پرواز روح

پرواز روح

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

«مقدّمه ى چاپ سى ام»

چاپ «سى ام» اين كتاب را با نامه ى دانشمند و نويسنده ى مسيحى آقاى «ويليام ــ ويليامز» (William B. Williams) آغاز مى كنيم. اين نويسنده ى معروف و صاحب كتاب «آينده ى بهتر درباره ى فلسفه ى زندگى در قرن بيست و يكم» (FUTURE PERFECT in the zist Century) پس از آنكه ترجمه ى كتاب «پرواز روح» را به انگليسى[1] مطالعه كرده درباره ى اين كتاب چنين مى گويد:

آرزو مى كنم كه كتاب «پرواز روح» در ايجاد صلح و دوستى و تفاهم ميان مردم تمام جهان مؤثّر واقع شود.

سپس مى گويد: تا آنجا كه مضمون كتاب در حيطه ى درك من بود من آن را از چند جنبه ى مختلف جالب احساس نمودم.[2]

و درباره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گويد:

آنچه در زندگى حاج ملاّ آقاجان داراى اهميّت است اين است كه او بى شك به عنوان نمونه ى يك فرد تشيّع گرا مطرح مى شود. او عمر خود را وقف در زيارت حرمها و اماكن مقدّسه، بحث و گفتگو در مورد عقائد مذهبى شيعه، تدريس و سخنرانى در خصوص معتقدات مذهبى و پايه ى تفكّرات شيعى و در مجموع اجتناب از يك زندگى عامى و غير روحانى نموده است.

نكته اينجا است كه اگر كسى معتقد به اين اصل باشد كه مذهب مسلمان (شيعه) يك مذهب واقعى و حقيقى برترى است قطعا زندگى حاج ملاّ آقاجان يك نمونه ى درخشان است كه هر فردى بايد سعى در تبعيّت از آن را داشته باشد. امّا براى اكثريّت مردم غرب كه حتّى اصول و معتقدات مذهب شيعه را هم نمى دانند، فقط باور مى كنند كه آن يك مذهب واقعى و درست است. و حاج ملاّ آقاجان هم فقط به عنوان انسان بسيار خوبى مطرح خواهد شد كه صادقانه مى زيسته و فردى وظيفه شناس در خصوص اعتقادات و باورهاى مذهبى خود بوده است.[3]

اين نامه يكى از صدها نامه اى است كه در مدح مرحوم حاج ملاّ آقاجان و كتاب «پرواز روح» از خارج و داخل رسيده.

اين گرايش نه به خاطر اين است كه من با قلم خوب و عالى اين كتاب را نوشته ام بلكه به خاطر حقيقت و معنويّت و عشق و علاقه ى آن مرحوم به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) مردم را جلب كرده و او و كتابش را دوست مى دارند.

مسأله ى دوّمى كه در اين مقدّمه لازم است تذكّر داده شود اين است كه در چاپ اوّل كه در سال 1358 به طبع رسيده مجموعه ى اشعار مرحوم حاج ملاّ آقاجان چاپ شده بود ولى در چاپهاى بعد به خاطر بعضى از ملاحظات بيشتر آنها چاپ نشده كه دائما مورد اعتراض و درخواست اكثر دوستداران اشعار تركى آن مرحوم بوده است. لذا ما دوباره در اين چاپ آنها را ضميمه كرديم و اميدواريم كه خداى تعالى ثواب اين كتاب را به روح او نثار فرمايد.

 

«مقدّمه ى چاپ بيستم»

مقدّمه ى چاپ بيستم اين كتاب را با نامه ى يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) كه دلِ سوخته اى دارد، مى گويد و مى گريد، مى نويسد و ندبه مى كند، از فراق محبوبش لحظه اى آرام ندارد، هميشه از او دَم مى زند و مثل شمع مى سوزد و اشك مى ريزد، با حذف عناوين و تعارفات، آغاز مى كنيم شايد آه و ناله و گريه و زارى او ما را از خواب غفلت بيدار كند و ما هم فكرى براى ارتباط با محبوبمان بنمائيم.

بسمه تعالى

سلام عليكم

اميدوارم موفّق باشيد.

بشنو از نى چون حكايت مى كند

 از جدائيها شكايت مى كند

اگر به دست من افتد فراق را بكشم….

آه كه چقدر درد فراق مشكل است، «عَظُمَ الْبلاءُ، ضاقَتِ الاَْرْضُ».

سرگردان و حيران در كوچه و بازار مى گشتم، به كتاب «پرواز روح» برخوردم. مثل غريقى كه به هر چيزى متشبّث مى شود گفتم: شايد اين كتاب نشانى از محبوب، اشاره اى به محبوب، راهنمايى به سوى محبوبم داشته باشد. شايد مرا به عزيزترين عزيزانم، به محبوب ترين محبوبم، به سرور سرورانم، راهنمائيم كند.

آن را باز كردم و خواندم، آنچنان بود كه فكر مى كردم، خواندم و اشك ريختم، خواندم و دل سوخته ام شعله ورتر شد، خواندم و دوران وصل را ياد كردم، خواندم و بر جدائيها، بر محروميّتها، بر بدبختيهايم كه از فراق دوست نصيبم شده بود گريه كردم. ناله ام بلند، آه از نهادم برآمد، سر بر زانو، فكر مى كردم ديدم در اين كتاب نشانى از محبوب از ياران محبوبم مشاهده مى شود، دانستم كه بايد از اين راه در پى آن عزيز، حركت كرد، او را بايد از اين راه جستجو نمود.

«حاج ملاّ آقاجان» چيزى جز عشق، جز اراده، جز راهنماى محبّين، جز عاشق دل سوخته اى نبوده كه در اين كتاب به وصف آمده. او الگوئى براى ما بوده. او مجنون و عاشق محبوب ما بوده. او عتيق و آزاد شده اى از هواهاى نفسانى بوده. او وارسته اى از جميع رذائل اخلاقى بوده. او بنده ى حقيقى خدا بوده. او وليّى از اولياى حقّ بوده. او مربّى براى دلباختگان بوده. او فقيه و عالم و عارف كاملى بوده. او به مقام فنا رسيده. او مرحله ى خلوص و اخلاص را پيموده. او مراحل سير و سلوك را طى كرده. او تمام مراحل كمال را گذرانده. به مقام وصل رسيده و محبوب را در آغوش كشيده، خوشا به حالش، «فياليتنا كنّا معه».

جناب … شب و روز ندارم. دست از طلب ندارم، تا كام دل برآيد. آن قدر به پايش به سايه ى خيالش بوسه زنم و آن قدر محبوب، محبوب و يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان، گويم تا ثابت كنم كه من هم يكى از دوستانش هستم. آرى:

رهرو منزل عشقيم و زسرحدّ عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه ى خطّ تو ديديم و زبستان بهشت

به طلبكارى اين مهرُ گياه آمده ايم

آبرو مى رود اى ابر خطاپوش ببار

كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم

اميد است روح بزرگ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در همه حال كمك ما باشد و ما را از اعانتهاى معنوى خود محروم نفرمايد و از اربابانش؛ يعنى: خاندان عصمت و طهارت (عليهم صلوات اللّه ) براى ما توفيق رسيدن به مقام وصل و انس با حضرت حقّ جلّ و علا را بخواهد.والسّلام

 

«پيشگفتار»

وقتى شما كلمه ى «پرواز روح» را در اوّلين برخورد به نام اين كتاب شنيديد و يا در پشت جلد اين كتاب خوانديد، چه احساسى به شما دست داد؟

قطعا جواب مى دهيد: معنويّت، روحانيّت، پرواز به عالم حقّ و حقيقت، قطع از علايق و پيوست به عالم حقايق.

پس اگر شما فردى را كه روحش متّصل به جهان ديگر، قلبش آگاه، خدايش او را به عنوان شيعه و پيرو واقعى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) برگزيده و دلش را سرشار از محبّت آنها قرار داده مى ديديد، چه احساسى به شما دست مى داد؟

يك ساعت مجالست با اين مردى كه قهرمان مطالب و حقايق اين كتاب است انسان را عوض مى كرد، انسان را متوجّه به خدا و دل را مملوّ از محبّت على (عليه السّلام) و فرزندانش مى نمود.

اين مرد بزرگ مرحوم «شيخ محمود عتيق» معروف به «حاج ملاّ آقاجان زنجانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه) بود.[4]

ايكاش شما هم او را مى ديديد، ايكاش افرادى اين چنين در اجتماع ما باز هم پيدا مى شدند، يا اگر هستند ما آنها را مى شناختيم.

امّا گفته اند: گفتگوى خوشى و شادى نيمى از آن است.[5] پس مى گوئيم و آنچه ديده ايم مى نويسيم و به همين دلخوش و شاديم.

دوازده سال قبل كه تازه قلم به دست گرفته بودم و اوّلين اثر خود را به نام «اتّحاد و دوستى» مى نوشتم و اين مرد بزرگ تازه وفات كرده بود، شبى در عالم رؤيا او را ديدم به من گفت: «تو نويسنده شدى ولى چيزى در شرح حال من ننوشتى». من تا امشب كه شب چهاردهم ماه مبارك رمضان 1395 هجرى قمرى است باز هم ننوشته بودم، نه به خاطر تمرّد از درخواست ايشان، بلكه مى ترسيدم مطالبى را كه مى خواهم بنويسم در خور استعداد افراد كم درك نباشد،[6] آنها نتوانند آن مطالب را درك كنند. ولى از قديم گفته اند: «ما لا يُدْرَكُ كُلُّهُ لا يُتْرَكُ كُلُّهُ».

لذا در اين شب تصميم مى گيرم كه آنچه از حالات ايشان خودم ديده ام و يا از افراد مورد وثوق شنيده ام بنويسم. و چون حدود بيست سال از آن زمان گذشته نمى توانم به خصوص مطالبى را كه يادداشت نكرده ام به طور دقيق بنويسم، ولى آنچه را كه مى نويسم اصل كلّيش صحيح است، مذكِّر است، براى سالكين الى اللّه  مفيد است، مورد تأييد آيات قرآن و روايات است.

و ضمنا بايد بدانيد در اين كتاب نمى خواهم نقّالى كنم، رمّان نويسى كنم، وسيله ى  سرگرمى شما را فراهم آورم،

شرح زندگى يك فرد از روز تولّد تا وفاتش را به عنوان تاريخ و رجال بنويسم؛ بلكه مى خواهم شما با مطالعه ى اين كتاب برداشتهائى از چهار سال زندگى صحيح خداپسندانه ى يك ولىّ خدا كه من با او بوده ام داشته باشيد، اين كتاب فقط آنچه را كه همه روزه از خدا در نمازها مكرّر مى خواهيم «صراط مستقيم» راه راست، راه سعادت و خوشبختى را معرّفى مى كند، تا آن را بشناسيم و بدانيم كه چگونه مى توانيم آن را به دست آوريم.

لذا آن مطالب عاليه و حقيقى را در قالب شرح زندگى يك ولىّ خدا نگاشته ام و ملزم به اين كه قضايا را مو به مو و بدون كم و زياد بنويسم نبوده ام.

به اين جهت از پراكندگى مطالب، نامنظّمى شرح حال و توضيح ندادن خصوصيّات زندگى اين عالم بزرگ معذورم.

اميد است پروردگار متعال مقامات او را در آن عالم، برتر قرار دهد و از گوهر گرانبهائى كه در قلب او قرار داده بود، يعنى محبّت اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) به ما هم عنايت فرمايد. «آمين»

 

«تاريخ تولّد»

از من مى پرسند: «حاج ملاّ آقاجان» در چه سالى متولّد شده؟

مى گويم: نمى دانم.[7]

از من مى پرسند: ايشان چقدر درس خوانده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

از من مى پرسند: اين مرد بزرگ چند فرزند داشته و با چه فاميلى ازدواج كرده بود؟

مى گويم: نمى دانم.

آيا نمى توانستم تحقيق كنم و به آنها پاسخ بگويم؟

چرا خيلى ساده بود، ولى مى خواهم افكار شما را در سطح عالى ترى قرار دهم.

خودم در مدّتى كه با ايشان ارتباط داشتم، هيچگاه از اين مطالب تحقيق نكردم، ششدانگ حواسم را به طرز زندگى معنوى ايشان و چگونگى ارتباط او با عالم معنى و ملكوت و خالق جهان داده بودم، او هم حاضر نبود وقت مرا صرف اين گونه مطالب كند.

حتّى يك روز از او سؤال كردم: شما از علم كيميا و علوم غريبه هم اطّلاع داريد؟ ديدم با يك نگاه تأسّف آورى به من گفت: اگر انسان براى اين گونه از امور خلق شده بود، خيلى كم بود، انسان بيشتر از اين ارزش دارد كه حتّى درباره ى اين گونه از مطالب فكر كند. اگر انسان، انسان بشود همه ى اين علوم و فضائل خود به خود به سراغش مى آيد و او به آنها اعتنائى نمى كند.

 

«اوّلين برخورد»

در سال 1330 هجرى شمسى كه بيش از شانزده سال از عمرم نمى گذشت ماه رمضان پر زحمتى را مى گذراندم؛ زيرا در آن سال، ماه رمضان وسط تابستان افتاده بود، هوا گرم، روزها بلند، مزاج من هم ضعيف و ضمنا مقيّد بودم كه به مستحبّات آن ماه هم عمل كنم.[8] ولى چيزى كه بيش از همه ى اينها مرا رنج مى داد اين بود كه گاهى در دل تمام مقدّسات را منكر مى شدم. ايمان مستقرّى نداشتم، گاهى قلبم آرام مى گرفت و گاهى آنچنان طوفانى از شكّ و ترديد در دلم به وجود مى آمد كه هستى ام را به باد مى داد، نمى دانستم چه بايد بكنم.

روزى به خدمت عالم جليل، زاهد متّقى، مرحوم حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى (رحمة اللّه  عليه) رفتم، از ايشان علاج مرض روحى خود را خواستم، فرمودند:

تو در اين سن نبايد ناراحت شوى، هنوز وقت زياد است ايمانت به زودى مستقرّ خواهد شد، تو راحت مى شوى، اين ناراحتى در اثر داشتن ايمان است، ولى چون مستقرّ نيست وقتى مى رود و جايش را خالى مى گذارد تو را ناراحت مى كند. اگر ايمان به كلّى در دلت وجود نمى داشت طبعا نبودنش را احساس نمى كردى بلكه به آن خو گرفته بودى و ناراحت نبودى و خلاصه به من توصيه كرد كه مستحبّات را بيشتر بجاى آورم و ذكر، به خصوص «لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلىّ العظيم» را زياد بگويم شايد از آن ناراحتى نجات يابم.

ولى اينها زياد اثرى نداشت، روز به روز آتش عشق به معنويّات و ناراحتى از نداشتن يقين در دلم زيادتر مى شد. تا آنكه به فكرم رسيد من هم شبهاى احياء ماه مبارك رمضان با پدرم در مسجد گوهرشاد معتكف شوم و به اين وسيله از خدا بخواهم تا مرا لااقل به كسى كه او ايمان مرا تكميل كند راهنمائى نمايد.

و لذا از روز بيستم ماه رمضان اعتكاف[9] را شروع كردم. شب بيست و سوّم ماه مبارك رمضان كه اعتكاف اوّلم تمام شده بود ولى باز هم آن شب براى احياء و احيانا اعتكاف دوّم در مسجد مانده بودم، در حال قرآن سر گرفتن خوابم برد و يا آنكه در حال مكاشفه بودم، ديدم سيّدى كه شبيه به آية اللّه  العظمى قمّى (رحمه اللّه ) بود «ولى در خواب ملهم شده بودم كه او حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) است» در وسط مسجد روى تختى نشسته و او است كه مى تواند مشكلات مرا برطرف كند. خدمتش مشرّف شدم، مطلبم را عنوان كردم ايشان اشاره به مرقد مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرمودند و گفتند:

هر چه مى خواهى از ايشان بخواه، ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) نمرده اند راهنمايان الهى تا روز قيامت بايد باقى باشند.

من با اشاره و اين جملات به طرف حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به راه افتادم، ولى اين كلمات مرا قانع نكرده بود.

با خود گفتم: على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دنيا رفته، من هر چه بگويم ممكن است او بشنود، ولى جوابم را كه نمى دهد چه فايده دارد؟! امّا از رفتن باز نماندم تا آنكه وارد حرم مطهّر شدم عرض حال كردم، ناگهان دلم آرام، يقينم كامل، اضطراب قلبيم به كلّى برطرف شد. با همان حال از خواب بيدار شدم و آرامش قلبى همچنان باقى بود، فورا از جا حركت كردم و چون در مسجد گوهرشاد بودم توانستم فورا به حرم مطهر مشرّف شوم و در بيدارى نيز حاجتم را گفتم، مثل آنكه على بن موسى الرّضا (عليه السلام) با زبان حال فرمودند: حاجتت را كه داده ايم.

خوشحال بودم، از آن به بعد به قدرى حالت مناجات با على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) برايم لذّت بخش بود كه از بيست و چهار ساعت شبانه روز براى مدّتى حدود ده ساعت را در حرم بسر مى بردم، مطالبى از حقايق و معارف برايم منكشف مى شد كه در اينجا از شرحش معذورم.[10]

روزى همچنان كه در مقابل ضريح نشسته بودم و از تماشاى حرم و ضريح مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) لذّت مى بردم، چرتم برد، شايد هم به خواب و يا به حالت بى خودى و خلسه فرو رفته بودم، ديدم درِ ضريح باز شد، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بيرون آمدند، به من دستور استغفار خاصّى را دادند، پس از آن استغفار، قلبم روشن تر شد، سبك شدم از آن پس آمادگى پذيرش حقايق را بيشتر داشتم. به همين منوال چند ماهى گذشت، هر روز و هر شب خوابى مى ديدم و خوشحال بودم كه مرا به اين وسيله دستگيرى مى كنند.

يك روز ديدم در پيش روى ضريح حرم مطهّر نشسته ام و پيرمردى در مقابل على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه دستها را از آستين عبا كشيده و قيافه ى جذّابى دارد ايستاده و من تا آن روز او را نديده بودم حضرت به من فرمودند: با اين پيرمرد رفيق باش.

از خواب بيدار شدم، ترسيدم خوابم شيطانى باشد؛ زيرا من كه از صراط مستقيم مى رفتم، چرا مرا به ديگرى حواله مى دادند. با خود گفتم: كارى ندارم، من كه او را نمى شناسم، آدرس او را هم ندارم، بهتر اين است كه درباره اش فكر نكنم.

چند روز بعد، در يكشنبه، سوّم ربيع الاوّل كه با دوستم آقاى حاج شيخ «ج ح» در گوشه ى مدرسه ى نوّاب مشهد نشسته بودم و كتاب «عروه الوثقى» را با ايشان مباحثه مى كردم، ديدم پيرمردى وارد مدرسه شد و به طرف ما آمد و چند لحظه عميق به من نگاه كرد، من ابتدا او را نشناختم؛ زيرا چند روز از آن خواب مى گذشت ولى بعد كم كم او را تشخيص دادم.

اين همان پيرمردى است كه در خواب او را ديده بودم، امّا به خاطر آنكه مبادا مرا از برنامه ام باز دارد و از لذائذ ارتباطى كه با حضرت رضا (عليه السّلام) و دين و خدا پيدا كرده بودم مانعم شود، ابدا به او توجّهى نكردم او هم وقتى با بى اعتنائى من روبرو شد از من گذشت و به حجره ى يكى از طلاّب زنجانى كه موقّتا در آنجا سكونت داشت رفت. ظاهرا (چنان كه بعدها معلوم شد) به او گفته بود: فلانى را مى شناسى؟ او هم جواب داده بود: بلى، در ميان مدرسه نشسته صدايش مى زنم خدمتتان برسد.

مرا صدا زد، ولى او نمى دانست كه من با اين پيرمرد هيچ سابقه ى آشنائى ندارم جز همان خوابى كه چند روز قبل در حرم ديده بودم. حالا آن پيرمرد مرا از كجا مى شناخت، خود معمّائى بود كه بعدها كشف شد. (يعنى وقتى با او رفيق شده بودم و او را به استادى براى خود پذيرفته بودم مى گفت: دو سال قبل ملهم شدم كه بايد با تو آشنا باشم، به مدرسه ى نوّاب آمدم، تو هنوز تازه وارد مدرسه شده بودى، ديدم هنوز زود است رفتم و امسال آمدم، ديدم وقتش شده لذا با تو رفيق شدم).

خلاصه من خدمتش مشرّف شدم ولى خود را به دست پيشامد سپرده بودم، تمام حواسم را جمع مى كردم كه مبادا نعمت روحانيّتى كه از شب بيست و سوّم ماه رمضان نصيبم شده از دستم برود. چند دقيقه آنجا نشستم، فقط دو كلمه گفت:

من حاج ملاّ آقاجان زنجانى هستم، زائر امام رضايم، به ديدنم در فلان مسافرخانه بيائيد.

من گفتم: چَشم. و چون اسم او را قبلاً شنيده بودم و ضمنا آقاى «ج ح» هم انتظارم را مى كشيد كه بقيه ى مباحثه را بخوانيم حركت كردم و از او جدا شدم روز بعد با تصميم به آنكه سؤالى از او نكنم به ديدنش در مسافرخانه ى «نور رضا» كه آن موقع درب «صحن نو» على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) قرار داشت با چند نفر از دوستانم رفتيم.

او ما را موعظه مى كرد، از اهميّت توسّل به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) سخن مى گفت، توسّل و ولايت خاندان عصمت را بزرگترين راز موفّقيّت مى دانست، مضمون اين شعر را كه:

اگر خواهى آرى به كف دامن او

 برو دامن از هر چه جز اوست برچين

مكرّر توضيح مى داد و سفارش مى كرد و مى گفت:

از هرگونه بت پرستى و قطب پرستى و عقب مرشدهائى رفتن كه از جانب خود به آن سمت رسيده اند دورى كنيد.

ائمّه ى معصومين ما (عليهم السّلام) زنده اند، خودشان واسطه ى بين خدا و خلق اند، آنها ديگر واسطه نمى خواهند؛ زيرا هر قطب و مرشدى را كه شما تصوّر كنيد دور از خطا و اشتباه نيست، در حالى كه ائمّه ى اطهار (صلوات اللّه  عليهم اجمعين)، اشتباه و خطا ندارند، آنها واسطه ى وحى اند، آنها واسطه ى فيض اند.

يكى از همراهان، وسط كلامش دويد و گفت: اگر اين چنين است پس جمله ى «هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ»[11] (هلاك است كسى كه براى او حكيمى، مرد دانشمندى نباشد كه او را ارشاد كند) چيست؟

ايشان در پاسخ فرمودند:

اگر حديث صحيحى باشد و از امام (عليه السلام) رسيده باشد، منظور خود امام بوده است؛ زيرا در آن زمانها مردم با بى اطّلاعى كامل خودسرانه به برنامه هاى اسلامى عمل مى كردند، حتّى در آن زمان مرجع تقليد هم نداشتند، چون خود ائمّه (عليهم السّلام) بودند. و شايد هم در اين روايت راهنمائيهاى معمولى منظور باشد كه البتّه در اين صورت چنان كه من الآن با شما صحبت مى كنم براى هر فردى مذكِّر و رفيق و استاد و مرشدى در راه رسيدن به كمالات لازم است امّا اگر من گفتم: فلان عمل را با تأثير نفس من انجام دهيد كه مؤثّر خواهد بود غلط است. بيائيد خود را به من بسپاريد و با من بيعت كنيد و من بر شما با آنكه معصوم نيستم و يا نائب معصوم نيستم ولايت داشته باشم غلط است.

ديگرى از همراهان گفت: شنيده ايم كه روزى ملاّى رومى با شمس تبريزى در بيابانى مى رفتند به شطّ آبى رسيدند شمس گفت: «يا على» و از آب گذشت ولى ملاّى رومى در آب فرو رفت، شمس از او سؤال كرد: مگر تو چه گفتى؟

گفت: همان كه تو گفتى.

شمس گفت: نه تو هنوز به آن مقام نرسيده اى كه على دستت را بگيرد، تو بايد بگوئى «يا شمس» و من بايد بگويم «يا على».

ايشان از نقل اين قصّه ناراحت شد به دوست ما گفت:

من براى شما حديث و روايت مى خوانم، شما براى من قصّه مى گوئيد.

از خصوصيّات على (عليه السّلام) اين بود، در زمان حيات دنيائيش كه امام همه بود دربان و حاجب نداشت، حالا كه از دنيا رفته و دستش بهتر باز است، واسطه لازم دارد؟!

آنها نه اين را بگويند و نه در كلماتشان تصريح كنند كه انسان به مقامى مى رسد كه مستقلاً از جلال و جمال الهى استفاده مى كند و به وساطت انبياء و ائمّه (عليهم السّلام) كارى ندارد. خود در عرض پيامبر (صلى اللّه  عليه و آله) واقع مى شود و آنچنان كه پيامبر و امام (عليهم السّلام) در احكام و شريعت و طريقت و حقيقت و فيوضات ظاهرى و معنوى از خدا استفاده مى كنند، او هم استفاده مى كند.

خلاصه در اين مسأله و بطلان آن مطلب، مقدارى بحث شد ولى ضمنا معنويّت مجلس از بين رفت. ايشان هم ساكت شدند، ما اجازه ى مرخّصى گرفتيم و از مسافرخانه بيرون آمديم.

آن روز، روز دوشنبه بود و تا روز جمعه، ديگر آن مرحوم را نديدم ولى قبل از ظهر جمعه ى همان هفته او را در صحن نو حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديدم كه وارد حرم مى شد، من هم از حرم خارج مى شدم او به من با لهجه ى تركى شيرينى (كه تركان فارسى گو، بخشندگان عمرند)[12] گفت:

ها، چرا ديگر پيش ما نيامدى؟

من اشاره به قبر مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كردم و گفتم: اوّلاً مى دانستم بايد كجا بروم و بعد هم شما آن روز همين را اصرار داشتيد كه به كسى جز اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) متوسّل نشويم.

گفت: ها، قربانت، من نمى گويم بيا من قطب براى تو باشم و تو مريد من باش، من مى گويم:

«بيا سوته دلان گرد هم آئيم»

(اين فرد شعر «بابا طاهر» را در خواندن كشيد و آنچنان با سوز و گداز و اشك و آه ادا كرد كه مرا منقلب نمود.) و گفت:

عزيزم مى گويم: بيا با هم رفيق باشيم، بيا با هم بنشينيم و در فراق امام زمانمان گريه كنيم، آنها كه آن روز با تو بودند رفيق تو نبودند لذا اين پيشنهاد را در آن روز به تو نكردم. بالاخره آن روز مقدارى با هم حرف زديم كه يكى از سؤالات من اين بود:

چرا من امام زمان (عليه السّلام) را نمى بينم؟

ايشان فرمودند: هنوز سن تو كم است.

گفتم: اگر به لياقت ما باشد هيچ كس حتّى سلمان فارسى هم لياقت تشرّف به خدمت آن حضرت را ندارد ولى اگر به لطف آن حضرت باشد حتّى مى تواند به سنگى هم اين ارزش را عنايت بفرمايد.

او از اين جمله ى من خيلى خوشش آمد و گفت: درست است شما فردا شب در حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) موقع مغرب آماده باش انشاءاللّه  فرجى برايت خواهد شد.

من آن شب را در حرم مطهّر بودم، حال خوشى داشتم ولى چون گمان مى كردم كه شايد خدمت امام زمان (عليه السّلام) برسم و موفّق نشده ام، متأثّر بودم تا آنكه براى شام خوردن به منزل مى رفتم، در بين راه از كوچه ى تاريكى مى گذشتم، سيّدى كه در آن تاريكى تمام مشخّصات لباس و حتّى سبزى عمّامه اش ظاهر بود را از دور مى ديدم كه مى آيد. وقتى نزديك من آمد او ابتدائا به من سلام كرد، من جواب دادم و از اين برخورد فوق العادّه در فكر فرو رفتم كه آيا اين آقا با اين خصوصيّات كه بود؟

با همين شكّ و ترديد به مسافرخانه برگشتم، به مجرّدى كه ايشان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخنى نگفته بودم، رو به من كرد و گفت: الحمدللّه موفّق شدى ولى شكّ دارى.

و بعد ديوان حافظ كه در جلويش بود برداشت و باز كرد و گفت: من نمى گويم ولى حافظ، تو حقيقت را بگو، ديدم اين اشعار را از آن ديوان مى خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است كه بود

حقّه مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود

از صبا پرس كه ما را همه شب تا دَمِ صبح

بوى زلف تو همان مونس جانست كه بود

طالب لعل و گهر نيست، وگرنه خورشيد

همچنان در عمل معدن و كانست كه بود

رنگ خونِ دل ما را كه نهان مى دارى

همچنان در لب لعل تو عيانست كه بود

عاشقان زمره ى ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار، همانست كه بود

كشته ى غمزه ى خود را به زيارت درياب

زآنكه بيچاره همان دل نگرانست كه بود

زلف هندوى تو گفتم كه دگر ره نزند

سالها رفت و بدان سيرت و سانست كه بود

حافظا باز نما قصّه ى خونابه ى چشم

كه در اين چشمه همان آب روانست كه بود

حالم تغيير كرد و دانستم كه اين مرد بزرگ علاوه بر آنكه از حال و نيّتم اطّلاع دارد ارتباط خاصّى هم با خاندان عصمت (عليهم السّلام) دارد؛ لذا به عنوان رفاقت و يا به عنوان استاد، ايشان را انتخاب كردم. و چهار سال با او بودم، خود را از نظر روحى تحت نظر و حمايت ايشان مى ديدم. او مرا به طور كامل تحت تربيت گرفت و مسائلى را به من تعليم داد و مرا راهنمائى كرد. و خداى تعالى براى آنكه مرا به راه و روش او مطمئن كند خوابها و پيشامدهائى به من ارائه داد كه مِنجمله، اينها است.

در همان اوائلى كه با ايشان آشنا شده بودم، در عالم رؤيا ديدم كه سر كوه تيزى كه از دو طرف پرتگاه است ولى راه مستقيمى است به طرف خورشيد مى روم و گاهى مى خواهد پايم بلغزد و به ته درّه پرت شوم ولى مى بينم حاج ملاّ آقاجان از پشت سرم مى آيد و نمى گذارد پرت شوم، مرا مى گيرد و باز در صراط مستقيم قرارم مى دهد.

يكى از علما در همان موقع مى گفت: «در خواب مى ديدم كه من و تو در خيمه اى نشسته ايم و مردم دور خيمه اجتماع كرده اند و مى گويند: امام زمان (عليه السّلام) در اين خيمه است. تو از خيمه خارج شدى و به مردم گفتى: مردم، من امام زمان نيستم بلكه اخيرا با يكى از دوستان امام زمان (عليه السّلام) رفيق شده ام (كه منظور حاج ملاّ آقاجان بود).

تا اينجا كه طبعا مجبور بودم يك مقدار از شرح حال خودم را ضميمه كنم به اين علّت بود كه سبب آشنائى و ارادتم را به ايشان شرح داده باشم و شايد گاهى باز هم در ضمن كتاب لازم باشد اين گونه مطالب را بازگو كنم؛ ولى خدايم گواه است كه منظورم تعريف خودم نبوده و مقصد و هدفم، همان حكايات آموزنده اى است كه از ايشان به ياد دارم و مى خواهم براى شما بنويسم لذا از اينجا شروع مى كنم.

 

«ذوق و سليقه ى او»

سليقه ى حاج ملاّ آقاجان اين بود كه تنها وسيله اى كه انسان را سريعتر به مقاصد معنوى و ترقّيات روحى مى رساند توسّل به خاندان عصمت (عليهم السّلام) به معنى عام آن و تكميل محبّت و ولايت آنها در دل است.

او مى گفت: بعد از واجبات، بهتر از هر چيز، زيارت امامان و بلكه امامزاده ها و احترام به سادات و اظهار عشق و علاقه ى به آنها است.

شغل خودش روضه خوانى بود ولى نه به عنوان آنكه آن را به عنوان شغل مادّى انتخاب كرده باشد، بلكه حتّى اگر چند نفر در يك محل جمع مى شدند او يك مقدار از فضائل اهل بيت (عليهم السّلام) سخن مى گفت و بعد روضه مى خواند و اشكى مى گرفت.

هيچ كجا براى روضه خواندن، از كسى تقاضاى پول نمى كرد مگر جائى كه مصالح اهمّى را در نظر گرفته بود.

آن زمانها من فلسفه ى اين عمل، يعنى اهميّت روضه خواندن را نمى دانستم بعدها كه بيشتر به اخبار و روايات و برنامه هاى پيشوايان دين دقيق شدم و از تجربيّاتى كه خودم به دست آوردم، ديدم حقّ با او بوده، اين عمل جزو خواسته هاى خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) است. و چون جمعى نديدند حقيقت را و يا نخواستند ببينند، ره افسانه زدند.

خوشا به حال كسانى كه دانستند و ديدند و دنيا و آخرت خود را از اين راه تأمين كردند.

 

چند روايت در تأييد اين برنامه:

1 ـ روايات متعدّده ى صحيحه اى از حضرت على بـن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

«كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بيفتد و بر ما و بر آنچه نسبت به ما انجام شده گريه كند، در درجه ى ما روز قيامت با ما است. و كسى كه به ياد مصيبتهاى ما بر ما گريه كند و بگرياند، ديده اش روزى كه چشمها گريان است گريان نخواهد بود. و كسى كه بنشيند در مجلسى كه معارف و فضائل ما گفته مى شود و امر ما احيا گردد، روزى كه دلها مرده است، قلب او نمى ميرد».[13]

2 ـ امام صادق (عليه السّلام) به فضيل فرمود: «با يكديگر مى نشينيد و حديث مى گوئيد؟

گفت: بله قربانت گردم.

فرمود:

من اين مجالس را دوست مى دارم، زنده نگه داريد امر و مطالب ما را، اى فضيل! خدا رحمت كند كسى را كه زنده نگه دارد امر ما را. اى فضيل! كسى كه ياد كند ما را، يا ما را نزد او ياد كنند و از چشمش در مصيبت ما به مقدار بال مگسى اشك بيايد خدا گناهان او را مى بخشد و او را پاك مى كند ولو آنكه از كف دريا هم بيشتر گناه داشته باشد».[14]

3 ـ از زيد شحام نقل شده كه گفت: در نزد امام صادق (عليه السلام) با جمعى از اهل كوفه بوديم كه جعفر بن عفان وارد شد، امام صادق (عليه السّلام) او را نزديك خود جاى داد.

سپس فرمود:

«اى جعفر!

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: شنيده ام تو درباره ى عزاى حسين (عليه السّلام) خوب شعر مى گوئى؟

گفت: بله خدا مرا قربانت كند.

فرمود: بگو.

پس جعفر شعرى درباره ى حسين (عليه السّلام) انشاد كرد كه امام صادق (عليه السّلام) و تمام افرادى كه در اطرافش بودند گريستند و اشك بر صورت و محاسن شريفش جارى شد.

سپس فرمود: اى جعفر! به خدا قسم ديدم ملائكه ى مقرّب خدا اشعار تو را درباره ى حسين (عليه السّلام) مى شنيدند و آنها هم گريه مى كردند آنچنان كه ما گريه كرديم. بلكه آنها بيشتر هم گريه كردند.

اى جعفر! خدا همين الآن بهشت را به تو واجب كرد و گناهانت را بخشيد.

سپس فرمود: مى خواهى درباره ى اهميّت اين عمل بيشتر برايت بگويم؟

گفت: بله اى آقاى من.

فرمود: كسى نيست كه درباره ى حسين (عليه السّلام) شعرى بگويد پس گريه كند و بگرياند مگر آنكه خدا بهشت را بر او واجب مى گرداند و گناهان او را مى بخشد».[15]

4 ـ روايت شده كه «وقتى پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) خبر قتل حضرت امام حسين (عليه السّلام) و آنچه را از مصيبت بر آن حضرت وارد مى شود به حضرت فاطمه (سلام اللّه  عليها) داد، فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه ى شديدى كرد، عرض كرد: پدر! چه زمان اين مصيبت واقع مى شود؟

فرمود:

در زمانى كه من و تو و على بن ابيطالب در دنيا نيستيم. فاطمه (سلام اللّه  عليها) گريه اش زيادتر شد و عرض كرد: پدرم، پس چه كسى بر او گريه مى كند و چه كسى عزاى او را بر پا مى دارد؟

فرمود: اى فاطمه! زنهاى امّت من بر زنهاى اهل بيت من گريه مى كنند و مردهاى امّت من بر مردهاى اهل بيت من گريه مى كنند. و در هر سال، مجلس عزاى او را تجديد مى كنند. و وقتى روز قيامت شد تو زنهاى امّت مرا شفاعت مى كنى و من هم مردهاى امّتم را شفاعت مى كنم. بلكه هر كسى از امّتم بر مصيبتهاى حسين (عليه السلام) گريه كند دستش را مى گيرم و وارد بهشتش مى كنم.

اى فاطمه! همه ى چشمها روز قيامت گريان است مگر چشمى كه بر مصيبت حسين (عليه السّلام) گريه كرده باشد؛ زيرا آن خندان و صاحب آن خوشحال به نعمتهاى بهشت است».[16]

و بالاخره در كتب احاديث از اين قبيل روايات فراوان است حتّى مرحوم شيخ جعفر شوشترى در كتاب «خصائص الحسينيّه» (عليه السّلام) از روايات زيادى استفاده كرده و مى خواهد بگويد كه راه نجات منحصر به آنچه مضمون اين روايات است مى باشد.

ضمنا كسانى كه دوستدار مطالب اين كتاب اند حتما آن قدر عاقل هستند كه معنى اين روايات را بدانند. «و خيلى بعيد است كه خواننده ى اين كتاب يك فرد نادانى باشد كه آن قدر درك نداشته باشد كه نداند گناهانى كه در اين روايات وعده داده شده كه بخشيده مى شود، حقّ النّاس و ترك واجباتى كه قابل جبران است، نمى باشد».

«زيارت مشاهد»

مرحوم حاج ملاّ آقاجان، سليقه ى ديگرى كه زياد از آن در رشد معنوى خود و دوستانش بهره بردارى مى كرد زيارت امامان (عليهم السلام) و بلكه امامزاده ها بود. او معتقد بود كه از حرمهاى ائمّه (عليهم السّلام) انسان بهتر مى تواند براى كسب كمالات استفاده كند. ائمّه (عليهم السّلام) زنده اند، پاسخ زائرين خود را مى دهند و آنها در حرمها عنايات خاصّى نسبت به زائرين و شيعيان دارند.[17]

لذا وقتى به كسى از دوستانش درهاى سير و سلوك بسته مى شد او را به زيارت يكى از امامها مى برد. و چون در ايران بود و زيارت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) افضل زيارتها است، بيشتر به مشهد مى رفت.

در همان سفرى كه من براى اوّلين بار خدمتش رسيده بودم چند نفر از جوانان تهرانى با او بودند، آنها به قدرى در خصوص معنويّات به بركت زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) پيشرفت كرده بودند كه اكثر حجابها از آنها برطرف شده بود.

او معتقد بود كه ترقيّات روحى پس از انجام واجبات و ترك محرّمات، بدون توسّلات جدّى و حقيقى به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) امكان پذير نيست.

آنها وسيله ى ارتباط افراد بشر هستند، در همه چيز، در ماديّات و معنويّات كه در دعاى ندبه فرموده: «أين السبب المتّصل بين الأرض و السّماء»: كجاست امام زمانى كه سبب وصول فيوضات، از خدا به خلق است؟

او مى گفت:

هر مقدار كه انسان به ترقّيات روحى بيشترى بپردازد صفات حيوانى او بيشتر تحت الشّعاع عقلش قرار مى گيرند، تا جائى كه حتّى تمام قواى بدنى او تحت تأثير قواى روحى و عقلى او واقع مى شوند.

او مى گفت: اوّل حسّى كه از جسم تحت تأثير روح قرار مى گيرد «ذائقه» است كه؛

«چو ذكر دوست مى گويم دهانم مى شود شيرين»

اين حقيقت دارد؛ جدّا در اثر عشق، تكرار نام دوست، دهان انسان را شيرين مى كند، قبول نداريد؟!

لااقل هفتاد مرتبه با توجّه به اينكه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السلام) مى شنود و او را دوست مى داريد كلمه ى «يا صاحب الزّمان» را تكرار كنيد بعد ببينيد دهانتان شيرين مى شود يا نه.

و به عكس از شخصى كه عصبانى هستيد نام او را ببريد و زياد به ياد او باشيد، ببينيد كامتان تلخ مى گردد يا خير؟

اينها اثراتى است كه روح در بدن و در قواى حيوانى باقى مى گذارد. و همان طورى كه در اذن دخول حرمهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مى گوئيم:

«و فتحت باب فهمى بلذيذ مناجاتهم»[18] خدايا، درك و فهم مرا به لذّت مناجات با آنان باز كردى.

در ذائقه عينا آن لذّت و شيرينى ذكر دوست ظاهر مى شود و سپس به شامّه راه باز مى كند.

گاهى انسان در خلوت نشسته و هيچ گونه عطرى استعمال نكرده ولى يكپارچه محيطش معطّر مى گردد كه اگر به اين گونه عطرها دقّت شود در عين آنكه گاهى بسيار تند است امّا به هيچ وجه زنندگى ندارد.

دوستى داشتيم كه معتقد بود حضور ارواح هر يك از ائمّه (عليهم السّلام) را از عطرشان تشخيص مى دهد.

اجمالاً اين مقدار مسلّم است كه گاهى آنچنان شامّه ى انسان تحت تأثير احساسات روحى و معنوى قرار مى گيرد كه كاملاً عطرهاى معنوى را احساس مى كند.

روزى با جمعى از دوستان در محضر مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» در محفلى نشسته بوديم و او مشغول بيان بعضى از فضائل خاندان عصمت (عليهم السلام) بود كه همه ى دوستان عطرى را كه نمونه اش در عطرهاى دنيائى يافت نمى شد، استشمام كردند و چون همه متوجّه شدند، از طرف معظّم له اجازه داده شد كه نقل شود.

اكثر شبهائى كه در مشهد مقدّس مشرّف بود عادت داشت در ايوان طلاى صحن نو بنشيند و دوستانش اطرافش جمع مى شدند مكرّر اتّفاق مى افتاد كه عطرى توأم با نسيم لطيفى حركت مى كرد و معظّم له معتقد بود كه يا ارواح و يا ملائكه به طرف حرم مى روند.

حاج ملاّ آقاجان وقتى مجلس توسّلى ترتيب مى داد، تا تمام اتاق از عطرى كه خودش معتقد بود معنوى است پر نمى شد دست بر نمى داشت. و گاهى پس از آنكه عطر، مجلس را معطّر كرده بود با آه و گريه ى عاشقانه اى اين شعر بابا طاهر را مى خواند:

 

چو شو گيرم خيالت را در آغوش

سحر از بسترم بوى گل آيو

او معتقد بود كه وقتى روح، تأثيرش به جسم و قواى حيوانى زيادتر شود حتّى قوّه ى سامعه را نيز تحت تأثير قرار مى دهد آنچنان كه در حال خواب، چشم قبل از گوش به خواب مى رود؛ زيرا روح، گوش را از چشم زودتر تحت كنترل خود قرار مى دهد و در اختيارش مى گيرد.

او مى گفت: گاهى انسان در اتاق تنها و خلوتى نشسته و كسى اطراف او نيست ولى صداى زمزمه و تسبيح موجودات را مى شنود مانند زنبوران زيادى كه در يك جا جمع شده باشند؛ اينها صداى تسبيح ملائكه است، تسبيح موجودات است، ولى اكثر مردم نمى فهمند.

در اوقاتى كه در زنجان بودم يك روز صبح جوانى كه از شاگردان و تربيت شدگان معظّم له بود و برنامه ى زيارت عاشوراى او ترك نمى شد، سراسيمه خدمت حاج ملاّ آقاجان آمد و گفت: من وقتى در اطاق نشسته بودم و زيارتم را تمام كرده بودم ناگهان عطر عجيبى تمام فضاى اتاق را پر كرد و سپس مانند آنكه صدها زنبور در اتاق به حركت در بيايند، صدائى اين چنين شنيدم.

ايشان فرمودند: فردا هم همين حالت برايت پيش مى آيد خوب گوش بده ببين چه مى گويند.

فرداى آن روز آن جوان آمد و گفت: گمان كردم كه ذكر «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار مى كنند.

معظّم له فرمودند: بعد از اين تو هم با آنها اين ذكر را بگو تا حجاب بيشترى از تو برطرف شود.

آن جوان پس از دو روز آمد و گفت: حدود دو ساعت با آنها كلمه ى «لا اله الاّ اللّه  الملك الحق المبين» را تكرار كردم يك مرتبه چشمهايم به اشك افتاد و انوارى مثل جرقّه ى آتش ولى سفيد را مى ديدم كه تمام فضاى خانه را پر كرده اند، ترسيدم و ديگر ادامه ندادم.

معظّم له فرمودند:

درست است وقتى روح، حواس (ذائقه و شامّه و سامعه) را تحت تأثير قرار داد، نوبت به قوّه ى بينائى مى رسد.

فرزندم قدر بدان به برنامه هاى معنويت ادامه بده، به زودى خيلى از چيزهائى كه ناديدنى است خواهى ديد. از اين به بعد وقتى آن انوار را مشاهده كردى «سُبْحانَ اللّه » بگو، زياد هم بگو خيلى مؤثّر است. اگر چشم دلت باز شد و معنويّات را مجسّم در مقابل خود ديدى كار تمام است، ديگر تو موفّق شده اى، ملائكه را اگر ببينى مخدوم ملائكه را هم خواهى ديد. يعنى حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) را هم زيارت خواهى كرد. كم كم وقتى اين چهار قوّه ى حيوانى را، روح در اختيار خود قرار داد، مى توانى محبوب را لمس كنى با او همنشين باشى.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان به گريه افتاد و در ضمن مى گفت:

او را به بغل بگيرى، دست و پاى او را ببوسى، با او سخن بگوئى و از او استفاده كنى. مانند على بن مهزيار روزهائى مهمان او باشى، مانند سيّد بحرالعلوم سينه به سينه ى او بچسبانى و قلب و دلت از علوم و معارف او بهره مند گردد.

آه، چقدر لذّت بخش است.

همه ى ما گريه كرديم مجلس خوبى بود كه متأسّفانه به خاطر ورود يك فرد نامناسب زود پايان يافت.

* * *

در همان روزهائى كه تازه با حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم يك روز در مشهد به من گفت: در صحن نو مردى هست كه اشتباهى دارد، بيا برويم اشتباه او را رفع كنيم. وقتى نزديك يكى از حجرات فوقانى صحن رسيديم، ديدم به طرف اتاق يكى از علمائى كه من او را مى شناختم رفت.

گفتم: اين آقا از علماى محترم است.

گفت: اگر نبود كه ما مأموريّت براى رفع اشتباه او نمى داشتيم.

من گمان مى كردم كه حاج ملاّ آقاجان با او سابقه دارد و يكديگر را مى شناسند. ديدم وقتى به در اتاق رسيد مرا وادار كرد كه بر او مقدّم شوم؛ (زيرا هيچگاه بر سادات مقدّم نمى شد). طبعا ناشناس وارد اتاق شد، آن عالم به خاطر آنكه حاج ملاّ آقاجان لباس خوبى نداشت و اساسا ظاهر جالبى از نظر لباس به خود نمى گرفت، زياد او را مورد توجّه قرار نداد و فقط به احوال پرسى از من اكتفا كرد و با يكى از علما و اهل منبر معروف مشهد كه قبل از ما در اتاق نشسته بود، گرم صحبت بود.

حاج ملاّ آقاجان سرش را بلند كرد و گفت:

«مثل اينكه شما درباره ى فلان حديث كه در علائم ظهور وارد شده، ترديد داريد و حال آنكه معنى حديث اين است و شرح آن اين چنين است و مفصّل مطالب را براى آن عالم شرح داد».

من در چهره ى آن عالم نگاه مى كردم اوّل اعتنائى نمى كرد ولى كم كم سرش را بالا آورد. يك مرتبه گفت: تو كى هستى؟ جانم به قربانت از كجا مشكل مرا دانستى؟! و چه خوب اين مشكلى كه كسى از آن اطّلاع نداشت حل كردى!

از جا بلند شد و حاج ملاّ آقاجان را در بغل گرفت، او را مى بوسيد و مى گفت: از تو بوى بهشت را استشمام مى كنم. سپس آنها در آن روزها ساعتها با هم خلوت كردند، مطالبى آن عالم از ايشان در آن چند روز مى پرسيد و استفاده مى كرد.

* * *

يكى از شبها در همان سال اوّلى كه با او برخورد كرده بودم و او در مشهد بود شبى در خدمتش بودم، او خوابيده بود ولى من خواب به چشمم نمى رفت، بيدار بودم، تقريبا دو ساعت قبل از اذان صبح ديدم حاج ملاّ آقاجان از خواب برخاست و قصد حرم مقدّس على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دارد، من هم بلند شدم. به من گفت: بخواب. من خوابيدم ولى خوابم نبرد و صبر كردم تا او از در اتاق بيرون رفت فورا برخاستم و بيرون آمدم ديدم معظّم له پشت در اتاق نيست، با خود فكر كردم كه او شايد براى تجديد وضو رفته است، معطّل نشدم رفتم كه از مسافرخانه بيرون بروم ديدم خادم مسافرخانه روى تختى پشت در خوابيده، ديگر يقين كردم كه حاج ملاّ آقاجان هنوز از مسافرخانه خارج نشده؛ زيرا اگر خارج مى شد، مسافرخانه دار در اين وضع نبود. او را از خواب بيدار كردم در را براى من باز كرد و بيرون آمدم، با كمال تعجّب مشاهده كردم كه حاج ملاّ آقاجان وارد حرم شده و دقيقا مثل آنكه همان لحظه اى كه از درِ اتاق مسافرخانه بيرون رفته بالاى سر حضرت رضا (عليه السلام) در حرم بوده است با آنكه مدّتى راه بود.

دوستى مى گفت: در كوفه، يك سفر در خدمتش بودم و مايل شدم براى انجام كارى به بصره بروم، در يك لحظه مرا به بصره رسانيد و كارم را انجام دادم و باز به كوفه برگشتيم.

دوست مهندسم كه شايد بيشتر از من از محضر مرحوم حاج ملاّ آقاجان استفاده كرده بود مى گفت: در مسافرتى كه با او به زيارت ائمّه ى عراق (عليهم السّلام) مشرّف شده بودم يك روز در نجف به من گفت:

بيا برويم بصره كه در آنجا مسجدى است بايد در آن دو ركعت نماز بخوانيم.

من چون در آن زمان نمى دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، بلكه فكر مى كردم بصره هم مانند كوفه است كه نهايت يك فرسخ بيشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برويم.

با هم حركت كرديم چند قدمى از شهر نجف بيشتر بيرون نرفته بوديم كه وارد بصره شديم در آنجا به مسجدى رفتيم و دو ركعت نماز خوانديم و بيرون آمديم باز به همان ترتيب چند قدمى كه از بصره بيرون آمديم وارد نجف شديم.

من بعدها كه فهميدم بصره با نجف فاصله ى زيادى دارد به بصره رفتم تا ببينم آن مسجد در بصره است و آيا آن شهرى كه ديده ام حقيقتا بصره بوده است، يا خير؟ با كمال تعجّب ديدم بدون كم و زياد و با جميع خصوصيّات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است … .

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من سفارش مى كرد كه در زندگى طورى رفتار كن كه ميهمان، خودش بدون دعوت به منزلت بيايد.

و بدان كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرموده است:

«انسان سخى آن كسى است كه از طعام ديگران مى خورد تا مردم از طعامش بخورند».[19]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى در مسجد جامع زنجان پشت سر امام جماعت آن مسجد نماز مى خوانديم، مردى نزد من آمد و گفت:

من يك جفت كفش براى شما خريده ام كه با هم به مشهد برويم؛ زيرا سيّد حسنى مى خواهد خروج كند.

من گفتم: چرا به من مى گوئى برو نزد امام جماعت به او بگو تا او هم به جمعيّت بگويد؛ همه با هم براى يارى سيّد حسنى به مشهد بروند.

گفت: آن كسى كه به من گفته سيّد حسنى مى خواهد خروج كند فرموده است كه فقط با تو تماس بگيرم.

من به او گفتم: اگر مرا به تو معرّفى كرده اند من مى گويم هنوز زود است، سيّد حسنى خروج نمى كند و او رفت.

دوستى مى گفت كه من بعد از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان آن مرد را ديدم از او پرسيدم: بعد از آنكه از مرحوم حاج ملاّ آقاجان جدا شدى چه كردى؟

گفت: من به طرف مشهد حركت كردم وقتى به مشهد رسيدم يكسره به مسجد گوهرشاد رفتم و خيلى مى خواستم بفهمم كه سيّد حسنى كيست و كجا است؟

خلاصه با توسّلات پى در پى متوجّه شدم كه سيّد حسنى الآن در ايوان مسجد گوهرشاد نماز مى خواند به آنجا رفتم ديدم سيّدى مشغول نماز است صبر كردم تا نمازش تمام شد، سپس رو به من كرد و همان گونه كه حاج ملاّ آقاجان با دست اشاره كرده بود و گفته بود هنوز زود است، آن سيّد هم همان گونه با دست اشاره كرد و گفت: هنوز زود است.

من در همان زمان وقتى اين قضيّه را از مرحوم حاج ملاّ آقاجان شنيدم از ايشان سؤال كردم: آيا سيّد حسنى از علائم حتميّه ى ظهور است؟ فرمود: نه، از علائم احتمالى است.

 

«اعتقاد او راجع به كمالات انسانى»

او اعتقاد داشت كه انسان هيچ گاه در كمالات متوقّف نمى شود و چون روح او بى نهايت باقى است بايد بى نهايت هم كمالات داشته باشد. در اثر عبادت و مخالفت با نفس، آئينه ى تمام نماى صفات و اسماى پروردگار مى شود. چشم و گوش او مظهر خداى سميع و بصير مى گردد. آن وقت زبان او به سخن خداى كريم متكلّم است.

دوستى مى گفت: روزى در شهر رى (حضرت عبدالعظيم (عليه السلام)) ما جمعى بوديم كه در خدمت مرحوم حاج ملاّ آقاجان قصد داشتيم گوشه ى خلوتى را انتخاب كنيم و از محضر او استفاده نمائيم پس از تحقيق، حرم حضرت امامزاده طاهر كه در گوشه ى صحن حضرت عبدالعظيم (عليه السّلام) است انتخاب نموديم، او نشسته بود و ما هم دور او نشسته بوديم، براى ما از كلمات حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) درباره ى كيفيّت ترقّيات روح و عقل سخن مى گفت، من حالم منقلب شده بود سرم را روى زانويم گذاشته بودم و قطعا به خواب نرفته بودم ولى در عين حال ديدم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كنار حرم ايستاده اند و آنچه حاج ملاّ آقاجان براى ما مى گويد آن حضرت به او تلقين مى فرمايد. وقتى سرم را برداشتم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را نديدم ولى مى ديدم كه حاج ملاّ آقاجان به همان محلّى كه امام ايستاده بودند نگاه مى كند و براى ما حرف مى زند.

دوباره سرم را روى زانويم گذاشتم باز هم امام (عليه السّلام) را ديدم كه به حاج ملاّ آقاجان مطالب را تلقين مى كنند و او همان كلمات را مى گويد. اين موضوع چند مرتبه تكرار شد وقتى مجلس تمام شد و از حرم امامزاده بيرون رفتيم خواستم مشاهده ى خود را به حاج ملاّ آقاجان بگويم ديدم قبل از آنكه من حرف بزنم اين شعر را خواند:

در پس آينه طوطى صفتم داشته است

آنچه استاد ازل گفت بگو مى گويم

 

«در تابستان سال اوّل»

در سال اوّلى كه با مرحوم حاج ملاّ آقاجان آشنا شده بودم، يك شب تابستان، روى بام منزل، من و دوستم مرحوم شهيد آقاى «هاشمى نژاد»[20] و پدرم در خدمت ايشان نشسته بوديم و او درباره ى مطالب معنوى و ترقّيات روحى با ما سخن مى گفت. ناگهان كلامش را قطع كرد و رو به آقاى هاشمى نژاد كرد و گفت: فلان روايت در فلان كتاب است البتّه هم روايت را خواند و هم نام كتاب را برد ما از موضوع اطّلاعى نداشتيم فكر مى كرديم كه با سابقه ى قبلى بوده ولى چون در آقاى هاشمى نژاد تغيير حالى پيدا شد و گفت: حاج آقا شما از كجا مى دانستيد كه من مى خواهم اين حديث را سؤال كنم؟! ما دانستيم كه آن مرحوم از اراده و قلب آقاى هاشمى نژاد خبر داده است.

در همان سال يك روز در مشهد از منزل آقاى نورى كه حاج ملاّ آقاجان در آنجا ميهمان بود، بيرون آمده بوديم آقاى هاشمى نژاد با ايشان راه مى رفت و ما با بعضى از دوستان جدا راه مى رفتيم، مطالبى به آقاى هاشمى نژاد تذكّر داد، كه او گفت: ان شاءاللّه ؛ و حالش متغيّر شد.

وقتى من از آقاى هاشمى نژاد سؤال كردم كه ايشان به تو چه گفت كه حالت تغيير كرد؟

گفت: سه حاجت داشتم كه از حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) خواسته بودم و كسى از آن اطّلاع نداشت، ايشان به من گفت: حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) فرموده اند: آن سه حاجت را به تو داديم.

عجيب تر آنكه من خود ناظر بودم آن سه حاجت پس از چند ماه آنچنان كه حاج ملاّ آقاجان فرموده بود، برآورده شد با آنكه هم از نظر من و هم از نظر آقاى هاشمى نژاد انجام آنها بعيد بود.

* * *

روزى از قم نامه اى براى حاج ملاّ آقاجان نوشتم و در آن نامه به خاطر سفارش دو نفر از دوستان كه هر دو سيّد و از طلاّب علوم دينيّه بودند فقط سلام آنها را ابلاغ كردم، مثلاً نوشتم: آقاى «الف» سلام مى رسانند و آقاى «ب» سلام مى رسانند و به هيچ وجه از خصوصيّات حالات آنها به معظّم له چيزى ننوشتم.

در جواب نوشت: آقاى «الف» براى تو رفيق با دوام و دائمى خواهد بود، ولى آقاى «ب» دوستيش دوام ندارد و رفاقتش با تو بقائى نخواهد داشت. تصادفا مسأله آن روزها به عكس نشان مى داد؛ يعنى دوستى آقاى «ب» خيلى شديدتر و رفاقتش در آن موقع با من از آقاى «الف» بيشتر بود، با خود گفتم: افراد خوش درك هم گاهى اشتباه مى كنند. ولى طولى نكشيد با آنكه من موضوع را فراموش كرده بودم، چون آقاى «ب» با جمعى از متصوّفه ارتباط پيدا كرده و به قطب آنها سر سپرده و طبعا من با آن وضع نمى توانستم رفاقتم را با او ادامه دهم، لذا دوستى ما ترك شد و با آقاى «الف» باز به خاطر يك موضوع غير عادّى كه پيش آمد، صميميتم مستحكم گرديد.

يك روز همان جواب نامه را پس از دو سال مطالعه مى كردم ديدم عجب پيش بينى فوق العادّه اى كرده و چگونه نظر او نسبت به آن دو نفر صحيح بوده است.

* * *

او هيچ وقت دوست نداشت در مجلسى كه منبر مى رود كسى سيگار بكشد. روزى در مجلس با عظمتى كه در منزل مرحوم «آية اللّه  العظمى ميلانى» در مشهد برقرار بود، از ايشان تقاضاى منبر شد، او به درخواست آية اللّه  ميلانى منبر رفت. در وسط منبر كه تمام علما مبهوت سخنان علمى او بودند، ناگهان سخنش را قطع كرد و به گوشه اى نگاه مى كرد، معلوم شد يكى از علما سيگار مى كشيد كه ايشان به او نگاه مى كند. سپس گفت: اگر انسان بتواند تمام حواسش را به جنبه هاى روحى بدهد بيشتر استفاده مى كند.

او روح را كاملاً از جسم مجزّى مى كرد. روح را داراى شخصيّت واقعى انسان مى دانست و بدن را مركب سوارى او تصوّر مى كرد. و اگر در مجلسى تنها به خوراك و غذاى جسمى اكتفا مى شد مورد اعتراض ايشان واقع مى گرديد و مى گفت: مثل اين است كه اسب سوارى به منزل شما آمده باشد و شما فقط كاه و جو اسب او را تأمين كنيد ولى خود او را گرسنه بگذاريد و به او اعتنا نكنيد؛ اين كار چقدر بد است، همين طور اگر مجلسى ترتيب داده شود و تنها به خوراك و غذاى مادّى اكتفا گردد و سخن از علم و دانش و معنويّتى در ميان نباشد بسيار بد است.

و لذا خود آن مرحوم در هر كجا كه چند نفر جمع مى شدند مجلس را به صورت جلسه ى وعظ و خطابه در مى آورد و بيشتر، فضائل اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) را شرح مى داد و مى گفت: با بيان فضائل آنها، هم از غذاى روحانى استفاده كرده ايم و هم دستور خاندان عصمت را انجام داده ايم و هم اگر دل آگاهى باشد به خاطر لزوم پيروى از آنها در صراط مستقيم قرار مى گيرد و به وظائف اسلامى خود عمل مى نمايد و يك فرد مسلمان از حقايق و معارف حقّه اطّلاع پيدا مى كند.

 

«در دوّمين سال»

او مدّت چهارده ماه از من جدا شد و به زنجان رفت دوّمين سال بود كه از لذّت رفاقت با او برخوردار بودم. آخر، استاد مهربان و خوبى پيدا كرده بودم او را زياد دوست داشتم، نمى توانستم در فراق او بيشتر صبر كنم. و ضمنا در اين مدّت براى تحصيل علوم دينيّه به قم رفته بودم، در يكى از حجرات مدرسه ى حجّتيه به دستور مرحوم «آية اللّه  حجّت» به عنوان موقّت زندگى مى كردم، دوستان خوبى در آن حجره داشتم، اهل نماز شب و عبادت بودند، توسّلاتشان هم بد نبود، اهل كمالات بودند من به آنها خيلى زحمت داده بودم آنها خيلى خوب بودند.

ولى آنها آن قدر قوى نبودند كه بتوانند مرا آرام كنند و يا مثل استادم رفاقت معنوى با من داشته باشند، امّا حاج ملاّ آقاجان لااقل در هفته يك نامه براى من مى فرستاد و اين تا حدّى سبب آرامش روح من بود.

لذا روز اوّل ماه رجب 1331 براى ديدار استاد، به زنجان رفتم و از ملاقاتش فوق العادّه خرسند بودم. سيزده روز در منزل محقّرى كه در آن زندگى مى كرد با او همنشين بودم. روزهاى خوبى را گذراندم، لذّت آن روزها را هيچ وقت فراموش نمى كنم. هر روز بدون صرف وقت از كمالاتش استفاده مى كردم. صبح روز سيزدهم ماه رجب كه سالروز تولّد مولاى متّقيان على بن ابيطالب (عليه السّلام) بود، پس از نماز صبح و نماز حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) كه او مقيّد بود در صبح روز تولّد آن حضرت آن نماز را بخواند. رو به من كرد و گفت: امروز عيد است بيا با هم مصافحه كنيم. من وقتى با او مصافحه مى كردم تقاضاى عيدى نمودم و گفتم: شما وسيله شويد كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) به من عيدى بدهد.

گفت: تو فرزند آنها هستى عيدى را تو بايد براى من بگيرى من وقتى ديدم مى خواهد به تعارف بگذراند، گفتم: آيا من فرزند على بن ابيطالب (عليه السّلام) هستم يا نه؟

گفت: بله قربان.

گفتم: تو چه كاره اى؟

گفت: من نوكر شما.

گفتم: به تو امر مى كنم كه عيدى مرا بگيرى و به من بدهى.

گفت: چشم قربان.

سپس رو به قبله نشست و زيارت امين اللّه را خواند. من به او نگاه مى كردم، ناگهان ديدم رنگش پريد، مثل آنكه با على بن ابيطالب (عليه السّلام) بدون هيچ مانعى سخن مى گويد. من صدائى نمى شنيدم امّا مثل آنكه على (عليه السّلام) به او چيزى مى فرمود، كه او مرتّب در پاسخ آن حضرت مى گفت: بله، چَشم، عرض مى كنم، از لطفتان متشكّرم.

پس از چند دقيقه سكوت، وقتى حالش بجا آمد رو به من كرد و گفت: پنج چيز به تو عيدى دادند و چون در قم سكونت دارى و اهل مشهد مقدّسى، يكى از آن عيديها به قم حواله شده و چهارتاى ديگرش را در مشهد مقدّس به تو خواهند داد و البتّه آن عيدى قم را پس از ده روز كه وارد قم شدى به تو مى دهند، در «مسجد جمكران».[21]

من با شنيدن اين نويد، تصميم گرفتم كه همان روز كه روز دوشنبه بود به طرف قم حركت كنم ولى او گفت: تا روز شنبه نمى روى، خودت را معطّل نكن. من به خاطر آنكه از طرفى زودتر به قم برسم و از طرفى گفته ى او را امتحان كنم، با تلاش بيشترى براى تهيّه ى وسيله ى حركت اقدام كردم، جريان مفصّل است كه چگونه هر روز براى رفتن به قم و تهران موانعى سر راهم بود، خلاصه هيچ يك از آن چند روز موفّق به حركت نشدم، تا روز شنبه، در آن روز، اوّل صبح به من گفت: امروز مى روى. خود او مرا بدرقه كرد و وسيله ى حركت فورا آماده شد و جدّا موضوع غير عادّى بود، من حركت كردم و به قم رفتم.

فكر مى كردم كه او گفته تا ده روز كه در قم بمانى آن عيدى را به تو مى دهند و لذا ده روز كه گذشت و خبرى نشد، نامه اى به او نوشتم و در آن نامه يادآور شدم كه حتما شما مى خواستيد مرا از زنجان به قم بفرستيد و مزاحمت مرا كم كنيد و گفته اند:

«هزار وعده ى خوبان يكى وفا نكند».

پس از اين نامه ديگر موضوع را فراموش كردم و به كار درس و بحث خود ادامه دادم تا شب چهارشنبه اى در همان ايّام كه طبق معمول هر هفته پياده براى بيتوته به مسجد جمكران مى رفتم اتّفاق عجيبى رخ داد.

آن شب حدود مغرب از قم پياده به طرف مسجد جمكران كه آن وقت هشت كيلومتر با قم فاصله داشت و جادّه ى فعلى هنوز درست نشده بود، حركت كردم، در راه در تاريكى شب چه چيزهاى وحشتناكى مى ديدم، بماند. وقتى به مسجد جمكران كه آن وقت فقط بناى قديمى مسجد كه طبق دستور امام زمان (عليه السّلام) ساخته شده در وسط بيابان قرار داشت و جز خادم مسجد كه آن هم پس از چند دقيقه به طرف شهر حركت كرد، كس ديگرى آنجا نبود.

من در مسجد تنها ماندم و مشغول اعمال مسجد بودم كه ناگاه پرده اى از حجابهاى ظلمانى كه روى قلبم سايه افكنده بود برطرف شد و تا به امروز كه تقريبا متجاوز از 20 سال از آن زمان مى گذرد، آن حجاب برنگشته و مرا در يك فضاى باز معنوى قرار داده است.

وقتى به قم برگشتم، ديدم از حاج ملاّ آقاجان نامه اى آمده و در آن يادآور شده كه من گفته بودم پس از ده روز عيدى را مى دهند و تو اشتباه كرده اى و گمان نموده اى كه گفته ام تا ده روز آن عيدى داده مى شود. و حتّى اگر فراموش نكرده باشى گفتم: در مسجد جمكران به تو عنايتى خواهد شد و حالا كه نامه ام به دستت مى رسد به وعده اى كه جدّت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) به تو داده بود رسيده اى خوشا به حالت و هنيئا لك.

بعد از چند روز كه طبعا ماه رمضان در پيش بود به خاطر اينكه درسهاى حوزه تعطيل مى شد و براى من روزه گرفتن در مشهد آسانتر بود، به طرف مشهد حركت كردم. ماه رمضان را در مشهد بودم بعد از ماه رمضان نامه اى از حاج ملاّ آقاجان به من رسيد كه در مشهد بمان، زيرا من براى زيارت آقا حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) چند روز ديگر به مشهد مى آيم.

او طبق وعده اش به مشهد آمد وقتى به او گفتم: پس آن چهار عيدى كه بنا بود در اينجا به من داده شود چه شد؟

گفت: آيا مايلى من براى تو شرح دهم كه آنها چه بوده اند و در اين مدّت به تو داده شده و متوجّه نشدى؟ يا مى خواهى بروى بالاى سر حضرت رضا (عليه السّلام) بنشينى تا خود آن حضرت به تو بگويند؟

گفتم: البتّه مايلم حضرت رضا (عليه السّلام) بگويند.

گفت: مانعى ندارد بعد از نماز مغرب و عشا زيارت مى كنى و در طرف بالاى سر مبارك دو ركعت نماز مى خوانى و رو به ضريح مى نشينى تا به تو آنچه داده اند، شرحش را بگويند.

من دستورش را عمل كردم و فكر مى كردم حضرت رضا (عليه السّلام) را مى بينم يا لااقل صدايشان را با گوش سر مى شنوم، ولى اينها نبود، امّا با گوش دل شنيدم و يك دفعه متوجّه شدم كه فلان لطف معنوى و فلان موضوع مادّى و دو مسأله ى مهمّ ديگرى كه نقش فوق العادّه اى در پيشرفت جهات روحى و زندگى اجتماعى من داشت، در ماه مبارك رمضان به من داده بودند كه در آن موقع متوجّه نشده بودم و الآن مى فهمم كه آنها طبيعى و تصادفى داده نشده است.

و ضمنا در پرانتز بايد بگويم كه (پس از بيست سال آن پنج چيزى كه عنايت فرموده بودند در زندگى مادّى و معنوى من نقش فوق العادّه قابل توجّهى داشته و دارد).

پس از آن شب من معنى الهام را فهميده بودم و مى دانستم چگونه به انسان الهام مى شود، كه خدا در قرآن مى فرمايد: «اَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ».[22]

اگر چه انسان صدا را نمى شنود ولى قلبش آنچنان متوجّه مطلبى كه خدا فرموده و القاء كرده است مى شود كه از شنيدن كلام به مراتب قويتر است.

در آن سال، بسيارى از معارف و علوم اعتقادى را در مشهد از محضرش فرا گرفتم كه اهمّ آنها فضائل و شناسائى پيشوايان دين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. حتّى گاهى با ترجمه و شرح زيارت جامعه و گاهى با نقل حكايتى كه خودش از معجزات و خوارق عادات از پيشوايان معصوم دين (عليهم السّلام) ديده بود معارف حقّه را به من تزريق مى كرد.

شبها در ايوان طلاى صحن نو مشهد مى نشست و با سخنانش مكتب اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) و ابراز علاقه به آن خاندان را تدريس مى نمود.

آن مرحوم در معارف و شناخت ارواح مقدّسه ى معصومين (صلوات اللّه عليهم اجمعين) سخنان كوتاه و پر محتوائى داشت.

و من سالها در آيات و احاديث و روايات تتبّع كردم تا كلمات كوتاه او را مستدلاًّ و تفصيلاً توانستم بفهمم و آنها را جزء اعتقادات مسلّمه ى خود قرار دهم. و شايد بتوانم آنها را در كتابهائى بعدا منتشر كنم.

او مى گفت:

درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) تنها اعتقاد به چهار چيز نه بيشتر و نه كمتر غلوّ است. «يعنى نبايد درباره ى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) غلوّ كنيم و منظور از غلوّ اين است كه معتقد به آنچه در آنها نيست (يعنى زياده روى است و غلط است) و خود آنها آن را نهى كرده اند باشيم. و اين غلوّ كه نبايد به آن معتقد بود در اعتقاد به چهار چيز درباره ى آنها است».

اوّل آنكه: معتقد شويم يكى از آنها و يا روح آنها خدا است و خداى ديگرى جز آنها وجود ندارد، اين غلوّ است و غلط است.

دوّم آنكه: معتقد باشيم كه آنها را خدا خلق نكرده و هميشه بوده اند و اعتقاد به ازلى بودن آنها را داشته باشيم. اين هم غلوّ است.

سوّم آنكه: معتقد باشيم كه خدا تمام كارها را به آنها واگذاشته و خود كنارى نشسته است. اين هم غلوّ است و معنى تفويض همين است و غلط است.

چهارم آنكه: مقام نبوّت را به آنها نسبت دهيم و آنها را هم پيغمبرانى مانند خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله) بدانيم. اين هم غلوّ و غلط است.

از اين چهار موضوع كه بگذريم مى توانيم آنچه از فضائل و مقامات كماليّه كه عقلمان محال نداند و مى پذيرد در حقّ آنها بگوئيم.

من در اين مسأله سالها مطالعه كرده و دهها آيه ى قرآن و صدها حديث ديده ام و حقيقت جز آنچه آن مرحوم فرموده چيز ديگرى نبوده است.

و اگر در اين كتاب، مجال براى بيان تفصيلى آن مى بود، شرح مى دادم؛ امّا از خدا مى خواهم توفيق شرح اين مطالب را در كتابهاى ديگرى كه مى نويسم داشته باشم.

او مى گفت:

همان گونه كه هيچ چيز را خدا بدون اسبابش خلق نمى كند همچنين ماسوى اللّه را هم به وسيله ى نور پاك محمّد و آل محمّد (صلوات اللّه عليهم اجمعين) خلق كرده است و وسيله ى خلقت همه ى آنها اين نور پاك است.

او مى گفت:

همان گونه كه خدا فيوضات معنوى از قبيل احكام شرع و معارف حقّه را به وسيله ى پيامبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ما داده است و هيچ فردى حتّى يك حكم كوچك را بدون اين واسطه نمى تواند به خدا نسبت بدهد. همچنين در تكوينيّات حتّى كوچكترين موجودات عالم تكوين بدون اين واسطه ايجاد نشده و خدا خواسته كه قبل از همه چيز ارواح آنها را بدون واسطه خلق كند و سپس همه ى اشياء را به وسيله ى اين انوار، ايجاد نمايد.[23]

فراموش نمى كنم كه روزى عرق چهل گياه را كه شايد بدمزّه ترين داروها باشد، مى خورد و مثل كسى كه عسل مى خورد، لذّت مى برد. از او سؤال كردم: اين چه حالت است؟

فرمود: اين چيزى است كه خداى محبوبم خواسته ايجاد شود و به وسيله ى دستش آن را ايجاد كرده پس هر چه باشد لذّت بخش و شيرين است.

او مى گفت:

دست خدا به صريح رواياتى كه در تفسير آيه ى: «يَدُاللّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ» آمده نور مقدّس چهارده معصوم (عليهم السّلام) است، يعنى همچنان كه ما هر اظهار قدرتى را به وسيله ى دستمان انجام مى دهيم، خدا هم هر كارى را تشريعا و تكوينا به وسيله ى اين انوار مقدّسه انجام مى دهد.

او مى گفت:

انسان نسبت به فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) بايد عشق بورزد و حتّى غير معصومين آنها را هم به خاطر پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) بايد دوست داشته باشد.[24]

او مى گفت:

من يك روز متوسّل به حضرت على اكبر فرزند بزرگ حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت مى خواستم، قلبم مملوّ از محبّت او بود، ناگهان ديدم از گوشه ى اتاق مثل آنكه فرش مى سوزد، دودى بلند شد و اين دود در گوشه ى اتاق به مقدار حجم يك انسان متراكم گرديد، كم كم بالاى آن دود سرى شبيه به سر انسان متشكّل شد. من متوجّه شدم كه او يكى از شياطين است و با من كارى دارد. ناگهان با صدائى شبيه به صداى آهنى كه بر آهنى بكشند كه بسيار ناراحت كننده بود، به من گفت: من يكى از بزرگان جنّ هستم، مى دانم نمى توانى محبّت حضرت على اكبر (عليه السّلام) را از قلبت خارج كنى ولى اگر به زبان هم بگوئى: من او را دوست نمى دارم، من در خدمت تو قرار مى گيرم.

من گفتم: تو كه با اين انديشه مسلمان نيستى و جزء شياطين هستى و نمى توانى در امور معنوى به من كمك كنى و در امور مادّى هم اگر اختيار تمام كره ى زمين را به من بدهى من يك چنين جمله اى را نمى گويم. او فريادى كه دل مرا از جا كَند و حالت ضعف به من دست داد كشيد و ناپديد شد.[25]

او مى گفت:

هر كجا امامزاده اى باشد ولو اصل و نسبش را ندانى و يا اصلاً كسى از سادات هم در آن مكان دفن نشده باشد، زيارت كن؛ زيرا آن محلّ به نام فرزند پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) ساخته و معرّفى شده است. و اساسا ما روح امامزاده را زيارت مى كنيم حال مى خواهد بدنش آنجا دفن شده و از بين رفته باشد يا به كلّى دفن نشده باشد چه فرق مى كند؟

من خودم با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را در شهر رى زيارت كرديم و تصادفا در همان سفر به قم مشرّف شديم و باز مرقد مطهّر اين امامزاده را در خيابان چهارمردان قم كه به همين نام معروف است زيارت نموديم، وقتى از ايشان سؤال كردم كه آيا حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) اينجا دفن است يا در شهر رى؟

فرمود:

چه فرق مى كند ما كه نمى خواهيم جسد او را زيارت كنيم و از جسدش حاجت بخواهيم؛ بلكه منظور استمداد از روح مقدّس آن بزرگوار است. كه ممكن است در هر دو جا در يك زمان حاضر باشد.

حتّى فرمود: بعضى مى گويند: حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) در كاشمر مدفون است، اگر براى من ميسّر مى شد آنجا هم مى رفتم و ايشان را در آنجا هم زيارت مى كردم.

تصادفا من پس از چند سال كه به كاشمر رفتم و در باغ مزار، مرقد حضرت حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) را به همين نيّت زيارت كردم، فيوضات معنوى فوق العاده اى از روح مقدّس آن حضرت و از آن مكان شريف بردم.

مثلاً يك روز در حرم مطهّر آن حضرت در كاشمر نماز ظهر و عصر را خواندم و با آنكه تقريبا حال توجّه خوبى داشتم ولى چند مرتبه حواسم پرت شد، پس از نماز در حال مكاشفه روح مقدّس آن حضرت را ديدم كه به من مى گويد: ما وقتى در دنيا بوديم بهتر از اين نماز مى خوانديم تو نبايد در نماز حواست پرت شود. و لذا من بعد از آن، هر وقت مى خواهم نماز بى توجّهى بخوانم به ياد آن جمله ى حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر (عليه السّلام) مى افتم و تا حدّى خود را كنترل مى كنم.

او مى گفت:

اينكه اكثر روضه خوانها وقتى مصيبت مى خوانند، گريه نمى كنند، حتّى وقتى فرد ديگرى هم روضه مى خواند مى بينيم آنها كمتر گريه مى كنند، آيا مى دانى علّتش چيست؟

عرض كردم: نه بفرمائيد استفاده كنم.

فرمود: علّتش اين است كه آنها وقتى «مقتل»[26] را مطالعه مى كنند فقط براى آنكه آن را نقل كنند مى خوانند. توجّه به معنى و اصل مصيبت نمى كنند؛ در آن موقع اشك بر مصائب سيّدالشّهداء (عليه السّلام) نمى ريزند. اين حالت قساوت مى آورد. لذا من خودم هر وقت مقتل را مطالعه مى كنم به نكات زير عمل مى كنم و لذا آن قساوت را ندارم و مى بينى كه خودم در منبر بيشتر گريه مى كنم و تو نيز به همين دستورات عمل كن.

اوّل آنكه: در وقت مطالعه ى كتاب مقتل با وضو باش و آن را عبادتى تصوّر كن.

دوّم آنكه: خود را در محيطى كه مقتل بيان مى كند قرار بده و مصيبت را لمس و احساس كن.

سوّم آنكه: كوشش كن به هر نحوى كه ممكن است اشك از ديدگانت بيرون بيايد كه علاوه بر ثوابهاى عظيمى كه دارد مانع از قساوت هم خواهد شد.

او مى گفت:

يك روز وارد حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) در قم شدم در قسمت بالاى سر ناگهان حجابها از مقابل چشمم برداشته شد، ديدم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) با سه نفر ديگر از خانمها كه تا آن روز من نمى دانستم، كس ديگرى هم از اولاد فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) در حرم حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) دفن اند، نشسته اند.

حضرت معصومه (سلام اللّه عليها) به من فرمودند: روضه بخوان. من هم مشغول خواندن اشعار دعبل در مصيبت حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) شدم و آنها گريه مى كردند. ناگهان در وسط روضه از جا برخاستند. من گمان كردم كه آنچه مى خوانم مورد توجّه آنها واقع نشده، لذا مى خواهند بروند. ولى ناگهان ديدم مثل آنكه در داخل حرم، خورشيدى بتابد، نورى ظاهر شد و حضرت فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) به جمع آنها ملحق گرديدند و اين از جا برخاستن، به احترام آن حضرت بوده است.

سپس حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) مقدارى جلوتر و بقيّه ى خانمها عقب تر نشستند و فرمودند: روضه را ادامه بده. من دوباره همان اشعار دعبل را كه خطاب به فاطمه ى زهرا (سلام اللّه عليها) است، خواندم و آن حضرت و ساير خانمها سخت گريه مى كردند تا آنكه به من فرمودند: ديگر بس است. و مجلس را پخاتمه دادند و به من الطاف فراوانى فرمودند.

او مى گفت:

يك روز مطّلع شدم شايد هم به من دستور دادند كه از مردى در كاروانسراى شهر زنجان ديدن كنم. او يكى از اولياء خدا بود، عاشق و دلباخته ى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

وقتى به كاروانسرا رسيدم از سرايدار تقاضا كردم كه از او براى من اجازه بگيرد. سرايدار گفت: آن پيرمرد مفلوك و فقيرى است، احتياج به اجازه ندارد، اتاقش آنجا است. وقتى نزديك در اتاق رسيدم، بدون آنكه مرا ظاهرا ببيند صدايش را به اين شعر بلند كرد:

«ميكده حمّام نيست سرزده داخل مشو»

من در جاى خود خشكم زد. چند دقيقه اى ايستادم، آنگاه اجازه داد وارد شدم سلام كردم، جواب داد و گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: به همان دليل كه موسى نزد خضر (عليهما السّلام) رفت.

گفت: ادّعاى بزرگى كردى، تو مثل حضرت موسى (عليه السّلام) هستى؟

گفتم: در مَثَل مناقشه اى نيست. من مثل حضرت موسى در اين جهت كه دنبال تحصيل علمم، هستم.

گفت: تو نمى توانى با من همراه باشى، ولى من چند دستور به تو مى دهم، اگر به آنها عمل كردى، ممكن است پيشرفت فوق العاده اى بكنى.

اوّل آنكه: تا مى توانى نگذار مردم دورت جمع شوند و به هر وسيله اى كه شده از شهرت طلبى و معروفيّت بر حذر باش؛ زيرا هر قدر هم كه قوى باشى اين موضوع سدّ راه تو خواهد بود.

(و جدّا حاج ملاّ آقاجان به اين دستور عمل مى كرد و لذا با آن همه فضيلت كه ما از او مشاهده كرديم، جز عدّه ى معدودى كسى او را نمى شناخت. و به مجرّد آنكه دوستانش او را معرّفى مى كردند و جمعى دور او جمع مى شدند كارهائى كه عوام را فرارى مى داد، مى كرد و آنها را پراكنده مى نمود).

دوّم آنكه: كوشش كن نمازها را اوّل وقت بخوانى. و قلب را در نماز حفظ كن و نگذار متوجّه به غير خدا گردد.

سوّم آنكه: تمام عشق و علاقه ات را به صاحبان كمال و فضيلت بده و در حقيقت، عاشق علم و فضيلت و تقوى باش. و براى هر چيز كه خدا امتياز قائل شده تو هم تنها براى همان چيزها امتياز قائل باش.

چهارم آنكه: هر كارى را كه مى دانى خوب است انجام بده و بر آن كوشش كن و هر كارى را كه مى دانى بد است ترك كن و بكوش كه به هيچ وجه آن را انجام ندهى كه خداى تعالى آنچه را كه نمى دانى به تو تعليم مى دهد.

و خلاصه آن ولىّ خدا دستور ديگرى كه مربوط به شخص خودم بود و تنها براى ترقّيات روحى من مفيد بود، به من داد و بدون آنكه اسم و يا فاميلش را به من بگويد مرا مرخّص كرد. فرداى آن روز وقتى دوباره به كاروانسرا رفتم، سرايدار گفت: او ديروز عصر از اينجا رفت.

حاج ملاّ آقاجان اضافه مى كرد و مى گفت: چهل سال است كه در پى او هستم ولى ديگر او را نديده ام امّا دستوراتش را عمل كرده ام.

ضمنا يكى از علماى بزرگ شبيه اين حكايت را از مرحوم حاج ملاّآقاجان نقل مى كند و مى گويد:

مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من فرمودند: كه در سفر كربلا وارد شهر كرمانشاه شدم، دستور رسيد با آقائى ملاقات كنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا ديوانه است و قابل اعتنا نيست، گفتم: شما آدرس ايشان را بدهيد، آدرس را گرفته رفتم و پيدا كردم. وقتى كه وارد حجره ى محقّرش شدم گفت:

«سرزده داخل مشو، ميكده حمّام نيست»

اجازه ى ورود داد و گفت: بايست. ايستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چيز را بگويم:

1 ـ طورى زندگى كن كه كسى شما را نشناسد.

2 ـ از اين تاريخ ديگر اينجا نيائى.

3 ـ سلام مرا به اوليائى كه مى شناسى برسان.

4 ـ بلند شو يكى از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) فوت كرده تشييع مى شود، در تشييع او شركت كن.

از حجره بيرون آمدم و به سراغ تشييع رفتم، وقتى كه به قبرستان رسيدم موقع دفن بود. به خاطر گفته ى آن ولىّ خدا كه گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان (عليه السّلام) است گريه كردم و از گريه ى من اولياء ميّت تعجّب مى كردند.

شايد اين حكايت با حكايت بالا يكى باشد و شايد هم حكايت ديگر و جريان ديگرى بوده است.

* * *

او مى گفت: همان گونه كه غيبت حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) دو قسمت داشت و به «غيبت صغرى» و «غيبت كبرى» تقسيم مى شد همچنين ظهور هم به دو بخش تقسيم مى شود، يكى «ظهور صغرى» است كه از سال 1340 هجرى قمرى شروع شده و يكى «ظهور كبرى» است كه انشاءاللّه به همين زودى انجام خواهد شد.

من نمى دانم كه استاد اين مطلب را با چه مدركى مى گفت: و در آن وقت هم من غفلت كردم كه توضيح اين مطلب را از او بخواهم.

ولى بعدها طىّ يك مكاشفه كه براى يكى از سادات اتّفاق افتاد، مطلب معظّم له به اين صورت توضيح داده شد كه شايد انشاءاللّه مطابق با واقع باشد.

غيبت صغرى براى اين بود كه چون شيعيان با امام معصومشان ارتباط مستقيم داشتند و آمادگى براى قطع رابطه به طور كلّى نداشتند، يعنى هنوز نمى دانستند كه چگونه بايد بدون ارتباط با امامشان امور دينى و سياسى خود را جمع كنند. احكام اسلام را استنباط نمايند، با مخالفين بحث كنند و حقّانيّت دين خود را اثبات نمايند و دهها مطلب ديگر كه در زمان حضور امام (عليه السّلام) به خود آن حضرت مراجعه مى كردند ولى حالا كه امامشان غائب است و شناخته نمى شود، بايد خود آنها عهده دار مسائل فوق باشند.

لذا خداى تعالى غيبت صغرى را كه هم امام (عليه السّلام) غائب باشد و كسى دسترسى به او نداشته باشد و هم ارتباطى به وسيله ى نوّاب اربعه با او باشد كه شيعيان دچار حيرت نشده و در مدّت حدود هفتاد سال بتوانند خود را آماده براى غيبت كبرى بنمايند قرار داد.

همچنين ظهور صغرى براى اين است كه مردم دنيا بخصوص شيعيان و ياران آن حضرت آمادگى براى ظهور كبرى پيدا كنند، يعنى در ظهور صغرى اگر چه مردم خدمت حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) مستقيم نمى رسند، ولى چند چيز كه مقدّمه ى ظهور كبرى است ظاهر شده است.

اوّل: به عكس زمان غيبت كبرى كه در ميان مردم حتّى در ميان شيعيان نامى از آن حضرت نبود، در سر هر كوچه و بازار و در ميان محافل و تمام شهرها و قرّاء و در نامگذارى مساجد و اماكن، نام و القاب آن حضرت زياد برده مى شود.

توضيح آنكه: مثلاً قبل از سال 1340 هجرى قمرى حتّى يك مسجد در يكى از شهرهاى ايران به نام آن حضرت وجود نداشت ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى در شهرها و حتّى قريه ها كمتر جائى است كه به نام آن حضرت بناء و يا مسجدى وجود نداشته باشد. مجالس بزرگ دعاى ندبه كه قبلاً نبود. محافل بزرگ تبليغات به نام آن حضرت. كتابها در اثبات وجود آن جناب. و خلاصه ساير چيزهائى كه نام مقدّس حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را زياد در معرض توجّه و افكار قرار مى دهد و مردم را به ياد آن حضرت مى اندازد كه همه و همه يكى از نشانه هاى ظهور فجر صادق و مقدّمه ى طلوع خورشيد ولايت است.

دوّم: رشد افكار و پيشرفت علم و صنعت و تكنيك است.

توضيح آنكه: قبل از سال 1340 هجرى قمرى افكار بشر نمى توانست در ميدان علم و صنعت تا اين حدّ كه بعد از 1340 هجرى قمرى توانسته، تاخت و تاز كند.

اكثر علوم و اكتشافات از آن تاريخ به بعد به مرحله ى ظهور و بروز رسيده و تا آنجا پيشرفت كرده كه حتّى فضا را فتح نموده است.

بنابراين، اين چنين افكارى است كه مى تواند معجزات حضرت بقيّه اللّه (ارواحنا فداه) را درك كند حالا فرقى نمى كند چه آنكه طبيعى اين عمل انجام شده باشد و يا آنكه ذات اقدس متعال افكار را براى استقبال از ظهور كبرى رشد داده باشد، به هر حال مقدّمه ى ظهور كبرى است.

سوّم: ظهور و بروز معجزات و ارتباط زيادى كه با آن حضرت برقرار مى شود (چنانكه ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» اين موضوع را كاملاً ثابت نموده ايم).

چهارم: قبل از سال 1340 هجرى قمرى شيعيان كمتر به فكر پرداخت وجوهات و سهم مبارك امام (عليه السّلام) بودند؛ زيرا اگر كسى در بيوگرافى مراجع و علماى گذشته دقّت كند متوجّه مى شود كه آنها با چه فشارى زندگى مى كرده و پولى نداشتند كه به طلاّب علوم دينيّه بدهند. ولى بعد از سال 1340 هجرى قمرى اكثرا شيعيان يا مرتّب وجوهاتشان را مى دهند و يا لااقل به فكر اين كه چرا شيطان مانع آنها گرديده است، مى باشند. (و ما شرح بيشترى درباره ى ظهور صغرى در كتاب «مصلح غيبى» داده ايم).

بنابراين، هيچ استبعاد ندارد كه اگر بر فرض، كلام استاد مدركى از احاديث و روايات نداشته باشد، به ضميمه ى اين مكاشفه، اصل مطلب حقيقت داشته باشد و ما در اين چنين ظهورى واقع شده باشيم. و انشاءاللّه موفّق به زندگى در ظهور كبرى نيز بگرديم.

* * *

در زمانى كه من با مرحوم آقاى «حاج ملاّ آقاجان» رفت و آمد داشتم مردى از روحانيّين در خدمت او بود كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به او فوق العادّه علاقه داشت و آنچنان كه نقل مى شد متجاوز از پانزده سال با آن مرحوم معاشرت كرده و هر ساله بانى مخارج رفت و برگشت او به مشهد مقدّس مى گرديد. و مرحوم حاج ملاّ آقاجان را در طول راه، همراهى مى كرد؛ و لحظه اى از او جدا نمى شد. نام اين روحانى عاليقدر حجّه الاسلام جناب حاج آقاى «مظفّرى» بود كه متأسّفانه با فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان رابطه ى ما هم با ايشان قطع شد، ولى بعدها كه ايشان را ديدم چند جريان براى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كردند كه بعضى از آنها را من براى شما نقل مى كنم.

جناب حاج آقاى مظفّرى گفتند: روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه آيا شما در اين تازگى خدمت حضرت بقيّه اللّه (روحى و ارواح العالمين له الفداء) رسيده ايد؟

گفت: بله، چند روز قبل كه خدمت آن حضرت رسيدم ديدم با روى بشّاشى اين جمله را مى گويند:

«منم كه شرق دو عالم و غرب دست من است» و به روى من تبسّم مى كنند.

من هم در جواب، در حالى كه اشك شوق مى ريختم و به پاى مقدّسش براى بوسه زدن مى افتادم گفتم:

منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز

چه شكر گويمت اى كار ساز بنده نواز

بعد از آنكه اين قضيّه را براى ما نقل كردند من از ايشان سؤال نمودم كه مايلم چگونگى آشنائى شما را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان از زبان خودتان بشنوم.

معظّم له فرمودند: من يك دائى داشتم كه مدّتها بود حالت انزوا و كناره گيرى از مردم را پيدا كرده بود بعضى از فاميل كه اهل دنيا بودند و متوجّه معنويّات و صفات حسنه و تزكيه ى نفس نبودند و فكر مى كردند كه انسان حتّى با مردم بد هم بايد معاشرت داشته باشد به من گفتند: شما با دائيتان ملاقات كنيد و به او بگوئيد كه اين نحوه زندگى كردن صحيح نيست. و تحقيق نمائيد كه چرا او اين طور شده است.

من قبول كردم. روزى نزد او رفتم و از او جوياى حالش شدم؛ او گفت: من به مجلسى مى روم كه در آن مجلس، زياد سخن از خدا و قيامت و بى ارزشى دنيا به ميان مى آيد و من متوجّه شده ام كه دنيا ارزشى ندارد و نبايد انسان زياد در دنيا خود را آلوده كند. من به او گفتم: آيا ممكن است يك روز مرا هم به آن مجلس ببرى تا ببينم آنها چه مى گويند و چه برنامه اى دارند؟

او گفت: بله مجلس عمومى است روز جمعه با هم به آن مجلس خواهيم رفت. لذا روز جمعه ساعت 7 صبح ايشان عقب من آمد و با هم به منزل آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار رفتيم.

خدا رحمت كند مرحوم آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار را، او همه هفته روزهاى جمعه و دو ماه محرّم و صفر همه روزه و تمام وفاتها روضه داشت. در عيدها و تولّدهاى ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جشن مى گرفت و اكثر اولياء خدا و اهل حال در آنجا اجتماع مى كردند. بالاخره مجالس بسيار خوبى داشت، خودش اهل كرامت بود و داراى مكاشفات خوبى بود. حال گريه ى عجيبى داشت و محبّتش به خاندان عصمت (عليهم السّلام) زياد بود. من به مجلس او زياد مى رفتم در آنجا با اكثر اولياء خدا آشنا شدم.

بالاخره در همان مجلس اوّل سيرى كردم كه ديگر نمى توانستم آن مجلس را ترك كنم. كم كم ديدم من هم مثل دائيم ترك دنيا كرده ام. حتّى يك روز متوجّه شدم كه منبرهايم را هم بايد ترك كنم تا بتوانم آن طورى كه مورد رضاى خدا و خاندان عصمت (عليهم السّلام) است منبر بروم. و با خود مى گفتم: در ادارات دولتى يك كارمند جزء لااقل يك كارت تأييديّه از طرف همان اداره ى مربوطه دارد چرا من براى منبر رفتنم از طرف حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) مجوّز نداشته باشم.

به هر حال من منبر رفتن و ساير كارها را ترك كرده بودم و شب و روز در عشق مولايم اشك مى ريختم و از او براى اصلاح ايمانم و تزكيه ى نفسم كمك مى خواستم و همه هفته به مجلس روضه ى مرحوم حاج ميرزا ابوالقاسم عطّار مى رفتم تا آنكه يك روز جمعه ديدم شخصى در آن مجلس وارد شد كه از نظر قيافه ى ظاهرى خيلى جالب نيست؛ يعنى يك عمّامه ى كوچك معمولى بر سرش بود و يك قباى كوتاه كرباسى در برش بود. حتّى من فكر مى كردم كه اين مرد دهاتى ديگر چرا به اين مجلس آمده. ولى ناگهان متوجّه شدم كه از طرف صاحب منزل و جمعى از علما و بزرگانى كه او را مى شناختند فوق العاده مورد احترام قرار گرفت. من از دائيم پرسيدم: اين كيست؟ او گفت: اين آقاى حاج ملاّ آقاجان زنجانى كه از علما و بزرگان اهل معنى است مى باشد.

من آن روز از منبرى كه آن مرحوم در آن مجلس رفت فوق العاده استفاده كردم و از همان جا به اين مرد خدا پيوستم و تا آخر عمرش با او بودم. چنانكه شما شاهد معاشرت من در اين اواخر عمرش بوده ايد.

در آن منبر با آن حال و عشق و جذبه اى كه شما از او ديده بوديد من و دائيم را كاملاً زيرورو كرد و لذا به ايشان عشق و علاقه ى سرشارى پيدا كرديم.

ايشان هم نسبت به ما لطف شديدى پيدا كردند. ما بعد از آن مجلس از ايشان تقاضا كرديم كه در خدمتشان به مشهد مقدّس مشرّف شويم ايشان هم تقاضاى ما را پذيرفتند لذا من و دائيم و ايشان به مشهد رفتيم من منبر را ترك كرده بودم ولى بعد از آنكه با ايشان معاشرت كردم و او برنامه ى تزكيه ى نفس را به من داد من منبرها را طور ديگرى مى رفتم. يعنى فقط براى خدا و رضايت او منبر مى رفتم لذا كارها را دوباره ادامه دادم.[27]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت: روزى ديدم دو نفر پيرزن در مسجد كنار يكديگر نشسته و با هم صحبت مى كنند يكى از آنها مى گويد: پا و كمرم درد مى كند. دوّمى با كمال اخلاص و جدّى به او گفت: مگر تو روضه نمى روى؟

گفت: چرا گاهى مى روم.

گفت: خوب آسان است از اشك چشمت بگير به محلّ درد بمال خوب مى شود. مگر نمى دانى كه شفاى تمام دردها به دست خدا است و وقتى تو براى سيّدالشّهداء حسين بن على (عليه السّلام) كه ولىّ خدا است گريه كردى خدا تو را دوست خواهد داشت و هيچ وقت نمى خواهد كه دوستش از درد بنالد.

* * *

آقاى سيّد محمّد موسوى واعظ مكرّر براى همه نقل كرده بود كه روزى در خدمت مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان با حضرت آيت اللّه مصطفوى به امامزاده «داوود» رفتيم شب رسيديم و چون آقاى مصطفوى و حاج ملاّ آقاجان خسته بودند استراحت كردند و من چون جوان بودم با توجّه به پريشانى ام منقلب شدم و حالى پيدا كردم و در حرم امامزاده كنار قبر نشستم و گريه و زارى مى نمودم و سه حاجت از آن حضرت خواستم وقتى به حجره اى كه آنها در آنجا بودند رفتم حاج ملاّ آقاجان وقتى مرا ديد همان گونه كه به پشت خوابيده بود دست مرا گرفت و روى سينه اش گذاشت و گفت: نشد كه شما فرزندان فاطمه ى زهراء (سلام اللّه عليها) چيزى بخواهيد و به شما داده نشود سيّد جان تو كه سه حاجت براى خود خواستى مى خواست لااقل براى من هم يك حاجت مى خواستى سپس گفت: تو سه حاجت كه يكى وضع مالى خوبى داشته باشى و دوّم از آينده ى خوبى برخوردار شوى و سوّم لكنت زبانت برطرف شود همه اش را به تو دادند ولى من در سيماى تو يك خطر احساس مى كنم و آن اين است كه تو شاه ظالم را دعا مى كنى.

من خودم آنچه را كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان گفته بود در آقاى سيّد محمّد موسوى به چشم ديدم و ايشان هميشه اين قضيّه را براى مردم نقل مى كرد.

* * *

او يك شب قصّه اى نقل كرد كه مقام والاى حضرت اباالفضل العبّاس (عليه السّلام) را معرّفى مى كند.

فرمود: در سفر كربلائى كه چند سال قبل مشرّف بودم و شبها در ايوان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى خوابيدم و معمولاً اوّل شب به زيارت حضرت اباالفضل (عليه السّلام) مى رفتم، در يكى از شبها وقتى وارد صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) شدم، ديدم دو نفر جوان مثل اينكه با هم نزاعى دارند و در مقابل حرم به طورى كه ضريح ديده مى شد ايستاده اند، يكى از آنها خواست كلامى بگويد كه به زمين خورد و بيهوش شد. دوّمى هم فرار كرد.

مردم دور او كه به زمين خورده بود جمع شدند و او را شناسائى كردند و گفتند: از فلان قبيله است، رئيس آن قبيله را خبر كردند آمد پيرمردى بود، پرسيد: وقتى به زمين افتاد كسى متوجّه نشد كه او چه مى كرد؟ من جلو رفتم، گفتم: او اشاره به قبر حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نمود و مى خواست چيزى بگويد كه ديگر نتوانست و به زمين افتاد. رئيس قبيله گفت: او مورد غضب حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده؛ زيرا بدنش كبود شده و استخوانهايش خُرد گرديده است. او را ببريد به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كه اگر راه نجاتى داشته باشد از آنجا خواهد بود.

دوستانش او را به دوش كشيدند و به صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بردند.

دو شبانه روز در كنار يكى از غرفه ها به حال اغما افتاده بود، شب سوّم كه من هم نزديك او مى خوابيدم و منتظر بودم كه امشب يا بايد او از دنيا برود و يا از اين وضع نجات پيدا كند؛ زيرا شخصى كه مورد غضب واقع شده، بيشتر از سه شبانه روز زنده نمى ماند.

ناگاه ديدم به خود تكانى داد و برخاست و نشست. افرادى كه محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه مى خواهى؟ گفت: ريسمانى بياوريد و به پاهاى من ببنديد و مرا به طرف حرم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بكشيد. اين كار را كردند در بين راه نزديك صحن حضرت اباالفضل (عليه السّلام) درخواست كرد كه فلان مبلغ را به فلانى بدهيد. و همان مقدار هم تصدّق از طرف من به فقراء انفاق كنيد.

دوستانش اين عمل را تعهّد كردند كه انجام دهند سپس از در صحن دستور داد ريسمان را به گردنش ببندند و با حال تذلّل عجيبى او را وارد حرم كردند.

وقتى مقابل ضريح حضرت اباالفضل (عليه السّلام) رسيد، كلماتى به زبان عربى گفت كه خلاصه اش اين است:

آقا از تو توقّع نبود كه اين گونه آبروى مرا ببرى و مرا بين مردم مفتضح نمائى. و مضمون اين شعر را مى گفت:

من بد كنم و تو بد مكافات كنى

پس فرق ميان من و تو چيست بگو

در اين موقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالى كرد. مردم از اطرافش پراكنده نمى شدند و نسبت به او كه دوباره مورد لطف حضرت اباالفضل (عليه السّلام) واقع شده بود، ابراز علاقه مى نمودند.

من صبر كردم تا كاملاً دورش خلوت شود، به او گفتم: من از اوّل جريان تا پايان آن با تو بوده ام بعضى از قسمتهاى سرگذشت تو را نفهميده ام، مايلم برايم تعريف كنى.

گفت: آن جوان كه با من وارد صحن شد مدّتى بود از من مبلغى پول طلب داشت، آن شب زياد اصرار مى كرد كه بايد طلب مرا همين الآن بپردازى، من ناراحت شدم به او گفتم: از من طلبى ندارى. گفت: به جان اباالفضل (عليه السّلام) قسم بخور، من بى حيائى كردم خواستم قسم بخورم كه ديگر نفهميدم چه شد تا امشب كه درد و ناراحتى و فشار فوق العاده اى داشتم. در همان عالم بيهوشى مى ديدم كه براى تشريفات عبور شخصى به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مراسمى قائل مى شوند، سؤال كردم: چه خبر است؟ يكى از آنها گفت: حضرت اباالفضل (عليه السّلام) به زيارت برادرش حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى آيد، من براى عذرخواهى خود را آماده مى كردم كه ديدم حضرت اباالفضل (عليه السّلام) بالاى سر من ايستاده و با نُك پا به من مى زند و مى گويد: برخيز، به در خانه اى آمده اى كه اگر جنّ و انس به آن متوسّل شوند، محروم بر نمى گردند.

از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اين گونه جسارت به مقام مقدّس حضرت اباالفضل (عليه السّلام) نكنم.

* * *

حاج ملاّ آقاجان معتقد بود اگر انسان بتواند از عالم مادّه خود را نجات دهد و به تقويت روح بپردازد مى تواند سنخيّتى در خود با اولياء خدا بوجود آورد و در نتيجه آنها را ببيند و با آنها سخن بگويد. و حتّى گاهى روى پاكى باطن و اعتقاد اصيل فطرى، اين حالت، خود به خود در انسان بوجود مى آيد.

اضافه مى فرمودند كه وقتى در حرم مقدّس حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مشغول زيارت بودم، زن عربى كه بلند بلند با حضرت صحبت مى كرد، توجّه مرا به خود جلب نمود، مى گفت: من پسرم را الآن از تو مى خواهم. سپس به نزديك ضريح رفت و مثل آنكه كلامى شنيد، گفت: چَشم؛ و به طرف صحن حركت كرد. وقتى به در حرم رسيد برگشت و رو به ضريح كرد و گفت: بعد نگوئى كه من نگفتم! و از حرم بيرون شد.

من گوشه اى نشسته بودم و درباره ى اخلاص آن زن فكر مى كردم، توجّهى به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) كردم و از آن حضرت خواستم كه حاجتش داده شود ساعتى نگذشت كه آن زن با جوانى وارد حرم شد و به او گفت: برو از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) تشكّر كن.

او هم به نزديك ضريح رفت و از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كرد. من به نزد آن جوان رفتم و از او سؤال كردم: جريان شما چيست؟

گفت: دو شب قبل دشمنانى كه داشتم مرا به گروگان گرفته بودند و از قريه اى كه دوازده كيلومتر تا كربلا راه است مرا به كربلا آوردند. و در ميان منزلى محبوسم كرده بودند و مرتّب تهديد به قتلم مى نمودند تا يك ساعت قبل كه ناگاه نگهبان منزل فوق العاده متوحّش شد و نمى دانم چه ديد كه درِ خانه را باز كرده و فرار نمود. من هم بدون ترس از منزل بيرون آمدم و تقريبا بى اختيار به طرف صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آمدم كه ديدم مادرم در اين گوشه ى صحن منتظر من است.

در اين بين، آن پيرزن جلو آمد و گفت: وقتى پسرم را سارقين بردند، من از قريه حركت كردم و يك ساعت قبل به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رسيدم و به نزد ضريح كه ايستاده بودم و عرض حال مى كردم، حضرت در جوابم فرمودند: بيرون از حرم در صحن مى روى، فرزندت مى آيد. من برگشتم و به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) گفتم: بعد نگوئى كه من نگفتم!

وقتى وارد صحن شدم، چند دقيقه اى بيشتر نگذشت كه ديدم پسرم آمد، از او سؤالى نكردم و بلافاصله او را به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) آوردم و به او گفتم: اوّل از حضرت حسين بن على (عليه السّلام) تشكّر كن و بعد تصميم داشتم از او موضوع را سؤال كنم كه شما پرسيديد. و وقتى كه او براى شما نقل كرد، من هم متوجّه جريان شدم.

پس از نقل اين قضيّه مرحوم حاج ملاّ آقاجان به من گفت: هر چه مى توانى روحت را تقويت كن و صفاى دل براى خود به وجود بياور كه كليد سعادت جز اين چيزى نيست.

* * *

او مى گفت: شبى در نجف اشرف در عالم خواب ديدم حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خدمت پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) نشسته اند، و آقاى «شيخ محمّد حسين»[28] هم نشسته و من هم خدمتشان هستم.

رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) مطالبى براى حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمايند. و گاهى كه آن حضرت سرشان را پائين مى اندازند، اميرالمؤمنين (عليه السّلام) سرشان را بالا مى آورند و به شيخ محمّد حسين آهسته و با اشاره مى گويند: آشيخ محمّد حسين، آشيخ محمّد حسين، از تو در دلم چيزى هست. و ضمنا تبسّمى هم در لب دارند و باز دوباره به مجرّد آنكه پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) سرشان را بالا مى آورند حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) سرشان را پائين مى اندازند، مثل اينكه به حال خود بوده اند.

و اين عمل چندين مرتبه تكرار شد، صبح كه از خواب برخاستم، رفتم نزد مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين غروى كمپانى و جريان خواب را به ايشان گفتم.

ايشان فرمودند: حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) اداى مرا در مى آوردند؛ چون من وقتى اشعارى در مدح حضرت على و فاطمه (سلام اللّه عليهما) مى گويم و به ياد ظلمهائى كه به آنها شده مى افتم به حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) خطاب مى كنم كه يا على از تو هم در دلم چيزى هست، زيرا چرا آنها را با آن قدرتى كه داشتى از بين نبردى كه آن همه ظلم را به شما بكنند.

البتّه معظّم له در بيدارى آن جمله را از كثرت محبّت مى گفته والاّ او مى دانست كه هر چه على (عليه السّلام) مى كند خواست خدا است.

* * *

در سفرى كه حاج ملاّ آقاجان به مشهد كرده بود پدرم شبى ايشان را به منزلمان در مشهد دعوت كرده بود و گرد يكديگر نشسته بوديم و از هر درى سخنى به ميان مى آمد، در اين بين ايشان رو به ما كرد و گفت: خوشا به حال شما سادات كه هميشه پيشرو انقلابها و موفّقيّتهاى مادّى و معنوى بوده ايد و اين تنها به خاطر مسأله ى وراثت و نوع شجره ى طيّبه اى كه اصلش در قلوب مردم ثابت و شاخه هايش در عالم بالا و ملكوت جهان، فعّاليّت مى كند و ميوه اش كه همان علم و دانش است به مردم در تمام اوقات مى رسد مى باشد. من گفتم: از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟

گفت: سيّدى و من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

پدرم رو به حاج ملاّ آقاجان كرد و گفت: من قضيّه اى دارم اجازه مى دهيد براى آنكه او بداند سيّد است، نقل كنم؟

گفت: مانعى ندارد.

پدرم فرمود: جوانى شانزده ساله بودم، پدرم فوت كرده بود خواهر بزرگترى داشتم كه شوهر كرده بود و به يكى از ييلاقات اطراف مشهد به نام «مايون بالا» رفته بود، هواى مشهد گرم شده و ما هم مايل شديم به «مايون بالا» برويم. آن زمان وسائل ماشينى براى آنجا نبود، سه عدد الاغ كرايه كرديم كه يكى را مادرم و ديگرى را خواهرم كه از من كوچكتر بود سوار شدند و يكى ديگر براى اثاثيه و گاهى اگر من خسته شدم استفاده كنم، بود. صاحب اين الاغها هم كه جوان بى ادبى بود، همراه ما پياده مى آمد، تقريبا حدود سه كيلومترى به رودخانه ى مايون باقى مانده بود كه او با يك نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف «مايون بالا» مى رفتيم، او از دور فرياد زد كه به طرف «مايون پائين» برويد ما اعتنائى نكرديم و به راه خود ادامه داديم؛ زيرا به او گفته بوديم كه مقصد ما «مايون بالا» است. وقتى اوّل رودخانه ى مايون كه هنوز سه كيلومتر به «مايون بالا» در رودخانه راه بود، زير درختهاى انبوه خودش را با زحمت به ما رساند و جلو الاغها را گرفت و ما را پياده كرد و با آنكه هوا تاريك مى شد الاغها را به كنارى بست و گفت: بايد از همين جا بقيّه ى كرايه را بدهيد و پياده برويد.

هر چه مادرم تقاضا كرد كه ما را به «مايون بالا» برسان هر مقدار اضافه هم بخواهى به تو مى دهيم، قبول نكرد و احتمالاً مى خواست هوا تاريك شود و چون يك زن و دختر جوانى همراهمان بود، دست به جنايت بزند، مادرم اين معنى را فهميده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود. هوا تاريك شد، آن هم زير درختان انبوه، چشم چشم را نمى ديد، اضطراب مادرم به حدّى شد كه من و خواهرم را به شدّت كتك مى زد و مى گفت: شما مگر سيّد نيستيد، چرا جدّتان را صدا نمى زنيد؟

ما هم گريه مى كرديم و فرياد مى زديم: يا جدّاه يا جدّاه … كه ناگاه ديديم از پائين رودخانه سيّد بلند قامتى مى آيد كه در آن تاريكى، ما حتّى تمام خصوصيّات و رنگ لباسش را مى ديديم و فراموش نمى كنم كه عمّامه ى سبزى به سر و قباى بلند راه راهى به تن داشت.

بدون آنكه از ما سؤال بكند و جريان را بپرسد رو به آن جوان كرد و گفت: نانجيب! ذرّيه ى پيغمبر را در ميان رودخانه مضطرب و سرگردان كرده اى؟

با آنكه آن آقا به صورت ظاهر ما را نمى شناخت و هيچ علامت سيادت هم در ما وجود نداشت.

آن جوان بى ادبى كه بعدها معلوم شد در مايون كسى را اعتنا نمى كند و نسبت به همه اذيّت و آزار وارد كرده بود، بدون آنكه سخنى بگويد برخاست و فرار كرد.

آقا هم به تعقيب او رفتند و او را گرفتند و به او فرمودند: برو الاغها را بياور و آنها را سوار كن و به مقصد برسان.

او اطاعت مى كرد ولى حرف نمى زد.

مادرم گفت: آقا باز شما كه برويد او ما را اذيّت مى كند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم. آقا در راه همه جا با ما بود و ما كاملاً غافل بوديم كه شب است و ما مانند روز راه خود را مى بينيم. منزل خواهرم در محلّى بود كه اطرافش از درخت و ساختمان خالى بود، وقتى ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند: رسيديد؟

گفتيم: بله آقا متشكّريم.

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت كن تا استراحت كنند. من گفتم: آقا نيستند و هوا تاريك است هر چه فرياد زدم آقا …، كسى جواب نداد، بعد به يادمان آمد كه در رودخانه ى با آن تاريكى چگونه ما خصوصيّات او را مى ديديم، چگونه او از سيادت ما اطّلاع داشت، چگونه از جريان كار ما خبر داشت و چرا يك مرتبه ما را ترك كرد و اثرى از او نيست؟!

منظور پدرم از نقل قضيّه اين بود كه سيادت ما را اثبات كند؛ زيرا آن آقا به آن جوان فرموده بودند: نانجيب! ذرّيه ى پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) را در رودخانه مضطرب و نگران كرده اى؟

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آن شب بعد از آنكه من از ايشان سؤال كرده بودم: «از كجا معلوم كه من سيّد باشم؟» فرموده بود: تو سيّدى، من دلائلى بر اين موضوع دارم كه بعدها برايت واضح مى شود.

من از آن شب به بعد هميشه به فكر اين بودم كه آن دلائل چيست؟ بعدها همان گونه كه آن مرحوم فرموده بود مكرّر در خواب و بيدارى از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه (روحى فداه) و ساير معصومين (عليهم السّلام) مرا سيّد و فرزند پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) به وسيله ى اشخاص مختلف خطاب فرمودند. و از همه مهمتر آنكه در آن زمان ما شجره نامه اى نداشتيم و پدرم مى گفت كه من شجره نامه را گم كرده ام و او نمى دانست چه كرده است ولى من پس از سالها كه از فوت مرحوم حاج ملاّ آقاجان گذشته بود وقتى به پسرعموهاى پدرم مراجعه كردم ديدم شجره نامه را آنها دارند و نسخه اى از آن را به من دادند كه من در كتاب «انوار زهراء (سلام اللّه عليها)» عينا آن را آورده ام[29] و اين خود يكى ديگر از كرامات مرحوم حاج ملاّ آقاجان محسوب مى شد.

خلاصه حاج ملاّ آقاجان چند روزى در مشهد ماند و بعد به طرف زنجان برگشت و من هم به قم رفتم.

در مدّتى كه در قم بودم به وسيله ى نامه هايش مرا راهنمائى مى كرد و در آن سال زياد اصرار داشت كه مبادا با كسانى كه مدّعى عرفان و ارشاد و تصوّف هستند، تماس بگيرم، شايد هم مى دانست چه پيشامدى براى من خواهد بود؛ زيرا يك روز خدمت يكى از علماى معروف قم رسيدم و از او مطالبى در معنويّات و كيفيّت وصول به حقايق سؤال كردم، ايشان به من فرمود: «هر روز چهارصد مرتبه ذكر يونسيّه[30] را در سجده بگو».

گفتم: اين ذكر بسيار خوب است و من آن را زياد گفته ام و از شما مى خواهم برنامه ى ديگرى براى من تنظيم كنيد.

گفت: شما چهل روز به خاطر آنكه من به شما اجازه ى گفتنش را مى دهم بگوئيد، تأثير ديگرى دارد.

با خود گفتم: مانعى ندارد، اين را هم آزمايش مى كنم، لذا روزها در حال سجده چهارصد مرتبه با اجازه اى كه او داده بود مى گفتم: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ».

روز سوّم پس از گفتن ذكر يونسيّه ظاهرا به خواب رفته بودم، در عالم رؤيا ديدم بين من و مقصدى كه دارم ديوارى گذاشته اند كه قطرش بيشتر از يك كيلومتر است و من مايلم با كشيدن زبان به مدّت بيست دقيقه (كه ذكر يونسيّه طول مى كشد) آن ديوار را از سر راه خودم بردارم. روز اوّل و دوّم كه اين كار را ادامه مى دادم و فائده اى نمى بردم، ناراحت شده بودم، روز سوّم مى ديدم علاوه بر اينكه پيشرفتى نكرده ام، شيطان بر قطر ديوار هم افزوده است. لذا در آن حال از موفّقيت مأيوس شدم و فرياد زدم: يا صاحب الزّمان به دادم برس و مرا از اين حجاب و گرفتارى نجات بده. ناگهان ديدم آن ديوار عظيم مانند پودرى شد و باد شديدى در يك لحظه آن را از بين برد و راه را باز كرد و من با سرعت، به مقصدى كه داشتم رسيدم. در آنجا همه نور بود، به من سخنانى تعليم داده مى شد و مطالبى گفته شد كه منجمله آنچه مربوط به مطلب فوق است اين بود: اگر اذكار و ادعيه به اذن افراد غير معصوم، هر كه باشد انجام گردد، مثل اين است كه بخواهى با كشيدن زبان، ديوار به آن عظمت را بردارى ولى اگر با وساطت و توسّل به معصومين (عليهم السّلام) باشد موانع فورا دفع مى شود، حجابها برطرف مى گردد، آنها مثل ثروتمندى هستند كه اگر بخواهد، ديگرى را ثروتمند كند با يك حواله در يك لحظه ثروتمند مى كند ولى اگر آن فقير بخواهد خودش آن ثروت را كسب كند يا با راهنمائى فقير ديگرى ثروتمند شود، سالها طول مى كشد، عاقبت هم معلوم نيست موفّق شود.

مطالب خيلى ارزنده بود، من وقتى از خواب برخاستم متوجّه شدم اشتباه بزرگى كرده ام ولى در عين حال در نامه اى براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان مطلب را نوشتم و جريان را شرح دادم، او برايم نوشت هر اشتباه و ضررى كه پس از آن انسان متنبّه شود عقلى را زياد مى كند، اميد است ديگر متوسّل به اين گونه افراد كه مدّعى ارشاد و تصوّف اند و از خود ذكر و ورد جعل مى كنند و تأثيرش را منوط به اجازه ى خود مى دانند، نشوى. … مگر تو نبودى كه دو سال قبل، از من كه به عنوان رفيق براى تو تعيين شده بودم احتياط مى كردى و نمى خواستى با من حرف بزنى كه مبادا من تو را به عنوان يك مريد انتخاب كنم؟ چه شد كه پس از آن همه ترقّيات روحى باز هم به فكر مرشدى افتاده اى؟

به هر حال به وسيله ى اين نامه از تو دعوت مى كنم كه براى ايّام محرّم به زنجان بيائى و مقدارى به تزكيه ى روح بپردازى تا ديگر اين گونه اشتباهات را تكرار نكنى.

من طبق دستور ايشان پنج روز قبل از محرّم روانه ى زنجان شدم و خود را همان روز عصر به زنجان رساندم و يكسره به منزل ايشان رفتم، با آنكه از ورودم به او اطّلاعى نداده بودم، ديدم در خانه نشسته و انتظار مرا مى كشد و هر چند دقيقه يك مرتبه اهل بيتش از آن خانه مى آيد و سؤال مى كند كه فلانى آمد يا نه؟ من مطمئن شدم او قبلاً خبر آمدن مرا در آن روز به اهل بيتش داده است.

شب همان روز به من گفت: يكى از جوانان خوب زنجان مريض شده و پدرش توقّع دارد من از او عيادت كنم، اگر مايلى با هم به عيادت او برويم؟

گفتم: مانعى ندارد، من به زنجان آمده ام كه با شما باشم هر كجا برويد با شما مى آيم، فرق نمى كند.

به اتّفاق به عيادت آن جوان رفتيم، حال او خيلى بد بود حاج ملاّ آقاجان را نشناخت و تقريبا در حال احتضار و جان كندن بود، حاج ملاّ آقاجان مقدارى پدر و مادرش را تسلّى داد و او را دعا كرد، وقتى از منزل آنها بيرون آمديم فوق العاده متأثّر شده بودم. گاهى هم با خودم فكر مى كردم كه لابد فردا صبح هم بايد به تشييع جنازه ى او برويم. در اين بين مادر آن جوان هم از منزل بيرون آمد و گفت: حاج آقا، دكترها بچّه ام را جواب كرده اند، دستم به دامنتان.

حاج ملاّ آقاجان رو به مادر آن جوان كرد و گفت: خوب مى شود. من ابتدا فكر كردم براى تسلّى دل مادرش اين جمله را مى گويد، ولى بعد به من رو كرد و گفت: علاوه بر آنكه ما جنازه ى او را تشييع نمى كنيم، فردا اين جوان با پاى خود به اتّفاق مادرش به منزل ما مى آيند.

صبح فرداى آن شب تقريبا ساعت 8 بود كه در زدند، من رفتم در را باز كردم، اوّل آنها را نشناختم از من سؤال كردند، حاج ملاّ آقاجان منزل هست؟ ديدم خود او صدا زد بفرمائيد منتظر شما بودم.

آن جوان و مادرش وارد منزل شدند وقتى در كنار اتاق نشستند حاج ملاّ آقاجان به من رو كرد و گفت: اينها را مى شناسى؟

گفتم: نه.

گفت: اين همان جوان مريض ديشبى است، من از تعجّب مبهوت شدم.

حاج ملاّ آقاجان به مادر آن جوان گفت: قضيّه را نقل كن كه آقاى ابطحى بيشتر نمى تواند طاقت بياورد.

مادر آن جوان گفت: ديشب بعد از رفتن شما حال فرزندم خيلى بدتر شد، ديگر محتضر بود، حتّى پاهايش حس نداشت نفسهاى آخرش را مى كشيد، من بالاى سر او نشسته بودم و گريه مى كردم ناگهان چشمش را باز كرد و گفت:

مادر! امام رضا (عليه السّلام) مى گويند: از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كنى؟

و باز بيهوش افتاد. من يك مرتبه متوجّه شدم كه چند سال قبل كه به مشهد مشرّف بودم، مقدارى خاك از جلو جاروى خدّام برداشته و در كاغذى پيچيده و به زنجان آورده و پشت آينه گذاشته ام، فورا آن را برداشتم و بر بدن جوانم ماليدم، بحمداللّه چنانكه مى بينيد شفا يافته است.

امّا خود جوانى كه شفا يافته بود، مى گفت: در آن حال بيهوشى ديدم وارد حرم حضرت رضا (عليه السّلام) شده ام، حضرت از ميان ضريح بيرون آمدند و به من فرمودند: به مادرت بگو از خاك قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمى كند؟ من فقط چشم باز كردم و اين جمله را گفتم، ديگر نفهميدم چه شد. موقع اذان صبح بود كه صداى مؤذّن و عرق زيادى كه بدنم را خيس كرده بود مرا به هوش آورد و ديدم ديگر درد و ناراحتى ندارم.

* * *

آقاى حاج محمود حاج محمّدى همدانى كه يكى از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود نقل مى كرد كه مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى كه از علماى اهل معنى همدان بود از مشهد مقدّس برگشته بود و حاج ملاّ آقاجان در همدان در منزل ما آمده بود آقاى انصارى به خاطر ارادتى كه به حاج ملاّ آقاجان داشت به ديدن ايشان آمد مرحوم حاج ملاّ آقاجان به مرحوم آقاى انصارى فرمود: سفر مشهد برايت خوب بود استفاده ى خوبى كردى. آقاى انصارى گفت: نه، خوب نبود استفاده اى هم نكردم آقاى حاج ملاّ آقاجان فرمود: چرا استفاده ى معنوى كردى به نشانى آنكه فلان روز در فلان ساعت در فلان محل از صحن با فلان شخص نشسته بودى و عمامه ات را روى زانويت گذاشته بودى. آقاى انصارى مى گفت: به قدرى اين نشانى دقيق بود كه من بيش از پيش به قدرت روحى او معتقد شدم و دانستم كه او به قدرى احاطه ى روحى قوى دارد كه مرا در آن محل ديده و حالات مرا مشاهده كرده است.

مرحوم آقاى حاج شيخ جواد انصارى يكى از بزرگان اهل معنى بود كه شاگردانى مثل مرحوم آية اللّه دستغيب و آية اللّه نجابت و مرحوم آقاى حاج آقا جواد آهنگر داشت و مدّتى در ابتداء خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست من در مشهد مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ جواد انصارى را ملاقات كردم و چون آن زمان با مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان محشور بودم مطالبى در مسأله ى ولايت و امامت طبق مذاق حاج ملاّ آقاجان مورد بحث ما قرار گرفت.

ايشان به من اظهار محبّت مى كرد و از در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) تا كوهسنگى كه تقريبا شش كيلومتر راه بود پياده صحبت كنان مى رفتيم. مرحوم آية اللّه نجابت هم حضور داشتند سپس قضيه ى ارتباط خود را با مرحوم حاج ملاّ آقاجان در راه اين چنين نقل كرد:

من مثل سائرين از معنويات غافل بودم و بلكه گاهى هم منكر آن مى شدم و مشغول درس و بحث خود بودم تا آنكه شنيدم در همدان شخصى به نام حاج ملاّ آقاجان آمده و علما و بزرگان را متوجّه خود كرده با يك ملاقات كه با او داشتم به من جمله اى گفت كه مرا چند روزى بى تاب نمود بالاخره با توسّل به اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) آرام شدم و به دنبال حاج ملاّ آقاجان به زنجان رفتم او به من گفت: «به ما دستور رسيده كه به شما اعلام كنيم كه بايد مقدارى از مراحل سير و سلوك را با ما بيائيد»[31].

يكى از شاگردان آية اللّه انصارى در اين باره چنين نقل مى كند: «زمانى كه به قم آمدم آتشى از عشق الهى در درون خود احساس مى كردم در كتابى به نام مفتاح الجنان به دعاى «ناد عليّا مظهر العجائب …» برخورد كردم و شبانه روز اين دعا را بر زبان جارى مى كردم و همواره از خدا مى خواستم كه دست مرا در دست ولىّ كاملى قرار دهد تا اينكه در حدود سنّ بيست سالگى در يك كتاب خطّى در مورد ختم سوره ى مباركه ى يس به مطلبى برخورد نمودم كه براى برآوردن حوائج مفيد است به مدّت چهل روز اين سوره مباركه را در وقت خاصّى كه ذكر شده بود با حضور قلب و اخلاص كامل مى خواندم، در روز چهلم از مدرسه ى فيضيّه كه در آنجا حجره داشتم به طرف دارالشّفاء نزد حاج ميرزا حسن مصطفوى كه در آنجا در حجره ساكن بودند رفتم تا برايم يك مباحثه ى «كفايه» بگذارد از ايشان درخواست يك درس كفايه كردم ايشان شروع به موعظه كردند كه كفايه الان در فصل تابستان كه حوزه تعطيل است به چه دردت مى خورد بهتر است در اين ايّام فراغت به دنبال كسب مسائل معنوى باشى، من گفتم: اگر كسى را مى شناسى كه به من معرّفى كنى به سخنت ادامه بده ولى اگر نمى شناسى آتش درون مرا شعله ورتر نكن، ولى ايشان توجّهى نكردند و به سخنان خود ادامه دادند و من ناراحت شدم و سخن ايشان را قطع كردم بعد جناب حاج ميرزا حسن مصطفوى فرمود: علّت اينكه من در اين رابطه با شما صحبت كردم اين بود كه قبل از اينكه شما بيائيد من داخل حجره خوابيده بودم و در عالم رؤيا ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) را ديدم كه دور تا دور حجره نشسته و اين آيه را تلاوت مى كنند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَىِّ»[32] كه ناگهان ديدم شما از درب حجره وارد شديد و آن بزرگواران اشاره به شما كردند و فرمودند: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ» كه شما در اين وقت درب زدى و من از خواب بيدار شدم دانستم كه شما دنبال گمشده اى هستى، امّا آن ولىّ كاملى كه شما به دنبالش هستى در همدان است به نام آية اللّه انصارى همدانى.

از دوستان همدانى آدرس گرفتم ابتدا مى خواستم به مشهد مقدّس بروم ولى استخاره ام بد آمد، وقتى براى همدان استخاره زدم اين آيه ى شريفه درآمد: «سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِه لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ اياتِنا …»[33] فهميدم كه بسيار خوب است پس با چند نفر از دوستان طلبه رهسپار همدان شديم از آنجا به سمت مسجد پيغمبر كه ايشان نماز ظهر و عصر را در آنجا اقامه مى كردند رفتيم و نماز خود را به ايشان اقتدا كرديم. در نماز متوجّه شدم كه ايشان انسان عادّى نيست و گوئى مشافهتا با خداوند تكلّم مى كند بعد از نماز با ايشان به منزلش رهسپار شديم. ايشان وقتى حركت مى كرد گوئى مظهر حبّ اللّه حركت مى كرد و يكپارچه آتش عشق الهى بود. چند روزى در خدمتش بوديم كه متوجّه شدم ايشان دوستى دارد به نام «حاج ملاّ آقاجان» كه ده روز ديگر قرار است به همدان بيايد دوستان من به قم مراجعت كردند ولى من كه تازه مقصود خود را يافته بودم منتظر آمدن آن مرد الهى شدم وقتى حاج ملاّ آقاجان آمدند، در منزل آية اللّه انصارى براى چند روزى به منبر رفتند. بعد از چند روز قرار شد آية اللّه انصارى به اتّفاق حاج ملاّ آقاجان به زنجان بروند من با اصرار زياد تمنّا كردم كه در اين سفر مرا همراه خود ببرند و به اتّفاق سه نفرى به زنجان رفتيم و من و آية اللّه انصارى كه بيست سال از من بزرگتر و مجتهد مسلّم بود يك حجره در يكى از مدارس علميّه ى زنجان گرفتيم و حاج ملاّ آقاجان به منزلش رفت در اين مدّت من از انفاس گرم آية اللّه انصارى بسيار بهره ها بردم در يكى از روزها كه من و آية اللّه انصارى و حاج ملاّ آقاجان سه نفرى به سمت يكى از روستاها مى رفتيم به بالاى يكى از تپّه ها كه رسيديم حاج ملاّ آقاجان رو به آية اللّه انصارى كردند و فرمودند: اكنون مأموريت من با شما تمام شد، اكنون ادامه ى راه با خودت است و سپس اضافه كردند كه اكنون فرزند دو ساله ات محمّد در همدان از پشت بام افتاد و در دم جان داد ولى وظيفه ى تو تسليم كامل است و اگر از اين مسأله ناراحت شوى از مقامت سقوط مى كنى و اكنون ميل با خودت است مى توانى برگردى و مى توانى به سمت روستا با ما همراه باشى. كه بعد از اين مسافرت آية اللّه انصارى به همدان برگشتند.

* * *

حاج ملاّ آقاجان در زنجان منبر مى رفت و علاقه ى عجيبى به تربيت افكار و روحيّات داشت، جوانها منبرش را دوست مى داشتند. پيرمردها از اخلاقش فوق العاده تعريف مى كردند. علما و روحانيّين از دقّت نظرش در آيات و روايات بهره مند مى شدند. اهل معنى و حال هم از معاشرتش لذّت مى بردند.

در مدّتى كه من در زنجان بودم، لحظه اى از او جدا نمى شدم به هر كجا مى رفت، مى رفتم و منتظر بودم اگر مطلبى را مى گويد در آن دقّت كنم و به كار ببندم و نگذارم كوچكترين فرصتى از دستم برود.

شبها معمولاً نماز مغرب و عشا را در يكى از مساجد زنجان پشت سر يكى از ائمّه ى جماعت مى خواند و به من سفارش مى كرد تا مى توانى نمازت را اوّل وقت و با جماعت بخوان.

پس از نماز به روضه هايش كه قبلاً از او دعوت كرده بودند مى رفت.

 شايد در آن مدّتى كه من در زنجان بودم، ماه محرّم به طور متوسط هر شبى يك جلسه را به اين گونه مى گذراند كه به من مى گفت: يك مجلس در فلان محلّ الآن دعوت شدم بايد بروم وقتى دو نفرى به آن مجلس مى رفتيم مى ديديم صاحب مجلس با يك اخلاصى مجلس را ترتيب داده و مردم هم جمع شده اند. امّا منبريشان نيامده يك مرتبه مى ديدند كه حاج ملاّ آقاجان وارد شد و اجازه گرفت و به منبر رفت، صاحب مجلس مبهوت مى شد كه او از كجا متوجّه شده كه من الآن از امام زمان (عليه السّلام) روضه خوانى طلب كردم و اين موضوعى بود كه خواصّ از مردم زنجان اطّلاع داشتند و همه بر آن گواهند.

خوب يادم مى آيد كه يك شب وارد اين چنين مجلسى شديم وقتى صاحب مجلس حاج ملاّ آقاجان را ديد، قسم خورد همين چند دقيقه ى قبل به امام زمان (عليه السّلام) متوسّل شده بودم و گفتم: آقا يك روضه خوان براى من بفرست؛ كه شما آمديد.

* * *

در اين سفر از مرحوم حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم كه در تهران جريان جالبى اتّفاق افتاده و من شكّ داشتم كه آيا صحيح است يا نه اجازه مى فرمائيد از شما سؤال كنم؟

گفت: بپرس.

گفتم: در محضر يكى از علماى معروف تهران كسى روح مرحوم شيخ بهائى را حاضر كرده بود و از او سؤالاتى مى كرد؛ يكى از افرادى كه در مجلس حاضر بود نقل كرد كه من در كتابى ديده بودم كه شيخ بهائى فرموده:

اگر كسى براى امر مهمّى روزى صد مرتبه تا ده روز كه از روز چهارشنبه شروع كند و روز جمعه ختم كند، با حضور قلب اين دعا را بخواند اگر حاجتش برآورده نشد، مرا لعنت كند.[34]

آن شخص مى گفت: من اين دعا را ده روز خوانده بودم ولى از روز جمعه شروع كرده و روز چهارشنبه ختم نموده بودم و فكر مى كردم ختم را درست انجام داده ام و حاجتم برآورده نشده بود مى خواستم شيخ بهائى را لعن كنم، دلم نمى آمد.

در آن مجلس كه روح شيخ بهائى را حاضر كرده بودند بدون آنكه كسى از اين مطلب اطّلاعى داشته باشد، ناگهان آن كسى كه روح شيخ را حاضر كرده بود، به من رو كرد و گفت: شيخ مى گويد: «اختتامه يوم الجمعة» يعنى بايد پايان ختم، روز جمعه باشد. من يك مرتبه متوجّه اشتباه خود شدم و دانستم اينكه حاجتم برآورده نشده به خاطر اين است كه من روز جمعه شروع كرده ام و روز چهارشنبه ختم نموده ام و حالا شيخ بهائى مرا متوجّه كرد.

سؤالاتى كه درباره ى اين قضيّه دارم يكى اين است كه آيا ممكن است ارواح را احضار كرد؟

و دوّم اينكه ختم، درست است يا نه؟

آقاى حاج ملاّ آقاجان جواب داد:

احضار ارواح و گفتگو با آنها براى اولياء خدا كار بسيار عادّى است. حالا آيا هر كس كه مدّعى احضار شد راست مى گويد، معلوم نيست.

و امّا من مى گويم: اگر كسى يك مرتبه اين دعا را با شرائط روحى كه بايد در خود ايجاد كند، بخواند اگر دعايش مستجاب نشد مرا لعنت كند ولى اگر بدون آن شرايط صدها مرتبه در دهها روز بخواند و دعايش مستجاب نشد، بايد خودش را ملامت كند و حقّ ندارد شيخ بهائى را لعنت كند.

گفتم: من در كتابى ديدم كه باز از شيخ بهائى نقل شده هر كس حاجتى داشته باشد و هفتاد مرتبه بگويد:

«لا اله الاّ اللّه بعزّتك و قدرتك لا اله الاّ اللّه بحقّ حقّك لا اله الاّ اللّه فرج برحمتك».

حاجتش برآورده مى شود و اگر برآورده نشد مرا لعنت كند.

آيا اينها صحيح است؟ از معصوم (عليه السّلام) نقل شده؟

حاج ملاّ آقاجان فرمود: اگر ثابت باشد كه اينها را شيخ بهائى گفته، حتما از معصوم روايت مى كند؛ زيرا شيخ به قدرى بزرگ است كه ممكن نيست انسان احتمال بدهد كه او اين دعاها را جعل كرده و يا بدعت گذاشته است. بنابراين، اگر به قصد رجاء خوانده شود خوب است.

* * *

روز بيست و هشتم ذيحجّه در همين سفر كه من در زنجان بودم از ابهر كه يكى از شهرستانهاى اطراف زنجان است تلفنى شده بود و آقاى حاج حاج آقا از حاج ملاّ آقاجان براى منبر دهه ى اوّل محرّم در حسينيّه اش دعوت مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان فرمود: من ميهمانى دارم، اگر او حاضر شد بيايد من هم مى آيم، من به ايشان گفتم: براى من ابهر و زنجان فرقى نمى كند هر كجا تو با منى، من خوشحالم.

حاج ملاّ آقاجان دعوت را قبول كرد و فرداى آن روز كه روز 29 ذيحجّه بود با قطار به ابهر رفتيم.

حاج حاج آقاى ابهرى مرد عجيبى بود، پاك و باصفا، اهل محبّت و ولايت، به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) عشق مى ورزيد، تقلّب و دروغ در قاموس زندگيش وجود نداشت، او نمى توانست بپذيرد كه مثلاً يك روحانى مثل من ممكن است چند ماه بر او بگذرد و خدمت امام زمان (عليه السّلام) نرسد.

حسينيّه اى ساخته بود كه از او واقعا عطر حسينى استشمام مى شد. يك روز تنها در آن حسينيّه نشسته بودم ديدم بى جهت حال گريه ى عجيبى به من دست داد، مقدارى بر مظلوميّت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) اشك ريختم و از آنجا بيرون آمدم.

حاج حاج آقا به من برخورد كرد و گفت: نتوانستى خودت را كنترل كنى؟

گفتم: نه، اين حسينيّه عجيبى است.

گفت: چرا نباشد؟ مى دانى اين حسينيّه را من چگونه ساخته ام؟ چند نفر عمله و بنّاى با حال را از تهران و زنجان پيدا كردم و يك روضه خوان با اخلاص هم دعوت نمودم، هر وقت آنها مى خواستند اين حسينيّه را بسازند بايد قبلاً روضه اى مى خواندند با چشمهاى اشك آلود شروع به كار مى كردند. و اين برنامه ادامه داشت تا حسينيّه تمام شد.

حاج حاج آقا مردى بود كه ارواح را مى ديد و باور نمى كرد كه مثل من كه يك روحانى هستم نبينم.

يك روز صبح با آنكه به نظر من از سر شب رفته بود و خوابيده بود، ديدم چرت مى زند، به او گفتم: چرا كسلى؟

گفت: ديشب دو ركعت نماز براى پدرم كه از دنيا رفته بود خواندم، ارواح ساير اقوامم به من مراجعه مى كردند و مى گفتند: براى هر يك از ما هم دو ركعت نماز بخوان و من نمى توانستم آنها را رد كنم لذا تا سحر مشغول خواندن نماز بودم و خوابم كم شد.

اين مطالب را به قدرى از روى صفا مى گفت كه انسان احتمال نمى داد در وجود اين مرد، كوچكترين حيله اى باشد.

يك روز با حاج ملاّ آقاجان و حاج حاج آقا به قبرستان ابهر رفتيم، حاج حاج آقا ما را به سر قبر اقوام و دوستانش مى برد، به نزديك قبرى رسيديم حاج ملاّ آقاجان اشاره به قبرى كرد و گفت: شيخ رضا است (و تبسّمى هم زير لب داشت مثل اينكه با آشنائى كه مدّتها از او دور بوده برخورد كرده اند).

حاج حاج آقا گفت: بله شيخ رضا است كه مى گفت: امور معنوى يعنى چه و ما را مسخره مى كرد.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مى شنوى حالا چه مى گويد؟ مى گويد: من اشتباه كرده بودم، حرف شما صحيح است و خوشا به حال بعضى از شما كه تا زمان ظهور زنده ايد.[35]

از آنجا عبور كرديم و به قبر مادر حاج حاج آقا رسيديم، حاج ملاّ آقاجان تمام نشانيهاى جسمى و خصوصيّات اخلاقى مادر حاج حاج آقا را شرح داد و گفت: مى گويد: فلان كار را نكن.

او هم بدون معطّلى گفت: چَشم.

من از او سؤال كردم موضوع چه بود كه مادرتان مانع شد؟

گفت: به شرط آنكه قول بدهى به كسى نگوئى؛ چون از اسرار است.

گفتم: مانعى ندارد.

گفت: جريانى بود كه انجام مى دادم (و آن را مشروحا براى من گفت) و جز من و خدا كسى اطّلاع نداشت، چند شب قبل تصميم داشتم آن را ترك كنم كه الآن مادرم آن را نهى كرد.

حاج ملاّ آقاجان در منزل و حسينيّه ى حاج حاج آقا همه روزه صبح منبر مى رفت. جمعيّت زيادى در آنجا اجتماع مى كردند كمتر روزى بود كه مجلس روحانيّت فوق العاده اى پيدا نكند.

گاهى، چند نفر از كثرت گريه به حالت غشوه و بى حالى مى افتادند و گاهى حاج حاج آقا رو به من مى كرد و مى گفت: ارواح اولياء خدا همه جمعند.

به هر حال دوازده روزى كه در ابهر بوديم از روحانيّت فوق العاده اى برخوردار بوديم.

روز عاشورا حاج ملاّ آقاجان به من گفت: اگر از خدا بخواهى امسال به اتّفاق يكديگر به عراق و به زيارت ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) مشرّف مى شويم!

گفتم: دعا زحمتى ندارد ولى آيا اين موضوع ممكن است؟!

گفت: براى خدا هيچ چيز غير ممكن نيست.

(در آن وقت من نه سنّم مقتضى بود كه گذرنامه بگيرم و نه گذرنامه به من مى دادند. و علل سياسى هم در كار بود كه به من گذرنامه نمى دادند؛ زيرا مرحوم نوّاب صفوى رهبر «فدائيان اسلام» به مرحوم حاج ملاّ آقاجان ارادت زيادى داشت و من با او رفيق بودم و رژيم فكر مى كرد كه من جزو آنها هستم و نام من جزو «فدائيان اسلام» نوشته شده بود. و در آن سال آنها را دستگير مى كردند و بعضى از آنها به عراق فرار كرده بودند لذا به صورت ظاهر محال بود به من گذرنامه بدهند).

به هر حال دعا كرديم و مسأله فراموش شد و چند روز بعد از عاشورا من به قم رفتم، ماه محرّم و صفر و ربيع الاوّل را هم در قم بودم، يك روز كه براى بدرقه ى يكى از اقوام به تهران رفته بودم از مسجد حاج سيّد عزيزاللّه عبور مى كردم، ديدم حاج ملاّ آقاجان در آنجا است خوشحال شدم، او را در بغل گرفتم و بوسيدم و گفتم: چرا به تهران آمده ايد؟

گفت: براى رفتن به زيارت ائمّه ى عراق، مگر تو روز عاشورا دعا نكردى؟

گفتم: يعنى مستجاب شده؟

گفت: بله چرا مستجاب نشود؟ خودشان مى گويند دعا كن و بعد قبول نمى كنند؟ مگر ممكن است!

گفتم: من نه پول دارم و نه گذرنامه، چگونه ممكن است به زيارت بروم؟ گفت: مخارج سفرت را به من داده اند و گذرنامه هم بالاخره يك طورى مى شود.

گفتم: بسيار خوب. ولى حدود بيست روزى كه در تهران براى تهيّه ى گذرنامه تلاش كردم، به هيچ وجه راهى براى من پيدا نشد كه بتوانم گذرنامه بگيرم، لذا مأيوسانه به قم رفتم.

حاج ملاّ آقاجان گذرنامه اش را گرفت و شب سيزدهم ماه جمادى الاوّل به قم آمد و مى گفت: بايد از همين قم به وسيله ى ترن «تهران ـ خرّمشهر» پس فردا حركت كنيم.

گفتم: من كه گذرنامه ندارم. باز هم گفت: يك طورى مى شود غصّه نخور، آخرش اين است كه تو را در خرّمشهر به قاچاق برى مى سپاريم و در بصره تحويل مى گيريم.

من بيشتر ترسيدم و از اين موضوع فوق العاده نگران بودم. از طرفى علاقه ى فوق العاده به زيارت عتبات عاليات، بالأخص در خدمت استاد عزيز و بهتر از جانم. و از طرفى سفر اوّل و ترس از قاچاق عبور كردن از مرز مرا در فشار عجيبى قرار داده بود.

در حجره ى مدرسه ى حجّتيه شب زمستان سردى بود ولى كرسى گرمى داشتيم من و حاج ملاّ آقاجان و چند نفر از دوستان كه از تهران همراه ايشان شده بودند و هم حجره اى مدرسه ام دور كرسى نشسته بوديم.

حاج ملاّ آقاجان گفت: شب وفات فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) است، اگر مايليد به آن حضرت متوسّل شويم؟

همه اظهار تمايل كردند و ايشان مشغول خواندن روضه شدند.

من سرم را روى كرسى گذاشته بودم و گريه مى كردم، پايه ى كرسى را به دست گرفته بودم و اشك مى ريختم، مثل آنكه خوابم برده بود در عالم رؤيا، مى ديدم طفل بى ادبى هستم كه مادرم فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) مرا از خانه بيرون كرده و من چهارچوب در خانه را گرفته ام و گريه مى كنم و از مادر تقاضاى عفو و گذشت دارم. در باز شد خانمى مانند خورشيد كه به عظمت و جلال و زيبائى، زنى مانند او گمان نكنم كه خدا آفريده باشد، از در منزل بيرون آمد و مرا مانند فرزند خردسالى نوازش كرد و به داخل منزل برد. من با خوشحالى و نشاط فوق العاده اى از خواب پريدم و شنيدم كه حاج ملاّ آقاجان به دوستان مى گفت: الحمدللّه حاجت ابطحى هم برآورده شد.

به هر حال شب خوبى بود بسيار معنويّت داشت.

بالاخره آخر شب خوابيديم، نزديك اذان صبح كه بيدار شدم متوجّه گرديدم كسى به شيشه ى در اتاق مى زند. در را باز كردم دو نفر از تجّار تهران بودند، يكى اصلاً اهل تبريز به نام آقاى حاج غلامحسين اسفهلانى بود خدا رحمتش كند مرد بسيار خوبى بود و ديگرى اهل اصفهان به نام حاج مهدى بود.

و اين دو نفر در تهران سكونت داشتند، آنها شنيده بودند كه حاج ملاّ آقاجان به قم مشرّف شده است، شبانه حركت مى كنند و براى ديدن ايشان به قم مى آيند.

و چون مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان جاى ديگرى نمى رود، يكسره به درِ اتاق ما، در مدرسه ى حجّتيه آمده و ما را بيدار كردند و ساعتى دور هم نشستيم. در ضمن گفتگو، آنها از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردند، چه وقت به طرف عراق حركت مى كنيد؟

حاج ملاّ آقاجان جواب داد: قرار است پس فردا با قطار حركت كنيم ولى چون آقاى ابطحى گذرنامه نگرفته است، مى ترسد.

حاج آقاى اسفهلانى گفت: حقّ دارد چون قاچاق رفتن خيلى مشكل است.

بعد سخن از هر كجا به ميان آمد، در اين بين آن دو تاجر محترم با هم آهسته صحبتى كردند و بلافاصله حاج مهدى اصفهانى از جا برخاست و به من گفت: عكس دارى؟

گفتم: بله.

گفت: ده عدد عكس به من بده تا فردا شب همين موقع برايت گذرنامه بياورم.

عكسها را به او دادم او در همان شب با اتوبوس به طرف اصفهان حركت كرد و شب بعد براى من و يكى دو نفر ديگرى كه با ما همراه شده بودند و گذرنامه نداشتند، گذرنامه آورد. حالا چه كرده بود و چگونه با آن سرعت گذرنامه ها را تهيّه نموده بود، كسى جز خودش نمى دانست، فقط ما متوجّه شديم كه حاجى اسفهلانى مخارجش را قبول كرده و حاج آقا مهدى زحماتش را به عهده گرفته. و بالاخره معلوم شد، آنها مأمور حضرت صدّيقه ى طاهره (عليها السّلام) بودند و اين معنى را ما كه بيست روز در تهران به هر درى زديم نتوانستيم گذرنامه بگيريم مى فهميديم.

به هر حال عصر روز چهاردهم ماه جمادى الاولى از قم با ترن به طرف خرّمشهر حركت كرديم.

اين اوّلين سفر طولانى بود كه من با حاج ملاّ آقاجان مى رفتم. و چون در سفر بيشتر بايد از استاد استفاده كرد، ششدانگ حواسم را در اخلاقیّات و روش ايشان با دوستان و همراهان جمع كرده بودم و مانند شاگرد خوبى قدم به قدم از علوم و معارف معظّم له استفاده مى كردم.

در اخلاقیّات كه او به صاحب خُلق عظيم، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) اقتدا كرده بود، غير قابل وصف بود. در همان شب اوّل پانزده جمادى الاولى كه در قطار تهران ـ خرّمشهر، مى رفتيم، من به خواب رفته بودم، صبح دوستان نقل مى كردند كه وقتى تو خوابت برد، سرت به روى زانوى حاج ملاّ آقاجان افتاد، (اين عمل بدون اختيار انجام شده بود والاّ من به خودم اجازه نمى دادم كه حتّى در مقابل او چهار زانو بنشينم) او هم با كمال خونسردى نشست و تا صبح (با اينكه شبهاى زمستان بلند است) سرت را در روى زانو نگه داشت و نگذاشت تو بيدار شوى ما هر چه به او گفتيم كه شما خسته مى شويد، اجازه بدهيد سرش را آهسته برداريم و روى لباسها بگذاريم، مى گفت: ممكن نيست. (و نقل كردند كلماتى درباره ى من گفته بود كه آنها را قانع كند؛ كه من نمى توانم آنها را بنويسم).

به هر حال صبح كه من از خواب برخاستم ديدم پاى او بى حس شده و با ماساژ زيادى كه دوستان همسفر او را دادند كم كم پايش به حركت آمد.

او به ما گفت: در مسافرت مى توانيد مزاح كنيد ولى دروغ نگوئيد. به كسى و به جمعيّتى توهين نكنيد.

در سراسر سفر، هيچ گاه جز در كربلا او را محزون نديدم، هميشه بشّاش و متبسّم بود. دائما كلمات حكمت آميز و يا روايات و آيات قرآن تلاوت مى كرد. شبها مقدارى مى خوابيد و آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب بود.

يك روز به او گفتم: وقتى من در زنجان بودم شما به من دستور مى داديد نماز شب بخوانم ولى خودتان گاهى نماز شب نمى خوانديد، امّا در مسافرت مى بينيم كه هر شب نافله ى شب را مى خوانيد.

گفت: هشتاد سال از عمرم مى گذرد، در زنجان شبها مجبور بودم كه تا چهار ساعت از شب گذشته در مجالس روضه، منبر بروم و نمى توانستم بين منبرهاى اوّل شب و نماز شب جمع كنم چون مزاجم مساعدت نمى كرد، ضعف مرا مى گرفت، روزها هم كه نمى توانستم بخوابم، چون مى دانى زراعت دارم تمام كارهايم را خودم بايد بكنم. ولى در اين مسافرت زحمتم كمتر است. بحمداللّه مى توانم آخر شب مشغول تهجّد و نماز شب باشم.

گفتم: شما در زنجان هم، بايد منبر را ترك كنيد و به خودتان آن قدر زحمت ندهيد و يا لااقل كمتر منبر برويد كه بتوانيد نماز شب بخوانيد؛ زيرا پروردگار در قرآن براى تهجّد وعده رستگارى داده است.

گفت: يك روز در زنجان به اين فكر افتادم كه يا نماز شب بخوانم و منبر كمتر بروم يا منبر بروم و نماز شب را ترك كنم؛ در خواب به من فرمودند: نماز شب از عبادتهائى است كه نفعش عايد خودت تنها مى شود، ولى منبر و موعظه و روضه از عبادتهائى است كه نفعش هم عايد تو مى شود و هم مردم استفاده مى كنند؛ و در هر كجا يك چنين عباداتى با هم تعارض كند، آنكه نفعش عايد مردم هم مى شود، مقدّم است.

حاج ملاّ آقاجان غذا كم مى خورد و كم حرف مى زد. قلبش مملوّ از محبّت پروردگار و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) بود. سادات و فرزندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله) فوق العاده در نظرش محترم بودند.

او مى گفت: روايت است كه بر سادات نبايد در راه رفتن مقدّم شد.

وقتى سادات (ولو از نظر سنّ، خردسال بودند) وارد مجلسى مى شدند ايشان به تمام قد در مقابلشان مى ايستاد و مى گفت:

در حديث است كه اگر كسى يكى از سادات را ببيند و در مقابل او نايستد و قيام تامّ نكند، خدا به دردى او را مبتلا مى كند كه دوا نداشته باشد.

او هميشه دو زانو مى نشست و هميشه حتّى در مسافرت و بين دوستان، آداب معاشرت را ترك نمى كرد. گاهى كه ما به او مى گفتيم: شنيده ايم كه گفته اند: بين دوستان آداب ساقط مى شود.[36] مى فرمود:

من از اين افراد كه اين مطالب را مى گويند سؤالى دارم و آن اين است كه آيا ادب، خوب است يا نه؟

حتما مى گويند: ادب، چيز خوبى است. من در جواب مى گويم: انسان چرا چيز خوبى را كه دارد به دوستانش تقديم نكند؟

به هر حال اين شمّه اى از ادب و اخلاق آن مرد بزرگ بود كه در مسافرت از او ديدم.

وقتى به مرز عراق و ايران رسيديم مى گفت: بوى آقايم سيّدالشّهداء (عليه السّلام) را استشمام مى كنم. اين مطالب را بيشتر به خاطر توجّه ما به آن حضرت به زبان جارى مى كرد.

نزديك ظهر بود كه به بغداد رسيديم و يكسره به كاظمين رفتيم و به حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) مشرّف شديم. حال خوشى داشتيم، من از كثرت شوق، بى اختيار به حرم مطهّر بدون اذن دخول وارد شدم ولى حاج ملاّ آقاجان تا وقتى كه ما برگشتيم، كنار عتبه ى مقدّسه ى حرم ايستاده بود و توجّه عجيبى به ضريح مقدّس داشت. گويا حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) را مى ديد و با كمال ادب با آن حضرت سخن مى گفت. وقتى از حرم خارج شدم حوائجى را كه از آن حضرت خواسته بودم به من گفت كه تو چه حوائجى را خواسته اى و كدام يك از آنها برآورده مى شود و كدام يك، به اين دلائل صلاح تو نيست، برآورده شود و مرا قانع مى كرد.

صبح روز بعد كه تنها به حرم رفته بود وقتى به مسافرخانه برگشت، گفت: منظره ى عجيبى را ديدم، ديگر چيزى نگفت.

من اصرار كردم كه جريان چه بود؟

گفت: وقتى وارد حرم شدم ديدم حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهما السّلام) نشسته اند و من به آنها سلام كردم آنها جواب دادند.

و من در مقابل آنها ايستاده بودم و زيارت جامعه را مى خواندم ناگهان ديدم هر دو برخاستند و حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) سرشان را پائين انداخته اند ولى به تمام قامت ايستاده اند و حضرت امام جواد (عليه السّلام) سرشان را بالا گرفته اند و مؤدّب ايستاده اند به طرف درِ ورودى نگاه مى كنند، من هم نگاه كردم، ديدم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) وارد شدند و بين حضرت موسى بن جعفر و امام جواد (عليهماالسّلام) قرار گرفتند و همه نشستند.

حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) رو به امام جواد (عليه السّلام) كردند و فرمودند:

ما در اين شهر، تعدادى شيعه داريم چرا جواب آنها را نمى دهيد؟

امام جواد (عليه السّلام) كاغذ و قلمى به دست گرفتند و نام آنها را از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) سؤال مى كردند و مى نوشتند. و حتّى چه حاجتى دارند يادآورى مى شد. و دستور صادر مى گرديد كه به آنها داده شود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: مثلاً به فلانى (يكى از دوستان را نام برد و گفت) اسم او را هم نوشتند و حاجتش هم داشتن طبع شعر بود كه به او دادند. كه بعدا آن شخص حتّى سخن عادى خود را با شعر مى گفت.

به هر حال چند روزى در كاظمين بوديم و قبور نوّاب اربعه را در بغداد زيارت كرديم.

مطلب جالبى كه حاج ملاّ آقاجان درباره ى نوّاب اربعه مى گفت اين بود كه به همان دليلى كه لازم است معتقد باشيم ائمّه اطهار (عليهم السّلام) معصومند، بايد بگوئيم كه نوّاب اربعه هم از عصمت ضعيفى برخوردارند؛ زيرا اگر آنها را اين چنين ندانيم و بلكه گناهكار، اشتباه كار و داراى سهو و نسيان بدانيم، اعتمادى به مطالبى كه از آنها نقل مى كنند، نخواهيم داشت. (توضيح آنكه؛ نوّاب اربعه چهار نفر نائب خاصّ امام عصر (روحى له الفداء) هستند كه در زمان غيبت صغرى رابط بين امام زمان (عليه السّلام) و مردم شيعه بوده اند و نام آنها به ترتيب زير:

حضرت عثمان بن سعيد عمروى و حضرت محمّد بن عثمان و حضرت حسين بن روح و حضرت على بن محمّد سمرى بوده است).

حاج ملاّ آقاجان در تمام مشاهد مشرّفه به ما توصيه مى كرد كه معتقد باشيم ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) زنده اند و سخنان ما را مى شنوند و مبادا كوچكترين غفلتى از اين موضوع بشود.

او بهترين زيارتها را «زيارت جامعه» و «زيارت امين اللّه » مى دانست و مى فرمود كه اگر در حرمها وقت بيشترى داريد زيارت جامعه را بخوانيد. و اگر فرصت زيادى نداريد زيارت امين اللّه  را بخوانيد. و همه روزه توصيه مى كرد كه زيارت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) را بخوانيم، بخصوص در حرمهاى مقدّسه؛ زيرا معتقد بود كه آن حضرت بيشتر از همه جا در حرمها احتمال دارد باشند. و بهترين زيارتهاى آن حضرت را «زيارت آل ياسين»[37] مى دانست.

بالأخره در مدّتى كه در كاظمين بوديم، يك مرتبه سر قبر حضرت سلمان در مدائن[38] رفتيم و صبحها هر روز وقتى از حرم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم، كنار قبر «سيّد رضى»[39] و «سيّد مرتضى» مى ايستاد و سلامى عرض مى كرد و فاتحه اى مى خواند و مى گفت: قبر «شيخ كاظم اُزرى» كه از شعراى بزرگ شيعه است در كنار قبر سيّد مرتضى است.

روزى من از مرحوم حاج ملاّ آقاجان درخواست كردم كه شرحى از حالات سيّد رضى و سيّد مرتضى برايم بگويد.

گفت: بسيار خوب، تا آنكه يك روز كه از حرم مطهّر حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) بر مى گشتيم به ما فرمود: بيائيد برويم كنار حرم سيّد مرتضى بنشينيم و درباره ى اين دو بزرگوار حرف بزنيم.

ما در خدمت ايشان رفتيم و نشستيم حال خوبى داشتيم مطالب زيادى درباره ى آنها از آن مرحوم شنيديم كه من اكثر آنها را فراموش كرده ام ولى اين قضيّه را فراموش نكردم كه مى فرمود:

شبى شيخ مفيد در عالم رؤيا ديد كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) دست امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) را گرفته اند و مى فرمايند: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى: اى مرد بزرگ! به اين دو فرزندم علم فقه را تعليم بده.

شيخ مفيد مى گويد كه من تعبير اين خواب را نمى دانستم تا آنكه صبح آن روز ديدم مادر سيّد مرتضى و سيّد رضى دست آن دو نفر را گرفته و آنها خردسال بودند و در مدرسه به نزد من آمد و فرمود: «يا شيخ علّمهما الفقه» يعنى عين همان جمله اى كه حضرت فاطمه ى زهرا (عليها السّلام) فرموده بودند اين بانوى محترمه هم فرمود.

در اينجا من دانستم كه اين دو آقازاده به مقام والائى خواهند رسيد؛ لذا يكى از آنها يعنى سيّد رضى كتاب نهج البلاغه را جمع آورى كرد. و ديگرى از بزرگان علماى اهل معنى و فقهاى عظام شد.

خلاصه چند روزى در كاظمين مانديم و بعد رهسپار كربلا شديم. هنوز چند كيلومترى به كربلا مانده بود كه ديديم حاج ملاّ آقاجان با خودش زمزمه اى دارد و اشك مى ريزد؛ خوب گوش دادم مى گفت:

حسين جان «قتلوك و ما عرفوك و من شرب الماء منعوك». يعنى تو را كشتند و مقام و عظمت تو را نشناختند و از آب تو را منع كردند.

سپس به راننده گفت: آقا خواهش مى كنم نگه داريد.

راننده، ماشين را نگه داشت، ايشان پياده شدند و به ما هم گفتند: پياده شويد، ما هم پياده شديم.

گفت:

از اينجا حرم كربلا است؛ زيرا چهار فرسخ در چهار فرسخ، مربوط به كربلا و حسين بن على (عليه السّلام) است. يعنى مِلك آن حضرت است؛ حائر حسينى است.

سپس سجده ى شكر كرد و خاك آن زمين را بوسيد و سوار ماشين شد. ما هم سوار شديم. و ديگر حاج ملاّ آقاجان را از آنجا تا وقتى كه در كربلا بود متبسّم نديديم، يا محزون مى نشست و يا گريه مى كرد.

يك روز به او گفتم: امروز رفتم كنار گودى قتلگاه خيلى متأثّر شدم.

گفت:

در مدّتى كه در گذشته ساكن كربلا بودم و هر چند دفعه اى كه به زيارت آمده ام، نتوانستم؛ يعنى دلم نيامده، حالم ايجاب نكرده كه كنار گودى قتلگاه بروم، تو كه فرزند آنهائى چگونه توانستى اين كار را بكنى؟

حاج ملاّ آقاجان، در مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت (عليهم السّلام) آن قدر سرشار بود كه ما اين مطلب را بدون ترديد از حال او درك مى كرديم و مى دانستيم آنچه مى گويد حقيقت دارد.

او در راه كه به طرف حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) مى رفت گاهى شعر مى خواند و گريه مى كرد و گاهى مصائب آن حضرت را به ياد مى آورد و اشك مى ريخت و به ما توصيه مى كرد كه در كربلا بكوشيد هميشه به ياد حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) و اهداف مقدّسه اش باشيد و به فكر چيز ديگرى نباشيد. و مضمون اين شعر را براى ما مى گفت:

در خانه ى دل ما را، جز يار نمى گنجد

چون خلوت يار اينجاست، اغيار نمى گنجد

در كار دو عالم ما، چون دل به يكى داديم

جز دست يكى ما را، در كار نمى گنجد

اسرار دل پاكان، با پاك دلان گوئيد

كاندر دل نامحرم، اسرار نمى گنجد

گر عاشق دلدارى، با غير چه دل دارى

كان دل كه در او غير است، دلدار نمى گنجد

پس از چند روز كه در كربلا مانديم به نجف اشرف مشرّف شديم، روز دوّم ورودمان جمعى از علماى اهل حال و معنى به ديدن ايشان آمدند، مباحثى بين آنها با معظّم له واقع شد كه درج تمام آنها در اينجا به طول مى انجامد، فقط به يك بحث كوتاه كه بين ايشان و مريدان مرحوم آية اللّه  قاضى كه يكى از علماى معروف اهل معنى و استاد اساتيد جمعى از بزرگان علماى معاصر بود واقع شد، اكتفا مى كنيم.

در ساعت هشت صبح بود كه در مسافرخانه نشسته بوديم جمعى از علما و بزرگان اهل معنى وارد شدند، پس از معانقه با ايشان و يك يك ما، كنار اتاق نشستند و خوب از قيافه ها پيدا بود كه منتظر موقعيّتى براى سؤالاتشان هستند.

يكى از آنها پرسيد: كمال توحيد را برايمان شرح دهيد و بفرمائيد توحيد كامل چيست؟

در جواب فرمود:

توحيد، بيرون ريختن آنچه در مخيّله ى خود از خدايانى كه ساخته ايد و تنها به خدائى كه ولايت كليّه معرّفى كرده معتقد بودن است كه شرط توحيد هم به فرموده ى على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در نيشابور در ضمن نقل حديث سلسله الذّهب[40] همين بوده است. خدائى كه از طريق مستقيم، از صراط حقّ، از بيان صدق شناخته نشود، خدا نيست؛ بلكه مخلوق تو است كه امام صادق (عليه السّلام) فرمود: هر چه را كه به اوهام و خيال و فكر از وجود خدا در نظرت آمد. در واقع مخلوق تو و مردود به تو است.[41]

گفتند: مگر ولايت براى آن نيست كه ما را به توحيد برساند، چرا وقتى به توحيد رسيديم باز هم محتاج به ولىّ معصوم و كلمات آنها باشيم؟

  فرمود: شما فكر مى كنيد كه در يك لحظه مى توانيد در راه تكامل، بدون مرشد و راهنماى معصوم حركت كنيد؟ و مگر آنها در دنيا و آخرت واسطه ى فيض در امور مادّى و معنوى ما نيستند، مگر شيطان خداشناس نبود؟ مسلّم چرا، زيرا او با خدا حرف مى زد، ولى به مجرّدى كه ولايت حضرت آدم را قبول نكرد، از راه مستقيم منحرف شد، از مقام قرب الهى رانده شد و معتقد به آنچه فكرش مى رسيد گرديد و خدا را ظالم شناخت و معتقد به جبر شد، آنچنان كه بعضى از عرفا هم كه دستشان به دست ولىّ زمان نيست و تنها به فكر خود اكتفا مى كنند همينها را معتقدند.

 گفتند: مرحوم شيخ ابراهيم امامزاده زيدى، معتقد بود كه انسان وقتى به كمال رسيد، بدون مرشد خارجى مى تواند از جلال و جمال الهى استفاده كند.

و در كتاب «رسالة فى العرفان» در كلمه ى 42 آن مرحوم مى نويسد:

زمانى كه عارف كامل به مقام فنا رسيد از حق تعالى بدون واسطه ى مرشد و راهنماى بيرونى مى تواند استفاده كند.[42]

 مرحوم حاج ملاّ آقاجان فرمود: درست است كه خدا هدايت را به انسان الهام مى كند ولى چون گاهى الهام با وسوسه مخلوط مى شود، لذا بايد در موارد مشكوك و بلكه در تمام موارد ميزانى داشته باشيم؛ و آن ميزان، اسلام و بيانات معصومين است. لذا من اين بيان را به طور مطلق قبول ندارم.

بالأخره چند روز در نجف اشرف مانديم و من از درسهاى مراجع عاليقدر آن زمان مثل آيات عظام، آقاى «سيّد عبدالهادى شيرازى» و آقاى «سيّد محمود شاهرودى» و آقاى «سيّد محسن حكيم» و آقاى «شيخ باقر زنجانى» و آقاى «حلّى» و آقاى «بجنوردى» ديدن كردم و حوزه ى نجف را براى تحصيل و ادامه ى درسهايم خيلى مساعد ديدم.

صبح روز سه شنبه ى اوّلى كه در نجف بوديم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان به ما فرمود: نماز و ناهار امروز را كه خورديم بايد به كوفه براى زيارت حضرت «مسلم» و حضرت «هانى» و حضرت «زكريّا» و مسجد كوفه و مسجد زيد و مسجد صعصعه و بيتوته ى امشب در مسجد سهله كه انشاءاللّه  بركات زيادى نصيبمان خواهد شد، برويم. و شايد به خدمت حضرت بقيّة اللّه  (صلوات اللّه  عليه) هم مشرّف شويم. و ضمنا آهسته با خودش چيزى گفت كه تنها من آن را شنيدم.

مى فرمود: «اگر من عصبانى نشوم».

اين جمله را مى گفت و سرش را تكان مى داد، چرا عصبانى بشوم، نه، عصبانى نمى شوم، مگر خدا مرا به حال خودم وابگذارد و اين آيه را تلاوت مى كرد:

«وَ ما اُبَرِّئُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاََمّاَرةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّى».[43]

يعنى: من نگه دارنده ى نفس خود نيستم، نفس، انسان را زياد به بدى امر مى كند، مگر آنكه خدايم به من رحم كند.

به هر حال، ظهر، پس از نماز و ناهار با ماشين به كوفه رفتيم و در راه به زيارت حضرت «كميل بن زياد» و «ميثم تمّار» و مسجد حنّانه هم مشرّف شديم. ساعت سه بعد از ظهر بود كه وارد مسجد كوفه گرديديم، اعمال مسجد كوفه زياد است تقريبا دو ساعت طول مى كشد، در هر مقامى نماز و دعائى دارد.

در روايات وارد شده كه مسجد كوفه محلّ نماز پيامبران خدا است و محلّ نماز امام عصر (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) خواهد شد. لذا قبل از آنكه ما به اعمال مسجد كوفه بپردازيم حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى طرف راست مسجد نشاند و گفت: اين طرف مسجد براى نشستن افضل است و سپس مطالبى را براى آگاهى ما بيان كرد.

او مى گفت:

در اين مسجد هزار پيغمبر و هزار وصىّ پيغمبر نماز خوانده اند.

و مسجد كوفه از مسجد اقصى در بيت المقدّس با فضيلت تر است.

او مى گفت:

خواندن نماز در اين مسجد، ثواب حج و عمره اى را دارد كه با رسول خدا (صلى اللّه  عليه وآله) رفته باشيد.

او مى گفت:

امام باقر (عليه السّلام) فرموده: «اگر مردم بدانند كه مسجد كوفه چقدر ارزش دارد از شهرهاى دور زاد و توشه برمى دارند و به زيارت اين مسجد مى آيند».

او مى گفت: اگر چشم برزخى شما باز مى بود مى ديديد كه طرف چپ و راست اين مسجد باغهائى است از باغهاى بهشت و جلو و عقب آن، باغهائى است از باغهاى بهشت و خود آن هم باغى است از باغهاى بهشت.

و مى ديديد كه وقتى نماز در آن مى خوانيد در نامه ى اعمالتان به جاى يك ركعت كه خوانده ايد اگر نماز واجب باشد هزار ركعت نوشته مى شود و اگر نماز مستحبّى باشد پانصد ركعت نوشته خواهد شد و مى ديديد كه ملائكه موظّفند كه اگر حتّى شما عبادت و يا ذكر و يا تلاوت قرآن هم نكنيد فقط به خاطر آنكه در آن نشسته ايد براى شما در نامه ى اعمالتان عبادت بنويسند. پس قدر بدانيد و ضمنا متوجّه باشيد كه امام زمانتان بيشتر اوقات در اين مسجد بوده اند و جاى پاهاى مباركشان در تمام مقامات اين مسجد احساس مى شود. و بكوشيد با عشق و محبّت به آن حضرت قدم در اين مقامات بگذاريد.

سپس از جا برخاست و در و ديوار و زمين مقامات مسجد كوفه را مى بوسيد و اشك مى ريخت و مى گفت: آقاجان … قربان جاى پايت، تو عزيز، اينجا قدم گذاشته اى، تو محبوب، اينجا نماز خوانده اى، قربانت گردم، فدايت شوم، صداى مناجاتت در اين فضا طنين انداخته و به اين سرزمين و مسجد آبرو داده.

او بالأخره مدّتى با امام زمانش كه جان همه مان به قربانش باد عشق كرد و با او حرف زد و مثل اينكه او را مى ديد، اين اشعار حافظ را در خطاب به او عرض مى كرد:

اى برده دلم را، تو به اين شكل و شمايل

پرواى كست نى و جهانى به تو مايل

گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان

پيش تو چه گويم كه چه ها مى كشم از دل

وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان

نيكو نبود معنى رنگين به جاهل

هر روز چو حسنت ز دگر روز فزون است

مَه را نتوان كرد به روى تو مقابل

دل بردى و جان مى دهمت غم چه فرستى

چون نيك غمينيم چه حاجت به محصِّل

حافظ چو تو پا در حرم عشق نهادى

در دامن او دست زن و از همه بگسل

سپس رو به ما كرد و فرمود: راز موفّقيت، همين شعر آخر است؛ يعنى حالا كه پا در حرم عشق گذاشته ايد، به مسجد كوفه آمده ايد، خود را به پاى معشوق انداخته ايد، بكوشيد كه از غير او دورى كنيد. محبّت غير او را در دل نگيريد. و دست از دامن معشوقتان حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بر نداريد.

سپس آقاى حاج ملاّ آقاجان كنار در ورودى، معروف به «باب الفيل» دعاى ورود به مسجد كوفه را با حال توجّه عجيبى خواند و ما هم با او خوانديم؛ ولى وقتى رسيد به اين جمله كه در دعا هست:

«رضيت بهم ائمّة و هداة و موالىّ».

يعنى: خشنودى و رضايت و شوق و شعفم به اين است كه دوازده امام، راهنما، و صادقان و ناطقان به حقّ و ارشادكنندگانى كه خداى تعالى آنها را از هر رجس و پليدى پاك نگه داشته مرشد و امام من اند.

به قدرى اشك شوق ريخت كه ما را به حيرت انداخت.

پس از خواندن دعاى ورودى، به طرف مقام حضرت ابراهيم خليل (عليه السّلام) رفتيم. همه ى ما كه بيش از چهار نفر نبوديم دور او در كنار آن مقام مقدّس ايستاديم قبل از آنكه آن مرحوم اعمال را شروع كند به ما گفت:

مسجد كوفه انسان ساز است، روزى اين مسجد مقرّ زندگى و حكومت انسان كاملى چون على بن ابيطالب (عليه السّلام) بوده است. و روز ديگرى هم مقرّ حكومت انسان ديگرى به نام حجّة بن الحسن (عليه السّلام) خواهد بود.

اينجا را نگاه كنيد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) با آن همه عظمتش براى خود جا گرفته و محلّى را به عنوان مقام خود رحل اقامت انداخته. و هر شيعه اى كه به اينجا مى آيد مستحب است در اينجا به ياد حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و عشقش و گذشتش و اطاعتش و عبادتش اعمالى انجام دهد و به اين وسيله از خواب غفلت بيدار شود و مرحله ى يقظه را بگذراند.

آن محل ديگر را ملاحظه كنيد مقام حضرت آدم (عليه السّلام) است گفته اند كه خداى تعالى در اينجا توبه حضرت آدم (عليه السّلام) را قبول كرد.

 

در آنجا مرحله ى توبه را بايد گذراند و به وسيله ى محمّد و آل محمّد (عليهم السّلام) درِ خانه ى خدا بايد توبه كند.

و بالاخره درباره ى هر يك از مقاماتى كه در مسجد كوفه بود مطالبى بيان فرمود كه جدّا براى كمالات انسانى فوق العاده مفيد و ارزنده بود و من اگر بخواهم شرح آنچه او معتقد بود و براى ما در مسجد كوفه مى گفت، بنويسم خود كتاب مستقلّى خواهد شد.

پايان بخش اعمال مسجد كوفه، رفتن به كنار محراب حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) است.

او ما را به آنجا برد و رو به من كرد و گفت:

اينجا بر فرق نازنين پدرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) ضربت زدند. اينجا او نماز مى خواند. اينجا او مقام وصل و انس با پروردگار را تدريس مى كرد كه فرمود: «فزت و ربّ الكعبة».[44]

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر به سجده گذاشته و با خداى تعالى راز و نياز كرده و عرض نموده:

خدايا، مهربانا، من از تو امان مى خواهم در روزى كه مال و فرزندان فايده اى ندارند؛ مگر آنكه انسان با روحى سالم و قلبى آرام و مطمئن و با ايمان نزد تو بيايد.

اينجا جائى است كه على بن ابيطالب (عليه السّلام) مى فرمود:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه ظالمين و ستمگران دستانشان را مى جوند و مى گويند: ايكاش ما با رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) راهى، ارتباطى مى داشتيم.

اينجا آن ميزان حقّ و باطل مى گفته:

خدايا، مهربانا، از تو امان مى خواهم روزى كه گنهكاران از قيافه شان شناخته مى شوند آنگاه ملائكه موى سرشان و پاهايشان را مى گيرند و در آتش جهنّم مى اندازند.

اينجا حضرت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) درِ خانه ى خدا ناله ها مى كرد و دستها را به درگاه پروردگار دراز كرده و مى گفت:

خدايا، پروردگارا، از تو امان مى خواهم در روزى كه نه پدرى به جاى فرزند و نه فرزندى به جاى پدر جزا داده و كيفر مى شود، وعده خدا حقّ است.

اينجا على بن ابيطالب (عليه السّلام) سر بر خاك مى گذاشت و ناله مى كرد و مى گفت:

مولاى من، اى مولاى من، تو آقاى منى و من بنده ى توام، آيا غير از آقا كس ديگرى به بنده اش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو مالك وجود منى و من مملوك توام آيا غير از مالك، كس ديگرى به مملوكش مهربانى مى كند؟

مولاى من، اى مولاى من، تو عزيزى و من ذليلم آيا غير از عزيز، كس ديگرى بر ذليل مهربانى مى كند؟[45]

 

اينجا ديگر حاج ملاّ آقاجان نتوانست طاقت بياورد و بلند بلند گريه مى كرد و اشك مى ريخت و خود را در محراب اميرالمؤمنين (عليه السّلام) انداخته بود و حال خوبى پيدا كرده بود كه ما يقين كرديم اعمال ما مورد توجّه خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع شده است.

وقتى در مقامهاى مسجد كوفه به اعمال مشغول شديم، جوانى اهل ايران كه در كربلا كفّاشى مى كرد و چند روزى بود در مسجد كوفه به رياضتى مشغول شده بود از اتاق و خلوت خود بيرون آمد و به ما ملحق شد، من از او سؤال كردم: شما در اينجا چه مى كرديد؟

گفت: به رياضتى اشتغال داشتم كه جزء شرايطش اين بود كه بيست و يك روز با كسى حرف نزنم و روزه هم داشته باشم.

گفتم: آيا رياضتت تمام شد؟

گفت: نه، ولى در اين ساعت كه در اتاق نشسته بودم و مشغول خواندن سوره ى «حمد» بودم ناگهان صدائى شنيدم كه به من مى گفت: آنچه مى خواهى نزد اين مرد است (يعنى حاج ملاّ آقاجان) لذا دست از او بر نمى دارم تا به حاجتم برسم.[46]

گفتم: حاجت تو چيست؟ چيزى نگفت و سكوت كرد، بعدها معلوم شد حاجتش تشرّف به خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) بوده است.

به هر حال دست جمعى اعمال مسجد كوفه را انجام داديم و بعد به زيارت حضرت «مسلم» (عليه السّلام) رفتيم. در كنار حرم حضرت «مسلم» (عليه السّلام) قبرى بود كه ايشان فرمودند: فاتحه اى هم براى «مختار بن ابى عبيده ثقفى» بخوانيم، ما دانستيم كه آن قبر حضرت مختار ثقفى است.

من از ايشان سؤال كردم كه مختار چطور آدمى بود؟

فرمود كه چون در دل محبّت بعضى از دشمنان فاطمه ى زهراء (عليها السّلام) را داشت، طبق امر الهى روز قيامت او را به جهنّم مى برند ولى حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) به منظور قدردانى از خدماتش او را شفاعت مى كند.

پس از آن به زيارت حضرت «هانى بن عروه» رفتيم، حاج ملاّ آقاجان ما را در گوشه اى نشاند و براى ما روضه خواند، توسّل خوبى شد، سپس به ما فرمود:

اين حال توجّه از حقيقت و معنويّت حضرت هانى به ما رسيد، از ايشان تشكّر كنيد.

پس از آن به طرف مسجد سهله حركت كرديم، آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود در راه، آنى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را راحت نمى گذاشت و يكسره در راه از او سؤالاتى درباره ى كمالات معنوى مى نمود.

نزديك مسجد سهله، مسجد «صعصعه» و مسجد «زيد» است[47]. و چون هنوز به غروب مقدارى مانده بود، اعمال اين دو مسجد را هم انجام داديم،

ولى در مسجد زيد، وقتى حاج ملاّ آقاجان با صداى بلند دعاى بعد از نماز كه دعاى فوق العاده عجيبى است مى خواند، نزديك بود قالب تهى كند.

الآن بعد از سالها كه از آن روز مى گذرد، منظره اى از حال اين مرد بزرگ به نظرم مى آيد كه فرياد مى كشيد و اين جملات دعا را مى خواند:

«اِلهى قَدْ مَدَّ اِلَيْكَ الْخاطِئُ الْمُذْنِبُ يَدَيْهِ بِحُسْنِ ظَنِّهِ بِكَ.

اِلهى قَدْ جَلَسَ الْمُسيئُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُقِرًّا لَكَ بِسُوءِ عَمَلِهِ وَ راجِيا مِنْكَ الصَّفْحَ عَنْ زَلَلِهِ.

اِلهى قَدْ رَفَعَ اِلَيْكَ الظّالِمُ كَفَّيْهِ راجِيا لِما لَدَيْكَ فَلا تُخَيِّبْهُ بِرَحْمَتِكَ مِنْ فَضْلِكَ.

اِلهى قَدْ جَثَا الْعآئِدُ اِلَى الْمَعاصى بَيْنَ يَدَيْكَ خآئِفا مِنْ يَوْمٍ تَجْثُوا فيهِ الْخَلائِقُ بَيْنَ يَدَيْكَ.

اِلهى جآءَكَ الْعَبْدُ الْخاطِئُ فَزِعا مُشْفِقا وَ رَفَعَ اِلَيْكَ طَرْفَهُ حَذِرا راجِيا وَفاضَتْ عَبْرَتُهُ مُسْتَغْفِرا نادِما».

(در اينجا فريادش بيشتر شد و گفت:)

«وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ ما اَرَدْتُ بِمَعْصِيَتى مُخالَفَتَكَ وَ ما عَصَيْتُكَ اِذْ عَصَيْتُكَ وَ اَنَا بِكَ جاهِلٌ وَ لا لِعُقُوبَتِكَ مُتَعَرِّضٌ وَ لا لِنَظَرِكَ مُسْتَخِفٌّ وَ لكِنْ سَوَّلَتْ لى نَفْسى وَ اَعانَتْنى عَلى ذلِكَ شِقْوَتى وَ غَرَّنى سِتْرُكَ الْمُرْخى عَلَىَّ».

(و اين جمله را با خضوع عجيبى مى گفت:)

«فَمِنَ الاْنَ مِنْ عَذابِكَ مَنْ يَسْتَنْقِذُنى وَ بِحَبْلِ مَنْ اَعْتَصِمُ اِنْ قَطَعْتَ حَبْلَكَ عَنّى».

(از اينجا به بعد آن چنان تغيير حال پيدا كرد و فرياد كشيد كه ما ترسيديم قالب تهى كند و گفت:)

«فَياسَوْ اَتاهُ غَدا مِنَ الْوُقُوفِ بَيْنَ يَدَيْكَ اِذا قيلَ لِلْمُخِفّينَ جُوزُوا وَ لِلْمُثْقِلينَ حُطُّوا اَفَمَعَ الْمُخِفّينَ اَجُوزُ اَمْ مَعَ الْمُثْقِلينَ اَحُطُّ».

(سپس دست به محاسن گرفت و اشك از ديدگانش مانند ناودان مى ريخت و مى گفت:)

«وَيْلى كُلَّما كَبُرَ سِنّى كَثُرَتْ ذُنُوبى وَيْلى كُلَّما طالَ عُمْرى كَثُرَتْ مَعاصِىَّ فَكَمْ اَتُوبُ وَ كَمْ اَعُودُ».

(سپس به خود خطاب مى كرد و به صورت خود مى زد، مثل آنكه خود را تنبيه كند، مى گفت:)

«اَما انَ لى اَنْ اَسْتَحْيِىَ مِنْ رَبّى».

(در اينجا دستها را بلند كرد و با اشك جارى و ناله و فرياد گفت:)

«اَللّهُمَّ فَبِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اغْفِرْ لى وَارْحَمْنى يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ وَ خَيْرَ الْغافِرينَ».

سپس صورتش را به خاك گذاشت و آنچنان گريه و ناله و خوف از خدا بر او مستولى شده بود كه شانه هايش تكان مى خورد و مى گفت:

«اِنْ كُنْتُ بِئْسَ الْعَبْدُ فَاَنْتَ نِعْمَ الرَّبُّ».

من زمين را ديدم كه از اشك چشمش گِل شده است.

و بعد طرف چپ صورت را به خاك گذارد و مانند زن بچّه مرده مى گريست و صدا مى زد:

«عَظُمَ الذَّنْبُ، مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ يا كَريمُ».[48]

در اينجا دوباره سر به سجده گذارد و كلمه ى «العفو» را صد مرتبه تكرار كرد و آن قدر گريه كرد تا به حال غشوه افتاد كه با زحمات زياد توانستيم او را به حال بياوريم.

پس از آن، او را حركت داديم اوّل مغرب تقريبا وارد مسجد سهله شديم.

اينجا خانه ى امام زمان (عليه السّلام) است.

اينجا پايگاه حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) است.

اينجا ميعادگاه عشّاق آن حضرت است. براى ما كه در اوّلين مرتبه قدم در يك چنين مكان مقدّسى مى گذاشتيم فوق العادگى عجيبى داشت، آن هم با آن برنامه ى مخصوصى كه مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت.

پس از خواندن نماز مغرب و عشا و اعمال مسجد سهله، علاقه مندان به حضرت بقيّة اللّه  الاعظم (ارواحنا فداه) متوجّه شدند كه امشب آقا مهمان محبوبى دارند، لذا همه در اتاقى از مسجد كه متعلّق به آقاى «حاج شيخ جواد سهلاوى» يكى از بزرگان اهل معنى و ساكن منزلى در كنار مسجد سهله و متصدّى امور آن مسجد بود، جمع شدند و از حاج ملاّ آقاجان دعوت كردند كه در آنجا بيتوته كند تا از محضرش استفاده كنند. ايشان هم پذيرفت. شب عجيبى بود، مجمعى فوق العاده ديدنى بود؛ افراد نخبه اى دور هم جمع شده بودند.

يكى از آنها سيّد بزرگوارى بود، اهل مشهد، كه چهل شب چهارشنبه از كربلا به مسجد سهله مشرّف شده بود تا شايد خدمت امام عصر (عليه السّلام) برسد، و آن شب چهارشنبه ى آخرش بود.

ديگرى همان جوانى بود كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده، مدّتها رياضت كشيده بود كه خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) برسد و گمان مى كرد امشب به مقصد مى رسد.

فرد ديگرى آن قدر پاك بود كه هيچ ترديدى نداشت كه امشب به خدمت امام زمان (عليه السّلام) مى رسد.

آقاى حاج شيخ جواد سهلاوى كه خودش ميزبان ما بود به قدرى حال داشت كه همه با توجّه او به مقام مقدّس حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)، به حال مى آمدند.

سوز و گداز حاج ملاّ آقاجان آنچنان عجيب بود كه مجلس را يكپارچه به سوى بزرگترين حقيقت و معنويّت و مقام والاى امامت سوق مى داد.

من هم كه در آن موقع خيلى جوان بودم در گوشه اى نشسته و ناظر جريانات بودم.

همه در فراق مولايشان اشك مى ريختند، زيارت آل ياسين و دعاى توسّل خوانده شد و زبان حال همه اين بود:

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

سرى كه بر سر گردون به فخر مى سودم

بر آستان كه نهادم؟ بر آستان فراق

چگونه باز كنم بال در هواى وصال

كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

كنون چه چاره، كه در بحر غم به گردابى

فتاد، زورق صبرم زبادبان فراق

بسى نمانده كه كشتى عمر غرقه شود

زموج شوق تو در بحر بيكران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بكشم

كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق

رفيق خيل خيالم و همنشين شكيب

قرين آتش هجران و همقران فراق

چگونه دعوى وصلت كنم به جان كه شدست

تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق

زسوز شوق، دلم شد كباب دور از يار

مدام خون جگر مى خورم زخوان فراق

فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

به پاى شوق گر اين ره به سر شدى حافظ

به دست هجر ندادى كسى عنان فراق

همه گريه مى كردند، همه در فراق آقا اشك مى ريختند، همه چشم به در اتاق دوخته بودند كه ببينند آقا حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كى از در وارد مى شوند. همه انتظار مى كشيدند و ناله مى كردند. گاهى بعضى از افراد حوصله شان سر مى آمد و از اتاق بيرون مى رفتند شايد در خارج آن اتاق به مقصد و مقصود برسند و باز بر مى گشتند.

خلاصه اين برنامه تا صبح ادامه داشت نماز صبح را در مقام حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) كه وسط مسجد است خوانديم امّا دوستى كه شب چهارشنبه چهلمش را به پايان رسانده بود فوق العاده ناراحت بود؛ زيرا حدود ده ماه از وطن و خانه دور شده و به عشق حضرت مهدى (روحى له الفداء) در غربت بسر مى برد.

من بيشتر از همه با او بودم؛ زيرا فكر مى كردم كه طبعا بايد حضرت بقيه اللّه  (ارواحنا فداه) اين زحمت را بى نتيجه نگذارند.

حتّى از او سؤال كردم كه در اين مدّت خدمت حضرت رسيده اى؟

گفت: چند دفعه خدمتشان مشرّف شده ام ولى در آن موقع نشناخته ام، امّا اين رياضت به خاطر اين است كه انشاءاللّه  وقتى خدمتشان رسيدم در همان موقع آقا را بشناسم. لذا من همه جا با او بودم.

صبح آن شب وقتى در مقام حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) نماز مى خوانديم، ديدم او با يك سنّى كه دست بسته نماز مى خواند دعوا مى كند، از او سؤال كردم كه چرا عصبانى شده اى؟

اوّل گفت: چرا او در مقام مولايم برخلاف دستور اسلام نماز مى خواند. ولى فورا اضافه كرد و گفت: نزديك است ديوانه شوم چهل شب چهارشنبه، در مملكت غربت، دور از وطن بدون هيچ فايده اى آيا ممكن است؟! شما جاى من بودى چه مى كردى؟

گفتم: جاى تو نيستم و فقط يك شب انتظار كشيده ام، بى طاقت شده ام، حقّ دارى. اشكش جارى شد و سر به ديوار گذاشت و با صداى بلند مشغول گريه شد، بالاخره با هم به اتاق شيخ جواد سهلاوى كه رفقا همه در آنجا براى صبحانه جمع بودند، رفتيم و زبان حالش اين بود:

مباد كس چو منِ خسته، مبتلاء فراق

كه عمر من همه بگذشت، در بلاى فراق

غريب و عاشق و بيدل، فقير و سرگردان

كشيده محنت ايّام و داغهاى فراق

اگر به دست من افتد، فراق را نكشم

به آب ديده دهم، باز خونبهاى فراق

كجا روم؟ چه كنم؟ حال دل كه را گويم؟

كه داد من بستاند؟ دهد جزاى فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنانكه خون بچكانم زديدگان فراق

من از كجا و فراق از كجا و غم زكجا

مگر بزاد مرا، مادر از براى فراق

زدرد هجر و فراقم، دمى خلاصى نيست

خداى را بستان داد و ده سزاى فراق

به داغ عشق تو حافظ، چو بلبل سحرى

زند به روز و شبان، خونفشان نواى فراق

 

بالأخره آن جوان در آن صبح مى سوخت و از آتش عشق مى ناليد.

حاج ملاّ آقاجان پشت به ديوار رو به درِ اتاق، مثل آنكه انتظار كسى را مى كشد مؤدّب نشسته بود، ما هم گوشه ى اتاق نشستيم.

در اين بين جوان طلبه اى كه لباس روحانيّت در بر داشت و سياه چهره و لاغر اندام بود، وارد اتاق شد و من مى ديدم سيّد بزرگوارى هم كه ردائى به دوش چپ انداخته و به داخل اتاق نگاه مى كند، در خارج اتاق ايستاده است.

وقتى آن شيخ طلبه كه بعدها معلوم شد هندى و يا بنگلادشى است وارد اتاق گرديد، حاج ملاّ آقاجان به او اعتراض كرد كه: چرا وارد اتاق شدى؟

او با زبان نيمه فارسى، به لهجه ى هندى جواب داد كه: من علاقه مند به امام زمان (عليه السّلام) هستم و ديشب تا صبح در اين مسجد بيدار بوده ام و حالا آمده ام شايد اينجا استراحت كنم.

حاج ملاّ آقاجان به او گفت: تو دروغ مى گوئى، امام زمان  (روحى و ارواح العالمين له الفداء) را تو دوست ندارى، او را نمى شناسى. مدّتى آن شيخ با تذلّل عجيبى از اين سنخ كلمات را تكرار مى كرد و حاج ملاّ آقاجان با عصبانيّت بيشترى او را تكذيب مى نمود.

ما همه از اين طرز برخورد، آن هم با كسى كه مى دانستيم سابقه ى او را حاج ملاّ آقاجان ندارد، تعجّب مى كرديم، حتّى بعضى از دوستان به او تعرّض كردند و گفتند: چرا به اين شيخ بيچاره اين قدر توهين مى كنى؟!

بالأخره حاج ملاّ آقاجان از جا برخاست و به زور، شيخ را از اتاق بيرون كرد!

در اين مدّت آن سيّد به داخل اتاق نگاه مى كرد و گاهى تبسّم مى نمود، مثل كسى كه منتظر بود ببيند دعوا به كجا منتهى مى شود و يا اگر نزاعى نبود، وارد اتاق شود. وقتى شيخ را از اتاق بيرون كردند آن سيّد هم رفت.

من گمان مى كردم آن سيّد رفيق اين شيخ است كه با رفتن شيخ، او هم رفت. به حاج ملاّ آقاجان گفتم: هر چه شما به آن شيخ گفتيد، رفيقش هم كه بيرون اتاق ايستاده بود شنيد، خوب شد او به دفاع برنخاست. حاج ملاّ آقاجان گفت: مگر رفيق هم داشت؟

گفتم: بله سيّد با شخصيّتى با اين خصوصيّات بيرون اتاق ايستاده بود و به دعواى شما با شيخ نگاه مى كرد.

چند نفر از اهل مجلس گفتند: ما هم او را ديديم ولى دو سه نفر كه يكى از آنها خود حاج ملاّ آقاجان بود، او را نديده بودند.

امّا طورى نبود كه كسى او را نبيند؛ زيرا آن سيّد نزديك در چوبى اتاق ايستاده بود.

آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود گريه مى كرد، به او گفتم: تو هم آن سيّد را ديدى؟

گفت: ديدم ولى فكر مى كنم كه آن آقا امام زمان (عليه السّلام) بود.

حاج ملاّ آقاجان گفت: خوب فكر كرده اى؛ زيرا امام زمان (عليه السّلام) به من وعده داده بودند كه اين ساعت به ديدن ما بيايند.

من از آن آقائى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد آمده بود پرسيدم: شما از كجا مى گوئيد كه او حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام)بوده است؟

گفت: اوّل ملهم شدم كه او حضرت ولى عصر (عليه السّلام) است ولى وقتى خواستم حركت كنم و به خدمتش بروم تصرّفى در نيروى بدنى من شد كه حتّى زبانم باز نشد سلام كنم.

بعدها آن جوانى كه در مسجد كوفه به ما ملحق شده بود گفته بود كه: من هم او را در آن موقع شناخته بودم.

ما با شنيدن اين مطالب چون فاصله اى نشده بود، همه حركت كرديم و به جستجو از آن دو نفر رفتيم. مسجد سهله خلوت بود، حتّى مى توانم ادّعا كنم كه جز ما چند نفر كس ديگرى در آنجا نبود، اطراف مسجد سهله هم بيابان بود و تا يكى دو كيلومتر ديده مى شد. آن شيخ هندى را در بيرون در مسجد ديديم از او پرسيديم، رفيقت كجا رفت؟

گفت: من رفيقى نداشتم و چون ما سراسيمه به طرف او دويده بوديم ترسيد و از ما دور شد.

هر چه نگاه كرديم كسى را جز همان شيخ نديديم و مسلّم اگر كسى جاى ما مى بود جز اينكه بگويد آن آقا يا طىّ الارض كرده و يك مرتبه ناپديد شده و يا در جائى مخفى شده، چيز ديگرى فكر نمى كرد. ولى پس از آنكه يك يك اتاقهائى كه درش باز بود نگاه كرديم و همه جا را گشتيم، احتمال دوّمى به كلّى از بين رفت و فقط احتمال اوّلى باقى ماند.

در اينجا حاج ملاّ آقاجان و آن سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله آمده بود، يقين داشتند كه او امام زمان (عليه السّلام) بوده است. بقيّه يا آن آقا را نديده بودند و يا قضيّه ى شيخ و حاج ملاّ آقاجان آنها را به خود مشغول كرده بود و درست توجّه نكرده بودند. از آن طرف هم آن قدر حاج ملاّ آقاجان ناراحت بود كه نمى شد با او حرف زد.

آن جلسه به هم خورد، چند نفرى كه تازه به حاج ملاّ آقاجان رسيده بودند از ايشان بدشان آمد و از اخلاق او ناراحت شدند، ولى ما كه از اخلاق او اطّلاع داشتيم و مى دانستيم كه مظهر خُلق حسن است و حتما اين عملش فلسفه اى دارد، صبر كرديم تا ببينيم خودش چه مى گويد.

وقتى به نجف برگشتيم و در اتاق مسافرخانه نشسته بوديم حاج ملاّ آقاجان آهى كشيد و گفت: ديديد چه ضررى كردم به من گفته بودند عصبانى نشوم!

گفتيم: چرا عصبانى شديد كه هم مورد اعتراض دوستان واقع شويد و هم از زيارت مولايتان حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) محروم گرديد؟!

فرمود:

چيزى اتّفاق افتاد كه درك مى شود ولى وصف نمى شود چگونه مى توانم وصف انتظار خود را در آن ساعت بكنم. و چگونه مى توانم بگويم كه وقتى اين شيخ وارد اتاق شد چه ظلمتى اتاق را گرفت و اينكه آقا وارد اتاق نشدند مانعش وجود اين شيخ بود. من اگر چه آقا را نديدم و فلسفه اش را هم مى دانم چرا نديدم ولى مى فهميدم كه وجود او مانع از آمدن آقا است. و لذا اصرار داشتم كه او برود تا حضرت بيايند بعد معلوم شد كه آمده اند و ما مشغول دعوا و نزاع با او بوده ايم.

گفتم: فلسفه ى اينكه شما آقا را نديديد با اينكه انتظار داشتيد و مى دانستيد مى آيند چه بود؟

فرمود:

اگر من آقا را دم در مى ديدم و اين شيخ مانع از ورود آقا مى بود بيشتر او را اذيّت مى كردم و اذيّت او بيشتر از اين و بلكه همين مقدار هم مصلحت نبود.

سپس اضافه كرد و گفت: فكر نكنيد كه آن شيخ را نبايد اذيّت كرد بلكه او را بايد كشت ولى شماها ناراحت مى شديد، چون فلسفه اش را نمى دانستيد از اين جهت مصلحت نبود.

گفتم: چرا از آن طرف وعده مى دهند و از طرفى اين شيخ مى آيد و چرا بعد از رفتن آن شيخ نيامدند؟

گفت:

حضرت موسى (عليه السّلام) وقتى كه از كوه طور برگشت و ديد تمام پيروانش گوساله پرست شده اند، عرض كرد: «اِنْ هِىَ اِلاّ فِتْنَتُكَ».[49]

يعنى: اين نيست مگر آزمايش تو كه جمعى را هدايت مى كنى و جمعى را گمراه مى كنى.

حالا هم مصلحت همين بود آنهائى كه لياقت داشتند آن حضرت را ديدند و جمعى كه راهشان از ما جدا بود و بى جهت عقب ما افتاده بودند رفتند و از اخلاق ما خوششان نيامد.

آن آقا سيّدى كه چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفته بود اگر چه نتوانست اظهار كند و حركت نمايد ولى ارتباط روحى را برقرار كرده بود و در همان موقع آقا را شناخت و حوائج خود را گرفت. اگر آقا به داخل اتاق هم مى آمدند همين بود، باز هم تو او را نمى شناختى. فرقش فقط اين بود چشم من به جمالش در آن موقع روشن نشد، اين هم براى من تنبيهى بود، مى خواستند مرا آزمايش كنند، مرا متوجّه كنند كه تا چه حدّ مطيعم.

به من گفته بودند، عصبانى نشوى ولى فكر نمى كردم براى رفع مانع هم نبايد عصبانى شوم. و بلكه به كلّى غافل شدم، بايد انسان آنچنان در راهِ اطاعت خدا، خود را بسازد كه خودكار اخلاقیّاتش تنظيم شود، اعمالش طبق دستور اسلام، خود به خود مرتّب گردد و مسلمان واقعى شود.

خلاصه ما در آن روز نفهميديم كه شيخ هندى چرا اين طور تاريكى وارد اتاق كرده بود؛ ولى چون سال بعد من به نجف براى تحصيل مشرّف شده بودم و آن شيخ را مى ديدم و كم كم با او آشنائى پيدا كردم، خودش به من گفت كه من قبلاً سنّى وهّابى بودم و خود را به عنوان شيعه در بين طلاّب جا زده بودم و جاسوسى مى كردم ولى حالا به حقايق مذهب تشيّع آگاه شده ام و از آن اعمال و عقايد توبه كرده ام.

امّا پس از چند ماه باز هم معلوم شد كه دست از عقايد و كارهايش بر نداشته تا او را از نجف و عراق بيرون كردند و آنچه به من گفته بود يكى براى اين بود كه مرا بفريبد و ديگر چون عدّه اى از عقايد او اطّلاع پيدا كرده بودند، مى خواست خود را تائب معرّفى كند.

اينجا بود كه باز هم مطمئن شديم كه آن مرحوم بى حساب سخنى را نگفته و آن اعمالش صحيح بوده است.

به هر حال، چند روز در نجف مانديم، از علماى نجف، ايشان بازديد فرمودند و دوباره رهسپار كربلا شديم. چند شبى در كربلا مانديم، شب جمعه در حرم بيتوته كرديم، از ايشان پرسيدم كه: آيا شما مى دانيد وقتى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) به حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام)مشرّف مى شوند كجا مى نشينند؟

فرمود: تو چه سؤالاتى مى كنى، مى خواهى چه كنى؟

گفتم: مايلم بروم و از آن مكان مقدّس متبرّك شوم.

فرمود: حسابى ندارد، ولى قاعدتا بايد در اين مكان بنشينند. كه در اين موقع رسيده بوديم به گوشه ى پشت سر مقدّس، كه محراب مانندى است و بين قبر مطهّر حضرت سيّدالشّهداء و قبر حضرت على اكبر (عليهما السّلام) واقع است.

من بعدها كه در نجف تحصيل مى كردم هر وقت به كربلا مى آمدم به همان گوشه متوجّه مى شدم و از آن مكان مقدّس بهره هائى بردم.

روز بيستم رجب در كربلا وقتى طبق معمول براى صبحانه به مسافرخانه آمدم، ديدم ايشان از روزهاى ديگر خوشحال تر است. در اين مواقع معمولاً ما از حاج ملاّ آقاجان سؤال مى كرديم خبر خوشى داريد كه اين گونه بشّاش هستيد؟ و ايشان جواب مى داد. اين بار هم اين سؤال را كرديم.

فرمود:

بله آقايم به من اجازه فرموده اند كه در كربلا در خدمتشان بمانم.

گفتم: اتّفاقا من هم از حوزه ى نجف خوشم آمده، براى تحصيل خواهم ماند، منتهى شما اينجا باشيد من هم در نجف هستم و همديگر را هر هفته ملاقات خواهيم كرد.

تبسّمى نمود و گفت:

نه، من امروز عصر از دنيا مى روم و محلّ دفن من كربلا خواهد بود و اين ماندن، مثل ماندن تو در نجف نيست كه هر هفته همديگر را ملاقات كنيم.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى با قاطعيّت سخن مى گفت حساب داشت. لذا من خيلى ناراحت شدم، از طرفى علاقه ى شديدى به او داشتم و از طرف ديگر بايد بدون او از عراق به ايران برگردم. و به علاوه معلوم است اين خبر تأثّرآور چه تأثيرى در انسان دارد.

لذا بغض گلويم را گرفت و از جا برخاستم و گفتم: اگر من سيّد باشم نمى گذارم تو در كربلا بمانى. و يكسره به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رفتم، آن قدر گريه كردم و طول عمر او را از خدا خواستم كه يك وقت ديدم صداى اذان ظهر بلند شده و قلبم مطمئن است كه حاجتم برآورده گرديده است.

به مسافرخانه برگشتم، حاج ملاّ آقاجان در گوشه ى اتاق با حال حزن نشسته بود، پس از جواب سلام، به من گفت:

اى سيّد! كار خودت را كردى، يك سال ديگر بايد در اين محبس پر درد و الم دنيا با اين اعمال شاقّه، دور از مواليانم به خاطر تو بمانم چرا اين كار را كردى؟! بعد هم در زنجان دفن شوم نه كربلا.

خلاصه او خيلى ناراحت بود و من كه به حاجتم رسيده بودم، خوشحال شدم.

آرى اولياء خدا ارتباطشان به قدرى عجيب است كه سال ديگر در عصر روز بيستم رجب قبلاً به يكى از رفقا كه همراهش بود در حال صحّت و سلامت گفته بود من امروز عصر رفتنى هستم و مرگ به سراغم خواهد آمد و خلاصه همان روزى كه در كربلا بنا بود از دنيا برود، يعنى عصر بيستم رجب در سال قبل، در سال بعد همان عصر بيستم رجب، با عارضه ى سكته ى قلبى از دنيا رفت، رحمه اللّه  عليه.

به هر حال در آن سفر بعد از آن جريان چند روزى در كربلا مانديم و بعد به سامرّاء مشرّف شديم.

حاج ملاّ آقاجان در سامرّاء نشاط مخصوصى داشت مى گفت: اينجا خانه ى مولايم حضرت صاحب الامر (روحى فداه) است. اينجا جائى است كه بايد چشممان به جمال مولا صاحب الامر (عليه السّلام) روشن گردد.

خلاصه چند روزى در سامرّاء مانديم و حال خوبى داشتيم. يك شب در منزل مرحوم آقاى «كميلى» كه همه ى رفقا خواب بودند و من خوابم نبرده بود، ناگهان ديدم مثل اينكه دهها لامپ هزار شمعى در حيات منزل روشن شده و نور سفيدى تمام فضا را گرفته و به من خطاب مى شود كه اگر مايلى خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) برسى، از اتاق بيرون بيا تا آن حضرت را زيارت كنى.

من كه با شنيدن اين جمله عرق سردى بر بدنم نشست و زبانم از تكلّم افتاد و قدرت حركت نداشتم، نتوانستم برخيزم و همچنان به پنجره نگاه مى كردم تا آن نور كم كم از بين رفت و من هم به خواب رفتم، اين موضوع را از رفقا و حتّى از خود مرحوم حاج ملاّ آقاجان كتمان كردم. و اگر حقيقتش را بخواهيد صبح فردا با خودم ده درصد احتمال مى دادم كه آن جريان را در خواب ديده ام و لذا اهميّت نمى دادم تا آنكه فراموشم شد.

روزى كه مى خواستيم از عراق به طرف ايران حركت كنيم، من به حاج ملاّ آقاجان گفتم: تا من در اين سفر و در اين مشاهد مشرّفه خدمت حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) نرسم، به طرف ايران حركت نمى كنم. و در اين جهت اصرار زيادى كردم. مرا به كنارى در خلوت برد و گفت: آن قدرى كه تو به اين فيض رسيده اى رفقاى ديگر موفّق نبوده اند.

گفتم: كجا؟

فرمود: يكى در مسجد سهله و ديگر در سامرّاء در آن نيمه شب چرا برنخاستى تا خدمت آقا برسى مگر تو دعوت نشدى؟

گفتم: مگر بيدار بودم؟

گفت: مگر خواب بودى؟

پرسيدم: شما از كجا اطّلاع پيدا كرديد؟

گفت: من هم بيدار شدم و توفيق زيارتش را پيدا كردم. چرا كفران نعمت الهى را مى كنى؟ به تو خيلى در اين سفر عنايت شده.

و خلاصه آن قدر نعمتهاى الهى را تذكّر داد كه مرا براى حركت به طرف ايران قانع نمود. وقتى به قم رسيديم ديديم شايع شده كه حاج ملاّ آقاجان در كربلا فوت شده و حتّى از طرف بعضى از اعلام هم برايش فاتحه گرفته بودند.

به هر حال حاج ملاّ آقاجان با عجله از قم به زنجان رفت و ما در قم مانديم و به تحصيل مشغول شديم. ولى لذّت حوزه ى گرم نجف آن زمان مرا وادار كرد كه مقدّمات سفر نجف و ماندن در آنجا را فراهم كنم. لذا پس از دو ماه كه در قم ماندم به زنجان رفتم كه از استاد احوال بپرسم و اجازه ى رفتن به نجف را بگيرم.

چند روزى خدمتشان بودم، در اين چند روز كرامتى كه مقدارى از آن مربوط به قبل از فوت و مقدارى از آن مربوط به بعد از فوت مى شود، مشاهده شد و من مجبورم در اينجا تمام اين قضيّه را نقل كنم و آن قضيّه اين است:

در اين سفر ديدم حاج ملاّ آقاجان صندوقچه اى دارد و آنچه را كه در آن است از من مخفى مى كند. حتّى يك روز كه من از خارج اتاق وارد شدم، ديدم به مجرّدى كه مرا ديد با عجله در صندوقچه را قفل كرد.

من طبق قانون «انسان حريص است بر آنچه منع مى شود»[50] علاقه ى زيادى به مشاهده ى محتواى آن صندوقچه پيدا كرده بودم ولى به هيچ وجه نمى شد حرفش را بزنم.

امّا يك روز وارد اتاق شدم كه حاج ملاّ آقاجان به اتاق ديگرى رفته بود و درِ صندوقچه باز بود و دفترچه اى روى سائر نوشته ها، باز افتاده بود، من دستى به صندوقچه و يا دفترچه نزدم و همان طورى، دفترچه را مى خواندم،

مطلب آن دفترچه شرح مكاشفه اى بود كه روز سيزدهم رجب برايش اتّفاق افتاده و مطلبش از اينجا شروع مى شد كه نوشته بود:

«صبح سيزدهم ماه رجب كه روز تولّد حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) است و ساعت اوّل روز متعلّق به آن حضرت است مشغول خواندن نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) شدم، در ركعت اوّل بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را خواندم، در ركعت دوّم نيز بعد از حمد پنجاه مرتبه سوره ى «قل هو اللّه» را قرائت نمودم، در قنوت نماز، جمال على بن ابيطالب (عليه السّلام) زيارت شد و دوازده چيز عيدى به من وعده دادند و فرمودند: شرح اين دوازده چيز را بعد از تمام شدن نماز مى دهم. و بعد دو ركعت ديگر نماز على بن ابيطالب (عليه السّلام) را به همان ترتيب خواندم».

وقتى دفترچه را تا اينجا خوانده بودم حاج ملاّ آقاجان وارد اتاق شد و فورا در صندوقچه را بست و نگذاشت بقيّه ى جريان مكاشفه را بخوانم.

هر چه كردم كه اجازه بدهد تا بقيّه ى قضيّه را بخوانم، اجازه نداد. وقتى ديد من زياد اصرار مى كنم، گفت: اين دفترچه بعد از مرگ من به دست تو مى رسد، قضيّه را خوب است آن وقت بخوانى.

من وقتى ديدم مطالب و مذاكره ى ما به اينجا منتهى شد، ديگر اصرار نكردم و موضوع را تقريبا فراموش كردم.

پس از فوت ايشان، سالها بود كه نمى توانستم خود را حاضر كنم كه به زنجان بروم و جاى خالى آن عزيز را ببينم، پس از چهارده سال كه از فوت آن مرحوم گذشته بود و من از دفترچه و بلكه از اكثر قضايائى كه بين من و ايشان اتّفاق افتاده بود، فراموش كرده بودم.

در راه سفر به آذربايجان، به زنجان رفتم، سرى به منزل فرزندان آن مرحوم زدم و از فرزند بزرگ آن مرحوم، سؤال كردم كه نوشته و يا كتابى اگر از حاج ملاّ آقاجان باقى مانده به من بدهيد تا استفاده كنم.

در جواب گفت: هر چه از نوشته هاى آن مرحوم بود يكى از علماى تهران كه شاگرد آن مرحوم بود آمد و جمع كرد و برد و چيزى پيش ما باقى نمانده است.

آن سفر دست خالى از زنجان بيرون آمديم ولى باز در سال بعد كه به زنجان رفتم و دوباره براى ديدن فرزندان آن مرحوم به منزل فرزندشان رفتم، ايشان اظهار كرد كه: اگر نظرتان باشد سال گذشته شما از من درخواست نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را كرديد و من اين موضوع را در نظر داشتم، روزى كه منزل را عوض مى كرديم، ديدم دفترچه اى پشت صندوقها افتاده آن را برداشتم و براى شما نگه داشتم.

عجيب اين بود كه وقتى دفترچه را به دست من داد و من آن را باز كردم، ديدم همان صفحه اى كه وقتى اين دفترچه در آن صندوقچه باز افتاده بود، من مطالعه مى كردم، آمده است. يك مرتبه مثل پرده ى سينما، تمام آن جريان به يادم آمد و بقيّه ى حكايت را پس از پانزده سال خواندم و چه خوب شد كه آن زمان اين جريانات را تا پايان نخوانده بودم؛ زيرا در اين مكاشفه عناياتى به اين مرد بزرگ شده بود كه اگر آن زمان من آنها را متوجّه مى شدم، شايد لحظه اى دست از او بر نمى داشتم و از درس و زندگى باز مى ماندم. و چون سال آخر عمرش بود، فقدانش براى من كشنده مى شد و يا در حال انزوا و كناره گيرى از امور اجتماعى قرار مى گرفتم.

و علاوه سنّ و استعداد من آن زمان به هيچ وجه آمادگى براى اين گونه مطالب را نداشت. و به همين دليل هم بقيّه ى مطالب آن دفترچه را نمى توانم در اينجا ذكر كنم؛ زيرا ممكن است آن مطالب از نظر بعضى از خوانندگان محترم سنگين باشد.

(برگرديم به بقيّه ى شرح زندگى).

گفتيم دو ماه بعد از مسافرت از عراق به زنجان رفته بودم و اين جريان كه تتمّه اش منجر به بعد از فوت آن مرحوم شد اتّفاق افتاد.

خلاصه چند روزى در زنجان ماندم و نمى دانستم كه اين آخرين ديدار من از او خواهد بود، از ايشان اجازه ى مسافرت به نجف و عراق را گرفتم و پس از چند روز به عراق حركت كردم. تقريبا هر هفته از معظّم له نامه اى مى رسيد و برنامه ى كار و درس و زندگى مرا تنظيم مى كرد، تا آنكه يك روز سيل تلگرافات تسليت به طرف من سرازير شد. دوستان، فوت او را اعلام مى كردند؛ زيرا اكثر دوستان ايشان مى دانستند كه حاج ملاّ آقاجان رفيقى صميمى تر از من ندارد، من مثل فرزند براى او بودم.

من متوجّه شدم كه در همان روز بيستم رجب به كسالت سكته قلبى از دنيا رفته و يك سال، حتّى بدون يك ساعت تقديم و تأخير، درست در همان روز و همان ساعت كه در سال قبل بنا بود در كربلا دار فانى را وداع كند در سال بعد در زنجان فوت مى كند كه چقدر فوت آن مرحوم اثر عجيبى در من گذاشت. من در كوچه و بازار نجف راه مى رفتم و گريه مى كردم و نمى توانستم بعد از او راحت باشم تا آنكه روز جمعه بعد از فوت آن مرحوم، در منزل براى آن استاد فاتحه اى اعلام كرده بوديم، علما و فضلاى نجف به فاتحه ى او مى آمدند[51] تا آنكه اتّفاقا آقاى «حاج سيّد مرتضى واعظى سبزوارى»، يكى از علماى محترم مشهد مقدّس كه سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق صميمى بود و مدّتى در كربلا ساكن شده بود و هر وقت به نجف مى آمد، به منزل ما وارد مى شد، از در وارد گرديد، نشست و گفت: براى كه فاتحه گرفته ايد؟

گفتم: با كمال تأسّف از ايران خبر رسيده كه رفيقتان آقاى حاج ملاّ آقاجان فوت شده و فاتحه را براى ايشان گرفته ايم.

گفت: دروغ است ديشب كه شب جمعه بود من او را در صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم و مدّتى با او صحبت كردم.

گفتم: حتما اشتباه مى كنيد؛ زيرا اين تلگرافات از نزديكان ايشان رسيده و قطعا ايشان فوت شده اند.

قبول نكرد، در اين بين كه ما به حال ترديد با مسأله روبرو شده بوديم، يكى از دوستان آن مرحوم كه شاگرد ايشان هم بود و از ايران مى آمد وارد مجلس شد، بدون آنكه از گفتگوى ما خبر داشته باشد، گفت: ديشب در كربلا بودم وقتى از صحن مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيرون مى آمدم با كمال تعجّب ديدم حاج ملاّ آقاجان وارد صحن مى شود! با آنكه من وقتى در ايران بودم او فوت شده بود، ديشب وقتى به او رسيدم خواستم او را در بغل بگيرم و با او معانقه كنم، مثل نسيمى معطّر از من عبور كرد و ديگر ناپديد شد.

آقاى حاج سيّد مرتضى واعظى از او سؤال كرد: اين جريان در چه ساعتى بود؟

وقتى ساعت ملاقاتش را گفت، ايشان فرمودند: آرى من هم در همان ساعت او را در صحن حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) ديدم.

سپس خودش گفت: عجيب، ممكن است روح آن مرد بزرگ بوده است كه من او را مى ديده ام. آن مرحوم مى گفت: همين امشب آمده ام و مى خواهم زيارت دوره بكنم و برگردم؛ زيرا خانه ى جديدى در زنجان گرفته ام، بايد زود برگردم. وقتى هم از من جدا شد زود رفت كه حتّى من پشت سر او را نديدم.

بعد بحثهاى زيادى درباره ى اين مسأله پيش آمد كه خلاصه اش اين بود: ممكن است ارواح قوى بتوانند خود را پس از مرگ عينا مثل زمان زندگيشان در دنيا براى ديگران ظاهر كنند.[52]

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان استادى داشت به نام «آخوند ملاّ قربانعلى زنجانى» كه هم فقيه بود و هم سياستمدار و هم اهل معنى و تزكيه ى نفس. و غالبا او از اين مرد در مطالبش نام مى برد و او را بسيار مى ستود و مى گفت:

انسان اگر در راه كمالات و سير و سلوك، استاد و مربّى نداشته باشد به جائى نمى رسد. و افرادى از قبيل مرحوم «آية اللّه  العظمى شيخ انصارى» و «آية اللّه  العظمى سيّد مهدى بحرالعلوم» و بزرگانى از اين قبيل را نام مى برد و مى فرمود: اينها استادان و مربّيان خوبى بوده اند. و قضاياى زيادى از آخوند ملاّ قربانعلى براى ما نقل مى كرد كه همه اش آموزنده بود ولى چون من آن قضايا را يادداشت نكرده بودم نمى توانم صحيح نقل كنم ولى مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى كه حالات مرحوم استادش را براى ما نقل مى كرد حالش دگرگون مى شد؛ زيرا آن مرحوم ظاهرا در مرحله ى عشق به خدا بوده و در مناجاتها مطالب خوبى به زبان جارى مى كرده است.

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان گاهى مناجات محبّين امام سجّاد (عليه السّلام) را براى ما مى خواند و اين مضامين را با آه و ناله به زبان جارى مى كرد و مى فرمود: استادم اين مناجات را خيلى دوست مى داشت.

 ترجمه ى مناجات محبّين:

پروردگارا، چه كسى است كه شيرينى محبّت تو را چشيده باشد و جز تو كس ديگرى را دوست داشته باشد؟!

كيست كه به قرب تو، انس گرفته باشد و لحظه اى از تو رو برگرداند؟!

محبوبم، عزيزم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه براى مقام قرب و دوستى و اطاعت خودت انتخابشان كرده اى و براى مودّت و محبّت خودت خالصشان نموده اى و براى ديدارت مشتاقشان فرموده اى. و براى خواسته هايت خشنودشان نموده اى. و نعمت ديدارت را به آنها عطا كرده اى. و از دورى و فراقت پناهشان داده اى. و در عالم صدق و صفا، كنار خودت جايشان داده اى. و براى شناسائى مقام عظمت خود مختصّشان نموده اى. و آنها را دلباخته ى محبّتت كرده اى. و براى مشاهده ات انتخابشان فرموده اى. و روى آنها را تنها به سوى خودت قرار داده اى. و قلب آنها را تنها براى محبّت خودت فارغ نموده اى. و به آنچه نزد تو است مايلشان فرموده اى. و ياد خودت را به آنها الهام كرده اى. به آنها شكر و سپاسگزارى را تعليم داده اى. و تنها به اطاعت خودت مشغولشان نموده اى. و آنها را در ميان مردم از شايستگان قرار داده اى. و براى مناجات خودت انتخابشان فرموده اى. و از هر چيزى كه از تو جدايشان مى كند جدايشان كرده اى.

محبوبم، پروردگارم، ما را از كسانى قرار بده كه از باطن و قلب با توجّه به تو شاد و خشنود و از دل ناله ى شوق مى كشند و در همه ى عمر به خاطر محبّت به تو ناله ى عاشقانه دارند.

پيشانيشان در پيشگاه عظمت تو در سجده است. و چشمهايشان در راه خدمت به تو شبها بيدار است. و اشكشان از ترس آنكه مبادا محبّت تو نسبت به آنها كم شود، جارى است. و دلهايشان به محبّت تو بستگى دارد.

هيبت تو دلشان را از جهان و دنيا كنده است.

اى كسى كه انوار قدسش چشم دوستانش را روشن كرده و زيبائى و تجلّيات وجه مقدّست دل آنهائى را كه مى شناسندت به شوق و نشاط واداشته است.

اى آرزوى قلوب مشتاقان!

اى آخرين مقصد دوستان!

درخواستم از تو فقط محبت تو و محبت به كسى كه تو او را دوست دارى و محبّت به هر كارى كه مرا به قرب تو مى رساند، است.

درخواست مى كنم كه خودت را از هر چه غير تو است در قلب من محبوبتر قرار بده.

و درخواست دارم محبّت مرا منجر به مقام خشنودى خود سازى.

و درخواست دارم كه ميزان شوقم را به خودت بيشتر از گناهانم قرار دهى.

خدايا بر من منّت گذار و اجازه ده نظرى به سوى تو كنم و تو را با كمال معرفت با چشم دل ببينم.

خدايا، تو هم با چشم محبّت و لطف به من نگاه كن، صورت از من برنگردان.

خدايا، مرا اهل سعادت و مسافران راه حقيقت و آنهائى كه قدم به سوى تو بر مى دارند قرار بده؛ اى مهربانترين مهربانها.[53]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان شبها غالبا چند دقيقه اى با خداى تعالى با زبان امام سجّاد و يا ساير ائمّه اطهار (عليهم السّلام) مناجات مى كرد.

او مناجات خائفين را مى خواند و اشك مى ريخت و حال او اينگونه بود كه من با ترجمه اى كه از اين مناجات مى كنم براى شما تا حدّى كه ممكنم بوده توضيح مى دهم او مى خواند …

ترجمه ى مناجات خائفين:

محبوبم، معبودم، عزيزم، آيا مى توانم باور كنم، با ايمانى كه به تو دارم باز هم عذابم كنى؟!

يا با عشق و محبّتى كه به تو دارم مرا از خود دور كنى؟!

يا با اميدى كه به مهربانى و لطف تو دارم مرا محروم نمائى؟!

يا با پناهى كه به عفو تو آورده ام مرا به آتش جهنّم و عذابت تسليم كنى؟!

حاشا … ، از وجه كريمانه ى تو دور است كه مرا نااميد گردانى.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان اينجا زانوى غم را در بغل مى گرفت و اشك مى ريخت و به اين مناجات ادامه مى داد و مى گفت:

ايكاش مى دانستم كه مادر مرا براى بدبختى و ناراحتى زائيده، كه ايكاش مرا نمى زائيد و بزرگم نمى كرد.

و ايكاش مى دانستم كه مرا خوشبخت و سعادتمند قرارم داده اى و براى قرب به خود و بودن در كنار خود اختصاصم داده اى كه در اين صورت چشمانم روشن و قلبم آرام مى شد.

عزيزم، محبوبم، آيا صورتهائى را كه براى سجده به تو روى خاك فرود آمده سياهش مى كنى؟!

يا زبانى را كه به عظمت و ثنا و جلال و مجد تو سخن گفته لالش مى نمائى؟!

يا دلهائى را كه پر از محبّت تو است مُهرش مى كنى؟!

يا گوشهائى را كه از شنيدن نام تو روى ارادت به تو لذّت مى برد ناشنوايش مى كنى؟!

يا دستهائى را كه به اميد لطف و رأفتت به درگاهت دراز شده در بندشان مى كنى؟!

يا بدنهائى را كه در راه بندگيت رنج برده و لاغر شده عقابش مى كنى؟!

يا پاهائى را كه در راه عبادت تو سعى كرده عذابشان مى كنى؟! نه چنين است …

عزيزم، محبوبم، درهاى رحمتت را به روى بندگان موحّدت مبند و مشتاقانت را از نگاه به جمال زيبايت محروم مكن.

محبوبم، عزيزم، جان و روحى را كه به او عزّت توحيد بخشيده اى چگونه در هجرانت خوار و ذليل مى كنى؟!

باطنى را كه بر محبّت و مودّتت دل بسته، چگونه آن را به حرارت آتش جهنّمت مى سوزانى؟!

عزيزم، محبوبم، مرا از غضب دردناك و سخت و عظيمت پناه بده.

اى پر محبّت، اى پر رأفت، اى احسان كننده ى بر بندگان، اى بخشنده ى به همه كس، اى مهربان به دوستان، اى جبران كننده ى ضررها، اى قهركننده ى از دشمنان، اى آمرزنده، اى پرده پوش بديهاى بندگان، مرا از عذاب آتش جهنّم و رسوائى و ننگ و مفتضح شدن در روزى كه خوبان از بدان، جدا و حالات دگرگون و عقبات هول انگيز و نيكوكاران نزديك و بدكاران دور، مى شوند و هر كسى به نتيجه ى آنچه كرده خواهد رسيد و حال آنكه به آنها ظلم نمى شود نجات مرحمت بفرما.[54]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان نعمتهاى الهى را شاكر و از خداى تعالى هميشه ممنون بود. او از نظر مالى بسيار دست تنگ و در تمام عمر مصائب زيادى ديده بود ولى ورد زبانش «الحمدللّه و شكرا للّه» بود.

گاهى به ما مى گفت: هر چه به ما مى رسد ممكن است بعضى از آنها به نظر ظاهرى ما ناگوار بيايد ولى در حقيقت چون از طرف دوست است شيرين است، گوارا است.

و گاهى اين فرد از شعر را مى خواند و اشك مى ريخت:

اگر تو زخم زنى به، كه ديگرى مرهم

اگر تو زهر دهى به، كه ديگرى ترياق

و شبها قبل از خواب چند لحظه اى مى نشست و نعمتهاى الهى را مى شمرد و مناجات شاكرين امام سجّاد (عليه السّلام) را با شوق و شعف عجيبى مى خواند و مى گفت:

ترجمه ى مناجات شاكرين:

محبوبم، پروردگارم، نعمتهاى فراوان و پى در پى تو مرا از وظيفه ى شكرگزارى غافل كرده. و فرو ريختن فضل و كرمت بر من، مرا از احصاء ثنا و شكرت عاجز نموده است.

عطا و كرم پيوسته ات مرا از ياد محامد اوصاف جمالت باز داشته.

مهربانيهاى دائميت مرا از معرّفى و بيان خوبيهايت ناتوان ساخته.

و اين ابراز عجز و ناتوانى حال و مقال و مقام كسى كه به نعمتهاى فراوان و فراگير تو در مقابل تقصير خود اعتراف مى كند و شهادت عليه خود مى دهد كه در انجام وظيفه كر، اهمال كرده و حقّ تو را ضايع نموده است.

تو مهربانى، تو به دوستانت محبّت خاصّى دارى. تو خداى خوبى هستى. تو خداى كريمى هستى. تو خدائى هستى كه از خود محروم نمى كنى كسى را كه تو را بخواهد. تو خدائى كه اگر كسى به تو چشم اميد داشته باشد او را محروم نمى كنى.

اى عزيزى كه اميدواران و محتاجان همه به ساحت قدس تو فرود مى آيند.

اى محبوبى كه، طالبان عطا به عرصه ى عنايتت اقامت مى كنند و اميدوارند. پس اى مهربان، اميدهاى ما را با يأس روبرو نفرما؛ و لباس نااميدى بر ما مپوشان.

عزيزم، محبوبم، شكر من در مقابل نعمتهاى بزرگ تو بسيار كوچك است. و حمد و ثناى من در مقابل كرم تو بسيار ناچيز است.

خداى من، نعمت تو از انوار ايمان مرا به زيورهاى مجلّلى آراسته و تاج عزّت بر سرم نهاده است.

پروردگار خوبم، احسانت رشته ى علاقه و طوقهاى شرافتى بر گردنم افكنده كه هرگز من آنها را از دست نخواهم داد.

عزيزم، آن قدر نعمتهايت زياد است كه زبانم از شمارشش ناتوان است. محبوبم، آن قدر آلاء و عناياتت بسيار است كه فهمم از دركش قاصر است تا چه رسد كه بتوانم همه را اندازه گيرى كنم.

عزيزم، قربانت گردم، من چگونه مى توانم تو را شكر كنم و حال آنكه همين توفيق شكر كردن را تو به من داده اى و خودش احتياج به شكر ديگرى دارد.

محبوبم، هر چه من بگويم لك الحمد، الحمدللّه ، براى اين كلام كه تو توفيقش را داده اى باز بايد بگويم لك الحمد.

از دست و زبان كه برآيد

كز عهده ى شكرت به درآيد

محبوبم، عزيزم، پروردگار خوبم، همان گونه كه ما را در اوّل به لطفت غذا دادى و در مهد حكمت صُنعت پرورش دادى پس نعمتهاى فراوان و خوبت را بر ما تمام كن و ناگواريهاى انتقامت را از ما دفع كن و به ما در دو عالم بزرگترين وبالاترين حظّ ولذّت را هر چه زودتر عنايت كن.

محبوبم، قربانت گردم، شكر و حمد براى تو باد به خاطر ابتلا و آزمايش نيكويت از من و به خاطر وفور نعمتهايت، حمدى كه با خشنوديت موافق باشد و احسان و عطا و نيكى بزرگ تو را بر ما قرار مى دهد.

اى خداى عظيم، اى خداى كريم، به مهربانيت، اى هربانترين مهربانها.[55]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

ملائكه را مى توان ديد. جنّ را مى توان ديد. ارواح اولياء خدا را مى توان ديد.

ما وقتى از او توضيح مى خواستيم مى گفت: همه معتقدند كه انسان دم مرگ همه ى اينها را مى بيند. قرآن و روايات مكرّر به اين مطالب اشاره كرده است.

او مى گفت:

جنّ و ملائكه شكل خاصّى ندارند ولى به هر قيافه اى كه بخواهند متشكّل مى شوند مگر موارد خاصّى كه خداى تعالى به آنها اجازه نداده باشد به آن شكلها درآيند.

مثلاً ملائكه به صورت انسان در مى آيند به طورى كه به هيچ وجه با بشر فرقى نمى كنند. قصص زيادى خداى تعالى در قرآن نقل فرموده كه اين معنى را تأييد مى كند.

مانند قصّه ى حضرت ابراهيم (عليه السّلام) و آن دو ملكى كه به ميهمانى او رفته بودند و حضرت ابراهيم (عليه السّلام) آنها را نشناخت.

و قصّه ى حضرت «لوط» كه قومش آن دو ملك را نشناختند و بلكه قصد سوء هم به آنها داشتند.

و قصّه ى حضرت مريم و ملكى كه به او بشارت حامله شدنش را داد.

اينها طورى در مقابل اين افراد ظاهر مى شدند كه اگر خود ملائكه به آنها حقيقت را نمى گفتند آنها به هيچ وجه ملائكه را نمى شناختند.

حاج ملاّ آقاجان مى گفت:

جمعى از مردم ظرفيّت ندارند كه بعضى از مسائل را درك كنند ولى نبايد به خاطر آنها حقايق را بيان نكرد؛ چنان كه قرآن و روايات مسائل غير قابل هضمى را بيان كرده است.

مثل آنكه فرموده دُم گاو كشته شده اى را به مقتول بزنيد تا او زنده شود.

يا آنكه ابابيل با سنگريزه، فيل و فيل سوارى را مانند غذاى جويده شده اى درهم بكوبد.

و يا آنكه آصف بن برخيا از شش ماه راه به يك چشم بهم زدن تخت بلقيس را در حضور حضرت سليمان (عليه السّلام) حاضر كند.

بنابراين، شما حقايق را بگوئيد بگذاريد كورها، كرها و بى سوادها نفهمند. همان گونه كه خداى تعالى مى فرمايد:

«وَ اِنْ مِنْ شَىْ ءٍ اِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ»[56].

يعنى: هيچ چيزى نيست مگر آنكه تسبيح و حمد خدا را مى كنند ولى مردم تسبيح آنها را نمى فهمند.

* * *

همان گونه كه قبلاً گفته شد مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى از من جدا بود به طور متوسّط هفته اى يك نامه براى من مى فرستاد و به اين وسيله مرا راهنمائى مى كرد. اكثر نامه هاى آن مرحوم را نگه داشته بودم و مى خواستم لااقل يكى از آنها را به عنوان نمونه ى خط كليشه كنم ولى چون او به خاطر سيادت من در اكثر نامه ها آن قدر به من ابراز محبّت كرده بود كه اگر كسى از افكار ايشان اطّلاع نداشته باشد و آن نامه ها را بخواند به اشتباه مى افتد، لذا از درج عين آن نامه ها خوددارى مى شود[57] ولى از آخرين نامه اى كه حتّى چند روز بعد از فوت آن مرحوم به دست من رسيد و به احتمال قوى يك روز قبل از فوتش نوشته بود، تنها آن مقدار مطالبى كه براى خوانندگان مفيد است، مى آورم.

 «آخرين نامه»

قربان آقاى ابطحى وفقه اللّه  تعالى

دورى تو طاقت فرساست، بخصوص كه مى دانم ديدارها به قيامت افتاده است و ديگر در اين دنيا يكديگر را نخواهيم ديد مگر انشاءاللّه  در رجعت.

تو را به تقوى وصيّت مى كنم چنان كه جدّت اميرالمؤمنين (عليه السّلام) مكرّر اين توصيه را به مردم و بخصوص به فرزندانش مى كرد.

بكوش تا فقيه در دين باشى. خدا به دست تو در راه پيشرفت دين مبين اسلام كارهائى انجام مى دهد كه خودت تعجّب مى كنى شايد هم خداى نكرده مغرور شوى، ولى بدان اگر هزارها نفر را مشرّف به دين مقدّس اسلام كنى تو نكرده اى «وَلكِنَّ اللّه  يَهْدى مَنْ يَشآءُ…».[58]

تو زندگى خوبى خواهى داشت، خدا را هميشه در نظر داشته باش و او را شكر كن كه اگر شكر نعمت او را نمودى خدا نعمتش را بر تو مى افزايد. «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ …».[59]

تو تنها فردى بودى كه مرا تا حدّى شناختى، اسرار مرا به نااهل نگو و فكر كن كه «محمود» در دنيا نبوده است؛ مگر آنكه مصلحتى در نقل آنها به نظرت برسد.

(در اينجا مطالبى را آن مرد بزرگ در نامه اش از وضع زندگى شخصى من كه در آينده برايم اتّفاق مى افتد نوشته بود كه لزومى در نقل آن قسمت از نامه نمى بينم).

تا مى توانى دست توسّل از دامن مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (عجّل اللّه  تعالى فرجه) بر ندار؛ زيرا تمام سعادت در همين موضوع خلاصه مى شود.

به معلّمين و اساتيد و علما بالأخص مراجع تقليد احترام بگذار؛ زيرا على بن ابيطالب (عليه السّلام) فرمود:

«من علّمنى حرفا فقد صيّرنى عبدا».

يعنى: كسى كه يك جمله از علم را به من تعليم دهد مرا بنده ى خود كرده است.

به دراويش و متصوّفه اعتماد نكن و حتّى از علما و مراجعى كه با آنها هم مذاق هستند بپرهيز. و فراموش نكن كه امام عسكرى (عليه السّلام) فرمود:

«علمائهم شرار خلق اللّه  على وجه الارض لانّهم يميلون الى الفلسفة و التصوف».

فلسفه ى قديم آفت دين و دنياى تو است، اگر خواستى اطّلاعاتى از فلسفه داشته باشى بيشتر از فلسفه ى جديد استفاده كن.

روش وهّابيّت را اگر چه به اسم تشيّع جلوه كرده باشد، بزرگترين مخرّب اعتقادات تو است از دوستى با معتقدين به مبانى آن بپرهيز.

و مرا از دعا فراموش نكن و براى من طلب مغفرت كن.

والسّلام قربانت؛ محمود مجنون[60]

 

* * *

مرحوم حاج ملاّ آقاجان وقتى به تهران مى رفت با اينكه رفقاى زيادى داشت، تنها جائى كه براى منبر و موعظه ى ارادتمندانش در نظر گرفته بود، منزل جناب مستطاب آقاى «حاج ميرزا ابوالقاسم» معروف به «عطّار» بود، ايشان يكى از اولياء خدا و بدون ترديد از مخلصين و ارادتمندان خاندان عصمت (عليهم السّلام) است. و در طول عمر خود دائما مشغول توسّل به ذيل عنايات معصومين (عليهم السّلام) بالأخص حضرت سيّدالشهداء (عليه السّلام) مى باشد. كسانى كه اين مرد بزرگ را مى شناسند، مى دانند كه او چه عشق و علاقه اى به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دارد.

معظّم له نقل مى كرد: در همان لحظه اى كه حاج ملاّ آقاجان در زنجان فوت مى شد و من از همه جا بى اطّلاع بودم در اتاق خصوصيم استراحت كرده و شايد هم مقدارى تب داشتم، ناگهان ديدم حضرت سيّدالشّهداء و حضرت على بن موسى الرّضا و حضرت بقية اللّه  (عليهم السّلام) و حاج ملاّ آقاجان در اتاق من نشسته اند، آقاى حاج ملاّ آقاجان با آنها صحبت مى كند، گزارش دوران عمر خود را مى دهد و مى گويد: من يك عمر در رياضت بودم. آقايان تصديق مى كردند، زندگى ايشان را به عنوان يك زندگى صحيح و خدا پسندانه قبول كردند.

ناگهان وضعى پيش آمد كه درست نمى شود وصف كرد، مى ديدم مثل آنكه اعمال ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) و اعمال حاج ملاّ آقاجان يكى شد و هيچ فرقى بين اعمال آنها نبود.

 (در تفسير اين جمله بايد گفت كه خود آن مرحوم در زمان حياتش در توضيح صراط مستقيم مى فرمود: هر چه اعمال و گفتار و اخلاقیّاتت بيشتر با اعمال و گفتار و رفتار پيشوايان دين تطبيق كند، نزديكتر به صراط مستقيم هستى. و زمانى كه اعمال و رفتارت صد در صد مورد تصديق دين و پيشوايان اسلام قرار گرفت و حتّى در كوچكترين عمل از نظر كيفيّت با اعمال آنها مخالفت نداشت، مسلمان واقعى هستى).

اينجا معلوم شد كه معظّم له خودش اين چنين بوده كه جناب آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم مى ديده اند در وقت مرگ اعمال او با اعمال ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) يكى شده است.

خلاصه آقاى حاج ميرزا ابوالقاسم فرمودند: من ناگهان به حال خود برگشتم و ديدم در اتاق نشسته ام و كسى اطراف من نيست. در آن ساعت، معنى اين مشاهده را نفهميده بودم؛ يعنى نمى دانستم او در اين لحظه در چه حالى است، ولى فرداى آن روز متوجّه شدم كه حاج ملاّ آقاجان در همان ساعت از دنيا رفته و اين اوّلين ملاقات او با پيشوايان و مواليانش بوده است.

به هر حال مجلس ختمى براى او ترتيب داديم. مرحوم آقاى «برهان» كه يكى از علماى پاك و اهل معنى تهران بودند، روى علاقه اى كه به مرحوم حاج ملاّ آقاجان داشت در مسجد خودش كه معروف به مسجد «لُرزاده» است، اين فاتحه را برگزار كرد. يكى از وعّاظ اهل معنى در آن مجلس منبر رفت.

نوشته اى كه معرّف حاج ملاّ آقاجان بود به او دادند تا بتواند و بداند كه متوفّى كه بوده است امّا او در منبر گفت: از شما تعجّب است كه مى خواهيد او را به من معرّفى كنيد، من خودم يك كرامت از او ديده ام كه نقل آن شما را هم به عظمت روحى اين مرد بزرگ بيشتر آشنا مى كند.

شب جمعه اى كه من و او در حرم حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بيتوته كرده بوديم، من منتظر اذان صبح بودم و ساعت دقيقى هم نداشتيم، از حاج ملاّ آقاجان سؤال كردم: صبح شده يا نه؟ اشاره اى كرد و گفت: ببين ملائكه ى صبح پائين مى آيند و ملائكه ى شب بالا مى روند.

آن واعظ در منبر نگفت كه من در آن موقع چه ديدم ولى قسم خورد و گفت: به خدا قسم مى ديد و مى گفت: و وقتى دقّت كرديم و تفحّص نموديم متوجّه شديم كه همان لحظه ى اذان صبح و طلوع فجر بوده است.

* * *

در همان سفرى كه پس از چهارده سال بعد از فوت معظّم له به زنجان رفته بودم و به مناسبتى به منزل اوّل عالم زنجان وارد شدم، به آن عالم بزرگ گفتم: من چهارده سال قبل زياد به زنجان آمده بودم.

فرمود: در چه ارتباطى به زنجان مى آمديد؟

گفتم: با مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيق بودم و به خاطر او مى آمدم.

فرمود: او گاهى كارهاى خلافى هم انجام مى داد.

گفتم: مثلاً چه مى كرد؟

فرمود: من شنيده ام او گاهى روى منبر مى گفت: آى فلانى تو كه جُنب هستى، يا مادرت را عاق كرده اى چرا در مجلس ما نشسته اى؟ و او را مفتضح مى كرد و اين حرام است.

من هر چه خواستم از ايشان دفاع كنم و ثابت نمايم كه اين موضوع صحيح نيست، معظّم له قبول نكردند.

همان روز عصر به سر قبر ايشان رفتم ديدم مرقد پاكش در ميان قبرستان عمومى زنجان بدون هيچ امتيازى واقع شده، با خود تصميم گرفتم كه مقبره اى برايش بسازم. شب در عالم خواب حاج ملاّ آقاجان را ديدم، اوّل از ايشان سؤال كردم كه در كجاى بهشت سكونت داريد؟

فرمود: من دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم.

گفتم: آقاى … (منظورم عالم بزرگ زنجان بود) درباره ى شما مطالبى را مى گفت كه مرا متأثّر كرد و من نتوانستم ايشان را رد كنم.

فرمود: هر چه بود، ما را به محبّت شما بخشيدند. (كه منظورش محبّت اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود).[61]

گفتم: مايلم قبرتان را بسازم. فرمود: اگر قبور مجاور صدمه اى نمى بينند مانعى ندارد.

فرداى آن شب وقتى دوباره به قبرستان رفتم ديدم هر طورى كه بخواهم مقبره اش را بسازم بعضى از قبور مجاور صدمه خواهند ديد و لذا از آن منصرف شدم.

ولى يكى دو سال بعد كه چند روزى در زنجان و قزوين بودم با كمك بعضى از دوستان قبر مطهّر او را بدون آنكه بر آن قبر، مقبره اى ساخته شود مرمّت كردم؛ و قبر او در قبرستان تا حدّى مشخّص شد. و مردمى كه اين كتاب را مطالعه كرده بودند و به مقام معنوى آن مرحوم پى برده بودند دسته دسته به زيارت قبرش مى رفتند شبى او را در عالم رؤيا ديدم، كنار قبرش ايستاده و به خاطر آنكه قبرش را ساخته ام از من تشكّر مى كند و مى گويد: براى آنكه تو اين عمل را انجام داده اى من حاضرم هر چه بخواهى برايت از آقا بگيرم.

گفتم: كدام آقا؟

فرمود: من به تو گفته بودم كه در بهشت دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم و مرا متذكّر خواب سال قبل نمود كه در زنجان ديده بودم از او تقاضا كردم كه سه حاجت، يكى مربوط به دنيايم بود و دوتاى ديگر مربوط به آخرتم بود از حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) بگيرد.

به من گفت: بسيار خوب و از خواب بيدار شدم و بحمداللّه  آنكه مربوط به دنيايم بوده به من داده شده و اميدوارم آنچه مربوط به آخرتم هست نيز عطا شود.

دوستان و كسانى كه با آن مرحوم آشنائى دارند مى دانند كه چگونه روح او پس از فوت، فعّال و معين كسانى است كه راه و روش او را تعقيب مى كنند.

حاج ملاّ آقاجان نسبت به دوستان امام عصر (عليه السّلام) مهربان و آنها را در خواب و گاهى در بيدارى راهنمائى مى نمايد.

روح او امروز بيشتر از زمان حياتش به حوائج مردم رسيدگى مى كند. و دعاى خيرش بدرقه ى سالكين الى اللّه  است.

جمع زيادى از مردم از مسافتهاى دور به سر قبرش مى روند و از معنويّتش استفاده مى كنند.

 

مقبره ى حضرت حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ محمود عتيق معروف به حاج ملاّ آقاجان رحمه اللّه در قبرستان عمومى شهر زنجان

 

گوشه هائى از توجّه مردم به مقبره ى مرحوم حاج ملاّ آقاجان

 

«حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى» (رضوان اللّه تعالى عليه)

شب يكشنبه دهم صفر 1400 مطابق نهم دى ماه 1358 براى زيارت حضرت معصومه (عليها السّلام) از مشهد به قم رفتيم به يادم آمد زمانى كه در قم تحصيل مى كردم، مرحوم حاج ملاّ آقاجان رفيقى داشت كه از علماى اهل معنى بود و نسبت به او فوق العاده اظهار علاقه مى كرد. وى خود را از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى دانست. من هم به همين مناسبت تا وقتى در قم بودم با او ارتباط زيادى داشتم. ولى او بسيار كتوم بود، چيزى از حالات خود اظهار نمى كرد. امّا از حركاتش كاملاً پيدا بود كه متوجّه عالم ديگرى است.

به هر حال، به خانه ى او رفتم كه شايد بتوانم مطالب بيشترى از حالات مرحوم حاج ملاّ آقاجان را از او سؤال كنم. البتّه نه براى نوشتن در كتاب، بلكه براى خودم، كه شايد با ياد آن مرحوم توجّهى به خدا و معارف حقّه پيدا كنيم. ولى متأسّفانه وقتى درِ خانه را زدم و همسر بزرگوارش پشت در آمد و من گفتم: حاج آقا تشريف دارند؟

گفت: آقا مگر شما خبر نداريد؟!

گفتم: مگر چه شده؟!

گفت: ايشان بيش از يك سال است كه از دنيا رفته اند و ايكاش مى بوديد و مى ديديد كه چگونه از دنيا مى رفت.

گفتم: بسيار دوست دارم شرح حالى از آن مرحوم بالأخص از روزهاى آخر عمرش برايم نقل كنيد تا بيشتر از حالات ايشان اطّلاع پيدا كنم.

معظّم لها فرمود: مانعى ندارد لذا وارد منزل شدم، ابتدا قرآن مخصوص خود ايشان را كه تاريخ تولّد فرزندش و بعضى از وقايع را پشت آن نوشته بود به من داد. من يك مرتبه ملهم شدم كه با اين قرآن تفأّل بزنم و ببينم آن مرحوم در چه حالى است. قرآن را باز كردم سر صفحه اين آيه نوشته شده بود:

«تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّا».[62]

بهتم زد، آخر نام آن مرحوم «تقى» بود، شايد در سراسر قرآن آيه اى مناسبتر از اين آيه وجود نداشته باشد؛ زيرا ترجمه اش اين است: «اين بهشت به كسانى از بندگانمان داده مى شود كه تقى باشند».

البتّه معنى «تقى» در آيه وصفى است؛ يعنى: با تقوى باشند ولى بسيار تفأّل مناسبى بود كه با اسم آن مرحوم هم مطابقت مى كرد. وقتى آيه و موضوع را براى همسرش شرح دادم، گفت: به خدا قسم روح او الآن اينجا است او از وقتى فوت شده من هر چه خواسته ام به من داده است.

سپس گفتگوى ما با همسر و يكى از آقازاده هاى آن مرحوم به نام آقا باقر زرگر شروع شد.

من سؤال كردم: ايشان چه كسالتى داشت كه فوت شد؟

همسر ايشان گفت: اطبّا مى گفتند: او مبتلا به سرطان روده بوده است و به همين منظور در بيمارستان نجميه ى تهران بسترى شده و عمل كرد ولى پس از چند روز فوت نمود.

امّا خود ايشان از چهار پنج سال قبل مى گفت: من در سنّ شصت و شش سالگى فوت مى شوم. و اين اواخر ناراحت بود كه چند ماه از زمان فوتش تأخير شده است.

گفتم: شما همسر اين مرد بزرگ بوده ايد و چون ايشان مطالب را بسيار كتمان مى كرد ما درست از حالات او اطّلاعى نداشتيم، ولى انسان هر چه كتوم باشد نمى تواند صد در صد حالاتش را از زن و فرزندش كتمان كند لذا از شما تقاضا دارم آنچه از حالات ايشان ديده ايد و يا مى دانيد براى ما نقل كنيد.

گفت: خيلى از چيزها را به من گفته به كسى نگويم و من فكر مى كنم حتّى راضى نباشد بعد از فوتش هم نقل كنم، چرا روح او را آزار دهم.

ولى بعضى از قضايا و مطالبى است كه فكر نمى كنم لازم باشد كتمان شود و لذا اگر مايل باشيد آنها را براى شما شرح دهم.

سپس ادامه داد و گفت: حدود سى سال بود كه به كسالت زخم معده و درد دل كهنه مبتلا بود. در اين يك سال حالش خوب شده بود ولى چند روز قبل از ماه رمضان 1398 (هـ. ق) كه همان ماه رمضان آخر عمرش بود دوباره كسالتش شدّت يافت به طبيب مراجعه كرد، قدرى دارو داده بود كه مصرف مى كرد، طبعا لازم بود روزه نگيرد و لذا شب اوّل ماه رمضان، من به قدر خودم غذا تهيّه كردم، ولى ساعت 2 بعد از نيمه شب، از خواب بيدار شدم، ديدم مناجات مى كند و با خداى خودش راز و نيازى دارد و آماده براى سحرى خوردن است.

گفتم: شما بنا نبود روزه بگيريد.

گفت: در خواب ديدم پنج نفر از علما و سادات به منزل ما آمدند كه يكى از آنها را شناختم و او مرحوم «آيت اللّه  العظمى بروجردى» بود، گفتند: «امسال تو از دنيا مى روى و اين ماه رمضان آخر عمر تو است، روزه براى تو ضررى ندارد و تو مى توانى روزه بگيرى». روزه هاى ماه رمضان را گرفت و حالش هم رو به بهبودى بود. در نيمه شب شانزدهم ماه رمضان المبارك، با صداى گريه و مناجات او از خواب بيدار شدم، عطر عجيبى فضاى اتاق را پر كرده بود. پرسيدم: چه شده؟

گفت: نمى دانى چه خبر بود، حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) تشريف داشتند، مدّتى خدمتشان نشسته بودم و الآن كه رفتند فراق ايشان مرا ناراحت كرده است.

گفتم: پس چرا مرا بيدار نكردى؟

گفت: آقا فرمودند بگذار بخوابد.

گفتم: مذاكراتى هم داشتيد؟

گفت: سؤالاتى از آقا كردم و ايشان جواب عنايت فرمودند ولى نمى توانم همه ى سؤالاتم را به تو بگويم.

گفتم: آنچه را مى توانيد بگوئيد.

گفت: از اوضاع مملكت از آقا سؤال كردم.

فرمودند: شاه مى رود و رژيم سرنگون مى شود و فرج نزديك است؛ (با آنكه در آن روز مردم فكر نمى كردند قدرتمندى مثل شاه سرنگون شود).

پرسيدم: شفاى كسالتت را از آقا نخواستى؟

گفت: من بايد از دنيا بروم چند ماه هم دير شده است.

سپس خود او ادامه داد و گفت: از حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) سؤال كردم: چگونه مى شود هميشه خدمتتان باشم؟

فرمودند: من هميشه با شما هستم، هر وقت بخواهيد مرا مى بينيد.

به هر حال، آن شب گذشت و از آن شب به بعد مرحوم حاج ميرزا تقى (رحمة اللّه ) غالبا حالش دگرگون بود. خوشحال بود ولى نگرانى فوق العاده اى از گفتار و سيمايش هويدا بود. شايد از عالمى كه در پيش داشت و از ملاقات حضرت احديّت در نگرانى و شوق بسر مى برد.

تمام روزه هاى ماه رمضان را گرفت با اينكه مصادف با روزهاى بلند تابستان بود، كوچكترين ناراحتى در وجودش ظاهر نشد؛ و تا روزى كه براى عمل به بيمارستان رفت، در بين مردم بود و كسى مطّلع از كسالتش نبود.

گفتم: به شما هم دستوراتى براى تزكيه ى نفس و طىّ مقامات عاليه ى انسانى داده بود يا خير؟

گفت: بلى ايشان اصرار زيادى داشت كه من لااقل هر روز يك مرتبه حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) را با زيارت آل ياسين كه در مفاتيح نقل نشده و زيارت دوّم آل ياسين كتاب بحارالأنوار[63] است و در آنجا نقل شده است، زيارت كنم ولى چون نمى توانستم آن زيارت را در كتاب بحارالأنوار كه حركات حروف را ندارد، به طور صحيح بخوانم خودش در ضبط صوت خواند و من بعدا از روى آن با نوار با او مى خواندم.

ايشان به من گفت: روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را بخوان.

و زياد بگو: «يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى».

و لااقل روزى هفت مرتبه بگو: «بسم اللّه  و باللّه  توكّلت على اللّه  لاحول و لاقوة الاّ باللّه  استغفراللّه ».

پرسيدم: بيشترين اعمالى كه مرحوم حاج ميرزا تقى تبريزى مقيّد بود انجام دهد، چه بود؟

گفت: هر شب از ساعت دوى بعد از نيمه شب بيدار بود و به نماز شب مبادرت داشت. هميشه با وضو بود و روزى صد مرتبه سوره ى فاتحه را مى خواند. بسيار كتوم بود و اكثرا حالاتش را از ما كتمان مى كرد.

هر روز قبل از ظهر مقيّد بود به يكى از مساجد قم برود و يكى دو ساعت مشغول ذكر و توسّل به حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) باشد.

گفتم: قصّه اى از ايشان معروف است، سپس آن را نقل كردم و گفتم: آيا شما هم از او شنيده ايد؟ گفت: بلى تقريبا به همين صورت آن را براى ما نقل مى كرد.

 اصل قضيّه اين است:

سابقا راه قم به مسجد جمكران از طرف مرقد حضرت على بن جعفر (عليهما السّلام) بود. در خارج شهر آسيابى بود كه اطرافش چند درخت وجود داشت و جاى نسبتا با صفائى بود، آنجا ميعادگاه عشّاق حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بود. صبح پنج شنبه ى هر هفته جمعى از دوستان مرحوم حاج ملاّ آقاجان در آنجا جمع مى شدند تا به اتّفاق به مسجد جمكران بروند. يك روز صبح پنج شنبه، اوّل كسى كه به ميعادگاه مى رسد مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى ميرزا تقى تبريزى زرگرى است، مى بيند كه حال توجّه خوبى دارد، با خود مى گويد: اگر بمانم تا رفقا برسند، شايد نتوانم حال توجّهم را حفظ كنم، لذا تنها به طرف مسجد حركت مى كند و آن قدر توجّه و حالش خوب بوده كه جمعى از طلاّب، پس از زيارت مسجد جمكران كه به قم بر مى گشتند با او برخورد مى كنند ولى او متوجّه آنها نمى شود.

رفقاى ايشان كه بعد از او سر آسياب مى آيند گمان مى كنند كه آقاى ميرزا تقى نيامده، از طلاّبى كه از مسجد جمكران مراجعت مى كنند مى پرسند: شما آقاى ميرزا تقى را نديده ايد؟ مى گويند: چرا او با يك سيّد بزرگوارى به طرف مسجد جمكران مى رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند كه به ما توجّه نكردند.

رفقاى ايشان به طرف مسجد جمكران مى روند، وقتى وارد مسجد مى شوند، مى بينند او در مقابل محراب افتاده و بى هوش است. او را به هوش مى آورند و از او سؤال مى كنند: چرا بيهوش افتاده بودى؟ آن سيّدى كه همراهت بود پس چه شد؟

مى گويد: من وقتى به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشى دارم تنها به طرف مسجد جمكران حركت كردم. كسى همراهم نبود ولى با حضرت بقيّه اللّه  (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مى كردم. با آن حضرت مناجات مى نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مى خواندم و اشك مى ريختم.

با خداجويان بى حاصل مها تا كى نشينم

باش يك ساعت خدا را تا خدا را با تو بينم

تا تو را ديدم مها نى كافرستم نى مسلمان

زلف رويت كرده فارغ از خيال آن و اينم

اى بهشتى روى اندر دوزخ هجرت بسوزم

بى تو گر خاطر كشد بر جانب خلد بَرينم

آسمان شبها به ماه خويش نازد او نداند

تا سحرگه خفته با يك آسمان، مه در زمينم

در يمين و در يسارم مطرب و ساقى نشسته

زين سبب افتان زمستى بر يسار و بر يمينم

زير لب گويد به هنگام نگه كردن به عاشق

عشوه ها بايد خريد از نرگس سحرآفرينم

آن كمان ابرو غزال اندر كمند كس نيفتد

من بدين انديشه اى صيّاد، عمرى در كمينم

گاه گاهى با نگاهى گر نوازى جور نبود

مستحقّم زآنكه صاحب خرمنى من خوشه چينم

اى نسيم كوى جانان بر سر خاكم گذر كن

آب چشم اشكبارم بين و آه آتشينم

ناگهان صدائى از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد. من طاقت نياوردم و از هوش رفتم.

معلوم شد كه تمام راه را در خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) بوده ولى كسى كه صداى آن حضرت را مى شنود از هوش مى رود چگونه طاقت دارد كه خود آن حضرت را ببيند، لذا مردمى كه آقا را نمى شناختند، حضرت را در راه مى ديدند.

ولى خود او تنها از لذّت مناجات با حضرت حجّة بن الحسن (عليهما السّلام) برخوردار بوده است.

من به همسر محترمه اش گفتم: شما موقع فوت مرحوم حاج ميرزا تقى بوديد؟

گفت: بله همه ى فرزندانش جز آقا محمّد باقر بودند. حالش خوب بود، ناگهان ديدم مرا صدا مى زند و مى گويد: بيا. و سپس رو به من كرد و به زبان تركى گفت: آمدند، آمدند. نگاه به در كرد، مى خواست از جا برخيزد، سلام كرد من هم بى اختيار با اينكه چيزى نمى ديدم دست به سينه گذاشتم و سلام كردم. فهميدم در حال احتضار است. گفتم: بگو «لا اله الاّ اللّه » تبسّمى كرد، مثل اينكه مى خواست به من بگويد: به من ياد مى دهى سر تا پاى وجودم فرياد مى زند: «لا اله الاّ اللّه » و تمام سلولهاى بدنم مى گويد: «محمّد رسول اللّه  و على ولىّ اللّه ». سپس دستمال بسته اى را به من داد و گفت: آن را به كسى نده (همسر آن مرحوم، بسته را پيش من گذاشت، ديدم يك عدد تسبيح يسر و يك دفترچه بود).

دفترچه را باز كردم نسخه هائى از رمل و جفر در آن ديده مى شد، چند فرد شعر هم يادداشت شده بود كه من بعضى از آنها را اينجا به خاطر اينكه از آن مرحوم يادگارى بماند مى آورم:

مى روى و گريه مى آيد مرا

اندكى بنشين كه باران بگذرد

همسر محترمه اش مى فرمود: اين فرد شعر را زياد مى خواند مخصوصا در شب فوتش كه مكرّر شعر را تكرار مى كرد.

و نيز از آن دفترچه يادداشت كردم:

در سينه دلم گمشده تهمت به كه بندم

غير از تو در اين خانه كسى راه ندارد

همسر آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه  عليه) گفت: آن مرحوم به من دستور داد و به تجربه ثابت شده كه هر وقت خواستى يكى از ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) و يا رسول اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) را در عالم رؤيا زيارت كنى، اين نوشته را زير سرت بگذار، آن ولىّ خدا را كه نيّت كرده اى در خواب خواهى ديد.

بسم اللّه  الّرحمن الّرحيم

يا ذا العرش الكريم و الملك القديم و الصراط المستقيم يا مرسل الرياح و يا فالق الاصباح و يا ذا الجود و السّماح و يا باعث الارواح و يا ربّ السّموات و الارض يا رحيم يا احد يا احد يا احد يا صمد يا فرد يا وتر يا حىّ يا قيّوم يا ذا الجلال و الاكرام ارحم ذلّى وفاقتى وفؤدى وانفرادى و خضوعى و خشوعى اليك ربّ سهل علىّ كلّ عسر وامنع عنّى اثمى و شر كل ظالم و حاسد و عاهد (وعاهة) و آفة و مرض و شدّة و بلا و رياء و زلزلة و كل علّة و بليّة يا سبّوح يا قدّوس و يا ربّ الملائكة و الرّوح وصلّى اللّه على نبيّنا محمّد و آله اجمعين كثيرا كثيرا كثيرا.

وه على على لاع صلوع لوماله ماله + آل ا ع

 

البتّه براى آنكه خواب به ياد شما بماند به آيه الكرسى كه قبل از خواب خوانده مى شود بايد متوسّل شد و خواندن صد مرتبه سوره ى كوثر نيز براى در خواب ديدن پيامبر اكرم (صلى اللّه  عليه وآله) مأثور است.[64]

مرحوم آقاى حاج ميرزا تقى (رحمه اللّه  عليه) چند سال قبل از فوتش خودش اين قضيّه را براى من نقل كرد. آن مرحوم مى گفت: در يكى از سالها براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) به مشهد مشرّف شده بودم، يك روز با تمام آداب به زيارت رفتم، مشغول زيارت جامعه بودم و مى خواستم حواسم پرت نشود تصادفا يك جوان دهاتى از كنار من عبور كرد و دستى به شانه ى من زد و گفت: آقا درست زيارت كن؛ و گذشت.

من با خودم گفتم: حرف خوبى است بايد درست زيارت كرد ولى او دست بر نداشت دور ضريح گردش كرد و برگشت و دو مرتبه دست به شانه ى من زد و گفت: آقاى شيخ، مى گويم درست زيارت كن.

من عصبانى شدم گفتم: چرا حواسم را پرت مى كنى مگر چطور زيارت مى كنم؟

گفت: پس بيا اوّل جريانى را برايت بگويم تا با مقام مقدّس امام (عليه السّلام) آشنا بشوى، بعد از آن، حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را زيارت كن.

من چون ديدم حواسم پرت شده و ديگر نمى توانم به زيارت ادامه دهم، گفتم: مانعى ندارد. با هم در يكى از رواقهاى حرم مطهّر نشستيم او سرگذشت خود را اين چنين بيان كرد:

پدر من يكى از مالكين اطراف مشهد بود، نسبتا ثروت زيادى داشت وقتى از دنيا رفت من جوان بودم، ارث خوبى به من رسيد ولى چون خودم آن را به دست نياورده بودم و رفقاى عيّاشى هم دور مرا گرفته بودند در مدّت كوتاهى همه ى اموال پدر را از دست دادم.

يك روز متوجّه شدم هيچ چيز در بساط ندارم با كمال خجالت به مادرم گفتم: پولى دارى به من قرض بدهى؟

گفت: اموال پدرت را تمام كردى خاك بر سرت من به تو پول نمى دهم. تنها راهى كه دارى اين است بروى ثروتى را كه روز فوت پدرت به دست آورده بودى و حالا از دست داده اى از امام هشتم على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) بگيرى.

من از خدمت مادر بيرون آمدم، اشك در ديدگانم حلقه زده بود ولى چون مرحوم پدرم مرد صالح و با ولايتى بود و به من مقام ولايت و احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) را بر ماسوى اللّه  شناسانده بود، از همان منزل تا مشهد كه حدود بيست كيلومتر راه است من اشك مى ريختم و با آن حضرت حرف مى زدم. و چون پولى نداشتم پياده هم بودم. حدود ساعت 10 صبح وارد حرم مطهّر حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) شدم، خسته بودم در گوشه اى نشستم و عرض حال گفتم: اشك مى ريختم و حاجتم را مى طلبيدم. در اين بين، چشمم به دخترى افتاد كه صورتش باز بود، علاقه ى عجيبى به او پيدا كردم و طبعا چون ازدواج نكرده بودم به دلم افتاد كه از حضرت رضا (عليه السّلام) تقاضاى ازدواج با او را هم بكنم. واضح است كه از اين به بعد دو حاجت داشتم، يكى ثروت پدر و ديگرى ازدواج با آن دختر. تا ساعت چهار بعد از ظهر اشك مى ريختم و حوائجم را مى طلبيدم.

ناگهان متوجّه شدم كسى دست به شانه ى من مى زند و مى گويد: چرا گريه مى كنى؟

گفتم: حاجتى دارم تا آقا حاجتم را ندهد از اينجا نمى روم.

گفت: ناهار خورده اى؟

گفتم: نه.

گفت: بيا برويم ناهار بخور اگر حاجتت در اين بين برآورده نشد، دوباره برگرد.

گفتم: ممكن نيست، دست از طلب ندارم، تا حاجتم برآرد.

گفت: بيا برويم من مأموريّت دارم حاجتت را بدهم مگر حاجتت اين نيست كه فلان مقدار ثروت و يك دختر كه امروز او را ديده اى مى خواهى؟

گفتم: چرا و چون ديدم حاجتم را مى داند با او به راه افتادم مرا به منزل برد و دخترش را صدا زد، وقتى او نزد من آمد ديدم، همان دخترى است كه امروز او را در حرم ديده ام.

من از اين مرد سؤال كردم: شما از كجا دانستيد كه حاجت من اينها است؟

گفت: من و دخترم ظهر براى زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) به حرم رفته بوديم وقتى به منزل آمديم ناهار خورديم و خوابيدم در عالم رؤيا ديدم كه در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) هستم شما همين جائى كه در حرم ايستاده بوديد، هستيد و حضرت رضا (عليه السّلام) روى ضريح نشسته اند و به من فرمودند كه:

دخترت را با فلان مبلغ به اين جوان بده.

گفتم: آقا چرا من دخترم را به اين جوان دهاتى بدهم؟

فرمود: جريمه ات همين است، چرا دخترت را با صورت باز به حرم و در ميان مردم آورده اى؟

من از خواب بيدار شدم تعبير خوابم را نمى دانستم ولى وقتى دوباره به خواب رفتم و همان خواب را ديدم حضرت رضا (عليه السّلام) در اين مرتبه فرمودند: به حرم بيا و فورا جواب اين جوان را بده.

لذا من فورا لباس پوشيدم و به حرم آمدم و تو را در همان مكانى كه در خواب ديده بودم، مشاهده نمودم.

سپس آن جوان اضافه كرد و گفت: ثروتى را كه آن مرد به اشاره ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در اختيار من گذاشت دقيقا همان مقدارى بود كه وقتى پدرم از دنيا رفت به من انتقال پيدا كرده بود. و من مدّتها است كه علاوه بر ثروت و زن مورد علاقه ام كه در اختيار دارم و خود را كاملاً خوشبخت مى بينم يقين كاملى هم به احاطه ى علمى امام (عليه السّلام) بر ماسوى اللّه  پيدا كرده ام كه هر وقت وارد حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام) مى شوم و سلام عرض مى كنم، با گوش دل جواب مى شنوم و توصيه مى كنم كه شما هم با همين يقين زيارت كنيد.

در پايان براى طلب مغفرت، عكس مرحوم حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج ميرزا تقى تبريزى زرگرى را زينت بخش كتاب قرار مى دهيم.

 

مرحوم حجّه الاسلام آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى (رحمه اللّه)

 

 

 

ضمنا به منظور آنكه نمونه خطّى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان در كتاب بماند، يكى از نامه هاى آن مرحوم را كه به آقاى حاج ميرزا تقى زرگرى نوشته است درج مى كنيم.

 

در دوّمين سال آشنائى و دوستى ام با مرحوم حاج ملاّ آقاجان، روزى در يكى از خيابانهاى زنجان مى رفتيم، ناگهان به من گفت: بيا برويم در اين عكّاسى با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد؛ با آنكه ايشان از عكس زياد خوشش نمى آمد. و لذا تنها دو عكس بيشتر از ايشان باقى نمانده، يكى همين عكس است و يكى عكس گذرنامه اش بوده كه سر برهنه است.

به هر حال، عكس برداشتيم و عكّاس سه عدد عكس به ما داد يكى نزد من ماند و دو عكس ديگر نزد مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود.

ظاهرا يكى از آن عكسها را براى مرحوم آقاى ميرزا تقى مى فرستد و يكى را هم من پس از چهارده سال كه از فوتش گذشته بود، در زنجان از فرزند ارشدش آقاى عتيق گرفتم كه متأسّفانه هر دو عكس را گم كرده و يا كسى از آلبومم برداشته است.

وقتى دو سال قبل اين كتاب را مى نوشتم، به يادم آمد كه آن مرحوم فرموده بود: بيا برويم با هم عكس بگيريم كه يك روز به دردت مى خورد. گفتم: اگر آن عكسها مى بود تنها جائى كه به دردم مى خورد، در چاپ اين كتاب بود ولى حالا كه متأسّفانه هيچ يك از آن دو عكس وجود ندارد، لذا تصميم گرفته بودم كه اين كتاب را بدون عكس آن مرحوم چاپ كنم، ولى در همان وقتى كه همسر مرحوم حاج ميرزا تقى زرگرى نامه هاى حاج ملاّ آقاجان را در پلاستيكى به من مى داد ديدم لابلاى نامه ها عكس من و مرحوم حاج ملاّ آقاجان نيز وجود دارد كه هم خوشحال شدم و هم ديدم فرموده ى استاد پس از 27 سال تحقّق پيدا كرد و امروز به درد من خورد، رحمه اللّه  عليه.

 

مرحوم حاج ملاّ آقاجان در سنّ 80 سالگى و مؤلّف در سنّ 18 سالگى سال 1333 شمسى

 

در پايان اين كتاب روى حسّ حق شناسى و ابراز ارادت، چند نفر از اساتيد و علمائى كه حالات معنوى خوبى داشته اند و تا حدّى مربّى بوده اند در اينجا معرّفى مى شوند شايد حالات معنوى و كلمات آنها راه گشاى سالكين الى اللّه  باشد.

 

«آية اللّه  كوهستانى»

 

كوهستان، قريه اى است كه در فاصله ى 6 كيلومترى بهشهر مازندران واقع است. در آنجا مردى به نام آقاى «حاج شيخ محمّد كوهستانى»، دانشمند، مجتهد و استاد علم اخلاق و معارف حقّه ى الهيّه بود، رحمه اللّه  عليه.

اين مرد بزرگ، مربّى جمعى از علما و طلاّب علوم دينيّه بوده است. كسانى كه او را مى ديدند قبل از آنكه علم و فقاهت او جلب توجّهشان را بكند معنويّت و حقيقت و اخلاق و كمالات انسانى او آنها را متوجّه به خود مى كرد.

من سالها با او ارتباط داشتم، گاهى مدّتها در قريه ى كوهستان مى ماندم و از محضرش استفاده هاى علمى و معنوى مى نمودم.

يك روز خطبه ى همام را كه حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) در وصف متّقين ايراد فرموده از كتاب نهج البلاغه اى كه در اتاق بيرونى آية اللّه  كوهستانى بود، مطالعه مى كردم، ديدم بدون مبالغه تمام آن خطبه با حركات و اعمال و رفتار آية اللّه  كوهستانى مطابقت دارد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى درِ خانه ى بازى داشت و اكثرا اهالى مازندران و به خصوص از دهات و قراى اطراف، مهمان زيادى بر معظّم له وارد مى شد. گاهى متجاوز از پنجاه نفر اوّل ظهر پس از آنكه در مسجد به امامت ايشان نماز مى خواندند، به منزل معظّم له مى رفتند و نهار و شام را آنجا مى خوردند.

و برنامه ى او هم اين بود كه ظهرها آشى تهيّه مى كرد و در مقابل هر نفر يك كاسه ى آش و يك قرص نان مى گذاشت.

روزى مرحوم آية اللّه  كوهستانى درباره ى قدرت بى نهايت خدا برايم سخن مى گفت، او آنچنان اين موضوع را تشريح و بررسى مى كرد كه حقيقتا انسان را متوجّه عظمت اراده ى الهى مى نمود.

خوب به ياد دارم كه در پايان بحث، در آن روز از معظّم له سؤال كردم كه چرا گاهى بعضى از حوائج مشروع ما را خدا فورا عنايت نمى فرمايد؟

در جواب فرمود: يكى از صفات خداوند «خفىّ الالطاف» است؛ و معنى اين جمله اين است كه شما وقتى به مجموعه ى زندگى خود نگاه مى كنى اگر در راه رضايت الهى قدم برداشته باشى از خدا راضى هستى و مى بينى كه هر چه مى خواسته اى خدا قبل از درخواست به تو عنايت فرموده است.

سپس دعاى هر روز ماه رجب را خواند و براى تأييد كلماتش به جمله ى:

«يا من يعطى من سئله و يا من يعطى من لم يسئله و من لم يعرفه» (يعنى: اى كسى كه به سؤال كننده و به كسى كه درخواست نكرده و تو را هم نمى شناسد به خاطر مهربانى و محبّتى كه به مخلوقت دارى عطا مى كنى).

حالا اگر يكى دو تا از حوائجت را هم نداده باشد در مجموع وقتى فكر مى كنى مى بينى از او راضى هستى. و گاهى هم انسان متوجّه مى شود كه خوب شد آن حاجت و يا آن حوائج را نداده اند؛ چون غالبا بعدها انسان به ضرر و نامشروع بودن آنچه مى خواسته و به او نداده اند، پى مى برد.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زندگى بسيار ساده اى داشت حتّى لباسش از كرباس و پنبه و پارچه هاى دست بافت بود. وقتى انسان به او برخورد مى نمود، بخصوص در كوهستان، فكر مى كرد كه او از اوضاع مملكت و سياست و اجتماع اطّلاعى ندارد.

ولى باهوش و تيزبينى عجيبى كه به غيب گوئى شبيه تر بود از آينده مملكت و سياست، ما را مطّلع مى ساخت؛ (كه نقل فرازهائى از كلماتش در اين خصوص با اسلوب اين كتاب مغايرت دارد).

مرحوم آية اللّه  كوهستانى فوق العاده مهربان و خوش اخلاق بود و با حدود دويست نفر طلاّبى كه در كوهستان تحصيل مى كردند مانند پدر مهربان و با خوش اخلاقى رفتار مى كرد. دست به سر آنها مى كشيد و به من مى گفت:

روزى كه از نجف به مازندران آمدم به همسرم گفتم: تو حاضرى در حقّ طلاّب، مادرى كنى و من پدرى كنم و آنها را تربيت نمائيم تا نزد پروردگار روسفيد باشيم؟ قبول كرد و من هم تصميم گرفتم و در آن زمان كه رضاشاه نمى گذاشت يك نفر معمّم در ايران وجود داشته باشد، دائما حدود دويست نفر طلبه در اين مدارس در اين قريه تحصيل مى كردند و تربيت مى شدند.

اوّلين روزى كه من با مرحوم شهيد آقاى هاشمى نژاد به منزل آية اللّه  كوهستانى رفتيم، سادگى و بى آلايشى منزل معظّم له خيلى جلب توجّه مرا كرد. اتاقى كه معمولاً براى پذيرائى ميهمانان آماده بود و نسبتا اتاق بزرگى بود، فرشش حصير و در گوشه ى اتاق يك منبر كوتاه يك پله، يك جلد قرآن بزرگ و يك جلد رساله و چند عدد مُهر وجود داشت و ديگر چيزى نبود.[65]

خود آية اللّه  كوهستانى هم روى همان حصير، گاهى روى نمد پشمى مى نشست ولى در اتاق، معنويّت عجيبى بود. انسان را از توجّه به دنيا باز مى داشت و متوجّه به خدا مى كرد. حتّى بعضى از اولياء اللّه  مى گفتند: در اين اتاق، حضرت امام عصر (عليه السّلام) مكرّر نزول اجلال فرموده اند.

مرحوم حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «شيخ على كاشانى» (كه بعدا از ايشان هم يادى خواهيم كرد) مى فرمود كه يك شب در اين اتاق مشغول نماز مغرب شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف آوردند و در گوشه ى اتاق پشت به قبله به نحوى كه من در نماز صورت مباركشان را مى ديدم، نشستند.

من با خودم فكر كردم كه اگر نماز را بشكنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بكنم شايد از اين عمل من خوششان نيايد و قبل از آنكه من متوجّه ايشان بشوم تشريف ببرند. پس چه بهتر نمازم را نشكنم كه اگر اراده فرموده باشند من با ايشان حرف بزنم تا بعد از نماز صبر مى كنند و من بعد از نماز ايشان را خواهم ديد.

نماز را خواندم در بين نماز بعضى از جملات را حضرت با من مى گفتند؛ مخصوصا جمله ى: «يا من له الدنيا و الآخرة ارحم من ليس له الدنيا و الاخرة» را كه در سجده ى آخر چون با حال بهترى مى خواندم امام هم آن را مكرّر با توجّه و حال بيشترى ادا مى فرمودند.

ولى به مجرّدى كه مى خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) رفتند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى زياد به من توصيه مى كرد كه اگر مى خواهى به محضر حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام)برسى، از آزار مردم، بالأخص اولياء خدا و مراجع تقليد و افرادى كه پناهى جز خدا ندارند بخصوص به وسيله ى غيبت و تهمت بپرهيز. و در مجالسى كه اين گناهان انجام مى شود، ننشين.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى كسى بود كه ملائكه افتخار خدمتگزارى او را داشتند. من براى اين مطلب دلائلى دارم كه غير از قصّه اى كه نقل مى كنم بقيّه ى دلائلم را نمى توانم نقل كنم، و آن قصّه اين است:

روزى يكى از محترمين مشهد كه در خيابان نادرى نزديك ميدان شهدا مغازه دارد نزد من آمد و گفت: دخترى دارم كه در حدود چهارده سال از سنّش مى گذرد و همه روزه صبح كه از خواب بر مى خيزد، مطالب عجيبى براى ما مى گويد و معتقد است كه ارواح به او آنها را خبر داده اند. و اتّفاقا اكثرش هم مطابق واقع است.

و اگر براى شما زحمت نباشد به منزل ما تشريف بياوريد و ببينيد او چه مى گويد و اينها را از كجا ياد مى گيرد، نكند خداى نكرده ديوانه شده باشد.

من به منزل آنها رفتم آن دختر براى من مطالب عجيبى از كرات بالا و ساكنين آنها گفت و معتقد بود كه ارواح در شبهاى گذشته او را به آن كرات برده اند و آنها را ديده است.

و ضمنا از زيارتگاهها و مشاهد مشرّفه و چگونگى ساختمان اعتاب مقدّسه، زياد اسم مى برد. و چون من آنها را ديده بودم مى ديدم بدون كم و زياد، آنها را معرّفى مى كند. و حال آنكه پدر و برادرانش مى گفتند: او از مشهد هنوز بيرون نرفته است.

در چند جلسه با حضور پدر و برادرانش كه با من رفيق بودند مطالب زيادى براى ما گفت و ما از او استفاده كرديم كه شرحش مفصّل است.

در يكى از جلسات به من گفت: شما آقاى كوهستانى را مى شناسيد؟

گفتم: بله خدمتشان ارادت دارم.

گفت: ديشب مرا به خانه ى ايشان بردند و شروع كرد به توضيح خصوصيّات جادّه و كوچه هاى قريه ى كوهستان و كيفيّت درِ ورودى منزل آية اللّه  كوهستانى. و گفت: وقتى ديشب وارد منزل ايشان شديم اتاق بزرگى طرف راست و چند اتاق كوچك روى سردر منزل طرف چپ بود كه طلاّب در آن استراحت كرده بودند و در مقابلمان درِ كوچكى بود كه به قسمت اندرونى منزل ايشان مى رفت ما به آنجا رفتيم قبل از اينكه به درِ اتاق خواب آقاى كوهستانى برسيم، ارواحى كه همراه من بودند گفتند: اينجا خانه ى يكى از اولياء خدا است.

گفتم: اسمش چيست؟

گفتند: شيخ محمّد كوهستانى. و سپس اضافه كردند كه اگر ما را راه بدهند و ايشان بيدار باشد از او استفاده خواهيم كرد. ولى متأسّفانه وقتى به درِ اتاق خواب او رسيديم دو نفر ملك كه حافظ ايشان بودند، از ورودمان جلوگيرى كردند. و چون اصرار كرديم فقط به من اجازه دادند كه از بيرون اتاق، او را ببينم ولى او خواب بود.

در اينجا خصوصيّات قيافه ى آية اللّه  كوهستانى را شرح داد كه مطابق واقع بود و بلكه تمام آنچه از نشانيهاى كوهستان و منزل آية اللّه  كوهستانى توضيح داده بود همه صحيح بود. و حتّى خصوصيّات خانه ى اندرونى معظّم له كه بعدها من آن را ديدم بدون كم و زياد، او قبلاً براى من شرح داده بود.

و وقتى من خدمت مرحوم آية اللّه  كوهستانى رسيدم و جريان اين دختر را براى او نقل كردم تبسّمى فرمود و گفت: بعيد نيست، همه ى ما تحت حفاظت ملائكه طبق امر الهى هستيم.

يك روز در تفسير آيه ى شريفه ى: «ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْكِتابَ» كه در سوره ى فاطر آيه ى 31 واقع است، بين من و آية اللّه  كوهستانى بحثى جزئى اتّفاق افتاد؛ يعنى من اين آيه را اين طور معنى مى كردم: «ما كتاب را ارث داديم به كسانى كه از ميان بندگانمان اختيارشان كرده ايم كه بعضى از ايشان ظالم به نفس خودند و بعضى ميانه رو هستند و بعضى از آنها به همه ى خوبيها پيشى گرفته اند و گوى سبقت را به اذن خدا از ديگران ربوده اند كه اين فضيلت بزرگى است. اينها هر سه دسته وارد بهشت مى شوند».

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى خواست بگويد از ظاهر آيه ممكن است استفاده شود كه اين سه دسته از اقسام عِباد است. ولى من مى گفتم: طبق دهها روايت و حديث كه در تفسير اين آيه وارد شده، اين سه دسته از اقسام مصطفين است.

ايشان مى فرمود: من احاديث را قبول دارم و حقّ با شما است ولى اگر ما باشيم و آيه ى شريفه، ممكن است كه طبق آنچه من مى گويم معنى شود. (پس از اين بحث كه چند دقيقه به طول انجاميد و ما مفصّلِ آن را در كتاب «انوار زهرا» (عليها السّلام) شرح داده ايم) ديدم آقاى كوهستانى ناراحت شد گفت: شما مرا به بحثى وادار كرديد كه مى ترسم حضرت زهرا (عليها السّلام) را ناراحت كرده باشم و اين جمله را آنچنان با توجّه مى گفت و اشاره به جهتى مى فرمود مثل اينكه حضرت زهرا (عليها السّلام) در آنجا نشسته و مى شنود. و سپس از آن حضرت عذرخواهى كرد و رو به همان جهت نمود و گفت: يا فاطمه، من نمى خواهم بگويم كه حتّى فرزندان غير مسلمان تو به بهشت نمى روند همه ى آنها به خاطر تو اهل بهشت اند؛ زيرا دامن تو پاك است و جميع ذريّه ى تو بر آتش جهنّم حرامند من قبول دارم. امّا مى خواستم آيه را به ظاهرش معنى كنم… .

منظور از نقل اين بحث فقط چگونگى توجّه مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مقام معصومين و حضرت زهرا (عليهم السّلام) بود كه اميد است ما هم در همه حال همان توجّه را به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) داشته باشيم.

روزى يكى از سادات اهل مشهد خوابى ديده بود و براى مرحوم آية اللّه  كوهستانى نقل كرد و معظّم له تعبير عجيبى نمود.

آن سيّد گفت: در عالم رؤيا ديدم كه در مشهد، گنبد حضرت على بن موسى الّرضا (عليه السّلام) روى اتاق مسكونى ما است و من دو گلدسته كنار گنبد ساخته ام و اين دو گلدسته به قدرى بلند است كه هر كسى از خارج مشهد مى آيد، آنها را مى بيند، يكى از اين دو گلدسته شكست خورده و ديگرى بسيار زيبا سر پا ايستاده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تعبير اين خواب فرمود: شما مورد لطف و عنايات خاصّه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) واقع مى شويد.

و سپس سؤال كرد كه آيا فرزندى در راه داريد؟

سيّد گفت: بله (زيرا تازه ازدواج كرده بود و زنش حامله بود) آقاى كوهستانى فرمودند: اين بچّه پسر است و اهل علم و از معاريف خواهد شد.

من پس از بيست و سه سال كه از آن تاريخ مى گذرد و اين تعبير خواب را درباره ى آن سيّد و فرزندانش از معظّم له شنيدم و هميشه به يادم بوده اگر نگويم تحقيقا بايد بگويم تقريبا تمامش صحيح انجام شده است؛ يعنى آن بچّه پس از تولّد ديديم پسر است و در بزرگى فوق العاده طالب تحصيل علم و در كسوت شريف روحانيّت در آمده و از معاريف گرديده و پدرش مورد لطف خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) واقع است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در چند سال اواخر عمرشان دو سه مرتبه به مشهد براى زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مى آمد.

در يكى از اين سالها در مشهد در جلسه اى كه جمعى از علما و رجال علم حضور داشتند، بحثى درباره ى فلسفه ى يونان و تصوّف به ميان آمد، معظّم له فوق العاده ابراز تنفّر از مكتب فلسفه قديم و تصوّف كرد و به من مى فرمود:

در صحيحه ى بزنطى از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود:

از ما نيست كسى كه نزد او نام متصوّفه برده شود و او به زبان و به قلب از آنها ابراز تنفّر و بيزارى نكند.

و سپس دست روى شانه ى من گذاشت و فرمود: اميدوارم تو مدافع مكتب اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) باشى و تا مى توانى با مكاتيب انحرافى مبارزه كنى.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود:

من پس از هر نماز سوره ى حمد و سوره ى توحيد را براى آن پدر و جدّم كه در اوّل مذهب تشيّع را پذيرفته است مى خوانم و به اين وسيله از او قدردانى مى كنم كه زحمت ما را در اين جهت كم كرده است.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى به مسأله ى ولايت و محبّت به خاندان عصمت بسيار اهميّت مى داد و مى گفت: دين، جز همين موضوع، چيز ديگرى نيست.

خدا او را با مواليانش محشور كند. (رحمه اللّه  و رضوان اللّه  تعالى عليه)

مرحوم آية اللّه  كوهستانى در تاريخ جمعه 14 ربيع الاوّل 1392 قمرى از دنيا رفت و به فرزندش آقاى شيخ اسماعيل كوهستانى فرموده بود: جنازه ى مرا به مشهد ببريد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) طواف بدهيد و به كسى نگوئيد كه شيخ محمد كوهستانى فوت شده. اگر جائى بود در آنجا مرا دفن كنيد و الاّ به كوهستان برگردانيد.

آنها هم طبق وصيّت او جنازه را به طرف مشهد حركت دادند و مردم شهرهاى ميان راه، با شور و تأثّر عجيبى از جنازه ى ايشان استقبال مى كردند. و به من هم خبر داده بودند كه جنازه ى آقاى كوهستانى به طرف مشهد حركت كرده و لذا من با جمعى از طلاّب تا قوچان به استقبال جنازه ى آقاى كوهستانى رفتيم.

و وقتى كه جنازه وارد مشهد شد، اذان صبح را مى گفتند، ما نماز صبح را خوانديم و جنازه را در مسجدى گذاشتيم تا صبح ساعت 9 تشييع شود. و نزديكان و فرزندان آن مرحوم به منزل ما آمدند تا استراحت كنند.

من هم خوابيدم در عالم بى خودى يا خواب ديدم كه آية اللّه  كوهستانى دو زانو و مؤدّب در حضور حضرات معصومين (عليهم السّلام) نشسته و آنها هم دور اتاق نشسته اند و مانند دوستى كه از سفر آمده به او نگاه مى كنند و او با كمال ادب گزارش فعّاليّتها و عبادتها و خدمات خود را مى دهد و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) او را تأييد و اعمالش را قبول مى كنند. و من هم كنار او نشسته ام و از او مكرّر خواهش مى كنم كه حاجات مرا هم بگويند.

ايشان فقط يك مرتبه رو به من كرد و گفت: بسيار خوب مى گويم. كه البتّه در بيدارى هم آن حوائج برآورده شد.

* * *

ضمنا وقتى مى خواستيم با اضافات و تغييراتى چاپ بيستم اين كتاب را منتشر كنيم به كوهستان به منزل مرحوم آية اللّه  كوهستانى رفتيم. جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ اسماعيل كوهستانى فرزند بزرگوار مرحوم آية اللّه  كوهستانى براى ما مطالب جديدى از پدرشان گفتند كه لازم است در اين چاپ آنها را اضافه كنيم.

اوّل ايشان مى گفت: مرحوم «آية اللّه  العظمى آقاى حاج سيّد محمود شاهرودى» كه يكى از مراجع تقليد شيعه بودند نسبت به آية اللّه  كوهستانى مى گفت: كوهستانى بركت است. و به مجرّد آنكه در محضر ايشان نامى از آية اللّه  كوهستانى برده مى شد معظّم له شروع به مدح و منقبت او مى كرد و مدّتى درباره ى او حرف مى زد.

من خودم ديدم وقتى در نجف براى تحصيل رفته بودم كه آية اللّه  شاهرودى با افتخار مى گفت كه من هم درس آية اللّه  كوهستانى بوده ام.

او مى گفت:

آية اللّه  كوهستانى سعى مى كردند تمام كارهايشان براى خدا باشد؛ حتّى كسى نديده بود كه يك كلمه از ايشان گفته بشود مگر آنكه رضايت خدا را در نظر مى گرفتند.

به پدرم در وقت ارتحال و روزهاى آخر زندگيش نگرانى عجيبى دست داده بود من به ايشان گفتم: من معتقد به آن خدائى هستم كه شما در درس خداشناسى به من تعليم داده ايد.

فرمود: الحمدللّه.

گفتم: همان خدا قطعا شما را مى آمرزد.

فرمود: هنوز متوجّه آن نشده ام.

لذا در شب وفات معظّم له من كنار خانه رفتم و گفتم: خدايا، ايشان را بيامرز و مرا متوجّه اين آمرزش بفرما. لذا شما آن خواب را ديديد، به من گفتيد بنابراين، ناآرامى نكن خدا مرحوم آقا را مورد لطف ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) قرار داده است. (اشاره به خوابى كه در صفحه ى قبل ذكر شد.)

مرحوم پدرم به من مى گفت: آقااسماعيل من وقتى مُردم، كنار همين خانه دفنم كن؛ لازم نيست به كسى خبر بدهى، هر چه نزديكتر به منبر باشد بهتر است. ولى اين اواخر به من فرمودند: مرا به مشهد ببر، اگر جائى بود مرا آنجا دفن كن ولو در قبرستان عمومى مشهد، و الاّ طواف بده و برگردان.

من به آقازاده مرحوم آية اللّه  كوهستانى گفتم: راستى مى دانيد چرا ايشان اوّل مى فرمودند: مرا در كوهستان دفن كنيد ولى اواخر فرمودند كه مرا به مشهد ببريد؟! قضيّه از اين قرار بود كه چند شب قبل از فوتشان، در عالم رؤيا مى بينند كه مى خواهند وارد اتاقى بشوند كه تمام معصومين (عليهم السّلام) دور اتاق نشسته اند و جائى براى ديگرى كه وارد شود و بنشيند نيست، ناگهان متوجّه مى شوند كه حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كنار خودشان جائى باز مى كنند و مى فرمايند: بيا كنار من بنشين. لذا پس از آنكه بيدار مى شوند مى گويند: مرا به مشهد ببريد و آنجا دفن كنيد.

و از عجايب اين بود كه وقتى جنازه را در مشهد خواستند دفن كنند با آنكه زمان رژيم طاغوت بود و شاه با روحانيّت مخالف بود، در بهترين امكنه ى ممكنه ى آن وقت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) او را جاى دادند. يعنى در دارالسّيادة، در جائى كه جمع زيادى از علماى بزرگ و سادات دفن اند.

آقاى حاج شيخ اسماعيل فرمود: مرحوم پدرم اگر به هر كس نگاه مى كرد او را مى شناخت ولى افراد بد را، بديهايشان را به رويشان نمى آورد.

ما خدمتگزارى به نام جعفردايى داشتيم، خدا رحمتش كند مرد بسيار مورد اعتمادى بود. دوستان مرحوم ابوى به آقاى جعفردايى سفارش كرده بودند كه آقا را تنها نگذارد. او هم مرد باهوشى بود وقتى آقا در مسجد يكى دو ساعت شبها براى عبادت تنها مى ماندند او كنار مسجد مى نشست و از ايشان مواظبت مى كرد.

او مى گفت: يك شب ديدم يك مرد بلند قامتى با يك هيبت عجيبى وارد مسجد شد آقا هم تنها هستند او ابتدا رفت خدمت آقا و سلام كرد آقا به او گفتند: نماز خوانده اى؟

گفت: نه.

آقا به او گفتند: برو تا من نشسته ام نمازت را بخوان تا با هم به منزل برويم.

او گفت: چَشم.

من تا حدّى مطمئن شدم كه او دشمن نيست ولى آقا را ترك نكردم؛ پس از نماز مغرب و عشا به منزل رفتيم آقا با آن شخص، دو نفرى نشستند و حرفهاى معنوى مى زدند من با آنكه مى دانيد يك كلمه از دستم در نمى رود هر چه حرفهاى آنها را گوش مى دادم با آنكه فارسى حرف مى زدند يك كلمه نمى فهميدم كه چه مى گويند. بالاخره آخر شب آقا به من فرمودند: جعفردايى خسته شدى برو استراحت كن. من مطمئن شدم كه اين مرد از ياران امام عصر (روحى فداه) است و آقا او را مى شناسد، ديگر بايد خيالم راحت باشد؛ رفتم استراحت كردم صبح كه خدمت آقا رسيدم ديدم ميهمانشان رفته.

به آقا گفتم: ميهمانتان رفت؟

فرمود: بلى او رفت، رفيق ما رفت خوب بود امّا كم بود.

گفتم: مى خواست او را در اينجا نگه مى داشتيد.

فرمود: نه او مى توانست بماند و نه من مى توانستم عرض كنم كه او بماند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى علاقه ى زيادى به حضرت اباالفضل (عليه السّلام) داشت و به ايشان زياد متوسّل مى شد. و حتّى گاهى كه روضه مى خواند فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى خواند كه بعضى از افراد مزاح مى كردند و مى گفتند: آية اللّه  كوهستانى مثل اينكه فقط روضه ى حضرت اباالفضل (عليه السّلام) را مى دانند.

مرحوم آية اللّه  كوهستانى مى گفت: «خداى تعالى يك على داشت الحمدللّه، آن هم امام ما شد».

مرحوم پدرم آية اللّه  كوهستانى مى فرمود: يكى از علماى مشهد آمد اينجا و گفت: حاج آقا من در عالم رؤيا ديدم كه در اتاقى علماى بزرگ نشسته اند و حضرت بقيّة اللّه  (روحى له الفداء) در وسط اتاق است و علما را نصيحت مى كند، موعظه مى كند؛ و اين جمله را مى فرمايد: «سرباز ما بايد مثل شيخ محمّد كوهستانى باشد».

اين خواب را براى ما آن عالم نقل كرد و گفت: بشارت است.

پدرم فرمود كه من به او گفتم: بلى بشارت است.

پدرم نسبت به اهل بيت (عليهم السّلام) ارادت خاصّى داشت و روز عاشورا و يا روز تاسوعا جورابها را از پا در مى آورد و پا برهنه راه مى رفت.

و مى فرمود: روضه ى هفتگى منزل را بعد از من ترك نكنيد و حتّى وفاتها را هم روضه بخوانيد و در جشنها چراغانى كنيد و توّلى و تبرّى را كاملاً رعايت نمائيد.

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم عالم زاهد آية اللّه  حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى» (رضوان اللّه  تعالى عليه)

 

هنوز مردم مشهد فراموش نكرده اند بيست سال قبل پيرمرد عالم و باتقوى و زاهدى به نام آقاى حاج شيخ حبيب اللّه  گلپايگانى در مسجد گوهرشاد امام جماعت بود كه اكثر متديّنين بازار، پشت سر او نماز مى خواندند. حتّى مكرّر ديدم علما و مجتهدين به او اقتدا مى كردند. طلاّب و محصّلين اكثرا با اين مرد بزرگ نماز جماعت مى خواندند.

يك ساعت مجالست با او انسان را عوض مى كرد. زندگى زاهدانه ى عجيبى داشت. صبحها بعد از نماز صبح و قبل از آفتاب در مدرسه ى خيراتخان درس تفسير قرآن مى گفت. چند نفر پيرمرد زاهد به درس او مى رفتند، من هم در سنّ هفده سالگى تقاضا كرده بودم اجازه بدهند به سر درسش حاضر شوم. شاگردان اجازه نمى دادند؛ زيرا فكر مى كردند فرمايشات او براى من سنگين است ولى خود آن مرحوم اجازه داد و من تا وقتى در مشهد تحصيل مى كردم، به اين درس حاضر مى شدم و استفاده هاى معنوى فوق العاده اى بردم.

يك روز فرمود: ديشب مى ديدم كه وارد حرم مطهّر شدم و بدن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) در وسط حرم پا به قبله دراز شده و پارچه ى سفيد روى بدن آن حضرت كشيده اند، در اين بين، بادى وزيد و پارچه را از روى بدن آن حضرت به كنارى انداخت. من با كمال تعجّب ديدم بدن مقدّسش سوراخ سوراخ است و جاى تير ديده مى شود. به آن حضرت عرض كردم:

آقا من شنيده بودم شما را با زهر شهيد كرده اند ولى حالا مى بينم در بدن مقدّستان جاى تير زيادى وجود دارد.

فرمود: صحيح است مرا با زهر كشتند، اين سوراخها مربوط به فلان عملى[66] است كه بعضى از زائرين انجام مى دهند. آن مانند تيرى است كه بر بدن من مى خورد (و ايشان نام آن گناه را مى برد) و توضيح مى داد كه وقتى اين گناه با آنكه از گناهان صغيره است، اين عكس العملش باشد، گناهان كبيره چه مى كند؟

سپس مى فرمود: اگر يزيد سر مقدّس حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته بود و اطرافش گناه مى كرد ما مجاورين مشهد، بدن مقدّس حضرت رضا (عليه السّلام) را در وسط گذاشته ايم و اطرافش گناه مى كنيم.

يك روز درس تفسير به آيه ى 247 سوره ى بقره: «وَ زادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» رسيد مى گفت: اساسا سابقيها از نظر جسم قويتر از ما بوده اند.

سپس گفت: يك وقت در پيش روى حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را ديدم كه ايستاده بودند و شانه هاى مقدّسشان مطابق درِ ضريح بود و زيارت مى خواندند… .

خدا او را رحمت كند.

 

«مرحوم آية اللّه شيخ محمّد كوفى»

در سال 1332 هجرى شمسى كه به كوفه رفته بودم شخصى در آنجا بود به نام «حاج شيخ محمّد كوفى» كه مى گفتند او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده است.

قصّه اى را كه براى ما نقل فرمود اين بود: مى فرمود در آن زمان كه هنوز ماشين در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمى كرد من با شتر به مكّه مشرّف شدم و در مراجعت، از قافله عقب ماندم و راه را هم گم كردم و كم كم به محلّى كه باتلاق بود، رسيدم. پاهاى شترم در آن باتلاق فرو رفت من هم نمى توانستم از شتر پياده شوم و شترم هم نزديك بود بميرد. ناگهان از دل فرياد زدم: «يا اباصالح المهدى ادركنى» و اين جمله را چند مرتبه تكرار كردم.

ديدم اسب سوارى به طرف من مى آيد و او در باتلاق فرو نمى رود جلو آمد و به گوش شترم، جملاتى گفت؛ آخرين كلمه اش را كه شنيدم اين بود:

«حتّى الباب» (يعنى: تا دم در) شترم حركت كرد و پاهاى خود را از باتلاق بيرون كشيد و به طرف كوفه به سرعت مى رفت.

من رويم را به طرف آن آقا كردم و گفتم: «من انت؟» (تو كيستى؟) فرمود: «انا المهدى» من حضرت مهدى هستم.

گفتم: ديگر كجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «متى تريد» هر جا و هر وقت تو بخواهى.

ديگر شترم مرا از او دور كرد و خودش را به دروازه ى كوفه رساند و افتاد. من در گوش او كلمه ى «حتّى الباب» را تكرار كردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، اين دفعه كه به زمين افتاد فورا مُرد.

آقاى حاج شيخ محمّد كوفى به قدرى پاك و باتقوى بود كه انسان احتمال نمى داد حتّى يك جمله را خلاف بگويد.

سپس اضافه كرد و گفت: من پس از اين قضيّه، بيست و پنج مرتبه ى ديگر به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده ام كه وقتى بعضى از آنها را براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل كرده بود ايشان به من فرمودند كه بعضى از آنها مكاشفه است. و چون اين مرد پاك، بسيار پاك است، گمان مى كند كه در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) رسيده است.

صاحب «كشكول ابن العلم» آقاى حاج شيخ محمّد على ابن العلم در جلد دوّم همين كتاب مى نويسد:

داستان ذيل را من اوّلين بار از علاّمه متّقى حاج شيخ محمّد طه كرمى (اعلى اللّه  مقامه) شنيدم. ايشان اين حكايت را از زعيم عاليقدر فقيه متبحّر آية اللّه  العظمى آقاى «حاج سيّد ابوالقاسم الخوئى» مرجع عاليقدر، شيعه (دامت بركاته) براى حقير نقل فرمودند و من براى اينكه از راوى اوّلى آن را استفاده كرده باشم نامه اى خدمت معظّم له به نجف نوشتم و استدعا كردم كه قضيّه را به قلم مبارك خودشان براى حقير بنويسند. ايشان هم تفضّل فرموده و قضيّه را كماكان نوشتند و به اهواز ارسال فرمودند.

اينك متن مرقومه به عين عبارت بدون تغيير كه در 24 رجب 1383 هجرى قمرى به وسيله ى نامه ارسال فرمودند:

جناب مستطاب مرحوم مبرور جنّت مكان خلد آشيان آقاى آقاشيخ محمّد كوفى شوشترى كه قبلاً ساكن نجف و بعدا سالها ساكن كوفه شدند، شخصا و بدون واسطه براى اينجانب چنين نقل فرمودند كه بنا گذاشتم يكى از شبهاى احياء ماه مبارك رمضان را نوزدهم يا بيست و يكم و يا بيست و سوّم (ترديد از بنده است) به مسجد كوفه مشرّف شده و در آنجا احيا نمايم بدين قصد از نجف حركت و به سمت كوفه رفتم و چون هوا گرم بود قبل از دخول به مسجد به سمت نهر اميديّه كه قدرى بالاتر از مسجد بود رفته، جهت رفع گرما قدرى آب به خود زده و بعدا وارد مسجد شده رأسا به محراب حضرت امير مشرّف و پس از اذان مغرب، نماز خوانده و پس از نماز، جهت افطار، حركت كردم. قبلاً به ذهنم خطور كرده بود كه چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) منوّر شده و تسليت بگويم.

همين كه از محراب مذكور دور شدم دو نفر را در يكى از ايوانهاى مسجد كه يكى دراز كشيده و ديگرى نشسته بود ديدم. شخص نشسته مرا به نام صدا كرده و گفت: شيخ محمّد كجا مى روى؟

تعجّب كردم كه اين مرد ناشناس نام مرا از كجا مى داند! جواب دادم:

مى خواهم بروم جائى افطار كنم. و افطار من آن شب نان و خيارچنبر بود.

گفت: همين جا بنشين افطار كن.

من هم نشستم و مشغول افطار شدم. آن شخص شروع به سؤال از آقايان علماى موجود در نجف نمود و حال يك يك را سؤال كرد تا تمام شدند. من از كثرت اطّلاع او تعجّب نمودم. كه باز از حال مرحوم آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى (رحمه اللّه  عليه) سؤال نمود در آن وقت ايشان يكى از طلاّب عالى بودند و من چندان ايشان را نمى شناختم ولى از ترس اينكه مبادا بخواهد حال فرد فرد طلاّب را هم بپرسد گفتم: همه خوبند.

در اين وقت، شخصى كه دراز كشيده بود چيزى به او گفت كه من نفهميدم. لذا او ساكت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: اين كه خوابيده كيست؟ جواب گفتند: ايشان آقاى عالَم اند (به فتح لام عربهاى عوام اين كلمه را به ملاّ مى گويند) ولى نظر به اينكه صحبت ما فارسى بود توضيح خواستم و پرسيدم: آقاى عالَم اند يا آقاى عالِم اند؟

گفت: آقاى عالَم اند. تعجّب كردم و از اين حرف خوشم نيامده و در دلم گفتم: چقدر مبالغه مى كند اين لقب سزاوار حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) است نه كسى ديگر (ايشان هنگام نقل اين قصّه، زار زار گريه مى كرد).

در اين اثنا آن شخصى كه نشسته بود گفت: براى شيخ محمّد آب بياوريد. ناگهان ديدم شخصى حاضر آماده، جام آبى به دست داشت. من گفتم: تشنه نيستم و آب را رد كردم پس از صرف افطار به جاى خود برگشتم كه دوباره نماز بخوانم و مشغول اعمال شوم ناگهان احساس كسالت كردم و سر خود را به ديوار تكيه دادم و خوابم برد. وقتى چشمم باز شد ديدم هوا بى اندازه روشن است كه من درزهاى آجرهاى ديوار مقابل را به خوبى مى ديدم. يقين كردم صبح شده. بسيار افسوس خوردم كه آرزو داشتم شب را به عبادت احيا نمايم ولى خوابم برده است. در اين اثنا ديدم آن شخصى كه خوابيده بود با جمعى از علما مشغول نماز جماعت بوده و خودش امام آنها بوده و نمازشان تمام شده و مشغول تعقيب هستند.

گفتم: اينها نماز صبح را خوانده اند و مشغول تعقيب هستند و شخص نشسته نيز جزوِ مأمومين بود. او از امام سؤال نمود كه اين جوان را (يعنى شيخ محمّد كوفى) همراه خود ببريم. امام جواب دادند: ايشان سه امتحان بدهد و براى هر امتحانى وقتى معيّن كردند كه وقت آخرين امتحان مصادف با سنّ شصت سالگى احقر مى شد.

چون ديدم قريب است نماز صبح قضا شود از جا بلند شده رفتم وضو گرفته و به مسجد برگشتم. ديدم هوا بى اندازه تاريك است و اثرى از آن اشخاص نيست بى نهايت تعجّب كردم و معلوم شد كه هنوز اوّل شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم كه آن آقا حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) بوده و نمازى كه مى خواندند نماز عشا بوده.

امضا: ابوالقاسم الموسوى الخوئى

ضمنا از اين مرحوم داستانهاى ديگرى در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» نقل شده كه بسيار جالب است.

 

«مرحوم آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى» (رحمه اللّه  عليه)

آية اللّه  آقاى حاج سيّد على رضوى ساكن مشهد، يكى از سادات با عظمت و دانشمندى بود كه چند سال توفيق خدمتش را داشتم.

او مربّى، استاد اخلاق و فوق العاده علاقه به حضرت ولىّ عصر (روحى فداه) داشت.

او سالها با ياد حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده بود و جز به او به چيز ديگرى فكر نمى كرد و آنچنان انتظار ظهور حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را داشت كه هر لحظه اميدوار بود به وسيله ى آن حضرت دنيا پر از عدل و داد شود.

او به عشق مولايش شعر مى سرود و اشك مى ريخت (كتاب «گلزار آل طه» از اثرات او است).

من كه بيشتر از جانم اين فرزند عزيز حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) را دوست داشتم، در مدّت چند سال اواخر عمر او اكثرا وقتم را در محضرش مى گذراندم.

او بدون ترديد در فقه اسلامى مجتهد بود.

او با متصوّفه سخت مخالف بود، حتّى در اين موضوع مطالبى را نوشته ولى به چاپ نرسانده بود.

او مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود ولى به قدرى كتوم بود كه حتّى براى من هم با همه ى صميميّتى كه با او داشتم آن قضايا را مشروح نقل نمى كرد.

در سال 1342 ماه رمضانى را در كربلا خدمتش بودم و از محضرش فيوضات زيادى بردم.

در حرم حضرت سيّدالشّهدا (عليه السّلام) حال حضور فوق العاده اى داشت و جز بر روح مقدّس حضرت حسين بن على و ساير شهدا (عليهم السّلام) به چيز ديگرى فكر نمى كرد.

او سالها با مرحوم آقاى حاج شيخ حسنعلى اصفهانى معروف به «نخودكى» معاشر بود و در علوم غريبه از آن مرحوم زياد استفاده كرده بود. مار زدگيها و عقرب زدگيها و امراض صعب العلاج را با دعا و اذكار و اورادى كه از آن مرحوم ياد گرفته بود معالجه مى كرد. و در ضرورت از اين علوم استفاده مى نمود.

گاهى من به آن مرحوم مى گفتم: چرا بيشتر از اين مسائل به نفع مردم استفاده نمى كنيد؟

در جواب من مى فرمود: من كه دامپزشك نيستم من بايد روح خودم را اوّل معالجه كنم و سپس اگر توانستم امراض روحى مردم را علاج نمايم.

من فرمايشات مرحوم آقاى رضوى را آن روزها درست متوجّه نمى شدم ولى بعدها كه فهميدم حقيقت انسان چيست و دانستم كه انسان از دو بُعد تركيب شده: يكى بُعد حيوانى. و ديگرى بُعد انسانى. و آنچه بيش از هر چيز در انسان اهميّت دارد، صفات انسانى است. و به هر مقدار كه روح و زندگى روحى بر جنبه هاى حيوانى شرافت دارد، به همان مقدار معالجات روحى بر معالجات بدنى مزيّت و برترى دارد.

لذا پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) كه بر ساير پيغمبران مزيّت داشت، به معالجات روحى بيشتر پرداخته و معجزه ى او قرآنى است كه هدايت و نور است و در مرحله ى اوّل روح انسانى را معالجه مى كند.

ولى مثلاً بزرگترين پيامبران قبل از رسول اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) حضرت عيسى و يا حضرت ابراهيم (عليهما السّلام) معجزات آنها مرده زنده كردن، كور شفا دادن و افليج معالجه كردن است.

اگر چه اينها هم در مرحله ى اوّل به تزكيه ى روح مردم مى پرداختند، ولى فرقى كه بين اينها و پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) هست، اين است كه معجزه ى او قرآن است ولى معجزه ى حضرت عيسى معالجه ى جسمى است.

مرحوم آقاى رضوى آنچنان در عشق امام زمان (عليه السّلام) مى سوخت كه من خودم چند روزى كه در بيابانهاى «شاهان گرما» كه در اطراف مشهد مقدّس واقع است با او بودم هيچگاه ناله هاى او را فراموش نمى كنم. او در هر روز، مكرّر صورت به خاك مى گذاشت و مى گفت: يا حجّه اللّه ، اگر من گدائى را بلد نيستم تو كه آقائى را بلدى.

او آنچنان اشك مى ريخت كه وقتى صورت از خاك بر مى داشت قسمتى از صورتش گل آلود شده بود.

او مكرّر در مناجاتهايش با اين كلام امام سجّاد (عليه السّلام) با خدا سخن مى گفت كه:

خدايا، «من انا حتّى تغضب علىّ» من كيستم و من چيستم و چه ارزشى دارم تا تو با آن عظمت و بزرگى به من غضب كنى.[67]

يكى از دوستان مى فرمود: من در وقت نزع و جان كندن آن مرحوم بالاى سرش بودم، ناگهان ديدم پرندگان پشت پنجره ى اتاقى كه در بيمارستان بسترى بود جمع شده اند سروصدا و ناله ى عجيبى دارند من به داخل اتاق رفتم ديدم او با توجّهاتى غير قابل وصف به ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) جان داد و از دنيا رفت و او را كنار قبر جدّ بزرگوارش حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) دفن كردند. (رحمة اللّه  تعالى عليه)

اينك نمونه اى از اشعارش كه در فراق امام زمانش سروده و سوخته و عشقش را به اين وسيله اظهار نموده است.

من به عشق روى تو، مبتلا و خود دانى

شد ز فرقتت روزم، تيره شام ظلمانى

هر كه ديد رويم را، گفت عشق كى دارى

گفتمش رخ جانى، دلبرى و جانانى

دورى من از رويت، روى زيب نيكويت

كرده چشمها بى نور، همچه پير كنعانى

يار دلرباى من، شوخ مه لقاى من

پرده بفكن از رخسار، كن جهان تو نورانى

صد چو من فتاد از پا، در فراق روى تو

نه منم در اين تنها، اى عزيز احسانى

اى تو بى كسان را كس، نااميد را امّيد

دست حقّ برون فرما، زآستين انسانى

مردن من مهجور، از غم تو مشكل نيست

مشكل اينكه بى رويت، جان دهم به ارزانى

ار به پرده ى غيبت، مستتر چنين مانى

اصل و فرع دين يكسر، رو نهد به ويرانى

آى و از غم هجران، يك جهان خلاصى ده

يا خلاصى دلها، يا نما همه فانى

ديدن رُخش علوى، نـزد مـا بـود نـزديـك

گر تو دور مى دانى، ما چنين، تو خود دانى

 

«مرحوم حجّة الاسلام» «آقاى شيخ على فريدة الاسلام كاشانى»

جوانى كه به قول خودش هر چه از او نقل مى شود و به او عنايت شده تنها و تنها در اثر توسّلاتى بوده كه به حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) داشته است.

هم زمان با آنكه، از سنّ نه سالگى كه به درس عربى اشتغال پيدا مى كند. امام عصر (عليه السّلام) را با يك برخورد مى شناسد و دائما متوسّل به آن حضرت مى شود. و حتّى من مى توانم ادّعا كنم كه يك ساعت در زندگى بدون ياد آن حضرت بسر نبرده است.

او در درسهاى علوم ظاهرى به وسيله ى آن توسّلات، نبوغى پيدا كرده بود كه در سنّ يازده سالگى در مقابل اشعار ابن مالك در علم نحو اشعارى به عربى گفته كه به چاپ رسيده و در مقدّمه اش مى گويد:

اَيْنَ ابْنُ مالِكٍ لَيَنْظُرَنَّ ما

نَظَمْتُهُ فَيَتْرُكُنَّ ما نَظَما

يعنى: كجاست ابن مالك تا ببيند آنچه را كه من به نظم آورده ام و اشعار خود را ترك كند. (يعنى: اين اشعار در نحو مافوق اشعار ابن مالك است كه طلاّب در درسهاى عربى مقيّدند آن را بخوانند).

او مى گفت: تاريخ تولّد مرا پدرم با قيد روز و ساعت در پشت قرآن نوشته بود. در سنّ پانزده سالگى وقتى سالروز تولّدم رسيد و دقيقا متوجّه شدم كه تكليف شده ام اتّفاقا در آن ساعت در مشهد بودم، به حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مشرّف شدم و احساس مى كردم در عين آنكه مورد لطف پروردگار قرار گرفته و رسما مرا اجازه ى بندگى داده است، بار سنگينى را هم بر دوشم گذاشته كه قطعا تنها با اراده ى خودم نمى توانم آن را به منزل برسانم و با خود مى گفتم: «وَ ما اُبَرِّءُ نَفْسى اِنَّ النَّفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسُّوءِ».[68]

و لذا چند ساعت در حرم به حضرت ثامن الحجج (عليه السّلام) متوسّل بودم شايد مرا كمك كند تا بتوانم بار سنگين تكليف را بر دوش بكشم.

مرحوم شيخ على كاشانى وقتى به سنّ بيست سالگى رسيده بود، مجتهد مطلق بود و از طرف بعضى از مراجع تقليد، اجازه ى اجتهاد داشت.

يكى از اعلام و مراجع مى گفت و در ضمن شعرى در مدح او نيز گفته بود كه او دريائى است پر از مرواريد، هر چه مى خواهيد با حضور در محضرش از او تعليم بگيريد.

 

آن مرحوم، كتابى در اصول فقه نوشته بود كه بعد از فوتش به نام «فريدة الاصول» به چاپ رسيده و مورد استفاده ى علما و طلاّب قرار گرفت.

مرحوم آقاى شيخ على كاشانى زياد متوسّل به مقام مقدّس حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) بود. و فراموش نمى كنم كه هر وقت در نيمه ى شب از حجره ى مدرسه ى حجّتيه بيرون مى آمدم، مى ديدم كه او در مقابل پنجره ايستاده و با گريه و ناله هاى عاشقانه اش حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را مورد خطاب قرار داده و با او مناجات مى كند. (ما در كتاب «ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)» يكى دو قضيّه از آن مرحوم ذكر كرده ايم).

كمتر كسى بود كه مرحوم آقاى شيخ على كاشانى را درك كرده باشد و او را با اين مشخّصات نشناخته باشد.

1 ـ هميشه بعد از نماز مغرب و عشا حدود يك ساعت سر به سجده مى گذاشت و دعا مى خواند و آنچنان اشك مى ريخت كه كسى نمى توانست او را از آن حال منصرف كند.

2 ـ در تمام اوقات، حال مراقبت عجيبى داشت كه حتّى حركات معمولى خود را كنترل مى كرد و بدون محاسبه، شب نمى خوابيد.

3 ـ وقتى سخن از ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) به ميان مى آمد، آنچنان به آنها اظهار عشق و علاقه مى كرد كه من با آنكه اولياء خدا را زياد ديده ام كسى را مانند او تا اين حدّ پر حرارت نسبت به آنها نديده ام.

فراموش نمى كنم يك روز از او سؤال شد كه آيا حضرت على اكبر (عليه السّلام) مقامش بالاتر است يا حضرت آدم؟

ديدم اشك از ديدگانش جارى شد و بدنش مى لرزيد و مى گفت: به خدا قسم اگر حضرت آدم در دل به حضرت على اكبر (عليه السّلام) علاقه نمى داشت به مقام نبوّت نمى رسيد.

مرحوم شيخ على كاشانى اين كلام را روى احساسات نمى گفت؛ بلكه طبق عقيده مى فرمود و دلائلى هم محقّقين بر اين مطلب در كتابهاى فضائل سادات و معارف اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) آورده اند كه از نقلش در اينجا به خاطر طولانى نشدن كتاب خوددارى مى كنم.

مرحوم شيخ على كاشانى با ارواح اولياء خدا در تماس بود و شبها به قبرستان مى رفت و با اولياء خدا حرف مى زد.

يك شب به مرحوم شهيد هاشمى نژاد و من گفتند كه بيائيد با هم به قبرستان برويم و با روح يكى از اولياء خدا حرف بزنيم.

مرحوم شهيد هاشمى نژاد گفت: من مى ترسم ولى بالاخره با هم رفتيم و ما پشت در اتاق مقبره ايستاديم و او وارد مقبره شد و مدّتى آنها با صداى بلند با يكديگر حرف مى زدند ولى ما چيزى نمى فهميديم و تنها صداى آنها را مى شنيديم.

مرحوم شيخ على كاشانى تخليه ى روح داشت؛ و بر اين كار فوق العاده مسلّط بود. ولى به ما توصيه مى كرد كه اين كار را نكنيد؛ زيرا بسيار خطرناك است.

مرحوم شيخ على كاشانى در سنّ بيست و چهار سالگى از دنيا رفت ولى يك ماه قبل از فوتش در مشهد به من گفت: رفقاى ما نيستند، شما هم كه كمتر احوال ما را مى پرسى.

گفتم: فردا به مدرسه ى خيراتخان مى آيم و خدمتتان مى رسم.

گفت: مانعى ندارد، منتظرم.

فرداى آن روز خدمتش رسيدم و از محضرش زياد استفاده كردم. منجمله مى گفت: خوابى ديده ام و فكر مى كنم به زودى از دنيا بروم.

گفتم: چه ديده ايد؟

گفت: در عالم رؤيا ديدم[69] كه وارد اتاقى شدم و ديدم كه حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) در آن اتاق نشسته اند؛ سلام عرض كردم. حضرت در جواب سلام من فرمودند: «و عليك السّلام يا شيخ الشّهدا».

گفتم: آقا چرا اين طور جواب فرموديد؟!

فرمود: نمى خواهى اين طور باشد؟

گفتم: ان شاءاللّه .

آقا هم فرمودند: ان شاءاللّه .

من گفتم: انشاءاللّه  بعد از عمر زيادى كه كرديد شهيد از دنيا خواهيد رفت و شما بزرگ و عالم شهداى زمان خود هستيد. چيزى نگفت و مطلب در آن مجلس فراموش شد و به مطالب ديگرى پرداختيم.

بعد از آن جريان، در همان سال معظّم له از مشهد به يكى از قراء اطراف رودسر كه قبلاً دعوت شده بود رفت، ميزبانش نقل مى كرد كه طبق برنامه ى معمول هر شب، نماز مغرب و عشا را خواند و مشغول مناجات بود كه براى ما خبر آوردند از قريه ى بالا سيلى به طرف قريه ى ما سرازير است.

ما به او گفتيم: شما دعا كنيد كه اين سيل به قريه ى ما نيايد و يا خسارت به ما وارد نكند.

گفت: نه، سيل به شما خسارت وارد نمى كند. و سر به سجده گذاشت و مشغول ذكر و مناجات شد ولى پس از چند دقيقه صدايش قطع شد. وقتى بالاى سرش رفتيم، ديديم از دنيا رفته است. خدا رحمتش كند.

جنازه ى آن مرحوم را به قم بردند و در قبرستان مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم دفنش كردند و «حضرت آية اللّه  العظمى نجفى مرعشى» دستور فرمودند كه روى قبرش بنويسيد: المخاطب من قبل صاحب الزّمان (عليه السّلام): «و عليك السّلام يا شيخ الشّهداء».

 

«مرحوم سيّد عبدالكريم (رحمه اللّه عليه)»

در تهران مرد پينه دوزى بود به نام «سيّد عبدالكريم» كه من او را كم ديده بودم؛ نه به خاطر آنكه به او علاقه نداشتم بلكه به خاطر كمى سنّ، زمان او را كم درك كرده بودم. ولى اكثر علماى اهل معنى معتقد بودند كه گاهى حضرت بقيّة اللّه  (ارواحناه فداه) به مغازه ى محقّر او تشريف مى برند و با او مى نشينند و هم صحبت مى شوند.

لذا بعضى از آنها به اميد آنكه زمان تشريف فرمائى حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) را درك كنند، ساعتها در مغازه ى او مى نشستند و انتظار ملاقات آن حضرت را مى كشيدند و شايد بعضيها هم بالاخره به خدمتش مشرّف مى شدند.

مرحوم سيّد عبدالكريم اهل دنيا نبود. حتّى خانه ى مسكونى نداشت و تنها راه درآمدش كفّاشى و پينه دوزى بود.

يكى از تجّار محترم تهران كه بسيار مورد وثوق علماى بزرگ و مراجع تقليد بود و از دنيا رفت براى من نقل مى كرد كه مرحوم سيّد عبدالكريم در منزل يكى از اهالى تهران مستأجر بود، با اينكه صاحب خانه، زياد رعايت حال او را مى كرد، در عين حال وقتى اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد كه دوباره منزل را به او اجاره دهد و به او ده روز مهلت داده بود كه منزل ديگرى براى خود تهيّه كند.

روز دهم در عين اينكه نتوانسته بود خانه ى ديگرى اجاره كند، منزل را طبق وعده اى كه به صاحب خانه داده بود، تخليه كرده و وسائل منزل را كنار كوچه گذاشته بود و نمى دانست كه چه بايد بكند.

در اين بين، حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) نزد او مى روند و مى گويند: ناراحت نباش اجدادمان مصيبتهاى زيادى كشيده اند.

سيّد عبدالكريم مى گويد: درست است ولى هيچ يك از آنها مبتلا به ذلّت اجاره نشينى نشده بودند.

حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) تبسّمى مى كنند و به اين مضمون با مختصر كم و زيادى مى فرمايند: «درست است، ما ترتيب كارها را داده ايم، من مى روم پس از چند دقيقه ديگر مسأله حل مى شود».

آن تاجر تهرانى كه قضيّه را نقل مى كرد در اينجا اضافه كرد و گفت كه شب قبل من حضرت ولىّ عصر (ارواحنا فداه) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: فردا صبح فلان منزل را به نام سيّد عبدالكريم مى خرى و در فلان ساعت او در فلان كوچه نشسته مى روى و كليد منزل را به او مى دهى.

من از خواب بيدار شدم، ساعت 8 صبح به سراغ آن منزل رفتم ديدم صاحب آن خانه مى گويد: چون مقروض بودم ديشب متوسّل به حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) شدم كه اين خانه به فروش برسد تا من قرضم را بدهم. لذا بدون معطّلى من خانه را خريدم و كليدش را گرفتم. و وقتى خدمت مرحوم سيّد عبدالكريم در آن كوچه رسيدم هنوز تازه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) تشريف برده بودند و بوى عطر، فضاى آن كوچه را پر كرده بود.

خدا آن تاجر محترم و مرحوم سيّد عبدالكريم را رحمت كند.

 

«مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى»

 

در پايان اين كتاب لازم مى دانم گوشه اى از زندگى معنوى پدرم مرحوم آقاى «حاج سيّد رضا ابطحى» كه شايد من تنها كسى بودم كه او را تا حدّى مى شناختم، شرح دهم.

او بهترين استاد و پدر براى من بود. و من هر چه دارم از بركات وجود او دارم.

او بدون ترديد يكى از منتظرين ظهور حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود كه شب و روز در فراقش قرار نداشت؛ اشك مى ريخت و گريه مى كرد. فراموش نمى كنم او نيمه هاى شب از خواب بر مى خاست و از خداى تعالى فرج امام عصر (عليه السّلام) را طلب مى كرد و مى فرمود: بهترين اعمال انتظار فرج است.[70]

« تشرّف به خدمت امام زمان (عليه السّلام)»

او مى گفت:

من وقتى جوان بودم يكى از تجّار متديّن اصفهان به مشهد آمده بود و مى گفت: در خانه ى مسكونيم اتاق بزرگى دارم كه به عنوان حسينيّه در آنجا لااقل هفته اى يك بار روضه مى خوانيم.

يك شب در عالم رؤيا ديدم كه من از خانه بيرون آمده ام و به طرف بازار مى روم، ولى جمعى از علما به طرف منزل ما مى آيند وقتى به من رسيدند گفتند: كجا مى روى منزلت روضه است؟

گفتم: نه، منزل ما روضه نيست من الآن منزل بودم، خبرى نبود.

گفتند: تو نمى دانى روضه هست و حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) هم در آنجا تشريف دارند.

من خواستم با عجله وارد منزل شوم.

فرمودند: با ادب به منزلت وارد شو، من با ادب وارد شدم ديدم حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) صدر مجلس نشسته و جمعى از علما و سادات و بزرگان هم اطراف اتاق در محضرش نشسته اند.

من دو زانو در مقابلش نشستم و دست مباركش را بوسيدم و اوّل گفتم: آقا شما به چشم من خيلى آشنا هستيد، كجا خدمتتان رسيده ام؟

فرمود: فراموش كرده اى همين امسال در مسجدالحرام در آن نيمه ى شب لباسهايت را نزد من گذاشتى كه براى وضو بروى و مى خواستى كتاب مفاتيح را روى لباسهايت بگذارى من گفتم: مفاتيح را زير لباسهايت بگذار… .

گفتم: بله قربان، يادم آمد درست است. (آن تاجر اصفهانى مى گفت: من اتّفاقا همان سال به مكّه رفته بودم يكى از شبها چشمم به خواب نمى رفت، با خودم گفتم: بهتر اين است كه به مسجدالحرام بروم و از اين فرصت استفاده كنم. وقتى وارد مسجدالحرام شدم، ديدم آقاى بزرگوارى در گوشه اى نشسته كه دلم به سويش كشيده مى شود، لذا به خدمتش مشرّف شدم اوّل سلام كردم، آن آقا جواب سلام مرا دادند. ضمنا متوجّه شدم كه فارسى خوب مى توانند صحبت كنند، عرض كردم: آقا من لباسهايم را خدمتتان مى گذارم تا بروم وضو بگيرم.

فرمود: مانعى ندارد ولى مفاتيح را زير لباسهايت بگذار. اين دستور را عمل كردم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم و مدّتى در خدمتشان نشسته بودم، ولى در آنجا ابدا متوجّه نشدم و حتّى احتمال هم ندادم كه او حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) باشد).

بالاخره در خواب به حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) عرض كردم: فرج شما كى خواهد بود؟

فرمود: نزديك است؛ به شيعيان ما بگو دعاى ندبه را بخوانند و براى فرج ما دعا كنند.

 

 «تشكيل دعاى ندبه»

پدرم مى فرمود: ما بعد از شنيدن اين قضيّه، جلسه ى دعاى ندبه را براى اوّلين بار در مشهد تشكيل داديم. در ميان جلسه، جوان پاكى به نام «سيّد عباس» بود كه خيلى در جلسه گريه مى كرد و در فراق امام زمان (عليه السّلام) اشك مى ريخت.

يك روز صبح جمعه به اهل جلسه گفت: ديشب خواب اميدواركننده اى را ديده ام. در عالم رؤيا مى ديدم كه تمام اهل جلسه با من نُه نفريم و در خيمه اى نشسته ايم، ناگهان شخصى وارد خيمه شد و گفت: حضرت بقيّه اللّه  (عليه السّلام) ظهور كرده اند، بيائيد و در ركابش باشيد.

شماها همه از خيمه بيرون رفتيد، هشت اسب و هشت دست لباس آماده بود، شماها لباسها را پوشيديد و سوار اسبها شديد و مى خواستيد حركت كنيد كه من درخواست كردم كه چرا پس مرا نمى بريد؟ خواهش مى كنم مرا هم ببريد.

شما در جواب گفتيد: تو نمى رسى و از خواب بيدار شدم.

پدرم نقل مى كرد كه آن جوان پس از چند ماه با مرگ ناگهانى از دنيا رفت و معنى اينكه من به او گفته بودم تو نمى رسى معلوم شد كه او زمان ظهور را درك نمى كند.

پدرم اين قضيّه را پس از چهل سال براى من نقل مى كرد و مى گفت: آن هشت نفر هنوز زنده اند و من مطمئنم كه تا ظهور حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) همه ى ما زنده هستيم.

معظّم له كه مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) رسيده بود و در راه رسيدن به اين سعادت عظمى زياد تلاش مى كرد.

در يكى از سفرهاى عمره ى مفرده كه در خدمتشان بودم در نيمه شبى در مسجدالحرام ديدم مثل زن بچّه مرده گريه مى كند سؤال كردم: چه شده؟

فرمود: از سرشب مكرّر به دور خانه ى كعبه به نيّت زيارت حضرت بقيّه اللّه  (ارواحنا فداه) طواف كرده ام ولى هنوز به زيارتش موفّق نشده ام.

من او را دلدارى دادم و به احتمال قوى آن شب، عاقبت به مقصد رسيد.

«باغ در وادى السّلام»

معظّم له مكرّر عتبات عاليات را قبل از آنكه من مشرّف بشوم زيارت كرده بود.

و به من مى گفت: يك روز به قبرستان «وادى السّلام» در نجف اشرف رفتم آنجا درِ بزرگى بود كه من از پنجره اش داخل آن را نگاه كردم ديدم باغ بسيار بزرگى كه آبها از زير ساختمان آن جارى است در آنجا وجود دارد و من تا در نجف بودم، همه روزه پشت آن در مى رفتم، شايد در را باز كنند كه داخل باغ را بهتر ببينم ولى موفّق نشدم.

اين جريان را مكرّر براى من و ديگران نقل مى فرمود تا آنكه براى خودم توفيق زيارت عتبات عاليات پيدا شد، وقتى به وادى السّلام براى ديدن آن باغ رفتم، با كمال تعجّب ديدم در آنجا علاوه بر آنكه باغى وجود ندارد، استعداد تربيت حتّى باغچه و درختى را هم ندارد.

وادى السّلام سرزمين خشكى است كه تنها براى قبرستان آماده شده است.

به هر حال وقتى به ايران برگشتم و جريان را براى ايشان گفتم و مقدارى اطرافش بحث شد و سالهاى بعد هم خود آن مرحوم مشرّف گرديد، معلوم شد كه چشم برزخى معظّم له در آن موقع باز شده و آنچه ديگران نمى ديدند او ديده است.

او مى گفت: شبى در حال تهجّد و نماز شب خودم را سبك احساس مى كردم تا آنكه در قنوت نماز وتر مى ديدم از زمين بلند شده ام، در اين موقع مرا وحشت گرفت كه دوباره به زمين برگشتم.

«قضيّه ى عجيب»

در همسايگى معظّم له مردى به نام «مشهدى احد» بود كه لهجه ى فارسى نداشت و حتّى فارسى را هم به سختى تلفّظ مى كرد ولى بسيار مقدّس و پايبند به وظائف دينى و حتّى به مستحبّات و بسيار متوسّل به خاندان عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

او با مرحوم پدرم خيلى صميمى بود و عقد اخوّت با هم خوانده بودند و من در سنين خردسالى به او عمو مى گفتم. گاهى پدرم به من مى گفت: او قبلاً مسلمان نبوده و به معجزه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) اسلام آورده است.

ضمنا پيرمرد تركى هم به نام «مشهدى حسن» گاهى با آنها همراه بود كه معظّم له مى فرمود: مشهدى حسن وسيله ى هدايت مشهدى احد شده است.

امّا چون من سنّم اقتضا نمى كرد كه آنها قضيّه را مشروح براى من نقل كنند، در عين آنكه بسيار كنجكاو شده بودم جسته و گريخته قصّه را آن هم در وقتى كه براى ديگران نقل مى كردند شنيده بودم.

تا اينكه يك روز جمعى از علماى اهل معنى در منزل ما با حضور مشهدى حسن و مشهدى احد اجتماع كرده بودند، پدرم سرگذشت مشهدى احد را مشروح براى آنها نقل فرمود و آن دو نفر تصديق مى كردند و شايد گاهى مطالب معظّم له را اصلاح مى نمودند.

 

(مرحوم آقاى حاج سيّد رضا ابطحى و مرحوم آقاى مشهدى احد)

او مى گفت: آقاى مشهدى احد قبلاً مسيحى و از اتباع شوروى بوده است در جنگ جهانى دوّم كه سربازان شوروى به ايران هجوم كردند، او هم جزوِ افسران ارتش شوروى بود، ولى به مجرّدى كه وارد مشهد گرديد، به كسالت سختى مبتلا شد و در مسافرخانه ى مشهدى حسن در اتاقى افتاده بود و چون مى دانست كه اگر به مريضخانه و يا به اتباع شوروى خود را معرّفى كند، در گيرودار جنگ به او توجّهى نمى شود و از بين مى رود، لذا ترجيح مى داد كه به طبيب خصوصى مراجعه كند تا شايد معالجه شود. ولى روز به روز حالش بدتر مى شد و مشهدى حسن او را پرستارى مى كرد و با او به زبان تركى حرف مى زد.

يك روز مشهدى حسن وقتى به طبيب مراجعه مى كند، پزشك معالجش مى گويد: اين مريض، ديگر قابل معالجه نيست؛ من نمى آيم. مشهدى حسن متأثّر مى شود با خود تصميم مى گيرد كه او را در اين آخر عمر با دين مقدّس اسلام آشنا كند شايد مسلمان بميرد.

ولى مى گفت: چيزى از دلائل اثبات حقّانيّت اسلام نمى دانستم و از طرفى هم چون بنا بود كه او مخفى باشد، نمى توانستم، يكى از علما را به بالين او ببرم.

خلاصه تصميم گرفتم بعضى از معجزاتى را كه از على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) ديده و يا شنيده ام، برايش نقل كنم شايد قلبش متوجّه به مقام ولايت شود؛ اين هم غنيمت است. لذا به بالينش رفتم و چند قضيّه و معجزه اى كه از حضرت رضا (عليه السّلام) مى دانستم، براى او نقل كردم و به او گفتم: اگر چه اين آقا از دنيا رفته، ولى او زنده است و مى تواند تو را معالجه كند.

او در حالى كه اشك از ديدگانش جارى بود، به من گفت: آخر من كه مسلمان نيستم، مرا به حرم راه نمى دهند.

گفتم: اگر تو از همين جا هم متوسّل بشوى به تو جواب خواهند داد. ديگر چيزى نگفت، ولى حالش كاملاً منقلب بود و اشك مى ريخت. شايد هم به گمان آنكه در غربت مى ميرد بسيار متأثّر بود.

به هر حال، شب شد و من به اتاقم رفتم و او هم خوابيد ولى هر چند دقيقه يك بار از او خبر مى گرفتم كه مبادا از دنيا برود و كسى بالاى سر او نباشد.

تا آنكه حدود يكى دو ساعت به اذان صبح بود كه من به خواب عميقى رفته بودم، ديدم كسى درِ اتاق مرا به شدّت مى كوبد. از خواب برخاستم و درِ اتاق را باز كردم، ديدم اين همان مريضى است كه نمى توانست از جاى خود تكان بخورد و فرياد مى زند: بيا تا برويم از اين دكتر، از اين امام شما، تشكّر كنيم، او مرا معالجه كرد.

گفتم: چطور معالجه ات كرد؟!

گفت: در عالم رؤيا ديدم وارد حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) شده ام، سيّد بزرگوارى از ضريح بيرون آمد و به من با تشدّد گفت: چرا اينجا آمده اى؟

گفتم: آمده ام دكتر، مريضم.

باز دوباره گفت: مى گويم چرا اينجا آمده اى؟

من هم با تغيّر گفتم: مى گويم آمده ام دكتر، مرا معالجه كن. او گفت: تو را معالجه مى كنم ولى بايد بروى نزد فرزندم حسين، مسلمان بشوى.

گفتم: چَشم قربان.

آن حضرت دو شال سبز بيرون آورد، يكى را به طرف راست من و ديگرى را به طرف چپ من بست، من از خواب بيدار شدم ديدم ديگر هيچ كسالتى ندارم.

عجيب تر اين بود كه وقتى من خصوصيّات رواقها و حرم مطهّر را از او سؤال كردم، ديدم بدون كم و زياد همه را نشانى مى دهد، با آنكه به هيچ وجه ميسّر نبود او بتواند قبل از اين به داخل حرم مشرّف گردد.

صبح آن روز خيلى اصرار داشت كه به دستور حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) كه فرموده بودند: «برو نزد فرزندم حسين مسلمان شو» خدمت مرحوم آية اللّه  العظمى آقاى حاج آقا حسين قمى كه آن روزها در مشهد بودند، برويم تا به دين مقدّس اسلام مشرّف شود.

من او را به محضر معظّم له بردم، جريان را براى آية اللّه  قمى نقل كردم، ايشان مقدارى گريه كردند و بعد تشريفات تشرّف او را به دين مقدّس اسلام دستور فرمودند. او به دين مقدّس اسلام مشرّف گرديد و نام او را «مشهدى احد» گذاشتند.

تمام متديّنين مشهد او را مى شناختند كه او اوّلين كسى است كه وقتى درِ حرم باز مى شود بايد وارد گردد. و تا اوّل آفتاب مشغول دعا و نماز و زيارت بود و اين برنامه تا اواخر عمرش ادامه داشت.

مشهدى احد هر وقت به من مى رسيد، مى گفت: فلانى كوشش كن كه زياد به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شوى كه در اين صورت قطعا به بزرگترين فيوضات و سعادتها رسيده اى.

پدرم نقل مى كرد: خودش به اين سعادت نائل شده بود و قطعا يكى از اولياء خدا محسوب مى گرديد.

پدرم مى فرمود: او گاهى به من مى گفت: تمام آن خواب تعبيرش واضح شده الاّ آنكه من نمى دانم آن دو شال سبز كه حضرت به من بستند، تعبيرش چيست؟

يك روز خودش گفت: دو برادر از سادات، آن هم از خدمه ى حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از دو دختر من خواستگارى كردند كه من گمان مى كنم تعبير آن دو شال سبز همين بوده است.

«تا زمان ظهور زنده ام»

مرحوم پدرم از كسانى بود كه شايد مكرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) رسيده بود كه اوّلين دفعه اش در سنّ شانزده سالگى بوده كه در صفحه ى (79) همين كتاب و صفحه ى (61) كتاب ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) جلد اوّل، آن را نقل كرده ام.

او معتقد بود كه تا زمان ظهور امام عصر (عليه السّلام) زنده است. لذا هر زمان كه به بيمارى سختى مبتلا مى شد، به من مى گفت: غصّه نخور من نمى ميرم خوب مى شوم بايد تا زمان ظهور زنده باشم.

در سال 1397 (ه ق) در روز 24 شعبان خدمتش رفتم، مختصر كسالتى داشت، سر به گوش من گذاشت و گفت: جمعه اى كه مى آيد نه، جمعه ى بعدى، من از دنيا مى روم.

گفتم: شما كه مى گفتيد: من تا زمان ظهور حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) زنده ام.

فرمود: بله قرار بود ولى به من فرمودند از اين دنيا برو خستگى ات را بگير، اگر خواستى مى توانى برگردى؛ زيرا ظهور، قدرى تأخير شده است.

پس از آن روز كسالتش رو به شدّت گذاشت و من همه روزه از معظّم له عيادت مى كردم و او همه روز منتظر روز جمعه بود تا آنكه شب جمعه هشتم ماه مبارك رمضان 1397 (ه ق) رسيد، اين جمعه همان جمعه اى بود كه او انتظارش را مى كشيد. وقتى در آن شب از او عيادت كردم و پرسيدم حالتان چطور است؟

گفت: بسيار خوب، دو انتظار داشتم كه هر دو فراهم شد: اوّل آنكه: به اين جمعه كه با محبوب وعده ى ملاقات دارم رسيده ام. و ديگر آنكه: مايل بودم در وقت رفتن از اين دنيا فرزندانم دورم جمع باشند كه هستيد. تصادفا در روز پنجشنبه هفتم رمضان، يعنى يك روز قبل از فوتش تمام فرزندانش كه بعضى در قم بودند، به مشهد آمدند و او در همان روز موعود، يعنى جمعه، هشتم ماه رمضان 1397 (ه ق) از دنيا رفت، خدا رحمتش كند.

وقتى شرح حال اين چند نفر اولياء خدا را در يك جلسه قبل از چاپ اين كتاب گفتم، همه گفتند: استفاده كرديم، ولى دو سؤال يكى مختصر و ديگرى مفصّل برايمان باقى مانده اگر اجازه مى دهيد پرسش كنيم؟

طبيعى است كه جواب مثبت بود و آنها سؤالشان را كردند. سؤال مختصرشان اين بود:

 شما در شرح حال پدرتان گفتيد با آنكه به او وعده داده شده بود تا زمان ظهور زنده خواهد بود، در عين حال به او فرموده بودند كه از دنيا برو خستگى ات را بگير و برگرد، مگر اختيار با خود انسان است كه اگر بخواهد در زمان ظهور برگردد؟

 من گفتم: بدون ترديد يكى از ضروريّات مذهب تشيّع و بلكه تمام اديان، «مسأله ى رجعت» است؛ زيرا تعريف جامعى كه مى توان براى رجعت كرد، اين است كه بگوئيم: «رجعت، برگشت روح به بدن در اين دنيا قبل از زنده شدن در قيامت و معاد است».

ترديدى نيست كه اجمالاً اين اعتقاد در تمام اديان زنده ى جهان وجود دارد كه مرده زنده كردن حضرت عيسى و ساير انبياء (عليهم السّلام) كه در تورات و انجيل و قرآن مكرّر به چشم مى خورد از همين قبيل است، ولى در مذهب اسلام برگشت تمام مردم و يا بعضى از آنها در زمان ظهور دولت حقّه ى جهانى، مسلّم است و اثباتش احتياج به شرح مفصّلى كه در اكثر كتب كلامى ذكر شده است دارد.

امّا آيا ممكن است رجعت در اختيار انسان باشد كه اگر كسى بخواهد بتواند برگردد و الاّ برنگردد؟

بعيد نيست؛ زيرا بعضى از اولياء خدا آن قدر به خدا نزديكند كه هر چه از او بخواهند فورا به آنها داده خواهد شد.

ولى چگونه ممكن است كه اولياء خدا دوباره حاضر شوند به زندان دنيا برگردند در حالى كه، از محضر انبياء و شهدا و صدّيقين و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) دور باشند؟ مگر اينكه خدا براى مصالحى دستور فرمايد كه در اين صورت آنها اطاعت مى كنند و حتما بر مى گردند. 

 سؤال ديگر اين بود: آيا ممكن است، انسان به مقامى برسد كه در همه حال، خود را در محضر خدا و پيغمبر و ائمّه ى معصومين (عليهم السّلام) ببيند؟

 من گفتم: ترديدى نيست كه به صريح قرآن و دلائل عقلى خدا بر هر چيز احاطه دارد، همه جا هست و هيچ چيز از احاطه ى الهى بيرون نيست، او هميشه بوده و هميشه خواهد بود و محدود به حدّى نخواهد بود و او خالق موجوداتى است كه محدودند و طبعا چون خلق شده اند نبوده اند و چون محدود و مخلوقند، محكوم به زوال خواهند بود.

سپس اين مخلوقات محدود و محدودترند، بعضى از آنها تنها در مخلوق بودن، يعنى قبلاً نبوده اند و بعد بود شده اند. و بنده بوده اند. يعنى تحت فرمان تكوينى و تشريعى ذات اقدس حقّ اند. و بعضى از آنها صد در صد محدود بلكه تحت احاطه ى اكثر مخلوقاتند.

بنابراين، اگر معتقد باشيم كه بعضى از مخلوقات، احاطه ى بر محدوده ى ماسوى اللّه  دارند و در همه جا حاضرند و احاطه ى علمى بر همه چيز جز ذات اقدس حق دارند، كفر نگفته ايم و مشرك هم نشده ايم.

به عبارت واضح تر: اگر گفتيم همان گونه كه خدا بر مخلوقش احاطه ى علمى دارد، سخن آنها را مى شنود، از اراده ى قلبى كوچكترين جاندار در كرات بسيار دور اطّلاع دارد و خلاصه چيزى بر او مخفى نيست، پيغمبر اسلام (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصياء گراميش هم از همه ى اينها اطّلاع دارند و به طور مساوى چيزى بر آنها مخفى نيست؛ علاوه بر آنكه كفر نگفته ايم به يكى از ضروريّات و اعتقادات حقيقى و مسلّم اسلام هم پى برده ايم.

نگوئيد پس براى خدا چه باقى مانده؛ زيرا اين جمله كفر است كه بگوئيم خداى نامحدود فقط احاطه بر مخلوق محدودش دارد.

ولى درباره ى پيغمبر (صلى اللّه  عليه و آله) و اوصيائش (عليهم السّلام) مى گوئيم: آنها فقط بر مخلوقات خدا احاطه دارند، احاطه ى علمى آنها تنها بر همين محدوده است و از همين محدوده تجاوز نمى كند.

اگر اين چنين نيست پس معنى اين آيات چيست؟

1 ـ «وَ كُلَّ شَىْٔ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ».[71]

يعنى: «علم هر چيز را در وجود امام مبين قرار داديم».

اگر بخواهيم به اطلاق اين آيه توجّه كنيم علم آنها نامحدود مى شود ولى عقل آن را محدود مى كند كه قدر مسلّمش علم و احاطه بر ماسوى اللّه  است.

2 ـ «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّه  عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»[72]

يعنى: «عمل همه ى مردم را آنچنان كه خدا مى بيند، پيغمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله) و مؤمنان، كه قدر مسلّم از آن ائمّه ى اطهارند ، مى بينند».

اگر آنها بر ماسوى اللّه  احاطه ى علمى ندارند، پس معنى اين اعمال و كلمات چيست كه همه روزه با آنها سر و كار داريم؟

در هر نماز يك ميليارد مسلمان مى گويند: «السّلام عليك ايّها النّبى و رحمه اللّه  و بركاته» آيا اين خطاب، آن هم در نماز، عبث است؟ يا آنكه پيغمبر مظهر خدائى است كه او به همه چيز احاطه دارد و مى شنود؟

آيا ممكن است بگوئيم پيغمبر و اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) ، تمام معنى و حقيقت قرآن را نمى دانند؟ اگر اين چنين است، پس نزول قرآن بر آن حضرت عبث است. و اگر همه ى معانى را مى دانند خدا در قرآن فرموده كه: «اين قرآن بيان كننده ى هر چيزى است كه هيچ تر و خشكى در عالم نيست مگررآنكه علمش در اين كتاب است».

3 ـ چگونه ممكن است كه پيغمبر اكرم (صلى اللّه  عليه و آله) و ائمّه ى اطهار (عليهم السّلام) از قلوب ما اطّلاع نداشته باشند، ولى حاجت ما را بدانند و برآورده كنند؟

4 ـ چگونه ممكن است كه آنها بر همه چيز احاطه علمى نداشته باشند، ولى شيطان آن احاطه را داشته باشد و ما را فريب دهد؟

و دهها دليل از اين قبيل بر اين مطلب از نظر عقل و آيات قرآن و احاديث وجود دارد كه اگر كسى با توجّه به آنها منكر اين حقيقت بگردد، مسلمان واقعى نيست.

حال كه اين چنين است پس بايد معتقد باشيم كه چشم ما نابينا است؛ نه اينكه امام زمان (عليه السّلام) غايب است. گوش ما ناشنوا است؛ نه آنكه آن حضرت با ما سخن نمى گويد. ما احساس نداريم؛ نه آنكه حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) از ما دور است.

گفتم به كام وصلت خواهم رسيد روزى

گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشى

همه ى ما، حتّى بعضى از علما را هم ديده ام كه دائما به فكر وصل و لقاء حضرت بقيّة اللّه اند، ولى در بُعد جسمانى و بدنى، زيارت مى خوانند، حاجت از آن حضرت مى طلبند و معتقدند كه او شنيده و حاجتشان را داده ولى باز هم مى گويند: ما هنوز به خدمتش مشرّف نشده ايم. مكرّر اتّفاق افتاده كه بعضى به محضر حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) مشرّف شده اند و در آن وقت آن حضرت را نشناخته اند و بعد از آن بسيار تأسّف خورده اند و مى گويند كه چرا وقتى ما او را ديديم، نشناختيم و حاجتمان را نگرفتيم.

بايد به آنها گفت: حالا هم او را نشناخته ايد؛ زيرا اگر او را مى شناختيد برايتان فرقى نمى كرد كه بدن ظاهرى آن حضرت در بين شما باشد يا نباشد.

مگر بدن ظاهرى آن حضرت حاجت شما را مى دهد؟!

مگر وقتى اظهار محبّت و علاقه مى كنيد به بدن ظاهرى آن حضرت مى كنيد؟ اگر غير از اين برايتان تصوّر ندارد، يعنى نمى توانيد به غير از بدن ظاهرى آن حضرت توجّه كنيد و عشق بورزيد و طلب حاجت كنيد، پس چگونه به خدا محبّت داريد و حاجت مى طلبيد و به او توجّه مى كنيد؟!

اى برادر، اگر چشمت باز شود، گوشت بشنود، احساست سالم باشد، هميشه اطراف خود، خدا و پيغمبر اسلام و فاطمه ى زهرا و دوازده امام (عليهم السّلام)، بخصوص حضرت بقيّة اللّه  (ارواحنا فداه) را مى بينى و هيچ گاه به فراق آنها مبتلا نخواهى شد و به وصل مطلق بدون يك لحظه فراق رسيده اى.

بنابراين، تنها كارى كه انسان در اين دنيا دارد، رفع حجابهائى است كه يا طبيعت و يا معصيت و يا عادت و يا جهل، براى انسان بوجود آورده است كه؛ «تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز».

فراموش نمى كنم در جوانى به دستور سيّد بن طاووس كه در كتابش به پسرش فرموده: (هر وقت خواستى با حضرت بقيّة اللّه  (عليه السّلام) مناجات كنى، چون تو هم فرزند پيغمبرى او را به رَحِم قسم بده). در حرم حضرت رضا (عليه السّلام) خطاب به حضرت ولىّ عصر (عليه السّلام) گفتم: آقا ما با شما رَحِم هستيم، چرا صله ى رَحِم نمى كنيد و از ما خبرى نمى گيريد؟ گريه ى زيادى كرده بودم، سر به سجده گذاشتم ظاهرا خوابم برده بود، ديدم حضرت حجّة بن الحسن (ارواحنا فداه) با ملاطفت عجيبى فرمودند: ما كه هميشه متوجّه تو و با تو هستيم و هر چه خواستى به تو داده ايم ولى تو قطع رَحِم كرده اى و كم به ياد ما هستى.

در پايان اميدوارم كه اين كتاب بتواند راهنماى فكرى بعضى از سالكين راه خدا باشد… .

آمين

 

«حُسن خِتام»

در سفرى كه براى چاپ اوّل اين كتاب در قم بودم چون شنيده بودم كه نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نزد جناب حجّه الاسلام والمسلمين آقاى «حاج شيخ حسن مصطفوى» مى باشد و او از شاگردان مرحوم حاج ملاّ آقاجان بود،[73] تصميم گرفتم كه با معظّم له نيز ملاقات كنم شايد بتوانم از محضر ايشان هم در اين خصوص استفاده اى كرده باشيم.

لذا وقتى جريان نوشتن كتاب را براى ايشان شرح دادم خيلى خوشحال شدند و فرمودند: من سالها با مرحوم حاج ملاّ آقاجان بوده و كرامتهائى از ايشان ديده ام. ولى بالاترين كرامت به عقيده ى من همان مخالفت نفس و زندگى سر تا پا رياضتى بود كه او داشت.

هيچ گاه بيشتر از يك شبانه روز اندوخته نداشت. هرگز نمى خواست كسى او را بشناسد. و از شهرت فوق العاده پرهيز مى كرد. حتّى كسانى كه او را مى شناختند، درباره اش ترديد داشتند.

فراموش نمى كنم روزى در تهران با يكى از علماى بزرگ كه اهل زنجان بود، حتّى بعضى از او تقليد مى كردند و فوق العاده به امور معنوى علاقه مند بود، ملاقات كردم. ايشان از من سؤال كردند: آيا كسى كه اهل معنى باشد و تكامل يافته باشد سراغ دارى؟

گفتم: در زنجان شما، آقاى حاج ملاّ آقاجان است كه من كسى را تا اين حدّ كامل نديده ام.

آن عالم بزرگ مدّتى سرش را پائين انداخت و فكر مى كرد سپس سرش را بلند كرد و فرمود: سى سال است كه او را مى شناسم ولى هنوز نتوانسته ام بدانم كه او چكاره است و تا چه حدّ مراحل كمال را طى كرده است؟ و اين گفته ى شما مرا بيدار كرد.

ايشان چند قضيّه ى ديگر كه تمام حاكى از ملكات نفسانى حاج ملاّ آقاجان بود، براى ما نقل فرمودند كه ما در همين كتاب نمونه هائى از آنها را نقل كرده ايم.

سپس سؤال كردم: شنيده ام شما نوشته هاى مرحوم حاج ملاّ آقاجان را جمع آورى كرده ايد، آيا مى خواهيد چاپ كنيد؟

فرمودند: بله؛ چيزى كه از آنها قابل چاپ است، اشعار ايشان است، ولى كتابى كه معظّم له در توحيد و ولايت نوشته براى عموم هضمش مشكل است. يعنى نمى توانند آن را درك كنند؛ لذا از چاپ آن صرف نظر شد. ولى اشعار ايشان بخصوص در تركى به قدرى عالى است كه من كمتر شعر تركى  به اين خوبى ديده ام.

سپس حضرت آقاى مصطفوى به خاطر لطفى كه به من داشتند مجموعه ى اشعار ايشان را با مقدّمه اى كه خودشان نوشته بودند، به من لطف كردند و ما بعضى از آن اشعار را در اختيار طالبين قرار مى دهيم.

حضرت آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى در مقدّمه اى كه بر اشعار مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان نوشته اند چنين مى گويند:

بسمه تعالى

مرحوم مغفور رضوان جايگاه عالم، عامل و عارف كامل صاحب نفس قدسى و زاهد ربّانى حاج ملاّ آقاجان زنجانى (طاب ثَراه و جعل الجنّة مأويه) يكى از مظاهر حقيقت و معرفت بود كه پس از يك عمر مجاهدت در راه حقّ و مبارزات با نفس و هوى و اخلاص كامل در عبادت و طاعت و ارادت و محبّت خالص و شديد نسبت به حضرات معصومين (سلام اللّه  عليهم) رخت از اين جهان بربست.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان زندگى بسيار ساده و بى قيد و آزادى داشته، و هرگز پايبند عنوان و شخصيّت و اسم و رسم و ظاهر و عيش و مادّيات و قيودات ديگرى نبوده. و زندگى ظاهرى و معاش مختصر خود را از راه منبر اداره مى كرد.

با اينكه آن مرحوم از لحاظ روحيّه و سخنرانى كاملاً مورد علاقه ى اهالى زنجان بوده و در اغلب مجالس دعوت مى شد، كسى از مقامات روحانى و از حالات باطنى و اعمال و كارهاى او اطّلاعى نداشت و فقط همين اندازه  مى فهميدند كه آن مرحوم روضه هاى بسيار گرم مى خواند. محبّت فراوان به حضرات معصومين (عليهم السّلام) از خود نشان مى دهد. و گاهى حرفهاى غير عادى و اعمال مخصوص از او ديده مى شود. و در اين مواقع، از طرف خود آن مرحوم براى ستر مطلب اظهار مى شد كه من مجنون هستم.

اين است كه گاهى او را به لقب مجنون مى ناميدند.[74]

مرحوم حاج ملاّ آقاجان از لحاظ فهم حديث و تفسير و كشف حقايق آيات قرآن مجيد و توضيح مقامات سير و سلوك و بيان حقايق و معارف الهى، ذوق مخصوص و استعداد توانائى داشت.

آن مرحوم معتقد بود كه: «سير و سلوك صحيح، تنها در اثر عمل كردن به دستورات دينى و احكام و آداب شرعى و با توسّل و تمسّك به هدايت و دستگيرى حضرات معصومين (عليهم السّلام) و با اخلاص و توجّه خالص به پروردگار متعال صورت مى گيرد».

و به طور كلّى با همه ى سلسله هاى تصوّف و با همه ى مدّعيان ارشاد و قطبيّت و با همه ى افرادى كه دست ارادت به اين مدّعى ها مى دهند و با تمام آداب و رسوم و خصوصيّاتى كه در ميان اين سلسله ها متداول است، سخت مخالف بود.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان مى خواسته است كتابى در شرح حالات خود بنويسد كه متأسّفانه بيش از چند صفحه ننوشته است. و چون از نظر خصوصيّات ظاهرى و معنوى ايشان داراى اهميّت بود، چند قسمت از آن را نقل مى كنيم.

بعد از خطبه مى گويد:

اين احقر جانى اقلُّ الحاج و المعتمرين محمود بن محسن الزّنجانى المتخلّص به عتيق و قبلاً به صهبائى الشّهير به مجنون بسيار وقت بود كه در آرزوى آن بودم كه فهرستى از حالات خود را بنويسم كه شايد از حالات خلوات و سير و سلوك و بليّات و امتحانات و قصص و حكايات براى دوستان معنوى انتباهى و يادآورى از اين حقير بوده باشد… .

و مسمّى نمودم اين كتاب را به «سيرالعتيق».

امّا مقدّمه در انساب ابوينى.

و فصل اوّل در تحصيل اين حقير.

فصل دوّم در سير مذاهب و محاورات.

فصل سوّم در گرفتن ثامن الائمّه (عليه السّلام) اين بنده را از غرقاب و ارشاد و اشراق.

فصل چهارم در حالات بعد از فوت پدر و قحط و غلا.

فصل پنجم در سفر كربلا و شروع به جنون.

فصل ششم حالات جنون وصيّت جنون و روضه خوانى.

فصل هفتم سفر دو ساله ى عتبات.

فصل هشتم سفر مكّه معظّمه.

فصل نهم در سير و سلوك.

فصل دهم در جذبه و بكاء.

فصل يازدهم در عوالم ترقّيات و كشف حجب.

فصل دوازدهم وصل و وصال.

فصل سيزدهم در رؤياهاى صادقه و بشرى.

فصل چهاردهم در مكاشفات.

خاتمه در رسوخ و شهودات علانيه.

امّا مقدّمه: در نسب ابى و امّى؛ اين بنده محمود بن المحسن بن العوض بن الميرزا، كه جمله ملاّ و اهل علم و فضل و منبر بودند…الخ.

و ظاهرا اين رساله را بعد از آن خواسته است به عربى بنويسد و به عربى هم بيش از پنج صفحه ننوشته است و در آنجا مى نويسد:

«فشرعت فى سابع عشر من شوّال المكرّم سنة ثمان و خمسين من المأة الرّابعة بعد الالف هجريّة قمريّة. و اردت بيانها فى مقدّمة باسم اللّه  تعالى و اربعة عشر فصلاً باسماء المعصومين ـ صلوات اللّه  عليهم اجمعين ـ…الخ».

ضمنا معلوم مى شود، اشعارى كه به تخلّص صهبائى است در مرحله ى اوّل و آنچه به تخلّص عتيق است در مرحله ى آخر گفته شده است.

و اشعار تركى آن مرحوم انصافا بسيار عالى و گرم است. و امّا اشعار عربى با اينكه آن مرحوم كمتر در عربستان بوده و در رشته ى ادبيّات و شعر هم تخصّص و سابقه ى قابل توجّهى نداشته است، باز قابل تقدير است. و در عين حال هدف از نشر آثار ايشان، توجّه به جنبه ى معنوى و معارف است، نه جنبه ى الفاظ و جهت صناعى شعرى.

اين بنده ى محجوب مهجور كه مصداق «احبّ الصّالحين و لست منهم» هستم، با مرحوم زنجانى مؤانست كامل داشتم. و در خلوات و جلوات و در سفر و حضر در خدمت ايشان بودم. و مخصوصا يك اربعين در حضور ايشان افتخار تشرّف به آستان مبارك حضرت ثامن الائمّه (ارواحنا فداه) را پيدا كردم.

و حالات اخلاص و توجّه و محبّت و توكّل و تسليم و فنا و تفويض و زهد  و تقوى كه در وجود ايشان ديده مى شد، از كسى مشاهده ننموده ام.

از تظاهرات دنيوى و زينتهاى مادّى و عناوين و رسوم ظاهرى منزجر بود. بجز حقيقت و توجّه به حقّ و عشق به ملأ اعلا و فناء در مقابل عظمت لاهوت و اظهار ارادت به ساحت مقدّس حضرات معصومين (عليهم السّلام) و مقامات عبوديّت، چيز ديگرى در چهره ى آن مرد بزرگوار متجلّى نبود.

اين صفات برجسته و حالات و مقامات روحانى بسى برتر و بالاتر از صدها كرامات و مكاشفات و مشاهداتى بود كه به چشم و عيان از اين وجود مقدّس مى ديدم.

ارتباط معنوى او با حضرات معصومين (عليهم السّلام) صد در صد معلوم و محسوس و مسلّم بود. و اين معنى از اشعار و غزليّات آن مرحوم با اينكه در ايّام جذبه و حرارت سروده است كاملاً فهميده مى شود.

ح ـ م

اين بود مقدّمه اى كه آية اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى (دام ظلّه) مرقوم فرموده بودند و ترتيب اشعار در چاپ اوّل اين كتاب و چاپ سى ام به همان نحوى است كه معظّم له مرقوم نموده اند و حتّى اينجانب مقيّد بودم كه خطّ ايشان را تغيير ندهم و عينا آنچه را در چاپ اوّل از ايشان گرفته بودم و چاپ كرده بودم در چاپ سى ام نيز به چاپ برسانم.

 


 


 

[1] ــ كتاب «پرواز روح» به زبانهاى مختلف به چاپ رسيده كه منجمله به زبانهاى عربى، اردو، انگليسى و غيره مى باشد.

[2]1. I also hope that the book, “The Soul’s Ascension” helps create friendship, peace, and understanding among the peoples of the Earth.

As far as the content of the book is concerned, it was very interesting for me on several levels.

[3]1. As far as the life of Haj Mola Aghajan is concerned, clearly he was an exemplary follower of the Shia religion. He spent his life on pilgrimages to Shia holy sites, discussions of Shia religious doctrine, teaching and lecturing Shia religious principles, and generally eschewing secular life. The point is that if one already believes that the Shia Moslem religion is the real and true religion, then, of course, the life of Haj Mola Aghajan is a shining example that everyone should attempt to follow.

However, to most westerners who do not even know the principles of the Shia religion, let alone believe it to be the one real and true religion, then the life of Haj Mola Aghajan becomes one of a very good man who is faithful and dutiful to his religious beliefs even though exactly.

[4] ــ مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» را كسى نشناخت چون او نمى خواست در زمان حياتش شناخته شود ولى جمعى از علماء و شخصيّتهائى كه با او تماس داشتند از او تجليل مى كردند منجمله؛ مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ موسى زنجانى كه يكى از علماى بزرگ حوزه ى علميه ى قم بوده اند و داراى تأليفاتى مى باشند.

در كتاب «فهرست مشاهير علماى زنجان» از آن مرحوم با عظمت ياد كرده و به عنوان عالم جليل او را معرّفى فرموده است.

آية اللّه علاّمه ى طباطبائى صاحب كتاب تفسير «الميزان» از مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» تجليل مى كرد و براى ديگران از برخورد خود با آن مرحوم در تهران سخن مى گفت و از اخلاص و عرفان و صفا و معرفت و محبّت او به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام حرف مى زد.

مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ هاشم قزوينى كه از علماى بزرگ حوزه ى علميه مشهد بودند در ملاقاتى كه با مرحوم «حاج ملاّ آقاجان» داشت از تفقّه و اظهارنظر در مسائل مختلف فقهى و اصولى تعجّب مى كرد و از علم و دانش او تجليل مى نمود.

[5] ــ «وَصْفُ الْعَيْش نِصْفُ الْعَيْش».

[6] ــ اتّفاقا هم نبود بعضى زبان به ملامت من باز كردند و بعضى به مرحوم حاج ملاّ آقاجان جسارت كردند ولى بسيارى از مردم متفكّر و دانا به اين وسيله به اهداف عاليه ى خود رسيدند و بالاخره در مجموع نوشتنش خيلى بهتر از ننوشتن بود.

[7] ــ جدّا در آن روزى كه اين كتاب را مى نوشتم تاريخ تولّد و سائر مسائل كه مربوط به عالم مُلك ايشان بود نمى دانستم ولى بعدها در كتبى كه حالات ايشان نوشته شده بود ديدم و لذا به عنوان پاورقى در اينجا به خاطر آنكه شما هم از اين اطّلاعات بى اطّلاع نباشيد مى نويسم.

حاج ملاّ آقاجان در سال 1252 شمسى در روستاى «آق كند» از توابع زنجان متولّد شده و در سال 1335 در شهر زنجان وفات يافته دوران تحصيلات علوم دينيه را در زنجان مدرسه ى «سيّد» در محضر علماى بزرگ مانند حضرت آيه اللّه حاج شيخ فيّاض ديزجى كه از مراجع تقليد بوده و آقاى آخوند ملاّ قربانعلى و سائر علماى بزرگ به پايان رسانده و انصافا از فقه و اصول و علوم فلسفه و عرفان و علوم غريبه اطّلاع كافى داشته است جمعى از علماى بزرگ معاصر مانند حضرت آية اللّه مصطفوى، علاّمه ى طباطبائى و آقاى حاج شيخ موسى زنجانى به علم و دانش وى اعتراف نموده و ايشان را از نوابغ عصر خود دانسته اند.

[8] ــ ناگفته نماند كه من هم مثل همه ى كسانى كه سرخود عمل مى كنند و فكر مى كنند كه اگر انسان بخواهد به كمالات برسد بايد همه ى مستحبّات را عمل كند بودم غافل از آنكه اين كار بدون برنامه و دستور استاد بسيار غلط و بلكه كمتر كسى موفّق به نتيجه اى مى شود.

[9] ــ «اعتكاف» عبادتى است كه طبق دستور فقها سه روز در مسجد جامع شهر بدون آنكه انسان از آن مسجد خارج شود و هر سه روز را روزه بگيرد، انجام مى گردد.

[10] ــ زيرا مطالب كاملاً شخصى بود و به علاوه براى ديگرى بيانش مفيد نمى باشد لذا از نقلش خوددارى مى شود.

[11] ــ بحارالأنوار جلد 78 صفحه ى 158.

[12] ــ لسان الغيب حافظ شيرازى.

[13] ــ قال الرّضا عليه السلام: «من تذكر مصابنا و بكى لما ارتكب بنا كان معنا فى درجاتنا يوم القيامة. و من ذكر بمصابنا فبكى و ابكى لم تبك عينه يوم تبكى العيون. و من جلس مجلسا يحيى فيه امرنا لم يمت قلبه يوم تموت القلوب». بحارالأنوار جلد 1 صفحه ى 200.

[14] ــ قال الصادق عليه السلام لفضيل: «تجلسون و تحدثون؟ قال: نعم جعلت فداك. قال: ان تلك المجالس احبها فاحيوا امرنا يا فضيل رحم اللّه  من احيى امرنا يا فضيل من ذكرنا عنده فخرج من عينه مثل جناح الذباب غفراللّه  له ذنوبه و لو كانت اكثر من زبد البحر». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[15] ــ عن زيد الشحام قال: «كنا عند ابى عبداللّه  عليه السّلام و نحن جماعة من الكوفيين فدخل جعفر بن عفان على ابى عبداللّه  فقر به و ادناه ثم قال: يا جعفر قال: لبيك جعلنى اللّه  فداك. قال: بلغنى انك تقول الشعر فى الحسين و تجيد. فقال: له نعم جعلنى اللّه  فداك. قال: قل. فانشده صلى اللّه  عليه فبكى و من حوله حتّى صار الدموع على وجهه ولحيته ثم قال: يا جعفر واللّه  لقد شهدت ملائكة اللّه  المقربون هيهنا يسمعون قولك فى الحسين ولقد بكوا كما بكينا و اكثروا يا جعفر لقد اوجب اللّه  تعالى لك الجنة و غفر لك.

فقال: يا جعفر الا ازيدك؟ قال: نعم يا سيدى. قال: ما من احد قال فى الحسين شعرا فبكى و ابكى به الا اوجب اللّه  له الجنة و غفر له». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 282.

[16] ــ «روى لما اخبر النبى صلى اللّه  عليه و آله ابنته فاطمة بقتل ولدها الحسين (عليه السلام) و ما جرى عليه من المصيبة بكت فاطمة بكاءً شديدا. و قالت: يا ابت متى يكون ذلك؟ قال: فى زمان خال منى و منك و من على (عليه السلام). فاشتد بكائها و قالت: يا ابت فمن يبكى عليه و من يلتزم باقامة العزاء له؟

فقال النبى (صلى اللّه  عليه و آله): يا فاطمة ان نساء امتى يبكين على نساء اهل بيتى و رجالهم يبكون على رجال اهل بيتى و يجددون العزاء جيلا بعد جيل فى كل سنة فاذا كانت القيامة تشفعين انت للنساء و انا اشفع للرجال و كل من بكى منهم على مصاب الحسين اخذنا بيده و ادخلناه الجنة.

يا فاطمة كل عين باكية يوم القيامة الا عين بكت على مصاب الحسين فانها ضاحكة مستبشرة بنعيم الجنة». بحارالأنوار جلد 44 صفحه ى 292.

[17] ــ بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 335.

[18] ــ بحارالأنوار جلد 102 صفحه ى 145.

[19] ــ قال الرضا عليه السّلام: «السخى يأكل من طعام الناس ليكلوا من طعامه والبخيل لايأكل من طعام الناس لئلا يأكلوا من طعامه». بحارالأنوار جلد 71 صفحه ى 352.

[20] ــ مرحوم شهيد حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد عبدالكريم هاشمى نژاد كه تقريبا از اوائل دوران تحصيلات علوم اسلامى در تمام رشته ها با هم همدرس بوديم و ايشان در انقلاب اسلامى ايران نقش فوق العادّه اى داشت و به دست عوامل ضدّ انقلاب در دفتر حزب جمهورى اسلامى ايران در مشهد ترور شد و در حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا عليه السّلام دفن شد خدا او را رحمت كند.

[21] ــ «مسجد جمكران» در پنج كيلومترى قم در كنار قريه ى جمكران واقع شده و به امر حضرت بقيّه اللّه ساخته شده و من شرحى از آن بناى مقدّس را در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد اوّل بيان نموده ام.

[22] ــ سوره ى شورى آيه ى 51.

[23] ــ رواياتى در تأييد اين عقيده در بحارالأنوار و نهج البلاغه به طور مكرّر ذكر شده است كه منجمله در كلام حضرت بقيّه اللّه روحى فداه آمده كه: «نحن صنايع ربّنا والخلق بعد صنايعنا».

[24] ــ چهل روايت و مطالب مهمّى در اين رابطه در كتاب «انوار الزهراء سلام اللّه عليها» نقل نموده ايم.

[25] ــ در كتاب «عالم عجيب ارواح» و كتاب «در محضر استاد» جلد دوّم مطالب فوق را شرح داده ام.

[26] ــ «مقتل» كتابى را مى گويند كه مصائب حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام و يا كيفيّت به شهادت رسيدن آن حضرت و يا ساير ائمّه (عليهم السّلام) در آن نوشته شده است.

[27] ــ مرحوم آقاى حاج ملاّ آقاجان شاگردان را طورى مى ساخت كه هم دنيا داشته باشند و هم آخرت و اگر يكى از آنها به عزلت و رهبانيّت مى پيوست او را مانع مى شد.

[28] ــ مرحوم آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمّد حسين كمپانى از مراجع و علماى اهل معنى نجف اشرف بوده اند كه ديوانهاى شعر عربى و فارسى در وصف ائمّه ى اطهار و خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام گفته اند. و مطالب پر قيمتى در اصول فقه دارند. و استاد مرحوم آية اللّه العظمى ميلانى (رحمة اللّه) مى باشند خدا آنها را رحمت كند و با مواليانشان محشور نمايد.

[29] ــ اصل شجره نامه از اين قرار است: سيّد حسن ابطحى 1 بن سيّد رضا (2) بن سيّد حسن (3) بن سيّد جعفر (4) بن سيّد حسن (5) بن سيّد حسين (6) بن سيّد رجب (7) بن سيّد قاسم (8) بن سيّد حسين (9) بن سيّد نورالدّين (10) بن سيّد ميركلان (11) بن سيّد ميرگنگ (12) بن سيّد احمد (13) بن سيّد علاءالدّين (14) بن سيّد حسين (15) بن سيّد محمّد (16) بن سيّد صلاح الدّين (17) بن سيّد فيروزالدّين (18) بن سيّد شرف الدّين (19) بن سيّد شمس الدّين (20) بن سيّد قطب الدّين (21) بن سيّد جعفر (22) بن سيّد محمّد (23) بن سيّد صالح (24) بن سيّد اسماعيل (25) بن سيّد على (26) بن سيّد نورالدّين (27) بن سيّد صالح (28) بن سيّد احمد (29) بن سيّد ابراهيم المرتضى (30) بن حضرت امام موسى بن جعفر (عليهم السّلام).

[30] ــ ذكر يونسيّه همان جمله اى است كه وقتى حضرت يونس در شكم ماهى افتاد مى گفت و به آن وسيله نجات يافت و آن ذكر اين است: «لا اله الاّ انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين». سوره ى انبياء، آيه ى 87.

[31] ــ چون بقيّه ى جريان را در كتاب شرح حالات آية اللّه انصارى به نام «در كوى بى نشانها» نقل شده ما عينا مطالب آن را نقل مى كنيم.

[32] ــ سوره ى روم آيه ى 19.

[33] ــ سوره ى اسرا آيه ى 1.

[34] ــ دعا اين است: «يا مفتّح الابواب يا مقلّب القلوب والابصار و يا دليل المتحيّرين و يا غياث المستغيثين توكّلت عليك يا ربّ فاقض حاجتى واكف مهمى ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم و صلى اللّه على محمّد و آله اجمعين».

[35] ــ اين مطلب را آن مرحوم روى علم ظاهريش گفته و الاّ كسى از زمان ظهور اطّلاع كاملى ندارد.

[36] ــ «بين الاحباب تسقط الآداب».

[37] ــ اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان از ناحيه ى مقدّسه ى حضرت بقيّه اللّه روحى فداه نقل شده در باب زيارتهاى آن حضرت آورده و اوّلش اين است: «سلام على آل يس السّلام عليك يا داعى اللّه و ربّانى آياته …».

[38] ــ مدائن در شصت كيلومترى بغداد واقع شده و طاق كسرى هم در همانجا است.

[39] ــ سيّد رضى جمع كننده ى كتاب «نهج البلاغه» است.

[40] ــ حديث سلسلة الذهب اين است كه در كتاب توحيد شيخ صدوق از على بن موسى الرضا عليه السّلام نقل شده كه از آبائش از رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله) كه او از جبرئيل و جبرئيل از خداى تعالى كه فرمود: «كلمة لااله الاّ اللّه حصنى فمن دخل فى حصنى امن من عذابى».

[41] ــ «كلّما ميَّزتموه بأوهامكم فى ادقّ معانيه فهو مخلوق لكم، مردود اليكم».

[42] ــ دقيقه عرشيه

«اذا وصل العارف الكامل الى مقام الحيرة و الاستغراق يستفيض من الحقّ تعالى بلا واسطة المرشد الخارجى».

[43] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53.

[44] ــ بحارالأنوار جلد 20 صفحه ى 148.

[45] ــ متن مناجات حضرت اميرالمؤمنين در بحارالأنوار جلد 100 صفحه ى 418 نقل شده است.

[46] ــ ناگفته نماند كه رياضتهاى شرعى تنها همان رياضتها و عبادتهائى است كه از طرف خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام نقل شد و مجتهدين طبق آن فتوى داده اند.

[47] ــ «زيد» و «صعصعه» دو برادر بودند، فرزندان «صوحان» و هر دو از ياران اميرالمؤمنين عليه السّلاماند. و آن دو نفر از ابدال محسوب مى شوند.

و صعصعه از كسانى است كه جنازه ى حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) را در آن شب كه امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) بدن آن حضرت را دفن مى كردند تا نجف تشييع كرد. صعصعه سر قبر اميرالمؤمنين (عليه السّلام) خاك بر سر ريخت و مطالبى در وصف مولا خطاب به آن حضرت عرض كرد، كه حضرت امام حسن و امام حسين (عليهما السّلام) و ساير فرزندان آن حضرت اشك ريختند و او به منزله ى روضه خوان بود و فرزندان آن حضرت به منزله ى مستمع بودند.

[48] ــ مفاتيح الجنان؛ در اعمال مسجد زيد.

[49] ــ سوره ى اعراف، آيه ى 155.

[50] ــ «المرء حريص على ما منع». بحارالأنوار جلد 32 صفحه ى 36.

[51] ــ يكى از علماى بزرگ نجف كه به اعتقاد اكثر علما اعلم از سائرين بود به نام آقاى حاج شيخ باقر زنجانى مدرّس فقه و اصول در وصف ايشان مطالبى مى فرمود كه عظمت علمى و بزرگوارى حاج ملاّ آقاجان را ثابت مى كند.

[52] ــ من در كتاب «عالم عجيب ارواح» اين مطلب را كاملاً شرح داده ام به آنجا مراجعه فرمائيد.

[53] ــ «مناجات محبّين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مُحَبَّتِكَ فَرامَ مِنْكَ بَدَلاً وَ مَنْ ذَا الَّذى اَنِسَ بِقُرْبِكَ فَابْتَغى عَنْكَ حِوَلاً.

اِلهى فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِكَ وَ وِلايَتِكَ وَ اَخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَ مَحَبَّتِكَ وَ شَوَّقْتَهُ اِلى لِقآئِكَ وَ رَضَّيْتَهُ بِقَضآئِكَ وَ مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ اِلى وَجْهِكَ وَ حَبَوْتَهُ بِرِضاكَ وَ اَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِكَ وَ قِلاكَ وَ بَوَّاْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِكَ وَ خَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِكَ وَ اَهَّلْتَهُ لِعِبادَتِكَ وَ هَيَّمْتَ قَلْبَهُ لاِِرادَتِكَ وَ اجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِكَ وَ اَخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَكَ وَ فَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّكَ وَ رَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَكَ وَ اَلْهَمْتَهُ ذِكْرَكَ وَ اَوْزَعْتَهُ شُكْرَكَ وَ شَغَلْتَهُ بِطاعَتِكَ وَ صَيَّرْتَهُ مِنْ صالِحى بَريَّتِكَ وَ اخْتَرْتَهُ لِمُناجاتِكَ وَ قَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَىْ ءٍ يَقْطَعُهُ عَنْكَ.

اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَاْبُهُمُ الاِْرْتِياحُ اِلَيْكَ وَ الْحَنينُ وَ دَهْرُهُمُ الزَّفْرَةُ وَ الاَْنينُ جِباهُهُمْ ساجِدَةٌ لِعَظَمَتِكَ وَ عُيُونُهُمْ ساهِرَةٌ فى خِدْمَتِكَ وَ دُمُوعُهُمْ سآئِلَةٌ مِنْ خَشْيَتِكَ وَ قُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمُحَبَّتِكَ وَ اَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِكَ يا مَنْ اَنْوارُ قُدْسِه لاَِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ وَ سُبُحاتُ وَجْهِه لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ وَ يا غايَةَ امالِ الْمُحِبّينَ اَسْئَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ وَ اَنْ تَجْعَلَكَ اَحَبَّ اِلَىَّ مِمّا سِواكَ وَ اَنْ تَجْعَلَ حُبّى اِيّاكَ قآئِدا اِلى رِضْوانِكَ وَ شَوْقى اِلَيْكَ ذآئِدا عَنْ عِصْيانِكَ وَ امْنُنْ بِالنَّظَرِ اِلَيْكَ عَلَىَّ وَ انْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَ الْعَطْفِ اِلَىَّ وَلاتَصْرِفْ عَنىّ وَجْهَكَ وَ اجْعَلْنى مِنْ اَهْلِ الاِْسْعادِ وَ الْحُظْوَةِ عِنْدَكَ يا مُجيبُ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[54] ــ «مناجات خائفين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَتَراكَ بَعْدَ الاْيمانِ بِكَ تُعَذِّبُنى اَمْ بَعْدَ حُبّى اِيّاكَ تُبَعِّدُنى اَمْ مَعَ رَجآئى لِرَحْمَتِكَ وَصَفْحِكَ تُحْرِمُنى اَمْ مَعَ اسْتِجارَتى بِعَفْوِكَ تُسْلِمُنى حاشا لِوَجْهِكَ الْكَريمِ اَنْ تُخَيِّبَنى. لَيْتَ شِعْرى اَلِلشَّقآءِ وَلَدَتْنى اُمّى اَمْ لِلْعَنآءِ رَبَّتْنى فَلَيْتَها لَمْ تَلِدْنى وَ لَمْ تُرَبِّنى. وَ لَيْتَنى عَلِمْتُ اَمِنْ اَهْلِ السَّعادَةِ جَعَلْتَنى وَ بِقُرْبِكَ وَ جِوارِكَ خَصَصْتَنى فَتَقَرَّ بِذلِكَ عَيْنى وَ تَطْمَئِنَّ لَهُ نَفْسى.

اِلهى هَلْ تُسَوِّدُ وُجُوهًا خَرَّتْ ساجِدَةً لِعَظَمَتِكَ اَوْ تُخْرِسُ اَلْسِنَةً نَطَقَتْ بِالثَّنآءِ عَلى مَجْدِكَ وَ جَلالَتِكَ اَوْ تَطْبَعُ عَلى قُلُوبٍ انْطَوَتْ عَلى مَحَبَّتِكَ اَوْ تُصِمُّ اَسْماعا تَلَذَّذَتْ بِسَماعِ ذِكْرِكَ فى اِرادَتِكَ اَوْ تَغُلُّ اَكُفّا رَفَعَتْهَا الاْمالُ اِلَيْكَ رَجآءَ رَأْفَتِكَ اَوْ تُعاقِبُ اَبْدانا عَمِلَتْ بِطاعَتِكَ حَتّى نَحِلَتْ فى مُجاهِدَتِكَ اَوْ تُعَذِّبُ اَرْجُلاً سَعَتْ فى عِبادَتِكَ.

اِلهى لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ اَبْوابَ رَحْمَتِكَ وَ لاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.

اِلهى نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِكَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِكَ وَ ضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِكَ كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِكَ.

اِلهى اَجِرْنى مِنْ اَليمِ غَضَبِكَ وَ عَظيمِ سَخَطِكَ يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا رَحيمُ يا رَحْمنُ يا جَبّارُ يا قَهّارُ يا غَفّارُ يا سَتّارُ نَجِّنى بِرَحْمَتِكَ مِنْ عَذابِ النّارِ وَ فَضيحَةِ الْعارِ اِذَا امْتازَ الاَْخْيارُ مِنَ الاَْشْرارِ وَ حالَتِ الاَْحْوالُ وَ هالَتِ الاَْهْوالُ وَ قَرُبَ الْمُحْسِنُونَ وَ بَعُدَ الْمُسيئُونَ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[55] ــ «مناجات شاكرين»:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ«اِلهى اَذْهَلَنى عَنْ اِقامَةِ شُكْرِكَ تَتابُعُ طَوْلِكَ وَ اَعْجَزَنى عَنْ اِحْصآءِ ثَنآئِكَ فَيْضُ فَضْلِكَ وَ شَغَلَنى عَنْ ذِكْرِ مَحامِدِكَ تَرادُفُ عَوآئِدِكَ وَ اَعْيانى عَنْ نَشْرِ عَوارِفِكَ تَوالى اَياديكَ وَ هذا مَقامُ مَنِ اعْتَرَفَ بِسُبُوغِ النَّعْمآءِ وَ قابَلَها بِالتَّقْصيرِ وَ شَهِدَ عَلى نَفْسِه بِالاِْهْمالِ وَ التَّضْييعِ وَ اَنْتَ الرَّئُوفُ الرَّحيمُ الْبَرُّ الْكَريمُ الَّذى لايُخَيِّبُ قاصِديهِ وَلايَطْرُدُ عَنْ فِنآئِه امِليهِ بِساحَتِكَ تَحُطُّ رِحالُ الرّاجينَ وَ بِعَرْصَتِكَ تَقِفُ امالُ الْمُسْتَرْمِدينَ فَلاتُقابِلْ امالَنا بِالتَّخْييبِ وَ الاْيئاسِ وَ لاتُلْبِسْنا سِرْبالَ الْقُنُوطِ وَ الاِْبْلاسِ.

اِلهى تَصاغَرَ عِنْدَ تَعاظُمِ الائِكَ شُكْرى وَ تَضآئَلَ فى جَنْبِ اِكْرامِكَ اِيّاىَ ثَنآئى وَ نَشْرى جَلَّلَتْنى نِعَمُكَ مِنْ اَنْوارِ الاْيمانِ حُلَلاً وَ ضَرَبَتْ عَلَىَّ لَطآئِفُ بِرِّكَ مِنَ الْعِزِّ كِلَلاً وَ قَلَّدَتْنى مِنَنُكَ قَلائِدَ لاتُحَلُّ وَ طَوَّقَتْنى اَطْواقا لاتُفَلُّ فَالائُكَ جَمَّةٌ ضَعُفَ لِسانى عَنْ اِحْصآئِها وَ نَعْمآؤُكَ كَثيرَةٌ قَصُرَ فَهْمى عَنْ اِدْراكِها فَضْلاً عَنِ اسْتِقْصآئِها فَكَيْفَ لى بِتَحْصيلِ الشُّكْرِ وَ شُكْرى اِيّاكَ يَفْتَقِرُ اِلى شُكْرٍ فَكُلَّما قُلْتُ لَكَ الْحَمْدُ وَجَبَ عَلَىَّ لِذلِكَ اَنْ اَقُولَ لَكَ الْحَمْدُ.

اِلهى فَكَما غَذَّيْتَنا بِلُطْفِكَ وَ رَبَّيْتَنا بِصُنْعِكَ فَتَمِّمْ عَلَيْنا سَوابِغَ النِّعَمِ وَ ادْفَعْ عَنّا مَكارِهَ النِّقَمِ وَ اتِنا مِنْ حُظُوظِ الدّارَيْنِ اَرْفَعَها وَ اَجَلَّها عاجِلاً وَ اجِلاً. وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى حُسْنِ بَلائِكَ وَ سُبُوغِ نَعْمآئِكَ حَمْدا يُوافِقُ رِضاكَ وَ يَمْتَرِى الْعَظيمَ مِنْ بِرِّكَ وَ نَداكَ يا عَظيمُ يا كَريمُ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ». مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشرة.

[56] ــ سوره ى اسراء، آيه ى 47.

[57] ــ به عنوان نمونه ى خط، يكى از نامه هائى كه به مرحوم آقاى زرگرى نوشته است در صفحه ى 182 درج شده است.

[58] ــ سوره ى بقره، آيه ى 272.

[59] ــ سوره ى ابراهيم، آيه ى 7.

[60] ــ اين نامه در چاپ اوّل كه در سال 1358 طبع شده عينا چاپ شده و حال آنكه در آن سال هيچ يك از پيش بينى هاى معظّم له حتّى زمينه ى روشنى نداشت و اين خود يكى از كرامات حاج ملاّ آقاجان است.

[61] ــ بعدها از مردم زنجان تحقيق كردم كه آيا يك چنين جرياناتى از مرحوم حاج ملاّ آقاجان اتّفاق مى افتاد؟ گفتند: گاهى بدون آنكه نام كسى را ببرد، از گناه ديگران كه پاى منبر او نشسته بودند ياد مى كرد و او را در دل وادار به توبه مى نمود و نمى گذاشت معرّفى شود و يا اگر معرّفى مى شد افراد خبيثى بودند كه بايد مردم آنها را بشناسند چنانكه قضيّه اى آقاى حاج رسول نحالى نقل مى كند كه در زمان حكومت طاغوت حاج ملاّ آقاجان به رژيم شاه حمله مى كرد و از برنامه هاى آنها در منبر انتقاد مى نمود و مردم را از تجاوزات آنها مطّلع مى فرمود.

روزى در منبر نگاهى به اطراف كرد و گفت: اى نامحرم كجا هستى بلند شو و از مجلس بيرون برو زيرا مجلس آقايم حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام جاى نامحرمان نيست من ديدم پليس مخفى با رنگ پريده از آبدارخانه بيرون آمد و رفت و معلوم شد كه او آمده است سخنان حاج ملاّ آقاجان را ضبط كند و گزارش دهد.

[62] ــ سوره ى مريم، آيه ى 64.

[63] ــ بحارالانوار جلد 102 صفحه ى 92 چاپ جديد.

[64] ــ در كتاب «ملاقات با امام زمان عليه السّلام» جلد دوّم ادعيه ى زيادى از روايات براى خواب ديدن معصومين (عليهم السّلام) نوشته شده است.

[65] ــ فرزند ارجمندش حضرت حجّه الاسلام آقاى حاج شيخ اسماعيل دام عزّه وضع خانه را پس از ايشان همچنان حفظ كرده اند.

[66] ــ آن عمل تراشيدن ريش بوده است كه بعضى از زوّار رعايت احترام آقا را نمى كنند و با ريش تراشيده وارد حرم مطهّر مى شوند.

[67] ــ حضرت امام سجّاد در دعا عرض مى كرد: «اللّهمّ من انا حتى تغضب على» بحارالأنوار جلد 46 صفحه ى 101.

[68] ــ سوره ى يوسف، آيه ى 53. يعنى: «من نمى توانم نفس خود را پاك نگه دارم؛ زيرا نفس، زياد انسان را به بدى فرمان مى دهد».

[69] ــ يكى از اعلام مى گفت كه آقاى شيخ على كاشانى خودش به من فرموده كه اين جريان را من در بيدارى ديده ام.

[70] ــ قال الامام العسكرى عليه السّلام: قال رسول اللّه (صلى اللّه عليه وآله): «افضل اعمال امّتى انتظار الفرج ولا تزال شيعتنا فى حزن حتى يظهر ولدى الذى بشر به النبى (صلى اللّه عليه وآله)» بحارالأنوار جلد 5 صفحه ى 317.

[71] ــ سوره ى يس، آيه ى 12.

[72] ــ سوره ى توبه، آيه ى 105.

[73] ــ حضرت آيه اللّه آقاى حاج شيخ حسن مصطفوى از نويسندگان بزرگ كه كتابهاى بسيار ارزنده و علمى نوشته اند و در حوزه ى علميه ى قم زندگى مى كنند و مورد توجّه علماء و طلاّب اند.

[74] ــ به همين جهت كسانى كه با او كمتر مأنوس بودند او را يك مرد معمولى و شايد هم يك فرد بى توجّه به آداب و رسوم معموله بين علماء و شخصيّتهاى علمى و معنوى تصوّر مى كردند ولى آنهائى كه به او نزديك بودند مانند حضرت آيه اللّه مصطفوى او را دانشمندى بزرگ و داراى كمالات روحى مى شناختند