ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

 

تقدیم ….

         به دوستان و ارادتمندان

                          حضرت بقیه الله ارواحنا فداه

                                                   که من خاک پای آنهایم

                                                                                 «مؤلف»

 

«مقدمه ی چاپ بیست و یکم»

«پیشگفتار»

ملاقات اول: مسجد جمکران

ملاقات دوم: مسجد امام حسن مجتبی (ع)

ملاقات سوم: تشرف حجه الاسلام سید محمد باقر دامغانی

ملاقات چهارم: تشرف آقای شیخ اسماعیل نمازی

ملاقات پنجم: تشرف تاجر اصفهانی

ملاقات ششم: تشرف آقای حسین مدلل

ملاقات هفتم: تشرف سید بحرالعلوم

ملاقات هشتم: تشرف اسماعیل هرقلی

ملاقات نهم: تشرف حجه الاسلام حاج شیخ تقی زرگری

ملاقات دهم: تشرف حاج علی بغدادی

ملاقات یازدهم: تشرف شیخ حسین رحیم (آل رحیم)

ملاقات دوازدهم: تشرف مرحوم آیه الله حاج سید حسین قاضی

ملاقات سیزدهم: تشرف مرحوم آیه الله میرزا مهدی اصفهانی

ملاقات چهاردهم: تشرف دختر حاج شیخ محمد علی اراکی

ملاقات پانزدهم: تشرف حجه الاسلام شیخ محمد تقی بافقی

ملاقات شانزدهم: تشرف دیگری از آقای شیخ محمد تقفی بافقی

ملاقات هفدهم: تشرف مرحوم سید عبدالکریم محمودی

ملاقات هیجدهم: تشرف آیه الله سید ابوالحسن اصفهانی

ملاقات نوزدهم : تشرف مرحوم شیخ محمد کوفی

ملاقات بیستم: تشرف جناب علی بن جعفر مدائنی

ملاقات بیست و یکم: تشرف آیه الله حاج سید محسن جبل آملی

ملاقات بیست و دوم: تشرف عالم جلیل سید حسن بن حمزه

ملاقات بیست و سوم: تشرف جناب باقی بن عطوه ی علوی

ملاقات بیست و چهارم: تشرف مرحوم مقدس اردبیلی

ملاقات بیست و پنجم: تشرف جناب سید بن طاووس

ملاقات بیست و ششم: تشرف مرحوم علامه سید بحرالعلوم

ملاقات بیست و هفتم: تشرف علامه سید بحرالعلوم در مکه

ملاقات بیست و هشتم: تشرف مرحوم شیخ مرتضی انصاری

ملاقات بیست و نهم: تشرف جناب محمد بن عیسی در بحرین

ملاقات سی ام: تشرف مرحوم سید عبدالکریم

ملاقات سی و یکم: تشرف مرحوم شیخ ابن جو نعمانی

ملاقات سی و دوم: تشرف ابو راجح حمامی

ملاقات سی و سوم: ضرباتی در جنگ صفین

ملاقات سی و چهارم: تشرف سید رشتی

ملاقات سی و پنجم: تشرف جناب شیخ محمد طاهر

ملاقات سی و ششم: تشرف مرحوم شیخ حر عاملی در خردسالی

ملاقات سی و هفتم: تشرفی در راه طویرج

ملاقات سی و هشتم: قضیه ی میرزای قمی و سید بحرالعلوم

ملاقات سی و نهم: تشرف مرحوم سید باقر قزوینی

ملاقات چهلم: تشرف آیه الله اصفهانی و بحرالعلوم یمنی

ملاقات چهل و یکم: تشرف سید محمد قطیفی

ملاقات چهل و دوم: تشرف محمد علی جولاگر (بافنده) دزفولی

ملاقات چهل و سوم: قضیه ی طائفه ی بنی راشد

ملاقات چهل و چهارم: مرجعیت مرحوم شیخ مرتضی انصاری

ملاقات چهل و پنجم: تشرف سید بحرالعلوم در مسجد کوفه

ملاقات چهل و ششم: تشرف جعفر نعلبند

ملاقات چهل و هفتم: جریان تعلیم حرز یمانی

ملاقات چهل و هشتم: تشرف آخوند ملا ابوالقاسم قندهاری

ملاقات چهل و نهم: شفای جمال الدین زهری بوسیله ی حضرت

ملاقات پنجاهم: تشرف معمر بن شمس

ملاقات پنجاه و یکم: تشرف علامه ی حلی

ملاقات پنجاه و دوم: تشرف علی بن مهزیار

ملاقات پنجاه و سوم: حافظ القرآن

ملاقات پنجاه و چهارم: شکر نعمت

ملاقات پنجاه و پنجم: تشرف حاج محمد علی فشندی

ملاقات پنجاه و ششم: تشرف شیخ محمد تقی مازندرانی

ملاقات پنجاه و هفتم: هفت روز در محضر امام زمان (ع) بود

ملاقات پنجاه و هشتم: محبت به امام (ع) محبت به خدا است

ملاقات پنجاه و نهم: معارف حقه از سرچشمه ی ولایت

ملاقات شصتم: امر به معروف و نهی از منکر و تشرف آقای بافقی

ملاقات شصت و یکم: تشرف جوان عاشق

ملاقات شصت و دوم: با داشتن استعداد، تشرف ممکن است

ملاقات شصت و سوم: ادعای نیابت خاصه

ملاقات شصت و چهارم: آیه الله بروجردی هم رابطه داشت

ملاقات شصت و پنجم: سید و آقای عوالم وجود

ملاقات شصت و ششم: حوائج را باید از امام زمان خواست

ملاقات شصت و هفتم: پشت سر امام زمان هر روز نماز می خواند

ملاقات شصت و هشتم: امام عصر (ع) به فریاد می رسد

ملاقات شصت و نهم: تزکیه ی نفس بوسیله ی فشارهای دنیا

ملاقات هفتادم: خواص آیات سوره ی حشر

ملاقات هفتاد و یکم: خانه‌ حضرت‌ بقيّة ‌اللّه‌ (ع‌) در مدينه‌ منوّره‌

ملاقات هفتاد و دوم: تشرّف‌ حجّة‌الاسلام‌ شهيد هاشمي‌نژاد

ملاقات هفتاد و سوم: تشرّف‌ حجّة‌الاسلام‌ آقاي‌ سيّد محمّد مشير

ملاقات هفتاد و چهارم: شفا يافتن‌ شخصي‌ در مسجد صاحب‌ الزّمان‌

ملاقات هفتاد و پنجم: تشرّف‌ جمعي‌ در مسجد سهله‌

ملاقات هفتاد و ششم: خدمت‌ حضرت‌ بقيّة‌اللّه‌ در كوچة‌ تاريك‌

ملاقات هفتاد و هفتم: توسّل‌ به‌ حضرت‌ بقيّة‌اللّه

ملاقات هفتاد و هشتم: تشرّف‌ مرحوم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد رضاابطحي

چرا این ملاقاتها را می نویسم: تشرّف‌ همسر آقاي‌ شيخ‌ محمّد تقي‌ همداني

توسلات

ادعیه روز جمعه

زیارت‌ سلام‌ اللّه‌ الکامل‌ التّام‌

دعای اللّهمّ بلغ‌ مولای صاحب‌ الزّمان‌

زیارت‌ آل‌ یس‌

نامه‌ به‌ حضرت‌ ولی عصر

حذفیات جلد اول ملاقات با امام زمان علیه السلام

پیشگفتار جلد اول

ملاقات هشتادم: تشرّف حجّة الاسلام حاج شیخ تقی زرگری

ملاقات هشتاد و یکم: کمکهای حضرت بقیة اللّه در راه رسیدن به اهداف

ملاقات هشتاد و دوم: شفادادن حضرت بقیة اللّه (ع) میهمانمان را

ملاقات هشتاد و سوم: تشرّف مرحوم آقای شیخ علی کاشانی

ملاقات هشتاد و چهارم: تشرّفی در مسجد گوهرشاد

ملاقات هشتاد و پنجم: نتیجة توسّل به امام زمان (ع)

ملاقات هشتاد و ششم: تشرّف جمعی در مسجد صاحب الزّمان (ع)

حذفیات جلد دوم ملاقات با امام زمان علیه السلام

پیشگفتار جلد دوم

خصوصیات این کتاب

ملاقات هشتاد و هفتم: با جدیت کامل به مقصود رسید

ملاقات هشتاد و هشتم: خلوص و انقطاع

ملاقات هشتاد و نهم: مهربانترین مهربانها

ملاقات نود: عشق و علاقه و تشرّف به محضر حضرت بقیة اللّه (ع )

ملاقات نود و یکم: امام زمان (عج ) خون را می شوید

ملاقات نود و دوم: باید از اعتیادها پرهیز کرد

ملاقات نود و سوم: زیارت جامعه در محضر حضرت بقیة اللّه (ع )

ملاقات نود و چهارم: در شهر دمشق

ملاقات نود و پنجم: شب بیست و سوّم ماه رمضان

ملاقات نود و ششم: محاسبه و مراقبه

ملاقات نود و هفتم: اهمیت اعتکاف

ملاقات نود و هشتم: چشم دل باز کن …

ملاقات نود و نهم: کینه توزی و انتقام جوئی

ملاقات صدم: خوف از خدا

ملاقات صد و یکم: مقام خلوص

ملاقات صد و دوم: هیچ کس را نرنجانم

ملاقات صد و سوم: همه دوست امام زمان (ع ) نیستند

ملاقات صد و چهارم : وارد منزل نشدند

ملاقات صد و پنجم: اهمیت عمل خالص

ملاقات صد و ششم: تربیت شاگردان و فوائد عدد چهل

ملاقات صد و هفتم: هنگام مرگ ، امام زمان (عج ) می آید

ملاقات صد و هشتم: اهمیت امراض روحی در مقابل امراض بدنی

ملاقات صد و نهم: چه کنیم تا امام زمان را در خواب ببینیم ؟

ملاقات صد و دهم: دعا برای ظهور و فرج

ملاقات صد و یازدهم: در محیط فاسد فرزندان خود را رها نکنید

ملاقات صد و دوازدهم: چند قضیه ازتشرّف بمحضر مبارک امام زمان

ملاقات صد و سیزدهم: امام زمان (عج ) در میان عزاداران حسینی

ملاقات صد و چهاردهم: تشرّف و نجات از مرگ

حدیث لوح

 

  

«مقدمه ی چاپ بیست و یکم»

این کتاب تا طبع بیستم در دو جلد مجزا به چاپ می رسید ولی با مصلحت اندیشی بعضی از دوستان و اندیشمندان در این چاپ قرار شد که بعضی از قضایائی که هضمش برای عموم مشکل است حذف شود و تا حدی تنقیح گردد لذا در چاپ بیست و یکم تبدیل به یک جلد گردیده و جلد اول و دوم در همین جلد خلاصه شده است.

امید است خدای تعالی به ما توفیق خدمتگزاری به حضرت ولی عصر روحی فداه را عنایت فرماید و ما را همیشه در صراط مستقیم دین حفظ نماید. آمین

 

 

«پیشگفتار»

من نمی دانم آنهائی که می گویند: در زمان غیبت نمی توان خدمت امام زمان (علیه السلام) رسید، یا او را دید، چه دلیلی دارند؟!

چرا باید کسی که در دنیا زنده است و در بدن مادی است و دارای گوشت و پوست و استخوان است و در میان مردم زندگی می کند، دیده نشود؟!

آیا این همه از شیعیان و علماء بزرگ و اولیاء خدا، که آن حضرت را دیده اند، همه دروغ گفته اند و همه را باید تکذیب کرد؟!

آیا آنهائی که می گویند: آن حضرت دیده نمی شود، می دانند که وقتی این ادعاء بدون دلیل را شایع کردند، چه خدمتی به دشمنان آن حضرت نموده اند؟!

آیا آنها می دانند، که اگر مردم مسلمان در دیدن آن حضرت به تردید افتادند، یکی از دلائل بسیار محکم و قاطع در اثبات وجود مقدس آن حضرت را از دست داده اند؟!

بعضی می گویند: در روایات آمده، که باید مدعیان ملاقات با آن حضرت را تکذیب نمود، باید از آنها سؤال کرد که: این روایات در کجا است؟

چرا ما آنها را ندیده ایم؟!

من آنچه تحقیق کرده ام، جز یک روایت، به مضمونی که در زیر نقل می شود، در کتب احادیث بیشتر وجود ندارد، آن هم معنایش این نیست که این دسته خیال کرده اند.

من در اینجا اصل روایت را با آنکه در کتاب «مصلح غیبی» آن را نقـل کـرده ام و معنـایش را گفتـه ام بـاز هـم در اینجا یادآور می شوم، تا دوستان نادان و دشمنان دانا نتوانند از این مقوله حرف بزنند.

این روایت و این توقیع مقدس، در وقتی که جناب «علی بن محمد سمری» چهارمین نایب خاص حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه، می خواست از دنیا برود، از جانب آن حضرت وارد شد که اصل توقیع این است:

بسم الله الرحمن الرحیم

«یا علی بن محمد السمری اسمع اعظم الله اجر اخوانک فیک» فانک میت ما بینک و بین ستة ایام فاجمع امرک و لاتوص الی احد فیقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت الغیبة التامة فلاظهور الا بعد اذن الله تعالی ذکره و ذلک بعد طول الامد و قسوة القلوب وامتلاء الارض جوراً، و سیأتی شیعتی من یدعی المشاهدة الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی و الصیحة فهو کذاب مفتر و لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم…[۱]

ترجمه:

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

«ای «علی بن محمد سمری!» گوشت را باز کن و کلامم را بشنو خدا اجر برادران شیعه ی تو را، در مصیبت تو زیاد گرداند، تو تا شش روز دیگر خواهی مرد، کارهایت را جمع کن و مسأله ی وکـالـت و جـانشینی را به کسی وصیت نکن. زیرا غیبت کبـری واقـع شـده و ظهوری نیست مگر بعد از آنـکه خـدا اذن دهـد و ایـن اذن خـدا، بعـد از مـدتهـای طولانی و سخت شدن دلها و پر شدن زمین از ظلم و جور است.

و جمعی از شیعیان می آیند و مدعی مشاهده و ارتباط با ما را می شوند، آگاه باش! که هر کس ادعای مشاهده را قبل از خروج سفیانی و صیحه ی آسمانی بکند، دروغگو و افتراءزننده است و حول و قوه ای نیست مگر متعلق به خدای علی عظیم…».

شش روز بعد، نیمه ی شعبان بود، شیعیانی که توقیع و نامه ی شریف آن حضرت را دیده بودند، به خانه ی «علی بن محمد سمری» رفتند، وی را در حال جان کندن دیدند و او پس از چند لحظه از دنیا رفت… . خدا رحمتش کند.

شمـا ای اهل انصاف! به مضمون این توقیع مبارک و مـوقعیتی کـه ورود ایـن تـوقیـع دارد تـوجه کنیـد، آیـا جمله ی «الا فمن ادعی المشاهدة» یعنی: آگاه باشید، کسی که ادعای مشاهده ی امام زمان (علیه السلام) را بکند، بر غیر از ادعاء نیابت خاصه ای که نواب اربعه داشته اند دلالت دارد؟

آیا از ملاقاتهای اتفاقی و یا در اثر توسلات که بسیار اتفاق افتاده و ملاقات کننده، ادعائی ندارد، منصرف نیست؟

پس چرا باز هم، حتی از بعضی اهل علم شنیده می شود، که آنها می گویند: در زمان غیبت کبری، نمی توان خدمت امام زمان (علیه السلام) رسید و او را ملاقات کرد؟!

مـرحـوم حاجی نوری در «نجم الثاقب» نقل می کند که:

علامه ی با ورع و با تقوی مرحوم آخوند «ملا زین العابدین سلماسی» که یکی از شاگردان مرحوم «سید بحرالعلوم» است فرمود:

«من در محضر درس «سید بحرالعلوم» بودم، که شخصی سؤال کرد: آیا امکان دارد، کسی در زمان غیبت کبری، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را ببیند؟ «سید بحرالعلوم» به او جواب نداد ولی من نزدیک او نشسته بودم، دیدم سرش را پائین انداخته و آهسته می گوید: چه بگویم؛ در جواب او و حال آنکه آن حضرت مرا در بغل گرفته و به سینه ی خود چسبانده است».

من به منظور آنکه، بیهوده بودن این ادعای غلط، یعنی: ممتنع بودن ملاقات با امام زمان (علیه السلام) را ثابت کنم!

و به منظور آنکه دلیلی بر اثبات وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه از این راه اقامه نمایم.

و به منظور آنکه، دلهای شما خوانندگان محترم را، روشن کنم و شما را امیدوار به لقاء حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه نمایم، تنها به جریاناتی که از نظر خودم قطعی است و یقین به واقعیتش دارم، از میان هزارها تشرف و ملاقات، به آنچه نقل می شود، اکتفا می کنم و امیدوارم در مجموع کتابهائی که نوشته ام لااقل این کتاب، مقبول درگاه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه واقع گردد.

ضمنا قبل از نقل ملاقاتها و تشرفات به محضر حضـرت ولی عصر (علیه السلام) تذکر چند نکته لازم است:

یک:

من متوجه این نکته هستم، که حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برای آنکه کاسه ی آبی به دست تشنه لبی بدهد و یا در بیابان، گمشده ای را به راه برساند. و یا مریض مردنی را شفا بدهد و یا بی خانه ای را صاحب خانه کند خلق نشده. بلکه به صریح دعای ندبه که امام (علیه السلام) فرموده: «خلقته لنا عصمتا و ملاذا» برای آنکه به وسیله ی شناختن و پیروی کردن از او از انحراف و گناه نجات پیدا کنیم و او پناهگاه ما باشد، بدن مقدسش را خدا در دنیا خلق کرده و او را در این عالم نگاه داشته است.

ولی چه کنم؟ می بینید، در زمانی زندگی می کنیم، که حتی نقل همین جریانات را هم مردم نمی پسندند و یا دشمنان آن حضرت آنها را تکذیب می کنند!

لذا ناچارم آن ملاقاتها را برای توجه بیشتر شما، به آن حضرت نقل کنم، باشد که شاید از این راه شما و ما به راه راست هدایت شویم و توجه کاملی به آن حضرت پیدا کنیم.

دو:

ملاقاتها و سرگذشتهائی را که من در این کتاب نقل می کنم، اگر چه بعضی از آنها را از کتب دیگر گرفته ام، ولی کوشش کرده ام که صحتش را مطمئن شوم و الا از نقل آن صرف نظر کنم.

سه:

در نقل جریانات، مختصر تصرفی در عبارات شده، که با معنی و حقیقت و اصل قضیه منافات ندارد و این عمل با امانت داری منافات ندارد، زیرا پروردگار متعال در قصص قرآن سخنان دیگران را با عبارات دیگر مکرر نقل فرموده است.

چهار:

چون من معتقدم: که نام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) را باید با کمال ادب ذکر کرد، لذا تا توانسته ام القاب «بقیه الله ـ ولی عصر و امام زمان» را به کـار بـرده ام و اکثرا در جریاناتی که به نحو دیگری از آن حضرت تعبیر شـده، به یکی از این القاب تغییر داده ام.

پنج:

شاید من به عنوان اولین کسی که «ظهور صغری» را در کتاب «پرواز روح» از قول استاد اخلاقم مرحوم «حاج ملا آقاجان» مطرح کرده ام، مورد حمله ی بعضی از جهال قرار بگیرم و شاید هم حق با آنها باشد چون در کتب روایات و اخبار حرفی از آن به میان نیامده ولی؛ «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است».

زیرا هیچ کس نگفته که خدا در دنیا کارهائی که مربوط به همه ی مردم است ناگهان و بدون آمادگی قبلی برای آنها انجام می دهد. بلکه همان طوری که غیبت کبری باید غیبت صغری داشته باشد و همان طوری که غروب خورشید باید تا یکی دو ساعت بعد از آن هوا روشن باشد، همچنین ظهور با عظمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه که می خواهد، تمام مردم دنیا را زیر پوشش حکومت واحد جهانی بکشد، نمی تواند مقدماتی و به اصطلاح «ظهور صغرائی» که زمینه ساز «ظهور کبری» است نداشته باشد.

آری او می گفت: از سال ۱۳۴۰ هجری قمری که استعدادهای افراد بشر ظهور کرده؛

نام مقدس آن حضرت صدها برابر از قبل میان مردم به وسیله ی نامگذاریهای اماکن مقدسه و غیره ظهور کرده.

اکتشافات و صنایعی که شبیه به معجزات آن حضرت است ظهور کرده.

تشرفات و ملاقاتهائی که کمتر کسی از شیعیان یافت می شود که یا خودش در خواب و یا در بیداری و یا در عالم مکاشفه و یا کسی که مورد وثوق او است، برایش حاصل نشده باشد، ظهور کرده.

و خلاصه همه و همه ی آنها دلیل بر این است که آن چنانکه خورشید در وقت طلوعش یک ساعت و نیم الی دو ساعت هوا را روشن می کند و نامش را طلوع فجر می گذاریم، همچنین این زمان که کاملاً هوا روشن شده و نور مقدس حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی له الفرج) عالم را منور کرده و صبح پیروزی اسلام بر تمام مذاهب جهان طلوع کرده، نامش را «ظهور صغری» باید گذاشت.

و انشاءالله بزودی خورشید وجودش از افق مکه طالع می گردد و دنیا را پر از عدل و داد می کند، بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، «انهمْ یروْنه بعیدا و نراه قریبا».[۲]

 

ملاقات اول

مسجد جمکران جایگاه عشاق و محل دیدار با امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است.

آیا می دانید این مسجد با عظمت و پر معنویت چگونه ساخته شد؟ چرا پایگاه و مرکز ملاقات با حضرت بقیه الله (علیه السلام) گردید؟!

این مسجد بیش از هزار سال قبل، به عنوان دفتری برای آنکه یک روزی در قم حوزه ی علمیه تشکیل می شود و باید نوکران و جیره خواران آن حضرت در جائی با آن آقا ملاقات روحی و معنوی داشته باشند و عرض ارادت کنند افتتاح گردید.

امروز این مسجد، بزرگترین محلی است که مردم تنها به یاد امام عصر عجل الله تعالی له الفرج در آن جمع می شوند و از آن سرور، حاجت می گیرند.

اگر بخواهیم تنها تشرفات و ملاقاتهائی که در این مسجد مقدس رخ داده، بنویسیم شاید صدها جریان و حکایت جمع آوری شود ولی چه کنم که بعضی از آنها را صاحبانش راضی نبودند که نقل کنم و بعضی چون مربوط به زندگی خصوصی شان بود نمی توانستم افشاء نمایم و بعضی جزء اسرار آل محمد (علیهم السلام) بوده که نباید آشکار شود. و بالاخره بعضی از آنها هضمش برای مردم کم استعداد مشکل بود که باور کنند. به هر حال این مسجد که امروز مورد توجه زوار است و تا چند سال قبل مکرر اتفاق می افتاد که حتی شبهای جمعه، جز چند نفر معدودی در آن بیتـوته نمی کردنـد، میعـادگاه یاران و دوستان و خدمتگزاران حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می باشد.

ضمنا باید متذکر این نکته شد، که بعضی از دشمنان دانا، یا دوستان نادان که می خواهند اهمیت این مسجد مقدس را تضعیف کنند می گویند: این جریان در خواب واقع شده و «حسن بن مثله» این مطالب را در خواب می دیده است، ولی در تمام کتابهائی که این حکایت را نوشته اند تصریح شده که جریـان در بیـداری واقـع شـده و هیچ قسمتش در خواب نبوده است.

اصل قضیه این است

در کتـاب بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ی ۲۳۰ و کتاب «تاریخ قم» و کتاب «مونس الحزین» و کتاب «نجم الثاقب» نقل شده است.

شیخ عفیف و صالح «حسن بن مثله جمکرانی» فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۳۹۳[۳] هجری قمری در منزل خود در قریه ی «جمکران» خوابیده بودم، ناگهان در نیمه های شب، جمعی به در خانه ی من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیه الله امام مهدی (علیه السلام) تو را می خواهند.

من از خواب برخاستم و آماده می شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) برسم و خواستم در آن تاریکی پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگری را برمی داشتم و می خواستم بپوشم، که از خارج منزل از همان جمعیت صدائی آمد که به من می گفت: آن پیراهن تو نیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائی از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم.

و بالأخره دنبال کلید در منزل می گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدائی از همانجا آمد، که می گفتند: در منزل باز است، احتیاجی به کلید نیست.

وقتی به در خانه آمدم، دیدم جمعی از بزرگان ایستاده اند و منتظر من هستند! به آنها سلام کردم، آنها جواب دادند و به من «مرحبا» گفتند.

من در خدمت آنها به همان جائی که الآن مسجد جمکران است، رفتم.

خوب نگاه کردم، دیدم در آن بیابان تختی گذاشته شده و روی آن تخت فرشی افتاده و بالشهائی گذاشته شده و جوانی تقریبا سی ساله بر آن بالشها تکیه کرده و پیرمردی در خدمتش نشسته و کتابی در دست گرفته و برای آن جوان می خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند!

این افراد بعضی لباس سفید دارند و بعضی لباسهایشان سبز است.

آن پیرمرد که حضرت «خضر» (علیه السلام) بود مرا در خدمت آن جوان که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و فرمود:

«حسن مثله» می روی به «حسن مسلم» می گوئی تو چند سال است، که این زمیـن را آباد کرده و در آن زراعت می کنی. از این به بعد دیگر حق نداری در این زمین زراعت کنی و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده ای باید بدهی تا در روی این زمین مسجدی بنا کنیم!

و به «حسن مسلم» بگو: این زمین شریفی است، خدای تعالی این زمین را بر زمینهای دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمه ی زمین خود کرده ای خدای تعالی دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولی تو تنبیه نشدی و اگر از این کار دست نکشی خدا تو را به عذابی مبتلا کند که فکرش را نکرده باشی.

من گفتم: ای سید و مولای من! باید نشانه ای داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الا مرا تکذیب خواهند کرد.

فرمود: ما برای تو نشانه ای قرار می دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد «سید ابوالحسن» برو و بگو: با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سالهای گذشته ی این زمین را از او بگیرد و بدهد، تا مسجد را بنا کنند و بقیه ی مخارج مسجد هم از «رهق» به ناحیه ی اردهال که ملک ما است[۴] بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف «رهق» را وقف این مسجد کردیم تا هر سال درآمد آن را برای تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند.

و به مردم بگو: به این مسجد توجه و رغبت زیادی داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند، که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجد است، به این ترتیب:

در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه «قلْ هوالله احد» و تسبیح رکوعها و سجودها هر یک هفت مرتبه است.

و دو رکعت دوم را به نیت نماز صاحب الزمان (علیه السلام) بخوانند، به این ترتیب در هر رکعت در سوره ی حمد جمله ی «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعین» را صدبار بگویند و تسبیح رکوعها و سجودها را نیز هفت مرتبه تکرار کنند و نماز را سلام دهند بعد از نماز تسبیح حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بگویند و سپس سر به سجده گذارند و صد مرتبه صلوات بر پیغمبر و آلش بفرستند سپس فرمود: «فمن صلیهما فکانما صلی فی البیت العتیق» یعنی: کسی که این دو نماز را در اینجا بخواند، مثل کسی است، که در کعبه نماز خوانده است.

وقتی این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محل مسجدی که متعلق به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) است همان جائی است، که آن جوان با چهار بالش نشسته است.

به هر حال حضرت بقیه الله (علیه السلام) به من اشاره فرمودند که: مرخصی، من از خدمتش مرخص شدم، وقتی مقداری راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

در گله ی گوسفندان «جعفر کاشانی چوپان» بزی است که تو باید آن را بخری، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فردا شب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان است، آن بز را در اینجا بکش و گوشتش را اگر به هر بیماری که مرضش سخت باشد و یا هر علت دیگری که داشته باشد، بدهی خدای تعالی او را شفا می دهد و آن بز ابلق، موهای زیادی دارد و هفت علامت در او هست که سه علامت در طرفی و چهار علامت دیگر در طرف دیگر او است.

باز من مرخص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم (اگر بر هفت روز حمل کنی شب بیست و سوم می شود و شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل کنی شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگی است).

به هر حال مرتبه ی سوم از خدمتشان مرخص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم صبح نمازم را خواندم و به نزد «علی المنذر» رفتم و قصه را برای او نقل کردم و علامتی که از امام زمان (علیه السلام) باقی مانده بود در محل مسجد فعلی زنجیرها و میخهائی بود که در آنجا ظاهر بود دیدیم، سپس با هم خدمت «سید ابوالحسن الرضا» رفتیم وقتی به در خانه ی آن سید جلیل رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند.

اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانی؟

گفتم: بله.

گفتند: «سید ابوالحسن» از سحرگاه منتظر شما است.

من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبی به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزی بگویم فرمود: ای حسن مثله! شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردی از جمکران به نام حسن مثله نزد تو می آید، هر چه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ما است و باید حرف او را رد نکنی من از خواب بیدار شدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم!

من جریان را مشروحا به ایشان گفتم.

او دستور داد اسبها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به نزدیک ده جمکران رسیدیم «جعفر چوپان» را دیدیم که با گله ی گوسفندانش در کنار راه بود من میان گوسفندان او رفتم، دیدم آن «بز» با جمیع خصوصیاتی که فرموده بودند در عقب گله ی گوسفندان می آید آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم و «بز» را ببرم. «جعفر چوپان» قسم خورد که من تا به امروز این «بز» را در میان گوسفندانم ندیده بودم و امروز هم هر چه خواستم او را بگیرم نتوانستم ولی نزد شما آمد و آن را گرفتید و این «بز» مال من نیست!

من «بز» را به محل مسجد فعلی بردم و او را طبق دستوری که فرموده بودند کشتم و «سید ابوالحسن الرضا» دستور فرمودند که: «حسن مسلم» را حاضر کنند و مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سالهای گذشته ی زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد.

مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند و «سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخهائی که در آن زمین باقی مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیله ی آن بیمارها شفا پیدا می کردند.

من هم از گوشت آن بز به هر مریضی که دادم شفا یافت.

«سید ابوالحسن الرضا» آن زنجیرها و میخها را در صندوقی گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتی فرزندانش می روند که مریضی را با آنها استشفاء کنند، می بینند که مفقود شده است!

(این بود قضیه ی ساختمان مسجد جمکران)

نماز حاجت

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» و شیخ طبرسی در کتاب «کنوزالنجاة»، روایت کرده که از ناحیه ی مقدسه ی حضرت بقیه الله ارواحنا فداه این دستورالعمل را برای کسانی که حاجتی نزد خدا دارند و یا از اذیت کسی می ترسند صادر کرده اند.

بعد از نیمه ی شب جمعه غسل کند و در جای نماز خود بایستد و دو رکعت نماز بخواند و کلمه ی «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعین» را صد مرتبه در هر رکعت تکرار کند و بعد سوره ی «قلْ هو الله احدْ» را قرائت کند و در رکوعها «سبحان ربی العظیم و بحمده» را هفت مرتبه بگوید و در سجده ها «سبحان ربی الاعلی و بحمده» را نیز هفت مرتبه بگوید و بعد از نماز این دعا را بخواند: «اللهم انْ اطعْتک فالْمحْمدة لک و انْ عصیتک فالْحجة لک منْک الروح و منْک الْفرج سبْحان منْ انْعم و شکر سبْحان منْ قدر و غفر اللهم انْ کنْت عصیتک فانی قدْ اطعْتک فی احب الاْشْیاء الیک و هو الاْیمان بک لمْ اتخذ لک ولدا ولمْ ادْع لک شریکا منا منْک به علی لامناً منی به علیک و قدْ عصیتک یا الهی علی غیر وجْه الْمکابرةٌ و الْخروج عنْ عبودیتک ولا الْجحود لربوبیتک و لکنْ اطعْت هوای و ازلنی الشیطان فلک الْحجة علی و الْبیان فانْ تعذبْنی فبذنوبی غیر ظالمٍ لی و انْ تغْفرْلی و ترْحمنی فانک جوادٌ کریمٌ».

«بعد از آن تا نفس او وفا کند یا کریم و یا کریم را مکرر بگوید».

بعد از آن بگوید: «یا آمناً منْ کل شی ءً و کل شئٍ منْک خائفٌ حذرٌ اسْئلک بامْنک منْ کل شی ءٍ و خوْف کل شی ءٍ منْک انْ تصلی علی محمدٍ و آل محمدٍ و انْ تعْطینی اماناً لنفْسی و اهْلی و ولدی و سائر ما انْعمْت به علی حتی لااخاف ولا اخْذر منْ شی ءٍ ابْدًا انک علی کل شی ءٍ قدیرٌ و حسْبنا الله و نعْم الْوکیل یا کافی ابْراهیم نمْرودْ و یا کافی موسی فرْعوْن اسْئلک انْ تصلی علی محمدٍ وآل محمدْ و انْ تکفینی شر (فلان ابْن فلان)» و به جای فلان بن فلان اسم دشمن و اسم پدرش را که از اذیتش می ترسد ببرد خدای تعالی حاجت او را برآورده می کند.[۵]

 

ملاقات دوم

در عصر ما که طلاب حوزه ی علمیه ی قم، بحمدالله زیاد شده اند و ارادتمندان آن حضرت رو به افزایش گذاشته اند و امروز شهر قم به منزله ی پایگاه بزرگ سربازان امام زمان (علیه السلام) شده است.

لازم بود علاوه بر آنکه دفتر و محل عرض ارادت به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه یعنی مسجد جمکران به امر آن حضرت توسعه می یافت، دفتر دیگری در آن طرف قم نیز ساخته شود تا سربازان حضرت ولی عصر (علیه السلام) بهتر و با سهولت بیشتری بتوانند با آن حضرت ارتباط روحی برقرار کنند و آن مسجد که با اراده و نقشه ی آن حضرت ساخته شده مسجد «امام حسن مجتبی» علیه السلام است که سرگذشتش این است:

حضرت آیه الله آقای «حاج شیخ لطف الله صافی» در کتاب «پاسخ ده پرسش» صفحه ی ۳۱ می نویسند:

از حکایات عجیب و صدق که در زمان ما واقع شده این حکایت است:

اکثر مسافرینی که از قم به تهران و از تهران به قم می آیند و اهالی قم اطلاع دارند، اخیرا در محلی که سابقا بیابان و خارج از شهر قم بود در کنار راه قم ـ تهران سمت راست (جاده ی قدیم) جناب «حاج یدالله رجبیان» که از اخیار قم هستند مسجد مجلل و باشکوهی به نام مسجد «امام حسن مجتبی» (علیه السلام) بنـا کـرده است کـه هـم اکنون دائر است و نماز جماعت در آن منعقد می گردد.

در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب ۱۳۹۸ مطابق هفتم تیرماه ۱۳۵۷ حکایت ذیل را راجع به این مسجد شخصا از صاحب حکایت جناب آقای «احمد عسکری کرمانشاهی» که از اخیار است و سالها است در تهران متوطن است در منزل جناب آقای «رجبیان» با حضور ایشان و بعض دیگر از محترمین شنیدم.

آقای «عسکری» نقل کرد: حدود هفده سال پیش روز پنج شنبه ای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم که در زدند، رفتم بیرون دیدم، سه نفر جوان که هر سه میکانیک بودند با ماشین آمده اند گفتند: تقاضا داریم امروز پنجشنبه است با ما همراهی نمائید تا به مسجد جمکران مشرف شویم، دعا کنیم، حاجت شرعی داریم.

اینجانب جلسه ای داشتم که جوانها را در آن جمع می کردم و نماز و قرآن به آنها تعلیم می دادم، این سه نفر جوان از همان جوانها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پائین انداختم و گفتم: من چکاره ام بیایم دعا کنم بالأخره اصرار کردند، من هم دیدم نباید آنها را رد کنم، موافقت کردم، سوار ماشین شدیم و به سوی قم حرکت کردیم.

در جاده ی تهران (نزدیک قم) ساختمانهای فعلی نبود فقط دست چپ یک کاروانسرای خرابه بود چند قدم بالاتر از همین جا که فعلاً «حاج آقا رجبیان» مسجدی به نام مسجد «امام حسن مجتبی» (علیه السلام) بنا کرده است ماشین خاموش شد.

رفقا که هر سه میکانیک بودند پیاده شدند سه نفری کاپوت ماشین را بالا زدند و مشغول تعمیر آن شدند، من از یک نفر آنها به نام «علی آقا» یک لیوان آب گرفتم که برای قضای حاجت و تطهیر بروم، وقتی داخل زمینهای مسجد فعلی رفتم دیدم سیدی بسیار زیبا و سفیدرو، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید و خالی بر صورت مبارکش بود، با لباس سفید و عبای نازک و نعلین زرد و عمامه ی سبز مثل عمامه ی خراسانیها ایستاده و با نیزه ای که به قدر هشت متر بلند است زمین را خط کشی می نماید. با خود گفتم: اول صبح آمده است اینجا جلو جاده دوست و دشمن می آیند رد می شوند نیزه دستش گرفته است!

(آقای عسکری در حالی که از این سخنان خود پشیمان بود و عذرخواهی می کرد گفت:)

در دل با خود خطاب به او گفتم: عمو زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آورده ای چه کنی! برو درست را بخوان، رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زد: آقای «عسکری» آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.

من متوجه نشدم که از کجا مرا می شناسد مانند بچه ای که از بزرگتر اطاعت می کند گفتم: چشم بلند شدم، فرمود: برو پشت آن بلندی. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سؤال را با او باز کنم بگویم آقاجان، سید، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان.

سه سؤال پیش خود طرح کردم.

۱ـ این مسجد را برای جنها می سازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده ای بیرون زیر آفتاب نقشه می کشی درس نخوانده معمار شده ای؟

۲ـ هنوز مسجد نشده چرا در آن قضای حاجت نکنم؟

۳ـ در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟

این پرسشها را پیش خود طرح کردم آمدم، جلو سلام کردم بار اول او ابتدا به من سلام کرد نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت، دستهایش سفید و نرم بود چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد می گفتم: مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسم کرد و فرمود: پنج شنبه است چهارشنبه نیست و فرمود: سه سؤالی را که داری بگو، من متوجه نشدم که قبل از اینکه سؤال کنم از مافی الضمیر من اطلاع داد، گفتم: سید فرزند پیغمبر درس را ول کرده ای اول صبح آمده ای کنار جاده، نمی گوئی در این زمان تانک و توپ است، نیزه به درد نمی خورد دوست و دشمن می آیند رد می شوند برو درست را بخوان!

خندید چشمش را انداخت به زمین فرمود: دارم نقشه ی مسجد می کشم، گفتم: برای جن یا ملائکه؟ فرمود: برای آدمیزاد اینجا آبادی می شود.

گفتم: بفرمائید ببینم اینجا که می خواستم قضای حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟

فرمود: یکی از عزیزان فاطمه زهرا (علیها السلام) در اینجا بر زمین افتاده و شهید شده است من مربع مستطیل خط کشیده ام اینجا می شود محراب اینجا که می بینی قطرات خون است که مؤمنین می ایستند.

اینجا که می بینی مستراح می شود اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند، همینطور که ایستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود: اینجا می شود حسینیه و اشک از چشمانش جاری شد من هم بی اختیار گریه کردم.

فرمود: پشت اینجا می شود کتابخانه تو کتابهایش را می دهی؟

گفتم: پسر پیغمبر به سه شرط:

شرط اول اینکه من زنده باشم فرمود: انشاءالله.

شرط دوم این است که اینجا مسجد شود فرمود: بارک الله.

شرط سوم این است که به قدر استطاعت ولو یک کتاب شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان آقاجان این هوا را از سرت دور کن!

خندید دو مرتبه مرا به سینه ی خود گرفت.

گفتم: آخر نفرمودید اینجا را کی می سازد؟

فرمود: یدالله فوْق ایدیهمْ.[۶]

گفتم: آقاجان من این قدر درس خوانده ام یعنی دست خدا بالای همه ی دستهاست فرمود: آخر کار می بینی وقتی ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

در مرتبه ی دیگر هم مرا به سینه گرفت فرمود: خدا خیرت بدهد.

من آمدم رسیدم سر جاده دیدم ماشین راه افتاده است.

گفتم: چه شده بود؟

گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم وقتی آمدی درست شد.

گفتند: با کی حرف می زدی؟

گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری که دستش بود ندیدید! من با او حرف می زدم.

گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم دیدم سید نیست، زمین مثل کف دست پستی و بلندی نداشت و از هیچ کس هم خبری نبود.

من یک تکانی خوردم آمدم توی ماشین نشستم، دیگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (علیها السلام) مشرف شدیم نمی دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم.

بالأخره آمدیم جمکران ناهار خوردیم نماز خواندیم گیج بودم، رفقا با من حرف می زدند من نمی توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر، من هم وسط ناله می کردم، گریه می کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم می خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، دیدم آقائی که بوی عطر می داد فرمود: آقای «عسکری» سلام علیکم نشست پهلوی من.

تن صدایش همان تن صدای سید صبحی بود به من نصیحتی فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات[۷] را گفتم، دلم پیش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستید؟ مرا از کجا می شناسید؟ وقتی سر بلند کردم دیدم آقا نیست.

بـه پیـرمـرد گفـتم: ایـن آقـا کـه با من حرف می زد کجا رفت او را ندیدی؟

گفت: نه.

از جوان پرسیدم او هم گفت: ندیدم.

یک دفعه مثل این که زمین لرزه شد، تکان خوردم فهمیدم که حضرت مهدی (علیه السلام) بوده است.

حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رویم ریختند.

گفتند: چه شده.

خلاصه نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهران برگشتیم.

یکی از علمای تهران را در اولین فرصت ملاقات کردم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم او خصوصیات را از من پرسید. گفت: خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

مدتی قبل روزی پدر یکی از دوستان، فوت کرده بود به اتفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه ی او را آوردیم قم، به همان محل که رسیدیم دیدم در آن زمین دو پایه بالا رفته است، خیلی بلند پرسیدم: اینجا چه می سازند؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی (علیه السلام) که پسران «حاج حسین سوهانی» می سازند وارد قم شدیم جنازه را بردیم «باغ بهشت» دفن کردیم من ناراحت بودم، سر از پا نمی شناختم، به رفقا گفتم: تا شما می روید ناهار می خورید من الآن می آیم تاکسی سوار شدم رفتم سوهان فروشی پسرهای «حاج حسین آقا» پیاده شدم، به پسر «حاج حسین آقا» گفتم: اینجا شما مسجدی می سازید؟ گفت: نه، گفتم: این مسجد را کی می سازد؟

گفت: «حاج یدالله رجبیان».

تا گفت: «یدالله» قلبم به تپش افتاد.

گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت نشستم خیس عرق شدم، با خود گفتم: «یدالله فوق ایدیهم».

فهمیدم «حاج یدالله» است، ایشان را هم تا آن موقع ندیده و نمی شناختم، برگشتم به تهران به آن عالم که قبلاً جریان را به او گفته بودم، این قصه را هم گفتم.

فرمود: برو سراغش درست است من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خریداری کردم رفتم قم آدرس محل کار (پشم بافی) «حاج یدالله» را معلوم کردم، رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم.

گفت: حاجی رفت منزل.

گفتم: استدعا می کنم تلفن کنید، بگوئید یک نفر از تهران آمده با شما کار دارد. او تلفن کرد.

حاجی گوشی را برداشت.

من سلام عرض کردم.

گفتم: از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام کجا بیاورم.

فـرمـود: شمـا از کجـا ایـن کـار را کـردیـد و چـه آشنـائـی با ما دارید؟

گفتم: آقا چهارصد جلد کتاب وقف کرده ام.

گفت: باید بگوئید مال چیست؟

گفتم: پشت تلفن نمی شود.

گفت: شب جمعه آینده منتظر هستم، کتابها را به منزل بیاورید.

رفتم تهران، کتابها را بسته بندی کردم روز پنجشنبه با ماشین یکی از دوستان کتابها را آوردم قم منزل حاج آقا.

ایشان گفت: من اینطور قبول نمی کنم جریان را بگو.

بالأخره جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم.

مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بودند «حاج یدالله» به من نشان داد و گفت: خدا خیرت بدهد تو به عهدت وفا کردی.

این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) که تقریبا به طور اختصار و خلاصه گیری نقل شد علاوه بر این، حکایت جالبی نیز آقای رجبیان نقل کردند که آن را مختصرا نقل می نمائیم.

آقای رجبیان گفتند: شبهای جمعه طبق معمول حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتب کرده و وجوهی که باید پرداخت شود پرداخت می کردم.

شب جمعه ای استاد اکبر، بنای مسجد برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت: امروز یک نفر آقا «سید» تشریف آوردند در ساختمان مسجد و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند.

من عرض کردم، بانی مسجد از کسی پول نمی گیرد. با تندی به من فرمود: می گویم بگیر، این را می گیرد. من پنجاه تومان را گرفتم روی آن نوشته بود برای مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام).

دو سه روز بعد صبح زود، زنی مراجعه کرد و وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد، من دست کردم در جیبهایم پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگیرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم: بعد خودم جبران می کنم و به آن زن آدرس دادم که بیاید تا به او کمک کنم.

زن پول را گرفت و رفت و دیگر هم با اینکه به او آدرس داده بودم مراجعه نکرد، ولی متوجه شدم که نباید پول را می دادم و پشیمان شدم.

تا جمعه ی دیگر استاد اکبر برای حساب آمد گفت: این هفته من از شما تقاضائی دارم، اگر قول می دهید که قبول کنید، تقاضا کنم.

گفتم: بگوئید.

گفت: در صورتی که قول بدهید که قبول می کنید، می گویم.

گفتم: آقای استاد اکبر، اگر بتوانم از عهده اش برایم، قبول می کنم.

گفت: می توانی.

گفتم: بگو.

گفت: تا نگوئی، نمی گویم، از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده، تا من بگویم.

گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند برای مسجد به من بده.

به خودم گفتم: آقای استاد اکبر داغ مرا تازه کردی، چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شده بودم و تا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه تومانی بدستم می رسید، نگاه می کردم شاید آن اسکناس باشد که رویش آن جمله نوشته بود.

گفتم: آن شب مختصر گفتی، حال خوب تعریف کن.

گفت: بلی حدود سه و نیم بعد از ظهر، هوا خیلی گرم بود، در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه دیدم، یک آقائی از یکی از درهای مسجد وارد شد، با قیافه ی نورانی جذاب با صلابت آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان است وارد شدند دست و دل من دیگر دنبال کار نمی رفت، هی می خواستم آقا را تماشا کنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشریف آوردند جلو تخته ای که من بالایش کار می کردم، دست کردند زیر عبا پولی در آوردند، فرمودند: استاد این را بگیر بده به بانی مسجد.

من عرض کردم: آقا! بانی مسجد پول از کسی نمی گیرد؛ شاید این پول را از شما بگیرم و او نگیرد و ناراحت شود، آقا تقریبا تغیر کردند فرمودند: به تو می گویم بگیر، این را می گیرد، من فورا با دستهای گچ آلوده پول را از آقا گرفتم، آقا تشریف بردن بیرون.

من گفتم: این آقا کجا بود در این هوای گرم؟ یکی از کارگرها را به نام «مشهدی علی» صدا زدم، گفتم: برو دنبال این آقا ببین کجا می روند، با کی و با چه وسیله ای آمده بودند، «مشهدی علی» رفت، چهار دقیقه شد، پنج دقیقه شد، ده دقیقه شد، «مشهدی علی» نیامد! خیلی حواسم پرت شده بود، «مشهدی علی» را صدا زدم، پشت دیوار ستون مسجد بود.

گفتم: چرا نمی آئی؟

گفت: ایستاده ام، آقا را تماشا می کنم.

گفتم: بیا وقتی آمد. گفت: آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند.

گفتم: با چه وسیله ای؟ ماشین بود؟

گفت: نه آقا هیچ وسیله ای نداشتند سر به زیر انداختند و تشریف بردند.

گفتم: تو چرا ایستاده بودی.

گفت: ایستاده بودم آقا را تماشا می کردم.

آقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود، ولی باور کنید که این پنجاه تومان یک اثری روی کار مسجد گذارد، خود من امید اینکه این مسجد به این گونه بنا شود و خودم به تنهائی به اینجا برسانم نداشتم، از موقعی که این پنجاه تومان بدستم رسید، روی کار مسجد و روی کار خود من اثر گذاشت.

(این بود آنچه از کتاب «پاسخ ده پرسش» آیه الله صافی به قلم خودشان نوشتم و حتی مقید بودم که در قلم و ادبیاتش تصرفی نکنم).

و من خودم این سرگذشت را تحقیق کرده ام و آقای حاج یدالله رجبیان را دیده ام و به صدق و صحت این قضیه گواهی می دهم.

امید است طلاب حوزه ی علمیه ی قم، از برکات این مسجد با عظمت، غفلت نفرمایند و به وسیله ی زیارت «آل یاسین» و نماز توسلی که در بالا از کتاب بحارالانوار نقل شد، با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ارتباط روحی برقرار کنند.

 

ملاقات سوم

مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی که یکی از علماء اهل معنی مشهد بودند و من خودم از ایشان کراماتی دیده ام.

در سال ۱۳۳۸ نقل فرمودند:

آقای «سید محمد باقر» اهل دامغان که در مشهد ساکن بود و از علماء و شاگردان مرحوم آیه الله «حاج میرزا مهدی اصفهانی غروی» بود، زیاد خدمت معظم له می رسید و سالها مبتلا به مرض «سل» شده بود و آن روزها این مرض غیر قابل علاج بود و همه از او مأیوس شده بودند و بسیار ضعیف و نحیف شده بود. یک روز دیدیم، که او بسیار سر حال و سالم و با نشاط و بدون هیچ کسـالتـی نزد ما آمد، همه تعجب کردیم از او علت شفا یافتنش را پرسیدیم!!

گفت: یک روز که خون زیادی از حلقم آمد و دکترها مرا مأیوس کرده بودند، خدمت استادم حضرت «آیه الله غروی» رفتم و به ایشان شرح حالم را گفتم: معظم له دو زانو نشست و با قاطعیت عجیبی به من گفت: تو مگر سید نیستی؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی!؟ چرا به محضر حضرت بقیه الله الاعظم (علیه السلام) نمی روی و از آن حضرت طلب حاجت نمی کنی؟

مگر نمی دانی آنها اسماء حسنی پروردگارند، مگر در دعای کمیل نخوانده ای که فرموده: «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» (ای کسی که اسمش دواء است و ذکرش شفاء است)؟

تو اگر مسلمان باشی، اگر سید باشی، اگر شیعه باشی، باید شفایت را همین امروز، از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بگیری!

و خلاصه آنقدر سخنان محرک و تهییج کننده، به من گفت که من گریه ام گرفت و از جا بلند شدم مثل آنکه می خواهم به محضر حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بروم. لذا بدون آنکه متوجه باشم، اشک می ریختم و با خود زمزمه ی می کردم و می گفتم: یا حجة بن الحسن ادرکنی و به طرف صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می رفتم، وقتی به در صحن کهنه رسیدم آنجا را طوری دیگر دیدم. صحن بسیار خلوت بود، تنها جمعیتی که در صحن دیده می شد چند نفری بودند، که با هم می رفتند و در پیشاپیش آنها سیدی بود که من فهمیدم آن سید «حضرت ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) است با خودم گفتم، که چون ممکن است آنها بروند و من به آنها نرسم، خوب است که آقا را صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خود را بگیرم. همین که این خطور در دلم گذشت دیدم، که آن حضرت برگشتند و نگاهی با گوشه ی چشمی به من کردند. عرق سردی به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدس را به حال عادی دیدم دیگر از آن چند نفر خبری نبود، مردم به طور عادی در صحن رفت و آمد می کردند. من بهت زده شدم، در این بین متوجه شدم که چیزی از آثار کسالت «سل» در من نیست، به خانه برگشتم و پرهیز را شکستم و آن چنان حالم خوب و سالم شده است، که هر چه می خواهم سرفه بکنم نمی توانم و سرفه ام نمی آید.

مرحوم «حاج شیخ مجتبی قزوینی» (رحمة الله علیه) در اینجا به گریه افتاد و فرمودند بله این بود قضیه آقای سید محمد باقر دامغانی و من بعد از سالها که او را می دیدم حالش بسیار خوب بود و حتی فربه شده بود.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

اگر اهل علم و سادات به آن حضرت توجه پیدا کنند، چون سربازند، چون خادم و خدمتگزارند، چون به آن حضرت نزدیک ترند.

آن حضرت به آنها توجه بیشتری خواهد کرد و زندگی مادی و معنوی آنها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.

 

ملاقات چهارم

در بین اهالی مشهد از آقای «حاج شیخ اسماعیل نمازی» که در مشهد ساکن اند قصه ای معروف است که جمعی از اهالی مشهد آن را نقل می کنند و من در پی آن بودم که قضیه را تحقیق کنم و از خود ایشان بشنوم تا آنکه در جلسه ای که در مدینه ی طیبه با جمعی از علماء منجمله «آیه الله اراکی» تشکیل شده بود از معظم له شنیدم که می فرمود:

در یکی از سالها که من جمعی از اهالی مشهد را به عنوان حمله دار و رئیس کاروان به زیارت بیت الله الحرام می بردم و در آن زمان از راه نجف اشرف که از بیابانهای بی آب و علف و پر از شن عبور می کرد می رفتیم، جاده آسفالته و یا حتی جاده ای که شن ریزی شده باشد نبود و فقط عده ای راه بلد می توانستند از علائم مخصوص، راه را پیدا کنند و حتما باید آب و بنزین کافی همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

ما از نظر آب و بنزین و ماشین وضع مان مرتب و خوب بود، حتی دو نفر راننده داشتیم، مسافرین نان و غذای کافی برداشته بودند و ما راه خود را در پیش گرفته بودیم و می رفتیم.

یکی از دو راننده آدم باتقوائی نبود اتفاقا آن روز نزدیک غروب وسط بیابان او پشت فرمان نشسته بود. ما به او گفتیم: شب نزدیک است همین جا می مانیم صبح با خیال راحت حرکت می کنیم. او به ما اعتنائی نکرد و به راه خود ادامه داد، تا آنکه شب شد، پس از مدتی که به راه خود ادامه داد ناگهان ایستاد و گفت: دیگر راه معلوم نیست ما همه پیاده شدیم و شب را در همانجا ماندیم، صبح که از خواب برخاستیم دیدیم به کلی راه کور شده و حتی باد، شنهائی را در جای طایر ماشین ما ریخته که معلوم نیست ما از کجا آمده ایم.

من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال می رویم تا راه را پیدا کنیم. راننده قبول کرد و در آن بیابان بی آب و علف تا شب کارمان همین بود، ولی راه را پیدا نکردیم، باز شب در همانجا بیتوته کردیم ولی من خیلی پریشان بودم. روز دوم به همین ترتیب تا شب هر چه کردیم اثری از راه دیده نشد و ضمنا بنزین ما هم تمام شد و حدود غروب آفتاب بود که دیگر ماشین ما ایستاد و بنزین نداشتیم، آب هم جیره بندی شده بود و دیگر نزدیک بود تمام شود، آن شب در خانه ی خدا زیاد عجز و ناله کردیم، صبح همه ی ما تن به مرگ داده بودیم، زیرا دیگر نه آب داشتیم و نه بنزین و نه راه را می دانستیم من به مسافرین گفتم: بیائید نذر کنیم که اگر خدا ما را از این بیابان نجات بدهد وقتی به وطن رسیدیم، هرچه داریم در راه خدا بدهیم، همه قبول کردند و خود را به دست تقدیر سپردیم، حدود ساعت نه صبح بود، دیدم هوا نزدیک است گرم شود و قطعا با نداشتن آب جمعی از ما می میرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم، از جا حرکت کردم و قدری از مسافرین فاصله گرفتم. اتفاقا در محلی شنها انباشته شده بود و مانند تپه ای به وجود آمده بود، من پشت آن تپه رفتم و با اشک و آه فریاد می زدم: «یا ابا صالح المهدی ادْرکنی ـ یا صاحب الزمانْ ادْرکنی ـ یا حجة بْن الْحسن الْعسْکری ادْرکنی» سرم پائین بود، قطرات اشکم به روی زمین می ریخت، ناگهان احساس کردم صدای پائی به من نزدیک می شود، سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم، که مهار قطار شترهائی را گرفته و می خواهد عبور کند، صدا زدم که آقا ما در این جا گم شده ایم، ما را به راه برسان.

آن عرب شترها را خواباند، نزد من آمد سلام کرد، من جواب گفتم: اسم مرا برد و گفت: «شیخ اسماعیل» نگران نباش، بیا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به آن طرف تپه برد و گفت:به بین از این طرف می روید به دو کوه می رسید، وقتی از میان آن دو کوه عبور کردید، به طرف دست راست مستقیم می روید، حدود غروب آفتاب به راه خواهید رسید.

گفتم: باز ما راه را گم می کنیم و ضمنا قرآن را از جیبم درآوردم و گفتم: شما را به این قرآن قسم می دهم ما را خودتان به راه برسانید.

(حالا توجه ندارم که او شترهایش را خوابانده و این طوری که می گوید: حدود ده ساعت راه تا جاده هست!!) زیاد اصرار کردم و او را مرتب قسم می دادم، او گفت: بسیار خوب همه سوار شوند و به آن راننده ای که تقوای بیشتری داشت، گفت: تو پشت فرمان بنشین، خودش هم پهلوی راننده نشست و من هم پهلوی او نشستم، یعنی جلو ماشین سه صندلی داشت یکی مال راننده بود و دو صندلی دیگر را هم ما نشستیم، حالا یا از بس که ما خوشحال شده بودیم و یا تصرفی در فکر ما شده بود که هیچ کدام از ما حتی راننده و مسافرین توجه نداشتند که بنزین ماشین ما در شب قبل تمام شده بود.

یکی دو ساعت راه را پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار، ظهر است نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.

همه پیاده شدیم در همان نزدیکی چشمه ی آبی بود خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتیم و از آن آب خوردیم او رفت در کناری مشغول نماز شد و به من گفت: تو هم با مسافرین نماز بخوان وقتی نمازمان تمام شد و سروصورتی شستیم فرمود: سوار شوید که راه زیادی در پیش داریم. همه سوار شدیم همانطور که قبلاً گفته بود به دو کوه رسیدیم از میان آنها عبور کردیم بعد به راننده فرمود: به طرف دست راست حرکت کن تا آنکه حدود غروب آفتابی بود، که به جاده ی اصلی رسیدیم، در بین راه فارسی با ما حرف می زد، احوال علماء مشهد را از من می پرسید، بعضی از آنها را تعریف می کرد و می فرمود فلانی آینده ی خوبی دارد.

در بین راه به ایشان گفتم: ما نذر کرده ایم که اگر نجات پیدا کنیم همه ی اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم.

فرمود: عمل به این نذر لازم نیست.

بالأخره وقتی به جاده رسیدیم، همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم و من مسافرین را جمع کردم و گفتم هر چه پول دارید بدهید تا به این مرد عرب بدهیم چون خیلی زحمت کشیده است شترهایش را در بیابان رها کرده و با ما آمده است.

ناگهان مسافرین و خود من از خواب غفلت بیدار شدیم و مسافرین گفتند: راستی این مرد کیست و چگونه برمی گردد؟!

دیگری گفت: شترهایش را در بیابان به که سپرد؟!

سومی گفت: ماشین ما که بنزین نداشت این همه راه یک صبح تا غروب چگونه بدون بنزین آمده ایم؟ خلاصه همه سراسیمه به طرف آن مرد عرب دویدیم، ولی اثری از او نبود، او دیگر رفته بود، ما را به فراق خود مبتلا کرده بود، دانستیم که یک روز در خدمت امام زمان (علیه السلام) بوده ایم ولی او را نشناخته ایم!

این قضیه به ما می گوید: که یکی از نشانه های امام مهدی (علیه السلام) این است که تمام امور تکوینی در دست با کفایت آن حضرت است او هر زمان و هر جا که مصلحت بداند خود را به متوسلینش نشان می دهد و به فریاد آنها می رسد ولی: «گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟» فدای آن محبت و لطف و کرمش گردیم.

 

ملاقات پنجم

مرحوم پدرم، آقای حاج سید رضای ابطحی رضوان الله تعالی علیه برای من نقل می کرد: علت آنکه در مشهد دعاء ندبه مرسوم شد که خوانده شود این بود که:

یکی از تجار اصفهان که مورد وثوق من و جمعی از علماء بود، نقل می کرد: من در منزل، اطاق بزرگی را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثرا در آنجا روضه خوانی می کنم. شبی در خواب دیدم، که من از منزل خارج شده ام و به طرف بازار می روم، ولی جمعی از علماء اصفهان به طرف منزل ما می آیند! وقتی به من رسیدند گفتند: فلانی کجا می روی؟ مگر نمی دانی منزلت روضه است. گفتم: نه منزل ما روضه نیست. گفتند: چرا منزلت روضه است و ما هم به آنجا می رویم و حضرت بقیه الله (علیه السلام) هم آنجا تشریف دارند، من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم آنها به من گفتند: با ادب وارد منزل شو، من مأدبانه وارد شدم، دیدم جمعی از علماء در حسینیه نشسته و در صدر مجلس هم حضرت ولی عصر (علیه السلام) نشسته اند. وقتی به قیافه ی آن حضرت دقیق شدم دیدم، مثل آنکه ایشان را در جائی دیده ام. لذا از آن حضرت سؤال کردم که آقا من شما را کجا دیده ام فرمود:

همین امسال در مکه در آن نیمه ی شب در مسجدالحرام، وقتی آمدی نزد من و لباسهایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار.

تاجر اصفهانی می گفت: همین طور بود یک شب در مکه خواب از سرم پریده بود، با خود گفتم: چه بهتر که به مسجدالحرام مشرف شوم و در آنجا بیتوته کنم و مشغول عبادت بشوم، لذا وارد مسجدالحرام شدم، به اطراف نگاه می کردم، که کسی را پیدا کنم لباسهایم را نزد او بگذارم و بروم وضو بگیرم، دیدم آقائی در گوشه ای نشسته اند، خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را نزد او گذاشتم می خواستم مفاتیحم را روی لباسهایم بگذارم فرمود: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل کردم و مفاتیح را زیر لباسهایم گذاشتم و رفتم و وضو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خدمتش و در کنارش مشغول عبادت بودم ولی در تمام این مدت حتی احتمال هم ندادم، که او امام عصر روحی فداه باشد.

به هر حال در خواب از آقا سؤال کردم: فرج شما کی خواهد بود؟

فرمود: «نزدیک است به شیعیان ما بگوئید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند».

این ملاقات به ما می گوید: آن حضرت دوست دارد که دوستانش لااقل روزهای جمعه گرد یکدیگر بنشینند، زانوهای غم را در بغل بگیرند و اشک از دیدگان بریزند و همه با هم بگویند: این بقیه الله ….

بگویند: این الطالب بدم المقتول بکربلاء.

بگویند: بابی انت و امی و نفسی لک الوقاء و الحمی.

بگویند: هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی.

بگویند: متی ترانا و نراک و قد نشرت لواء النصر تری اترانا نحف بک و انت تأم الملأ و قد ملئت الارض عدلاً ….

 

ملاقات ششم

این قضیه به فرموده ی مرحوم مجلسی در بحار و حاجی نوری در «نجم الثاقب» در نجف اشرف معروف و مشهور است.

و مرحوم مجلسی فرموده است:

این قضیه را شخصی که مورد وثوق من است به من گفت:

خانه ی کهنه ی قدیمی که الآن من در آن سکونت دارم مال مردی از اهل خیر و صلاح بود که او را «حسین مدلل» می گفتند.

او نزدیک صحن حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در محلی که آن را ساباط «حسین مدلل» می گفتند: زندگی می کرد او دارای عیال و فرزندانی بود، و او مبتلا شده بود به کسالت فلج و مدتها بود که قدرت بر قیام و حرکت از رختخواب را نداشت و حتی برای رفع حاجت اهل و عیالش به او کمک می کردند و چون مرضش طولانی شده بود اهل و عیالش به فقر و تنگدستی مبتلا گردیده بودند.

در نیمه ی شبی در سال ۷۲۰ وقتی زن و فرزندش بیدار شدند دیدند که از خانه و بام خانه نور عجیبی ساطع است. این نور به قدری فوق العاده است که چشم را خیره می کند.

آنها از حسین مدلل پرسیدند: این نور چیست؟ و چه خبر است؟!

گفت: الآن حضرت بقیه الله ارواحنا فداه نزد من تشریف داشتند و به من فرمودند: ای حسین! از جا برخیز.

عرض کردم: ای سید و مولایم، من را می بینید که نمی توانم برخیزم، من فلجم!

حضرت دست مرا گرفتند و بلندم کردند من فورا حالم خوب شد و صحیح و سالم گردیدم.

و به من فرمودند: این ساباط راه من است که من از این راه به حرم جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) می روم، در آن را هر شب ببندید. عرض کردم: شنیدم و اطاعت می کنم.

سپس حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برخاستند و از همانجا به زیارت حرم حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام) رفتند و این نور اثر قدم مبارک آن حضرت است.

مرحوم حاجی نوری می گوید: این ساباط تا به حال مشهور به ساباط حسین مدلل است و مردم برای آن ساباط نذرها می کنند و به برکت حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) به حوائج خود می رسند.[۸]

ناگفته پیدا است؛ که خدای تعالی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه را تنها برای آنکه فلجی را شفا بدهند در کره ی زمین نگه نداشته، بلکه آن حضرت را برای حفظ دین و تشکیل حکومت واحد جهانی مهیا فرموده است، ولی به خاطر آنکه مردم دنیا و یا لااقل مسلمانان جهان ایمانشان کامل شود و متوجه آن وجود مقدس گردند و موجودیت آن حضرت را در همه جا معتقد شوند گاهی دست به این گونه معجزات می زنند و مریضهائی را شفا می دهند.

«جان و مال و پدر و مادر و هر چه داریم به قربانش باد.»

 

ملاقات هفتم

مرحوم حاجی نوری در کتاب نجم الثاقب از عالم جلیل آخوند«ملا زین العابدین سلماسی» شاگرد اهل سر«سید بحرالعلوم» نقل می کند که فرمود:

در خـدمت سیـد بحـرالعلـوم به حرم مطهر عسکریین (علیهم السلام) در سامرا مشرف شدیم و ما چند نفر بودیم، که با او نماز می خواندیم، در رکعت دوم بعد از تشهد که می خواست برای رکعت سوم برخیزد حالتی به او دست داد که توقفی نمود و بعد از چند لحظه برخاست.

بعد از نماز در حالی که همه ی ما تعجب کرده بودیم و نمی دانستیم چرا آن عالم بزرگ در وسط نماز توقف کرده و کسی از ما جرأت نداشت که از او سؤال کند.

وقتی به منزل آن بزرگوار برگشتیم و سر سفره نشستیم یکی از سادات به من اشاره کرد که علت آن توقف را سؤال کنم؟

گفتم: تو از من به آن جناب نزدیکتری.

سید بحرالعلوم (رضوان الله تعالی علیه) متوجه ما شد و فرمود: با هم چه می گوئید؟ من که از همه رویم به آن جناب بازتر بود. گفتم: این سید می خواهد بداند، سر آن توقف در حال نماز چه بوده است؟

فرمود: من وقتی در حال نماز بودم دیدم، حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برای زیارت پدر بزرگوارش وارد حرم مطهر شد من از مشاهده ی جمال مقدسش مبهوت شدم و لذا آن حالت که مشاهده نمودید به من دست داد و من به ایشان نگاه می کردم تا آنکه آن حضرت از حرم بیرون رفتند.

 

ملاقات هشتم

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» و علامه ی اربلی در کتاب «کشف الغمه» نقل کرده اند که در نزد جمعی از ثقات و شیعیان در بلاد حله این قضیه معروف است که:

مردی به نام «اسماعیل بن حسن هرقلی» اهل قریه ای از اطراف حله به نام «هرقل» بود، وی نقل کرده که: در جوانی روی ران چپ من غده ای بیرون آمده بود، که هر سال فصل بهار می ترکید و چرک و خون زیادی از آن می ریخت و این کسالت مرا از همه کار باز داشته بود.

یک سال که فشار و ناراحتیم بیشتر شده بود، به حله آمدم و خدمت جناب «سید بن طاووس» رسیدم و از مرض و کسالتم به ایشان شکایت کردم، آن سید بزرگوار تمام اطباء و جراحان حله را جمع کرده و شورای پزشکی تشکیل داده آنها بالاتفاق گفتند: این غده در جائی بیرون آمده، که اگر عمل شود اسماعیل به احتمال قوی می میرد و لذا ما جرأت نمی کنیم او را عمل کنیم.

جناب «سید بن طاووس» به من فرمود: قصد دارم در این نزدیکی به بغداد بروم تو هم با ما بیا تا تو را به اطباء آنجا هم نشان بدهم، شاید آنها بتوانند تو را معالجه بکنند.

من اطاعت کردم و پس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم.

جناب «سید بن طاووس» اطباء و جراحان بغداد را هم با نفوذی که داشت جمع کرد و کسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شورای پزشکی تشکیل دادند و مرا دقیقا معاینه کردند و بالأخره نظر پزشکان حله را تأیید نمودند و از معالجه ی من خودداری کردند!

من خیلی دلگیر شدم، متأسف بودم که باید تا آخر عمر با این درد و مرض که زندگیم را سیاه کرده، بسوزم و بسازم.

جناب «سید بن طاووس» به گمان آنکه من برای نماز و اعمال عبادیم متأثرم به من فرمود: خدای تعالی نماز تو را با این نجاست که تو به آن آلوده ای قبول می کند و اگر به این درد صبر کنی خدا به تو اجر می دهد و تو متوسل به «ائمه اطهار» و حضرت «بقیه الله» (علیهم السلام) بشو تا آنها به تو شفا عنایت کنند.

من گفتم: پس اگر این طور است به سامراء می روم و پناهنده ی به ائمه اطهار (علیهم السلام) می شوم و رفع کسالتم را از حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می خواهم.

لذا وسائل سفر مهیا کردم و به طرف سامراء رفتم و چون به آن مکان شریف رسیدم، اول به زیارت حرم مطهر حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السلام) مشرف شدم و بعد به سرداب مطهر حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رفتم و شب را در آنجا ماندم و به درگاه خدای تعالی بسیار نالیدم و به حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) استغاثه کردم. صبح به طرف دجله[۹] رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زیارت نمودم و ظرفی را پر از آب کردم و برخاستم که به طرف حرم مطهر «ائمه اطهار» (علیهم السلام) برای زیارت بروم. اما هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را دیدم، که به طرف من می آیند و چون در اطراف سامراء جمعی از سادات و اشراف خانه داشتند، گمان کردم که این چهار نفر از آنها هستند.

من کناری رفتم، تا آنها عبور کنند ولی وقتی به من رسیدند دیدم دو جوان که به خود شمشیر بسته اند و تازه محاسنشان روئیده بود و دیگری پیرمردی بسیار تمیز و نیزه ای در دست داشت و چهارمی مردی بود که شمشیر حمایل کرده و تحت الحنک انداخته و نیزه ای به دست گرفته بود با هم نزدیک من آمدند، آن دو جوان در طرف چپ این شخص ایستادند و پیرمرد، در طرف راست او ایستاد و آن مرد نیزه به دست وسط راه، در حالتی که سرنیزه را به زمین گذاشته بود ایستاد و به من سلام کردند، من جواب دادم، آن شخص به من فرمود: فردا از اینجا می روی؟! عرض کردم: بله.

فرمود: پیش بیا تا زخمت را ببینم.

من در دلم گفتم: اینها که اهل بادیه هستند از نجاست پرهیزی ندارند، من هم تازه غسل کرده ام و لباسهایم هنوز تر است، اگر دستشان را به لباس من نمی زدند بهتر بود.

به هر حال من هنوز در این فکر بودم، که آن شخص خم شد و مرا به طرف خود کشید و دستش را به آن زخم گذاشت و فشار داد که احساس درد کردم.

سپس دستش را برداشت و بر روی زین مانند اول نشست، آن پیرمرد به من گفت: «افْلحْت یا اسْماعیل» یعنی: ای اسماعیل رستگار شدی!

من گفتم: شما رستگارید، در ضمن تعجب کردم که آنها اسم مرا از کجا می دانند!

باز همان پیرمرد گفت: رستگار و خلاص شدی این «امام زمان» است؟!

من با شنیدن این جمله! دویدم و ران مقدسش و رکابش را بوسیدم و عقب آنها دویدم.

به من فرمود: برگرد.

گفتم: از شما هرگز جدا نمی شوم.

باز به من فرمود: برگرد مصلحت تو در برگشتن است.

گفتم: من هرگز از شما جدا نمی شوم.

آن پیرمرد گفت: ای «اسماعیل» شرم نمی کنی امام زمانت دوبار به تو فرمودند: برگرد و تو اطاعت نکردی!!

من ایستادم، آنها چند قدم از من دور شدند، حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی «مستنصر خلیفه ی عباسی» تو را می طلبد و به تو عطائی می دهد، از او قبول نکن و به فرزندم، «رضی»[۱۰] بگو که نامه ای به «علی بن عوض» درباره تو بنویسد و من به او سفارش می کنم، که هر چه بخواهی به تو بدهد».

من همانجا ایستادم و سخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از این کلمات حرکت کردند و رفتند و از نظرم غائب شدند.

اما دیگر نمی توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم همانجا نشستم، گریه می کردم و از دوری آن حضرت اشک می ریختم.

بالأخره پس از ساعتی حرکت کردم و به سامراء رفتم، جمعی از اهل شهر که مرا دیدند گفتند: چرا حالت متغیر است؟! با کسی دعوا کرده ای؟

گفتم: نه ولی شما بگوئید که این اسب سواران که بودند؟

گفتند: ممکن است از سادات و بزرگان این منطقه باشند.

گفتم: نه آنها از بزرگان این منطقه نبودند یکی از آنها حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بود!!

گفتند: کدام یکی از آنها؟ من آن حضرت را معرفی کردم!

گفتند: زخمت را به او نشان دادی؟

گفتم: بلی او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت.

آنها ران مرا باز کردند، اثری از آن زخم نبود من خودم هم تعجب کردم و به شک افتادم و گفتم: شاید پای دیگرم زخم بوده، لذا پای دیگرم را باز کردم باز هم اثری نبود!!

مردم که متوجه شدند، که من به برکت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) شفا یافته ام. دور من جمع شدند و پیراهنم را پاره کردند و اگر جمعی مرا از دست مردم خلاص نمی کردند زیر دست و پای مردم از بین می رفتم.

این جنجال و سر و صدا به گوش ناظر «بین النهرین» رسید او آمد و ماجرا را با جمیع خصوصیات سؤال کرد و رفت و منظورش این بود که ماجرا را به بغداد بنویسد.

بالأخره من شب در آنجا ماندم و صبح جمعی از دوستان مرا مشایعت کردند و من به طرف شهر بغداد حرکت کردم و رفتم.

روز بعد به بغداد رسیدم، دیدم جمعیت زیادی سر پل بغداد جمع شده اند و هر که از راه می رسد اسم و خصوصیاتش را سؤال می کنند و منتظر کسی هستند. و چون مرا دیدند و نام مرا سؤال کردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند لباسی را که تازه پوشیده بودم پاره کردند و بردند و نزدیک بود مرا هلاک کنند که «سید رضی الدین بن طاووس» با جمعی رسیدند و مردم را دور کردند و مرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر «بین النهرین» جریان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر کرده است.

«سید رضی الدین بن طاووس» به من گفت: آن مردی که می گویند شفا یافته توئی؟!

گفتم: بلی از اسب پیاده شد پای مرا باز کرد و دقیق آن را نگاه کرد و چون قبلاً هم زخم را دیده بود و حالا اثری از آن نمی دید گریه ی زیادی کرد و غش کرد و بیهوش افتاد!

وقتی که به حال آمد به من گفت: وزیر خلیفه قبل از آمدن تو مرا طلبیده و گفته که از سامراء کسی می آید، که خدا به وسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) او را شفا داده و او با تو آشنا است زود خبرش را برای من بیاور.

بالأخره مرا نزد وزیر که از اهل قم بود برد و به وزیر گفت: این مرد از دوستان برادر من است. وزیر رو به من کرد و گفت: قصه ات را نقل کن، من قصه ام را از اول تا به آخر برای او نقل کردم. وزیر اطبائی را که قبلاً مرا دیده بودند جمع کرد و به آنها گفت: شما این مرد را دیده اید و می شناسید؟ همه گفتند: بلی او مبتلا به زخمی است که در رانش می باشد. وزیر به آنها گفت: علاج او چیست؟

همه ی آنها گفتند: علاج او منحصرا در عمل کردن پای او است و اگر آن را جراحی کنند مشکل است «اسماعیل» زنده بماند.

وزیر پرسید: بر فرض که جراحی شود و زنده بماند چقدر مدت لازم دارد که جای آن خوب شود؟

گفتند: لااقل دو ماه مدت لازم است، که جای آن زخم خوب شود ولی جای آن سفید و بدون آنکه موئی از آنجا بیرون آید باقی می ماند.

وزیر از آنها پرسید: شما چند روز است که زخم او را دیده اید؟

گفتند: ده روز قبل او را معاینه کرده ایم.

وزیر گفت: نزدیک بیائید. و ران مرا برهنه کرد و به آنها نشان داد اطباء تعجب کردند، یکی از آنها مسیحی بود گفت: به خدا قسم این معجزه حضرت «مسیح» است.

بالأخره این خبر به گوش «خلیفه» رسید. او وزیر را طلبید و دستور داد که مرا نزد او ببرد وزیر مرا نزد «خلیفه مستنصر بالله» برد و او به من گفت: که جریانت را نقل کن.

من جریان را برای او نقل کردم به خادمش دستور داد کیسه ی پولی را که هزار دینار در آن بود به من بدهد.

من قبول نکردم.

خلیفه گفت: از که می ترسی؟

گفتم: از آنکه مرا شفا داده زیرا خود آن حضرت به من فرموده است که از «مستنصر» چیزی قبول نکن. خلیفه بسیار مکدر شد و گریه کرد.[۱۱]

این بود جریان «اسماعیل هرقلی» که در کتب متعدده ای نقل شده است.

در این قضیه چند نکته قابل توجه وجود دارد:

اول آنکه انسان وقتی متوسل به «امام عصر» روحی له الفداء بشود آن آقا به او توجه می فرمایند و خودشان به سراغ او می آیند.

دوم آنکه انسان در هر حال باید مطیع و فرمانبردار امام زمانش باشد.

سوم آنکه انسان نباید دست به طرف اموال کسانی که از راه ظلم و ستم و اعمال قدرت پول به دست آورده اند دراز کند و از آنها هدیه ای بگیرد.

چهارم آنکه سید بن طاووس را آن حضرت فرزند خود دانسته اند.

 

ملاقات نهم

وقتی که ما در قم مشغول تحصیل بودیم این قضیه در بین فضلا و اهل علم و اهل حال معروف بود و من از طریق دیگری هم تأیید آن را دریافت کرده ام و در کتاب «پرواز روح» به جهتی تأییدش را اشاره نموده ام و آن قضیه این است:

سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت «علی بن جعفر» (علیه السلام) بود، در خارج شهر از این راه آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت و جای نسبتا با صفائی بود، آنجا میعادگاه عشاق حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود، صبح پنجشنبه ی هر هفته جمعی از دوستان مرحوم «حاج ملا آقاجان» در آنجا جمع می شدند، تا به اتفاق به مسجد جمکران بروند، یک روز صبح پنجشنبه، اول کسی که به میعادگاه می رسد، مرحوم حجه الاسلام والمسلمین آقای «حاج میرزا تقی زرگری تبریزی» بود در آنجا می بیند که حال توجه خوبی دارد با خود می گوید: اگر بمانم تا رفقا برسند شاید نتوانم حال توجهم را حفظ کنم، لذا تنها به طرف مسجد جمکران حرکت می کند و آن قدر توجه و حالش خوب بوده که جمعی از طلاب پس از زیارت مسجد جمکران که به قم برمی گشتند، با او برخورد می کنند ولی او متوجه آنها نمی شود.

رفقای ایشان که بعدا سر آسیاب می آیند، گمان می کنند که آقای «میرزا تقی» نیامده، از طلابی که تدریجا از مسجد جمکران مراجعت می کنند، می پرسند: شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟ همه می گویند: چرا او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.

رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می روند، وقتی وارد مسجد می شوند، می بینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است او را به هوش می آورند و از او سؤال می کنند: چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود چه شد؟

می گوید: من وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها به طرف مسجد جمکران حرکت کردم. کسی همراهم نبود ولی با حضرت «بقیه الله » (ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) صحبت می کردم، با آن حضرت مناجات می نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را می خواندم و اشک می ریختم:

با خداجویان بی حاصل، مها تا کی نشینم؟

باش یک ساعت خدا را، تا خدا را با تو بینم

تا تو را دیدم مها، نی کافرستم، نی مسلمان

زلف رویت، کرده فارغ، از خیال آن و اینم

ای بهشتی روی! اندر دوزخ هجرت بسوزم

بی تو گر خاطر کشد، بر جانب خلد برینم

آسمان شبها، به ماه خویش نازد، او نداند

تا سحرگه، خفته با یک آسمان مه، در زمینم

در یمین و در یسارم، مطرب و ساقی نشسته

زین سبب افتان ز مستی، بر یسار و بر یمینم

زیر لب گوید، به هنگام نگه کردن به عاشق

عشوه ها باید خرید، از نرگس سحر آفرینم

آن کمان ابرو غزال، اندر کمند کس نیفتد

من بدین اندیشه، ای صیاد عمری در کمینم

گاه گاهی، با نگاهی، گر نوازی جور نبود

مستحقم، زانکه صاحب خرمنی،من خوشه چینم

ای نسیم کوی جانان، بر سر خاکم گذر کن

آب چشم اشکبارم، بین و آه آتشینم

ناگهان صدائی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده ولی کسی که صدای آن حضرت را می شنود از هوش می رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببیند، لذا مردم که آقا را نمی شناختند حضرت را می دیدند.

ولـی خـود او تنـها از لـذت منـاجـات بـا حضـرت «حـجـة بن الحسن» (علیه السلام) برخوردار بود.

 

ملاقات دهم

اگر چه قضیه ی حاج «علی بغدادی» در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و در دسترس همه مردم قرار گرفته است، ولی به سه دلیل لازم دانستم که آن حکایت را هم در اینجا نقل کنم.

اول: آنکه معمولاً کسانی که مفاتیح را باز می کنند و می خوانند به قصد دعاها و زیارتهای آن، آن را می خوانند و کمتر کسی است که این سرگذشت را به خصوص که طولانی هم هست بخواند.

و یا وقت آن را داشته باشد، که در آن دقت کند ولی کسانی که این کتاب را برمی دارند به قصد سرگذشتهای کسانی که خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده اند، مطالعه می کنند، طبعا حال و حوصله مطالعه آن را دارند.

دوم: آنکه این قصه در کتاب مفاتیح با قلم زمان قدیم نوشته شده و برای خوانندگان محترم بعضی از مطالبش مشکل و بلکه نامفهوم به نظر می رسید، لذا لازم دانستم که در الفاظش تغییری بدهم و به قلم روز آن را بنویسم و تقدیم کنم.

سوم: آنکه سند این قصه به قدری درست و صحیح و محکم و خودش به قدری آموزنده و منقلب کننده است، که من نتوانستم آن را نقل نکنم و امیدوارم شما خوانندگان محترم هم از حقیقت آن استفاده کاملی بفرمائید.

مرحوم حاج شیخ «عباس قمی» رضوان الله تعالی علیه می گوید:

مناسب است که در اینجا حکایت سعید صالح، صفی متقی، «حاج علی بغدادی» نقل شود.

شیخ ما در کتاب جنه الماوی و کتاب نجم الثاقب این حکایت را نقل کرده و می گوید: «اگر در کتاب نجم الثاقب حکایتی جز این حکایت، یقینی و صحیحه که در آن فوائد زیادی است و در این نزدیکیها واقع شده نبود کافی بود».

حاج علی بغدادی نقل کرده که هشتاد تومان سهم امام (علیه السلام) به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» اعلی الله مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمد حسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمد حسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمد تقی (سلام الله علیهما) رفتم و خدمت جناب «شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج به من حواله دهند که بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم عذر خواستم و گفتم باید مزد کارگران کارخانه شعربافی را بدهم و چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید جلیلی را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می آید وقتی نزدیک شد به من سلام کرد و دستهای خود را دراز کرد که با من مصافحه و معانقه کند و فرمود: «اهـلاً و سهـلاً» و مرا در بغل گرفت و با هم با کمال محبت معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.

بر سر مبارکش عمامه سبز روشنی بود و روی صورتش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاده و فرمود: « حاج علی خیر است کجا می روی»؟

گفتم: کاظمین (علیهما السلام) بودم زیارت کردم و به بغداد برمی گردم.

فرمود: «امشب شب جمعه است، بیا به کاظمین برگردیم».

گفتم: آقای من نمی توانم و امکانات ندارم!

فرمود: «داری! برگرد تا نزد جدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهادت دهم، که تو از دوستان و موالیان ما هستی و شیخ هم شهادت می دهد، ما دو شاهد می شویم، و خدای تعالی هم فرموده: دو شاهد بیاورید.

این مطلب اشاره ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد، که من از موالیان اهل بیت عصمت و طهارتم و آن را در کفن خود بگذارم.

گفتم: شما این مطلب را از کجا می دانید و چطور شهادت می دهید؟!

فرمود: «کسی که حق او را به او می رسانند، چگونه رساننده را نمی شناسد»؟

گفتم: چه حقی؟

فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی»!

گفتم: وکلای شما کیست؟

فرمود: «شیخ محمد حسن»!

گفتم: او وکیل شما است؟!

فرمود: «وکیل من است».

اینجا در خاطرم خطور کرد، که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمی شناخت کیست؟

به خودم جواب دادم، شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام!

باز با خودم گفتم: حتما این سید از سهم سادات از من چیزی می خواهد و چقدر مایلم از سهم امام (علیه السلام) به او چیزی بدهم.

لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمد حسن مراجعه کردم و باید با اجازه ی او چیزی به دیگران بدهم.

او به روی من تبسمی کرد و فرمود: « بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی».

گفتم: آنچه را داده ام قبول است؟

فرمود: «بله».

من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می داند و مقداری تعجب کردم! و با خود گفتم: البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.

سپس به من فرمود: «برگرد با هم برویم جدم را زیارت کن».

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می رفتیم.

در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری بود و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره همه با میوه، در یک وقت که موسم آنها نبود بر سر ما سایه افکنده بود.

گفتم: این نهر و این درختها چیست؟

فرمود: « هر کس از موالیان و دوستان ما باشد و جدم را زیارت کند اینها با او هست».

گفتم: سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود روزی نزد او رفتم شنیدم می گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نباشد! برای او فائده ای ندارد!.

فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست».

سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) هست؟

فرمود: «بله او و هر کس متعلق به تو است از موالیان خواهد بود».

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس»؟

گفتم: روضه خوانهای امام حسین (علیه السلام) می خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب سلیمان اعمش در خواب دید، که هودجی در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟

گفتند: حضرت فاطمه زهراء و خدیجه کبری (علیهما السلام) هستند.

گفت: کجا می روند؟

گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین (علیه السلام) می روند و دید رقعه هائی را از هودج می ریزند که در آنها نوشته شده:

«امان من النار لزوار الحسین (علیه السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة».

(امان نامه ای است از آتش برای زوار سیدالشهداء (علیه السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت) آیا این حدیث صحیح است؟

فرمود: «بله راست است و مطلب تمام است».

گفتم: ای آقای من صحیح است که می گویند: کسی که امام حسین (علیه السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟

فرمود: «آری والله». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: در سال (۱۲۶۹) هزار و دویست و شصت و نه به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) چگونه است؟

گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می خورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده آیا صحیح است آیا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می دهد؟

فرمود: «آری والله جد من ضامن است».

گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: زیارت من از حضرت رضا (علیه السلام) قبول است؟

فرمود: «انشاء الله قبول است».

گفتم: آقای من سؤالی دارم.

فرمود: «بپرس».

گفتم: زیارت حاج احمد بزاز باشی قبول است، یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)؟

فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است».

گفتم: سؤالی دارم؟

فرمود: «بپرس».

گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟

جوابی ندادند.

گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟ باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائما در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).

در این موقع به جائی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوی که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می کند!

گفتم: ای آقای من این زمین مال بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جائز نیست!

فرمود: «این مکان مال جد ما حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و ذریه او و اولاد ما است برای موالیان ما تصرف در آن حلال است».

در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم: آقای من می گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) است این راست است یا نه؟

فرمود: « چه کار به این کارها داری»!

در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده اند و از میان جاده می گذرد و بعد از آن دو راهی می شود، که هر دو راه به کاظمین می رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، من به آقا عرض کردم بیا از این راه برویم (یعنی راه سلطانی).

فرمود: «نه از راه خودمان می رویم».

از آنجا چند قدمی برداشتیم، خودم را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدم، داخل ایوان شدیم و از طرف «باب المراد» که طرف شرقی حرم است و پائین پای مقدس است، وارد شدیم و آقا به در رواق معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد حرم شد و ایستاد و فرمود: «زیارت بکن».

گفتم: من سواد ندارم.

فرمود: «برای تو زیارت بخوانم».

گفتم: بلی.

فرمود: «ءادخل یا الله السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری (علیه السلام) و فرمود: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری» بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می شناسی»؟

گفتم: چطور نمی شناسم.

فرمود: «به او سلام کن».

گفتم: «السلام علیک یا حجة الله یا صاحب الزمان یابن الحسن»آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة الله و برکاته» پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان».

گفتم: سواد ندارم.

فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم»؟

گفتم: بله.

فرمود: «کدام زیارت را برای تو بخوانم»؟

گفتم: هر زیارتی که افضل است.

فرمود: «زیارت امین الله افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله شد و آن زیارت را به این نحوه خواند:

«السلام علیکما یا امینی الله فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله حق جهاده و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه (صلی الله علیه و آله) حتی دعاکما الله الی جواره فقبضکما الیه باختیاره و الزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه….» تا آخر زیارت.

در اینجا چراغهای حرم را روشن کردند، یعنی شمعها روشن شد ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می درخشد و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آنچنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه ها نمی شدم.

وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پائین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی زیارت جدم حسین بن علی (علیه السلام) را بکنی»؟

گفتم: بله شب جمعه است زیارت می کنم.

آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن از اذان مغرب فارغ شد به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان» ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادی در طرف راست محاذی امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.

ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات!، که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! و از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتی برنمی گشتم! و اسم مرا می دانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من! وقتی به امام زمان (علیه السلام) سلام عرض کردم! و غیره…!!

بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقائی که با من مشرف شد کجا رفت؟

گفتند: بیرون رفت، ضمنا کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟ گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمد حسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.

من هم قضیه را به کسی نمی گفتم، تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ای؟

گفتم: چیزی ندیدم. او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۱۲]

(ظاهرا برخورد اخیر سبب شد که حـاج علـی بغدادی قضیه را برای مردم نقل کند).

 

ملاقات یازدهم

مرحوم حاجی نوری رحمه الله در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند که:

عالم فاضل «شیخ باقر کاظمی» معروف به «آل طالب» گفت که: مرد مؤمنی به نام «شیخ حسین رحیم» از خانواده معروف به «آل رحیم» نقل می کرد. و همچنین این قضیه را عالم کامل، فاضل عابد، مصباح الاتقیاء، «شیخ طـه» که فعلاً امام جماعت مسجد هندی است و مورد اعتماد خاص و عام است، نقل کرد که: شیخ حسین رحیم مردی بود پاک طینت و از مقدسین و متدینین.

او مبتلا به مرض ریوی بود که با سرفه اش خون بیرون می آمد.

و در عین حال مبتلا به فقر و تنگدستی عجیبی بود، حتی قوت روزانه خود را نداشت، غالبا برای تهیه ی غذا به اطراف نجف اشرف نزد بادیه نشینان می رفت و از آنها چیزی می گرفت.

در این گیرودار چون ازدواج نکرده بود و هنوز جوان بود، عاشق دختری که در همسایگی آنها بود، گردید.

ولی چون او فقیر و مریض بود، به او آن دختر را نمی دادند، لذا فوق العاده ناراحت و مهموم و مغموم شده بود.

این ابتلائات یعنی فقر و مرض و عشق به قدری به او فشار آورده بود که تصمیم گرفت، عملی را که در نجف برای قضاء حوائج معروف است، انجام دهد و آن این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود و خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه برسد و از آن حضرت حوائجش را بگیرد.

بالاخره چهل شب چهارشنبه این عمل را انجام داد.

مرحوم «شیخ باقر کاظمی» فرمود: شیخ حسین خودش می گفت من چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رفتم و دقت کردم که حتی یک شب تعطیل نشود، شب چهارشنبه آخر که از شبهای زمستان و ابری و تاریک و باد تندی با نم نم باران می آمد، من به مسجد کوفه رفتم.

چون از سینه ام خون می آمد و وسیله ی جلوگیری آن را نداشتم همان بیرون مسجد در روی دکه ای که کنار در مسجد است نشستم و اتفاقا چیزی نداشتم که به خودم بپیچم تا سرما نخورم.

فقط مختصری قهوه آورده بودم و آتشی درست کرده بودم، تا چند فنجان قهوه بخورم کسی آن اطراف نبود فوق العاده دلتنگ بودم، غصه ام زیاد شده بود و دنیا در مقابل چشمم تاریک شده بود.

خدایا! چهل شب چهارشنبه است، به اینجا می آیم، نه کسی را دیده ام و نه چیزی برایم ظاهر شده و نه حوائجم برآورده گردیده است، این همه مشقت و رنج کشیدم.

چه شبهائی که با ترس و لرز، خود را به امیدی به این مسجد رساندم ولی هیچ خبری نشد.

در این فکرها بودم، خواستم فنجانی قهوه بریزم و بخورم، دیدم مرد عربی از طرف در اول مسجد متوجه من شده و به طرف من می آید.

وقتی از دور او را دیدم، ناراحت شدم، با خودم گفتم که این مرد از عربهای بادیه است، از اهالی اطراف مسجد است، نزد من می آید که قهوه را بخورد و مرا در این شب تاریک بی قهوه بگذارد و ناراحتی مرا زیادتر کند، آخر من بسیار کم قهوه آورده بودم.

به هر حال به من رسید و سلام کرد و اسم مرا برد و در مقابل من نشست.

از اینکه اسم مرا می دانست، تعجب کردم، زیرا من او را هرگز ندیده بودم، بعد با خودم فکر کردم، که شاید او از افرادی است که در اطراف نجف اشرف زندگی می کند و من بر آنها وارد می شدم و میهمان آنها می گردیدم!

لذا از او پرسیدم: از کدام طایفه ی عرب هستی؟

گفت: من از بعضی از آنها هستم.

بعد از آن من از هر یک از طوائف عرب که در اطراف نجف اشرف بودند سؤال کردم و گفتم: شما از آن قبیله هستی؟

گفت: نه، از آنها نیستم. من عصبانی شدم او را مسخره کردم و گفتم: تو از طری طری ای و این کلمه ای بود که معنائی نداشت و من آن جمله را از روی ناراحتی به او گفتم.

ولی او ناراحت نشد و تبسمی کرد و گفت: بر تو حرجی نیست من اهل هر کجا باشم، بگو تو برای چه به اینجا آمده ای؟

گفتم: به تو فائده ندارد، که بدانی چرا من اینجا آمده ام.

گفت: چه ضرر دارد، برای تو که به من بگوئی برای چه به اینجا آمده ای؟

من از حسن خلق او و خوب حرف زدنش تعجب کردم و از او خوشم آمد و کم کم هر چه بیشتر حرف می زد محبتم به او زیادتر می شد.

تا آنکه توتون برداشتم و برای او سبیل (چپق) چاق کردم و به او دادم.

او گفت: من نمی کشم.

بعد برای او یک فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او از من گرفت و لب زد و به من داد و گفت: تو این را بخور.

من گرفتم و آن را خوردم ولی آنا فآنا محبتش در دلم زیادتر می شد.

به او گفتم: ای برادر! خدا امشب تو را برای من رسانده که مونس من باشی آیا می آئی با هم برویم، کنار قبر حضرت مسلم بنشینیم؟

گفت: بله می آیم، ولی تو باید شرح حال خودت را برایم نقل کنی.

گفتم: ای برادر! سرگذشتم را برای تو نقل می کنم.

من مرد فقیر و ناداری هستم، از آن روزی که خود را شناختم، فقیر و بی چیز بوده ام تا به حال.

ضمنا چند سال است که از سینه ام خون می آید و علاجش را نمی دانم و از طرف دیگر زن ندارم و به دختری از اهل محله ی خودمان علاقه مند شده ام که او را به من نمی دهند در این حال ملاها به من گفتند: اگر بخواهی به حوائجت برسی متوجه به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن حضرت را خواهی دید و حاجتت را خواهی گرفت و امشب شب چهارشنبه ی آخر است چیزی ندیده ام و این همه زحمت کشیده چیزی ملتفت نشده ام این است حوائج من.

او گفت: اما سینه ی تو خوب می شود و اما آن زن را به همین زودی به تو می دهند و اما فقرت همین طور هست تا از دنیا بروی.

من متوجه اینکه او این گونه حرف می زند نشدم.

به او گفتم: آیا کنار قبر حضرت مسلم نمی رویم؟

گفت: برخیز برویم و ایشان جلوی من راه می رفتند وقتی وارد مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نمی خوانیم؟

گفتم: چرا، او جلو ایستاد و من هم با فاصله ای عقب سر او ایستادم و مشغول نماز شدم وقتی سوره ی حمد را می خواندم دیدم او به نحوی مشغول قرائت است که مثل قرائت و حال او را در کسی ندیده بودم، با خودم گفتم، شاید او حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) باشد او در حال نماز بود ولی نور عظیمی به او احاطه کرده بود که من نمی توانستم او را ببینم، ولی قرائت او را می شنیدم و بدنم می لرزید، می خواستم نمازم را قطع کنم ولی از ترس آن حضرت قطع نکردم و به هر نحوی بود نمازم را تمام کردم.

اما بعد از نماز دیدم، آن نور بالا رفت، مشغول گریه شدم و از آن حضرت به خاطر سوء ادبی که در بیرون مسجد کرده بودم، عذر خواستم و گفتم: ای آقای من! به من وعده دادی که به کنار قبر حضرت مسلم برویم، در بین اینکه، این جمله را می گفتم، دیدم آن نور به طرف قبر حضرت مسلم حرکت کرد، من هم عقب او رفتم، نور در فضای زیر گنبد حضرت مسلم قرار گرفت و او آنجا بود و من مشغول گریه و زاری بودم، تا آنکه صبح شد و آن نور به آسمان عروج فرمود.

بعد از این جریان، سینه ام خوب شد و پس از چند روز آن دختر را به من دادند ولی فقرم همچنان به حال خود باقی است.

 

ملاقات دوازدهم

مرحوم آیه الله آقای «حاج سید حسین قاضی تبریزی» که در قم ساکن بودند و تمام علماء و بزرگان ایشان را به عنوان یک مرد عالم و متقی و اهل معنی و دارای کرامات می شناختند و من خودم مکرر خدمتشان رسیده بودم و از محضرشان استفاده هائی نموده بودم، معروف بود که ایشان مکرر خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه می رسند، ولی من قضیه ای که از ایشان سندش صحیح باشد نداشتم که آن را در اینجا نقل کنم و خود من هم از ایشان در این خصوص چیزی نشنیده بودم.

ولی بحمدالله وقتی به این قسمت از کتاب رسیده بودم، میهمانی از قم، به منزل ما آمد که او را مدتها است به عنوان یک فرد اهل حال و معنی می شناختم او مرحوم حاج آقا جواد رحیمی بود، او با مرحوم آیه الله قاضی کاملاً آشنا بود و از اصحاب اهل سر ایشان بوده است، معظم له در بیستم ذیقعده ۱۴۰۳ سه قضیه از آن جناب در موضوع این کتاب برای ما نقل فرمود:

«اول»

مرحوم آیه الله آقای «سید حسین قاضی» نقل فرمودند که: در محلی جمعی بودیم که به محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیدیم، ایشان به ما نگاه می فرمودند و از افـراد تفقد می نمودند، به من فرمودند: شما چه می خواهید که من به شما بدهم؟ عرض کردم: می خواهم از همه ی این جمعیت به شما نزدیکتر باشم. حضرت در کنار خود جائی باز کردند و مرا پهلوی خود نشاندند.

«دوم»

آقای حاج آقا «جواد رحیمی» (رحمه الله علیه) گفتند:

مرحوم «آقای قاضی» فرمود: زمانی که در محضر حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه) بودم، قصیده ای که در مدح حضرتش یکی از دوستانش گفته بود، من آن را برای آن حضرت می خواندم، شاعر در آن قصیده اخلاص و ارادت خودش را نسبت به آن حضرت اظهار می کند، من وقتی آن اشعار را می خواندم، آنچه را شاعر نسبت به خودش داده بود من آنها را نسبت به خودم و اخلاص خودم می دادم و می خواستم به این وسیله ابراز ارادتی بکنم، که ناگاه دیدم آن حضرت نیستند و متوجه شدم که از این عمل من خوششان نیامده است.

 

«سوم»

و بالاخره آقای حاج آقا «جواد رحیمی» رحمه الله قضیه ی سوم مرحوم «آیه الله قاضی» را این چنین بیان کردند:

مرحوم آیة الله آقای حاج «سید حسین قاضی» فرمودند: شب تولد حضرت «فاطمه ی زهراء» (سلام الله علیها) یعنی شب بیستم جمادی الثانی سال ۱۳۴۸ در مسجد جمکران بودم، ناگهان مشاهده شد که انواری از آسمان به زمین و بخصوص روی آسمان جمکران فرو می ریزند، (در اینجا آقای رحیمی فرمودند: من هم اتفاقا آن شب در مسجد جمکران بودم و آن انوار را دیدم و بلکه همه ی مردم آنها را می دیدند).

در همان شب شخصی که مورد وثوق «آقای قاضی» بود برای ایشان نقل کرده بود که من در مسگرآباد تهران بودم، یکی از اولیاء خدا مرا با طی الارض به مسجد جمکران آورد با او در مسجد جمکران به مجلس روضه ای که در گوشه ای تشکیل شده بود رفتیم، از همان اول مجلس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه در روضه شرکت فرمودند، روضه خوان اشعاری از کتاب «گلزار آل طـه» که مرحوم آیه الله حاج «سید علی رضوی» سروده است، می خواند و حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گوش می دادند و گریه می کردند، پس از خاتمه ی مجلس حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) دعاء کردند و از مجلس برخاستند و تشریف بردند، جمعی که در آن مجلس بودند به شخصی که از دیگران به حضرت ولی عصر (علیه السلام) نزدیکتر بود، اصرار می کردند که شما هم دعائی بکنید، او می گفت: حضرت ولی عصر (علیه السلام) دعاء فرمودند،

بالأخره با اصرار زیاد او را وادار به دعاء کردند او هم چند جمله دعاء درباره ی فرج کرد و مجلس خاتمه یافت.

(احتمالاً دعاء کننده خود مرحوم «قاضی» بوده ولی نمی خواسته اسمش را ببرند).

 

ملاقات سیزدهم

استادمان مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ مجتبی قزوینی» (رضوان الله تعالی علیه) قضیه ی استادش مرحوم آیه الله آقای «میرزا مهدی اصفهانی» را این چنین نقل می فرمود:

مرحوم آیه الله «میرزای اصفهانی» می فرمود: در ایام تحصیل که در نجف اشرف بودم، در علم اخلاق و تزکیه ی نفس و سیر و سلوک از محضر آقای «سید احمد کربلائی» که یکی از عرفاء بلند پایه ی بود استفاده می کردم، تا آنکه در رشد و کمالات معنوی و تزکیه ی نفس از نظر ایشان به حد کمال و به اصطلاح به مقام قطبیت و فناء فی الله رسیدم.

او به من درجه و سمت دستگیری از دیگران را داد و مرا استاد در فلسفه اشراق دانست، او مرا عارف کامل و قطب و فانی فی الله می دانست ولی من که خودم را نمی توانستم فریب دهم و هنوز از معارف حقه چیزی نمی دانستم، دلم آرام نگرفته بود و خود را در کمالات ناقص می دانستم، تا آنکه به فکرم رسید که شبهای چهارشنبه به مسجد سهله بروم و متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بشوم شاید آن آقائی که خدای تعالی او را برای ما غوث و پناهگاه خلق قرار داده توجهی به من بفرماید و صراط مستقیم را به من نشان بدهد.

لذا به مسجد سهله رفتم و از جمیع علومی که:

سر به سر قیل است و قال

نه از آن کیفیتی حاصل نه حال

و از افکار عرفانی متصوفه و از بافته های فلاسفه، خود را خالی کردم و صد درصد با کمال اخلاص و توبه به مقام مقدس آن حضرت، خود را در اختیار گذاشتم، که ناگهان جمال پر نور حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه ظاهر شد و به من اظهار لطف زیادی فرمود و برای آنکه میزانی در دست داشته باشم و همیشه با آن میزان حرکت کنم، این جمله را به من فرمودند:

«طلب المعارف من غیر طریقنا اهل البیت مساوٍ لانکارنا» یعنی: جستجوی معارف و شناخت حقایق از غیر خط ما اهل بیت طهارت مساوی است با انکار ما.

وقتی مرحوم میرزای اصفهانی این جمله را از آن حضرت می شنود، متوجه می گردد که باید معارف حقه را تنها و تنها از مضامین آیات قرآن و روایات اهل بیت عصمت و طهارت استفاده کند و لذا به مشهد مقدس مشرف می گردد، معارف قرآن و اهل بیت را به پاک طینتان از اهل علم تعلیم می دهد و شاگردانی به جامعه ی روحانیت تحویل می دهد.

در اینجا چند تذکر و توضیح را لازم می دانم که به عرض خوانندگان محترم برسانم.

اول: آنکه قضیه تشرف مرحوم میرزای اصفهانی، به انحاء مختلف نقل شده و چون برای من آنچه را که استادم مرحوم آقای حاج شیخ مجتبی قزوینی نقل فرموده بودند معتبر است، این نحوه که نقل کردم نزد من معتبرتر است.

دوم: مرحوم سید احمد کربلائی، از شاگردان ملا حسین قلی همدانی است و مرا سلاتی دارد که ظاهرا شخصی معنی این شعر شیخ عطار را می پرسد:

دائما او پادشاه مطلق است

در کمال عز خود، مستقرق است

او بسر ناید ز خود، آنجا که او است

کی رسد عقل وجود، آنجا که او است

که ابتداء مرحوم «آخوند خراسانی» جواب مختصری می دهد و بعد همان سؤال را از مرحوم «شیخ محمد حسین غروی کمپانی» می کنند، که ایشان طبق مذاق فلسفه مشاء پاسخ می گوید و بعد باز همان سؤال را از مرحوم «سید احمد کربلائی» می پرسند، که ایشان طبق مذاق فلسفه اشراق جواب می دهند که عینا آن مراسلات نزد من موجود است، بنابراین مرحوم سید احمد کربلائی مذاقشان مذاق عرفانی وحدت موجودی است و این مطلب کاملاً از آن مراسلات استفاده می شود.

سوم: مرحوم آیه الله آقای میرزا مهدی اصفهانی در روز پنجشنبه ۱۹ ذیحجه الحرام ۱۳۶۵ هجری قمری در مشهد مقدس از دنیا رفت و در وسط دارالضیافه آستانه مبارکه حضرت رضا (علیه السلام) دفن شد.

ضمنا بعضی از شاگردان مرحوم میرزای اصفهانی و فرزند بزرگوارش در کتاب دین و فطرت قضیه او را این چنین نقل می کنند.

«از جمله عالمان و فقیهان و مربیان روحانی دهه های گذشته مرحوم مبرور آیه الله العظمی آقای میرزا مهدی اصفهانی رضوان الله تعالی علیه است (۱۳۶۵ ـ ۱۳۱۳ هجری قمری) بوده است، که مراکز علمی خصوصا حوزه علمیه مشهد سالها تحت نفوذ و سیطره معنوی آن بزرگوار بوده و تعالیمشان از جمله حرکتهای عظیم فکری معاصر گشته که همچون سدی فولادین در مقابل انحرافات ایستاد و معارف قرآن و ائمه طاهرین را به عنوان تنها راه دستیابی به اسلام خالص عرضه داشته است.

بسیاری از دانشمندان شیعه که امروز نگهبانان مرزهای تشیع اند در محضر آن بزرگوار درسها گرفته و پندها آموخته اند این تب و تابی که امروزه در زادروز امام عصر (عج الله تعالی فرجه الشریف) می بینیم، گوشه ای از شراره های محبتی است که ایشان به پیشگاه امام زمان (علیه السلام) می ورزیده و اینک جلوه هائی از آن آشکار گشته است…

آن بزرگوار، در آن هنگامی که به تحصیل مشغول بوده و سینه خویش را از علوم اسلامی می انباشته در برخورد با روشها و مشربهای گوناگون از جمله مکاتب فلسفی و عرفانی به حیرت و نوسان کشیده می شود و اضطراب عجیبی بر روحش سایه می افکند.

پریشانی و آزردگی حاصل از بلاتکلیفی، انقلاب فکری در او ایجاد می کند که نمی داند چه بکند و به کجا برود و به کدام سیر، از سیرهای علمی و معنوی آن زمان رو کند.

سرانجام برای نجات از این دغدغه ی خاطر، به حضرت ولی عصر اروحنا فداه متوسل می شود و چاره مشکل را از آن حضرت می طلبد.

حضرتش نیز تفضل می کنـند و در کنـار قـبر هود و صالح در «وادی السلام نجف» تشریف فرما شده بر او تجلی می فرمایند و راه را به او می نمایانند… .

او که در آنجا با قلبی شکسته و دیده ای گریان دیدار را آرزو می نمود سرانجام به مقصود خود نائل می آید و شرفیاب محضر پرفیضش می شود و درمان درد خویش را می یابد.

بدین گونه که وقتی در بیداری به خدمت حضرت می رسد، بر سینه آن حضرت نواری را به رنگ سبز به عرض ۲۰ سانت و به طول قریب ۶۰ سانت می بیند، که عبارتی به رنگ سفید، به گونه ی نور بر آن چنین نقش شده است:

«طلب الْمعارفْ منْ غیر طریقنا اهْل الْبیت مساوقٌ لانْکارنا وقدْ اقامنی الله وانا حجه بْن الْحسن».

(که کلمه «حجة بن الحسن» قدری درهم و به شکل امضاء نقش یافته بود)

(یعنی: جستجوی معارف جز از راه ما خاندان پیامبر، مثل انکار نمودن ماست و خداوند امروز مرا برپا داشته و من حجت خدا پسر حضرت عسکری (سلام الله علیه) هستم).

و بعد آن حضرت غائب می شوند.

این پیام گهربار حضرتش، مرحمی بر قلب سوزان او می گردد و راه حق، روشن و آشکار برایش نموده شده و به دنبال این توسل و عنایت، مرحوم میرزا به چشمه ی جوشانی از معارف الهی و شخصیتی فرزانه هدایت می شود که نامش را هرگز نبرد و از او تنها به «صاحب علم جمعی» تعبیر نمود.

درس گهربار امام، مشعل و چراغ راه زندگی او می گردد، که خلاصه اگر ما را قبول دارید باید معارف را از ما بگیرید و در همه ی زمینه ها، یعنی خداشناسی و نفس شناسی و روح شناسی و آخرت شناسی و بلکه آفاق شناسی، از ما تبعیت کنید.

بعدها به منظور زنده نمودن معارف اهل البیت، عازم ایران می شود و درسهائی را که آمیزه ای از قرآن و علوم عترت بود، برای دانشوران مطرح می فرماید، برخی از آثار ارزنده و علمی آن مرحوم نزد بعضی از شاگردان بزرگوارش هم اکنون موجود است.

این بود آنچه را که بعضی از شاگردان از قضیه مرحوم میرزای اصفهانی نقل کرده اند و به عقیده من جریان آن چنان باشد که مرحوم آقای حاج شیخ مجتبی نقل فرموده اند و احتمال هم دارد که اینها دو حکایت و ملاقات باشد.

 

ملاقات چهاردهم

آیه الله آقای حاج شیخ «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مؤلف کتاب گنجینه ی دانشمندان در جلد دوم صفحه ۶۴ نقل می کند:

در شب سه شنبه ۲۶ ربیع الثانی ۱۳۹۳ برای مؤلف فرمودند: دخترم که همسر حجه الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.

من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مداومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.

او مشرف بمکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من بآن ذکر مداومت می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم، تا آنکه یک روز در موقع طواف، بوسیله ی جمعی از سودانیها ازدحام عجیبی را در مطاف مشاهده کردم.

قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:

متوسل به «امام زمان» (علیه السلام) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی.

گفتم: «امام زمان» کجا است؟

گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.

نگاه کردم دیدم، آقای بزرگواری پیش روی من راه می رود و اطراف او به قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.

همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن.

من فورا پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (علیه السلام) می رفتم و به قدری نزدیک بودم که دستم به پشت آقا می رسید!

آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.

خلاصه همین طور هفت شوط طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.

و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود.

 

ملاقات پانزدهم

مرحوم حجه السلام آقای حاج شیخ «محمد تقی بافقی» یکی از علماء مبارز زمان رضاشاه پهلوی بود که مکرر آن شاه ظالم او را زندان کرد و تبعید نمود.

او (طبق نوشته گنجینه دانشمندان جلد ۳ صفحه ی ۶) معتقد بود که به ادله ی اربعه راه ملاقات با «امام زمان» (علیه السلام) باز است.

علاوه بهترین دلیل بر امکان چیزی وقوع آن است.

و ما می بینیم که هزارها نفر آن حضرت را دیده و شناخته و با او حرف زده اند!

مؤلف کتاب پس از آنکه این کلام را مشروح بیان می کند چند حکایت از مرحوم بافقی در این ارتباط نقل می نماید که یکی از آن حکایات این است.

حکایت کرد، برای من مرحوم حجه الاسلام، عالم عامل، عابد زاهد، ملا اسدالله بافقی برادر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در ماه صفر ۱۳۶۹ قمری، او می گفت:

برادرم مکرر به خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رسیده و قضایا را به من گفته و سفارش کرده بود، که تا من زنده ام آنها را برای کسی نقل نکنم ولی حالا که از دنیا رفته برای شما چند حکایت از آن ملاقات ها را نقل می نمایم.

یکی از آنها این است که ایشان می فرمود:

قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بروم.

فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم، کوهها و دره های عظیمی سر راهم بود و برف هم بسیار باریده بود.

یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم. که نزدیک گردنه ای بود، با خودم گفتم، امشب در میان این قهوه خانه می مانم صبح به راه ادامه می دهم. وارد قهوه خانه شدم دیدم جمعی از کردهای یزیدی در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمارند با خودم گفتم خدایا چه بکنم اینها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است.

همین طور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر می کردم و کم کم هوا تاریک می شد، صدائی شنیدم که می گفت:

محمد تقی، بیا اینجا، به طرف آن صدا رفتم دیدم شخصی باعظمت زیر درخت سبز و خرمی نشسته و مرا به طرف خود می طلبد!

نزدیک او رفتم او سلام کرد و فرمود محمد تقی آنجا جای تو نیست من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت هوا ملایم است و کاملاً می توان با استراحت درآنجا ماند و حتی زمین زیر درخت خشک و بدون رطوبت است ولی بقیه صحرا پر از برف است و سرمای کشنده ای دارد.

به هر حال شب را خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجه شدم او حضرت بقیه الله (علیه السلام) است بیتوته کردم و آنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدس استفاده کردم.

صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم آقا فرمودند هوا روشن شد برویم.

من گفتم: اجازه بفرمائید، من در خدمتتان همیشه باشم و با شما بیایم.

فرمود: تو نمی توانی با من بیائی.

گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: در این سفر دو بار تو را خواهم دید و من نزد تو می آیم.

«بار اول قم» خواهد بود و مرتبه ی دوم نزدیک سبزوار تو را ملاقات می کنم، ناگهان از نظرم غائب شد!

من به شوق دیدار آن حضرت، تا شهر «قم» سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه (علیهاالسلام) و وعده تشرف به محضر آن حضرت در قم ماندم ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!

از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی متأثر بودم، تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: چرا خلف وعده شد؟!

من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم.

در همین فکرها بودم، که صدای پای اسبی شنیدم برگشتم دیدم حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه سوار بر اسبی هستند و به طرف من تشریف می آورند و به مجرد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم.

گفتم: آقا جان وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم ولی موفق نشدم؟

فرمود: محمد تقی ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو آمدیم تو از حرم عمه ام حضرت معصومه (سلام الله علیها) بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسأله ای می پرسید، تو سرت را پائین انداخته بودی و جواب او را می دادی، من در کنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی، من رفتم!

 

ملاقات شانزدهم

مـرحـوم آیـه الله آقـای حـاج شیـخ «محمد تقی بافقی» رحمه الله به قدری در ارتباط با حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) قوی بود و در این جهت ایمانش کامل بود که هر زمان حاجتی داشت فورا به مسجد جمکران مشرف می شد و حوائجش را از «امام زمان» (علیه السلام) می گرفت صاحب کتاب «گنجینه دانشمندان» از قول یکی از علماء حوزه علمیه قم نقل می کند که:

حضرت آیه الله حاج سید محمد رضای گلپایگانی فرمودند که: در عصر آیه الله آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری چهارصدنفر طلبه در حوزه قم جمع شده بودند، آنها متحدا از مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی که مقسم شهریه مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری بود عبای زمستانی خواستند آقای بافقی به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم جریان را می گوید:

حاج شیخ عبدالکریم می فرماید: چهارصد عبا را از کجا بیاوریم؟!

آقای بافقی می گوید: از حضرت ولی عصر ارواحنا فداه می گیریم.

حاج شیخ عبدالکریم می فرماید: من راهی ندارم که از آن حضرت بگیرم.

آقای بافقی می گوید: من انشاءالله از آن حضرت می گیرم.

شب جمعه ای آقای بافقی به مسجد جمکران رفت و خدمت حضرت رسید و روز جمعه، به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم گفت، حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) وعده فرمودند فردا روز شنبه چهار صد عبا مرحمت بفرمایند.

روز شنبه دیدم یکی از تجار چهارصد عبا آورد و بین طلاب تقسیم کرد.

 

ملاقات هفدهم

حضرت حجه الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ «مهدی معزی» فرمودند: مرحوم حاج شیخ مرتضی زاهد که از پاکان علماء تهران بود فرمود:

مرحوم سید عبدالکریم محمودی شبهای جمعه به خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) می رسید.

او می گفت: شب جمعه ای در صحن مطهر حضرت عبدالعظیم (در شهر ری) خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رسیدم، به من فرمودند: سید کریم بیا با هم به زیارت جدم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) برویم.

گفتم: در خدمتم چند قدمی در خدمت آن حضرت برداشتم دیدم به در صحن حضرت رضا (علیه السلام) رسیده ام من با آن حضرت زیارت کردم و باز به همان نحو برگشتیم و به تهران آمدیم.

باز حضرت ولی عصر (علیه السلام) فرمودند بیا با هم به زیارت قبر حاج سید علی مفسر برویم، (این قبر در صحن امامزاده عبدالله است) وقتی در خدمتشان به آنجا رفتیم دیدم روح آن مرحوم کنار قبرش ایستاده و اظهار ارادت به آن حضرت می کند. بعد سید علی به من گفت: سید کریم به حاج شیخ مرتضی زاهد سلام مرا برسان و بگو چرا حق رفاقت و دوستی را رعایت نمی کنی و به دیدن ما نمی آئی و ما را فراموش کرده ای؟

حضرت ولی عصر (علیه السلام) به سید علی فرمودند: حاج شیخ مرتضی گرفتار و معذور است من به جای او خواهم آمد.

 

ملاقات هیجدهم

یکی از بزرگان مراجع شیعه مرحوم آیه الله العظمی آقای «سید ابوالحسن اصفهانی» است.

او یکی از مراجع اعلای دینی و زعیم اعظم و فقیه مؤید و زمامدار تشیع، از آیات و مراجعی که بی واسطه به فیض ملاقات حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه مشرف گشته و مورد تأئیدات غیبی بوده اند و در طول تاریخ غیبت کبرای امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمتر مرجعی و زعیمی به کیاست و فراست و سعه صدر و بخشندگی و مؤثر آثار و خدمات آن بزرگوار و کرامات باهرات و سجایای گرانمایه و سخاوتها و احسان های عجیبه و اخلاق نیکویش بوده است.

یکی از کرامتهای امام عصر ارواحنا فداه، به این نایب بزرگوار و زعیم امت توقیع شریفی است که برای آن بزرگوار، صادر می کنند و می فرستند و بدین ترتیب ایشان را تحت عنایات خاصه خویش قرار می دهند و به الطاف و عنایاتشان می نوازند.

توقیعی که حضرتش ارسال می دارند، توسط مرحوم ثقه الاسلام والمسلمین، زین العلماء الصالحین حاج شیخ «محمد کوفی شوشتری» در نامه ای واصل می شود که متن مبارک آن نامه عبارت از این است:

«قل له: ارخـص نفسـک و اجعـل مجلسـک فـی الـدهلیـز واقـض حـوائـج النـاس نحـن ننصـرک».

یعنی (به او بگو: خودت را برای مردم ارزان کن، و خودت را در دسترس همه قرار بده، و محل نشستنت را دهلیز خانه ات انتخاب کن تا مردم سریع و آسان با تو ارتباط داشته باشند، حاجتهای مردم را برآور ما یاریت می کنیم).

 

ملاقات نوزدهم

این قضیه را در کتاب «پرواز روح» نقل کرده ام ولی چون در اینجا هم مناسب است باز نقل می کنم:

در سال ۱۳۳۲ شمسی هجری که به کوفه رفته بودیم، شخصی در آنجا بود به نام آقای حاج شیخ «محمد کوفی» که می گفتند او مکرر خدمت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رسیده است.

جریانی را که نقل فرمود این بود:

می فرمود: در آن زمان که هنوز ماشین در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمی کرد، من با شتر به مکه مشرف شدم و در مراجعت از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم و کم کم به محلی که باتلاق بود، رسیدم پاهای شتر در آن باتلاق فرو رفت، من هم نمی توانستم از شتر پیاده شوم و شترم هم نزدیک بود بمیرد. ناگهان از دل فریاد زدم:

«یا ابا صالح الْمهْدی ادْرکنی» و این جمله را چند مرتبه تکرار کردم. دیدم اسب سوای به طرف من می آید و او در باتلاق فرو نمی رود، او به در گوش شترم جملاتی گفت که آخرین کلمه اش را شنیدم: «حتی الْبابْ» (یعنی تا دم در) شترم حرکت کرد و پاهای خود را از باتلاق بیرون کشید و به طرف کوفه به سرعت حرکت کرد.

من رویم را به طرف آن آقا کردم و گفتم: «منْ انْت» (تو که هستی؟).

فرمود: «انا الْمهْدی» (من حضرت مهدی (علیه السلام) هستم).

گفتم: دیگر کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «متی ترید؟» هر جا و هر وقت تو بخواهی.

دیگر شترم مرا از او دور کرد و خودش را به دروازه کوفه رساند و افتاد، من در گوش او کلمه ی «حتی الْبابْ» را تکرار کردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، این دفعه که به زمین افتاد فورا مرد.

آقای حاج شیخ محمد کوفی به قدری پاک و باتقوی بود که انسان احتمال نمی داد، حتی یک جمله را خلاف بگوید، سپس اضافه کرد و گفت:

من پس از آن قضیه بیست و پنج مرتبه دیگر به محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده ام که وقتی بعضی از آنها را برای مرحوم حاج ملا آقاجان نقل کرده بود ایشان به من فرمودند، بعضی از آنها مکاشفه است و چون این مرد بسیار پاک است گمان می کند که در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) رسیده است.

 

ملاقات بیستم

مرحوم «شیخ ورام» در کتاب تنبیه الخاطر و نزهه الناظر می گوید: علی بن جعفر المدائنی علوی نقل کرده و گفته که:

در کوفه پیرمرد قدکوتاهی که معروف به زهد و عبادت و پاکدامنی بود زندگی می کرد روزی من در مجلس پدرم بودم که آن پیرمرد قضیه ای را برای پدرم می گفت و آن قضیه این است که گفت:

شبی در مسجد جعفی که مسجد قدیمی در پشت شهر کوفه است بودم نیمه های شب تنها مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد مسجد شدند وقتی به وسط مسجد رسیدند، یکی از آنها نشست و دست به زمین کشید، ناگهان آب زیادی مانند چشمه از زمین جوشید، سپس وضو گرفت و به آن دو نفر دستور داد که وضو بگیرند، آنها هم وضو گرفتند، آن شخص جلو ایستاد و این دو نفر به او اقتداء کردند، من هم اقتداء کردم و با آنها نماز خوانده ام، وقتی که نماز را سلام داد و من از اینکه از زمین خشک آب خارج کرده بود تعجب کرده بودم از آن فردی که طرف راست من نشسته بود، پرسیدم: این آقا کیست؟ به مـن گـفت: ایـن آقـا «صاحب الامر امام زمان» (علیه السلام) فرزند «امام حسن عسکری» (علیه السلام) است، خدمتش رفتم سلام کـردم و دستـش را بـوسیـدم و عـرض کـردم: ای پـسر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نظر مبارکتان درباره ی شریف عمر بن حمزه که یکی از سادات است چیست؟ آیا او بر حق است؟

فرمود: او الآن بر حق نیست ولی هدایت می شود او نمی میرد تا آنکه مرا می بیند.

علی بن جعفر مدائنی می گوید: من این قضیه را کتمان می کردم مدت طولانی از این جریان گذشت و شریف عمره بن حمزه فوت شد و ندانستم که آیا او بالأخره خدمت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) رسید یا خیر؟

روزی به آن پیرمرد زاهدی که قضیه را برای پدرم نقل می کرد رسیدم و مثل کسی که منکر است به او گفتم، مگر شما نگفتید، که شریف عمر نمی میرد مگر آنکه خدمت حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) می رسد؟

به من گفت: تو از کجا دانستی که او خدمت حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) نرسیده است؟

من بعدها در مجلسی به فرزند شریف عمر بن حمزه که معروف به شریف ابوالمناقب بود برخوردم، گفت: وقتی پدرم مریض بود، شبی من خدمتش بودم به کلی قوایش تحلیل رفته بود و حتی جوهره ی صوتش شنیده نمی شد.

اواخر شب با آنکه من تمام درها را بسته بودم، ناگهان دیدم شخصی وارد منزل شد که از هیبت او من جرأت نکردم از ورودش سؤال کنم، پهلوی پدرم نشست و با او آرام آرام صحبت می کرد، پدرم مرتب اشک می ریخت سپس برخاست و رفت. وقتی از چشم ما ناپدید شد، پدرم گفت: مرا بنشانید، ما او را نشانیدم چشمهایش را باز کرد و گفت: این مردی که پهلوی من نشسته بود کجا رفت؟ گفتیم: از همان راهی که آمده بود بیرون رفت، گفت: عقبش بروید او را برگردانید، ما دیدیم درها مثل قبل بسته است و اثری از او نیست، برگشتیم نزد پدر و جریان را برای او گفتیم.

گفت: این آقا حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بود، سپس باز کسالتش سنگین شد و بی هوش گردید و پس از چند روز از دنیا رفت.[۱۳]

 

ملاقات بیست و یکم

از مرد موثقی به نام حاج آقای حیدری در مشهد شنیدم ولی چون در آن زمان قضیه را خود یادداشت نکرده بودم و حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمد رازی در کتاب آثار الحجه صفحه ی ۸۰ از همان مرد مورد وثوق شنیده و نوشته اند من عین آن حکایت را با مختصری کم و زیاد که از حافظه خودم هم استمداد کرده ام، از آن کتاب نقل می کنم.

آقای حاج میرزا علی حیدری فرمودند:

من در تهران این قضیه را از حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ اسحق رشتی فرزند مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ حبیب الله رشتی شنیده بودم و سپس در سفری که به شام برای زیارت حضرت «زینب» (سلام الله علیها) رفته بودم و به محضر مرحوم آیه الله آقای حاج سید محسن جبل عاملی رسیدم خود ایشان نقل کردند: در زمان حکومت شریف علی بر سرزمین حجاز به مکه مکرمه رفتم و قبلاً متوجه شده بودم که در اعمال حج خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه خواهم رسید و لذا در اعمال حج آن سال زیاد به فکر آن حضرت بودم ولی موفق به زیارت آن حضرت نشدم. تصمیم گرفتم که به وطن برگردم ولی متوجه شدم که راه بین مکه و لبنان بسیار دور است و بهتر این است که در مکه بمانم شاید سال دیگر موفق به زیارت آن حضرت گردم، لذا آنجا ماندم ولی در سال بعد و بعدتر تا پنج و یا هفت سال موفق به زیارت آن حضرت نشدم.

(تردید بین پنج سال و هفت سال از جناب آقای حاجی حیدری بود).

در این بین با حاکم مکه (شریف علی) آشنائی پیدا کردم و با او گاهی رفت آمد می نمودم او از شرفا و سادات مکه بود مذهبش زیدی بود، یعنی: چهار امامی بود و این اواخر خیلی با من گرم بود.

در آخرین سالی که اعمال حج را انجام دادم و دیدم باز هم مثل آنکه نمی خواهم موفق به زیارت آن حضرت شوم برای رفع ناراحتی و نگرانی خودم به یکی از کوه های اطراف مکه بالا رفتم، وقتی بالای کوه رسیدم آن طرف کوه چمن زاری بود که هرگز مثل آن را ندیده بودم با خود فکر کردم چرا در این چند سال که در مکه بوده ام برای گردش به اینجا نیامده ام؟!

وقتی از بالای کوه به میان آن چمن زار رسیدم، دیدم وسط آن خیمه ای برپا است و در میان خیمه جمعی نشسته اند و یک نفر که آثار بزرگی و علم از سیمایش ظاهر است در وسط خیمه نشسته، مثل اینکه او برای آن جمع درس می گوید و آنچه من از سخنان آن آقا شنیدم این بود که فرمود:

«به اولاد و ذراری جده ی ما حضرت زهراء سلام الله علیها در موقع مردن ایمان و ولایت تلقین می شود و هیچ یک از آنها بدون مذهب حقه و ایمان کامل از دنیا نمی روند».

در این بین شخصی از طرف مکه آمد و به آن آقا گفت:

«شریف محتضر و نزدیک است از دنیا برود، تشریف بیاورید!»

من با شنیدن این جمله حرکت کردم و به طرف مکه رفتم و یکسره به قصر ملک وارد شدم دیدم، او در حال سکرات مرگ است، علما و قضات اهل سنت اطرافش نشسته اند و او را به مذهب اهل سنت تلقین می کنند اما او به هیچ وجه حرفی نمی زند و فرزندش کنار بسترش نشسته و متأثر است.

ناگهان دیدم! همان آقائی که در خیمه درس می فرمود، از در وارد شد و بالای سر شریف نشست ولی معلوم بود که تنها من او را می بینم. زیرا من به او نگاه می کردم ولی دیگران از او غافل بودند، اما در من هم تصرف شده بود که نمی توانستم سلام کنم و یا از جا حرکت کنم او رو به شریف کرد و فرمود:

«قل اشهد ان لااله الاالله».

شریف گفت: «اشهد ان لااله الاالله».

او فرمود: «قل اشهد ان محمدا رسول الله».

شریف گفت: «اشهد ان محمدا رسول الله».

او فرمود: «قل اشهد ان علیا حجة الله».

شریف گفت: «اشهد ان علیا حجه الله» او به همین منوال یک یک از «ائمه اطهار» (علیهم السلام) را نام برد و به شریف، اقرار به آنها را تلقین کرد، شریف علی هم مرتب جواب می داد و اقرار می نمود تا آنکه به نام مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسید، آن آقا فرمود:

«یا شریف قل اشهد انک حجة الله» (یعنی: ای شریف بگو شهادت می دهم که تو حجت خدائی).

شریف هم گفت: شهادت می دهم که تو حجت خدائی.

اینجا من فهمیدم که دو مرتبه است موفق به زیارت حضرت بقیه الله (علیه السلام) می شوم، ولی متأسفانه آن چنان قدرت از من گرفته شده بود که نمی توانستم با او حرف بزنم و یا عرض ارادت کنم.

مرحوم آیه الله آقای سید محسن جبل عاملی در سال ۱۳۷۱ قمری در شام از دنیا رفت و در راهرو صحن حضرت زینب (علیها السلام) مدفون گردید.

 

ملاقات بیست و دوم

عالم جلیل و فقیه عالی مقام سید حسن بن حمزه که از علماء بزرگ شیعه است و با شش پشت به حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) می رسند نقل می کنند.

مرد صالحی از شیعیان گفت من در یکی از سالها به قصد زیارت بیت الله و اعمال حج از منزلم بیرون رفتم و اتفاقا آن سال گرما و امراض مسری زیاد شده بود.

در راه از قافله با غفلتی که کرده بودم عقب افتادم، کم کم از کثرت تشنگی در آن بیابان گرم بی حال روی زمین افتادم و نزدیک به هلاکت بودم، که صدای شیه ی اسبی به گوشم رسید.

وقتی چشمم را باز کردم جوان خوشرو و خوشبوئی را سوار بر اسب دیدم که بالای سرم ایستاده و ظرف آبی در دست داشت، از اسب پیاده شد و آن آب را به من داد، آن آب به قدری سرد و شیرین بود که من تا به حال مثل آن آب را نخورده ام از آن آقا سؤال کردم: تو که هستی که این لطف و مرحمت را به من نمودی؟!

گفت: من حجت خدا بر بندگان خدایم، من بقیه الله در زمینم، من آن کسی هستم که زمین را از عدل و داد پر خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالبم (علیهم السلام).

وقتی او را شناختم به من فرمود، چشمهایت را روی هم بگذار، من دستور را عمل کردم و چشمهایم را روی هم گذاشتم پس از چند لحظه به من فرمود، چشمت را باز کن، باز کردم خود را در کنار قافله دیدم در این موقع آن حضرت از نظرم غائب شد.

حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» پس از نقل این قضیه فرموده:

که حسن بن حمزه از اجله ی فقهاء طائفه ی امامیه است و از جمله تصانیف او کتاب «غیبت» است.

و شیخ طوسی می گوید: که سید حسن بن حمزه، فاضل ادیب، عارف فقیه، زاهد ورع، صاحب محاسن بسیار بوده است.

 

ملاقات بیست و سوم

باقی بن عطوه علوی که از سادات حسینی بوده و مورد اعتماد علی بن عیسی اربلی می باشد نقل کرده که گفت:

پدرم زیدی مذهب بود و او به مرضی مبتلاء بود که به هیچ وجه اطباء نمی توانستند او را معالجه کنند و از من و چند پسر دیگرش که همه شیعه و دوازده امامی بودیم ناراحت بود و دوست نداشت که ما در غیر مذهب او باشیم و گاهی که ما برای او استدلال حقانیت مذهب تشیع را می نمودیم و به او می گفتیم که حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی له الفرج) زنده است. می گفت: اگر راست می گوئید! بگوئید او بیاید و مرا شفاء بدهد تا من باور کنم و معتقد به مذهب شما بشوم و مکرر می گفت: من شما را تصدیق نمی کنم و به مذهب شما قائل نمی شوم مگر آنکه صاحب شما، امام زمان شما، حضرت مـهـدی شما بیاید و مرا از این مرض نجات بدهد!

تا آنکه یک شب بعد از نماز عشاء که ما همه یکجا جمع بودیم و پدرم در اتاق خودش بستری بود شنیدیم که صدا می زند و می گوید: بیائید، بشتابید، عجله کنید که آقای شما اینجا است!

ما خود را با عجله نزد او رساندیم، کسی را ندیدیم ولی او به طرف در اتاق نگاه می کرد و می گفت: پی او بدوید و به خدمت مولای خود برسید، زیرا همین لحظه او از نزد من از این اتاق بیرون رفت ما به دستور او از در اتاق بیرون رفتیم و هر چه این طرف و آن طرف دویدیم، کسی را ندیدیم به نزد پدر برگشتیم و از او سؤال کردیم که چه بود و چه شد؟ او می گریست و می گفت: شخصی نزد من آمد و گفت: یا عطوه.

گفتم: شما که هستی؟!

فرمود: من صاحب پسران تو، امام زمان پسران تو، هستم آمده ام تو را شفاء بدهم، بعد از آن دست دراز کرد و در جای مرض گذاشت و به کلی مرا از آن کسالت نجات داد و من سلامتی کامل خود را دریافتم و آثاری از آن کسالت در من نیست و لذا متوجه شدم که او امام زمان حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) است و به همین جهت شما را صدا زدم که او را زیارت کنید که متأسفانه به مجردی که شما آمدید آن حضرت از در اتاق بیرون رفت.[۱۴]

مرحوم حاجی نوری در نجم الثاقب می نویسد که:

علی بن عیسی اربلی می گوید: من قضیه عطوه را از غیر پسرانش مکرر سؤال کردم آنها می گفتند که ما او را قبلاً با کسالتش در مذهب زیدی دیده بودیم و بعد از شفا او را با داشتن مذهب شیعه اثنی عشری نیز دیده ایم.

و ضمنا در اینجا علی بن عیسی اربلی می گوید که در بین راه مدینه به مکه، مردم زیادی خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه رسیده اند.

 

ملاقات بیست و چهارم

از جمله کسانی که به فیض ملاقات حضرت «صاحب الامر» ارواحنا فداه نائل آمده و پاسخ اشکالات علمیش را از آن وجود مقدس دریافت کرده است، عالم بزرگوار مقدس اردبیلی (متوفی ۹۹۳) رضوان الله تعالی علیه است. رادمرد بزرگی که در تقوی و عبادت به مقامی رسیده بود که هر که را بخواهند در قدس و تقوی مثال بزنند به او تشبیهش می کنند.

مشهـور اسـت کـه گاهی در بعض مسائل دشواری که برایش پیش می آمده و از حل آن عاجز می گشته. خود را به کنار ضریح مقدس حضرت «امیرالمؤمنین علی» (علیه السلام) می رسانیده و از آن حضرت سؤال می نموده و آن حضرت نیز پاسخش را می دادند.

شگفتا! از چنین یقینی در دین، نسبت به امامت و چنان رتبه ای در تقوی و زهادت:

یکی از شاگردان خاص آن مرحوم که از دانشمندان زمان خویش بوده و بر اسرار زندگی استاد نیز واقف گردیده می گوید:

«یکی از شبها که در صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در حالی که شب از نیمه گذشته بود و خسته از مطالعات علمی بودم قدم می زدم: ناگهان در آن فضای نورانی، شبحی را دیدم که به سوی حرم شریف علی بن ابیطالب (علیه السلام) روان است، در حالی که همه ی درهای حرم مطهر قفل بودند، با کنجکاوی او را تعقیب کردم، دیدم که او چون به در حرم نزدیک شد قفلها باز شدند و در حرم گشوده گشت. او به هر دری که دست می گذارد، باز می شد. تا اینکه با کمال وقار و سنگینی کنار حرم مطهر حضرت امیر (علیه السلام) ایستاد و سلام نمود. من جواب سلام او را شنیدم و سپس با همان صاحب صدا شروع به صحبت کرد. هنوز از آن گفتگو چیزی نگذشته بود که آن مرد خارج شد و از شهر بیرون رفت و به سوی مسجد کوفه سرازیر شد من نیز به لحاظ کنجکاوی او را تعقیب کردم او به مسجد کوفه رسید و به مسجد رفت آنجا در مسجد داخل محراب گردید و پس از لحظه ای به سوی شهر مراجعت نمود. وقتی نزدیک دروازه ی نجف که رسید تازه سپیده صبح دمیده بود و خفتگان آرام آرام سر از بستر برمی داشتند و آماده نیایش صبحگاهی می شدند. ناگهان در طول راه مرا عطسه ای گرفت که نتوانستم جلوی آن را بگیرم و آن مرد متوجه من شد و برگشت چون به چهره اش نگاه کردم، دیدم استادم آیه الله مرحوم مقدس اردبیلی است.

پس از سلام و انجام مراحل ادب به ایشان عرض کردم که: من در طول شب از لحظه ی ورود به حرم مطهر تاکنون همراه شما بوده ام لطفا بفرمائید که در حرم مطهر و در محراب مسجد کوفه با چه کسی سخن می گفتید؟

مرحوم مقدس اردبیلی ابتداء از من قول گرفتند که این راز را تا زمانی که ایشان در قید حیات هستند فاش نکنم، سپس فرمودند:

فرزندم گاه می شود که حل مسائل بر من دشوار می گردد و چون از کشف آن عاجز می شوم. خدمت حلال مشکلات حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام) شرفیاب شده و جواب آن را از آن مولا می گیرم.

اما شب گذشته حضرت امیر (علیه السلام) مرا به سوی حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) راهنمائی کرد و فرمود: «فرزندم «مـهـدی» (علیه السلام) در مسجد کوفه است، او «امام زمان» تو است نزد او برو و مسائلت را از او فراگیر».

و من به امر آن حضرت داخل مسجد کوفه شدم و از حضرتش که در محراب ایستاده بودند یعنی مولایم حضرت «مـهـدی» ارواح العالمین له الفداء مشکلاتم را پرسیدم.

 

ملاقات بیست و پنجم

مرحوم علامه مجلسی از ملحقات کتاب انیس العابدین و علامه نوری در نجم الثاقب نقل می کنند که:

سید بن طاووس قدس الله سره می فرماید که: در یک سحرگاه در سرداب مطهر از حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه این مناجات را شنیده ام که می فرماید:

«اللهم ان شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقیة طینتنا و قد فعلوا ذنوبا کثیرة اتکالاً علی حبنا و ولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک و بینهم فاصفح عن هم فقد رضینا و ما کان منها فیما بینهم فاصلح بینهم وقاص بها عن خمسنا وادخلهم الجنة و ذحزحهم عن النار و لاتجمع بینهم وبین اعدائنا فی سخطک».

یعنی: خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه ی طینت ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی به اتکاء بر محبت به ما و ولایت ما کرده اند، اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم هست، خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق ما است به آنها بده تا راضی شوند و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.[۱۵]

علامه ی مجلسی (رضوان الله تعالی علیه) می فرماید: که بسیاری از تألیفات متأخرین این حکایت ذکر شده و در بعضی از آن کتب جملات امام (علیه السلام) به نحوه ی دیگر ذکر گردیده است که از آن جمله است:

«اللهم ان شیعتنا منا و مضافین الینا و انهم قد أساؤا و قد قصروا و أخطاؤا رأونا صاحبا لهم رضا منهم و قد تقبلنا عنهم بذنوبهم و تحملنا خطایاهم لان معولهم علینا، و رجوعهم الینا، فصرنا لاختصاصهم بنا، و اتکالهم علینا کأنا أصحاب الذنوب إذ العبد مضاف الی سیده، و معول الممالیک الی موالیهم.

اللهم اغفر لهم من الذنوب ما فعلوه اتکالاً علی حبنا و طمعا فی ولایتنا و تعویلاً علی شفاعتنا، ولا تفضحهم بالسیئات عند أعدائنا، و ولنا أمرهم فی الاخرة کما ولیتنا أمرهم فی الدنیا، و إن أحبطت اعمالهم، فثقل موازینهم بولایتنا، وارفع درجاتهم بمحبتنا».

پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند و اضافه ی بر ما شده اند، خدایا اینها گاهی بدی می کنند و گاهی تقصیر می کنند و گاهی خطا می کنند، ما را صاحب خود می دانند، ما را از خود راضی می دانند، ما هم آنها را با همه ی گناهانشان قبول کرده ایم و خطاهای آنها را تحمل می کنیم زیرا بالاخره برگشت آنها به سوی ما است و آنها از ما هستند. و به خاطر خصوصیتی که آنها به ما دارند و اتکائی که آنها به ما کرده اند مثل اینکه ما صاحب گناه هستیم. زیرا بنده و کارهای بنده به آقایش مربوط می شود و برگشت مملوک به موالی اش خواهد بود خدایا گناهانی که آنها به خاطر اتکال بر حب ما و طمع در ولایت ما و به امید شفاعت ما کرده اند بیامرز.

خدایا آنها را در میان دشمنان ما به خاطر گناهانی که کرده اند مفتضح نفرما.

خدایا کارهای آنها را در قیامت به عهده ی ما بگذار همان طوری که امور آنها را در دنیا به عهده ی ما گذاشته ای.

خدایا اگر اعمال آنها ناچیز و سبک وزن است، اعمال آنها را به خاطر ولایت ما سنگین قرار بده و درجات آنها را به خاطر محبت به ما بالا ببر.

و در جای دیگر می گوید:

«اللهم ان شیعتنا منا خلقوا من فاضل طینتنا، و عجنوا بماء ولایتنا.

اللهم اغفر لهم من الذنوب ما فعلوه اتکالاً علی حبنا و ولائنا یوم القیامة، ولاتؤاخذهم بما اقترفوه من السیئات اکراما لنا، ولا تقاصهم یوم القیامة مقابل اعدائنا فان خففت موازینهم فثقلها بفاضل حسناتنا».

خدایا شیعیان ما از ما هستند، از زیادی گل ما خلق شده اند و به آب ولایت ما عجین گردیده اند. و به خاطر لطفی که به ما داری به روی آنها نیاور و در مقابل دشمنان ما روز قیامت آنها را تقاص مکن، اگر میزان اعمال آنها سبک است از اعمال زیاد خوب ما بردار به روی اعمال آنها بگذار و میزان اعمال آنها را سنگین کن.

و در بعضی از عبارات قبل از این دعاها که در بالا ذکر شد این دعا را از حجة بن الحسن نقل کرده اند:

«الهی بحق من ناجاک و بحق من دعاک، فی البر و البحر، تفضل علی فقراء المؤمنین والمؤمنات، بالغناء والثروة، و علی مرضی المؤمنین والمؤمنات، بالشفاء والصحة، و علی احیاء المؤمنین والمؤمنات باللطف والکرم، و علی أموات المؤمنین و المؤمنات، بالمغفرة والرحمة، و علی غرباء المؤمنین والمؤمنات بالردالی أوکاتهم سالمین غانمین بحق محمد و آله الطاهرین».

یعنی خدایا به حق کسی که در دریا و بیابان با تو مناجات می کند و تو را می خواند تفضل کن بر فقراء مؤمنین و مؤمنات و آنها را دارای بی نیازی و ثروت فرما و بوسیله ی شفا و صحت بر مریضهای مؤمنین و مؤمنات تفضل بفرما، و به زنده های مؤمنین و مؤمنات با لطف و کرمت تفضل کن، و بر مرده های مؤمنین و مؤمنات بوسیله ی رحمت و مغفرتت تفضل کن، و بر غریبه ها و مسافرین از مؤمنین و مؤمنات بوسیله ی برگرداندن آنها به وطن هایشان سالم و با فایده ی زیاد تفضل کن، به حق محمد و آل طاهرینش.

 

ملاقات بیست و ششم

مرحوم «علامه سید بحرالعلوم» (رضوان الله تعالی علیه) از کسانی است که مکرر خدمت حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه رسیده، کرامات باهره اش را همگان از علماء با تجلیل و ستایش نقل نموده اند.

محدث قمی (ره) در کتاب رجال خویش، هشت حکایت در رابطه با کرامات آن بزرگوار و تشرفات مکررش به حضور حضرت «صاحب الامر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نقل می فرمایند، که از یکی از آنها چنین بر می آید که حضرتش او را از فرط علاقه و محبت در بغل گرفته و بر سینه خود می فشرده اند… .

چگونه مشتاقان این چنین به صفات ملکوتی پیوند می گیرند، که این گونه مدارج عالیه خویش را طی می کنند؟ و چگونه موطن نفس خویش را آن چنان به قداست می کشند، که بر سینه «حجت خدا» جای می گیرند… .

آن روز برخلاف همیشه علامه بحرالعلوم را دیدند که در مقابل حرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) ایستادند و به جای ذکر و زیارت با نوای دلنشین در حالی که اشک در چشم و شور در دل دارند این شعر را زمزمه می کنند:

«چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن»

بعد که از آن بزرگوار جویای علت می شوند، علامه می فرمایند:

چون خواستم وارد حرم مطهر بشوم، چشمانم به وجود نورانی حضرت «حجت » (صلوات الله علیه) افتاد، که در قسمت بالای سر نشسته اند و با صدای روح بخششان آیات کلام الله مجید را تلاوت می فرمایند. چون آن نوای جانفزا را شنیدم کلمات آن مصرع بر زبانم مترنم گشت و چون وارد حرم شدم، حضرتش قرائت کلام الله را پایان دادند و از حرم بیرون تشریف آوردند.[۱۶]

 

ملاقات بیست و هفتم

زمانی که «علامه بحرالعلوم» در مکه معظمه سکونت داشت با وجود اینکه از بستگان و ارادتمندان به دور بود، ولی از هرگونه بذل و بخشش به مستمندان و محتاجان و نیز تأمین مایحتاج طلاب فروگذار نمی کرد.

روزی پیشکار و خدمتگزارشان به ایشان خبر می دهد که دیگر دینار و درهمی اندوخته باقی نمانده و باید فکری کرد اینک دنباله ی ماجرا را از زبان این شخص می شنویم:

سید (ره) به این گفته پاسخی نفرمود. عادت ایشان در مکه چنین بود که هر صبحگاه به طواف کعبه مشرف می شد و پس از آن مراجعت فرموده در اطاق مخصوص خود، اندکی استراحت می نمود و در همان موقع قلیانی برایشان مهیا می نمودم و ایشان عادتا آن را می کشید و سپس به اطاق دیگر می رفت، تا به تدریس بپردازد. فردای آن روز چون از طواف برگشت و من چون همیشه قلیان را حاضر کردم، ناگهان صدای در آمد، سید به شدت مضطرب گردید و به من گفت: «قلیان را از اینجا بردار» و خود با سرعت همانند پیشخدمتان به سوی در شتافت و آن را گشود.

مرد جلیل القدری که به گونه ی اعراب بود داخل گردید و در اطاق مخصوص سید نشست و سید هم با کمال ادب و کوچکی نزدیک در اطاق نشست.

آن دو نفر، ساعتی با هم خلوت کردند و با یکدیگر مکالمه داشتند و چون آن بزرگوار برخاست، سید نیز با شتاب در را گشود و دست آن شخص را بوسه زد و سپس او را بر شتر که در آنجا خوابانیده بود سوار کرد.

مهمان رفت و سید بازگشت، اما رنگ چهره اش تغییر کرده بود، در همان حال حواله ای را که در دست داشت به من داد و فرمود: این حواله را نزد فلان مرد صراف که در کوه صفا، دکان دارد ببر و هر چه داد بگیر و بیاور.

من حواله را گرفته، نزد شخص معهود رفتم، او چون آن را دید بوسید و گفت: چند نفر باربر حاضر کن، من چهار نفر حاضر کردم و آن مرد صراف به اندازه ای که آنان قدرت داشتند، ریالها را در کیسه ها ریخت و باربرها بر دوش کشیدند و به منزل رفتیم!

یکی از روزها تصمیم گرفتم، نزد آن صراف بروم تا از احوال او جویا گردم و نیز از صاحب حواله اطلاعی حاصل کنم. اما چون به صفا رسیدم مغازه ای ندیدم و از شخصی جویای آن صراف شدم، در پاسخ گفت: در این مکان تاکنون چنین صرافی که می گوئی دیده نشده…. دانستم که این نیز یکی دیگر از اسرار الهی و عنایات و الطاف حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات بیست و هشتم

یکی از نوابغ جهان اسلام و فقهای بزرگوار شیعه که آوازه و شهرت علمی و عملیش در همه بلاد مسلمین پیچیده و از جانب بعضی از علماء به خاتم الفقهاء و المجتهدین موسوم گشته، مرحوم شیخ «مرتضی انصاری» رضوان الله تعالی علیه (۱۲۸۱ ـ ۱۲۱۴ ه ق) می باشند که از نسل صحابی گرانقدر «جابر بن عبدالله انصاری» بوده و علامه محدث نوری (ره) در خاتمه المستدرک درباره شان فرموده اند:

«خداوند بر جابر تفضل فرمود که از سلاله او مردی رابیرون آورد که ملت و دین را با علم و تحقیق و دقت و زهد و عبادت و کیاست خویش خدمتها نمود».

آن جناب در مدت قیادت و رهبری خویش مرجعی بزرگوار برای امت و نایبی خدمتگزار برای امامش و شیفته ای منتظر برای مولا و سرورش حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه بود و از توجه به آن حضرت فراموش نمی نمود… .

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند که:

نیمه ی شبی در کربلای معلا از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچه ها گل آلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم.

از دور شخصی را مشاهده کردم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شیخ انصاری (ره) است، او را نمی شناختم که از دور می آید.

با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم و از خود پرسیدم، که آن بزرگوار در این موقع از شب، در این کوچه های گل آلود با چشم ضعیف به کجا می روند؟ از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم، شیخ آمد و آمد تا در کنار خانه ای ایستاد و در کنار در آن خانه «زیارت جامعه» را با یک توجه خاصی خواند، سپس داخل آن منزل گردید من دیگر چیزی نمی دیدم اما صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن می گفت… .

ساعتی بعد به حرم مطهر مشرف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم… .

بعدها که به خدمت آن جناب رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد که من کردم، به من فرمودند: گاهی برای رسیدن به خدمت «امام عصر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) اجازه پیدا می کنم و در کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد.) می روم و «زیارت جامعه» را می خوانم. چنانچه اجازه ثانوی برسد. خدمت آن حضرت شرفیاب می شوم و مطالب لازم را از آن سرور می پرسم و یاری می خواهم و بر می گردم!

سپس شیخ (ره) از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم.

 

ملاقات بیست و نهم

در زمانهائی که حکومت بحرین تحت استعمار اروپائیها و ابرقدرتها بود و چون می خواستند که مردم مسلمان را هم راضی نگه دارند، یک مرد سنی ناصبی را حاکم آنجا قرار داده بودند.

این حاکم وزیری داشت که در دشمنی با شیعیان فوق العاده شدید بوده و چون اهل بحرین اکثرا شیعه و محب اهل بیت «رسول الله» (صلی الله علیه و آله)بودند، طبعا نسبت به آنها نیز ابراز عداوت می نمود و دائما شیعیان را اذیت می کرد، حیله هائی برای سرکوب و از بین بردن آنها می نمود.

یک روز وزیر به نزد حاکم رفت و اناری را به او نشان داد که، روی آن با خط برجسته طبیعی نوشته شده بود: «لااله الاالله محمد رسول الله و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله».

حاکم وقتی چشمش به این انار افتاد و خوب به آن دقیق شد و کاملاً یقین کرد که این نوشته ها طبیعی روی آن انار نوشته شده رو به وزیر کرد و گفت: این انار دلیل محکمی است بر بطلان مـذهب شیعه که می گویند: «علی» خلیفه بلافصل پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) است به نظر تو ما با آنها حالا چه بکنیم؟!

وزیر گفت: شیعیان مردمان متعصبی هستند حتی دلائل محکم را هم زیر بار نمی روند. بنابراین بزرگان آنها را حاضر کن و به آنها این انار را نشان بده و آنها را مخیر کن که یکی از این سه کار را بکنند:

یا از مذهب بی اساس خود برگردند و یا با ذلت جزیه بدهند و یا مردان آنها کشته شوند و زنهای آنها اسیر گردند و یا جوابی برای انار که قطعا جوابی ندارند بیاورند!

حاکم رأی آن وزیر خبیث را پسندید و به علماء و بزرگان شیعه اعلام کرد که باید در فلان روز همه در دربار جمع شوید، که می خواهم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم.

وقتی همه جمع شدند حاکم انار را به شیعیان نشان داد و پیشنهاد وزیر را به آنها گفت و قاطعانه از آنها خواست، که جواب این انار را در اسرع وقت باید بگویند و الا آنها را خواهد کشت و زنهای آنها را اسیر خواهد کرد و اموال آنها را به غارت خواهد برد و بالاخره به آنها گفت: اقل چیزی که ممکن است با ارفاق درباره ی شما قائل شوم این است که باید با ذلت جزیه بدهید و با شما مثل غیر مسلمانی که در مملکت اسلامی زندگی می کند عمل خواهم کرد.

وقتی شیعیان انار را دیدند و این رجزخوانی را از حاکم شنیدند بدنشان لرزید حالشان متغیر شد نمی دانستند چه جواب بگویند! و چه باید بکنند!

در این بین چند نفر از علماء و بزرگان، آنها گفتند ای حاکم اگر ممکن است سه شب بما مهلت بده تا جواب مسأله را بیاوریم و اگر نتوانستیم جواب بدهیم هر چه نسبت بما انجام دهی مانعی ندارند.

حاکم به آنها سه شب مهلت داد، بزرگان آنها با ترس و خوف در مجلسی جمع شدند و با یکدیگر مشورت کردند نظر همه آنها این شد ده نفر از زهاد و علماء اهل تقوی را انتخاب کنند و از میان آنها سه نفر را اختیار کنند و از آنها تقاضا نمایند که هر شب یکی از آنها تنها به بیابان رود و متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه شود، تا این مشکل حل گردد.

این کارها را آنها انجام دادند.

شب اول به یکی از آنها گفتند: امشب به بیابان می روی و عبادت و دعاء و تضرع و زاری در خانه ی خدا می کنی و سپس به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه استغاثه و توسل می نمائی شاید بتوانی جوابی برای این مشکل از «امام زمان» (علیه السلام) دریافت نمائی.

آن مرد متقی و پرهیزگار با قلبی مملو از امید و ایمان و اشک روان و خضوع و خشوع به بیابان رفت و تا صبح مشغول مناجات با خدای تعالی و توسل به حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) بود ولی با کمال تأسف چیزی ندید! و جوابی هم نگرفت!

شب دوم: مرد متقی عارف عالم پرهیزگار دیگری به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول، تا صبح با خضوع و خشوع کامل درخواست جواب مسأله ی بغرنج انار را نمود و حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را قسمها داده و خلاصه هر چه کرد جوابی دریافت ننمود!

او هم مأیوسانه بسوی مردم برگشت و به آنها از نا امیدی خود اطلاع داد.

شیعیان فوق العاده مضطرب شدند، تنها یک شب دیگر فرصت دارند، که جواب مسأله را آماده کنند، اگر آنشب هم مأیوس برگردند و شب بی جواب سپری گردد! چه خاک بر سر کنند؟

همه ی مردم دست به دعا برداشتند و بالاخره جناب «محمد بن عیسی» را که از بهترین مردان علم و تقوای آن سامان بود، به بیابان فرستادند.

آن بزرگوار، با سروپای برهنه، به صحرا رفت، آن شب اتفاقا شب بسیار تاریکی بود، او در گوشه ای از صحرا نشست و مشغول دعا و تضرع و زاری گردید، از خدا می خواست، که آن بلیه را، بوسیله ی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام)، از سر شیعیان برطرف کند.

او آن شب خیلی گریه کرد.

او آن شب کوشش کرد که در خود خلوصی غیر قابل وصف ایجاد کند.

او عاشقانه، منتظر فرج بعد از شدت بود.

او منتظر لقاء «صاحب الزمان» (علیه السلام) بود، که ناگهان در اواخر شب صدائی شنید، وقتی خوب گوش داد، متوجه شد، که شخصی اسم او را می برد و به او می گوید: محمد بن عیسی من صاحب الامرم چه می خواهی؟

او گفت: اگر تو صاحب الامری! طبعا باید حاجت مرا بدانی! احتیاجی به گفتن نیست!

فرمود: بله راست می گوئی، تو برای بلیه ای که شیعه دچارش شده در خصوص انار و تهدیدی که حاکم شما را کرده، به صحراء آمده ای!

محمد بن عیسی می گوید: وقتی این کلام معجزه آسا را! از مولایم شنیدم، متوجه او شدم و به او عرض کردم، بلی شما می دانید چه بر سر ما آورده اند و شما امام مائید و قدرت دارید، که این بلا را از ما دور کنید.

مولایم فرمود:

ای محمد بن عیسی، در خانه ی وزیر (لعنه الله) درخت اناری است، که وقتی این درخت، تازه انارهایش درشت می شد، او از گل قالبی به شکل انار ساخت و آن را دو نصف کرد و میان آن را خالی نمود و در داخل هر یک از آن دو نصف، مطالبی که روی انار نوشته بود، معکوس حک کرده و به روی انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد و اثر نوشته در آن باقی ماند!

حالا فردا صبح که به نزد حاکم می روی، به او بگو که من جواب مسأله را آورده ام، ولی به کسی نمی گویم، مگر آنکه خودم قبلاً به خانه ی وزیر بروم و جواب را بدهم.

آن وقت داخل منزل وزیر می شوی، طرف دست راست اطاقی است، به حاکم بگو من جواب مسأله را در آن اطاق خواهم گفت.

در اینجا وزیر نمی خواهد، بگذارد که تو وارد اطاق بشوی، ولی تو اصرار کن، که وارد اطاق شده و نگذار که وزیر تنها وارد اطاق بشود و تا می توانی کوشش کن که تو اول وارد اطاق گردی.

در اطاق، طاقچه ای می بینی! که کیسه ی سفیدی! در آن هست! و در کیسه، قالب گلی می باشد! آن را بردار و به نزد حاکم ببر! و انار را در آن قالب بگذار، تا برای حاکم حقیقت معلوم شود!

ضمنا بدان! که علامت دیگری هم هست! و آن این است که، به حاکم بگو: معجزه ی امام ما این است که اگر انار را بشکنید در آن دانه نمی یابید، بلکه جز خاکستر چیز دیگری در آن نیست! به وزیر بگوئید: در حضور مردم انار را بشکند و خاکستر داخل آن را مشاهده کند.

وزیر این کار را خواهد کرد، ولی خاکستر از داخل انار بیرون می آید و به صورت و ریش وزیر می نشیند.

جناب محمد بن عیسی، وقتی این مطالب را از مولای خود، حضرت «بقیه الله» روحی و ارواح العالمین له الفداء شنید، بسیار خوشحال شد و زمین ادب را در مقابل آنحضرت بوسید و با خوشحالی به میان مردم برگشت و با جمعیت شیعه اول صبح، نزد حاکم رفت و آنچه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه به او فرموده بودند، انجام داد.

حاکم سئوال کرد: امام شما کیست؟!

جناب محمد بن عیسی نام یک یک از ائمه ی شیعه تا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) را برد.

حاکم گفت: دستت را دراز کن! که من با تو بیعت کنم! و مشرف به مذهب تشیع گردم! بالاخره در اثر این معجزه ی واضحه، حاکم مشرف به مذهب حقه شیعه شد و دستور داد، وزیر را اعدام کنند و او از شیعیان عذرخواهی کرد و مسلمان واقعی شد.

این قصه در بحرین معروف است و در کتاب بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ی ۱۷۸ و کتاب نجم الثاقب نقل شده که همه ی مردم آنجا آن را شنیده اند و قبر جناب محمد بن عیسی در بحرین مورد احترام مردم است.

 

ملاقات سی ام

در تهران مرد پینه دوزی بود به نام سید عبدالکریم که من او را کم دیده بودم، نه به خاطر آنکه به او علاقه نداشتم بلکه به خاطر کمی سن، لیاقت معاشرت با او را در خود نمی دیدم ولی اکثر علماء اهل معنی معتقد بودند که گاهی حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) به مغازه محقر او تشریف می برند و با او می نشینند و هم صحبت می شوند.

لذا بعضی از آنها به امید آنکه زمان تشریف فرمائی حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را درک کنند، ساعتها در مغازه او می نشستند و انتظار ملاقات حضرت را می کشیدند و شاید بعضیها هم بالاخره به خدمتش مشرف می شدند.

مرحوم سیدعبدالکریم اهل دنیا نبود حتی خانه ی مسکونی نداشت و تنها راه درآمدش کفاشی و پینه دوزی بود.

یکی از تجار محترم بازار تهران، که بسیار مورد وثوق علماء بزرگ و مراجع تقلید بود، برای من نقل می کرد:

که مرحوم سید عبدالکریم در منزل یکی از اهالی تهران مستأجر بود با اینکه صاحب خانه زیاد رعایت حال او را می کرد در عین حال وقتی اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد که دوباره منزل را به او اجاره دهد و به او ده روز مهلت داده که منزل دیگری برای خود تهیه کند.

روز دهم در عین اینکه نتوانسته بود، خانه ی دیگری اجاره کند منزل را طبق وعده ای که به صاحب خانه داده بود، تخلیه کرده و وسائل منزل را کنار کوچه گذاشته بود و نمی دانست که چه باید بکند؟

در این بین حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه نزد او می روند و می گویند: ناراحت نباش اجدادمان مصیبتهای زیادی کشیده اند.

سید عبدالکریم می گوید: درست است ولی هیچ یک از آنها مبتلا به ذلت اجاره نشینی نشده بودند.

حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه تبسمی می کنند و به این مضمون با مختصر کم و زیادی می فرماید:

درست است ما ترتیب کارها را داده ایم، من می روم پس از چند دقیقه دیگر مسأله حل می شود آن تاجر تهرانی که قضیه را نقل می کرد در اینجا اضافه کرد و گفت: که شب قبل من حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند:

فردا صبح فلان منزل را به نام سید عبدالکریم می خری و در فلان ساعت او در فلان کوچه نشسته می روی و کلید منزل را به او می دهی.

من از خواب بیدار شدم ساعت ۸ صبح به سراغ آن منزل رفت، دیدم صاحب آن خانه می گوید: چون مقروض بودم دیشب متوسل به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه شدم که این خانه بفروش برسد، تا من قرضم را بدهم.

من خانه را خریدم و کلیدش را گرفتم و وقتی خدمت مرحوم سید عبدالکریم رسیدم که هنوز تازه حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه تشریف برده بودند.

خدا آن تاجر محترم که از دنیا رفته و مرحوم سید عبدالکریم را رحمت کند.

 

ملاقات سی و یکم

در کتاب ریاض العلماء در احوالات شیخ ابن جونعمانی می نویسد: که او از کسانی است که حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه را دیده و حکایتش این است:

او می گوید: خدمت حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) رسیدم عرض کردم: ای مولای من! برای شما مقامی در نعمانیه است و مقامی در حله، شما چه وقت در نعمانیه هستید و چه موقع در حله هستید؟

فرمود:

در شب سه شنبه و روز سه شنبه در نعمانیه هستم و شب جمعه و روز جمعه در حله می باشم ولی اهل حله به آداب مقام من عمل نمی کنند.

و اگر کسی به آداب مقام من عمل کند، یعنی دوازده مرتبه بر «من و ائمه» صلوات بفرستد و سلام کند و دو رکعت نماز بخواند و در نماز با خدای تعالی مناجات کند، خدای تعالی آنچه را که او می خواهد به او عطا فرماید.

گفتم: ای مولای من! چگونه در نماز با خدا مناجات کنم؟

فرمود بگو:

«اللهم قداخذ التادیب منی حتی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین و ان کان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف اضعاف ماادبتنی به و انت حلیم ذو اناة تعفو عن کثیر حتی یسبق عفوک و رحمتک عذابک.»

سه مرتبه این دعاء را برای من خواند من آن دعاء را حفظ کردم.

مرحوم حاجی نوری می فرماید: نعمانیه شهری است از عراق بین بغداد و واسط که ظاهرا عالم کامل شیخ نعمانی صاحب کتاب «غیبت نعمانی» اهل آن شهر است.[۱۷]

 

ملاقات سی و دوم

مرحوم علامه مجلسی رضوان الله تعالی علیه در کتاب بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ی ۷۰ و مرحوم حاجی نوری در نجم الثاقب نقل کرده اند: که قصه «ابو راجح حمامی» در حله معروف است و جمعی که مورد وثوق اند آن را نقل کرده اند و اصل قضیه این است:

شیخ زاهد عابد و محقق شمس الدین محمد بن قارون می گوید: در حله حاکمی بود که او را مرجان صفیر می گفتند، او مرد ناصبی، مخالف شیعه بود.

روزی بعضی از مغرضین به او گفتند که ابوراجح (که شیعه بود) دائما بعضی از صحابه را لعن می کند.

مرجان دستور داد تا او را حاضر کنند وقتی او حاضر شد دستور داد او را بزنند.

مأمورین به قدری او را زدند، که نزدیک به هلاکت رسید، تمام بدن او را مجروح کردند و آن قدر با چوب و تازیانه به صورتش زدند که دندانهای او ریخت و زبان او را بیرون آوردند و به سیمهای آهنی آن را بستند و بینی او را سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخل سوراخ بینی او کردند و سر آن ریسمان را به دست مأمورین دادند تا او را در کوچه های حله بگردانند و خلاصه به قدری او را اذیت کردند، که به زمین افتاد و مشرف به هلاکت بود، خبر وضع او را به حاکم (مرجان) دادند آن ظالم دستور داد که او را بکشند.

حاضرین گفتند: او پیرمرد است و به قدری مجروح شده که خود به خود همین امشب خواهد مرد و آنها زیاد اصرار کردند، که او را نکشد.

فرزندانش جسد مجروح و بی هوش ابوراجح را به منزل بردند و تردیدی نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

ولی صبح وقتی که مردم به نزد او رفتند دیدند او ایستاده و مشغول نماز است، بدنش سالم و داندانهایش که ریخته بود دوباره درآمده و دندانهای سالم دارد و اثری از جراحتهائی که روز قبل بر او وارد شده دیده نمی شود.

مردم تعجب کردند، از او پرسیدند چه شد که آن همه جراحت از بدن تو برطرف شد.

گفت: من در نیمه های شب، به حالی افتاده بودم، که مرگ را در یک قدمی خود می دیدم، در دل از خدا طلب دادرسی و استغاثه کردم، از مولایم حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه کمک خواستم، اطاق تاریک بود ناگهان دیدم، اطاق پر از نور شد حضرت «ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) را دیدم، که به اطاق من آمدند و دست مبارک خود را به روی من کشیدند و فرمودند از منزل بیرون برو و برای مخارج عیالت کاری کن، که خدا تو را عافیت عنایت فرموده است.

و حالا می بینید، که من بحمدالله صحیح و سالم شده ام.

شیخ شمس الدین محمد بن قارون راوی این قضیه می گفت:

به خدا قسم من دائما با ابوراجح در تماس بودم و همیشه به حمام او می رفتم او مردی لاغر و زردرنگ و بدصورت و کوسه ای بود.

آن روز صبح با آن جمعی که به خانه او رفتند، من هم بودم او را به قدری سرحال و چاق و خوش صورت و ریش او بلند و صورت او سرخ دیدم، که فوق العاده تعجب کردم.

حتی اول او را نشناختم عینا مثل اینکه با یک جوان بیست ساله روبرو شده ام!

و عجیب تر آنکه در همان قیافه، یعنی: مثل یک جوان بیست ساله سرحال و شاداب، تا آخر عمر بود و تغییر نکرد.

وقتی قصه او بین مردم پخش شد حاکم او را خواست و وقتی دید که روز گذشته او را با آن حال دیده و امروز علاوه بر آنکه اثری از آن جراحت در وجودش نیست، بلکه در سیمای یک جوان سرحال آمده و حتی دندانهایش روئیده است فوق العاده ترسید و از آن به بعد حتی در کاخش که می نشست پشت به مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) که در حله بود نمی کرد و به شیعیان و اهل حله محبت و نیکی می نمود و پس از مدت کوتاهی مورد غضب واقع شد و به درک واصل گردید.

 

ملاقات سی و سوم

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» از محی الدین اربلی نقل می کند که او می گفت:

من نزد پدرم نشسته بودم، شخصی که نزد او بود چرت می زد تا آنکه عمامه از سرش افتاد، دیدم در سرش علامت ضربت های شمشیر است.

پدرم از او سؤال کرد، که اینها چیست؟

گفت: اینها ضربتهائی است که در جنگ صفین بر سرم وارد شده.

پدرم گفت: جنگ صفین در زمان حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السلام) واقع شده و خیلی با زمان ما فاصله دارد و تو که در آن زمان نبوده ای!

گفت: چند سال قبل من به طرف مصر می رفتم، در بین راه مردی از قبیله غره با من رفیق شد و همانطور که می رفتیم سخن از هر جا به پیش می آمد و با هم حرف می زدیم.

تا آنکه از تاریخ جنگ صفین سخن به میان آمد!

او گفت: اگر من در جنگ صفین می بودم، شمشیرم را از خون «علی» (علیه السلام) و یارانش سیر آب می کردم!

من هم گفتم: اگر من هم در آن روز می بودم، شمشیرم را از خون معاویه و یارانش سیر آب می کردم و الآن من و تو اصحاب «علی» (علیه السلام) و معاویه ایم، بیا با هم جنگ کنیم.

خلاصه شمشیرها را کشیدیم و جراحتهای زیادی بر یکدیگر وارد کردیم.

تا آنکه من از شدت جراحت، بی هوش روی زمین افتادم.

ناگهان دیدم، مردی با سرنیزه اش مرا بیدار می کند.

چشمم را که باز کردم، دیدم مردی است سوار اسب، از اسب پیاده شد دو دست مبارک را بر جراحتهای من مالید فورا تمام زخمهای من خوب شد و فرمود اینجا باش، و بعد غائب شد.

چند لحظه بیشتر نگذشت که دیدم، برگشته و سر آن رفیق من که طرفدار معاویه بود، به یک دست گرفته و مهار اسب او را به دست دیگر دارد و می آید.

و به من فرمود:

این سر دشمن تو است.

تو ما را یاری کردی! ما هم به کمک تو آمدیم! و هر که خدا را یاری کند خدا او را یاری می نماید.

من گفتم: شما که هستید؟

فرمود: من «حجه بن الحسن صاحب الزمانم» و به من فرمود: هر که سؤال کرد که این آثار زخم در سرت چیست بگو این ضربت صفین است.[۱۸]

 

ملاقات سی و چهارم

این قضیه هم در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و به دلائل قبل که در قضیه حاج علی بغدادی ذکر شده ما آن را در این کتاب نقل می کنیم.

حاجی نوری می گوید:

جناب مستطاب تقی صالح، سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی، تاجر ساکن رشت، ایده الله تعالی (پس از مطالبی که نقلش زیاد مفید نیست می گوید) سید رشتی برایم نقل کرد و گفت:

در سال هزار و دویست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل حاج صفر علی تاجر تبریزی معروف وارد شدم و چون قافله ای برای رفتن به مکه نبود متحیر بودم که چه باید بکنم تا آنکه حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مرکبی کرایه کردم و با او رفتم در منزل اول سه نفر دیگر هم به نام حاج ملا محمد باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی وحاج علی به من ملحق شدند و همه با هم روانه ی راه شدیم، تا رسیدیم به «ارض روم» و از آنجا عازم طرابوزن شدیم.

در یکی از منازل بین راه، حاج جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم بسیار مخوف است، لطفا قدری زودتر حرکت کنید تا بتوانیم، همراه قافله باشیم (البته در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتیم). ما فورا حرکت کردیم و حدود دو ساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کردیم، حدود نیم فرسخ که از منزل دور شدیم، برف تندی باریدن گرفت، هوا تاریک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت می رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند و من تنها ماندم، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان برای مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اینجا رسید که تا صبح همینجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بیرون آمده بودیم، می توانم به جائی که از آنجا حرکت کرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در این افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جاده باغی دیدم و در آن باغ باغبانی را دیدم که بیلی در دست داشت و به درختها می زد که برف آنها بریزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله ی کمی ایستاد و با زبان فارسی گفت: تو که هستی؟ گفتم: رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمی دانم.

گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی! من مشغول نافله شب شدم پس از پایان تهجدم، باز آمد و گفت: نرفتی؟

گفتم: والله راه را نمی دانم.

فرمود: زیارت جامعه بخوان! من با آنکه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، آنجا مشغول زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.

باز آمد و گفت: هنوز نرفتی! و اینجا هستی من بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم: بله هنوز هستم راه را بلد نیستم، که بروم.

فرمود: زیارت عاشورا بخوان! من برخاستم و ایستادم و زیارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم،از اول تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم.

پس از آنکه تمام کردم، باز آمد و فرمود: نرفتی هستی؟!

گفتم: تا صبح اینجا هستم.

فرمود من الآن تو را به قافله می رسانم، سوار الاغی شد و بیلش را به روی دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را کشیدم اسب نیامد و از جا حرکت نکرد.

فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بین راه دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:

شما چرا نافله (شب) نمی خوانید؟ نافله نافله نافله (این جمله را سه بار برای تأکید و برای اهمیت آن را تکرار کرد) باز فرمود: شما چرا زیارت عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و بعد فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمی خوانید؟ جامعه جامعه جامعه و با این تکرار به این سه موضوع، تأکید زیادی فرمود.

او راه را دائره وار می رفت، یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای شما هستند، دیدم آنها لب جوی آبی پائین آمده اند و مشغول وضو برای نماز صبح هستند، من از الاغ پیاده شدم، که سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولی نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که این شخص که بود؟ که اولاً فارسی حرف می زد! با آنکه در آن حدود فارسی زبان نیست! و همه ترکند و مذهبی جز مسیحی در آنجا نیست، این مرد به من دستور نافله و زیارت عاشورا و زیارت جامعه می داد، مرا پس از آن همه معطلی که در آنجا داشتم به این سرعت به رفقایم رساند؟!

و بالاخره متوجه شدم که او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است ولی وقتی به عقب سر خود نگاه کردم، احدی را ندیدم و از او اثری نبود.

 

ملاقات سی و پنجم

حاجی نوری رحمه الله می گوید: شیخ محمد طاهر نجفی که مرد صالح و متقی است و خادم مسجد کوفه بوده و با عیالش سالها همانجا زندگی می کرده و من خودم مدتهاست که او را به تقوی و دیانت می شناسم می گفت:

یکی از علماء باتقوا که مدتها در مسجد کوفه معتکف بود و تقوی و دیانت شیخ محمد طاهر را می ستود می فرمود:

در سال گذشته به مسجد کوفه رفتم و احوال او را پرسیدم، قضیه ای برای من نقل کرد و آن این بود که در چند سال قبل به واسطه نزاعی که بین دو قبیله در نجف اشرف اتفاق افتاده بود، زوار و اهل علم به مسجد کوفه مشرف نمی شدند لذا امر معاش بر من سخت شده بود زیرا درآمد من تنها از این طریق بود و عیالاتم زیاد بودند، و حتی بعضی از ایتام کوفه را من تکفل می کردم.

بالاخره شب جمعه ای بود، که هیچ قوت و پول و غذا نداشتم و اطفالم از گرسنگی ناله می کردند، خیلی دلتنگ شدم رو به قلبه در محلی که بین محل سفینه که معروف به تنور است و بین دکه القضاء[۱۹] نشستم و شکایت حال خودم را به خدایتعالی نمودم.

و ضمنا عرض کردم، که خدایا، به این حالت راضی هستم ولی چه کنم؟ که در عین حال جمال مقدس مولایم حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) را نمی بینم.

اگر این عنایت را به من بکنی و مرا موفق به زیارت آن حضرت بنمائی! از تو چیز دیگری نمی خواهم و به این فقر و تنگدستی صبر می کنم.

ناگاه بی اختیار سر پا ایستادم و دیدم، به دستم سجاده سفیدی است و دست دیگرم در دست جوان جلیل القدری است که آثار عظمت و جلال و هیبت از او ظاهر بود.

لباس نفیسی مایل به سیاه دربرداشت، که من گمان کردم، او یکی از سلاطین است.

ولی بعد دیدم، عمامه ای سبز دارد و پهلوی او شخصی ایستاده که لباس سفید دربرداشت.

بالاخره سه نفری به طرف دکه القضاء نزدیک محراب رفتیم، وقتی به آنجا رسیدیم، آن کسی که دستش در دست من بود فرمود:

«یا طاهر افرش السجاده» یعنی: ای طاهر سجاده را بیانداز.

من سجاده را انداختم، دیدم آن سجاده فوق العاده سفید و درخشندگی دارد، ولی نفهمیدم جنس آن سجاده از چیست.

من سجاده را رو به قبله انداختم، آن آقا روی آن سجاده ایستاد و تکبیر گفت و مشغول نماز شد و دائما نور و عظمت او در نظرم افزوده می شد، کم کم به قدری نورش زیاد شد، که دیگر ممکن نبود به صورتش نگاه کنم.

و آن شخص دیگر که با او بود، پشت سرش به فاصله چهار وجب نماز می خواند.

من روبروی آنها ایستاده بودم، و فکر می کردم و در دلم افتاد که این آقا کیست؟ وقتی از نماز فارغ شدند، آن شخص را که پشت سر آن اولی نماز می خواند، دیگر ندیدم ولی آن آقا را دیدم که ناگهان بر بالای کرسی مرتفعی که چهار ذرع ارتفاع داشت و سقفی هم بر او بود نشسته و به قدری آن کرسی و خود وجود مقدسش نورانی است که چشم را خیره می کرد.

سپس به من فرمود:

ای طاهر مرا از کدام یک از سلاطین گمان کرده ای؟!

گفتم: ای مولای من! شما سلطان سلاطین و سید عالمی و شما از اینها نیستید.

فرمود:

ای طاهر به مقصد خود (که زیارت «صاحب الزمان» (علیه السلام) باشد) رسیدی حالا بگو چه می خواهی آیا ما شما را هر روز حمایت و رعایت نمی کنیم؟ احوال و اعمال شما را هر روز به ما عرضه می دارند.

و بالاخره به من وعده فرمود: که وضعم خوب خواهد شد و از آن تنگدستی نجات پیدا می کنم.

در این بین، شخصی که من او را می شناختم و اسمش را می دانستم و او آدم معصیت کاری بود، از طرف صحن حضرت مسلم وارد مسجد کوفه شد.

ناگهان دیدم، آثار غضب در سیمای آن وجود مقدس ظاهر شد و روی مبارکش را به طرف آن مرد کرد و فرمود:

ای … کجا فرار می کنی! مگر زمین مال ما نیست، مگر آسمان از ما نیست در زمین و آسمان احکام و دستورات ما باید اجراء شود و تو چاره ای جز آنکه زیردست ما باشی نداری!

سپس رو به من کرد و تبسمی فرمود و گفت: ای طاهر به حاجتت رسیدی دیگر چه می خواهی؟

اما من به قدری تحت تأثیر جلال و عظمت و هیبت او قرار گرفته بودم، که نمی توانستم حرف بزنم.

باز دو مرتبه آن حضرت همین کلام را تکرار فرمود.

باز هم من نتوانستم چیزی بگویم و سؤالی از او بکنم و به قدری خوشحال بودم، که به وصف نمی آید در این موقع با کمتر از یک چشم برهم زدن خود را تنها در میان مسجد دیدم و دیگر اثری از او نبود وقتی به طرف مشرق نگاه کردم، دیدم صبح طالع شده است.

شیخ طاهر می گفت: از آن تاریخ تا به حال به حمدالله به قدری در وسعت زرق قرار گرفته ام که دیگر بی پولی و سختی به هیچ وجه ندیده ام.

 

ملاقات سی و ششم

عالم بزرگوار صاحب کتاب وسائل الشیعه و چند کتاب علمی دیگر مرحوم شیخ حر عاملی در کتاب اثبات الهداة می نویسد:

من در زمان کودکی که ده سال داشتم، مبتلا به مرض سختی شدم که همه از درمانم عاجز ماندند، اقوامم دور بسترم جمع شده بودند و برای از بین رفتن من گریه می کردند و یقین داشتند که من می میرم.

در آن شب «پیغمبراکرم» و «دوازده امام» (علیهم السلام) را دیدم که دور من ایستاده اند.

به آنها سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم و بین من و امام صادق (علیه السلام) سخنی مذاکره شد، که در خاطرم نماند ولی یادم هست، که آن حضرت در حق من دعاء کردند و وقتی با حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء مصافحه می کردم، گریستم و گفتم ای آقا و مولای من می ترسم که با این کسالت و مرض بمیرم و موفق به تحصیل علم و عمل به آن نشوم.

فرمود: نترس در این مرض نخواهی مرد خدا تو را شفا می دهد و عمر طولانی می کنی، آنگاه ظرف آبی که در دست مبارکش بود به من داد، من از آن آب آشامیدم و فورا شفا یافتم و آن مرض به کلی از من برطرف شد، خویشاوندان و اقاربم تعجب کردند و همه متحیر بودند، تا آنکه پس از چند روز آنها را از این قضیه اطلاع دادم.

 

ملاقات سی و هفتم

مـرحـوم حـاجـی نـوری در کتاب «نجم الثاقب» می گوید:

عالم جلیل و حبر نبیل، مجمع فضائل و فواضل شیخ علی رشتی که عالم با تقوی و زاهد و دارای علوم زیادی بود، با بصیرت و خیرت و شاگرد استاد اعظم مرحوم شیخ مرتضی انصاری اعلی الله مقامه بود و من در سفر و حضر با او بودم و کمتر کسی را مانند او در فضل و اخلاق و تقوی مثل او دیدم، نقل کرد که:

یک زمانی از زیارت حضرت «ابی عبدالله الحسین» (علیه السلام) از راه آب فرات به طرف نجف برمی گشتم، در کشتی کوچکی که بین کربلا و طویرج با مسافر می رفت نشستم، مسافرین آن کشتی همه اهل حله بودند، همه مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند، فقط یک نفر در میان آنها خیلی با وقار و سنگین نشسته بود و با آنها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمی شد و گاهی آن جمعیت با او در مذهبش سر به سر می گذاشتند و به او طعن می زدند و او را اذیت می کردند و در عین حال در غذا و طعام با او شریک و هم خرج بودند، من زیاد تعجب می کردم ولی در کشتی نمی توانستم، از او چیزی سؤال کنم، بالاخره به جائی رسیدیم که عمق آب کم بود و چون کشتی سنگین بود و ممکن بود به گل بنشیند، ما را از کشتی پیاده کردند، در کنار فرات راه می رفتیم، من از آن مرد با وقار پرسیدم، چرا شما با آنها اینطورید و آنها شما را اینطور اذیت می کنند؟

او گفت: اینها اقوام من اند، اینها همه سنی هستند پدرم هم سنی بود ولی مادرم شیعه بود و من خودم هم سنی بودم ولی به برکت حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه به مذهب تشیع مشرف شدم.

گفتم: شما چطور شیعه شدید؟

گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشی در کنار جسر حله بود، چند سال قبل برای خریدن روغن از حله با جمعی به قراء و چادرنشینان اطراف حله رفتم، تا آنکه چند منزل از حله دور شدم، بالاخره آنچه خواستم خریدم و با جمعی از اهل حله برگشتم، در یکی از منازل که استراحت کرده بودیم و من به خواب رفته بودم، وقتی بیدار شدم، دیدم رفقا رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام و اتفاقا راه ما تا حله راه بی آب و علفی بود و درندگان زیادی هم داشت و آبادی هم در آن نزدیکی نبود، به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مرکبم بار کردم و عقب سر آنها رفتم ولی راه را گم کردم و در بیابان متحیر ماندم و کم کم از درندگان و تشنگی که ممکن بود، به سراغم بیایند فوق العاده به وحشت افتادم، به اولیاء خدا که آن روز به آنها معتقد بودم، مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاویه و غیر هم متوسل شدم و استغاثه کردم، ولی خبری نشد یادم آمد، که مادرم به من می گفت: که ما «امام زمانی» داریم! که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل می شود و یا راه را گم می کنیم، او به فریادمان می رسید و کنیه اش «ابا صالح» است. من با خدای تعالی عهد بستم، که اگر او مرا از این گمراهی نجات بدهد، به دین مادرم که مذهب شیعه است مشرف می گردم، بالأخره به آن حضرت استغاثه کردم و فریاد می زدم، که «یا ابا صالح ادرکنی» ناگهان دیدم! یک نفر کنار من راه می رود و بر سرش عمامه سبزی مانند اینها (اشاره کرد به علفهائی که کنار نهر روئیده بود) است و راه را به من نشان می دهد و می گوید:

به دین مادرت مشرف شو و فرمود: الآن به قریه ای می رسی که اهل آنجا همه شیعه اند.

گفتم: ای آقای من با من نمی آئی تا مرا به این قریه برسانی فرمود:

نه زیرا در اطراف دنیا هزارها نفر به من استغاثه می کنند و من باید به فریادشان برسم و آنها را نجات بدهم و فورا از نظرم غائب شد.

چند قدمی که رفتم به آن قریه رسیدم، با آنکه به قدری مسافت تا آنجا زیاد بود که رفقایم روز بعد به آنجا رسیدند وقتی به حله رسیدیم، رفتم نزد سید فقهاء سید مهدی قزوینی ساکن حله و قضیه ام را برای او نقل کردم و شیعه شدم و معارف تشیع را از او یاد گرفتم و سپس از او سؤال کردم، که من چه بکنم؟ یک مرتبه دیگر هم خدمت حضرت «ولی عصر» ارواحنافداه برسم و آن حضرت را ملاقات کنم؟

فرمود: چهل شب جمعه به کربلاء برو و «امام حسین» (علیه السلام) را زیارت کن، من این کار را مشغول شدم و هر شب جمعه از حله به کربلا می رفتم، تا آنکه شب جمعه آخر بود تصادفا دیدم مأمورین برای ورود به شهر کربلا جواز می خواهند و آنها این دفعه سخت گرفته اند و من هم نه جواز و تذکره داشتم، و نه پولی داشتم، که آن را تهیه کنم، متحیر بودم مردم صف کشیده بودند و جنجالی بود هرچه کردم، از یک راهی مخفیانه وارد شهر شوم ممکن نشد، در این موقع از دور حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) را در لباس اهل علم ایرانی که عمامه سفیدی بر سر داشت، داخل شهر کربلاء دیدم، من پشت دروازه بودم، به او استغاثه کردم. از دروازه خارج شد و نزد من تشریف آورد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد، مثل آن که مرا کسی ندید وقتی داخل شدم و قصد داشتم با او مصاحبت کنم او ناگهان غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۲۰]

 

ملاقات سی و هشتم

در کتاب «نجم الثاقب» از مرحوم عالم جلیل آقای آخوند ملازین العابدین سلماسی که از شاگردان سید بحرالعلوم بود نقل شده که گفت:

روزی در نجف اشرف، سر درس آیه الله سید سند و عالم مسدد، فخرالشیعه، علامه طباطبائی بحرالعلوم قدس سره نشسته بودم و تقریبا صد نفر بودیم، که دیدم عالم محقق مرحوم میرزای قمی صاحب قوانین برای زیارت سید بحرالعلوم وارد شد او از ایران برای زیارت عتبات عالیات به عراق مشرف شده بود و قصد داشت بعد از آن به مکه معظمه مشرف گردد. طلاب وقتی متوجه این ملاقات شدند همه متفرق گردیدند جز سه نفر که آنها عالم و متقی و مجتهد بودند من هم با آنها ماندم وقتی مجلس خلوت شد میرزای قمی به سید بحرالعلوم عرض کرد، شما فایز مرتبه ی ولادت جسمانی و روحانی از «اهل بیت عصمت» (علیهم السلام) هستید و موفق به قرب مکانی ظاهری و باطنی گردیده اید، من از راه دور آمده ام، به من از آن نعمتهای بی نهایتی که به دست آورده اید صدقه ای عنایت بفرمائید، تا من هم از آن نعمتها بهره مند گردم.

سید بحرالعلوم بدون معطلی فرمود: من شب گذشته برای نافله شب به مسجد کوفه رفته بودم و تصمیم جدی داشتم که صبح اول وقت برای مباحثه برگردم و درس و مباحثه را تعطیل نکنم، صبح وقتی از مسجد بیرون آمدم، دیدم فوق العاده مایلم که به مسجد سهله بروم، ولی خود را منصرف کردم، از ترس این که مبادی اول وقت به درسم نرسم، لکن شوق لحظه به لحظه زیادتر می شد، در این موقع که مردد بودم ناگهان باد و غبار غلیظی حرکت کرد و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد، چیزی نگذشت که خود را در مقابل در مسجد سهله دیدم، داخل مسجد شدم زواری در آنجا نبودند و تنها یک نفر شخصی جلیل (که جان همه به قربانش) مشغول مناجات با قاضی الحاجات بود او آنچنان مناجات می کرد، که قلب را منقلب و چشمم را گریان می فرمود، حالم متغیر شد، دلم از جا کنده شد، زانوهایم به لرزه افتاد، اشکم از شنیدن آن کلمات که هرگز مثل آن را نشنیده بودم جاری شد! و من در کتب ادعیه مثل آن مناجات را ندیده بودم، فهمیدم که آن مناجات کننده (که جان همه عالم به قربانش) آن کلمات را از زبان خود انشاء می کند! نه آنکه از ادعیه وارده می خواند! آنجا ایستادم و آن مناجات را گوش می دادم و از آنها لذت می بردم، تا آنکه مناجاتشان تمام شد، به من متوجه شد و به زبان فارسی فرمود:

مهدی بیا، من چند قدم جلو رفتم و ایستادم، باز فرمود: جلوتر بیا، باز هم چند قدم دیگر پیش رفتم و ایستادم، باز فرمود: جلوتر بیا، ادب در اطاعت است من به قدری جلو رفتم، تا آنکه دست من به دست او و دست او به دست من رسید و چیزی به من فرمود:

(در اینجا سید بحرالعلوم از این موضوع صرف نظر کرد) و مشغول جواب سؤالی که قبلاً میرزای قمی از سید بحرالعلوم کرده بود شد و وجوهی از مطالب را برای او بیان کرد، مرحوم میرزای قمی سؤال کرد که آن کلامی که حضرت فرمودند چه بود؟

فرمود: آن از اسرار مکتومه است.[۲۱]

 

ملاقات سی و نهم

علامه نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل می کند:

که سید جعفر پسر سید بزرگوار سید باقر قزوینی که دارای کرامات بود، گفت: من با پدرم به مسجد سهله می رفتیم، نزدیک مسجد سهله که رسیدیم، به پدرم گفتم: این حرفها که مردم می گویند، هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را می بیند، معلوم نیست اصلی داشته باشد!

پدرم غضبناک شد و گفت: چرا اصلی نداشته باشد؟ اگر چیزی را تو ندیدی! اصلی ندارد. و مرا بسیار سرزنش کرد، به طوری که من از گفته خود پشیمان شدم، در این موقع وارد مسجد سهله شدیم، در مسجد کسی نبود، ولی وقتی پدرم در وسط مسجد ایستاد که نماز استغاثه را بخواند، شخصی از طرف مقام حضرت «حجت» (علیه السلام) نزد او آمد، پدرم به او سلام کرد و با او مصافحه نمود.

پدرم به من گفت: این کیست؟

گفتم: آیا او حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) است!

فرمود: پس کیست؟

من از جا حرکت کردم و به اطراف دنبال او دویدم ولی احدی را در داخل مسجد و در خارج مسجد ندیدم.

 

ملاقات چهلم

مرحوم آیه الله آقای سید «ابوالحسن اصفهانی»از مراجع معروف زمان ما است.

او مکرر خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده که منجمله قضیه زیر است.

در کتاب «گنجینه ی دانشمندان» از علامه ی متتبع مرحوم آقای حاج سید «محمد حسن میرجهانی» (قدس سره) نقل می کند که او فرمود:

یکی از علماء زیدی مذهب، به نام «بحرالعلوم» که در یمن سکونت داشت و منکر وجود مقدس حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه بود، به علماء و مراجع آن وقت نامه ها نوشت واز آنها برای اثبات وجود مقدس آن حضرت دلیل می خواست.

آنها به او جواب می دادند، ولی او قانع نمی شد.

تا آنکه نامه ای برای مرحوم سید «ابوالحسن اصفهانی» نوشت و از ایشان جواب خواست، مرحوم آقای آیة الله اصفهانی در جواب نامه نوشته بودند، که اگر شما به نجف بیائید پاسخ شما را شفاهی خواهم داد.

لذا «بحرالعلوم یمنی» با فرزندش سید ابراهیم و جمعی از مریدانش به نجف اشرف مشرف شدند و بحرالعلوم به خدمت مرحوم آیة الله سید ابوالحسن اصفهانی رسید و به او گفت: من طبق دعوت شما به این مسافرت آمده ام، امید است جوابی را که وعده فرموده اید به من بدهید، تا استفاده کنم.

مرحوم آیة الله اصفهانی فرمودند: فردا شب به منزل ما بیائید، تا جواب سؤال شما را بدهم.

بحرالعلوم و پسرش شب بعد به منزل مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی رفتند، پس از صرف شام و نقل مطالبی درباره ی وجود مقدس آن حضرت و رفتن میهمانان دیگر و متفرق شدن آنها و گذشتن نیمی از شب.

مرحوم آیه الله اصفهانی به نوکرشان مشهدی حسین فرمودند: چراغ را بردار و به بحرالعلوم و فرزندش گفتند برویم تا خود آن حضرت را ببینیم.

آقای میرجهانی فرمودند: ما که آنجا حاضر بودیم، خواستیم با آنها برویم، آیه الله اصفهانی فرمودند: شما نیائید فقط بحرالعلوم با پسرش بیایند.

آنها رفتند ما نفهمیدیم که به کجا رفتند، ولی فردای آن روز که من بحرالعلوم یمنی و فرزندش را ملاقات کردم و از جریان شب قبل سؤال نمودم او گفت: بحمدالله ما مشرف به مذهب شما شدیم معتقد به وجود مقدس حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) گردیدیم.

گفتم: چطور؟

فرمود: آقای آیه الله اصفهانی حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را به ما نشان داد.

پرسیدم: چگونه او حضرت «بقیه الله» را به شما نشان داد؟

گفت: وقتی ما از منزل بیرون آمدیم، نمی دانستیم به کجا می رویم، تا آنکه در خدمت آیة الله اصفهانی به «وادی السلام»[۲۲] وارد شدیم در وسط وادی السلام محلی بود که آن را مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) می گفتند.

آیة الله اصفهانی وقتی به در مقام رسید چراغ را از مشهدی حسین گرفت و تنها مرا با خود به داخل مقام برد، در آنجا وضویش را تجدید کرد.

پسرم به اعمال او می خندید، آنگاه چهار رکعت نماز در آن مقام خواند و کلماتی گفت: که آن را نفهمیدیم، ناگهان دیدیم، آن فضا روشن شد در اینجا پسرش می گفت: در این موقع من بیرون مقام ایستاده بودم، پدرم با مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی داخل مقام بودند، پس از چند دقیقه صدای پدرم را شنیدم، که صیحه ای زد و غش کرد.

نزدیک رفتم دیدم، آیه الله اصفهانی شانه های پدرم را می مالد، تا بهوش بیاید وقتی از آنجا برگشتیم پدرم گفت: حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را دیدم و او مرا مشرف به مذهب شیعه اثنی عشری فرمود و بیشتر از این، خصوصیات ملاقاتش را نگفت و پس از چند روز به یمن برگشت و چهار هزار نفر از مریدانش را شیعه دوازده امامی کرد.

 

ملاقات چهل و یکم

«حاجی نوری» رحمة الله در کتاب «نجم الثاقب» می نویسد:

عالم جلیل و فاضل نبیل، صالح عدل، که کمتر دیده شده برای او نظیر و بدیل حاجی «ملا محسن اصفهانی» که مجاور کربلا بود و در امانت و دیانت و انسانیت معروف و از اوثق ائمه جماعت آن بلد شریف است.

گفت: سید سند عالم عامل مؤید «سید محمد قطیفی» نقل می کرد که:

شبی از شبهای جمعه با یکی از طلاب به مسجد کوفه رفتم، ولی در آن زمان رفت و آمد در آن مسجد بسیار خطرناک بود، زیرا دزدهای فراوانی در آن اطراف بودند و رفت و آمد زوار هم کم بود.

وقتی داخل مسجد شدیم، در مسجد جز یک طلبه که مشغول دعاء بود کس دیگری نبود.

مشغول اعمال آنجا شدیم، سپس در مسجد را بستیم و پشت در، آن قدر سنگ و کلوخ و آجر ریختیم که مطمئن شدیم دیگر کسی نمی تواند، در را باز کند و داخل شود.

من و رفیقم در محلی که به «دکه القضاء» معروف است رو به قبله نشستیم و مشغول دعاء و عبادت شدیم، آن طلبه که مرد صالحی بود، با صورت حزین، نزد باب الفیل[۲۳] نشسته مشغول خواندن «دعای کمیل» بود، هوا بسیار صاف بود، ماه هم کامل بود، نور ماه به فضای مسجد تابیده بود و مرا فوق العاده مجذوب خود کرده بود.

ناگهان متوجه شدیم، که بوی عطر عجیبی! فضای مسجد را پر کرد، عطری که بهتر از مشک و عنبر بود.

بعد از آن دیدم، شعاع نوری که نور ماه را هم تحت الشاع قرار داده، مثل خورشید در فضای مسجد ظاهر شد، آن طلبه که با صدای بلند «دعای کمیل» می خواند، ساکت شد و به آن بوی عطر و آن نور متوجه گردید، در این موقع شخصی با جلال و عظمت خاصی از دری که ما آن را بسته بودیم، در لباس اهل حجاز که روی شانه اش سجاده اش افتاده بود وارد مسجد شد.

او با وقار عجیبی! به طرف مقبره حضرت «مسلم» (علیه السلام) رو کرده بود و می رفت.

ما بی اختیار مبهوت جمال او بودیم! و دلمان از جا کنده شده بود!

وقتی به ما رسید؛ سلام کرد. رفیقم به قدری مبهوت شده بود! که قدرت بر جواب سلام را نداشت!

ولی من سعی کردم، تا با زحمت جواب سلام او را دادم.

وقتی از مسجد خارج شد و وارد صحن حضرت «مسلم» گردید، ما به حال عادی برگشتیم! و گفتیم: این شخص که بود؟ و از کجا داخل مسجد شد؟ از جا حرکت کردیم و به طرف صحن حضرت «مسلم» رفتیم.

دیدیم آن طلبه که آنجا بود، پیراهن خود را پاره کرده! و مثل زن بچه مرده گریه می کند! از او پرسیدیم، چه شده که اینطور گریه می کنی؟!

گفت چهل شب جمعه است، که برای زیارت جمال مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، به این مسجد آمده ام و موفق به آرزویم نشده ام! تا امشب که ملاحظه کردید! آن حضرت تشریف آوردند و بالای سر من ایستادند و فرمودند چه می کنی؟ من از هیبت و عظمت او زبانم بند آمد، نتوانستم چیزی بگویم تا از من عبور کردند و رفتند.

وقتی ما برگشتیم و پشت در را ملاحظه کردیم، دیدیم سنگها و آجرها همانگونه، که ما پشت در ریخته بودیم، دست نخورده و دربسته است!

 

ملاقات چهل و دوم

در دزفول مردان با شرافت و با فضیلت زیاد بوده اند، که منجمله «محمد علی جولاگر دزفولی» است.

او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل، در دزفول از ثقات دانشمند آن شهر شنیده ام و بعد در کتاب «الشمس الطالعه» و کتاب شرح زندگی «شیخ انصاری» دیده ام، آنها نقل می کرده اند:

آقای حاج «محمد حسین تبریزی» که از تجار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسائل مادی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و باز هم دارای فرزندی نشده می گوید:

من به نجف اشرف مشرف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به «امام زمان» (علیه السلام) گردیدم، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند:

برو دزفول نزد «محمد علی جولاگر» (بافنده) تا حاجتت برآورده شود.

من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود، مغازه کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود.

به او سلام کردم، او گفت: علیک السلام آقای حاج محمد حسین حاجتت برآورده شد، من از آنکه هم اسم مرا می دانست و هم گفت: حاجتت برآورده شد تعجب کردم و از او تقاضا نمودم، که شب را خدمتش بمانم.

گفت: مانعی ندارد.

من وارد دکان کوچک او شدم، موقع مغرب اذان گفت: و نماز مغرب و عشاء را با هم خواندیم، مختصری که از شب گذشت، سفره ای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد، با هم شام خوردیم.

من و او همان جا خوابیدیم، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد.

به او گفتم: من که خدمت شما رسیده ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید. که برآورده شد ولی دومی این است که شما چه عملی انجام داده اید، که به این مقام رسیده اید؟

«امام» (علیه السلام) مرا به شما حواله می دهد! از اسم و قلب من اطلاع دارید!

گفت: ای آقا، این چه سؤالی است که می کنی؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگیر و برو.

گفتم: من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگوئی و بدان تا آن را نگوئی نخواهم رفت.

گفت: من در همین محل مشغول همین کسب بودم، در مقابل این دکان منزل یک نفر از اعضاء دولت بود، او بسیار مرد ستمگری بود.

سربازی از او و خانه اش نگهداری می کرد، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت: شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می کنید؟

من به او گفتم: سالی صد من جو و گندم می خرم، آرد می کنم، و نان می پزم و می خورم، زن و فرزندی هم ندارم.

گفت: من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم، از غذای این ظالم که حرام است بخورم، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من می گرفت، و می رفت یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد.

رفتم از احوالش جویا شدم.

گفتند: مریض است! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد، برایش طبیب ببرم.

گفت: لازم نیست من باید امشب بمیرم نصفهای شب وقتی من مردم کسی می آید و به تو خبر مرگم را می دهد، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم، به من اجازه نداد، من به دکانم آمدم.

نصفهای شب متوجه شدم، که کسی در دکانم را می زند و می گوید: محمد علی بیا بیرون، من بیرون آمدم، مردی را دیدم که او را نمی شناختم، با هم به مسجد رفتیم دیدم، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازه اش ایستاده اند.

به من گفتند: بیا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم.

بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم.

سپس من به دکان برگشتم.

چند شب بعد، باز پشت در دکان را زدند، من از دکان بیرون آمدم دیدم، یک نفر آمده و می گوید: آقا تو را می خواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم!

من اطاعت کردم و با او رفتم، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب می کردم.

پس از چند لحظه، به صحرایی نور (که در شمال دزفول واقع شده) رسیدیم، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشسته اند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است، در میان آنهائی که نشسته بودند یک نفر خیلی باعظمت بود، من دانستم که او حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم می لرزید.

مردی که دنبال من آمده بود، گفت: قدری جلوتر برو، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم.

آن کسی که خدمت آقایان ایستاده بود، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم.

حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به یکی از آن افراد فرمودند: منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعه ی ما کرده به او بده.

عرض کردم من کاسب و بافنده ام چگونه می توانم سرباز باشم (خیال می کردم مرا به جای سرباز مرحوم می خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند).

آقا با تبسمی فرمودند، ما می خواهیم منسب او را به تو بدهیم، من باز هم حرف خودم را تکرار کردم.

باز فرمودند: ما می خواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه تو سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.

من تنها برگشتم، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) به من می رسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند.

(نقل از گنجینه دانشمندان جلد پنجم)

 

ملاقات چهل و سوم

«احمد بن فارس ادیب» می گوید: در بغداد حکایت عجیبی شنیدم و آن را برای بعضی از دوستان که اصرار کرده بودند به خط خود نوشتم و به آنها دادم.

زمانی به همدان رفتم و طایفه ای را به نام «بنی راشد» دیدم، که همه ی آنها شیعه دوازده امامی بودند، از علت تشیع آنها پرسیدم؟ پیرمردی از آنها که آثار صلاح و ایمان و تقوی در او ظاهر بود، گفت:

جد ما (راشد) که منسوب به او هستیم، می گفتند که: من مشرف به مکه شدم، پس از اعمال حج در راه مراجعت تصمیم گرفتم، که مقداری پیاده روی کنم، قدری که راه رفتم خسته شدم، و در کناری خوابیدم، تا رفع خستگیم شود و در نظر داشتم، وقتی قافله ای که عقب مانده به من رسید، بیدار شوم و با آنها بروم.

ولی وقتی بیدار شدم، که آفتاب به من تابیده بود و در حقیقت حرارت آفتاب مرا بیدار کرده بود.

به اطرافم نگاه کردم، کسی را ندیدم و از طرفی راه را هم بلد نبودم.

به هر حال با توکل به خدا، به راه افتادم، مقداری که راه رفتم، به سرزمین سرسبزآبادی رسیدم، مثل اینکه روی این زمین تازه باران آمده و به قدری با طروات بود، که مثل آن زمین و آب و هوا را ندیده بودم، در وسط آن زمین قصری دیدم، که مثل خورشید درخشندگی دارد، با خودم گفتم: ای کاش می دانستم که این قصر مال کیست؟

به طرف قصر رفتم، دم در، دو خادم ایستاده بودند، که لباس سفید به تن داشتند، به آنها سلام کردم، آنها به من جواب خوبی دادند، من خواستم وارد قصر بشوم، به من گفتند: اینجا منتظر باش تا اجازه بگیرم و آن وقت وارد شو.

یکی از آنها داخل قصر شد و پس از چند لحظه برگشت و گفت: بیا داخل شو.

من داخل قصر شدم، خادم جلو می رفت تا به در اطاقی رسیدیم، او پرده را بالا کرد و به من گفت: داخل شو، من وارد اطاق شدم دیدم، جوانی در وسط اطاق کنار دیوار نشسته و شمشیری بالای سرش به دیوار آویزان است و او مثل ماهی بود که در تاریکی می درخشید.

سلام کردم، با لطف مخصوصی جوابم را داد، سپس گفت: می دانی من که هستم؟

گفتم: نه!

فرمود: من «قائم آل محمدم» آنکه در آخرالزمان خروج می کند و با این شمشیر دنیا را پر از عدل و داد می نماید.

من در مقابلش، به خاک افتادم و صورتم را به خاک مالیدم.

فرمود: این طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلانی هستی و از شهری که در دامن کوه است و اسمش «همدان» است می باشی.

عرض کردم: راست است ای مولای من.

فرمود: می خواهی به شهرت برگردی؟

گفتم: بله می خواهم برگردم و بشارت تشرف به محضرت را به آنها بگویم، که خدای تعالی چه لطفی به من کرده است.

دیدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.

خادم دست مرا گرفت و کیسه ی پولی را به من داد و مرا همراه خود بیرون آورد و من با آن حضرت خداحافظی کردم و حرکت نمودیم، وقتی از آن قصر خارج شدیم، چند قدمی بیشتر برنداشتیم، که شهر را از دور می دیدم، که مناره ها و درختهایش پیدا بود.

خادم به من گفت: این شهر را می شناسی؟

گفتم: این شهر شبیه به شهری است، که نزدیک همدان است و اسمش اسدآباد است.

گفت: بله این شهر اسدآباد است برو به امید خدا.

دیگر او را ندیدم وقتی سرکیسه را باز کردم، چهل اشرفی در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل و عیال و اقوامم را جمع کردم و به آنها بشارت ملاقاتم را با «امام زمان» (علیه السلام) دادم و آنها را به مذهب تشیع مشرف نمودم و تا وقتی که آن اشرفیها در بین ما بود ما در وسعت رزق و خیر و سلامتی بودیم.

این حکایت را مرحوم علامه ی نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل کرده است.

 

ملاقات چهل و چهارم

مردم شیعه وظیفه دارند که وقتی مرجع تقلیدشان از دنیا رفت برای اولین عمل عبادی خود مرجع تقلید با تقوی و مرضی امام زمان (علیه السلام) را تعیین کنند و احکام اسلام را از او پیروی نمایند.

بعد از فوت مرحوم «صاحب جواهر» آیه الله «حاج شیخ محمد حسن» مردم به مرحوم «شیخ انصاری» رضوان الله تعالی علیه مراجعه کردند و از او رساله ی عملیه خواستند.

شیخ انصاری فرمود: با بودن «سعید العلماء مازندرانی» که از من بهتر است و در «بار فروش» زندگی می کند[۲۴] من رساله ی عملیه ندارم و این عمل را انجام نمی دهم.

لذا خود شیخ انصاری نامه ای برای سید العلماء به بابل نوشت و از او خواست، که به نجف اشرف مشرف شود و زعامت حوزه ی علمیه ی شیعه را به عهده بگیرد.

سعیدالعلماء، در جواب نامه شیخ انصاری نوشت:

درست است من وقتی در نجف بودم و با شما مباحثه می کردم، از شما در فقه قویتر بودم، ولی چون مدتها است که در بابل زندگی می کنم و جلسه ی بحثی ندارم و تارک شده ام شما را از خود اعلم می دانم، لذا باید مرجعیت را خود شما قبول فرمائید.

شیخ انصاری در عین حال فرمود: من یقین به لیاقت خود برای این مقام ندارم، لذا اگر مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) به من اجازه ی اجتهاد بدهند و مرا برای این مقام تعیین کنند، من آن را قبول خواهم کرد.

روزی معظم له در مجلس درس نشسته بود و شاگردان هم اطرافش نشسته بودند، دیدند شخصی که آثار عظمت و جلال از قیافه اش ظاهر است وارد شد و شیخ انصاری به او احترام گذاشت، او در حضور طلاب به شیخ انصاری رو کرد و فرمود:

نظر شما درباره ی زنی که شوهرش مسخ شده باشد، چیست؟ (این مسأله به خاطر آنکه مسخ در این امت وجود ندارد در هیچ کتابی عنوان نشده است.) لذا شیخ انصاری عرض کرد که: چون در کتابها این بحث عنوان نشده من هم نمی توانم، جواب عرض کنم.

فرمود: حالا بر فرض یک چنین کاری انجام شد و مردی مسخ گردید، زنش باید چه کند؟

شیخ انصاری عرض کرد: به نظر من اگر مرد به صورت حیوانات مسخ شده باشد، زن باید عده ی طلاق بگیرد و بعد شوهر کند چون مرد زنده است و روح دارد، ولی اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، باید زن عده ی وفات بگیرد زیرا مرد به صورت مرده درآمده است.

آن آقا سه مرتبه فرمود:

«انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد.» یعنی: تو مجتهدی و پس از این کلام آن آقا برخاست و از جلسه ی درس بیرون رفت.

شیخ انصاری می دانست که او حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) است و به او اجازه ی اجتهاد داده اند، لذا فورا به شاگردان فرمود: این آقا را دریابید شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسی را ندیدند.

لذا شیخ انصاری بعد از این جریان حاضر شد که رساله ی عملیه اش را به مردم بدهد تا از او تقلید کنند.

(نقل از کتاب گنجینه ی دانشمندان جلد ۸)

 

ملاقات چهل و پنجم

مـرحـوم «میـزرای قمـی» صـاحـب قـوانیـن نقـل مـی کنـد کـه:

من با «علامه ی بحرالعلوم» به درس آقا «باقر بهبهانی» می رفتیم و با او درسها را مباحثه می کردیم و غالبا لازم بود که من درسها را برای سید بحرالعلوم تقریر می نمودم. زیرا او استعدادش زیاد نبود و لذا این کار را می نمودم.

تا اینکه من به ایران آمدم، پس از مدتی بین علماء و دانشمندان شیعه سید بحرالعلوم به عظمت و علم معروف شد.

من تعجب می کردم، با خود می گفتم، او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟

تا آنکه موفق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم، در نجف اشرف سید بحرالعلوم را دیدم، در آن مجلس مسأله ای عنوان شد دیدم، جدا او دریای مواجی است! که باید حقیقتا او را بحرالعلوم نامید.

روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا ما که با هم بودیم، آن وقتها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید بلکه از من در درسها استفاده می کردید، حالا بحمدالله می بینیم، در علم و دانش فوق العاده اید.

فرمود: میرزاابوالقاسم، جواب سؤال شما، از اسرار است! ولی به تو می گویم، اما از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسی نگوئید.

من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: چگونه این طور نباشد و حال آن که حضرت «ولی عصر» ارواحنا فداه مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده.

گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟

فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) مشغول عبادت است، ایستادم و سلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود و دستور دادند، که پیش بروم! من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم فرمودند: جلوتر بیا، پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: جلوتر بیا، من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود و مرا در بغل گرفت، به سینه ی مبارکش چسباند، در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب و سینه سرازیر شود، سرازیر شد.

ظاهرا این قضیه با آنچه در ملاقات چهل و یکم نقل شد دو قضیه است و آنچه را که مرحوم سید بحرالعلوم در آن قضیه به صاحب قوانین نفرموده بودند در این قضیه افشاء می کنند.

 

ملاقات چهل و ششم

مرحوم آیه الله حاج میرزا «محمد علی گلستانه اصفهانی» در آن وقتی که ساکن مشهد بودند، برای یکی از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند و می گفتند:

عموی من مرحوم آقای «سید محمد علی» که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل می کرد:

در اصفهان شخصی بود، به نام «جعفر نعلبند» که او حرفهای غیرمتعارف، از قبیل آن که من خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده ام و طی الارض کرده ام، می زد و طبعا با مردم هم کمتر تماس می گرفت و گاهی مردم هم پشت سر او به خاطر آن که «چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند!» حرف می زدند.

روزی به تخت فولاد اصفهان برای زیارت اهل قبور می رفتم، در راه دیدم، آقا جعفر به آن طرف می رود، من نزدیک او رفتم و به او گفتم: دوست داری با هم راه برویم؟

گفت: مانعی ندارد.

در ضمن راه از او پرسیدم مردم درباره شما حرفهائی می زنند آیا راست می گویند، که تو خدمت «امام زمان» (علیه السلام) رسیده ای؟ اول نمی خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت! آقا از این حرفها بگذریم و با هم مسائل دیگری را مطرح کنیم.

من اصرار کردم و گفتم من انشاءالله اهلم.

گفت: بیست و پنج سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همین سفر بیست و پنجم شخصی که اهل یزد بود، در راه با من رفیق شد، چند منزل که با هم رفتیم، مریض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسیدیم به منزلی که قافله به خاطر ناامن بودن راه دو روز در آن منزل ماند، تا قافله دیگری رسید و با هم جمع شدند و حرکت کردند و حال مریض هم رو به سختی گذاشته بود وقتی قافله می خواست حرکت کند من دیدم، به هیچ وجه نمی توان او را حرکت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من می روم و برای تو دعاء می کنم، که خوب شوی و وقتی خواستم با او خداحافظی کنم دیدم گریه می کند، من متحیر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و بیست و پنج سال همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام و از طرفی چگونه این رفیق را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!

به هر حال نمی دانستم چه کنم او همین طور که اشک می ریخت به من گفت: فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم این یک ساعت را هم صبر کن، وقتی من مردم هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد، فقط جنازه ی مرا به کربلا برسان و مرا در آنجا دفن کن.

من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم، تا او از دنیا رفت قافله هم برای من صبر نکرد و حرکت نمود.

من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم، از قافله اثری جز گرد و غباری نبود و من به آنها نرسیدم حدود یک فرسخ که راه رفتم، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور که آن جنازه را به الاغ می بستم، پس از آنکه یک مقدار راه می رفت باز می شد و می افتاد و به هیچ وجه روی الاغ آن جنازه قرار نمی گرفت.

بالاخره دیدم نمی توانم، او را ببرم خیلی پریشان شدم ایستادم و به حضرت «سیدالشهداء» (علیه السلام) سلامی عرض کردم و با چشم گریان گفتم: آقا من با این زائر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بیاورم، می بینید که نمی توانم! درمانده و بی چاره شده ام!

ناگهان دیدم، چهار سوار که یکی از آنها شخصیت بیشتری داشت پیدا شدند و آن بزرگوار به من گفت: جعفر با زائر ما چه می کنی؟!

عرض کردم آقا چه کنم؟ درمانده شده ام، نمی دانم چه بکنم؟

در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یکی از آنها نیزه ای در دست داشت با آن نیزه زد چشمه آبی ظاهر شد آن میت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاد.

و بقیه کنار او ایستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفری برداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپدید شدند.

من حرکت کردم، با آنکه معمولی راه می رفتم دیدم به قافله ای رسیدم، که آنها قبل از قافله ی ما حرکت کرده بودند، از آنها عبور کردم پس از چند لحظه باز قافله ای را دیدم، که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند، از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید، که نزدیک کربلا است رسیدم و سپس وارد کربلا شدم و خودم از این سرعت سیر تعجب می کردم.

بالاخره او را بردم، در «وادی ایمن» (قبرستان کربلا) دفن کردم، من در کربلا بودم پس از بیست روز رفقائی که در قافله بودند به کربلا رسیدند، آنها از من سؤال می کردند: تو کی آمدی؟ و چگونه آمدی؟ من برای آنها به اجمال مطالبی را می گفتم و آنها تعجب می کردند.

تا آنکه روز عرفه شد وقتی به حرم رفتم، دیدم بعضی از مردم رابه صورت حیوانات مختلف می بینم! از شدت وحشت به خانه برگشتم.

باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم.

عجیب تر این بود، که بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضی از مردم را به صورت حیوانات می بینم ولی در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمی شود.

لذا تصمیم گرفتم که دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم و من وقتی این مطالب را برای مردم در اصفهان می گفتم: آنها باور نمی کردند و یا پشت سر من حرف می زدند.

تا آنکه تصمیم گرفتم، که دیگر با کسی از این مقوله حرف نزنم و مدتی هم چیزی برای کسی نگفتم، تا آنکه یک شب با همسرم غذا می خوردیم، صدای در حیاط بلند شد رفتم در را باز کردم دیدم شخصی می گوید: جعفر حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) تو را می خواهد.

من لباس پوشیدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفه ای که منبر بسیار بلندی در آن هست نشسته اند و جمع زیادی هم خدمتشان بودند من با خودم می گفتم: در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟

ناگهان دیدم به من توجه فرمودند و صدا زدند جعفر بیا من به خدمتشان مشرف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا دیده ای برای مردم نقل نمی کنی؟

عرض کردم: ای آقای من! آنها را برای مردم نقل می کردم ولی از بس مردم پشت سرم بدگوئی کردند ترکش نمودم.

حضرت فرمودند: تو کاری به حرف مردم نداشته باش تو آن قضیه را برای آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفی به زوار جدمان حضرت «ابی عبدالله الحسین» (علیه السلام) داریم.

 

ملاقات چهل و هفتم

مرحوم «علامه ی مجلسی» رضوان الله تعالی علیه و مرحوم حاج شیخ «عباس قمی» رحمه الله علیه نقل کرده اند که: به خط پدر مرحوم مجلسی در پشت دعاء معروف به حرز یمانی نوشته:

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین والصلوة والسلام علی اشرف المرسلین محمد و عترته الطاهرین و بعد

سید نجیب حبیب، زبده ی سادات عظام و نقبای کرام، «محمد هاشم» ادام الله تعالی تأییده، از من خواست حرز یمانی را که منسوب به مولایم «امیرالمؤمنین» است به او اجازه دهم.

لذا من به او اجازه دادم، که این دعاء از من به اسناد من از سید عابد زاهد «امیراسحق استرآبادی» که در کربلا در کنار قبر مطهر حضرت «سیدالشهداء» (علیه السلام) مدفون است و او از مولایم «خلیفه الله» حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) نقل می کند، که قصه اش این است:

سید امیراسحق استرآبادی نقل کرد که: من در راه مکه از قافله عقب ماندم، کم کم از کثرت فشار و خستگی و عطش از حیات مأیوس شدم!

لذا پاهایم را به طرف قبله دراز کردم و خوابیدم و مشغول خواندن شهادتین شدم.

ناگاه دیدم، حضرت «صاحب الزمان» مولای ما و مولی العالمین، «خلیفه الله علی الناس اجمعین» را که بالای سر من ایستاده اند و به من می فرمایند:

ای اسحق برخیز، من برخاستم، تشنه بودم آن حضرت مرا آب داد و سیرابم فرمود و بر اسب عقب خودش سوارم کرد و حرکت کردیم و رفتیم در راه من به خواندن حرزیمانی مشغول شدم و آن حضرت اشتباهات مرا اصلاح می فرمود تا آنکه حرزیمانی تمام شد.

ناگهان خود را در ابطح (که همان سرزمین مکه است) دیدم، آن حضرت از مرکب پیاده شد و غائب گردید.

قافله ما که من با آنها بودم و از آنها عقب افتاده بودم، بعد از نه روز به مکه رسید و چون بین اهل مکه شهرت پیدا کرده بود که من با طی الارض به مکه آمده ام، خودم را از آنها پنهان می کردم.

مـرحـوم مـجلسـی اول فـرمـوده:

این سید جلیل چهل بار پیاده حج رفته و در زمانی که از کربلا برای زیارت حضرت «رضـا» (علیه السلام) به مشهد می رفت من در اصفهان به خدمت او رسیدم و از او کرامات زیادی دیدم، که من جمله این بود: او در اصفهان خواب دید که اجلش نزدیک شده و باید به همین زودیها از دنیا برود.

به من گفت پنجاه سال من مجاور کربلا بودم که در آنجا بمیرم.

ضمنا بر ذمه اش هفت تومان مهر عیالش بود و می خواست آن را از شخصی که در مشهد ساکن است و این مبلغ را از او طلب داشت بگیرد.

بعضی از دوستان ما، وقتی موضوع را مطلع شدند آن مبلغ را به او دادند و شخصی را همراهش کردند، که تا کربلا با او برود.بعدها آن شخص نقل می کرد که در راه حالش بسیار خوب بود ولی وقتی به کربلا رسید قرضش را اداء کرد مریض شد و از دنیا رفت!. خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات چهل و هشتم

حضرت حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ «محمد امین افشار» ساکن کابل که چند سال است دولت افغانستان او را به جرم تشیع و انقلاب ایران زندان کرده و هیچ خبری از آن عالم ربانی در دست نیست و حتی فرزند و اقوامش از او رفع امید کرده اند، او در طی سالهائی که به مشهد مشرف می شد زیاد با من مأنوس بود و همیشه به یاد مولی خود حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه به سر می برد قصه ای را در سال ۱۳۵۵ شمسی در مکه معظمه برای من نقل فرمود و می گفت، این قصه در افغانستان معروف است و من بعدها آن قضیه را در کتاب «عبقری الحسان» تألیف مرحوم حاج شیخ «علی اکبر نهاوندی» عالم فاضل معاصر دیدم و لذا به خاطر آنکه حکایت کم و زیاد نشود این حکایت را از آن کتاب نقل می کنم:

فاضل جلیل، آخوند ملا «ابوالقاسم قندهاری» از کسانی است که خدمت حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه رسیده و آن حضرت را شناخته است و من چون طالب درج این حکایت بودم، از خود آن جناب صورت واقعه را درخواست کردم، او جواب را به این صورت مرحمت فرمود، دستور و فرمایش شما را اطاعت می کنم و جواب می گویم.

در تارخ ۱۲۶۶ هجری قمری نزد ملا «عبدالرحیم» پسر ملا «حبیب الله افغان» کتاب فارسی هیأت و تجرید می خواندم.

در عصر جمعه ای به دیدن استادم رفتم، او در پشت بام اطاق بیرونی خود جلسه ای تشکیل داده بود و جمعی از علماء و قضات و خوانین افغانستان نشسته بودند، بالای مجلس پشت به قبله و رو به مشرق «ملاغلام» قاضی القضاة و «سردار محمد علمخان» پسر «سردار حمدالله خان» با یک «عالم مصری» و جمع دیگری از علماء نشسته بودند.

آنها همه اهل سنت بودند ولی من و جناب «عطار باشی سردار» و پسرهای «ملا حبیب الله» مرحوم شیعه بودیم پشت به شمال نشسته بودیم.

سخن از هر چه و هر کجا گفته می شد، تا آنکه حرف از شیعه به میان آمد و آنها در مذمت عقائد شیعه خیلی حرف زدند.

قاضی القضاة گفت: یکی از عقائد خرافی شیعه این است که می گویند: حضرت «مهدی» (علیه السلام) پسر حضرت «حسن عسکری» (علیه السلام) در سامراء تاریخ ۲۵۵ متولد شده و در سرداب خانه خودش غائب شده و تا به حال زنده و نظام عالم به وجود او بستگی دارد، و بالأخره همه ی اهل مجلس مشغول بدگوئی به عقائد شیعه شدند.

عالم مصری بیشر از همه به مذمت مذهب شیعه پرداخته بود، ولی در خصوص حضرت «مهدی» (علیه السلام) ساکت بود.

وقتی سخنان قاضی القضاة درباره «امام زمان» (علیه السلام) پایان یافت آن عالم مصری گفت:

در جامع علویون در سردرس حدیث فلان فقیه حاضر می شدم.

او سخن از شمایل و خصوصیات حضرت «مـهـدی» (علیه السلام) به میان آورد در میان شاگردان قال و قیلی برپا شد ناگاه همه ساکت شدند زیرا جوانی به همان شمایل که کسی قدرت نگاه کردن به او را نداشت در مجلس درس ایستاده بود.

وقتی کلام آن عالم مصری به اینجا رسید من دیدم اهل مجلس ما همه ساکت شدند، همه به جوانی که در مجلس ناگهان نشسته بود! خیره شدند و نمی توانستند نگاه به قیافه او را ادامه دهند و به زمین نگاه می کردند و من هم مثل آنها بودم عرق از سر و صورت همه ی ماها سرازیر شده بود و بالأخره من متوجه شدم که آن آقا حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) است تقریبا حدود یک ربع ساعت حال همه ی ما با بودن آن حضرت یکنواخت بود، بعد از آن، همه ی آنها بدون آنکه، از همدیگر خداحافظی بکنند از مجلس بیرون رفتند و متفرق گردیدند، من آن شب تا صبح از سرور و ناراحتی خواب نداشتم، خوشحال بودم که به ملاقات حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) موفق شده ام و ناراحت بودم، به خاطر آنکه نتوانستم بیشتر از یک بار به زیارت آن حضرت موفق شوم!

روز شنبه یعنی فردای آن روز، برای درس نزد ملاعبدالرحیم رفتم مرا به کتابخانه خود برد و دو نفری نشستیم.

به من گفت: دیروز فهمیدی چه شد؟ حضرت «ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مجلس تشریف آوردند و آن چنان به آنها تصرف کردند که کسی قدرت حرف زدن پیدا نکرد و آنها عرق ریختند تا متفرق شدند.

من به دو دلیل اظهار بی اطلائی کردم، یکی به خاطر آنکه از او تقیه می کردم و دیگر آنکه می خواستم قضیه از زبان آنها پخش شود و من آن حکایت را از آنها بشنوم.

او گفت: موضوع از آن روشن تر بود که تو منکر شوی! اهل آن مجلس همه آن حضرت را دیدند و متوجه تصرفی که آن حضرت فرموده بودند شدند و همه ی آنها بعد از آن جلسه موضوع را برای من بازگو کردند.

فردای آن روز عطار باشی را دیدم گفت: چشم ما از این کرامت روشن شد «سردار محمد علم خان» هم در دین خود سست شده نزدیک است که او را شیعه کنم.

چند روز بعد پسر قاضی القضاة به من گفت پدرم دوست داشت تو را ببیند! من هر چه کردم که به یک نحوی عذر بیاورم نشد بالاخره به نزد او رفتم، وقتی وارد مجلس او شدم جمعی از مفتیها که در مجلس قبل هم بودند و آن عالم مصری نزد او بودند.

قاضی القضاة به من گفت: دیدی چگونه حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) به مجلس آمد؟

گفتم: من چیزی متوجه نشدم جز آنکه اهل مجلس یک دفعه سکوت کردند و بعد متفرق شدند (البته من از روی تقیه منکر می شدم) آنهائی که در جلسه بودند، گفتند: این شخص دروغ می گوید، چطور می شود که یک چیز را همه اهل مجلس به بینند ولی تنها او نبیند.

قاضی القضاة گفت: او اهل علم است دروغ نمی گوید، شاید آن حضرت خود را در نظر منکرین ظاهر فرمود! تا رفع شک از آنها بشود و چون پدران مردم فارسی زبان این شهر شیعه بوده اند و برای اینها از عقاید شیعه همین اعتقاد به حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) باقی مانده، آنها ندیده اند چون به آن حضرت معتقد بوده اند به هر حال اهل مجلس هر طور بود قبول کردند.

 

ملاقات چهل و نهم

جمال الدین زهری در حله مبتلاء به فلج شدیدی شده بود، اقوام و فامیلش او را به اطباء زیادی نشان دادند، که شاید معالجه شود ولی هر چه آنها بیشتر او را معالجه می کردند او کمتر عافیت می یافت بالأخره وقتی از معالجه اش مأیوس شدند تصمیم گرفتند که او را یک شب در مقام حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام)که در حله است دخیل کنند.

آنها این کار را کردند و حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) بر او ظاهر شد و او را از مرض فلج شفا مرحمت فرمود.

در اینجا مرحوم «مجلسی» از مرحوم جمال الملة والدین «عبدالرحمن عمانی» نقل می کند که او می گفت:

وقتی این قضیه بین مردم معروف شد، به خاطر سابقه دوستی شدیدی که بین ما و صاحب قضیه بود، به خانه او رفتم تا حکایت واصل جریان را از زبان خود او بشنوم.

او قصه را اینچنین بیان کرد و گفت: همان گونه که اطلاع دارید من مبتلاء به مرض فلج بودم، ولی آن شب که مرا به مقام حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه برده بودند چیزی نگذشت، که دیدم مولایم حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) از در مقام وارد شد، من سلام کردم، جواب مرحمت کرد و به من فرمود: برخیز عرض کردم، آقاجان یک سال است که قدرت بر حرکت ندارم.

باز فرمود: به اذن خدای تعالی برخیز و زیر بغل مرا گرفت و به من در ایستادن کمک کرد، من برخاستم در حالی که هیچ اثری از کسالت در من نبود و به کلی مرض فلج از من برطرف شده بود و آن حضرت غائب گردید.

وقتی مردم مرا در این حال دیدند و متوجه شدند که حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) مرا شفا داده اند به سر من ریختند و لباسهای مرا پاره کردند و بردند ولی دوستان مرا به خانه بردند و لباسم را عوض کردند.

«نقل از کفایه الموحدین سید طبرسی نوری»

 

ملاقات پنجاهم

«معمربن شمس»، قریه ای داشت که نامش «برش» بود.

او آن قریه را وقف سادات و علویین کرده بود، و در آن قریه وکیل و نائبی داشت که اهل تقوی و از صالحین بود، نامش «ابن خطیب» و شیعه بود و کارگر و نوکری را در آنجا گذاشته بود به نام «عثمان» که او سنی و بسیار متعصب بود این دو نفر از طرف معمر بن شمس به امور آن قریه رسیدگی می کردند و بین آن دو نفر همیشه بر سر مذهب نزاع بود.

روزی بر سر مذهب با حضور جمع زیادی از اهالی آن قریه نزاعشان بالا گرفت و بالاخره «ابن خطیب» به «عثمان» گفت حالا که حقیقت واضح شده و تو نمی خواهی زیر بار حق بروی بیا قرار بگذاریم.

من نام مقدس «علی و فاطمه و حسن و حسین» (علیهم السلام) را روی دستم می نویسم، تو هم نام ابی بکر و عمر و عثمان را روی دستت بنویس و این جمعیت دست مرا با دست تو به هم ببندند و در میان آتش بگذارند هر کدام که سوخت معلوم است بر باطل بوده و هر کدام که نسوخت بر حق بوده است.

عثمان به این قرارداد حاضر نشد مردمی که در آنجا بودند به عثمان خندیدند و او را مسخره کردند، مادر عثمان که از پنجره اطاق به جریان و گفتگوی آنها گوش می داد، در این موقع ناراحت شد و آنچه توانست به مردم شیعه و مسلمانان آنجا فحاشی کرد و آنها را لعنت نمود و فریادهائی بر سر آنها کشید، ناگاه چشمش فوق العاده درد گرفت و همانجا کور شد.

مردم دست او را گرفتند و برای معالجه به حله بردند آنها اطباء را حاضر کردند و آنچه توانستند در معالجه اش کوشیدند ولی اثر نداشت بالأخره از معالجه اش مأیوس شدند.

روزی جمعی از زنهای شیعه به دیدن او آمدند و به او گفتند: که چون تو به شیعیان جسارت کرده ای حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) به تو غضب کرده اند و تو از این ناراحتی و نابینائی نجات پیدا نمی کنی مگر آنکه شیعه شوی و اگر شیعه شدی ما ضامنیم که خدای تعالی تو را شفا دهد.

آن زن قبول کرد و چون متوجه شده بود که این کوری و نابینائی در اثر جسارتی بوده که به شیعیان کرده است متنبه شد و مذهب تشیع را پذیرفت.

زنهای با ایمان و پاک حله او را شب جمعه در مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) دخیل کردند و خودشان در خارج ماندند نیمه های شب دیدند آن زن ناگهان فریاد می زند و گریه می کند و از مقام بیرون می آید و می گوید: حضرت «صاحب الامر» (علیه السلام) چشم مرا شفا مرحمت فرمود!

زنها نگاه کردند دیدند، چشمهای آن زن بهتر از سابقش شده او دیگر می بیند که چند نفر زن آنجا هستند و حتی شکلها و زینتهای آنها را مشاهده می کند زنها خوشحال شدند و از او جریان تشرفش را سؤال کردند.

او گفت: وقتی مرا در مقام حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) گذاشتید من به آن حضرت استغاثه نمودم تا چند دقیقه قبل صدائی شنیدم که کسی به من می گفت: خدا تو را شفا داد از میان این مقام بیرون برو و این خبر را به زنها که منتظر تو هستند بگو.

من متوجه خودم شدم دیدم، همه جا را می بینم.

مقام پر از نور است و مردی جلو من ایستاده است.

عرض کردم شما که هستید؟

فرمود: من «صاحب الامر حجة بن الحسن» هستم!

وقتی از جا حرکت کردم که دامنش را بگیرم از نظرم غائب شد.

این قضیه در شهر حله معروف است و پسرش عثمان هم پس از این جریان شیعه شد بلکه هر کس این جریان را شنید معتقد به وجود مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه گردید.

(نقل از کتاب کفایه الموحدین سید نوری)

 

ملاقات پنجاه و یکم

در زمان «علامه حلی» رضوان الله تعالی علیه یکی از مخالفین و اهل سنت کتابی در رد مذهب شیعه نوشته بود و در مجالس عمومی و خصوصی خویش از آن بهره گرفته، افراد زیادی را نسبت به طریقه امامیه بدبین و گمراه می نموده است.

از طرفی کتاب را هم در اختیار کسی نمی گذاشته تا در دست دانشمندان شیعه قرار بگیرد و جوابی بر آن ننویسند و ایرادی وارد نکنند.

علامه حلی با آن عظمت قدر و جلال علمی، به دنبال وسیله ای برای به دست آوردن آن کتاب به مجلس درس آن مخالف می رود و برای حفظ ظاهر خود را شاگرد او می خواند و بعد از مدتی علاقه و رابطه ی استاد و شاگردی را بهانه می کند و تقاضای دریافت آن کتاب را می نماید.

آن شخص در یک حالت عاطفی قرار می گیرد و چون نمی تواند دست رد بر سینه او بزند لاجرم می گوید:

«من نذر کرده ام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم».

علامه به ناچار می پذیرد و همان یک شب را غنیمت می شمرد آن شب با یک دنیا شعف و خرسندی به رونویسی آن کتاب قطور می پردازد!

نظر او این بود که هرچه مقدور شد از آن کتاب را یادداشت نموده و سپس در فرصتی به پاسخش اقدام نماید.

اما همین که شب به نیمه می رسد. او را خواب فرا می گیرد در همین هنگام میهمان جلیل القدری داخل اطاق او می شود و با او هم صحبت می گردد و پس از صحبتهائی می فرماید:

«علامه تو بخواب و نوشتن را به من واگذار».

علامه بی چون و چرا اطاعت می کند و به خواب عمیقی فرو می رود. وقتی از خواب برمی خیزد، از میهمان نورانیش اثری نمی بیند! چون به سراغ نوشته اش می رود، کتاب را می بیند که به صورت تمام و کمال نوشته شده است و در پایان آن، نقشی را به عنوان امضاء چنین مشاهده می کند: «کتبه الْحجة»: (حجت خدا آن را نگاشت.)

 

ملاقات پنجاه و دوم

چون یکی از کسانی که به محضر مقدس حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) رسیده و اکثر کتبی که در این موضوع چیزی نوشته اند این قضیه را با شور عجیبی متذکر شده اند «علی بن مهزیار» است.

جناب «علی بن مهزیار» که قبرش در اهواز است و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد می گوید: نوزده سفر هر سال به مکه مشرف می شدم تا شاید خدمت مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) برسم.

ولی در این سفرها هر چه بیشتر تفحص کردم، کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم.

بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم، که دیگر به مکه نروم.

وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند مگر امسال به مکه مشرف نمی شوی؟

گفتم: نه امسال گرفتاریهائی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.

شبی در عالم خواب دیدم، که به من گفته شد امسال بیا سفرت را تعطیل نکن که انشاءالله به مقصدت خواهی رسید.

من با امیدی مهیای سفر شدم وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم.

تا آنکه به مکه مشرف شدم اعمال حج را انجام دادم در این مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها می نشستم و فکر می کردم.

گاهی با خودم می گفتم آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده ام.

یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و در گوشه ای نشسته بودم دیدم، دستی بر شانه ام خورد شخصی که گندم گون بود به من سلام کرد و گفت: اهل کجائی؟

گفتم: اهل اهوازم.

گفت: ابن خصیب را می شناسی؟

گفتم: خدا رحمتش کند از دنیا رفت.

گفت: انا لله و انا الیه راجعون مرد خوبی بود به مردم احسان زیادی می کرد خدا او را بیامرزد.

سپس گفت: علی بن مهزیار را می شناسی؟

گفتم: بله خودم هستم.

گفت: اهلاً و مرحبا ای پسر مهزیار تو خیلی زحمت کشیدی! برای زیارت مولایم حضرت «بقیه الله» (علیه السلام)، به تو بشارت می دهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد، برو با رفقایت خداحافظی کن و فردا شب در شعب ابی طالب بیا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.

من با خوشحالی فوق العاده ای به منزل رفتم و وسائل سفرم را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نمودم و گفتم: برایم کاری پیش آمده که باید چند روز به جائی بروم و آن شب به شعب ابیطالب رفتم دیدم او در انتظار من است.

او و من سوار شتر شدیم و از کوه های عرفات و منی گذشتیم و به کوههای طائف رسیدیم، به من گفت: پیاد شو تا نماز شب بخوانیم.

من پیاده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم، تا طلوع فجر دمید پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم.

من از جا حرکت کردم و ایستادم هوا قدری روشن شده بود.

به من گفت: بالای آن تپه چه می بینی؟

گفتم: خیمه ای می بینم که تمام این صحرا را روشن کرده است.

گفت: بله درست است، منزل مقصود همانجا است، جایگاه مولا و محبوب همان جا است.

آن وقت گفت: برویم.

گفتم: شترها را چه بکنیم؟

گفت: آنها را آزاد بگذار، اینجا محل امن و امان است با او تا نزدیک خیمه رفتم به من گفت: تو صبر کن و خودش قبل از من وارد خیمه شد و چند لحظه بیشتر طول نکشید، که بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند وارد شو.

من وارد خیمه شدم دیدم، آقائی بسیار زیبا با بینی کشیده و ابروهای پیوسته و بر گونه راستش خالی بود که دلها را می برد، با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسید و فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم.

بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر ببرم تا از شر جباران و طاغوتها محفوظ باشم و زیر بار فرمان آنها نروم تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد.

من چند روز میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم و استفاده از انوار و علومش می کردم، تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم.

فرمود: از قبول نکردنش ناراحت نشوی! این به علت آن است که تو راه دوری در پیش داری و این پول مورد احتیاج تو خواهد بود.

پس خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت کردم و همیشه به یاد آن حضرت و محبتهای او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم.

(نقل از کتاب اکمال الدین مرحوم شیخ صدوق)

 

ملاقات پنجاه و سوم

بدون تردید اگر انسان بخواهد متصف به صفات حضرت بقیه الله ارواحنا فداه شود، تا به او نزدیک گردد، تا با او رابطه داشته باشد و تا از شر شیطان و نفس اماره راحت شود، باید تزکیه ی نفس کند و خلوص نیت و روح پاک داشته باشد، که شاعر می گوید:

اگر خواهی آری به کف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست برچین

و یا لااقل آنچه را که می داند، برای خدا عمل کند و در اعمالش اخلاص داشته باشد که در روایت آمده «منْ عمل بما علمْ ورثه الله علْم ما لمْ یعْلمْ»[۲۵] (اگر کسی به آنچه که می داند عمل کند خدای تعالی علم آنچه را که نمی داند به او مرحمت می فرماید) و در حقیقت شخص با تقوی کسی است که هر چه را از احکام اسلام یاد گرفته، در مرحله ی اول به فکر عمل کردن به آن باشد و هیچگاه کوچکترین دستور و تکلیفی را فراموش نکند و دقیق به وظائفش عمل نماید.

و در مرحله ی دوم در آن کار اخلاص داشته باشد و هیچ کاری را بدون خلوص نیت انجام ندهد.

که قطعا در این صورت مورد توجه حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار می گیرد.

در این زمینه قضیه ی عجیبی نقل شده که ما در اینجا برای خوانندگان محترم آن را می آوریم.

در سال ۱۳۳۲ که تازه وارد حوزه ی علمیه ی قم شده بودم به مدت پانزده روز در منزل حضرت حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ محمد رازی سکونت داشتم، در همین مدت مردی به نام کربلائی «محمد کاظم کریمی ساروقی» میهمان معظم له بود.

من در آن موقع با «فدائیان اسلام» و بخصوص با رهبر آنها، مرحوم حجه الاسلام شهید سید مجتبی نواب صفوی ارتباط خوبی داشتم.

آنها و حاج آقای رازی، آقای کربلائی محمد کاظم را خیلی احترام می کردند، نه به خاطر آنکه او مرد باسواد و عالمی باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد قاطع و قدرتمندی باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد ثروتمند و با نفوذی باشد، بلکه تنها به خاطر آنکه او در اثر عمل کردن به آنچه از احکام اسلام دانسته است مورد توجه حضرت بقیه الله روحی له الفداء قرار گرفته و بزرگترین ثروت معنوی را به او داده بودند.

یعنی او را در یک لحظه حافظ قرآن کریم کرده بودند!، آن هم نه بطور معمولی، بلکه هر سوره و آیه ای را که به او تعلیم داده بودند خواص آن و تمام خصوصیات آن آیه را در حافظه ی او سپرده بودند. در مدت این پانزده روز که من با او معاشر بودم چند قصه و جریان خودم از او دیده ام که برای شما خوانندگان محترم نقل می کنم تا بدانید که این حفظ قرآن طبیعی نبوده بلکه اگر شخصی با حافظه ی بسیار قوی بخواهد در ظرف صد سال مثل او حافظ قرآن شود ممکن نیست.

ضمنا تذکر این نکته لازم است که کربلائی محمد کاظم به قدری کم حافظه و ساده لوح و کم استعداد بود که در مدت پانزده روزی که من شب و روز با او بودم با آنکه من اصرار زیادی داشتم که او اسم مرا یاد بگیرد و در حافظه ای که قرآن محفوظ است اسم من هم حفظ شود، او خیلی با زحمت این اواخر اسم و فامیل مرا یاد گرفته بود و حتی عرفیات خوبی نداشت. ای کاش او را می دیدید! که خود این کم حافظه ای و سادگی و کم استعدادی، بهترین دلیل بر معجزه بودن حفظ قرآن او بود، علاوه او مگر ساده حافظ قرآن بود، نه بلکه اگر جریانات زیر را که دهها مرتبه در حضور علماء و مراجع تقلید اتفاق افتاد، با دقت ملاحظه بفرمائید! باور می کنید، که ممکن نیست بطور عادی این عمل انجام شود. مثلاً یک روز مرحوم حجه الاسلام آقای سید عبدالحسین واحدی (یکی از سران فدائیان اسلام) با زحمت چند روزه از چند سوره قرآن کلماتی را به طوری کنار هم تنظیم کرده بود که وقتی در محضر جمعی از علماء آنها را خواند هیچ یک از آنها حتی احتمال هم نداده بودند که آن آیه ای از قرآن نباشد، ولی کربلائی کاظم به او گفت: این کلمه را از فلان سوره و آن کلمه را از فلان سوره ی دیگر و تقریبا بیست کلمه را از بیست سوره همه را یک یک نام برد و قبل و بعد آن کلمه را از همان سوره ای که نام می برد تلاوت می کرد، و گفت: چند «واو» هم از جیب برای وصل کردن کلمات در بین آنها گذاشته ای و می خواهی مرا امتحان کنی!

این عمل در حضور جمعی از علماء بود که همه به او احْسنْت گفتند و حتی بعضی از بزرگان از جا برخاستند و دست او را بوسیدند.

یک روز من او را به شخصی معرفی می کردم و به او می گفتم: آنچنانکه ما سوره ی «فاتحه» را حفظیم ایشان تمام قرآن را حفظ اند، او رو به من کرد و گفت: حالا تو سوره ی «فاتحه» را خوب حفظی؟

گفتم: معلوم است زیرا همه روزه ده مرتبه لااقل در نمازهای واجب آن را می خوانم.

گفت: کلمه وسط سوره ی حمد کدام است؟

من خواستم کلمات را بشمارم و کلمه ی وسط سوره ی حمد را برای او بگویم.

گفت: نه همین طوری بگو.

گفتم: نمی دانم!

خود او گفت: کلمه ی وسط سوره ی حمد «نستعین» است که دوازده کلمه آن طرف این کلمه است و دوازده کلمه این طرف این کلمه است و این کلمه در وسط این دو دوازده کلمه واقع شده است و من بعدها با امتحانات و تحقیقاتی متوجه شدم که او تمام کلمات قرآن را با محاسبه ی دقیق از این قبیل می داند و حتی هر زمان یک کلمه از قرآن را از او سؤال می کردم که مثلاً این کلمه چندمین کلمه ی قرآن است فورا بدون معطلی می گفت: این کلمه مثلاً هزارمین کلمه ی قرآن است و به همین ترتیب آیات را و حتی اگر می خواست تعداد حروف قرآن و یا چند مرتبه مثلاً «الله» و یا سایر کلمات در قرآن ذکر شده همه را می دانست و می گفت، و از این جهت فوق العادگی عجیبی داشت.

یک روز به او گفتم: فلانی بسیار مقروض است و از من تقاضای دعائی کرده اگر شما چیزی در این باره می دانید بفرمائید تا به او بگوئیم.

او گفت: من جز قرآن چیزی بلد نیستم لذا اگر مایل باشد می توانم از قرآن برای او دستوری بدهم تا قرضش اداء شود ولی شرطش این است که تو فقط این دستور را به همان شخص بگوئی و او هم نباید به کسی بگوید والا اثرش از بین می رود، من قبول کردم. او به من گفت: به او بگو فلان تعداد تا ده روز آیه ی شریفه ی: «و منْ یتق الله یجْعلْ له مخْرجا و یرْزقْه منْ حیث لایحْتسب و منْ یتوکلْ علی الله فهو حسْبه ان الله بالغ امْره قدْ جعل الله لکل شی ءٍ قدْرا»[۲۶] را بخواند انشاءالله قرضش اداء می شود.

من این دستور را به او گفتم: او هم عمل کرد و در همان روز دهم با آنکه قرض سنگینی داشت از جائی که احتمالش را نمی داد قرضش اداء شد.

یکی از خصوصیاتی که همه را به حیرت آورده بود و شاید بیشتر از هر چیز از این طریق او را امتحان می کردند این بود که هر قرآنی را ولو قرآن خطی منحصر به فردی را به او می دادند و از او می خواستند که فلان آیه را پیدا کند بدون ورقه زدن قرآن را طوری باز می کرد که آن آیه در یکی از آن دو صفحه ای که در مقابل صورتش بود، قرار داشت و خودش آن را با سر انگشت نشان می داد.

و عجیب تر این بود که اگر کسی کتاب عربی خط ریزی مثل «مکاسب» و «شرح لمعه» را به او می داد و می گفت: آیات قرآن این صفحات را پیدا کن، با آنکه آیات قرآن در آن صفحات بسیار کم بود و علاوه طوری آنها را ننوشته بودند که مشخص باشد، در عین حال بدون حتی لحظه ای معطلی آن آیات را ولو کوتاه بود نشان می داد و می گفت: این آیه یا این جمله از فلان سوره و فلان آیه ی قرآن است.

یک روز یک کلمه را در کتاب عربی که من می خواندم یعنی پیش روی من بود به من نشان داد و گفت: این کلمه از قرآن است من ابتداءً به خیال آنکه دیگر کلمه که نمی تواند مشخص باشد که از قرآن یا از غیر قرآن است زیرا مثلاً کلمه ی «کفروا» ممکن است هم در قرآن باشد و هم دیگری آن را بنویسد و یا بگوید ولی با کمال تعجب دیدم آن کتاب در آن صفحه در موضوع این کلمه از قرآن از نظر ادبی بحث می کند و آن را در آنجا آورده است.

در اینجا از او سؤال کردم که: چگونه شما اینها را می فهمید؟

گفت: وقتی کتابی را که در آن آیات قرآنی هست باز می کنم کلمات و آیات قرآن در مقابل چشمم تلألؤ می کند و نورانیت دارد لذا مستقیما انگشت روی آن می گذارم.

او در هر شبانه روزی یک ختم قرآن را می خواند که ما وقتی حساب کردیم تقریبا هر جزء قرآن را در مدت پانزده دقیقه تلاوت می کرد و عجیب تر این بود که با همین سرعت سوره ها و آیات قرآن را از آخر به اول می خواند.

من یک روز قرآن را باز کردم و به او گفتم: سوره ی حجرات را از آخر به اول بخوان او با همان سرعتی که قرآن را از اول به آخر می خواند از آخر به اول کلمات آن سوره را می خواند.

شما اگر می خواهید اهمیت این عمل را بدانید تنها سوره ی توحید را از آخر به اول بخوانید یعنی بگوئید: «احد کفوا ولم یکن له ولم یولد لم یلد الصمد الله احد الله هو قل» تا بدانید که او چه تسلطی بر قرآن داشت.

به هر حال شاید به وسیله ی نقل این قضایا که خودم ناظر آنها بودم و صدها نفر از علماء و مراجع تقلید، مثل مرحوم آیه الله العظمی بروجردی و آیه الله العظمی حکیم شاهد آن بوده اند توانسته باشم مقداری از وضع کربلائی محمد کاظم حافظ قرآن را نقل کنم.

ولی «شنیدن کی بود مانند دیدن».

و بالأخره اگر شما او را یک ساعت می دیدید یقین می کردید، که او قرآن را به طور عادی حفظ نکرده و بلکه شما هم آن چنان که مراجع تقلید مثل مرحوم آیة الله العظمی «بروجردی» از او برای تصحیح قرآنهای نوشته شده استفاده می نمود، استفاده می کردید. و اقل فائده معاشرت با او این بود، که با دیدن این معجزه عجیب که نسبت به او انجام شده بود خدا و حقانیت اسلام و قرآن برای شما ثابت می شد.

به هر حال اصل قضیه از این قرار بود.

مرحوم کربلائی محمد کاظم برای من نقل می کرد که:

در ایام محرم واعظی برای تبلیغ به قریه ای که ما، در آن سکونت داشتیم یعنی ساروق که در اطراف شهر اراک است آمد، او شبها منبر می رفت، من هم که آن روزها جوان بودم و خیلی دوست می داشتم که از معارف و احکام اسلام اطلاعی داشته باشم، پای منبر او می رفتم. یک شب او در منبر سخن از مسأله خمس و زکات به میان آورد و گفت: اگر کسی خمس ندهد نمازش درست نیست زیرا یک پنجم مال غیر مخمس متعلق به سادات و امام زمان (علیه السلام) است و ممکن است شما لباس و یا مسکنتان را از اموال غیر مخمس خریده باشید و یک پنجم آن مال سادات و امام زمان (علیه السلام) باشد و شما در اموال آنها تصرف غاصبانه نموده باشید و خلاصه مطالبی از این قبیل در منبر گفت و من تصمیم داشتم که هر چه می شنوم و یاد می گیرم عمل کنم.

لذا با مختصری تحقیق متوجه شدم که ارباب و مالک ده خمس و زکات نمی دهد. ابتداء به او تذکر دادم ولی او اعتنا نکرد تصمیم گرفتم که در آن قریه نمانم و برای ارباب و مالک ده کار نکنم و از آن ده خارج شوم، هر چه اقوام و بخصوص پدرم به من گفتند که این کار را نکن، من که از خدا می ترسیدم نتوانستم حرف آنها را قبول کنم و بالأخره شبانه از ده فرار کردم.

تقریبا سه سال به عملگی و خارکنی در دهات دیگر برای امرار معاش کار می کردم، یک روز که مالک ده از محل زندگی من مطلع شده بود، برای من پیغام فرستاد که من توبه کرده ام و خمس و زکاتم را می دهم و دوست دارم به ده برگردی و در نزد پدرت بمانی من قبول کردم و به ده برگشتم و در زمین خودم که ارباب و مالک ده به من داده بود نصف کاری می کردم و نصف درآمد خود را بین فقراء همان محل تقسیم می نمودم و بسیار به فقراء و مستمندان کمک می کردم و دوست داشتم همیشه یار و مددکار مردمان ضعیف و مستضعف باشم، تا آنکه یک روز تابستان که برای خرمن کوبی به مزرعه رفته بودم و گندم ها را جمع کرده بودم و منتظر بودم نسیمی بیاید تا گندمها را باد دهم و کاه را از گندم جدا کنم هر چه منتظر شدم بادی نیامد و آسمان کاملاً راکد بود، تا بالأخره مجبور شدم به طرف ده برگردم در بین راه یکی از فقراء ده به من رسید و گفت: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی آیا ما را فراموش کرده ای؟ گفتم: خیر خدا نکند که من از فقراء فراموش کنم ولی هنوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم و این را بدان که حق تو محفوظ است. او خوشحال شد و به طرف ده رفت ولی من دلم آرام نگرفت، به مزرعه برگشتم و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع کردم و برای آن مرد فقیر برداشتم و قدری هم علوفه برای گوسفندانم درو کردم و چند ساعت بعد از ظهر یعنی حدود عصری بود که گندمها و علوفه ها را برداشته و به طرف ده به راه افتادم.

قبل از آنکه وارد ده بشوم به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن رسیدم، در آنجا دو امامزاده به نامهای امامزاده جعفر و امامزاده صالح دفن اند و یک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. من روی سکوی در امامزاده برای رفع خستگی نشستم و گندمها و علوفه ها را کناری گذاشتم و به طرف صحراء نگاه می کردم، دیدم دو نفر جوان که یکی از آنها بسیار خوش قد و قامت بود با شکوه و عظمت عجیبی به طرف من می آیند، لباسهای آنها عربی بود و عمامه سبزی به سر داشتند، وقتی به من رسیدند بدون آنکه من آنها را قبلاً دیده باشم همان آقای با شخصیت اسم مرا برد و گفت: … کاظم بیا با هم برویم فاتحه ای در این امامزاده برای آنها بخوانیم. من گفتم: آقا من قبلاً به زیارت رفته ام و حالا باید برای بردن علوفه به منزل بروم.

فرمود: بسیار خوب این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان من هم اطاعت کردم و عقب سر آنها حرکت نمودم. آنها به طرف امامزاده رفتند امامزاده ی اول را زیارت کردند و فاتحه ای برای آن امامزاده خواندند و سپس به طرف امامزاده بعدی رفتند، من هم عقب سر آنها به آن امامزاده داخل شدم. در اینجا دیدم آنها چیزهائی می خوانند من متوجه آن نمی شوم. لذا ساکت کنار امامزاده ایستاده بودم، ناگهان چشمم به کتیبه ی اطراف سقف افتاد دیدم کلماتی از نور آنجا نوشته شده. همان آقای با عظمت رو به من کرد و فرمود: کربلائی کاظم پس چرا چیزی نمی خوانی؟

گفتم: آقا من ملا نرفته ام، من سواد ندارم.

فرمود: ولی تو باید بخوانی. و سپس نزد من آمد و دست به سینه ی من گذاشت و محکم فشار داد و گفت: حالا بخوان گفتم: چه بخوانم؟ فرمود: اینطور بخوان:

«بسْم الله الرحْمن الرحیم ان ربکم الله الذی خلق السموات و الاْرْض فی ستة ایامٍ ثم اسْتوی علی الْعرْش یغْشی اللیل النهار یطْلبه حثیثًا و الشمْس و الْقمر و النجوم مسخراتٍ بامْره الا له الْخلْق و الاْمْر تبارک الله رب الْعالمین».[۲۷]

من این آیه را با چند آیه ی دیگر که بعد از این آیه است به همراه آن آقا خواندم. آن آقا همچنان دست به سینه ی من می کشید تا رسیدم به آخر آیه ی ۵۹ که با این کلمات آن آیه ختم می شد:

«انی اخاف علیکمْ عذاب یوْمٍ عظیمٍ».

من صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم، ناگهان دیدم کسی آنجا نیست! و از آن آقائی که تا همین لحظه دستش روی سینه ی من بوده خبری نیست و دیگر از آن نوشته ها هم که روی سقف بود چیزی وجود ندارد.

در این موقع دچار ترس و رعب عجیبی شدم و دیگر نفهمیدم چه شد، یعنی بیهوش روی زمین افتاده بودم. نزدیک اذان صبح بود که به هوش آمدم هوا هنوز تاریک بود، جریان روز قبل را هم فراموش کرده بودم، چند دقیقه مثل کسی که از خواب بیدار می شود و نمی داند کجا است نشستم و به اطرافم نگاه کردم در بدنم احساس خستگی عجیبی می نمودم. وقتی متوجه شدم که در امامزاده هستم به خودم بد و بی راه گفتم و خودم را سرزنش کردم که مگر تو کار و زندگی نداری آخر اینجا چه کار می کنی.

بالأخره از جا برخاستم و از امامزاده بیرون آمدم و بار علوفه را به دوش گرفتم و به سوی ده حرکت کردم، در بین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلدم و سپس ناگهان به یاد تشرفی که روز قبل خدمت آن آقا پیدا کرده بودم افتادم، باز ترس و رعب مرا برداشت ولی این دفعه زود خودم را به منزل رساندم. اهل خانه ام خیلی مرا سرزنش کردند که تا این موقع شب کجا بودی، من چیزی نگفتم و علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندمها را به در خانه ی آن مرد مستمند بردم و به او تسلیم نمودم و بدون معطلی به نزد پیشنماز محل آقای حاج شیخ صابر عراقی رفتم و داستان خودم را از اول تا به آخر گفتم. آقای پیشنماز به من گفت: آنچه می دانی بخوان من آنها را خواندم. به من گفت: اینها آیات قرآن اند، او ساعتها مرا امتحان می کرد و هر چه می پرسید جواب می دادم کم کم مردم ده از موضوع مطلع شدند ولی من مشغول کشاورزی و کار خودم بودم تا اینکه یک روز به دهکده شهاب که نزدیک ملایر بود رفتم و مشغول کار بودم، مردم ده شهاب قصه مرا به آقای سید اسماعیل علوی بروجردی که از علماء ملایر بودند می گویند ایشان به ده شهاب تشریف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا به ملایر بردند و جلسه ای تشکیل دادند و قصه مرا برای شخصیتهای ملایر نقل کردند آنها مرا بسیار آزمایش و امتحان نمودند و همه تعجب می کردند.

و بالأخره علماء ملایر لازم دانستند که قضیه ی مرا برای مردم شهرهای مختلف ایران نقل کنند تا همه ی مردم بدانند که چگونه حضرت «ولی عصر» ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء به یک نفر که از روی اخلاص وظائفش را عمل می کند اظهار لطف می فرمایند، خلاصه مرا ابتداء به آیه الله العظمی آقای «بروجردی» معرفی فرمودند، من به قم آمدم، ایشان از من امتحان زیادی کردند و بالأخره مطمئن شدند که «امام عصر» (علیه السلام) به من این لطف را فرموده اند. حوزه ی علمیه و تمام علماء بزرگ قم مرا دیده اند و همه این حقیقت را اذعان دارند، سپس تجار محترمی که من اسم آنها را فراموش کرده ام مرا به نجف اشرف و کربلای معلا خدمت علماء نجف و کربلا فرستادند، چند نفری هم در این سفر با من همراهی می کردند. من خدمت علماء و مراجع نجف رفتم که الآن اسم آنها را فراموش کرده ام ولی آقای آیه الله العظمی میلانی که آن موقع در کربلا بودند و آقای آیه الله العظمی حکیم که در نجف بودند به من فوق العاده محبت کردند و همه ی آنها به اعجاز حضرت ولی عصر ارواحنا فداه اقرار نمودند، و وقتی به ایران برگشتم باز جمعیت فدائیان اسلام مرا برداشتند و فعلاً در قم هستم و با شما نشسته ام و حرف می زنم، این بود مختصری از شرح حال من.

من در اینجا از او تشکر کردم و قصه ی او را در همان موقع یادداشت نمودم که امروز موفق شده ام آن را عینا برای شما خوانندگان عزیز نقل کنم، ضمنا چند نکته را لازم می دانم در پایان این حکایت تذکر دهم.

یک:

آقای کربلائی محمد کاظم کریمی ساروقی فراهانی اراکی حافظ القرآن، در سال ۱۳۷۸ هجری قمری در روز تاسوعا در سن ۷۸ سالگی در قم فوت کرد و در قبرستان نو قم مدفون گردید خدا او را رحمت کند.

دو:

مرحوم آیه الله العظمی آقای میلانی پس از ملاقات با مرحوم کربلائی محمد کاظم دستخطی مرقوم فرموده بودند که عینا درج می شود:

بسمه جلت اسمائه

با ایشان (کربلائی محمد کاظم) مجالس عدیده ای در نجف اشرف و در کربلاء ملاقاتمان شده و جمعی از اهل علم حضور داشتند، و همچنین از سائر طبقات هم بودند، و به انحاء کثیره و به طرق مختلفه از ایشان اختبار شد. حقیقتا مهارتشان در اطلاع به آیات و کلمات قرآن مجید امری است برخلاف عادت و موهبتی است الهیه، و هر شخصی که با ایشان قدری معاشرت نماید و به اوضاع و احوال ایشان در مراحل عادیه مطلع شود و قوه ی حافظه ی ایشان را در سائر امور امتحان نماید کاملاً ملتفت می شود و بالوجدان می یابد که این گونه تسلط ایشان در معرفت به جمیع خصوصیات قرآن مجید کرامت فوق العاده بلکه توان گفت فرضا قوه ی حافظه هر اندازه قوت داشته باشد نتواند عهده دار شود این گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقیقه بسیار به عمل آمد و هو سبحانه و تعالی یهب ما یشاء لمن یشاء و له الحمد.

الاحقر محمد هادی الحسینی المیلانی

سه:

به مرحوم کربلائی محمد کاظم قرآن را به طوری صحیحی تعلیم داده بودند، و لذا علماء بزرگ مثل آیه الله العظمی بروجردی بعضی از اختلافات قراء را از ایشان سؤال می کردند، و مرحوم آیه الله خالصی تمام قرآن را نزد او خوانده بود و اغلاط موجود در قرآن که به وسیله ی اختلاف قرائت به وجود آمده است تصحیح کرده بود.

و من خودم تقاضا کردم که آیه ی شریفه ی ۱۲۹ سوره ی صافات را بخواند. او آن آیه را طبق قرائت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) خواند، یعنی گفت: سلامٌ علی آل یسین و حال آنکه در قرآنها اکثرا به غلط نوشته اند سلامٌ علی الْ یسین.

چهار:

در آن وقتها که کربلائی محمد کاظم جریانش را برای علماء نقل می کرد، برای عموم نمی گفت که آن آقا چه کسی بوده و تنها به عنوان برخورد با دو سید قضیه را شرح می داد. جمعی گمان می کردند که این دو نفر همان دو امامزاده بوده اند که این موهبت را به او نموده اند، و حال آنکه به دلائلی این چنین نبوده بلکه به طور قطع یکی از آن دو سید که با کربلائی محمد کاظم حرف می زده و دست به سینه ی او کشیده حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بودند.

زیرا آنها به زیارت امامزاده رفته بودند و برای آنها فاتحه می خوانده اند و معنی ندارد که خود امامزاده ها خودشان را زیارت کنند و برای خودشان فاتحه بخوانند، و علاوه یک چنین معجزه ای آن هم با آن خصوصیات در ظرف یک لحظه نمی تواند جز کار ولی الله الاعظم که ولایت تکوینی بر ما سوی الله دارد بوده باشد، و از همه بالاتر گاهی مرحوم کربلائی محمد کاظم خودش تصریح می کرد که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات پنجاه و چهارم

یکی از صفات انسانی که باید سالک الی الله در خود ایجاد کند صفت شکور بودن و قدردانی از اظهار محبت دیگران است، افرادی که محبت دیگران را ارج نمی گذارند و اهمیت نمی دهند و خودخواهی شان آنها را به ارزش خدمات دیگران، بی اعتنا کرده، به حیوانات شبیه ترند. آنهائی که شکر مخلوق را نمی کنند شکر خالق را هم نکرده و در حقیقت چون این روحیه را ندارند شکر خدا را هم نمی کنند.

بنابر این افرادی که می خواهند، به قرب الی الله نائل گردند، باید روحیه ی شکرگذاری و قدردانی از محبت دیگران را در خود ایجاد کنند، زیرا یکی از صفات الهی که در اولیاء خدا به خاطر قرب آنها به خدا وجود دارد، شکور بودن است.

اولیاء خدا حتی از کفاری که خدمتی به آنها کرده اند تشکر می کنند و پاداش محبتهای آنها را می دهند در این زمینه حکایتی به یادم آمد که:

حضرت آیه الله جناب آقای حاج شیخ محمد رازی که از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی می باشند نقل می فرمودند که:

استادمان مرحوم آقای بافقی به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود، که شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد که اگر ارباب حوائج، مراجعه کردند، به آنها جواب مثبت بدهد و حتی اگر لازم شد در هر موقع شب که باشد او را بیدار کند تا کسی بدون دریافت جواب از در خانه ی او برنگردد.

آقای حاج عباس یزدی نقل می کند که: نیمه ی شبی در اطاق خودم که کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود، خوابیده بودم، ناگهان صدای پائی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد، من فورا از جا برخاستم. دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است، نزد او رفتم و گفتم: شما که هستید و چه می خواهید؟ مثل آنکه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد که من به فارسی به او چه می گویم (زیرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد که حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد او را راهنمائی کن که نزد من بیاید.

من او را راهنمائی کردم، او به اطاق آقای بافقی رفت. مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤالی به او فرمود: احسنت، می خواهی مسلمان شوی، او هم بدون هیچ گفتگوئی به ایشان، گفت: بلی برای تشرف به اسلام آمده ام.

مرحوم آقای بافقی بدون معطلی بلافاصله آداب و شرائط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد، من که همه ی جریانات برایم غیر عادی بود از یونس تازه مسلمان سؤال کردم که: جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟

او گفت:

من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالبا از شهری به شهری بار می برم. یک روز از بغداد به سوی کربلا می رفتم، دیدم در کنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است، فورا ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم، سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم، او نمی دانست که من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت:

برو جوان حضرت ابوالفضل العباس اجر تو را بدهد.

من از او خداحافظی کردم و جدا شدم، پس از چند روز، باری به من دادند که به تهران بیاورم، امشب سرشب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می زند، پشت در رفتم و در را باز کردم دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید: «من ابوالفضل العباس هستم، آمده ام حقی که به ما پیدا کردی به تو بدهم».

گفتم: چه حقی؟

فرمود: حق زحمتی که برای آن پیرمرد کشیدی، سپس اضافه فرمود و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری می روی شخصی تو را بدون آنکه تو سؤال کنی، به منزل آقای شیخ محمد تقی بافقی می برد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف می گردی.

من گفتم: چشم قربان و آن حضرت از من خداحافظی کرد و رفت، من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حرکت کردم، در بین راه آقائی را دیدم که با من تشریف می آورند و بدون آنکه چیزی از ایشان سؤال کنم، مرا راهنمائی کردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم. وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی سؤال کردیم که: شما چگونه او را می شناختید و می دانستید که او آمده است، که مسلمان بشود؟ فرمود: آن کسی که او را به اینجا راهنمائی کرد (یعنی حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) به من هم فرمودند: که او می آید و چه نام دارد و چه می خواهد.

ملاحظه فرمودید، که صفت شکرگزاری از اظهار محبت دیگران ولو آنکه خدمتگزار، غیر مسلمان باشد چگونه در اولیاء خدا وجود دارد و آنها به خاطر یک عمل کوچک و چگونه فردی را که مسلمان نیست موفق به سعادت ابدی یعنی تشرف به دین مقدس اسلام می کنند، پس اگر می خواهید قدم دیگری به سوی خدا و اولیاءاش به خصوص حضرت ولی عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء بردارید و به آنها نزدیک شوید شاکر باشید و از زحمات دیگران قدردانی کنید و شکر خالق و مخلوق را بسیار نمائید.

مرحوم حجه الاسلام آقای «حاج سید حسین نوری» که از علماء شهرستان گرگان بودند و من مکرر ایشان را ملاقات نموده بودم و او از منتظرین و علاقه مندان واقعی حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بود، می فرمود که:

من عادت کرده بودم و ورد زبانم شده بود که بگویم: «اللهم ارنا الطلعة الرشیده» و زیاد به یاد آن حضرت بودم و کسی از این راز اطلاع نداشت، یک روز یکی از اولیاء خدا که من بعدها او را به این معنا شناختم از تهران به گرگان نزد من آمد و گفت: تشرفی برایم حاصل شده بود، آقا حضرت بقیه الله (علیه السلام) به شما سلام رساندند و فرمودند: ما از شما ممنون و متشکریم که نام ما را زیاد می بری و ما را فراموش نکرده ای.

 

ملاقات پنجاه و پنجم

در روز جمعه سیزدهم ذیقعده سال ۱۴۰۴ هجری قمری هنگامی که از حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) در شام به طرف منزل بر می گشتیم جناب حجه الاسلام آقای «قاضی زاهدی گلپایگانی» را ملاقات کردم ایشان قضیه ی زیر را برای من نقل کردند که از جهاتی برای سالکین راه کمالات روحی آموزنده است.

معظم له گفتند:

من در تهران از جناب آقای حاج «محمد علی فشندی» که یکی از اخیار تهران است.[۲۸] شنیدم که می گفت:

من از اول جوانی مقید بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیه الله روحی فداه مشرف گردم لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم.

در یکی از این سالها که عهده دار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحراء عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حجاج به عرفات می روند، من برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم.

تقریبا عصر روز هفتم وقتی بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهائی که برای ما مهیا شده بود مستقر شدم (و ضمنا متوجه شده بودم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده) یکی از شرطه هائی که برای محافظت چادرها آنجا بود نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده ای، مگر نمی دانی ممکن است دزدها در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟! به هر حال حالا که آمده ای باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی.

گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و خودم از اموالم محافظت می کنم. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم، تا آنکه نیمه های شب بود که دیدم سید بزرگواری که شال سبز بسر دارد، به در خیمه ی من آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمد علی سلام علیکم، من جواب دادم و از جا برخاستم. او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که هنوز تازه مو از صورتشان بیرون آمده بود مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند، من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه شده بود.

او به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت، خوشا به حالت.

گفتم: چرا؟

فرمود: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت امام حسین (علیه السلام) هم در اینجا بیتوته کرده بود.

گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟

فرمود: دو رکعت نماز می خوانیم، پس از حمد یازده قل هوالله بخوان.

لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا یک دعائی خواند، که من از نظر مضامین مثلش را نشنیده بودم، حال خوشی داشت اشک از دیدگانش جاری بود، من سعی کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد.

سپس به آن آقا گفتم: ببینید من توحیدم خوب است؟

فرمود: بگو.

من هم به آیات آفاقیه و انفسیه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلائل خدائی هست.

فرمود: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است.

سپس اعتقادم را به مسئله ی ولایت برای آن آقا عرض کردم.

فرمود: اعتقاد خوبی داری.

بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن امام زمان (علیه السلام) در کجا است؟

فرمود: الآن امام زمان در خیمه است.

سؤال کردم: روز عرفه که می گویند حضرت ولی عصر (علیه السلام) در عرفات است در کجای عرفات می باشند.

فرمود: حدود جبل الرحمة.

گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟

فرمود: بله او را می بیند ولی نمی شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولی عصر (علیه السلام) به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟

فرمود: به خیمه ی شما می آید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابالفضل (علیه السلام) متوسل می شوید.

در این موقع آقا به من فرمودند: حاج محمد علی چائی داری؟ ( ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چائی نیاورده ام).

عرض کردم: آقا اتفاقا چائی نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید زیرا فردا می روم و برای مسافرین چائی تهیه می کنم.

آقا فرمودند: حالا چائی با من.

و از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چائی بود ولی وقتی دم کردیم به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم آن چائی از چائی های دنیا نمی باشد آوردند و به من دادند، من از آن چائی خوردم.

بعد فرمودند: غذائی داری بخوریم؟

گفتم: بلی نان و پنیر هست.

فرمودند: من پنیر نمی خورم.

گفتم: ماست هم هست.

فرمود: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتش گذاشتم.

او از آن نان و ماست میل فرمود.

سپس به من فرمود: حاج محمد علی به تو صد ریال (سعودی) می دهم تو برای پدر من یک عمره بجا بیاور.

عرض کردم: چشم اسم پدر شما چیست؟

فرمود: اسم پدر من سید حسن است.

گفتم: اسم خودتان چیست؟

فرمود: سید مهدی، (پول را گرفتم) و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، من بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم، وقتی خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائی روی گونه ی راستش قرار گرفته، لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.

پس از چند لحظه که او از من جدا شد من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم یک مرتبه متوجه شدم که او حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بوده بخصوص که او:

اسم مرا می دانست!

فارسی حرف می زد!

نامش مهدی بود!

پسر امام حسن عسگری بود!

بالأخره نشستم و زار زار گریه کردم، شرطه ها فکر می کردند که من خوابم برده و سارقین اثاثیه ی مرا برده اند، دور من جمع شدند، به آنها گفتم: شب است مشغول مناجات بودم گریه ام شدید شد.

فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد، در میان آنها شوری پیدا شد.

اول غروب شب عرفه نماز مغرب و عشا را خواندیم بعد از نماز با آنکه من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند فردا شب من به خیمه ی شما می آیم زیرا شما به عمویم حضرت ابالفضل (علیه السلام) متوسل می شوید خود به خود روحانی کاروان روضه ی حضرت ابالفضل (علیه السلام) را خواند شوری بر پا شده و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بودم.

بالأخره نزدیک بود روضه تمام شود که من حوصله ام سر آمد از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، دیدم حضرت ولی عصر روحی فداه بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش می دهند و گریه می کنند. خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند که من نتوانستم چیزی بگویم، من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیه الله روحی فداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و هر دومان بر مصائب حضرت ابالفضل (علیه السلام) گریه می کردیم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرکت کنم، وقتی روضه تمام شد آن حضرت هم تشریف بردند.

بله مهمترین مطلبی که در این سرگذشت برای جلب توجه حضرت بقیه الله (علیه السلام) به نظر می رسد توسل به حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) و ذکر مصیبت آن حضرت است که حتما سالکین الی الله و کسانی که می خواهند با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ارتباط پیدا کنند باید از این اکسیر پر قیمت کاملاً استفاده نمایند.

 

ملاقات پنجاه و ششم

حضرت ولی عصر (علیه السلام) به قدری نسبت به شیعیانش علاقه دارد، که در اکثر اوقات آنها را دعاء می کند، او دائما به فکر نجات مردم از مهالک دنیوی و اخروی است، او پناه بی پناهان است، او شفیع مذنبین است، او رحمة للعالمین است، او شافع یوم الدین است.

لذا ذات مقدس متعال (چنانکه از دعاء ندبه استفاده می شود) او را برای مردم دنیا، در دنیا نگه داشته تا پناهگاه و نگهدارنده ی مردم از پلیدیها باشد.

مرحوم شیخ جلیل و فاضل ارجمند، جناب آقای «شیخ محمد تقی مازندرانی» که یکی از علماء بزرگ معاصر بوده و (کتاب معجزات و کرامات) او را بسیار توصیف می کند، فرموده:

من در ایام جوانی هر وقت برای زیارت به نجف اشرف مشرف می شدم، در مسجد سهله بیتوته می کردم.

زیرا من در آن مسجد معنویت عجیبی می دیدم، که در سایر مساجد، آن معنویت را مشاهده نمی نمودم، من هر وقت به مسجد سهله می رفتم، در حجره ی فوقانی کنار مقام مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه بیتوته می کردم.

در یکی از مسافرتها که به نجف اشرف رفته بودم و به مسجد سهله رفتم، آن حجره ی فوقانی خالی نبود ولی در طرف شرقی مسجد حجره ای خالی بود، که همان حجره را آن شب گرفتم و می خواستم در آن بیتوته کنم که مردی نزد من آمد و گفت: آقا میهمان نمی خواهید؟ گفتم: بفرمائید وقتی وارد شد گفت: ما زن هم همراه داریم.

گفتم: بنابراین من باید از این اتاق بیرون بروم.

گفتند: ما به شما اتاق خالی می دهیم.

گفتم: مانعی ندارد.

لذا مرا به اتاق فوقانی مسجد سهله کنار مقام همان جائی که من همیشه به آنجا می رفتم آوردند وبعد هم معلوم شد که آنها این اتاق را گرفته بودند ولی چون طبقه ی بالا بوده و یک نفر از آنها پایش درد می کرده نتوانسته اند که در آن اتاق باشند.

به هر حال شب شد، من نیمه های شب که از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم، دیدم وقت تهجد و نماز شب است.

در این بین صدای مناجات عجیبی که بسیار روح افزا و در و دیوار مسجد را به زلزله و غلغله انداخته بود، فضای مسجد سهله را پر کرده بود.

خوب گوش دادم که ببینم، این صدای مناجات از کجاست متوجه شدم که از پائین مقام است، از اتاق بیرون آمدم دیدم، بزرگواری طرف شرقی مقام امام زمان (علیه السلام) که وسط مسجد سهله است، در کنار دیوار به سجده افتاده و او است که مناجات می کند.

ناگهان لرزه براندامم افتاد، نشستم و گوش دادم ببینم او چه می گوید و در مناجاتش چه دعائی را می خواند، چیزی متوجه نشدم فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدم مثلاً گاهی می فرمود: «شیعتی».

در این بین از بعضی علائم متوجه شدم و یقین کردم، که او حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است بی تاب شدم و بیهوش به روی زمین افتادم وقتی چشمم را باز کردم نزدیک طلوع آفتاب بود وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و تا مدتی از شنیدن آن مناجات و حالات، در خود احساس سرور و خوشبختی می نمودم.

 

ملاقات پنجاه و هفتم

حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء هیچگاه حاضر نیستند دوستانشان حزن و اندوهی داشته باشند و اگر مشکلی پیدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفیه و یا جلیه اش آن را برطرف خواهد کرد.

زیرا او امام مهربان و سرور همه و مولای انس و جان است.

در کتاب «معجزات و کرامات» نقل شده که عالم جلیل و زاهد بی بدیل جناب آقای «حاج سید عزیزالله» فرمودند:

من در زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه ی «صدر» میهمان یکی از دوستان بودم و بیشتر اوقاتم را در حرم مطهر حسینی (علیه السلام) می گذراندم.

یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سؤال کردند که: شما چه وقت به نجف بر می گردید؟

گفتم: شما بروید من می خواهم از همین جا به زیارت خانه ی خدا بروم.

گفتند: چطور؟

گفتم: زیر قبه ی حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) دعا کرده ام که پیاده، رو به محبوب بروم و ایام حج را در حرم خدا باشم.

همراهان و دوستان بالاتفاق مرا سرزنش کردند و گفتند: مثل اینکه در اثر کثرت عبادت و ریاضت دماغت خشک شده و دیوانه شده ای، تو چگونه می خواهی با این ضعف مزاج و کسالت پیاده در بیابانها سفر کنی و تو در همان منزل اول به دست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند.

من از سرزنش و گفتار آنها فوق العاده متأثر شدم و قلبم شکست، با اشک ریزان از اطاق بیرون آمدم و یکسره به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) رفتم و زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم و گوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و ناله مشغول شدم.

ناگهان دیـدم دسـت یداللهی حضرت بقیه الله روحی فداه بـر شانه ی مـن خورد و فرمود: آیـا میل داری بـا مـن پیاده بـه خـانه ی خدا مشرف شوی.

عرض کردم: بله.

فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته ی تو کافی باشد و احرام خود را بردار، در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع بخوان تا با یکدیگر از همین مکان مقدس به طرف مقصود حرکت کنیم.

عرض کردم: چشم اطاعت می کنم.

آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بیرون آمدم و مقداری به همان اندازه ای که مولا فرموده بودند نان خشک تهیه کردم و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مکان معین مشغول زیارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم.

در خدمتش از حرم بیرون آمدیم و از صحن و شهر خارج شدیم ساعتی راه پیمودیم، نه آن حضرت با من حرف می زد و نه من می توانستم با او حرف بزنم و مصدع اوقات او بشوم و خیلی با هم عادی بودیم تا در همان بیابان به محلی که مقداری آب بود رسیدیم.

آن حضرت خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند:

این قبله است تو اینجا بمان نماز بخوان و استراحت کن من عصری می آیم تا با هم به طرف مکه برویم.

من قبول کردم آن حضرت رفتند حدود عصری بود که برگشتند و فرمودند:

برخیز تا برویم، من حرکت کردم و خورجین نان را برداشتم و مقداری راه رفتیم غروب آفتاب به جائی رسیدیم که قدری آب در محلی جمع شده بود.

آن حضرت به من فرمودند: شب در اینجا بمان و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند: این قبله است و من فردا صبح می آیم تا باز هم به طرف مکه برویم.

بالأخره تا یک هفته به همین نحوه گذشت صبح روز هفتم آبی در بیابان پیدا شد به من فرمودند: در این آب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاری که من می کنم تو هم بکن و با من لبیک ها را بگو که اینجا میقات است.

من آنچه آن حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصری راه رفتیم به نزدیک کوهی رسیدیم صداهائی به گوشم رسید.

عرض کردم: این صداها چیست؟

فرمودند: از کوه بالا برو در آنجا شهری می بینی داخل آن شهر شو آن حضرت این را فرمودند و از من جدا شدند.

من از کوه بالا رفتم و به طرف آن شهر سرازیر شدم از کسی پرسیدم: اینجا کجاست؟

گفت: این شهر مکه است و آن هم خانه ی خدا است یک مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت می کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولی استفاده ای نکردم و با این موضوع به این پر اهمیتی خیلی عادی برخورد نمودم.

به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مکه بودم بعد از آن رفقائی که با وسیله حرکت کرده بودند پیدا شدند.

من در این مدت مشغول عبادت و زیارت و طواف بودم و با جمعی آشنا شده بودم وقتی آشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب کردند و قضیه ی من در بین آنهائی که مرا می شناختند معروف شد.

 

ملاقات پنجاه و هشتم

یکی از صفات حمیده ی انسانی عشق و علاقه به اولیاء خدا بخصوص به مرکز دائره ی امکان حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است، لذا هر مقدار محبت انسان به مقام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) بیشتر باشد، انسانیت انسان کامل تر است.

زیرا محبت به آن حضرت همان محبت به خدا است، که در زیارت جامعه می فرماید: «من احبکم فقد احب الله». کسی که شما را دوست بدارد خدا را دوست داشته است و در آیه ی ۱۶۵ سوره ی بقره می فرماید: «و الذین آمنوا اشد حبا لله».

کسانی که ایمان به خدا دارند حبشان به خدا شدیدتر است، شاعر می گوید:

این محبت، از محبتها جداست

حب محبوب خدا، حب خداست

پیرمردهای شهر ری مرد کفاشی را می شناسند، که در سال ۱۳۶۵ هجری قمری از دنیا رفته و دارای کرامات زیادی بوده و اولیاء خدا به مغازه ی او می رفتند، تا از محضرش استفاده ی معنوی کنند.

نام این مرد خدا، مشهدی «امامغلی قفقازی» بود. به فرموده ی آیه الله آقای حاج شیخ محمد شریف رازی که خودشان با این مرد بزرگ آشنا بودند و کراماتی از او نقل می کردند، آن قدر او به حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء عشق و علاقه داشت که با یک ساعت معاشرت با او انسان عوض می شد و از او درس عشق و محبت که در هیچ مدرسه ای تدریس نمی شود، تعلیم می گرفت، از امتیازات او این بود که دارای ملکات نفسانی و صفات حسنه و روحی و انسانی خوبی بود، خود را تزکیه کرده بود و صفات حیوانی را از خود دور نموده بود.

در مغازه ی کفاشیش روی پوست تختی می نشست و هر چه به او پول می دادند، زیر آن پوست تخت می گذاشت و هر کسی هر وقت از او پول می خواست از زیر همان پوست تخت برمی داشت و به او می داد، دوستان روزهای مکرر مواظب بودند که ببینند چقدر پول زیر پوست تخت می گذارد و چقدر بر می دارد؟ و با کمال تعجب دهها بار دیده بودند، که نسبت پولی که از زیر پوست تخت بر می دارد! با پولی که می گذارد، دهها برابر فاصله دارد، یعنی اگر در روز صد تومان می گذاشت، هزار تومان بر می داشت.

معظم له می گفت: یک روز که او برای کاری از مغازه بیرون رفته بود من زیر پوست تخت را نگاه کردم حتی یک ریال هم در آنجا نبود.

او مکرر خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) می رسید و مردم حکایات مفصلی از ملاقاتهایش نقل می کنند، که چون آنها مضبوط نبود من نتوانستم قضایای او را تفصیلاً بنویسم ولی آن مقدار مسلم است که او از کسانی است که زیاد خدمت آن حضرت رسیده و بهره های فراوانی از آن وجود مقدس برده است.

یک روز مرحوم استادمان «حاج ملا آقاجان زنجانی» (رحمه الله علیه) برای زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) به شهر ری رفته بود، در راه، عبورش از جلوی مغازه ی او می افتد و می بیند، که مردی از مغازه بیرون پرید و معظم له را در بغل گرفت و او را می بوسد.

گفتند: تو که هستی؟

گفت: دیوانه ی مولا حضرت بقیه الله ارواحنا فداه و بوی عطر محبوبم را از تو استشمام می کنم.

مرحوم حاج ملا آقاجان فرمودند: درست است، «دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید».

آنها از آنجا با یکدیگر انس گرفتند و ساعتها و روزها بعد از آن در خلوت در محبت و معرفت و عشق و علاقه ی به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نشستند و حرف زدند و به جمله ی:

بیا سوته دلان گرد هم آئیم

عمل کردند، خدا هر دوی آنها را رحمت کند.

مرحوم مشهدی امامغلی در یکی از تشرفاتش عرضه می دارد، که اگر ظهور نزدیک نشده مرا از دنیا ببرید زیرا طاقت فراق را بیش از این ندارم و لذا به او وعده داده می شود که ماه رمضان آینده از دنیا می روی، او با شنیدن این بشارت در مدت چند ماهی که تا ماه مبارک رمضان باقی بوده است، به دوستانش خبر فوتش را می دهد و لذا در نیمه ی ماه مبارک رمضان ۱۳۶۵ هجری قمری روح پاکش به عالم بالا پرواز می کند و در قبرستان سه دختران شهر ری مدفون می گردد، خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات پنجاه و نهم

بهترین فائده ی تشرف به محضر حضرت بقیه الله ارواحنا فداه این است، که انسان معارف و حقایق و معنویت را از سرچشمه ی زلال حقیقت می تواند استفاده کند، بنابراین دوستان امام زمان (علیه السلام) باید بکوشند که اگر توفیق ملاقات با آن حضرت را پیدا کردند، از آن سرچشمه ی معنویت، کمال استفاده را بکنند و بکوشند که خود را از جمیع آلودگیها پاک نمایند، زیرا با یک اشاره ی آن حضرت در آن وقت ممکن است انسان به کمالات معنوی و معارف حقه برسد و سپس خطاب به آن حضرت کند و بگوید:

عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدند

ما زیاقوت گهربار لبان تو شنیدیم

یکی از مراجع تقلید، که راضی نیستند نامشان[۲۹] در کتاب برده شود می فرمودند:

سیدی از اهل علم (که با دلائلی و به عقیده ی من خودشان صاحب قصه هستند) می گفتند: برای زیارت حضرت سید محمد پسر امام هادی (علیه السلام) که در هشت فرسخی سامرا قبه و بارگاهی دارد پیاده می رفتم، کم کم راه را گم کردم، گرما و تشنگی به من فشار آورد، تا آنکه روی زمین بیهوش افتادم و چیزی نفهمیدم، ناگاه چشمم را باز کردم، سر خود را روی زانوی شخصی دیدم، که به حلقم آب می ریزد، من از آن آب خوردم ولی تا آن روز آبی به شیرینی و خوشگواری آن نخورده بودم.

سپس سفره ی نانش را باز کرد و چند قرص نان به من داد و بعد گفت: ای سید در این نهر آب بدن خود را شستشو بده تا خنک شوی.

گفتم: در اینجا چون آبی نبود من از تشنگی بیهوش شده بودم و روی زمین افتاده بودم، اینجا آبی نیست.

گفت: فعلاً ملاحظه کن این نهر آب خوشگواری است که در کنار تو جاری است.

من به آن طرف که او اشاره می کرد نگاه کردم دیدم همان نزدیک من به فاصله ی دو سه متری نهر با صفائی جاری است که من فوق العاده از دیدنش تعجب کردم، با خودم می گفتم نهری به این خوبی در کنار من بوده و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم. آن آقا به من فرمود: ای سید قصد کجا را داری.

گفتم: می خواهم به زیارت حضرت سید محمد (علیه السلام) بروم.

فرمود: این حرم حضرت سید محمد است. من به طرفی که آن آقا اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم گنبد حضرت سید محمد معلوم می شود و حال آنکه می بایست من چندین فرسخ از حرم مطهر دور باشم.

به هر حال با هم قدم زنان به طرف حرم حضرت سید محمد (علیه السلام) به راه افتادیم، در بین راه من متوجه شدم که آن آقا حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است و لذا مطالبی را آن حضرت به من تعلیم دادند که من به خاطر سپردم و آن مطالب اینها است:

اول ـ تأکید زیادی به من می فرمودند که: ای سید تا می توانی قرآن بخوان و خدا لعنت کند کسانی را که قائل به تحریف قرآن و احادیث تحریف را جعل کرده اند.

دوم ـ می فرمودند که: زیر زبان میت عقیقی که نامهای مقدسه ائمه اطهار (علیهم السلام) نوشته شده باشد بگذارید.

سوم ـ می فرمودند: به پدر و مادر نیکی کن و اگر از دنیا رفته باشند، با خیرات و مبرات به آنها اظهار محبت بنما.

چهارم ـ می فرمودند: تا می توانی به زیارت اعتاب مقدسه ی ائمه ی اطهار (علیهم السلام) برو و همچنین قبور امامزاده ها و صلحاء را زیارت کن.

پنجم ـ می فرمودند: تا می توانی به سادات و ذریه ی علویه احترام کن و تو خودت هم قدر سیادت و انتسابت را به خاندان رسالت بدان و برای این نعمتی که خدا به تو داده است بسیار سپاسگذار باش، زیرا این انتساب موجب سعادت و سربلندی تو در دنیا و آخرت خواهد بود.

ششم ـ فرمودند: نماز شب را ترک نکن و به آن بسیار اهمیت بده و اظهار فرمودند حیف است که اهل علم، آنهائی که خود را وابسته ی به ما می دانند مداومت به نماز شب نداشته باشند.

هفتم ـ می فرمودند: تسبیح حضرت زهراء (سلام الله علیها) و زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) را از دور و نزدیک ترک نکن.

هشتم ـ می فرمودند: خطبه ی حضرت صدیقه ی طاهره فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) در مسجد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و خطبه ی شقشقیه ی حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و خطبه ی حضرت زینب (علیها السلام) در مجلس یزید را ترک نکن.

در این موقع ما به نزدیک در حرم رسیدیم که ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شدند و خود را تنها مشاهده کردم.

من این قضیه را از معظم له در سنین جوانی شنیده بودم و چون بعضی از هشت مطلب فوق را به اعتقاد آنکه از دو لب حضرت بقیه الله روحی لتراب مقدمه الفداء بیرون آمده مقید بودم که عمل کنم فوائد زیادی بردم، بخصوص از بعضی آنها که بین مردم معروف نبوده و یا به آن اهمیت نمی دادند، مثل زیارت امامزاده ها و احترام به سادات.

 

ملاقات شصتم

یکی از صفات حسنه ی انسان که یقینا او را به امام زمان (علیه السلام) نزدیک می کند امر به معروف و نهی از منکر است، این عمل پر ارزش که ناشی از یک صفت انسانی محض است به قدری اهمیت دارد که نظام دین مقدس اسلام بیشتر از هر چیز به آن بستگی دارد.

اگر جامعه ای در مقابل بدیها و خوبیها بی تفاوت باشد و برای آنها خوبی و بدی فرقی نداشته باشد آن جامعه حیات دینی و انسانی خود را از دست داده است.

مردمی که امر به معروف و نهی از منکر دارند روزبروز ترقی می کنند و به رشد خود می افزایند.

عالمی که در مقابل بدعتها و انحرافها و ظلمها بی تفاوت است و امر به معروف و نهی از منکر نمی کند نمی تواند خود را از یاران حضرت بقیه الله روحی فداه بداند.

مرحوم آقای «حاج شیخ محمد تقی بافقی» یکی از آن کسانی است که در این صفت معروفیت فوق العاده ای دارد و در زمان رضاشاه که اختناق و ظلم و گناه به اوج خود رسیده بود او قد علم کرده، امر به معروف و نهی از منکر می کرد و حتی اعمال ضد دینی رضاشاه را تقبیح می نمود.

او مکرر در این راه به زندان افتاد و تبعید شد ولی در عین حال از انجام وظیفه خودش دست نکشید و لحظه ای از این خدمت ارزنده کوتاهی نکرد و لذا مکرر به محضر حضرت بقیه الله روحی فداه مشرف شد و از آن وجود مقدس بهره های زیادی برد که ما بعضی از قضایای او را در این کتاب نوشته ایم و در اینجا سرگذشت دیگری از ایشان را برای شما نقل می کنیم.

در کتاب «مسجد جمکران» می نویسد:

آقای «سید مرتضی حسینی» که یکی از سادات متدین قم بوده است می گوید: شبهای پنج شنبه در خدمت مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ محمد تقی بافقی» به مسجد جمکران می رفتیم.

در یکی از شبهای زمستان که برف سنگینی آمده بود من در منزل نشسته بودم، ناگهان بیادم آمد که شب پنج شنبه است، ممکن است آیه الله بافقی به مسجد بروند.

ولی از طرفی چون آن وقتها مسجد جمکران راه ماشین رو نداشت و مردم مجبور بودند که آن راه پیاده بروند و به قدری برف روی زمین نشسته بود که ممکن نبود کسی بتواند آن راه را راحت بپیماید با خودم فکر می کردم که معظم له به مسجد نمی روند.

به هر حال دلم طاقت نیاورد از منزل بیرون آمدم، بیشتر می خواستم آیه الله بافقی را پیدا کنم و نگذارم به مسجد جمکران بروند. به منزلشان رفتم، در منزل نبودند. به هر طرف سراسیمه سراغ ایشان را می گرفتم تا آنکه به میدان «میر» که سر راه مسجد جمکران است رسیدم. در آنجا دوست نانوائی داشتم که وقتی دید من این طرف و آن طرف نگاه می کنم از من پرسید: چرا مضطربی و چه می خواهی؟

گفتم: نمی دانم که آیا آقای آیه الله بافقی به مسجد جمکران رفته اند یا در قم امشب مانده اند؟!

نانوا گفت: من او را با چند نفر از طلاب دیدم که به طرف مسجد جمکران می رفتند!

من با شنیدن این جمله خواستم پشت سر آنها بروم که آن دوست نانوایم گفت: آنها خیلی وقت است رفته اند شاید الآن نزدیک مسجد جمکران باشند.

من از شنیدن این جمله بیشتر پریشان شدم و ناراحت بودم که مبادی در این برف و کولاک آنها به خطری بیافتند.

به هر حال چاره ای نداشتم به منزل برگشتم ولی فوق العاده پریشان و مضطرب بودم، خوابم نمی برد.

تا آنکه نزدیک صبح مرا مختصر خوابی ربود در عالم رؤیا حضرت ولی عصر (علیه السلام) را دیدم که وارد منزل ما شدند و به من فرمودند: سید مرتضی چرا ناراحتی؟

گفتم: ای مولای من ناراحتیم برای آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی است زیرا او امشب به مسجد رفته و نمی دانم به سر او چه آمده است!!

فرمود: سید مرتضی گمان می کنی ما از حاج شیخ دوریم همین الآن به مسجد رفته بودم و وسائل استراحت او و همراهانش را فراهم کردم.

از خواب بیدار شدم به اهل منزل این بشارت را دادم و گفتم: در خواب دیده ام که حضرت ولی عصر (علیه السلام) وسائل راحتی آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی را فراهم کرده اند.

اهل بیتم هم چون به همین خاطر مضطرب بود خوشحال شد و من فردای آن شب که از منزل بیرون رفتم به یکی از همراهان آیه الله بافقی برخوردم گفتم: دیشب بر شما چه گذشت؟

گفت: جایت خالی بود، دیشب همان اول شب آیه الله بافقی ما را به طرف مسجد جمکران برد ما یا به خاطر شوقی که در دلمان بود و یا کرامتی شد مثل آنکه ابدا برفی نیامده و زمین خشک است به طرف مسجد جمکران رفتیم و خیلی هم زود به مسجد رسیدیم ولی وقتی به آنجا رسیدیم و در آنجا کسی را ندیدیم و سرما به ما فشار آورده بود، متحیر بودیم که چه باید بکنیم.

(آخر آن زمانها مسجد جمکران ساختمانی نداشت و فقط یک مسجد بسیار غریبی بود که در وسط بیابان افتاده بود و تنها خواص به آن مسجد می رفتند و از بهره های معنوی آن استفاده می کردند).

ناگهان دیدیم سیدی وارد مسجد شد و به حاج شیخ گفت: می خواهید برای شما لحاف و کرسی و آتش بیاوریم.

آیه الله بافقی با کمال ادب گفتند: اختیار با شما است.

آن سید از مسجد بیرون رفت پس از چند دقیقه لحاف و کرسی و منقل و آتش آورد و با آنکه در آن نزدیکی ها کسی نبود وسائل راحتی ما را فراهم فرمود.

وقتی می خواست از ما جدا شود یکی از همراهان به او گفت: ما باید صبح زود به قم برگردیم این وسائل را به که بسپاریم.

آن سید فرمود: هر کس آورده خودش می برد و او رفت ما در فکر فرو رفته بودیم که این آقا این وسائل را از کجا به این زودی آورده، زیرا آن اطراف کسی زندگی نمی کند و اگر می خواست آنها را از ده جمکران بیاورد اولاً در آن شب سرد و کولاک برف کار مشکلی بود و ثانیا مدتی طول می کشید.

بالأخره شب را با راحتی بسر بردیم و صبح هم که از آنجا بیرون آمدیم آن وسائل را همانجا گذاشتیم.

من به او جریان خوابم را گفتم و معلوم شد که حضرت بقیه الله روحی فداه هیچ گاه دوستانش را وانمی گذارد و به آنها کمک می کند.

برای مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی جریانات دیگری هم از این قبیل اتفاق افتاده است که در بین دوستانش معروف است.

 

ملاقات شصت و یکم

یکی از وسائل ارتباط با حضرت بقیه الله (علیه السلام)این است که انسان عشق و محبت آن حضرت را در دل ایجاد کند و همه روزه دقائق یا ساعاتی با آن حضرت به گفتگو بنشیند.

اگر کسی مبتلا به عشق مجازی شده باشد می داند که عاشق از همه چیز معشوقش خوشش می آید.

تمام متعلقاتش را دوست دارد، لباسش را می بوسد و از ذکر نامش خرسند می گردد.

او دوست دارد که مردم همیشه محبوبش را مدح کنند و کسی کوچکترین مذمتی از او نکند.

عاشق خانه ی معشوقش، شهر و دیار معشوقش را دوست دارد و حتی هر چه متعلق به او است، اگر چه ذاتا موجب تنفر دیگران است ولی چون از او است به آن علاقه دارد. من عاشقی را می شناختم که چون در نام معشوقش کلمه ی «سین» وجود داشت به هر نامی که این حرف در آن بود عشق می ورزید.

عاشق دیگری را می شناختم که لحظه ای از یاد معشوقش غافل نمی شد و حتی اگر معشوقش در خانه و یا در بازار و یا در هر کجای دیگر و یا هر کاری را که می کرد او متوجه می شد و هیچگاه معشوقش از نظرش مخفی نمی شد.

من یک روز در حالات این عاشق دلباخته فکر می کردم که چرا او تا این حد مبتلا به عشق این معشوق گردیده و چرا حتی یک لحظه آرام ندارد، دیدم بدون آنکه معشوق را ببینم نمی توانم درباره اش قضاوت کنم.

بالأخره یک روز او را دیدم متوجه شدم که آن عاشق دلباخته حق دارد زیرا معشوقش اگر چه از نظر قیافه ی ظاهری فوق العاده نبود ولی بسیار با کمال و با ادب و با شخصیت و با حیا بود.

و علت عمده ی دلباختگی این عاشق هم اگر چه خودش متوجه نبود همین بود.

به عبارت واضح تر اگر انسان یک فرد با کمال و با ادبی را ببیند و فطرت اصلی و انسانی خود را از دست نداده باشد، ناخودآگاه بسوی او کشیده می شود و به او علاقه پیدا می کند و ارتباط روحی با او برقرار می نماید و در مقابل او سر از پا نمی شناسد و مانند زنهای مصری که وقتی یوسف را دیدند و دستهای خود را قطع کردند و دردی احساس ننمودند، او هم در زمان وصال ناراحتی احساس نمی کند و تمام درد را برای خود لذت بخش می داند.

و ضمنا ناگفته نماند که انسان چه بخواهد و چه نخواهد، حتی در عشقهای مجازی متعلق محبتش روحیات معشوق است و اگر جمال ظاهری هم به آن اضافه شود بهتر است.

مثلاً بدون تردید اگر شخصی جمال ظاهری خوبی داشته باشد ولی روحیات او بسیار پلید و زشت باشد، یا محبوبیت پیدا نمی کند و یا آنکه اگر کسی به او علاقه پیدا کرد تا وقتی این محبت باقی خواهد بود که روحیاتش ظاهر نشده باشد و یا بین عاشق و معشوق سنخیت وجود داشته که این عاشق علاقه به آن معشوق پیدا کرده است.

بنابر این اگر توئی که معتقد به وجود مقدس حضرت بقیه الله الاعظم روحی له الفداء هستی، معرفتی هم از روحیات و صفات آن حضرت می داشتی و سنخیتی بین تو و آن حضرت بود، یعنی فطرت و انسانیت را از دست نداده بودی چه می خواستی و چه نمی خواستی و عاشق دلباخته ی آن حضرت می شدی و همه ی متعلقات آن وجود مقدس را دوست می داشتی و لحظه ای از یاد او غافل نمی شدی و در همه جا او را می دیدی و در همه جا او را مدح می کردی و با کسانی که به آن حضرت بی علاقه اند نمی نشستی و دائما جلب رضایت او را می کردی.

پس اگر این چنین نیست یا به او معتقد نیستی و یا او را نمی شناسی و یا بقدری فطرت و انسانیت را از دست داده ای که از کمال و جمال روحی خوشت نمی آید و به آنها علاقه پیدا نمی کنی، پس در اینجا باید خود را معالجه کنی و هر یک از این امراض روحی که در تو هست از خود برطرف نمائی تا عشق و علاقه آن حضرت در تو ایجاد گردد.

یکی از علماء و دانشمندان معاصر که در اصفهان منبر رفته بود و سرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نواری نقل فرموده بود، قصه ی جوان عاشقی را متذکر می شود که مطلب ما را تأیید می نماید.

ضمنا ناگفته نماند که من این قضیه را از نوار معظم له پیاده می کنم و لذا ممکن است در بعضی از عبارات او مختصر تصرفی که مضر به اصل مطلب نباشد انجام داده باشم.

او در ضمن سخنرانی بسیار پرشوری که درباره ی مقام والای حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء و عشق و علاقه ی به آن حضرت داشته می گوید:

«من در این راه تجربه هائی دارم، امشب می خواهم یکی از آنها را حضور محترم جوانان عزیز مجلس بگویم.

نه آنکه فکر کنید من به پیرمردها بی اخلاصم، نه، اینطور نیست، ولی جوانها زودتر به میدان محبت وارد می شوند و وقتی هم وارد شدند دو منزل یکی می روند.

آنها همان گونه که نیروی مزاجیشان قویتر از سالخورده ها است، نیروی روحیشان وقتی در راه محبت افتاد سریعتر حرکت می کند.

آنها از یورش به پرش و از پرش به جهش می افتند و زود به مقصد می رسند.

این است که من دوست می دارم، حتی المقدور با عزیزان جوان بیشتر حرف بزنم.

یک ماه رمضان در مشهـد مقدس تصمیم گرفتم، درباره ی امام زمان (علیه السلام) سخن بگویم.

شبهای اول رمضان مواظب مستمعین مجلس بودم که ببینم پای منبرم چه کسانی خوب به مطالب من گوش می دهند و چه کسانی از آنها خوششان می آید و چه کسانی کسل و بی اعتنای به مطالب من هستند.

دیدم جوانی پای منبر من می آید ولی شبهای اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر می شد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر می نشست و از همه ی مستمعین زودتر می آمد و برای خود جا می گرفت.

وقتی من منبر می رفتم او محو و مات ما بود.

من از حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود ولی کم کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.

وقتی من با یکی دو کلمه ی با حال حرف زدم دیدم، این جوان منقلب شد، آن چنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود.

یک حال عجیبی، که با فریاد، یا صاحب الزمان می گفت و اشک می ریخت و گاهی به خود می پیچید و معلوم بود که او در جذبه ی مختصری افتاده است.

جذبه ی او در من تأثیر می کرد، وقتی جذبه ی او در من اثر می گذاشت حال من بیشتر می شد، من هم بی دریغ اشعار عاشقانه و کلمات پرسوزی از زبانم بیرون می آمد و مجلس منقلب می شد.

این حالات اشتداد پیدا می کرد، تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر (علیه السلام) حرف می زدم و می گفتم: که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه باید بکنیم.

آن جوان به خود می پیچید و نعره های سوزنده ی عاشقانه ای که از دل بلند می شد با فریاد یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان می کشید که ما هم منقلب می شدیم.

در نظرم هست که یک شب این اشعار را می خواندم:

دارنده ی جهان مولی انس و جان

یا صاحب الزمان، الغوث و الامان

او مثل باران اشک می ریخت، مثل زن جوان مرده داد می زد و صعقه ای که دراویش دروغی در حلقه های ذکرشان می زنند و خود را به زمین می اندازند در اینجا حقیقت داشت.

او می سوخت و اشک می ریخت و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب می کرد.

انقلاب من هم طبعا جمعیت را منقلب می کرد.

ضمنا جمعیت هم از این تعداد که در اینجا هست اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود.

یعنی تمام فضای مسجد گوهرشاد و چهار ایوانش پر از جمعیت بود لااقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهی می دیدم دو هزار ناله بلند است.

از این گوشه مسجد یا صاحب الزمان، از آن گوشه ی مسجد یا صاحب الزمان گفته می شد و مجلس حال عجیبی داشت.

بالأخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهای من هم تمام شد.

اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم.

زیرا همان طوری که شما مشتری خوبتان را دوست می دارید ما منبریها هم مستمع با حالمان را دوست می داریم.

خلاصه من به او دل بسته بودم.

آری من شیفته و فریفته و عاشق دلسوخته ی آن کسی هستم که عقب امام زمان (علیه السلام) برود.

من عاشق عاشق امام زمانم، عاشق محب امام زمانم، بالأخره از این طرف و آن طرف و از اطرافیانم سؤال کردم که: آن جوان که بود و چه شد و آدرسش کجا است؟

معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محله ی مشهد دارد، من حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ این جوان.

دیدم دکان بسته است، از همسایه ها پرسیدم یک جوانی با این خصوصیت در اینجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند.

گفتم: او کجا است؟ آنها به من گفتند: او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمی دانیم او کجا است!

(جوانها خوب دقت کنید این سرگذشتی است که من بلاواسطه برای شماها نقل می کنم).

بالأخره بعد از حدود سی روز در خیابان تهران، در مشهد که منزل من هم همان جا بود، وقتی از منزل بیرون آمدم این جوان به من رسید. اما چه جور؟

لاغر شده، رنگش زرد و زار شده، گونه هایش فرو رفته، فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده است!

وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا می برد و می گفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هی گریه می کند و صورت و شانه های مرا می بوسد. دست مرا گرفته و با فشار می خواست ببوسد!!

به او گفتم: چی شده بابا جان چیه؟

او با گریه و ناله می گفت: خدا پدرت را بیامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، و هی دعاء می کرد و گریه می کرد و می گفت: راه را به من نشان دادی، مرا به راه انداختی، الحمدلله والمنه به منزل رسیدم، به مقصود رسیدم، خدا بابات بیامرزه!

آن وقت بنا کرد به گفتن.

قصه اش را نقل کرد.

و حالا گریه می کند و مثل ابر بهار اشک می ریزد.

(شما توی دنده ی محبت حتی محبتهای مجازی هم نیافته اید. اگر در محبتها و عشقهای مجازی مختصر سیری کرده بودید می فهمیدید من چه می گویم، در او یک حالی پیدا شده بود که وقتی اسم محبوب را می برد بدنش می لرزید.)

بالأخره گفت: شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد.

عشق به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردم.

همانطور بود که شما می گفتید.

دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود.

این هم که درست نیست.

کم کم دل مـن تکان خورد و رفته رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم.

ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه ام پیدا شد، بطوری که شبهای آخر، وقتی یا صاحب الزمان می گفتم بدنم می لرزید!

دلم نمی خواست بخوابم!

دلم نمی خواست چیزی بخورم، فقط دلم می خواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم به دنبالش تا او را پیدا کنم.

وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کار ندارم!

دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است!

دلم می خواهد دلدار را ببینم!

با کسب و کار، کاری ندارم!

دلم می خواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ای ندارم، به خوراک و پوشاک علاقه ندارم!

دیگر دلم نمی خواهد با مشتری حرف بزنم!

دیگر دلم نمی خواهد در مغازه بنشینم!

دلم می خواهد ایـن طـرف و آن طـرف بروم تا به محبوب ماه پیکر برسم!

از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه، کوهسنگی.

(این کوهی است که در مقابل قبله ی مشهد واقع شده و آن وقت نیم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولی حالا جزء شهر مشهد شده است).

آن زمانها بیابان بود، من رفتم در آن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد می زدم:

محبوبم کجائی؟

عزیز دلم کجائی؟

آقای مهربانم کجائی؟

«لیت شعری این استقرت بک النوی (به همین مضامین) عزیز علی ان اری الخلق و لاتری».

آن بلبل مستیم که دور از گل رویت

این گلشن نیلوفری آمد قفس ما… .

(آقاجان، عزیز دل)

هی ناله کردم.

(اینجا اشک می ریخت و گاهی هم دستهایش را می گذاشت روی شانه ی من سرش را می گذاشت روی دوش من).

می گفت: آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بیامرزد،

عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند،

عاقبت محبوبم را دیدم،

عاقبت سر به پایش نهادم،

(آن وقت شروع کرد به گفتن چیزهائی که من نمی توانم بگویم، نباید هم بگویم).

وقتی گریه هایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ … .

من یک هفته ی دیگر بیشتر زنده نیستم!

گفتم: چرا؟

گفت: به مطلبم رسیدم!

به مقصودم رسیدم!

صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد!

ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود.

این روح پاک، دوباره آلوده شود!

لذا درخواست مرگ کردم، آقا پذیرفتند!

خداحافظت، ما رفتیم تو را به خدا سپردیم مرا دعاء کرد و آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت.

حالا جوانها، شما ناامید نباشید، او با شما فرقی نداشت، او با امام زمان (علیه السلام) قوم و خویشی نداشت که شماها بیگانه باشید.

دل پاک می خواهند، دل بدهید ببینید به شما توجه می کنند یا نه.

بنمای رخ، که خلقی، واله شوند و حیران

مولاجان، آقاجان،

بگشای لب، که فریاد، از مرد و زن برآید…

(قربان لبهایت بروم).

بیا سخن بگو با جوانهای ما، که گوش می دهند به کلامت، یابن العسکری. از زبان هر که عاشق است می گویم:

از حسرت دهانت، جانها به لب رسیده

کی درد دردمندان، از آن دهن برآید

بگشای تربت ما، بعد از وفات و بنگر

کز آتش فراقت، دود از کفن برآید

خدایا! به محبت ذاتیت به خاتم الانبیاء عشق و محبت و شوق امام زمان (علیه السلام) را در دل تمام این جمعیت امشب قرار بده.

الهنا! به حبیبت خاتم الانبیاء دل این جمعیت از مرد و زن، عالم و عامی، بچه و بزرگ از محبت و عشق به امام زمان (علیه السلام) مملو و سرشار فرما.

(پایان آنچه از آن منبر نقل شده).

ناگفته پیدا است که بعضی افراد در اثر عشق زیاد و نداشتن استعداد به یک چنین حالی می افتند و حتی نمی توانند در دنیا زندگی کنند ولی آنچه دین و اسلام از انسان می خواهد و روش خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) بوده این است که عشق و استعداد باید هماهنگ در انسان رشد کند و انسان را عشق از پا در نیاورد آنچنان که ائمه ی اطهار (علیهم السلام) و اولیاء خدا این چنین بوده اند.

 

ملاقات شصت و دوم

یکی از موانع تشرف به محضر مبارک حضرت بقیه الله روحی فداه این است که اکثرا استعداد حضور محضر آن حضرت را ندارند و لذا این دسته از افراد یا توفیق ملاقات با آن حضرت را پیدا نمی کنند و یا اگر آن وجود مقدس را ببینند در آن موقع نمی شناسند و یا در آنها تصرف ولایتی می شود که نتوانند با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت کنند.

بنابراین اگر کسی بخواهد در ملاقات با آن حضرت کاملاً موفق باشد و از آن وجود مقدس استفاده حضوری بنماید باید خود را کاملاً مستعد کند، یعنی قبل از توفیق به ملاقات با آن حضرت و تزکیه ی نفس کند و ارتباط روحی با آقا برقرار نماید و آن حضرت را کاملاً بشناسد که مختصری از چگونگی این نحوه از ارتباط را در کتاب «مصلح غیبی» شرح داده ایم.

صاحب کتاب «معجزات و کرامات» در صفحه ی ۶۸ نقل می کند که:

جمعی از افراد متدین و مورد وثوق از اهل علم نقل کرده اند که مردی در کاظمین به نام آقای «امین سلمانی» بود که تا حدودی جراحیهای سطحی را انجام می داد و مورد اطمینان افراد متدین بود.

او نقل کرد که روزی زائری نزد من آمد و گفت: در دست و پا و زبانم قرحه هائی بیرون آمده که فوق العاده مرا اذیت می کند اگر می توانی آنها را عمل کن و جراحی نما.

من وقتی او را معاینه کردم دیدم معالجه او از دست من بر نمی آید و از طرف دیگر دلم به حال او سوخته لذا مغازه را تعطیل کردم و او را به بغداد نزد طبیب متخصصی که مسیحی بود بردم، او هم بعد از معاینه و دقت کامل گفت: این مرض مهلک و خطرناک است و علاج آن فقط با عمل جراحی انجام می شود و احتمال هم دارد که در زیر عمل از دنیا برود و اگر خوب شود او هم گنگ و هم لنگ خواهد شد.

بیمار هر چه تضرع و زاری کرد که راه علاج آسانتری به او ارائه دهد طبیب گفت: چاره ای جز رفتن به بیمارستان و عمل جراحی نیست.

بالأخره من و مریض مأیوس شدیم و به چند طبیب دیگر هم مراجعه کردیم، همه همان جواب را دادند و راه علاج ما را منحصر به عمل جراحی با احتمال تمام خطرات دانستند.

من و مریض به کاظمین برگشتیم اما این دفعه مریض ناراحتیش بیشتر از قبل بود زیرا علاوه بر دردی که داشت مأیوس از معالجه هم شده بود.

او به حال اضطراب عجیبی افتاده بود و لحظه به لحظه بر اضطرابش افزوده می شد.

من قدری به او دلداری دادم و از او خداحافظی کردم و به مغازه ام رفتم اما من تمام شب را در غصه و ناراحتی بسر بردم، صبح که به مغازه رفتم و هنوز تازه در دکان را باز کرده بودم دیدم آن بیمار با نهایت خوشحالی و بشاشیت نزد من آمد و مرتب شکر و حمد الهی را می نماید و صلوات می فرستد.

گفتم: چه شده؟

گفت: ببینید هیچ اثری از آن قرحه ها و غده ها در من نمی باشد.

گفتم: تو همان مریض دیروزی هستی!

گفت: بله من همان مریض دیروزی هستم، دیشب وقتی از تو جدا شدم با خود گفتم حالا که چاره ای جز مردن ندارم حمام می روم و یک زیارت با طهارت واقعی می کنم.

لذا حمام رفتم غسل زیارت کردم به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) مشرف شدم، ناگاه مرد عربی (که یقینا حضرت بقیه الله روحی فداه بود) نزد من آمد و کنار من نشست و دست مبارکش را از سر تا پای من مالیده، هر کجا دستش می رسید فورا درد آن محل ساکت می شد.

تا آنکه آن مرض از سر و صورت و زبان و دست و پا و تمام بدن من بیرون رفت.

وقتی این معجزه را دیدم دامنش را گرفتم و با تضرع و ناله گفتم: تو که هستی که مرا شفا دادی؟ مردم صدای مرا در حرم شنیدند و دور من جمع شدند و پرسیدند: چه شده که این گونه تضرع و زاری می کنی؟

حضرت بقیه الله روحی فداه برای آنکه مردم متوجه حقیقت مطلب نشوند فرمودند او را امام (علیه السلام) شفا داده ولی او دامن مرا گرفته و گریه و زاری می کند.

بالأخره در این بین آن حضرت دامن خود را از دست من درآوردند و ناپدید شدند، آقای امین سلمانی می گویند: وقتی من او را دیدم و این حکایت را شنیدم او را برداشتم و به بغداد نزد اطبائی که او را دیده بودند بردم و به آنها گفتم نزد شما آمده ام تا معجزه عجیبی را به شما نشان دهم تا ببینید چگونه غده ها و قرحه ها از وجود او رفته و شفا یافته است و حال آنکه بیشتر از یک شبانه روز نیست که او از شما جدا شده است. آنها همه تعجب کردند و اعتقاد به وجود مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه پیدا کردند.

 

ملاقات شصت و سوم

اگر کسی مدعی شود که من ارتباط با حضرت بقیه الله روحی فداه به طور دائم دارم و هر وقت بخواهم می توانم با آن حضرت حرف بزنم و جواب برای مردم بگیرم، دروغگو است و ادعاء بابیت کرده است.

زیرا در توقیع مقدس حضرت بقیه الله روحی فداه به آخرین نایب خاصشان جناب «علی بن محمد سمری» آمده است که فرموده اند: الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی و الصیحة فهو کذاب مفتر و لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم.

یعنی: کسی که ادعاء مشاهده یعنی (رابطه ی دائمی مثل نواب خاصه) با حضرت بقیه الله روحی فداه را قبـل از خـروج سفیانی و صیحه ی آسمانی بکند دروغگو و افتراء زننده است و حـول و قـوه ای نیـست مگر از خدای تعالی.

بنابراین هیچکس نمی تواند (چه در غیبت کبری و یا ظهور صغری) ادعاء این نحوه رابطه را با آن حضرت بکند و خود را این گونه با او مرتبط معرفی نماید، ولی ممکن است حضرت ولی عصر (علیه السلام) به کسی پیغامی بدهند که به دیگری بگوید، باز نه به عنوان مرتب و دائمی که مردم به او مراجعه کنند و او بگوید بسیار خوب چند روز دیگر مراجعه کنید و جوابتان را بگیرید.

زیرا باز این همان نیابت خاصه می شود که نفی شده است.

این مقدمه را در اینجا من برای آن نوشتم که جمعی ناخودآگاه این ادعاء را می کنند، حالا معلوم نیست آیا دروغ می گویند یا (با حمل بر صحت) در عالم خیال این ارتباط را برقرار می کنند و منظورشان ارتباط روحی است به هر حال هر چه باشد این ادعاء تا زمان ظهور آن حضرت باطل و باید تکذیب شود.

زیرا حضرت ولی عصر (علیه السلام) این نحوه ارتباط را تا صیحه ی آسمانی و خروج سفیانی محدودش کرده و آنها هم مقارن با ظهور آن حضرت است.

و لذا هر کجا که ما می گوئیم باید افراد مسلمانی با امام زمان (علیه السلام) ارتباط داشته باشند اولاً منظور ارتباط روحی است و ثانیا اگر کسی جدا بمانند اوتاد و ابدال و سیصد و سیزده نفر اصحاب خاص و دیگران ارتباط دائمی با آن حضرت داشته باشد به کسی نمی گوید و خود آن حضرت در اولین دفعه برقراری این ارتباط او را از اعلان این نحوه ارتباط در بین مردم نهی می فرمایند.

مرحوم آیه الله آقای «حاج سید حسین حائری» که در مشهد ساکن بودند و به قول مرحوم آیه الله «حاج شیخ علی اکبر نهاوندی» در کتاب «عبقری الحسان» او افتخار علماء عاملین بوده است نقل می کرده که:

من در سال ۱۳۴۵ هجری قمری در کرمانشاه ساکن بودم و منزلی داشتم که اکثر زوار سیدالشهداء (علیه السلام) در وقت رفتن و برگشتن به کربلا وارد آن می شدند و هر چند روز که می خواستند در آنجا می ماندند.

منجمله در اوائل محرمی سید غریبی که او را قبلاً نمی شناختم در منزل ما وارد شد و چند روزی در آنجا ماند و ما هم طبق معمول پذیرائی می کردیم.

در این بین یکی از اهالی شهر نجف که به ایران آمده بود به دیدن من آمد وقتی چشمش به آن سید افتاد به من با اشاره گفت: که این سید را می شناسی؟

گفتم: نه چون سابقه ای با ایشان ندارم.

گفت: او یکی از کسانی است که سالها به تزکیه ی نفس و ریاضت مشغول بوده و به ظاهر در کوچه ی مسجد هندی دکان عطاری داشته و غالبا در دکان نبوده و هر چند وقت یکبار مفقود می شود و وقتی کسانش از او تجسس می کنند می بینند که او در مسجد کوفه در یکی از اطاقها مشغول ریاضت است.

(بعدها معلوم شد که اسم این شخص سید محمد و اهل رشت است).

من وقتی از حال او اطلاع پیدا کردم به او بیشتر محبت نمودم و گفتم: بعضی شما را از اولیاء خدا می دانند.

اول آن را انکار کرد ولی پس از اصرار به من گفت:

بله من دوازده سال در مسجد کوفه و غیره مشغول ریاضت بودم و این طور به من گفته بودند که شرایط تکمیل ریاضت دوازده سال است و در کمتر از آن کسی به مقام کمالی نمی رسد.

من از او خواستم که چیزی به من بگوید.

گفت: احضار جن می دانم ولی چون آنها گاهی راست می گویند و گاهی دروغ می گویند به آنها اعتمادی نیست.

و نیز احضار ملائکه هم صلاح نیست چون آنها مشغول عبادتند و از عبادتشان باز می مانند.

ولی برای شما روح علماء بزرگ را احضار می کنم که از آنها هر چه سؤال کنیم جواب می دهند.

ضمنا من در چند سال اخیر که دولت به جوانها و زنها به اصطلاح آزادی داده بود و بی بندوباری و بی دینی، زیاد گردیده بود (یعنی در دوران رضاشاه) و توهین به مجالس سینه زنی و روضه خوانی می گردید، مقید بودم که به خاطر تقویت اساس روضه خوانی مجلس مفصل عزاداری در منزل اقامه نمایم و آن مجلس از اول طلوع فجر تا یک ساعت بعد از ظهر ادامه داشت.

در آن مجلس شصت نفر روضه خوان می آمدند که سی نفر آنها منبر می رفتند و بقیه به نوبت روزهای دیگر منبر می رفتند و به تمام آنها پول داده می شد.

پنج نفر مداح هم تعزیه می خواندند و ساعتی هم سینه زنی می شد.

طبیعی است که یک چنین مجلسی بسیار پر زحمت و پر خرج است ولی من نمی توانستم که آیا این مجلس در عین حال مورد قبول حضرت بقیه الله روحی فداه هست یا نه.

لذا از آقای «سید محمد» میهمانمان خواستم که او از ارواح علماء سؤال کند که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) هست یا نه؟

او گفت: بسیار خوب، من امشب از چهار نفر از علمائی که از دنیا رفته اند سؤال می کنم تا ببینم که آیا این مجلس مورد قبول آنها هست یا خیر و آن چهار نفر عالم عبارتند از: مرحوم آیه الله «میرزا حبیب الله رشتی» و مرحوم «میرزای شیرازی» و مرحوم «سید اسماعیل صدر» و مرحوم «سید علی داماد آقای حاج شیخ حسن ممقانی».

صبح که نزد او رفتم او گفت: دیشب روح این چهار نفر را احضار کردم و از آنها پرسیدم که آیا این مجلس مورد قبول اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) هست یا خیر؟

آنها به اتفاق آراء گفتند: بله این مجلس مورد توجه و مقبول اهل بیت عصمت (علیهم السلام) می باشد و در روز نهم محرم (تاسوعا) و یا دهم محرم (عاشورا) حضرت بقیه الله روحی فداه هم به این مجلس تشریف می آورند.

من خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: چرا روزش را تعیین نفرموده اند.

گفت: مانعی ندارد باز امشب از همانها سؤال می کنم و روز و ساعتش را هم تقاضا می نمایم تا تعیین کنند.

ضمنا وضع من در آن مجلس خلاف مجالسی که اکثرا علماء تشکیل می دهند بود، که یک قسمت جائی که خود می نشستم با علماء باشد و بقیه ی مردم در قسمتهای دیگر بنشینند.

بلکه من دم در منزل غالبا ایستاده بودم و برای همه احترام قائل بودم لذا این مجلس مورد توجه عموم اهل شهر بود و جمعیت زیادی در آن مجلس حاضر می شدند و بلکه راه عبور و مرور بسته می شد و جمعی در کوچه های اطراف منتظر می شدند تا جمعیتی که در داخل منزل هستند بیرون بروند و بعد اینها در جای آنها بنشینند.

بالأخره فردای آن روز آقا سید محمد گفت: که دیشب از همان علماء مطلب شما را سؤال کردم آنها جواب دادند که حضرت ولی عصر (علیه السلام) روز نهم (تاسوعا) در فلان ساعت و فلان دقیقه وقتی که شما کنار چاه که نزدیک در منزل است نشسته اید به مجلس تشریف می آوردند در آن وقت یک مرتبه حال شما تغییر می کند و تمام بدنتان تکان می خورد.

در آن وقت نگاه کنید در این نقطه معین (اشاره به قسمتی از منزل کرد) می بینید که عده ای حدود دوازده نفر به هیئت خاص و لباس مخصوص نشسته اند.

یکی از آنها حضرت بقیه الله روحی له الفداء است.

یک ساعت آنجا هستند و بعد با مردم بیرون می روند و شما با همه ی توجهی که خواهید کرد متوجه رفتن آنها نمی شوید.

شما مقید باشید که در آن وقت با وضو باشید و شما می روید که خدمتی بکنید مثل چای دادن و استکان برداشتن آنها برای شما قیام نمی کنند و می گویند اینجا خانه ی خودمان هست شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی بکنید.

در مدت یک ساعتی که حضرت ولی عصر (علیه السلام) و همراهانشان در مجلس تشریف دارند دو نفر روضه خوان منبر می روند و آنها با آنکه مصیبت نمی خوانند مجلس بسیار با حال و پرشور می شود.

ضجه ی مردم به گریه و ناله بلند می شود که با روزهای دیگر خیلی فرق دارد.

و آقای «اشرف الواعظین» که هر روز منبرش یک ساعت طول می کشد و مجلس دو بعد از ظهر ختم می گردد، آن روز در این ساعت برخلاف عادت می آید و منبر می رود و از حضرت بقیه الله روحی فداه حرف می زند.

به هر حال آقای سید محمد این مطالب را روز پنجم محرم بود که برای من گفت و من تا روز «تاسوعا» ساعت شماری می کردم.

روز تاسوعا اتفاقا جمعیت عجیبی به مجلس آمده بود من در اثر کثرت جمعیت در آن ساعت معین کنار چاه نشسته بودم که ناگاه بدنم به لرزه افتاد تکان عجیبی خوردم فورا به همان نقطه معین نگاه کردم دید دوازده نفر حلقه وار دور یکدیگر نشسته اند.

لباسشان متعارف بود همه کلاه نمدی کرمانشاهی بسر داشتند، همه ی آنها سبزه و قوی هیکل بودند، همه ی آنها در حدود سن چهل سالگی بودند، موهای ابرو و ریش و موی سرشان سیاه بود، من فورا جمعیت را شکافتم و به خدمتشان رسیدم و با فریاد صدا زدم برای آقایان چائی بیاورید.

آنها به روی من تبسم کردند ولی احترامی که در آن مجلس حتی حکومت و امراء و همه ی مردم از من می کردند آنها نسبت به مـن ننمودند و به مـن گفتند: اینجا خانـه ی خودمـان است بـرای ما همه چیز آورده اند شما بروید دم در خانه و از مردم پذیرائی کنید.

من بدون اختیار برگشتم دم در خانه و نمی دانستم که آنها از کجا وارد شده اند ولی احتمال دادم که از در اطاق بین بیرونی و اندرونی آمده باشند.

به هر حال در آن ساعت دو نفر از وعاظ به منبر رفتند و با آنکه رسم است روز تاسوعا باید از حالات حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بخوانند، ناخودآگاه آنها خطاب به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مطالبی می گفتند که مردم در فراق آن حضرت گریه می کردند.

آنها به آن حضرت تسلیت می گفتند و از آن حضرت در فشارهای دنیا استمداد می کردند.

مجلس هم شور عجیبی داشت از نظر گریه و زاری هنگامه ای بود.

آقای اشرف الواعظین که باید بعد از ظهر بیاید و مجلس را ختم کند، طبق گفته ی آقای سید محمد در همان اول صبح آمد و برخلاف عادت که باید به اطاق روضه خوانها برود، کنار من دم در خانه نشست و گفت: من امروز تعطیل کرده ام که رفع خستگی کنم. زیرا فردا که عاشورا است مجالس زیادی دارم و باید خود را برای فردا مهیا کنم.

ولی این مجلس را نتوانستم تعطیل کنم و بعد در همان ساعت منبر رفت و وقتی روی منبر نشست سکوت ممتدی کرد مثل کسی که نمی داند چه باید بگوید.

سپس با صدای بلند بدون مقدمه ی معمولی که اهل منبر به آن مقیدند گفت: ای گمشده ی بیابانها روی سخن ما با تو است.

مردم به قدری از این کلمه بی تابانه به سر و صورت می زدند و اشک می ریختند که اکثر آنها بی حال شدند من مرتب چشمم به آن دوازده نفر بود ولی ناگهان دیدم آنها نیستند و از مجلس خارج شده اند.

در اینجا آیه الله آقای حاج سید حسین حائری کراماتی از آقای سید محمد رشتی نقل کرده اند که: ما به خاطر اختصار و اینکه آنها از موضوع بحث کتاب ما خارج است از نقلش خودداری می کنیم.

ضمنا از این قضیه استفاده می شود که در مجالسی که منبری و یا اهل مجلس بی اختیار متوجه حضرت بقیه الله روحی فداه می شوند احتمال قوی دارد که آن حضرت در آن مجلس تشریف داشته باشند.

 

ملاقات شصت و چهارم

مراجع تقلیدی که از ناحیه ی مقدسه ی حضرت بقیه الله روحی فداه تأیید شده اند قطعا با آن حضرت ارتباط خاصی دارند ولی نباید آن ارتباط را به کسی بگویند، زیرا اگر گفتند طبعا ادعاء نیابت خاصه و بابیت را کرده اند که در غیبت کبری این ادعاء باطل است.

استاد بزرگوار ما مرحوم «آیه الله العظمی آقای بروجردی» یکی از همان مراجعی بود که قطعا با حضرت بقیه الله روحی فداه ارتباط روحی داشت، در اینجا آن قدر قضایا و کرامات مختلفی نقل شده و در بین طلاب قم در زمان خود آن مرحوم شایع بوده که نقلش کتاب را طولانی می کند.

ولی از باب نمونه قضیه ای که عده ای نقل کرده اند و این قضیه ارتباط آن مرحوم را با حضرت ولی عصر (علیه السلام) ثابت می کند نقل می کنیم.

آقای «سید حبیب الله حسینی قمی» که از اهل منبر قم است و آقای «حسن بقال» که فعلاً در تهران است با هم قرار می گذارند که یک سال شبهای جمعه به مسجد جمکران بروند و حوائج خود را از حضرت بقیه الله روحی فداه بگیرند، این عمل را یک سال انجام می دهند و تشرفی برایشان حاصل نمی شود.

شب جمعه ای که بعد از یک سال بوده، آقا حسن به آقای سید حبیب الله می گوید:

بیا با هم امشب هم به مسجد جمکران برویم.

آقای سید حبیب الله می گویند که:

چون من یک سال به مسجد جمکران رفته ام و چیزی ندیده ام دیگر به آنجا نمی روم.

آقا حسن زیاد اصرار می کند که امشب را هم هر طور هست بیا با هم برویم، شاید نتیجه ای داشته باشد.

بالأخره حرکت می کنند و پیاده به طرف مسجد جمکران می روند در بین راه سید مجللی را می بینند که مانند کشاورزان «سه شاخ خرمن» روی شانه گرفته و از دور می رود، آنها مطمئن می شوند که او حضرت بقیه الله روحی فداه است.

آقای سید حبیب الله می گوید:

من وقتی چشمم به آن حضرت افتاد قضیه ی سید رشتی که در مفاتیح نقل شده بیادم آمد.

به آقا حسن گفتم: برو و از آن حضرت چیزی بخواه.

آقا حسن جلو رفت و سلام کرد و گفت: آقا خواهش دارم با دست مبارک خودتان دشتی به من بدهید.

حضرت به او سکه ای می دهند، سپس رو کردند به من و فرمودند: حاجت تو هم نزد آقای بروجردی است، وقتی به قم رفتی نزد آقای بروجردی برو و بگو چرا از حال فلان کس که در مصر است غافلی و چند جمله ی دیگر که سری بود به من فرمودند که به آیه الله بروجردی بگویم و بعد آن حضرت تشریف بردند.

آقا حسن وقتی به سکه نگاه کرد دید تنها روی آن خطی ضربدر زده اند و چیزی بر آن نوشته نشده است.

بالأخره وقتی به مسجد جمکران رفتیم و قضیه را برای مردم نقل کردیم آنها سکه را در میان آب انداختند و از آن آب به قصد استشفاء آشامیدند و به سر و صورت خود مالیدند من هم پس از آنکه از مسجد جمکران به قم برگشتم به منزل آیه الله بروجردی رفتم ولی تا سه روز موفق به ملاقات حضرت آیه الله بروجردی در جلسه ی خصوصی نشدم.

روز سوم که خدمت آن مرحوم رسیدم بدون مقدمه فرمودند: سه روز است که من منتظر تو هستم کجائی؟

عرض کردم: آقا موانعی بود که موفق به ملاقات خصوصی نمی شدم.

آیه الله بروجردی فرمودند: حاجت تو این است که می خواهی به کربلا بروی، لذا مبلغی پول به من دادند و من مطالبی که حضرت بقیه الله روحی فداه فرموده بودند به آیه الله بروجردی عرض کردم و آیه الله بروجردی به آقا حسن گفتند: چرا آن سکه را به افراد معصیت کار و ناپاک نشان می دهی؟

ضمنا من به آقای بروجردی عرض کردم که: آقا شما چیزی بنویسید که من گذرنامه بگیرم و به کربلا بروم.

آیه الله بروجردی فرمودند: تو گذرنامه نمی خواهی فلان دعاء را بخوان و از مرز عبور کن و به کربلا برو.

من هم همان روزها حرکت کردم و به طرف عراق رفتم وقتی به مرز عراق رسیدم با آنکه همراهان من همه گذرنامه داشتند بیشتر از من که گذرنامه نداشتم معطل شدند و احدی از من مطالبه ی گذرنامه نکرد.

 

ملاقات شصت و پنجم

حضرت بقیه الله روحی فداه سید و بزرگ تمام عوالم جهان هستی است، امروز خدای تعالی کسی را برتر و بزرگتر و با عظمت تر از حضرت بقیه الله ارواحنا فداه روی کره ی زمین خلق نکرده است.

کسی که او را دوست داشته باشد، خدا را دوست داشته و کسی که او را دشمن داشته باشد، خدا را دشمن داشته و کسی که او را بشناسد خدا را شناخته و کسی که او را عزیز بدارد خدا را عزیز داشته است.

مرحوم آقای «شیخ محمد کوفی» که یکی از علماء اهل معنی معاصر است می فرمود:

در شب نوزدهم ماه رمضانی بود که تصمیم گرفتم آن شب و شب بیست و یکم ماه رمضان را در مسجد کوفه بیتوته کنم و ضمنا چون ایام عزای حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود به گوشه ای بروم و درباره ی مصائب آن حضرت فکر کنم و عزاداری نمایم.

لذا شب نوزدهم ماه رمضان نماز مغرب و عشاء را در مقام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بجا آوردم و بعد تصمیم گرفتم که به گوشه ای برای افطار کردن بروم، لذا متوجه به طرف شرقی مسجد شدم. از اطاق اول گذشتم وقتی به اطاق دوم رسیدم، دیدم آنجا فرشی انداخته اند و شخصی عبا به خودش پیچیده و روی آن فرش خوابیده و شخصی هم از اهل علم که لباس روحانیت داشت کنار او نشسته است.

من به آنها سلام کردم، آن اهل علم به من جواب داد و گفت: بیا اینجا بنشین. اطاعت کردم و در آنجا نشستم.

او احوال علماء و افاضل خوب نجف را از من پرسید و من جواب می دادم که الحمدلله همه ی آنها خوب و سالمند.

در این بین آن شخصی که آنجا دراز کشیده بود چیزی به آن اهل علم گفت: که من نفهمیدم او چه گفت ولی من از آن اهل علم سؤال کردم که: این کیست؟ او در جواب گفت: این سید عالم است من در دل این سخن را خیلی بزرگ تصور کردم و فکر کردم که او می خواهد این سید را خیلی بزرگ معرفی کند زیرا سید عالم فقط حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) است.

لذا من برای آنکه اشتباه او را رفع کنم به او گفتم: این سید عالم است، گفت: نه این سید عالم است. من دیگر ساکت شدم ولی وقتی به اطراف نگاه کردم دیدم در و دیوار مسجد کوفه به قدری پر نور است که نور چراغها مثل شمعی در مقابل آفتاب قرار گرفته است.

در این بین آن معمم آب خواست فورا شخصی ظاهر شد و کاسـه ی آبـی بـه دسـت او داد، او مقـداری آب خـورد و بقیـه ی آن آب را به من داد.

من به او گفتم: تشنه نیستم، آن کسی که پیدا شده بود و آب را آورده بود کاسه ی آب را از او گرفت و غایب شد.

من در این موقع برخاستم که در مقام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نماز بخوانم و در مصائب آن حضرت فکر کنم و گریه نمایم.

آن اهـل علـم از مـن پـرسید: کجـا مـی روی؟ مـن بـه او نیتم را گفتم.

او به من بارک الله و مرحبا گفت و من به طرف مقام که چند قدمی با این محل بیشتر فاصله نداشت رفتم وقتی برگشتم و به آنها نگاه کردم دیدم آنها نیستند.

 

ملاقات شصت و ششم

غالبا کسانی که می خواهند خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه برسند بیشتر برای درخواست امور دنیائی است.

ولی جمعی هستند که دائما به فکر معنویات و رشد و کمالند و اگر درخواست ملاقات با امام زمان (علیه السلام) را هم دارند تنها و تنها برای معنویات و کمالات و لذت معنوی بردن از محضر مقدس حضرت ولی الله الاعظم امام زمان (علیه السلام) است.

اما اگر کسانی پیدا شوند که هر چه می خواهند، چه مربوط به امور دنیائی باشد و چه مربوط به امور معنوی و اخروی از آن حضرت بخواهند و بدانند که سر تا پای وجودشان احتیاج است و آن حضرت چون یدالله است و عین الله و لسان الله و به بی نیازی پروردگار متعال از همه چیز بی نیاز است. و همه به او به خاطر آنکه او وجه الله است محتاجند و لذا باید هر چه از خدا می خواهند با توسل به آن حضرت باشد و وقتی به ملاقاتش مشرف می گردند از آن حضرت خیر دنیا و آخرت را بخواهند و بگویند: «ربنا اتنا فی الدنْیا حسنةً و فی الاْخرة حسنةً وقنا عذاب النار»[۳۰] (یعنی: پروردگارا! به ما در دنیا و آخرت خوبی عنایت کن و ما را از عذاب جهنم نگهدار) بهتر است.

مرحوم «نهاوندی» در کتاب «عبقری الحسان» از عالم جلیل و سید بزرگوار مرحوم آقای «سید عبدالله قزوینی» نقل می کند که فرمود:

من در سال ۱۳۲۷ هجری قمری با زن و فرزندم برای زیارت به عتبات عالیات مشرف شدیم، روز سه شنبه ای بود که از نجف اشرف به مسجد کوفه رفتیم رفقا خواستند همان روز به نجف اشرف برگردند.

من گفتم: خوب است امشب که شب چهارشنبه است به مسجد سهله برویم و اعمال شب چهارشنبه مسجد سهله را بجا آوریم اول رفقا قبول کردند ولی بعد پشیمان شدند و گفتند: ما شبانه در این بیابان حرکت نمی کنیم.

ولی من با سه نفر زن که همراهم بودند سوار مرکب شدیم و به طرف مسجد سهله رفتیم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم و بعد مشغول دعاء و اعمال مسجد گردیدیم، ناگهان متوجه شدیم که از شب خیلی گذشته و ما باید حتما به طرف کوفه برگردیم.

ترس عجیبی بر من غالب شده بود، با خودم می گفتم: من چگونه با سه نفر زن به تنهائی با یک عرب چهاروادار در بیابان تاریک به کوفه برگردم.

علاوه در آن سال عطیه نامی با دولت عراق یاغی شده بود و برای آذوقه به مسافرین شبیخون می زد و این موضوع بیشتر سبب ترس من شده بود.

لذا با نهایت اضطراب در قلب به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه متوسل شدم و از آن وجود مقدس کمک خواستم.

ناگهان چشمم به مقام حضرت ولی عصر (علیه السلام) که در وسط مسجد است افتاد، در آنجا روشنائی عجیبی که چشم را خیره می کرد و مثل آن بود که خورشید تمام نورش را در آن محوطه کوچک متمرکز کرده است، مشاهده می شد.

فورا به طرف مقام رفتم دیدم سید بزرگواری با کمال عظمت و جلال و بزرگواری در میان محراب نشسته و عبادت می کند.

خدمت او دو زانو نشستم و دست مبارکش را بوسیدم خواستم پیشانی او را هم ببوسم که خود را عقب کشید و نگذاشت و من کنار او نشستم و مشغول دعاء و زیارت شدم، او هم مشغول دعاء و اذکار خودش بود. ولی وقتی من به وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه سلام می کردم او جواب می فرمود و می گفت: و علیکم السلام!

من در دل مقداری ناراحت شدم با خود گفتم: من به امام زمانم سلام می کنم او جواب می دهد.

آن وجود مقدس رو به من کرد و فرمود: با اطمینان دعاء و عبادت کنید من به اکبر کبابیان سفارش کرده ام که شما را به مسجد کوفه برساند و شام بدهد، من وقتی این را از آن وجود مقدس شنیدم با او مأنوس شدم و از آن حضرت سه حاجت خواستم.

اول: وسعت رزق و رفع تنگدستی که قبول فرمودند.

دوم: اینکه قبر من وقتی مردم در کربلا باشد این را هم قبول فرمودند.

سوم: از آن حضرت فرزند صالحی خواستم که فرمودند: این در دست ما نیست، من دیگر ساکت شدم و اصرار نکردم (زیرا در اول جوانی زن پدری داشتم که دختر خوبی داشت و او را به من نمی دادند و من در حرم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) از خدا خواسته بودم که آن دختر را به من بدهند دیگر از خدا اولاد نمی خواهم. بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم که دارای فرزند بشوم).

بعد از من زنم خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه رسید و او هم از آن حضرت سه حاجت خواست یکی آنکه قبل از من بمیرد و من او را کفن و دفن کنم.

دوم: وسعت رزق خواست.

سوم: آنکه یا در کربلا و یا در مشهد مقدس دفن شود که آن حضرت هر سه حاجت آن را قبول فرمودند. (بعدها هر سه این حوائج برآورده شد و زنم در مشهد از دنیا رفت و من خودم او را به خاک سپردم).

زن دیگری که همراه من بود او هم جلو آمد و او هم سه حاجت از آن حضرت خواست.

یکی شفای زن پسرش بود که آن حضرت فرمودند: آن را جدم حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) شفا خواهند داد.

دوم: ثروت و مکنت برای پسرش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

سوم: طول عمر برای خودش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

و من خودم دیدم که عروسش در کاظمین شفا یافت و پسرش از ثروتمندان گردید و خودش نود و پنج سال عمر کرد.

سید عبدالله قزوینی می گوید: بعد از دعاء و زیارت و این گفتگوها من از مقام بیرون آمدم، زنم به من گفت: فهمیدی این آقا که بود؟

گفتم: نه، او گفت: این آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بودند.

من وقتی برگشتم و به داخل مقام نگاه کردم، دیدم نه نوری وجود دارد و نه آن آقا که تا به حال اینجا بودند، فقط یک فانوس در وسط مقام آویزان است و چیز دیگری نیست. ظلمت و تاریکی تمام مسجد و همه جا را فرا گرفته است.

اینجا متوجه شدم که آن نور از وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بوده است.

وقتی به کنار مسجد آمدم جوانی نزد من آمد و گفت: هر وقت مایل باشید من شما را به مسجد کوفه می رسانم.

گفتم: تو کیستی؟

گفت: من «اکبر بهاری» هستم، وقتی نام او را شنیدم یادم آمد که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه فرموده اند که: من به اکبر کبابیان می گویم شما را به مسجد کوفه برساند و از طرفی من فکر کردم او می گوید اسم من اکبر بهائی است و لذا ناراحت شدم.

گفتم: چه می گوئی؟

گفت: اسم من اکبر بهاری است و من در محله ی کبابیان همدان می نشینم و چون اهل قریه ی بهار که در اطراف همدان است می باشم مرا اکبر بهاری می گویند.

آن آقا به من امر فرموده که شما را به مسجد کوفه برسانم. بالأخره آن جوان، یعنی اکبر بهاری با چهار نفر که همراه او بودند ما را همراهی کردند و مثل خدمتگذار پروانه وار دور ما می گشتند و ما را با کمال محبت به مسجد کوفه رساندند.

 

ملاقات شصت و هفتم

محبت حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) برای تزکیه ی روح و در نتیجه تشرف و ملاقات با حضرت بقیه الله روحی فداه بسیار مؤثر است.

زیرا تمام ائمه ی اطهار (علیهم السلام) که در رأس مصادر کارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره کمال احترام را قائلند.

و در روایات بسیاری محبت حضرت صدیقه ی کبری (سلام الله علیها) توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند.

در این زمینه جریانی نقل شده، بسیار پر اهمیت است و من آن را برای شما در اینجا نقل می کنم:

چند سال قبل که برای زیارت حضرت احمد بن موسی الکاظم (علیه السلام) (معروف به شاه چراغ) به شیراز رفته بودم و جمعی از علماء بزرگ آن شهر در منزل یکی از علماء که من در آنجا وارد بودم که از آن جمله مرحوم آیه الله آقای «حاج شیخ بهاءالدین محلاتی» بودند، به دیدن من آمده بودند.

در آن مجلس نامی از شخصی به نام «عبدالغفار» برده شد که خدمت حضرت بقیه الله روحی فداه رسیده و قبرش در قبرستان دارالسلام شیراز است که مردم آن را زیارت می کنند و بیشتر از همه مرحوم آیه الله محلاتی او را توصیف می کردند.

من فردای آن روز با میزبانمان به زیارت قبر آن مرحوم رفتیم.

و از اصل قضیه اطلاعی نداشتم تا آنکه یکی از دوستان به نام آقای «حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی» یادداشتهائی به من دادند که من آنها را ببینم.

من قبل از مطالعه به ایشان گفتم: شما آیا اطلاعی از عبدالغفار نامی که در شیراز دفن است دارید یا خیر.

معظم له ظاهرا فراموش کرده بودند که آن قضیه را در همین یادداشتها نوشته اند و به من می دهند.

لذا گفتند: نه من او را نمی شناسم.

ولی من وقتی یادداشتهای ایشان را در شب هفدهم ماه صفر ۱۴۰۵ مطالعه می کردم دیدم قضیه ی مرحوم عبدالغفار را مشروحا نوشته و اتفاقا من به جائی از این کتاب رسیده بودم که بسیار مقتضی بود آن قضیه نقل شود.

لذا آن حکایت را با مختصری تغییر در عبارت (از نظر ادبی) از یادداشتهای آقا حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی نقل می کنم.

در زمان مرحوم آقای «حاج شیخ محمد حسین محلاتی» جد مرحوم آیه الله آقای حاج شیخ بهاءالدین محلاتی شخصی با لباس مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه ی خان شیراز می شود و از خادم مدرسه اطاقی می خواهد.

خادم به او می گوید: باید از متصدی مدرسه که آن وقت شخصی به نام سید رنگرز بوده درخواست اطاق بکنی.

لذا آن شخص به متصدی مدرسه مراجعه می کند و درخواست اطاق می نماید.

او در جواب می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاب علوم دینیه حجره می دهیم.

آن شخص می گوید: که این را می دانم ولی در عین حال از شما اطاق می خواهم که چند روزی در آنجا بمانم.

متصدی مدرسه ناخودآگاه دستور می دهد که به او اطاقی بدهند تا او در رفاه باشد.

آن شخص وارد اطاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند.

خادم مدرسه طبق معمول، شبها در مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب برمی خیزد می بیند در باز است.

بالأخره متحیر می شود و قضیه را به متصدی مدرسه می گوید.

او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود.

صبح باز هم می بیند در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است.

آنها بخاطر آنکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدی مدرسه با خود می گوید حتما در کار او سری است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشویند و با طلاب رفت و آمد کند، ولی او از همه ی اینها ابا می کند و می گوید من به کسی احتیاج ندارم.

مدتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب شخص تازه وارد، مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی (جد مرحوم آیه الله حاج شیخ بهاءالدین محلاتی) و متصدی مدرسه را در حجره ی خود دعوت می کند و به آنها می گوید چون عمر من به آخر رسیده قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش دارم مرا در محل خوبی دفن کنید.

اسم من «عبدالغفار» و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم.

من وقتی در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم روزی افسر فرمانده ی ما که سنی بود به حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) جسارت کرد من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم، مدتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمین و سامراء مدتها بودم.

روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهر حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بقیه ی عمر را بمانم.

ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اطاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدتی است در اینجا هستم.

آخرهای شب که برای تهجد بر می خواستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر روحی فداه می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متأسف بودم که چرا از این همه جمعیت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان (علیه السلام) حاضر می شوند.

مرحوم حاج شیخ محمد حسین محلاتی و متصدی مدرسه به او می گویند انشاءالله بلا دور است و شما حالا زنده می مانید بخصوص که کسالتی هم ندارید.

او در جواب می گوید: نه غیرممکن است که فرمایش امامم حضرت ولی عصر (علیه السلام) صحیح نباشد همین امروز به من فرمودند که تو امشب از دنیا می روی.

بالأخره وصیتهایش را می کند ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود.

فردای آن روز مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی به علماء شیراز جریان را می گوید و مرحوم آقای «حاج شیخ مهدی کجوری» و خود مرحوم محلاتی اعلام می کنند که باید شهر تعطیل شود و با تجلیل فراوان مردم از او تشییع کنند.

بالأخره او را در قبرستان دارالسلام شیراز، طرف شرقی چهار طاقی دفن می نمایند و الآن قبر آن بزرگوار مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتی از او حاجت می خواهند و مکرر علماء و مراجع تقلید مثل مرحوم آیه الله محلاتی به زیارت قبر او می رفتند و می روند.

قبر او در قبرستان شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که مرحوم عبدالغفار سرباز از آقای محلاتی تقاضا می کند که مرا در محل خوبی دفن کنید شاید این بخاطر آن باشد که اگر او را در محلی دفن کنند که زیاد مورد توجه مردم قرار نگیرد طبعاً کمتر برای او طلب رحمت می کنند.

در اینجا وقتی من این جمله را از مرحوم عبدالغفار سرباز یادداشت می کردم به یاد جریانی که در سال گذشته برایم اتفاق افتاد، افتادم و آن این بود که وقتی به زنجان برای زیارت قبر مرحوم استاد اخلاقم آقای «حاج ملا آقاجان » که در کتاب «پرواز روح » گوشه ای از شرح حالش را نوشته ام رفته بودم و دیدم قبرش خراب شده و نزدیک است در قبرستان عمومی زنجان آن تربت پاک از بین برود، اقدام برای ساختن آن قبر نمودم .

روزی که آن مرقد ساخته شده بود و من برای دیدن آن دوباره به زنجان رفتم همان روز در عالم رؤیا دیدم که روح مرحوم حاج ملا آقاجان از من با کمال مسرت تشکر می کند.

به او گفتم : این تشکر برای چیست ؟ فرمود:

حالا خیلی خوب شده ، قبر من در این قبرستان مشخص شده ، مردم دسته دسته کنار قبر من می آیند و برای من طلب رحمت می کنند و منافع زیادی از این راه نصیب من می شود و سبب این همه منافع برای من تو شده ای .

و حالا هر چه بخواهی برای تو در مقابل این محبتت می گیرم .

گفتم : از چه کسی می خواهی آن را بگیری ؟

گفت : آیا یادت نیست که قبلاً به تو گفته بودم من دربان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستم .

من یادم آمد که در حدود پانزده سال قبل وقتی او را در خواب دیدم و از او پرسیدم : کجای بهشت زندگی می کنی فرمود:

من دربان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) هستم .

(که در کتاب «پرواز روح » خصوصیات آن خواب را مفصلاً نوشته ام ).

لذا گفتم : بله یادم هست .

گفت : بنابر این نوکر از آقای خود هر چه بخواهد می گیرد.

من به او سه حاجت گفتم که یکی از آنها مربوط به دنیایم بود و دو حاجت دیگر مربوط به آخرتم می باشد که بحمدالله آنچه مربوط به دنیایم بود داده شده ، امید است آن دو حاجتی که مربوط به آخرتم هست نیز داده شود.

 

 

ملاقات شصت و هشتم

اگر کسی به حضرت بقیه الله روحی له الفداء از روی اخلاص و یقین متوسل شود آن حضرت به فریاد او می رسد.

آقای «حاج عبدالرحیم سرافراز شیرازی» که یکی از متدینین و دانشمندان معاصرند و کتابهای علمی و تاریخی نوشته اند که منجمله کتاب «مسجد جمکران است»، نقل می کردند که:

در روز عید قربان ۱۴۰۰ هجری قمری آقای «حاج علی اصغر سیف» نقل کردند که یکی از اطبای شیراز، زنی از خارج گرفته بود و او را مسلمان کرده بود و برای اولین بار به سفر حج برده بود.

ضمنا به او گفته بود که حضرت ولی عصر (علیه السلام) در برنامه ی اعمال حج شرکت می کنند و اگر ما تو را، یا تو کاروان را گم کردی متوسل به آن حضرت بشو تا تو را راهنمائی بفرمایند و به کاروان ملحقت کنند.

اتفاقا آن خانم در صحرای عرفات گم می شود، جمعیت کاروان و خود آقای دکتر شوهر آن خانم ساعتها به جستجوی او برخواستند ولی او را پیدا نکردند.

پس از دو ساعت که همه خسته در میان خیمه جمع شده بودند و نمی دانستند چه باید بکنند، ناگهان دیدند آن زن وارد خیمه شده از او پرسیدیم کجا بودی؟

گفت: گم شده بودم و همان گونه که دکتر گفته بود متوسل به حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شدم، این آقا آمدند با آنکه من نه زبان فارسی بلد بودم و نه زبان عربی در عین حال با من به زبان خودم حرف زدند و مرا به خیمه رساندند و لذا از این آقا تشکر کنید. اهل کاروان هر چه به آن طرفی که آن زن اشاره می کرد نگاه کردند کسی را ندیدند و بالأخره معلوم شد که حضرت ولی عصر (علیه السلام) را فقط آن زن می بیند ولی سائرین نمی بینند.

 

ملاقات شصت و نهم

گاهی انسان خودش به تزکیه ی نفس خود نمی پردازد ولی چون دارای عقاید خوبی است و خدای تعالی روح او را دوست می دارد پروردگار متعال با فشارهای دنیائی او را تزکیه و تصفیه می کند.

و لذا یک مسلمان نباید از بلاهای دنیا ناراحت باشد.

زیرا بلاهائی که به انسان می رسد یا کفاره ی گناهان او است و یا او را تزکیه می کند و به مقام قرب می رساند و او را لایق ملاقات با امام زمان (علیه السلام) می نماید.

در کتاب «مسجد جمکران» از سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران نقل می کند که:

در سال ۱۳۲۳ که مرض «وبا» شایع شده بود روزی به مسجد جمکران رفتم دیدم مرد غریبی در مسجد نشسته و حال توجه خوبی دارد از او پرسیدم: تو که هستی و چه می کنی؟

گفت: من اهل تهرانم و اسمم «علی اکبر» است و کاسبم و چون به مردم نسیه می دادم و آنها دچار مرض وبا شدند و مردند تمام اموال من از بین رفت و من ناچار به مسجد جمکران آمده ام شاید حضرت حجة بن الحسن روحی فـداه نظـر لطفـی بـه من بفرماید.

این شخص سه ماه در مسجد جمکران ماند و به گرسنگی و عبادت صبر کرد پس از این مدت یک روز به من گفت: قدری کارم اصلاح شده می خواهم به کربلا بروم و پیاده به کربلا رفت، پس از شش ماه برگشت و گفت: برایم معلوم شد که باید کارم در مسجد جمکران درست شود. باز این دفعه هم سه ماه ماند و مشغول عبادت و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود.

روز ششم ماه مبارک رمضان ۱۳۲۳ وقتی می خواست به طرف قم و تهران برود و می گفت: حاجتم برآورده شده است من از او تقاضا کردم که شب را به منزل ما بیاید و فردای آن روز به تهران برود. قبول کرد شب که در منزل نشسته بودیم و من با اصرار از او تقاضا می کردم که قضیه ی خود را برای من بگوید. گفت: چون تو مدتها است به من محبت کرده ای و خادم مسجد جمکرانی، تنها برای تو این قضیه را نقل می کنم.

در مدتی که من در مسجد جمکران بودم با یکی از اهالی ده جمکران قرار گذاشته بودم که هر روز یک نان برای من بیاورد و من پولش را یکجا به او بدهم یک روز به ده جمکران رفتم که نان بگیرم آن شخص به من گفت: که دیگر به تو نان نمی دهم چون حسابت زیاد شده است.

مدتی من چیزی نداشتم که بخورم حتی یک روز از گرسنگی مقداری از این علفهائی که کنار جوی آب بیرون آمده بود خوردم، کم کم مریض شدم شبی در یکی از حجرات مسجد جمکران احساس کردم که دیگر قدرت بر حرکت ندارم ولی نصفهای شب بود که از پنجره طرف «کوه دو برادران» دیدم نور عجیبی ساطع است و این نور به قدری وسیع بود که تمام آن کوه با عظمت را روشن نموده و این نور همچنان شدت کرد تا آنکه من ناگهان متوجه شدم که کسی پشت در حجره ام ایستاده و آن نور از او است.

من هر طور بود برخاستم و در را باز کردم، دیدم سیدی با عظمت و جلالت عجیبی وارد اطاق شد و سلام کرد، من جواب دادم و ابهت او مرا گرفت که نتوانستم چیزی بگویم ولی من متوجه شدم که او حضرت بقیه الله روحی فداه است.

آن حضرت به من فرمودند: چون متوسل به حضرت فاطمه ی زهراء (سلام الله علیها) شده ای جده ام حضرت صدیقه ی کبری (علیها السلام) شفیعه شده اند نزد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و آن حضرت به من حواله فرموده اند که من حاجتت را بدهم و سپس فرمود: هر چه زودتر حرکت کن و به وطنت برگرد که زن و بچه ات منتظرت می باشند و به آنها سخت می گذرد و در آنجا کارت اصلاح شده است.

گفتم: آقا خادم مسجد چشمش نابینا شده اگر ممکن است او را شفا بدهید.

فرمودند: نه صلاح او در این است که او نابینا باشد.

سپس به من فرمودند: بیا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم.

گفتم: چشم قربانت گردم و با آن حضرت حرکت کردیم و به طرف مسجد رفتیم تا آنکه به لب چاهی که دم در مسجد است رسیدیم (البته آن زمانها چاهی دم در مسجد کنده بودند که مردم نامه های خود را در آن می ریختند) شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت به او کلماتی فرمودند که من نفهمیدم چه گفتند.

بعد شخصی از داخل مسجد بیرون آمد و ظرف آبی در دستش بود و آن را به آن حضرت داد آقا با آن آب وضو گرفتند و بقیه ی آب را به من دادند و فرمودند: تو هم با این آب وضو بگیر، من هم اطاعت کردم و با آن آب وضو گرفتم. سپس با آن حضرت داخل مسجد شدیم.

ضمنا به حضرت بقیه الله روحی فداه عرض کردم: شما چه وقت ظهور می کنید؟ آن حضرت با تغییر به من فرمودند: تو را نمی رسد که از این سؤالها بکنی.

گفتم: آقا من می خواهم از یاران شما باشم، فرمودند: هستی ولی تو را نمی رسد که از این گونه مطالب سؤال کنی.

پس از این دو سؤال ناگهان دیدم حضرت بقیه الله روحی فداه در مسجد تشریف ندارند و از نظرم غایب شدند، ولی صدای آن حضرت را می شنیدم که می فرمودند: اهل و عیالت منتظرت می باشند زود برو.

ضمنا او می گفت: زن من علویه است.

 

ملاقات هفتادم

در احادیث بسیاری وارد شده که آیات قرآن برای امراض جسمی و روحی بسیار مفید است.

منجمله آیه الله «محمد تقی نجفی اصفهانی» در کتاب «خواص آیات و سوره های قرآن» می نویسد.

از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمود: هر که چهل روز، روزی یک مرتبه سوره ی حشر را بخواند و اگر یک روز از او فوت شد چهله را از سر بگیرد، خدای تعالی مهماتش را کفایت می کند. یعنی اگر مهمی یا حاجتی داشته باشد پروردگار متعال آن را برآورده می نماید.

و نیز نقل کرده است که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) به حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرموده اند: که هر شب سوره ی حشر را بخوان تا خدای تعالی شر دنیا و آخرت را از تو بردارد.

و بالأخره روایات و خواصی برای قرائت سوره ی حشر بالاخص چهار آیه ی آخر آن سوره نقل شده که در اینجا مقتضی نقل آنها نیست.

ولی از جریانی که ذیلاً نقل می شود استفاده می گردد که این آیات برای شفای جمیع دردها مفید است زیرا عمل امام معصوم (علیه السلام) مانند کلامش حجت است.

در کتاب «مسجد جمکران» نقل شده که: آقای «حسین آقای شوفر» می گفت:

در زمان طفولیت مادرم فوت شده بود و پدرم زن دیگری گرفته بود، من ناراحت بودم و از اراک وطن اصلیم فرار کردم و مشغول رانندگی شدم و کم کم شغل میکانیکی را یاد گرفتم و در کارخانه ای که مال یهودیها بود مشغول میکانیکی شدم، در این بین مبتلا به کمردرد شدیدی گردیدم که فوق العاده مرا ناراحت کرده بود. برای معالجه به اطباء زیادی مراجعه کردم و نتیجه ای از آن همه معالجات حاصلم نشد. یعنی اطباء به من گفتند: که عصب موضع درد، ضعیف شده و علاجی ندارد.

لذا من به مسجد جمکران رفتم و به حضرت بقیه الله روحی فداه متوسل شدم و چند روز در قهوه خانه مسجد جمکران ماندم ولی نتیجه ای نگرفتم و به قم برگشتم. شبی در خواب دیدم که به من می گویند: از ماندن در قهوه خانه که انسان نتیجه ای حاصلش نمی شود، بلکه باید در خود مسجد بیتوته کنی تا به مقصد برسی. من مجددا به مسجد جمکران برگشتم و قصد داشتم در ایام البیض ماه رجب عمل ام داود را بجا بیاورم، شبی در مسجد تنها بودم، هیچ کس در آنجا نبود، اعمال مسجد را انجام داده بودم، ناگهان دیدم سید جلیل القدری که تمام لباسهایش سبز بود و نور غیر زننده ای آن سبزی را احاطه کرده بود در کنار من در میان مسجد نشسته، من هم در آن موقع در نهایت ناراحتی بودم کمرم در آن لحظه به شدت درد می کرد.

آن آقا رو به من کرد و فرمود: چه دردی داری؟

گفتم: مدتی است که کمرم سخت درد می کند.

آن آقا نزدیک من آمدند و دست روی مهره های پشت من کشیدند و یک یک از مهره ها را زیر دست گذاردند تا آنکه دستشان به مهره ای که درد می کرد رسید، موضع درد را با کف دست مالش دادند و آیه ی شریفه ی اواخر سوره ی حشر را می خواندند. که می فرماید: «لوْ انْزلْنا هذا الْقرْان علی جبلٍ لرأیته خاشعا متصدعا منْ خشْیة الله و تلْک الاْمْثال نضْربها للناس لعلهمْ یتفکرون هو الله الذی لااله الا هو عالم الْغیب و الشهادة هو الرحْمن الرحیم هو الله الذی لااله الا هو الْملک الْقدوس السلام الْمؤْمن الْمهیمن الْعزیز الْجبار الْمتکبر سبْحان الله عما یشْرکون هو الله الْخالق الْبارئ الْمصور له الاْسْماء الْحسْنی یسبح له ما فی السموات و الاْرْض و هو الْعزیز الْحکیم».[۳۱]

و بعد فرمود: خوب شدی، من حرکتی به خود دادم دیدم کمرم درد نمی کند، سپس بدن خود را به طرف راست و چپ حرکت دادم، احساس دردی نکردم از جا برخاستم، دیدم راحت می توانم برخیزم و حال آنکه قبلاً نمی توانستم حرکت کنم. چند قدمی راه رفتم و در ایوان مسجد جمکران مقداری دویدم، دیدم اثری از درد در بدنم وجود ندارد.

سنگ سنگینی بیرون مسجد افتاده بود، روی دست بلند کردم، دیدم ناراحتم نمی کند. و بالأخره هر چه توانستم خودم را امتحان نمودم دیدم به هیچ وجه اثری از کسالتم وجود ندارد، برگشتم به مسجد که از حضرت بقیه الله روحی فداه تشکر کنم، آن حضرت در مسجد نبودند و بلکه در هیچ کجای مسجد جمکران و بیابانهای اطرافش کسی غیر از من وجود نداشت.

 

ملاقات هفتاد و یکم

در سال ۱۳۵۳ هجری شمسی که به مدینه ی منوره مشرف شده بودم، نیمه ی شبی که شهر مدینه کاملاً خلوت بود و ساختمانهای قسمت باب السلام را خراب کرده بودند و هنوز سایبانهای فعلی آن قسمت را نساخته بودند.

میدان وسیعی، که از دیوارهای حرم تا خیابان مقابل مسجد غمامه امتداد داشت وجود پیدا کرده بود، چون در آن آخر شب هنوز درهای حرم را باز نکرده بودند من و رفیقم پشت دیوارهای «مسجد النبی» (صلی الله علیه و آله) نشسته بودیم و از هر دری درباره ی حالات حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) سخن به میان آمده بود و اظهار علاقه به آن حضرت می نمودیم ضمنا رفیقم گفت: از شما سؤالی دارم؟

گفتم: بپرسید.

گفتند: آیا ممکن است حضرت بقیة الله ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در مدینه ی منوره منزلی نداشته باشند؟

گفتم: چرا ممکن نباشد، لازم نیست که آن حضرت در هر شهری خانه ای داشته باشند، بخصوص با توجه به اینکه خانه ی دوستانشان متعلق به ایشان است.

رفیقم گفت: نه من معتقدم که آن حضرت در مدینه ی منوره خانه ای دارند.

گفتم: آن خانه کجا است؟

فرمود: اگر من خانه ی آن حضرت را می دانستم که اینجا نمی نشستم؟

(من می دانستم که وقتی این حالات برای محبین آن حضرت پیش می آید، با مختصر پی گیری می توان استفاده های زیادی نمود لذا گفتم:)

من اگر این اعتقاد را می داشتم، یعنی معتقد بودم که حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در مدینه ی منوره خانه ای دارند، در این چند روزی که در مدینه ی منوره بودم تمام درهای خانه های مدینه را می زدم و از اسم صاحب منزل سؤال می کردم تا خانه ی آن حضرت را پیدا کنم و اضافه کردم، که اگر این عمل با جدیت و پشت کار داشتن صحیحی انجام بشود، نهایت پنج الی شش روز بیشتر طول نمی کشد، تا آنکه انسان خانه ی آن حضرت را پیدا می کند، مگر مدینه چقدر خانه دارد و این مدت زحمت و حتی خجالت کشیدن و احتمالاً از مردم فحش و ناسزا شنیدن، برای رسیدن به این هدف مقدس ارزش دارد.

و حال آنکه من معتقدم، غیرت و لطف و محبت حضرت بقیه الله ارواحنا فداه اجازه نمی دهد، که دوستش برای رسیدن به او تا این حد زحمت و خجالت بکشد و طبعا نمی گذارند، پس از یکی دو در خانه زدن بیشتر معطل شوید و خانه خود را به شما نشان می دهند.

ولی چون من معتقد نیستم، یعنی یقین ندارم که آن حضرت در مدینه منوره خانه ای داشته باشند، این عمل را انجام نداده ام.

و خلاصه به قدری در این باره با معظم له حرف زدم، که ایشان در همان نیمه ی شب از جا برخاست و ایستاد من هم ایستادم و متحیر بود که از کجا و از کدام طرف شروع کند و به اطراف نگاه می کرد، من در هر لحظه منتظر لطفی از طرف حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بودم. ناگهان در صورتی که سراسر این میدان وسیع پرنده ای پر نمی زد همه ی مردم در خانه ها بخواب بودند، سکوت عجیبی همه جا را گرفته بود، صدائی از طرف خیابان مقابل مسجد غمامه به گوش می رسید، که شخصی به زبان فارسی صدا می زند «از این طرف، از این طرف» ما به طرفی که صدا می آمد نگاه کردیم، از دور شخصی را که نمی توانستیم خصوصیات قیافه و لباسش را تشخیص دهیم دیدیم، که ظاهرا ما را صدا می زند. من با خودم در مرحله ی اول فکر کردم که شاید او ما را به طرف خانه حضرت ولی عصر (علیه السلام) صدا می زند و اشگ از دیدگانمان جاری شد و بدون معطلی به آن طرف حرکت کردیم.

من که در این جریانات در مرحله ی دوم خیلی دیر باورم، با خود گفتم: حتما یکی از ایرانیها خیال کرده که ما رفقای او هستیم و راه را گم کرده ایم، او ما را به آن طرف صدا می زند و راهنمائی می کند ولی آن شخص پس از آنکه ما را صدا زد به طرف کوچه هائی که در آن حدود بود رفت و ما دیگر او را ندیدیم.

بالأخره پس از ده دقیقه به آن محل رسیدیم، ولی باز در آن محل که سر سه راهی بود متحیر بودیم، که باید از کدام طرف برویم.

این تردید چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای موتور دنده ای قویی آرامش خیابان را بهم زد و موتور سواری از انتهای خیابانی که مقابل مسجد غمامه است، پیدا شد وقتی که به ما رسید از سرعتش کاهید و توقف کوتاهی نزد ما کرد و اشاره به خیابان فرعی که پشت فندق الحرم است نمود و با زبان قارسی گفت: «از این طرف … از این طرف …» و با سرعت از ما دور شد.

در اینجا من هم می خواستم کم کم احتمال بدهم که این راهنمائی ها طبیعی نیست.

زیرا اگر فرد اول به حسب تصادف آن صدا را زده بود، دیگر این موتوری، که معمولاً ایرانی ها در مدینه موتور، سوار نمی شوند، عادی نبوده بخصوص که این موتور سوار نزدیک ما توقف کرد و ما را دید و ممکن نیست که ما را با رفقای خودش اشتباه کرده باشد.

به هر حال با اشک ریزان و ذکر یا صاحب الزمان (علیه السلام) به طرف آن خیابان فرعی به راه افتادیم، هنوز ده قدمی بیشتر در آن خیابان نرفته بودیم که دیدیم، جمعی حدود ده نفر جوان اطراف مرد با شخصیتی را که لباس عربی در برداشت گرفته بودند و سخنان او را گوش می دادند و خوب روشن بود که تازه از خانه ای خارج شده اند و می خواهند به جائی بروند و آهسته آهسته به طرف ما می آمدند وقتی به ما رسیدند آن مرد بزرگوار و با شخصیت نگاهی به ما کرد و گفت: (سلام علیکم) ما جواب دادیم ولی این سلام و آن نگاه به قدری دلربا و جذاب بود که ما را مبهوت کرده بود.

من به فکر افتادم که ببینم آنها از کجا بیرون آمده اند وقتی به پشت سر نگاه کردم، دیدم چراغ خانه ای روشن است و کاملاً مشخص است که آنها از این منزل بیرون آمده اند، در منزل چوبی بود و به جای شیشه روی در میل گردهائی به فاصله ی سه انگشت از هم جدا نصب شده بود. خانه کاملاً قدیمی و بدون تشریفات ظاهری بود. داخل منزل پشت در چراغی روشن بود و شخصی که ظاهرا خادم آن خانه بود زیر آن چراغ ایستاده بود. بالای در خانه تابلوئی نصب بود و چراغ نسبتا پر نوری روی آن تابلو روشن شده بود، که کاملاً تابلو و مقداری از سطح خیابان را منور کرده بود. روی این تابلو با خط طلائی برجسته ای نوشته شده بود: «منزل المهدی الغوث» البته ترتیب نوشته به این نحوه بود که کلمه ی «منزل» بالای تابلو قرار گرفته و در سطر دوم کلمات «المهدی ـ الغوث» به همین نحوه که اینجا نوشته شده:

منزل المهدی ـ الغوث

قرار داشت وقتی این را دیدیم یقین کردیم، که با سهولت به مقصد و هدف خود رسیده و خانه پر نور حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه را پیدا کرده ایم من که هنوز می خواستم از موضوع بیشتر تحقیق کنم خود را پشت میل گردهای آن در چوبی رساندم و از مردی که زیر چراغ در داخل منزل ایستاده بود به زبان عربی پرسیدم: «صاحب البیت فیه» یعنی: صاحب خانه در خانه است. او با کمـال محبت بـا لبهای متبسم به من جواب داد و گفت: «الآن راح» یعنی همین الآن تشریف برد.

من دانستم که آن آقائی که با جمعی در خیابان می رفتند، صاحب خانه است، نامش «مهدی» است، لقبش «الغوث» است ولی آیا حقیقتا او حضرت بقیه الله الاعظم امام زمان (علیه السلام) بوده؟! آیا من لیاقت آنکه یک نظر به صورت مبارکش چشمم افتاده باشد داشته ام؟!

معنی «الغوث» چیست؟ یعنی تنها او پناهگاه بی چارگان است، اشک و آه ما را امان نمی داد، کم کم مستخدم آن خانه چراغ داخل منزل را خاموش کرد، مثل آن که رفت بخوابد.

ولی من در باطن آن چنان دچار طوفان فکری عجیبی شده بودم، که نزدیک بود قالب تهی کنم، با خود می گفتم: مگر می شود مثل منی به این فیض عظمی لیاقت پیدا کند.

از طرف دیگر با توجه به اینکه آن موتور سوار به فارسی با ما حرف زد و ما را راهنمائی کرد و دیگر آنکه معمولاً اهل سنت نام «مهدی» را روی خود نمی گذارند و حتی شیعیان مدینه هم از باب تقیه کمتر این نام مقدس را دارا هستند، مرا امیدوار می نمود که شاید این لیاقت نصیبم شده باشد.

به هر حال حدود یک ساعت پشت آن در نشستیم و سپس حرکت کردیم و به محل اقامتمان رفتیم، صبح آن شب کاروان ما عازم مکه بود و من در آن سفر نتوانستم دو مرتبه به در آن خانه بروم ولی در سفرهای بعد که موفق به زیارت مدینه منوره شده بودم، به آنجا رفتم چند خانه شبیه یکدیگر در آنجا بود ولی آن تابلو روی هیچ یک از آن درها نبود.

ملاحظه می فرمائید که آن حضرت حتی راضی نشدند که ما حتی در یک خانه را بزنیم و یک صاحب خانه ما را ببیند و ما از او خجالت بکشیم، جان و مال و پدر و مادرمان فدای این چنین آقای مهربانی باد.

 

ملاقات هفتاد و دوم

مرحوم شهید حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج «سید عبدالکریم هاشمی نژاد» استادی داشت به نام آقای شیخ «علی فریده الاسلام کاشانی» کـه من مختصر شرح حالی از او در کتاب «پرواز روح» نوشته ام.

شهید «هاشمی نژاد» نقل می کرد که:

شبـی مـرحوم استـادم در ایـوان اطـاق فـوقانـی کـه در قـم بـرای زنـدگی اجـاره کـرده بـودیـم، رو بـه حیـاط منزل ایستـاده بـود و حضـرت «بقیه الله» ارواحنـا فـداه رابـا زیارت «آل یس» زیارت می کرد و با آن حضرت مناجات می نمود.

من هم در کنار او منقل آتش را برای کرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود.

ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد و حال توجه اش، بیشتر شد و گریه اش شدت کرد من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجب دیدم: حضرت بقیه الله (علیه السلام) در میان زمین و آسمان مقابل استادم ایستاده و به او تبسم می کند و من در آن تاریکی شب تمام خصوصیات قیافه و حتی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم.

سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه و همان خصوصیات دیدم.

بالأخره چند بار این عمل تکرار شد و در هر مرتبه جمال مقدس آن حضرت را مشاهد می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجه شدم که استادم آرام گرفت وقتی سرم را بالا کردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است.

وقتی من و استادم پس از این جریان در میان اطاق زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند.

من ابتـداء به او گفتم: استاد شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟ او با تعجب از من سؤال کرد و گفت: مگر تو آن حضرت را دیدی؟!

گفتم: بلی با لباس راه راه و عمامه ای سبز و قیافه ای جذاب که خالی در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصیات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم و او مرا تصدیق کرد و تشویق نمود و خوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم (علیه السلام) را پیدا کرده ام.

من در سال ۱۳۳۳ شمسی هجری که با مرحوم شهید هاشمی نژاد به نجف اشرف برای تحصیل رفته بودم، در شب جمعه ای به کربلاء برای زیارت رفته بودیم، من در حرم حضرت ابالفضل العباس (علیه السلام) تقاضا کردم که یقین مرا درباره ی وجود مقدس حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه زیاد کنند.

سپس به صحن حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) برای زیارت آمدم، معظم له با من بود با آنکه هیچ اطلاعی از نیتم نداشت این قصه را برای من نقل کرد.

و آنچنان قلبم آرام شد و یقین کردم حضرت ابالفضل (علیه السلام) به این وسیله خواسته اند حاجت مرا بدهند و قلب مرا مطمئن فرمایند که دیگر هیچگاه نسبت به آن حضرت تردید پیدا نکردم.

 

ملاقات هفتاد و سوم

مرحوم حجة الاسلام عالم عارف متقی جناب آقای «سید محمد مشیر» که دارای کمالات نفسانی و علوم غریبه مثل جفر و رمل و کیمیا بود و در مشهد مقدس سکونت داشت در سال ۱۳۳۲ برایم نقل می کرد که:

یک روز به وسیله ی علم جفر متوجه شدم، که الآن حضرت بقیه الله ارواحنا فداه در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) تشریف دارند. فورا حرکت کردم و به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) رفتم به هر وسیله ای که بود، دانستم یکی از آن سه نفری که در پیش روی ضریح مبارک نشسته اند حضرت ولی عصر (علیه السلام) است.

منتظر بودم که آنها زیارتشان را بخوانند سپس به آنها عرض ارادت کنم.

در این مدت که آنها با هم بودند با خود فکر می کردم که آیا کدام یک از آنها امام زمان (علیه السلام) است، در این موقع یکی از آنها بیشتر جلب توجهم را نمود و تقریبا یقین کردم، که باید او حضرت ولی عصر (علیه السلام) باشد.

تصادفا آن دو نفر دیگر حرکت کردند و به طرف بالای سر مطهر حضرت رضا (علیه السلام) رفتند.

ولی آن یک نفری که مورد نظر من بود و خیال می کردم که او حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است همچنان پیش روی مبارک حضرت رضا (علیه السلام) نشسته بود و حال خوشی داشت و من هم خوشحال بودم که آن حضرت را تنها می بینم اما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید، که یکی از آن دو نفر که به طرف بالای سر مقدس رفته بودند با عجله آمد و به آن کسی که من گمان می کردم که او امام زمان (علیه السلام) است به زبان عربی گفت: حضرت مهدی (علیه السلام) رفت، او هم با عجله از جا برخاست و پشت سر آن شخص رفت. من تازه متوجه شده بودم که امام زمان (علیه السلام) را در میان این سه نفر اشتباه گرفته ام، لذا با عجله من هم پشت سر آنها رفتم اما آنها معجزه آسا بدون آنکه تند حرکت کنند و من می دویدم از من دور شدند تا آنکه دیگر آنها را ندیدم.

من به آقای مشیر گفتم: چطور شد که همه جا شما درست رفته بودید ولی در جای حساس یعنی در تشخیص وجود مقدس حضرت بقیه الله ارواحنا فداه در میان آن سه نفر اشتباه کردید؟!

فرمود: همه جا که اختیار در دست ما نیست، در آن قسمت تصرف ولایتی فرمودند تا من اشتباه کنم و بدانم راه رسیدن به محضر حضرت بقیه الله ارواحنا فداه رمل و جفر و سایر چیزها از این قبیل نیست، بلکه باید تزکیه ی نفس کرد و خود را ساخت تا لیاقت محضر مقدس آن حضرت را پیدا کرد.

مرحوم آقای مشیر به قدری در مکاشفه قوی بود، که در آن زمانها که برق نبود و خود او ساعت هم نداشت هر زمان که دوستان و خود من در نیمه های شب او را بیدار می کردیم و از ساعت سؤال می نمودیم ساعت را با تعیین دقیقه اش بدون آنکه به ساعت نگاه کند می گفت و می خوابید.

او در یکی از باغهای اطراف مشهد که چند نفر از اولیاء خدا دعوت بودند. و مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانی که شرح حالش را در کتاب «پرواز روح» نوشته ام نماز می خواند. ناگهان از جا حرکت کرد و به مرحوم حاج ملا آقاجان اقتداء نمود، بعد از نماز از او پرسیدیم که: چه شد با این عجله به ایشان اقتداء کردی؟

گفت: دیدم او به حضرت ولی عصر (علیه السلام) اقتداء کرد من هم به او اقتداء نمودم که در حقیقت به امام زمان (علیه السلام) اقتداء کرده بودم.

 

ملاقات هفتاد و چهارم

معمولاً وقتی من در مسجد «صاحب الزمان» مشهد نماز مغرب و عشاء را می خواندم به منبر می رفتم و چند جمله از اعتقادات و یا اخلاقیات از قرآن و احادیث برای مردم می گفتم.

آن شب اتفاقا از مسائل معنوی و روحی سخن به میان آمده بود و من گرم حرف زدن بودم، که ناگاه شخصی که راضی نیست اسمش را در کتاب ببرم پای منبرم فریادی زد و گفت آقا کجا رفتند؟ منکه روی منبر نشسته بودم و بهتر از دیگران متوجه می شدم، اگر کسی از میان جمعیت بیرون می رفت گفتم: کسی از مسجد بیرون نرفته شما چه کسی را می گوئید که کجا رفته است؟

گفت: همین الآن اینجا (پهلویش که جای خالی ای بود نشان داد) بودند ولی حالا نیستند.

گفتم: ممکن است جریان را بگوئید؟

گفت: من اهل دورترین محله های مشهد نسبت به مسجد «صاحب الزمان» (علیه السلام) (کوی رضائیه) هستم و تا به حال به این مسجد نیامده بودم و سه سال است که مبتلا به دل درد کهنه هستم و به هیچ وجه علاج نمی شوم.

امشب که برای انجام کاری به این محل آمده ام وقتی کارم تمام شد اذان نماز مغرب و عشاء را می گفتند، با خودم گفتم: خوب است از نماز اول وقت غفلت نکنم در همین مسجد بروم و نماز را بخوانم و چون شما را می شناختم از جهت جماعت خواندن مانعی نداشتم.

ولی وقتی نماز عشاء را سلام دادم و نگاه به طرف راستم کردم دیدم آقائی پهلوی من نشسته و او اول به من سلام کرد من جواب دادم به من فرمود: درد دلت خوب شده یا نه من اول خیال کردم که او از ساکنین محله ی ما است و به همین جهت از درد شکم من خبر دارد، ولی من او را نمی شناسم.

گفتم: نه آقا هنوز مبتلا هستم، دستش را به روی شکم من گذاشت و فشار داد مثل آبی که روی آتش بریزند دلم فورا خوب شد!

ولی از طرف دیگر می ترسیدم که پای منبر شما اگر حرف بزنم بی ادبی باشد، همانطور که به شما نگاه می کردم زیر لب از او سؤال کردم شما اینجا چه کار می کنید؟

گفت: مگر اینجا مسجد «صاحب الزمان» نیست؟

گفتم: چرا.

گفت: پس اینجا متعلق به من است.

من متوجه نشدم که منظورش چیست و به شما نگاه می کردم ولی یک دفعه به فکر درد شکمم و سخنی که فرمود (پس متعلق به من است) افتادم و با خودم گفتم شاید او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه باشد لذا به طرف راستم نگاه کردم دیدم جایش خالی است و او نیست.

این مرد بعدها با ما آشنا شد و سالها بر او گذشت الحمدلله از آن شب دیگر اثری از شکم دردش ندیده است.

 

ملاقات هفتاد و پنجم

صبح روز سه شنبه اولی که با مرحوم حاج ملا آقاجان در نجف اشرف برای زیارت عتبات عالیات بودیم، مرحوم حاج ملا آقاجان به ما فرمود: نماز و نهار را که خوردیم، با ید به کوفه برای زیارت حضرت مسلم و حضرت هـانی و حضرت زکریا و مسجد کوفه و مسجد زید و مسجد صعصعه و بیتوته امشب در مسجد سهله که انشاءالله برکات زیادی نصیبمان خواهد شد، برویم و شاید به خدمت حضرت بقیه الله صلوات الله علیه هم مشرف بشویم و ضمنا آهسته با خودش چیزی گفت که تنها من آن را شنیدم، می فرمود: «اگر من عصبانی نشوم».

این جمله را می گفت: و سرش را تکان می داد چرا عصبانی بشوم، نه، عصبانی نمی شوم، مگر خدا مرا به حال خودم وابگذارد و این آیه را تلاوت می کرد: «و ما ابرء نفْسی ان النفْس لامارةٌ بالسوء الا ما رحم ربی»[۳۲] یعنی: من نگه دارنده ی نفس خودم نیستم! نفس، انسان را زیاد به بدی امر می کند، مگر آنکه خدایم به من رحم کند.

به هر حال، ظهر پس از نماز و نهار، با ماشین به کوفه رفتیم و در راه به زیارت حضرت کمیل بن زیاد و میثم تمار و مسجد حنانه مشرف شدیم، ساعت سه بعد از ظهر بود که وارد مسجد کوفه گردیدیم، وقتی در مقامهای مسجد کوفه به اعمال مشغول شدیم، جوانی که در کربلاء کفاشی داشت و چند روزی بود در مسجد کوفه به ریاضتی مشغول شده بود از اطاق و خلوت خود بیرون آمد و به ما ملحق شد من از او سؤال کردم شما در اینجا چه می کردید؟ گفت: به ریاضتی اشتغال داشتم که جزء شرایطش این بود که بیست و یک روز با کسی حرف نزنم و روزه باشم.

گفتم: آیا ریاضتت تمام شد؟

گفت: نه، ولی در این ساعت که در اطاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره حمد بودم، ناگاه صدائی شنیدم که به من می گفت: آنچه می خواهی نزد این مرد است (یعنی حاج ملاآقاجان) لذا دست از او برنمی دارم تا به حاجتم برسم.

گفتم: حاجت تو چیست؟ چیزی نگفت و سکوت کرد، بعدها معلوم شد حاجتش تشرف به خدمت حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) بوده است.

به هر حال دستجمعی اعمال مسجد کوفه را انجام دادیم و بعد به زیارت حضرت مسلم رفتیم در کنار حرم حضرت مسلم قبری بود که ایشان فرمودند: فاتحه ای هم برای مختار بخوانیم، ما دانستیم که آن قبر مختار ثقفی است.

من از ایشان پرسیدم: که مختار چطور آدمی بود؟

فرمود: چون در دل محبت بعضی از دشمنان حضرت «فاطمه زهرا» (علیهاالسلام) را داشت طبق امر الهی روز قیامت او را به جهنم می برند ولی حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) به منظور قدردانی از خدماتش او را شفاعت می کند.

پس از آن به زیارت حضرت هـانـی بن عروه رفتیم حاج ملاآقاجان ما را در گوشه ای نشاند و برای ما روضه خواند، توسل خوبی شد، سپس به ما فرمود: این حال و توجه از حقیقت و معنویت حضرت هانی به ما رسید، از ایشان تشکر کنید.

پس از آن به طرف مسجد سهله حرکت کردیم، آن جوان در راه آنی مرحوم حاج ملاآقاجان را راحت نمی گذاشت و یکسره از او سؤالاتی درباره کمالات معنوی می نمود.

نزدیک مسجد سهله، مسجد صعصعه و مسجد زید است و چون هنوز به غروب مقداری مانده بود، اعمال این دو مسجد را انجام دادیم، ولی در مسجد زید، وقتی حاج ملاآقاجان با صدای بلند دعاء بعد از نماز را که دعاء فوق العاده عجیبی است می خواند، نزدیک بود قالب تهی کند.

الان بعد از بیست و دو سال که از آن روز می گذرد، منظره ای از حال این مرد بزرگ به نظرم می آید، که فریاد می کشید و این جملات دعاء را می خواند:

الهی قد مد الیک الخاطئی المذنب یدیه بحسن ظنه بک الهی قد جلس المسی بین یدیک مقراً لک بسوء عمله و راجیا منک الصفح عن ذلله.

الهی قد رفع الیک الظالم کفیه راجیا لما لدیک فلا تخیبه برحمتک من فضلک.

الهی قد جثا العائد الی المعاصی بین یدیک خائفا من یومٍ تجثوا فیه الخلائق بین یدیک.

الهی جائک العبد الخاطی فزعا مشفقا و رفع الیک طرفه حذرا راجیا و فاضت عبرته مستغفرا نادما. (در اینجا فریادش بیشتر شد و گفت).

و عزتک و جلالک ما اردت بمعصیتی مخالفتک و ما عصیتک اذ عصیتک و انا بک جاهدٌ و لالعقوبتک متعرض و لالنظرک مستخفٌ ولکن سولت لی نفسی و اعاشی علی ذلک شقوتی و غرنی شرک المرخی علی. (واین جمله را با خضوع عجیبی، زیاد تکرار می کرد که…) فمن الان من عذابک من یستنقذنی و بحبل من اعصتم ان قطعت حبلک عنی. (از اینجا به بعد آن چنان تغییر حال پیدا کرد و فریاد کشید که ما ترسیدیم، قالب تهی کند و گفت:)

فیا سواتاه غدا من الوقوف بین یدیک اذا قیل للمخفین جوزوا وللمثقلین حطوا اقمع المخفین اجوزام مع المثقلین احط (سپس دست به محاسن گرفت و اشک از دیدگانش مانند ناودان می ریخت و می گفت:)

ویلی کلما کبر سنی کثرت ذنوبی ویلی کلما طال عمری کثرت معاصی فکم اتوب و کم اعود. (سپس به خود خطاب می کرد و به صورت خود می زد، مثل آنکه خود را تنبیه کند و می گفت:)

اما آن لی ان استحیی من ربی.

(در اینجا دستها را بلند کرد و با اشک جاری و ناله و فریاد گفت:)

اللهم بحق محمد و آل محمد اغفرلی وارحمنی یا ارحم الراحمین و خیر الغافرین.

(سپس صورتش را به خاک گذاشت و آنچنان گریه و ناله و خوف از خدا، بر او مستولی شده بود که شانه هایش تکان می خورد و می گفت:)

ان کنت بئس العبد فانت نعم الر ب

در اینجا من زمین را دیدم که از اشک چشمش گل شده است و بعد طرف چپ صورت را به خاک گذارد و مانند زن بچه مرده می گریست و صدا می زد:

عظم الذنب من عبدک فلیحسن العفو من عندک یا کریم.

در اینجا دوباره سر به سجده گذارد و کلمه ی الْعفو را، صد مرتبه تکرار کرد و آنقدر گریه کرد، تا به حال غشوه افتاد، که ما با زحمات زیاد توانستیم او را به حال بیارویم.

پس از آن او را حرکت دادیم، اول مغرب تقریبا وارد «مسجد سهله» شدیم.

اینجا خانه «امام زمان» (علیه السلام) است.

اینجا پایگاه حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) است.

اینجا میعادگاه عشاق آن حضرت است، برای ما که در اولین مرتبه قدم در یک چنین مکان مقدسی می گذاشتیم، فوق العادگی عجیبی داشت. آن هم با آن برنامه ی مخصوصی که مرحوم حاج ملا آقا جان داشت.

پس از خواندن نماز مغرب و عشاء و اعمال مسجد سهله علاقه مندان به حضرت بقیه الله الاعظم اروحنا فداه متوجه شدند که امشب آقا مهمان دارند، لذا همه در اطاقی که از مسجد متعلق به مرحوم آقای حاج شیخ جواد سهلاوی که یکی از برزگان اهل معنی و ساکن منزلی در کنار مسجد سهله و متصدی امور آن مسجد بود، جمع شدند و از حاج ملا آقاجان دعوت کردند که در آنجا بیتوته کند، تا از محضرش استفاده کنند، ایشان هم پذیرفت شب عجیبی بود، مجمع فوق العاده دیدنی بود افراد نخبه ای دور هم جمع شده بودند.

یکی از آنها سید بزرگواری بود، از اهل مشهد که چهل شب چهارشنبه از کربلاء به مسجد سهله مشرف شده بود، شاید خدمت امام عصر علیه السلام برسد و آن شب چهارشنبه، آخرش بود.

دیگری هم همان جوانی بود که محلق شده بود، مدتها ریاضت کشیده بود که خدمت حضرت بقیه الله (علیه السلام) برسد و گمان می کرد امشب به مقصد می رسد.

فرد دیگری بود که آنقدر پاک بود که هیچ تردیدی نداشت که امشب خدمت امام زمان (علیه السلام) می رسد.

آقا حاج شیخ جواد سهلاوی که خودش میزبان ما بود، به قدری حال داشت که همه از توجه او به مقام مقدس حضرت ولی عصر (علیه السلام) به حال می آمدند.

سوز و گداز از حاج ملاآقاجان آنچنان عجیب بود که مجلس را یکپارچه به سوی بزرگترین حقیقت و معنویت سوق می داد.

من هم که در آن موقع جوان نورسی بودم، در گوشه ای نشسته و ناظر جریانات بودم، همه افراد در فراق مولایشان اشک می ریختند. زیارت آل یس و دعای توسل خوانده شد، خلاصه این برنامه تا صبح ادامه داشت، نماز صبح را در مقام حضرت حجة بن الحسن (علیه السلام) که وسط مسجد است خواندیم، اما دوستی که شب چهارشنبه چهلمش را به پایان رسانده بود فوق العاده ناراحت بود، زیرا حدود ده ماه از وطن و خانه دور شده بود و به عشق حضرت «مـهـدی» روحی له الفداه در غربت به سر می برد، من بیشتر از همه با او بودم، زیرا می دانستم که محال است حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) این زحمت را بی نتیجه بگذارد حتی از او سؤال کردم که در این مدت خدمت حضرت رسیده ای؟

گفت: چند دفعه خدمتشان مشرف شده ام ولی در آن موقع نشناخته ام، اما این ریاضت به خاطر این است که انشاءالله وقتی خدمتشان رسیدم، در همان موقع آقا را بشناسم، لذا من همه جا با او بودم.

صبح آن شب وقتی در مقام حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نماز می خواندم دیدم، او با یک سنی که دست بسته نماز می خواند دعوا می کند، از او سؤال کردم که چرا عصبانی شده ای؟.

اول گفت: چرا او در مقام مولایم برخلاف دستور اسلام نماز می خواند، ولی فورا اضافه کرد و گفت: نزدیک است دیوانه شوم، چهل شب چهارشنبه، در مملکت غربت، دور از وطن، بدون هیچ فایده ای آیا ممکن است؟!.

شما جای من بودید! چه می کردید؟.

گفتم: جای تو نیستم و فقط یک شب انتظار کشیده ام بی طاقت شده ام، حق داری، اشکش جاری شد و سر به دیوار گذاشت و با صدای بلند مشغول گریه شد زیر بغلش را گرفتم و به اطاق شیخ جواد سهلاوی که رفقا همه در آنجا برای صبحانه جمع بودند بردم.

حاج ملاآقا جان پشت به دیوار رو به در اطاق، مثل آنکه انتظار کسی را می کشد مأدب نشسته بود، ما هم گوشه اطاق نشستیم.

در این بین جوان طلبه ای که لباس روحانیت دربرداشت سیاه چهره و لاغراندام بود وارد اطاق شد و من می دیدم، سید بزرگواری هم که ردائی به دوش چپ انداخته بود و به داخل اطاق نگاه می کند، در خارج اطاق ایستاده است.

وقتی آن شیخ طلبه که بعدها معلوم شد هندی است وارد اطاق گردید، حاج ملا آقاجان به او اعتراض کرد که چرا وارد اطاق شدی؟!.

او با زبان نیمه فارسی به لهجه ی هندی جواب داد که من علاقه مند به امام زمان (علیه السلام) هستم و دیشب تا صبح در این مسجد بیدار بوده ام و حالا آمده ام شاید اینجا استراحت کنم.

حاج ملاآقاجان به او گفت: تو دروغ می گویی!، امام زمان (عج) را دوست نداری، او را نمی شناسی، مدتی آن شیخ با تذلل عجیبی از این سنخ کلمات را تکرار می کرد و حاج ملاآقاجان با عصبانیت بیشتری او را تکذیب می نمود، ما همه از این طرز برخورد، آن هم با کسی که می دانستم سابقه او را حاج ملاآقاجان ندارد، تعجب می کردیم، حتی بعضی از دوستان به او تعرض کردند و گفتند: چرا به این شیخ بیچاره اینقدر توهین می کنی بالأخره حاج ملاآقاجان از جا برخاست و به زور شیخ را از طاق بیرون کرد در این مدت آن سید به داخل اطاق نگاه می کرد و گاهی تبسم می نمود، مثل کسی که منتظر بود ببیند دعوا به کجا منتهی می شود و یا اگر نزاعی نبود، وارد اطاق شود.

من گمان می کردم، آن سید رفیق این شیخ است که با رفتن شیخ او هم رفت. به حاج ملاآقا جان گفتم: هر چه شما به آن شیخ گفتید، رفیقش هم بیرون اطاق ایستاده بود شنید، خوب شد او به دفاع برنخواست.

حاج ملاآقاجان گفت: مگر رفیق هم داشت؟

گفتم: بله سید با شخصیتی با این خصوصیات بیرون اطاق ایستاده بود و به دعوای شما با شیخ نگاه می کرد، چند نفر از اهل مجلس گفتند: ما هم او را دیدیم ولی دو سه نفر که یکی از آنها خود حاج ملاآقاجان بوده او را ندیده بودند، اما طوری نبود که کسی او را نبیند! زیرا آن سید نزدیک در دولده اطاق ایستاده بود، آن سیدی که چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گریه می کرد. به او گفتم تو هم آن سید را دیدی؟

گفـت: دیـدم ولـی فکـر مـی کنـم کـه آن آقـا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود حاج ملاآقاجان گفت: خوب فکر می کنی زیرا امام زمان (علیه السلام) به من وعده داده بودند که این ساعت به دیدن ما بیایند.

من از آن آقائی که چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسیدم، شما از کجا می گوئید که او حضرت بقیه الله (علیه السلام) بوده است؟

گفت: اول ملهم شدم که آن حضرت است ولی وقتی خواستم حرکت کنم و به خدمتش بروم تصرفی در نیروی بدنی من شد که حتی زبانم باز نشد سلام کنم، بعدها آن جوان که در مسجد کوفه به ما ملحق شده بود، گفته بود که من هم او را در آن موقع شناخته بودم، ما با شنیدن این مطالب چون فاصله ای نشده بود، همه حرکت کردیم و به جستجوی آن دو نفر رفتیم.

مسجد سهله خلوت بود، حتی می توانم ادعاء کنم که جز ما چند نفر، کس دیگری در آنجا نبود اطراف مسجد سهله هم بیابان بود و تا یکی دو کیلومتر دیده می شد، آن شیخ هندی را در بیرون در مسجد دیدم، از او پرسیدم، سید رفیقت کجا رفت؟ گفت: من رفیقی نداشتم و چون ما سراسیمه به طرف او دویده بودیم ترسید و از ما دور شد.

هرچه نگاه کردیم، کسی را جز همان شیخ ندیدیم و مسلم اگر کسی جای ما می بود جز اینکه بگوید آن آقا یا طی الارض کرده و یک مرتبه ناپدید شده و یا در جایی مخفی شده، چیزی دیگری فکر نمی کرد ولی پس از آنکه یک یک اطاق هائی که درش باز بود نگاه کردیم و همه جا را گشتیم، احتمال دومی به کلی از بین رفت و فقط احتمال اول باقی ماند.

در اینجا حاج ملاآقاجان و سیدی که چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، یقین داشتند که او امام زمان (علیه السلام) است بقیه یا آن آقا را ندیده بودن و یا قضیه شیخ و حاج ملاآقاجان آنها را به خود مشغول کرده بود و درست توجه نکرده بودند از طرفی آنقدر حاج ملاآقاجان ناراحت بود که نمی شد با او صحبت کنیم.

آن جلسه به هم خورد، چند نفری که تازه به حاج ملاآقاجان رسیده بودند از ایشان بدشان آمد و از اخلاق او خوششان نیآمد ولی ما که از اخلاق او اطلاع داشتیم و می دانستیم که مظهر خلق حسن است و حتما این عملش فلسفه ای دارد، صبر کردیم تا ببینیم خودش چه می گوید؟

وقتی به نجف برگشتیم، در اطاق مسافرخانه نشسته بودیم، آهی کشید و گفت: دیدید! چه ضرری کردم، به من گفته بودند، عصبانی نشوم.

گفتیم: چرا عصبانی شدید؟ که هم مورد اعتراض دوستان واقع شوید و هم از زیارت مولایتان صاحب الامر (علیه السلام) محروم شوید؟

فرمود: چیزی اتفاق افتاد که یدْرک ولایوصف است (یعنی: درک می شود ولی وصف نمی شود) چگونه می توانم وصف انتظار خود را در آن ساعت بکنم و چگونه می توانم بگویم، که وقتی این شیخ وارد اطاق شد چه ظلمتی اطاق را گرفت و اینکه آقا وارد اطاق نشدند مانعش وجود این شیخ بود، من اگر چه آقا را ندیدم ولی می فهمیدم که وجود او مانع از آمدن آقا است و لذا اصرار داشتم که او برود، تا حضرت بیایند بعد معلوم شد که آمده اند و ما مشغول دعوا و نزاع با او بوده ایم.

گفتم: فلسفه اینکه شما آقا را ندیدید! با اینکه انتظار داشتید و می دانستید می آیند چه بود؟

فرمود: اگر من آقا را دم در می دیدم و این شیخ مانع از ورود آقا می بود، بیشتر او را اذیت می کردم و اذیت او بیشتر از این بلکه همین مقدار هم مصلحت نبود سپس اضافه کرد و گفت: فکر نکنید که آن شیخ را نباید اذیت کرد بلکه او را باید کشت ولی شماها ناراحت می شدید، چون فلسفه اش را نمی دانستید، از این جهت مصلحت نبود.

گفتم: چرا از آن طرف وعده می دهند و از طرفی این شیخ می آید و چرا بعد از رفتن آن شیخ نیآمدند؟

گفت: حضرت موسی وقتی از کوه طور برگشت و دید تمام پیروانش گوساله پرست شده اند عرض کرد «انْ هی الا فتْنتک»[۳۳] (این نیست مگر آزمایش تو که جمعی را هدایت می کنی و جمعی را گمراه می کنی).

حالا هم مصلحت همین بود آنهائی که لیاقت داشتند دیدند جمعی که راهشان از ما جدا بود و بی جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نیامد.

آن آقا سیدیکه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود، اگرچه نتوانست تظاهر کند و حرکت نماید ولی ارتباط روحی را برقرار کرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خود را گرفت، اگر آقا به داخل اطاق هم می آمدند همین بود باز هم تو او را نمی شناختی، فرقش فقط این بود که چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، این هم برای من تنبیهی بود می خواستند مرا آزمایش کنند. مرا متوجه کنند که تا چه حد مطیعم به من گفته بودند، عصبانی نشوی ولی فکر نمی کردم، برای رفع مانع هم نباید عصبانی شد و بلکه به کلی غافل شدم، باید انسان آنچنان در راه اطاعت خدا خود را بسازد که خودکار اخلاقیاتش تنظیم شود، اعمالش طبق دستور اسلام خود به خود مرتب گردد و مسلمان واقعی شود.

خلاصه ما آن روز نفهمیدیم!؟ که شیخ هندی چرا این طور تاریکی وارد اطاق کرده بود! ولی چون سال بعد به نجف برای تحصیل مشرف شده بودم و آن شیخ را می دیدم و کم کم با او آشنائی پیدا کردم، خودش به من گفت که: من قبلاً سنی وهابی بودم و خود را به عنوان شیعه در بین طلاب جا زده بودم و جاسوسی می کردم، ولی حالا به حقائق مذهب تشیع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقائد توبه کرده ام، اما پس از چند ماه باز هم معلوم شد، که دست از عقائد و کارهایش برنداشته تا او را از نجف و عراق بیرون کردند و آنچه به من گفته بود، یکی برای این بود که مرا بفریبد و دیگر چون عده ای از عقائد او اطلاع پیدا کرده بودند می خواست خود را تائب معرفی کند.

اینجا بود که باز هم مطمئن شدیم، که آن مرحوم بی حساب سخنی را نگفته و آن اعمالش صحیح بوده است. (نقل از کتاب پرواز روح)

 

ملاقات هفتاد و ششم

روزی در سنین جوانی من به مرحوم حاج ملاآقاجان عرض کردم چرا امام زمان (علیه السلام) را نمی بینم فرمودند هنوز سن تو کم است.

گفتم: اگر به لیاقت ما باشد هیچکس حتی سلمان هم لیاقت تشرف به خدمت آن حضرت را ندارد و اگر به لطف او باشد حتی می توانند به سنگی هم این ارزش را عنایت بفرمایند.

از این جمله من خیلی خوشش آمد و گفت: درست است، شما فردا شب در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) موقع مغرب آماده باش فرجی برایت خواهد شد.

من آن شب را در حرم بودم، حال خوشی داشتم ولی چون گمان می کردم که شاید خدمت امام زمان (علیه السلام) برسم و موفق نشدم، متأثر بودم تا آنکه برای خوردن غذا به منزل می رفتم در بین راه از کوچه تاریکی می گذشتم، سیدی را که در آن تاریکی تمام مشخصات لباس و حتی سبزی عمامه اش ظاهر بود از دور می دیدم که می آید وقتی نزدیک من آمد او ابتداء به من سلام کرد من جواب دادم و از این برخورد فوق العاده در فکر فرو رفتم، که آیا این آقا با این خصوصیات که بود؟ با همین شک و تردید به مسافرخانه برگشتم، به مجردی که مرحوم حاج ملاآقاجان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخن نگفته بودم، دیدم این اشعار را می خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهربدان مهر نشان است که بود

تـا آخـر غـزل… .

حالم متغیر شد و دانستم که این مرد بزرگ علاوه بر آنکه از حال و نیتم اطلاع دارد ارتباط خاصی هم با خاندان عصمت (علیهم السلام) دارد و می داند که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السلام) بوده است.

 

ملاقات هفتاد و هفتم

یک روز در مسجد «صاحب الزمان» (عج) مشهد نماز ظهر و عصر را خوانده بودم، دیدم شخصی که در پاکی و تقوی حرف ندارد، کنار من نشست و گفت: حاج آقا منزل ما در خارج شهر است، یک اطاق بیشتر نداریم و من پنج نفر بچه دارم، عیالم هم هست، برق نداریم، شبها که چراغ نفتی را خاموش می کنیم و در چوبی بدون شیشه دولده را می بندیم، چشم چشم را نمی بیند.

دیشب که هوا بسیار سرد بود و ما زیر کرسی گرمی خوابیده بودیم و در اطاق را از تو بسته بودیم، نصفهای شب از خواب بیدار شدم دیدم فوق العاده تشنه ام هر چه فکر کردم که اگر از جا برخیزم و بخواهم آب بخورم علاوه بر آنکه بچه ها را لگد می کنم معلوم نیست در آن تاریکی آب را پیدا کنم.

ضمنا حاج آقا من معتقدم که هر مشکلی را باید با «امام زمان» (علیه السلام) در میان گذاشت، لذا همانجا اول سلامی خدمت حضرتش عرض کردم و سپس گفتم: آقاجان اگر ما هم برق می داشتیم، فورا انگشت را روی دکمه برق می گذاشتم، اطاق روشن می شد بچه ها را لگد نمی کردم، آب را پیدا می کردم و می خوردم تشنگیم رفع می شد، چقدر خوب بود!

ناگهان دیدم حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه کنار من ایستاده اند به من فرمودند: این پول را بگیر و به مسجد «صاحب الزمان» نزد «سید حسن ابطحی» برو و این پول را به او بده و بگو برایت برق بکشد.

در این بین پسر هفت ساله ای داشتم، او هم بیدار شده بود و چون می دید که آقا به من پول دادند با نگاهش منتظر بود که به او هم پول بدهند حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به او هم سی و پنج تومان عنایت فرمودند.

این مرد به قدری باصفا و با حقیقت این مطلب را اداء می کرد، که من حتی یک در هزارم در گفتارش احتمال خلاف نمی دادم.

به هر حال من به او گفتم: فعلاً این پولها متعلق به تو است آیا اجازه می دهی که ده تومان از آنها را برای برکت جیبم بردارم و بیست تومان بجایش بگذارم و برق منزلت را هم بکشم؟

گفت: حاج آقا شما اختیار دارید.

من ده تومان از پولهایش را برداشتم و بیست تومان روی آن گذاشتم و با آنکه کشیدن برق در محیطی که او در آن زمان زندگی می کرد بسیار مشکل بود ولی با کمال سهولت توانستم، برای او تقاضای برق کنم و در ظرف چند روزی برای او برق بکشند و وقتی مخارج آنها را حساب کردیم ده تومان زیاد آمده بود معلوم شد این ده تومان همان پولی است که من روی پولها اضافه کرده ام!

 

ملاقات هفتاد و هشتم

این قضیه را که مربوط به مرحوم ابوی است در کتاب «پرواز روح» نقل کرده ام ولی بخاطر آنکه در این کتاب هم یادی از آن مرحوم بشود دوباره آن را نقل می کنم امید است خوانندگان محترم برای ایشان طلب رحمت از خدای تعالی بنمایند.

پدرم مرحوم آقای «سید رضا ابطحی» این قضیه را مکرر نقل می کرد و من و دوستانش مکرر از او این قضیه را شنیده بودیم او می گفت:

جوانی شانزده ساله بودم، پدرم فوت کرده بود، خواهر بزرگتری داشتم که شوهر کرده بود و به یکی از ییلاقات اطراف مشهد، به نام «مایون بالا» رفته بود، هوای مشهد گرم شده بود و ما هم مایل شدیم به مایون بالا برویم، آن زمان وسائل ماشین برای آنجا نبود سه عدد الاغ کرایه کردیم، که یکی را مادرم و دیگری را خواهرم که از من کوچکتر بود سوار شدند و یکی دیگر برای اثاثیه و گاهی اگر من خسته شدم استفاده کنم بود، صاحب این الاغها هم که جوان بی ادبی بود همراه ما پیاده می آمد تقریبا حدود سه کیلومتری به رودخانه مایون باقی مانده بود که او با یک نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف مایون بالا می رفتیم او از دور فریاد زد که به طرف مایون پائین بروید ما اعتنائی نکردیم و به راه خود ادامه دادیم، زیرا به او گفته بودیم که: مقصد ما مایون بالا است وقتی اول رودخانه ی مایون که هنوز سه کیلومتر به «مایون بالا»، زیر درختهای انبوه در رودخانه راه بود رسیدیم، خودش را بازحمت بما رساند و جلو الاغها راگرفت و ما را پیاده کرد و با آنکه هوا تاریک می شد الاغها را بکناری بست و گفت باید از همین جا بقیه کرایه را بدهید و پیاده بروید!

هر چه مادرم تقاضا کرد که مارا به مایون بالا برسان هر مقدار اضافه هم بخواهی بتو می دهیم قبول نکرد و احتمالاً می خواست هوا تاریک شود و چون یک زن و دختر جوانی همراهمان بود دست به جنایتی بزند ،مادرم این معنی را فهمیده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود!

هواتاریک شدآنهم زیر درختان انبوه ،چشم چشم را نمی دید اضطراب مادرم بحدی شد که من و خواهرم رابشدت کتک می زد و می گفت: شما مگر سید نیستید چرا جدتان را صدا نمی زنید؟ ما هم گریه می کردیم و فریاد می زدیم یا جداه ، که ناگهان از پائین رودخانه سید بلند قامتی می آمد که در آن تاریکی ما تمام خصوصیات و رنگ لباسش را می دیدیم و حتی فراموش نمی کنم که عمامه سبزی به سر و قبای راه راهی به تن داشت .

بدون آنکه ازما سؤالی بکند، و جریان را بپرسد رو به آن جوان کرد و گفت: نانجیب ذریه پیغمبر (ص) را در میان رودخانه مضطرب و سر گردان کرده ای؟ با آنکه آن آقا بصورت ظاهر ما را نمی شناخت و هیچ علامت سیادت هم در ما وجود نداشت!

آن جوان بی ادبیکه بعد ها معلوم شد در مایون کسی را اعتنا نمی کند و نسبت به همه اذیت وآزار وارد کرده بود بدون آنکه سخنی بگوید برخواست و فرار کرد آقا هم به تعقیب او رفتند و او را گرفتند و باو فرمودند: برو الاغها را بیاور و آنها را سوار کن و بمقصد برسان او اطاعت می کرد ولی حرف نمی زد .

مادرم گفت: آقا باز شما که بروید او ما را اذیت می کند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم آقا در راه همه جا باما بود و ما کاملاًغافل بودیم که شب است و مانند روز راه خود را می بینیم. منزل خواهرم در محلی بود که اطرافش از درخت و ساختمان خالی بود وقتی ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند رسیدید؟

گفتیم: بله آقا متشکریم، مادرم یقین کرده بود که آن آقا حضرت «بقیه الله» (علیه السلام) است).

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت کن تا استراحت کنند من گفتم: آقا نیستند و هوا تاریک است هر چه فریاد زدم آقا، کسی جواب نداد بعد به یادمان آمد که در رودخانه با آن تاریکی چگونه ما خصوصیات او را می دیدیم، چگونه او از سیادت ما اطلاع داشت؟ چگونه از جریان کار ما خبر داشت و چرا یک مرتبه ما را ترک کرد و اثری از او نیست؟!

منظور پدرم از نقل این قضیه غالبا این بود که سیادت ما را اثبات کند زیرا آن آقا به آن جوان فرموده بود نانجیب ذریه ی «پیامبر اکرم» (صلی الله علیه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران کرده ای؟

ابوی و مادرش یقین کرده بودند که آن آقا حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است.

 

چرا این ملاقاتها را می نویسم

گاهی دوستانی دوستانه از من می پرسند که: چرا سرگذشتهای متشرفین به محضر حضرت ولی عصر (علیه السلام) را می نویسی و پخش می کنی؟

من علاوه بر آنکه فکر می کنم این عمل بهترین وسیله برای مبارزه با منکرین آن حضرت و بهترین دلیل بر اثبات وجود مقدس آن حضرت و بهترین چیزی است که به وسیله ی آن انسان متوجه به مقام مقدس آن حضرت می شود. بسیار دیده شده که افرادی با مطالعه ی این گونه کتابها، به فیوضات عالیه ای رسیده اند، که من خودم بسیاری از آنها را ناظر بوده ام و من خودم دیده ام که با خواندن این کتابها مریضهائی که مبتلاء به امراض صعب العلاج بوده اند و بلکه همه ی اطباء آنها را مأیوس کرده بودند، دست توسل به دامن امام زمان (علیه السلام) زده اند و شفا یافته اند.

در سالهای ۱۳۵۵ ـ ۱۳۵۱ به قدری این موضوع جلب توجه مرا کرده بود که هر هفته با به دست گرفتن جزوه ای به نام «پیک امید» (که در آن یک مقدمه کوتاه و یک معجزه و چند سطر به عنوان نتیجه نوشته بودم) با جمعی از دوستان و اعضاء «کانون بحث و انتقاد دینی» به بیمارستانها می رفتم و آن را به بیمارها می دادم. هدفم از این عمل این بود که با خود فکر می کردم که این بیمارها با خواندن این حکایات اگر مصلحت در خوب شدنشان باشد طبعا از نیروی معنوی و روحی هم کمک می گیرند و زودتر خوب می شوند، و اگر مصلحتشان در مردن باشد باز با یاد خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) و اعتقاد محکم به آنها از دنیا می روند و بالأخره برای من و دوستانم اجر و ثواب فراوانی خواهد داشت.

لذا چند سال مرتب جزواتی به نام «پیک امید» می نوشتم و در بیمارستانها پخش می کردم. پس از مدت کوتاهی به چشم خودم دیدم دهها نفر که مبتلاء به امراض مختلفی بودند و آن جزوات را در بیمارستانها مطالعه کرده بودند، شفا یافتند و نزد من آمدند و به قول خودشان می گفتند: شفای ما نه مربوط به دارو و نه دکتر و نه بیمارستان بوده، بلکه مرهون خواندن آن جزوه که شما به ما دادید بوده است.

یک روز در بیمارستان مسلولین در مشهد جوانی را عیادت کردم که فوق العاده وضعش بد بود وقتی که کنار بسترش رفتم، چشمش را باز کرد به من گفت: آقا برای من دعاء کنید، مرا دکترها مأیوس کرده اند آنها می گویند: «تو خوب نمی شوی باید با این مرض تا آخر عمر بسوزی و بسازی».

من به او گفتم: دکترها هر چه می گویند، روی جریانات طبیعی و علمی می گویند ولی من برای تو «پیک امید» آورده ام، از این به بعد نباید مأیوس باشی این جزوه را بخوان انشاءالله خوب می شوی.

پس از چند ماه یک روز آن جوان را در یکی از خیابانهای مشهد صحیح و سالم دیدم، من اول او را نشناختم او جلو آمد و سلام کرد و می خواست دست و پای مرا ببوسد و با حال گریه می گفت: آقا شما وسیله شدید که مرا شفا دادند.

من اجمالاً متوجه شدم که آن جوان جزء کسانی است که در بیمارستان آن جزوات را خوانده و به وسیله آن شفا یافته است.

گفتم: برادر ممکن است بفرمائید که من شما را کجا دیده ام؟

گفت: در بیمارستان مسلولین آن روز که به من گفتید مأیوس نباش من برای تو «پیک امید» آورده ام من فورا آن عیادت و آن منظره را به یاد آوردم، زیرا این جوان بیمار به قدری آن روز حالش بد بود که من تا چند روز او را فراموش نمی کردم.

به هر حال گفتم: ممکن است جریان شفا یافتنت را برای من نقل کنی؟

گفت: اگر فراموش نکرده باشید بعد از ظهر روز پنجشنبه ای بود که شما به بیمارستان به عیادت من آمدید و آن جزوه ی «پیک امید» را به من دادید، من همان لحظه آن را باز کردم و مقداری مطالعه نمودم، دیدم حیف است که آن را حالا بخوانم چون رفت و آمد است و نمی گذارند حالم دوام داشته باشد، لذا در آخر شب آن را خواندم و متوسل به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه شدم گفتم: آقا من با آن کسی که در این جزوه از او نامی برده شده و شفا یافته چه فرقی دارم، و بالأخره آن قدر گریه کردم تا یا خوابم برد و یا بی حال افتاده بودم و خوابهائی هم می دیدم که فراموش کرده ام ولی صبح با آن کسالت عجیبی که شما دیده بودید که من مبتلا بودم متوجه شدم که ابدا ناراحتی ندارم و خوب شده ام، دکتر بیمارستان به من گفت: روح تو با نیروی ایمانی که در اثر خواندن آن کتاب به دست آورده ای تو را معالجه کرده است. ولی من خودم معتقدم که نیروی دیگری که طبعا مربوط به خاندان عصمت (علیهم السلام) است مرا معالجه کرده است.

به هر حال از این قضایا به خصوص بعد از نوشتن کتاب «پرواز روح» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السلام) بسیار اتفاق افتاده، که اگر بخواهم آنها را نقل کنم خودش کتاب مستقلی خواهد شد، لذا من با این تجربه و بدست آوردن این فوائد به فکرم رسیده که هر چه می توانم این قضایا را که بخصوص مربوط به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه است بیشتر نقل کنم، تا لااقل دوستان آن حضرت در فشارهای زندگی شکست نخورند و مأیوس نگردند.

در این ارتباط این اواخر حکایتی در قم از جناب آقای شیخ «محمد تقی همدانی» معروف بود که چون دوستان آن را مختلف نقل می کردند، من از کتاب «داستانهای شگفت» که اصل نوشته های خود ایشان را نقل کرده با مختصر تغییری در بعضی از عبارات می آورم.

معظم له فرمودند: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر ۱۳۹۷ هجری قمری همسرم به خاطر آنکه دو جوانش ناگهان از کوه های شمیران سقوط کرده بودند و از دنیا رفته بودند مبتلا به سکته ی ناقصی شد و سخت بیمار گردید که ما هر چه مراجعه به اطباء کردیم فایده ای نداشت.

تا آنکه در شب جمعه ۲۲ صفر (یعنی چهار روز بعد از کسالت همسرم) تقریبا ساعت یازده شب در اطاق خود رفته بودم تا استراحت کنم که به نظرم آمد قبل از استراحت چند آیه از قرآن را تلاوت کنم و دعاهای شب جمعه را بخوانم و متوسل به حضرت بقیه الله (علیه السلام) برای شفای کسالت همسرم بشوم، تا شاید خدای تعالی به آن حضرت اذن دهد و او به داد ما برسد.

ضمناً اینکه من به آن حضرت متوسل شدم و مستقیماً از خدا نخواستم، علتش این بود که تقریباً یک ماه قبل از این حادثه (یعنی کسالت همسرم) دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش کرده بود که من قصه ها و داستانهای کسانی که مورد عنایت حضرت بقیه الله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند، برای او بخوانم من هم خـواهش ایـن دختـرک ده سـاله را پذیرفتم و کتاب «نجـم الثاقـب» حاجـی نـوری را بـرای او گـاهی می خواندم.

لذا آن شب به فکرم افتاد که چرا مانند صدها نفر که به خدمت آن حضرت رسیده و حاجتشان را گرفته اند من هم متوسل نشوم و حاجتم را نگیرم، لذا همان طور که گفتم: حدود ساعت یازده شب متوسل به آن حضرت شدم و با دلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، که ناگهان متوجه شدم از اطاق پائین که مریضه در آنجا بود صدای همهمه می آید، کم کم سروصدا بیشتر شد من پائین آمدم دیدم دختر بزرگم که معمولاً در آن موقع به خواب بود بیدار شده و غرق در نشاط و سرور است وقتی چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده می دهم به شما زیرا مادرم را شفا دادند!!

گفتم: کی شفا داد؟

گفت: مادرم چند دقیقه قبل با صدای بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اطاق او بودیم بیدار کرد و می گفت: برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید، و چون می بیند که تا ما برخیزیم آقا رفته اند، خودش که چهار روز بود نمی توانست از جا حرکت کند برمی خیزد و دنبال آقا تا در حیاط می رود. من که مراقب او بودم و با سروصدای او بیدار شده بودم دنبال مادرم رفتم وقتی به او رسیدم هم او و هم من تعجب کردیم، که چگونه او توانسته تا آنجا بدود در این موقع مادرم از من پرسید: که آیا من خوابم یا بیدار؟

من گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که می گفتی آقا را بدرقه کنید، پس چرا ما او را ندیدیم؟

مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمی توانستم تکان بخورم دیدم آقای بزرگوار و عالی قدری در لباس اهل علم که خیلی جوان نبود و خیلی هم پیر نبود به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد!

گفتم: نمی توانم برخیزم با لحن تندتری فرمود: شفا یافتید برخیزید.

من از هیبت آن بزرگوار (که یقینا حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بوده) برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتی خواست از اطاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر حرکت کردید خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم.

عجیب این است که از آن لحظه مریضی که نمی توانست حرکت کند صحیح و سالم حرکت می کند.

مریضی که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود فورا خوب شد.

مریضی که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت: من گرسنه ام برایم غذا بیاورید.

مریضی که رنگ و رو نداشت از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. و بالأخره مریضی که دائما گریه می کرد با فرمان آن حضرت که گریه مکن از آن لحظه غم و اندوهش به کلی از دلش بیرون رفت و حتی این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطباء نتوانسته بودند او را معالجه کنند از لطف حضرت بقیه الله (علیه السلام) شفا یافت.

وقتی شرح حال مریضه را به آقای دکتر دانشی که یکی از دکترهای معالج او بود گفتیم. او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادی قابل علاج نبود و او را از طریق غیرعادی شفا داده اند.

ما به شکرانه ی این نعمت عظمی مجلس ذکر مصیبتی به مناسبت ایام فاطمیه برقرار کردیم.

والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله المعصومین لاسیما امام العصر و ناموس الدهر قطب دائرة الامکان .. حجة ابن الحسن العسگری صلوات الله علیه .

ملاحظه فرمودید! که این عالم جلیل با خواندن کتاب «نجم الثاقب » آن هم برای دخترک ده ساله اش ، که قطعاً خود ایشان توجه کاملی به سرگذشتها نمی فرموده اند، چگونه به این فکر افتادند که آنچنانکه صدها نفر توفیق ملاقات آن حضرت را پیدا کرده اند من هم باید متوسل بشوم و حاجتم را بگیرم .

لذا به حضرت ولی عصر (علیه السلام) متوسل می شود و آن حضرت به منزلشان می روند و حاجتشان را می دهند.

بنابراین و به عقیدة من خواندن این گونه کتابها اقل فائده اش این است که انسان را به این فکر می اندازد که باید به آن حضرت محکم متوسل شد و با ایمان راسخ حضرت ولی عصر (علیه السلام) را حاضر و ناظر دانست .

 

 

توسلات

در خاتمه ی کتاب چند زیارت و دعاء و نماز حاجت که در کتب ادعیه ذکر شده و از ناحیه ی اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السلام) رسیده و گاهی به تجربه از آنها استفاده های کاملی شده در اینجا درج می شود.

به امید آنکه دوستان «امام عصر» (علیه السلام) وقتی موفق به زیارت آن حضرت گردیدند و یا به آن مقام مقدس توجه نمودند مرا از دعاء خیر فراموش نکنند و سلام مرا به پیشگاه مقدس آن حضرت برسانند.

یک:

روزهای جمعه بنا به آنچه در روایات گفته شده متعلق به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است و لو آنکه هر کس در هر کجا و هر زمان هر چه به او می رسد از برکت وجود مقدس آن حضرت است.

«سید بن طاووس» می گوید:

نزیلک حیث ما اتجهت رکابی

وضیفک حیث کنت من البلادی

(یعنی: من بر تو وارد می شوم هر کجا را حله ام برود و میهمان توام هر کجا از شهرهای دنیا که باشم).

ولی به خاطر اینکه مردم از آباء گرامش فراموش نکنند، روزهای دیگر را به نام آنها قرار داده و مردم را میهمان آن وجودات مقدسات تصور فرموده، ولی روز جمعه از جهت واقعی و تشریفاتی متعلق به حضرت «ولی الله الاعظم صاحب الامر والعصر و الزمان» است.

 

ادعیه روز جمعه

لذا در آن روز چند عمل علامت محبت و ابراز علاقه به آن حضرت است:

اول دعاء ندبه:

این دعاء شریف که مضامینش یا با آیات قرآن و یا با روایات متواتره مطابق است، از صحیحترین دعاءهائی است که در کتب ادعیه ذکر شده و لذا با مقدمه ی کوتاهی که من می نویسم در روزهای جمعه و بلکه هیچ مانعی ندارد که در تمام ایام به قصد اینکه آنها کلماتی است که از دو لب اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السلام) صادر شده و چه بهتر که با آن جملاتی که یقینا رعایت ادب مناجات با آن حضرت را نموده اند با او حرف بزنیم و اظهار عشق و علاقه نمائیم و در فراقش با همان شور و محبت عرض ادب کنیم و در دوریش ندبه و ناله نمائیم.

کسی که دعاء ندبه می خواند، باید بداند که این دعاء به سه بخش تقسیم می شود:

اول مناجات با خدا و سر سخن باز کردن و گله و شکایت از مردم روزگار نمودن و در ضمن اقرار به معارف حقه ی اسلامی کردن است.

تا آنکه محبتش شدید و شدیدتر می شود ناگهان مثل کسی که می خواهد محبوب و معشوق عزیزش را در یکی از گوشه و کنار دنیا پیدا کند و با سفر روحی به همه جای عالم سری می زند و به گفتن این کلمات می پردازد.

«این الحسن و این الحسین» تا آنکه می گوید: «این بقیه الله» و همین طور ادامه می دهد و به تجسس می پردازد ناگهان مثل کسی که محبوبش را در گوشه ای یافته و او را دیده به او خطاب می کند که:

«بابی انت و امی و نفسی لک الوقاء والحمی» (یعنی: به فدایت پدر و مادر و جانم برای تو نگهدار و حامی باد).

کسی که دعاء ندبه می خواند باید وقتی به اینجا می رسد آنچنان زمینه سازی کرده باشد و حال توجه داشته باشد که عبث این خطابات را نگوید بلکه با آن حضرت ملاقات کرده باشد و تا پایان این خطابها خود را در محضر حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ببیند و با شور و عشق فوق العاده ای مکرر بگوید: (آن چنانکه در دعاء گفته می شود) «بنفسی انت» (یعنی: جانم بفدایت) والا دعاء ندبه نخوانده بلکه خودش را به دعاء ندبه خوانها شبیه کرده است.

و در پایان دعاء وقتی می گوید: «اللهم انت کشاف الکرب والبلوی» باید منظورش طلب دوام ملاقات و ظهور آن وجود مقدس باشد.

و بالاخره اگر به وسیله ی دعاء ندبه انسان نتواند وقت ملاقات از آن حضرت بگیرد و با او ملاقات نکند به حقیقت دعاء ندبه نرسیده و از دعاء استفاده کامل نکرده است.

فراموش نمی کنم مرحوم «حاج ملا آقاجان» روزهای جمعه وقتی به خواندن دعاء ندبه مشغول می شد اوائل دعاء با گریه و ناله و ندبه و جزع و فزع این دعاء را می خواند و وقتی به کلمه ی «بابی انت و امی و نفسی» می رسید رنگش می پرید و صدایش از جوهره می افتاد و عینا آنچنانکه اگر شما خواننده ی محترم ناگهان چشمتان به جمال حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه بیافتد چطور رنگتان می پرد و از کثرت شوق شاید زبانتان بند بیاید او هم در این قسمت از دعاء به همان حال می افتاد و من در آن لحظه مطمئن بودم که او یا روح مقدس آن حضرت را مشاهده می کند و یا به زیارت بدن آن حضرت هم موفق شده است.

«دعای ندبه»

الْحمْدلله رب الْعالمین و صلی الله علی سیدنا محمدٍ نبیه واله و سلم تسْلیما اللهم لک الْحمْد علی ماجری به قضائک فی اوْلیائک الذین اسْتخْلصْتهمْ لنفْسک و دینک اذ اخْترْت لهمْ جزیل ما عنْدک من النعیم الْمقیم الذی لا زوال له و لا اضْمحْلال بعْد انْ شرطْت علیهم الزهْد فی درجات هذه الدنْیا الدنیة و زخْرفها و زبْرجها فشرطوا لک ذلک و علمْت منْهم الوفاء به فقبلْتهمْ و قربْتهمْ و قدمْت لهمْ الذکر الْعلی و الثناء الْجلی و اهْبطْت علیهمْ ملائکتک و کرمْتهمْ بوحْیک و رفدْتهمْ بعلْمک و جعلْتهم الذریعة الیک و الْوسیلة الی رضْوانک فبعْضٌ اسْکنْته جنتک الی انْ اخْرجْته منْها و بعْضٌ حملْته فی فلْکک و نجیته و منْ امن معه من الْهلکة برحْمتک و بعْضٌ اتخذْته لنفْسک خلیلاً و سئلک لسان صدْقٍ فی الاْخرین فاجبْته و جعلْت ذلک علیاً و بعْضٌ کلیته منْ شجرةٍ تکلیماً و جعلْت له منْ اخیه ردْءًا و وزیراً و بعْضٌ اوْلدْته منْ غیر ابٍ و اتیته الْبینات و ایدْته بروح الْقدس و کل شرعْت له شریعةً و نهجْت له منْهاجا و تخیرْت له اوْصیاء مسْتحْفظاً بعْد مسْتحْفظٍ منْ مدةٍ الی مدةٍ اقامةً لدینک و حجةً علی عبادک و لئلا یزول الْحق عنْ مقره و یغْلب الْباطل علی اهْله و لایقول احدٌ لوْ لا ارْسلْت الینا رسولاً منْذرًا و اقمْت لنا علمًا هادیا فنتبع ایاتک منْ قبْل انْ نذل و نخْزی الی ان انْتهیت بالاْمْر الی حبیبک و نجیبک محمدٍ صلی الله علیه و اله فکان کما انْتجبْته سید منْ خلقْته و صفْوة من اصْطفیته و افْضل من اجْتبیته و اکرم من اعْتمدْته قدمْته علی انْبیائک و بعثْته الی الثقلین منْ عبادک و اوْطاْته مشارقک و مغاربک و سخرْت له الْبراق و عرجْت به الی سمائک و اوْدعْته علْم ما کان و ما یکون الی انْقضاء خلْقک ثم نصرْته بالرعْب و حففْته بجبْرئیل و میکائیل و الْمسومین منْ ملائکتک و وعدْته انْ تظْهر دینه علی الدین کله و لوْ کره الْمشْرکون و ذلک بعْد انْ بوئْته مبوء صدْقٍ منْ اهْله و جعلْت له و لهمْ اول بیتٍ وضع للناس للذی ببکة مبارکا و هدًی للْعالمین فیه ایاتٌ بیناتٌ مقام ابْرهیم و منْ دخله کان امنًا و قلْت انما یریدالله لیذْهب عنْکم الرجْس اهْل الْبیت و یطهرکمْ تطْهیرًا ثم جعلْت اجْر محمدٍ صلواتک علیه واله مودتهمْ فی کتابک فقلْت قلْ لا اسْئلکمْ علیه اجْرا الا الْمودة فی الْقرْبی و قلْت ما سئلْتکمْ منْ اجْرٍ فهو لکمْ و قلْت ما اسْئلکمْ علیه منْ اجْرٍ الا منْ شآء انْ یتخذ الی ربه سبیلاً فکانوا هم السبیل الیک و الْمسْلک الی رضْوانک فلما انْقضتْ ایامه اقام ولیه علی ابْن ابیطالبٍ صلواتک علیهما و الهما هادیا اذْ کان هو الْمنْذر و لکل قوْمٍ هادٍ فقال و الْملأ امامه منْ کنْت موْلاه فعلی موْلاه اللهم وال منْ والاه و عاد منْ عاداه وانْصرْ منْ نصره واخْذل منْ خذله و قال منْ کنْت انا نبیه فعلی امیره و قال انا و علی منْ شجرةٍ واحدةٍ و سایر الناس منْ شجرٍ شتی و احله محل هارون منْ موسی فقال له انْت منی بمنْزلة هارون منْ موسی الا انه لا نبی بعْدی و زوجه ابْنته سیدة نساء الْعالمین و احل له منْ مسْجده ما حل له و سد الْأبْواب الا بابه ثم اوْدعه علْمه و حکمته فقال انا مدینة الْعلْم و علی بابها فمنْ اراد الْمدینة و الْحکمة فلْیاْتها منْ بابها ثم قال انْت اخی و وصیی و وارثی لحْمک منْ لحْمی و دمک منْ دمی و سلْمک سلْمی و حرْبک حرْبی و الْأیمان مخالطٌ لحْمک و دمک کما خالط لحْمی و دمی و انْت غدا علی الْحوْض خلیفتی و انْت تقْضی دینی و تنْجز عداتی و شیعتک علی منابر منْ نورٍ مبْیضةً وجوههمْ حوْلی فی الْجنة و همْ جیرانی و لوْلا انْت یا علی لمْ یعْرف الْمؤْمنون بعْدی و کان بعْده هدًی منْ الضلال و نورًا من الْعمی و حبْل الله الْمتین و صراطه الْمسْتقیم لا یسْبق بقرابةٍ فی رحمٍ و لابسابقةٍ فی دینٍ و لایلْحق فی منْقبةٍ منْ مناقبه یحْذو حذْو الرسول صلی الله علیهما و الهما و یقاتل علی التاْویل و لاتاْخذه فی الله لوْمة لائمٍ قدْ وتر فیه صنادید الْعرب و قتل ابْطالهمْ و ناوش ذؤْبانهمْ فاوْدع قلوبهمْ احْقادًا بدْریةً و خیبریةً و حنینیةً و غیرهن فاضبتْ علی عداوته و اکبتْ علی منابذته حتی قتل الناکثین و الْقاسطین و الْمارقین و لما قضی نحْبه و قتله اشْقی الْأخرین یتْبع اشْقی الْأولین لمْ یمْتثلْ امْر رسول الله صلی الله علیه و اله فی الْهادین بعْد الْهادین و الْأمة مصرةٌ علی مقْته مجْتمعة علی قطیعة رحمه و اقْصاء ولده الا الْقلیل ممنْ وفی لرعایة الْحق فیهمْ فقتل منْ قتل و سبی منْ سبی و اقْصی منْ اقْصی و جری الْقضاء لهمْ بما یرْجی له حسْن الْمثوبة اذْ کانت الْأرْض لله یورثها منْ یشاء منْ عباده و الْعاقبة للْمتقین و سبْحان ربنا انْ کان وعْد ربنا لمفْعولاً و لنْ یخْلف الله وعْده و هو الْعزیز الْحکیم فعلی الْأطایب منْ اهْل بیت محمدٍ و علی صلی الله علیهما و الهما فلْیبْک الْباکون و ایاهمْ فلْینْدب النادبون و لمثْلهمْ فلْتذْرف الدموع و لْیصْرخ الصارخون و یضج الضاجون و یعج الْعاجون این الْحسن این الْحسین این ابْناءالْحسین صالحٌ بعْد صالحٍ و صادقٌ بعْد صادقٍ این السبیل بعْد السبیل این الْخیرة بعْد الْخیرة این الشموس الطالعة این الاْقْمار الْمنیرة این الْأنْجم الزاهرة این اعْلام الدین و قواعد الْعلْم این بقیه الله التی لاتخْلو من الْعتْرة الْهادیة این الْمعد لقطْع دابر الظلمة این الْمنْتظر لاقامة الاْمْت و الْعوج این الْمرْتجی لأزالة الْجوْر و الْعدْوان این الْمدخر لتجْدید الْفرائض و السنن این الْمتخیر لاعادة الْملة و الشریعة این الْمؤمل لاحْیاء الْکتاب و حدوده این محْیی معالم الدین و اهْله این قاصم شوْکة الْمعْتدین این هادم ابْنیة الشرْک و النفاق این مبید اهْل الْفسوق و الْعصْیان و الطغْیان این حاصد فروع الْغی و الشقاق این طامس اثار الزیغ و الْأهْواء این قاطع حبائل الْکذْب و الاْفْتراء این مبید الْعتاة والْمردة این مسْتاْصل اهْل الْعناد و التضْلیل و الاْلْحاد این معز الاْوْلیاء و مذل الاْعْداء این جامع الْکلمة علی التقْوی این باب الله الذی منْه یؤْتی این وجْه الله الذی الیه یتوجه الْأوْلیاء این السبب الْمتصل الْأرْض و السماء این صاحب یوْم الْفتْح و ناشر رایة الْهدی این مؤلف شمْل الصلاح و الرضا این الطالب بذحول الْأنْبیاءو ابْناءالاْنْبیاء این الطالب بدم الْمقْتول بکرْبلا این الْمنْصور علی من اعْتدی علیه و افْتری این الْمضْطر الذی یجاب اذا دعی این صدْر الْخلائق ذوالْبر و التقْوی این ابْن النبی الْمصْطفی وابْن علی الْمرْتضی وابْن خدیجة الْغراء وابْن فاطمة الْکبْری بابی انْت و امی و نفْسی لک الْوقاء و الْحمی یابْن السادة الْمقربین یابْن النجباء الْأکرمین یابْن الْهداة الْمهْدیین یابْن الْخیرة الْمهذبین یابْن الْغطارفة الْأنْجبین یابْن الْأطایب الْمطهرین یابْن الْخضارمة الْمنْتجبین یابْن الْقماقمة الْأکرمین یابْن الْبدور الْمنیرة یابْن السرج الْمضیئة یابْن الشهب الثاقبة یابْن الْأنْجم الزاهرة یابْن السبل الْواضحة یابْن الْأعْلام اللائحة یابْن الْعلوم الْکاملة یابْن السنن الْمشْهورة یابْن الْمعالم الْماْثورة یابْن الْمعْجزات الْموْجودة یابْن الدلائل الْمشْهودة یابْن الصراط الْمسْتقیم یابْن النبأ الْعظیم یابْن منْ هو فی ام الْکتاب لدی الله علی حکیمٌ یابْن الْأیات و الْبینات یابْن الدلائل الظاهرات یابْن الْبراهین الْواضحات الْباهرات یابْن الْحجج الْبالغات یابْن النعم السابغات یابْن طه و الْمحْکمات یابْن یس و الذاریات یابْن الطور و الْعادیات یابْن منْ دنی فتدلی فکان قاب قوْسین اوْ ادْنی دنوا و اقْترابًا من الْعلی الْأعْلی لیت شعْری این اسْتقرتْ بک النوی بلْ ای ارْضٍ تقلک اوْ ثری ابرضْوی اوْ غیرها امْ ذی طوی عزیزٌ علی انْ اری الْخلْق و لاتری و لا اسْمع لک حسیسًا و لا نجْوی عزیزٌ علی انْ تحیط بک دونی الْبلْوی و لاینالک منی ضجیجٌ و لاشکوی بنفْسی انْت منْ مغیبٍ لمْ یخْل منا بنفْسی انْت منْ نازحٍ ما نزح عنا بنفْسی انْت امْنیة شایقٍ یتمنی منْ مؤْمنٍ و مؤْمنةٍ ذکرا فحنا بنفْسی انْت منْ عقید عز لایسامی بنفْسی انْت منْ اثیل مجْدٍ لایجاری بنفْسی انْت منْ تلاد نعمٍ لاتضاهی بنفْسی انْت منْ نصیف شرفٍ لایساوی الی متی احار فیک یا موْلای و الی متی و ای خطابٍ اصف فیک و ای نجْوی عزیزٌ علی انْ اجاب دونک و اناغی عزیزٌ علی انْ ابْکیک و یخْذلک الْوری عزیزٌ علی انْ یجْری علیک دونهمْ ماجری هلْ منْ معینٍ فاطیل معه الْعویل و الْبکاء هلْ منْ جزوعٍ فاساعد جزعه اذا خلا هلْ قذیتْ عینٌ فساعدتْها عینی علی الْقذی هلْ الیک یابْن احْمد سبیلٌ فتلْقی هلْ یتصل یوْمنا منْک بعدةٍ فنحْظی متی نرد منا هلک الرویة فنرْوی متی ننْتقع منْ عذْب مائک فقدْ طال الصدی متی نغادیک و نراوحک فنقر عینًا متی ترانا و نریک و قدْ نشرْت لواء النصْر تری اترانا نحف بک و انْت تامر الْملأ و قدْ ملأْت الْأرْض عدْلاً و اذقْت اعْدائک هوانًا و عقابًا و ابرْت الْعتاة و جحدة الْحق و قطعْت دابر الْمتکبرین واجْتثثْت اصول الظالمین و نحْن نقول الْحمْدلله رب الْعالمین اللهم انْت کشاف الْکرب و الْبلْوی و الیک اسْتعْدی فعنْدک الْعدْوی و انْت رب الْأخرة و الدنْیا فاغثْ یا غیاث الْمسْتغیثین عبیدک الْمبْتلی و اره سیده یا شدید الْقوی و ازلْ عنْه به الْأسی و الْجوی و بردْ غلیله یا منْ علی الْعرْش اسْتوی و منْ الیه الرجْعی و الْمنْتهی اللهم و نحْن عبیدک التائقون الی ولیک الْمذکر بک و بنبیک خلقْته لنا عصْمةً و ملاذًا و اقمْته لنا قوامًا و معاذًا و جعلْته للْمؤْمنین منا اماما فبلغْه منا تحیةً و سلاما و زدْنا بذلک یا رب اکراما واجْعلْ مسْتقره لنا مسْتقرا و مقاما و اتْممْ نعْمتک بتقْدیمک ایاه امامنا حتی توردنا جنانک و مرافقة الشهداء منْ خلصائک اللهم صل علی محمدٍ و ال محمدٍ و صل علی محمدٍ جده و رسولک السید الْأکبر و علی ابیه السید الْأصْغر و جدته الصدیقة الْکبْری فاطمة بنْت محمدٍ و علی من اصْطفیت منْ ابائه الْبررة و علیه افْضل و اکمل و اتم و ادْوم و اکثر و اوْفرما صلیت علی احدٍ منْ اصْفیائک و خیرتک منْ خلْقک و صل علیه صلوةً لا غایة لعددها و لا نهایة لمددها و لا نفاد لأمدها اللهم و اقمْ به الْحق و ادْحضْ به الْباطل و ادلْ به اوْلیائک و اذْللْ به اعْدائک وصل اللهم بیننا و بینه وصْلةً تؤدی الی مرافقة سلفه واجْعلْنا ممنْ یاْخذ بحجْزتهمْ و یمْکث فی ظلهمْ و اعنا علی تاْدیة حقوقه الیه و الْأجْتهاد فی طاعته و اجْتناب معْصیته وامْننْ علینا برضاه وهبْ لنا راْفته و رحْمته و دعائه و خیره ما ننال به سعةً منْ رحْمتک و فوْزًا عنْدک واجْعلْ صلوتنا به مقْبولةً و ذنوبنا به مغْفورةً و دعائنا به مسْتجابا واجْعلْ ارْزاقنا به مبْسوطةً و همومنا به مکفیةً و حوائجنا به مقْضیةً و اقْبلْ الینا بوجْهک الْکریم واقْبلْ تقربنا الیک وانْظرْ الینا نظْرةً رحیمةً نسْتکمل بها الْکرامة عنْدک ثم لاتصْرفْها عنا بجودک واسْقنا منْ حوْض جده صلی الله علیه و اله بکأْسه و بیده ریا رویا هنیئًا سائغا لاظما بعْده یا ارْحم الراحمین.

دوم:

در ساعت آخر روز جمعه نماز «امام زمان» (علیه السلام) را بخواند.

استاد ما مرحوم حاج «ملا آقاجان زنجانی» رحمه الله علیه مقید بود که ساعت آخر روز که متعلق به حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است، نماز آن حضرت را بخواند و روز را با یاد آن حضرت به پایان برساند و از این راه در ارتباط با آن وجود مقدس استفاده زیادی کرده بود.

ضمنا توجه به نکات زیر برای کسانی که می خواهند به این عمل مبادرت داشته باشند لازم است:

اول: اگر کسی بخواهد از این نماز استفاده کاملی کند باید مدتی آن را ادامه دهد یعنی هر روز در همان ساعت آن را بخواند.

دوم: به وسیله ی گفتن صد مرتبه «ایاک نعْبد و ایاک نسْتعینْ» باید نمازگذار مثل میخی که صد مرتبه با پتک روی آن می زنند معنی منحصر کردن عبادت را برای خدا و طلب کمک نمودن از او را در قلب خود میخکوب کند که شیطان نتواند آن را به هیچ وجه از دل او بیرون بیاورد و از این طریق به مرحله ی اخلاص و بلکه خلوص برسد.

دو رکعت نماز می خواند در هر رکعت سوره ی حمد را بخواند وقتی به ایاک نعبد و ایاک نستعین رسید آن را صد مرتبه بگوید و حمد را تمام کند و بعد سوره ی قل هوالله را بخواند و پس از آنکه از نماز فارغ شد این دعاء را بخواند که انشاءالله حاجتش برآورده می شود.

اللهم عظم الْبلاء و برح الْخفاء وانْکشف الْغطاء و ضاقت الْأرْض بما وسعت السماء و الیک یا رب الْمشْتکی و علیک الْمعول فی الشدة و الرخاء اللهم صل علی محمدٍ و ال محمدٍ الذین امرْتنا بطاعتهمْ و عجل اللهم فرجهمْ بقائمهمْ و اظْهرْ اعْزازه یا محمد یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فانکما کافیای یا محمد یا علی یا علی یا محمد انْصرانی فانکما ناصرای یا محمد یا علی یا علی یا محمد احْفظانی فانکما حافظای یا موْلای یا صاحب الزمان یا موْلای یا صاحب الزمان یا موْلای یا صاحب الزمان الْغوْث الْغوْث الْغوْث ادْرکنی ادْرکنی ادْرکنی الْأمان الْأمان الْأمان.

سوم:

گفتن اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.

تردیدی نیست که یکی از بهترین اعمال در زمان غیبت کبری و یا حتی در ظهور صغری انتظار فرج حضرت «بقیه الله» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.

(من این موضوع را در کتاب «مصلح غیبی» مفصلاً شرح داده ام) و تردیدی نیست که تا آن حضرت ظهور نکند فرجی برای «آل محمد» (صلی الله علیه و آله) یعنی سادات و ذراری «زهراء» (سلام الله علیها) که مالکان اولیه ی زمین اند نخواهد بود.

و آنها تا حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ظاهر نشود سرور و فرجی نخواهند داشت و لذا بر دوستانشان لازم است برای آنکه سرور و فرج را در آنها ببینند (چنانکه در زیارت حضرت «معصومه» (سلام الله علیها) می خوانیم اسئل الله ان یرینا فیکم السرور و الفرج) لااقل روزهای جمعه چنانکه در روایات وارد شده صد مرتبه بگویند: اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.

چهارم:

آن چنانکه قبلاً گفته شد روز جمعه روزی است که باید در آن انتظار ظهور حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) را بیشتر از روزهای دیگر داشت و روزی است که ما از هر جهت میهمان آن حضرتیم و لذا باید حضرت «حجة بن الحسن» (علیه السلام) در این روز به زیارتی که از سید بن طاووس نقل شده زیارت گردد.

السلام علیک یا حجه الله فی ارْضه السلام علیک یا عین الله فی خلْقه السلام علیک یا نورالله الذی یهْتدی به الْمهْتدون و یفرج به عن الْمؤْمنین السلام علیک ایها الْمهذب الْخائف السلام علیک ایها الْولی الناصح السلام علیک یا سفینة النجاة السلام علیک یا عین الْحیوة السلام علیک صلی الله علیک و علی ال بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک عجل الله لک ما وعدک من النصْر و ظهور الاْمْر السلام علیک یا موْلای انا موْلاک عارفٌ باولیک و اخْریک اتقرب الی الله تعالی بک و بال بیتک و انْتظر ظهورک و ظهور الْحق علی یدیک و اسْئل الله انْ یصلی علی محمدٍ و ال محمدٍ و انْ یجْعلنی من الْمنْتظرین لک و التابعین و الناصرین لک علی اعْدائک و الْمسْتشْهدین بین یدیک فی جمْلة اوْلیائک یا موْلای یا صاحب الزمان صلوات الله علیک و علی ال بیتک هذا یوْم الْجمعة و هو یوْمک الْمتوقع فیه ظهورک و الْفرج فیه للْمؤْمنین علی یدیک و قتْل الْکافرین بسیفک و انا یا موْلای فیه ضیفک و جارک و انْت یا موْلای کریمٌ منْ اوْلاد الْکرام و مأْمورٌ بالضیافة و الْأجارة فاضفْنی و اجرْنی صلوات الله علیک و علی اهْل بیتک الطاهرین.

 

زیارت‌ سلام‌ اللّه‌ الکامل‌ التّام‌

پنجم:

سید علیخان در کتاب «کلم طیب» فرموده هر جا که باشی دو رکعت نماز زیر آسمان رو به قبله بخوان و بعد از نماز بایست و این زیارت را بخوان که خدای تعالی انشاءالله حاجتت را برآورده خواهد کرد.

سلام الله الْکامل التام الشامل الْعام و صلواته الدائمة و برکاته الْقائمة علی حجه الله و ولیه فی ارْضه و بلاده و خلیفته علی خلْقه و عباده و سلالة النبوة و بقیة الْعتْرة و الصفْوة صاحب الزمان و مظْهر الْأیمان و ملقن احْکام الْقرْان و مطهر الْأرْض و ناشر الْعدْل فی الطول و الْعرْض و الْحجة الْقائم الْمهْدی الاْمام الْمنْتظر الْمرْضی وابْن الاْئمة الطاهرین الْوصی بْن الاْوْصیاء الْمرْضیین الْهادی الْمعْصوم ابْن الاْئمة الْهداة الْمعْصومین السلام علیک یا معز الْمؤْمنین الْمسْتضْعفین السلام علیک یا مذل الْکافرین الْمتکبرین الظالمین السلام علیک یا موْلای یا صاحب الزمان السلام علیک یابْن رسول الله السلام علیک یابْن امیرالْمؤْمنین السلام علیک یابْن فاطمة الزهْراء سیدة نساء الْعالمین السلام علیک یابْن الْأئمة الْحجج الْمعْصومین و الاْمام علی الْخلْق اجْمعین السلام علیک یا موْلای سلام مخْلصٍ لک فی الْولایة اشْهد انک الاْمام الْمهْدی قوْلاً و فعْلاً و انْت الذی تمْلاء الاْرْض قسْطًا و عدْلاً بعْد ما ملئتْ ظلْمًا و جوْرًا فعجل الله فرجک و سهل مخْرجک و قرب زمانک و کثر انْصارک و اعْوانک و انْجز لک ما وعدک فهو اصْدق الْقائلین و نرید انْ نمن علی الذین اسْتضْعفوا فی الاْرْض و نجْعلهمْ ائمةً و نجْعلهم الْوارثین یا موْلای یا صاحب الزمان یابْن رسول الله حاجتی کذا و کذا (و به جای کذا و کذا حاجات خود را ذکر کند) فاشْفعْ لی فی نجاحها فقدْ توجهْت الیک بحاجتی لعلْمی ان لک عنْد الله شفاعةً مقْبولةً و مقامًا محْمودًا فبحق من اخْتصکمْ بامْره و ارْتضاکمْ لسره و بالشأْن الذی لکمْ عنْدالله بینکمْ و بینه سل الله تعالی فی نجْح طلبتی و اجابة دعْوتی و کشْف کرْبتی.

 

دعای‌ اللّهمّ بلغ‌ مولای‌ صاحب‌ الزّمان‌

ششم:

مکرر از من خواسته اند که ما چگونه با حضرت «ولی عصر» (علیه السلام) ارتباط پیدا کنیم و من مکرر شنیده ام که به وسیله ی این زیارت و صلوات افرادی ارتباط روحی با آن وجود مقدس پیدا کرده اند ولی آنچه بیشتر مفید فائده است این است که به آن مداومت شود و هر روز و یا لااقل در هفته یک روز که معین باشد آن را با توجه به مضامینش بخوانند و دست راست را به عنوان دست آن حضرت در دست چپ به عنوان دست خودش درهم بگذارد و نیت بیعت با آن حضرت را بنماید و ملزم به این بیعت باشد تا قرب روحی و جسمی برای او حاصل شود.

اللهم بلغْ موْلای صاحب الزمان صلوات الله علیه عنْ جمیع الْمؤْمنین و الْمؤْمنات فی مشارق الاْرْض و مغاربها و برها و بحْرها و سهْلها و جبلها حیهمْ و میتهمْ و عنْ والدی و ولدی و عنی من الصلوات و التحیات زنة عرش الله و مداد کلماته و منْتهی رضاه و عدد ما احْصاه کتابه و احاط به علْمه اللهم انی اجدد له فی هذا الْیوْم و فی کل یوْمٍ عهْدًا و عقْدًا و بیعةً فی رقبتی اللهم کما شرفْتنی بهذا التشْریف و فضلْتنی بهذه الْفضیلة و خصصْتنی بهذه النعْمة فصل علی موْلای و سیدی صاحب الزمان واجْعلْنی منْ انْصاره و اشْیاعه و الذابین عنْه واجْعلْنی من الْمسْتشْهدین بین یدیه طائعًا غیر مکرهٍ فی الصف الذی نعت اهْله فی کتابک فقلْت صفا کانهمْ بنْیانٌ مرْصوصٌ علی طاعتک و طاعة رسولک واله علیهم السلام اللهم هذه بیعةٌ له فی عنقی الی یوْم الْقیمة.

 

زیارت‌ آل‌ یس‌

هفتم:

زیارت «آل یس» که مکرر افرادی از اولیاء خدا به وسیله ی این زیارت با حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه ملاقات کرده اند و شبهائی در جلسات پر جمعیتی که این زیارت خوانده می شد انواری مشاهده می گردید که حاکی از حضور آن جناب در مجلس بود.

یکی از اولیاء خدا می گفت: اگر کسی با قرب حقیقی این زیارت را بخواند و جواب سلام خود را نگیرد مرا ملامت کند.

از او سؤال شد: که قرب حقیقی چیست؟

در جواب گفت: حیات و صفات انسانی را تقویت کردن و اخلاقیات و غرائز حیوانی را تضعیف و یا از بین بردن و آنچه از آنها تضعیف شده اختیارش را به دست روحیات و صفات انسانی دادن و به هیچ وجه گناه نکردن سبب قرب حقیقی می شود و انسان از مقربین درگاه آن حضرت می گردد.

بطور مثال وقتی شخصی که دست به دست زن نامحرم زده و توبه نکرده می خواهد با «امام صادق» (علیه السلام) مصافحه کند آن حضرت می گوید: دستی که گناهکار است نمی تواند با دست امام زمانش مصافحه نماید.

بنابراین چگونه ممکن است چشمی که گناه کرده، دستی که گناه کرده، بدنی که سر تا پا گناه است بتواند با «امام زمان» (علیه السلام) ملاقات نماید؟!

پس اولین شرط ملاقات با آن حضرت و شنیدن پاسخ سلامهائی که به او داده است این است که با پاکی روح و خلوص و اخلاص با آن وجود مقدس روبرو گردد و لذا اگر آن حضرت را با چشم دل دیدی در مقابلش بایست و بگو.

سلامٌ علی ال یس السلام علیک یا داعی الله و ربانی ایاته السلام علیک یا باب الله و دیان دینه السلام علیک یا خلیفة الله و ناصر حقه السلام علیک یا حجه الله و دلیل ارادته السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترْجمانه السلام علیک فی اناء لیلک و اطْراف نهارک السلام علیک یا بقیه الله فی ارْضه السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکده السلام علیک یا وعْدالله الذی ضمنه السلام علیک ایها الْعلم الْمنْصوب و الْعلْم الْمصْبوب و الْغوْث و الرحْمة الْواسعة وعْدا غیر مکذوبٍ السلام علیک حین تقوم السلام علیک حین تقْعد السلام علیک حین تقْرء و تبین السلام علیک حین تصلی و تقْنت السلام علیک حین ترْکع و تسْجد السلام علیک حین تهلل و تکبر السلام علیک حین تحْمد و تسْتغْفر السلام علیک حین تصْبح و تمْسی السلام علیک فی اللیل اذا یغْشی و النهار اذا تجلی السلام علیک ایها الاْمام الْمأْمون السلام علیک ایها الْمقدم الْمأْمول السلام علیک بجوامع السلام اشْهدک یا موْلای انی اشْهد انْ لااله الاالله وحْده لاشریک له و ان محمدا عبْده و رسوله لاحبیب الا هو و اهْله و اشْهدک یا موْلای ان علیا امیرالْمؤْمنین حجته و الْحسن حجته و الْحسین حجته و علی بْن الْحسین حجته و محمد بْن علی حجته و جعْفر بْن محمدٍ حجته و موسی بْن جعْفرٍ حجته و علی بْن موسی حجته و محمد بْن علی حجته و علی بْن محمدٍ حجته و الْحسن بْن علی حجته و اشْهد انک حجه الله انْتم الاْول و الاْخر و ان رجْعتکمْ حق لاریب فیها یوْم لا ینْفع نفْسا ایمانها لمْ تکنْ امنتْ منْ قبْل اوْ کسبتْ فی ایمانها خیرا و ان الْموْت حق و ان ناکرا و نکیرا حق و اشْهد ان النشْر حق و الْبعْث حق و ان الصراط حق و الْمرْصاد حق و الْمیزان حق و الْحشْر حق و الْحساب حق و الْجنة و النار حق و الْوعْد و الْوعید بهما حق یا موْلای شقی منْ خالفکمْ و سعد منْ اطاعکمْ فاشْهدْ ما اشْهدْتک علیه و انا ولی لک برئٌ منْ عدوک فالْحق ما رضیتموه و الْباطل ما اسْخطْتموه و الْمعْروف ما امرْتمْ به و الْمنْکر ما نهیتمْ عنْه فنفْسی مؤْمنةٌ بالله وحْده لا شریک له و برسوله و بامیرالْمؤْمنین و بکمْ یا موْلای اولکمْ و اخرکمْ و نصْرتی معدةٌ لکمْ و مودتی خالصةٌ لکمْ امین امین. و بعد از آن این دعا خوانده شود. اللهم انی اسْئلک انْ تصلی علی محمدٍ نبی رحْمتک و کلمة نورک و انْ تمْلاء قلْبی نور الْیقین و صدْری نور الاْیمان و فکری نور النیات و عزْمی نور الْعلْم و قوتی نور الْعمل و لسانی نورالصدْق و دینی نور الْبصائر منْ عنْدک و بصری نور الضیاء و سمْعی نور الْحکمة و مودتی نور الْموالاة لمحمدٍ و اله علیهم السلام حتی الْقاک و قدْ وفیت بعهْدک و میثاقک فتغشینی رحْمتک یا ولی یا حمید اللهم صل علی محمدٍ حجتک فی ارْضک و خلیفتک فی بلادک و الداعی الی سبیلک و الْقائم بقسْطک و الثائر بامْرک ولی الْمؤْمنین و بوار الْکافرین و مجلی الظلمة و منیر الْحق و الناطق بالْحکمة و الصدْق و کلمتک التامة فی ارْضک الْمرْتقب الْخائف و الْولی الناصح سفینة النجاة و علم الْهدی و نور ابْصار الْوری و خیر منْ تقمص و ارْتدی و مجلی الْعمی الذی یمْلاء الاْرْض عدْلاً و قسْطًا کما ملئتْ ظلْمًا و جوْرًا انک علی کل شی ءٍ قدیرٌ اللهم صل علی ولیک و ابْن اوْلیائک الذین فرضْت طاعتهمْ و اوْجبْت حقهمْ و اذْهبْت عنْهم الرجْس و طهرْتهمْ تطْهیرًا اللهم انْصرْه و انْتصرْ به لدینک و انْصرْ به اوْلیائک و اوْلیائه و شیعته و انْصاره و اجْعلْنا منْهمْ اللهم اعذْه منْ شر کل باغٍ و طاغٍ و منْ شر جمیع خلْقک و احْفظْه منْ بین یدیه و منْ خلْفه و عنْ یمینه و عنْ شماله و احْرسْه و امْنعْه منْ انْ یوصل الیه بسوءٍ و احْفظْ فیه رسولک و ال رسولک و اظْهرْ به الْعدْل و ایدْه بالنصْر و انْصرْ ناصریه و اخْذلْ خاذلیه واقْصمْ قاصمیه واقْصمْ به جبابرة الْکفْر و اقْتلْ به الْکفار و الْمنافقین و جمیع الْملْحدین حیث کانوا منْ مشارق الاْرْض و مغاربها برها و بحْرها وامْلاءْ به الاْرْض عدْلاً و اظْهرْ به دین نبیک صلی الله علیه و اله واجْعلْنی اللهم منْ انْصاره و اعْوانه و اتْباعه و شیعته و ارنی فی ال محمدٍ علیهم السلام مایأْملون و فی عدوهمْ ما یحْذرون اله الْحق امین یا ذالْجلال و الاْکرام یا ارْحم الراحمین.

 

نامه‌ به‌ حضرت‌ ولی عصر

هشتم:

«نامه ای برای آن حضرت»

شخصی که راضی نیست نامش برده شود و حتی قصه هایش را هم برای من نقل نکرده ولی در اثر نوشتن نامه استغاثه به حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه مکرر به محضر آن حضرت رسیده و حوائجش را گرفته و من یقین به آن موفقیتها دارم می گفت:

که مؤثرترین نامه های استغاثه به حضرت «بقیه الله» نامه ای است که مرحوم حاجی نوری رحمه الله در کتاب نجم الثاقب در حکایت ششم از حکایات کسانی که در غیبت کبری خدمت «امام زمان» (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رسیده اند می باشد و آن این است:

بسْم الله الرحْمن الرحیم توسلْت الیک یا اباالْقاسم محمد بْن الْحسن بْن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعْفر بن محمد بن علی بن الْحسین بن علی بن ابیطالب النباء الْعظیم و الصراط الْمسْتقیم و عصْمة اللاجین بامک سیدة نساء الْعالمین و بابائک الطاهرین و بامهاتک الطاهرات بیس و الْقرْان الْحکیمْ والْجبروت الْعظیم و حقیقة الاْیمان و نور النور و کتابٍ مسْطور انْ تکون سفیری الی الله تعالی فی الْحاجة بفلان بْن فلان.

در اینجا اگر دفع دشمنی منظور است به جای فلان بن فلان نام او و پدرش ذکر شود مثلاً آخر نامه اینطور نوشته شود:

انْ تکون سفیری الی الله تعالی فی الْحاجة لهلاک یزید بن معاویة.

و اگر دعائی برای کس دیگری منظور است یعنی حاجتی برای دیگری از خدا می خواهد در آخر نامه می نویسد: انْ تکون سفیری الی الله فی الْحاجة لحسن بن رضا و به جای اسامی فوق اسم شخص مورد نظر و پدرش نوشته شود و سپس آن نامه را در گل پاکی بگذارد و در آب جاری و یا چاه آبی بیاندازد و در حال انداختن نامه میان آب بگوید:

یا عثمان بن سعید و یا محمد بن عثمان اوصلا رقعتی الی صاحب الزمان صلوات الله علیه.

و اگر بخواهد ترجمه این جمله را هم بگوید مانعی ندارد و ترجمه اش این است.

ای عثمان بن سعید و ای محمد بن عثمان (اینها دو نایب خاص آن حضرت بوده اند) نامه مرا به محضر مقدس حضرت «صاحب الزمان» (علیه السلام) برسانید.

 

 

 

حذفیات جلد اول ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

پیشگفتار جلد اول

پنج :

من در کتاب «مصلح غیبی » کیفیت تشرّف به محضر مقدّس حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه را، به چهار نحوه تقسیم کرده ام ولی حکایاتی که در این کتاب نقل می شود، فقط مربوط به یک نحوه از آن چهار نحوه خواهد بود، زیرا ما در این کتاب فقط به نقل تشرّفاتی که دوستان آن حضرت در بیداری با همان بدن ظاهری ، ایشان را دیده اند و توفیق ملاقاتش را پیدا کرده اند، خواهیم پرداخت .

توضیح آنکه : اگر شما در کتاب «مصلح غیبی » که پاسخ هفتاد سؤال از احوالات حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) است ، بخصوص در صفحة ۱۱۴ دقّت کنید، به خوبی می یابید، که ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) به چند نحوه انجام می شود:

اوّل : ملاقات و ارتباط روحی ، که ممکن است این نحوه از ارتباط ، که بهتـرین نحـوة ارتباطات است ، دائمی باشد و هیچگاه فراق و جدائی نداشته باشد.

دوّم : آنکه آن حضرت را در خواب ببینیم .

سوّم : آنکه آن حضرت را در عالم مکاشفه زیارت کنیم .

چهارم : آنکه آن وجود مقدّس را، با بدن ظاهری ملاقات نمائیم .

که در این کتاب ، فقط به حکایاتی که جمعی آن حضرت را با بدن ظـاهری کـه در ایـن دنیـا زنـدگی مـی کند دیده اند، می پردازیم و می خواهیم به این وسیله اثبات کنیم ، که آن وجود مبارک زنده است و در میان ما زندگی می کند.

هفت :

در این کتاب هفتاد ملاقات که به حساب ابجد با کلمة « یامهدی » تطبیق می کند، از میان صدها قضیه و حکایات با خصوصیات زیر انتخاب شده و نقل گردیده است :

۱ـ تمام سرگذشتها بنحوی قطعی و یقینی است که یا واسطه ندارد و یا برای آنها سند صحیحی در دست است .

۲ـ کوشش شده که سرگذشتهائی که در این کتاب ذکر می شود، در آنها احتمال اینکه دیگری بجای شخص امام (علیه السّلام) زیارت شده باشد وجود نداشته باشد و تمام آنها با وجود مقدّس آن حضرت تطبیق کند.

۳ـ در تمام این قضایا، کسانی که خدمت آن حضرت رسیده اند، در حین ملاقات و یا چند لحظه بعد از ملاقات ، آن حضرت را شناخته اند و اکثراً با توجّه به اینکه آن آقا امام زمان (علیه السّلام) است با او حرف زده اند.

۴ـ در انتخاب این ملاقاتها کوشش شده قضایائی که در بیداری اتّفاق افتاده ، ذکر شود و از قصّه هائی که احتمال رؤیا و یا حتّی مکاشفه دارد پرهیز گردد.

امید است بقیة این «ملاقاتـها» را که ما در این کتاب بخاطر قطور نشدن آن ذکر نکرده ایم در جلد دوّم (اگر خدای نکرده تا آن موقع ظهور باهرالنّور آن حضرت واقع نشد) بیاوریم و دوستان آن حضرت را بیشتر شاد نمائیم .

 

ملاقات هشتادم

مرحوم حجّة الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ « تقی زرگری » که یکی از اولیاء خدا بود و من شرح حالی از او در کتاب «پرواز روح » نقل کرده ام ، همسرش که بانوی محترمه ای است ، می گفت :

در نیمه شب شانزدهم ماه مبارک رمضان ۱۳۹۸ با صدای گریه و مناجات مرحوم حاج «میزرا تقی زرگری » از خواب بیدار شدم ، عطر عجیبی فضای اطاق را پر کرده بود! پرسیدم : چه شده ؟!

گفت : نمی دانی چه خبر بود! حضرت « بقیة اللّه » روحی له الفداء تشریف داشتند، مدّتی خدمتشان نشسته بودم و الا´ن که رفتند فراق ایشان مرا ناراحت کرده است .

گفتم : پس چرا مرا بیدار نکردی ؟

گفت : آقا فرمودند بگذار بخوابد.

گفتم : مذاکراتی هم داشتید؟

گفت : سؤالاتی از آقا کردم و ایشان جواب عنایت فرمودند ولی نمی توانم همة سؤالاتم را به تو بگویم .

گفتم : آنچه را می توانید بگوئید.

گفت : از اوضاع مملکت از آقا سؤال کردم ،

فرمودند: شاه می رود و رژیم سرنگون می شود و فرج نزدیک است (با آنکه در آن روز مردم فکر نمی کردند که قدرتمندی مثل محمد رضای پهلوی شاه ایران سرنگون گردد).

پرسیدم : شفای کسالتت را از آقا نخواستی ؟

گفت : من باید از دنیا بروم چند ماه هم دیر شده است .

سپس خود او ادامه داد و گفت : از حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) سؤال کردم چگونه می شود خدمتتان رسید؟

فرمودند: من همیشه با شما هستم ، هر وقت بخواهید مرا می بینید.

به هر حال آن شب گذشت و از آن شب به بعد مرحوم حاج «میرزا تقی » رحمة اللّه علیه غالباً حالش دگرگون بود تا دارفانی را وداع کرد.

خوانندگان محترم می بینید که چگونه دوستان حضرت «بقیة اللّه » روحی له الفداء با آن حضرت در تماس اند و چگونه اولیاء خدا از مرگ استقبال می کنند و دنیا را زندان خود می دانند.

و آن حضرت به آنها اظهار می فرماید که من همیشه با شمایم .

(ای به فدای خاک پایت روح و جانمان باد).

 

ملاقات هشتاد و یکم

حدود سال ۱۳۴۲ که دوره تحصیلات فقه و اصولم را به پایان رسانده بودم و می خواستم طبق دستور قرآن مجید که می فرماید: ( ولِینْذِروا قوْمهمْ اِذارجعوا اِلیهِمْ) ـ سورة توبه آیة ۱۲۳. برای مردم مشهد خدمت ارزنده ای کرده باشم به نظرم رسید که در محلّة سعدآباد مشهد مقدّس بهائیها اجتماع کرده اند و لااقل حدود صد و پنجاه خانواده گرد هم در یک جا زندگی می کنند.

لذا در آنجا با همیاری مردم خیر مشهد و سائر شهرهای ایران مسجدی به نام مسجد « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) ساخته شد و تالاری به نام کانون بحث و انتقاد دینی که در آن پاسخ سؤالات مذهبی و اعتقادی داده می شد، تشکیل گردید و بحمداللّه ظرف مدت کوتاهی خدمات ارزنده ای به پیشگاه حضرت « بقیة اللّه » اروحنا فداه تقدیم شد، بگذریم نمی خواهم شرح فعّالیتهای آن مسجد و آن کانون و کتابخانه را در اینجا ذکر کنم ولی این قدر لازم است که بگویم : پس از ده سال فعّالیت محلّة بهائیها به دارالمؤمنینی تبدیل شد، که در تمام ایران در رژیم شاهنشاهی خیابانی به نام خیابان صاحب الزّمان نبود ولی ما میدان و خیابان مقابل مسجد و کانون را به نام صاحب الزّمان و خیابان صاحب الزّمان اسم گذاری کرده بودیم و کم کم اثری از بهائیت در آن محلّه دیده نمی شد، حتّی نوشابه ای که آن زمان امتیازش متعلّق بـه بهائیها بـود بـه نـام «پیپسی کولا» کـه در همـه جای مشهد به فروش می رسید، در آن محل مردم نمی خوردند و مصرف نمی کردند.

یک روز دوستان و همکارانم در «کانون بحث و انتقاد دینی » به من خبر دادند، که از طرف بهائیها در میان گاری دستی به وسیله یک فرد مفلوک در کنار میدان « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) «پیپسی » می فروشند و ما رفته ایم به او اعتراض کرده ایم ، یکی از کسبه محل گفته است به او چه کار دارید و به ما تعرض نموده است ، من از آنها سؤال کردم بالاخره چه شد؟ گفتند: هر طور بود ما او را از آنجا دور کردیم ولی این مرد کاسب ما را خیلی ناراحت کرد.

من گفتم : مهمّ نیست در راه خدمت به « امام عصر » (علیه السّلام) هر چه ناراحتی بکشید اهمیتی ندارد فردای آن روز شخصی نزد من آمد و گفت : دیشب فلان مرد کاسب سکته قلبی کرده و صبح به حال آمده و هنوز نزد طبیب و دکتری نرفته ، ولی مایل است با شما ملاقات کند، اگر ممکن باشد به منزل او بروید تا شما را ببیند، (من متوجّه شدم که این شخص همان کسی است که دیروز به دوستان من تعرّض کرده و به کمک بهائیها اصرار داشته که در میدان « صاحب الزّمان » (علیه السّلام) پیپسی کولا مصرف شود) به او گفتم : بسیار خوب الا´ن می روم و او را می بینم و لذا فوراً لباس پوشیدم و به منزل او رفتم ، حالش خراب بود کنار بسترش نشستم و از او عیادت کردم .

او به من گفت : دیشب وقتی به منزل آمدم و غذا خوردم ، به اطاق خواب رفتم ، خوشحال بودم که به کمک یک نفر مفلوک امروز رفته ام ، که ناگاه دیدم ! حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه تشریف آوردند و به من نهیب زدند و مرا تنبیه کردند و فرمودند اگر از این کار یعنی کمک به دشمنان من پشیمان نشوی از بین می روی والاّ شفا خواهی یافت ، من بیهوش روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد صبح که به هوش آمدم تصمیم گرفتم از آن اعمال توبه کنم و لذا از شما تقاضا کردم که به منزل ما بیائید و شاهد باشید که من توبه کرده ام و می دانم شفا می یابم و حتی احتیاجی به طبیب و پزشک ندارم . همینطور هم شد او سالها است که زنده است و از آن کسالت در وجود او خبری نیست .

 

ملاقات هشتاد و دوم

حضرت حجّة الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج سید « ستّار محمّدی » از علماء بزرگ « میانة » آذربایجان است و مرد بسیار پاک و پرارزشی است ، سخاوت او ضرب المثل است ، درِ خانه اش باز و مأوائی برای علماء و دوستان است .

در سال ۱۳۶۰ که بعضی از نمک نشناسان او را اذیت کرده بودند و او از شهر میانه برای شکایت از آنها به مشهد مقدّس نزد حضرت « علی بن موسی الرّضا » (علیه السّلام) آمده بود و در منزل ما نزول اجلال فرموده بود. چند روزی که در منزل ما بود، فوق العاده ناراحت بود، یک روز بعد از ناهار من خوابیده بودم در عالم رؤیا دیدم پدرم که از دنیا رفته ، در اطاق مهمانخانه در محل مخصوصی بی هوش روی زمین افتاده مثل آنکه سکته قلبی کرده است ، من شانه های او را مالیدم به هوش آمد به من گفت خیلی ترسیدم فکر می کردم که از دنیا خواهم رفت .

من از خواب بیدار شدم و به خدمت معظم له که در اطاق مهمانخانه بود رفتم و به ایشان خوابم را گفتم .

ایشان به من توصیه کرد، که خیراتی برای پدرم بدهم .

شب همان روز من برای کاری از منزل بیرون رفته بودم ، وقتی به منزل برگشتم و وارد اطاق مهمانخانه شدم دیدم معظم له ، در همان حال مخصوصی که روز گذشته در خواب دیده بودم که پدرم افتاده و قلبش گرفته او هم افتاده و قلبش گرفته و با زحمت نفس می کشد.

من فوراً به یاد خوابم افتادم ، شانه های او را مالیدم تا آنکه به حال آمد فوراً او را به هر نحوی که بود به اطاق دیگری که جنب اطاق خوابم بود و دری به آن باز می شد برای آنکه از حالش اطلاع داشته باشم منتقل کردم و در رختخواب به او استراحت دادم و چون منزل در خارج شهر یعنی در قریة المهدی (طرقدر) بود، نتوانستم در همان شب طبیبی برای عیادتش حاضر کنم .

اما فوق العاده نگران بودم ، شب خوابم نمی برد، هر ساعت به او سری می زدم و از حالش تجسّس می کردم صبح که من می خواستم او را نزد طبیب ببرم ایشان فرمودند: حالم بسیار خوب است و احتیاج به طبیب نیست ، بعداً اهل بیتم به من گفت : من آن روز صبح که آقای «محمّدی » در اطاق مجاور خوابیده بود و حالش خوب نبود و من نماز صبح را خوانده بودم در بیداری می دیدم درِ اطاقی که آقای «محمّدی » خوابیده است باز شد و حضرت « رسول اکرم » (صلی اللّه علیه و آله) وارد شدند در میان درِ اطاقی که بیـن مـا و ایشـان بـاز مـی شد ایستـادنـد حضـرت « علی بن ابیطالب » (علیه السّلام) طرف راست ایشان ایستاده بود و حضرت « فاطمه زهراء » (سلام اللّه علیها) طرف چپ ایشان بودند و سائر« ائمه » و حضرت « بقیة اللّه » (عجل اللّه تعالی له الفرج) پشت سر آنها ایستاده بودند؛ من اول خیال کردم که چون ایشان سید و عالم و متّقی هستند و می خواهند از دنیا بروند « معصومین » (صلوات اللّه علیهم اجمعین) به بالینش آمده اند و لذا با خودم می گفتم : چرا آنها را من هم می بینم ، باید آنها را خود محتضر به بیند ولی بعد دیدم که حضرت « رسول اکرم » (صلی اللّه علیه و آله) او را در بغل گرفتند و به او اظهار محبت فرمودند و حضرت « بقیة اللّه » او را دلداری دادند و مثل آنکه دست به قلبش گذاشتند و او را شفا عنایت کردند و رفتند!!

بعداً بحمداللّه آثار کسالت از ایشان برطرف شده بود و ناراحتیها هم بعداً از بین رفت و بحمداللّه در این چند سال از کسالت قلبی ایشان خبری نبوده و صحیح و سالم در شهر میانه به همان آقائی زندگی می کند.

 

ملاقات هشتاد و سوم

مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ «علی کاشانی فریدة الاسلام » که در کتاب پرواز روح شرح حالش آمده می فرمودند:

یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیة الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم ، دیدم حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا فداه تشریف آوردند و در گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم . نشسته ، من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من خوششان نیاید و قبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم ، تا بعد از نماز صبر می فرمایند.

نماز را خواندم ، در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند، مخصوصاً جمله یا منْ له الّدنْیا واْلآخِرة اِرْحمْ منْ لیس له الْدّنْیا والآخِرة را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه و حال بیشتری اداء می فرمودند، ولی به مجردی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولی عصر (صلوات اللّه علیه) رفتند.

 

ملاقات هشتاد و چهارم

یکی از اولیاء خدا مرا راهنمائی کرده بود، که برای حوائجت زیارت سلام اللّهِ الْکامِل التّام را بخوان و من آن وقتها حاجتی جز تشرف به محضر مولایم حضرت « بقیة اللّه » ارواحنا لتراب مقدمه الفداء نداشتم لذا شبها زیر آسمان به خصوص نیمه های شب این زیارت را که در مفاتیح به عنوان استغاثه به امام زمان (علیه السّلام) ذکر کرده با جمیع آدابش می خواندم و وقتی به آخر زیارت که می فرماید: یا موْلای یا صاحِب الزّمانِ یابْن رسولِاللّهِ حاجتِی کذا و کذا و به جای کذا و کذا حاجت خود را ذکر کن من می گفتم حاجتی روْیتک و صحْبتک یعنی حاجت من ملاقات با تو و دیدن تو و مصاحبت با تو است و همچنین وقتی در آخر زیارت هم می گوید: حاجتت را بخواه باز همین حاجت را طلب می کردم .

تا آنکه شب جمعه ای بود در حدود ساعت ۱۲ نیمه شب وسط مسجد گوهرشاد در مشهد مقدّس زیر آسمان مشغول این زیارت بودم ، شاید بدون مبالغه در آن ساعت حتّی یک نفر غیر از من در صحن مسجد نبود، چند عدد چراغی که فقط حیاط مسجد را روشن کرده بود وجود داشت ، من با حال توجّهی که آن وقتها داشتم این زیارت را بعد از نماز استغاثه می خواندم ، تا رسیدم به کلمه یا موْلای یا صاحِب الزّمان یابْن رسولِ اللّهِ حاجتی روْیتک و صحْبتک به مجرد اینکه این کلمه را گفتم : دیدم ، سیدی بسیار خوش صورت و نورانی به لباس اهل علم از در قبله راه کنار گنبد طرف دست راست وارد مسجد شد من به مجرد آنکه او را دیدم تقریباً یقین کردم که او حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه است و لذا بقیه زیارتم را ترک کردم و به او نزدیک شدم او هم بدون آنکه متوجّه من شود سرش را پائین انداخته بود و به طرف حرم مقدّس می رفت ، ابهتش مرا مانع می شد که با او حرف بزنم لذا من هم عقب سر او به حرم رفتم با خودم می گفتم ، من از کجا بدانم که او حضرت بقیة اللّه روحی له الفداء است بالاخره در پیش روی مبارک ایستاد و مشغول زیارت شد ولی من به خاطر غفلتی که در چند لحظه پیدا کردم دیگر او را ندیدم .

 

ملاقات هشتاد و پنجم

آن وقتها در قم وقتی طلبه ای ازدواج می کرد دیگر به او در مدرسه جا نمی دادند و طبعاً می خواست برای خود و همسرش خانه ای تهیه کند که هم در آن زندگی نماید و هم یک اطاق لااقل برای مطالعه و پذیرائی و کتابخانه داشته باشد.

ما که از نظر مادّی وضعمان خوب نبود، مجبور بودیم که با یکی از دوستان که نسبتی هم با ما داشت یک خانة سه اطاقة دربست ، اجاره کنیم و یک اطاق آن را برای پذیرائی و مطالعه و کتابخانه قرار دهیم و هر کدام یک اطاق هم برای زندگی داشته باشیم .

یک روز جمعه ای من در اطاق کتابخانه نشسته بودم و مطالعه می کردم ، دیدم صاحبخانه (که زنی بود) در زد و وارد منزل شد و از اهل بیت ما ایرادهائی موذیانه که به بهانه گیری بیشتر شبیه بود گرفت و زیاد او را اذیت کرد.

من دلم شکست ، همان ساعت حرکت کردم و از قم پیاده با دوستم به مسجد جمکران برای توسّل به حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه رفتیم تا نزدیک غروب در آن مسجد متوسّل بودیم ناگهان حالتی به من دست داد که نمی توانم کیفیتش را وصف کنم در آن حال حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) به من فرمودند: به منزل که بروید آن کسی که باید برای شما منزل بخرد، در اطاق پذیرائی تان نشسته است !

من این مطلب را به دوستم گفتم : و با هم حرکت کردیم و به قم آمدیم و یکسره به منزل رفتیم وقتی در منزل را باز کردند دیدم چراغ اطاق پذیرائی روشن است .

سؤال کردم که : آیا مهمان داریم ؟!

اهل بیت گفت : بله فلانی است . (ایشان یکی از دوستان بازاری تهرانمان بود که هر وقت به قم می آمد وارد منزل ما می شد و در آن زمان او زیاد هم ثروتمند نبود که بتواند یک منزل برای ما از پول خودش بخرد).

به هر حال وارد اطاق شدیم و سفرة شام را پهن کردیم ، وقتی مشغول شام خوردن شدیم میهمانمان گفت : من شنیده ام که در قم مقبره هائی می سازند و می فروشند و من هم امروز آمده ام تا برای فامیل خودمان در قبرستان یک مقبره بخرم .

من گفتم : مانعی ندارد و دیگر موضوع به سکوت گذشت .

ولی آن شب به حضرت بقیة اللّه (علیه السّلام) متوسّل شدم و عرض کردم : معلوم می شود که عمر ما تمام شده که ایشان قصد مقبره خریدن دارد و طبعاً چون ما با او رفیق هستیم حتماً ما را هم در آن دفن خواهد کرد.

ولی صبح که برای میهمانمان صبحانه آوردیم . دیدیم رأیش تغییر کرده و می گوید: انسان هر کجا دفن شود. باید عملش صالح باشد تا عالم برزخ را راحت بگذراند، حالا می خواهد بالای قبرش ساختمان داشته باشد، یا نداشته باشد.

ما هم چیزی نگفتیم !

سپس بدون آنکه ما قضیه را برای او بگوئیم خود او اضافه کرد و گفت : به شما در این منزل سخت می گذرد من فکر کرده ام که یک خانه در قم بخرم که لااقل چهار اطاق داشته باشد دو اطاق آن برای شما و دو اطاق دیگر برای من که هر وقت خودم یا دوستانم به قم آمدیم در آن سکونت کنیم .

من به ایشان گفتم : شما خانه را بخرید ولی ما در آنجا نخواهیم ماند، (و علّت این نحوه پاسخ به آن میهمان این بود که معمولاً بعضی از اهالی تهران در قم منزل می خریدند و در حقیقت وقتی به دست یک طلبه می سپردند، عملاً از او توقّع سرایداری را داشتند چون دوستان و آشنایان صاحب منزل توقّع داشتند هر موقع از شبانه روز در بزنند و وارد شوند آن روحانی از آنها پذیرائی کند و این برنامه تقریباً همه روزه در دورة هفته ادامه داشت).

به هر حال میهمانمان سفارش کرد که ما برای او منزلی بخریم و گفت : هر زمان خانه خوبی تهیه شد، در تهران به من اطّلاع دهید تا من بیایم و او به تهران رفت .

چند روز از این جریان گذشت . من فوق العاده ناراحت بودم چون به خیال خودم به من وعدة منزل داده بودند و حالا اوّل اسم مقبره را می بردند، بعد هم که منزل حواله می شود، به عنوان سرایداری و به نام دیگر می خواهد خریداری شود و سخت از حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه گله مند بودم ، تا آنکه در این بین شبی در خواب دیدم که شخصی به لباس تجّار که عرقچین بر سر دارد و عبائی بر دوش انداخته با ما ملاقات کرد و گفت :

بیائید برویم منزلی را ببینید اگر پسندیدید برایتان بخریم ما با او رفتیم منزلی بود شش اطاق داشت و یکی از پایه هایش شکستی خورده بود و من آن را پسندیدم و او آن منزل را از طرف میهمان فوق الذّکرمان برای ما خرید.

من وقتی از خواب بیدار شدم به دوست هم منزلم جریان خواب را گفتم : او هم تعبیر کرد که انشاءاللّه ما صاحب منزل خواهیم شد.

ولی همان روز، نامه ای از طرف آن میهمان از تهران آمد که فلانی با این آدرس منزلی سراغ دارد. شما بروید اگر منزل را پسندیدید بگوئید ایشان به من خبر دهد تا من به قم بیایم و آن را بخرم .

ما با آن آدرس به منزل همان کس که معرّفی شده بود رفتیم . با کمال تعجّب دیدم این همان کسی است که من او را شب گذشته در خواب دیده بودم ، حتّی همان عرقچین را بسر و همان عبا را به دوش دارد؟!

من به دوستم گفتم : اگر منزل هم همان منزلی باشد که من در خواب دیده ام ، منزل برای ما خریداری می شود.

اتّفاقاً وقتی آقای معرّفی شده ما را به منزل مورد نظرش برد با کمال تعجّب آن منزل شش اطاق داشت و یکی از پایه هایش شکست خورده بود ولی صاحب منزل قیمت را بالا گفت و ما را رد کرد.

شخص معرّفی شده گفت : این منزل آن ارزش را ندارد و من برای شما منزل دیگری تهیه می کنم .

من به دوستم گفتم : این منزل را ما می خریم و به ما هم تعلّق پیدا می کند، حال چگونه انجام می شود خدا بهتر می داند.

فردای آن روز صاحب منزل مرا در صحن حضرت « معصومه » (علیها السّلام) دید و گفت : من از صبح دنبال شما می گردم ، عیالم خواب دیده که چرا ما شما را از در منزلمان رد کرده ایم و خلاصه اگر مایل باشید حاضریم به هر قیمتی که شما بخواهید منزل را تقدیم کنیم .

من به او گفتم : ایشان منزل را برای ما نمی خواهد بلکه برای یکی از محترمین تهران می خرند و چون او با ما رفیق است ، به ایشان سفارش کرده که با نظارت ما خریداری شود.

صاحب منزل گفت : اگر این طور است من منزل را به او نمی دهم چون عیالم گفته در خواب به من گفتند: چرا آن سیدها را از درِ خانه ات برگردانده ای ؟!

خلاصه من به منزل شخص معرّفی شده رفتم و جریان گفتگویم را با صاحب خانه برای او شرح دادم شخص معرّفی شده گفت : این طور نیست دوست مشترک تهرانیمان می خواهد منزل را برای شما بخرد.

فوراً نامه ای برای او نوشت و او به قم آمد و خانه را برای ما خریدند و چون من عفّت نفس عجیبی داشتم و نمی خواستم پول منزل را از او قبول کنم ، به من گفت : این را بدان که پول منزل را من نمی دهم و کسی که داده شما او را نمی شناسید و او هم شما را نمی شناسد!

بنابر این زیر بار منّت کسی نیستید و تنها از امام زمان (علیه السّلام) تشکر کنید من وقتی دوباره به مسجد جمکران شاید هم برای تشکر رفتم باز همان حالت مخصوص به من دست داده از آقا سؤال کردم که : چرا همان شب اوّل به وسیلة فلانی برای ما خریداری نشد؟ یعنی اوّل اسم مقبره و سپس منزل برای دیگری برده شد و پس از دوماه سرگردانی به وعده وفا فرمودید و به ما منزلی عنایت کردید؟!

فرمودند: که اگر همان روز اوّل داده می شد قدرش را نمی دانستید و خوشحالی زیادی پیدا می کردید.

 

ملاقات هشتاد و ششم

شبهای احیاء در مسجد « صاحب الزّمان » در مدت پانزده سالی که من موفّق به خدمتگذاری در آنجا بودم ، غوغائی بود!.

مردم حاجت هایشان را می گرفتند، تشرّفاتی داشتند و فوق العاده اثرات مطلوبی عایدشان می شد.

شاید فکر کنید، که من می خواهم بگویم ، اینها به خاطر تأثیر نفس من بوده است ، نه اینطور نیست ، در آن مدت چون بنا بود فرقه بهائیه که در آنجا اجتماع کرده بودند، از بین بروند و به این کمکها این هدف نیاز مبرمی داشت لذا حضرت «بقیة اللّه » ارواحنا فداه این محبّتها را به آن مسجد و کسانی که با اخلاص در آن قدم می گذاشتند، داشتند و در مقابل بعدها کسانی که بنای ضایع کردن این نام مقدّس را گذاشتند و در آن به فرزند عزیز «زهراء» (علیها السّلام) جسارت کردند بدبخت و بیچاره شدند.

به هر حال در اکثر شبهای احیاء تشرّفات و معجزات فراوانی برای مردمی که در آن مجالس شرکت می کردند، اتّفاق افتاد و چون در آن زمانها، به فکر جمع آوری آن قضایا نبودم ، حالا نمی توانم خصوصیات تشرّفاتی که مکرّر برایم نقل کرده اند توضیح دهم ولی در شب بیست و سوم ماه رمضان سال ۱۳۵۳ تشرفی برای چند نفر از زن و مرد که در مجلس بودند اتفاق افتاد که بسیار جالب بود.

یکی از آنها اهل بیت خود من بود که قضیه را این چنین نقل کرد.

او می گفت : در شب احیاء (مذکور) وقتی چراغها را خاموش کرده بودید و قرآن سر گرفته بودید، و به نام مقدّس حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) رسیده بودید، دیدم حضرت «حجّة بن الحسن » (علیه السّلام) وارد مسجد شدند و دمِ درِ مسجد میان جمعیت نشستند! من در قسمت زنانه مسجد بودم ، آهسته بطوری که معمولاً صدایم به آقا نمی رسید ولی معتقد بودم که آقا می شنوند، گفتم : آقا چرا آنجا نشسته اید! چرا به میان جمعیت نمی آئید! تا شما را مردم ببینند. حضرت از جا حرکت کردند و به میان جمعیت آمدند و تا کنار محراب رفتند.

گفتم : آقا چه می شود؟ که در میان زنها هم ، تشریف بیاورید؟!

حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) با آنکه جای زنها در قسمت بالای مسجد بود از پلّه ها نیامدند! بلکه مثل کسی که پرواز کند، صاف بدون حرکت بلند شدند و در کنار ما که مشغول قرآن سر گرفتن بودیم ، قرار گرفتند و باز دوباره به محلّ اوّل برگشتند و تا آخر مجلس در مسجد تشریف داشتند و دعائی که می شد «آمین » می گفتند.

 

 

حذفیات جلد دوم ملاقات با امام زمان علیه السلام

 

پیشگفتار جلد دوم

من نمی خواستم و الآن هم نمی خواهم که شروع به نوشتن این کتاب یعنی جلد دوّم کتاب «ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) که به نام کتاب کمالات روحی نوشته شده بنمایم زیرا آرزو داشتم که قبل از نوشتن این کتاب آنچنان که در جلد اوّل هم نوشته ام ظهور با هر النّور وجود مقدّس حضرت بقیةالله (روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) واقع می شد و عموم مردم دنیا به ملاقات امام زمانشان موفّق می شدند.

دیگر احتیاجی به نقل قضایائی که فلان کس در فلان جا خدمت آن حضرت رسیده است نبود.

دیگر لازم نبود به سختیهائی از قبیل آنکه من از عشق و علاقه به آن حضرت بسوزم و زار زار در فراقش گریه کنم و ناظر حالات متشرّفین به محضرش باشم ولی جمعی او را منکر باشند و ملاقات با او را تکذیب کنند و مقام والای او را نشناسند، تن دهم.

خدا گواه است که از وقتی کتاب «پرواز روح» و کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) جلد اوّل را نوشته ام و دوستان مولا فهمیده اند که من هم با کلافی خریدار جمال یوسف فاطمه زهراء (علیها السّلام) هستم، کمتر روزی است که یکی یا چند نفر از علاقه مندان به آن حضرت با من ملاقات نکنند و جریانی یا در خواب و یا در مکاشفه و یا در بیداری از ملاقاتشان با حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) نقل ننمایند و دل افسرده مرا که در فراق آن عزیز می سوزد افسرده تر نکنند. آیا شما اگر جای من می بودید غبطه نمی بردید، حسرت نمی خوردید، آه از نهادتان بـرنمـی آمـد کـه چـرا پـس مـن از ایـن فیـض عظمی محروم باشم؟

چرا من نباید از این ملاقاتها بهره ای داشته باشم؟

چرا نباید همه مردم دنیا از این وجود مقدّس استفاده کنند؟

آیا جا ندارد که در گوشه ای دور از همه مردم زانوهای غم را در بغل بگیرم و از غصّه آن قدر گریه کنم تا قالب تهی کنم؟

آه که چقدر درد فراق مشکل و غیر قابل تحمّل است.

 

زبانِ خامه ندارد، سر بیانِ فراق

و گرنه شرح دهم، با تو داستان فراق

دریغ مدّت عمرم، که بر امید وصال

بسر رسید و نیامد بسر، زمان فراق

سری که بر سر گردونِ دون می سودم

بر آستان که نهادم، بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال، در هوای وصال

که ریخت مرغ دلم پر، در آشیان فراق

کنون چه چاره؟ که در بحر غم بگردابی

فتاد زورق صبرم، زبادبان فراق

بسی نماند، که کشتی عمر غرقه شود

زموج شوق تو در بحرِ بیکران فراق

اگر بدست من افتد! فراق را بکشم

که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب

قرین آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شدست

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

زسوز شوق، دلم شد کباب!

دور از یار مدام، خون جگر می خورم،

زخوان فراق فلک چو دید سرم،

را اسیر چنبر عشق به بست گردن صبرم،

به ریسمان فراق به پای شوق،

گر این ره بسر شدی حافظ

بدست هجر ندادی، کسی عنان فراق

امّا تو که منکر وجود مقدّس آن حضرتی و یا انتظارش را نداری و یا چون ظهورش با منافع تو منافات دارد! به خود تلقین می کنی که او نمی آید و یا ملاقاتش را در زمان غیبت محال می دانی و انکار می کنی، راحتی!!

زیرا معنی انسانیت را، هدفت خلقت را، حقیقت و واقعیت را، نفهمیده ای و از محبّت حقیقی بوئی نبرده ای و حقیقت را ندیده ای و اینها را افسانه تصوّر کرده ای.

امّا من، به یاری خود آن حضرت چون می دانم تو این قضایا را که قطعا ده درصد آن به خاطر آنکه باز هم تو تلقین کرده ای که نباید گفت، گفته نمی شود اگر بشنوی تکذیب می کنی و آنها را متّهم به اخبار آحاد می نمائی و آنها را از حجیت می اندازی و منکر می شوی و می خواهی به کوردلیت ادامه دهی و در جهل مرکب، خود را ابدالدّهر نگه داری.

آن قدر از این حکایات در این کتاب با اسناد صحیح می نویسم، تا بدانی علاوه بر آنکه این قضایا تواتر اجمالی دارد و اکثریت قریب به اتّفاق شیعیان خالص آن وجود مقدّس را دیده اند، تنها تو که منکری به این فیض عظمی نرسیده ای و از آن حضرت استفاده ننموده ای.

باشد که شاید تو هم هدایت شوی و به اجبار هم که شده معتقد به آن وجود مقدّس گردی و دیگر سدّ راه وصول مردم به آن سرچشمه حیات نگردی!.

این کتاب شب میلاد مسعود حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء یعنی شب نیمه شعبان ۱۴۰۴ مصادف با انتشار جلد اوّل «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) (چاپ اوّل) به رشته تحریر درآمد. امید است مورد قبول آن حضرت واقع گردد.

 

خصوصیات این کتاب

یک:

در این کتاب تنها به نقل قضایای کسانی که خدمت حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) مشرّف شده اند اکتفا نشده بلکه در ضمن نقل حکایات متشرّفین به محضر آن حضرت مراحل سیر و سلوک و تزکیه نفس و راههای ارتباط با آن وجود مقدّس و معرفت او و قرب الی الله مختصرا توضیح داده شده و برای کسانی که مایلند تزکیه نفس کنند، مطالعه آن إن شاء الله بسیار مفید است.

دو:

ممکن است در حکایات و قضایائی که در این کتاب ذکر می شود مختصر دخل و تصّرفی شده باشد، و یا بعضی از آنها را به عنوان مثال ذکر کرده باشیم، لذا از کم و زیاد شدن در الفاظ مصون نیست، مگر آنکه در اوّلش گفته باشیم، که این حکایت بدون کم و زیاد نقل شده است.

 

سه:

دراین کتاب برای خوانندگان محترم، مطالبی که مورد تأیید آیات قرآن و اخبار معتبره اسلامی در راه رسیدن، به آخرین هدف انسانیت است، در نظر گرفته شده و امید است آنچه مورد رضایت امام عصر (ارواحنا فداه) است در آن نوشته شده باشد.

 

چهار:

این کتاب را با بهترین اسلوب نویسندگی که کسل کننده نباشد، مراحل کمالات را پله پله تعلیم دهد، حکایات متشرّفین را تذکر نماید، حال و عشق و شور برای رسیدن به کمالات روحی به وجود آورد، روح را پرواز دهد، انسان را به عالم بالا متوجّه نماید. و ارتباط روحی بین عاملین به مطالب آن با امام زمان (علیه السّلام) برقرار کند، نوشته شده که تنها با خواندن آن، حقیقت گفتار ما برای شما کشف می گردد.

 

پنج:

در این کتاب کوشش شده قضایائی که نوشته می شود، بیشتر از کسانی باشد که آن حضرت را دیده اند و شناخته اند، ضمنا در اینجا تذکر این نکته لازم است که بگوئیم چرا بعضی از مردم این همه اصرار دارند که بگویند، اگر حضرت بقیةالله (علیه السّلام) را بشود دید نمی شود او را شناخت!

معلوم نیست این قول به فصل که بسیار بسیار نوظهور و تازه است و هیچ دلیلی بر اثباتش وجود ندارد از کجا پیدا شده است. زیرا تا به حال شنیده بودیم که می گفتند، چون در توقیع جناب علی بن محمّد سمری نایب چهارم حضرت بقیةالله (علیه السّلام) آمده که اگر کسی ادعاء مشاهده کند دروغگو است، و معنایش این است که آن حضرت را در زمان غیبت کبری به هیچ وجه نمی شود دید (که ما در کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) «جلد اوّل» معنی این جمله را شرح داده ایم و گفته ایم که این برداشت از معنای این توقیع بسیار غلط و اشتباه است).

ولی نشنیده بودیم که کسی بگوید، می شود آن حضرت را در زمان غیبت کبری دید اما نمی توان او را شناخت!!

چرا نمی شود او را شناخت؟! آنها چه دلیلی در این خصوص دارند؟!

اگر برداشت بعضی از نویسندگان از تشرّفاتی که جمعی آن حضرت را دیده ولی نشناخته اند این بوده، پس خوب بود قضایائی که در آنها تصریح شده که جمع زیادی از علماء بزرگ مثل سید بحرالعلوم و علاّمه حلّی و سید بن طاووس و مقدّس اردبیلی و شیخ انصاری خدمت آن حضرت رسیده اند و در همان موقع او را شناخته اند هم ملاحظه می فرمودند.

بنابراین من فکر می کنم که این قول به فصل بسیار عجولانه و غیر صحیح بوده و از دانشمندانی که می دانیم ارادت کاملی به مقام مقدّس حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دارند این فکر و این اعتقاد غیرقابل قبول است.

 

ملاقات هشتاد و هفتم

معمولاً بخاطر آنکه خانمها عاطفی تر و مهربانتر و با حیاترند، و قلبهای پاکتری دارند و محبّت و علاقه دنیا را زودتر می توانند از خود بیرون کنند، اگر در راه کمالات روحی با جدیت کاملی قدم بردارند زودتر از مردها موفّق به رفع حجب ظلمانی و نورانی می گردند.

من در اثبات این مدّعی دلائلی دارم که شرحش مفصّل است ولی از باب نمونه به یک جریان در این ارتباط اشاره می کنم.

خانمی از اهالی آذربایجان که کتاب «پرواز روح» را مطالعه کرده بود، روزی به من تلفن زد و گفت: می خواهم شما را ملاقات کنم. زیرا سؤالاتی در اطراف کتابتان دارم.

من گفتم: مانعی ندارد هر زمان به مشهد آمدید به منزل ما می آئید و سؤالاتتان را می پرسید.

چند روز نگذشت که او به منزل ما آمد و سؤالاتی را که روی کاغذ نوشته بود به دست من داد و گفت: اینها مطالبی است که من می خواستم از شما سؤال کنم.

من وقتی به آن ورقه نگاه کردم دیدم پاسخ تمام سؤالات را در کتاب «مصلح غیبی» و کتاب «پاسخ ما» جواب گفته ام، لذا یک جلد از آن کتابها را به او دادم و گفتم: جواب سؤالات شما در این کتابها هست آنها را مطالعه بفرمائید اگر باز هم سؤالی باقی ماند إن شاء الله جواب خواهم داد.

او آن روز کتابها را از من گرفت و برد و فردای آن روز برگرداند و گفت: آنها را مطالعه کردم و پاسخ سؤالات خود را دریافت نمودم.

ولی نمی دانم چه باید بکنم تا موفّق به تزکیه نفس و رفع حجب ظلمانی و نورانی گردم.

وقتی من از او شرح حال خواستم، و او مقداری از حالات خود را برای من نقل کرد، دیدم متأسّفانه کمتر گناهی است که او انجام نداده باشد و کمتر صفت زشت حیوانی است که او نداشته باشد.

نه آنکه فکر بکنید که او گناهانش را نزد من اقرار کرد، زیرا اقرار به گناه خودش گناه است ولی مطالبی گفت که من خودم فهمیدم او این چنین است.

امّا او بیدار شده بود، روحش به پرواز افتاده بود، ابتداء طبق برنامه های معمولی سیر و سلوک که بعد از یقظه و بیداری باید توبه کند برنامه توبه را به او گفتم و علائمی را که شخص توبه کننده باید برای قبولی توبه اش درک کند برایش شرح دادم، و گفتم: امشب در اطاق خلوت سرت را برهنه می کنی و اظهار ندامت و پشیمانی درِ خانه خدا می نمائی و آن قدر تضرّع و زاری و گریه می کنی و با کلمات استغفار و ذکر یونسیه از پروردگار عذر می خواهی تا آن علائم برایت ظاهر شود که اگر علائم قبولی توبه در تو ظاهر شد بقیه مراحل سیر و سلوک آسان است.

او رفت و ظاهراً همان شب طبق برنامه عمل کرده بود و صدها مرتبه «اسْتغْفِر الله ربّی و اتوب اِلیهِ» و صدها مرتبه کلمه «لا اِله اِلاّ انْت سبْحانک اِنّی کنْت مِن الظّالِمینِ» را با توجّه به معنای مخصوص آن که برایش شرح داده بودم گفته بود و گریه زیادی درِ خانه خدا نموده بود و جدّاً به شرائط توبه کاملاً عمل نموده بود، و خودش می گفت: سحرگاه که دیگر از فرط گریه و بی خوابی چشمم تار شده و بسیار درد گرفته بود، سوزشی داشت که نمی توانستم چشم به هم بزنم، ناگهان آن علائمی که شما فرموده بودید، از قبولی توبه مشاهده کردم و إن شاء الله توبه من توبه نصوح شده است و آماده ام که مرا به مراحل دیگر سیر و سلوک راهنمائی فرمائید.

من به او گفتم: از این به بعد باید مراقب باشی، که به گناهان قبلی برنگردی و هر شب حساب نفس خود را بکنی که اگر باز خدای نکرده مرتکب گناه شده باشی فوراً جبران نمائی.

و علاوه باید از امروز که می خواهی به طرف حقایق و معنویات حرکت کنی مقصدت را تعیین نمائی و وسائل مسافرتت را تهیه کنی.

گفت: شما بگوئید: که باید مقصد چه باشد؟

گفتم: بهترین هدف و مقصد این است که به کمالات روحی برسی، یعنی صفات رذیله را از خود دور کنی و صفات حسنه انسانی را در خود ایجاد نمائی و بطور خلاصه آنکه قلبت را مثل آینه باید پاک کنی! تا صفات انسان کامل یعنی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) که اوآینه تمام نمای الهی است در روحت منعکس شود و کاملاً از جمیع بدیها مبرّا گردی این مقصد ما است که باید همه بسوی آن حرکت کنیم.

امّا وسائلی که می توان برای رسیدن به این مقصد، در نظر گرفت، ریاضتهای شرعی است که تمامش باید از ناحیه خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) رسیده باشد، زیرا بدون کمک آنها کاری از پیش نمی رود.

و بالأخره تمام مراحل سیر و سلوک از تنبّه و بیداری تا خلوص را در ظرف چند روزی که در مشهد بود برای او شرح دادم و او تمام مطالب و دستورات را در دفتری نوشت و با خود برد و با آنکه او گرفتاریهائی از قبیل خانه داری و بچّه داری داشت در عین حال کاری را که دیگران در سالهای متمادی انجام می دهند او در ظرف یک سال انجام داد و به مقام اخلاص و سپس به مقام خلوص رسید و دارای روح پاکی شد که عوالم ماوراء این عالم را می دید و ارتباط کاملی با حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا کرده بود و بالأخره او در ظرف این مدّت کوتاه به مقام انقطاع کامل از غیر حقّ و اتّصال به حقّ رسانده بودند.

و آنچنانکه می دانید و شاید زیاد هم مشاهده کرده باشید که گاهی یک مریض و یا یک مضطر وقتی انقطاع از وسائل ظاهری و لو در یک لحظه پیدا می کند و از آن طرف به مرکز قدرت الهی یعنی امام عصر (علیه السّلام) متّصل می شود، چگونه مرض غیرقابل علاجش و یا اضطرارش رفع می شود، این شخص که به مقام خلوص و انقطاع و در حقیقت به مقصد رسیده بود، تمام عمرش مانند آن لحظه ای بود که آن شخص مریض پیدا کرده و درباره اش معجزه شده است.

یعنی اگر می خواست، همیشه درباره اش معجزه می شد و هر چه می خواست در اختیارش قرار می گرفت و طبق حدیث قدسی که خدای تعالی می فرماید: بنده من مرا اطاعت کن تا مانند من گردی، که وقتی من به چیزی می گویم باش، هست و وقتی می گویم نباش، نیست.

تو هم بگوئی باش، باشد و بگوئی نباش، نباشد.

یا در حدیث دیگر فرمود: دائما بنده من بوسیله مستحبّات و نوافل به من نزدیک می شود تا آنکه من چشم او می شوم که هر چه را من می بینم او هم ببیند و گوش او می شوم که هر چه را که من می شنوم او هم بشنود و زبان او می شوم که جز حقّ نگوید، شده بود.

راستی انسان چقدر لیاقت دارد و چقدر می تواند به کمالات روحی برسد و چقدر غافل است. و شیطان همان گونه که قسم یاد کرده که همه را اغوا می کنم، چگونه او را فریب داده است؟!!

 

ملاقات هشتاد و هشتم

زیـاد از مـن می پرسنـد کـه: مـا چـه کنیم تا موفّق به زیارت و مـلاقات حضـرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بشویم؟

من در جواب بسیار گفته ام که: ملاقات با آن حضرت به وسیله ایجاد سنخیت روحی میسر است.

زیرا اگر سنخیت روحی به وجود نیاید، توفیق ملاقات کمتر حاصل می شود. البتّه گاهی هم ممکن است در اثر یک گرفتاری برای یک فرد انقطاع کاملی به وجود بیاید و موقّتا سنخیتی کسب گردد و در همان حال تشّرفی برای او حاصل شود که اکثرا تشرّفات در اوقات گرفتاریها از همین قرار است.

خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: «فاِذا رکبوا فِی الْفلْک دعوا الله مخْلِصین له الدّین فلمّا نجّاهمْ اِلی الْبّرِ اِذا همْ یشْرِکون».([۳۴])

یعنی وقتی سوار کشتی می شوند و از همه جا و همه وسائل قطع می گردند خدا را با خلوص می خوانند، ولی وقتی به بیابان باز می گردند آنها مشرکند.

امّا انسان عاقل کسی است که در همه حال متوجّه خدا باشد و با خلوص کاملی عبادت کند و همیشه مثل حال شخصی غریق که احساس می کند، همه وسائل مادّی بی ارزش است و تنها خدا است که ممکن است او را نجات دهد، باشد. در دعاها می گوئیم: «اللهمّ اقطعنی عمّن سواک حتّی لاارجو و لااخاف الاّ ایاک.»

خدایا! مرا آنچنان از غیر خودت قطع کن، که نه امید و نه ترسی از غیر تو داشته باشم.

داستانی در این زمینه یعنی انقطاع موقّت برای پدر و مادری و توجّه دائمی برای شخصی نقل شده که از نظر شما می گذرد:

صاحب کتاب «داستانهای شگفت» نقل کرده و من خودم هم از بعضی از اخیار در شیراز شنیده ام که فرمودند:

مردی در شیراز بوده که جمعی به تقوی و اخلاص و مقام یقین و انقطاع او شهادت می دهند، اسمش کربلائی عباسعلی و مشهور به «حاج مؤمن» و به قول صاحب کتاب مذکور، دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده و مدّت سی سال معظّم له با او مصاحبت داشته و کاملاً به صفا و اخلاصش مطمئن بوده است.

در زمان رژیم سابق، مأمورین ساواک نزد پسردائی حاج مؤمن به نام عبدالنّبی چند قبضه اسلحه پیدا می کنند و متوجّه می شوند که او از افراد انقلابی است و بالأخره او را محکوم به اعدام می نمایند. وقتی حکم اعدامش به گوش پدر ومادرش می رسد آنها مضطرب می گردند و به نزد مرحوم حاج مؤمن می روند و از او تقاضای دعاء می کنند.

مرحوم حاج مؤمن می گوید: از رحمت خدا مأیوس نشوید امروز تمام امور کائنات در دست حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء است و من با شما همین امشب که شب جمعه است در یک محّل متوسّل به حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شویم، خدای تعالی قادر است که از برکات وجود مقدّس آن حضرت فرزندتان را نجات دهد.

لذا شب جمعه را حاج مؤمن و پدر و مادر آن شخصی که می خواسته اعدام شود احیاء می گیرند و چند رکعتی برای تصفیه روحشان نماز می خوانند، سپس با دعاها و زیارتهائی که دستور داده شده متوسّل به آن حضرت می گردند و بعد مشغول تلاوت آیه شریفه «امّنْ یجیب الْمضْطرّ اِذا دعاه و یکشِف السّوء»([۳۵]) می شوند و به آن حضرت عرض می کنند که: آقا این جوان به خاطر رفع ظلم از سر شیعیان شما به تهیه اسلحه مبادرت کرده و هدفی جز دفاع از مظلوم نداشته و بلکه به خاطر یاری دین اسلام خودش را به خطر انداخته، لذا از شما نجات او را درخواست می کنیم.

بالأخره این مناجات و این تضرّع و زاری تا اواخر شب طول می کشد که ناگهان هر سه نفر متوجّه می شوند که تمام اطاق را بوی عطر و مشک عجیبی احاطه کرده و آثار اظهار لطف حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقده الفداء اطاق را روشن می کند و هر سه نفر آن حضرت را در بیداری زیارت می کنند و آن حضرت با کمال محبّت به آنها دلداری می دهد و رو به پدر و مادر آن جوان اعدامی می کنند و می فرمایند: دعاء شما مستجاب شد، خداوند فرزند شما را نجات خواهد داد و همین فردا به منزل برمی گردد.

مرحوم حاج مؤمن نقل می کرد که: پدر و مادر آن جوان وقتی آن جمال مقدّس را دیدند و آن کلام دلربا را از آن حضرت شنیدند بی طاقت شده و تا صبح مدهوش روی زمین افتاده بودند.

صبح که آنها به هوش آمدند و به سراغ فرزندشان که قرار بود همان روز اعدام شود رفتند، از مسئولین زندان سؤال کردند که: فلانی چه شد، آنها در جواب گفته بودند: دیشب ناگهان تصمیم عوض شد و فعلاً اعدام او به تأخیر افتاد و بنا شده که در خصوص محکومیت او تجدید نظری شود.

آنها خوشحال به منزل برمی گردند و هنوز ظهر نشده می بینند که آن جوان زندانی به منزل آمده و آزاد گردیده است.

صاحب کتاب مذکور در خاتمه نقل این قضیه می نویسد: حاج مؤمن دارای داستانهائی در استجابت دعاء در مرضهای سخت و گرفتاریهای شدید مردم بوده است، خدا او را مشمول رحمت بی پایانش بفرماید.

 

ملاقات هشتاد و نهم

دشمنان حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) تا توانسته اند، کوشیده اند که مردم را از ارادت و محبّت به آن حضرت باز دارند.

مثلاً مطلبی را که بسیار تبلیغ کرده اند و حتّی گاهی دیده می شود که بین دوستان هم مذاکره می گردد، این است که آن حضرت رحم ندارد و بی دریغ همه را می کشد و آسیابها از خون علماء به راه می افتد!

یا می گویند: برو دعا کن که امام زمان (علیه السّلام) نیاید و الاّ اوّل گردن من و تو را می زند!

به آنها باید گفت:

مگر آن حضرت جانشین بر حقّ رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله وسلم) که رحمةٌ للعالمین است، نیست؟

مگر آن حضرت به پیغمبری که به خطاب «واِنـّک لعـلی خلـقٍ عظـیمٌ»([۳۶]) مفتخر است اقتداء نکرده است؟

مگر می شود خدائی که رحمان و رحیم و رؤف و مهربان است و رحمتش بر غضبش پیشی گرفته، مظهری داشته باشد که او دارای رحم و عطوفت نباشد؟

اگر آن حضرت (نعوذا بالله) این چنین می بود با یک اراده، با یک هجوم و یا لااقل با نیروهای مخرّب اتمی قیام می فرمودند و همه کفّار و ظالمین و فسّاق را یک دفعه از بین می بردند، نه آنکه تنها اسلحه ای که در دست دارد شمشیر باشد، آن هم زیاد از آن استفاده نکند، که فلسفه این عمل خود بحث مفصّلی دارد و من مختصری از آن را در کتاب «مصلح غیبی» نوشته ام.

به هر حال فکر نمی کنم که شیعه ای وجود داشته باشد و مهربانی و عطوفت حضرت بقیةالله روحی فداه عقیده او نباشد.

حال که چنین است باید معتقد شد، که یکی از راه های تقرّب روحی با آن حضرت مهربانی و گذشت و اظهار محبّت نسبت به مردم است، کسی که می خواهد تزکیه نفس کند، باید از بدخواهی و بغض نسبت به مردم دوری نماید و کینه دل و انتقام جو و بی گذشت نباشد.

زیرا رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله وسلّم) فرموده: ارحم ترحم تو به مردم مهربان باش تا مورد رحم و مهربانی خدا قرار گیری چنانکه حضرت ولی عصر (علیه السّلام) حتّی به مسیحیها و آنهائی که حضرتش را نمی شناختند به قدری اظهار لطف فرموده اند که انسان در شگفت قرار می گیرد.

یکی از روحانیین شیراز می گفت:

تقریبا اوائل تیرماه ۱۳۴۵ هجری شمسی یکی از رفقای جلسه شبهای سه شنبه به نام آقای ذوالمنن نزد من آمد و گفت: جوانی است که مسیحیها او را تبلیغ کرده اند و او نزدیک است مسیحی شود و به اصطلاح او را مبتدی گرفته اند.

او دوست دارد که اطّلاعاتی از اسلام داشته باشد و لازم است که شما قدری با او صحبت کنید.

من قبول کردم و قرار شد، که یک روز صبح ساعت ۱۰ او را به منزل ما بیاورند، تا با او درباره اسلام حرف بزنیم.

طبق قرار همان روز، ساعت ۱۰ صبح در زدند من پشت در رفتم و در را باز کردم، دیدم جوانی بسیار خوش اندام و خوش تیپ وارد منزل شد، وقتی چشمم به آن جوان افتاد، توجّهی به امام زمان (علیه السّلام) کردم و عرض نمودم: یا بقیةالله نپسند که این جوان با این قیافه در آتش جهنّم بسوزد و اثری در کلام من بگذار تا او مسیحی نشود.

(البتّه بعدها فهمیدم که او و تمام فامیلش و حتّی پدر و مادرش در همان موقع، همه مسیحی بوده اند ولی به آقای ذوالمنن اظهار نکرده است.)

آن جوان را به اطاق پذیرائی بردم، امّا از قیافه اش پیدا بود، مثل آنکه بسیار از لباس من که لباس روحانیت بود متنفّر است و نمی خواست به من نگاه کند، ولی من هر طور که بود، به وسیله اخلاق توجّه او را به خود جلب کرده و او را وادار به گوش دادن به سخنانم نمودم.

در یکی از روزهائی که برای او جلسه ای تشکیل داده بودم، به من گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم، در عالم رؤیا می دیدم، شخص پر ابهّتی که نقاب به صورت و عصا در دست داشت وارد منزل ما شد و شما هم با ایشان بودید، ولی عینک نداشتید، آن آقا به قدری نورانی بودند که تمام خانه را غرق در نور کردند و من مختصری از محاسن آن آقا را می دیدم، بالأخره آن آقا وارد منزل شدند، برادرم که مسیحی است و افسر ارتش است در اطاق خوابیده بود، ایشان با عصا به او اشاره کردند، مثل آنکه می خواستند او را بزنند، من عرض کردم: او تازه خوابیده است او را بیدار نکنید.

در این موقع یک مرتبه آن آقا از نظرم ناپدید شدند و من هم از خواب بیدار گردیدم.

من به آن جوان گفتم: که آن آقا حضرت ولی عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداء بوده است که برای هدایت شما آمده اند.

و اینکه من در خدمت آن حضرت بوده ام تعبیرش این است، که شما باید بدانید عرایض من مورد تأیید حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است، لذا اگر اجازه بدهید تشریفات تشرّف به دین مقدّس اسلام را به شما بگویم.

او گفت: من می خواهم بیشتر در این باره تحقیق کنم و اگر اجازه بفرمائید چند جلسه دیگر در مسائل و معارف اسلامی با هم حرف بزنیم، زیرا برای من هنوز اشکالاتی باقی مانده است.

من به او گفتم: مانعی ندارد. لذا چند جلسه دیگر هم، با هم درباره حقّانیت دین مقدّس اسلام حرف زدیم، تا آنکه یک روز وقتی وارد جلسه شد و بنا بود بحثهای روزهای قبل را ادامه دهیم با قیافه جالب و جدّی به من رو کرد و گفت: احتیاج به این بحثها نیست! لطفا دستورات تشرّف به دین مقدّس اسلام را به من بگوئید تا مسلمان بشوم.

من گفتم: مگر چه شده، خبر تازه ای است؟

گفت: بله دیشب، باز خواب عجیبی دیده ام.

من گفتم: إن شاء الله خیر است، لطفا آن را برای من نقل کنید.

گفت: شب گذشته، در عالم رؤیا دیدم همان آقائی که چند شب قبل به خوابم آمده بود و شما گفتید که او حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است و بسیار نورانی بود، به خوابم آمد، آن حضرت باز هم نقاب داشتند ولی این دفعه کمی از صورت مبارکشان هم دیده می شد و شما هم در خدمتشان بودید و این دفعه عینک داشتید حضرت ولی عصر (عجّل الله له الفرج) با شما وارد منزل ما شدند، من برای آنکه برادرم که مسیحی است مطلّع نشود که آقا به منزل ما آمده اند تصمیم گرفتم قبل از آقا وارد اطاقها شوم، لذا جلوتر از آقا حرکت می کردم، ناگهان مثل اینکه کسی بازوهایم را گرفت و مرا به طرف عقب برگرداند.

در این موقع آقا به من نگاهی فرمودند و گفتند: وضو بگیر من در دلم نیت کردم که به شما بگویم به آقا بگوئید: من وضو بلد نیستم.

آقا از نیتم مطّلع بودند، خودشان تشریف آوردند، لب حوض و وضو گرفتند، من نگاه کردم و مثل اینکه جبرا من هم لب حوض رفتم و همان گونه که آقا وضو می گرفتند، من هم وضو گرفتم.

بعد آقا به من فرمودند: نماز بخوان، گفتم: آقا سه روز دیگر مانده، چون فکر می کردم، منظورشان نماز در کلیسا است که روز یکشنبه به آنجا می رویم و نماز می خوانیم، ولی باز دو مرتبه فرمودند: آن نماز منظورم نیست می گویم نماز بخوان، من در عالم خواب نفهمیدم چه شد ولی یک مرتبه متوجّه شدم که در اطاق رو به قبله ایستاده ام و همان گونه که شما مسلمانها نماز می خوانید با آنکه یک کلمه عربی بلد نبودم به خواندن نماز مشغول شدم.

وقتی نمازم تمام شد، آقا تشریف آوردند و پیشانی مرا بوسیدند و شما هم پیشانی مرا بوسیدید، که ناگهان از خواب بیدار شدم و لذا از شما تقاضا دارم که مرا مشرّف به دین مقدّس اسلام بفرمائید.

و به این ترتیب آن جوان، در روز بیستم شهریور ماه ۱۳۴۵ مشرّف به دین مقدّس اسلام شد و قرار شد که از فردای آن روز ساعت ۱۰ صبح به منزل ما بیاید، تا آداب و احکام اسلام را به او تعلیم دهم.

روز اوّل هر چه منتظر شدم او نیامد! فردای آن روز طبق قراری که داشتیم ساعت ۱۰ صبح به منزل ما آمد و گفت: دیروز آن شخصی که از طرف شما به منزل ما آمده بود، نماز را به من تعلیم داد.

من متوجّه نشدم، چه می گوید و غافل بودم!

فردای آن روز باز آمد و گفت: همان کسی که پریروز از طرف شما آمده بود! امروز هم آمد و اذان را به من تعلیم داد.

ولی چند دقیقه قبل از آنکه برادرم بیاید، ایشان از منزل ما خارج شدند، اگر وقتی که او در منزل ما بود، برادرم وارد منزل می شد، چه می کرد؟

من به او گفتم: اینها را خواب می دیدی.

گفت: نه مگر شما پریروز و دیروز کسی را نفرستادید! که به من نماز و اذان را تعلیم دهد؟

امّا من که کسی را نفرستاده بودم و اساسا منزل او را بلد نبودم خیلی به فکر فرو رفتم و به او گفتم: چون مایلم، مطلب را بهتر متوجّه بشوم، خواهش می کنم دو مرتبه خصوصیات جریان را نقل کنید! تا ببینم قضیه چه بوده است؟

او گفت: پریروز ساعت ۲ بعد از ظهر صدای زنگ در بلند شد من گمان کردم که بچّه ها هستند و می خواهند اذیت کنند، رفتم پشت در کسی نبود، با خودم گفتم: قطعا بچّه ها بوده اند پس همین جا می ایستم تا آنها دوباره برگردند، ببینم چه کسی این موقع روز اذیت می کند!

همان طور که من از درز در نگاه می کردم، دیدم آقائی که لباس روحانیت در برداشت، پشت درآمد و گفت: منزل فلانی (نام و فامیل مرا ذکر کرد) اینجا است؟

گفتم: بله و چون برادرم هم با من زندگی می کرد، اسم کوچک مرا برد و گفت: ابراهیم تو هستی؟!

گفتم: بله.

آقا فرمود: من از طرف آقای فلانی آمده ام، که به تو نماز را تعلیم دهم.

گفتم: بفرمائید، مانعی ندارد.

ایشان وارد منزل ما شدند و از ساعت ۲ تا ساعت ۴ بعد از ظهر نماز و احکام آن را به من تعلیم دادند و حتّی چون دستم زخم بود، به من چگونگی وضو را در آن حال گفتند و عجیب این بود: که هر چه را به من تعلیم می دادند فورا یاد می گرفتم!

و پس از دو ساعت که در منزل ما بودند حرکت کردند و رفتند.

باز فردای آن روز، در همان ساعتی که روز قبل آمده بودند تشریف آوردند و به من اذان و سایر چیزهائی که لازم بود تعلیم دادند.

من از ایشان معذرت خواستم، که برای شما زحمت است.

فرمودند: نه وظیفه من می باشد و سپس حرکت کردند و رفتند، پس از چند دقیقه برادرم آمد، اگر در آن موقع که آن آقا در آنجا بودند، برادرم می آمد ناراحت می شد، چون او نمی دانست که من مسلمان شده ام و مشغول یاد گرفتن احکام و معارف اسلام هستم.

وقتی آن جوان این قضیه را نقل کرد، با خود فکر کردم، من که اسم کوچک این جوان را نمی دانستم!؟ ولی آن آقا می دانست، آدرس منزل او را نمی دانستم!؟ ولی آن آقا می دانست و در ضمن مسأله مسلمان شدن آن جوان کاملاً سرّی بود! چطور آن آقا در آن ساعاتی که برادرش در منزل نبوده به خانه آنها رفته و به او با این سرعت این همه مطالب را تعلیم داده است؟ لذا من گریه زیادی کردم و مطمئن شدم که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بوده اند.

در عین حال به آن جوان گفتم: بیا با هم به منزل حضرت آیه الله محلاّتی برویم و قضیه را برای ایشان نقل کنیم، تا ببینیم که ایشان نظرشان چیست؟ لذا به منزل معظّم له رفتیم، وقتی قضیه را ایشان فهمیدند، از آن جوان، حدود سنّ آن آقا و شمایل او را سؤال فرمودند.

او گفت: آن آقا در سنین چهل سالگی بودند و شمایل آن آقا را همان گونه که در روایات در خصوص حضرت ولی عصر (علیه السّلام) هست نقل کرد، با آنکه او هیچ اطّلاعی از آنها نداشت.

مرحوم آیه الله محلاّتی هم گریه زیادی کردند و نظر ایشان هم همین شد، که آن آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بوده است.

 

ملاقات نود

یکی از وسائل توفیق یافتن به ملاقات امام زمان (علیه السّلام) عشق و علاقه به آن حضرت است، شما اگر بتوانید محبّت و علاقه تان را نسبت به آن حضرت به قدری که لایق شأن و مقام او است زیاد کنید، قطعا موفّق به زیارت آن حضرت می گردید. شاید بگوئید ما هر چه محبّتمان را نسبت به حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) زیاد کنیم باز آن محبّت و علاقه لایق مقام والای آن حضرت نخواهد بود.

من در جواب می گویم: صحیح است ولی اگر محبّت خالص باشد یعنی به غیر خدا و آن حضرت به چیز دیگری علاقه ائی نباشد و تمام محبّتهائی که به دیگران هست در یک جا جمع شود و متوجّه خدا و امام زمان (علیه السّلام) که مظهر خدا است گردد آنها آن محبّت خالص را می پذیرند که گفته اند: اگر خواهی آری به کف دامن او برو دامن از هر چه جز اوست برچین

ولی نباید شخصی که عاشق است، بخصوص در این مقام به خاطر عشقی که دارد، از دائره قوانین و احکام اسلام خارج شود، زیرا در این صورت اگر هم موفّق به زیارت و لقاء حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) شود! تنها برای کنترل او و یا نهی از منکر و بالأخره با لطف زیادی که از آن حضرت توقّع است خواهد بود.

صاحب کتاب «داستهانهای شگفت» از قول مرحوم حاج مؤمن که مقـداری از شـرح حـال و تقـوایش را ذکـر کـردیم، می نویسد.

من در اوایل جوانی شوق زیادی به ملاقات حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا کرده بودم، که بی قرار به هر کاری برای رسیدن به این مقصود دست می زدم.

یک روز تصمیم گرفتم، اعتصاب غذا کنم و خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام نمایم، تا آنکه آقا را ببینم (که طبیعی است این تصمیم از روی نادانی و شدّت اشتیاق به آن حضرت بوده است).

بالأخره دو شبانه روز هیچ چیز نخوردم، شب سوّم که مقداری اضطرارا آب خوردم (در مسجد سردزک) بی حال مانند کسی که غش کند افتاده بودم، دیدم حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) تشریف آوردند و به من اعتراض کردند و فرمودند: چرا چنین می کنی و خودت را به هلاکت می اندازی، برایت طعام می فرستم بخور.

من با ملاقات آن حضرت و شنیدن کلام دلربایش به حال آمدم، دیدم ثلث از شب گذشته و در مسجد کسی نیست، ناگهان متوجّه شدم کسی در مسجد را می زند، رفتم در را باز کردم دیدم، شخصی عبا بر سر کشیده به طوری که شناخته نمی شود، ظرف پر از غذائی به من داد و به من مکرّر این جمله را گفت، بخور و به کسی از این غذا نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار، او وارد مسجد شد، من غذا را بردم، باز کردم دیدم پلو با مرغ بریان است، از آن غذا لذّتی چشیدم که قابل وصف نیست.

فردای آن روز از غروب آفتاب:

مرحوم آقای میرزا محمد باقر که از اخیار آن زمان بود، نزد من آمد، اوّل گفت: ظرفهای غذا را به من بده و بعد مقداری پول که در کیسه ای بود به من داد و گفت تو را امر به مسافرت کرده اند، این پول را بگیر و با امام جماعت مسجد سردزک که عازم مشهد مقدّس است به زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) برو و ضمنا بدان که در راه مشهد به بزرگی برخورد می کنی که از او بهره هائی خواهی برد.

من قبول کردم و با همان پول با جناب آقای سید هاشم، امام جماعت مسجد مذکور از شیراز به طرف مشهد رفتم و وقتی که به تهران رسیدیم و از تهران بیرون آمدیم، به پیرمردی روشن ضمیری اشاره کرد، اتومبیل ایستاد و چون اتومبیل دربست به اجاره آقای سید هاشم بود حقّ داشتیم که آن پیرمرد را در اتومبیل سوار کنیم، (همان گونه که آقای میرزا باقر از طرف مولایم دستور آورده بود و خبر داده بود که در راه مشهد به بزرگی برخورد می کنی که از او بهره هائی خواهی برد) این پیرمرد در ضمن سفر مطالب بسیار ارزنده و دستورالعملهای بسیار خوب به من تعلیم داد و حتّی پیش آمدهای زندگی مرا تا آخر عمر به من گفت و به من می فرمود که خیر تو در چیست، و چه کاری باید انجام دهی، خودش غذای شبهه ناک در ضمن راه نمی خورد و به من هم می گفت که: غذای شبهه ناک نخور، سفره ای با او بود، با آنکه من نمی دیدم او نانی تهیه کند! همیشه از میان آن سفره نان تازه ای بیرون می آورد با کشمش سبز و به من می داد و من می خوردم و بالأخره در راه که در آن زمان با نبودن آسفالت و ماشینهای غیر سریع السّیرکه طبعا چند روزی طول می کشید خوب مرا تربیت کرد و تذکرات لازم را برای تزکیه نفس به من گفت.

و عجیب این است که تا به امروز همه آنچه را که از زندگی و آینده من گفته دقیقا اتّفاق افتاده است.

تا آنکه رسیدیم به قدمگاه حضرت علی بن موسی الّرضا (علیه السّلام) در آنجا مرا به کناری کشید و گفت: اجل من نزدیک است، حتّی من به مشهد نمی رسم و از دنیا می روم، ولی از تو می خواهم، که وقتی مردم مرا با کفنی که همراهم هست کفن کن. و پولی دارم که در جیبم می باشد، با آن وسیله تدفین مرا در گوشه صحن مقدّس حضرت ثامن الحجج (علیه السّلام) مهیا کن و به آقای سید هاشم بگو ایشان تجهیز مرا به عهده بگیرند و نماز بر جنازه ام بخوانند. من از شنیدن این مطالب بسیار به وحشت افتادم و مضطرب شدم، فرمود: آرام باش و تا وقتی که اجل من نرسیده به کسی چیزی نگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش. وقتی به تپّه سلام، یعنی محلّی که گنبد مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) دیده می شود رسیدیم، اتومبیل ایستاد.

همراهان پیاده شدند و مشغول زیارت گردیدند. هر یک شوری از شوق ملاقات به سر داشتند، راننده از زائرین گنبدنما تقاضا می کرد، ولی پیرمرد روشن ضمیر به گوشه ای رفته بود و متوجّه گنبد مطهّر حضرت رضا (علیه آلاف التّحیة والثّناء) شده بود پس از سلام و زیارت و گریه زیاد گفت: آقا بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت نزدیک شوم.

سپس پا به قبله خوابید و عبایش را به سرش کشید و از دنیا رفت.

من مشغول گریه و ناله شدم وقتی مسافرین جمع شدند من قدری از شرح حالش را برای آنها گفتم، همه منقلب شدند و گریه زیادی کردند و جنازه شریفش را به مشهد آوردند و در صحن مطهّر دفن کردند، خدا او را رحمت کند.

 

در این جا تذکر چند نکته لازم است

 

اوّل آنکه: اگر انسان عشق و علاقه فوق العاده ای به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) پیدا کرد، آن حضرت او را حفظ می کنند و اگر احتیاج به تربیت داشته باشد به او پول سفر می دهند و پیرمرد روشن ضمیری را برای تربیت او با او همسفر می نمایند تا در راه مسافرت که بهترین جاها برای تربیت است او را تربیت کنند و لایق ملاقاتهای بعدی بنمایند.

دوّم آنکه: در میان مردم عادّی گاهی افرادی که رابطه مستقیم با حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دارند پیدا می شوند، مثل آقای میرزا محمّد باقر که از طرف حضرت ولی عصر (علیه السّلام) برای حاج مؤمن غذا می آورد، دستور سفر را تنظیم می کند و پول می آورد، لذا نباید حتّی مردم عادّی را هم دست کم گرفت، زیرا اولیاء خدا در بین مردم مخفی هستند.

سوّم آنکه: سالک الی الله نباید از غذای شبهه ناک یعنی طعامی که مخلوط به حرام است، استفاده کند، زیرا در غیر این صورت روحیه بی بندوباری در او ایجاد می شود و انسان در مقابل امر و نهی الهی ضعیف و بی توجّه می گردد، چنانکه آن پیرمرد روشن ضمیر، به حاج مؤمن دستور می فرمود و به او می گفت: از غذای شبهه ناک استفاده نکند.

چهارم آنکه: قدمگاه در حدود صد کیلومتری مشهد به طرف نیشابور قرار گرفته، آنجا محلّی است که مانند سنگ مقام ابراهیم در مسجدالحرام دو جای پا روی سنگ سیاهی بجا مانده و مردم معتقدند که آنها جای پای حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) است و من بسیار به آن محلّ که دارای گنبد و صحن و حرم مفصّلی است رفته ام و تا روز ۷ ماه رجب ۱۴۰۴ بی توجّه به آن مقام مقدّس بودم، یعنی فکر می کردم که مردم، آن سنگ و آن محلّ را درست کرده اند و هیچ مدرک و مأخذ صحیحی ندارد، ولی در روز مذکور که اوّل اذان ظهر در حال رفتن به تهران به آنجا رسیدم، به همراهان گفتم: برای آنکه نماز اوّل وقتمان از بین نرود خوب است در این محلّ نماز ظهر و عصر را بخوانیم، آنها قبول کردند و ماشین را جلو در صحن قدمگاه پارک کردند و ما وارد صحن شدیم، در آن کنار چشمه آب گوارائی است، که می گویند: با اشاره سر عصاء حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) جاری شده و ما تا آن زمان نه به اعتقاد آنکه این مطلب صحیح است و بخواهیم متبرّک شویم، بلکه چون آب دیگری آنجا نیست از آن چشمه وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم، در این موقع من به آن سنگ سیاهی که آثار قدمها روی آن بود نگاهی کردم دیدم قطعه شعری به این مضمون بالای آنها نصب شده است:

گر میسّر نشود بوسه زدن پایش را

هر کجا پا بنهد بوسه زنم جایش را

بر زمینی که نشان کف پای تو بود

سالها بوسه گه اهل نظر خواهد بود

من گریه ام گرفت و رفتم آن سنگ را بوسیدم و گفتم: آقاجان اگر ما پایت را نمی توانیم ببوسیم جای پایت را هم نمی دانیم کجا است که ببوسیم، ولی جائی را می بوسیم که مردم می گویند جای پای آن حضرت است. همین طور بر خلاف هر چند مرتبه ای که به آن مکان شریف مشرّف شده بودم اشک می ریختم و به آن جای پای احتمالی عشق می ورزیدم، تا آنکه نماز ظهرم را خواندم، بعد از نماز ظهر ناگهان چشمهایم سنگین شد حالت چرتی به من دست داد.

در عالم رؤیا می دیدم، که آن مکان شریف که در دامنه کوه قرار گرفته بود مبدّل به بیابانی شده که در دامنه همان کوه است و همان چشمه آب جاری است. و در طرف راست چشمه قریه کوچکی است که مردم آن بیرون قریه جمع شده اند و منتظر موکب همایون حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام)اند، من در آن حال متوجّه شدم که زمان را به عقب برگردانده اند و آن زمانی را به من نشان می دهند که حضرت ثامن الحجج (علیه السّلام) از آن بیابان عبور می فرمایند و این مردم به استقبال آن حضرت آمده اند، که موکب مبارک آن حضرت نمایان شد. مردم آن قریه سر از پا نمی شناختند، صدای گریه و ضجّه شوق تمام بیابان را پر کرده بود.

به هر حال می دیدم، که آن حضرت از کجاوه پیاده شدند و مردم دور وجود مقدّسش حلقه زده بودند، دستهای آن حضرت را می بوسیدند، آقا تشریف آوردند کنار همان چشمه، روی این سنگ سیاه که کنار همان چشمه افتاده بود ایستادند و می خواستند پاهای مبارکشان را از گرد و غبار راه بشویند که پیرمردی که ظاهرا بزرگتر اهالی ده بود با اصرار زیاد، بلکه با گریه و زاری درخواست کرد که آقا اجازه بدهند او آب بریزد و پاهای مقدّس آن حضرت را بشوید، بالأخره با اصرار زیاد اجازه گرفت و این کار را کرد و سپس آن سنگ را برای خود برداشت و در خانه نگه می داشت و سالها بعد از تشریف بردن آن حضرت به طرف طوس مردم نزد او می آمدند و از آن سنگ مقدّس استشفاء می کردند، تا آنکه شاید بعدها همان پیرمرد برای آنکه این سنگ فراموش نشود جای پائی روی آن سنگ حک کرد و شاید هم همان موقعی که حضرت روی آن ایستاده بودند جای پا روی آن سنگ افتاده بوده است.

به هر حال بعدها مردم با ولایت و با محبّت نسبت به خاندان عصمت (علیهم السّلام) خانه آن پیرمرد را مبدّل به حرم و صحن و بارگاه کردند و مردم شیعه، آن سنگ مقدّس را مورد احترام قرار دادند چنانکه مردم مسلمان سنگی را که حضرت ابراهیم (علیه السّلام) برای بنای کعبه رویش ایستاده در بلور و طلا گرفته اند و در وسط مسجدالحرام قرارش داده اند و از آن احترام می کنند و خدای تعالی نام آن را در قرآن برده و فرموده: «واتّخِذوا مِنْ مقامِ اِبْراهیم مصلًّی»([۳۷])

پس از این حالت خواب مانند که به خود آمدم، فکر می کردم که اگر این جریان حقیقت داشته باشد (که قطعا حقیقت دارد ولو آنکه ممکن است مختصر کیفیتش کم و زیاد شده باشد) این سنگ سیاه هزارها برابر، بر سنگ سیاهی که حضرت ابراهیم (علیه السّلام) رویش ایستاده و به این خاطر شرافت پیدا کرده و نامش مقام ابراهیم (علیه السّلام) شده، شرافت و برتری دارد، زیرا طبق آنچه از آیات قرآن و روایات استفاده می شود حضرت ابراهیم (علیه السّلام) پس از آن همه امتحانات و پوشیدن لباس خلّت و امامت تازه به مقام شیعیان حضرت علی بن ابیطالب و یا حضرت علی بن موسی الرّضا و سایر ائمّه (علیهم السّلام) می رسد و به این مقام مقدّس مفتخر می شود. و خدای تعالی در قرآن او را منحصرا در میان انبیاء به داشتن این مقام یاد می کند، که می فرماید: «و اِنّ مِنْ شیعتِهِ لابْراهیم».([۳۸])

بنابر این به همان اندازه که حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه آلاف التحیة والسّلام) بر حضرت ابراهیم (علیه السّلام) شرافت دارد، این سنگ هم بر سنگ مقام حضرت ابراهیم (علیه السّلام) شرافت خواهد داشت.

پنجم آنکه: در آن سرگذشت نامی از «تپّه سلام» برده شده است، این مکان شریف محلّی است که سابقا وقتی مردم به زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف می شدند، چشمشان برای اوّلین بار به گنبد مطهّر حضرت امام هشتم (علیه السّلام) می افتاد و لذا رانندگان مردم را از اتومبیل پیاده می کردند که به مردم گنبد را نشان بدهند آنها هم مشغول گریه و زیارت و اظهار محبّت نسبت به مقام مقدّس حضرت رضا (علیه السّلام) می گردیدند و اوّلین بهره این اظهار محبّت را راننده و کمک راننده می بردند، که در همان حال به زائرین می گفتند که: باید گنبدنما بدهید تا دوباره به ماشین سوارتان کنیم، زائرین هم با شوق و علاقه عجیبی این کار را می کردند و پول قابل توجّهی از مسافرین می گرفتند.

ششم آنکه: در این سرگذشت گفته شده که آن پیرمرد روشن ضمیر، از مرگ خودش خبر داده بود در اینجا این سؤال پیش می آید که آیا ممکن است کسی از لحظه و زمان مرگش مطّلع باشد با آنکه خدای تعالی می فرماید: «و ما تدْری نفْسٌ بِای ارْضٍ تموت».([۳۹])

در جواب می گوئیم که: چون اطّلاع از زمان مرگ مربوط به آینده است و احتمال بداء دارد و مشمول آیه شریفه «یمْحوا الله ما یشاء و یثْبِت»([۴۰])

می شود، نمی تواند صددرصد حتمی باشد ولی اگر خبردار شدن از زمان مرگ از طریق الهام و یا وعده الهی باشد و با توجّه به اینکه دنیا زندان مؤمن است و این خبر جزء وعده هائی است که نباید خدا تخلّف کند بعید نیست، که صددرصد حتّی لحظه مرگ را هم اولیاء خدا مطّلع باشند و منافاتی با آیه شریفه فوق الذّکر ندارد، زیرا در آیه قطعا منظور از اطّلاع از مکان مرگ بدون اخبار الهی است یعنی انسان بدون آنکه خدا به او خبر دهد از راههای مختلف دیگر از این موضوع مطّلع شود.

من خودم شخصی از علماء را که در مسجد گوهرشاد منبر می رفت و اسمش آقای «حاج شیخ اسماعیل ترک» بود دیدم، که یک روز روی منبر می گفت: من یک ماه دیگر روز پنج شنبه از دنیا می روم.

من تاریخ را یادداشت کردم ولی بعد فراموشم شده بود. بعد از یک ماه به من گفتند آقای شیخ اسماعیل ترک از دنیا رفته، من فورا به تاریخ و آنچه نوشته بودم مراجعه کرده دیدم دقیقا همان روزی است که او در یک ماه قبل تعیین کرده است.

و همچنین مرحوم پدرم دو هفته قبل از فوتش به من گفته بود چه روزی از دنیا می رود و من مشروح جریان را در کتاب «پروازروح» نقل کرده ام.

و نیز افراد مورد وثوقی از قول حاج مؤمن مذکور در شیراز نقل می کردند که در یکی از حجرات مسجد سردزک سید بزرگواری به نام «سید علی خراسانی» زندگی می کرد و دائما مشغول عبادت بود. یک هفته قبل از فوتش به من فرمود: سحر شب جمعه آینده من از دنیا خواهم رفت تو شب جمعه نزد من بیا که به تو کاری دارم. من شب جمعه نزد او رفتم دیدم مقداری شیر روی چراغ گذاشته و وقتی من نزد او نشستم شیر را آورد و دو استکان شیر میل فرمود و بقیه را به من داد و گفت: بخور، من آنها را خوردم، پس از آن فرمود: امشب من از دنیا می روم نماز و تجهیز من باید به وسیله آقای سید هاشم امام جماعت مسجد انجام شود و فردا فلانی می آید و می خواهد پول کفن مرا بدهد، تو قبول نکن ولی وقتی جناب حاج جلال قنّاد پول کفن را داد قبول کن و اجازه بده تا مرا از مال خودش کفن و دفن کند.

وقتی این سفارشات را به من فرمود، رو به قلبه نشست و مشغول خواندن قرآن شد، تا حدود سحر قرآن می خواند و من هم کنار او نشسته بودم و با او قرآن می خواندم، ناگهان دیدم چشمهایش به طرف قبله خیره شد و با سرعت صد مرتبه لااِله اِلاّ الله را تکـرار کـرد سپـس بـا کمـال ادب ایستـاد و گفـت: السّلام علیک یا جدّاه و مقداری عرض ارادت به پیشگاه معصومین (علیهم السّلام) نمود و بعد پا به قبله دراز کشید و مرتّب می گفت: یا علی یا مولا (البتّه منظورش از مولا حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) بوده است) و به من گفت: ای جوان مبادی بترسی به صورت من نگاه نکن من الآن راحت می شوم و به جوار جدّم می روم در آن موقع چشمهایش را روی هم گذاشت و ساکت شد و در یک لحظه از دنیا رفت، خدا او را رحمت کند.

 

ملاقات نود و یکم

یکی از شیعیان خالص مولای متّقیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به نام «حاج محمّد حسن» در زمان مرحوم آیه الله «سید مهدی بحرالعلوم» (علیه الرّحمه) کنار دجله در شهر بغداد قهوه خانه ای داشت که از آن امرار معاش می کرد.

یک روز صبح که باران مختصری آمده و هوای لطیفی به وجود آورده بود و حاج محمّد حسن تازه مغازه را باز کرده و هنوز کسی از مشتریان به مغازه او نیامده بود، سر و کلّه یک افسر سنّی ناصبی پیدا شد.

او هنوز برای چای خوردن نشسته بود که شروع کرد به فحّاشی و جسارت به خاندان عصمت (علیهم السّلام) بخصوص به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) و حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) و مثل آنکه نمی توانست خود را کنترل کند، با خود حرف می زد و به آن حضرت جسارت می کرد.

حاج محمّد حسن که خونش به جوش آمده بود و از خود بی خود شده بود، اطراف خود را خلوت می دید تصمیم گرفت که افسر ناصبی را بکشد ولی چطور؟ او مسلّح است و حاج محمّد حسن اسلحه ای ندارد.

ناگهان فکری به نظرش رسید با خود گفت:

خوب است که از راه دوستی نزد او بروم و اسلحه اش را از دستش بگیرم و بعد او را با همان اسلحه بکشم.

لذا نزد او رفت و به او یکی دو تا چائی داغ و تازه دم داد و به او اظهار محبّت کرد و گفت:

سرکار این خنجری که در کمر بسته ای خیلی زیبا به نظر می رسد، آن را چند خریده ای و کجا آن را درست کرده اند.

آن احمق نادان هم مغرورانه خنجر را از کمر باز کرد و به دست حاج محمّد حسن داد و گفت:

بلی خنجر خوبی است من آن را گران خریده ام حتّی نگاه کن در دسته خنجر نامم را حکاکی کرده اند.

حاج محمّد حسن خنجر را از او می گیرد و با خونسردی غیرقابل وصفی آن را نگاه می کند و ضمنا منتظر است که آن افسر ناصبی غفلت کند تا کار خود را انجام دهد؟ در این بین افسر ناصبی صورت را به طرف دجله بر می گرداند ناگهان حاج محمّد حسن با یک حرکت فوری خنجر را تا دسته در قلب او فرو می برد و شکم او را می شکافد و تا هنوز کسی به قهوه خانه وارد نشده آن را ترک می کند و به طرف بصره فرار می نماید.

حاج محمّد حسن می گوید:

من با ترس و لرز راه بغداد تا بصره را پیمودم اوّل شب بود که وارد بصره شدم نمی دانستم چه بسرم خواهد آمد مگر ممکن است کسی افسر عراقی را در میان مغازه اش بکشد و او را همان جا بیاندازد و خنجرش را بردارد و فرار کند، ولی در عین حال از او دست بکشند و او را تعقیب نکنند.

به هر حال خود را به امام زمان (علیه السّلام) سپردم و گفتم: آقا من این کار را برای شما انجام دادم و سپس به طرف مسجدی رفتم که شب را در آن بیتوته نمایم.

آخر شب خادم مسجد که مرد فقیر نابینائی بود وارد مسجد شد و با صدای بلند فریاد زد که هر که در مسجد است بیرون برود چون می خواهم در مسجد را ببندم، کسی جز من در مسجد نبود، من هم که نمی خواستم از مسجد بیرون بروم لذا چیزی نگفتم.

او مطمئن نشد که کسی در مسجد نباشد، شاید هم با خود فکر می کرد که ممکن است کسی در مسجد خوابش برده باشد به همین جهت با عصا دور مسجد به تجسّس برخواست و با فریادی که هر خوابی را بیدار می کند دور مسجد گشت، ولی من از مقابل عصای او به طوری که او صدای پای مرا نشنود فرار می کردم.

بالأخره مطمئن شد که کسی در مسجد نیست لذا درِ مسجد را از داخل بست.

از پنجـره مسجـد نـور مهتاب به داخل مسجد تابیده بود، تا حدودی تشخیص داده می شد که او چه می کند او پس از آنکه درِ مسجد را از داخل بست لباسش را کند تشک کوچکی کنار محراب انداخت و خودش دو زانو مقابل آن تشک نشست و با عصا به دیوار محراب زد و خودش جواب داد کیه؟

(مثل اینکه کسی میهمانی برایش آمده و او در می زند و این جواب می دهد).

بعد خودش گفت: به به رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) تشریف آوردند و از جا برخاست و در عالم خیال آن حضرت را وارد مسجد کرد و روی تشک نشاند و به آن حضرت عرض ارادت کرد و پس از چند لحظه باز به همان ترتیب با عصا به دیوار مسجد کوبید و گفت: کیه، به خودش با صدای متین و سنگین جواب داد: ابوبکر صدّیق!!

گفت: به به حضرت ابوبکر صدّیق بفرمائید و او را در عالم خیال خود وارد مسجد کرد و کنار رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) نشاند و به او هم عرض ارادت نمود پس از آن عمر و عثمان را به همان ترتیب جداگانه وارد کرد ولی برای عمر احترام بیشتری قائل بود و به آنها هم اظهار ارادت می نمود.

پس از آنها عصای خود را آهسته به دیوار محراب زد مثل کسی که با ترس در بزند سپس گفت: کیه؟ خودش با صدای ضعیفی جواب داد: من علی بن ابیطالب هستم او با بی اعتنائی عجیبی گفت: شما را من به عنوان خلیفه قبول ندارم و شروع کرد به جسارت و بی ادبی به حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السّلام) و بالأخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبرّی کرد.

من که خنجر افسر ناصبی را همراه آورده بودم با خود گفتم که بد نیست این سگ خبیث ناصبی را هم بکشم و بالأخره من که از نظر دشمنان حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه زهراء (سلام الله علیهما) مجرم شناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه یک متر باشد یا صد متر فرقی نمی کند.

لذا از جا برخاستم و او را هم کشتم و در همان نیمه شب درِ مسجد را که از داخل بسته بود باز کردم و به طرف کوفه فرار کردم و یکسره به مسجد کوفه رفتم و در یکی از حجرات مسجد اعتکاف نمودم و دائما متوسّل به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) بودم و عرض می کردم: آقا من این اعمال را به خاطر محبّت به حضرت علی بن ابیطالب و فاطمه زهراء (سلام الله علیهما) انجام داده ام و الآن چندین روز است که زن و بچّه ام را ندیده ام بالأخره سه روز از ماندن من در مسجد کوفه بیشتر نگذشته بود که دیدم درِ اطاق مرا می زنند، در را باز کردم شخصی مرا به خدمت «سید بحرالعلوم» دعوت می کرد و می گفت: آقا شما را می خواهند ببینند.

من به خدمت سید بحرالعلوم که در مسجد کوفه در محراب حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) نشسته بودند رسیدم.

ایشان به من فرمودند: حضرت ولی عصر (علیه السّلام) فرموده اند که: «ما آن خون را از دکان تو برداشتیم تو با کمال اطمینان به مغازه ات برو و به زندگیت ادامه بده کسی مزاحمت نخواهد شد».

گفتم: چشم قربان و دست سید بحرالعلوم را بوسیدم و یکسره با اطمینانی که از کلام سید در قلبم پیدا شده بود به طرف بغداد رفتم.

وقتی به بغداد رسیدم وسط روز بود اوّل با خودم گفتم: بد نیست به طرف قهوه خانه ام بروم و ببینم آنجا چه خبر است!

وقتی نزدیک قهوه خانه رسیدم دیدم قهوه خانه باز است و جمعیت هم به عنوان مشتری روی صندلیها برای خوردن چائی نشسته اند و شخصی بسیار شبیه به من که حتّی برای چند لحظه فکر می کردم که در آینه نگاه می کنم و خود را می بینم مشغول پذیرائی از مشتریان است!

مردم متوجّه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوه خانه رفتم تا آنکه به در قهوه خانه رسیدم دیدم آن فردی که شبیه به من بود به طرف من آمد و سینی چائی را به من داد و ناپدید شد من هم با آنکه لرزش عجیبی در بدنم پیدا شده بود به روی خودم نیاورم و به کارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم!

ضمنا به یادم آمد روزی که می خواستم از منزل بیرون بیایم زنم به من گفته بود مقداری شکر برای منزل بخر لذا آن شب من چند کیلو شکر خریدم و به منزل رفتم.

وقتی در زدم زنم در را باز کرد و من کیسه شکر را به او دادم.

او گفت: باز چرا شکر خریدی؟!

گفتم: تو چند روز قبل گفته بودی که شکر بخرم.

گفت: تو که همان شب خریدی چرا فراموش می کنی؟ و بدون آنکه زنم از نبودن چند روزه من اظهار اطّلاع کند وارد منزل شدم و فهمیدم آن کسی که به شکل و قیافه من در دکان بوده شبها هم به منزل می آمده.

تا آنکه موقع خوابیدن شد دیدم زنم رختخواب مرا در اطاق دیگر انداخت.

گفتم: چرا جای مرا آنجا می اندازی!!

گفت: خودت چند شب است که کمتر با من حرف می زنی و گفته ای که جای مرا در آن اطاق بینداز!!

من به او گفتم: درست است ولی از امشب دیگر با تو در یک اطاق می خوابم.

اینجا تذکر این نکته لازم است که تصوّر نشود انسان می تواند افراد مرتد و ناصبی را با آنکه آنها واجب القتل هستند بدون اذن حاکم شرع مخصوصا اگر جان خودش به خطر بیافتد بکشد.

زیرا اگر این عمل را انجام داد ممکن است مورد مآخذه اخروی واقع شود و امّا حاج محمّد حسن طبق آنچه از حالات او و کمک حضرت بقیةالله روحی فداه نسبت به او استفاده می شود این است که به او حالتی دست داده که دیگر نتوانسته خود را نگه دارد و تقریبا تکلیف از او ساقط شده است.

و احتمالاً شخصی که به شکل و قیافه او در مغازه کار می کرده و به خانه او می رفته ملکی بوده است که خدای تعالی او را مأمور فرموده که کارهای او را انجام دهد تا مردم متوجّه غیبت او نشوند و به کنجکاوی نپردازند.

 

ملاقات نود و دوم

حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) دوست دارد که یارانش بدانند آن حضرت دارای صفات کمالیه الهیه است، او تمام صفات حسنه را دارا است، خدای تعالی در قرآن مجید می خواهد حضرت بقیةالله و اجداد معصومش (علیهم السّلام) را معرّفی کند با این جمله که: «و مِنْهمْ سابِقٌ بِالْخیراتِ»([۴۱]) معرّفی می نماید.

آیا می دانید معنی این جمله چیست؟ تفسیر عجیبی دارد، شاید بهترین تفسیرش جمله ای است که در زیارت جامعه خطاب به ائمه معصومین (علیهم السّلام) می گوئیم:

«ان ذکرالخیر کنتم اوّله واصله و فرعه ومعدنه و ماواه و منتهاه».

یعنی: اگر در عالم از چیز خوبی اسم برده شود، اصل آن خوبی و فرع آن خوبی و اوّل آن خوبی و معدن آن خوبی و مأوای آن خوبی و انتهای آن خوبی، شمائید.

شمائید که در میدان سبقت بر خوبیها از همه پیشی گرفته اید.

بنابر این در عالم خلقت و تکوین صفت خوب و کمالی تصوّر نمی شود، مگر آنکه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) آن را دارا هستند.

از این رو اگر کسی بخواهد، به امام زمان (علیه السّلام) نزدیک شود و با آن حضرت ارتباط داشته باشد، باید صفات روحی خود را کپیه صفات روحی آن حضرت قرار دهد و از سنخ صفات آن حضرت در خود نمونه ای به وجود آورد و به تعبیر جامع تر، تزکیه نفس کند و خود را از آلودگیهای روحی نجات دهد و حتّی کوچکترین اعتیاد و صفتی که بین او و آن حضرت فاصله می اندازد نداشته باشد.

بنابر این مقرّبترین فرد مسلمان به امام زمان (علیه السّلام) کسی است که هیچ یک از صفات رذیله و حتّی اعتیادها و اعمالی که آن حضرت انجام نمی دهند ولو حرام نباشد در او وجود نداشته باشد، ولی در مقابل صفات کمالیه انسانیه به طور کامل در او وجود داشته باشد.

مردی که در صداقتش تردید ندارم و در شیراز به شغل رانندگی اشتغال دارد و اسمش آقای «عبدالله پور» است می گفت:

قصد داشتم از قم به شیراز بیایم، سر پل آهنچی در شهر قم چند دقیقه ای منتظر مسافر شدم، ناگهان سید بزرگواری نزد من آمد و به من فرمود: من می خواهم به شیراز بروم، کرایه ماشینت دربست تا شیراز چقدر است؟

گفتم: سیصد تومان.

فرمود: مانعی ندارد، در را باز کرد و در صندلی عقب ماشین من نشست.

من از طرفی خوشحال بودم، که یک نفر پول چند مسافر که می خواسته مدّتها منتظرشان باشم داده است، ولی از طرف دیگر می ترسیدم که او در راه و بیابان به من حمله کند و ماشین و پولهایم را بگیرد و مرا در بیابان بیاندازد و برود.

لذا وقتی حرکت کردم آینه ماشین را طوری تنظیم نمودم که کاملاً به این وسیله مراقب او باشم.

امّا همین که وارد بیابان شدیم وضع عجیبی شد، من دیگر جادّه را نمی دیدم، کیفیت حرکت را درک نمی کردم، فقط آن آقا چند جمله ای از وضع زندگی من پرسیدند، من بی اختیار گرفتایهایم را برای او شرح دادم، از حال شما پرسیدند من جواب دادم، بعد مشغول قرآن خواندن شدند.

در این موقع که من به خاطر سکوتی که در ماشین مستقرّ شد به خود آمدم و متوجّه جادّه شدم، احساس کردم که نزدیک «شهرضا» هستم.

امّا باور کردنی نبود، ما چگونه در این مدّت کوتاه راه بین قم و اصفهان و بعد از آن اصفهان تا شهرضا را طی کرده ایم؟ علاوه بر این ما به کلّی شهر اصفهان که در راه بوده است ندیده ایم، تنها گذشتن از میان شهر اصفهان یک ساعت طول می کشید!!

در همین افکار بودم که دکه سیگار فروشی در کنار جادّه توجّه مرا جلب کرد، من هوس سیگار کردم به آقا عرض کردم: اجازه می فرمائید من یک پاکت سیگار بگیرم و خدمت برسم، چیزی نفرمود ولی من سکوتش را موجب رضا دانستم و ماشین را کنار جادّه نگه داشتم و به دکه سیگار فروشی رفتم و یک پاکت سیگار خریدم، ولی وقتی به سوی ماشین برگشتم دیدم آن آقا در ماشین تشریف ندارند، با خودم فکر می کردم که شاید او هم برای توالت رفته و برمی گردد و حال آنکه آنجا بیابان بود و برای این کار محلّی وجود نداشت. هر طور بود سیگاری آتش زدم و پشت فرمان نشستم و آن سیگار را کشیدم باز هم او نیامد، چند مرتبه بوقهای ممتد زدم، باز هم از او خبر نشد، از ماشین پیاده شدم هر چه اطرافم را گردش کردم، کسی در آنجا نبود، وقتی روی صندلی عقب ماشین را نگاه کردم دیدم، سیصد تومان پول که بنا بود در شیراز به من بدهد روی صندلی گذاشته و غائب شده است.

و من گمان می کنم، که علّت رفتن آن حضرت مبادرت نمودن آقای عبدالله پور به سیگار خریدن و سیگار کشیدن که لااقلّ عمل لغوی بوده و بوی دودش موجب اذیت دیگران است و قطعا آن حضرت این عمل را برای دوستانش نمی پسندد، بوده است.

در قضیه دیگری نقل شده که حضرت ولی عصر (علیه السّلام) وارد مجلسی که دوستانشان جمع بودند می شوند و با همه معانقه می کنند ولی از معانقه با دو نفر خودداری می فرمایند. شخصی که مقرّبتر بوده از آن حضرت سؤال می کند که: چرا شما با آن دو نفر معانقه نفرمودید، آن حضرت می فرمایند:

به خاطر آنکه آن یکی سیگار می کشد و دهانش بوی سیگار می دهد و آن دیگری شاربهایش بلند است.

 

ملاقات نود و سوم

بدون تردید زیارت جامعه، از صحیح ترین زیارتهائی است که می توان در جمیع بیوتات پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) یعنی حرمهای ائمّه اطهار و امامزاده ها (علیهم السّلام) قرائت کرد.

زیرا این زیارت شریف متضمّن شناخت امام و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) است.

مکرّر نقل شده که افرادی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را با زیارت جامعه زیارت کرده اند و آن حضرت مضامین آن را تأیید فرموده اند.

در این زیارت علاوه بر آنکه اظهار ادب به مقام مقدّس ائمه اطهار (علیهم السّلام) شده اظهار عشق و اظهار محبّت شدید در آنجا که مکرّر می گوید: جان و مال و پدر و مادر و هر چه دارم به فدایتان باد، گردیده است.

یکـی از علمـاء بـزرگ که حاضر نشد نامش را در کتاب ببـرم می گفت: روز یـکشنبه ای بـود بـه حـرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف شدم، دیدم در پائین پای حرم مطهّر، رو به قبله شخصی نشسته که من فوق العاده از دیدن سیرت او متنفّر بودم و اتفاقاً جائی هم جز در کنار او برای من وجود نداشت.

من متوسّل به امام عصر (علیه السّلام) گردیدم، که به من لطفی بفرمائید.

بالأخره هر طور بود کنار آن شخص نشستم و او تازه مفاتیح را برداشته بود که زیارت جامعه بخواند، چند خطّی از زیارت جامعه را خواند ولی همان سیرت ناپاک او کسالت را بر او مستولی کرد و او نتوانست ادامه دهد و مفاتیح را به من داد و از جا حرکت کرد و رفت و من به علّت آنکه قبلاً مفاتیح پیدا نکرده بودم و اینک دارای مفاتیح شده ام و اینکه او از کنار من رفته و من از ظلمت مجالست با او نجات پیدا کرده ام خوشحال بودم.

امّا نمی دانستم، که پروردگار متعال می خواهد در این زیارت مرا به فیض عظمائی برساند.

در همین بین دیدم سید بزرگواری کنار دیوار نشسته، من بی اختیار دست مبارکشان را گرفتم و بوسیدم، آن آقا که بعداً به تصریح خودشان و سائر علائم قطعیه فهمیدم امام زمان (علیه السّلام) هستند به من نگاه می کردند و آمدند در جای شخص مذکور که رفته بود نشستند.

آقا اوّل از من احوال پرسیدند و فرمودند: از کجا می آئی؟ من جواب عرض کردم. سپس فرمودند: امام زمانت الآن اینجا است و تو او را نمی شناسی.

زیارت جامعه زیارت همه معصومین است.

ما از گرفتاری دوستانمان خبر داریم.

شهداء ما زنده هستند و همچنین مرده های ما.

من زیارت جامعه را خطاب به آن حضرت و حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) خواندم.

فرمودند: کاری نداری، گفتم: شما فرزند پیغمبرید برای تعجیل فرج حضرت بقیةالله (علیه السّلام) دعاء کنید، آقای ما از ظلمهائی که در عالم می شود دلشان خون است.

آقا گریه زیادی کردند ولی چیزی نگفتند، سپس به آن آقا که هنوز او را نشناخته بودم گفتم: سفارش ما را به مولایم حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بفرمائید که ناگهان دیدم ایشان کنار من نیستند.

من خودم در این زمینه جریان جالبی دارم که باید از الطاف حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) فوق العاده تشکر کنم:

روزی در «کانون بحث و انتقاد دینی» طبق معمولم که همه روزه برای پاسخ به سؤالات مردم می نشستم، نشسته بودم، یکی از روحانیون که پاکی و صداقت از قیافه اش هویدا بود و بعدها متوجّه شدم که مرد بسیار بزرگواری است وارد دفتر کارم شد، او در حالی که گریه می کرد زمزمه ای داشت که به آن وسیله به من اظهار لطف و محبّت می فرمود.

من اوّل فکر کردم که شاید او کتابهای مرا خوانده و اشتباهاً فکر می کند که من هم از مطالبی که نوشته ام بهره ای دارم و لذا با دیدن من، این حالت به او دست داده است.

ولی بعداً خودش چنین توضیح داد که:

چندی پیش من از بعضی از مغرضین، مطالبی علیه شما شنیده بودم و دلم نسبت به شما چرکین بود، تا آنکه دیشب (شب جمعه ۲۸ ربیع الثّانی سال ۱۳۶۰) در عالم رؤا دیدم، که شما در حرم مطهّر حضرت رضا (علیه السّلام) ایستاده اید و جمع زیادی از علماء بزرگ با شما ایستاده اند و شما خطاب به حضرت ولی عصر (علیه السّلام) زیارت جامعه را می خوانید و تمام علماء هم آن زیارت را با شما می خوانند، تا آنکه زیارت تمام شد، آقا رو به من کردند و از شما تعریف نمودند

(اینجا شخص مذکور مطالبی را که حضرت درباره من فرموده بودند نوشته بود و به من داد عیناً آن نوشته به امضاء خود ایشان نزد من موجود است) و من بخاطر آنکه، ناپاکی، آن روحانی محترم را متّهم نکند ناگزیرم که آنها را نقل نکنم و فقط به بعضی از حملاتی که بعدها آثارش را دیدم و برای دیگران هم بعضی از مطالبش مفید است اکتفا نمایم.

طبق نوشته معظّم له حضرت فرموده بودند:

او خدمات دینی و امور مهمّه را بدون هیچ واهمه ای انجام دهد، زیرا ما پشتیبان ایشان هستیم.

از کمک و یاری مستمندان به خصوص یتیم، مسکین و فقیر دریغ ننماید.

حضرت بقیةالله (علیه السّلام) فرمودند: ما ناظر اعمال ایشان هستیم.

به ایشان بگوئید: برنامه تبلیغات ایشان بسیار عالی است و مورد قبول عندالله و عندالرّسول (صلی الله علیه وآله) است.

(در اینجا در نامه او مطالبی بود که از نقلش معذورم) و بعد فرموده بودند که هرگاه خواستند ما را ببینند متوسّل به مادرم بشوند، سپس معظّم له نوشته است: آنگاه مولا صاحب العصر والزّمان در حقّ شما دعاء فرمودند، بعد همگی با حضرت معانقه کردیم و مطالبمان را خدمت حضرت عرض کردیم. حقیر نیز از حضرت سؤالی کردم که باید مکتوم بماند.

و بعد مطالبی معظّم له نقل می کرد که مشعر به صدق رؤیای او بود.

و عجیب این بود که بعد از نقل این جریان و رفتن ایشان از نزد من، من که حتّی یک دقیقه هم برای حفظ کردن زیارت جامعه وقت صرف نکرده بودم با کمال تعجّب دیدم زیارت جامعه را حفظم و از آن وقت به بعد در حرمهای ائمّه و امامزاده ها (علیهم السّلام) مقیدم بیشتر زیارت جامعه را بخوانم.

در اینجا تذکر چند نکته را لازم می دانم:

 

اوّل:

آنکه از قول آن عالم بزرگ گفتیم شخصی را می بیند که از سیرت او متنفّر است آیا این مطلب صحیح است؟

در جواب می گوئیم: بعضی افراد اگر چه در حرم برای زیارت و یا در مسجد برای عبادت آمده اند ولی چون سیرت شیطانی و یا حیوانی دارند حتّی حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) هم از آنها متنفّر است.

زیرا چه بسا کسانی برای سرقت و یا نگاه کردن به نامحرم و ارضاء غریزه جنسی (نعوذا بالله) و یا با عقائد فاسد وارد حرم و مسجد می شوند که طبعا هر چه عبادت هم بکنند بی فایده بوده و بلکه برای آنها جز بدبختی چیز دیگری ندارد زیرا خدا در قرآن فرموده: «و لایزید الظّالِمین اِلاّ خسارا».([۴۲])

و امّا چطور شد که آن عالم متوجّه سیرت او شده بود؟ شاید به خاطر سابقه ای که با او داشته است و یا به عللی خدای تعالی می خواسته پرده از روی چشم معظّم له بردارد.

شخصی نقل می کرد که:

من یک شب در عالم رؤیا دیدم وارد حرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) شده ام آن حضرت روی ضریح نشسته اند و شمشیری روی زانو گذاشته اند و آنچه زائر اطراف قبر مطهّر آن حضرت است الاّ چند نفر بقیه همه به صورت حیواناتند.

در این بیـن خـوکـی کـه خـورجینـی راهـراه روی دوشـش، با خصوصیات معینی بـود، نزدیک من آمد حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) فرمود: سه روز این خوک را میهمان کن.

من عرض کردم: آقا مگر انسان پیدا نمی شود که خوکی را من میهمان کنم؟!

فرمود: من این همه حیوانات را میهمان کرده ام تو هم سه روز خوکی را میهمان کن.

از خواب بیدار شدم، نمی دانستم تعبیر این خواب چیست، صبح قبل از آفتاب دیدم، در خانه را می زنند، وقتی در را باز کردم دیدم یکی از دوستان است آمده و از من تقاضا دارد که سه روز در منزل ما بماند و میهمان ما بشود.

من با کمال تعجّب دیدم همان خورجین و همان خصوصیات که در خواب برای آن خوک دیده بودم در این دوست قدیمی ما وجود دارد.

به او گفتم: بفرمائید مانعی ندارد و بخصوص که شب گذشته حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) هم میهان شدن شما را در خانه ما حواله فرموده اند.

گفت: چطور؟

گفتم: به خدا قسم تا روز آخر مطلب را نخواهم گفت.

او فکر می کرد که مورد لطف آن حضرت واقع شده است و شاید هم همین طور بود، ولی من قصّه را برای او نقل نمی کردم، که مبادی متأثّر شود و این عمل خلاف دستور پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلّم) است که فرموده:

«اکرم الضّیف ولو کان کافرا» میهمان را گرامی بدارید ولو آنکه کافر باشد.

ولی روز آخر که مطلب را به او گفتم، او بسیار گریه کرد و گفت: این سیرتی را که شما از من در خواب مشاهده کرده اید فقط مربوط به این است که من شغلی دارم که گاهی آلوده به کسب حرام می شوم.

بنابر این هیچ مانعی ندارد که انسان به خاطر داشتن یک صفت حیوانی مثل حرام خوری سیرتش به صورت حیوانات جلوه کند و در حرم حضرت رضا(علیه السّلام) هم باشد و به زیارت آن حضرت هم برود.

 

دوّم:

او از قـول حضـرت ولی عصر (علیه السّلام) نقـل کـرده بـود کـه فرموده بودند:

زیارت جامعه زیارت همه معصومین یا چهارده معصوم (علیهم السّلام) است.

شاید منظور حضرت ولی عصر از این کلمه دوازده امام و حضرت زهرا (سلام الله اجمعین) بوده، زیرا ممکن نیست که منظورشان پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلّم) هم باشد چون کلمه و (ذریة رسول الله) و یا کلمه (والی جدکم بعث الروح الامین) و زیادی از جملات دیگر ممکن نیست بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله و سلّم) خطاب شود.

 

سوّم:

دوست روحانی ما از قول مولا و آقای همه، حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) نقل کرده بود که آن حضرت فرموده بودند که:

هـرگـاه خـواستنـد مـا را ببیننـد متـوسّـل بـه مـادرم بشـونـد.

آیا منظور از کلمه (مادر) حضرت نرجس (سلام الله علیها) است یا حضرت فاطمه زهرا (علیها السّلام) است؟

در جواب باید عرض کنم که: اگر چه انصراف این کلمه بیشتر متوجّه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) است و به نظر می رسد آنچنانکه آن حضرت در جمیع حوائج بسیار سریع کار انجـام مـی دهنـد، بخصوص اگر نماز استغاثه به آن حضرت را که در مفـاتیـح نقـل شـده بخـواننـد، حـاجـت مـلاقـات بـا امام زمان (علیه السّلام) را هم سریع از خدا می خواهند ولی از مقام والای حضرت نرجس روحی لها الفداء آن هم در نظر حضرت بقیةالله (علیه السّلام) نمـی تـوان بـه آسـانـی گـذشـت.

حضـرت نرجس (علیها السّلام) بـه قـدری در بیـن خـانـدان عصمـت و طهارت (علیهم السّلام) پر قیمت و عزیز است که وقتی به حضـرت حکیمـه (علیها السّـلام) در مـوقـع تـولّـد حضـرت ولـی عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) می گوید: خانمم، آن حضرت به او می فرماید: «تو خانم من هستی» و به توضیح ما، تو کسی هستی که در ایجاد بدن مقدّس روح عالم امکان و نماینده و مظهر خدا شریک بوده ای و تو آن کسی را که تمام انبیاء و اولیاء و بلکه خدای تعالی انتظارش را می کشیدند به دنیا آوردی، سلام و درود خدا بر تو باد.

لذا هیچ استبعاد ندارد که منظور حضرت بقیةاللهروحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء از کلمه «مادرم» حضرت نرجس (علیها السّلام) باشد، چنانکه مکرّر تجربه شده با توسّل به آن بانوی عالم، حوائج بزرگی برآورده گردیده است.

 

ملاقات نود و چهارم

این روزها که مشغول نوشتن این کتاب هستم، ماه ذیقعده ۱۴۰۴ هجری قمری است و برای زیارت قبر مقدّس حضرت زینب (سلام الله علیها) در دمشق بسر می برم.

لذا مایلم در اینجا قسمتی از مشاهدات خود را که در اعتاب مقدّسه اهل بیت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و بعضی از اصحاب آن حضرت که در شام دفنند، برایم اتّفاق افتاده بنویسم.

در شب میلاد حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) یعنی ۱۱ ذیقعده سال ۱۴۰۴ هجری قمری مجلس جشنی در منزل یکی از علماء ایرانی ساکن محلّه «سیده زینب شام» برقرار بود، ما هم با چند نفر از دوستان در آن مجلس شرکت کردیم.

در آن مجلس هر کس حاجتی داشت، شاید هم همه افراد حاجتشان را گرفتند، زیرا از وضع مجلس پیدا بود که مورد توجّه خاندان عصمت (علیهم السّلام) بخصوص حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) قرار گرفته است، مجلسی که در میان جمع امویین، یعنی طرفداران بنی امیه برگزار شده و اکثر ساکنین آنجا دشمن خاندان عصمت (علیهم السّلام)اند چرا مورد توجّه آن حضرت قرار نگیرد.

به هر حال، من هم در آن مجلس حوائجی داشتم که یکی از آنها این بود که آن حضرت به من توفیق نوشتن این کتاب را لطف بفرماید.

چند روز بعد در یک ارتباط روحی که بهترین تمثیلش ایـن اسـت کـه بگـویـم، در خـواب متـوجّـه شدم که حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) می فرمایند: ما از قبل همه وسائل نوشتن کتاب را برای تو فراهم کرده ایم.

منزل یکی از دوستانمان را برای تو مخلّی و آماده و دل او را مملوّ از محبّت به تو نموده ایم، او مگر کمال پذیرائی را از تو نکرده است؟

اینها مگر توفیق نیست! که ما برای تو فراهم نموده ایم؟!

چرا تنبلی می کنی و به کارت ادامه نمی دهی؟

گفتم: آقا کتاب ندارم، ملهم شدم که کتاب فراهم می شود، ولی نمی دانستم که از کجا کتاب را باید تهیه کنم. چند روز گذشت و من مشغول نوشتن این کتاب بودم و از محفوظاتم استفاده می کردم، تا آنکه دیدم دیگر باید مطالعه کنم و به کتاب احتیاج دارم، با خودم فکر می کردم شاید، باید به علماء شیعه ساکن در دمشق مراجعه کنم و از آنها کتاب به امانت بگیرم، ولی به مجرّدی که این فکر به مغزم خطور کرد و دوست میزبانمان متوجّه این معنی شد با اراده خود حضرت بقیةالله (علیه السّلام) که همه کارهای خیر به وسیله آن حضرت انجام می شود، او یک دوره کتاب «بحارالانوار» خرید و به منزل آورد.

با آنکه او قطعا در غیر این صورت این کتاب را نمی خرید و شاید هم اگر قصد خریدنش را داشت در دمشق به این سهولت آن هم بهترین چاپهای آن کتاب را نمی توانست تهیه کند.

و بالأخره من بیشتر از این نمی توانم شرح این جریان را نقل کنم.

ولی با یک کلام می توانم بگویم، تمام توفیقاتی که در نوشتن این کتاب به استثناء خطاهایی که احتمالاً در آن واقع می شود دارم، مربوط به الطاف حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء می باشد.

جالب توجّه این بود که اوّلین جلدی که در میان متجاوز از صد جلد دوره بحارالانوار به دستم رسید، یعنی از میان آن کتابها برداشتم که طرز چاپ و جلد آن را مشاهده کنم، مجلّد ۶۹ آن کتاب بود. وقتی آن را باز کردم صفحه ۲۵۴ باب ۳۷ در صفات بندگان خوب و اولیاء خدا بود.

این تصادف، با این راهنمائی معنوی را به فال نیک گرفتم و تصمیم دارم که به یاری خدا مطالبی را از این جلد از کتاب بحارالانوار در ضمن حکایات و مطالب خودم بیاورم تا دوستان حضرت بقیةالله روحی فداه سرشار از کمالات روحی و معنوی گردند و آنها هم خود را به مقام اولیاء خدا برسانند.

یکی از موثّقین از قول بعضی از مراجع بزرگ تقلید نقل می کرد، که یکی از علماء تهران روزی برای من نقل کرد که:

روزی در منزل نشسته بودم، مرد نسبتا سالخورده ای که موی محاسنش مقداری سفید شده بود و اسمش شیخ حسن بود نزد من آمد و گفت: من می خواهم درس بخوانم باید شما برای من درس «جامع المقدّمات» شروع کنید.

من با آنکه کار زیادی داشتم و طبعا این در شأن من نبود ولی مثل آنکه مجبور باشم برای او درس بگویم، گفتم: مانعی ندارد و درس را شروع کردم و همه روزه برای او درس می گفتم و او کم کم با من خصوصی شده بود و روزها بیشتر اوقاتش را در منزل ما می گذراند.

یک روز کارم در یکی از ادارات دولتی زمان طاغوت گیر کرده بود.

شخصی نزد من آمد و گفت: فلان مبلغ را اگر به من بدهید من کارتان را فوری درست می کنم.

من می خواستم آن را قبول کنم که شیخ حسن گفت: او نمی تواند این کار را درست کند و این کار درست شدنی نیست، من توجّه نکردم ولی بعدها دیدم با همه تلاشهائی که کردم آن کار درست نشد.

یک روز برای او درس می گفتم ولی مطالعه نکرده بودم به من گفت: شما دیشب درس را مطالعه نکرده اید علّتش هم این بوده که شما تجدید فراش کرده اید و خانم جدیدتان برای آنکه شما مطالعه نکنید و به او توجّه بیشتری بنمائید کتابتان را در فلان محل مخفی کرده و لذا شما دیشب هر چه تجسّس کردید آن را پیدا نکردید و مطالعه درس مرا ترک فرمودید.

من رفتم کتاب را در همان جائی که او گفته بود یافتم و از خانم جدیدم وقتی مطلب را سؤال کردم دیدم همان گونه است که او فرموده است.

در اینجا به فکر فرو رفتم و از او سؤال کردم که تو این مطالب را از کجا می فهمی؟

گفت: من جریانی دارم ولی به کسی آن را نمی گویم امّا شما چون استاد من هستید، تنها به شما خواهم گفت.

من در یکی از دهات اطراف مشهد زندگی می کردم پدرم روحانی آن قریه بود، بیست سال قبل از دنیا رفت مردم ده جمع شدند و عمّامه پدرم را بر سر من گذاشتند و اطراف مرا گرفتند و مرا به عنوان روحانی انتخاب کردند، من هم جوان بودم نفسم مرا به طرف هواها و خودخواهیها می کشاند و به من اجازه نمی داد، که اگر چیزی را نمی دانم اظهار نادانی کنم و خلاصه بیست سال بدون داشتن علم و دانش برای مردم عقائد و احکام مطابق سلیقه خودم می گفتم و شاید دهها بار مسائل ناصحیح و غیر واقعی برای مردم گفته بودم.

سهم مبارک امام (علیه السّلام) را بدون اجازه می گرفتم و مصرف می کردم.

تا آنکه یک روز که به آینه نگاه می کردم، دیدم چند لاخ موی ریشم سفید شده و آثار پیری در چهره ام ظاهر گردیده نفس لوّامه و وجدانم مرا مورد سرزنش قرار داده، که تا کی می خواهی مردم را بفریبی و بدون علم و دانش رهبر مردم باشی؟

لذا همان جا نشستم و زیاد گریه کردم و شب به مسجد رفتم و در منبر به مردم گفتم: که من بدون داشتن علم خیلی مسائل را برای شما گفته ام و چه بسا بسیاری از اعمال شما را باطل کرده ام و لذا از شما عذر می خواهم آنها اوّل گمان کردند که من شکسته نفسی می کنم ولی وقتی دیدند که آن مطالب را جدّی می گویم به من حمله کردند و مرا کتک زدند و از ده بیرونم نمودند.

زن و بچّه من هم به خاطر آنکه من مایه ننگ آنها بودم مرا ترک کردند و من تنها و پای پیاده به طرف تهران حرکت نمودم.

یکی دو روز در راه بدون پول و غذا و آب در بیابانها سرگردان بودم و بالأخره نزدیک تهران وقتی فشار زیادی روی من آمد عرض کردم: پروردگارا! یا مرا از این دنیا بیرون ببر و یا فرجی برایم برسان، من در راه تو این قدم را برداشته ام، دستم را بگیر و مرا از یاران خودت قرار بده و گناهان مرا ببخش و بیامرز.

ناگهان دیدم آقای بزرگواری در بیابان کنار من راه می رود.

اوّل خیلی تعجّب کردم که او از کجا یک دفعه کنار من پیدا شده و بلکه مقداری هم از او ترسیدم ولی وقتی دیدم او با کمال ملاطفت اسم مرا می برد و می گوید: ناراحت نباش، خدا تو را می بخشد و چند کلمه دیگر که در این ارتباط به من گفت، قلبم آرام شد و خوشحال شدم و مثل کسی که زیر بار سنگینی قرار گرفته و یک دفعه آن بار را از دوشش برداشته اند راحت شدم و مطمئن گردیدم، که او برای کمک به من آمده است.

او به من گفت: فردا صبح در تهران به مدرسه «میرزا محمود وزیر» می روی و به متصدّی مدرسه می گوئی! فلان حجره که امروز خالی شده باید به من بدهی تا من در آن سکونت کنم او آن حجره را به تو می دهد و تو در آن سکونت می کنی.

بعد نزد فلان عالم برو (که شما بودید) و به او بگو به تو درس بدهد، او نمی تواند این کار را نکند و این پول را هم بگیر و درس بخوان و هر وقت دلت تنگ شد مرا یاد کن تا من نزد تو بیایم و با تو حرف بزنم.

من آنچه او فرموده بود، انجام دادم و لذا نزد شما که آمده بودم به من فورا اجازه دادید! که از درس شما استفاده کنم و درس خصوصی برای من ترتیب دادید و آنچه من از مغیبات گفته ام او به من فرموده بود که من برای شما می گفتم!.

در اینجا من به شیخ حسن گفتم: آیا ممکن است برای من هم اجازه بگیری تا خدمتشان برسم.

او روی سادگی گفت: بله من او را اکثر اوقات می بینم و حتما به تو اجازه خواهد داد.

او آن روز رفت و چند روز نیامد، پس از چند روز دیگر که آمد گفت: من به آقا عرض کردم و برای شما تقاضای ملاقات نمودم ایشان فرمودند: به شما بگویم: هر وقت تو هم خود را مثل شیخ حسن شکستی و این چنین گذشتی در راه دین نمودی ما خودمان به دیدن تو می آئیم و با کمال معذرت آقا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) به من فرمودند: که دیگر به درس تو نیایم.

در اینجا شیخ حسن از من خداحافظی کرد و رفت و من دیگر او را ندیده ام.

 

ملاقات نود و پنجم

شب بیست و سوّم ماه مبارک رمضان ۱۴۰۳ با جمع شدن جمعی از عشّاق امام زمان (علیه السّلام) و احیاء و گریه و زاریها از سر شب تا صبح در منزل یکی از دوستان، اهل مجلس فیوضات زیادی بردند. در آن شب چند نفر مریض صعب العلاج که به آن منزل آورده بودند همه در همان مجلس شفا یافتند، این چیزی بود که من به چشم خودم دیدم.

یعنی دختر بچّه ای که تب روده شدیدی داشت، شخصی دیگری که درد گلویش طولانی شده و عفونی گردیده بود، مریض تب داری که ۴۱ درجه تب داشت، فلجی که سالها مبتلا به آن کسالت بود، همه شفا یافتند ولی من منظورم مستقلاًّ نقل جریان آن شب نبود، بلکه می خواهم مطلبی را بگویم: که لازم است جریانات آن شب را مختصرا نقل کنم، لذا آنها را به همین اختصار نقل کردم.

سال بعد در همان شب و در همان مجلس با جمعیت بیشتری ولی همه از احبّاء و دوستان واقعی حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) که جمع شده بودند و من یک ساعتی در معنی شب قدر سخن گفتم، ضمنا به مردم تذکر دادم که امشب چه بسا تجلیاتی از وجود مقدّس حضرت ولی عصر (علیه السّلام) در مجلس بشود و هر کسی به قدر انقطاعش از غیر آن حضرت از آن تجلّیات بهره بردارد.

مثلاً ممکن است یکی فقط از مناجات با آن حضرت لّذت ببرد و حال خوشی داشته باشد.

دیگری علاوه بر لذّت مناجات ممکن است استشمام عطر معنوی از آن حضرت بنماید.

سوّمی ممکن است علاوه بر اینها نوری مشاهده کند.

چهارمی ممکن است شبیه آن حضرت را مشاهده نماید و اگر مجلس لیاقت داشته باشد و محبوب همه بخواهد و میلش باشد ممکن است خود وجود مقدّس آن حضرت به مجلس بیایند و بعضی از مقرّبین و اولیاء خدا آن حضرت را ببینند و از محضرش استفاده کنند. اتّفاقا پس از یک ساعتی که از این سخنان گذشته بود و دوستان، مجلس را با ناله هایشان، با مناجاتهایشان و با توسّلاتشان به اوج معنویت رسانده بودند. تجلّیات آن حضرت شروع شد، یعنی در مرحله اوّل آن چنان لذّت مناجات با امام زمان (علیه السّلام) در مجلس بروز و ظهور کرده بود که همه افراد، بی اختیار صدها مرتبه نام مقدّس آن حضرت را به زبان جاری کردند و مثل این بود که با خود آن حضرت حرف می زنند.

سخنگوی مجلس که روی صندلی نشسته بود، هر چه می خواست مردم را آرام کند موفّق نمی شد تا آنکه با صدای بلند به مردم گفت: شما را به خدا قسم هر کس خدمت امام زمان (علیه السّلام) رسید سلام مرا به آن حضرت برساند.

جمعی از اهل مجلس که شامل نود درصد آنها می شد، ناگهان و غیر طبیعی بوی عطر مست کننده ای استشمام کردند که آن عطر به قدری نشاط آور بود که بعضی می گفتند: ما تا چند روز از نشاط آن لذّت می بردیم.

جمع دیگری که شامل پنجاه درصد اهل مجلس می شد می گفتند: نور سفیدی به مدّت یک دقیقه در منزل و اطاقها آن هم نه یک بار بلکه مکرّر احاطه پیدا می کرد که نه زننده بود و نه کم نور و همراه آن نور آن عطر استشمام می شد.

چند نفر هم کسی را دیده بودند که در پهلویشان نشسته و به آنها اظهار لطف می کند و حوائج آنها را به آنها می دهد.

حتّی یکی از آنها تا صبح گریه می کرد و می گفت:

من چراآن وقتی که آقا را دیدم بخشش گناهانم را از آن حضرت نخواستم.

یک نفر هم نقل می کرد که:

در آن شب ناگهان پرده ها از جلو چشمم برطرف شد و منظره شب قدر را دیدم و فهمیدم که چرا آن شب بهتر از هزار ماه است.

او می گفت: من در آن تاریکی مشاهده می کردم که حضرت ولی عصر (علیه السّلام) به روی مسندی با کمال عظمت و جلالت نشسته اند و دسته دسته ملائکه با پرونده های خلائق خدمتش مشرّف می شوند و گزارش اعمال سال گذشته افراد را به آن حضرت تقدیم می کنند و تقدیرات هر کسی را آن حضرت امضاء می فرماید و روح با عظمتی که خدا در وجود آن حضرت خلق کرده که دانای به ماکان و مایکون است، آن حضرت را تأیید می نماید و آن چنان جلال و عظمت معنوی دارد، که هیچ چشمی نمی تواند آن حضرت را ببیند و هیچ زبانی نمی تواند آن را وصف کند. در این بین پرونده مرا ملک موکل بر من، با کمال ادب خدمت آن حضرت گذاشت اسم من روی پرونده نوشته شده بود من که می دانستم پرونده ام سیاه است و محکوم به زندگی بدبختانه ام با کمال شقاوت در آینده به جزای اعمالم هستم، از طرفی خجالت می کشیدم، که چرا این ملک با وجود من در اینجا پرونده مرا آورده و از طرفی خوشحال بودم که می توانم قبل از امضاء تقدیرات، طبق جزای اعمال گذشته ام تلاش کنم و از آن حضرت بخواهم تا مرا عفو بفرماید و از خدا بخواهد که تمام گناهان مرا تبدیل به حسنات کند و نام مرا جزء خوشبختها و سعادتمندان بنویسد.

آخر احیاء شب قدر برای همین است مگر مکرّر در دعاهای شب قدر نمی خوانید که: خدایا! اگر نام من امشب در لیست اشقیاء و بدبختها نوشته شده است محو کن و نام مرا در زمره سعادتمندان بنویس؟ لذا به دست و پای آن حضرت افتادم گاهی عبایش را و گاهی دست مبارکش را می بوسیدم و از آن حضرت تقاضای تغییر پرونده را می خواستم، به من فرمودند: بسیار خوب این کار را می کنیم ولی به شرط آنکه دیگر توبه واقعی کنی و گناه نکنی، بدی از هر کسی بد است، ولی از تو که به نام ما زنده ای و خود را محبّ ما معرّفی کرده ای و از دودمان ما هستی (ناقل قضیه سید بود) بدتر است، من با اشک و آه شدید گفتم: قربانتان گردم، چشم، به دیده منّت دارم و دیگر گناه نمی کنم.

سپس دیدم لیستی در دست دارند و نام تمام افراد آن جلسه را نوشته اند و حوائجشان را تقدیر فرموده و امضاء کرده اند. وقتی من به لیست نگاه کردم فقط اسم دو نفر را توانستم بخوانم یکی اسم خودم بود، که بعد از سه نفر دیگر نوشته شده بود و یکی اسم یک جوان بسیار خوش باطن و خدمتگزار و کسی که هر شب در آن مجلس اظهار ارادت و مدح و روضه می خواند که در اوّل لیست نوشته شده بود، اینها که نامشان در لیست بود همه حوائجشان داده می شد و جزء سعیدها و خوشبختان بودند و خوشبختانه نام احدی فروگذار نشده بود. یکی از علماء که آن شب در جلسه بود و مشاهده می کرد که بعد از جلسه هر یک از افراد حاضر در جلسه مشاهده ای از تجلّیات آن حضرت را نقل می کنند و او طبق اظهار خودش چیزی مشاهده نکرده بود می گفت: من خیلی متأثّر شدم و گفتم: مولایم چرا پس مرا از دیدن تجلّیات خود محروم فرمودید و یک شبانه روز یعنی از نیمه شب ۲۳ ماه مبارک رمضان تا نیمه شب ۲۴ ماه رمضان بسیار دلگرفته و متأثّر بودم که ناگهان در جلسه شب ۲۴ ماه رمضان همه آن تجلّیات که در شب قبل برای جمعی ظاهر شده بود برای من تنها آن شب واقع شد.

این گوشه ای از الطاف وجود مقدّس حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء بود که اگر فردی یا افرادی با اخلاص کامل به درِ خانه اش بروند آنها موفّق می شوند.

 

ملاقات نود و ششم

یکی از دوستان حضرت ولی عصر (علیه السّلام) که راضی نیست نامش در کتاب برده شود می گفت:

مدّتی خود را مقید کرده بودم، که محاسبه و مراقبه داشته باشم. یعنی در آن مدّت کوشش می کردم، که محرّمات را ترک کنم و تا ممکن است مکروهات را هم انجام ندهم و واجباتم را صحیح و اوّل وقت انجام دهم که اسم این عمل مراقبت است. و از طرف دیگر شبها قبل از خواب چند دقیقه ای نفسم را به دادگاه وجدان می بردم و حساب سود و زیان اعمالم را دقیق انجام می دادم و اگر بد کرده بودم، استغفار می کردم و آنچه از دستم رفته، قبل از آنکه بخوابم جبران نمایم و اگر سود برده ام خدائی را که مرا به اعمال نیک موفّق فرموده است شکر کنم.

این عمل یعنی محاسبه و مراقبه اعمال مرا کاملاً میزان کرده بود و سر و سامانی به برنامه های زندگیم داده بود، ولی یک روز گناهی کردم که معلوم شد هنوز از نظر روحی خیلی ناقصم.

به عبارت واضح تر اصل گناه اگر چه صغیره بود ولی چون از یک صفت پلید روحی منشأ می گرفت خیلی برایم اهمیت داشت، لذا تصمیم گرفتم برای معالجه آن مرض روحی نزد طبیبی بروم. امّا آن زمان در تهران بودم و کسی را به این عنوان نمی شناختم و من در این مواقع به حرم یکی از امامزاده ها می روم و از ارواح رسول اکرم و ائمّه اطهار و آن امامزاده (سلام الله علیهم) کمک می گیرم و طبیب مرض روحی خود را به این وسیله پیدا می کنم.

لذا به شهر ری رفتم و یکسره به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) مشرّف شدم و بسیار در زیر آن بقعه مبارکه گریه کردم و حتّی به آن حضرت عرض کردم، که از این به بعد اگر گناهانی در اثر داشتن این مرض روحی بکنم خود را مسئول نمی دانم، در این بین چشمم به سیدی افتاد، که دلش به حال من سوخته بود و برای من دعاء می کرد و از خدا می خواست که خدا مرا به وسیله طبیبی به معالجه مرض روحیم راهنمائی کند.

لذا از همین جا تصمیم گرفتم، یعنی به دلم افتاد که به خانه یکی از علماء تهران که قبلاً هم او را می شناختم بروم، اگر چه آن عالم در امور معنوی زیاد استاد نبود ولی چون فکر می کردم، ممکن است به این وسیله خدای تعالی مرا شفا دهد به منزل او رفتم، اتّفاقا او در منزل تنها بود، مقداری کنارش نشستم. پیرمرد عالم در ظرف چند لحظه ای که من نزدش نشسته بودم، از قیافه من کاملاً متوجّه شد، که من از مرض مهلکی رنج می برم. هر چه به من اصرار کرد که چه شده، چه ناراحتی داری و چرا این گونه پریشانی؟ نتوانستم به او چیزی بگویم، زیرا او نمی توانست خطر مرض روحی مرا احساس کند.

حتّی الآن اگر برای شما هم مرض روحی خودم را که آن وقت داشتم نقل کنم، شما هم شاید بخندید و بگوئید، برای یک چنین موضوع بی اهمیتی این قدر ناراحت بودی؟ ولی به هر حال آن مرضی بود که گاهی مرا به گناه می انداخت و شما نمی توانید بگوئید، که برای یک سالک الی الله برای فردی که می خواهد حجابهایش به وسیله ترک گناه و انجام واجبات برطرف شود معصیت اهمیت ندارد.

به هر حال سرم را پائین انداخته بودم و آهسته آهسته گریه می کردم، آن عالم بزرگ به من گفت: پس اجازه بده برایت قرآن بخوانم شاید حالت بهتر شود. من با تکان دادن سر به او فهماندم که مانعی ندارد، او قرآن را باز کرد و سوره ملک را از اوّل شروع کرد به خواندن، من سرم پائین بود و گریه می کردم، ناگهان خود را در محیطی که ابدا از مادیت و دنیا و عالم اجسام مادّی خبری نبود می دیدم و فقط صدای خواندن قرآن و سوره ملک آن هم نه از حلقوم آن عالم، بلکه به نظرم می آمد، که آن صدا طنین می اندازد و از هر شش جهت می آید و آن صدا به قدری دلربا و جذّاب است که بهترین تعبیرش این است که به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) خطاب کنیم و بگوئیم:

چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن

بله، این قرآن وقتی به وسیله آن وجود مقدّس خوانده می شد مثل این بود که خدای تعالی خودش با من حرف می زند، دوای درد مرا می گوید و نسخه مرض روحی مرا دستور می دهد.

لذا وقتی سوره تمام شد، من باز خود را در خانه همان عالم دیدم، او از من می پرسید که: باز هم قرآن بخوانم یا بس است؟

گفتم: نه متشکرم، بس است من به مقصد رسیدم، داروی علاج دردم را یافتم، لذا تا چهل روز آن سوره مبارکه را که علاج مرض من در آن بود می خواندم و به آن نسخه عمل می کردم و بحمدالله پس از این مدّت کوتاه آن مرض بزرگ روحی معالجه شد و یکی از حجابهائی که بین من و حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء وجود داشت برطرف گردید.

بله آنهائی که متوجّه حقیقت اند و می دانند که کمالات روحی ارزشش بیشتر از بدن سالم است، برای یک مرض روحی این چنین به التهاب و ناراحتی می افتند، زیرا تردیدی نیست که امراض جسمی هر قدر هم که سخت باشد عاقبتش این است که مثلاً دست بالا بنا بوده صد سال انسان در دنیا زندگی کند، در اثر عدم معالجه آن مرض فوت شده و آن صد سال زندگی دنیائی از دستش رفته. ولی اگر امراض روحی روح انسان را بمیراند زندگی بی نهایت اخروی با همه مزایایش را از دست داده و مورد مؤاخذه پروردگار هم قرار گرفته است.

لذا اولیاء خدا آن مقدار که باید برای بی نهایت در مقابل محدود که صفر است ارزش قائل باشند برای زندگی معنوی و کمالات روحی در مقابل صحّت بدن ارزش قائلند.

یکی از عشّاق حضرت بقیةالله (علیه السّلام) که محبّت و علاقه به آن حضرت تاب و توان را از او سلب کرده بود و خود را در زمره طلاّب علوم دینی به خیال آنکه این دسته نوکران حضرت صاحب الزّمان (علیه السّلام)اند قرار داده بود و لحظه ای از یاد او غافل نمی شد، نزد من آمد و با تضرّع و زاری و گریه طولانی می خواست که به او دستوراتی بدهم تا از صلحاء و از ابدال و متشرّفین به محضر حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گردد.

من هم در ضمن بحث مفصّلی درباره تزکیه نفس و این که اگر حتّی یکی از صفات رذیله به خصوص مثل حبّ دنیا و ریاست طلبی در انسان وجود داشته باشد نمی تواند با صلحاء و بالاخصّ با حضرت ولی عصر (علیه السّلام) ارتباط داشته باشد برای او حرف زدم و ضمنا برای توفیق یافتن به اینکه او به مقام صالحین برسد با توجّه به وضع روحی او، به او دستوراتی از اخبار و آیات قرآن دادم، او رفت ولی هر هفته با اینکه بین من و او بیشتر از هزار و دویست کیلومتر فاصله بود یعنی او در کاشان و من در مشهد بودم لااقلّ یک بار با آنکه خودش تلفن نداشت به وسیله تلفن راه دور با من تماس می گرفت و درخواست بعضی از مطالب و جواب بعضی از سؤالاتش را می نمود، تا آنکه یک روز در تلفن به من گفت:

حاج آقا دستم فلج شده.

گفتم: چرا؟

گفت: نمی دانم، ولی صبح که از خواب برخاسته بودم دیدم، قسمتی از دست راستم حسّ ندارد و من نمی توانم آن را حرکت بدهم به دکتر مراجعه کردم گفتند: فلج شده است!!

حاج آقا من چه کنم؟

من به او دلداری دادم و گفتم: إن شاء الله خوب می شود، تو که می دانی حاجتت را باید نزد که ببری، متوسّل به امام زمان (علیه السّلام) بشو إن شاء الله شفا پیدا می کنی، گریه افتاد و گفت: انشاء الله، حاج آقا شما هم مرا دعاء کنید.

پس از یک ماه باز از کاشان به من تلفن زد و گفت: حاج آقا دیشب خواب عجیبی دیدم شما تعبیرش کنید.

گفتم: إن شاء الله خیر است ولی قبل از نقل خواب بگو ببینم آیا دستت خوب شده یا نه؟ دیدم به گریه افتاد و گفت: بله إن شاء الله خوب شده است.

پس از آن گفت: دیشب در عالم رؤیا می دیدم حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) در خدمت حضرت زهراء (سلام الله علیها) به دیدنم آمدند و حضرت زهراء (سلام الله علیها) به حضرت بقیةالله (علیه السّلام) سفارش مرا فرمودند و رفتند ولی حضرت ولی عصر (علیه السّلام) ماندند تا شما آمدید، آن حضرت نبض مرا گرفتند مثل طبیبی که می خواهد مریضی را معالجه کند و در همان حال که دست من در دست ایشان بود رو به شما کردند و فرمودند: آیا شما به ایشان دستوری داده اید؟

عرض کردید: بلی به او برنامه ای داده ام که از صالحین بشود، یعنی به او گفته ام واجباتش را انجام دهد و محرّمات را ترک کند و مکروهات را هم حتّی المقدور ترک نماید. و ضمنا دستوراتی برای ایجاد خلوص در روح و اخلاص در عمل به او داده ام حضرت ولی عصر (علیه السّلام) با لبانی متبسّم و خوشحال فرمودند: بله به زودی او از ابدال (یعنی از صالحین خواهد شد). من از شوق آن که به من چنین بشارتی را داده بودند دست آن حضرت را می بوسیدم و گریه می کردم تا آنکه از خواب بیدار شدم و فورا از منزل حرکت کرده ام و به تلفنخانه آمده ام که در اوّلین فرصت بشارت آقا را برای شما نقل کنم و با آنکه قبل از این خواب برای فلج شدن دستم فوق العاده نگران بودم امّا از شعف این بشارت از وقتی که از خواب برخاسته ام به کلّی از کسالت دستم فراموش کرده بودم و باور کنید یادم رفته بود که دستم درد می کند و فلج شده است و اگر شما نمی فرمودید که دستت چطور است شاید من به این زودی متوجّه آن نشده بودم و به فکر نمی افتادم که دستم شفا یافته یا نه و لذا همین الآن که شما احوال مرا پرسیدید متوجّه دستم شدم و به خدا قسم الآن دست راستم با دست چپم هیچ فرقی ندارد، یعنی حتّی برای یک لحظه دچار تردید شده بودم که آیا دست راست من فلج بوده یا دست چپم و لذا وقتی شما پرسیدید: دستت چطور است؟ من متوجّه شدم که دستم شفا یافته است و دیدید که به گریه افتادم.

بعدها او به مشهد آمد و صحّت و سلامت او را من از نزدیک دیدم و او به من می گفت که:

پس چرا نصف خواب من راست بود یعنی دست فلج من شفا یافت ولی نصف دیگر خوابم که اهمیت بیشتری داشت تحقّق پیدا نکرده است؟

گفتم: آقا فرموده اند در آینده إن شاء الله از صالحین و ابدال خواهی شد صبر کن إن شاء الله موفّق می شوی.

جوان دیگری به نام «آقا مصطفی ابراهیمی مجد» قبل از آنکه به جبهه جنگ برود وصیت نامه ای نوشت و تمام فکرش این بوده که به وسیله شهادت و داشتن اعتقادات پاک لایق برای تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی وارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء گردد و لذا قبل از آنکه به جبهه برود به این مقصد عالی رسیده که در قسمتی از اقرارنامه دم مرگش می نویسد.

بگذارید بعد از مرگم بدانند و بدانید همان طوری که اساتید بزرگمان می گفتند: نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم امّا افسوس که تا این لحظه دیدار مجدّد او نصیبم نگشت.

بدانید امام زمانم حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفتم مبادا که ریا شود.

و فقط می گویم که: از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است.

و اکنون به جبهه می روم، تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرت باز سازم و امیدوارم که حکومت آن حضرت را در زمان حیاتم ببینم (و ان حال بینی و بینه الموت…) و خدایا! اگر بین من و او مرگ حائل شد در زمان ظهورش مرا زنده کن و از قبر بیرونم بیاور در حالی که کفن بر دوش و شمشیر بدست باشم. باری برادران می روم برای پیروزی و اگر در این راه شهادت بالهایش را گشود و مرا همراه خود به پرواز درآورد، چه خوب و نیکو است.

 

ملاقات نود و هفتم

یکی از اعمال تجربه شده برای توفیق یافتن تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی فداه اعتکاف در مسجد جامع هر شهری است.

این عمل که بیشتر از سه روز طول نمی کشد به قدری مجرّب است که مکرّر کسانی به این وسیله توفیق تشرّف به محضر آن حضرت را پیدا کرده اند. بخصوص اگر در ایام البیض ماه رجب و یا در دهه آخر ماه مبارک رمضان باشد.

در زمان مرحوم آیه الله العظمی آقای «بروجردی» بسیاری از طلاّب قم در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) که فعلاً مسجد جامع شهر مقدّس قم است در ایام البیض ماه رجب اعتکاف می کردند و حوائجشان را می گرفتند، حتّی به خاطر اعتکاف درسهای حوزه تعطیل می شد و مراجع تقلید بعضی از اوقات خودشان برای تشویق طلاّب به مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) می رفتند و به آنها کمکهای مادّی و معنوی می نمودند.

سال گذشته چند نفر از علماء حوزه علمیه قم در ایام البیض ماه رجب یعنی روزهای سیزده و چهارده و پانزدهم ماه رجب در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) در یک محلّ اعتکاف می کنند و در همان روز اوّل یکی از آن علماء در عالم خواب می بیند که:

حضرت «حسین بن روح» سوّمین نائب خاصّ حضرت بقیةالله (علیه السّلام) در زمان غیبت صغری تشریف آوردند و در خیمه آنها نشستند. این عالم از آن حضرت سؤال می کند که آیا راهی هست که ما خدمت امام زمان (علیه السّلام) برسیم؟ حضرت حسین بن روح می فرماید: بله از همین طرف (اشاره به راه پشت بام مسجد) خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود رسید.

از معظّم له سؤال می کند: آیا فلانی خدمت امام زمان (علیه السّلام) رسیده است؟ ایشان می فرمایند: بلی همین دیشب در تهران ملاقاتی با حضرت داشته است.

البتّه معلوم باشد که آن عالم نام کسی را می برد که راضی نیست ما در اینجا به اسمش تصریح کنیم لذا با کلمه فلانی ذکرش می کنیم.

اتّفاقا همان آقای فلانی، شب ۱۳ ماه رجب یعنی شب تولّد حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در منزل یکی از دوستان جلسه ای داشت، که من هم آنجا بودم، او در همان مجلس موفّق به زیارت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) گردیده بود، که مختصری از شرح جریان را که خودش نقل می کرد، ما در اینجا می آوریم.

سرشب چون شب عید بود و افراد مختلفی برای صرف غذا و غیره در آن مجلس جمع شده بودند و از هر دری سخنی به میان می آمد و لحظات پر قیمت آن شب عزیز تقریبا به بطالت می گذشت من از حضرت ولی عصر (علیه السّلام) خواستم که تغییری در مجلس داده شود تا استفاده معنوی خوبی از این مجلس بنمائیم.

درست ساعت ۱۲ نیمه شب بود که یکی از عزیزان که عاشق دلباخته حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) است. به مجلس آمد و برنامه را تغییر داد.

ابتدا معظّم له به خواندن دعاء مشلول، مشغول شد و به وسیله مضامین عالیه این دعاء تاریکی های حاصله از گفتگوهای سرشب را زائل کرد و مجلس را به نور اسماءالله که در این دعاء است منوّر نمود و سپس متوسّل به زیل عنایات حضرت امام عصر (علیه السّلام) گردیده. وقتی چراغها را خاموش کردند و مجلـس شـوری پیـدا کرد و همه با اشک چشم، به استقبال مقدّم مقدّس امام زمان (علیه السّلام) می رفتند.

من به محضر آقا مشرّف شدم و از آن حضرت تقاضا کردم که به اهل مجلس عیدی بدهند در آن مجلس به بعضی که خودشان را از شک و تردید و گناه پاک کرده بودند و انقطاع از غیر خدا و امام زمان (علیه السّلام) پیدا کرده بودند عیدیهای خوبی داده شد که بعدا خود آنها آنچه را که دریافت کرده بودند برای من نقل می کردند.

امّا جالب توجّه این بود که آن عالم که در مسجد امام حسن عسگری (علیه السّلام) خدمت حسین بن روح (علیه السّلام) در خواب رسیده بود از مجلس تهران به هیچ وجه اطّلاعاتی نداشت و قضیه خودش را قبل از آنکه از جلسه اطّلاعی پیدا کند به بعضی گفته بود.

منظور از نقل قضیه فوق دو چیز بود، یکی آنکه خوانندگان محترم را متوجّه به اهمیت اعتکاف کنم و دیگر آنکه اگر کسی بدون تردید و شک و پاک شدن از آلودگیهای گناه و انقطاع کامل ولو در یک لحظه، به در خانه حضرت ولی عصر (علیه السّلام) برود مورد لطف آن حضرت واقع خواهد شد.

 

ملاقات نود و هشتم

یکی از اولیاء خدا که چشم بازی داشت و در یک زمان پشت سر هم به حرم حضرت زینب و حرم حضرت رقیه (علیهما السّلام) و مقبره معاویه صغیره که محبّ اهل بیت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و قبر متروک و خراب شده معاویه کبیره در شام رفته بود می گفت:

مناظر این قبور با توجّه به اینکه مردم شام لااقلّ نود درصدشان به معاویة بن ابی سفیان علاقه دارند، به قدری مرا به فکر فرو برده بود که ناگزیر بودم، خودم را در گوشه خلوتی برسانم و درباره اینکه آیا معمور بودن قبور آنها و خراب بودن قبر معاویه جنبه تصادفی دارد؟ یا آنکه غیر طبیعی است فکر کنم.

لذا به مسجد اموی رفتم و در گوشه مقام رأس الحسین (علیه السّلام) نشستم و درباره این موضوع فکر می کردم، که ناگاه مناظر این قبور و مردمی که طرفدار هر یک از این دو دسته، یعنی مردمی که طرفدار اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) و طرفدار بنی امیه بودند، با کوتاه شدن زمان مثل پرده سینما جلوی چشمم قرار گرفت و عبور کرد. طرفداران باطل، طرفداران قدرت، طرفداران بنی امیه به صورت حیوانات دیده می شدند و جمعیتشان زیاد بود و چون هدفی جز راحتی خودشان و کسب قدرت و دنیا، از این طرفداری نداشتند و در حقیقت محبّت آنها به بنی امیه تا وقتی بوده که به وسیله آنها به دنیا و مادّیات می رسیدند، لذا آنها وقتی از آن پست و مقام خلع می شوند، علاقه ای برای این حیوانات نسبت به آنها باقی نمی ماند و لذا آثار بنی امیه به کلی از بین می رود و مایه عبرت برای آنهائی که می خواهند به زور سرنیزه مردم را تحت فرمان خود بکشند، می شوند.

ولی طرفداران حق، طرفداران انسانیت و طرفداران فضیلت و بالأخره طرفداران اهل بیت پیغمبر (علیهم السّلام) که در حقیقت علاقه شدیدی به معنویت پیدا کرده اند و به هیچ وجه به خود فکر نمی کنند و انسانی هستند که در میان انبوه حیوانات قرار گرفته اند، در همه حال با وفا و با استقامت و همیشه طرفدار مستضعفان و انسانیت هستند.

منظره قبور آنان و آثار اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) در شام و بعکس خراب بودن قبور بنی امیه درس عبرتی بود، که به ما تعلیم می داد انسان نباید از حیوان سیرتان توقّع وفا داشته باشد.

زیرا آنها جز به خود فکر نمی کنند، آنها تنها منافع شخصی خود را در نظر می گیرند و مانند حیوانات فقط خودشان را دوست دارند.

ولی اهل تقوا و فضیلت چون روح انسانی در آنها زنده است، محبّت و علاقه شان به کمالات و فضیلت در هر کجا که پیدا می شود، باقی خواهد بود و هر چه در فردی کمالات و فضائل بیشتری وجود داشته باشد، آنها نسبت به آن شخص علاقه بیشتری دارند. در این مکاشفه، آن ولی خدا دیده بود که همین صفات حیوانی در وجود اهل دنیا و حیوان سیرتان و آن صفات انسانی در اهل تقوا و پیروان خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) روز قیامت کشیده می شود و چون آن روز، روز آشکار شدن سریره ها است «یوْم تبْلی السّرائِر»([۴۳]) این واقعیت بیشتر جلوه گر می گردد.

لذا پروردگار متعال در سوره زخرف آیه ۶۷ می فرماید:

«الاْ خِلاّء یوْمئِذٍ بعْضهمْ لِبعْضٍ عدوٌّ اِلاّ الْمتّقین».

یعنی: همه دوستان با یکدیگر در روز قیامت دشمنند مگر اهل تقوا و تزکیه نفس که آنها وفاداریشان در دوستی، به روز قیامت کشیده می شود و در آنجا هم یکدیگر را فراموش نمی کنند، آنها در قیامتی که برادر از برادر فرار می کند، مادر از فرزند می گریزد، و هر کسی گرفتار اعمال خودش می باشد، دوستانشان را که در راه خدا اتّخاذ کرده اند فراموش نمی کنند و دست از دامن اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) برنمی دارند.

سپس دیده بود آنهائی که این صفت انسانی را در خود حفظ کرده اند نسبت به قبور فرزندان پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) کمال احترام را در دنیا نموده اند و آثار آنها را باقی نگه داشته اند، مورد شفاعت قرار گرفتند و دسته دسته بدون حساب وارد بهشت می شوند و حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء با کمال محبّت دم در بهشت ایستاده و به آنها از آب کوثر عنایت می فرمایند.

چنانکه در دعای ندبه آمده: «و اسقنا من حوض جده صلی الله علیه وآله بکاسه و بیده» یعنی: خدایا! ما را از حوض جدّش به وسیله پیاله او و بدست او سیرابمان فرما.

 

ملاقات نود و نهم

جوانی که سالها با من در ارتباط بود و من او را کاملاً می شناختم و می دانستم که به قدری پاک و تزکیه شده است، که نباید به هیچ وجه حجابی داشته باشد، ولی او دائما از اینکه خود را در حجاب ظلمانی عجیبی احساس می کرد، یعنی نمی توانست حقایق را درک کند و با معنویات بخصوص با محبوبش حضرت بقیةالله روحی فداه ملاقات نماید رنج می برد.

من که طبعا می خواستم در رفع حجابهایش به او کمک کنم یک روز متوسّل به حضرت علی اکبر (علیه السّلام) شدم و از آن حضرت رفع حجابهای او را خواستم و در مرحله اوّل می خواستم بدانم که چه مرضی یا چه صفت زشت روحی در او وجود دارد که این گونه محجوب شده است.

همان شب می دیدم که او در میان پشه بندی خوابیده که روی آن پشه بند به خطّ درشت که همه جای آن پشه بند را آن خطّ گرفته بود نوشته شده «کینه توزی و انتقامجوئی» او از پشت پشه بند هیچ کجا از جهان خارج را نمی بیند، من چند مرتبه او را صدا زدم، او از میان آن پشه بند بیرون نیامد، او فکر می کرد که آن پشه بند او را از خطرات احتمالی حفظ می کند ولی او به وسیله این حجاب اگر چه رقیق بود از تمام مزایای جهان خارج محروم شده بود.

او فکر نمی کرد که اگر تنها یک حجاب در روح انسان باقی باشد مثل وقتی است که انسان در دهها حجاب قرار گرفته است.

زیرا بالأخره مانعی بین او و معنویات ( ولو یک مانع رقیق هم باشد) وجود دارد و انسان را از ارتباط با حقایق باز می دارد و در تاریکی قرار می دهد.

صبح آن روز من مشاهده ام را به او گفتم و از صفت کینه توزی و انتقام جوئی او را برحذر داشتم امّا او ابتداء فکر می کرد که این صفت مانع از ظلمی است که ممکن است دیگران بر او روا داشته باشند و نباید انسان زیاد گذشت داشته باشد، زیرا گذشت زیاد مردم را در ظلم کردن جری می کند.

ولی من با تذکر آیاتی از قرآن که منجمله فراموش نمی کنم آیه شریفه ۶۹ سوره فرقان بود که می فرماید:

«و عِباد الرّحْمنِ الّذین یمْشون علی الاْرْضِ هوْنا و اِذا خاطبهم الْجاهِلون قالوا سلاما».

یعنی: بندگان خدا کسانی هستند که روی زمین آسان و آرام و بدون تکلّف راه می روند و زمانی که جهّال به آنها خطاب جسورانه ای می کنند آنها با سلامتی و سلام با آنها روبرو می شوند و بالأخره انتقامجوئی و کینه توزی نمی کنند.

و سپس جمله ای را از علی بن ابیطالب (علیه السّلام) که فرموده: «ولقد امرّ علی الّئیم یسبّنی فمضیت و قلت لایعنینی».

یعنی: بر لئیم و آدم پستی گذشتم که او مرا فحش می داد، با خودم گفتم مرا نمی گوید و به فکر انتقامجوئی نیفتادم.

و زمانی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) در فتح مکه، وارد مکه مکرّمه شدند شخصی خطاب به مشرکین کرد و گفت: امروز روز انتقام است.

پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمودند: این را نگو، بلکه بگو امروز روز مهربانی و محبّت و رحمت است.

و به او گفتم: اساسا صفت انتقامجوئی و کینه توزی از صفات حیوانی است، ولی در مقابل، صفت عفو و مهربانی از صفات انسانی و بلکه از صفات الهی است و لذا اگر بخواهی یکی از حجابهایت را که به نظر من آخرین حجاب و مرض روحی است که در تو وجود دارد از بین برود، باید صفت کینه توزی و انتقامجوئی را از خود دور کنی و نسبت به مردم مهربان و با گذشت باشی.

او هم با برنامه ای که حدود هشتاد روز طول کشید و به زحمت فوق العاده ای افتاده بود آن صفت را از خود دور کرد و لذا وقتی موفّق به رفع این حجاب و این مرض روحی گردید به مقاصدی که داشت که منجمله ارتباط روحی با حضرت بقیةالله (علیه السّلام) و روحی فداه بود رسید و فیوضات کاملی نصیبش شد.

 

ملاقات صدم

یکی از طلاّب حوزه علمیه قم که کتاب «پرواز روح» را خوانده بود و به قول خودش آنچه من در سنین جوانی انجام داده بودم، او هم انجام داده بود و تنها عقب رفیقی می گشت که مثل مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» از او دستگیری کند و فکر می کرد، که من پس از بیست و پنج سال که در این رشته بوده ام می توانم به او کمک کنم.

من هم نه به خاطر آنکه این لیاقت را در خود قبول داشته باشم ولی به خاطر آنکه چاره ای نبود بلکه می بایست هر طور که هست به او کمک کنم، طبعا با او رفاقت کردم و قرارمان این بود که هر چه از نواقص روحی از یکدیگر دیدیم، به هم تذکر دهیم.

یعنی اگر من اشتباهی دارم، او به من بگوید و اگر او اشتباهی مرتکب شود، من به او تذکر دهم.

مدّتها با این قرار با هم رفاقت کردیم محبّت و صمیمیت ما به حدّ کاملی رسیده بود، یک روز نزد من آمد و گفت:

حالت ترس و دلهره عجیبی از آینده مجهول، به من دست داده که چند روز است، زندگی را بر من تلخ کرده، نمی دانم چه باید بکنم؟.

گفتم: آیا خدا را دوست داری؟ گفت:

اتّفاقا کثرت محبّت من به خدا به قدری است، که تاب و توان را از من برده، شبها اکثرا تا صبح گریه می کنم و با خدای تعالی مناجات می نمایم و مقداری از ترس و دلهره من از همین جا به وجود آمده است، یعنی می ترسم، مبادا کاری کنم که محبوبم، خدای عزیزم، نسبت به من کم محبّت شود و هر چه معرفت و محبّتم بیشتر می شود، ترسم در این ارتباط از خدا بیشتر می گردد.

گفتم: این ترس و خوف که از محبّت و معرفت شدید برخواسته از صفات اولیاء خدا و از کمالات روحی است، قدرش را بدان و از وجودش ناراحت نباش. گفت:

درست است، از این خوف و ترس زیاد ناراحت نیستم ولی تمام دلهره و خوفم به این موضوع منحصر نمی شود، بلکه می ترسم در دنیا فقیر شوم و به مردم محتاج گردم، مریض شوم و درد و رنج بکشم، می ترسم مورد لطف حضرت بقیةالله روحی فداه واقع نشوم و همیشه در حجاب باشم، می ترسم در عالم برزخ مورد غضب الهی واقع گردم.

گفتم: درست است، این نوع خوف و ترس از امراض روحی است که باید معالجه شود، لذا طبق قرار قبلی لازم بود من دست به کار شوم و هر طور هست این نقص روحی را از او زائل کنم، یعنی بین خوف و رجاء که باید در مؤمن باشد قرارش دهم و از خوف بیشتر او را نجات دهم.

لذا در نیمه شبی متوسّل به حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء شدم و از آن حضرت خواستم که اثری در کلامم بگذارد، تا او را از آن ناراحتی نجات دهم.

فردا صبح باز او نزد من آمد، هنوز اظهار ناراحتی می کرد و از قیافه اش پیدا بود در اثر ناراحتی تا صبح نخوابیده است.

به او گفتم: چرا از آینده ات می ترسی؟ مگر خدای تعالی در قرآن نفرموده: «و منْ یتوکلْ علی الله فهو حسْبه»([۴۴]) (کسی که به خدا توکل کند خدا او را کفایت می کند) چرا خدای محبوبت را، خدای قادر مطلق را، وکیل خود در مشکلاتی که ممکن است سر راهت قرار بگیرد، قرار نمی دهی؟ آیا او ممکن است به وعده خود وفا نکند؟

آیا وکیلی که از او قدرتمندتر و با عظمت تر که تمام کارها دست خودش باشد سراغ داری؟

آیا نمی شنوی که خودش فرموده: «الیس الله بِکافٍ عبْده»([۴۵]) (آیا خدا برای بنده اش کافی نیست) که به او توکل کند.

از شما سؤال می کنم، اگر رئیس جمهور همه روزه به شما بگوید، مرا در کارهایت وکیل خود قرار بده تا آنها را به طور احسن برایت انجام دهم و بدانی راست می گوید، باز هم از آینده ات در هراسی، می ترسی که کارها صحیح انجام نشود، با اینکه در اینجا احتمال آنکه او اشتباه بکند و از تحت قدرتش کار تو خارج باشد هست!

ولی درباره خدای تعالی، اگر احتمال اشتباه بدهی یا قدرت او را محدود بدانی کافری! و به هیچ وجه احتمال اشتباه و محدود بودن قدرتش وجود ندارد، پس چرا در عین حال نسبت به آینده ات دلهره داری و می ترسی؟ گفت:

کلمات شما تأثیر عجیبی در من گذاشت، ولی می ترسم باز با وسوسه شیطان این حالت اطمینان از بین برود، آیا ممکن است نسخه ای بدهید که هر زمان آن حالت پیدا شد خودم به آن عمل کنم و خود را از وسوسه شیطان نجات بدهم؟

گفتم: هر زمان که آن وسوسه ها پیدا شد اوّل متوسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه بشو و از آن حضرت برای رفع آن وسوسه ها کمک بخواه و سپس درباره مطالبی که برای تو از قرآن و عقل شرح دادم فکر کن، که این تفکر معادل هفتاد سال عبادت است و تا خود را به حالت اطمینان نرسانده ای دست از حدیث نفس و تفکر بر ندار و کوشش کن که نگذاری حتّی یک لحظه این وسوسه شیطانی در دل تو باقی بماند، یعنی اگر در راه می روی و برای انجام کاری عجله داری و ناگهان احساس می کنی، که این وسوسه ها در دلت پیدا شده باید آن کار را هر قدر هم که ارزش داشته باشد ترک کنی و نسخه فوق را برای رفع آن حالت عمل نمائی و الاّ ممکن است اگر آن حالت در روحت چند لحظه بیشتر بماند تو را از پای درآورد و حتّی با زحمت بیشتری هم نتوانی آن را زائل کنی.

بحمدالله دوست و رفیق عزیزمان توانست با کمال جدّیت موفّق به رفع آن وسوسه ها بشود و خودش می گفت که:

بهتر از رفع این وسوسه ها حالت توسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه بود که علاوه بر تجلّیاتی که آن حضرت برای من در آن موقع داشت، لذّت مناجات با آن حضرت ملکه من شده و همیشه از الطاف مقدّس آن حضرت برخوردارم.

 

ملاقات صد و یکم

من مکرّر از اولیاء خدا شنیده ام که اگر انسان خود را به مقام خلوص برساند و از اولیاء خدا گردد، ذات اقدس حقّ قلب او را از حوادث آینده آگاه می کند.

در زمـانی کـه من و چنـد نفـر از دوستـان بـا مـرحوم «حاج ملاّ آقاجان» به عتبات عالیات مشرّف شده بودیم، که شرح مفصّلش را در کتاب «پرواز روح» نوشته ام اکثر اوقات عادت معظّم له این بود که وقتی هر یک از ما از حرم برمی گشتیم، به ما می گفت: که شما چند حاجت از خدا خواسته اید و در چه زمانی برآورده می شود و مثلاً فلان حاجت که شما خواسته اید به این دلائل صلاحتان نیست که برآورده شود.

و عجیب تر این بود که، همه آنها همان گونه می شد که او فرموده بود (البتّه به بعضی از دوستان که استعدادش را نداشتند چیزی نمی گفت).

وقتی از او سؤال می کردیم که: چگونه شما به این حقایق پی می برید؟

سربسته به ما می گفت:

اگر کسی نوکر امام زمان (علیه السّلام) و خود را خاک زیر نعلین آن حضرت بداند، برای آنکه آبروی او آبروی امام زمان (علیه السّلام) می شود آن حضرت او را از اشتباه حفظ می کنند و حقایق را به او می گویند.

ولی بعدها من در اثر مطالعه و تحقیق در آیات قرآن و احادیث اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) متوجّه شدم، کسانی که بتوانند در خود خلوص ایجاد کنند طبعا تمام توجّهشان به خدا و امام زمان (علیه السّلام) خواهد بود و چون وجود مقدّس امام عصر (علیه السّلام) دارای علوم اوّلین و آخرین است، بلکه او جانشین پیامبری است که در دعاء ندبه درباره اش می گوئیم: و اودعته علم ما کان و ما یکون الی انقضاء خلقک.

یعنی: پروردگارا! در وجود مقدّس پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) علم گذشته و آینده را تا پایان خلقت قرار داده ای.

پس کسانی که با امام زمان (علیه السّلام) رابطه دارند و به مقام خلوص رسیده اند در اثر ترشّحاتی که از علوم امام عصر (علیه السّلام) به آنها می رسد به قدر استعدادشان از آینده مطّلعند.

در کتاب «بحارالانوار» جلد ۶۹ صفحه ۲۷۰ از کتاب «رجال کشی» نقل می کند که:

جمعی خدمت «جابر جعفی» رسیدند و از او خواستند که در بنای مسجدی که می سازند به آنها کمک کند.

جناب جابر جعفی فرمود: من به ساختمانی که از بالای آن مرد مؤمنی می افتد و می میرد کمک نمی کنم!

آنها از نزد جابر برگشتند و به یکدیگر می گفتند، او با این بهانه بخل کرد و به ما کمک نکرد او دروغ می گفت، کسی از بالای آن نخواهد افتاد.

فردای آن روز که پولشان تمام شده بود و از کار دست کشیده بودند حدود عصری بود، ناگهان پای بنّا لغزید و از روی ساختمان افتاد و از دنیا رفت!

در اینجا آنها فهمیدند که جناب جابر جعفی درست فرموده است.

جابر جعفی از کسانی است، که با کمال خلوص در اثر ارتباط با امام زمانش حضرت صادق (علیه السّلام) خود را تحت تربیت آن حضرت قرار داده و از انوار مقدّسه آن حضرت کمال استفاده را نموده است.

بنابراین اگر ما هم بتوانیم با حضرت حجّة بن الحسن (علیه السّلام) ارتباط روحی پیدا کنیم و دستورات آن وجود مقدّس را کاملاً موبه مو عمل نمائیم و خود را به مقام خلوص برسانیم، مانند جابر جعفی و یا مرحوم حاج ملاّ آقاجان زنجانی می توانیم از ترشّحات علوم آن حضرت استفاده نمائیم.

طلبه ای که با اخلاص در عمل و خلوص در نیت مشغول ادامه درس طلبه گی شده بود، اگر چه خودش متوجّه مرحله ای که طی کرده بود نبود ولی به من می گفت:

حاج آقا! من در ساعتی که این تصمیم را گرفتم اوّل به منزل رفتم چند دقیقه ای در اطاق خلوت نشستم و با خود فکر کردم که آیا این عمل را من برای خدا و امام زمان (علیه السّلام) انجام می دهم یا برای هوای نفس، دیدم بحمدالله با این مقدّمه که می گویم نظرم جز خدا چیز دیگری نبود.

و آن مقدّمه این است که من مگر دیوانه ام که در زمانی که این برنامه را مردم نمی پسندند با فقر و تنگدستی به خاطر هوای نفس چند سالی در میان مدرسه ها مشغول درس باشم ولی چون مرجع تقلیدم آن را وظیفه من دانسته و من چون مقداری درس هم قبلاً خوانده بودم و یادم بود که اوّل معالم نوشته شده بود (هذا ما افتی به المفتی و کل ما افتی به المفتی فهو حکم الله فهذا حکم الله).

یعنی: این عمل و این فتوی چیزی است که فتوی دهنده ای به آن حکم کرده و هر چه را که فتوی دهند حکم کند حکم خدا است، پس این هم حکم خدا است درباره من.

بنابراین می توانم قصد قربت کنم و بگویم: خدایا! چون تو فرموده ای که باید به تحصیلات علوم دینی ادامه دهم امر تو را اطاعت می کنم و مشغول درس می شوم.

لذا بعد از این نیت به حمّام رفتم غسل کردم و از گذشته و گناهانم توبه نمودم نه به مقام عالم و ثوابی که برای متعلّم تعیین شده فکر می کردم و نه به اهمیت شغلی که پیدا کرده بودم می اندیشیدم، تنها رضایت و خوشنودی پروردگار را منظور می کردم و دائما این معنی را به خود تلقین می نمودم.

ذکر دائمیم یا صاحب الزّمان جانم به قربانت بود و در تمام طول ایام تحصیلم از هیچ چیز جز امام زمان (علیه السّلام) خوشم نمی آمد و به غیر از او به چیز دیگری فکر نمی کردم، حال معنوی بسیار بسیار خوبی داشتم حتّی هر چه می خواستم انجام می شد، یک روز چیزی را گم کردم با آنکه فرسخها از محلّی که آن را فکر می کردم که در آنجا گذاشته ام دور شده بودم، در عین حال به مجرّد آنکه گفتم: یا صاحب الزّمان چه خوب بود آن چیز را همراه می داشتم، دیدم در کنارم همان چیز افتاده است.

خیلی تعجّب کردم بعد از آن آزمایش در بیابان گرمی واقع شده بودم مقداری میوه از خدا خواستم پیرمردی از گوشه ای در آن هوای گرم پیدا شد و یک سبد انگور عسگری جلوی من گذاشت، در ارتباطم با امام زمان (علیه السّلام) به قدری سرشار بودم که هیچ گاه احساس فراق نمی کردم دائما با آن حضرت حرف می زدم و آن حضرت را به کمک می خواستم.

و بالأخره در تمام این مدّت مورد حمایت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) بودم، تا آنکه مدّت تحصیلم پایان یافت و حالا که باز به میان مردم آمده ام و پیش نماز شده ام آن حالات از دستم رفته و لذا نمی دانم چه باید بکنم و چگونه آن حالات را برای خود دوباره ایجاد نمایم؟

و سؤال دیگرم این است که چگونه در آنجا هر چه می خواستم انجام می شد آیا این به خاطر قدرت اراده خودم بود، یا آنکه از ناحیه اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام می شد؟

من در جواب او گفتم: انسان نباید مثل کسانی باشد که خدای تعالی در قرآن آنها را نکوهش کرده و می فرماید: بعضی از مردم وقتی سوار کشتی می شوند و خطر را احساس می کنند دارای خلوص اند ولی وقتی به خشکی برمی گردند مشرک می شوند. در آن زمان همان فقر و تنگدستی و انقطاع شما را به معنویات می کشاند، ولی شما نباید خلوصتان متّکی به فشارها باشد که در نتیجه آن هم تمام می شود، بلکه شما باید مستقلاً همان عملی را که در ایام تحصیل انجام می دادید در تمام کارها انجام دهید، یعنی هر کاری را که می خواهید شروع کنید اوّل فکر کنید که اگر صددرصد برای خدا است انجام دهید و الاّ به هر قیمتی که هست ترک نمائید و آنچه در آن مدّت از حالات معنوی و کرامات نصیبتان شده در اثر همان خلوصی بود که اوّل کار برای خود ایجاد کرده اید.

و شما باید بدانید وقتی انسان این مرحله از خلوص را در خود دائما ایجاد کند از خصّیصین و از اولیاء خدا و از وابستگان حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود و از این قبیل کرامات دائما از او سر می زند.

«فضیل بن یسار» که از شیعیان و پیروان امام صادق (علیه السّلام) است وقتی از دنیا می رود و او را به غسّالخانه می برند و می خواهند او را غسل دهند ربعی بن عبدالله می گوید که:

غسّال به من گفت: وقتی او را غسل می دادم دست فضیل زودتر از دست من برای پوشاندن عورتش حرکت می کرد.

من وقتی این خبر را به امام صادق (علیه السّلام) دادم آن حضرت به من فرمود: خدا رحمت کند فضیل بن یسار را او از اهل بیت بود «هو منّا اهل البیت».

در اینجا می بینیم که امام صادق (علیه السّلام) علّت کرامت عجیب جناب فضیل بن یسار را در این می داند که او خود را متّصل به خاندان عصمت و طهارت کرده و از خصّیصین امام زمانش گردیده است.

در اینجا من هر چه کردم آن جوان از چگونگی ارتباطش با امام زمان (علیه السّلام) شرحی بدهد چیزی بیشتر از آنچه در بالا نوشته ام نگفت.

جوان دیگری که با همین خلوص به جبهه جنگ رفته بود نقل می کرد که:

در میان سنگر غالبا به تنهائی مشغول توسّل به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) بودم و چون دعاء توسّل را حفظ کرده بودم و آن را دائما می خواندم و دست خود را به دامن چهارده معصوم (علیهم السّلام) انداخته بودم از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسیدم.

یک روز در سنگری که در قسمت گیلان غرب بود سر کوهی دیده بانی داشتم، ناگهان دیدم ماری که این طرفها آن را مار کبری و یا کبچه مار می گویند، به طرف من می آید، من هم موقعیتم طوری است که نمی توانم از جایم حرکت کنم یعنی اگر حرکت می کردم و دشمن متوجّه وجود من می شد به طرف ارتش ما تیراندازی می کرد و ممکن بود جمعی کشته شوند. لذا ترجیح دادم که اگر هم مار مرا بگزد از جای خود حرکت نکنم و برادران سرباز خود را بکشتن ندهم، لذا در جای خود ماندم و مار همچنان به طرف من می آمد، تا آنکه روی پشت من قرار گرفت و من احساس می کردم که او زبان خود را به پشت گردنم می مالد ولی پس از چند لحظه با آنکه من حرکتی از خود نشان نداده بودم با سرعت عجیبی فرار کرد.

سپس آن جوان اضافه کرد و گفت: حاج آقا من چندین مرتبه از این قبیل خطرات را به وسیله توسّل به امام زمان (علیه السّلام) از خود دفع کرده ام.

(او بیشتر از این مختصر، مطلبی برای من نگفت) ولی من به او گفتم: امام صادق (علیه السّلام) فرمود:«انّ المؤمن اذا کان مخلصا اخاف الله منه کلّ شی ء حتّی الهوام الارض و سباعها و طیر السّماء و حیتان البحر».

یعنی: اگـر مـؤمن بـه مقام خلوص رسید چون او از غیر خدا نمی ترسد خدای تعالی همه چیز را از او می ترساند حتّی گزنده و حیوانات و درنده هـای زمیـن و پرندگان آسمان و ماهیان دریا را.

مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه در جلد ۶۹ صفحه ۲۸۵ بحارالانوار می نویسد:

شخصی از خواص شیعیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در بیابانی سر به سجده گذاشته بود و با خدای تعالی مناجات می کرد. ناگهان افعی ای به دور گردنش حلقه زد او چون با اخلاص مشغول عبادت بود. به هیچ وجه تغییری در حال و عملش نداد و همچنان به سجده و مناجات با معبودش مشغول بود پس از چند لحظه افعی بدون آنکه به او آزاری برساند به رحمت الهی و فضل او از آن مرد شیعه با اخلاص جدا شد و رفت.

و باز در همان صفحه نقل می کند که جناب «سید علی بن حسن زاهد» که یکی از نواده های حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) است در بیابانی نماز می خواند که ناگهان افعی ای از سر کوه پیدا شد و به نزد او آمد و از لباسش بالا رفت و از یقه او وارد شد و از پائین لباسش بیرون آمد ولی سید علی زاهد در تمام این احوال کوچکترین تغییری در حال توجّهش به نماز و مالک حیاتش حضرت باری تعالی نداد و همچنان مشغول عبادت و نماز خود بود.

 

ملاقات صد و دوم

سیـدی از اهـل عـلـم مـی گـفـت کـه:

مدّتی من تصمیم گرفته بودم، که هیچ کسی را نرنجانم بلکه در هر روز لااقل پنج نفر را به هر وسیله ای که برایم ممکن است خوشحال کنم، این عمل در یک مرحله بدون فاصله تا چهل روز ادامه پیدا کرده بود. من از روز اوّل تا روز چهلم هر روز در خود احساس سبکی و نشاط فوق العاده ای می نمودم، تا آنکه روز چهلم، با گوش دل صریحا می شنیدم که هاتفی مرا ندا می کند که چون در این چهل روز دویست نفر را خوشحال کرده ای و دل کسی را نرنجانده ای بار گناهت سبک شده و تو آمرزیده شده ای و انتظار داشته باش که در جزای این عمل بسیار بسیار ارزنده ات توفیق زیارت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را پیدا می کنی.

زیرا آن حضرت هم نمی خواهند تو را برنجانند بلکه مایلند تو را خوشحال هم بنمایند، من از آن سید اهل علم سؤال کردم: بعد چه شد آیا موفّق به زیارت آن حضرت گردیدی؟ چیزی نگفت، اصرار زیادی کردم، گفت: مگر ممکن است آنها به کسی وعده ای بدهند آن هم جزای عملی که قبول شده است باشد و وفا نکنند، ولی هر چه اصرار کردم، خصوصیات تشرّفش را نقل نکرد.

مردی از اهل ولاء و ذوق به استناد آنکه غسل زیارت برای زیارت امام زنده هم هست، هر وقت به حمّام می رفت، غسل زیارت حضرت ولی عصر(علیه السّلام) را هم می کرد و می گفت:

من همیشه انتظار دارم که به زیارت آن حضرت در هر کجا که باشد موفّق بشوم، لذا چرا حالا که می توانم غسل بکنم برای زیارت آن حضرت غسل نکنم و خود را برای ملاقات با آن حضرت مهیا ننمایم.

او سالها با این عمل خودش را از منتظرین ملاقات با حضرت بقیةالله روحی فداه قرار داده بود، تا آنکه به قول خودش یک روز آب صددرصد مباحی که هیچ احتمال غصبی بودن در آن نبوده، پیدا کرده بود و به نیت تمام غسلهای جنابت احتمالی که به عهده اش بود و شاید با آبهای غیر مباح انجام داده بود غسل کرده بود و ضمنا نیت غسل زیارت حضرت بقیةالله روحی فداه را هم کرده بود و از آب بیرون آمده بود به مجرّد آنکه لباسهای خود را می پوشد و مقداری خود را معطّر می کند و لباسهایش را مرتّب می نماید، چشمش به جمال و شخصیت حضرت صاحب الامر روحی فداه باز می شود، که در اینجا گریه به معظّم له مجال نمی داد بقیه داستان را نقل کند و شاید هم نمی خواست بگوید که، چه فیوضاتی نصیبش شده بود ولی از کثرت گریه و انقلابی که به او دست می داد معلوم بود که استفاده های زیادی از محضر آن حضرت کرده است.

دوست دیگری که شاید اکثر خوانندگان او را بشناسند و او از نویسندگان و معاریف و کسی که نامش در تألیفات من زیاد برده شده است می باشد می گفت:

من از ولی از اولیاء خدا شنیده بودم، که هر کسی هر صبح و شام بر مصائب حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) گریه کند و این کار را لااقل یک سال ادامه دهد به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه مشرّف می گردد.

من این کار را برای آنکه به آن حضرت اقتداء کرده باشیم، زیرا معروف است که خودش در زیارت ناحیه مقدّسه فرموده:

ای جدّ بزرگوار! برای تو هر صبح و شام گریه می کنم.

و به خاطر آنکه ثوابهای زیادی برای گریه کردن بر حضرت ابی عبدالله الحسین (علیه السّلام) وعده داده شده و بالأخره به خاطر آنکه شاید موفّق به زیارت آن حضرت گردم یک سال ادامه دادم.

در این مدّت روح انعطاف پذیر عجیبی پیدا کرده بودم، رقّت قلب که از علائم انسانیت است در من ایجاد شده بود و بالاخره یک روز که طبق معمول همه روزه ام کتاب مقتل را باز کرده بودم و مشغول مطالعه مصائب آن حضرت بودم و خود را مهیا برای گریه کردن می کردم، دیدم قبل از من صدای گریه از اطرافم آهسته آهسته بلند می شود، اوّل گمان کردم که در آن نزدیکی جمعی دور یکدیگر جمع شده اند و بر چیزی گریه می کنند، ولی با کمال تعجّب این چنین نبود، یعنی کسی در آن نزدیکی وجود نداشت که صدای گریه اش تا این حد سریع به گوش من برسد، به هر حال مشغول کار خودم شدم و کم کم اشکی از گوشه های چشمم سرازیر شد، یادم هست که آن روز روضه حضرت علی اصغر (علیه السّلام) را می خواندم و بر مصائب آن طفل شیرخوار گریه می کردم، صدای گریه ای که در اطرافم بود با شدّت گریه من شدّت می گرفت، کم کم خودم را مثل آنکه در مجلس روضه پر جمعیت و با حالی قرار گرفته باشم حس می کردم.

حال نمی دانم در و دیوار با من گریه می کردند، یا ملائکه آسمان در آن خانه جمع شده بودند و زمزمه داشتند، یا آنکه مؤمنین از جنّ با من همآهنگی می کردند، هر چه بود من خوشحال بودم که امروز تنها نیستم، مدّتی این وضع به طول انجامید. کم کم صداهای گریه و شیون تمام شد و سپس مجلس معطّر و منوّر به تجلیات حضرت بقیةالله (علیه السّلام) گردید و فیوضات فوق العاده ای نصیبم شد که از نقلش معذورم.

اینجا من هر چه اصرار کردم که مختصری از خصوصیات آن تشرّف را نقل کند، حاضر نشد و من هم که همین مقدار از قصّه را در اینجا نقل کردم، برای این بود که به عاشقان حضرت بقیةالله روحی فداه بگویم گریه بر سیدالشّهداء (علیه السّلام) آن هم صبح و شام فوائد بسیاری دارد و اگر کسی بخواهد به فیض عظمی ملاقات آن حضرت موفّق شود می تواند به این وسیله متوسّل گردد.

 

ملاقات صد و سوم

در قدیم ساختمان مسجد جمکران در قم آن قدر وسعت نداشت که جمعیت زیادی در آن جمع شود علاوه راه ماشین خوبی هم نداشت که مردم به سهولت بتوانند به آنجا بروند، لذا مسجد جمکران تنها برای چند نفر عاشقان پر حرارت آن حضرت باقی می ماند که آنها به هر نحوی که ممکن بود شبهای جمعه خود را به آنجا می رساندند. ولی بقیه شبها مسجد خالی بود که طبعا درش را خادم مسجد می بست و می رفت.

پیرزن با صفائی که شاید مکرّر خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) در خواب و بیداری رسیده بود، پس از آنکه مسجد را توسعه داده بودند، شب جمعه ای به مسجد جمکران می رود و صدها و بلکه هزارها نفر را می بیند که در مسجد و اطاقها و حتّی در فضای باز اطراف مسجد برای عبادت و توسّل به آن حضرت جمع شده اند و همه نسبت به آن حضرت عرض ارادت می کنند.

خودش می گفت:

من وقتی این جمعیت را دیدم و با جمعیت قبل از توسعه مسجد مقایسه کردم، خیلی خوشحال شدم که بحمدالله مردم اطراف مولایم حضرت حجّة بن الحسن (علیه السّلام) جمع شده اند و به آن حضرت اظهار علاقه می کنند، با این خوشحالی وارد مسجد شدم و اعمال مسجد را انجام دادم و سپس زیارت آل یاسین را خواندم و مقداری با زبان خودم با آن حضرت حرف زدم، ضمنا به آن وجود مقدّس عرض کردم: آقا خیلی خوشحالم که مردم زیاد به شما علاقه پیدا کرده اند و شبها جمعیت زیادی به دور مسجد جمع می شوند و به شما اظهار علاقه می کنند.

سپس از مسجد بیرون آمدم و غذای مختصری از همان غذاهائی که در مسجد به همه می دادند خوردم و به یکی از حجرات مسجد که قبلاً برای استراحت آن را آماده کرده بودم رفتم و خوابیدم، در عالم خواب و یا در عالم معنی دیدم حضرت بقیة الله (علیه السّلام) به مسجد جمکران تشریف آورده اند و در میان مردم راه می روند ولی کسی به آن حضرت توجّهی نمی کند، من از اطاقم بیرون دویدم و سلام کردم، آقا با کمال ملاطفت جواب فرمودند. کلماتم را که در بیداری خدمتشان عرض کرده بودم تکرار کردم و گفتم: آقاجان قربان خاک پای شما گردم، خوشحالم که بحمدالله مردم به شما علاقه و محبّت زیادی پیدا کرده اند و به اینجا این همه جمعیت برای شما آمده اند.

آن حضرت آهی کشیدند و فرمودند: همه اینها برای من به اینجا نیامده اند. بیا با هم برویم از آنها سؤال کنیم که چرا به اینجا آمده اند.

گفتم: قربانتان گردم در خدمتتان هستم.

در همان عالم در خدمت حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) به میان جمعیت آمدیم، آن حضرت از یک یک مردم سؤال می فرمود: شما چرا اینجا آمده اید؟

یکی می گفت: آقا مریضی دارم که اطبّاع جوابش گفته اند.

دیگری می گفت: مستأجرم خانه ملکی می خواهم.

سوّمی می گفت: مقروضم فشار طلبکار مرا به درِ خانه شما دوانده است.

چهارمی از شوهرش می نالید و پنجمی از دست زنش شکایت داشت و بالأخره هر یک حاجتی داشتند که در واقع خودخواهی و حبّ نفس، آنها را وادار کرده بود که به آنجا بیایند.

حضرت فرمودند: فلانی دیدی، اینها برای من به اینجا نیامده اند، اینها تازه افراد خوب این جمعیت هستند که به من اعتقاد دارند و حاجتشان را از من می خواهند و مرا واسطه فیض می دانند و اگر از اینها بگذریم جمع زیادی هستند که تنها برای تفریح به اینجا آمده اند، حتّی بعضی از اینها یقین به وجود من ندارند.

سپس در همان حال دیدم یک نفر در قسمتی از این مسجد نشسته که او برای آقا ولی عصر (علیه السّلام) آمده است، حضرت فرمودند: بیا تا احوال او را هم بپرسیم. در خدمت آقا در همان عالم خواب نزد سید معمّمی که فکر می کنم از علماء بود رفتیم او زانوهایش را در بغل گرفته بود و در گوشه ای نشسته بود و چشمش به اطراف می گردید، دنبال گمشده اش می گشت. وقتی چشمش به آقا افتاد از جا پرید و به دست و پای آقا افتاد و گفت: پدر و مادر و جانم به قربانتان کجا بودید که به انتظارتان نزدیک بود قالب تهی کنم.

حضرت دست او را گرفتند و او به دست آن حضرت بوسه می زد و گریه می کرد. آقا از او سؤال کردند که شما چرا اینجا آمده اید. او چیزی نگفت و بر شدّت گریه اش افزود. حضرت دوباره از او سؤالشان را تکرار کردند. او گفت: آقا من کی از شما غیر وصل شما را خواسته ام؟ من شما را می خواهم! بهشتم شمائید، دنیا و آخرتم شمائید! من یک لحظه ملاقات شما را به ما سوی الله نمی دهم! جان چه باشد که نثار قدم دوست کنم این متاعیست که هر بی سر و پائی دارد

آقا رو به من کردند و فرمودند: مثل این شخص که فقط برای من به اینجا آمده باشد چند نفری بیشتر نیستند که آنها هم به مقصد می رسند.

 

ملاقات صد و چهارم

قبلاً گفتیم کسانی که می خواهند به وصل مولایشان حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) برسند بـاید تا می توانند بین خود و آن حضرت سنخیت روحی ایجاد کنند.

مثلاً محال است کسی که بدخواه مردم است، غیبت می کند، تهمت می زند و آبروی مردم را می برد، با آقائی که مظهر خدای ستّارالعیوب است آینه تمام نمای غفّارالذّنوب است نماینده خدائی است که در دعاها به او خطاب می کنیم یا من اظهرالجمیل و سترالقبیح ای کسی که خوبیهای بشر را آشکار می کنی و زشتیهایش را می پوشانی، ممکن بشود بین آنها دوستی و رفاقت و وصل بوجود آید.

مگر آنکه انسان بتواند، این صفات حسنه را در خود ایجاد کند، یعنی عیوب مردم را افشاء نکند، گناهان مردم را ببخشد، خوبیهای مردم را اظهار کند و آنها را مدح نماید و بدیهای آنها را ندیده بگیرد.

شبی با جمعی از دوستان در منزل شخصی از ثروتمندان میهمان بودیم، بعد از صرف غذا یکی از ارادتمندان به امام عصر (علیه السّلام) پیشنهاد توسّلی به ذیل عنایات حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را کرد طبعا دوستان که در آنجا جمع بودند و همه اهل حال بودند با این پیشنهاد موافقت نمودند، مجلس خوبی شده بود یکی از سروران در ضمن توسّل اصرار زیادی می کرد که حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) به مجلس تشریف بیاورند و در دعا با ما شرکت کنند.

شخص دیگری نقل کرد:

من فکر کردم که آن حضرت تا کنار محدوده آن منزل تشریف آوردند ولی از آمدن به داخل منزل خودداری فرمودند، آن شخص عرض کرده بود، که آقا چرا وارد منزل نمی شوید و مجلس ما را منوّر نمی فرمائید در پاسخ او فرموده بودند که: چون اشکالی در ملکیت این منزل است، من در آن وارد نمی شوم، آن شخص عرض می کند: بنابراین باید ما هم الآن فورا از این منزل خارج شویم، آن حضرت می فرمایند: نه من با ولایتی که دارم به شما اجازه می دهم تا مدّتی که بنا بوده در آنجا باشید بمانید و آبروی او را نبرید و حتّی اینکه به تو جریان را می گویم و تو می توانی به بعضی از رفقایت بگوئی برای این است که به صاحب منزل تذکر دهید تا وضع منزلش را اصلاح کند و شما به او اتمام حجّت نمائید، شاید هم غفلت کرده باشد.

از این جریان استفاده می شود، که چگونه آن حضرت نمی خواهند با بیرون آمدن از آن منزل آبروی یک فرد مؤمنی که در اثر حبّ دنیا و یا غفلت که در خانه غصبی نشسته ببرند و جمعی را که در آن منزل هستند متوجّه آن جریان کنند و تنها اگر به کسی یا کسانی جریان گفته می شود به خاطر تنبّه و بیدار کردن صاحب منزل از غفلت و یا از معصیت است.

بنابراین باید دوستان حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بکوشند تا مظهر صفات الهی گردند، «ستّارالعیوب» و «غفّارالذّنوب» شوند، ضمنا یکی از اولیاء خدا می گفت که:

زیاد گفتن کلمه یا «ستّارالعیوب» و «یا غفّارالذّنوب» با توجّه به معنایش به انسان توفیق دارا شدن این صفات را می دهد.

 

ملاقات صد و پنجم

یک روز جوان محصّلی از اهالی مشهد، به من تلفن زد، که به من اجازه می دهید چند دقیقه می خواهم با شما ملاقات کنم.

گفتم: مانعی ندارد، ساعتی را برای ملاقاتمان تعیین کردیم.

او در اوّلین لحظات همان وقت به منزل ما آمد و گفت:

چندی قبل کتاب «پرواز روح» را خریدم و مطالعه کردم درسی که از این کتاب گرفتم، این بود که به نیت آنکه لیاقت تشرّف محضر مقدّس حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء را پیدا کنم کارهایم را با اخلاص انجام دهم اگر چه تا به حال به نتایج فوق العاده خوبی رسیده ام و حتّی مقصودم حاصل شده است، ولی اخلاص در اعمال کوچک و بزرگ برایم فوق العاده مشکل است، اگر مرا در این هدف کمک کنید از شما متشکر خواهم بود.

من به او گفتم: اگر می خواهی در این هدف یعنی رسیدن به مقام مخلصین در دین و کسانی که همه کارهایشان از روی اخلاص انجام می شود برسی، باید از راه خودش وارد شوی.

یعنی ابتداء کارهای عمده و سرنوشت سازت را به قصد قربت انجام دهی.

مثلاً اگر می خواهی شغلی را انتخاب کنی یا خانه ای را بخری یا ازدواج کنی ولو ساعتها طول بکشد نیتت را برای خدا خالص کن و گوشه و کنار کار را بررسی نما که مبادی هوای نفس در آن باشد و کوشش کن ابتداء کارهای بزرگ و سرنوشت سازت تنها و تنها برای خدا باشد.

وقتی مدّتی به این برنامه عمل کردی طبعا زیر بنای کارهایت با اخلاص انجام شده آن وقت می توانی کارهای کوچکتر را خالص کنی و سپس کارهای کوچکتر و کوچکتر تا آنکه کم کم تمام کارهای روزمرّه ات را با اخلاص انجام دهی و در تمامش قصد قربت نمائی.

ولی اگر از ابتداء بخواهی کارهای کوچک و بزرگ را یک مرتبه با نیت خالص و قصد قربت بخصوص اگر تصفیه هم نشده باشی انجام دهی بسیار مشکل و بلکه موفّق هم نخواهی شد. و این را بدان ارزش خلوص به قدری زیاد است که اگر کسی بتواند حتّی یک عملش برای خدا خالص کند، یک روز همان عمل او را از مهالک نجات می دهد و حتّی انسان می تواند آن عمل خالص را وسیله رسیدن به مقاصد عالیه اش مثل ملاقات با امام زمان (علیه السّلام) قرار دهد.

یکی از وعّاظ محترم ایران که من خودم شاهد کسالت سخت ریوی او بودم و اطبّاء ایران از معالجه اش مأیوس شده بودند و پوست بدنش به استخوانهایش چسبیده بود و آخرین خون بدنش از حلقومش بیرون می آمد.

و قسمت عمده ریه اش فاسد شده بود و او را می خواستند برای معالجه با اسرع وقت به بیمارستان شوروی در مسکو ببرند، ناگهان بدون آنکه او را معالجه کنند خود من شاهد بودم که پس از چند روز شفای کاملی پیدا کرد.

وقتی علّت شفای او را از او سؤال کردم. گفت:

آخرین شبی که صبحش بنا بود مرا به مسکو ببرند و می دانستم که یا در راه و یا در همان مملکت کفر از دنیا می روم، منتظر شدم تا برادرم که پرستاری مرا به عهده داشت از اتاق بیرون برود، وقتی بیرون رفت در همان حال ضعف رو به طرف کربلا کردم و حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) را مورد خطاب قرار دادم و گفتم: آقا یادتان هست که به منزل فلان پیرزن رفتم و روضه خواندم و پول نگرفتم و نیتم تنها و تنها رضایت خدای تعالی و شما بود؟!

و بالأخره چند قلم از این قبیل اعمالی که با اخلاص انجام داده بودم متذکر شدم و در مقابل آن اعمال شفایم را از آن حضرت خواستم ناگهان دیدم درِ اتاق باز شد و حضرت سیدالشّهداء و برادرشان حضرت ابوالفضل (علیهما السّلام) وارد اتاق شدند.

حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) به حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السّلام) فرمودند: برادر بیمار ما را معالجه کن، ایشان هم دستی به صورت من تا روی سینه ام کشیدند و از جا حرکت کردند و رفتند.

من بعد از آن احساس سلامتی کردم که دیگر احتیاجی به دکتر و بیمارستان نداشتم و این چنین که ملاحظه می کنید صحیح و سالم گردیدم.

در کتاب «بحارالانوار» جلد ۶۹ صفحه ۲۸۷ از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) نقل شده که فرمودند:

سه نفر از مردمان گذشته که از منزل بیرون رفته بودند، در بیابان باران شدیدی آنها را گرفت، آنها پناه به درّه کوهی بردند، ناگهان سنگ بزرگی از کوه کنده شد و راه آنها را بست.

آنها به یکدیگر گفتند، کسی از مکان و گرفتاریهای ما جز خدا اطّلاع ندارد. بیائیم هر کدام عمل خوب با اخلاصی داریم متذکر شویم، شاید این بلا از سرمان رفع شود.

یکی از آنها گفت: پروردگارا! تو می دانی زنی که زیبائیش مرا به تعجّب درآورده بود و من او را برای زنا طلب کردم او ابتداء حاضر نشد، چیزی برای او قرار دادم و او را به هر نحوی که بود برای این عمل حاضر نمودم، او خود را برای من آماده کرد وقتی نشستم که با او زنا کنم، او شدیدا از خوف تو بدنش مرتعش بود و من هم به یاد عذاب تو افتادم و از جا برخاستم و او را ترک کردم و با او زنا ننمودم و تو می دانی که این کار را برای امید به رحمت تو انجام دادم، پس به خاطر این عملم فرجی برای ما برسان در این موقع یک سوّم سنگ کنار رفت!

دوّمی گفت: خدایا! تو می دانی که من پدر و مادری داشتم، شبی رفته بودم برای آنها شیر بیاورم، وقتی برگشتم دیدم آنها به خواب رفته اند، من به خاطر آنکه آنها بیدار نشوند و وقتی بیدار شدند شیر حاضر باشد، که آنها بخورند، بالای سر آنها تا صبح ایستادم و شیر را در دست نگه داشتم، صبح که آنها بیدار شدند شیر را خوردند. اگر می دانی که این عمل من خالص برای تو بوده فرجی برای ما برسان، باز یک ثلث دیگر آن سنگ کنار رفت.

سوّمی گفت: خدایا! تو می دانی که من مزدوری را گرفته بودم که صبح تا غروب برای من کار کند ولی او تا نصف روز بیشتر کار نکرد، من خواستم به او مزد نصف روز را بدهم، او از من نگرفت و پول تمام روز را می خواست من هم به او ندادم و عقب کارهای خودم مثل تجارت و غیره رفتم، او باز به من مراجعه کرد من با آنکه می توانستم فقط مزد نصف روز را به او بدهم، مزد تمام روز را به خاطر تو به او دادم.

پس اگر می دانی که من این کار را برای تو کرده ام فرجی برسان و ما را از این گرفتاری نجات بده ناگهان دیدند به کلّی سنگ کنار رفت و آنها نجات پیدا کردند.

از این حدیث و از آن قضیه استفاده می شود که اگر کسی عمل خالصی داشته باشد، مزدش نزد خدا حاضر و نقد است و با هر چه بخواهد می تواند آن را تبدیل کند و چه بهتر که انسان مزد اعمال خالص خود را ارتباط با امام زمان (علیه السّلام) قرار دهد.

 

ملاقات صد و ششم

سال گذشته که به تهران رفته بودم و بیشتر از یکی دو روز وقت ماندن در آنجا را نداشتیم، چند نفر از دوستان مایل بودند که جلسه ای با هم داشته باشیم، شبی که در منزل یکی از آنها جلسه ای تشکیل شد به قدری حال توجّه و تجلیات حضرت بقیةالله روحی فداه در آن جلسه زیاد بود که دوستان نمی توانستند به جلسه خاتمه دهند، لذا تا اذان صبح آن جلسه ادامه یافت و بهره های فراوانی از آن جلسه گرفتیم.

منجمله یکی از دانشمندان و شخصیتهای معروف علمی که در جلسه بود به من گفت:

فکر می کنم که اگر این جلسه چند شبی ادامه پیدا کند لااقل همین افراد به مقام خلوص می رسند و یقینا تربیت این عدّه برای این مقصود از بزرگترین خدمات به عالم انسانیت است.

زیرا پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) فرمود: ای علی! اگر به وسیله تو یک نفر هدایت شود بهتر از دنیا و آنچه در دنیا است که پر از طلا و نقره کنند و به تو بدهند.

او با این گفتار می خواست مرا چند روزی بیشتر در تهران نگه دارد و این جلسات تربیتی را تشکیل دهد، غافل از آنکه: ذات نایافته از هستی بخش کی تواندکه شود هستی بخش

به او گفتم: در این جلسات که افراد جلسه کم و زیاد می شوند و همه آنها در یک حد از روحیات نیستند، انسان نمی تواند آنها را تربیت کند. زیرا تربیت دسته جمعی افراد، مثل نسخه نوشتن طبیبی است که برای مریضهای مختلف در یک جلسه یک نسخه بنویسد و بخواهد همه را با هم معالجه کند.

رسیدن به مقام خلوص برای هر فردی برنامه مخصوص به خودش را دارد.

زیرا بعضی از افراد هستند که چند صفت زشت حیوانی دارند، که باید آن را تزکیه کنند تا به مقام خلوص برسند، ولی دیگری که در کنار او نشسته آن صفات رذیله حیوانی را ندارد، امّا صفات زشت و رذیله دیگر در او حکومت می کند که طبعا باید او را با نسخه دیگری غیر از آنچه به رفیقش گفته شده معالجه نمود.

سپس برای آنکه آن دوست دانشمندم بهتر قانع شود سرگذشت جوانی را که با ریاضتهای شرعی خود را به مقام خلوص رسانده بود نقل کردم و گفتم:

چند سال قبل جوانی که نامش مصطفی بود به من گفت: اگر شما یک سال روزی یک ساعت وقت خود را صرف من کنید و به من تعلیم اصول عقاید و کارهائی که برای تزکیه نفس مفید است بدهید من قول می دهم که آن مطالب هم برای خودم مفید باشد و هم بتوانم جمعی از شاگردانم را که در مدرسه این مسائل را از من می پرسند، راهنمائی کنم و تربیت نمایم.

من قبول کردم و یک دوره اصول اعتقادات و مطالب علمی مربوط به تزکیه نفس را برایش شرح دادم، مسئله ای که او از همه بیشتر مورد توجّهش قرار گرفت و به این وسیله به مقصد رسید و به گفته خودش موفّق به ملاقات و ارتباط روحی با امام زمان (علیه السّلام) گردید این بود، که ابتداء ترک محرّمات و عمل به واجبات می کرد و تقوای کامل داشت و به مسأله چهل روز در یک عمل ممارست نمودن اهمیت بسیاری می داد، مثلاً چهل روز به این سه عمل که ذیلاً ذکر می شود ممارست پیدا کرده بود و موفّق به رفع حجاب حبّ دنیا از دل که بزرگترین حجاب است گردیده بود.

۱ـ همه روزه صبح دعاء توسّل می خواند و حاجتش را تنها رفع حبّ دنیا قرار داده بود و حوائج دیگر را برای چهلّه دیگر گذاشته بود.

۲ـ نوافل نمازهای یومیه و شب را در آن چهل روز ترک نکرد و در مقابل آن جزا رفع حجاب حبّ دنیا چیز دیگری نمی خواست.

۳ـ شبها قبل از خواب در سجده ذکر یونسیه یعنی کلمه «لااِله اِلاّ انْت سبْحانک اِنّی کنْت مِن الظّالِمین»([۴۶]) را با توجّه به این که معنایش این است که (خدایا! حجاب حبّ دنیا را تو برای من به وجود نیاوردی تو پاکی منم که به خودم ظلم کرده ام و خود را در این ظلمت و تاریکی قرار داده ام) مکرّر می گفت و از صد مرتبه هر شب کمتر آن را نمی گفت و چهل شبانه روز به این نحوه ریاضت شرعی کشید و تنها و تنها حاجتش رفع حبّ دنیا از دل بود و بحمدالله کاملاً و با سهولت موفّق به از بین بردن این مرض روحی و خطرناک گردید.

او طبق دستوراتی که از احادیث و روایات استفاده شده بود عمل می کرد و حتّی در چندین چهله ای که برای رفع حجابهای مختلفش می گرفت، کوچکترین عملی را برخلاف گفته خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداد.

دوست دانشمندم گفت:

مگر همین که کسی دعاء توسّل و یا ذکر یونسیه و یا نوافل را چهل روز بخواند و مقید به چهله باشد خلاف دستور اسلام نیست؟ کجا خاندان عصمت (علیهم السّلام) دستور داده اند که این عمل را چهل روز نه کمتر و نه زیادتر مسلمانها انجام دهند؟

گفتم: به تجربه ثابت شده است که اگر انسان جدّا بخواهد موفّق به دریافت حاجتی از خدا بشود باید مدّتی تمام حواسش را متوجّه به درخواست آن حاجت بنماید. یعنی اگر شخص در دعاءها تنها یک حاجت داشته باشد و مدّتی با تمام قوا آن حاجت را بخواهد بهتر موفّق به دریافت آن حاجت خواهد شد، حالا اگر برای این برنامه ها استادی در کار باشد، باید او آن مدّت را تعیین کند، در اینجا اگر استاد با استفاده از احادیث و روایات و یا با توجّه به حال شاگرد زمانی را برای آن درخواست تعیین کند یقینا کاری برخلاف دستور اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداده و بلکه چون چاره ای جز آن ندارد و چون جنبه عمومی و دستور دائمی و همگانی نیست بدعت محسوب نمی شود و حرام نخواهد بود.

مثلاً اگر کسی کارهای مستحبّه عبادی را با تعیین مدّت چهل روز انجام دهد چون از احادیث فراوانی استفاده می شود که در این عدد اثرات فوق العاده ای قرار داده شده، یقینا عملی برخلاف دستور اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) انجام نداده، زیرا این تعیین مدّت متّکی به احادیث و روایات است.

روزی پیرمردی که سالها در مسجد سهله شبهای چهارشنبه به عبادت مشغول بود و رژیم عراق او را به عنوان آنکه او ایرانی الاصل است از عراق اخراج کرده در مشهد بـه منزل ما آمـد و قصّه هـائی از تشـرّف کسـانـی کـه در مسجد سهله شبهای چهارشنبه خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده اند نقل کرد.

من به او گفتم: در طول پنجاه سال که شما شبهای چهارشنبه در مسجد سهله بوده اید چه عملی در آنجا برای رسیدن به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه مجرّب تر و مؤثّرتر است؟ او گفت:

مداومت به اعمال مسجد سهله در چهل شب چهارشنبه.

زیرا من متجاوز از صد نفر را دیده ام، که با این عمل به یک نحوی به محضر مبارک حضرت بقیةالله روحی فداه رسیده اند.

یکی آن حضرت را دیده و نشناخته و دیگری شناخته ولی در او تصرّف شده که چیزی نتوانسته عرض کند.

و یکی هم دیده و شناخته و حوائجش را گرفته است.

سپس خودش سه قضیه از تشرّفش نقل کرد که به خاطر آنکه نقل آن قضایا برای عموم فایده ای ندارد ما از نوشتنش خودداری می کنیم.

ولی آنچه معظّم له گفته است مورد تأیید جمعی از علماء بزرگ شیعه بوده که منجمله مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه در جلد ۵۷ صفحه ۲۲۵ بحارالانوار بعد از آنکه جمع زیادی را نام می برد که در زمان غیبت کبری خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده اند می فرماید:

از مجموع این حکایات دانسته می شود که نتیجه مداومت بر عبادت و تضرّع و زاری به مدّت چهل شب چهارشنبه یا چهل شب جمعه در مسجد سهله و یا در مسجد کوفه یا در حرم حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) سبب توفیق بر تشرّف خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) می شود و این عمل بین علماء و صلحاء بسیار شایع و معروف و مشهور است و حکایات زیادی در این باب نقل شده است و این عمل بسیار مجرّب است، خدا انشاء الله به ما توفیق این گونه اعمال را مرحمت فرماید.

 

ملاقات صد و هفتم

به احتمال قوی و به طوری که از روایات استنباط می شود، دم مرگ حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) به بالین محتضر می آید، بخصوص اگر آن محتضر از علماء و شیعیان پاک آن حضرت باشد.

و چون او امام حی ما است و ولی هر مؤمن و مؤمنه است، بعید نیست که نماز آن میت را خود آن وجود مقدّس بخواند، اگر چه دیگران هم خوانده باشند.

و اینکه از حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) نقل شده که به حارث همدانی فرمود: ای حارث همدانی هر که بمیرد مرا می بیند، به احتمال قوی منظور مردمی بوده اند که در زمان حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) زندگی می کرده اند، ولی بعد از آن حضرت، هر کس از دنیا می رفته امام زمان خودش را می دیده، چنانکه روایات و قضایائی بر این مطلب گواه است، که فعلاً مجال برای نقل آنها نیست و این مطلب منافاتی هم با کلام حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ندارد، زیرا ممکن است محتضر در دم مرگ هم امام زمان (علیه السّلام) را ملاقات کند و هم حضرت علی بن ابیطالب (علیه السّلام) را و نیز ممکن است، منظور از کلام مولا حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) که فرموده: «من یمت یرنی» جنبه نوعی داشته باشد، یعنی چون آنها نور واحدند و همه آنان یکی هستند و طبق روایات وقتی چیزی را یکی از آنها گفت، مانعی ندارد که به دیگری نسبت بدهیم، هیچ استبعاد ندارد که بگوئیم، منظور حضرت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از اینکه فرموده: کسی که بمیرد مرا می بیند در زمان خودش خود آن وجود مقدّس باشد و در زمان هـر یک از ائمّه (علیه السّلام) همان امام (علیه السّلام) منظور شده باشد.

حتّی روز قیامت هم به همین منوال خواهد بود، چنانکه از آیه شریفه قرآن که می فرماید: «یوْم ندْعوا کلّ اناسٍ بِاِمامِهِمْ»([۴۷]) یعنی: روز قیامت هر مردمی را با امامشان در محشر می خوانیم، استفاده می شود.

و حتّـی آب کـوثـر هـم بـه وسیـله همـان امـام بـه مـأمـومینشـان داده مـی شـود، چنـانـکه در دعـای ندبه می گوئیم: «واسقنا من حوض جدّه (صلی الله علیه و آله) بکأسه و بیده ریا رویا هنیئا سائغا لاظمأ بعده یا ارحم الرّاحمین».

یعنی: پروردگارا! ما را از حوض جدّش با پیاله او، بدست او سیرابمان فـرما کـه آن آب سـالم و گـوارا است و بعـد از آن تشنه نمی شویم ای مهربانترین مهربانها.

مرحوم آیه الله العظمی آقای حاج «سید محمّد هادی میلانی» یکی از علماء و مراجع بزرگ شیعه بوده اند. معظّم له در مشهد سکونت داشتند و مکرّر به من می فرمودند که:

چون حوزه مشهد رو به ضعف گذاشته بود، من برای احیاء این حوزه و محبّتم به مقام والای حضرت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) به مشهد آمده ام.

و من اجمالاً می دانستم، که معظّم له روابطی با حضرت بقیةالله روحی فداه دارد.

و از بعضی اولیاء خدا شنیده بودم که ایشان مکرّر خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) رسیده است و گاهی هم که بعضی از علماء از معظّم له انتقاد می کردند و یا او را متّهم می نمودند که مذاق فلسفه دارد. من خودم از ایشان سؤال کردم که: آیا این اتّهام صحیح است؟ فرمود:

من جز به بسم الله الرّحمن الرّحیم کتاب «اسفار ملاّصدرا» به چیز دیگر آن اعتقاد ندارم، ولی از نظر علمی گاهی در اطراف مطالبش حرف می زنم.

و بالأخره این استاد بزرگ و مرجع عالیقدر در مشهد مقدّس از دنیا رفت من به مجرّد اینکه شنیدم ایشان وفات کردند به منزلشان رفتم و چون فرزندانشان به پیروی از پدر بزرگوارشان به من لطف خاصّی داشتند مرا به اطاقی که جنازه گـذاشته شـده بود و خواص می توانستند به آنجا بروند راهنمائی کردند، چند دقیقه ای کنار آن بدن پاک نشستم و فاتحه ای خواندم.

در این بین شخصی داخل اطاق شد و گفت: علماء بزرگ مشهد همه جمعند و می گویند جنازه را حرکت دهید.

آقازاده بزرگ مرحوم آیه الله میلانی با صدای بلند گفت:

تا وجود مقدّس حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) تشریف نیاورند من نمی گذارم، جنازه پدرم را حرکت دهید.

او این کلام را به قدری با حرارت و پرشور و با توجّه می گفت: که من خیلی امیدوار شدم و تقریبا قطع پیدا کردم که امروز خدمت حضرت ولی عصر (علیه السّلام) خواهم رسید، جمعی از سادات که من در آن موقع مطمئن بودم، از فرزندان و یا نواده های مرحوم آیه الله میلانی هستند وارد اطاق شدند، در این موقع بوی عطر عجیبی فضای اطاق را پر کرد، شاید یکی از آنها عطر زده بود.

باز همان شخص قبلی آمد و گفت: چرا جنازه را بلند نمی کنید! این دفعه آقازاده بزرگ مرحوم آیه الله میلانی چیزی نگفت و جنازه را بلند کردند.

من وقتی این جریان را به یکی از علماءِ بزرگ که در تشییع جنازه حاضر بود و چشم باز و قلب آگاهی داشت عرض کردم و به فرزند بزرگشان نیز گفتم، آنها گفتند:

از کجا فهمیدید که آقا نیامدند، مگر آن بوی عطر مست کننده را استشمام نکردی!؟

و مطالب دیگری نیز گفتند که مقتضی نیست آنها نقل شود ولی من از کلمات آنها یقین کردم که آقا تشریف آورده بودند و من لیاقت زیارتشان را با معرفت نداشته ام.

 

ملاقات صد و هشتم

در مجلسی که برای نهار به مناسبت ورود یکی از علماء بروجرد به مشهد مقدّس دعوت بودیم و جمعی از علماء و بزرگان مشهد در آن مجلس جمع شده بودند و چون معظّم له آن روز سخت مریض بود و قبلاً هم بخاطر بیماری سکته مغزی از هر دو چشم نابینا گردیده بود هر یک از علماء حکایتی از معجزات حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) نقل می کردند تا شاید قلب معظّم له بیشتر متوجّه به مقام مقدّس آن حضرت گردد و ایشان هم شفای چشم خود را از آن حضرت بگیرند حتّی فراموش نمی کنم که یکی از علماء فرمود:

من همچنین چند روز قبل جوان افلیجی را دیدم که از نزد من به حرم مطهّر حضرت علی بن موسی الرّضا (علیه السّلام) مشرّف شد و وقتی از حرم بیرون آمد یکسره نزد من آمد دیدم، کاملاً شفا یافته است.

دیگری گفت: همین دیشب بچّه عقب افتاده و افلیجی را من از حرم مطهّر دیدم، که شفا یافت و مقداری از لباس او را به عنوان تبرّک گرفتم.

مجلس با شنیدن این مطالب و حکایات تکان خورده بود و بعضی که اهل توجّه و حال بودند، از گوشه های چشمشان اشک شوق می ریخت.

در این بین من به معظّم له نگاه کردم دیدم، او ساکت نشسته و گاهی اشکی از گوشه چشمش می ریزد، ولی چیزی نمی گوید، یکی از علماء به او گفت:

شما باید تا شفای کامل خود را از حضرت بقیةالله (علیه السّلام) نگرفته اید از مشهد بیرون نروید.

معظّم له گفت: إن شاء الله. ولی در این چند روزه من هر چه خواسته ام، برای امراض جسمی خود دعاء کنم، دیده ام امراض روحیم مهمتر است.

بدن هر طور باشد گذری است، بالأخره مدّتی بعد از دنیا می رود، آنجا برای انسان بینائی و نابینائی فرقی نمی کند. ولی اگر خدای نکرده روح انسان مریض باشد همیشه، یعنی تا ابد و تا قیامت با انسان هست او را رنج می دهد، شماها دعاء کنید که خدای تعالی روح مرا ترقّی دهد و به کمالات انسانی برساند.

من از شنیدن این جملات آن هم از کسی که ناراحتی و مرض و نابینائی را لمس می کند خیلی تکان خوردم و به او گفتم: شما به من و حضّار مجلس درس آموزنده ای تعلیم دادید، خدا شما را حفظ کند.

راستی اگر انسان با این اندیشه در دنیا زندگی کند چقدر موفّق است، چقدر درست فکر کرده و چه اندازه خود را خوشبخت نموده است.

بنابراین درسی که ما از این حکایات و قضایا می گیریم، این است که صدها برابر، برای امراض روحی بر امراض جسمی باید اهمیت قائل باشیم و بیشتر از هر چیز بکوشیم، تا روحمان را سالم و پاک از آلودگیها قرار دهیم، خدا إن شاء الله به ما توفیق انجام این وظائف را عنایت بفرماید.

 

ملاقات صد و نهم

پیرزنی که با اخلاص تمام، ترک محرّمات می کرد و واجباتش را خوب انجام می داد روزی نزد من آمد و به گریه افتاد و گفت:

شما در کتاب «پرواز روح» نوشته اید که اگر فلان دعاء را بنویسید و زیر سر بگذارید پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را در خواب می بینید من دهها مرتبه این عمل را انجام داده ام ولی حتّی برای یک مرتبه هم آن حضرت را در خواب ندیده ام.

من به او گفتم: آن دستور را من از یادداشتهای مرحوم «حاج میرزا تقی زرگری» رحمه الله نوشته ام و در صحّت و سقم آن هیچ اظهار نظری ننموده ام و احتمال دارد که شما آن حضرت را در خواب دیده باشید ولی فراموش کرده باشید امّا حالا چند دستور به تو می دهم که إن شاء الله حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را در خواب ببینی و مرا هم از دعاء خیر فراموش نکنی.

حضرت موسی بن جعفر (علیه السّلام) فرمود: کسی که حاجتی نزد خدا دارد و می خواهد ما را در خواب ببیند و وضعیت خود را بشناسد، سه شب غسل کند پس از غسل با ما مناجات نماید حتما ما را در خواب خواهد دید و خدا او را خواهد بخشید و وضعیتش بر او مخفی نخواهد ماند.

خلاصه اگر خواستی در خواب خدمت امام زمان (علیه السّلام) برسی، سه شب بخصوص اگر بتوانی آخر شب غسل کن و بعد از غسل رو به قبله بنشین و با امام زمان (علیه السّلام) با توجّه به اینکه آن حضرت حی و حاضر است با زبان خودت آهسته حرف بزن و حاجتت را درخواست کن و بعد با همان حال که بوسیله غسل، بدنت و روحت طاهر شده و بوسیله مناجات با امام زمان (علیه السّلام) قلبت متوجّه آن حضرت گردیده بخواب برو إن شاء الله آن حضرت را در خواب خواهی دید، آن پیرزن به این دستور عمل کرد و بحمدالله موفّق، به مقصودش گردید.

شخص دیگری که اسماعیل نام داشت و اهل اهواز بود می گفت:

سالها است هر کاری که فردا می خواهد انجام شود من شب آن را در خواب می بینم.

اگر چه او در این جمله مبالغه می کرد ولی چند روزی که نزد ما بود صبحها خوابهائی که حاکی از جریاناتی بود که آن روزها اتّفاق می افتاد برای ما نقل می کرد.

مثلاً یک روز گفت:

دیشب در خواب دیدم در همسایگی شما شخصی از دنیا رفته پس از دو ساعت یکی از همسایگان ما سکته کرد و فوت شد.

روز دیگری گفت: خواب دیدم من و شما کنار خیابان ایستاده ایم و مردم به ما نگاه می کنند و به ما ترحّم می نمایند.

اتّفاقا همان روز من و او سوار تاکسی شدیم تاکسی ما چرخش درآمد و ما از تاکسی پیاده شدیم و کنار خیابان ایستاده بودیم مردم دسته دسته که عبور می کردند به ما اظهار لطف و محبّت می نمودند که من به او گفتم: این تعبیر خوابی بود که دیشب دیده بودی.

ولی اسماعیل به من می گفت:

حاج آقا شاید باور نکنید که من تا به حال خواب هیچ یک از ائمّه (علیهم السّلام) را ندیده ام.

من به او گفتم: چون به یاد آنها نبوده ای و اگر محبّت تو آنچنانکه به دانستن کارهائی که روز بعد می خواهد انجام شود هست به ائمّه اطهار (علیهم السّلام) می بود آنها را هم در خواب می دیدی.

گفت: حالا چه کار کنم که خاندان عصمت (علیهم السّلام) را در خواب ببینم.

گفتم: اگر حاجتت را منحصر می کنی به اینکه وقتی آنها را در خواب دیدی از آنها بخواهی که محبّت دنیا را از دلت ببرند و تنها و تنها محبّت خدا و امام زمان (علیه السّلام) را در دلت بگذارند من به تو چیزی یاد می دهم که از همین امشب إن شاء الله خواب ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را ببینی.

گفت: شرط می کنم و إن شاء الله پایبند به آن می شوم.

گفتم: شب وقتی خواستی بخوابی نیت کن هر کسی را که منظورت هست بخوابت بیاید مثلاً حضرت بقیةالله روحی فداه را نیت می کنی سپس سوره والشّمس و بعد سوره قدر و سوره جحد و سوره توحید و سوره فلق و سوره ناس را می خوانی سپس صد مرتبه سوره توحید را قرائت می کنی و بعد صد مرتبه صلـوات می فرستی و با وضو طرف راست می خوابی إن شاء الله آن حضـرت را بـه خـواب مـی بینـی و حـاجتـت را مـی گیـری و با آن حضرت حرف می زنی و سؤالاتت را می پرسی و جواب می گیری.([۴۸])

اسماعیل چون زمینه اش آماده بود این عمل را شب اوّل انجام داد و در همان شب خوابهای خوبی از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) دیده که از نقلش بخاطر آنکه تعبیرش مربوط به مسائل شخصی او است خودداری می کنیم.

یک روز در شهر دمشق به ماشینی سوار شدم که به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) بروم جوانی کنار من نشسته بود که از قیافه اش پیدا بود خیلی دوست دارد با من حرف بزند ولی تردید داشت که آیا من می توانم با او عربی صحبت کنم یا نه.

من بخاطر آنکه او را برای حرف زدن راحت کنم به عربی از او احوال پرسیدم، او خیلی خوشحال شد و گفت:

سیدنا مسألةٌ.

گفتم: بپرس.

گفت: پدرم اسمش عمر و جدّم اسمش خطّاب بود طبعا پدرم را وقتی می خواستند اسم ببرند می گفتند عمر خطاب و او سال گذشته از دنیا رفت شبی من او را در عالم خواب دیدم که بخاطر انحراف عقیده و اعمال زشتش سخت در عذاب است او به من گفت: «فرزندم من اسم تو را محمّد گذاشته ام تو فردا به فلان محل می روی پیرمردی که نامش محمّد است با تو ملاقات می کند و تو را به حقایقی آگاه می سازد از مذهب و دین او پیروی کن که شاید به این وسیله خدای تعالی مرا هم از این عذاب نجات بدهد». من خیلی بحال پدرم گریه کردم و با همان حال از خواب بیدار شدم.

صبح آن روز به همان محلّی که پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ که روحانی عالیقدری بود رسیدم، او به من مذهب شیعه را تعلیم داد و سپس مرا وادار به یاد گرفتن مسائل اخلاقی نمود و خیلی برای من زحمت کشید، متأسّفانه حالا چند روز است که آن استاد هم به رحمت خدا رفته من از شما می خواهم که مرا راهنمائی کنید که چه کنم تا استاد و پدرم را در خواب ببینم و از حال آنها آگاه شوم؟

من به او دعائی را که مرحوم «حاجی نوری» در کتاب «جنّة المأوی» نقل می کند (همچنین بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۲۹) تعلیم دادم و از او خواستم که فردا شب باز او را در صحن مطهّر حضرت زینب (علیها السّلام) ببینم تا برای من نقل کند که خوابی دیده یا آنکه موفّق به آن نشده است.

ضمنا می دانم که شما دوست دارید قبل از آنکه تتمّه قضیه را نقل کنم دعائی را که به او تعلیم دادم برای شما بنویسم تا شما هم از آن استفاده نمائید.

بسیار خوب ولی شرطش این است که إن شاء الله اگر موفّق به زیارت هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) در خواب شدید و پس از بیدار شدن با نشاط مخصوص بخودش حال دعا پیدا کردید مرا هم دعاء بفرمائید.

سید بن طاووس در کتاب «فلاح السائل» از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نقل می کند که:

اگر بخواهی کسی را که از دنیا رفته در خواب ببینی با طهارت یعنی با وضو و یا با غسل بخواب و به طرف دست راست بخواب تسبیح حضرت زهراء (سلام الله علیها) را بگو و سپس این دعا را بخوان:

«اللهمّ انت الحی الّذی لایوصف و الایمان منه، منک بدأت الاشیاء و الیک تعود فما اقبل منها کنت تلجاه و ما ادبر منها لم یکن له ملجا و لامنجا منک الاّ الیک فاسئلک بلااله الاّ انت و اسالک بسم الله الرّحمن الرّحیم و بحقّ حبیبک محمّد سید النّبیین و بحقّ علی خیرا الوصیین و بحق فاطمة سیدة نساء العالمین و بحقّ الحسن و الحسین الذی جعلتهما سیدی شباب اهل الجنّة اجمعین ان تصلی علی محمّد و آله و اهل بیته و ان تریینی میتی فی الحال اللّتی هو فیها».

بالأخره این دعا را به او تعلیم دادم او رفت و فردا شب برگشت و گفت:

دیشب من تا صبح خوابی ندیدم ولی صبح که نمازم را خواندم و خوابیدم پدرم را در حال بدی دیدم او از من تقاضا می کرد که برای نجاتش حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) را واسطه قرار دهم، او به من می گفت: من در اینجا فهمیده ام که شفاعت حضرت زهراء (سلام الله علیها) از همه مؤثّرتر است، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه زیرا من در دنیا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام.

من به او گفتم: استادی که معرّفی کرده بودی از دنیا رفته او را در آنجا دیده ای؟

گفت: نه او را در جائی که ما هستیم نمی آورند.

در این موقع از خواب بیدار شدم ولی دیشب و صبح استادم را در خواب ندیده ام حالا اگر امشب بـاز ایـن دعـاء را بخوانم او را خواهم دید؟

گفتم: إن شاء الله می بینی ولی اگر موفّق نشدی شب بعد و بعدتر این دعاء را بخوان و چون تو عربی می دانی و به معنای آن آشنا هستی طبعا بـا توجّه بیشتری خواهـی خوانـد و إن شاء الله به کمالات زیادتری در اثر ارتباط روحی با استادت موفّق خواهی شد. * * *

در سال ۱۳۶۱ که برای لیست برداری از حوزه های علمیه هند و تحقیق از وضع روحانیت آن سامان به هندوستان رفته بودم در کنار مسجد جامع دهلی پیرمرد ژولیده ای را که لباس مندرس ولی تمیزی در برداشت دیدم که مرا به اسم صدا می زند و می گوید:

بیا بنشین چند کلمه ای با هم حرف بزنیم، درد دل کنیم.

بیا سوته دلان گرد هم آئیم.

از این کارها چه استفاده کرده ای اینها آدم نمی شوند این همه جمعیت (اشاره کرد به جمعیتی که دور مسجد جامع دهلی وول می زدند) یک آدم میانشان پیدا نمی شود.

من به او گفتم: در این لحظه از سه موضوع خیلی تعجّب کردم یکی آنکه شما از کجا اسم مرا دانستید؟ حالا این را ممکن است بگوئید در محلّی شما هم بوده اید و من هم بوده ام و دیگران اسم شما را برده اند و من یاد گرفته ام، ولی موضوع دیگر آنکه شما از کجا فهمیدید که این مردم آدم نیستند؟ چرا، سوءظنّ به مردم دارید، مگر نباید انسان خوشبین به مردم باشد، شما از کجا می دانید که اینها به یاد خدا نیستند، شما از کجا می دانید که همه اینها صفات حیوانی دارند تا سیرت آنها به صورت حیوانات باشد؟

دیگر آنکه از کجا فهمیدید من اهل درد و سوخته دل و آدم خوبی باشم که مرا از میان این همه مردم انتخاب کردید؟ پیرمرد ژولیده در مدّتی که من این مطلب را می گفتم چیزی نمی گفت و فقط گاهی آهی از دل می کشید و حتّی بعد از این مطالبم باز سکوت کرده بود و هیچ چیز نگفت.

من خواستم از او جدا شوم با دست اشاره کرد که بنشین من مقداری نزد او نشستم باز هم چیزی نگفت ولی در این بین شیشه عطری از جیب بیرون آورد که به من عطر بزند خواستم عذر بیاورم او قبل از آنکه من چیزی بگویم گفت:

نه من مسلمانم دستم نجس نیست.

لذا به من عطر زد و بسیار عطر خوشبوئی بود، من تا اینجا معتقد شدم که او بسیار با فراست است ولی هنوز به غیب گوئی او معتقد نشده بودم.

زیرا او وقتی می خواست به من عطر بزند ممکن بود با فراست هم از قیافه من متوجّه شود که من نمی خواهم او به من عطر بزند، ولی بعد از آنکه مدّتی سرش را بزیر انداخته بود و باز حرف نمی زد من از او سؤالی کردم که او را چند دقیقه ای به حرف آوردم و آن سؤال این بود که به او گفتم: من به شخصی فوق العاده علاقه دارم و دلم می خواهد او را ببینم ولی از مکان او اطّلاعی ندارم شما می توانید او را به من نشان دهید؟

گفت: الآن من به قلب شما مراجعه کردم دیدم منظورت از آن شخصی که به او علاقمندی حضرت بقیةالله حجّة بن الحسن (علیه السّلام) است و من نمی توانم بگویم که آن حضرت کجا است زیرا او به یک معنی همه جا هست و به معنی دیگر لحظه به لحظه جا عوض می کند ولی من می توانم به شما دستوری بدهم که هر شب او را در خواب ببینید.

گفتم: آن دستور چیست؟

گفت: آخر کتاب «جنّة المأوی» مرحوم حاجی نوری دستوراتی در این باره هست که اگر شما همه آنها را یا بعضی از آنها را عمل کنید به مقصود می رسید.

گفتم: خودت دستوری نداری؟

گفت: می خواستم چیزی برایت بگویم ولی تو ایمانی به حرفهای من نداری لذا چرا خودم را معطّل کنم؟

گفتم: چرا کم کم می خواهم به حرفهای شما معتقد شوم.

گفت: چیزی به تو یاد می دهم که هر وقت بخوانی آن حضرت را بخواب ببینی ولی شرطش این است که به کسی نگوئی که اثرش از بین می رود.

من بخاطر آنکه یک چنین قیدی کرد دانستم که آن دعاء از ناحیه ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نرسیده و الاّ آن دعاء برای همه مفید بود و با گفتن من به دیگران نمی خواست اثرش از بین برود.

به هر حال از او جدا شدم و دیگر او را ندیدم ولی پس از مدّتها به آخر کتاب «جنّه المأوی» مراجعه کردم ده نسخه دستور برای تشرّف در عالم رؤیا به محضر حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و هر یک از ائمّه بخصوص حضرت بقیةالله روحی فداه دیدم که آنها را در اینجا نقل می کنم.

 

اوّل:

 

وقتی در رختخواب قرار گرفتی بگو:

«اللهمّ انّی اسئلک یا من لطفه خفی و ایادیه باسطة لاتنقضی اسئلک بلطفک الخفی الّذی مالطفت به لعبد الاّ کفی ان ترینی مولای علی بن ابیطالب (علیه السّلام) فی منامی».

که البتّه می توان به جای کلمه علی بن ابیطالب (علیه السّلام) حجّه بن الحسن و یا اسماء سائر ائمّه (علیهم السّلام) را ذکر کرد.

 

دوّم:

 

کسی که به خواندن سوره مزمّل مداومت کند یعنی لااقل شبانه روز یک مرتبه بخواند رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و امامان (علیهم السّلام) را در خواب خواهد دید و می تواند از آن حضرت هر چه می خواهد بخواهد که خدای تعالی به او عنایت خواهد کرد.

 

سوّم:

 

کسی که سوره قدر را در وقت زوال آفتاب یعنی ظهر صد مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند بخصوص حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را در خواب خواهد دید.

چهارم:

 

کسی که تلاوت سوره جنّ را مداومت کند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

 

 

پنجم:

 

کسی که سوره کافرون را در نیمه شب جمعه تلاوت کند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

ششم:

 

کسی که هفت روز روزه بگیرد و دعاء مجیر را با طهارت هفت مرتبه در وقت خواب بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب می بیند.

 

هفتم:

 

کسی که در وقت خواب وضو بگیرد و دعاء صحیفه را که در «مهج الدعوات» نقل شده پنج مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب می بیند.

 

هشتم:

 

کسی که سوره قدر را بیست و یک مرتبه قبل از ظهر و بیست و یک مرتبه بعد از نماز زوال بخواند حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که نیت کند در خواب خواهد دید.

 

نهم:

 

کسی که دو رکعت نماز بعد از نماز عشاء با هر سوره ای که می خواهد بخواند و بعد این دعاء را صد مرتبه بخواند پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب خواهد دید.

«بسم الله الرّحمن الرّحیم یا نور النور یا مدبر الامور بلّغ منّی روح محمّد و ارواح آل محمّد تحیة و سلاما».

 

دهم:

 

کسی که بعد از نماز شب سوره کوثر را هزار مرتبه بخواند و هزار مرتبه صلوات بفرستد پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) و یا هر یک از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) را که بخواهد در خواب خواهد دید إن شاء الله.

در اینجا تذکر این نکته لازم است که چون مطالب بالا را علماء بزرگ نقل کرده اند و بطور قطع آنها می دانند که اگر مطلبی از این قبیل نقل شود ولی از ائمّه اطهار (علیهم السّلام) نرسیده باشد نباید به آن عمل کرد و بلکه نقل آنها در کتابهایشان هم صحیح نیست لذا ما بطور ظنّ نزدیک به علم مطمئن هستیم که همه آنها از معصومین (علیهم السّلام) نقل شده و به قصد رجاء می توانیم به آنها عمل کنیم و نیز باید متذکر بود که اگر کسی به مطالب فوق عمل کرد و آن کسی را که منظور کرده بود در خواب ندید باید آن را مربوط به فراموش کردن خواب و یا به جنبه های مزاجی خود و یا مربوط به آنکه ممکن است خواب را سرشب دیده و از خاطره اش رفته باشد بداند و اگر کسی به دستورات زیر عمل کند بعید نیست که خوابش را فراموش نکند.

اوّل ـ در این برنامه ها خوابهای طولانی چند ساعته سبب فراموش شدن خواب می شود، بنابر این باید خوابها را کوتاه کوتاه انجام دهد.

دوّم ـ نباید در این برنامه ها معده شما سنگین باشد.

سوّم ـ نباید انسان در وقتی که می خواهد بخوابد در افکار مشغول کننده ای غیر از آنچه می خواهد در خواب ببیند باشد.

چهارم ـ تا می تواند باید خود را از مادّیات بخصوص تمایلات جنسی و شهوانی در وقت خواب منقطع کند و دور نگه دارد.

پنجم ـ با وضوء و طهارت بخوابد.

ششم ـ آیه الکرسی را در وقت خوابیدن برای آنکه خوابهایش را فراموش نکند بخواند که إن شاء الله موفّق خواهد شد.

و نیز باید متـذکر بود کـه در ایـن زمان شیعیان از همه بیشتـر بـاید بـه فکـر ملاقـات و رؤیـای حضـرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء باشند.

اگر بیدارند و در مشاهده مشرّفه مشغول زیارت و یا در مسجدالحرام مشغول طواف و یا در عرفات و مشعر و منی وقوف کرده اند باید شش دنگ هواسشان متوجّه جمال الهی و وجه الله الاکبر حضرت ولی عصر (علیه السّلام) باشد.

و اگر می خوابند به امید آنکه آن حضرت را در خواب ببینند و جمال مقدّس او را زیارت کنند بخوابند.

و بالأخره شخصی که وجدان و صفات انسانی او سالم باشد هیچ گاه از توجّه به انسان کامل که امروز در کره زمین منحصرا وجود مقدّس حضرت ولی عصر (علیه السّلام) است غافل نخواهد بود و همیشه به او عشق می ورزد و در خواب و بیداری فقط او را می بیند و یا لااقل می خواهد او را زیارت کند، زیرا از نظر علمی و عقلی هر چیزی به طرف مرکزیت خود کشیده می شود و انسان باید به سوی انسان کامل کشیده شود و همیشه باید از خدا فرج آن حضرت را بخواهد و لااقل از خدا بخواهد که پرده های حجاب را از میان او و حضرت بقیةالله روحی فداه بردارد و در درگاه خدا برای رسیدن به این موضوع تضرّع و زاری کند، ولی کار را به جائی نکشاند که آن وجود مقدّس را اذیت نماید.

زیرا مرحوم حاجی نوری در کتاب «جنّه المأوی» نقل می کند:

در زمانی که عمر پاشا حاکم بر اهل عراق بود و بر آنها سخت گرفته بود و همه را برای ارتش و سربازی می گرفت و برای او عالم و جاهل و شریف و غیر شریف فرقی نداشت و ناراحتی و مصیبت به اعلا درجه خود رسیده بود مرحوم سید الشعراء و امام الشعراء بر اهل عراق «سید سند صالح» صفی «سید حیدر حلّی» آنکه مؤید از طرف خدای بزرگ است، آنکه خدای تعالی برای او فصاحت زبان و بلاغت کلام و تقوی کامل و ایمان قوی را جمع کرده.

قصیده ای با آه و ناله و گریه انشاء کرد که ما به خاطر آنکه آن قصیده طولانی و عربی است از نقل اصل قصیده خودداری می کنیم و تنها به حکایتی که مربوط به آن قصیده است اکتفا می نمائیم.

در این قصیده کاملاً شکایت از اوضاع و ظلمهائی که از ناحیه حکام می شود و فشارهائی که به شیعه وارد شده گردیده و از آن حضرت تقاضای ظهور شده است.

حاجی نوری رحمه الله می نویسد: یکی از مردان صالح که مجاور نجف اشرف بود، خدمت حضرت ولی عصر اروحنا فداه رسید حضرت به او مطلبی فرمودند که معنایش این است: به سید حیدر بگو این قدر مرا اذیت نکن زیرا امر ظهور به دست من نیست و خدای تعالی این ناراحتی شدید را بعد از مدّتی از شما بر می دارد.

از این حکایت و صدها دلیل علمی و عقلی استفاده می شود که امر فرج در دست کسی جز خدا نیست و حتّی خود حضرت بقیةالله روحی فداه هم بدون اذن پروردگار نمی تواند در آن دخالتی داشته باشد، ولی مردم مسلمان باید حالت انتظار را که خود مکتب سازنده ای است در همه اوقات داشته باشند.

ضمنا توضیح این مطلب که انتظار مکتب سازنده ای است خیلی واضح است.

زیرا با یک مثال کاملاً روشن می شود.

مثلاً شما اگر یک مهمان عزیزی، یا یک قدرتمندی یا یک آقائی که جانتان را می خواهید قربانش کنید و به او عشق می ورزید داشته باشید و او به شما گفته باشد که از این لحظه تا چند روز دیگر هر دقیقه ای احتمال دارد که من بیایم و ضمنا به شما گفته باشند و یا خودتان اخلاقش را بدانید که او به تمیزی و تشریفات اطاق پذیرائی مقید است، شما در وقتی به انتظار او هستید چه وضعی دارید؟ آیا می شود بگوئید هر وقت او آمد اطاق پذیرائی را تمیز می کنم، یا آنکه همیشه آن را تمیز نگه می دارید و خواسته های او را قبل از آمدنش عمل می کنید و همیشه اطاق پذیرائی را مطابق میل او مهیا نگه می دارید؟

طبیعی است که اگر محبّت و یا حتّی ترس در کار باشد از آماده نگهداشتن اطاق پذیرائی لحظه ای کوتاهی نمی کنید.

همچنین اگر ما منتظر حضرت بقیةالله روحی فداه باشیم و ندانیم که او در چه روز و در چه ساعتی ظهور می کند و او را دوست داشته باشیم و بدانیم که اگر بخواهیم از مقرّبین او باشیم باید صفات رذیله و گناه و معصیت را از خود دور کنیم و در مقابل صفات حسنه و اخلاق اسلامی و عمل به دستورات او را در خود ایجاد نمائیم.

طبیعی است کـه خـود را مهیا و آمـاده برای ملاقات با او نگه می داریم و همیشه به فکر جلب رضایت او هستیم و لذا صدها نفـر را دیده ایم کـه چـون علاقه به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) و انتظار ظهورش را داشته اند از جمیـع جهات یعنی از نظر اخلاقی و تقوائی از سائرین بهتر بوده اند.

این است که خدای تعالی افضل اعمال امّت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) را در انتظار فرج دانسته و این است که می گویند خدای تعالی ظهور حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) را مخفی قرار داده است.

و این است که کسی حقّ دخالت در امر فرج و ظهور را ندارد.

 

ملاقات صد و دهم

در سال ۱۳۶۱ قضیه ای بین دوستان معروف شد که هیچ کس نمی دانست صاحب آن قضیه کیست.

زیرا خود آن شخص بنای اختفای آن حکایت را داشت ولی تنها به یک نفر گفته بود که این قضیه مال من است و از او تعهّد گرفته بود که به کسی نگوید.

من نمی دانم چگونه مطّلع شدم که آن قضیه مربوط به فلان ولی خدا است و لذا تصادفا از همان نفری که تنها به او حقیقت مطلب گفته شده بود پرسیدم: که این حکایت مربوط به فلانی نیست؟!

او با کمال تعجّب گفت: چرا ولی کی برای شما نقل کرده است؟!

گفتم: فکر می کنم یا در خواب دیده ام و یا به من الهام شده است که این قضیه مال فلانی است و الاّ کسی آن را برای من نگفته است.

من این مقدّمه را به این جهت نقل کردم که بگویم کسی که صاحب این قضیه است با شناخت دقیقی که من از او دارم مورد وثوق و بلکه از اولیاء خدا است و آنچه در این حکایت گفته می شود مطمئنا از حضرت بقیةالله روحی فداه رسیده است. که خلاصه و فشرده قضیه این است، او می گفت:

یک شب در ماه رمضان ۱۴۰۱ موقع افطار در خانه را زدند و حضرت بقیةالله روحی فداه افطاری به منزل ما آمدند.

قبل از افطار نماز مغرب و عشاء را خواندند و من هم به ایشان اقتداء کردم.

سپس آن حضرت مطالبی سر سفره افطار به من فرمودند که آنچه لازم است نقل شود این است که فرمودند: این دعاء را زیاد بخوانید.

اللهمّ ادْخِلْ علی اهْلِ الْقبورِ السّرور اللهمّ اغْنِ کلّ فقیرْ اللهمّ اشْبِعْ کلّ جائِعٍ اللهمّ اکس کلّ عرْیانٍ اللهمّ اِقْضِ دین کلّ مدْینٍ اللهمّ فرّج عنْ کلّ مکروبٍ اللهمّ ردّ کلّ غریبٍ اللهمّ فک کلّ اسیر اللهمّ اصْلِحْ کلّ فاسِدٍ مِنْ امورِ الْمسْلِمین اللهمّ غیرِ سوء حالِنا بِحسْنِ حالِک اللهمّ اِقْضِ عناً الدین و اغِنِنا مِن الْفقْرِ اِنّک علی کلِّ شی ءٍ قدیرٍ (مفاتیح الجنان در اعمال مشترکه ماه رمضان).

علّت دستور خواندن این دعاء این بود که آن حضرت تقریبا به این مضمون فرموده بودند:

جدّم رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) که فرموده است این دعاء را در ماه رمضان بخوانند برای این بوده که استجابت این دعاء صددرصد در زمان ظهور خواهد بود و در حقیقت این دعائی است که برای ظهور و فرج ما خوانده می شود.

زیرا در زمان قبل از ظهور غیر ممکن است که به کلّی فقر و گرسنگی و کرب و ناراحتی از میان قاطبه مردم برداشته شود.

هیچ اسیری در عالم نباشد و تمام امور مسلمانان اصلاح شود.

و بالأخره غیر ممکن است که قبل از ظهور حال و روحیات همه مردم به خوبی صفات الهی تبدیل شود و همه متخلّق به اخلاق پروردگار گردند و دیون همه ادا شود و فقر و فاقه در عالم جای خود را به ثروت و مکنت بدهد.

بنابر این اگر این دعاء بخواهد مستجاب شود باید قبل از آن، ظهور باهرالنّور حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) واقع گردد.

اینجا است که آن حضرت فرموده اند: به شیعیان ما بگوئید این دعا را که در حقیقت دعاء برای ظهور فرج ما است زیاد بخوانند.

 

ملاقات صد و یازدهم

در زمان حکومت طاغوت یعنی رژیم شاهنشاهی در ایران مدارس فرهنگی از نظر اخلاقی و امور تربیتی بسیار فاسد بود.

حتّی یک روز من در میان گروهی از فرهنگیان و اساتید دانشگاه مجبور شدم بگویم:

اگر فرعون فرزندان پسر بنی اسرائیل را از نظر بدنی می کشت و دختران آنها را زنده نگه می داشت، این رژیم پسر و دختر ما را از نظر روحی که اهمیتش خیلی بیشتر از کشتن بدنی است می کشد و فرزندان ما رابه فساد می کشاند.

نتیجه آن سخنرانی هم این بود که مرا به ساواک جلب کردند و بسیار شکنجه روحی دادند.

به هر حال در آن رژیم نه کسی حقّ اعتراض داشت و نه فرهنگ را اصلاح می کردند که فکر اولیاء اطفال راحت باشد، بلکه مقید بودند که کودکان و نوجوانان را به فساد بکشانند، هر چه بود گذشت، خدا دیگر آن وضع را برایمان پیش نیاورد.

از طرف دیگر در آن رژیم بی حجابی زنها که رضاشاه به اجبار کشف حجاب کرده بود به قدری جامعه را به فساد کشانده بود که جز اسمی از اسلام باقی نمانده بود.

در همان زمان یعنی در اوج قدرت خاندان پهلوی جناب مستطاب آقای «توکلی» می فرمودند:

من در بندر ترکمن (بندر شاه سابق) میهمان روحانی آن شهر بودم بعد از نهار می خواستم استراحت کنم، دراز کشیده بودم ولی هنوز چشمهایم باز بود و خوابم نبرده بود ناگهان دیدم در اطاق باز شد و حضرت بقیةالله روحی فداه وارد اطاق شدند و سلام کردند.

من جواب سلام آن حضرت را دادم ولی وقتی خواستم برخیزم آن حضرت با دست اشاره فرمودند که برنخیز و تصرّف ولایتی در من کردند که من نتوانستم تکان بخورم، سپس آن حضرت نزدیک من آمدند و فرمودند: دو چیز کمر مرا شکسته یکی وضع مدارس و فرهنگ این مملکت است و دیگر بی حجابی زنها است. سپس فرمودند: دل مادرم زهراء (سلام الله علیها) از پهلویش شکسته تر است و بعد آن حضرت گریه کردند، من هم اشکم ریختم امّا به مجرّدی که با دستم اشکم را پاک کردم و چشمم را باز نمودم آن حضرت را ندیدم.

و نیز در همین ارتباط معظّم له نقل می کرد که:

پدرم در اوائل سلطنت رضاشاه که مردم را با فشار به سربازی می برد و فوق العاده آنها را اذیت می کرد و بلکه در ارتش آنها را از دین مقدّس اسلام خارج می نمود و پدرم در آن موقع هنوز یا ازدواج نکرده بود و یا دارای فرزند نشده بود، وقتی می دید که اگر دارای پسر شود باید او را به سربازی بفرستد مردّد بود که آیا ازدواج بکند و آیا دارای فرزند بشود و یا به کلّی مجرّد بماند و نسلش را در اختیار رژیم برای سربازی نگذارد.

آن مرحوم می گفت: که من چهل شب در بیابان نزدیک منزلم می رفتم و متوسّل به حضرت بقیةالله (علیه السّلام) می شدم و می خواستم که آن حضرت در خصوص این موضوع تکلیفم را روشن کند و به من بگوید، که آیا دارای فرزند بشوم یا آنکه بدون فرزند باشم.

شب چهلم که اتّفاقا هوا سرد بود و شیطان وسوسه ام می کرد که به بیابان نروم ولی هر طور بود رفتم چند دقیقه ای مشغول توسّل بودم ناگاه در آن شب تاریک دیدم نور سفیدی از دور پیدا شد و به طرف من می آید، وقتی خوب نگاه کردم متوجّه شدم شخصی در وسط آن نور سفید است و این نور که من دیده ام از وجود او تابش می کند.

او نزدیک من آمد، من مشغول کار خودم بودم، مرا به اسم صدا زد و گفت: عزیزالله چرا اینجا آمده ای؟!

گفتم: امام زمانم را می خواهم.

فرمود: من امام زمان تو هستم چه می خواهی؟

گفتم: اگر شما امام زمان من باشید خودتان می دانید که من چه می خواهم.

فرمود: درست است تو می خواهی بدانی که آیا حقّ داری دارای فرزند بشوی یا نه، من به تو می گویم که تو دارای پنج فرزند پسر خواهی شد که اگر تعهّد کنی آنها را در اختیار فرهنگ رژیم پهلوی نگذاری یعنی آنها را به مدرسه نفرستی من هم تعهّد می کنم که آنها را به سربازی نبرند.

حاج آقای توکلی می گفتند: همان گونه که حضرت بقیة الله روحی له الفداء فرموده بودند خدا به پدر من پنج پسر داد و او هیچ یک از آنها را به مدرسه نفرستاد و همه آنها را در منزل با سواد نمود و معجزه آسا هیچ یک از آنها را به سربازی نبردند.

و حتّی معظّم له قضایائی نقل می کرد که چگونه می شد که یک یک آنها از سربازی نجات پیدا می کردند که ما از نقل آنها برای اختصار خودداری می کنیم.

در اینجا تذکر این نکته لازم است؛ مردم مسلمان در گذشته بسیار مواظبت می کردند که فرزندانشان را طبق آداب اسلامی تربیت کنند و نگذارند در محیط دور از اخلاق و انسانیت قرار بگیرند و حتّی اگر محیط فرهنگ غیر اسلامی بود، فرزندانشان را در خانه تربیت می نمودند تا مبادی آنها از آن محیط متأثّر شوند.

زیرا پروردگار متعال همان گونه که به مردم مسلمان دستور فرموده که باید خودشان را از بدبختی و آتش جهنّم نجات دهند، نیز دستور فرموده که باید اهل و وابستگانشان را هم از آتش جهنّم نجات دهد. «قوْا انْفسکمْ و اهْلیکمْ نارا».([۴۹])

و بالأخره چون خدای تعالی هر مولود و فرزندی که متولّد می شود او را با فطرت اسلام به دنیا وارد می کند.

اگر محیط زندگی او سالم باشد و اطرافش صفات ناپسند حیوانی جلوه نداشته باشد او در صراط مستقیم قرار می گیرد و نفسش از آلودگیها پاک می ماند و تزکیه نفس برایش آسان می گردد ولی اگر محیط زیست او فاسد باشد و آداب اسلامی در آن رعایت نشود و بلکه صفات حیوانی در آن تبلیغ گردد تزکیه نفس برای او بسیار بسیار مشکل خواهد بود و گاهی هم موفّق به تزکیه نفس نمی گردد.

بنابر این باید پدران و مادران بکوشند که فرزندانشان را در منزل و دبستان و دبیرستان و دانشگاه از آلودگیها نجات دهند و نگذارند کسانی که لیاقت تربیت کودکان و نوجوانان را ندارند در رأس امور تربیتی آنها قرار گیرند.

 

ملاقات صد و دوازدهم

اگر کسی بتواند خود را کاملاً از هوای نفس حفظ کند و آن را تزکیه نماید و روحیات خود را با روحیات حضرت بقیةالله (علیه السّلام) تطبیق دهد و در آن صراط مستقیم قرار بگیرد، طبعا می تواند مرتّب خدمت حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء برسد بلکه چون روحیاتش با روحیات آن حضرت سنخیت پیدا کرده دائما در محضر آن حضرت خواهد بود.

و مکرّر خود وجود مقدّس آن حضرت فرموده اند که: در این صورت ما نزد او می رویم و او لازم نیست به دنبال ما حرکت کند.

مرحوم حجّه الاسلام آقای «یاسری» که یکی از علماء اهل حال و معنای تهران بودند نقل می کردند که:

مرحوم آیه الله آقای «حجّت کوه کمری» که نفس خود را تزکیه کرده بود و کاملاً خود را ساخته بود و روحیات خود را با حضرت بقیةالله (علیه السّلام) تطبیق داده بود، هر شب جمعه خدمت امام عصر (ارواحنا فداه) می رسید و از آن وجود مقدّس استفاده علمی می نمود.

یکی از علماء ساکن قم که شاید بخاطر بعضی از موانع راضی نباشد که نامش برده شود می گفت:

در ماه محرّم برای روضه به منزل یکی از مراجع عالیقدر قم رفتم و چون آن مجلس مورد توجّه حضرت بقیةالله روحی فداه بود آن حضرت در آن مجلس تشریف آورده بودند و من می دیدم شاخه های درختی که در آن خانه بود تمام فضای آن منزل را فرا گرفته و برگهایش نورانی و همه اهل مجلس از آن استفاده می کنند و حدود نیم ساعت این درخت فکر مرا به خود متوجّه کرده بود در این بین طلبه ای که پهلوی من نشسته بود از من سؤالی کرد و من جواب او را دادم و وقتی برگشتم و به درخت نگاه کردم آن را ندیدم.

بدون تردید حضرت بقیةالله روحی فداه در مجالس عزاء حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) حاضر می شوند زیرا آن حضرت خود را صاحب عزا می دانند، بخصوص اگر مجلس را افراد متّقی و با اخلاص ترتیب داده باشند و باز بالاخص اگر در امکنه متبرّکه تشکیل شود و یا روضه ای خوانده شود که مورد علاقه آن حضرت باشد.

مثلاً غالبا در مجالسی که روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) خوانده می شود آن حضرت نظر لطفی به آن مجلس دارند.

یکی از دوستان که راضی نیست اسمش را در کتاب ببرم می گفت:

در سال ۱۳۶۳ به مکه معظّمه مشرّف بودم روحانی کاروان که مرد خوبی بود سه شب قبل از آنکه به عرفات برویم در عالم رؤیا حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را دیده بود و آن حضرت به او فرموده بودند که در روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) را بخوان که من هم می آیم.

ضمنا زن فلجی هم در کاروان ما بود که اعمال عمره تمتعش را با زحمت انجام داده بود، یعنی سعی صفا و مروه را با چرخ انجام می داد و بقیه را مجبور بودند زیر بغلهایش را بگیرند تا او اعمالش را انجام دهد.

از طرف دیگر زن دائی من که در همان کاروان بود و فرزندش به نام سعید در جبهه شهید شده بود شب عرفه در خواب می بیند که سعید آمده و می گوید: حال من خوب است و من کشته نشده ام.

این مادر وقتی از خواب بیدار می شود، عکس فرزندش را که همراهش بوده بیرون می آورد و می بوسد و گریه زیادی می کند.

آن زن افلیج از زن دائی من سؤال می کند جریان چیست و این عکس از کیست؟

او جریان شهادت فرزندش سعید را برای آن زن افلیج نقل می کند و عکس پسرش را به او نشان می دهد.

زن افلیج عکس سعید را می گیرد و مثل کسی که با شخص زنده حرف می زند و به او خطاب می کند و اشک می ریزد و می گوید: تو امروز که روز عرفه است باید از خدا بخواهی که امام زمان (علیه السّلام) را به کاروان ما بفرستد و مرا شفا دهند.

بعد از ظهر عرفه در بین دعاء عرفه روحانی کاروان مشغول روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) شد.

همه اهل کاروان می دیدند که ناگهان مردی بسیار نورانی با لباس احرام در وسط جمعیت نشسته و برای مصائب حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) زیاد گریه می کند افراد کاروان کم کم می خواستند متوجّه او شوند بخصوص بعد از آنکه روحانی کاروان گفت: که من چند شب قبل خواب دیدم که حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء به من فرمودند که: روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل (علیه السّلام) را بخوان من هم می آیم.

آن مرد ناشناس متوجّه شد که بعضی به او نگاه می کنند.

ضمنا جمعی منجلمه همان زن افلیج معتقد شده بودند که او حضرت بقیةالله روحی فداه است.

لذا آن حضرت از میان جمعیت حرکت کردند و می خواستند از در خیمه بیرون بروند که آن زن فلج صدا زد آقا، حضرت برگشتند و به او نگاه کردند و اشاره به پایش کرد یعنی پاهای من فلج است حضرت ولی عصر (علیه السّلام) با اشاره به او فهماندند خوب می شود و از در خیمه بیرون رفتند.

دوست ما می گفت: که این زن همان ساعت کسالتش برطرف شد و حتّی تمام اعمال حجّش را از قبیل طواف حج و سعی بین صفا و مروه و طواف نساء را خودش بدون آنکه کسی کمکش کند انجام داد و بحمدالله پس از آن روز دیگر از کسالت فلج در او خبری نبود.

 

همین دوست محترم می گفت: در کاروان ما پیرمرد هشتاد ساله ای به نام آقای «حاج حسن حسین زاده» بود که در اثر کهولت نمی توانست طواف و سعی بین صفا و مروه اش را به راحتی و حتّی بدون نائب انجام دهد و چون بالا و پائین رفتن برایش مشکل بود در اطاقهای هم کف به او جا داده بودیم و غالبا مواظب او بودیم که ناراحتی پیدا نکند.

شبها معمولاً سفره را روی پشت بام هتل در مکه معظّمه می انداختند و بعد از غذا، روحانی کاروان یک ساعت مسأله می گفت و ما را موعظه می نمود.

طبعا آن پیرمرد نمی توانست خود را بر سر سفره برساند و معمولاً غذای او را به در اطاقش می بردیم.

یک شب که ما سرگرم کارهای کاروان بودیم و ظاهرا او در اطاق تنها مانده بود و در همان شب مبتلا به دل درد شدیدی شده بود.

می گفت: نزدیک بود از دل درد خفه بشوم ولی ناگهان به یادم آمد که باید متوسّل به حضرت بقیةالله روحی فداه گردم، لذا سلامی عرض کردم و گفتم: آقا همه مرا ترک کرده اند شما هم مرا فراموش نموده اید و اشک از دیدگانم جاری شد، ناگهان دیدم درِ اطاق باز شد مردی که فوق العاده نورانی بود و من یقین دارم که او حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) است وارد اطاق شدند، صورت مقدّسش خیلی زیبا بود خالی بر گونه راستش بود که انسان را مبهوت می کرد، او به من سلام کرد و گفت: حاج حسن دلت درد می کند این نبات را بگیر و بخور خوب می شوی.

من نگاه کردم دیدم تکه نباتی در دستش هست و با دست دیگر روی آن می کشد و آن را متبرّک می فرماید من آن نبات را از آن حضرت گرفتم و مقداری از آن را خوردم.

فورا دل دردم خوب شد و حال نشاطی که شبیه به نشاط جوانی بود به من دست داد.

دوست ما می گفت: جدّا تعجّب آور بود که این پیرمرد هشتاد ساله پس از آن شب تمام اعمالش را با کمال قدرت، خودش انجام داد و حتّی برای خریدن سوغات خودش به بازار رفت و تمام آنچه می خواست خرید.

و از بقیه نبات به هر مریضی که داد آن مریض از آن مرض نجات پیدا کرد.

 

ملاقات صد و سیزدهم

شاید بعضی از بی خردان متوجّه اهمیت عزاداری برای حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) را نشوند و ندانند که دهها حدیث در اهمیت عزاداری برای حضرت ابی عبدالله الحسین (علیه السّلام) رسیده است، و حتّی تمام علماء و مراجع تقلید خودشان به آن مبادرت می کرده اند و یکی از وسائل تشرّف به محضر حضرت بقیةالله روحی فداه را گریه بر حضرت سیدالشّهداء (علیه السّلام) می دانسته اند.

در سال ۱۳۳۳ که برای تحصیل به نجف اشرف مشرّف بودم و با جمعی از علماء اعلام پیاده به کربلا می رفتم در بین راه به محلّی به نام «طویرج» که با کربلای معلاّ بیشتر از چهار فرسخ فاصله نداشت رسیدیم.

یکی از علماء بزرگ به من می گفت:

روز عاشورا دسته های سینه زن از اینجا به کربلا حرکت می کنند و جمعی از علماء و حتّی بعضی از مراجع به آنها ملحق می شوند و با آنها سینه می زنند، سپس آن عالم بزرگ به من می گفت: روز عاشورائی بود که من با دسته طویرج بسوی کربلا می رفتیم، در میان سینه زنها یکی از مراجع تقلید فعلی که آن وقت از علماء بزرگ اهل معنی محسوب می شد با کمال اخلاص و اشک جاری مشغول سینه زدن بود.

من از آن عالم بزرگ سؤال کردم که: شما به چه دلیل علمی این کار را انجام می دهید؟

فرمود: مرحوم علاّمه «سید بحرالعلوم» روز عاشورائی با عدّه ای از طلاّب از کربلا به استقبال دسته سینه زنی طویرج می روند، ناگهان طلاّب می بینند مرحوم سید بحرالعلوم با آن عظمت و مقام شامخ علمی مثل سائر سینه زنها لخت شده و سینه می زند.

طلاّبی که با معظّم له به استقبال آمده بودند هر چه می کنند که مانع از آن همه احساسات پاک و محبّت بشوند میسّر نمی گردد.

بالأخره عدّه ای از طلاّب برای حفظ سید بحرالعلوم اطراف ایشان را می گیرند که مبادی زیر دست و پا بیافتد و ناراحت شود، بعد از اتمام برنامه سینه زنی بعض از خواص از آن عالم بزرگ می پرسند چگونه شد که شما بی اختیار وارد دسته سینه زنی شدید و آنگونه مشغول عزاداری گردیدید؟

فرمود: وقتی به دسته سینه زنی رسیدم دیدم حضرت بقیةالله (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) با سر و پای برهنه میان سینه زنها بسر و سینه می زنند و گریه می کنند، من هم نتوانستم طاقت بیاورم لذا در خدمت آن حضرت مشغول سینه زدن شدم.

 

ملاقات صد و چهاردهم

یکی از اساتید دانشکده پزشکی به نام آقای دکتر «امین الاشرافی» صاحب تألیفات علمی، مثل کتاب «درمان شناسی» پس از خواندن جلد اوّل کتاب «ملاقات با امام زمان» (علیه السّلام) در ضمن نامه ای که به یکی از دوستانشان نوشته اند می نویسند:

به مفاد تذکار استاد محترم جناب آقای ابطحی به استناد آیه مبارکه «و امّا بِنِعْمةِ ربِّک فحدِّثْ»([۵۰]) بی مناسبت ندیدم که من هم حادثه ای را که قطعا لطف مخصوص و عنایت مولای بزرگوارم امام عصر (علیه السّلام) در حقّ حقیر بوده است برای اطّلاع شما بنویسم.

جریان حادثه از این قرار است:

در چهارمین سفر بیت الله الحرام که دوّمین سفر حجّ تمتّع من بود در سال ۱۳۹۹ هجری قمری مطابق ۱۳۵۸ شمسی با کارون ۱۲۲۱ تهران روز شنبه ۱۴/۷/۵۸ با پرواز ساعت ۱۰/۱۸ از فرودگاه مهرآباد با جمبوجت دو طبقه به جدّه پرواز کردیم شب در مدینه الحاج ماندیم و صبح یکشنبه ۱۵/۷/۵۸ با اتوبوس به مدینه منوّره حرکت کردیم و مدّت ۱۳ روز در مدینه توقّف داشتیم و اعمال مربوط به این شهر و زیارت حرم حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و سایر مکانهای شریف را انجام دادیم روز شنبه ۲۸/۷/۵۸ پس از بستن احرام از مسجد شجره با اتوبوس به سمت مکه معظّمه حرکت کردیم و در ساعت ۲۴ به مکه وارد شدیم و در عمارت ستراللحیانی مسکن کردیم و تا هفتم ذیحجّه الحرام اعمال حجّ را در مسجدالحرام مطابق معمول انجام دادیم.

روز دوشنبه هفتم آبان ۱۳۵۸ مطابق با هشتم ذیحجّه الحرام ۱۳۹۹ از مکه به صحراء عرفات رفتیم، شب در چادرها بیتوته و عزاداری کردیم، روز سه شنبه ۸ آبان مطابق ۹ ذیحجّه الحرام با نیت وقوف در عرفات از ظهر شرعی تا غروب ماندیم و بعد از وقوف در عرفات با اتوبوسها به مشعرالحرام رفتیم و تا صبح در صحرای مشعر (مزدلفه) وقوف انجام دادیم، روز چهارشنبه ۹/۸/۵۸ مطابق دهم ذیحجّه الحرام بعد از طلوع آفتاب به قصد حرکت به منی با همسفران سوار اتوبوس شدیم، ولی چون کثرت اتوبوسها و ماشینها و مسافرین، راه و تردّد را بند آورده بودند و ماشین ما حرکت نمی کرد، طبق پیشنهاد مسافرین قرار شد از اتوبوس پیاده شده و با پای پیاده به سمت منی برویم. من چون چهارمین سفرم بود و تقریبا تجربه ای داشتم به مسافرین گفتم: آقایان فکر نکنید که فاصله ۵ یا ۸ کیلومتر راه از مشعر به منی را بتوانید به راحتی در این هوای گرم طی کنید، همه مریض می شوید، صلاح است که آرام آرام با اتوبوس برویم، ولی آنها قبول نکردند و چون من در اقلیت بودم به حرف من اعتنائی نشد و آقای معاون مدیر گروه دستور داد پیاده شدیم، از ساعت ۷ صبح تا ۱۱ صبح پیاده (۸ کیلومتر را در زیر آفتاب سوزان منی راه رفتیم) همه خسته و پشیمان و عرق ریزان به داخل منی وارد شدیم، من پس از رسیدن به منی برای پیدا کردن چادرهای گروه خودمان خیلی تلاش کردم و متأسّفانه چادرهای گروه را پیدا نکردیم این طرف و آن طرف سرگردان می رفتیم هوا گرم و عرق ریزان، در یک دست یک ساک نسبتا سنگین و یک دست دیگر لباس احرام را حفظ می کردیم و بالاخره به معاون گروه اعتراض شد که شما دو روز قبل آمده و چادرها را تحویل گرفته اید، چطور نمی توانید پیدا کنید؟ قرار شد به دفتر مطوِّف محمّد صادق صحره برویم و از آنجا دلیل و راهنمائی بگیریم تا ما را به چادرهای مربوطه گروه برساند. با زحمت زیاد در ساعت ۱۲ تا ۱۳ وسط روز در هوای گرم این کار انجام شد و بالأخره مطوّف یک جوان سیاه عرب را به معاون گروه معرّفی کرد تا او ما را به چادرهایمان برساند.

این جوان براه افتاد و با سرعت می رفت و کسی نمی توانست به پای او برسد (به استثناء چند نفر) لذا گروه ما پراکنده شدند، چند نفر از لابلای چادرها عبور کردند و این امر باعث شد که چند نفر از اهل گروه گم شوند و بعدا با زحمت زیاد بیایند و به چادرها ملحق شوند.

حادثه و جریان من هم از اینجا شروع می شود، راه عبور از میان آن همه انبوه کامیونها و وانت که در کنار چادرها متوقّف بودند، یعنی کاروانها لوازم و اثاثیه خود را با وانت آورده بودند و خالی کرده بودند و در کنار چادرها متوقّف کرده بودند از وسط این کامیونها و وانتها راه کوچک عبوری به عرض دو متر یا یک و نیم متر موجود بود که تمام حجّاج از وسط آن عبور می کردند، یک عدّه اعمال رمی جمرات را انجام داده بودند و بر می گشتند و یک عدّه به سمت مخالف آنها حرکت می کردند. عبور یک جمعیت متجاوز از هزار نفر از یک راه عبور تنگ و باریک که به سمت مخالف هم در حرکت بودند هنگامه ای بپا کرده بود، من نیز دچار این گرداب شدم، از اهل کاروان احدی را نمی دیدم، همین قدر دیدم که می خواهم از یک باریکه راه عبور از وسط کوچه وانتها عبور کنم، ولی موج جمعیت که بیشتر سودانی و یمنی و عرب بودند مرا مثل توپ فوتبال گاهی به سمت روبرو هل می دهند، همین که در وسط جمعیت یک قدم جلو می روم موج مخالف جمعیت که با فشار از روبرو می آید مرا مجدّدا به عقب می راند، این عمل رفت و برگشت به جلو و عقب مدّت اقلاًّ ۱۵ دقیقه طول کشید و من به کلّی خود را باخته بودم، از یک طرف به واسطه هوای گرم ساعت ۲ بعد از ظهر، عرق فراوانی از سر و صورتم می ریزد و نمک و پطاسیم خونم کاهش یافته و حالت ضعف مفرط عارض شده، از طرفی ترس گم کردن کاروان و همسفرها مضطربم نموده و از طرف دیگر موج جمعیت بدن نحیف مرا مثل خمیر نانی که انسان در وسط دو کف دستش آن را مثل مداد حرکت بدهد و نخواهد آن را گلوله کند. بدن مرا موج جمعیت از شرق به غرب و از غرب به شرق هل می دهد، شانه هایم درد گرفته دنده هایم در اثر فشار جمعیت دارد له می شود، نفس به تنگ آمده یک وقت متوجّه شدم که ساعت مچی اومگای خیلی قیمتی، که با بند چرمی به مچ دست چپم بود بندش پاره شد و ساعت افتاده و زیر پاها له شده و مفقود شده است.

موج جمعیت که می خواستند عبور کنند و اعتنائی به دیگران نداشتن قفسه سینه مرا به دیوار یکی از وانتها فشار دادند، دیدم از کمر به بالا که بدن من لخت است و ردای احرام ندارم در مقابل میخها و چوبهای وانتها فشرده شده، قفسه سینه ام دارد می شکند، فریاد می زدم یا الله یا الله یا امام زمان یا امام زمان یا جدّا بابا من دنده هایم خرد شد کمک کمک یا جدّا یا امام زمان یا امام زمان یا جدّا دیگر از حال رفته بودم، چشمم از دید افتاده بود، همین قدر دیدم از بالای یک کامیون خیلی دورتر از محلّ حادثه دو سه نفر مرا صدا می زنند؛ آقای دکتر، آقای دکتر، دستت را بده به ما. من چشمم را باز کردم، دیدم دو نفر از هم کاروانیها هستند روحانی کاروان که گویا آنها هم از بدو حادثه به آنجا پناه برده اند، در هر صورت مرا به بالا کشیدند و من در وسط کامیون آنها افتادم و از حال رفتم. یک وقت بیدار شدم، دیدم من در داخل یک چادر بزرگ دراز کشیده ام بدون رداء و چند نفر از همسفرها در اطراف من هستند و یک پزشک مرا معاینه می کند. چشمم را باز کردم و او را شناختم، آقای دکتر «اکرامی» از شاگردان قدیم خودم بود. ضمن معاینه معلوم شد که از جزء پزشکان هلال احمر است که همسفرها رفته اند و از چادر آنها پزشک برای معالجه من آورده اند. آقای دکتر اکرامی مرا شناخت و گفت: استاد محترم آخر شما را چه به این کارها در این سن و سال.

من به او گفتم: آقای دکتر به من مدّتی ویتامین ث و آب پرتقال بدهید از لحاظ دارا بودن آب پرتقال پطاسیم را که یون پطاسیم در تعادل بدن در خون و حفظ سلامتی سلولها و اعضای بدن خیلی رول مهمّی دارد، میزان پنج میلی اکیوالان در هر لیتر خون پتاسیم در حال طبیعی وجود دارد.

ملاحظه کنید هر میلی اکسیوالان معادل یک هزارم میلی گرام است یعنی در هر لیتر خون به میزان پنج هزارم میلی گرام پتاسیم خالص باید وجود داشته باشد، کافی است در اثر کاهش آب بدن و آب خون و آب سلولهای بدن (۶۰ درصد وزن بدن هر شخص آب است).

در اثر عرق مفرط یا اسهال یا استفراغ یا هر علّت دیگر مقدار یک میلی اکیوالان یونی پتاسیم از داخل خون کم شود تا انسان بیهوش شده و تلف شود.

در هر صورت مرا به حال آوردند، در این ضمن یک جوان از کاروان ما که اهل مشهد بود به من گفت: آقای دکتر به شما مژده بدهم، شما را امام زمان (علیه السّلام) نجات داده است باور کنید به خدا قسم من خودم از دور شما را تماشا می کردم که شما در آن وسط جمعیت داشتید از بین می رفتید و فریاد می زدید که یا جدّا یا امام زمان یا امام زمان، ما نمی توانستیم به شما کمک کنیم، یک وقت دیدم یک شخص بلند قامت در لباس عربی، یک پارچه سفیدی را به دور گردن شما انداخت و شما را از وسط ازدحام جمعیت بیرون کشید و آورد به ما تحویل داد، خصوصا من خواستم از ایشان تشکر بکنم ولی یک مرتبه دیدم آن شخص نجات دهنده شما نیست و از جلوی چشم من غائب شده. این شخص خیلی قسم می خورد و می گفت: آقای دکتر من اهل مشهد هستم و شما را چند روز است که می بینم، علّت ندارد حرف غیر واقع بزنم باور کنید آن شخص امام زمان (علیه السّلام) بود که شما را با آن ترتیب از وسط جمعیت بیرون کشید و به طرف ما آورد و ما کمک کردیم و شما را به داخل وانت بار بردیم من سجده شکر بجا آوردم و احساسات روحانی عجیبی به من دست داده بود و حال خوشی پیدا کردم و با علائمی یقین نمودم که وجود مقدّس حضرت بقیةالله روحی فداه مرا نجات داده است.

این چند ساعت در منی گذشت و من به وسیله آقای «اهرابی» قربانیم را کردم.

شب خوابم نبرد در فکر آن حادثه بودم که اگر من در این حال فجیع می مردم تکلیف زن و بچّه ام چه می شد، بی اختیار به خود گفتم: امام زمانت تو را نجات داده است. این چند شعر را بر زبانم ترنّم کردم من شاعر نیستم ولی این چند سطر را که نمی شود شعر گفت به زبان آوردم و در دفتر یادداشت روزانه مسافرتهای حجّ خودم ثبت کردم.

روز دیگر در ملاقات خصوصی با مدیر کاروان که نمی خواهم اسم او را ببرم ضمن گلایه این اشعار را برای او خواندم، دیدم مکدّر شده و به من اظهار کرد که آقای دکتر از شما انتظار نداشتیم که برای ما شعر بگوئید، لذا در جلو چشم او کاغذ شعر را پاره کردم و دیگر منصرف شدم که بقیه آن شعرها را بسرایم و امّا آن چند سطر شعر که امروز برای خاطر شما دفتر یادداشت حجّم را باز کرده و می نویسم این است ولی شعر اطلاق نمی شود احساسات آن ساعات من است.

من آزاد کرده مهدی عصر آن شاه خوبانم

من آن جان برده از مرگ فجیع عید قربانم

به قربانگاه عشق اندر منی در حالت احرام

گرفتار هجوم مردم بی حدّ و حصرِ آن بیابانم

به دنبال رئیس راه گم کرده هراسانم

رئیس قافله گم کرده ره من هم پریشانم

بناگه در مسیر ازدحام مردم افتادم

ردا از شانه، ساعت از مچم افتاده بی جانم

 

&nnbsp;

حدیث لوح

 

بنا به تقاضای جمعی از دوستان «حدیث لوح» حضرت فاطمه زهراء (علیها السّلام) را از کتاب «پیام امام زمان» (علیه السّلام) نقل می کنیم. (برای سند حدیث به کتاب «اصول کافی» مراجعه فرمائید).

مرحوم «کلینی»، اعلی الله مقامه، در «اصول کافی» باب (ما جاء فی الاثنی عشر و النّص علیهم) نقل کرده است.

بِسْمِ الله الرّحْمنِ الرّحیمِ

هذا کتابٌ مِن الله الْعزیزِ الْحکیمِ لِمحمّدٍ نبِیهِ و نورِهِ و سفیرِهِ و حِجابِهِ و دلیلِهِ نزل بِهِ الرّوح الاْمین مِنْ عِنْدِ ربِّ الْعالمین، عظِّمْ یا محمّد اسْمائی و اشْکرْ نعْمائی و لاتجْحدْ آلائی، اِنّی انا الله لااِله اِلاّ انا، قاصِم الْجبّارین و مدِیل الْمظْلومین و دیان الدِّین، اِنّی انا الله لا اِله اِلاّ انا، فمنْ رجا غیر فضْلی اوْ خاف غیر عدْلی، عذّبْته عذابا لا اعذِّب بِهِ احدا مِن الْعالمین، فاِیای فاعْبدْ و علی فتوکلْ، اِنّی لمْ ابْعثْ نبِیا فاکملتْ ایامه و انْقضتْ مدّته اِلاّ جعلْت له وصِیا و اِنّی فضّلْتک علی الاْنْبِیاءِ و فضّلْت وصِیک علی الاْوْصِیاءِ و اکرمْتک بِشِبْلیک و سِبْطیک حسنٍ و حسینٍ، فجعلْت حسنا معْدِن عِلْمی، بعْد انْقِضاءِ مدّةِ ابیهِ و جعلْت حسینا خازِن وحْیی و اکرمْته بِالشّهادةِ و ختمْت له بِالسّعادةِ، فهو افْضل منِ اسْتشْهِد و ارْفع الشّهداء درجةً، جعلْت کلِمتِی التّامة معه و حجّتِی الْبالِغة عِنْده بِعِتْرتِهِ اثیب و اعاقِب اوّلهمْ علِی سید الْعابِدین و زین اوْلِیائِی الْماضین و ابْنه شِبْه جدِّهِ الْمحْمودِ محمّدٍ الْباقِر عِلْمی و الْمعْدِن لِحِکمتی، سیهْلِک الْمرْتابون فی جعْفرٍ، الرّادّ علیهِ کالرّادِّ علی، حقّ الْقوْل مِنّی لاکرِمنّ مثْوی جعْفرٍ و لاسرّنّه فی اشْیاعِهِ و انْصارِهِ و اوْلِیائِهِ، اتیحت بعْده موسی فِتْنةٌ عمْیاء حِنْدِسٌ لاِنّ خیط فرْضی لاینْقطِع و حجّتی لا تخْفی و انّ اوْلِیائی یسْقوْن بِالْکاْسِ الاْوفی، منْ جحد واحِدا مِنْهمْ فقدْ جحد نِعْمتی و منْ غیر آیةً مِنْ کتابی فقدْ اِفْتری علی، ویلٌ لِلْمفْتِرین الْجاهِدین عِنْد انْقِضاءِ مدّةِ موسی عبْدی و حبیبی و خِیرتی فی علِی ولِیی و ناصِری و منْ اضع علیهِ اعْباءِ النّبوّةِ و امْتحِنه بِالاِْضْطِلاعِ بِها، یقْتله عِفْریتٌ مسْتکبِرٌ یدْفن فِی الْمدینةِ الّتی بناها الْعبْد الصّالِح اِلی جنْبِ شرِّ خلْقی، حقّ الْقوْل مِنّی لاسرّنّه بِمحمّدِ ابْنه و خلیفته مِنْ بعْدِهِ و وارِث عِلْمِهِ فهو معْدن عِلْمی و موْضِع سِرِّی و حجّتی علی خلْقی، لایؤْمِن عبْدٌ بِهِ اِلاّ جعلْت الْجنّة مثْواه و شفّعْته فی سبْعین مِنْ اهْلِ بیتِهِ کلّهمْ قدِ اسْتوْجبوا النّار و اخْتِم بِالسّعادةِ لاِبْنِهِ علِّی ولِیی ناصِری و الشّاهِد فی خلْقی و امینی علی وحْیی، اخْرج مِنْه الدّاعِی اِلی سبیلی و الْخازِن لِعِلْمِی الْحسن و اکمِّل ذلِک بِاِبْنِهِ «م ح م د» رحْمةً لِلْعالمین، علیهِ کمال موسی و بهاء عیسی و صبْر ایوب، فیذِلّ اوْلِیائی فی زمانِهِ و تتهادی رؤوسهمْ کما تتهادی رؤْس التّرْک و الدّیلمِ فیقْتلون و یحْرقون و یکونون خائِفین مرْعوبین و جِلین، تصْبغ الاْرْض بِدِمائِهِمْ و یفْشوا الْویل و الرّنّة فی نِسائِهِمْ، اولئِک اوْلِیائی حقّا، بِهِمْ ادْفع کلّ فِتْنةٍ عمْیاء حِنْدِسٍ و بِهِمْ اکشِف الزّلازِل و ادْفع الاْصار و الاْغْلال، اولئِک علیهِمْ صلواتٌ مِنْ ربِّهِمْ و رحْمةٌ و اولئِک هم الْمهْتدون.

به نام خداوند بخشنده مهربان

این نامه از سوی خداوند عزیز حکیم است برای محمّد، نبی و نور و سفیر و حجاب و راهنمای او، که جبرئیل از نزد پروردگار جهانها، بر او فرود می آورد.

ای محمّد! اسماء مرا بزرگ شمار و نعمت عظیم (نبوّت) را شکر کن و سایر نعمتهای مرا انکار مکن بدرستی که من خدائی هستم که معبود بحقّی جز من نیست، شکننده جبّاران و پیروزکننده سمتدیدگان و جزا دهنده قیامت هستم، بدرستی که من هستم خدائی که معبود بحقّی جز من نیست، پس هر که امیدمند باشد به غیر فضل من، یا بترسد از غیر عدالت من، او را به عذابی دچار سازم که هیچ یک از جهانیان را آن گونه عذاب نکرده باشم، پس فقط مرا عبادت کن و تنها بر من توکل داشته باش، من هیچ پیامبری را مبعوث نساختم که روزگارش کامل و دورانش سپری گردد، مگر آنکه برای او جانشینی قرار دادم. من تو را برتری بخشیدم بر همه انبیاء و جانشینان تو را برتری دادم بر سایر اوصیاء و به فرزندت حسن و حسین (علیهما السّلام) گرامیت داشتم، «حسن» (علیه السّلام) را بعد از دوران پدرش، کان دانش خویش قرار دادم و «حسین» (علیه السّلام) را خزانه دار وحی خود نمودم و او را به شهادت، گرامی داشتم و کارش را سعادتمندانه به فرجام رساندم، پس او برترین شهیدان بوده و از همه آنها، درجه اش بالاتر است، که کلمه تامّه خود را با او برهانِ رسایم را نزد وی قرار دادم، به سبب عترت او (یعنی به ولایت و اقرار به امامت آنان) ثواب و کیفر می دهم که اوّل آنها «علی» (علیه السّلام) سرور عبادت پیشه گان و زینت اولیاء پیشین من است و پسرش که شبیه جدّ محمودش می باشد، «محمّد» (علیه السّلام) شکافنده دانش و کان حکمت من است.

به زودی تردیدکنندگان درباره «جعفر» (علیه السّلام) هلاک گردند، هر که او را رد کند مرا رد کرده است، سخن راستین و حکم ثابت من است که مقام جعفر (علیه السّلام) را گرامی دارم و او را به شیعیان و یاوران و دوستدارانش، شادمان سازم. بعد از وی، «موسی» (علیه السّلام) است که فتنه ای سخت و تاریک و گمراه کننده بر پا شود، زیرا رشته فرض من از هم نگسلد و حجّتم پنهان نگردد و بدرستی که اولیاء من با جامی سرشار، سیراب شوند. هر کس یکی از آنان را انکار کند نعمت مرا منکر شده و هر که آیه ای از کتابم را تغییر دهد، بر من افتراء بسته است.

وای بر افتراءزنندگان و انکارکنندگان ـ پس از سپری شدن دوران بنده و دوست و برگزیده ام موسی ـ نسبت به «علی» (علیه السّلام) ، که دوست و یاور من بوده و کسی است که بارهای سنگین نبوّت را بر دوش او نهاده و به انجام آنها امتحانش کنم، او را عفریتی گردنکش (مأمون) به قتل می رساند و در شهری (طوس) که بنده شایسته (ذوالقرنین) بنیاد نهاده، در کنار بدترین مخلوقم (هارون) دفن می شود. سخن راستین و فرمان ثابت من است که او را خشنود می سازم به «محمّد» (علیه السّلام) فرزندش و جانشین بعد از وی و وراث دانشش، پس او کان دانش و جایگاه راز و حجّت بر خلق من است، هیچ بنده ای به او نگرود مگر آنکه بهشت را جایگاهش قرار دهم و شفاعت او را درباره هفتاد نفر از اهل بیتش بپذیرم که همگی مستوجب آتش جهنّم اند.

و به فرجام سعادتمندانه رسانم کار فرزندش «علی» (علیه السّلام) را که ولی و یاور من و گواه در بین خلق من و امین بر وحی من است. از او به وجود آورم «حسن» (علیه السّلام) را که دعوت کننده به سوی من و خزانه دار دانش من است و این سلسله را کامل گردانم به فرزندش «م ح م د» که رحمت برای جهانها است، برای او است کمال موسی و بهاء عیسی و صبر ایوب، در زمان (امامت) او، دوستانم دچار ذلّت می گردند و سرهایشان به هدیه فرستاده می شود، بمانند سرهای ترک و دیلم، پس کشته می شوند و بدنهایشان را می سوزانند و ترسان و بیمناک و هراسان می باشند، زمین به خونهایشان رنگین می شود و ناله و وای در بین زنهایشان آشکار می گردد، براستی که آنان دوستان واقعی من هستند، به سبب آنها هر فتنه سخت و تاریک و وحشتزائی را فرو نشانم و به وسیله ایشان شبهات گمراه کننده را بزدایم و دشواریها و بلاهای چون زنجیرهای گران را بردارم، بر آنان باد رحمتها و درودهائی از پروردگارشان، و ایشانند هدایت یافتگان.

«قال عبْدالرّحْمنِ بْنِ سالِمٍ: قال ابوبصیر: لو لمْ تسْمعْ فی دهْرِک اِلاّ هذا الْحدیث لکفاک، فصنْه اِلاّ عنْ اهْلِهِ».

عبدالرّحمن فرزند سالم از ابوبصیر نقل کرد که می گفت: اگر در تمام دوران زندگیت، غیر از این حدیث نشنیده باشی، برایت کافی است، پس آن را مصون و پوشیده دار، مگر از اهلش. «والحمد للّه اوّلا و آخراً و صلّی الله علی سیدنا محمّد و آله اجمعین» آمین.


 


[۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۱۵۱ و جلد ۵۳ صفحه ى ۳۱۸.

[۲] ـ سوره ى معارج آیه ى ۷.

[۳] ــ مطابق با سوّم مرداد ۳۸۲ و همزمان با ۲۰ ژوئیه ۱۰۰۳ میلادى.

[۴] ــ «رهق» اسم قریه اى بوده که در اطراف اردهال است.

[۵] ـ نماز امام زمان عج در شب جمعه (مفاتیح الجنان صفحه ى ۴۶۹ در حاشیه و نجم الثّاقب صفحه ى ۲۹۸ و بحارالانوار جلد ۸۹ صفحه ى ۳۲۳).

[۶] ـ سوره ى فتح آیه ى ۱۰.

[۷] ـ از اعمال مسجد جمکران است.

[۸] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۷۴.

[۹] ـ دجله نهر آب بسیار بزرگى است که از طرف ترکیه به سوى بغداد و از کنار سامراء مى گذرد.

[۱۰] ـ اسم سید بن طاووس است.

[۱۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۶۱.

[۱۲] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۱۷.

[۱۳] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۵۵.

[۱۴] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۶۵.

[۱۵] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۰۲.

[۱۶] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۳۰۲.

[۱۷] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۷۰.

[۱۸] ــ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ى ۷۵.

[۱۹] ــ این دو محلّ از مقاماتى است که در مسجد کوفه موجود مى باشد.

[۲۰] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۹۲.

[۲۱] ــ بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ى ۲۳۴ حکایت نهم.

[۲۲] ــ «وادى السّلام» قبرستان قدیمى شهر نجف اشرف است که در وسط آن قبر حضرت هود و صالح است و نیز محلّى به نام مقام صاحب الزّمان علیه السّلام در آنجا وجود دارد.

[۲۳] ــ «باب الفیل» اسم یکى از درهاى مسجد کوفه است.

[۲۴] ــ «بار فروش» اسم قدیمى بابل بوده است.

[۲۵] ــ بحارالانوار جلد ۹۲ صفحه ى ۱۷۲.

[۲۶] ـ سوره ى طلاق آیه ى ۳.

[۲۷] ـ سوره ى اعراف آیه ى ۵۳.

[۲۸] ــ ایشان از دار دنیا رفته اند ولى در آن سال زنده بودند.

[۲۹] ـ ایشان در زمان حیات راضى نبودند که نامشان در کتاب برده شود ولى چون در زمان چاپ چهاردهم این کتاب از دنیا رفته بودند و اجازه داده بودند که نامشان بعد از فوت ذکر شود لذا مى گوئیم که این مرجع تقلید مرحوم آیه اللّه العظمى آقاى نجفى مرعشى بوده اند خدا ایشان را رحمت کند.

[۳۰] ـ سوره ى بقره آیه ى ۲۰۰.

[۳۱] ـ سوره ى حشر آیات ۲۲ تا ۲۵

[۳۲] ـ سوره یوسف، آیه ۵۳.

[۳۳] ـ سوره ى اعراف آیه ى ۱۵۵.

[۳۴]سوره عنکبوت آیه ۶۵.

[۳۵] سوره نمل آیه ۶۲.

[۳۶]سوره قلم آیه ۴.

[۳۷]سوره بقره آیه ۱۲۵.

[۳۸]سوره صافات آیه ۸۳.

[۳۹]سوره لقمان آیه ۳۵.

[۴۰]سوره رعد آیه ۴۰.

[۴۱]سوره فاطر آیه ۳۲.

[۴۲]سوره اسراء آیه ۸۲.

[۴۳]سوره طارق آیه ۹.

[۴۴]سوره طلاق آیه ۳.

[۴۵]سوره زمر آیه ۳۷.

[۴۶]سوره انبیاء آیه ۸۸.

[۴۷]سوره اسراء آیه ۷۴

[۴۸]این مطلب را علاّمه مجلسى (ره) در کتاب بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ۳۲۸ از کتاب «جنّه الواقیه» مرحوم «کفعمى» (ره) نقل مى کند.

[۴۹]سوره تحریم آیه ۶.

[۵۰]سوره ضحى آیه ۱۱

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *