۱۲ رمضان ۱۴۱۵ قمری – عالم ذر و عالم ارواح
عالم ذر و عالم ارواح ۱۲ رمضان ۱۴۱۵ قمری
«أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمين و الصلاة و السلام علي اشرف الانبياء و المرسلين سيدنا و نبينا ابی القاسم محمد و علي آله الطيبين الطاهرين لا سيما علي سيدنا و مولانا الحجة بن الحسن رُوحي و الأرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و اللعنة الدائمة علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدين
أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهاكُمُ التَّكاثُر * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ * كَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ»[1]
انسان در دنيا خواهي نخواهي بعد از آنكه از عالم ارواح كه عالم بسيار پاك و پاكيزهاي بوده است و خداي تعالي همه بشر را با پاكي خلق كرده است و تعليمات لازم را به او داده است و حتي حقايق قرآن را به انسان تعليم فرموده است. منظور من از حقايق قرآن يا از خود قرآن اين نيست كه در عالم ارواح به ما مثلاً حكايت حضرت يوسف و يا قصه حضرت آدم را تعليم داده باشند، منظور من حقايق قرآن است. يك كتاب مثلاً –اين را يك قدري توضيح بدهم تا براي دوستان روشن بشود، چون بعضيها سؤالاتي در اين زمينه كرده بودند- گاهي انسان يك كتابي مينويسد، يك فصل كه شايد ده صفحه باشد براي توضيح يك مطلب قصه نقل ميكند، حكايت نقل ميكند، آيه قرآن بيان ميكند، روايت نقل ميكند، اين براي اين است كه مثلاً بفهماند تقوا چيز خوبي است، يك كلمه است اما توضيحات در اطراف آن براي اين جهت است. اگر اينجا بگويند كه حقيقت اين ده صفحه يك كلمه است و آن اينكه تقوا براي انسان لازم است درست است. من هم كه ميگويم در عالم ارواح حقايق قرآن را به ما تعليم دادند، آنچه كه هدف بوده است از مثلاً قصه حضرت موسي، قصه حضرت يوسف، چون خداي تعالي در قرآن مَثَلهاي زيادي زده است براي اينكه حقيقت را به ما بفهماند. «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ»[2] اين قرآن هدايت است براي كساني كه باقوامتر، باثباتتر، قويتر و محكمتر و بااستقامت بيشتري باشند، يا مثلاً در آيه ديگر ميفرمايد: ما در اين قرآن از هر مثلي براي شما ميزنيم تا هدايت بشويد. مثالهاي زيادي خدا در قرآن زده است، يا ميفرمايد: «لَقَدْ كانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ»[3] در قصههاي قرآن، قصههاي انبياء، براي اعتبار و براي عبرت گرفتن و براي پند گرفتن صاحبان عقل است. آنهايي كه مغز دارند، لُب دارند، آنها از اين مثالها و از اين قصص عبرت ميگيرند. پس بنابراين اگر ما گفتيم در عالم ارواح همه حقايق قرآن به انسان تعليم داده شده است و در آن مكتب پرفيض خاندان عصمت و طهارت (عليهم الصلاة و السلام) همه چيز را به ما تعليم دادند، منظور اين نيست كه قصه حضرت يوسف را از اول تا به آخر آن گفته باشند يا قضيه بنيإسرائيل و مثلاً گاو بنيإسرائيل و اينها را به ما ياد داده باشند، نه، آن لُب مطلب را، آن حقايق را در عالم ارواح به ما تعليم دادند و ما را ساختند، ما را پرمحتوا كردند و از همين جهت روح ما يك روح خدايي شد كه وقتي در بدن دميده ميشود خداي تعالي ميفرمايد: «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي»[4] از روح خود من، روح الهي، از آن در انسان دميدم. پس وقتي كه آن روح آمده است در اين بدن، در اثر بعضي از عوامل كه در بين بوده است، اين روح آلودگي پيدا كرده است، روح انسان آلوده شده است. مهمترين آلودگي كه در اين عالم، در عالم دنيا، چه در عالم ذر باشد و چه در عالم دنيا باشد، انسان به آن مبتلا ميشود محبت دنيا است، محبت به مال، محبت به اولاد، محبت به قدرت، محبت به رياست، جاهطلبي و امثال اينها، محبتهاي مختلف كه ارتباطي با محبت به خدا ندارد. انسان آلودگي پيدا ميكند، وابستگي پيدا ميكند، انسان در اثر محبت به مال، وابسته به مال ميشود. در اثر محبت به جاه و مقام، وابسته به جاه و مقام ميشود. مثلاً انسان وقتي كه محبت دنيا را داشت و وابسته به دنيا شد ديگر مدام به فكر تكاثر است، يعني زياد كردن مال، چون مال را دوست دارد، دنيا را دوست دارد، مدام به فكر تكاثر است. اگر موفق شد كه در همان تكاثر الهاء ميكند، مبهوت ميشود و گيج ميشود و در همان حال ميماند «حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» تا وقتي كه انسان قبر را ببيند. بنابراين اين محبت را بايد كم كرد، محبت به رياست، ميخواهم در همه مردم سر باشم، رئيس از رأس گرفته ميشود، ميخواهم سر باشم، همه اطاعت من را بكنند، همه فرمانبردار من باشند، من به منزله مغز باشم و بقيه به منزله اعضاء باشند، آن هم نه با جهت، گاهي رياست الهي است، خدا اينطور قرار داده است. گاهي پاشنه پاي انسان دوست دارد سر باشد، نميشود. گاهي سر او سر شده است و فرمانده شده است، مثل اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (عليه الصلاة و السلام) قلب عالم امكان. آنوقتها فكر ميكردند كه قلب است كه فرمانده كل است و علوم در آن هست، اما حالا كه ميفهمند مغز است بايد بگوييم مغز عالم امكان، حقيقت عالم امكان، فرمانده كل قواي الهي، اين علي بن ابيطالب (عليه الصلاة و السلام) هست، هرچه هم علي را نديده بگيرند باز او رأس است، رياست براي او است، اما اگر انسان لايق رياست نباشد، نه ارزش تقوايي دارد، نه ارزش علمي، بلكه مثل خلفاي خودساخته…، خلفاي صدر اسلام خودساخته بودند، خود آنها خود را ساخته بودند، اينها به هيچ وجه لياقت نداشتند ولي در عين حال ميخواستند كار مغز را بكنند و نميتوانستند از عهده بربيايند. نه تقواي آن را داشتند و نه علم آن را. اينجا روايات عجيبي دارد، كسي كه چنين فكري داشته باشد ولي اسباب بزرگي را فراهم نكرده باشد. انسان بزرگ نميشود مگر آنكه اسباب بزرگي را فراهم كرده باشد. اسباب بزرگي را فراهم نكرده است و در عين حال ميخواهد بزرگ باشد، اينجا امام صادق (عليه الصلاة و السلام) ميفرمايد: «مَلْعُونٌ مَنْ تَرَأَّسَ»[5] ملعون است كسي كه طلب رياست ميكند، طلب رأس بودن بكند. «مَلْعُونٌ مَنْ هَمَّ بِهَا» ملعون است كسي كه همت آن را داشته باشد. عرض كردم پاشنه پا هيچ وقت مغز نميشود، حالا اين اگر مستقل بود، ميخواست خود را مغز معرفي كند اين ارزش ندارد، ملعون…، ملعون يعني دور از رحمت خدا است، هيچ وقت خداي تعالي به او كمك نميكند. تو خود را ميشناسي كه مديريت يك تشكيلات را نداري، اينقدر زد و بند نكن كه مثلاً فرض كنيد استاندار يك استاني بشوي. ميداني مديريت نداري، ميداني كه نميتواني از عهده يك شهر بربيايي، اينقدر فعاليت نكن كه مثلاً شهردار بشوي، و اگر براي اين فعاليت كرد، اگر لياقت نداشت و فعاليت كرد روايت ميگويد: «مَلْعُونٌ مَنْ هَمَّ بِهَا» حتي «مَلْعُونٌ» ملعون است كسي كه خود را وعده بدهد كه مثلاً فرض كنيد حالا ما ميرويم در بين مردم و يك مقداري مردم را نمكگير ميكنيم…، يكي از دوستان ميگفت: در فلان شهر يك آقايي آنجا آمد، آشپزخانهاي برقرار كرد و مردم را ماه رمضان مرتب افطار ميداد و پولي خرج كرد و چندين ميليون تومان خرج كرد، ما خيلي تعجب كرديم كه اين چرا اينقدر محبت به ما پيدا كرده است، اين فرشته خوشبختي كيست؟ ميگويد: موقع انتخابات شد ديديم كه اعلاميه صادر شد كه ما را انتخاب كنيد. حالا چطور آدمي است، نه سواد دارد، نه لياقت دارد، بعد هم مردم او را انتخاب نكردند…، مردم اين زمان غير از مردم زمانهاي سابق هستند. يك وقتي در گناباد بوديم، به يكي از اين دهاتيهاي آن حدود گفتيم: تو چرا رفتي درويش شدي، اينطور سبيل و اينها؟ گفت: ميداني چقدر درآمد دارد؟ گفتيم: نه. گفت: من هفتهاي يك آبگوشت، يك آبگوشت ميروم آنجا ميخورم. آنوقت او ميگفت: اين يك تومان قيمت دارد. در ماه ميشود چهار تومان، در سال ميشود مثلاً ۲۴ تومان، حساب كرده بود كه آبگوشت…، بعضيها اينطوري هستند، آبگوشتي هستند. روز عاشورا براي كربلا، بعضيها يك دانه خرما ميگرفتند ميآمدند. مردم زمان ما اينطور نيستند. آقا ايشان وكيل نشد و بعد معلوم شد بيچاره هرچه خانه، زندگي، حتي فرش خانه، همه را فروخته است و آمده در اين شهر خرج كرده است. اين مردم نمكنشناس هم اين را وكيل نكردند. «مَلْعُونٌ مَنْ هَمَّ بِهَا» كسي كه اين همتها را بكند، خدا از رحمت خود او را دور ميكند. انساني كه ميخواهد وكيل يك جمعي بشود بايد لااقل بر آنها يك افضليتي داشته باشد، يك كمالاتي داشته باشد كه بر آنها بتواند رأس باشد، رأس آنها باشد. شما ببينيد سر نسبت به بدن چقدر فرق ميكند، تمام فرماندهي مربوط به سر است، چشم در سر است، گوش در سر است، شامّه در سر است، ذائقه در سر است، اگر آن رگ نخاع خدايي نكرده قطع بشود تمام بدن از كار ميافتد، زنده هست ولي فقط يك سر خود را ميتواند تكان بدهد، بقيه بدن را نميتواند تكان بدهد، چون از تحت فرماندهي او خارج ميشود. رأس بايد اين لياقت را داشته باشد، اين مغزي كه ميخواهد مغز جامعه باشد، ميخواهد در رأس جامعه قرار بگيرد، ميخواهد مرجع تقليد مردم بشود، ميخواهد رئيس يك اداره، فرمانده يك نيرو بشود، اين شخص بايد لياقت آن را هم داشته باشد وإلّا خود تو كه ميداني لياقت آن را نداري چرا اينقدر فعاليت ميكني. من به همان شخص اتفاقاً -همان كسي كه الآن منظور من بود كه وكيل نشد- بعد گفتم، گفت: همين كه به من بگويند كانديد وكالت هم بوده است كافي است. بعضيها اينطور هستند، بگويند كانديد وكالت بوده است براي اينها كافي است. اين را من ميشناختم نه سواد داشت، نه علم داشت، نه واقعاً فكر داشت، هيچ، هيچ. اگر كسي محبت دنيا نداشته باشد از اين چيزها دور است، بلكه وقتي كه سر بود ناعلاج فرماندهي را به عهده ميگيرد، يعني مجبور است فرمانده بشود. درباره مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني كه قبل از مرحوم آيت الله بروجردي مرجع تقليد بودند، ايشان تا چند روز قبل از مرجعيت خود حتي خانه نداشت، در مسجد كوفه زندگي ميكرد. علما هم زياد با او موافق نبودند، بلكه بعضيها مخالف بودند. يكي از علماي بزرگ كه من اواخر در قم ايشان را ديده بودم، ايشان ميگفت: من با اين آقا مخالف بودم –حالا نميخواهم اسم ايشان را ببرم وإلّا فكر ميكنم در بعضي از كتابها حتي قضيه ايشان را نقل كردند و اسم ايشان را بردند- من با آسيد ابوالحسن اصفهاني مخالف بودم و ايشان داشت كمكم مرجع ميشد. معلوم بود يك دستي در كار است، ميگفت: من دست امام زمان را نميديدم، اما خيال ميكردم يك دستهاي ديگري در كار است. آنوقتها يا بايد دست انگليس در كار باشد يا بايد دست ساواك در كار باشد يا دست امام زمان. خود او ميگفت: امام زمان را اصلاً نميشناختم و فكر هم نميكردم. يك روز در رواق علي بن ابيطالب (عليه الصلاة و السلام) نشسته بودم مشغول عبادت بودم يك دفعه يك حالي به من دست داد، ديدم كنار مسجد كوفه سر ده كيلومتري هستم. امام زمان (عليه الصلاة و السلام) هم چند قدمي من دارد ميرود، من پشت سر او رفتم. هر چه من تند ميروم همان ده قدم فاصله دارد، آهسته هم كه ميروم باز هم ده قدم فاصله دارد. آقا رسيد به يك باغي، وارد باغ شد، من هم وارد شدم، وسط باغ يك قصري بود، ايشان وارد، من هم وارد شدم. يك خادمي دم در بود، اين يا ما را نديد يا ديد با آقا هستيم ما را راه داد و داخل رفتيم. نشستيم خدمت امام زمان، حضرت آن طرف روي تخت نشستند و من هم اين طرف در مقابل ايشان نشستم. در راه كه ميآمديم فكر كردم پنج تا مسئله را از امام زمان خود بپرسم. چهارتاي آن را پرسيدم و يكي را فراموش كردم. خداحافظي كردم و بيرون آمدم. بيرون در كه آمدم به ياد آوردم. گفتم برگردم در همان ساختمان كه خادم جلوي من را گرفت و گفت: نميشود. گفتم: من الآن داخل خدمت امام بودم. گفت: امام زمان اينجا نيست، گفتم: همين الآن من خدمت ايشان بودم. گفت: نائب امام زمان هست، خود ايشان نيست. گفتم: خيلي خوب، حالا بگذاريد ما برويم. حالا او اشتباه ميكند، به هر حال ما داخل ميرويم. داخل رفتم، ديدم جاي امام زمان آسيد ابوالحسن اصفهاني نشسته است. ببينيد اينطوري به انسان ميفهمانند، اينطوري يكي را رئيس ميكنند. سؤال خود را از ايشان پرسيدم. جواب خوبي داد، از آن حال بيرون آمدم ديدم كنار رواق اميرالمؤمنين نشستم. يك مقدار با خود گفتم شايد حالا خواب بوده است، چُرت ميزديم. برخاستم رفتم منزل آسيد ابوالحسن اصفهاني. ايشان يك تبسمي كرد گفت: مسئله را بپرس. من همان مسئلهاي را كه از ايشان پرسيده بودم، پرسيدم. عين آن جوابي كه در آن عالم به من داده بود، به من داد. ببينيد وقتي كه يكي را بخواهند -به هر حال در هر پُست و مقامي اين را آقا كنند- نميخواهد بخواهند، خدا سر را براي فرماندهي خلق كرده است. اگر سر بود، حالا شما هر چه بگوييد من سر را قبول ندارم، قبول نداري هر كاري ميخواهي بكني بكن. امام زمان آن روزي كه درباره همين آسيد ابوالحسن اصفهاني كه… يك آشيخ محمد كوفي بود در كوفه، من همان حدود هفده سال، هجده سال داشتم كه با مرحوم حاج ملا آقاجان به كوفه رفته بودم، فقط آنجا ايشان را ديدم. ايشان تا آن وقت 25 مرتبه خدمت امام زمان (عليه الصلاة و السلام) رسيده بود. دفعه اولي كه خدمت حضرت رسيده بود ميگفت: با شتر داشتم از طرف مكه ميآمدم براي كوفه، مسافرتهاي آن وقت با شتر بود. ميگفت: از قافله جدا شدم، عقب افتادم، شتر من آمد در يك باتلاقي گير كرد و تا سينه در باتلاق رفته است. پاهاي او دارد حركت ميكند و ما هم روي شتر نشستيم، كمكم هم دارد پايين ميرود -چون اطراف نجف من ديدم يك باتلاقهايي هست كه آب آنجاها ميايستد و زمين خيلي قابل است براي فرو رفتن، مثل شورهزارهاي خود ما- ميگويد: آنجا روي شتر گفتم يا أبا صالح المهدي ادركني. ميگويد: تا اين جمله را گفتم، دو سه دفعه تكرار كردم، ديدم يك اسبسواري از آن طرف دارد ميآيد ولي پاي اين اسب مثل اينكه روي آسفالت دارد راه ميرود، حتي آن نعل اسب هم فرو نميرود. آمد جلوي من، در گوش شتر من يك چيزهايي ميگفت، من نشنيدم فقط يك جمله آن را شنيدم «حتي الباب» يعني تا دم در، گفت: اين شتر مثل توپي كه زير آب فرو ميكنند يك دفعه بالا ميپرد، همينطور بالا پريد و پاهاي او در اين باتلاقها دوان دارد به طرف كوفه ميرود. آن آقا هم از آن طرف رفت. گفتم: «مَنْ أَنت؟» تو كيستي؟ گفت: «أَنَا المَهدي» -قربان اسم او برويم- من امام زمان تو حضرت مهدي هستم. گفتم: بعد كجا خدمت تو برسم؟ فرمود: «مَتي تُريد» هر وقت بخواهي. دوستان امام زمان هروقت بخواهند، نه بدن حضرت را، بلكه ارتباط روحي با حجةبنالحسن (روحي فداء) پيدا ميكنند. ميگويد: از هم دور شديم، چون من ديگر نميتوانستم پياده بشوم، در اختيار من نبود. رفتيم، اين شتر آمد تا دم دروازه كوفه -آنوقتها شهرها دروازه داشت- تا در دروازه كوفه افتاد. من آن جمله حضرت را به ياد داشتم، رفتم گفتم: «حتي الباب» دوباره بلند شد. بلند شد آمد در خانه، خورد به زمين و ديگر مُرد. بعد از آن من هر وقت امام زمان خود را صدا زدم گاهي ارتباط روحي برقرار كردم و گاهي هم خدمت ايشان رسيدم. اين شخص آنقدر معروف بود در بين علماي پاكِ نجفِ آن وقت كه مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني حاضر نبود كه مرجعيت عظما را قبول كند، يك نامهاي ايشان براي سيد ميآورد. در اين نامه نوشته است: «بسم الله الرحمن الرحيم. مِن المَهدي حجةبنالحسن إلي سيد ابوالحسن اصفهاني» چه چيزي در اين نامه نوشتند «أرخص نَفسَك» خود را رخيص كن -عربها به چيز ارزان رخيص ميگويند- رخيص «أرخص» يعني خود را ارزان كن، خود را گران نفروش. نگو كه من حال ندارم با شما حرف بزنم، وقت آن را ندارم. «أرخص نَفسَك وَ اجعَل مَجلِسَكَ فِي الدِهليز» دم در خانه يك اتاق درست كن، به تعبير من، البته معناي اين خلاصه است ولي تفصيل آن اين است كه يك اتاقي دم در درست كن، در اتاق را هم باز بگذار، بگذار هر كسي ميخواهد بيايد، حاجب و درباني نداشته باش. خدا لعنت كند منافقين را كه علماي ما را مجبور كردند -آن علمايي كه ارزش دارند، نه مثل ماها را- كه پاسدارها اينها را بازرسي بدني بكنند تا بگذارند ديدن كند، ولي نه، بنشين در آن اتاق دم در كه هر كس آمد بتواند بدون معطلي تو را ببيند. «و اقض حوائج الناس» حوائج مردم را برآور. خدا رحمت كند يكي از علماي بزرگ تهران -در زمان شاه بود- هر كس به او ميرفت ميگفت: آقا يك نامه براي فلاني بنويس، اين مينوشت. براي شاه يك نامه مينوشت، براي نخست وزير يك نامه بنويس، مينوشت. براي فلان وكيل بنويس، مينوشت. بعضي از آنها تأثير داشت، بعضي از آنها تأثير نداشت. من يك وقتي به او ميگفتم: آقا شما ميدانيد بعضيها اين نامه شما را كاري نميكنند، آن را پرت ميكنند. گفت: وظيفه من اين است كه نامه را بنويسم، وظيفه او هم اين است كه نگاه كند، حالا او به وظيفه خود عمل نميكند، من هم به وظيفه خود عمل نكنم؟ اين مطلب درست براي من جا نيفتاده بود. يك وقتي خود من يك جرياني…، اينها را ميگويم براي اينكه إنشاءالله كوشش كنيد شما وظايف خود را انجام بدهيد، فكر نكنيد اينها تأثيري ندارد، نه، قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود، شما اگر به يك زن بدحجاب رسيديد گفتيد: حجاب خود را رعايت كن، دومي هم رسيد، سومي هم رسيد، ميخواهد در اين شهر زندگي كند خواهي نخواهي ميگويد: اين چارقد خود را جلو بكشم چه ضرر دارد، اين كار را ميكند. خود من يك جرياني –شايد هم براي شما نقل كردم، اگر هم نقل كردم خيلي قديم نقل كردم، شايد بعضيها فراموش كرده باشند، بعضيها هم نشنيده باشند- در اين دفتر كانون نشسته بودم، روز جمعه هم بود. ديدم دو نفر شتابزده آمدند كه دست ما به دامن شما، زمان شاه بود، دست ما به دامن شما، اين اخوي شما در ساري رئيس دادگاه است -ما آمديم بگوييم چنين اخوي نداريم، ولي آنها بس كه شتابزده بودند ادامه دادند- و برادر ما را محكوم به اعدام كرده است. شما يك نامه بنويسيد كه تخفيفي بدهد. گفتم: چشم ولي من برادري ندارم. چه كسي گفت او برادر من است؟ گفت: چون به او هم ميگويند آقاي تيمسار مثلاً يا سرهنگ ابطحي. گفتم: از همين جا؟ گفتند: نه ما سؤال كرديم گفتند برادر او فلاني است. ما برداشتيم عيناً نامهاي براي اين آقا نوشتيم كه من كه شما را نميشناسم از اسم تو پيدا است كه سيد هستي -چون فاميل ابطحي را روي غير سيد من نديدم گذاشته باشند- از اسم تو پيدا است كه سيد هستي و همفاميل من هستي و اين افراد –اسمهاي آنها را پرسيدم- اينها هم خيال كردند تو برادر من هستي و إنشاءالله برادر ديني من هستي، درخواست اينها اين است كه اگر ميشود يك تخفيفي، يك كاري براي اين شخص بكني -معلوم شد قاچاق و اينها هم داشته است- يك كاري بكن. نامه را نوشتم. اينها دو هفته بعد آمدند، ديديم اين دفعه سه نفر آمدند. گفتند: نامه را كه به او داديم يك سري تكان داد گفت: هر كسي هست اين باصفا نوشته است، من هم كار خود را خواهم كرد. اينطوري كه اينها ميگفتند يا بايد به كلي تبرئه بشود يا بايد اعدام بشود. حالا هرطوري بود او را تبرئه كرده بود و آزاد كرده بود و آمدند. ديدم عجب تأثيري داشت و حال اينكه خيلي ساده، يعني معمولي آن اين بود كه من به اين آقا بگويم، نه او برادر من نيست و من نميشناسم، آن هم زمان طاغوت كه ما خيلي هم با اينها آشنايي نداشتيم و گاهي هم ميشد اگر ميفهميدند يك آخوندي براي آنها نامه نوشته است بدتر ميكردند. نه، نوشتم و مؤثر بود. حالا «و اقض حوائج الناس» حوائج مردم را بربياوريد، هر اندازه كه ميتوانيد. به وسيله نامه انجام بدهيد، به وسيله گفتار خود انجام بدهيد، به هر حال كمك باشيد براي بندگان خدا. حضرت نوشته بودند «و اقض حوائج الناس نحن ننصرك» اين جمله آخر آن خيلي پرقيمت است كه ما تو را ياري ميكنيم، تو تنها نخواهي بود. اين دو سه كار را تو بكن، آن كار را هم ما ميكنيم. تو خود را ارزان در اختيار مردم بگذار، مردم را به خود راه بده، حوائج مردم را برآور، ما تو را ياري خواهيم كرد. اين صفات خوبي است كه انسان بايد داشته باشد و اينطور بودند، اين بزرگان كه ميبينيد رئيس شيعه، آن هم در آن زمان و فرمانده شيعه، نائب حجةبنالحسن، جاي امام زمان نشسته بودند. خدا إنشاءالله همه ما را موفق به اين مسائل بكند.
منظور من اين بود كه اگر كسي در خود لياقت رياستي را نميبيند ادعاي رياست نكند كه اين روايت ميگويد: «مَلْعُونٌ مَنْ تَرَأَّسَ مَلْعُونٌ مَنْ هَمَّ بِهَا» و هر كس بخواهد با عدم لياقت اين همت را بكند يا بدون لياقت رياست را به خود بچسباند، اين ملعون است. ملعون هم به معناي دور بودن از رحمت الهي است. چرا انسان اين كار را ميكند؟ محبت به رياست، محبت به جاه، جاهطلبي. كوچك آن همين است كه وقتي در مجلس وارد شد، جا نبود، براي او سخت باشد كه وسط بنشيند. آيه شريفه قرآن اولاً ميفرمايد: اگر كسي در مجلسي وارد شد به او جا بدهيد نگذاريد بايستد خجالت بكشد كه كجا برود، فوراً به او جا بدهيد. خداي تعالي روز قيامت به شما جا ميدهد. اين صريح قرآن است «يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ»[6] خدا به شما جا ميدهد. بعد هم اگر يك شخصي اين طوري بود وارد يك مجلسي شد هر جا بود بنشين ديگر. خدا رحمت مرحوم آميرزا آقاي تهراني را من ديده بودم، وارد مجلس كه ميشد هر كجا جا بود مينشست، با اينكه از علماي بزرگ بود. خداي تعالي در قيامت به شما جا ميدهد. يك قضيهاي را به ياد آوردم بد نيست، چون ميترسم باز از ذهن من برود. خيلي مناسب نيست ولي چرا ميشود گفت كه ائمه ما (عليهم الصلاة و السلام) چطور بودند. خدا رحمت كند مرحوم آيت الله كوهستاني چون از مرگ زياد حرف ميزد، غالباً ما وقتي خدمت ايشان ميرسيديم ميگفت: من كه مُردم همين جا من را دفن كنيد، همينجا در همين حسينيه خود من، همين كوهستان. ما مشهد بوديم، وقتي ايشان فوت كرد، به ما خبر دادند كه جنازه ايشان را دارند مشهد ميآورند. شب بود ما با يك عده از طلبهها…، آنوقتها ما مدرسه مفصلي داشتيم و طلبهها را جمع كرديم و تا قوچان به استقبال رفتيم. جنازه را آوردند و در حرم مطهر بردند، همان جايي كه اكثر شما بلد هستيد و برويد و از روح معين ايشان نيرو بگيريد. آيت الله كوهستاني بسيار بزرگوار است. ايشان را اينجا دفن كردند، اكثر كارهاي ايشان هم مربوط به ما بود و حتي فرزند ايشان و اقوام ايشان خانه ما وارد شدند. براي من معما شده بود كه ايشان با اين اصراري كه داشت و بدون حرف خودِ او و وصيت خودِ او هم فرزندان ايشان كاري نميكنند، چرا او را مشهد آوردند؟ اين معما را از پسر ايشان پرسيدم. گفت: دو سه روز به فوت ايشان، ايشان گفت: من را مشهد ببريد. يكي از علماي بزرگ در بهشهر بود كه خدا ايشان را رحمت كند، او هم مرد بزرگواري بود، آقاي حاج شيخ محمد شاهرودي، بعد از فوت آيت الله كوهستاني من خدمت ايشان رسيدم، گفتم: شما اين معما را براي من حل كنيد. گفت: كسي جز من نميداند. من دو سه روز مانده بود به فوت آيت الله كوهستاني، رفتم خدمت ايشان، ايشان گفت: ديشب خوابي ديدم. خواب ديدم وارد يك اتاقي شدم، اين اتاق به اندازهاي كه دور آن چهارده نفر بنشينند بيشتر جا نبود و چهارده معصوم دور اين اتاق نشسته بودند. من وارد اتاق شدم، وسط بخواهم بنشينم طبعاً پشت من به يكي از اين معصومين است، بيرون بروم دوست نداشتم، همينطور متحير بودم حضرت رضا (صلوات الله عليه) كنار خود يك مقدار جا باز كردند گفتند: بيا كنار من بنشين. گفتم: من اينطوري تعبير ميكنم كه من را حضرت رضا جا ميدهد ولو جايي نداشتم باشم، جا ميدهد و عجيب بود خدا ميداند، اين يكي از كرامات ايشان بود، در زمان وَليان ملعوني كه با روحانيت خيلي بد بودند. ماها هم هيچ دسترسي به ايشان نداشتيم كه بخواهيم از ايشان خواهش بكنيم كه او را يك جايي دفن كنند. به ايشان خبر ميرسد كه جنازه آقاي كوهستاني را آوردند، ظاهراً در دفن داخل آستانه ميخواست مستقيماً با خود شاه تماس بگيرد. تلفن ميزند، شاه هم ميگويد: هر جايي كه بهتر است او را دفن كنيد و ايشان در اينجا دفن ميكنند جاي بسيار خوبي است. يك روحاني بود كه مشهديها او را نميشناختند، ايشان را دفن كردند. حضرت رضا جا داده بود، اينها ظاهر آن است. حضرت رضا (صلوات الله عليه) همانطور كنار خود را باز كردند و ايشان را جا دادند. حالا اگر كه شما ميخواهيد حالات علي بن موسي الرضا (عليه الصلاة و السلام) را داشته باشيد به دوستان خود در مجلس…، تو چهارزانو نشستي يك مقدار خود را جمع كن بگذار رفيق تو كنار تو بنشيند. تو براي چه…؟ براي اينكه يك مقدار راحتتر باشي؟ نه، راحت نباش. علي بن موسي الرضا در تواضع در زمان ولايتعهدي خود -از نظر ظاهر خيلي مهم است- در حمام وارد ميشود، حمامهاي سابق را بعضي از شماها شايد نديده باشيد. وقتي انسان وارد حمام ميشد معمولاً وسط حمام دلاكها افرادي را داشتند كيسه ميكردند، يك نفر هم آنجا نشسته است، صدا زده است كه دلاك بيايد. خيال كرد حضرت رضا دلاك است. گفت: چرا دير آمدي؟ يك مقدار هم به او پرخاش كرد، حضرت متوجه شد ايشان منتظر دلاك است، كيسه را برداشت مشغول كيسه كشيدن شد. اين شخص ميگويد: نگاه ميكردم هر كس كه از در وارد ميشود تا كمر در مقابل اين دلاك ما تعظيم ميكند. كمكم فهميدم علي بن موسي الرضا است. گفتم: آقا ديگر بس است، فرمود: نه من تا كار خود را تمام نكنم رها نميكنم، حتي پاهاي من را كيسه كشيد. ببينيد اين معناي آقايي است.
مقدس اردبيلي در صحن اميرالمؤمنين، مرجع تقليد است، همه به او ارادت دارند، لباسهاي يك زواري هم كثيف شده است، لباسهاي خود را در بقچه ريخته است و وسيله ندارد كه اينها را بشويد. در صحن آمده است اين طرف را بگردد آن طرف را بگردد، يك رختشويي پيدا بكند كه اين رختها را بشويد. به مقدس اردبيلي رسيد، نميشناسد، گفت: آقا شما يك رختشو سراغ نداريد؟ گفت: چرا. گفت: چه كسي؟ گفت: خود من. خود من رخشتويي بلد هستم. گفت: شما انجام ميدهيد؟ گفت: بله. بقچه رخت او را گرفت و بُرد و شست و برگشت و بعد به او گفتند اين مقدس اردبيلي بوده است. ما تا آمديم خود را بشناسيم آن حبّ جاه ما، حبّ رياست ما، حبّ نفس ما به ما اجازه نميدهد خدمت به مردم بكنيم. «مَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ اللَّهُ»[7] عجيب است كسي كه براي خاطر خدا به مردم، در مقابل مردم تواضع كند خدا او را بالا ميبرد. راه بالا رفتن و بزرگ شدن و آقا شدن را بگذاريد از زبان امام صادق و ائمه اطهار و پيغمبر اكرم به شما ياد بدهم. تواضع كنيد، تواضع كنيد. به مردم محبت كنيد، با مردم گرم باشيد، اگر ميبينيد يك عده شما را دوست دارند، شما بيشتر آنها را دوست داشته باشيد. آنچنان با مردم گرم بشويد كه فكر نكنند شما يك مزيتي بر آنها داريد.
«مَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ اللَّهُ» كسي كه براي خاطر خدا تواضع كند خدا او را بالا ميبرد، او را آقا ميكند، در بين مردم او را محترم ميكند. محبت جاه نداشته باشيد، همين يك مرضي در انسان است كه بعد از اينكه انسان در اين دنيا ميآيد اولاً آنهايي كه جاهطلب و رياست طلب هستند محتاجترين مردم هستند. به انساني كه رياستطلب نيست و محبت به جاه و مقام ندارد بينيازترين مردم است، چون اين بيچاره منتظر است كه…، ما يك نفري را ديديم گفت: تو فلان وقت، بيست سال قبل، من را ديدي سلام به من نكردي، من هنوز كينه تو را دارم. اينقدر بيچاره نيازمند به آن سلام بود. گفتم: نميشود ما ده تا سلام الآن بكنيم رفع آن نياز تو بشود؟ بعضيها اينطوري هستند. اينقدر عقدهاي، كمظرفيت، به اصطلاح بدون هيچ گذشتي. تو فلان وقت به من سلام نكردي. تو فلان وقت به من توهين كردي. علي بن ابيطالب آقا و مولاي ما را ببينيد چه ميگويد. ميفرمايد: «و لقد أمُرّ علی اللئیم» خيلي عجيب است، من بر يك شخصي گذشتم كه اين شخص لعين و پست بود، اين به من فحش ميداد. از او گذشتم، گفتم: «لا یعنینی» من را نميگويد، فرد ديگري را دارد فحش ميدهد. چرا تو به خود ميگيري؟ خدا رحمت كند مرحوم آيت الله ميلاني، خود ايشان اين قضيه را نقل كردند، راجع به سوءظن. ميفرمودند: ما يك استادي داشتيم يك مدتي بود مثل اينكه ما را دوست نداشته باشد روي خود را از ما ميگرداند. خود من خجالت كشيدم به او بگويم: آقا چه شده است؟ به يك همدرس خود گفتم: برو از ايشان بپرس، چرا ايشان با ما اينطور است؟ گفت او رفت سؤال كرد. گفت: او را رها كن، او اصلاً انسان نيست. ما يك روز در كوچه با هم روبهرو شديم، اين علاوه بر اينكه به من سلام نكرد، صورت خود را هم يك طوري كرد و خلاصه ادا درآورد و رد شد. گفت: او آمد به من گفت، گفتم راست ميگويد. يك روز من عطسهام گرفته بود، ايشان هم داشت ميآمد، من هم اگر عطسه نزنم سر درد ميگيرم. دماغ خود را اينطوري اينطوري كردم، از ايشان عبور كردم و سلام هم نكردم. آقايان گاهي ميشود اوقات يك كسي تلخ است، تو را نديده است به تو سلام نكرده است، احوال تو را نپرسيده است. ميگويند سوءظن نداشته باشيد. اگر محملي داريد، حتماً بر آن حملش کنید. عمل برادر مؤمن خود را در آن جهت بهتر قرار بده تا به او سوءظن پيدا نكني. خود من يك وقتي در تهران، چون طلبههاي تهراني درسخوانتر بودند با آنها بيشتر مربوط بودم، يكي از علما كه الآن هم از آيات است و آن موقع با هم همدرس بوديم، ديدم مدتي با ما سرسنگين است. من يك روز از او سؤال كردم چرا تو اينطور هستي؟ گفت: آن شب تهران تو ما را يك تعارفي به منزل نكردي. گفتم: اتفاقاً من هم دنبال يك كسي ميگشتم كه مرا تعارف بكند. چطور؟ گفتم: من تهران خانه ندارم. گفت: شما مگر تهراني نيستيد؟ گفتم: نه، من براي مشهد هستم. گفت: عجب، من را بغل گرفت، بوسيد، گفت: ببخشيد من اين مدت از تو كسل بودم. اينها سوءظن ميآورد. يكي از علما پيش من آمده بود و ميگفت: فلان عالم اصلاً انسان نيست، خيلي بد او را ميگفت. انسان وقتي ميبيند كسي غيبت ميكند باید از طرف دفاع كند. گفتم: چه شده است؟ گفت: من از تهران آمدم، رفتم در خانه او، در زدم، ايشان گفته است آقا من عذر دارم شما را در خانه راه بدهم، بفرماييد. من هم يك مقداري با اخلاقی كه از او خبر داشتم، اين هم عالم بزرگ بود اينطور برخورد را خيلي بد دانستم. من رفتم به آن عالم گفتم: شما چنين كاري كرديد؟ گفت: آن لحظه –آن وقتها زايمانها در خانه بود- خانم من داشت وضع حمل ميكرد كه من نميتوانستم به او بگويم چنين جرياني است و هم نميتوانستم او را راه بدهم، راه ديگري هم نداشتم.
آقايان اينها را ميگويم براي اينكه هر چه ميتوانيد كار برادران مؤمن خود را حمل بر صحت كنيد و هيچ وقت كينه ديگران را در دل نگيريد، اينها خيلي مهم است. خداي من شاهد است يك نفر من را بيجهت خيلي اذيت كرده بود، اتفاقاً وقتي ميخواستم وارد حرم بشوم برخورد كردم، باز آنجا يك كاري كرد كه ما را ناراحت كرد. ديدم با اين حال من در حرم بروم يا علي بن موسي الرضا به من غضب ميكند يا به او. در رواق نشستم، در رواق حضرت رضا نشستم، ياد از خوبيهاي اين شخص مدام به ياد خود آوردم و از بديهاي خود كه ايشان حق دارد كه با من اينطوري باشد تا كينه او را از دل خود بيرون كردم و نسبت به او خوشحال شدم، چون در قرآن هست اگر به كسي كينه داشتيد بگوييد: خدايا «لا تَجْعَلْ في قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا»[8] خدايا غل و كينه را در دل ما نسبت به مؤمنين قرار مده. اين آيه را هم تكرار بكنيد. اين دعا است، شما اين را بدانيد به طور كلي هر آيهاي از قرآن را براي هر حاجتي بخوانيد خدا حاجت شما را به وسيله آن آيه ميدهد، اين يك. دوم اينكه هر دعايي را اگر چهل مرتبه بگوييد و از خدا بخواهيد خداي تعالي مستجاب ميكند. حتي روايت دارد كه اگر ده نفر هستيد چهار مرتبه دعا را بخوانيد، اگر بيست نفر هستيد دو دفعه، اگر چهل نفر هستيد يك دفعه، اگر تنها هستيد چهل مرتبه. حاجتي است، همانجا بنشين چهل مرتبه بگو «لا تَجْعَلْ في قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا» هم آيه قرآن را خواندي، حاجت تو برآورده بشود و هم اينكه اين كينه از دل تو بيرون برود. اين كثافت بيايد بيرون، غل و كينه و دشمني و ناراحتي از كسي نداشته باشي، وقتي كه اينطور وارد حرم علي بن موسي الرضا بشوي حضرت رضا هم به تو محبت ميكند. آقايان اينها خيلي مهم است، اين صفات رذيله بعد از آن روح پاكي كه خدا همه چيز به او تعليم داده است، آمده در اين بدن چه در عالم ذر و چه در دنيا آلودگي پيدا كرده است. احتياج، محبت دنيا ميآورد. نيازمندي، محبت دنيا براي انسان ميآورد. عرض كردم انساني كه به اصطلاح محبت دنيا دارد خود را بيشخصيت ميداند، بيارزش ميداند، وابسته ميداند. كسي كه رياستطلب است خود را وابسته ميداند. ميگويد اگر اين رياست را من نداشته باشم خدمت شما عرض شود ارزشي ندارد، كوشش بكنيد كه از اين صفات رذيله خود را دور نگه بداريد، شخصيت پيدا كنيد، مستقل باشيد، در مرحله استقامت يكي از چيزهايي كه انسان بايد حتماً در خود به وجود بياورد اعتماد به نفس است، يعني روي پاي خود بايستد. به شخصيت خود تكيه كند. تو مغز باش خودبخود تمام اعضاي بدن تحت فرمان تو هستند. تو متفكر باش طبعاً تمام مردم به سراغ تو ميآيند. تو يك ارزش وجودي از خود نشان بده، يك كشفي، يك كرامتي، يك چيزي از خود نشان بده تا مردم دور تو جمع بشوند. همينطوري مفت و مجاني بخواهي مردم جمع نميشوند، مخصوصاً مردم زمان ما كه بحمدالله در يك زمان خوبي ما قرار گرفتيم آقايان، مردم همه باسواد، همه بافكر، همه اهل انتخاب، يعني همينطور بی دلیل هر جايي نميروند، انتخاب ميكنند و راه صحيح را بر راه غير صحيح ترجيح ميدهند. در چنين زماني واقع شدي، ميگويد: اگر ميخواهي آقا بشوي بايد اسباب بزرگي همه آماده كني. بايد انسان اسباب بزرگي را آماده كند و مهمترين وسيله بزرگ شدن شرح صدر است. شرح صدر داشته باشيد، گذشت داشته باشيد. هر چه ميتوانيد گذشت كنيد. روايت آمده است، اين روايات را… إنشاءالله اگر فرصت كرديد اين كتاب اتحاد و دوستي ما را بخوانيد، در اين موضوع بد كتابي نيست. «الْمُؤْمِنُ مَأْلُوفٌ وَ لَا خَيْرَ فِيمَنْ لَا يَأْلَفُ وَ لَا يُؤْلَف»[9] مؤمن اهل اُلفت است. خيري در كسي كه اُلفت مردم را نپذيرد و اهل اُلفت هم نباشد، خود او هم اُلفتي با ديگران پيدا نكند نيست. روايات در اين جهت آنقدر ما داريم كه حساب ندارد. كوشش كنيد با محبت با مردم روبهرو بشويد، مخصوصاً در ماه رمضان كه «وَقِّرُوا كِبَارَكُمْ»[10] به بزرگتر از خود احترام بگذاريد، به كوچكترها مهربان باشيد «وَ ارْحَمُوا صِغَارَكُمْ». اينها كلماتي است كه پيغمبر اكرم درباره ماه مبارك رمضان فرمود.
محمد بن مسلم خدمت امام سجاد آمد، مثل بعضي مردم نقنقزن، آمده است كه آقا همه مردم فاسد شدند، بد شدند، نميشود با آنها زندگي كرد، من كه ديگر با احدي حرف نميزنم، همه را به صورت خوك و خنزير و نميدانم حيوانات ميبينم و از اين حرفها. يك كسي آمده بود پيش خود من چنين حرفهايي زد، گفتم: مگر در باغ وحش نميشود زندگي كرد؟ مرد در باغ وحش ميرود دست بر سر و كله گرگ و شغال و اينها ميكشد، حالا اگر حرف تو درست باشد، همه را رام خود كرده است. بعد هم اين سوءظنها يعني چه؟ خدمت امام سجاد آمد، حضرت فرمود: روي سعادت را نميبيني مگر اينهايي كه من ميگويم عمل كني. آنهايي كه از خود تو بزرگتر هستند مثل پدر احترام كن، آنهايي كه از تو كوچكتر هستند مثل فرزند به آنها محبت كن. اگر شيطان آمد گفت اينها معصيتكار هستند و اينها، بگو –خوب دقت كنيد- آن كسي كه سن او از من كمتر است، از من كمتر گناه كرده است. آن كسي كه سن او از من بيشتر است، بيشتر از من عبادت كرده است و آن كسي كه سن او با من مساوي است، من در گناه او شك دارم، در گناه خود يقين دارم. انساني كه گناه يقيني كرده است نسبت به آن كسي كه گناه مشكوكي دارد كه آيا گناه كرده است يا نه، اين كس ترجيح دارد بر اين كسي كه گناه يقيني كرده است. ببينيد مسائل حل ميشود. با مردم با محبت رفتار كنيد. اگر ميخواهيد شرح صدر داشته باشيد كه يكي از بزرگترين نعمتهاي پروردگار شرح صدر است كه خداي تعالي به پيغمبر اكرم ميفرمايد: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَك»[11] من گاهي شرح صدر رسول اكرم را فكر ميكنم، عمر و ابابكر در كنار حضرت زندگي ميكردند به روي آنها نميآورد كه شما چه كسي هستيد؟ چه چيزي هستيد؟ يزيد بن معاويه –خيلي عجيب است، آقايان اينها را فكر كنيد- آمده است خدمت امام سجاد، ميشود خدا توبه مرا قبول كند؟ ببينيد ما باشيم ميگوييم: برو خفه شو. برو گمشو، تو؟ امام سجاد ميگويد: نماز غفيله بخوان شايد. اينها شرح صدر است. بعد زينب كبري با امام زمان خيلي فرق دارد، با همه عظمتي كه حضرت زينب (سلام الله عليها) دارد باز در كنار امام، در كنار امام سجاد، ولو پسر برادر او است و ايشان عمه است، ولي در عين حال خيلي فرق دارند. گفت: شما او را راهنمايي ميكنيد كه خدا توبه او را بپذيرد؟ حضرت فرمود: توفيق نماز غفيله را پيدا نميكند، آهسته به او فرمود. معناي اينها شرح صدر است. شرح صدر داشته باشيد، گذشت از مردم داشته باشيد. همين الآن فكر كنيد اگر ميخواهيد خدا روزه شما را قبول كند، اعمال شما را در اين ماه قبول كند، هر كس را كه دوست نداريد، با هر كس دعوا كرديد، از هر كس قهر هستيد، به هر كس بدبين هستيد، همه را دور بريزيد. يك كاري بكنيم آخر، از اين منبرها و از اين صحبتها يك استفاده بكنيم. اگر براي شما ممكن است همين فردا صبح برويد به او بگوييد: آقا ببخشيد، ما به آشتي حاضر هستيم، دست بده تا با هم رفيق باشيم. حضرت موسي بن جعفر (عليه الصلاة و السلام) در مقابل هارونالرشيد قرار گرفته است. هارون خيلي پرخاش كرد، يك انسان كينهايِ محتاجِ بدبختِ بيارزشي كه نياز به اين دارد كه همه در مقابل او تعظيم بكنند و يا اميرالمؤمنين بگويند و سلام كنند، حضرت موسي بن جعفر دريغ نميكند، اين بيچاره نياز به اينها دارد. حضرت فرمود: يا أميرالمؤمنين دست خود را دراز كن با هم مصافحه كنيم و رفيق باشيم، اين حرفها نباشد، معناي شرح صدر اين است. روايت دارد كه اگر كسي با كسي دعوا كرده است و آن طرف به اين ظلم كرده است تا سه روز بيشتر حق دوري از يكديگر را ندارند «لَا هِجْرَةَ فَوْقَ ثَلَاثٍ»[12] اين روايت متعدد است، دوري بيشتر از سه روز نميشود. راوي ميگويد: آقا، او مرا اذيت كرده است. حضرت ميگويد: باشد، اگر تو او را اذيت كرده بودي و ميرفتي عذرخواهي ميكردي كاري نكرده بودي. او تو را اذيت كرده است، برو بگو: شايد من اشتباه كرده باشم، من را ببخش. ببينيد قدم را كجا گذاشته است.
إنشاءالله كوشش كنيم به اين دستورات عمل كنيم تا موفق بشويم و آقايان من اين را تجربه كردم. گرفتاري براي انسان خيلي كم پيش ميآيد، خيلي بعيد است راه ديگري داشته باشد مگر سه تا كار را انسان بكند. اين خيلي گرفتاري براي انسان به وجود ميآورد: يكي مال حرامي كه حرمت آن يقيني باشد و در زندگي انسان وارد شده باشد، مال حرام، گرفتاري به وجود ميآورد. حالا بهترين نمونه آن اين است كه انسان خمس و زكات خود را نداده باشد. در زندگي شما به چهار چيز خمس تعلق ميگيرد. آذوقه، سرمايه كسر، چيزهاي كنار گذاشتهاي كه در زندگي لازم نيست و نبود، نبود. چهارم، پولهايي كه انسان دارد چه در دست مردم داشته باشد و چه در بانك داشته باشد. اولاً يك اشتباهي كه همه ميكنند خيال ميكنند پول را بدهند كم ميشود. كاشكي باغبان بوديد حرف من را خوب ميفهميديد. اين باغبانها را اگر ديده باشيد، اين باغهاي كنار جاده را ديديد خيلي هيزم جلوي باغ روي هم ريختند، اينها هرس درختها است. شايد همين موقعها وقت آن باشد، ميروند حسابي شاخههاي درخت را ميزنند، همه جا را ميبُرند، يك چيز كمي ميگذارند. ميگوييم: آقا چرا اين كار را ميكنيد؟ درخت بيچاره را چرا اينطور ضعيف كرديد؟ ميگويد: نه، آن را تقويت كردم. اين شاخهها زيادي است، اين فردا كه ميوه ميدهد كلي ميوه ميدهد. راست هم ميگويند. خمس و زكات دادن مثل هرس كردن درخت است. خدا ميداند تجربه شده است كه مال انسان زياد ميشود. بدون هيچ فكري، مال حرام حالا يا غصب كرده باشيد يا هر چه، مال حرام در زندگي شما آمد مثل خوره زندگي شما را ميخورد، شما را بيچاره ميكند، كار شما را پيچ ميآورد، اين يك. دوم چيزي كه براي زندگي انسان پيچ ميآورد، كار انسان را پيچ ميآورد اين است كه يك كسي از انسان مكدر باشد، ناراحت باشد، يا از شما بترسد كه شر مردم آن كسي است كه مردم از دست و زبان او بترسند، شر مردم است. يا ميترسد تا شما را ميبيند دل او ميگيرد، غصهدار ميشود. يا يك دعوايي با او كرديد…، خلاصه يا ظلمي به او كرديد و اين هميشه آه ميكشد، اين هم در زندگي شما تأثير بدي خواهد داشت. سوم اينكه انسان يك گناهي را دائماً بكند، يك گناهي را…، حالا يك دفعه گناه كرد و زود هم ميگويد: خدايا ببخش، اما به يك گناهي ديگر عادت كرده است، دائماً انجام ميدهد، اين هم نكبت ميآورد و من اين را مكرر تجربه كردم. افرادي هستند ميآيند ميگويند آقا گرفتار هستيم، كارهاي ما پيچ ميآورد، وضع ما خوب نميشود، ميگويم: فكر كن يكي از اينها هست، اگر پيدا بكنند و رفع بكنند ميبينيم وضع آنها خيلي هم خوب ميشود، روبهراه ميشوند. منظور من اين است كه كسي از شما مكدر نباشد، شما هم از كسي مكدر نباشيد. چون تأثيري در زندگي او ميگذارد و شما را ناراحت ميكند. حالا آنهايي كه ظلم به اهل بيت عصمت و طهارت كردند ببينيد اينها در دنيا بدبخت بودند، در عالم برزخ هم بدبخت هستند، و در جهنم هم بدبخت هستند. يك وقتي اگر ظلم شد هم باز نسبت به اولياء خود، به آنهايي كه خدا دستور داده است آنها را دوست داشته باشيد، به آنها ظلم نكنيد. اهلبيت عصمت و طهارت محبوب خدا هستند، محبوبترين موجوداتي كه خداي تعالي آنها را خلق كرده است پيغمبر و آل پيغمبر هستند. حالا ببينيد اينهايي كه ظلم كردند مخصوصاً به فاطمه زهرا (سلام الله عليها) …. دو تا مظلوم هستند كه انسان وقتي نام آنها را ميشنود خيلي متأثر ميشود: يكي فاطمه زهرا است، يكي هم طفل شيرخوار ابيعبداللهالحسين (عليه الصلاة و السلام) است. فاطمه اطهر، آن كوثر، آن كسي كه تمام ائمه افتخار به وجود مقدس ايشان ميكنند، گاهي ميگويند: ما مادري داريم چون فاطمه زهرا « السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ» «أَنَا ابْنُ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ»[13] فاطمه زهرا خيلي پيش خدا قيمت دارد. آنهايي كه فاطمه را اذيت كردند، آيا اينها ملعون هستند؟ در دنيا ملعون هستند، در عالم برزخ ملعون هستند، در قيامت ملعون هستند، در همه جا ملعون هستند و خداي تعالي در قرآن ميفرمايد: «إِنَّ الَّذينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهيناً»[14] آنهايي كه اذيت ميكنند پيغمبر را، كه پيغمبر اكرم فرمود: كسي كه فاطمه را اذيت كند، من را اذيت كرده است. فاطمه پاره تن من است. «مَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِي»[15] خداي تعالي ميفرمايد: كسي كه پيغمبر را اذيت كند در دنيا و آخرت ملعون است و عذاب اليمي هم در انتظار او است. اينها بيچاره هستند، بدبخت هستند.
فاطمه پشت در آمده است، نميدانم امشب به زبان من آمد، متوسل بشويم به فاطمه زهرا (سلام الله عليها). از اول ماه من فكر ميكنم متوسل به اين بيبي دو عالم، اين خانم، اين كسي كه تمام مردهاي روزگار، حتي انبياء عظام چشم شفاعت ايشان را دارند…، امشب برويم درِ خانه اين بيبي، اين سيده نساءالعالمين، اين پاره تن پيغمبر، اين نور چشم پيغمبر، كسي كه پيغمبر درباره او ميگويد: «فِدَاهَا أَبُوهَا»[16]پدر او به قربان او. برويم إنشاءالله اميدوار هستيم خداي تعالي به خاطر فاطمه زهرا رفع مشكلات ما را بفرمايد و مرضهاي روحي ما و مريضهاي منظور، مريضهاي اسلام را به خاطر فاطمه زهرا شفا مرحمت بفرمايد.
[1]. تكاثر، آيات 1 تا3 .
[2]. إسراء، آيه 9.
[3]. يوسف، آيه 111.
[4]. حجر، آيه 29.
[7]. الكافي، ج 2، ص 122.
[8]. حشر، آيه 10.
[9]. الكافي، ج 2، ص 102.
[10]. بحار الأنوار، ج 93، ص 357.
[11]. شرح، آيه 1.
[12]. الكافي، ج 2، ص 344.
[13]. بحار الأنوار، ج 45، ص 139.
[14]. احزاب، آيه 57.
[15]. بحار الأنوار، ج 17، ص 27.
[16]. همان، ج 43، ص 20.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.