارتباط را برقرار می کنند و منظورشان ارتباط روحی است به هر حال هر چه باشد این ادعاء تا زمان ظهور آن حضرت باطل و باید تکذیب شود.

زیرا حضرت ولی عصر (علیه السلام) این نحوه ارتباط را تا صیحه ی آسمانی و خروج سفیانی محدودش کرده و آنها هم مقارن با ظهور آن حضرت است.

و لذا هر کجا که ما می گوئیم باید افراد مسلمانی با امام زمان (علیه السلام) ارتباط داشته باشند اولاً منظور ارتباط روحی است و ثانیا اگر کسی جدا بمانند اوتاد و ابدال و سیصد و سیزده نفر اصحاب خاص و دیگران ارتباط دائمی با آن حضرت داشته باشد به کسی نمی گوید و خود آن حضرت در اولین دفعه برقراری این ارتباط او را از اعلان این نحوه ارتباط در بین مردم نهی می فرمایند.

مرحوم آیه الله آقای «حاج سید حسین حائری» که در مشهد ساکن بودند و به قول مرحوم آیه الله «حاج شیخ علی اکبر نهاوندی» در کتاب «عبقری الحسان» او افتخار علماء عاملین بوده است نقل می کرده که:

من در سال ۱۳۴۵ هجری قمری در کرمانشاه ساکن بودم و منزلی داشتم که اکثر زوار سیدالشهداء (علیه السلام) در وقت رفتن و برگشتن به کربلا وارد آن می شدند و هر چند روز که می خواستند در آنجا می ماندند.

منجمله در اوائل محرمی سید غریبی که او را قبلاً نمی شناختم در منزل ما وارد شد و چند روزی در آنجا ماند و ما هم طبق معمول پذیرائی می کردیم.

در این بین یکی از اهالی شهر نجف که به ایران آمده بود به دیدن من آمد وقتی چشمش به آن سید افتاد به من با اشاره گفت: که این سید را می شناسی؟

گفتم: نه چون سابقه ای با ایشان ندارم.

گفت: او یکی از کسانی است که سالها به تزکیه ی نفس و ریاضت مشغول بوده و به ظاهر در کوچه ی مسجد هندی دکان عطاری داشته و غالبا در دکان نبوده و هر چند وقت یکبار مفقود می شود و وقتی کسانش از او تجسس می کنند می بینند که او در مسجد کوفه در یکی از اطاقها مشغول ریاضت است.

(بعدها معلوم شد که اسم این شخص سید محمد و اهل رشت است).

من وقتی از حال او اطلاع پیدا کردم به او بیشتر محبت نمودم و گفتم: بعضی شما را از اولیاء خدا می دانند.

اول آن را انکار کرد ولی پس از اصرار به من گفت:

بله من دوازده سال در مسجد کوفه و غیره مشغول ریاضت بودم و این طور به من گفته بودند که شرایط تکمیل ریاضت دوازده سال است و در کمتر از آن کسی به مقام کمالی نمی رسد.

من از او خواستم که چیزی به من بگوید.

گفت: احضار جن می دانم ولی چون آنها گاهی راست می گویند و گاهی دروغ می گویند به آنها اعتمادی نیست.

و نیز احضار ملائکه هم صلاح نیست چون آنها مشغول عبادتند و از عبادتشان باز می مانند.

ولی برای شما روح علماء بزرگ را احضار می کنم که از آنها هر چه سؤال کنیم جواب می دهند.

ضمنا من در چند سال اخیر که دولت به جوانها و زنها به اصطلاح آزادی داده بود و بی بندوباری و بی دینی، زیاد گردیده بود (یعنی در دوران رضاشاه) و توهین به مجالس سینه زنی و روضه خوانی می گردید، مقید بودم که به خاطر تقویت اساس روضه خوانی مجلس مفصل عزاداری در منزل اقامه نمایم و آن مجلس از اول طلوع فجر تا یک ساعت بعد از ظهر ادامه داشت.

در آن مجلس شصت نفر روضه خوان می آمدند که سی نفر آنها منبر می رفتند و بقیه به نوبت روزهای دیگر منبر می رفتند و به تمام آنها پول داده می شد.

پنج نفر مداح هم تعزیه می خواندند و ساعتی هم سینه زنی می شد.

طبیعی است که یک چنین مجلسی بسیار پر زحمت و پر خرج است ولی من نمی توانستم که آیا این مجلس در عین حال مورد قبول حضرت بقیه الله روحی فداه هست یا نه.

لذا از آقای «سید محمد» میهمانمان خواستم که او از ارواح علماء سؤال کند که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) هست یا نه؟

او گفت: بسیار خوب، من امشب از چهار نفر از علمائی که از دنیا رفته اند سؤال می کنم تا ببینم که آیا این مجلس مورد قبول آنها هست یا خیر و آن چهار نفر عالم عبارتند از: مرحوم آیه الله «میرزا حبیب الله رشتی» و مرحوم «میرزای شیرازی» و مرحوم «سید اسماعیل صدر» و مرحوم «سید علی داماد آقای حاج شیخ حسن ممقانی».

صبح که نزد او رفتم او گفت: دیشب روح این چهار نفر را احضار کردم و از آنها پرسیدم که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) هست یا خیر؟

آنها به اتفاق آراء گفتند: بله این مجلس مورد توجه و مقبول اهل بیت عصمت (علیهم السلام) می باشد و در روز نهم محرم (تاسوعا) و یا دهم محرم (عاشورا) حضرت بقیه الله روحی فداه هم به این مجلس تشریف می آورند.

من خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: چرا روزش را تعیین نفرموده اند.

گفت: مانعی ندارد باز امشب از همانها سؤال می کنم و روز و ساعتش را هم تقاضا می نمایم تا تعیین کنند.

ضمنا وضع من در آن مجلس خلاف مجالسی که اکثرا علماء تشکیل می دهند بود، که یک قسمت جائی که خود می نشستم با علماء باشد و بقیه ی مردم در قسمتهای دیگر بنشینند.

بلکه من دم در منزل غالبا ایستاده بودم و برای همه احترام قائل بودم لذا این مجلس مورد توجه عموم اهل شهر بود و جمعیت زیادی در آن مجلس حاضر می شدند و بلکه راه عبور و مرور بسته می شد و جمعی در کوچه های اطراف منتظر می شدند تا جمعیتی که در داخل منزل هستند بیرون بروند و بعد اینها در جای آنها بنشینند.

بالأخره فردای آن روز آقا سید محمد گفت: که دیشب از همان علماء مطلب شما را سؤال کردم آنها جواب دادند که حضرت ولی عصر (علیه السلام) روز نهم (تاسوعا) در فلان ساعت و فلان دقیقه وقتی که شما کنار چاه که نزدیک در منزل است نشسته اید به مجلس تشریف می آوردند در آن وقت یک مرتبه حال شما تغییر می کند و تمام بدنتان تکان می خورد.

در آن وقت نگاه کنید در این نقطه معین (اشاره به قسمتی از منزل کرد) می بینید که عده ای حدود دوازده نفر به هیئت خاص و لباس مخصوص نشسته اند.

یکی از آنها حضرت بقیه الله روحی له الفداء است.

یک ساعت آنجا هستند و بعد با مردم بیرون می روند و شما با همه ی توجهی که خواهید کرد متوجه رفتن آنها نمی شوید.

شما مقید باشید که در آن وقت با وضو باشید و شما می روید که خدمتی بکنید مثل چای دادن و استکان برداشتن آنها برای شما قیام نمی کنند و می گویند اینجا خانه ی خودمان هست شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی بکنید.

در مدت یک ساعتی که حضرت ولی عصر (علیه السلام) و همراهانشان در مجلس تشریف دارند دو نفر روضه خوان منبر می روند و آنها با آنکه مصیبت نمی خوانند مجلس بسیار با حال و پرشور می شود.

ضجه ی مردم به گریه و ناله بلند می شود که با روزهای دیگر خیلی فرق دارد.

و آقای «اشرف الواعظین» که هر روز منبرش یک ساعت طول می کشد و مجلس دو بعد از ظهر ختم می گردد، آن روز در این ساعت برخلاف عادت می آید و منبر می رود و از حضرت بقیه الله روحی فداه حرف می زند.

به هر حال آقای سید محمد این مطالب را روز پنجم محرم بود که برای من گفت و من تا روز «تاسوعا» ساعت شماری می کردم.

روز تاسوعا اتفاقا جمعیت عجیبی به مجلس آمده بود من در اثر کثرت جمعیت در آن ساعت معین کنار چاه نشسته بودم که ناگاه بدنم به لرزه افتاد تکان عجیبی خوردم فورا به همان نقطه معین نگاه کردم دید دوازده نفر حلقه وار دور یکدیگر نشسته اند.

لباسشان متعارف بود همه کلاه نمدی کرمانشاهی بسر داشتند، همه ی آنها سبزه و قوی هیکل بودند، همه ی آنها در حدود سن چهل سالگی بودند، موهای ابرو و ریش و موی سرشان سیاه بود، من فورا جمعیت را شکافتم و به خدمتشان رسیدم و با فریاد صدا زدم برای آقایان چائی بیاورید.

آنها به روی من تبسم کردند ولی احترامی که در آن مجلس حتی حکومت و امراء و همه ی مردم از من می کردند آنها نسبت به مـن ننمودند و به مـن گفتند: اینجا خانـه ی خودمـان است بـرای ما همه چیز آورده اند شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی کنید.

من بدون اختیار برگشتم دم در خانه و نمی دانستم که آنها از کجا وارد شده اند ولی احتمال دادم که از در اطاق بین بیرونی و اندرونی آمده باشند.

به هر حال در آن ساعت دو نفر از وعاظ به منبر رفتند و با آنکه رسم است روز تاسوعا باید از حالات حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بخوانند، ناخودآگاه آنها خطاب به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مطالبی می گفتند که مردم در فراق آن حضرت گریه می کردند.

آنها به آن حضرت تسلیت می گفتند و از آن حضرت در فشارهای دنیا استمداد می کردند.

مجلس هم شور عجیبی داشت از نظر گریه و زاری هنگامه ای بود.

آقای اشرف الواعظین که باید بعد از ظهر بیاید و مجلس را ختم کند، طبق گفته ی آقای سید محمد در همان اول صبح آمد و برخلاف عادت که باید به اطاق روضه خوانها برود، کنار من دم در خانه نشست و گفت: من امروز تعطیل کرده ام که رفع خستگی کنم. زیرا فردا که عاشورا است مجالس زیادی دارم و باید خود را برای فردا مهیا کنم.

ولی این مجلس را نتوانستم تعطیل کنم و بعد در همان ساعت منبر رفت و وقتی روی منبر نشست سکوت ممتدی کرد مثل کسی که نمی داند چه باید بگوید.

سپس با صدای بلند بدون مقدمه ی معمولی که اهل منبر به آن مقیدند گفت: ای گمشده ی بیابانها روی سخن ما با تو است.

مردم به قدری از این کلمه بی تابانه به سر و صورت می زدند و اشک می ریختند که اکثر آنها بی حال شدند من مرتب چشمم به آن دوازده نفر بود ولی ناگهان دیدم آنها نیستند و از مجلس خارج شده اند.

در اینجا آیه الله آقای حاج سید حسین حائری کراماتی از آقای سید محمد رشتی نقل کرده اند که: ما به خاطر اختصار و اینکه آنها از موضوع بحث کتاب ما خارج است از نقلش خودداری می کنیم.

ضمنا از این قضیه استفاده می شود که در مجالسی که منبری و یا اهل مجلس بی اختیار متوجه حضرت بقیه الله روحی فداه می شوند احتمال قوی دارد که آن حضرت در آن مجلس تشریف داشته باشند.

 

ملاقات شصت و چهارم

مراجع تقلیدی که از ناحیه ی مقدسه ی حضرت بقیه الله روحی فداه تأیید شده اند قطعا با آن حضرت ارتباط خاصی دارند ولی نباید آن ارتباط را به کسی بگویند، زیرا اگر گفتند طبعا ادعاء نیابت خاصه و بابیت را کرده اند که در غیبت کبری این ادعاء باطل است.

استاد بزرگوار ما مرحوم «آیه الله العظمی آقای بروجردی» یکی از همان مراجعی بود که قطعا با حضرت بقیه الله روحی فداه ارتباط روحی داشت، در اینجا آن قدر قضایا و کرامات مختلفی نقل شده و در بین طلاب قم در زمان خود آن مرحوم شایع بوده که نقلش کتاب را طولانی می کند.

ولی از باب نمونه قضیه ای که عده ای نقل کرده اند و این قضیه ارتباط آن مرحوم را با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ثابت می کند نقل می کنیم.

آقای «سید حبیب الله حسینی قمی» که از اهل منبر قم است و آقای «حسن بقال» که فعلاً در تهران است با هم قرار می گذارند که یک سال شبهای جمعه به مسجد جمکران بروند و حوائج خود را از حضرت بقیه الله روحی فداه بگیرند، این عمل را یک سال انجام می دهند و تشرفی برایشان حاصل نمی شود.

شب جمعه ای که بعد از یک سال بوده، آقا حسن به آقای سید حبیب الله می گوید:

بیا با هم امشب هم به مسجد جمکران برویم.

آقای سید حبیب الله می گویند که:

چون من یک سال به مسجد جمکران رفته ام و چیزی ندیده ام دیگر به آنجا نمی روم.

آقا حسن زیاد اصرار می کند که امشب را هم هر طور هست بیا با هم برویم، شاید نتیجه ای داشته باشد.

بالأخره حرکت می کنند و پیاده به طرف مسجد جمکران می روند در بین راه سید مجللی را می بینند که مانند کشاورزان «سه شاخ خرمن» روی شانه گرفته و از دور می رود، آنها مطمئن می شوند که او حضرت بقیه الله روحی فداه است.

آقای سید حبیب الله می گوید:

من وقتی چشمم به آن حضرت افتاد قضیه ی سید رشتی که در مفاتیح نقل شده بیادم آمد.

به آقا حسن گفتم: برو و از آن حضرت چیزی بخواه.

آقا حسن جلو رفت و سلام کرد و گفت: آقا خواهش دارم با دست مبارک خودتان دشتی به من بدهید.

حضرت به او سکه ای می دهند، سپس رو کردند به من و فرمودند: حاجت تو هم نزد آقای بروجردی است، وقتی به قم رفتی نزد آقای بروجردی برو و بگو چرا از حال فلان کس که در مصر است غافلی و چند جمله ی دیگر که سری بود به من فرمودند که به آیه الله بروجردی بگویم و بعد آن حضرت تشریف بردند.

آقا حسن وقتی به سکه نگاه کرد دید تنها روی آن خطی ضربدر زده اند و چیزی بر آن نوشته نشده است.

بالأخره وقتی به مسجد جمکران رفتیم و قضیه را برای مردم نقل کردیم آنها سکه را در میان آب انداختند و از آن آب به قصد استشفاء آشامیدند و به سر و صورت خود مالیدند من هم پس از آنکه از مسجد جمکران به قم برگشتم به منزل آیه الله بروجردی رفتم ولی تا سه روز موفق به ملاقات حضرت آیه الله بروجردی در جلسه ی خصوصی نشدم.

روز سوم که خدمت آن مرحوم رسیدم بدون مقدمه فرمودند: سه روز است که من منتظر تو هستم کجائی؟

عرض کردم: آقا موانعی بود که موفق به ملاقات خصوصی نمی شدم.

آیه الله بروجردی فرمودند: حاجت تو این است که می خواهی به کربلا بروی، لذا مبلغی پول به من دادند و من مطالبی که حضرت بقیه الله روحی فداه فرموده بودند به آیه الله بروجردی عرض کردم و آیه الله بروجردی به آقا حسن گفتند: چرا آن سکه را به افراد معصیت کار و ناپاک نشان می دهی؟

ضمنا من به آقای بروجردی عرض کردم که: آقا شما چیزی بنویسید که من گذرنامه بگیرم و به کربلا بروم.

آیه الله بروجردی فرمودند: تو گذرنامه نمی خواهی فلان دعاء را بخوان و از مرز عبور کن و به کربلا برو.

من هم همان روزها حرکت کردم و به طرف عراق رفتم وقتی به مرز عراق رسیدم با آنکه همراهان من همه گذرنامه داشتند بیشتر از من که گذرنامه نداشتم معطل شدند و احدی از من مطالبه ی گذرنامه نکرد.

 

ملاقات شصت و پنجم

حضرت بقیه الله روحی فداه سید و بزرگ تمام عوالم جهان هستی است، امروز خدای تعالی کسی را برتر و بزرگتر و با عظمت تر از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه روی کره ی زمین خلق نکرده است.

کسی که او را دوست داشته باشد، خدا را دوست داشته و کسی که او را دشمن داشته باشد، خدا را دشمن داشته و کسی که او را بشناسد خدا را شناخته و کسی که او را عزیز بدارد خدا را عزیز داشته است.

مرحوم آقای «شیخ محمد کوفی» که یکی از علماء اهل معنی معاصر است می فرمود:

در شب نوزدهم ماه رمضانی بود که تصمیم گرفتم آن شب و شب بیست و یکم ماه رمضان را در مسجد کوفه بیتوته کنم و ضمنا چون ایام عزای حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود به گوشه ای بروم و درباره ی مصائب آن حضرت فکر کنم و عزاداری نمایم.

لذا شب نوزدهم ماه رمضان نماز مغرب و عشاء را در مقام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بجا آوردم و بعد تصمیم گرفتم که به گوشه ای برای افطار کردن بروم، لذا متوجه به طرف شرقی مسجد شدم. از اطاق اول گذشتم وقتی به اطاق دوم رسیدم، دیدم آنجا فرشی انداخته اند و شخصی عبا به خودش پیچیده و روی آن فرش خوابیده و شخصی هم از اهل علم که لباس روحانیت داشت کنار او نشسته است.

من به آنها سلام کردم، آن اهل علم به من جواب داد و گفت: بیا اینجا بنشین. اطاعت کردم و در آنجا نشستم.

او احوال علماء و افاضل خوب نجف را از من پرسید و من جواب می دادم که الحمدلله همه ی آنها خوب و سالمند.

در این بین آن شخصی که آنجا دراز کشیده بود چیزی به آن اهل علم گفت: که من نفهمیدم او چه گفت ولی من از آن اهل علم سؤال کردم که: این کیست؟ او در جواب گفت: این سید عالم است من در دل این سخن را خیلی بزرگ تصور کردم و فکر کردم که او می خواهد این سید را خیلی بزرگ معرفی کند زیرا سید عالم فقط حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) است.

لذا من برای آنکه اشتباه او را رفع کنم به او گفتم: این سید عالم است، گفت: نه این سید عالم است. من دیگر ساکت شدم ولی وقتی به اطراف نگاه کردم دیدم در و دیوار مسجد کوفه به قدری پر نور است که نور چراغها مثل شمعی در مقابل آفتاب قرار گرفته است.

در این بین آن معمم آب خواست فورا شخصی ظاهر شد و کاسـه ی آبـی بـه دسـت او داد، او مقـداری آب خـورد و بقیـه ی آن آب را به من داد.

من به او گفتم: تشنه نیستم، آن کسی که پیدا شده بود و آب را آورده بود کاسه ی آب را از او گرفت و غایب شد.

من در این موقع برخاستم که در مقام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نماز بخوانم و در مصائب آن حضرت فکر کنم و گریه نمایم.

آن اهـل علـم از مـن پـرسید: کجـا مـی روی؟ مـن بـه او نیتم را گفتم.

او به من بارک الله و مرحبا گفت و من به طرف مقام که چند قدمی با این محل بیشتر فاصله نداشت رفتم وقتی برگشتم و به آنها نگاه کردم دیدم آنها نیستند.

 

ملاقات شصت و ششم

غالبا کسانی که می خواهند خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه برسند بیشتر برای درخواست امور دنیائی است.

ولی جمعی هستند که دائما به فکر معنویات و رشد و کمالند و اگر درخواست ملاقات با امام زمان (علیه السلام) را هم دارند تنها و تنها برای معنویات و کمالات و لذت معنوی بردن از محضر مقدس حضرت ولی الله الاعظم امام زمان (علیه السلام) است.

اما اگر کسانی پیدا شوند که هر چه می خواهند، چه مربوط به امور دنیائی باشد و چه مربوط به امور معنوی و اخروی از آن حضرت بخواهند و بدانند که سر تا پای وجودشان احتیاج است و آن حضرت چون یدالله است و عین الله و لسان الله و به بی نیازی پروردگار متعال از همه چیز بی نیاز است. و همه به او به خاطر آنکه او وجه الله است محتاجند و لذا باید هر چه از خدا می خواهند با توسل به آن حضرت باشد و وقتی به ملاقاتش مشرف می گردند از آن حضرت خیر دنیا و آخرت را بخواهند و بگویند: «ربنا اتنا فی الدنْیا حسنةً و فی الاْخرة حسنةً وقنا عذاب النار»[۳۰] (یعنی: پروردگارا! به ما در دنیا و آخرت خوبی عنایت کن و ما را از عذاب جهنم نگهدار) بهتر است.

مرحوم «نهاوندی» در کتاب «عبقری الحسان» از عالم جلیل و سید بزرگوار مرحوم آقای «سید عبدالله قزوینی» نقل می کند که فرمود:

من در سال ۱۳۲۷ هجری قمری با زن و فرزندم برای زیارت به عتبات عالیات مشرف شدیم، روز سه شنبه ای بود که از نجف اشرف به مسجد کوفه رفتیم رفقا خواستند همان روز به نجف اشرف برگردند.

من گفتم: خوب است امشب که شب چهارشنبه است به مسجد سهله برویم و اعمال شب چهارشنبه مسجد سهله را بجا آوریم اول رفقا قبول کردند ولی بعد پشیمان شدند و گفتند: ما شبانه در این بیابان حرکت نمی کنیم.

ولی من با سه نفر زن که همراهم بودند سوار مرکب شدیم و به طرف مسجد سهله رفتیم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم و بعد مشغول دعاء و اعمال مسجد گردیدیم، ناگهان متوجه شدیم که از شب خیلی گذشته و ما باید حتما به طرف کوفه برگردیم.

ترس عجیبی بر من غالب شده بود، با خودم می گفتم: من چگونه با سه نفر زن به تنهائی با یک عرب چهاروادار در بیابان تاریک به کوفه برگردم.

علاوه در آن سال عطیه نامی با دولت عراق یاغی شده بود و برای آذوقه به مسافرین شبیخون می زد و این موضوع بیشتر سبب ترس من شده بود.

لذا با نهایت اضطراب در قلب به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه متوسل شدم و از آن وجود مقدس کمک خواستم.

ناگهان چشمم به مقام حضرت ولی عصر (علیه السلام) که در وسط مسجد است افتاد، در آنجا روشنائی عجیبی که چشم را خیره می کرد و مثل آن بود که خورشید تمام نورش را در آن محوطه کوچک متمرکز کرده است، مشاهده می شد.

فورا به طرف مقام رفتم دیدم سید بزرگواری با کمال عظمت و جلال و بزرگواری در میان محراب نشسته و عبادت می کند.

خدمت او دو زانو نشستم و دست مبارکش را بوسیدم خواستم پیشانی او را هم ببوسم که خود را عقب کشید و نگذاشت و من کنار او نشستم و مشغول دعاء و زیارت شدم، او هم مشغول دعاء و اذکار خودش بود. ولی وقتی من به وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه سلام می کردم او جواب می فرمود و می گفت: و علیکم السلام!

من در دل مقداری ناراحت شدم با خود گفتم: من به امام زمانم سلام می کنم او جواب می دهد.

آن وجود مقدس رو به من کرد و فرمود: با اطمینان دعاء و عبادت کنید من به اکبر کبابیان سفارش کرده ام که شما را به مسجد کوفه برساند و شام بدهد، من وقتی این را از آن وجود مقدس شنیدم با او مأنوس شدم و از آن حضرت سه حاجت خواستم.

اول: وسعت رزق و رفع تنگدستی که قبول فرمودند.

دوم: اینکه قبر من وقتی مردم در کربلا باشد این را هم قبول فرمودند.

سوم: از آن حضرت فرزند صالحی خواستم که فرمودند: این در دست ما نیست، من دیگر ساکت شدم و اصرار نکردم (زیرا در اول جوانی زن پدری داشتم که دختر خوبی داشت و او را به من نمی دادند و من در حرم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) از خدا خواسته بودم که آن دختر را به من بدهند دیگر از خدا اولاد نمی خواهم. بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم که دارای فرزند بشوم).

بعد از من زنم خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه رسید و او هم از آن حضرت سه حاجت خواست یکی آنکه قبل از من بمیرد و من او را کفن و دفن کنم.

دوم: وسعت رزق خواست.

سوم: آنکه یا در کربلا و یا در مشهد مقدس دفن شود که آن حضرت هر سه حاجت آن را قبول فرمودند. (بعدها هر سه این حوائج برآورده شد و زنم در مشهد از دنیا رفت و من خودم او را به خاک سپردم).

زن دیگری که همراه من بود او هم جلو آمد و او هم سه حاجت از آن حضرت خواست.

یکی شفای زن پسرش بود که آن حضرت فرمودند: آن را جدم حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) شفا خواهند داد.

دوم: ثروت و مکنت برای پسرش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

سوم: طول عمر برای خودش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

و من خودم دیدم که عروسش در کاظمین شفا یافت و پسرش از ثروتمندان گردید و خودش نود و پنج سال عمر کرد.

سید عبدالله قزوینی می گوید: بعد از دعاء و زیارت و این گفتگوها من از مقام بیرون آمدم، زنم به من گفت: فهمیدی این آقا که بود؟

گفتم: نه، او گفت: این آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بودند.

من وقتی برگشتم و به داخل مقام نگاه کردم، دیدم نه نوری وجود دارد و نه آن آقا که تا به حال اینجا بودند، فقط یک فانوس در وسط مقام آویزان است و چیز دیگری نیست. ظلمت و تاریکی تمام مسجد و همه جا را فرا گرفته است.

اینجا متوجه شدم که آن نور از وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بوده است.

وقتی به کنار مسجد آمدم جوانی نزد من آمد و گفت: هر وقت مایل باشید من شما را به مسجد کوفه می رسانم.

گفتم: تو کیستی؟

گفت: من «اکبر بهاری» هستم، وقتی نام او را شنیدم یادم آمد که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه فرموده اند که: من به اکبر کبابیان می گویم شما را به مسجد کوفه برساند و از طرفی من فکر کردم او می گوید اسم من اکبر بهائی است و لذا ناراحت شدم.

گفتم: چه می گوئی؟

گفت: اسم من اکبر بهاری است و من در محله ی کبابیان همدان می نشینم و چون اهل قریه ی بهار که در اطراف همدان است می باشم مرا اکبر بهاری می گویند.

آن آقا به من امر فرموده که شما را به مسجد کوفه برسانم. بالأخره آن جوان، یعنی اکبر بهاری با چهار نفر که همراه او بودند ما را همراهی کردند و مثل خدمتگذار پروانه وار دور ما می گشتند و ما را با کمال محبت به مسجد کوفه رساندند.

 

ملاقات شصت و هفتم

محبت حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) برای تزکیه ی روح و در نتیجه تشرف و ملاقات با حضرت بقیه الله روحی فداه بسیار مؤثر است.

زیرا تمام ائمه ی اطهار (علیهم السلام) که در رأس مصادر کارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره کمال احترام را قائلند.

و در روایات بسیاری محبت حضرت صدیقه ی کبری (سلام الله علیها) توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند.

در این زمینه جریانی نقل شده، بسیار پر اهمیت است و من آن را برای شما در اینجا نقل می کنم:

چند سال قبل که برای زیارت حضرت احمد بن موسی الکاظم (علیه السلام) (معروف به شاه چراغ) به شیراز رفته بودم و جمعی از علماء بزرگ آن شهر در منزل یکی از علماء که من در آنجا وارد بودم که از آن جمله مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ بهاءالدین محلاتی» بودند، به دیدن من آمده بودند.

در آن مجلس نامی از شخصی به نام «عبدالغفار» برده شد که خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه رسیده و قبرش در قبرستان دارالسلام شیراز است که مردم آن را زیارت می کنند و بیشتر از همه مرحوم آیه الله محلاتی او را توصیف می کردند.

من فردای آن روز با میزبانمان به زیارت قبر آن مرحوم رفتیم.

و از اصل قضیه اطلاعی نداشتم تا آنکه یکی از دوستان به نام آقای «حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی» یادداشتهائی به من دادند که من آنها را ببینم.

من قبل از مطالعه به ایشان گفتم: شما آیا اطلاعی از عبدالغفار نامی که در شیراز دفن است دارید یا خیر.

معظم له ظاهرا فراموش کرده بودند که آن قضیه را در همین یادداشتها نوشته اند و به من می دهند.

لذا گفتند: نه من او را نمی شناسم.

ولی من وقتی یادداشتهای ایشان را در شب هفدهم ماه صفر ۱۴۰۵ مطالعه می کردم دیدم قضیه ی مرحوم عبدالغفار را مشروحا نوشته و اتفاقا من به جائی از این کتاب رسیده بودم که بسیار مقتضی بود آن قضیه نقل شود.

لذا آن حکایت را با مختصری تغییر در عبارت (از نظر ادبی) از یادداشتهای آقا حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی نقل می کنم.

در زمان مرحوم آقای «حاج شیخ محمد حسین محلاتی» جد مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ بهاءالدین محلاتی شخصی با لباس مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه ی خان شیراز می شود و از خادم مدرسه اطاقی می خواهد.

خادم به او می گوید: باید از متصدی مدرسه که آن وقت شخصی به نام سید رنگرز بوده درخواست اطاق بکنی.

لذا آن شخص به متصدی مدرسه مراجعه می کند و درخواست اطاق می نماید.

او در جواب می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاب علوم دینیه حجره می دهیم.

آن شخص می گوید: که این را می دانم ولی در عین حال از شما اطاق می خواهم که چند روزی در آنجا بمانم.

متصدی مدرسه ناخودآگاه دستور می دهد که به او اطاقی بدهند تا او در رفاه باشد.

آن شخص وارد اطاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند.

خادم مدرسه طبق معمول، شبها در مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب برمی خیزد می بیند در باز است.

بالأخره متحیر می شود و قضیه را به متصدی مدرسه می گوید.

او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود.

صبح باز هم می بیند در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است.

آنها بخاطر آنکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدی مدرسه با خود می گوید حتما در کار او سری است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشویند و با طلاب رفت و آمد کند، ولی او از همه ی اینها ابا می کند و می گوید من به کسی احتیاج ندارم.

مدتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب شخص تازه وارد، مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی (جد مرحوم آیه الله حاج شیخ بهاءالدین محلاتی) و متصدی مدرسه را در حجره ی خود دعوت می کند و به آنها می گوید چون عمر من به آخر رسیده قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش دارم مرا در محل خوبی دفن کنید.

اسم من «عبدالغفار» و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم.

من وقتی در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم روزی افسر فرمانده ی ما که سنی بود به حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) جسارت کرد من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم، مدتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمین و سامراء مدتها بودم.

روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بقیه ی عمر را بمانم.

ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اطاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدتی است در اینجا هستم.

آخرهای شب که برای تهجد بر می خواستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر روحی فداه می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متأسف بودم که چرا از این همه جمعیت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان (علیه السلام) حاضر می شوند.

مرحوم حاج شیخ محمد حسین محلاتی و متصدی مدرسه به او می گویند انشاءالله بلا دور است و شما حالا زنده می مانید بخصوص که کسالتی هم ندارید.

او در جواب می گوید: نه غیرممکن است که فرمایش امامم حضرت ولی عصر (علیه السلام) صحیح نباشد همین امروز به من فرمودند که تو امشب از دنیا می روی.

بالأخره وصیتهایش را می کند ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود.

فردای آن روز مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی به علماء شیراز جریان را می گوید و مرحوم آقای «حاج شیخ مهدی کجوری» و خود مرحوم محلاتی اعلام می کنند که باید شهر تعطیل شود و با تجلیل فراوان مردم از او تشییع کنند.

بالأخره او را در قبرستان دارالسلام شیراز، طرف شرقی چهار طاقی دفن می نمایند و الآن قبر آن بزرگوار مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتی از او حاجت می خواهند و مکرر علماء و مراجع تقلید مثل مرحوم آیه الله محلاتی به زیارت قبر او می رفتند و می روند.

قبر او در قبرستان شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که مرحوم عبدالغفار سرباز از آقای محلاتی تقاضا می کند که مرا در محل خوبی دفن کنید شاید این بخاطر آن باشد که اگر او را در محلی دفن کنند که زیاد مورد توجه مردم قرار نگیرد طبعاً کمتر برای او طلب رحمت می کنند.

در اینجا وقتی من این جمله را از مرحوم عبدالغفار سرباز یادداشت می کردم به یاد جریانی که در سال گذشته برایم اتفاق افتاد، افتادم و آن این بود که وقتی به زنجان برای زیارت قبر مرحوم استاد اخلاقم آقای «حاج ملا آقاجان » که در کتاب «پرواز روح » گوشه ای از شرح حالش را نوشته ام رفته بودم و دیدم قبرش خراب شده و نزدیک است در قبرستان عمومی زنجان آن تربت پاک از بین برود، اقدام برای ساختن آن قبر نمودم .

روزی که آن مرقد ساخته شده بود و من برای دیدن آن دوباره به زنجان رفتم همان روز در عالم رؤیا دیدم که روح مرحوم حاج ملا آقاجان از من با کمال مسرت تشکر می کند.

به او گفتم : این تشکر برای چیست ؟ فرمود:

حالا خیلی خوب شده ، قبر من در این قبرستان مشخص شده ، مردم دسته دسته کنار قبر من می آیند و برای من طلب رحمت می کنند و منافع زیادی از این راه نصیب من می شود و سبب این همه منافع برای من تو شده ای .

و حالا هر چه بخواهی برای تو در مقابل این محبتت می گیرم .

گفتم : از چه کسی می خواهی آن را بگیری ؟

گفت : آیا یادت نیست که قبلاً به تو گفته بودم من دربان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستم .

من یادم آمد که در حدود پانزده سال قبل وقتی او را در خواب دیدم و از او پرسیدم : کجای بهشت زندگی می کنی فرمود:

من دربان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستم .

(که در کتاب «پرواز روح » خصوصیات آن خواب را مفصلاً نوشته ام ).

لذا گفتم : بله یادم هست .

گفت : بنابر این نوکر از آقای خود هر چه بخواهد می گیرد.

من به او سه حاجت گفتم که یکی از آنها مربوط به دنیایم بود و دو حاجت دیگر مربوط به آخرتم می باشد که بحمدالله آنچه مربوط به دنیایم بود داده شده ، امید است آن دو حاجتی که مربوط به آخرتم هست نیز داده شود.

 

 

ملاقات شصت و هشتم

اگر کسی به حضرت بقیه الله روحی له الفداء از روی اخلاص و یقین متوسل شود آن حضرت به فریاد او می رسد.

آقای «حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی» که یکی از متدینین و دانشمندان معاصرند و کتابهای علمی و تاریخی نوشته اند که منجمله کتاب «مسجد جمکران است»، نقل می کردند که:

در روز عید قربان ۱۴۰۰ هجری قمری آقای «حاج علی اصغر سیف» نقل کردند که یکی از اطبای شیراز، زنی از خارج گرفته بود و او را مسلمان کرده بود و برای اولین بار به سفر حج برده بود.

ضمنا به او گفته بود که حضرت ولی عصر (علیه السلام) در برنامه ی اعمال حج شرکت می کنند و اگر ما تو را، یا تو کاروان را گم کردی متوسل به آن حضرت بشو تا تو را راهنمائی بفرمایند و به کاروان ملحقت کنند.

اتفاقا آن خانم در صحرای عرفات گم می شود، جمعیت کاروان و خود آقای دکتر شوهر آن خانم ساعتها به جستجوی او برخواستند ولی او را پیدا نکردند.

پس از دو ساعت که همه خسته در میان خیمه جمع شده بودند و نمی دانستند چه باید بکنند، ناگهان دیدند آن زن وارد خیمه شده از او پرسیدیم کجا بودی؟

گفت: گم شده بودم و همان گونه که دکتر گفته بود متوسل به حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شدم، این آقا آمدند با آنکه من نه زبان فارسی بلد بودم و نه زبان عربی در عین حال با من به زبان خودم حرف زدند و مرا به خیمه رساندند و لذا از این آقا تشکر کنید. اهل کاروان هر چه به آن طرفی که آن زن اشاره می کرد نگاه کردند کسی را ندیدند و بالأخره معلوم شد که حضرت ولی عصر (علیه السلام) را فقط آن زن می بیند ولی سائرین نمی بینند.

 

ملاقات شصت و نهم

گاهی انسان خودش به تزکیه ی نفس خود نمی پردازد ولی چون دارای عقاید خوبی است و خدای تعالی روح او را دوست می دارد پروردگار متعال با فشارهای دنیائی او را تزکیه و تصفیه می کند.

و لذا یک مسلمان نباید از بلاهای دنیا ناراحت باشد.

زیرا بلاهائی که به انسان می رسد یا کفاره ی گناهان او است و یا او را تزکیه می کند و به مقام قرب می رساند و او را لایق ملاقات با امام زمان (علیه السلام) می نماید.

در کتاب «مسجد جمکران» از سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران نقل می کند که:

در سال ۱۳۲۳ که مرض «وبا» شایع شده بود روزی به مسجد جمکران رفتم دیدم مرد غریبی در مسجد نشسته و حال توجه خوبی دارد از او پرسیدم: تو که هستی و چه می کنی؟

گفت: من اهل تهرانم و اسمم «علی اکبر» است و کاسبم و چون به مردم نسیه می دادم و آنها دچار مرض وبا شدند و مردند تمام اموال من از بین رفت و من ناچار به مسجد جمکران آمده ام شاید حضرت حجة بن الحسن روحی فـداه نظـر لطفـی بـه من بفرماید.

این شخص سه ماه در مسجد جمکران ماند و به گرسنگی و عبادت صبر کرد پس از این مدت یک روز به من گفت: قدری کارم اصلاح شده می خواهم به کربلا بروم و پیاده به کربلا رفت، پس از شش ماه برگشت و گفت: برایم معلوم شد که باید کارم در مسجد جمکران درست شود. باز این دفعه هم سه ماه ماند و مشغول عبادت و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود.

روز ششم ماه مبارک رمضان ۱۳۲۳ وقتی می خواست به طرف قم و تهران برود و می گفت: حاجتم برآورده شده است من از او تقاضا کردم که شب را به منزل ما بیاید و فردای آن روز به تهران برود. قبول کرد شب که در منزل نشسته بودیم و من با اصرار از او تقاضا می کردم که قضیه ی خود را برای من بگوید. گفت: چون تو مدتها است به من محبت کرده ای و خادم مسجد جمکرانی، تنها برای تو این قضیه را نقل می کنم.

در مدتی که من در مسجد جمکران بودم با یکی از اهالی ده جمکران قرار گذاشته بودم که هر روز یک نان برای من بیاورد و من پولش را یکجا به او بدهم یک روز به ده جمکران رفتم که نان بگیرم آن شخص به من گفت: که دیگر به تو نان نمی دهم چون حسابت زیاد شده است.

مدتی من چیزی نداشتم که بخورم حتی یک روز از گرسنگی مقداری از این علفهائی که کنار جوی آب بیرون آمده بود خوردم، کم کم مریض شدم شبی در یکی از حجرات مسجد جمکران احساس کردم که دیگر قدرت بر حرکت ندارم ولی نصفهای شب بود که از پنجره طرف «کوه دو برادران» دیدم نور عجیبی ساطع است و این نور به قدری وسیع بود که تمام آن کوه با عظمت را روشن نموده و این نور همچنان شدت کرد تا آنکه من ناگهان متوجه شدم که کسی پشت در حجره ام ایستاده و آن نور از او است.

من هر طور بود برخاستم و در را باز کردم، دیدم سیدی با عظمت و جلالت عجیبی وارد اطاق شد و سلام کرد، من جواب دادم و ابهت او مرا گرفت که نتوانستم چیزی بگویم ولی من متوجه شدم که او حضرت بقیه الله روحی فداه است.

آن حضرت به من فرمودند: چون متوسل به حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) شده ای جده ام حضرت صدیقه ی کبری (علیها السلام) شفیعه شده اند نزد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و آن حضرت به من حواله فرموده اند که من حاجتت را بدهم و سپس فرمود: هر چه زودتر حرکت کن و به وطنت برگرد که زن و بچه ات منتظرت می باشند و به آنها سخت می گذرد و در آنجا کارت اصلاح شده است.

گفتم: آقا خادم مسجد چشمش نابینا شده اگر ممکن است او را شفا بدهید.

فرمودند: نه صلاح او در این است که او نابینا باشد.

سپس به من فرمودند: بیا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم.

گفتم: چشم قربانت گردم و با آن حضرت حرکت کردیم و به طرف مسجد رفتیم تا آنکه به لب چاهی که دم در مسجد است رسیدیم (البته آن زمانها چاهی دم در مسجد کنده بودند که مردم نامه های خود را در آن می ریختند) شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت به او کلماتی فرمودند که من نفهمیدم چه گفتند.

بعد شخصی از داخل مسجد بیرون آمد و ظرف آبی در دستش بود و آن را به آن حضرت داد آقا با آن آب وضو گرفتند و بقیه ی آب را به من دادند و فرمودند: تو هم با این آب وضو بگیر، من هم اطاعت کردم و با آن آب وضو گرفتم. سپس با آن حضرت داخل مسجد شدیم.

ضمنا به حضرت بقیه الله روحی فداه عرض کردم: شما چه وقت ظهور می کنید؟ آن حضرت با تغییر به من فرمودند: تو را نمی رسد که از این سؤالها بکنی.

گفتم: آقا من می خواهم از یاران شما باشم، فرمودند: هستی ولی تو را نمی رسد که از این گونه مطالب سؤال کنی.

پس از این دو سؤال ناگهان دیدم حضرت بقیه الله روحی فداه در مسجد تشریف ندارند و از نظرم غایب شدند، ولی صدای آن حضرت را می شنیدم که می فرمودند: اهل و عیالت منتظرت می باشند زود برو.

ضمنا او می گفت: زن من علویه است.

 

ملاقات هفتادم

در احادیث بسیاری وارد شده که آیات قرآن برای امراض جسمی و روحی بسیار مفید است.

منجمله آیه الله «محمد تقی نجفی اصفهانی» در کتاب «خواص آیات و سوره های قرآن» می نویسد.

از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمود: هر که چهل روز، روزی یک مرتبه سوره ی حشر را بخواند و اگر یک روز از او فوت شد چهله را از سر بگیرد، خدای تعالی مهماتش را کفایت می کند. یعنی اگر مهمی یا حاجتی داشته باشد پروردگار متعال آن را برآورده می نماید.

و نیز نقل کرده است که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) به حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرموده اند: که هر شب سوره ی حشر را بخوان تا خدای تعالی شر دنیا و آخرت را از تو بردارد.

و بالأخره روایات و خواصی برای قرائت سوره ی حشر بالاخص چهار آیه ی آخر آن سوره نقل شده که در اینجا مقتضی نقل آنها نیست.

ولی از جریانی که ذیلاً نقل می شود استفاده می گردد که این آیات برای شفای جمیع دردها مفید است زیرا عمل امام معصوم (علیه السلام) مانند کلامش حجت است.

در کتاب «مسجد جمکران» نقل شده که: آقای «حسین آقای شوفر» می گفت:

در زمان طفولیت مادرم فوت شده بود و پدرم زن دیگری گرفته بود، من ناراحت بودم و از اراک وطن اصلیم فرار کردم و مشغول رانندگی شدم و کم کم شغل میکانیکی را یاد گرفتم و در کارخانه ای که مال یهودیها بود مشغول میکانیکی شدم، در این بین مبتلا به کمردرد شدیدی گردیدم که فوق العاده مرا ناراحت کرده بود. برای معالجه به اطباء زیادی مراجعه کردم و نتیجه ای از آن همه معالجات حاصلم نشد. یعنی اطباء به من گفتند: که عصب موضع درد، ضعیف شده و علاجی ندارد.

لذا من به مسجد جمکران رفتم و به حضرت بقیه الله روحی فداه متوسل شدم و چند روز در قهوه خانه مسجد جمکران ماندم ولی نتیجه ای نگرفتم و به قم برگشتم. شبی در خواب دیدم که به من می گویند: از ماندن در قهوه خانه که انسان نتیجه ای حاصلش نمی شود، بلکه باید در خود مسجد بیتوته کنی تا به مقصد برسی. من مجددا به مسجد جمکران برگشتم و قصد داشتم در ایام البیض ماه رجب عمل ام داود را بجا بیاورم، شبی در مسجد تنها بودم، هیچ کس در آنجا نبود، اعمال مسجد را انجام داده بودم، ناگهان دیدم سید جلیل القدری که تمام لباسهایش سبز بود و نور غیر زننده ای آن سبزی را احاطه کرده بود در کنار من در میان مسجد نشسته، من هم در آن موقع در نهایت ناراحتی بودم کمرم در آن لحظه به شدت درد می کرد.

آن آقا رو به من کرد و فرمود: چه دردی داری؟

گفتم: مدتی است که کمرم سخت درد می کند.

آن آقا نزدیک من آمدند و دست روی مهره های پشت من کشیدند و یک یک از مهره ها را زیر دست گذاردند تا آنکه دستشان به مهره ای که درد می کرد رسید، موضع درد را با کف دست مالش دادند و آیه ی شریفه ی اواخر سوره ی حشر را می خواندند. که می فرماید: «لوْ انْزلْنا هذا الْقرْان علی جبلٍ لرأیته خاشعا متصدعا منْ خشْیة الله و تلْک الاْمْثال نضْربها للناس لعلهمْ یتفکرون هو الله الذی لااله الا هو عالم الْغیب و الشهادة هو الرحْمن الرحیم هو الله الذی لااله الا هو الْملک الْقدوس السلام الْمؤْمن الْمهیمن الْعزیز الْجبار الْمتکبر سبْحان الله عما یشْرکون هو الله الْخالق الْبارئ الْمصور له الاْسْماء الْحسْنی یسبح له ما فی السموات و الاْرْض و هو الْعزیز الْحکیم».[۳۱]

و بعد فرمود: خوب شدی، من حرکتی به خود دادم دیدم کمرم درد نمی کند، سپس بدن خود را به طرف راست و چپ حرکت دادم، احساس دردی نکردم از جا برخاستم، دیدم راحت می توانم برخیزم و حال آنکه قبلاً نمی توانستم حرکت کنم. چند قدمی راه رفتم و در ایوان مسجد جمکران مقداری دویدم، دیدم اثری از درد در بدنم وجود ندارد.

سنگ سنگینی بیرون مسجد افتاده بود، روی دست بلند کردم، دیدم ناراحتم نمی کند. و بالأخره هر چه توانستم خودم را امتحان نمودم دیدم به هیچ وجه اثری از کسالتم وجود ندارد، برگشتم به مسجد که از حضرت بقیه الله روحی فداه تشکر کنم، آن حضرت در مسجد نبودند و بلکه در هیچ کجای مسجد جمکران و بیابانهای اطرافش کسی غیر از من وجود نداشت.

 

ملاقات هفتاد و یکم

در سال ۱۳۵۳ هجری شمسی که به مدینه ی منوره مشرف شده بودم، نیمه ی شبی که شهر مدینه کاملاً خلوت بود و ساختمانهای قسمت باب السلام را خراب کرده بودند و هنوز سایبانهای فعلی آن قسمت را نساخته بودند.

میدان وسیعی، که از دیوارهای حرم تا خیابان مقابل مسجد غمامه امتداد داشت وجود پیدا کرده بود، چون در آن آخر شب هنوز درهای حرم را باز نکرده بودند من و رفیقم پشت دیوارهای «مسجد النبی» (صلی الله علیه و آله) نشسته بودیم و از هر دری درباره ی حالات حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) سخن به میان آمده بود و اظهار علاقه به آن حضرت می نمودیم ضمنا رفیقم گفت: از شما سؤالی دارم؟

گفتم: بپرسید.

گفتند: آیا ممکن است حضرت بقیة الله ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در مدینه ی منوره منزلی نداشته باشند؟

گفتم: چرا ممکن نباشد، لازم نیست که آن حضرت در هر شهری خانه ای داشته باشند، بخصوص با توجه به اینکه خانه ی دوستانشان متعلق به ایشان است.

رفیقم گفت: نه من معتقدم که آن حضرت در مدینه ی منوره خانه ای دارند.

گفتم: آن خانه کجا است؟

فرمود: اگر من خانه ی آن حضرت را می دانستم که اینجا نمی نشستم؟

(من می دانستم که وقتی این حالات برای محبین آن حضرت پیش می آید، با مختصر پی گیری می توان استفاده های زیادی نمود لذا گفتم:)

من اگر این اعتقاد را می داشتم، یعنی معتقد بودم که حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در مدینه ی منوره خانه ای دارند، در این چند روزی که در مدینه ی منوره بودم تمام درهای خانه های مدینه را می زدم و از اسم صاحب منزل سؤال می کردم تا خانه ی آن حضرت را پیدا کنم و اضافه کردم، که اگر این عمل با جدیت و پشت کار داشتن صحیحی انجام بشود، نهایت پنج الی شش روز بیشتر طول نمی کشد، تا آنکه انسان خانه ی آن حضرت را پیدا می کند، مگر مدینه چقدر خانه دارد و این مدت زحمت و حتی خجالت کشیدن و احتمالاً از مردم فحش و ناسزا شنیدن، برای رسیدن به این هدف مقدس ارزش دارد.

و حال آنکه من معتقدم، غیرت و لطف و محبت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه اجازه نمی دهد، که دوستش برای رسیدن به او تا این حد زحمت و خجالت بکشد و طبعا نمی گذارند، پس از یکی دو در خانه زدن بیشتر معطل شوید و خانه خود را به شما نشان می دهند.

ولی چون من معتقد نیستم، یعنی یقین ندارم که آن حضرت در مدینه منوره خانه ای داشته باشند، این عمل را انجام نداده ام.

و خلاصه به قدری در این باره با معظم له حرف زدم، که ایشان در همان نیمه ی شب از جا برخاست و ایستاد من هم ایستادم و متحیر بود که از کجا و از کدام طرف شروع کند و به اطراف نگاه می کرد، من در هر لحظه منتظر لطفی از طرف حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بودم. ناگهان در صورتی که سراسر این میدان وسیع پرنده ای پر نمی زد همه ی مردم در خانه ها بخواب بودند، سکوت عجیبی همه جا را گرفته بود، صدائی از طرف خیابان مقابل مسجد غمامه به گوش می رسید، که شخصی به زبان فارسی صدا می زند «از این طرف، از این طرف» ما به طرفی که صدا می آمد نگاه کردیم، از دور شخصی را که نمی توانستیم خصوصیات قیافه و لباسش را تشخیص دهیم دیدیم، که ظاهرا ما را صدا می زند. من با خودم در مرحله ی اول فکر کردم که شاید او ما را به طرف خانه حضرت ولی عصر (علیه السلام) صدا می زند و اشگ از دیدگانمان جاری شد و بدون معطلی به آن طرف حرکت کردیم.

من که در این جریانات در مرحله ی دوم خیلی دیر باورم، با خود گفتم: حتما یکی از ایرانیها خیال کرده که ما رفقای او هستیم و راه را گم کرده ایم، او ما را به آن طرف صدا می زند و راهنمائی می کند ولی آن شخص پس از آنکه ما را صدا زد به طرف کوچه هائی که در آن حدود بود رفت و ما دیگر او را ندیدیم.

بالأخره پس از ده دقیقه به آن محل رسیدیم، ولی باز در آن محل که سر سه راهی بود متحیر بودیم، که باید از کدام طرف برویم.

این تردید چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای موتور دنده ای قویی آرامش خیابان را بهم زد و موتور سواری از انتهای خیابانی که مقابل مسجد غمامه است، پیدا شد وقتی که به ما رسید از سرعتش کاهید و توقف کوتاهی نزد ما کرد و اشاره به خیابان فرعی که پشت فندق الحرم است نمود و با زبان قارسی گفت: «از این طرف … از این طرف …» و با سرعت از ما دور شد.

در اینجا من هم می خواستم کم کم احتمال بدهم که این راهنمائی ها طبیعی نیست.

زیرا اگر فرد اول به حسب تصادف آن صدا را زده بود، دیگر این موتوری، که معمولاً ایرانی ها در مدینه موتور، سوار نمی شوند، عادی نبوده بخصوص که این موتور سوار نزدیک ما توقف کرد و ما را دید و ممکن نیست که ما را با رفقای خودش اشتباه کرده باشد.

به هر حال با اشک ریزان و ذکر یا صاحب الزمان (علیه السلام) به طرف آن خیابان فرعی به راه افتادیم، هنوز ده قدمی بیشتر در آن خیابان نرفته بودیم که دیدیم، جمعی حدود ده نفر جوان اطراف مرد با شخصیتی را که لباس عربی در برداشت گرفته بودند و سخنان او را گوش می دادند و خوب روشن بود که تازه از خانه ای خارج شده اند و می خواهند به جائی بروند و آهسته آهسته به طرف ما می آمدند وقتی به ما رسیدند آن مرد بزرگوار و با شخصیت نگاهی به ما کرد و گفت: (سلام علیکم) ما جواب دادیم ولی این سلام و آن نگاه به قدری دلربا و جذاب بود که ما را مبهوت کرده بود.

من به فکر افتادم که ببینم آنها از کجا بیرون آمده اند وقتی به پشت سر نگاه کردم، دیدم چراغ خانه ای روشن است و کاملاً مشخص است که آنها از این منزل بیرون آمده اند، در منزل چوبی بود و به جای شیشه روی در میل گردهائی به فاصله ی سه انگشت از هم جدا نصب شده بود. خانه کاملاً قدیمی و بدون تشریفات ظاهری بود. داخل منزل پشت در چراغی روشن بود و شخصی که ظاهرا خادم آن خانه بود زیر آن چراغ ایستاده بود. بالای در خانه تابلوئی نصب بود و چراغ نسبتا پر نوری روی آن تابلو روشن شده بود، که کاملاً تابلو و مقداری از سطح خیابان را منور کرده بود. روی این تابلو با خط طلائی برجسته ای نوشته شده بود: «منزل المهدی الغوث» البته ترتیب نوشته به این نحوه بود که کلمه ی «منزل» بالای تابلو قرار گرفته و در سطر دوم کلمات «المهدی ـ الغوث» به همین نحوه که اینجا نوشته شده:

منزل المهدی ـ الغوث

قرار داشت وقتی این را دیدیم یقین کردیم، که با سهولت به مقصد و هدف خود رسیده و خانه پر نور حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه را پیدا کرده ایم من که هنوز می خواستم از موضوع بیشتر تحقیق کنم خود را پشت میل گردهای آن در چوبی رساندم و از مردی که زیر چراغ در داخل منزل ایستاده بود به زبان عربی پرسیدم: «صاحب البیت فیه» یعنی: صاحب خانه در خانه است. او با کمـال محبت بـا لبهای متبسم به من جواب داد و گفت: «الآن راح» یعنی همین الآن تشریف برد.

من دانستم که آن آقائی که با جمعی در خیابان می رفتند، صاحب خانه است، نامش «مهدی» است، لقبش «الغوث» است ولی آیا حقیقتا او حضرت بقیه الله الاعظم امام زمان (علیه السلام) بوده؟! آیا من لیاقت آنکه یک نظر به صورت مبارکش چشمم افتاده باشد داشته ام؟!

معنی «الغوث» چیست؟ یعنی تنها او پناهگاه بی چارگان است، اشک و آه ما را امان نمی داد، کم کم مستخدم آن خانه چراغ داخل منزل را خاموش کرد، مثل آن که رفت بخوابد.

ولی من در باطن آن چنان دچار طوفان فکری عجیبی شده بودم، که نزدیک بود قالب تهی کنم، با خود می گفتم: مگر می شود مثل منی به این فیض عظمی لیاقت پیدا کند.

از طرف دیگر با توجه به اینکه آن موتور سوار به فارسی با ما حرف زد و ما را راهنمائی کرد و دیگر آنکه معمولاً اهل سنت نام «مهدی» را روی خود نمی گذارند و حتی شیعیان مدینه هم از باب تقیه کمتر این نام مقدس را دارا هستند، مرا امیدوار می نمود که شاید این لیاقت نصیبم شده باشد.

به هر حال حدود یک ساعت پشت آن در نشستیم و سپس حرکت کردیم و به محل اقامتمان رفتیم، صبح آن شب کاروان ما عازم مکه بود و من در آن سفر نتوانستم دو مرتبه به در آن خانه بروم ولی در سفرهای بعد که موفق به زیارت مدینه منوره شده بودم، به آنجا رفتم چند خانه شبیه یکدیگر در آنجا بود ولی آن تابلو روی هیچ یک از آن درها نبود.

ملاحظه می فرمائید که آن حضرت حتی راضی نشدند که ما حتی در یک خانه را بزنیم و یک صاحب خانه ما را ببیند و ما از او خجالت بکشیم، جان و مال و پدر و مادرمان فدای این چنین آقای مهربانی باد.

 

ملاقات هفتاد و دوم

مرحوم شهید حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج «سید عبدالکریم هاشمی نژاد» استادی داشت به نام آقای شیخ «علی فریده الاسلام کاشانی» کـه من مختصر شرح حالی از او در کتاب «پرواز روح» نوشته ام.

شهید «هاشمی نژاد» نقل می کرد که:

شبـی مـرحوم استـادم در ایـوان اطـاق فـوقانـی کـه در قـم بـرای زنـدگی اجـاره کـرده بـودیـم، رو بـه حیـاط منزل ایستـاده بـود و حضـرت «بقیه الله» ارواحنـا فـداه رابـا زیارت «آل یس» زیارت می کرد و با آن حضرت مناجات می نمود.

من هم در کنار او منقل آتش را برای کرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود.

ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد و حال توجه اش، بیشتر شد و گریه اش شدت کرد من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجب دیدم: حضرت بقیه الله (علیه السلام) در میان زمین و آسمان مقابل استادم ایستاده و به او تبسم می کند و من در آن تاریکی شب تمام خصوصیات قیافه و حتی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم.

سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه و همان خصوصیات دیدم.

بالأخره چند بار این عمل تکرار شد و در هر مرتبه جمال مقدس آن حضرت را مشاهد می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجه شدم که استادم آرام گرفت وقتی سرم را بالا کردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است.

وقتی من و استادم پس از این جریان در میان اطاق زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند.

من ابتـداء به او گفتم: استاد شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟ او با تعجب از من سؤال کرد و گفت: مگر تو آن حضرت را دیدی؟!

گفتم: بلی با لباس راه راه و عمامه ای سبز و قیافه ای جذاب که خالی در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصیات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم و او مرا تصدیق کرد و تشویق نمود و خوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم (علیه السلام) را پیدا کرده ام.

من در سال ۱۳۳۳ شمسی هجری که با مرحوم شهید هاشمی نژاد به نجف اشرف برای تحصیل رفته بودم، در شب جمعه ای به کربلاء برای زیارت رفته بودیم، من در حرم حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) تقاضا کردم که یقین مرا درباره ی وجود مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه زیاد کنند.

سپس به صحن حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) برای زیارت آمدم، معظم له با من بود با آنکه هیچ اطلاعی از نیتم نداشت این قصه را برای من نقل کرد.

و آنچنان قلبم آرام شد و یقین کردم حضرت ابالفضل (علیه السلام) به این وسیله خواسته اند حاجت مرا بدهند و قلب مرا مطمئن فرمایند که دیگر هیچگاه نسبت به آن حضرت تردید پیدا نکردم.

 

ملاقات هفتاد و سوم

مرحوم حجة الاسلام عالم عارف متقی جناب آقای «سید محمد مشیر» که دارای کمالات نفسانی و علوم غریبه مثل جفر و رمل و کیمیا بود و در مشهد مقدس سکونت داشت در سال ۱۳۳۲ برایم نقل می کرد که:

یک روز به وسیله ی علم جفر متوجه شدم، که الآن حضرت بقیه الله ارواحنا فداه در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) تشریف دارند. فورا حرکت کردم و به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) رفتم به هر وسیله ای که بود، دانستم یکی از آن سه نفری که در پیش روی ضریح مبارک نشسته اند حضرت ولی عصر (علیه السلام) است.

منتظر بودم که آنها زیارتشان را بخوانند سپس به آنها عرض ارادت کنم.

در این مدت که آنها با هم بودند با خود فکر می کردم که آیا کدام یک از آنها امام زمان (علیه السلام) است، در این موقع یکی از آنها بیشتر جلب توجهم را نمود و تقریبا یقین کردم، که باید او حضرت ولی عصر (علیه السلام) باشد.

تصادفا آن دو نفر دیگر حرکت کردند و به طرف بالای سر مطهر حضرت رضا (علیه السلام) رفتند.

ولی آن یک نفری که مورد نظر من بود و خیال می کردم که او حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است همچنان پیش روی مبارک حضرت رضا (علیه السلام) نشسته بود و حال خوشی داشت و من هم خوشحال بودم که آن حضرت را تنها می بینم اما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید، که یکی از آن دو نفر که به طرف بالای سر مقدس رفته بودند با عجله آمد و به آن کسی که من گمان می کردم که او امام زمان (علیه السلام) است به زبان عربی گفت: حضرت مهدی (علیه السلام) رفت، او هم با عجله از جا برخاست و پشت سر آن شخص رفت. من تازه متوجه شده بودم که امام زمان (علیه السلام) را در میان این سه نفر اشتباه گرفته ام، لذا با عجله من هم پشت سر آنها رفتم اما آنها معجزه آسا بدون آنکه تند حرکت کنند و من می دویدم از من دور شدند تا آنکه دیگر آنها را ندیدم.

من به آقای مشیر گفتم: چطور شد که همه جا شما درست رفته بودید ولی در جای حساس یعنی در تشخیص وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه در میان آن سه نفر اشتباه کردید؟!

فرمود: همه جا که اختیار در دست ما نیست، در آن قسمت تصرف ولایتی فرمودند تا من اشتباه کنم و بدانم راه رسیدن به محضر حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رمل و جفر و سایر چیزها از این قبیل نیست، بلکه باید تزکیه ی نفس کرد و خود را ساخت تا لیاقت محضر مقدس آن حضرت را پیدا کرد.

مرحوم آقای مشیر به قدری در مکاشفه قوی بود، که در آن زمانها که برق نبود و خود او ساعت هم نداشت هر زمان که دوستان و خود من در نیمه های شب او را بیدار می کردیم و از ساعت سؤال می نمودیم ساعت را با تعیین دقیقه اش بدون آنکه به ساعت نگاه کند می گفت و می خوابید.

او در یکی از باغهای اطراف مشهد که چند نفر از اولیاء خدا دعوت بودند. و مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانی که شرح حالش را در کتاب «پرواز روح» نوشته ام نماز می خواند. ناگهان از جا حرکت کرد و به مرحوم حاج ملا آقاجان اقتداء نمود، بعد از نماز از او پرسیدیم که: چه شد با این عجله به ایشان اقتداء کردی؟

گفت: دیدم او به حضرت ولی عصر (علیه السلام) اقتداء کرد من هم به او اقتداء نمودم که در حقیقت به امام زمان (علیه السلام) اقتداء کرده بودم.

 

ملاقات هفتاد و چهارم

معمولاً وقتی من در مسجد «صاحب الزمان» مشهد نماز مغرب و عشاء را می خواندم به منبر می رفتم و چند جمله از اعتقادات و یا اخلاقیات از قرآن و احادیث برای مردم می گفتم.

آن شب اتفاقا از مسائل معنوی و روحی سخن به میان آمده بود و من گرم حرف زدن بودم، که ناگاه شخصی که راضی نیست اسمش را در کتاب ببرم پای منبرم فریادی زد و گفت آقا کجا رفتند؟ منکه روی منبر نشسته بودم و بهتر از دیگران متوجه می شدم، اگر کسی از میان جمعیت بیرون می رفت گفتم: کسی از مسجد بیرون نرفته شما چه کسی را می گوئید که کجا رفته است؟

گفت: همین الآن اینجا (پهلویش که جای خالی ای بود نشان داد) بودند ولی حالا نیستند.

گفتم: ممکن است جریان را بگوئید؟

گفت: من اهل دورترین محله های مشهد نسبت به مسجد «صاحب الزمان» (علیه السلام) (کوی رضائیه) هستم و تا به حال به این مسجد نیامده بودم و سه سال است که مبتلا به دل درد کهنه هستم و به هیچ وجه علاج نمی شوم.

امشب که برای انجام کاری به این محل آمده ام وقتی کارم تمام شد اذان نماز مغرب و عشاء را می گفتند، با خودم گفتم: خوب است از نماز اول وقت غفلت نکنم در همین مسجد بروم و نماز را بخوانم و چون شما را می شناختم از جهت جماعت خواندن مانعی نداشتم.

ولی وقتی نماز عشاء را سلام دادم و نگاه به طرف راستم کردم دیدم آقائی پهلوی من نشسته و او اول به من سلام کرد من جواب دادم به من فرمود: درد دلت خوب شده یا نه من اول خیال کردم که او از ساکنین محله ی ما است و به همین جهت از درد شکم من خبر دارد، ولی من او را نمی شناسم.

گفتم: نه آقا هنوز مبتلا هستم، دستش را به روی شکم من گذاشت و فشار داد مثل آبی که روی آتش بریزند دلم فورا خوب شد!

ولی از طرف دیگر می ترسیدم که پای منبر شما اگر حرف بزنم بی ادبی باشد، همانطور که به شما نگاه می کردم زیر لب از او سؤال کردم شما اینجا چه کار می کنید؟

گفت: مگر اینجا مسجد «صاحب الزمان» نیست؟

گفتم: چرا.

گفت: پس اینجا متعلق به من است.

من متوجه نشدم که منظورش چیست و به شما نگاه می کردم ولی یک دفعه به فکر درد شکمم و سخنی که فرمود (پس متعلق به من است) افتادم و با خودم گفتم شاید او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه باشد لذا به طرف راستم نگاه کردم دیدم جایش خالی است و او نیست.

این مرد بعدها با ما آشنا شد و سالها بر او گذشت الحمدلله از آن شب دیگر اثری از شکم دردش ندیده است.

 

ملاقات هفتاد و پنجم

صبح روز سه شنبه اولی که با مرحوم حاج ملا آقاجان در نجف اشرف برای زیارت عتبات عالیات بودیم، مرحوم حاج ملا آقاجان به ما فرمود: نماز و نهار را که خوردیم، با ید به کوفه برای زیارت حضرت مسلم و حضرت هـانی و حضرت زکریا و مسجد کوفه و مسجد زید و مسجد صعصعه و بیتوته امشب در مسجد سهله که انشاءالله برکات زیادی نصیبمان خواهد شد، برویم و شاید به خدمت حضرت بقیه الله صلوات الله علیه هم مشرف بشویم و ضمنا آهسته با خودش چیزی گفت که تنها من آن را شنیدم، می فرمود: «اگر من عصبانی نشوم».

این جمله را می گفت: و سرش را تکان می داد چرا عصبانی بشوم، نه، عصبانی نمی شوم، مگر خدا مرا به حال خودم وابگذارد و این آیه را تلاوت می کرد: «و ما ابرء نفْسی ان النفْس لامارةٌ بالسوء الا ما رحم ربی»[۳۲] یعنی: من نگه دارنده ی نفس خودم نیستم! نفس، انسان را زیاد به بدی امر می کند، مگر آنکه خدایم به من رحم کند.

به هر حال، ظهر پس از نماز و نهار، با ماشین به کوفه رفتیم و در راه به زیارت حضرت کمیل بن زیاد و میثم تمار و مسجد حنانه مشرف شدیم، ساعت سه بعد از ظهر بود که وارد مسجد کوفه گردیدیم، وقتی در مقامهای مسجد کوفه به اعمال مشغول شدیم، جوانی که در کربلاء کفاشی داشت و چند روزی بود در مسجد کوفه به ریاضتی مشغول شده بود از اطاق و خلوت خود بیرون آمد و به ما ملحق شد من از او سؤال کردم شما در اینجا چه می کردید؟ گفت: به ریاضتی اشتغال داشتم که جزء شرایطش این بود که بیست و یک روز با کسی حرف نزنم و روزه باشم.

گفتم: آیا ریاضتت تمام شد؟

گفت: نه، ولی در این ساعت که در اطاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره حمد بودم، ناگاه صدائی شنیدم که به من می گفت: آنچه می خواهی نزد این مرد است (یعنی حاج ملاآقاجان) لذا دست از او برنمی دارم تا به حاجتم برسم.

گفتم: حاجت تو چیست؟ چیزی نگفت و سکوت کرد، بعدها معلوم شد حاجتش تشرف به خدمت حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) بوده است.

به هر حال دستجمعی اعمال مسجد کوفه را انجام دادیم و بعد به زیارت حضرت مسلم رفتیم در کنار حرم حضرت مسلم قبری بود که ایشان فرمودند: فاتحه ای هم برای مختار بخوانیم، ما دانستیم که آن قبر مختار ثقفی است.

من از ایشان پرسیدم: که مختار چطور آدمی بود؟

فرمود: چون در دل محبت بعضی از دشمنان حضرت «فاطمه زهرا» (علیهاالسلام) را داشت طبق امر الهی روز قیامت او را به جهنم می برند ولی حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) به منظور قدردانی از خدماتش او را شفاعت می کند.

پس از آن به زیارت حضرت هـانـی بن عروه رفتیم حاج ملاآقاجان ما را در گوشه ای نشاند و برای ما روضه خواند، توسل خوبی شد، سپس به ما فرمود: این حال و توجه از حقیقت و معنویت حضرت هانی به ما رسید، از ایشان تشکر کنید.

پس از آن به طرف مسجد سهله حرکت کردیم، آن جوان در راه آنی مرحوم حاج ملاآقاجان را راحت نمی گذاشت و یکسره از او سؤالاتی درباره کمالات معنوی می نمود.

نزدیک مسجد سهله، مسجد صعصعه و مسجد زید است و چون هنوز به غروب مقداری مانده بود، اعمال این دو مسجد را انجام دادیم، ولی در مسجد زید، وقتی حاج ملاآقاجان با صدای بلند دعاء بعد از نماز را که دعاء فوق العاده عجیبی است می خواند، نزدیک بود قالب تهی کند.

الان بعد از بیست و دو سال که از آن روز می گذرد، منظره ای از حال این مرد بزرگ به نظرم می آید، که فریاد می کشید و این جملات دعاء را می خواند:

الهی قد مد الیک الخاطئی المذنب یدیه بحسن ظنه بک الهی قد جلس المسی بین یدیک مقراً لک بسوء عمله و راجیا منک الصفح عن ذلله.

الهی قد رفع الیک الظالم کفیه راجیا لما لدیک فلا تخیبه برحمتک من فضلک.

الهی قد جثا العائد الی المعاصی بین یدیک خائفا من یومٍ تجثوا فیه الخلائق بین یدیک.

الهی جائک العبد الخاطی فزعا مشفقا و رفع الیک طرفه حذرا راجیا و فاضت عبرته مستغفرا نادما. (در اینجا فریادش بیشتر شد و گفت).

و عزتک و جلالک ما اردت بمعصیتی مخالفتک و ما عصیتک اذ عصیتک و انا بک جاهدٌ و لالعقوبتک متعرض و لالنظرک مستخفٌ ولکن سولت لی نفسی و اعاشی علی ذلک شقوتی و غرنی شرک المرخی علی. (واین جمله را با خضوع عجیبی، زیاد تکرار می کرد که…) فمن الان من عذابک من یستنقذنی و بحبل من اعصتم ان قطعت حبلک عنی. (از اینجا به بعد آن چنان تغییر حال پیدا کرد و فریاد کشید که ما ترسیدیم، قالب تهی کند و گفت:)

فیا سواتاه غدا من الوقوف بین یدیک اذا قیل للمخفین جوزوا وللمثقلین حطوا اقمع المخفین اجوزام مع المثقلین احط (سپس دست به محاسن گرفت و اشک از دیدگانش مانند ناودان می ریخت و می گفت:)

ویلی کلما کبر سنی کثرت ذنوبی ویلی کلما طال عمری کثرت معاصی فکم اتوب و کم اعود. (سپس به خود خطاب می کرد و به صورت خود می زد، مثل آنکه خود را تنبیه کند و می گفت:)

اما آن لی ان استحیی من ربی.

(در اینجا دستها را بلند کرد و با اشک جاری و ناله و فریاد گفت:)

اللهم بحق محمد و آل محمد اغفرلی وارحمنی یا ارحم الراحمین و خیر الغافرین.

(سپس صورتش را به خاک گذاشت و آنچنان گریه و ناله و خوف از خدا، بر او مستولی شده بود که شانه هایش تکان می خورد و می گفت:)

ان کنت بئس العبد فانت نعم الر ب

در اینجا من زمین را دیدم که از اشک چشمش گل شده است و بعد طرف چپ صورت را به خاک گذارد و مانند زن بچه مرده می گریست و صدا می زد:

عظم الذنب من عبدک فلیحسن العفو من عندک یا کریم.

در اینجا دوباره سر به سجده گذارد و کلمه ی الْعفو را، صد مرتبه تکرار کرد و آنقدر گریه کرد، تا به حال غشوه افتاد، که ما با زحمات زیاد توانستیم او را به حال بیارویم.

پس از آن او را حرکت دادیم، اول مغرب تقریبا وارد «مسجد سهله» شدیم.

اینجا خانه «امام زمان» (علیه السلام) است.

اینجا پایگاه حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) است.

اینجا میعادگاه عشاق آن حضرت است، برای ما که در اولین مرتبه قدم در یک چنین مکان مقدسی می گذاشتیم، فوق العادگی عجیبی داشت. آن هم با آن برنامه ی مخصوصی که مرحوم حاج ملا آقا جان داشت.

پس از خواندن نماز مغرب و عشاء و اعمال مسجد سهله علاقه مندان به حضرت بقیه الله الاعظم اروحنا فداه متوجه شدند که امشب آقا مهمان دارند، لذا همه در اطاقی که از مسجد متعلق به مرحوم آقای حاج شیخ جواد سهلاوی که یکی از برزگان اهل معنی و ساکن منزلی در کنار مسجد سهله و متصدی امور آن مسجد بود، جمع شدند و از حاج ملا آقاجان دعوت کردند که در آنجا بیتوته کند، تا از محضرش استفاده کنند، ایشان هم پذیرفت شب عجیبی بود، مجمع فوق العاده دیدنی بود افراد نخبه ای دور هم جمع شده بودند.

یکی از آنها سید بزرگواری بود، از اهل مشهد که چهل شب چهارشنبه از کربلاء به مسجد سهله مشرف شده بود، شاید خدمت امام عصر علیه السلام برسد و آن شب چهارشنبه، آخرش بود.

دیگری هم همان جوانی بود که محلق شده بود، مدتها ریاضت کشیده بود که خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) برسد و گمان می کرد امشب به مقصد می رسد.

فرد دیگری بود که آنقدر پاک بود که هیچ تردیدی نداشت که امشب خدمت امام زمان (علیه السلام) می رسد.

آقا حاج شیخ جواد سهلاوی که خودش میزبان ما بود، به قدری حال داشت که همه از توجه او به مقام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) به حال می آمدند.

سوز و گداز از حاج ملاآقاجان آنچنان عجیب بود که مجلس را یکپارچه به سوی بزرگترین حقیقت و معنویت سوق می داد.

من هم که در آن موقع جوان نورسی بودم، در گوشه ای نشسته و ناظر جریانات بودم، همه افراد در فراق مولایشان اشک می ریختند. زیارت آل یس و دعای توسل خوانده شد، خلاصه این برنامه تا صبح ادامه داشت، نماز صبح را در مقام حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) که وسط مسجد است خواندیم، اما دوستی که شب چهارشنبه چهلمش را به پایان رسانده بود فوق العاده ناراحت بود، زیرا حدود ده ماه از وطن و خانه دور شده بود و به عشق حضرت «مـهـدی» روحی له الفداه در غربت به سر می برد، من بیشتر از همه با او بودم، زیرا می دانستم که محال است حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) این زحمت را بی نتیجه بگذارد حتی از او سؤال کردم که در این مدت خدمت حضرت رسیده ای؟

گفت: چند دفعه خدمتشان مشرف شده ام ولی در آن موقع نشناخته ام، اما این ریاضت به خاطر این است که انشاءالله وقتی خدمتشان رسیدم، در همان موقع آقا را بشناسم، لذا من همه جا با او بودم.

صبح آن شب وقتی در مقام حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نماز می خواندم دیدم، او با یک سنی که دست بسته نماز می خواند دعوا می کند، از او سؤال کردم که چرا عصبانی شده ای؟.

اول گفت: چرا او در مقام مولایم برخلاف دستور اسلام نماز می خواند، ولی فورا اضافه کرد و گفت: نزدیک است دیوانه شوم، چهل شب چهارشنبه، در مملکت غربت، دور از وطن، بدون هیچ فایده ای آیا ممکن است؟!.

شما جای من بودید! چه می کردید؟.

گفتم: جای تو نیستم و فقط یک شب انتظار کشیده ام بی طاقت شده ام، حق داری، اشکش جاری شد و سر به دیوار گذاشت و با صدای بلند مشغول گریه شد زیر بغلش را گرفتم و به اطاق شیخ جواد سهلاوی که رفقا همه در آنجا برای صبحانه جمع بودند بردم.

حاج ملاآقا جان پشت به دیوار رو به در اطاق، مثل آنکه انتظار کسی را می کشد مأدب نشسته بود، ما هم گوشه اطاق نشستیم.

در این بین جوان طلبه ای که لباس روحانیت دربرداشت سیاه چهره و لاغراندام بود وارد اطاق شد و من می دیدم، سید بزرگواری هم که ردائی به دوش چپ انداخته بود و به داخل اطاق نگاه می کند، در خارج اطاق ایستاده است.

وقتی آن شیخ طلبه که بعدها معلوم شد هندی است وارد اطاق گردید، حاج ملا آقاجان به او اعتراض کرد که چرا وارد اطاق شدی؟!.

او با زبان نیمه فارسی به لهجه ی هندی جواب داد که من علاقه مند به امام زمان (علیه السلام) هستم و دیشب تا صبح در این مسجد بیدار بوده ام و حالا آمده ام شاید اینجا استراحت کنم.

حاج ملاآقاجان به او گفت: تو دروغ می گویی!، امام زمان (عج) را دوست نداری، او را نمی شناسی، مدتی آن شیخ با تذلل عجیبی از این سنخ کلمات را تکرار می کرد و حاج ملاآقاجان با عصبانیت بیشتری او را تکذیب می نمود، ما همه از این طرز برخورد، آن هم با کسی که می دانستم سابقه او را حاج ملاآقاجان ندارد، تعجب می کردیم، حتی بعضی از دوستان به او تعرض کردند و گفتند: چرا به این شیخ بیچاره اینقدر توهین می کنی بالأخره حاج ملاآقاجان از جا برخاست و به زور شیخ را از طاق بیرون کرد در این مدت آن سید به داخل اطاق نگاه می کرد و گاهی تبسم می نمود، مثل کسی که منتظر بود ببیند دعوا به کجا منتهی می شود و یا اگر نزاعی نبود، وارد اطاق شود.

من گمان می کردم، آن سید رفیق این شیخ است که با رفتن شیخ او هم رفت. به حاج ملاآقا جان گفتم: هر چه شما به آن شیخ گفتید، رفیقش هم بیرون اطاق ایستاده بود شنید، خوب شد او به دفاع برنخواست.

حاج ملاآقاجان گفت: مگر رفیق هم داشت؟

گفتم: بله سید با شخصیتی با این خصوصیات بیرون اطاق ایستاده بود و به دعوای شما با شیخ نگاه می کرد، چند نفر از اهل مجلس گفتند: ما هم او را دیدیم ولی دو سه نفر که یکی از آنها خود حاج ملاآقاجان بوده او را ندیده بودند، اما طوری نبود که کسی او را نبیند! زیرا آن سید نزدیک در دولده اطاق ایستاده بود، آن سیدی که چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گریه می کرد. به او گفتم تو هم آن سید را دیدی؟

گفـت: دیـدم ولـی فکـر مـی کنـم کـه آن آقـا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود حاج ملاآقاجان گفت: خوب فکر می کنی زیرا امام زمان (علیه السلام) به من وعده داده بودند که این ساعت به دیدن ما بیایند.

من از آن آقائی که چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسیدم، شما از کجا می گوئید که او حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده است؟

گفت: اول ملهم شدم که آن حضرت است ولی وقتی خواستم حرکت کنم و به خدمتش بروم تصرفی در نیروی بدنی من شد که حتی زبانم باز نشد سلام کنم، بعدها آن جوان که در مسجد کوفه به ما ملحق شده بود، گفته بود که من هم او را در آن موقع شناخته بودم، ما با شنیدن این مطالب چون فاصله ای نشده بود، همه حرکت کردیم و به جستجوی آن دو نفر رفتیم.

مسجد سهله خلوت بود، حتی می توانم ادعاء کنم که جز ما چند نفر، کس دیگری در آنجا نبود اطراف مسجد سهله هم بیابان بود و تا یکی دو کیلومتر دیده می شد، آن شیخ هندی را در بیرون در مسجد دیدم، از او پرسیدم، سید رفیقت کجا رفت؟ گفت: من رفیقی نداشتم و چون ما سراسیمه به طرف او دویده بودیم ترسید و از ما دور شد.

هرچه نگاه کردیم، کسی را جز همان شیخ ندیدیم و مسلم اگر کسی جای ما می بود جز اینکه بگوید آن آقا یا طی الارض کرده و یک مرتبه ناپدید شده و یا در جایی مخفی شده، چیزی دیگری فکر نمی کرد ولی پس از آنکه یک یک اطاق هائی که درش باز بود نگاه کردیم و همه جا را گشتیم، احتمال دومی به کلی از بین رفت و فقط احتمال اول باقی ماند.

در اینجا حاج ملاآقاجان و سیدی که چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، یقین داشتند که او امام زمان (علیه السلام) است بقیه یا آن آقا را ندیده بودن و یا قضیه شیخ و حاج ملاآقاجان آنها را به خود مشغول کرده بود و درست توجه نکرده بودند از طرفی آنقدر حاج ملاآقاجان ناراحت بود که نمی شد با او صحبت کنیم.

آن جلسه به هم خورد، چند نفری که تازه به حاج ملاآقاجان رسیده بودند از ایشان بدشان آمد و از اخلاق او خوششان نیآمد ولی ما که از اخلاق او اطلاع داشتیم و می دانستیم که مظهر خلق حسن است و حتما این عملش فلسفه ای دارد، صبر کردیم تا ببینیم خودش چه می گوید؟

وقتی به نجف برگشتیم، در اطاق مسافرخانه نشسته بودیم، آهی کشید و گفت: دیدید! چه ضرری کردم، به من گفته بودند، عصبانی نشوم.

گفتیم: چرا عصبانی شدید؟ که هم مورد اعتراض دوستان واقع شوید و هم از زیارت مولایتان صاحب الامر (علیه السلام) محروم شوید؟

فرمود: چیزی اتفاق افتاد که یدْرک ولایوصف است (یعنی: درک می شود ولی وصف نمی شود) چگونه می توانم وصف انتظار خود را در آن ساعت بکنم و چگونه می توانم بگویم، که وقتی این شیخ وارد اطاق شد چه ظلمتی اطاق را گرفت و اینکه آقا وارد اطاق نشدند مانعش وجود این شیخ بود، من اگر چه آقا را ندیدم ولی می فهمیدم که وجود او مانع از آمدن آقا است و لذا اصرار داشتم که او برود، تا حضرت بیایند بعد معلوم شد که آمده اند و ما مشغول دعوا و نزاع با او بوده ایم.

گفتم: فلسفه اینکه شما آقا را ندیدید! با اینکه انتظار داشتید و می دانستید می آیند چه بود؟

فرمود: اگر من آقا را دم در می دیدم و این شیخ مانع از ورود آقا می بود، بیشتر او را اذیت می کردم و اذیت او بیشتر از این بلکه همین مقدار هم مصلحت نبود سپس اضافه کرد و گفت: فکر نکنید که آن شیخ را نباید اذیت کرد بلکه او را باید کشت ولی شماها ناراحت می شدید، چون فلسفه اش را نمی دانستید، از این جهت مصلحت نبود.

گفتم: چرا از آن طرف وعده می دهند و از طرفی این شیخ می آید و چرا بعد از رفتن آن شیخ نیآمدند؟

گفت: حضرت موسی وقتی از کوه طور برگشت و دید تمام پیروانش گوساله پرست شده اند عرض کرد «انْ هی الا فتْنتک»[۳۳] (این نیست مگر آزمایش تو که جمعی را هدایت می کنی و جمعی را گمراه می کنی).

حالا هم مصلحت همین بود آنهائی که لیاقت داشتند دیدند جمعی که راهشان از ما جدا بود و بی جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نیامد.

آن آقا سیدیکه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود، اگرچه نتوانست تظاهر کند و حرکت نماید ولی ارتباط روحی را برقرار کرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خود را گرفت، اگر آقا به داخل اطاق هم می آمدند همین بود باز هم تو او را نمی شناختی، فرقش فقط این بود که چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، این هم برای من تنبیهی بود می خواستند مرا آزمایش کنند. مرا متوجه کنند که تا چه حد مطیعم به من گفته بودند، عصبانی نشوی ولی فکر نمی کردم، برای رفع مانع هم نباید عصبانی شد و بلکه به کلی غافل شدم، باید انسان آنچنان در راه اطاعت خدا خود را بسازد که خودکار اخلاقیاتش تنظیم شود، اعمالش طبق دستور اسلام خود به خود مرتب گردد و مسلمان واقعی شود.

خلاصه ما آن روز نفهمیدیم!؟ که شیخ هندی چرا این طور تاریکی وارد اطاق کرده بود! ولی چون سال بعد به نجف برای تحصیل مشرف شده بودم و آن شیخ را می دیدم و کم کم با او آشنائی پیدا کردم، خودش به من گفت که: من قبلاً سنی وهابی بودم و خود را به عنوان شیعه در بین طلاب جا زده بودم و جاسوسی می کردم، ولی حالا به حقائق مذهب تشیع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقائد توبه کرده ام، اما پس از چند ماه باز هم معلوم شد، که دست از عقائد و کارهایش برنداشته تا او را از نجف و عراق بیرون کردند و آنچه به من گفته بود، یکی برای این بود که مرا بفریبد و دیگر چون عده ای از عقائد او اطلاع پیدا کرده بودند می خواست خود را تائب معرفی کند.

اینجا بود که باز هم مطمئن شدیم، که آن مرحوم بی حساب سخنی را نگفته و آن اعمالش صحیح بوده است. (نقل از کتاب پرواز روح)

 

ملاقات هفتاد و ششم

روزی در سنین جوانی من به مرحوم حاج ملاآقاجان عرض کردم چرا امام زمان (علیه السلام) را نمی بینم فرمودند هنوز سن تو کم است.

گفتم: اگر به لیاقت ما باشد هیچکس حتی سلمان هم لیاقت تشرف به خدمت آن حضرت را ندارد و اگر به لطف او باشد حتی می توانند به سنگی هم این ارزش را عنایت بفرمایند.

از این جمله من خیلی خوشش آمد و گفت: درست است، شما فردا شب در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) موقع مغرب آماده باش فرجی برایت خواهد شد.

من آن شب را در حرم بودم، حال خوشی داشتم ولی چون گمان می کردم که شاید خدمت امام زمان (علیه السلام) برسم و موفق نشدم، متأثر بودم تا آنکه برای خوردن غذا به منزل می رفتم در بین راه از کوچه تاریکی می گذشتم، سیدی را که در آن تاریکی تمام مشخصات لباس و حتی سبزی عمامه اش ظاهر بود از دور می دیدم که می آید وقتی نزدیک من آمد او ابتداء به من سلام کرد من جواب دادم و از این برخورد فوق العاده در فکر فرو رفتم، که آیا این آقا با این خصوصیات که بود؟ با همین شک و تردید به مسافرخانه برگشتم، به مجردی که مرحوم حاج ملاآقاجان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخن نگفته بودم، دیدم این اشعار را می خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهربدان مهر نشان است که بود

تـا آخـر غـزل… .

حالم متغیر شد و دانستم که این مرد بزرگ علاوه بر آنکه از حال و نیتم اطلاع دارد ارتباط خاصی هم با خاندان عصمت (علیهم السلام) دارد و می داند که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات هفتاد و هفتم

یک روز در مسجد «صاحب الزمان» (عج) مشهد نماز ظهر و عصر را خوانده بودم، دیدم شخصی که در پاکی و تقوی حرف ندارد، کنار من نشست و گفت: حاج آقا منزل ما در خارج شهر است، یک اطاق بیشتر نداریم و من پنج نفر بچه دارم، عیالم هم هست، برق نداریم، شبها که چراغ نفتی را خاموش می کنیم و در چوبی بدون شیشه دولده را می بندیم، چشم چشم را نمی بیند.

دیشب که هوا بسیار سرد بود و ما زیر کرسی گرمی خوابیده بودیم و در اطاق را از تو بسته بودیم، نصفهای شب از خواب بیدار شدم دیدم فوق العاده تشنه ام هر چه فکر کردم که اگر از جا برخیزم و بخواهم آب بخورم علاوه بر آنکه بچه ها را لگد می کنم معلوم نیست در آن تاریکی آب را پیدا کنم.

ضمنا حاج آقا من معتقدم که هر مشکلی را باید با «امام زمان» (علیه السلام) در میان گذاشت، لذا همانجا اول سلامی خدمت حضرتش عرض کردم و سپس گفتم: آقاجان اگر ما هم برق می داشتیم، فورا انگشت را روی دکمه برق می گذاشتم، اطاق روشن می شد بچه ها را لگد نمی کردم، آب را پیدا می کردم و می خوردم تشنگیم رفع می شد، چقدر خوب بود!

ناگهان دیدم حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه کنار من ایستاده اند به من فرمودند: این پول را بگیر و به مسجد «صاحب الزمان» نزد «سید حسن ابطحی» برو و این پول را به او بده و بگو برایت برق بکشد.

در این بین پسر هفت ساله ای داشتم، او هم بیدار شده بود و چون می دید که آقا به من پول دادند با نگاهش منتظر بود که به او هم پول بدهند حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به او هم سی و پنج تومان عنایت فرمودند.

این مرد به قدری باصفا و با حقیقت این مطلب را اداء می کرد، که من حتی یک در هزارم در گفتارش احتمال خلاف نمی دادم.

به هر حال من به او گفتم: فعلاً این پولها متعلق به تو است آیا اجازه می دهی که ده تومان از آنها را برای برکت جیبم بردارم و بیست تومان بجایش بگذارم و برق منزلت را هم بکشم؟

گفت: حاج آقا شما اختیار دارید.

من ده تومان از پولهایش را برداشتم و بیست تومان روی آن گذاشتم و با آنکه کشیدن برق در محیطی که او در آن زمان زندگی می کرد بسیار مشکل بود ولی با کمال سهولت توانستم، برای او تقاضای برق کنم و در ظرف چند روزی برای او برق بکشند و وقتی مخارج آنها را حساب کردیم ده تومان زیاد آمده بود معلوم شد این ده تومان همان پولی است که من روی پولها اضافه کرده ام!

 

ملاقات هفتاد و هشتم

این قضیه را که مربوط به مرحوم ابوی است در کتاب «پرواز روح» نقل کرده ام ولی بخاطر آنکه در این کتاب هم یادی از آن مرحوم بشود دوباره آن را نقل می کنم امید است خوانندگان محترم برای ایشان طلب رحمت از خدای تعالی بنمایند.

پدرم مرحوم آقای «سید رضا ابطحی» این قضیه را مکرر نقل می کرد و من و دوستانش مکرر از او این قضیه را شنیده بودیم او می گفت:

جوانی شانزده ساله بودم، پدرم فوت کرده بود، خواهر بزرگتری داشتم که شوهر کرده بود و به یکی از ییلاقات اطراف مشهد، به نام «مایون بالا» رفته بود، هوای مشهد گرم شده بود و ما هم مایل شدیم به مایون بالا برویم، آن زمان وسائل ماشین برای آنجا نبود سه عدد الاغ کرایه کردیم، که یکی را مادرم و دیگری را خواهرم که از من کوچکتر بود سوار شدند و یکی دیگر برای اثاثیه و گاهی اگر من خسته شدم استفاده کنم بود، صاحب این الاغها هم که جوان بی ادبی بود همراه ما پیاده می آمد تقریبا حدود سه کیلومتری به رودخانه مایون باقی مانده بود که او با یک نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف مایون بالا می رفتیم او از دور فریاد زد که به طرف مایون پائین بروید ما اعتنائی نکردیم و به راه خود ادامه دادیم، زیرا به او گفته بودیم که: مقصد ما مایون بالا است وقتی اول رودخانه ی مایون که هنوز سه کیلومتر به «مایون بالا»، زیر درختهای انبوه در رودخانه راه بود رسیدیم، خودش را بازحمت بما رساند و جلو الاغها راگرفت و ما را پیاده کرد و با آنکه هوا تاریک می شد الاغها را بکناری بست و گفت باید از همین جا بقیه کرایه را بدهید و پیاده بروید!

هر چه مادرم تقاضا کرد که مارا به مایون بالا برسان هر مقدار اضافه هم بخواهی بتو می دهیم قبول نکرد و احتمالاً می خواست هوا تاریک شود و چون یک زن و دختر جوانی همراهمان بود دست به جنایتی بزند ،مادرم این معنی را فهمیده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود!

هواتاریک شدآنهم زیر درختان انبوه ،چشم چشم را نمی دید اضطراب مادرم بحدی شد که من و خواهرم رابشدت کتک می زد و می گفت: شما مگر سید نیستید چرا جدتان را صدا نمی زنید؟ ما هم گریه می کردیم و فریاد می زدیم یا جداه ، که ناگهان از پائین رودخانه سید بلند قامتی می آمد که در آن تاریکی ما تمام خصوصیات و رنگ لباسش را می دیدیم و حتی فراموش نمی کنم که عمامه سبزی به سر و قبای راه راهی به تن داشت .

بدون آنکه ازما سؤالی بکند، و جریان را بپرسد رو به آن جوان کرد و گفت: نانجیب ذریه پیغمبر (ص) را در میان رودخانه مضطرب و سر گردان کرده ای؟ با آنکه آن آقا بصورت ظاهر ما را نمی شناخت و هیچ علامت سیادت هم در ما وجود نداشت!

آن جوان بی ادبیکه بعد ها معلوم شد در مایون کسی را اعتنا نمی کند و نسبت به همه اذیت وآزار وارد کرده بود بدون آنکه سخنی بگوید برخواست و فرار کرد آقا هم به تعقیب او رفتند و او را گرفتند و باو فرمودند: برو الاغها را بیاور و آنها را سوار کن و بمقصد برسان او اطاعت می کرد ولی حرف نمی زد .

مادرم گفت: آقا باز شما که بروید او ما را اذیت می کند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم آقا در راه همه جا باما بود و ما کاملاًغافل بودیم که شب است و مانند روز راه خود را می بینیم. منزل خواهرم در محلی بود که اطرافش از درخت و ساختمان خالی بود وقتی ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند رسیدید؟

گفتیم: بله آقا متشکریم، مادرم یقین کرده بود که آن آقا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) است).

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت کن تا استراحت کنند من گفتم: آقا نیستند و هوا تاریک است هر چه فریاد زدم آقا، کسی جواب نداد بعد به یادمان آمد که در رودخانه با آن تاریکی چگونه ما خصوصیات او را می دیدیم، چگونه او از سیادت ما اطلاع داشت؟ چگونه از جریان کار ما خبر داشت و چرا یک مرتبه ما را ترک کرد و اثری از او نیست؟!

منظور پدرم از نقل این قضیه غالبا این بود که سیادت ما را اثبات کند زیرا آن آقا به آن جوان فرموده بود نانجیب ذریه ی «پیامبر اکرم» (صلی الله علیه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران کرده ای؟

ابوی و مادرش یقین کرده بودند که آن آقا حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است.

 

چرا این ملاقاتها را می نویسم

گاهی دوستانی دوستانه از من می پرسند که: چرا سرگذشتهای متشرفین به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) را می نویسی و پخش می کنی؟

من علاوه بر آنکه فکر می کنم این عمل بهترین وسیله برای مبارزه با منکرین آن حضرت و بهترین دلیل بر اثبات وجود مقدس آن حضرت و بهترین چیزی است که به وسیله ی آن انسان متوجه به مقام مقدس آن حضرت می شود. بسیار دیده شده که افرادی با مطالعه ی این گونه کتابها، به فیوضات عالیه ای رسیده اند، که من خودم بسیاری از آنها را ناظر بوده ام و من خودم دیده ام که با خواندن این کتابها مریضهائی که مبتلاء به امراض صعب العلاج بوده اند و بلکه همه ی اطباء آنها را مأیوس کرده بودند، دست توسل به دامن امام زمان (علیه السلام) زده اند و شفا یافته اند.

در سالهای ۱۳۵۵ ـ ۱۳۵۱ به قدری این موضوع جلب توجه مرا کرده بود که هر هفته با به دست گرفتن جزوه ای به نام «پیک امید» (که در آن یک مقدمه کوتاه و یک معجزه و چند سطر به عنوان نتیجه نوشته بودم) با جمعی از دوستان و اعضاء «کانون بحث و انتقاد دینی» به بیمارستانها می رفتم و آن را به بیمارها می دادم. هدفم از این عمل این بود که با خود فکر می کردم که این بیمارها با خواندن این حکایات اگر مصلحت در خوب شدنشان باشد طبعا از نیروی معنوی و روحی هم کمک می گیرند و زودتر خوب می شوند، و اگر مصلحتشان در مردن باشد باز با یاد خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) و اعتقاد محکم به آنها از دنیا می روند و بالأخره برای من و دوستانم اجر و ثواب فراوانی خواهد داشت.

لذا چند سال مرتب جزواتی به نام «پیک امید» می نوشتم و در بیمارستانها پخش می کردم. پس از مدت کوتاهی به چشم خودم دیدم دهها نفر که مبتلاء به امراض مختلفی بودند و آن جزوات را در بیمارستانها مطالعه کرده بودند، شفا یافتند و نزد من آمدند و به قول خودشان می گفتند: شفای ما نه مربوط به دارو و نه دکتر و نه بیمارستان بوده، بلکه مرهون خواندن آن جزوه که شما به ما دادید بوده است.

یک روز در بیمارستان مسلولین در مشهد جوانی را عیادت کردم که فوق العاده وضعش بد بود وقتی که کنار بسترش رفتم، چشمش را باز کرد به من گفت: آقا برای من دعاء کنید، مرا دکترها مأیوس کرده اند آنها می گویند: «تو خوب نمی شوی باید با این مرض تا آخر عمر بسوزی و بسازی».

من به او گفتم: دکترها هر چه می گویند، روی جریانات طبیعی و علمی می گویند ولی من برای تو «پیک امید» آورده ام، از این به بعد نباید مأیوس باشی این جزوه را بخوان انشاءالله خوب می شوی.

پس از چند ماه یک روز آن جوان را در یکی از خیابانهای مشهد صحیح و سالم دیدم، من اول او را نشناختم او جلو آمد و سلام کرد و می خواست دست و پای مرا ببوسد و با حال گریه می گفت: آقا شما وسیله شدید که مرا شفا دادند.

من اجمالاً متوجه شدم که آن جوان جزء کسانی است که در بیمارستان آن جزوات را خوانده و به وسیله آن شفا یافته است.

گفتم: برادر ممکن است بفرمائید که من شما را کجا دیده ام؟

گفت: در بیمارستان مسلولین آن روز که به من گفتید مأیوس نباش من برای تو «پیک امید» آورده ام من فورا آن عیادت و آن منظره را به یاد آوردم، زیرا این جوان بیمار به قدری آن روز حالش بد بود که من تا چند روز او را فراموش نمی کردم.

به هر حال گفتم: ممکن است جریان شفا یافتنت را برای من نقل کنی؟

گفت: اگر فراموش نکرده باشید بعد از ظهر روز پنجشنبه ای بود که شما به بیمارستان به عیادت من آمدید و آن جزوه ی «پیک امید» را به من دادید، من همان لحظه آن را باز کردم و مقداری مطالعه نمودم، دیدم حیف است که آن را حالا بخوانم چون رفت و آمد است و نمی گذارند حالم دوام داشته باشد، لذا در آخر شب آن را خواندم و متوسل به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه شدم گفتم: آقا من با آن کسی که در این جزوه از او نامی برده شده و شفا یافته چه فرقی دارم، و بالأخره آن قدر گریه کردم تا یا خوابم برد و یا بی حال افتاده بودم و خوابهائی هم می دیدم که فراموش کرده ام ولی صبح با آن کسالت عجیبی که شما دیده بودید که من مبتلا بودم متوجه شدم که ابدا ناراحتی ندارم و خوب شده ام، دکتر بیمارستان به من گفت: روح تو با نیروی ایمانی که در اثر خواندن آن کتاب به دست آورده ای تو را معالجه کرده است. ولی من خودم معتقدم که نیروی دیگری که طبعا مربوط به خاندان عصمت (علیهم السلام) است مرا معالجه کرده است.

به هر حال از این قضایا به خصوص بعد از نوشتن کتاب «پرواز روح» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السلام) بسیار اتفاق افتاده، که اگر بخواهم آنها را نقل کنم خودش کتاب مستقلی خواهد شد، لذا من با این تجربه و بدست آوردن این فوائد به فکرم رسیده که هر چه می توانم این قضایا را که بخصوص مربوط به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است بیشتر نقل کنم، تا لااقل دوستان آن حضرت در فشارهای زندگی شکست نخورند و مأیوس نگردند.

در این ارتباط این اواخر حکایتی در قم از جناب آقای شیخ «محمد تقی همدانی» معروف بود که چون دوستان آن را مختلف نقل می کردند، من از کتاب «داستانهای شگفت» که اصل نوشته های خود ایشان را نقل کرده با مختصر تغییری در بعضی از عبارات می آورم.

معظم له فرمودند: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر ۱۳۹۷ هجری قمری همسرم به خاطر آنکه دو جوانش ناگهان از کوه های شمیران سقوط کرده بودند و از دنیا رفته بودند مبتلا به سکته ی ناقصی شد و سخت بیمار گردید که ما هر چه مراجعه به اطباء کردیم فایده ای نداشت.

تا آنکه در شب جمعه ۲۲ صفر (یعنی چهار روز بعد از کسالت همسرم) تقریبا ساعت یازده شب در اطاق خود رفته بودم تا استراحت کنم که به نظرم آمد قبل از استراحت چند آیه از قرآن را تلاوت کنم و دعاهای شب جمعه را بخوانم و متوسل به حضرت بقیه الله (علیه السلام) برای شفای کسالت همسرم بشوم، تا شاید خدای تعالی به آن حضرت اذن دهد و او به داد ما برسد.

ضمناً اینکه من به آن حضرت متوسل شدم و مستقیماً از خدا نخواستم، علتش این بود که تقریباً یک ماه قبل از این حادثه (یعنی کسالت همسرم) دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش کرده بود که من قصه ها و داستانهای کسانی که مورد عنایت حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند، برای او بخوانم من هم خـواهش ایـن دختـرک ده سـاله را پذیرفتم و کتاب «نجـم الثاقـب» حاجـی نـوری را بـرای او گـاهی می خواندم.

لذا آن شب به فکرم افتاد که چرا مانند صدها نفر که به خدمت آن حضرت رسیده و حاجتشان را گرفته اند من هم متوسل نشوم و حاجتم را نگیرم، لذا همان طور که گفتم: حدود ساعت یازده شب متوسل به آن حضرت شدم و با دلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، که ناگهان متوجه شدم از اطاق پائین که مریضه در آنجا بود صدای همهمه می آید، کم کم سروصدا بیشتر شد من پائین آمدم دیدم دختر بزرگم که معمولاً در آن موقع به خواب بود بیدار شده و غرق در نشاط و سرور است وقتی چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده می دهم به شما زیرا مادرم را شفا دادند!!

گفتم: کی شفا داد؟

گفت: مادرم چند دقیقه قبل با صدای بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اطاق او بودیم بیدار کرد و می گفت: برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید، و چون می بیند که تا ما برخیزیم آقا رفته اند، خودش که چهار روز بود نمی توانست از جا حرکت کند برمی خیزد و دنبال آقا تا در حیاط می رود. من که مراقب او بودم و با سروصدای او بیدار شده بودم دنبال مادرم رفتم وقتی به او رسیدم هم او و هم من تعجب کردیم، که چگونه او توانسته تا آنجا بدود در این موقع مادرم از من پرسید: که آیا من خوابم یا بیدار؟

من گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که می گفتی آقا را بدرقه کنید، پس چرا ما او را ندیدیم؟

مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمی توانستم تکان بخورم دیدم آقای بزرگوار و عالی قدری در لباس اهل علم که خیلی جوان نبود و خیلی هم پیر نبود به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد!

گفتم: نمی توانم برخیزم با لحن تندتری فرمود: شفا یافتید برخیزید.

من از هیبت آن بزرگوار (که یقینا حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بوده) برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتی خواست از اطاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر حرکت کردید خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم.

عجیب این است که از آن لحظه مریضی که نمی توانست حرکت کند صحیح و سالم حرکت می کند.

مریضی که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود فورا خوب شد.

مریضی که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت: من گرسنه ام برایم غذا بیاورید.

مریضی که رنگ و رو نداشت از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. و بالأخره مریضی که دائما گریه می کرد با فرمان آن حضرت که گریه مکن از آن لحظه غم و اندوهش به کلی از دلش بیرون رفت و حتی این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطباء نتوانسته بودند او را معالجه کنند از لطف حضرت بقیه الله (علیه السلام) شفا یافت.

وقتی شرح حال مریضه را به آقای دکتر دانشی که یکی از دکترهای معالج او بود گفتیم. او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادی قابل علاج نبود و او را از طریق غیرعادی شفا داده اند.

ما به شکرانه ی این نعمت عظمی مجلس ذکر مصیبتی به مناسبت ایام فاطمیه برقرار کردیم.

والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله المعصومین لاسیما امام العصر و ناموس الدهر قطب دائرة الامکان .. حجة ابن الحسن العسگری صلوات الله علیه .

ملاحظه فرمودید! که این عالم جلیل با خواندن کتاب «نجم الثاقب » آن هم برای دخترک ده ساله اش ، که قطعاً خود ایشان توجه کاملی به سرگذشتها نمی فرموده اند، چگونه به این فکر افتادند که آنچنانکه صدها نفر توفیق ملاقات آن حضرت را پیدا کرده اند من هم باید متوسل بشوم و حاجتم را بگیرم .

لذا به حضرت ولی عصر (علیه السلام) متوسل می شود و آن حضرت به منزلشان می روند و حاجتشان را می دهند.

بنابراین و به عقیدة من خواندن این گونه کتابها اقل فائده اش این است که انسان را به این فکر می اندازد که باید به آن حضرت محکم متوسل شد و با ایمان راسخ حضرت ولی عصر (علیه السلام) را حاضر و ناظر دانست .

 

 

توسلات

در خاتمه ی کتاب چند زیارت و دعاء و نماز حاجت که در کتب ادعیه ذکر شده و از ناحیه ی اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السلام) رسیده و گاهی به تجربه از آنها استفاده های کاملی شده در اینجا درج می شود.

به امید آنکه دوستان «امام عصر» (علیه السلام) وقتی موفق به زیارت آن حضرت گردیدند و یا به آن مقام مقدس توجه نمودند مرا از دعاء خیر فراموش نکنند و سلام مرا به پیشگاه مقدس آن حضرت برسانند.

یک:

روزهای جمعه بنا به آنچه در روایات گفته شده متعلق به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است و لو آنکه هر کس در هر کجا و هر زمان هر چه به او می رسد از برکت وجود مقدس آن حضرت است.

«سید بن طاووس» می گوید:

نزیلک حیث ما اتجهت رکابی

وضیفک حیث کنت من البلادی

(یعنی: من بر تو وارد می شوم هر کجا را حله ام برود و میهمان توام هر کجا از شهرهای دنیا که باشم).

ولی به خاطر اینکه مردم از آباء گرامش فراموش نکنند، روزهای دیگر را به نام آنها قرار داده و مردم را میهمان آن وجودات مقدسات تصور فرموده، ولی روز جمعه از جهت واقعی و تشریفاتی متعلق به حضرت «ولی الله الاعظم صاحب الامر والعصر و الزمان» است.

 

ادعیه روز جمعه

لذا در آن روز چند عمل علامت محبت و ابراز علاقه به آن حضرت است:

اول دعاء ندبه:

این دعاء شریف که مضامینش یا با آیات قرآن و یا با روایات متواتره مطابق است، از صحیحترین دعاءهائی است که در کتب ادعیه ذکر شده و لذا با مقدمه ی کوتاهی که من می نویسم در روزهای جمعه و بلکه هیچ مانعی ندارد که در تمام ایام به قصد اینکه آنها کلماتی است که از دو لب اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السلام) صادر شده و چه بهتر که با آن جملاتی که یقینا رعایت ادب مناجات با آن حضرت را نموده اند با او حرف بزنیم و اظهار عشق و علاقه نمائیم و در فراقش با همان شور و محبت عرض ادب کنیم و در دوریش ندبه و ناله نمائیم.

کسی که دعاء ندبه می خواند، باید بداند که این دعاء به سه بخش تقسیم می شود:

اول مناجات با خدا و سر سخن باز کردن و گله و شکایت از مردم روزگار نمودن و در ضمن اقرار به معارف حقه ی اسلامی کردن است.

تا آنکه محبتش شدید و شدیدتر می شود ناگهان مثل کسی که می خواهد محبوب و معشوق عزیزش را در یکی از گوشه و کنار دنیا پیدا کند و با سفر روحی به همه جای عالم سری می زند و به گفتن این کلمات می پردازد.

«این الحسن و این الحسین» تا آنکه می گوید: «این بقیه الله» و همین طور ادامه می دهد و به تجسس می پردازد ناگهان مثل کسی که محبوبش را در گوشه ای یافته و او را دیده به او خطاب می کند که:

«بابی انت و امی و نفسی لک الوقاء والحمی» (یعنی: به فدایت پدر و مادر و جانم برای تو نگهدار و حامی باد).

کسی که دعاء ندبه می خواند باید وقتی به اینجا می رسد آنچنان زمینه سازی کرده باشد و حال توجه داشته باشد که عبث این خطابات را نگوید بلکه با آن حضرت ملاقات کرده باشد و تا پایان این خطابها خود را در محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ببیند و با شور و عشق فوق العاده ای مکرر بگوید: (آن چنانکه در دعاء گفته می شود) «بنفسی انت» (یعنی: جانم بفدایت) والا دعاء ندبه نخوانده بلکه خودش را به دعاء ندبه خوانها شبیه کرده است.

و در پایان دعاء وقتی می گوید: «اللهم انت کشاف الکرب والبلوی» باید منظورش طلب دوام ملاقات و ظهور آن وجود مقدس باشد.

و بالاخره اگر به وسیله ی دعاء ندبه انسان نتواند وقت ملاقات از آن حضرت بگیرد و با او ملاقات نکند به حقیقت دعاء ندبه نرسیده و از دعاء استفاده کامل نکرده است.

فراموش نمی کنم مرحوم «حاج ملا آقاجان» روزهای جمعه وقتی به خواندن دعاء ندبه مشغول می شد اوائل دعاء با گریه و ناله و ندبه و جزع و فزع این دعاء را می خواند و وقتی به کلمه ی «بابی انت و امی و نفسی» می رسید رنگش می پرید و صدایش از جوهره می افتاد و عینا آنچنانکه اگر شما خواننده ی محترم ناگهان چشمتان به جمال حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بیافتد چطور رنگتان می پرد و از کثرت شوق شاید زبانتان بند بیاید او هم در این قسمت از دعاء به همان حال می افتاد و من در آن لحظه مطمئن بودم که او یا روح مقدس آن حضرت را مشاهده می کند و یا به زیارت بدن آن حضرت هم موفق شده است.

«دعای ندبه»

الْحمْدلله رب الْعالمین و صلی الله علی سیدنا محمدٍ نبیه واله و سلم تسْلیما اللهم لک الْحمْد علی ماجری به قضائک فی اوْلیائک الذین اسْتخْلصْتهمْ لنفْسک و دینک اذ اخْترْت لهمْ جزیل ما عنْدک من النعیم الْمقیم الذی لا زوال له و لا اضْمحْلال بعْد انْ شرطْت علیهم الزهْد فی درجات هذه الدنْیا الدنیة و زخْرفها و زبْرجها فشرطوا لک ذلک و علمْت منْهم الوفاء به فقبلْتهمْ و قربْتهمْ و قدمْت لهمْ الذکر الْعلی و الثناء الْجلی و اهْبطْت علیهمْ ملائکتک و کرمْتهمْ بوحْیک و رفدْتهمْ بعلْمک و جعلْتهم الذریعة الیک و الْوسیلة الی رضْوانک فبعْضٌ اسْکنْته جنتک الی انْ اخْرجْته منْها و بعْضٌ حملْته فی فلْکک و نجیته و منْ امن معه من الْهلکة برحْمتک و بعْضٌ اتخذْته لنفْسک خلیلاً و سئلک لسان صدْقٍ فی الاْخرین فاجبْته و جعلْت ذلک علیاً و بعْضٌ کلیته منْ شجرةٍ تکلیماً و جعلْت له منْ اخیه ردْءًا و وزیراً و بعْضٌ اوْلدْته منْ غیر ابٍ و اتیته الْبینات و ایدْته بروح الْقدس و کل شرعْت له شریعةً و نهجْت له منْهاجا و تخیرْت له اوْصیاء مسْتحْفظاً بعْد مسْتحْفظٍ منْ مدةٍ الی مدةٍ اقامةً لدینک و حجةً علی عبادک و لئلا یزول الْحق عنْ مقره و یغْلب الْباطل علی اهْله و لایقول احدٌ لوْ لا ارْسلْت الینا رسولاً منْذرًا و اقمْت لنا علمًا هادیا فنتبع ایاتک منْ قبْل انْ نذل و نخْزی الی ان انْتهیت بالاْمْر الی حبیبک و نجیبک محمدٍ صلی الله علیه و اله فکان کما انْتجبْته سید منْ خلقْته و صفْوة من اصْطفیته و افْضل من اجْتبیته و اکرم من اعْتمدْته قدمْته علی انْبیائک و بعثْته الی الثقلین منْ عبادک و اوْطاْته مشارقک و مغاربک و سخرْت له الْبراق و عرجْت به الی سمائک و اوْدعْته علْم ما کان و ما یکون الی انْقضاء خلْقک ثم نصرْته بالرعْب و حففْته بجبْرئیل و میکائیل و الْمسومین منْ ملائکتک و وعدْته انْ تظْهر دینه علی الدین کله و لوْ کره الْمشْرکون و ذلک بعْد انْ بوئْته مبوء صدْقٍ منْ اهْله و جعلْت له و لهمْ اول بیتٍ وضع للناس للذی ببکة مبارکا و هدًی للْعالمین فیه ایاتٌ بیناتٌ مقام ابْرهیم و منْ دخله کان امنًا و قلْت انما یریدالله لیذْهب عنْکم الرجْس اهْل الْبیت و یطهرکمْ تطْهیرًا ثم جعلْت اجْر محمدٍ صلواتک علیه واله مودتهمْ فی کتابک فقلْت قلْ لا اسْئلکمْ علیه اجْرا الا الْمودة فی الْقرْبی و قلْت ما سئلْتکمْ منْ اجْرٍ فهو لکمْ و قلْت ما اسْئلکمْ علیه منْ اجْرٍ الا منْ شآء انْ یتخذ الی ربه سبیلاً فکانوا هم السبیل الیک و الْمسْلک الی رضْوانک فلما انْقضتْ ایامه اقام ولیه علی ابْن ابیطالبٍ صلواتک علیهما و الهما هادیا اذْ کان هو الْمنْذر و لکل قوْمٍ هادٍ فقال و الْملأ امامه منْ کنْت موْلاه فعلی موْلاه اللهم وال منْ والاه و عاد منْ عاداه وانْصرْ منْ نصره واخْذل منْ خذله و قال منْ کنْت انا نبیه فعلی امیره و قال انا و علی منْ شجرةٍ واحدةٍ و سایر الناس منْ شجرٍ شتی و احله محل هارون منْ موسی فقال له انْت منی بمنْزلة هارون منْ موسی الا انه لا نبی بعْدی و زوجه ابْنته سیدة نساء الْعالمین و احل له منْ مسْجده ما حل له و سد الْأبْواب الا بابه ثم اوْدعه علْمه و حکمته فقال انا مدینة الْعلْم و علی بابها فمنْ اراد الْمدینة و الْحکمة فلْیاْتها منْ بابها ثم قال انْت اخی و وصیی و وارثی لحْمک منْ لحْمی و دمک منْ دمی و سلْمک سلْمی و حرْبک حرْبی و الْأیمان مخالطٌ لحْمک و دمک کما خالط لحْمی و دمی و انْت غدا علی الْحوْض خلیفتی و انْت تقْضی دینی و تنْجز عداتی و شیعتک علی منابر منْ نورٍ مبْیضةً وجوههمْ حوْلی فی الْجنة و همْ جیرانی و لوْلا انْت یا علی لمْ یعْرف الْمؤْمنون بعْدی و کان بعْده هدًی منْ الضلال و نورًا من الْعمی و حبْل الله الْمتین و صراطه الْمسْتقیم لا یسْبق بقرابةٍ فی رحمٍ و لابسابقةٍ فی دینٍ و لایلْحق فی منْقبةٍ منْ مناقبه یحْذو حذْو الرسول صلی الله علیهما و الهما و یقاتل علی التاْویل و لاتاْخذه فی الله لوْمة لائمٍ قدْ وتر فیه صنادید الْعرب و قتل ابْطالهمْ و ناوش ذؤْبانهمْ فاوْدع قلوبهمْ احْقادًا بدْریةً و خیبریةً و حنینیةً و غیرهن فاضبتْ علی عداوته و اکبتْ علی منابذته حتی قتل الناکثین و الْقاسطین و الْمارقین و لما قضی نحْبه و قتله اشْقی الْأخرین یتْبع اشْقی الْأولین لمْ یمْتثلْ امْر رسول الله صلی الله علیه و اله فی الْهادین بعْد الْهادین و الْأمة مصرةٌ علی مقْته مجْتمعة علی قطیعة رحمه و اقْصاء ولده الا الْقلیل ممنْ وفی لرعایة الْحق فیهمْ فقتل منْ قتل و سبی منْ سبی و اقْصی منْ اقْصی و جری الْقضاء لهمْ بما یرْجی له حسْن الْمثوبة اذْ کانت الْأرْض لله یورثها منْ یشاء منْ عباده و الْعاقبة للْمتقین و سبْحان ربنا انْ کان وعْد ربنا لمفْعولاً و لنْ یخْلف الله وعْده و هو الْعزیز الْحکیم فعلی الْأطایب منْ اهْل بیت محمدٍ و علی صلی الله علیهما و الهما فلْیبْک الْباکون و ایاهمْ فلْینْدب النادبون و لمثْلهمْ فلْتذْرف الدموع و لْیصْرخ الصارخون و یضج الضاجون و یعج الْعاجون این الْحسن این الْحسین این ابْناءالْحسین صالحٌ بعْد صالحٍ و صادقٌ بعْد صادقٍ این السبیل بعْد السبیل این الْخیرة بعْد الْخیرة این الشموس الطالعة این الاْقْمار الْمنیرة این الْأنْجم الزاهرة این اعْلام الدین و قواعد الْعلْم این بقیه الله التی لاتخْلو من الْعتْرة الْهادیة این الْمعد لقطْع دابر الظلمة این الْمنْتظر لاقامة الاْمْت و الْعوج این الْمرْتجی لأزالة الْجوْر و الْعدْوان این الْمدخر لتجْدید الْفرائض و السنن این الْمتخیر لاعادة الْملة و الشریعة این الْمؤمل لاحْیاء الْکتاب و حدوده این محْیی معالم الدین و اهْله این قاصم شوْکة الْمعْتدین این هادم ابْنیة الشرْک و النفاق این مبید اهْل الْفسوق و الْعصْیان و الطغْیان این حاصد فروع الْغی و الشقاق این طامس اثار الزیغ و الْأهْواء این قاطع حبائل الْکذْب و الاْفْتراء این مبید الْعتاة والْمردة این مسْتاْصل اهْل الْعناد و التضْلیل و الاْلْحاد این معز الاْوْلیاء و مذل الاْعْداء این جامع الْکلمة علی التقْوی این باب الله الذی منْه یؤْتی این وجْه الله الذی الیه یتوجه الْأوْلیاء این السبب الْمتصل الْأرْض و السماء این صاحب یوْم الْفتْح و ناشر رایة الْهدی این مؤلف شمْل الصلاح و الرضا این الطالب بذحول الْأنْبیاءو ابْناءالاْنْبیاء این الطالب بدم الْمقْتول بکرْبلا این الْمنْصور علی من اعْتدی علیه و افْتری این الْمضْطر الذی یجاب اذا دعی این صدْر الْخلائق ذوالْبر و التقْوی این ابْن النبی الْمصْطفی وابْن علی الْمرْتضی وابْن خدیجة الْغراء وابْن فاطمة الْکبْری بابی انْت و امی و نفْسی لک الْوقاء و الْحمی یابْن السادة الْمقربین یابْن النجباء الْأکرمین یابْن الْهداة الْمهْدیین یابْن الْخیرة الْمهذبین یابْن الْغطارفة الْأنْجبین یابْن الْأطایب الْمطهرین یابْن الْخضارمة الْمنْتجبین یابْن الْقماقمة الْأکرمین یابْن الْبدور الْمنیرة یابْن السرج الْمضیئة یابْن الشهب الثاقبة یابْن الْأنْجم الزاهرة یابْن السبل الْواضحة یابْن الْأعْلام اللائحة یابْن الْعلوم الْکاملة یابْن السنن الْمشْهورة یابْن الْمعالم الْماْثورة یابْن الْمعْجزات الْموْجودة یابْن الدلائل الْمشْهودة یابْن الصراط الْمسْتقیم یابْن النبأ الْعظیم یابْن منْ هو فی ام الْکتاب لدی الله علی حکیمٌ یابْن الْأیات و الْبینات یابْن الدلائل الظاهرات یابْن الْبراهین الْواضحات الْباهرات یابْن الْحجج الْبالغات یابْن النعم السابغات یابْن طه و الْمحْکمات یابْن یس و الذاریات یابْن الطور و الْعادیات یابْن منْ دنی فتدلی فکان قاب قوْسین اوْ ادْنی دنوا و اقْترابًا من الْعلی الْأعْلی لیت شعْری این اسْتقرتْ بک النوی بلْ ای ارْضٍ تقلک اوْ ثری ابرضْوی اوْ غیرها امْ ذی طوی عزیزٌ علی انْ اری الْخلْق و لاتری و لا اسْمع لک حسیسًا و لا نجْوی عزیزٌ علی انْ تحیط بک دونی الْبلْوی و لاینالک منی ضجیجٌ و لاشکوی بنفْسی انْت منْ مغیبٍ لمْ یخْل منا بنفْسی انْت منْ نازحٍ ما نزح عنا بنفْسی انْت امْنیة شایقٍ یتمنی منْ مؤْمنٍ و مؤْمنةٍ ذکرا فحنا بنفْسی انْت منْ عقید عز لایسامی بنفْسی انْت منْ اثیل مجْدٍ لایجاری بنفْسی انْت منْ تلاد نعمٍ لاتضاهی بنفْسی انْت منْ نصیف شرفٍ لایساوی الی متی احار فیک یا موْلای و الی متی و ای خطابٍ اصف فیک و ای نجْوی عزیزٌ علی انْ اجاب دونک و اناغی عزیزٌ علی انْ ابْکیک و یخْذلک الْوری عزیزٌ علی انْ یجْری علیک دونهمْ ماجری هلْ منْ معینٍ فاطیل معه الْعویل و الْبکاء هلْ منْ جزوعٍ فاساعد جزعه اذا خلا هلْ قذیتْ عینٌ فساعدتْها عینی علی الْقذی هلْ الیک یابْن احْمد سبیلٌ فتلْقی هلْ یتصل یوْمنا منْک بعدةٍ فنحْظی متی نرد منا هلک الرویة فنرْوی متی ننْتقع منْ عذْب مائک فقدْ طال الصدی متی نغادیک و نراوحک فنقر عینًا متی ترانا و نریک و قدْ نشرْت لواء النصْر تری اترانا نحف بک و انْت تامر الْملأ و قدْ ملأْت الْأرْض عدْلاً و اذقْت اعْدائک هوانًا و عقابًا و ابرْت الْعتاة و جحدة الْحق و قطعْت دابر الْمتکبرین واجْتثثْت اصول الظالمین و نحْن نقول الْحمْدلله رب الْعالمین اللهم انْت کشاف الْکرب و الْبلْوی و الیک اسْتعْدی فعنْدک الْعدْوی و انْت رب الْأخرة و الدنْیا فاغثْ یا غیاث الْمسْتغیثین عبیدک الْمبْتلی و اره سیده یا شدید الْقوی و ازلْ عنْه به الْأسی و الْجوی و بردْ غلیله یا منْ علی الْعرْش اسْتوی و منْ الیه الرجْعی و الْمنْتهی اللهم و نحْن عبیدک التائقون الی ولیک الْمذکر بک و بنبیک خلقْته لنا عصْمةً و ملاذًا و اقمْته لنا قوامًا و معاذًا و جعلْته للْمؤْمنین منا اماما فبلغْه منا تحیةً و سلاما و زدْنا بذلک یا رب اکراما واجْعلْ مسْتقره لنا مسْتقرا و مقاما و اتْممْ نعْمتک بتقْدیمک ایاه امامنا حتی توردنا جنانک و مرافقة الشهداء منْ خلصائک اللهم صل علی محمدٍ و ال محمدٍ و صل علی محمدٍ جده و رسولک السید الْأکبر و علی ابیه السید الْأصْغر و جدته الصدیقة الْکبْری فاطمة بنْت محمدٍ و علی من اصْطفیت منْ ابائه الْبررة و علیه افْضل و اکمل و اتم و ادْوم و اکثر و اوْفرما صلیت علی احدٍ منْ اصْفیائک و خیرتک منْ خلْقک و صل علیه صلوةً لا غایة لعددها و لا نهایة لمددها و لا نفاد لأمدها اللهم و اقمْ به الْحق و ادْحضْ به الْباطل و ادلْ به اوْلیائک و اذْللْ به اعْدائک وصل اللهم بیننا و بینه وصْلةً تؤدی الی مرافقة سلفه واجْعلْنا ممنْ یاْخذ بحجْزتهمْ و یمْکث فی ظلهمْ و اعنا علی تاْدیة حقوقه الیه و الْأجْتهاد فی طاعته و اجْتناب معْصیته وامْننْ علینا برضاه وهبْ لنا راْفته و رحْمته و دعائه و خیره ما ننال به سعةً منْ رحْمتک و فوْزًا عنْدک واجْعلْ صلوتنا به مقْبولةً و ذنوبنا به مغْفورةً و دعائنا به مسْتجابا واجْعلْ ارْزاقنا به مبْسوطةً و همومنا به مکفیةً و حوائجنا به مقْضیةً و اقْبلْ الینا بوجْهک الْکریم واقْبلْ تقربنا الیک وانْظرْ الینا نظْرةً رحیمةً نسْتکمل بها الْکرامة عنْدک ثم لاتصْرفْها عنا بجودک واسْقنا منْ حوْض جده صلی الله علیه و اله بکأْسه و بیده ریا رویا هنیئًا سائغا لاظما بعْده یا ارْحم الراحمین.

دوم:

در ساعت آخر روز جمعه نماز «امام زمان» (علیه السلام) را بخواند.

استاد ما مرحوم حاج «ملا آقاجان زنجانی» رحمه الله علیه مقید بود که ساعت آخر روز که متعلق به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است، نماز آن حضرت را بخواند و روز را با یاد آن حضرت به پایان برساند و از این راه در ارتباط با آن وجود مقدس استفاده زیادی کرده بود.

ضمنا توجه به نکات زیر برای کسانی که می خواهند به این عمل مبادرت داشته باشند لازم است:

اول: اگر کسی بخواهد از این نماز استفاده کاملی کند باید مدتی آن را ادامه دهد یعنی هر روز در همان ساعت آن را بخواند.

دوم: به وسیله ی گفتن صد مرتبه «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعینْ» باید نمازگذار مثل میخی که صد مرتبه با پتک روی آن می زنند معنی منحصر کردن عبادت را برای خدا و طلب کمک نمودن از او را در قلب خود میخکوب کند که شیطان نتواند آن را به هیچ وجه از دل او بیرون بیاورد و از این طریق به مرحله ی اخلاص و بلکه خلوص برسد.

دو رکعت نماز می خواند در هر رکعت سوره ی حمد را بخواند وقتی به ایاک نعبد و ایاک نستعین رسید آن را صد مرتبه بگوید و حمد را تمام کند و بعد سوره ی قل هوالله را بخواند و پس از آنکه از نماز فارغ شد این دعاء را بخواند که انشاءالله حاجتش برآورده می شود.

اللهم عظم الْبلاء و برح الْخفاء وانْکشف الْغطاء و ضاقت الْأرْض بما وسعت السماء و الیک یا رب الْمشْتکی و علیک الْمعول فی الشدة و الرخاء اللهم صل علی محمدٍ و ال محمدٍ الذین امرْتنا بطاعتهمْ و عجل اللهم فرجهمْ بقائمهمْ و اظْهرْ اعْزازه یا محمد یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فانکما کافیای یا محمد یا علی یا علی یا محمد انْصرانی فانکما ناصرای یا محمد یا علی یا علی یا محمد احْفظانی فانکما حافظای یا موْلای یا صاحب الزمان یا موْلای یا صاحب الزمان یا موْلای یا صاحب الزمان الْغوْث الْغوْث الْغوْث ادْرکنی ادْرکنی ادْرکنی الْأمان الْأمان الْأمان.

سوم:

گفتن اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.

تردیدی نیست که یکی از بهترین اعمال در زمان غیبت کبری و یا حتی در ظهور صغری انتظار فرج حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.

(من این موضوع را در کتاب «مصلح غیبی» مفصلاً شرح داده ام) و تردیدی نیست که تا آن حضرت ظهور نکند فرجی برای «آل محمد» (صلی الله علیه و آله) یعنی سادات و ذراری «زهراء» (سلام الله علیها) که مالکان اولیه ی زمین اند نخواهد بود.

و آنها تا حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ظاهر نشود سرور و فرجی نخواهند داشت و لذا بر دوستانشان لازم است برای آنکه سرور و فرج را در آنها ببینند (چنانکه در زیارت حضرت «معصومه» (سلام الله علیها) می خوانیم اسئل الله ان یرینا فیکم السرور و الفرج) لااقل روزهای جمعه چنانکه در روایات وارد شده صد مرتبه بگویند: اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.

چهارم:

آن چنانکه قبلاً گفته شد روز جمعه روزی است که باید در آن انتظار ظهور حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را بیشتر از روزهای دیگر داشت و روزی است که ما از هر جهت میهمان آن حضرتیم و لذا باید حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) در این روز به زیارتی که از سید بن طاووس نقل شده زیارت گردد.

السلام علیک یا حجه الله فی ارْضه السلام علیک یا عین الله فی خلْقه السلام علیک یا نورالله الذی یهْتدی به الْمهْتدون و یفرج به عن الْمؤْمنین السلام علیک ایها الْمهذب الْخائف السلام علیک ایها الْولی الناصح السلام علیک یا سفینة النجاة السلام علیک یا عین الْحیوة السلام علیک صلی الله علیک و علی ال بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک عجل الله لک ما وعدک من النصْر و ظهور الاْمْر السلام علیک یا موْلای انا موْلاک عارفٌ باولیک و اخْریک اتقرب الی الله تعالی بک و بال بیتک و انْتظر ظهورک و ظهور الْحق علی یدیک و اسْئل الله انْ یصلی علی محمدٍ و ال محمدٍ و انْ یجْعلنی من الْمنْتظرین لک و التابعین و الناصرین لک علی اعْدائک و الْمسْتشْهدین بین یدیک فی جمْلة اوْلیائک یا موْلای یا صاحب الزمان صلوات الله علیک و علی ال بیتک هذا یوْم الْجمعة و هو یوْمک الْمتوقع فیه ظهورک و الْفرج فیه للْمؤْمنین علی یدیک و قتْل الْکافرین بسیفک و انا یا موْلای فیه ضیفک و جارک و انْت یا موْلای کریمٌ منْ اوْلاد الْکرام و مأْمورٌ بالضیافة و الْأجارة فاضفْنی و اجرْنی صلوات الله علیک و علی اهْل بیتک الطاهرین.

 

زیارت‌ سلام‌ اللّه‌ الکامل‌ التّام‌

پنجم:

سید علیخان در کتاب «کلم طیب» فرموده هر جا که باشی دو رکعت نماز زیر آسمان رو به قبله بخوان و بعد از نماز بایست و این زیارت را بخوان که خدای تعالی انشاءالله حاجتت را برآورده خواهد کرد.

سلام الله الْکامل التام الشامل الْعام و صلواته الدائمة و برکاته الْقائمة علی حجه الله و ولیه فی ارْضه و بلاده و خلیفته علی خلْقه و عباده و سلالة النبوة و بقیة الْعتْرة و الصفْوة صاحب الزمان و مظْهر الْأیمان و ملقن احْکام الْقرْان و مطهر الْأرْض و ناشر الْعدْل فی الطول و الْعرْض و الْحجة الْقائم الْمهْدی الاْمام الْمنْتظر الْمرْضی وابْن الاْئمة الطاهرین الْوصی بْن الاْوْصیاء الْمرْضیین الْهادی الْمعْصوم ابْن الاْئمة الْهداة الْمعْصومین السلام علیک یا معز الْمؤْمنین الْمسْتضْعفین السلام علیک یا مذل الْکافرین الْمتکبرین الظالمین السلام علیک یا موْلای یا صاحب الزمان السلام علیک یابْن رسول الله السلام علیک یابْن امیرالْمؤْمنین السلام علیک یابْن فاطمة الزهْراء سیدة نساء الْعالمین السلام علیک یابْن الْأئمة الْحجج الْمعْصومین و الاْمام علی الْخلْق اجْمعین السلام علیک یا موْلای سلام مخْلصٍ لک فی الْولایة اشْهد انک الاْمام الْمهْدی قوْلاً و فعْلاً و انْت الذی تمْلاء الاْرْض قسْطًا و عدْلاً بعْد ما ملئتْ ظلْمًا و جوْرًا فعجل الله فرجک و سهل مخْرجک و قرب زمانک و کثر انْصارک و اعْوانک و انْجز لک ما وعدک فهو اصْدق الْقائلین و نرید انْ نمن علی الذین اسْتضْعفوا فی الاْرْض و نجْعلهمْ ائمةً و نجْعلهم الْوارثین یا موْلای یا صاحب الزمان یابْن رسول الله حاجتی کذا و کذا (و به جای کذا و کذا حاجات خود را ذکر کند) فاشْفعْ لی فی نجاحها فقدْ توجهْت الیک بحاجتی لعلْمی ان لک عنْد الله شفاعةً مقْبولةً و مقامًا محْمودًا فبحق من اخْتصکمْ بامْره و ارْتضاکمْ لسره و بالشأْن الذی لکمْ عنْدالله بینکمْ و بینه سل الله تعالی فی نجْح طلبتی و اجابة دعْوتی و کشْف کرْبتی.

 

دعای‌ اللّهمّ بلغ‌ مولای‌ صاحب‌ الزّمان‌

ششم:

مکرر از من خواسته اند که ما چگونه با حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) ارتباط پیدا کنیم و من مکرر شنیده ام که به وسیله ی این زیارت و صلوات افرادی ارتباط روحی با آن وجود مقدس پیدا کرده اند ولی آنچه بیشتر مفید فائده است این است که به آن مداومت شود و هر روز و یا لااقل در هفته یک روز که معین باشد آن را با توجه به مضامینش بخوانند و دست راست را به عنوان دست آن حضرت در دست چپ به عنوان دست خودش درهم بگذارد و نیت بیعت با آن حضرت را بنماید و ملزم به این بیعت باشد تا قرب روحی و جسمی برای او حاصل شود.

اللهم بلغْ موْلای صاحب الزمان صلوات الله علیه عنْ جمیع الْمؤْمنین و الْمؤْمنات فی مشارق الاْرْض و مغاربها و برها و بحْرها و سهْلها و جبلها حیهمْ و میتهمْ و عنْ والدی و ولدی و عنی من الصلوات و التحیات زنة عرش الله و مداد کلماته و منْتهی رضاه و عدد ما احْصاه کتابه و احاط به علْمه اللهم انی اجدد له فی هذا الْیوْم و فی کل یوْمٍ عهْدًا و عقْدًا و بیعةً فی رقبتی اللهم کما شرفْتنی بهذا التشْریف و فضلْتنی بهذه الْفضیلة و خصصْتنی بهذه النعْمة فصل علی موْلای و سیدی صاحب الزمان واجْعلْنی منْ انْصاره و اشْیاعه و الذابین عنْه واجْعلْنی من الْمسْتشْهدین بین یدیه طائعًا غیر مکرهٍ فی الصف الذی نعت اهْله فی کتابک فقلْت صفا کانهمْ بنْیانٌ مرْصوصٌ علی طاعتک و طاعة رسولک واله علیهم السلام اللهم هذه بیعةٌ له فی عنقی الی یوْم الْقیمة.

 

زیارت‌ آل‌ یس‌

هفتم:

زیارت «آل یس» که مکرر افرادی از اولیاء خدا به وسیله ی این زیارت با حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ملاقات کرده اند و شبهائی در جلسات پر جمعیتی که این زیارت خوانده می شد انواری مشاهده می گردید که حاکی از حضور آن جناب در مجلس بود.

یکی از اولیاء خدا می گفت: اگر کسی با قرب حقیقی این زیارت را بخواند و جواب سلام خود را نگیرد مرا ملامت کند.

از او سؤال شد: که قرب حقیقی چیست؟

در جواب گفت: حیات و صفات انسانی را تقویت کردن و اخلاقیات و غرائز حیوانی را تضعیف و یا از بین بردن و آنچه از آنها تضعیف شده اختیارش را به دست روحیات و صفات انسانی دادن و به هیچ وجه گناه نکردن سبب قرب حقیقی می شود و انسان از مقربین درگاه آن حضرت می گردد.

بطور مثال وقتی شخصی که دست به دست زن نامحرم زده و توبه نکرده می خواهد با «امام صادق» (علیه السلام) مصافحه کند آن حضرت می گوید: دستی که گناهکار است نمی تواند با دست امام زمانش مصافحه نماید.

بنابراین چگونه ممکن است چشمی که گناه کرده، دستی که گناه کرده، بدنی که سر تا پا گناه است بتواند با «امام زمان» (علیه السلام) ملاقات نماید؟!

پس اولین شرط ملاقات با آن حضرت و شنیدن پاسخ سلامهائی که به او داده است این است که با پاکی روح و خلوص و اخلاص با آن وجود مقدس روبرو گردد و لذا اگر آن حضرت را با چشم دل دیدی در مقابلش بایست و بگو.

سلامٌ علی ال یس السلام علیک یا داعی الله و ربانی ایاته السلام علیک یا باب الله و دیان دینه السلام علیک یا خلیفة الله و ناصر حقه السلام علیک یا حجه الله و دلیل ارادته السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترْجمانه السلام علیک فی اناء لیلک و اطْراف نهارک السلام علیک یا بقیه الله فی ارْضه السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکده السلام علیک یا وعْدالله الذی ضمنه السلام علیک ایها الْعلم الْمنْصوب و الْعلْم الْمصْبوب و الْغوْث و الرحْمة الْواسعة وعْدا غیر مکذوبٍ السلام علیک حین تقوم السلام علیک حین تقْعد السلام علیک حین تقْرء و تبین السلام علیک حین تصلی و تقْنت السلام علیک حین ترْکع و تسْجد السلام علیک حین تهلل و تکبر السلام علیک حین تحْمد و تسْتغْفر السلام علیک حین تصْبح و تمْسی السلام علیک فی اللیل اذا یغْشی و النهار اذا تجلی السلام علیک ایها الاْمام الْمأْمون السلام علیک ایها الْمقدم الْمأْمول السلام علیک بجوامع السلام اشْهدک یا موْلای انی اشْهد انْ لااله الاالله وحْده لاشریک له و ان محمدا عبْده و رسوله لاحبیب الا هو و اهْله و اشْهدک یا موْلای ان علیا امیرالْمؤْمنین حجته و الْحسن حجته و الْحسین حجته و علی بْن الْحسین حجته و محمد بْن علی حجته و جعْفر بْن محمدٍ حجته و موسی بْن جعْفرٍ حجته و علی بْن موسی حجته و محمد بْن علی حجته و علی بْن محمدٍ حجته و الْحسن بْن علی حجته و اشْهد انک حجه الله انْتم الاْول و الاْخر و ان رجْعتکمْ حق لاریب فیها یوْم لا ینْفع نفْسا ایمانها لمْ تکنْ امنتْ منْ قبْل اوْ کسبتْ فی ایمانها خیرا و ان الْموْت حق و ان ناکرا و نکیرا حق و اشْهد ان النشْر حق و الْبعْث حق و ان الصراط حق و الْمرْصاد حق و الْمیزان حق و الْحشْر حق و الْحساب حق و الْجنة و النار حق و الْوعْد و الْوعید بهما حق یا موْلای شقی منْ خالفکمْ و سعد منْ اطاعکمْ فاشْهدْ ما اشْهدْتک علیه و انا ولی لک برئٌ منْ عدوک فالْحق ما رضیتموه و الْباطل ما اسْخطْتموه و الْمعْروف ما امرْتمْ به و الْمنْکر ما نهیتمْ عنْه فنفْسی مؤْمنةٌ بالله وحْده لا شریک له و برسوله و بامیرالْمؤْمنین و بکمْ یا موْلای اولکمْ و اخرکمْ و نصْرتی معدةٌ لکمْ و مودتی خالصةٌ لکمْ امین امین. و بعد از آن این دعا خوانده شود. اللهم انی اسْئلک انْ تصلی علی محمدٍ نبی رحْمتک و کلمة نورک و انْ تمْلاء قلْبی نور الْیقین و صدْری نور الاْیمان و فکری نور النیات و عزْمی نور الْعلْم و قوتی نور الْعمل و لسانی نورالصدْق و دینی نور الْبصائر منْ عنْدک و بصری نور الضیاء و سمْعی نور الْحکمة و مودتی نور الْموالاة لمحمدٍ و اله علیهم السلام حتی الْقاک و قدْ وفیت بعهْدک و میثاقک فتغشینی رحْمتک یا ولی یا حمید اللهم صل علی محمدٍ حجتک فی ارْضک و خلیفتک فی بلادک و الداعی الی سبیلک و الْقائم بقسْطک و الثائر بامْرک ولی الْمؤْمنین و بوار الْکافرین و مجلی الظلمة و منیر الْحق و الناطق بالْحکمة و الصدْق و کلمتک التامة فی ارْضک الْمرْتقب الْخائف و الْولی الناصح سفینة النجاة و علم الْهدی و نور ابْصار الْوری و خیر منْ تقمص و ارْتدی و مجلی الْعمی الذی یمْلاء الاْرْض عدْلاً و قسْطًا کما ملئتْ ظلْمًا و جوْرًا انک علی کل شی ءٍ قدیرٌ اللهم صل علی ولیک و ابْن اوْلیائک الذین فرضْت طاعتهمْ و اوْجبْت حقهمْ و اذْهبْت عنْهم الرجْس و طهرْتهمْ تطْهیرًا اللهم انْصرْه و انْتصرْ به لدینک و انْصرْ به اوْلیائک و اوْلیائه و شیعته و انْصاره و اجْعلْنا منْهمْ اللهم اعذْه منْ شر کل باغٍ و طاغٍ و منْ شر جمیع خلْقک و احْفظْه منْ بین یدیه و منْ خلْفه و عنْ یمینه و عنْ شماله و احْرسْه و امْنعْه منْ انْ یوصل الیه بسوءٍ و احْفظْ فیه رسولک و ال رسولک و اظْهرْ به الْعدْل و ایدْه بالنصْر و انْصرْ ناصریه و اخْذلْ خاذلیه واقْصمْ قاصمیه واقْصمْ به جبابرة الْکفْر و اقْتلْ به الْکفار و الْمنافقین و جمیع الْملْحدین حیث کانوا منْ مشارق الاْرْض و مغاربها برها و بحْرها وامْلاءْ به الاْرْض عدْلاً و اظْهرْ به دین نبیک صلی الله علیه و اله واجْعلْنی اللهم منْ انْصاره و اعْوانه و اتْباعه و شیعته و ارنی فی ال محمدٍ علیهم السلام مایأْملون و فی عدوهمْ ما یحْذرون اله الْحق امین یا ذالْجلال و الاْکرام یا ارْحم الراحمین.

 

نامه‌ به‌ حضرت‌ ولی عصر

هشتم:

«نامه ای برای آن حضرت»

شخصی که راضی نیست نامش برده شود و حتی قصه هایش را هم برای من نقل نکرده ولی در اثر نوشتن نامه استغاثه به حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه مکرر به محضر آن حضرت رسیده و حوائجش را گرفته و من یقین به آن موفقیتها دارم می گفت:

که مؤثرترین نامه های استغاثه به حضرت «بقیه الله» نامه ای است که مرحوم حاجی نوری رحمه الله در کتاب نجم الثاقب در حکایت ششم از حکایات کسانی که در غیبت کبری خدمت «امام زمان» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رسیده اند می باشد و آن این است:

بسْم الله الرحْمن الرحیم توسلْت الیک یا اباالْقاسم محمد بْن الْحسن بْن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعْفر بن محمد بن علی بن الْحسین بن علی بن ابیطالب النباء الْعظیم و الصراط الْمسْتقیم و عصْمة اللاجین بامک سیدة نساء الْعالمین و بابائک الطاهرین و بامهاتک الطاهرات بیس و الْقرْان الْحکیمْ والْجبروت الْعظیم و حقیقة الاْیمان و نور النور و کتابٍ مسْطور انْ تکون سفیری الی الله تعالی فی الْحاجة بفلان بْن فلان.

در اینجا اگر دفع دشمنی منظور است به جای فلان بن فلان نام او و پدرش ذکر شود مثلاً آخر نامه اینطور نوشته شود:

انْ تکون سفیری الی الله تعالی فی الْحاجة لهلاک یزید بن معاویة.

و اگر دعائی برای کس دیگری منظور است یعنی حاجتی برای دیگری از خدا می خواهد در آخر نامه می نویسد: انْ تکون سفیری الی الله فی الْحاجة لحسن بن رضا و به جای اسامی فوق اسم شخص مورد نظر و پدرش نوشته شود و سپس آن نامه را در گل پاکی بگذارد و در آب جاری و یا چاه آبی بیاندازد و در حال انداختن نامه میان آب بگوید:

یا عثمان بن سعید و یا محمد بن عثمان اوصلا رقعتی الی صاحب الزمان صلوات الله علیه.

و اگر بخواهد ترجمه این جمله را هم بگوید مانعی ندارد و ترجمه اش این است.

ای عثمان بن سعید و ای محمد بن عثمان (اینها دو نایب خاص آن حضرت بوده اند) نامه مرا به محضر مقدس حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) برسانید.

 

 

 

حذفیات جلد اول ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

پیشگفتار جلد اول

پنج :

من در کتاب «مصلح غیبی » کیفیت تشرّف به محضر مقدّس حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه را، به چهار نحوه تقسیم کرده ام ولی حکایاتی که در این کتاب نقل می شود، فقط مربوط به یک نحوه از آن چهار نحوه خواهد بود، زیرا ما در این کتاب فقط به نقل تشرّفاتی که دوستان آن حضرت در بیداری با همان بدن ظاهری ، ایشان را دیده اند و توفیق ملاقاتش را پیدا کرده اند، خواهیم پرداخت .

توضیح آنکه : اگر شما در کتاب «مصلح غیبی » که پاسخ هفتاد سؤال از احوالات حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) است ، بخصوص در صفحة ۱۱۴ دقّت کنید، به خوبی می یابید، که ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) به چند نحوه انجام می شود:

اوّل : ملاقات و ارتباط روحی ، که ممکن است این نحوه از ارتباط ، که بهتـرین نحـوة ارتباطات است ، دائمی باشد و هیچگاه فراق و جدائی نداشته باشد.

دوّم : آنکه آن حضرت را در خواب ببینیم .

سوّم : آنکه آن حضرت را در عالم مکاشفه زیارت کنیم .

چهارم : آنکه آن وجود مقدّس را، با بدن ظاهری ملاقات نمائیم .

که در این کتاب ، فقط به حکایاتی که جمعی آن حضرت را با بدن ظـاهری کـه در ایـن دنیـا زنـدگی مـی کند دیده اند، می پردازیم و می خواهیم به این وسیله اثبات کنیم ، که آن وجود مبارک زنده است و در میان ما زندگی می کند.

هفت :

در این کتاب هفتاد ملاقات که به حساب ابجد با کلمة « یامهدی » تطبیق می کند، از میان صدها قضیه و حکایات با خصوصیات زیر انتخاب شده و نقل گردیده است :

۱ـ تمام سرگذشتها بنحوی قطعی و یقینی است که یا واسطه ندارد و یا برای آنها سند صحیحی در دست است .

۲ـ کوشش شده که سرگذشتهائی که در این کتاب ذکر می شود، در آنها احتمال اینکه دیگری بجای شخص امام (علیه السّلام) زیارت شده باشد وجود نداشته باشد و تمام آنها با وجود مقدّس آن حضرت تطبیق کند.

۳ـ در تمام این قضایا، کسانی که خدمت آن حضرت رسیده اند، در حین ملاقات و یا چند لحظه بعد از ملاقات ، آن حضرت را شناخته اند و اکثراً با توجّه به اینکه آن آقا امام زمان (علیه السّلام) است با او حرف زده اند.

۴ـ در انتخاب این ملاقاتها کوشش شده قضایائی که در بیداری اتّفاق افتاده ، ذکر شود و از قصّه هائی که احتمال رؤیا و یا حتّی مکاشفه دارد پرهیز گردد.

امید است بقیة این «ملاقاتـها» را که ما در این کتاب بخاطر قطور نشدن آن ذکر نکرده ایم در جلد دوّم (اگر خدای نکرده تا آن موقع ظهور باهرالنّور آن حضرت واقع نشد) بیاوریم و دوستان آن حضرت را بیشتر شاد نمائیم .

 

ملاقات هشتادم

مرحوم حجّة الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ « تقی زرگری » که یکی از اولیاء خدا بود و من شرح حالی از او در کتاب «پرواز روح » نقل کرده ام ، همسرش که بانوی محترمه ای است ، می گفت :

در نیمه شب شانزدهم ماه مبارک رمضان ۱۳۹۸ با صدای گریه و مناجات مرحوم حاج «میزرا تقی زرگری » از خواب بیدار شدم ، عطر عجیبی فضای اطاق را پر کرده بود! پرسیدم : چه شده ؟!

گفت : نمی دانی چه خبر بود! حضرت « بقیة اللّه » روحی له الفداء تشریف داشتند، مدّتی خدمتشان نشسته بودم و الا´ن که رفتند فراق ایشان مرا ناراحت کرده است .

گفتم : پس چرا مرا بیدار نکردی ؟

گفت : آقا فرمودند بگذار بخوابد.

گفتم : مذاکراتی هم داشتید؟

گفت : سؤالاتی از آقا کردم و ایشان جواب عنایت فرمودند ولی نمی توانم همة سؤالاتم را به تو بگویم .

گفتم : آنچه را می توانید بگوئید.

گفت : از اوضاع مملکت از آقا سؤال کردم ،

فرمودند: شاه می رود و رژیم سرنگون می شود و فرج نزدیک است (با آنکه در آن روز مردم فکر نمی کردند که قدرتمندی مثل محمد رضای پهلوی شاه ایران سرنگون گردد).

پرسیدم : شفای کسالتت را از آقا نخواستی ؟

گفت : من باید از دنیا بروم چند ماه هم دیر شده است .

سپس خود او ادامه داد و گفت : از حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) سؤال کردم چگونه می شود خدمتتان رسید؟

فرمودند: من همیشه با شما هستم ، هر وقت بخواهید مرا می بینید.

به هر حال آن شب گذشت و از آن شب به بعد مرحوم حاج «میرزا تقی » رحمة اللّه علیه غالباً حالش دگرگون بود تا دارفانی را وداع کرد.

خوانندگان محترم می بینید که چگونه دوستان حضرت «بقیة اللّه » روحی له الفداء با آن حضرت در تماس اند و چگونه اولیاء خدا از مرگ استقبال می کنند و دنیا را زندان خود می دانند.

و آن حضرت به آنها اظهار می فرماید که من همیشه با شمایم .

(ای به فدای خاک پایت روح و جانمان باد).

 

ملاقات هشتاد و یکم

حدود سال ۱۳۴۲ که دوره تحصیلات فقه و اصولم را به پایان رسانده بودم و می خواستم طبق دستور قرآن مجید که می فرماید: ( ولِینْذِروا قوْمهمْ اِذارجعوا اِلیهِمْ) ـ سورة توبه آیة ۱۲۳. برای مردم مشهد خدمت ارزنده ای کرده باشم به نظرم رسید که در محلّة سعدآباد مشهد مقدّس بهائیها اجتماع کرده اند و لااقل حدود صد و پنجاه خانواده گرد هم در یک جا زندگی می کنند.

لذا در آنجا با همیاری مردم خیر مشهد و سائر شهرهای ایران مسجدی به نام مسجد « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) ساخته شد و تالاری به نام کانون بحث و انتقاد دینی که در آن پاسخ سؤالات مذهبی و اعتقادی داده می شد، تشکیل گردید و بحمداللّه ظرف مدت کوتاهی خدمات ارزنده ای به پیشگاه حضرت « بقیة اللّه » اروحنا فداه تقدیم شد، بگذریم نمی خواهم شرح فعّالیتهای آن مسجد و آن کانون و کتابخانه را در اینجا ذکر کنم ولی این قدر لازم است که بگویم : پس از ده سال فعّالیت محلّة بهائیها به دارالمؤمنینی تبدیل شد، که در تمام ایران در رژیم شاهنشاهی خیابانی به نام خیابان صاحب الزّمان نبود ولی ما میدان و خیابان مقابل مسجد و کانون را به نام صاحب الزّمان و خیابان صاحب الزّمان اسم گذاری کرده بودیم و کم کم اثری از بهائیت در آن محلّه دیده نمی شد، حتّی نوشابه ای که آن زمان امتیازش متعلّق بـه بهائیها بـود بـه نـام «پیپسی کولا» کـه در همـه جای مشهد به فروش می رسید، در آن محل مردم نمی خوردند و مصرف نمی کردند.

یک روز دوستان و همکارانم در «کانون بحث و انتقاد دینی » به من خبر دادند، که از طرف بهائیها در میان گاری دستی به وسیله یک فرد مفلوک در کنار میدان « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) «پیپسی » می فروشند و ما رفته ایم به او اعتراض کرده ایم ، یکی از کسبه محل گفته است به او چه کار دارید و به ما تعرض نموده است ، من از آنها سؤال کردم بالاخره چه شد؟ گفتند: هر طور بود ما او را از آنجا دور کردیم ولی این مرد کاسب ما را خیلی ناراحت کرد.

من گفتم : مهمّ نیست در راه خدمت به « امام عصر » (علیه السّلام) هر چه ناراحتی بکشید اهمیتی ندارد فردای آن روز شخصی نزد من آمد و گفت : دیشب فلان مرد کاسب سکته قلبی کرده و صبح به حال آمده و هنوز نزد طبیب و دکتری نرفته ، ولی مایل است با شما ملاقات کند، اگر ممکن باشد به منزل او بروید تا شما را ببیند، (من متوجّه شدم که این شخص همان کسی است که دیروز به دوستان من تعرّض کرده و به کمک بهائیها اصرار داشته که در میدان « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) پیپسی کولا مصرف شود) به او گفتم : بسیار خوب الا´ن می روم و او را می بینم و لذا فوراً لباس پوشیدم و به منزل او رفتم ، حالش خراب بود کنار بسترش نشستم و از او عیادت کردم .

او به من گفت : دیشب وقتی به منزل آمدم و غذا خوردم ، به اطاق خواب رفتم ، خوشحال بودم که به کمک یک نفر مفلوک امروز رفته ام ، که ناگاه دیدم ! حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه تشریف آوردند و به من نهیب زدند و مرا تنبیه کردند و فرمودند اگر از این کار یعنی کمک به دشمنان من پشیمان نشوی از بین می روی والاّ شفا خواهی یافت ، من بیهوش روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد صبح که به هوش آمدم تصمیم گرفتم از آن اعمال توبه کنم و لذا از شما تقاضا کردم که به منزل ما بیائید و شاهد باشید که من توبه کرده ام و می دانم شفا می یابم و حتی احتیاجی به طبیب و پزشک ندارم . همینطور هم شد او سالها است که زنده است و از آن کسالت در وجود او خبری نیست .

 

ملاقات هشتاد و دوم

حضرت حجّة الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج سید « ستّار محمّدی » از علماء بزرگ « میانة » آذربایجان است و مرد بسیار پاک و پرارزشی است ، سخاوت او ضرب المثل است ، درِ خانه اش باز و مأوائی برای علماء و دوستان است .

در سال ۱۳۶۰ که بعضی از نمک نشناسان او را اذیت کرده بودند و او از شهر میانه برای شکایت از آنها به مشهد مقدّس نزد حضرت « علی بن موسی الرّضا » (علیه السّلام) آمده بود و در منزل ما نزول اجلال فرموده بود. چند روزی که در منزل ما بود، فوق العاده ناراحت بود، یک روز بعد از ناهار من خوابیده بودم در عالم رؤیا دیدم پدرم که از دنیا رفته ، در اطاق مهمانخانه در محل مخصوصی بی هوش روی زمین افتاده مثل آنکه سکته قلبی کرده است ، من شانه های او را مالیدم به هوش آمد به من گفت خیلی ترسیدم فکر می کردم که از دنیا خواهم رفت .

من از خواب بیدار شدم و به خدمت معظم له که در اطاق مهمانخانه بود رفتم و به ایشان خوابم را گفتم .

ایشان به من توصیه کرد، که خیراتی برای پدرم بدهم .

شب همان روز من برای کاری از منزل بیرون رفته بودم ، وقتی به منزل برگشتم و وارد اطاق مهمانخانه شدم دیدم معظم له ، در همان حال مخصوصی که روز گذشته در خواب دیده بودم که پدرم افتاده و قلبش گرفته او هم افتاده و قلبش گرفته و با زحمت نفس می کشد.

من فوراً به یاد خوابم افتادم ، شانه های او را مالیدم تا آنکه به حال آمد فوراً او را به هر نحوی که بود به اطاق دیگری که جنب اطاق خوابم بود و دری به آن باز می شد برای آنکه از حالش اطلاع داشته باشم منتقل کردم و در رختخواب به او استراحت دادم و چون منزل در خارج شهر یعنی در قریة المهدی (طرقدر) بود، نتوانستم در همان شب طبیبی برای عیادتش حاضر کنم .

اما فوق العاده نگران بودم ، شب خوابم نمی برد، هر ساعت به او سری می زدم و از حالش تجسّس می کردم صبح که من می خواستم او را نزد طبیب ببرم ایشان فرمودند: حالم بسیار خوب است و احتیاج به طبیب نیست ، بعداً اهل بیتم به من گفت : من آن روز صبح که آقای «محمّدی » در اطاق مجاور خوابیده بود و حالش خوب نبود و من نماز صبح را خوانده بودم در بیداری می دیدم درِ اطاقی که آقای «محمّدی » خوابیده است باز شد و حضرت « رسول اکرم » (صلی اللّه علیه و آله) وارد شدند در میان درِ اطاقی که بیـن مـا و ایشـان بـاز مـی شد ایستـادنـد حضـرت « علی بن ابیطالب » (علیه السّلام) طرف راست ایشان ایستاده بود و حضرت « فاطمه زهراء » (سلام اللّه علیها) طرف چپ ایشان بودند و سائر« ائمه » و حضرت « بقیة اللّه » (عجل اللّه تعالی له الفرج) پشت سر آنها ایستاده بودند؛ من اول خیال کردم که چون ایشان سید و عالم و متّقی هستند و می خواهند از دنیا بروند « معصومین » (صلوات اللّه علیهم اجمعین) به بالینش آمده اند و لذا با خودم می گفتم : چرا آنها را من هم می بینم ، باید آنها را خود محتضر به بیند ولی بعد دیدم که حضرت « رسول اکرم » (صلی اللّه علیه و آله) او را در بغل گرفتند و به او اظهار محبت فرمودند و حضرت « بقیة اللّه » او را دلداری دادند و مثل آنکه دست به قلبش گذاشتند و او را شفا عنایت کردند و رفتند!!

بعداً بحمداللّه آثار کسالت از ایشان برطرف شده بود و ناراحتیها هم بعداً از بین رفت و بحمداللّه در این چند سال از کسالت قلبی ایشان خبری نبوده و صحیح و سالم در شهر میانه به همان آقائی زندگی می کند.

 

ملاقات هشتاد و سوم

مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ «علی کاشانی فریدة الاسلام » که در کتاب پرواز روح شرح حالش آمده می فرمودند:

یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیة الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم ، دیدم حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه تشریف آوردند و در گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم . نشسته ، من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من خوششان نیاید و قبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم ، تا بعد از نماز صبر می فرمایند.

نماز را خواندم ، در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند، مخصوصاً جمله یا منْ له الّدنْیا واْلآخِرة اِرْحمْ منْ لیس له الْدّنْیا والآخِرة را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه و حال بیشتری اداء می فرمودند، ولی به مجردی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولی عصر (صلوات اللّه علیه) رفتند.

 

ملاقات هشتاد و چهارم

یکی از اولیاء خدا مرا راهنمائی کرده بود، که برای حوائجت زیارت سلام اللّهِ الْکامِل التّام را بخوان و من آن وقتها حاجتی جز تشرف به محضر مولایم حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا لتراب مقدمه الفداء نداشتم لذا شبها زیر آسمان به خصوص نیمه های شب این زیارت را که در مفاتیح به عنوان استغاثه به امام زمان (علیه السّلام) ذکر کرده با جمیع آدابش می خواندم و وقتی به آخر زیارت که می فرماید: یا موْلای یا صاحِب الزّمانِ یابْن رسولِاللّهِ حاجتِی کذا و کذا و به جای کذا و کذا حاجت خود را ذکر کن من می گفتم حاجتی روْیتک و صحْبتک یعنی حاجت من ملاقات با تو و دیدن تو و مصاحبت با تو است و همچنین وقتی در آخر زیارت هم می گوید: حاجتت را بخواه باز همین حاجت را طلب می کردم .

تا آنکه شب جمعه ای بود در حدود ساعت ۱۲ نیمه شب وسط مسجد گوهرشاد در مشهد مقدّس زیر آسمان مشغول این زیارت بودم ، شاید بدون مبالغه در آن ساعت حتّی یک نفر غیر از من در صحن مسجد نبود، چند عدد چراغی که فقط حیاط مسجد را روشن کرده بود وجود داشت ، من با حال توجّهی که آن وقتها داشتم این زیارت را بعد از نماز استغاثه می خواندم ، تا رسیدم به کلمه یا موْلای یا صاحِب الزّمان یابْن رسولِ اللّهِ حاجتی روْیتک و صحْبتک به مجرد اینکه این کلمه را گفتم : دیدم ، سیدی بسیار خوش صورت و نورانی به لباس اهل علم از در قبله راه کنار گنبد طرف دست راست وارد مسجد شد من به مجرد آنکه او را دیدم تقریباً یقین کردم که او حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه است و لذا بقیه زیارتم را ترک کردم و به او نزدیک شدم او هم بدون آنکه متوجّه من شود سرش را پائین انداخته بود و به طرف حرم مقدّس می رفت ، ابهتش مرا مانع می شد که با او حرف بزنم لذا من هم عقب سر او به حرم رفتم با خودم می گفتم ، من از کجا بدانم که او حضرت بقیة اللّه روحی له الفداء است بالاخره در پیش روی مبارک ایستاد و مشغول زیارت شد ولی من به خاطر غفلتی که در چند لحظه پیدا کردم دیگر او را ندیدم .

 

ملاقات هشتاد و پنجم

آن وقتها در قم وقتی طلبه ای ازدواج می کرد دیگر به او در مدرسه جا نمی دادند و طبعاً می خواست برای خود و همسرش خانه ای تهیه کند که هم در آن زندگی نماید و هم یک اطاق لااقل برای مطالعه و پذیرائی و کتابخانه داشته باشد.

ما که از نظر مادّی وضعمان خوب نبود، مجبور بودیم که با یکی از دوستان که نسبتی هم با ما داشت یک خانة سه اطاقة دربست ، اجاره کنیم و یک اطاق آن را برای پذیرائی و مطالعه و کتابخانه قرار دهیم و هر کدام یک اطاق هم برای زندگی داشته باشیم .

یک روز جمعه ای من در اطاق کتابخانه نشسته بودم و مطالعه می کردم ، دیدم صاحبخانه (که زنی بود) در زد و وارد منزل شد و از اهل بیت ما ایرادهائی موذیانه که به بهانه گیری بیشتر شبیه بود گرفت و زیاد او را اذیت کرد.

من دلم شکست ، همان ساعت حرکت کردم و از قم پیاده با دوستم به مسجد جمکران برای توسّل به حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه رفتیم تا نزدیک غروب در آن مسجد متوسّل بودیم ناگهان حالتی به من دست داد که نمی توانم کیفیتش را وصف کنم در آن حال حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) به من فرمودند: به منزل که بروید آن کسی که باید برای شما منزل بخرد، در اطاق پذیرائی تان نشسته است !

من این مطلب را به دوستم گفتم : و با هم حرکت کردیم و به قم آمدیم و یکسره به منزل رفتیم وقتی در منزل را باز کردند دیدم چراغ اطاق پذیرائی روشن است .

سؤال کردم که : آیا مهمان داریم ؟!

اهل بیت گفت : بله فلانی است . (ایشان یکی از دوستان بازاری تهرانمان بود که هر وقت به قم می آمد وارد منزل ما می شد و در آن زمان او زیاد هم ثروتمند نبود که بتواند یک منزل برای ما از پول خودش بخرد).

به هر حال وارد اطاق شدیم و سفرة شام را پهن کردیم ، وقتی مشغول شام خوردن شدیم میهمانمان گفت : من شنیده ام که در قم مقبره هائی می سازند و می فروشند و من هم امروز آمده ام تا برای فامیل خودمان در قبرستان یک مقبره بخرم .

من گفتم : مانعی ندارد و دیگر موضوع به سکوت گذشت .

ولی آن شب به حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) متوسّل شدم و عرض کردم : معلوم می شود که عمر ما تمام شده که ایشان قصد مقبره خریدن دارد و طبعاً چون ما با او رفیق هستیم حتماً ما را هم در آن دفن خواهد کرد.

ولی صبح که برای میهمانمان صبحانه آوردیم . دیدیم رأیش تغییر کرده و می گوید: انسان هر کجا دفن شود. باید عملش صالح باشد تا عالم برزخ را راحت بگذراند، حالا می خواهد بالای قبرش ساختمان داشته باشد، یا نداشته باشد.

ما هم چیزی نگفتیم !

سپس بدون آنکه ما قضیه را برای او بگوئیم خود او اضافه کرد و گفت : به شما در این منزل سخت می گذرد من فکر کرده ام که یک خانه در قم بخرم که لااقل چهار اطاق داشته باشد دو اطاق آن برای شما و دو اطاق دیگر برای من که هر وقت خودم یا دوستانم به قم آمدیم در آن سکونت کنیم .

من به ایشان گفتم : شما خانه را بخرید ولی ما در آنجا نخواهیم ماند، (و علّت این نحوه پاسخ به آن میهمان این بود که معمولاً بعضی از اهالی تهران در قم منزل می خریدند و در حقیقت وقتی به دست یک طلبه می سپردند، عملاً از او توقّع سرایداری را داشتند چون دوستان و آشنایان صاحب منزل توقّع داشتند هر موقع از شبانه روز در بزنند و وارد شوند آن روحانی از آنها پذیرائی کند و این برنامه تقریباً همه روزه در دورة هفته ادامه داشت).

به هر حال میهمانمان سفارش کرد که ما برای او منزلی بخریم و گفت : هر زمان خانه خوبی تهیه شد، در تهران به من اطّلاع دهید تا من بیایم و او به تهران رفت .

چند روز از این جریان گذشت . من فوق العاده ناراحت بودم چون به خیال خودم به من وعدة منزل داده بودند و حالا اوّل اسم مقبره را می بردند، بعد هم که منزل حواله می شود، به عنوان سرایداری و به نام دیگر می خواهد خریداری شود و سخت از حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه گله مند بودم ، تا آنکه در این بین شبی در خواب دیدم که شخصی به لباس تجّار که عرقچین بر سر دارد و عبائی بر دوش انداخته با ما ملاقات کرد و گفت :

بیائید برویم منزلی را ببینید اگر پسندیدید برایتان بخریم ما با او رفتیم منزلی بود شش اطاق داشت و یکی از پایه هایش شکستی خورده بود و من آن را پسندیدم و او آن منزل را از طرف میهمان فوق الذّکرمان برای ما خرید.

من وقتی از خواب بیدار شدم به دوست هم منزلم جریان خواب را گفتم : او هم تعبیر کرد که انشاءاللّه ما صاحب منزل خواهیم شد.

ولی همان روز، نامه ای از طرف آن میهمان از تهران آمد که فلانی با این آدرس منزلی سراغ دارد. شما بروید اگر منزل را پسندیدید بگوئید ایشان به من خبر دهد تا من به قم بیایم و آن را بخرم .

ما با آن آدرس به منزل همان کس که معرّفی شده بود رفتیم . با کمال تعجّب دیدم این همان کسی است که من او را شب گذشته در خواب دیده بودم ، حتّی همان عرقچین را بسر و همان عبا را به دوش دارد؟!

من به دوستم گفتم : اگر منزل هم همان منزلی باشد که من در خواب دیده ام ، منزل برای ما خریداری می شود.

اتّفاقاً وقتی آقای معرّفی شده ما را به منزل مورد نظرش برد با کمال تعجّب آن منزل شش اطاق داشت و یکی از پایه هایش شکست خورده بود ولی صاحب منزل قیمت را بالا گفت و ما را رد کرد.

شخص معرّفی شده گفت : این منزل آن ارزش را ندارد و من برای شما منزل دیگری تهیه می کنم .

من به دوستم گفتم : این منزل را ما می خریم و به ما هم تعلّق پیدا می کند، حال چگونه انجام می شود خدا بهتر می داند.

فردای آن روز صاحب منزل مرا در صحن حضرت « معصومه » (علیها السّلام) دید و گفت : من از صبح دنبال شما می گردم ، عیالم خواب دیده که چرا ما شما را از در منزلمان رد کرده ایم و خلاصه اگر مایل باشید حاضریم به هر قیمتی که شما بخواهید منزل را تقدیم کنیم .

من به او گفتم : ایشان منزل را برای ما نمی خواهد بلکه برای یکی از محترمین تهران می خرند و چون او با ما رفیق است ، به ایشان سفارش کرده که با نظارت ما خریداری شود.

صاحب منزل گفت : اگر این طور است من منزل را به او نمی دهم چون عیالم گفته در خواب به من گفتند: چرا آن سیدها را از درِ خانه ات برگردانده ای ؟!

خلاصه من به منزل شخص معرّفی شده رفتم و جریان گفتگویم را با صاحب خانه برای او شرح دادم شخص معرّفی شده گفت : این طور نیست دوست مشترک تهرانیمان می خواهد منزل را برای شما بخرد.

فوراً نامه ای برای او نوشت و او به قم آمد و خانه را برای ما خریدند و چون من عفّت نفس عجیبی داشتم و نمی خواستم پول منزل را از او قبول کنم ، به من گفت : این را بدان که پول منزل را من نمی دهم و کسی که داده شما او را نمی شناسید و او هم شما را نمی شناسد!

بنابر این زیر بار منّت کسی نیستید و تنها از امام زمان (علیه السّلام) تشکر کنید من وقتی دوباره به مسجد جمکران شاید هم برای تشکر رفتم باز همان حالت مخصوص به من دست داده از آقا سؤال کردم که : چرا همان شب اوّل به وسیلة فلانی برای ما خریداری نشد؟ یعنی اوّل اسم مقبره و سپس منزل برای دیگری برده شد و پس از دوماه سرگردانی به وعده وفا فرمودید و به ما منزلی عنایت کردید؟!

فرمودند: که اگر همان روز اوّل داده می شد قدرش را نمی دانستید و خوشحالی زیادی پیدا می کردید.

 

ملاقات هشتاد و ششم

شبهای احیاء در مسجد « صاحب الزّمان » در مدت پانزده سالی که من موفّق به خدمتگذاری در آنجا بودم ، غوغائی بود!.

مردم حاجت هایشان را می گرفتند، تشرّفاتی داشتند و فوق العاده اثرات مطلوبی عایدشان می شد.

شاید فکر کنید، که من می خواهم بگویم ، اینها به خاطر تأثیر نفس من بوده است ، نه اینطور نیست ، در آن مدت چون بنا بود فرقه بهائیه که در آنجا اجتماع کرده بودند، از بین بروند و به این کمکها این هدف نیاز مبرمی داشت لذا حضرت «بقیة اللّه » ارواحنا فداه این محبّتها را به آن مسجد و کسانی که با اخلاص در آن قدم می گذاشتند، داشتند و در مقابل بعدها کسانی که بنای ضایع کردن این نام مقدّس را گذاشتند و در آن به فرزند عزیز «زهراء» (علیها السّلام) جسارت کردند بدبخت و بیچاره شدند.

به هر حال در اکثر شبهای احیاء تشرّفات و معجزات فراوانی برای مردمی که در آن مجالس شرکت می کردند، اتّفاق افتاد و چون در آن زمانها، به فکر جمع آوری آن قضایا نبودم ، حالا نمی توانم خصوصیات تشرّفاتی که مکرّر برایم نقل کرده اند توضیح دهم ولی در شب بیست و سوم ماه رمضان سال ۱۳۵۳ تشرفی برای چند نفر از زن و مرد که در مجلس بودند اتفاق افتاد که بسیار جالب بود.

یکی از آنها اهل بیت خود من بود که قضیه را این چنین نقل کرد.

او می گفت : در شب احیاء (مذکور) وقتی چراغها را خاموش کرده بودید و قرآن سر گرفته بودید، و به نام مقدّس حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) رسیده بودید، دیدم حضرت «حجّة بن الحسن » (علیه السّلام) وارد مسجد شدند و دمِ درِ مسجد میان جمعیت نشستند! من در قسمت زنانه مسجد بودم ، آهسته بطوری که معمولاً صدایم به آقا نمی رسید ولی معتقد بودم که آقا می شنوند، گفتم : آقا چرا آنجا نشسته اید! چرا به میان جمعیت نمی آئید! تا شما را مردم ببینند. حضرت از جا حرکت کردند و به میان جمعیت آمدند و تا کنار محراب رفتند.

گفتم : آقا چه می شود؟ که در میان زنها هم ، تشریف بیاورید؟!

حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) با آنکه جای زنها در قسمت بالای مسجد بود از پلّه ها نیامدند! بلکه مثل کسی که پرواز کند، صاف بدون حرکت بلند شدند و در کنار ما که مشغول قرآن سر گرفتن بودیم ، قرار گرفتند و باز دوباره به محلّ اوّل برگشتند و تا آخر مجلس در مسجد تشریف داشتند و دعائی که می شد «آمین » می گفتند.

 

 

حذفیات جلد دوم ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

پیشگفتار جلد دوم

من نمی خواستم و الآن هم نمی خواهم که شروع به نوشتن این کتاب یعنی جلد دوّم کتاب «ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) که به نام کتاب کمالات روحی نوشته شده بنمایم زیرا آرزو داشتم که قبل از نوشتن این کتاب آنچنان که در جلد اوّل هم نوشته ام ظهور با هر النّور وجود مقدّس حضرت بقیةالله (روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) واقع می شد و عموم مردم دنیا به ملاقات امام زمانشان موفّق می شدند.

دیگر احتیاجی به نقل قضایائی که فلان کس در فلان جا خدمت آن حضرت رسیده است نبود.

دیگر لازم نبود به سختیهائی از قبیل آنکه من از عشق و علاقه به آن حضرت بسوزم و زار زار در فراقش گریه کنم و ناظر حالات متشرّفین به محضرش باشم ولی جمعی او را منکر باشند و ملاقات با او را تکذیب کنند و مقام والای او را نشناسند، تن دهم.

خدا گواه است که از وقتی کتاب «پرواز روح» و کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) جلد اوّل را نوشته ام و دوستان مولا فهمیده اند که من هم با کلافی خریدار جمال یوسف فاطمه زهراء (علیها السّلام) هستم، کمتر روزی است که یکی یا چند نفر از علاقه مندان به آن حضرت با من ملاقات نکنند و جریانی یا در خواب و یا در مکاشفه و یا در بیداری از ملاقاتشان با حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) نقل ننمایند و دل افسرده مرا که در فراق آن عزیز می سوزد افسرده تر نکنند. آیا شما اگر جای من می بودید غبطه نمی بردید، حسرت نمی خوردید، آه از نهادتان بـرنمـی آمـد کـه چـرا پـس مـن از ایـن فیـض عظمی محروم باشم؟

چرا من نباید از این ملاقاتها بهره ای داشته باشم؟

چرا نباید همه مردم دنیا از این وجود مقدّس استفاده کنند؟

آیا جا ندارد که در گوشه ای دور از همه مردم زانوهای غم را در بغل بگیرم و از غصّه آن قدر گریه کنم تا قالب تهی کنم؟

آه که چقدر درد فراق مشکل و غیر قابل تحمّل است.

 

زبانِ خامه ندارد، سر بیانِ فراق

و گرنه شرح دهم، با تو داستان فراق

دریغ مدّت عمرم، که بر امید وصال

بسر رسید و نیامد بسر، زمان فراق

سری که بر سر گردونِ دون می سودم

بر آستان که نهادم، بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال، در هوای وصال

که ریخت مرغ دلم پر، در آشیان فراق

کنون چه چاره؟ که در بحر غم بگردابی

فتاد زورق صبرم، زبادبان فراق

بسی نماند، که کشتی عمر غرقه شود

زموج شوق تو در بحرِ بیکران فراق

اگر بدست من افتد! فراق را بکشم

که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب

قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شدست

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

زسوز شوق، دلم شد کباب!

دور از یار مدام، خون جگر می خورم،

زخوان فراق فلک چو دید سرم،

را اسیر چنبر عشق به بست گردن صبرم،

به ریسمان فراق به پای شوق،

گر این ره بسر شدی حافظ

بدست هجر ندادی، کسی عنان فراق

امّا تو که منکر وجود مقدّس آن حضرتی و یا انتظارش را نداری و یا چون ظهورش با منافع تو منافات دارد! به خود تلقین می کنی که او نمی آید و یا ملاقاتش را در زمان غیبت محال می دانی و انکار می کنی، راحتی!!

زیرا معنی انسانیت را، هدفت خلقت را، حقیقت و واقعیت را، نفهمیده ای و از محبّت حقیقی بوئی نبرده ای و حقیقت را ندیده ای و اینها را افسانه تصوّر کرده ای.

امّا من، به یاری خود آن حضرت چون می دانم تو این قضایا را که قطعا ده درصد آن به خاطر آنکه باز هم تو تلقین کرده ای که نباید گفت، گفته نمی شود اگر بشنوی تکذیب می کنی و آنها را متّهم به اخبار آحاد می نمائی و آنها را از حجیت می اندازی و منکر می شوی و می خواهی به کوردلیت ادامه دهی و در جهل مرکب، خود را ابدالدّهر نگه داری.

آن قدر از این حکایات در این کتاب با اسناد صحیح می نویسم، تا بدانی علاوه بر آنکه این قضایا تواتر اجمالی دارد و اکثریت قریب به اتّفاق شیعیان خالص آن وجود مقدّس را دیده اند، تنها تو که منکری به این فیض عظمی نرسیده ای و از آن حضرت استفاده ننموده ای.

باشد که شاید تو هم هدایت شوی و به اجبار هم که شده معتقد به آن وجود مقدّس گردی و دیگر سدّ راه وصول مردم به آن سرچشمه حیات نگردی!.

این کتاب شب میلاد مسعود حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء یعنی شب نیمه شعبان ۱۴۰۴ مصادف با انتشار جلد اوّل «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) (چاپ اوّل) به رشته تحریر درآمد. امید است مورد قبول آن حضرت واقع گردد.

 

خصوصیات این کتاب

یک:

در این کتاب تنها به نقل قضایای کسانی که خدمت حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) مشرّف شده اند اکتفا نشده بلکه در ضمن نقل حکایات متشرّفین به محضر آن حضرت مراحل سیر و سلوک و تزکیه نفس و راههای ارتباط با آن وجود مقدّس و معرفت او و قرب الی الله مختصرا توضیح داده شده و برای کسانی که مایلند تزکیه نفس کنند، مطالعه آن إن شاء الله بسیار مفید است.

دو:

ممکن است در حکایات و قضایائی که در این کتاب ذکر می شود مختصر دخل و تصّرفی شده باشد، و یا بعضی از آنها را به عنوان مثال ذکر کرده باشیم، لذا از کم و زیاد شدن در الفاظ مصون نیست، مگر آنکه در اوّلش گفته باشیم، که این حکایت بدون کم و زیاد نقل شده است.

 

سه:

دراین کتاب برای خوانندگان محترم، مطالبی که مورد تأیید آیات قرآن و اخبار معتبره اسلامی در راه رسیدن، به آخرین هدف انسانیت است، در نظر گرفته شده و امید است آنچه مورد رضایت امام عصر (ارواحنا فداه) است در آن نوشته شده باشد.

 

چهار:

این کتاب را با بهترین اسلوب نویسندگی که کسل کننده نباشد، مراحل کمالات را پله پله تعلیم دهد، حکایات متشرّفین را تذکر نماید، حال و عشق و شور برای رسیدن به کمالات روحی به وجود آورد، روح را پرواز دهد، انسان را به عالم بالا متوجّه نماید. و ارتباط روحی بین عاملین به مطالب آن با امام زمان (علیه السّلام) برقرار کند، نوشته شده که تنها با خواندن آن، حقیقت گفتار ما برای شما کشف می گردد.

 

پنج:

در این کتاب کوشش شده قضایائی که نوشته می شود، بیشتر از کسانی باشد که آن حضرت را دیده اند و شناخته اند، ضمنا در اینجا تذکر این نکته لازم است که بگوئیم چرا بعضی از مردم این همه اصرار دارند که بگویند، اگر حضرت بقیةالله (علیه السّلام) را بشود دید نمی شود او را شناخت!

معلوم نیست این قول به فصل که بسیار بسیار نوظهور و تازه است و هیچ دلیلی بر اثباتش وجود ندارد از کجا پیدا شده است. زیرا تا به حال شنیده بودیم که می گفتند، چون در توقیع جناب علی بن محمّد سمری نایب چهارم حضرت بقیةالله (علیه السّلام) آمده که اگر کسی ادعاء مشاهده کند دروغگو است، و معنایش این است که آن حضرت را در زمان غیبت کبری به هیچ وجه نمی شود دید (که ما در کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) «جلد اوّل» معنی این جمله را شرح داده ایم و گفته ایم که این برداشت از معنای این توقیع بسیار غلط و اشتباه است).

ولی نشنیده بودیم که کسی بگوید، می شود آن حضرت را در زمان غیبت کبری دید اما نمی توان او را شناخت!!

چرا نمی شود او را شناخت؟! آنها چه دلیلی در این خصوص دارند؟!

اگر برداشت بعضی از نویسندگان از تشرّفاتی که جمعی آن حضرت را دیده ولی نشناخته اند این بوده، پس خوب بود قضایائی که در آنها تصریح شده که جمع زیادی از علماء بزرگ مثل سید بحرالعلوم و علاّمه حلّی و سید بن طاووس و مقدّس اردبیلی و شیخ انصاری خدمت آن حضرت رسیده اند و در همان موقع او را شناخته اند هم ملاحظه می فرمودند.

بنابراین من فکر می کنم که این قول به فصل بسیار عجولانه و غیر صحیح بوده و از دانشمندانی که می دانیم ارادت کاملی به مقام مقدّس حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دارند این فکر و این اعتقاد غیرقابل قبول است.

 

ملاقات هشتاد و هفتم

معمولاً بخاطر آنکه خانمها عاطفی تر و مهربانتر و با حیاترند، و قلبهای پاکتری دارند و محبّت و علاقه دنیا را زودتر می توانند از خود بیرون کنند، اگر در راه کمالات روحی با جدیت کاملی قدم بردارند زودتر از مردها موفّق به رفع حجب ظلمانی و نورانی می گردند.

من در اثبات این مدّعی دلائلی دارم که شرحش مفصّل است ولی از باب نمونه به یک جریان در این ارتباط اشاره می کنم.

خانمی از اهالی آذربایجان که کتاب «پرواز روح» را مطالعه کرده بود، روزی به من تلفن زد و گفت: می خواهم شما را ملاقات کنم. زیرا سؤالاتی در اطراف کتابتان دارم.

من گفتم: مانعی ندارد هر زمان به مشهد آمدید به منزل ما می آئید و سؤالاتتان را می پرسید.

چند روز نگذشت که او به منزل ما آمد و سؤالاتی را که روی کاغذ نوشته بود به دست من داد و گفت: اینها مطالبی است که من می خواستم از شما سؤال کنم.

من وقتی به آن ورقه نگاه کردم دیدم پاسخ تمام سؤالات را در کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «پاسخ ما» جواب گفته ام، لذا یک جلد از آن کتابها را به او دادم و گفتم: جواب سؤالات شما در این کتابها هست آنها را مطالعه بفرمائید اگر باز هم سؤالی باقی ماند إن شاء الله جواب خواهم داد.

او آن روز کتابها را از من گرفت و برد و فردای آن روز برگرداند و گفت: آنها را مطالعه کردم و پاسخ سؤالات خود را دریافت نمودم.

ولی نمی دانم چه باید بکنم تا موفّق به تزکیه نفس و رفع حجب ظلمانی و نورانی گردم.

وقتی من از او شرح حال خواستم، و او مقداری از حالات خود را برای من نقل کرد، دیدم متأسّفانه کمتر گناهی است که او انجام نداده باشد و کمتر صفت زشت حیوانی است که او نداشته باشد.

نه آنکه فکر بکنید که او گناهانش را نزد من اقرار کرد، زیرا اقرار به گناه خودش گناه است ولی مطالبی گفت که من خودم فهمیدم او این چنین است.

امّا او بیدار شده بود، روحش به پرواز افتاده بود، ابتداء طبق برنامه های معمولی سیر و سلوک که بعد از یقظه و بیداری باید توبه کند برنامه توبه را به او گفتم و علائمی را که شخص توبه کننده باید برای قبولی توبه اش درک کند برایش شرح دادم، و گفتم: امشب در اطاق خلوت سرت را برهنه می کنی و اظهار ندامت و پشیمانی درِ خانه خدا می نمائی و آن قدر تضرّع و زاری و گریه می کنی و با کلمات استغفار و ذکر یونسیه از پروردگار عذر می خواهی تا آن علائم برایت ظاهر شود که اگر علائم قبولی توبه در تو ظاهر شد بقیه مراحل سیر و سلوک آسان است.

او رفت و ظاهراً همان شب طبق برنامه عمل کرده بود و صدها مرتبه «اسْتغْفِر الله ربّی و اتوب اِلیهِ» و صدها مرتبه کلمه «لا اِله اِلاّ انْت سبْحانک اِنّی کنْت مِن الظّالِمینِ» را با توجّه به معنای مخصوص آن که برایش شرح داده بودم گفته بود و گریه زیادی درِ خانه خدا نموده بود و جدّاً به شرائط توبه کاملاً عمل نموده بود، و خودش می گفت: سحرگاه که دیگر از فرط گریه و بی خوابی چشمم تار شده و بسیار درد گرفته بود، سوزشی داشت که نمی توانستم چشم به هم بزنم، ناگهان آن علائمی که شما فرموده بودید، از قبولی توبه مشاهده کردم و إن شاء الله توبه من توبه نصوح شده است و آماده ام که مرا به مراحل دیگر سیر و سلوک راهنمائی فرمائید.

من به او گفتم: از این به بعد باید مراقب باشی، که به گناهان قبلی برنگردی و هر شب حساب نفس خود را بکنی که اگر باز خدای نکرده مرتکب گناه شده باشی فوراً جبران نمائی.

و علاوه باید از امروز که می خواهی به طرف حقایق و معنویات حرکت کنی مقصدت را تعیین نمائی و وسائل مسافرتت را تهیه کنی.

گفت: شما بگوئید: که باید مقصد چه باشد؟

گفتم: بهترین هدف و مقصد این است که به کمالات روحی برسی، یعنی صفات رذیله را از خود دور کنی و صفات حسنه انسانی را در خود ایجاد نمائی و بطور خلاصه آنکه قلبت را مثل آینه باید پاک کنی! تا صفات انسان کامل یعنی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) که اوآینه تمام نمای الهی است در روحت منعکس شود و کاملاً از جمیع بدیها مبرّا گردی این مقصد ما است که باید همه بسوی آن حرکت کنیم.

امّا وسائلی که می توان برای رسیدن به این مقصد، در نظر گرفت، ریاضتهای شرعی است که تمامش باید از ناحیه خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) رسیده باشد، زیرا بدون کمک آنها کاری از پیش نمی رود.

و بالأخره تمام مراحل سیر و سلوک از تنبّه و بیداری تا خلوص را در ظرف چند روزی که در مشهد بود برای او شرح دادم و او تمام مطالب و دستورات را در دفتری نوشت و با خود برد و با آنکه او گرفتاریهائی از قبیل خانه داری و بچّه داری داشت در عین حال کاری را که دیگران در سالهای متمادی انجام می دهند او در ظرف یک سال انجام داد و به مقام اخلاص و سپس به مقام خلوص رسید و دارای روح پاکی شد که عوالم ماوراء این عالم را می دید و ارتباط کاملی با حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا کرده بود و بالأخره او در ظرف این مدّت کوتاه به مقام انقطاع کامل از غیر حقّ و اتّصال به حقّ رسانده بودند.

و آنچنانکه می دانید و شاید زیاد هم مشاهده کرده باشید که گاهی یک مریض و یا یک مضطر وقتی انقطاع از وسائل ظاهری و لو در یک لحظه پیدا می کند و از آن طرف به مرکز قدرت الهی یعنی امام عصر (علیه السّلام) متّصل می شود، چگونه مرض غیرقابل علاجش و یا اضطرارش رفع می شود، این شخص که به مقام خلوص و انقطاع و در حقیقت به مقصد رسیده بود، تمام عمرش مانند آن لحظه ای بود که آن شخص مریض پیدا کرده و درباره اش معجزه شده است.

یعنی اگر می خواست، همیشه درباره اش معجزه می شد و هر چه می خواست در اختیارش قرار می گرفت و طبق حدیث قدسی که خدای تعالی می فرماید: بنده من مرا اطاعت کن تا مانند من گردی، که وقتی من به چیزی می گویم باش، هست و وقتی می گویم نباش، نیست.

تو هم بگوئی باش، باشد و بگوئی نباش، نباشد.

یا در حدیث دیگر فرمود: دائما بنده من بوسیله مستحبّات و نوافل به من نزدیک می شود تا آنکه من چشم او می شوم که هر چه را من می بینم او هم ببیند و گوش او می شوم که هر چه را که من می شنوم او هم بشنود و زبان او می شوم که جز حقّ نگوید، شده بود.

راستی انسان چقدر لیاقت دارد و چقدر می تواند به کمالات روحی برسد و چقدر غافل است. و شیطان همان گونه که قسم یاد کرده که همه را اغوا می کنم، چگونه او را فریب داده است؟!!

 

ملاقات هشتاد و هشتم

زیـاد از مـن می پرسنـد کـه: مـا چـه کنیم تا موفّق به زیارت و مـلاقات حضـرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بشویم؟

من در جواب بسیار گفته ام که: ملاقات با آن حضرت به وسیله ایجاد سنخیت روحی میسر است.

زیرا اگر سنخیت روحی به وجود نیاید، توفیق ملاقات کمتر حاصل می شود. البتّه گاهی هم ممکن است در اثر یک گرفتاری برای یک فرد انقطاع کاملی به وجود بیاید و موقّتا سنخیتی کسب گردد و در همان حال تشّرفی برای او حاصل شود که اکثرا تشرّفات در اوقات گرفتاریها از همین قرار است.

خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: «فاِذا رکبوا فِی الْفلْک دعوا الله مخْلِصین له الدّین فلمّا نجّاهمْ اِلی الْبّرِ اِذا همْ یشْرِکون».([۳۴])

یعنی وقتی سوار کشتی می شوند و از همه جا و همه وسائل قطع می گردند خدا را با خلوص می خوانند، ولی وقتی به بیابان باز می گردند آنها مشرکند.

امّا انسان عاقل کسی است که در همه حال متوجّه خدا باشد و با خلوص کاملی عبادت کند و همیشه مثل حال شخصی غریق که احساس می کند، همه وسائل مادّی بی ارزش است و تنها خدا است که ممکن است او را نجات دهد، باشد. در دعاها می گوئیم: «اللهمّ اقطعنی عمّن سواک حتّی لاارجو و لااخاف الاّ ایاک.»

خدایا! مرا آنچنان از غیر خودت قطع کن، که نه امید و نه ترسی از غیر تو داشته باشم.

داستانی در این زمینه یعنی انقطاع موقّت برای پدر و مادری و توجّه دائمی برای شخصی نقل شده که از نظر شما می گذرد:

صاحب کتاب «داستانهای شگفت» نقل کرده و من خودم هم از بعضی از اخیار در شیراز شنیده ام که فرمودند:

مردی در شیراز بوده که جمعی به تقوی و اخلاص و مقام یقین و انقطاع او شهادت می دهند، اسمش کربلائی عباسعلی و مشهور به «حاج مؤمن» و به قول صاحب کتاب مذکور، دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده و مدّت سی سال معظّم له با او مصاحبت داشته و کاملاً به صفا و اخلاصش مطمئن بوده است.

در زمان رژیم سابق، مأمورین ساواک نزد پسردائی حاج مؤمن به نام عبدالنّبی چند قبضه اسلحه پیدا می کنند و متوجّه می شوند که او از افراد انقلابی است و بالأخره او را محکوم به اعدام می نمایند. وقتی حکم اعدامش به گوش پدر ومادرش می رسد آنها مضطرب می گردند و به نزد مرحوم حاج مؤمن می روند و از او تقاضای دعاء می کنند.

مرحوم حاج مؤمن می گوید: از رحمت خدا مأیوس نشوید امروز تمام امور کائنات در دست حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است و من با شما همین امشب که شب جمعه است در یک محّل متوسّل به حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شویم، خدای تعالی قادر است که از برکات وجود مقدّس آن حضرت فرزندتان را نجات دهد.

لذا شب جمعه را حاج مؤمن و پدر و مادر آن شخصی که می خواسته اعدام شود احیاء می گیرند و چند رکعتی برای تصفیه روحشان نماز می خوانند، سپس با دعاها و زیارتهائی که دستور داده شده متوسّل به آن حضرت می گردند و بعد مشغول تلاوت آیه شریفه «امّنْ یجیب الْمضْطرّ اِذا دعاه و یکشِف السّوء»([۳۵]) می شوند و به آن حضرت عرض می کنند که: آقا این جوان به خاطر رفع ظلم از سر شیعیان شما به تهیه اسلحه مبادرت کرده و هدفی جز دفاع از مظلوم نداشته و بلکه به خاطر یاری دین اسلام خودش را به خطر انداخته، لذا از شما نجات او را درخواست می کنیم.

بالأخره این مناجات و این تضرّع و زاری تا اواخر شب طول می کشد که ناگهان هر سه نفر متوجّه می شوند که تمام اطاق را بوی عطر و مشک عجیبی احاطه کرده و آثار اظهار لطف حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقده الفداء اطاق را روشن می کند و هر سه نفر آن حضرت را در بیداری زیارت می کنند و آن حضرت با کمال محبّت به آنها دلداری می دهد و رو به پدر و مادر آن جوان اعدامی می کنند و می فرمایند: دعاء شما مستجاب شد، خداوند فرزند شما را نجات خواهد داد و همین فردا به منزل برمی گردد.

مرحوم حاج مؤمن نقل می کرد که: پدر و مادر آن جوان وقتی آن جمال مقدّس را دیدند و آن کلام دلربا را از آن حضرت شنیدند بی طاقت شده و تا صبح مدهوش روی زمین افتاده بودند.

صبح که آنها به هوش آمدند و به سراغ فرزندشان که قرار بود همان روز اعدام شود رفتند، از مسئولین زندان سؤال کردند که: فلانی چه شد، آنها در جواب گفته بودند: دیشب ناگهان تصمیم عوض شد و فعلاً اعدام او به تأخیر افتاد و بنا شده که در خصوص محکومیت او تجدید نظری شود.

آنها خوشحال به منزل برمی گردند و هنوز ظهر نشده می بینند که آن جوان زندانی به منزل آمده و آزاد گردیده است.

صاحب کتاب مذکور در خاتمه نقل این قضیه می نویسد: حاج مؤمن دارای داستانهائی در استجابت دعاء در مرضهای سخت و گرفتاریهای شدید مردم بوده است، خدا او را مشمول رحمت بی پایانش بفرماید.

 

ملاقات هشتاد و نهم

دشمنان حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) تا توانسته اند، کوشیده اند که مردم را از ارادت و محبّت به آن حضرت باز دارند.

مثلاً مطلبی را که بسیار تبلیغ کرده اند و حتّی گاهی دیده می شود که بین دوستان هم مذاکره می گردد، این است که آن حضرت رحم ندارد و بی دریغ همه را می کشد و آسیابها از خون علماء به راه می افتد!

یا می گویند: برو دعا کن که امام زمان (علیه السّلام) نیاید و الاّ اوّل گردن من و تو را می زند!

به آنها باید گفت:

مگر آن حضرت جانشین بر حقّ رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله وسلم) که رحمةٌ للعالمین است، نیست؟

مگر آن حضرت به پیغمبری که به خطاب «واِنـّک لعـلی خلـقٍ عظـیمٌ»([۳۶]) مفتخر است اقتداء نکرده است؟

مگر می شود خدائی که رحمان و رحیم و رؤف و مهربان است و رحمتش بر غضبش پیشی گرفته، مظهری داشته باشد که او دارای رحم و عطوفت نباشد؟

اگر آن حضرت (نعوذا بالله) این چنین می بود با یک اراده، با یک هجوم و یا لااقل با نیروهای مخرّب اتمی قیام می فرمودند و همه کفّار و ظالمین و فسّاق را یک دفعه از بین می بردند، نه آنکه تنها اسلحه ای که در دست دارد شمشیر باشد، آن هم زیاد از آن استفاده نکند، که فلسفه این عمل خود بحث مفصّلی دارد و من مختصری از آن را در کتاب «مصلح غیبی» نوشته ام.

به هر حال فکر نمی کنم که شیعه ای وجود داشته باشد و مهربانی و عطوفت حضرت بقیةالله روحی فداه عقیده او نباشد.

حال که چنین است باید معتقد شد، که یکی از راه های تقرّب روحی با آن حضرت مهربانی و گذشت و اظهار محبّت نسبت به مردم است، کسی که می خواهد تزکیه نفس کند، باید از بدخواهی و بغض نسبت به مردم دوری نماید و کینه دل و انتقام جو و بی گذشت نباشد.

زیرا رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله وسلّم) فرموده: ارحم ترحم تو به مردم مهربان باش تا مورد رحم و مهربانی خدا قرار گیری چنانکه حضرت ولی عصر (علیه السّلام) حتّی به مسیحیها و آنهائی که حضرتش را نمی شناختند به قدری اظهار لطف فرموده اند که انسان در شگفت قرار می گیرد.

یکی از روحانیین شیراز می گفت:

تقریبا اوائل تیرماه ۱۳۴۵ هجری شمسی یکی از رفقای جلسه شبهای سه شنبه به نام آقای ذوالمنن نزد من آمد و گفت: جوانی است که مسیحیها او را تبلیغ کرده اند و او نزدیک است مسیحی شود و به اصطلاح او را مبتدی گرفته اند.

او دوست دارد که اطّلاعاتی از اسلام داشته باشد و لازم است که شما قدری با او صحبت کنید.

من قبول کردم و قرار شد، که یک روز صبح ساعت ۱۰ او را به منزل ما بیاورند، تا با او درباره اسلام حرف بزنیم.

طبق قرار همان روز، ساعت ۱۰ صبح در زدند من پشت در رفتم و در را باز کردم، دیدم جوانی بسیار خوش اندام و خوش تیپ وارد منزل شد، وقتی چشمم به آن جوان افتاد، توجّهی به امام زمان (علیه السّلام) کردم و عرض نمودم: یا بقیةالله نپسند که این جوان با این قیافه در آتش جهنّم بسوزد و اثری در کلام من بگذار تا او مسیحی نشود.

(البتّه بعدها فهمیدم که او و تمام فامیلش و حتّی پدر و مادرش در همان موقع، همه مسیحی بوده اند ولی به آقای ذوالمنن اظهار نکرده است.)

آن جوان را به اطاق پذیرائی بردم، امّا از قیافه اش پیدا بود، مثل آنکه بسیار از لباس من که لباس روحانیت بود متنفّر است و نمی خواست به من نگاه کند، ولی من هر طور که بود، به وسیله اخلاق توجّه او را به خود جلب کرده و او را وادار به گوش دادن به سخنانم نمودم.

در یکی از روزهائی که برای او جلسه ای تشکیل داده بودم، به من گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم، در عالم رؤیا می دیدم، شخص پر ابهّتی که نقاب به صورت و عصا در دست داشت وارد منزل ما شد و شما هم با ایشان بودید، ولی عینک نداشتید، آن آقا به قدری نورانی بودند که تمام خانه را غرق در نور کردند و من مختصری از محاسن آن آقا را می دیدم، بالأخره آن آقا وارد منزل شدند، برادرم که مسیحی است و افسر ارتش است در اطاق خوابیده بود، ایشان با عصا به او اشاره کردند، مثل آنکه می خواستند او را بزنند، من عرض کردم: او تازه خوابیده است او را بیدار نکنید.

در این موقع یک مرتبه آن آقا از نظرم ناپدید شدند و من هم از خواب بیدار گردیدم.

من به آن جوان گفتم: که آن آقا حضرت ولی عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء بوده است که برای هدایت شما آمده اند.

و اینکه من در خدمت آن حضرت بوده ام تعبیرش این است، که شما باید بدانید عرایض من مورد تأیید حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است، لذا اگر اجازه بدهید تشریفات تشرّف به دین مقدّس اسلام را به شما بگویم.

او گفت: من می خواهم بیشتر در این باره تحقیق کنم و اگر اجازه بفرمائید چند جلسه دیگر در مسائل و معارف اسلامی با هم حرف بزنیم، زیرا برای من هنوز اشکالاتی باقی مانده است.

من به او گفتم: مانعی ندارد. لذا چند جلسه دیگر هم، با هم درباره حقّانیت دین مقدّس اسلام حرف زدیم، تا آنکه یک روز وقتی وارد جلسه شد و بنا بود بحثهای روزهای قبل را ادامه دهیم با قیافه جالب و جدّی به من رو کرد و گفت: احتیاج به این بحثها نیست! لطفا دستورات تشرّف به دین مقدّس اسلام را به من بگوئید تا مسلمان بشوم.

من گفتم: مگر چه شده، خبر تازه ای است؟

گفت: بله دیشب، باز خواب عجیبی دیده ام.

من گفتم: إن شاء الله خیر است، لطفا آن را برای من نقل کنید.

گفت: شب گذشته، در عالم رؤیا دیدم همان آقائی که چند شب قبل به خوابم آمده بود و شما گفتید که او حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است و بسیار نورانی بود، به خوابم آمد، آن حضرت باز هم نقاب داشتند ولی این دفعه کمی از صورت مبارکشان هم دیده می شد و شما هم در خدمتشان بودید و این دفعه عینک داشتید حضرت ولی عصر (عجّل الله له الفرج) با شما وارد منزل ما شدند، من برای آنکه برادرم که مسیحی است مطلّع نشود که آقا به منزل ما آمده اند تصمیم گرفتم قبل از آقا وارد اطاقها شوم، لذا جلوتر از آقا حرکت می کردم، ناگهان مثل اینکه کسی بازوهایم را گرفت و مرا به طرف عقب برگرداند.

در این موقع آقا به من نگاهی فرمودند و گفتند: وضو بگیر من در دلم نیت کردم که به شما بگویم به آقا بگوئید: من وضو بلد نیستم.

آقا از نیتم مطّلع بودند، خودشان تشریف آوردند، لب حوض و وضو گرفتند، من نگاه کردم و مثل اینکه جبرا من هم لب حوض رفتم و همان گونه که آقا وضو می گرفتند، من هم وضو گرفتم.

بعد آقا به من فرمودند: نماز بخوان، گفتم: آقا سه روز دیگر مانده، چون فکر می کردم، منظورشان نماز در کلیسا است که روز یکشنبه به آنجا می رویم و نماز می خوانیم، ولی باز دو مرتبه فرمودند: آن نماز منظورم نیست می گویم نماز بخوان، من در عالم خواب نفهمیدم چه شد ولی یک مرتبه متوجّه شدم که در اطاق رو به قبله ایستاده ام و همان گونه که شما مسلمانها نماز می خوانید با آنکه یک کلمه عربی بلد نبودم به خواندن نماز مشغول شدم.

وقتی نمازم تمام شد، آقا تشریف آوردند و پیشانی مرا بوسیدند و شما هم پیشانی مرا بوسیدید، که ناگهان از خواب بیدار شدم و لذا از شما تقاضا دارم که مرا مشرّف به دین مقدّس اسلام بفرمائید.

و به این ترتیب آن جوان، در روز بیستم شهریور ماه ۱۳۴۵ مشرّف به دین مقدّس اسلام شد و قرار شد که از فردای آن روز ساعت ۱۰ صبح به منزل ما بیاید، تا آداب و احکام اسلام را به او تعلیم دهم.

روز اوّل هر چه منتظر شدم او نیامد! فردای آن روز طبق قراری که داشتیم ساعت ۱۰ صبح به منزل ما آمد و گفت: دیروز آن شخصی که از طرف شما به منزل ما آمده بود، نماز را به من تعلیم داد.

من متوجّه نشدم، چه می گوید و غافل بودم!

فردای آن روز باز آمد و گفت: همان کسی که پریروز از طرف شما آمده بود! امروز هم آمد و اذان را به من تعلیم داد.

ولی چند دقیقه قبل از آنکه برادرم بیاید، ایشان از منزل ما خارج شدند، اگر وقتی که او در منزل ما بود، برادرم وارد منزل می شد، چه می کرد؟

من به او گفتم: اینها را خواب می دیدی.

گفت: نه مگر شما پریروز و دیروز کسی را نفرستادید! که به من نماز و اذان را تعلیم دهد؟

امّا من که کسی را نفرستاده بودم و اساسا منزل او را بلد نبودم خیلی به فکر فرو رفتم و به او گفتم: چون مایلم، مطلب را بهتر متوجّه بشوم، خواهش می کنم دو مرتبه خصوصیات جریان را نقل کنید! تا ببینم قضیه چه بوده است؟

او گفت: پریروز ساعت ۲ بعد از ظهر صدای زنگ در بلند شد من گمان کردم که بچّه ها هستند و می خواهند اذیت کنند، رفتم پشت در کسی نبود، با خودم گفتم: قطعا بچّه ها بوده اند پس همین جا می ایستم تا آنها دوباره برگردند، ببینم چه کسی این موقع روز اذیت می کند!

همان طور که من از درز در نگاه می کردم، دیدم آقائی که لباس روحانیت در برداشت، پشت درآمد و گفت: منزل فلانی (نام و فامیل مرا ذکر کرد) اینجا است؟

گفتم: بله و چون برادرم هم با من زندگی می کرد، اسم کوچک مرا برد و گفت: ابراهیم تو هستی؟!

گفتم: بله.

آقا فرمود: من از طرف آقای فلانی آمده ام، که به تو نماز را تعلیم دهم.

گفتم: بفرمائید، مانعی ندارد.

ایشان وارد منزل ما شدند و از ساعت ۲ تا ساعت ۴ بعد از ظهر نماز و احکام آن را به من تعلیم دادند و حتّی چون دستم زخم بود، به من چگونگی وضو را در آن حال گفتند و عجیب این بود: که هر چه را به من تعلیم می دادند فورا یاد می گرفتم!

و پس از دو ساعت که در منزل ما بودند حرکت کردند و رفتند.

باز فردای آن روز، در همان ساعتی که روز قبل آمده بودند تشریف آوردند و به من اذان و سایر چیزهائی که لازم بود تعلیم دادند.

من از ایشان معذرت خواستم، که برای شما زحمت است.

فرمودند: نه وظیفه من می باشد و سپس حرکت کردند و رفتند، پس از چند دقیقه برادرم آمد، اگر در آن موقع که آن آقا در آنجا بودند، برادرم می آمد ناراحت می شد، چون او نمی دانست که من مسلمان شده ام و مشغول یاد گرفتن احکام و معارف اسلام هستم.

وقتی آن جوان این قضیه را نقل کرد، با خود فکر کردم، من که اسم کوچک این جوان را نمی دانستم!؟ ولی آن آقا می دانست، آدرس منزل او را نمی دانستم!؟ ولی آن آقا می دانست و در ضمن مسأله مسلمان شدن آن جوان کاملاً سرّی بود! چطور آن آقا در آن ساعاتی که برادرش در منزل نبوده به خانه آنها رفته و به او با این سرعت این همه مطالب را تعلیم داده است؟ لذا من گریه زیادی کردم و مطمئن شدم که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بوده اند.

در عین حال به آن جوان گفتم: بیا با هم به منزل حضرت آیه الله محلاّتی برویم و قضیه را برای ایشان نقل کنیم، تا ببینیم که ایشان نظرشان چیست؟ لذا به منزل معظّم له رفتیم، وقتی قضیه را ایشان فهمیدند، از آن جوان، حدود سنّ آن آقا و شمایل او را سؤال فرمودند.

او گفت: آن آقا در سنین چهل سالگی بودند و شمایل آن آقا را همان گونه که در روایات در خصوص حضرت ولی عصر (علیه السّلام) هست نقل کرد، با آنکه او هیچ اطّلاعی از آنها نداشت.

مرحوم آیه الله محلاّتی هم گریه زیادی کردند و نظر ایشان هم همین شد، که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بوده است.

 

ملاقات نود

یکی از وسائل توفیق یافتن به ملاقات امام زمان (علیه السّلام) عشق و علاقه به آن حضرت است، شما اگر بتوانید محبّت و علاقه تان را نسبت به آن حضرت به قدری که لایق شأن و مقام او است زیاد کنید، قطعا موفّق به زیارت آن حضرت می گردید. شاید بگوئید ما هر چه محبّتمان را نسبت به حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) زیاد کنیم باز آن محبّت و علاقه لایق مقام والای آن حضرت نخواهد بود.

من در جواب می گویم: صحیح است ولی اگر محبّت خالص باشد یعنی به غیر خدا و آن حضرت به چیز دیگری علاقه ائی نباشد و تمام محبّتهائی که به دیگران هست در یک جا جمع شود و متوجّه خدا و امام زمان (علیه السّلام) که مظهر خدا است گردد آنها آن محبّت خالص را می پذیرند که گفته اند: اگر خواهی آری به کف دامن او برو دامن از هر چه جز اوست برچین

ولی نباید شخصی که عاشق است، بخصوص در این مقام به خاطر عشقی که دارد، از دائره قوانین و احکام اسلام خارج شود، زیرا در این صورت اگر هم موفّق به زیارت و لقاء حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) شود! تنها برای کنترل او و یا نهی از منکر و بالأخره با لطف زیادی که از آن حضرت توقّع است خواهد بود.

صاحب کتاب «داستهانهای شگفت» از قول مرحوم حاج مؤمن که مقـداری از شـرح حـال و تقـوایش را ذکـر کـردیم، می نویسد.

من در اوایل جوانی شوق زیادی به ملاقات حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا کرده بودم، که بی قرار به هر کاری برای رسیدن به این مقصود دست می زدم.

یک روز تصمیم گرفتم، اعتصاب غذا کنم و خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام نمایم، تا آنکه آقا را ببینم (که طبیعی است این تصمیم از روی نادانی و شدّت اشتیاق به آن حضرت بوده است).

بالأخره دو شبانه روز هیچ چیز نخوردم، شب سوّم که مقداری اضطرارا آب خوردم (در مسجد سردزک) بی حال مانند کسی که غش کند افتاده بودم، دیدم حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) تشریف آوردند و به من اعتراض کردند و فرمودند: چرا چنین می کنی و خودت را به هلاکت می اندازی، برایت طعام می فرستم بخور.

من با ملاقات آن حضرت و شنیدن کلام دلربایش به حال آمدم، دیدم ثلث از شب گذشته و در مسجد کسی نیست، ناگهان متوجّه شدم کسی در مسجد را می زند، رفتم در را باز کردم دیدم، شخصی عبا بر سر کشیده به طوری که شناخته نمی شود، ظرف پر از غذائی به من داد و به من مکرّر این جمله را گفت، بخور و به کسی از این غذا نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار، او وارد مسجد شد، من غذا را بردم، باز کردم دیدم پلو با مرغ بریان است، از آن غذا لذّتی چشیدم که قابل وصف نیست.

فردای آن روز از غروب آفتاب:

مرحوم آقای میرزا محمد باقر که از اخیار آن زمان بود، نزد من آمد، اوّل گفت: ظرفهای غذا را به من بده و بعد مقداری پول که در کیسه ای بود به من داد و گفت تو را امر به مسافرت کرده اند، این پول را بگیر و با امام جماعت مسجد سردزک که عازم مشهد مقدّس است به زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) برو و ضمنا بدان که در راه مشهد به بزرگی برخورد می کنی که از او بهره هائی خواهی برد.

من قبول کردم و با همان پول با جناب آقای سید هاشم، امام جماعت مسجد مذکور از شیراز به طرف مشهد رفتم و وقتی که به تهران رسیدیم و از تهران بیرون آمدیم، به پیرمردی روشن ضمیری اشاره کرد، اتومبیل ایستاد و چون اتومبیل دربست به اجاره آقای سید هاشم بود حقّ داشتیم که آن پیرمرد را در اتومبیل سوار کنیم، (همان گونه که آقای میرزا باقر از طرف مولایم دستور آورده بود و خبر داده بود که در راه مشهد به بزرگی برخورد می کنی که از او بهره هائی خواهی برد) این پیرمرد در ضمن سفر مطالب بسیار ارزنده و دستورالعملهای بسیار خوب به من تعلیم داد و حتّی پیش آمدهای زندگی مرا تا آخر عمر به من گفت و به من می فرمود که خیر تو در چیست، و چه کاری باید انجام دهی، خودش غذای شبهه ناک در ضمن راه نمی خورد و به من هم می گفت که: غذای شبهه ناک نخور، سفره ای با او بود، با آنکه من نمی دیدم او نانی تهیه کند! همیشه از میان آن سفره نان تازه ای بیرون می آورد با کشمش سبز و به من می داد و من می خوردم و بالأخره در راه که در آن زمان با نبودن آسفالت و ماشینهای غیر سریع السّیرکه طبعا چند روزی طول می کشید خوب مرا تربیت کرد و تذکرات لازم را برای تزکیه نفس به من گفت.

و عجیب این است که تا به امروز همه آنچه را که از زندگی و آینده من گفته دقیقا اتّفاق افتاده است.

تا آنکه رسیدیم به قدمگاه حضرت علی بن موسی الّرضا (علیه السّلام) در آنجا مرا به کناری کشید و گفت: اجل من نزدیک است، حتّی من به مشهد نمی رسم و از دنیا می روم، ولی از تو می خواهم، که وقتی مردم مرا با کفنی که همراهم هست کفن کن. و پولی دارم که در جیبم می باشد، با آن وسیله تدفین مرا در گوشه صحن مقدّس حضرت ثامن الحجج (علیه السّلام) مهیا کن و به آقای سید هاشم بگو ایشان تجهیز مرا به عهده بگیرند و نماز بر جنازه ام بخوانند. من از شنیدن این مطالب بسیار به وحشت افتادم و مضطرب شدم، فرمود: آرام باش و تا وقتی که اجل من نرسیده به کسی چیزی نگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش. وقتی به تپّه سلام، یعنی محلّی که گنبد مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) دیده می شود رسیدیم، اتومبیل ایستاد.

همراهان پیاده شدند و مشغول زیارت گردیدند. هر یک شوری از شوق ملاقات به سر داشتند، راننده از زائرین گنبدنما تقاضا می کرد، ولی پیرمرد روشن ضمیر به گوشه ای رفته بود و متوجّه گنبد مطهّر حضرت رضا (علیه آلاف التّحیة والثّناء) شده بود پس از سلام و زیارت و گریه زیاد گفت: آقا بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت نزدیک شوم.

سپس پا به قبله خوابید و عبایش را به سرش کشید و از دنیا رفت.

من مشغول گریه و ناله شدم وقتی مسافرین جمع شدند من قدری از شرح حالش را برای آنها گفتم، همه منقلب شدند و گریه زیادی کردند و جنازه شریفش را به مشهد آوردند و در صحن مطهّر دفن کردند، خدا او را رحمت کند.

 

در این جا تذکر چند نکته لازم است

 

اوّل آنکه: اگر انسان عشق و علاقه فوق العاده ای به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) پیدا کرد، آن حضرت او را حفظ می کنند و اگر احتیاج به تربیت داشته باشد به او پول سفر می دهند و پیرمرد روشن ضمیری را برای تربیت او با او همسفر می نمایند تا در راه مسافرت که بهترین جاها برای تربیت است او را تربیت کنند و لایق ملاقاتهای بعدی بنمایند.

دوّم آنکه: در میان مردم عادّی گاهی افرادی که رابطه مستقیم با حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دارند پیدا می شوند، مثل آقای میرزا محمّد باقر که از طرف حضرت ولی عصر (علیه السّلام) برای حاج مؤمن غذا می آورد، دستور سفر را تنظیم می کند و پول می آورد، لذا نباید حتّی مردم عادّی را هم دست کم گرفت، زیرا اولیاء خدا در بین مردم مخفی هستند.

سوّم آنکه: سالک الی الله نباید از غذای شبهه ناک یعنی طعامی که مخلوط به حرام است، استفاده کند، زیرا در غیر این صورت روحیه بی بندوباری در او ایجاد می شود و انسان در مقابل امر و نهی الهی ضعیف و بی توجّه می گردد، چنانکه آن پیرمرد روشن ضمیر، به حاج مؤمن دستور می فرمود و به او می گفت: از غذای شبهه ناک استفاده نکند.

چهارم آنکه: قدمگاه در حدود صد کیلومتری مشهد به طرف نیشابور قرار گرفته، آنجا محلّی است که مانند سنگ مقام ابراهیم در مسجدالحرام دو جای پا روی سنگ سیاهی بجا مانده و مردم معتقدند که آنها جای پای حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) است و من بسیار به آن محلّ که دارای گنبد و صحن و حرم مفصّلی است رفته ام و تا روز ۷ ماه رجب ۱۴۰۴ بی توجّه به آن مقام مقدّس بودم، یعنی فکر می کردم که مردم، آن سنگ و آن محلّ را درست کرده اند و هیچ مدرک و مأخذ صحیحی ندارد، ولی در روز مذکور که اوّل اذان ظهر در حال رفتن به تهران به آنجا رسیدم، به همراهان گفتم: برای آنکه نماز اوّل وقتمان از بین نرود خوب است در این محلّ نماز ظهر و عصر را بخوانیم، آنها قبول کردند و ماشین را جلو در صحن قدمگاه پارک کردند و ما وارد صحن شدیم، در آن کنار چشمه آب گوارائی است، که می گویند: با اشاره سر عصاء حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) جاری شده و ما تا آن زمان نه به اعتقاد آنکه این مطلب صحیح است و بخواهیم متبرّک شویم، بلکه چون آب دیگری آنجا نیست از آن چشمه وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم، در این موقع من به آن سنگ سیاهی که آثار قدمها روی آن بود نگاهی کردم دیدم قطعه شعری به این مضمون بالای آنها نصب شده است:

گر میسّر نشود بوسه زدن پایش را

هر کجا پا بنهد بوسه زنم جایش را

بر زمینی که نشان کف پای تو بود

سالها بوسه گه اهل نظر خواهد بود

من گریه ام گرفت و رفتم آن سنگ را بوسیدم و گفتم: آقاجان اگر ما پایت را نمی توانیم ببوسیم جای پایت را هم نمی دانیم کجا است که ببوسیم، ولی جائی را می بوسیم که مردم می گویند جای پای آن حضرت است. همین طور بر خلاف هر چند مرتبه ای که به آن مکان شریف مشرّف شده بودم اشک می ریختم و به آن جای پای احتمالی عشق می ورزیدم، تا آنکه نماز ظهرم را خواندم، بعد از نماز ظهر ناگهان چشمهایم سنگین شد حالت چرتی به من دست داد.

در عالم رؤیا می دیدم، که آن مکان شریف که در دامنه کوه قرار گرفته بود مبدّل به بیابانی شده که در دامنه همان کوه است و همان چشمه آب جاری است. و در طرف راست چشمه قریه کوچکی است که مردم آن بیرون قریه جمع شده اند و منتظر موکب همایون حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام)اند، من در آن حال متوجّه شدم که زمان را به عقب برگردانده اند و آن زمانی را به من نشان می دهند که حضرت ثامن الحجج (علیه السّلام) از آن بیابان عبور می فرمایند و این مردم به استقبال آن حضرت آمده اند، که موکب مبارک آن حضرت نمایان شد. مردم آن قریه سر از پا نمی شناختند، صدای گریه و ضجّه شوق تمام بیابان را پر کرده بود.

به هر حال می دیدم، که آن حضرت از کجاوه پیاده شدند و مردم دور وجود مقدّسش حلقه زده بودند، دستهای آن حضرت را می بوسیدند، آقا تشریف آوردند کنار همان چشمه، روی این سنگ سیاه که کنار همان چشمه افتاده بود ایستادند و می خواستند پاهای مبارکشان را از گرد و غبار راه بشویند که پیرمردی که ظاهرا بزرگتر اهالی ده بود با اصرار زیاد، بلکه با گریه و زاری درخواست کرد که آقا اجازه بدهند او آب بریزد و پاهای مقدّس آن حضرت را بشوید، بالأخره با اصرار زیاد اجازه گرفت و این کار را کرد و سپس آن سنگ را برای خود برداشت و در خانه نگه می داشت و سالها بعد از تشریف بردن آن حضرت به طرف طوس مردم نزد او می آمدند و از آن سنگ مقدّس استشفاء می کردند، تا آنکه شاید بعدها همان پیرمرد برای آنکه این سنگ فراموش نشود جای پائی روی آن سنگ حک کرد و شاید هم همان موقعی که حضرت روی آن ایستاده بودند جای پا روی آن سنگ افتاده بوده است.

به هر حال بعدها مردم با ولایت و با محبّت نسبت به خاندان عصمت (علیهم السّلام) خانه آن پیرمرد را مبدّل به حرم و صحن و بارگاه کردند و مردم شیعه، آن سنگ مقدّس را مورد احترام قرار دادند چنانکه مردم مسلمان سنگی را که حضرت ابراهیم (علیه السّلام) برای بنای کعبه رویش ایستاده در بلور و طلا گرفته اند و در وسط مسجدالحرام قرارش داده اند و از آن احترام می کنند و خدای تعالی نام آن را در قرآن برده و فرموده: «واتّخِذوا مِنْ مقامِ اِبْراهیم مصلًّی»([۳۷])

پس از این حالت خواب مانند که به خود آمدم، فکر می کردم که اگر این جریان حقیقت داشته باشد (که قطعا حقیقت دارد ولو آنکه ممکن است مختصر کیفیتش کم و زیاد شده باشد) این سنگ سیاه هزارها برابر، بر سنگ سیاهی که حضرت ابراهیم (علیه السّلام) رویش ایستاده و به این خاطر شرافت پیدا کرده و نامش مقام ابراهیم (علیه السّلام) شده، شرافت و برتری دارد، زیرا طبق آنچه از آیات قرآن و روایات استفاده می شود حضرت ابراهیم (علیه السّلام) پس از آن همه امتحانات و پوشیدن لباس خلّت و امامت تازه به مقام شیعیان حضرت علی بن ابیطالب و یا حضرت علی بن موسی الرّضا و سایر ائمّه (علیهم السّلام) می رسد و به این مقام مقدّس مفتخر می شود. و خدای تعالی در قرآن او را منحصرا در میان انبیاء به داشتن این مقام یاد می کند، که می فرماید: «و اِنّ مِنْ شیعتِهِ لابْراهیم».([۳۸])

بنابر این به همان اندازه که حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه آلاف التحیة والسّلام) بر حضرت ابراهیم (علیه السّلام) شرافت دارد، این سنگ هم بر سنگ مقام حضرت ابراهیم (علیه السّلام) شرافت خواهد داشت.

پنجم آنکه: در آن سرگذشت نامی از «تپّه سلام» برده شده است، این مکان شریف محلّی است که سابقا وقتی مردم به زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف می شدند، چشمشان برای اوّلین بار به گنبد مطهّر حضرت امام هشتم (علیه السّلام) می افتاد و لذا رانندگان مردم را از اتومبیل پیاده می کردند که به مردم گنبد را نشان بدهند آنها هم مشغول گریه و زیارت و اظهار محبّت نسبت به مقام مقدّس حضرت رضا (علیه السّلام) می گردیدند و اوّلین بهره این اظهار محبّت را راننده و کمک راننده می بردند، که در همان حال به زائرین می گفتند که: باید گنبدنما بدهید تا دوباره به ماشین سوارتان کنیم، زائرین هم با شوق و علاقه عجیبی این کار را می کردند و پول قابل توجّهی از مسافرین می گرفتند.

ششم آنکه: در این سرگذشت گفته شده که آن پیرمرد روشن ضمیر، از مرگ خودش خبر داده بود در اینجا این سؤال پیش می آید که آیا ممکن است کسی از لحظه و زمان مرگش مطّلع باشد با آنکه خدای تعالی می فرماید: «و ما تدْری نفْسٌ بِای ارْضٍ تموت».([۳۹])

در جواب می گوئیم که: چون اطّلاع از زمان مرگ مربوط به آینده است و احتمال بداء دارد و مشمول آیه شریفه «یمْحوا الله ما یشاء و یثْبِت»([۴۰])

می شود، نمی تواند صددرصد حتمی باشد ولی اگر خبردار شدن از زمان مرگ از طریق الهام و یا وعده الهی باشد و با توجّه به اینکه دنیا زندان مؤمن است و این خبر جزء وعده هائی است که نباید خدا تخلّف کند بعید نیست، که صددرصد حتّی لحظه مرگ را هم اولیاء خدا مطّلع باشند و منافاتی با آیه شریفه فوق الذّکر ندارد، زیرا در آیه قطعا منظور از اطّلاع از مکان مرگ بدون اخبار الهی است یعنی انسان بدون آنکه خدا به او خبر دهد از راههای مختلف دیگر از این موضوع مطّلع شود.

من خودم شخصی از علماء را که در مسجد گوهرشاد منبر می رفت و اسمش آقای «حاج شیخ اسماعیل ترک» بود دیدم، که یک روز روی منبر می گفت: من یک ماه دیگر روز پنج شنبه از دنیا می روم.

من تاریخ را یادداشت کردم ولی بعد فراموشم شده بود. بعد از یک ماه به من گفتند آقای شیخ اسماعیل ترک از دنیا رفته، من فورا به تاریخ و آنچه نوشته بودم مراجعه کرده دیدم دقیقا همان روزی است که او در یک ماه قبل تعیین کرده است.

و همچنین مرحوم پدرم دو هفته قبل از فوتش به من گفته بود چه روزی از دنیا می رود و من مشروح جریان را در کتاب «پروازروح» نقل کرده ام.

و نیز افراد مورد وثوقی از قول حاج مؤمن مذکور در شیراز نقل می کردند که در یکی از حجرات مسجد سردزک سید بزرگواری به نام «سید علی خراسانی» زندگی می کرد و دائما مشغول عبادت بود. یک هفته قبل از فوتش به من فرمود: سحر شب جمعه آینده من از دنیا خواهم رفت تو شب جمعه نزد من بیا که به تو کاری دارم. من شب جمعه نزد او رفتم دیدم مقداری شیر روی چراغ گذاشته و وقتی من نزد او نشستم شیر را آورد و دو استکان شیر میل فرمود و بقیه را به من داد و گفت: بخور، من آنها را خوردم، پس از آن فرمود: امشب من از دنیا می روم نماز و تجهیز من باید به وسیله آقای سید هاشم امام جماعت مسجد انجام شود و فردا فلانی می آید و می خواهد پول کفن مرا بدهد، تو قبول نکن ولی وقتی جناب حاج جلال قنّاد پول کفن را داد قبول کن و اجازه بده تا مرا از مال خودش کفن و دفن کند.

وقتی این سفارشات را به من فرمود، رو به قلبه نشست و مشغول خواندن قرآن شد، تا حدود سحر قرآن می خواند و من هم کنار او نشسته بودم و با او قرآن می خواندم، ناگهان دیدم چشمهایش به طرف قبله خیره شد و با سرعت صد مرتبه لااِله اِلاّ الله را تکـرار کـرد سپـس بـا کمـال ادب ایستـاد و گفـت: السّلام علیک یا جدّاه و مقداری عرض ارادت به پیشگاه معصومین (علیهم السّلام) نمود و بعد پا به قبله دراز کشید و مرتّب می گفت: یا علی یا مولا (البتّه منظورش از مولا حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) بوده است) و به من گفت: ای جوان مبادی بترسی به صورت من نگاه نکن من الآن راحت می شوم و به جوار جدّم می روم در آن موقع چشمهایش را روی هم گذاشت و ساکت شد و در یک لحظه از دنیا رفت، خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات نود و یکم

یکی از شیعیان خالص مولای متّقیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به نام «حاج محمّد حسن» در زمان مرحوم آیه الله «سید مهدی بحرالعلوم» (علیه الرّحمه) کنار دجله در شهر بغداد قهوه خانه ای داشت که از آن امرار معاش می کرد.

یک روز صبح که باران مختصری آمده و هوای لطیفی به وجود آورده بود و حاج محمّد حسن تازه مغازه را باز کرده و هنوز کسی از مشتریان به مغازه او نیامده بود، سر و کلّه یک افسر سنّی ناصبی پیدا شد.

او هنوز برای چای خوردن نشسته بود که شروع کرد به فحّاشی و جسارت به خاندان عصمت (علیهم السّلام) بخصوص به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) و حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) و مثل آنکه نمی توانست خود را کنترل کند، با خود حرف می زد و به آن حضرت جسارت می کرد.

حاج محمّد حسن که خونش به جوش آمده بود و از خود بی خود شده بود، اطراف خود را خلوت می دید تصمیم گرفت که افسر ناصبی را بکشد ولی چطور؟ او مسلّح است و حاج محمّد حسن اسلحه ای ندارد.

ناگهان فکری به نظرش رسید با خود گفت:

خوب است که از راه دوستی نزد او بروم و اسلحه اش را از دستش بگیرم و بعد او را با همان اسلحه بکشم.

لذا نزد او رفت و به او یکی دو تا چائی داغ و تازه دم داد و به او اظهار محبّت کرد و گفت:

سرکار این خنجری که در کمر بسته ای خیلی زیبا به نظر می رسد، آن را چند خریده ای و کجا آن را درست کرده اند.

آن احمق نادان هم مغرورانه خنجر را از کمر باز کرد و به دست حاج محمّد حسن داد و گفت:

بلی خنجر خوبی است من آن را گران خریده ام حتّی نگاه کن در دسته خنجر نامم را حکاکی کرده اند.

حاج محمّد حسن خنجر را از او می گیرد و با خونسردی غیرقابل وصفی آن را نگاه می کند و ضمنا منتظر است که آن افسر ناصبی غفلت کند تا کار خود را انجام دهد؟ در این بین افسر ناصبی صورت را به طرف دجله بر می گرداند ناگهان حاج محمّد حسن با یک حرکت فوری خنجر را تا دسته در قلب او فرو می برد و شکم او را می شکافد و تا هنوز کسی به قهوه خانه وارد نشده آن را ترک می کند و به طرف بصره فرار می نماید.

حاج محمّد حسن می گوید:

من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اوّل شب بود که وارد بصره شدم نمی دانستم چه بسرم خواهد آمد مگر ممکن است کسی افسر عراقی را در میان مغازه اش بکشد و او را همان جا بیاندازد و خنجرش را بردارد و فرار کند، ولی در عین حال از او دست بکشند و او را تعقیب نکنند.

به هر حال خود را به امام زمان (علیه السّلام) سپردم و گفتم: آقا من این کار را برای شما انجام دادم و سپس به طرف مسجدی رفتم که شب را در آن بیتوته نمایم.

آخر شب خادم مسجد که مرد فقیر نابینائی بود وارد مسجد شد و با صدای بلند فریاد زد که هر که در مسجد است بیرون برود چون می خواهم در مسجد را ببندم، کسی جز من در مسجد نبود، من هم که نمی خواستم از مسجد بیرون بروم لذا چیزی نگفتم.

او مطمئن نشد که کسی در مسجد نباشد، شاید هم با خود فکر می کرد که ممکن است کسی در مسجد خوابش برده باشد به همین جهت با عصا دور مسجد به تجسّس برخواست و با فریادی که هر خوابی را بیدار می کند دور مسجد گشت، ولی من از مقابل عصای او به طوری که او صدای پای مرا نشنود فرار می کردم.

بالأخره مطمئن شد که کسی در مسجد نیست لذا درِ مسجد را از داخل بست.

از پنجـره مسجـد نـور مهتاب به داخل مسجد تابیده بود، تا حدودی تشخیص داده می شد که او چه می کند او پس از آنکه درِ مسجد را از داخل بست لباسش را کند تشک کوچکی کنار محراب انداخت و خودش دو زانو مقابل آن تشک نشست و با عصا به دیوار محراب زد و خودش جواب داد کیه؟

(مثل اینکه کسی میهمانی برایش آمده و او در می زند و این جواب می دهد).

بعد خودش گفت: به به رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) تشریف آوردند و از جا برخاست و در عالم خیال آن حضرت را وارد مسجد کرد و روی تشک نشاند و به آن حضرت عرض ارادت کرد و پس از چند لحظه باز به همان ترتیب با عصا به دیوار مسجد کوبید و گفت: کیه، به خودش با صدای متین و سنگین جواب داد: ابوبکر صدّیق!!

گفت: به به حضرت ابوبکر صدّیق بفرمائید و او را در عالم خیال خود وارد مسجد کرد و کنار رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) نشاند و به او هم عرض ارادت نمود پس از آن عمر و عثمان را به همان ترتیب جداگانه وارد کرد ولی برای عمر احترام بیشتری قائل بود و به آنها هم اظهار ارادت می نمود.

پس از آنها عصای خود را آهسته به دیوار محراب زد مثل کسی که با ترس در بزند سپس گفت: کیه؟ خودش با صدای ضعیفی جواب داد: من علی بن ابیطالب هستم او با بی اعتنائی عجیبی گفت: شما را من به عنوان خلیفه قبول ندارم و شروع کرد به جسارت و بی ادبی به حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السّلام) و بالأخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبرّی کرد.

من که خنجر افسر ناصبی را همراه آورده بودم با خود گفتم که بد نیست این سگ خبیث ناصبی را هم بکشم و بالأخره من که از نظر دشمنان حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه زهراء (سلام الله علیهما) مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه یک متر باشد یا صد متر فرقی نمی کند.

لذا از جا برخاستم و او را هم کشتم و در همان نیمه شب درِ مسجد را که از داخل بسته بود باز کردم و به طرف کوفه فرار کردم و یکسره به مسجد کوفه رفتم و در یکی از حجرات مسجد اعتکاف نمودم و دائما متوسّل به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) بودم و عرض می کردم: آقا من این اعمال را به خاطر محبّت به حضرت علی بن ابیطالب و فاطمه زهراء (سلام الله علیهما) انجام داده ام و الآن چندین روز است که زن و بچّه ام را ندیده ام بالأخره سه روز از ماندن من در مسجد کوفه بیشتر نگذشته بود که دیدم درِ اطاق مرا می زنند، در را باز کردم شخصی مرا به خدمت «سید بحرالعلوم» دعوت می کرد و می گفت: آقا شما را می خواهند ببینند.

من به خدمت سید بحرالعلوم که در مسجد کوفه در محراب حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نشسته بودند رسیدم.

ایشان به من فرمودند: حضرت ولی عصر (علیه السّلام) فرموده اند که: «ما آن خون را از دکان تو برداشتیم تو با کمال اطمینان به مغازه ات برو و به زندگیت ادامه بده کسی مزاحمت نخواهد شد».

گفتم: چشم قربان و دست سید بحرالعلوم را بوسیدم و یکسره با اطمینانی که از کلام سید در قلبم پیدا شده بود به طرف بغداد رفتم.

وقتی به بغداد رسیدم وسط روز بود اوّل با خودم گفتم: بد نیست به طرف قهوه خانه ام بروم و ببینم آنجا چه خبر است!

وقتی نزدیک قهوه خانه رسیدم دیدم قهوه خانه باز است و جمعیت هم به عنوان مشتری روی صندلیها برای خوردن چائی نشسته اند و شخصی بسیار شبیه به من که حتّی برای چند لحظه فکر می کردم که در آینه نگاه می کنم و خود را می بینم مشغول پذیرائی از مشتریان است!

مردم متوجّه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوه خانه رفتم تا آنکه به در قهوه خانه رسیدم دیدم آن فردی که شبیه به من بود به طرف من آمد و سینی چائی را به من داد و ناپدید شد من هم با آنکه لرزش عجیبی در بدنم پیدا شده بود به روی خودم نیاورم و به کارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم!

ضمنا به یادم آمد روزی که می خواستم از منزل بیرون بیایم زنم به من گفته بود مقداری شکر برای منزل بخر لذا آن شب من چند کیلو شکر خریدم و به منزل رفتم.

وقتی در زدم زنم در را باز کرد و من کیسه شکر را به او دادم.

او گفت: باز چرا شکر خریدی؟!

گفتم: تو چند روز قبل گفته بودی که شکر بخرم.

گفت: تو که همان شب خریدی چرا فراموش می کنی؟ و بدون آنکه زنم از نبودن چند روزه من اظهار اطّلاع کند وارد منزل شدم و فهمیدم آن کسی که به شکل و قیافه من در دکان بوده شبها هم به منزل می آمده.

تا آنکه موقع خوابیدن شد دیدم زنم رختخواب مرا در اطاق دیگر انداخت.

گفتم: چرا جای مرا آنجا می اندازی!!

گفت: خودت چند شب است که کمتر با من حرف می زنی و گفته ای که جای مرا در آن اطاق بینداز!!

من به او گفتم: درست است ولی از امشب دیگر با تو در یک اطاق می خوابم.

اینجا تذکر این نکته لازم است که تصوّر نشود انسان می تواند افراد مرتد و ناصبی را با آنکه آنها واجب القتل هستند بدون اذن حاکم شرع مخصوصا اگر جان خودش به خطر بیافتد بکشد.

زیرا اگر این عمل را انجام داد ممکن است مورد مآخذه اخروی واقع شود و امّا حاج محمّد حسن طبق آنچه از حالات او و کمک حضرت بقیةالله روحی فداه نسبت به او استفاده می شود این است که به او حالتی دست داده که دیگر نتوانسته خود را نگه دارد و تقریبا تکلیف از او ساقط شده است.

و احتمالاً شخصی که به شکل و قیافه او در مغازه کار می کرده و به خانه او می رفته ملکی بوده است که خدای تعالی او را مأمور فرموده که کارهای او را انجام دهد تا مردم متوجّه غیبت او نشوند و به کنجکاوی نپردازند.

 

ملاقات نود و دوم

حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دوست دارد که یارانش بدانند آن حضرت دارای صفات کمالیه الهیه است، او تمام صفات حسنه را دارا است، خدای تعالی در قرآن مجید می خواهد حضرت بقیةالله و اجداد معصومش (علیهم السّلام) را معرّفی کند با این جمله که: «و مِنْهمْ سابِقٌ بِالْخیراتِ»([۴۱]) معرّفی می نماید.

آیا می دانید معنی این جمله چیست؟ تفسیر عجیبی دارد، شاید بهترین تفسیرش جمله ای است که در زیارت جامعه خطاب به ائمه معصومین (علیهم السّلام) می گوئیم:

«ان ذکرالخیر کنتم اوّله واصله و فرعه ومعدنه و ماواه و منتهاه».

یعنی: اگر در عالم از چیز خوبی اسم برده شود، اصل آن خوبی و فرع آن خوبی و اوّل آن خوبی و معدن آن خوبی و مأوای آن خوبی و انتهای آن خوبی، شمائید.

شمائید که در میدان سبقت بر خوبیها از همه پیشی گرفته اید.

بنابر این در عالم خلقت و تکوین صفت خوب و کمالی تصوّر نمی شود، مگر آنکه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) آن را دارا هستند.

از این رو اگر کسی بخواهد، به امام زمان (علیه السّلام) نزدیک شود و با آن حضرت ارتباط داشته باشد، باید صفات روحی خود را کپیه صفات روحی آن حضرت قرار دهد و از سنخ صفات آن حضرت در خود نمونه ای به وجود آورد و به تعبیر جامع تر، تزکیه نفس کند و خود را از آلودگیهای روحی نجات دهد و حتّی کوچکترین اعتیاد و صفتی که بین او و آن حضرت فاصله می اندازد نداشته باشد.

بنابر این مقرّبترین فرد مسلمان به امام زمان (علیه السّلام) کسی است که هیچ یک از صفات رذیله و حتّی اعتیادها و اعمالی که آن حضرت انجام نمی دهند ولو حرام نباشد در او وجود نداشته باشد، ولی در مقابل صفات کمالیه انسانیه به طور کامل در او وجود داشته باشد.

مردی که در صداقتش تردید ندارم و در شیراز به شغل رانندگی اشتغال دارد و اسمش آقای «عبدالله پور» است می گفت:

قصد داشتم از قم به شیراز بیایم، سر پل آهنچی در شهر قم چند دقیقه ای منتظر مسافر شدم، ناگهان سید بزرگواری نزد من آمد و به من فرمود: من می خواهم به شیراز بروم، کرایه ماشینت دربست تا شیراز چقدر است؟

گفتم: سیصد تومان.

فرمود: مانعی ندارد، در را باز کرد و در صندلی عقب ماشین من نشست.

من از طرفی خوشحال بودم، که یک نفر پول چند مسافر که می خواسته مدّتها منتظرشان باشم داده است، ولی از طرف دیگر می ترسیدم که او در راه و بیابان به من حمله کند و ماشین و پولهایم را بگیرد و مرا در بیابان بیاندازد و برود.

لذا وقتی حرکت کردم آینه ماشین را طوری تنظیم نمودم که کاملاً به این وسیله مراقب او باشم.

امّا همین که وارد بیابان شدیم وضع عجیبی شد، من دیگر جادّه را نمی دیدم، کیفیت حرکت را درک نمی کردم، فقط آن آقا چند جمله ای از وضع زندگی من پرسیدند، من بی اختیار گرفتایهایم را برای او شرح دادم، از حال شما پرسیدند من جواب دادم، بعد مشغول قرآن خواندن شدند.

در این موقع که من به خاطر سکوتی که در ماشین مستقرّ شد به خود آمدم و متوجّه جادّه شدم، احساس کردم که نزدیک «شهرضا» هستم.

امّا باور کردنی نبود، ما چگونه در این مدّت کوتاه راه بین قم و اصفهان و بعد از آن اصفهان تا شهرضا را طی کرده ایم؟ علاوه بر این ما به کلّی شهر اصفهان که در راه بوده است ندیده ایم، تنها گذشتن از میان شهر اصفهان یک ساعت طول می کشید!!

در همین افکار بودم که دکه سیگار فروشی در کنار جادّه توجّه مرا جلب کرد، من هوس سیگار کردم به آقا عرض کردم: اجازه می فرمائید من یک پاکت سیگار بگیرم و خدمت برسم، چیزی نفرمود ولی من سکوتش را موجب رضا دانستم و ماشین را کنار جادّه نگه داشتم و به دکه سیگار فروشی رفتم و یک پاکت سیگار خریدم، ولی وقتی به سوی ماشین برگشتم دیدم آن آقا در ماشین تشریف ندارند، با خودم فکر می کردم که شاید او هم برای توالت رفته و برمی گردد و حال آنکه آنجا بیابان بود و برای این کار محلّی وجود نداشت. هر طور بود سیگاری آتش زدم و پشت فرمان نشستم و آن سیگار را کشیدم باز هم او نیامد، چند مرتبه بوقهای ممتد زدم، باز هم از او خبر نشد، از ماشین پیاده شدم هر چه اطرافم را گردش کردم، کسی در آنجا نبود، وقتی روی صندلی عقب ماشین را نگاه کردم دیدم، سیصد تومان پول که بنا بود در شیراز به من بدهد روی صندلی گذاشته و غائب شده است.

و من گمان می کنم، که علّت رفتن آن حضرت مبادرت نمودن آقای عبدالله پور به سیگار خریدن و سیگار کشیدن که لااقلّ عمل لغوی بوده و بوی دودش موجب اذیت دیگران است و قطعا آن حضرت این عمل را برای دوستانش نمی پسندد، بوده است.

در قضیه دیگری نقل شده که حضرت ولی عصر (علیه السّلام) وارد مجلسی که دوستانشان جمع بودند می شوند و با همه معانقه می کنند ولی از معانقه با دو نفر خودداری می فرمایند. شخصی که مقرّبتر بوده از آن حضرت سؤال می کند که: چرا شما با آن دو نفر معانقه نفرمودید، آن حضرت می فرمایند:

به خاطر آنکه آن یکی سیگار می کشد و دهانش بوی سیگار می دهد و آن دیگری شاربهایش بلند است.

 

ملاقات نود و سوم

بدون تردید زیارت جامعه، از صحیح ترین زیارتهائی است که می توان در جمیع بیوتات پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) یعنی حرمهای ائمّه اطهار و امامزاده ها (علیهم السّلام) قرائت کرد.

زیرا این زیارت شریف متضمّن شناخت امام و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) است.

مکرّر نقل شده که افرادی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را با زیارت جامعه زیارت کرده اند و آن حضرت مضامین آن را تأیید فرموده اند.

در این زیارت علاوه بر آنکه اظهار ادب به مقام مقدّس ائمه اطهار (علیهم السّلام) شده اظهار عشق و اظهار محبّت شدید در آنجا که مکرّر می گوید: جان و مال و پدر و مادر و هر چه دارم به فدایتان باد، گردیده است.

یکـی از علمـاء بـزرگ که حاضر نشد نامش را در کتاب ببـرم می گفت: روز یـکشنبه ای بـود بـه حـرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف شدم، دیدم در پائین پای حرم مطهّر، رو به قبله شخصی نشسته که من فوق العاده از دیدن سیرت او متنفّر بودم و اتفاقاً جائی هم جز در کنار او برای من وجود نداشت.

من متوسّل به امام عصر (علیه السّلام) گردیدم، که به من لطفی بفرمائید.

بالأخره هر طور بود کنار آن شخص نشستم و او تازه مفاتیح را برداشته بود که زیارت جامعه بخواند، چند خطّی از زیارت جامعه را خواند ولی همان سیرت ناپاک او کسالت را بر او مستولی کرد و او نتوانست ادامه دهد و مفاتیح را به من داد و از جا حرکت کرد و رفت و من به علّت آنکه قبلاً مفاتیح پیدا نکرده بودم و اینک دارای مفاتیح شده ام و اینکه او از کنار من رفته و من از ظلمت مجالست با او نجات پیدا کرده ام خوشحال بودم.

امّا نمی دانستم، که پروردگار متعال می خواهد در این زیارت مرا به فیض عظمائی برساند.

در همین بین دیدم سید بزرگواری کنار دیوار نشسته، من بی اختیار دست مبارکشان را گرفتم و بوسیدم، آن آقا که بعداً به تصریح خودشان و سائر علائم قطعیه فهمیدم امام زمان (علیه السّلام) هستند به من نگاه می کردند و آمدند در جای شخص مذکور که رفته بود نشستند.

آقا اوّل از من احوال پرسیدند و فرمودند: از کجا می آئی؟ من جواب عرض کردم. سپس فرمودند: امام زمانت الآن اینجا است و تو او را نمی شناسی.

زیارت جامعه زیارت همه معصومین است.

ما از گرفتاری دوستانمان خبر داریم.

شهداء ما زنده هستند و همچنین مرده های ما.

من زیارت جامعه را خطاب به آن حضرت و حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) خواندم.

فرمودند: کاری نداری، گفتم: شما فرزند پیغمبرید برای تعجیل فرج حضرت بقیةالله (علیه السّلام) دعاء کنید، آقای ما از ظلمهائی که در عالم می شود دلشان خون است.

آقا گریه زیادی کردند ولی چیزی نگفتند، سپس به آن آقا که هنوز او را نشناخته بودم گفتم: سفارش ما را به مولایم حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بفرمائید که ناگهان دیدم ایشان کنار من نیستند.

من خودم در این زمینه جریان جالبی دارم که باید از الطاف حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) فوق العاده تشکر کنم:

روزی در «کانون بحث و انتقاد دینی» طبق معمولم که همه روزه برای پاسخ به سؤالات مردم می نشستم، نشسته بودم، یکی از روحانیون که پاکی و صداقت از قیافه اش هویدا بود و بعدها متوجّه شدم که مرد بسیار بزرگواری است وارد دفتر کارم شد، او در حالی که گریه می کرد زمزمه ای داشت که به آن وسیله به من اظهار لطف و محبّت می فرمود.

من اوّل فکر کردم که شاید او کتابهای مرا خوانده و اشتباهاً فکر می کند که من هم از مطالبی که نوشته ام بهره ای دارم و لذا با دیدن من، این حالت به او دست داده است.

ولی بعداً خودش چنین توضیح داد که:

چندی پیش من از بعضی از مغرضین، مطالبی علیه شما شنیده بودم و دلم نسبت به شما چرکین بود، تا آنکه دیشب (شب جمعه ۲۸ ربیع الثّانی سال ۱۳۶۰) در عالم رؤا دیدم، که شما در حرم مطهّر حضرت رضا (علیه السّلام) ایستاده اید و جمع زیادی از علماء بزرگ با شما ایستاده اند و شما خطاب به حضرت ولی عصر (علیه السّلام) زیارت جامعه را می خوانید و تمام علماء هم آن زیارت را با شما می خوانند، تا آنکه زیارت تمام شد، آقا رو به من کردند و از شما تعریف نمودند

(اینجا شخص مذکور مطالبی را که حضرت درباره من فرموده بودند نوشته بود و به من داد عیناً آن نوشته به امضاء خود ایشان نزد من موجود است) و من بخاطر آنکه، ناپاکی، آن روحانی محترم را متّهم نکند ناگزیرم که آنها را نقل نکنم و فقط به بعضی از حملاتی که بعدها آثارش را دیدم و برای دیگران هم بعضی از مطالبش مفید است اکتفا نمایم.

طبق نوشته معظّم له حضرت فرموده بودند:

او خدمات دینی و امور مهمّه را بدون هیچ واهمه ای انجام دهد، زیرا ما پشتیبان ایشان هستیم.

از کمک و یاری مستمندان به خصوص یتیم، مسکین و فقیر دریغ ننماید.

حضرت بقیةالله (علیه السّلام) فرمودند: ما ناظر اعمال ایشان هستیم.

به ایشان بگوئید: برنامه تبلیغات ایشان بسیار عالی است و مورد قبول عندالله و عندالرّسول (صلی الله علیه وآله) است.

(در اینجا در نامه او مطالبی بود که از نقلش معذورم) و بعد فرموده بودند که هرگاه خواستند ما را ببینند متوسّل به مادرم بشوند، سپس معظّم له نوشته است: آنگاه مولا صاحب العصر والزّمان در حقّ شما دعاء فرمودند، بعد همگی با حضرت معانقه کردیم و مطالبمان را خدمت حضرت عرض کردیم. حقیر نیز از حضرت سؤالی کردم که باید مکتوم بماند.

و بعد مطالبی معظّم له نقل می کرد که مشعر به صدق رؤیای او بود.

و عجیب این بود که بعد از نقل این جریان و رفتن ایشان از نزد من، من که حتّی یک دقیقه هم برای حفظ کردن زیارت جامعه وقت صرف نکرده بودم با کمال تعجّب دیدم زیارت جامعه را حفظم و از آن وقت به بعد در حرمهای ائمّه و امامزاده ها (علیهم السّلام) مقیدم بیشتر زیارت جامعه را بخوانم.

در اینجا تذکر چند نکته را لازم می دانم:

 

اوّل:

آنکه از قول آن عالم بزرگ گفتیم شخصی را می بیند که از سیرت او متنفّر است آیا این مطلب صحیح است؟

در جواب می گوئیم: بعضی افراد اگر چه در حرم برای زیارت و یا در مسجد برای عبادت آمده اند ولی چون سیرت شیطانی و یا حیوانی دارند حتّی حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) هم از آنها متنفّر است.

زیرا چه بسا کسانی برای سرقت و یا نگاه کردن به نامحرم و ارضاء غریزه جنسی (نعوذا بالله) و یا با عقائد فاسد وارد حرم و مسجد می شوند که طبعا هر چه عبادت هم بکنند بی فایده بوده و بلکه برای آنها جز بدبختی چیز دیگری ندارد زیرا خدا در قرآن فرموده: «و لایزید الظّالِمین اِلاّ خسارا».([۴۲])

و امّا چطور شد که آن عالم متوجّه سیرت او شده بود؟ شاید به خاطر سابقه ای که با او داشته است و یا به عللی خدای تعالی می خواسته پرده از روی چشم معظّم له بردارد.

شخصی نقل می کرد که:

من یک شب در عالم رؤیا دیدم وارد حرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) شده ام آن حضرت روی ضریح نشسته اند و شمشیری روی زانو گذاشته اند و آنچه زائر اطراف قبر مطهّر آن حضرت است الاّ چند نفر بقیه همه به صورت حیواناتند.

در این بیـن خـوکـی کـه خـورجینـی راهـراه روی دوشـش، با خصوصیات معینی بـود، نزدیک من آمد حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) فرمود: سه روز این خوک را میهمان کن.

من عرض کردم: آقا مگر انسان پیدا نمی شود که خوکی را من میهمان کنم؟!

فرمود: من این همه حیوانات را میهمان کرده ام تو هم سه روز خوکی را میهمان کن.

از خواب بیدار شدم، نمی دانستم تعبیر این خواب چیست، صبح قبل از آفتاب دیدم، در خانه را می زنند، وقتی در را باز کردم دیدم یکی از دوستان است آمده و از من تقاضا دارد که سه روز در منزل ما بماند و میهمان ما بشود.

من با کمال تعجّب دیدم همان خورجین و همان خصوصیات که در خواب برای آن خوک دیده بودم در این دوست قدیمی ما وجود دارد.

به او گفتم: بفرمائید مانعی ندارد و بخصوص که شب گذشته حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) هم میهان شدن شما را در خانه ما حواله فرموده اند.

گفت: چطور؟

گفتم: به خدا قسم تا روز آخر مطلب را نخواهم گفت.

او فکر می کرد که مورد لطف آن حضرت واقع شده است و شاید هم همین طور بود، ولی من قصّه را برای او نقل نمی کردم، که مبادی متأثّر شود و این عمل خلاف دستور پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلّم) است که فرموده:

«اکرم الضّیف ولو کان کافرا» میهمان را گرامی بدارید ولو آنکه کافر باشد.

ولی روز آخر که مطلب را به او گفتم، او بسیار گریه کرد و گفت: این سیرتی را که شما از من در خواب مشاهده کرده اید فقط مربوط به این است که من شغلی دارم که گاهی آلوده به کسب حرام می شوم.

بنابر این هیچ مانعی ندارد که انسان به خاطر داشتن یک صفت حیوانی مثل حرام خوری سیرتش به صورت حیوانات جلوه کند و در حرم حضرت رضا(علیه السّلام) هم باشد و به زیارت آن حضرت هم برود.

 

دوّم:

او از قـول حضـرت ولی عصر (علیه السّلام) نقـل کـرده بـود کـه فرموده بودند:

زیارت جامعه زیارت همه معصومین یا چهارده معصوم (علیهم السّلام) است.

شاید منظور حضرت ولی عصر از این کلمه دوازده امام و حضرت زهرا (سلام الله اجمعین) بوده، زیرا ممکن نیست که منظورشان پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلّم) هم باشد چون کلمه و (ذریة رسول الله) و یا کلمه (والی جدکم بعث الروح الامین) و زیادی از جملات دیگر ممکن نیست بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله و سلّم) خطاب شود.

 

سوّم:

دوست روحانی ما از قول مولا و آقای همه، حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) نقل کرده بود که آن حضرت فرموده بودند که:

هـرگـاه خـواستنـد مـا را ببیننـد متـوسّـل بـه مـادرم بشـونـد.

آیا منظور از کلمه (مادر) حضرت نرجس (سلام الله علیها) است یا حضرت فاطمه زهرا (علیها السّلام) است؟

در جواب باید عرض کنم که: اگر چه انصراف این کلمه بیشتر متوجّه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) است و به نظر می رسد آنچنانکه آن حضرت در جمیع حوائج بسیار سریع کار انجـام مـی دهنـد، بخصوص اگر نماز استغاثه به آن حضرت را که در مفـاتیـح نقـل شـده بخـواننـد، حـاجـت مـلاقـات بـا امام زمان (علیه السّلام) را هم سریع از خدا می خواهند ولی از مقام والای حضرت نرجس روحی لها الفداء آن هم در نظر حضرت بقیةالله (علیه السّلام) نمـی تـوان بـه آسـانـی گـذشـت.

حضـرت نرجس (علیها السّلام) بـه قـدری در بیـن خـانـدان عصمـت و طهارت (علیهم السّلام) پر قیمت و عزیز است که وقتی به حضـرت حکیمـه (علیها السّـلام) در مـوقـع تـولّـد حضـرت ولـی عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) می گوید: خانمم، آن حضرت به او می فرماید: «تو خانم من هستی» و به توضیح ما، تو کسی هستی که در ایجاد بدن مقدّس روح عالم امکان و نماینده و مظهر خدا شریک بوده ای و تو آن کسی را که تمام انبیاء و اولیاء و بلکه خدای تعالی انتظارش را می کشیدند به دنیا آوردی، سلام و درود خدا بر تو باد.

لذا هیچ استبعاد ندارد که منظور حضرت بقیةاللهروحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء از کلمه «مادرم» حضرت نرجس (علیها السّلام) باشد، چنانکه مکرّر تجربه شده با توسّل به آن بانوی عالم، حوائج بزرگی برآورده گردیده است.

 

ملاقات نود و چهارم

این روزها که مشغول نوشتن این کتاب هستم، ماه ذیقعده ۱۴۰۴ هجری قمری است و برای زیارت قبر مقدّس حضرت زینب (سلام الله علیها) در دمشق بسر می برم.

لذا مایلم در اینجا قسمتی از مشاهدات خود را که در اعتاب مقدّسه اهل بیت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و بعضی از اصحاب آن حضرت که در شام دفنند، برایم اتّفاق افتاده بنویسم.

در شب میلاد حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) یعنی ۱۱ ذیقعده سال ۱۴۰۴ هجری قمری مجلس جشنی در منزل یکی از علماء ایرانی ساکن محلّه «سیده زینب شام» برقرار بود، ما هم با چند نفر از دوستان در آن مجلس شرکت کردیم.

در آن مجلس هر کس حاجتی داشت، شاید هم همه افراد حاجتشان را گرفتند، زیرا از وضع مجلس پیدا بود که مورد توجّه خاندان عصمت (علیهم السّلام) بخصوص حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) قرار گرفته است، مجلسی که در میان جمع امویین، یعنی طرفداران بنی امیه برگزار شده و اکثر ساکنین آنجا دشمن خاندان عصمت (علیهم السّلام)اند چرا مورد توجّه آن حضرت قرار نگیرد.

به هر حال، من هم در آن مجلس حوائجی داشتم که یکی از آنها این بود که آن حضرت به من توفیق نوشتن این کتاب را لطف بفرماید.

چند روز بعد در یک ارتباط روحی که بهترین تمثیلش ایـن اسـت کـه بگـویـم، در خـواب متـوجّـه شدم که حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) می فرمایند: ما از قبل همه وسائل نوشتن کتاب را برای تو فراهم کرده ایم.

منزل یکی از دوستانمان را برای تو مخلّی و آماده و دل او را مملوّ از محبّت به تو نموده ایم، او مگر کمال پذیرائی را از تو نکرده است؟

اینها مگر توفیق نیست! که ما برای تو فراهم نموده ایم؟!

چرا تنبلی می کنی و به کارت ادامه نمی دهی؟

گفتم: آقا کتاب ندارم، ملهم شدم که کتاب فراهم می شود، ولی نمی دانستم که از کجا کتاب را باید تهیه کنم. چند روز گذشت و من مشغول نوشتن این کتاب بودم و از محفوظاتم استفاده می کردم، تا آنکه دیدم دیگر باید مطالعه کنم و به کتاب احتیاج دارم، با خودم فکر می کردم شاید، باید به علماء شیعه ساکن در دمشق مراجعه کنم و از آنها کتاب به امانت بگیرم، ولی به مجرّدی که این فکر به مغزم خطور کرد و دوست میزبانمان متوجّه این معنی شد با اراده خود حضرت بقیةالله (علیه السّلام) که همه کارهای خیر به وسیله آن حضرت انجام می شود، او یک دوره کتاب «بحارالانوار» خرید و به منزل آورد.

با آنکه او قطعا در غیر این صورت این کتاب را نمی خرید و شاید هم اگر قصد خریدنش را داشت در دمشق به این سهولت آن هم بهترین چاپهای آن کتاب را نمی توانست تهیه کند.

و بالأخره من بیشتر از این نمی توانم شرح این جریان را نقل کنم.

ولی با یک کلام می توانم بگویم، تمام توفیقاتی که در نوشتن این کتاب به استثناء خطاهایی که احتمالاً در آن واقع می شود دارم، مربوط به الطاف حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء می باشد.

جالب توجّه این بود که اوّلین جلدی که در میان متجاوز از صد جلد دوره بحارالانوار به دستم رسید، یعنی از میان آن کتابها برداشتم که طرز چاپ و جلد آن را مشاهده کنم، مجلّد ۶۹ آن کتاب بود. وقتی آن را باز کردم صفحه ۲۵۴ باب ۳۷ در صفات بندگان خوب و اولیاء خدا بود.

این تصادف، با این راهنمائی معنوی را به فال نیک گرفتم و تصمیم دارم که به یاری خدا مطالبی را از این جلد از کتاب بحارالانوار در ضمن حکایات و مطالب خودم بیاورم تا دوستان حضرت بقیةالله روحی فداه سرشار از کمالات روحی و معنوی گردند و آنها هم خود را به مقام اولیاء خدا برسانند.

یکی از موثّقین از قول بعضی از مراجع بزرگ تقلید نقل می کرد، که یکی از علماء تهران روزی برای من نقل کرد که:

روزی در منزل نشسته بودم، مرد نسبتا سالخورده ای که موی محاسنش مقداری سفید شده بود و اسمش شیخ حسن بود نزد من آمد و گفت: من می خواهم درس بخوانم باید شما برای من درس «جامع المقدّمات» شروع کنید.

من با آنکه کار زیادی داشتم و طبعا این در شأن من نبود ولی مثل آنکه مجبور باشم برای او درس بگویم، گفتم: مانعی ندارد و درس را شروع کردم و همه روزه برای او درس می گفتم و او کم کم با من خصوصی شده بود و روزها بیشتر اوقاتش را در منزل ما می گذراند.

یک روز کارم در یکی از ادارات دولتی زمان طاغوت گیر کرده بود.

شخصی نزد من آمد و گفت: فلان مبلغ را اگر به من بدهید من کارتان را فوری درست می کنم.

من می خواستم آن را قبول کنم که شیخ حسن گفت: او نمی تواند این کار را درست کند و این کار درست شدنی نیست، من توجّه نکردم ولی بعدها دیدم با همه تلاشهائی که کردم آن کار درست نشد.

یک روز برای او درس می گفتم ولی مطالعه نکرده بودم به من گفت: شما دیشب درس را مطالعه نکرده اید علّتش هم این بوده که شما تجدید فراش کرده اید و خانم جدیدتان برای آنکه شما مطالعه نکنید و به او توجّه بیشتری بنمائید کتابتان را در فلان محل مخفی کرده و لذا شما دیشب هر چه تجسّس کردید آن را پیدا نکردید و مطالعه درس مرا ترک فرمودید.

من رفتم کتاب را در همان جائی که او گفته بود یافتم و از خانم جدیدم وقتی مطلب را سؤال کردم دیدم همان گونه است که او فرموده است.

در اینجا به فکر فرو رفتم و از او سؤال کردم که تو این مطالب را از کجا می فهمی؟

گفت: من جریانی دارم ولی به کسی آن را نمی گویم امّا شما چون استاد من هستید، تنها به شما خواهم گفت.

من در یکی از دهات اطراف مشهد زندگی می کردم پدرم روحانی آن قریه بود، بیست سال قبل از دنیا رفت مردم ده جمع شدند و عمّامه پدرم را بر سر من گذاشتند و اطراف مرا گرفتند و مرا به عنوان روحانی انتخاب کردند، من هم جوان بودم نفسم مرا به طرف هواها و خودخواهیها می کشاند و به من اجازه نمی داد، که اگر چیزی را نمی دانم اظهار نادانی کنم و خلاصه بیست سال بدون داشتن علم و دانش برای مردم عقائد و احکام مطابق سلیقه خودم می گفتم و شاید دهها بار مسائل ناصحیح و غیر واقعی برای مردم گفته بودم.

سهم مبارک امام (علیه السّلام) را بدون اجازه می گرفتم و مصرف می کردم.

تا آنکه یک روز که به آینه نگاه می کردم، دیدم چند لاخ موی ریشم سفید شده و آثار پیری در چهره ام ظاهر گردیده نفس لوّامه و وجدانم مرا مورد سرزنش قرار داده، که تا کی می خواهی مردم را بفریبی و بدون علم و دانش رهبر مردم باشی؟

لذا همان جا نشستم و زیاد گریه کردم و شب به مسجد رفتم و در منبر به مردم گفتم: که من بدون داشتن علم خیلی مسائل را برای شما گفته ام و چه بسا بسیاری از اعمال شما را باطل کرده ام و لذا از شما عذر می خواهم آنها اوّل گمان کردند که من شکسته نفسی می کنم ولی وقتی دیدند که آن مطالب را جدّی می گویم به من حمله کردند و مرا کتک زدند و از ده بیرونم نمودند.

زن و بچّه من هم به خاطر آنکه من مایه ننگ آنها بودم مرا ترک کردند و من تنها و پای پیاده به طرف تهران حرکت نمودم.

یکی دو روز در راه بدون پول و غذا و آب در بیابانها سرگردان بودم و بالأخره نزدیک تهران وقتی فشار زیادی روی من آمد عرض کردم: پروردگارا! یا مرا از این دنیا بیرون ببر و یا فرجی برایم برسان، من در راه تو این قدم را برداشته ام، دستم را بگیر و مرا از یاران خودت قرار بده و گناهان مرا ببخش و بیامرز.

ناگهان دیدم آقای بزرگواری در بیابان کنار من راه می رود.

اوّل خیلی تعجّب کردم که او از کجا یک دفعه کنار من پیدا شده و بلکه مقداری هم از او ترسیدم ولی وقتی دیدم او با کمال ملاطفت اسم مرا می برد و می گوید: ناراحت نباش، خدا تو را می بخشد و چند کلمه دیگر که در این ارتباط به من گفت، قلبم آرام شد و خوشحال شدم و مثل کسی که زیر بار سنگینی قرار گرفته و یک دفعه آن بار را از دوشش برداشته اند راحت شدم و مطمئن گردیدم، که او برای کمک به من آمده است.

او به من گفت: فردا صبح در تهران به مدرسه «میرزا محمود وزیر» می روی و به متصدّی مدرسه می گوئی! فلان حجره که امروز خالی شده باید به من بدهی تا من در آن سکونت کنم او آن حجره را به تو می دهد و تو در آن سکونت می کنی.

بعد نزد فلان عالم برو (که شما بودید) و به او بگو به تو درس بدهد، او نمی تواند این کار را نکند و این پول را هم بگیر و درس بخوان و هر وقت دلت تنگ شد مرا یاد کن تا من نزد تو بیایم و با تو حرف بزنم.

من آنچه او فرموده بود، انجام دادم و لذا نزد شما که آمده بودم به من فورا اجازه دادید! که از درس شما استفاده کنم و درس خصوصی برای من ترتیب دادید و آنچه من از مغیبات گفته ام او به من فرموده بود که من برای شما می گفتم!.

در اینجا من به شیخ حسن گفتم: آیا ممکن است برای من هم اجازه بگیری تا خدمتشان برسم.

او روی سادگی گفت: بله من او را اکثر اوقات می بینم و حتما به تو اجازه خواهد داد.

او آن روز رفت و چند روز نیامد، پس از چند روز دیگر که آمد گفت: من به آقا عرض کردم و برای شما تقاضای ملاقات نمودم ایشان فرمودند: به شما بگویم: هر وقت تو هم خود را مثل شیخ حسن شکستی و این چنین گذشتی در راه دین نمودی ما خودمان به دیدن تو می آئیم و با کمال معذرت آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) به من فرمودند: که دیگر به درس تو نیایم.

در اینجا شیخ حسن از من خداحافظی کرد و رفت و من دیگر او را ندیده ام.

 

ملاقات نود و پنجم

شب بیست و سوّم ماه مبارک رمضان ۱۴۰۳ با جمع شدن جمعی از عشّاق امام زمان (علیه السّلام) و احیاء و گریه و زاریها از سر شب تا صبح در منزل یکی از دوستان، اهل مجلس فیوضات زیادی بردند. در آن شب چند نفر مریض صعب العلاج که به آن منزل آورده بودند همه در همان مجلس شفا یافتند، این چیزی بود که من به چشم خودم دیدم.

یعنی دختر بچّه ای که تب روده شدیدی داشت، شخصی دیگری که درد گلویش طولانی شده و عفونی گردیده بود، مریض تب داری که ۴۱ درجه تب داشت، فلجی که سالها مبتلا به آن کسالت بود، همه شفا یافتند ولی من منظورم مستقلاًّ نقل جریان آن شب نبود، بلکه می خواهم مطلبی را بگویم: که لازم است جریانات آن شب را مختصرا نقل کنم، لذا آنها را به همین اختصار نقل کردم.

سال بعد در همان شب و در همان مجلس با جمعیت بیشتری ولی همه از احبّاء و دوستان واقعی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) که جمع شده بودند و من یک ساعتی در معنی شب قدر سخن گفتم، ضمنا به مردم تذکر دادم که امشب چه بسا تجلیاتی از وجود مقدّس حضرت ولی عصر (علیه السّلام) در مجلس بشود و هر کسی به قدر انقطاعش از غیر آن حضرت از آن تجلّیات بهره بردارد.

مثلاً ممکن است یکی فقط از مناجات با آن حضرت لّذت ببرد و حال خوشی داشته باشد.

دیگری علاوه بر لذّت مناجات ممکن است استشمام عطر معنوی از آن حضرت بنماید.

سوّمی ممکن است علاوه بر اینها نوری مشاهده کند.

چهارمی ممکن است شبیه آن حضرت را مشاهده نماید و اگر مجلس لیاقت داشته باشد و محبوب همه بخواهد و میلش باشد ممکن است خود وجود مقدّس آن حضرت به مجلس بیایند و بعضی از مقرّبین و اولیاء خدا آن حضرت را ببینند و از محضرش استفاده کنند. اتّفاقا پس از یک ساعتی که از این سخنان گذشته بود و دوستان، مجلس را با ناله هایشان، با مناجاتهایشان و با توسّلاتشان به اوج معنویت رسانده بودند. تجلّیات آن حضرت شروع شد، یعنی در مرحله اوّل آن چنان لذّت مناجات با امام زمان (علیه السّلام) در مجلس بروز و ظهور کرده بود که همه افراد، بی اختیار صدها مرتبه نام مقدّس آن حضرت را به زبان جاری کردند و مثل این بود که با خود آن حضرت حرف می زنند.

سخنگوی مجلس که روی صندلی نشسته بود، هر چه می خواست مردم را آرام کند موفّق نمی شد تا آنکه با صدای بلند به مردم گفت: شما را به خدا قسم هر کس خدمت امام زمان (علیه السّلام) رسید سلام مرا به آن حضرت برساند.

جمعی از اهل مجلس که شامل نود درصد آنها می شد، ناگهان و غیر طبیعی بوی عطر مست کننده ای استشمام کردند که آن عطر به قدری نشاط آور بود که بعضی می گفتند: ما تا چند روز از نشاط آن لذّت می بردیم.

جمع دیگری که شامل پنجاه درصد اهل مجلس می شد می گفتند: نور سفیدی به مدّت یک دقیقه در منزل و اطاقها آن هم نه یک بار بلکه مکرّر احاطه پیدا می کرد که نه زننده بود و نه کم نور و همراه آن نور آن عطر استشمام می شد.

چند نفر هم کسی را دیده بودند که در پهلویشان نشسته و به آنها اظهار لطف می کند و حوائج آنها را به آنها می دهد.

حتّی یکی از آنها تا صبح گریه می کرد و می گفت:

من چراآن وقتی که آقا را دیدم بخشش گناهانم را از آن حضرت نخواستم.

یک نفر هم نقل می کرد که:

در آن شب ناگهان پرده ها از جلو چشمم برطرف شد و منظره شب قدر را دیدم و فهمیدم که چرا آن شب بهتر از هزار ماه است.

او می گفت: من در آن تاریکی مشاهده می کردم که حضرت ولی عصر (علیه السّلام) به روی مسندی با کمال عظمت و جلالت نشسته اند و دسته دسته ملائکه با پرونده های خلائق خدمتش مشرّف می شوند و گزارش اعمال سال گذشته افراد را به آن حضرت تقدیم می کنند و تقدیرات هر کسی را آن حضرت امضاء می فرماید و روح با عظمتی که خدا در وجود آن حضرت خلق کرده که دانای به ماکان و مایکون است، آن حضرت را تأیید می نماید و آن چنان جلال و عظمت معنوی دارد، که هیچ چشمی نمی تواند آن حضرت را ببیند و هیچ زبانی نمی تواند آن را وصف کند. در این بین پرونده مرا ملک موکل بر من، با کمال ادب خدمت آن حضرت گذاشت اسم من روی پرونده نوشته شده بود من که می دانستم پرونده ام سیاه است و محکوم به زندگی بدبختانه ام با کمال شقاوت در آینده به جزای اعمالم هستم، از طرفی خجالت می کشیدم، که چرا این ملک با وجود من در اینجا پرونده مرا آورده و از طرفی خوشحال بودم که می توانم قبل از امضاء تقدیرات، طبق جزای اعمال گذشته ام تلاش کنم و از آن حضرت بخواهم تا مرا عفو بفرماید و از خدا بخواهد که تمام گناهان مرا تبدیل به حسنات کند و نام مرا جزء خوشبختها و سعادتمندان بنویسد.

آخر احیاء شب قدر برای همین است مگر مکرّر در دعاهای شب قدر نمی خوانید که: خدایا! اگر نام من امشب در لیست اشقیاء و بدبختها نوشته شده است محو کن و نام مرا در زمره سعادتمندان بنویس؟ لذا به دست و پای آن حضرت افتادم گاهی عبایش را و گاهی دست مبارکش را می بوسیدم و از آن حضرت تقاضای تغییر پرونده را می خواستم، به من فرمودند: بسیار خوب این کار را می کنیم ولی به شرط آنکه دیگر توبه واقعی کنی و گناه نکنی، بدی از هر کسی بد است، ولی از تو که به نام ما زنده ای و خود را محبّ ما معرّفی کرده ای و از دودمان ما هستی (ناقل قضیه سید بود) بدتر است، من با اشک و آه شدید گفتم: قربانتان گردم، چشم، به دیده منّت دارم و دیگر گناه نمی کنم.

سپس دیدم لیستی در دست دارند و نام تمام افراد آن جلسه را نوشته اند و حوائجشان را تقدیر فرموده و امضاء کرده اند. وقتی من به لیست نگاه کردم فقط اسم دو نفر را توانستم بخوانم یکی اسم خودم بود، که بعد از سه نفر دیگر نوشته شده بود و یکی اسم یک جوان بسیار خوش باطن و خدمتگزار و کسی که هر شب در آن مجلس اظهار ارادت و مدح و روضه می خواند که در اوّل لیست نوشته شده بود، اینها که نامشان در لیست بود همه حوائجشان داده می شد و جزء سعیدها و خوشبختان بودند و خوشبختانه نام احدی فروگذار نشده بود. یکی از علماء که آن شب در جلسه بود و مشاهده می کرد که بعد از جلسه هر یک از افراد حاضر در جلسه مشاهده ای از تجلّیات آن حضرت را نقل می کنند و او طبق اظهار خودش چیزی مشاهده نکرده بود می گفت: من خیلی متأثّر شدم و گفتم: مولایم چرا پس مرا از دیدن تجلّیات خود محروم فرمودید و یک شبانه روز یعنی از نیمه شب ۲۳ ماه مبارک رمضان تا نیمه شب ۲۴ ماه رمضان بسیار دلگرفته و متأثّر بودم که ناگهان در جلسه شب ۲۴ ماه رمضان همه آن تجلّیات که در شب قبل برای جمعی ظاهر شده بود برای من تنها آن شب واقع شد.

این گوشه ای از الطاف وجود مقدّس حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بود که اگر فردی یا افرادی با اخلاص کامل به درِ خانه اش بروند آنها موفّق می شوند.

 

ملاقات نود و ششم

یکی از دوستان حضرت ولی عصر (علیه السّلام) که راضی نیست نامش در کتاب برده شود می گفت:

مدّتی خود را مقید کرده بودم، که محاسبه و مراقبه داشته باشم. یعنی در آن مدّت کوشش می کردم، که محرّمات را ترک کنم و تا ممکن است مکروهات را هم انجام ندهم و واجباتم را صحیح و اوّل وقت انجام دهم که اسم این عمل مراقبت است. و از طرف دیگر شبها قبل از خواب چند دقیقه ای نفسم را به دادگاه وجدان می بردم و حساب سود و زیان اعمالم را دقیق انجام می دادم و اگر بد کرده بودم، استغفار می کردم و آنچه از دستم رفته، قبل از آنکه بخوابم جبران نمایم و اگر سود برده ام خدائی را که مرا به اعمال نیک موفّق فرموده است شکر کنم.

این عمل یعنی محاسبه و مراقبه اعمال مرا کاملاً میزان کرده بود و سر و سامانی به برنامه های زندگیم داده بود، ولی یک روز گناهی کردم که معلوم شد هنوز از نظر روحی خیلی ناقصم.

به عبارت واضح تر اصل گناه اگر چه صغیره بود ولی چون از یک صفت پلید روحی منشأ می گرفت خیلی برایم اهمیت داشت، لذا تصمیم گرفتم برای معالجه آن مرض روحی نزد طبیبی بروم. امّا آن زمان در تهران بودم و کسی را به این عنوان نمی شناختم و من در این مواقع به حرم یکی از امامزاده ها می روم و از ارواح رسول اکرم و ائمّه اطهار و آن امامزاده (سلام الله علیهم) کمک می گیرم و طبیب مرض روحی خود را به این وسیله پیدا می کنم.

لذا به شهر ری رفتم و یکسره به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) مشرّف شدم و بسیار در زیر آن بقعه مبارکه گریه کردم و حتّی به آن حضرت عرض کردم، که از این به بعد اگر گناهانی در اثر داشتن این مرض روحی بکنم خود را مسئول نمی دانم، در این بین چشمم به سیدی افتاد، که دلش به حال من سوخته بود و برای من دعاء می کرد و از خدا می خواست که خدا مرا به وسیله طبیبی به معالجه مرض روحیم راهنمائی کند.

لذا از همین جا تصمیم گرفتم، یعنی به دلم افتاد که به خانه یکی از علماء تهران که قبلاً هم او را می شناختم بروم، اگر چه آن عالم در امور معنوی زیاد استاد نبود ولی چون فکر می کردم، ممکن است به این وسیله خدای تعالی مرا شفا دهد به منزل او رفتم، اتّفاقا او در منزل تنها بود، مقداری کنارش نشستم. پیرمرد عالم در ظرف چند لحظه ای که من نزدش نشسته بودم، از قیافه من کاملاً متوجّه شد، که من از مرض مهلکی رنج می برم. هر چه به من اصرار کرد که چه شده، چه ناراحتی داری و چرا این گونه پریشانی؟ نتوانستم به او چیزی بگویم، زیرا او نمی توانست خطر مرض روحی مرا احساس کند.

حتّی الآن اگر برای شما هم مرض روحی خودم را که آن وقت داشتم نقل کنم، شما هم شاید بخندید و بگوئید، برای یک چنین موضوع بی اهمیتی این قدر ناراحت بودی؟ ولی به هر حال آن مرضی بود که گاهی مرا به گناه می انداخت و شما نمی توانید بگوئید، که برای یک سالک الی الله برای فردی که می خواهد حجابهایش به وسیله ترک گناه و انجام واجبات برطرف شود معصیت اهمیت ندارد.

به هر حال سرم را پائین انداخته بودم و آهسته آهسته گریه می کردم، آن عالم بزرگ به من گفت: پس اجازه بده برایت قرآن بخوانم شاید حالت بهتر شود. من با تکان دادن سر به او فهماندم که مانعی ندارد، او قرآن را باز کرد و سوره ملک را از اوّل شروع کرد به خواندن، من سرم پائین بود و گریه می کردم، ناگهان خود را در محیطی که ابدا از مادیت و دنیا و عالم اجسام مادّی خبری نبود می دیدم و فقط صدای خواندن قرآن و سوره ملک آن هم نه از حلقوم آن عالم، بلکه به نظرم می آمد، که آن صدا طنین می اندازد و از هر شش جهت می آید و آن صدا به قدری دلربا و جذّاب است که بهترین تعبیرش این است که به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) خطاب کنیم و بگوئیم:

چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن

بله، این قرآن وقتی به وسیله آن وجود مقدّس خوانده می شد مثل این بود که خدای تعالی خودش با من حرف می زند، دوای درد مرا می گوید و نسخه مرض روحی مرا دستور می دهد.

لذا وقتی سوره تمام شد، من باز خود را در خانه همان عالم دیدم، او از من می پرسید که: باز هم قرآن بخوانم یا بس است؟

گفتم: نه متشکرم، بس است من به مقصد رسیدم، داروی علاج دردم را یافتم، لذا تا چهل روز آن سوره مبارکه را که علاج مرض من در آن بود می خواندم و به آن نسخه عمل می کردم و بحمدالله پس از این مدّت کوتاه آن مرض بزرگ روحی معالجه شد و یکی از حجابهائی که بین من و حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء وجود داشت برطرف گردید.

بله آنهائی که متوجّه حقیقت اند و می دانند که کمالات روحی ارزشش بیشتر از بدن سالم است، برای یک مرض روحی این چنین به التهاب و ناراحتی می افتند، زیرا تردیدی نیست که امراض جسمی هر قدر هم که سخت باشد عاقبتش این است که مثلاً دست بالا بنا بوده صد سال انسان در دنیا زندگی کند، در اثر عدم معالجه آن مرض فوت شده و آن صد سال زندگی دنیائی از دستش رفته. ولی اگر امراض روحی روح انسان را بمیراند زندگی بی نهایت اخروی با همه مزایایش را از دست داده و مورد مؤاخذه پروردگار هم قرار گرفته است.

لذا اولیاء خدا آن مقدار که باید برای بی نهایت در مقابل محدود که صفر است ارزش قائل باشند برای زندگی معنوی و کمالات روحی در مقابل صحّت بدن ارزش قائلند.

یکی از عشّاق حضرت بقیةالله (علیه السّلام) که محبّت و علاقه به آن حضرت تاب و توان را از او سلب کرده بود و خود را در زمره طلاّب علوم دینی به خیال آنکه این دسته نوکران حضرت صاحب الزّمان (علیه السّلام)اند قرار داده بود و لحظه ای از یاد او غافل نمی شد، نزد من آمد و با تضرّع و زاری و گریه طولانی می خواست که به او دستوراتی بدهم تا از صلحاء و از ابدال و متشرّفین به محضر حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گردد.

من هم در ضمن بحث مفصّلی درباره تزکیه نفس و این که اگر حتّی یکی از صفات رذیله به خصوص مثل حبّ دنیا و ریاست طلبی در انسان وجود داشته باشد نمی تواند با صلحاء و بالاخصّ با حضرت ولی عصر (علیه السّلام) ارتباط داشته باشد برای او حرف زدم و ضمنا برای توفیق یافتن به اینکه او به مقام صالحین برسد با توجّه به وضع روحی او، به او دستوراتی از اخبار و آیات قرآن دادم، او رفت ولی هر هفته با اینکه بین من و او بیشتر از هزار و دویست کیلومتر فاصله بود یعنی او در کاشان و من در مشهد بودم لااقلّ یک بار با آنکه خودش تلفن نداشت به وسیله تلفن راه دور با من تماس می گرفت و درخواست بعضی از مطالب و جواب بعضی از سؤالاتش را می نمود، تا آنکه یک روز در تلفن به من گفت:

حاج آقا دستم فلج شده.

گفتم: چرا؟

گفت: نمی دانم، ولی صبح که از خواب برخاسته بودم دیدم، قسمتی از دست راستم حسّ ندارد و من نمی توانم آن را حرکت بدهم به دکتر مراجعه کردم گفتند: فلج شده است!!

حاج آقا من چه کنم؟

من به او دلداری دادم و گفتم: إن شاء الله خوب می شود، تو که می دانی حاجتت را باید نزد که ببری، متوسّل به امام زمان (علیه السّلام) بشو إن شاء الله شفا پیدا می کنی، گریه افتاد و گفت: انشاء الله، حاج آقا شما هم مرا دعاء کنید.

پس از یک ماه باز از کاشان به من تلفن زد و گفت: حاج آقا دیشب خواب عجیبی دیدم شما تعبیرش کنید.

گفتم: إن شاء الله خیر است ولی قبل از نقل خواب بگو ببینم آیا دستت خوب شده یا نه؟ دیدم به گریه افتاد و گفت: بله إن شاء الله خوب شده است.

پس از آن گفت: دیشب در عالم رؤیا می دیدم حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) در خدمت حضرت زهراء (سلام الله علیها) به دیدنم آمدند و حضرت زهراء (سلام الله علیها) به حضرت بقیةالله (علیه السّلام) سفارش مرا فرمودند و رفتند ولی حضرت ولی عصر (علیه السّلام) ماندند تا شما آمدید، آن حضرت نبض مرا گرفتند مثل طبیبی که می خواهد مریضی را معالجه کند و در همان حال که دست من در دست ایشان بود رو به شما کردند و فرمودند: آیا شما به ایشان دستوری داده اید؟

عرض کردید: بلی به او برنامه ای داده ام که از صالحین بشود، یعنی به او گفته ام واجباتش را انجام دهد و محرّمات را ترک کند و مکروهات را هم حتّی المقدور ترک نماید. و ضمنا دستوراتی برای ایجاد خلوص در روح و اخلاص در عمل به او داده ام حضرت ولی عصر (علیه السّلام) با لبانی متبسّم و خوشحال فرمودند: بله به زودی او از ابدال (یعنی از صالحین خواهد شد). من از شوق آن که به من چنین بشارتی را داده بودند دست آن حضرت را می بوسیدم و گریه می کردم تا آنکه از خواب بیدار شدم و فورا از منزل حرکت کرده ام و به تلفنخانه آمده ام که در اوّلین فرصت بشارت آقا را برای شما نقل کنم و با آنکه قبل از این خواب برای فلج شدن دستم فوق العاده نگران بودم امّا از شعف این بشارت از وقتی که از خواب برخاسته ام به کلّی از کسالت دستم فراموش کرده بودم و باور کنید یادم رفته بود که دستم درد می کند و فلج شده است و اگر شما نمی فرمودید که دستت چطور است شاید من به این زودی متوجّه آن نشده بودم و به فکر نمی افتادم که دستم شفا یافته یا نه و لذا همین الآن که شما احوال مرا پرسیدید متوجّه دستم شدم و به خدا قسم الآن دست راستم با دست چپم هیچ فرقی ندارد، یعنی حتّی برای یک لحظه دچار تردید شده بودم که آیا دست راست من فلج بوده یا دست چپم و لذا وقتی شما پرسیدید: دستت چطور است؟ من متوجّه شدم که دستم شفا یافته است و دیدید که به گریه افتادم.

بعدها او به مشهد آمد و صحّت و سلامت او را من از نزدیک دیدم و او به من می گفت که:

پس چرا نصف خواب من راست بود یعنی دست فلج من شفا یافت ولی نصف دیگر خوابم که اهمیت بیشتری داشت تحقّق پیدا نکرده است؟

گفتم: آقا فرموده اند در آینده إن شاء الله از صالحین و ابدال خواهی شد صبر کن إن شاء الله موفّق می شوی.

جوان دیگری به نام «آقا مصطفی ابراهیمی مجد» قبل از آنکه به جبهه جنگ برود وصیت نامه ای نوشت و تمام فکرش این بوده که به وسیله شهادت و داشتن اعتقادات پاک لایق برای تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی وارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گردد و لذا قبل از آنکه به جبهه برود به این مقصد عالی رسیده که در قسمتی از اقرارنامه دم مرگش می نویسد.

بگذارید بعد از مرگم بدانند و بدانید همان طوری که اساتید بزرگمان می گفتند: نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم امّا افسوس که تا این لحظه دیدار مجدّد او نصیبم نگشت.

بدانید امام زمانم حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفتم مبادا که ریا شود.

و فقط می گویم که: از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است.

و اکنون به جبهه می روم، تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرت باز سازم و امیدوارم که حکومت آن حضرت را در زمان حیاتم ببینم (و ان حال بینی و بینه الموت…) و خدایا! اگر بین من و او مرگ حائل شد در زمان ظهورش مرا زنده کن و از قبر بیرونم بیاور در حالی که کفن بر دوش و شمشیر بدست باشم. باری برادران می روم برای پیروزی و اگر در این راه شهادت بالهایش را گشود و مرا همراه خود به پرواز درآورد، چه خوب و نیکو است.

 

ملاقات نود و هفتم

یکی از اعمال تجربه شده برای توفیق یافتن تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی فداه اعتکاف در مسجد جامع هر شهری است.

این عمل که بیشتر از سه روز طول نمی کشد به قدری مجرّب است که مکرّر کسانی به این وسیله توفیق تشرّف به محضر آن حضرت را پیدا کرده اند. بخصوص اگر در ایام البیض ماه رجب و یا در دهه آخر ماه مبارک رمضان باشد.

در زمان مرحوم آیه الله العظمی آقای «بروجردی» بسیاری از طلاّب قم در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) که فعلاً مسجد جامع شهر مقدّس قم است در ایام البیض ماه رجب اعتکاف می کردند و حوائجشان را می گرفتند، حتّی به خاطر اعتکاف درسهای حوزه تعطیل می شد و مراجع تقلید بعضی از اوقات خودشان برای تشویق طلاّب به مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) می رفتند و به آنها کمکهای مادّی و معنوی می نمودند.

سال گذشته چند نفر از علماء حوزه علمیه قم در ایام البیض ماه رجب یعنی روزهای سیزده و چهارده و پانزدهم ماه رجب در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) در یک محلّ اعتکاف می کنند و در همان روز اوّل یکی از آن علماء در عالم خواب می بیند که:

حضرت «حسین بن روح» سوّمین نائب خاصّ حضرت بقیةالله (علیه السّلام) در زمان غیبت صغری تشریف آوردند و در خیمه آنها نشستند. این عالم از آن حضرت سؤال می کند که آیا راهی هست که ما خدمت امام زمان (علیه السّلام) برسیم؟ حضرت حسین بن روح می فرماید: بله از همین طرف (اشاره به راه پشت بام مسجد) خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود رسید.

از معظّم له سؤال می کند: آیا فلانی خدمت امام زمان (علیه السّلام) رسیده است؟ ایشان می فرمایند: بلی همین دیشب در تهران ملاقاتی با حضرت داشته است.

البتّه معلوم باشد که آن عالم نام کسی را می برد که راضی نیست ما در اینجا به اسمش تصریح کنیم لذا با کلمه فلانی ذکرش می کنیم.

اتّفاقا همان آقای فلانی، شب ۱۳ ماه رجب یعنی شب تولّد حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در منزل یکی از دوستان جلسه ای داشت، که من هم آنجا بودم، او در همان مجلس موفّق به زیارت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) گردیده بود، که مختصری از شرح جریان را که خودش نقل می کرد، ما در اینجا می آوریم.

سرشب چون شب عید بود و افراد مختلفی برای صرف غذا و غیره در آن مجلس جمع شده بودند و از هر دری سخنی به میان می آمد و لحظات پر قیمت آن شب عزیز تقریبا به بطالت می گذشت من از حضرت ولی عصر (علیه السّلام) خواستم که تغییری در مجلس داده شود تا استفاده معنوی خوبی از این مجلس بنمائیم.

درست ساعت ۱۲ نیمه شب بود که یکی از عزیزان که عاشق دلباخته حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) است. به مجلس آمد و برنامه را تغییر داد.

ابتدا معظّم له به خواندن دعاء مشلول، مشغول شد و به وسیله مضامین عالیه این دعاء تاریکی های حاصله از گفتگوهای سرشب را زائل کرد و مجلس را به نور اسماءالله که در این دعاء است منوّر نمود و سپس متوسّل به زیل عنایات حضرت امام عصر (علیه السّلام) گردیده. وقتی چراغها را خاموش کردند و مجلـس شـوری پیـدا کرد و همه با اشک چشم، به استقبال مقدّم مقدّس امام زمان (علیه السّلام) می رفتند.

من به محضر آقا مشرّف شدم و از آن حضرت تقاضا کردم که به اهل مجلس عیدی بدهند در آن مجلس به بعضی که خودشان را از شک و تردید و گناه پاک کرده بودند و انقطاع از غیر خدا و امام زمان (علیه السّلام) پیدا کرده بودند عیدیهای خوبی داده شد که بعدا خود آنها آنچه را که دریافت کرده بودند برای من نقل می کردند.

امّا جالب توجّه این بود که آن عالم که در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) خدمت حسین بن روح (علیه السّلام) در خواب رسیده بود از مجلس تهران به هیچ وجه اطّلاعاتی نداشت و قضیه خودش را قبل از آنکه از جلسه اطّلاعی پیدا کند به بعضی گفته بود.

منظور از نقل قضیه فوق دو چیز بود، یکی آنکه خوانندگان محترم را متوجّه به اهمیت اعتکاف کنم و دیگر آنکه اگر کسی بدون تردید و شک و پاک شدن از آلودگیهای گناه و انقطاع کامل ولو در یک لحظه، به در خانه حضرت ولی عصر (علیه السّلام) برود مورد لطف آن حضرت واقع خواهد شد.

 

ملاقات نود و هشتم

یکی از اولیاء خدا که چشم بازی داشت و در یک زمان پشت سر هم به حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه (علیهما السّلام) و مقبره معاویه صغیره که محبّ اهل بیت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و قبر متروک و خراب شده معاویه کبیره در شام رفته بود می گفت:

مناظر این قبور با توجّه به اینکه مردم شام لااقلّ نود درصدشان به معاویة بن ابی سفیان علاقه دارند، به قدری مرا به فکر فرو برده بود که ناگزیر بودم، خودم را در گوشه خلوتی برسانم و درباره اینکه آیا معمور بودن قبور آنها و خراب بودن قبر معاویه جنبه تصادفی دارد؟ یا آنکه غیر طبیعی است فکر کنم.

لذا به مسجد اموی رفتم و در گوشه مقام رأس الحسین (علیه السّلام) نشستم و درباره این موضوع فکر می کردم، که ناگاه مناظر این قبور و مردمی که طرفدار هر یک از این دو دسته، یعنی مردمی که طرفدار اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) و طرفدار بنی امیه بودند، با کوتاه شدن زمان مثل پرده سینما جلوی چشمم قرار گرفت و عبور کرد. طرفداران باطل، طرفداران قدرت، طرفداران بنی امیه به صورت حیوانات دیده می شدند و جمعیتشان زیاد بود و چون هدفی جز راحتی خودشان و کسب قدرت و دنیا، از این طرفداری نداشتند و در حقیقت محبّت آنها به بنی امیه تا وقتی بوده که به وسیله آنها به دنیا و مادّیات می رسیدند، لذا آنها وقتی از آن پست و مقام خلع می شوند، علاقه ای برای این حیوانات نسبت به آنها باقی نمی ماند و لذا آثار بنی امیه به کلی از بین می رود و مایه عبرت برای آنهائی که می خواهند به زور سرنیزه مردم را تحت فرمان خود بکشند، می شوند.

ولی طرفداران حق، طرفداران انسانیت و طرفداران فضیلت و بالأخره طرفداران اهل بیت پیغمبر (علیهم السّلام) که در حقیقت علاقه شدیدی به معنویت پیدا کرده اند و به هیچ وجه به خود فکر نمی کنند و انسانی هستند که در میان انبوه حیوانات قرار گرفته اند، در همه حال با وفا و با استقامت و همیشه طرفدار مستضعفان و انسانیت هستند.

منظره قبور آنان و آثار اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) در شام و بعکس خراب بودن قبور بنی امیه درس عبرتی بود، که به ما تعلیم می داد انسان نباید از حیوان سیرتان توقّع وفا داشته باشد.

زیرا آنها جز به خود فکر نمی کنند، آنها تنها منافع شخصی خود را در نظر می گیرند و مانند حیوانات فقط خودشان را دوست دارند.

ولی اهل تقوا و فضیلت چون روح انسانی در آنها زنده است، محبّت و علاقه شان به کمالات و فضیلت در هر کجا که پیدا می شود، باقی خواهد بود و هر چه در فردی کمالات و فضائل بیشتری وجود داشته باشد، آنها نسبت به آن شخص علاقه بیشتری دارند. در این مکاشفه، آن ولی خدا دیده بود که همین صفات حیوانی در وجود اهل دنیا و حیوان سیرتان و آن صفات انسانی در اهل تقوا و پیروان خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) روز قیامت کشیده می شود و چون آن روز، روز آشکار شدن سریره ها است «یوْم تبْلی السّرائِر»([۴۳]) این واقعیت بیشتر جلوه گر می گردد.

لذا پروردگار متعال در سوره زخرف آیه ۶۷ می فرماید:

«الاْ خِلاّء یوْمئِذٍ بعْضهمْ لِبعْضٍ عدوٌّ اِلاّ الْمتّقین».

یعنی: همه دوستان با یکدیگر در روز قیامت دشمنند مگر اهل تقوا و تزکیه نفس که آنها وفاداریشان در دوستی، به روز قیامت کشیده می شود و در آنجا هم یکدیگر را فراموش نمی کنند، آنها در قیامتی که برادر از برادر فرار می کند، مادر از فرزند می گریزد، و هر کسی گرفتار اعمال خودش می باشد، دوستانشان را که در راه خدا اتّخاذ کرده اند فراموش نمی کنند و دست از دامن اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) برنمی دارند.

سپس دیده بود آنهائی که این صفت انسانی را در خود حفظ کرده اند نسبت به قبور فرزندان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) کمال احترام را در دنیا نموده اند و آثار آنها را باقی نگه داشته اند، مورد شفاعت قرار گرفتند و دسته دسته بدون حساب وارد بهشت می شوند و حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء با کمال محبّت دم در بهشت ایستاده و به آنها از آب کوثر عنایت می فرمایند.

چنانکه در دعای ندبه آمده: «و اسقنا من حوض جده صلی الله علیه وآله بکاسه و بیده» یعنی: خدایا! ما را از حوض جدّش به وسیله پیاله او و بدست او سیرابمان فرما.

 

ملاقات نود و نهم

جوانی که سالها با من در ارتباط بود و من او را کاملاً می شناختم و می دانستم که به قدری پاک و تزکیه شده است، که نباید به هیچ وجه حجابی داشته باشد، ولی او دائما از اینکه خود را در حجاب ظلمانی عجیبی احساس می کرد، یعنی نمی توانست حقایق را درک کند و با معنویات بخصوص با محبوبش حضرت بقیةالله روحی فداه ملاقات نماید رنج می برد.

من که طبعا می خواستم در رفع حجابهایش به او کمک کنم یک روز متوسّل به حضرت علی اکبر (علیه السّلام) شدم و از آن حضرت رفع حجابهای او را خواستم و در مرحله اوّل می خواستم بدانم که چه مرضی یا چه صفت زشت روحی در او وجود دارد که این گونه محجوب شده است.

همان شب می دیدم که او در میان پشه بندی خوابیده که روی آن پشه بند به خطّ درشت که همه جای آن پشه بند را آن خطّ گرفته بود نوشته شده «کینه توزی و انتقامجوئی» او از پشت پشه بند هیچ کجا از جهان خارج را نمی بیند، من چند مرتبه او را صدا زدم، او از میان آن پشه بند بیرون نیامد، او فکر می کرد که آن پشه بند او را از خطرات احتمالی حفظ می کند ولی او به وسیله این حجاب اگر چه رقیق بود از تمام مزایای جهان خارج محروم شده بود.

او فکر نمی کرد که اگر تنها یک حجاب در روح انسان باقی باشد مثل وقتی است که انسان در دهها حجاب قرار گرفته است.

زیرا بالأخره مانعی بین او و معنویات ( ولو یک مانع رقیق هم باشد) وجود دارد و انسان را از ارتباط با حقایق باز می دارد و در تاریکی قرار می دهد.

صبح آن روز من مشاهده ام را به او گفتم و از صفت کینه توزی و انتقام جوئی او را برحذر داشتم امّا او ابتداء فکر می کرد که این صفت مانع از ظلمی است که ممکن است دیگران بر او روا داشته باشند و نباید انسان زیاد گذشت داشته باشد، زیرا گذشت زیاد مردم را در ظلم کردن جری می کند.

ولی من با تذکر آیاتی از قرآن که منجمله فراموش نمی کنم آیه شریفه ۶۹ سوره فرقان بود که می فرماید:

«و عِباد الرّحْمنِ الّذین یمْشون علی الاْرْضِ هوْنا و اِذا خاطبهم الْجاهِلون قالوا سلاما».

یعنی: بندگان خدا کسانی هستند که روی زمین آسان و آرام و بدون تکلّف راه می روند و زمانی که جهّال به آنها خطاب جسورانه ای می کنند آنها با سلامتی و سلام با آنها روبرو می شوند و بالأخره انتقامجوئی و کینه توزی نمی کنند.

و سپس جمله ای را از علی بن ابیطالب (علیه السّلام) که فرموده: «ولقد امرّ علی الّئیم یسبّنی فمضیت و قلت لایعنینی».

یعنی: بر لئیم و آدم پستی گذشتم که او مرا فحش می داد، با خودم گفتم مرا نمی گوید و به فکر انتقامجوئی نیفتادم.

و زمانی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) در فتح مکه، وارد مکه مکرّمه شدند شخصی خطاب به مشرکین کرد و گفت: امروز روز انتقام است.

پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمودند: این را نگو، بلکه بگو امروز روز مهربانی و محبّت و رحمت است.

و به او گفتم: اساسا صفت انتقامجوئی و کینه توزی از صفات حیوانی است، ولی در مقابل، صفت عفو و مهربانی از صفات انسانی و بلکه از صفات الهی است و لذا اگر بخواهی یکی از حجابهایت را که به نظر من آخرین حجاب و مرض روحی است که در تو وجود دارد از بین برود، باید صفت کینه توزی و انتقامجوئی را از خود دور کنی و نسبت به مردم مهربان و با گذشت باشی.

او هم با برنامه ای که حدود هشتاد روز طول کشید و به زحمت فوق العاده ای افتاده بود آن صفت را از خود دور کرد و لذا وقتی موفّق به رفع این حجاب و این مرض روحی گردید به مقاصدی که داشت که منجمله ارتباط روحی با حضرت بقیةالله (علیه السّلام) و روحی فداه بود رسید و فیوضات کاملی نصیبش شد.

 

ملاقات صدم

یکی از طلاّب حوزه علمیه قم که کتاب «پرواز روح» را خوانده بود و به قول خودش آنچه من در سنین جوانی انجام داده بودم، او هم انجام داده بود و تنها عقب رفیقی می گشت که مثل مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» از او دستگیری کند و فکر می کرد، که من پس از بیست و پنج سال که در این رشته بوده ام می توانم به او کمک کنم.

من هم نه به خاطر آنکه این لیاقت را در خود قبول داشته باشم ولی به خاطر آنکه چاره ای نبود بلکه می بایست هر طور که هست به او کمک کنم، طبعا با او رفاقت کردم و قرارمان این بود که هر چه از نواقص روحی از یکدیگر دیدیم، به هم تذکر دهیم.

یعنی اگر من اشتباهی دارم، او به من بگوید و اگر او اشتباهی مرتکب شود، من به او تذکر دهم.

مدّتها با این قرار با هم رفاقت کردیم محبّت و صمیمیت ما به حدّ کاملی رسیده بود، یک روز نزد من آمد و گفت:

حالت ترس و دلهره عجیبی از آینده مجهول، به من دست داده که چند روز است، زندگی را بر من تلخ کرده، نمی دانم چه باید بکنم؟.

گفتم: آیا خدا را دوست داری؟ گفت:

اتّفاقا کثرت محبّت من به خدا به قدری است، که تاب و توان را از من برده، شبها اکثرا تا صبح گریه می کنم و با خدای تعالی مناجات می نمایم و مقداری از ترس و دلهره من از همین جا به وجود آمده است، یعنی می ترسم، مبادا کاری کنم که محبوبم، خدای عزیزم، نسبت به من کم محبّت شود و هر چه معرفت و محبّتم بیشتر می شود، ترسم در این ارتباط از خدا بیشتر می گردد.

گفتم: این ترس و خوف که از محبّت و معرفت شدید برخواسته از صفات اولیاء خدا و از کمالات روحی است، قدرش را بدان و از وجودش ناراحت نباش. گفت:

درست است، از این خوف و ترس زیاد ناراحت نیستم ولی تمام دلهره و خوفم به این موضوع منحصر نمی شود، بلکه می ترسم در دنیا فقیر شوم و به مردم محتاج گردم، مریض شوم و درد و رنج بکشم، می ترسم مورد لطف حضرت بقیةالله روحی فداه واقع نشوم و همیشه در حجاب باشم، می ترسم در عالم برزخ مورد غضب الهی واقع گردم.

گفتم: درست است، این نوع خوف و ترس از امراض روحی است که باید معالجه شود، لذا طبق قرار قبلی لازم بود من دست به کار شوم و هر طور هست این نقص روحی را از او زائل کنم، یعنی بین خوف و رجاء که باید در مؤمن باشد قرارش دهم و از خوف بیشتر او را نجات دهم.

لذا در نیمه شبی متوسّل به حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء شدم و از آن حضرت خواستم که اثری در کلامم بگذارد، تا او را از آن ناراحتی نجات دهم.

فردا صبح باز او نزد من آمد، هنوز اظهار ناراحتی می کرد و از قیافه اش پیدا بود در اثر ناراحتی تا صبح نخوابیده است.

به او گفتم: چرا از آینده ات می ترسی؟ مگر خدای تعالی در قرآن نفرموده: «و منْ یتوکلْ علی الله فهو حسْبه»([۴۴]) (کسی که به خدا توکل کند خدا او را کفایت می کند) چرا خدای محبوبت را، خدای قادر مطلق را، وکیل خود در مشکلاتی که ممکن است سر راهت قرار بگیرد، قرار نمی دهی؟ آیا او ممکن است به وعده خود وفا نکند؟

آیا وکیلی که از او قدرتمندتر و با عظمت تر که تمام کارها دست خودش باشد سراغ داری؟

آیا نمی شنوی که خودش فرموده: «الیس الله بِکافٍ عبْده»([۴۵]) (آیا خدا برای بنده اش کافی نیست) که به او توکل کند.

از شما سؤال می کنم، اگر رئیس جمهور همه روزه به شما بگوید، مرا در کارهایت وکیل خود قرار بده تا آنها را به طور احسن برایت انجام دهم و بدانی راست می گوید، باز هم از آینده ات در هراسی، می ترسی که کارها صحیح انجام نشود، با اینکه در اینجا احتمال آنکه او اشتباه بکند و از تحت قدرتش کار تو خارج باشد هست!

ولی درباره خدای تعالی، اگر احتمال اشتباه بدهی یا قدرت او را محدود بدانی کافری! و به هیچ وجه احتمال اشتباه و محدود بودن قدرتش وجود ندارد، پس چرا در عین حال نسبت به آینده ات دلهره داری و می ترسی؟ گفت:

کلمات شما تأثیر عجیبی در من گذاشت، ولی می ترسم باز با وسوسه شیطان این حالت اطمینان از بین برود، آیا ممکن است نسخه ای بدهید که هر زمان آن حالت پیدا شد خودم به آن عمل کنم و خود را از وسوسه شیطان نجات بدهم؟

گفتم: هر زمان که آن وسوسه ها پیدا شد اوّل متوسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه بشو و از آن حضرت برای رفع آن وسوسه ها کمک بخواه و سپس درباره مطالبی که برای تو از قرآن و عقل شرح دادم فکر کن، که این تفکر معادل هفتاد سال عبادت است و تا خود را به حالت اطمینان نرسانده ای دست از حدیث نفس و تفکر بر ندار و کوشش کن که نگذاری حتّی یک لحظه این وسوسه شیطانی در دل تو باقی بماند، یعنی اگر در راه می روی و برای انجام کاری عجله داری و ناگهان احساس می کنی، که این وسوسه ها در دلت پیدا شده باید آن کار را هر قدر هم که ارزش داشته باشد ترک کنی و نسخه فوق را برای رفع آن حالت عمل نمائی و الاّ ممکن است اگر آن حالت در روحت چند لحظه بیشتر بماند تو را از پای درآورد و حتّی با زحمت بیشتری هم نتوانی آن را زائل کنی.

بحمدالله دوست و رفیق عزیزمان توانست با کمال جدّیت موفّق به رفع آن وسوسه ها بشود و خودش می گفت که:

بهتر از رفع این وسوسه ها حالت توسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه بود که علاوه بر تجلّیاتی که آن حضرت برای من در آن موقع داشت، لذّت مناجات با آن حضرت ملکه من شده و همیشه از الطاف مقدّس آن حضرت برخوردارم.

 

ملاقات صد و یکم

من مکرّر از اولیاء خدا شنیده ام که اگر انسان خود را به مقام خلوص برساند و از اولیاء خدا گردد، ذات اقدس حقّ قلب او را از حوادث آینده آگاه می کند.

در زمـانی کـه من و چنـد نفـر از دوستـان بـا مـرحوم «حاج ملاّ آقاجان» به عتبات عالیات مشرّف شده بودیم، که شرح مفصّلش را در کتاب «پرواز روح» نوشته ام اکثر اوقات عادت معظّم له این بود که وقتی هر یک از ما از حرم برمی گشتیم، به ما می گفت: که شما چند حاجت از خدا خواسته اید و در چه زمانی برآورده می شود و مثلاً فلان حاجت که شما خواسته اید به این دلائل صلاحتان نیست که برآورده شود.

و عجیب تر این بود که، همه آنها همان گونه می شد که او فرموده بود (البتّه به بعضی از دوستان که استعدادش را نداشتند چیزی نمی گفت).

وقتی از او سؤال می کردیم که: چگونه شما به این حقایق پی می برید؟

سربسته به ما می گفت:

اگر کسی نوکر امام زمان (علیه السّلام) و خود را خاک زیر نعلین آن حضرت بداند، برای آنکه آبروی او آبروی امام زمان (علیه السّلام) می شود آن حضرت او را از اشتباه حفظ می کنند و حقایق را به او می گویند.

ولی بعدها من در اثر مطالعه و تحقیق در آیات قرآن و احادیث اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) متوجّه شدم، کسانی که بتوانند در خود خلوص ایجاد کنند طبعا تمام توجّهشان به خدا و امام زمان (علیه السّلام) خواهد بود و چون وجود مقدّس امام عصر (علیه السّلام) دارای علوم اوّلین و آخرین است، بلکه او جانشین پیامبری است که در دعاء ندبه درباره اش می گوئیم: و اودعته علم ما کان و ما یکون الی انقضاء خلقک.

یعنی: پروردگارا! در وجود مقدّس پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) علم گذشته و آینده را تا پایان خلقت قرار داده ای.

پس کسانی که با امام زمان (علیه السّلام) رابطه دارند و به مقام خلوص رسیده اند در اثر ترشّحاتی که از علوم امام عصر (علیه السّلام) به آنها می رسد به قدر استعدادشان از آینده مطّلعند.

در کتاب «بحارالانوار» جلد ۶۹ صفحه ۲۷۰ از کتاب «رجال کشی» نقل می کند که:

جمعی خدمت «جابر جعفی» رسیدند و از او خواستند که در بنای مسجدی که می سازند به آنها کمک کند.

جناب جابر جعفی فرمود: من به ساختمانی که از بالای آن مرد مؤمنی می افتد و می میرد کمک نمی کنم!

آنها از نزد جابر برگشتند و به یکدیگر می گفتند، او با این بهانه بخل کرد و به ما کمک نکرد او دروغ می گفت، کسی از بالای آن نخواهد افتاد.

فردای آن روز که پولشان تمام شده بود و از کار دست کشیده بودند حدود عصری بود، ناگهان پای بنّا لغزید و از روی ساختمان افتاد و از دنیا رفت!

در اینجا آنها فهمیدند که جناب جابر جعفی درست فرموده است.

جابر جعفی از کسانی است، که با کمال خلوص در اثر ارتباط با امام زمانش حضرت صادق (علیه السّلام) خود را تحت تربیت آن حضرت قرار داده و از انوار مقدّسه آن حضرت کمال استفاده را نموده است.

بنابراین اگر ما هم بتوانیم با حضرت حجّة بن الحسن (علیه السّلام) ارتباط روحی پیدا کنیم و دستورات آن وجود مقدّس را کاملاً موبه مو عمل نمائیم و خود را به مقام خلوص برسانیم، مانند جابر جعفی و یا مرحوم حاج ملاّ آقاجان زنجانی می توانیم از ترشّحات علوم آن حضرت استفاده نمائیم.

طلبه ای که با اخلاص در عمل و خلوص در نیت مشغول ادامه درس طلبه گی شده بود، اگر چه خودش متوجّه مرحله ای که طی کرده بود نبود ولی به من می گفت:

حاج آقا! من در ساعتی که این تصمیم را گرفتم اوّل به منزل رفتم چند دقیقه ای در اطاق خلوت نشستم و با خود فکر کردم که آیا این عمل را من برای خدا و امام زمان (علیه السّلام) انجام می دهم یا برای هوای نفس، دیدم بحمدالله با این مقدّمه که می گویم نظرم جز خدا چیز دیگری نبود.

و آن مقدّمه این است که من مگر دیوانه ام که در زمانی که این برنامه را مردم نمی پسندند با فقر و تنگدستی به خاطر هوای نفس چند سالی در میان مدرسه ها مشغول درس باشم ولی چون مرجع تقلیدم آن را وظیفه من دانسته و من چون مقداری درس هم قبلاً خوانده بودم و یادم بود که اوّل معالم نوشته شده بود (هذا ما افتی به المفتی و کل ما افتی به المفتی فهو حکم الله فهذا حکم الله).

یعنی: این عمل و این فتوی چیزی است که فتوی دهنده ای به آن حکم کرده و هر چه را که فتوی دهند حکم کند حکم خدا است، پس این هم حکم خدا است درباره من.

بنابراین می توانم قصد قربت کنم و بگویم: خدایا! چون تو فرموده ای که باید به تحصیلات علوم دینی ادامه دهم امر تو را اطاعت می کنم و مشغول درس می شوم.

لذا بعد از این نیت به حمّام رفتم غسل کردم و از گذشته و گناهانم توبه نمودم نه به مقام عالم و ثوابی که برای متعلّم تعیین شده فکر می کردم و نه به اهمیت شغلی که پیدا کرده بودم می اندیشیدم، تنها رضایت و خوشنودی پروردگار را منظور می کردم و دائما این معنی را به خود تلقین می نمودم.

ذکر دائمیم یا صاحب الزّمان جانم به قربانت بود و در تمام طول ایام تحصیلم از هیچ چیز جز امام زمان (علیه السّلام) خوشم نمی آمد و به غیر از او به چیز دیگری فکر نمی کردم، حال معنوی بسیار بسیار خوبی داشتم حتّی هر چه می خواستم انجام می شد، یک روز چیزی را گم کردم با آنکه فرسخها از محلّی که آن را فکر می کردم که در آنجا گذاشته ام دور شده بودم، در عین حال به مجرّد آنکه گفتم: یا صاحب الزّمان چه خوب بود آن چیز را همراه می داشتم، دیدم در کنارم همان چیز افتاده است.

خیلی تعجّب کردم بعد از آن آزمایش در بیابان گرمی واقع شده بودم مقداری میوه از خدا خواستم پیرمردی از گوشه ای در آن هوای گرم پیدا شد و یک سبد انگور عسگری جلوی من گذاشت، در ارتباطم با امام زمان (علیه السّلام) به قدری سرشار بودم که هیچ گاه احساس فراق نمی کردم دائما با آن حضرت حرف می زدم و آن حضرت را به کمک می خواستم.

و بالأخره در تمام این مدّت مورد حمایت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بودم، تا آنکه مدّت تحصیلم پایان یافت و حالا که باز به میان مردم آمده ام و پیش نماز شده ام آن حالات از دستم رفته و لذا نمی دانم چه باید بکنم و چگونه آن حالات را برای خود دوباره ایجاد نمایم؟

و سؤال دیگرم این است که چگونه در آنجا هر چه می خواستم انجام می شد آیا این به خاطر قدرت اراده خودم بود، یا آنکه از ناحیه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام می شد؟

من در جواب او گفتم: انسان نباید مثل کسانی باشد که خدای تعالی در قرآن آنها را نکوهش کرده و می فرماید: بعضی از مردم وقتی سوار کشتی می شوند و خطر را احساس می کنند دارای خلوص اند ولی وقتی به خشکی برمی گردند مشرک می شوند. در آن زمان همان فقر و تنگدستی و انقطاع شما را به معنویات می کشاند، ولی شما نباید خلوصتان متّکی به فشارها باشد که در نتیجه آن هم تمام می شود، بلکه شما باید مستقلاً همان عملی را که در ایام تحصیل انجام می دادید در تمام کارها انجام دهید، یعنی هر کاری را که می خواهید شروع کنید اوّل فکر کنید که اگر صددرصد برای خدا است انجام دهید و الاّ به هر قیمتی که هست ترک نمائید و آنچه در آن مدّت از حالات معنوی و کرامات نصیبتان شده در اثر همان خلوصی بود که اوّل کار برای خود ایجاد کرده اید.

و شما باید بدانید وقتی انسان این مرحله از خلوص را در خود دائما ایجاد کند از خصّیصین و از اولیاء خدا و از وابستگان حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود و از این قبیل کرامات دائما از او سر می زند.

«فضیل بن یسار» که از شیعیان و پیروان امام صادق (علیه السّلام) است وقتی از دنیا می رود و او را به غسّالخانه می برند و می خواهند او را غسل دهند ربعی بن عبدالله می گوید که:

غسّال به من گفت: وقتی او را غسل می دادم دست فضیل زودتر از دست من برای پوشاندن عورتش حرکت می کرد.

من وقتی این خبر را به امام صادق (علیه السّلام) دادم آن حضرت به من فرمود: خدا رحمت کند فضیل بن یسار را او از اهل بیت بود «هو منّا اهل البیت».

در اینجا می بینیم که امام صادق (علیه السّلام) علّت کرامت عجیب جناب فضیل بن یسار را در این می داند که او خود را متّصل به خاندان عصمت و طهارت کرده و از خصّیصین امام زمانش گردیده است.

در اینجا من هر چه کردم آن جوان از چگونگی ارتباطش با امام زمان (علیه السّلام) شرحی بدهد چیزی بیشتر از آنچه در بالا نوشته ام نگفت.

جوان دیگری که با همین خلوص به جبهه جنگ رفته بود نقل می کرد که:

در میان سنگر غالبا به تنهائی مشغول توسّل به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) بودم و چون دعاء توسّل را حفظ کرده بودم و آن را دائما می خواندم و دست خود را به دامن چهارده معصوم (علیهم السّلام) انداخته بودم از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسیدم.

یک روز در سنگری که در قسمت گیلان غرب بود سر کوهی دیده بانی داشتم، ناگهان دیدم ماری که این طرفها آن را مار کبری و یا کبچه مار می گویند، به طرف من می آید، من هم موقعیتم طوری است که نمی توانم از جایم حرکت کنم یعنی اگر حرکت می کردم و دشمن متوجّه وجود من می شد به طرف ارتش ما تیراندازی می کرد و ممکن بود جمعی کشته شوند. لذا ترجیح دادم که اگر هم مار مرا بگزد از جای خود حرکت نکنم و برادران سرباز خود را بکشتن ندهم، لذا در جای خود ماندم و مار همچنان به طرف من می آمد، تا آنکه روی پشت من قرار گرفت و من احساس می کردم که او زبان خود را به پشت گردنم می مالد ولی پس از چند لحظه با آنکه من حرکتی از خود نشان نداده بودم با سرعت عجیبی فرار کرد.

سپس آن جوان اضافه کرد و گفت: حاج آقا من چندین مرتبه از این قبیل خطرات را به وسیله توسّل به امام زمان (علیه السّلام) از خود دفع کرده ام.

(او بیشتر از این مختصر، مطلبی برای من نگفت) ولی من به او گفتم: امام صادق (علیه السّلام) فرمود:«انّ المؤمن اذا کان مخلصا اخاف الله منه کلّ شی ء حتّی الهوام الارض و سباعها و طیر السّماء و حیتان البحر».

یعنی: اگـر مـؤمن بـه مقام خلوص رسید چون او از غیر خدا نمی ترسد خدای تعالی همه چیز را از او می ترساند حتّی گزنده و حیوانات و درنده هـای زمیـن و پرندگان آسمان و ماهیان دریا را.

مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه در جلد ۶۹ صفحه ۲۸۵ بحارالانوار می نویسد:

شخصی از خواص شیعیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در بیابانی سر به سجده گذاشته بود و با خدای تعالی مناجات می کرد. ناگهان افعی ای به دور گردنش حلقه زد او چون با اخلاص مشغول عبادت بود. به هیچ وجه تغییری در حال و عملش نداد و همچنان به سجده و مناجات با معبودش مشغول بود پس از چند لحظه افعی بدون آنکه به او آزاری برساند به رحمت الهی و فضل او از آن مرد شیعه با اخلاص جدا شد و رفت.

و باز در همان صفحه نقل می کند که جناب «سید علی بن حسن زاهد» که یکی از نواده های حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) است در بیابانی نماز می خواند که ناگهان افعی ای از سر کوه پیدا شد و به نزد او آمد و از لباسش بالا رفت و از یقه او وارد شد و از پائین لباسش بیرون آمد ولی سید علی زاهد در تمام این احوال کوچکترین تغییری در حال توجّهش به نماز و مالک حیاتش حضرت باری تعالی نداد و همچنان مشغول عبادت و نماز خود بود.

 

ملاقات صد و دوم

سیـدی از اهـل عـلـم مـی گـفـت کـه:

مدّتی من تصمیم گرفته بودم، که هیچ کسی را نرنجانم بلکه در هر روز لااقل پنج نفر را به هر وسیله ای که برایم ممکن است خوشحال کنم، این عمل در یک مرحله بدون فاصله تا چهل روز ادامه پیدا کرده بود. من از روز اوّل تا روز چهلم هر روز در خود احساس سبکی و نشاط فوق العاده ای می نمودم، تا آنکه روز چهلم، با گوش دل صریحا می شنیدم که هاتفی مرا ندا می کند که چون در این چهل روز دویست نفر را خوشحال کرده ای و دل کسی را نرنجانده ای بار گناهت سبک شده و تو آمرزیده شده ای و انتظار داشته باش که در جزای این عمل بسیار بسیار ارزنده ات توفیق زیارت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را پیدا می کنی.

زیرا آن حضرت هم نمی خواهند تو را برنجانند بلکه مایلند تو را خوشحال هم بنمایند، من از آن سید اهل علم سؤال کردم: بعد چه شد آیا موفّق به زیارت آن حضرت گردیدی؟ چیزی نگفت، اصرار زیادی کردم، گفت: مگر ممکن است آنها به کسی وعده ای بدهند آن هم جزای عملی که قبول شده است باشد و وفا نکنند، ولی هر چه اصرار کردم، خصوصیات تشرّفش را نقل نکرد.

مردی از اهل ولاء و ذوق به استناد آنکه غسل زیارت برای زیارت امام زنده هم هست، هر وقت به حمّام می رفت، غسل زیارت حضرت ولی عصر(علیه السّلام) را هم می کرد و می گفت:

من همیشه انتظار دارم که به زیارت آن حضرت در هر کجا که باشد موفّق بشوم، لذا چرا حالا که می توانم غسل بکنم برای زیارت آن حضرت غسل نکنم و خود را برای ملاقات با آن حضرت مهیا ننمایم.

او سالها با این عمل خودش را از منتظرین ملاقات با حضرت بقیةالله روحی فداه قرار داده بود، تا آنکه به قول خودش یک روز آب صددرصد مباحی که هیچ احتمال غصبی بودن در آن نبوده، پیدا کرده بود و به نیت تمام غسلهای جنابت احتمالی که به عهده اش بود و شاید با آبهای غیر مباح انجام داده بود غسل کرده بود و ضمنا نیت غسل زیارت حضرت بقیةالله روحی فداه را هم کرده بود و از آب بیرون آمده بود به مجرّد آنکه لباسهای خود را می پوشد و مقداری خود را معطّر می کند و لباسهایش را مرتّب می نماید، چشمش به جمال و شخصیت حضرت صاحب الامر روحی فداه باز می شود، که در اینجا گریه به معظّم له مجال نمی داد بقیه داستان را نقل کند و شاید هم نمی خواست بگوید که، چه فیوضاتی نصیبش شده بود ولی از کثرت گریه و انقلابی که به او دست می داد معلوم بود که استفاده های زیادی از محضر آن حضرت کرده است.

دوست دیگری که شاید اکثر خوانندگان او را بشناسند و او از نویسندگان و معاریف و کسی که نامش در تألیفات من زیاد برده شده است می باشد می گفت:

من از ولی از اولیاء خدا شنیده بودم، که هر کسی هر صبح و شام بر مصائب حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) گریه کند و این کار را لااقل یک سال ادامه دهد به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه مشرّف می گردد.

من این کار را برای آنکه به آن حضرت اقتداء کرده باشیم، زیرا معروف است که خودش در زیارت ناحیه مقدّسه فرموده:

ای جدّ بزرگوار! برای تو هر صبح و شام گریه می کنم.

و به خاطر آنکه ثوابهای زیادی برای گریه کردن بر حضرت ابی عبدالله الحسین (علیه السّلام) وعده داده شده و بالأخره به خاطر آنکه شاید موفّق به زیارت آن حضرت گردم یک سال ادامه دادم.

در این مدّت روح انعطاف پذیر عجیبی پیدا کرده بودم، رقّت قلب که از علائم انسانیت است در من ایجاد شده بود و بالاخره یک روز که طبق معمول همه روزه ام کتاب مقتل را باز کرده بودم و مشغول مطالعه مصائب آن حضرت بودم و خود را مهیا برای گریه کردن می کردم، دیدم قبل از من صدای گریه از اطرافم آهسته آهسته بلند می شود، اوّل گمان کردم که در آن نزدیکی جمعی دور یکدیگر جمع شده اند و بر چیزی گریه می کنند، ولی با کمال تعجّب این چنین نبود، یعنی کسی در آن نزدیکی وجود نداشت که صدای گریه اش تا این حد سریع به گوش من برسد، به هر حال مشغول کار خودم شدم و کم کم اشکی از گوشه های چشمم سرازیر شد، یادم هست که آن روز روضه حضرت علی اصغر (علیه السّلام) را می خواندم و بر مصائب آن طفل شیرخوار گریه می کردم، صدای گریه ای که در اطرافم بود با شدّت گریه من شدّت می گرفت، کم کم خودم را مثل آنکه در مجلس روضه پر جمعیت و با حالی قرار گرفته باشم حس می کردم.

حال نمی دانم در و دیوار با من گریه می کردند، یا ملائکه آسمان در آن خانه جمع شده بودند و زمزمه داشتند، یا آنکه مؤمنین از جنّ با من همآهنگی می کردند، هر چه بود من خوشحال بودم که امروز تنها نیستم، مدّتی این وضع به طول انجامید. کم کم صداهای گریه و شیون تمام شد و سپس مجلس معطّر و منوّر به تجلیات حضرت بقیةالله (علیه السّلام) گردید و فیوضات فوق العاده ای نصیبم شد که از نقلش معذورم.

اینجا من هر چه اصرار کردم که مختصری از خصوصیات آن تشرّف را نقل کند، حاضر نشد و من هم که همین مقدار از قصّه را در اینجا نقل کردم، برای این بود که به عاشقان حضرت بقیةالله روحی فداه بگویم گریه بر سیدالشّهداء (علیه السّلام) آن هم صبح و شام فوائد بسیاری دارد و اگر کسی بخواهد به فیض عظمی ملاقات آن حضرت موفّق شود می تواند به این وسیله متوسّل گردد.

 

ملاقات صد و سوم

در قدیم ساختمان مسجد جمکران در قم آن قدر وسعت نداشت که جمعیت زیادی در آن جمع شود علاوه راه ماشین خوبی هم نداشت که مردم به سهولت بتوانند به آنجا بروند، لذا مسجد جمکران تنها برای چند نفر عاشقان پر حرارت آن حضرت باقی می ماند که آنها به هر نحوی که ممکن بود شبهای جمعه خود را به آنجا می رساندند. ولی بقیه شبها مسجد خالی بود که طبعا درش را خادم مسجد می بست و می رفت.

پیرزن با صفائی که شاید مکرّر خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) در خواب و بیداری رسیده بود، پس از آنکه مسجد را توسعه داده بودند، شب جمعه ای به مسجد جمکران می رود و صدها و بلکه هزارها نفر را می بیند که در مسجد و اطاقها و حتّی در فضای باز اطراف مسجد برای عبادت و توسّل به آن حضرت جمع شده اند و همه نسبت به آن حضرت عرض ارادت می کنند.

خودش می گفت:

من وقتی این جمعیت را دیدم و با جمعیت قبل از توسعه مسجد مقایسه کردم، خیلی خوشحال شدم که بحمدالله مردم اطراف مولایم حضرت حجّة بن الحسن (علیه السّلام) جمع شده اند و به آن حضرت اظهار علاقه می کنند، با این خوشحالی وارد مسجد شدم و اعمال مسجد را انجام دادم و سپس زیارت آل یاسین را خواندم و مقداری با زبان خودم با آن حضرت حرف زدم، ضمنا به آن وجود مقدّس عرض کردم: آقا خیلی خوشحالم که مردم زیاد به شما علاقه پیدا کرده اند و شبها جمعیت زیادی به دور مسجد جمع می شوند و به شما اظهار علاقه می کنند.

سپس از مسجد بیرون آمدم و غذای مختصری از همان غذاهائی که در مسجد به همه می دادند خوردم و به یکی از حجرات مسجد که قبلاً برای استراحت آن را آماده کرده بودم رفتم و خوابیدم، در عالم خواب و یا در عالم معنی دیدم حضرت بقیة الله (علیه السّلام) به مسجد جمکران تشریف آورده اند و در میان مردم راه می روند ولی کسی به آن حضرت توجّهی نمی کند، من از اطاقم بیرون دویدم و سلام کردم، آقا با کمال ملاطفت جواب فرمودند. کلماتم را که در بیداری خدمتشان عرض کرده بودم تکرار کردم و گفتم: آقاجان قربان خاک پای شما گردم، خوشحالم که بحمدالله مردم به شما علاقه و محبّت زیادی پیدا کرده اند و به اینجا این همه جمعیت برای شما آمده اند.

آن حضرت آهی کشیدند و فرمودند: همه اینها برای من به اینجا نیامده اند. بیا با هم برویم از آنها سؤال کنیم که چرا به اینجا آمده اند.

گفتم: قربانتان گردم در خدمتتان هستم.

در همان عالم در خدمت حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) به میان جمعیت آمدیم، آن حضرت از یک یک مردم سؤال می فرمود: شما چرا اینجا آمده اید؟

یکی می گفت: آقا مریضی دارم که اطبّاع جوابش گفته اند.

دیگری می گفت: مستأجرم خانه ملکی می خواهم.

سوّمی می گفت: مقروضم فشار طلبکار مرا به درِ خانه شما دوانده است.

چهارمی از شوهرش می نالید و پنجمی از دست زنش شکایت داشت و بالأخره هر یک حاجتی داشتند که در واقع خودخواهی و حبّ نفس، آنها را وادار کرده بود که به آنجا بیایند.

حضرت فرمودند: فلانی دیدی، اینها برای من به اینجا نیامده اند، اینها تازه افراد خوب این جمعیت هستند که به من اعتقاد دارند و حاجتشان را از من می خواهند و مرا واسطه فیض می دانند و اگر از اینها بگذریم جمع زیادی هستند که تنها برای تفریح به اینجا آمده اند، حتّی بعضی از اینها یقین به وجود من ندارند.

سپس در همان حال دیدم یک نفر در قسمتی از این مسجد نشسته که او برای آقا ولی عصر (علیه السّلام) آمده است، حضرت فرمودند: بیا تا احوال او را هم بپرسیم. در خدمت آقا در همان عالم خواب نزد سید معمّمی که فکر می کنم از علماء بود رفتیم او زانوهایش را در بغل گرفته بود و در گوشه ای نشسته بود و چشمش به اطراف می گردید، دنبال گمشده اش می گشت. وقتی چشمش به آقا افتاد از جا پرید و به دست و پای آقا افتاد و گفت: پدر و مادر و جانم به قربانتان کجا بودید که به انتظارتان نزدیک بود قالب تهی کنم.

حضرت دست او را گرفتند و او به دست آن حضرت بوسه می زد و گریه می کرد. آقا از او سؤال کردند که شما چرا اینجا آمده اید. او چیزی نگفت و بر شدّت گریه اش افزود. حضرت دوباره از او سؤالشان را تکرار کردند. او گفت: آقا من کی از شما غیر وصل شما را خواسته ام؟ من شما را می خواهم! بهشتم شمائید، دنیا و آخرتم شمائید! من یک لحظه ملاقات شما را به ما سوی الله نمی دهم! جان چه باشد که نثار قدم دوست کنم این متاعیست که هر بی سر و پائی دارد

آقا رو به من کردند و فرمودند: مثل این شخص که فقط برای من به اینجا آمده باشد چند نفری بیشتر نیستند که آنها هم به مقصد می رسند.

 

ملاقات صد و چهارم

قبلاً گفتیم کسانی که می خواهند به وصل مولایشان حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) برسند بـاید تا می توانند بین خود و آن حضرت سنخیت روحی ایجاد کنند.

مثلاً محال است کسی که بدخواه مردم است، غیبت می کند، تهمت می زند و آبروی مردم را می برد، با آقائی که مظهر خدای ستّارالعیوب است آینه تمام نمای غفّارالذّنوب است نماینده خدائی است که در دعاها به او خطاب می کنیم یا من اظهرالجمیل و سترالقبیح ای کسی که خوبیهای بشر را آشکار می کنی و زشتیهایش را می پوشانی، ممکن بشود بین آنها دوستی و رفاقت و وصل بوجود آید.

مگر آنکه انسان بتواند، این صفات حسنه را در خود ایجاد کند، یعنی عیوب مردم را افشاء نکند، گناهان مردم را ببخشد، خوبیهای مردم را اظهار کند و آنها را مدح نماید و بدیهای آنها را ندیده بگیرد.

شبی با جمعی از دوستان در منزل شخصی از ثروتمندان میهمان بودیم، بعد از صرف غذا یکی از ارادتمندان به امام عصر (علیه السّلام) پیشنهاد توسّلی به ذیل عنایات حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را کرد طبعا دوستان که در آنجا جمع بودند و همه اهل حال بودند با این پیشنهاد موافقت نمودند، مجلس خوبی شده بود یکی از سروران در ضمن توسّل اصرار زیادی می کرد که حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) به مجلس تشریف بیاورند و در دعا با ما شرکت کنند.

شخص دیگری نقل کرد:

من فکر کردم که آن حضرت تا کنار محدوده آن منزل تشریف آوردند ولی از آمدن به داخل منزل خودداری فرمودند، آن شخص عرض کرده بود، که آقا چرا وارد منزل نمی شوید و مجلس ما را منوّر نمی فرمائید در پاسخ او فرموده بودند که: چون اشکالی در ملکیت این منزل است، من در آن وارد نمی شوم، آن شخص عرض می کند: بنابراین باید ما هم الآن فورا از این منزل خارج شویم، آن حضرت می فرمایند: نه من با ولایتی که دارم به شما اجازه می دهم تا مدّتی که بنا بوده در آنجا باشید بمانید و آبروی او را نبرید و حتّی اینکه به تو جریان را می گویم و تو می توانی به بعضی از رفقایت بگوئی برای این است که به صاحب منزل تذکر دهید تا وضع منزلش را اصلاح کند و شما به او اتمام حجّت نمائید، شاید هم غفلت کرده باشد.

از این جریان استفاده می شود، که چگونه آن حضرت نمی خواهند با بیرون آمدن از آن منزل آبروی یک فرد مؤمنی که در اثر حبّ دنیا و یا غفلت که در خانه غصبی نشسته ببرند و جمعی را که در آن منزل هستند متوجّه آن جریان کنند و تنها اگر به کسی یا کسانی جریان گفته می شود به خاطر تنبّه و بیدار کردن صاحب منزل از غفلت و یا از معصیت است.

بنابراین باید دوستان حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بکوشند تا مظهر صفات الهی گردند، «ستّارالعیوب» و «غفّارالذّنوب» شوند، ضمنا یکی از اولیاء خدا می گفت که:

زیاد گفتن کلمه یا «ستّارالعیوب» و «یا غفّارالذّنوب» با توجّه به معنایش به انسان توفیق دارا شدن این صفات را می دهد.

 

ملاقات صد و پنجم

یک روز جوان محصّلی از اهالی مشهد، به من تلفن زد، که به من اجازه می دهید چند دقیقه می خواهم با شما ملاقات کنم.

گفتم: مانعی ندارد، ساعتی را برای ملاقاتمان تعیین کردیم.

او در اوّلین لحظات همان وقت به منزل ما آمد و گفت:

چندی قبل کتاب «پرواز روح» را خریدم و مطالعه کردم درسی که از این کتاب گرفتم، این بود که به نیت آنکه لیاقت تشرّف محضر مقدّس حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء را پیدا کنم کارهایم را با اخلاص انجام دهم اگر چه تا به حال به نتایج فوق العاده خوبی رسیده ام و حتّی مقصودم حاصل شده است، ولی اخلاص در اعمال کوچک و بزرگ برایم فوق العاده مشکل است، اگر مرا در این هدف کمک کنید از شما متشکر خواهم بود.

من به او گفتم: اگر می خواهی در این هدف یعنی رسیدن به مقام مخلصین در دین و کسانی که همه کارهایشان از روی اخلاص انجام می شود برسی، باید از راه خودش وارد شوی.

یعنی ابتداء کارهای عمده و سرنوشت سازت را به قصد قربت انجام دهی.

مثلاً اگر می خواهی شغلی را انتخاب کنی یا خانه ای را بخری یا ازدواج کنی ولو ساعتها طول بکشد نیتت را برای خدا خالص کن و گوشه و کنار کار را بررسی نما که مبادی هوای نفس در آن باشد و کوشش کن ابتداء کارهای بزرگ و سرنوشت سازت تنها و تنها برای خدا باشد.

وقتی مدّتی به این برنامه عمل کردی طبعا زیر بنای کارهایت با اخلاص انجام شده آن وقت می توانی کارهای کوچکتر را خالص کنی و سپس کارهای کوچکتر و کوچکتر تا آنکه کم کم تمام کارهای روزمرّه ات را با اخلاص انجام دهی و در تمامش قصد قربت نمائی.

ولی اگر از ابتداء بخواهی کارهای کوچک و بزرگ را یک مرتبه با نیت خالص و قصد قربت بخصوص اگر تصفیه هم نشده باشی انجام دهی بسیار مشکل و بلکه موفّق هم نخواهی شد. و این را بدان ارزش خلوص به قدری زیاد است که اگر کسی بتواند حتّی یک عملش برای خدا خالص کند، یک روز همان عمل او را از مهالک نجات می دهد و حتّی انسان می تواند آن عمل خالص را وسیله رسیدن به مقاصد عالیه اش مثل ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) قرار دهد.

یکی از وعّاظ محترم ایران که من خودم شاهد کسالت سخت ریوی او بودم و اطبّاء ایران از معالجه اش مأیوس شده بودند و پوست بدنش به استخوانهایش چسبیده بود و آخرین خون بدنش از حلقومش بیرون می آمد.

و قسمت عمده ریه اش فاسد شده بود و او را می خواستند برای معالجه با اسرع وقت به بیمارستان شوروی در مسکو ببرند، ناگهان بدون آنکه او را معالجه کنند خود من شاهد بودم که پس از چند روز شفای کاملی پیدا کرد.

وقتی علّت شفای او را از او سؤال کردم. گفت:

آخرین شبی که صبحش بنا بود مرا به مسکو ببرند و می دانستم که یا در راه و یا در همان مملکت کفر از دنیا می روم، منتظر شدم تا برادرم که پرستاری مرا به عهده داشت از اتاق بیرون برود، وقتی بیرون رفت در همان حال ضعف رو به طرف کربلا کردم و حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) را مورد خطاب قرار دادم و گفتم: آقا یادتان هست که به منزل فلان پیرزن رفتم و روضه خواندم و پول نگرفتم و نیتم تنها و تنها رضایت خدای تعالی و شما بود؟!

و بالأخره چند قلم از این قبیل اعمالی که با اخلاص انجام داده بودم متذکر شدم و در مقابل آن اعمال شفایم را از آن حضرت خواستم ناگهان دیدم درِ اتاق باز شد و حضرت سیدالشّهداء و برادرشان حضرت ابوالفضل (علیهما السّلام) وارد اتاق شدند.

حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) به حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السّلام) فرمودند: برادر بیمار ما را معالجه کن، ایشان هم دستی به صورت من تا روی سینه ام کشیدند و از جا حرکت کردند و رفتند.

من بعد از آن احساس سلامتی کردم که دیگر احتیاجی به دکتر و بیمارستان نداشتم و این چنین که ملاحظه می کنید صحیح و سالم گردیدم.

در کتاب «بحارالانوار» جلد ۶۹ صفحه ۲۸۷ از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) نقل شده که فرمودند:

سه نفر از مردمان گذشته که از منزل بیرون رفته بودند، در بیابان باران شدیدی آنها را گرفت، آنها پناه به درّه کوهی بردند، ناگهان سنگ بزرگی از کوه کنده شد و راه آنها را بست.

آنها به یکدیگر گفتند، کسی از مکان و گرفتاریهای ما جز خدا اطّلاع ندارد. بیائیم هر کدام عمل خوب با اخلاصی داریم متذکر شویم، شاید این بلا از سرمان رفع شود.

یکی از آنها گفت: پروردگارا! تو می دانی زنی که زیبائیش مرا به تعجّب درآورده بود و من او را برای زنا طلب کردم او ابتداء حاضر نشد، چیزی برای او قرار دادم و او را به هر نحوی که بود برای این عمل حاضر نمودم، او خود را برای من آماده کرد وقتی نشستم که با او زنا کنم، او شدیدا از خوف تو بدنش مرتعش بود و من هم به یاد عذاب تو افتادم و از جا برخاستم و او را ترک کردم و با او زنا ننمودم و تو می دانی که این کار را برای امید به رحمت تو انجام دادم، پس به خاطر این عملم فرجی برای ما برسان در این موقع یک سوّم سنگ کنار رفت!

دوّمی گفت: خدایا! تو می دانی که من پدر و مادری داشتم، شبی رفته بودم برای آنها شیر بیاورم، وقتی برگشتم دیدم آنها به خواب رفته اند، من به خاطر آنکه آنها بیدار نشوند و وقتی بیدار شدند شیر حاضر باشد، که آنها بخورند، بالای سر آنها تا صبح ایستادم و شیر را در دست نگه داشتم، صبح که آنها بیدار شدند شیر را خوردند. اگر می دانی که این عمل من خالص برای تو بوده فرجی برای ما برسان، باز یک ثلث دیگر آن سنگ کنار رفت.

سوّمی گفت: خدایا! تو می دانی که من مزدوری را گرفته بودم که صبح تا غروب برای من کار کند ولی او تا نصف روز بیشتر کار نکرد، من خواستم به او مزد نصف روز را بدهم، او از من نگرفت و پول تمام روز را می خواست من هم به او ندادم و عقب کارهای خودم مثل تجارت و غیره رفتم، او باز به من مراجعه کرد من با آنکه می توانستم فقط مزد نصف روز را به او بدهم، مزد تمام روز را به خاطر تو به او دادم.

پس اگر می دانی که من این کار را برای تو کرده ام فرجی برسان و ما را از این گرفتاری نجات بده ناگهان دیدند به کلّی سنگ کنار رفت و آنها نجات پیدا کردند.

از این حدیث و از آن قضیه استفاده می شود که اگر کسی عمل خالصی داشته باشد، مزدش نزد خدا حاضر و نقد است و با هر چه بخواهد می تواند آن را تبدیل کند و چه بهتر که انسان مزد اعمال خالص خود را ارتباط با امام زمان (علیه السّلام) قرار دهد.

 

ملاقات صد و ششم

سال گذشته که به تهران رفته بودم و بیشتر از یکی دو روز وقت ماندن در آنجا را نداشتیم، چند نفر از دوستان مایل بودند که جلسه ای با هم داشته باشیم، شبی که در منزل یکی از آنها جلسه ای تشکیل شد به قدری حال توجّه و تجلیات حضرت بقیةالله روحی فداه در آن جلسه زیاد بود که دوستان نمی توانستند به جلسه خاتمه دهند، لذا تا اذان صبح آن جلسه ادامه یافت و بهره های فراوانی از آن جلسه گرفتیم.

منجمله یکی از دانشمندان و شخصیتهای معروف علمی که در جلسه بود به من گفت:

فکر می کنم که اگر این جلسه چند شبی ادامه پیدا کند لااقل همین افراد به مقام خلوص می رسند و یقینا تربیت این عدّه برای این مقصود از بزرگترین خدمات به عالم انسانیت است.

زیرا پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) فرمود: ای علی! اگر به وسیله تو یک نفر هدایت شود بهتر از دنیا و آنچه در دنیا است که پر از طلا و نقره کنند و به تو بدهند.

او با این گفتار می خواست مرا چند روزی بیشتر در تهران نگه دارد و این جلسات تربیتی را تشکیل دهد، غافل از آنکه: ذات نایافته از هستی بخش کی تواندکه شود هستی بخش

به او گفتم: در این جلسات که افراد جلسه کم و زیاد می شوند و همه آنها در یک حد از روحیات نیستند، انسان نمی تواند آنها را تربیت کند. زیرا تربیت دسته جمعی افراد، مثل نسخه نوشتن طبیبی است که برای مریضهای مختلف در یک جلسه یک نسخه بنویسد و بخواهد همه را با هم معالجه کند.

رسیدن به مقام خلوص برای هر فردی برنامه مخصوص به خودش را دارد.

زیرا بعضی از افراد هستند که چند صفت زشت حیوانی دارند، که باید آن را تزکیه کنند تا به مقام خلوص برسند، ولی دیگری که در کنار او نشسته آن صفات رذیله حیوانی را ندارد، امّا صفات زشت و رذیله دیگر در او حکومت می کند که طبعا باید او را با نسخه دیگری غیر از آنچه به رفیقش گفته شده معالجه نمود.

سپس برای آنکه آن دوست دانشمندم بهتر قانع شود سرگذشت جوانی را که با ریاضتهای شرعی خود را به مقام خلوص رسانده بود نقل کردم و گفتم:

چند سال قبل جوانی که نامش مصطفی بود به من گفت: اگر شما یک سال روزی یک ساعت وقت خود را صرف من کنید و به من تعلیم اصول عقاید و کارهائی که برای تزکیه نفس مفید است بدهید من قول می دهم که آن مطالب هم برای خودم مفید باشد و هم بتوانم جمعی از شاگردانم را که در مدرسه این مسائل را از من می پرسند، راهنمائی کنم و تربیت نمایم.

من قبول کردم و یک دوره اصول اعتقادات و مطالب علمی مربوط به تزکیه نفس را برایش شرح دادم، مسئله ای که او از همه بیشتر مورد توجّهش قرار گرفت و به این وسیله به مقصد رسید و به گفته خودش موفّق به ملاقات و ارتباط روحی با امام زمان (علیه السّلام) گردید این بود، که ابتداء ترک محرّمات و عمل به واجبات می کرد و تقوای کامل داشت و به مسأله چهل روز در یک عمل ممارست نمودن اهمیت بسیاری می داد، مثلاً چهل روز به این سه عمل که ذیلاً ذکر می شود ممارست پیدا کرده بود و موفّق به رفع حجاب حبّ دنیا از دل که بزرگترین حجاب است گردیده بود.

۱ـ همه روزه صبح دعاء توسّل می خواند و حاجتش را تنها رفع حبّ دنیا قرار داده بود و حوائج دیگر را برای چهلّه دیگر گذاشته بود.

۲ـ نوافل نمازهای یومیه و شب را در آن چهل روز ترک نکرد و در مقابل آن جزا رفع حجاب حبّ دنیا چیز دیگری نمی خواست.

۳ـ شبها قبل از خواب در سجده ذکر یونسیه یعنی کلمه «لااِله اِلاّ انْت سبْحانک اِنّی کنْت مِن الظّالِمین»([۴۶]) را با توجّه به این که معنایش این است که (خدایا! حجاب حبّ دنیا را تو برای من به وجود نیاوردی تو پاکی منم که به خودم ظلم کرده ام و خود را در این ظلمت و تاریکی قرار داده ام) مکرّر می گفت و از صد مرتبه هر شب کمتر آن را نمی گفت و چهل شبانه روز به این نحوه ریاضت شرعی کشید و تنها و تنها حاجتش رفع حبّ دنیا از دل بود و بحمدالله کاملاً و با سهولت موفّق به از بین بردن این مرض روحی و خطرناک گردید.

او طبق دستوراتی که از احادیث و روایات استفاده شده بود عمل می کرد و حتّی در چندین چهله ای که برای رفع حجابهای مختلفش می گرفت، کوچکترین عملی را برخلاف گفته خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداد.

دوست دانشمندم گفت:

مگر همین که کسی دعاء توسّل و یا ذکر یونسیه و یا نوافل را چهل روز بخواند و مقید به چهله باشد خلاف دستور اسلام نیست؟ کجا خاندان عصمت (علیهم السّلام) دستور داده اند که این عمل را چهل روز نه کمتر و نه زیادتر مسلمانها انجام دهند؟

گفتم: به تجربه ثابت شده است که اگر انسان جدّا بخواهد موفّق به دریافت حاجتی از خدا بشود باید مدّتی تمام حواسش را متوجّه به درخواست آن حاجت بنماید. یعنی اگر شخص در دعاءها تنها یک حاجت داشته باشد و مدّتی با تمام قوا آن حاجت را بخواهد بهتر موفّق به دریافت آن حاجت خواهد شد، حالا اگر برای این برنامه ها استادی در کار باشد، باید او آن مدّت را تعیین کند، در اینجا اگر استاد با استفاده از احادیث و روایات و یا با توجّه به حال شاگرد زمانی را برای آن درخواست تعیین کند یقینا کاری برخلاف دستور اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداده و بلکه چون چاره ای جز آن ندارد و چون جنبه عمومی و دستور دائمی و همگانی نیست بدعت محسوب نمی شود و حرام نخواهد بود.

مثلاً اگر کسی کارهای مستحبّه عبادی را با تعیین مدّت چهل روز انجام دهد چون از احادیث فراوانی استفاده می شود که در این عدد اثرات فوق العاده ای قرار داده شده، یقینا عملی برخلاف دستور اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداده، زیرا این تعیین مدّت متّکی به احادیث و روایات است.

روزی پیرمردی که سالها در مسجد سهله شبهای چهارشنبه به عبادت مشغول بود و رژیم عراق او را به عنوان آنکه او ایرانی الاصل است از عراق اخراج کرده در مشهد بـه منزل ما آمـد و قصّه هـائی از تشـرّف کسـانـی کـه در مسجد سهله شبهای چهارشنبه خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده اند نقل کرد.

من به او گفتم: در طول پنجاه سال که شما شبهای چهارشنبه در مسجد سهله بوده اید چه عملی در آنجا برای رسیدن به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه مجرّب تر و مؤثّرتر است؟ او گفت:

مداومت به اعمال مسجد سهله در چهل شب چهارشنبه.

زیرا من متجاوز از صد نفر را دیده ام، که با این عمل به یک نحوی به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه رسیده اند.

یکی آن حضرت را دیده و نشناخته و دیگری شناخته ولی در او تصرّف شده که چیزی نتوانسته عرض کند.

و یکی هم دیده و شناخته و حوائجش را گرفته است.

سپس خودش سه قضیه از تشرّفش نقل کرد که به خاطر آنکه نقل آن قضایا برای عموم فایده ای ندارد ما از نوشتنش خودداری می کنیم.

ولی آنچه معظّم له گفته است مورد تأیید جمعی از علماء بزرگ شیعه بوده که منجمله مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه در جلد ۵۷ صفحه ۲۲۵ بحارالانوار بعد از آنکه جمع زیادی را نام می برد که در زمان غیبت کبری خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده اند می فرماید:

از مجموع این حکایات دانسته می شود که نتیجه مداومت بر عبادت و تضرّع و زاری به مدّت چهل شب چهارشنبه یا چهل شب جمعه در مسجد سهله و یا در مسجد کوفه یا در حرم حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) سبب توفیق بر تشرّف خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود و این عمل بین علماء و صلحاء بسیار شایع و معروف و مشهور است و حکایات زیادی در این باب نقل شده است و این عمل بسیار مجرّب است، خدا انشاء الله به ما توفیق این گونه اعمال را مرحمت فرماید.

 

ملاقات صد و هفتم

به احتمال قوی و به طوری که از روایات استنباط می شود، دم مرگ حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) به بالین محتضر می آید، بخصوص اگر آن محتضر از علماء و شیعیان پاک آن حضرت باشد.

و چون او امام حی ما است و ولی هر مؤمن و مؤمنه است، بعید نیست که نماز آن میت را خود آن وجود مقدّس بخواند، اگر چه دیگران هم خوانده باشند.

و اینکه از حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) نقل شده که به حارث همدانی فرمود: ای حارث همدانی هر که بمیرد مرا می بیند، به احتمال قوی منظور مردمی بوده اند که در زمان حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) زندگی می کرده اند، ولی بعد از آن حضرت، هر کس از دنیا می رفته امام زمان خودش را می دیده، چنانکه روایات و قضایائی بر این مطلب گواه است، که فعلاً مجال برای نقل آنها نیست و این مطلب منافاتی هم با کلام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ندارد، زیرا ممکن است محتضر در دم مرگ هم امام زمان (علیه السّلام) را ملاقات کند و هم حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) را و نیز ممکن است، منظور از کلام مولا حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) که فرموده: «من یمت یرنی» جنبه نوعی داشته باشد، یعنی چون آنها نور واحدند و همه آنان یکی هستند و طبق روایات وقتی چیزی را یکی از آنها گفت، مانعی ندارد که به دیگری نسبت بدهیم، هیچ استبعاد ندارد که بگوئیم، منظور حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از اینکه فرموده: کسی که بمیرد مرا می بیند در زمان خودش خود آن وجود مقدّس باشد و در زمان هـر یک از ائمّه (علیه السّلام) همان امام (علیه السّلام) منظور شده باشد.

حتّی روز قیامت هم به همین منوال خواهد بود، چنانکه از آیه شریفه قرآن که می فرماید: «یوْم ندْعوا کلّ اناسٍ بِاِمامِهِمْ»([۴۷]) یعنی: روز قیامت هر مردمی را با امامشان در محشر می خوانیم، استفاده می شود.

و حتّـی آب کـوثـر هـم بـه وسیـله همـان امـام بـه مـأمـومینشـان داده مـی شـود، چنـانـکه در دعـای ندبه می گوئیم: «واسقنا من حوض جدّه (صلی الله علیه و آله) بکأسه و بیده ریا رویا هنیئا سائغا لاظمأ بعده یا ارحم الرّاحمین».

یعنی: پروردگارا! ما را از حوض جدّش با پیاله او، بدست او سیرابمان فـرما کـه آن آب سـالم و گـوارا است و بعـد از آن تشنه نمی شویم ای مهربانترین مهربانها.

مرحوم آیه الله العظمی آقای حاج «سید محمّد هادی میلانی» یکی از علماء و مراجع بزرگ شیعه بوده اند. معظّم له در مشهد سکونت داشتند و مکرّر به من می فرمودند که:

چون حوزه مشهد رو به ضعف گذاشته بود، من برای احیاء این حوزه و محبّتم به مقام والای حضرت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) به مشهد آمده ام.

و من اجمالاً می دانستم، که معظّم له روابطی با حضرت بقیةالله روحی فداه دارد.

و از بعضی اولیاء خدا شنیده بودم که ایشان مکرّر خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده است و گاهی هم که بعضی از علماء از معظّم له انتقاد می کردند و یا او را متّهم می نمودند که مذاق فلسفه دارد. من خودم از ایشان سؤال کردم که: آیا این اتّهام صحیح است؟ فرمود:

من جز به بسم الله الرّحمن الرّحیم کتاب «اسفار ملاّصدرا» به چیز دیگر آن اعتقاد ندارم، ولی از نظر علمی گاهی در اطراف مطالبش حرف می زنم.

و بالأخره این استاد بزرگ و مرجع عالیقدر در مشهد مقدّس از دنیا رفت من به مجرّد اینکه شنیدم ایشان وفات کردند به منزلشان رفتم و چون فرزندانشان به پیروی از پدر بزرگوارشان به من لطف خاصّی داشتند مرا به اطاقی که جنازه گـذاشته شـده بود و خواص می توانستند به آنجا بروند راهنمائی کردند، چند دقیقه ای کنار آن بدن پاک نشستم و فاتحه ای خواندم.

در این بین شخصی داخل اطاق شد و گفت: علماء بزرگ مشهد همه جمعند و می گویند جنازه را حرکت دهید.

آقازاده بزرگ مرحوم آیه الله میلانی با صدای بلند گفت:

تا وجود مقدّس حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) تشریف نیاورند من نمی گذارم، جنازه پدرم را حرکت دهید.

او این کلام را به قدری با حرارت و پرشور و با توجّه می گفت: که من خیلی امیدوار شدم و تقریبا قطع پیدا کردم که امروز خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) خواهم رسید، جمعی از سادات که من در آن موقع مطمئن بودم، از فرزندان و یا نواده های مرحوم آیه الله میلانی هستند وارد اطاق شدند، در این موقع بوی عطر عجیبی فضای اطاق را پر کرد، شاید یکی از آنها عطر زده بود.

باز همان شخص قبلی آمد و گفت: چرا جنازه را بلند نمی کنید! این دفعه آقازاده بزرگ مرحوم آیه الله میلانی چیزی نگفت و جنازه را بلند کردند.

من وقتی این جریان را به یکی از علماءِ بزرگ که در تشییع جنازه حاضر بود و چشم باز و قلب آگاهی داشت عرض کردم و به فرزند بزرگشان نیز گفتم، آنها گفتند:

از کجا فهمیدید که آقا نیامدند، مگر آن بوی عطر مست کننده را استشمام نکردی!؟

و مطالب دیگری نیز گفتند که مقتضی نیست آنها نقل شود ولی من از کلمات آنها یقین کردم که آقا تشریف آورده بودند و من لیاقت زیارتشان را با معرفت نداشته ام.

 

ملاقات صد و هشتم

در مجلسی که برای نهار به مناسبت ورود یکی از علماء بروجرد به مشهد مقدّس دعوت بودیم و جمعی از علماء و بزرگان مشهد در آن مجلس جمع شده بودند و چون معظّم له آن روز سخت مریض بود و قبلاً هم بخاطر بیماری سکته مغزی از هر دو چشم نابینا گردیده بود هر یک از علماء حکایتی از معجزات حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) نقل می کردند تا شاید قلب معظّم له بیشتر متوجّه به مقام مقدّس آن حضرت گردد و ایشان هم شفای چشم خود را از آن حضرت بگیرند حتّی فراموش نمی کنم که یکی از علماء فرمود:

من همچنین چند روز قبل جوان افلیجی را دیدم که از نزد من به حرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف شد و وقتی از حرم بیرون آمد یکسره نزد من آمد دیدم، کاملاً شفا یافته است.

دیگری گفت: همین دیشب بچّه عقب افتاده و افلیجی را من از حرم مطهّر دیدم، که شفا یافت و مقداری از لباس او را به عنوان تبرّک گرفتم.

مجلس با شنیدن این مطالب و حکایات تکان خورده بود و بعضی که اهل توجّه و حال بودند، از گوشه های چشمشان اشک شوق می ریخت.

در این بین من به معظّم له نگاه کردم دیدم، او ساکت نشسته و گاهی اشکی از گوشه چشمش می ریزد، ولی چیزی نمی گوید، یکی از علماء به او گفت:

شما باید تا شفای کامل خود را از حضرت بقیةالله (علیه السّلام) نگرفته اید از مشهد بیرون نروید.

معظّم له گفت: إن شاء الله. ولی در این چند روزه من هر چه خواسته ام، برای امراض جسمی خود دعاء کنم، دیده ام امراض روحیم مهمتر است.

بدن هر طور باشد گذری است، بالأخره مدّتی بعد از دنیا می رود، آنجا برای انسان بینائی و نابینائی فرقی نمی کند. ولی اگر خدای نکرده روح انسان مریض باشد همیشه، یعنی تا ابد و تا قیامت با انسان هست او را رنج می دهد، شماها دعاء کنید که خدای تعالی روح مرا ترقّی دهد و به کمالات انسانی برساند.

من از شنیدن این جملات آن هم از کسی که ناراحتی و مرض و نابینائی را لمس می کند خیلی تکان خوردم و به او گفتم: شما به من و حضّار مجلس درس آموزنده ای تعلیم دادید، خدا شما را حفظ کند.

راستی اگر انسان با این اندیشه در دنیا زندگی کند چقدر موفّق است، چقدر درست فکر کرده و چه اندازه خود را خوشبخت نموده است.

بنابراین درسی که ما از این حکایات و قضایا می گیریم، این است که صدها برابر، برای امراض روحی بر امراض جسمی باید اهمیت قائل باشیم و بیشتر از هر چیز بکوشیم، تا روحمان را سالم و پاک از آلودگیها قرار دهیم، خدا إن شاء الله به ما توفیق انجام این وظائف را عنایت بفرماید.

 

ملاقات صد و نهم

پیرزنی که با اخلاص تمام، ترک محرّمات می کرد و واجباتش را خوب انجام می داد روزی نزد من آمد و به گریه افتاد و گفت:

شما در کتاب «پرواز روح» نوشته اید که اگر فلان دعاء را بنویسید و زیر سر بگذارید پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را در خواب می بینید من دهها مرتبه این عمل را انجام داده ام ولی حتّی برای یک مرتبه هم آن حضرت را در خواب ندیده ام.

من به او گفتم: آن دستور را من از یادداشتهای مرحوم «حاج میرزا تقی زرگری» رحمه الله نوشته ام و در صحّت و سقم آن هیچ اظهار نظری ننموده ام و احتمال دارد که شما آن حضرت را در خواب دیده باشید ولی فراموش کرده باشید امّا حالا چند دستور به تو می دهم که إن شاء الله حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را در خواب ببینی و مرا هم از دعاء خیر فراموش نکنی.

حضرت موسی بن جعفر (علیه السّلام) فرمود: کسی که حاجتی نزد خدا دارد و می خواهد ما را در خواب ببیند و وضعیت خود را بشناسد، سه شب غسل کند پس از غسل با ما مناجات نماید حتما ما را در خواب خواهد دید و خدا او را خواهد بخشید و وضعیتش بر او مخفی نخواهد ماند.

خلاصه اگر خواستی در خواب خدمت امام زمان (علیه السّلام) برسی، سه شب بخصوص اگر بتوانی آخر شب غسل کن و بعد از غسل رو به قبله بنشین و با امام زمان (علیه السّلام) با توجّه به اینکه آن حضرت حی و حاضر است با زبان خودت آهسته حرف بزن و حاجتت را درخواست کن و بعد با همان حال که بوسیله غسل، بدنت و روحت طاهر شده و بوسیله مناجات با امام زمان (علیه السّلام) قلبت متوجّه آن حضرت گردیده بخواب برو إن شاء الله آن حضرت را در خواب خواهی دید، آن پیرزن به این دستور عمل کرد و بحمدالله موفّق، به مقصودش گردید.

شخص دیگری که اسماعیل نام داشت و اهل اهواز بود می گفت:

سالها است هر کاری که فردا می خواهد انجام شود من شب آن را در خواب می بینم.

اگر چه او در این جمله مبالغه می کرد ولی چند روزی که نزد ما بود صبحها خوابهائی که حاکی از جریاناتی بود که آن روزها اتّفاق می افتاد برای ما نقل می کرد.

مثلاً یک روز گفت:

دیشب در خواب دیدم در همسایگی شما شخصی از دنیا رفته پس از دو ساعت یکی از همسایگان ما سکته کرد و فوت شد.

روز دیگری گفت: خواب دیدم من و شما کنار خیابان ایستاده ایم و مردم به ما نگاه می کنند و به ما ترحّم می نمایند.

اتّفاقا همان روز من و او سوار تاکسی شدیم تاکسی ما چرخش درآمد و ما از تاکسی پیاده شدیم و کنار خیابان ایستاده بودیم مردم دسته دسته که عبور می کردند به ما اظهار لطف و محبّت می نمودند که من به او گفتم: این تعبیر خوابی بود که دیشب دیده بودی.

ولی اسماعیل به من می گفت:

حاج آقا شاید باور نکنید که من تا به حال خواب هیچ یک از ائمّه (علیهم السّلام) را ندیده ام.

من به او گفتم: چون به یاد آنها نبوده ای و اگر محبّت تو آنچنانکه به دانستن کارهائی که روز بعد می خواهد انجام شود هست به ائمّه اطهار (علیهم السّلام) می بود آنها را هم در خواب می دیدی.

گفت: حالا چه کار کنم که خاندان عصمت (علیهم السّلام) را در خواب ببینم.

گفتم: اگر حاجتت را منحصر می کنی به اینکه وقتی آنها را در خواب دیدی از آنها بخواهی که محبّت دنیا را از دلت ببرند و تنها و تنها محبّت خدا و امام زمان (علیه السّلام) را در دلت بگذارند من به تو چیزی یاد می دهم که از همین امشب إن شاء الله خواب ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را ببینی.

گفت: شرط می کنم و إن شاء الله پایبند به آن می شوم.

گفتم: شب وقتی خواستی بخوابی نیت کن هر کسی را که منظورت هست بخوابت بیاید مثلاً حضرت بقیةالله روحی فداه را نیت می کنی سپس سوره والشّمس و بعد سوره قدر و سوره جحد و سوره توحید و سوره فلق و سوره ناس را می خوانی سپس صد مرتبه سوره توحید را قرائت می کنی و بعد صد مرتبه صلـوات می فرستی و با وضو طرف راست می خوابی إن شاء الله آن حضـرت را بـه خـواب مـی بینـی و حـاجتـت را مـی گیـری و با آن حضرت حرف می زنی و سؤالاتت را می پرسی و جواب می گیری.([۴۸])

اسماعیل چون زمینه اش آماده بود این عمل را شب اوّل انجام داد و در همان شب خوابهای خوبی از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) دیده که از نقلش بخاطر آنکه تعبیرش مربوط به مسائل شخصی او است خودداری می کنیم.

یک روز در شهر دمشق به ماشینی سوار شدم که به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) بروم جوانی کنار من نشسته بود که از قیافه اش پیدا بود خیلی دوست دارد با من حرف بزند ولی تردید داشت که آیا من می توانم با او عربی صحبت کنم یا نه.

من بخاطر آنکه او را برای حرف زدن راحت کنم به عربی از او احوال پرسیدم، او خیلی خوشحال شد و گفت:

سیدنا مسألةٌ.

گفتم: بپرس.

گفت: پدرم اسمش عمر و جدّم اسمش خطّاب بود طبعا پدرم را وقتی می خواستند اسم ببرند می گفتند عمر خطاب و او سال گذشته از دنیا رفت شبی من او را در عالم خواب دیدم که بخاطر انحراف عقیده و اعمال زشتش سخت در عذاب است او به من گفت: «فرزندم من اسم تو را محمّد گذاشته ام تو فردا به فلان محل می روی پیرمردی که نامش محمّد است با تو ملاقات می کند و تو را به حقایقی آگاه می سازد از مذهب و دین او پیروی کن که شاید به این وسیله خدای تعالی مرا هم از این عذاب نجات بدهد». من خیلی بحال پدرم گریه کردم و با همان حال از خواب بیدار شدم.

صبح آن روز به همان محلّی که پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ که روحانی عالیقدری بود رسیدم، او به من مذهب شیعه را تعلیم داد و سپس مرا وادار به یاد گرفتن مسائل اخلاقی نمود و خیلی برای من زحمت کشید، متأسّفانه حالا چند روز است که آن استاد هم به رحمت خدا رفته من از شما می خواهم که مرا راهنمائی کنید که چه کنم تا استاد و پدرم را در خواب ببینم و از حال آنها آگاه شوم؟

من به او دعائی را که مرحوم «حاجی نوری» در کتاب «جنّة المأوی» نقل می کند (همچنین بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۲۹) تعلیم دادم و از او خواستم که فردا شب باز او را در صحن مطهّر حضرت زینب (علیها السّلام) ببینم تا برای من نقل کند که خوابی دیده یا آنکه موفّق به آن نشده است.

ضمنا می دانم که شما دوست دارید قبل از آنکه تتمّه قضیه را نقل کنم دعائی را که به او تعلیم دادم برای شما بنویسم تا شما هم از آن استفاده نمائید.

بسیار خوب ولی شرطش این است که إن شاء الله اگر موفّق به زیارت هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) در خواب شدید و پس از بیدار شدن با نشاط مخصوص بخودش حال دعا پیدا کردید مرا هم دعاء بفرمائید.

سید بن طاووس در کتاب «فلاح السائل» از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نقل می کند که:

اگر بخواهی کسی را که از دنیا رفته در خواب ببینی با طهارت یعنی با وضو و یا با غسل بخواب و به طرف دست راست بخواب تسبیح حضرت زهراء (سلام الله علیها) را بگو و سپس این دعا را بخوان:

«اللهمّ انت الحی الّذی لایوصف و الایمان منه، منک بدأت الاشیاء و الیک تعود فما اقبل منها کنت تلجاه و ما ادبر منها لم یکن له ملجا و لامنجا منک الاّ الیک فاسئلک بلااله الاّ انت و اسالک بسم الله الرّحمن الرّحیم و بحقّ حبیبک محمّد سید النّبیین و بحقّ علی خیرا الوصیین و بحق فاطمة سیدة نساء العالمین و بحقّ الحسن و الحسین الذی جعلتهما سیدی شباب اهل الجنّة اجمعین ان تصلی علی محمّد و آله و اهل بیته و ان تریینی میتی فی الحال اللّتی هو فیها».

بالأخره این دعا را به او تعلیم دادم او رفت و فردا شب برگشت و گفت:

دیشب من تا صبح خوابی ندیدم ولی صبح که نمازم را خواندم و خوابیدم پدرم را در حال بدی دیدم او از من تقاضا می کرد که برای نجاتش حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) را واسطه قرار دهم، او به من می گفت: من در اینجا فهمیده ام که شفاعت حضرت زهراء (سلام الله علیها) از همه مؤثّرتر است، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه زیرا من در دنیا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام.

من به او گفتم: استادی که معرّفی کرده بودی از دنیا رفته او را در آنجا دیده ای؟

گفت: نه او را در جائی که ما هستیم نمی آورند.

در این موقع از خواب بیدار شدم ولی دیشب و صبح استادم را در خواب ندیده ام حالا اگر امشب بـاز ایـن دعـاء را بخوانم او را خواهم دید؟

گفتم: إن شاء الله می بینی ولی اگر موفّق نشدی شب بعد و بعدتر این دعاء را بخوان و چون تو عربی می دانی و به معنای آن آشنا هستی طبعا بـا توجّه بیشتری خواهـی خوانـد و إن شاء الله به کمالات زیادتری در اثر ارتباط روحی با استادت موفّق خواهی شد. * * *

در سال ۱۳۶۱ که برای لیست برداری از حوزه های علمیه هند و تحقیق از وضع روحانیت آن سامان به هندوستان رفته بودم در کنار مسجد جامع دهلی پیرمرد ژولیده ای را که لباس مندرس ولی تمیزی در برداشت دیدم که مرا به اسم صدا می زند و می گوید:

بیا بنشین چند کلمه ای با هم حرف بزنیم، درد دل کنیم.

بیا سوته دلان گرد هم آئیم.

از این کارها چه استفاده کرده ای اینها آدم نمی شوند این همه جمعیت (اشاره کرد به جمعیتی که دور مسجد جامع دهلی وول می زدند) یک آدم میانشان پیدا نمی شود.

من به او گفتم: در این لحظه از سه موضوع خیلی تعجّب کردم یکی آنکه شما از کجا اسم مرا دانستید؟ حالا این را ممکن است بگوئید در محلّی شما هم بوده اید و من هم بوده ام و دیگران اسم شما را برده اند و من یاد گرفته ام، ولی موضوع دیگر آنکه شما از کجا فهمیدید که این مردم آدم نیستند؟ چرا، سوءظنّ به مردم دارید، مگر نباید انسان خوشبین به مردم باشد، شما از کجا می دانید که اینها به یاد خدا نیستند، شما از کجا می دانید که همه اینها صفات حیوانی دارند تا سیرت آنها به صورت حیوانات باشد؟

دیگر آنکه از کجا فهمیدید من اهل درد و سوخته دل و آدم خوبی باشم که مرا از میان این همه مردم انتخاب کردید؟ پیرمرد ژولیده در مدّتی که من این مطلب را می گفتم چیزی نمی گفت و فقط گاهی آهی از دل می کشید و حتّی بعد از این مطالبم باز سکوت کرده بود و هیچ چیز نگفت.

من خواستم از او جدا شوم با دست اشاره کرد که بنشین من مقداری نزد او نشستم باز هم چیزی نگفت ولی در این بین شیشه عطری از جیب بیرون آورد که به من عطر بزند خواستم عذر بیاورم او قبل از آنکه من چیزی بگویم گفت:

نه من مسلمانم دستم نجس نیست.

لذا به من عطر زد و بسیار عطر خوشبوئی بود، من تا اینجا معتقد شدم که او بسیار با فراست است ولی هنوز به غیب گوئی او معتقد نشده بودم.

زیرا او وقتی می خواست به من عطر بزند ممکن بود با فراست هم از قیافه من متوجّه شود که من نمی خواهم او به من عطر بزند، ولی بعد از آنکه مدّتی سرش را بزیر انداخته بود و باز حرف نمی زد من از او سؤالی کردم که او را چند دقیقه ای به حرف آوردم و آن سؤال این بود که به او گفتم: من به شخصی فوق العاده علاقه دارم و دلم می خواهد او را ببینم ولی از مکان او اطّلاعی ندارم شما می توانید او را به من نشان دهید؟

گفت: الآن من به قلب شما مراجعه کردم دیدم منظورت از آن شخصی که به او علاقمندی حضرت بقیةالله حجّة بن الحسن (علیه السّلام) است و من نمی توانم بگویم که آن حضرت کجا است زیرا او به یک معنی همه جا هست و به معنی دیگر لحظه به لحظه جا عوض می کند ولی من می توانم به شما دستوری بدهم که هر شب او را در خواب ببینید.

گفتم: آن دستور چیست؟

گفت: آخر کتاب «جنّة المأوی» مرحوم حاجی نوری دستوراتی در این باره هست که اگر شما همه آنها را یا بعضی از آنها را عمل کنید به مقصود می رسید.

گفتم: خودت دستوری نداری؟

گفت: می خواستم چیزی برایت بگویم ولی تو ایمانی به حرفهای من نداری لذا چرا خودم را معطّل کنم؟

گفتم: چرا کم کم می خواهم به حرفهای شما معتقد شوم.

گفت: چیزی به تو یاد می دهم که هر وقت بخوانی آن حضرت را بخواب ببینی ولی شرطش این است که به کسی نگوئی که اثرش از بین می رود.

من بخاطر آنکه یک چنین قیدی کرد دانستم که آن دعاء از ناحیه ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نرسیده و الاّ آن دعاء برای همه مفید بود و با گفتن من به دیگران نمی خواست اثرش از بین برود.

به هر حال از او جدا شدم و دیگر او را ندیدم ولی پس از مدّتها به آخر کتاب «جنّه المأوی» مراجعه کردم ده نسخه دستور برای تشرّف در عالم رؤیا به محضر حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و هر یک از ائمّه بخصوص حضرت بقیةالله روحی فداه دیدم که آنها را در اینجا نقل می کنم.

 

اوّل:

 

وقتی در رختخواب قرار گرفتی بگو:

«اللهمّ انّی اسئلک یا من لطفه خفی و ایادیه باسطة لاتنقضی اسئلک بلطفک الخفی الّذی مالطفت به لعبد الاّ کفی ان ترینی مولای علی بن ابیطالب (علیه السّلام) فی منامی».

که البتّه می توان به جای کلمه علی بن ابیطالب (علیه السّلام) حجّه بن الحسن و یا اسماء سائر ائمّه (علیهم السّلام) را ذکر کرد.

 

دوّم:

 

کسی که به خواندن سوره مزمّل مداومت کند یعنی لااقل شبانه روز یک مرتبه بخواند رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و امامان (علیهم السّلام) را در خواب خواهد دید و می تواند از آن حضرت هر چه می خواهد بخواهد که خدای تعالی به او عنایت خواهد کرد.

 

سوّم:

 

کسی که سوره قدر را در وقت زوال آفتاب یعنی ظهر صد مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند بخصوص حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را در خواب خواهد دید.

چهارم:

 

کسی که تلاوت سوره جنّ را مداومت کند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

 

 

پنجم:

 

کسی که سوره کافرون را در نیمه شب جمعه تلاوت کند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

ششم:

 

کسی که هفت روز روزه بگیرد و دعاء مجیر را با طهارت هفت مرتبه در وقت خواب بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب می بیند.

 

هفتم:

 

کسی که در وقت خواب وضو بگیرد و دعاء صحیفه را که در «مهج الدعوات» نقل شده پنج مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب می بیند.

 

هشتم:

 

کسی که سوره قدر را بیست و یک مرتبه قبل از ظهر و بیست و یک مرتبه بعد از نماز زوال بخواند حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

نهم:

 

کسی که دو رکعت نماز بعد از نماز عشاء با هر سوره ای که می خواهد بخواند و بعد این دعاء را صد مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب خواهد دید.

«بسم الله الرّحمن الرّحیم یا نور النور یا مدبر الامور بلّغ منّی روح محمّد و ارواح آل محمّد تحیة و سلاما».

 

دهم:

 

کسی که بعد از نماز شب سوره کوثر را هزار مرتبه بخواند و هزار مرتبه صلوات بفرستد پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب خواهد دید إن شاء الله.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که چون مطالب بالا را علماء بزرگ نقل کرده اند و بطور قطع آنها می دانند که اگر مطلبی از این قبیل نقل شود ولی از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نرسیده باشد نباید به آن عمل کرد و بلکه نقل آنها در کتابهایشان هم صحیح نیست لذا ما بطور ظنّ نزدیک به علم مطمئن هستیم که همه آنها از معصومین (علیهم السّلام) نقل شده و به قصد رجاء می توانیم به آنها عمل کنیم و نیز باید متذکر بود که اگر کسی به مطالب فوق عمل کرد و آن کسی را که منظور کرده بود در خواب ندید باید آن را مربوط به فراموش کردن خواب و یا به جنبه های مزاجی خود و یا مربوط به آنکه ممکن است خواب را سرشب دیده و از خاطره اش رفته باشد بداند و اگر کسی به دستورات زیر عمل کند بعید نیست که خوابش را فراموش نکند.

اوّل ـ در این برنامه ها خوابهای طولانی چند ساعته سبب فراموش شدن خواب می شود، بنابر این باید خوابها را کوتاه کوتاه انجام دهد.

دوّم ـ نباید در این برنامه ها معده شما سنگین باشد.

سوّم ـ نباید انسان در وقتی که می خواهد بخوابد در افکار مشغول کننده ای غیر از آنچه می خواهد در خواب ببیند باشد.

چهارم ـ تا می تواند باید خود را از مادّیات بخصوص تمایلات جنسی و شهوانی در وقت خواب منقطع کند و دور نگه دارد.

پنجم ـ با وضوء و طهارت بخوابد.

ششم ـ آیه الکرسی را در وقت خوابیدن برای آنکه خوابهایش را فراموش نکند بخواند که إن شاء الله موفّق خواهد شد.

و نیز باید متـذکر بود کـه در ایـن زمان شیعیان از همه بیشتـر بـاید بـه فکـر ملاقـات و رؤیـای حضـرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء باشند.

اگر بیدارند و در مشاهده مشرّفه مشغول زیارت و یا در مسجدالحرام مشغول طواف و یا در عرفات و مشعر و منی وقوف کرده اند باید شش دنگ هواسشان متوجّه جمال الهی و وجه الله الاکبر حضرت ولی عصر (علیه السّلام) باشد.

و اگر می خوابند به امید آنکه آن حضرت را در خواب ببینند و جمال مقدّس او را زیارت کنند بخوابند.

و بالأخره شخصی که وجدان و صفات انسانی او سالم باشد هیچ گاه از توجّه به انسان کامل که امروز در کره زمین منحصرا وجود مقدّس حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است غافل نخواهد بود و همیشه به او عشق می ورزد و در خواب و بیداری فقط او را می بیند و یا لااقل می خواهد او را زیارت کند، زیرا از نظر علمی و عقلی هر چیزی به طرف مرکزیت خود کشیده می شود و انسان باید به سوی انسان کامل کشیده شود و همیشه باید از خدا فرج آن حضرت را بخواهد و لااقل از خدا بخواهد که پرده های حجاب را از میان او و حضرت بقیةالله روحی فداه بردارد و در درگاه خدا برای رسیدن به این موضوع تضرّع و زاری کند، ولی کار را به جائی نکشاند که آن وجود مقدّس را اذیت نماید.

زیرا مرحوم حاجی نوری در کتاب «جنّه المأوی» نقل می کند:

در زمانی که عمر پاشا حاکم بر اهل عراق بود و بر آنها سخت گرفته بود و همه را برای ارتش و سربازی می گرفت و برای او عالم و جاهل و شریف و غیر شریف فرقی نداشت و ناراحتی و مصیبت به اعلا درجه خود رسیده بود مرحوم سید الشعراء و امام الشعراء بر اهل عراق «سید سند صالح» صفی «سید حیدر حلّی» آنکه مؤید از طرف خدای بزرگ است، آنکه خدای تعالی برای او فصاحت زبان و بلاغت کلام و تقوی کامل و ایمان قوی را جمع کرده.

قصیده ای با آه و ناله و گریه انشاء کرد که ما به خاطر آنکه آن قصیده طولانی و عربی است از نقل اصل قصیده خودداری می کنیم و تنها به حکایتی که مربوط به آن قصیده است اکتفا می نمائیم.

در این قصیده کاملاً شکایت از اوضاع و ظلمهائی که از ناحیه حکام می شود و فشارهائی که به شیعه وارد شده گردیده و از آن حضرت تقاضای ظهور شده است.

حاجی نوری رحمه الله می نویسد: یکی از مردان صالح که مجاور نجف اشرف بود، خدمت حضرت ولی عصر اروحنا فداه رسید حضرت به او مطلبی فرمودند که معنایش این است: به سید حیدر بگو این قدر مرا اذیت نکن زیرا امر ظهور به دست من نیست و خدای تعالی این ناراحتی شدید را بعد از مدّتی از شما بر می دارد.

از این حکایت و صدها دلیل علمی و عقلی استفاده می شود که امر فرج در دست کسی جز خدا نیست و حتّی خود حضرت بقیةالله روحی فداه هم بدون اذن پروردگار نمی تواند در آن دخالتی داشته باشد، ولی مردم مسلمان باید حالت انتظار را که خود مکتب سازنده ای است در همه اوقات داشته باشند.

ضمنا توضیح این مطلب که انتظار مکتب سازنده ای است خیلی واضح است.

زیرا با یک مثال کاملاً روشن می شود.

مثلاً شما اگر یک مهمان عزیزی، یا یک قدرتمندی یا یک آقائی که جانتان را می خواهید قربانش کنید و به او عشق می ورزید داشته باشید و او به شما گفته باشد که از این لحظه تا چند روز دیگر هر دقیقه ای احتمال دارد که من بیایم و ضمنا به شما گفته باشند و یا خودتان اخلاقش را بدانید که او به تمیزی و تشریفات اطاق پذیرائی مقید است، شما در وقتی به انتظار او هستید چه وضعی دارید؟ آیا می شود بگوئید هر وقت او آمد اطاق پذیرائی را تمیز می کنم، یا آنکه همیشه آن را تمیز نگه می دارید و خواسته های او را قبل از آمدنش عمل می کنید و همیشه اطاق پذیرائی را مطابق میل او مهیا نگه می دارید؟

طبیعی است که اگر محبّت و یا حتّی ترس در کار باشد از آماده نگهداشتن اطاق پذیرائی لحظه ای کوتاهی نمی کنید.

همچنین اگر ما منتظر حضرت بقیةالله روحی فداه باشیم و ندانیم که او در چه روز و در چه ساعتی ظهور می کند و او را دوست داشته باشیم و بدانیم که اگر بخواهیم از مقرّبین او باشیم باید صفات رذیله و گناه و معصیت را از خود دور کنیم و در مقابل صفات حسنه و اخلاق اسلامی و عمل به دستورات او را در خود ایجاد نمائیم.

طبیعی است کـه خـود را مهیا و آمـاده برای ملاقات با او نگه می داریم و همیشه به فکر جلب رضایت او هستیم و لذا صدها نفـر را دیده ایم کـه چـون علاقه به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) و انتظار ظهورش را داشته اند از جمیـع جهات یعنی از نظر اخلاقی و تقوائی از سائرین بهتر بوده اند.

این است که خدای تعالی افضل اعمال امّت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را در انتظار فرج دانسته و این است که می گویند خدای تعالی ظهور حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را مخفی قرار داده است.

و این است که کسی حقّ دخالت در امر فرج و ظهور را ندارد.

 

ملاقات صد و دهم

در سال ۱۳۶۱ قضیه ای بین دوستان معروف شد که هیچ کس نمی دانست صاحب آن قضیه کیست.

زیرا خود آن شخص بنای اختفای آن حکایت را داشت ولی تنها به یک نفر گفته بود که این قضیه مال من است و از او تعهّد گرفته بود که به کسی نگوید.

من نمی دانم چگونه مطّلع شدم که آن قضیه مربوط به فلان ولی خدا است و لذا تصادفا از همان نفری که تنها به او حقیقت مطلب گفته شده بود پرسیدم: که این حکایت مربوط به فلانی نیست؟!

او با کمال تعجّب گفت: چرا ولی کی برای شما نقل کرده است؟!

گفتم: فکر می کنم یا در خواب دیده ام و یا به من الهام شده است که این قضیه مال فلانی است و الاّ کسی آن را برای من نگفته است.

من این مقدّمه را به این جهت نقل کردم که بگویم کسی که صاحب این قضیه است با شناخت دقیقی که من از او دارم مورد وثوق و بلکه از اولیاء خدا است و آنچه در این حکایت گفته می شود مطمئنا از حضرت بقیةالله روحی فداه رسیده است. که خلاصه و فشرده قضیه این است، او می گفت:

یک شب در ماه رمضان ۱۴۰۱ موقع افطار در خانه را زدند و حضرت بقیةالله روحی فداه افطاری به منزل ما آمدند.

قبل از افطار نماز مغرب و عشاء را خواندند و من هم به ایشان اقتداء کردم.

سپس آن حضرت مطالبی سر سفره افطار به من فرمودند که آنچه لازم است نقل شود این است که فرمودند: این دعاء را زیاد بخوانید.

اللهمّ ادْخِلْ علی اهْلِ الْقبورِ السّرور اللهمّ اغْنِ کلّ فقیرْ اللهمّ اشْبِعْ کلّ جائِعٍ اللهمّ اکس کلّ عرْیانٍ اللهمّ اِقْضِ دین کلّ مدْینٍ اللهمّ فرّج عنْ کلّ مکروبٍ اللهمّ ردّ کلّ غریبٍ اللهمّ فک کلّ اسیر اللهمّ اصْلِحْ کلّ فاسِدٍ مِنْ امورِ الْمسْلِمین اللهمّ غیرِ سوء حالِنا بِحسْنِ حالِک اللهمّ اِقْضِ عناً الدین و اغِنِنا مِن الْفقْرِ اِنّک علی کلِّ شی ءٍ قدیرٍ (مفاتیح الجنان در اعمال مشترکه ماه رمضان).

علّت دستور خواندن این دعاء این بود که آن حضرت تقریبا به این مضمون فرموده بودند:

جدّم رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) که فرموده است این دعاء را در ماه رمضان بخوانند برای این بوده که استجابت این دعاء صددرصد در زمان ظهور خواهد بود و در حقیقت این دعائی است که برای ظهور و فرج ما خوانده می شود.

زیرا در زمان قبل از ظهور غیر ممکن است که به کلّی فقر و گرسنگی و کرب و ناراحتی از میان قاطبه مردم برداشته شود.

هیچ اسیری در عالم نباشد و تمام امور مسلمانان اصلاح شود.

و بالأخره غیر ممکن است که قبل از ظهور حال و روحیات همه مردم به خوبی صفات الهی تبدیل شود و همه متخلّق به اخلاق پروردگار گردند و دیون همه ادا شود و فقر و فاقه در عالم جای خود را به ثروت و مکنت بدهد.

بنابر این اگر این دعاء بخواهد مستجاب شود باید قبل از آن، ظهور باهرالنّور حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) واقع گردد.

اینجا است که آن حضرت فرموده اند: به شیعیان ما بگوئید این دعا را که در حقیقت دعاء برای ظهور فرج ما است زیاد بخوانند.

 

ملاقات صد و یازدهم

در زمان حکومت طاغوت یعنی رژیم شاهنشاهی در ایران مدارس فرهنگی از نظر اخلاقی و امور تربیتی بسیار فاسد بود.

حتّی یک روز من در میان گروهی از فرهنگیان و اساتید دانشگاه مجبور شدم بگویم:

اگر فرعون فرزندان پسر بنی اسرائیل را از نظر بدنی می کشت و دختران آنها را زنده نگه می داشت، این رژیم پسر و دختر ما را از نظر روحی که اهمیتش خیلی بیشتر از کشتن بدنی است می کشد و فرزندان ما رابه فساد می کشاند.

نتیجه آن سخنرانی هم این بود که مرا به ساواک جلب کردند و بسیار شکنجه روحی دادند.

به هر حال در آن رژیم نه کسی حقّ اعتراض داشت و نه فرهنگ را اصلاح می کردند که فکر اولیاء اطفال راحت باشد، بلکه مقید بودند که کودکان و نوجوانان را به فساد بکشانند، هر چه بود گذشت، خدا دیگر آن وضع را برایمان پیش نیاورد.

از طرف دیگر در آن رژیم بی حجابی زنها که رضاشاه به اجبار کشف حجاب کرده بود به قدری جامعه را به فساد کشانده بود که جز اسمی از اسلام باقی نمانده بود.

در همان زمان یعنی در اوج قدرت خاندان پهلوی جناب مستطاب آقای «توکلی» می فرمودند:

من در بندر ترکمن (بندر شاه سابق) میهمان روحانی آن شهر بودم بعد از نهار می خواستم استراحت کنم، دراز کشیده بودم ولی هنوز چشمهایم باز بود و خوابم نبرده بود ناگهان دیدم در اطاق باز شد و حضرت بقیةالله روحی فداه وارد اطاق شدند و سلام کردند.

من جواب سلام آن حضرت را دادم ولی وقتی خواستم برخیزم آن حضرت با دست اشاره فرمودند که برنخیز و تصرّف ولایتی در من کردند که من نتوانستم تکان بخورم، سپس آن حضرت نزدیک من آمدند و فرمودند: دو چیز کمر مرا شکسته یکی وضع مدارس و فرهنگ این مملکت است و دیگر بی حجابی زنها است. سپس فرمودند: دل مادرم زهراء (سلام الله علیها) از پهلویش شکسته تر است و بعد آن حضرت گریه کردند، من هم اشکم ریختم امّا به مجرّدی که با دستم اشکم را پاک کردم و چشمم را باز نمودم آن حضرت را ندیدم.

و نیز در همین ارتباط معظّم له نقل می کرد که:

پدرم در اوائل سلطنت رضاشاه که مردم را با فشار به سربازی می برد و فوق العاده آنها را اذیت می کرد و بلکه در ارتش آنها را از دین مقدّس اسلام خارج می نمود و پدرم در آن موقع هنوز یا ازدواج نکرده بود و یا دارای فرزند نشده بود، وقتی می دید که اگر دارای پسر شود باید او را به سربازی بفرستد مردّد بود که آیا ازدواج بکند و آیا دارای فرزند بشود و یا به کلّی مجرّد بماند و نسلش را در اختیار رژیم برای سربازی نگذارد.

آن مرحوم می گفت: که من چهل شب در بیابان نزدیک منزلم می رفتم و متوسّل به حضرت بقیةالله (علیه السّلام) می شدم و می خواستم که آن حضرت در خصوص این موضوع تکلیفم را روشن کند و به من بگوید، که آیا دارای فرزند بشوم یا آنکه بدون فرزند باشم.

شب چهلم که اتّفاقا هوا سرد بود و شیطان وسوسه ام می کرد که به بیابان نروم ولی هر طور بود رفتم چند دقیقه ای مشغول توسّل بودم ناگاه در آن شب تاریک دیدم نور سفیدی از دور پیدا شد و به طرف من می آید، وقتی خوب نگاه کردم متوجّه شدم شخصی در وسط آن نور سفید است و این نور که من دیده ام از وجود او تابش می کند.

او نزدیک من آمد، من مشغول کار خودم بودم، مرا به اسم صدا زد و گفت: عزیزالله چرا اینجا آمده ای؟!

گفتم: امام زمانم را می خواهم.

فرمود: من امام زمان تو هستم چه می خواهی؟

گفتم: اگر شما امام زمان من باشید خودتان می دانید که من چه می خواهم.

فرمود: درست است تو می خواهی بدانی که آیا حقّ داری دارای فرزند بشوی یا نه، من به تو می گویم که تو دارای پنج فرزند پسر خواهی شد که اگر تعهّد کنی آنها را در اختیار فرهنگ رژیم پهلوی نگذاری یعنی آنها را به مدرسه نفرستی من هم تعهّد می کنم که آنها را به سربازی نبرند.

حاج آقای توکلی می گفتند: همان گونه که حضرت بقیة الله روحی له الفداء فرموده بودند خدا به پدر من پنج پسر داد و او هیچ یک از آنها را به مدرسه نفرستاد و همه آنها را در منزل با سواد نمود و معجزه آسا هیچ یک از آنها را به سربازی نبردند.

و حتّی معظّم له قضایائی نقل می کرد که چگونه می شد که یک یک آنها از سربازی نجات پیدا می کردند که ما از نقل آنها برای اختصار خودداری می کنیم.

در اینجا تذکر این نکته لازم است؛ مردم مسلمان در گذشته بسیار مواظبت می کردند که فرزندانشان را طبق آداب اسلامی تربیت کنند و نگذارند در محیط دور از اخلاق و انسانیت قرار بگیرند و حتّی اگر محیط فرهنگ غیر اسلامی بود، فرزندانشان را در خانه تربیت می نمودند تا مبادی آنها از آن محیط متأثّر شوند.

زیرا پروردگار متعال همان گونه که به مردم مسلمان دستور فرموده که باید خودشان را از بدبختی و آتش جهنّم نجات دهند، نیز دستور فرموده که باید اهل و وابستگانشان را هم از آتش جهنّم نجات دهد. «قوْا انْفسکمْ و اهْلیکمْ نارا».([۴۹])

و بالأخره چون خدای تعالی هر مولود و فرزندی که متولّد می شود او را با فطرت اسلام به دنیا وارد می کند.

اگر محیط زندگی او سالم باشد و اطرافش صفات ناپسند حیوانی جلوه نداشته باشد او در صراط مستقیم قرار می گیرد و نفسش از آلودگیها پاک می ماند و تزکیه نفس برایش آسان می گردد ولی اگر محیط زیست او فاسد باشد و آداب اسلامی در آن رعایت نشود و بلکه صفات حیوانی در آن تبلیغ گردد تزکیه نفس برای او بسیار بسیار مشکل خواهد بود و گاهی هم موفّق به تزکیه نفس نمی گردد.

بنابر این باید پدران و مادران بکوشند که فرزندانشان را در منزل و دبستان و دبیرستان و دانشگاه از آلودگیها نجات دهند و نگذارند کسانی که لیاقت تربیت کودکان و نوجوانان را ندارند در رأس امور تربیتی آنها قرار گیرند.

 

ملاقات صد و دوازدهم

اگر کسی بتواند خود را کاملاً از هوای نفس حفظ کند و آن را تزکیه نماید و روحیات خود را با روحیات حضرت بقیةالله (علیه السّلام) تطبیق دهد و در آن صراط مستقیم قرار بگیرد، طبعا می تواند مرتّب خدمت حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء برسد بلکه چون روحیاتش با روحیات آن حضرت سنخیت پیدا کرده دائما در محضر آن حضرت خواهد بود.

و مکرّر خود وجود مقدّس آن حضرت فرموده اند که: در این صورت ما نزد او می رویم و او لازم نیست به دنبال ما حرکت کند.

مرحوم حجّه الاسلام آقای «یاسری» که یکی از علماء اهل حال و معنای تهران بودند نقل می کردند که:

مرحوم آیه الله آقای «حجّت کوه کمری» که نفس خود را تزکیه کرده بود و کاملاً خود را ساخته بود و روحیات خود را با حضرت بقیةالله (علیه السّلام) تطبیق داده بود، هر شب جمعه خدمت امام عصر (ارواحنا فداه) می رسید و از آن وجود مقدّس استفاده علمی می نمود.

یکی از علماء ساکن قم که شاید بخاطر بعضی از موانع راضی نباشد که نامش برده شود می گفت:

در ماه محرّم برای روضه به منزل یکی از مراجع عالیقدر قم رفتم و چون آن مجلس مورد توجّه حضرت بقیةالله روحی فداه بود آن حضرت در آن مجلس تشریف آورده بودند و من می دیدم شاخه های درختی که در آن خانه بود تمام فضای آن منزل را فرا گرفته و برگهایش نورانی و همه اهل مجلس از آن استفاده می کنند و حدود نیم ساعت این درخت فکر مرا به خود متوجّه کرده بود در این بین طلبه ای که پهلوی من نشسته بود از من سؤالی کرد و من جواب او را دادم و وقتی برگشتم و به درخت نگاه کردم آن را ندیدم.

بدون تردید حضرت بقیةالله روحی فداه در مجالس عزاء حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) حاضر می شوند زیرا آن حضرت خود را صاحب عزا می دانند، بخصوص اگر مجلس را افراد متّقی و با اخلاص ترتیب داده باشند و باز بالاخص اگر در امکنه متبرّکه تشکیل شود و یا روضه ای خوانده شود که مورد علاقه آن حضرت باشد.

مثلاً غالبا در مجالسی که روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) خوانده می شود آن حضرت نظر لطفی به آن مجلس دارند.

یکی از دوستان که راضی نیست اسمش را در کتاب ببرم می گفت:

در سال ۱۳۶۳ به مکه معظّمه مشرّف بودم روحانی کاروان که مرد خوبی بود سه شب قبل از آنکه به عرفات برویم در عالم رؤیا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را دیده بود و آن حضرت به او فرموده بودند که در روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) را بخوان که من هم می آیم.

ضمنا زن فلجی هم در کاروان ما بود که اعمال عمره تمتعش را با زحمت انجام داده بود، یعنی سعی صفا و مروه را با چرخ انجام می داد و بقیه را مجبور بودند زیر بغلهایش را بگیرند تا او اعمالش را انجام دهد.

از طرف دیگر زن دائی من که در همان کاروان بود و فرزندش به نام سعید در جبهه شهید شده بود شب عرفه در خواب می بیند که سعید آمده و می گوید: حال من خوب است و من کشته نشده ام.

این مادر وقتی از خواب بیدار می شود، عکس فرزندش را که همراهش بوده بیرون می آورد و می بوسد و گریه زیادی می کند.

آن زن افلیج از زن دائی من سؤال می کند جریان چیست و این عکس از کیست؟

او جریان شهادت فرزندش سعید را برای آن زن افلیج نقل می کند و عکس پسرش را به او نشان می دهد.

زن افلیج عکس سعید را می گیرد و مثل کسی که با شخص زنده حرف می زند و به او خطاب می کند و اشک می ریزد و می گوید: تو امروز که روز عرفه است باید از خدا بخواهی که امام زمان (علیه السّلام) را به کاروان ما بفرستد و مرا شفا دهند.

بعد از ظهر عرفه در بین دعاء عرفه روحانی کاروان مشغول روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) شد.

همه اهل کاروان می دیدند که ناگهان مردی بسیار نورانی با لباس احرام در وسط جمعیت نشسته و برای مصائب حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) زیاد گریه می کند افراد کاروان کم کم می خواستند متوجّه او شوند بخصوص بعد از آنکه روحانی کاروان گفت: که من چند شب قبل خواب دیدم که حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء به من فرمودند که: روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) را بخوان من هم می آیم.

آن مرد ناشناس متوجّه شد که بعضی به او نگاه می کنند.

ضمنا جمعی منجلمه همان زن افلیج معتقد شده بودند که او حضرت بقیةالله روحی فداه است.

لذا آن حضرت از میان جمعیت حرکت کردند و می خواستند از در خیمه بیرون بروند که آن زن فلج صدا زد آقا، حضرت برگشتند و به او نگاه کردند و اشاره به پایش کرد یعنی پاهای من فلج است حضرت ولی عصر (علیه السّلام) با اشاره به او فهماندند خوب می شود و از در خیمه بیرون رفتند.

دوست ما می گفت: که این زن همان ساعت کسالتش برطرف شد و حتّی تمام اعمال حجّش را از قبیل طواف حج و سعی بین صفا و مروه و طواف نساء را خودش بدون آنکه کسی کمکش کند انجام داد و بحمدالله پس از آن روز دیگر از کسالت فلج در او خبری نبود.

 

همین دوست محترم می گفت: در کاروان ما پیرمرد هشتاد ساله ای به نام آقای «حاج حسن حسین زاده» بود که در اثر کهولت نمی توانست طواف و سعی بین صفا و مروه اش را به راحتی و حتّی بدون نائب انجام دهد و چون بالا و پائین رفتن برایش مشکل بود در اطاقهای هم کف به او جا داده بودیم و غالبا مواظب او بودیم که ناراحتی پیدا نکند.

شبها معمولاً سفره را روی پشت بام هتل در مکه معظّمه می انداختند و بعد از غذا، روحانی کاروان یک ساعت مسأله می گفت و ما را موعظه می نمود.

طبعا آن پیرمرد نمی توانست خود را بر سر سفره برساند و معمولاً غذای او را به در اطاقش می بردیم.

یک شب که ما سرگرم کارهای کاروان بودیم و ظاهرا او در اطاق تنها مانده بود و در همان شب مبتلا به دل درد شدیدی شده بود.

می گفت: نزدیک بود از دل درد خفه بشوم ولی ناگهان به یادم آمد که باید متوسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه گردم، لذا سلامی عرض کردم و گفتم: آقا همه مرا ترک کرده اند شما هم مرا فراموش نموده اید و اشک از دیدگانم جاری شد، ناگهان دیدم درِ اطاق باز شد مردی که فوق العاده نورانی بود و من یقین دارم که او حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) است وارد اطاق شدند، صورت مقدّسش خیلی زیبا بود خالی بر گونه راستش بود که انسان را مبهوت می کرد، او به من سلام کرد و گفت: حاج حسن دلت درد می کند این نبات را بگیر و بخور خوب می شوی.

من نگاه کردم دیدم تکه نباتی در دستش هست و با دست دیگر روی آن می کشد و آن را متبرّک می فرماید من آن نبات را از آن حضرت گرفتم و مقداری از آن را خوردم.

فورا دل دردم خوب شد و حال نشاطی که شبیه به نشاط جوانی بود به من دست داد.

دوست ما می گفت: جدّا تعجّب آور بود که این پیرمرد هشتاد ساله پس از آن شب تمام اعمالش را با کمال قدرت، خودش انجام داد و حتّی برای خریدن سوغات خودش به بازار رفت و تمام آنچه می خواست خرید.

و از بقیه نبات به هر مریضی که داد آن مریض از آن مرض نجات پیدا کرد.

 

ملاقات صد و سیزدهم

شاید بعضی از بی خردان متوجّه اهمیت عزاداری برای حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) را نشوند و ندانند که دهها حدیث در اهمیت عزاداری برای حضرت ابی عبدالله الحسین (علیه السّلام) رسیده است، و حتّی تمام علماء و مراجع تقلید خودشان به آن مبادرت می کرده اند و یکی از وسائل تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی فداه را گریه بر حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) می دانسته اند.

در سال ۱۳۳۳ که برای تحصیل به نجف اشرف مشرّف بودم و با جمعی از علماء اعلام پیاده به کربلا می رفتم در بین راه به محلّی به نام «طویرج» که با کربلای معلاّ بیشتر از چهار فرسخ فاصله نداشت رسیدیم.

یکی از علماء بزرگ به من می گفت:

روز عاشورا دسته های سینه زن از اینجا به کربلا حرکت می کنند و جمعی از علماء و حتّی بعضی از مراجع به آنها ملحق می شوند و با آنها سینه می زنند، سپس آن عالم بزرگ به من می گفت: روز عاشورائی بود که من با دسته طویرج بسوی کربلا می رفتیم، در میان سینه زنها یکی از مراجع تقلید فعلی که آن وقت از علماء بزرگ اهل معنی محسوب می شد با کمال اخلاص و اشک جاری مشغول سینه زدن بود.

من از آن عالم بزرگ سؤال کردم که: شما به چه دلیل علمی این کار را انجام می دهید؟

فرمود: مرحوم علاّمه «سید بحرالعلوم» روز عاشورائی با عدّه ای از طلاّب از کربلا به استقبال دسته سینه زنی طویرج می روند، ناگهان طلاّب می بینند مرحوم سید بحرالعلوم با آن عظمت و مقام شامخ علمی مثل سائر سینه زنها لخت شده و سینه می زند.

طلاّبی که با معظّم له به استقبال آمده بودند هر چه می کنند که مانع از آن همه احساسات پاک و محبّت بشوند میسّر نمی گردد.

بالأخره عدّه ای از طلاّب برای حفظ سید بحرالعلوم اطراف ایشان را می گیرند که مبادی زیر دست و پا بیافتد و ناراحت شود، بعد از اتمام برنامه سینه زنی بعض از خواص از آن عالم بزرگ می پرسند چگونه شد که شما بی اختیار وارد دسته سینه زنی شدید و آنگونه مشغول عزاداری گردیدید؟

فرمود: وقتی به دسته سینه زنی رسیدم دیدم حضرت بقیةالله (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) با سر و پای برهنه میان سینه زنها بسر و سینه می زنند و گریه می کنند، من هم نتوانستم طاقت بیاورم لذا در خدمت آن حضرت مشغول سینه زدن شدم.

 

ملاقات صد و چهاردهم

یکی از اساتید دانشکده پزشکی به نام آقای دکتر «امین الاشرافی» صاحب تألیفات علمی، مثل کتاب «درمان شناسی» پس از خواندن جلد اوّل کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) در ضمن نامه ای که به یکی از دوستانشان نوشته اند می نویسند:

به مفاد تذکار استاد محترم جناب آقای ابطحی به استناد آیه مبارکه «و امّا بِنِعْمةِ ربِّک فحدِّثْ»([۵۰]) بی مناسبت ندیدم که من هم حادثه ای را که قطعا لطف مخصوص و عنایت مولای بزرگوارم امام عصر (علیه السّلام) در حقّ حقیر بوده است برای اطّلاع شما بنویسم.

جریان حادثه از این قرار است:

در چهارمین سفر بیت الله الحرام که دوّمین سفر حجّ تمتّع من بود در سال ۱۳۹۹ هجری قمری مطابق ۱۳۵۸ شمسی با کارون ۱۲۲۱ تهران روز شنبه ۱۴/۷/۵۸ با پرواز ساعت ۱۰/۱۸ از فرودگاه مهرآباد با جمبوجت دو طبقه به جدّه پرواز کردیم شب در مدینه الحاج ماندیم و صبح یکشنبه ۱۵/۷/۵۸ با اتوبوس به مدینه منوّره حرکت کردیم و مدّت ۱۳ روز در مدینه توقّف داشتیم و اعمال مربوط به این شهر و زیارت حرم حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و سایر مکانهای شریف را انجام دادیم روز شنبه ۲۸/۷/۵۸ پس از بستن احرام از مسجد شجره با اتوبوس به سمت مکه معظّمه حرکت کردیم و در ساعت ۲۴ به مکه وارد شدیم و در عمارت ستراللحیانی مسکن کردیم و تا هفتم ذیحجّه الحرام اعمال حجّ را در مسجدالحرام مطابق معمول انجام دادیم.

روز دوشنبه هفتم آبان ۱۳۵۸ مطابق با هشتم ذیحجّه الحرام ۱۳۹۹ از مکه به صحراء عرفات رفتیم، شب در چادرها بیتوته و عزاداری کردیم، روز سه شنبه ۸ آبان مطابق ۹ ذیحجّه الحرام با نیت وقوف در عرفات از ظهر شرعی تا غروب ماندیم و بعد از وقوف در عرفات با اتوبوسها به مشعرالحرام رفتیم و تا صبح در صحرای مشعر (مزدلفه) وقوف انجام دادیم، روز چهارشنبه ۹/۸/۵۸ مطابق دهم ذیحجّه الحرام بعد از طلوع آفتاب به قصد حرکت به منی با همسفران سوار اتوبوس شدیم، ولی چون کثرت اتوبوسها و ماشینها و مسافرین، راه و تردّد را بند آورده بودند و ماشین ما حرکت نمی کرد، طبق پیشنهاد مسافرین قرار شد از اتوبوس پیاده شده و با پای پیاده به سمت منی برویم. من چون چهارمین سفرم بود و تقریبا تجربه ای داشتم به مسافرین گفتم: آقایان فکر نکنید که فاصله ۵ یا ۸ کیلومتر راه از مشعر به منی را بتوانید به راحتی در این هوای گرم طی کنید، همه مریض می شوید، صلاح است که آرام آرام با اتوبوس برویم، ولی آنها قبول نکردند و چون من در اقلیت بودم به حرف من اعتنائی نشد و آقای معاون مدیر گروه دستور داد پیاده شدیم، از ساعت ۷ صبح تا ۱۱ صبح پیاده (۸ کیلومتر را در زیر آفتاب سوزان منی راه رفتیم) همه خسته و پشیمان و عرق ریزان به داخل منی وارد شدیم، من پس از رسیدن به منی برای پیدا کردن چادرهای گروه خودمان خیلی تلاش کردم و متأسّفانه چادرهای گروه را پیدا نکردیم این طرف و آن طرف سرگردان می رفتیم هوا گرم و عرق ریزان، در یک دست یک ساک نسبتا سنگین و یک دست دیگر لباس احرام را حفظ می کردیم و بالاخره به معاون گروه اعتراض شد که شما دو روز قبل آمده و چادرها را تحویل گرفته اید، چطور نمی توانید پیدا کنید؟ قرار شد به دفتر مطوِّف محمّد صادق صحره برویم و از آنجا دلیل و راهنمائی بگیریم تا ما را به چادرهای مربوطه گروه برساند. با زحمت زیاد در ساعت ۱۲ تا ۱۳ وسط روز در هوای گرم این کار انجام شد و بالأخره مطوّف یک جوان سیاه عرب را به معاون گروه معرّفی کرد تا او ما را به چادرهایمان برساند.

این جوان براه افتاد و با سرعت می رفت و کسی نمی توانست به پای او برسد (به استثناء چند نفر) لذا گروه ما پراکنده شدند، چند نفر از لابلای چادرها عبور کردند و این امر باعث شد که چند نفر از اهل گروه گم شوند و بعدا با زحمت زیاد بیایند و به چادرها ملحق شوند.

حادثه و جریان من هم از اینجا شروع می شود، راه عبور از میان آن همه انبوه کامیونها و وانت که در کنار چادرها متوقّف بودند، یعنی کاروانها لوازم و اثاثیه خود را با وانت آورده بودند و خالی کرده بودند و در کنار چادرها متوقّف کرده بودند از وسط این کامیونها و وانتها راه کوچک عبوری به عرض دو متر یا یک و نیم متر موجود بود که تمام حجّاج از وسط آن عبور می کردند، یک عدّه اعمال رمی جمرات را انجام داده بودند و بر می گشتند و یک عدّه به سمت مخالف آنها حرکت می کردند. عبور یک جمعیت متجاوز از هزار نفر از یک راه عبور تنگ و باریک که به سمت مخالف هم در حرکت بودند هنگامه ای بپا کرده بود، من نیز دچار این گرداب شدم، از اهل کاروان احدی را نمی دیدم، همین قدر دیدم که می خواهم از یک باریکه راه عبور از وسط کوچه وانتها عبور کنم، ولی موج جمعیت که بیشتر سودانی و یمنی و عرب بودند مرا مثل توپ فوتبال گاهی به سمت روبرو هل می دهند، همین که در وسط جمعیت یک قدم جلو می روم موج مخالف جمعیت که با فشار از روبرو می آید مرا مجدّدا به عقب می راند، این عمل رفت و برگشت به جلو و عقب مدّت اقلاًّ ۱۵ دقیقه طول کشید و من به کلّی خود را باخته بودم، از یک طرف به واسطه هوای گرم ساعت ۲ بعد از ظهر، عرق فراوانی از سر و صورتم می ریزد و نمک و پطاسیم خونم کاهش یافته و حالت ضعف مفرط عارض شده، از طرفی ترس گم کردن کاروان و همسفرها مضطربم نموده و از طرف دیگر موج جمعیت بدن نحیف مرا مثل خمیر نانی که انسان در وسط دو کف دستش آن را مثل مداد حرکت بدهد و نخواهد آن را گلوله کند. بدن مرا موج جمعیت از شرق به غرب و از غرب به شرق هل می دهد، شانه هایم درد گرفته دنده هایم در اثر فشار جمعیت دارد له می شود، نفس به تنگ آمده یک وقت متوجّه شدم که ساعت مچی اومگای خیلی قیمتی، که با بند چرمی به مچ دست چپم بود بندش پاره شد و ساعت افتاده و زیر پاها له شده و مفقود شده است.

موج جمعیت که می خواستند عبور کنند و اعتنائی به دیگران نداشتن قفسه سینه مرا به دیوار یکی از وانتها فشار دادند، دیدم از کمر به بالا که بدن من لخت است و ردای احرام ندارم در مقابل میخها و چوبهای وانتها فشرده شده، قفسه سینه ام دارد می شکند، فریاد می زدم یا الله یا الله یا امام زمان یا امام زمان یا جدّا بابا من دنده هایم خرد شد کمک کمک یا جدّا یا امام زمان یا امام زمان یا جدّا دیگر از حال رفته بودم، چشمم از دید افتاده بود، همین قدر دیدم از بالای یک کامیون خیلی دورتر از محلّ حادثه دو سه نفر مرا صدا می زنند؛ آقای دکتر، آقای دکتر، دستت را بده به ما. من چشمم را باز کردم، دیدم دو نفر از هم کاروانیها هستند روحانی کاروان که گویا آنها هم از بدو حادثه به آنجا پناه برده اند، در هر صورت مرا به بالا کشیدند و من در وسط کامیون آنها افتادم و از حال رفتم. یک وقت بیدار شدم، دیدم من در داخل یک چادر بزرگ دراز کشیده ام بدون رداء و چند نفر از همسفرها در اطراف من هستند و یک پزشک مرا معاینه می کند. چشمم را باز کردم و او را شناختم، آقای دکتر «اکرامی» از شاگردان قدیم خودم بود. ضمن معاینه معلوم شد که از جزء پزشکان هلال احمر است که همسفرها رفته اند و از چادر آنها پزشک برای معالجه من آورده اند. آقای دکتر اکرامی مرا شناخت و گفت: استاد محترم آخر شما را چه به این کارها در این سن و سال.

من به او گفتم: آقای دکتر به من مدّتی ویتامین ث و آب پرتقال بدهید از لحاظ دارا بودن آب پرتقال پطاسیم را که یون پطاسیم در تعادل بدن در خون و حفظ سلامتی سلولها و اعضای بدن خیلی رول مهمّی دارد، میزان پنج میلی اکیوالان در هر لیتر خون پتاسیم در حال طبیعی وجود دارد.

ملاحظه کنید هر میلی اکسیوالان معادل یک هزارم میلی گرام است یعنی در هر لیتر خون به میزان پنج هزارم میلی گرام پتاسیم خالص باید وجود داشته باشد، کافی است در اثر کاهش آب بدن و آب خون و آب سلولهای بدن (۶۰ درصد وزن بدن هر شخص آب است).

در اثر عرق مفرط یا اسهال یا استفراغ یا هر علّت دیگر مقدار یک میلی اکیوالان یونی پتاسیم از داخل خون کم شود تا انسان بیهوش شده و تلف شود.

در هر صورت مرا به حال آوردند، در این ضمن یک جوان از کاروان ما که اهل مشهد بود به من گفت: آقای دکتر به شما مژده بدهم، شما را امام زمان (علیه السّلام) نجات داده است باور کنید به خدا قسم من خودم از دور شما را تماشا می کردم که شما در آن وسط جمعیت داشتید از بین می رفتید و فریاد می زدید که یا جدّا یا امام زمان یا امام زمان، ما نمی توانستیم به شما کمک کنیم، یک وقت دیدم یک شخص بلند قامت در لباس عربی، یک پارچه سفیدی را به دور گردن شما انداخت و شما را از وسط ازدحام جمعیت بیرون کشید و آورد به ما تحویل داد، خصوصا من خواستم از ایشان تشکر بکنم ولی یک مرتبه دیدم آن شخص نجات دهنده شما نیست و از جلوی چشم من غائب شده. این شخص خیلی قسم می خورد و می گفت: آقای دکتر من اهل مشهد هستم و شما را چند روز است که می بینم، علّت ندارد حرف غیر واقع بزنم باور کنید آن شخص امام زمان (علیه السّلام) بود که شما را با آن ترتیب از وسط جمعیت بیرون کشید و به طرف ما آورد و ما کمک کردیم و شما را به داخل وانت بار بردیم من سجده شکر بجا آوردم و احساسات روحانی عجیبی به من دست داده بود و حال خوشی پیدا کردم و با علائمی یقین نمودم که وجود مقدّس حضرت بقیةالله روحی فداه مرا نجات داده است.

این چند ساعت در منی گذشت و من به وسیله آقای «اهرابی» قربانیم را کردم.

شب خوابم نبرد در فکر آن حادثه بودم که اگر من در این حال فجیع می مردم تکلیف زن و بچّه ام چه می شد، بی اختیار به خود گفتم: امام زمانت تو را نجات داده است. این چند شعر را بر زبانم ترنّم کردم من شاعر نیستم ولی این چند سطر را که نمی شود شعر گفت به زبان آوردم و در دفتر یادداشت روزانه مسافرتهای حجّ خودم ثبت کردم.

روز دیگر در ملاقات خصوصی با مدیر کاروان که نمی خواهم اسم او را ببرم ضمن گلایه این اشعار را برای او خواندم، دیدم مکدّر شده و به من اظهار کرد که آقای دکتر از شما انتظار نداشتیم که برای ما شعر بگوئید، لذا در جلو چشم او کاغذ شعر را پاره کردم و دیگر منصرف شدم که بقیه آن شعرها را بسرایم و امّا آن چند سطر شعر که امروز برای خاطر شما دفتر یادداشت حجّم را باز کرده و می نویسم این است ولی شعر اطلاق نمی شود احساسات آن ساعات من است.

من آزاد کرده مهدی عصر آن شاه خوبانم

من آن جان برده از مرگ فجیع عید قربانم

به قربانگاه عشق اندر منی در حالت احرام

گرفتار هجوم مردم بی حدّ و حصرِ آن بیابانم

به دنبال رئیس راه گم کرده هراسانم

رئیس قافله گم کرده ره من هم پریشانم

بناگه در مسیر ازدحام مردم افتادم

ردا از شانه، ساعت از مچم افتاده بی جانم

 

&nnbsp;

حدیث لوح

 

بنا به تقاضای جمعی از دوستان «حدیث لوح» حضرت فاطمه زهراء (علیها السّلام) را از کتاب «پیام امام زمان» (علیه السّلام) نقل می کنیم. (برای سند حدیث به کتاب «اصول کافی» مراجعه فرمائید).

مرحوم «کلینی»، اعلی الله مقامه، در «اصول کافی» باب (ما جاء فی الاثنی عشر و النّص علیهم) نقل کرده است.

بِسْمِ الله الرّحْمنِ الرّحیمِ

هذا کتابٌ مِن الله الْعزیزِ الْحکیمِ لِمحمّدٍ نبِیهِ و نورِهِ و سفیرِهِ و حِجابِهِ و دلیلِهِ نزل بِهِ الرّوح الاْمین مِنْ عِنْدِ ربِّ الْعالمین، عظِّمْ یا محمّد اسْمائی و اشْکرْ نعْمائی و لاتجْحدْ آلائی، اِنّی انا الله لااِله اِلاّ انا، قاصِم الْجبّارین و مدِیل الْمظْلومین و دیان الدِّین، اِنّی انا الله لا اِله اِلاّ انا، فمنْ رجا غیر فضْلی اوْ خاف غیر عدْلی، عذّبْته عذابا لا اعذِّب بِهِ احدا مِن الْعالمین، فاِیای فاعْبدْ و علی فتوکلْ، اِنّی لمْ ابْعثْ نبِیا فاکملتْ ایامه و انْقضتْ مدّته اِلاّ جعلْت له وصِیا و اِنّی فضّلْتک علی الاْنْبِیاءِ و فضّلْت وصِیک علی الاْوْصِیاءِ و اکرمْتک بِشِبْلیک و سِبْطیک حسنٍ و حسینٍ، فجعلْت حسنا معْدِن عِلْمی، بعْد انْقِضاءِ مدّةِ ابیهِ و جعلْت حسینا خازِن وحْیی و اکرمْته بِالشّهادةِ و ختمْت له بِالسّعادةِ، فهو افْضل منِ اسْتشْهِد و ارْفع الشّهداء درجةً، جعلْت کلِمتِی التّامة معه و حجّتِی الْبالِغة عِنْده بِعِتْرتِهِ اثیب و اعاقِب اوّلهمْ علِی سید الْعابِدین و زین اوْلِیائِی الْماضین و ابْنه شِبْه جدِّهِ الْمحْمودِ محمّدٍ الْباقِر عِلْمی و الْمعْدِن لِحِکمتی، سیهْلِک الْمرْتابون فی جعْفرٍ، الرّادّ علیهِ کالرّادِّ علی، حقّ الْقوْل مِنّی لاکرِمنّ مثْوی جعْفرٍ و لاسرّنّه فی اشْیاعِهِ و انْصارِهِ و اوْلِیائِهِ، اتیحت بعْده موسی فِتْنةٌ عمْیاء حِنْدِسٌ لاِنّ خیط فرْضی لاینْقطِع و حجّتی لا تخْفی و انّ اوْلِیائی یسْقوْن بِالْکاْسِ الاْوفی، منْ جحد واحِدا مِنْهمْ فقدْ جحد نِعْمتی و منْ غیر آیةً مِنْ کتابی فقدْ اِفْتری علی، ویلٌ لِلْمفْتِرین الْجاهِدین عِنْد انْقِضاءِ مدّةِ موسی عبْدی و حبیبی و خِیرتی فی علِی ولِیی و ناصِری و منْ اضع علیهِ اعْباءِ النّبوّةِ و امْتحِنه بِالاِْضْطِلاعِ بِها، یقْتله عِفْریتٌ مسْتکبِرٌ یدْفن فِی الْمدینةِ الّتی بناها الْعبْد الصّالِح اِلی جنْبِ شرِّ خلْقی، حقّ الْقوْل مِنّی لاسرّنّه بِمحمّدِ ابْنه و خلیفته مِنْ بعْدِهِ و وارِث عِلْمِهِ فهو معْدن عِلْمی و موْضِع سِرِّی و حجّتی علی خلْقی، لایؤْمِن عبْدٌ بِهِ اِلاّ جعلْت الْجنّة مثْواه و شفّعْته فی سبْعین مِنْ اهْلِ بیتِهِ کلّهمْ قدِ اسْتوْجبوا النّار و اخْتِم بِالسّعادةِ لاِبْنِهِ علِّی ولِیی ناصِری و الشّاهِد فی خلْقی و امینی علی وحْیی، اخْرج مِنْه الدّاعِی اِلی سبیلی و الْخازِن لِعِلْمِی الْحسن و اکمِّل ذلِک بِاِبْنِهِ «م ح م د» رحْمةً لِلْعالمین، علیهِ کمال موسی و بهاء عیسی و صبْر ایوب، فیذِلّ اوْلِیائی فی زمانِهِ و تتهادی رؤوسهمْ کما تتهادی رؤْس التّرْک و الدّیلمِ فیقْتلون و یحْرقون و یکونون خائِفین مرْعوبین و جِلین، تصْبغ الاْرْض بِدِمائِهِمْ و یفْشوا الْویل و الرّنّة فی نِسائِهِمْ، اولئِک اوْلِیائی حقّا، بِهِمْ ادْفع کلّ فِتْنةٍ عمْیاء حِنْدِسٍ و بِهِمْ اکشِف الزّلازِل و ادْفع الاْصار و الاْغْلال، اولئِک علیهِمْ صلواتٌ مِنْ ربِّهِمْ و رحْمةٌ و اولئِک هم الْمهْتدون.

به نام خداوند بخشنده مهربان

این نامه از سوی خداوند عزیز حکیم است برای محمّد، نبی و نور و سفیر و حجاب و راهنمای او، که جبرئیل از نزد پروردگار جهانها، بر او فرود می آورد.

ای محمّد! اسماء مرا بزرگ شمار و نعمت عظیم (نبوّت) را شکر کن و سایر نعمتهای مرا انکار مکن بدرستی که من خدائی هستم که معبود بحقّی جز من نیست، شکننده جبّاران و پیروزکننده سمتدیدگان و جزا دهنده قیامت هستم، بدرستی که من هستم خدائی که معبود بحقّی جز من نیست، پس هر که امیدمند باشد به غیر فضل من، یا بترسد از غیر عدالت من، او را به عذابی دچار سازم که هیچ یک از جهانیان را آن گونه عذاب نکرده باشم، پس فقط مرا عبادت کن و تنها بر من توکل داشته باش، من هیچ پیامبری را مبعوث نساختم که روزگارش کامل و دورانش سپری گردد، مگر آنکه برای او جانشینی قرار دادم. من تو را برتری بخشیدم بر همه انبیاء و جانشینان تو را برتری دادم بر سایر اوصیاء و به فرزندت حسن و حسین (علیهما السّلام) گرامیت داشتم، «حسن» (علیه السّلام) را بعد از دوران پدرش، کان دانش خویش قرار دادم و «حسین» (علیه السّلام) را خزانه دار وحی خود نمودم و او را به شهادت، گرامی داشتم و کارش را سعادتمندانه به فرجام رساندم، پس او برترین شهیدان بوده و از همه آنها، درجه اش بالاتر است، که کلمه تامّه خود را با او برهانِ رسایم را نزد وی قرار دادم، به سبب عترت او (یعنی به ولایت و اقرار به امامت آنان) ثواب و کیفر می دهم که اوّل آنها «علی» (علیه السّلام) سرور عبادت پیشه گان و زینت اولیاء پیشین من است و پسرش که شبیه جدّ محمودش می باشد، «محمّد» (علیه السّلام) شکافنده دانش و کان حکمت من است.

به زودی تردیدکنندگان درباره «جعفر» (علیه السّلام) هلاک گردند، هر که او را رد کند مرا رد کرده است، سخن راستین و حکم ثابت من است که مقام جعفر (علیه السّلام) را گرامی دارم و او را به شیعیان و یاوران و دوستدارانش، شادمان سازم. بعد از وی، «موسی» (علیه السّلام) است که فتنه ای سخت و تاریک و گمراه کننده بر پا شود، زیرا رشته فرض من از هم نگسلد و حجّتم پنهان نگردد و بدرستی که اولیاء من با جامی سرشار، سیراب شوند. هر کس یکی از آنان را انکار کند نعمت مرا منکر شده و هر که آیه ای از کتابم را تغییر دهد، بر من افتراء بسته است.

وای بر افتراءزنندگان و انکارکنندگان ـ پس از سپری شدن دوران بنده و دوست و برگزیده ام موسی ـ نسبت به «علی» (علیه السّلام) ، که دوست و یاور من بوده و کسی است که بارهای سنگین نبوّت را بر دوش او نهاده و به انجام آنها امتحانش کنم، او را عفریتی گردنکش (مأمون) به قتل می رساند و در شهری (طوس) که بنده شایسته (ذوالقرنین) بنیاد نهاده، در کنار بدترین مخلوقم (هارون) دفن می شود. سخن راستین و فرمان ثابت من است که او را خشنود می سازم به «محمّد» (علیه السّلام) فرزندش و جانشین بعد از وی و وراث دانشش، پس او کان دانش و جایگاه راز و حجّت بر خلق من است، هیچ بنده ای به او نگرود مگر آنکه بهشت را جایگاهش قرار دهم و شفاعت او را درباره هفتاد نفر از اهل بیتش بپذیرم که همگی مستوجب آتش جهنّم اند.

و به فرجام سعادتمندانه رسانم کار فرزندش «علی» (علیه السّلام) را که ولی و یاور من و گواه در بین خلق من و امین بر وحی من است. از او به وجود آورم «حسن» (علیه السّلام) را که دعوت کننده به سوی من و خزانه دار دانش من است و این سلسله را کامل گردانم به فرزندش «م ح م د» که رحمت برای جهانها است، برای او است کمال موسی و بهاء عیسی و صبر ایوب، در زمان (امامت) او، دوستانم دچار ذلّت می گردند و سرهایشان به هدیه فرستاده می شود، بمانند سرهای ترک و دیلم، پس کشته می شوند و بدنهایشان را می سوزانند و ترسان و بیمناک و هراسان می باشند، زمین به خونهایشان رنگین می شود و ناله و وای در بین زنهایشان آشکار می گردد، براستی که آنان دوستان واقعی من هستند، به سبب آنها هر فتنه سخت و تاریک و وحشتزائی را فرو نشانم و به وسیله ایشان شبهات گمراه کننده را بزدایم و دشواریها و بلاهای چون زنجیرهای گران را بردارم، بر آنان باد رحمتها و درودهائی از پروردگارشان، و ایشانند هدایت یافتگان.

«قال عبْدالرّحْمنِ بْنِ سالِمٍ: قال ابوبصیر: لو لمْ تسْمعْ فی دهْرِک اِلاّ هذا الْحدیث لکفاک، فصنْه اِلاّ عنْ اهْلِهِ».

عبدالرّحمن فرزند سالم از ابوبصیر نقل کرد که می گفت: اگر در تمام دوران زندگیت، غیر از این حدیث نشنیده باشی، برایت کافی است، پس آن را مصون و پوشیده دار، مگر از اهلش. «والحمد للّه اوّلا و آخراً و صلّی الله علی سیدنا محمّد و آله اجمعین» آمین.


 


[۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۱۵۱ و جلد ۵۳ صفحه ى ۳۱۸.

[۲] ـ سوره ى معارج آیه ى ۷.

[۳] ــ مطابق با سوّم مرداد ۳۸۲ و همزمان با ۲۰ ژوئیه ۱۰۰۳ میلادى.

[۴] ــ «رهق» اسم قریه اى بوده که در اطراف اردهال است.

[۵] ـ نماز امام زمان عج در شب جمعه (مفاتیح الجنان صفحه ى ۴۶۹ در حاشیه و نجم الثّاقب صفحه ى ۲۹۸ و بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ى ۳۲۳).

[۶] ـ سوره ى فتح آیه ى ۱۰.

[۷] ـ از اعمال مسجد جمکران است.

[۸] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۷۴.

[۹] ـ دجله نهر آب بسیار بزرگى است که از طرف ترکیه به سوى بغداد و از کنار سامراء مى گذرد.

[۱۰] ـ اسم سید بن طاووس است.

[۱۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۶۱.

[۱۲] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۱۷.

[۱۳] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۵۵.

[۱۴] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۶۵.

[۱۵] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۰۲.

[۱۶] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۰۲.

[۱۷] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۷۰.

[۱۸] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۷۵.

[۱۹] ــ این دو محلّ از مقاماتى است که در مسجد کوفه موجود مى باشد.

[۲۰] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۹۲.

[۲۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۳۴ حکایت نهم.

[۲۲] ــ «وادى السّلام» قبرستان قدیمى شهر نجف اشرف است که در وسط آن قبر حضرت هود و صالح است و نیز محلّى به نام مقام صاحب الزّمان علیه السّلام در آنجا وجود دارد.

[۲۳] ــ «باب الفیل» اسم یکى از درهاى مسجد کوفه است.

[۲۴] ــ «بار فروش» اسم قدیمى بابل بوده است.

[۲۵] ــ بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ى ۱۷۲.

[۲۶] ـ سوره ى طلاق آیه ى ۳.

[۲۷] ـ سوره ى اعراف آیه ى ۵۳.

[۲۸] ــ ایشان از دار دنیا رفته اند ولى در آن سال زنده بودند.

[۲۹] ـ ایشان در زمان حیات راضى نبودند که نامشان در کتاب برده شود ولى چون در زمان چاپ چهاردهم این کتاب از دنیا رفته بودند و اجازه داده بودند که نامشان بعد از فوت ذکر شود لذا مى گوئیم که این مرجع تقلید مرحوم آیه اللّه العظمى آقاى نجفى مرعشى بوده اند خدا ایشان را رحمت کند.

[۳۰] ـ سوره ى بقره آیه ى ۲۰۰.

[۳۱] ـ سوره ى حشر آیات ۲۲ تا ۲۵

[۳۲] ـ سوره یوسف، آیه ۵۳.

[۳۳] ـ سوره ى اعراف آیه ى ۱۵۵.

[۳۴]سوره عنکبوت آیه ۶۵.

[۳۵] سوره نمل آیه ۶۲.

[۳۶]سوره قلم آیه ۴.

[۳۷]سوره بقره آیه ۱۲۵.

[۳۸]سوره صافات آیه ۸۳.

[۳۹]سوره لقمان آیه ۳۵.

[۴۰]سوره رعد آیه ۴۰.

[۴۱]سوره فاطر آیه ۳۲.

[۴۲]سوره اسراء آیه ۸۲.

[۴۳]سوره طارق آیه ۹.

[۴۴]سوره طلاق آیه ۳.

[۴۵]سوره زمر آیه ۳۷.

[۴۶]سوره انبیاء آیه ۸۸.

[۴۷]سوره اسراء آیه ۷۴

[۴۸]این مطلب را علاّمه مجلسى (ره) در کتاب بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ۳۲۸ از کتاب «جنّه الواقیه» مرحوم «کفعمى» (ره) نقل مى کند.

[۴۹]سوره تحریم آیه ۶.

[۵۰]سوره ضحى آیه ۱۱

شبهای مکه

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

« اهداء »

«پيشگفتار»

«آغاز سفر»

«سرگذشت عجيب يک کور»

«در سوريه»

«سخاوت شيعيان»

«شهر حلب»

«قضيّه ى عالم سنّى»

«زيارت حضرت زينب عليهاالسلام در خواب»

«مقام و مشهد رأس الحسين عليه السلام »

«غار اصحاب کهف»

«حجر بن عدى»

«لبنان و بيروت»

«حجاز يا عربستان سعودى»

«بحث با شرطه»

«پسرک نخاولى»

«مساجد سبعه»

«باغ سلمان»

«قصّه ى اجنه»

«برگشت به سرگذشت سفر»

«مدفن دندانهاى پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله »

«احرام از مدينه»

«مسجد شجره»

«شهر مکه»

«شبهاى مکه»

«على عليه السلام افضل است»

«على عليه السلام خليفه ى بلافصل است»

«حضرت مهدى روحى فداه»

«فضائل اهل بيت عليهم السلام»

«سيصد آيه در شأن على عليه السلام »

«معاويه چگونه است؟»

«خواب خوب»

«اماکن مقدّسه ى مکه»

«قبرستان ابوطالب عليه السلام »

«غار حرا»

«مسجد جن»

 

 

 

 

« اهداء »

به روان پاک پدر بزرگوارم مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى که در راه عشق و انتظار «امام زمان» (عليه السّلام) عمر پر برکتش را گذراند و به من، محبّت آن حضرت را تعليم داد.

 

«پيشگفتار»

اين کتاب که به منظور بهتر ارائه دادن مطالب علمى و اخلاقى، به صورت سفرنامه تنظيم شده، تنها براى نقل حکايت و سرگذشتى از يک سفر نوشته نشده، بلکه مى خواسته ام آن چنانکه طبيب معالج دواى تلخ و شور را براى مريض در کپسول خوشرنگ و بوئى مى ريزد و به خورد او مى دهد، من هم مطالب علمى و اخلاقى اين کتاب را به خوانندگان محترم به نحو احسن تقديم دارم، شايد از اين راه بتوانم به مسائل اخلاقى و علمى و اعتقادى اسلامى خدمت ارزنده اى کرده باشم.

ضمنا اشتباه نشود، آنچه در اين کتاب از معارف و احکام و تاريخ و جغرافيا مى خوانيد مطالبش تحقيق شده و بدون کم و زياد بوده و صددرصد حقيقت دارد.

 

«آغاز سفر»

در روز ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۲[۱] به قصد عمره ى مفرده با ماشين پيکان ساخت ايران، از مرز بازرگان، با همراهان، وارد ترکيه شديم.

حدود ۱۵۲ کيلومتر که از مرز گذشتيم وارد شهرى به نام «آقرى» گرديديم.

ضمنا فراموش کردم که عرض کنم در بين راه يعنى به فاصله ى ۵۶ کيلومتر که از مرز گذشته بوديم از شهرى به نام «دغوبا يزيد» عبور کرديم که ما بدون توقّف در آن از آنجا گذشتيم! شايد هم ناخودآگاه چون از اين نام و اين شهر خوشمان نيامده بود به آن توجّه نکرده بوديم.

زيرا ما مردم ايران چقدر از «يزيد» و «بايزيد» خوشمان مى آيد که اين «دغو بايزيد» بود!

خلاصه وقتى وارد شهر «آقرى» شديم غروب آفتابى بود.

من وضو گرفتم و براى نماز به مسجد آن شهر رفتم، امام جماعت يا نمازش را خوانده و رفته بود و يا آن مسجد امام جماعت نداشت.

به هر حال چند نفرى متفرّق در گوشه و کنار مسجد نماز مى خواندند من هم در گوشه اى ايستادم و نماز مغرب و عشاء را خواندم.

در اين بين شخصى که تا حدودى مسلّط به زبان فارسى بود نزد من آمد

و با لحن بى ادبانه و تندى گفت: اهل کجا هستى؟!

گفتم: ايرانيم.

گفت: چه مذهب دارى؟

گفتم: شيعه هستم.

گفت: شيعه، يعنى پيرو «على بن ابيطالب» عليه السلام ، على کجا اين طور نماز مى خواند؟! على کجا به اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله لعن مى کرد؟!

خدايا من که کسى را در اينجا لعن نکرده بودم مثل اينکه اين آقا از جاى ديگرى عصبانى شده و اوقاتش تلخ است.

و همان طور ادامه مى داد که:

على کجا دروغ مى گفت؟! و اين همه خيانت مى نمود؟!

با خودم مى گفتم خدايا من که نزد اين آقا دروغ نگفته ام، خيانتى در اينجا نکرده ام.

و خلاصه بدون آنکه به من اجازه بدهد که حتّى يک کلمه جواب او را بدهم يکسره به من فحّاشى کرد و از مسجد خارج شد!

من که اين اوّلين برخوردم با مردم ترکيه بود با خود مى گفتم: اين مملکت عجب مردم خشن و بى ادبى دارد!

چرا اين مرد اين همه به من توهين مى کرد؟! مگر من چه کرده بودم.

«البتّه بعدها نظرم درباره ى آنها عوض شد» و اين جريان هر طور بود گذشت ولى بعد از آن کمى حواسم را جمع کردم که اوّلاً در مسجد آنها ديگر بدون تقيّه و برخلاف نظر آنها نماز نخوانم و ثانيا بهتر اين است که اگر بار ديگر از من سؤال کردند چه مذهب دارى؟ آن چنانکه حضرت ابراهيم وقتى در ميان قوم ستاره پرست و خورشيد و ماه پرست واقع شد و خود را از آنها معرّفى کرد، من هم يک نحوه اى بايد نگذارم آنها بفهمند که شيعه هستم تا بتوانم مقصد خود را عملى کنم و يا لااقل با آنها حرف بزنم.

آخر من بيشتر از هر چيز منظورم از مسافرت اين بود که از مذاهب مختلفى که در ترکيه و سائر ممالکى که سر راهم هستند تحقيق کنم و بخصوص از مذهب «على اللّهى ها» که در ترکيه بيش از همه جا پيروان پروپا قرصى دارد جستجو نمايم.

و لذا در شهرهائى که بعد از «آقرى» وارد شدم، اين تجربه به دردم خورد و توانستم اکثر مطالب علمى اين کتاب را در آنجاها مذاکره نمايم.

به هر حال شب را در «آقرى» در هتل مناسبى مانديم و صبح زود پس از پيمودن ۱۴۰ کيلومتر راه پرپيچ و خم به شهرى که اسمش «خراسان» بود رسيديم![۲]

راستى در اينجا فراموش کردم چند جريان کوتاه و جزئى ولى قابل توجّه را که در اين شهر برايمان اتّفاق افتاده بود بنويسم.

اوّل اينکه روز ۲۳ بهمن که هواى شهر «آقرى» فوق العاده سرد بود و کم کم برف هم مى آمد قبل از آفتاب به طرف «خراسان» که تقريبا ۱۴۰ کيلومتر راه است حرکت کرديم، چند کيلومترى که از شهر دور شديم دو طرف جادّه برف عجيبى روى زمين نشسته که بسيار مشکل بود انسان بتواند به آسانى از آن بگذرد و ما هنوز غافل بوديم که در اين مسير گردنه هاى عجيبى هم خواهد بود.

ولى در همان اوائل جادّه که مى رفتيم ماشين «پليس راه» جلو ما افتاد و چراغهاى احتياطش را روشن کرد و نگذاشت که ما از او سبقت بگيريم تا از گردنه ها عبور کرديم!

سپس ما را متوقّف کرد و گفت: چون گاهى شبها در اين گردنه ها کولاک برف شديد مى شود و جادّه را پر مى کند و شما هم که غريب بوديد، ممکن بود در ميان برف بمانيد. لذا ما خود را موظّف دانستيم که شما را تا اينجا همراهى کنيم.

ضمنا از اينکه مقدارى معطّلتان کرديم عذر مى خواهيم!

البتّه ما از اين اخلاق و از اين محبّت فوق العاده ممنون شديم و از آنها تشکر کرديم و رفتيم.

دوّم: اينکه در ترکيه بوسيله ى دستورى که در گذشته «آتاترک» داده است مردم متّحدالشّکل اند يعنى لباس همه يکنواخت و کت و شلوار است و روحانيون آنها هم در غير از مسجد، حقّ پوشيدن لباس روحانيّت را ندارند!

لذا وقتى مردم ترکيه چشمشان به من مى افتاد که لباس روحانيّت بر تن داشتم و هنوز مثل بعد از انقلاب شکوهمند اسلامى ايران روحانيون شيعه پشت تلويزيون ظاهر نشده بودند و مثل امروز مردم دنيا آنها را نمى شناختند، در شهرهاى ترکيه اجتماع عجيبى دور من مى شد و همه مرا تماشا مى کردند، گاهى بعضى به خود جرأت مى دادند که بپرسند: شما که هستيد و از کجا مى آئيد؟

من هم به آنها جواب مى دادم که از ايران مى آيم و روحانى هستم.

آنها به من زياد اظهار محبّت مى کردند و با کلمه ى «گوله، گوله» که به معنى «شاد باش، شاد باش» است مرا بدرقه مى نمودند!

به هر حال، پس از پيمودن ۱۴۰ کيلومتر از «آقرى» در هواى پر برف و فوق العاده سرد به شهرى که اسمش «خراسان» بود رسيديم.

(البتّه چون در زبان ترکى «خ» وجود ندارد آنها اين شهر را «حراسان» مى گويند!).

من از ماشين پياده شدم و به فکر خريدن مقدارى ميوه و تنقّلات براى همراهانمان بودم که باز جمعيّت دور من جمع شدند و يک جوان مسلمان با کمال ادب جلو آمد و سلام کرد و به من دست داد و به زبان فارسى احوال مرا پرسيد، من هم جواب دادم و از او سؤال کردم: چرا اين شهر را «خراسان» مى گوئيد؟!

گفت: در زمانهاى گذشته يک نفر خراسانى (از خراسان ايران) که شيعه و دانشمند و با کمال بوده و هم مورد علاقه ى مردم اين حدود قرار گرفته در اينجا زندگى مى کرده مردم در اثر محبّتى که به او پيدا مى کنند نام شهرشان را به خاطر او «خراسان» مى گذارند.

گفتم: ممکن است در اين خصوص اطّلاعات بيشترى در اختيارم بگذارى، آخر من هم خراسانى هستم!

گفت: در اينجاها معروف است که شيعيان مردمان شجاع و سخىّ و با کمالى هستند.

البتّه چون پيروان «على بن ابيطالب» عليه السلام اند، بايد هم همين طور باشند چون على همين طور بوده، شجاع بوده، سخاوت داشته و از نظر کمالات معنوى هم که فرد اوّل جهان بشريّت بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است.

براى اين جهت مردم اين حدود که در شرق ترکيه قرار گرفته اند به شيعيان علاقه دارند و شيعيان هم اکثرا در همين شرق ترکيه هستند. و با اين که من خودم سنّى حنفى هستم، از شيعيان به خاطر صفاتى که گفتم خيلى خوشم مى آيد و مردم اين شهر هم نام اين شهرستان را به اسم يک نفر خراسانى که شيعه هم بوده گذاشته اند.

در اينجا يک دفعه صدائى شبيه به خالى شدن «تفنگ ژ ـ ۳» خيلى نزديک به ما بلند شد! آخر ما اين حرفها را با هم در کنار خيابان مى زديم.

من از جا پريدم ديدم عدّه اى که در آن نزديکى ايستاده و به من و لباسم نگاه مى کردند مى خنديدند.

من از آن جوان پرسيدم چه بود؟!

گفت: بچّه ها بودند مى خواستند شما را بترسانند. تفنگ نبود. اين يک نوع ترقّه اى است که شايد در ايران نباشد، اينجا هست و خيلى صدا مى کند.

من گفتم: مى دانيد که اين عمل از نظر اخلاق اسلامى صحيح نيست؟

گفت: متأسّفانه فرهنگ اسلامى در ميان مردم اينجا هنوز درست پياده نشده ولى جاى شوخيش اين است که شما هم خيلى ترسيديد مى خواست شجاعت بيشترى از خودتان نشان بدهيد مگر شما شيعه نيستيد!

من که هنوز قلبم مى زد از حرف اين جوان خوشم نيامد آخر شنيدن صداى ترقّه و ترسيدن، آن هم بدون سابقه، در مملکت غربت، چه ارتباطى به شجاعت دارد؟!

خلاصه از اين کار خوشم نيامد و از آن جوان خداحافظى کردم و سوار ماشين شدم و به طرف «ارض روم» که تقريبا ۳۹ کيلومتر با «خراسان» فاصله داشت حرکت کرديم.

ولى در بين راه درباره ى اين ترقّه که هم رشته ى سخن ما را با آن جوان پاره کرد و هم مرا خيلى ترسانده بود و بعد هم يادم آمد که من مى خواستم ميوه و يا تنقّلاتى براى راهمان بخرم و فراموش کرده ام فکر مى کردم.

ناگهان متوجّه شدم که اين صداى ترقّه يک مطلب علمى مشکلى را که چندى قبل با يک نفر بحث مى کرديم و نمى توانستم جوابش را بگويم حلّ کرد!

حالا نمى دانم شما خواننده ى محترم حالش را داريد که اين حکايت را هم برايتان نقل کنم، يا نه؟

علَى اللّه، نقل مى کنم امّا اگر در بين خسته شديد يکى دو ورق از کتاب را بزنيد باز به سرگذشت مسافرت ترکيه مى رسيد.

امّا اصل قضيّه اين است …

يک روز قرآن مى خواندم، يک نفر پهلوى من نشسته بود (در پرانتز نمى دانم بعضيها را ديده ايد که وقتى پاى سخنرانى و يا در محلّى که ديگرى صحبت مى کند نشسته اند هر چه طرف مى گويد آنها هم سرى تکان مى دهند و تأييد مى کنند و يا بعضى کلمات را جلوتر از گوينده مى گويند؟ لابد ديده ايد چون اين افراد در بين مردم زيادند) اين آقا هم که پهلوى من نشسته بود از همين افراد بود.

روى قرآن من نگاه نمى کرد و مى خواست بگويد من اين آيات را حفظم و معنيش را هم مى فهمم کلمات قرآن را قبل از من مى خواند و جدّا مزاحمت مى کرد.

من خسته شدم، حال قرآن خواندن از من گرفته شد. ضمنا به اين آيه از قرآن رسيده بودم که خداى تعالى در سوره ى توبه آيه ى ۴۰ مى فرمايد:

«ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هما فِى الْغارِ، اِذْ يَقول لِصاحِبِه لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا».

قرآن را نزديک او بردم و به او گفتم معنى اين آيه چيست؟

گفت: اين آيه در وقتى که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله با ابى بکر در غار بودند نازل شده و معنيش هم اين است:

يکى از آن دو تن وقتى در غار بودند به آنکه همراهش بود گفت: محزون مباش خدا با ما است.

سپس اضافه کرد و گفت:

اين آيه در شأن «ابى بکر» نازل شده و اهل سنّت حتّى به اين آيه استدلال مى کنند که او بايد خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد.

ديدم نه، اين آقا بد نيست، حقّ دارد که اظهار فضل مى کند. مثل اينکه چيزى مى فهمد! به او گفتم: سؤالى دارم؟

گفت: بفرمائيد.

گفتم: اگر «ابى بکر» خليفه ى بلافصل پيغمبر باشد بايد او از اولياء خدا هم باشد و اولياء خدا که نبايد بترسند زيرا خدا در قرآن مى فرمايد:

«اَلا اِنَّ اَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا همْ يَحْزَنونَ»[۳].

(بر اولياء خدا خوف و حزنى مستولى نمى شود؟)

ولى «ابى بکر» آن قدر مى ترسيد که «پيغمبر اکرم» به او مى فرمايد:

«لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا».

(محزون مباش، خدا با ما است).

اگر «ابى بکر» از اولياء خدا است چرا در آنجا محزون شد تا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مجبور شود او را دلدارى بدهد و بگويد: محزون مباش، خدا با ما است؟!

گفت: اگر کسى بگويد که آيا حضرت «موسى» عليه السلام از اولياء خدا بوده يا نه؟ چه جواب خواهيد داد؟

گفتم: قطعا مى گويم که او از اولياء خدا بوده زيرا او پيغمبر اولوالعزم است.

گفت: اگر کسى بگويد پس چرا او وقتى در کوه طور ديد عصايش اژدها شده، ترسيد که خداى تعالى به او فرمود:

«خذْها وَ لا تَخَفْ سَنعيدها سيرَتَهَا الاْولى».[۴]

(نترس آن را بگير که زود است او را به صورت اوّلش برگردانيم؟)

چرا او که از اولياء خدا بود ترسيد؟ به همان دليل ابى بکر هم محزون شد و ترسيد.

اينجا چه جواب خواهى داد؟

گفتم: نمى دانم شما بفرمائيد.

گفت: شما اهل علم هستيد فکر کنيد، جوابش را پيدا خواهيد کرد.

حالا يا او هم مثل من جوابش را بلد نبود. و يا واقعا مى خواست فکر مرا بکار بيندازد تا من خودم جوابش را پيدا کنم (حمل بر صحّتش همين دوّمى است).

ولى چون مسأله برايم زياد اهميّت نداشت زيرا مورد ابتلائم نبود فراموشش کرده بودم.

تا آنکه بين راه «خراسان» و «ارض روم» وقتى درباره ى صداى ترقّه و ترسيدنم در بين مردم فکر مى کردم يک دفعه متوجّه اين معنى شدم که ترسيدن حضرت «موسى» عليه السلام به خاطر نداشتن شجاعت نبوده. و با اينکه او از اولياء خدا باشد اين ترسيدن منافات نداشته. زيرا وقتى حضرت «موسى» عليه السلام به کوه طور رسيد خطاب آمد که: اى موسى کفشهايت را بکن، زيرا تو در بيابان مقدّسى پا نهاده اى، حضرت «موسى» هم کفشهايش را کند و نزديک آن درخت رسيد. خدا با او صحبت کرد و ضمنا به او فرمود: چه در دست دارى؟

حضرت «موسى» عرض کرد: اين عصاى من است به آن تکيه مى دهم و براى گوسفندانم برگ درختان را مى ريزم و با آن کارهاى ديگرى هم مى کنم.

خداى تعالى فرمود: آن را بينداز (حضرت «موسى» در اينجا گمان کرد آن چنانکه خداى تعالى به او گفته کفشهايت را بکن حالا هم مى گويد عصايت را بينداز او هم عصايش را انداخت) غافل از اينکه چه خواهد شد.

ناگهان ديد عصا اژدهائى شد که حمله مى کند! اين جريان غيرمترقّبه و ناگهانى آنچنان او را ترساند که پا به فرار گذاشت! تا آنکه خداى تعالى به او فرمود: نترس و آن را بگير که زود بصورت اوّلش بر مى گردد.

بنابراين ترس حضرت «موسى» از اژدها و امثال آن نبوده که نقصى به شجاعتش وارد شود.

اگر شما هم در گوش مرد شجاعى ناگهان دادى بزنيد و يا صدائى جلو پايش بلند شود و يا ناگهان عصاى دستش اژدها گردد چون ناگهانى است، بى سابقه است، مى ترسد و منافاتى با شجاعت او ندارد.

زيرا همين آقائى که با گفتن «پق» در گوشش ترسيده است ممکن است در جبهه هاى جنگ مثل باران توپ و گلوله اطرافش بريزد و صداهاى مهيب بکند و نترسد!

بگذريم، ضمنا من با اين مطلب نمى خواهم خودم را تبرئه کنم و بگويم من شجاعم و اينجا به خاطر ناگهانى بودن صداى ترقّه همان طور که حضرت «موسى» ترسيد من هم ترسيدم.

بلکه مى خواهم فقط سرگذشتهائى را براى خوانندگان محترم نقل کنم تا شايد در لابلاى آنها مطالبى که مورد استفاده واقع شود گيرشان بيايد.

ولى ضمنا از اين حقيقت هم نمى توانم صرفنظر کنم که من در آن وقت کارى انجام داده بودم که هر کس مى شنيد مى گفت عجب فلانى شجاع و نترس است!

شما هم باشيد اگر جريان را بشنويد يا باور نمى کنيد و يا به نترسى من اقرار خواهيد کرد.

حالا مردّدم که آيا جريان را نقل کنم يا نه؟

علَى اللّه، يک مقدارش را که ممکن است مفيد و شايد آموزنده باشد نقل مى کنم.

شما فکر کنيد، من با ماشين پيکان ساخت ايران که وسائلش در خارج از کشور پيدا نمى شود، در ماه بهمن، از مشهد به طرف ترکيه، به قصد مکه حرکت کرده ام.

سال عجيبى بود تمام راه بدون استثناء برف بود و گاهى هم در داخل ايران راهها بسته مى شد و ما در ميان راه مى مانديم حتّى فراموش نمى کنم در «ابهر» (بين زنجان و قزوين) شب که خوابيديم صبح ديديم برفى آمده که از دو طرف، راهها بسته شده و حتّى کاميونها هم نتوانستند يک شبانه روز از «ابهر» حرکت کنند!

ضمنا تا حالا نمى خواستم بگويم همراهانم چه کسانى بودند ولى چون پيش آمد مى گويم: يکى از آنها پدرم بود که حدود هشتاد سال از عمرش گذشته بود و چند روز قبل از حرکت در اثر کسالت کليه، پاهايش ورم کرده بود و پزشک معالجش به من سفارش مى کرد که او را در منزل نگه نداريد زيرا اين کسالت احتياج به مراقبت بيشترى دارد بايد در بيمارستان بسترى شود.

حالا شما مى گوئيد چرا پس او را به اين مسافرت برديد؟

باز اين هم جريانى دارد.

من طبق دستور اسلام و به خاطر آنکه پدرم خيلى به من علاقه داشت چون در آن وقت پسر ديگرى هم جز من نداشت و او مرد خيلى خوبى بود مقيّد بودم که تا مى توانم فرامينش را عمل کنم و لذا قبل از آن که کسالتشان کاملاً ظاهر شود و من مى خواستم براى خودم گذرنامه بگيرم ايشان فرمودند من هم دوست دارم يک مرتبه با تو به عمره ى مفرده مشرّف شوم و هدفى هم جز تشرّف به محضر حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه از اين سفر ندارم. (ايشان فکر مى کرد که اگر به مکه به نيابت حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا فداه برود در مسجدالحرام به خدمت آن حضرت ممکن است مشرّف شود) من هم اطاعت کردم و گذرنامه اى هم براى او گرفتم ولى پس از آنکه آماده ى حرکت شديم کسالت ايشان ظاهر شد و احتياج به مراجعه پزشک گرديد وقتى پزشک نظريه اش را اعلام نمود پدرم به من فرمود: به اين مسائل نبايد توجّه کنى، روزى که قرار بوده حرکت کنيم بايد برويم، من هر چه کردم که برنامه را به يک صورتى تغيير دهم يعنى يا فعلاً تأخير بيندازم يا با ماشين سوارى شخصى نرويم و با هواپيما حرکت کنيم، نشد. بلکه ايشان با کمال قاطعيّت دستور مى فرمود که بايد طبق قرار قبلى با ماشين سوارى حرکت کنيم و شما به هيچ وجه نگران من نباشيد!

خلاصه آخرين کلامش اين بود که: هر وقت ديديد من از دنيا رفتم درِ ماشين را باز کنيد و مرا در بيابان بيندازيد و برويد و فکر معطّل شدنتان را براى من نکنيد و اگر بخواهى تخلّف کنى از تو راضى نخواهم بود!

من هم اطاعت کردم و با خود فکر مى کردم که نهايت هر کجا کسالتشان شدّت کرد همان جا در بيمارستانى او را بسترى مى کنيم تا بهتر شود و بعد حرکت خواهيم کرد.

امّا با کمال تعجّب ديديم او با اعتقاد به اينکه از مشهد که حرکت کرده و قصد خانه ى خدا را نموده و خود را ميهمان پروردگار مى داند و مکرّر به من مى گفت: خدا در قرآن مى فرمايد: (شفادهنده خدا است).

چگونه ممکن است من ميهمان او باشم و مرا شفا ندهد؟!

و لذا روزبروز حالش بهتر مى شد و به قول يکى از اطبّاء متخصّص مثل اين بود که در بيمارستان با مراقبت شديد پزشکان متخصّص استراحت کرده است.

همراهان ديگر ما يک زن و سه بچّه کوچک بود.

پسر بزرگم هم چند روز قبل از حرکت مبتلا به يرقان شديدى شده بود که باز هم مى خواست تحت مراقبت کامل پزشک باشد.

و از همه مهم تر، معروف بود که در ترکيه دزد فراوان است و جادّه ها امنيّت ندارد. و حتّى مکرّر دزدها مسافرين اتوبوسهاى ايرانى را لخت کرده اند.

من ابتداء اين مطلب را شايعه اى بيش نمى دانستم ولى وقتى به سازمان جلب سيّاحان و گمرک تهران براى اجازه خروج ماشين از کشور مراجعه کردم به من گفتند: وقتى به مرز ترکيه رسيديد آن قدر صبر کنيد تا اتومبيل ديگرى هم بيايد و شما تنها، در جادّه هاى ترکيه حرکت نکنيد چون امنيّت ندارد.

ولى متأسّفانه در گمرک ترکيه هر چه صبر کرديم اتومبيلى نيامد و برخلاف همه ى توصيه ها همه جا تنها بوديم.

پس مى بينيد که خيلى هم ترسو نبودم.

من آن روزها معتقد بودم که هر کارى از دو وجه خارج نيست، يا محال است و يا آسان که بايد انجام شود.

از نظر من در اين بين کارى که مشکل باشد براى شخصى که با اراده و جدّى است وجود ندارد، مثلاً هزارها کيلومتر راه در برف و سرما تکرار همان يک کيلومتر راه اوّل است چطور شد که اين آسان ولى آن مشکل باشد؟! نه آن هم با اين حساب آسان است و همين طور سائر مشکلات با اين توجّه حلّ مى شود.

از اين موضوع بگذريم هر چه بود من از صداى آن ترقّه خيلى ترسيده بودم. و تا شهر «ارض روم» همين مسائل در افکارم رژه مى رفتند و خود را براى اين گونه از پيشامدهاى ناگهانى آماده مى کردم.

ساعت ۱۲ ظهر بود که وارد شهر باشکوه «ارض روم» شديم.

«ارض روم» شهر با صفاى خوبى بود، مردمش هم خوب بودند. مخصوصا جمعى از اهالى آذربايجان ايران که به پاکى و مهربانى در ايران هم معروفند، در آنجا سکونت داشتند. من اين موضوع را از يک برخورد در يکى از خيابانهاى «ارض روم» فهميدم.

با ماشين در يکى از خيابانهاى اين شهر مى رفتيم و ضمنا دنبال يک مغازه آپاراتى هم مى گشتيم.

(آخر در بين راه «خراسان» و «ارض روم» ماشينمان هم پنچر شده بود).

من دقيق به دو طرف خيابان نگاه مى کردم تا مغازه ى آپاراتى را پيدا کنم.

اتّفاقا طرف راست خيابان را سرتاسر کنده بودند حالا براى چه نمى دانم! شايد هم براى کابل برق، يا تلفن و يا لوله ى آب بود به هر حال يک وقت متوجّه شدم مردى که در حدود پنجاه سال داشت در پياده رو ايستاده و به من نگاه مى کند مثل اينکه متوجّه شده من دنبال چيزى مى گردم و او مى خواهد به من کمک کند و منتظر است که از او استمداد نمايم.

من هم ماشين را به کنار خيابان بردم و گفتم: آقا آپاراتى کجا است؟

اين بيچاره با شتابزدگى که مى خواست ببيند من چه مى گويم به طرف من دويد ولى متوجّه نشد و ميان آن کنده کاريهائى که در کنار خيابان بود افتاد دست و پايش جراحت سطحى برداشت ولى اهميّت نداد من از ماشين پياده شدم ديدم مى تواند فارسى صحبت کند فهميدم ايرانى است.

گفتم: ناراحت شديد؟

گفت: نه آقا، فداى سرتان من شما روحانيّين را خيلى دوست دارم، کارى داشتيد بفرمائيد؟

گفتم: بله، مغازه ى آپاراتى را مى خواستم؟

گفت: يک قدرى با اينجا فاصله دارد اگر اجازه بفرمائيد خدمتتان بيايم و آن را به شما نشان بدهم.

گفتم: لطف مى فرمائيد (جلو ماشين نشست) در بين راه از او سؤال کردم شما اهل کجائيد؟ گفت: اهل تبريزم ولى حدود ده سال است که در «ارض روم» مشغول کارم.

گفتم: چه کار مى کنيد؟

چيزى نگفت يا نشنيد و يا نمى خواست شغلش را به من بگويد. من هم اصرار نکردم چون از نظر اخلاقى هم زياد صحيح نيست که انسان از اين جور چيزها تحقيق کند.

به هر حال به مغازه ى آپاراتى رسيديم و پنچرى ماشين را گرفتيم يکى دو ساعت در شهر «ارض روم» بوديم و نهار را در يکى از مهمانخانه هاى آن شهر به راهنمائى همان مرد تبريزى خورديم و تقريبا ساعت دوى بعد از ظهر بود که از آنجا به طرف «ارزنجان» حرکت کرديم.

راستى فراموش کردم، نکته اى را که در اين شهر يعنى «ارض روم» متوجّه شدم بنويسم و آن نکته اين بود.

در يکى از خيابانهاى «ارض روم» چشمم به تابلوى کتابخانه اى افتاد با خود گفتم بد نيست که از اين کتابخانه ديدن کنم وقتى وارد کتابخانه شدم در راهرو آن کتابخانه دو نفر نشسته بودند و چرت مى زدند از رنگ و قيافه ى آنها کاملاً معلوم بود که معتاد به هروئين هستند و چون گاهى هم سرشان را بلند مى کردند و به داخل کتابخانه نگاه مى کردند، متوجّه شدم که آنها منتظر کسى هستند.

در اين بين پيرمردى از کتابخانه بيرون آمد و چند بسته گرد هروئين در مقابل چشم من به آنها داد آنها هم همان جا استعمال کردند و به نشاط آمدند!

من که از ديدن اين منظره بهتم زده بود و فکر نمى کردم که استفاده از موادّ مخدّره تا اين حد در ترکيه آزاد باشد از آن پيرمرد سؤال کردم که: اينجا کتابخانه است يا هروئين فروشى؟

گفت: اى آقا خدا لعنت کند آنهائى را که در ترکيه خط را تغيير دادند مگر اين جوانها مى توانند از کتابهاى اين کتابخانه استفاده کنند، اين کتابها با حروف فارسى و عربى نوشته شده ولى در ترکيه خطّ رسمى لاتين است، آنها فقط با خطّ لاتين آشنائى دارند.

راست هم مى گفت اکثر کتابهاى آن کتابخانه که قديمى هم بود يا عربى بود و يا فارسى و چون مردم ترکيه با حروف لاتين آشنائى پيدا کرده بودند نمى توانستند از آنها استفاده کنند.

شايد متوجّه نشويد چه مى گويم.

الآن براى شما توضيح مختصرى مى دهم تا خوب مطلب برايتان روشن شود.

مدير کتابخانه که مرد با اطّلاع و باسوادى بود به من مى گفت: من مى توانم با حروف عربى هم بنويسم و هم بخوانم ولى کتيبه ى کتابخانه که با گچبرى به خطّ بسيار عالى يک روايت درباره ى کتاب و کتابخانه نوشته شده بود با آنکه هميشه آن کتيبه جلو چشمش بود خيلى با زحمت مى توانست چند کلمه اى از آن را بخواند!

اسم اين آقا يعنى مدير کتابخانه حسن بود وقتى مى خواست نام خودش را با حروف عربى بنويسد از «نون» شروع مى کرد و به «ح» ختمش مى نمود!

در اين کتابخانه صدها ديوان شعر ترکى و فارسى و عربى بود که جوانان ترکيّه حتّى يک کلمه اش را هم نمى توانستند بخوانند!

آنها از خواندن قرآن و احاديث و کلمات پيشوايان اسلام محروم بودند.

مگر آنکه مترجمى آنها را به ترکى ترجمه کرده باشد و با حروف لاتين هم نوشته باشد که البتّه مى دانيد، در اين صورت هم باز حقيقت مطلب به دست خواننده نمى رسد.

و لذا مى بينيد نتيجه ى تغيير خطّ اين شده که کتابخانه به مرکز پخش هروئين تبديل شود. مردم از فرهنگ اسلامى دور شوند، معارف و حقايق اسلام در اختيار آنها نباشد.

و خلاصه مى بينيد وقتى يک مزدور بيگانه بر مملکتى مسلّط مى شود و استعمارگر جنايتکارى هم به او فرمان مى دهد با يک دستور که به صورت ظاهر قانون مترقيّانه اى هم هست تاروپود فرهنگ مذهبى و مکتبى مردمى را به باد مى دهد و آنها را به بدبختى مى کشاند. و تازه اسم خودش را هم «آتاترک» يعنى (پدر ترک) مى گذارد.

ايکاش مردم ترکيّه هم مثل مردم ايران که با سرسخت تر از «آتاترک» يعنى «رضاشاه» مبارزه کردند و زير بار دستورات جنايتکارانه او نرفتند. «آتاترک» را پدر خود نمى دانستند و بلکه با او مبارزه مى کردند و زمينه ى انقلاب اسلامى را فراهم مى آوردند و قوانين اسلام را در ميان اجتماع خود پياده مى کردند.

بگذريم، خسته تان نکنم، ضمنا متوجّه باشيد.

قلم من اگر چه خوبتر مى تواند مسائل سياسى را تحليل کند ولى موقّتا نمى خواهم مستقيم وارد اين مسائل گردم.

امّا فکر نکنيد که مى خواهم بگويم دين از سياست جدا است اين خود يک طرح استعمارى است، من در کتاب «عوامل پيشرفت» کاملاً اين موضوع را شرح داده ام.

و در اين کتاب هم مسائل سياسى را زير پوشش نقل داستانهائى يادآور مى شوم.

امّا چون موضوع اين کتاب سياست نيست و اگر به مسائل پر پيچ و خم سياسى بپردازيم ممکن است رشته ى کلام از دستمان بدر رود و خوانندگان محترم خسته شوند و از آن مسائل مثل سائر مسائل علمى زود مى گذريم.

بله، قرارمان همين …

ولى شما هم نبايد مطالب اين کتاب را سطحى فکر کنيد و خيال کنيد که من رمّان نوشته ام و مى خواهم شما را سرگرم کنم، لطفا باز دو مرتبه صفحه ى پنجم اين کتاب را بخوانيد متوجّه مى شويد که چرا مسائل علمى و سياسى و معنوى را زير پوشش داستانهائى از مسافرتهاى خودم نوشته ام.

الآن مى دانم که کم کم خوانندگان محترم مى گويند: برخلاف آنچه تصميم دارى که مسائل متفرّقه را زياد طولانى نکنى اينجا خيلى حرف زدى.

ولى چه کنم، اوائل کتاب است بايد بعضى از مسائل را هر طور که هست تذکر دهم.

در عين حال چشم، کوتاهش مى کنم.

برويم سر داستان سفر …

ساعت دو بعد از ظهر بود که «ارض روم» را به قصد «ارزنجان» ترک گفتيم حدود دويست کيلومتر راه را به مدّت پنج ساعت پيموديم.

حالا نگوئيد چرا اين همه در اين راه معطّل شديد زيرا شما اگر جاى ما بوديد بيشتر معطّل مى شديد!

اوّلاً راه پر برف و سرد بود.

جادّه کاملاً يخبندان و لغزنده بود ما نمى توانستيم بيشتر از ۵۰ کيلومتر سرعت داشته باشيم ولى از همه بدتر در بين راه متوجّه شدم که از زير ماشين صداى تاق، تاق عجيبى مى آيد.

فورا از ماشين پياده شدم زير ماشين را نگاه کردم چيزى متوجّه نشدم و دوباره سوار ماشين شده و حرکت کردم امّا لحظه به لحظه صدا زيادتر مى شد تا آنکه در ده کيلومترى «ارزنجان» ماشين کاملاً متوقّف شد و ديگر حرکت نکرد.

کنار جادّه، موقع غروب آفتاب ايستاده بوديم، شايد پنج دقيقه بيشتر فاصله نشد که يک ماشين مينى بوس پر از مسافر رسيد و برخلاف آنچه تبليغ مى کردند که مردم ترکيه خشن و بداخلاقند با کمال مهربانى همه به ما کمک کردند و ماشين ما را بکسل نمودند و به شهر «ارزنجان» رساندند در آنجا هم استاد عثمان نامى پيدا شد و تعهّد کرد که ماشين ما را درست کند که البتّه سه روز طول کشيد.

در اينجا جرياناتى درباره ى تعمير ماشين پيش آمد که نمى خواهم با نقل آنها بخصوص که براى شما بى فائده هم هست وقت شما را بگيرم ولى در اين دو سه روز قضاياى عمده اى پيش آمد که نقلش مفيد است آنها را شرح مى دهم.

اوّل آنکه گفتم: هنگام غروبى بود که وارد شهر «ارزنجان» شديم همراهان را در هتل مناسبى جاى دادم و خودم از هتل بيرون آمدم تا قدرى با محيط آنجا آشنا شوم.

در اوّلين برخورد، شخصى جلو آمد و سلام گرمى کرد و با زبان عربى پرسيد: شما که هستى و از کجا مى آئى؟

من هم به عربى جواب دادم که: من يک نفر روحانى هستم و از ايران مى آيم.

سؤال کرد: چه مذهب دارى؟

من از تجربه ى تلخى که در «آقرى» داشتم، اينجا نگفتم شيعه هستم بلکه چون به صريح قرآن دين مقدّس اسلام دين حنيف است گفتم: حنفى هستم.

اين مرد خيلى خوشحال شد و گفت: اتّفاقا من هم روحانى هستم و مذهب حنفى دارم.

سپس از من سؤال کرد اسم شما چيست؟

گفتم: حسن.

گفت: اسم من هم حسن است.

(من در اينجا با قرائنى متوجّه شدم که او امام جماعت مسجد هم هست).

او از من سؤال کرد: شغل شما در ايران چيست؟

گفتم: امام جماعتم (اينجا ديگر مى خواست پر در بياورد و از خوشحالى پرواز کند).

گفت: آقا من هم امام جماعتم.

گفتم: الحمدللّه که دو برادر مسلمان هر دو حنفى، هر دو روحانى، هر دو امام جماعت و هر دو اسممان حسن خيلى برخورد مناسبى بود!

ضمنا اينجا بود که با اين برخورد گرم و شيرين، تلخى فحشهائى که در مسجد «آقرى» از آن مرد بداخلاق شنيده بودم از ذائقه ام بيرون رفت. ولى همه اش را مرهون يک جمله مى دانم و آن تقيّه بجائى بود که در اينجا به کار بردم و گفتم: من حنفى هستم.

ضمنا فکر نکنيد که من دروغ گفتم زيرا خداى تعالى در قرآن مجيد مکرّر دين اسلام را دين حنيف دانسته و من منظورم از حنفى اين بود که بگويم مسلمانم ولى او خيال کرد که من مثل او پيرو «ابوحنيفه» هستم.

به هر حال دست مرا گرفت و گفت: برادر وقت نماز مغرب است بيا با هم به مسجد برويم.

من قبول کردم اتّفاقا مسجد همان نزديکيها بود.

وارد مسجد شديم حسن آقا، رفيق جديد ما از من جدا شد و به داخل اتاق کوچکى که کنار مسجد بود رفت وقتى از آنجا بيرون آمد يک دست لباس روحانيّت، عباء، عمّامه و قبا پوشيده بود و خلاصه او تبديل شده بود به جناب آقاى «شيخ حسن خوجه» که مستقيم به طرف محراب براى امامت جماعت مى رفت!

چند دقيقه قبل از نماز به زبان ترکى براى مردم شرح برخورد خودش را با من و توافق اسمى و مذهبى و شغلى ما را با هم داد و با اين که هنوز از حالاتم اطّلاعى نداشت زياد از علم و سوادم تعريف کرد!

بعد از نماز مغرب باز به همان اتاقچه و يا رختکن رفت و لباس روحانيّت را بيرون نمود و دوباره لباس کت و شلوار و کرواتش را پوشيد و به من گفت: من مى خواهم براى ديدن شما در اين يکى دو ساعتى که تا نماز عشاء وقت داريم به هتل بيايم.

(لابد مى دانيد که اهل سنّت بين نماز مغرب و عشاء نزديک دو ساعت فاصله مى اندازند).

من گفتم: مانعى ندارد.

با هم به هتل رفتيم با مقدارى پسته ى ايران که او خيلى دوست مى داشت از او پذيرائى کردم.

ضمنا از من سؤال مى کرد شما با مردم ايران که من شنيده ام اکثرا «علوى» هستند چگونه زندگى مى کنيد؟!

من به او گفتم: ايران «علوى» خيلى کم دارد، ولى مردم ايران اکثرا «شيعه» هستند.

گفت: علوى با شيعه مگر فرق مى کند؟

گفتم: علويها که در ترکيه زيادند معتقد به خدائى على بن ابيطالب اند ولى شيعه مى گويد: آن حضرت خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است و کلّيه ى اعمال و کردارشان با علويها فرق مى کند.

گفت: بسيار خوب شما با شيعيان چگونه زندگى مى کنيد؟

گفتم: اتّفاقا من با آنها هميشه درگيرى علمى دارم، روزى نمى شود که يکى يا دو جلسه بخصوص با جوانهاى آنها به بحث و گفتگو ننشينم.

آنها دائما اشکالاتى به ما مى کنند و من مجبورم هر طورى که هست جوابى تهيّه کنم و به آنها بدهم.

حسن آقا مشغول پسته خوردن بود همانطور که دهنش مى جنبيد خنده اى کرد و در ضمن مچ و مچ کردن گفت: اى آقا اينها چقدر ممکن است اطّلاع داشته باشند که به اسلام بتوانند اشکال کنند و شما نتوانيد جواب بگوئيد.

مردمى که آن قدر نمى فهمند که نبايد در نماز به غير خدا توجّه کنند و براى خود بتى به نام «مهر» از خاک درست کرده اند و به آن سجده مى کنند چقدر ارزش دارند که شما خونتان را براى جواب اشکالات آنها کثيف کنيد و ناراحت باشيد.

من که مى خواستم چند روزى در اين شهر بمانم و از مذهب على اللّهيها تحقيق کنم و طبعا به خاطر آنکه ترکى بلد نبودم لازم بود يک مترجم داشته باشم و حسن آقا عربى بلد بود و ترکيها را براى من به عربى ترجمه مى کرد مجبور بودم فعلاً خيلى سربسرش نگذارم ولى از طرفى يادم آمد که ممکن است او به ما نزديکتر گردد و پدرم را در حال نماز خواندن با داشتن مهر ببيند و مچ ما باز شود (آخر اشکال کار اين بود که پدرم مثل من فکر نمى کرد که بايد تقيّه کند) لذا تصميم گرفتم فعلاً مسأله ى مهر را برايش توضيح دهم و حل کنم.

حالا شما هم اگر حالش را داريد اين قسمت از کتاب را هم بخوانيد بد نيست سادگى حسن آقا را هم متوجّه مى شويد و ضمنا يک مطلب نيمه علمى را هم ياد مى گيريد.

به او گفتم: يک روز من همين اشکال شما را به يکى از علماء شيعه تذکر دادم.

او گفت: اوّلاً ما مهر را به عنوان بت در مقابل نمى گذاريم اين رساله هاى عمليّه ى ما است شما که مى توانيد آنها را بخوانيد ببينيد مهر موضوعيّت در نماز ندارد بلکه به خاطر آنکه ما پيرو حضرت «امام جعفر صادق» عليه السلام هستيم و او فرموده در سجده پيشانى را بايد در جاى پاک و بر خاک و يا سنگ و حدّاکثر چيزى که از زمين بيرون مى آيد ولى خوردنى و يا پوشيدنى نباشد بگذاريد و حقّ نداريد پيشانى را بر چيزى که اسم زمين بر آن صدق نمى کند در حال نماز به عنوان سجده بگذاريد.

من اتّفاقا به رساله هاى آنها هم نگاه کرده ام آنها درباره ى مهر همين را مى گويند که اين عالم شيعه براى من گفت.

حسن آقا گفت: جدّى مى گوئيد؟

گفتم: من که با شما شوخى ندارم.

گفت: شما به آن عالم شيعه نگفتيد که به چه دليل بر چيزى که زمين به آن گفته نمى شود نبايد سجده کرد.

گفتم: من اين اشکال را به او نکردم ولى خود او وقتى مطلبش را توضيح مى داد استدلال به روايتى که همه ى علماء اسلام از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله نقل کرده اند، نمود و گفت: که آن حضرت فرموده:

«الحمدللّه الّذى جعل لى الأرض مسجدا و طهورا».[۵]

يعنى: شکر و ستايش خدائى را که براى من زمين را محلّ سجده و پاک کننده قرار داد.

حسن آقا گفت: درست است اين حديث را وقتى من در دانشگاه الأزهر مصر درس مى خواندم از استادم شنيدم و آن را همان جا حفظ کردم.

ولى چيزهاى ديگر غير از خاک و سنگ مگر از آسمان آمده؟! همه از زمين است.

گفتم: من اينجا خودم جواب شما را مى دهم، جدّا شما معتقديد پشم گوسفند که از آن قالى بافته شده زمين است؟

گفت: من نمى گويم که آن زمين است ولى از آسمان هم نيامده بلکه آن هم از زمين است.

گفتم: آيا عبارت حديث فوق مى گويد خدا زمين و هر چه از زمين است براى من محلّ سجده قرار داده است يا مى گويد تنها زمين را خدا براى من محلّ سجده قرار داده است؟

گفت: حقّ با شما است هر چه عرفا صدق زمين مى کند محلّ سجده است نه هر چه از زمين است زيرا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى فرمايد: زمين محلّ سجده است.

گفتم: علاوه چون نماز ستون دين است و بسيار اهميّت دارد بايد در صحيح خواندن آن کمال احتياط را کرد.

و مى دانيم که چهار امام اهل سنّت همه شان اجازه داده اند که بر هر چيزى که پيشانيت قرار گرفت مى توانى سجده کنى ولى در اين بين «امام صادق» عليه السلام که اگر نگوئيم از ائمّه ى اربعه داناتر است لااقل بايد او را مساوى با آنها بدانيم و قبول داشته باشيم مى فرمايد: فقط به خاک و سنگ و نهايت چيزى که از زمين بيرون مى آيد مى توانيد سجده کنيد.

بنابراين اگر ما به مهر سجده کرديم علاوه بر آنکه مطمئنّيم به زمين پاک که در هر کجا به آسانى در اختيارمان قرار نمى گيرد سجده نموده ايم.

به فتواى هر چهار امام خودمان و به فتواى «امام صادق» نمازمان صحيح است.

ولى اگر روى قالى که از پشم گوسفند بافته شده سجده نموديم تنها به فتواى اين چهار امام نمازمان صحيح است ولى از نظر «امام صادق» عليه السلام نمازمان باطل است، پس اقلاًّ احتياط در اين است که اگر زمين پاک گيرمان نيامد مهرى از خاک پاک تهيّه کنيم و با خود داشته باشيم و سر بر آن بگذاريم.

حسن آقا خيلى از استدلال من خوشش آمد گفت: خوب حرفى زديد من هم از اين به بعد يک تکه سنگ يا يک مهر پيدا مى کنم و در مسجد با آن نماز مى خوانم.

من که مى دانستم اگر اين کار را بکند مردم از مسجد بيرونش مى کنند گفتم: نه فعلاً موقعيّت شما ايجاب نمى کند که اين کار را بکنيد.

در سفر بعد که من باز به ترکيه رفته بودم صاحب هتل نقل مى کرد که حسن آقا يک قطعه سنگ به مسجد مى برد و به روى آن سجده مى کند يکى از پيرمردهاى مقدّس مسجد سروصدا مى کند حسن آقا مجبور مى شود که ديگر بر سنگ سجده نکند!

حسن آقا آن شب زياد اصرار کرد که باز هم از آنچه شيعيان از مسائل علمى با شما بحث کرده اند و اعتقادات ويژه اى که دارند براى من نقل کنيد.

من به او گفتم: مى ترسم در مذهبت متزلزل شوى.

گفت: من عقل دارم و مى توانم مطالب علمى را تحليل کنم و حقيقت را بدست بياورم.

به او گفتم: نه، من صلاح نمى دانم چون بسيارى از مطالب علمى هست که آنها به من گفته اند و من جوابش را نمى دانم و مى خواهم وقتى به مکه مکرّمه مشرّف شدم از علماء مکه سؤال کنم.

گفت: حالا فرض کن من يکى از علماء مکه، چرا آنها را از من سؤال نمى کنى؟

گفتم: آخر شما يکى از آنها نيستيد.

او زياد اصرار کرد و جدّا حسن آقا مرد دانشجو و متعلّمى بود، من هم آن شب يعنى در همان مدّت کوتاه که بيشتر از يک ساعت و نيم طول نکشيد چند مسأله ى علمى که شيعيان براى اثبات خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام مى آوردند براى او گفتم.

که متأسّفانه يا خوشبختانه حتّى يکى از آن مطالب را نتوانست جواب بدهد.

توى فکر رفته بود.

به من مى گفت: آنها استدلالات خوبى مى کنند من و تو در مقابل اين مطالب چرا نبايد جوابى داشته باشيم؟! که مى داند؟! شايد هم حقّ با آنها باشد؟!

به او گفتم: همان طورى که پيش بينى مى کردم مثل اينکه در مذهبت متزلزل شده اى! من ديگر با تو درباره ى اين مطالب حرف نمى زنم.

حسن آقا خيلى کلافه شده بود، ضمنا صداى اذان نماز عشاء هم از بلندگوى مسجد به گوش مى رسيد ولى او مثل آنکه متوجّه نشده باشد مرتّب پسته ها را مى خورد و فکر مى کرد و نمى خواست به آسانى از مطالبى که برايش نقل کرده ام بگذرد.

من به او گفتم: به مسجد براى نماز عشاء نمى رويد؟

گفت: چرا ولى شما بايد پيشنماز باشيد.

گفتم: چون من مسافرم و شما مسافر نيستيد کراهت دارد به من اقتداء کنيد.

به هر حال با هم به مسجد رفتيم باز او قبل از نماز مدّتى از من تعريف کرد و گفت: اين آقا از من بيشتر معارف و حقايق اسلام را اطّلاع دارد ولى من هر چه مى کنم حاضر نمى شود که امام جماعت باشد.

من به چهره هاى مردم نگاه کردم ديدم آنها هم حاضر نيستند که من پيشنماز باشم، حتّى يکى از مأمومين گفت: نه آقا شما خودتان نماز بخوانيد برنامه را بهم نزنيد خوب هم شد که آنها مايل نبودند و يا زياد اصرار نکردند که من امام جماعت بشوم، زيرا من خوب مسلّط به خواندن نماز با کيفيّتى که سنّى ها مى خوانند نبودم و اگر مرا مجبور مى کردند که امامت بکنم ممکن بود مشتم باز شود و برنامه ام ناقص بماند و طبعا نمى توانستم بقيّه ى مطالب را به «حسن آقا» که در مسجد «حسن خوجه» شده بود بگويم.

ضمنا ناگفته نماند اهل ترکيه به روحانيّين خود «خوجه» مى گويند. (لذا حسن آقا حالا که توى مسجد است حسن خوجه است ولى باز وقتى از مسجد بيرون رفت و لباس روحانيّين را از تن درآورد همان حسن آقا خواهد بود).

حسن خوجه وقتى نماز عشاء را خواند طبق معمول علماء اهل سنّت فورا برگشت و پشت به قبله و رو به جمعيّت نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام و تعقيب نماز شد ولى چشمش به اطراف مسجد دور مى زد مثل اينکه مى خواست از ميان جمعيّت کسى را پيدا کند يک دفعه چشمهايش در گوشه ى مسجد لنگر انداخت و دقيق به فردى نگاه مى کرد، او هم سرش را پائين انداخته بود و به آقاى حسن خوجه توجّهى نمى کرد.

بالأخره سرش را بالا کرد آقاى حسن خوجه با انگشت به او اشاره کرد که خدمتش برسد.

او از جا برخاست و صفوف مردمى که هنوز در حال تعقيب نماز بودند شکافت و آمد و دوزانو مقابل آقاى «حسن خوجه» نشست و ضمنا به من که نزديک نشسته بودم اشاره کرد و گفت: اين آقا قهرمان در بندبازى و وزنه بردارى کشور است.

اگر مايل باشيد حاضر است کارهايش را براى شما به معرض نمايش بگذارد.

و ضمنا بسيار هم مقدّس و طالب علم است دوست دارد از معنويّات و آنچه مربوط به کمالات روحى است اطّلاع داشته باشد.

آن جوان که متأسّفانه اسمش را فراموش کردم سرش را بالا کرد و گفت: من حاضرم هنرم را براى اين آقا در معرض نمايش بگذارم ولى به شرط آنکه ايشان هم از آنچه مى دانند به من تعليم دهند.

من گفتم: حالا شما آنچه بلديد به ما نشان بدهيد و بعد اگر در موضوعات مختلف دينى سؤالى داشتيد به شما جواب مى گويم.

قرار شد فردا صبح زود آن جوان با آقاى «حسن خوجه» به هتل ما بيايند تا با هم ملاقات ديگرى داشته باشيم.

من بعد از نماز عشا به هتل رفتم، شب را استراحت کردم ساعت هشت صبح آنها طبق وعده و قرارشان آمدند ولى آن جوان گفت: من يکى دو برنامه ام را که در روزنامه ها نوشته بودند براى شما آورده ام و چون آن عمليات وسائلى لازم دارد نتوانستم به اين سرعت خود آن هنرنمائيها را براى شما انجام دهم ولى اين عکسها را که در روزنامه ملاحظه مى فرمائيد از من است و اين کارها را به کمک پروردگار من انجام داده ام.

و ضمنا با خودم فکر مى کردم حالا که نتوانسته ام اصل کارها را براى شما روى صحنه بياورم توقّع اينکه شما هم مستقيم براى من مطالبى را بگوئيد نداشته باشم ولى اجازه بدهيد که در بحثهائى که شما با حسن آقا مى کنيد من هم شرکت داشته باشم.

من گفتم: مگر بنا بود نان به قرض هم بدهيم حالا من عکسها را مى بينم ولى شما هر چه بخواهيد و سؤال کنيد برايتان پاسخ مى گويم.

او تشکر کرد و آن دو عکس را به من داد و من از قدرت و هنر او تعجّب کردم و بالأخره اگر شما اين جوان را روى بند و يا زير «هالتر» مى ديديد با خود فکر مى کرديد که او يک جوان مغرور و صددرصد غافل است.

او کارى به مذهب و معنويّات ندارد.

ولى بعکس! مرده ى معنويّات بود، عاشق حقايق و دلباخته ى معارف اسلامى بود، از هنرهايش زياد لذّت نمى برد و آن را مايه ى برترى و فضيلت خود نمى دانست.

من نمى خواهم همه ى آنچه را که بين من و او صحبت شد چون خسته کننده است براى شما نقل کنم.

چنانکه ديديد بحثهائى را که با حسن آقا درباره ى اثبات خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام کرده بوديم متذکر نشدم.

(البتّه نه آنکه در اين کتاب به کلّى آنها را نياورم، فقط اينجا جايش نبود، انشاءاللّه در همين کتاب وقتى به مکه رسيديم و از داناترين علماء مکه اين مسائل را سؤال کرديم و جوابهاى آنها را هم دانستيم، به نحوى که خسته نشويد آن مطالب را تدريجا مى نويسم).

ولى از انصاف نمى توانم بگذرم اين جوان به قدرى روحش به سوى معنويّات پرواز مى کرد که مرا وادار کرد خيلى با او صحبت کنم.

ضمنا فراموش کردم که بگويم حسن آقا وقتى او را به هتل آورد گفت: من جائى کار دارم مى روم و انشاءاللّه ظهر براى نماز در مسجد همديگر را خواهيم ديد و رفت و آن جوان را نزد من گذاشت.

ابتداء آن جوان گفت: من نمى خواستم قهرمان بندبازى و يا وزنه بردارى باشم زيرا اگر اين هنرها از فضائل و مزيّتهاى انسانى مى بود نمى خواست ضعيف ترين حيوانات در اين هنر دهها برابر از ما پيشگامتر و قهرمان تر باشند. مورچه ى ضعيف با دندانهايش ده برابر وزن خود را بدون دخالت دست بر مى دارد که انسان نمى تواند حتّى فکرش را بکند!

پس او در وزنه بردارى قهرمانتر است.

اکثر حشرات خيلى بهتر از ما بندبازى مى کنند و حتّى ميمونها اين هنر مرا ياد گرفته و بهتر از من انجام مى دهند.

خلاصه مى خواهم عرض کنم من مايلم در فضائل و کمالات انسانى قهرمان و پيشگام باشم.

مثل يوسف بتوانم نفس امّاره ام را سرکوب کنم صفات انسانى را در خود بوجود آورم و خلاصه انسان واقعى باشم.

من ديدم اين جوان بسيار آماده براى درک حقايق است.

گفتم: حسن آقا تا به حال چه کمکى در اين راه به شما کرده است؟

گفت: هيچ، تازه ديشب هم که ما از شما جدا شديم و با او به منزل مى رفتيم شرح مطالبى که شما براى او گفته بوديد نقل مى کرد که هم خود او در مذهبش به ترديد افتاده بود و هم مى خواست مرا به ترديد بياندازد.

من گفتم: حسن آقا عجيب مرد ساده اى است چرا آنها را براى شما نقل کرد من بعضى از مسائلى را که برايم مشکل شده بود و مى خواستم به مکه بروم و از علماء مکه سؤال کنم با اصرار خودش برايش نقل کردم او نبايد به اين زودى با آنکه مرد عالمى است در مذهبش به ترديد بيافتد و بخصوص که براى شما هم نقل کند و بگويد من هم به ترديد افتاده ام.

آن جوان گفت: نه خيلى مهمّ نيست من با او خصوصى هستم او اسرارش را براى من مى گويد البتّه ساده هم هست اين را انکار نمى کنم.

ولى ضمنا شما هم سنّى حنفى نيستيد من به خاطر هنرم به ممالک مختلف زيادى مسافرت کرده ام، به عراق و ايران که مرکز شيعه است مکرّر رفته ام. اين لباسى که شما به تن داريد مخصوص علماء شيعه است سنّى ها در اين دو مملکت و همه ى مملکتهاى ديگر حقّ ندارند اين لباس را بپوشند ولى به شما تبريک مى گويم که از خوب راهى براى حسن آقا وارد شديد من هم شيعه هستم ولى حسن آقا نمى داند اگر مى خواهيد من شما را لو ندهم شما هم شيعه بودن من را به او نگوئيد. و از اين پس با من در امور معنوى و روحى و تزکيه ى نفس بيشتر صحبت کنيد و هر وقت دو نفرى يا شما تنها با او برخورد کرديد درباره ى شيعه و عقائدشان حرف بزنيد.

گفتم: بسيار خوب پس به هيچ قيمتى نمى توانم نزد شما سنّى باشم.

گفت: نه، چه لزومى دارد، ما مى خواهيم در امور معنوى با هم حرف بزنيم مسأله ى شيعه و سنّى بودن بين ما نبايد مطرح باشد.

گفتم: مانعى ندارد حالا بر مى گرديم به همان موضوعى که شما عنوان کرده بوديد و من با يک مثال که در ايران اصل قضيّه اتّفاق افتاده بود راه رسيدن به لقاءاللّه و تقرّب واقعى را براى شما توضيح مى دهم:

يک روز تابستان بسيار گرمى بود، يکى از دوستان در خارج شهر باغ خوش آب و هوائى داشت به من گفت: امروز چند نفر از علماء بزرگ شهر را دعوت کرده ام شما هم اگر زحمتتان نيست تشريف بياوريد من هم رفتم، مجلس خوبى بود، اتاق پذيرائى باشکوهى در آن باغ ترتيب داده بود، همه نوع ميوه و انواع خوراکيها را روى ميز غذا چيده بود وقتى مشغول غذا خوردن شديم يک طوطى که خود را پشت پنجره به اين طرف و آن طرف مى زد و مى خواست وارد اتاق شود تمام توجّه ما و صاحب خانه را به خود جلب کرده بود.

من گفتم: چرا او اين قدر اصرار دارد وارد اتاق بشود؟ صاحب باغ گفت: اين حيوان خيلى با من انس دارد و مى خواهد پيش من بيايد.

گفتم: بسيار خوب در را باز کنيد بيايد.

صاحب باغ گفت: او کثافت مى کند، هر چه روى ميز هست بهم مى ريزد و نمى گذارد ما غذا بخوريم در اين بين آن طوطى که مى گفتند سى کلمه حرف بلد شده گفت گربه آمد، سگ آمد، من بيام تو، صاحب باغ با شنيدن اين کلمات ناراحت شد محبّتش تحريک شد و همان طورى که بر مى خاست که برود و طوطى را به داخل اتاق بياورد گفت: ممکن است سگ او را اذيّت کند، البتّه سگى در کار نبود مى خواست با اين عذر او را به داخل اتاق بياورد.

بالاخره صاحب باغ رفت و طوطى هم تا او را ديد به روى شانه اش پريد با هم به داخل اتاق آمدند.

اوّل کارى که اين طوطى در راه ورود به اتاق کرد اين بود که روى شانه ى صاحب باغ فضله انداخت، بعد هم همان طورى که خودش گفته بود هر چه روى ميز بود بهم ريخت و به هيچ وجه رعايت ادب محفل و ميز پذيرائى را نکرد!

بالأخره صاحب باغ مجبور شد دوباره او را از اتاق بيرون بيندازد!

مى دانيد چرا اين مثال را عرض کردم؟

براى آنکه بگويم: تا وقتى انسان داراى روحيّه ى حيوانى است او را به مقام قرب راه نمى دهند.

انسانى که مثل حيوانات دائما به فکر شکم و يا کارهاى دنيائى و کپسول شهوت است و به چيزى جز خودخواهى و رياست طلبى و مردم آزارى و درندگى فکر نمى کند، صفات فعل خدا را در خود ايجاد نکرده و بلکه صفات حيوانى را به حدّ کمال رسانده است، چگونه ممکن است بتواند با خدا و اوليائش همنشين باشد؟!

بنابراين اگر انسان بتواند صفات حيوانى را از خود دور کند و در مقابل، صفات الهى را در خود ايجاد نمايد و تزکيه ى نفس کند بخواهد و يا نخواهد به لقاءاللّه رسيده و با اولياء خدا همنشين شده است.

ولى اگر اين کار را نتوانست انجام دهد بخواهد يا نخواهد از خدا دور است و حتّى يک لحظه هم اولياء خدا به او اجازه نمى دهند که با آنها همنشين باشد.

آن جوان گفت: اين خوب ضابطه اى بود که شما گفتيد و هم شما خوب مطلب با اين اهميّت را واضح و ساده و مختصر بيان کرديد، حالا سؤالاتى دارم که تقاضا مى کنم همين طور ساده جوابم را بدهيد.

گفتم: بپرسيد مانعى ندارد انشاءاللّه من بناى لفّاظى و عبارت پردازى را ندارم حتّى من در نوشته هايم کمال کوشش را کرده ام که ساده نويسى کنم.

گفت: شما کتابى هم نوشته ايد؟ گفتم: بله ده جلد کتاب در موضوعات مختلف نوشته ام و انشاءاللّه تصميم دارم کتابى در شرح حال يکى از اولياء خدا به نام مرحوم استاد «حاج ملاّ آقاجان» بنويسم و اکثر مطالبى که مربوط به مسائل معنوى است در آن بياورم.[۶]

توضيح آنکه:

اين کتاب در تاريخ ۱۴۰۰ قمرى نوشته شد و به نام «پرواز روح» منتشر گرديد و اتّفاقا مورد توجّه اهل حال و معنى قرار گرفت و جمعى را به خواست خدا از انحراف نجات داد که اگر بخواهم تنها قضايائى که براى خوانندگان محترم کتاب «پرواز روح» به خاطر آن کتاب در امور معنوى از قبيل تشرّفات و مکاشفات و رؤياهاى صادقه در کتاب جداگانه اى بنويسم شايد چند جلد کتاب مانند کتاب «پرواز روح» بوجود آيد.

به هر حال آن جوان سؤالش را اين گونه مطرح کرد:

من بحمداللّه بوجود خدا يقين دارم، ضمنا فکر نکنيد اين ادّعاء را بدون دليل عرض مى کنم بلکه دلائل محکمى بر اثبات وجود خدا برايم گفته اند که بحمداللّه خدا مثل آفتاب در نظرم ثابت است ولى هر چه مى کنم که خدا با من حرف بزند موفّق نمى شوم، گاهى شبها فرش اتاق را کنارى مى زنم صورتم را روى خاک مى گذارم و آن قدر گريه مى کنم که رطوبت اشک چشمم تا صبح روى زمين باقى مى ماند ولى باز هم خدا با من حرف نمى زند.

سؤالم اين است که من چه کنم چه عملى را انجام دهم تا خدا با من حرف بزند؟ صدايش را بشنوم؟

گفتم: يقينا خدا با شما و بلکه با همه ى مردم حرف مى زند[۷] ولى شما متوجّه نمى شويد.

گفت: چطور متوجّه نمى شوم؟!

گفتم: الآن ثابت مى کنم که او حتّى ممکن است به چند نحوه با شما حرف بزند و شما تا به حالا متوجّه نشده باشيد.

اوّل آنکه همين الآن که من با شما صحبت مى کنم با آنکه شما با من صحبت کنيد چه فرقى دارد؟

او تبسّمى کرد و گفت: خوب معلوم است وقتى شما با من صحبت مى کنيد دهان و لب و زبان شما حرکت مى کند اراده ى شما مطلب را تنظيم مى کند و خواسته هاى قلبى شما مطرح مى شود.

ولى من که حرف مى زنم دهان و لب و زبان من حرکت مى کند اراده ى من مطلب را مى پروراند و خواسته هاى قلبى من مطرح مى شود.

گفتم: شما وقتى قرآن مى خوانيد، مطلب که مال شما نيست و خواسته هاى قلبى شما مطرح نشده و شما الفاظ آن را تنظيم نکرده ايد بلکه مطلب مال خدا است و حتّى تنظيم حروف را هم خدا کرده است و لب و دهان و زبان شما را هم خدا خلق کرده و مال او است پس اگر با دقّت دقيق علمى و فلسفى به قرآن خواندن خودتان توجّه کنيد مى بينيد که خدا با شما حرف مى زند ولى شما متوجّه نيستيد.

آن جوان گفت: بسيار تحليل خوبى بود علمى، ساده و حقيقت هم جز اين چيزى نيست.

گفتم: باز خدا يک نوع ديگر هم با شما حرف مى زند که لازم است شما به آن توجّه کنيد.

گفت: خيلى خوشحال مى شوم اگر شما آن را هم برايم توضيح دهيد.

گفتم: شما وقتى سخن مى گوئيد چه اعضائى از بدنتان به حرکت در مى آيد و با کدام يک از اينها اين عمل را انجام مى دهيد.

گفت: دهان و لب و زبان را به حرکت در مى آوريم و با آنها حرف مى زنم.

گفتم: صوت چگونه ايجاد مى شود و کلام چگونه بوجود مى آيد؟

گفت: صدا از حلقوم بيرون مى آيد و زبان و لب و دندان او را تقطيع مى کنند و از آن حروف و کلماتى مى سازند و به دست امواج هوا مى سپارند امواج هوا هم آنها را به گوش شنونده مى رساند.

گفتم: اگر کسى حلقوم و يا زبان و لب و دندان نداشته باشد مى تواند صحبت کند؟

گفت: نه، حتما به آنها احتياج دارد.

گفتم: اگر امواج هوا نباشد، مى شود حرف زد؟

گفت: نه، انسان براى آنکه سخنش را به ديگرى برساند حتما احتياج به هوا دارد.

گفتم: پس شما اقرار کرديد که اگر خدا بخواهد مثل من و شما حرف بزند احتياج به لب و دندان و حلقوم و زبان دارد، صداى او را هم هوا بايد به ديگرى منتقل کند و از سوى ديگر مى دانيم که خدا قديم است ولى مخلوقات ايجاد شده و حادث اند پس لب و دندان و زبان و هوا هم حادث اند.

بنابراين محال است که خدا اعمال خود را ولو در تکلّم کردن مبتنى و متّکى به چيزى کند که خود آن چيز حادث باشد.

در اينجا ديدم مثل اينکه آن جوان مى خواهد چشمهايش از حال برود و آثار کسالت در سيمايش ظاهر شده مطلب هم تا حدّى علمى است و من با همه ى هنرى که در ساده کردن مطالب علمى دارم نمى توانم از اين ساده تر اين مطالب را بگويم.

ناگهان پسرم را صدا زدم و گفتم: چقدر به ظهر مانده است حالا ما در سالن هتل نشسته ايم و همراهان که منجمله ى آنها پسر من بود در اتاق هتل بودند و تقريبا بين من و آنها فاصله ى زيادى بود.

آن جوان به من گفت: من ساعت دارم چرا از من نمى پرسيد؟

گفتم: مى خواستم صدايم را بلند کنم تا شما از کسالت بيرون بيائيد.

گفت: من کسل نيستم، ولى چون مطلب علمى بود فکر مى کردم که درست آن را بفهمم.

به هر حال هر چه بود با همين مقدار تنوّع در کلام کسالت برطرف شد.

سپس آن جوان اضافه کرد و گفت: به مطلبتان ادامه بدهيد انشاءاللّه مى فهمم.

گفتم: پس ثابت شد که اگر خدا بخواهد با کسى حرف بزند نبايد از آنچه خود او خلق کرده استفاده کند و نبايد سخن گفتن او متّکى و محتاج به لب و دندان و زبان و هوا و هر چه مثل اينها است باشد.

و بدون ترديد وقتى سخن گفتن بوسيله ى اين وسائل انجام نشد کيفيّتش هم فرق مى کند، يعنى ديگر اين طور حرف نمى زند و چون شما هميشه با اين نحوه از سخن گفتن برخورد کرده ايد از خدا هم توقّع اين گونه حرف زدن را داريد که اگر او با شما اين نحوه سخن نگفت که نبايد بگويد فکر مى کنيد او با شما حرف نزده است.

ولى اگر شما به حقيقت سخن و آنچه نتيجه ى سخن گفتن خدا است برسيد يعنى خدا با شما حرف بزند بدون آنکه لب و زبانى را به حرکت درآورد يا صدائى را از حلقومى بيرون آورد و يا از امواج هوا براى انتقال آن صدا استفاده کند، شما فکر مى کنيد خدا با شما تکلّم نکرده است.

آن جوان گفت: چرا من معتقدم که خدا اگر بدون اين وسائل هم با ما حرف بزند با ما سخن گفته ولى چگونه آن را درک کنيم؟

گفتم: بسيار ساده است اگر شما سخن گفتن خدا را محتاج به لب و دندان و زبان و امواج هوا ندانيد من الآن براى شما ثابت مى کنم که خدا هميشه با شما حرف مى زند.

گفت: خيلى از طرز استدلالات شما لذّت مى برم، خدا کند فراموش کرده باشيد که ديگر از ساعت و ظهر از پسرتان سؤال کنيد چون ما شيعه هستيم چرا مقيّد باشيم که اوّل ظهر نمازمان را پشت سر «حسن خوجه» در مسجد بخوانيم؟

گفتم: اتّفاقا مرا به ياد ظهر و ساعت انداختيد آخر آن دفعه فراموش کردم که اقلاًّ از شما ساعت را سؤال کنم و عاقبت کسى جواب مرا نداد حالا بفرمائيد چقدر به ظهر داريم؟

گفت: هنوز وقت زياد است ولى شما مطلبتان را ادامه بدهيد و کارى به ظهر نداشته باشيد.

گفتم: مگر يادتان نيست که با «حسن خوجه» وعده کرده ايم که ظهر او را ببينيم و بايد مؤمنين به وعده ى خود وفا کنند.

او گفت: حالا شما ثابت کنيد که چگونه همه روزه خدا با ما حرف مى زند؟

گفتم: شما مى دانيد که شيطان هم با آنکه مخلوق خدا است بدون استفاده از اين وسائل با انسان حرف مى زند.

گفت: آن هم بعيد نيست چون او هم مثل خدا زبان و دهان و لب و دندان ندارد.

گفتم: پس چون او بيشتر با مثل من و شما سخن مى گويد بد نيست اوّل از چگونگى حرف زدن او بحث کنيم تا بعد نوبت به حرف زدن خدا با ما برسد.

آن جوان خنديد و مأدّبانه گفت: شيطان با مثل شمائى که زياد حرف نمى زند ولى با مثل من شيطان زياد سربسر مى گذارد چون به من بيشتر کار دارد.

گفتم: اتّفاقا شيطان با همه کار دارد و با همه زياد حرف مى زند ولى من اين جمله را مزاح کردم مى بخشيد.

گفت: متوجّهم لطفا مطلب را ادامه دهيد.

گفتم: هيچ مبتلاء به وسواس شده اى؟

گفت: اتّفاقا از وقتى که راه خدا را پيش گرفته ام تنها چيزى که مرا زياد اذيّت مى کند وسواس است.

گفتم: من در همين مدّت کوتاهى که با شما نشسته ام متوجّه شده ام که شما مبتلاء به وسواسيد.

گفت: از کجا؟

گفتم: پوست لبتان را کنديد و متجاوز از ده مرتبه به آن نگاه کرديد که خونى نباشد.

گفت: درست است. من در طهارت و نجاست وسواس دارم.

گفتم: ممکن است يکى از قضايائى که در اين ارتباط برايتان اتّفاق افتاده نقل کنيد.

خنده اى کرد و گفت: اگر نقل کنم شما مى گوئيد فلانى ديوانه است.

گفتم: از اين ديوانگيها من هم داشته ام شايد من هم براى شما قضيّه اى نقل کنم.

گفت: پس اوّل شما قضيّه تان را بگوئيد بعد من عرض مى کنم.

گفتم: حدود دوازده سال قبل بدون آنکه هيچ اثرى از کسالت سرطان در من وجود داشته باشد خيال مى کردم مبتلا به سرطانم و از طرفى مى ترسيدم به نزديکانم بگويم آنها فکر کنند که من ديوانه شده ام و از طرف ديگر اين فکر، شب و روز مرا سياه کرده بود تا آنکه تصميم گرفتم به طبيب متخصّص مراجعه کنم وقتى نزد او رفتم و گفتم: من فکر مى کنم مبتلا به سرطان باشم!

گفت: کجاى شما درد مى کند؟

گفتم: هيچ جام.

گفت: کى به شما گفته سرطان داريد؟

گفتم: هيچکس.

گفت: پس من مسخره کرده ايد؟

گفتم: نه، آقا شبها تا صبح خوابم نمى برد مثل اينکه يک نفر به من مى گويد تو سرطان دارى و خيلى هم سرطانت پيشرفته است، حتّى گاهى که از خستگى خوابم مى برد مثل آنکه کسى مرا صدا مى زند و مى گويد فراموش نکن که تو مبتلا به سرطانى!

دکتر يک مقدار خنده تحويل من داد و گفت: آقا از شما بعيد است شما مبتلا به وسواس شده ايد.

گفتم: حالا چکار کنم تا يقين کنم سرطان ندارم؟

گفت: خونتان را آزمايش مى کنم اگر سرطان داشته باشيد معلوم مى شود.

گفتم: پس بنويسيد تا من به آزمايشگاه مراجعه کنم شايد از اين ناراحتى نجات پيدا کنم.

او هم نامه اى به آزمايشگاه نوشت ولى در تمام مدّت از قيافه اش پيدا بود که از اين طرز فکر تعجّب مى کند و مرتّب مى خنديد و خلاصه نامه را به من داد و گفت: حالا ممکن است يک وقت بگويد اين آزمايش مثبت است و خداى نکرده شما مبتلا به سرطان هستيد آن وقت چه مى کنيد؟

گفتم: بهتر است خيالم راحت مى شود و من از مرگ نمى ترسم.

نامه ى دکتر را به آزمايشگاه بردم آنها مقدارى خون مرا گرفتند و گفتند: فردا براى نتيجه تشريف بياوريد.

من با خودم فکر کردم که تا فردا نمى توانم صبر کنم اضطراب و نگرانى مرا مى کشد خوب است پولى به اين مستخدم بدهم او برود و از رئيس آزمايشگاه تقاضا کند شايد نتيجه ى آزمايش را همين الآن بدهند.

لذا پول قابل توجّهى به مستخدم دادم او اوّل نمى خواست قبول کند زيرا اين کار از دستش بر نمى آمد ولى وقتى چشمش به اسکناسها افتاد نتوانست از آنها بگذرد به من گفت: شما برويد بيرون دم در آزمايشگاه کنار خيابان بايستيد من ببينم مى توانم براى شما کارى بکنم يا نه؟

چند دقيقه اى بيشتر نگذشت که ديدم ورقه اى در دست دارد مثل اينکه جواب آزمايش خون مرا آورده است.

من هم آن را گرفتم و به نزد همان طبيب رفتم و گفتم: بفرمائيد ببينيد نتيجه ى آزمايش مثبت است يا منفى.

او اوّل تعجّب کرد که چطور به اين زودى جواب آزمايش را داده اند ولى در عين حال نگاهى به ورقه کرد و گفت: مثل اينکه جواب آزمايش شما اين است که شما مبتلا به کسالتى هستيد که چرک وارد خونتان شده است ولى باز دقيقتر به بالاى نامه نگاه کرد و خنديد و گفت: اين جواب آزمايش خون آقاى فلان است که ديروز من نامه اش را نوشته ام سپس گوشى تلفن را برداشت مثل اينکه مى خواست از رئيس آزمايشگاه موضوع را سؤال کند من جريان پول دادنم را به مستخدم و عجله ام را براى او گفتم او فوق العاده متأثّر شد و گفت: حتما اين مستخدم نتوانسته از پولها صرفنظر کند ورقه اى از روى ميز دکتر برداشته و به شما داده است.

بعد نشست و مرا نصيحت کرد و گفت: آقا اين وسوسه را از خودتان دور کنيد شما که مى گوئيد با دعاء همه ى کارها اصلاح مى شود دعاء کنيد کسالتتان رفع شود اگر مى خواست شما مبتلا به سرطان باشيد و آزمايش شما عقلائى مى بود لازم مى شد تمام مردم دنيا اين آزمايش را بکنند!

من از آن به بعد دعائى را که در مفاتيح براى رفع وسوسه از امام عليه السلام نقل شده مى خواندم و زياد «اعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم» مى گفتم تا بحمداللّه وسواسم رفع شد.

آن جوان گفت: من هم هر وقت براى تطهير مى روم و خوب خودم را مى شويم مى بينم مثل اينکه کسى به من مى گويد پاک نشده اى گاهى از اوقات آن قدر آب مى ريزم که خسته مى شوم باز هم فکر مى کنم خودم را نشسته ام.

يک روز آب محدودى داشتم وقتى که تمام شد و ديدم باز هم مثل آنکه کسى از باطنم به من مى گويد پاک نشده اى گريه ام گرفت.

پدرم آمد و از من پرسيد: چرا گريه مى کنى جريان را برايش گفتم.

او به من گفت: حالا فکر کن که پاک نيستى مگر لازم است انسان هميشه پاک باشد.

گفتم: مى خواهم نماز بخوانم.

گفت: مگر وقتى انسان مى خواهد نماز بخواند بايد پاک باشد.

گفتم: پس چه!

گفت: کى گفته که انسان بايد در وقت نماز پاک باشد؟

گفتم: اين دستور خدا است.

گفت: خدا به تو مى گويد که با آن همه آبى که مصرف کرده اى باز هم نجسى؟

گفتم: نه، اينکه وسواس است.

گفت: پس کى به تو مى گويد پاک نشده اى؟

گفتم: معلوم است وسواس از طرف شيطان است.

گفت: به شيطان بگو که من طهارت را براى تو نمى گيرم و يا نمازى که تو دستور داده اى نمى خوانم تو مى خواهى قبول کن که من پاکم يا قبول نکن

ولى خدائى که به من دستور داده که نماز بخوانم و در حال نماز پاک باشم همين مقدار پاکى را که همه دارند از من قبول دارد.

اين نصيحت پدر تا حدّى در من مؤثّر بود ولى هنوز قدرى مبتلا به وسواس هستم.

گفتم: آيا صداى آن کس که به من مى گفت مبتلا به سرطانى يا به تو مى گفت هنوز پاک نشده اى شنيده ايم؟

گفت: نه.

گفتم: آيا مى توانيم بگوييم چيزى و وسواسى در کار نبوده و کسى با ما حرف نزده است.

گفت: نه، همان طورى که شما گفتيد و من هم گفتم آن شيطان بوده و او با ما حرف مى زد و جدّا من هر چه مى خواستم خود را منصرف کنم و حرف او را نشنوم برايم ممکن نبود مثل اينکه صد نفر به من مى گويند هنوز پاک نشده اى؟

گفتم: هيچ توجّه داريد که کم کم به مطلب نزديک مى شويم؟

در مقابل وسوسه، «الهام» است.

خداى تعالى در قرآن مى فرمايد:

«وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَاَلْهَمَها فجورَها وَ تَقْواها».[۸]

(قسم به نفس و کسى که او را آفريده پس به آن نفس الهام مى کند آنچه را که مايه ى پستى او و آنچه را که مايه ى پاکى او است).

پس ملاحظه مى کنيد که الهام به همه ى مردم دنيا مى شود، آيات ديگر و رواياتى هم اين مطلب را تأييد مى کند.

اين الهام همان حرف زدن خدا با انسان است ولى بدون احتياج به زبان و لب و دندان و امواج هوا چون ما زياد به الهامات توجّه نکرده ايم کم کم به کلّى از آن غفلت نموده که سؤال مى کنيم پس خدا چرا با ما حرف نمى زند؟

اگر مى خواهيد سخن الهى را خوب درک کنيد وقتى از خدا حاجتى مى خواهيد بلافاصله بعد از آن گوش دلتان را باز کنيد ببينيد خدا به شما چه جواب مى دهد؟

ممکن است اوائل با خودتان فکر کنيد که خيال مى کنيد خدا با شما حرف زده است، يا مثلاً به شما گفته است که اين حاجت را مى دهم يا نمى دهم يا مثلاً فلان کار خوب را بکن يا فلان عمل زشت را ترک کن.

حقّ داريد بايد هم احتياط را از دست ندهيد حتّى اگر خيال هم نباشد ممکن است وسوسه ى شيطان باشد و شما آن را الهام تصوّر کرده باشيد.

ولى بايد کم کم با اين الهامات آشنا شويد و بين آنها و وسوسه فرق بگذاريد. و من اينجا دستورالعملى که در اين خصوص آزمايش کرده ام و آن را کلمات پيشوايان اسلام هم تأييد مى کند به عرضتان مى رسانم تا با کمال اطمينان بتوانيد گوش دلتان را باز کنيد و الهامات الهى را بشنويد.

اولاً: الهام نورانيّتى دارد که مؤمنين الهام را با وسوسه که يکپارچه ظلمت است قابل مقايسه نمى دانند.

ثانيا: هر زمان که به قلبتان مطلبى القاء شد و شما ندانستيد که آن الهام است يا وسوسه از دو صورت خارج نيست يا حکمى و يا سخنى در اسلام در آن موضوع گفته شده يا نشده است اگر گفته شده ميزان براى تشخيص الهام از وسوسه اين است که اگر موافق اسلام بود الهام است و الاّ اگر مخالف آن بود وسوسه است.

و اگر از حکم آن و يا از معرّفى آن اسلام ساکت است بايد براى تشخيص الهام از وسوسه در اين مورد از عقل و عقلاء کمک گرفت.

و بالأخره بايد انسان زياد آن را تمرين کند، زياد به الهامات اهميّت دهد، طبق دستورى که به انسان الهام مى شود عمل نمايد تا رفته رفته وقتى از اولياء خدا بشود خودش حقيقت الهام را کاملاً درک مى کند و تنها انيس و مونسش خداى تعالى خواهد بود.

آن جوان گفت: آيا خدا از طريق وحى هم ممکن است با ما صحبت کند يا خير؟

من گفتم: تعريف وحى اين است که بگوئيم وحى ارتباط مخصوصى است که خدا با بشر برقرار مى کند.

و تا وقتى به انسان وحى نشود نمى تواند کيفيّتش را بفهمد.

گفت: آيا به غير از انبياء عليهم السلام هم وحى مى شود؟

گفتم: بله، زيرا به صريح قرآن به مادر «موسى» عليه السلام وحى شده با اينکه مى دانيم مادر «موسى» پيغمبر نبوده است.

و خلاصه خداى تعالى تمام گفتار ما را درباره ى حرف زدنش با بشر در يک آيه خلاصه مى کند و چنين مى فرمايد:

خداى تعالى با بشر تکلّم نمى کند مگر از طريق وحى و يا از طريق الهام و يا به وسيله ى فرستادن رسول.[۹]

گفت: از شرحى که در اين خصوص بيان فرموديد متشکرم.

ضمنا نزديک ظهر هم شده بود من و او مهيّاى نماز شديم و به مسجد رفتيم، «حسن خوجه» در مسجد منتظر ما نشسته بود وقتى ديد که آن جوان هنوز با من هست خيلى خوشحال شد و گفت: اين جوان خيلى خودش را از من دور نگه مى دارد و هر وقت هم من مى خواهم در اصول اعتقادات با او صحبت کنم به مطالب معنوى مرا مى کشاند من هم که از آن مسائل اطّلاعى ندارم.

حسن خوجه راست مى گفت: او زياد از امور معنوى اطّلاعى نداشت ولى من مى دانستم که چرا آن جوان زياد مايل نيست با حسن خوجه رفت و آمد داشته باشد زيرا او شيعه بود و نمى خواست که حسن خوجه از اين راز اطّلاع پيدا کند.

من گفتم: بله اتّفاقا با من هم زياد دوست نداشت که در مسائل اعتقادى حرف بزند ولى ما در امور معنوى و روحى با هم حرف مى زديم به هر حال.

نماز ظهر را به امامت حسن خوجه در مسجد خوانديم و من از آنها خداحافظى کردم که به هتل بروم حسن خوجه از من تعهّد گرفت که براى نماز عصر به مسجد حاضر شوم تا بعد از نماز مقدارى در شهر بگرديم، راه برويم، من هم قبول کردم و به هتل رفتم، وقت نماز عصر که به مسجد رفتم ديدم هنوز حسن خوجه به مسجد نيامده ولى آن جوان در مسجد نشسته و منتظر من است.

به آن جوان گفتم: شما صلاح مى دانيد پيشنهادى را که حسن خوجه ظهر به من داد بپذيرم؟

گفت: کدام پيشنهاد؟

گفتم: او مى گفت بعد از نماز عصر در داخل شهر قدرى راه برويم؟

گفت: براى شما عيبى ندارد شهر را تماشا مى کنيد ولى براى او خوب نيست که با يک روحانى شيعه در خيابان قدم بزند زيرا بعضى از اين مردم به عراق و ايران رفته اند و مى دانند اين لباس مخصوص روحانيّين شيعه است.

گفتم: پس براى من هم خوب نيست چون ممکن است يکى به او اين موضوع را بگويد و تمام نقشه ى ما نقش بر آب شود.

گفت: راست است من متوجّه اين موضوع نبودم.

در اين بين حسن خوجه وارد مسجد شد و به اتاق مخصوص رخت کن رفت و لباسش را عوض کرد و بيرون آمد و مستقيم به طرف محراب رفت مثل آنکه ما را نديد و يا نمى خواست ببيند نماز عصرش را خواند بعد از نماز به طرف ما آمد امّا از قيافه اش پيدا بود که از چيزى ناراحت است ولى بعد معلوم شد فقط از اينکه باز ما را با هم ديده ناراحت شده او فکر مى کرد که ما از ظهر تا به حال با هم بوده ايم و لذا من فورا به او گفتم: شما ديرتر از من و من ديرتر از آقاى فلان (يعنى آن جوان) به مسجد آمديم او هم با زرنگى عجيبى بعد از آنکه فهميد ما با هم نبوديم گفت: بله، آقاى … (يعنى آن جوان) بسيار مقدّس است اکثر اوقات قبل از من به مسجد مى آيد و نمازهائى هم مى خواند و دعاء و ذکر زيادى هم مى گويد او معتقد است که بايد قضاى نمازهاى فوت شده اش را بخواند.

بعدها معلوم شد که چون آن جوان شيعه است هميشه زودتر به مسجد مى رود و نماز واجب خودش را تنها مى خواند و بعد با جماعت هم دوباره نماز را از روى تقيّه اعاده مى کند ولى يک روز حسن خوجه از او سؤال مى کند چه نمازى را مى خوانى به او مى گويد: من چند سال نماز نمى خواندم حالا قضاى آنها را مى خوانم.

حسن خوجه پيشنهاد ظهر را دوباره تکرار کرد من عذر آوردم و گفتم: در هتل کارى دارم انشاءاللّه اگر موفّق شديم فردا با هم به جاهاى ديدنى شهر خواهيم رفت.

ولى او گفت: پس من هم با شما به هتل مى آيم تا آنکه وقت نماز مغرب بشود.

من گفتم: مانعى ندارد.

او با من به هتل آمد ولى آن جوان خداحافظى کرد و رفت.

حسن آقا وقتى در سالن هتل به مبل تکيه داده بود و من هم مقابل او نشسته بودم به من گفت: ديشب تا صبح به خواب نرفتم!

گفتم: چرا؟

گفت: تقصير شما بود اشکالات را عنوان کرديد ولى جواب آنها را نداديد و مرا در مذهبم متزلزل کرديد.

گفتم: من که نمى خواستم آنها را بگويم شما اصرار کرديد و حالا هم مهم نيست انشاءاللّه اين اشکالات براى شما با مراجعه به کتابها حلّ مى شود.

گفت: اتّفاقا ديشب بعد از آنکه ديدم خوابم نمى برد کتابهائى که در موضوعات مورد بحث نوشته شده بود مطالعه کردم چيزى دستگيرم نشد، نه اينکه فکر کنيد چيزى نفهميدم بلکه علماء گذشته براى اين مشکلات جواب قانع کننده اى نداده بودند.

گفتم: همين طور است من هم از کتابها تا به حال جواب اين اشکالات را پيدا نکرده ام.

حسن آقا گفت: ديشب عاقبت فکرى به سرم زد با خود گفتم: چند روزى که فلانى اينجا است و منتظر است ماشينش درست شود خوب است که از او تقاضا کنم هر چه از اين قبيل مطالب مى داند برايم بگويد و ضمنا از او بخواهم که مرا به کتابهائى که مى شود از آنها جواب اين اشکالات را پيدا کرد راهنمائيم کند زيرا اين عمل اقلاًّ مرا به کار و مطالعه ى تحقيقاتى وادار مى کند.

گفتم: بعد هم مثل امروز بگوئيد تقصير تو بود که من ديشب به خواب نرفته ام.

گفت: نه، شوخى کردم، بايد من در راه رسيدن به حقايق و معارف اسلام از اين به بعد شبهائى را به خواب نروم.

من هم باز مطالب زيادى از اختلافات شيعه و سنّى و اشکالاتى که شيعيان به روش و اعتقادات اهل سنّت دارند براى او نقل کردم که حتّى يکى از آنها را هم نتوانستيم با کمک يکديگر جوابى برايش تهيّه کنيم.

(بيان اين مطالب در آن روز عصر دو ساعت و بعد از نماز مغرب همان روز باز دو ساعت ديگر طول کشيد و با تشکر حسن آقا بعد از نماز عشاء از من جدا شد و به منزل رفت).

صبحها او ظاهرا در اداره اى مشغول کار بود نمى توانست به هتل پيش من بيايد و اين موضوع را آن جوان فهميده بود.

لذا صبح اوّل وقت آن جوان نزد من آمد و تقاضا کرد که باز براى او در مسائل روحى و معنوى صحبت کنم.

من هم بعضى از مطالبى را که امروز در کتاب «پرواز روح» و کتاب «در محضر استاد» به چاپ رسانده و منتشر کرده ام براى او گفتم.

او حالش عوض شد روز بعد به من مى گفت: ديشب تا صبح به درِ خانه ى خدا درخواست حالات روحى و معنوى مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» را مى کردم و چيزهائى هم همان شب دستگيرم شده بود و مى گفت: شما خطّ فکرى مرا در معنويّات عوض کرديد خدا به شما جزاى خير عنايت فرمايد.

(در اينجا و در پرانتز به شما خوانندگان محترم هم سفارش مى کنم که کتاب «پرواز روح» و کتاب «در محضر استاد» و «سير الى اللّه» را بخوانيد تا به خواست خدا خطّ فکرى صحيحى در مسائل روحى و معنوى پيدا کنيد).

بالأخره پس از چهار روز که در «ارزنجان» مانديم و ماشينمان را درست کرديم اشکالاتى را به آقاى «حسن خوجه» القاء نموديم و مطالب زيادى را در امور معنوى به آن جوان تعليم داديم و بالأخره صبح زودى بود که به طرف شهر «علازيغ» که در جنوب «ارزنجان» واقع است و راه ميان برى است و مستقيم به طرف سوريه مى رود و حدود دويست کيلومتر از «ارزنجان» فاصله دارد حرکت کرديم ولى وقتى يک مقدار از جادّه را رفتيم معلوم شد اين جادّه بسيار خطرناک و کوهستانى و پر پيچ و خم است علاوه ما مى خواستيم پايتخت ترکيه «آنکارا» را هم ببينيم لذا برگشتيم و به طرف «سيواس» که از «ارزنجان» تا آن شهر حدود ۲۸۷ کيلومتر فاصله است حرکت کرديم.

حدود ظهرى بود به شهر زيباى «سيواس» رسيديم از اين شهر به بعد کم کم مردم ترکيه تمدّن و ادب بيشترى از خود نشان مى دادند در اين شهر جريانى که زياد جلب توجّه مى کرد مغازه هاى مشروب فروشى زيادى بود که مشتريهاى فراوانى داشت.

راستى اين مطلب را فراموش کردم که بنويسم در ترکيه مشروبات الکلى فراوان است!

وقتى انسان از مرز وارد ترکيه مى شود از همه چيز بيشتر حتّى در قهوه خانه هاى کنار جادّه انواع مشروبات الکلى روى ميزها گذاشته شده است.

ولى در شهر «سيواس» يا تصادفا ما از ميان بازار مشروب فروشها عبور مى کرديم يا همه ى شهر همين طور بود چون خيلى در اين قسمت از شهر مشروب فراوان بود!

من به همراهان گفتم: اگر چه از وجنات مردم اين شهر معلوم است که چون نزديک به پايتخت اند مؤدّبند ولى به مردمى که تا اين حدّ به مشروبات الکلى علاقه دارند نمى شود اعتماد کرد و لذا بايد سريع از اين شهر به طرف «آنکارا» برويم.

وقتى حرکت کرديم نزديک آخر شهر مهمانخانه اى بود که براى جلب مشترى جوان مؤدّبى را بيرون گذاشته بودند تا از مسافرين براى خوردن غذا دعوت کند، اين جوان وقتى ما را ديد جلو ماشين را گرفت و سلام کرد و با کمال ادب گفت:

آقا بفرمائيد، نهار بخوريد در اينجا استعمال مشروبات الکلى ممنوع است!

حالا يا اين جمله را به خاطر آنکه مى ديد من لباس روحانيّت در بردارم مى گفت و يا آنکه واقعا هم مشروبات الکلى در آن مهمانخانه مصرف نمى شود.

من با همراهان از ماشين پياده شديم و به طرف آن مهمانخانه رفتيم غذاى خوبى به ما داد ضمنا مدير مهمانخانه دوست داشت که با من حرف بزند و کمى هم فارسى را بلد شده بود. ولى طورى فارسى صحبت مى کرد که همه را مى خندانيد، مثلاً مى گفت: «من شما ايرانيها را دوست دارى، ديشب که خواب کرده بودى در خواب شما را مى ديدى که امروز اينجا هستى».

ولى مرد با صفائى بود من به او گفتم: چرا در «سيواس» اين همه مشروبات الکلى مصرف مى شود؟

گفت: چون اين مردم خيلى نادان هستى مضرّات اينها را نمى دانى، آدم عاقل تنها چيزى را که با آن از حيوانات جدا مى شوى با اين ارزانى از دست نمى دهى.

گفتم: منظورتان از چيزى که انسان را از حيوانات جدا مى کند چيست؟

گفت: عقل، کسى که مشروب مى خورى عقل ندارى يک ساعت هم که شده بى عقل مى شوى و مثل حيوانات عربده مى کشى آدم عاقل چطورى به اين آسانى عقلش را از دست مى دهى.

در اين مدّت بچّه ها مرتّب مى خنديدند ولى او چون متوجّه بود که خوب نمى تواند فارسى صبحت کند و آنها براى همين جهت مى خندند خيلى اهميّت نمى داد و بعد هم پول زيادى از ما نگرفت و ما با او خداحافظى کرديم و به طرف «آنکارا» حرکت نموديم.

اوّلين تابلوى که در جادّه مسافت «سيواس» تا «آنکارا» را تعيين مى کرد نوشته بود (۴۴۷ کيلومتر) من ديدم اين راه زيادى است و بايد هر طورى که هست خودمان را قبل از غروب به «آنکارا» برسانيم لذا ديگر در شهرکها و قصبات ميان راه معطّل نشديم و حدود يک ساعت به غروب آفتاب بود که از ارتفاعى چشممان به شهر پر ابهّت و وسيع «آنکارا» پايتخت ترکيه افتاد.

من يک مقدار اوّل وحشت کردم که حالا کجا برويم و چگونه در اين شهر بزرگ هتل مناسبى که از نظر روحى و اسلامى با وضع ما سازش داشته باشد پيدا کنيم!

به فکرم رسيد که سر اوّلين چهارراه در مرکز شهر از پليس راهنمائى کمک بگيريم.

لذا به پليس گفتم: مرا به يک هتل تميز اسلاميک راهنمائى کنيد، وقتى چشمش به لباس من افتاد خيال کرد من عرب هستم به زبان عربى گفت: «على عينى» يعنى: به روى چشم.

و جلو ماشين ما راه افتاد، در وسطهاى يکى از اين خيابانها هتلى بود که او خودش به داخل هتل رفت و يک اتاق نسبتا خوبى براى ما رزرو کرد خلاصه کمال محبّت را به ما نمود.

از اين جريان هم خاطره ى خوشى براى ما باقى ماند چون آن پليس هر که بود ما را شاد کرد خودش را عزيز کرد و بالأخره مايه ى آبروى مملکتش شد.

دو روزى در «آنکارا» بوديم مردم ترک خوب مردمى هستند ولى متأسفانه استعمار آنها را به الکل و قمار و بى بندوبارى و فحشاء دعوت کرده و آنها هم متأسّفانه آن دعوت را پذيرفته اند!

عصرها که کارگرها مرخّص مى شوند اکثرا بدون معطّلى يا به سوى سينماها و يا به قمارخانه ها و يا به ميکده ها و يا به مراکز … رو مى آورند و کمتر سر و کلّه آنها در مساجد پيدا مى شود!

مساجد آنها هم برنامه تبليغاتى صحيحى ندارد تنها سخنرانى و موعظه اى که در مساجد آنها انجام مى شود خطبه هاى روز جمعه است که اوّلاً بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن مشترى ندارد و ثانيا هر چه مى گويند ديکته شده ى دستگاه حکومتى است که تحت تسلّط غرب واقع شده که حتّى نمى توانند روزهاى جمعه را طبق برنامه ى اسلامى تعطيل کنند بلکه آنها روزهاى يکشنبه را طبق برنامه ى مسيحيّت تعطيل مى کنند.

حتما شما فکر مى کنيد که چون ترکيه مسيحى زياد دارد اين برنامه پياده شده است.

ولى نه، اين طور نيست نود درصد مردم ترکيه مسلمانند. تنها فشار استعمار است که آنها را وادار به اين برنامه کرده است.

در اينجا مطلبى يادم آمد که بد نيست تذکر دهم شايد عدّه اى که در کنار نعمت قرار گرفته و قدر نعمت را نمى دانند و از آن همه امتيازاتى که به برکت محبّت و پيروى از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نصيب ملّت ايران شده صرف نظر مى کنند و دائما نق مى زنند قدر اين نعمت عظمى يعنى رسميّت مذهب تشيّع را در ايران بدانند. و آن مطلب اين است:

وقتى ما وارد «آنکارا» پايتخت ترکيه شديم شب جمعه بود، روز جمعه مغازه ها باز و همه مشغول کسب و کار خود بودند هيچ اثرى از تعطيلى روز جمعه و برنامه هاى اسلامى ديده نمى شد.

ولى روز شنبه بازار مهمّ «آنکارا» و «اسلامبول» تعطيل بود. روز يکشنبه هم که مطابق معمول تعطيل رسمى بود و مردم به هيچ وجه پى کسب و کار نمى رفتند مطلبى که از نظر من مهم بود اين بود که وقتى سؤال کردم چرا بازار شما در روز شنبه هم تعطيل است؟!

گفتند: چون اقتصاد بازار ترکيه را يهوديها در دست دارند و آنها روز شنبه را تعطيل مى کنند و خريد و فروش و پول در جريان قرار نمى گيرد طبعا بازار تعطيل مى شود!

من به بدبختى مسلمانها و اينکه چگونه آنها برخلاف دستور اسلام يهود و نصارى را اولياء خود قرار داده اند فکر مى کردم و با خود مى گفتم چرا بايد آنها در مملکت اسلامى اين چنين زمام قدرت اقتصادى کشور اسلامى را در دست بگيرند.

ولى وجود ما مسلمانها علاوه بر اينکه در ممالک غير اسلامى کوچکترين تأثيرى ندارد در مملکت خودمان هم مؤثّر نباشد!

ولى بحمداللّه ايران اين اواخر مى رود تا به کلّى ريشه ى وابستگيهاى شرق و غرب را از جا برکند و حتّى در همان زمانى که ايادى استعمار به وسيله ى عاملينش مى خواست مردم مسلمان ايران را مثل ترکيه صددرصد وابسته کند فرهنگ شيعى (که همان اسلام واقعى است) کيان خود را در مقابل آن همه فشار حفظ کرد و مانع از هرگونه تجاوز به حريم مقدّس استقلال اسلامى خود نمود.

اميد است مردم ايران قدر اين نعمت الهى را بدانند و با اعمالشان بتوانند کارى کنند که فرهنگ اصيل اسلاميشان به ممالک ديگر صادر گردد و يک روز آنها سروران و آقايان مردم دنيا باشند.

قبر «آتاترک» آنکه مردم ترکيه را از نظر دينى و فرهنگى به اين روزگار نشانده در کنار شهر «آنکارا» است اطرافش تفريحگاه است من بدون آنکه بدانم اينجا قبر «آتاترک» است ماشين را کنار خيابان پارک کردم و به طرف آن تفريحگاه و چمن زار رفتم از جوانى که در آنجا ايستاده بود پرسيدم: اينجا چيست؟!

گفت: قبر «آتاترک» است.

گفتم: «آتاترک» چطور آدمى بود؟

گفت: او مردى بود که از محبوبيّتش در ابتداء و از قدرتش در اواخر براى بدبختى ملّت ترک کاملاً استفاده کرده است.

من از اين جمله که خيلى کوتاه ولى پر معنى آن هم از يک جوان تقريبا بيست و پنج ساله خيلى خوشم آمد.

به او گفتم: شما از اهل ترکيه هستيد؟ گفت: بله ولى نه از اين شهر، من اهل «ارزنجان» و علوى هستم و افتخار دارم که پيرو حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستم على آن کسى است که درهم کوبنده ى استعمارگران دنيا تا روز قيامت است.

اين جوان خيلى با کمال بود، تحصيلات دانشگاهيش را با بالاترين معدّلها به پايان رسانده بود، خودش مى گفت: در رشته ى راه و ساختمان تحصيل کرده ام و مهندس شده ام.

اسمش على بود، امّا لقبش را به خاطر آنکه معنى ترکى داشت و من کمتر آن کلمه را شنيده بودم فراموش کردم.

على مى گفت: «آنکارا» شهر زيبائى است اگر مايل باشيد که اين شهر را خوب ببينيد من حاضرم در خدمتتان براى راهنمائى بيايم.

من به او گفتم: اينکه کمال محبّت شما و آرزوى ما است.

لذا چند ساعتى با هم بوديم امّا از شهر «آنکارا» زيباتر، روح پاک و کمالات نفسانى اين جوان بود.

خاطراتى که از کمالات روحى او در ذهن من باقى مانده است صدها برابر از خاطراتى که از زيبائى شهر «آنکارا» به يادم مانده بيشتر است.

حيف که او علوى بود.

(ضمنا نمى دانم اطّلاع داريد که در ترکيه چهارده ميليون علوى يعنى على اللّهى وجود دارد يا نه؟!).

اينها در حقيقت شيعيانى هستند که مربّى نداشته اند و خودرو در مذهبشان رشد کرده اند.

اين جوان در اين دو سه ساعت سخنانى در مسائل مختلف سياسى، اجتماعى و اخلاقى مى گفت که کمتر دانشمندى را ديده ام در اين سن اين گونه جامعيّت داشته باشد.

من در اينجا نمى توانم آنچه را که او گفته نقل کنم زيرا آنها را يادداشت نکرده ام و بلکه فراموش هم کرده ام ولى از باب نمونه چند جمله از اظهارات او را براى جوانان عزيز وطنمان نقل مى کنم:

على مى گفت: من هيچگاه سراغ خواب نمى روم هميشه خواب به سراغ من مى آيد.

على مى گفت: تا بيدارم کوچکترين فرصت را در کار و کوشش از دست نمى دهم و از وقتى خودم را شناخته ام حتّى پنج دقيقه هم بيکار نبوده ام.

على مى گفت: من عاشق علم و دانشم و کمتر اتّفاق افتاده که نسبت به دانشمندان و کتب علمى اظهار عشق نکنم.

على مى گفت: من به نظم در کارهايم بسيار معتقدم و هميشه قبل از شروع در هر کارى آن را منظّم مى کنم.

على مى گفت: اين زمامداران و سياستمداران مانند بچّه هائى هستند که هميشه يک بعدى فکر مى کنند و هيچگاه مصالح ملّت را در نظر نمى گيرند.

حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام اين گونه نبود و لذا بچّه هاى زمامدار او را به بازى نمى گرفتند و او هم در بازى آنها شرکت نمى کرد.

على اين کلمات را به قدرى پخته و آگاهانه بيان مى کرد که مرا مبهوت ادب و لياقت خود نموده بود و حتّى دوست داشتم شرحى بر کلماتش بزنم ولى در اين کتاب که مى خواهم بيشتر به سرگذشتهاى زودگذر بپردازم از آن صرفنظر مى کنم.

از على سؤال کردم: چرا شما با اين کمالات در ميان مذاهب عالم مذهب علويها را انتخاب کرده ايد؟

گفت: اين سنّيها نسبت به «على بن ابيطالب» عليه السلام خيلى بى انصافى مى کنند و حال آنکه «على» عليه السلام بزرگترين مرد فضيلت و والاترين مقام انسانيّت را دارد، او قابل مقايسه با ديگران نيست تا آنکه مثل ديگران خليفه ى «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله باشد و در رديف آنها قرار بگيرد.

گفتم: شما از مذهب شيعه اطّلاعى داريد؟

گفت: من هم در حقيقت شيعه هستم ولى چون در ترکيه شيعيان زياد مبلّغ ندارند من اطّلاع زيادى از عقائد آنها ندارم. و کتابهاى شيعه هم به زبان ترکى بخصوص به خطّ لاتين ترجمه نشده است.

در اينجا من وظيفه ى خود دانستم در آن يکى دو ساعتى که با او هستيم اصول اعتقادات شيعه را براى او خلاصه کنم و ضمنا او را وادار کردم که با روحانى فعّال و ارزنده شيعه که در استامبول زندگى مى کند در ارتباط باشد و از مذهب شيعه بيشتر تحقيق کند او هم قبول کرد و با من خداحافظى نمود و رفت، خدا همراهش باد.

پس از آنکه دو روز در «آنکارا» مانديم به طرف «اسلامبول» حرکت کرديم در بين راه حدود ظهرى بود به شهرى که از «آنکارا» ۳۰۰ کيلومتر فاصله داشت به نام «ازميت» رسيديم.

اين شهر بسيار خوش آب و هوا و با صفا و زيبا بود اين شهر داراى باغات فراوانى بود و در شمال درياى مرمره قرار گرفته و منظره ى بسيارى زيبائى داشت، پس از صرف غذا با آنکه هنوز ظهر نشده بود به طرف مسجدى که در آن نزديکى زيبائيش جلب توجّه ما را مى کرد رفتيم، مرد نسبتا مسنّى پاچه هاى شلوار را بالا زده بود و پلّه هاى مسجد را مى شست. وقتى ديد ما مى خواهيم به داخل مسجد برويم گفت:

کجا مى رويد هنوز ظهر نشده است؟

گفتم: مستحب است که مسلمان به انتظار نماز چند دقيقه اى در مسجد بنشيند.

ديگر چيزى نگفت ما هم در مسجد طورى نشسته بوديم که تمام اعمال او را زير نظر داشتيم.

او پس از آنکه پلّه ها را شست و داخل مسجد را جارو کرد پشت بلندگوى مسجد رفت و با صداى بدى اذان گفت ولى در تمام اين مدّت با صورت بهم کشيده و عبوس به ما نگاه مى کرد.

ما تا اينجا فکر مى کرديم که او خادم مسجد است و نمى دانستيم چرا از ورود ما ناراحت است.

ولى وقتى وارد رخت کن مسجد شد و لباس روحانيّت پوشيد و در ميان محراب نشست تازه فهميديم که او خادم مسجد نبوده بلکه امام جماعت است و اتّفاقا کسى هم براى نماز به مسجد نيامده و کاملاً از وجناتش پيدا بود که حالا ديگر توقّع دارد ما پشت سر او نماز بخوانيم و اينکه در وقت کار ناراحت به نظر مى رسيد به خاطر آن بوده که وقتى ما مى خواهيم پشت سر او نماز بخوانيم نبايد او را در آن حال مى ديديم.

من به خاطر آنکه او فکر نکند مسجد شستن يا اذان گفتن از نظر من کار بدى بوده، فورا نماز ظهر و عصر را در وقتى که او مشغول نماز نافله بود خواندم و در صف اوّل ايستادم و منتظر اقامه ى جماعت شدم.

يکى دو سه نفر ديگر هم آمدند او وقتى برگشت و ديد من پشت سر او ايستاده ام خيلى خوشحال شد و حتّى نتوانست خود را کنترل کند و چيزى نگويد و لذا گفت: خيلى خوب کرديد که به صف جماعت ملحق شديد من فکر مى کردم شما نمى خواهيد نماز جماعت بخوانيد لذا از آمدنتان ناراحت بودم.

من گفتم: اشتباه فرموديد، ما براى نماز جماعت به مسجد آمده بوديم و چقدر خوشحال شديم که شما آن قدر متواضعيد که همه ى کارها را خودتان انجام مى دهيد.

او در اينجا مى خواست مطلبى بگويد و توضيحى بدهد يادش آمد که براى نماز ايستاده است و نبايد زياد معطّل شود.

نماز ظهر را خواند سپس طبق معمول ائمّه ى جماعت اهل سنّت بدون معطّلى برگشت و رو به ما نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام شد.

ما در اين بين مى خواستيم حرکت کنيم برويم که او با اشاره دست، به ما فهماند بنشينيد من با شما حرفى دارم.

ما نشستيم عجله اى نداشتيم زيرا تا غروب هنوز وقت زيادى بود و تا «اسلامبول» هم بيشتر از ۱۸۲ کيلومتر راه نبود.

پس از آنکه تعقيبات نمازش را خواند رو به من کرد و گفت: اين مسجد بودجه اى ندارد و از طرف اوقاف به من در ماه پنج هزار ليره بيشتر نمى دهند (البتّه آن روز ليره ى ترکى معادل دو ريال ما بود بنابراين در ماه هزار تومان به او مى دادند). از من همه ى کارها را هم مى خواهند بايد مسجد و حتّى توالت آن را نظافت کنم.

اذان بگويم اگر کسى مرد براى او فاتحه بکشم، اينجا کنار جادّه است با توريستها که اکثرا کافرند خوشروئى کنم، روزهاى جمعه نماز جمعه و خطبه ى آن را بخوانم و هر چه به من دستور مى دهند و لو آنکه بر خلاف … (اينجا جلو دهانش را گرفت و ترسيد و سرى تکان داد و ديگر چيزى نگفت).

من گفتم: حقوقتان هم خيلى کم است شما با اين حقوق چطور زندگى مى کنيد آيا مردم تبرّعاتى هم به شما مى دهند؟

خنده اى کرد و گفت: اوّل ببينيد مردمى به اين مسجد مى آيند تا آنها به من چيزى بدهند.

حتّى چند مرتبه به اوقاف پيشنهاد کرده ام که يک خادم براى نظافت و حفاظت اموال مسجد استخدام کنيد به من مى گويند مانعى ندارد ولى بايد حقوقش را خودت بدهى.

آيا اين انصاف است؟

چند شب قبل با آنکه درِ مسجد را محکم قفل زده بودم دزد آمده فرش مسجد را برده آنها مرا مسئول کرده اند و مى خواهند پولش را از حقوقم کم کنند!

و خلاصه بيچاره درددل کرد دلم به حالش سوخت.

از او پرسيدم: چقدر درس خوانده اى؟

گفت: دوره ى دانشگاه «الازهر» را ديده ام.

من با خود فکر کردم که اگر تمام مردم مسلمان به دستورات اسلام مانند روحانيّت شيعه توجّه مى کردند محتاج به بودجه اى که از طرف دولت براى آنها تعيين شود نمى بودند و آنها هم با اين فلاکت زندگى نمى کردند و بلکه از خمس استفاده مى کردند و ديگر لازم نبود هر چه دولت نامسلمانشان به آنها دستور مى دهد در سخنرانيها براى مردم بگويند.

من از آن امام جماعت دلجوئى کردم و خداحافظى نموديم و به سوى «اسلامبول» حرکت کرديم.

همان طورى که قبلاً نوشتم از «ازميت» تا «اسلامبول» ۱۸۲ کيلومتر بيشتر نبود ولى اين قسمت از راه بسيار زيبا و ديدنى بود.

اکثر راه در کنار درياى مرمره قرار گرفته و مشجّر و خوش آب و هوا است

وقتى به شهر زيباى «اسلامبول» رسيديم اوّل چيزى که از آن شهر جلب توجّه مى کرد پلى بود که آسيا را به اروپا وصل مى کند.

اين پل به نام «بسفر» معروف است و طول قوس آن ۱۰۰۷۴ متر است و در سال ۱۹۷۳ ميلادى ساخته شده است.

کشتيهاى بزرگ از زير اين پل عبور مى کنند!

اين پل يکى از پانزده پل بزرگ معلّق جهان است!

ما از اين پل عبور کرديم و در حقيقت از آسيا به اروپا وارد شديم، قسمت اروپائى «اسلامبول» خيلى زيباتر از قسمت آسيائى آن است.

در اينجا شايد توضيح اين مطلب لازم باشد که بگويم شهر «اسلامبول» از طرف شمال متّصل به درياى «سياه» و از طرف جنوب به درياى «مرمره» (که اين دريا به درياى «اژه» متّصل است) و آبى که در زير اين پل قرار گرفته درياى «مرمره» و «اژه» را به درياى «سياه» متّصل مى کند.

و ضمنا اين پل از شرق به طرف غرب کشيده شده و خشکى آسيا را به خشکى اروپا متّصل مى نمايد.

وقتى وارد قسمت اروپائى «اسلامبول» شديم من به يک راننده تاکسى که در کنار خيابان ايستاده بود گفتم مى توانى ما را به يک هتل تميز اسلامى هدايت کنى؟

او هم محبّت کرد و گفت: عقب سر من بيائيد.

ما عقب سر او رفتيم و يکى دو نوبت هم سر چراغهاى قرمز از او عقب مانديم ولى او ايستاد تا ما باز به او رسيديم و بالأخره اين مرد با کمال محبّت ما را به يک هتل خوبى راهنمائى کرد.

در اين هتل مشروبات الکلى ممنوع بود و اين ممنوعيّت به سه زبان عربى، انگليسى، فارسى به وسيله ى تابلوئى که بالاى سر مدير هتل به ديوار نصب شده بود اعلام مى شد. خلاصه هتل خوبى بود.

ضمنا من آدرسى از دانشمند مجاهدى که در آن زمان رهبر شيعيان ترکيه و نماينده ى مراجع تقليد شيعه در «اسلامبول» بود داشتم.

لذا پس از آنکه همراهان را در آن هتل مستقر کردم به سراغ ايشان رفتم، خوشبختانه وقتى از مدير هتل آدرس معظّم له را پرسيدم به من گفت: ايشان در همين خيابان به فاصله ى پنج ساختمان آن طرفتر منزل دارند.

خيلى خوشحال شدم که نزديک منزل او هتل ما قرار گرفته است و لذا يکسره به منزل معظّم له رفتم ايشان تصادفا در منزل بودند بزرگوارى و خونگرمى و محبّت او به قدرى زياد بود که خستگى سفر را به کلّى از من برد.

چند روزى که در «اسلامبول» بودم اين مرد با فضيلت تمام وقتش را صرف مصاحبت با من کرد.

او مرا همه جا مى برد. همه ى ديدنيهاى «اسلامبول» را به من نشان داد. و براى من برنامه هاى مختلفى تنظيم نمود.

ابتداء ايشان برنامه اى براى من به خاطر ديدن آثار اسلامى و مساجد معروفى که در «اسلامبول» است ترتيب داد.

ضمنا لازم به تذکر است که در اين شهر ۱۴۱۲ مسجد وجود دارد و مردم، اين شهر را شهر هزار مناره مى گويند.

کلمه ى «بول» به زبان ترکى به معنى «پر» است و لذا اسم اين شهر را که قبلاً «قسطنطنيّه» بوده به اين منظور «اسلامبول» گذاشته اند که بگويند امروز پر از اسلام شده است.

ولى متعصّبين بى دين ترک که از اسلام خوششان نمى آيد اسم اين شهر را «استامبول» گفته اند و جمعى از مسلمانها هم به پيروى از اين متعصّبين با آنکه خودشان مى گويند «استامبول» در ترکى معنائى ندارد در عين حال باز هم در نوشتجات و مکالماتشان به جاى «اسلامبول» «استامبول» مى نويسند.

به هر حال از اين بحثها بگذريم شايد فائده ى زيادى نداشته باشد برگرديم به شرح برنامه هائى که براى من گذاشته بودند.

روز اوّل براى من برنامه ى ديدن چهار مسجد مهمّ «اسلامبول» تنظيم شده بود:

۱ ـ مسجد ايا صوفيا:

اين مسجد قبلاً کليساى بزرگ «قسطنطنيّه» بوده و به اسم «سانتا صوفيه» معروف بوده است.

پس از آنکه اسلام اين شهر بزرگ را فتح کرد اين کليسا را به مسجد تبديل نمودند.

ساختمان اين مسجد در سال ۵۳۲ توسط امپراطور «ژوستى» به معمارى «نته ميوس» بنا گرديده است.

اين مسجد ۲۶۵ پا طول و ۱۰۲ پا عرض دارد.

ارتفاع آن تا گنبد ۱۸۴ پا است.

شبستان اين مسجد به روى چهار رواق استوار شده است.

کف اين مسجد از سنگهاى مرمر رنگين و موزائيک طلائى گرانبهائى پوشيده شده و سنگ فرشها در قالبهائى از کاشيهائى با تصوير شخصيّتها و چهره هاى مذهبى جاى گرفته است.

اوّل صبحى بود که با دوست عزيزم، دانشمند مذکور وارد اين مسجد شديم ولى متأسّفانه مشاهده شد که اين مسجد به موزه تبديل گرديده و توريستهاى خارجى از آن ديدن مى کنند و حتّى نماز خواندن در آن از طرف رژيم غرب زده ى ترکيه ممنوع اعلام شده است!

اگر مسلمانها مانند صدر اسلام به نماز و مراسم مذهبى پاى بند مى بودند همان گونه که اين کليسا به مسجد تبديل شد باز هم کليساهائى را به مسجد تبديل مى کردند، نه آنکه همين مسجد به موزه و محلّ تردّد غير مسلمانها تبديل گردد.

۲ ـ مسجد سلطان احمد:

پس از ديدن مسجد «اياصوفيا» به مسجد «سلطان احمد» که در مقابل «اياصوفيا» قرار گرفته رفتيم آن هم در درجه ى دوّم مسجد بسيار پر اهميّتى بود.

۳ ـ مسجد بايزيد:

اين مسجد بسيار با شکوه و با عظمت است و در ميدان «بايزيد» و مقابل دانشگاه قرار گرفته است.

۴ ـ ينى جامع:

«ينى جامع» (که به معنى مسجد نو است) در کنار درياى «مرمره» قرار گرفته و منظره ى جالبى دارد.

اين چهار مسجد را که مهمترين مساجد «اسلامبول» است در روز اوّل ورودمان به آن شهر ديديم.

در اين روز جريان جالبى اتّفاق نيفتاد که قابل ذکر باشد.

روز دوّم صبح زود دوست مذکورمان به هتل آمدند و گفتند: امروز مى خواهيم شما را به موزه هاى «اسلامبول» ببريم.

و چون ديدن آنها وقت زيادى مى گيرد خوب است زودتر حرکت کنيم تا به آنجا برويم.

ما هنوز صبحانه نخورده بوديم از ايشان تقاضا کرديم که اجازه بدهند صبحانه بخوريم و حرکت کنيم لذا درست ساعت ۸ صبح بود که از درِ هتل بيرون آمديم و به طرف موزه ى «توپ کاپى سرائى» رفتيم.

اين موزه بسيار وسيع و جالب بود و همه نوع آثار قديمى و باستانى از ظروف و کتيبه ها و خطوط خوش نويسان و انواع جواهرات در آن وجود داشت.

ولى در ميان اين موزه ى باعظمت هشت چيز بيش از همه اشياء ديگر درخشش فوق العاده اى داشت.

اوّل: خرقه ى شريف

در يک اتاق آينه کارى نسبتا بزرگى که شبيه به حرمهاى «ائمّه» عليهم السلام بود ولى به درش قفل محکمى خورده بود.

از پنجره ى آن صندوقى از طلا و نقره که در وسط اتاق قرار داشت ديده مى شد که مى گفتند: در اين صندوق قباى مبارک «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله وجود دارد و سالى يک مرتبه روز تولّد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در مسجد «اياصوفى» اين قبا را در معرض تماشاى مردم مى گذارند.

حالا صحّت و سقم اين موضوع را من نمى دانم ولى آن قدر اين قبا اهميّت داشت که شايع بود دولت عربستان سعودى حاضر شده مقدار زيادى از نفتش را به ترکيه بدهد و اين قبا را بگيرد ولى دولت ترکيه به او نداده بود.

دوّم:

قسمتى از درِ خانه ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود.

يعنى، در قسمتى از اين موزه ى با عظمت يک لنگه درِ چوبى ساده ى معمولى ديده مى شد که مى گفتند: اين درِ خانه ى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است.

حالا آن قبا و اين در چرا در موزه ى «اسلامبول» بود و در مدينه نبود شرحى دارد که چون مختصر است برايتان نقل مى کنم.

امپراطور عثمانى که پايتخت خود را در «اسلامبول» قرار داده بود و عربستان سعودى و عراق و سوريه و لبنان و اردن و چند کشور ديگر را زير نفوذ خود داشت تا توانست اشياء گران قيمت و پر اهميّتى را که در اين اراضى چه در موزه ها و چه در اماکن مقدّسه وجود داشت در موزه هاى پايتخت جمع آورى کند و اين «در» و «قبا» را هم از مدينه به «اسلامبول» بياورد و پايتخت کشورش را از همه جهت مستغنى کند.

سوّم:

الماس بزرگى که ظاهرا در دنيا مثل آن يافت نمى شود به نام «گوهر شب چراغ» در گوشه ى اين موزه مى درخشيد.

چهارم:

«قاب طلائى» از حجرالاسود که انسان را به ياد آن سنگ سياهى که دلها را منوّر مى کند مى اندازد.

پنجم:

در يک ميز بزرگ پشت شيشه چهار شمشير به ترتيب قد، گذاشته شده که مى گويند شمشير کوتاه متعلّق به ابى بکر و شمشير بعدى مال عمر و شمشير ديگر مال عثمان و شمشير بزرگتر که بالاى شمشيرها قرار گرفته متعلّق به حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

ششم:

در پشت جعبه آينه اى موئى با تشريفات خاصّى گذاشته اند که مى گويند اين موى محاسن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است و در قسمت ديگر همان جعبه آينه دندانى است که مى گويند اين دندان «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که در جنگ احد کفّار و مشرکين آن را شکسته اند.

هفتم:

سنگى از مرمر که جاى پائى بر آن نقش شده که مى گويند اين جاى پاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

هشتم:

متن نامه «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به مقوقس پادشاه عظيم قبط که بر روى پوستى نوشته شده است.

پس از ديدن اين موزه که حدود دو ساعت طول کشيده بود به موزه هاى «آرکئولوژى» رفتيم در اين موزه ها اسکلت موميائى شده و آثار قديمى ماقبل از اسلام بسيار بود، مردم ترکيه آنها را نشانه ى تمدّن مردم قرون گذشته ترکيه و قسطنطنيّه مى دانند.

تقريبا دو ساعت هم در اين موزه ها و موزه ى وسائل جنگى که به ترکى آن را «دلمه باغچه سارائى» مى نامند بوديم.

ولى ديگر خوب خسته شده بوديم لذا به هتل رفتيم و غذا خورديم و استراحت کرديم.

من حدود ساعت چهار بعد از ظهر تنها از هتل بيرون آمدم تا مقدارى در خيابانهاى اطراف گردش کنم يکى دو خيابان که پياده رفتم به قطعه زمينى که هنوز روى آن بنائى ساخته نشده بود در کنار ساختمانهاى مرتفع شهر «اسلامبول» برخوردم.

چند کودک (که به زبان ترکى با هم دعوا مى کردند) خطّ هائى روى آن زمين کشيده بودند هر کدام خود را مالک و صاحب اختيار يکى از اين خطوط دائره اى مى دانستند.

جوانى که بعدا معلوم شد تبريزى است پهلوى من ايستاده بود و او هم مثل من به دعواى آنها نگاه مى کرد.

ولى فرق او با من اين بود که من نمى دانستم آنها بر سر چه نزاع مى کنند امّا او مى دانست و زبان آنها را هم مى فهميد.

آن جوان تبريزى به ترکى به من گفت: مى بينيد اينها چه مى کنند!

من به فارسى گفتم: چون ترکى نمى دانم از نزاع آنها اطّلاعى ندارم.

جوان تبريزى به فارسى گفت: شما فارسيد؟

گفتم: بله.

گفت: اينها چهار خطّ دايره اى کشيده اند که مى بينيد، هر يک از دايره ها را به نام يکى از ممالک همجوار ترکيه گذاشته اند روى آن يکى اسم ايران را نوشته و به روى دائره ى وسطى اسم ترکيه و طرف راست اسم عراق و به طرف چپ اسم شوروى و روى اين دائره جلوئى اسم سوريه را نوشته اند.

من نگاه کردم ديدم درست مى گويد.

امّا در وسط هر يک از اين خطوط دائره اى يک نفر به عنوان شاه و يا رئيس جمهور ايستاده و اعلام کرده اند که کسى حق ندارد به خاک ديگرى تجاوز کند ولى يکى از آنها پايش را به دائره ى خاک ديگرى گذاشته و دعوا درگرفته است.

ضمنا پيرمردى که معلوم بود سروصداى بچّه ها اذيّتش کرده از پنجره اى که مسلّط بر اين زمين بود سرش را بيرون آورده و به بچّه ها نگاه مى کند، مثل اينکه منتظر فرصت مناسبى است که به بچّه ها چيزى بگويد و احيانا آنها را از آنجا بيرون کند.

اوّل کودکى که پايش را روى خاک ترکيّه گذاشت و از مقرّرات تخلّف کرد بچّه اى بود که روى خاک شوروى[۱۰] ايستاده بود بلافاصله رئيس جمهور ترکيّه به او حمله کرد و با فريادى او را از خاکش بيرون نمود.

بعد کودکى که روى خاک ايران ايستاده بود نوک پايش را روى خاک ترکيه گذاشت باز رئيس جمهور ترکيه مثل قبل فريادکنان مشتى به سينه ى شاه ايران زد و او را هم از خاکش بيرون نمود.

بچّه ى ديگرى که خود را رئيس جمهور عراق که آن وقت «حسن البکر» بود مى دانست با يک دورخيز از وسط خاک عراق به ميان خاک ترکيه پريد و رئيس جمهور ترکيه با او گلاويز شد و نزاع آنها بالا گرفت و به کتک کارى و مشت و لگد رسيد، بالأخره سائر رؤساى جمهور و حتّى شاه ايران به کمک عراق رفتند سروصدا و دعواى عجيبى شده بود که ديگر حوصله ى آن پيرمرد پشت پنجره به سر آمد اوّل فريادى به سر آنها کشيد که بس کنيد!

چرا اين قدر شما سروصدا مى کنيد!

چرا همديگر را مى زنيد؟

مگر شما پدر و مادر نداريد؟ ولى آنها اعتنائى نمى کردند جنگ مغلوبه شده بود حتّى ما دو نفر هم هر چه کرديم نتوانستيم آنها را از هم جدا کنيم.

بالأخره آن پيرمرد مجبور شد يک چوب از داخل منزل بردارد و آنها را از آن زمين بيرون کند و خطّ ها را بهم بزند و مدّتى هم آنجا بايستد تا ديگر برنگردند.

پس از مشاهده ى اين بازى من به آن جوان تبريزى گفتم: جالب بود.

گفت: آقا کجايش جالب بود اتّفاقا خيلى هم بازى خنکى بود.

گفتم: فرض کنيد اگر اين زمين بزرگ شود و اين کودکان هم به همان مناسبت بزرگ شوند غير از آن چيزى است که امروز در دنيا اتّفاق مى افتد؟

اينها به مقتضاى سنّشان زمين کوچکترى را انتخاب کرده اند. ولى شاهان و رئيس جمهورها زمين بزرگترى را براى حکمفرمائى تملّک نموده اند.

آن جوان گفت: درست است فقط حالا جاى آن پيرمرد خالى است که چوب بردارد و اينها را از اين ممالک بيرون کند و حدود و مرزها را بهم بزند و مردم را از ناراحتى و جنگ و خونريزى نجات دهد.

در اينجا من پرسيدم: شما اهل کجائيد و چه مذهب داريد؟

گفت: من اهل تبريزم و شيعه هستم.

گفتم: شما اگر شيعه هستيد چطور پيرمرد اين جريان را نمى شناسيد؟

گفت: منظورتان حضرت «ولىّ عصر» عليه السلام است؟

گفتم: بله، وقتى قدرتمندان بر سر مسائل سياسى آن قدر به جان هم افتادند که براى مردم مزاحمت ايجاد کردند حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه با شمشير خروج مى کند و اين خط کشيها و مرزبنديها را برهم مى زند و طاغوتها را از اين ممالک بيرون مى کند و حکومت واحد جهانى را بوجود مى آورد و عدل و داد را بر سراسر جهان بشريّت حکمفرما مى نمايد.

گفت: شما اين دو موضوع را با هم خيلى خوب و عالى تطبيق داديد پس بايد براى آنکه اين بچّه هاى زمامدار هر چه زودتر سروصدا و نزاعها را خاتمه دهند از خدا خواست که «امام زمان» عليه السلام بيايد و دنيا را پر از عدل و داد کند و حکومت واحد جهانى را برقرار نمايد.

پس از ديدن اين جريان به منزل آن دوست مذکور رفتم زيرا قرار بود که براى نماز مغرب و عشاء به مسجد «والده خان» که اوّلين مسجد شيعيان در «اسلامبول» است بروم و بعد از نماز سخنرانى کنم.

لذا با معظّم له به آن مسجد رفتم.

اين مسجد در وسط کاروانسرائى است که آن را سراى «والده خان» مى گويند و دويست سال قبل ساخته شده است اطراف آن قبلاً تجّار شيعه حجره داشته و مشغول تجارت بوده اند ولى امروز جمعى از اهل سنّت هم در اطراف آن مسجد سکونت پيدا کرده اند.

بعضى از مطّلعين مى گفتند: در گذشته دو هزار نفر ايرانى اطراف اين مسجد سکونت داشته اند!

و نيز مى گفتند: شيعيان ترکيه در عيد نوروز که آن را با عيد غدير يکى مى دانند يعنى معتقدند که در اوّلين سالى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را به روى دست بلند کرد و او را به خلافت نصب نمود يعنى روز هيجدهم ذيحجّه مصادف با روز اوّل فروردين (عيد نوروز) بوده است!

لذا هر سال شيعيان ترکيه جشن باشکوه و مفصّلى در روز اوّل فروردين بر پا مى کنند و عيد غدير و عيد نوروز را در آن مسجد با هم جشن مى گيرند.

حتّى مى گفتند: «سلطان عبدالحميد» پادشاه مقتدر عثمانى با کالسکه ى مخصوص در آن روز به سراى «والده خان» مى رفته و در جشن شيعيان شرکت مى کرده است.

از عجائبى که در آنجا مشاهده شد اين بود که اهل سنّت اعتقاد عجيبى به آن مسجد داشتند و نذر و نياز براى آن مى آوردند و حاجت مى گرفتند!

در دفتر مسجد عکس مراجع تقليد شيعه نصب شده بود و کتابخانه ى قابل توجّهى هم داشت.

ضمنا؛ زير نظر دوست مذکورمان بيش از سى جلد از کتب دانشمندان شيعه به ترکى ترجمه شده و به خطّ لاتين به طبع رسيده بود که فهرست آن کتابها در آنجا ثبت شده است.

در اين کتابخانه و مسجد از يک مرد خدمتگزار و عالم و دانشمند دينى زياد ذکر خير مى شد.

اين روحانى خدمتگزار در يکى از مسافرتها وقتى به «اسلامبول» مى رسد مدّتى در مسافرخانه اى اقامت مى کند تا وضع روحى و احتياجات معنوى مردم «اسلامبول» را به دست بياورد و لذا پس از مدّتى متوجّه مى شود که آنها از نظر اعتقادات و احکام دين کاملاً فقيرند، او به همين جهت کتابهائى را به ترکى ترجمه مى کند و به چاپ مى رساند و در اختيار مردم «اسلامبول» مى گذارد تا بتوانند عقائد و احکام خود را تعليم بگيرند که مى توان به عنوان نمونه کتاب «دينين اساسلارى» ريشه هاى دين که اين کتاب در اصول اعتقادات و کتاب «دينين عمللر» احکام دين که در فروع دين نوشته شده را اسم برد.

فردى از نمازگزاران مسجد نقل مى کرد که يک روز عالم مذکور به منبر رفته بود و سخنرانى جالبى در حضور جمعيّت زيادى که يادم نيست به چه مناسبت در مسجد جمع شده بودند کرده و مردم را متوجّه دين و خدا و حقائق اسلام نموده بود و مى خواست سخنش را تمام کند که يکى از ايرانيها ولى مزدور و معلوم بود که ساواکى است و از ايران براى مأموريّتى آمده از جا برخاست و گفت: در آخر منبر بايد براى شاه ايران دعا کنيد ايشان با آنکه کاملاً در خطر بود نپذيرفت و گفت: من اين کار را نمى کنم خود او براى محمّد رضا شاه و پدرش دعا کرد و سپس آتاترک و تمام سلاطين عثمانى را هم دعا نمود.

در اينجا آن روحانى خدمتگزار با کمال شجاعت گفت: فراموش کردى براى معاويه و يزيد دعا کنى آنها را هم دعا کن. که بعدها معلوم شد اين گفتار و آن دعا نکردن اسباب زحمت براى معظّم له گرديده بود.

بالأخره آن شب که من آنجا رفته بودم جمعيّت قابل توجّهى در مسجد براى نماز جماعت جمع شده بودند که اين اجتماع نشانگر محبوبيّت و اعتماد مردم نسبت به امام جماعت مسجد بود.

پس از اداء نماز جماعت معظّم له چند جمله به عنوان معرّفى من سخن گفتند و سپس من پشت تريبون قرار گرفتم و حدود ۴۵ دقيقه پيرامون نقش اسلام در تأمين سعادت انسانها و جامعيّت قوانين آن براى جمعيّتى که در مسجد حضور داشتند سخنرانى کردم که تا حدّى مورد توجّه حاضرين واقع شد.

در اينجا شايد شما توقّع داشته باشيد که من متن سخنرانيم را براى شما بنويسم و چند صفحه از اين کتاب را پر کنم ولى سليقه ى خود من اين است که در اين کتاب از مطالب يکنواخت ولو آنکه به چند صفحه پايان پذيرد خوددارى کنم و خواننده را خسته نکنم، بالأخره؛

صبح روز سوّم به ملاقات استاد «عبدالباقى کلپنارلى» رفتيم.

ايکاش شما هم همراه ما مى بوديد، شما هم آن قيافه ى نورانى و ملکوتى اين بزرگترين دانشمند ترکيه، اين عالم جليل، اين ولىّ خدا را مى ديديد.

ايکاش شما هم به زيارت اين مرد هشتاد و چند ساله اى که تمام عمرش را در راه خدمت به اسلام گذرانده و بيش از صد جلد کتاب در دفاع از حريم تشيّع به چاپ رسانده و در بين مردم سنّى مذهب و متعصّب ترک منتشر کرده موفّق مى شديد و مثل من هر وقت به ياد آن ملاقات باشکوه مى افتاديد لذّت مى برديد.

من معتقدم که اگر کسى بخواهد سلمان زمانش را ببيند، شيعه ى واقعى را زيارت کند و نمونه اى از اعمال و رفتار و اخلاق خاندان عصمت و طهارت را مشاهده نمايد بايد به «اسلامبول» برود و استاد «عبدالباقى کلپنارلى» را زيارت کند.

من اگر مى دانستم که از ملاقات اين مرد بزرگ تا اين حدّ لذّت مى برم روز اوّل خدمتش مى رسيدم.

ولى چه کنم نه اطّلاعى از چنين گنجى در گوشه ى «اسلامبول» داشتم و نه راه بلد بودم تا خودم بتوانم در اوّلين فرصت به محضرش برسم.

به هر حال جاى شما خالى بود در قسمت آسيائى «اسلامبول» اين مرد بزرگ در يک خانه ى چوبى مشرف بر درياى «مرمره» در حالى که منظره ى مسجد «ايا صوفيا» و مسجد «سلطان احمد» از آن طرف دريا، با شکوه خاصّى ديده مى شد زندگى مى کرد.

او را هيچگاه مادر بدون وضو شير نداده بود!

او تمام روزهائى که روزه اش مستحب بوده از اوّل بلوغ تا سنّ هشتاد سالگى روزه گرفته بود!

او از اوّل عمر تا وقتى که من او را ديدم همه ساله ايّام البيض ماه رجب را در مسجد جامع معتکف شده بود و حتّى يک سال هم اين عمل عبادى را ترک نکرده بود!

او با شيرينى عجيبى فارسى حرف مى زد و حتّى اشعارى به فارسى در رثاء مرحوم آيه اللّه العظمى «علاّمه ى امينى» گفته بود و در آخر آن قصيده، مادّه ى تاريخ فوت معظّم له را به اين جمله اظهار فرموده بود «جاودانه غدير امينى».

او در زمان «آتاترک» استاد دانشگاه بود و به عنوان «پرفسور کلپنارلى» او را مى شناختند و با همه ى اختناقى که از طرف «آتاترک» در تبليغات مذهبى بوجود آمده بود جز ترويج اسلام و مذهب تشيّع کارى نداشت.

او کتابهاى قطورى به نام «تاريخ اسلام» و کتاب «شرح زندگى اميرالمؤمنين» و کتاب «تشيّع در طول تاريخ» و کتاب «زندگى دوازده امام :» را به چاپ رسانده و معارف جعفرى را از اين راه بين دانشمندان و علماء متعصّب اهل سنّت در ترکيه منتشر کرده بود.

او کتابى به نام «تصوّف در صد پرسش» نوشته و مى گفت: من پس از يک عمر تحقيق در شناخت طريقتهاى اهل تصوّف به اين نتيجه رسيدم که اسلام با تصوّف به هيچ وجه قابل جمع نيست.

او به قدرى به اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله علاقه داشت که وقتى نام آنها برده مى شد از گوشه هاى چشمش اشک شوق جارى بود و قلب و دلش يکپارچه مملوّ از محبّت آنها بود و خلاصه ملاقات اين مرد بزرگ به قدرى پر فائده بود که اگر بخواهم در وصفش چيزى بنويسم بايد کتاب مفصّلى به نامش تأليف کنم. خدا ما را قدردان زحمات اين بزرگان قرار دهد.

«شايد باور نکنيد ولى حقيقت دارد وقتى در تاريخ ۱۵/۶/۱۳۶۱ مشغول نوشتن اين کتاب بودم و به اين قسمت از شرح حال استاد «پروفسور کلپنارلى» رسيده بودم. خبر رسيد استاد «پروفسور کلپنارلى» در اسلامبول از دنيا رفت.

اين خبر ناگوار به قدرى در من تأثير داشت که هيچگاه آن را فراموش نمى کنم و هميشه متأثّرم که چرا موفّق نشدم يکبار ديگر او را زيارت کنم خدا او را رحمت کند و ما را موفّق به پيروى از اهداف مقدّسه ى اين مردان بزرگ بفرمايد».

مرحوم استاد «کلپنارلى» نقل مى کرد که: اسلامبول به وسيله ى «سلطان محمّد فاتح» در ۵۲۰ سال قبل فتح شده و او نام «قسطنطنيّه» را به «اسلامبول» تغيير داده است.

مرحوم استاد «کلپنارلى» مى گفت: مؤسّس سلاطين عثمانى شخصى به نام «اطمان» بود که شيعه بوده و در حقيقت نام آنها «سلاطين اطمانى» بوده و تا نيمه ى قرن نهم تمام خلفاى بعدى هم شيعه بوده اند که نام آنها به قرار زير است:

۱ ـ «سلطان اطمان غازى» ـ تاريخ جلوس ۶۹۹.

۲ ـ «سلطان اورخان» ـ تاريخ جلوس ۷۲۶.

۳ ـ «سلطان مراد» ـ تاريخ جلوس ۷۶۱.

۴ ـ «سلطان پيلديرم بايزيد» ـ تاريخ جلوس ۷۹۱.

۵ ـ «سلطان چلبى محمّدخان» ـ تاريخ جلوس ۸۱۶.

۶ ـ «سلطان مراد دوّم» ـ تاريخ جلوس ۸۲۴.

۷ ـ «سلطان محمّدخان» ـ تاريخ جلوس ۸۵۵.

قبور اين عدّه از سلاطين در بورساى ترکيّه است و نام مقدّس محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام روى قبر آنها نوشته شده است!

در اين تاريخ بود که اختلاف بين «آق قويونلو» و «قره قويونلو» درگرفت و خلافت به دست سنّى ها افتاد يعنى «بايزيد دوّم» روى کار آمد!

بعد از او پسرش «ياور سليم» در سال ۹۱۸ بر تخت سلطنت نشست.

در اين موقع در زمان «شاه اسماعيل صفوى» که در ايران مذهب تشيّع به عنوان مذهب رسمى اعلام مى شد «سلطان ياور سليم» به بهانه ى وحدت اسلامى با شاه اسماعيل به نبرد پرداخت و چون آتش جنگ فرو نشست، به قلع و قمع شيعيان ترکيه پرداخت که مشهور است سلطان «ياور سليم» بيش از هشتاد هزار نفر شيعه را در آسياى صغير کشت! و نام سلاطين اطمانى را به سلاطين عثمانى تغيير داد.

از استاد «کلپنارلى» در آن روز تاريخى استفاده هاى زيادى کرديم. مطالبى از معنويّات و حقائق و علوم هم مطرح شد که در اين کتاب مجالى براى نقل آنها نيست.

در روز چهارمى که در شهر «اسلامبول» بوديم به سوى جزائرى که در وسط درياى «مرمره» است رفتيم.

در اين دريا پنج جزيره سرسبز و پر درخت وجود دارد.

اين جزائر سرسبز به قدرى خوش آب و هوا است که اکثر ثروتمندان اسلامبول در آنجا منزل ييلاقى دارند و کاملاً آماده ى براى استراحت و آرامش اعصاب است.

ما چون فرصت زيادى نداشتيم تنها به يکى از اين جزائر به نام «بيوک آدا» يعنى جزيره ى بزرگ که پنجمين جزيره است رفتيم.

حدود يک ساعت و نيم با کشتى در درياى «مرمره» طول کشيد تا به آنجا رسيديم.

اين جزيره بزرگترين و زيباترين جزائر پنجگانه است.

اين جزيره از همه جهت جامعتر و کاملتر است.

اين جزيره مسجد دارد، کليسا دارد، جائى براى راهبه ها دارد و تمام وسائلى که در شهرهاى بزرگ بايد وجود داشته باشد از قبيل: درمانگاه و پزشک و سوپرهاى بزرگ و غيره در اين جزيره هست.

وسائل موتورى به خاطر سروصدائى که ممکن است داشته باشد و آرامش جزيره را بهم بزند و يا هواى آن را کثيف کند وجود ندارد. در آنجا وسيله ى نقليّه منحصر به کالسکه هاى اسبى است که به سم اسبها به جاى نعل، لاستيک بسته اند تا صدا نکند مى باشد!

خلاصه انسان وقتى در ميان اين جزيره قرار مى گيرد معنى آرامش را متوجّه مى شود و لذّت راحتى اعصاب را کاملاً لمس مى کند.

شبها از آن طرف درياى «مرمره» چراغهاى «ازميت» جلوه ى خاصّى به منظره ى اين جزيره داده است.

نزديک ظهرى بود که ما وارد اين جزيره شديم در آن روز با همان کالسکه هاى مخصوص تمام جزيره ى سرسبز «بيوک آدا» را گردش کرديم.

تمام خيابانها و باغات و قسمت جنگلى آن را ديديم.

حدود غروب آفتاب تنها صدائى که آرامش اين جزيره را بهم زد آواز ملايم و روحبخش قرآنى بود که از مسجدى به عنوان مقدّمه ى اذان به گوش مى رسيد. ما هم با آنکه کاملاً خسته بوديم مثل همه ى مسلمانها به طرف مسجد رفتيم.

اين مسجد با آنکه توقّع مى رفت پر جمعيّت باشد زيرا تنها مسجدى بود که در آن جزيره وجود داشت در عين حال بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن کسى ديگر در آن نبود.

امام جماعتى هم داشت که برخلاف انتظار اطّلاعات مذهبيش خوب بود. ما به او اقتداء کرديم او پس از نماز طبق عادتى که ائمّه ى جماعت اهل سنّت دارند برگشت و رو به مأمومين نشست و مشغول تسبيح حضرت «زهراء» عليهاالسلام شد ولى چون يکى از همراهان ما با مهر نماز مى خواند امام جماعت بيشتر از همه به او نگاه مى کرد شايد هم معظّم له عمدا اين کار را کرده بود که سر حرف را با او باز کند، همين طور هم شد.

امام جماعت اعتراض کرد که چرا به مهر سجده مى کنيد؟ ما هم همان استدلالاتى که در «ارزنجان» براى «حسن خوجه» کرده بوديم با مختصرى کم و زياد براى اين امام جماعت گفتيم، او هم مرد منصفى بود استدلال را قبول کرد و از ما خواست که درباره ى مظلوميّت «فاطمه ى زهراء» و حقّانيّت حضرت «على بن ابيطالب» عليهماالسلام بحثى کنيم ما هم مطالبى درباره ى اذيّتهائى که بعضى از اصحاب به «فاطمه ى اطهر» عليهاالسلام وارد کرده و حقوق او را ضايع نموده بودند بيان کرديم که شرحش مفصّل است و انشاءاللّه بعضى از آنها را در همين کتاب مى آوريم.

به هر حال آن مباحث حدود يک ساعت طول کشيد و آن امام جماعت علاوه بر آنکه از سخنان صريح ما ناراحت نشد خيلى هم خوشحال گرديد که چيزى ياد گرفته و اطّلاعى از يک قسمت از تاريخ اسلام پيدا کرده است صبح فردا به «اسلامبول» برگشتيم.

وقتى به «اسلامبول» رسيديم دوستان، ما را به مسجد «اسکودار» (سيّد احمد درپى) که در ميان قبرستان ايرانيان واقع است بردند اين مسجد و قبرستان را سيّد احمد نامى (طبق آنچه در لوحى سنگى نوشته شده) براى محبّين «اهل بيت عصمت و طهارت» عليهم السلام وقف کرده و امروز به عنوان قبرستان ايرانيان معروف شده است.

شيعيان در روزهاى عيد فطر و عيد قربان و سائر مراسم اجتماعى و مذهبى در اين مسجد جمع مى شوند. و حتّى در روز عاشورا حدود شصت هزار نفر اطراف اين مسجد يعنى در قبرستان ايرانيان که محلّ وسيعى است اجتماع مى کنند و به عزادارى مى پردازند.

در آن روز پليس در قسمت آسيائى «اسلامبول» که اين مسجد در آنجا واقع است وضع خاصّى بوجود مى آورد!

در بين شيعيان «اسلامبول» رسم است که در روز عاشورا هر کسى که حاجتى دارد يک کيلو قند براى اين مسجد مى آورد که گاهى تقريبا حدود چهار تن قند جمع مى شود!

اين مسجد محراب جالب و زيبائى از کاشيهاى اصفهان دارد.

و بالأخره آخرين جائى که عصر روز پنجم توقّفمان در «اسلامبول» ديديم و زيارت کرديم قبر «ابو ايّوب انصارى» بود.

اين زيارتگاه با عظمت که در محلّه ى «ايّوب سلطان» اسلامبول واقع است و اکثر شخصيّتها و مورّخين اسلامى مثل «ابن بطوطه» يادى از آن کرده اند به قدرى مورد توجّه مردم مسلمان اسلامبول است که وقتى حاجيها مى خواهند به مکه عزيمت کنند بايد مبدأ حرکتشان از کنار قبر حضرت «ابوايّوب انصارى» باشد.

اين مکان مقدّس محلّ اجتماع اهل دل است و ما هم به سهم خود در آن روز از روح با عظمت «ابو ايّوب انصارى» بى بهره نبوديم خدا او را رحمت کند.

پس از آنکه پنج روز در «اسلامبول» مانديم، صبح روز ششم به قصد «آنکارا» و يا در حقيقت به قصد رفتن به سوريه از اسلامبول حرکت کرديم. بعد از ظهر همان روز به «آنکارا» رسيديم در اين سفر دو روز بيشتر در «آنکارا» نمانديم جريان جالبى که در اين شهر و در اين سفر اتّفاق افتاد اين بود که:

 

«سرگذشت عجيب يک کور»

صبح روز اوّل که از هتل بيرون آمدم ديدم در کنار يکى از خيابانهاى آنکارا مرد کورى نشسته و جمعى دور او مانند شاگردان که به دور استاد حلقه مى زنند جمع شده اند! او هم گاهى جک مى گويد، به دولت انتقاد مى کند، شخصيّتهاى معروف ترکيه را به باد مسخره و استهزاء مى گيرد، گاهى کلمات حکمت آميز و سخنان علمى و اخلاقى مطرح مى کند، آيات قرآن را از حفظ مى خواند!

و لذا هميشه يک مشت مشتريهاى پروپا قرصى به خصوص از جوانها اطرافش جمع مى شوند.

يکى از اين جوانها وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا اين مرد اعجوبه است به پنج زبان خوب مسلّط است ترکى، فارسى، عربى، انگليسى، فرانسوى و بسيارى از مطالب علمى را به آسانى حل مى کند!

گفتم: اين مرد از اوّل کور بوده يا بعدها کور شده است؟

گفت: نمى دانم ولى مى شود از خود او سؤال کرد چون بسيار خوش اخلاق است.

من به خاطر آنکه تجربه کنم ببينم مى تواند فارسى صحبت کند يا نه از او پرسيدم: شما از اوّل کور بوده ايد يا بعدا نابينا شده ايد؟

به فارسى بسيار سليس به من جواب داد و گفت: من بعدا کور شده ام ولى خدا را شکر مى کنم که اگر از راه حکمت درى را برويم بسته، زرحمت درِ ديگرى را برويم گشوده است.

من حافظه ى خوبى دارم، درک و احساس فوق العاده اى دارم، ولى در زمانى که چشم داشتم اين حافظه و درک و احساس را نداشتم. و چون خيلى مدّت است که با يک فارس زبان صحبت نکرده ام مايلم اگر شما وقت داشته باشيد گوشه اى با هم بنشينيم مقدارى حرف بزنيم و چون کنار خيابان مزاحممان مى شوند، بيا با هم به اتاقى که شبها من در آنجا مى خوابم برويم تا با خيال راحت صحبت کنيم.

گفتم: مانعى ندارد با تو مى آيم.

از جا حرکت کرد مثل کسى که چشم دارد بدون عصا به طرف خانه اش مى رفت، من هم با او مى رفتم، تا آنکه به خانه اى رسيديم، کليدى از جيب در آورد و در را باز کرد.

او يک اتاق در اين خانه بيشتر نداشت ولى چون کور بود صاحب خانه از او توقّع آنکه سر زده وارد نشود نداشت.

ولى امروز که من همراه او بودم متوجّه اين نکته بود که نبايد سرزده وارد شود لذا با صداى بلند گفت: يا اللّه و به زبان ترکى گفت: من امروز ميهمان دارم کسى سر راه نباشد.

ما وارد منزل شديم کسى هم سر راه نبود شايد هم صاحب منزل از خانه بيرون رفته بود چون تا وقتى من در آنجا بودم صداى کسى در خانه بلند نشد.

ابتدا به من اصرار کرد که بالاى اتاق بنشينم ظرف ميوه اى از يخچال بيرون آورد و جلو من گذاشت.

سپس درِ صندوقى را باز کرد و عکسهائى از جوانيها و ايّام تحصيلش و مدارک تحصيلى و کارنامه هايش را به من نشان داد!

صورت چروکيده ى امروز او يک روز بشّاش و با نشاط بوده!

چشمهاى کور امروز او يک روز درشت و نرگسين بوده!

موى سفيد و چرکين امروز او يک روز سياه و برّاق بوده!

لباسهاى پاره و وصله خورده ى امروز او يک روز بهترين لباس فاخر و قيمتى بوده!

من با ديدن اين عکسها، فوق العاده متأثّر شدم.

گفتم: پدر، بهتر از هر سخن اين است که شما سرگذشت خود را از آن روز تا امروز برايم نقل کنيد زيرا با ديدن اين عکسها و مدارک و کارنامه ها حسّ کنجکاوى عجيبى در من به وجود آمده و مايلم سرگذشت شما را از اوّل تا به آخر بدانم.

گفت: من هم اتّفاقا به دو منظور اين عکسها و مدارک را به شما نشان دادم يکى آنکه حسّ کنجکاوى شما را تحريک کنم، که شرح حال مرا از من درخواست کنيد و ديگر آنکه من زمينه اى براى حرف زدن با شما را داشته باشم زيرا خيلى دوست دارم فارسى حرف بزنم، ولى ممکن است مقدارى طول بکشد اگر خوب گوش مى دهيد من جريان را نقل کنم.

گفتم: البتّه استفاده مى کنم، سپس ادامه داد و گفت: من دوران تحصيلات ابتدائى و متوسّطه و دانشکده ادبيات رشته ى زبان را در «آنکارا» به پايان رساندم، من در خانواده ى مرفّه و ثروتمندى زندگى مى کردم، دخترى از اهالى سوريه در دانشکده عاشق و دلباخته ى من شد من با او ازدواج کردم، زندگى خوبى داشتيم، عشق و محبّت و گرمى فوق العاده اى کانون زندگى ما را تشکيل مى داد.

زبانهاى فارسى، انگليسى و فرانسه را تعليم گرفتم و چون شوق زيادى به مکالمه ى اين زبانها داشتم بر اين زبانها خوب مسلّط شدم.

عربى را هم زنم به من تعليم داد، چون او عرب و اهل سوريه بود.

امتياز روزنامه اى را هم گرفته بودم و از درآمد آن زندگى خود را مى گذراندم.

گاهى هم به عنوان مترجم مرا نزد وزراء و احيانا رئيس جمهور، وقتى مهمان خارجى داشتند مى بردند.

ولى از تماس با آنها خوشم نمى آمد زيرا از جوانى يک فرد آزاديخواه و روشنفکر بودم.

آنها براى دو روز رياست، تحت فرمان ابرقدرتها و استعمارگران قرار مى گرفتند و مى گفتند ما بايد زير حمايت آنها باشيم و الاّ نمى توانيم زندگى کنيم.

روزى در کنار يکى از خيابانهاى «آنکارا» براى سوار شدن به تاکسى ايستاده بودم که يک تاکسى خالى جلوى پايم ترمز کرد من به تاکسى سوار شدم و به طرف مقصد مى رفتم.

راننده ى تاکسى در عين آنکه تقريبا مرد مسنّى بود خيلى دوست داشت زنها را بيشتر سوار کند، تا آنکه سه نفر زن را عقب تاکسى سوار کرد و من هم که جلو تاکسى نشسته بودم طبعا مزاحمتى براى آنها و براى من در بين نبود و تا اينجا همه ى کارها عادى انجام مى شد و به طرف مقصد مى رفتيم.

در بين راه يکى از زنها ناگهان فريادى زد و مشغول گريه کردن شد من خيلى متأثّر شدم رو به آنها کردم و گفتم: چرا اين زن گريه مى کند؟

يکى از آنها گفت: اگر کمى صبر کنيد عرض مى کنم، ولى چيزى نگفت تا آنکه آن زن از گريه ساکت شد و من هم به مقصد نزديک مى شدم.

دلم طاقت نياورد گفتم: خانم نگفتيد چرا ايشان گريه مى کنند من روزنامه نگارم اگر گرفتارى و يا ناراحتى داشته باشيد مى توانم کارى انجام دهم.

آن زنى که گريه مى کرد به زن نسبتا مسنّى که پهلويش نشسته بود گفت: خيلى خوب شد. به همين آقا مى گوئيم ولى بايد با ما پياده شود تا فرصتى باشد که جريان را از اوّل تا به آخر براى او شرح دهيم. و باز مشغول گريه کردن شد من دلم سوخت و از طرفى کار لازمى هم نداشتم ولى محلّى که آنها پياده مى شدند با مقصد من چند خيابان دورتر بود در عين حال گفتم: مانعى ندارد.

ولى راننده تاکسى به من گفت: شما بايد دو کورس کرايه بدهيد آن زنى که گريه مى کرد به راننده تاکسى گفت: آقا مانع خير نشويد من کرايه ى اين آقا را مى دهم.

راننده تاکسى گفت: بسيار خوب هر که مى خواهد بدهد من اين آقا را براى رساندن به اين خيابان سوار کرده ام حالا مى خواهد در سه خيابان بالاتر پياده شود چرا اضافه کرايه اش را نگيرم؟

من به راننده تاکسى گفتم: من هم نمى خواستم شما مرا از اين خيابان تا آنجا مجّانى ببريد و خودم کرايه ام را دو برابر مى دهم.

به هر حال هر طورى بود راننده تاکسى ما را به محلّى که خانمها مى گفتند برد و چون من پول خورد نداشتم طبعا بيشتر معطّل شدم تا بقيّه ى پولم را از راننده بگيرم.

راننده تاکسى در اين فرصتى که آنها پياده شده بودند و من هنوز سوار بودم و بقيّه ى پولم را مى گرفتم سر به گوش من گذاشت و گفت: جوان تو حيفى مبادا اينها سرت را کلاه بگذارند.

من فکر کردم که اين راننده به من توصيه مى کند که مبادا من با آنها رفاقت نامشروع پيدا کنم.

لذا به او گفتم: خاطرت جمع باشد من از اين زنها زياد ديده ام و من متأهلم.

راننده ى تاکسى ديگر چيزى نگفت شايد هم ديگر فرصت حرف زدن برايش باقى نمانده بود و رفت، من عقب آن زنها رفتم ولى منزل آنها باز هم دو خيابان آن طرفتر بود به آنها گفتم: پس چرا شما اينجا پياده شديد؟

گفتند: اين راننده بداخلاق بود مى ترسيديم که اگر به او بگوئيم ما را اينجا بياورد بدخلقى کند.

من چيزى نگفتم ولى اين کار و آن توصيه مرا به ترديد انداخته بود و نسبت به آنها ظنين شده بودم.

بالأخره آنها درِ خانه اى را زدند جوان نسبتا گردن کلفتى در را باز کرد وقتى چشمش به آنها افتاد با تندى و خشونت فوق العاده اى به آن زن مسن گفت: باز اين فلان فلان شده را به منزل برگردانديد!

آن زن مسن با خواهش و تمنّا تقاضا کرد که چون اين آقا براى حلّ اختلاف به منزل ما آمده اند شما اجازه بدهيد اين دفعه وارد منزل بشود اگر اختلاف شما با او حلّ نشد ما خودمان او را از منزل بيرون مى کنيم!

من از اينجا به بعد کاملاً مى ترسيدم که مبادا حقّه اى در کار باشد و چند مرتبه هم تصميم گرفتم وارد منزل نشوم ولى غرورم اجازه نداد که اظهار ضعف کنم و خلاصه وارد منزل شدم.

خانه ى بسيار بزرگى بود، اتاقهاى اين منزل در انتهاى آن خانه قرار داشت و از درِ حياط دور بود.

من با آن جوان به طرف آن اتاقها مى رفتيم ولى زنها جلوتر از ما وارد اتاقها شدند در بين راه من به آن جوان گفتم: اين خانم همسر شما است!

گفت: بله.

گفتم: با هم اختلاف داريد؟

گفت: بله.

گفتم: چه اختلافى داريد؟

گفت: برويم در اتاق بنشينيم معلوم مى شود ولى زير لب مى گفت: پس شما هنوز از اختلاف ما اطّلاعى نداريد؟

گفتم: من در تاکسى بودم اين خانم همسر شما گريه مى کرد، من دلم سوخت خواستم از ناراحتيش اطّلاع پيدا کنم آنها مرا به منزل دعوت کردند تا جريان را براى من بگويند شايد بتوانم رفع ناراحتيش را بکنم.

گفت: بسيار خوب شايد نفس شما اين زن را به راه راست هدايت کند!

من خواستم بيشتر از اين علّت اختلاف را تحقيق کنم که به درِ اتاق رسيده بودم و او پشت سر من قرار گرفته بود و مشت محکمى به پشت من زد و مرا به داخل اتاق انداخت و کيف مرا گرفت و درِ اتاق را از روى من بست، معلوم شد زنها هم وقتى وارد اين اتاق شده اند از طرف ديگر بيرون رفته اند و آن در را هم آنها از پشت بسته اند!

من ابتدا يک مقدار داد و فرياد کردم ولى فائده اى نداشت و معلوم بود که صدايم به جائى نمى رسد به فکر چاره جوئى افتادم و از طرفى هم متحيّر بودم که آنها با من چه خواهند کرد و چرا اين عمل را انجام دادند آنها از من چه مى خواهند؟!

شايد يک ساعت بيشتر نگذشته بود که آن زن مسن به درِ اتاقى که من آنجا محبوس بودم آمد و گفت: اين جوان حرفه اش کلاه بردارى و دزدى است و شوهر دختر من است و اينکه دخترم در تاکسى گريه مى کرد براى آن بود که چرا اين چنين شوهرى دارد و علاوه ديروز او را از منزل بيرون کرده بود و او به منزل ما آمد، ولى من امروز او را برداشتم و آوردم که با شوهرش آشتى بدهم که اين اتّفاق افتاد او حالا رفته چند نفر از رفقايش را بياورد تا با شکنجه و کتک از شما پول بگيرد و براى آنکه لو نرود احتمالاً شما را خواهد کشت ولى من در اين فرصت مى خواهم اگر بتوانم شما را نجات بدهم چون شما با نيّت پاکى همراه ما آمده بوديد و مى خواستيد به ما کمک کنيد.

من که فوق العاده ترسيده بودم به التماس افتادم و گفتم: خواهش مى کنم هر چه زودتر مرا از اين منزل نجات بدهيد چون ممکن است او با رفقايش بيايد و ديگر محبّت شما دير شده باشد.

گفت: من اگر شما را نجات بدهم او من و دخترم را مى کشد ولى اگر شما دو عمل انجام دهيد ممکن است از کشتن من و دخترم صرفنظر کند.

گفتم: چه بايد بکنم؟

گفت: يکى اينکه هر چه پول داريد به من بدهيد تا به او بدهم. ديگر اينکه به خطّ خود آنچه من مى گويم بنويسيد و امضاء کنيد و به من بدهيد.

من گفتم: مانعى ندارد فورا آنچه پول و يک انگشتر قيمتى که در دست داشتم درآوردم و به او دادم و کاغذ و قلمى از جيب بيرون آوردم و گفتم: بفرمائيد هر چه مى گوئيد مى نويسم.

او گفت: بنويس!

اينجانب … در روز … وارد منزل فلانى شدم و قصد تجاوز به همسرش را داشتم ولى چون عملى انجام نشده بود او مرا اين دفعه بخشيد ولى اگر بار ديگر با همسر او حرف بزنم يا به درِ خانه ى او بروم حقّ دارد مرا به دست پليس بدهد و قانون، مرا به کيفر اعمالم برساند.

امضاء ….

من هر چه گفتم: آخر خانم شما از من کمک خواستيد اين جزاى نيکى من بود؟!

گفت: من چه کنم مطمئنّم که اين نامرد با غير از اين راضى نمى شود و اگر هم بمانيد و الآن فرار نکنيد يقينا او مى آيد اين پولها را از شما مى گيرد و شايد شما را مجبور کند که آنچه در بانک داريد به او حواله بدهيد و بعد هم براى آنکه مبادا او را لو دهيد احتمال دارد شما را بکشد من يک دفعه يادم آمد که اتّفاقا پانصد هزار ليره در بانک دارم و در ته چک دسته چکم نوشته شده است و کيف هم که دست آنها است پس بهتر اين است که هر چه مى گويد انجام دهم و لااقل جانم را خلاص کنم.

گفتم: اگر اين مطلب را بنويسم شما کيفم را به من مى دهيد.

گفت: بله، کيف شما را نبرده اينجا است من نگاه کردم ديدم کيف را پشت در گذاشته است.

گفتم: بسيار خوب مطلب را تکرار کنيد تا بنويسم او دوباره مطلب را تکرار کرد من هم هر چه گفت، نوشتم و امضاء کردم و به او دادم وقتى آمدم دم در اتاق و کيف را برداشتم که بروم ديدم آن جوان با دو جوان ديگر آن سوى خانه ايستاده و با هم حرف مى زنند آن زن به من گفت: شما برويد داخل اتاق ببينم من مى توانم او را با اين قرارداد راضى کنم يا نه؟

من وارد اتاق شدم او در را به روى من دوباره بست و رفت و ديگر تا شب از آنها خبرى نشد!

وقتى هوا کاملاً تاريک شده بود آن جوان در را باز کرد و وارد اتاق شد و به من گفت: ديگر نمى توانى از دستم فرار کنى تو عقب زن من مى افتى و حتّى به حريم خانه ى من تجاوز مى کنى الآن سزايت را مى دهم من که کاملاً خودم را باخته بودم به دست و پاى او افتادم گفتم: مرا ببخش.

گفت: محال است تو را رها کنم دو ماه است پى تو مى گرديم تا امروز اين خانم تو را پيدا کرده است!

من اينجا به فکر افتادم که اگر اصل جريان برخوردم را با زنها براى او نقل کنم شايد رفع اشتباه بشود و مرا آزاد کند.

لذا به او گفتم: شما جريان برخورد مرا با اين زنها مى دانيد؟

گفت: بله برخورد شما را با اين زنها امروز و با زن من از دو ماه قبل موبمو و دقيق اطّلاع دارم.

ولى اين جمله را که گفت فوق العاده ناراحت شده فريادکنان با فحّاشى به طرف من دويد و مشتى به سر من کوبيد که بى هوش روى زمين افتادم و ديگر نفهميدم چه شد بعد از چند ساعت که بهوش آمدم خود را در اتاق تاريکى که هيچ جا را نمى ديدم مشاهده کردم ولى هواى آن اتاق بسيار گرم و کثيف بود احساس کردم که اگر با اين هوا تا صبح بمانم خفه مى شوم از جا برخاستم دست به در و ديوار کشيدم تا شايد پنجره اى پيدا کنم و آن را باز نمايم هوائى وارد اتاق شود تا قدرى راحت تر نفس بکشم دستم به شيشه اى رسيد گمان کردم که شيشه ى پنجره است هر چه کردم پنجره خيالى باز نشد با خودم گفتم: من که مجرم شناخته شده ام پس چرا با شکنجه بميرم بهتر اين است که اين شيشه را بشکنم تا هواى آزاد وارد اتاق شود و لااقل تا صبح راحت نفس بکشم، بالأخره هر طور بود با زحمت زياد شيشه را شکستم و قدرى نفس راحت و عميق کشيدم و خيال مى کردم که هواى تازه اى وارد اتاق شده است.

تا صبح در آن اتاق بودم اگر چه از ترس و نگرانى خوابم نمى برد امّا خوشحال بودم که توانسته ام بدون مزاحمت هواى تازه اى وارد اتاق کنم.

ولى صبح که هوا روشن شد با کمال تعجّب ديدم آنچه شکسته ام آينه اى بوده که به ديوار نصب شده و چون پشت آن به مقدار ده سانت با ديوار فاصله داشته هواى مختصرى که احتمالاً سرد هم بوده وارد اتاق شده! و اين فقط يک تلقين بوده است!

به هر حال صبح ديدم مرا در اتاق زيرزمينى سرداب مانندى انداخته اند و هيچ توجّهى به من نمى کنند و الآن نزديک يک شبانه روز است که نه آب و نه غذا و نه محلّ مناسبى براى زنده بودنم دارم صدايم را به گريه بلند کردم و ناله مى زدم که ديدم آن جوان با چند پليس به در آن سرداب آمدند و پليس ابتدا نامه اى را که روز قبل نوشته بودم و به آن زن داده بودم به من نشان داد و گفت: اين خطّ تو است گفتم: بلى ولى توضيحى دارد که بايد عرض کنم!

پليس گفت: لازم نيست و به من دستبند زد و مرا با خودش به اداره ى پليس برد من از طرفى خوشحال بودم که از شرّ آن جوان راحت شدم ولى از طرف ديگر به خاطر آنکه آبرويم نرود به خاطر آنکه همسرم با آن عشقى که به من دارد مرا يک مرد بى وفا نداند و خلاصه به خاطر آنکه خود را چگونه از اين گرفتارى نجات بدهم فوق العاده نگران بودم.

رئيس پليس وقتى مرا ديد به من گفت: جناب آقاى … مدير محترم روزنامه ى …. از شما اين اعمال ناجوانمردانه خيلى بعيد بود چرا شما که مى خواستيد بى بندوبارى و عيّاشى بکنيد با زن شوهردارى، آن هم زن معاون من، آن زن نجيبى که به نجابتش خودم شهادت مى دهم اين اعمال را انجام داديد؟

گفتم: به خدا قسم من از هيچ چيز اطّلاعى ندارم در ميان تاکسى بودم… امّا رئيس پليس مهلت نداد که بقيّه ى سخنانم را به او بگويم از جا برخاست و سيلى محکمى به گوشم زد که باز سرم گيج خورد و به زمين افتادم، مى شنيدم که او مى گفت: مرديکه خجالت هم نمى کشد مى گويد من از هيچ چيز اطّلاع ندارم.

(اين دفعه بى هوش نشده بودم ولى به قدرى بى حال بودم که نمى توانستم از جا برخيزم) دو نفر پاسبان آمدند زير بغلهاى مرا گرفتند و مرا به زندان موقّت شهربانى بردند.

چند ساعت که از اين ماجرا گذشت ديدم همسرم به ملاقاتم آمده ولى وقتى مرا ديد بدون آنکه از من سؤالى بکند آب دهان به صورتم انداخت و گفت: بى غيرت تر از تو مردى سراغ ندارم به من مى گفتند تو منحرفى من باور نمى کردم آخر آن همه محبّت دروغين که اظهار مى کردى مرا گول زده بود، من به او نتوانستم يک کلمه حرف بزنم.

اينجا بود که چشمهايم سياه شد و ديگر چيزى را نديدم چون من همسرم را تا مرحله ى پرستش دوست داشتم و تا به حال تمام ناراحتيهايم در اين بود که مبادا او از جريان دستگيرى من اطّلاع پيدا کند لذا خيلى متأثّر شدم نشستم و هاى هاى گريه کردم او رفت ولى بعد از آن ديگر چشمم جائى را نديد.

بعدها که به پزشک مراجعه کردم احتمال مى دادند که در اثر آن مشت و سيلى که آن جوان و رئيس شهربانى به سر و صورتم زدند و يا به خاطر ناراحتى فوق العاده اى که در آن يک شبانه روز به سرم آمده چشمم کور شده است.

اينجا کلامش را قطع کرد و مشغول گريه کردن شد و گفت: بله، اين بود سرگذشت کور شدن من.

او ديگر نمى خواست چيزى بگويد.

ولى همان گونه که شما خوانندگان محترم خيلى مايليد که بقيّه ى داستان را هم بدانيد و ببينيد بالأخره چه شد که او از زندان آزاد شد و چگونه آن ثروت و زندگى را از دست داد و چطور اين همه معلومات را کسب کرد، من هم مايل بودم آنها را بدانم لذا اصرار کردم و گفتم: خوب بفرمائيد بقيّه ى داستان چه شد؟

گفت: از اينجا به بعد گفتنى نيست شما هم شايد آنها را باور نکنيد، چرا انسان چيزى را که مردم باور نمى کنند نقل کند؟

گفتم: خواهش مى کنم بقيّه ى سرگذشتتان را نقل کنيد من تا اينجا خيلى استفاده کردم، پند گرفتم.

چرا فرمايشات شما را باور نکنم؟

گفت: از اينجا سرگذشت زندگى من چند بخش دارد.

اوّل مربوط مى شود به نجات من از زندان، وقتى همسرم رفت و چشمهاى من تار شد و ديگر جائى را نمى ديدم حدود دو ساعت يکسره گريه مى کردم پليس نگهبان زندان دلش به حالم سوخت مثل اينکه نزد رئيس پليس رفته و گفته بود فکر مى کنم اين مرد بى گناه باشد.

رئيس پليس نامه اى را که من نوشته بودم و به دست آن زن مسن داده بودم به نگهبان پليس زندان نشان داده بود و گفته بود: خودش اقرار کرده که رفت و آمد نامشروع با زن معاون داشته است.

پليس نگهبان گفته بود: به هر حال مثل اينکه به چشمش آسيبى رسيده و ماندنش در زندان اسباب دردسر مى شود.

رئيس پليس گفته بود: من معاون را پيدا مى کنم و تا يکى دو ساعت ديگر به زندان مى آيم منتظر باشيد.

پليس نگهبان زندان نزد من آمد و جريان مذاکراتش را با رئيس پليس نقل کرد.

من به او گفتم: حالا که شما وارد کار من شده ايد بگذاريد سرگذشت خودم را براى شما نقل کنم، شايد بهتر بتوانيد به من کمک کنيد.

گفت: مانعى ندارد، کنار من نشست و خوب گوش به حرفهايم داد.

من هم جريان را از اوّل تا به آخر براى او نقل کردم و به او گفتم که چگونه آن نوشته را از من گرفته اند؟

گفت: بسيار خوب امّا فکر نمى کنم اين مطالب را از شما بپذيرد ولى اگر بتوانى اينها را به رئيس پليس که الآن هر کجا باشد سر و کلّه اش پيدا مى شود بگوئى بهتر است.

حدود نيم ساعت بيشتر نگذشت که متوجّه شدم رئيس پليس با همان جوان گردن کلفت که معاون رئيس پليس بود به سلول من آمدند و باز معاون به من فحّاشى کرد.

ولى من که از درد چشم ناراحت بودم و مرتّب گريه مى کردم به او چيزى نگفتم.

ولى پليس نگهبان زندان گفت: ايشان معتقد است که زن شما در تاکسى گريه مى کرده و از چيزى که بنا بوده در خانه شرحش را براى او بگويد ناراحت بوده و اين مرد براى حلّ ناراحتى او به خانه ى شما آمده است.

گفت: من که باور نمى کنم.

من عصبانى شدم ولى خودم را کنترل کردم و با ملايمت گفتم: چه باور بکنيد و چه باور نکنيد کارهائى که نبايد بشود شد، حالا ديگر براى من فرقى نمى کند که من يک مرد بى بندوبار و بى ارزش در جامعه معرّفى بشوم يا يک مدير روزنامه و مصلح که براى حلّ اختلاف به منزل شما آمده باشم.

اينجا باز گريه گلويم را گرفت و آهسته گفتم: حتّى يک لحظه هم به سخنم گوش نداديد که ببينيد شايد من هم حرفى داشته باشم.

آبرويم را برد.

چشمم را کور کرد.

همسر عزيزم را که تنها اميد من بود از من گرفت.

حالا مى خواهد باور بکند يا باور نکند براى من چه فرق مى کند آخر خشونت هم اندازه اى دارد.

در اينجا چند دقيقه سکوت در محيط سلّول زندان مستقرّ شد، که بعدها پليس زندان به من گفت که: رئيس پليس نگاه تندى به معاونش کرد و مثل اينکه مى خواست او را توبيخ کند ولى خوددارى نمود.

بالأخره رئيس پليس جلو آمده سر من که پائين افتاده بود بالا گرفت و ظاهرا نگاهى به چشم من کرده بود و ديده بود خون آب از آن مى آيد دلش سوخته بود و لذا دستور داد که مرا به بيمارستان ببرند.

ولى معالجات پزشکى مفيد واقع نشد.

يک شب رئيس پليس و آن جوان که معاون او بود به بيمارستان آمدند و پرستار را از اتاق بيرون کردند و از من خواستند که جريان خودم را براى آنها نقل کنم من اوّل نمى خواستم چيزى براى آنها بگويم، ولى آنها با اصرار و حتّى با تهديد مرا وادار کردند که جريان را براى آنها نقل کنم.

من هم از همانجا که امروز براى شما شرح دادم آن روز براى آنها نقل نمودم.

رئيس پليس و معاون او به من گفتند: حالا به خاطر آنکه چشم شما معيوب شده ما از شما اين مطالب را مى پذيريم ولى به شما توصيه مى کنيم که اين قضيّه را به جائى نگوئى و شکايتى نکنى فقط بايد به مردم بگوئى که در اين مدّت چشمم درد مى کرده و در بيمارستان بسترى بودم ولى معالجات مفيد واقع نشد تا آنکه مرا مرخّص کردند.

من گفتم: بسيار خوب ولى همسرم که از قضيّه مطّلع است او حتما به ديگران خواهد گفت.

گفتند: ترتيب او را هم داده ايم.

من فکر مى کردم که نهايت از او هم التزامى گرفته اند که قضيّه را به جائى نگويد.

لذا به آنها گفتم: خيلى ممنونم دستور بدهيد همسرم بيايد و مرا به خانه ببرد.

گفتند: ديگر همسرت را نخواهى ديد ما او را به وطنش فرستاديم.

گفتم: به کجا؟

رئيس پليس گفت: مگر او اهل سوريه نبود؟

گفتم: چرا ولى او زن من بود آخر آن بيچاره را تنها چطور به سوريه فرستاديد؟

گفتند: مگر خودت نمى گوئى که او از جريان اطّلاع دارد ممکن است قضيّه را افشاء کند.

گفتم: آخ که بيچاره شدم.

شما از جان من چه مى خواهيد حالا که چشمم را کور کرديد زنم را از من گرفتيد.

من تا بتوانم از شما انتقاد مى کنم و قضيّه را مى گويم شما هر کارى که از دستتان بر مى آيد بکنيد.

رئيس پليس گفت: همسر شما خودش تقاضا کرد که گذرنامه اش را ويزا کنيم تا او برود زيرا مى گفت: من اين شوهر بدنام هرزه را نمى خواهم ضمنا پيغامى هم داد که هر چه زودتر طلاق مرا بايد بدهد.

من گفتم: شما مرا به بدنامى معرّفى کرده ايد من که تقصيرى نداشتم.

گفت: هنوز هم معلوم نيست که بى تقصير باشى اگر تو بخواهى موضوع را کشش بدهى ما هم آن را تعقيب مى کنيم با اين تفاوت که تو هيچ مدرکى عليه ما ندارى ولى ما نوشته اى به خطّ و امضاء خودت عليه تو داريم.

من ساکت شدم آنها هم از درِ اتاق بيمارستان بيرون رفتند.

پرستار که خانم باهوشى بود وارد اتاق شد و گفت: بالأخره قانع شديد که با کسى جريان نابينا شدن چشمانتان را در ميان نگذاريد.

گفتم: مگر آنها به شما چيزى گفتند؟

گفت: نه، ولى معلوم بود که آنها در اين جريان مقصّر بوده اند و مى خواستند شما آنها را لو ندهيد و علاوه من بعضى از سخنان شما را که بلندتر مى گفتيد از پشت در مى شنيدم.

گفتم: حالا که شما در جريان قرار گرفته ايد به نظر شما من چه بايد بکنم؟

گفت: هر چه زودتر خودتان را از اين جريان نجات دهيد و نگذاريد بيشتر از اين به شما اذيّت وارد کنند.

من ديدم اوّلاً طرف من رئيس پليس دولت قلدر آتاترکى است.

ثانيا مدرکى از من در دست دارند.

ثالثا من هيچ مدرک و شاهدى عليه آنها در دست ندارم.

لذا پس از دو روز از اين ماجرا از بيمارستان و زندان خلاص شدم و به منزل رفتم.

و امّا بخش دوّمى که سبب شد وضع من به اين بدبختى برسد اين بود که وقتى از زندان آزاد شدم و به خانه آمدم ديدم همسرم تمام اشياء قيمتى و سبک وزن منزل را يا فروخته بود و يا با خودش برده بود.

کم کم دوستان و اقوام هم که وضع مرا به اين گونه مشاهده کردند از من فاصله گرفتند و مرا تنها گذاشتند!

در ابتداء مجبور شدم که مابقى از وسائل زندگى را هم من بفروشم و خرج خودم کنم.

يک شب زمستانى سرد، در خانه ام تنها نشسته بودم نه غذائى داشتم و نه وسيله ى گرم کردن اتاق را تهيّه کرده بودم و نه کسى بود که اين کارها را براى من بکند و مى دانيد کسى که تازه کور شده باشد به او بيشتر سخت مى گذرد و هم نمى تواند به آسانى کارهاى روزانه خود را انجام دهد، از سرما و گرسنگى گوشه ى اتاق مى لرزيدم و به بدبختى خودم فکر مى کردم که ناگهان صدائى در فضاى اتاق طنين انداخت و مضمون اين شعر فارسى را به ترکى مى خواند:

از مکافات عمل غافل مشو

گندم از گندم برويد جو ز جو

صدا به گوشم خيلى آشنا بود ولى چون درِ اتاق را بسته بودم و احتمال نمى دادم کسى وارد اتاق شده باشد با خودم فکر مى کردم که حتما خيالاتى شده ام ولى دوباره همان صدا را صريحتر و واضحتر شنيدم که مضمون همان شعر را تکرار مى کرد.

اين دفعه با صداى بلند گفتم: تو کى هستى و از کجا وارد اتاق من شده اى؟

گفت: همان طور که تو از من و از ظلمى که به من کرده اى فراموش نموده اى خدا هم تو را فراموش کرده و به بدبختيت ادامه مى دهد تا مثل من از دنيا با بدبختى بروى.

ديگر صدا قطع شد من ضمنا متوجّه شدم که اين صداى يک پيرمرد کارگرى بود که من او را با کتک دو روز قبل از آغاز اين جريان از دفتر روزنامه ام اخراج کرده بودم و او هر چه عجز و ناله کرده بود که من جز يک پسر که مشغول تحصيل است و نيمى از حقوقم را خرج او مى کنم کسى را ندارم و اگر شما مرا اخراج کنيد بدبخت مى شويم اعتنا نکرده بودم و بى رحمانه او را اخراج کردم، مى باشد.

فرداى آن روز دوباره به دفترم مراجعه کرد خواستم قاطعانه با او عمل کنم سيلى محکمى به او زدم او گريه کنان از دفترم خارج شد و گفت: خدا تو را مثل من بدبخت کند.

لذا از آن روز تا به حال آنچه داشتم فروختم و خوردم تا اينجا رسيده ام که زندگيم را ملاحظه مى فرمائيد.

من گفتم: از آن مرد مستمند ديگر اطّلاعى نداريد؟

گفت: او از دنيا رفته است زيرا پس از يک سال که از ماجراى فوق گذشت يک روز در مغازه ى يکى از دوستان نشسته بودم و جريان آن پيرمرد مستمند را نقل مى کردم صاحب مغازه گفت: من او و پسرش را مى شناسم چند روز بعد از آنکه شما او را از دفترتان بيرونش کرديد مريض شد و مرد، پسرش هم نتوانست به تحصيلش ادامه دهد لذا در مغازه ى مجاور مشغول کسب شده و به بدبختى زندگى مى کند!

من از صاحب مغازه تقاضا کردم که اگر زحمت نباشد بگوئيد او نزد من بيايد.

صاحب مغازه او را صدا زد آن جوان نزد من آمد به مجرّد آنکه مرا شناخت و ديد کور شده ام گفت: خدا را شکر مى کنم که نفرين پدرم دامنگير تو شد زيرا پدرم تا آخرين لحظات عمر تو را نفرين مى کرد زيرا از درد گوش در اثر سيلى که تو به او زده بودى مى ناليد.

گفتم: پسرم من تو را دوست دارم از آن عمل پشيمانم و مى خواهم به وسيله ى محبّت به تو آن گناه بزرگ را جبران کنم.

آن جوان گفت: اين گناه قابل جبران نيست، مگر پدرم دوباره زنده مى شود؟

مگر آن ناله هاى دم مرگ او را مى توانم فراموش کنم؟

مگر شبهائى که او از اين پهلو به آن پهلو از گرسنگى و تب شديد مى غلطيد فراموش شدنى است؟

مگر من دوباره مى توانم مشغول تحصيل شوم و آن محبّت پدرى ديگر بر سر من سايه مى افکند؟

من گريه ام گرفت.

گفتم: پسرم من يک خانه و مقدارى پول دارم اگر آنها را به تو بدهم بايد از فردا براى خرج روزانه ام گدائى بکنم در عين حال آنها را به تو مى دهم تا تو مشغول تحصيل بشوى و لااقل من تو را بدبخت نکرده باشم و در ضمن نفرين پدرت هم درباره ى من مستجاب شده باشد زيرا من آن وقت کاملاً بدبخت هستم آن جوان قبول نمى کرد ولى من صاحب مغازه را وکيل کردم که از پول نقد من و از فروش خانه ام به او بدهد تا تحصيلاتش تمام شود.

او هم اين کار را کرد و بحمداللّه شنيده ام که آن جوان فعلاً پزشک خوبى شده است.

من گفتم: حالا بعد از اين همه محبّت که شما به او کرديد از شما راضى شده به شما سرى مى زند يا نه؟

گفت: يکى دو مرتبه احوال مرا پرسيده ولى وقتى نزد من مى آيد گريه مى کند و زياد از پدرش حرف مى زند و مرا متأثّر مى کند لذا من از او تقاضا کردم که ديگر پيش من نيايد.

گفتم: شما فکر مى کنيد که آن پيرمرد حالا ديگر از شما راضى شده باشد؟

گفت: چند سال قبل شبى در خواب او را ديدم به دست و پايش افتادم و از او تقاضاى عفوّ و گذشت کردم. او صورت مرا بوسيد و گفت: چون به پسرم محبّت کرده اى من از تو مى گذرم.

گفتم: از خدا بخواه چشمم بينا شود.

گفت: اين توقّع را نداشته باش زيرا هنوز گوش من درد مى کند ولى از خدا مى خواهم بينشى به تو بدهد که بتوانى همه چيز را درک کنى و خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد.

من به آن مرد کور گفتم: شما درباره ى مذهبتان تجديدنظر نکرده ايد؟

گفت: مگر شما مى دانيد من چه مذهب دارم؟

گفتم: مگر سنّى حنفى نيستيد؟

گفت: شما چه مذهب داريد؟

گفتم: من شيعه هستم (البتّه ديگر اينجا لازم نبود که تقيّه کنم).

گفت: من هم سنّى و حنفى بودم ولى پس از دعاء آن مرد که گفت: خدا تو را در صراط مستقيم قرار دهد توفيق تشرّف به مذهب تشيّع را پيدا کردم.

گفتم: ممکن است بفرمائيد چگونه و چرا شيعه شديد؟

گفت: اوّلاً پس از آن شب هوش و استعداد فوق العاده اى پيدا کردم که همه چيز را مانند فرد بينا متوجّه مى شوم و مطالب علمى را کاملاً درک مى کنم و از يکى دو روز بعد از آن شب جوانى که اهل «انتاکيه» بوده و کاملاً عربى را مى دانست و در دانشگاه «آنکارا» مشغول تحصيل بود به من محبّت پيدا کرد و من هم به خاطر آنکه به زبان عربى علاقه داشتم و مايل بودم با کسى مکالمه کنم از او تقاضا نمودم که روزى يک ساعت به من در مکالمه ى عربى کمک کند او هم قبول کرد.

چند روز همين طور از اين طرف و آن طرف حرف مى زديم در ضمن صحبت در اين چند روز متوجّه شدم که او شيعه است به او پيشنهاد کردم که از کتب شيعه در اين ارتباط استفاده کنيم هم مکالمه ى عربيمان بهتر مى شود و هم از معارف شيعه اطّلاع پيدا مى کنيم.

او هم قبول کرد و اوّل کتابى را که مدّت يک ماه هر روز آن را مى خواندم و با او دو مرتبه هم آن را دقيق خوانديم کتاب «المراجعات» تأليف «سيّد شرف الدين جبل عاملى» بود و بعد هم کتابهاى «اصل الشّيعه و اصولها» را دقيق بررسى کرديم و خلاصه بدون آنکه کسى مطّلع شود مشرّف به مذهب تشيّع شدم و بحمداللّه تا به حال خيلى معلومات کسب کرده ام.

گفتم: شما ديگر از همسرتان خبرى نداريد؟

گفت: نمى خواستم از او با خبر باشم ولى چند ماه قبل نامه اى نوشته و عذرخواهى کرده بود که من بدون تحقيق آن جسارت را به تو کردم، بعدها از دوستان شنيدم که تو بى گناه بودى محبّت تو به من و عشق من به تو ايجاب مى کرد که تو را کمک کنم نه آنکه آن جسارت را به تو بنمايم و شنيده ام تو نابينا شده اى ايکاش مى توانستم بيايم و شريک غم و اندوهت باشم.

من در جواب نوشتم: هر چه بود گذشت ولى ديگر متوجّه باش که بدون تحقيق کارى که پشيمانى داشته باشد نکنى.

و ديگر از او خبرى ندارم.

گفتم: سرگذشت شما براى من خيلى آموزنده بود.

بالأخره از آن مرد کور پس از گفتگوهاى ديگرى که لزومى در نقلش نمى بينم خداحافظى کردم و جدا شدم.

پس از دو روز که در «آنکارا» مانديم و يکى دوبار ديگر باز هم آن مرد کور را ملاقات کردم از «آنکارا» به سوى شهر «آدانا» که ۴۳۵ کيلومتر فاصله داشت حرکت کرديم.

حدود ظهرى بود که به شهر زيباى «آدانا» رسيديم.

ضمنا فراموش کردم که بگويم شهرهاى ترکيه به طور کلّى از «ارض روم» به آن طرف خيلى زيبا و باصفا و خوش آب و هوا است.

شهر «آدانا» هم از زيبائى خاصّى برخوردار است ولى چون ما مى خواستيم هر چه زودتر به طرف سوريه حرکت کنيم نهار را در آن شهر خورديم و در باغ پارکى که هم قبرستان بود و هم مسجدى در وسطش داشت و هم تفريحگاه مردم شهر بود، نماز خوانديم و به سوى شهر «قاضى آنتاپ» حرکت کرديم.

در اينجا باز مردّدم نمى دانم خاطره ى کوچکى که در شهر «آدانا» در نظرم مانده نقل کنم يا نه؟

البتّه مطلب قابل استفاده اى است ولى اگر بخواهم اين جزئيّات را نقل کنم اين کتاب خيلى مفصّل مى شود امّا حالا چون اشاره اى شده است نقل مى کنم اميد است براى شما هم قابل استفاده باشد.

وقتى در آن مسجد نماز خوانديم تا فرصت آنکه همراهان خود را جمع وجور کنند من يک مقدار در آن پارک قدم زدم.

در گوشه ى پارک به ساختمانى برخوردم که چند نفر از روحانيّين اهل سنّت با لباس روحانيّت در آن رفت و آمد مى کردند.

من ابتداء فکر کردم که آنجا مدرسه ى علوم دينيّه است! ولى وقتى نزديکتر رفتم و اتاقى را در همان دم در پر از تابوت ديدم متوجّه شدم که آنجا غسّالخانه است! و اين چند نفر از معمّمين در حقيقت مرده شورند!

من از يک نفر آنها سؤال کردم که: چرا در همه جا پوشيدن لباس روحانيّت ممنوع است ولى در اينجا آزاد است؟!

گفت: ما کارمند دولتيم لذا به ما اجازه داده شده است که لباس روحانيّت را به خصوص در محلّ کارمان بپوشيم!

من از او سؤال کردم که: تحصيلات شما چقدر است؟

گفت: اى آقا اگر ما تحصيلاتى مى داشتيم که مرده شور نمى شديم. فقط وقتى اداره ى متوفّيات مى خواهد ما را استخدام کند از ما مسائل کفن و دفن و غسل ميّت را سؤال مى کند اگر بلد بوديم قبولمان مى نمايد والاّ ما را رد مى کند.

من وارد آن ساختمان شدم چند نفرى که ظاهرا صاحب مرده اى بودند که آنجا غسل داده مى شد روى نيمکت چوبى نشسته بودند من به آنها تسليت گفتم آنها خيلى خوششان آمد از جا بلند شدند و مرا هم کنار خودشان نشاندند.

من به يکى از آنها گفتم: اينجا بحمداللّه روحانيّين زيادى دارد!

خنده اى کرد و گفت: اينها سواد ندارند، اينها اتّفاقا جسمانى هستند زيرا تا وقتى که انسانها زنده هستند و روح دارند به آنها کارى ندارند وقتى که تنها از آنها جسمى باقى ماند تازه کار اين روحانيّين (به اصطلاح شما) شروع مى شود!

او را مى شويند، کفن مى کنند، براى او فاتحه مى خوانند، به صاحب مصيبت تسليت مى گويند، در خطبه از مرده هر که باشد تعريف مى کنند، او را جنّت مکان و عليّين جايگاه مى دانند.

هر چه صاحب مرده پولدارتر باشد، مرده ى آنها از نظر اينها باتقواتر و بافضيلت تر است!

اينها ابدا به روح ميّت فکر نمى کنند تا شما اسم اينها را روحانى بگذاريد، همين الآن کسى که مرده پسرعموى من است من او را مى شناسم او دائم الخمر بوده سر ميز قمار به خاطر آنکه يک ميليون ليره باخته، شوکه شده و سکته ى قلبى کرده و مرده است.

اينها هم او را مى شناسند، الآن غسلش تمام مى شود و جمعيّت اقوامش هم مى آيند شما ببينيد اين روحانيّين (به اصطلاح شما) در حضور اقوامش که آنها بهتر او را مى شناسند چه مى گويند!

اتّفاقا زياد معطّل نشديم غسل ميّت تمام شد من از ساختمان که بيرون آمدم ديدم جمعيّت قابل توجّهى در يک فضائى از پارک، دور هم ايستاده و منتظر خطبه اند.

جنازه را آوردند و در وسط گذاشتند يکى از همان مرده شورها کنار جنازه ايستاد و مشغول خطبه شد.

همان طورى که پسرعموى مرده گفته بود او را جنّت مکان و عليّين جايگاه معرّفى کرد!

او مى گفت: روح اين مؤمن الآن که به عالم بالا پرواز کرده «پيغمبر اکرم» و جناب ابى بکر و جناب عمر و تمام اولياء خدا و ملائکه به استقبالش آمده اند!

او اين مطلب را طورى اداء مى کرد مثل اينکه او الآن ملکوت آسمانها را مى بيند که از روح آن مرده استقبال مى کنند!

(ضمنا مخفى نباشد که آنها اهل سنّت بودند و طبق عقائد خودشان حرف مى زدند).

پسرعموى مرده که قبلاً با من حرف مى زد گوشه اى ايستاده بود و زير چشم به من نگاه پر معنائى مى کرد و پوزخندى مى زد!

پس از چند دقيقه سخنرانى درباره ى مرتبه ى تقوى و ورع آن مرده فاتحه اى گفت و به طرف برادر مرده که او صاحب مرده ى اصلى حساب مى شد رفت و با او مصافحه کرد او هم پولى کف دست اين روحانى نما گذاشت و مرده را بردند دفن کردند.

من درباره ى اين قضيّه فکر مى کردم که چگونه استعمار موفّق شده در ترکيه که يک روز مرکز امپراطورى اسلام بوده لباس روحانيّت را مبتذل کند که نگذارد هيچ کجا اين لباس آزاد باشد مگر در مرده شورخانه، آن هم در برِ مرده شورها و در حال خطبه خواندنهاى دروغين براى رضايت صاحب مرده!

چنانچه در ايران هم برادر «آتاترک» يعنى «رضاخان» اگر موفّق به پياده کردن برنامه هايش مى شد و روحانيّت شيعه هم مثل روحانيّين اهل سنّت زير بار استعمار مى رفتند اين قدرت را پيدا نمى کردند که موفّق به انقلاب اسلامى ايران گردند و تاج و تخت رژيم دو هزار و پانصد ساله ى شاهنشاهى را سرنگون کنند بلکه شغل آنها به مرده شورى و نهايت به امامت جماعت مثل امام مسجد «ازميت» که از او يادى شد منتهى مى شد!

به هر حال پس از ديدن اين مراسم سوار ماشين شديم و به سوى «قاضى آنتاپ» که فقط ۹۴ کيلومتر راه بود حرکت کرديم.

ضمنا در بين راههاى ترکيه شهرکها و قراى سرسبزى که ضرورتى در نقل اسمشان نمى بينم وجود داشت که انسان با ديدن آنها خستگى راه را زياد احساس نمى کرد.

شهر «قاضى آنتاپ» هم خيلى زيبا و ديدنى بود و چون آن حدودها هوايش معتدل است درختهاى مرکبات و سرو و سائر اشجارى که در هواى معتدل رشد مى کند بسيار وجود دارد و حتّى در فصل زمستان هم زيبائى خاصّى به آن شهرها بخشيده است.

ما تقريبا يکى دو ساعت به غروب آفتاب بود که به شهر «قاضى آنتاپ» رسيديم و چون قصد داشتيم که شب را در آنجا بمانيم قبل از غروب به گردش در شهر و ضمنا پيدا کردن هتل مناسبى پرداختم.

مردم اين حدود چون به مرز سوريه نزديک مى شوند کم و بيش عربى مى دانند.

من در اين شهر نسبتا راحت تر بودم زيرا در سائر شهرهاى ترکيه مى بايست اوّل دست و پائى براى به دست آوردن يک مترجم بکنم حالا فرقى نمى کرد چه به زبان عربى مسلّط باشد يا به فارسى، ولى در اينجاها چون اکثرا عربى مى دانستند کارهائى که داشتم مستقيما با خود آنها حرف مى زدم.

لذا در شهر «قاضى آنتاپ» ماشين را کنار خيابانى پارک کرديم و با يکى از مغازه دارها به عربى مشغول صحبت شدم و به او گفتم: آيا «قاضى آنتاپ» جاى ديدنى هم دارد؟

او گفت: خير ولى اگر چند روزى در اينجا بمانيد ما شما را به «قونيا» که قبر «ملاّى رومى» در آنجا است مى بريم و در اطراف اين شهر شما را مى گردانيم و حالا هم که نزديک مغرب است بيائيد برويم منزل ما و مهمان ما باشيد.

گفتم: متشکرم در هتل راحت تريم او در مغازه اش را بست (البتّه نه تنها به خاطر ما بلکه چون نزديک غروب بود و مى خواست مغازه اش را تعطيل کند) و با ما آمد، چند خيابان را طى کرديم هتلى را به ما معرّفى کرد و گفت: اين هتل متعلّق به يکى از دوستان ما است و من به او سفارش شما را مى کنم.

صاحب مغازه از ماشين پياده شد و جلوتر وارد هتل گرديد شخصى را به نام «حسن بيک» صدا زد او از هتل بيرون دويد «حسن بيک» جوان خوش قيافه اى بود ولى زبانش خيلى مى گرفت با همان گرفتگى زبان و با سرخ و سفيد شدن و معطّلى زياد گفت: بله قربان.

صاحب مغازه گفت: به اين آقا يکى دو اتاق تميز و هر خوراکى که ميل داشتند مى دهى و از آنها کاملاً پذيرائى مى کنى مخارج آنها به عهده ى من است من البتّه قبول نکردم ولى فوق العاده از محبّت او ممنون شدم.

به هر صورت شب را در اين شهر مانديم صبح زود به سوى شهر «اسکندرون» که با شهر «قاضى آنتاپ» بيشتر از ۱۱۲ کيلومتر فاصله نداشت حرکت کرديم. راه بين اين دو شهر به قدرى زيبا و ديدنى بود که ما آن را با حدود سه ساعت طى کرديم يعنى کاملاً آهسته حرکت مى کرديم تا بتوانيم زيبائيهاى اين قسمت از راه را خوب ببينيم.

شهر زيباى «اسکندرون» هم بسيار ديدنى بود، اين شهر که از شهرهاى قديمى دنيا است در کنار درياى مديترانه قرار گرفته و بسيار سرسبز و خوش آب و هوا است.

کشتيها و بلمها براى گردش توريستها و جهانگردها به روى دريا و در کنار خيابان «اسکندرون» ايستاده اند و از مسافرين استقبال مى کنند.

ما هم مثل جهانگردها يک بلم دربست کرايه کرديم و مدّت يک ساعت به روى درياى مديترانه مى گشتيم.

بلمچى ما يک جوان ترکى بود که عربى هم مى فهميد و گاهى شکسته بسته عربى هم حرف مى زد من از او پرسيدم: مردم «اسکندرون» چه مذهب دارند گفت: همه مسلمانند گاهى در بين آنها مسيحى و علوى هم يافت مى شود.

گفتم: خودت چه مذهب دارى؟

گفت: من علوى هستم (علوى يعنى على اللّهى يا به اصطلاح خودشان اهل حق).

گفتم: در «اسکندرون» علويها عالم و دانشمندى هم دارند؟

گفت: بله، آقاى «مرادبيک» وقتى به ما مى رسد مطالب علمى خوبى مى گويد.

گفتم: مى شود او را به من نشان بدهى؟

گفت: بله، اتّفاقا کنار ساحل مغازه دارد ولى من شما را نمى توانم نزد او ببرم زيرا يک روز اين کار را کردم يعنى يک نفر مثل شما از مذهب من سؤال کرد به او گفتم: علوى هستم او چند مسأله ى مشکل از من پرسيد من نتوانستم به او جواب بدهم گفتم: «مرادبيک» بهتر مى داند و او را نزد «مرادبيک» بردم او جواب مسائل او را داد ولى بعد به من گفت: ديگر اين افراد را نزد من نياور.

گفتم: وقتى به ساحل رسيديم فقط شما از دور مغازه ى او را به من نشان بده من طورى با او برخورد مى کنم که او خيال کند او را طبيعى ديده ام.

او نمى خواست قبول کند ولى با اصرار زياد من بالأخره او قبول کرد که فقط از دور مغازه ى «مرادبيک» را به من نشان بدهد.

وقتى به ساحل رسيديم همان طورى که او در ميان بلم ايستاده بود با اشاره به مغازه هائى که در کنار ساحل بود گفت: آن دکان که از همه کوچکتر است مغازه ى او است ولى يادتان باشد شما به من قول داديد که نگوئيد بلمچى شما را به مغازه ى او راهنمائى کرده است چون فقط من در ميان بلمچى ها علوى هستم.

گفتم: مطمئن باش من با او طورى برخورد مى کنم که خيال نکند شما او را به من معرّفى کرده ايد و از او خداحافظى کردم و به طرف مغازه ى «مرادبيک» رفتم، ديدم اتّفاقا او آجيل فروش است.

مرد بلندقد خوش قيافه اى است سبيلهاى کلفت و پرپشتى که روى لبهايش را کاملاً پوشانده است دارد.

من به او سلام کردم، جواب داد.

به عربى گفتم: بادامها کيلوئى چند است؟

او در حال خودش بود ولى زير لب به من گفت: شما که بادام نمى خواهيد چرا وقت مرا مى گيريد؟

گفتم: شما از کجا مى دانيد من بادام نمى خواهم؟

گفت: آن پسره مرا به شما معرّفى کرده و گفته او دانشمند است و شما گمان مى کنيد که من چيزى مى دانم آن هم در مسلک علويها ولى هم شما و هم او اشتباه مى کنيد.

من فکر کردم که او مرا ديده است که من با آن جوان حرف مى زنم و او مغازه ى اين آقا را به من نشان مى دهد.

به هر حال گفتم: من اگر خريدار مطالب علمى و روحى شما باشم مشترى بهترى هستم تا آنکه خريدار بادام شما باشم.

گفت: بادام موجود است ولى مطالب علمى و روحى مفقود.

گفتم: من يک سؤال مختصر غير علمى دارم ممکن است جواب بفرمائيد؟

گفت: بفرمائيد.

گفتم: من مايلم بدانم علويها چه اعتقادى دارند و نظرشان درباره ى دين مقدّس اسلام چيست؟

گفت: مختصر مى گويم دين ما بر اصل وحدت وجود و تناسخ بر اصل تکامل استوار بوده است.

گفتم: آقاى «مجيد القاضى» که يکى از بزرگان على اللّهى ها است در کتاب «يارى» صفحه ى ۸ همين مطالب را عينا نقل کرده و او هم به همين مضمون اساسى مذهب علويها را تعريف کرده است.

«مرادبيک» خنده اى کرد و گفت: همه ى دانشمندان و فلاسفه ى قديم و جديد اين دو اصل را قبول دارند حتّى دانشمندان غير مسلمان هم به اين حقيقت يعنى «وحدت وجود» معترفند. آيا شما کتابهاى «موريس مترلينگ» را ديده ايد؟

گفتم: بعضى از کتابهاى او را مطالعه کرده ام.

گفت: کتاب «انديشه هاى يک مغز بزرگ» او را هم ديده ايد؟

گفتم: بلى.

گفت: آن کتاب مملوّ از همين مطالب است او هم معتقد به اصل وحدت وجود است.

او راست مى گفت من بعدها که آن کتاب را مطالعه مى کردم بعضى از مطالبش را يادداشت نمودم که منجمله اين کلام او است که در کتاب «انديشه هاى يک مغز بزرگ» صفحه ى ۲۲ مى گويد:

«اگر خدا همان جهان نباشد و اگر جهان با خدا تفاوت داشته باشد در اين صورت کيست که بتواند بگويد آفريننده ى جهان و يا خدا کيست تا وقتى چشم و گوش و اين قلب و مغز را داريم ناچاريم قبول کنيم که خدا همان جهان و جهان همان خدا است به همين جهت است که تمام فلاسفه ى جهان در تمام اقطار گيتى و در تمام اعصار عاقبت به اين نتيجه رسيدند که هستى و جهان و خدا يکى است و هيچ تفاوتى بين آنها وجود ندارد».

من با «مرادبيک» در اينجا مطالبى را در اين زمينه بحث کرديم که در کتابهاى «پاسخ ما» و کتاب «استعمار ضدّ اسلام» نوشته ام و لذا اينجا آنها را تکرار نمى کنم ولى اجمالاً به او فهماندم که محال است خدا و جهان يک حقيقت باشند و با هم تفاوت نداشته باشند.

سپس از او سؤال کردم که: درباره ى «على بن ابيطالب» عليه السلام نظرت چيست؟

گفت: اگر وحدت وجود غلط باشد او بنده ى خدا است و بايد تمام فضائل را از او سلب کنيم!

گفتم: اتّفاقا اگر وحدت وجود صحيح باشد بايد تمام فضائل را از او سلب کنيم زيرا وقتى «على» همان خدا باشد و همه ى صفات هم مال خدا باشد براى «على بن ابيطالب» عليه السلام چيزى باقى نمى ماند.

گفت: دوست دارم شما درباره ى اين موضوع شرح بيشترى بدهيد.

گفتم: ما «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش عليهم السلام را معدن رحمت پروردگار مى دانيم زيرا در زيارت جامعه مى گوئيم:

«السّلام عليکم يا اهل بيت النبوّه» تا آنکه مى گوئيم: «و معدن الرّحمة».

و بدون ترديد هر چيزى که معدنى داشته باشد نبايد آن را از جاى ديگر جستجو کرد و حتّى اگر در جاى ديگر وجود داشته باشد از معدنش به آنجا منتقل شده است.

ولى محال است که مثلاً طلا و يا عقيق و يا فيروزه و هر چه مثل اينها است و معدنى دارد در جائى غير از معدنش بوجود آيد. و بدون ترديد پروردگار متعال رحمتش شامل همه ى چيزها مى شود و حتّى اصل خلقت بوسيله ى رحمت الهى بوده و علّت ايجاد اشياء همان رحمت پروردگار است.

لذا در دعاى کميل مى گوئيم:

«و برحمتک الّتى وسعت کلّ شئ».

يعنى: تو را قسم مى دهم به رحمتت که شامل همه چيز مى شود.

و در دعاى روز نيمه ى رجب مى خوانيم که امام عليه السلام مى فرمايد: «يا مرسل الرّحمة من معادنها».

يعنى: اى کسى که رحمت را از معدنهايش به سوى خلق مى فرستى.

بنابراين ما معتقديم که «على» عليه السلام و فرزندان معصومش واسطه ى وصول رحمت اند و آنها معدن رحمت الهى هستند و از خلقت گرفته تا رزق و بقاء و هستى اشياء همه و همه از معدن رحمت الهى که «على» و فرزندان معصومش هستند بايد از جانب خدا به مخلوق و بلکه به عالم هستى سرازير شود.

و از غير اين طريق راهى براى وصول رحمت الهى به خلق وجود ندارد.

بنابراين شما و ما از روزى که چشم دل باز کرده ايم خلقت و رحمت را از جانب «على» و معصومين از اولادش مى بينيم و هر دو دسته در اين موضوع با هم متّفقيم با اين تفاوت که ما مى گوئيم هر چه «على» عليه السلام دارد از خدا گرفته ولى شما هنوز به اين حقيقت نرسيده ايد.

«مرادبيک» گفت: لطفا توضيح بيشترى بدهيد.

من گفتم: طبق آنچه از احاديث فراوان و ادعيه ى مأثوره استفاده مى شود خداى تعالى براى خلقت هر چيزى که خلق مى کند وسيله و اسبابى قرار داده و لذا محکمترين کلامى که در فلسفه ى خلقت گفته شده اين مضمون است که خداى تعالى اِبا مى کند از اينکه امور را از غير طريق اسبابش جارى کند.

«ابى اللّه ان يجرى الاشياء الاّ بالاسباب».[۱۱]

بنابراين بزرگترين وسيله ى خلقت نور پاک حضرت «خاتم انبياء» و «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش : مى باشند خدا آنها را قبل از خلقت خلق با قدرت کامله ى خودش خلق کرده و همه چيز را بعد از خلقت آنها بوسيله ى قدرتى که خودش به چهارده معصوم عليهم السلام عنايت فرموده ايجاد کرده است.[۱۲]

امروز من و شما که چشم دلمان باز شده و «على» عليه السلام را شناخته ايم و مى بينيم که قدرت الهى در امر خلقت از دست «على بن ابيطالب» عليه السلام صادر مى شود.

شما مى گوئيد او خدا است ولى ما مى گوئيم او دست خدا است.

شما مى گوئيد او خالق مطلق است ما مى گوئيم او را خدا اجازه ى خلقت داده است.

شما مى گوئيد او تمام صفات کماليه را مستقلاًّ و ذاتا دارا است ما مى گوئيم او همه ى صفات کماليه را دارد ولى خدا به او داده است.

«مرادبيک» گفت: در اين چند لحظه از شما خيلى استفاده کردم و همين طور است که مى فرمائيد اميد است بتوانم به آنچه معتقديم بيشتر پايبند باشيم.

بالأخره از «مرادبيک» خداحافظى کردم و چند ساعتى در شهر «اسکندرون» بوديم و نهار را همانجا خورديم و سپس به طرف «انتاکيا» حرکت کرديم.

تا «انتاکيا» زياد فاصله نبود فقط ۵۸ کيلومتر راه با صفا و بسيار ديدنى و مشجّر بود هنوز خيلى به غروب آفتاب مانده بود که ما به «انتاکيّه» رسيديم.

ولى چون اين شهر از شهرهاى معروف دنيا است حکاياتى از آن در قرآن و انجيل ذکر شده نخواستم از آن زود بگذرم و لازم دانستم که از وضع آن شهر تحقيق کنم و لذا تصميم گرفتم شب را در آنجا بمانم حالا من مى دانم شما توقّع داريد که هم حکايات قرآنى اين شهر را براى شما نقل کنم و هم آنچه خودم در اين شهر ديده ام بنويسم.

ولى چون حکايات قرآنى اين شهر را مقدارى در کتاب «اتّحاد و دوستى» نوشته ام و بقيّه را هم شما در کتب اسلامى که در اختيارتان هست مى خوانيد فقط به آنچه لازم است و عادتا در کتابها پيدا نمى کنيد و يا آنچه را که خودم ديده ام اکتفا مى کنم.

اين شهر در حدود ۳۵۰ سال قبل از ميلاد مسيح بوسيله ى «نپکاتور» تأسيس و بنا گرديده است.

اين شهر بعد از ميلاد مسيح بر وسعت و اهمّيّتش افزوده شده و در آن مراکز روحانى در سطح بسيار عالى ساخته شده است.

در عهد ساسانيان با جمعيّت بالغ بر ۵۰۰ هزار نفر بعد از «رم» و «اسکندريّه» بزرگترين شهرهاى جهان بود.

ولى در اثر اينکه اين شهر هميشه مورد حمله و تاخت و تاز حکام مسيحى و مسلمان بوده چنانکه در يکى از جنگها يکصد و هفده هزار نفر از اهالى آن کشته شدند و علاوه سه مرتبه قحطى و دو دفعه به آتش سوزى و دهها مرتبه به زلزله هاى بنيان کن مبتلا شده امروزه فقط داراى ۰۰۰/۷۰ نفر جمعيّت است و در اطرافش بناهاى قديمى زيادى ديده مى شود.[۱۳]

قاموس الاعلام جلد اوّل صفحه ى ۴۱۹ مى نويسد: «انتاکيا» مدّتى در دست «انوشيروان» افتاد و جزء ايران شد و بعد توسط امپراتورى روم به مملکت روم استرداد گرديد.

در سال ۱۶ هجرى بوسيله ى سپاه اسلام فتح شد.

و در سال ۳۵۷ هجرى باز به دست روميها افتاد و مدّت ۱۲۰ سال در دست مسيحيان بود آنگاه توسط سلاطين سلجوقى فتح شد و باز پس از مدّتى به دست صليبيها افتاد و بالأخره در سال ۹۲۱ هجرى بوسيله ى سلاطين عثمانى به آغوش کشورهاى اسلامى برگشت.

«پولس» و «برنابا» که دو شاگرد برجسته ى حضرت «مسيح» بودند در اين شهر موعظه مى کردند و «يوحنّا» در اين شهر متولّد شد.

شاگردان حضرت «عيسى» در اين شهر ابتداء به مسيحى ملقّب شدند در اين شهر قبورى از انبياء ديده مى شود که مسيحيها به زيارت آنها مى روند.

اين شهر ۲۲ کيلومتر با درياى مديترانه فاصله دارد.

در اين شهر زيتون و خرما و ليمو و پرتقال فراوان است.

قاموس کتاب مقدّس مى نويسد: شهر «انتاکيّه» به خوبى آب و هوا معروف بود، درختان سرو بسيارى بر آن سايه افکنده بود و نهرهاى آب و صاف و خوشگوارى در آن جارى بود.

من حدود غروب آفتابى بود که در يکى از خيابانهاى شهر «انتاکيّه» قدم مى زدم و به قِدمت تاريخى اين شهر فکر مى کردم که ديدم پيرمردى با قد خميده و عصازنان از مقابل مى آيد وقتى به من رسيد توقّفى کرد و قد راست نمود و با زبان عربى از من سؤال کرد که: اهل کجائيد؟

گفتم: ايرانيم، (ضمنا از اينکه سلام نکرد دانستم که او مسيحى است شايد هم ريش بلند و کلاه سياه شاپوى او اين معنى را در نظر من تأييد کرد.) به هر حال (با عصا اشاره به کليسائى که در کنار خيابان بود و من متوجّه آن نشده بودم کرد) و گفت: مايليد با هم در اين محل بنشينيم و مقدارى حرف بزنيم؟ من اظهار تمايل کردم و گفتم: مانعى ندارد و با يکديگر به آن طرف به راه افتاديم.

(ضمنا من از اوّل کتاب تا اينجا مى خواستم يک مطلب قابل توجّهى را تذکر دهم ولى مقتضى فراهم نمى شد و آن اين بود که: اگر شما مى بينيد بعضى از اهالى ترکيه در برخورد با من مى ايستند و حرف مى زنند و زياد مايلند از وضع من کنجکاوى کنند علّتش اين است که من با لباس روحانيّت يعنى قبا و لبّاده و عبا و عمّامه بودم و هر چه تصوّر کنيد در ترکيه اين لباس در آن زمان جلب توجّه مى کرد لذا وقتى مردم مرا مى ديدند به عنوان يک روحانى مايل بودند با من بحثهاى مذهبى داشته باشند).

بالأخره اين پيرمرد هم به همين دليل مايل بود با من حرف بزند.

وقتى وارد کليسا شديم دم در، اتاقى بود که تقريبا هزار جلد کتاب در قفسه هاى آن چيده شده بود و خلاصه کتابخانه ى کوچکى را تشکيل مى داد ولى از مزاياى کتابخانه در آن هيچ چيز ديده نمى شد.

يعنى نه کتابدار داشت و نه فهرست و حتّى آنها را مرتّب هم نچيده بودند!

در گوشه ى همين اتاق نشستيم ولى پيرمرد مدّتى عقب جلو مى کرد تا بتواند بنشيند بالأخره با زحمت و آخ و ناله نشست در وقت نشستن مى گفت: پيرى هم بد دردى است من هم رفتنى هستم بايد اين دردها را با مردن معالجه کنم.

من به او گفتم: کسى چه خبر دارد شايد بعد از مرگ درد و عذابهاى بيشترى متوجّه ما بشود و ناراحتى بيشتر داشته باشيم.

گفت: بله، کى مى داند، مَثل ما مردم در انتخاب مذهب مثل جمعى است که در تالار تاريکى داراى ستونهاى زيادى قرار گرفته باشند و چون شخص راستگوئى گفته يکى از اين ستونها طلا است و هر کس آن ستون طلا را در بغل گرفته باشد آن طلاها مال او است. طبعا هر دسته اى ستونى را در آن تاريکى در بغل گرفته اند و منتظرند تا هوا روشن شود ببينند ستون طلا دست کيست؟ ما هم منتظريم که ببينيم در قيامت حق با کدام يک از مذاهب است.

مثلاً شما مسلمانيد آيا يقين داريد که صددرصد حق با اسلام است؟

من که يقين ندارم که مسيحيت صددرصد حق باشد.

گفتم: پدر، آيا ممکن نيست در اين دنيا از مذهب حق با عقلى که خدا به ما داده است تحقيق کنيم؟

گفت: من در اين سن که بيشتر از نود سال از عمرم مى گذرد و هميشه در تلاش پيدا کردن دين حق بوده ام نتوانستم به اين مقصد برسم.

گفتم: از مثالى که زديد بايد شما لااقل به خدا و قيامت حتما معتقد باشيد؟

گفت: چطور؟

گفتم: بايد راستگوئى وجود داشته باشد تا از ستون طلاى تالار خبر بدهد. يعنى بايد بوجود خدا معتقد باشيد تا او از مذهب حقّى به شما خبر دهد و هم بايد معتقد باشيد که قيامتى هست تا مثل وقتى که تالار روشن مى شود حقايق و مذهب حقّ ثابت گردد.

گفت: بله، راست است به اين دو موضوع که معتقدم و به دين مسيحيت هم اعتقاد دارم و به همين جهت هم مسيحى هستم ولى احتمالاً پس پرده اى که براى ما روشن نيست حقيقت ديگرى هم وجود داشته باشد که مى خواسته من از آن پيروى کنم.

(من در اينجا متوجّه شدم که او به هر حال در اين سن در دينش متزلزل است و مى شود با او مقدارى حرف زد).

گفتم: اتّفاقا اين مثالى را که شما زديد يک «بهائى» در ايران اوائل جوانى براى من زد من مقدارى درباره اش فکر کردم ديدم درست است که خداى تعالى ما را در يک دنياى تاريکى که هر دسته اى به آنچه معتقد است پايبند و آن را حق مى داند قرار داده. ولى در مقابل يک چراغ پر نورى که همه چيز را مى توان بوسيله ى آن تشخيص داد به نام عقل هم به دست ما داده که بوسيله ى اين چراغ پر نور ما آن ستونى را که براى ديگران مخفى است مى بينيم و در بغل گرفته ايم.

شما به زبان عربى تا حدّى مسلّطيد قرآن را بخوانيد و با کتاب تورات و انجيل مقايسه کنيد بخصوص به مطالبى که هر دو کتاب عنوان کرده اند دقيق شويد و با چراغ عقل ببينيد که کدام يک از اين دو کتاب بهتر مطالب را اداء کرده و بهتر زيبندگى دارد که به خداى تعالى نسبت داده شود.

پيرمرد مسيحى آهى کشيد و گفت: حيف که دير شده و از من گذشته است. اگر خداى تعالى مرا تا امروز هدايت نکرده باشد بعد از اين هم خيلى بعيد است که هدايت کند.

گفتم: اتّفاقا «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله در يکى از تعليماتش مى گويد:

«ز گهواره تا گور دانش بجوى».

قرآن کسانى را که از رحمت خدا مأيوسند کافر دانسته است.

بنابراين شما همين الآن هم بايد به فکر چيز ياد گرفتن باشيد (در اينجا مهلت ندادم که او ديگر حرفى بزند و کتاب مقدّس «تورات و انجيل» را از قفسه برداشتم) و گفتم: قرآن هم اينجا پيدا مى شود؟

پيرمرد، با انگشت به گوشه ى همان قفسه اشاره کرد و گفت: آن کتاب آخرى رديف سوّم قرآن است.

ديدم قرآن نفيس خطّى با خط بسيار زيبا و درشت آنجا گذاشته شده برداشتم و براى او چند موضوع را به ترتيب زير با تورات مقايسه نمودم (که البتّه با آن مطالب، سابقه ى ذهنى داشتم).

۱ ـ قصّه ى خلقت آدم و حوّاء در سوره ى بقره از قرآن و همين مطلب را در سفر پيدايش از تورات با هم مقايسه شد.

۲ ـ قصّه ى حضرت نوح از قرآن سوره ى نوح و از تورات سفر پيدايش آنجا که مى گويد: نوح به قدرى شراب خورد که لخت و عور در ميان خيمه افتاده بود و نمى فهميد، مقايسه شد.

۳ ـ قصّه ى بنى اسرائيل از قرآن سوره ى يوسف و سوره ى بنى اسرائيل با برکت گرفتن يعقوب از پدرش و کشتى گرفتنش با خدا! که در تورات نقل شده مقايسه شد.

۴ ـ قصّه ى حضرت عيسى و تولّدش در آخور الاغها از انجيل با تولّد او در زير درخت خشکيده ى خرما که به برکت آن حضرت سبز و بارور شد و چشمه ى آبى که از زير پايش جارى گرديد از قرآن با هم مقايسه شد.

۵ ـ اصل محبّت و اجازه دادن به شرير که هر کارى را مى خواهد نسبت به مظلوم بکند از کتاب انجيل با قانون حيات بخش قصاص و عفو و محبّت اسلامى از قرآن با هم مقايسه شد.

حالا حتما شما هم توقّع داريد که آنچه آنجا بحث شده بخصوص قصّه هايش را نقل کنم ولى به سه دليل اين کار را نمى کنم:

اوّل ـ آنکه کتاب خيلى مفصّل مى شود و حوصله ى خوانندگان به سر مى آيد.

دوّم ـ آنکه چرا اين کار را شما خودتان نمى کنيد که هم مستندتر و تحقيقى تر مطلب را بفهميد و هم مقدارى فکرتان در مطالب دينى به کار بيفتد؟!

سوّم ـ آنکه اکثر مطالب فوق را خودم در کتاب «پاسخ ما» نوشته ام ديگر نمى خواهم در اينجا تکرار کنم.

امّا نتيجه ى دو ساعت بحث و گفتگو با آن پيرمرد در کتابخانه ى کليسا اين شد که به من گفت: خدا تو را جزاى خير بدهد که به روى من در اين آخر عمرى درِ هدايت را باز کردى، من از اين به بعد خودم قرآن را مى خوانم و آن را با تورات و انجيل مقايسه مى کنم و قطع دارم که عاقبت با چراغ عقل ستون طلائى مذهب حق را پيدا خواهم کرد.

سپس گفت: من ديگر خسته شدم و شب هم گذشته اگر به منزل برويم بهتر است.

من از او خداحافظى کردم و به هتل براى استراحت رفتم و صبح زود به طرف مرز سوريه و شهر «حلب» که ۸۱ کيلومتر بيشتر راه نبود حرکت کرديم ساعت ۸ صبح به مرز سوريه رسيديم.

 

«در سوريه»

از مرز سوريه تا شهر «حلب» پنجاه کيلومتر است و آن راه زيادى نيست ولى در اين مسير چند قريه ى بزرگ وجود دارد که محلّ تجمّع شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

در اين قريه ها علماء و دانشمندان شيعه به تعليم و تربيت مردم اشتغال دارند.

من در اين مسير تنها به بخش بزرگ «نبّل» رفته ام و مورد لطف اهالى آن بخش قرار گرفته ام و از نزديک خدمات و فعّاليّتهاى جناب حجّه الاسلام «شيخ محمّد سعيد» و جناب حجّه الاسلام آقاى شيخ «ابراهيم نصراللّه» را مشاهده کرده ام.

اينها هزاران نفر شيعه را در آن ناحيه (يعنى بين مرز ترکيه و شهر حلب) رهبرى مى کنند و دستورات و معارف اسلام را به آنها تعليم مى دهند آقاى «شيخ ابراهيم نصراللّه» کتابى به نام «حلب و تشيّع» نوشته و آنچه شما بخواهيد از مطالب تاريخى و علمى در اين رابطه در آن کتاب مرقوم فرموده است.

ساکنين اين قريه ها بسيار ميهمان دوست و جدّا در اين صفت به مولاى خود حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام اقتدا کرده اند.

راستى در اينجا مطلبى از نظر جامعه شناسى به يادم آمد بد نيست بنويسم، چون ممکن است بعدها فراموش کنم علاوه همين الآن خواهيد فهميد که چرا مطلبى را که مى خواهم بنويسم در اينجا به يادم آمده است.

من در سفرهاى متعدّدى حدود سى روز در ترکيه بوده ام و بخصوص در اين سفر که وارد سوريه مى شوم و با مردم شيعه ى اين حدود برخورد مى کنم چيزى که بيشتر از همه جلب توجّه مرا مى کند موضوع ميهمان نوازى شيعيان است.

وقتى محبّت و ميهمان نوازى مردم «نبّل» را با برخوردهائى که قبلاً با اهالى ترکيه (البتّه منظور غير شيعيان و مسلمانان آنها است) داشتم مقايسه مى کنم به اين نکته که مى خواهم بنويسم بيشتر متوجّه مى شوم.

شما اين را بدانيد، در هر کجاى عالم که شيعه اى پيدا مى شود، بخصوص با مقايسه با ديگران صفت جود يعنى گذشت و ايثار و ميهمان دوستى و دستگيرى از ضعفاء به پيروى از ايثارگريهاى حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام و فرزندانش به طور چشمگيرى جلب توجّه مى کند.

من در اينجا مثالها و جريانات زيادى براى تأييد اين فکر و عقيده ام دارم ولى چه کنم، صحيح نيست که در اين کتاب از موضوع مورد بحث که خاطرات و سرگذشت سفر است منحرف شوم و به اصل جريان نپردازم.

امّا مى دانم شما هم حاضريد براى آنکه جامعه ى شيعه را بهتر بشناسيد و بدانيد صفات و خصوصيّات مقام رهبرى و امامت تا چه حد در روحيّه ى پيروان تأثير دارد، به لااقل يک مثال و قضيّه توجّه کنيد و انشاءاللّه خسته هم نمى شويد.

بلکه به خاطر روحيّه ى ولايت و محبّتى که در شما خواننده ى عزيز نسبت به خاندان «عصمت و طهارت» عليهم السلامخواهد بود نشاط بيشترى هم براى خواندن بقيّه ى کتاب پيدا مى کنيد و اميد است که اين کتاب را تا به آخر بخوانيد و به هيچ وجه خسته نشويد.

«سخاوت شيعيان»

يکى از الطافى که خداى تعالى به من فرموده اين است که هميشه در جريانات رفع گرفتاريهاى جامعه قرار مى گرفتم و غالبا با کسانى که خداى تعالى به آنها توفيق کمک به همنوعشان را داده همراهى مى کردم و ناظر خدمات اهل خير بوده ام.

در زلزله ى «گناباد» و «فردوس» که حدود ده هزار نفر کشته شدند و هزارها خانه بى سرپرست شد و در زلزله ى «طبس» که شهر طبس و قراء اطرافش با خاک يکسان شده بود و در سيلهاى «قوچان» و قراء اطراف «مشهد» که جمعى بى خانمان گرديده بودند براى کمک به آنها با جمعى از شيعيان «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام به اين محلها رفته ام و به چشم خود ديده ام که چگونه آنها براى کمک به همنوعانشان ايثارگر و فداکارند.

منجمله وقتى که زلزله ى گناباد و فردوس شهرک «کاخک» را به کلّى ويران کرده بود و حدود شش هزار نفر زير آوار مانده بودند و جنازه ها در خيابانها منتظر دفن شدن بودند.

يکى از تجّار «تهران» را ديدم که اشک مى ريزد و کوله پشتى سنگينى به دوش کشيده و به مجروحين دوا و غذا مى رساند، و چون مختصر سابقه ى آشنائى با او داشتم و مى دانستم که او مرد متموّلى است و اين کار را فقط براى خدا انجام مى دهد از او سؤال کردم: چند روز است در اينجا مشغول خدمتى؟

گفت: آن ساعتى که خبر زلزله به تهران رسيد با آنکه زنم وضع حمل داشت و در بيمارستان بسترى بود و فوق العاده گرفتار بودم، تمام کارهايم را به زمين گذاشتم و هر چه پول در حسابم داشتم برداشتم و سوار هواپيما شدم و خود را به مشهد رساندم و سپس با ماشين در همان روز به گناباد آمدم و با برادران مسلمان خود همدرد و همکار شدم.

در اين بين کوله پشتى را به زمين گذاشت و گفت: من مى خواهم چند نمونه از ايثارگريهاى مردم مسلمان که در اين چند روز خودم به چشمم ديده ام براى شما نقل کنم اگر مايليد گوشه اى بنشينيم تا سر پا خسته نشويد.

گفتم: مانعى ندارد حاضرم بلکه از مشاهداتتان استفاده مى کنم.

گفت: اينجا در روزهاى اوّل هر چند ساعت يک مرتبه زلزله مى شد.

يکى از خانه ها نيمه خراب بود و با يک تکان ممکن بود فرو بريزد، يکى از همکارانم را مى ديدم وارد آن خانه مى شود و بيرون مى آيد به او گفتم: چه خبر است؟

گفت: صداى پيرمردى را مى شنوم که از عقب خانه استمداد مى کند! دو نفرى وارد آن خانه ى نيمه ويرانه شديم پيرمردى را در پستوى خانه که سقفش خراب شده بود مى ديديم که تا کمر زير آوار مانده و به قول خودش يک شبانه روز است که به همين حالت بسر مى برد طبيعى است که يک چنين منظره اى انسان را منقلب مى کند من و او دست بکار شديم تا آن پيرمرد را نجات دهيم ولى متأسّفانه در همين بين زمين لرزه ى نسبتا شديدى خانه را تکان داد و قطعه ى آجرى به سر آن پيرمرد نيمه جان خورد و او را کشت ما دو نفر هم خواستيم فرار کنيم که پاى رفيقم به ستونى که از سقف به زمين افتاده بود بند شد و روى زمين افتاد و سقف آن خانه به روى پاهاى او خراب شد و استخوانهاى هر دو پايش خورد گرديد ما او را به بيمارستان صحرائى که از طرف دولت بر پا شده بود برديم او ابتداء بيهوش بود وقتى بهوش آمد گريه مى کرد من گمان کردم که از درد پا بى تابى مى کند به او دلدارى مى دادم.

گفت: شما فکر مى کنيد من از وضع خودم ناراحتم نه به خدا قسم، بلکه گريه ام براى اين است که چرا نتوانستم آن پيرمرد را نجات بدهم!

گفتم: شما که تقصيرى نداشتيد بلکه تا مرحله ى فداکارى و ايثار پيش رفته بوديد و علاوه چه مى دانيد شايد مصلحت آن پيرمرد هم در همين بوده که ديگر بقيّه ى عمرش را با آن وضع نگذراند و روحش به راه زندگى اخروى خود ادامه دهد و خلاصه به قدرى با آن دوستم حرف زدم تا توانستم مقدارى آرامش کنم.

جريان ديگرى که همين دو سه روز اتّفاق افتاد اين بود که چند نفر زخمى را پس از دو روز که از همين زلزله گذشته بود از زير آوار بيرون کشيديم و آنها را کنار آن خيابان خوابانده بوديم و دوا و غذا به حلق آنها مى ريختيم يکى از آنها که رمق حرف زدن داشت از من سؤال کرد: چه خبر شده است؟

چه کسانى مرده اند و چه کسانى زنده هستند؟ من مقدارى از اوضاع را برايش شرح دادم او گريه ى زيادى کرد و گفت:

اى کاش من هم مرده بودم و اين خبرهاى ناگوار را نمى شنيدم سپس اشاره به مجروحين کرد و گفت: اين برادران دو روز است چيزى نخورده اند مقدارى غذا و آب به آنها برسانيد ما اطاعت کرديم ولى آنها همان گونه که درباره ى اصحاب «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نقل مى کنند که در جنگ جمعى تشنه بودند و هر يک برادرانشان را بر خود ترجيح مى دادند اينها هم همين طور عمل مى کردند و آب و غذا را به يکديگر تعارف مى نمودند.

و خلاصه تا غذا و آب براى همه مساوى تهيّه نشد آنها دست به طرف آب و غذا دراز نکردند.

اين دوست تاجر من جريان ديگرى هم از ايثارگريهاى شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام در حادثه ى زلزله ى گناباد نقل کرد که من براى آنکه زودتر مطلبم را تمام کنم و به مقصد نزديک شوم از نقل آنها خوددارى مى کنم.

ولى اگر شما در تمام دنيا بگرديد و بخواهيد مردمى مانند مردم ايران و شيعيان حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام ايثارگر و مهمان نواز و نوعدوست پيدا کنيد نمى توانيد بيابيد.

شما روزنامه ها و تواريخ را مطالعه کنيد مى بينيد که هر زمان حادثه اى از قبيل زلزله و سيل مردمى را بى خانمان مى کند حتما بايد تنها دولت آنها، به آنها کمک کند ولى بعکس در ايران و در ميان شيعيان قبل از دولت، خود مردم اقدام به يارى و کمک مردم آسيب ديده مى کنند و عمدتا بار زحمت اين عزيزان به دوش خود مردم است.

در جبهه هاى جنگ تحميلى که بين ايران و عراق رخ داده شيعيان ايثارگر به قدرى آذوقه و مواد غذائى و کمکهاى جنسى و نقدى به جبهه هاى جنگ فرستاده اند که به قول يکى از شخصيّتهاى مذهبى نزديک است به اسراف منجر شود.

به هر حال مى خواستم ثابت کنم که شيعيان به پيروى از حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام صفت ايثار و محبّت به همنوعانشان را کاملاً دارا هستند و اين خصوصيّت از صفات ممتازه ى اين دسته از مردم است.

و لذا شيعيان «نبّل» و «قريه الزهراء» هم از اين امتياز برخوردار بودند و به ما بسيار محبّت کردند خدا به آنها توفيق بيشترى عنايت بفرمايد و بالأخره ما چند ساعت در اين محل مانديم و سپس به طرف شهر «حلب» حرکت کرديم، تا شهر حلب ده کيلومترى بيشتر راه نبود لذا چند دقيقه بيشتر در راه نبوديم.

وقتى وارد شهر حلب شديم تصميم داشتيم که با سرعت، زيارتگاهها و شهر را ببينيم و هر چه زودتر به طرف «دمشق» (شام) حرکت کنيم.

 

«شهر حلب»

معروف است که شهر «حلب» قديمى ترين شهرهاى عالم است و بزرگترين شهرهاى سوريه بعد از «شام» است.

اين شهر را مسلمانها در سال ۱۶۱ هجرى فتح کردند و کمتر شهرى مانند حلب دائما شهر آبادى بوده و هيچگاه خراب نشده است.

زيارتگاههاى اين شهر عبارتند از:

۱ ـ قبر حضرت «محسن» فرزند حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام که وقتى اهل بيت حضرت «حسين بن على» عليه السلام را به اسارت به طرف شام مى بردند و آنها را از اين شهر عبور مى دادند در اثر تازيانه و شکنجه هاى زيادى که به مادر اين طفل وارد آوردند اين بچّه سقط شد و اثرى از ظلمهائى که بنى اميّه به خاندان عصمت نموده اند به عنوان نشانه و علامتى در اين شهر باقى ماند.

اين قبر مقدّس در کنار جبل (کوه) «جوشن» که متّصل به شهر حلب است واقع شده و ما موفّق شديم که در کنار اين مرقد مطهّر يکى دو ساعت بنشينيم و بر مصائب حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام گريه کنيم و بر بنى اميّه لعن و نفرين بفرستيم.

۲ ـ مشهد نقطه: مى گويند وقتى اسراء کربلاء را به طرف شام مى بردند آنها را يک شب در شهر حلب نگاه داشتند و در آن شب سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام را روى سنگى گذاشتند قطره ى خونى بر آن سنگ چکيد و آثار خيانت بنى اميّه را ثبت کرد و هنوز آن محل به «مشهد نقطه» معروف است.

۳ ـ قبر مقدّس حضرت «زکريّا» عليه السلام : ما اين قبر مقدّس را در وسط شهر حلب در ميان مسجدى که به نام «جامع زکريّا» معروف است زيارت کرديم.

اين پيامبر همان کسى است که خدا او را به بندگى پذيرفته و در قرآن مى گويد: «عَبْدَه زَکرِيّا».[۱۴]

اين پيامبر متکفّل امور حضرت «مريم» عليهاالسلام بوده که هرگاه به مسجد وارد مى شد مى ديد کنار محراب براى حضرت «مريم» مائده ى آسمانى نازل شده و گذاشته شده است.

اين پيامبر پاک، همان کسى است که در سنّ پيرى با آنکه زنش نازا بوده دعاء کرده خدا به او فرزندى به نام «يحيى» مرحمت فرموده و بالأخره اين پيامبر بزرگوار در ميان مسجد جامع شهر حلب دفن است و بر زائرين محترم سوريه و شام لازم است که از ثواب زيارت او غفلت نفرمايند.

ضمنا طبق نوشته ى کتب تاريخ در شهر «رقه» سوريه که تا حلب دويست کيلومتر راه است در کنار نهر فرات قبر حضرت «عمّار ياسر» که در جنگ صفّين در رکاب حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام به دست عمّال «معاويه» کشته شد وجود دارد و همچنين در کنار قبر حضرت عمّار قبر جناب «اويس قرنى» است که بارگاه مستقل و جداگانه اى دارد و اخيرا اين بارگاه بازسازى شده است.

به هر حال در شهر حلب براى ما جريان جالبى اتّفاق نيافتاد و ما دو سه ساعت در آن شهر گردش کرديم و رهسپار شام شديم.

حالا در آنجا يک قصّه از يک عالم بزرگ سنّى معروف بود که براى شما نقل مى کنم و بعد به سرگذشت سفر خود مى پردازم.

چون اين قضيّه مربوط به ولايت «على بن ابيطالب» عليه السلام است نقل مى کنم، بد نيست، آموزنده است اميد است خسته نشويد.

ضمنا بايد بگويم که اين قضيّه را من قبلاً از يک عالم دينى در مشهد شنيده بودم ولى يکى از تجّار شيعه ى ساکن شهر حلب در کنار مسجد «جامع زکريّا» در همان مدّتى که آنجا بوديم و مرقد حضرت «زکريّا» را زيارت مى کرديم مى گفت اين قضيّه در اينجا معروف است و براى من نقل کرد و اصل جريان اين است:

 

«قضيّه ى عالم سنّى»

شخصى به نام آقاى «شيخ محمّد مرعى الامين انطاکى» که در همين مسجد به تدريس علوم اسلامى مشغول بوده و سنّى هم بوده و طلاّب زيادى به درسش حاضر مى شدند مى بيند چند روزى مردى به لباس تجّار در گوشه اى از جلسه ى درس مى نشيند و جزء شاگردان او شده است.

روزى اين شاگرد کتابى را به دست مى گيرد و با کمال ادب قبل از درس در مقابل استاد دوزانو به زمين مى نشيند و سلام عرض مى کند و سپس کتاب را دو دستى به محضر استاد تقديم مى نمايد و مى گويد ملاحظه بفرمائيد ببينيد اگر مانعى ندارد و براى من مفيد است اين کتاب را مطالعه کنم؟!

«شيخ محمّد» خودش نقل مى کرده و مى گفته:

من نگاه کردم ديدم کتاب «المراجعات» مرحوم «سيّد شرف الدّين عاملى» است و نزد ما اهل سنّت معروف بود که کتابهاى اين عالم سِحر مى کند و بالأخره شيعه ساز است و ما اسم اين عالم شيعه را شيطان بزرگ گذاشته بوديم.

من عصبانى شدم به اين شاگرد ناشناس با لحن تندى گفتم: خجالت نمى کشى کتاب يک عالم شيعه آن هم کسى که معروف به شيطان بزرگ است نزد من مى آورى و به من نشان مى دهى!

آن شاگرد باز هم با کمال ادب گفت: استاد من که جسارتى نکردم من مى خواستم از شما اجازه ى خواندن اين کتاب را اگر صلاح بدانيد بگيرم و اگر صلاح نمى دانيد به من فقط مى فرموديد: «صلاح نيست» و من اطاعت مى کردم در عين حال اگر جسارتى شده از شما عذر مى خواهم.

«شيخ محمّد» مى گويد: من از ادب او و عصبانيّت خودم خيلى خجالت کشيدم، لذا خودم را کنترل کردم و به او گفتم: مانعى ندارد کتاب را به من بدهيد تا امشب مطالعه کنم اگر صلاح بود به شما مى گويم مطالعه کنيد يا خير.

ولى با خود مى گفتم کتاب را امشب مى برم به منزل و فردا صبح به او برمى گردانم و مى گويم صلاح نيست شما آن را مطالعه کنيد و به اين وسيله جبران آن تندى و بدخوئى و عصبانيّت را خواهم کرد.

شب به منزل رفتم و کتاب را در گوشه اى گذاشته بودم و اتّفاقا آن شب کارى نداشتم لذا دائما وجدانم به من مى گفت: چرا اين قدر تعصّب داشته باشى که با نداشتن کار، کتابى را که اصلاً نديده اى و تنها امشب در اختيار تو است و کسى هم مطّلع نمى شود آن را مطالعه نکنى؟

لذا برخاستم و کتاب را برداشتم و با کمال بى اعتنائى از صفحه ى اوّل به مطالعه شروع کردم وقتى چند صفحه از آن کتاب را خواندم ديدم بسيار کتاب علمى و تحقيقى و عميقى است که من تا آن وقت مثلش را نديده بودم.

لذا پشت ميز مطالعه رفتم و توجّه بيشترى به مطالب کتاب نمودم و خلاصه نتوانستم کتاب را به زمين بگذارم تا آنکه تمامش را مطالعه کردم و در مطالبش تعمّق و تدبّر کاملى نمودم!

وقتى کتاب را به زمين گذاشتم ديگر صبح شده بود نماز صبح را خواندم ولى وجدانم مرا در محکمه اش احضار کرده بود، من نمى توانستم خود را از سؤال و جوابهايش نجات دهم بلکه او مرا محکوم مى کرد.

بالأخره هر چه فکر کردم که آيا من شيعه هستم يا سنّى؟ ديدم نمى توانم از دلائل محکمى که در اين کتاب آمده صرفنظر کنم و آنها را نديده بگيرم و خود را سنّى بدانم و چون تمام شبهاتى که در نظرم بود در اين کتاب پاسخ گفته شده بود مجبور بودم به مذهب تشيّع اعتراف کنم ولى چطور؟!

مگر ممکن است يک استاد جامعه ى اهل سنّت، يک مفتى بزرگ، يک دفعه مذهبش را تغيير دهد! به مردم چه بگويد؟

خلاصه به التهاب و دودلى عجيبى مبتلا شده بودم و ديگر هيچ شبهه اى براى من بر حقّانيّت مذهب شيعه باقى نمانده بود.

به فکرم رسيد که از برادرم که او هم از علماء اهل سنّت و در «حلب» بود استمداد کنم لذا تلفن را برداشتم و شماره ى منزلش را گرفتم خوشبختانه هنوز از خانه بيرون نرفته بود.

به او گفتم: مسأله اى پيش آمده هر چه زودتر خودت را به منزل ما برسان.

گفت: بسيار خوب و فورى آمد وقتى مرا ديد که رنگم پريده با حال تحيّر در اتاق کتابخانه ام تنها نشسته ام گفت: برادر چه شده که اين قدر ناراحتى؟

من کتاب «المراجعات» را پيش او گذاشتم و گفتم: آيا اين کتاب را ديده اى؟!

وقتى چشمش به کتاب «المراجعات» افتاد به من گفت: اين کتاب را دور بينداز اين کتاب گمراه کننده است من چه نيازى به مطالعه ى اين کتاب دارم؟!

من از شيعيان متنفّرم آنها گمراهند!

گفتم: برادر اين کتاب را بگير و مطالعه کن ولى به مطالبش اعتقاد پيدا نکن مطالعه اش که ضررى ندارد؟

او کتاب را از من گرفت و دقيق مطالعه کرد تا بالأخره او هم مانند من حالش دگرگون شد و به مذهب حقّه ى شيعه اعتراف کرد ولى تا مدّتى من و او با هم مناظره داشتيم، گاهى او سنّى مى شد و من شيعه و گاهى من سنّى مى شدم و او شيعه مى شد و با هم بحث مى نموديم تا بالأخره تمام عقائد شيعه را خوب حلاّجى کرديم و متوجّه شديم تنها مذهب شيعه حقّ است و کاملاً به آن معتقد گرديديم.

کم کم مردم از اين تغيير عقيده که من و برادرم داده بوديم مطّلع شدند و دسته دسته به ما مراجعه مى کردند و ما آنها را متوجّه به مذهب حقّه ى شيعه مى نموديم.

تا آنکه بحمداللّه جمع کثيرى از آشنايان و اقوام در سوريه و لبنان و ترکيه مشرّف به مذهب تشيّع گرديدند و بالأخره جريان، به گوش سائر مردم هم رسيد و جمع کثيرى به مذهب تشيّع رو آوردند، ولى جمعى که نمى توانستند حقيقت را ببينند «ره افسانه زدند» و ما را رمى به کفر و الحاد نمودند، بچّه ها در کوچه و بازار سنگمان مى زدند و اسم ما را «مهر تربت پرست» گذاشته بودند!

ما را تحريم اقتصادى کرده بودند! و اگر کسى مى خواست به ما پناه بدهد او را نهى مى کردند و به او مى گفتند: تو مى خواهى به افرادى که مردود و مطرود و مشرکند پناه بدهى.

و حتّى جمعى از علماء و شخصيّتهاى بزرگ حلب جمعيّتى به نام «جمعيّة الدعوة المحمّديه الى الصراط المستقيم» تشکيل دادند و يک عالم حلبى کتابى به نام اين جمعيّت تأليف کرد و در آن نوشته بود که: مذهب تشيّع در حلب و اطرافش شايع شده و من اعلام خطر مى کنم و مردم را از اين خطر بزرگ مى ترسانم! لذا هر چه زودتر بايد از پيشرفت تشيّع در اين مناطق جلوگيرى شود!

ولى در تمام اين مصائب و بلاها ما چون کوه استوار بوديم و اين بادها ما را نمى لغزاند، تا آنکه خبر فشارهائى که بر ما وارد مى شد به مرحوم آيه اللّه «سيّد شرف الدين عاملى» رسيد، اين مرد بزرگ در ضمن نامه اى شرح جريان ما را به مرجع اعلاء آيه اللّه العظمى «بروجردى» رضوان اللّه تعالى عليه نوشت.

وقتى او از اين جريان اطّلاع پيدا کرد دست ما را گرفت و او مانند پدرى مهربان با تمام نيرو از ما دفاع فرمود و کمکهاى حيات بخش به من و برادرم کرد.

اينجا بود که ما ديديم لازم است به عراق و ايران مسافرت کنيم لذا در سال ۱۳۷۰ قمرى براى زيارت اعتاب مقدّسه به عراق مشرّف شديم و در بغداد در منزل آيه اللّه «سيّد محمّد صدر» که از سال ۱۳۶۰ تا آن روز نخست وزير عراق بود ميهمان بوديم، علماء به ديدن ما مى آمدند و به ما کمال محبّت را مى نمودند.

در کربلا ميهمان آيه اللّه «سيّد عبّاس کاشانى» بوديم و علماء عظام کربلا به ديدن ما آمدند. در نجف اشرف تحت حمايت آيه اللّه العظمى آقاى «حکيم» بوديم که علماء بزرگ نجف همه به ما محبّتها کردند.

سپس به ايران رفتيم و در قم به محضر مرجع بزرگ شيعه حضرت آيه اللّه العظمى «بروجردى» مشرّف شديم و علماء بزرگ و مراجع آن وقت از ما ديدن کردند.[۱۵]

در تهران آيه اللّه العظمى حاج «سيّد احمد خونسارى» و سائر علماء در منزل آيه اللّه آقاى «ميرزا حسن شيرازى» از ما ديدن کردند. و همچنين در مشهد به محضر آيه اللّه العظمى آقاى «سيّد محمّد هادى ميلانى» و سائر علماء مشرّف شديم و آن قدر مورد لطف علماء بزرگ شيعه قرار گرفتيم که به وصف نيايد.

اميد است پروردگار متعال اين محبّت و برادرى که در اثر ولايت اهل بيت عصمت و طهارت در بين ما بوجود آورده روزبروز محکمتر و قويتر بفرمايد.

سپس به شهر حلب برگشتيم و کتابى به نام «لماذا اخترت مذهب الشيعه» را تأليف نمودم و حقايقى را که در موضوع حقّانيّت مذهب شيعه متوجّه شده بودم در آن کتاب به طور مختصر آورده ام اميدوارم حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام آن را قبول فرمايد.

اين کتاب در ايران مکرّر به چاپ رسيد و حتّى ترجمه هم شده و من مقدارى از شرح حال اين مرد بزرگ را از مقدّمه ى همين کتاب استفاده کرده ام.

اين بود سرگذشت علاّمه «شيخ محمّد انطاکى» و برادرش «شيخ احمد امين انطاکى» که حتما از مطالعه اش خسته نشديد و بلکه چون محبّت خاندان عصمت را ديديد خوشحال هم شديد.

بالأخره ما پس از دو سه ساعت که در شهر «حلب» گردش کرديم و اين قصّه را به عنوان سوغات بدست آورديم به طرف «دمشق» (شام) حرکت کرديم در بين راه به چند شهر برخورديم ولى زياد در اين شهرها توقّف نکرديم زيرا تا شام چهارصد و پنجاه کيلومتر راه بود و فقط در شهر «حماة» براى ناهار و در شهر «حمص» براى ديدن قبر «خالد بن وليد» مختصر توقّفى نموديم.

قبر «خالد بن وليد» در کنار مسجدى واقع شده و معروف به «جامع خالد بن وليد» است و نيز قبر «عبداللّه بن عمر» در گوشه ى ديگر اين مسجد است.

در اينجا مى خواهم به موضوعى اشاره کنم و آن اين است که تا به امروز من شش مرتبه به سوريه رفته ام و لذا مقيّد نيستم که تنها جريانات يک سفر را بنويسم بلکه آنچه در اين سفرها جنبه ى معنوى و يا علمى و يا اخلاقى و يا ادبى دارد به يارى خدا خواهم نوشت و همان طور که در مقدّمه ى اين کتاب نوشته ام، خاطراتى که در اين کتاب مى خوانيد تنها به منظور نقل حکايت و سرگذشت حقيقى نوشته نشده بلکه مى خواستم آنچنان که دواى تلخ و شور را براى مريض در کپسول خوش رنگ و بوئى مى ريزند و به خورد او مى دهند من هم مطالب علمى و اخلاقى اين کتاب را به خوانندگان محترم به نحو احسن تقديم دارم شايد از اين راه بتوانم به فرهنگ اسلامى خدمت ارزنده اى بکنم.

ولى استثنائا قضيّه اى را که مى خواهم نقل کنم مى گويم که مربوط به کدامين سفرم بوده چون بايد ذکر شود.

 

«زيارت حضرت زينب عليهاالسلام در خواب»

در سفر اوّلى که به شهر شام مى رفتيم و با ماشين شخصى با خانواده همسفر بوديم حدود دويست کيلومتر که به دمشق مانده بود عيبى در موتور ماشين پيدا شد که به هيچ وجه روشن نمى شد در اين بين شخصى به نام آقا مهدى در آن بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و با کمال محبّت ماشين ما را بکسل کرد و به شهر شام رساند ولى از اين وضع من خيلى ناراحت بودم و به حضرت «زينب» عليهاالسلام عرض کردم که: چرا ما با اين وضع در سفر اوّل وارد شام شديم.

شب در عالم رؤيا خدمت حضرت «زينب» عليهاالسلام رسيدم، آن حضرت در جواب من فرمودند: آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى مگر نمى دانى که ما در سفر اوّلى که به شام آمديم اسير بوديم تو هم چون از ما هستى (منظورشان اين بود که چون تو سيّد هستى) بايد در اوّلين سفرى که به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى.

گفتم: قربانتان گردم قبول کردم و با اين توجيه همه ى خستگى سفر از تنم برطرف شد.

در اين سفر يک جريان نسبتا قابل توجّهى هم اتّفاق افتاد که اگر بخواهم نقلش کنم مقدارى از مطلب که سرگذشت سفر است دور مى افتيم، ولى چون کرامتى از حضرت «زينب» عليهاالسلام است نقلش مى کنم و اميدوارم آن حضرت به من کمک کند تا بتوانم بوسيله ى نوشتن اين کتاب محبّت و ولايت شما را نسبت به خاندان عصمت و طهارت تشديد نمايم.

اصل قضيّه اين است:

در آن سفر از عراق به شام رفته بوديم وقتى قبل از رفتن به شام در عراق بوديم زيارت «کاظمين» عليهماالسلام و زيارت کربلا و نجف را کرده بوديم ولى زيارت سامراء را براى برگشتن از شام گذاشته بوديم و از خدا مى خواستيم که صحيح و سالم به عراق برگرديم تا به زيارت حضرت «امام هادى» و «امام عسگرى» عليهماالسلام مشرّف شويم.

ولى يک شب در شام در عالم خواب ديدم که از مسافرت برگشته ام و به مردم مى گويم که: ما به کربلا و نجف و کاظمين و شام رفتيم ولى توفيق زيارت سامراء را پيدا نکرديم!

از خواب بيدار شدم با خود مى گفتم: چگونه ممکن است که ما زنده و صحيح و سالم به عراق برگرديم ولى به سامراء نرويم پس اگر اين خواب رؤياى صادقه باشد احتمال دارد که من در شام از دنيا بروم و آن تأسّف را در عالم برزخ بخورم.

لذا به حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام مشرّف شدم و از آن حضرت خواستم که اگر اجل من رسيده است به تأخير بيفتد تا من در عراق موفّق به زيارت سامراء بشوم.

شب دوّم باز در عالم خواب ديدم که در مشهد در منزل نشسته ام و مردم به ديدن من مى آيند و من به مردم مى گويم ما همه جا رفتيم ولى سامراء نرفتيم!

از خواب بيدار شدم.

تعبير کردم که من در اين سفر نخواهم مرد ولى پيشامدى مى کند که توفيق زيارت سامراء را پيدا نمى کنم!

باز روز بعد به حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام رفتم و از آن مخدّره تقاضا کردم که اگر مانعى در راه هست و نمى گذارد ما توفيق زيارت سامراء را پيدا کنيم برطرف شود و موفّق به زيارت سامراء گرديم.

در اينجا آن قدر التجاء کردم تا قلبم روشن شد که اگر مانعى بوده برطرف شده و حضرت «زينب» عليهاالسلام واسطه شده اند که اين توفيق از ما سلب نگردد.

در اينجا مى بايست تا حدّى معلوم شود که چگونه مى شد که ما توفيق رفتن به سامراء را پيدا نمى کرديم.

لذا وقتى به عراق مراجعت کرديم معلوم شد که بين ايران و عراق از نظر سياسى بهم خورده. ايرانيها را از عراق اخراج مى کنند (و اين موضوع مربوط به سفر سال ۱۳۴۸ بود).

ما که با ماشين شخصى به اين سفر رفته بوديم و مدّت جواز اقامت ماشينمان از نظر دولت عراق سر آمده بود لازم بود به گمرک مراجعه کنيم و اجازه را تمديد نمائيم.

لذا در همان روز اوّلى که از سوريه وارد بغداد شده بوديم به گمرک بغداد رفتيم و درخواست تمديد اجازه را کرديم ولى با خشونت رئيس مربوطه روبرو شديم. او نسبت به شاه ايران فحّاشى مى کرد و مى گفت: ديگر به شما اجازه ى ماندن در عراق را نمى دهيم.

من به او گفتم: اگر شما از شاه ايران منزجر و متنفّريد ما هم مثل شما هستيم ما هم او را لعن و نفرين مى کنيم.

گفت: به هر حال همين الآن بايد شما به طرف ايران حرکت کنيد و حتّى يک لحظه هم به شما اجازه ى ماندن در عراق را نمى دهم.

اينجا بود که من متوجّه شدم چگونه ممکن است ما زنده باشيم، صحيح و سالم باشيم، ولى سامراء نرويم.

امّا چند لحظه اى نگذشت که مردى وارد اتاق رئيس شد و پهلوى او نشست و در ضمن مطالبش از او سؤال کرد: چه مطلبى بين شما و اين آقا اتّفاق افتاده؟ رئيس ماجرا را به او گفت.

او در جواب رئيس گفت: شما روحانيّون ايران را نمى شناسيد، اينها با شاه ايران مخالفند و خلاصه مدّتى با او به عربى حرف زد و وساطت کرد تا بالأخره رئيس گفت: من فقط مى توانم آمدن آنها را در اين ساعت به اينجا نديده بگيرم آنها بروند زيارتشان را بکنند و هر وقت خواستند به ايران برگردند بيايند تا آنها را به ايران بفرستيم.

من تشکر کردم و به همراهان گفتم: فورا سوار ماشين شويد تا به سامراء برويم که از خطر عدم توفيق زيارت سامراء نجات پيدا کرديم.

حدود ده روز زيارتمان طول کشيد وقتى به همين مرد مراجعه کرديم و او نوشت که ما بايد فورا به ايران برگرديم ديديم نوشته را به دست افسرى داد و آن افسر به ما گفت: بايد تا ساعت چهار بعد از ظهر خود را به مرز ايران برسانيم و الاّ در بيابان شب را مى مانيم و چون امنيّت ندارد بسيار مشکل خواهد بود.

ما هم با اينکه بيشتر از پنج ساعت وقت نداشتيم به کاظمين رفتيم و زيارت وداع کرديم و قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر خود را به مرز خسروى رسانديم.

اينجا بود که فهميدم توسّل به حضرت «زينب» عليهاالسلام کم توفيقيها را برطرف مى کند و حتّى بلاهائى که تقدير شده است رفع مى نمايد.

در شهر دمشق (شام) بزرگترين مرکزى که شيعيان زيارت مى کنند حرم مطهّر حضرت «زينب» عليهاالسلاماست.

اين آستانه ى مقدّسه در شش کيلومترى دمشق واقع شده و حرمى وسيعتر و باشکوه تر از حرم آن حضرت بعد از حرم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در عالم اسلام وجود ندارد.[۱۶]

زائرين براى حوائجشان به اين آستانه ى مقدّسه شب و روز رو مى آورند و دائما ذکر فضائل خاندان عصمت و طهارت در اين مکان مقدّس مى شود.

مرقد مطهّر حضرت سيّده «زينب» عليهاالسلام اگر چه در خارج شهر واقع شده ولى دائما اتوبوسهاى فراوانى از شهر به طرف آن آستانه ى مقدّسه در حرکتند و زوّار را به آن حرم مطهّر مى رسانند.

در کنار اين آستانه ى مقدّسه مدارس و مؤسّساتى براى طلاّب علوم دينيه شيعه بنا شده و مرحوم آيه اللّه شهيد آقاى «سيّد حسن شيرازى» بنيانگذار آن بوده است.[۱۷]

در اينجا مى خواهم به قدرى که خودم اطّلاع دارم از خدمات و زحمات معظّم له يادى کنم و نام او را هم در اين کتاب به خاطر حقوقى که به من و مردم مسلمان دارد ببرم.

در دفعات متعدّدى که به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام مشرّف شدم از همه بيشتر مورد لطف مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» بودم.

اين مرد بزرگ به پيروى از پدر بزرگوارش مرحوم آيه اللّه العظمى آقاى حاج «سيّد ميرزا مهدى شيرازى» رضوان اللّه تعالى عليه دائما به فکر پيشرفت مذهب تشيّع در ميان مسلمانان دنيا بوده است.

او هميشه مى خواست دين مقدّس اسلام در تمام قارّه ها و بخصوص در آفريقا پيشرفت کند و مردم مستضعف آن سامان را از زير بار استعمار نجات دهد.

او هميشه به فکر نجات جمعيّتى که به خاطر بى انصافيهاى بنى اميّه نسبت به مقام مقدّس حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام علوى (على اللّهى) شده و شايد مبتلا به غلوّ گرديده اند بود و قدمهاى ارزنده اى در اين راه بر مى داشت.

او در عراق عليه حزب کمونيست عراقى قيام کرد و در جلسات متعدّدى آنها را به لجن کشيد و مفتضح نمود.

او با حزب بعث در عراق دائما در نبرد بود و عليه آنها مقالاتى منتشر مى کرد.

او در زندانهاى عراق به خاطر حفظ حيثيّت اسلام زير شکنجه هاى سخت استقامت کرد.

بالأخره وقتى آزاد شد به سوى سوريه و لبنان مهاجرت نمود و آنجا را براى زندگى خود انتخاب کرد.

او در حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام به اقامه ى جماعت اشتغال داشت و صدها نفر از اهل سنّت را با کمال مهربانى به سوى مذهب تشيّع دعوت کرد.

او شبها در مدّتى که من در سوريه بودم به من مى گفت: بيا با هم به ديدن سران مذهب علوى (على اللّهى ها) برويم و آنها را متقاعد کنيم تا به عقائد مذهب تشيّع اعتراف کنند و حدود دو ميليون بر جمعيّت شيعه در سوريه اضافه شود.

او دهها مدرسه و حسينيّه در لبنان و سوريه براى تربيت مردم و ايجاد افکار اسلامى در اين دو مملکت بنا کرد و گروه بسيارى را تربيت نمود.

او اصرار زيادى داشت که اطراف حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام را آباد کند و شيعيان را در اطراف اين بارگاه با عظمت اسکان دهد.

بحمداللّه به همه ى اين امور موفّق شد تا آنکه بالأخره در روز ۱۷ جمادى الثانى ۱۴۰۰ هجرى قمرى در بيروت ترور مى شود و به شهادت مى رسد خدا او را رحمت کند.

در مدّتى که در سوريه بودم و مرحوم آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» زنده بود مکرّر با آقاى «شيخ عبدالرحمن خيّر» ملاقات کرديم.

بحثهاى جالبى با معظّم له درباره ى محبّت و ولايت حضرت «اميرالمؤمنين على بن ابيطالب» عليه السلام داشتيم و همان طورى که در کتاب «پاسخ ما» مختصرا نوشته ام، علويّين به آنچه شيعه معتقد است در بيانيه ى مفصّلى اقرار کرده اند و در ضمن امضاهاى علماء بزرگ علوى، امضاء و مهر اين عالم بزرگ هم ديده مى شود.

خلاصه با زحمات طاقت فرسا مرحوم آيه اللّه آقاى حاج آقا حسن شيرازى موفّق شد که حدود دو ميليون علويهائى را که در سوريه ساکنند به مذهب تشيّع متّصل کند، نه آنکه خداى نکرده آنها قبلاً شيعه نبوده اند بلکه به خاطر بعضى از موضع گيريهاى تندى که آنها عليه اهل سنّت داشته اند شيعيان ميانه رو و طرفدار اتّحاد آنها را به على اللّهى و اهل غلوّ متّهم کردند و با آنها تماس نگرفتند و حساب آنها را از حساب شيعيان جدا نمودند.

ولى علويّين سوريه هميشه مى کوشيده اند که خود را از شيعيان و پيروان «على بن ابيطالب» بدانند.

لذا در بسيارى از کتابهايشان و حتّى در همان بيانيه اى که به امضاء ۲۸ نفر از علماء علوى رسيده است اين جملات به چشم مى خورد:

مذهب ما همان مذهب جعفرى است.

کلمه ى شيعه و علوى دو کلمه ى مترادف است.

ما هيچ عقيده اى جز آنچه علماء شيعه معتقدند نداريم.

شما خوانندگان محترم اگر خواستيد از فعّاليّتهاى مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» در خصوص علويّين و سائر خدمات ارزنده ى او اطّلاع پيدا کنيد به کتاب «شهيد انقلاب اسلامى عراق» نوشته ى آقاى «على کاظمى» مراجعه فرمائيد.

مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج آقا حسن شيرازى» معتقد بود که قبر مقدّس حضرت «زينب کبرى» عليهاالسلام در شام است ولى مرقد «زينب صغرى» يعنى حضرت «امّ کلثوم» در مصر است و اين مطلب را با تحقيقات زيادى که کرده بود مى فرمود.

 

«مقام و مشهد رأس الحسين عليه السلام »

محلّ دوّمى که در دمشق زيارت مى شود «مقام رأس الحسين» عليه السلام است که در ضلع شرقى مسجد اموى قرار گرفته و ساختمان مجلّل و باشکوهى دارد.

البتّه من معتقدم که سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام آنجا دفن نشده زيرا طبق روايات زيادى سر مقدّس آن حضرت را «امام سجّاد» عليه السلام به بدن شريفش ملحق فرمود و علاوه طبق روايت صحيحه اى که مرحوم شيخ صدوق در کتاب «من لايحضره الفقيه» نقل کرده بدن اوصياء «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله پس از سه روز با گوشت و خون و استخوانشان به آن حضرت ملحق مى گردند و در زير خاک نمى مانند.

ولى در عين حال بايد عظمت اين مکان مقدّس را منظور کرد زيرا قطعا آنجا جائى است که سر مقدّس حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام را چند روزى گذاشته اند و «امام سجّاد» عليه السلام در محرابى که در کنار اين مکان مقدّس است نماز خوانده و مى گويند موئى از محاسن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در همان ضريح وجود دارد.

مسجد اموى هم از عظمت خاصّى برخوردار است در وسط شبستان اين مسجد قبر حضرت «يحيى بن زکريّا» عليهماالسلام زيارت مى شود.

من در سفرهاى متعدّدى که به شام کرده ام جريانات زيادى در اين مسجد داشته ام بحثهاى پر مطلبى، مذاکرات پر ثمرى با علماء اهل سنّت در اين مسجد نموده ام که اگر مايل باشيد چند قضيّه ى آن را نقل مى کنم.

اوّل: قضيّه اى که در کتاب «انوار زهراء» صفحه ى ۸۸ درباره ى فضائل سادات بر سائرين نقل شده و چون مؤلّف آن کتاب خود من هستم دوست دارم اين حکايت را در همان کتاب مطالعه فرمائيد.

دوّم: در يکى از سفرها ديدم مرد کورى کنار قبر حضرت «يحيى» نشسته و مثل آنکه منتظر است مردم به او چيزى بدهند.

من مبلغى پول به او دادم او ناراحت شد پول را پرت کرد و با زبان عربى گفت:

من گدا نيستم من به اين آقا (يعنى حضرت يحيى بن زکريّا) متوسّل شده ام تا شفا پيدا کنم.

من پول را برداشتم و نزديک او رفتم و از او عذرخواهى کردم و گفتم: مى بخشيد که من اشتباه کردم، شما چه کسالت داريد که از حضرت «يحيى» استشفاء مى کنيد؟

گفت: از اينکه عصبانى شدم عذر مى خواهم من مرد ثروتمندى هستم تا ممکن بوده جنبه هاى اخلاقى را رعايت کرده ام ولى اين عملى را که شما امروز انجام داديد ديگران هم مکرّر انجام داده اند و لذا ديگر حوصله ام سرآمد و به شما عصبانى شدم.

گفتم: آخر شما جائى نشسته ايد که معمولاً فقراء در اينجا مى نشينند اگر جايتان را عوض کنيد اين سوء برداشت بوجود نمى آيد.

گفت: من که چشم ندارم شما مرا به هر جا صلاح مى دانيد ببريد من مى خواهم شفاى نابينائيم را از حضرت «يحيى بن زکريّا» بگيرم.

گفتم: چه خصوصيّت دارد که شما حاجتتان را از ايشان مى خواهيد بگيريد؟

گفت: آخر اين پيغمبر خدا است و کسى است که سرش را از بدنش جدا کرده اند.

او مظلوم بوده و از اولياء خدا است.

گفتم: چرا شما حاجتتان را از خدا نمى خواهيد (باز عصبانى شد و همان طورى که به طرف ديوار مسجد مى رفتيم و دستش در دست من بود ايستاد و دستش را از دست من کشيد و گفت: باز هم گير يک وهّابى افتادم).

گفتم: نه، پدر، من وهّابى نيستم ولى مى خواستم ببينم شما چه استدلالى در مقابل اين مطالب داريد؟

گفت: مطلبى به اين واضحى استدلال نمى خواهد مگر خدا کارى را بدون وسيله انجام مى دهد مگر وسيله ى قضاء حوائج، اولياء خدا نيستند؟

چرا يک عدّه نمى خواهند بفهمند؟! چرا مردم را از صراط مستقيم باز مى دارند؟!

گفتم: شما تا به حال از توسّلاتتان نتيجه اى گرفته ايد؟

گفت: اين آقا (منظورش حضرت «يحيى بن زکريّا» بود) که هنوز به من چيزى نداده است.

گفتم: شما چرا در «مقام رأس الحسين» عليه السلام براى توسّل نرفته ايد؟

گفت: يک نفر از اين جعفريها (منظورش يکى از شيعيان بود) که در بازار مغازه دارد به من سفارش مى کرد که اگر حضرت «يحيى» جوابت را نداد به «مشهد رأس الحسين» عليه السلام بروم.

گفتم: مگر شما خودتان چه مذهب داريد؟

گفت: شافعى هستم!

گفتم: شما مى دانيد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى حضرت «سيّدالشّهداء حسين بن على» عليه السلام چه فرموده؟

گفت: بفرمائيد استفاده مى کنم. (ضمنا در اين موقع به کنار شبستان مسجد رسيده بوديم به او گفتم مايليد اينجا بنشينيم و بقيّه ى بحث را ادامه دهيم؟)

گفت: مانعى ندارد مى نشينيم ولى در موضوعات متفرّقه ى ديگر حرف نزنيد.

گفتم: بسيار خوب مى خواستم بگويم که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده است: «انّ الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة» (يعنى «حسين بن على» عليه السلام چراغ هدايت و کشتى نجات است) و شيعيان حتّى با خاک قبرش استشفاء مى کنند.

گفت: ولى متأسّفانه در اينجا تنها ممکن است سر مقدّس آن حضرت دفن شده باشد اگر ما در کربلاء مى بوديم حتما به مرقد مقدّس آن حضرت متوسّل مى شديم و شفا مى گرفتيم؟

گفتم: مگر بدن و يا جسد مقدّس حضرت «حسين» عليه السلام مى خواهد واسطه شما نزد پروردگار باشد که مى گوئيد «بدن آن حضرت در اينجا دفن نشده» علاوه بدن حضرت «يحيى» هم در اينجا دفن نشده بلکه تنها سر مقدّس آن حضرت اينجا دفن شده است.

گفت: پس ما به چه متوسّل مى شويم؟

گفتم: ما به روح مقدّس حضرت «حسين بن على» عليهماالسلام و يا روح با عظمت حضرت «يحيى بن زکريّا» بايد متوسّل گرديم.

گفت: درست است پس هر کجا به آنها متوسّل شويم فرقى نمى کند.

گفتم: ولى فقط فرقش اين است که آنها به مقامات و مقابر خود توجّه خاصّى دارند و ما هم وقتى در اين مکانها به آنها متوسّل مى شويم توجّه بيشترى به آنها پيدا مى کنيم.

در اينجا خواستم او را به مقام «ائمّه اطهار» عليهم السلام متوجّه کنم و ضمنا دل او را نرم نمايم تا بتواند شفاى خود را بگيرد.

گفتم: اگر مايل باشيد قصّه اى از «مشهد رأس الحسين» عليه السلام برايتان نقل کنم تا دلتان روشن شود و مقدّمات قضاء حوائجتان فراهم گردد.

گفت: خيلى تشکر مى کنم.

گفتم: در کتب تاريخ نقل شده که شخصى به نام «على بن خالد» گفت: وقتى من در سامراء بودم معروف شده بود که مردى از اهل شام در زندان به جرم ادّعاء نبوّت بازداشت شده است!

اجازه گرفتم و به ملاقات او رفتم ديدم مرد عالم و با تقوائى است، فوق العاده متين و با وقار است.

به او گفتم: قضيّه ى تو چيست؟

گفت: من اهل شامم شبها در محلّى که معروف به «رأس الحسين» است در کنار مسجد اموى مشغول عبادت بودم در اين بين يک شب شخصى نزد من آمد و گفت: برخيز با من بيا، من حرکت کردم و با او رفتم ناگهان خودم را در مسجد کوفه ديدم!

به من گفت: مى دانى اينجا کجا است؟

گفتم: مثل اينکه اينجا مسجد کوفه است آن شخص در مقامات آنجا نماز خواند من هم نماز خواندم و صلوات زيادى بر محمّد و آل محمّد فرستاد من هم فرستادم و به آن شخص دعا کردم ناگهان خود را در مکه ى معظّمه ديدم آن شخص اعمال عمره از قبيل طواف و سعى و سائر مناسک عمره را بجا آورد من هم بجا مى آورم وقتى تمام شد خود را در همان محلّ «رأس الحسين» ديدم ولى از آن شخص خبرى نبود و ديگر او را نديدم تا سال بعد در همان شب باز تشريف آورد و باز مرا به همان اماکن که سال قبل برده بود. برد وقتى مرا به شام برگرداند و مى خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را به حقّ آن کسى که اين توانائى و قدرت را به تو داده بگو تو کيستى؟

فرمود: من «محمّد بن على بن موسى الرّضا» ملقّب به «جوادالائمّه» هستم.

من اين قضيّه را براى مردم نقل کردم و اين قضيّه در ميان مردم شام منتشر شد و بالأخره به گوش «محمّد بن عبدالملک زيّات» وزير «متوکل عبّاسى» رسيد او دستور داد مرا دستگير کنند و به سامراء بفرستند وقتى مرا به اينجا فرستادند بلافاصله مرا به اين زندان آوردند و تا به امروز کسى از من سراغ نگرفته است.

گفتم: جريان خودت را به «محمّد بن عبدالملک» نگفتى؟

گفت: من که او را نديدم کسى هم پيدا نشده که پيغام مرا به او برساند.

گفتم: مطلبت را بنويس به من بده تا به «محمّد بن عبدالملک» برسانم.

گفت: بسيار خوب کاغذ و قلمى برداشت و قصّه ى خود را نوشت و به من داد، من نامه او را به «محمّد بن عبدالملک» دادم او در جواب نامه نوشته بود به او بگو: آن کسى که در يک شب تو را از شام به کوفه و از کوفه به مکه و از مکه به شام برده بيايد و تو را از زندان خارج کند.

من خيلى از اين جواب ناراحت شدم و لذا يک روز صبح به زندان رفتم تا او را تسلّى دهم ديدم زندانبانان همه متوحّش و اين طرف و آن طرف از وجود او تحقيق مى کنند.

گفتم: چه شده؟

گفتند: آن زندانى شامى ديشب مفقود شده! نمى دانيم به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته است!

من فهميدم، حضرت «امام جواد» عليه السلام او را از زندان آزاد کرده اند و لذا من که مذهب «زيدى» داشتم و معتقد به امامت حضرت «جوادالائمّه» عليه السلام نبودم دوازده امامى شدم و به آن حضرت با ديدن اين معجزه معتقد گرديدم.[۱۸]

وقتى قضيّه ى آن مرد شامى و «على بن خالد» را براى اين مرد شافعى گفتم در حالى که اشک مى ريخت به من گفت: اگر من هم در «مشهد رأس الحسين» شفا يافتم به حضرت «جواد» و سائر ائمّه ى شيعه معتقد خواهم شد لذا از شما تقاضا دارم مرا به مقام «مشهد رأس الحسين» عليه السلام ببريد تا از آنجا استشفا کنم (من او را به آنجا بردم و از او خداحافظى کردم و ديگر نفهميدم او چه کرد).

انشاءاللّه مورد لطف حضرت «سيّدالشّهداء» عليهأ‌و السلام واقع شده و به مذهب تشيّع مشرّف گرديده چنانکه با خبر ضعيفى بعدها اين چنين نقل مى کردند.

سوّم:

روزى در مسجد جامع اموى جوان مؤدّبى نزد من آمد و با زبان عربى گفت: مايليد با من بيائيد و قبر «معاوية بن ابى سفيان» را براى عبرت گرفتن زيارت کنيد؟

گفتم: چقدر راه است؟

گفت: راهى نيست نهايت ممکن است ۵ دقيقه راه باشد.

او جلو رفت و من هم پشت سر او مى رفتم، از کوچه هاى پرپيچ و خمى مرا عبور داد، اين کوچه ها شايد از تمام نقاط شام کثيف تر بود! بالأخره به انتهاء کوچه ى بن بستى رسيديم سه پلّه ناميزان و از هم در رفته اى به طرف پائين پشت در چوبى شکسته اى مى رفت! در شکسته از داخل با زنجيرى بسته شده بود! اگر چه مى شد آن را از پشت در هم باز کرد ولى به خاطر آنکه در داخل آن محلّ يک اتاق موقّت براى يک خانواده درست کرده بودند و آنها در آنجا زندگى مى کردند خلاف اخلاق بود که ما سرزده به آن محلّ وارد شويم لذا آن جوان در زد، دختر بچّه اى در را باز کرد و به طرف مادرش دويد و با خوشحالى عجيبى گفت: مادر! ايرانى است (من فهميدم چون ايرانيها زياد به اينجا مى آيند و به آنها پول مى دهند تا از «معاويه» تبرّى کنند اين دختر بچّه از ورود ما خوشحال شده و لذا مشغول تبرّى هم گرديد و تقاضاى پولى هم کرد).

به هر حال وقتى وارد آن محل شدم مقبره ى محقّرى را ديدم که کاملاً خرابه است و در طرف دست چپ آن، اتاق موقّتى براى يک زن و مرد درست کرده اند که آنها در آنجا زندگى مى کنند.

در طرف مقابل يک درِ چوبى يک لَده و شکسته که از چهار قطعه تخته اى که درزهايش باز است و يک تخته ى ديگر بى قواره در عرض به روى آن تخته ها کوبيده شده و يک قفل زنگ زده ى بزرگى به آن در خورده، ديده مى شود و در طرف چپ و راست آن در، پنجره ى آهنى بود که از آنها داخل مقبره را نگاه کرديم در آنجا ديديم يک قبر خاکى که فقط مقدارى از زمين بلندتر است و اگر با قبور قبرستانهاى شام مقايسه شود شايد قبرى به آن خرابى در تمام قبرستانها وجود نداشته باشد ديده مى شود.

ما به آن زن و مرد گفتيم: اگر ممکن است اين در را باز کنيد تا از نزديک کنار قبر «معاويه» باشيم.

گفتند: چون مردم مى آمدند و به اين قبر اهانت مى کردند! از طرف اوقاف دستور داده اند که در را باز نکنيم! من در اينجا از آن جوان پرسيدم: حقيقتا اينجا مقبره «معاويه» است؟

گفت: آن بالا نوشته است نگاه کنيد.

ديدم راست مى گويد کنار اين در چوبى شکسته نوشته است: «هذا مقام معاوية» اين مقام و مقبره «معاويه» است.

گفتم: چرا آن را تعمير نمى کنند؟! چرا در مملکتى که هشتاد درصد مردمش طرفدار معاويه اند آنها به زيارت اين قبر نمى آيند؟

گفت: شايع شده که اگر کسى قبر «معاويه» را در زمان حکومت زمامدارى تعمير کند آن زمامدار سرنگون مى شود! و مکرّر اتّفاق افتاده که سلاطين و رؤساء جمهور مى خواسته اند اين قبر را تعمير کنند به مجرّد اينکه شروع بکار کرده اند کودتائى شده و يا آن سلطان و رئيس جمهور مرده است.

گفتم: عجب تصادفى!

گفت: شما اين را تصادف مى دانيد؟

گفتم: پس چيست؟

گفت: اين موضوع مربوط به مسأله ولايت است هر کس با «على» عليه السلام و اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مخالف باشد و محبّت و ولايت آنها را رعايت نکند جزايش خوارى و ذلّت است و لو آنکه «خال المؤمنين» باشد.

گفتم: مگر «معاويه» محبّت «على» و فرزندانش را نداشت؟

نگاه تعجب آميزى به من کرد و گفت: من فکر مى کردم شما از علماء شيعه هستيد ولى مثل اينکه حتّى از بديهيّات تاريخ هم اطّلاع نداريد؟!

گفتم: چطور!

گفت: آخر کسى مى تواند منکر دشمنيهاى معاويه نسبت به حضرت «على» عليه السلام شود؟

او بود که به مردم مسلمان دستور داد تا بعد از هر نماز حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را سب و لعن کنند!

او بود که دستور داد منبريها و خطباء و ائمّه ى جمعه در منبر به «على» و يارانش ناسزا بگويند!

او بود که دستور داد مردم مسلمان به جنگ با آن حضرت قيام کنند و جنگ صفين را تشکيل دادند!

او بود که «عمّار ياسر» را کشت و حال آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به او فرموده بود تو را جمعيّتى که متجاوز و طاغوتند مى کشند!

آيا اينها براى اثبات دشمنى او با «على» و خاندان «پيغمبر» صلى الله عليه و آله کافى نيست؟

گفتم: چرا اينها مطالبى است که منکر ندارد همه ى کتب تاريخ اين مطالب را نوشته اند. ولى اينها چه ارتباطى با درست نکردن قبر او دارد؟ من در «حمص» قبر «خالد بن وليد» را ديده ام که گنبد و بارگاهى دارد و قبرش اين گونه خراب نيست.

گفت: اوّلاً شما «معاويه» را با «خالد بن وليد» مقايسه نفرمائيد و ثانيا اگر شما مقبره ى او را ديده باشيد در کنار مسجد است و تمام عظمت و ساختمان و حتّى گنبد مربوط به مسجد است و قبر «خالد بن وليد» در کنار آن قرار گرفته و عظمتى هم ندارد امّا شما به عظمت حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام نگاه کنيد ببينيد خداى تعالى چقدر به آن حضرت محبّت فرموده است!

در اينجا آن جوان دست مرا گرفت و گفت: بيائيد به شما مطلبى از اين واضحتر نشان بدهم همين نزديکى است نمى خواهم قبل از رسيدن به آنجا به شما بگويم کجا مى رويم.

من اوّل فکر کردم که او مى خواهم مرا کنار قبر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام ببرد ولى وقتى از مقبره ى «معاويه» بيرون آمديم و دو سه کوچه رفتيم ناگهان به من گفت: اينجا را نگاه کنيد.

من به محلّى که او اشاره مى کرد نگاه کردم ديدم روى سر در نسبتا مجلّلى نوشته است: اين مقبره ى «معاويه صغيره» است که محبّ اهل بيت بوده است!

واقعا شگفت انگيز بود!

درِ مقبره باز بود داخل مقبره تمام مفروش با لوسترهاى نسبتا زيبا !

جمعى در آنجا مشغول عبادت و نماز بودند!

در وسط اين مقبره قبرى نسبتا مجلّل که با پارچه هاى سبز پوشيده شده بود، ديده مى شد.

به آن جوان گفتم: جدّا عجيب است! اين «معاويه» پسر «يزيد» است تنها به خاطر آنکه دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت بوده و از رياست چند روزه دنيا دست کشيده خداى تعالى نامش، قبرش و تمام آثارش را حفظ کرده و او را عزيز قرار داده است ولى همان طورى که شما گفتيد اين موضوع نمى تواند کاملاً طبيعى باشد زيرا اگر اين جريان در ممالک و شهرهاى شيعه نشين اتّفاق مى افتاد ممکن بود حمل بر يک جريان طبيعى شود ولى چون در مملکتى اين وضع اتّفاق افتاده که اکثريت قريب به اتّفاق آنها «اموى» هستند و حتّى هنوز نام بنى اميّه در بسيارى از جاها مايه ى افتخار اهالى قرار مى گيرد. اين جريان فوق العاده است.

آن جوان گفت: من تحقيق کرده ام که در همين شهر شام از بس هنوز مردم به بنى اميّه علاقه دارند متجاوز از صدوپنجاه مکان مثل هتل و بازار و مهمانخانه و مسجد را به نام بنى اميّه گذاشته اند.

من به آن جوان گفتم: اگر مايلى براى تحکيم عقيده ات و اينکه هديه اى از من داشته باشى گوشه اى از تاريخ گذشتگان که مربوط به همين مطلب است برايت نقل مى کنم.

گفت: تشکر مى کنم ما در گوشه ى مقبره ى «معاويه صغيره» محبّ اهل بيت نشستيم و اين قصّه را براى آن جوان نقل کردم.

حالا شما هم اگر مايليد اين قسمت از تاريخ را دقيقا مطالعه کنيد و حقيقت را درک نمائيد، مانعى ندارد.

«المستنصر باللّه» يکى از خلفاء مقتدر عبّاسى است. روزى از بغداد پايتخت خلافت نمود براى ديدن سامراء به اتّفاق وزراء و رجال مملکت حرکت کرد، پس از انجام تشريفات معمولى جهت زيارت و عرض ادب به حرم مطهّر «عسکريين» عليهماالسلام مشرّف گرديد حرمى ديد بسيار مجلّل و آبرومند که جمعيّت فوج فوج مشغول رفت و آمد و زيارت اند او هم با کمال خضوع وارد مى شوند و در نهايت ادب در برابر قبر آن دو امام عليهماالسلام مى ايستد و زيارت کرده و عرض ادب مى نمايد و سپس مراجعت مى کند در حالتى که هنگام مراجعت مانند هنگام ورود چشمها پر از اشک و دلها از محبّت صاحبان قبر لبريز است.

«المستنصر» پس از انجام مراسم احترام و ادب و ديدن اين منظره از حرم خارج شد و به سمت آرامگاه پدرانش که در نزديکى آن حرم مطهّر واقع شده بود روان گرديد تا براى آنها فاتحه اى بخواند! وارد آن محل شد در حالى که مشاهده نمود بناى آرامگاه، نيمه ويرانه است قبور پدرانش مساوى با سطح زمين، گرد و غبار روى آنها را پوشانده و پرندگان روى قبرها فضله انداخته کسى هم براى خواندن فاتحه و زيارت به آنجا نمى رود، ديدن اين دو منظره متفاوت (حرم پر جلال «عسکريين» عليهماالسلام با آن همه توجّه و اقبال مردم و منظره ى حزن انگيز قبور پدرانش) بالأخره يکى از وزراء چاپلوس او گفت: اى خليفه ى مسلمين تا کى بدين ننگ و عار صبر مى کنيد اينها قبور پدران تو است در دوران زندگى خود زمامدار و فرمانرواى ممالک اسلامى بوده اند خزينه هاى پر از ثروت داشتند اينک قبور آنها است که نيمه ويران است، مورد توجّه مردم نيست آرامگاهشان فرش ندارد گرد و غبار و کثافات حيوانات روى قبرها را پوشانده است در حالتى که شما فرزند شايسته و خلف صالح و مقتدر آنانيد.

امّا قبور «عسکريين» عليهماالسلام اين گونه مورد توجّه تمام طبقات مردم است، آبرومند است، مجلّل است، مردم براى رفع گرفتاريهاى خود از نظر معنوى و مادّى به آنها توسّل مى جويند با آنکه آنان در دوران زندگى خود؛ يا در زندانها و يا در تبعيد بسر برده و يا آنکه در تحت نظر بوده اند و هميشه از رقباى خطرناک خلافت خاندان شما بشمار مى رفتند!

اى خليفه ى مسلمين بر اين وضع دلخراش تا چند درنگ مى نمائيد.

وزير به بيانات تملّق آميز خود خاتمه داد منتظر جواب خليفه شد.

«المستنصر» پس از شنيدن سخنان او سر را به زير افکنده در فکر عميقى فرو رفت، حاضرين هم گاهى به وزير و گاهى به خليفه مى نگرند و هر يک نسبت به عکس العمل سخنان وزير، فکرى مى کنند، يک سکوت آميخته با رعب محيط آرامگاه را فرا گرفته است چند ثانيه گذشت سپس «المستنصر» سر برداشت و رو به وزير کرده عامل واقعى اين مطلب را بيان کرد و با صدائى نيمه لرزان که حاکى از ناراحتى درونى او بود گفت: «هذا امر سماوى» يعنى اين دو منظره متفاوت يک تقدير آسمانى است و قدرت ما هم در تغيير آن پشيزى ارزش ندارد، ما آنچه توانسته ايم نسبت به قبور پدران خود انجام داده ايم امّا دلهاى مردم تحت تسلّط ما نيست حکومت ما بر بدنهاى مردم است نه بر دلهاى آنان، ما براى آرامگاه پدران خود فرش و پرده هاى گرانبها فرستاده ايم و بسيار هم جديّت کرده ايم تا قبور آنها را از نظر عظمت و احترام به پايه ى قبور فرزندان پيغمبر برسانيم ولى نيمه ى شب مردم آمدند فرشها و پرده ها و لوازمات ديگر آرامگاه پدران ما را به سرقت بردند و کسى هم براى زيارت به اينجا نيامده و نخواهد آمد، امّا نسبت به حرم «عسکريين» عليهماالسلام مردم از دسترنج خود با يک دنيا عشق و علاقه براى بقاء آن هزاران درهم و دينار خرج کرده، فرش مى خرند و پرده ها مى آويزند، چه بايد کرد؟!

دلهاى مردم در قبضه ى قدرت پيغمبر و خاندان او است و اين مرزها نيز از دست انداز قدرت ما به دور است.

پس از نقل اين قضيّه آن جوان از من اجازه خواست که برود.

من از او تشکر کردم و چون در مسجد اموى بعضى از همراهان به انتظار من بودند به آنجا رفتم و باز خاطرات سفر را از همانجا ادامه مى دهم.

چهارم:

قضيّه ى چهارمى که در مسجد اموى براى من اتّفاق افتاد اين بود که:

در يکى از اين سفرها ديدم جمعى از اهل سنّت آمده اند در گوشه ى مسجد نشسته اند و حلقه ى ذکرى ترتيب داده اند آنها در ذکر دسته جمعى مى گفتند:

«اللّهمّ صلّ على محمّد و سلّم» من هم در آن حلقه ذکر شرکت کردم ولى چون نمى بايست که در ميان ذکر آنها کسى حرف بزند کاغذى نوشتم و به دست مرشد آنها دادم مضمون نامه اين بود:

بسمه تعالى

شما مى دانيد که در احاديث متواتره اى از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نقل شده که آن حضرت فرمود: بر من صلوات کوتاه و بى عقب نفرستيد پرسيدند: يا رسول اللّه صلوات کوتاه چيست؟ فرمود: اينکه بر من صلوات بفرستيد و آل مرا ضميمه نکنيد.[۱۹]

بنابراين عمل شما مورد نهى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که يا حرام و يا لااقل مکروه خواهد بود.

وقتى مرشد نامه را خواند با اشاره ذکر را متوقّف کرد و گفت: شما صحيح مى گوئيد اين احاديث از معروفترين احاديث کتب اهل سنّت است و اين عمل طبق عادت انجام شد و فورا به پيروانش دستور داد که بگوئيد: «اللّهمّ صلّ على محمّد. و على آله و سلّم».

پنجم:

روزى وارد مسجد اموى شدم، ديدم دو نفر جوان زير بغل پيرمردى را گرفته اند و او را از در مسجد بيرون مى آورند، آن پيرمرد مشغول ذکر است و چشمهايش به اطراف مى چرخد، من به او سلام کردم توقّف کرد و جواب سلام مرا داد و به زبان عربى فصيح گفت: اهل کجائيد؟!

گفتم: ايرانى هستم و به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام آمده ام.

گفت: حدس مى زدم آيا به زيارت حضرت «رقيّه» عليهاالسلام هم مى روى؟

گفتم: البتّه خواهم رفت بلکه دوّمين مقصد ما ايرانيها از آمدن به سوريه زيارت حضرت «رقيّه» عليهاالسلام است.

گفت: احسنت، اين دختر کرامات زيادى دارد، بايد او را زيارت کرد!

گفتم: شما خودتان از ايشان کرامتى ديده ايد؟

گفت: بلى من جوان ۱۷ ساله اى بودم، بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را به روى دست آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» ديده ام و از آن زمان تا به حال هر هفته مثل امروزى که جمعه است به زيارت مرقد آن دختر مى روم و تا به حال هر حاجتى از او خواسته ام برآورده است!

گفتم: اسم شما چيست؟

گفت: به اسم من چه کار دارى؟

گفتم: مى خواهم از شما تقاضا کنم که اين جريان را براى من نقل کنيد!

گفت: فعلاً حالش را ندارم مگر آنکه گوشه اى بنشينيم و نفسى تازه کنم، بعد اين قضيّه را براى شما نقل نمايم.

گفتم: تقاضا مى کنم اين کار را بکنيد. او رو به آن دو جوان که زير بغلهايش را گرفته بودند کرد و گفت: مرا به کنار مسجد ببريد تا بنشينم و نفس تازه کنم و قضيّه را براى اين آقا نقل کنم، انشاءاللّه وقتى به حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام رفت مرا دعاء خواهد کرد.

گفتم: البتّه شما را دعاء مى کنم (آنها از او اطاعت کردند و او را به کنار مسجد بردند).

او نشست، قدرى سکوت کرد، سرش پائين بود، در حقيقت خستگى مى گرفت، بعد سرش را بالا کرد و گفت: اسم من «رکن الدين محمّد» است، من متجاوز از صد سال عمر دارم، هر وقت مريض مى شوم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام مرا شفا مى دهد، هر زمان حاجتى دارم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام به من مى دهد!

(در اينجا من مى خواستم از مذهبش سؤال کنم، ديدم با اين اظهارات صحيح نيست که اين سؤال را از او بکنم و ضمنا ممکن است خودش در ضمن کلماتش حقيقت را بگويد).

سپس با صداى لرزان گفت: آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» که از محترمين و سادات عظام دمشق بود سه دختر داشت ولى پسر نداشت، شبى دختر بزرگش در عالم خواب ديد که در کنار قبر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام است و آن حضرت به او فرمودند: به پدرت بگو تا او به والى شام بگويد قبر و لحد مرا آب گرفته و بدن من در اذيّت است آنها قبر مرا تعمير کنند!

صبح دختر از خواب بيدار شد، جريان را به «سيّد ابراهيم» يعنى به پدرش گفت ولى پدرش ترتيب اثرى نداد.

شب دوّم دختر وسطى، عين همان خوابى را که دختر بزرگ ديده بود ديد و او هم به پدرش گفت که من چنين خوابى ديده ام.

ولى در عين حال پدرشان به خاطر آنکه مبادا والى شام ترتيب اثرى ندهد جريان را به او نگفت و به اين خواب هم اهميّت نداد.

شب سوّم دختر کوچکى، عين همان خواب را ديد و هر سه نفر به پدرشان رؤياى خود را گفتند: ولى پدرشان ترتيب اثر نمى داد، تا آنکه شب چهارم خود آقاى سيّد ابراهيم دمشقى حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را در خواب ديد آن حضرت با تندى به او فرمودند: چرا جريان را به والى نگفتى و او را از اين موضوع مطّلع نکردى؟

«سيّد ابراهيم» وحشت زده از خواب بيدار شد و صبح به خانه ى «والى» رفت و به او جريان خواب خودش و دخترانش را نقل کرد.

«والى» دستور داد علماء شيعه و سنّى را دعوت کنند تا همه ناظر جريان باشند، سپس به آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» اجازه دادند که خود او لحد را باز کند، وقتى قبر را باز کردند ديدند بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام صحيح و سالم است و حتّى کفن او هم نپوسيده، ولى قبر را آب گرفته و مقدارى از قبر خراب شده است!

مرحوم «سيّد ابراهيم» بدن حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را از قبر بيرون آورد و در مدّت سه روز که قبر مطهّر را تعمير مى کردند و راه جمع شدن آب را مى بستند بدن مقدّس آن حضرت روى زانوى آقاى «سيّد ابراهيم» بود و فقط در اوقات نماز آن بدن مقدّس را روى تشک نظيفى مى گذاشت و بعد فورا آن را بر مى داشت، آقاى «سيّد ابراهيم» در اين سه روز غذا و آب نمى خورد تا مبادا زياد احتياج به تجديد وضو پيدا کند.

در اين مدّت سه روز، مردم شام که منجمله من هم بودم آن بدن مقدّس را ديديم و معتقد شديم که اين خاندان مافوق بشر عادى هستند و به آنها و دوستان آنها ايمان آورديم.

و عجيب اين بود که آقاى «سيّد ابراهيم دمشقى» با آنکه نود سال از عمرش گذشته بود و طبعا نمى خواست داراى فرزند گردد خدا به برکت روى دامن گرفتن بدن مقدّس حضرت «رقيّه» عليهاالسلام به او پسرى عنايت فرمود که اسمش «سيّد مصطفى» است.

(من بعدها اين قضيّه را با مختصرى کم و زياد در کتاب «منتخب التواريخ» صفحه ى ۳۸۸ ديدم که مطلب اين پيرمرد را تأييد مى کرد).

بعد از شنيدن اين قضيّه به حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام رفتيم، اين حرم مقدّس با قبر «معاويه» از نظر مکانى چندان فاصله اى ندارد امّا از نظر ساختمان و تزئينات و کثرت زوّار و معنويّت فاصله ى زيادى دارد، زيرا حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهاالسلام از اذان صبح تا پاسى از شب باز است، گاهى زوّار به قدرى ازدحام مى کنند که اخيرا مجبور شده اند حرم مطهّر را توسعه دهند.

آن قدر مردم قالى و وسائل ديگر براى آن حضرت هديه مى آورند که چون اداره اوقاف سوريه حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام را از موقوفات مسجد اموى قرار داده اين هدايا، مسجد اموى را از تمام احتياجات مستغنى کرده است.

حرم مطهّر به قدرى روحانيّت و معنويّت دارد که زوّار را به سير الى اللّه وادار مى کند و آنها از دشمنان خاندان عصمت تبرّى مى جويند و سلام و درودشان به روان پاک محمّد و آلش نثار مى گردد.

من به شما خوانندگان محترم توصيه مى کنم که پس از زيارت حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام قبر «معاويه» را هم ببينيد و خوب بينديشيد که چگونه خدا قدرتنمائى مى کند!

يک روز «معاويه» در اين شهر بر اريکه ى قدرت تکيه زده و حتّى بهترين خلق خدا را لعن مى کند. ولى اين طفل صغير در غم فراق پدر در گوشه ى خرابه مى ميرد و در همانجا دفن مى شود. امّا چيزى نمى گذرد که او به آن ذلّت مى افتد و اين طفل، با اين عزّت در ميان مردم جلوه مى کند! خدا به همه ى ما چشم بصيرت عنايت فرمايد.

در شهر شام پس از حرم مطهّر حضرت «زينب» و حرم مطهّر حضرت «رقيّه» عليهماالسلام و «رأس الحسين» عليه السلام «باب الصغير» اهميّت زيادى دارد.

«باب الصغير» قبرستان عمومى و قديمى شهر شام است ما از اين قبرستان استفاده هاى معنوى زيادى کرديم.

مى گويند: در اين قبرستان حضرت «سکينه» دختر حضرت «سيّدالشّهداء» و حضرت «امّ کلثوم» دختر حضرت «على بن ابيطالب» عليهم السلام دفنند.

گنبد و حرم و بارگاه با عظمتى دارند، مردم دسته دسته به زيارت آنها مى روند و نذورات مى برند و حوائجشان را مى گيرند.

در طرف ديگر، حرم بسيار مجلّلى است که مى گويند سرهاى شهداء کربلا در آنجا دفن است، روى درِ ورودى نوشته شده اينجا سرهاى مقدّس حضرت «ابوالفضل العباس» و «قاسم بن الحسن» و حضرت «على اکبر» و «عمر بن على بن ابيطالب» و «عبداللّه بن على بن ابيطالب» و «حرّ بن يزيد رياحى» و «محمّد بن على بن ابيطالب» و «عبداللّه بن عوف» و «محمّد بن مسلم» و «عبداللّه بن عقيل» و «حسين بن عبداللّه» و «حبيب بن مظاهر» و «على بن ابى بکر» و «عثمان بن على بن ابيطالب» و «جعفر بن عقيل» و «جعفر بن على بن ابيطالب» عليهم السلام دفن است.

در اين قبرستان مرقد و حرم حضرت «عبداللّه بن امام زين العابدين» عليه السلام مانند ستاره اى مى درخشد.

در اين قبرستان حرم و بارگاه «فاطمه ى صغيره» دختر حضرت «سيّدالشّهداء» عليهماالسلام زيارت مى شود.

در اين قبرستان بارگاه حضرت «فضّه»، خادمه ى حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلامزيارت مى شود.

در اين قبرستان قبر «عبداللّه بن ام مکتوم» مؤذّن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله زيارت مى شود.

در اين قبرستان مرقد حضرت «بلال حبشى» مؤذّن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و در کنارش قبر حضرت «عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب» شوهر حضرت «زينب» عليهاالسلام زيارت مى گردد.

در حرم حضرت «بلال حبشى» اشعارى که در اوّلين برخوردش به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در وصف آن حضرت سروده با ترجمه اش که حسّان ثابت به عربى نقل کرده در تابلوئى ديده مى شود.

اصل قضيّه اين بوده است:

وقتى «بلال» از حبشه به خدمت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مشرّف شد اين شعر را به زبان محلّى در وصف «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سرود:

اره بره کنکره

کرى کراى مندره

حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به «حسّان بن ثابت» فرمودند مضمون اين شعـر را بـه عـربـى بـه نظـم درآور، او تـرجمـه ى ايـن شعـر را ايـن چنيـن گفـت:

اذ المکارم فى آفاقنا ذکرت

فانت فيهم ممّن يضرب المثل

يعنى وقتى صفات نيک در بلاد ما ياد مى شود بر تو يا رسول اللّه آنها مثال مى زنند.

در بعضى از کتب تاريخ علّت مهاجرت «بلال» را به شام اين چنين مى نويسند:

وقتى «ابى بکر» به خلافت رسيد «بلال حبشى» با او بيعت نکرد، يک روز «عمر» گريبانش را گرفت و گفت: جزاى «ابى بکر» که تو را از بندگى خريده و آزاد کرده همين بود که با او بيعت نکنى!

«بلال» گفت: اگر او مرا در راه خدا آزاد کرده که اجرش با خدا است و بر من منّتى ندارد و اى «عمر» اين را بدان که من با کسى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را به خلافت تعيين نکرده بيعت نمى کنم.

«عمر» به او گفت: پس نبايد در مدينه بمانى، زيرا براى تو از اين به بعد امانى نخواهد بود.

لذا «بلال» به شام رفت و در آنجا ماند تا آنکه در سال هيجدهم هجرى به مرض طاعون از دنيا رفت.

ما در اين قبرستان در سفرهاى مختلف به جريانات علمى و معنوى جالبى برخورديم که بعضى از آنها را برايتان نقل مى کنم به شرط آنکه اگر شيرين بود و خوشتان آمد اصرار نکنيد که بقيّه اش را هم نقل کنم:

خدا قسمتتان کند به زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام در شام برويد و به اين قبرستان هم بيائيد تا بدانيد که من چه مى گويم.

قبرهاى اين قبرستان بسيار بلند ساخته شده که گاهى انسان در ميان قبرستان گم مى شود.

يک روز صبح تنها براى زيارت قبور «باب الصغير» رفته بودم و چون قبر حضرت «فضّه ى خادمه» مقدارى دور است و بلکه وسط قبرستان واقع شده از لابلاى قبرها مى گذشتم تا به آن محل برسم ناگهان صداى ناله اى از وسط قبرها شنيدم، وقتى عقب صدا رفتم و نزديک شدم ديدم يکى از طلاّب ايرانى که تقريبا به چشمم آشنا است به حال ضعف در کنار يکى از اين قبرها نشسته و ناله مى کند.

پرسيدم: چه شده که ناله مى کنيد؟ اوّل چيزى نگفت، مثل اينکه نمى خواست جريانش را نقل کند ولى وقتى چشمش به من افتاد و مرا شناخت گفت: حاج آقا خوب شد شما آمديد، خدا شما را رساند، شما کسى هستيد که مى شود اين قضيّه را برايتان نقل کنم.

گفتم: تشکر مى کنم بفرمائيد ببينم جريان چيست، چرا به اينجا آمده ايد؟

گفت: تقريبا ده روز است که صبحها از اوّل آفتاب براى زيارت قبور اهل بيت «عصمت و طهارت» عليهم السلام به اينجا مى آيم چند روز اوّل در حرم حضرت «سکينه» عليهاالسلام با خواندن زيارت جامعه به تمام مدفونين در اين قبرستان و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام که در همه جا هستند عرض ارادت مى کردم، ولى کم کم به فکرم آمد که چون در حرم گاهى زوّار مى آيند و بعضى از آنها مرا مى شناسند و مزاحم زيارت من مى شوند و حتّى وسط زيارت جامعه با من حرف مى زنند و من مجبورم جواب آنها را بدهم خوب است از اينجا بيرون بروم و پشت اين قبرها در جائى که کسى متوجّه من نشود زيارتم را بخوانم.

لذا چند روزى به همين محل که الآن نشسته ام مى آمدم و زيارتم را مى خواندم و حال خوبى هم داشتم و در اين مدّت کسى هم از اين طرفها عبور نکرد ولى امروز صبح که مشغول زيارت جامعه بودم و سرم روى مفاتيح بود و به اين عبارت که انگشتم الآن روى آن قرار گرفته رسيدم.

(در اين موقع نگاه کردم ببينم چه عبارتى است، ديدم اين سطر زير انگشت او است:)

«ان ذکر الخير کنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه بابى انتم و امى و نفسى».[۲۰]

ناگهان چشمهايم سنگين شد سرم را از روى مفاتيح بلند کردم و به آسمان نگاه مى کردم و انگشتم را روى اين خط گذاشته بودم تا رفع خستگيم بشود، ناگهان ديدم انوارى از جلو چشمم عبور مى کنند، بدنم مور مور کرد، بى اختيار داد زدم شما کى هستيد؟ صدائى شنيدم، مثل سرودهاى دسته جمعى، همه گفتند: ما ارواح شيعيان «على بن ابيطالب» هستيم که در فضاى آزاد مى گرديم.

از اينجا به بعد دو دسته شدند يک دسته گفتند: منتظر ظهور حضرت «بقيّه اللّه» امام زمانيم يک دسته ى ديگر مى گفتند: منتظر قيامتيم.

گفتم: براى من دعاء کنيد همه با هم دسته جمعى گفتند: خدا تو را از ياران حضرت «مهدى» عليه السلام قرار دهد!

پرسيدم: شما مى دانيد «امام زمان» عليه السلام کجا است؟

گفتند: همه جا، کجا است که او نباشد کجا است که او به آنجا توجّه نداشته باشد؟ او نماينده ى خدا است، او خليفه اللّه است، او يداللّه و وجه اللّه است.

گفتم: اينها را به فارسى مى گفتند؟

گفت: بله.

گفتم: بعد چه مى گفتند؟

گفت: ديگر شما آمديد مرا از آن فضا به اين فضا منتقل کرديد.

گفتم: چرا ناله مى کرديد؟

گفت: از بس بدنم در اين مدّت لرزيده بود و بى حال شده بودم و لذا بى اختيار ناله مى کردم. من زير بغل او را گرفتم و او را به داخل حرم حضرت «سکينه» عليهاالسلام بردم، کم کم حالت ضعف از او برطرف شد و رفت.

قضيّه ى دوّم:

روزى در کنار قبرستان «باب الصغير» قبرى که داراى گنبد خرابه اى بود جلب توجّهم را نمود.

نزديک رفتم ديدم قبر «حفصه» دختر «عمر بن خطّاب» زوجه ى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است، حالا آيا اين زن در اينجا مدفون شده يا نشده زياد مسأله اى نبود، مطلبى که اهميّت داشت اين بود که ديدم يکى از اهالى شام ولى سنّى مذهب با گردن کج در پشت در بسته ى آن مقبره ايستاده و از آن زن حاجت مى خواهد، به او سلام کردم و مثل کسى که از صاحب آن قبر اطّلاعى ندارد از او پرسيدم: اين قبر کيست؟

گفت: اين قبر امّ المؤمنين «حفصه» است.

گفتم: تا به حال سابقه ى کرامتى هم از ايشان داشته ايد؟

گفت: چندى قبل بچّه ى فلجى را به اينجا آوردند و يکى دو ساعت به قبر ايشان دخيلش کردند، او فورا مرد.

گفتم: مرد يا شفا يافت!

گفت: نه مرد، بچّه راحت شد، بچّه ى فلج در دنيا ماندنش براى پدر و مادر و خودش جز ناراحتى چيز ديگرى نيست. (من خودم را کنترل کردم و با قيافه ى جدّى به او گفتم:)

باز هم از اين کرامتها از ايشان سراغ داريد؟

گفت: بله چند سال قبل من خودم مقروض بودم و احتياج به پول زيادى داشتم، به اينجا آمدم و به ايشان متوسّل شدم، ديدم پشت درِ همين مقبره يک گردن بند قيمتى افتاده، فهميدم که «حفصه» (رضى اللّه عنها) آن را به من عطا فرموده اند، به منزل آمدم و جريان را به زنم گفتم، او به من گفت: اين گردن بند مال اين زن همسايه است؟!

گفتم: از کجا مى گوئى؟

گفت: ديروز تا به حال دارد ديوانه مى شود، مى گويد: براى تشييع جنازه ى يکى از فاميلها به قبرستان رفته بودم، گردن بندم در قبرستان پاره شد، آن را باز کردم و در کيفم گذاشتم.

تصادفا کيفم سوراخ بوده و افتاده است، من به زنم گفتم: برو و نشانيهاى گردن بند را از او بپرس، زنم فکر کرد که من مى خواهم که اگر گردن بند مال او باشد به او بدهم، او رفته بود و طورى از آن زن سؤال کرده بود که آنها متوجّه شده بودند که گردن بند در نزد ما است، يک مقدار او را کتک زده بودند تا از او اقرار گرفته بودند، بعد نزد من آمدند ولى هنوز زنم را آزاد نکرده بودند.

گفتند: زنت گفته شما گردن بند ما را پيدا کرده ايد، من منکر شدم، آنها ابتداء با زبان ملايم نشانيهاى گردن بند را گفتند، ديدم راست است ولى در عين حال طمع بر من غالب شد و انکار کردم، چند نفر جوان که قبلاً مهيّا شده بودند به داخل اتاق من ريختند و مرا به قدرى کتک زدند که مجبور شدم گردن بند را به آنها بدهم.

خنده اى کردم و گفتم: پس گردن بند با برکتى بوده!

گفت: بله و يک جمله ى عربى به مضمون اين مثل فارسى گفت: که شاه بخشيده ولى شاقلى نمى بخشد!

گفتم: منظورتان چيست؟

گفت: اين خانم (منظورش «حفصه» بود) براى اداء دين من اين گردن بند را به من بخشيد ولى آن خانواده با آنکه همسايه ى ما بودند آن را به ما نبخشيدند.

گفتم: هيچ وقت ايشان مال ديگرى را نمى توانند به شما ببخشند اين نسبت را به زوجه ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ندهيد.

گفت: شما شيعيان هميشه مى خواهيد منکر کرامات غير اولاد «على» عليه السلام و «فاطمه» عليهاالسلام بشويد و مقدارى هم عصبانى شد.

گفتم: ببخشيد باز هم از اين حوائج از ايشان بخواهيد من عرضى ندارم و از او جدا شدم.

قضيّه ى سوّم:

قضيّه ى سوّم اين بود که يک روز به حرم مطهّر رؤوس شهداء در «باب الصغير» رفته بودم، کسى در حرم نبود ولى جوانى در گوشه ى حرم سرش را روى زانو گذاشته بود و مثل آنکه خوابش برده بود.

من هم که تنها بودم زيارت مختصرى خواندم و نزديک به همين جوان مشغول نماز زيارت شدم، بعد از نماز آن جوان سرش را از روى زانويش بلند کرد و گفت: آقا من خواب نبودم بلکه حتّى چشمهايم هم باز بود ولى همان طورى که سرم روى زانويم بود مى ديدم تمام شهدائى که سرشان اينجا دفن است حضور دارند و حوائج زوّارشان را مى دهند و يکى از حوائج مهمّ مرا هم بنا شد امشب بدهند آيا اين خواب يا بيدارى مى تواند حقيقت داشته باشد؟

گفتم: اگر مقدارى صبر کنيد حقيقت اين خواب يا بيدارى براى شما طبعا روشن مى شود.

گفت: چطور؟

گفتم: امشب اگر آن حاجت مهمّ شما برآورده شد معلوم مى شود حقيقت داشته و الاّ ممکن است آنچه ديده ايد خيالاتى بيش نبوده باشد.

گفت: براى شما هم توضيح مى دهم چيزى را که به من وعده داده شده تا شما هم ناظر جريان باشيد.

گفتم: متشکرم.

گفت: من دختر بچّه اى دارم که از مادر نابينا متولّد شده و بسيار خوش استعداد است، به من امروز مى گفت: اينکه مى گويند فلان چيز قشنگ است و فلان چيز زشت است يعنى چه؟

گفتم: تو چون چشم ندارى اين چيزها را نمى توانى بفهمى.

گفت: چطور مى شود که انسان چشم داشته باشد؟

گفتم: بعضيها از مادر، با چشم متولّد مى شوند و بعضيها بدون چشم و تو بدون چشم متولّد شده اى.

گفت: حالا هيچ راهى ندارد که من هم چشم داشته باشم؟

گفتم: چرا اگر من يا خودت به اهل بيت «عصمت و طهارت» عليهم السلام متوسّل شويم ممکن است به تو چشم عنايت کنند.

گفت: پس پدر اين کار را بکن و به من هم تعليم بده تا من هم به آنها متوسّل شوم شايد چشم دار گردم.

من گريه ام گرفت و او را در منزل رو به قبله نشاندم و گفتم: بگو يا اباالفضل چشمم را بده تا من بيايم.

حالا من به اينجا آمده ام و حاجتم هم شفاى دخترم بوده که اين خواب يا بيدارى را ديده ام.

گفتم: بسيار خوب امشب اگر بچّه ات چشم دار شد معلوم است که آنچه ديده اى حقيقت داشته است، آن مرد مرا به منزلش برد و دخترک را به من نشان داد و گفت: شما فردا صبح هم همين جا بيائيد و از ما خبرى بگيريد.

اتّفاقا خانه ى او در شارع الامين و سر راه ما وقتى به حرم حضرت «رقيّه» عليهاالسلام مى رفتيم بود.

فرداى آن روز وقتى از آن منزل خبر گرفتم ديدم جمعى به آن خانه رفت و آمد مى کنند.

پرسيدم: چه خبر است؟

گفتند: ديشب در اين خانه کورى به برکت حضرت «اباالفضل» عليه السلام شفا يافته، وقتى وارد شدم ديدم آن دخترک با چشمهاى زيباى درشت و بينا نشسته و پدرش هم پهلوى او نشسته بود، وقتى چشمش به من افتاد گفت: آقا ديديد که آن جريان حقيقى بوده است.

من مقدارى در آن منزل نشستم، پدر دختر سؤالى از من کرد و گفت: آيا حضرت «ابوالفضل» عليه السلام در کربلا هستند يا در شام؟

گفتم: آن حضرت نه در شام محدود مى شود و نه در کربلا، زيرا حضرت «ابوالفضل» عليه السلام لااقل مثل حضرت «عزرائيل» که احاطه ى بر تمام کره ى زمين دارد و ارواح را قبض مى کند مى باشد!

روح مقدّس آن حضرت بر تمام کره ى زمين احاطه دارد و حوائج مردم را از خدا مى گيرد و به آنها مى دهد.

گفت: آيا واقعا سر مقدّس حضرت «عبّاس» عليه السلام در «باب الصغير» دفن است؟

گفتم: نمى دانم اين طور مى گويند.

گفت: پس چطور وقتى من در آنجا متوسّل شدم دخترم را شفا دادند؟

گفتم: دخترت هم که در همين منزل متوسّل بوده، شايد به خاطر توسّل دخترت بوده که به او شفا داده اند چون گفته اند: «آه صاحب درد را باشد اثر».

و علاوه مگر من نگفتم سر و بدن در قبر و يا در هر کجاى ديگر که باشد شفا نمى دهد، بلکه روح با عظمت آن بزرگوار که لااقل احاطه ى بر کره ى زمين دارد شفا مى دهد.

گفت: خيلى متشکرم چون اتّفاقا ديشب من همين فکر را مى کردم و با خودم مى گفتم اگر حضرت «اباالفضل» عليه السلام شام است پس چگونه جواب ارباب حوائج کربلا را که قطعا روزى صدها نفر به او مراجعه مى کنند و حوائجشان را مى گيرند مى دهد؟!

و اگر در کربلا است پس چگونه حاجت من و امثال مرا که در روز، دهها نفر به اين حرم شريف مراجعه مى کنند و مثل من حاجتشان را مى گيرند مى دهد؟!

و اگر در يکى از اين دو مکان نائب گذاشته و در جاى ديگر خودش کار مى کند پس چگونه در منزل ما جائز است که دخترم او را صدا بزند و به قول شما حاجتش را خودش از آن حضرت بگيرد، ولى با اين بيان مطلب برايم حل شد، خدا به شما جزاى خير عنايت کند.

در اينجا بايد از مرقد پاک حضرت «مقداد بن اسود کندى» که در راه حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام قرار گرفته است يادى کرد.

يک روز از شهر شام با ماشين سوارى کرايه به طرف حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام مى رفتم، ديدم در کنارم يک مرد سنّى متعصّبى نشسته مثل اينکه مى خواهد با من حرف بزند ولى مردّد است که آيا من مى توانم با او عربى حرف بزنم يا نه!

من به او به عربى گفتم: حال شما چطور است؟

فهميد عربى مى فهمم به من گفت: الحمدللّه، از شما سؤالى دارم، آيا حضرت «مقداد» که قبرش در اينجا است (اشاره به محلّى که بين راه شام و حرم حضرت «زينب» عليهاالسلام است و اسمش «بِبِلاّ» است کرد) و از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده و داراى درجه ى هشتم از ايمان بوده اهميّتش بيشتر است يا حضرت «زينب» که زنى بوده و آن هم معلوم نيست اينجا دفن شده باشد يا نه؟!

گفتم: منظورتان چيست؟

گفت: شما شيعيان به زيارت قبر احتمالى زنى با آن اصرار مى رويد ولى از زيارت «مقداد» به قدرى غفلت داريد که حتّى در روز يک نفر هم به زيارت آن حضرت نمى رود.

گفتم: از غفلت مردم از زيارت حضرت مقداد متأثّرم و خود من هم اين اعتراض را به زائرين قبر حضرت «زينب» عليهاالسلام دارم ولى شما هم از اين حقيقت نمى توانيد غافل باشيد، از نظر ما حضرت «مقداد» در صورتى ارزش دارد که محبّ اهل بيت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد و خود را از خدمتگزاران حضرت «زينب» عليهاالسلام بداند و براى او همين مقدار از شرافت بس است که سر راه حرم حضرت «زينب» واقع شده و غبار زوّار حضرت «زينب» به روى قبرش مى نشيند و او در ميان اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به خاطر اين موقعيّت افتخار مى کند و بر آنها به اين جهت برترى و فضيلت دارد.

گفت: چرا، براى چه اين همه عظمت براى حضرت «زينب» قائليد؟

گفتم: مطلب خيلى واضح است، حالا مايليد براى شما از قرآن دليل بياورم يا از روايات و يا از عقل.

گفت: از هر کدام بياوريد قبول است زيرا ما بدون دليل چيزى را از کسى قبول نمى کنيم.

گفتم: بسيار خوب من هم توقّع نداشتم شما از من بدون دليل مطلبى را بپذيريد ولى همه ى دلائل را خلاصه مى کنم و مى گويم که اگر حضرت «مقداد» از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده و به اين وسيله عظمت پيدا کرده (که اين تنها مايه ى عظمت کسى نمى شود) حضرت «زينب» عليهاالسلام هم از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود و بلکه فرزند و در خانه ى آن حضرت و زير سايه ى «على بن ابيطالب» و «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام تربيت شده است.

اگر حضرت «مقداد» داراى ايمان و محبّت به اهل بيت «عصمت و طهارت» و اهل تقوى است و از اين راه ارزش پيدا کرده.

حضرت «زينب» خودش از اهل بيت «پيغمبر» صلى الله عليه و آله و کسى است که به خاطر محبّت و ايمان به او اهل تقوى ارزش پيدا مى کنند.

اگر حضرت «مقداد» به خاطر آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را ديده متبرّک شده است، حضرت «زينب کبرى» عليهاالسلام جزء بدن پيغمبر و پاره ى تن آن حضرت است.

(اينجا اين مرد سنّى اشکالى کرد که من اصل آن اشکال و جوابش را در کتاب «انوار زهراء» عليهاالسلام نوشته ام لطفا به صفحه ى ۱۵۲ چاپ قديم و صفحه ى ۸۰ چاپ جديد مراجعه فرمائيد).

و اگر حضرت «مقداد» در درجه ى هشتم ايمان واقع شده،

حضرت «زينب کبرى» کسى است که «امام سجّاد» عليه السلام درباره اش مى فرمايد: «انت بحمداللّه عالمة غير معلّمة».

يعنى: تو بحمداللّه عالمه اى هستى که در مکتبى درس نخوانده و از کسى جز خداى تعالى چيزى ياد نگرفته اى.

او دخترى است که از پدر و مادر معصوم و پاک متولّد شده و جز پاکى و تقوى در او چيز ديگر مفهوم ندارد.

او همدوش دو فرزند «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله يعنى حضرت «امام حسن» و «امام حسين» عليهم السلام قرار دارد و در علم و تقوى نمونه ى اين دو سيّد شباب اهل بهشت است.

او بمانند «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است بعلاوه مادرى چون «فاطمه ى زهراء» دارد که «حضرت زهراء» آنچنان مادرى ندارد و خلاصه او عصاره و نمونه ى عصمت و ولايت و نبوّت و حامل امر وصايت است که اگر مرد مى بود و قانون الهى بر اين تعلّق نمى گرفت که نبايد زنان در رأس امور اجتماعى قرار بگيرند و امر امامت را عهده دار باشند او بمانند دو برادرش يکى از «ائمّه ى معصومين» عليهم السلام بود، زيرا از پدر و مادر معصوم فرزندى غير معصوم متولّد نخواهد شد.

سخنان ما که به اينجا رسيد ماشين هم به محلّه ى عجيره رسيده بود و طبعا آن مرد سنّى از ماشين پياده مى شد و سخنان ما هم قطع مى گرديد.

ولى در عين حال به زوّار حرم «زينب» عليهاالسلام توصيه مى شود که قبر حضرت «مقداد» را در محلّه ى «ببلاّ» بين راه شام و قريه ى سيّده «زينب» عليهاالسلام زيارت کنند و او را به خاطر ايمانش که در درجه ى هشتم ايمان بوده و به خاطر ولايتش که از پيروان «على بن ابيطالب» عليه السلام و تابع آنها بوده و به خاطر آنکه حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله را ديده احترام کنند.

و اگر کسى او را به اين جهات زيارت کند در نزد پروردگار اجر فراوانى خواهد داشت.

 

«غار اصحاب کهف»

يکى ديگر از مراکز مهمّ سوريه که زيارت مى شود غار اصحاب کهف است.

اين غار در جبل «قاسيون» که مشرف به شهر شام است قرار گرفته و به احتمالى اصحاب کهف که خدا در قرآن آنها را توصيف مى کند در اين غار مدفونند.

ما قصّه ى اصحاب کهف را در کتاب «پاسخ ما» جلد اوّل نقل کرده ايم و آن را در کنار شهر «ازمير» ترکيه ياد نموده ايم.

در اينجا دوباره آن را تکرار نمى کنيم زيرا اصل قصّه با هم فرقى نمى کند و طبق آنچه در قرآن و تفاسير ذکر شده آنها در هر کجا باشند روحشان که به انتظار ظهور حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه بسر مى برند حاضر است و زوّارشان را مورد لطف قرار مى دهند.

آنها کسانى هستند که خدا نامشان را به عنوان جوانمرد ذکر کرده و مؤمن واقعى دانسته است.

قبر آنها در غارى است که اخيرا کنار آن غار مسجد و مدرسه اى ساخته اند و در مرتفع ترين ساختمانهاى اين کوه قرار گرفته است.

پائين اين کوه قبر «محى الدّين عربى» است که ما چون به او ارادتى نداشتيم به قصد زيارت قبرش نرفته بوديم ولى بد نبود که به تماشاى ديوانگانى که از او حاجت مى خواستند و متوسّل به بدعتهاى او شده بودند برويم.

شايد شما بگوئيد چرا در اينجا ادب و عفّت قلم را از دست دادى و اين چنين تعبيراتى نسبت به کسى که او را جمعى «رئيس الموحّدين» مى دانند نمودى؟

در جواب مى گويم: اگر شما هم جاى من مى بوديد و نوشته هاى او را مى ديديد بهتر از اين تعبيرى درباره ى او نداشتيد.

«محى الدّين عربى» کسى است که مى گويد: خدا دوست دارد در هر صورتى پرستيده شود و لذا حضرت «موسى» برادرش را عتاب کرد که چرا نگذاشتى پيروان «سامرى» گوساله اى را بپرستند![۲۱]

«محى الدّين عربى» کسى است که مى گويد: مسيحيها از آن جهت کافرند که مى گويند تنها حضرت «مسيح» خدا است و اگر آنها همه چيز را خدا مى دانستند و خدائى را منحصر به «اقانيم ثلاثه» نمى کردند کافر نبودند![۲۲]

«محى الدّين عربى» خود را «خاتم الولايه» مى داند و مقام خود را از «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله بالاتر تصوّر کرده است![۲۳]

و بالأخره «محى الدّين عربى» کسى است که شيعه را در مکاشفاتش به شکل خنزير مى بيند و به آنها توهين مى کند و دهها بدعت و عقائد باطله در کتاب فتوحات و فصوص از خود بجا گذاشته و عدّه اى از مردم را منحرف ساخته است!

ما براى تماشاى اين مقبره با حرکاتى که کسى تصوّر نکند براى زيارت و عرض ارادت به آنجا رفته ايم وارد آن مقبره شديم، مرد مسنّى خادم مقبره بود ولى معاون جوانى داشت که معمولاً زنهاى جوان براى رفع کسالتشان و احيانا براى باز شدن بختشان نزد او مى رفتند تا او دست به سر آنها بگذارد و اشعار «محى الدّين» را بخواند!

آن جوان هم کوتاهى نمى کرد و به بعضى از اين دخترها و زنان جوان عنايت بيشترى داشت و طبعا اشعار «محى الدّين» هم مدّتى طول مى کشيد!

به هر حال در آنجا اوضاعى بود که اگر بخواهيم بيشتر از اين توضيح دهيم شايد تشييع فاحشه شود و لذا از اين بحث مى گذريم و از خدا هدايت عموم را به صراط مستقيم آرزو مى کنيم.

 

«حجر بن عدى»

در ۲۴ کيلومترى شهر شام مرقد پر نور جناب «حجر بن عدى» در «مرج عذراء» است که هر زائرى را به عظمت و قدرت ايمان جناب «حجر بن عدى» متوجّه مى کند.

«حجر بن عدى» و شش نفر از شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام به خاطر محبّت به آن حضرت به امر «معاويه» شهيد شدند و در اين مکان مقدّس مدفون گرديدند!

در آنجا قبر و بارگاه با عظمتى ساخته شده و شيعيان حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام شدّ رحال مى کنند و به زيارت جناب «حجر بن عدى» موفّق مى شوند و از آن وجود مقدّس کسب فيض مى نمايند.

ما هم به آنجا رفتيم و ساعتها در کنار آن قبر پر نور بوديم.

يک روز فکر مى کردم که آيا زندگى «معاويه» بهتر بوده و يا زندگى «حجر بن عدى»، قصّه اى به يادم آمد و آن را براى دوستان که همراهم بودند نقل کردم و براى شما هم در اينجا نقل مى کنم:

روزى مرد ثروتمندى که از جميع جهات در رفاه بود و حتّى زنان و خانه هاى متعدّدى داشت به ديدنم آمده بود، نه به خاطر آنکه به من ارادتى داشته باشد بلکه چون خدمتگزارش شبها به مسجد ما مى آمد و به من علاقه اى داشت و گاهى از فرمان او سرپيچى مى کرد، براى شکايت از او و احيانا شايد تقاضا کند که من به او دستور دهم بيشتر گوش به فرمانش باشد رو به من کرد و گفت: خدا مَشتى عبداللّه را بدبخت، خلق کرده، هر چه من مى خواهم حقوقش را زياد کنم او هر روز يک کار زشت جديدى مى کند که من دلسرد مى شوم.

گفتم: جناب … مثلاً مشتى عبداللّه چه کار زشتى دارد که شما را دلسرد کرده است؟

گفت: آيا شرعا جائز است که او دو ساعت وقتش را در مسجد بگذراند و کارهائى را که من به او محوّل کرده ام نکند!

(در اين بين مشتى عبداللّه از در وارد شد و گفت: آقا مرا از شرّ اين مرد نجات بدهيد).

اين مرد عيّاش و خوشگذران که هر شب مجلس قمار و شراب ترتيب مى دهد و به هيچ يک از آداب اسلام عمل نمى کند مايل است من هم مثل او تارک الصّلاة باشم و با پول مختصرى که به من مى دهد هميشه در خدمت او باشم.

گفتم: مشتى عبداللّه اين حرفها را نزن انشاءاللّه او شراب نمى خورد و قماربازى نمى کند و تو اين نسبتها را به او نده.

ديدم آن مرد ثروتمند با کمال پرروئى گفت: مگر خدا ما را آزاد خلق نکرده، او چه حقّى دارد کارهاى ما را بد بداند، خدا او را بدبخت خلق کرده و در آخرت هم بدبخت خواهد بود.

من عصبانى شدم، به او گفتم: تو گمان کرده اى خدا عدّه اى از بندگانش را بر ديگران تنها به خاطر داشتن ثروت آن هم از راه قماربازى و دزدى مسلّط کرده و آنها را آقا و خوشبخت قرار داده و مردان متديّنى که با اين پاکى در اجتماع زندگى مى کنند مثل مشتى عبداللّه بدبخت قرار داده و آن وقت در آخرت هم تو براى خدا تکليف تعيين مى کنى و مى گوئى او در آنجا هم بدبخت است!

تو اگر چند روزى در دنيا خوش بگذرانى مطمئن باش که خدا در آخرت به عدلش با تو رفتار مى کند و تو را به جهنّم و او را به بهشت مى برد.

«زياد بن ابيه» هفت نفر از ياران «على بن ابيطالب» عليه السلام را که منجمله «حجر بن عدى» است در کوفه دستگير مى کند و نزد «معاويه» مى فرستد، «معاويه» آنها را با وضع فجيعى مى کشد و در «مرج عذراء» مى اندازد، اگر روز قيامت «معاويه» هم به بهشت برود و «حجر بن عدى» هم به بهشت برود خدا «معاويه» را بيشتر دوست داشته است.

آقاى … چرا درباره ى خدا اين طور فکر مى کنى تو چه امتيازى از نظر نژادى و يا سائر امتيازات بر مشتى عبداللّه دارى که او خدمتگزار تو باشد و عبادت بکند و تو اين همه گناه بکنى و در رفاه باشى و در قيامت هم هر دوى شما از نظر مقام نزد پروردگار مساوى باشيد.

در اينجا آن مرد ثروتمند به گريه افتاد و گفت: راست مى گوئيد از خدا تقاضا دارم مرا ببخشد و اميدوارم ديگر گناه نکنم و نگذارم مشتى عبداللّه از من شکايتى داشته باشد.

به هر حال زوّار محترم دمشق از زيارت جناب «حجر بن عدى» غفلت نکنند و او را در «مرج عذراء» زيارت کنند.

ضمنا قبر جناب «سعد بن عباده انصارى» که بزرگ قبيله ى «خزرج» بوده و از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله در مدينه استقبال کرده در قريه ى «حوران» از «غوطه ى شام» قرار دارد.

در حالات اين صحابى بزرگوار در کتاب «اسدالغابة» نوشته است که او بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله با «ابى بکر» بيعت نکرد و وقتى نوبت خلافت به «عمر» رسيد روزى «عمر» او را در بازار ديد و به او گفت: يا بيعت کن و يا از اين شهر بيرون شو، «سعد بن عباده» به او گفت: در شهرى که تو اميرش باشى ماندن من هم در آن حرام است، لذا به شام رفت و چون در اطراف شام اقوام و قبيله ى زيادى داشت دائما او را از اين قريه به آن قريه دعوت مى کردند و او هم دعوت آنها را اجابت مى نمود و مردم را از موضوع غصب خلافت مطّلع مى کرد.

روزى از قريه اى به قريه ى ديگر مى رفت تيرى از ميان باغى به طرف او پرتاب شد و او را کشت.

بعضى از مورّخين مثل صاحب «مجالس المؤمنين» نوشته اند که: قاتل «سعد بن عباده»، «خالد بن وليد» بوده است.

ولى سياست آن روز ايجاب مى کرد که بگويند اجنّه او را کشته اند و اين شعر را هم از زبان اجنّه جعل کردند و بين مردم منتشر نمودند:

قد قتلنا سيّد الخزرج سعد بن عباده

فرميناه بسهم فلم تخطّ فواده

يعنى: کشتيم بزرگ قبيله ى خزرج «سعد بن عباده» را، تيرى به سوى او پرتاب کرديم که به قلب او رسيد و خطا نکرد.

«سعد بن عباده» پسران رشيدى داشت که هر يک از ياران «رسول اکرم» و «على بن ابيطالب» و «امام مجتبى» عليهم السلام بودند.

 

«لبنان و بيروت»

در يکى از سفرها که به شام رفته بوديم توفيق حاصل شد که به لبنان و بيروت هم برويم و از آن مملکت شيعه نشين و زيباى آن روز که هنوز بوسيله ى اختلافات گروهى ويران نشده بود ديدن کنيم.

پس از آنکه از بيروت و غار عظيم و ديدنى «جعيتا» و شهر «بعلبک» و قلعه ى بعلبک ديدن کرديم و در مجلس اعلاء شيعيان ميهمان آيه اللّه «سيّد موسى صدر» بوديم و مورد لطف علماء و بزرگان لبنان قرار گرفتيم با مرحوم حجّه الاسلام و المسلمين «شيخ محمّد جواد مغنيه» نويسنده ى پر توان و با عظمت شيعه تماس گرفتيم، در خدمت ايشان جريانى اتّفاق افتاد که اگر اجازه بفرمائيد بعد از آنکه اوّلين برخوردم را با معظّم له شرح دادم و نوشتم که چگونه با او آشنا شدم آن جريان را نقل مى کنم.

در آن روزها در مشهد مرکزى به نام «کانون بحث و انتقاد دينى» داشتيم که مرکز آمد و رفت رجال و دانشمندان و نويسندگان داخل و خارج کشور بود.

کمتر کسى بود که طالب علم و دانش و تحقيق و خدمت به دين مقدّس اسلام باشد و از آنجا ديدن نکرده باشد. اکثر رجال انقلابى ايران يا در آنجا حضور يافته بودند و سخنرانى کرده بودند و يا آن را توصيف مى نمودند.

متجاوز از دويست و پنجاه نفر پرفسور و دکتر و دانشمند مسيحى که از ديگر ممالک به ايران آمده بودند در آنجا مشرّف به دين مقدّس اسلام شدند.

آوازه ى اين مرکز در تمام ممالک اسلامى پيچيده بود تا بالأخره دولت شاهنشاهى ايران که با اسلام و انسانيّت مخالف بود با اين مرکز مبارزه کرد و عاقبت در روز جمعه ى آخر ماه شعبان ۱۳۵۷ که مى خواست تالار بزرگش افتتاح شود آن را تعطيل کرد و ديگر افتتاح نشد.[۲۴]

از اين موضوع بگذريم، مى خواستم بگويم چه شد که با «علاّمه ى مغنيه» آشنا شدم.

او هم از کسانى بود که وقتى براى زيارت حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام به مشهد مشرّف شده بود به «کانون بحث و انتقاد دينى» آمده و خودش مى گفت که: من هر وقت با کسى آشنا مى شوم دو رکعت نماز مى خوانم و بعد با قرآن تفأّل مى زنم، اگر آيه ى مناسبى آمد با او معاشرت مى کنم و الاّ اجبارى ندارم که با او حرف بزنم.

من از معظّم له سؤال کردم که: براى معاشرت با من هم اين کار را کرده ايد؟

گفت: بلى.

در مسجد مجاور دو رکعت نماز خواندم و قرآن را باز کردم آيه ى ۱۶ سوره ى نمل آمد:

«وَ حشِرَ لِسلَيْمانَ جنوده مِنَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهمْ يوزَعونَ».

(در اينجا معظّم له مطالبى روى حسن ظنّ درباره ى من گفت که مايل نيستم آنها را نقل کنم).

سپس براى او در تالار «کانون بحث و انتقاد دينى» سخنرانى گذاشتيم و او مطالبى درباره ى اينکه اگر مذهب شيعه و پيشوايانش نمى بودند امروزه اثرى از اسلام باقى نبود، عنوان کرد و جدّا خوب و مستدل از عهده ى اين مطالب برآمد.

امّا جريانى که در بيروت اتّفاق افتاد اين بود که با اين آشنائى و سابقه و بخصوص با لطفى که بوسيله ى تفألش با قرآن به من پيدا کرده بود وقتى در بيروت خدمتش رسيدم فوق العاده به من اظهار محبّت کرد و پس از پذيرائى مختصرى به من گفت: من امروز کار فوق العاده مهمّى را عهده دار شده ام و آمدن شما را به فال نيک مى گيرم که انشاءاللّه موفّق خواهم شد.

آن کار اين است که مرا امروز عصر در جلسه اى با حضور يک کشيش مسيحى و يک عالم سنّى که بسيار پر قدرتند و جمعى از کشيشها و علماء ديگر دعوت کرده اند تا با آنها درباره ى حقّانيّت مذهب تشيّع بحث کنم و تمامش نوشته شود و جمعى قضاوت کنند که اگر من بتوانم آنها را مجاب کنم جمعى شيعه خواهند شد.

گفتم: اجازه مى فرمائيد که من هم در خدمتتان باشم؟

گفت: بله بسيار خوب است که شما هم مجلس ما را ببينيد (و با تبسّم مليحى اضافه کرد که: قضاوت کنيد) آيا مجالس شما بهتر است يا مجالس ما !

به هر حال آن روز ساعت چهار بعد از ظهر به آن مجلس رفتيم مجلس با شکوهى بود، جمع زيادى که حدس زده مى شد بيشتر از صد نفرند در آن مجلس اجتماع کرده بودند و همان طورى که حضرت «علاّمه ى مغنيه» مى گفت کشيش بزرگ مسيحى با جمعى از مريدانش يک طرف جلسه نشسته بودند و عالم بزرگ سنّى هم با مريدانش در طرف ديگر جلسه حضور داشتند، بى آلايشى آقاى «مغنيه» که با من وارد مجلس شده بود (و اگر آن روز من هم نبودم طبعا تنها وارد مى شد) علماء و کشيشان را خيلى تحت تأثير قرار داد.

من و او بالاى مجلس نشستيم، ابتداء کشيش از او خواست که خلاصه ى معارف شيعه را از توحيد تا معاد بيان کند.

او گفت: من آنچه را که در حضور شما مى گويم معارف اسلام است نه معارف مذهب تشيّع.

کشيش مسيحى گفت: ما معارف اسلام را از اين عالم سنّى سؤال خواهيم کرد شما فقط معارف شيعه را توضيح دهيد.

آقاى «مغنيه» گفت: شيعه چيزى جز اسلام ندارد، شما از اين عالم سنّى مذهب اهل سنّت را بپرسيد و از من معارف اسلام را سؤال کنيد.

بالأخره توافق همه بر اين شد که او معارف را به نام اسلام بيان کند و بعد عالم سنّى آنچه را که فقط مربوط به مذهب اهل سنّت است شرح دهد.

مرحوم حاج «شيخ جواد مغنيه» از توحيد تا معاد تمام مباحث اصول عقائد را خيلى فشرده ولى کامل شرح داد و مسأله ى خلافت را مشروحا بيان کرد و آنچنان اين مباحث را عالمانه و تحقيقى تحليل کرد که بحمداللّه جمعى متمايل به دين مقدّس اسلام و مذهب تشيّع شدند و از اين طريق اجر کاملى دريافت نمود.

«علاّمه ى مغنيه» در سال ۱۳۵۹ در لبنان از دنيا رفت، خدا او را با مواليانش محشور بفرمايد.

بالاخره پس از چند روزى که در لبنان مانديم به سوريه برگشتيم و تصميم به قصد رفتن به عمره ى مفرده گرفتيم. در اينجا که مى خواهم شما را کم کم به سوى اردن و سپس به عربستان و مکه و مدينه ببرم نمى دانم از يک جريان جالب ولى طبّى مطّلعتان کنم يا نه، عَلَى اللّه مى نويسم بد نيست اين مطلب را هم از اين کتاب داشته باشيد.

در زمانى که مرحوم «حاج سلطان الواعظين» مؤلّف کتاب «شبهاى پيشاور» زنده بود براى من نقل مى کرد که:

من مبتلا به سنگ مثانه بودم و بنا بود که در يکى از ممالک اروپا در بيمارستانى بسترى شوم و آنها سنگ مثانه ى مرا عمل کنند، من در بين راه به دمشق براى زيارت حضرت «زينب» عليهاالسلام رفتم در آنجا به من گفتند: در «بقين» که يکى از ييلاقات خوش آب و هواى شام است چشمه اى وجود دارد که براى دفع سنگ مثانه فوق العاده مفيد است.

من چند روزى به آنجا رفتم و از آن آب استفاده کردم، پس از سه روز احساس کردم که درد شديدى در مثانه ام پيدا شده تا آنکه کم کم آن قدر درد فشار آورد که بى هوش به روى زمين افتادم، وقتى به هوش آمدم ديدم آن سنگ نسبتا بزرگى که در عکس مشاهده شده بود نرم شده و از مجرى خارج گرديده است و لذا ديگر احتياجى به رفتن اروپا نبود و کسالتم برطرف شد.

اين قضيّه را من شنيده بودم و لذا در سفرهاى مختلف که به شام مى رفتم خيلى دوست داشتم که به «بقين» بروم و از آن آب استفاده کنم تا آنکه در سفر اخيرم موفّق شدم آنجا رفتم و جدّا بايد نام اين آب را بخصوص براى کسالتهاى کليوى و مثانه اى آب حيات دانست.

و علاوه منطقه ى «بقين» و «مضايا» و «زبدانى» و «سرغايا» منطقه ى بسيار خوش آب و هوائى است و به ديدنش بخصوص در بهار و تابستان با مسافت چهل کيلومتر از شام مى ارزد.

ما در اينجا مى خواهيم مطلبمان را درباره ى شام و آنچه در آنجا ديده ايم با آنکه هنوز شرح و نقل خصوصيّات موزه ها و مساجد و مناظر طبيعى آن باقى مانده خاتمه دهيم زيرا مطالب علمى و پر ارزشى مربوط به سفر مدينه که بايد در همين جلد از کتاب درج شود باقى مانده که اگر اينجا را به اختصار نگذرانيم نمى توانيم آن مطالب را مشروحا به خوانندگان محترم تقديم داريم.

در اينجا باز تذکر يک نکته لازم است و آن اين است که من مکرّر به مکه و مدينه مشرّف شده ام و قضايا و حکاياتى که نقل مى کنم مربوط به سفر خاصّى نبوده بلکه در هر سفرى که مطلب جالبى داشته ام آن را متذکر مى شوم ولى در خصوص راه شام و مدينه و مکه ناگزيرم از همان سفرى که با ماشين سوارى شخصى از ايران به ترکيه و از ترکيه به شام و از شام به مدينه و مکه رفته ام براى شما گزارش کنم تا نظم مطالب بهم نخورد و مطلب واضحتر باشد.

وقتى از شهر شام به طرف «اردن هاشمى» حرکت مى کنيم تمام راه سرسبز و تقريبا مشجّر و مناظر زيبائى دارد، شهر «عمّان» پايتخت «اردن» هم از زيبائى خاصّى برخوردار است.

وقتى دويست کيلومتر از «عمّان» به طرف مدينه رفتيم به شهر «کرْک» مى رسيم که در کنار اين شهر غزوه ى موته اتّفاق افتاده و حضرت «جعفر طيّار» در آنجا به شهادت رسيده و قبر مطهّرش در قريه اى به نام مزار «موته» که با شهر «کرک» شش کيلومتر بيشتر فاصله ندارد در کنار مسجد با شکوهى به نام «جامع جعفر طيّار» قرار گرفته است.

حضرت «جعفر طيّار» همان کسى است که «امام سجّاد» عليه السلام به وجود او افتخار مى کند و «على بن ابيطالب» عليه السلام مى فرمايد: اگر «حمزه» و «جعفر» عليهماالسلامبعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى بودند نمى گذاشتند خلافت غصب شود.[۲۵]

و طبق روايت صحيحه اى که در کتاب «انوار زهراء» عليهاالسلام نقل کرده ام حضرت «حمزه» و «جعفر» عليهماالسلام دو شاهد و دو شفيع براى انبياء عظام عليهم السلام اند.[۲۶]

حضرت «جعفر» کسى است که خدا در قيامت دو بال به او عنايت خواهد فرمود که نامش «جعفر طيّار» شده است.

در همين قريه قبر حضرت «زيد بن حارثه» و قبر «عبداللّه بن رواحه» (رضوان اللّه تعالى عليهما) است که هر کدام بقعه و بارگاه مستقلّى دارند و کسانى که از اين راه به مدينه منوّره مى روند آنها را زيارت مى کنند.

قبل از ظهرى بود که در شهر کرک و قريه ى مزار «موته» اين عزيزان را زيارت کرديم و سپس به طرف عربستان حرکت نموديم.

 

«حجاز يا عربستان سعودى»

قبل از مغرب از گمرک اردن و عربستان فارغ شديم و اوائل شب بود که پس از پيمودن راه کويرى و بى آب و علف و طولانى به «تبوک» اوّلين شهر عربستان رسيديم.

اين شهر انسان را به ياد غزوه ى «تبوک» و زحماتى که «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در آن بيابان خشک براى پيشرفت دين مقدّس اسلام کشيده مى اندازد.

ما شب را در آنجا مانديم و صبح زود به طرف «مدينه ى منوّره» حرکت کرديم اين راه بعکس تمام راههائى که تا به حال آمده بوديم کاملاً خشک و کوهستانى و پر از خارهاى «مغيلان» بود.

لذا لازم بود که اين راه طولانى را با سرعت و بدون توقّف به پيمائيم شايد بتوانيم خود را قبل از غروب به «مدينه ى منوّره» برسانيم.

ولى وقتى به «قلعه ى خيبر» که در نزديکى مدينه واقع شده رسيديم نتوانستيم بدون گردش در اين قلعه بگذريم، لذا ماشينمان را در کنار خيابانى پارک کرديم و به تماشاى قلعه ى با عظمت «خيبر» که هنوز آثارش باقى است و انسان را به ياد شجاعتهاى «على بن ابيطالب» عليه السلام و کندن درِ «خيبر» مى اندازد پرداختيم.

چشمه اى در آنجا به نام «عين على» بود که مى گفتند: اين چشمه با اعجاز آن حضرت بوجود آمده و آب گوارائى داشت.

و خلاصه ساعتى سرگرم ديدن اين قلعه بوديم و با مردم آنجا تماس گرفتيم همه ى آنها اهل سنّت بودند ولى در همه جا ذکر «على اميرالمؤمنين» عليه السلام و شجاعتها و فضائل آن حضرت بود و بلکه قلعه ى خيبر فرياد «يا على» مى کشيد و آن حضرت را که از دست يهوديان نجاتش داده فراموش نکرده بود!

از آنجا يک ساعت راه به مدينه ى منوّره بيشتر نبود در اين قسمت از راه دلهايمان کاملاً متوجّه به شهرى که يک روز با کمال احترام حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله را پذيرفته و از آن حضرت پذيرائى کرده و ابدان مقدّسه ى «پيغمبر اکرم» و «فاطمه ى زهراء» و حضرت «مجتبى» و «امام سجّاد» و «امام باقر» و «امام صادق» عليهم السلام را در خود جاى داده است شده بود.

اوّل مغرب بود که ناگهان از کناره ى کوه احد گنبد مطهّر حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله و مناره هاى «مسجدالنّبى» ظاهر شد، با ديدن منظره ى شهر مدينه ى منوّره خستگى از بدنمان برطرف شد و با شوقى زياد به سوى حرم مطهّر روانه شديم.

پس از زيارت مختصرى که آن شب موفّق بوديم براى استراحت به هتل رفتيم و شب را استراحت نموديم.

در اينجا مايلم از شما خوانندگان محترم تقاضا کنم که از اينجا به بعد ديگر به مطالب علمى که در مکه و مدينه با جمعى از علماء مذاکره شده بود توجّه کنيد و خيلى به فکر سرگذشت سفر من نباشيد ولى به شما قول مى دهم که در عين حال مقيّد باشم که به چند مطلب توجّه داشته باشم:

۱ ـ تمام زيارتگاهها و اماکن متبرّکه را نام ببرم و آنها را با ترتيب معرّفى کنم.

۲ ـ مطلب علمى و معنوى را که شرح مى دهم به طورى ساده و همه کس فهم بنويسم که همه ى خوانندگان از آن استفاده کنند.

۳ ـ تا بتوانم مطالب را طورى تنظيم کنم که شما را خسته نکنم و آنها را متنوّع بيان نمايم تا استفاده کاملى ببريد.

۴ ـ چون مطالب اين کتاب مربوط به سفرهاى مختلف من به مکه و مدينه است از نقل تاريخ برخوردها و مذاکرات خوددارى مى کنم و به عنوان سرگذشت و اينکه يک روز چنين ديدم و چنان شد مطالبم را انشاءاللّه بيان خواهم کرد.

اگر يادتان باشد مسائلى را که با «حسن خوجه» در «ارزنجان ترکيه» مذاکره شده بود. (صفحات ۲۸ تا ۳۴) به او گفته بودم که مى خواهم اين سؤالات را از علماء مکه و مدينه بپرسم و جوابش را بگيرم و براى تو بفرستم و لذا انتظار جواب اين مسائل را مى کشيد و من مجبور بودم هر چه زودتر کار «حسن خوجه» را يکسره کنم و جوابها را هر چه بود مثبت و يا منفى براى او ارسال دارم.

امّا با کمال خوشوقتى علماء مکه و مدينه حتّى يکى از اين سؤالات را هم نتوانستند جواب دهند و من رسما براى او دوباره استدلالات شيعه را بر اثبات حقّانيّت مذهبشان بوسيله ى نامه اى نوشتم و به او تذکر دادم که من از آنچه در اين مدّت با بحث و مناظرات مرتّب و پى گير استفاده کرده ام اين است که حق با مذهب شيعه است و اسلام واقعى جز شيعه چيز ديگر نمى تواند باشد.

اوّلين بحثى که در مدينه منوّره همان روزهاى اوّل ورودمان اتّفاق افتاد با «شيخ عبدالعزيز ابن باز» بود.

اين مرد عالم که از هر دو چشم نابينا است و تنها کسى است که از اوّل بروز مذهب «وهّابيت» در عربستان بوده و از علماء انقلابى کودتاى «ابن سعود» بشمار مى رود و شايد در محضر «محمّد بن عبدالوهّاب» مؤسّس مذهب وهّابيت تلمّذ کرده باشد و امروز اوّل عالم پر قدرت عربستان است و حتّى ملک (شاه) از او احترام خاصّى مى کند و اخيرا او را به پايتخت (رياض) منتقل کرده اند.

آن روزها در «مدينه» سکونت داشت وقتى از منزل بيرون مى آمد همين مردمى که معتقد بودند بوسيدن ضريح «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شرک است آنچنان دست و پاى «ابن باز» را مى بوسيدند که مدّتها طول مى کشيد تا وارد «مسجدالنّبى» بشود!

به هر حال يک روز به منزل او رفتم جمعى دور او نشسته بودند، او مرا نديد زيرا چشم نداشت کسى هم به او نگفت که يک نفر روحانى شيعه در مجلس وارد شده من در کنار او نشستم سلام کردم، جوابم را داد و چون مرا با يکى از دوستانش ظاهرا اشتباه گرفته بود با من احوال پرسى گرمى کرد اطرافيها به گمان آنکه او مرا شناخته و با من سابقه دارد ديگر مرا معرّفى نکردند و گوش به حرف زدن من و او دادند.

من ابتداء از او پرسيدم: نظر شما درباره ى حديث معروف که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده:

«خلفائى من بعدى اثنى عشر»[۲۷] يعنى: خلفاء من بعد از من دوازده نفرند، چيست؟

گفت: اين حديث صحيح است و تمام کتب صحاح آن را نقل کرده اند و تواتر دارد.

من چون نمى خواستم زود معرّفى بشوم بقيّه ى حديث را که مى گويد: «کلهم من قريش يا کلهم من بنى هاشم يا اوّلهم على بن ابيطالب عليه السلام ». [۲۸]

يعنى: همه آنها از قريش اند يا همه آنها از بنى هاشم اند يا اوّل آنها «على بن ابيطالب» است. نخواندم و پرسيدم: اين دوازده نفر چه کسانى هستند؟

او گفت: اوّل آنها «ابى بکر» است دوّم «عمر بن خطّاب» است سوّم «عثمان» است چهارم «على بن ابيطالب» است پنجم «معاوية بن ابى سفيان» است.

(در اينجا توقّفى کرد و جاى شما خالى بود که ببينيد چه جهّالى اطراف اين پيرمرد را گرفته اند).

يکى از اطرافيها گفت: بعد «يزيد بن معاويه» است و خلاصه هر کس چيزى گفت.

«شيخ عبدالعزيز بن باز» به کسى که گفته بود بعد «يزيد بن معاويه» است تندى کرد و گفت: نه او شرابخوار و قمارباز و مرد بدى بوده است نمى تواند خليفه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله باشد.

من گفتم: پس بقيّه چه کسانى هستند؟ با بى حوصله گى عجيبى گفت شما خودتان از ميان خلفاء اموى و عبّاسى دوازده نفر از خوبهايشان را انتخاب کنيد همانها منظور «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است!

گفتم: حالا شما چرا همان طورى که در دهها حديث صحاح کتب اخبار آمده که اوّل آنها «على بن ابيطالب» است و بعد حضرت «امام حسن» و بعد حضرت «امام حسين» و بعد نه نفر از اولاد «امام حسين» که آخر آنها حضرت «مهدى» عليه السلام است معتقد نيستيد و خود را تا اين حد به زحمت مى اندازيد.

گفت: تو يک عالم جعفرى هستى؟ (البتّه اين حدس را تنها از همين گفتگو زد و الاّ هيچ دليلى بر اين معنى نداشت).

من چيزى نگفتم، ولى يکى از همان اطرافيها که مرا با لباس روحانيّت ديده بود به او گفت: بله ايشان شيعه و جعفرى هستند.

آقاى «شيخ عبدالعزيز بن باز» با آنکه من فکر نمى کردم يک عالم طراز اوّل تا اين حد تند و بد اخلاق باشد با کمال تأسّف به قدرى آن روز پس از آنکه متوجّه شد من شيعه هستم به من جسارت کرد که تا به حال کسى آن قدر به من فحش نداده است.

ولى حمل بر صحّتش اين بود که حتما قبلاً از شيعه اى ناراحتى ديده بود و عقده اش را سر من خالى کرده است و الاّ چطور ممکن است يک فرد عالم تا اين حد بد اخلاق و فحّاش باشد!

به هر حال يکى از حاضرين که عاقبت بد اين فحّاشيها و تنديها را مى دانست به من اشاره کرد که ديگر حرفى نزنم و بدون آنکه عکس العملى نشان بدهم از مجلس خارج شوم.

من هم بدون معطّلى از مجلس بيرون آمدم.

و ضمنا آن مردى که به من اشاره کرده بود که بيرون بروم خود او هم با من بيرون آمد و در خارج منزل به من گفت: حق با شما بود من هم از علماء و متخصّصين علم اعتقادات هستم اين احاديثى که شما نقل کرديد از متواترترين احاديث کتب اهل سنّت است ولى چون ايشان سالها است که نابينا شده فقط از حديث اوّلى که شما نقل کرديد يادش مانده و لذا ديديد که آن را حديث صحيح و متواترى مى دانست و تقصيرى نداشت که خلفاء دوازده گانه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را با «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» و بعضى خلفاء اموى و عبّاسى تطبيق مى کرد چون سائر رواياتى که روايت اوّل را تفسير مى کند فراموش کرده و يا نديده بود که اين طور جواب مى داد.

من گفتم: انشاءاللّه حمل بر صحّتش همين است که شما مى فرمائيد ولى يک عالم چرا اين قدر تند و بد اخلاق باشد.

گفت: پيرمرد است کار زيادى دارد، حوصله اش سر مى آيد، لذا زود از کوره در مى رود شما او را ببخشيد.

خلاصه پس از مذاکرات زيادى که با اين مرد عالم سنّى که مى خواست هر طورى شده بداخلاقیهاى «ابن باز» را توجيه کند داشتيم به اين نتيجه مى رسيديم که پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى الله عليه و آله در احاديث متواتره اى عدد خلفائش را با نام و نشان تعيين کرده يعنى فرموده است که:

اوّل آنها حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و بعد فرزندش «امام حسن» و بعد حضرت «امام حسين» و بعد حضرت «امام سجّاد» و بعد حضرت «امام محمّد باقر» که در روايت جابر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود: اى جابر تو او را مى بينى سلام مرا به او برسان و بعد از او «امام جعفر صادق» و بعد حضرت «موسى بن جعفر» و بعد حضرت «على بن موسى» و بعد حضرت «محمّد بن على الجواد» و بعد حضرت «على بن محمّد الهادى» و بعد حضرت «امام حسن عسکرى» و بعد حضرت «مهدى قائم» عليهم السلام مى باشند آن عالم سنّى اين مطلب را قبول کرد و گفت: اگر کسى مسلمان باشد اين احاديث را نمى تواند منکر گردد.[۲۹]

مطلبى که در اينجا تذکرش لازم است اين است که من در اين سفرها کتابهاى زيادى براى هديه دادن به علماء سنّى همراه مى بردم اگر چه موفّق نمى شدم که همه ى آنها را به مقصد برسانم ولى با خود فکر مى کردم که اگر بر فرض سر مرزها هم آنها را از من بگيرند باز بالأخره کتاب مطالعه مى شود و هر مقدارى را هم که بتوانم به دست علماء سنّى برسانم غنيمت است لذا اکثرا چند جلد کتابى بخصوص کتاب «المراجعات» همراهم بود و در تمام مسافرتهاى مدينه و مکه يکى از کارهايم اين بود که هر وقت در اجتماعى مثل حرمها و مساجد مشرّف مى شدم يکى دو جلد کتاب هم همراهم مى بردم تا بتوانم آنها را به علماء و دانشمندان اهل سنّت هديه دهم.

يک روز از درِ جبرئيل وارد «مسجدالنّبى» شدم و آداب زيارت را انجام دادم، در طرف دست چپ که مى گويند اينجا سابقا محلّ نشستن «اصحاب صفّه» بوده قيافه ى يکى از علماء اهل سنّت جلب توجّه مرا کرد او در آنجا نشسته بود و مشغول ذکر بود من اوّل منتظر شدم که او ذکرش تمام شود شايد مقيّد باشد در وسط ذکر حرف نزند لذا مختصر توقّفى کردم و به او نگاه مى کردم ولى او به من سلام کرد.

از اين عملش فهميدم که او مى تواند حرف بزند زيرا اگر نمى خواست با کسى حرف بزند به من سلام نمى کرد.

من نزديک او نشستم و از او احوال پرسيدم با کمال محبّت و ملاطفت جواب مرا داد از من سؤال کرد: اهل کجائى؟!

گفتم: ايرانى هستم، خوشحال شد که من خوب مى توانم عربى حرف بزنم.

گفت: لابد شيعه هستى؟

گفتم: بله و اگر حالش را داشته باشيد يک سؤال از شما بکنم؟

گفت: بپرسيد مانعى ندارد.

گفتم: شما اهل کجائيد؟

گفت: اهل مدينه ى منوّره هستم.

گفتم: ممکن است خصوصيّات حرم شريف نبوى را براى من تشريح کنيد؟

گفت: اتّفاقا از اهلش سؤال کرديد چون من به تمام مقامات اين حرم مقدّس احاطه دارم و تمام خصوصيّات آن را مى دانم لذا از همين جا که نشسته ايم خصوصيّات حرم شريف را براى شما توضيح مى دهم.

به اين طرف نگاه کن اين درِ جبرئيل است وقتى از اين در وارد حرم مى شويد محوّطه ى مقابل که مقدارى در طرف چپ و داخل ضريح قرار گرفته خانه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام بوده من به آن طرف نگاه کردم از او سؤال کردم: آن قبرى که در داخل ضريح ديده مى شود و در قسمت خانه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام واقع شده قبر کيست؟

گفت: آنچه معروف است اين است که آن قبر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است[۳۰] و اسم اين در که پهلوى باب جبرئيل است «باب النساء»[۳۱] است.

و اين قسمت از مسجد که نوساز است در زمان «ملک فيصل» ساخته شده و قبلاً نبوده است.

و اين محلّى که من نشسته ام و آنجائى که خوجه ها نشسته اند صفّه هاى مسجد بوده که اصحاب صفّه در اينجاها سکونت مى کرده اند سپس اين عالم محترم با کمال محبّت همراه من همه جا آمد و منبر و محراب و ستون توبه و سائر «استوانه ها»[۳۲] را به من نشان داد و حدود قبر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و قبر «ابى بکر» و «عمر» را در ضريح آن حضرت به من معرّفى کرد و باز دوباره به محلّ اوّل برگشتيم.

او مى خواست دوباره مشغول ذکر شود.

من گفتم: اگر مزاحمتى نيست سه سؤال که در اين بين به فکرم رسيده از شما بپرسم؟

گفت: مانعى ندارد بپرس.

گفتم: يکى آنکه اين «خوجه ها» که عمّامه ى سفيد بزرگ در سر و لباس سفيد دارند چه کاره اند و قصّه ى اينها چيست؟!

دوّم: اينکه چرا «اصحاب صفّه» در صفّه ها زندگى مى کرده اند و مردم مدينه به آنها خانه نمى دادند؟

سوّم: چرا آنچنان که قبر «ابابکر» و «عمر» مشخّص است قبر حضرت «زهراء» عليهاالسلام مشخّص نيست؟!

آن مرد عالم گفت: اين «خواجه ها» اکثرا اهل «سودان» هستند، مردم آنجا در اثر يک فکر غلط که بايد در مدينه وقت نماز زنها از «باب النساء» و مردها از «باب جبرئيل» وارد شوند و چون ممکن است آنها وظيفه ى خود را نشناسند و لازم شود مأمورينى دخالت کنند و اگر مأمورين مرد باشند نمى توانند به زنها دست بزنند و اگر مأمورين زن باشند نمى توانند به مردها دست بزنند آنها بچّه هاى پسر خود را نذر «مسجدالنّبى» و «مسجدالحرام» مى کنند و آنها را در بچّگى «اخته» مى کنند يعنى از مردى مى اندازند که نه مرد باشند تا بتوانند به زنها دست بزنند و نه زن باشند تا بتوانند به مردها دست بزنند و وقتى اين کار را کردند و آنها بزرگ شدند آنها را به مکه و يا مدينه مى آورند و تقديم مسجدشان مى کنند.

گفتم: اين کار از نظر شما گناه ندارد؟

گفت: من گفتم در اثر يک فکر غلط اين کار را مى کنند، طبيعى است که اسلام از ناقص کردن يک انسان و قطع نسل او کاملاً متنفّر است و هيچگاه به کسى اجازه ى يک چنين کارى را نمى دهد.

گفتم: بنابراين چرا از اين کار جلوگيرى نمى کنند؟!

گفت: اين کار را در مملکت ما نمى کنند بلکه عرض شد که اين کار در «سودان» انجام مى شود.

گفتم: چرا شما آنها را قبول مى کنيد؟

گفت: وقتى پدر و مادرى به اميد آنکه فرزندشان خادم «مسجدالحرام» و يا «مسجدالنّبى» بشود او را از مردى انداخته اند چه مى شود کرد؟ جز آنکه آنها را براى اين دو مسجد قبول کنند.

گفتم: اشتباه مى کنيد ممکن است شما رسما در «سودان» اعلام کنيد که چون اين عمل حرام است اگر کسى فرزندش را «اخته» کرد ما او را براى خدمت به «مسجدالحرام» يا «مسجدالنّبى» قبول نمى کنيم و اگر يکى دو نفر را هم جدّا قبول نکنيد و آنها به «سودان» برگردند ديگر کسى اين کار را نمى کند.

گفت: درست است بخصوص که اينها چون در خلقت ناقصند اخلاق هم ندارند و براى زوّار اسباب زحمت هم درست مى کنند.

امّا پاسخ سؤال دوّم شما که فرموديد: چرا مردم مدينه به «اصحاب صفّه» خانه نمى دادند؟ عرض مى کنم که آنها خانه ها را از کسب و فعّاليّت خودشان به دست آورده بودند و لذا معنى نداشت که بى جهت به ديگرى بدهند.

من گفتم: فکر مى کنم که بهتر از اين جوابى داشته باشد و آن اين است که بگوئيم اوّلاً همه ى مهاجرين بى خانه نبوده اند بلکه عدّه اى مثل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام که منزلش همين جا بوده و «عبّاس» که افتخارش اين بوده ناودان منزلش به طرف مسجد باشد و دهها نفر ديگر از مهاجرين که تاريخ گواهى مى دهد آنها خانه و منزل در مدينه داشته اند.

و ثانيا جمعى که در صفّه هاى مسجد زندگى مى کرده اند سربازان ارتش اسلام بوده اند که مى خواسته اند هميشه آماده ى جنگ باشند ديگر آنها بناى تشکيل خانه و زندگى نداشته اند.

عينا مثل سربازانى که در پادگانها زندگى مى کنند و هميشه آماده ى جنگ هستند.

گفت: بسيار جواب جالبى بود که داديد سپس گفت: پس حالا شما خودتان هم جواب سؤال سوّم خودتان را بدهيد.

من همان جوابى را که در کتاب «انوار زهراء» براى مخفى بودن قبر مطهّر حضرت «فاطمه» عليهاالسلام در صفحه ى ۱۰ داده ام براى ايشان هم شرح دادم که خوشش نيامد ولى من براى آنکه او را از خودم راضى کنم گفتم: اجازه مى فرمائيد اين کتاب را به شما اهداء کنم؟!

گفت: اين چه کتابى است؟

گفتم: «المراجعات».

گفت: متشکرم.

من آن کتاب را پشت نويسى و امضاء کردم و به او دادم و از او خداحافظى نمودم و جدا شدم.

يک روز وارد «مسجدالنّبى» شدم و زيارت کردم و چون مقيّد بودم که نمازم را جائى بخوانم که مقدّم بر قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و «فاطمه ى زهراء» نباشم در مقابل «باب جبرئيل» ايستاده بودم و نماز مى خواندم در اين بين مرد عربى پهلوى من نشست و رو به قبر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام کرد و گفت: «لعن اللّه ظالميک يا فاطمه» يعنى: خدا کسانى را که به تو ظلم کردند لعنت کند.

من پس از نماز به او سلام کردم و گفتم: چه کسى به حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام ظلم کرده است که تو او را لعنت مى کنى؟ حالا نمى دانم که او از من ترسيد يا علّت ديگرى داشت که گفت: مقصودى نداشتم، منظورم کسانى بودند که به دستورات اسلام عمل نمى کنند که طبعا حضرت «زهراء» عليهاالسلام را اذيّت مى کنند.

گفتم: شما شيعه هستيد؟

گفت: نه من شافعى هستم.

گفتم: اهل کجائيد؟

گفت: اهل مصرم.

گفتم: کتاب «تاريخ ابى الفداء» که در مصر چاپ شده ديده ايد؟

گفت: اين کتاب را ديده ام ولى مطالعه نکرده ام.

گفتم: اگر آن را دو مرتبه ديديد اين قسمت را مطالعه کنيد (جلد يک صفحه ى ۱۵۶) در آنجا مى نويسد: «ابى بکر»، «عمر» را با عدّه اى به درِ خانه ى «على» عليه السلام فرستاد که او را از خانه ى «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام بيرون بياورند و به مسجد ببرند تا با «ابى بکر» بيعت کند و به «عمر» سفارش کرد که اگر «على» عليه السلام قبول نکرد و با تو نيامد با او به مقاتله برخيز، «عمر» با وسائل آتش زائى به درِ خانه ى «فاطمه» عليهاالسلامرفت «فاطمه» عليهاالسلام او را ملاقات کرد فرمود: به کجا مى روى اى پسر خطّاب؟ آيا مى خواهى خانه ى مرا آتش بزنى؟

«عمر» گفت: بله مگر آنکه شما هم مثل سائر امّت «پيغمبر» صلى الله عليه و آله با «ابى بکر» بيعت کنيد.

و در کتاب «ملل و نحل» شهرستانى که باز آن کتاب هم در مصر چاپ شده صفحه ى ۸۳ (از نظام نقل مى کند):

روزى که مى خواستند از «على» براى «ابى بکر» بيعت بگيرند «عمر» لگدى به شکم «فاطمه» زد که جنينش سقط شد و «عمر» دائما فرياد مى زد که: خانه ى «فاطمه» و هر کس در او است آتش بزنيد و در آن وقت کسى جز «على» و «فاطمه» و «حسن» و «حسين» عليهم السلام در خانه نبود.

آن مرد مصرى به من گفت: چرا حضرت «على» به رضايت خودش نرفت بيعت کند تا اين همه ناراحتى پيش بياورد.

گفتم: آيا قبول داريد که «على بن ابيطالب» عليه السلام باب علم «پيغمبر» بوده و از حقائق و واقعيّات اطّلاع کافى داشته است يا خير؟

گفت: بله، من او را معصوم از خطا و اشتباه هم مى دانم از او کسى به حقائق امور آگاهتر بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نبوده است.

ولى منظورم اين است که وقتى مى داند او را به جبر وادار مى کنند که بيعت کند قبلاً خودش اين کار را بکند و نگذارد به «فاطمه ى اطهر» عليهاالسلام جسارت شود.

گفتم: آيا بايد اسلام و حقائق آن فداى «فاطمه» عليهاالسلام شود يا بايد ناراحتيهائى حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام براى اسلام بکشد؟

گفت: البتّه چون «على بن ابيطالب» عليه السلام از طرف خدا هادى امّت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است نبايد حقيقت را کتمان کند و بلکه بايد به هر قيمتى باشد ولو با سقط جنين حضرت «زهراء» عليهاالسلام حقيقت را آشکار کند و جاى ترديد هم نيست که لااقل حضرت «على» عليه السلام با اين عملش به مردم مسلمان فهماند که من با اکراه با «ابى بکر» بيعت کردم و لذا مطلب شما صحيح است و من آن جمله را که گفتم اشتباه کردم.

من ديدم اين مرد مصرى بسيار منصف است از او تشکر کردم و يک کتاب «مع رجال الفکر فى القاهره» به او اهداء نمودم.

يک روز از «باب السّلام» وارد «مسجدالنّبى» شدم ديدم پيرمردى به نام «شيخ صالح القين» در صف اوّل جماعت که هنوز بيش از يک ساعت به مغرب مانده بود نشسته و مشغول ذکر است.

به او گفتم: چون من اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستم مى خواهم در فضائل جدّم براى شما حرف بزنم مايليد بشنويد؟

گفت: چرا مايل نباشم چه از اين بهتر، بفرمائيد استفاده مى کنم.

گفتم: خداى تعالى در شأن جدّم «اميرالمؤمنين» عليه السلام اين آيه را نازل فرمود: «اِنَّما وَلِيّکم اللّه وَ رَسوله وَ الَّذينَ امَنوا الَّذينَ يقيمونَ الصَّلوةَ وَ يؤْتونَ الزَّکوةَ وَ همْ راکعونَ».[۳۳]

تمام مفسّرين گفته اند که «على بن ابيطالب» عليه السلام در مسجد نماز مى خواند جمع زيادى از صحابه ى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله هم حاضر بودند مسکينى سؤال کرد که به من چيزى بدهيد آن حضرت انگشترش را در حال رکوع به او داد که اين آيه نازل شد.

گفت: قبول دارم خدا جدّ شما را مولاى همه ى مسلمانان قرار داده و کسى در اين موضوع شک ندارد.

گفتم: شما اهل کجائيد؟

گفت: اهل مدينه و اسمم «شيخ صالح القين» است و از علماء جامعه ى اسلامى مدينه ى منوّره هستم.

گفتم: ممکن است بفرمائيد معنى «ولىّ» چيست؟

گفت: اين کلمه بر کسى اطلاق مى شود که مردم مسلمان او را دوست داشته باشند و فرمانش را عمل کنند که در اين صورت مردم «مولاى» او هستند. يعنى با محبّت فرمانبردار اويند و او هم با محبّت به آنها فرمان مى دهد و «مولاى» مردم است.

که البتّه اين صفت در مرحله ى اوّل مال خدا است و در مرحله ى دوّم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و بعد طبق اين آيه ى شريفه مختصّ حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام است.

گفتم: اگر کسى را مردم دوست بدارند ولى اطاعتش را نکنند به او کلمه ى «مولا» اطلاق مى شود يا نه؟

گفت: نه، چون عرب در مقابل اين معنى واژه اى دارند و آن کلمه ى «محبوب» است.

گفتم: اگر کسى را مردم اطاعت بکنند ولى دوستش نداشته باشند آيا به او «مولا» گفته مى شود يا خير؟

گفت: نه، زيرا باز در مقابل اين کلمه هم عرب واژه ى جداگانه ى ديگرى دارد و آن کلمه ى «مطاع» است.

گفتم: بنابراين معنى اين آيه اين است که بگوئيم خدا و رسول و «على بن ابيطالب» فرماندهانى هستند که با محبّت و از روى محبّت بر مردم مسلمان امر و نهى مى کنند.

گفت: درست است.

گفتم: آيا اين معنى را تمام کتب لغت تأييد مى کنند؟

گفت: براى معنى «ولىّ» غير از اين، معنى ديگرى در لسان عرب اصيل وجود ندارد.

گفتم: متشکرم.

و من بعدها در هر کجا اين لفظ را با هر صيغه اى که ديدم جز بر همين معنى تبادر ديگرى نداشت شما هم اگر به موارد مختلفى که اين لفظ استعمال مى شود مراجعه کنيد جز اين معنى چيز ديگرى از آن نمى فهميد.

به هر حال در اين جلسه بيشتر از اين مقتضى سخن نبود و آقاى «شيخ صالح القين» کارهاى عبادى زيادى داشت لذا بيشتر نمى شد که مزاحمش بشوم.

در مدينه ى منوّره پس از حرم مطهّر حضرت «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله مهمترين زيارتگاهها قبرستان «بقيع» است.

در اين قبرستان علاوه بر چهار امام که دفن شده اند، امامزادگان بسيار و متجاوز از ده هزار از اصحاب و تابعين و شايد بيشتر از آن از مؤمنين مدفونند.

لذا اين قبرستان اهميّت زيادى دارد و ما هر وقت مشرّف مى شديم از همان خارج قبرستان کفشهايمان را بيرون مى کرديم و معتقد بوديم که در هر وجب از اين قبرستان ذرّات خاک اولياء خدا ريخته شده است.

يک روز کفشهايم را خارج قبرستان «بقيع» کنده بودم و پاى برهنه وارد قبرستان شدم منظره ى قبور ويران شده ى «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام مرا فوق العاده متأثّر کرده بود، اشک مى ريختم و «زيارت جامعه ائمّه المؤمنين»[۳۴] را مى خواندم.

در ضمن متوجّه شدم که شخصى پشت سر من ايستاده و قلم و کاغذى در دست گرفته مثل اينکه بعضى از مطالب زيارت را يادداشت مى کند.

وقتى زيارتم تمام شد و از قبرستان «بقيع» بيرون آمدم در خارج قبرستان او را ديدم مثل اينکه منتظر من بود اوّل به من سلام کرد و سپس گفت: شما که در قبرستان «بقيع» مشغول زيارت بوديد عبارات آن زيارت، فوق العاده جلب توجّه مرا کرده بود و لذا بعضى از مطالبش را يادداشت کرده ام و چون بعضى از آنها برايم ابهام دارد اجازه بفرمائيد توضيحش را از شما سؤال کنم.

گفتم: مانعى ندارد بپرسيد انشاءاللّه پاسخ مى دهم.

گفت: منظورتان از کلمه ى «السّلام عليکم ائمّه المؤمنين»[۳۵] چه کسانى از مدفونين در قبرستان «بقيع» هستند؟!

گفتم: چهار امام به ترتيب حضرت «امام حسن مجتبى» و حضرت «امام زين العابدين علىّ بن الحسين» و حضرت «امام محمّد باقر» و حضرت «امام جعفر صادق» عليهم السلام مى باشند.

گفت: پس امام ما را که در اين قبرستان دفن شده شما زيارت نمى کنيد؟

گفتم: امام شما کيست؟

گفت: حضرت «مالک بن انس».

گفتم: تو مالکى هستى؟

گفت: بله.

گفتم: همان طورى که تو امامهاى ما را زيارت نمى کنى ما هم امام شما را زيارت نمى کنيم.

خنده اى کرد و گفت: ما امامهاى شما را زيارت مى کنيم؟

گفتم: آيا شما به عنوان امام آنها را زيارت مى کنيد يا به عنوان آنکه آنها فرزند پيغمبرند؟

گفت: به عنوان امام آنها را زيارت مى کنيم.

گفتم: يعنى به عنوان امام خودت يا به عنوان امام جمعى از مسلمين (که شيعيان باشند)؟

گفت: به عنوان امام و پيشواى خودم آنها را زيارت مى کنم.

گفتم: اين فقه «امام باقر» و «امام صادق» عليهماالسلام است که نوشته شده اين معارف «امام باقر» و «امام صادق» عليهماالسلام است که در ميان مردم منتشر گرديده پس چرا شما که آنها را به امامت قبول داريد و آنها را پيشواى دينى خود مى دانيد به فقه و معارف آنها عمل نمى کنيد و بلکه به قول خودتان پيروى از «مالک بن انس» مى کنيد؟!

گفت: ما، هم پيرو «مالک بن انس» هستيم و هم پيرو «اهل بيت پيغمبر» صلى الله عليه و آله مى باشيم.

گفتم: محال است بتوانيد هر دوى آنها را صددرصد به امامت قبول کنيد و صددرصد پيرو «امام صادق» و «مالک بن انس» باشيد زيرا آنها در تمام مسائل اسلامى از عقائد گرفته تا فروع احکام با هم اختلاف دارند آيا شما در موارد اختلاف از کدام يک پيروى مى کنيد؟

گفت: از «مالک بن انس».

گفتم: پس ملاحظه فرموديد که شما «امام صادق» عليه السلام را به امامت قبول نداريد زيرا در مواردى که آنها با هم اتّفاق دارند که معلوم نمى شود از کدام يک پيروى کرده ايد و امّا در مواردى که با هم اختلاف دارند و پيروى تحقّق پيدا مى کند از «مالک بن انس» پيروى مى کنيد.

ولى ما به خاطر آنکه «على» و فرزندانش عليهم السلام از اهل بيت پيغمبرند و اهل بيت بهتر از سائرين مى دانند که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله چه فرموده و چه آورده است.

و به خاطر آنکه آنها معصومند.

و به خاطر آنکه هر يک از آنها در هر زمانى بوده اند به تصديق دوست و دشمن داناترين مردم آن زمان بوده اند.

و به خاطر آنکه آنها با آنکه دوازده نفرند کوچکترين اختلافى بينشان وجود ندارد ولى ائمّه ى اربعه اهل سنّت با هم اختلاف دارند.

و به خاطر آنکه نام آنها را «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله برده و آنها را به عنوان خليفه ى خود تعيين کرده ما از آنها پيروى مى کنيم و آنها را امام و پيشواى خود مى دانيم و کس ديگرى را به عنوان امام و پيشوا نمى شناسيم و منظورمان در اين زيارت از «ائمّه ى معصومين» جز آنها کس ديگرى نيست.

گفت: اجازه مى فرمائيد سؤال دوّم را بکنم؟

گفتم: بپرسيد.

گفت: معنى «و شرکاء القرآن»[۳۶] که در اين زيارت خوانديد چيست؟

گفتم: «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در صدها حديث فرموده:

«انّى تارک فيکم الثقلين کتاب اللّه و عترتى لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض ما ان تمسّکتم بهما لن تضلّوا ابدا».

يعنى: من در ميان شما دو چيز سنگين و پر قيمت مى گذارم، يکى کتاب خدا است و ديگرى عترت من است. آنها از يکديگر جدا نمى شوند تا لب «حوض کوثر» بر من وارد شوند، اگر شما به آنها متمسّک گرديديد هرگز گمراه نمى شويد.

بنابراين و طبق اين حديث، «اهل بيت پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله با قرآن در هدايت مردم شريک اند پس آنها شرکاء قرآنند.

گفت: متشکرم جواب کوتاه و پر مغز و ساده اى داديد.

در اينجا مسائل ديگرى هم که مربوط به «زيارت جامعه ى ائمّه المؤمنين» است و در «مفاتيح» ذکر شده از من سؤال کرد که لزومى در نقلش نمى بينم، زيرا بعضى از آنها را در جاهاى ديگر تحت عناوينى نقل نموده ام و بعضى ديگر مسائلى است که نبايد در جامعه ى فعلى آنها را در کتاب نوشت و بلکه بايد از مسائل تند تفرقه انگيز خوددارى نمود.

در قبرستان «بقيع» قبور جمعى از «اهل بيت پيغمبر» غير از «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام وجود دارند که آنها عبارتند از:

۱ ـ قبر مطهّر حضرت «ابراهيم» فرزند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله که زيارت ايشان از اهميّت زيادى برخوردار است.

حضرت «ابراهيم» در سال هشتم هجرت متولّد شده و هيجده ماه عمر شريفش بوده و در هيجدهم ماه رجب از دنيا رفته است و در روايات دستور داده شده که زائرين، حوائجشان را از آن حضرت بخواهند.

۲ ـ قبر حضرت «امّ البنين» که نام مقدّسش «فاطمه» است.

او زوجه ى «على بن ابيطالب» عليه السلام و مادر حضرت «اباالفضل العبّاس» عليه السلام است.

اين بانوى با عظمت خود را خدمتگزار فرزندان «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام مى دانست و فرزندانش را هم همان گونه تربيت کرده بود و لذا آنها در روز عاشورا جانشان را فداى حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام نمودند.

۳ ـ قبر مقدّس حضرت «فاطمه ى بنت اسد» مادر حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام .

اين بانوى با عظمت در وقت تولّد حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام به داخل خانه ى کعبه که قطعا از «مسجدالاقصى» با عظمت تر است وارد شد و در آنجا وضع حمل نمود و حال آنکه حضرت «مريم» را در وقت وضع حمل با آنکه مسکنش در «مسجدالاقصى» بود بيرون کردند و به او گفتند که: مسجد جاى وضع حمل نيست!

ما از اين دو جريان استفاده مى کنيم که حضرت «فاطمه ى بنت اسد» مقامش از حضرت «مريم» بالاتر است.

۴ ـ قبور دختران «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله که در يک محل قرار گرفته و نام آنها به ترتيب زير است:

حضرت «زينب»، حضرت «امّ کلثوم»، حضرت «رقيّه» که بعضى اين سه بانوى محترمه را دختران حضرت «خديجه» از شوهر ديگرى مى دانند ولى در هر حال مورد محبّت و علاقه ى کامل «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بوده اند و زيارت آنها مطلوب است.

۵ ـ قبور حضرت «عاتکه» و «صفيّه» عمّه هاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

۶ ـ قبر مقدّس حضرت «حليمه سعديّه» مادر رضاعى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله که در انتهاى قبرستان «بقيع» قرار گرفته است.

۷ ـ قبر پر نور حضرت «عقيل بن ابيطالب» برادر حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و قبر «عبداللّه بن جعفر طيّار» که پهلوى يکديگر قرار گرفته اند.

۸ ـ قبور «شهداء حرّه» که در مدينه از دنيا رفته اند.

اين شهداء مجروحين جنگ احد بوده که آنها را به مدينه براى معالجه آورده اند ولى معالجات مفيد واقع نشده و آنها از دنيا رفته اند و در يکجا از قبرستان «بقيع» آنها را دفن کرده اند.

۹ ـ قبر مقدّس حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» عليه السلام که در کنار قبرستان «بقيع» قرار گرفته و فعلاً آن را خراب کرده اند.

حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» قبل از «امام صادق» عليه السلام از دنيا رفت او به قدرى با عظمت بود که جمعى معتقد به امامت آن حضرت شدند و هنوز به نام «فرقه ى اسماعيليّه» اظهار وجود مى کنند.

۱۰ ـ در يک محل صورت نه قبر به عنوان زوجات «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در قبرستان «بقيع» وجود دارد و مى گويند «عايشه» هم در آنجا دفن است ولى صحّتش معلوم نيست.

ضمنا يکى از زيارتگاههاى پر اهميّت مدينه ى منوّره مسجد «قبا» است.

اين مسجد اوّلين مسجدى است که در مدينه ى طيّبه بوسيله ى اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بنا شده است.

حتّى نقل شده که آن حضرت با دست مبارکشان در بناى اين مسجد کمک مى کرده اند و در حديث آمده که ثواب نماز در اين مسجد معادل با ثواب عمره است.

در اينجا قصّه اى دارم که براى رفع خستگى از مطالعه ى مطالب گذشته نقل مى کنم.

روزى به مسجد «قبا» وارد شدم جوانى را که آثار تقوى از سيمايش ظاهر بود ديدم مشغول نماز است اگر چه احتمال مى رفت که او سنّى باشد ولى محبّت فوق العاده اى از او در دل من افتاد لذا منتظر شدم که نمازش تمام شود.

نماز را با خضوع و خشوع مى خواند، حال خوبى داشت، حتّى قطرات اشک از گوشه ى چشمش جارى بود.

بالأخره نمازش را تمام کرد من نزد او رفتم از او سؤال کردم: اهل کجائى؟

گفت: اهل يمنم.

گفتم: چه مذهب دارى؟

گفت: «زيدى» هستم.

من از حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام که او معتقد بود آن حضرت بعد از «امام سجّاد» عليه السلام به امامت رسيده زياد مدح کردم زيرا روايات بسيارى در عظمت مقام «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام وارد شده و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام بسيار او را مدح نموده اند.

ولى به او گفتم: خود حضرت «زيد» راضى نيست که بر خلاف فرموده ى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله معتقد به امامت او باشيم و از اعتقاد به امامت حضرت «باقر» عليه السلام فراموش کنيم.

او به من گفت: من اطّلاع زيادى از مذهب ندارم ولى از وقتى که به مدينه آمده ام و اتّفاقا منزلم نزديک مسجد «قبا» است همه روزه به اين مسجد مى آيم و دو رکعت نماز مى خوانم و از خدا مى خواهم که مرا به صراط مستقيم هدايت کند شايد هم امروز خدا شما را مأمور کرده که براى من حرف بزنيد و مطلبى را که وسيله ى هدايت من است به من بگوئيد.

ديروز هم پيرمردى که بعدا متوجّه شدم شيعه است مطالبى را به من گفت اگر شما هم از همان جائى که او برايم نگفته بيان کرديد مى فهمم که او و شما فرستاده هاى الهى هستيد ولى در عين حال توقّع نداشته باشيد که هر چه شما مى گوئيد من بپذيرم من هيچگاه مطلبى را بدون دليل نمى پذيرم.

گفتم: بسيار کار خوبى مى کنيد خداى تعالى هم در قرآن مى فرمايد:

«اَلَّذينَ يَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعونَ اَحْسَنَه اولئِک الَّذينَ هَديهم اللّه وَ اولئِک همْ اولوا الاَْلْبابِ».[۳۷]

صاحبان عقل کسانى هستند که سخنان را مى شنوند و از بهترينش پيروى مى کنند. اينها هدايت شده گانند و اينها صاحبان عقلند.

گفت: پس قرارمان همين باشد و شما هم کوشش کنيد مطالبى را که بيشتر براى من مفيد است بيان کنيد.

گفتم: من فقط مى خواهم بدانم شما چرا به امامت حضرت «زيد» معتقد شده ايد و حضرت «باقر» عليه السلام را امام نمى دانيد.

گفت: به جهت آنکه تمام علوم و تقوائى که حضرت «باقر» عليه السلام داشته حضرت زيد بن على بن الحسين» عليه السلام هم داشت به اضافه ى آنکه او صاحب شمشير هم بوده يعنى مانند حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام جهاد کرد و شهيد شد و خداى تعالى در قرآن فرموده:

«فَضَّلَ اللّه الْمجاهِدينَ عَلَى الْقاعِدينَ اَجْرا عَظيما».[۳۸]

يعنى: خدا فضيلت داده مجاهدين را بر خانه نشينان بوسيله ى اجر بزرگى که به آنها داده است.

گفتم: شما در اينجا فقط دو اشتباه کرده ايد.

اوّل: آنکه فکر مى کنيد که هر کس قتال کرد جهاد کرده است و حال آنکه جنگ و قتال در صورتى ارزش دارد که خدا آن را خواسته باشد ولى اگر جنگ مورد تأييد الهى نباشد ارزشى ندارد.

و اصولاً جهاد اصطلاحى يا جهاد اصغر وقتى پر ارزش است که از جهاد اکبر (مخالفت با نفس) منشأ گرفته باشد و بر خلاف هواى نفس باشد.

آن جوان گفت: من شنيده ام که حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام به خدمت «امام باقر» عليه السلام رسيد و گفت: من مى خواهم بر اين طاغيه (يعنى هشام بن عبدالملک مروان) خروج کنم. آن حضرت به او فرمود: اين کار را نکن چون مى بينم تو را مى کشند و در کناسه کوفه به دارت مى آويزند و بعد بدنت را آتش مى زنند و خاکسترت را به باد مى دهند!

گفت: برادر، من نمى توانم زنده باشم و حال آنکه ديدم در محضر «هشام» به «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام جسارت شد ولى او چيزى نگفت!

گفتم: درست است اين روايت را من هم ديده ام ولى همين روايت به ما مى گويد که حضرت «زيد» در مقابل «امام باقر» عليه السلام خيلى تواضع داشته و کارها را از آن حضرت مشورت مى کرده و آن حضرت به او از غيب خبر داده زيرا به او فرموده بود که تو را مى کشند و بر دار مى زنند و بدنت را مى سوزانند که تمام اينها انجام شد و علم غيب از علائم امامت آن حضرت است.

دوّم: آنکه شما گمان کرده ايد که امامت تنها به داشتن شجاعت و علم مختصرى خلاصه مى شود!

و حال آنکه امام بايد معنى و مفهوم آيه ى شريفه ى:

«وَ کلَّ شَىْ ءٍ اَحْصَيْناه فى اِمامٍ مبينٍ».[۳۹]

يعنى: ما علم هر چيز را در وجود امام مبين قرار داده ايم، باشد.

او جائى نشسته که بايد تمام علوم قرآن را تفسير کند و پيشواى جنّ و انس باشد.

او بايد نماينده ى خدا در ميان خلق باشد، نه آنکه هر کس قيام به سيف کرد ولو آنکه علمى نداشته باشد بتواند پيشواى خلق باشد.

و علاوه چون امام، پيشواى جميع مردم دنيا از زمان وفات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تا روز قيامت است کسى جز خداى تعالى نمى تواند او را بشناسد و لياقت او را درک کند پس تعيين اين چنين کسى هم به عهده ى خدا است.

بنابراين اگر به کتب اخبار و تفاسير قرآن توجّه کنيم مى بينيم که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله «امام باقر» عليه السلام را براى امامت تعيين فرموده و در عين حال حضرت «زيد» به خاطر سيادت و تقوايش مورد احترام همه ى مسلمانان مى باشد.

گفت: آيا خدا و رسولش اسامى ائمّه را تعيين کرده اند؟

گفتم: من فقط يک روايت را که سنّى و شيعه نقل کرده اند از ميان صدها حديث براى شما نقل مى کنم تا مطلب برايتان روشن گردد.

گفت: تشکر مى کنم.

گفتم: اين حديث را از کتاب «ينابيع المودّة» و کتاب «مناقب» نقل مى کنم ولى در کتابهاى ديگر هم به مضامين مختلف نقل شده است.

«جابر بن عبداللّه انصارى» نقل کرده که گفت: خدمت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بودم آن حضرت به من فرمود: اى جابر اوصياء من و ائمّه ى مسلمانها بعد از من دوازده نفرند اوّل آنها «على بن ابيطالب» است بعد حضرت «حسن بن على» و بعد «حسين بن على» و بعد «على بن الحسين امام سجّاد» و بعد حضرت «محمّد بن على» عليهم السلام که معروف به «باقر» است، اى جابر تو او را درک مى کنى وقتى او را ديدى سلام مرا به او برسان.

(در اينجا آن جوان با شتابزدگى عجيبى کلام مرا قطع کرد و گفت: آن وقت جابر آن حضرت را ديد؟)

گفتم: اجازه بفرمائيد که من حديث را تمام کنم و بعد جواب شما را بدهم.

بعد گفتم: «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود: بعد از «امام محمّد باقر» حضرت «جعفر بن محمّد» است و بعد حضرت «موسى بن جعفر» است و بعد حضرت «على بن موسى» و بعد حضرت «محمّد بن على» و بعد حضرت «على بن محمّد» و بعد حضرت «حسن بن على» است پس از آن حضرت «قائم» که اسمش اسم من است و کنيه اش کنيه ى من است او پسر حضرت «حسن بن على الهادى» است، او است که خدا بوسيله ى او شرق و غرب عالم را فتح خواهد کرد.

او است که از دوستانش آنچنان پنهان است که کسى بر اعتقاد به امامتش ثابت نمى ماند مگر کسانى که خدا قلب آنها را به ايمان ثابت نگه داشته باشد.

«جابر» عرض کرد: اى رسول خدا آيا مردم در زمان غيبت آن حضرت از او نفعى هم مى برند؟

فرمود: به خدائى که مرا به پيامبرى مبعوث فرموده مردم آنچنان که از خورشيد وقتى پشت ابر است استفاده مى کنند از او هم استفاده مى نمايند.[۴۰]

امّا جواب شما، بله «جابر» حضرت «باقر» عليه السلام را ديد و از محضر آن حضرت استفاده نمود و سلام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را به او رسانيد. و خود اين معجزه اى شد که تمام مردم را متوجّه خود ساخت.

زيرا «جابر بن عبداللّه انصارى» اين روايت را در تمام طول عمر خود براى مردم نقل مى کرد و مردم ديدند که او زنده ماند تا آنکه محضر مقدّس «امام باقر» عليه السلام را درک کرد.

امّا شما اگر کتب روايات را ورق بزنيد حتّى يک جمله هم از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله پيدا نمى کنيد که در آن اشاره به امامت و خلافت حضرت «زيد بن على بن الحسين» عليه السلام شده باشد!

حضرت «زيد» هم مدّعى اين مقام نبوده بلکه مردم را به ائمّه دوازده گانه عليهم السلام دعوت مى فرموده است.

آن جوان گفت: خدا به شما جزاى خير عنايت بفرمايد که مرا روشن نموديد انشاءاللّه من مطلب را تعقيب مى کنم تا آنکه حقيقت برايم بيشتر روشن شود.

در مدينه ى منوّره مسجد ديگرى است به نام مسجد «فضيح» که در آنجا خورشيد به امر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله براى حضرت «اميرالمؤمنين على» عليه السلام برگشته است!

يک روز از خيابان «باب العوالى» که در جنوب «بقيع» واقع شده به طرف اين مسجد مى رفتم و در فکر بودم که از نظر عقل راهى براى تحليل مسأله ى «ردّ شمس» پيدا کنم.

حالا شايد شما دوست داشته باشيد که من اوّل اصل قضيّه را براى شما شرح دهم بعدا به تحليل عقلى اين قضيّه بپردازم.

مانعى ندارد اوّل اين کار را مى کنم.

اصل قضيّه اين است:

روزى جبرئيل بر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نازل شد و از طرف خدا با او حرف مى زد پس از آنکه وحى تمام شد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سرش را روى زانوى حضرت اميرالمؤمنين «على بن ابيطالب» عليه السلام گذاشت و خوابيد و بالأخره سر را بلند نکرد تا آفتاب غروب کرد!

حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام چون نماز عصر را نخوانده بود با اشاره به طورى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيدار نشود نمازش را در وقت خواند.

وقتى که آن حضرت بيدار شد و سرش را از روى زانوى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام بلند کرد و ديد آفتاب غروب کرده.

آن حضرت به «على» عليه السلام فرمود: از خدا بخواه خورشيد را براى تو برگرداند تا نماز عصرت را در وقت و ايستاده بخوانى «اميرالمؤمنين» عليه السلام دعاء کرد و خورشيد برگشت و او نمازش را ايستاده خواند!

اين قضيّه در اين مکان اتّفاق افتاد و لذا بعد از آن مسلمانها در آنجا مسجدى ساختند و اسمش را مسجد «ردّ شمس» يا مسجد «فضيح» گذاشتند.

اين قضيّه را اکثر کتب اهل سنّت از «جابر بن عبداللّه انصارى» و «ابى سعيد خدرى» و سائر اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نقل کرده اند.[۴۱]

ضمنا قضيّه ى ديگرى هم در موضوع «ردّ شمس» براى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هست که چون مختصر است آن را هم در اينجا نقل مى کنم.

اين قضيّه را جمعى از اصحاب «على بن ابيطالب» عليه السلام که در جنگ «نهروان» با آن حضرت بوده اند نقل کرده اند.

آنها گفته اند وقتى جنگ «نهروان» تمام شد و ما در خدمت آن حضرت به طرف کوفه بر مى گشتيم به اراضى «بابِل» رسيديم وقت نماز عصر بود حضرت «اميرالمؤمنين على» عليه السلام از اسب پياده شد تمام لشگر هم پياده شدند.

حضرت «على» عليه السلام فرمود: آى مردم اين زمينى است که از رحمت خدا دور است و دو مرتبه (يا سه مرتبه) بر آن عذاب نازل شده است و فعلاً توقّع مرتبه ى سوّم نيز در آن مى رود و لذا بر هيچ پيامبر و وصىّ پيامبرى حلال نيست که در اينجا نماز بخواند، حالا شما اگر مى خواهيد نماز بخوانيد مانعى ندارد ولى من در اينجا نماز نمى خوانم.

اصحاب آن حضرت همه دو طرف جادّه نماز خواندند ولى آن حضرت سوار استر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بود و مى رفت.

«جويريه» که يکى از اصحاب حضرت «اميرالمؤمنين» است و در آن جنگ حضور داشته مى گويد: من قسم خورده بودم که در اين کار از «اميرالمؤمنين» عليه السلام تبعيّت کنم و امروز در نمازم از آن حضرت پيروى نمايم لذا پشت سر او رفتم تا آنکه آفتاب غروب کرد من درباره ى «على» عليه السلام شک کرده بودم.

آن حضرت برگشت و به من فرمود: به شک افتادى.

گفتم: بله يا «اميرالمؤمنين» عليه السلام .

همان جا آن حضرت از استر پياده شد و وضو گرفت و سپس ايستاد و کلماتى مثل آنکه به زبان عبرى مى گفت که من معنى آنها را نفهميدم خواند، بعد صدا زد: «نماز» به خدا قسم نگاه کردم ديدم خورشيد از ميان دو کوه از طرف مغرب بيرون آمد و ماند تا آن حضرت نمازش را خواند! من هم پشت سر آن حضرت نماز خواندم، وقتى نمازمان تمام شد خورشيد غروب کرد و شب به وقت اوّل برگشت در اينجا حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام رو به من کرد و فرمود: اى «جويرية بن مسهّر» خداى تعالى فرموده است: {«فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّک الْعَظيمِ»}[۴۲] من هم با اسم عظيم خدا از خدا خواستم که خورشيد برايم برگردد.

«جويريه» وقتى اين معجزه را ديد گفت: به خداى کعبه قسم «على» وصى «پيغمبر» است.

اين روايت را کتب عامّه و خاصّه نقل کرده اند شما به کتاب «اثبات الهدى» جلد دوّم صفحه ى ۴۰۹ مراجعه فرمائيد.

حالا ديگر مى دانم منتظريد که اين معجزه مهم را تا جائى که ميسّر است براى شما تحليل عقلى کنم، مانعى ندارد.

آنچه من در راه مسجد «فضيح» به نظرم در اين خصوص آمده و در گوشه ى آن مسجد نشستم و آن را يادداشت کردم در اينجا براى شما مى نويسم.

درست است که اگر خورشيد و يا کره ى زمين بخواهند يک لحظه از سير خودشان بکاهند نظم منظومه ى شمسى بهم مى خورد و اوضاع افلاک دگرگون مى شود ولى اين در صورتى است که اين کار بخواهد روى جريان طبيعى انجام شود امّا اگر خدائى که خالق اين کرات است تمام منظومه ى شمسى را با اراده ى خود دستور به توقّف در جا دهد و يا بدون دخالت جاذبه ى خورشيد به حرکت طبيعى خودشان وادارشان کند و جاذبه را از خورشيد براى چند دقيقه بگيرد و يا با داشتن جاذبه از اعمال نفوذ در کراتى که مجذوب خورشيدند جلوگيرى کند و تمام فسادى را که ممکن است از اين کار بوجود بيايد برطرف نمايد.

باز هم اشکالى دارد؟

فکر نمى کنم، قطعا هم اين کار را خداى تعالى براى محبوبترين مخلوقش يعنى «پيامبر معظّم اسلام» و حضرت «اميرالمؤمنين» عليهماالسلام کرده و بلکه جا دارد اگر مصلحت باشد تمام مخلوقات را فداى هر يک از اين دو وجود مقدّس بفرمايد و اين کار براى خدا مشکل نيست.

يکى ديگر از مساجد مدينه ى منوّره مسجد «غمامه» است که باز به خاطر آنکه در اين مسجد هم جريانى برايم اتّفاق افتاده و مايلم آن را نقل کنم خصوصيّات اين مسجد را براى شما شرح مى دهم.

مسجد «غمامه» در زمان حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله ساخته شد و به علّت آنکه در اين مکان بر سر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طور غير طبيعى ابر سايه افکنده مسلمانها در اينجا مسجدى ساخته اند و نامش را مسجد «غمامه»[۴۳] گذاشته اند.

اين مسجد با آنکه نسبتا مسجد بزرگى است در وسط ميدانى قرار گرفته و اطراف آن خيابانهاى متعدّدى است.

در اين مسجد امام جماعتى نماز مى خواند که خود را بسيار دانشمند و عالم مى دانست.

مرحوم حجّه الاسلام آقاى «بطحائى» با او بحثهائى در مسأله ى ولايت کرده و در کتابى آنها را همان وقتها به چاپ رسانده بود.

يک روز ظهر با آنکه خسته بودم و هيچ حوصله نداشتم، با او بحث مفصّلى کردم که اگر حالش را داشته باشيد آن بحث را براى شما نقل مى کنم.

حالا مى پرسيد چرا حوصله نداشتى؟ چرا خسته بودى؟ اين هم جريانى دارد که بد نيست آن را هم بدانيد ولى مى خواستم بعدا آن را نقل کنم فرقى نمى کند.

شايد هم حق با شما باشد چون اين جريان قبل از قضيّه ى مسجد «غمامه» اتّفاق افتاده بود پس بايد قبلاً نوشته شود.

بسيار خوب نقلش مى کنم.

قضيّه اين بود:

شب قبل از اين روز در نيمه هاى شب که من در خيابانهاى مدينه ى منوّره راه مى رفتم ديدم مرقد پاک حضرت «عبداللّه» پدر بزرگوار حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را (که مقابل باب السلام در ميان بازارى بود و من مکرّر آن مرقد شريف را زيارت کرده بودم) خراب مى کنند!

يعنى از طرف حکومت دستور داده شده که آن قسمت را صاف کنند و ميدانى براى نماز بسازند و منجمله چون قبر حضرت «عبداللّه» وسط اين ساختمانها است بايد خراب شود و اثرى از آن باقى نماند!

من آن شب نزد متصدّيان آن کار رفتم و به آنها اعتراض کردم آنها اوّل به من اعتنائى نکردند امّا وقتى ديدند که من مزاحمم گفتند: آقا ما کارگريم به ما گفته اند اينجا را صاف کنيم شما اگر اعتراضى داريد به حاکم مدينه ى منوّره که برادر «ملک فيصل» است بگوئيد شايد او دستور دهد براى مرقد حضرت «عبداللّه» در وسط اين ميدان آثار قبرى بگذارند.

من به آنها گفتم: پس شما جاى قبر را نشانى بگذاريد تا من فردا اين کار را بکنم.

آنها گفتند: مانعى ندارد جاى قبر محفوظ است.

آن شب به خاطر توهينى که به قبر مطهّر حضرت «عبداللّه» مى شد خيلى متأثّر بودم و حتّى به خواب نرفتم.

ساعت ۸ صبح که ادارات باز مى شد به طرف کاخ و ساختمانى که معروف به «مجمع» و مقّر امير مدينه است رفتم، مدّتى در اتاق انتظار نشستم وقتى کارمندان اين مرکز مهمّ حکومتى متوجّه شدند که من شيعه ام و براى اين کار آمده ام مرا مرده پرست و خرافى خواندند هر چه از دستشان برآمد به من توهين کردند!

من به خاطر آنکه شايد بتوانم کارى انجام دهم همه را تحمّل نموده و تصميم داشتم که قبل از آنکه با امير مدينه ى منوّره تماس بگيرم با کسى بحث و جنجالى نداشته باشم.

بالأخره تا ظهر که او براى نماز به نمازخانه آن کاخ مى آمد منتظر شدم در صف جماعت پهلوى او با زحمت زيادى (که طبعا نمى گذاشتند غريبه اى بنشيند) من نشستم بعد از نماز، جريان را به او گفتم اوّل به من گفت: چه لزومى دارد که آثار قبر مشرکى باقى باشد؟!

من هر طورى که بود با آن وقت کم توانستم به او بفهمانم که حضرت «عبداللّه» مشرک نبوده و نبايد به او اين نسبت را بدهيد.

او به من گفت فرض مى کنيم که او مشرک نبوده ولى در عين حال چه لزومى دارد که پس از هزار و چهارصد سال باز هم قبر يک نفر که پيغمبر نبوده باقى باشد.

گفتم: هزار و چهارصد سال است که مسلمانها به خاطر محبّتى که به پيامبرشان داشته اند قبر پدر بزرگوارش را احترام کرده و آن را نگه داشته اند شما هم به خاطر حفظ احترام «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و به خاطر احترام افکار مسلمانان در چهارده قرن اين قبر را خراب نکنيد.

گفت: اگر چهارده قرن مسلمانها چيزى را نفهميدند ما هم نبايد بفهميم!

علاوه اينها مربوط به علماء ما است به آنها مراجعه کنيد و از جا برخاست و به اتاق مخصوص خود رفت.

اين بى اعتنائيها و توهينها آن هم با عدم موفّقيّت به قدرى مرا خسته و بى حوصله کرده بود که وقتى ديدم مسجد «غمامه» در آن نزديکى است با آنکه نمى خواستم نماز بخوانم به داخل مسجد رفتم و در گوشه اى نشستم.

نماز تازه تمام شده بود و امام جماعت هم نرفته بود مردم هم کم و بيش هنوز بودند.

امام جماعت با آنکه مرد متکبّر و خودخواهى بود در عين حال دوست داشت که هر کجا عالم شيعه اى مى بيند سربسرش بگذارد و با عناد خاصّى او را اذيّت کند.

لذا وقتى چشمش به من افتاد اوّل مرا به طرف محراب نزد خودش طلب کرد.

من اعتنائى نکردم بلکه مثل کسى که خيال کرده او کس ديگرى را صدا مى زند به اين طرف و آن طرف نگاه کردم و بعد سرم را به روى زمين انداختم.

او از جا برخاست و پيش من آمد و کنار من نشست.

گفت: چرا خسته به نظر مى رسيد؟

گفتم: اين حاکم و امير شما مرا خسته کرده و مفصّل قضيّه را براى او شرح دادم.

او اوّل اظهار بى اطّلاعى از جريان خراب کردن قبر مطهّر حضرت «عبداللّه» کرد و بعد گفت: «آل سعود» همه ى کارهاى مملکتى را خودشان انجام مى دهند و براى آنکه سرپوشى بر آنها بگذارند به علماء نسبت مى دهند.

من خودم جزء هيئت پنج نفرى شوراى امور شهرم و بايد اين کارها با مشورت و نظارت ما انجام شود مى بينيد که از اين جريان هيچ اطّلاعى.ندارم!

چندى قبل مى خواستند قبر «اسماعيل» پسر «امام صادق» عليه السلام را در خيابان بيندازند «فرقه ى اسماعيليّه» سروصدا کردند ما به حکومت گفتيم اين کار را نکنيد و احترام «اهل بيت پيغمبر» را حفظ کنيد. آنها شبانه بدون اطّلاع ما آن هم با يک مکر و حيله ى عجيبى که «فرقه ى اسماعيليّه» را راضى از خود کنند کار خودشان را انجام دادند!

گفتم: ممکن است بفرمائيد آن حيله چه بوده است؟

گفت: چندى قبل که تصميم مى گيرند قبر حضرت «اسماعيل ابن امام جعفر صادق» عليه السلام را نيمه شب خراب کنند در موسم حجّ بود اوّل شب اجمالاً کارهائى انجام مى دهند که تا حدّى مردم بخصوص علاقمندان به حضرت «اسماعيل» مثل «فرقه ى اسماعيليّه» بو نبرند که امشب مى خواهند راجع به اين قبر عملى انجام دهند بخصوص که مدّتى هم مسأله در بين مردم مطرح بود شايد هم گوشه و کنار مردم در هتلهائى که بر خيابان مسلّط بود نگاه مى کردند در آن نيمه شب خيابان را از دو طرف بستند قبر را خراب کردند ولى از غسّالخانه اى که در همان خيابان است تابوتى آوردند و مثل اينکه چيزى را در آن بگذارند روى آن را هم پوشاندند و به ميان قبرستان «بقيع» بردند و در محلّى که فعلاً معروف است که قبر حضرت «اسماعيل» آنجا است به اصطلاح دفن کردند و فردا بين مردم شايع نمودند که پس از هزار و سيصد سال بدن حضرت «اسماعيل» صحيح و سالم از قبر بيرون آمده و آن را در قبرستان «بقيع» دفن کرده اند!

آنها به اين وسيله «فرقه ى اسماعيليّه» را هم از خودشان راضى کردند.

من به آن امام جماعت گفتم: شما مطمئن باشيد که «ملک فيصل» با اين کارهائى که مى کند از زندگى خيرى نمى بيند و انشاءاللّه به همين زودى به سزاى عمل خود مى رسد.

اتّفاقا پس از خراب کردن قبر حضرت «عبداللّه» عليه السلام چيزى نگذشت که او را ترور کردند و به زندگيش خاتمه دادند!

بالأخره امام جماعت مسجد «غمامه» با اينکه ديده بود من خسته و بى حوصله ام از اذيت دست برنداشت و گفت: شما نماز ظهر را خوانده ايد؟

گفتم: بله در «کاخ مجمع» پشت سر همان آقائى که کم لطفى کردند و جواب مرا اين طورى دادند نماز خواندم.

گفت: شما که معتقديد بايد امام جماعت عادل باشد چطور پشت سر او نماز خوانديد؟

گفتم: ما شيعيان علاوه بر عدالت براى امام جماعت خيلى شرائط ديگر هم قائليم که او نداشت ولى به خاطر حفظ اتّحاد بين مسلمانها به ما دستور داده که پشت سر او و سائر ائمّه ى جماعتى که در «مسجدالنّبى» و سائر مساجد نماز مى خوانند نماز بخوانيم.

گفت: اوّلاً چرا براى امام جماعت عدالت را شرط مى دانيد و ثانيا سائر شرايط امام جماعت چيست؟

گفتم: چون دين مقدّس اسلام به يک اصل مهمّ روانى که (پيروى طبيعى و ناخودآگاه ضعيف از قوّى باشد) اطّلاع کاملى دارد دستور داده که در نماز جماعت پشت سر شخص عادل بايد نماز خوانده شود تا مأموم، فاسد و دور از عدالت نشود.

اين آقا با همه ادّعاء علم و دانشى که داشت متأسّفانه معنى اين جمله را درست نفهميد و گفت: چه گفتيد؟ توضيح دهيد؟ من هم به خاطر آنکه حوصله نداشتم که بيشتر از اين با او حرف بزنم سرم را پائين انداختم و چيزى نگفتم.

او اصرار زيادى کرد و حتّى مى گفت: يا انسان چيزى را نمى گويد و يا درست و کامل مى گويد من به او گفتم: پس گوش بده تا حقيقت را برايت توضيح دهم.

يکى از مسائل مهمّ روانى اين است که انسان از نظر روحى، ناخودآگاه پيرو آنهائى است که از روى ايمان به آنها اقتداء کرده است و اينکه مى گويند: «النّاس على دين ملوکهم». مردم به دين ملوکشان هستند معنايش تنها اين نيست که مردم به دين سلاطين و زمامدارانشان مى باشند بلکه معناى حديث اين است که آنها به روش هر کسى که مالک عقيده و ايمان و محبّت آنها باشد يعنى هر کس را که دوست داشته باشند و او را مالک بخشى از اختيارات خود بدانند به دين و روش و راه او در مى آيند.

بنابراين اگر امام جماعت که چند دقيقه اى مالک اختيارات حرکات مردم در نماز است و مردم به او اقتداء کرده اند و از او پيروى مى کنند عادل نباشد ممکن است در روحيّه ى مأمومين اثر بگذارد و آنها هم در گناه و معصيت و بى عدالتى قرار بگيرند و بى بندوبار تربيت شوند.

گفت: بسيار فلسفه خوبى است ولى اين را بدانيد که اهل سنّت هم تا حدّى رعايت اين موضوع را مى کنند.

گفتم: آنها ابدا اين مسأله را رعايت نمى کنند زيرا همين امام جماعت «مسجدالنّبى» دو گناه از نظر مذهب وهابيّت که مذهب رسمى اين مملکت است دارد که عدالت او را خراب مى کند.

گفت: چه گناهى مى کند؟

گفتم: آن مقدار که من اطّلاع دارم در مذهب وهابيّت ريش تراشيدن و سيگار کشيدن حرام است و من هر دوى اين اعمال را از او ديده ام.

گفت: درست است ولى او به خاطر آنکه از سائرين بهتر قرائت نماز را مى خواند براى امامت انتخاب شده است.

او راست مى گفت اين امام جماعت صداى خوبى داشت و قرائت نماز را با آواز بلند و صداى خوب مى خواند.

من گفتم: پس ملاحظه فرموديد که موضوع عدالت از نظر شما در امام جماعت زياد اهميّت ندارد.

گفت: پس شما براى همين جهت با جماعت ما نماز نمى خوانيد.

گفتم: اگر ما شيعيان با جماعت شما نماز نمى خوانديم وضع شما اين گونه نبود، بلکه ناراحتى زيادى براى شما پيش مى آورديم!

شما فکر کنيد الآن طبق آمارى که خود عربستان سعودى داده لااقل تنها از ايران پنجاه هزار شيعه در مدينه حاضر است اگر اينها مقيّد بودند با شما نماز نخوانند و در جماعت شما شرکت نکنند شما چه وضعى داشتيد؟!

گفت: درست است من حساب اين را نکرده بودم ولى سؤالى دارم چرا با آنکه شما امام جماعت ما را عادل نمى دانيد باز هم با او نماز مى خوانيد؟

گفتم: ما علاوه بر عادل نبودن او به خاطر مذهبش هم که در نتيجه اعمالى در نماز انجام مى دهد که از نظر ما نماز را باطل مى کند باز نبايد پشت سر او نماز بخوانيم.

زيرا در فقه شيعه تصريح شده کسى که در نماز «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» را به زبان نگويد که اين امام جماعت نمى گويد!

و کسى که يک سوره ى تمام بعد از حمد نخواند که اين امام جماعت نمى خواند!

و کسى که دست بسته نماز بخواند که اين امام جماعت مى خواند!

و کسى که سلام را قبل از پايان نماز بدهد که اين امام جماعت اوّل مى گويد: «السّلام عليک ايّها النّبى و رحمه اللّه و برکاته» و بعد تشهّد مى خواند!

و کسى که بر زمين سجده نکند که اين امام جماعت بر فرشى که از پشم بافته شده سجده مى کند! نمازش باطل است و نمى شود پشت سر اين چنين کسى نماز خواند.

و از همه بالاتر از نظر مذهب شيعه عقائد نقش مهمترى در صحّت و بطلان نماز دارد و شيعه معتقد است که بايد امام جماعت داراى عقائد صحيحه اى باشد و حال آنکه امام جماعت «مسجدالنّبى» مالکى است و کلّى در عقائد با شيعيان اختلاف دارد!

گفت: پس سؤال من با اين مطالبى که شما فرموديد بيشتر مطرح مى گردد.

گفتم: مى دانيد جواب شما چيست؟ جواب شما اين است که شيعيان «على بن ابيطالب» عليه السلام با راهنمائى پيشوايان معصومشان مى خواسته اند هرگونه تفرقه و جدائى و عدم اتّحاد را از بين مسلمانها بردارند آنها را در مقابل دشمنان مشترکشان متّحد کنند، نگذارند آنها به خاطر مسائل فرعى و جزئى به جان هم بيفتند و آبروى خود را ببرند، لذا در فقه تشيّع دستور داده شده که اگر در ميان اهل سنّت قرار گرفتيد با آنها نماز بخوانيد و حتما عملى انجام ندهيد که علامت تفرقه باشد و بدانيد نماز شما در اين صورت صحيح است.

اى کاش علماء اهل سنّت هم اين مسأله اخلاقى اسلام و وجدانى را رعايت مى کردند و از ناحيه آنها هم اعمالى انجام نمى شد که سبب تفرقه بين مردم مسلمان باشد.

گفت: خدا صلوات و سلامش را بر «امام جعفر صادق» عليه السلام نازل کند که درست دستور داده و چقدر صحيح مردم را راهنمائى فرموده است!

در اين بين پيرمردى که از اوّل بحث سرش را نزديک ما آورده بود و به مطالب ما گوش مى داد مثل اينکه نمى خواست امام جماعتشان به اين زودى زير بار مطالب من برود سرى تکان داد و گفت اين آقا هم (اشاره به امام جماعت) او را تصديق مى کند!

بعد رو به امام جماعت کرد و گفت: پس شما هم معتقديد که پيشنمازهاى ما نمازشان باطل است؟!

آن بيچاره که از ابتداء هم متوجّه اين پيرمرد نبود و الاّ از «امام صادق» عليه السلام تعريف نمى کرد يکه خورد و گفت: نه شما مطالب را متوجّه نيستيد من نمى خواستم بگويم که «امام صادق» در اينکه فرموده نماز کسانى که به آن شرائط و دستورات عمل نمى کنند باطل است، درست است!

بلکه با توجّه به اينکه آن حضرت، نماز امام جماعت اهل سنّت را باطل مى داند، دستور داده که پيروانش پشت سر امام جماعت اهل سنّت به خاطر حفظ اتّحاد نماز بخوانند، کار خوبى کرده است.

بالأخره امام جماعت مسجد «غمامه» مدّتى با مريدش بحث کرد تا به او بفهماند که من هنوز از دين خودم دست نکشيده ام.

من هم از اين موقعيّت استفاده کردم و رفع خستگى نمودم و بعد هم متفرّق شديم.

بين حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و مسجد «غمامه» اوّل گلدسته اى که در کنار مسجد «اميرالمؤمنين» عليه السلام است جلب توجّه مى کند.

در اين مسجد «على بن ابيطالب» عليه السلام پس از قتل «عثمان» نماز عيد را خوانده است و سپس گلدسته مسجدى که به نام مسجد «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است جلب توجّه مى کند!

من يک روز جمعه ساعت ۹ که تقريبا هوا کم کم گرم مى شد و از کنار اين مسجد عبور مى کردم به فکرم رسيد که چون اين مسجد به نام «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام ساخته شده بد نيست در آن دو رکعت نماز تحيّت بخوانم و بعضى از اعمال روز جمعه را اگر مسجد خلوت باشد در آنجا انجام دهم.

وقتى وارد مسجد شدم ديدم جمعى از جوانها در گوشه ى مسجد دور مرد مسنّى نشسته اند و مثل اينکه از او سؤالات خود را مى پرسند.

اوّل آنها متوجّه من نشدند سرشان گرم سؤال و پاسخ بود امّا چند دقيقه اى بيشتر نگذشت که يکى از آنها با صداى بلند به بقيّه گفت: از اين عالم شيعه سؤال مى کنيم و بعد دسته جمعى از جاى خود برخاستند و دور من نشستند.

همان کسى که پيشنهاد سؤال را از من کرده بود گفت:

نظر شما درباره ى فلسفه ى نماز که بايد با اين خصوصيّات خوانده شود چيست؟

من گفتم: شما مى دانيد که من يک شيعه هستم و کيفيّت نماز ما مختصرى با نماز شما فرق مى کند.

گفتند: بله از لباستان پيدا است چون لباسى را که شما به تن داريد مخصوص علماء شيعه است.

گفتم: بنابراين شما سؤالتان را از يک عالم سنّى بپرسيد تا مطابق مذهب خودتان به شما جواب دهد.

يکى از آنها در حالى که (اشاره به آن مرد مسن مى کرد) گفت: اين آقا به اصطلاح عالم است ولى نمى تواند پاسخ سؤال ما را بگويد.

امّا جوان ديگرى با دندان لبش را گزيد و به او اشاره کرد که نبايد در مقابل يک شيعه نسبت به يک عالم سنّى بدگوئى کنى.

سوّمى گفت: مگر نماز شيعه و سنّى با هم فرق دارد؟!

من گفتم: مختصر فرقى از نظر احکام با هم دارد.

گفت: آنکه مهم نيست شما فلسفه ى مطالبى از نماز را که مورد اتّفاق شيعه و سنّى است بيان کنيد.

گفتم: بسيار خوب.

من فکر مى کنم در مرحله ى اوّل بايد به مطالب و الفاظى که در نماز خوانده مى شود توجّه داشت.

زيرا ما اگر به الفاظ و مطالب نماز توجّه کنيم به خوبى مى يابيم که نماز برنامه ى زندگى بسيار ارزنده اى است که خدا در لابلاى زندگى شبانه روز ما قرار داده تا ما را براى يافتن راه و روش صحيح و تأمين سعادت مادّى و معنوى کنترل کند.

در نماز مکرّر مى گوئيم «اللّه اکبر».

انسان وقتى دانست که خدا بزرگ است و هر چيزى در مقابل او ناچيز و بى ارزش است ديگر به غير خدا دل نمى بندد و تنها به او توکل مى کند.

و وقتى متوجّه کلمه ى «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» مى شود مى داند که نبايد در مقابل ديگرى کرنش کند زيرا تمام ستايشها مخصوص ذات اقدس حقّ است.

وقتى کلمه ى «اَلرَّحْمنِ و اَلرَّحيمِ» را در نماز مکرّر مى خواند مى فهمد که خدا به تمام مردم مهربان است و به مؤمنين و اوليائش مهربانى خاصّى دارد.

و وقتى «مالِک يَوْمِ الدّينِ» را در سوره ى حمد پس از «اَلرَّحْمنِ و اَلرَّحيمِ» مى خواند دلش آرام مى گيرد و مى داند که خداى مهربان صاحب و مالک و سلطان روز جزا است و حسابش بدست او است.

وقتى کلمه ى «اِيّاک نَعْبد وَ اِيّاک نَسْتَعين» را در شبانه روز ده مرتبه بگويد اگر مسلمان متعهّدى باشد ديگر عبادت و اطاعت شيطان و نفس امّاره و سائر طاغوتها و بالأخره هر چه غير خدا باشد نخواهد کرد و از هيچ چيز و از هيچ کس به هيچ وجه کمک نخواهد خواست.

و وقتى «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمسْتَقيمَ» را مى گويد مى داند که بايد هدايت را از خدا درخواست نمود و از راههاى غير مستقيم در تمام امور و حتّى در امور دنيائى و معمولى هم دورى کرد.

و بالأخره بايد راه کسانى را که به آنها نعمت داده شده و آنها را خدا به لباس ولايت تامّه مفتخر کرده و به عنوان خليفه ى خودش معرّفى فرموده ادامه داد.

وقتى کلمه ى «غَيْرِ الْمَغْضوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَالضّالّينِ» را در سوره ى حمد در نمازهاى يوميه تلاوت مى کند متوجّه مى شود که بايد از کسانى که خدا به آنها غضب کرده تبرّى نمود و از راههائى که آنها ممکن است به انسان ارائه دهند دورى کرد و پيرو گمشدگان وادى ضلالت و دنياپرستان نبود و بلکه بايد از آنها بيزار بود.

اين سوره را که در اوّل نماز مى خوانيم بوسيله ى آن برنامه ى زندگى بدستمان مى آيد و طبعا با توجّه به معنى آن مى دانيم که در شبانه روز چه بايد بکنيم بلکه حتّى در خود نماز يعنى در قسمتهاى بعدى نماز به اين برنامه به طور مختصر عمل مى کنيم و به اين وسيله زندگى روزانه ى خود را تمرين مى نمائيم.

يکى از جوانها که از ابتداء بهتر از ديگران گوش مى داد و معلوم بود از سخنان من استفاده کرده گفت: ممکن است اين مطلب را بيشتر شرح بدهيد.

گفتم: خوب دقّت کنيد؟ وقتى «اللّه اکبر» مى گوئيم و به رکوع مى رويم آيا معنيش غير از اين است که در ضمن آنکه با کلمه ى «اللّه اکبر» عجز و ناتوانى خود را پس از توصيف و تعظيم پروردگار اظهار مى کنيم بوسيله ى رکوع و کلمه ى «سبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ» در رکوع پاسخ «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» را که در سوره ى حمد به ما دستور داده شده مى گوئيم.

به عبارت واضحتر چون سوره ى حمد جزء قرآن است و ما بايد آن را به عنوان کلام خدا بخوانيم و در حقيقت آن دستورالعملى است که خدا به ما داده است و ما بايد در شبانه روز به آن عمل کنيم؟

وقتى در آن مى خوانيم: «اَلْحَمْدلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» يعنى همه ى ستايشها مال خدا است و بايد او را آنچنان که هست توصيف کنيم با کلمه ى «اللّه اکبر» اظهار مى کنيم که چون خدا بزرگتر از آن است که به وصف بيايد اظهار عجز و ناتوانى از توصيف او مى کنيم و سپس به قدر وسع تا کمر براى عظمت پروردگار خم مى شويم و مى گوئيم: «سبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ».

يعنى منزّه است پروردگار من از اينکه من و امثال من او را وصف کنند و تمام خضوع و خشوع و کرنش مال او است.

در حقيقت اين عمل يعنى رکوع و ذکر رکوع پاسخ نيمه ى اوّل سوره ى حمد است سپس سر از رکوع بر مى داريم و مى گوئيم: «سَمِعَ اللّه لِمَنْ حَمِدَه».

اينجا شخص نمازگزار متوجّه اين معنى مى شود که خداى تعالى ستايش و کرنش او را ديده و شنيده و لذا نبايد به اين خضوع و خشوع در مقابل عظمت پروردگار اکتفاء کند که بلافاصله مى گويد «اللّه اکبر» يعنى خدا با عظمت تر و بزرگتر از اين است که با اين مقدار از تعظيم و توصيف حقّش اداء شود و فورا به فروتنى و خضوع بيشترى مى پردازد و خود را به خاک مى اندازد و بهترين مواضع بدنش را که پيشانى او است بر پست ترين چيزهائى که از نظر قيمت و ارزش در زمين وجود دارد يعنى «خاک» مى گذارد و کلمه ى بالاترى را براى ذکر سجده انتخاب مى کند و مى گويد:

«سبْحانَ رَبِّىَ الاَْعْلى وَ بِحَمْدِهِ» يعنى منزّه است پروردگار من که اعلى و بالاتر از هر تصوّرى است با کرنشى که از آن بيشتر تصوّر ندارد.

سپس سر را از سجده بلند مى کند ولى باز به فکر آنکه اين گونه خضوع و تواضعها لايق عظمت پروردگار عالميان نيست مى افتد و مى گويد: «اللّه اکبر» و از اين نحوه خضوع که کرده با ذکر «اَسْتَغْفِراللّهَ رَبّى وَ اَتوب اِلَيْهِ» استغفار مى کند و خود را عاجز و ناتوان در مقابل عظمت حضرت حق مى بيند ولى چه کند کار ديگرى نمى تواند انجام دهد جز آنکه همان کار را تکرار نمايد و باز با توجّه بيشتر همان عمل اوّل يعنى «سجده» را تکرار مى کند امّا در همه حال با کلمه ى «اللّه اکبر» عجز و ناتوانى خود را در مقابل عظمت حضرت حق ابراز مى نمايد و خود را کاملاً ناچيز مى بيند و هيچ راهى جز بندگى و خضوع تا جائى که برايش ميسّر است پيدا نمى کند و لذا باز دوباره همان اعمال را تکرار مى کند و رکعت دوّم را مى خواند و به اين وسيله علاوه بر آنکه مطالب قبل را در وجود خود بيشتر تثبيت مى کند عجز و ناتوانى خود را هم از عمل ديگرى که بهتر بتواند حقّ ستايش پروردگار را انجام دهد اظهار مى نمايد.

و کاملاً خود را بيچاره مى بيند و عاقبت به دستورالعملى که در اوّل نماز بوسيله ى سوره ى حمد دريافت کرده مى پردازد و مشغول تشهّد مى شود و لذا ابتداء در تشهّد حمد خدا را مى کند و سپس طبق دستورى که در سوره ى حمد گرفته خدا را به بهترين و بالاترين صفات که وحدانيّت او باشد توصيف مى کند و به اين وسيله پروردگار متعال را به عنوان آنکه:

تنها او ربّ العالمين است.

تنها و مستقلاًّ او رحمن و رحيم است.

تنها او مالک يا فرمان فرماى روز دين است.

تنها بايد او را عبادت و بندگى نمود.

تنها بايد از او کمک و يارى گرفت معرّفى مى نمايد و مى گويد:

«اَشْهَد اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللّه وَحْدَه لاشَريک لَه».

سپس بايد اعتقاد خود را در خصوص راه راست و صراط مستقيم که به اجمال دستور داده شده و ما بايد هدايت به سوى آن را از خدا بخواهيم ظاهر کنيم و ضمنا مى دانيم که تنها الگوى راه راست و صراط مستقيم که هم قول و هم فعل و هم سکوتش صراط مستقيم است و بايد در تمام کارها صددرصد از او پيروى نمود، حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله است.

لذا با اين الفاظ «وَ اَشْهَد اَنَّ محَمَّدًا عَبْده وَ رَسوله» که به خاطر شهادت به عبوديّتش خود را به پيروى از اعمالش و به خاطر شهادت به رسالتش خود را به پيروى از دستوراتش ملزم مى کنيم و به اين وسيله به صراط مستقيم هدايت مى شويم.

و سپس به خاطر آنکه محمّد و آل محمّد ما را به سعادت هدايت کرده اند از خدا طلب رحمت خاصّه اى را براى آنها مى کنيم و به اين وسيله اظهار علاقه و محبّت به آنها مى نمائيم و بالأخره در حالى که خود را در مقابل اين صراط مستقيم يعنى حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تسليم نموده و درود خود را نثار او و بندگان صالح خدا و فرزندانش که همه در صراط مستقيم اند مى نمائيم، از نماز خارج مى شويم.

اين بود مختصرى از معنى و فلسفه ى نماز که قطعا اگر يک مرتبه با اين توجّه نماز خوانده شود سعادت دنيا و آخرت انسان تأمين مى گردد.

آنها از من تشکر کردند و چون من مى خواستم قبل از ظهر به حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بروم از جا حرکت کردم و از آنها خداحافظى نمودم و حدود دو ساعت به ظهر بود که وارد «مسجدالنّبى» شدم پس از زيارت که يک ساعت طول کشيد حدود يک ساعت به ظهر بود که پيش روى مبارک «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نشسته بودم.

و چون روز جمعه بود اهل سنّت صفوف جماعت را بسته و در قسمت پيش رو، پشت به ضريح مقدّس و رو به قبله نشسته بودند و منتظر اذان ظهر بودند و من که برخلاف آنها يعنى پشت به قبله و رو به ضريح نشسته بودم، «مفاتيح الجنان» را باز کردم و مشغول «دعاء ندبه» شدم ولى طبعا آنها در صف جماعت جاى مرا باقى گذاشته بودند يعنى همان جائى که نشسته بودم در مقابلم کسى ننشسته بود و آنها گمان مى کردند که من براى نماز در آنجا خواهم نشست.

من اگر چه «دعاء ندبه» را آهسته مى خواندم ولى حال خوبى در وسطهاى «دعاء ندبه» پيدا کرده بودم، گريه اى دست داده بود و در فراق «امام عصر» (عجّل اللّه تعالى له الفرج) اشک مى ريختم.

در مقابلم طرف راست يک نفر سودانى نشسته بود و طرف چپ يک نفر مصرى که مشغول خواندن قرآن بود نشسته بود.

مرد سودانى به من نگاه مى کرد و از حال توجّه من تعجّب مى نمود، کم کم دلش طاقت نياورد و از اين طريق (که گفت: وقت نماز نزديک مى شود برخيز و جاى خودت بنشين و الاّ جاى شما را مى گيرند) خواست با من حرف بزند.

من اشکم را پاک کردم و اگر چه دوست نداشتم در وسط «دعاء ندبه» با کسى حرف بزنم ولى در اينجا ديدم بايد جواب اين مرد را بدهم لذا به او گفتم: من در اينجا چون پشت به قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است نمى شينم هر کس مى خواهد در آنجا بنشيند مانعى ندارد.

سودانى گفت: اگر اينجا پشت به قبر مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است ولى رو به خدا است و خدا بالاتر از «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله مى باشد.

گفتم: اوّلاً هر کجا رو بگردانى خدا همانجا است و او جهت خاصّى ندارد.[۴۴] بلکه رو به قبله و کعبه خواهيم بود و ما مى توانيم در اين مسجد جائى بنشينيم که رو به قبله باشد و پشت هم به مرقد مطهّر حضرت «خاتم الانبياء» صلى الله عليه و آله نباشد.

او خوشش آمد و با علاقه اى که اظهار مى کرد و مکرّر مى گفت: «طيّب» يعنى بسيار خوب، او هم از جا برخاست و رو به ضريح و پشت به قبله پهلوى من نشست و ضمنا سرش را نزديک صفحات مفاتيح آورد تا ببيند من چه مى خوانم که اين قدر اشک مى ريزم.

من هم در «دعاء ندبه» به اين جملات رسيده بودم: «اين قاصم شوکة المعتدين اين هادم ابنية الشّرک و النفاق».

يعنى: کجا است آن کسى که شوکت و قدرت متجاوزين را بشکند کجا است کسى که بناى شرک و نفاق را خراب کند.

او از من سؤال کرد: اين محبوبى که از او جستجو مى کنى و آرزوى ملاقاتش را دارى و او را تا اين حد قدرتمند مى دانى کيست؟

گفتم: شما چطور مسلمانى هستيد که حضرت «مهدىّ منتظر» (ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) را نمى شناسيد؟

گفت: مى بخشيد من که عالم نيستم و علماء ما هم او را درست معرّفى نکرده اند لذا من اجمالاً اسم او را شنيده ام و مى دانم که او در آخرالزّمان مى آيد و دنيا را پر از عدل و داد مى کند ولى مگر او زنده است که شما تقاضاى ملاقات او را داريد؟

من در ظرف مدّت کوتاهى خلاصه اى از استدلال وجود مقدّس آن حضرت را که در کتاب «مصلح غيبى» مفصّلش را نوشته ام به او گفتم او خوشحال شد و لذا بقيّه ى «دعاء ندبه» را با گريه و اظهار علاقه به آن حضرت با من خواند.

در اين مدّت آن مرد مصرى که بعدا معلوم شد از علماء متعصّب اهل سنّت است قرآن مى خواند ولى به حرفهاى ما هم گوش مى داد و گاهى سرش را بلند مى کرد و با بغض و صورت درهم کشيده اى به من نگاه مى کرد.

بعد از «دعاء ندبه» آن مرد سودانى به من گفت: شما چه مذهب داريد؟

گفتم: شيعه هستم.

ضمنا من مقيّد بودم که هر وقت مى خواهم بدون تقيّه خود را معرّفى بکنم بگويم «شيعه» هستم زيرا مکرّر اتّفاق افتاده بود که وقتى مى گفتم من جعفرى هستم آنها ولو آنکه بهتر اين نام را مى شناختند ولى گمان مى کردند همان طورى که آنها «حنفى» يا «مالکى» و يا «حنبلى» و «شافعى» هستند من هم «جعفرى» مى باشم و در مسأله ى خلافت با آنها اختلافى ندارم لذا وقتى حال و حوصله ى بحث کردن را داشتم مى گفتم شيعه هستم تا طرف را وادار به تحقيق و سؤال کنم.

در اينجا هم حوصله ى بحث کردن را داشتم بخصوص که مى ديدم او يک مرد خوش باطن و با حقيقتى است مى خواهد چيزى ياد بگيرد.

لذا او پرسيد: شيعه چه مذهبى است؟

گفتم: ما معتقديم که بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله خليفه ى بلافصل آن حضرت «على بن ابيطالب» اميرالمؤمنين عليه السلام است و ما چون از او پيروى مى کنيم نام ما را خدا و رسول و اصحاب و تابعين شيعه گذاشته اند.

در اينجا آن عالم مصرى نگاه تندى به من کرد و مى خواست چيزى بگويد که باز خود را کنترل کرد و منتظر شد ببيند عاقبت کار به کجا مى کشد.

سودانى گفت: شما همان فرقه ى جعفرى هستيد؟

گفتم: بله ما معتقديم که بايد خلفاء «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را خدا و رسولش انتخاب کنند و طبق دهها حديث و آيات زيادى از قرآن خداى تعالى حضرت «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش را براى جانشينى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله انتخاب فرموده است.

باز آن مرد مصرى نگاه تند ديگرى به من کرد و اين دفعه را اگر مى توانست مى خواست سر از بدن من جدا کند ولى باز هم خود را کنترل کرد و مشغول خواندن قرآن شد.

آن مرد سودانى گفت: اجازه بفرمائيد قبل از آنکه وارد بحثهاى اساسى بشويم من دو سؤال از شما بکنم و شما جواب مرا بگوئيد پس از آن به مطالب ديگر بپردازيم.

گفتم: بپرس.

گفت: من در پايتخت سودان (خارطوم) زندگى مى کنم علماء ما که متأسّفانه با دولت دست نشانده ى سودان همکارى مى کنند و کاملاً قدرتمندند ما را ممنوع کرده اند که با «جعفريها» تماس بگيريم ولى صداى اذان آنها را از بلندگو مى شنويم. سؤال من اين است که چرا شما برخلاف همه ى مسلمانها سه نوبت نماز مى خوانيد با آنکه همه مى دانيم بايد پنج نوبت نماز خواند؟!

گفتم: به شما چه کسى گفته که شيعه سه نوبت نماز مى خواند؟

گفت: من خودم در «خارطوم» مى بينم که آنها سه نوبت بيشتر اذان نمى گويند يکى صبح و يک مرتبه ظهر و يک مرتبه اوّل مغرب امّا براى نماز عصر و عشاء آنها اذان نمى گويند پس قطعا نماز هم بيشتر از سه نوبت نمى خوانند.

گفتم: متوجّه شدم درست است «شيعه» سه مرتبه براى نماز به مسجد مى روند و سه مرتبه اذان براى جمع شدن مردم مى گويند ولى پنج نماز را در آن سه وقت مى خوانند. يعنى نماز عصر را همان ظهر که به مسجد مى روند بعد از نماز ظهر بلافاصله مى خوانند و نماز عشا را هم بعد از نماز مغرب بلافاصله مى خوانند و لذا چون بيشتر از سه مرتبه اذان اعلامى براى اين پنج نماز لازم نيست آنها به سه مرتبه اذان اکتفاء مى کنند و شما که از دور تنها صداى اذان آنها را مى شنويد گمان کرده ايد که آنها فقط سه نوبت نماز مى خوانند.

گفت: حالا شما چرا برخلاف سيره ى مسلمانها نماز عصر را بعد از نماز ظهر و نماز عشاء را بعد از نماز مغرب بلافاصله مى خوانيد بهتر اين نيست که نماز عصر را همان عصر و نماز عشاء را هم در وقت خودش بخوانيد.

گفتم: خير بلکه بهتر اين است که همه ى مسلمانها به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اقتداء کنند و همان طورى که آن حضرت گاهى بين ظهر و عصر و بين مغرب و عشاء را جمع مى کرد و گاهى هم با فاصله مى خوانده ما هم اگر دوست داشته باشيم آنها را با هم بخوانيم و اگر هم مايل بوديم آنها را جداى از هم بخوانيم.

گفت: شما دليل داريد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله گاهى آنها را با هم جمع مى کرده است؟

گفتم: بله در کتب شيعه احاديثى وارد شده که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» و «اهل بيت پيغمبر» عليهم السلام اين کار را مى کرده اند ولى چون شما سنّى هستيد و ممکن است بگوئيد کتب شيعه براى من مدرکيّت ندارد من از صحيح ترين کتب اهل سنّت براى شما دليل مى آورم و آن کتاب «صحيح بخارى» است که بعد از قرآن از نظر شما صحيح ترين کتابها است.

در اينجا آن مرد مصرى که قبلاً گفته بودم نتوانست طاقت بياورد و به من از جهات مختلفى با لحن بسيار تندى اشکال کرد.

اوّل آنکه گفت: مذهب شما در عالم اسلام رسميّت ندارد و شما چه ارزشى داريد که در اجتماع مسلمين اظهار وجود کنيد!

من با کمال ملايمت گفتم: شما مطالب شيعه را بررسى کرده ايد و درباره ى مذهب آنها اطّلاعى داريد؟

گفت: نه، احتياج نيست آنها آن قدر ارزش ندارند که انسان درباره ى مذهبشان تحقيق کند!

(در اين بين مسلمانهائى که در صف جماعت نشسته بودند همه متوجّه او شدند و به او اعتراض مى کردند و از طرز حرف زدن او و بى ادبيهايش ناراحت بودند و او ادامه مى داد).

که تو چه حقّى دارى که به روايات براى اعمال عباديت استدلال کنى مگر تو مجتهدى؟

اينجا راست مى گفت غير از مجتهد کسى ديگر حقّ ندارد در احکام اسلام به آيات قرآن و روايات استدلال کند.

ولى من که مى دانستم منظور او چيز ديگرى است گفتم: اوّلاً مذهب ما و رئيس مذهب ما که قطعا در علم و دانش بالاتر از مجتهدين شما است اين حکم را داده و اجازه فرموده است که ما بين دو نماز را جمع کنيم و ثانيا چه مانعى دارد که من هم مجتهد باشم؟ بلى من مجتهدم.

او باز با عصبانيّت فوق العاده اى گفت: نه تو مجتهدى و نه رئيس مذهبتان مجتهد بوده تمام مسلمانها اتّفاق دارند که چهار نفر مجتهد در عالم بيشتر نيست و آنها «ابوحنيفه» و «مالک بن انس» و «محمّد بن ادريس شافعى» و «احمد بن حنبل» است.

گفتم: شما مرد دانشمندى هستيد من نمى دانستم که با يک مرد عالم حرف مى زنم.

در اينجا آن قدر از علم و معلومات او تعريف کردم که او نرم شد زيرا افراد جاه طلب از مدح دروغين هم خوششان مى آيد و هواسشان پرت مى شود و مى توان به اين وسيله سر آنها را کلاه گذاشت.

بالأخره کارى کردم که او لااقل زياد داد و فرياد نکند و بگذارد من چند کلمه اى با او حرف بزنم.

ضمنا از او پرسيدم: شما که بحمداللّه در علوم مختلف اسلامى اطّلاع کافى داريد آيا با تاريخ هم آشنا هستيد؟

گفت: بله من در تاريخ اسلام مطالعات زيادى دارم و مى دانم که مؤسّس مذهب شيعه چه کسى بوده است.

گفتم: من نمى خواهم دوباره بحث شيعه و سنّى را تکرار کنم فقط مى خواستم از مسأله اى که برايم از نظر تاريخى مشکل شده اگر اجازه بفرمائيد از شما سؤال کنم.

گفت: بپرس مانعى ندارد.

ضمنا جمعى که به انتظار نماز در صفوف نزديک به ما نشسته بودند به خاطر همان داد و فرياد اوّل متوجّه ادامه ى گفتگوى ما بودند و چون آن مرد مصرى متکبّرانه با من حرف مى زد و بعکس من تواضع مى کردم نسبت به او نظر منفى داشتند ولى به من اظهار محبّت و علاقه مى کردند و با اشاره چشم و ابرو مرا تأييد مى نمودند.

گفتم: من شنيده ام که «معاويه» با «على بن ابيطالب» جنگ کرد آيا اين موضوع راست است يا نه؟

گفت: اين هم سؤالى است که تو مى کنى انسان هر چه کم اطّلاع هم باشد اين قسمت از تاريخ را بايد بداند که «على» و «معاويه» در جنگ صفّين با هم مبارزه سختى کردند و بالأخره جمع زيادى کشته شدند و عاقبت هم کارى از پيش نبردند.

گفتم: عجب فرمايشى فرموديد چرا آنها با هم جنگ مى کردند مگر طرفداران آنها مسلمان نبودند مگر هدف آنها اسلام نبود؟!

گفت: من و تو که الآن با هم اختلاف داريم مگر مسلمان نيستيم.

گفتم: به هر حال يکى از ما دو نفر اشتباه مى کنيم و بر خلاف حق حرف مى زنيم و الاّ معنى ندارد که هر دو حقّ بگوئيم و اختلاف هم داشته باشيم.

گفت: کسى نگفته که آنها هر دو حقّ مى گفتند قطعا يکى از آنها اشتباه مى کرده است.

گفتم: از نظر شما «معاويه» اشتباه مى کرد يا «على بن ابيطالب» عليه السلام ؟

(او ابتدا سکوت کوتاهى کرد و بدش نمى آمد که اگر جمعى به حرفهاى ما گوش نمى دادند و مورد حمله ى آنها قرار نمى گرفت به خاطر آنکه من شيعه بودم و او مى خواست برخلاف خواسته ى من حرف بزند بگويد نعوذا باللّه «على» عليه السلام اشتباه مى کرد).

ولى گفت: خدا مى داند البتّه نمى شود گفت که «على» عليه السلام اشتباه مى کرده چون خواهى نخواهى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده: «على» بر حقّ است و حقّ با «على» است و هر کجا «على» باشد حقّ در همان جا است.[۴۵]

گفتم: اگر هر کدام از اين دو نفر بر حقّ باشند قطعا ديگرى بر باطل است و چون دست به جنگ زده اند و آن همه اختلاف و کشتار راه انداخته اند آنکه بر باطل بوده مغضوب پروردگار است و خدا از او نمى گذرد و روز قيامت او را عذاب مى کند؟!

گفت: يک راه دارد که مثلاً اگر «معاويه» اشتباه کرده باشد مورد غضب الهى قرار نگيرد.

گفتم: آن راه کدام است؟

گفت: قطعا «معاويه»اى که در دامان اسلام تربيت شده و پدرى چون «ابوسفيان» دارد و از اصحاب «پيغمبر» است در مبانى اسلام و انجام وظائف به حدّ اجتهاد رسيده و مجتهد بوده و مجتهد اگر درست اجتهاد بکند دو اجر دارد يکى به خاطر آنکه زحمت کشيده و حکم اسلام را از لابلاى مدارک اسلامى استخراج نموده و ديگرى به خاطر آنکه کارش را صحيح انجام داده است.

ولى اگر کارش را صحيح انجام نداده باشد و تقصيرى در آن هم نکرده باشد فقط يک اجر خواهد داشت و لذا «معاويه» چون اجتهاد کرد و در استنباطش بدون تقصير خطا کرده علاوه بر آنکه مورد غضب پروردگار واقع نمى شود يک اجر هم خواهد داشت.

گفتم: مطلبتان بسيار جالب بود ولى به نظر من دو اشکال داشت.

گفت: آن دو اشکال چه بود؟

گفتم: يکى آنکه مگر جنگ با «على بن ابيطالب» عليه السلام که خليفه ى منصوب از طرف خدا و خلق است مسأله ى فقهى و اجتهادى است که او آن را اجتهاد بکند و اجر هم ببرد!

ديگر آنکه شما فرموديد در عالم بيشتر از چهار مجتهد نبوده پس «معاويه» چطور اجتهاد کرده است؟ اگر «معاويه» در اين مسأله به اين مهمّى بتواند اجتهاد کند من هم مى توانم در آن مسأله اجتهاد کنم.

وقتى اين جمله را گفتم رنگش تغيير کرد و ناراحت شد بخصوص وقتى جمعى که در اطراف بودند با صداى بلند خنديدند و به من گفتند: احسنت او را خوب گير انداختى.

او با ناراحتى فوق العاده اى گفت: شما شيعيان مشرکيد حقّه بازيد و من از اوّل مى دانستم که تو براى همين مقصود اين بحث را پيش کشيده اى و بالأخره مشغول فحّاشى و داد و فرياد شد من هر چه کردم با زبان نرم و ملايم او را ساکت کنم نتوانستم ولى اين دفعه افرادى که اطراف من و او بودند به او حمله کردند و گفتند: چرا فحش مى دهى او به آنها هم فحّاشى کرد و جنگ لفظى بين آنها به قدرى مغلوبه شده بود که من از ميان آنها برخاستم و رفتم آنها متوجّه نشدند.

من از آنجا به گوشه اى از «مسجدالنّبى» صلى الله عليه و آله براى شرکت در نماز جمعه آنها که ديگر نزديک شده بود رفتم و در آنجا به انتظار نماز نشسته بودم شخصى که بعدا معلوم شد استاد دانشگاه اسلامى مدينه منوّره است نزد من آمد و گفت: «سيّد حسن ابطحى» شما هستيد؟

گفتم: بله!

گفت: آقاى «شيخ مجتبى قزوينى» را مى شناسى؟

گفتم: بله.

گفت: ايشان امسال به مدينه آمده اند؟

گفتم: نه ولى وقتى من به منزلشان براى خداحافظى در ايران رفتم سخت مريض بودند.

گفت: خدا او را شفا بدهد او به من خدمت بزرگى کرده است.

گفتم: ممکن است بگوئيد اوّلاً ايشان را شما از کجا مى شناسيد و ثانيا اسم مرا از کجا ياد گرفته ايد؟

گفت: امّا اسم شما را از آن ايرانيهائى که آنجا نشسته اند ياد گرفتم زيرا وقتى از آنها پرسيدم که: آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» را که اهل ايران است مى شناسيد و آيا او به مدينه مشرّف شده است يا نه؟ آنها شما را به من معرّفى کردند و گفتند: چون او اهل خراسان است بهتر مى داند که معظّم له به مدينه مشرّف شده اند يا نه و اسم شما را به من گفتند و من خدمت شما رسيدم.

و امّا آشنائى من با آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» در سال گذشته در همين مسجد بوده است.

يک روز در همين اوقات از سال بود وقتى وارد «مسجدالنّبى» شدم و دنبال جائى براى نماز مى گشتم پيرمردى را ديدم که کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» را با حال توجّه مخصوص مى خواند (البتّه آن وقتها من کتاب صحيفه ى سجّاديّه را نمى شناختم) ولى از حال آن مرد الهى خيلى خوشم آمد و اتّفاقا جائى هم در کنار او در صف جماعت خالى بود همانجا نشستم، او توجّهى به من نکرد و مشغول حال خودش بود.

دعاء: «يا من تحلّ به عقد المکاره» را مى خواند و اشک مى ريخت مثل اين بود که جز او و خدا در اين مسجد کسى نيست و او با اخلاص خاصّى با خدا مناجات مى کرد.

بعد از آنکه دعاء و مناجاتش تمام شد من به او سلام کردم و با آنکه استاد دانشگاهم و طبعا نبايد در مقابل کسى کرنش کنم خم شدم و دست او را بوسيدم و گفتم: اين دعاء را که گفته و اين کتاب از کيست؟!

فرمود: اين کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» است و اينها دعاهائى است که حضرت «على بن الحسين امام سجّاد زين العابدين» عليه السلام در حال مناجات با خدا مى خوانده است.

گفتم: اين قسمتى را که شما مى خوانديد خيلى با حال و با معرفت اداء شده بود.

فرمود: حضرت «سجّاد» عليه السلام يکى از ائمّه ى اثنى عشرى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را به عنوان خليفه و امام معرّفى کرده و من به خاطر آنکه شما مختصرى از مقام شامخ آن حضرت را بشناسيد اين کتاب را به شما اهداء مى کنم و از شما تقاضا دارم که آن را دقيق مطالعه کنيد و ببينيد که آيا ممکن است يک فرد عادى هر قدر هم که عالم و نابغه باشد چنين کلماتى را بگويد و در اختيار مردم بگذارد.

گفتم: تشکر مى کنم. آن مرد بزرگ کتاب صحيفه ى سجّاديّه ى خودش را به من داد و من از سال گذشته تا به حال هر وقت فرصت مى کنم آن کتاب را مى خوانم و در اين يک سال چند مرتبه آن را خوانده ام.

ولى در هر نوبت مطالب جديدى از آن استفاده کرده ام و مى خواستم به آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» بشارت دهم که من به امامت حضرت «سجّاد» عليه السلام معتقد شده ام و همه روزه به قبرستان «بقيع» براى زيارت قبر آن حضرت مى روم.

در اينجا صداى اذان نماز جمعه بلند شد و ديگر بيشتر از اين نتوانستم با اين استاد دانشگاه حرف بزنيم و او را ببينيم فقط به او همانجا من هم يک کتاب «المراجعات» اهداء کردم اميد است آن را هم مطالعه کند و کاملاً متوجّه حقّانيّت مذهب شيعه گردد.

اتّفاقا آن سال وقتى من از مکه معظّمه مراجعت کردم و جوياى حال مرحوم آيه اللّه آقاى «حاج شيخ مجتبى قزوينى» شدم گفتند: ايشان از دنيا رفته و بالأخره نشد که من بشارت اثرات آن خدمت بزرگ را که ايشان با اهداء کتاب «صحيفه ى سجّاديّه» انجام داده بودند به عرضشان برسانم (خدا او را رحمت کند).

در يکى از شبهاى جمعه که نسبتا حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله شلوغ بود و من در پيش روى مبارک آن حضرت متّصل به ضريح با زحمت زياد جائى گرفته بودم و مشغول دعاء بودم.

 

«بحث با شرطه»

يکى از شرطه هاى[۴۶] پيرمرد، مرتّب مزاحمت مى کرد و مى گفت: از ضريح فاصله بگير مبادا آن را ببوسى.

من ابتداء به او قول دادم که ضريح را نبوسم شايد بگذارد من دعاء کنم ولى او ول نکرد و مزاحمت را ادامه مى داد و به من مى گفت: بوسيدن آهن شرک است.

من که ديگر حال دعاء و زيارت را از دست داده بودم با خودم گفتم: پس چرا اين پيرمرد را به موضوع بوسيدن ضريح روشن نکنم لذا به او گفتم: پيرمرد تو فرزندت را نمى بوسى؟

گفت: چرا.

گفتم: چرا او را مى بوسى؟

گفت: چون او را دوست دارم مى بوسم.

گفتم: من هم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را دوست دارم ضريحش را مى بوسم اين موضوع به شرک چه ارتباطى دارد.

و علاوه چون شب جمعه است مى خواهم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را نزد خدا واسطه کنم تا او گناهان مرا ببخشد.

گفت: خدا واسطه لازم ندارد.

به او گفتم: برادران يوسف وقتى مى خواهند از گناه به آن بزرگى که يوسف را به چاه انداخته بودند توبه کنند، نزد پدرشان مى آيند به پدر عرض مى کنند: اى پدر براى ما از خدا طلب مغفرت کن و او را بين خود و خدا واسطه قرار مى دهند پدر آنها با آنکه از پيامبران الهى بوده نمى گويد خدا واسطه نمى خواهد بلکه به آنها مى گويد: زود باشد که براى شما از خدا طلب مغفرت کنم.[۴۷]

باز خداى تعالى خطاب به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرموده که: اگر معصيتکارها نزد تو آمدند و از خدا درخواست بخشش کردند و رسول هم براى آنها طلب بخشش کرد خدا آنها را مى بخشد.[۴۸]

آن پيرمرد گفت: آنها زنده بودند (يعنى حضرت يعقوب و «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله ) ولى اينها (اشاره به قبر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و شايد از کلمه ى «اينها» منظورش «ابى بکر» و «عمر» هم که در آنجا دفنند بود) مرده اند بدنشان خاک شده و از آنها چيزى باقى نمانده است.

گفتم: مگر خداى تعالى درباره ى شهداء بدر که قطعا مقامشان خيلى پائين تر از مقام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است نفرموده: گمان مبريد آنهائى که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنها زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى مى خورند.[۴۹]

گفت: عيبى ندارد «پيغمبر اکرم» هم اگر نزد خدا در عرش باشد باز هم صداى تو را نمى شنود، اينجا تا عرش خيلى راه است.

گفتم: خدا کجا است؟

گفت: او هم در عرش است ولى علمش بر ما احاطه دارد.

گفتم: مگر علم خدا عين ذات او نيست؟

گفت: نه خدا خودش روى تختش نشسته و شهداء و انبياء هم اطراف تختش روزى مى خورند.

گفتم: آيا ذات خدا قبلاً بوده و علمش بعدا پيدا شده يا آنکه علمش قبلاً بوده و ذاتش بعدا پيدا شده است؟

فکرى کرد و گفت: نه هر دوى آنها هميشه بوده اند.

گفتم: فکر کن ببين اگر کسى معتقد باشد که دو چيز هميشه بوده است قائل به دو خدا نشده و مشرک نيست.

در اينجا تذکر اين نکته لازم است که وهّابيها از اينکه کسى به آنها مشرک بگويد خيلى بدشان مى آيد زيرا به قول خودشان همه ى کوششان بر اين است که خود را موحّد معرّفى کنند.

ديدم عصبانى شد و گفت: مثلاً من با اين اعتقاد مشرکم؟

گفتم: بدون ترديد اگر اعتقادت اين باشد (که ذات خدا غير از علمش مى باشد مشرکى و نجسى و نبايد تو را در مسجد راه مى دادند).

ديدم با چوبى که در دست داشت به طرف من حمله کرد و مى خواهد مرا بترساند.

جمعى از ايرانيها به طرفدارى من او را گرفتند و او هر چه فحش بلد بود به من داد و مانند گرگ زخمى جسورانه پشتش را به ضريح کرد و ايستاد و به من مى گفت: ديگر تو را به حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله راه نخواهم داد!

من از اين جريان فوق العاده متأثّر شدم همان شب در عالم رؤيا سيّدى را که احتمالاً حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بود ديدم به آن سيّد بزرگوار گفتم: يا جدّاه اگر خدمتگزار مى خواهيد ما فرزندانتان خودمان حاضريم در مسجد و حرمت خدمت کنيم اين حيوانات را که هم کافرند و هم مشرکند و هم بداخلاقند چرا در اينجا نگه داشته ايد؟ آن سيّد بزرگوار مرا نوازش فرمود و گفت: تا زمان ظهور حضرت «بقيّه اللّه» چون دنيا ناامن است و ممکن است ناامنى به خانه ى ما هم سرايت کند درِ خانه مان سگ بسته ايم تا از آن محافظت کنند.

و طبيعى است که اگر فرزند صاحب خانه (بخصوص که اگر سگ با او آشنا نباشد) با آن سگ سربسر بگذارد آن سگ به او حمله خواهد کرد.

من از اين خواب خوشحال برخاستم و دانستم که اين شرطه هاى بداخلاق وهّابى روى مصلحت در اينجا هستند.

 

«پسرک نخاولى»

روزى به خيابان «نخاوله» محلّه ى شيعيان ساکن مدينه ى منوّره براى زيارت دوستان اميرالمؤمنين حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام رفتم.

آنها وقتى شنيده بودند که من به خانه ى يکى از بزرگان آنها براى ديدن آنها مى روم اجتماع کرده بودند به من فوق العاده محبّت فرمودند مجلس عزائى براى مادرم حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام بر پا کردند.

چند نفر روضه خوان و مدّاح روضه و شعر خواندند و بالأخره جاى شما خالى بود که ببينيد چه لذّتى در آن محيط اين مجالس عزا و آن عزاداريها داشت.

حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ محمّد على عمروى» هم در آن مجلس حضور داشتند.

اين مرد بزرگوار هم خدمات ارزنده اى در راه پيشرفت مذهب تشيّع در مدينه ى منوّره داشته و طبق گفته ى ايشان متجاوز از سى هزار نفر شيعه در مدينه سکونت دارند.

روزى يکى از علماء سنّى به من مى گفت: يک روز شيعه اى را از «نخاوله» براى اصلاح نخلهاى باغم برده بودم او با فرزندش به باغ ما آمده بودند.

از پسرک او که حدود هفت سال بيشتر نداشت پرسيدم: خدا چند تا است؟

گفت: خدا يکى است و شريک ندارد.

گفتم: بعد از خدا چه کسى را بيشتر دوست مى دارى؟

گفت: پيغمبر خدا را بيشتر از همه دوست مى دارم.

گفتم: بعد از او چه کسى را دوست دارى؟

گفت: حضرت اميرالمؤمنين «على بن ابيطالب» و يازده فرزندش که امام بر حقّند و صلوات خدا بر آنها باد بيشتر از همه دوست مى دارم.

گفتم: پس «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» را دوست نمى دارى؟

گفت: من آنها را نمى شناسم.

پدرش از دور صدا زد: يا شيخ سربسر پسر من نگذار.

من از آن عالم سنّى پرسيدم: چرا اهل مدينه به اين جمعيّت لقب «نخاوله» را داده اند؟

گفت: چون اگر آنها نخلها (درختهاى خرما) را اصلاح نکنند درختها خرما خوبى نمى دهد.

من خودم مکرّر به خاطر اينکه آنها نسبت به خلفاء راشدين ارادت ندارند سنّيها را براى گردزدن و اصلاح درختهايم به باغ برده ام ولى آنها سالها که آنها نخلها را اصلاح کرده اند ابدا درختها خرما نکرده و يا برکتى نداشته است و لذا مجبور شده ام در هر سال از همين شيعيان نخاوله براى گردزدن و اصلاح نخلها دعوت کنم تا نخلها ثمر خوبى داشته باشند.

 

«مساجد سبعه»

يک روز با دوستان به طرف شمال غربى مدينه منوّره رفتيم و مساجد سبعه را زيارت کرديم اين هفت مسجد عبارت است از:

اوّل: «مسجد قبلتين» که در اين مسجد دستور خواندن نماز به طرف کعبه مقدّسه از طرف پروردگار به «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله صادر شد و تا آن زمان «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طرف «مسجدالاقصى» نماز مى خواندند.

دوّم: «مسجد فتح» که به شکرانه ى فتح جنگ احد ساخته شده است.

سوّم: «مسجد حضرت على بن ابيطالب» عليه السلام که ظاهرا آن وجود مقدّس در آنجا نماز خوانده اند.

چهارم: «مسجد حضرت فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام که ظاهرا آن حضرت گاهى به آنجا مى رفتند و نماز مى خواندند.

پنجم: «مسجد سلمان فارسى» که مستحب است در اين پنج مسجد دو رکعت نماز تحيّت خوانده شود.

ششم: مسجد عمر بن خطّاب …

هفتم: مسجد ابوبکر بن ابى قحافه …

در اين مساجد قضيّه و سرگذشت جالبى نداشتيم که براى شما نقل کنيم. لذا تنها به معرّفى آنها اکتفاء کرديم.

 

«باغ سلمان»

يک روز يکى از سادات نخاوله مرا به باغى که در اجاره ى او بود و مى گفتند: اين باغ را حضرت «سلمان» آباد کرده و تقريبا پشت مسجد «قبا» نزديک مدينه منوّره واقع شده بود دعوت کرد.

آن باغ بسيار با صفا و خرّم و پر آب و زيبا و پر درخت بود نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه شده بود.

و از طرفى دو درخت خرما در آنجا بود که مى گفتند: آنها را حضرت «سلمان» غرس کرده است (که البتّه بعيد به نظر مى رسيد) و مردم با آنها متبرّک مى شدند مسجد کوچکى هم در آن باغ بود که مى گفتند: اينجا حضرت «سلمان» نماز خوانده و يا آن را او ساخته است.

ما هم آن روز به ياد حضرت «سلمان» به آن نخلها نگاه مى کرديم و در آن مسجد نماز خوانديم و خلاصه از آن روز خاطره ى خوشى داشتيم.

امّا متأسّفانه سال بعد که در پى آن خاطره ى خوش به آنجا رفتيم صاحبش نبود آن دو درخت را وهّابيها آتش زده بودند و خاکسترش هنوز روى زمين بود!

آب به درختها ديگر نداده بودند و آن باغ را به خاطر آنکه مردم به اصطلاح مشرک نشوند و به «سلمان» اظهار ارادت نکنند خشکانده بودند!

مسجد را خراب کرده بودند و خانه ى توحيد هزار و چهارصد ساله را به عنوان دفاع از توحيد از بين برده بودند!

چند دقيقه اى آنجا نشستم و به حال مردم مدينه که چگونه استعمار انگلستان در گذشته و استعمار آمريکا در اين زمان آنها را بدبخت کرده متأسّف بودم و لعن و نفرين بر … که اين فکر را به آن مردم از طرف استعمار القاء کرده است فرستادم و برگشتم.

 

«قصّه ى اجنه»

يک روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت «حمزه سيّدالشّهداء» عليه السلام در دامنه ى کوه احد رفتيم و آن پاسداران اسلام را زيارت کرديم و در مسجد مجاور نماز خوانديم.

در گوشه اى مردى را که هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع بود و در عين حال بسيار چاق مانند توپى روى زمين افتاده بود ديدم که گدائى مى کرد، مردم هم به حال او رقّت مى کردند و روى دستمالى که پهن کرده بود زياد پول مى ريختند.

من در کنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم.

او متوجّه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد و گفت: مى دانم چه فکر مى کنى مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر که باشد اگر اصرار هم بکند شرح حالم را برايش نمى گويم نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصّه ام را نقل کنم.

(در اين بين يک نفر متوجّه حرف زدن ما شد و طبعا فهميد ما راجع به علّت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديک آمد و مى خواست گوش بدهد که آن مرد گدا به من گفت: اينجا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند بيا با هم به منزل برويم تا من جريان را براى شما نقل کنم).

من به دو علّت از اين پيشنهاد استقبال کردم:

اوّل به خاطر آنکه راست مى گفت ممکن نبود کنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.

و ديگر به خاطر آنکه ببينيم او چطور به خانه مى رود زيرا او نه پا داشت و نه دست.

لذا موافقت کردم ولى به او گفتم: الآن زوّار زياد است اگر از اينجا بروى منافعت به خطر مى افتد.

گفت: نه، من هر روز به قدرى که مخارج خودم و زن و فرزندم و خدمتگزارانم روبراه شود بيشتر، پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معيّن تهيّه شد به منزل مى روم و استراحت مى کنم.

گفتم: امروز آن مقدار را بدست آورده اى؟

گفت: بله.

گفتم: هنوز اوّل صبح است.

گفت: هر روز همان اوّل صبح در ظرف مدّت دو ساعت آن پول مى رسد.

گفتم: ممکن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟

خنده اى کرد و گفت: خواهش مى کنم از اسرار ناگفتنى سؤال نکنيد و از طرفى هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين موضوع را هم برايتان بگويم (که مجبور نشد و من هم سؤال نکردم).

گفتم: با شما مى آيم اگر مايليد برويم.

(او اوّل با يک حرکت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آن را جمع کرد و وارد جيبى که بر روى پيراهنش دوخته بودند نمود که خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود که ديگر براى من مسأله ى رفتن به منزل حل شده بود ولى در عين حال حرکات ماهرانه ى او تماشائى بود او همان طور که نشسته بود مقعدش را روى زمين حرکت مى داد و آنچنان سريع مى رفت که گاهى من عقب مى افتادم).

در عين حال يک جوان قوى هيکلى هم که بعدا معلوم شد نوکرش هست هواى او را داشت و آماده بود که اگر خسته شود کولش کند.

البتّه احتياج نبود زيرا در همان نزديکى ماشين شورلت بزرگى مهيّا بود و آن آقانوکره او را بغل کرد و در گوشه ى دست راست عقب ماشين نشاند و به من گفت: شما از طرف چپ ماشين سوار شويد.

من به همراهان گفتم: شما به مدينه برگرديد تا يکى دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتيم.

خانه ى اين مرد مفصّل بود زندگى خوبى داشت، زن و فرزندان مؤدّبى داشت که همه از او حساب مى بردند، او را زياد احترام مى کردند.

اوّل کارى که پس از ورود به منزل براى او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهاى او را عوض کرد پيراهن تميزى به تن او نمود و سپس او را بغل کردند و به اتاق مخصوص پذيرائى بردند و به من هم تعارف کردند که به آنجا بروم.

اين اتاق مفروش به فرشهاى ايرانى و کاملاً مرتّب و تزئين شده به لوسترهائى بود.

او قصّه ى خود را در آنجا اين طور آغاز کرد:

من تا بيست سالگى يعنى بيست سال قبل؛ هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن که تازه ازدواج کرده بودم زندگى مى کردم در نيمه هاى شبى پشت در منزل ما صداى فرياد زنى که معلوم بود او را جمعى به قصد کشتن مى زنند بلند شد، من لباسم را پوشيدم و به درِ منزل رفتم ديدم آن زن به روى زمين افتاده و خون از سرش که شکافى برداشته بود جارى است و سه نفر جوان که او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار کردند و من از آنها در آن تاريکى شبحى بيشتر نديدم.

من فورا ماشينم را از منزل برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.

ولى آن زن از همان ساعتى که روى زمين افتاده بود بى هوش بود تا وقتى که به بيمارستان رسيد سطح صورتش را هم خون پوشانده بود که من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم به هر حال مسأله از نظر من مهمّ نبود زيرا من روى حسّ انسان دوستى اين کار را مى کردم و احتياجى به شناسائى او زياد نداشتم.

او را به بيمارستان تحويل دادم متصدّى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سؤال کرد و من هم تمام جريان را از اوّل تا به آخر براى او گفتم او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس کامل مرا هم نوشت و از بيمارستان بيرون آمدم.

وقتى به منزل رسيدم ديدم درِ منزل باز است و زن جوانم که در منزل بوده از او خبرى نيست ولى يک لنگه از کفشهايش آنجا افتاده است!

فورا باز سوار ماشين شدم جريان را به يک شرطه (پاسبان) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت که با اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفرى سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب دور کوچه ها و خيابانها مى گشتيم و من بى صبرانه گريه مى کردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم تا آنکه از عقب يک کوچه ى بن بست صداى ناله ى زنم را شنيدم که مرا به کمک مى طلبيد؟!

فورا ماشين را متوقّف کردم ديدم او به روى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم کمک کرد تا او را به بيمارستان برسانيم که ناگاه در وسط راه سنگ محکمى به شيشه ى ماشينم خورد و شيشه ى ماشين شکست و روى زمين ريخت.

من باز ماشين را در گوشه اى متوقّف کردم و از ماشين بيرون آمدم که ببينم چه کسى آن سنگ را زده است سنگ دوّم به سرم خورد و من نقش زمين شدم، شرطه متوحّشانه در حالى که يک پايش را از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جرأت نمى کرد که کاملاً پياده شود اسلحه اش را کشيد و به اطراف هوائى شليک مى کرد!

مردم صداى تيراندازى را که شنيدند از خانه ها بيرون ريختند خيابان شلوغ شد يکى از ميان جمع صدا زد که فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه کسى به اين کارها دست زده است!

يک نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق کن ببين آيا ضارب را پيدا مى کنى يا نه؟

شرطه در واقع مى ترسيد که بماند و لذا بهانه آورد که دشمن ممکن است در تعقيب اينها باشد لذا من بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم.

و بالأخره من و زنم را عقب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شکسته نشستند و هر دوى ما را به بيمارستان رساندند.

زخم من سطحى بود چند بخيه اى بيشتر لازم نداشت ولى زخم زنم عميق تر بود و احتياج به اتاق عمل پيدا کرد علاوه بدنش در اثر کتک خوردن سخت کوبيده و کبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت.

رئيس بيمارستان در حالى که کاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيّه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پرسيد وقتى من جواب دادم به من گفت شما همان آقائى که يکى دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورديد نيستيد؟

گفتم: چرا.

گفت: ببخشيد که من شما را نشناختم، سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخّص نبود، شناخته نمى شديد.

من از رئيس بيمارستان سؤال کردم: حال آن زن چطور است؟

گفت: اتّفاقا تازه بهوش آمده و شوهرش هم همين چند دقيقه قبل رسيد اگر مايليد با او ملاقات کنيد مانعى ندارد.

گفتم: متشکرم و لذا با او رفتم وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشکر کرد و گفت: اگر شما به او نمى رسيديد آن طورى که اين آقا (يعنى دکتر بيمارستان) مى گفت زنم مرده بود.

من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل کردم و بعد به شوهر آن زن گفتم: جريان زن شما چه بوده است که آن سه نفر او را اين طور کتک زدند و بعد به خاطر کمکى که من به او کردم اين بلا را سر من و زنم درآوردند.

شوهر آن زن گفت: من امشب ديرتر به منزل رفتم وقتى وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطّلاعى از جريان او نداشتم تا آنکه نيم ساعت قبل اين آقا (يعنى دکتر بيمارستان) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز هم زنم حالى پيدا نکرده که بتواند جريان را نقل کند.

تا اينجا براى همه ى افراد موضوع کاملاً بغرنج بود و تنها کسانى که از جريان اطّلاع داشتند، زن من و زن آن مرد بود که متأسّفانه آنها هم هنوز حالى نداشتند که بتوانند جريان را نقل کنند بعلاوه دکتر مى گفت: چون به آنها ضربه ى مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سؤال کنيد، ديرتر حرف بزنند بهتر است.

بالأخره آن شب گذشت و جريان در ابهام کامل باقى بود تا آنکه صبح من از زنم که نسبتا حالش بهتر بود سؤال کردم: ديشب بعد از رفتن من چه شد که مجروح شدى و در آن کوچه ى بن بست افتادى؟

گفت: وقتى شما آن زن را برديد که به بيمارستان برسانيد و من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نقابدار پيدا شدند، اوّل يکى از آنها درِ دهان مرا گرفت که فرياد نکنم ولى من تلاش مى کردم که خودم را از دست آنها نجات بدهم.

يکى از آنها با چيزى که در دست داشت به سر من زد، من بيهوش شدم ديگر نفهميدم چه شد تا آنکه تازه قدرى بهوش آمده بودم که شما مرا در آن کوچه پيدا کرديد و به بيمارستان آورديد!

ملاحظه مى کنيد که باز هم موضوع از ابهامش بيرون نيامد.

شوهر آن زن هم وقتى از زنش سؤال مى کند که: چه شد تو مجروح شدى و در ميان آن کوچه افتادى؟ مى گويد: زنگ درِ منزل به صدا در آمد و گمان کردم که شمائيد در را باز کردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اوّل درِ دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در کوچه اى بردند من نفهميدم چه مى خواستند بکنند که دستشان از درِ دهان من کنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزى که در دستشان بود محکم به سر من کوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم.

در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت: متوجّه شديد بالأخره ديشب چه شد؟

گفتيم: نه.

گفت: بعد از جريان شما پنج زن جوان ديگر را به همين نحو زخمى کرده اند و به اين بيمارستان که مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصّصين علل جرائم بسيج شده اند و عجيب اين است که از هر کدام از اين مجروحين سؤال مى شود بر سر شما چه آمده آنها عين همين مطلبى را که زنهاى شما مى گويند گفته اند.

بالأخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستيم و هر چه افکارمان را روى هم ريختيم که ببينيم چرا اين بلاى مشترک به سر ما آمده چيزى متوجّه نشديم.

يکى از آنها گفت: من دلائلى دارم که «اجنّه» اين کار را کرده اند.

بقيّه خنديدند و گفتند: «اجنّه» چه دشمنى با ما داشته اند که ما هفت نفر را انتخاب کنند؟

من گفتم: لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده کنيم؟!

گفت: ببينيد يکنواختى حوادث و يک نحوه رفتار کردن با همه و نکشتن هيچ کدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه دليل بر اين است که اين کار بشر نبوده است.

من گفتم: اينها دليل نمى شود زيرا اوّلاً خيلى يکنواخت هم کارها انجام نشده بلکه مختصرا اختلافى هم داشته است.

ثانيا از کجا معلوم که بايد حتما کار «اجنّه» يکنواخت باشد و کار انسان نامنظّم باشد و از طرف ديگر «اجنّه» چه دشمنى با زنهاى ما داشته اند که اين کار را بکنند.

ديگرى گفت: من که مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بکشم يکى دو نفر ديگر هم که منجمله شوهر آن زنى بود که من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت کردند.

ولى من گفتم: بايد ريشه ى اين کار را به کمک پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به کيفر برسانم.

شما هم اگر با من موافقت کنيد بهتر است زودتر به هدف مى رسيم ولى آنها هر کدام به نحوى اظهار بى ميلى کردند.

حق هم داشتند زيرا ديده بودند که به خاطر رساندن يک مجروح به بيمارستان با من چه کرده بودند شيشه ى ماشينم را شکسته بودند خودم را مجروح کرده بودند.

و بالأخره ممکن بود اگر آنها هم وارد اين کار شوند به آنها هم صدمه اى وارد کنند.

امّا من مسأله را تعقيب کردم حدود ده شب در کوچه هائى که آنها اين عدّه را مجروح کرده بودند با اسلحه اى که از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چيزى دستگيرم نشد.

بالأخره نزديک بود مأيوس شوم که به فکرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى «شيخ عبدالمجيد» که استاد دانشگاه در روانشناسى است مشورت کنم.

روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم.

او به من گفت: آيا ممکن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم؟

گفتم: ترتيبش را مى دهم و لذا يکى دو روز معطّل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائى که در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت کنم آنها در يک جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤالاتى بکند.

محلّ ملاقات همين منزل بود در همين اتاق همه ى آنها نشسته بودند.

استاد دانشگاه که من تا آن روز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سؤالات را به ترتيب از اوّل کسى که دچار جريان شده بود پرسيد او زن جوانى بود که اوّل شب دچار حادثه شده بود و منزلش هم در کنار شهر مدينه ى منوّره بود.

بعد هم به ترتيب از يک يک آنها سؤال کرد تا آنکه آخرين آنها اتّفاقا زن من بود.

سؤال اوّلش اين بود که بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اوّل صبح تا وقتى که جريان اتّفاق افتاد چه مى کرديد؟

آنها همه را براى او نقل کردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت.

سؤال دوّم او اين بود که چگونه آن حادثه براى شما اتّفاق افتاد و چند نفر در کار شرکت داشتند؟

آنها هر کدام خصوصيّاتى را براى او نقل کردند و او نوشت.

سؤال سوّم اين بود که آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا کرده ايد؟

آنها هر کدام حالاتى را از خود نقل کردند که باز او آنها را نوشت و بعد گفت: من بايد در اين مطالب که نوشته ام سه روز مطالعه کنم و سپس نتيجه را به شما بگويم من که عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين مقدار طول بکشد به استاد گفتم: با اين ترتيب آنها ديگر فرار مى کنند و ممکن است به خاطر طول زمان موفّق به دستگيرى آنها نشويم.

استاد به من گفت: حالا هم موفّق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها کوشش کنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد که جبران ناپذير است.

گفتم: پس مطالعه ى سه روزه ى شما به چه درد مى خورد؟

گفت: اوّلاً از نظر علمى اهميّت زيادى دارد ثانيا احتمالاً شما کارى مى کنيد که «ارواح خبيثه» و يا «اجنّه» با آن مخالفند و شما را اذيّت کرده اند و اگر آن را ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد کرد.

من که آن وقت اين حرفها را خرافى مى دانستم خنده ى تمسخرآميزى کردم و گفتم: من که تا آخرين قطره ى خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم که فرار مى کردند و لذا حتّى احتمال هم نمى دهم که آنها «اجنّه» و يا چيز ديگرى از اين قبيل باشند.

استاد گفت: پس احتياج به جواب من نداريد؟ ولى من به شما توصيه مى کنم که بيش از اين، اين کار را تعقيب نکنى که ناراحتت مى کنند.

دوستانى که زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متّفقا گفتند: ولى ما تقاضا داريم که جواب را به ما بدهيد و حتّى يکى دو نفر از آنها هم او را در اينکه اين کار ممکن است از «اجنّه» صادر شده باشد تأييد کردند.

به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينکه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت کرده بودم پشيمان بودم تا آنکه سه روز گذشت.

استاد دانشگاه به من مراجعه کرد و گفت: حاضرم در جلسه ى ديگرى که شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه ى مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم.

من گفتم: بسيار خوب باز هم در منزل ما جلسه تشکيل شود ولى چون کار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى کنم تا شما با آنها حرف بزنيد.

گفت: دير مى شود اگر شما همين امروز اقدام نمى کنيد که جلسه تشکيل شود من خودم آنها را جمع مى کنم و مطلب را به آنها مى گويم.

گفتم: نه من وقت ندارم، شما خودتان اين کار را بکنيد.

(امّا حقيقت مطلب اين بود که من وقت داشتم ولى چون حرفهاى او را خرافى مى دانستم نمى خواستم در جلسه ى او حاضر شوم و وقت خود را ضايع کنم).

او وقتى از من جدا مى شد آهى کشيد و به من گفت: جوان تو حيفى خودت را به خاطر نادانى و سرسختى بيچاره مى کنى.

من اهميّت ندادم او ظاهرا همان روز در منزل خودش جلسه اى تشکيل مى دهد و طبق آنچه يکى از دوستان که زنش دچار جريان شده بود مى گفت:

او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع را بعد از حادثه مشترک مى دانست.

امّا موضوعات مشترکى که براى آنها قبل از حادثه اتّفاق افتاده بود اين بود که:

۱ ـ همه ى آنها روز قبل از حادثه در منزل، يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا به خاطر عقائد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حدّى تشکيل داده بودند و از صبح تا شب على الدّوام مى خنديدند.

۲ ـ آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده بودند و حتّى هيچ کدام يادشان نبود که حتّى براى يک مرتبه «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» گفته باشند.

۳ ـ صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده بودند و تا شب وقت حادثه غسل نکرده بودند.

۴ ـ غذاى خوشمزه اى تهيّه کرده بودند و زياد خورده بودند و معده ى آنها کاملاً سنگين بوده است.

۵ ـ به درِ خانه ى آنها فقرائى که بعضى از آنها اظهار کرده بودند از اشراف (سادات) هستيم آمده بودند آنها با آنکه امکانات داشتند جواب مثبتى به آنها نداده بودند و بلکه به آنها جسارت هم کرده بودند.

او معتقد بود که يا همه ى اينها دست به دست هم داده و اين حادثه را براى آنها بوجود آورده و يا بعضى از اينها در جريانى که اتّفاق افتاده مؤثّر بوده است و حتما اين کار مربوط به «اجنّه» است!

امّا موضوعات مشترکى که بين آنها در وقت حادثه بوده عبارت است از:

۱ ـ همه ى آنها سه نفر جوان را مى ديدند که نقاب دارند و به آنها حمله مى کنند.

۲ ـ در اوّلين برخورد با ضربه اى که به سر آنها وارد مى کردند آنها را بيهوش مى نمودند و بعد آنها را به جاى دور دست مى انداختند.

۳ ـ همه ى ضربه ها به سر آنها وارد شده و هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است.

۴ ـ با آنکه تقريبا ضربه هائى که به سر آنها وارد شده عميق بوده است آنها دچار آسيب مهلکى نشدند.

۵ ـ همه ى آنها اظهار مى کردند که وقتى آن جوانها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و هيچ کدام از آنها صداى آن جوانها را نشنيده بودند.

۶ ـ همه ى آنها اظهار مى کردند که وقتى آن جوانها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى زدند به قدرى دستها و بدنشان لطيف بود که ما احساس فشار بر بدنمان نمى کرديم.

۷ ـ با آنکه زنها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفّتى از طرف جوانها نسبت به آنها مى رفت در عين حال با هيچ يک از آنها عمل منافى عفّت انجام نداده بودند.

او معتقد بود که اين دلائل ثابت مى کند که عاملين آن جريان «ارواح» يا «اجنّه» بوده اند که به صورت جوانهائى در آمده اند.

امّا موضوعاتى که بعد از حادثه براى همه ى آنها اتّفاق افتاده بود:

۱ ـ به همه ى آنها يک حالت ضعف و رخوت عجيبى دست داده بود که خود آنها آن را مربوط به خونى که از آنها رفته بود مى دانستند.

ولى از نظر طبيعى نبايد پس از ده روز که از حادثه گذشته براى زنهاى جوانى که مى توانند زودتر از اين آن ضايعه را جبران کنند ادامه داشته باشد.

۲ ـ آنها در حال حزن عجيبى بودند که در اين مدّت ده روزه حتّى يک تبسّم هم نکرده بودند.

۳ ـ در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند.

۴ ـ حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود که با هر صدائى از جا مى پريدند.

۵ ـ رنگ آنها بيشتر از آنچه توقّع مى رفت زرد شده بود و روزبروز بدتر مى شدند.

و لذا شوهرهاى زنهائى که مبتلا به اين حادثه شده بودند خيلى زياد اصرار داشتند که اگر ممکن است اين موضوع پيگيرى شود تا زنهايشان از اين حالات بيرون بيايند.

امّا من با سرسختى عجيبى اينها را تصادفى تصوّر مى کردم و مى گفتم: اينها خرافات است هر کسى که ضربه ى مغزى مى خورد ضعف دارد در خواب فرياد مى زند، رنگش زرد مى شود، ترس بر او مستولى مى گردد و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتيها حال حزن خواهد داشت.

و لذا تصميم گرفتم که از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا کنم حتّى يک روز به شهربانى رفتم و به رئيس پرخاش کردم که مدينه ى منوّره ناامن نبوده شما چرا اين سه نفر را که اين طور با جمعى رفتار کرده اند پيدا نمى کنيد تا آنها مجازات شوند.

رئيس شهربانى به من گفت: ما در تعقيب آنها بوده ايم حتّى در روزنامه ها و مجلاّت اعلام کرده ايم که مردم آنها را دستگير کنند ولى چه کنيم کوچکترين ردپائى از آنها مشاهده نمى شود.

آن استاد دانشگاه که بعدا معلوم شد تسخير جنّ هم دارد به دوستان گفته بود که من جنهايم را احضار کرده ام و از آنها درباره ى اين موضوع تحقيق نموده ام آنها مى گويند: اين عمل را سه نفر از جنهائى که شيعه بوده اند و با ما سنّيها مخالفند انجام داده اند!

استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود: چرا آنها اين هفت نفر از زنهاى سنّى را انتخاب کرده اند و به بقيّه اهل سنّت اذيّت وارد نکرده اند.

در جواب، جنهاى آقاى استاد دانشگاه گفته بودند:

چون آن روزى که شب بعدش آن جريان اتّفاق مى افتد روز عاشورا بوده و شيعيان عزادار بوده اند و بخصوص شيعيان از «اجنّه» مجلس عزا در محلّهائى که آن زنها زندگى مى کرده اند داشته اند و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده اند و آنها زياد مى خنديدند به سه نفر جوان از «اجنّه» مأموريّت مى دهند که آنها را تنبيه کنند.

استاد دانشگاه گفته بود من به آنها گفتم آنها که تقصيرى نداشتند.

اوّلاً عزادارى شيعيان «اجنّه» را نمى ديدند.

و ثانيا از عاشورا خبرى نداشتند (چون اهل سنّت بخصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما يک افرادى را به صورت فقراء به درِ خانه شان فرستاديم ولى آنها در عوض آنکه از خنده و خوشحالى دست بردارند بعضى از آنها زبانا و بعضى عملاً به حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام توهين هم کرده بودند!

و تا آنها از اين عملشان توبه نکنند رنگشان رو به زردى مى رود و اين حالات مشترک، آنها را رنج مى دهد.

لذا استاد دانشگاه اصرار داشت که آنها هر چه زودتر توبه کنند تا حالشان خوب شود بعضى از آنها بدون آنکه جريانشان را براى کسى نقل کنند نزد شيعيان در محلّه ى نخاوله رفته بودند و پولى براى عزاداران «سيّدالشّهداء» داده بودند و توبه کرده بودند.

امّا من همچنان اين مسائل را توجيه مى کردم و حتّى به استاد دانشگاه يک روز گفتم: مثل اينکه تو شيعه هستى و به اين کلک مى خواستى از اين موقعيّت استفاده کنى و اين عدّه را با شيعيان مرتبط نمائى.

او از من ترسيد و گفت: به خدا قسم من شيعه نيستم اين آن چيزى بود که من فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فهميد مبادا جريان را به پليس بگوئى که تو هم ديگر نمى توانى ضررها را جبران کنى و هم من با اين همه محبّتى که به شما بدون تقاضاى مزدى کرده ام در ناراحتى مى افتم.

گفتم: شما که جن داريد مى توانيد از آنها کمک بگيريد!

او هر چه التماس کرد من توجّه نکردم و چون در آن مدّت با پليس همکارى کرده بودم و آنها به من اعتماد پيدا کرده بودند جريان را به آنها گزارش کردم رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت: تو بد کردى که مسأله را در حضور افسرها و بخصوص افسر نگهبان عنوان کردى زيرا او خيلى متعصّب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب کنم و اگر صبر مى کردى تا ببينيم اگر حال آن زنها خوب شد و تنها زن تو مريض باقى ماند معلوم مى شود جريان صحّت داشته و چه اشکالى دارد که به خاطر رفع کسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى «حسين بن على» عليه السلام بدهى!

من عصبانى شدم گفتم: مثل اينکه شما هم از اين بدعتها بدتان نمى آيد اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى که مذهب رسمى آن وهّابيت است منافات دارد!

رئيس شهربانى زنگى زد، يک نفر پليس آمد، اوّل به او دستور داد که فلان استاد دانشگاه را به اينجا دعوتش کنيد و بعد گفت: اسلحه ى اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه ى خودم به اينجا راه ندهيد.

بالأخره آن روز اسلحه را از من گرفتند و مرا از شهربانى بيرون نمودند من به منزل رفتم شب تا صبح براى دردسر درست کردن براى استاد دانشگاه و رئيس شهربانى و آن عدّه که پول به شيعيان داده بودند نقشه مى کشيدم عاقبت فکرم به اينجا رسيد که نزد قاضى القضات مدينه بروم و از همه ى آنها شکايت کنم و جريان را از اوّل تا به آخر به او بگويم او قدرت دارد که حتّى رئيس شهربانى را هم تعقيب کند بخصوص که آن روز وقتى شنيدم که استاد دانشگاه مسافرت کرده و اين دستور رئيس شهربانى براى نجات او از محکمه بوده است بيشتر عصبانى شدم و مستقيما به درِ خانه ى «قاضى القضات» رفتم او تصادفا در منزل نبود، به خدمتگزارش گفتم: فردا به محضرشان مشرّف مى شوم.

دوباره شب را به منزل رفتم و در اتاق خوابم استراحت کرده بودم و از فکر اذيّت اين عدّه بيرون نمى رفتم که ناگهان ديدم شخصى وارد اتاق خواب من شد اوّل فکر کردم زنم از اتاق بيرون رفته و حالا برگشته است ولى وقتى به او نگاه کردم ديدم مرد قوى هيکلى است که با حربه ى مخصوصى مى خواهد به من بزند من فکر کردم اين يکى از همان جوانهائى است که آن زنها را مجروح کرده از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم: بدبخت تا امروز که اسلحه داشتم از ترس به سراغم نيامدى حالا مى دانم با تو چه بکنم ولى او فقط يک دستش را دراز کرد و وقتى دستش نزديک من آمد بزرگ شد تا جائى که هر دو پاى مرا به يک دست گرفت و به قدرى فشار داد که من از حال رفتم وقتى بهوش آمدم صبح شده بود پاهايم درد شديدى مى کرد زنم به من گفت: چه شده جريان را به او گفتم.

او گفت: خواب بدى ديده اى حالا از جا برخيز تا من بشارتى به تو بدهم هر چه کردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم.

به او گفتم: بشارتت چيست بگو؟

گفت: من علّت کسالت خود را پيدا کرده ام و آن اين است که روز قبل از جريان آن شب فقير سيّدى به درِ خانه ى ما آمد و از من چيزى درخواست کرد من چون از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم و فوق العاده خوشحال بودم و حتّى گاهى مى رقصيدم به او اعتنائى نکردم او به من گفت: امروز عاشورا است شيعيان براى «حسين بن على» عليه السلام عزادارى مى کنند چرا تو اين قدر خوشحالى؟ به او گفتم: خفه شو و چند جمله جسارت به «حسين بن على» عليه السلام و شيعيان کردم او مرا نفرين کرد و رفت که شب آن اتّفاق افتاد.

ولى ديروز دم غروب همان سيّد فقير را ديدم از او عذرخواهى کردم او به من گفت: اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادارى «سيّدالشّهداء» بدهى شفا خواهى يافت.

من به گمان آنکه آن دوستان به زنم اين کلک را زده اند و او اين دروغ را جعل کرده که مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد کنند سيلى محکمى به صورت زنم زدم و به او گفتم: ديگر اين دروغها را به من نگوئى.

ولى بعد پشيمان شدم بخصوص که من تمام آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى کردم.

پاهايم هم به خاطر اين عصبانى شدن بود و يا علّت طبيعى ديگرى داشت دردش شديدتر شد.

من از طرفى فرياد مى زدم و زنم به خاطر کتکى که خورده بود گريه مى کرد بالأخره طاقت نياوردم به او گفتم: مرا هر چه زودتر به مريضخانه برسان او مرا به مريضخانه برد دکتر گفت: پاهاى شما مثل اينکه ضربه ى شديدى خورده و خون از جريان افتاده اگر موفّق بشويم با ماساژ خون را به جريان بيندازيم درد پاى شما رفع مى شود.

آنها آن روز پاهاى مرا تا شب ماساژ دادند ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد دکتر معالجم گفت: شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد ممکن است در معالجه اش مؤثّر باشد.

من جريان را به او گفتم او گفت: شما ترسيده ايد!

چيزى نيست، خيالم راحت شد، ولى دردپا مرا بى طاقت کرده بود قرصهاى مسکن ابدا تأثيرى نداشت اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم يا آنکه بيدار بودم ديدم درِ اتاق بيمارستان باز شد اين دفعه سه نفر نقابدار وارد اتاق شدند پرستار هم ايستاده بود!

امّا مثل اينکه او آنها را نمى ديد!

اوّل يکى از آنها صورتش را باز کرد ديدم اين همان مردى است که شب قبل پاهايم را فشار داده بود.

به من گفت: تا به حال با شماها حرف نمى زديم چون مردمى که تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد ولى حالا مجبوريم به تو چند چيز را بگوئيم.

اوّلاً ما همان سه نفرى هستيم که به خاطر جسارتى که آن هفت نفر زن به عاشورا و «حسين بن على» عليه السلام کرده بودند آنها را تنبيه کرديم.

ثانيا بدان که پاهاى تو ولو توبه کنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نکنند تو از بين مى روى.

در اين بين آن دو نفر نقابها را از صورت برداشتند و آن شخصى که با من حرف مى زد به يکى از آنها گفت: و حالا به خاطر آنکه زنش را سيلى زده و هم موضوع را درست باور نمى کند يک دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد تا ديگر پا نداشته باشد که عقب اين کارها بدود و دست هم نداشته باشد که سيلى به صورت زنش بزند.

آنها دست مرا فشار دادند من داد کشيدم.

پرستار با آنکه در تمام اين مدّت در مقابلم ايستاده بود مثل اينکه از خواب بپرد گفت: چه شده و تا او نزديک تخت من آمد من از حال رفته بودم.

وقتى بهوش آمدم ديدم طبيب بالاى سرم ايستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى دهد و دستهايم هم مثل پاهايم درد مى کند وقتى جريان را به طبيب گفتم.

پرستارم گفت: پس چرا من کسى را نديدم.

من به طبيب اصرار کردم دست و پاى مرا قطع کنيد تا من از درد راحت بشوم.

طبيب گفت: ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم اگر فائده اى نکرد بعد آن کار را خواهيم کرد!

به هر حال حدود بيست روز اطبّاء براى معالجه ى من تلاش کردند علاوه بر آنکه نتيجه اى نداشت روزبروز دست و پايم بدتر مى شد و کم کم مثل اينکه رگهاى دست و پاى مرا قطع کنند از همين جائى که ملاحظه مى کنيد سياه شده و اطبّاء تجويز کردند که آنها را يکى پس از ديگرى قطع کنند و مرا به اين روز بنشانند!

چند شب قبل از آنکه از بيمارستان بيايم و تقريبا جاى زخمم بهبود پيدا کرده بود خيلى نگران وضع خودم بودم که حالا وقتى با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه بکنم زنم به من گفت: من تو را تا اين حد لجباز نمى دانستم بيا قبول کن که مقدارى پول نذر عزادارى «حسين بن على» عليه السلام نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود.

گفتم: مانعى ندارد پولى براى آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم که مجلس عزائى براى حضرت «حسين بن على» عليه السلام ترتيب بدهيد و براى رفع کسالت من دعاء کنيد.

آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا کرده بودند و متوسّل به حضرت «اباالفضل» عليه السلام شده بودند من از اين توسّل اطّلاعى نداشتم شب در عالم رؤيا حضرت «اباالفضل» عليه السلام را ديدم که به بالين من آمده اند و مرا به خاطر آنکه آنها براى من توسّل کرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگى خوبى را که مى بينيد دارم اين بود قضيّه ى من.

من به او گفتم: شما با اين کرامتى که از عزادارى حضرت «سيّدالشّهداء» ديده ايد چرا شيعه نمى شويد؟

گفت: هنوز حقّانيّت مذهب شيعه برايم ثابت نشده ولى به عزادارى براى «حسين بن على» خيلى عقيده دارم و در ايّام عاشورا خودم مجلس ذکر مصيبت تشکيل مى دهم و از شيعيان دعوت مى کنم که در آن مجلس اجتماع کنند اميد است که اگر حقّ با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم.

و اينکه قصّه ام را براى شما نقل کردم براى اين بود که به شيعيان علاقه دارم و وقتى لباس شما را ديدم و دانستم شيعه هستيد ميل پيدا کردم که قضيّه ام را براى شما نقل کنم.

من به او گفتم: مايليد مقدارى از دلائل حقّانيّت مذهب شيعه را براى شما بگويم.

گفت: مانعى ندارد، ولى اين را بدانيد که من همان آدم لجباز آن زمانها هستم!

گفتم: شما از لجبازى خيرى نديده ايد؟

گفت: حالا شما دلائلتان را بفرمائيد اگر من الآن شيعه نشوم و اگر اين مذهب حقّ باشد در آينده برايم مفيد خواهد بود.

من هم چند دليل قطعى مثل «قضيّه ى غدير خم» و «اعلميّت حضرت على بن ابيطالب عليه السلام بر سائر صحابه» و «عصمت آن حضرت» و اينکه چون «همه به او در علم و معارف و احکام محتاج بودند ولى او به کسى احتياج نداشت پس دليل است که او امام همه است» نقل کردم و او را به فکر تحقيق بيشترى از مذهب تشيّع انداختم و پس از آنکه از من پذيرائى مختصرى کرد و از من تعهّد گرفت که قصّه را براى کسى در مدينه نقل نکنم با او خداحافظى کردم و از او جدا شدم و ديگر او را نديدم.

شايد بعضى از خوانندگان محترم اين قصّه را باور نکنند و فکر کنند اينها خيالاتى بوده که عارض به يک جوان سنّى شده و به اصطلاح راويش سنّى بوده است و الاّ «جنّ» چگونه ممکن است شيعه باشد! عزادارى کند! و آيا اساسا «جنّ» چيست و يا او وجود دارد يا خير؟

من خودم قصّه اى دارم که تا آن جريان اتّفاق نيفتاده بود فقط تعبّدا معتقد بوجود «جنّ» بودم يعنى چون در قرآن و روايات متواتره اى نام «جنّ» را برده بودند و او را معرّفى کرده بودند من به آن عقيده داشتم.

ولى بعد از اين قضيّه اعتقاد علمى و يقين واقعى بوجود «جنّ» پيدا کردم.

که اگر نگوئيد از موضوع سرگذشت سفر پرت شدى دوست دارم آن قضيّه را در همين جا نقل کنم زيرا در اوائل اين کتاب گفته ام من مايلم بيشتر در اين کتاب به مطالب علمى بپردازم و مقيّد به سرگذشت سفر نيستم لذا اين قضيّه را هم براى شما نقل مى کنم، مفيد است و اعتقادش را زياد مى کند.

در سال ۱۳۸۹ هجرى قمرى با جمعى از رفقاى اهل علم به آذربايجان رفته بوديم در تبريز دوستى به نام حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ اسماعيل سرابى» (حسين زاده) که از علماء بزرگ و اهل معنى تبريزند و در «سردرود» زندگى مى کنند و بسيار معروفند داشتيم.

در آن سفر به منزل ايشان وارد شديم اوّل شب بود ايشان به ما گفتند که: شما خوب وقتى به منزل ما آمديد زيرا سه ماه بود که «اجنّه» منزل ما را مورد حمله قرار داده بودند و با پرتاب سنگ و اذيّتهاى ديگر ما را رنج مى دادند ولى سه شب است که آنها از اين کار دست کشيده اند.

من گفتم: اگر ممکن است قضيّه را براى ما نقل کنيد ايشان هم قضيّه ى حملات «اجنّه» را مفصّلاً با جميع خصوصيّاتى که اتّفاق افتاده بود براى ما نقل کردند تا آنکه شب به نيمه رسيد معظّم له در اتاقى که چراغ شبخواب نسبتا پر نورى روشن بود جاى خواب ما را انداختند و ما استراحت کرديم من با آنکه ترسى ندارم و جدّا آن شب هم نمى ترسيدم ولى چون به اين سرگذشت عجيب فکر مى کردم خواب از سرم پريده بود.

از صداى نفس کشيدن رفقا پيدا بود که آنها خوابيده اند من هم چشمم را روى هم گذاشته بودم که خوابم ببرد.

هواى تبريز مقدارى سرد بود و لازم بود حتّى در اتاق موقع خواب، لحاف رويمان بکشيم من همان طورى که چشمهايم روى هم بود و به فکر خواب بودم ناگهان متوجّه شدم مثل آنکه کسى از طرف پا لحاف را از روى من برداشته است. من وحشتزده از جا برخاستم لحاف هم فورا روى پاهاى من افتاد و کسى را نديدم با خودم فکر کردم که شايد چون از سرشب از جن در مجلس زياد حرف به ميان آمده من خيالاتى شده ام و با آنکه يقينا ديدم لحاف بلند شده بود خود را تخطئه کردم و گفتم: حتما اشتباه مى کنم، باز خوابيدم ولى اين دفعه چشمم باز بود و ششدنگ حواسم را به قسمت پائين لحاف داده بودم که باز ديدم لحاف به مقدار يک متر از روى من بلند شد اين دفعه با ترس عجيبى از جا برخاستم و نشستم دوباره لحاف روى من به همان ترتيب افتاد و کسى را هم نمى ديدم ديگر تا صبح از ترس نخوابيدم ظاهرا بعد از يکى دو ساعت که از اين جريان گذشته بود همان طور که نشسته بودم خوابم برده بود و صبح آقاى «حاج ميرزا اسماعيل» صبحانه آورده بودند بدون آنکه من چيزى به ايشان بگويم به ما گفتند: باز «اجنّه» ديشب آمده بودند و به اتاق ما سرى زدند و رفتند من به ايشان جريان خودم را گفتم معظّم له گفت: خدا کند دوباره آنها برنامه ى گذشته را تکرار نکنند.

حالا شما شايد بگوئيد چرا قصّه ى ايشان را نقل نمى کنى من هم مى خواستم که پيشنهاد از طرف شما باشد الآن مشروح آن را از زبان خودشان نقل مى کنم زيرا پس از چند سال که دوباره معظّم له را ديدم به ايشان گفتم: مايلم سرگذشت «اجنّه» را نقل کنيد تا ما آن را ضبط کنيم و بعد از زبان خودتان در کتاب بنويسيم.

ايشان در آن موقع به مشهد آمده بودند به منزل ما آمدند با حضور جمعى قصّه شان را اين طور نقل کردند:

ضمنا توجّه به اين نکته لازم است که ترس از «اجنّه» به هيچ وجه عقلائى نيست زيرا خداى تعالى مطمئنا نمى گذارد که آنها به ما اذيّتى وارد کنند مگر آنکه خودمان به سوى آنها برويم و با آنها رفاقت کنيم و يا با تسخير، به آنها اذيّتى وارد نمائيم که طبيعى است در اين صورت آنها هم به فکر تلافى بر مى آيند و ما را اذيّت مى کنند و يا شياطين آنها وقتى تسلّط پيدا کردند با اوليائشان از طريق وسوسه اغوائمان خواهند کرد. ايشان گفتند:

در مورّخه ى ۱۳۸۹ قمرى ماه رجب در «سردرود تبريز» که تقريبا ۱۲ کيلومترى تبريز است ما زندگى مى کنيم آن شب به مناسبت عيد سعيد مبعث «پلو» درست کرده بوديم.

در آن شب بچّه ى کوچکى داشتيم که او غذائى را که ما درست کرده بوديم دوست نداشت و به ما گفت: من يک تخم مرغ آب پز براى خودم درست مى کنم و مى خورم ما هم گفتيم: مانعى ندارد به او يک تخم مرغ داديم او برد در آشپزخانه روى چراغ گذاشت و برگشت که بپزد پس از چند دقيقه که مراجعه کرد ديد ظرفى که تخم مرغ در او بوده روى چراغ هست ولى تخم مرغ در آن ظرف نيست!

کسى هم آنجا نرفته بود بلکه در حقيقت ما کسى را نداشتيم که آنجا برود ما آن شب خيلى متحيّر شديم!

اين چه جريان است! کسى که آنجا نرفته! حتّى گربه هم آنجا راه نداشت!

بالأخره آن شب با حال تحيّر بر ما گذشت و ما فکر نمى کرديم که اين کار «اجنّه» باشد.

صبح آن شب حدود ساعت ۸ صبح ديديم سنگى با شدّت به داخل منزل پرتاب شد اوّل با خودمان فکر مى کرديم که بچّه ها از ميان کوچه آن سنگ را پرتاب کرده اند.

دقيقا يک ربع ساعت گذشت باز سنگ دوّم پرتاب شد به همين ترتيب در هر يک ربع ساعت يک سنگ به داخل منزل مى افتاد ما ناراحت شديم گفتيم: چرا همسايه ها اين طور مى کنند تعقيب کرديم به درِ خانه ى همسايه ها (البتّه همسايه هاى آن طرفى که سنگ از آن طرف مى آمد) رفتيم و به آنها گفتيم شما چرا اين طور مى کنيد! جلو بچّه هايتان را بگيريد نگذاريد سنگ به خانه ى ما بيندازند!

آنها قسم خوردند که بچّه ها نيستند و ما سنگ به خانه ى شما نمى اندازيم.

بالأخره تا ساعت ۱۰ شب هر چند دقيقه يک سنگ پرتاب مى شد! صحن حيات پر از سنگ شده بود! ولى اين سنگها به کسى و يا به چيزى که بشکند نمى خورد بلکه همه ى آنها جلو اتاقى که در آن چاه بود مى افتاد!

کم کم افراد خصوصى از مردم محل متوجّه جريان شده بودند يکى از دوستان اوّل شب به من گفت: اجازه مى فرمائيد که من به پشت بام بروم و ببينم از کجا سنگ پرتاب مى شود؟

من به او گفتم: مانعى ندارد او روى پشت بام رفت پس از چند دقيقه با وحشت زدگى عجيبى برگشت و گفت: يک سنگ مثل گلوله از کنار گوش من عبور کرد من ترسيدم و پائين آمدم!

ساعت ۱۰ شب ما چراغها را خاموش کرديم که بخوابيم ديديم که ديگر پرتاب سنگ قطع شد و تا صبح سنگ نمى افتاد.

ولى صبح از نيم ساعت به آفتاب مانده باز پرتاب سنگ شروع شد و مرتّب ما سنگ باران مى شديم خلاصه روز دوّم هم مثل روز قبل تا شب سنگ مرتّب به منزل ما مى باريد و تا چراغ را خاموش کرديم آنها هم پرتاب سنگ را قطع کردند. روز سوّم يک عدّه به منزل ما آمدند و گفتند: شما خوب است از همسايه ها به پاسگاه ژاندارمرى شکايت کنيد.

گفتم: من که از کسى چيزى نديده ام تا از او شکايت کنم.

ولى آنها اصرار کردند من گفتم: فقط مى توانم بگويم که از طرف شرق سنگ مى آيد و من اسم کسى را نمى نويسم.

گفتند: مانعى ندارد.

من فقط همين مطلب را نوشتم و به پاسگاه فرستادم بلافاصله از طرف پاسگاه چند نفر مأمور آمدند و صاحبان منزلى که طرف شرق منزل ما بودند گرفتند و به پاسگاه براى استنطاق بردند.

من بلافاصله يک نفر را فرستادم و گفتم: من از آنها شکايت ندارم آنها را آزاد کنيد و بالأخره نگذاشتم آنها در آنجا بمانند.

تا آنکه روز چهارم شد رئيس پاسگاه و پرسنلش و عدّه اى از اهالى محل حدود چهارصد نفر در منزل ما جمع شدند و مشغول تحقيق از چگونگى پرتاب سنگ گرديدند!

يعنى رفتند بالاى بام و تا جائى که اگر يک دست قوى سنگ مى انداخت چه شعاعى داشت همان حدودها را کنترل کردند ولى در عين حال سنگ پرتاب مى شد.

عدّه اى از مردم با صداى بلند فحش مى دادند به کسى که سنگ مى اندازد و او را تهديد مى کردند و مى گفتند: اگر به دست ما بيفتى چنين و چنان مى کنيم ولى سنگ در عين حال پرتاب مى شد.

در اين بين شخصى از خارج منزل وارد شد و به رئيس پاسگاه که ميان منزل نشسته بود گفت: شما بى جهت مردم را اذيّت نکنيد اينها از طرف مردم نيست بلکه از طرف «اجنّه» است.

رئيس پاسگاه عصبانى شد و گفت: چرا شما نمى گذاريد که مردم دشمنشان را پيدا کنند اين افسانه ها چيست؟!

در همين بين که داشت با آن مرد تازه وارد حرف مى زد يک سنگ پرتاب شد و ميان دو پاى رئيس پاسگاه افتاد و يک سنگ ديگر هم از مقابل او عمودى از زمين بلند شد و بالا رفت و باز به همان محلّ قبلى به زمين افتاد! او ترسيد!

در اينجا من سؤال کردم که: اين سنگها آيا به کسى هم اصابت مى کرد؟

ايشان فرمودند: ابدا.

با اينکه آن روز منزل ما پر از جمعيّت بود و مرتّب سنگ پرتاب مى شد در عين حال به هيچ وجه به کسى نمى خورد و موجب اعجاب همه ى مردم شده بود.

بالأخره رئيس پاسگاه متوجّه شد که اين جريان طبيعى نيست و به ما و مردم محل گفت که: من فقط مى توانم گزارش اين جريان را به ژاندارمرى کلّ تبريز بدهم و به آنها بگويم که اين چنين جريانى در چنين محلّى اتّفاق افتاده و الاّ از من هيچ کار بر نمى آيد و رفت!

سپس همان کسى که به رئيس پاسگاه گفته بود اينها از طرف «اجنّه» است به ما گفت: من چيزى مى نويسم که آنها آرام شوند.

ولى وقتى شروع به نوشتن آنها کرد سنگ بيشتر شد و بلکه در اين چند روز آنها هر چه سنگ مى انداختند فقط در داخل منزل مى افتاد و به جائى نمى خورد و خسارتى ببار نمى آورد ولى از وقتى که اين آقا مشغول نوشتن آن چيزها شد سنگها را به شيشه ها زدند و تمام شيشه ها را خرد کردند سنگها وقتى به شيشه مى خورد مثل گلوله شيشه ها را سوراخ مى کرد و به داخل اتاق مى افتاد.

بچّه ها که در داخل اتاق بودند از ترس مثل بيد مى لرزيدند، رنگشان زرد شده و همه ى آنها در گوشه اى دور هم جمع شده بودند.

من به ياد فرزندان حضرت «سيّدالشّهداء» عليه السلام در وقتى که دشمن به آنها هجوم کرده بود افتادم خيلى از اين منظره ناراحت شدم و گريه کردم.

لذا آنها را فورا به منزل برادر زنم که دائى آنها بود فرستادم تا بيشتر از اين نترسند بعد از آن مردم همه رفتند.

بالأخره وقتى من ديدم در داخل اتاق سنگ زيادى جمع شده يکى از سنگها را برداشتم و از اتاق بيرون انداختم که بلافاصله باز همان سنگ را به داخل اتاق برگرداندند.

شب من هم به منزل برادر زنم رفتم که آنجا استراحت کنم ديدم آنجا را هم سنگ مى اندازند و پنج قطعه از شيشه هاى منزل او را هم شکستند!

در اين بين مردم دعانويسهاى مختلفى را مى آوردند و معرّفى مى کردند ولى از کسى کارى بر نمى آمد.

تا آنکه کسى را معرّفى کردند و گفتند: ايشان در اين کار کاملاً مسلّطند شما خوب است به ايشان مراجعه کنيد.

من با يکى از دوستان که در همان محل روضه خوانى مى کرد نزد آن فرد رفتيم.

ضمنا ما هر چه دعاء و يا سوره هاى قرآن مثل سوره ى ياسين و يا آيه الکرسى را مى خوانديم هيچ اثرى نداشت.

من در اينجا سؤال کردم که: آيا آنها غير از سنگ انداختن در اين مدّت کار ديگرى هم مى کردند؟

فرمودند: نه در آن چند روز اوّل فقط سنگ مى انداختند و چيز ديگر پرتاب نمى کردند و حتّى کار ديگرى هم نمى کردند.

به هر حال به منزل آن آقا رفتيم و جريان را برايش شرح داديم.

گفت: چيزى نيست من اين کار را درست مى کنم ولى شما بايد مقيّد باشيد که از اين به بعد کارهائى که اينها انجام مى دهند به کسى نگوئيد تا لج نکنند.

ما هم قبول کرديم.

ايشان اجنّه اى را که در اختيار داشتند در مقابل ما احضار کردند.

يعنى کاسه ى پر از آبى را وسط گذاشتند و پرده اى را روى آن کشيدند و چهار طرف پرده را روى دامن ما چند نفر که حاضر بوديم دادند و گفتند: آن را طورى نگه داريد که به داخل آب نيفتد.

و خلاصه دو نفر از «اجنّه» را احضار کردند که ما آنها را زير چادر مى ديديم.

پس از چند لحظه که با آنها حرف زد و من صداى آنها را هم مى شنيدم ولى معنى حرفهايشان را نمى فهميدم و او ترجمه مى کرد و گفت: شما آنها را اذيّت کرده ايد و تا جائى که برايشان امکان دارد با شما لجبازى خواهند کرد! و آنها يهودى هستند! ولى در عين حال من اميدوارم با حول و قوّه ى الهى جلو آنها را بگيرم باز هم تأکيد مى کنم شرطش اين است که به کسى کارهاى آنها را نگوئيد.

او راست مى گفت ما کارهائى که اينجا صحيح نيست بگويم عليه آنها انجام داده بوديم ضمنا فراموش کردم بگويم قبل از آنکه آن آقا به ما وعده ى انجام اين کار را بدهد روى قطعه کاغذى چيزهائى را نوشت و بعد از من سؤال کرد و گفت: شما چند فرزند داريد؟

گفتم: سه فرزند.

گفت: ببين نام آنها و ترتيب آنها را درست نوشته ام و بعد همان کاغذى را که قبلاً نوشته بود جلو من گذاشت ديدم درست است.

يعنى اسامى آنها را به ترتيب سن نوشته است و بعد باز هم روى کاغذ ديگرى چيزهائى نوشت و از من پرسيد: شما چند تا برادر داريد؟

گفتم: من پنج برادر دارم کاغذ دوّمى را جلو من گذاشت و گفت: ببين اسامى آنها را هم به ترتيب سن درست نوشته ام.

عجيب اين بود که حتّى سن آنها را هم درست نوشته بود با آنکه او هيچ آشنائى قبلى با من نداشت و حتّى نمى دانست که امروز من نزد او مى روم.

سپس به من گفت: مى دانى چرا من اين اعمال را انجام مى دهم؟

گفتم: نه.

گفت: براى آنکه تو بدانى من حقّه باز نيستم کارهائى که مى خواهم بکنم علم است حقّه بازى نيست براى اطمينان شما اين را به شما گفتم:

بالأخره از من پانصد تومان گرفت و گفت: اگر ديگرى بود دو هزار تومان حقّ الزحمه مى گرفتم ولى شما چون اهل علم هستيد فقط پانصد تومان مى گيرم ما هم قبول کرديم.

پول را به ايشان داديم به من گفت: عصر بيائيد و دعاها را بگيريد.

وقتى عصر همان روز آنجا رفتيم چهار لوحه ى فلزى نوشته بود به من داد و گفت: اينها را در چهار گوشه ى منزل دفن مى کنيد و يک چيز ديگرى هم نوشته بود که آن را در ميان پارچه اى کرده بود و سنجاقهاى زيادى به او زده بود و گفت: اين را هم در ميان آستانه ى در بايد دفن کنيد.

ولى چون اين اهميّت زيادى دارد بايد تقريبا نيم متر زمين را گود کنيد و بعد آن را دفن کنيد، زيرا ممکن است آن را ببرند!

و چيزهائى را هم روى نعلى نوشته بود و مى گفت: که اين را هم بايد زير منقل بگذاريد و آتش روى آن بريزيد.

و يک دعائى را هم نوشته بود و مى گفت که: بايد اين را هم تا پنج شب هر شب يک ساعت نجومى با سرکه و آب در ظرفى بريزيد و روى آتش بجوشانيد و بعد بقيّه را که مانده دور خانه بپاشيد.

خلاصه ما دعاها را آورديم اوّل آن دعائى را که بايد در منقل بگذاريم کارش را بکنيم چون منتقل نداشتيم از همسايه منقل گرفتيم آتش با ذغال درست کرديم چون گفته بود بگذاريد زير منقل ما خيال کرديم که همان طور بايد بگذاريم روى خاک و منقل را روى آن بگذاريم ولى منظور ايشان اين نبود منظور ايشان اين بود که آتش روش باشد.

به هر حال بعد از نيم ساعت بچّه ها آمدند گفتند: منقل را با آتش برده اند منقل هم مال همسايه ها بود منظورشان اين بود که آن منقل سرد بشود بعد آن دعاء را ببرند، منظورشان منقل نبود.

بالأخره آمديم ديديم منقل نيست بعدا منقل را آوردند سر جاى اوّلش گذاشتند ولى باز نعل را برده بودند و ديگر ما نعل را نديديم.

شب شد خواستيم آن دعا را با سرکه بجوشانيم سرکه هم نداشتيم از همسايه ها گرفتيم دعا و آب و سرکه را در ميان کاسه ريختيم سپس من خودم آتشى را روشن کردم که مواظب باشم وقتش کم و زياد نشود با حساب ساعت آنها را در ظرف ريختيم که بجوشد يک ساعت بايد مى جوشيد، سه ربع ساعت که جوشيد ديدم فقط کاسه خالى مانده آب هم نيست، سرکه هم نيست دعا هم نيست، آنها را هم برده بودند.

بعد صبح شد آنها را که گوشه ى خانه دفن کرده بوديم ديديم که از چهار گوشه ى خانه بيرون آورده اند و در ميان حياط انداخته اند.

بعد بيرون رفتيم سر آن چيزى که نيم متر کنده بوديم و دفن کرده بوديم ديديم همان نيم متر خاکش را بيرون کشيده اند و آن دعا ظاهر شده ولى چون سنجاق زيادى داشت نتوانسته اند آن را درآورند آن دعا همانجا مانده بود ولى بعد از آن دعاها، پرتاب سنگ قطع شد يک نفر ميهمان آمد آن هم اهل کار بود با او يک شب به ميهمانى رفته بوديم بچّه ها آمدند و گفتند: باز سنگ زدند ما ديگر نتوانستيم شام بخوريم با همان ميهمان به منزل آمديم او به ما دلدارى داد که نترسيد اين سنگ را بچّه ها انداخته اند تا اين را گفت يک سنگ ديگر آمد و افتاد جلو آن شخص او هم سنگ را برداشت و اين دعا را خواند:

«حسبى اللّه و کفى سمع اللّه لمن دعاء ليس وراء اللّه منتهى».

تا اينجا خواند و به سنگ فوت کرد و انداخت مثل مرغى که مى پرد بال و پرش صدا مى کند سنگ آن طور صدا کرد ولى بعد از آن پرتاب سنگ قطع شد.

ولى از فرداى آن روز کارهاى ديگرى انجام مى شد مثلاً ما با آن ميهمان رفتيم به مسجد و در ميان اطاقى که آن ميهمان زندگى مى کرد دو تا از آن چراغهاى گردسوز گذاشته بوديم.

آمديم ديديم که نفت آن چراغها را پاشيده اند روى زمين و همه جا را آتش زده اند از فرشهاى اطاق شعله در مى آيد زود رسيديم آنها را خاموش کرديم.

باز دوباره چراغها را نفت کرديم و آنها را روشن نموديم و با همان ميهمان در آنجا نشسته بوديم و يک چراغ بادى هم در دهليز خانه گذاشته بوديم که ناگاه خانواده آمد و گفت: آن چراغ بادى را هم برده اند وقتى تجسّس کرديم ديديم آن چراغ را برده اند توى پستوى خانه که رختخوابها آنجا بود و آن را وارونه روى رختخوابها انداخته اند و نفتش روى آنها ريخته ولى آتش نزده بودند چراغ را برداشتيم که نفتش کنيم و دوباره روشنش نمائيم ميهمانمان گفت: من مى ترسم آنجا را آتش بزنند چون آنجا را نفت ريخته اند سپس آن آقاى ميهمان گفت: من يک چيزى بنويسم تا آنجا محفوظ باشد شماره ى «صد و ده اسم يا على» را مى نويسم و در آنجا مى گذارم و يک «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» و «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم» بنويسم شايد ديگر آتش نزنند لذا اينها را نوشت و گذاشت آنجا و برگشت ولى همه ى آنها را آتش زدند.

به جان شما شروع کرد به سوختن، شعله گرفت به بالا، رفتيم خاموشش کرديم ديديم که «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» و «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» و اسم مقدّس «يا على» همه اش سوخته و از بين رفته خيلى عجيب بود!

عناد داشتند.

فرداى آن روز آنها (يعنى اجنّه) شروع کردند که پول خورده ها را جمع کنند هر چه پول خورده توى جيب من توى کيف خانواده توى جيب بچّه ها و توى جيب ميهمان بود همه را مى بردند.

حدود يک هفته هر چه پول خورد بود بردند حتّى يک زنى به عنوان ميهمان از تبريز آمده بود و يک مقدار پول خورده زيادى توى جيبش بود صبح که از خواب بلند شد ديد همه را برده اند حتّى يک قران باقى نگذاشته اند.

و بعلاوه حتّى جاسويچيها که کليد به آنها بود برده بودند حتّى يک کليد که دست من بود از دست خودم بردند حالا کجا برده اند نمى دانم؟

بالأخره در اين يک هفته جرياناتى شد ما آنها را يادداشت کرديم که به آن آقا آنها را گزارش کنيم به ايشان بگوئيم دعاهاى شما را اين طور کردند بله اين هم وضع اين حوادثى که توى اين هفته اتّفاق افتاده بود!

در پايان هفته رفتم به منزل آن آقا.

البتّه با يک نفر از روضه خوانهاى ديگر، آن هم براى اينکه آن روضه خوان خاطر جمع شود که او درست کار مى کند و حقّه بازى نيست چون خودم هم خاطر جمع نبودم.

وقتى در منزل ايشان نشستيم من اوّل آن جريانات بردن پولها و کليد و جاسويچ را زبانى به ايشان گفتم ولى آن حوادث ديگر را نوشته بودم و توى جيبم بود که آنجا به او بدهم.

ايشان گفت: از قضا «اجنّه» حاضرند و احتياج به احضار نيست کاسه را گذاشت و چادرى را روى آن انداخت فورا آنها شروع کردند به بازى کردن.

يعنى همان طور مى رفتند بالا و مى آمدند پائين به آنها گفت: کليدها را چرا برديد برويد بياوريد آنها يک چيزهائى مى گفتند که البتّه جمله بندى بود ولى ما نمى توانستيم بفهميم.

آن آقا گفت: که مى گويند کليدها شکسته شده و آنها را از بين برده ايم.

سپس گفت: نعل را چرا برديد بياوريد يک چيزى گفتند.

گفت: پاکش کنيد و بياوريد.

معلوم شد که گفتند: ما آن را آلوده به نجاست کرده ايم که از اثر بيفتد.

گفت: پاکش کنيد و بياوريد بعد به من گفت: تا وقتى اينها نعل را مى آورند ما با هم صحبت مى کنيم اينها شروع کردند به دست زدن توى کاسه يعنى به لب کاسه دست مى زدند.

آن آقا گفت: حيا نداريد اينجا ميهمان هست چرا اين طور مى کنيد ديگر ساکت شدند و دست به کاسه نزدند ما صحبت مى کرديم يک دفعه ديديم پاکتى زير چادر انداخته شد!

وقتى چادر را انداخت آن طرف ديديم که يک پاکت زرد زير چادر است آن گزارش هم توى جيب من بوده که مى خواستم به آن آقا بدهم وقتى نعل را از توى پاکت درآوردند ديدم آن کاغذ يادداشت هم با نعل توى پاکت است.

من گفتم: بابا آن توى جيب من بود نگاه کردم ديدم نيست از جيبم برده اند.

گفتم: آخر اينها چرا اين طور مى کنند اين توى جيب من بود.

آن آقا ناراحت و عصبانى شد به آنها گفت: چرا توى خانه ى من دزدى مى کنيد از ميهمان من جيب برى مى کنيد چرا اين کارها را کرده ايد؟

آنها يک چيزى گفتند: آن آقا گفت: آنها مى گويند شما فرموديد برويد نعلى را که مربوط به فلانى است بياوريد اين کاغذ هم مربوط به او بود ما آورديم هر دو را آورديم هم نعل را آورديم هم کاغذ را.

گفت: چرا اين کارها را کرده ايد (منظورش کارهائى بود که در ظرف هفته کرده بودند).

يک چيزى گفتند ديديم که آن آقا از ترس رنگش سياه شد که ديگر نتوانست آنجا بنشيند و از جا برخاست و رفت توى اندرون بعد برگشت گفت: ديگر من نمى توانم چيزى بنويسم شما چون جريانات مرا به مردم مى گوئيد و من گفته بودم نگوئيد، گفته ايد اينها لجبازى مى کنند مى گويند که اگر يک اقدامى راجع به اين کار بکنيد تمام بچّه هاى شما را آتش مى زنيم و لذا من ديگر نمى توانم اقدامى بکنم.

بالأخره آن آقا سيصد تومان از آن پانصد تومان را که قبلاً به او داده بودم به من برگرداند و گفت: دويست تومان ديگر را من خرج نعل و نوشتن آن لوحه ها و آن چيزها کرده ام و بقيّه ى آن سيصد تومان بود پس داد و گفت: ديگر از دست من کارى بر نمى آيد از آنجا مأيوسانه آمديم به خانه.

فرداى آن روز بود نشسته بوديم البتّه روز شنبه بود توى اطاق کتابخانه که مقدارى از کتابها توى کمدى بود و بقيّه در توى طاقچه بود من به برادرم کاظم گفتم که: انشاءاللّه ديگر چيزى نيست. برويم صبحانه بخوريم وقتى رفتيم مشغول صبحانه خوردن شديم ديديم که اطاق کتابخانه از دود پر شده است برگشتيم ديديم که از کمد در بسته دود خارج مى شود از داخل، آن را آتش زده اند آنچنان آتش زده اند که از وسط در، شعله خارج مى شود همه ى کتابها آتش گرفته بود به اندازه ى ۷ يا ۸ سطل آب ريختيم تا آتش خاموش شد اکثر کتابها تفسير قرآن بود ۲۸ جلد تفسير غير از کتابهاى ديگر سوخته شده بود مثلاً مفاتيح نصفش سوخته بود ياسينش الرّحمن نصفش سوخته بود که سوخته اش را نگه داشته ام.

بالأخره ديديم که جريان خيلى وخيم شده، چون از اين کارها در ظرف سه ماه زياد مى کردند در اين بين بعد يک نفر آمد گفت: يک زنى در کوه «قره داغ» هست که او خيلى مسلّط به اين کارها است يعنى مى تواند «اجنّه» را دفع کند.

دو نفر از آن جوانهائى که خيرخواه و خيّر بودند و به ما علاقه داشتند گفتند: ما مى رويم (با آنکه خيلى راهش سخت بود) جريان شما را به او مى رسانيم.

آنها روز چهارشنبه از «سردرود» حرکت کردند و روز جمعه به آن قريه رسيده بودند ساعت ۸ صبح که آنها به ده رسيده بودند همان ساعت باز «اجنّه» در اينجا کتابها را آتش زدند آن دو جوان به اين زن گفته بودند که مى خواهيم وضع يک نفر به نام اسماعيل را به ما بگوئى که چطور مى باشد؟

مى گفتند که: آن زن احضار داشت قسمهايش را خورد و اجنّه اش را حاضر کرد بعد به ما گفت: که مگر شما توى کوه زندگى کرده ايد اسم يک نفر پيشنماز محترم را مى گوئيد اسماعيل به اينها تندى کرده بود.

بدون آنکه بداند من کى هستم و سابقه ى مرا داشته باشد آنها خودشان مى گفتند: اى کاش آنجا ضبط صوت بود حدود نيم ساعت راجع به شما براى ما صحبت کرد و تمام خصوصيّات شما را گفت و بعد گفت: الآن کتابهاى آقا را آتش زدند آنها فورا اين خبر را يادداشت مى کنند که وقتى برگشتند ببينند صحيح است يا نه، مى گفتند: اجنّه اش که اسمشان «حيدر» و «قمر» بود يک مرد و يک زن بودند مرتّب براى او خبر مى آوردند.

آن روز چهار مرتبه آنها را به «سردرود» فرستاد که تقريبا ده فرسخ فاصله دارد.

آن زن به آنها يک چيزهائى گفته بود که اينها نتوانسته بودند درست تحويل بگيرند.

بالأخره آن دو جوان برگشتند.

اوّل چيزى که از من پرسيدند اين بود که: آيا روز جمعه ساعت ۸ صبح چه اتّفاقى افتاد؟

گفتم: کتابها را آتش زدند اينها بهت زده شده بودند.

گفتند: که اين زن به ما گفت الآن کتابها را آتش زدند.

بالأخره دستوراتى از او آورده بودند آنها را عملى کرديم، ولى اذيّتها همچنان ادامه داشت و قطع نشد دوباره کس ديگرى را فرستاديم باز هم فائده اى نداشت مرتبه ى سوّم خودم رفتم جدّا جاى سختى بود جدّا جائى است که انسان بايد با هليکوپتر به آنجا برود اسم آن ده که طرف شمال تبريز است «چپلى» مى باشد.

خلاصه ما رفتيم ديديم که يک خانه ى تاريکى هست و داراى يک دهليز طولانى که ما وقتى وارد آن دهليز شديم ترسيديم، ديديم آخر دهليز يک خانه ى دهاتى است که وسط آن تنورى است و روى تنور کرسى گذاشته اند خانم آنجا نشسته و اطاق يک روزنه اى داشت که روشنى از آنجا مى تابيد و آن خانم حدود ۸۰ سال داشت وقتى ما رفتيم و نشستيم گفتيم: مادر ما از «سردرود» آمده ايم من از آنجا خيلى با سختى آمدم.

گفت: من را هم چهار روز کتک زدند که نبايد براى شما کارى بکنم و چهار روز مريض شدم ولى من تصميم گرفته ام که با حول و قوّه ى خدا اين بلا را از سر شما برطرف کنم.

گفتم: مادر، من خيلى ناراحتم، ما آن روز چهار نفر بوديم همه درست به اين زن نگاه مى کرديم.

اين زن گفت: وقتى که ديديد حال من عوض شد حالت ديگرى پيدا شد بعد از آن هر حرفى گفتم بنويسيد و الاّ بعدا اگر از خود من هم بپرسيد يادم نيست چون من حرف آنها را مى گويم آنها از دهان من مى گويند نه اينکه من بگويم.

گفتم: چشم قلم و کاغذ در دستمان و حاضر و آماده بوديم تا آن حالت را پيدا کند.

وقتى که آن حالت را پيدا کرد شروع کرد به گفتن، گفت: برويد راجع به آقا در انتهاى دنيا هر چه معالجه اش هست بياوريد نگذاريد چيزى بماند آقا خيلى ناراحت است آنها او را بيچاره کرده اند برويد هر کجاى دنيا هست پيدا کنيد بياوريد ديگر ساکت شد.

چيزى نگفت يک دفعه ديديم که پنج عدد از اين ريسمانها که با آن فرش مى بافند از هوا افتاد و طورى بافته شده بود که با دست غير ممکن بود آنها را انسان بتواند ببافد.

ما گفتيم: مادر پنج تا چيز افتاد پائين.

گفت: آنها را جمع کنيد بدهيد به من ما جمع کرديم داديم به او.

او يکى از آنها را به من داد و گفت: اين را خودت نگهدار من آن را توى کاغذى گذاشتم و پشت آن را نوشتم پيش خودم نگه داشتم.

گفت: اين را هم به خانواده ات بده بايد پيش خودش نگه دارد آن را هم نوشتم و در جيب گذاشتم.

گفت: اين را هم به برادرت بده (شما يک برادر داريد که تمام حرکاتش بد است) همان طور هم بود او اصلاً آرام راه نمى رفت همش مى دويد گفت: به او بگوئيد آن طور راه نرود و آرام راه برود اين را هم او نگه دارد.

يکى را هم داد و گفت: اين را به ديوار رو به قبله با ميخ آويزان کن.

يک چيزى هم داد و گفت: اين را با پوست خارپشت بسوزان بعد گفت: يک اسمى مى گويم آن را بنويس که مهمش همان اسم بود (نوشته ام ولى هر چه الآن به مغزم فشار مى آورم که يادم بيايد به يادم نمى آيد).

گفت: اينها را با ناخن الاغ وسط حياط بسوزان.

و گفت: آن چيزها را که مشغوليد آن سوره هاى قرآن را ديگر نخوان تعطيل کن از روزى که مداومت داريد به خواندن آن سوره ها اينها ناراحتند لااقل يک مدّتى آنها را تعطيل کن نخوان.

گفتم: چشم، ما از آنجا برگشتيم و آنها را عملى کرديم البتّه بعد از آن آتش زدنها از بين رفت.

بچّه ها که خيلى مى ترسيدند گفتند که: انشاءاللّه ديگر توى خانه آثارشان نيست.

يک وقت ديديم که يک گلابى بزرگ را آورده اند و گذاشته اند گوشه ى خانه در صورتى که آن موقع، وقت گلابى هم نبود بچّه ها مى ترسيدند آن را بردارند مى گفتند: آنها هنوز نرفته اند گلابى آورده اند.

و از اين قبيل کارها هنوز مى کردند.

شبى از شبهاى ماه رمضان که برايمان ميهمان با خانوده اش آمده بود من خودم آن شب جاى ديگرى ميهمان بودم اينها ناگهان مى بينند که جلوى پنجره مقدارى نخود تازه ريختند که گرم است و سرد نشده است حالا از کجا آورده اند معلوم نيست که بچّه ها مى ريزند و مى خورند و بعد بچّه ها با هم مى گويند رويمان را بگردانيم تا باز هم بياورند بچّه ها رويشان را به طرف ديگر مى گردانند مى بينند که باز هم نخود گرم تفتيده ريختند آنها شروع مى کنند به خوردن آن شب آنها نخود زيادى مى خورند.

وقتى آش دم افطار مى آورند بريزند توى کاسه مى بينند يک چيز بزرگى توى کاسه افتاده اوّل آنها مى ترسند ولى بعد مى بينند تو آش يک گلابى بزرگ انداخته اند.

بالأخره بعد از آن روز اذيّتها اين طورى بود بعضى وقتها مثلاً نفت توى غذا مى ريختند.

يا مثلاً بچّه ناگهان مى گفت: اين کبريت را توى دست من کى گذاشت؟! که مادرش فورا مى گفت: من گذاشتم که بچّه نترسد، بعد به من مى گفت: آنها گذاشته اند.

يا وقتى که مى خوابيديم بچّه ناگهان مى گفت: اين چى بود که افتاد روى لحاف من؟! چراغ را روشن مى کردم مى ديدم که مقدارى نخ را آن قدر گره زده اند که مثل گلوله شده و انداخته اند روى لحاف، که بچّه بترسد.

اين طور چيزها بود البتّه آن آتش زدنها تمام شده بود اين جريانات تقريبا يک ماه و نيم باز هم طول کشيد.

بعد يک نفر که از رفقاى ما بود بدون اطّلاع ما پيش آن زن رفته بود و گريه کرده بود گفته بود: شما را به خدا قسم مى دهم به فلانى رحم کن. آن زن گفته بود: من آنچه از دستم برآمده کرده ام. گفته بودند: هنوز آن جزئيّات قطع نشده است. آن زن گفته بود: پس من چکار کنم؟ دوست ما که اهل کار بود گفته بود: پسر «زعفر جنّى» را حاضر کن.

اين زن رنگش پريده بود و گفته بود: من آن اندازه لياقت ندارم که رئيس يک قبيله را، رئيس اجنّه شيعه را احضار کنم.

گفته بود که: خوب شما نمى توانيد بگوئيد از قول من بگوئيد، بگوئيد فلانى مى گويد اسم مرا ببريد.

آن زن قسم داده بود پسر جناب «زعفر» را و گفته بود: شما را به خدا قسم مى دهم که جواب دعوت ميهمان مرا بدهيد و به منزل ما تشريف بياوريد.

من خواهش مى کنم که دعوت ايشان را اجابت کنيد.

ضمنا بد نيست دوستمان را هم معرّفى کنيم ايشان آقاى «جناب زاده» است «اجنّه» را با چشمش مى بيند و خودش هم خيلى اهل کار است.

دوست ما خودش مى گفت که: ناگهان ديدم که اين زن وضعش دگرگون شد رنگش پريد و يک حال ديگرى پيدا کرد.

گفتم: مادر، چه خبر است چرا اين طور شدى؟

گفت: شما يک کارى کرديد که تمام در و ديوار ما پر از سرباز شده چرا اين کار را کرديد؟

گفتم: نترس.

گفتم: آن يک نفر که جلو سربازها مى آيد علامتش چيست؟

گفت: علامتش اين است که يک لوحى روى سينه اش آويخته و روى آن لوح نوشته شده: «يا ابا عبداللّه الحسين» اين علامت آن شخص بزرگ است.

بالأخره مى گفت که: وقتى آن شخصيّت بزرگ «اجنّه» که فرزند جناب «زعفر» بود و اسمش «سعفر» است رسيد آن زن گفت که: اين آقا را اين طور اذيّت مى کنند پسر «زعفر» فورى دستور داد که آنها را احضار کردند مخالفين ما را احضار کردند.

اوّل به آنها نصيحت کرد و گفت که: شما اين کارها را نکنيد آنها شيعه هستند، مسلمان هستند، آنها را ناراحت نکنيد.

در جواب گفته بودند: نه، ما خواهيم کرد آنچه از دستمان بيايد نسبت به او خواهيم کرد.

وقتى اين طور گفته بودند پسر جناب «زعفر» دستور داده بود دست و پاى آنها را ببندند و آنها را محکوم به حبس ابد کردند.

در ضمن پسر جناب «زعفر» در حالى که اشک مى ريخت به آنها خطاب مى کرد و مى گفت: يادم نرفته آن ساعت را که شما به گلوى نازک پسر ابى عبداللّه حضرت «امام حسين» عليه السلام روى دست پدرش زديد خون آلود شد يادم نرفته هنوز.

شما دشمن خدا هستيد و چيزهاى ديگرى از مصائب کربلا مى گفت که زن شروع کرد به گريه کردن ما هم گريه کرديم مثل اينکه روضه مى خواند مجلس روضه عجيبى شد بعد پسر جناب «زعفر» اين طور تعريف کرد که دو سال پيش مى خواستند به اين آقا اذيّت کنند.

که البتّه تاريخ دارد و يادم هست که دو سال پيش از اين قضيّه يک شب در خانه تنها بودم مشغول کتاب خواندن بودم خانواده به تبريز رفته بودند خواستم بخوابم لحاف را که به سر کشيدم ديدم مثل اينکه خروارها چيزى روى من ريخته شده لحاف را برداشتم ديدم هيچ چيزى نيست باز هم همين طور تقريبا چند مرتبه تکرار شد ديدم نه نمى گذارند بخوابم بعد همسايه را صدا زدم بيدارش کردم گفتم: بيا اينجا تا صبح بنشينيم ديگر من نمى خوابم.

پسر جناب «زعفر» گفته بود: از آن شب دو سال پيش از اين جريان من دو نفر را مأمور کردم که با ايشان هستند تا مبادا به جان ايشان صدمه اى بزنند و آن دو نفر دائمى با ايشان هستند و الآن هم که به جان ايشان صدمه اى نمى زنند به خاطر همان دو نفر مأمورى است که من با او همراه کرده ام و الاّ اينها قصد جان او را دارند.

بالأخره پس از سه ماه که جريانات مفصّلى با ما داشته اند به اينجا تمام مسائل ختم شد و اين زن به ما خيلى خدمت کرد خدا او را رحمت کند.

بعد از آن من به يک مناسبتى به قم خدمت يکى از مراجع رفتم و جريان را براى ايشان تعريف کردم خيلى تعجّب کردند فرمودند: شما يک نسخه بى کم و زياد از آن بنويسيد به من بدهيد.

و ضمنا يکصد تومان از جيبشان درآوردند و فرمودند بدهيد به آن زن که زحمت شما را خيلى کشيده بعد فرمودند که نه، اين وجوهات است بروم و از خرجى خودم بياورم رفتند از اندرون يکصد تومان از مخارج خودشان آوردند و به من دادند و ضمنا فرمودند که: اگر آن زن ميل زيارت مشهد را دارد و لو با هواپيما او را مى فرستم، ما برگشتيم و رفتيم آنجا يعنى به همان ده، که هم آن صد تومان امانت ايشان و هم آن پيغام را برسانيم.

در جواب ما گفت که: من زمين گير شده ام و نمى توانم به مشهد بروم ولى صد تومان را گرفت و خيلى خوشحال شد و گفت: چون از دست آقا است خيلى خوشحال شدم.

گفتم: مادرجان من شنيده ام که شما را اين جنها يک مرتبه به مشهد برده اند.

گفت: بله آنها در جوانى در آن اوائلى که با آنها ارتباط پيدا کرده بودم مرا به مشهد بردند.

گفتم: من مى خواهم قصّه را از زبان خودت بشنوم.

گفت: بله، يک شب بچّه ام را خوابانده بودم شب زمستانى بود خيلى هم برف باريده بود نيم متر مى شد ناگهان ديدم که «حيدر» و «قمر» ما آمدند و به من گفتند: ميل دارى تو را به مشهد ببريم؟

گفتم: ميل دارم، چشم مى آيم.

ديدم يک چهارپايه گذاشتند و به من گفتند: روى چهارپايه بنشين من نشستم و آنها چهارپايه را برداشتند و حتّى توى راه يک ليموناد (نوشابه هاى آن وقت) از قهوه خانه اى خريدند و براى من آوردند و من خوردم و شيشه ى آن را پس دادند.

بعد ما رسيديم به مشهد مرا توى صحن به زمين گذاشتند.

گفتند: تو برو زيارت کن و نمازت را بخوان حاضر باش تا باز برگرديم.

من نماز مغرب و عشاء را خواندم و بعد حضرت «ثامن الائمّه» عليه السلام را زيارت کردم و درست نگاه کردم ديدم يک چند نفر از محل ما در حرمند و براى زيارت آمده اند.

گفتند: «خيرالنّساء» خانم شما از براى چه آمديد اينجا؟

گفتم: مگر شما براى چه اينجا آمده ايد شما براى زيارت آمده ايد من هم براى زيارت آمده ام.

نگفتم چطور آمده ام بعد از زيارت و نماز، «قمر» و «حيدر» آمدند و گفتند: حاضريد برويم؟

گفتم: بله، حاضرم چهارپايه را توى صحن گذاشته بودند من باز روى چهارپايه نشستم چهارپايه را برداشتند و از بچّه به کلّى يادم رفته بود که من بچّه را خوابانده ام و رفته ام آن وقت که رسيدم دم در، يک دفعه يادم افتاد که من بچّه را خوابانده ام.

گفتم: اى واى بچّه حتما بيدار شده ناراحت شده و گريه مى کند فورا دويدم ديدم هنوز بچّه بيدار نشده است.

بعد از آن يک سفر معمولى به مشهد کردم ديدم همان مشهد است و همان زيارتگاه است و هيچ فرقى با آن مشهدى که آنها مرا برده بودند ندارد وقتى آن چند نفرى را که توى حرم در سفر اوّل ديده بودم به محل آمدند گفتند: زيارت شما هم قبول شما را توى حرم ديديم.

گفتم: بله من هم آمده بودم.

از او سؤال کردم که مى شود آنها را يعنى آن دو نفر جنّى که در خدمت شما هستند من ببينم؟

گفت: شما فقط برويد پيشنمازى خودتان را بکنيد با اين کارها کار نداشته باشيد.

اين بود جريان من و البتّه مى دانيد که خواهى نخواهى جريانى که سه ماه طول بکشد قصّه هاى کوتاه و زيادى دارد که نقلش ملال آور است.

تا اينجا آنچه نوشته شد عباراتى بود که آقاى حاج شيخ با زبان خودشان در نوار فرموده بودند و لذا عبارات، مقدارى با عبارات کتاب فرق مى کرد.

 

«برگشت به سرگذشت سفر»

برگرديم به سرگذشت سفر، انشاءاللّه از اين دو قضيّه اى که برايتان نقل کردم خسته نشديد و فکر مى کنم بد نبود به هر حال هر چه بود با اجازه ى خودتان نقل کرديم.

يادتان هست کجا بوديم؟

من يادم هست در قبرستان احد کنار قبور شهداء احد بوديم که به آن مرد بى دست و پا برخورديم و حکايات جنها به ميان آمد و من آنها را نقل کردم.

حالا باز بر مى گرديم کنار قبور شهداى احد و به حضرت «حمزه» (سلام اللّه عليه) اين جملات را که معرّف مقام مقدّس آن جناب و قسمتى از زيارت مأثوره ى آن حضرت است خطاب مى کنيم.

«پدر و مارم به قربانت، خدمتت رسيده ام که بوسيله ى زيارت تو به رسول خدا نزديک شوم و اميدوارم که تو مرا شفاعت کنى و بوسيله ى زيارتت جانم از دست هواها و شياطين نجات يابد، به تو پناه مى برم از آتش جهنّمى که حقّ مثل منى است».

«زيرا عليه خودم جنايت کردم و گناهان را مثل هيزم بر پشتم بار کردم و آن آتش را برافروختم».

«اميدوارم پروردگارم بوسيله ى تو به من ترحّم کند».

«من از راه دور و پر رنجى خدمت رسيده ام از تو مى خواهم که از آتش جهنّم نجات يابم».

«گناهانم پشتم را خم کرده و دست به کارى زده ام که موجب خشم پروردگارم شده و کسى را بهتر از شما اى اهل بيت رحمت پيدا نمى کنم که به او پناه ببرم پس در روزى که دستم تنگ و فقير و حاجتمندم شفاعتم کن».

«من نزد تو با حزن و اندوه آمده ام با داشتن ناراحتيهاى زيادى خدمت رسيده ام».

«اشک از چشمم مى ريزد و نزد تو تنها آمده ام و تو کسى هستى که خدا مرا امر کرده که بايد دوستت داشته باشم با تو در ارتباط باشم با تو نيکى کنم و به فضيلت تو مرا دلالت کرده و به دوستى تو مرا راهنمائى کرده و به رفتن سر خوان کرمت ترغيبم کرده، به من الهام کرده که حاجتم را از تو بخواهم شما خاندانى هستيد که اگر کسى شما را دوست بدارد بدبخت نمى شود».

«و کسى که درِ خانه تان بيايد مأيوس بر نمى گردد و کسى که هواى شما را داشته باشد ضرر نمى کند و کسى که شما را دشمن بدارد سعادتمند نخواهد شد».

اميد است با اين چند جمله که از زيارت حضرت «حمزه» (سلام اللّه عليه) که نقل شد مورد لطف آن حضرت واقع شويم و توفيق زيارتش را باز هم پيدا کنيم.

در يکى از سفرها که در مدينه ى منوّره بودم و به زيارت حضرت «حمزه» عليه السلام مشرّف گرديدم مردمى که آنجا بودند مى گفتند: چند ساعت قبل کورى با توسّل به آن حضرت شفا يافت و من نتوانستم موضوع را کاملاً تحقيق کنم و مشروح قضيّه را براى شما بنويسم ولى در عظمت و مقام والاى حضرت «حمزه» همين بس که در محضر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام مى تواند به کسانى که به او متوسّل شوند جواب مثبت دهد و حوائجشان را برآورد.

 

«مدفن دندانهاى پيغمبر اکرم صلى الله عليه و آله »

قدرى بالاتر از قبور شهداء احد به طرف کوه احد محلّ دفن دندانهاى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است که در جنگ احد آنها را شکستند و در آنجا دفن کردند.

من در مدينه ى منوّره در سفرهاى متعدّدى که کرده ام جريانات و حکايات زيادى دارم که نقل اکثر آنها براى شما فائده ى زيادى ندارد و شايد بعضى از آنها را به مناسبتى در مراجعت از مکه نقل کنم به هر حال.

 

«احرام از مدينه»

وقتى مى خواهيد احرام ببنديد و از مدينه به مکه برويد کوشش کنيد که بعد از ظهر حرکت نمائيد بخصوص اگر در تابستان باشد زيرا ما يک مرتبه صبح از مدينه با حال احرام به مکه رفتيم که اشتباه بود زيرا صبح آن روز کاملاً سرما خورديم و ظهر هم که در بيابانهاى مکه بوديم بسيار گرممان شد و حتّى سر و قسمتهائى از بدنمان که لخت بود سوخت.

زيرا هواى مدينه ى منوّره خنک تر از مکه است و اگر ظهر حرکت کنيد با احرام و روى ماشين سرباز سرما نمى خوريد ولى صبح ممکن است سرما بخوريد و از آن طرف عصر هم که به مکه مى رسيد چون هوا خنک مى شود سر و بدنتان نمى سوزد و گرما نمى خوريد.

 

«مسجد شجره»

اوّلين محلّى که يک حاجى يا يک مسافرى که به سوى مکه مى رود و از مدينه ى منوّره حرکت کرده مى رسد و بايد براى احرام برود «مسجد شجره» است اين مسجد در خارج شهر مدينه واقع شده است.

«مسجد شجره» يا «بئار على» عليه السلام جائى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله محرم شده، محلّ احرام ما بود.

ما در هر مرتبه که به مکه مشرّف مى شديم مقيّد بوديم که برنامه را طورى تنظيم کنيم که از مدينه به مکه برويم و از «مسجد شجره» محرم شويم.

اينجا محلّى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله احرام بسته و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام به آن عنايت خاصّى داشته اند شايد هر سال لااقل يک مرتبه حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در اين محل حاضر مى شود و احرام مى بندد.

به هر حال «مسجد شجره» بهترين و با فضيلت ترين ميقاتگاهى است که حاجيها در آن محرم مى شوند.

ما هم طبق معمول در آن مسجد دو رکعت نماز احرام خوانديم و لباس احرام را پوشيديم و شروع به گفتن:

«لبّيک اللّهمّ لبّيک لاشريک لک لبّيک انّ الحمد والنّعمة لک والملک لاشريک لک لبّيک» کرديم.

حال خوشى داشتيم فکر مى کرديم که با هر مرتبه گفتن لبّيک پاسخ دعوت خدا را داده ايم و او ما را پذيرفته است.

شايد هم اين به خاطر حسن ظنّى بود که ما بايد به پروردگار مهربانمان داشته باشيم و الاّ حضرت حق چه اعتنائى به بندگان معصيتکارى چون ما دارد به هر حال با حال خضوع و خشوع لبّيکها را مى گفتيم و به سوى مکه حرکت مى کرديم.

اين راه و جادّه که دائما محلّ رفت و آمد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام بوده و کمتر زمينى در کره ى زمين وجود دارد که تا اين حد به روى آن قدمهاى «خاندان عصمت» عليهم السلام گذاشته شده باشد با آنکه خشک و پر از خار است روحانيّت و معنويّت فوق العاده اى داشت و انسان را به ياد آن وقتى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله با چند نفر از اصحاب به سوى مدينه مى رود و براى جنگ بدر و فتح مکه و زيارت خانه ى خدا و اعمال حج بر مى گردد مى اندازد.

در اين بيابان انسان اگر با چشم دل نگاه کند جاى پاى حضرت «على بن ابيطالب» و «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام را که پاى پياده لبّيک گويان در اين بيابان قدم مى گذاشتند و اشک مى ريختند و به شوق لقاء خداى تعالى و مناجات با او دست از هر چيز و هر کس کشيده بودند، مى بيند و آنها را با آن حالات مشاهده مى کند.

در بين راه حدود صد و هفده کيلومتر که از مدينه به طرف مکه بيرون آمديم (در جادّه ى قديم) دو تپه کوتاهى را ديديم که از وسط آنها جادّه اى باز شده بود و به سوى قبرستانى که از جادّه ى اصلى سيصد متر بيشتر فاصله نداشت مى رفت.

در گوشه ى اين قبرستان متروک قبر جناب «عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب» است.

جاى شما خالى بود وقتى کنار آن قبر نورانى با لباس احرام نشستيم و فاتحه اى خوانديم، حال خوشى پيدا کرديم مثل آنکه مى ديديم که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله دستور داده بدن مجروح جناب «عبيدة بن حارث» را که در جنگ بدر جراحت برداشته مسلمانها به دوش بردارند و به سوى مدينه ببرند تا او را معالجه کنند ولى به اين محل که قريه اى است به نام «روحا» رسيدند حال او رو به وخامت گذاشت و از دنيا رفت و «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فوق العاده متأثّر شد و اصحاب آن حضرت براى او عزادارى کردند و او را در آنجا دفن کردند.

جناب «عبيدة بن حارث» به قدرى نزد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله محبوبيّت داشت که هميشه آن حضرت به ياد او بود و حتّى در جنگ احزاب وقتى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام با «عمرو بن عبدود» روبرو شد دست به دعاء و مناجات برداشت و عرض کرد:

پروردگارا من سه نفر يار با وفا داشتم که دو تاى آنها را از من گرفتى يکى از آنها «عبيدة بن حارث» بود که در جنگ بدر از من گرفتى و ديگرى «حمزه» بود که او را هم در جنگ احد از من گرفتى و تنها «على بن ابيطالب» عليه السلام باقى مانده او را براى من حفظ فرما.

از اين مناجات مقام با عظمت حضرت «عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب» روشن مى شود زيرا «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله او را رديف حضرت «اميرالمؤمنين» و حضرت «حمزه سيّدالشّهداء» قرار داده است.

بنابراين مناسب است که زوّار بيت اللّه الحرام قبر او را در همان محلّى که در بالا آدرس داده شده زيارت کنند.

حدود دوازده کيلومتر که از قبر جناب «عبيدة بن حارث» به طرف مکه رفتيم به قريه اى سرسبز و با صفا به نام «واسطه» (يا ربذه) رسيديم.

در حقيقت اين قريه که با صفاترين قراء بين مکه و مدينه است و صد و سى کيلومتر از مدينه (در راه مکه) فاصله دارد همان محلّى است که اسم سابقش «ربذه» بوده و جناب «ابوذر غفّارى» را به آنجا تبعيد کرده اند.

اسم فعلى اين محل که قريه ى نسبتا بزرگى است «واسطه» است اين قريه در طرف چپ جادّه فعلى مدينه به مکه قرار گرفته و کمتر قريه اى به سرسبزى و زيبائى آن در اين راه وجود دارد.

قبر جناب «ابوذر غفّارى» عليه الرّحمه در کنار اين قريه در ميان قبرستان محصورى به نام قبرستان «جندب» که اسم حضرت «ابوذر» است مشخّص و معروف است.

ما به قصد زيارت قبر اين صحابى عظيم الشأن و يار با وفاى حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام يعنى حضرت «ابوذر» به اين قبرستان مکرّر رفته ايم و آن مرقد مطهّر را (که بدست وهّابيهاى لامذهب ويران شده) زيارت کرده ايم.

در يکى از سفرها که با زائر عارفى به زيارت اين قبر شريف رفته بوديم و سر قبر او فاتحه اى خوانديم و سپس در آن نزديکى به باغى که جوى آب روانى داشت دعوت شديم و از هر درى سخنى به ميان آمده و من فضائل جناب «ابوذر غفّارى» را براى آن عارف اهل معنى مى گفتم و او با گوش ديگرى سخنان مرا مى شنيد استفاده ى معنوى بسيارى در آن روز از برکت روح پاک حضرت «ابوذر» و حال آن مرد عارف و با کمال نموديم که هيچگاه لذّت آن جلسه فراموشم نمى شود.

ولى با کمال تأسّف اين کتاب آمادگى نقل مطالبى که آن روز مذاکره شد ندارد.

امّا ضمنا هم نمى توانم شما خوانندگان محترم را بخصوص اگر اهل عرفان و حقيقت باشيد از آن مجلس بى بهره بگذارم.

لذا به شما توصيه مى کنم به رواياتى که در معرفت امام عليه السلام از حضرت «سلمان» و «ابوذر» نقل شده و در کتاب «الزام النّاصب» باب شناخت امام عليه السلام در اختيار اهل معرفت قرار گرفته مراجعه کنيد زيرا در آن روز قسمتى از مطالب ما در شرح همان روايت بوده است.

وقتى انسان در کنار اين جادّه قبر مطهّر حضرت «ابوذر» را مى بيند به ياد ستمهائى که به آن جناب به خاطر حق گوئيهايش رسيده و در غربت در اين سرزمين در وسط بيابان از دنيا رفته مى افتد.

در سال سى و چهارم هجرى يعنى در زمان خلافت «عثمان بن عفان» اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اعمالى را که «عثمان» برخلاف دستورات قرآن و اسلام انجام داده بود در ورقه اى نوشتند و همه امضاء کردند و به «عمّار ياسر» دادند تا به او بدهد شايد متنبّه شود و از اين کارها دست بردارد.

ولى وقتى نامه را مطالعه کرد علاوه بر آنکه متنبّه نشد غضب هم کرد و دستور داد که «عمّار» را کتک بزنند و حتّى خودش به قدرى با لگد به بدن جناب «عمّار ياسر» زد که مبتلا به مرض فتق گرديد و از قبل از ظهر تا نيمه ى شب بى هوش روى زمين افتاده بود که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء او قضا شد.

و علاوه، بر خلاف نظر خدا و پيغمبر و اصحاب آن حضرت، پول زيادى از بيت المال بين بنى اميّه تقسيم نمود و به سائرين از فقراء چيزى نداد.

در اين بين جناب «ابوذر» فرياد حق طلبانه اش بلند شد و اين آيه را با صداى بلند در کوچه و بازار مى خواند: «وَ الَّذينَ يَکنِزونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لاينْفِقونَها فى سَبيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهمْ بِعَذابٍ اَليمٍ».[۵۰]

«عثمان» از شنيدن اين جريان ناراحت شد از جناب «ابى ذر» فوق العاده خشمگين گرديد تا آنکه او را در مجلسى که جمعى از اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بودند دعوت کردند و براى اينکه سرپوشى بر حيف و ميل کردن بيت المال بگذارد رو به حاضرين کرد و گفت: آيا والى مسلمين مى تواند از بيت المال چيزى به قرضيه بردارد؟

«کعب الاحبار» گفت: عيبى ندارد!

حضرت «ابوذر» رو به «کعب الاحبار» کرد و فرمود: اى پسر دو يهودى تو مى خواهى دين ما را به ما تعليم بدهى!

او خواست جواب دهد بين آنها مشاجره شد حضرت «ابوذر» با عصائى که در دست داشت به سر «کعب الاحبار» زد که سرش شکست!

«عثمان» به غضب آمد و او را به شام تبعيد کرد.

حضرت «ابوذر» در شام بى کار ننشست و مشغول تبليغ حقيقت اسلام و ولايت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام و مذمّت و طعن «معاويه» گرديد.

«معاويه» اين خبر را به «عثمان» نوشت و از او درباره ى «ابوذر» کسب تکليف نمود و در اين مدّت تا وقتى جواب نامه از «عثمان» برسد جناب «ابوذر» را در زندانى حبس کرد پس از مدّتى «عثمان» در جواب او نوشت که «ابوذر» را به مدينه برگرداند ولى او را به چاروادارى که خشن باشد و در راه او را شکنجه بدهد بسپارد.

او هم اين عمل را انجام داد و او را با بدترين وضع به مدينه فرستاد!

وقتى چشم «عثمان» به «ابى ذر» افتاد با خشونت به او اهانت کرد و مذاکرات زيادى بين آنها ردّوبدل شد بالأخره «عثمان» فوق العاده غضبناک گرديد از او سؤال کرد که: اى «ابى ذر» در ميان بلاد از کدام موضع بيشتر بدت مى آيد؟

گفت: از «ربذه» زيرا در زمانى که مشرک بوده ام در آنجا زندگى مى کرده ام و من از آنجا منزجرم.

«عثمان» هم به خاطر آنکه او را اذيّت کند به «مروان» دستور داد که او را به «ربذه» بفرستد و نگذارد از آنجا خارج شود.

به اين ترتيب جناب «ابوذر» در «ربذه» مدّتى ماند و در همانجا مريض شد و کنار راه از دنيا رفت و نشانه ى ديگرى از ظلم بنى اميّه در اين مکان که امروز به نام «واسطه» معروف است باقى ماند.

زوّار بيت اللّه الحرام از ثواب زيارت جناب «ابوذر» در اين مکان غفلت نفرمايند.

بالأخره پس از چند دقيقه که از «واسطه» (ربذه) حرکت کرديم و به طرف مکه مى رفتيم به محلّ آبادى به نام «بدريّه» رسيديم.

مى گفتند: اين مکان را از آن جهت «بدريّه» مى گويند که جنگ بدر در اينجا اتّفاق افتاده است.

در کنار اين شهرک و يا قريه ى آباد قبرستانى است که قبور شهداء بدر در آنجا است.

اين شهداء به قدرى با عظمتند که آيه ى شريفه[۵۱] در شأن آنها نازل شده است.

جريان قابل توجّهى که از اين سفرها در کنار قبور اين عزيزان اتّفاق افتاد اين بود که وقتى با ماشين سوارى وارد «بدريّه» شديم و قصد داشتيم براى زيارت شهداء بدر به طرف آن قبرستان برويم شخصى که ظاهرا از اهالى ترکيه بود ولى به زبان عربى هم تا حدّى مسلّط بود همراه ما شد.

او معتقد بود که ارواح را مى بيند و با آنها حرف مى زند و ما هر چه کرديم از مذهب و محلّ زندگى او اطّلاع پيدا کنيم موفّق نشديم.

وقتى به همراه او کنار قبور شهداء بدر قرار گرفتيم او از حالات آنها براى رفقاى ما زياد حرف مى زد.

دوستان مايل بودند که من هم مثل آنها حرفهاى او را گوش بدهم و از ادّعاهاى او خوشم بيايد و مريد او بشوم ولى من که اصولى از اسلام در دست داشتم و معتقد نبودم که هر کس بتواند اين ادّعاء را بکند با کمال بى اعتنائى با او روبرو مى شدم.

تا آنکه در همانجا عملى انجام داد که کاملاً توجّه مرا به خود جلب کرد و آن اين بود که در کنار قبرستان روى خاکها چهارزانو نشست و مشغول ذکرى شد که ما نمى فهميديم چه مى گويد پس از چند دقيقه ناگهان فريادى کشيد و بى هوش روى زمين افتاد.

ما گمان کرديم که او حالت غشوه داشته و غش کرده است.

بعضى از دوستان شانه هايش را ماليدند که بهوش بيايد در آن بين ناگهان چشمهايش را باز کرد و گفت: به من کار نداشته باشيد و مرا به حال خود بگذاريد.

او را روى زمين دراز کردند و باز مثل اينکه از هوش رفت حدود نيم ساعت در حال بى هوشى بود سپس از آن حالت بيرون آمد و نشست و عرق زيادى به پيشانيش نشسته بود رفقا دور او جمع شده بودند.

او مى گفت: من در اين مدّت «تخليه روح» کردم و با تمام دنيا تماس گرفته ام و شما هر چه از هر جا مى خواهيد از من سؤال کنيد!

دوستان سؤالات مختلفى از او کردند يکى از خانه و زن و فرزندش يکى از مغازه و شاگردانش ديگرى از فاميل و بستگانش.

به هر کدام جواب مناسبى داد، آنها را کاملاً به خود جذب کرده بود شايد هم تا حدّى به خاطر حسن ظنّى که آنها به او داشتند مطالب کلّى او را با موارد خصوصى خود تطبيق مى نمودند.

من خواستم او را امتحان کنم چند سؤال از او کردم که اگر جواب مى داد شايد من هم به او معتقد مى شدم ولى او به من گفت: شما به من ايمان نداريد و مى خواهيد مرا امتحان کنيد من نمى توانم سؤالات شما را پاسخ دهم!

من به او گفتم: اگر مى خواهيد من به شما ايمان پيدا کنم کيفيّت «تخليه روح» را به من تعليم بدهيد.

در جواب گفت: نه من اصرارى ندارم که شما به من ايمان داشته باشيد.

گفتم: مگر عمل شما حق نيست؟

گفت: چرا حقّ است و حقيقت هم دارد.

گفتم: مگر اين طور نيست که اگر من به يک حقيقتى ايمان پيدا کنم به راه راست هدايت شده ام.

گفت: چرا.

گفتم: مگر يکى از صفات الهى اين نيست که هادى و راهنماى گمراهان است؟

گفت: چرا.

گفتم: مگر نبايد يک انسان و يک ولىّ خدا متّصف به صفات الهى و متخلّق به اخلاق او باشد؟

گفت: چرا.

گفتم: پس چرا شما از تعليم اين عمل به من دريغ مى کنيد؟

اينجا ديگر جوابى نداشت ولى گفت: فعلاً وقت کم است و لااقل تعليم «تخليه روح» دو ساعت طول مى کشد.

گفتم: ما با آنکه محرميم حاضريم که دو ساعت اينجا بنشينيم و آن را ياد بگيريم.

گفت: من وقت ندارم اگر انشاءاللّه در مکه خدمتتان رسيدم و قسمتتان بود به شما تعليم مى دهم.

خلاصه بحثمان در اينجا پايان يافت و از هم جدا شديم او سوار ماشين ديگرى شد و ما سوار ماشين خودمان شديم و به سوى مکه رفتيم.

چند روز در مکه بوديم و بسيار دقّت مى کردم که او را ببينم.

زيرا بعضى از رفقا خيلى از غيبگوئيهاى او مبالغه مى کردند حتّى يکى از آنها گفت: من با آنکه به او از زندگى خودم چيزى نگفته بودم به من گفت: تو اهل مشهدى و خانه ى شما در فلان محلّه ى مشهد است و چند فرزند دارى که اسم آنها به اين شرح است و نام يک يک از فرزندان مرا برد.

بالأخره يک روز او را در گوشه ى مسجدالحرام ديدم، به او سلام کردم، با کمال محبّت به من جواب داد.

گفتم: حالا وقت داريد که کيفيّت «تخليه ى روح» را به من تعليم دهيد.

گفت: بله ولى چند شرط دارد:

يکى آنکه هر چه مى گويم انجام دهى!

دوّم آنکه يک شبانه روز غذا نخورى ولى آب مانعى ندارد!

سوّم: آنکه بايد در اين يک شبانه روز خود را بى خوابى دهى تا بتوانم برنامه را پياده کنم.

گفتم: حالا فرض کنيد من همه ى اين کارها را انجام داده ام بعد چه دستور مى دهيد؟

اوّل نمى خواست مطالب و دستوراتش را بگويد ولى پس از اصرار زياد من، که براى تو چه فرق مى کند چه بعد از اين رياضت آن را بگوئى و يا قبل از آن.

گفت: وقتى شکمت گرسنه باشد و کم خوابيده باشى مى توانى لحظه اى را که به خواب مى روى در اختيار بگيرى و اگر لحظه ى اوّل خوابت را در اختيار گرفتى ديگر اختيار روحت در دست تو است به هر کجا بخواهى خواهى رفت!

از او سؤال کردم: در همان دفعه ى اوّل اين کار انجام مى شود؟

گفت: نه ولى با تمرين طولانى و مراقبت استاد موفّق به خواب اختيارى يا «تخليه ى روح» مى گردى.

من به او گفتم: طريق ديگرى از «تخليه ى روح» را نمى دانى؟

گفت: نه.

من در اينجا متوجّه شدم که او از چند نوع «تخليه ى روح» که با رياضت شرعى و غير شرعى ممکن است انجام شود تنها به يک نوع ضعيف آن را اطّلاع دارد آن هم با رياضت تقريبا غيرشرعى لذا از توجّه به مطالب او صرفنظر کردم.

و ضمنا به خوانندگان محترم تذکر داده مى شود که حتّى همين نوع ضعيف تخيله ى روح هم بدون استاد و بدون برنامه ى صحيح علاوه بر آنکه فائده اى ندارد بلکه ضررهاى زيادى هم ممکن است متوجّه انسان بشود.

زيرا من اساتيد و شخصيّتهاى بزرگى را در اين فن ديده ام آنها با آنکه خودشان ورزيده ى اين کار بودند و مرتّب روحشان را تخليه مى کردند ولى گاهى دچار اشکالاتى مى شدند که نمى توانستند به آسانى از کنارش بگذرند.

مثلاً يکى از اين بزرگان روحش را تخليه کرده بود و حدود دو ساعت مثل مرده اى روى زمين افتاده بود و در همان حالت خواب مانند، گاهى تکان سختى مى خورد ولى بيدار نمى شد.

حتّى يکى دو نوبت من او را تکان دادم که بيدارش کنم باز هم بيدار نشد.

من به يکى از رفقا که در کنارم نشسته بود و خودش هم اهل فن بود گفتم: فکر مى کنم که روحش را نمى تواند وارد بدنش کند لذا اين تشنّج را پيدا کرده است.

گفت: بعيد نيست و اگر اين چنين باشد خيلى خطرناک است.

به هر حال ما دو نفر دست به کار شديم و او را تکان زيادى داديم تا روح او وارد بدنش شد و به اصطلاح بيدار شد، عرق زيادى کرده بود و با آنکه هوا بسيار سرد بود حتّى پيراهنش از عرق تر شده بود.

از او سؤال کرديم: چه خبر بود؟!

او پس از آنکه قدرى تحمّل کرد و حالت ضعف تا حدّى از او برطرف شد گفت: يک ساعت است که اطراف بدنم مى چرخم تا بتوانم وارد بدنم بشوم موفّق نمى گرديدم.

تا آنکه اين تکان دادن شما روحم را از آن حالت توجّه منصرف کرد و از راه بينى وارد بدنم شدم.

شايد شما بپرسيد که چرا اين مطالبى را که هيچ فائده علمى و عملى ندارد عنوان مى کنم.

در جواب بايد عرض کنم که يک فائده ى علمى دارد و آن اين است که جمعى موفّق به «تخليه ى روح» مى شوند و به قدرى موضوع براى آنها مسلّم است که بحث در اقسام و کيفيّت آن به ميان آمده و به انحاء مختلف آنرا عملى مى کنند ولى بعضى که حقيقت را نمى بينند ره افسانه مى زنند و هنوز هم نمى خواهند بفهمند که روحشان استقلال دارد.

به هر حال بگذريم و باز برنامه ى سرگذشت سفر را ادامه دهيم.

در سفرهاى متعدّدى که از مدينه به مکه مى رفتم چند مرتبه از «جدّه» عبور کرديم و به مکه رفتيم و چند مرتبه هم مستقيم بدون آنکه به «جدّه» برويم به مکه رفته ايم ولى چون راه مستقيمش مطلبى نداشت و در عوض در «جدّه» چند نکته را لازم است که تذکر دهم لذا از راه «جدّه» به مکه مى رويم و مطالبى را مى نويسم.

نمى دانم شما مى دانيد که چرا شهر بندرى «جدّه» را به اين نام معرّفى کرده اند يا نه؟!

اگر نمى دانيد تذکرش بد نيست.

مى گويند در قبرستانى که وسط اين شهر قرار گرفته قبر حضرت «حوّا» جدّه ى بنى آدم است و چون قبر جناب «جدّه» يعنى مادر بزرگ همه آنجا است اين شهر را «جدّه» مى گويند.

شهر «جدّه» از شهرهاى بسيار بزرگ حجاز است.

اکثر مسافرين و زائرين بيت اللّه الحرام چه با کشتى و چه با هواپيما اوّل به اين شهر وارد مى شوند و غالبا چند روز يا لااقل چند ساعتى در اين شهر توقّف مى کنند.

در شهر «جدّه» جريان جالبى که قابل نقل باشد نبود و بخصوص که ما با ماشين سوارى بوديم نيازى به توقّف در «مدينه الحاج» که در «جدّه» واقع است نداشتيم و لذا زود عبور مى کرديم ولى در راه «جدّه» به مکه قبل از مسجد «تنعيم» به «وادى فخّ» رسيديم.

در اين بيابان جنگ «فخّ» بين سادات به رهبرى جناب «حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب» عليهم السلام با «عبّاسيان» اتّفاق افتاد و جمعى از اولاد «فاطمه» عليهاالسلام در اين بيابان شهيد شدند!

حضرت «امام جواد» عليه السلام فرمود: پس از واقعه ى کربلا حادثه اى بزرگتر از جريان جنگ «فخّ» براى ما «اهل بيت عصمت و طهارت» واقع نشده است!

ما هم مانند همه ى شيعيان و محبّين اهل بيت «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله آنها را زيارت کرديم و بر ظالمين و ستمگران لعن و نفرين فرستاديم.

 

«شهر مکه»

شهر مکه هم از صفا و نورانيّت خاصّى برخوردار است.

انسان بخصوص در دفعه ى اوّل وقتى وارد مکه مى شود به قدرى خوشحال و فرحناک مى گردد که در کمتر جائى يک چنين حالتى به او دست مى دهد.

حتّى به دفعات تجربه شده که انسان با آنکه از راه رسيده و خسته است و طبعا بايد استراحت کند ولى به قدرى نشاط دارد که تا اعمال عمره اش را انجام ندهد استراحت نمى کند.

ما هم مثل سائرين بوديم.

لذا ماشين را در کنار يکى از درهاى مسجدالحرام پارک کرديم و از «باب السّلام» وارد مسجدالحرام شديم.

و چون هر دو سفرى که با ماشين مشرّف شده ام براى عمره ى مفرده بوده و در موسم حج نبوده طبعا مسجدالحرام خلوت بود و مى توانستيم مطالبى که نقل مى شود انجام دهيم.

ابتداء که براى طواف رفته بوديم و شب جمعه اى بود و لازم بود طواف را از مقابل «حجرالاسود» شروع کنيم نمى دانم چرا به فکرم افتاد که چند جمله اى با «حجرالاسود» حرف بزنم!

لذا رو به «حجرالاسود» کردم و گفتم: طبق فرموده ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام تو روحى دارى و مَلَکى بوده اى و لذا مى شود از تو حاجت خواست.

و سپس چند حاجت از او خواستم که منجمله خدمتى به عالم تشيّع در مکه ى معظّمه در همين سفر بود.

حالا شما مى گوئيد چگونه ممکن است که سنگى روح داشته باشد و بتواند از خدا حاجت تو را بگيرد.

من در اين باره قضيّه اى دارم که اگر اجازه بفرمائيد مناسب است همينجا نقل کنم.

يک روز در مسجدالحرام نشسته بودم و طبق برنامه اى که داشتم خود را در ميان جمعى از عربها قرار داده بودم و مشغول صحبت با آنها شدم.

منجمله گفتم: من با سى و هفت واسطه از ذريّه و اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام مى باشم لذا مايلم گوشه اى از فضائل جدّم را در اين مسجدى که محلّ تولّد آن بزرگوار است براى شما نقل کنم آنها که مرکب از مصريها و نيجريه ايها و الجزايريها بودند با گرمى استقبال نمودند و گفتند: چه بهتر که وقتمان را تا اذان ظهر به شنيدن فضائل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام صرف کنيم.

من هم بى دريغ مطالبى را که اگر آنها فکر مى داشتند مى خواست معتقد به خلافت بلافصل حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام گردند براى آنها نقل مى کردم.

مثلاً مى گفتم: روزى «عمر بن خطّاب» در زمان خلافتش در مسجدالحرام جوانى را ديد که صورتش کبود شده و اشک از ديدگانش مى ريزد و فوق العاده ناراحت است.

«عمر» از او سؤال کرد: چه کسى اين عمل را با تو انجام داده است آن جوان گفت: «ابوالحسن على بن ابيطالب»، او مرا سيلى زد، او مرا اين چنين مجروح کرد.

«عمر» به خدمت آن حضرت مشرّف شد و به آن حضرت عرض کرد که: شما به اين جوان اين سيلى را زده ايد.

فرمود: بله او را ديدم که در مسجدالحرام به زنهاى مردم خائنانه نگاه مى کرد.

«عمر» رو به آن جوان کرد و گفت: چشم خدا تو را ديده و دست خدا تو را زده است.

يکى از آنهائى که دور من نشسته بودند و بعدا معلوم شد که اهل مصر و دانشمند است رو به من کرد و گفت: پس اجازه بدهيد من هم يک فضيلت از فضائل جدّ شما را که باز در همين مسجد اتّفاق افتاده براى شما نقل کنم.

گفتم: مانعى ندارد، بفرمائيد استفاده مى کنيم.

او گفت: يک روز «عمر» رو به «حجرالاسود» کرد و گفت: اگر اين چنين نبود که من با چشم خود ديدم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله تو را مى بوسد دستور مى دادم که هيچ کس تو را نبوسد، جدّ شما حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام فرمود: اين سنگ مَلکى است که مى فهمد و مى شنود.

«عمر» گفت: «لولا علىّ لهلک عمر» اگر «على» نبود «عمر» هلاک مى شد.

حالا ملاحظه فرموديد که اين مطلب را اهل سنّت هم قبول دارند و در کتب آنها اين روايت نقل شده است، پس من درست مى گويم که «حجرالاسود» مى شنود و ممکن است از خدا براى من حاجت بگيرد.

به هر حال پس از اين درخواست که از «حجرالاسود» نمودم به اعمال عمره ام مشغول شدم و پس از آنکه طواف و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و نماز طواف نساء را به جا آوردم، براى استراحت به هتل مناسبى رفتم.

صبح آن شب که براى نماز صبح به مسجدالحرام رفته بودم و نماز صبح را خواندم ديدم اوائل آفتاب جلسات درس زيادى در رشته هاى مختلفى در اطراف مسجدالحرام تشکيل شده است.

من سر درس اصول اعتقادات يکى از علماء که در طرف صفا و مروه تشکيل شده بود نشستم و درس را گوش مى دادم.

از اين جلسه ى درس يک جريان فوق العاده پر اهميّت و با ارزشى بوجود آمد که اگر در اين کتاب مطلبى جز نقل اين جريان نبود کافى بود و به مناسبت اين قصّه نام اين کتاب را «شبهاى مکه» گذاشته ام.

 

«شبهاى مکه»

آن روز صبح در وسط درس به يادم آمد که به «حسن خوجه» در شهر «ارزنجان» ترکيه وعده کردم که اشکالات شيعه را به اعمال و عقائد اهل سنّت از علماء مکه و مدينه سؤال کنم و پاسخش را براى او بنويسم.

پس از آنکه درس تمام شد صورت اشکالات و سؤالات را از کيف بيرون آوردم و نزد مدرّس که بعدها معلوم شد نامش «شيخ محمّد» است رفتم و روى زمين کنار او نشستم.

و گفتم: چند سؤال از شما که مدرّس اصول اعتقاداتيد و طبعا در اين علم ورزيده ترين علماء مکه هستيد دارم اگر اجازه مى فرمائيد سؤال کنم.

«شيخ محمّد» يا به خاطر آنکه خيلى خسته بود و يا شکسته نفسى مى کرد و يا حقيقت را بيان مى نمود.

گفت: نه اشتباه کرده ايد من اعلم علماء مکه در اصول اعتقادات نيستم و شما علماء شيعه هم سؤالات مشکلى مى کنيد لذا شما سؤالاتتان را از آقاى «شيخ سليمان» که اتّفاقا در آن قسمت مسجد درس مى دهد و الآن درسش تمام شده و به طرف ما مى آيد بپرسيد.

من نزد او رفتم وقتى جريان را براى او گفتم او هم گفت: آقاى «شيخ محمّد» شما را از سر خود باز کرده اند و به من حسن ظنّ دارند حقيقت اين است من هم نمى توانم با علماء شيعه بحث کنم چون جدّا سؤالات مشکلى مى کنند.

ولى در اينجا شخصى از علماء بزرگ ما هست که بدون مبالغه تمام مشکلات علمى و اعتقادى را پاسخ مى دهد و از او در مکه دانشمندتر وجود ندارد.

من براى شما از او وقت مى گيرم تا با او ملاقات کنيد و سؤالاتتان را بپرسيد.

بالأخره آقاى «شيخ سليمان» بوسيله ى تلفنى که در مسجدالحرام بود از آن عالم بزرگ براى من وقت گرفت و قرار شد فردا ساعت ده صبح در دفترش حاضر شوم تا پاسخ سؤالات مرا بدهد.

فرداى آن روز حدود نيم ساعت زودتر به دفتر او که داراى تشريفات خاصّى بود رفتم در اتاق انتظار جمعى از علماء اهل سنّت نشسته بودند ولى من به آنها کارى نداشتم و آنها هم از من سؤالى نکردند فقط يک نفر که معلوم شد دفتردار آن عالم بزرگ است از من پرسيد: «سيّد حسن ابطحى» شما هستيد؟

گفتم: بله.

گفت: ملاقات شما از اوّل ساعت ۱۰ تا ۱۱ است.

گفتم: درست است مانعى ندارد.

او رفت و من در اين نيم ساعت که در اتاق انتظار فرصتى داشتم سؤالاتم را روى کاغذى مرتّب مى کردم، اوّل ساعت ۱۰ صبح در اتاق باز شد شخصى که با عالم بزرگ مکه قبلاً ملاقات مى کرد از اتاق بيرون آمد سپس به من اجازه ى ورود به تالارى که آن عالم نشسته بود دادند.

من وارد تالار شدم سلام کردم او جواب داد.

در گوشه اى که به او نزديک بود روى مبل نشستم او به من «مرحبا» گفت من هم به او جواب دادم و کاغذ را از کيف درآوردم و گفتم:

حضرت «على بن ابيطالب» امام و رهبر ما شيعيان دستورى فرموده که من طبق آن دستور سؤالاتم را از شما مى پرسم و آن دستور اين است که مى فرمايد: «سل تفقها و لاتسئل تعنتا».

يعنى: وقتى از عالم و دانشمندى چيزى را سؤال مى کنى براى چيز فهميدن بپرس نه براى خودنمائى و بى اعتنائى به او.

عالم بزرگ مکه گفت: سلام خدا بر امام «على بن ابيطالب» باد که چنين سخن پر معنى و کوتاهى را فرموده است.

گفتم: من که در مذهب تشيّع مطالعاتى دارم و خودم هم شيعه هستم و در ميان شما اهل سنّت هم بوده ام مى بينم که شما افتراءها و تهمتهائى به شيعيان در عقائد و اعمالشان مى زنيد که لابد لااقل شما علماء اعلام جوابى براى خدا در روز قيامت آماده کرده ايد.

زيرا وقتى خداى تعالى سؤال کند که چرا اين تهمتها را به برادران مسلمانتان زده ايد بايد جوابى داشته باشيد و پروردگار متعال را بى جواب نگذاريد.

به هر حال من به اين موضوع کارى ندارم و حتّى نمى خواهم شما از من سؤال کنيد که ما چه تهمتى به شيعيان زده ايم.

ولى مى ترسم که ما شيعيان هم به شما اهل سنّت تهمت زده باشيم که اگر چنين باشد روز قيامت جوابى در مقابل پروردگار نداريم.

لذا چيزهائى که از نظر اعتقادى از اهل سنّت بين شيعيان معروف است من نوشته ام و مايلم از شما سؤال کنم که اگر بگوئيد حقيقت دارد روز قيامت به پروردگار عرض کنم خدايا عالم بزرگ مکه گفته اينها حقيقت دارد و از معتقدات اهل سنّت است و تهمت نيست و اگر بگوئيد حقيقت ندارد من هم آنها را درباره ى شما معتقد نباشم و علاوه به شيعيان بگويم که اهل سنّت به اينها معتقد نيستند.

عالم بزرگ مکه مقدارى توى فکر فرو رفت و چيزى نگفت و بعدها معلوم شد که اين حرف من زياد در او اثر گذاشته است.

سپس سرش را بالا کرد و گفت: بسيار کار خوبى کرده ايد سؤالاتتان را بپرسيد.

گفتم: اوّل آنکه در بين شيعه معروف است که شما با توسّل و واسطه قرار دادن اولياء خدا نزد خدا و حاجت خواستن از آنها مخالفيد و بلکه آن را شرک مى دانيد آيا اين نسبت که به شما مى دهند صحيح است يا خير؟

گفت: بله يکتاپرستى و توحيد همين معنى را اقتضاء مى کند زيرا خداى تعالى در قرآن فرموده: «اِتَّخَذوا اَحْبارَهمْ وَ رهْبانَهمْ اَرْبابًا مِنْ دونِ اللّهِ».[۵۲]

علماء و راهبان خود را براى خود، غير از خدا خدايانى تصوّر کرده اند. و ترديدى نيست که توسّل و حاجت خواستن همان پرستيدن آنها است.

گفتم: اجازه مى فرمائيد سياق و اوّل و آخر اين آيه را دقيقا از روى قرآن ببينم.

گفت: من آيه را از اوّل حفظم براى شما مى خوانم آيه را تکرار کرد و بقيّه را نيز تلاوت نمود:

«اِتَّخَذوا اَحْبارَهمْ وَ رهْبانَهمْ اَرْبابًا مِنْ دونِ اللّهِ وَ الْمَسيحَ بْنَ مَرْيَمَ وَ ما امِروا اِلاّ لِيَعْبدوا اِلهًا واحِدًا لااِلهَ اِلاّ هوَ سبْحانَه عَمّا يشْرِکونَ».[۵۳]

يعنى: علماء و راهبان خود را غير از خدا، خدايانى تصوّر کرده اند و همچنين «مسيح» پسر «مريم» را و امر نشده اند مگر آنکه عبادت کنند خداى واحد را که نيست خدائى جز او پاک است از آنچه براى او شريک قرار مى دهند.

گفتم: بنابراين وقتى آيه را از اوّل تا به آخر دقّت کنيم از يهود و نصارائى که «عيسى» و احبار و راهبان خود را خدا مى دانند نکوهش شده است.

و اين آيه چه ارتباطى با توسّل به اولياء خدا و حاجت خواستن از آنها دارد مگر آنچنانکه نصارى «مسيح» را خدا مى دانند مسلمانان، اولياء خدا را، خدا تصوّر مى کنند؟

گفت: پس حاجت خواستن از آنها چه معنى دارد؟

گفتم: اگر کار گذرنامه ى من در اداره ى «امن العام» (شهربانى) گيرى داشته باشد شما مى توانيد آن را رفع کنيد؟

گفت: چرا در وسط بحث اين موضوع را عنوان مى کنيد؟

گفتم: حاجتى به شما دارم، تقاضا مى کنم حاجتم را برآوريد.

گفت: مانعى ندارد من فردا به رئيس «امن العام» تلفن مى کنم تا ناراحتى شما برطرف شود.

گفتم: اين حاجت خواستن من از شما منافاتى با توحيد من ندارد؟ اگر شما همين گونه که نزد رئيس شهربانى موجّه ايد نزد خدا موجّه باشيد و در حاجتى من به شما متوسّل شوم و از شما حاجت بخواهم و شما از من وساطت کنيد من مشرکم؟

گفت: نه.

گفتم: پس چرا وقتى که ما مى خواهيم «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را در حاجتى وسيله قرار دهيم شما ما را به شرک نسبت مى دهيد؟

گفت: اوّل به خاطر اينکه خدا در قرآن اجازه نفرموده که ما حوائجمان را از غير خودش بخواهيم و بلکه مى گويد: «ادْعونى اَسْتَجِبْ لَکمْ».[۵۴]

يعنى: مرا بخوانيد تا اجابت کنم و آيات ديگر از اين قبيل در قرآن وجود دارد که در تمام آنها خدا بشر را به سوى خود دعوت کرده و اجازه نداده است که در حوائج به ديگرى مراجعه کند.

دوّم: اصحاب «پيامبر» صلى الله عليه و آله آن حضرت را بين خود و خدا واسطه قرار نمى دادند و عمل اصحاب حجّت است.

سوّم: عقل حاکم است. مراجعه به خدائى که از تمام اسرار اطّلاع کافى دارد بهتر از توسّل به مخلوقى است که خود محتاج به خدا است.

گفتم: با کمال معذرت اجازه مى فرمائيد سؤالى کنم؟

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: درست است که پروردگار متعال فرموده: «مرا بخوانيد تا اجابت کنم» و به بشر اجازه ارتباط مستقيم را داده است و ادعيه اى هم از پيشوايان دين مانند «على بن ابيطالب» عليه السلام و «امام سجّاد» عليه السلام نقل شده که مستقيم با خدا سخن گفته اند که مؤيّد اين معنى است که شما فرموديد، ولى راه ديگرى هم در قرآن براى حاجتمندان باز فرموده که آنچه من الآن از آيات قرآن در نظر دارم در اين باره يعنى در وساطت پيامبران براى عفو و بخشش خدا گناهکاران را ده آيه است اگر اجازه مى فرمائيد آنها را قرائت کنم.

گفت: يعنى تمام اين آيات را حافظ هستيد؟

گفتم: بلى.

گفت: بفرمائيد بعضى از آنها را بخوانيد استفاده مى کنيم.

گفتم: اوّل در سوره ى نساء آيه ى ۶۴ مى فرمايد:

«وَ لَوْ اَنَّهمْ اِذْ ظَلَموا اَنْفسَهمْ جاؤک فَاسْتَغْفَروا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهم الرَّسول لَوَجَدوا اللّهَ تَوّابًا رَحيمًا».

اگر منافقين که به خاطر گناه به خود ظلم کرده اند نزد تو آمدند و از خدا طلب آمرزش مى کردند و انتظار بخشش از او را داشتند. اگر «رسول اکرم» از خدا براى آنها آمرزش بخواهد خدا را بخشنده و مهربان مى يابند.

و ترديدى نيست که گناهکاران بايد از پيامبران حاجت (يعنى طلب آمرزش از خدا براى خود را) بخواهند و «پيامبر» صلى الله عليه و آله براى آنها طلب آمرزش کند تا خدا آنها را بيامرزد.

دوّم: در سوره ى منافقون در نکوهش کسانى که پيامبران را واسطه ى خود در عفو و بخشش پروردگار قرار نمى دهند در آيه ى ۵ مى فرمايد:

«وَ اِذا قيلَ لَهمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَکمْ رَسول اللّهِ لَوَّوْا رؤسَهمْ وَ رَاَيْتَهمْ يَصدّونَ وَ همْ مسْتَکبِرونَ».

و زمانى که گفته مى شود به منافقان بيائيد تا «پيامبر» براى شما از خدا طلب آمرزش کند سرپيچى کنند و آنان با نخوت تکبّر نمايند.

سوّم: در سوره ى يوسف آيه ى ۹۷ وقتى پسران «يعقوب» از اعمال زشت خود پشيمان شدند نزد پدر آمدند و گفتند:

«قالوا يا اَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذنوبَنا اِنّا کنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ اَسْتَغْفِر لَکمْ رَبّى اِنَّه هوَ الْغَفور الرَّحيم».

اى پدر از خدا براى گناهان ما طلب بخشش کن زيرا ما خطاکاريم در اينجا «يعقوب» نفرمود شما خودتان از خدا طلب آمرزش کنيد، توسّل به ديگرى شرک است بلکه فرمود به زودى طلب آمرزش مى کنم از خدايم براى شما زيرا او بخشنده و مهربان است.

هم چنين آيات ديگرى که انبياء و اولياء عليهم السلام طلب آمرزش مى کنند براى پيروان خود و يا حضرت «ابراهيم» براى عمويش «آذر» و يا مؤمنين براى برادران و پدر و مادر و اصدقاء خود که در قرآن فراوان به چشم مى خورد اگر اينها شرک به خدا بود هيچگاه انبياء و اولياء به آن مبادرت نمى کردند.

عالم بزرگ مکه گفت: آنها زنده بودند و توسّل به پيامبر در حال حيات اشکالى ندارد و ممکن است بگوئيم شرک نيست و بلکه مى توان ادّعا اجماع کرد که در زمان حيات هيچ اشکالى ندارد که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را واسطه ى بين خود و خدا قرار دهيم ولى در اين که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله از دنيا رفته و به هيچ وجه ممکن نيست بتواند سخن ما را بشنود شکى نيست. بنابراين توسّل به او معنائى ندارد.

گفتم: پس چرا در نماز مى گوئيم: اَلسَّلام عَلَيْک اَيّهَا النَّبِى وَ رَحْمَه اللّهِ وَ بَرَکاته (سلام و رحمت و برکات خدا بر تو اين پيامبر خدا باد).

اگر او نمى شنود اين خطاب عمل لغوى است که دستور داده اند در نمازها انجام دهيم.

گفت: ممکن است ملائکه سلام ما را به او برسانند.

گفتم: و نيز ممکن است حوائج ما را هم ملائکه به عرض برسانند.

گفت: ممکن است، ولى در عين حال خدا به ما اجازه نداده است که بعد از مرگ «پيامبر» صلى الله عليه و آله او را زنده بدانيم و از او طلب حاجت کنيم.

گفتم: آيا مقام شهداء بدر از پيامبر اسلام و خلفاء راشدين بالاتر است؟!

گفت: نه.

گفتم: خدا درباره ى شهداء بدر (در سوره ى آل عمران آيه ى ۱۶۹) مى فرمايد:

«وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قتِلوا فى سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يرْزَقونَ».

(گمان نبريد کسانى که در راه خدا کشته مى شوند مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزى مى خورند).

اگر مقام پيامبر نزد خدا لااقل به حدّ شهداء بدر باشد بايد او را زنده بدانيم.

گفت: از شما عجيب است که چرا در آيه درست دقّت نمى کنيد خداى تعالى در اين آيه مى فرمايد: آنها نزد خدا هستند پس صداى ما را نمى شنوند.

گفتم: مگر خدا کجا است؟ (خنده ى مسخره آميزى کرد) و گفت: مگر در قرآن نخوانده اى که مى گويد: «اَلرَّحْمن عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى»[۵۵] خدا بر عرش نشسته است.

گفتم: پس او هم ما را نمى بيند و صداى ما را نمى شنود.

گفت: چرا، «شيخ عبدالرحمن آل شيخ» در کتاب «فتح المجيد» که شرحى است بر کتاب توحيد «شيخ الاسلام محمّد بن عبدالوهّاب» رهبر و امام فرقه وهّابيه مى گويد: اهل سنّت اجماع کرده اند بر اينکه ذات خدا در عرش است و علمش به ما احاطه دارد و در هر مکانى نفوذ کرده است.

گفتم: سؤالى دارم.

گفت: بپرس.

گفتم: آيا ذات خدا قبل از علم او بوده يا علم او قبل از ذاتش بوده است.

گفت: هميشه هر دو بوده اند.

گفتم: مثل اينکه در پايان اين بحث کم کم ما شيعيان از تهمت به شرک نجات مى يابيم و شما مبتلا به شرک مى شويد.

خنديد و گفت: همين طور است کسى که ديگرى را به چيز ناروائى متّهم مى کند خودش دچار آن مى شود.

من در اينجا به خاطر اينکه مبادى اين عالم بزرگ بيشتر از اين خجالت بکشد رعايت ادب را نمودم و اين مسأله را بيشتر از اين تعقيب ننمودم ولى حدود يک ربع ساعت در اطراف وضع ايران از نظر سياسى، اجتماعى و اقتصادى با او حرف زدم و نظرم اين بود که او را از بحث پرت کنم تا بدون آنکه او جبهه بگيرد صحيح بودن توسّل به اولياء خدا را به او بفهمانم ولى او مثل اينکه بيشتر مايل بود همان بحث را ادامه دهيم لذا گفت اين بحث به پايان نرسيد ديگر اينجا خوب متوجّه شدم که او در اعتقادش به ترديد افتاده و مايل است در اين زمينه باز هم گفتگو کنم ولى من به خاطر اينکه او را تشنه تر کنم و به نحوى بحث نمايم که از نظر روانى کاملاً در او اثر مفيدى بگذارد گفتم: ولى من آنچه مى خواستم از فرمايشات شما دستگيرم شود، شد او هم نخواست زياد خود را علاقمند به تعقيب در مسأله نشان دهد گفت: شنيده ام ايران مملکت آبادى است.

گفتم: بلى کارخانجات فراوانى دارد قسمت مهمّ ماشين آلات را خودش مى سازد، متجاوز از ده نوع ماشين ساخته است و خلاصه به برکت محبّت به «اهل بيت پيامبر» صلى الله عليه و آله مردم ايران از تمام نعمتها برخوردارند. (خنده اى کرد و گفت: البتّه محبّت خاندان عصمت مايه ى برکت است).

سپس ادامه دادم و گفتم: مثلاً چندى قبل مرا به يکى از کارخانه هاى قند ايران دعوت کرده بودند سهامدار عمده ى آن که تقريبا مى توان او را صاحب کارخانه دانست از من در يکى از ويلاهاى کارخانه پذيرائى مى کرد در مدّت چند ساعتى که من با او نشسته بودم سه نفر از کارمندان عاليرتبه به او مراجعه کردند و او در موضوعات مختلف آنها را به شخصى به نام «مهندس صالح» راهنمائى مى کرد و مى گفت: مکرّر گفته ام که تا او از من خواسته هاى شما را نخواهد و شما از ناحيه ى او تقاضا را به من نگوئيد محال است که من به خواسته هاى شما ترتيب اثرى بدهم.

وقتى نفر سوّم از در خارج مى شد تصادفا من هم احتياج به رفتن به بيرون پيدا کرده بودم و در راهرو ويلا از آن شخص مراجعه کننده سؤال کردم که «مهندس صالح» کيست که ايشان همه را به او ارجاع مى دهد؟

گفت: ايشان يک مهندس معمولى است ولى چون پيرمرد درست کارى است که از اوّل بناى اين کارخانه بوده و تمام خصوصيّات آن را زير نظر دارد و بسيار مرد امينى است و ما هم به او اعتقاد داريم و مرد عادل و واقعا فوق العاده اى است لذا صاحب کارخانه هيچ کارى را بدون اطّلاع او عمل نمى کند و از رئيس تا کارگر همه بايد در کارها به او مراجعه کنند و او از صاحب کارخانه بايد بخواهد تا عملى شود.

من وقتى به اتاق ويلا نزد صاحب کارخانه برگشتم از او فلسفه اين عملش را سؤال کردم.

در پاسخ گفت: «مهندس صالح» مرد پاک و باتجربه اى است هيچگاه بدون اجازه ى من کوچکترين عملى را انجام نمى دهد علاوه از نخستين روزى که اين کارخانه پايه گذارى شده او همچنان با تمام نيرو و علاقه و صميميّت غيرقابل وصفى در رأس کارها بوده و به وظائف خود عمل مى کرده است من فکر مى کردم که اگر بخواهيم شکر خدمات او را از طرفى و تشويق و ترغيب ديگران را به امانتدارى و صحّت عمل و پاکى از طرف ديگر بنمايم بايد مردم را به او ارجاع بدهم و شخصيّت او را نزد کارمندان ظاهر کنم و ارزش وجودى يک مرد امين را مشخّص نمايم آيا شما اين فلسفه را نمى پسنديد؟

گفتم: بهترين فکر را کرده ايد زيرا شما با اين عمل علاوه بر آنکه براى پاکى ارزش قائل شده ايد سائرين را نيز در اين اعمال پيرو او قرار داده ايد.

عالم بزرگ مکه گفت: من در گذشته فکر مى کردم چه شده با آنکه ايران از نظر نفت در درجه ى متأخّر از عربستان سعودى واقع شده در عين حال به پيشرفتهاى بيشترى موفّق گرديده است.

حالا دانستم که مردان پاک و زيرک و متفکرى دارد آنها کارها را روى نظام صحيح برگزار مى کنند، راستى اگر انسان متفکر و عاقل باشد با داشتن يک چنين فردى هيچگاه کارهاى اداره ى کارخانه را خودش انجام نمى دهد، بلکه براى تشويق ديگران و تشکر از خدمات او کارها را به او وامى گذارد.

گفتم: اگر خدا هم يک چنين فردى در ميان افراد بشر مى داشت براى تشکر از او و تشويق ديگران به اعمال صالح آيا مردم را به درِ خانه ى او مى فرستاد يا خير؟

گفت: آخر مطلب خود را ثابت کردى، گاهى با خود مى گفتم که شما چرا از آن مطلب علمى دست کشيده ايد و به قصّه ى کارخانه ى قند ايران پرداخته ايد ولى متوجّه نتيجه اى که مى خواستيد بگيريد نمى شدم.

گفتم: به اين مطلب واضح اعتراض داريد؟

گفت: نه، مطلب واضح است.

گفتم: شما مى دانيد در احاديث متواتره از «رسول گرامى اسلام» صلى الله عليه و آله نقل شده که فرمود: اوّل چيزى که خدا خلق کرد روح «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله بود و او را بر خلقت خود شاهد قرار داد و او يک چشم برهم زدن از اطاعت و بندگى پروردگار سرپيچى نکرده و مطيع محض بوده است و او هميشه زنده و خودش اگر چه ممکن است در عرش و يا در آسمانها باشد ولى علمش بر ما احاطه دارد و به مضمون آيه ى شريفه ى قرآن که فرموده: عمل شما را خدا و پيامبر و مؤمنين مى بينند[۵۶] و ناظر اعمال شما هستند و به همين جهت در نماز به او خطاب مى کنيم و مى گوئيم: «اَلسَّلام عَلَيْک اَيّهَا النَّبِى وَ رَحْمَه اللّهِ وَ بَرَکاته» بنابراين چه مانعى دارد که خدا او را واسطه ى بين خود و خلق قرار دهد.

گفت: پس معنى آيه ى شريفه ى قرآن که مى گويد: «وَ لاتَدْع مَعَ اللّهِ اِلهًا»[۵۷] (نخوانيد با خدا چيزى را) چيست؟

گفتم: به ضميمه ى آنچه خودتان فرموديد که اجماع مسلمانها بر اين است که در حال حيات مانعى ندارد پيامبر را واسطه قرار دهيم و آيات قرآن هم اين را تأييد مى کرد معنى آيه ى شريفه ى اين است که با خدا ديگرى را به عنوان پرستش نخوانيد بخصوص که اگر اوّل آيه را هم در نظر بگيريم که خدا مى فرمايد: «اِنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلاتَدْعوا مَعَ اللّهِ اَحَدًا».[۵۸]

مساجد مال خدا است پس در آنها احدى غير از خدا را به عنوان سجده و پرستش نخوانيد.

عالم بزرگ مکه گفت: پس چرا سلف صالح يعنى اصحاب «پيغمبر» صلى الله عليه و آله و تابعين پس از وفات «پيامبر اکرم» آن حضرت را بين خود و خدا واسطه قرار نداده اند؟

گفتم: از کجا مى دانيد که آنها اين کار را نکرده اند.

گفت: اگر کرده بودند براى ما نقل مى شد.

گفتم: اتّفاقا از طريق «اهل بيت پيامبر» صلى الله عليه و آله که از نظر شما اهل سنّت و ما شيعيان بهترين طرق نقل حديث است به حدّ تواتر اين موضوع نقل شده و حتّى در آداب و کيفيّت توسّل به ارواح «پيامبر» صلى الله عليه و آله و صالحين هم در کتب شيعه احاديث متواترى نوشته شده که جاى شک براى کسى باقى نمى ماند و سيره ى مستمرّه ى مسلمانان بر توسّل به ارواح «پيامبر» صلى الله عليه و آله قرار داشته و حتّى جمعى از اهل سنّت در کتب خود معجزات و کراماتى در اثر توسّل و استغاثه به روح مقدّس «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بعد از وفات او يادآور شده اند.

مثلاً «طبرانى» در کتاب «کبير» از «ابن حنين» روايت کرده که مردى با «عثمان بن عفّان براى حاجتى رفت و آمدى داشت ولى «عثمان» به او توجّهى نمى کرد اين مرد به «ابن حنيف» شکايت کرد او گفت: وضو مى گيرى سپس به مسجد مى روى و دو رکعت نماز مى خوانى بعد از نماز مى گوئى: خدايا سؤال مى کنم از تو و متوجّه مى شود به تو وسيله ى پيامبرمان حضرت «محمّد» صلى الله عليه و آله پيامبر رحمت.

اى «محمّد» صلى الله عليه و آله من به وسيله ى تو متوجّه مى شوم به خداى تو اينکه برآورى حاجتم را سپس «ابن حنيف» گفت: حاجتت را ذکر مى کنى.

آن مرد اين کار را کرد و اين نماز و توسّل را انجام داد بعد نزد «عثمان» رفت «عثمان» او را احترام کرد در جايگاه مخصوص کنار خودش او را نشاند و حاجتش را برآورد.

سپس به او گفت: تا اين ساعت خواسته ى تو را فراموش کرده بودم و هر زمان حاجتى داشتى به من مراجعه کن تا برآورم.

او از نزد «عثمان» بيرون آمد و «ابن حنيف» را در راه ديد از او تشکر کرد و گفت: او به حاجتم توجّه نمى کرد تا تو به او سفارشم را نکرده بودى «ابن حنيف» گفت: به خدا قسم من درباره ى تو با او حرف نزدم، ولى چون ديده بودم که وقتى «عزير» از نابينائى چشمش به «پيامبر» صلى الله عليه و آله شکايت کرده بود آن حضرت فرمود: مى خواهى دعاء کن و مى خواهى صبر نما.

گفت: يا «رسول اللّه» من کسى را ندارم و نابينا بودن براى من زحمت است «پيامبر» صلى الله عليه و آله همين دستورى که من به تو دادم به او داد و چشمانش بينا شد.

از اين حديث و دهها قضيّه ى ديگر استفاده مى شود که اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرقى بين زنده بودن «پيامبر اکرم» و مرگ او نمى گذاشتند و در هر دو حال مساوى به آن حضرت متوسّل مى شوند.

عالم بزرگ مکه گفت: نظائر اين قضيّه در کتب صحاح زياد است و بعيد نيست که براى علماء بزرگ وهابيّت اشتباهى رخ داده باشد.

گفتم: بنابراين براى يک فرد مسلمان ترديدى باقى نمى ماند همان گونه که خدا پيامبر بزرگ اسلام را واسطه ى نزول احکام و معارف اسلامى قرار داده، براى گرفتن حوائج از او دو راه تعيين کرده است، يکى مستقيم چنانکه پيشوايان اسلام عمل مى کرده و در دعاها دستور داده اند.

دوّم، بوسيله ى واسطه قرار دادن صالحين و پيشوايان دين که راه دوّم بخصوص براى گناهکاران نزديکتر به مقصود است.

عالم بزرگ گفت: صحيح است اميدوارم خدا ما را به راه راست بيش از پيش هدايت فرمايد:

«على عليه السلام افضل است»

سؤال دوّم:

گفتم: اجازه مى فرمائيد سؤال دوّم را مطرح کنم؟!

عالم بزرگ مکه گفت: مانعى ندارد بفرمائيد!

گفتم: ما شنيده ايم که علماء وهابيّت برخلاف علماء گذشته اهل سنّت «ابى بکر» و «عمر» را افضل از «على بن ابيطالب» عليه السلام مى دانند آيا اين مطلب صحيح است يا خير؟

گفت: چون آنها خلفاء اوّل و دوّم بوده اند طبعا افضلند و علاوه آيه ى مبارکه ى غار در شأن «ابى بکر» نازل شده ولى من شخصا اين اعتقاد را ندارم و معتقدم که «على» افضل صحابه بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده است.

گفتم: ممکن است بفرمائيد «آيه ى غار» چيست و چه فضيلتى را در شأن «ابى بکر» اثبات مى کند؟

گفت: «آيه ى غار» اين است که خداى تعالى مى فرمايد:

«ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْهما فِى الْغارِ اِذْ يَقول لِصاحِبِه لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا فَاَنْزَلَ اللّه سَکينَتَه عَلَيْهِ وَ اَيَّدَه بِجنودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ کلِمَةَ الَّذينَ کفَروا السّفْلى وَ کلِمَه اللّهِ هِىَ الْعلْيا وَ اللّه عَزيزٌ حَکيمٌ».[۵۹]

دوّمىِ دوتا وقتى هر دو در غار بودند وقتى به صاحبش گفت: محزون مباش خدا با ما است پس خدا سکينه را نازل کرد بر او و او را به لشگرى که نمى ديد تأييد فرمود و کلمه آنهائى که کافرند پائين و نازل قرار داد و کلمه خدا را برترى داد خداى عزيز و حکيم است.

اين آيه ى شريفه ى شش فضيلت را براى «ابى بکر» اثبات مى کند:

اوّل: آنکه خداى تعالى «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله و او را با ضمير تثنيه آورده يعنى «ابوبکر» هم رديف آن حضرت است زيرا مى گويد: «ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْهما فِى الْغارِ».

دوّم: آنکه او را مصاحب «پيامبر اکرم» معرّفى کرده زيرا مى گويد: «اِذْ يَقول لِصاحِبِه».

سوّم: آنکه مى گويد: «اِنَّ اللّهَ مَعَنا» خدا با ما است يعنى همان گونه که خدا با رسول اکرم است همان طور با «ابى بکر» هم هست.

چهارم: آنکه خدا سکينه را که همان آرامش دل باشد بر «ابى بکر» نازل فرموده زيرا مى گويد:

«فَاَنْزَلَ اللّه سَکينَتَه عَلَيْهِ».

پنجم: آنکه «ابى بکر» را بوسيله ى جنودى از ملائکه تأييد فرموده است.

ششم: آنکه «پيامبر اکرم» با کمال مهربانى در سرتاسر اين آيه با او رفتار کرده است.

گفتم: چرا «ابى بکر» وقتى در کنار «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله نشسته بود محزون شد تا آنکه آن حضرت او را دلدارى دهد و بگويد: «لاتَحْزَنْ».

گفت: اين حالت طبيعى انسان است انسان از دشمن مى ترسد.

گفتم: شما مى توانيد بگوئيد در همان ساعت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا بود؟

عالم بزرگ مکه خنديد و گفت: از نظر شما يا از نظر ما؟

گفتم: مگر فرق مى کند.

گفت: از نظر بعضى از مفسّرين نادان ما که من آنها را قبول ندارم اگر بپرسيد، «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» را در جاى خود خوابانيد تا او را بکشند.

ولى از نظر من و جمعى از علماء بزرگ اهل سنّت و جميع علماء شيعه وقتى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به طرف غار رفت حضرت «على» عليه السلام را در جاى خود گذاشت و او را نايب خود قرار داد که تا وقتى قرضهاى او را ادا کند و امانات را به صاحبانش رد کند در مکه بماند و حضرت «على» قبول فرمود و شبى که «رسول اکرم» با «ابى بکر» در غار بودند حضرت «على» در جاى آن حضرت يعنى در اتاق و رختخواب آن حضرت خوابيد تا آنکه مشرکين نيمه ى شب خانه را محاصره کردند و «على» جان خود را فداى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله کرده بود که خداى تعالى اين آيه ى شريفه را نازل فرمود:

«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَه ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ».[۶۰]

از ميان مردم کسانى هستند که به خاطر رضاى الهى جان خود را تقديم مى کنند.

در اين خصوص در تفسير ثعلبى مى گويد: وقتى «على» عليه السلام در رختخواب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله خوابيد و مشرکين او را محاصره کردند خداى تعالى به «جبرئيل» و «ميکائيل» وحى کرد که من بين شما دو نفر عقد اخوت خوانده ام و عمر يکى از شما را بيشتر از عمر ديگرى قرار داده ام کدام يک از شما حاضريد عمرتان را به ديگرى ايثار کنيد؟

هر دوى آنها مى خواستند زنده بمانند و حاضر نشدند که عمرشان را بر ديگرى ايثار کنند.

خداى تعالى به آنها وحى فرمود: چرا شما مثل «على بن ابيطالب» نيستيد که او از زندگى خود به خاطر زنده ماندن «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى گذرد و حال آنکه من بين آن دو را هم مثل شما دو نفر عقد اخوّت خوانده ام.

نگاه کنيد چگونه «على» در رختخواب برادرش «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله خوابيده و جان خود را فداى او کرده و حيات و زندگى خود را به خطر انداخته است.

وقتى «جبرئيل» و «ميکائيل» آن را ديدند به زمين آمدند و عهده دار حفاظت وجود مقدّس حضرت «على» شدند.

«جبرئيل» بالاى سر آن حضرت و «ميکائيل» پائين پاى آن حضرت نشسته.

«جبرئيل» گفت: اى على بن ابيطالب «بخّ بخّ لک» از مثل توئى که خداى تعالى به ملائکه براى اين عملت مباهات مى کند.

گفتم: شما را به خدا آيا اين آيه که در شأن حضرت «على» در آن شب نازل شده بهتر فضيلتى را ثابت مى کند يا آيه ى غار که به عقيده ى من علاوه بر آنکه براى «ابوبکر» فضيلتى را ثابت نمى کند او را هم ضعيف الايمان معرّفى مى نمايد.

زيرا همه مى دانيم يکى از صفات اولياء خدا اين است که حزن و اندوهى در دنيا و آخرت بر آنها مسلّط نمى شود چنانکه خداى تعالى فرموده:

«اَلا اِنَّ اَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا همْ يَحْزَنونَ».[۶۱] يعنى: دوستان خدا حزن و اندوه و خوفى ندارند.

و شش فضيلتى را که شما از آيه ى شريفه براى «ابى بکر» بيان فرموديد مرا به ياد خوابى که يکى از علماء شيعه ديده بود انداخت اگر مايليد آن خواب را براى شما نقل کنم.

عالم بزرگ مکه گفت: آقا خواب که دليل نمى شود.

گفتم: من نمى خواهم بگويم خواب دليل است ولى اگر کسى توانست يک مطلب علمى را در خواب حل کند و صحيح هم بود شما آن را قبول نمى کنيد؟

عالم بزرگ مکه گفت: حالا شما خواب آن عالم شيعه را براى رفع خستگى هم که شده نقل کنيد تا ببينيم چطور مطلب علمى را حلّ کرده است.

گفتم: آن عالم در خواب «عمر» را ديد از او سؤال کرد: چه دليل بر افضليّت رفيقت «ابى بکر» داشتى که او را خليفه کردى؟!

گفت: آيه ى غار و اتّفاقا همه اين شش فضيلتى را که شما از آيه ى غار براى «ابى بکر» استخراج فرموده بوديد «عمر» هم استفاده کرده بود و بيان کرد.

آن عالم گفته بود امّا آنکه گفتى خداى تعالى او را با پيامبر با ضمير تثنيه در آيه ى غار ذکر کرده فضيلتى نيست.

زيرا خداى تعالى در آيات زيادى در قرآن کافر و مسلمان را با ضمير تثنيه ذکر کرده چنانکه در قصّه ى «يوسف» با دو نفر مشرکى که با او در زندان بودند خداى تعالى هم آنها را مصاحب «يوسف» دانسته و هم آنها را با ضمير تثنيه ذکر کرده است.

و امّا آنکه گفتى که قرآن از قول «پيغمبر اکرم» فرموده: «انّ اللّه معنا» خدا با ما است اين يک نوع دلدارى براى او بود که او نترسد و الاّ اين فضيلتى براى او نيست خدا با همه هست بلکه چرا نبايد او بداند که خدا با آنها است.

و امّا آنکه گفتى خداى تعالى سکينت را بر «ابى بکر» نازل کرده ادّعاء بدون دليلى است.

زيرا سکينت و تأييد ملائکه براى «پيغمبر» بوده و «ابى بکر» از آن بهره اى نداشته و «رسول اکرم» را آيه ى قرآن به لفظ مفرد ذکر کرده است همچنين از هيچ کجاى آيه ى غار استفاده نمى شود که خدا و «پيغمبر» به «ابى بکر» اظهار علاقه کرده باشند.

گفت: بله من هم گفتم که من قبول ندارم که «ابى بکر» از «على» عليه السلام افضل باشد.

بلکه از همين قصّه يعنى قضيّه ى غار و جريان آن شب استفاده مى شود که «على» افضل از «ابى بکر» است.

امّا چيزى که شما بى انصافى کرديد اين بود که گفتيد: «ابى بکر» از اولياء خدا نيست با آنکه مى دانيم «ابى بکر» از «حضرت موسى» بهتر و برتر نبوده و حال آنکه «حضرت موسى» وقتى عصايش اژدها شد او هم ترسيد و نداى «لاتخف» به او رسيد تا دلش آرام گرفت.

من در اينجا همان جوابى را که در صفحه ى (۱۵ و ۱۶) همين کتاب نوشته ام بيان کردم و بحمداللّه خيلى بجا افتاد و عالم بزرگ مکه قانع شد.

«على عليه السلام خليفه ى بلافصل است»

سؤال سوّم:

سپس گفتم: اجازه مى فرمائيد سؤال سوّم را مطرح کنم.

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: چه دلائلى داريد که «ابى بکر» خليفه بلافصل «پيغمبر اکرم» است؟

ولى «على بن ابيطالب» با داشتن عصمت و افضليت و منصوص بودن از طرف «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله خليفه ى بلافصل آن حضرت نبوده است؟

عالم بزرگ مکه گفت: چون شما براى چيز فهميدن سؤال مى کنيد و در اين مدّت من متوجّه شده ام که غرضى نداريد بايد صريحا بگويم که دليلى برخلافت «ابى بکر» جز توافق اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بعد از آن حضرت نداريم و حتّى خود «على بن ابيطالب» عليه السلام هم با اين موضوع موافق بوده است و الاّ اگر «على» عليه السلام خود را صاحب حق مى دانست چون شجاعتر از «ابى بکر» بود دست به شمشير مى کرد و حقّ خودش را مى گرفت.

گفتم: اگر بعد از «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله مردم جمع مى شدند و با هم توافق مى کردند که روزه ماه رمضان را نگيرند و يا آن را کمتر بگيرند ممکن بود قبول شود؟

گفت: نه، چون حکم خدا و پيغمبر قاطعيّت دارد و بايد تا روز قيامت آن حکم باقى بماند.

گفتم: آيا مسأله ى روزه اهميّتش بيشتر است يا مسأله ى خلافت؟

گفت: مسأله ى خلافت.

گفتم: پس چطور مى فرمائيد توافق اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله دليل بر خلافت «ابى بکر» است؟ عالم بزرگ مکه دستى به محاسن کشيد و فکرى کرد و گفت:

مسأله ى روزه ماه رمضان در قرآن تصريح شده که حکم خدا است ولى مسأله ى خلافت بلافصل «على بن ابيطالب» عليه السلام در جائى تصريح نشده است.

گفتم: يعنى مى فرمائيد که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله هم در اين خصوص چيزى نفرموده است؟

گفت: چرا کسى نمى تواند منکر قصّه ى «غدير خم» بشود ولى چون گاهى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه و يا سهو مى فرمود آن قدرى که به آيات قرآن اهميّت داده مى شود به روايات و تاريخ اهميّت داده نمى شود.

گفتم: اتّفاقا يکى از سؤالاتى که مى خواستم از شما بپرسم همين بود که آيا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه و يا سهو مى کرد يا نه.

گفت: بله زيرا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به صريح قرآن مثل ما بشرى است که به او وحى مى شود.

گفتم: احتمال دارد که در نقل آيات قرآن هم اشتباه کند و کم و زياد آن را نقل نمايد؟

گفت: نه، چون خداى تعالى در قرآن فرموده: «وَ ما يَنْطِق عَنِ الْهَوى اِنْ هوَ اِلاّ وَحْىٌ يوحى».[۶۲]

يعنى: آيات قرآن را روى هواى نفس نمى گويد بلکه آنها وحى است که از طرف خدا به او گفته شده است.

گفتم: شما که احتمال مى دهيد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اشتباه مى کند آيا احتمال نمى دهيد وحى که به او شده يا تمام قرآن و يا لااقل همين آيه از طرف شيطان به او وحى شده و او اشتباه کرده و به خدا نسبت داده است.

گفت: چرا اين احتمال را مى دهم بخصوص که خود قرآن هم فرموده:

«اِنَّ الشَّياطينَ لَيوحونَ اِلى اَوْلِيائِهِمْ».[۶۳] که خلاصه اش اين است که شياطين هم وحى دارند.

گفتم: بنابراين آيه نمى تواند حجّت بودن قرآن را اثبات کند و اگر اجازه بفرمائيد خودم موضوع بحث را از اين مخمصه نجات دهم.

عالم بزرگ مکه در حالى که فکر مى کرد و مى خواست خودش را کم حوصله و بى توجّه به اين مطلب نشان دهد گفت بفرمائيد:

گفتم: ما قرآن را از طريق معجزه بودن و اينکه کسى نمى تواند مثل يک سوره ى آن را بياورد اثبات مى کنيم که همه ى قرآن از جانب خدا است و لذا حجيّت خود قرآن احتياجى به دليل ندارد.

و اينکه قرآن مى گويد: «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله هر چه مى گويد وحى است و روى هواى نفس حرف نمى زند، منظورش کلماتى از او است که وحى بودن آنها اثبات نشده و قرآن مى خواهد به اين وسيله آن را اثبات کند.

به عبارت ديگر اگر منظور قرآن از آيه ى «ما يَنْطِق عَنِ الْهَوى» خود قرآن باشد دور لازم مى آيد يعنى حجيّت قرآن متوقّف به حجيّت اين آيه مى شود و حجيّت اين آيه متوقّف بر حجيّت قرآن مى گردد و اين غلط است.

بنابراين بايد حجيّت قرآن را متوقّف بر دليل عقلى نمود و سپس سخنانى که ثابت شود از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله خارج شده آنها را وحى دانست و از همين جا است که ما بايد معتقد باشيم خداى تعالى دستور مى دهد که تمام کلمات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله از جانب خدا است و وحى است.

گفت: استدلال خوبى کرديد ولى موارد نقض زيادى اين مطلب دارد زيرا اگر تمام سخنان «رسول اکرم» وحى باشد بايد کلام «عمر بن خطّاب» که در وقت احتضار «رسول اللّه» آنجائى که آن حضرت فرمود قلم و کاغذ برايم بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم که بعد از من گمراه نشويد و گفت: «اين مرد هذيان مى گويد کتاب خدا براى ما کافى است» نادرست باشد.

من در اينجا از باب تقيّه چيزى نگفتم ولى او تبسّمى کرد که استنباط من اين بود که مى خواهد طعنى به «عمر بن خطّاب» بزند و الاّ چرا در ميان اين همه روايات اين مطلب را انتخاب کرد.

من از اينجا مطمئن شدم که انشاءاللّه «حجرالاسود» حاجتم را مى خواهد بدهد لذا به او گفتم: مورد نقض ديگر را بفرمائيد تا استفاده کنيم.

او حالت جدّى به خود گرفت و گفت: کلمات عادى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مثل آنکه به زنش مى گويد به من آب بده هم وحى بوده است.

گفتم: اگر چه مانعى ندارد بگوئيم آنها هم وحى بوده است ولى احتمال دارد که اطلاق اين آيه انصراف از اين گونه سخنان داشته باشد.

بنابراين اگر ثابت شود کلامى در معارف و احکام دين از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون آمده حتما وحى است و آن فرموده ى خدا است و بايد مثل آيات قرآن قبولش کرد حالا شما بفرمائيد که آيا حکم خلافت حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام در روز غدير خم از دو لب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون آمده يا خير؟

عالم بزرگ مکه گفت: بله اين را که نمى توان منکر بود «پيغمبر اکرم» در روز غدير خم فرموده: «على» خليفه ى من است ولى در آن روز نگفته که آيا «على» عليه السلام خليفه ى اوّل است يا خليفه ى چهارم.

گفتم: اگر اين جريان عينا براى شما اتّفاق بيفتد يعنى شما بخواهيد به مسافرتى برويد و يا خداى نکرده از دنيا برويد و بخواهيد جانشين براى خود تعيين کنيد اين کار را مى کنيد يعنى جانشين چهارمى را اسم ببريد و او را به مردم معرّفى کنيد ولى به هيچ وجه اسمى از اوّلى و دوّمى و سوّمى نبريد؟! آيا عقلاً به شما ايراد نمى گيرند آيا اساسا اين کار صحيح است؟

گفت: اگر آن سه جانشينم را مردم به عنوان خليفه ام خودبخود بشناسند و درباره ى چهارمى ترديد داشته باشند بله من هم اين کار را مى کنم.

گفتم: اوّلاً شما باز هم اين کار را نمى کنيد زيرا در خصوص آن سه نفر که مردم آنها را به خلافت مى شناسند ترسى نداريد که بگوئيد آنها هم خليفه ى من هستند بلکه براى تأييد مردم و دلگرمى آنها آن سه نفر را هم اوّل اسم مى بريد و چهارمى را هم معرّفى مى کنيد و طبعا مى خواست «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله هم که عقل کلّ است و از کسى در خصوص آن سه نفر نمى ترسيد و با توجّه به اينکه «پيغمبر» فرد بسيار بليغى است و در مقام بيان است مى فرمود: «على» عليه السلام خليفه ى چهارم من است و قبل از او «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» خيلفه اند.

و ثانيا چه دليلى داريد که اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» را به خلافت مى شناختند ولى در خصوص «على بن ابيطالب» عليه السلام ترديد داشتند.

آيا شناختن آنها اين سه نفر را به عنوان خلافت مربوط به تعيين «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بوده که مى دانيم احدى از راويان حديث نقل نکرده اند که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله اين سه نفر را به عنوان خليفه نام برده باشد.

و يا آنکه مربوط به علم و تقواى زياد آنها بوده که مردم آنها را به عنوان خليفه بشناسند و «على بن ابيطالب» را نشناسد که اين چنين نبوده است.

و اگر شما اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را اين طور معرّفى کنيد که آنها افراد مفضول را بر فاضل ترجيح مى داده اند يا آنها روى هواى نفس کسانى را که مايل بوده اند بدون اشاره «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله به عنوان خليفه مى شناختند و به هيچ وجه ارزشهاى اسلامى و عقلى را در نظر نمى گرفته اند به اصحاب آن حضرت توهين فرموده ايد.

در اينجا عالم بزرگ مکه سرش را به زير انداخته بود و فکر مى کرد بعد سرش را بلند کرد و گفت: سؤال ديگرى نداريد؟

گفتم: چرا.

گفت: چون وقت شما نزديک است تمام شود.

گفتم: من سؤالات زيادى دارم پس بايد چه بکنم؟

گفت: شما که فعلاً در مکه هستيد باز هم جلساتى تشکيل مى دهيم و مسائل را بحث مى کنيم.

گفتم: اجازه مى فرمائيد که سؤال کوتاه ديگرى بکنم؟

گفت: مانعى ندارد.

گفتم: آيا اجماعى که براى خلافت «على بن ابيطالب» عليه السلام در روز عيد غدير خم بوجود آمد ارزشش بيشتر بود يا اجماعى که براى خلافت «ابى بکر» در سقيفه درست شد.

گفت: در غدير خم اجماع نبود بلکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مردم را جمع کرد و پيشنهاد خلافت حضرت «على» عليه السلام را فرمود و بعد به اختيار مردم گذاشت که اگر مايليد او را قبول کنيد ولى مردم مايل نبودند و او را قبول نکردند و پس از وفات «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مردم در سقيفه جمع شدند و «ابى بکر» را به عنوان خليفه پذيرفتند.

گفتم: مثل اينکه شما قصّه ى غدير خم را درست مطالعه نفرموده ايد زيرا از هيچ کجاى کلمات «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله استفاده نمى شود که آن حضرت به عنوان پيشنهاد خلافت «على» عليه السلام را به مردم معرّفى کرده باشد.

زيرا اگر بگوئيد آن عمل پيشنهاد بوده بايد تمام احکام و معارف اسلام را هم بگوئيد پيشنهاد بوده است.

و علاوه مگر پيامبرى که سخنش وحى است و روى هواى نفس حرف نمى زند اگر چيزى را دستور دهد ولو به صورت پيشنهاد براى مسلمانها امکان دارد که آن را رد کنند و نظر خودشان را تصويب نمايند.

و مضافا چه دليلى داريد که آنها اين دستور را رد کرده اند بلکه بعکس در قضيّه ى غدير خم همه ى مورّخين نوشته اند که سه روز «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در آنجا توقّف فرمود تا همه ى مسلمانها که به نقلى هفتاد هزار نفر بودند با حضرت «على» عليه السلام بيعت کردند و خلافت او را پذيرفتند و اين اجماع که «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله در ميان آنها بوده و خداى تعالى آن را تأييد کرده ارزشش بر اجماعى که آن حضرت در ميان آنها نبوده و معلوم نيست که خدا آن را تأييد کرده باشد چندين برابر بيشتر است.

عالم بزرگ مکه گفت: بهترين دليل بر آنکه خلافت «على بن ابيطالب» عليه السلام را آنها رد کرده اند همين است که آنها «ابى بکر» را به جاى «على» عليه السلام برگزيده اند.

گفتم: آيا آنها کار خوبى کرده اند؟

گفت: نمى توانيم بگوئيم که همه ى اصحاب «پيغمبر» کارى را که کرده ‌اند بد بوده است.

گفتم: مى توانيم بگوئيم که همه ى اصحاب پيغمبر با خود آن حضرت در روز غدير کارى را که کرده اند بد بوده است؟

شما يا بايد بگوئيد هر دو عمل کار خوبى بوده و يا يکى از اين دو عمل بد بوده و ديگرى خوب بوده است در اين صورت اگر بگوئيد هر دو عمل خوب بوده به محال و جمع بين ضدّين معتقد شده ايد و اگر بگوئيد عمل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و اصحابش در روز غدير خم ناصحيح بوده علاوه بر آنکه عصمت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و تصديق خدا از آن حضرت را منکر شده ايد همه ى اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را هم رد کرده ايد و اگر بگوئيد عمل اصحاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در سقيفه مردود است تنها اصحاب «پيغمبر اکرم» را رد کرده ايد که تازه به همين موضوع هم لازم نيست ملتزم بشويم؟

گفت: يعنى چه که به همين موضوع هم لازم نيست ملتزم بشويم؟

گفتم: يعنى در سقيفه همه ى اصحاب «رسول اکرم» جمع نشده بودند يعنى اگر بخواهيم اين گونه اجتماعات را تقسيم کنيم بايد بگوئيم يک وقت هست که گروهى يا اهل مکتبى و يا جمعى بر چيزى اجماع کرده اند اين در صورتى است که همه ى افراد آن حزب و مکتب و در اسلام همه ى مردم مسلمان آن زمان متّفقا بدون آنکه حتّى يک نفر آنها مخالف باشد رأى به چيزى بدهند.

مثلاً در مسأله ى مورد بحث همه ى مردم مسلمان رأى به خلافت «ابى بکر» بدهند. و يک وقت هم هست که اين اجماع تحقّق پيدا نمى کند بلکه اکثريّت به چيزى رأى داده اند اين را رأى اکثريّت مى گويند اين در صورتى است که اقلّيّتى با مسأله مخالف باشند.

و يک وقت اکثريّت با آن موضوع مخالفند که طبعا در اينجا مى گويند به فلان چيز اقلّيتى رأى داده اند.

حالا اگر همه ى مردم مسلمان به خلافت «ابى بکر» رأى داده بودند و اجماع شده بود اوّلاً نمى خواست در سقيفه اين اجماع برقرار شود زيرا سقيفه يعنى «محلّ سقف دار» واضح است که يک چنين جائى براى اجتماع همه ى مردم مسلمان خيلى کوچک است.

بلکه براى اکثريّت مسلمانها و حتّى بلکه براى اقلّيت آنها محلّ سقف دارى که آن زمانها با چوب و خاک و گِل درست مى کرده اند جز چند نفرى بيشتر نمى توانستند در آن جمع شوند.

چنانکه مورّخين هم افرادى را که در سقيفه جمع بودند بيشتر از ده نفر ننوشته اند پس چگونه مى توانيم اجتماع ده نفر را اجماع مسلمانها بدانيم؟

بنابراين علاوه بر آنکه مردم مسلمان بر خلافت «ابى بکر» اجماع نکرده بودند اکثريّت هم نداشتند و بلکه اقلّيت قابل توجّهى هم در مقابل تعداد زياد مسلمانها در آن روز نبوده است.

عالم بزرگ مکه نگاهى به ساعتش کرد و گفت: چون من در اين ساعت به ديگران هم وقت داده ام و شما هنوز در مکه خواهيد بود اگر مايل باشيد شبها در مسجدالحرام يکى دو ساعتى که بين نماز مغرب و عشا وقت است در فلان مکان با هم مى نشينيم و بقيّه ى مطالب را بحث مى کنيم.

گفتم: بسيار خوب انشاءاللّه خدمت مى رسم و آن جلسه را ترک کردم.

شب شد قبل از نماز مغرب به مسجدالحرام رفتم و يک طواف مستحبّى کردم هنوز چند دقيقه اى به نماز مغرب مانده بود که به محلّ موعود رفتم. او هنوز نيامده بود ولى جائى را در صفوف جماعت براى او نگه داشته بودند.

يکى دو نفر از علمائى که مرا صبح در ملاقات با او ديده بودند آنجا بودند من به آنها سلام کردم آنها جواب دادند و با اينکه جايشان در مضيقه بود به من جا دادند و گفتند: امروز پس از رفتن شما آقاى … خيلى از ادب و صفا و علاقه ى شما به کسب معلومات تعريف مى کرد.

من به آنها گفتم: حسن ظنّ ايشان بوده است.

در همين بين او آمد و در جاى مخصوص خود نشست و اظهار محبّت هم به من نمود و ضمنا اشاره کرد که من در کنار او بنشينم.

يک نفر از شاگردان او که پهلوى او نشسته بود ناچار شد به صف ديگر برود و جاى خودش را به من بدهد من نمى خواستم اين زحمت را به او بدهم ولى چون استاد و رئيس آنها اين را مى خواست ناچار او هم رضايت داشت و من هم در آنجا نشستم و با يکديگر پشت سر امام جماعت مسجدالحرام نماز مغرب را خوانديم.

بعد از نماز به من گفت: حالا اگر سؤالاتى داريد بپرسيد و از اين موقعيّت استفاده نمائيد.

 

«حضرت مهدى روحى فداه»

گفتم: سؤال ديگر من اين است که آيا شما درباره ى حضرت «مهدى» عليه السلام نظرتان چيست؟

گفت: در «رابطه ى عالم اسلامى» با حضور خود من اين مسأله مطرح شد و جوابى را که کلّيه ى علماء موجود در «رابطه ى عالم اسلامى» به يک مرد «کينيائى» که سؤال را مطرح کرده بود داده بودند نزد من موجود است که اگر فراموش نکردم فردا شب عين آن سؤال و جواب را براى شما خواهم آورد و او به اين وعده عمل کرد و فردا شب فتوکپى آن سؤال و جواب را براى من آورد.

توضيح آنکه ما در کتاب «مصلح غيبى» صفحه ى ۶۳ خلاصه ى اين سؤال و جواب را نوشته ايم و لذا دوباره در اينجا تکرارش نمى کنيم.

بالأخره او اعتقاد داشت که حضرت «مهدى» عليه السلام در آخرالزّمان خواهد آمد و دنيا را پر از عدل و داد خواهد کرد ولى درباره ى اينکه او آيا زنده است و فرزند «امام حسن عسکرى» عليه السلام است مردّد بود، که با خلاصه اى از مطالبى که در کتاب «مصلح غيبى» نوشته ام او را از اين ترديد در آن شب بيرون آوردم.

(کسانى که مايلند مشروح اين خلاصه را بخوانند از خواندن کتاب «مصلح غيبى» که پاسخ هفتاد سؤال درباره ى «امام عصر» ارواحنا فداه است غفلت نفرمايند).

شب اوّل بيشتر از اين، فرصت بحث نبود و نماز عشا بر پا شد و طبعا بعد از نماز هم او مى خواست به منزل برود و لذا با من خداحافظى کرد و رفت.

شب دوّم به همان ترتيب، باز من قبل از مغرب به مسجدالحرام رفتم ولى آنهائى که براى عالم بزرگ مکه جائى مى گرفتند به خاطر آنکه باز به سرنوشت شب قبل مبتلا نشوند براى من هم احتياطا جائى گرفته بودند که من آنجا نشستم.

عالم بزرگ مکه اوّل مغرب آمد نماز مغرب را خوانديم او فتوکپى سؤال و جواب «رابطه ى عالم اسلامى» را به من داد و سپس گفت: سؤالاتت را بپرس زيرا من خيلى از اين طرز سؤال و جواب که در اين چند جلسه با هم داشتيم خوشم آمده، شما همان گونه که «على» عليه السلام فرموده «براى چيز فهميدن سؤال بکنيد» سؤال مى کنيد نه براى مراء و جدال که در اسلام حرام است و متأسّفانه اکثر اهل بحث به آن مبتلا هستند.

گفتم: از لطفتان متشکرم اميد است بتوانم از اخلاق و معلومات شما بيشتر استفاده کنم.

«فضائل اهل بيت عليهم السلام»

سؤال ديگرم اين است که: آيا سوره ى مبارکه ى «دهر» که در شأن اهل بيت عصمت و طهارت يعنى حضرت «على» عليه السلام و «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام و حضرت «امام حسن» و «امام حسين» عليهماالسلام نازل شده مايه ى امتيازى براى آنها بر سائر صحابه بوده است يا خير؟

گفت: بدون ترديد، زيرا خداى تعالى در اين سوره خلوص و اخلاص آنها را تصديق کرده و ايثار و گذشت آنها به حدّى بوده که طبق روايات کثيره که در کتب تفسير نقل شده حضرت «حسن» و «حسين» مريض شدند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله و جمعى از صحابه از آنها عيادت کردند حضرت «على» عليه السلام و مادرشان «فاطمه» و خادمه ى آنها «فضّه» نذر کردند براى سلامتى آنها سه روز روزه بگيرند حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام سه صاع جو قرض کرد که با آن افطار کنند و حضرت «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام شب اوّل يک صاع آن را آرد کرد و پنج قرص نان تهيّه فرمود وقتى «على» عليه السلام نماز مغرب را خواند و براى افطار نشست مسکينى به درِ خانه ى آنها آمد و سؤال کرد هر يک از آنها نانشان را به مسکين دادند و خودشان چيزى نخوردند.

روز دوّم روزه گرفتند و باز وقت افطار يتيمى درِ خانه شان آمد و از آنها غذا خواست باز هر يک از آنها نان خود را به يتيم دادند.

روز سوّم هم روزه گرفتند و باز وقت افطار همين که مى خواستند افطار کنند اسيرى به درِ خانه ى آنها آمد و از آنها چيزى خواست باز روز سوّم آنها تمام پنج قرص نان خود را به او دادند.

در اينجا اين سوره ى مبارکه در شأن «على» و «فاطمه» عليهماالسلام و «حسن» و «حسين» عليهماالسلام نازل شد و خداى تعالى آنها را با بهترين مدائح ستود.

و ترديدى نيست که اينها با اين فضيلت بر سائر صحابه برترى داشته اند.

گفتم: ممکن است بفرمائيد چه فضائلى را خدا در آيات اين سوره براى آنها اقرار کرده است؟

گفت: واضح است و چون من قبلاً فکرش را نکرده بودم، حالا آيات را مى خوانيم تا ببينيم چه فضائلى را خدا در اين آيات براى آنها ذکر کرده است.

گفتم: متشکرم.

او شروع کرد از اوّل سوره ى «دهر» يک يک آيات را خواند تا رسيد به اين آيه «اِنَّ الاَْبْرارَ».

گفت: اوّل آنکه خدا آنها را به وصف نيکى و نيکوئى و به اصطلاح خوبى مطلق ياد کرده و نام آنها را «ابرار» گذاشته است.

دوّم: آنکه قطعا در قيامت وارد بهشت مى شوند و از چشمه ى آبى که بندگان خدا مى خورند آنها هم مى آشامند.

گفتم: آيا اين شهادت از خداى تعالى درباره ى افراد معيّن که هنوز مى خواهند در دنيا زندگى کنند بخصوص مثل حضرت «حسين بن على» عليه السلام که طفل است دليل بر عصمت و يا لااقل ترک گناه کبيره اى که سبب هبط اعمال نيک آنها بشود نيست.

گفت: چرا استفاده ى خوبى شما از اين آيه کرديد.

سوّم: آنکه خداى تعالى آنها را به وصف وفادارى و متعهّد بودن توصيف کرده که مى فرمايد: «يوفونَ بِالنَّذْرِ» و اگر کسى را خدا در قرآن به وصفى مدح کند او را به اين وصف معرّفى کرده و دوام و بقاء اين حالت را براى او تا وقتى در دنيا هست اثبات فرموده است.

و بالأخره به مردم مسلمان تا روزى که قرآن در بين مردم هست يعنى تا روز قيامت اطمينان داده که اين افراد متعهّد و وفادار و مسئولند.

چهارم: آنکه خداى تعالى با کلمه ى «يَخافونَ» آنها را متّصف به صفت خوف و ترس از خدا و روز قيامت معرّفى کرده و کسى که حقيقتا از خدا و روز قيامت بترسد حتّى کار مکروه هم نمى کند.

پنجم: خداى تعالى آنها را به صفت جود و سخاوت که يکى از صفات ممتازه ى بشريّت است و در هر که بيشتر اين صفت وجود داشته باشد انسان تر و يا دورتر از صفات حيوانى است معرّفى فرموده و با کلمه ى «وَ يطْعِمونَ الطَّعامَ» اين معنى را اثبات کرده است.

ششم: آنکه با کلمه ى «عَلى حبِّه» آنها را به صفت محبّ خدا بودن که بزرگترين امتياز و فضيلت يک مرد با ايمان است توصيف فرموده است.

هفتم: آنکه اگر در سراسر قرآن تحقيق کنيم صفتى بهتر و بالاتر از خلوص و اخلاص ديده نمى شود و خداى تعالى آنها را به اين صفت معرّفى کرده و با جمله ى «لِوَجْهِ اللّهِ» اين معنى را براى آنها اثبات فرموده است.

هشتم: آنکه آنها در روز قيامت حساب و فشارهاى روز رستاخيز را ندارند و بلکه با کلمه ى: «فَوَقيهم اللّه شَرَّ ذلِک الْيَوْمِ وَ لَقيّهمْ نَضْرَةً وَ سرورًا» در آن روز روى خندان و دلى شادمان هم خواهند داشت.

نهم: آنکه خداى تعالى با کلمه ى «وَ جَزاهمْ بِما صَبَروا» آنها را به بردبارى و تحمّل مشقّات و صبر در راه رسيدن به هدف متّصف کرده است.

دهم: آنکه خداى تعالى بهشت را جايگاه آنها قرار داده و تمام نعمتهاى بهشتى را که مفصّلاً پروردگار در اين سوره بيان مى کند مختصّ آنها قرار داده است.

يازدهم: آنکه خداى تعالى از زحمات آنها تشکر کرده و با کلمه ى «سَعْيکمْ مَشْکورًا» الطافش را به آنها تکميل فرموده است.

اين بود آنچه که من مى توانستم در اين وقت کم براى شما از اين سوره در فضائل اهل بيت عصمت و طهارت عرض کنم.

من گفتم: بسيار متشکرم و از اينکه با يک عالم منصف با حقيقتى که حقايق را بدون تعصّب بيان مى کند روبرو هستم ممنونم.

«سيصد آيه در شأن على عليه السلام »

در اينجا ناگزيرم براى خوانندگان محترم به يک حقيقت اشاره کنم و آن اين است که اگر مى بينيد اين عالم سنّى بدون تعصّب حقايق را مى گويد بيشتر به خاطر اين است که من به قدرى در مقابل او تواضع کردم که صددرصد کبر و غرور او را اشباع نمودم. و ديگر او براى آنکه مرا در مقابل خود وادار به تواضع کند تلاش نمى کرد و جبهه نمى گرفت.

سؤال بعدى من اين بود که آيا شما قبول داريد که خداى تعالى در قرآن فضيلتى را ذکر نکرده مگر آنکه حضرت «على» عليه السلام در رأس آن بوده است؟

گفت: من اين را قبول دارم امّا مايلم در اينجا شما يک دليل از قرآن و يک دليل از روايات و يک دليل از گفتار مفسّرين بر اثبات اين مطلب بياوريد تا ببينيم شما هم مثل من به عظمت مقام حضرت «على» عليه السلام معتقد هستيد يا آنکه اسما نام خود را شيعه گذاشته ايد.

گفتم: من اينجا آمده ام تا از وجود شما استفاده کنم اگر شما آنها را بيان بفرمائيد بهتر است.

گفت: حالا شما هر چه بلديد بگوئيد شايد من هم نواقص مطالب شما را تکميل کنم.

گفتم: از قرآن فکر مى کنم اين آيه بر اين معنى دلالت داشته باشد آنجا که خداى تعالى مى فرمايد:

«ثمَّ اَوْرَثْنَا الْکتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهمْ ظالِمٌ لِنَفْسِه وَ مِنْهمْ مقْتَصِدٌ وَ مِنْهمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ».[۶۴]

که در روايات متواتره اى وارد شده منظور از اين سه دسته «آل محمّد» صلى الله عليه و آله هستند و چون کلمه ى «بالخيرات» نکره ى محلّى به الف و لام است افاده ى عموم مى کند و طبعا معنايش اين است که جمعى از «آل محمّد» که «ائمّه ى اطهار» عليهم السلام از آنها هستند به جميع خوبيها پيشى گرفته اند يعنى تمام خوبيهائى که در عالم هست آنان و آنها را دارا هستند و بلکه در رأس تمام خوبيها قرار گرفته اند پس از اين آيه استفاده مى شود هر کجا در آيه اى از قرآن از فضيلتى ياد مى شود حضرت «على» عليه السلام در رأس آن فضيلت است و بر همه ى مردم در آن فضيلت سبقت گرفته است.

عالم بزرگ مکه گفت: احسنت طيّب (يعنى خوب گفتى بارک اللّه).

گفتم: امّا از روايات آنچه به ياد دارم از «کفايه الطّالب» از «علاّمه ى کنجى شافعى» نقل مى کنم که گفت:

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ما انزل اللّه آية فيها يا ايّها الّذين آمنوا الاّ و علىّ رأسها و اميرها».

يعنى: خداى تعالى آيه اى در قرآنت خطاب به مؤمنين و در فضائل آنها نازل نکرده الاّ آنکه «على» عليه السلام در رأس آن قرار گرفته و امير آنها بوده است.

گفت: احسنت.

گفتم: امّا مفسّرين و اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله زياد اين جمله را تکرار کرده اند که از همه بيشتر «ابن عبّاس» گفته: خداى تعالى در قرآن فضيلتى را يادآور نشده مگر آنکه «على» عليه السلام در رأس آن قرار گرفته است.

گفت: بله اين جمله را اکثر مفسّرين اهل سنّت از قول «ابن عبّاس» نقل کرده اند و کسى ترديدى ندارد و از همه بالاتر «احمد بن حنبل» است که در کتاب «فضائل الصحابه» صفحه ى ۱۸۹ با يک اضافه اى اين موضوع را نقل کرده و آن اضافه اين است که گفته: خدا تمام اکثر اصحاب «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را در قرآن مورد سرزنش قرار داده جز حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را که در همه جا او را به خوبى ذکر کرده است.

گفتم: کتابى به نام «احقاق الحق» در ايران به عربى نوشته شده که «علاّمه ى حلّى» ابتدا يک دوره معارف اسلام را طبق عقائد شيعه از کتب اهل سنّت و عقل و قرآن تنظيم فرموده و هشتاد و چهار آيه از قرآن را که منجمله سوره ى «دهر» است از کتب اهل سنّت در شأن حضرت «على» عليه السلام نقل کرده است آيا شما هم آنها را قبول داريد؟

گفت: من شنيده ام که در شأن «على» عليه السلام سيصد آيه نازل شده ولى تفصيلش را نمى دانم.

گفتم: درست است اجمالاً من مى توانم از همان کتاب اسلامى جمعى از علماء اهل سنّت که اين معنى را متذکر شده اند نام ببرم که منجمله «سيوطى» (در «تاريخ خلفاء» صفحه ى ۱۱ چاپ لاهور).

و «علاّمه هيثمى» (در «صواعق» صفحه ى ۱۲۵ چاپ محمّديه مصر) و «گنجى شافعى» (در «کفايه الطّالب» صفحه ى ۱۰۸) و «غياث الدّين» (در «حبيب السير» جلد ۲ صفحه ى ۱۳) و «شيخ سليمان قندوزى» (در «ينابيع المودّة» صفحه ى ۱۲۶) که همه مى گويند:

«اخرج الطّبرانى عن ابن عبّاس رضى اللّه عنهما قال: نزلت فى علىّ اکثر من ثلاث مأة آية فى مدّحه».

يعنى: «ابن عبّاس» گفت: که خدا در شأن و مدح «على بن ابيطالب» عليه السلام زيادتر از سيصد آيه نازل فرموده است.

(ضمنا اخيرا يکى از علماء مشهد کتابى تأليف کرده که در آن سه هزار آيه از کتب شيعه و سنّى در شأن «على بن ابيطالب» عليه السلام نقل مى کند).

گفت: شما خودتان را معطّل نکنيد من همه ى اينها را قبول دارم و «على» عليه السلام بالاتر از اين است که تصوّر مى شود.

گفتم: بنابراين شما چگونه معتقديد که «ابى بکر» با آنکه حتّى يک آيه را هم در مدحش نقل نمى کنيد خليفه ى بلافصل «پيغمبر» باشد ولى «على بن ابيطالب» عليه السلام با اين همه فضيلت خليفه ى چهارم «پيغمبر» صلى الله عليه و آله باشد.

گفت: تنها چيزى که مرا در اينجا نگه داشته اين است که اگر حضرت «على» عليه السلام لازم بود خليفه ى بلافصل «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله باشد خداى تعالى ترتيبش را مى داد «على» عليه السلام خودش به حق طلبى قيام مى کرد و امروز نهصد ميليون مسلمان به اين موضوع معتقد نبودند.

و ضمنا از شما مى خواهم که در اين موضوع بيشتر با من بحث نکنيد که حوصله اش را ندارم.

در اينجا نمى دانم تجربه کرده ايد که وقتى انسان به يک موضوع پر اهميّتى از نظر علمى برخورد مى کند دوست دارد که در تنهائى به آن فکر کند و کسى زياد با او حرف نزند يا نه؟!

عالم بزرگ مکه هم به همين حال افتاده بود لذا من آن شب در آن موضوع با او بيشتر حرف نزدم و بلکه عذرخواهى کردم و گفتم: اگر شما را اذيّت کردم مى بخشيد.

و بالأخره آن شب هم نماز عشاء را خوانديم و خداحافظى کردم و به منزل رفتم.

شب سوّم هم به همان ترتيب شب دوّم با او ملاقات کردم و مسائل زير را در يک محيط صفا و صميميّتى با او مطرح نمودم.

ضمنا خوانندگان محترم بايد بدانند که من نويسنده ى کتاب «اتّحاد و دوستى»ام و متجاوز از صد جلد کتاب در موضوع «دوست يابى» مطالعه کرده ام و تمام رواياتى را که در اين موضوع وارد شده بررسى نموده ام.

و به حول اللّه مى توانم طبق آئين دوست يابى اسلامى طرف مقابل را در بحث آنچنان با خود محبّ و صميمى کنم که بدون هيچ گونه مخالفت جاهلانه و تعصّبات غير معقول با من بحث کند و آنچه در دل دارد بدون پرده بيرون بريزد.

اين عالم هم در اين چند جلسه با من همين طور شده بود.

زيرا به او هدايائى داده بودم، خودم را در مقابل او کوچک کرده بودم، غرور او را لکه دار نکرده بودم، شخصيّت او را حفظ نموده بودم، با او نيکو سخن گفته بودم، به او اظهار علاقه و محبّت کرده بودم، هميشه با او با لبان متبسّم و صورتى باز سخن گفته بودم، نام او را با عظمت ياد کرده بودم، در برخورد به او ابتداء من سلام کرده بودم و با او مصافحه نموده بودم، به او دروغ نگفته بودم و بالاخره تمام وسائل دوستى و جلب محبوبيّت را رعايت کرده بودم، لذا مى توانستم مطالبى را که نقل کردم و نقل مى کنم با او در ميان بگذارم و هيچ پروائى از اينکه او يک دانشمند سنّى مذهب است نداشته باشم.

«معاويه چگونه است؟»

لذا گفتم: نظر شما درباره ى «معاويه» چيست؟

گفت: خدا او را لعنت کند او به چند دليل ملعون است سپس اضافه کرد و گفت: شما مى توانيد دلائل ملعون بودن «معاويه» را براى من بگوئيد زيرا مى خواهم ببينم شما که شيعه هستيد بهتر مى توانيد اين معنى را اثبات کنيد يا من که سنّى هستم؟

گفتم: من براى استفاده از محضر شما خدمت رسيده ام لذا معنى ندارد که در حضور شما چيزى عرض کنم.

گفت: نه اين طور نيست شما بگوئيد اگر نقصى داشت من جبران مى کنم.

گفتم: «معاويه» کسى است که «عمّار ياسر» را کشت و حال آنکه «پيامبر» صلى الله عليه و آله در ميان اصحابش درباره ى او فرموده بود: «تقتله الفئة الباغية» يعنى جمعيّتى که در مقابل اسلام سرکشند و بر اسلام هجوم مى آورند «عمّار ياسر» را مى کشند.

در کتاب «مستدرک صحيحين» جلد ۳ صفحه ى ۳۸۶ مى نويسد:

وقتى که «عمّار ياسر» در رکاب حضرت «على» عليه السلام به شهادت رسيد «عمر بن حزم» خود را به «عمروعاص» ملعون رساند و گفت: ديدى چه شد؟ «عمّار» کشته شد! و من خودم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که مى فرمود: او را «فئه ى باغيه» خواهند کشت.

«عمروعاص» وقتى اين مطلب را شنيد ناراحت شد و با تأثّر و جزع و فزع خود را با عجله به «معاويه» رساند.

«معاويه» گفت: چه شده؟

«عمروعاص» گفت: «عمّار» کشته شده و من خودم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که مى فرمود: او را جمعيّت سرکش و متجاوز بر اسلام مى کشند «معاويه» حاضر نشد که اين ننگ را بپذيرد و با شيطنت فوق العاده اى گفت: مگر او را ما کشته ايم؟

نه، او را «على بن ابيطالب» عليه السلام و طرفدارانش کشته اند:

زيرا او به خاطر محبّتش به «على» عليه السلام به ميدان جنگ آمده و خود را در مقابل تير و شمشير ما قرار داده و کشته شده است.

«على» عليه السلام وقتى اين مطلب را شنيده بود در جواب «معاويه» فرموده بود: اگر اين منطق صحيح باشد پس «حمزه» و «جعفر» و سائر اصحاب «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را که در جنگها در رکاب «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله کشته شده اند آن حضرت آنها را کشته است (و اين روايت را همه ى کتب حديث نقل کرده اند و به حدّ تواتر رسيده است).

«معاويه» کسى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى او فرموده: وقتى او را ديديد که جاى من نشسته و به منبر من بالا رفته، بکشيد.

(اين روايت را «ابن حجر» در «تهذيب التهذيب» جلد ۵ صفحه ى ۱۱۰ و «مناوى» در «کنوزالحقايق» و «ذهبى» در «ميزان الاعتدال» جلد ۲ صفحه ى ۱ نقل کرده است).

«معاويه» کسى است که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله او را اهل جهنّم معرّفى فرموده.

چنانکه «هيثمى» در «مجمع» جلد ۹ صفحه ى ۴۰۵ از قول «عمرو خزاعى» نقل مى کند که او مى گويد: من روزى خدمت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بودم به من فرمود: اى «عمرو»، مى خواهى مردان بهشتى را که در دنيا روى زمين راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم؟

عرض کردم: بله پدرم به قربانت، فرمود: اين.

نگاه کردم ديدم به «على بن ابيطالب» عليه السلام اشاره مى کند و مى فرمايد: اين «على» و دارودسته اش اهل بهشتند.

باز به من فرمود: مى خواهى افراد جهنّمى را هم که در بازارها راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم؟

عرض کردم: بله پدرم به قربانت.

فرمود: اين و اشاره کرد به «معاويه» و گفت: اين مرد با دارودسته اش اهل جهنّم اند.

و لذا وقتى جريان جنگ «معاويه» با «على بن ابيطالب» عليه السلام به ميان آمد از آن سخنانى که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله درباره ى آن دو دسته فرموده بود به يادم مى آمد و من هميشه از مردم جهنّمى به طرف مردم بهشتى فرار مى کردم.

«معاويه» کسى است که «حجر بن عدى» رضوان اللّه تعالى عليه را کشت و حال آنکه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله فرمود که: کشته شدن «حجر بن عدى» خدا و اهل آسمان را به غضب در مى آورد.

در کتاب «کنزالعمال» جلد ۷ صفحه ى ۸۷ از «ابى الاسود» و «سعيد بن ابى هلال» نقل مى کند که «معاويه» به حج رفت و به خدمت «عايشه» رسيد «عايشه» به او گفت: شنيده ام که اهل عذراء يعنى «حجر بن عدى» و دوستانش را در «مرج عذراء» کشته اى؟

گفت: اى امّ المؤمنين اين کار را به خاطر آن کردم که بودن آنها در روى زمين مايه ى فساد ميان امّت «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود و در مقابل نبودن آنها به مصلحت مردم مسلمان بود.

«عايشه» گفت: به خدا قسم از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله شنيدم که فرمود: در «عذراء» هفت نفر را مى کشند که به خاطر کشته شدن آنها خدا و بلکه اهل آسمانها به غضب در مى آيند.

«معاويه» کسى است که دستور سبّ و لعن خليفه ى «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله يعنى «على بن ابيطالب» عليه السلام را داد و بدون ترديد کسى که خليفه ى حقيقى «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را لعن کند ملعون است.

«معاويه» کسى است که با حضرت «على» عليه السلام جنگ کرد و کسى که بر خليفه ى واقعى «رسول اکرم» خروج کند ملعون است.

گفت: احسنت، حالا ديديد چقدر خوب شد که شما مطالب را فرموديد هم من خسته نشدم و هم از تحقيقات تاريخى شما اطّلاع پيدا کردم.

گفتم: آيا چيزى از آنچه موجب لعن «معاويه» مى شود باقى مانده که من نگفته باشم؟

گفت: بله زياد.

گفتم: آنها چيست؟!

گفت: مثلاً در روايات صحيحه اى وارد شده که او شراب مى خورد و شرابخوار ملعون است.

اما «احمد حنبل» در «مسند» جلد ۵ صفحه ى ۳۴۸ مى نويسد که: «عبداللّه بن بريده» مى گفت: روزى من با پدرم بر «معاويه» وارد شديم و به ما احترام کرد و ما را روى فرش خودش نشاند و براى ما غذا دستور داد ما با او غذا خورديم بعد دستور داد که خمر آوردند اوّل «معاويه» خودش خورد سپس به پدرم از آن را تعارف کرد پدرم گفت: من از روزى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله آن را حرام کرده نخورده ام!

علاوه «معاويه» از بنى اميّه است و بنى اميّه به طور کلّى در قرآن با تفسيرى که از خود «پيغمبر» صلى الله عليه و آله رسيده ملعونند.

گفتم: منظورتان آيه ى «وَ ما جَعَلْنَا الرّؤْيَا الَّتى اَرَيْناک اِلاّ فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعونَةَ فِى الْقرْانِ».[۶۵]

گفت: بله زيرا تمام مفسّرين گفته اند که اين «شجره ملعونه» در قرآن «بنى اميّه» هستند اينها بودند که هميشه «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را اذيّت مى کردند.

«امام فخر رازى» در «تفسير کبيرش» ذيل اين آيه مى گويد: «سعيد بن مسيّب» گفته که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در خواب ديد که بنى اميّه مانند بوزينه به منبرش بالا مى روند وقتى آن حضرت از خواب بيدار شد ناراحت بود که اين آيه نازل گرديد لذا اين سلسله ى نسب همه شان ملعونند و از آنها ضررهاى زيادى به اسلام رسيده است.

گفتم: در زيارت عاشوراء «حسين بن على» عليه السلام هم قاطبه ى بنى اميّه لعن شده که مى فرمايد: «و لعن اللّه بنى اميّة قاطبة».

ولى در اينجا سؤالى پيش مى آيد که آيا «عثمان» از بنى اميّه نبوده.

گفت: چرا و به همين خاطر نتوانست کاملاً با عدالت در ميان مردم حکومت و خلافت کند و اگر نبود که «عمر» او را کانديد کرده بود و اصحاب «پيغمبر» بر خلافتش رأى داده بودند ما او را به خلافت قبول نداشتيم و ضمنا به شما توصيه مى کنم زياد درباره ى اين مسائل که شبهه آور است فکر نکنيد و به مضمون «قف عندالشبهه» يعنى در مسائلى که شبهه ناک است معطّل نشويد.

من در اينجا به خاطر آنکه بتوانم بيشتر با او کار کنم و در حقيقت از مطالبى که موجب ملال او مى شود پرهيز کنم چيزى نگفتم ولى از او آدرس منزلش را گرفتم و گفتم مايلم هديه اى که در مسجد صلاح نيست تقديم کنم خدمتتان بياورم او هم فورا آدرسش را روى کاغذ نوشت و به من داد.

فرداى آن روز يک دوره کتاب «الغدير» که با زحمت زيادى از همان مکه تهيّه کرده بودم براى او بردم.

او وقتى به موضوع کتاب توجّه کرد خيلى خوشحال شد و از من تشکر نمود که من بعدها فهميدم خوشحالى او به چه خاطر بوده است که پس از شرح مطالبى در اين باره، آن را توضيح مى دهم.

امّا بعد از آن جلسه که تا ده شب من در مکه بودم ديگر به من رو نمى داد که از او سؤالات قابل توجّهى بکنم.

مثلاً گاهى که من مى خواستم چيزى بپرسم مى گفت: مسجد محلّ عبادت است من در آن دو سه شب اوّل از اذکارم افتادم.

يک شب ديدم در نماز مغرب دست را باز گذاشته و مثل شيعيان نماز مى خواند بعد از نماز توانستم به او بگويم که آيا دست بسته نماز خواندن صحيح است يا خير؟ وقتى اين سؤال را کردم به من خنديد و گفت: مثلاً اين همه مردم مسلمان که دست بسته نماز مى خوانند نمازشان صحيح نيست؟

گفتم: آخر من شنيده ام که وقتى اسراى ايرانى را در مقابل «عمر» رژه مى دادند آنها کف دست راست را روى پشت دست چپ گذاشته بودند و به اين نحوه از او احترام مى کردند.

«عمر» گفت: اينها چرا اين کار را کرده اند.

يکى به او گفت: اينها رسمشان اين است که در مقابل بزرگان اين گونه تعظيم مى کنند.

«عمر» گفت: اين کار خوبى است بايد از اين به بعد مسلمانها هم در نماز همين گونه در مقابل خدا تعظيم و احترام کنند.

گفت: نه تنها اين نبوده بلکه در کتاب … (که من نام آن کتاب را فراموش کرده ام) از «ابوهريره» نقل شده که گفت: من يک روز ديدم «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله در نماز کف دست راستش را پشت دست چپش گذاشت.

گفتم: شايد آن روز «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله پشت دستش مى خاريده و آن حضرت به اين وسيله مى خواسته پشت دستش را بخاراند و الاّ چرا بقيّه ى مسلمانها آن را نديدند و عمل نکردند.

خنده اى کرد و گفت: توجيه خوبى کرديد ولى دست انسان هر کجا که باشد اشکالى ندارد و چون ائمّه ى اربعه دستور داده اند احتياطا عمل مى کنم.

گفتم: اگر يقين شد که آن را «عمر» در نماز اضافه کرده و شرط نماز قرار داده آيا باز هم مى توانيم به آن عمل کنيم؟

گفت: چه عيب دارد؟

گفتم: عيبش اين است که چون عبادات توقيفى است يعنى تنها و تنها خدا مى تواند احکام عبادات را دستور دهد و کسى حتّى «پيامبر اکرم» حقّ کم و زياد کردن عبادت را برخلاف خواسته ى خدا يا بدون علم آنکه خدا راضى است ندارد.

زيرا اگر گفتيم ديگرى غير خدا اين حقّ را دارد يا بايد آن حکمى را که دستور مى دهد از روى هواى نفس باشد و يا به او وحى شده باشد اگر از روى هواى نفس باشد که ما حق نداريم در عبادات پيرو هواى نفس ديگران باشيم و اگر معتقد شديم که به او وحى شده است پس لازمه اش اين است که بگوئيم دين اسلام ناقص بوده و بوسيله ى اين فرد کامل شده که در اين صورت با خاتميّت «پيغمبر اسلام» منافات دارد.

او چيزى نگفت و باز با خنده و تعارف از اين مطلب با مسامحه گذشت.

شب ديگرى که يک ايرانى در مسجدالحرام سيگار کشيده بود و شرطه (پليس) او را گرفته و نزد ايشان آورد و او در حضور من خيلى او را توبيخ و سرزنش کرد و حتّى به او گفت: به خاطر اين آقا تو را مى بخشم و من هم به آن ايرانى گفتم: اين کار صحيح نبود و او رفت.

از او سؤالى کردم و آن اين بود که چرا شما علماء در بعضى از چيزها که نبايد خيلى حرارت به خرج دهيد فوق العاده حسّاسيد و در بعضى از چيزها که بيشتر بايد نهى کنيد و مانع شويد آن حسّاسيت را نداريد.

گفت: چطور؟

گفتم: در مسجدالحرام گربه ى زيادى هست و من مکرّر ديده ام که گربه ها، مسجد و بخصوص پشت بام مسجد را نجس مى کنند و براى بول و غائط به خارج نمى روند چرا آنها را راه مى دهيد؟

يا آنکه همين الآن اگر گوش بدهيد صداى موسيقى مغازه دار کنار مسجدالحرام با آهنگ هنرپيشه هاى زن به گوش مى رسد چرا پليس شما آنها را مانع نمى شوند مگر حرمت اين موسيقى و نجس کردن گربه ها، مسجدالحرام را به پايه ى سيگار کشيدن در مسجد که دودش به آسمان مى رود نمى رسد؟

گفت: چرا بايد آنها را هم جلوگيرى کرد.

شب ديگرى يک عالم سنّى اهل پاکستان خدمت ايشان رسيد و گفت: مگر در مسجد، بودن صورت و عکس حيوان و انسان حرام نيست؟

او گفت: چرا مگر چه شده؟

گفت: در يکى از قاليها که در مسجدالحرام پهن است صورت حيوانى را ديده ام.

او به يکى از شاگردانش که در کنارش نشسته بود گفت: برو ببين اين فرش در کجا پهن است.

آن شاگرد با آن عالم پاکستانى رفتند و پس از چند دقيقه برگشتند معلوم شد خوب نتوانسته بفهمد که آن نقشه صورت حيوانى است يا مثلاً بوته ى گلى است.

عالم بزرگ مکه رو به من کرد و گفت: اين قاليها مال ايران است شما بهتر مى توانيد تشخيص دهيد که آن چيست اگر زحمت نباشد برويد ببينيد که آيا روى قالى عکس جاندارى هست يا آنکه اشتباه مى کنند.

من رفتم ديدم قالى نقش حيوانى دارد آمدم به او گفتم بله اين طور که معلوم است اين قالى همان گونه است که اين آقا يعنى عالم پاکستانى مى گويد نقش حيوانى روى آن هست فورا دستور داد که قالى را از مسجد بيرون ببرند.

به هر حال در آن سفر با اين عالم بزرگ بيشتر از اين نتوانستم حرف بزنم و آن شبها با سکوتهاى ممتد او سپرى مى شد ولى بحمداللّه تتمّه ى مطالب را در سه مرتبه ى ديگرى که به مکه مشرّف شدم و آن را پى گيرى کردم به نحو احسن انجام شد.

يعنى سال بعد که باز با ماشين به مکه مکرّمه رفته بودم اتّفاقا شب جمعه اى بود در حال احرام بودم لباس روحانيّت نداشتم که فورى او مرا بشناسد ولى با کمال تعجّب وقتى نزد او رفتم و سلام کردم فورا از جا برخاست و مرا در بغل گرفت و گفت: و عليک السّلام يا شيخ حسن!

(البتّه در آنجا به علماء، شيخ مى گويند) ولى من تعجّب مى کردم که چگونه او پس از يک سال اسم کوچک من به يادش مانده و اين طور فورا مرا شناخت ولى خودش زود پرده از اين مشکل برداشت و گفت: از سال گذشته تا به حال هميشه به ياد تو بوده ام و هيچ گاه تو را فراموش نکرده ام.

گفتم: چرا؟

گفت: تو نمى دانى سال گذشته چه طوفانى در زندگانى من بوجود آوردى و چگونه آن طوفان سرنوشت حيات مرا دگرگون کرد.

سپس اضافه کرد و گفت: لابد امسال هم مسائلى را روى کاغذ تنظيم کرده اى و مى خواهى از من سؤال کنى؟

گفتم: طبيعى است که ما بايد در اينجا از معنويّت خانه ى خدا و از علوم شما استفاده کنيم.

گفت: خير امسال ديگر من و تو با هم اختلافى نداريم تا احتياج به بحث و گفتگو باشد.

گفتم: چطور شما امشب با من خيلى با پرده حرف مى زنيد.

گفت: چرا نمى پرسى که از سال گذشته چه شده که من مى گويم طوفانى در زندگى من بوجود آمده است.

گفتم: خيلى دلم مى خواست اين را سؤال کنم ولى ترسيدم در محضرتان اين سؤال بى ادبى باشد.

گفت: نه حالا که مايلى برايت جريان تازه را نقل کنم مى گويم و آن اين است که اگر يادت باشد سال گذشته در اوّلين برخورد جمله اى را به من گفتى که مرا بسيار تکان داد و آن اين بود که گفتى:

«شما به شيعه مطالبى را نسبت مى دهيد که تهمت به آنها است و لابد روز قيامت و شب اوّل قبر جوابى براى خدا در نظر گرفته ايد که اگر گفت چرا به برادران شيعه تان اين تهمتها را زده ايد جواب بگوئيد».

از آن روز تا مدّتها اين جملات مثل تابلوئى در مقابل چشمم بود مرتّب با خود مى گفتم اگر از دنيا بروم چگونه جواب خدا را بدهم.

بالأخره تصميم گرفتم که کتب شيعه را مطالعه کنم و از عقائد آنها اطّلاعى پيدا نمايم اوّل کتابى که به آن برخوردم کتاب «المراجعات» بود.

سپس رو کرد به من و گفت: آيا تو آن کتاب را خوانده اى؟

گفتم: بله.

گفت: به نظر من بهترين کتابى است که من از کتب شيعه خوانده ام، کتابهاى ديگرى را هم مطالعه کردم «اصل الشّيعه» کتاب خوبى بود ولى از کتاب «الغدير» به خاطر آنکه به خلفاء راشدين توهين کرده بود آن روزها خوشم نيامده بود ولى بعدها خيلى از آن هم استفاده کردم.

به هر حال بسيارى از مطالب برايم روشن شد و دانستم که ما در حقّ شيعيان خيلى جفا کرده ايم و لذا استغفار کردم تا آنکه يک شب که بعداً معلوم شد شب عاشورا بوده است قبل از خواب راديوى ايران بخش عربى را گرفتم تا ببينم در آنجا چه خبر است من از همه جا غافل بودم چون ما مردم سنّى براى شب عاشورا احترام قائل نيستيم و لذا غالبا از آن غافليم.

امّا راديوى ايران به زبان عربى مقتل و روضه ى حضرت «حسين بن على» عليه السلام را مى خواند خيلى سوزناک بود من خيلى متأثّر شدم در اتاق خوابم تنها بودم از بس ناراحت شدم خودم را مى زدم و گريه مى کردم حدود نيم ساعت توانستم گريه کنم در عين حال خودم را کنترل نمايم که صدايم از اتاق بيرون نرود زيرا در مذهب وهابيّت گريه کردن براى مصيبت گناه است.

بالأخره نشد، صداى ناله و گريه ى مرا اهل خانه شنيدند دورم جمع شدند ولى من راديو را خاموش کردم و خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم در مجلسى هستم که حضرت «على بن ابيطالب» و حضرت «امام حسن» و حضرت «امام حسين» عليهم السلام در آنجا هستند و مرا مورد لطف خود قرار داده اند.

حضرت «اميرالمؤمنين» عليه السلام به حضرت «حسن بن على» عليه السلام رو کرد و اشاره به من فرمود و گفت: «زک ولدى» يعنى فرزند مرا (منظور عالم بزرگ مکه بود) تزکيه کن، او را پاک از عقائد و آلودگيهاى باطله کن.

من در اينجا از عالم بزرگ مکه سؤال کردم: مگر شما از اولاد حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام هستيد؟

گفت: بله من از اشرافم من سيّدم من از اولاد «امام حسن مجتبى» عليه السلام هستم.

حضرت «امام حسن مجتبى» عليه السلام هم به من با نظر مرحمتى نگاه کردند و به روى من عطر پاشيدند که ناگهان من از خواب بيدار شدم وقتى به قلب خود مراجعه کردم متوجّه شدم که هيچ عقيده ى باطلى ندارم و بالأخره مى گويم آنچه را که «امام طالبى» فرمود (يعنى محمّد بن ادريس شافعى):

لو کانت الرّفض حبّ آل محمّد

فليشهد الثقلان انّى رافض

يعنى: اگر رافضى بودن، محبّت «آل محمّد» است پس جنّ و انس شهادت دهند که من رافضى هستم.

ولى از تو تقاضا دارم که اين سرّ را به کسى نگوئى تا من بتوانم به جهان تشيّع خدمت کنم.

گفتم: مانعى ندارد و اميد است که شما موفّق باشيد و به قدرى از اين جريان خوشحالم که نمى توانم در پوستم بگنجم.

گفت: حقّ داريد زيرا ثواب اين کار مال شما است و من منتظر بودم که شما را ببينم براى سه موضوع:

اوّل آنکه: اين بشارت را به شما بدهم و بگويم که من تحت تأثير سخنان شما واقع شده ام.

دوّم آنکه: من مجلسى در منزلم ترتيب مى دهم و از علماء بزرگ مکه دعوت مى کنم تا همان گونه که سال گذشته مرا از خواب غفلت بيدار کردى با همان بيان با آنها صحبت کنى شايد آنها هم متوجّه و متنبّه شوند و از خواب غفلت بيدار گردند.

سوّم آنکه: در کتابخانه هاى مکه از کتب شيعه چيزى وجود ندارد به هر وسيله اى که ممکن است براى ما از ايران کتاب بفرستيد تا به علماء اهل سنّت و کتابخانه ها آنها را بدهيم و ضمنا اگر مايلى کتابخانه ى حرم مکى که بزرگترين کتابخانه هاى مکه است ببينى تا مرا تصديق کنى کسى را مأمور کنم تا با شما بيايد و مخزن کتابها را به شما نشان دهد تا يقين کنيد که از کتب شيعه چيزى در آن کتابخانه ها وجود ندارد.

گفتم: اتّفاقا من با ماشين شخصى به مکه آمده ام و مقدارى کتاب براى شما همراهم آورده بودم ولى همه ى آنها را سر مرز از من گرفتند شايد همين جهت مانع بوده که کتب شيعه به اينجا نرسيده است.

گفت: راهش آن نيست، من ترتيبى مى دهم که بتوانى کتابها را به مکه برسانيد.

حالا مى خواهيد کتابخانه را ببينيد؟

گفتم: البتّه بسيار از اين پيشنهاد استقبال مى کنم و حتّى قبلاً هم مايل بودم از مخزن کتابخانه ى حرم مکى ديدن کنم ولى ميسّر نمى شد.

او قدرى اين طرف و آن طرف نگاه کرد ناگهان چشمش به يکى از روحانيّين افتاد او را صدا کرد و به او گفت: فردا صبح با آقا قرار مى گذاريد که به کتابخانه برويد و مخزن کتابها را به ايشان نشان دهيد.

او هم قبول کرد و قرار شد که ساعت ۸ صبح در مسجدالحرام همديگر را ببينيم و سپس عالم بزرگ مکه به من گفت: روز يکشنبه ظهر براى نهار به منزل ما بيائيد تا من علماء بزرگ مکه را هم دعوت کنم تا شما با آنها صحبت کنيد.

من قبول کردم و چون در حال احرام بودم براى اتمام اعمال عمره ام از او خداحافظى کردم و با دلى پر از شادى به سوى «حجرالاسود» رفتم و از او تشکر کردم و گفتم: مايلم اگر اين عمل من قبول شده است شما خودت به من هديه اى بدهى!

در آن وقت من اصلاً فکر نمى کردم که چگونه ممکن است «حجرالاسود» به من هديه بدهد.

ولى با کمال تعجّب وقتى طواف عمره مفرده و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و طواف نساء و نماز طواف نساء را انجام دادم و براى استراحت به منزل رفتم با آنکه روز نخوابيده بودم و در راه بودم در عين حال نشاط عجيبى داشتم و حاضر نبودم مسجدالحرام را ترک کنم و در هتل بخوابم لذا دوباره به مسجدالحرام برگشتم غافل از اينکه مرا برگردانده اند تا به من هديه بدهند.

حرم خلوت بود من هم حدود «مقام حضرت ابراهيم» عليه السلام نشسته بودم و به کعبه نگاه مى کردم.

راستى چقدر نگاه کردن به کعبه لذّت بخش است.

ناگاه ديدم جمعى با وسائلى آمدند و اطراف «حجرالاسود» را خلوت کردند و پرده اى جلو آن کشيدند و چند نفر در آن طرف پرده مشغول انجام کارى شدند که فقط من صداى تراشيدن چيزى را با وسائل برقى مى شنيدم.

بچّه ى خردسالى داشتيم به نام سيّد حسين که آن روزها چهار سال بيشتر نداشت با پسرم سيّد تقى که ده ساله بود رفتند ببينند آنها در پشت پرده چه مى کنند.

سيّد تقى مى بيند که آنها با دستگاهى مشغول تراشيدن ناصافيهاى «حجرالاسود» هستند.

سيّد حسين که کوچکتر بود از زير پرده وارد مى شود و تعدادى از ريزه هاى تراشيده شده ى «حجرالاسود» را جمع مى کند و نزد من مى آورد.

من به او گفتم: اينها چيست؟

گفت: اينها را تراشيده بودند روى زمين ريخته بود من جمع کردم و آوردم.

سيّد تقى بعد به من گفت: که آنها «حجرالاسود» را تسويه مى کردند.

اينجا با آنکه کاملاً آن سنگ ريزه ها شبيه به «حجرالاسود» بود و ممکن نبود که آنها را از جاى ديگر تراشيده باشند ولى در عين حال من فکر نمى کردم که يک چنين کارى انجام شود زيرا اگر بنا باشد هر چند وقت يک بار «حجرالاسود» را بتراشند چيزى از آن باقى نمى ماند!

بالأخره هر چه بود و از هر کجا که مى خواست آنها باشند نزد ما محترم بودند زيرا لااقل آنها از ديواره ى کعبه تراشيده شده بود متبرّک بود.

و لذا آنها را در کاغذى بستم و در جيب بغل گذاشتم و به عنوان تبرّک با خود نگه داشتم و بعد از چند دقيقه که آن پرده را برداشتند و چون غير موسم حج بود و نيمه شب بود، حرم کاملاً خلوت بود من براى بوسيدن «حجرالاسود» رفتم به «حجرالاسود» نگاه کردم ديدم حقيقتا ناصافيهائى که در اثر استلام در «حجرالاسود» بوجود آمده تراشيده شده و بقيّه ى ريزه هائى را که از آن به زمين ريخته بود جمع کرده اند و به اين وسيله «حجرالاسود» آنها را به من هديه داده و آن عمل مرا خداى تعالى قبول فرموده است!

بعدا هم که از عالم بزرگ مکه سؤال کردم که: چرا ديشب «حجرالاسود» را مى تراشيدند و آيا اين عمل چند وقت يک بار انجام مى شود؟

گفت: اين کار اشتباهى بوده که بدون مشورت انجام شده و در طول تاريخ کسى اين کار را نکرده است و چون در اثر استلام ناصافيهائى در گوشه هاى «حجرالاسود» پيدا شده بود آنها آن عمل را انجام داده بودند.

به هر حال هر چه بود اين موهبت مرا به ادامه ى آن برنامه تشويق کرد و با آنکه روز يکشنبه براى نهار کاملاً مى ترسيدم که به منزل عالم بزرگ مکه تنها بروم و با آن علماء بزرگ روبرو شوم و احتمال آنکه چيزى از من بپرسند که من مجبور باشم جواب دهم و در نتيجه موجب تکفير من گردد و آنها به من حملاتى کنند بخصوص که ممکن است از حالات بعضى از صحابه ى «پيغمبر» که منافق بودند و آنها به آن افراد علاقه دارند و ما آنها را لعن مى کنيم سؤال کنند و بگويند چرا آنها را لعن مى کنيد؟ اگر بگويم اين کار را نمى کنيم که در کتابهاى ما اين عمل انجام شده و مکرّر به آنها لعن شده است و من نمى توانم منکر اعمال آنها گردم و اگر بگويم لعن مى کنيم تا بخواهيم نفاق آنها را اثبات کنم و ثابت نمايم که لعن آنها جائز است مرا محکوم به اعدام کرده اند.

و از همه بالاتر از کجا معلوم که عالم بزرگ مکه هر چه گفته توطئه اى بيش نبوده و مرا که به منزلش دعوت کرده مى خواسته به خاطر آنکه من «معاويه» را ملعون دانسته ام تنبيهم کند.

به هر حال هر طور که بود طبق قرار قبلى فرداى آن شب که روز جمعه بود ساعت ۸ صبح با آن مرد عالم که قرار بود مرا به کتابخانه ببرد و مخزن کتابخانه ى حرم مکى را به من نشان دهد در مسجدالحرام ملاقات کردم و با او به کتابخانه رفتم.

در بين راه به من گفت: مى دانى چرا عالم بزرگ مکه مرا براى همراهى با شما انتخاب کرده است؟

گفتم: نه.

گفت: چون من شيعه هستم و او کم و بيش به مذهب من پى برده لذا مرا با شما همراه کرده ولى تا به حال نسبت به من هيچ عکس العمل نداشته است.

گفتم: روش خود او با شيعيان تا به حال چگونه بوده است؟

گفت: او از سائر علماء وهّابى که در مکه هستند با شيعيان بهتر برخورد مى کند او مى گويد اينها هم مسلمانند ولى بقيّه ى علماء مکه معتقدند که شيعيان مشرکند.

در اين بين به کتابخانه رسيديم کتابدار که مرد جاافتاده اى بود به ما احترام گذاشت و ما را به مخزن کتابخانه برد و متأسّفانه همان گونه که عالم بزرگ مکه گفته بود اثرى از کتب شيعه در آن روزها در اين کتابخانه نبود و فقط دو جلد کتاب از شيعه پس از مدّتها گردش در کتابخانه به چشمم خورد و آن دو کتاب يکى «اسفار ملاّصدرا» و ديگرى کتاب «اقتصادنا» بود.

به هر حال پس از ديدن کتابخانه تصميم گرفتم به همان ترتيبى که عالم بزرگ مکه مى گفت از کتب شيعه براى مکه و مدينه ببرم و لذا سال بعد موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از کتب مختلفه ى شيعه بخصوص کتاب «المراجعات» وارد مکه کنم که شرحش را انشاءاللّه خواهم داد.

روز يکشنبه طبق وعده ى قبلى به منزل عالم بزرگ مکه براى نهار رفتم من تنها به آنجا رفته بودم منزل او در کوچه هاى پرپيچ و خم مکه بود وقتى وارد منزل شدم ديدم حدود پانزده نفر از برجسته ترين علماء پيرمرد مکه حضور دارند.

آنها دور اتاق نشسته بودند از وجنات آنها معلوم بود که از علّت تشکيل جلسه اطّلاعى ندارند لذا ورود مرا در آن منزل تصادفى فرض کرده بودند.

عالم بزرگ مکه وقتى مرا ديد، به تمام قد از جا برخاست و به من جا داد.

طبعا بقيّه هم حرکت کردند و از من احترام نمودند ولى در عين حال تعجّب مى کردند که چگونه عالم بزرگ مکه از يک روحانى شيعه احترام مى کند و يا او را به منزل دعوت کرده است!

لذا براى آنکه زياد متحيّر نباشند جريان اوّلين برخورد مرا با خودش براى آنها نقل کرد و به طور اجمال به آنها فهماند که فلانى معتقد است اهل سنّت مطالبى به شيعه نسبت مى دهند که تهمت به آنها است و من او را به اين مجلس دعوت کرده ام تا او براى شما يک دوره مختصرا عقائد شيعه را نقل کند.

آنها بعضى با بى ميلى و بعضى با اظهار خوشوقتى و شوق قبول کردند.

ولى من گفتم: حضرت استاد لطفى دارند، من کجا مى توانم در اين فرصت کم معارف و عقائد عميق شيعه را براى آقايان و لو مختصرا بيان کنم امّا مى توانم از حضور شما در اين فرصت استفاده ى علمى نمايم.

عالم بزرگ مکه گفت: حالا شما مختصرا اعتقادات شيعه را در توحيد و نبوّت و معاد و امامت بيان کنيد اگر آقايان سؤالى داشتند مى پرسند و چون من هم تا حدّى از عقائد شيعه اطّلاع دارم به شما کمک مى کنم.

در اين موقع من خودم را آماده کردم و گفتم: شيعه معتقد است که خدا يکى است و همه ى اشياء را او خلق کرده و براى او در هيچ چيز و هيچ کارى شريک و کفوى نمى باشد.

در اينجا مقدارى در توضيح اسماء و صفات الهى با توجّه به آنکه به مرز اختلافات بين شيعه و سنّى نزديک نشوم حرف زدم و بعد وارد بحث نبوّت و معاد به طور اجمال شدم و با همان توجّه يعنى مسائل اختلافى را به ميان نياوردم و با سرعت از آنها گذشتم.

علماء حاضر در جلسه بعضى خوب گوش مى دادند و متوجّه مطالب بودند ولى چند نفرى که تنها براى نهار به منزل عالم بزرگ مکه آمده بودند گاهى چرت مى زدند و کم کم معلوم بود که حوصله شان سر آمده و بايد مجلس را از اين خمودگى بيرون آورد.

لذا گفتم: و ما شيعه به دلائل زير معتقديم که «على بن ابيطالب» عليه السلام خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است.

در اينجا وقتى آنها اين جمله را شنيدند هيجانى به آنها دست داد يکى گفت: مثلاً «ابى بکر» و «عمر» را به خلافت قبول نداريد؟

ديگرى که لميده بود و از ابتداء با بى اعتنائى کامل به حرفهاى من گوش مى داد و به من نگاه نمى کرد به زبان عربى شکسته محلّى گفت: من از اوّل مى گفتم که اينها منحرفند.

من گفتم: اجازه بفرمائيد دلائلم را عرض کنم اگر اشتباهى داشتم شما رفع بفرمائيد.

عالم بزرگ مکه به آنها گفت: فعلاً يک ساعت فرصت داريم اجازه بفرمائيد او مطالبش را بگويد ما هم اينجا هستيم او را روشن خواهيم کرد!

يکى از علماء که پيرمرد هم بود خواست حرفى بزند عالم بزرگ مکه مانع او شد و گفت: ما به ايشان از سه جهت بايد ملاطفت نمائيم.

يکى آنکه ميهمان است، دوّم آنکه او تنها است و ما جمعى هستيم، سوّم آنکه او کاملاً مسلّط به زبان عربى نيست لذا بايد با کمال ملاطفت بگذاريم حرفش را بزند و ميان حرفش ندويم وقتى حرفهايش تمام شد اشکالاتمان را به او مى گوئيم.

اين سخن عالم بزرگ مکه تا حدّى آنها را ساکت کرد و من هم از سکوت آنها با آنکه فوق العاده در وحشت بودم استفاده کردم و گفتم:

به دلائل زير حضرت «على» عليه السلام خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است:

اوّل: مسأله ى آيه ى ولايت را عنوان کردم.

دوّم: مسأله ى افضليت حضرت «على» عليه السلام را بر «ابى بکر» و «عمر» و «عثمان» توضيح دادم اگر چه مقدارى آنها درباره ى اين موضوع حرف داشتند ولى به حمداللّه والمنّه توانستم آن را ثابت کنم.

سوّم: مسأله ى غدير خم و آنکه «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را به عنوان خليفه ى اوّل خود تعيين کرده را اثبات نمودم.

چهارم: بطلان ادّعاء اينکه حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام به خلافت «ابى بکر» و «عثمان» رضايت داده است توضيح دادم.

پنجم: احاطه ى علمى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام بر جميع علوم و عصمت آن حضرت و آنکه او امام کلّ است و همه به او محتاجند و او به کسى محتاج نيست شرح دادم.

که در تمام اين مسائل بحثهاى فوق العاده پر سروصدائى بوجود آمد ولى خوشبختانه عالم بزرگ مکه مرا در بيان مدارک دلائل فوق به طورى که کسى متوجّه عقيده ى او نشود کمک مى کرد تا بحمداللّه توانستيم آنها را لااقل ساکت کنيم و مطالبمان را به گوش آنها برسانيم.

ضمنا فراموش کردم عرض کنم که در ميان علماء حاضر در جلسه پيرمردى بود که از طرز نشستن و نگاههاى بى حال و ذکر زيرلب او معلوم مى شد که داراى شخصيّتى است و کاملاً به اين مسائل بى اعتناء است و نمى خواهد در بحث وارد شود.

ولى وقتى ديد که من مطالب فوق را محکم بيان مى کنم نگاهى به تسبيحش کرد و ذکر را متوقّف نمود و گفت: شما چرا «ابى بکر» و «عمر» را لعنت مى کنيد؟

من که مى دانستم اين سؤال و مسأله سبب دعوا و تفرقه است و در اين مجلس مرا به اين وسيله ممکن است از بين ببرند قلبم تير کشيد و فوق العاده ناراحت شدم و نمى دانستم چه بايد بگويم که ناگهان عالم بزرگ مکه رو به آن پيرمرد کرد و گفت: شما چرا از موضوع مورد بحث پرت مى شويد او که اوّل بحث گفت: ما حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را خليفه ى بلافصل «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مى دانيم.

بنابراين ضمنا او گفته ما «ابى بکر» و «عمر» را خليفه ى «پيغمبر» نمى دانيم بر فرض که شيعيان آن دو نفر را لعن کنند طبق عقيده ى خودشان دو نفر شخص عادى را لعن کرده اند و اين عمل و يا ترک آن از اصول اعتقادات نيست که او جواب بدهد.

ما از ايشان خواهش کرده بوديم که اعتقادات شيعه را براى ما بيان کند (و سپس با لحن تندترى گفت:) چرا شما خلط مبحث مى کنيد بگذاريد ببينيم شيعه چه اعتقاد دارد ما سالها است که آنها را لعن مى کنيم و مشرک مى دانيم آيا شب اوّل قبر و يا روز قيامت مى توانيم جواب خدا را بدهيم.

آن پيرمرد ديگر ساکت شد ولى من در قلبم عالم بزرگ مکه را دعاء کردم و مطمئن شدم که او با من همراه است و قصد اذيّت مرا ندارد و بلکه از من هم دفاع خواهد کرد لذا بعد از آن با آرامش بيشترى بحث را ادامه مى دادم و به حول اللّه تعالى موفّق شدم که مطالب فوق را مشروحا براى آنها توضيح دهم.

حالا شما خوانندگان محترم شايد اعتراض کنيد که چرا تفصيل آن مطالب را براى شما نقل نمى کنم.

بايد عرض کنم که توضيح ندادنم آن مطالب را دو علّت دارد يکى آنکه آنها را قبلاً در همين کتاب نوشته ام و ديگر آنکه اگر بخواهم همه ى آنچه را که در آن مجلس گفته ام بنويسم کتاب قطورى خواهد شد و خوانندگان محترم را کسل خواهد کرد و مطلب از مسير خود دور مى افتد.

به هر حال آن جلسه پايان يافت و عالم بزرگ مکه نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه ديده بود و آنها پس از صرف غذا طبق استحباب که: «فاذا طعمتم فانتشروا» (يعنى: وقتى غذايتان را خورديد متفرّق شويد و پى کار خود برويد) همه رفتند من هم مى خواستم بروم که عالم بزرگ مکه به من اشاره کرد بمانم و لذا من ماندم پس از آنکه من و او در اتاق تنها شديم به من گفت: احسنت مطالب را بسيار خوب توضيح داديد شما اتمام حجّت نموديد ديگر وظيفه ى آنها است که تحقيق کنند و حقيقت را پيدا نمايند.

من روز پنج شنبه هم به مدينه مى روم و در آنجا علماء مدينه به ديدن من خواهند آمد و شما هم بيائيد و همين مطالب را براى آنها هم بگوئيد شايد آنها هم لااقل نظرشان نسبت به شيعيان عوض شود زيرا آنها عليه شيعه حسّاسترند.

گفتم: راستى چرا آنها با شيعيان دشمن تر از سائر اهل سنّت و حتّى از اهل مکه اند؟

گفت: زيرا همه ى اعمالى که شيعيان در مدينه انجام مى دهند مخالف اعتقادات آنها است و هميشه آنها به پيروى از «محمّد بن عبدالوهّاب» با شيعه بايد درگير باشند.

آنها زيارت و بوسيدن ضريح و توسّل به اولياء خدا و زيارت قبرستان بقيع و تمام کارهاى ديگر شما را که شما آن را عبادت مى دانيد آنان آنها را بدعت مى دانند.

آنها مى بينند که شما دائما به آن اعمال مشغوليد و لذا هميشه با شما درگيرند و نسبت به شيعه بدبين اند.

به هر حال قرار شد در روز پنج شنبه ساعت چهار بعد از ظهر در مدينه در ساختمانى که مقرّ عالم بزرگ مکه بود حضور داشته باشم تا جلسه اى براى بيان عقائد شيعه تشکيل دهيم و من همان مطالب را براى آنها بازگو کنم.

من قبول کردم و چون قرار بود که من روز دوشنبه به طرف مدينه ى منوّره حرکت نمايم از معظّم له خداحافظى کردم و فرداى آن روز يعنى روز دوشنبه به مدينه رفتم ولى وقتى که وارد مدينه شدم ديدم بين شيعيان ايرانى که در مدينه بودند ناراحتى فوق العاده اى احساس مى شود و علّتش اين بود که شخصى را از اهل قم به اتّهام آنکه روى قبر «ابى بکر» آب دهان انداخته گرفته اند و به زندان برده اند و مى خواهند او را روز جمعه وقت نماز جمعه در مقابل مردم شلاّق بزنند!

من ناراحت شدم به اداره ى «امن العام» رفتم و درخواست ملاقات با او را کردم به من اجازه ى ملاقات ندادند از بعضى دوستانش پرسيدم که: چرا او يک چنين عملى را انجام داده است؟

گفتند: او قصدى نداشته ولى چون مى خواسته ضريح «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را ببوسد مأمور، او را مانع شده و نمى خواسته بگذارد که او ضريح را ببوسد او هم آب دهان به مأمور (شرطه) انداخته و مأمور خود را کنارى کشيده طبعا آب دهانش روى ضريح افتاده و آنها رفته اند شهادت داده اند که اين مرد ايرانى روى قبر «ابى بکر» آب دهان انداخته است و چون او زبان عربى را بلد نبوده نتوانسته از خود دفاع کند.

لذا من هم ناراحت شدم و نمى دانستم چه بايد بکنم تا آنکه روز پنج شنبه ساعت ۴ بعد از ظهر طبق قرار قبلى به محلّى که عالم بزرگ مکه بود رفتم.

او از مکه آمده بود اکثر شخصيّتهاى علمى مدينه که اطّلاع پيدا کرده بودند به ديدنش آمده بودند اتاق بزرگى که او جلوس کرده بود پر از جمعيّت بود وقتى من وارد اتاق شدم غير از عالم بزرگ مکه بقيّه با بى اعتنائى و نگاههاى خصمانه با من روبرو بودند.

عالم بزرگ مکه به من احترام گذاشت و کنار خود به من جا داد و سپس طبق برنامه اى که در مکه در منزلش براى علماء مکه انجام داده بود به آنها رو کرد و گفت: اين آقا از علماء شيعه است و معتقد است که ما اهل سنّت تهمتهاى ناروائى به شيعيان در اعتقادات مى زنيم لذا دوست دارد مختصرى از عقائد شيعه را توضيح دهد.

يکى از آنها که بعدا متوجّه شدم قاضى محکمه شرع مدينه است با ناراحتى عجيبى گفت: آقا اينها را ول کنيد اينها مرتد و مشرک و غير مسلمان هستند همين چند روز قبل يکى از اينها آب دهان به روى قبر حضرت «ابابکر» انداخته و توهين را به حدّ نهائى رسانده اند.

پس از آن سروصدا و جنجال عجيبى از ناحيه ى سائرين عليه من بر پا شد و همه کفر و شرک شيعيان را تأييد نمودند و بالأخره اجازه ندادند که من مثل جلسه اى که در مکه با علماء آنجا داشتم در مدينه هم داشته باشم.

عالم بزرگ مکه از من سؤال کرد: جريان چه بوده و چه کسى اين چنين عملى را انجام داده است؟

گفتم: سه روز است من درباره ى اين موضوع تحقيق مى کنم و از موضوع کاملاً مطّلعم اينها اشتباه مى کنند متأسّفانه اين هم يکى ديگر از تهمتهائى است که به ما شيعيان مظلوم مى زنند و من دلائلى بر صحّت گفتارم دارم.

قاضى شرع محکمه مدينه با تعجّب گفت: شما چه دليلى داريد که او اين کار را نکرده او در حضور خود من مکرّر اقرار کرده است.

گفتم: من يک دليل نقضى دارم و يک دليل حلّى اگر آقايان سروصدا نکنند و اجازه دهند عرض مى کنم.

همه ى آنها به من خنديدند و گفتند: پس از آنکه محکوم خودش اقرار کرده شما چه دليلى بر انکار مطلب داريد.

گفتم: من منکر نيستم که او اقرار کرده و گفته من آب دهان به آن طرف انداخته ام ولى آيا شما مى دانيد که او نيّتش قبر «ابى بکر» بوده يا چيز ديگر؟

آنها گفتند: در آنجا آب دهان انداختن با چه نيّتى ممکن است انجام شده باشد.

گفتم: اجازه بفرمائيد دلائلم را نقل کنم تا روشن شود.

عالم بزرگ مکه ميانجيگرى کرد و به آنها گفت: حالا بگذاريد او حرفش را بزند شايد دليلى بر ادّعاء خودش داشته باشد سپس رو به من کرد و گفت: شما چه دليل داريد که او قصد آب دهان انداختن به قبر «ابى بکر» را نداشته است؟

گفتم: شما مى دانيد در ايران شهرى به نام مشهد وجود دارد که در آنجا قبر حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام و قبر «هارون الرشيد» خليفه ى عبّاسى زير يک ضريح قرار گرفته اند.

و نيز شما مى دانيد که از نظر شيعيان «هارون الرشيد» به خاطر آنکه حضرت «موسى بن جعفر» عليه السلام امام هفتم شيعه را شهيد کرده ملعون و مطرود است.

و تمام مردم او را کنار قبرش لعنت مى کنند و شيعيان کاملاً آزادند که هرگونه ابراز تنفّرى را نسبت به او انجام دهند ولى تا به حال سابقه ندارد کسى آب دهان به ضريح حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام به خاطر آنکه «هارون الرشيد» آنجا دفن شده است بيندازد.

حالا چطور ممکن است ما اين تهمت را بپذيريم که اين مرد مسلمان و شيعه به خود جرأت داده باشد که روى ضريح مقدّس «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به خاطر «ابى بکر» آب دهان انداخته و اين توهين را نسبت به آن حضرت نموده باشد؟

مگر مقام حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله از مقام حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام نعوذباللّه کمتر است که آنها رعايت آن حضرت را نکنند! و يا آنکه مگر نزد شيعه «ابى بکر» از «هارون الرشيد» بدتر است که شما درباره ى او اين قضاوت را نموده ايد؟

دوباره قاضى شرع محکمه مدينه حرف سابقش را تکرار کرد و گفت: آقا او نزد خود من اقرار کرده که من آب دهان به آن طرف انداخته ام.

گفتم: درست است ولى من تحقيق کرده ام اصل قضيّه چيز ديگرى بوده و به شما عوضى فهمانده اند و چون او به زبان عربى مسلّط نبوده نتوانسته از خود دفاع کند بلکه وقتى شما از او سؤال کرده ايد که تو آب دهان انداخته اى او روى صداقت گفته بله و شما فکر کرده ايد که گفته من آب دهان روى قبر «ابى بکر» انداخته ام.

قاضى شرع گفت: پس اصل قضيّه چه بوده است؟

گفتم: شما مى دانيد که شيعيان به خاطر اظهار محبّت به «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ضريح مقدّس را مى بوسند و غالبا شرطه ها و مأمورين شما از اين عمل جلوگيرى مى کنند و طبعا در آنجا درگيرى پيش مى آيد و گاهى به خشونت مى کشد در اينجا هم همين مسأله پيش آمده و در حال درگيرى اين ايرانى مى خواسته آب دهن به شرطه بيندازد که شرطه خودش را کنارى کشيده و آب دهن روى ضريح افتاده و شرطه به اتّهام آنکه او اين توهين را به قبر «ابى بکر» کرده او را نزد شما آورده است.

و شما از او پرسيده ايد که: تو آب دهان آنجا انداخته اى او هم چون مسلمان است و به گمان آنکه منظور شما فقط آب دهان به آن طرف انداختن است گفته: بلى.

قاضى شرع محکمه مدينه گفت: خدا کند اين طور باشد.

عالم بزرگ مکه رو به قاضى شرع کرد و گفت: قطعا بدانيد همين طور است.

به هر حال پس از گفتگوهائى در همان مجلس تصميم گرفته شد که آن مرد قمى را که به اتّهام انداختن آب دهان روى قبر «ابى بکر» زندانيش کرده بودند آزادش کنند و آن شلاّقها را هم به او نزنند ولى در آن مجلس با همه ى کوششى که من داشتم و مى خواستم مطالبم را به آنها بگويم ديگر زمينه اى پيدا نکرد و مجلس بهم خورد و تنها فائده اى که از آن مجلس بردم اين بود که آن مرد قمى را همان شب آزاد کردند و آن شلاّقها را بر او نزدند.

در آن سال وقتى به ايران برگشتم به فکر تهيّه ى کتابهائى که عالم بزرگ مکه فهرست داده بود و براى مکه و مدينه لازم بود افتادم و بحمداللّه موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از کتب شيعه مانند «المراجعات» و کتاب «النص و الاجتهاد» و کتاب «على و مناوئه» و کتاب «اصل الشيعه و اصولها» و کتاب «حديث ثقلين» و کتاب «صحيفه ى سجّاديه» و کتاب «کشف الارتياب» و کتاب «عبداللّه بن سبا» و کتاب «مع رجال الفکر فى القاهره» تهيّه کنم و موسم حج با همان طرحى که عالم بزرگ مکه داده بود آن کتابها را به عربستان و مکه و مدينه برسانم.

در آن سال من موفّق شده بودم که زودتر از سائر حجّاج به مدينه بروم و همه روزه در مدينه کارم اين بود که چند جلد از همان کتابها زير بغل بگذارم و به مسجدالنّبى به عنوان زيارت بروم و ضمنا نگاه کنم ببينم اگر عالمى و يا جوان روشنفکرى مى بينم با او طرح دوستى بريزم و يکى از آن کتابها را به او اهداء کنم.

خوشبختانه اين برنامه کاملاً با موفّقيّت انجام شد و در حدود دوازده روزى که در مدينه ى منوّره بودم لااقل پانصد جلد از کتابها را به همين منوال به دست علماء و رجال و روشنفکران ممالک مختلف رساندم.

در اينجا لازم مى دانم به عنوان نمونه بعضى از ملاقاتهايم را نقل کنم تا شايد براى ديگرانى که مايلند از اين روش پيروى کنند و تبليغ مذهب تشيّع را بنمايند مفيد باشد.

صبح زودى بود آفتاب به رنگ شفّاف و طلائى تازه سر ديواره هاى مدينه تابيده بود مردم دسته دسته از حرم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بيرون مى آمدند و به طرف قبرستان بقيع که تازه درش باز شده بود مى رفتند در خيابانى که حرم «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را به قبرستان بقيع وصل مى کند مردى به سوى قبرستان بقيع مى رفت که من ملهم شدم او براى من مشترى خوبى است جلو رفتم سلام کردم او جواب خوبى به من داد و بلافاصله از من سؤال کرد: اهل کجائى؟

گفتم: ايرانى هستم.

گفت: به به عجب مملکت خوبى.

ايران در گذشته مهد علم و دانش بوده اگر نگوئيم تمام علماء بزرگ اسلامى، ايرانى بوده اند بايد بگوئيم لااقل اکثر آنها از ايران مى باشند.

ما مردم مسلمان امروز از معارف اسلامى هر چه داريم مرهون زحمات ايرانيان بوده است صحاح ستّه ما را علماء ايرانى جمع آورى کرده اند علماء علوم رياضى و دانشمندان علوم تجربى و رجال انقلابى اسلامى همه از ايران بوده اند.

خوشحالم که شما را ملاقات مى کنم.

من از او سؤال کردم: شما اهل کجائيد؟

گفت: من اهل مصر و اسمم شيخ محمّد است.

در اين موقع به کنار ديوارهاى قبرستان بقيع رسيديم در آنجا چند نفر با زبان عربى بحث مى کردند ابتداء من متوجّه آنها و بحثشان نشده بودم ولى شيخ محمّد به من گفت: اينها سر مذهب با هم بحث مى کنند.

هر دومان توقّف کرديم، گوش داديم متوجّه شديم که يکى از آنها سنّى شافعى است و ديگرى معتقد به مسلک وهابيّت و پيرو «ابن تيميه» و «شيخ محمّد بن عبدالوهّاب» مؤسّس مسلک وهابيّت است.

بحثشان به اينجا رسيده بود که مرد وهّابى مى گفت: زيارت قبور حرام است ولى شافعى مى گفت: نه هيچ دليلى بر حرمت آن نداريم.

شيخ محمّد که همراه من بود به آنها گفت: برادران بحثتان بر سر چيست چه چيز را حرام مى دانى که اين برادر آن را حرام نمى داند؟

مرد وهّابى در جواب گفت: او مى گويد در مصر قبر امام «محمّد بن ادريس شافعى» گنبد و بارگاهى دارد ولى چرا قبر امام «مالک بن انس» به اين خوارى در ميان قبرستان بقيع بدون حتّى کوچکترين علامتى قرار گرفته است؟

ولى من در جواب او مى گويم آن عمل حرام است و طبق رواياتى که از «رسول اکرم» رسيده نبايد روى قبور از هر که باشد ساختمان بنا کرد يا چراغ روشن نمود و يا آنها را تزئين کرد.

شيخ محمّد که مرد منصفى بود و بعدها معلوم شد که او هميشه صلح طلب است به آنها گفت: اين مسأله آن قدر اهميّت ندارد که شما بر سر آن نزاع کنيد.

مرد وهّابى با خشونت عجيبى که همه را ناراحت کرد فرياد زد: شيخ ريش بلند، خجالت نمى کشى که مى گوئى شرک به خدا و پرستيدن قبور که در قرآن مکرّر با خشونت از آن نهى شده اهميّت ندارد!

چطور اينها اهميّت ندارد و حال آنکه توحيد و يکتاپرستى در مرحله ى اوّل اهميّت در اسلام قرار گرفته است و بعد اضافه کرد و گفت: خجالت بکشيد و اين قدر به خدا و اسلام تهمت نزنيد.

مرد وهّابى که در مدينه از موضع قدرت حرف مى زد و طبعا رژيم سعودى همراه و کمک او بود فکر نمى کرد که کسى بتواند پاسخ فحّاشيهاى او را بدهد ولى ناگهان متوجّه شد که از پشت سر شخصى سيلى محکمى به صورت او زد و به او گفت: کلب بن کلب تو تمام مسلمانان جهان را به شرک و بت پرستى نسبت مى دهى و خود را موحّد و يکتاپرست تصوّر کرده اى!

مرد وهّابى وقتى صورت برگرداند و چشمش به مردى که سيلى به صورتش زده افتاد خيلى ترسيد و پا به فرار گذاشت آن مرد سيلى زننده هم او را تعقيب کرد و هر دوى آنها از ما دور شدند و ما هم که براى نزاع و دعوا سرمان درد نمى کرد و اصراى نداشتيم که در مملکت غربت در ميان نزاعهائى که تا حدّى جنبه ى سياسى پيدا مى کرد وارد شويم آنها را تعقيب نکرديم و همانجا يک جلد کتاب «کشف الارتياب» تأليف مرحوم «آيه اللّه سيّد محسن جبل عاملى» را که در ردّ مسلک وهّابيت نوشته شده به «شيخ محمّد» و يک جلد به آن مرد شافعى اهداء کردم و چون مى دانستم که باز هم آنها را خواهم ديد با آنها خداحافظى کردم و رفتم.

دو روز بعد وقتى در خيابان ابوذر به طرف حرم مطهّر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى رفتم ديدم آن مرد وهّابى با لباس نظامى از مقابل من مى آيد وقتى به من رسيد سلام کرد و گفت: شما ديروز در ميان بحث و نزاع ما وارد نشديد تا عقيده ى شما را هم در مورد زيارت قبور بدانيم.

من به او گفتم: آن مردى که به شما ديروز سيلى زد و شما زياد از او ترسيديد که بود؟

گفت: جريان عجيبى بود وقتى ديروز آن مرد به من سيلى زد و من برگشتم و به او نگاه کردم ديدم او فرمانده ما است لذا فرار کردم او هم مرا تعقيب نمود تا آنکه در همين خيابان «يعنى خيابان ابوذر» که فکر مى کردم ديگر او پى کار خود رفته ناگهان برگشتم به پشت سرم نگاه کردم ديدم او نزديک من ايستاده است سلام نظامى به او دادم و از او عذرخواهى کردم او به من گفت: اين گناه تو نابخشودنى است مگر آنکه عقيده ات را عوض کنى.

گفتم: اينها اعتقادات وهّابيت است که بايد ما و همه ى طرفداران رژيم سعودى به آن اعتقاد داشته باشيم.

به من گفت: يعنى لازم است که به مسلمانها هم توهين کنى در پادگان تو را تنبيه مى کنم و فورا از من جدا شد.

من با آنکه يقين داشتم که او فرمانده ى ما است ولى از طرز حرکت و راه رفتن و لباس عادى در برداشتن او يک درصد به ترديد افتاده بودم که آيا ممکن است او کس ديگرى باشد و من بى جهت از او ترسيده ام ولى باز به خاطر آنکه گفته بود در پادگان تو را تنبيه مى کنم و من در لباس شخصى بودم و ممکن نبود که او مرا نشناخته باشد و يک چنين حرفى بزند احتمال يک درصد هم طبعا زائل مى شد.

به هر حال ديروز اوّل صبح که به پادگان رفتم و چشمم به فرمانده افتاد و اتّفاقا او از جاى ديگرى به قدرى عصبانى بود که نمى شد با او حرف بزنم و من خيال مى کردم از عمل ديروز من عصبانى است، بدون معطّلى به پاهايش افتادم و گفتم: مرا ببخشيد من عقيده ام را هم عوض مى کنم او به من رو کرد و گفت: عجب تصادفى من فکر نمى کردم تو هم در اين کار دخالت داشته باشى فورا دستور داد سربازان مرا دستبند بزنند و به زندان ببرند.

من که از جواب فرمانده به ترديد افتاده بودم و متحيّر بودم که او چرا اين طور به من جواب داد از سربازى که همکارم بود و مرا به طرف زندان مى برد پرسيدم: شما هم از جريان روز گذشته ما اطّلاع داريد؟

گفت: بله آن مقتول پسر برادر من است!

گفتم: کدام مقتول؟!

گريه افتاد و گفت: همان کسى را که شما دو نفر با آن وضع فجيع کشته ايد.

من متحيّر شدم و گفتم: من کسى را نکشته ام.

سرباز گفت: حالا اينجا که محکمه نيست و من هم قاضى نيستم تو فعلاً در اينجا باش تا تکليفت معلوم شود.

در اين موقع به درِ زندان ارتش رسيده بوديم او مرا به زندانبان تحويل داد و مى خواست برود که من با فرياد به او گفتم: به فرمانده بگو با من ملاقاتى داشته باشد من در اين کار شرکت نداشته ام، سرباز سرى تکان داد و رفت و زندانبان هم مرا به يک سلول انفرادى برد و در را بست و رفت.

من وقتى تنها در ميان سلول قرار گرفتم دو زانو رو به قبله نشستم و مشغول گريه کردن شدم حدود دو ساعت يکسره گريه مى کردم و از خدا مى خواستم که مرا از اين تهمت و زندان نجات دهد اتاق تاريک بود چشمهاى من هم در اثر گريه زياد تاريک شده بود کم کم احساس خستگى کردم لذا روى تخت دراز کشيدم و بعدا معلوم شده بود که من با آنکه اضطراب داشتم فورا خوابم برده و حدود يک ساعت خوابيده ام و بعد هم در اثر داد و فرياد و صداى خشن فرمانده بيدار شده ام.

ولى خواب خوبى ديده بودم که به کلّى اضطرابم رفع شده بود.

يعنى در عالم رؤيا ديدم باز در کنار قبرستان بقيع با همان مرد شافعى ايستاده ام و مشغول ادامه ى بحث روز قبلم امّا امروز او مرا با دلائلى محکوم مى کند و من به کنار قبر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله مى روم و از آن حضرت طلب شفاعت مى کنم و از آن حضرت مى خواهم که مرا از اين بليّه نجات دهد او از قبرش بيرون مى آيد و مى گويد که اگر مى خواهى از زندان و مرگ حتمى نجات پيدا کنى بايد نذر کنى که چهل روز به زيارت قبور فرزندانم «امام حسن مجتبى» و «امام سجّاد» و «امام باقر» و «امام صادق» در بقيع بروى و از عقائد خرافى وهّابيت دست بکشى.

گفتم: به روى چشم بعد آن حضرت دستى بر سينه من گذاشت و فرمود مطمئن باش که همين امروز نجات پيدا مى کنى.

من از خواب بيدار شدم به کلّى از آن اضطرابى که قبلاً داشتم نجات پيدا کرده بودم و با آنکه صداى خشن فرمانده در راهرو زندان پيچيده بود ابدا نترسيدم و ساکت بدون آنکه اظهار ناراحتى بکنم در ميان سلولم نشسته بودم فرمانده به در سلول من آمد و گفت: پس تو هم در آن قتل شريک بودى.

گفتم: نه من در قتلى شريک نبودم و از هيچ کجا خبرى ندارم اگر اجازه بفرمائيد من با شما جريان ديگرى داشتم که از آن عذرخواهى مى کردم.

گفت: جريان ديگر! آن چه جريانى است که من از آن اطّلاع ندارم.

من اوّل او را قسم دادم که شما از جريان ديروز حقيقتا اطّلاعى نداريد؟

او قسم خورد و گفت: من ديروز از صبح تا غروب در ميان منزل مشغول کارهاى شخصى خودم بوده ام.

و ضمنا به من گفت: اگر حقّه اى بخواهى بزنى که از شرکت در قتل آن افسر نجات پيدا کنى من تو را مجازات شديدى خواهم کرد و گفت: حالا جريان ديروز را بگو من مى فهمم که راست مى گوئى يا خير؟

من با خودم فکر کردم که اگر جريان روز قبل را او نمى داند حتما مرا تکذيب هم خواهد کرد ولى با همان اطمينانى که در خواب پيدا کرده بودم جريان را مفصّل حتّى خواب همان ساعت را هم براى او گفتم.

او گفت: نه، من ديروز تو را نديده ام و آنچه را به من نسبت مى دهى اشتباه مى کنى و چون با توجّه به اين خواب احتمال مى دهم که يک موضوع معنوى و روحى در کار بوده و آن کسى که تو او را به شکل من ديده اى جن يا ملک و يا شيطانى بوده است و چون اين چنين خوابى ديده اى حتما ملکى به صورت من در آمده و تو را تنبيه کرده و من هم سالها است که به عقائد وهّابيت ارجى نمى گذارم و مى دانم که آنها اين مطلب را بدون دليل مى گويند، تو دو روز وقت دارى تا آن افرادى را که با تو بحث مى کرده اند براى اثبات اينکه شخصى به شکل من پيدا شده و به تو سيلى زده است پيدا کنى و آنها را به عنوان شاهد بياورى.

سپس اضافه کرد و گفت: امّا فکر نکن که من همين طورى تو را آزاد مى گذارم که بروى و با افرادى قرار بگذارى و خود را از اين مسأله ى تبرئه کنى نه اين کار را نمى کنم بلکه دو نفر مأمور مورد اعتماد با تو مى فرستم تا تمام حرکاتت را کنترل کنند و به من گزارش نمايند.

من اوّل به او گفتم: آخر شايد آنها را پيدا نکنم ولى بعد به ياد خوابم افتادم که حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله به من وعده ى نجات داده است لذا قبول کردم و به او گفتم: مانعى ندارد حاضرم، او هم دو نفر سرباز که من آنها را به بدجنسى و رذالت مى شناختم و تصادفا با يکى از آنها چند مرتبه نزاع کرده بودم همراه من فرستاد و درگوشى به آنها سفارشاتى کرد اتّفاقا وقتى من از پادگان به شهر مدينه وارد شدم اوّل کسى را که ديدم همان رفيق شما «شيخ محمّد» بود من در حضور آن دو سرباز جريان را به او گفتم: او هم چون بسيار مرد خوبى بود گفت: اتّفاقا من محلّ آن مرد شافعى را مى دانم بيا با هم به آنجا برويم و او را هم برداريم و نزد فرمانده ى شما برويم تا حقيقت را شهادت دهيم.

مرد شافعى در «فندق الحرم» سکونت داشت نزد او رفتيم جريان را به او گفتم او هم حاضر شد به پادگان براى شهادت همراه ما بيايد بالأخره سه نفرى با آن سربازها به دفتر فرمانده لشکر رفتيم او در اتاقش بود ولى ما را به اتاق او راه ندادند در اتاق انتظار حدود نيم ساعت نشستيم ابتداء آن دو سربازى که همراه ما بودند احضار شدند ولى دو سرباز ديگرى را بر ما گماشتند.

پس از چند دقيقه آن دو سرباز از نزد فرمانده برگشتند و حدود بيست عدد عکس از افسرانى که در آن پادگان هستند با لباس شخصى که منجمله عکس فرمانده ما بود آن هم با لباس شخصى جلو آن دو نفر ريختند و به آنها گفتند بدون آنکه سرتان را بالا کنيد و به کسى بخصوص به اين سرباز (اشاره به من) نگاه کنيد عکس آن کس را که ديروز به اين آقا سيلى زده پيدا کنيد و در اينجا يکى از آن دو سربازى که به جاى اين دو نفر در آن چند دقيقه گماشته بودند گفت: چون ممکن است به يک وسيله اى وقتى عکس فرمانده بدست آنها مى رسد اين سرباز به آنها بفهماند که اين همان عکس است خوب است او را از اتاق بيرون ببريم.

من هم از اين پيشنهاد (با آنکه خيلى دوست داشتم در اتاق باشم) براى رفع تهمت استقبال کردم و از اتاق بيرون رفتم.

بعدا معلوم شد که وقتى آنها چشمشان به عکس فرمانده مى افتد مى گويند به خدا قسم اين مرد همان کسى است که ديروز کنار قبرستان بقيع به صورت آن سرباز سيلى زد و او را تعقيب نموده است.

سربازان نزد فرمانده رفتند و آنچه ديده بودند شهادت دادند فرمانده به اتاق کار خودش برگشت و همه ى ما را به حضور پذيرفت و گفت: چنانکه در جريان هستيد موضوع فوق العاده عجيب است آيا ممکن است شخصى به شکل و قيافه ى من آن هم به حدّى شبيه من باشد که سرباز من آنکه در ظرف يک سال هر روز چند مرتبه مرا ديده يقين کند که خود من هستم و حتّى هيچ احتمال اشتباه هم ندهد!

همه گفتند: جدّا عجيب است و اگر شما يک فرد معمولى مى بوديد و از کسى مى ترسيديد مى گفتيم شما بى دليل منکر آن جريان شده ايد ولى دليلى دارد که شما منکر قضيّه باشيد.

او باز قسمهاى زيادى ياد کرد که ديروز من تمام وقت در منزل بودم.

و سپس به من رو کرد و گفت: شما دو روز مرخّصى داريد در کوچه و بازار و حرم مطهّر «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بگرديد اگر آن مردى که شبيه به من بوده ديديد از او تقاضا کنيد نزد من بيايد تا ما با او ملاقاتى داشته باشيم.

من با آنکه يقين دارم او را پيدا نمى کنم ولى در عين حال از اين مرخّصى استفاده مى نمايم و در ميان شهر مدينه مى گردم تا ببينم چه مى شود.

من چون ديدم خداى تعالى زمينه ى پذيرش مطالب ما را در اين جوان مهيّا کرده او را به هتل (فندق) بردم و يک جلد کتاب «المراجعات» و يک جلد کتاب «کشف الارتياب» به او دادم و از او خواستم که اين دو کتاب را کاملاً مطالعه کند و اگر صلاح دانست آنها را به فرمانده اش هم بدهد او از من متشکر شد و رفت بعدا باز من «شيخ محمّد» را ديدم او هم جريان را عينا برايم نقل کرد و بحثهائى هم با او داشتيم که لزومى در نقلش نمى بينم.

اين قضيّه را که با اين تفصيل براى شما نقل کردم منظورم دو چيز بود يکى آنکه به شما بگويم من چگونه و با چه دقّتى کتابها را به محلهاى مناسبش مى رسانم و ديگر آنکه نقل اين قضيّه خودش آموزنده و يا لااقل براى رفع خستگى بد نبود.

به هر حال کتابها را به انحاء مختلف با زمينه سازيهاى قبلى بدست علماء و رجال سنّى مى رساندم و حدود هزار جلد از آن کتابها را هم به مکه بردم و اکثر آنها را بوسيله ى عالم بزرگ مکه پخش نمودم و مقدارى هم با همان روشى که در مدينه براى پخش کتب داشتم و تجربه نموده بودم توزيع کردم ولى نمى دانستم که آيا عالم بزرگ مکه کتابهائى را که ما مخفيانه از درب اندرونى منزلش به او داده ايم در انبار گذاشته و آنها را احتکار کرده و يا آنها را توزيع نموده است لذا از چند نفر عالم در مکه و مدينه سؤال کردم که شما مثلاً کتاب «المراجعات» را ديده ايد در پاسخ مى گفتند: بله شيخ … (منظور عالم بزرگ مکه بود) اين کتابها را براى ما فرستاده است ولى در عين حال قلبم آرام نبود با خود مى گفتم شايد آنها را نتواند به محلهاى لازم برساند.

امّا وقتى به ايران برگشتم خواب عجيبى ديدم که قلبم آرام گرفت و مطمئن شدم که خداى تعالى توفيق خوبى به من مرحمت فرموده است.

حالا نمى دانم آن خواب را در اينجا براى شما نقل کنم يا نه؟

البتّه براى آنکه بدانيد اين گونه اعمال ولو از مثل من هم صادر بشود نزد خدا قبول است بد نيست بشنويد.

در آن سال، يک روز رؤيت هلال ماه در عربستان با ايران اختلاف داشت شب عيد غدير به افق مکه در مسجدالحرام بودم از خدا و «خاندان عصمت» عليهم السلام خواستم که به يک وسيله اى به من بفهمانند که آيا زيارت و اعمال من در اين سفر قبول شده است يا خير؟

آن شب حال خوبى داشتم بخصوص وقتى به من خبر دادند که فردا صبح ساعت ۱۰ از جدّه بسوى ايران پرواز داريد طبعا شب وداع هم بود تا نزديک صبح گاهى در «حجر اسماعيل» عليه السلام و گاهى مقابل «حجرالاسود» و «مقام ابراهيم» عليه السلام مى نشستم و متوجّه ذات اقدس حق بودم و انتظار ملاقات با «امام زمان» عليه السلام را داشتم.

فردا صبح طبق برنامه ى قبلى براى حرکت به ايران به جدّه رفتم ساعت ۱۰ صبح هواپيماى ما به سوى ايران حرکت کرد درست ساعت دو بعد از ظهر ما در تهران بوديم اتّفاقا دوستى که قبلاً به او سفارش کرده بودم براى مشهد مقدّس بليط هواپيما بگيرد در فرودگاه آمده بود و گفت همين امروز يک ساعت ديگر بايد به سوى مشهد پرواز کنيد.

من خوشحال شدم شب عيد غدير به حساب ايران در کنار قبر حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام خواهم بود لذا ساعت ۴ بعد از ظهر به سوى مشهد حرکت کردم و شب عيد غدير به زيارت حضرت «على بن موسى الرضا» عليه السلام هم موفّق شدم ولى چون خيلى خسته بودم به منزل رفتم و خوابيدم.

 

«خواب خوب»

در عالم خواب مى ديدم که من در شهر بسيار زيبائى که کمتر مثل آن را از نظر ساختمانها و اشجار ديده بودم. راه مى روم و از مردمى که از خيابانهاى آن عبور مى کنند مى پرسم خانه ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا است؟

هر کسى جوابى به من مى دهد تا آنکه ديدم حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله از مقابل تشريف مى آورند به آن حضرت سلام کردم آن حضرت با کمال مهربانى جواب مرا دادند و اظهار لطف به من فرمودند من از ايشان سؤال کردم خانه ى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام کجا است؟

فرمودند: بله من آنجا را خوب بلدم بيا با هم برويم.

آن حضرت دست مرا گرفتند يعنى دست راست من در دست چپ آن حضرت بود با هم مى رفتيم تا به درِ خانه اى که باز بود و ساختمان بسيار مجلّل و با عظمتى داشت رسيديم فرمودند: اين خانه ى «على بن ابيطالب» است من از آن حضرت خداحافظى کردم و چون در باز بود وارد منزل شدم.

دم در، هالى بود که اطرافش اتاقهاى متعدّدى ديده مى شد ولى درهاى اتاقها بسته بود در گوشه ى حال درى به صحن حياط باز مى شد و در گوشه ى ديگر پلّه هائى بود که به طبقه ى بالا مى رفت امّا من به خود اجازه ندادم که يکى از درها را باز کنم و يا از پلّه ها بالا بروم و يا وارد حياط شوم و همان طور در وسط حال ايستاده بودم و به اطراف نگاه مى کردم ناگهان چشمم به کتابهائى که تحويل عالم بزرگ مکه داده بودم و سائر کتابهائى که در مدينه و مکه پخش نموده بودم افتاد که آن کتابها در کنار آن حال ريخته بود با خودم گفتم اين کتابها را دسته بندى مى کنم شايد کسى از اينجا عبور کند آن وقت از او سؤال مى کنم که آقا حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام در کدام اتاق تشريف دارند و چگونه مى توان خدمت آن حضرت رسيد.

بالأخره مشغول منظم کردن کتابها شدم و آنها را تنظيم نمودم با آنکه خيلى طول کشيد در عين حال کسى از آنجا عبور نکرد من حوصله ام سرآمد با صداى بلند گفتم: «يا على» ناگهان صداى پائى از پلّه ها به گوشم رسيد مثل آنکه کسى از بالا به طرف پائين مى آيد! وقتى به آن طرف نگاه کردم ديدم خورشيد جمال حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام ظاهر شده يعنى از پلّه ها پائين مى آيد من سلام کردم آن حضرت جواب خوبى به من مرحمت فرمودند و با کمال محبّت گفتند: چرا اينجا ايستاده اى؟ چرا کم روئى مى کنى اينجا منزل خود تو است سپس دستشان را دراز کردند که با من مصافحه کنند من دست آقا را گرفتم و مى بوسيدم و مى گريستم و به هيچ قيمتى حاضر نبودم لبهايم را از روى دست مبارکش بردارم که مرا به خاطر صداى گريه ام از خواب بيدار کردند زيرا کسانى که اطراف من خوابيده بودند فکر مى کردند من خواب پريشان مى بينم که گريه مى کنم.

اين بود قصّه ى عالم بزرگ مکه و ضمنا در جريان عالم بزرگ مکه مطالب جالب ديگرى هم بود که متأسّفانه به خاطر آنکه او شناخته نشود مجبوريم از نقل آنها خوددارى کنيم.

 

«اماکن مقدّسه ى مکه»

در پايان کتاب به طور اختصار به اماکن مقدّسه ى مکه و بعضى از جرياناتى که برايم در آن امکنه ى مقدّسه رخ داده است و تتمّه ى مسافرت ترکيه که وعده کرده بوديم مى پردازيم و بالأخره پس از دهها صفحه که به مطالب متفرّقه پرداخته بوديم به تتمّه ى سرگذشت سفر برمى گرديم و اميدواريم بتوانيم اين کتابها را طورى تنظيم کنيم که براى عموم مفيد باشد.

اگر يادتان باشد گفته بودم که من با ماشين شخصى به مکه رفته بودم لذا مى توانستم همه روزه براى تحقيق به گوشه و کنار اين شهر مقدّس بروم و از اماکن مقدّسه ى آن شهر کسب اطّلاع کنم.

لذا يک روز در يکى از خيابانهاى مکه مى رفتم ديدم جمعى از علماء دم درِ کتابخانه اى ايستاده اند و زيارتنامه مى خوانند اوّل فکر کردم آنها مذهب مخصوصى دارند که براى کتابخانه، آن احترام را قائلند که ما براى امامزاده ها قائليم ولى وقتى از ماشين پياده شدم و سؤال کردم:

گفتند: اينجا محلّ تولّد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله است و ضمنا متوجّه شدم که آنها شيعه هستند و اين عمل را که انجام مى دهند طبق دستور اسلامى بوده است. اين خانه در خيابان بالاى کوه صفا و کنار «سوق اللّيل» و من در کتاب «راه خدا» دعائى براى اين مکان مقدّس نوشته ام.

لذا وارد اين کتابخانه شدم ولى از کثرت تأثّر که چرا رژيم عربستان سعودى تا اين حد دوست دارد آثار اسلام را از بين ببرد اشکم جارى شد.

مدير کتابخانه گفت: چرا گريه مى کنى؟

گفتم: مگر اينجا محلّ تولّد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله نيست؟!

مگر اينجا جائى و مکانى که بزرگترين و با عظمت ترين مخلوقات خدا سالها در آن زندگى کرده و نشو و نما نموده است نيست؟!

چرا هيچ اثرى از اين معنى در اين مکان مقدّس ديده نمى شود شما اگر به محلّ تولّد حضرت «عيسى» عليه السلام برويد مى بينيد که مسيحيها چگونه آن مکان مقدّس را با عظمت نگه مى دارند.

مدير کتابخانه که نسبتا وهّابى متعصّبى بود گفت: اسلام احتياج به اين آثار ندارد اينها خرافات است.

گفتم: شما معنى «و من يعظّم شعائر اللّه» را بايد بدانيد شما چگونه چيزهائى را که وسيله ى به ياد آوردن «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است خرافات مى دانيد الآن مردمى که در اين کتابخانه ايستاده اند مگر چه مى کنند؟ غير از اين است که آنها دعاء مى خوانند و «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله را به ياد مى آورند آيا اين عمل کار بدى است؟! آيا اگر ما سر هر کوچه و بازار چيزهائى که مردم را به ياد خدا و پيغمبر و اسلام و قرآن بياندازد نصب کنيم کار بدى کرده ايم؟! اگر اينها خرافات و بد است پس شما هم که عکس «ملک خالد» پادشاه مکه را بالاى سرتان به ديوار نصب کرده ايد کار بدى کرده ايد.

چرا وقتى مى خواهيد عکس شاهتان را بالاى سرتان با آن قاب طلائى و مرصّع نصب کنيد نمى گوئيد اينها خرافات است؟!

چرا خانه ى «کعبه» و يا «مقام ابراهيم» را که يادبودى از آن حضرت است خرافات نمى دانيد؟!

چرا «حجر اسماعيل» را جزء خرافات نمى دانيد؟!

چرا بايد مظلومترين پيامبران حضرت «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله باشد و همه ى آثار او را محو کنيد؟!

«غار حرا» که محلّ آغاز وحى است با آن جمعيّتى که روز و شب به طرف آن هجوم مى آورد چرا حتّى راه معيّنى ندارد؟!

چرا «غار ثور» که «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله را از دست کفّار نجات داده و پناهگاه آن حضرت بوده آن طور خرابه افتاده است؟!

چرا قبر پدر و اجداد «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله محو مى شود و نبايد حتّى صورت قبرى داشته باشد و کسى آن را زيارت کند؟!

آيا اينها غير از برنامه هاى استعمارى است که مى خواهند بوسيله ى محو آثار «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله دين اسلام را هم محو کنند؟!

در اين مدّت که من با حرارت فوق العاده اى اين مطالب را به او مى گفتم او چيزى نمى گفت و مثل آنکه قلبا مرا تصديق مى کرد ولى از قدرت حاکمه که قطعا فرمانبردار استعمار است مى ترسيد که ظاهر امر را تصديق کند.

به هر حال از آن خانه ى پر از نور و آن مولد پاک پس از آنکه خود را متبرّک نمودم بيرون آمدم و به طرف ماشين که در کنار خيابانى پارک کرده بودم مى رفتم چشمم به تابلوئى که سر خيابانى نصب بود افتاد روى آن نوشته شده بود:

«شعب على بن ابيطالب» يعنى «کوى على بن ابيطالب» عليه السلام در اين کوى خيابانى به نام حضرت «حسين بن على» عليه السلام بود که در تابلوئى نوشته شده بود: «شارع حسين بن على» و مجموع آن محلّه را محلّه ى بنى هاشم مى گفتند خانه ى حضرت «ابيطالب» که «اميرالمؤمنين على» عليه السلام در آن نشو و نما کرده در همين محلّه است آن خانه را هم وهّابيها به خاطر آنکه نام حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام را از ياد مردم ببرند مدرسه اش کرده اند.

مسجد کوچکى هم در آن محلّه هست که اسمش مسجد «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام است و اکثر اهالى آن محلّه محبّ «اهل بيت عصمت» عليهم السلام مى باشند.[۶۶]

من بعدها به آن محلّه زياد مى رفتم و با مردم آنجا زياد در تماس بودم و جدّا احساس مى کردم که اين اسمهاى مقدّس تأثير عجيبى روى اخلاق و اعمال آنها گذاشته و مردم آن محلّه که اکثرا از بنى هاشم و سادات هستند از نظر خوشخلقى و صداقت و امانتدارى با مردم سائر محلّه هاى مکه فرق مى کنند و لذا مى بايست مردم مسلمان آثار اولياء خدا را حفظ کنند و هميشه اولياء خدا را نصب العين مردم قرار دهند چنانکه فرموده اند:

انّ آثارنا تدلّ علينا

فانظروا بعدنا الى الاثار

يعنى آثار ما بر ما دلالت دارد شما پس از ما به آنها نظر کنيد.

همچنين ذات اقدس متعال مى فرمايد:

«اَفَلَمْ يَسيروا فِى الاَْرْضِ فَيَنْظروا کيْفَ کانَ عاقِبَة الَّذين مِنْ قَبْلِهِمْ».[۶۷]

يعنى: روى زمين مسافرت کنيد ببينيد عاقبت آنهائى که قبل از شما بوده اند چگونه بوده است.

اگر آثار گذشتگان محو شود چگونه مردم به اين دستور عمل مى کنند؟!

بنابراين طبق ملازمه ى دستور الهى بايد آثار گذشتگان مطابق شئونشان حفظ شود که اگر آنها اولياء خدا و نيکانند آثارشان با شکوه و عظمت نگهدارى شود تا ديگران در همان خط حرکت کنند و اگر از ظالمين و طواغيت و جبّاران و ستمگرانند آثارشان مطابق شئونشان نگهدارى شود تا مردم عبرت بگيرند و دست به آن جنايات نزنند آنچنان که «طاق کسرى» حفظ شده است.

وهّابيت يا متوجّه اين معنى نيست و يا استعمارى که مى خواهد ريشه ى اسلام را بخشکاند و آثار پيشوايان اسلام را محو کند به او دستور مى دهد تا او به اين برنامه ها يعنى محو کردن آثار گذشتگان بپردازد.

 

«قبرستان ابوطالب عليه السلام »

جايتان خالى بود اى کاش با من مى آمديد به قبرستان «ابوطالب» و مى ديديد که چگونه وهّابيت آثار قبر مقدّس حضرت «خديجه ى کبرى» را محو کرده و حتّى نمى گذارد کسى کنار همان قبر خراب شده بنشيند.

ما از ثوابها و معنويّاتى که از نظر روحى عائد زائرين آن حضرت مى شود مى گذريم شايد وهّابيت بگويد براى آن دليلى نداريم ولى آيا مى تواند منکر اين جهت هم بشود که اگر آن حضرت قبّه و بارگاه و ضريحى مى داشت و مى گذاشتند جمعى کنار قبرش بنشينند و فداکاريهاى او را ياد کنند، خدمات او را در راه اعتلاء کلمه ى توحيد و اسلام ذکر نمايند جمعى از بانوان و مسلمانان از او پيروى مى کردند و او را اسوه قرار مى دادند و از يکديگر سؤال مى کردند: آيا حضرت «خديجه» چه عملى انجام داده است که مسلمانان اين همه براى او عظمت و ارزش قائل شده اند؟

پاسخ اين سؤال کنار قبرش داده مى شد و جمعى از او ستايش مى کردند و او را معرّفى مى نمودند.

اگر قبر حضرت «عبدمناف» و قبر حضرت «ابوطالب» و قبر حضرت «هاشم» و قبر حضرت «عبدالمطلب» و قبر حضرت «آمنه» مادر «پيامبر اکرم» صلى الله عليه و آله و قبر حضرت «قاسم» پسر «رسول اللّه» صلى الله عليه و آله آباد بود و مردم به ياد «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله و خدمات ۲۳ ساله ى او مى افتادند با زيارت قبور اين عزيزان به آن حضرت اظهار محبّت مى نمودند و او را کمتر فراموش مى کردند بهتر نبود؟

خدا قسمت تان کند برويد کنار قبرستان «ابوطالب» و يا «مقبره الحجون» (اگر شما را به داخل راه دادند) ببينيد چگونه استعمار آثار اين عزيزان را محو کرده و به کلّى آنها را بدست فراموشى سپرده است!

امّا شيعيان هيچگاه آنها را فراموش نمى کنند در مراسم حج همه روزه پشت درهاى بسته ى اين قبرستان مى روند و اگر شما گوش به زمزمه هاى آنها بدهيد مى شنويد که بعضى به حضرت «ابوطالب» خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا ولىّ المعبود السّلام عليک يا حارس النّبى الموعود السّلام عليک يا من رزقه ولدا هو خير مولود».

يعنى: درود بر تو اين ولىّ خداى عبادت شده.

درود بر تو اى نگهبان پيامبرى که به همه ى انبياء، بعثت او وعده داده شده است.

درود بر تو اى کسى که خداى تعالى به تو فرزندى که بهترين فرزندان است عنايت فرموده (يعنى حضرت «على بن ابيطالب» عليه السلام .

و بعضى به حضرت «خديجه» امّ المؤمنين و مادر «فاطمه ى زهراء» عليهاالسلام خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا اوّل من صدقت برسول اللّه من النّساء السّلام عليک يا من وفت بالعبوديّة حقّ الوفاء و اسلمت نفسها و انفقت مالها لسيّدالانبياء».

يعنى: درود بر تو اى اوّل کسى که از ميان زنها به «پيغمبر اسلام» صلى الله عليه و آله ايمان آوردى.

درود بر تو اى کسى که در راه عبوديّت خدا حقّ وفادارى را انجام دادى و جان و مالت را به «سيّد انبياء» صلى الله عليه و آله تسليم نمودى.

و بعضى ديگر به حضرت «آمنه» خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا سيّد المفخرات اين و انّى مثلک فى الوالدات و قد حملت بسيّد الکائنات و جئت باشرف الموجودات».

يعنى: درود بر تو اى خانم خانمهاى پر افتخار کجا و چطور مثل تو مادرى در ميان مادرها يافت مى شود تو سيّد کائنات را حامله بودى و بهترين موجودات عالم را به دنيا آوردى.

و بعضى ديگر به فرزند «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله حضرت «قاسم» که در همان قبرستان کوچک دفن است خطاب مى کنند و مى گويند:

«السّلام عليک يابن المصطفى السّلام عليک و على من حولک من المؤمنين و المؤمنات».

يعنى: درود بر تو اى پسر حضرت «مصطفى» صلى الله عليه و آله .

درود بر تو و بر کسانى که از مؤمنين و مؤمنات اطراف تو دفن شده اند.

و جمعى هم با صداى حزين به ياد حضرت «عبدالمطلب» سيّد کعبه و بطحا خطاب کرده و مى گويند:

«السّلام عليک يا معدن الکرم و اصل السّخاء السّلام عليک يا اوّل من قال بالبداء».

يعنى: درود بر تو اى معدن کرم و اصل سخاوت.

درود بر تو اى اوّل کسى که به مسأله ى پر اهمّيت و علمى بداء اشاره کردى.

به هر حال در اين قبرستان برکات زيادى هست که مسلمانان بايد از آن غفلت نکنند.

 

«غار حرا»

يک روز با چند نفر از دوستان که حال خوشى داشتند به قصد زيارت «غار حرا» محلّ نزول اوّلين آيات قرآن و آغاز بعثت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله سوار ماشين شديم و به دامنه ى کوه نور رفتيم.

اين کوه نسبتا مرتفع است و تقريبا يک ساعت طول مى کشيد تا انسان بتواند به «غار حرا» که بالاى اين کوه واقع شده است برسد.

ما براى رفتن به بالاى اين کوه صبح قبل از آفتاب را انتخاب کرده بوديم زيرا مى خواستيم در وقت رفتن به بالاى کوه حرارت آفتاب ما را اذيّت نکند.

چند نفر از دوستان در راه ماندند و نتوانستند به بالاى کوه بيايند ولى بحمداللّه من قبل از همه وارد غار شدم و چون موسم حج نبود و کاملاً خلوت بود من تنها در ميان غار چند ساعتى ماندم در آنجا معنويّتى نصيبم شد که هميشه از آن بهره مندم.

«غار حرا» طورى قرار گرفته که اگر انسان بخواهد نماز بخواند دقيقا رو به کعبه مى ايستد.

«غار حرا» به قدرى کوچک است که فقط جاى نماز و عبادت يک نفر بيشتر نيست.

لذا انسان يقين مى کند که همان جائى که «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ايستاده است و نماز خوانده و يا نشسته و مناجات کرده او هم ايستاده و نماز و عبادت بجا مى آورد.

در و ديوار «غار حرا» ملموس «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله است کمتر جائى اين چنين موقعيّتى را دارد.

من عمره ى مفرده را بيشتر از اين جهت دوست دارم که مى توانم در «غار حرا» ساعتها بدون مزاحم بمانم شايد از اقيانوس بى نهايت لطفى که خداى تعالى به «خاتم انبياء» صلى الله عليه و آله فرموده ذرّه اى و يا قطره اى هم به من عنايت بفرمايد.

يک روز هم به «غار ثور» رفتيم اين غار اگر چه اهميّت و عظمت معنوى «غار حرا» را ندارد و سى کيلومتر هم با مکه در طرف جنوب مکه فاصله دارد ولى روحانيت خوبى دارد در آنجا ساعتها «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله سکونت داشته و پناهگاه «رسول اکرم» بوده و آن حضرت را از شرّ کفّار حفظ نموده است لذا زائرين بيت اللّه الحرام از ديدن آن غفلت نفرمايند.

يک روز ساعت ۹ صبح در ميان مسجدالحرام با يکى از دوستان نشسته بوديم آن وقتها کوه «ابوقيس» از ميان مسجدالحرام ديده مى شد آن دوست عزيز گفت: بيا با هم به بالاى اين کوه برويم و در «مسجد بلال» نماز بخوانيم و تا ظهر برگرديم. من در خدمتش به بالاى کوه رفتم او مرا در آن بالا به همه جا برد زيرا او از همه چيز اطّلاع داشت.

او مرا به «مسجد بلال» برد و دو رکعت نماز تحيّت مسجد خوانديم سپس در خارج مسجد در محلّى مرا متوقّف کرد و گفت: اينجا چند نفر از پيامبران مدفون شده اند او به من دستور داد که براى هر يک از آنها يک سوره ى قدر بخوانم بعد از آن چند قدمى بالاى همان کوه به طرف عقب رفتيم به من فرمود: اينجا «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله ايستاده و اشاره کرده به ماه و ماه را دو نيم فرمود لذا اينجا را محلّ «شق القمر» مى گويند.

و بالأخره آن روز جاى شما خالى بود فيوضات زياد از محضر آن دوست و آن امکنه مقدّسه برديم.

يکى از امتيازات عمره ى مفرده اين است که وقتى انسان به «منى» و «عرفات» مى رود بهتر مى تواند مساجد و مقامات اين مکانهاى مقدّسه را زيارت کند مخصوصا اگر ماشين شخصى هم در اختيار داشته باشد که ما بحمداللّه داشتيم.

در بيابان «منى» مسجدى است که حضرت «بقيّه اللّه» عليه السلام در آن زياد نزول اجلال فرموده اند نام اين مسجد «خيف» است روايات زيادى در فضيلت و اهميّت اين مسجد وارد شده است.

قبلاً که آن را تجديد بنا نکرده بودند در وسط مسجد مقامى بود که آن را «مقام على بن ابيطالب» عليه السلام مى گفتند شيعيان، زياد به آن محل اظهار علاقه مى کردند نورانيّت عجيبى هم داشت شايد اکثر کسانى که خدمت حضرت «ولىّ عصر» ارواحنا فداه رسيده بودند در همين مکان بود.

روزى خود من وارد اين مسجد شدم و در اين مقام نماز خواندم بعد از نماز ديدم کنارم شخصى نشسته و اظهار مى کند که من مى توانم مشکلات علمى تو را جواب بگويم من هم آن روزها مشکلاتى درباره ى شناختن روح و نفس و عالم ذر و عالم برزخ و عالم قيامت داشتم و همه را از او سؤال کردم با کمال تعجّب او همه را جواب داد و مشکلات علمى مرا در اين خصوص حل کرد.

در اينجا ممکن است شما بگوئيد او حضرت «بقيّه اللّه» ارواحنا فداه بوده در جواب عرض مى کنم با آنکه من او را نشناختم يعنى حاضر نشد خودش را معرّفى کند و از او ردپائى هم ندارم ولى در عين حال اين شخص به دلائلى آن حضرت نبود بلکه شايد يکى از اوتاد و ياران آن حضرت بوده است.

ضمنا شما توقّع نداشته باشيد که من دلائلم را بر اينکه آن شخص حضرت «بقيّه اللّه» (صلوات اللّه عليه) نبوده عرض کنم زيرا بايد چند صفحه از کتاب را براى اين موضوع بى فائده اختصاص بدهم و فعل عبثى را انجام دهم.

و همچنين از من توقّع نداشته باشيد که سؤال و جوابهائى که در مسائل مختلف بالا بين من و او مذاکره شد در اينجا بنويسم زيرا علاوه بر آنکه مفصّل است و کتاب را از مسير اصليش منحرف مى کند آنها را با تحقيق بيشتر و توضيح زيادترى که همه کس بفهمد در کتاب مستقلّى به نام «در محضر استاد» نوشته ام طالبين مى توانند به آن کتاب مراجعه کنند.

بعد از مسجد «خيف» در بيابان «منى» دو مسجد ديگر هم وجود دارد که در زمين يکى از آنها «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله قربانى کرده و بعد آن زمين را مسجد کرده اند.

و ديگرى مسجد «کوثر» است که سوره ى مبارکه ى «کوثر» در آن مکان شريف بر حضرت «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله نازل شده است اين دو مسجد هم از معنويّت خاصّى برخوردار است.

بيابان «مشعر» و «عرفات» هم صفا و معنويّت غيرقابل وصفى دارد.

 

«مسجد جن»

يک روز از طرف بازار و خيابان «ابوسفيان» به طرف قبرستان «ابوطالب» مى رفتم در طرف دست چپ به مسجدى برخوردم که معنويّت آن مرا به خود جلب کرد وارد آن مسجد شدم چون وقت عصر بود جمعى در آنجا نماز مى خواندند من هم ابتداء دو رکعت نماز تحيّت خواندم سپس از کسى که طرف راست من نشسته بود سؤال کردم که: نام اين مسجد چيست؟

گفت: اين مسجد «جن» است.

گفتم: چرا اين مسجد به اين نام معروف شده است؟

گفت: چون طائفه ى جنّيان در اين مسجد با «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بيعت کرده اند.

گفتم: مگر جنّيها هم مسلمان و غير مسلمان دارند؟

گفت: مگر تو مسلمان نيستى مگر قرآن نخوانده اى که خداى تعالى مى فرمايد:

«قلْ اوحِىَ اِلَىَّ اَنَّه اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالوا اِنّا سَمِعْنا قرْانًا عَجَبًا يَهْدى اِلَى الرّشْدِ».[۶۸]

گفتم: چرا من مى دانم، مى خواستم ببينم شما چه مى گوئيد زيرا مى دانم که خدا جن و انس را براى عبادت خلق کرده و آنها هم مثل ما اختيار دارند و اگر ايمان بياورند مسلمانند والاّ کافرند.

و ضمنا قضيّه اى را که در ايران يکى از علماء معروف درباره ى جن براى من مى گفت من براى او نقل کردم که او فوق العاده تعجّب کرد و آن قضيّه اين بود:

او مى گفت: منزل ما در همدان بود ولى من در نجف اشرف تحصيل مى کردم يک سال که در تابستان براى ديدن اقوام به همدان رفته بودم کسانى که به استقبالم آمدند به من گفتند: شما امسال به منزل خودتان نرويد زيرا اجنّه به آنجا سنگ پرتاب مى کنند و برادرتان هم دچار جنون شده است.

گفتم: من آن را علاج خواهم کرد لذا به منزل خودمان رفتم برادرم حالت بهت زدگى داشت گاهى هم همان طور که گفته بودند به داخل منزل سنگ پرتاب مى شد.

من دعائى را که بلد بودم به روى کاغذ نوشتم و در چهار گوشه ى منزل دفن کردم پس از چند لحظه ديدم چهار عدد سنگ که آن کاغذها را روى آن چسبانده بودند پشت سر هم به داخل منزل پرتاب کردند اينجا من ديگر خيلى ترسيدم و دانستم که جلوگيرى از اين اعمال کار من نيست يک روز هم برادرم از پشت بام به زمين افتاد ولى آهسته روى زمين قرار گرفت و ما تعجّب کرديم که اين چه بود و چرا او صدمه اى نديد؟

لذا روزى به شخصى که تسخير جن داشت و نزد ما آمد به او جريان را گفتم او گفت: يک دختر جنّيه علاقمند به برادر شما شده و لذا دستوراتى داد که آن گرفتارى رفع شد و برادرم هم شفا يافت.

برادرم به من مى گفت: آن جن گير راست گفته هميشه کسى که مرا اذيّت مى کرد و مى خواست با من هم آغوش شود دخترى بود که زيبائى نداشت مثل دود سياه بود و آن روزى که من از پشت بام پرت شدم او روى پشت بام عقب سر من کرده بود وقتى هم که غفلتا از پشت بام افتادم او در ميان راه مرا گرفت و آهسته به روى زمين گذاشت.

به هر حال چند دقيقه اى در مسجد جن نشستيم و درباره ى حقيقت وجود جن با اين مرد مسلمان حرف زديم.

روز دهم فروردين ۱۳۵۲ به طرف مدينه حرکت کرديم و پس از سه روز که در مدينه بوديم به طرف سوريه رفتيم و بالأخره روز بيست و يکم فروردين از شام به حلب و از حلب به ترکيه رهسپار شديم.

در اينجا چون وعده کرده بودم که باز بعضى از شهرهاى ترکيه را معرّفى نمايم ناگزيرم به وعده ام وفا کنم چون گفته اند: «المؤمن اذا وعد وفا» يعنى: مؤمن وقتى وعده اى کرد وفا مى کند.

حالا يا به من مؤمن مى گويند يا نه اميدوارم همان گونه که مردم مرا به اين صفت مى شناسند حقيقت هم پيدا کند و خداى تعالى هم مرا از مؤمنين محسوب فرمايد.

به هر حال غروب ۲۱ فروردين بود که از سوريه وارد ترکيه شديم اوّلين شهرى که پس از ۳۰ کيلومتر که از مرز گذشته بوديم رسيديم و شب را در آنجا مانديم شهرکى به نام «ريحانيه» بود که اهل آنجا بيشتر عرب بودند.

خاطره ى جالبى از آنجا به يادم نيست ولى آن قدر مى دانم شهر با صفائى بود و مردم مهربانى داشت.

صبح روز دهم از آنجا به طرف «قاضى آنتاب» حرکت کرديم شهر «قاضى آنتاب» سر چهارراهى قرار گرفته يعنى يک راه به طرف شهر «عرفا» و شهر «دياربکر» مى رود و يک راه به طرف «آنکارا» دارد و راه ديگر هم به سوى شهر «علازيغ» و «ارزنجان» مى رود و يک راه هم همين راهى است که ما آمده ايم يعنى از مرز سوريه به شهر «ريحانيه» و بعد هم به «قاضى آنتاب» رسيده ام در شهر «قاضى آنتاب» زياد معطّل نشديم و از راه شهر «دياربکر» مى رفتيم تا آنکه ساعت ۱۲ ظهر به آن شهر رسيديم نهار خورديم اين شهر بسيار با عظمت و زيبا است و باز آنجا هم قصّه ى جالب توجّهى نداشتيم که قابل نوشتن باشد چون زود مى خواستيم از آنجا حرکت کنيم حدود غروب آفتابى بود که به شهر «بتليس» رسيديم و چون خسته بوديم به هتل مناسبى رفتيم ولى وقتى در هتل مستقر شديم ديدم دو نفر جوان که هر دوى آنها ريششان را از ته تراشيده بودند به درِ اتاق ما آمدند و با زبان عربى گفتند که ما دوست داريم در اين شبهاى بلند زمستان چند ساعتى با هم در موضوع مذهب بحث کنيم.

من گفتم: شما چه شغل داريد؟

آنها گفتند: ما هر دو امام جماعتيم و زبان عربى را در «جامعه الازهر» مصر وقتى که درس مى خوانديم ياد گرفته ايم.

گفتم: متأسّفانه شما را در قيافه اى مى بينم که با امام جماعت بودن منافات دارد يکى از آنها گفت: ما در اينجا مسافريم اين آقا اهل شهر «قونيا» است و من اهل «انتاکيا» هستم و مى خواهيم آزاد باشيم لذا ريشمان را تراشيده ايم و تا به وطن برگرديم دوباره ريشدار خواهيم بود.

گفتم: چه مذهب داريد؟

گفتند: حنبلى هستيم.

گفتم: ولى چون در مذهب شيعه عدالت و ترک گناه از شرائط امام جماعت است او نمى تواند هيچگاه گناه و معصيت بکند.

گفتند: اين دستور دست و پاگير است زيرا سلب آزادى انسان را حتّى در مسافرتها هم مى کند.

گفتم: بنابراين بايد شما از اصل اسلام و حتّى از قوانين اجتماعى و مملکتى و عقلائى هم دست بکشيد تا آزادتر باشيد مگر ممکن است انسان مسلمان هم عاقل باشد و هم صددرصد آزاد باشد؟

آزادى صحيح آن است که انسان از قيود هواى نفس و دستورات شيطان خود را نجات دهد و از قيد و بند آزاد باشد.

يکى از آنها از من سؤال کرد: شما شيعيان معتقديد که «عمر بن خطّاب» رعايت احترام «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله را نکرده است؟!

گفتم: به نظر شما اگر کسى در حضور «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مانع از وصيت آن حضرت بشود به آن حضرت جسارت نکرده است؟

اگر کسى «رسول اکرم» را به غضب در بياورد به آن حضرت جسارت ننموده است؟!

گفت: مگر شما معتقديد که جناب «عمر» اين کارها را انجام داده است؟

گفتم: شما چه کسى را قبول داريد تا ما از او اينها را سؤال کنيم.

گفت: من حنبلى هستم و فقط کتاب «مسند حنبل» را قبول دارم.

گفتم: من خودم در کتاب «مسند حنبل» مضامين زير را ديده ام و اگر شما مايليد مشروح آنها را ببينيد بعدا به آن کتاب مراجعه فرمائيد.

«ابن عبّاس» مى گويد: وقتى «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله محتضر شده بود فرمود: برايم قلم و کاغذى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم که گمراه نشويد در کنار بستر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله يعنى در خانه اى که آن حضرت بسترى بود جمعى از مردها بودند ضمنا پرده اى کشيده شده بود که زنهاى آن حضرت پشت آن پرده سخنان او را مى شنيدند.

زنها گفتند: قلم و کاغذ به او بدهيد تا آنچه مى خواهد بنويسد. «عمر» در بين مردها بود به زنها گفت: ساکت شويد و سپس رو به مردها کرد و گفت: درد و مرض بر او غلبه کرده و او مهجور است!

شما قرآن داريد مگر ما را قرآن کافى نيست؟!

در آنجا نزاع عجيبى رخ داد جمعى به طرفدارى از «رسول اکرم» صلى الله عليه و آله بر خواستند و جمعى هم که بسيار کم بودند از «عمر» پشتيبانى مى کردند.

وقتى که اختلاف شديد شد غم شديدى بر «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله مستولى گرديد و فرمود: از کنار من برخيزيد کنار من سزاوار نيست که شما با هم نزاع کنيد و بالأخره آنها را از خانه ى خود بيرون کرد!

و لذا هميشه «ابن عبّاس» مى گفت: روز پنجشنبه عجب روز سختى بود و اشک از ديدگانش مى ريخت و با آه و ناله جريان فوق را يادآور مى شد.[۶۹]

گفت: ممکن است گفتن اين مطلب توهين به آن حضرت باشد ولى اشکالى ندارد که به خاطر آنکه مردم از صراط مستقيم منحرف نشوند و بعد از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله گمراه نگردند و تنها توجّه آنها به قرآن کلام خدا باشد «عمر» اين مطلب را گفته باشد.

گفتم: لابد «عمر» دلسوزتر از «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله بود، لابد کلام عمرى که معصوم نبوده از کلام کسى که خدا به صحّت گفتارش گواهى داده و او را واسطه ى خود قرار داده بيشتر بايد اعتماد کرد.

چطور شد که «ابن عبّاس» هميشه براى اين توهين گريه مى کرد و اشک مى ريخت ولى «عمر» که به قول شما خليفه ى «پيغمبر» است از اين کلام و گفتارش خوشحال بود و يک مرتبه هم در طول زندگى از اين عمل اظهار پشيمانى نکرد آيا اگر مى گذاشتند «پيغمبر اکرم» صلى الله عليه و آله وصيّت کند و او را اذيّت نمى کردند و مشمول آيه ى: «اِنَّ الَّذينَ يؤْذونَ اللّهَ وَ رَسولَه»[۷۰] نمى شدند چه اشکالى داشت؟

گفت: البتّه اين عمل «عمر» را ما صحيح نمى دانيم و انشاءاللّه خدا از سر تقصيرش گذشته است.

بهتر اين است که از اين مسأله بگذريم و به مطلب ديگرى بپردازيم و لذا سؤال ديگر مرا جواب بگوئيد.

سپس گفت: آيا صحيح است که مى گويند جناب «عايشه» امّ المؤمنين را «معاويه» کشت و به او خصومت زيادى نمود.

گفتم: مورّخين مثل صاحب کتاب «حبيب السير» در صفحه ى ۴۲۵ مى نويسد که: وقتى «معاويه» در سال ۵۶ به مدينه رفت و مى خواست براى خلافت «يزيد» از مردم بيعت بگيرد حضرت «حسين بن على» و «عبداللّه بن عمر» و «عبدالرحمن بن ابى بکر» و «عبداللّه بن زبير» به او اعتراض کردند او آنها را اذيّت کرد و آنها را رنجانيد صديقه «عايشه» او را ملامت نمود «معاويه» در خانه ى خود چاهى کند و سر آن چاه را با خار و خاشاک پوشاند و بر روى آن کرسى گذاشت که وقتى «عايشه» را دعوت مى کند و بر آن مى نشيند در ميان چاه بيفتد و از بين برود.

و لذا او را دعوت کرد و او را به چاه انداخت و سر چاه را با گل و آهک پوشاند و خودش به طرف مکه رفت.

در اينجا آن دو نفر سؤالات زيادى در مسائل مختلف اسلامى از من پرسيدند که بعضى از آنها را در همين کتاب پاسخ گفته ايم و بخش ديگرش را در کتاب «پاسخ ما» نوشته ايم و بخشى را هم به خاطر آنکه ممکن است نقلش اختلاف انگيز باشد و طبعا منافاتى با وحدت اسلامى داشته باشد نمى آوريم.

به هر حال «بتليس» شهر زيبائى بود رودخانه و کوهستان باصفائى داشت ولى متأسّفانه ما زياد نتوانستيم در آن شهر بمانيم و صبح زود از آنجا حرکت کرديم و به طرف شهر «وان» که کنار درياچه ى با صفا و زيباى «وان» قرار گرفته است رفتيم بين شهر «بتليس» و شهر «وان» راه زيادى نبود فقط ۱۶۳ کيلومتر راه بود و لذا در شهر «وان» زياد توقّف نکرديم و به طرف شهر «آقرى» که ۲۳۹ کيلومتر راه بود رفتيم.

شهر «آقرى» همان شهرى است که از آن خاطره ى خوشى نداشتم و اگر يادتان باشد در اوائل کتاب گفته بودم که با آن مرد سنّى خشن روبرو شده بودم و او زياد به من و شيعيان توهين کرده بود لذا وقتى نهار را در آن شهر خورديم فورا به قصد شهر «کارس» که دويست کيلومتر با شهر «آقرى» فاصله داشت و مرکز شيعيان ترکيه است حرکت کرديم حدود عصر بود که به «کارس» رسيديم ابتداء در هتلى منزل گرفتيم و سپس به ملاقات دو نفر از روحانيّين آن شهر که اسم آنها را شنيده بودم رفتم.

اوّل به ملاقات آقاى «شيخ مالک» که پيرمرد دانشمندى بود و مى گفتند خدمات زيادى به عالم تشيّع داشته رفتم، او در منزل نبود.

پرسيدم: کجا است؟

گفتند: ايشان در مجلس فاتحه ى يکى از اهالى «کارس» که ديروز فوت شده و شيعه بوده رفته است.

من هم آدرس گرفتم و به آن مجلس رفتم او را ملاقات نمودم متأسّفانه با آنکه او پيرمرد کم حالى بود طبق رسومات آنجا که وقتى کسى از دنيا مى رود بايد روحانى آنجا دو روز از صبح تا غروب در آن مجالس حاضر شود و فقط به افتخار کسانى که به مجلس وارد مى شوند فاتحه بکشد.

آقاى «شيخ مالک» فاتحه مى کشيد و آن قدر اين عمل بى فائده برايش اهميّت داشت که حاضر نشد حتّى يک ساعت وقتش را به من بدهد تا درباره ى مسائل و گرفتاريهاى شيعه و اقداماتى در راه بهبود وضع آنها که در چنگال حکومت آتاترکى گرفتارند صحبت کنيم آخر من لااقل دويست کيلومتر راه را براى اين کار پيموده بودم خدا او را رحمت کند او فکر نمى کرد که از بررسى و گزارش من نتيجه اى عائد آنها گردد و حال آنکه اشتباه بود من با سفارش بعضى از شخصيّتهاى بزرگ علمى و معنوى ايران به «کارس» رفته بودم و آنها در آن زمان مى توانستند خدمات ارزنده اى به شيعيان آنجا بکنند.

به هر حال هر چه بود گذشت پس از ملاقات با ايشان به ديدن آقاى «شيخ عزيز» روحانى فعّال و پر کار شهر «کارس» رفتم او با گرمى عجيبى مرا استقبال کرد.

گزارشات کاملى که در اينجا ضرورت ندارد نقل شود از وضع شيعيان و گرفتاريهاى آنها به من داد نيازهاى معنوى آنها را گزارش کرد او فارسى خوب حرف مى زد زيرا مدّتها در قم مشغول تحصيل بوده و در آنجا فارسى را ياد گرفته بود.

اين شهر شيعه نشين هواى خنکى داشت و بسيار با صفا بود.

جريان جالبى در اين شهر جز مهمان دوستى و اظهار علاقه ى فوق العاده اى که از خصائص شيعه است براى ما اتّفاق نيفتاد.

ما از اوّل غروب آفتاب که با مردم «کارس» برخورد کرديم آقاى «شيخ عزيز» را ديديم مورد محبّت شيعيان آن شهر قرار گرفتيم تا پس از دو شب که از آنجا به طرف مرز ايران حرکت نموديم.

اوّل آقاى «شيخ عزيز» دستور دادند که بايد شما از هتل به منزل منتقل شويد وقتى من نام هتلمان را گفتم يکى از همراهان ايشان گفت: اتّفاقا در تمام اين شهر تنها همان هتل مال اهل سنّت است و لذا آقا را به منزل مى بريم بدون آنکه هتل را تخليه کنند و خودمان ترتيب کارها را خواهيم داد.

بالأخره در اين دو شبانه روز آن قدر اهل «کارس» از ما پذيرائى کردند که اگر وقت شما گرفته نمى شد و اگر بيان آنها بى فائده نبود و اگر سبک کتاب تنها براى نقل مطالب علمى نبود مى گفتم چه غذاهائى، چه محبّتهائى و چه پذيرائيهائى آنها از ما نمودند که اگر آن اعمال در مقابل مسلمانان غير شيعه انجام مى شد آنها فکر مى کردند که اينان از ما توقّعى دارند و يا وجهى در مقابل اين اعمال دريافت مى کنند و يا ممکن است يک روز اين محبّتها را ما جبران کنيم.

امّا آنها نمى دانند که شيعيان پيرو آن مرد ايثارگرى هستند که در قرآن و در کتب تاريخ و در همه جا و بوسيله ى همه کس مدح سخاوت و گذشت و ايثار او شده و بايد شيعيان او هم از او پيروى کنند و اين همه محبّت و گرمى را نسبت به همنوعان خودشان اعمال کنند.

به هر حال پس از دو روز خاطرات بسيار ارزنده و جالب از شهر «کارس» به طرف مرز ايران که ۳۰۰ کيلومتر بيشتر راه نبود حرکت کرديم و حدود ساعت ۱۲ ظهر ۲۴ فروردين ۱۳۵۲ وارد ايران شديم.

پايان

 

 

 


[۱] ــ اين سفر همان گونه از تاريخش پيدا است قبل از انقلاب با شکوه اسلامی ايران بوده ولی حُسن تصادف، سفر ما با يوم اللّه ۲۲ بهمن روز پيروزی اسلام بر کفر واقع شد و شايد از اين جهت بوده که در اين سفر توفيقات خوبی بحمداللّه نصيبم شده بود.

[۲] ــ در آن زمان جاده های ترکيه مثل امروز نبود بلکه حتّی گاهی اين جاده ها آسفالت هم نبود و بسيار غيرمهندسی کشيده شده بود.

[۳] ــ سوره ی يونس آيه ی ۶۴.

[۴] ـ سوره ی طه آيه ی ۲۱.

[۵] ــ بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه ی ۳۱۶.

[۶] ــ بعدها مؤلّف تا حدود پنجاه جلد کتاب تأليف نمود.

[۷] ــ شاعر گفته: آواز خدا هميشه در گوش دل است.

[۸] ــ سوره ی شمس آيات ۷ و ۸.

[۹] ـ «وَما کانَ لِبَشَرٍ اَنْ يُکلِّمَهُ اللّهُ اِلاّ وَحْيًا اَوْ مِنْ وَرآءِ حِجابٍ اَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً» سوره ی شوری آيه ی ۵۱.

[۱۰] ــ قضيّه مربوط به زمانی است که هنوز مملکت شوروی از هم نپاشيده بود.

[۱۱] ــ بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۱.

[۱۲] ــ مدارک اين گفتار روايات فراوانی است که در کتب اهل سنّت منجمله کتاب «ينابيع المودّة» باب اوّل و کتاب «بحارالانوار» باب خلقت نور «پيامبر اکرم» صلی الله عليه و آله .

[۱۳] ـ دائره المعارف حيات چاپ اسلامبول صفحه ی ۶۹.

[۱۴] ــ سوره ی مريم آيه ی ۲.

[۱۵] ــ من نويسنده کتاب اين دو برادر را در قم در منزل آيه اللّه العظمی «بروجردی» (قدس سره) و در درسشان ديدم.

[۱۶] ــ اخيرا گنبد مطهّر را طلا کرده اند و ضريح مقدّس را عوض نموده اند و بر شکوه و عظمت ظاهری آن مکان پر عظمت افزوده اند.

[۱۷] ــ آنچه نوشته می شود مربوط به سال ۱۳۵۲ می باشد و الاّ بعد از انقلاب اسلامی ايران حوزه ی ديگری از طرف مقام مقدّس رهبری تشکيل شده که حضرت «آيه اللّه فهری» نماينده ی مقام رهبری در سوريه و لبنان عهده دار اداره ی آن می باشند.

[۱۸] ـ نقل از منتخب التواريخ صفحه ی ۷۴.

[۱۹] ــ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۰۸ و جلد ۸ صفحه ی ۱۸۶ و جلد ۹۳ صفحه ی ۱۱ و جلد ۹۴ صفحه ی ۵۶ و جلد ۹۷ صفحه ی ۸۰.

[۲۰] مفاتيح الجنان – زيارت جامعه کبيره.

[۲۱] ـ فصّ هارونی در کتاب فصوص.

[۲۲] ـ فصّ عيسوی در کتاب فصوص.

[۲۳] ـ کتاب عارف و صوفی چه می گويند.

[۲۴] ــ اين کتاب چون در سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ نوشته شده اين مطلب اينگونه نوشته شده است ولی پس از پيروزی انقلاب اسلامی ايران بحمداللّه «کانون بحث و انتقاد دينی» بسيار پر عظمت تر و فعّالتر مشغول به کار شده و تا بحال موفّقيّتهای چشمگيری نصيبش گرديده است.

[۲۵] ــ بحارالانوار جلد ۲۸ صفحه ی ۲۵۱.

[۲۶] ــ بحارالانوار جلد ۷ صفحه ی ۲۸۲.

[۲۷] ــ منتخب الاثر فصل اوّل.

[۲۸] ــ منتخب الاثر فصل اوّل.

 

[۲۹] ــ بحارالانوار جلد ۲۷ صفحه ی ۱۱۸ و جلد ۴۶ صفحه ی ۲۲۳ و ۲۹۶.

[۳۰] ــ که البتّه من هم در کتاب «راه خدا» و کتاب «انوار زهراء» به آن اشاره کرده ام.

[۳۱] ــ يعنی: درب ورود زنها.

[۳۲] ــ استوانه يعنی ستونهای مسجد که هر کدام به نامی معروف است.

[۳۳] ـ سوره ی مائده آيه ی ۶۱.

[۳۴] ــ مفاتيح الجنان.

[۳۵] ــ جمله ی اوّل زيارت جامعه ی ائمّة المؤمنين.

[۳۶] ــ يکی ديگر از عبارات «زيارت جامعه ی ائمّه المؤمنين» است.

[۳۷] ـ سوره ی زمر آيه ی ۱۸.

[۳۸] ـ سوره ی نساء آيه ی ۹۵.

[۳۹] ـ سوره ی يس آيه ی ۱۲.

[۴۰] ـ «ينابيع المودّة» باب ۹۵.

[۴۱] ـ کتاب «دلائل الصّدق» جلد ۲ صفحه ی ۴۵۷.

[۴۲] ــ سوره واقعه آيه ۷۶.

[۴۳] ــ غمامه يعنی: ابر.

[۴۴] ــ «اَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ» سوره ی بقره آيه ی ۱۱۵.

[۴۵] ــ «الحق مع علی و علی مع الحق يدور حيث دار».

[۴۶] ــ «شرطه» به معنای پليس است.

[۴۷] ــ «قالُوا يا اَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا اِنّا کنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ اَسْتَغْفِرُ لَکمْ رَبّی» سوره ی يوسف آيه ی ۹۷.

[۴۸] ــ «وَ لَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جاؤُک فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّابًا رَحيمًا» سوره ی نساء آيه ی ۶۴.

[۴۹] ــ «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فی سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». سوره ی آل عمران آيه ی ۱۶۴.

[۵۰] ـ سوره ی توبه آيه ی ۳۵.

[۵۱] ــ «وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فی سَبيلِ اللّهِ اَمْواتًا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» سوره ی آل عمران آيه ی ۱۶۴.

[۵۲] ــ سوره ی توبه آيه ی ۳۱.

[۵۳] ــ سوره ی توبه آيه ی ۳۱.

[۵۴] ـ سوره ی مؤمن آيه ی ۶۰.

[۵۵] ــ سوره ی طه آيه ی ۵.

[۵۶] ــ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَی اللّهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ» سوره ی توبه آيه ی ۱۰۵.

[۵۷] ــ سوره شعراء آيه ۲۱۳.

[۵۸] ــ سوره ی جن آيه ی ۱۸.

[۵۹] ــ سوره ی توبه آيه ی ۴۰.

[۶۰] ـ سوره ی بقره آيه ی ۲۰۴.

[۶۱] ــ سوره يونس آيه ۶۲.

[۶۲] ــ سوره ی نجم آيه ی ۴.

[۶۳] ــ سوره ی انعام آيه ی ۱۲۱.

[۶۴] ــ سوره ی فاطر آيه ی ۳۲.

[۶۵] ـ سوره ی اسراء آيه ی ۶۲

[۶۶] ــ اخيرا تمام اين محلّه را وهّابيها خراب کرده اند و آثاری از آن باقی نگذاشته اند.

[۶۷] ـ سوره ی يوسف آيه ی ۱۰۹.

[۶۸] ـ سوره ی جن آيه ی ۱.

[۶۹] ـ در کتاب «مسند حنبل» جلد ۱ صفحه ی ۳۲۴.

باسناده عن الزّهری عن عبيداللّه بن عبداللّه عن ابن عبّاس قال: لما حضر رسول اللّه الوفاة قال هلم اکتب لکم کتابا لن تضلّوا بعده و فی البيت رجال فيهم عمر بن الخطّاب فقال عمران رسول اللّه قد غلبه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب اللّه قال فاختلف اهل البيت فاختصموا فمنهم من يقول يکتب لکم رسول اللّه او قال قربوا يکتب رسول اللّه و منهم من يقول ما قال عمر فلمّا اکثروا اللّفظ و الاختلاف غم رسول اللّه و قال قوموا عنی فکان ابن عبّاس يقول: ان الرزيه ما حال بين رسول اللّه و بين ان يکتب لهم ذلک الکتاب.

و نيز در کتاب مسند حنبل از محمّد بن سعد الزّهری فی الطبقات الکبری جلد ۴ صفحه ی ۶۰ ط مطبعه لجنه نشر الثقافه الاسلاميه شارع الناصريه بمصر: باسناده عن زيد بن اسلم عن ابيه عن عمر بن الخطّاب قال: کنا عندالنبی صلی الله عليه و آله و بيننا و بين النساء حجاب فقال رسول اللّه غسلونی بسبع قرب و ائتونی صحيفة و دواة اکتب لکم کتابا لاتضلّوا بعده ابدا فقال النسوه ائتوا رسول اللّه بحاجته قال عمر: فقلت اسکتن فانکن صواحبه اذا مرض عصرتنّ اعينکنّ و اذ اصحّ اخذتنّ بعنقه فقال رسول اللّه هن خير منکم.

و نيز در کتاب مسند حنبل جلد ۱ صفحه ی ۳۵۵.

باسناد عن سعيد بن جبير عن ابن عبّاس قال يوم الخميس و ما يوم الخميس ثم نظرت الی دموعه علی خدّيه تحدر کانها نظام اللولو قال قال رسول اللّه صلی الله عليه و آله ائتونی باللّوح و الدّواة او الکتف اکتب لکم کتابا لاتضلّوا بعدا ابدا فقالوا: رسول اللّه صلی الله عليه و آله يهجر.

[۷۰] ـ سوره ی احزاب آيه ی ۵۷.

جزوه شماره ۱۳۳ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۳۳ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۳۲ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۳۲ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۳۱ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۳۱ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۳۰ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۳۰ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۹ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۹ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۸ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۸ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۷ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۷ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۶ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۶ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۵ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۵ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۴ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۴ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۳ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۳ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۲ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۲ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۱ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره  ۱۲۱ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۲۰ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۲۰ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۹ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۹ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۸ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۸ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۷ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۷ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۶ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۶ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۵ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۵ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۴ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۴ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۳ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۳ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۲ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۲ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۱ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۱ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۱۰ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۱۰ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۹ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۹ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۸ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۸ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۷ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۷ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۶ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۶ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۵ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۵ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۴ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۴ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۳ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۳ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۲ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۲ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۱ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۱ برداشت قرآن

جزوه شماره ۱۰۰ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۱۰۰ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۹ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۹ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۸ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۸ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۷ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۷ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۶ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۶ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۵ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۵ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۴ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۴ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۳ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۳ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۲ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۲ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۱ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۱ برداشت قرآن

جزوه شماره ۹۰ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۹۰ برداشت قرآن

جزوه شماره ۸۹ برداشت قرآن

دانلود جزوه شماره ۸۹ برداشت قرآن