۱۳ رمضان ۱۴۱۵ قمری – برتری روح بر بدن

برتري روح بر بدن ۱۳ رمضان ۱۴۱۵

 

«أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله و الصلاة و السلام علي رسول‌الله و علي آله آلِ الله لا سيما علي بقية‌الله رُوحي و أرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و اللعنة الدائمة علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدين

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهاكُمُ التَّكاثُر * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ * كَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ * ثُمَّ كَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ»[1]

مسئله‌اي كه در دو شب گذشته عرض شد درباره عالمِ قبل از اين عالم كه در روايات و چند آيه قرآن اشاره شده است و اينكه ما اكثر مسائل را بايد مربوط به عالم قبل از اين عالم بدانيم، مختصراً عرايضي عرض كردم. يكي از اشكالاتي كه ما داريم و فكر هم نمي‌كنم به اين آساني‌ها از مغز ما خارج بشود، مسئله اهميت دادن روح بر بدن است، كه اهميت روح بيشتر از بدن است و بلكه انسانيت انسان به روح او است. خودِ انسان روح او است و جداً و بدون مبالغه بدن انسان عيناً لباس براي انسان است. همان‌طوري كه لباس هيچ تأثيري در وجود انسان ندارد، بدن هم در انسان هيچ اثري ندارد. شما فكر نكنيد روز قيامت از بدن مؤاخذه مي‌شود، شب اول قبر از بدن مؤاخذه مي‌شود. بدنِ تنها بدون روح هيچ عذابي نمي‌بيند. آتش جهنم اگر به بدن انسان بخورد تا بدن را خاكستر بكند، اگر بدن روح نداشته باشد هيچ فرقي براي او نمي‌كند. بدن انسان چه در بهشت باشد و چه در جهنم، براي بدن فرقي نمي‌كند، براي روح است كه فرق مي‌كند.

شماها عملاً هم همين‌طور هستيد، مثلاً اگر فرض كنيد يك گوسفندي را كُشتيد و پوست آن را كَنديد، ديگر دل شما نمي‌سوزد كه اين را فرض در يك پاتيل روغن باز شده داغ بيندازيد و اين يك دفعه سرخ بشود. چرا اين‌طور هستيد؟ اما اگر همان گوسفند زنده را بيندازيد مي‌گوييد: نه، گناه دارد، رَحم شما مي‌آيد. شما پاي خود را روي يك مُشت مورچه مرده بگذاريد مسئله‌اي نيست اما روي مورچه‌هاي زنده اگر پاي خود را بگذاريد مي‌گوييد: گناه دارد. اين‌ها را مي‌گويم براي اينكه خوب مطلب براي شما روشن بشود. يك انسان ترسو كه از تنهايي مي‌ترسد، از تاريكي مي‌ترسد، فرض مثلاً يك انساني كه از مرده مي‌ترسد، وقتي او مُرد همين انسان را مي‌بريد در سردخانه مي‌گذاريد، هم تاريك است، هم سرد است، هم مرده‌ها كنار هم خوابيدند، ديگر نمي‌‌‌گوييد مي‌ترسد، انسان اين‌جا يك مقداري مي‌گويد شايد بترسد، نه، نمي‌ترسد. هيچ‌طوري هم نمي‌شود، سرما هم بخورد بهتر از اين است كه گرما بخورد يا هواي طبيعي داشته باشد. عين اين كارها را شما درباره لباس خود مي‌كنيد. يك دست لباس خوبي هم داشته باشيد، آن را در سردخانه بگذاريد يا در سر حمام‌هاي سابق كه خيلي گرم بود، حالا نمي‌دانم كنار فرض كنيد تنور، مي‌گوييد فرقي براي آن نمي‌كند. آن را بسوزانيد طوري نيست، گُل بالاي آن بريزيد باز براي يك لباس طوري نيست. اين را خوب در مغز خود جاي بدهيد، خيلي گرفتاري‌هاي ما مربوط به اين طرز فكر است كه ما فكر مي‌كنيم…، خود من به ياد دارم كه بچه بودم، به ياد دارم شش سال داشتم، ما را سر قبرستان بردند، من ديدم كه اين مرده را زير خاك كردند، آنقدر ناراحت شدم، آن زير، در آن تاريكي. اين فكر بچگي است، هر كس هم اين‌طور فكر بكند بچه است. عقل او كوچك است، وقتي كه يك جنازه‌اي را زير خاك مي‌كنيد نگوييد آن زير چه بر او مي‌گذرد؟ روح او كه آن زير نرفته است، بدن او هم كه هر چه مي‌خواهد به او بگذرد، هرآنچه كه ديشب در سردخانه بر او گذشت امروز هم زير خاك مي‌گذرد، بعد هم…، هر چه هست مربوط به روح است. اگر مي‌گويند شب اول قبر تاريك است، انسان سؤال مي‌شود، باز هم از روح است. روح داخل بدن برمي‌گردد و سؤال از روح مي‌شود. بدن كه…، حتي بدن با اينكه زنده است، وقتي كه مثل بعضي‌ها كه جلوي منبر ما چُرت مي‌زنند، اگر خواب باشد، اگر خواب باشد از او حرفي سؤال نمي‌كنند، از او چيزي نمي‌پرسند، تا چه برسد بميرد. آن‌وقت مگر ملائكه نستجيرُبالله عقل خود را از دست دادند كه بيايند از مُرده چيزي سؤال كنند. پس چه؟ سؤال قبر چه مي‌شود؟ قبول دارم درسؤال قبر، روح داخل قبر برمي‌گردد، هم تاريكي را احساس مي‌كند، هم غربت را احساس مي‌كند، همه اين‌هايي كه در روايات هست درست، اما روح ما است كه در آن‌جا اين احساس را دارد و آن هم براي چند دقيقه‌اي، چند ساعتي، مربوط به اعمال انسان است، اگر اعمال او بد باشد شايد دائماً در همان جا او را حبس كنند وإلّا ارواح آزاد چند دقيقه‌اي، حتي داخل قبر و بيرون قبر براي او فرقي نمي‌كند،‌ مي‌آيد يك حالت تسلطي بر بدن پيدا مي‌كند. خدا چرا آن‌جا مي‌آيد از او سؤال مي‌كند؟ نكيرين چرا در آن‌جا سؤال مي‌كنند؟ به خاطر اينكه بدن آلت جُرم است، مثل ارّه‌اي كه انسان با ارّه سر يك نفر را بريده باشد. ارّه را مي‌آورند، ساتور را مي‌آورند، چاقو را هم مي‌آورند، هفت‌تير را هم مي‌آورند، هر چه، و اين را روي ميز دادگاه مي‌گذارند ولي از هفت‌تير سؤال نمي‌كنند كه تو چرا تير در كردي، از چاقو سؤال نمي‌كنند كه چرا بريدي، از ارّه سؤال نمي‌كنند كه چرا بريدي،‌ از اين بُرنده، تيراندازنده، از او سؤال مي‌كنند كه چرا با اين آلت قتاله يك نفر را كُشتي؟ سؤال قبر عيناً اين‌طوري است و اين را هم ضمناً بدانيد روح دوتا است: يكي روح حساسِ انساني است كه به وسيله آن مي‌بيند، مي‌شنود، مي‌چشد، مي‌فهمد و يكي هم روح نباتي است. روح نباتي يعني همان كه سبب نمو شما مي‌شود. غذا مي‌خوريد، غذا را تبديل به خون و مواد غذايي و امثال اين‌ها مي‌كند و بدن را رشد مي‌دهد، تو مي‌خواهي بفهم يا مي‌خواهي نفهم. مي‌خواهي خواب باش يا مي‌خواهي بيدار باش. مي‌خواهي بيهوش باش يا مي‌خواهي باهوش باش، او كار خود را مي‌كند، همين‌طوري كه درخت‌ها هوش و فهم و درك و بينايي و شنوايي ندارند و در عين حال تا وقتي زنده هستند از مواد غذايي زمين استفاده مي‌كنند و إن‌شاءالله يكي دو ماه ديگر باز مي‌بينيد درخت‌ها سبز شد، جَست زد، بزرگ شد و رشد خود را باز دومرتبه اظهار كرد، عين آن است. اين روح هم با مردن از بين مي‌رود، يعني ديگر در قبر اين نمي‌آيد، اين را بدانيد، چون خيلي ناداني است كه اين‌‌ها را انسان از هم جدا نكند. در موقع خواب آن روح مي‌رود، اين روح، يعني روح نباتي ما مي‌گوييم، روح گياهي بهتر است، فارسي‌تر است، اين روح گياهي باقي مي‌ماند،‌ در موقع مرگ روح انسان هست، همان حول و حوش‌ها هست، و روح گياهي انسان به كلي از بين مي‌رود. ديگر نيست، خارج هم وجود ندارد. بنابراين ديگر حالا يكي مي‌گويد كه فرض كنيد ني داخل قبر گذاشتند كه صداي نكيرين را بشنوند يا مثلاً در دهن مرده آرد نخود كردند كه اگر حرف زد -آرد نخود خيلي زود بيرون مي‌ريزد- آرد نخودها بريزد بيرون و بفهمند، بعد هم رفتند ديدند نه، هم آرد نخود‌ها هست، هم ني صدايي نكرد، همه اين‌ها مربوط به نافهمي ما است، حماقت ما است، فكر باطل ما است. اين‌ها شبهاتي است كه بعضي وقت‌ها در كتاب‌ها نوشته شده است كه سؤال نكيرين، سؤال قبر چطوري است؟ ما مثلاً در…، نه از روح سؤال مي‌شود. حالا بخواهم يك مثال واضحي براي شما بزنم كه شما خوب اين معنا را بفهميد، فرض كنيد روح انسان به جاي راننده، بدن انسان به جاي ماشين و روح گياهي انسان به جاي بنزين و روشن شدن موتور و سلامت موتور. با اين ماشين زدي يك نفر را زير كردي، شما را با ماشين آوردند دمِ دادگستري، كنار دادگاه. شما را مي‌برند پشت فرمان ماشين مي‌نشيني، ديگر حالا لازم نيست ماشين را روشن كني و راه بيندازي، نه، پشت فرمان ماشين مي‌نشيني، ماشين هست، راننده هم هست ولي روشن شدن و بنزين و اين مسائل، حالا موتور ماشين هم خراب شده باشد فرقي نمي‌كند، اين‌ها ديگر نيست. سؤال قبر چنين چيزي است. راننده هست، بدن هم هنوز هست، چون بعد از چند روز بدن از بين مي‌رود، ولي ديگر بنزين لازم نيست، آن‌جا كه جاي حركت نيست، جاي ديدن با اين چشم نيست، جاي شنيدن با گوش نيست، اين حرف‌ها نيست. خوب براي شما معلوم شد؟ اگر يك وقتي سؤال قبر براي شما شبهناك بود كه يعني چه، اين است. اولين لحظاتي هم كه انسان از دار دنيا مي‌رود شايد سؤالات شروع مي‌شود، يعني يك پرده‌اي عين پرده سينما، ويدئو جلوي چشم انسان مي‌آيد از اولي كه متولد شده است رد مي‌شود مي‌بيند انسان عجب كارهايي كرده بود ياد او نيست، عجب معصيت‌هايي، عجب كارهايي، عجب حُقه‌هايي، عجب جناياتي. همه هم مي‌بينند، مؤمنين هم مي‌بينند، كفار هم مي‌بينند، مؤمنين مي‌بينند كه متوجه لطف پروردگار بشوند كه چقدر خدا به آن‌ها مهربان بوده است، محبت آن‌ها به خدا زياد بشود و شاكر نعمت الهي باشند كه خدا آن‌ها را در اوايل سن در راه تزكيه نفس قرار داد و موفق شدند دست از آن همه گناه بكشند و ديگر بعد از آن همه فيلم‌ها خوب است. اوايل آن يك مقدار انسان خجالت مي‌كشد بعد مي‌بيند روبه راه شد، مي‌گويد الحمدلله. معصيت‌كارها هم بدانند كه اين‌ها چه كاره هستند؟ خدا بي‌جهت آن‌ها را عذاب نمي‌كند، بدون دليل اين‌ها را اين‌طور مبتلا نمي‌كند، چون انسان تا پرونده خود را نبيند و خوب مطالعه نكند نمي‌خواهد حاضر بشود كه به بدي خود اقرار بكند. شما وقتي كه خدايي نكرده يك محكوميتي پيدا بكنيد مي‌بينيد يك پرونده قطور…، اين‌ پرونده من است؟ بله. در آن چه چيزي نوشته است؟ بخوان ببين چه نوشته است. يك پرونده قطور زير بغل تو مي‌دهند، مي‌گويند: در زندان بيكار هستي يك مقداري مطالعه كن براي دادگاه آماده بشو. انسان ورق مي‌زند، عجب اين بي‌انصاف‌ها همه را نوشتند. آن‌جا اين‌ها چه كار مي‌كردند كه من داشتم آن جنايت را مي‌كردم، اين‌ها عكس هم دارند نمي‌شود منكر شد،‌ تُن صداي من را هم ضبط كردند، همه چيز را مواظب هستند. در دادگاه مي‌آيي مي‌گويي بله، حق با شما است من اشتباه كردم.

آن‌قدر دستگاه عكسبرداري پروردگار قوي است كه «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاَّ هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ في‏ ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبينٍ‏»[2] خيلي عجيب است. در نزد خدا تمام كليدهاي غيب هست «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ» كه هيچ كس جز خدا نمي‌داند، و خلاصه در اعماق زمين يك دانه‌اي باشد، بعضي دانه‌ها خيلي ريز است، دانه درخت به اين بزرگي توت يك دانه خيلي ريزي در داخل خود توت‌ها دارد، دانه آن توت‌هاي دالخور بهتر نشان داده مي‌شود، توت‌هاي بخارايي كمتر، دانه‌هاي توت‌هاي رسمي متوسط هم باز خيلي ريز است، اندازه سر سوزن، اين در اعماق زمين ‌افتاده باشد، چه كسي مي‌تواند آن را پيدا كند؟ خدا «وَ لا حَبَّةٍ في‏ ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ» تر و خشكي نيست مگر اينكه خدا اين‌ها را مي‌نويسد. دست تو تر شده است از… چه عرض كنم، حالا اين‌طوري بگوييم دست شما تر شده است از نجاست، مي‌گويي: اهميتي ندارد، خدا مي‌داند، خشكي آن را هم خدا مي‌داند «وَ لا رَطْبٍ» در تمام اين كره زمين، اين همه كرّاتي كه در بالا هست همه را خدا مي‌داند. وقتي هم كه مي‌خواهد دقيق صورتحساب به تو بدهد همه اين‌ها را مي‌نويسد. «ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلاَّ أَحْصاها»[3] انسان وقت زيادي هم دارد، از حالا تا روز قيامت، بنشين پرونده خود را مطالعه كن، تا ببينيم چه كاره هستي. عقايد خراب، اعمال خراب، افكار خراب، يك سر سوزن به فكر اين حرف‌ها نبوديم، يك عمري را مثل حيوانات زندگي كرديم، حالا مي‌خواهيم پرونده خود را ورق بزنيم. پرونده شصت سال آن هم با اين دقت. اين را شما بدانيد هر چشمي، چشم‌هاي ماها، روزي پنجاه هزار عكس مي‌گيرد، پنجاه هزار تا فيلم مي‌گيرد. الآن شما داريد به من نگاه مي‌كنيد، ديديد فيلم همين دوربين‌هاي سينمايي را، اين لحظه به لحظه دارد فيلم مي‌گيرد. الآن چشم من دارد فيلم مي‌گيرد، شما سر خود را پايين مي‌اندازيد يك فيلم، بالا مي‌كنيد يك فيلم، وسط آن يك فيلم. صداها را مي‌شنود، مدام دارد ضبط مي‌كند، دائماً. مزه‌ها را شما هر لحظه داريد ضبط مي‌كنيد، منتها حالا مزه‌اي در دهان شما نيست، همان بي‌مزگي را ضبط مي‌كند، همان بي‌مزگي را. اگر الآن يك ذره شكر در دهان خود بگذاريد ضبط مي‌كند، شيريني آمد. نمك بگذاريد مي‌گويد شوري آمد. مثلاً يك مقداري سماق بمكيد مي‌گويد ترشي آمد، همين‌طوري است ديگر، خيلي خوب، يعني دائماً دارد ضبط مي‌كند. پنجاه هزار به وسيله چشم، پنجاه هزار به وسيله ذائقه، پنجاه هزار به وسيله گوش، پنجاه هزار به وسيله شامّه، از بيني انسان بوها را استشمام مي‌كند، دائماً، آن كار خود را دارد مي‌كند حالا بويي باشد يا نباشد، پنجاه هزار هم به وسيله لامسه،‌ بدن. الآن بدن شما لباس دارد، بدن دارد لباس را لمس مي‌كند، دارد سريع فيلمبرداري مي‌كند. در شبانه‌روز پنجاه هزار، پنج تا پنجاه هزار مي‌شود ۲۵۰ هزار، روزي ۲۵۰ هزار فيلم را بايد ببينيد، عكس را بايد ببينيد، خيلي طول مي‌كشد. بعضي‌ها حساب ندارند، خوشا به حال آن‌ها. مي‌گويند: «فِي حَلَالِهَا حِسَابٌ وَ فِي حَرَامِهَا عِقَابٌ»[4] اين را بدانيد در دنيا حلال آن حساب دارد، بسيار خوب،‌ همه كارها حلال بوده است. من مناظري كه نگاه كردم همه آن حلال، چيزهايي كه شنيدم همه آن حلال، چيزهايي كه خوردم، مزه‌هايي كه چشيدم همه آن‌ حلال، بوهايي كه استشمام كردم همه آن حلال، بسيار خوب ولي حساب دارد،‌ بايد بنشيني حساب كني «فِي حَلَالِهَا حِسَابٌ».

 «وَ فِي حَرَامِهَا» در حرام آن عقاب است، يعني مدام فيلم را نگه مي‌دارند، آقا اين‌جا مي‌بيني چه كار كردي؟ بله. امضاء كن كه تو كردي، چشم، امضاء‌ مي‌كند. باز نگه مي‌دارند، لحظه به لحظه نگه مي‌دارند. ببين، منظره را ببين. آقايان بياييم اين‌ها را باور كنيم، به خدا قسم وقتي كه بشر اين كارها را بكند…، انسان منبر رفته است…، من يك وقت منبر رفتم يك چيزي گفتم خود من نفهميده بودم، آن زمان طاغوت، ما را ساواك بردند، يك نواري گذاشتند. اول گفتند: تو چنين حرفي زدي؟ گفتم: نه. من نگفتم، واقعآً هم به ياد نداشتم، نمي‌خواستم دروغ بگويم، نوار آوردند، ديدم عجب، راست مي‌گويند من گفتم، صداي من هم هست. خيلي دقيق است، وقتي بشر اين كارها را بكند، خدا نمي‌تواند بكند؟ تو را در قبر مي‌نشاند، همان روح انسان را، و همه اين‌ها را به انسان مي‌گويد. حلال‌هاي آن حساب دارد، خيلي خوب، اين حلال را انجام دادي، آقا تو اين پول را از كجا آورده بودي؟ از فلان كسب رفتم تجارت كردم چه، چه، چه. خيلي خوب، باريك‌الله، باريك‌الله‌ها پشت سر هم و بعد هم يا مؤاخذه‌ها پشت سر هم، عقاب، اما آمد و انسان… يك طرح ديگري من به شما عرض كنم كه خدا اين طرح را داده است كه نه در حرام، حرام كه انجام نمي‌دهد، در حلال آن هم حساب نيست، راحت باشي مي‌خواني آقا، خيلي مشكل است خدا مي‌داند. گاهي به انسان مي‌گويند آقا اين پرونده را مطالعه كن، اگر در زندان انسان نباشد حوصله مطالعه پرونده را ندارد، آن پرونده قطور. در عالم برزخ به انسان پرونده مي‌دهند كه انسان نگاه كند. خدايا ما را در مقابل پيغمبر و آل پيغمبر روسفيد قرار بده. انسان خيلي خجالت مي‌كشد، كارهايي كرده است كه فقط خدا مي‌داند «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»[5] شما بدانيد هر كاري را كه بكنيد، حتي خطورات قلبي شما، خطورات قلبي شما، هر كاري را كه بكنيد خدا مي‌بيند. اين صريح دو آيه قرآن است كسي كه منكر بشود كافر است. خدا مي‌بيند، پيغمبر خدا هم مي‌بيند، مؤمنون، مؤمنون حداقل آن دوازده امام مي‌بينند، اگر بقيه مؤمنين، اولياء خدا، آن مؤمنين واقعي هم ببينند كه آبرو مي‌رود، حداقل آن دوازده امام هم مي‌بينند، همه آن‌ها دارند نگاه مي‌كنند. عجب، من بودم كه اين كارها را كردم، آن هم در حضور اين چهارده ناظر محترم و هيچ احترام از اين‌ها نكردم، خيلي سخت است.

بنابراين حساب قبر اين است، البته شايد نكيرين مي‌آيند و يك حساب گذرايي دارند، مثل… چه عرض كنم، انسان در يك زنداني كه مي‌خواهد وارد بشود، دمِ در مي‌گويند: آقا اسم تو چيست؟ تو چه كار كردي؟ من يك انسان را كُشتم. مي‌نويسد، خيلي خوب پس جُرم شما معلوم شد، اسم تو هم… حالا داخل زندان برو. دادگاه بعد از اين است، پرونده براي بعد است، اين براي همان دمِ در است. دمِ در ورودي به عالم برزخ نكيرين هستند، بقيه آن خود تو بايد بنشيني پرونده را مطالعه بكني كه روز قيامت معطل نشوي، بگويي: خدايا ما تسليم، ما معصيت‌كار، بعضي‌ها هستند سر از قبر كه در مي‌آورند سر خود را پايين مي‌اندازند، آدرس جهنم را مي‌گيرند، خود آن‌ها يكسره طرف جهنم مي‌روند. ولي يك طرحي خدا داده است كه من اين طرح را هم گفتم، خدا هم در قرآن گفته است، ولي باز هم مي‌گويم كه اين طرح را عمل بكنيد، نه در حلال آن حساب هست، نه معطلي داريد، راحتِ‌راحت، قبل از مُردن مي‌بينيد كه روح شما دارد راحت مي‌شود. آن طرح اين است كه كارها را براي خدا بي‌حساب انجام بدهيد. شما بگوييد: خدايا حساب بي‌حساب، ما حسابي نداريم، ما تو را دوست داريم، همين‌طور، خدايا ما تو را دوست داريم، تو را مي‌پرستيم، قربان تو هم مي‌رويم، هر چه گفتي مي‌گوييم چشم، همين، مي‌خواهي هم به جهنم ببري ببر، مي‌خواهي هم به بهشت ببري ببر. آن شاعر مي‌گويد: پسندم آنچه را جانان پسندد

يكي درد و يكي درمان پسندد           يكي وصل و يكي هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران             پسندم آنچه را جانان پسندد

به خدا بگوييم: خدايا ما هر چه تو بخواهي همان را مي‌خواهيم ولي «يَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِي‏ وَ رِقَّةَ جِلْدِي وَ دِقَّةَ عَظْمِي»[6] خدايا اين پوست من خيلي نازك است، آتش جهنم براي آن لازم نيست. يك كم آب جوش باشد روي دست ما بريزد، پوست ما از بين مي‌رود «يَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِي‏ وَ رِقَّةَ جِلْدِي» پوستِ نازك «وَ دِقَّةَ عَظْمِي» اين استخوان‌هاي نازك ما كه اگر يك پله را انسان اشتباه بكند و بيفتد مي‌بيني پاي او شكست، مدتي بايد در گچ باشد و امثال اين‌ها «وَ دِقَّةَ عَظْمِي يَا مَنْ بَدَأَ خَلْقِي وَ ذِكْرِي وَ تَرْبِيَتِي وَ بِرِّيِ وَ تَغْذِيَتِي هَبْنِي لِابْتِدَاءِ كَرَمِكَ» خدايا من را ببخش همان‌طوري كه از روز اول به من محبت كردي «هَبْنِي لِابْتِدَاءِ كَرَمِكَ وَ سَالِفِ بِرِّكَ بِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ رَبِّي أَ تُرَاكَ» آقايان خيلي دعاهاي خوبي داريم، اگر معناهاي آن را بفهميم «أَ تُرَاكَ مُعَذِّبِي بِنَارِكَ» مي‌بيني كه من به عذاب آتش تو در جهنم در عذاب باشم «أَ تُرَاكَ مُعَذِّبِي بِنَارِكَ» و حال اينكه زبان من به توحيد است، قلب من پر از محبت به تو است، پيشاني خود را روي خاك گذاشتم براي عظمت تو، من تو را دوست دارم. علي بن ابيطالب در همين دعاي كميل به كميل مي‌فرمايد: اي كميل بگو: خدايا اگر من در جهنم «لَئِنْ تَرَكْتَنِي نَاطِقاً»[7] زبان داشته باشم «تَرَكْتَنِي نَاطِقاً لَأِضِجَّنَّ إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ أَهْلِهَا ضَجِيجَ الْآمِلِينَ» ضجه مي‌زنم، داد مي‌زنم، مثل كسي كه آرزو داشته اين‌جا بيايد مورد محبت تو واقع بشود و تو به او بي‌اعتنايي كرده باشي «ضَجِيجَ الْآمِلِينَ وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَيْكَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بُكَاءَ الْفَاقِدِينَ» گريه مي‌كنم مثل كسي كه همه چيز خود را از دست داده است «وَ لَأُنَادِيَنَّكَ أَيْنَ كُنْتَ» صدا مي‌زنم خدايا كجايي؟ «يَا وَلِيَّ الْمُؤْمِنِينَ» بعد خود او مي‌گويد -اميرالمؤمنين به ما ياد مي‌دهد- «هَيْهَاتَ مَا ذَلِكَ الظَّنُّ بِكَ وَ لَا الْمَعْرُوفُ مِنْ فَضْلِكَ‏» هيهات، هيهات مي‌دانيد يعني چه؟ ابدا، نه، اين نيست، هيهات، چنين گماني به خداي مهرباني مثل تو ندارم «ذَلِكَ الظَّنُّ» و معروف هم از فضل تو اين حرف‌ها نيست. «وَ لَا الْمَعْرُوفُ مِنْ فَضْلِكَ‏ وَ لَا مُشْبِهٌ لِمَا عَامَلْتَ بِهِ الْمُوَحِّدِينَ مِنْ بِرِّكَ وَ إِحْسَانِكَ»[8] بعد چيست؟ «فَبِالْيَقِينِ» قربان اميرالمؤمنين برويم كه معرفت پروردگار را در ضمن دعايي كه ما در توبه مي‌كنيم به ما ياد مي‌دهد «فَبِالْيَقِينِ أَقْطَعُ» به يقين من قطع دارم «لَوْ لَا مَا حَكَمْتَ بِهِ مِنْ تَعْذِيبِ جَاحِدِيكَ وَ قَضَيْتَ بِهِ مِنْ إِخْلَادِ مُعَانِدِيكَ» اگر اين‌طور نبود كه… يك دسته هستند كه واقعاً با خدا دشمن هستند. خداي تعالي چطور صبر كند مثلاً در مقابل كسي مثل يزيد بن معاويه‌اي، در زمان خود ما مثل صدامي كه اين‌ همه مؤمنين و شيعيان علي بن ابيطالب را به زور به جبهه بفرستد و به كُشتن بدهد، اين‌ها را در دنيا كه نمي‌شود عذاب كرد «إِنَّما نُمْلي‏ لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ‏»[9] اگر اين‌ها نبودند «لَجَعَلْتَ» خيلي عجيب است «لَجَعَلْتَ النَّارَ كُلَّهَا بَرْداً وَ سَلَاماً» تو آتش جهنم را سرد مي‌كردي، سلامت مي‌كردي،‌ يك گذرگاهي براي ما مي‌شد «لَجَعَلْتَ النَّارَ كُلَّهَا بَرْداً وَ سَلَاماً وَ مَا كَانَتْ لِأَحَدٍ فِيهَا مَقَرّاً وَ لَا مُقَاماً» اين‌ها بندگان تو هستند، اين‌ها مخلوق خود تو هستند، تو اين‌ها را دوست داشتي كه خلق كردي، اگر آن‌ها نبودند اصلاً جهنم براي كسي توقفگاه نبود، آن‌‌جا نمي‌ايستاد. «لَكِنَّكَ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُكَ» اسماء تو مقدس و پاك هست «أَقْسَمْتَ» بترسيم از اين جمله «أَقْسَمْتَ أَنْ تَمْلَأَهَا مِنَ الْكَافِرِينَ» جزء كفار نباشيم. مي‌گوييد ما الحمدلله مسلمان هستيم. كفر مراحلي دارد، اين را بدانيد. از كسي كه دو ركعت يا يك ركعت حتي، يك ركعت كه نمي‌شود، دو ركعت نماز خود را عمداً ترك بكند كافر هست تا آن كسي كه منكر خدا است. «من ترک الصلاة عامدا متعمدا فقد کفر ولو برکعة» كسي كه حج خود را ترك بكند، حج براي او واجب شده است،‌ مي‌تواند حج برود، حالا به هر قيمتي باشد،‌ گران شده است، تو هم پولدار شدي، نيستي كه هيچ. در اين ماه رمضان بايد صحبت از حج زياد بشود، چون از ماه‌هايي است كه مقدمه رفتن به حج است. كسي كه حج نرود دمِ مرگ آن كسي كه بايد بيايد بشارت بهشت را به او بدهد مي‌گويد: آقا مي‌داني جنابعالي چه كاره هستي؟ من چه كاره هستم؟ من همه كارهاي خود را خوب انجام دادم فقط اين پول به جگر من چسبيده بود نمي‌توانستم خرج كنم، لذا مكه نرفتم. چون شما مكه نرفتيد… روايت اين هم صحيحه است، متعدد هم هست و حتي مراجع طبق اين روايت فتوا مي‌دهند كه يا يهودي بمير يا نصراني، تو لياقت مسلمان مردن نداري. هر كدام،‌ مي‌خواهي يهودي را انتخاب كن يا مي‌خواهي نصراني،‌كدام يكي؟ هرطوري بميرد،‌ چون مرتد هم مي‌شود، مثل يهودي‌هاي معمولي ديگر نمي‌ميرد، اين يهوديِ مطرود، يهوديِ بي‌ارزش، نصرانيِ مطرود بميرد. كدام يكي مي‌خواهي بميري؟ «مت یهودیّا أو نصرانیّا» يهودي يا نصراني. درباره تارك‌الصلاة هم دارد،‌ كسي كه يك نماز خود را عمداً ترك كرده باشد و توبه هم نكرده باشد و قضاي آن را هم به جا نياورده باشد…، پسر بزرگ ما پسر خوبي است. من به يك نفر مي‌گفتم: آقا چرا نماز نمي‌خواني؟ مي‌گفت: پسر بزرگ من پسر خوبي است. مسئله‌دان هم بود، نمازهاي من را بعد از من ايشان خواهند خواند. بله، خدمت شما عرض شود كه تا اين بخواند حالا نقداً خدا تو را عذاب مي‌كند، حالا بر فرض هم اين درست باشد، اولاً آن نمازهايي كه انسان در اثر مريضي، بعضي ناراحتي‌ها و اين‌ها نمي‌خواند، پسر بزرگ مي‌خواند، او را خدا عذاب نمي‌كند اما تو عمداً نماز نمي‌خواني، تنبلي مي‌كني،‌ اين پسر بزرگ تو آقا چند سالِ تو را مي‌تواند نماز بخواند؟  آن هم پسر بزرگ كه مدام غُر بزند كه خدا اين پدر ما را چه كار كند، ما را به گرفتاري انداخت. روزه‌هاي او را من بايد بگيرم، مخصوصاً خداي تعالي به گردن پسر بزرگ انداخته است، چون به پسر بزرگ محبت بيشتر مي‌شود. پدر و مادر معمولاً به بچه اول بيشتر محبت مي‌كنند. اين جان بِكَند، اگر نفرين هم دارد به پدر خود بفرستد كه چرا نمازها را خود تو نخواني؟ هيچ چيز هم در مقابل اين كارها نگذاشته است، چون سابق‌ها در مقابل اين كار نماز و روزه كه پسر بزرگ بايد بخواند «حبوه» مي‌گفتند، يك چيزهايي پدر داشت اين‌ها را براي پسر بزرگ مي‌گذاشت. مثل انگشترهاي قيمتي، عصاهاي قيمتي آن وقت، لباس‌هاي خود، پارچه‌هاي كنار گذاشته براي لباس، اين‌‌ها در ارث نمي‌آمد، اين‌ها را به پسر بزرگ مي‌دادند در مقابل آن هم نماز و روزه او را ادا كند. اما حالا از اين  حرف‌ها نيست، انگشترهاي بي‌ارزش، خدمت شما عرض شود، عصا كه هيچ كس دست خود نمي‌گيرد. سابق‌ها كوچه ‌ها تاريك بود، چاله چوله هم در كوچه‌ها زياد بود، روايت دارد كه «من بلغ أربعین و لم یتخذ العصا فقد عصی» يك كسي از من سؤال مي‌كرد، گفتم: الآن تقريباً چهل ساله‌ها حالا ديگر خيلي پير نيستند، عصا دست او بود، گفت: روايت دارد كه «من بلع أربعین…» گفتم: اين براي سابق بود، نه كوچه‌هاي پربرق كه شب و روز فرقي نمي‌كند و چاله و چوله‌اي هم ندارد،‌ حالا ديگر تو عصا به دست بگيري  راه بروي، اين اصلاً برخلاف متعارف است. روايت آن‌جا مي‌گويد: كسي كه به سن چهل سالگي برسد و عصا به دست خود نگيرد «فَقَد عَصا» يعني معصيت اخلاقی و حفظ الصحه ای كرده است. به هر حال انسان نمازهاي خود را نخوانده است، عمداً ترك كرده است. خدايي نكرده اگر بگويد: آقا من كه نماز را قبول ندارم، همين -كه بعضي‌ها مي‌گويند- اگر شوهري در مقابل زن خود اين حرف را بزند، زن اگر مي‌تواند يك كاري بكند اين را بكُشند. بله، قاضي اين را بكُشد. خود او نه، برود خبر بدهد، بگويد: آقا ما يك كافر كُشتني داريم بيايد اين را بكُشيد. اين‌ها احكام اسلام است، در رساله‌ها نوشتند. دوم لباس‌هاي او را دربياورند، با يك پيراهن و زيرشلواري بزنيد او را از خانه بيرون كنيد، بقيه هم براي ورثه است، ورثه بياييد معطلي هم ندارد، انحصار وراثت هم نمي‌خواهد، اموال او را بين خود تقسيم بكنيد. سوم،‌ اگر انسان دست تَر خود را به سه تا حيوان بزند دست او نجس مي‌شود: يكي سگ است، يكي خوك است، يكي هم اين آقاي نامحترم، اين مرتيكه. حالا آمد و زن با او زندگي كرد مثل اين است كه با يك مرد غريبهِ كافري زنا كرده است. يك مقدار حواس‌ها را جمع بكنيد، اين آقا حق دارد برود از پول خود چيزي بخرد بياورد، رفت بازار چيزي خريد، ورثه راضي نبودند، رفت بازار چيزي خريد، تو كه زن اين هستي حق نداري از اين غذا بخوري، چون حرام است، غصبي است. خيلي كارها سخت است، نه كار سخت باشد، مگر خدا و پيغمبر اسباب‌بازي است؟ من آن روز عصباني بودم فحش دادم، تو غلط كردي عصباني بودي، چرا نجاست خود را نخوردي؟ عصباني بودي، نه واقع مي‌گويم، اين‌طور مسائل را زياد از من مي‌پرسند و با اين‌ها برخورد مي‌كنم. اين خانم‌هاي متدينه در مقابل شوهر…، مي‌گويد: به شوهر خود مي‌گويم چرا خمس -همين ديروز و پريروز بود- نمي‌دهي؟ مي‌گويد: من كه خمس را قبول ندارم، من كه زكات را قبول ندارم، اين‌ها را آخوندها درست كردند. اي خدا تو را لعنت كند، آيه شريفه قرآن است، مي‌گويد: «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى‏»[10] مخصوصاً با كلمه خمس هم گفته است كه تو ديگر نتواني اين حرف را بزني. زكات هم همين‌طور است، اين دولا راست شدن اين مسلمان‌ها يعني چه؟ يكي ديگر اين‌طوري گفته بود. سابق‌ها عرب‌ها خيلي مفت‌خور بودند، يك گوشه‌اي مي‌نشستند، پيغمبر اكرم مي‌خواست اين‌ها ورزش مختصري هم كه شده است بكنند گفته است نماز بخوانيد. اگر نماز ورزش است پس صبح بيشتر مي‌خواست، بايد صبح را بگويد شانزده ركعت نماز بخوانيد، بعد از ناهار كه عصري هست براي اينكه شكم سير است كمتر بالا و پايين برويد. انسان چه بگويد؟ صدتا بي بايد به اين‌ها گفت، هر چه هم پشت سر اين بي‌ها مي‌آيد به آن‌ها بگوييد جا دارد، اين‌قدر انسان نفهم، يا مثلاً فرض كنيد امثال اين‌ها، روزه يعني چه؟ خدايي نكرده يكي از اين‌ها را بگوييد. زن هم همين‌طور است، نه اينكه حالا اين نسبت را…، تا زن چنين حرفي زد نگاه كردن به زن براي شوهر حرام است،‌ اموال او براي ورثه، دست تَر نمي‌شود به او زد، تمام شد، يا خدايي نكرده به يكي از ائمه كسي توهين بكند يا به فاطمه زهرا (سلام الله عليها)… يكي از دوستان مي‌گفت: يك بچه در مدرسه، بچه هم نبوده است، مكلّف بوده است، جواني بوده است، در مدرسه به حضرت زهرا (سلام الله عليها) توهين كرده بود. خدا رحمت كند حضرت امام (رضوان الله تعالي عليه) را،‌ آن زن احمقي كه معلوم نيست مسلمان بوده است…، اين افراد زالوهاي اجتماع هستند، يك كلمه‌اي…، چون همه شما شنيديد ديگر با اشاره رد مي‌شوم، من به زبان نمي‌آورم، گفته بود: حالا زماني است كه ما بايد از اوشين پيروي بكنيم. ايشان گفتند: بايد اين زن را پيدا بكنيد و او را اعدام كنيد. اين حكم شرعي آن است، همه مراجع چنين فتوايي مي‌دهند، نه اينكه فقط براي ايشان باشد، و من اطلاع دارم آن كسي كه پخش كرد، آن كسي كه ضبط كرد، همه اين‌ها را تحت تعقيب قرار دادند. اگر چنين حرفي نمي‌زدند ماها امروز هيچ چيز در مقابل اين دشمنان دين نداشتيم. بعضي‌ها مي‌گويند دين ناقص است، دين اسلام ناقص است، نمي‌تواند مملكت‌داري بكند. اين‌ها هم كافر هستند، فرقي نمي‌كند. من يك وقتي درباره بعضي كه مي‌گفتند: از نظر اقتصادي بايد ما به اقتصاد كمونيست‌ها اقتدا بكنيم و دين هم به خاطر همان معنويات و روحيات خود باشد گفتم: بايد به اين‌ها گفت كافر، نبايد گفت منافق، كافر است. خيلي بايد در كارها دقت كرد، ما اگر مسلمان هستيم درست مسلمان باشيم، پرونده بعد از مرگ  جلوي چشم ما مي‌آيد، داريم نگاه مي‌كنيم. يك جا عصباني شدم به فاطمه زهرا جسارت كردم، يك جا عصباني شدند به علي بن ابيطالب توهين كردم، يك جا در دل خود غُر زدم كه اين روزه هم مشكل است، يعني چه گفتند روزه بگير، يك جا از روي ناداني…، امثال اين‌ها، همه اين‌ها در عالم برزخ جلوي چشم ما مي‌آيد عبور مي‌كند و بعد مي‌‌گويند: «ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلاَّ أَحْصاها» خيلي حواس خود را جمع كنيم. مواظبت بكنيم كه هر چه هست مربوط به روح است، حالا تو خوش‌قد و قامت باشي براي خدا فرقي نمي‌كند. بلال حبشي با ابوسفيان، شما تصور كنيد بلال حبشي براي حبشه بود و سياه و… تا اذان نمي‌گفت…، عجيب است، يك وقت هست چون صبح شده است يكي اذان مي‌گويد، يك جا هم هست چون او اذان مي‌گويد صبح مي‌شود، چقدر عظمت خداي تعالي براي او قائل است. ظاهراً طبق اين روايت يك مقداري زبان بلال مي‌گرفت و أشهَد را مي‌گفت أسهد، كه در آن روايت -كه البته من روايت قوّيي نمي‌دانم- هست كه أسهَد بلال بهتر از أشهَد ديگران است، خدا دوست دارد كه صداي بلال را بشنود. يكي از دلتنگي‌هاي فاطمه زهرا (سلام الله عليها) بعد از وفات رسول‌الله اين بود كه ديگر صداي بلال را نشنيد، گفت: من براي پيغمبر اذان گفتم، براي غير پيغمبر ديگر اذان نمي‌گويم. از او تقاضا كردند كه فاطمه دوست دارد صداي تو را بشنود. يقيناً بدانيد فاطمه زهرا كه دوست داشته باشد، پيغمبر هم دوست دارد، پيغمبر هم كه دوست داشته باشد، خدا هم دوست دارد. بلال براي خاطر فاطمه زهرا رفت روي مأذنه: «الله أكبر، الله أكبر، أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» تا رسيد به نام مقدس پيغمبر اكرم «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه‏» فاطمه زهرا به ياد آن وقت‌هايي كه پيغمبر بود، حالتي به او دست داد كه رفتند به بلال گفتند: بلال ديگر اذان نگو، بس است. بلال يك حبشي سياه، برده ولي روح او خوب است، روح او تزكيه شده است. اين را خدا دوست دارد، پيغمبر خدا دوست دارد، فاطمه زهرا دوست دارد، همه ائمه اطهار (عليهم الصلاة‌ و السلام) او را دوست دارند و اگر إن‌شاءالله رفتيد به شام…، چون هم در شام قبر مطهر بلال حبشي هست و هم در مكه، من در هر دو جا زيارت كردم. قبر او را هم با تجليل و احترام مردم شيعه زيارت مي‌كنند، اما ابي سفيان، در شرح‌حال ابوسفيان نوشتند: خيلي خوش‌تيپ و خوش‌قد و قامت بود، قيافه او خيلي زيبا بود، اين بدن است ديگر، آن هم بدن است، اين هم بدن است. يك عالمِ مرجعِ پاكي اگر يك دست لباس سياهِ كهنه پوشيده باشد، شما به خاطر لباس كه به او بي‌احترامي نمي‌كنيد، يك انسان دزدِ چپاول‌گرِ ظالمي هم يك دست لباس فاخر پوشيده باشد، باز هم اگر بنا باشد او را دستگير كنند و او را بياورند اعدام كنند مي‌‌گويند: يك لباس خوب پوشيده است، پس حالا او را كاري نداشته باشيم، نه. ابوسفيان خيلي خوش‌قيافه بود اما ايمان ندارد، در آن شبي كه آمدند براي فتح مكه، پيغمبر اكرم در ميان چادر در خارج از شهر مكه توقف كردند و بنا بود صبح وارد مكه بشوند. ابوسفيان شبانه آمد به خيمه عباس عموي پيغمبر وارد شد. با ايشان رفيق بود، رفيق هم نبود بلكه قوم و خويش بود. وارد شد، پرسيد: فردا پيغمبر با من چه كار مي‌كند؟ چه كار بايد بكند؟ شما شرح حالات ابوسفيان را شنيديد، چند دفعه عليه پيغمبر لشكر كشيد، چقدر اذيت وارد كرد، زن او دستور داد حضرت حمزه را كُشت، آن وحشي ملعون كُشت، جگر حضرت حمزه را از داخل بدن بيرون آورد و خورد و حضرت حمزه را مُثله كرد،‌ اين همه جنايت كرده است. حالا او را چه كار كنند؟ اعدام كار آسان او بود. آمد داخل خيمه، عباس گفت: تو پيغمبر را نشناختي، من فردا صبح تو را پيش پيغمبر مي‌برم شفاعت تو را مي‌كنم، پيغمبر با تو كاري ندارد. مي‌گويد: اذان گفتند…، انساني كه ترسو و وحشت‌زده است به هر صدايي مي‌پرد، حالا شايد هم آن شب نخوابيده بود، اذان گفتند، گفت: چه خبر است؟ گفتند: اذان نماز است. اذان را گفتند،‌ پيغمبر يك ظرف آب در دست دارد و آمده است روي بلندي نشسته است، مسلمان‌ها ريختند قطرات آب وضوي پيغمبر را بگيرند به سر و صورت خود مي‌مالند، كاشكي ما هم آن‌جا بوديم. اي كاش إن‌شاالله امام ما هم تشريف بياورند، آب وضوي ايشان…، كه ما لايق آب وضوي آن حضرت نيستيم، خاك پاي ايشان را به سر و صورت خود بكشيم. ابوسفيان دارد از درز خيمه نگاه مي‌كند، چه منظره‌ عجيبي، مي‌گويد: نه قيصر و نه كسري -دو ابرقدرت آن زمان بودند- تا حالا اين محبوبيت را نداشتند. عباس مي‌گويد: اين نبوّت است، اين پادشاهي كه نيست. در مورد پادشاهان مردم در دل خود مي‌گويند: اين چه موقع به درك واصل بشود، راحت بشويم. بعد صبح عباس ابوسفيان را برداشت پيش پيغمبر اكرم بود. پيغمبر يك نگاهي به او كرد –منظور من اين قسمت است- گفت: حالا قبول كردي خدايي هست؟ گفت: من از همين يك مسئله يقين كردم كه خدا هست، به خاطر اينكه تو با آن فقر، يك يتيم، يك فردي كه همه مي‌خواستند تو را بكشند، تو را به اين اوج عظمت رسانده است و من با آن شخصيت اين‌طور در مقابل تو ذليل كرده است. حضرت رسول اكرم فرمودند: درباره رسالت من نظر تو چيست؟ گفت: آن را هنوز شك دارم. عباس يك -به اصطلاح ما مشهدي‌هاي -سُقلمه‌اي به او زد. گفت: بگو قبول دارم وإلّا تو را مي‌كشد، چون اين دو تا رُكن اسلام است، اگر يكي از اين دو تا را قبول نكني تو را مي‌كُشد. گفت: بله، شما هم پيغمبر هستيد ديگر، چه كار مي‌شود كرد. اين‌ها يك چشم بر هم زدن ايمان به خدا و پيغمبر نياوردند، معاويه هم نياورد، يزيد هم نياورد، يكي از آن‌ها ساده‌تر بود، يكي از آن‌ها زرنگ‌تر بود. معاويه زرنگ بود، يزيد ساده بود. او خود را لو داد، معاويه خود را لو نداد. لذا وقتي هم كه پيغمبر وارد مكه شد چشم يكي به ابوسفيان و اين جمع بني‌اميه و اين‌ها افتاد، گفت: «الْيَوْمُ يَوْمُ الْمَلْحَمَةِ»[11] امروز روز انتقام است، ما آمديم انتقام بگيريم، به ياد داريد با ما چه كار كرديد؟ پيغمبر اكرم فوراً علي بن ابيطالب را فرستاد،‌ فرمود: به اين مردم بگو: «الْيَوْمُ تُسْبَى الْحُرَمَةُ»  امروز روز مهرباني است، روز محبت است. انتقام كجا بود؟ مي‌گويد:

من بد كنم و تو بد مكافات كني         پس فرق ميان من و تو چيست؟

بگو. به هر كس…، چون پيغمبر مي‌خواست اشاره بكند به اين مطالب تا حواس مردم جمع باشد، چون در اين گونه هجوم‌ها بعضي‌ها خودسرانه كار مي‌كنند، حتي همان مسلمان‌ها. ممكن بود بريزند، بگويند حتماً پيغمبر راضي است، خانه ابي سفيان و هر كس در خانه ابي سفيان هست از بين ببرند. فرمود: در منزل ابوسفيان هر كه باشد در امان است، حتي اگر از بيرون هم وارد منزل او بشوند، وإِلّا مردم مسلمان هند جگرخوار را قطعه قطعه مي‌كردند. از بيرون هم چند نفر وارد خانه ابوسفيان شدند و در امان بودند.

اين روش پيغمبر اكرم بود، در عين حال…، مي‌خواهم عرض كنم همين ابي‌سفيان با آن بلال حبشي بخواهيم اين‌ها را مقايسه كنيم، از نظر بدني اين‌ها با هم فرق دارند، از نظر روحي هم فرق دارند، منتها آن چيزي كه مطرح است و آن چيزي كه مهم است روح اين دو نفر است. ارزش روحي دارد بلال حبشي كه آن‌قدر خداي تعالي براي او احترام قائل بود.

عائشه و فاطمه زهرا، عائشه يك خانم وجيهه‌اي بوده است، آن‌طوري كه سنّي‌ها…،‌ البته آن‌ها مبالغه مي‌كنند، مُلاي رومي آن‌قدر درباره عائشه مبالغه مي‌كند كه مي‌خواهد به اصطلاح وجاهت و زيبايي او را بيان كند پيغمبر را خراب مي‌كند. مي‌گويد: هر وقت پيغمبر خيلي اوج مي‌گرفت و متوجه خدا مي‌شد، مي‌گويد: «كَلِّمِينِي يَا حُمَيْرَاءُ»[12] اي حميرا، اي زيباصورت با من حرف بزن كه من از خدا منصرف بشوم و روح من از بدن من بيرون نيايد. اين براي مُلاي رومي است ولي ما چنين عقيده‌اي نداريم. اعتقاد ما اين است كه پيغمبر اكرم در همه حال متوجه ذات مقدس پروردگار بود و «مَمْسُوسٌ فِي ذَاتِ اللَّهِ» با خدا وحدت -وحدت جسمي نه- داشت در همه چيز، توجه به زن و اين‌طور چيزها، آن هم خود او پيشنهاد بدهد، اين حرف‌هاي نافهمي و بيشعوري كه واقعاً انسان از بعضي از مطالب بيزار مي‌شود، يكي اين است و يكي آن كه علي بن ابيطالب وقتي روي سينه عمرو بن عبدود نشست، عمرو بن عبدود آب دهن انداخت به صورت علي بن ابيطالب، حضرت ديگر نتوانست براي خدا كار كند، بلند شد راه رفت، خود را كنترل كرد، اي بابا، و بدتر از اين، ديدم يكي از علما براي من نامه نوشته است كه شما نوشتيد تزكيه نفس واجب است، مگر كسي مي‌تواند تزكيه نفس كند، علي بن ابيطالب با عظمت خود نتوانست تزكيه نفس بكند، كه وقتي –به جان شما عين همين است مي‌خواهيد نامه آن را بياورم بخوانيد- مُرد،‌ وقتي كه شهيد شد گفت: «فُزْتَ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ»[13] يعني نجات پيدا كردم از نفس أمارّه خود مثلاً، من جواب ندادم، چون مي‌دانيد بعضي چيزها اصلاً جواب ندارد.‌‌ آخر نفس چه چيزي هست؟ وقتي انسان كشته مي‌شود يا مي‌ميرد از بدن خود جدا مي‌شود، اولاً نفس را همين گوشت و پوست و استخوان فكر كردند و بعد هم علي نتوانست تزكيه نفس بكند، پس خدا، خيلي از ذات مقدس پروردگار عذر مي‌خواهيم كه اين‌قدر اصرار كرده است تزكيه نفس كنيد، لابد براي جبرئيل خود گفته است كه ايشان و ملائكه و اين‌ها تزكيه نفس كنند. «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها»[14] اين حرف بيخودي است، وقتي علي نتواند…، خدايا به آبروي وليعصر ما را از سرچشمه ولايت و آيات قرآن و روايات سيراب كن، وإلّا اگر انسان بخواهد از راه‌هاي تصوف و فلسفه و امثال اين‌ها بخواهد به خدا برسد اين‌طوري مي‌شود. اين هم آقاي مُلاي رومي، مُلاي رومي اشعار خوبي هم دارد. من انسان بي‌انصافي نيستم، فكر نكنيد مي‌خواهم حمله بكنم به او، اين كه معروف شده است او معروف بود وإلّا قبلاً هيچ سابقه‌اي در روايات ندارد كه پيغمبر به عائشه بگويد: «كَلِّمِينِي يَا حُمَيْرَاءُ» يا علي بن ابيطالب روي…، خود مُلا هم كه آن‌وقت‌ها نبوده است، در زمان -خدمت شما عرض شود- علي بن ابيطالب و پيغمبر اكرم نبوده است، بعد هم در اتاقي كه پيغمبر و عائشه با هم بودند كه مخصوصاً ديگر حتماً مُلاي رومي آن‌جا نبوده است كه اين حرف‌ها را بشنود، روايتي هم ندارد.

 من اين جمله را مي‌خواستم عرض كنم، عائشه و فاطمه زهرا، اين‌ها هم هر دو، دو تا زن هستند، مرتبط با پيغمبر اكرم هم هستند، روح اين و روح او با هم فرق دارند. همه چيزها در روح است. إن‌شاءالله اين مطلبي كه امشب من با اين بحثي كه عرض كردم اگر فهميده باشيد و إن‌شاءالله فهميديد، يعني نمي‌شود كه انسان اين حرف‌ها را نفهمد، عمل بكنيد، مي‌خواهيد خوب انساني باشيد لازم نيست لباس خوب بپوشيد… مي‌گويند: يك وقتي يك نفر يك جا مهماني رفته بود، ظاهراً هم هرشب آن‌جا مهماني بوده است. با لباس‌هاي به اصطلاح معمولي رفته بود، پاره… گفتند: آقا آن‌جا بنشين. دمِ در او را نشاندند، غذا وقتي زياد آمد جلوي او گذاشتند. فرداشب رفت يك دست عالي پوشيد، گفتند: آقا بفرماييد، بفرماييد بالا، اول هم غذا را براي او گذاشتند. اين غذاها را برمي‌داشت در آستين خود مي‌ريخت. مي‌گفت: لباس خوب غذا بخور، چون ديشب كه به من  غذا ندادند، به تو مي‌دهند، اين غذا براي تو است. حالا گاهي اين‌طوري هستيم. بدن هم مثل همين لباس است فرقي نمي‌كند، ما كوشش كنيم خود را از اين ظاهرها و ظاهربيني‌ها نجات بدهيم و ارزش انسان به روح او است، به روح عالي او، كه إن‌شاءالله اين را باز هم در شب‌هاي آينده شايد بحث كنم. مثل امروزي علي بن ابيطالب در مسجد كوفه منبر بود، روز سيزدهم ماه رمضان، اين طرف امام حسن نشسته است، آن طرف امام حسين. رو كرد به حضرت امام حسن مجتبي فرمود: چند روز از اين ماه گذشته است؟ عرض كرد: سيزده روز. رو كرد به سيدالشهداء فرمود: از اين ماه چند روز مانده است؟ عرض كرد: هفده روز. حضرت فرمود: عن قريب است كه اين محاسن من به خون سر خضاب بشود. شهادت اميرالمؤمنين نزديك است، زياد نمي‌خواهم شما را بگريانم، فردا شب، شب تولد امام مجتبي است، إن‌شاءالله بايد عيدي خود را بگيريم و كم‌كم آماده عزاداري براي شهادت اميرالمؤمنين و شب‌هاي قدر و شب‌هاي إحياء و إن‌شاءالله تمام سعادت دنيا و آخرت را از ذات مقدس پروردگار به وسيله امام زمان خود بگيريم.

 



[1]. تكاثر، آيات 1 تا 4.

[2]. انعام، آيه 59.

[3]. كهف، آيه 49.

[4]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص 106.  

[5]. توبه، آيه 105.

[6] . المصباح للكفعمي، ص 557.

[7]. همان، ص 558.

[8]. همان، ص 559.

[9]. آل عمران، آيه 178.

[10]. انفال، آيه 41.

[11]. بحار الأنوار، ج ‏21، ص 130.

[12]. قاموس قرآن، ج ‏6، ص 320.

[13]. بحار الأنوار، ج ‏41، ص 2.

[14]. شمس، آيه 9. 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *