سير الی اللّه

جلد اول

فهرست»

مطلب  صفحه

پيشگفتار.  ···   5

بخش اوّل: يقظه

خوابهای طلائی.   ···   12

محيط خانه. ···   15

خورشيد جمالش مرا از خواب غفلت بيدار کرد.   ···   18

ترس از مار کبری.   ···   20

زنبور عسل حرف می‏زند.   ···   23

جوجه‏های مادر مرده!  ···   25

تو لايق همسری با من نيستی!   ···   29

معجزات حضرت رضا  عليه‏السلاممرا تکان داد.   ···   31

گنبد نورانی می‏شود!   ···   33

کرامت امام هشتم  عليه‏السلام.   ···   35

تأثير آيات قرآن.   ···   37

چگونه از خواب غفلت بيدار شويم؟  ···   39

شک و ترديد مقدّس.   ···   44

ملاقات با امام زمان  عليه‏السلام  ···   46

من از خواب غفلت بيدار شدم.  ···   50

بخش دوّم: استاد

استاد برای تزکيه نفس.   ···   66

حضرت موسی و حضرت خضر.  ···  67

انسان بايد مقصدش را تعيين کند.   ···   76

تصميم داشتم تمام داروها را مصرف کنم.   ···   79

عبادت زياد، کاری انجام نمی‏دهد.   ···   80

به تدريج انسان به کمال می‏رسد.   ···   84

چند کلمه موعظه امام جماعت.   ···   87

آيا هر چه مرشد بگويد حقيقت دارد؟  ···   90

بخش سوّم: توبه

توبه و بازگشت.   ···   98

شرايط توبه.   ···   99

گريه بر سيّدالشّهداء عليه‏السلامکيميا است.  ···   101

زيارت امام هشتم  عليه‏السلام.  ···   111

توبه حضرت آدم  عليه‏السلام.  ···   117

همسايه شفاعت کرد.  ···   121

قرآن خواندن.  ···   128

خدا به من توفيق نداده.  ···   139

استاد به من توبه را آموخت  ···   145

بخش چهارم: استقامت

مرحله استقامت.  ···   166

تنبلی و نااميدی رفع می‏شود.  ···   167

مرا ترسو بار آوردند.  ···   171

تحمّل مصائب.  ···   176

صبر در مقابل مشقّات عبادی.  ···   181

استقامت و صبر در مقابل گناه.  ···   186

کسل و بی‏حال نباشيد.  ···   189

با اراده قوی خوددار باشيم.  ···   196

سوء ظنّ به مردم.  ···   201

آنچه نزد خدا است، باقی است.  ···   207

استقامت يا رمز جميع موفّقيّتها  ···   211

ارزش فکر کردن.  ···   236

اهمّيّت تمرکز فکر.  ···   238

دستورات تمرکز فکر.  ···   240

نظرات يک مرتاض.  ···   243

نظم در امور.  ···   245

دستورات نظم در زندگی.  ···   247

بخش پنجم: صراط مستقيم

مرحله صراط مستقيم ···  251

معنی صراط مستقيم ···  255

راه راست کدام است؟ ···  258

صراط مستقيم و صراط آخرت ···  263

مکاشفه آموزنده ···  268

فلسفه يا حکمت ···  284

فلسفه اسلامی ···  288

ميزان واقعی ···  294

فائده اثبات اعجاز قرآن ···  295

کتاب علی  عليه‏السلام ···  298

نظم در زندگی ···  301

وسواس ···  302

نداشتن عقائد انحرافی ···  303

توقيفی بودن عبادات ···  307

حقيقت عبوديّت ···  308

ترک محرّمات و انجام واجبات ···  310

به چيزی معتاد نباشيد ···  311

تعهّد و وفای به عهد ···  313

زندگی اجتماعی ···  314

ولايت فقيه ···  317

رسومات ···  322

غيبت کردن ···  324

ازدواج موقّت ···  325

صراط مستقيم و شهوت ···  326

غضب ···  328

نظافت و زينت ···  331

ازدواج ···  332

آداب معاشرت ···  334

ادعيه و اذکار ···  335

چند دعا و ذکر از قرآن ···  337

در شب ميلاد مسعود امام موسی بن جعفر عليه آلاف التّحيّة والسّلام يعنی شب 7 ماه صفر الخير(1412) اين کتاب شروع به تأليف گرديد، لذا اين اثر ناچيز به سادات موسوی فرزندان عزيز آن حضرت اهداء می‏گردد، اميد است پروردگار متعال توفيق انجام وظائف دينی را به ما عنايت فرمايد.

«پيشگفتار»

از زمانی که کتابهائی از من به چاپ رسيد و در اختيار خوانندگان محترم قرار گرفت. جمعی با خواندن آن کتابها مشغول تزکيه نفس و تحصيل کمالات روحی گرديده و طبق نظر استادشان، برنامه‏های خودسازی را مو به مو عمل کرده و به مقامات عاليه‏ای که حداقلّ آن ترک گناهان و انجام واجبات و ملکه عدالت بود. نائل گرديده و جمعی از آنها چشم و گوش دلشان به سوی حقايق باز و خود را در صراط مستقيم دين ديدند. و آنها چون موظّف بودند که تمام حالات روحی خود را از قبل و بعد در دفتری بنويسند و در اختيار استادشان بگذارند، مطالب جالبی از دفاتر آنان به دست آمد، که در اين کتاب به بعضی از آنها که هضمش برای خوانندگان محترم آسان باشد، بدون ذکر نام آنها اشاره می‏شود. تا شايد راه‏گشای سالکين راه خدا گردد.

ضمنا در اين مقدّمه تذکر اين نکته لازم است که اکثر اين افراد مرحله يقظه و بيداری از خواب غفلت و انتخاب استاد را خودبخود و يا به عبارت  صحيح‏تر به هدايت پروردگار به دست آورده‏اند و آن چنان در اعتقادشان در خصوص حقّانيّت راهشان استوار و راسخ بوده‏اند که کوچک‏ترين تزلزلی به خود راه نداده و می‏روند تا خود را به مقصد نهائی و مقام شامخ کمالات روحی برسانند.

بنابراين اگر کسی به آنچه در اين کتاب نوشته می‏شود عمل نمايد، علاوه بر آنکه خود او به کمالات روحی می‏رسد اگر شخص بصير و بافراست و متفقّهی باشد يقينا می‏تواند از ديگران هم دستگيری کند و آنها را به کمال برساند.

ولی در عين حال ناگفته پيدا است، که يک سالک الی‏اللّه‏ بدون استاد و مرشد و بدون راهنمای بصير و آگاه و بلکه مجتهد و متخصّص در مسائل تزکيه نفس و شناخت روح  و حالات و امراض آن نمی‏تواند به کمال برسد. زيرا سالکين الی‏اللّه‏ در محيط‏های مختلف پرورش پيدا کرده و در مراتب مختلف روحی قرار داشته و طبعا حالات مختلفی دارند، لذا بايد استاد همانند پزشک متخصِّص اوّل مريضش را کاملاً معاينه کند و مرض روحی او را تشخيص دهد و دعا و يا ذکر و يا عبادت مناسبی را برای او تجويز نمايد و ضمناً  يکی از کارهائی که بايد سالکين الی اللّه‏ متوجّه آن باشند اين است، که تا يک مرحله را کاملاً تکميل نکرده‏اند، به فکر مرحله بعدی نباشند و بلکه استاد نبايد مرحله بعدی را به شاگرد بگويد، زيرا طبع انسان بر اين قرار گرفته است، که هر فضيلتی را بشنود مايل است فورا و بدون مقدّمه آن را در خود ايجاد کند، مثلاً کسی که هنوز هيچ يک از مراحل کمالات را طی نکرده و بلکه هنوز نمی‏تواند گناهان را ترک کند وقتی اهميّت خلوص و مقام مخلَصين را می‏شنود، تصميم می‏گيرد، که خالص شود و بدون مقدّمه قدم در مقام خلوص بگذارد، با آنکه هر يک از صفات رذيله ماهها طول می‏کشد، تا از نفس انسان تزکيه شود و پر واضح است که تا صفات رذيله تزکيه نشود، انسان برای خدا خالص نمی‏گردد.

در بعضی از احاديث آمده که هر يک از مؤمنين دارای يک سهم، يا دو سهم و يا سه سهم تا هفت سهم از ايمان و مراتب کمال‏اند، سپس «امام صادق» (عليه السّلام) می‏فرمايند: «لاتحملوا علی صاحب السّهم سهمين و لا علی صاحب السّهمين ثلاثة فتبهّضوهم»[1] يعنی: نبايد به کسی که در درجه اول ايمان است و هنوز ظرفيّت درجه دوم ايمان را ندارد آن را به او گفت و تحميل نمود و کسی که دارای درجه دوّم ايمان است و ظرفيّت درجه سوّم ايمان را ندارد آن قسمت از ايمان را به او تحميل نمود.

زيرا اگر چنين کاری را کرديد او را به زحمت و مشقّت انداخته‏ايد و ناراحتش نموده‏ايد.

مطلب ديگری که در اين مقدّمه تذکرش لازم است، اين است که به تجربه ثابت شده کسانی که به مطالب اين کتاب عمل کنند و صددرصد راهنمائی‏های آن را در وجود خود پياده نمايند، بخصوص اگر با مشورت استاد آن چنانی که در بالا گفته شد صورت پذيرد، با سهولت کامل به مقصد که همان خودسازی و کمالات روحی است می‏رسند و با ياری خدای بزرگ و کمک «اولياءِ معصومش» (عليهم السّلام) از اولياء خدا می‏گردند و در جنب اين حرکت به مکاشفات و مشاهدات و کرامات عاليه نائل شده و بلکه طبق حديث معروف قدسی که فرمود: «ما تحبّب الی عبدی شی‏ء احبّ الی مما افترضته عليه و انّه يستحبب الی بالنافله حتّی احبّه فاذا احببته کنت سمعه الّذی يسمع به و بصره الّذی يبصر به و لسانه الّذی ينطق به و يده الّتی يبطش بها و رجله الّتی يمشی بها اذا دعانی احببته و اذا سئلنی اعطيته»[2] خلاصه معنی آنکه: «بنده من، بوسيله فرائض و نوافل به من آن چنان نزديک می‏شود که من چشم او و زبان او و دست او می‏گردم، او هر چه از من بخواهد به او خواهم داد». و طبق بعضی از احاديث اين چنين انسانی مَثَل و آئينه تمام نمای صفات فعل خدا خواهد بود.

«موضوع اين کتاب»

هميشه عادت بر اين بوده که پای سخن استادان و معلّمين بنشينيم و از آنها استفاده کنيم و کمتر شده که از شاگردان و متعلّمين چيزی بپرسيم و سخن آنها را گوش دهيم، شايد آنها هم مطلبی داشته باشند، بزرگی می‏گفت:

همان قدر که شاگردان از من استفاده کرده‏اند، من هم از شاگردان استفاده نموده‏ام.

لذا در اين کتاب سعی شده که در محضر شاگردانی که پای سخن استادان بوده‏اند و تعليماتی از آنان گرفته و آنها را به کار بسته و حالاتی در مراحل سير و سلوک داشته‏اند، بنشينيم و چگونگی پيمودن راه پر خطر خودسازی و به اصطلاح آدم شدن را از تجربيّات آنان بيشتر بياموزيم و حالات هر شاگردی، در هر کلاسی که هست جويا باشيم، تا شايد بهتر و عميق‏تر آن مراحل را بپيمائيم و بالأخره آنچه در اين کتاب می‏خوانيد، تجربيّات شاگردانی است که در راه تزکيه نفس نزد استادان بصير و آگاه سالها تعليم يافته و به مقامات عاليه انسانی و کمالات روحی رسيده و حقايقی در اين راه تحصيل نموده‏اند، می‏باشد.

بخش اول

يقظه

اين بخش: حکايات و اظهارات شاگردان در خصوص مرحله يقظه و بيداری از خواب غفلت و آنچه يک انسان در اين مرحله از عوالم معنوی احساس می‏کند و چگونه بايد يک سالک الی‏اللّه‏ تا پايان سير و سلوکش اين حالت را برای خود حفظ کند، می‏باشد.

اين بخش را تا به آخر بخوانيد حتما از خواب غفلت بيدار می‏شويد. بخوانيد، تا به آخر بخوانيد.

«خوابهای طلائی»

من جوانی هستم که بيش از بيست سال از عمرم نمی‏گذرد، تا به امروز در خواب غفلت عجيبی بوده‏ام، وقتی که ديپلمم را گرفتم فکر می‏کردم که: خدايم، محبوبم و همه چيزم همين مدرک ديپلم است، روزی که از مدرسه با اين گواهينامه به خانه آمدم، مادر و پدرم برای من خوابهای طلائی عجيبی می‏ديدند، يکی می‏گفت: حالا ديگر پسرم کارمند دولت می‏شود و زندگی ما را تأمين می‏کند، ديگری می‏گفت: انشاءاللّه‏ ادامه تحصيل می‏دهد، پزشک می‏شود و ديگر نمی‏شود به او گفت بالای چشمت ابرو است، سوّمی می‏گفت: من دوست دارم او مهندس شود، زيرا در آن موقع درآمدش بيشتر خواهد بود. و بالأخره همه دست به دست هم داده بودند، که با اين کلمات مرا کاملاً به خواب غفلت فرو ببرند. آنها تقصير نداشتند، فرهنگشان اين گونه بود. احدی از اطرافيانم نمی‏گفت خدائی هست، بايد در همه کار به او تکيه کرد، معنويّتی هست، بايد از آن هم بهره‏مند گرديد، انسانيّتی هست، بايد به مقام والای آن رسيد، آخرتی هست، بايد برای آن هم فکری کرد.

خلاصه از سنّ هيجده سالگی آن چنان به خواب عميق فرو رفتم که هيچ چيز مرا بيدار نمی‏کرد. شايد هم اطرافم سر و صدائی نبود که بيدار نمی‏شدم. بلکه همان لالائی‏های پدر و مادرم بيشتر مرا به خواب غفلت فرو می‏برد، حتّی گاهی خودم هم در همان عالم خواب آنچه را که پدر و مادرم گفته بودند، تخيّل می‏کردم و به خواب می‏ديدم، دو سال در عالم معنی شب ظلمانی پر از غفلتی را گذراندم.

امّا ناگهان کتابی در شرح حال يکی از اولياء خدا به دستم رسيد وقتی آن را مطالعه کردم، آن چنان مرا از خواب غفلت پراند که تا مدّتی بدنم می‏لرزيد.

آيا اين حرفها حقيقت دارد؟

آيا راهی هست؟! که انسان ولی خدا، محبوب خدا، عزيز خدا و هم صحبت با خدا گردد؟

آيا اولياء خدا که در قرآن مدح شده‏اند، آنها نه ترسی از چيزی دارند، نه حزنی دارند، نه حسابی دارند، نه از مرگ می‏ترسند و به لقاء پروردگار شوق فراوانی دارند، مخلوقی غير از نوع ما بوده‏اند؟!

آيا می‏شود؟! من هم به وصال محبوب حقيقی، يعنی حضرت حقّ جلَ‏وعلا برسم؟ او نام خودش را برای من رفيق بگذارد؟

آيا می‏شود؟! من هم با خدا حرف بزنم و او مرا دوست داشته باشد؟

بالأخره طوفان عجيبی، در وجودم پيدا شده بود و نمی‏دانستم چه بايد بکنم و از کجا شروع کنم که ناگاه اين آيه قرآن ناخودآگاه به زبانم آمد و زير لب زمزمه می‏کردم. شايد هم خدايم، محبوبم، عزيز دلم، با الهاماتش اين آيه را در قلبم القاء فرموده بود:

«وَ اِذا سَئَلَک عِبادی عَنّی فَِانّی قَريبٌ».[3]

يعنی وقتی بندگان من از تو جويای من شوند من نزديک آنهايم، کنار آنهايم و من با آنهايم.

پس از خواندن اين آيه شريفه و توجّه به معنايش. دانستم خدای تعالی علاوه بر آنکه مرا طرد نکرده، دعوتم هم فرموده است، سر تا پای وجودم اميد شد، روزها و شبهائی درِ خانه خدا ناله می‏کردم و از خدای مهربان و هادی گمراهان، تقاضای هدايت به مقام والای انسانيّت را نمودم، که بحمداللّه‏ پس از مدّتها عجز و ناله استادی مهربان و دلسوز برايم رساند و با کمک او به سوی کمالات روحی پر کشيدم و لذا من به همه انسانهای خواب و خواب‏آلوده توصيه می‏کنم که:

اگر می‏خواهيد از خواب غفلت بيدار شويد، شرح حال اولياء خدا را زياد بخوانيد و از حالات آنان عبرت بگيريد.

«محيط خانه»

من و دوستم «محمّد» از اوّل تحصيلات ابتدائی در مدرسه با هم بوده‏ايم و امروز هم که هر دومان مهندس عالی رتبه‏ای شده‏ايم همچنان با هميم. او با من در يک مسأله مهم، که شايد از نظر شما اهميّت زيادی نداشته باشد، هميشه اختلاف داشته و دارد. و آن اين است که من مکرّر بخصوص وقتی که تنها می‏نشينم مثل کسی که از خواب، وحشت‏زده بپرد و ببيند دور و برش بيابان پر خطر مهلکی قرار گرفته و بايد هر چه زودتر خود را از آن مهلکه نجات بدهد، هستم و می‏خواهم در اوّلين فرصت به سوی کمالات روحی پرواز کنم ولی «محمّد» ابدا به اين فکرها نمی‏افتد و حتّی وقتی من با او می‏نشينم و از حالات خودم برای او نقل می‏کنم، به من می‏گويد: تو ديوانه‏ای، دو روز دنيا را بايد خوش گذراند، روح، قيامت و زندگی بعد از اين عالم از کجا معلوم حقيقت داشته باشد. اگر هم خبری بود بالأخره يک طوری خواهد شد.

ايکاش «محمّد» اين طور فکر نمی‏کرد و مرا در اينجا هم تنها نمی‏گذاشت و از خواب غفلت بيدار می‏شد. زيرا اگر اين چنين بود او برای من رفيق خوبی بود و من با کمک و همفکری او به کمالات روحی می‏رسيدم.

يک روز با خودم فکر کردم، که چون «محمّد» با من در کلاسهای عربی شرکت می‏کرده و درس عربی خوانده، بد نيست بعضی از آيات قرآن را با کمک يکی از علماء جمع‏آوری کنم و برای او بخوانم، شايد صدای رسای قرآن او را از خواب گران غفلت بيدار کند و با من به سفر سير الی اللّه‏ بيايد اين کار را کردم، يعنی يک روز تابستانی بسيار گرمی که به خارج شهر رفته بوديم و در کنار رودخانه‏ای زير سايه درختان سر به فلک کشيده‏ای نشسته بوديم، دفتر يادداشتم را از جيب بغل بيرون آوردم و به او گفتم: مايلی چند آيه از قرآن را برايت بخوانم او اوّل نمی‏خواست بگذارد که من آن آيات را تلاوت کنم ولی من بدون معطّلی شروع به خواندن آنها کردم که ترجمه آن آيات اين است. خدای تعالی می‏فرمايد:

قبل از آنکه عذاب دردناکی قومت را در بر بگيرد آنها را بترسان و از خواب غفلت بيدار نما.[4]

مردم را از آن روزی که عذاب متوجّه‏شان گردد بترسان و از خواب غفلت بيدار نما.[5]

آنها را از روزی که جز حسرت و ندامت چيزی باقی نمی‏ماند و همه چيز گذشته است، بترسان و از خواب غفلت بيدار نما زيرا آنها در غفلت‏اند و ايمان نمی‏آورند.[6]

و آنها را از روزی که قلبها به حنجره‏ها از ترس و وحشت می‏رسد و مملوّ از غم و اندوه می‏گردد بترسان و از خواب غفلت بيدار نما.[7]

«محمّد» پس از آنکه اين آيات را از من شنيد با تمسخر گفت: باز شروع کردی! من حوصله اين حرفها را ندارم، گفتم: تو راست می‏گوئی زيرا اگر حتّی مختصری در زندگی رعايت تقوی را می‏کردی با اين آيات از خواب غفلت بيدار می‏شدی!

بله دوستان با آنکه من و او از اوّل زندگی در محيط آموزشی، با هم بوديم و هر استادی که من ديده بودم، او هم ديده بود ولی از جائی که تنها محيط آموزشی در تربيت انسانها مؤثّر نيست بلکه محيط منزل و روش پدر ومادر هم مؤثّر است، بايد اعتراف کنم که من از سنّ چهار سالگی تا وقتی که مرحوم پدرم زنده بود، يعنی تا سنّ بيست سالگی گاهی نيمه‏های شب که از خواب بر می‏خاستم می‏ديدم پدرم دو زانو رو به قبله نشسته و مشغول مناجات با خدای تعالی است، مادرم مقيّد بود که دائما خدا را به ياد ما بياورد و نگذارد ما به کلّی از حقايق و معنويّات غفلت کنيم.

ولی پدر و مادر «محمّد» اين چنين نبودند. آنها اگر نگويم که به هيچ وجه به ياد خدا و دين و معنويّت نمی‏افتادند، می‏توانم بگويم که لااقل کاری نمی‏کردند که مايه تذکر فرزندانشان گردد. روح ايمان در آنها زنده نگه داشته شود و خوابشان منتهی به مرگشان نشود، همه وسائل غفلت از ياد خدا در زندگی آنها آماده بود و اگر «محمّد» می‏خواست در آن محيط به ياد خدا بيفتد برای او اين وسائل سرگرمی فرصتی باقی نمی‏گذاشت، که او از خواب غفلت بيدار شود، رفته رفته حيات فطری و معنوی خود را هم از دست داد و جزء کسانی شد که خدای تعالی در اين آيات آنها را نکوهش کرده و فرموده که:

ای مردم نباشيد جزء کسانی که می‏گويند شنيديم ولی با گوش دل نشنيده‏اند بدترين جانداران در نزد خدا آن انسانهائی هستند که از نظر باطن کر و لال‏اند و عقل خود را به کار نمی‏اندازند و اگر خدای تعالی در آينده‏شان خيری می‏ديد آنها را باز هم شنوا می‏نمود و اگر آنها را شنوا کند باز هم پشت می‏کنند و به حال اوّل بر می‏گردند.[8]

و ای پيامبر تو نمی‏توانی به مردگان و نه به کران سخنت را بشنوانی آنها پشت می‏کنند و از تو دور می‏شوند و تو کوردلان را نمی‏توانی از گمراهی نجات بدهی.[9]

بله دوستان اعمال پدر و مادر در روحيّه فرزندان فوق‏العاده تأثير دارد. پس اگر پدر و مادرها مايل نيستند، که روح فرزندانشان در همان اوائل زندگی بميرد و تنها جنبه‏های حيوانی آنها زنده بماند و اسباب زحمت خود آنها و اجتماعشان گردد، بکوشند که در مقابل کودکان اعمالی انجام دهند، که آنها را به ياد خدا و حقايق و معنويّات بيندازد و يا لااقل به جای رمّانهای دروغين و قصّه‏های ساختگی شاهان و قدرتمندان، قصص قرآن و يا حکاياتی که از کرامات علماء اهل معنی نقل شده برای آنها بيان کنند، تا آنها صددرصد به خواب غفلت نروند و يا لااقل خوابشان به مرگشان منتهی نشود.

«خورشيد جمالش مرا از خواب بيدار کرد»

من جوانی هستم که در زندگی مرفّهی بزرگ شده‏ام، همه وسائل خوشگذرانی برايم آماده است.

روزی در ويلای لب دريا که بسيار زيبا است و پدرم تمام گلهای چهار فصل را در آن جمع کرده و طراوت خاصّی به آن داده است، نشسته بودم و به گياهی به نام پيچک که از درختی بالا رفته بود و دوباره از سر درخت سرازير شده و به پائين افتاده بود و در عين حال طراوت عجيبی در آن قسمت سر ساقه گياه ديده می‏شد دقيق شده بودم، ناگهان مثل کسی که از خواب عميقی بپرد و به چيزی دقيق شود با خود گفتم: اين چه معجزه‏ای است که از طبيعت صادر شده؟ اين گياه با آنکه از پای ريشه تا سر ساقه لااقل پنجاه متر طول دارد و ساقه‏اش به باريکی دو ميلی متر بيشتر نيست و علاوه داخل ساقه مثل لوله آب خالی نيست که آب آزادانه به سر ساقه برسد و هوا هم به قدری گرم است که در مدّت يک دقيقه لااقل در هر سانتيمتری دو قطره آب تبخير می‏شود آيا چگونه پمپی پای ريشه اين گياه به کار گذاشته‏اند که در هر دقيقه بدون کم و زياد می‏تواند اين همه آب را از رطوبت زمين بگيرد و به طور مساوی به تمام برگها و شاخه‏های اين گياه برساند؟!

اين فکر آن روز هر چه بود، مانند فرياد بلندی بود، که به سر شخصی که در خواب است بکشند و او را از خواب بيدار کنند، من از خواب غفلت بيدار شدم و به درختها و گياهان، در باغ و جنگل نگاه می‏کردم و فرياد می‏زدم که اينها را چه نيروئی، چه کسی، چه حکيمی، اين گونه تحت قدرت خود قرار داده و به آنها کمک می‏کند؟! ناگهان چشمم باز شد و همان گونه که شما با چشم دل و عقل وقتی پنکه کار می‏کند جريان برق را در آن می‏بينيد، من هم در همه جا و همه چيز و در تمام گياهان و درختان آن ويلا و کوه و جنگل و دريا نيروی حکيم و دانائی را مشاهده کردم که زيبائی و جمالش عقل و هوش را از سرم ربود.

به به چقدر لذّت بخش بود! چگونه محبوبم، عزيزم، آفريدگارم، در آن صبح خوشبختی که خورشيد جمالش مرا از خواب غفلت بيدار کرده بود، به من لبخند می‏زد و صبح بخير می‏گفت و چگونه من خود را در آغوش مهر و محبّتش انداختم!

ايکاش عزيزان شما هم مثل من آن جمال زيبا را می‏ديديد و يا لااقل در کنار من بوديد و وجد و نشاط مرا مشاهده می‏کرديد، انسان با وجدان هر چيز خوبی را که به دست می‏آورد مايل است دوستانش هم از آن استفاده کنند يا لااقل می‏خواهد به مردم اهميّت نعمتی را که دارد بفهماند.

به خدا قسم، حيف است که انسان در دنيا مثل ذرّه‏ای که در آفتاب حرکت می‏کند و بلکه شديدتر از آن تحت نفوذ و احاطه پروردگار عزيز و خدای مهربان باشد و از او غافل باشد.    بالأخره من نمی‏دانم چگونه وجد و نشاط خود را برای شما توضيح دهم، تنها بايد بگويم: «تا نخوری ندانی» به هر حال آن روز ساعتها گريه شوق کردم و تنها چيزی که از محبوبم، معبودم، پروردگار عزيز و مهربانم خواستم اين بود که هرگز مرا از خود جدا نکند و ديگر بار به خواب غفلت فرو نروم او هم دست مرا گرفت و به دست يکی از اوليائش برای تربيت شدن و لياقت پيدا کردن به مقام قربش سپرد و برای هميشه زير بار منّت خود قرارم داد.

«ترس از مار کبری»

من مردی هستم که بيش از چهل سال از عمرم می‏گذرد، ترس و وحشت

از چيزی ندارم، کمتر شده که از دزد و دشمن بترسم امّا از جائی که خدای تعالی می‏خواست مرا از خواب غفلت بيدار کند اين جريان عجيب را که برايتان نقل خواهم کرد سر راهم قرار داد و مرا از خواب غفلت بيدار نمود و جريان از اين قرار بود:

چند سال قبل يک روز گرم تابستانی من به باغی در خارج شهر، برای هوا خوری رفته بودم و پسرم قبل از من به آن باغ رفته بود وقتی من او را در آن باغ ديدم به طرف من دويد و وحشت‏زده به من گفت: امروز وقتی وارد اين باغ شدم يک «مار کبری» در اين سوراخ خزيد.

من فورا مقداری سنگ و گِل به دهانه آن سوراخ ريختم و آن را مسدود کردم. ولی شب که می‏خواستم بخوابم، از طرفی می‏ترسيدم که درِ اطاق را باز بگذارم که مبادا «مار» به داخل اطاق بيايد و مرا بگزد و از طرف ديگر هوا به قدری گرم بود که نمی‏توانستم ميان اطاق در بسته بخوابم.  آن شب را به هر ترتيبی بود گذراندم يعنی هر لحظه وحشت‏زده از خواب می‏پريدم و فکر می‏کردم «مار کبری» وارد رختخوابم شده و می‏خواهد مرا بگزد.

به هر حال صبح قبل از آنکه از رختخوابم بيرون بيايم و هنوز کسالت بيدار خوابی شب گذشته در وجودم بود، متوجّه اين نکته شدم که آيا پسرم راست گفته يا نه؟ و آيا «مار» پس از آنکه من سوراخش را از سنگ و گِل پر کرده‏ام ممکن است بيرون بيايد؟ و اگر بيرون آمد آيا مستقيما به سراغ رختخواب من می‏آيد يا خير؟ همه اينها احتمالاتی بود که می‏دادم ولی من با همه اين احتمالات شب را تا به صبح نخوابيدم، پس چرا با آنکه همه راستگويان عالم گفته‏اند، که خدائی هست، بايد شناخته شود، قوانينی دارد که اگر قوانينش عمل نشود، عذاب دردناکی در پی آن خواهد بود. به هيچ وجه از اين موضوع بيم ندارم! تا کی در خواب غفلتم! تا کی از اين کور دلی و نافهمی دست نمی‏کشم! گريه زيادی کردم آن روز در ميان آن باغ قدم می‏زدم و دائما استغفار می‏کردم، اشک می‏ريختم، نمی‏دانستم چه بايد بکنم، چگونه اين خسارت و ضرر را جبران کنم، فقط می‏دانستم که از خواب غفلت بيدار شده‏ام و به همين زودی ممکن است مرگ دامنم را بگيرد. متوسّل به «امام عصر» روحی فداه و عجّل‏اللّه‏ تعالی له الفرج شدم و چون شب خواب نداشتم هر دعائی و هر عملی که موجب قرب به پروردگار می‏شد آن روز و شب انجام دادم. بالأخره به فکرم رسيد که نزد استادی عالی مقام بروم و شرح حالم را از اوّل تا به آخر به او بگويم، شايد مرا از اين گرفتاری نجات دهد و راهی جلوی پای من بگذارد، درست فکر کرده بودم، وقتی با دقّت کامل استادی انتخاب کردم و او مرا به پيمودن مراحل کمالات و تزکيه نفس وادار کرد، فکرم راحت شد، گذشته‏ام جبران گرديد و اميدوارم همه مردم به هر وسيله‏ای که ممکن است از خواب غفلت بيدار شوند و به سوی کمالات روحی پر بکشند.

و ای عزيزان! اين را هم بدانيد که خدای مهربان نمی‏خواهد ما هميشه در خواب غفلت باشيم و از حقايق و معنويّات اطّلاعی نداشته باشيم بلکه همه روزه به وسيله‏های مختلف با فريادهای بيدار کننده ما را از خواب غفلت به وسيله آيات و نشانه‏هايش بيدار می‏کند و نام قرآن و پيامبرش را «ذکر» و «تذکرة» و «مُذکر» گذاشته آنجا که می‏فرمايد:

«اِنَّ هذِه تَذْکرَةٌ فَمَنْ شآءَ اتَّخَذَ اِلی رَبِّه سَبيلاً»[10] يعنی: اين کتاب هشدار دهنده است برای کسی که می‏خواهد به سوی خدا راهی پيدا کند.

و می‏فرمايد: «فَذَکرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَکرٌ»[11] يعنی: تو يادآوری کن و آنها را از خواب غفلت بيدار نما زيرا تو هشدار دهنده‏ای.

ولی اگر کسی به اين همه هشدار و بيدار باش توجّه نکند و از خواب غفلت بر نخيزد، ظالم‏ترين افراد بشر است. زيرا به خود ظلم کرده و به ندای الهی توجّه ننموده و خدای تعالی می‏فرمايد:

«وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ ذُکرَ بِآياتِ رَبِّه ثُمَّ اَعْرَضَ عَنْها اِنّا مِنَ الْمُجْرِمينَ مُنْتَقِمُونَ»[12].

چه کسی ظالم‏تر از آن کسی است که به وسيله آيات و تذکرات الهی بيدار شود ولی دوباره به خواب رود و توجّهی به بيدار باشهای الهی نکند ما از مجرمين انتقام می‏گيريم.

«زنبور عسل حرف می‏زند»

من از کودکی به علم جانورشناسی و فرو رفتن در حالات و زندگی حيوانات و اطّلاع از اسرار زندگی آنها علاقه زيادی داشتم و به همين جهت کتابهائی را که در اسرار زندگی حشرات و حيوانات نوشته شده بود بسيار می‏خواندم ولی در همه حال غفلت عجيبی از آفريدگار آنها و کسی که اين همه شعور را به آنها داده داشتم، تا آنکه يک روز کتابی را از «موريس مترلينگ» به نام «زنبور عسل» مطالعه می‏کردم و غرق در شگفتی و تعجّب بودم. ناگاه از کثرت مطالعه و يا به خاطر خستگی ديگری که از قبل داشتم، (مثل کسی که به خواب برود، يا حال بيهوشی به او دست بدهد) چشمم روی هم رفت، در آن حال ديدم زنبور عسلی، بزرگ شده و مثل يک انسان با من حرف می‏زند و می‏گويد: خدای تعالی اين شعور را به ما داده که بتوانيم زندگی خود را ادامه دهيم و هم نشانه او برای مردم دنيا باشيم شايد انسانها به اين وسيله از خواب غفلت بيدار شوند و فکر کنند که چگونه خدای تعالی اين شعور و علم فوق العاده را بدون آنکه ما به مدرسه برويم ياد گرفته‏ايم.

وقتی سخن او به اينجا رسيد من در حالی که فوق العاده ترسيده بودم و بدنم می‏لرزيد، از خواب و يا اگر خواب نبودم از آن حالتی که داشتم بيرون آمدم و خدا را در مقابل چشم دل خود می‏ديدم که با صفت رحمانيّت و مهربانيش با من رو برو شده و مرا مثل پدری که فرزندش را يافته در آغوش کشيده که گرمی محبّتش را کاملاً با روح و جانم احساس می‏کردم. در آن موقع خدا را در اطراف خود و بلکه در درون خود و همه جا می‏ديدم از آن لحظه به بعد ساعتها با او حرف می‏زدم و قربان صدقه‏اش می‏رفتم و او مرا با الهاماتش که چقدر شيرين بود، راهنمائی می‏کرد و به سوی خود دعوتم می‏فرمود، آنجا متوجّه شدم اگر چه در آغوش مهر و محبّت خدای تعالی هستم ولی از نظر معنوی و صفات روحی با او فاصله زيادی دارم يعنی متخلّق به اخلاق الهی نيستم، در ظاهر صورت انسانی دارم ولی در سيرت، حيوان درنده‏ای هستم، محبّت دنيا به جای محبّت خدا، حرص و طمع و بخل به جای گذشت و سخاوت و بالأخره اکثر صفات حيوانی به جای صفات کماليّه انسانی در من متجلّی گرديده و بايد هر چه زودتر اگر مايلم لطف الهی بر من مستدام باشد و بلکه روز بروز زيادتر گردد و به مقام قرب او برسم آن صفات حيوانی و شيطانی را از خود دور کنم و به تزکيه نفس بپردازم که بحمداللّه‏ اين بيداری و توجّه مرا کمک کرد و خود را هر طور بود به وسيله استادم نجات دادم.

«جوجه‏های مادر مرده»

آن وقتها که با اتوبوس از قم به تهران می‏رفتيم و جاده قم و تهران هنوز آسفالت نشده بود، تقريبا حدود دامنه کوههای «حسن آباد» راننده اتوبوس، ماشين را نگه داشت و از مسافرين اجازه گرفت که در وسط بيابان کنار جادّه دو رکعت نماز با سرعت بخواند و به سوی ما برگردد، ما مسافرين اگر چه می‏گفتيم حالا چه وقت نماز است ولی هر طوری بود چون او خيلی اصرار داشت همه اجازه داديم که فورا نمازش را بخواند و برگردد. وقتی به ماشين برگشت و پشت فرمان نشست من و اکثر اهل ماشين مايل بوديم که بدانيم او به چه جهت در اينجا نماز خوانده و اساسا اين چه نمازی بوده که قبل از ظهر با آن همه اصرار لازم بوده حتما آن را در اين مکان بخواند، لذا من گفتم: جناب آقای راننده ممکن است بفرمائيد اين چه نمازی بود که شما در اينجا خوانديد و چرا از ميان اين جادّه اين محلّ مخصوص را انتخاب فرموديد؟! او گفت:

در اين مکان خدای تعالی مرا از خواب غفلت بيدار کرد. و من هميشه به شکرانه آن نعمت هر زمان به اين محل می‏رسم، مقيّدم دو رکعت نماز شکر بخوانم.

من پرسيدم: چگونه خدای تعالی شما را در اينجا از خواب غفلت بيدار کرده است؟! او اوّل نمی‏خواست قضيّه‏اش را نقل کند ولی وقتی با اصرار من و سائرين مواجه شد و بخصوص وقتی که من به او گفتم: شايد قضيّه شما ديگران را هم از خواب غفلت بيدار نمايد، گفت:

من تا چند سال قبل يک آدم بی‏بند و بار و غافل و مردم‏آزار عجيبی بودم، هيچ چيز مرا به ياد خدا نمی‏انداخت. تا آنکه يک روز که اتفاقا با ماشين سواری شخصی ولی تنها از اينجا عبور می‏کردم، به اين مکان رسيدم. در اينجا سخت دچار فشار «ادرار» شدم لذا ماشين را در کنار جادّه پارک کردم و در کنار مزرعه‏ای که محصول گندمش را تازه جمع کرده بودند، نشستم و ادرار می‏کردم، ناگاه ديدم زنبور درشتی روی زمين نشست و دانه گندمی را که در آنجا افتاده بود و از مزرعه باقی مانده بود با دندان برداشت و به سوی سنگلاخهائی که تقريبا در دامنه آن کوه قرار گرفته حرکت کرد و رفت، من ناخودآگاه به فکر افتادم که زنبور با گندم چه ارتباطی دارد او گوشتخوار است و حتما گندم را برای کار ديگری می‏خواهد. لذا با خود گفتم، لازم است که عقب او بروم و با سرعت عقب او رفتم ديدم در ميان آن سنگلاخها گنجشکی مرده و دو جوجه تازه از تخم سر بيرون آورده به جای گذاشته که هر دوی آنها زنده هستند. آنها وقتی صدای وِز وِز بال زنبور را شنيدند دهان خود را باز کردند و آن زنبور دانه گندم را به دهان آنها انداخت و رفت و چيزی نگذشت که دوباره همان زنبور همين عمل را تکرار کرد من مدّتی در کنار آن جوجه‏ها نشسته بودم و آن زنبور مکرّر می‏رفت و گندم و يا هر خوردنی ديگری را می‏آورد و شکم اين جوجه‏های گرسنه بی‏مادر را سير می‏کرد.

همه اينها فريادهائی بود که از موجوديّت محبوبم، حضرت حقّ به سر من کشيده می‏شد و مرا از خواب غفلت بيدار می‏کرد. من در آن هنگام اشک می‏ريختم و با گريه و فرياد بر سر خود می‏زدم که چرا من تا اين حدّ از اين خدای مهربان که زنبور را برای زنده نگه داشتن جوجه گنجشکها مأمور می‏کند غافل بودم.

کور باد چشمی که تو را نبيند. و بدا به حال کسی که از محبّت تو در دلش چيزی نباشد و به خود خطاب می‏کردم و آهسته می‏گفتم و اشک می‏ريختم که:

ای مرکزِ دايره امکان

وی زبده عالم کون و مکان

تو شاهِ جواهر ناسوتی

خورشيد مظاهر لاهوتی

تا کی ز علائق جسمانی

در چاه طبيعت تن مانی؟

تا چند به تربيت بدنی

قانع به خزف ز «دُر» عدنی

صد مُلک ز بهر تو چشم براه

ای يوسف مصری به درآی از چاه

تا والی مصر وجود شوی

سلطان سرير شهود شوی

در روز اَلَست، بلی گفتی

امروز به بستر لا خفتی

تا کی ز معارف عقلی دور

به زخارف عالم حسّ مغرور

از موطن اصل نياری ياد

پيوسته به لهو و لعب دلشاد

نه اشک روان نه رخ زردی

اللّه‏ اللّه‏ تو چه بی دردی!

يک دم به خود آی و ببين چه کسی

به چه بسته دلی، به که هم‏نفسی؟

زين خواب گران بردار سری

برگير زعالم دل خبری

و سپس دست به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: ای محبوبم، عزيزم، خدای مهربانم، مرا ببخش و از گذشته‏ام صرف نظر فرما، تو که در گذشته بر من منّت گذاشته‏ای و مرا همه چيز داده‏ای، توئی که به من نيکی کرده‏ای و مرا از بدبختيها نجات داده‏ای، خدايا از اين ساعت مرا از خود جدا نفرما، ای تو نعمت من و بهشت من، ای تو دنيای من و آخرت من، ای خدای مهربان يا اللّه.

بالأخره آن روز در کنار آن جوجه گنجشکها و حرکات آن زنبور که وجود خدا را کاملاً در آنجا حس می‏کردم به قدری نشستم و گريه کردم و سر به سجده گذاشتم و اشک ريختم و از محبوب تازه‏ام، يعنی خدای مهربان، عذرخواهی نمودم، که قلبم روشن شد و دانستم ديگر از خواب غفلت بيدار شده‏ام و بايد برای نزديک شدن به پروردگارم فعّاليّت کنم و حجابهای نورانی و ظلمانی را بر طرف نمايم و به سوی کمالات روحی پرواز کنم، لذا در آن روز به شکرانه اين نعمت بزرگ دو رکعت نماز شکر خواندم و مقيّدم که هر زمان از اين محل عبور می‏کنم دو رکعت نماز شکر بخوانم و از پروردگارم تشکر نمايم.

«تو لايق همسری با من نيستی»

من در دوران زندگی به کلّی از معنويّات و حقائق و حتّی از خدای تعالی و دين و انسانيّت غافل بودم و به خواب عميقی فرو رفته بودم و فکری جز ماديّات و درآمد و پول به مغزم وارد نمی‏شد. و همه تلاشم اين بود که دارای پست و مقامی باشم، تا بهتر بتوانم دنيايم را آباد کنم. بالأخره در سنّ سی سالگی که به همه چيز رسيده بودم و به خيال خود نوبت ازدواجم هم رسيده بود «دختر خانمی» را از يک خانواده ثروتمند انتخاب نمودم و به خواستگاری او رفتم و از مقام و ثروت و شخصيّت خود برای او بسيار حرف زدم و مسأله سنّ من که سی ساله بودم مشکلی نبود زيرا او هم بيست و پنج سال داشت ولی او ابدا حاضر به ازدواج با من نمی‏شد! و هر چه از او می‏پرسيدم: چرا نمی‏خواهی با من ازدواج کنی؟ چيزی نمی‏گفت! رفته رفته آتش عشق من نسبت به او شعله‏ور شد و اصرارها و واسطه‏ها هم کاری از پيش نمی‏بردند، تا آنکه يک روز به فکرم رسيد نامه‏ای برای او بنويسم، در آن نامه نوشتم: لااقل به من بگو چه نقصی در من می‏بينی، که با من ازدواج نمی‏کنی؟! او با کمال صراحت زير نامه‏ام نوشت: «چون تو اهل معنويّت و حقيقت و خداجو و طالب مقام والای انسانيّت نيستی، تو را لايق همسری با خود نمی‏بينم!».

وقتی پاسخ او را ديدم، خيلی به من بر خورد و حتّی می‏خواستم تصميم احمقانه‏ای عليه او بگيرم. ولی شب که به منزل رفتم و در اطاق خواب، روی تختم دراز کشيده بودم و از طرفی عشق او مرا بيچاره کرده بود و از طرف ديگر جمله زننده او غرور مرا درهم شکسته بود و در طوفان فکری عجيبی قرار گرفته بودم. ناگهان از ضميرم، از باطنم، از جانب وجدانم صدائی بلند شد، که مگر او دروغ گفته؟

تو از معنويّت و حقايق و انسانيّت چه می‏دانی؟

آيا خدای تعالی، انسان را برای خوردن و خوابيدن و زاد و ولد خلق کرده؟

اينهائی که تو تا سنّ سی سالگی بدست آورده‏ای، همه‏اش حيوانی است، بلکه حيوانات بهترش را هم دارند، اگر ناگهان مرگت برسد کدام يک از اين افتخارات برای تو باقی می‏ماند، مقامت، يا ثروتت و خانه و زندگيت و يا حتّی زيبائی و شخصيّتت، اينها همه تا وقتی باقی است که تو زنده باشی و بلکه حتّی آن هم معلوم نيست! زيرا خيلی‏ها بوده‏اند که در همين دنيا مقام و ثروت و زيبائی و شخصيّت خود را از دست داده‏اند و بدبخت شده‏اند.

آن شب تا صبح گريه کردم و مرتّب وجدانم مرا موعظه می‏کرد و ديگر از خواب غفلت بيدار شده بودم و در عين آنکه محبّتم نسبت به آن دختر زيادتر شده بود، ولی ماهيّت محبّتم فرق کرده بود. يعنی تا آن شب تنها در بُعد حيوانی و جنسی به او محبّت داشتم. امّا حالا به خاطر روح آگاه و بيدارش، به خاطر کمالاتش به او علاقه پيدا کرده بودم. لذا در جواب نامه‏اش سرگذشت آن شبم را نوشتم و به او فهماندم که من با آن جملات تو از خواب غفلت بيدار شده‏ام و حالا علاوه بر آنکه ناراحت نشده‏ام، بلکه به خاطر کلام حضرت «اميرالمؤمنين»(عليه السّلام) که فرمود: «من علّمنی حرفا فقد صيّرنی عبدا» تو به من حقّ زيادی پيدا کرده‏ای و من از اين به بعد به منزله شاگردی برای تو خواهم بود. و با ياری تو انشاءاللّه‏ به کمالات روحی خواهم رسيد. و اگر مانع ديگری برای ازدواجمان نباشد، به تو قول می‏دهم اين جهت را جبران کنم. و خود را بسازم و به کمالات روحی برسانم. او هم صداقت مرا باور کرد و با من ازدواج نمود و امروز به خاطر آنکه ما زندگی را بر اساس معنويّت برپا کرده‏ايم، هم دنيا داريم و هم انشاءاللّه‏ آخرتمان خوب خواهد بود.

«معجزات حضرت رضا(ع) مرا تکان داد»

در شب يازدهم ذيقعده سال 1363 که تولّد حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) است، من در مشهد بودم، آن روزها از همه چيز حتّی از خدا و دين و معنويّات بطور کلّی غافل بودم، گاهی بعضی از دوستان تذکراتی به من می‏دادند که خدائی هست. قيامتی هست. کمالات روحی و معنوی هست. و بالأخره انسانيّتی هست. امّا من متوجّه نمی‏شدم و به آخور و دنيا و حيوانيّت خود، مثل اکثر مردم مشغول بودم، ولی در آن شب گذرم به صحن مقدّس حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) افتاد، چراغانی مفصّلی کرده بودند و ميلاد مسعود آن حضرت را جشن گرفته بودند. و با آنکه ساعت ده شب بود، در ميان صحن مطهّر، جمعيّت زيادی با وِلْوِلِه و شور عجيبی مطلبی را به يکديگر تذکر می‏دادند! و آن مطلب اين بود: که امشب تا به حال 21 نفر از مريضهای صعب العلاج، که در حرم و اطراف آن دخيل شده بودند، شفا يافته‏اند و هر کدام از مردم مدّعی ديدن چند نفر از آنها را بودند و خودشان ناظر شفا يافتن آنها بودند. در اين بين يک نفر از مقابل ما گذشت، ديدم مردم به او اشاره می‏کنند و می‏گويند: اين هم يکی از آنها است من جلو رفتم تا از حقيقت حال او تحقيق کنم آن مرد به چشمم آشنا بود، لذا اوّل پرسيدم: من شما را کجا ديده‏ام؟ او به من گفت: ديشب در فلان رستوران با هم غذا می‏خورديم، شما دلتان به حال من سوخته بود و با تأسّف به من نگاه می‏کرديد. من حدود نيم ساعت در مقابل شما نشسته بودم.

من با شنيدن اين جملات، به يادم آمد که شب گذشته من برای صرف غذا به رستورانی رفته بودم. در مقابل ميز ما مرد فلجی که از هر دو پا عاجز بود روی چرخی نشسته بود و غذا می‏خورد و بسيار در زحمت بود. من دلم به حالش سوخت و حتّی از او اجازه گرفتم که اگر مايل باشد پول غذايش را بدهم، حالا اين همان مرد است، که در مقابل من سالم راه می‏رود! اوّل با ناباوری عجيبی به او گفتم: ممکن است پاهايت را به من نشان بدهی ببينم چگونه سلامتش را يافته. آخر من شب گذشته پاهای او را ديده بودم، که فقط دو قطعه استخوانی بيش نبود و ابدا گوشت و ماهيچه‏ای نداشت. او فورا شلوارش را بالا زد، ديدم پاها به طور معمول چاق و پر گوشت شده! و ابدا اثری از فلج در آنها ديده نمی‏شود!

اينجا بود که ناگهان فرياد زدم:

خدا جان کور باد چشمی که تو را نمی‏بيند، چرا من اين همه از تو غافل بوده‏ام، مرا ببخش، خدا جان به من مهربانی کن، اگر تو مرا نيامرزی من به کجا پناه ببرم؟

مردم دور من جمع شده بودند و از من جريان را سؤال می‏کردند ولی من به هيچ وجه حوصله حرف زدن با آنها را نداشتم و تا صبح در آنجا اشک می‏ريختم و بر گذشته خود، که عمری را به غفلت گذرانده بودم! می‏گريستم و تصميم گرفتم، که هر چه سريع‏تر خود را به کمالات روحی برسانم و نگذارم دوباره زرق و برق دنيا مرا به خواب غفلت فرو ببرد.

«گنبد نورانی می‏شود!»

يکی از علماء می‏گفت: زمانی که به نجف اشرف برای تحصيل علوم دينيّه رفته بودم، شبی در ميان صحن مطهّر حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) نشسته بودم و زائرين زيادی هم از اطراف برای زيارت آمده و در ميان صحن نشسته بودند و اتّفاقا من هم مثل همه به گنبد مطهّر حضرت «علی بن ابيطالب» (عليه السّلام) نگاه می‏کردم، ناگهان ديدم مردم مشغول کف زدن و هِلهِله شدند و می‏گفتند: گنبد نور باران شد!. من از اين عمل مردم در شگفت شدم!، زيرا اگر گنبد نور باران شده بود! چرا همه ديدند ولی من نديدم؟ شيطان هم وسوسه را شروع کرده بود و به من می‏گفت: شايد همه معجزات و کراماتی که به انبياء و اولياء نسبت می‏دهند از همين قبيل باشد، عجب مردمی هستند کجا گنبد نورباران شد، فردای آن شب هم در تمام شهر نجف همه می‏گفتند: ديشب گنبد حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) نورباران شده است.

دو سه روز افکار من متوجّه اين مطلب شده بود و حتّی شيطان مرا لحظه‏ای راحت نمی‏گذاشت، تا آنکه شب سوّم، نيمه‏های شب از خواب پريدم و احساس می‏کردم که فوق‏العاده به خوردن ترشی علاقه پيدا کرده‏ام. لذا مقداری در ميان منزل گردش کردم که شايد ترشی پيدا کنم و اين اشتها را آرام نمايم، ولی حتّی هيچ چيز ترشی هم در منزل نبود! و لحظه به لحظه اشتياقم به ترشی بيشتر می‏شد. تا آنکه ديگر آرامش را از من گرفت و مثل عاشق دلباخته‏ای در ميان منزل قدم می‏زدم و به فکر تهيّه ترشی بودم. ناگهان به يادم آمد مغازه‏ای در کنار دروازه نجف وجود دارد که ترشی فروشی است، صاحبش شبها در ميان مغازه می‏خوابد. لذا همان نصف شب لباسم را پوشيدم و به طرف آن مغازه به راه افتادم. (ضمنا سابقا نجف اشرف دروازه داشت و شبها درِ آن را می‏بستند) و اين مغازه درست کنار دروازه نجف واقع شده بود. من قبل از آنکه به مغازه برسم و صاحب مغازه را بيدار کنم، ديدم جمع زيادی از اطراف نجف به عنوان هيئت سينه زنی پشت در دروازه جمع شده‏اند و همه با يک زبان فرياد می‏زنند: «يا علی» در را باز کن. و چون آن زمان چراغی در خيابانها وجود نداشت، من نمی‏ديدم چگونه در بسته است، با خود گفتم: حالا يکی پيدا می‏شود و در را باز می‏کند آن وقت اين جمع می‏گويند: حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) در را باز کرده! و باز همان وسوسه‏های شيطانی در مغزم پيدا شد، که ناگهان ديدم! نوری مانند ماه، از گنبد حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) حرکت کرد! و آهسته همه جا آمد! تا آنکه پس از چند دقيقه به پشت دروازه نجف رسيد من کناری ايستاده بودم، فضای پشت در روشن شد، قفل و کيفيّت بسته بودن در را دقيقا در نظر گرفتم، حتّی خصوصيّاتی از در و ديوار آن محل را به عنوان آنکه مبادا در خواب باشم و اينها را در خواب می‏بينم؟ به ذهنم سپردم، بالأخره اين نور به پشت در رسيد. و به در پخش شد. ناگهان به سرعت در باز گرديد! و آن جمعيّت به داخل شهر ريختند و صدا می‏زدند که نور مقدّس حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) در را باز کرده! من هم اينجا با آنها هماهنگ شدم. زيرا من علاوه بر آنچه آنها ديده بودند، می‏ديدم که نور از گنبد مطهّر حرکت کرده بود. و متوجّه شدم که آن ميل شديدی که به ترشی پيدا کرده بودم برای اين بوده که مرا به پشت درِ دروازه نجف بياورد! و اين نور مقدّس را به من نشان بدهد و لذا بعد از ديدن اين جريان ديگر به ترشی هم علاقه‏ای نداشتم و در آن نيمه شب از خواب غفلت بيدار شدم.

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

آنجا کنار دروازه نجف ايستادم و با مولايم، محبوبم، عزيزتر از جانم، دنيا و آخرتم، بهشتم و همه چيزم حرفهائی زدم، درد دلهائی کردم، از او خواستم مرا به معنويّت و حقيقت راهنمائی کند. مرا به سوی خود و کنار خود راه دهد، مرا به مقام قرب خود برساند، مرا از اولياء خود قرار دهد، او هم آقائی کرد و بنده نوازی فرمود و دستم را به دست استادی که از هر جهت دارای کمالات روحی بود داد و او مرا وادار به تزکيه نفس و موفقّ به پيمودن سير الی اللّه نمود.

«کرامت امام هشتم (عليه السّلام)»

من در خواب غفلت عجيبی بودم، فکر می‏کردم که اگر درآمد خوبی، زن خوبی، خانه و زندگی خوبی داشته باشم، خوشبخت‏ترين مردم دنيا هستم و به همين جهت هميشه تلاش می‏کردم که اين چيزها را بدست بياورم. ولی روزی در مشهد مقدّس جريانی از شخص موثّقی شنيدم که مرا از خواب غفلت بيدار کرد، دانستم آنچه من تا به حال می‏خواستم همه‏اش در بُعد حيوانی بوده و هدف از خلقت انسانی چيزهای بالاتر از اينها بوده است و آن قضيّه اين بود:

خانواده‏ای از تهران برای زيارت حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) با ماشين سواری شخصی به طرف مشهد می‏رفتند، در ميان آنها خانمی که حامله بوده و «وِيار» داشته و هيچ غذائی را جز فسنجان نمی‏توانسته بخورد وجود داشت، آنها در بين راه بسيار ناراحت می‏شوند، زيرا غذائی که مطابق ميل آن خانم باشد و بتواند بخورد پيدا نمی‏کنند، او همچنان گرسنه می‏ماند و حالت ضعف به او دست می‏دهد که ناگهان در بين راه نزديک ظهر می‏بينند شخصی کنار جادّه ايستاده و شماره ماشين آنها را در دست گرفته و اصرار می‏کند که ماشين آنها بايستد!! لذا راننده ماشين را در کنار جادّه نگه می‏دارد و آن شخص نزديک می‏آيد و می‏گويد: من اهل اين قريه مجاور هستم، ديشب حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) را در خواب ديدم، آن حضرت به من فرمودند: فردا در فلان ساعت کنار جادّه بايست ماشين شماره فلان می‏آيد، آنها خانواده‏ای هستند که تو بايد آنها را ميهمانی کنی و اين را بدان که غذائی جز فسنجان نمی‏خورند، لذا برای آنها فسنجان تهيّه کن و حالا من غذا را تهيّه کرده‏ام و از شما تقاضا می‏کنم که به منزل ما بيائيد و غذا بخوريد، بعد به طرف مشهد حرکت کنيد.

اين قضيّه را چون من از يک فرد مورد وثوق شنيدم تکانی خوردم و متوجه مقام ولايت و عظمت حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) گرديدم و از خواب غفلت بيدار شدم.

«تأثير آيات قرآن»

در غفلت عجيبی بودم، مثل کسی که خواب باشد هيچ چيز نمی‏فهميدم، از حقايق و کمالات روحی اطّلاع نداشتم، مثل حيوانات می‏خوردم و می‏خوابيدم و زندگی می‏کردم.

تا آنکه يک روز با يکی از علماء ربّانی و در حقيقت يکی از اولياء خدا، در مجلسی برخورد نمودم. او عينا مثل کسی که ديگری را بخواهد از خواب بيدار کند و طرف در خواب عميقی فرو رفته باشد در برابر من بود.

او مطلبش را اين گونه آغاز نمود:

عزيزم! تا کی در خواب غفلتی؟ گوشت را باز کن! ببين خدای تعالی چه می‏گويد!

«آن وقت با لحن بسيار جالب و با توجّه کاملی شروع به خواندن اين سوره مبارکه کرد:»

«وَالْعَصْرِ اِنَّ الاِْنْسانَ لَفی خُسْرٍ اِلاَّ الَّذينَ آمَنوُا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر».

به عصر قسم که انسان در اثر خواب غفلت در زيان و خسران است مگر کسی که (از خواب غفلت برخيزد و) ايمان بياورد و عمل شايسته بکند و توصيه به حقّ و توصيه به صبر بنمايد.

اين سوره مبارکه، مثل تکانهای بسيار شديدی بود که بر شخصی که خواب است وارد می‏کنند. در اين جا من گوش و چشم دلم را باز کردم ولی هنوز خواب آلوده بودم، که اگر مرا ترک می‏کرد دوباره به خواب غفلت می‏رفتم ولی فورا با تکان ديگری به وسيله آيه شريفه:

«اَلَمْ يَأنِ لِلَّذينَ آمَنوُا اَنْ تَخْشَعَ قُلوُبُهُمْ لِذِکرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لايَکونُوا کالَّذينَ اُوتُوا الْکتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الاَْمَدُفَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ کثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ»[13]

که با اشک روان و توجّه بيشتری خواند مرا متوجّه نمود که هنوز خواب آلوده‏ام، اين آيه تکان بيشتری به من داد آن وقت خدای مهربانم را بالای سرم ديدم که به من می‏گويد:

هنوز هم از خواب غفلت بر نمی‏خيزی؟! آيا هنوز هم وقت توجّهت به خدا نرسيده؟! تو که نام خود را مؤمن گذاشته‏ای هنوز نمی‏خواهی قلبت در مقابل عظمت خدا خاشع گردد!

هنوز هم آيات قرآن نبايد در تو تأثير کند؟!

هنوز نبايد گوش دلت کلام حقّ را بشنود؟! آيا نمی‏دانی که اگر توجّه به اين هشدارهای الهی نکنی مانند گذشته قلبت را قساوت می‏گيرد و به فسق و فجور کشيده می‏شوی.

اينجا ديگر از خواب غفلت کاملاً بيدار شده بودم، به خود می‏لرزيدم و گريه می‏کردم و فرياد می‏زدم، که ای وای بر من، چرا دير متوجّه شده‏ام.

استاد بزرگوارم وقتی متوجّه بيداری من از خواب غفلت شد، مرا نوازش کرد و به من گفت: هنوز دير نشده خدای تعالی در قرآن مجيد فرموده:

«قُلْ يا عِبادِی الَّذين اَسْرَفُوا عَلی اَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطوُا مِنْ

رَحْمَهِ‏اللّه‏ِ اِنَّ اللّه‏َ يَغْفِرُ الذُّنوُبَ جَميعا اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ».[14]

وقتی اين آيه را برای من تلاوت کرد، من فکر می‏کردم که طبق دستور الهی «پيامبر معظّم اسلام» (صلی اللّه عليه و آله) بالای سر من ايستاده و معنی آيه فوق را از طرف پروردگار به من می‏گويد:

ای بنده خدا که در ضرر بر نفس خود زياده روی کرده و گناه فراوانی نموده‏ای مأيوس از رحمت پروردگارت مباش حالا که از خواب غفلت بيدار شده‏ای اگر توبه کنی و به سوی خدا برگردی راه برايت باز است خدا همه گناهانت را می‏بخشد زيرا او بخشنده و مهربان است پس توبه و اِنابه کن قبل از آنکه عذاب و غضب الهی متوجّهت شود و ديگر يار و مددکاری نداشته باشی.

من در آن موقع به سوی پروردگارم رو کردم و او را با جان و دل استقبال نمودم و به سوی مقصد که همان کمالات روحی بود پرواز نمودم.

«چگونه از خواب غفلت بيدار شويم؟»

من سالها با استادی آگاه و با تجربه که او از روحانيّون عظيم‏الشّأن بود رفت و آمد داشتم. و تا حدّی به خاطر عمل کردن به دستوراتش موفّق به طی مراحل کمالات روحی شده بودم، روزی از او سؤال کردم: چگونه ممکن است که انسان بتواند ديگری را از خواب غفلت بيدار کند و او را به سوی حقّ و حقيقت راهنمائی نمايد.

او گفت: قدرتمندترين فريادی که انسانها را از خواب غفلت بيدار می‏کند و به انسان هشدار می‏دهد، در مرحله اوّل کلام خدا است که از ناحيه حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه‏ عليه و آله) به نام آيات قرآن تلاوت می‏شود.

بنابراين اگر خواستيد کسی را از خواب غفلت بيدار کنيد برای او قرآن بخوانيد و او را يا با توضيحاتی که شما برای او می‏دهيد و يا با تدبّر خودش او را تکان بدهيد، اگر روحش نمرده باشد و گوش دلش کر نشده باشد، حتما بيدار می‏شود. زيرا همه آيات قرآن بخصوص سرگذشت «انبياء عظام» (عليهم السّلام) برای بيداری بشر نازل شده است و چون انسانها اکثرا در خواب عميقی هستند، لذا بايد آن چنان که در خوابهای ظاهری عمل می‏شود، يعنی با تکانهای مکرّر، شخص خواب را بيدار می‏کنند. همچنين با مکرّر نمودن مطالب و آيات قرآن کسی را که در خواب غفلت است بايد بيدار کرد سپس استاد فرمود: مثلاً سوره «والشّمس» را بگوئيد که همه روزه بخواند و به معنايش فکر کند. يا شما همه روزه آن سوره را برای او بخوانيد و معنايش را برايش توضيح دهيد و يا سوره «واقعه» و يا سوره «حشر»را و يا سوره «تکاثر» را و سوره‏ها و آياتی را که وقتی انسان آنها را می‏خواند تکان می‏خورد و از غفلت بيرون می‏آيد، برای او بخوانيد، معنايش را برای او توضيح دهيد باز هم می‏گويم: اگر نمرده باشد يعنی جزء آنهائی که قرآن می‏گويد:

«ای پيامبر تو به مردگان نمی‏توانی آيات قرآن و حقايق را بشنوانی».[15]

نباشد ولی تنها در خواب غفلت باشد حتما با خواندن آيات قرآن بيدار می‏شود.

در مرحله بعد اگر خواستيد کسی را از خواب غفلت بيرون بياوريد حکايات مردمی را که غافل بوده‏اند و به وسيله‏ای بيدار شده‏اند، برای او نقل کنيد (چنانکه مادر اين کتاب انجام داده‏ايم).

سوّم: می‏توانيد به وسيله اشعار عرفانی و بيدار کننده و نقل کرامات اولياء خدا و مطالبی که مربوط به امور خارق‏العاده و معجزات و کرامات است. اشخاص غافل و بی‏توجّه را از خواب غفلت بيدار کنيد در اين رابطه قضيّه‏ای دارم که يکی از شاگردان نقل می‏کرد و آن اين بود:

که می‏گفت: روزی در خلوتی نشسته بودم با خود فکر می‏کردم که آيا آن چه از جريانات خارق‏العاده و غير طبيعی نقل شده درست است يا آنکه همه‏اش کذب و دروغ است و اين فکر مدّتی مرا سرگرم خود کرده بود ناگهان نفس لوّامه‏ام مرا به باد ملامت گرفت و مرا سرزنش نمود و گفت: چگونه ممکن است که اين مطالب دروغ باشد و حال آنکه در کتب آسمانی مثل قرآن و انجيل و تورات مکرّر آنها نقل شده‏اند و اگر کسی بگويد مسأله خارق‏العاده‏ای وجود ندارد کافر شده و هيچ يک از اديان زنده جهان او را متديّن نمی‏دانند بلکه او را خارج از دين می‏دانند و به عضويّت نمی‏پذيرند، آيا جريانات مرده زنده کردن انبياء و طی‏الارض و کور و افليج شفا دادن اولياء خدا را که در قرآن و سائر کتب آسمانی آمده می‏توان منکر شد؟!

بالأخره با خود انديشيدم که بايد کاری بکنم شايد بتوانم من هم به اين حقايق دست يابم لذا کتابهای «قصص العلماء» و چند جلد از کتابهائی که در شرح حال اولياء خدا و علماء نوشته‏اند مطالعه کردم. مختصر تکانی خوردم ولی چيزی که بيش از همه چيز مرا تکان داد دو قضيّه بود که يکی از موثّقين نقل می‏کرد.

او می‏گفت: مرحوم حجّه‏الاسلام آقای حاج شيخ «مرتضی زاهد» رحمه‏اللّه‏ فرمودند که: در خانه ما خانمی به نام امّ‏ليلی بود که پاهايش مدّتها فلج شده بود. روزی برای زيارت حضرت «عبدالعظيم » (عليه السّلام) می‏رود ولی دخترش که او را روی تخته‏ای انداخته اشتباها به حرم حضرت «امام زاده حمزه» (عليه السّلام) که در کنار قبر مطهّر حضرت «عبدالعظيم» قرار دارد می‏برد. و او را به آن حرم مطهّر دخيل می‏کند.

«امّ ليلی» می‏گويد: که من در عالم رؤيا ديدم پنج نفر وارد حرم شدند يکی از آنها به ديگری در حالی که به من اشاره می‏کرد گفت: آقا ايشان هم متوسّل شده‏اند. من در عالم خواب متوجّه بودم که آنها به حرم آمده‏اند برای آنکه تمام مريضها را شفا بدهند. در اينجا من از خواب بيدار شدم و بدون توجّه به اين که فلج بوده‏ام از زمين حرکت کردم و در پی پيدا کردن دخترم به راه افتادم وقتی او مرا ديد تعجّب کرد و گفت: تو که زمين گير بودی چگونه به اين خوبی راه می‏روی؟! من تازه متوجّه شدم که فلج بوده‏ام و الآن کاملاً خوب شده‏ام مرحوم حاج «شيخ مرتضی زاهد» وقتی اين قضيّه را برای مرحوم آيه‏اللّه‏العظمی «صدر» نقل کرده بود ايشان سجده شکر کردند و گفتند: خدا را شکر که از حضرت «امامزاده حمزه» (عليه السّلام) هم يک قضيّه و کرامت واقعی ديديم و شنيديم.

اين قضيّه مرا تکان داد و تا حدّی از خواب غفلت بيدارم کرد ولی قضيّه ديگری که نقل می‏کنم و همان شخص اوّل از مرحوم حاج شيخ «مرتضی زاهد» برای من نقل نمود در مرحله دوّم کاملاً مرا از خواب غفلت بيدار کرد و من به سوی کمالات روحی حرکت کردم و آن قضيّه اين بود که:

مرحوم آقای حاج شيخ «مرتضی زاهد» فرمودند: من شبها جلساتی داشتم و مقيد بودم که يا زود به خانه برگردم و يا با کليد در را باز کنم که اگر همسرم خوابيده بيدار نشود و به او ظلم نگردد، شبی تصادفا دير به منزل آمدم و کليد در منزل را هم نداشتم. لذا با خود تصميم گرفتم که تا صبح پشت در خانه در ميان کوچه قدم بزنم و همسرم را از خواب بيدار نکنم، پس از اين تصميم چند لحظه‏ای بيشتر نگذشت که همسرم در خانه را باز کرد و سر از منزل بيرون آورد و به من گفت: بفرمائيد.

من از او پرسيدم: چه شد که تو در را باز کردی و حال آنکه من دَر نزدم و هيچ دليلی نداشت که تو از حضور من در پشت دَر منزل مطّلع شوی. او گفت: من خوابيده بودم در عالم خواب ديدم آقا سيّدی نزد من آمد و به من گفت: «شيخ مرتضی» پشت در منزل آمده و نمی‏خواهد در بزند که مبادا تو از خواب بيدار شوی و به تو ظلم شود تو فورا حرکت کن و در را به روی او باز کن.

من از خواب پريدم و بی‏اختيار آمدم در را باز کردم، مرحوم آقای حاج شيخ «مرتضی زاهد» فرمودند: من از خدای مهربان و «امام عصر» روحی له الفداء تشکر کردم.

اين دو قضيّه مرا کاملاً از خواب غفلت بيدار کرد و تصميم گرفتم که من هم بکوشم تا خود را به مقام اولياء خدا برسانم.

«شک و ترديد مقدّس»

من تا سنّ بيست و پنج سالگی با آنکه تحصيل کرده بودم، در خواب غفلت عجيبی بودم! يعنی حتّی مثل حيوانات ابدا به آينده خود فکر نمی‏کردم! و بلکه آن قدر بی‏فکر بودم که اگر کسی می‏گفت، قيامت و بهشت و جهنّمی هست. من احتمال هم نمی‏دادم که شايد درست بگويد و فقط جلو پايم را می‏ديدم! روزی به خدمت يکی از علماء اهل معنی شرفياب شدم او سخنان مفصّلی درباره حقيقت انسانيّت و کمالات روحی و دنيا و آخرت برايم گفت: من تازه به شک افتادم که آيا ممکن است اين حرفها راست باشد؟ آه که اين شک و ترديد چه وسيله سعادت خوبی برای من بود من هر چه دارم از اين شک و ترديد دارم من حالا معتقدم که گاهی شک و ترديد مايه همه خوشبختيها می‏شود يعنی همان گونه که اگر درد نباشد و مريض به وسيله درد متوجّه مرض خود نگردد ممکن است آن مرض او را بکشد يا اگر انسان گرسنگی را احساس نکند و آن گرسنگی او را به سوی خوردن غذا تحريک نکند، ضعف و ناراحتی ممکن است او را از پا درآورد. اگر شک و ترديد درباره چيزی در قلب انسان پيدا نشود، در پی تحقيق از حقيقت آن حرکت نمی‏کند.

من از روزی که اين شک خوب و اين ترديد مقدّس در دلم پيدا شد مثل مريضی که درد بر او فشار آورد و به فکر علاج بيفتد در پی تحقيق از حقّ و حقيقت حرکت کردم. و بحمداللّه‏ خود را به سرچشمه يقين و نور هدايت رساندم و بر همين اساس وقتی «ائمّه اطهار» (عليهم السّلام) با کسانی که صددرصد غافل بودند و منکر خدا و همه مقدّسات می‏شوند برخورد می‏کردند، اوّل کاری که نسبت به آنها می‏نمودند اين بود که آنها را درباره خدا و حقايق از مرحله يقين به نبودن آنها به شک و ترديد نسبت به وجود آنها می‏انداختند.

يعنی آنها را از مرحله يقين و اعتقاد به اين که حقايقی وجود ندارد و به عبارت واضح‏تر از خواب غفلت عميق، بيدار می‏فرمودند و آنها را در مرحله اوّل به شک و ترديد می‏انداختند و سپس دست آنها را می‏گرفتند و از شک به مقام يقين و اعتقاد به وجود خدا و سائر حقايق می‏کشاندند.

به هر حال اين شک و ترديد من سبب شد که من شبهای زمستان بلند، خواب به چشمم نرود و روزها لحظه‏ای آرام نداشته باشم و شب و روز از حقايق و کمالات تحقيق کنم تا به مقام يقين برسم و آرامش بعد از نجات از ناراحتی را احساس نمايم.

و اين آرامش و يقين پس از چند روز مطالعه در آيات الهی و کتب اعتقادی اين گونه به وجود آمد که من در کتابها خواندم: عالم، خواب و خيال نيست و از عدم بر نخواسته است زيرا اين دو احتمال از عقل به دور است پس حتما ازليّتی وجود دارد يعنی يا عالم هميشه بوده و يا موجودی که عالم را ايجاد کرده بايد ازلی باشد و هميشه بوده است و بدون ترديد عالم ازلی نيست زيرا رو به زوال است و يا لااقل به سوی پَست مشابهی در حرکت است. بنابراين حادث است پس موجودی که وجودش غير از اين عالم است ازلی بوده و اين عالم را خلق کرده که نام او «خدا»است.

و همچنين وقتی به کنترل موجودات زنده اين عالم اعم از حيوانات و گياهان نگاه می‏کردم، می‏ديدم که اگر هر يک از آنها را آزاد می‏گذاشتند آن چنان کره زمين را پر می‏کردند که زندگی برای سايرين مقدور نبود ولی نيروی قادر و توانائی آنها را آن چنان کنترل کرده که حتّی يکی از اين حيوانات و يا حشرات و يا درختان و گياهان از حدّ خود تجاوز ننموده و از محدوده خود خارج نشده است. مثلاً اگر فقط تخم ماهيها در درياها بدون ضايعات همه‏اش تبديل به ماهی شود مگر جائی در دريا برای ساير جانداران باقی می‏ماند؟! و يا اگر در خشکی تنها تخم يکی از حشرات همه‏اش تبديل به آن حشره گردد زندگی را بر انسانها تنگ نمی‏کرد؟! آيا اين کنترل به دست کيست؟! آيا چه نيروئی می‏داند چه مقدار از اين جاندار در عالم لازم است تا آن را به همان مقدار، هزاران سال کنترل کند و نگه دارد و کم و زياد نکند؟! آيا نام اين نيروی قادر و دانا چيست؟ مگر نه اين است که بايد او را «خدا» ناميد آيا زيباتر از اين نام برای او يافت می‏شود؟

بالأخره اين افکار بود که مرا از خواب غفلت بيدار کرد و من به همه غفلت زدگان توصيه می‏کنم، که اگر می‏خواهيد از خواب گران بی‏تفاوتی نسبت به معنويّات نجات پيدا کنيد بکوشيد که در آثار قدرت الهی فکر کنيد و نشانه‏های خدای تعالی را در همه چيز ببينيد.

«ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)»

افراد بسياری به وسيله خواندن يا شنيدن يک حکايت از سرگذشت کسانی که به محضر مقدّس حضرت «بقيّه‏اللّه» روحی و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء رسيده‏اند، از خواب غفلت بيدار گرديده و کيفيّت بيدار شدن خود را به وسيله نامه و غيره به عبارات زير اظهار داشته‏اند، اينک چند نمونه از آن اظهارات را در اينجا ذکر می‏کنم. يکی می‏گفت:

پس از آنکه من حکاياتی از «ملاقات با امام زمان» (عليه السّلام) را خواندم، نيمه شبی که کاملاً از خواب غفلت بيدار شده بودم و خواب ظاهری از چشمم پريده بود با«امام زمان» (عليه السّلام) اين گونه مناجات می‏کردم.

ای «امام زمان» که جمعی از پاکان موفّق به زيارتت شده‏اند، مرا هم موفّق به پاکی و ديدن جمال دلربايت بفرما.

ای خدا اگر بگويم همه اين قضايا دروغ است، خود را فريب داده‏ام و بيهوده سخن به اين درازی نمی‏شود و اگر بگويم راست است پس چرا من از اين همه فيض محرومم و از سرچشمه معارف و علوم حقيقی دورم، خدايا چه کنم من هم از همان پاکان باشم و به خدمت «امام زمانم» برسم، ای خدا مرا از خواب غفلت بيدار کن و آنی مرا از آن حضرت دور نفرما.

«ديگری که از شخصيّتهای علمی و استادان دانشگاه آزاد اسلامی است، نوشته بود:»

الآن نيمه‏های شب جمعه است و من تا اين ساعت که قلم به دست گرفته و اين نامه را می‏نويسم، چند قضيّه از «ملاقات با امام زمان» (عليه السّلام) را خوانده‏ام. بدنم مثل بيد می‏لرزد! منتظرم تا که شايد آن حضرت به من هم اظهار لطفی بفرمايد ولی می‏دانم که تا من سيرت انسانی پيدا نکنم، صفات رذيله را از خود دور ننمايم، فاصله‏های روحی را از بين نبرم، لياقت ارتباط با آن حضرت را پيدا نمی‏کنم.

استاد محترم! حالا که از خواب بيدار شده‏ام، حالا که می‏فهمم چقدر عقب افتاده‏ام، حالا که می‏دانم نبايد لحظه‏ای درنگ کنم و بايد به سوی کمالات حرکت نمايم، بفرمائيد از کجا شروع کنم، چه دستوری را عمل نمايم و به چه وسيله‏ای به سوی مقصد و سر منزل هستی روانه شوم.

«سوّمی در نامه مفصّلی که سر تا پا سوز و گداز بود، آه از نهادش برآمده بود و نوشته بود:»

در کتاب «مفاتيح الجنان» قضيّه حاج «علی بغدادی» را که به خدمت حضرت «بقيّه‏اللّه» روحی و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء رسيده، پس از چند دعا که هر شب برای بيدار شدنم از خواب غفلت می‏خواندم مطالعه کردم. ناگاه اشکم جاری شد، ديوانه وار فرياد زدم: «يا صاحب الزّمان» پس چرا مرا با خود به زيارت نمی‏بريد؟ چرا برای من زيارت نامه نمی‏خوانيد؟ آخر مگر ما بيچارگان چه کرده‏ايم که تا اين حدّ مورد کم‏لطفی شما بايد واقع شويم؟ بالأخره آن شب آن قدر گريه کردم و در فراق «امام زمانم» اشک ريختم که ناگاه ديدم اشعاری را که قبلاً از مرحوم «فيض کاشانی» در ديوانش ديده بودم با خود زمزمه می‏کنم و مضمون آنها را در مقابل چشمم احساس می‏نمايم.

اين چه چشم است و چه ابرو و چه لب

اين چه قدّ است و چه رفتار عجب

اين چه خطّ استُ، چه خال استُ، چه حسن

اين چه تمکين و چه جاه و چه ادب

هر يکی از ديگری شيرين‏تر

لب و دندان و دهان و غبغب

جلوه‏هايت همه آرايش ناز

غمزه‏هايت همه اسباب طرب

حرکاتت همه موزون و بجا

سکناتت همه مطبوع و عجب

پای تا سر همه شيرين و لطيف

اين چه نخل است، سراپای رطب

شب اغيار زديدار تو روز

روز من از غم هجران تو شب

شب اغيار تو روز است و چه روز

روز «فيض» از تو شب، آنگاه چه شب

«يکی ديگر از سالکان راه و جويندگان حقّ و حقيقت نوشته بود:»

من در يک شب بيست حکايت از کتاب «نجم الثّاقب» در حالات کسانی که به خدمت «امام عصر» روحی فداه رسيده‏اند خواندم و متأسّف بودم که چرا من نبايد خدمتش برسم. در ضمن دوستی داشتم که در يکی از صفات اخلاقی با من اختلاف داشت يعنی او خيلی بخيل بود ولی من آن طور نبودم. به همين جهت دوست نداشتم که با او رفت و آمد کنم. زيرا با او طبعا فاصله روحی داشتم و اين فاصله روحی، ما را از هم جدا کرده بود، لذا پس از آنکه آن حکايات را خواندم متوجّه شدم که چرا من لياقت ملاقات با «امام زمان» (عليه السّلام) را ندارم، يعنی فهميدم که چون من با آن حضرت فاصله روحی زيادی دارم، آنها بين من و او حجاب شده‏اند، من نمی‏توانم آن حضرت را ببينم من در آن موقع خودم را سيرتا حيوانی می‏ديدم که خوردن و خوابيدن و شهوترانی و محبّت به دنيا و بخل و حسد و خيانت که هر يک از آنها فرسنگها مرا از آن حضرت دور می‏کرد داشتم ولی «امام زمان» (عليه السّلام) معصوم است، پاک است، آئينه تمام نمای الهی است، اين حجابها از ناحيه من است، من بايد فاصله‏های روحی را کم کنم. لذا اينجا بود که گريه و ناله‏ام بلند شد، با خود می‏گفتم: ای خدا! من چگونه و با چه وسيله اين راه دور را بپيمايم؟ من چگونه اين همه ديوارهای ضخيم بتونی را با دست خالی از بين ببرم؟ بالأخره گريه زيادی کردم، ناگهان دلم روشن شد، برقی زد! که تمام وجودم را منوّر نمود. صدائی بگوشم رسيد که مضمون اين آيه شريفه بود:

«وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا»[16] يعنی: کسی که در راه هدايتهای عامّه ما کوشش کند ما او را به راه سير الی اللّه هدايت می‏کنيم.

بالأخره به من گفتند: از تو حرکت از ما برکت، تو يک قدم به طرف ما بر دار ما ده قدم به طرف تو بر می‏داريم.

«من از خواب غفلت بيدار شدم»

يک روز من به نزد استاد فعلی‏ام به حسب اتّفاق رفتم، من در آن موقع هنوز از خواب غفلت بيدار نشده بودم، او برای من مطالب زير را از کتابی خواند. اين مطالب از قول استاد نامعلومی که اسمش در کتاب ذکر نشده بيان گرديده، لذا بعد از خواندن مطالب آن کتاب من از خواب غفلت بيدار شدم و به سوی کمالات و سير الی اللّه قدم برداشتم و آن مطالب اينها بود.

او می‏گفت:

يک شب بعد از نماز مغرب و عشاء، در فکر فرو رفته بودم که: ما اگر چه مثل مادّيين و فلاسفه مادّی نيستيم، که معتقد به ماوراءالطّبيعه نباشيم ولی عملاً دست کمی هم از آنها نداريم.

نه گذشته‏مان را می‏دانيم، نه آينده‏مان را کاملاً می‏شناسيم.[17]

نه با خدا ارتباط مستقيم داريم، نه با او حرف می‏زنيم و نه از او جوابی می‏شنويم![18]

زيارتهائی که از «ائمّه اطهار» (عليهم السّلام) می‏کنيم، تمامش يک طرفه است! و هر چه سلام می‏کنيم پاسخی دريافت نمی‏نمائيم! و بلکه توقّع جواب هم نداريم!

از «امام زمان» (عليه السّلام) هم که خدای تعالی در بدن ظاهری قرارش داده، تا ما بتوانيم با او حرف بزنيم و با او انس بگيريم و او واسطه بين ما و خدا و حجّت خدا بر ما باشد، خبری نداريم.

نماز برای ما عادت شده، نه ما را به خدا نزديک می‏کند و نه معنی نزديک شدن به خدا را می‏دانيم.[19]    نه ما را به معراج می‏برد و نه معنی عروج و بالا رفتن را می‏دانيم.[20]

نه ما را از فحشاء و منکرات نهی می‏کند و نه معنی اينکه نماز انسان را از فحشاء و منکرات باز می‏دارد می‏دانيم.[21]

نه ملائکه را ديده‏ايم و نه علّت خلقت آنها را با اينکه می‏گويند، خدّام محبّين «علی بن ابيطالب» (عليه السّلام) هستند می‏دانيم.[22]

نه با اجنّه انس گرفته‏ايم و نه حتّی به وجود آنها کاملاً اعتقاد داريم.[23]

از شيطان اسمی شنيده‏ايم و هيچگاه به فکر اينکه چگونه او همه بنی‏آدم را در يک لحظه می‏تواند بفريبد نيفتاده‏ايم.[24]

از همه بالاتر، روح خودمان را هم نشناخته‏ايم و اسرار خواب و مرگ را نفهميده‏ايم. و بالأخره در پس پرده ماديّت! از هيچ کجا اطّلاع نداريم!.[25]

آن شب خيلی درباره اين موضوع فکر کردم که چرا اين گونه است؟

خلاصه آن شب برای چند دقيقه آن چنان دچار طوفان فکری شده بودم که اگر بيشتر ادامه پيدا می‏کرد! فرياد کنان سر به بيابان می‏گذاشتم و برای هميشه در خسران و زيان بودم و بدبخت و بيچاره می‏شدم.[26]

ولی ناگهان به فکرم رسيد که من به خدا اعتقاد دارم، تنها برای شاگردانم ده دليل در اثبات وجود خدا اقامه کرده‏ام، سالها است که از راه ادلّه و براهين به مقام علم‏اليقين رسيده‏ام، خدا را دوست دارم، به او از هر چيز بيشتر عشق می‏ورزم، او با صفت رحمانيّت و گاهی هم با صفت رحيميّت با من رفتار کرده و هميشه مورد لطف او بوده‏ام.[27]

پس چرا کشف حجب معنوی را از او نخواهم.

مگر او نگفته «اَلَيْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ»[28] (مگر خدا بنده‏اش را کفايت نمی‏کند؟!).

مگر او نگفته «وَ مَنْ يَتَوَکلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»[29] (کسی که بر خدا توکل کند خدا او را کفايت می‏کند).

به درِ خانه او می‏روم و به او عشق می‏ورزم، لذا همان طوری که رو به قبله نشسته بودم و متوجّه او شده بودم و او را به ياد می‏آوردم، ناگهان از تمام توجّهات مادّی منصرف شدم، چشم دلم را باز کردم و با تمام وجود با خدای بزرگ روبرو شدم، حالت بی‏خودی عجيبی به من دست داده بود.

چيزی از دعاهای مأثوره جز ذکر يونسيّه يعنی: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَک اِنّی کنْتُ مِنَ الظّالِمينَ» به يادم نيامد.[30]

مرتّب اين جمله را با توجّه به اينکه معنايش اين است:

خدايا ! نيست مؤثّری در عالم وجود مگر تو، نه آنکه حتّی اين حجابها و اين ابتلاها را تو به من داده باشی، تو پاکی، تو منزّهی از اينکه بدون جهت بندگانت را به غم و اندوه و حجاب مبتلا کنی.

منم که به نفسم ظلم کرده‏ام و در زمره ستمگران قرار گرفته‏ام و اين بلاها و حجابها را برای خود به وجود آورده‏ام.

اين ذکر را شايد بيشتر از صد مرتبه در حال سجده گفتم. تا آنکه خدای با وفا، خدای مهربان، خدای محبوب، خدای عزيز، به وعده‏اش که در آخر همين آيه بيان فرموده و می‏گويد: «وَ کذلِک نُنْجِی الْمُؤْمِنينَ». [31]

(يعنی: آن چنان که يونس را با گفتن اين جمله، از غم نجات داديم

همچنين مؤمنين را هم از غم و اندوه نجات می‏دهيم) وفا فرموده و مرا از جميع حجابهای ظلمانی به مانند يونس، از جميع عذابها به مانند يونس، از جميع کم لطفيها به مانند يونس و از جميع کم محبّتيها به مانند يونس، نجاتم داد و چشم دلم و گوش دلم و زبان دلم و بالأخره احساس و قلبم را باز کرد و شرح صدر عنايت فرمود. «الحمدللّه و شکرا للّه و الهی کيف اشکرک و شکری منک نعمت اخری تقتضی شکرا».[32]

اينجا بود که خود را مثل کسی که از خواب عميق پريده و بيدار شده و تازه متوجّه عقب افتادگيهايش، متوجّه بدبختيهايش و متوجّه ضررها و خسرانهای گذشته‏اش گرديده و بی‏صبرانه به فکر جبران مافات افتاده و نمی‏داند چه بايد بکند ديدم!

او می‏گفت:

پس از اين جلسه می‏توانستم محبوبم را، عزيزم را، خدای رحمن و رحيم را، با چشم دل ببينم و با او حرف بزنم و با او مناجات کنم و با او ارتباط داشته باشم، سخن او را بشنوم و هميشه در وصل او باشم و از فراق، فراغ حاصل کنم و هيچگاه بی او نباشم و هميشه در آغوش الطاف بی‏پايانش به سر ببرم، چرا اين چنين نباشد؟!

مگر نفرموده: «هُوَ مَعَکمْ»[33] (او با شما است).

مگر نفرموده: «وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»[34] (ما از رگ گردن به او نزديکتريم).

مگر نفرموده: «وَ هُوَ عَلی کلِّ شَيْئٍ قَديرٌ»[35] (او بر هر چيزی قدرت دارد).

مگر نفرموده: «اَلا اِنَّهُ بِکلِّ شَيْئٍ مُحيطٌ»[36] (او بر هر چيزی احاطه دارد).

مگر نفرموده: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّيها فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها»[37]  قسم به نفس و آنکه آن را مساوی خلق کرده و به او بديها و خوبيها را الهام نموده است).

چرا با همه چيز باشد ولی با من نباشد؟

چرا بر هر چيز قدرت داشته باشد ولی بر اين کار که نسبت به من انجام داده قدرت نداشته باشد؟

چرا با همه نفسها حرف بزند و بديها و خوبيها را به آنها بگويد، ولی با من حرف نزند و به من چيزی نگويد؟

او می‏گفت:

شبی در اوائل تکليف که هنوز چيزی از معنويّات و حقايق و رموز عالم خلقت نمی‏فهميدم، طبق دستور يک روحانی عالی قدر که خدا رحمتش کند، نماز شب می‏خواندم و گويا در سجده آخر خوابم برده بود، صدائی شنيدم که شخصی برايم اين سوره قرآن را می‏خواند:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَالشَّمْسِ وَ ضُحيها وَالْقَمَرِ اِذا تَليها وَ النَّهارِ اِذا جَلّيها وَاللَّيْلِ اِذا يَغْشيها وَالسَّماءِ وَ ما بَنيها وَالاَْرْضِ وَ ما طَحيها وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّيها فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها».

در اين موقع مثل آنکه از خواب بيدار شدم و اين آيه اخير را در بيداری هم می‏شنيدم که مکرّر خوانده می‏شد:

«قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها»

«قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها»

«قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها»!![38]

و کم‏کم صدا بلند و بلندتر می‏شد آن چنان که نزديک بود پرده گوشم پاره شود، دادی زدم و از ترس بی‏حال روی زمين افتادم و به اصطلاح شما غش کردم.

در همان حال، معنی و تعبير اين خواب برايم منکشف شد: که ای مردم مسلمان چرا به سخنان خدايتان، خالقتان، آن کسی که همه چيزتان از او است و هيچگاه دروغ نگفته و مبالغه نداشته گوش نمی‏دهيد؟

آيا نمی‏بينيد که با چه اصراری، با چه قسمهائی، با چه تأکيدی رستگاری و خوشبختی را مخصوص کسانی که تزکيه نفس کنند می‏داند؟

آيا برای آنکه تو از خواب غفلت بيدار شوی اين همه قسم که خدای تعالی به هر چيزی که نزد او مقدّس است، خورده کافی نيست؟

قسم به خورشيد، (قسم به حضرت «محمّد» صلی اللّه عليه و آله).[39]

قسم به تابش خورشيد، (قسم به جان «محمّد» صلی اللّه عليه و آله).

قسم به ماه وقتی که از پس خورشيد روان است، (قسم به جان «علی» (عليه السّلام) وقتی که خود را بنده‏ای از بندگان «محمّد» (صلی اللّه عليه و آله) می‏داند).[40]

قسم به روز، وقتی که جهان را روشن می‏کند، (قسم به جان حسن و حسين عليهما السّلام وقتی که به وسيله ذريّه طيّبه و کلماتشان جهان را روشن می‏کنند).[41]

قسم به شب، وقتی که عالم را در پرده‏ای می‏کشد.

قسم به آسمان،

قسم به کسی که اين کاخ با عظمت را بنا نهاده.

قسم به زمين،

قسم به کسی که او را پهن نموده.

قسم به جان انسان،

قسم به کسی که او را نيکو و مساوی آفريده و به او شرّ و خير را الهام کرده، که هر کس نفسش را تزکيه کند رستگار است و هر کس آن را پليد و پست کند زيانکار است.

آيا برای بيدار شدنتان از اين خواب عميق همين سوره مبارکه کافی نيست؟

آيا وقتی خدای تعالی در «سوره اعلی» با کلمه «قد» که برای تأکيد است می‏فرمايد: «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ تَزَکی» يعنی: حتما و حتما رستگار و خوشبخت کسی است که نفس خود را تزکيه کند، تو را از خواب گران بيدار نمی‏کند؟

او می‏گفت:

شبی به دستور استادی که تخليه روح را به من تعليم می‏داد تمام مقدّمات آن را انجام داده و روی تشک دراز کشيده بودم، چشمهايم هنوز باز بود، ناگهان احساس سبکی در پاهايم و سنگينی عجيبی در سر و سينه‏ام کردم، سپس ديدم از طرف پاهايم روحم از بدنم جدا می‏شود، يعنی بدنم روی زمين مانده ولی روحم که به همان شکل بدنم بود، به طرف بالا رفته و تا کمر دو شقّه شده ولی سينه و سرم هنوز با بدنم متّحد باقی مانده است. از مشاهده اين منظره، وحشت عجيبی به من دست داد و به خود تکانی دادم و از جا بلند شدم و روح و بدنم يکی شد.

معلوماتی که از اين منظره و نيمه تخليه حاصلم شد، اين بود که روح را بر خلاف بدن، مانند بخار شفّافی می‏ديدم، احساس داشت و همه چيز را متوجّه می‏شد، ولی در برنامه بعدی که با شجاعت بيشتری اقدام به تخليه روح کرده بودم، خيلی چيزهای بيشتری را فهميدم، روح من بسيار شفّاف و سفيد بود، ولی بدنم گوشت و پوست و استخوان و خون بود، روح نباتی را هم موقّتا همراه داشت، بدنم سياه و کثيف در رختخواب افتاده بود، عينا مثل وقتی که می‏خوابيم.[42]

در حقيقت تخليه روح همان خواب است، ولی با خواب معمولی اين تفاوت را دارد، که انسان وقتی روحش را تخليه می‏کند می‏فهمد، که چه وقت روح از بدنش خارج شده و اختيار رفت و آمد روحش در دست خودش هست و همه آنچه را که می‏بيند و يا می‏فهمد مثل وقتی که در بدنش بوده زود فراموش نمی‏کند.

روح دارای صفات و معلومات خوبی بود، که در آن روزها برای من معلوم نبود آنها را از کجا آورده است، ولی در مقابل؛ صفات و خواسته‏های پليدی هم داشت که با يک توجّه مختصر متوجّه شدم، که او آنها را از معاشرت و آميخته شدن با بدن و زندگی در عالم دنيا تحصيل کرده است و اگر بخواهد راحت به سوی کمالات پرواز کند بايد اين صفات رذيله را از خود دور کند و خود را تزکيه و پاک کند و الاّ آن صفات رذيله مانند آهن‏ربا او را به طرف دنيا و ماديّت می‏کشاند.

و لذا پس از چند لحظه روح من هم به بدنم برگشت و چون تزکيه نشده بودم، نتوانستم بيشتر از چند لحظه روحم را از بدنم جدا نگه دارم.

او می‏گفت:

چند شب بعد از جريان تخليه روح، طبق معمول که همه شب قبل از خواب نيم ساعتی با زبان ساده با حضرات «ائمّه» (عليهم السّلام) خيلی خودمانی سلام می‏کردم

و حرف می‏زدم و اظهار علاقه به يک يک آنها می‏نمودم، مثلاً اوّل به «رسول اکرم» (صلی اللّه عليه و آله) متوجّه می‏شدم و چون روح او و «ائمّه اطهار» (عليهم السّلام) را محيط بر خودم می‏دانستم، مثل کسی که در زمان آن حضرت، مقابل بدن ظاهريشان ايستاده، می‏گفتم: «سلام عليکم» و سپس خم می‏شدم (مثل کسی که دست آن حضرت را می‏بوسد) و بعد عرض حال و اظهار محبّت می‏نمودم و بعد نسبت به «فاطمه اطهر» (سلام اللّه عليها) و هم چنين نسبت به يک‏يک از «ائمّه» (عليهم السّلام) تا به وجود مقدّس روح عالم امکان حضرت «بقيّه‏اللّه» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء می‏رسيدم و چون معتقدم، که آن حضرت در بدن ظاهری در دنيا زندگی می‏کند، با ادب بيشتری در مقابلش قرار می‏گرفتم و ادب بدنی را هم رعايت می‏کردم، يعنی اگر نشسته بودم، می‏ايستادم و اگر ايستاده بودم، تعظيم می‏کردم و دست روی سر می‏گذاشتم و می‏گفتم: سلام عليکم، جان و مال و پدر و مادر و هر چه دارم، به فدايتان و گاهی به زمين می‏افتادم و به خيال خود جای پای آن حضرت را می‏بوسيدم و حوائج و خواسته‏های خود را می‏طلبيدم و خلاصه تا جواب نمی‏گرفتم و به خيال خود، تا به قلبم الهام نمی‏شد، که آن حضرت جواب سلام مرا داده، از آن مناجات فارغ نمی‏شدم.

آن شب هم همين طور عمل کردم، ولی چون چند روز بود، که به خاطر آنکه روحم را آلوده به صفات رذيله حيوانی می‏ديدم، فوق العاده ناراحت بودم، گريه زيادی می‏کردم، از امامم، از محبوبم، از آنکه جان همه عالم به قربانش، خواستم که مرا راهنمائی کند، تا تزکيه نفس کنم و به من کمک کند تا آن را از بديها، از زشتيها، از آلودگيها، نجات دهم.

به او گفتم: مولايم، خدای تعالی در قرآن از قول ما گناهکاران فرموده: «وَ ما اُبَرِّی‏ءُ نَفْسی اِنَّ النَّفْسَ لاََمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّی».[43]

من چه هستم!؟ من که هستم!؟ که بتوانم خودم! با قدرت خودم! نفسم را از آلودگيها، نجات دهم.

شما را به حقّ عصمت و عظمت «فاطمه زهراء» (سلام اللّه عليها) به من کمک کنيد، تا موفّق شوم.

آن حضرت با کمال محبّت به من کمک کردند و مرا از خواب غفلت نجات دادند.

امّا شما می‏دانيد! که طبعا بعد از آن که من از خواب غفلت بيدار شده بودم، لحظه‏ای آرام نداشتم، مرتّب اشک می‏ريختم و مايل بودم، که خود را به هر نحوی که شده، از آن آلودگيها نجات دهم، شما اگر جای من بوديد و يا اگر همين الآن با توجّه بيشتری اين مطالب را گوش بدهيد همان حالت شوق و گريه را پيدا می‏کنيد.

چرا اين چنين نباشد؟ مگر شما اينها را، آيات قرآن را، حکم عقل را باور نمی‏کنيد؟

مگر انسان بايد هميشه، در چاه طبيعت و ماديّت و حيوانيّت زندانی باشد؟!

مگر انسان بايد خوابش، به مرگش منتهی شود؟!

مگر انسان را خدا برای خودش، مناجات با خودش، ارتباط با خودش، خلق نکرده؟!

مگر او را به صريح قرآن، برای عبادت نيافريده؟![44]

پس اين همه غفلت چرا؟!

پس چرا اين همه بی‏اعتنائی به تزکيه روح و نفس داريم؟!

اميد است خدای تعالی همه ما را از خواب غفلت بيدار کند.

او می‏گفت:

پس از چند روز که دائما گريه می‏کردم و بسيار متأثّر بودم و نمی‏دانستم چه بايد بکنم؟ شبی گوشه فرش اطاقم را کناری زدم و صورتم را روی خاک گذاشتم و اشک می‏ريختم و تقاضای عفو از گناهانم را می‏نمودم و استغفار می‏کردم و خلاصه آن قدر گريه کرده بودم، که زمين از اشک چشمم تر شده بود.

ناگهان متوجّه شدم، شايد هم به خواب رفته بودم و در خواب می‏ديدم که در بيابانی مرا به زمين با غُل و زنجير کوبيده‏اند که نمی‏توانم از جايم بلند شوم، در آنجا به ياد اين جملات دعای کميل افتادم که مولايم فرموده: و قعدت بی اغلالی يعنی: غلهای گناهانم مرا زمين گير کرده است.

بيشتر محزون شدم، با صدای بلند، چندين مرتبه «يا صاحب الزّمان» (عليه السّلام) گفتم، پس از چند لحظه احساس کردم، که آن وجود مقدّس در کنار من است، من تا به حال کور بوده‏ام که او را نمی‏ديدم.

دوست نزديکتر از من، به من است

وين عجب‏تر، که من از وی دورم

* * *

گفتم به کام وصلت، خواهم رسيد روزی

گفتا که نيک بنگر، شايد رسيده باشی

و بالأخره

تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز.

عرض کردم: آقايم، مولايم، سيّدم، سرورم، ای جان همه جهانيان به قربان خاک کف کفشت.

چه می‏شود به من کمک کنی؟ لااقل مرا از اين غل و زنجير نجات دهی، که اگر بخواهم به سوی کمالات حرکت کنم، با اين وضع به هيچ وجه برايم ممکن نيست.

ناگهان متوجّه شدم، که بايد دعای «يا من تحلّ به عقد المکاره» را بخوانم.[45]

آن را فورا نشستم و خواندم و در وقت زوال صد و هفتاد بار کلمه «القدّوس» را ذکر گرفتم، تا از آن غلها و گرفتاريها نجات يافتم.

از حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) نقل شده که فرمود: هر کس هر روز، وقت زوال يکصد و هفتاد مرتبه بگويد «القدّوس» دل او صاف گردد و از شرّ نفس و وسوسه شيطان محفوظ ماند.[46]

[1]      ـ  كافى جلد 2 صفحه 42.

[2]      ـ محاسن و بحارالانوار جلد 87 صفحه 31.

[3]      «… اُجيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجيبُوا لى وَ لْيُؤْمِنُوا بى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ».

سوره بقره آيه 183.

[4]      ـ اِنّا اَرْسَلْنا نُوحا اِلى قَوْمِهِ اَنْ اَنْذِرْ قَوْمَكَ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَأْتِيَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ. سوره نوح آيه 1.

[5]      ـ وَ اَنْذِرِ النّاسَ يَوْمَ يَاْتيهِمُ الْعَذابُ. سوره ابراهيم آيه 44.

[6]      ـ وَ اَنْذِرْ هُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ اِذْ قُضِىَ الاَْمْرُ وَ هُمْ فى غَفْلَةٍ وَ هُمْ لا يُؤْمِنُونَ. سوره مريم آيه 39.

[7]      ـ وَ اَنْذِرْ هُمْ يَوْمَ الاْزِفَةِ اِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَناجِرِ كاظِمينَ. سوره غافر آيه 18.

[8]      ـ وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لايَسْمَعُونَ. اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَاللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لايَعْقِلُونَ. وَ لَوْ عَلِمَ اللّهُ فيهِمْ خَيْرا لاََسْمَعَهُمْ وَ لَوْ اَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ. سوره انفال آيات 22 تا 24.

[9]      ـ فَاِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لاتُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ* وَ ما اَنْتَ بِهادِ الْعُمْىِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ اِنْ تُسْمِعُ اِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِاياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ. سوره روم آيه 52 و 53.

[10]      ـ سوره المزّمل آيه 20.

[11]      ـ سوره غاشيه آيه 21.

[12]      ـ سوره سجده آيه 20.

[13]      ـ سوره حديد آيه 16.

[14]      – سوره زمرآيه 53.

[15]      ـ «اِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى وَلاتُسْمِعُ الصُّمَ الدُّعاءَاِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ». سوره نمل آيه 80.

[16]      ـ سوره عنكبوت آيه 69.

[17]      ـ رحم اللّه امرء عرف قدره و علم من اين؟ و فى اين؟ و الى اين؟

[18]      ـ «فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها». سوره والشّمس آيه 8.

[19]      ـ «الصّلوة قربان كلّ تقى» بحارالانوار جلد دهم صفحه 99.

[20]      ـ «الصّلوة معراج المؤمن» عين الحيوة صفحه 201.

[21]      ـ «اِنَّ الصَّلوةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ» سوره عنكبوت آيه 45.

[22]      ـ «قال الرّضا» عليه السّلام: انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام محبّينا.

(عيون اخبار الرّضا (عليه السّلام) باب 26 حديث 22).

[23]      ـ سوره ذاريات آيه 56.

[24]      ـ سوره حجر آيه 41.

[25]      ـ «قال على» عليه السّلام: هلك امرو لم يعرف قدره (نهج البلاغه صفحه 491).

[26]      ـ سوره والعصر.

[27]      ـ روايات در تفسير «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» (تفسير برهان جلد اوّل صفحه 40).

[28]      ـ سوره زمر آيه 36.

[29]      ـ سوره طلاق آيه 3.

[30]      ـ سوره انبياء آيه 87.

[31]      ـ سوره انبياء آيه 88.

[32]      ـ انّ اللّه تبارك و تعالى اوحى الى داود: اشكرنى حقّ شكرى! فقال يا ربّ! كيف اشكرك و انا لا استطيع ان اشكرك الاّ بنعمة ثانيه من نعمك. جامع السّعادات جلد سوّم صفحه 242.

[33]      ـ سوره حديد آيه 4.

[34]      ـ سوره ق آيه 16.

[35]      ـ سوره مائده آيه 120.

[36]      ـ سوره فصّلت آيه 54.

[37]      ـ سوره والشّمس آيه 8 و 9.

[38]      ـ سوره والشّمس آيات 1 تا 10.

[39]      ـ عن ابى محمّد عن ابى‏عبداللّه عليه السّلام: قال سألته عن قول اللّه عزّوجل والشّمس و ضحيها ـ قال الشّمس رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله به اوضح اللّه عزّوجل للنّاس دينهم.

(تفسير برهان جلد چهارم صفحه 467 حديث 1).

[40]      ـ عن ابى محمّد عن ابى عبداللّه قال سألته عن قول اللّه عزّوجل والقمر اذا تليها ـ قال ذاك اميرالمؤمنين عليه السّلام (تفسير برهان جلد چهارم صفحه 467 حديث 1).

[41]      ـ عن ابى بصير فى قول اللّه عزّوجل والنّهار اذا جلّيها الحسن و الحسين عليهما السّلام.

(تفسير برهان جلد چهارم صفحه 467 حديث 2).

[42]      ـ احاديثى در بيان جسمانيّت روح در كتب معتبره وجود دارد كه منجمله اين حديث است: «قال الصّادق» عليه السّلام: الرّوح لايوصف بثقل و لاخفيّة و هى جسم رقيق البس قالبا كثيفا.

(بحارالانوار جلد 61 صفحه 7).

[43]      ـ سوره يوسف آيه 56.

[44]      ـ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِيَعْبُدُونِ». سوره ذاريات آيه 56.

[45]      ـ چون اين مناجات در مفاتيح الجنان كه در دسترس همگان هست مى‏باشد از نقل متن عربى آنخوددارى مى‏شود. دعاءِ هشتم صحيفه سجاديّه و مفاتيح الجنان.

[46]      ـ كتاب بحرالغرائب.