۶ محرم ۱۴۲۵ قمری – ۸ اسفند ۱۳۸۲ شمسی – استقامت

 

اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم

بسم‌ اللّه الرحمن الرحیم

الحمدللّه و الصلوة و السلام علی رسول اللّه و علی آله آل اللّه لاسیما علی بقیه‌اللّه روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء و اللعنه الدّائمه علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین.

«اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم بسم اللّه الرحمن الرحیم،وَأَن لَّوْ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِیقَه لَأَسْقَینَاهُمْ مَاءً غَدَقًا»(جن/ ۱۶).

رکن سوم استقامت: نترسیدن از غیر خدا

موضوع بحث ما در هفته‌های گذشته درباره ارکان استقامت و پایداری در هر مسأله‌ای بود. دو رکن استقامت را شرح دادم که یکی صبر بود و دیگری اعتماد به نفس و عدم اعتماد به غیر خدا، رکن سوم استقامت نترسیدن از غیر خداست. انسان ممکن است به قدری ضعیف شود که از هر چیزی بترسد و ممکن هم هست و باید هم این‌طور باشد که از هیچ چیز جزء خدا و نه باز از ذات‌مقدس پروردگار بلکه از عقاب پروردگار، از بی‌مهری خدای‌تعالی باید بترسد. این‌جا بحث بسیار طولانی و بسیار عمیق در قرآن و روایات آمده است. چون مکرر این مطلب در محافل و مجالس ما گفته شده و در این جلسه می‌خواهم ان‌شاءالله طوری مطلب را بیان کنم که برای امتحانی که در پیش دارید مطلب را درست دست بیاورید و درک کنید. ترسیدن یعنی بر حذر شدن، فاصله گرفتن، ضعف نشان دادن.

ترس های مذموم

 و به طور کلّی انسان همیشه از چیزی می‌ترسد که به او ظلم شود از ناحیه آن چیز و یا نقصی، فقری، کسری متوجه او گردد. طبیعتاً بعضی از این ترس‌ها اوهام است، وَهم است، اینها را به هیچ وجه نباید یک سالک‌الی‌اللّه داشته باشد، مثلاً شخصی از تاریکی می‌ترسد، عصر دم غروب در اتاق را قفل کرده و تنها کلیدش هم در دست اوست و رفته شب آمده، برق‌ها هم رفته حالا می‌خواهد وارد اتاق دربسته که کلیدش در دست اوست وارد شود می‌ترسد، این ترس وهمی است، چون از این اتاق چیزی که کم شده نور است و چیزی هم به آن اضافه نشده، تو از چی می‌‌ترسی؟ یا از تخیلاتی که برای او بوجود می‌آید می‌ترسد، در تاریکی نشسته چشم‌هایش یک مقداری سیاه و تاریکی شده چیزهایی جلوی نظرش می‌آید من دیدم بلند می‌شود داد می‌زند فرار می‌کند، این ترس‌ها وهمی است، ترس از حیوانات، حیوانات مخصوصاً ضعیف، حشرات اینها ترس‌های وهمی است، که مثلاً از موش می‌ترسد، از گربه می‌ترسد، از سوسک می‌ترسد، از عقرب و مار وهمی است، می‌ترسد. چرا عقرب و مار اگر انسان احتیاط کند و خودش را در معرضی قرار ندهد که آن‌ها او را زهر بزنند باید این مقدار انجام بدهد. مار زهرش بیشتر از دو عدد سیم لخت برق در دست گرفتن نیست، چون آن آناً می‌کشد انسان را ولی زهرمار ممکن است به بیمارستان ببرند و شاید نود درصد و بلکه بیشتر معالجه کنند، شما همین سیم برق داخل اتاقتان هست همین الان بالای سر من است، من هیچ وحشتی از آن ندارم، چرا اگر لخت شد یک نفر هم دشمن به طرف من آورد و من هم بدنم باز بود و او را به من وصل کرد من باید از این وحشت کنم، نه تازه وحشت کنم باید پرهیز کنم آن هم دستور قرآن است: «وَلَا تُلْقُوا بِأَیدِیکمْ إِلَى التَّهْلُکه» (بقره/۱۹۵)، با دست خودتان، خودتان را بی‌جهت به هلاکت نیندازید، ببینید یک ترسی داریم که وهمی است، سالک‌الی‌اللّه باید مبارزه کند، هر طوری هست این ترس را در مرحله‌ی استقامت از خودش دور کند ، بهترین راه دور شدن از این نحوه ترس این است که انسان به طرف آن برود، شما شب اوّل وارد اتاق تاریک شدید می‌ترسید، چراغها را خاموش کن، کنتور را هم خودت خاموش کن برو وارد اتاق بشو، دفعه‌ی دوّم کمتر، دفعه سوم کمتر، می‌بینی در یک مدت بسیار کوتاهی اتاق تاریک را برای مناجات با پروردگارت، برای نماز شب‌خود بهتر می‌پسندی و همین‌طور چیزهای دیگر، نمی‌‌خواهم توضیح بدهم که چه افرادی از چه چیزهایی می‌ترسند و در بین ما هستند، نه! زیاد هستیم، نباید از هیچ چیز که وهمی باشد، ترسید. شب داخل قبرستان رفتی، اینها، این جمعیتی که این‌جا خوابیده‌اند وقتی‌که زنده بوده‌اند و کاری از آن‌ها بر می‌آمد تو نمی‌‌ترسیدی! حالا که مُرده‌اند؛ کاری از آن‌ها بر نمی‌‌آید، این ترس؛ این وهمی است. داخل غسال‌خانه، عزیز تو تا دیشب در بغل تو بوده و با او عشق می‌کرده‌ای، حالا روی سنگ غسال‌خانه افتاده؛ خب من می‌ترسم! من از مرده می‌ترسم! من یکی از علمای بزرگ را دیدم که این از مرده می‌ترسید، به او گفتم که آخر وقتی او زنده بود به شما اذیتی نداشت، حالا که مُرده! می‌گویند گاهی مرده‌ها بلند می‌شوند! تا حالا شما دیده‌اید که مرده‌ای بلند بشود؟ نه! بلند بشود چه بهتر، زنده می‌شود. یک وقتی یکی از مراجع تقلید فوت کرده بود یک نفر از علماء، او را غسل می‌داد. می‌گفت من سابقه داشتم، دست روی شکم گذاشتم فشار دادم یک صدایی شبیه به آروغ از گلوی ایشان بیرون آمد، کسی که کنار دست من آب می‌ریخت، این داد کشید از اتاق رفت بیرون. این ترسها نباید باشد، می‌دانید چرا؟ چون گاهگاهی وظایفی در راه سیر شما به شما محوّل می‌شود که همین ترس مانع آن موفقیت، انجام آن وظایف می‌گردد و شما می‌ترسید نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانید این کار را بکنید، ترس‌های وهمی در مرحله‌ی اول باید همه‌ی آن به کنار برود، -خدا حفظ کند- یکی از دوستان ما در مشهد، خیلی از تنهایی و جنگل و تاریکی می‌ترسید. یک جنگل مصنوعی کنار مشهد هست، او شبها آن‌جا می‌رفت. بعد دیدم خیلی نترس‌تر از همه شده‌است. حتی اگر شما ترس خود را کنار بگذارید، یک درنده مثل شیر به شما حمله کند شما می‌توانید با آن مقابله کنید امّا اگر که بترسید همان جا می‌افتید او هم با خیال راحت می‌آید شما را پاره می‌کند. این‌هایی که مار می‌گیرند، اینهایی که به شکار شیر می‌روند، اینهایی که درنده‌ها را مسحور خودشان و مسخر خودشان می‌کنند اینها افرادی غیر از شما نیستند، ترس را به کلی باید کنار بریزید، خدای‌تعالی می‌فرماید: «فَلَا تَخَافُوهُمْ وَخَافُونِ إِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنِینَ»(آل عمران/۱۷۵)،

ترس های واقعی

 یک بخش از ترس‌ها، ترسهای واقعی است. ترسهایی است که باید انسان بترسد، یعنی انسان طبیعتاً می‌ترسد و این ترس‌هایی که می‌خواهم عرض کنم این هم انسان باید در دل، در باطن خودش را درست کند که نترسد. مثلاً شما از آبروی خود ترس دارید، یک کسی با شما روبرو شده‌است؛ یک مرد پُرحرف، هتاک بی‌دین همه کار می‌تواند بکند، آبروی شما را بریزد، شما این‌جا ترس دارید، حق هم دارید که ترس داشته باشید، امّا باز هم دل خود را طوری بسازید که نترسید، عاقلانه کار بکنید، آدم وقتی‌که از چیزی ترسید دست‌پاچه می‌شود؛ نمی‌‌تواند عاقلانه کار کند، فکر کنید که از چه راهی می‌توانید این شخص را رامش کنید، این شخص را بسازیدش و با او کنار بیایید، نه کنار بیایید با او هماهنگ بشوید، نه! او اذیتش به شما کم باشد، فکر کنید. گاهی انسان از بی‌پولی می‌ترسد من اگر بی‌پول شدم، فقیر شدم چه باید بکنم؟ این‌جا توکل خود را تکمیل کن و اعتماد خود را به خدا زیاد کن، نترس، خدا فرموده:«وَمَنْ یتَوَکلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» (طلاق/۳)، به خود خدا قسم اگر یک پولداری به ما بیاید بگوید که هر وقت تو بی‌پول شدی من به تو می‌دهم -که صدها خطر هم این پولدار ممکن است به او متوجه بشود که به خدای‌تعالی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود- ما آرامش‌مان بیشتر از خداست که فرموده: وَمَنْ یتَوَکلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ. وَمَنْ، یعنی و کسی که، یتَوَکلْ، توکل کند عَلَى اللَّهِ بر خدا، خدا او را کفایت می‌کند، این حرف؛ یک وقت است من می‌زنم؛ ممکن است خدا کفایت بکند ممکن است کفایت نکند؛ به حرف تو نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود توجّه کرد امّا خودش گفته، در قرآن گفته؛ «أَلَیسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ»(زمر/۳۶)، گفته، آیا خدا کفایت نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند بنده‌اش را؟ خدا گفته، من که نگفته‌ام. حتّی امام نگفته، پیغمبر با این‌که کلام ایشان عین کلام خداست آن‌ها نگفته‌اند! خود خدا، کلامی است که یک حرف آن کم و زیاد نشده، چرا این‌جوری هستیم؟ همان ترس، همان ترسِ بی‌جا، از همین راه وارد بشویم خودمان را بسازیم از این‌جور چیزها هم نترسیم، نه از دشمن بترس، نه از بی‌پولی بترس، نه از کسالت بترس، تو مریض شدی، می‌ترسم بمیرم، خوب بمیر، مگر بقیه مردم نمردند؟ خب بمیر، اِ من هنوز جوانم، اینقدر جوان مرده که حساب ندارد، اِ من هنوز آرزو دارم، بی‌خود آرزو داری! همین آرزوهاست که انسان را پای‌بند می‌کند، بی‌خود آرزو داری. در دعای کمیل می‌خوانیم: و قعدت بی اغلالی و حبسنی عن نفعی بُعدُ املی(مفاتیح‌الجنان)، از آن منافعی که خدا برای من قرار داده این بُعد آمال و آرزوهای طولانی اینها من را از حقیقت و از منافعم باز داشته، بی‌خود، ای آقا این چه حرفهایی است که شما می‌زنید؟ بله این حرفها را من نمی‌‌زنم خدا و پیغمبر فرمودند، طوری نیست، در مغزهایتان فرو نکنند که:

یقین دارم که در دل آرزویی                        بجز دامادی اکبر نداری

بعضی‌ها این شعر را می‌خوانند، حضرت سیدالشهداء آرزویی جز این‌که علی‌اکبرش را داماد کند که علی‌اکبر داماد شده بود حالا یا شاید مجدد می‌خواستند علی‌اکبر علیه‌الصلوة‌والسلام را داماد کنند، این حرفها چیه می‌زنید؟ چرا این‌طوری ساخته شدید؟ حضرت سیدالشهداء هیچ آرزویی در دلش نبود و فقط چیزی که خدا می‌خواست همان را می‌خواست، من به دوستانم که تشریف بردند برای شهرستانها و برای منبرها، گفتم، گفتم آن حقیقت را بگویید، بنشینید با خودتان فکر کنید که حقیقت چیه بعد روی منبر بگویید. آروزهایی ما داریم، صدی نود هم به آرزوهایی که دارند نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسند، بدانید، کدام یکی در جوانی یکی آرزوهایی داشته و صد درصد به آن رسیده، دنیا اصلاً جای این حرفها نیست،

یک ترس هم از دشمن است

یک ترس هم از دشمن است، دشمن‌های دین‌مان، دشمن‌های مرام‌مان، یک وقتی یکی کسی از شهرهایی که در آن شهر جلسه هست پیش من آمده بود، گفت من می‌خواهم یک کاری بکنم، امام‌زمان را از خودم راضی بکنم، چه بکنم چه بکنم من به او گفتم که تو فلان جلسه‌ای که در شهر شما تشکیل می‌شود می‌روی یا نه؟ گفت می‌ترسم بروم مردم به من بگویند که این هم مثلاً حجّتیه شده، گفتم تو با این ضعفی که داری، با این وضعی که داری هیچ خدمتی به امام‌زمان نخواهی کرد، نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانی بکنی، ضعف یعنی چه؟ اوّلا همه می‌دانند که ما جزء انجمن حجّتیه نیستیم، حالا دیگر هیچ‌کس نداند شما می‌دانید و او هم می‌دانست از یک حرفی که یک نفر باطل بخواهد یک چیزی را بگوید ما می‌ترسیم، به جلسه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رویم. خوب دقت کنید ترس از حرف مردم، ترس از اتهامات، ترس از دشمن یک نفر دشمن شماست شما این را بدانید، بدانید الآن جمعیت کره‌ی زمین چقدر است؟ می‌گویند شش میلیارد، از این شش میلیارد حدوداً پانصد میلیون آن بیشتر با شما دوست نیستند، اگر دوست باشند، بقیه‌‌ی آنها، یعنی پنج میلیارد و نیم از جمعیت کره‌ی زمین دشمن شما هستند، این آقا هم اضافه بر آنها، او را بگذار آن طرف، اگر این‌طور فکر کنید می‌گویید عجب راحت شدیم. این یک نفر هم که این‌جا دشمن توست این هم بگذار روی آن پنج میلیارد و نیم، اگر خدایی داری هر کاری که آن‌ها کردند و جز به عظمت تو و به عظمت مذهب تو و به عظمت تشیع تو بیشتر نیفزودند، شما همان کار را بکن، این هم بر عظمت تو افزوده می‌شود.

در بعضی مجلات، بعضی کتابها، در بعضی از مسائل علیه کتابهای من؛ شخص من؛ شاید بنویسند. من یک وقتی در یکی از شهرهای ایران دیدم که تقاضا دارند، خیلی کتابهای ما را می‌خرند، من کنجکاو شدم، گفتند این آقایی که این‌جا همه کاره است در سخنرانی‌های خود علیه کتاب شما حرف زده، خب وقتی این فایده را دارد ما چکار می‌خواستیم بکنیم که کتابهای ما را این‌طور در یک شهر کوچک بخرند، نخریدند هم نخریدند. اگر از روز اول وقتی‌که انسان کتاب می‌نویسد می‌گوید خدایا من خیال می‌کنم که وظیفه‌ام این است که این کتاب را بنویسم و شروع بکنید به نوشتن، این وظیفه‌ی شما بود، وظیفه‌ی مردم هم این‌است که بخرند و بخوانند؛ آن هم وظیفه‌ی آن‌هاست. بقیه‌اش تمام، خب شما نوشتی وظیفه‌‌ی خود را انجام داده‌ای، روز قیامت خدایا من وظیفه‌ام را انجام دادم، تمام شد، هر کاری که علیه ولی‌خدا، -ولی‌خدا که خب خیلی مقام او بالاست- علیه مؤمن بکنند به ضرر خودشان است، این را بدانید، این را بفهمید، نگویید که ممکن است فلانی از من بدش بیاید، خب بدش بیاید، گفتم پنج میلیارد و نیم غیر مسلمان و غیر شیعه، من دست بالا را گرفتم گفتم پانصد میلیون، از ما بدشان می‌آید، -بدشان می‌آیدها!- چرا تو بُت ما را نمی‌‌پرستی؟ چرا تو حضرت موسی را خاتم‌ پیغمبران نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانی؟ چرا تو حضرت عیسی را پیغمبر کامل نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانی؟ چرا به پیغمبر اسلام معتقد هستی؟ اینها هست، اینها همه هست، آخر آخر دشمن هر چه باشد چکار می‌کند؟ آن کاری که آخرش دوست با ما می‌کند، آن کار چه هست؟ آخر آخرش این دشمن ما را می‌کشد، خدای‌تعالی بالأخره ما را گفته: «کلُّ مَنْ عَلَیهَا فَانٍ»(رحمان/۲۶)، هر کس در این دنیا باشد از دنیا می‌رود و دوست ما هم هست و اگر دشمن کشت، خدا یک امتیازی هم به ما می‌دهد و آن شهادت است. پس ببینید خیلی مسأله راست و صاف و درست و باید عمل کنید وگرنه مرحله استقامت شما درست نیست، از چه می‌خواهید بترسید؟ از که می‌خواهید بترسید؟

اهل بیت تقیه داشته اند نه ترس

 شما فکر نکنید ائمه‌‌ی اطهار علیهم‌الصلوةوالسلام که از خلفای زمان خود تقیه می‌کردند این‌ها از آنها می‌ترسیدند، نه، هیچ ترسی در کار نبود، پیغمبراکرم از هیچ چیز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسیدند، علی‌بن‌ابیطالب از هیچ چیز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسیدند، اگر روی منبر هم گفتند ترسیدند شاید مسامحه‌ی در تعبیر کرده‌اند؛ وگرنه ترس واقعی و نفسانی نبوده‌است، حسین‌بن‌علی علیه‌الصلوة‌والسلام از یزید نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسید، امام‌حسن‌مجتبی از معاویه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسید، اینها هر کدامش بحثی دارد، باید بنشینیم شرح حال آن‌ها را نگاه بکنیم تا یقین کنیم که این‌طور است، پس چرا این قدر تقیه می‌کردند؟ که امام‌صادق می‌فرماید: التقیه دینی و دین آبائی؟

معنای تقیه

تقیه همان ترس است از نظر لغتِ شما، بله؛ ولی از نظر لغت، تقیه از وقی- یقی است، نگه‌داشتن، نگهداری، فلانی خودش را نگه داشت. نگه داشتن: تا بگوییم نگه داشتن، می‌گویید از چه؟ اِ، از چه می‌خواهد!؟ بله! از چه بودن آن را بفهمید؛ می‌فهمید تقیه یعنی چه، تقیه یعنی انسان خودش را نگه بدارد از ضرری که این ضرر در کنار آن نفعی نیست، ببینید گاهی ضرر می‌آید، نفع بیشتری به انسان می‌دهد، انسان صدهزار تومان می‌دهد یک جنسی که دویست‌هزار تومان می‌ارزد می‌خرد، این‌جا ضرر کرده؟ نه، بله از یک جهت صدتومان را داده اما در مقابل آن دویست‌هزار تومان گرفته، این‌جا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند ضرر. یک وقت هست که صدتومان می‌دهد، صدتومان هم می‌گیرد، این هم باز ضرر نکرده‌است. یک وقت هست نه، پول را می‌دهد و طرف برای او می‌خورد! این‌جا می‌گویند تقیه کن نده، اِ این‌جا هم معنایش تقیه است؟ بله، تقیه یعنی خودت را نگه‌بدار از ضرر! -نگه‌داشتن از ضرر-، آقا من در میان یک عدّه سنی متعصب؛ منتظر هستند که یک شیعه پیدا کنند و این را بکشند، حالا تو این‌جا رفته‌ای ایستاده‌ای، نماز را دست باز می‌خوانی، وضو را مثل وضوی شیعیان می‌گیری و همه کارهای تو همان‌طور است، خوب تو را می‌گیرند این‌جا می‌کشند! این‌جا به تو می‌گویند تقیه کن! یعنی کاری که برای تو نفعی ندارد و ضرر آن قطعی است این کار را انجام نده! خودت را نگه‌دار، من این‌طور این حرفها را برای شما تصریح می‌کنم به خاطر این‌که خوب یاد بگیرید. تقیه یعنی این. حضرت موسی‌بن‌جعفر صلوات‌اللّه‌علیه به علی‌بن‌یقطین فرمودند: که امروز وضو، نمازت را به ترتیب اهل‌سنت انجام بده -ای کاش ما هم مطیع خدا و پیغمبر همین‌طور می‌بودیم- نپرسید آقا در خانه‌ام، اتاق خلوت! من هم وزیر، چه کسی جرأت دارد من را بیاید کنترل بکند! مگر مورد اتهام هستم؟ گفت چشم، -این‌طور افراد را گفتند در دستگاه ظلمه اگر بودید هم برای شما مفید است،- چشم، رفت سر حوض آب، وضو را این‌طوری گرفت، پای خود را شست، آمد داخل اتاق دست بسته نماز خواند، هر کاری که کرد مطابق دستور اهل‌سنت، از آن طرف به هارون‌الرشید گفته بودند که این شیعه است، در خانه وقتی وارد می‌شود به طرز اهل تشیع نماز خود را می‌خواند، اعمال خود را انجام می‌دهد، یک جایی را درست کرده بودند که کاملاً مشرف بود بر تمام اعمال علی‌بن‌یقطین، دیدند که نه، خود هارون آمد دید در اتاق خلوت، در خانه‌ی خلوت دارد مثل اهل‌سنت می‌گیرد، این معنای تقیه است، تقیه را که گفته‌اند انجام بدهید، دین ماست، روش ماست و روش آباء ماست؛ نه ترسیدن! -تقیه اصلاً به معنای ترس نیست، شما به همه‌ی کتب لغت که مراجعه کنید به معنای ترسیدن نیست، به معنای این است که انسان خودش را نگه‌بدارد از ضرری که یا نفعش اندک است یا نفعی ندارد، خودت را نگه‌دار،- این‌طوری باشد هر عاقلی باید تقیه بکند، -هر عاقلی-. الان شما این‌جا نشسته‌اید اگر مثلاً متوجه بشوید یک خطری متوجه‌ شما است تقیه می‌کنید، یعنی فرار می‌کنید، حضرت سیدالشهدا‌ء علیه‌الصلوة‌والسلام در روز عاشورا تقیه کرد که کشته شد، یعنی خودش را از ضرری که ممکن بود متوجه بشود، اگر با یزید هماهنگ می‌شد، اگر بیعت با یزید می‌کرد آخرتش از دستش می‌رفت که هر کس این کار را کرد آخرت او از دست او رفت، حضرت خودش را نگه‌داشت از این‌که آخرت خود را از دست بدهد، خوب معنی تقیه را فهمیدید؟ سنی‌ها خودشان تقیه می‌کنند! می‌گویند شیعه‌ها تقیه می‌کنند، چون شما معنای تقیه را عوض کرده‌اید! تقیه معنایش این نیست! معنای تقیه این نیست که من رفتم در میان مثلاً فرض کنید مسجدالحرام، یا مسجدالنبی آن‌جا به طرز اهل‌سنت نماز خواندم، به خاطر ترسم است که مبادا اینها من را کتک بزنند، نه، برای این‌است که آن وحدت شما، آن وحدتی که مردم در مسجدالحرام و در مسجدالنبی دارند آن وحدت ارزشش از نماز تو به طرز شیعه خواندن بهتر است، فهمیدید؟ ارزشش بیشتر است، چون حالا من دستم را این‌طوری بگذارم یا دستم را بیندازم، هر کدام آن را خدا گفته، پیغمبر فرموده: همان ارزش دارد، همان من را پیش خدا مقرب می‌کند ، شما مریض هستید، طبیب به شما گفته روزه نگیر، شما اگر روزه گرفتید خلاف تقیه عمل کرده‌اید و اگر روزه نگرفتید تقیه کرده‌اید، تقیه از چه؟ معنا را دائماً دارم تکرار می‌کنم به خاطر این‌که خوب در مغز شما معنای تقیه فرو برود، تقیه از چه کرده‌ام؟ از ضرری که متوجه شما می‌شود، روزه نگیر برای این‌که ضرر به تو متوجه می‌شود، با همین معنا شما بروید جلو، ببینید ائمه‌اطهار چه کار کرده‌اند، علی‌بن‌ابیطالب اگر بیست و پنج سال در خانه می‌نشیند برای تقیه است یعنی برای این‌که مبادا دین پیغمبر؛ دو دستگی در آن بوجود بیاید، حالا ظاهر دین را حفظ می‌کنند پس من حرف نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنم، فاطمه‌ی‌اطهر را کتک می‌زنند، علی چیزی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید به‌خاطر این‌که تقیه می‌کند، تقیه به چه معناست، به این معناست که اگر من چیزی گفتم، دشمن پشت دروازه‌های مدینه است ممکن است هجوم بیاورد، از اختلاف مسلمانها سوء استفاده بکند و دین را از بین ببرد، تقیه می‌کند. حسن‌بن‌علی علیه‌الصلوة‌والسلام ایشان با معاویه بیعت می‌کند چرا؟ معاویه که ول نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، لازمه‌ی کار این بود که معاویه بِکِشد امام‌حسن‌مجتبی و اصحابشان بِکِشدند؛ تا دین پاره بشود، خوب حالا که تو می‌کِشی بکِش، سالم باشد باشد، آن طرف باشد، علاوه یقه‌ی معاویه را گرفت، این فلسفه‌ی صلح امام‌مجتبی را به همین چند کلمه‌ای که می‌خواهم عرض کنم بدانید؛ یقه‌ی معاویه را گرفت کشید آورد به کوفه با صلح‌خود، مردم کوفه بفهمند معاویه چه کسی هست؟ و مردم شام هم -این رفت و آمد سبب شد، مردم شام هم- بدانند که علی‌بن‌ابیطالب چه کسی هست؛ چون قبل آن نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند. قبل از آن خیال می‌کردند که علی‌بن‌ابیطالب یک فردی هست عقب‌تر، بی‌فضیلت‌تر از معاویه، حتی نماز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند! که وقتی‌که گفتند در محراب عبادت حضرت امیر کشته شد تازه پرسیدند مگر علی نماز می‌خواند؟! بیایند ببینید علی‌بن‌ابیطالب چه تعلیماتی، چه افرادی را ساخته و از آن طرف هم معاویه را مردم کوفه ببینند تا نگویند علی و معاویه! تا مثل ابن‌ملجم نگویند سه نفر باعث فساد بین مسلمانها هستند، علی را هم با آن دو نفر مخلوط بکنند! این معنای تقیه است، پس معنای تقیه را خوب فهمیدید؟

ترس از غیر خدا به هیچ وجه برای یک مؤمن جایز نیست

ترس از غیر خدا به هیچ‌وجه برای یک مؤمن جایز نیست، اگر یک وقتی در قرآن‌مجید به کلماتی برخورد کردید -چون قرآن برای ما به این الفاظ در آمده، برای این‌که ما بفهمیم به این الفاظ در آمده‌است-، «وَلَقَدْ یسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکرٍ»(قمر/۱۷)، برای ذکر ماست، برای توجه ماست، وگرنه قرآن مقامش آن قدر باعظمت است که علم ذات‌مقدس پروردگار است. حالا این قدر نازل کرده‌اند، برای این‌که ما بفهمیم آن را تنزل داده‌اند، به این الفاظ آن را در آورده‌اند. لذا وقتی‌که حضرت موسی، حضرت موسی عصای خود را انداخت، خدا هم قبلاً به او خبر نداده بود، این را بدانید اگر می‌دانست که عصا اژدها می‌شود نمی‌‌‌‌‌‌‌ترسید، ولی قبلاً خدا به او خبر نداده بود، قبلاً خدا به او گفته بود: «فَاخْلَعْ نَعْلَیک»(طه/۱۲)، کفشهایت را بکن، کفشهای خود را درآورد، کفش‌ها نه عقربی شد نه اژدهایی شد نه هیچی! حالا می‌فرماید: «وَأَلْقِ عَصَاک»(نمل/۱۰)، عصایت را بینداز، فَإِذَا، -اذا فُجائیه‌ای است- یعنی یک‌دفعه، «ثُعْبَانٌ مُبِینٌ»(شعراء/۳۲)، یک اژدهای آشکاری شد، ببینید از کار یک‌دفعه‌ای انسان طبیعتاً یک وحشتی می‌کند، ولی وقتی‌که خدا به او فرمود: که عصایت را بردار، دیگر نترسید، رفت عصای خود را در همان حال اژدها بودن گرفتش، ببینید ترس این‌که خدا می‌فرماید که: لا تَخَفْ، این روی همان برنامه‌های الفاظ ظاهری است، یعنی مسأله‌ای نیست، مشکلی نیست، این عصای خودت است، آن را بگیر، «سَنُعِیدُهَا سِیرَتَهَا الْأُولَى»(طه/۲۱)، ما به همان عصا آن را بر‌می‌گردانیم، تا دست خود را پشت گردن کرد، اژدها را گرفت دید عصا شد! بعد هم دیگر هیچ نترسید، بعد هم هی عصا را می‌انداخت مردم را، مردم ضعیفی که به‌اصطلاح ایمان به خدا و پیغمبر نداشتند و متکی به خدا نبودند اینها همه می‌ترسیدند، بعضی‌های آنها هم ایمان می‌آورند، فَأُلْقِی السَّحَرَه سُجَّدًا، همه‌‌ی آنها به سجده می‌افتند، «آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَمُوسَى»(طه/۷۰)، بله، یا مثلاً اگر یک جایی خدای‌تعالی می‌فرماید که: ولاتخف،

ترس ممدوح

یک خوفی همیشه این را بدانید در اولیاءخدا، پیغمبراکرم، ائمه‌اطهار علیهم‌الصلوةوالسلام که اسمی دیگری نمی‌‌شود روی‌آن گذاشت ولی خوف بدی نیست، انسان از پیشرفت خدمتی که به او محوّل شده از آن پیشرفت خود می‌ترسد که یک وقتی پیشرفت نکند، یک کاری بشود، حضرت ولی‌عصر علیه‌الصلوة‌والسلام به او وعده داده شده که تو دنیا را پر از عدل و داد می‌کنی، حرفی نیست و روز ظهور حضرت بقیة‌‌اللّه می‌دانید چه روزی بوده؟ آن روزی که امام‌حسن‌عسکری از دار دنیا رفت، امام از آن روز امام ماست، امام شیعه است، امام مسلمین است، امام مردم دنیاست، ولی هی بداء شد، هی عقب افتاد، هی عقب افتاد، گاهی انسان این‌طور است این طبیعی است. آن؛ هر چه انسان عشقش به خدا بیشتر باشد، محبتش به خدا بیشتر باشد، بیشتر در این جهت می‌ترسد، یعنی ترس در حقیقت از عدم موفقیت است، از این‌که بداء حاصل بشود، هی بداء شده، بداء شده، بداء شده‌است تا الان. امام‌زمان از ما نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسد که بین ما نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید، هر که بگوید اشتباه گرفته، امام‌زمان علیه‌الصلوة‌والسلام از این‌که هدف ایشان به انجام نرسد می‌ترسد، این هم -ترس- اسماً ترس است وگرنه اگر خدا می‌خواهد که هدفی در کار نباشد، نباشد! بنده‌ی خداست، ولی کاری به او محوّل شده، تو باید این کار را بکنی،

اصلاح مردم مقدمه ظهور است

 یک وقتی این خواب را خود من دیدم که این مردمی که الان این وسط واقع شده‌اند هم فاسق هستند، هم فاجر هستند، هم محبّ اهل‌بیت عصمت و طهارت هستند، نه می‌شود اینها را کشت، شیعه‌ هستند! نه می‌شود آنها را نگه‌‌داشت، چون فسق و فجور آنها آن‌قدر زیاد است که در حکومت امام‌زمان اخلال‌گری می‌کنند، اینها را چکار کنند؟ من در خواب می‌دیدم، به من می‌گفتند اینها را تو درستشان کن تا ما زودتر بیاییم، یک سره بشوند، اگر کافر هستند دنبال کار خود بروند ، اگر کافر نیستند درست بشوند، اخلاق آنها درست بشود، یک مشت اصحاب، این‌که می‌گویند یک مشت اصحاب حضرت باید داشته باشد؛ این؛ فکر نکنید همین ۳۱۳ نفر است، ۳۱۳ نفر؛ آن‌ها سران ارتش امام‌زمان هستند، آن‌ها مدیران حکومت حضرت بقیة‌‌اللّه هستند، آن‌ها جدا. مردم هم باید درست بشوند، هر چه کشتار کمتر بشود بهتر، هر چه کمتر مردم از بین بروند بهتر، حتی حضرت سیدالشهداء شب عاشورا، چرا این کار را کرد؟

چرا اکثر اصحاب، حضرت سید الشهدا علیه السلام را ترک کردند

خوب لشکری آمده، جمعیت قابل توجهی، هیچ فرمانده لشکری این کار را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که بگوید بروید، برخیزید بروید، ولو برای امتحان باشد! نه، اگر بروید -در سربازخانه اگر رفته باشید می‌دانید- اگر بروی مخصوصاً به‌عنوان اعتراض؛ مخصوصاً در زمان جنگ؛ تو را اعدام می‌کنند، نباید بروید، این را مثل این‌که مسلم است، چرا امام‌حسین چراغ را هم خاموش کرد؟ سر خود را هم پایین انداخت؟ فقط امتحان نبود، امتحان آسانتر از اینها هم می‌شد امتحان بگیرند، یک قدری حضرت سخنرانی می‌کرد اینها که باید حتماً باشید اینها هم آمده بودند بالاخره می‌بودند، خیلی هم آن‌هایی که رفتند بخصوص آن‌هایی که بعد پشیمان شدند آن‌قدر مثل عمرسعد و امثال اینها ملعون نیستند، حضرت سر خود را پایین انداخت بروید، هزار و خورده‌ای تقریباً در مقاتل نوشته‌اند که اینها بودند. اصحاب حضرت بودند، این‌جا معنای استقامت و ترس را باید بفهمید، حضرت فرمود: اینها با من کار دارند، با من جنگ می‌کنند، با شما کاری ندارند، شما را اصلاً نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسند، بروید، سر خود را پایین انداخت، اینها هم برخواستند رفتند، حضرت بیعت را برداشت، فرمود: من بیعت را از شما برداشتم، بیعت؛ معنای آن این است که من خودم را به تو فروختم، جان خود را، مال خود را، هر چه هست با تو فروختم که بهشت را به من بدهی، حضرت فرمود: دیگر خرید و فروش تمام است، فسخ می‌کنیم، اینها برخواستند رفتند، چرا رفتند؟ همین جا تحلیل می‌کنیم، چرا رفتند؟ چطوری شد اینها رفتند آنها ماندند؟ اینها برای این‌که ترس ایشان را برداشت، سی‌هزار لشکر، بی‌باک، بی‌بندوبار، یزید و ابن زیاد پشت‌ آنها ایستاده، در مقابل حالا هزار و پانصد نفر مثلاً، اینها، خود امام‌حسین هم قاطی اینهاست و پشتوانه هم چون ایمانشان ضعیف بود پشتوانه هم ندارند، ایشان هم که فرموده برو، بروید، چرا نرویم؟ خدا نیاورد برای ماها، یک قدری رویش فکر کنید ببینیم ما هم می‌رویم یا هستیم، شب عاشورا نزدیک است، شب امتحان نزدیک است، ان‌شاءالله برای شما شرح می‌دهند اگر من آمدم، خودم هم که خدمت شما هستم، چرا رفتند؟ این را فکر کنید یک خورده، چرا اینها رفتند اینها ماندند، چرا آن‌ها خوب بودند اینها خوب بودند آنها بد بودند، چرا آن‌ها را می‌خواهیم لعنشان بکنیم؟ چرا؟ فقط یک کلمه، آن‌ها از دشمن ترسیدند، اینها نترسیدند، آنها ایمان نداشتند، اینها ایمان داشتند، همین، همین دوتا کلمه، همین دوتا کلمه، شاید آن‌ها هم ایمان هم داشته باشند، فقط ترس، استقامت نداشتند، آقایان من می‌خواهم برای شما این را عرض کنم؛ که استقامت را اهمیت بدهید، استقامت نداشتند، آمدند، بعضی‌های آنها از مدینه همراه حضرت سید‌الشهداء در آن وقتی‌هایی که پیاده با اسب این‌طوری می‌آمدند رنج راه کشیدند، آمدند تا این‌جا، تشنگی را هم حتی تحمل کردند، آب را که بسته بودند از روز هفتم بستند، اینها هم تشنه بودند، شب عاشورا این جریان واقع شد، تشنگی را هم تحمل کردند، تعداد آن‌ها را هم دیده بودند، تعداد خودشان را هم دیده بودند، همه مسلم، این‌قدر برای شما گفتند که همه‌ی شما این حرفها را حفظ هستید، فقط این یک کلمه را روی آن فکر کنید، این را هم بلد هستید ولی فکر بکنید، آن‌ها به خاطر ترسشان رفتند اینها نرفتند. به‌خاطر این‌که از غیر خدا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسیدند. آقا عجیب است روز عاشورا، آخر انسان یک وقتی هست ادعا می‌کند می‌گوید من از هیچ چی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسم، یک وقت هست مقابل می‌شود، یک نفر، یک نفر می‌رفتند، یعنی یک نفر خودش را توی قلب دشمن می‌زد، خوب طبیعی است یک خورده جلو برود از اطراف می‌ریزند او را می‌کشند، چه باعث می‌شد که بگوید بکشند؟ ایمان، و چه باعث می‌شد که اینها می‌رفتند؟ عدم ترس و ترس از خدا، ببینید دو دوتا چهار تا! این‌طوری باید شد، حالا شما هی می‌گویید که روز جمعه هم هست خدایا فرج امام‌زمان را برسان، خوب فرج ایشان را برساند بعد به شما بگوید حمله کن، می‌گویید آقا من تا به حال حمله نکرده‌ام، یک آشپزیی چیزی گوشه کنار دارید به ما بدهید! بعضی‌ها می‌رفتند جبهه، خب بلد نبودند، شما هیچ آمادگی ندارید! امام وقتی می‌گوید حمله بکن تو می‌توانی حمله بکنی.. این را باید اعتقاد داشته باشی، ترس هم نداشته باشی.

جریان و روضه حضرت قاسم علیه السلام

قاسم بن الحسن که جانمان به قربانش، روضه من خیلی مقید نیستم بخوانم، می‌خواهید هم شما گریه بکنید می‌خواهید هم گریه نکنید، اینها می‌دانید در برنامه‌های ما نیست، ولی خوب، ایام مناسب این است که این شواهد را من نقل کنم و ان‌شاءالله درس از مکتب خاندان عصمت و بخصوص حضرت ابی‌عبداللّه‌الحسین در روز عاشورا؛ درسهایی در استقامت و در همه چیز باید بگیریم، حضرت قاسم آن‌طوری که نوشته‌اند سیزده ساله، بعضی‌ نوشتند: لم یبلغ بلوغ، هنوز به حد تکلیف، یعنی پانزده ساله شانزده ساله نشده بود، زیر تکلیف بود، زیر سنّ تکلیف بود، ظاهراً همان سیزده ساله بودند، ایشان حضرت سیدالشهدا‌ء شب عاشورا وقتی‌که مردم رفتند و یک عده‌ای ماندند و آن‌هایی که نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسیدند ماندند، آنهایی که استقامت داشتند ماندند، اینها بلند شدند به حضرت سیدالشهداء گفتند، بعضی‌های آنها، بعضی‌های آنها هم اصلاً احتیاجی به گفتن نداشت، یک کسی از من سؤال می‌کرد چرا حضرت ابوالفضل چیزی نفرمود در آن شب؟ احتیاج نبود، گاهی می‌شود اینهایی که غریبه هستند یک خورده‌ای ممکن است خودشان را تثبیت نکرده باشند؛ آن‌ها باید حرفی بزنند و خودشان را تثبیت کنند وگرنه انسان در بین جمعی از فرزندانش و افراد غریبه و اینها که صحبت می‌کند بچه‌هایش نمی‌‌‌‌گویند ما با شما هستیم، راست هم می‌گویند، آن کسانی که احتمال رفتنشان هست آن‌ها اظهار شجاعت می‌کنند، نترسیدن می‌کنند، خودشان را تثبیت می‌کنند، اینها یک عده بلند شدند هفتاد مرتبه اگر ما را بکشند، قطعه قطعه کنند، ما را آتش بزنند ما دست از دامن تو بر نمی‌‌داریم، تثبیت شدند، حضرت قاسم یک جمله‌ای عرض کرد آخر حضرت فرمود که هر مردی بین این؛ -غیر از امام سجاد- هر مردی داخل این چادرها باشد کشته می‌شود حتی این طفل شیرخوار من را هم می‌کشند، حضرت قاسم عرض کرد من هم جزو این مرد‌هایی که گفتید هستم؟ -بالاخره، به زبان خودم دارم عرض می‌کنم، من هستم یا نیستم؟- حضرت فرمود: که تو هم هستی، خوشحال شد، خیلی خوشحال، خب یک جوانِ سیزده ساله جز‌و مردهایی مثل حبیب‌بن‌مظاهر باشد، مثل علی‌اکبر باشد، مثل حضرت اباالفضل باشد، خیلی برای او مقام است، خیلی خوشحال شد، خب، این‌طور افراد که حضرت وقتی به او فرمودند: که مرگ در ذائقه‌ی تو چگونه است؟ عرض کرد که احلی من العسل، اینها را شنیده‌اید، اینها دروغ نیست، مبالغه نیست، حضرت قاسم اگر خدای نکرده مبالغه می‌کرد سیدالشهداء تذکر می‌داد، پسرم این‌طور حرف نزن، ولی نه، درست گفت، از عسل شیرین‌تر، اگر شما ولی‌خدا هستید «فَتَمَنَّوْا الْمَوْتَ إِنْ کنتُمْ صَادِقِینَ» (جمعه/۶)، می‌گویید که ما ولی خدا هستیم «أَلَا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلَا هُمْ یحْزَنُونَ»(یونس/۶۲)، اصلاً خوف ندارند، خوشحال بود، فردا صبح اول وقت وقتی‌که نوبت بنی‌هاشم شد چون صبح عاشورا اصحاب گفتند تا ما زنده باشیم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاریم یک نفر از بنی‌هاشم کشته بشود، بارک‌اللّه، قربان آن خاک پای شما، امام وقتی می‌گوید: بابی انتم و امی و نفسی، ما نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانیم این حرف را راحت بگوییم باید بگوییم قربان آن خاک پای شما، نباید اینها کشته بشوند، خوب، نگذاشتند، اول کسی که آمد علی‌اکبر است -صلوات‌اللّه‌علیه- بعد حضرت قاسم آمد، عموجان اجازه می‌دهید؟ شما تصور کنید یک نوجوان، یک جوان آمده: اجازه می‌دهید؟ چطوری اجازه می‌گیرد؟ از حرف شب گذشته یاد او است، اگر این‌جا به او بگویند نه، نه، چیزی هم نگفت قاسم، چون می‌دانید این را بدانید که هر کسی در مقابل امام علیه‌الصلوة‌والسلام هر چه برخلاف میل او امام دستوری بفرماید، چیزی بگوید، این نباید حتی صورت خود را، قیافه‌‌ی خود را درهم بکشد که چرا خلاف آن‌چه که من می‌خواهم تو فرمودی؟ حضرت قاسم رفت کنار، اما طبیعی است؛ هاج به الحزن؛ این دلش پُر از حزن شد؛ آخر من دیشب جزو مردان سلحشوری که در رکاب ابی‌عبداللّه هست بودم، چه کار کردم که بداء حاصل شده و امام می‌گوید نه؟! رفت یک گوشه‌ای نشست، یک وصیت‌نامه‌ای حضرت مجتبی نوشته بود، حضرت با او شرط کرده بود که وقتی این وصیت‌نامه را باز می‌کنی که خیلی دلت گرفته باشد، تا حالا حضرت قاسم در خانه‌ی امام‌حسین دلش نگرفته بود، اصلاً مگر ممکن است کسی زیر سایه‌ی ابی‌عبداللّه‌الحسین باشد کوچکترین حزنی داشته باشد؟ گفت الان وقتش است، در بازوی او بود، کلام حضرت مجتبی است، برای آن احترام قائل بود، باز کرد دید نوشته بسم اللّه الرحمن الرحیم، فرزندم قاسم اگر در روز عاشورا بودی مبادا دست از یاری عموی خود بکشی. به‌به، خوشحال شد، نامه را آورد خدمت حضرت ابی‌عبداللّه‌الحسین، با یک خوشحالی عموجان ببینید پدرم چه نوشته، حضرت سیدالشهداء گرفتند، خط برادر را بوسیدند، فجعلا یبکیان، اینها همدیگر را توی بغل گرفتند، معلوم است عمو است، حضرت سیدالشهداء این فرزند برادر را در بغل گرفت، آن‌قدر گریه کردند تا ضعفی به آن‌ها دست داد، حضرت او را برداشتند بردند توی خیمه، یک شالی به سرش بستند، یک قدری مرتبش کردند، سوار اسبش کردند، آمد در مقابل لشکر تنها ایستاد، شما تصور کنید یک جوان سیزده ساله سوار اسب، شمشیر در دست صدا می‌زند ان تنکرونی، اگر من را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسید، فانا بن‌الحسن، من پسر امام‌حسن‌مجتبی‌ هستم، این را نگفت که به او رحم کنند؛ می‌خواست شجاعت خودش را به مردم برساند، قلب لشکر را در نظر گرفته، اینها در مقاتل نوشته‌اند ها! علمدار را می‌خواست سرنگون کند، می‌کشد و می‌رود جلو، یک کسی کمین کرد، به قاسم‌بن‌الحسن صدمه زد، حضرت افتاد، عمو را صدا زد، حضرت سیدالشهداء هم که مواظب او بود خودش را فوراً رساند ولی وقتی حضرت سیدالشهداء به بالین قاسم‌بن‌الحسن رسید که قاسم‌بن‌الحسن پا روی زمین می‌کشید و جان می‌داد.

نسئلک اللّهم و ندعوک بأحبِّ اسمائک و بالحجه بن الحسن؛ یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه و یااللّه، یا اللّه، یا اللّه، یا اللّه یا اللّه و یا اللّه و یا اللّه، یا رحمن و یا رحیم، یا غیاث المستغیثین، یا اله العالمین یا رب الحسین یا رب الحسین یا رب الحسین عجل فرج امام‌زماننا، خدایا به آبروی آقای‌مان ابی‌عبداللّه‌الحسین ما را از این دوری، از این  فراق از امام‌زمانمان نجات مرحمت بفرما، دست‌مان را به دامن امام‌زمانمان برسان، همه‌ی ما را با استقامت کامل از یاران خوب آن حضرت قرار بده، قلب مقدسش را از ما راضی بفرما، پروردگارا به آبروی ولی‌عصر قسمت می‌دهیم آن‌چه خیر دنیا و آخرت است نصیب‌مان بفرما، شر دنیا و آخرت را از ما دور بفرما، خدایا مریض‌های اسلام، مریض منظور، مریض منظور، مریضه منظوره، مریض منظور الساعه لباس عافیت بپوشان.

یکی از دوستان شما که اهل ترکیه است، بسیار مرد خوبیست از دوستان شماست اهل استانبول است ایشان در سفر مشهد تصادف می‌کنند و خودشان مجروحند و فرزندشان از دار دنیا می‌روند از سادات بسیار خوب جناب آقای حسینی، همین‌جور که نشسته‌اید یک حمد و سه قل هو اللّه قرائت کنید برای پسر ایشان. جناب آقای حسینی که الان مجروحند، از رفقای بسیار خوبمان هستند اتفاقاً مشهد هم که مشرف بودند زیارت کامل کردند بعد آمدند در راه ظاهراً مشهد و قم ایشان تصادف می‌کنند برای شفای ایشان هم یک حمد همه‌‌ی شما تلاوت کنید.

 امواتمان را ببخش و بیامرز، پروردگار صبر و اجر به این بازماندگان مرحمت بفرما، خدایا دوستان‌مان در هر جا هستند زیر سایه‌ی امام زمان حفظشان بفرما، پروردگارا به آبروی ولی‌عصر این مملکت را، آنهایی که برای امام‌زمان در این مملکت خدمت می‌کنند زیر سایه‌ی امام زمان از خطرات حفظ بفرما، شهدایمان با شهدای کربلا محشور بفرما، امواتمان غریق رحمت بفرما، عاقبتمان ختم بخیر بفرما، و عجل فی فرج مولانا.

 

 

جهت دانلود صوت اینجا کلیک کنید

 
 
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *