۱۵ جمادی الثانی ۱۴۱۶ قمری – شرح آیه واستعینوا بالصبر و الصلوة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم الْحَمْدُلِلَّه وَ الصَّلَاةُ وَ السَّلَامُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلَى آلِهِ آلِ اللَّهِ لَا سِيَّمَا عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ رُوحي و اَرواحُ العالَمينَ لِتُرابِ مَقدَمهِ الفِداء وَ اللَعْنَةُ الدَّائِمَةُ عَلَى أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِينَ مِنَ الْآنِ إِلَى قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعينَ»[1]
انسان بايد به وسيله عبادت و بندگي خدا براي همه چيز كمك بگيرد. فايده بندگي خدا اين است كه انسان را وصل به خدا ميكند، انسان را به مقام انس با پروردگار ميرساند. وقتي انسان وصل به خدا شد، وصل به قدرت بينهايتي شده است كه بر همه چيز فائق ميآيد. در روايت دارد -اين روايت را حتي اهل سنت هم نقل كردند- كه فاطمه زهرا (سلام الله عليها) خدمت پدر آمد، عرض كرد: يا رسول الله من نيازي به كمك دارم. از نظر بدني و از نظر ظاهري فاطمه زهرا هم «بَشَرٌ مِثْلُكُمْ»[2] بود. وقتي كه كار زياد بكند، چهار تا فرزند دارد، خود او با نداشتن امكانات همه كارها را انجام ميدهد، اينكه ميگويم با نداشتن امكانات ظاهري مثل زمان نبوده است كه اگر انسان نان بخواهد، صبح زود بلند شود و درِ مغازه نانوايي برود، يكي دو تا نان بگيرد و برگردد، زحمت او همين باشد. آن زمانها بايد گندم ميخريدند، آرد كنند، خمير كنند، منتظر شوند تا اين خمير –به اصطلاح ما مشهديها- وَر بيايد، بعد اين را زَواله كنند، نان كنند، تنور را آتش كنند، نان را به تنور بزنند، يك دانه نان به دست آورند. اينكه عرض ميكنم با نداشتن امكانات در تمام كارها چنين برنامهاي بوده است.
يك خانم هجده ساله –آن اواخر عمر ايشان را عرض ميكنم- با چهار تا بچه، با نداشتن امكانات امروز، همه كارها را خود او ميكرده است، طبعاً خسته ميشود. خدمت پدر آمد، عرض كرد: يا رسول الله يك كمكي، يك خدمتگزاري براي من منظور كنيد. پيغمبر اكرم همين تسبيح حضرت زهرا را به او تعليم فرمود. دخترهاي ما باشند و چنين تقاضايي داشته باشند، اگر چنين برنامهاي به آنها بدهيم، شما بهتر ميدانيد كه چه برخوردي با شما ميكنند. فاطمه زهرا گفت: چشم يا رسول الله. فرمود: بعد از هر نماز -اين روايت تسبيح حضرت زهرا (سلام الله عليها) در روايات مختلفي وارد شده است و حتي اهل سنت هم بعد از هر نماز اين تسبيح را ميگويند و جالب اين بود كه چندي قبل يك فيلمي نشان دادند در پرتقال، در آن شهر فاطيما، در آنجا هم فاطمه زهرا به بانوي صاحب تسبيح معروف است، اين همين تسبيح است- سي و چهار مرتبه بگو «اللَّهُ أَكْبَرُ»، سي و سه مرتبه بگو «سُبْحَانَ اللَّهِ» در بعضي از روايات، و در بعضي از روايات سي و سه مرتبه بگو «الْحَمْدُ اللَّهُ»، يا سي و سه مرتبه بگو «سُبْحَانَ اللَّهِ » يا «الْحَمْدُ اللَّهُ». هر دوي آن هم جائز است و در بعضي از جاها مخصوصاً با همين تقدم ذكر شده است.
بعد از هر نماز مستحب، مستحب است كه انسان اين تسبيح را بگويد. بعد از هر نماز واجب، مستحب است كه اين تسبيح را انسان بگويد. يك وقتي خدا قسمت شما بكند، إنشاءالله اميدوارم به همين زودي به مسجد كوفه مشرف بشويد، مسجد كوفه مقامات زيادي دارد، در هر مقام –در مفاتيح اگر نگاه كنيد- دو ركعت نماز با بعضي از اعمال دارد، ولي بعد از هر نماز كه خوانده ميشود تسبيح حضرت زهرا هست. در مسجد جمكران كه حضرت بقيةالله (ارواحنا فداء) به حسن مُثله فرمودند: كسي كه بعدها در اين مسجد ميآيد دو ركعت نماز تحيت بخواند و بعد هم دو ركعت نماز امام عصر حجة بن الحسن را بخواند و بعد از نماز تسبيح حضرت زهرا را بگويد. آنجا به ياد دارم كه «سُبْحَانَ اللَّهِ » قبل از «الْحَمْدُ اللَّهُ» است و امام فرمود: «مَنْ صَلَّاهَما فَكَأَنَّمَا صَلَّی فِي الْبَيْتِ الْعَتِيقِ»[3] كسي كه اين دو ركعت نماز را در مسجد بخواند مثل كسي است كه در مسجد الحرام يا در داخل كعبه -چون بيت عتيق را بعضيها مسجدالحرام ميدانند و بعضيها هم خودِ كعبه را ميدانند- نماز خوانده باشد. همه جا اين تسبيح حضرت زهرا هست. تسبيح حضرت زهرا كه بيشتر انسان را خسته ميكند، اين چه مربوط است به….، به يكي از دوستان گفتم: بعد از نماز فوري گفتي «السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ» و برخاستي. گفت: واقعيت اين است كه حال نداشتم، وقت نداشتم. اين تسبيح حضرت زهرا (سلام الله عليها) را بعد از هر نماز ما نميگوييم. اين اقلّ تعقيبي است كه ما بايد بخوانيم. تسبيح حضرت زهرا به فاطمه زهرا (سلام الله عليها) نيرو ميدهد، به شما نبايد نيرو بدهد؟ مگر پيرو فاطمه زهرا نيستيد؟ تسبيح حضرت زهرا (سلام الله عليها) يك بانوي محترمهاي كه اگر بخواهد قدرت ماسوي الله در اختيار او است، به وسيله اين تسبيح نيرو ميگيرد و ديگر احتياج به خدمتكار ندارد. شماها چرا از اين تسبيح استفاده نميكنيد؟ به خاطر اينكه معناي تسبيح حضرت زهرا (سلام الله عليها) را نميفهميد.
به میرفندرسکی -اين قضيه معروف است- مسيحيان آمدند گفتند: چرا كليساهاي ما اينطور مرتب، نوساز و باعظمت است ولي مساجد شما اينطور شكسته و تركخورده و اينگونه است. ايشان فرمود: «اللَّهُ أَكْبَرُ»هايي كه ما در مساجد ميگوييم اگر يك دانه از آن را در كليساهاي شما بگويند سقف كليسا پايين ميآيد. مسيحيها گفتند: كار آساني است، بيا يك «اللَّهُ أَكْبَرُ» در كليسا بگو، ببينيم چطور ميشود؟ انسان بايد ايمان داشته باشد. اين دعاي يستشيري كه در مفاتيح هست مرحوم حاج شيخ عباس (رحمة الله عليه) خواص آن را در مفاتيح ننوشته است ولي در مهجالدعوات من خواص آن را خواندم. نوشته است كسي كه اين دعا را بخواند كنار كوه ايستاده باشد و نيازمند باشد كه كوه با او حركت كند، حركت ميكند. از قول امام است، سند آن هم معتبر است. يك مسافرتي بخواهد بكند اگر دوست داشته باشد كه روي سر او يك لكه ابر و يك سايه بيايد بگيرد و در سراسر اين سفر او زير آن سايه باشد، اين دعا را بخواند موفق ميشود. شما باور ميكنيد؟ ميگوييد چه كار كنيم ديگر، بايد باور كنيم. تجربه بكنيد ببينيد ميشود؟ ميگوييد: نه نميشود. نميشود، چرا؟ كداميك درست است؟ میرفندرسکی با آن ايمان قوي آمد -آنهايي كه ميگويند لازم نيست انسان تزكيه نفس كند، واجبات خود را انجام بدهد، محرمات را ترك بكند، تقويت روح لازم نيست، اينجا بيايند اين دعاها و اين جريانات را يك كاري بكنند، آن را هضم بكنند، آن را براي آنها قابل هضم كنند- در وسط كليسا يك «اللَّهُ أَكْبَرُ» گفت، كليسا لرزيد، خود او بيرون دويد، سقف پايين آمد. گفت: ديديد. گفتند: عجب.
آقايان به خدا قسم –من دوست ندارم قسم بخورم ولي چه كار كنم؟ گاهي خدا هم در قرآن لازم دانسته است كه قسم بخورد، چون شماها بدباور هستيد- اگر كسي با آن ايمان و روح قوي و اراده، اراده كند كه ماه را، خورشيد را، جابهجا كند با يك «اللَّهُ أَكْبَرُ» ميتواند. در همان جريان به ياد آوردم، حضرت زهرا (سلام الله عليها) ميگفت هفتاد هزار نفر نگاه ميكردند، خورشيد ميچرخيد، ميخواست روي سر مردم بيفتد. پيغمبر اكرم آمد دستور داد كه ماه دو نيم بشود، ماه دو تا شد. آيه قرآن است «وَ انْشَقَّ الْقَمَر»[4]. انسان اگر انسان بشود به هر چه اراده كند، اراده او تعلق ميگيرد، چون وصل به خدا ميشود و خدا هم هر كاري بخواهد ميكند «لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»[5] منتها ما متأسفانه به خدا وصل نميشويم، انس با خدا براي ما معقول نيست، حوصله ما سر ميرود. شما اگر امشب توانستيد پنج دقيقه با تمركز با خدا حرف بزنيد معلوم است انسان خوبي هستيد. پنج دقيقه، حوصله شما سر نيامد. پنج دقيقه با تمركز، نه اينكه پنج دقيقه دعا بخوانيد، با فارسي، همان با زبان خود بگو خدا، مثلاً دعا بكن، با خدا حرف بزن، حاجت خود را بگو، تمركز هم داشته باشي، فكر تو هيچ جا هم نرود، اگر توانستي و حوصله تو سرنيامد انسان خوبي هستي. اگر حوصله تو سر آمد، مدام ساعت خود را نگاه ميكني، بگويي فلاني گفت پنج دقيقه…، ما به بعضيها گفته بوديم پنج دقيقه فلان كار را بكن، اين ساعت اصلاً راه نميرفت، از جاي خود تكان نميخورد، يك دقيقه با يك ساعت مساوي بود. كاري ندارد، امشب شب جمعه است، خود را آزمايش كنيد. پنج دقيقه با خدا حرف بزنيد، حواس شما هم جايي نرود. ميگوييد: با خدا چه بگويم؟ لازم نيست شما چيزي كه خدا نميداند به او بگوييد، نه، خدا همه چيز را ميداند. تا خدا به حضرت موسي گفت: «ما تِلْكَ بِيَمينِكَ يا مُوسى»[6] چه چيزي دست تو هست؟ گفت: «هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمي»[7] ميگويد: اينها يعني چه؟ همه آن توضيح واضحات بود. اين عصاي من است، براي گوسفندان برگ را از درخت پايين ميريزم. گاهي به آن تكيه ميدهم، تمام خصوصيات –خدا در قرآن آن را خلاصه كرده است- عصا را گفت، در حالي كه شما هم ميدانيد كه انسان با عصا چه كار ميكند. در روايت دارد به خاطر اين بود كه دوست داشت با محبوب خود صحبت كند.
يك نفر گفت: من با خدا چه بگويم؟ حوصله من سر ميرود، نميدانم چه بگويم؟ گفتم: پنج دقيقه بگو خدا جان، خدا جان، ميشود ديگر، همين را تكرار كن، ببين چه حالي پيدا ميكني؟ انس با خدا پيدا كن. آقايان اين انس با خدا انسان را به جايي ميرساند…، البته يك مقدماتي دارد كه مقدمات آن تزكيه نفس است، بعد از مرحله تزكيه نفس، انس با خدا انسان را به جايي ميرساند كه در و ديوار را ميخواهد ببوسد، ميخواهد همه چيز را دوست داشته باشد، به همه چيز عشق ميورزد، با همه چيز حرف ميزند و همه چيز را هم مظهر و مجراي پروردگار مي داند، همه چيز را. نميخواهيد به اين مقام برسيد؟ اگر ميخواهيد به اين مقام برسيد اين تسبيح حضرت زهرا را بگو. «اللَّهُ أَكْبَرُ»، يك دفعه «اللَّهُ أَكْبَرُ» گفتن اگر از دهان ميرفندرسكي بيرون بيايد، سقف كليسا را پايين ميآورد اما اگر از دهان من و شما بيرون بيايد پشهاي كه روي بيني ما نشسته است و دارد نيش خود را فرو ميكند پرواز نميكند.
خدا رحمت كند استاد ما مرحوم حاج ملا آقاجان، يك روز از ايشان پرسيدند: اسم اعظم چيست؟ ما آنوقت مثل شماها فكر ميكرديم اسم اعظم يك چيزي است كه ولو شيطان هم بخواند فوراً هر كاري بخواهد انجام ميشود. ايشان فرمود: كمالات روحي پيدا بكن، به خدا وصل بشو –اينها تعبيرات من است- او فقط يك كلمه گفت: كمالات روحي پيدا بكن. من دارم ميگويم: به خدا وصل بشو، اين سيم اين چراغ دل خود را وصل به آن مركز نيروي سراسري بكن ببين چه ميشود. اگر تو به ذات مقدس پروردگار و به آن نيروي قوي وصل شدي همه كار انجام ميشود. ميگويد: «عَبدى أَطِعنى حَتّى أَجعَلَكَ مَثَلي»[8] بنده من اطاعت مرا بكن تا مثل من بشوي «لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» من وقتي به يك چيزي ميگويم باش هست، تو هم وقتي به يك چيزي ميگويي باش هست، يعني تو ميشوي من و من ميشوم تو.
من چو مولا و مولا كيست؟ من
هر دو يك چيز هستيم، چون هر دو يك روحيم اندر دو بدن، در مورد ذات مقدس پروردگار درست ميشود. يكي ميشويم، بنده يعني با خدا يكي شدن.
«اللَّهُ أَكْبَرُ» يعني چه؟ يعني خدا بزرگتر از اين است كه وصف بشود. من وصف كنم؟ نه. پيغمبر اكرم وصف كند؟ حتي پيغمبر اكرم ميفرمايد: «مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ»[9] چون محال است كه يك محدود نامحدود را صددرصد درك كند، و لذا بگوييد «اللَّهُ أَكْبَرُ». شما ببينيد در نماز چقدر «اللَّهُ أَكْبَرُ» هست. از امام سؤال كردند: «اللَّهُ أَكْبَرُ» خدا بزرگتر است، خدا از چه چيزي بزرگتر است؟ فرمود: «مِن أَن يُوصَف» يعني خدا بزرگتر از اين است كه وصف بشود. شما وصف خدا را هم نميتوانيد بكنيد. نه شما، پيغمبران هم نميتوانند بكنند «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ»[10] هر كس خدا را وصف كند خدا بالاتر از آن است، پاكتر از آن است، رفيعتر از آن است. البته يك لعلای اينجا دارد كه اگر إنشاءالله به آن مقام رسيديد…، كه امام صادق (عليه الصلاة و السلام) ميفرمايد: «لَيْسَ الْعِلْمُ بِكَثْرَةِ التَّعَلُّمِ»[11] زياد ياد گرفتن علم انسان را زياد نميكند، رفتي مدرسه درس خواندي، بسيار هم موفق بودي…، من خود را عرض ميكنم، مثلاً سالها در حوزه درس خوانديم، چه، چه، چه، ولي در واقع سواد نداريم.
يك وقتي من درِ صحن حضرت رضا (صلوات الله عليه) به يك پيرمرد برخوردم، خيلي از حركات و چهره او لذت بردم، گفتم: آقا شما اهل كجا هستي؟ گفت: من اگر اهل بودم اينقدر بد نبودم. گفتم: ببخشيد مال كجا هستيد؟ -فكر كردم شايد معناي اهل را نميفهمد- گفت: من مال نيستم. گفتم: شما سواد داري؟ گفت: سالها رياضت كشيدم كه سواد نداشته باشم. ديديم نه، حرفهاي او غير از حرفهاي معمولي است. گفت: سواد از سياهي ميآيد، سياهي دل. هر كلمهاي اگر براي خدا نباشد، چه من كه درس آخوندي ميخوانم، چه شما كه درس مهندسي ميخواني، چه او كه درس طب و پزشكي ميخواند، اگر براي خدا و براي خدمت به خلق نباشد و براي دنيا باشد، دل انسان را سياه ميكند و انسان باسواد ميشود. سواد اصلاً يعني سياهي. شما برويد ترجمه كلمه سواد را در كتابها پيدا كنيد، سواد يعني سياهي، دل شما سياه ميشود. هيچ وقت يك مهندس، يك طبيب، يك مجتهد كه براي خدا درس نخوانده باشند، اينها حاضر نيستند تزكيه نفس بكنند. غرور آنها را ميگيرد. اينكه فرمود: «العلم هو الحجاب الأكبر»[12] يا «حجاب الاعظم» براي همين است، غرور او را ميگيرد، آقا من بيايم پيش آقاي نعمتي درس تزكيه نفس بگيرم. يعني چه؟ هم سن اين آقا از من كمتر است و هم درس او كمتر است و هم چهره من از او بهتر است. همه اينها حجاب است. ببينيد حجابها، درس من بهتر است، هيكل من بهتر است، پول من بيشتر است، شخصيت و قدرت من بيشتر است، همه اينها حجاب است، اينها نميگذارد شما جلو برويد، نداشته باشيد. خود من كسي هستم. تا تو كسي هستي، تا تو عالم هستي، تا تو باسواد هستي، تا تو قدرتمند هستي، تا تو داراي پُست و مقامي هستي، تا تو داراي اين صفات هستي، مثل سد اسكندر «آتُوني زُبَرَ الْحَديدِ»[13] آن خلاصه آهن را آوردند جلوي تو كشيدند، نميتواني قدم از قدم برداري. اينها را بريز.
علم رسمی سر به سر قیل است و قال نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
اينها را بريز. خضر چرا اينقدر اهميت پيدا كرد كه استاد حضرت موسي پيغمبر اولوالعزم شد؟ چرا؟ هيچ فكر كرديد؟ براي اينكه خداوند متعال درباره خضر ميفرمايد: «آتَيْناهُ … مِنْ لَدُنَّا عِلْماً»[14]. ميگويد: «فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا» آن دو تا –موسي و همراه او- «وَجَدا» يافتند، فهميدند كه بندهاي از بندگان ما آنجا است.
بندگي كن تا كه سلطانت كنند
بندگي كن تا تو را آقا كنند، بندگي كن تا تو را عزيز كنند «وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ»[15] بندگي كن. «فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ … مِنْ لَدُنَّا عِلْماً». بنده نزد يكي از شخصيتهاي محترم تهران رفتم، ايشان ميخواست خود را به من معرفي بكند – حق هم داشت- قبل از اينكه من بيايم افتخارات خود را به ديوار زده بود. مدرك دكتراي خود، تشويقهايي كه كرده بودند، چيزهايي كه براي او نوشته بودند، آنها را به ديوار زده بود و خيلي هم اصرار داشت كه من را كمكم آن طرف بفرستد. من هم فهميدم و رفتم. گفتم: عجب شما از طرف فلان دانشگاه آلمان، از طرف فلان دانشگاه لندن، از طرف دانشگاه آمريكايي، از طرف فلان رئيس، فلان شخصيت، فلان چه، تشويقنامه داريد، يك علمي از همه جا به شما سرازير شده است. شما باشيد ببينيد ده تا تابلو به ديوار زدند هر كدام از يك دانشگاهي تشويقهايي سطح بالا نوشتند و امضاء كردند و به اين آقا دادند و عكس او را هم گوشه آنها زدند، شما براي او احترام قائل نيستيد؟ اما اگر «آتَيْناهُ … مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» بود، آن ارزش دارد. آنقدر عظمت پيدا ميكند كه حضرت موسي درخواست ميكند كه آقا من قول ميدهم كه با تو صبر كنم «إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً»[16] تو نميتواني با من صبر كني، نه. «سَتَجِدُني إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً»[17] إنشاءالله خواهي ديد كه من صبر ميكنم، خيلي خوب بيا برويم. «فَانْطَلَقا»[18] آنها راه افتادند. ديديد كه ما هم بايد صبر كنيم، چون هر كس داراي يك ظرفي است. ظرف حضرت موسي پُر شد. من نميخواهم…، چون پاي حضرت موسي در ميان است وإلّا يك مطلبي را به شما ميگفتم، ميترسم يك وقتي در ذهن شما خدايي نكرده نسبت به حضرت موسي نظر شما پايين بيايد وإلّا ميگفتم. آن اين است –حالا ميگويم ولي بدانيد عظمت حضرت موسي سر جاي خود است- يك چيز حضرت موسي را از خضر جدا كرد و آن همين بود كه ايشان رئيس شريعت بود. خداي تعالي شريعت را به دست او داده بود -مثل يك مرجع تقليدي كه تمام احكام شيعه را او صادر ميكند- حضرت خضري هم در دست و بال اين جريان آمده است. حكم انسان كشتن حرام است، چرا كشتيد؟ كشتي سوراخ كردن، آقا چرا كرديد؟ آن هم به اين تندي نگفت، گفت: «أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً»[19] به عنوان سؤال است. آيا يك جواني كه كسي را نكشته بود كشتيد؟ «بِغَيْرِ نَفْسٍ» آيا ميخواهي…، همه اين آيا دارد، استاد است، ادب در محضر استاد خود را حفظ ميكند، ولي دایره ضیق شده، دنيا براي او تنگ شده است. ميخواهد بفهمد كه چرا اينطور شد. اگر شما با يك مجتهد يك و اعلم روزگار راه برويد، او از جيب خود يك چاقو دربياورد و در شكم يك جواني كه كنار خيابان ايستاده است و حواس او پرت است بزند و اين بيفتد بميرد و او بگويد فرار كنيم. شما چه كار ميكنيد؟ ميگوييد: او را رها كن، او ديوانه است. هر چه هم كه شرط كرده باشد، شرط كرده باشد. رفته باشد در يك گوشي كشتي نشسته باشد يك چاقو را درآورده باشد و مدام دارد كشتي را سوراخ ميكند. كشتيهاي سابق هم موتور و تشكيلات را نداشت، آب يك دفعه داخل كشتي ميزند، سنگيني بار و مردمي هم كه داخل كشتي بودند فشار ميآورد و كشتي پايين ميرود، وسط دريا، چه كار ميكنيد؟ حداقل او را لعن ميكنيد، چه كار ميكنيد؟ مگر بچه هستي با اين چوب كشتي مردم بازي ميكنيد؟ خيلي باادب گفت: ميخواهي اين کشتی را سوراخ کنی تا اهلش غرق شوند؟… خضر گفت: نگفتم تو حق نداري با من حرف بزني؟ «إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً» ببخشيد، فراموش كردم. واقعاً هم فراموش كرده بود. حالا بعد از همه فرارها -يك نفر را كشتند فرار كردند، كشتي را سوراخ كردند و فرار كردند- با اين همه مسائل، خسته و گرسنه و تشنه آمدند در يك دِهي، از اهل دِه درخواست كردند يك چيزي به اينها بدهند بخورند، گرسنه بودند، آن موقع كه رستوران و قهوهخانه نبود، مردم هم هيچ چيز ندادند، عجيب مردمان بد و خصيصي بودند. بيرون آمدند، يك ديواري كج شده است و دارد ميافتاد. حضرت خضر گفت: من بنا ميشوم و تو كارگر شو، تا اين ديوار را درست كنيم. ديگر حوصله حضرت موسي را سر آورد. تو خيال كردي ميتواني از اينها مزدي بگيري و بروي نان بخري و بخوري، اين مردم. گفت: «هذا فِراقُ بَيْني وَ بَيْنِكَ»[20] اينجا ديگر از هم جدا شويم، ديگر تو نميتواني براي من صبر بكني. ببينيد اين امتحان…، شما فكر ميكنيد خدا قصه براي ما ميگويد كه…، چون سابق، آن وقتهايي كه برق نبود، شبهاي بلند زمستان مثل اين شبها، سرشب خانه ميآمدند و معازهها را ميبستند، برق نبود. خانه ميآمدند نهايت نماز مغرب و عشا را كه ميخواندند، شام خود را كه ميخوردند، چقدر طول ميكشيد؟ يك ساعت. تازه ساعت شش ميشد، بايد تا ساعت پنج صبح ميخوابيدند. چند ساعت ميشود؟ يازده ساعت. نميشود خوابيد، چه كار كنند؟ يك كرسي بود، من و آقاي…. -ميترسم بعضيها بگويند ما را پير معرفي كرده است. ما به ياد داريم، اگر بعضي از شما به ياد نداريد، ما به ياد داريم- يك چراغ لمپايي هم روي آن، بزرگتر خانه…، اين را بدانيد بچهها دور چراغ جمع ميشدند، يعني آنوقتها اينطور بود كه برق همه جا نبود، يك چراغ لمپا كه دور كرسي بود هم سرما ما را جمع ميكرد دور كرسي و هم چراغ، همه مينشستند، نميشد به همديگر نگاه كنند. آن بزرگتر اگر انسان عاقلي بود يك قصههايي براي اينها ميگفت…، خدا رحمت كند -من به ياد دارم- پدر من اكثر قصههاي قرآن را حفظ كرده بود و براي ما قصه قرآني ميگفت. اين قصههاي رستم و افراسياب و ديو سفيد مازندران و اين مسائلي كه در كتاب شاهنامه فردوسي است و قصههايي كه در كتاب مثنوي ملّاي رومي هست و جامع التمثيل، جامع التمثيل را ديديد؟ قصههايي از حيوانات است، يا مرحوم شيخ بهايي از همه بالاتر يك كتاب به نام موش و گربه نوشت. موش شده بود صوفي و گربه هم شده بود مسلمان، يا برعكس –الآن به ياد ندارم- يكي از آنها مسلمان و يكي از آنها صوفي بود. اين موش و گربه بحثهاي علمي عجيبي با هم ميكنند. يا مثلاً موش و گربه عبيد زاكاني كه معروف است، اشعار آن را شب جمعه نخوانم، به ياد دارم بعضي از آنها را آنوقتها حفظ كرده بوديم، به هر حال اينها را ميخواندند و يك ساعاتي را ميگذراندند. نه سينما بود، نه تلويزيون بود، نه ديد و بازديد، شب نميشد اينطرف و آن طرف رفت سگها در كوچه و بازار بودند، اصلاً مجبور بودند دور كرسي و دور لمپا -تهرانيها نميدانند لمپا چيست، ولي مشهديها ميفهمند لما چيست- دور اين چراغ نفتي بنشينند، كار آنها هم اين بود و اين قصهها گفته ميشد.
اين را شما بدانيد قصههاي قرآن اينطوري نيست كه يك عده آنها را جعل كرده باشند. شما بچه سه ساله را خوابانديد يا نه؟ فرض كنيد اسم اين بچه سه ساله حسين است، ميگويد: يك حسيني بود، همه كارهاي آن بچه را براي خود او قصه ميگويد، او هم ميخوابد، از اينجا شروع ميشد تا قصههاي حسين كرد و قصههاي رستم و افراسياب و آنجاها، اينطوري ميشد. قصههاي قرآن…، اين را خدا در قرآن ميفرمايد: «ما كانَ حَديثاً يُفْتَرى»[i] قصه سرگرمكننده نيست «لَقَدْ كانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ» همه اينها براي آن است كه شماها عبرت بگيريد و عبرت بگيريد اگر صاحب مغز هستيد. «أُولِي الْأَلْبابِ» يعني صاحبان مغز، صاحبان فكر، اينطوري است، و اين قصه از همان قصهها است. قصه دلي نيست، نميدانيم ذات مقدس پروردگار چه گفت، براي اينكه لااقل در مقابل معصوم ما اينطور تسليم باشيم. لااقل در مقابل معصوم، در مقابل آن كسي كه خدا به عصمت او گواهي داده است، در مقابل آن كسي كه خدا به او معصومیت داده است شما بايد چنين حالي داشته باشيد. من اين را براي آن ميگويم كه اگر يك روزي -حالا كار است ديگر- امام عصر (ارواحنا فداء) در جوار ما ظاهر شدند يك مقدار آماده باشيم. روايت دارد حضرت ولي عصر در روزي كه ظهور ميكنند به دوستان نزديك خود يك مطلبي را ميگويند كه اينها تو ميخورند، يعني با آن مقياسهايي كه دارند تطبيق نميكند. ميروند تمام عالم را ميگردند إلّا يك عده خاص، إنشاءالله شما جزو آن عده خاص باشيد. اينها ميروند عالم را به يك چشم برهم زدند ميگردند، آنقدر طيالارض دارند، ميبينند امام زمان غير از همين حضرت كسي ديگر نيست، بعد برميگردند و قبول ميكنند. انسان بايد چنين آمادگي داشته باشد. بنده باشد، اگر عصمت امام عصر (ارواحنا الفداء) از جانب پروردگار تأييد شده است و گفته شد كه ايشان معصوم است، معصوم يعني چه؟ يعني هر چه بگويد، تو فلسفه آن را بداني و نداني، بايد بگويي چشم، كار سخت.
اينكه بعضي را مثال ميزنم كه اگر گفت: زن خود را بكش، بچه خود را بكش، بگو چشم، قرآن يك نمونه را در تاريخ از چنين چشم گفتنهايي نقل ميكند، حضرت ابراهيم. پسر حضرت ابراهيم يك سر سوزن بدي نداشت، يك نقطه ضعف هم نداشت، اسماعيل است، پيغمبر خدا حضرت اسماعيل، معصوم است، گفت: بچه خود را فردا در منا ببر و بكش. گفت: چشم. به بچه هم كه گفت، گفت: چشم. بنده يعني اين، بنده يعني اينكه هر چه به انسان ميگويند بگويد چشم. خيلي عجيب است. گفت: چشم، چطوري گفت چشم؟ گفت: «يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُني إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ»[21] اي پدر انجام بده آنچه را كه خدا به تو امر كرده است. نگفت خدا به تو امر كرده است. گفت: «إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» من در خواب ديدم كه ميخواهم تو را بكشم. چه شد اينطوري جواب داد؟ اين را دقت كرديد. اينكه حضرت اسماعيل گفت: «يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ» هر چه خدا امر كند، چون ميدانست خواب معصوم، بيداري معصوم، خواب ديدن او، امر در خواب با امر در بيداري او فرقي نميكند. «افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُني إِنْ شاءَ اللَّهُ» دست بچه را گرفته است و ميببرد او را بكشد. اصلاً هم دل او تكان نميخورد، لرزش پيدا نميكند. چرا حضرت ابراهيم بهترين پيغمبران بعد از رسول اكرم است؟ چرا بعد از پيغمبر اسلام پيغمبر بهتر و بالاتر و رفيعتر… كه حتي خداي باري تعالي به پيغمبر اكرم ميفرمايد: «وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً»[22] چرا؟ براي اينكه در صراط مستقيم بود. براي اينكه بنده بود. نتيجه صراط مستقيم بندگي است. درماشينهاي تحت تعليم رانندگي نشستيد، اكثر شما راننده هستيد. اين طرف يك نفر نشسته است، اوايل فرمان را هم از دست شما ميگيرد، تا فرمان را شما درست نچرخانيد يك دست او روي فرمان است، يك پاي او هم روي ترمز است و پاي ديگر او هم روي كلاژ است. گاز ندارد، ديگر گاز با خود تو است. با احتياط تو را ميبرد، آنقدر تو را ميبرد تا در صراط مستقيم قرار بگيري، دست فرمان تو خوب بشوي، اشتباهي به طرف راست يا چپ نپيچاني، اگر حواس تو پرت است باز هم درست راه بروي، همه علائم راهنمايي را هم بلدي بشوي، تو را امتحان ميكنند. علم اين مسائل در مراحل كمالات انسان است. استاد كنار تو نشسته است، استاد انبياء خداي تعالي است و به بك معنا علي بن ابي طالب و حضرت رسول اكرم است كه كنار دست تو نشسته است. استاد كل…، طبق روايات متعددي اولين نوري كه خداي تعالي خلق كرد، نور پيغمبر اكرم و علي بن ابيطالب است.
جبرئيل خدمت رسول اكرم نشسته بود، علي بن ابيطالب وارد شد، جبرئيل خود را باخت، خيلي خود را كوچك كرد. رسول اكرم گفت: چه شده است؟ عرض كرد: اين استاد من است، اگر اين نبود من از بين رفته بودم. وقتي خدا من را خلق كرد، به من گفت: «من أنت» گفتم: «أَنَا أَنَا أَنْتَ أنتَ» من، من هستم و تو هم تو. حضرت امير آمد گفت: اينطور نگو، ادب داشته باش، محضر خدا را بفهم، با چه كسي داري صحبت ميكني. اين را به شما ميگويم، وقتي در نماز ميايستيد حواس شما جمع باشد كه با چه كسي داريد صحبت ميكنيد؟ «أنتَ رَبُ الجَليل» تو پروردگار جليل و باجلالت، باعظمت، بزرگ، خالق كل هستي «وَ أَنَا عَبْدُكَ جَبْرَائِيلُ» گفت: اين را گفتم و خدا من را جبرائيل نگه داشت وإلّا از بين ميبرد. بله، انسان بايد ادب داشته باشد. استاد بايد كنار انسان باشد، استاد همه خاندان عصمت و طهارت (عليهم الصلاة و السلام) است. راه آنها صراط مستقيم است و به يك معنا استاد حضرت ابراهيم علي بن ابيطالب (عليه الصلاة و السلام) بود، و به يك معنا هم خود ذات مقدس پروردگار بود. در صراط مستقيم بود، هيچ چيز او را تكان نميدهد، خيلي عجيب است. من كنار يك نفر نشسته بودم، داشت رانندگي ميكرد، يك دفعه ديدم يك ترمزي كرد سر ما نزديك بود به جلو بخورد، گفتم: چه شد؟ گفت: خيال كردم يك انسان جلوي ماشين آمد. كسي هم نبود، شب هم نبود، نميدانم شايد حواس او جاي ديگر بود. انبياء اين مسائل را ندارند. حضرت ابراهيم نميگويد اين كه گفته بچه را بكش شايد شيطان باشد، خيالات باشد، فكر باشد. نه، خدا است. چرا؟ به اين جهت كه «إِنَّ عِبادي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ»[23] اي شيطان تو بر بندگان من نميتواني تسلط داشته باشي. «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذينَ يَتَوَلَّوْنَهُ»[24] كسي كه ولايت شيطان را پذیرفته و میگوید من مريد تو هستم، هر چه تو بگويي ميگويم چشم، اين از روز اول ولايت شيطان را قبول كرده است. ولايت يعني او را دوست داري. ميگويد: نه ما شيطان را دوست نداريم. اما -إنشاءالله شما انسانهاي خوبي هستيد، من به شما عرض نكنم- بيشتر حرف شيطان را گوش ميدهيم يا بيشتر حرف خدا را گوش ميدهيم؟ حرف شيطان را، هرچه ميگوييم براي چه اين كار كردي؟ دل من ميخواست، تو چه كاره هستي؟ مدام دل من ميخواست، دل من ميخواست، دل او هم هر چه شيطان ميخواهد، ميخواهد، اينطوري است. حضرت ابراهيم كه جان ما به قربان او، حضرت فرمود: هر يك از انبياء را كه ميخواهيد نام ببريد بگوييد: «عَلَى نَبِيِّنَا وَ آلِهِ وَ عَلَيْهِ السَّلَامُ»[25] مثلاً ميگوييد حضرت موسي، بگوييد: «عَلَى نَبِيِّنَا وَ آلِهِ وَ عَلَيْهِ السَّلَامُ» بار اول بر پيغمبر خود ما سلام، بعد بر آل او، بعد بر اين پيغمبر. حضرت ابراهيم را بگوييد «عَلَيْهِ السَّلَامُ» اول خود او را سلام كنيد، چرا؟ به جهت اينكه او شيعه علي بن ابيطالب است. شيعه علي در صراط مستقيم است، شيعه علي پاي خود را جاي پاي پيغمبر و علي بن ابيطالب ميگذارد.
وقتي شما تشييع جنازه ميكنيد، پشت سر جنازه حركت ميكنيد، اگر شما از اين خيابان برويد، جنازه از آن خيابان برود، شما تشييع جنازه كرديد؟ تشييع همان حركت پشت سر يك كسي است. اين را ميگويند تشييع، تشيع، شيعه و اينها. شيعه علي است، چون شيعه علي است بگوييد «عَليه السَلام» نگوييد «عَلَى نَبِيِّنَا» اول پيغمبر را نگوييد و بعد ايشان را. كجا حضرت ابراهيم شيعه علي بن ابيطالب شد؟ در قرآن است «وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ لَإِبْراهيمَ* إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ»[26] وقتي كه با دل سالم…، بياييد دلهاي خود را سالم كنيم، قلب خود را سالم كنيم. قلب سالم بودن با عمل سالم بودن فرق ميكند؟ ما هرچه ميگوييم بعضيها نميفهمند، نميخواهند بفهمند، براي اينكه اولوالالباب نيستند، صاحب مغز نيستند. ميگويند واجبات را انجام بده، مُحرمات را ترك كن، تو تزكيه نفس كردي. يك نفر آمد به من گفت: آقا چند سال است من تزكيه نفس ميكنم هيچ چيز نميفهمم، هيچ چيز درك نكردم. گفتم: چه كار كردي تزكيه نفس كردي؟ -ميخواستم ببينم شايد يك راهي را بلد باشد كه ما بلد نيستيم- گفت: همه واجبات را انجام دادم، همه مُحرمات را هم ترك كردم. گفتم: اين تزكيه نفس نيست، اين تزكيه عمل است، عمل خود را پاك كردي، آفرين. «مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ»[27] اما اين همينجا در «مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ» ميايستد، تمام ميشود. قلب خود را پاك كن «إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ» وقتي كه آمد به درگاه پروردگار خود، حضرت ابراهيم رفته خود را تزكيه نفس كرده است، حضرت ابراهيم مرارتها كشيده است، مبارزاتي كرده است. ما اگر بخواهيم با شرح حالات حضرت ابراهيم براي شما مراحل كمالات و تزكيه نفس را عرض كنم شما تعجب ميكنيد، عجب تطبيق كرده است. يك مدتي در زير نظر تمام اين كفار حالت استقامت عجيبي داشت. پدر او يا عموي او –ولي طبق روايات عموي او- آزر است، اين آقا بتتراش بود. حضرت ابراهيم بچه است، ولو در سن خردسالي است اما بايد در استقامت كار بكند. بچه است ميگويد: اين بتها را ببريد سر بازار بفروشيد. ما بايد احترام كنيم، بت خدا است؟ به آن احترام كنم؟ اينها را به نخ ميبست و در كوچه ميكشيد، ميگفت: بياييد اين خدايان بيغيرت خود را بخريد. اينها نه قدرت دارند، نه غيرت دارند، نه كاري ميتوانند بكنند، بياييد از من بخريد. آمدند به آزر گفتند: اين بچه آبروي خداها را برده است، مدام متلك ميگفت، مدام صحبت ميكرد، يك روز هم كه شهر خلوت شد و همه رفتند، گفت: حالا روز من است. يك تبري برداشت و در بتخانه آورد، اكثر شما بتخانه نديديد ولي من ديدم، من يك بتخانهاي رفتم در بنارس ديدم، ۲۲ گنبد طلا روي اين بتخانهها گذاشته بودند. ما يك گنبد طلا براي، بلا تشبيه، چيز كرديم، بعضي وهابيها ميگويند: اين طلاها را بدهيد به فقرا بخورند. من به يك وهابي گفتم: اگر اين روح مردم –روح ما، روح من و شما- به اندازه سر سوزني بشود و بنا باشد اينها را روي هم بگذارند و گنبد درست كنند همه ما حاضر هستيم با روح خود چنين گنبدي بسازيم، اينقدر حضرت رضا (سلام الله) را دوست داريم. ما گرسنگي ميكشيم، از گرسنگي حاضر هستيم بميريم ولي گنبد حضرت رضا طلا باشد، واقعاً هم اينطور است. ۲۲ گنبد طلا در يك محل، زير هر گنبدي چندتا بت به شكلهاي مختلف وجود داشت. چنين جايي به دست شما بدهند، يك تبر هم به شما هم بدهند، كسي هم نباشد، حضرت ابراهيم رفت همه را شكست. ببينيد مقاومت، اظهار قدرت، استقامت، يك تنه در مقابل تمام مردم. آمد اين كار را كرد، آنها كه اهلش هستند ميدانند يعني چه؟ من چه دارم ميگويم؟ اين كار را كرد و تبر را روي دوش بت بزرگ گذاشت. گفت: بگذار به گردن خود آنها بيندازيم. بعد آمدند ديدند همه بتها شكسته شده است. گفتند: يك پسري اينجاها بود كه شلوغ ميكرد، حضرت ابراهيم را آوردند. گفتند: اسم تو چيست؟ گفت: ابراهيم. تو اين شبيخون را به بتخانه زدي؟ گفت: از آن اربابي كه سالم است بپرسيد كه چه كسي آمده است و اين كار را كرده است؟ اگر حرف ميزند بپرسيد؟ كسي كه حرف نميتواند بزند شما چه ميگوييد؟ از او بپرسيد. «بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ»[28] او كرده است. اگر كسي ديگري بود اول او حرف ميزد. فهميدند كه معلوم است چه كسي كرده است، ميدانند بت آنها اينقدر غيرت ندارد كه بقيه را بكشد و بزند و اينها. او را محاكمه صحرايي و سخت محاكمه كردند. گفتند: ابراهيم را بسوزانيد «وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ»[29] خداهاي خود را ياري كنيد. به شما ميگويم «وَ انْصُرُوا اِمام زَمانَكُم» به خدا قسم آقايان امروز روزي است كه بايد امام زمان خود را ياري كنيد، او قلب عالم امكان است، ولي اينجا شيطان نميگذارد ما او را ياري كنيم، اما آنها خدايان خود را ياري كردند، رفتند هيزم آوردند، يك آتشي درست كردند كه از مقداري راه –حالا خصوصيات آن بماند- انسان نميتواند جلو برود. چون اگر ميشد جلو رفت، خود آنها ميرفتند حضرت ابراهيم را در آتش ميانداختند، نميشد جلو رفت. آتش خيلي قوي است، خيلي قدرت دارد. چه كار كنيم كه او را وسط آتش بيندازيم؟ منجليق درست شد. شيطان آمد گفت: بياييد من به شما ياد ميدهم. شيطان گاهي مجسم ميشود، شما هميشه خيال ميكنيد ملائكه مجسم ميشوند، ارواح مجسم ميشوند، اما شيطان خيلي مجسم ميشود، بيشتر از ملائكه و ارواح، و زياد هم خدمت شما شيعيان علي بن ابيطالب ميآيد، خيلي مزاحم ميشود. يك وقت ميبينيد يك كسي شيطان شده است، شيطان گاهي در بدن افراد حلول ميكند و آنها مظهر شيطان ميشوند و گاهي هم خود او مجسم ميشود. قيافه او فرقي با قيافه رفقا نميكند، چون شما فكر ميكنيد چشمهاي شيطان سه گوش است و پاي او سُم دارد و از اين حرفها. نه، رفيق شما، يا ميآيد در بدن زن تو، يا زنها بدانند ميآيد در بدن شوهر تو وارد ميشود، يك وقت اگر ديدي شوهر تو بيجهت عصباني شده است بدان شيطان در بدن او است. يك مقدار كنار برو، سر خود را يك جايي گرم كن تا بعد ببيني چه ميشود؟ يا ديدي زن تو خيلي نشسته تو را نگاه ميكند و حرف بد ميزند و ناراحتي ايجاد ميكند بدان شيطان در بدن او رفته است، چون اين آيه قرآن است كه از مجراي دَم شيطان وارد ميشود. شما ببينيد كجاي بدن شما هست كه خون نداشته باشد، هر جا خون هست شيطان هم در همان جاها وارد ميشود، قلب انسان را تحت تسخير قرار ميدهد، خود انسان هم بعداً پشيمان ميشود اين كار من نبود، من چرا اين كار را كردم؟ چرا با زن خود اينطور دعوا كردم؟ چرا بچهها را ناراحت كردم؟ چرا اينها با ناراحتي خوابيدند؟ شام نخوردند، اين چه وضعي شد؟ يك دفعه هم ميگويي بر شيطان لعنت، تو هم درست ميگويي، اما خواهش ميكنم ديگر در بدن خود او را راه نده.
حضرت ابراهيم چطور در آتش بيندازيم؟ شيطان در شكل يك پيرمدي آمد…، در جريان بعد از وفات پيغمبر در خلافت ابوبكر و عمر و عثمان دارد كه شيطان به صورت پيرمرد آمد و مردم را به اين كارها تشويق كرد. با محاسن سفيد، يك پيرمردي از دور دارد ميآيد، او هم حقهبازيها را بلد است، ديدند اشك از چشم او دارد ميآيد، عصا ميزند، ميگويد: مردم من به شما نصيحت ميكنم اين پيرمرد براي خلافت خيلي خوب است، دست خود را به من بده با اين مصافحه بكنم، آقا را جاي پيغمبر نشاند. وقتي هم آن يكي آمد گفت: آن هم خوب است. مردم هم كه اين چهره را داشتند..، نه چهره شما را گول بزند، نه اشك چشم شما را گول بزند. شما بايد تحت تأثير عمل، معنويت، قلب سليم قرار بگيريد.
شيطان آمد منجنيق را ياد داد، منجنيق همان جرثقيل خود ما است، منتها آنوقتها اين مسائل نبود. در ريسمان و اينها ميگذاشتند با يك چوبي، چيزي آن را پرتاب ميكردند. او را وسط آتش پرتاب كردند. بالا پرتاب شده است و دارد داخل آتش ميآيد. استقامت را ببينيد، باور كنيد حضرت ابراهيم خود را نباخت. چون وقتي انسان خود را ميبازد نميفهمد چه بگويد؟ حواس او پرت ميشود. خود را نباخت، آن هم كجا، آتشي بود كه در يك لحظه او را ذوب ميكند، نباخت، در آخر آيه در مقام توحيد دارد صحبت ميكند. اينها را خدا در قرآن ميگويد كه ما ياد بگيريم، خدا نميخواهد قصه بگويد كه سر ما را گرم كند. خود را نباخت. چه كرد؟ جبرئيل آمده است: عزيزم ميخواهي تو را كمك كنم؟ جبرئيل ميتوانست بگويد رهايش كن برود. ميخواهي؟ نه. براي اينكه اگر محبوب من بخواهد كه من در آتش بيفتم، ميافتم.
تو زخم زني به كه ديگري مرهم تو زهر دهي به كه ديگري ترياك
يكي وصل و يكي هجران پسندد يكي درد و يكي درمان پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
نه، او كه ميتواند كاري بكند و اگر لازم باشد كاري ميكند من را ميبيند. ماشاءالله. شما ميتوانيد چنين استقامتي را تمرين كنيد؟ آمد وارد آتش شد، خداي تعالي فرمود: «يا نارُ كُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهيمَ»[30] اي آتش سرد و سلامت باش. امام ميفرمايد: اگر نميگفت سلامت، حضرت ابراهيم از سرما يخ ميزد «بَرْداً وَ سَلاماً» حضرت ابراهيم نشست، اطراف او آتش نيست، گل است. آتش كاري نميكند، خدا ميداند آقايان من به چشم خود ديدم، با گفتن يا حسين شيعيان پاي خود را در آتش گذاشتند. به خون حسين قسم اگر به جاي آنها كه در آتش بودند آهن ميگذاشتيد سرخ ميشد، و من فردا پاي آنها را ديدم، موهاي پشت پاي آنها هم نسوخته بود. اينها براي ما مهم است. در سامرا مرحوم ملا آقاجان-خدا او را رحمت كند- يكي از اين سيدهاي سني –البته سيد نيستند، اينها عمامه خود را برميدارند ميگذارند سر همديگر، از آن وقتي كه عمامه روي سر خود ميگذارند سيد ميشوند- يك سني به سيدي گفته بود: يا سيد، گفته بود من سيد هستم. گفته بود اين سماور –از لوازم قهوهخانه- كه داشت غُلغُل ميجوشيد، دست خود را تا اينجا داخل سماور كرد، مدام ميپيچاند، قرمز هم نشده بود. گفت: تو راست ميگويي. اما اينها دليل بر چيزي نيست. اينها مدرك نباشد، اما آتش بر ابراهيم و شيعه علي بن ابيطالب حرام است. ما شيعه نيستيم كه ببينيم حرام هست يا نيست. حضرت ابراهيم پايين آمد، مردم دارند نگاه ميكنند، اصلاً به فكر اين نيستند كه او نسوخته است. آنوقت نگاه كردند كه او وسط نشسته است، راحت. ابراهيم جمّال ميآيد خدمت امام موسي بن جعفر (عليه الصلاة و السلام) حضرت موسي هم كنار يك خراساني -همشهري ما- نشستند، اين همشهري به حضرت موسي بن جعفر ميگويد: شما اينجا هستيد، در ايران و خراسان آنقدر شيعيان خوبي داريد. آنقدر شما را دوست دارند. اگر شما بياييد همه اطراف شما را ميگيرند و هارونالرشيد را اصلاً نگاه نميكنند. در همين حين ابراهيم جمّال آمد، حضرت به او فرمود: اين تنور – تنور هم دارد ميسوزد، شايد بعضي از شما تنور را نديده باشيد، اول هيزم در تنور ميريزند، خوب ميسوزد، كه ديواره تنور سفيد ميشود- فرمودند: ابراهيم داخل تنور برو. اين هم گفت: چشم قربان. نگفت: چه كار كردم؟ حالا ما باشيم ميگوييم: مگر من چه كار كردم؟ براي چه من بروم؟ چه گناهي؟ چه تقصيري؟ گفت: چشم، از خود مطمئن است. داخل تنور رفت. حضرت فرمودند: ديگر چه خبر؟
[1]. بقره آيه 45.
[2]. ابراهيم، آيه 11.
[3]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج 3، ص 447.
[4]. قمر، آيه 1.
[5]. نحل، آيه 40.
[6]. طه، آيه 17.
[7]. همان، آيه 18.
[8]. بحار الأنوار، ج 102، ص 165.
[9]. همان، ج 68، ص 23.
[10]. صافات، آيه 159.
[11]. بحار الأنوار، ج 67، ص 140
[12]. تحف العقول / ترجمه جنتى، مقدمه، ص 2.
[13]. كهف، آيه 96.
[14]. همان، آيه 65.
[15]. آل عمران، آيه 26.
[16]. كهف، آيه 67.
[17]. همان، آيه 69.
[18]. همان، آيه 71.
[19]. کهف، آيه 74.
[20]. همان، آيه 78.
[21]. صافات، آيه 102.
[22]. نساء، آيه 125.
[23]. حجر، آيه 42.
[24]. نحل، آيه 100.
[25]. الكافي، ج 1، ص 47.
[26]. صافات، آيات 83 و 84.
[27]. اعراف، آيه 29.
[28] . انبياء، آيه 63.
[29] . همان، آيه 68.
[30]. انبياء، آيه 69.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.