۱۲ جمادی الثانی ۱۴۲۵ – ۹ مرداد ۱۳۸۳ – محبت
أَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیم
بِسمِاللّهِالرَّحمَنِالرَّحِیم
أَلحَمدُلِلّه وَالصَّلوهُ وَ السَّلامُ عَلی رَسُولِ اللّه وَ عَلی آلِهِ آلِ اللّه لاسِیمَا عَلی بَقیهَ اللّه روحی وَ أَرواحُ العَالَمِینَ لِتُرابِ مَقدَمِهِ الفَداء وَاللَّعنَةُ الدّائِمَةُ عَلی أَعدَائِهِم أَجمَعین مِنَ الآنِ إلی قِیامِ یومِ الدّین.
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم، …ومَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ (طلاق/۲و۳) محبّت از خواستن شروع ميشود و به عشق منتهي ميگردد محبّت از خواستن شروع ميشود و به عشق منتهي ميگردد. هر چه را كه شما بخواهيد، مرحلهي ضعيف محبّت است و محبّت با شناخت شيئي كه به آن محبّت پيدا كردهايد كامل ميشود. مرحلهي اوّل محبّت؛ خواستن است و همينطور به محبّت ضعيف و محبّت شديد و در موجودات مادّي به عشق منتهي ميگردد. شما هر چه را كه خواستيد يا هر زيبايي كه جلب توجّهتان را كرد آن شيء در نظر شما طبعاً محبوب است. بطور كلّي هر مقدار معرفتتان به چيزي بخصوص چيزهايي كه داراي حسن است بيشتر بشود، محبّتتان بيشتر ميگردد، عشق به خدا غلط است اين كه در روايات از عشق مذمّت شده، منظور عشق به خداست. محبّت انسان هر چه به خدا شديد بشود با كلمهي عشق نبايد آن را ادا كرد، بهجهت اينكه در عرب، عشق را به يك گياهي ميگويند كه به درخت ميپيچد و بالا ميرود و در ذهن عرب، عاشق و معشوق دو چيز مادي هستند كه به يكديگر متصل ميگردند و به هم نزديك ميشوند، بايد هر دوي آنها مادي باشند تا كلمهي عاشق و معشوق صدق كند. ولي دربارهي پروردگار فقط خواستن است، يعني انسان خدا را ميخواهد، فطرتش خدا را دوست دارد. محبّت انسان به خدايتعالي هر چه زياد شود گفتنش با كلمهي عشق و با كلمهي عاشق و معشوق غلط است و لذا در كتب ادعيه و يا آيات قرآن، كلمهي محبوب گفته شده ولي كلمهي معشوق گفته نشده، و اسماءاللّه به اين دليل توقيفي است، يعني بايد حتماً آن کسی كه عارف به همهي حقايق است و خدا را كاملاً ميشناسد و يا خود ذات مقدّس پروردگار، اسماء خدا را تعيين كنند. آنچه در قرآن در اين ارتباط آمده كلمهي أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ (بقره/۱۶۵) است؛ حُبّ شديد. انسان حبّ شديد به خدا بايد پيدا كند، تمام محبتش را به خدا بدهد، در عين حال كلمهي عشق در اينجا به همان دليلي كه در معناي عشق عرض كردم گفته نميشود و عرب برداشتش از عشق همان است كه گفتم. به هرحال حبّ شديد به خدا، محبّت شديد به پروردگار هر قدر هم كه باشد انسان ولو آنكه محو بشود، در محبّت به خدا نابود گردد، ضعف پيدا كند و غش كند و بيفتد، در عين حال گفته ميشود اين شخص حبّش به خدا شديد است و عاشق خدا نبايد گفت، خدا را هم معشوق نبايد گفت و در اشعار بعضي فارسيزبانها اين كلمه گاهي ذكر شده و صحيح نيست و علّت عمدهاش هم اين است كه معناي عربي عشق را نميدانند. عشق مربوط به محسوسات است از امام صادق عليه الصلوة و السلام سؤال ميشود از عشق، كه عشق چيست؟ در كتاب معاني الاخبار حضرت صادق فرموده كه: قلوب خلت من ذكر الله (الأمالی (للصدوق) , جلد ۱ , صفحه ۶۶۸) ، دلهايي هست كه از ياد خدا غافل ميشوند و خدا را نميبينند؛ عاشق ميشوند. اين مطلب را من ميخواهم امروز با همين مقدمهاي كه عرض كردم توضيح بدهم؛ وقتي كه انسان، چشمش، گوشش، حواسش تنها به ماديّات و آنچه كه با چشم ديده ميشود ، آنچه با گوش شنيده ميشود ، و آنچه با حس لامسه و حواس پنجگانه لمس ميشود اشياء را تشخيص داد و به همين منحصر شد و محبتش به يك جا از اين جهات تمركز پيدا كرد طبعاً كلمهي عشق و عاشق و معشوق استعمال ميشود و لذا وقتي كه راوي سؤال ميكند كه عشق چيست؟ نميگويد كه عشق به پروردگار چيست؟ سؤال از كلمهي عشق و لغت عشق است، امام عليه الصلوة و السلام ميفرمايد: دلهايي هست كه از ياد خدا باز ميمانند، خدا را فراموش ميكنند، اين دلها طبعاً به محسوساتي كه در اطرافشان هست متوجّه ميشوند. پس جواب اين سؤال صحيح است كه امام بفرمايد دلهايي هست كه از ياد خدا غافل ميشود، يعني اگر خدا را ياد بكنند، محبّتشان به خدا تمركز پيدا كند اينها عاشق نيستند، بلكه حبّ شديد به خدا دارند، عاشق چرا نيستند؟ به خاطر اينكه آن طرفِ مقابل امام، يك فرد عرب است و خود امام هم ميداند كه ممكن است اگر گفته شود که عشق به خدا بسيار خوب است و عشق به خدا خيلي ارزش دارد، اين طرف، خدا را يك موجود مادّي تصوّر كند، همانطوري كه اكثريت اهلسنت خدا را مجسم ميدانند و عشق در آنجا معنا پيدا ميكند. و لذا امام عليه الصلوة و السلام به طور كلي ميفرمايد دلهايي است كه از ياد خدا خالي شده، خدا را فراموش كردهاند، طبعاً به محسوساتشان متوجه شدهاند، و وقتي به محسوساتشان متوجه شدند، محبتشان به يكي از اين محسوسات متمركز ميشود و عاشق ميگردند و لذا عشق مجازي و محبّت مجازي را نميتوان به خدا نسبت داد. محبّت، محبّت حقيقي است، به هيچ وجه با ماديات شباهت ندارد. به هيچ وجه مقايسه با ماديات و محبّت به ماديّات نميشود. مومنین حبشان از هر عاشقی شدیدتر است پس بنابراين بايد يك فردِ با ايمان، آن كسي كه ايمانش كامل است، حبّش به خدا شديد باشد، وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ، يعني اگر تمام عاشقهاي كرهي زمين را شما جمع كنيد و تمام كساني كه اظهار عشق به هر چيزي ميكنند آنها را جمع كنيد، كسي كه ايمان به خدا دارد حبّش اشدّ است، يعني شديدتر است. با كلمهي افعل تفضيل گفته، يعني شخص مومن، محبّتش به خدا از مجنون بيشتر است، مجنون چقدر محبّت به ليلي داشت؟ فرهاد به شيرين؟ و تمام عشّاقي كه در كتابهاي ادبيات و اشعار فارسي و عربي ذكر شدهاند، همه اينها را اگر تصور كنيد، محبّت يك مومن به خدا –اگر به حدّ ايمان كامل رسيده باشد- به خدا بيشتر است. لازمه شرح صدر در محبت به خدای متعال نهايت اين است كه كساني كه در اين راه قدم بر ميدارند يعني مراحل سير و سلوك را ميپيمايند و بالا ميروند اينها بايد در همين راهي كه حركت ميكنند كمكم شرح صدري پيدا كنند. چون شرح صدر يك مقدارش تحصيلي است. آن مقداري كه بايد پيغمبراكرم داشته باشد و آن محبتي كه پيغمبراكرم به خدا دارد، آن شرح صدر را بايد خدايتعالي قبل از خلقت خلق به او مرحمت بفرمايد. لذا از اوّل ميفرمايد: أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ (انشراح/۱) آيا ما به تو شرح صدر نداديم؟ ولي حضرت موسي با اينكه پيغمبر اولوالعزم است، با اينكه شخصيت بسيار والايي است ولی وقتي ميخواهد به طرف فرعون برود از خدا طلب شرح صدر ميكند كه رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي (طه/۲۵). خدا به پيغمبراكرم شرح صدر از اوّل عنايت كرده ولي به حضرت موسي بعد بايد عنايت كند كه عنايت كرد. بنابراين بايد يك شرح صدر ذاتي با ايمانتان براي شما حاصل شود و شرح صدر بعدي را از خدا بخواهيد كه رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي. تا شرح صدر پيدا نشود آن محبّت شديد در دل پيدا نميشود. چون خدايتعالي حكيم است. اگر ديديد يك نفري يا مثلاً افرادي در اثر محبّت به خدا از حال ميروند، بسيار متأثر ميشوند، شايد هم گاهي با كمظرفيتي غش كنند و روي زمين بيفتند، اينها درست است محبتشان به خدا شديد است امّا يا معرفت به خدا ندارند و يا شرح صدر ندارند. زيرا ائمه اطهار كه محبّتشان به خدا در نهايت درجهي شدت بود آنها هيچوقت در اثر محبّت كار غيرمتعادل نميكردند. اين هم كه معروف است و يا گفته شده و يا ممكن است در روايات ما دشمنان اضافه كرده باشند كه علي بن ابيطالب در هر شب هفتاد مرتبه غش ميكرد اين حرف درست نيست و غش در روايات و زبان عرب به معناي غشي كه ما ميشناسيم و ميگوييم نيست، غش معمولاً در زبان فارسي به كسي كه كسالت صرع دارد و يك مدّتي روي زمين بيهوش ميافتد و بعد به هوش ميآيد است. ما اينطوري معناي غش را ميگوييم، امّا در عرب غش به معناي يك مقدار بيحال شدن و متوجه يك مقصد عالي شدن ميباشد. من ميخواهم اين روايت را تا حدّي توجيه كنم؛ كلمهي هفتاد به معناي زياد است، هفتاد مرتبه يعني زياد اين جريان اتفاق ميافتاد و غش هم به معناي بيحال شدن، گاهي انسان در اثر محبّت شديد و توجّه شديد به يك چيزي يك حالت ضعفي به او دست ميدهد؛ اين را غش ميگفتند، و الاّ آن جرياني كه شخصي آمد خدمت فاطمهي زهرا سلام اللّه عليها، گفت: بيبي به تو تسليت ميگويم. چرا؟ براي اينكه علي بن ابيطالب در نخلستان گريه كرد و از دنيا رفت. حضرت فرمود چه حالي ديدي؟ آن شخص عرض كرد ديدم روي زمين افتاده، مثلاً نفس نميكشد، حضرت فرمود شبي هفتاد مرتبه پسر عمم اينگونه ميشود. اجمالاً دروغ كه از دور ميآيد يك پايش ميلنگد! شما اگر آن طور غشي كه ما فكر ميكنيم متوجّه علي بن ابيطالب نه، هر كس ديگر بشود، هفتاد مرتبهاش هر كدام يك ربع ساعت هم كه طول بكشد از شب و روز مدّتش ميگذرد! و اين حرف بسيار غلط است و اينطوري نبايد نقل كرد. يك حالت ضعفي كه براي بشر طبيعي است كه حتي رسول اكرم هم بعد از تبليغاتي كه ميفرمود آمد خدمت فاطمهي زهرا و به فاطمهي زهرا فرمود كه: لأجد في بدني ضعفاً (مفاتیح الجنان، حدیث شریف کساء) من يك ضعفي در خودم احساس ميكنم، اين ضعف مربوط به جنبههاي بشري است، بدن انسان است، بايد تا يك حدّي كار بكند و به همين جهت خدايتعالي در قرآن ميفرمايد: طه، مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى (طه/۱ و۲) ما قرآن را بر تو نازل نكردهايم كه خودتت را به مشقت بياندازي، يا فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ (كهف/۶) تو خودت را به زحمت مياندازي، زحمت دارد، خستگي دارد، سخن گفتن مشكلتر از كار كردن بدني است. يكي از دانشمندان ميگفت يك ساعت سخن گفتن مساوي است با هشت ساعت كار بدني كردن. بنابراين حالت ضعف به ايشان دست ميداد، اين مشكلي نيست، اما غش كردن و بصورت مرده افتادن روي زمين و اينكه باعث تسليت گفتن بشود آن هم هفتاد مرتبه، معلوم است كه دروغ است و مجعول است. و اگر بگوييد که اينها معجزات آنها بوده، معجزه را هم بايد انسان بتواند تحليلش كند. بايد بفهمد كه معجزه يعني چه؟ و الاّ معجزه بودن اين طور چيزها بسيار نادرست است. بنابراين حالت ضعفي كه انسان در اثر محبّت به خدا به او دست ميدهد اين يك مسأله طبيعي است ولي طوري نيست كه خودش را از دست بدهد. ما يك ديوانهاي را در مشهد ميديديم كارهاي غيرعاديِ موذيانهاي انجام ميداد، يكي از بزرگان به من فرمود اين عاشق خداست. اين عشق پروردگار اينگونهاش كرده، حرفهاي بدي هم نميزد، ميخورد كه محبّتي به خدا داشته باشد. من به او گفتم كه اگر هر چه ميكند به خاطر محبّت به خداست، ظرفيّت ندارد. اين محبّت در دلش ريخته شده نتوانسته تحمّل كند حالش را عوض كرده، دقّت كرديد؟ ملاّي رومي هم در كتاب مثنوي يك دو تا قضيّه نقل ميكند كه افرادي هستند معرفت به خدا ندارند ولي محبّت به خدا دارند. يكي قضيه سنگتراش، يكي قضيه آن چوپان، که سنگ تراشي بود اندر كوه طور، تا آنجا که ميگفت: يا غفور! تو كجايي تا شوم من چاكرت-تا آخر- حالا من در روز جمعه شعر نخوانم برايتان و قضايايي نقل ميكند كه حضرت موسي روي برنامهي صحيحي كه داشت خيلي با او تند شد كه تو هنوز مسلمان ناشده كافر شدي! خدا چارق ندارد! خدايتعالي موي سر ندارد كه تو موهايش را شانه بكني! و اينطور مطالب را به او تندي كرد و ايشان بعد ميگويد كه البته اصل قضيه دروغ است، چون گذشتگان به خاطر اينكه مردم را به مسائلي برسانند از اين قضاياي جعلي ميگفتند و مينوشتند و شعر ميگفتند. تمام اين شاهنامهي فردوسي به قول خودش دروغ، و تمام مثنوي قضايايش و قصههايش دروغ ولي براي اينكه مردم را روشن كنند و به اهدافي كه منظور كردهاند برسانند، لذا از اين قضايا جعل ميكردند، نقل ميكردند، در گذشتهها كتابهايي نوشته شد در اين ارتباط كه طبيعتاً معلوم است دروغ است. اكثر علماء هم اينگونه كتاب را نوشته اند. مثلاً فرض كنيد كليله و دمنه، تمام قصههايش دروغ است چون حيوان با انسان صحبت نميكند. يا جامع التمثيل، شما شايد اكثرتان نديده باشيد ولي افراد مسنّ ديدهاند. كتابهايی معمول بود، كتاب موش و گربهي مرحوم شيخ بهايي، موش و گربه عبيد زاكاني و كتابهاي زياد، تا همين زمان ما كتابهايي نوشتهاند، قصههايي هست كه اين قصهها قطعاً دروغ است. خدا رحمت كند صدیقی من داشتم، هممباحثهاي، همدرسي، هم زندگي، هر چه بگويم؛ بنام مرحوم آقاي شهيد هاشمينژاد. ايشان كتابي نوشت -هنوز هم در دسترس هست- مناظرهي دكتر و پير، نه دكتري در كار بود و نه پيري، من با او در همان وقت همراه بودم و در همان زمان، كتاب اتّحاد و دوستي را نوشتم، يعني با هم شروع كرديم به نوشتن و با هم ختم كرديم. منتهي كتاب ايشان چون انقلابي بود در قبل از انقلاب خيلي معروف شد. ولي كتاب ما چون برنامهي اتحاد و دوستي بود ظاهراً آن زمان نگرفت! ولي هنوز طرفدار دارد و مطالعه ميكنند. و كتابي است که خيلي رويش زحمت كشيدم و كتاب پرمحتوايي است. از اين كتابها نوشتهاند؛ يك آيتاللّه نوقاني بود در مشهد، يك مرجعي بود، غير از آن منبري معروفي كه در مشهد بود و اهل كاشمر بود. او نه. يك آيتاللّه نوقاني بود ايشان كتابي نوشت به نام سه مقالهي نوقاني. تمامش از نظر بافت دروغ است ولي از نظر مطالب حقيقت دارد و از اين كارها بوده در گذشته و الان هم اين رمانهايي كه نوشته ميشود، اين مسائلي كه هست، هست. من نميخواهم ملاي رومي را خيلي تزكيهاش كنم، پاكش كنم، بگويم اشتباه نكرده؛ اشتباهات زيادي از نظر عقايد در كتابش، در مثنوي هست، ولي از نظر اين كار كه يك طوطي با صاحبش صحبت كرد و صاحبش گفت من ميروم هندوستان تو كاري نداري؟ گفت به آن طوطي بزرگ بگو كه من اينجا در قفس گير كردم چكار كنم؟ اين هم رفت در هندوستان به رئيس طوطيها گفت كه بله رفيقي داشتيم، سلام رساندند و گفتند كه ما در اين قفس گير كرديم چكار كنيم؟ ايشان هم بال بال زد و افتاد! اين خيلي ناراحت شد كه چرا اين پيام را به ايشان رسانده، آمد به طوطياش گفت كه بله؛ جريان اين بود. ما رفتيم آنجا، ایشان را ملاقات كرديم و سلام شما را هم رسانديم، ولي وقتي كه اين جمله را گفتيم ايشان پرپر زد افتاد! فوراً طوطي هم بال زد افتاد. اين هم در قفس مُرد. اين صاحب طوطي، اين تاجر ايراني هم دُم طوطي را گرفت و آورد از قفس بيرون انداخت، تا انداختش بيرون پريد و رفت. البته اين جريان را ملاي رومي در مثنوي ميگويد و ميخواهد بگويد، -بسيار حرف خوبي است، ما حرف حكمتآميز را از هر كسي قبول ميكنيم- كه تا نميري از قفس آزاد نميشوي. روايت هم دارد: موتوا قبل ان تموتوا (نهج البلاغه،خطبه ۱۴۳)، بميريد قبل از اينكه بميرانند شما را. اين قضيه بسيار خوب، آموزنده، بسيار عالي. محبت روی معرفت ارزش دارد منظورم اين است كه اين قصه هم از همان قصههاست، در روايات نيامده كه سنگ تراشي بود اندر كوه طور، يا چوپاني بود در آنجا، و اينها با خدا روي محبّت مناجات ميكردند! ببينيد همين جا مطلب گفته ميشود كه اگر محبّت بود ولي معرفت نبود، -اگر چه محال است كه محبّت باشد و معرفت نباشد- ولي معرفتِ اندك، معرفتِ جزئي در يك انسان گاهي پيدا ميشود ولي به حقيقت طرف متوجه نيست. اين ميداند يك خدايي هست، صفاتش را اطلاع ندارد كه او را خلق كرده و عالَم را خلق كرده، و اين خدا را که به ما محبّت كرده ما هم دوستش داريم، ديگر حالا لازمهاش اين است كه بيايد گوسفندانش را بچرانيم! الاغش را بچرانيم! در روايت هم هست مضمون اين معنا كه يك عابدي در يكي از جنگلها داشت عبادت ميكرد، خدايتعالي او را به ملائكه معرفياش كرد، ملائكه سؤال كردند اين چقدر اجر دارد با اين همه عبادت؟ –اين در كتاب اصول كافي است اين روايتي كه عرض ميكنم- خدايتعالي مثلاً آن گوشهي بهشت يك طويلهاي بود – مثلاً من ميگويم- يك جايي خيلي پايين، آنجا جاي آن آقا است! عجب! اين همه مردم مشغول كارهاي مختلف ديگر هستند، اين كه تمام وقت عبادت ميكند، چرا اينطور؟ به ملك گفتند برو با او چند روزي زندگي بكن. –بايد اينها را انسان وجدان بكند- آمد چند روزي با اين طرف بود، -عين اين جريان هم يك وقتي براي من اتفاق افتاد- آمد زندگي كرد، اين مهلت نميداد كه ايشان با او صحبت كند، دائماً نماز ميخواند! يك دفعه بالاخره گرفتش، گفت كه احوالت چطور است رفيق؟ خوب ما هم اينجا هستيم. عابد گفت خوب چكار داري؟ زود بگو! گفت تو چه آرزويي داري؟ گفت من آروزيم اين است كه خدا الاغش را بفرستد ما اينجا بچرانيم! يك خدمتي هم به خدا كرده باشيم! اينجا امام ميفرمايد: المعروف بقدر المعرفة (عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال , جلد ۱۷ , صفحه ۵۹)، هر چيز خوبي كه به انسان ميدهند به اندازهي معرفتش بايد بدهند، دقت كرديد؟ يك چنين قضيه اي هم داريم. خب، محبّت هست، خدمتگزاري هم ميكند، امّا نميشناسد. هر چه ظرفيت وسعت پيدا كند همان اندازه محبّت ميدهند يك كامپيوتر به شما دادهاند شما ميدانيد اين گاهي سه تا عكس در آن ديده ميشود، ميگذارند جلويتان، اما نميدانيد که صدها هزار جلد كتاب را ميتواني بوسيله اين استفاده كني، چقدر اين كاربري دارد، چقدر اين مهم است، چقدر حافظه دارد. اينها را نميداني، خيلي خوب، ميگذاري در خانه، هر روز هم ميروي آن عكس را؛ حالا اهل فحشا باشي مثلاً فلان فلان شده را! و يا اگر اهل علم و دانش باشی عكس فلان عالم را، هر روز ميروي نگاهش ميكني؛ همين اندازه استفاده، خيلي هم عشق داري، آقا كسي دست به كامپيوتر من نزند. اما اگر بداني درون اين چه خبر است، صدها هزار جلد كتاب گاهي ممكن است با سي دي وارد اين دستگاه بشود و بعد شما از آن استفادههايي بكني. آنجا بايد ديگر ظرفيت داشته باشي تا عشقت را، محبّتت را محدود كني، بگنجاني. ظرفيت در ظرفت جا بگيرد. بايد اين كار بشود. همينطور ما خدا را كه نخواهيم شناخت، آن حقيقت خدا را نخواهيم فهميد، يعني من معتقدم كه ما عرفناك حق معرفتك (بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد ۶۸ , صفحه ۲۳) «ما»ي آن «ما»ي نافيه است، همان معنايي كه ظاهرش هست، يعني پيغمبراكرم فرمود ما حقّ معرفت تو را نشناختيم و نميشود شناخت، چون هيچ وقت نامحدود در محدود جا نميگيرد. امّا همان مقداري كه شناختند، يك محبّت شديدي دارند كه اگر يك سر سوزن از آن اقيانوس محبّت را در دل شما بگذارند منفجر ميشويد. حضرت امير ميفرمايد: اِنْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لاَضْطَرَبْتُمْ اِضْطِرَابَ اَلْأَرْشِيَةِ فِي اَلطَّوِيِّ اَلْبَعِيدَةِ (نهج البلاغة،خطبة ۵). من در يك مكنوني از علم و معرفت قرار گرفتهام، در دل من، يك علم و معرفتي جاي گرفته و تكوين شده كه اگر من آنها را براي شما ظاهر كنم، همهي شما مثل كسي كه در يك بيابان بيمنتهايي گم شده باشد چه حالي پيدا ميكند؟ اين طور حالي پيدا ميكنيد. اينطوري است. ما آن معرفت را كه يقيناً پيدا نميكنيم، آن محبّت را هم پيدا نميكنيم؛ چون نميشود! نه اينكه بگوييد چرا، ما بايد پيدا بكنيم، خوب شما بايد پيدا بكنيد پيآن هم برويد ولي بدانيد كه يك وقتي مبتلا به بعضي از مسائلي كه بعضي مبتلا شدند نشويد. خيال نكنيد همهي عالَمي كه ديده ميشوند اينها خدا هستند! سوفسطاييها اصلاً ميگويند اينها هم دروغ است و خدا همين موجودات هستند! كه اينها به اينجاها ميرسند. ما به آن نهايتش نخواهيم رسيد، ولي ميتوانيم به اندازهاي كه يك محدود میتواند، استفاده کنیم. يك ظرف است، شما رفته ايد كنار دريا و اقيانوس بينهايت، يك ظرف يك ليتري داري، اين را ميزني در آب، يك ليتر آب داري، آب خوبِ تميزي هم هست، و بسيار كار خوبي هم كردي، امّا ظرفيتت بيشتر از اين جا نميگيرد، هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها (نهج البلاغة، الحكمة ١٤٤)، هر چه ميتوانيد ظرفيتتان را رشد بدهيد. هر چه ظرف بزرگتر ببريد، به قول معروف آش بيشتر ميخوريد. هر چه پول بدهي آش ميخوري. هر چه ظرفت جا بگيرد، از طرف آنها دريغی نيست از طرف تو نبايد ظرفيّتت كوچك باشد. بنابراين از اوّلي كه سالك الي اللّه شروع ميكند به تزكيهي نفس كمكم ظرفيّتش وسعت پيدا ميكند، تا مرحلهي محبّت هر چه ظرفيتش وسعت پيدا كرد همان اندازه به او از اين محبّت ميدهند. شرط دریافت محبت کامل الهی این است که محبت غیر نباشد و شرطش هم اين است كه شما در ظرفتان چيز ديگري نريخته باشيد. يك ظرف يك ليتري داريد، نيم ليتر در آن يك چيز ديگري مثلاً قلعي، يك چيزهايي كه باصطلاح قاطي نشود با آن شيري كه ریخته ميشود شما خودتان ريخته باشيد، خوب باز نيم ليتر به شما محبّت ميدهند. محبّت زن، محبّت فرزند، محبّت مال، محبّت دنيا، محبّت غيرخدا اگر ميخواهي در دلت نباشد بايد همه را تصفیه بكني، تخليه بكني، تا يك ظرف آمادهاي كه به اندازه ظرفيتت بشود در آن محبّت ريخت؛ خدا محبّتش را به شما مرحمت كند. يحبّهم و يحبّونه (مائدة/۵۴) اوّل تو ظرفت را بزرگ كن تا خدا را دوست داشته باشي، تا خدا هم همان اندازه تو را دوست داشته باشد. پس محبّت درست است كه شدّت و ضعف دارد ولي يك مقدارش مربوط به ظرفيت انسان هم هست. ظرفيت انسان بايد زياد باشد تا محبّت زياد پروردگار در دلش پيدا بشود، و اگر يك وقت ميبينيد يك نفر نسبت به نام مقدس حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه عليه، آن طور اظهار علاقه ميكند، نسبت به امام عصر ارواحنا فداه آن طور اظهار علاقه ميكند، بدانيد كه اين محبّت از محبتها جداست، حبّ محبوب خدا، حبّ خداست. همان محبّت خداست كه در دلش ريخته شده. اين يك مطلبي بود كه ميخواستم عرض كنم و انشاءالله حواستان جمع باشد كه اين شرح صدر از ابتداي مراحل تزكيهي نفس كمكم بوجود ميآيد. لذا شما تا آخرين مراحل كمالات هم كه پيش برويد هيچ جا بحثي از شرح صدر نيست و حال اينكه شرح صدر خيلي مهم است، اما خودش تدريجاً بوجود ميآيد. ايمان هم همينطور است، زياد ميشود، زياد ميشود ؛ تدريجاً بوجود ميآيد. اين دو تا چيز را مستقيم نميشود رويشان كار كرد، بايد خود بخود در اثر تزكيهي نفس بوجود بيايند. پس بنابراين اگر يك دلي خالي از ياد خدا شد، جايي براي محبّت خدا قرار نداده، همهي محبّتش را داده به دنيا، عاشق دنيا است، همهي محبّتش را داده به ليلي، عاشق ليلي است، همهي محبّتش را داده به شيرين، عاشق شيرين است و امثال اينهايي كه حالا در كتابها ياد كردهاند. اينجا بايد كار كرد. خيلي بايد كار كرد. اول ظرف دل باید تمیز و سپس توسعه داده شود اوّلاً ظرف دلتان را بايد بفهميد چه هست؟ ظرف دل با چه چيز تميز ميشود؟ با چه چيز وسعت پيدا ميكند؟ تميزي ظرف دل با تزكيهي نفس است، توسعهاش كه وسعت پيدا ميكند با گذشت زمان و تزكيهي نفس را كاملكردن و يك مقدار هم از خدا شرح صدر خواستن است. در همهی جاها همين جملهاي كه پروردگار متعال خودش فرموده از قول حضرت موسي و تأييد كرده: رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي، خدايا اين دل من را، اين قلب من را، اين سينهي من را وسعت بده، روح من دراكّهي بسياري قويّي باشد، رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي، وقتي که رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي، درست شد وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي هم پشت سرش هست، چون انسان با شرح صدر ميتواند همهي كارها را انجام بدهد. شما با يك دشمن روبرو ميشويد. -دشمن هم مخصوصاً قويتر از شما باشد- اگر همان اول پريديد و يك سيلي به دشمنتان زديد از همان جا ديگر باختيد! ديگر از بين رفتهايد، درست است يك سيلي اوّل زديد ولي بعد سيليها خواهيد خورد! اهمیت شرح صدر در تبلیغ حضرت عيسي دو نفر را براي تبليغ به شهر انطاكيه فرستاد. در زمان ما هم هست، دوستان حركت ميكنند براي تبليغ همين مراحل دين و تزكيهي نفس به شهرها ميروند. تا اين دو نفر رسيدند ديدند فحشا اين جا فراوان است و همهي كارها هم زير سر اين رئيس مملكت است. مستقيم رفتند در دربار او و با او هم يك قدري تندي كردند، او هم دستور داد همانجا آنها را گرفتند بردند زندان، صدايشان به احدي نرسيد! حضرت عيسي ديد كه اين دو نفر ضايع كردند، شرح صدر نداشتند، لياقت براي تبليغ نداشتند، تحمل مشقات را نداشتند و رفتند زندان. براي رئيس مملكت هم كه فرقي نميكند اينها در زندان باشند، اينها در كاخ باشند، باشند. حضرت عيسي هم شمعون صفا را فرستاد. يك مبلّغِ ورزيدهی كامل، داراي شرح صدر، با فهم، با شعور، وارد همان شهر شد، رفت در معبد، بُتخانه، مشغول عبادت خدا بود ولي ظاهراً خيال ميكردند كه این دارد بُتها را عبادت ميكند، سجده ميكرد، ركوع ميكرد، به اصطلاح ما نماز ميخواند. رفتند به حاكم خبر دادند كه يك عابدي آمده، معركه است، به هيچكس هم اعتنا نميكند، هيچ كاري هم به كسي ندارد. گفت برويد او را بياوريد ببینم این چطور آدمی است. آوردند، نشستند با هم گرم صحبت، با محبّت، هم بلد بود تقيه كند، هم حرف صحيح بزند – اينها را که من ميگويم نميخواهم قصّه بگويم، اين قضيه را شايد اكثرتان شنيده باشيد، خود من هم در يك جايي در يكي از كتابها يادم هست نوشتهام، نميخواهم برايتان قصّه بگويم، ميخواهم عرض كنم كه معناي شرح صدر چه هست، چطوري بايد تبليغ كنيد. من در هفتهي گذشته ولو مشهد بودم، حتماً صدايم را شنيديد، گفتم كه همهتان بايد تبليغ برنامه صحيحتان را بكنيد- گرم گرفت، با او صحبت ميكرد، آن قدر صميميتشان بالا گرفت كه ايشان گفت من شنيدم يكي دو نفر در سال گذشته آمدند اينجا، اينها حرفهاي ديگري ميزدند. گفت بله، دعوا كردند، چه كردند، خلاصه او هم سر گلايهاش باز شد و…، شمعون گفت نميشود ما اينها را ببينيم؟ رفتند از زندان اين دو تا را آوردند، اشاره كرد كه آشنايي ندهيد! گاهي انسان نبايد با دوستش آشنايي بدهد، با اشاره به آنها فهماند، آنها هم فهميدند، این اندازهها میفهمیدند! آشنايي ندادند. خوب آقا شما چه ميگوييد؟ گفتند ما ميگوييم خدا يكي است، و… ، مطالب حقيقي را گفتند كه تا به حال به گوش اين حاكم هم نرسيده بود، چون آن مرحلهي اول با دعوا روبرو شده بودند. اينها را گفتند. گفت: خوب! معجزهاي هم داريد؟ گفتند: بله، ما كور را شفا ميدهيم، رفتند دو تا كور را آوردند يكي اين را شفا داد، يكي آن را. شمعون گفت اين كار را من هم ميتوانم بكنم، يك كوري هم آوردند براي جناب شمعون، شمعون هم اشاره كرد اين كور خوب شد، شفا يافت. شما كار ديگري هم بلديد؟ –تا اينجا پنجاه درصد توجّه مردم و توجه حاكم را به خودشان جلب كردند، خوب اين خيلي كار است- كار ديگري هم بلديد؟ بله! افليج هم شفا ميدهيم. –يكي دو تا افليج بالاخره در اين شهر پيدا ميشد، مخصوصاً آن زمان كه باصطلاح فلج اطفال را هنوز جمع و جور نكرده بودند، خيلي بودند- يكي دو تا افليج آوردند، يكي اين را شفا داد، يكي آن را، با دعا! عجب! يك سال است اينها در زندانند ما اينطور چيزها را اگر ميدانستيم كه هر چه افليج داشتيم معالجهشان ميكرديم! يك قدري آن حاکم توجه پيدا كرد، گفت كه شما مرده را هم ميتوانيد زنده كنيد؟ گفتند بله، ما مرده را هم ميتوانيم زنده كنيم، شمعون گفت اگر مرده را زنده كرديد، هم من ايمان ميآورم، هم جناب حاكم! هر دوي ما ايمان ميآوريم، ما دو تا كه ايمان آورديم تمام اين شهر ايمان پيدا ميكنند، ببينيد چه کسی مرده است؟ همهي مردهها را كه نميشود بلندشان كرد. گفتند پسر شاه، پسر همين حاكم تازه هم فوت كرده، ايشان را اگر شما زندهاش كرديد همهمان ايمان ميآوريم، رفتند سر قبرستان، مردم را خبر كردند، دور قبر اين پسر حاكم جمع شدند، آنها دعا كردند ديدند كه پسر حاكم از قبر بيرون آمد، قبر شكافته شد بیرون آمد، شمعون گفت كه شما برويد بين مردم. اين دو نفر رفتند بين مردم. حاكم از پسرش پرسيد چطور شد تو زنده شدي؟ گفت من تا حالا در عذاب بودم، در عذاب شرك و بُتپرستي بودم. دو نفر آمدند به خدا عرض كردند خدايا اين را زندهاش كن، او را به دنيا برگردان، و خدا من را برگرداند. اين دو نفر را ميشناسي؟ پسر حاكم گفت اگر آنها را ببينم ميشناسم. برو بگرد پيدايشان كن. رفت همين دو تا پيغمبر را گرفت. اينها بودند! معلوم است، ما هم باشيم زود ايمان ميآوريم، اعتقاداتمان كاملتر ميشود، محكمتر ميشود، همه مسلمان شدند. بعد دست اين دو نفر را گرفت، آنها را به طرف شهر اورشليم آورد كه مقام حضرت عيسي است. در بين راه به آنها گفت اينطوري تبليغ ميكنند. حالا چه شد با دعوا؟ درست است غيرت تو نميپذيرد که در جلسات تو زنهاي بدحجاب بيايند، امّا اول يك قدري تحمّل كن، به جايي برس كه من در هفتهي گذشته در يك جلسه خصوصي به رفقا گفتم كه در اين بالاي شهر كه خانمها وقتي راه ميافتند در اين محل، همه پوشيده به اينجا ميآيند، ميتوانيم بگوييم حالا بدون چادر اينجا نياييد، ميتوانيم بگوييم خانم! مثلاً به ادارات، به كارهاي مردانه كه مردها بيكار بشوند و تو كار داشته باشي، نکن. ميتوانيم ۲۵ چيز را از آنها التزام بگيريم. فكر نكنيد از روز اول اين بوده! از روز اول اگر اين بود هيچكس به سراغ هيچچيز از تزكيهي نفس نميآمد. افرادي هستند در مجلس كه شهادت بدهند كه كساني ميآمدند پيش من كه اصلاً هيچ چيزشان با شرع تطبيق نداشت، در همين كانون بحث و انتقاد ديني، با آنها صحبت ميكرديم تا اينها يك قدري رو به راه ميشدند، و الحمدللّه در اين زمان، اين جمع موفّق شدند كه در راه تزكيهي نفس قدم بردارند. جدّي باشيد آقايان. من نميخواهم بگويم من بلد بودم، من هم باتجربه ازهمين روايات و آيات استفاده ميكردم. من با يك كسي يك وقتي خيلي گرم صحبت كردم، گفت حاج آقا! شما نويسنده كتاب اتحاد و دوستي هستيد. آن كتاب را بخوانيد ياد ميگيريد تبليغات را، برنامه را، معاشرت با مردم را! خيليها را بايد با تندي با آنها برخورد كرد، چون قرصاند، محكماند، ميتوانم نگهشان دارم، اگر من آنها را متزلزل بدانم اينطور با آنها تند نميشوم، بيشتر تشنه مي شوند، يكي را بايد با محبت، يكي با نرمي. در شهرهاي مختلف كه دوستانمان انشاءالله ميروند كوشش بكنند كه با برنامه -البته نه اينكه بخواهند يك جلسه بنشینند و بگذراند، خوش باشند، نه! عاقبت كار و آينده را در نظر بگيرند- پشت كار را داشته باشند انشاءالله موفق ميشوند، قدم به قدم داريم ميرويم به طرف اينكه يك مفسّر خوبي انشاءالله بشويد من به هر يك از شخصيتهاي علمي و غيرعلمي وقتي ميگويم كه من يك عده دوستاني دارم شايد حدود سه چهار هزار نفر جمعيت، كه اينها يك دوره قرآن را هر روز سي آيه، در هفته هفت مرتبه اين را خواندهاند و قرآن را روخوانياش را بلد شدند، حالا بلد بودند چه بهتر، بلد بودند ثواب بردند، بلد نبودند روخواني قرآن را ياد گرفتند و بعد ترجمه قرآن را همين برنامه را انجام داديم، حالا هم برداشت. ببينيد قدم به قدم داريم ميرويم به طرف اينكه يك مفسّر خوبي انشاءالله بشويد. اگر من موفق نشدم، ان شاءالله دوستانمان جلويتان ببرند تا برسند به يك جايي كه همهتان مفسّر قرآن بشويد. همهتان حقايق قرآن را درك كنيد. ظلم ظالمین در بستن در خانه اهلبیت و محروم کردن انسانها از دریای علم اميدواريم انشاءالله با توجهات كوثر خدا، كوثر پيغمبر، كوثر علي بن ابيطالب، كوثر امام عصر ارواحنا فداه كه اين ايام متعلق به آن بيبي است همهتان به كمالات معنوي برسيد. موفق باشيد. چون كنار كوثريم، الان همهمان كنار كوثريم، اگر لب تشنه برگرديد خودتان به خودتان ضرر زدهايد. كسي برود لب آب و تشنه برگردد، اين خيلي بد است، كساني هم كه نميگذارند شما از اين آب كوثر استفاده كنيد به هر عنواني كه باشد؛ مثل اصحاب عمرسعد هستند كه نگذاشتند اصحاب سيدالشهداء از آب كوثرِ ظاهري، از آب فرات استفاده كنند. و مهمتر اين است كه انسان را نگذارند از آب كوثر استفاده كند، اين كه ما لعن ميكنيم آنهايي كه درِ خانهي علي بن ابيطالب را بستند به همين جهت است. اين درِ خانه را كه بستند؛ يعني دنيا را، يك جمع زيادي از مردم دنيا را تشنه لب از كنار كوثر برگرداندند، نگذاشتند. شما بنشينيد حساب كنيد، يك حساب معمولي ظاهري، نه معنوي، حساب ظاهري، علي بن ابيطالب چهار سال با سه تا جنگ داخلي زبانش باز بود حرف زد. ميبينيد نهج البلاغه هست، غررالحكم هست، ده برابر اين نهجالبلاغه مستدرك برايش نوشتهاند. كلمات اين طور حكمتآميز كه سالها اگر انسان و تمام انسانها بخواهند درباره اش صحبت كنند باز كم است. تا آخر خودش فرمود كه سلوني قبل ان تفقدوني (نهج البلاغه، خطبه ۱۸۹) از من سؤال كنيد قبل از آنكه من را نبينيد، من به طُرق آسمانها اطلاع دارم، شما فكر نكنيد تنها من طرق زمين را ميدانم. چهار سال! اگر بيست و پنج سال ديگر اضافه ميشد، اگر حضرت مجتبي هم كنارش ميبود كه همان علم و دانش را داشت، اگر امام حسين تا امام زمان… الان دنيا همه از علم واقعي، هم كامل و هم وافر اطلاع داشتند. ولي متأسفانه نگذاشتند. الان حتّي همهي من و شما لب تشنهايم، يك ذرّه آبي حالا اگر از آيات و روايات به لبهاي خشكيده ما رسانده باشند، اين كاري انجام نميدهد، تا حضرت بقيةاللّه تشريف بياورند و آن نهر كوثر را به روي همه مردم باز كنند، تا همهي مردم از اين آب كوثر استفاده كنند. گاهي انسان برخورد ميكند به بعضي از افراد، ميبيند اينها از تشنگي مُردهاند و هيچ درك و فهمش را ندارند. درِ خانهي كوثر را آتش بزنند، دَر را بشكنند، زبانم لال، دَر را به پهلوي كوثر پيغمبر و كوثر خدا بزنند و او را از خودشان رنجيده كنند. خدايا ما كه طاقت نداريم حقايقي كه آن روزها اتفاق افتاد و در كتابها نوشته شده بگوييم و اين جمع را نزديك تولّد حضرت فاطمهي زهرا خيلي محزون كنيم امّا خدايا به آبروي امام عصر ارواحنا فداه لحظه به لحظه عذاب دشمنان فاطمهي زهرا را زيادتر بفرما. دعای پایان مجلس نسئلك اللّهم و ندعوك باعظم اسمائك و بمولانا صاحب الزمان يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه و يا اللّه، يا رحمن يا رحيم، يا غياث المستغيثين، عجل لوليك الفرج، عجل لمولانا الفرج، خدايا فرج امام زمان ما را برسان، ما را از بهترين اصحاب و يارانش قرار بده، قلب مقدسش را از ما راضي بفرما، خدايا به آبروي وليعصر قسمات ميدهيم همهي ما را از بهترين اصحاب، از بهترين ياران، از آنهايي كه زمان ظهورش را درك كردهاند و درك ميكنند قرارمان بده، خدايا دستمان را از دامن حضرت وليعصر در دنيا و آخرت كوتاه مفرما، خدايا اين لبهاي تشنهي ما را از كوثر پيغمبراكرم و علي بن ابيطالب سيراب بفرما، از علم و حكمت، دل ما را سيراب بفرما، خدايا مرضهاي روحيمان شفا مرحمت بفرما، مريض منظور، مريضه منظوره، الساعة لباس عافيت بپوشان، اگر چه هفتهي قبل من به ياد فرزند عزيزمان پسر جناب آقاي بختياري بودم ولي اين هفته هم كه در محضر شما هستم از شما تقاضا ميكنم يك حمد و سه قل هو اللّه براي ايشان قرائت بفرماييد. و عجل اللّهم في فرج مولانا.
لینک ویدیو در آپارات: کلیک کنید
جهت دانلود صوت اینجا کلیک کنید
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.