سير الی اللّه
جلد اول
فهرست»
مطلب صفحه
پيشگفتار. ··· 5
بخش اوّل: يقظه
خوابهای طلائی. ··· 12
محيط خانه. ··· 15
خورشيد جمالش مرا از خواب غفلت بيدار کرد. ··· 18
ترس از مار کبری. ··· 20
زنبور عسل حرف میزند. ··· 23
جوجههای مادر مرده! ··· 25
تو لايق همسری با من نيستی! ··· 29
معجزات حضرت رضا عليهالسلاممرا تکان داد. ··· 31
گنبد نورانی میشود! ··· 33
کرامت امام هشتم عليهالسلام. ··· 35
تأثير آيات قرآن. ··· 37
چگونه از خواب غفلت بيدار شويم؟ ··· 39
شک و ترديد مقدّس. ··· 44
ملاقات با امام زمان عليهالسلام ··· 46
من از خواب غفلت بيدار شدم. ··· 50
بخش دوّم: استاد
استاد برای تزکيه نفس. ··· 66
حضرت موسی و حضرت خضر. ··· 67
انسان بايد مقصدش را تعيين کند. ··· 76
تصميم داشتم تمام داروها را مصرف کنم. ··· 79
عبادت زياد، کاری انجام نمیدهد. ··· 80
به تدريج انسان به کمال میرسد. ··· 84
چند کلمه موعظه امام جماعت. ··· 87
آيا هر چه مرشد بگويد حقيقت دارد؟ ··· 90
بخش سوّم: توبه
توبه و بازگشت. ··· 98
شرايط توبه. ··· 99
گريه بر سيّدالشّهداء عليهالسلامکيميا است. ··· 101
زيارت امام هشتم عليهالسلام. ··· 111
توبه حضرت آدم عليهالسلام. ··· 117
همسايه شفاعت کرد. ··· 121
قرآن خواندن. ··· 128
خدا به من توفيق نداده. ··· 139
استاد به من توبه را آموخت ··· 145
بخش چهارم: استقامت
مرحله استقامت. ··· 166
تنبلی و نااميدی رفع میشود. ··· 167
مرا ترسو بار آوردند. ··· 171
تحمّل مصائب. ··· 176
صبر در مقابل مشقّات عبادی. ··· 181
استقامت و صبر در مقابل گناه. ··· 186
کسل و بیحال نباشيد. ··· 189
با اراده قوی خوددار باشيم. ··· 196
سوء ظنّ به مردم. ··· 201
آنچه نزد خدا است، باقی است. ··· 207
استقامت يا رمز جميع موفّقيّتها ··· 211
ارزش فکر کردن. ··· 236
اهمّيّت تمرکز فکر. ··· 238
دستورات تمرکز فکر. ··· 240
نظرات يک مرتاض. ··· 243
نظم در امور. ··· 245
دستورات نظم در زندگی. ··· 247
بخش پنجم: صراط مستقيم
مرحله صراط مستقيم ··· 251
معنی صراط مستقيم ··· 255
راه راست کدام است؟ ··· 258
صراط مستقيم و صراط آخرت ··· 263
مکاشفه آموزنده ··· 268
فلسفه يا حکمت ··· 284
فلسفه اسلامی ··· 288
ميزان واقعی ··· 294
فائده اثبات اعجاز قرآن ··· 295
کتاب علی عليهالسلام ··· 298
نظم در زندگی ··· 301
وسواس ··· 302
نداشتن عقائد انحرافی ··· 303
توقيفی بودن عبادات ··· 307
حقيقت عبوديّت ··· 308
ترک محرّمات و انجام واجبات ··· 310
به چيزی معتاد نباشيد ··· 311
تعهّد و وفای به عهد ··· 313
زندگی اجتماعی ··· 314
ولايت فقيه ··· 317
رسومات ··· 322
غيبت کردن ··· 324
ازدواج موقّت ··· 325
صراط مستقيم و شهوت ··· 326
غضب ··· 328
نظافت و زينت ··· 331
ازدواج ··· 332
آداب معاشرت ··· 334
ادعيه و اذکار ··· 335
چند دعا و ذکر از قرآن ··· 337
در شب ميلاد مسعود امام موسی بن جعفر عليه آلاف التّحيّة والسّلام يعنی شب 7 ماه صفر الخير(1412) اين کتاب شروع به تأليف گرديد، لذا اين اثر ناچيز به سادات موسوی فرزندان عزيز آن حضرت اهداء میگردد، اميد است پروردگار متعال توفيق انجام وظائف دينی را به ما عنايت فرمايد.
«پيشگفتار»
از زمانی که کتابهائی از من به چاپ رسيد و در اختيار خوانندگان محترم قرار گرفت. جمعی با خواندن آن کتابها مشغول تزکيه نفس و تحصيل کمالات روحی گرديده و طبق نظر استادشان، برنامههای خودسازی را مو به مو عمل کرده و به مقامات عاليهای که حداقلّ آن ترک گناهان و انجام واجبات و ملکه عدالت بود. نائل گرديده و جمعی از آنها چشم و گوش دلشان به سوی حقايق باز و خود را در صراط مستقيم دين ديدند. و آنها چون موظّف بودند که تمام حالات روحی خود را از قبل و بعد در دفتری بنويسند و در اختيار استادشان بگذارند، مطالب جالبی از دفاتر آنان به دست آمد، که در اين کتاب به بعضی از آنها که هضمش برای خوانندگان محترم آسان باشد، بدون ذکر نام آنها اشاره میشود. تا شايد راهگشای سالکين راه خدا گردد.
ضمنا در اين مقدّمه تذکر اين نکته لازم است که اکثر اين افراد مرحله يقظه و بيداری از خواب غفلت و انتخاب استاد را خودبخود و يا به عبارت صحيحتر به هدايت پروردگار به دست آوردهاند و آن چنان در اعتقادشان در خصوص حقّانيّت راهشان استوار و راسخ بودهاند که کوچکترين تزلزلی به خود راه نداده و میروند تا خود را به مقصد نهائی و مقام شامخ کمالات روحی برسانند.
بنابراين اگر کسی به آنچه در اين کتاب نوشته میشود عمل نمايد، علاوه بر آنکه خود او به کمالات روحی میرسد اگر شخص بصير و بافراست و متفقّهی باشد يقينا میتواند از ديگران هم دستگيری کند و آنها را به کمال برساند.
ولی در عين حال ناگفته پيدا است، که يک سالک الیاللّه بدون استاد و مرشد و بدون راهنمای بصير و آگاه و بلکه مجتهد و متخصّص در مسائل تزکيه نفس و شناخت روح و حالات و امراض آن نمیتواند به کمال برسد. زيرا سالکين الیاللّه در محيطهای مختلف پرورش پيدا کرده و در مراتب مختلف روحی قرار داشته و طبعا حالات مختلفی دارند، لذا بايد استاد همانند پزشک متخصِّص اوّل مريضش را کاملاً معاينه کند و مرض روحی او را تشخيص دهد و دعا و يا ذکر و يا عبادت مناسبی را برای او تجويز نمايد و ضمناً يکی از کارهائی که بايد سالکين الی اللّه متوجّه آن باشند اين است، که تا يک مرحله را کاملاً تکميل نکردهاند، به فکر مرحله بعدی نباشند و بلکه استاد نبايد مرحله بعدی را به شاگرد بگويد، زيرا طبع انسان بر اين قرار گرفته است، که هر فضيلتی را بشنود مايل است فورا و بدون مقدّمه آن را در خود ايجاد کند، مثلاً کسی که هنوز هيچ يک از مراحل کمالات را طی نکرده و بلکه هنوز نمیتواند گناهان را ترک کند وقتی اهميّت خلوص و مقام مخلَصين را میشنود، تصميم میگيرد، که خالص شود و بدون مقدّمه قدم در مقام خلوص بگذارد، با آنکه هر يک از صفات رذيله ماهها طول میکشد، تا از نفس انسان تزکيه شود و پر واضح است که تا صفات رذيله تزکيه نشود، انسان برای خدا خالص نمیگردد.
در بعضی از احاديث آمده که هر يک از مؤمنين دارای يک سهم، يا دو سهم و يا سه سهم تا هفت سهم از ايمان و مراتب کمالاند، سپس «امام صادق» (عليه السّلام) میفرمايند: «لاتحملوا علی صاحب السّهم سهمين و لا علی صاحب السّهمين ثلاثة فتبهّضوهم»[1] يعنی: نبايد به کسی که در درجه اول ايمان است و هنوز ظرفيّت درجه دوم ايمان را ندارد آن را به او گفت و تحميل نمود و کسی که دارای درجه دوّم ايمان است و ظرفيّت درجه سوّم ايمان را ندارد آن قسمت از ايمان را به او تحميل نمود.
زيرا اگر چنين کاری را کرديد او را به زحمت و مشقّت انداختهايد و ناراحتش نمودهايد.
مطلب ديگری که در اين مقدّمه تذکرش لازم است، اين است که به تجربه ثابت شده کسانی که به مطالب اين کتاب عمل کنند و صددرصد راهنمائیهای آن را در وجود خود پياده نمايند، بخصوص اگر با مشورت استاد آن چنانی که در بالا گفته شد صورت پذيرد، با سهولت کامل به مقصد که همان خودسازی و کمالات روحی است میرسند و با ياری خدای بزرگ و کمک «اولياءِ معصومش» (عليهم السّلام) از اولياء خدا میگردند و در جنب اين حرکت به مکاشفات و مشاهدات و کرامات عاليه نائل شده و بلکه طبق حديث معروف قدسی که فرمود: «ما تحبّب الی عبدی شیء احبّ الی مما افترضته عليه و انّه يستحبب الی بالنافله حتّی احبّه فاذا احببته کنت سمعه الّذی يسمع به و بصره الّذی يبصر به و لسانه الّذی ينطق به و يده الّتی يبطش بها و رجله الّتی يمشی بها اذا دعانی احببته و اذا سئلنی اعطيته»[2] خلاصه معنی آنکه: «بنده من، بوسيله فرائض و نوافل به من آن چنان نزديک میشود که من چشم او و زبان او و دست او میگردم، او هر چه از من بخواهد به او خواهم داد». و طبق بعضی از احاديث اين چنين انسانی مَثَل و آئينه تمام نمای صفات فعل خدا خواهد بود.
«موضوع اين کتاب»
هميشه عادت بر اين بوده که پای سخن استادان و معلّمين بنشينيم و از آنها استفاده کنيم و کمتر شده که از شاگردان و متعلّمين چيزی بپرسيم و سخن آنها را گوش دهيم، شايد آنها هم مطلبی داشته باشند، بزرگی میگفت:
همان قدر که شاگردان از من استفاده کردهاند، من هم از شاگردان استفاده نمودهام.
لذا در اين کتاب سعی شده که در محضر شاگردانی که پای سخن استادان بودهاند و تعليماتی از آنان گرفته و آنها را به کار بسته و حالاتی در مراحل سير و سلوک داشتهاند، بنشينيم و چگونگی پيمودن راه پر خطر خودسازی و به اصطلاح آدم شدن را از تجربيّات آنان بيشتر بياموزيم و حالات هر شاگردی، در هر کلاسی که هست جويا باشيم، تا شايد بهتر و عميقتر آن مراحل را بپيمائيم و بالأخره آنچه در اين کتاب میخوانيد، تجربيّات شاگردانی است که در راه تزکيه نفس نزد استادان بصير و آگاه سالها تعليم يافته و به مقامات عاليه انسانی و کمالات روحی رسيده و حقايقی در اين راه تحصيل نمودهاند، میباشد.
بخش اول
يقظه
اين بخش: حکايات و اظهارات شاگردان در خصوص مرحله يقظه و بيداری از خواب غفلت و آنچه يک انسان در اين مرحله از عوالم معنوی احساس میکند و چگونه بايد يک سالک الیاللّه تا پايان سير و سلوکش اين حالت را برای خود حفظ کند، میباشد.
اين بخش را تا به آخر بخوانيد حتما از خواب غفلت بيدار میشويد. بخوانيد، تا به آخر بخوانيد.
«خوابهای طلائی»
من جوانی هستم که بيش از بيست سال از عمرم نمیگذرد، تا به امروز در خواب غفلت عجيبی بودهام، وقتی که ديپلمم را گرفتم فکر میکردم که: خدايم، محبوبم و همه چيزم همين مدرک ديپلم است، روزی که از مدرسه با اين گواهينامه به خانه آمدم، مادر و پدرم برای من خوابهای طلائی عجيبی میديدند، يکی میگفت: حالا ديگر پسرم کارمند دولت میشود و زندگی ما را تأمين میکند، ديگری میگفت: انشاءاللّه ادامه تحصيل میدهد، پزشک میشود و ديگر نمیشود به او گفت بالای چشمت ابرو است، سوّمی میگفت: من دوست دارم او مهندس شود، زيرا در آن موقع درآمدش بيشتر خواهد بود. و بالأخره همه دست به دست هم داده بودند، که با اين کلمات مرا کاملاً به خواب غفلت فرو ببرند. آنها تقصير نداشتند، فرهنگشان اين گونه بود. احدی از اطرافيانم نمیگفت خدائی هست، بايد در همه کار به او تکيه کرد، معنويّتی هست، بايد از آن هم بهرهمند گرديد، انسانيّتی هست، بايد به مقام والای آن رسيد، آخرتی هست، بايد برای آن هم فکری کرد.
خلاصه از سنّ هيجده سالگی آن چنان به خواب عميق فرو رفتم که هيچ چيز مرا بيدار نمیکرد. شايد هم اطرافم سر و صدائی نبود که بيدار نمیشدم. بلکه همان لالائیهای پدر و مادرم بيشتر مرا به خواب غفلت فرو میبرد، حتّی گاهی خودم هم در همان عالم خواب آنچه را که پدر و مادرم گفته بودند، تخيّل میکردم و به خواب میديدم، دو سال در عالم معنی شب ظلمانی پر از غفلتی را گذراندم.
امّا ناگهان کتابی در شرح حال يکی از اولياء خدا به دستم رسيد وقتی آن را مطالعه کردم، آن چنان مرا از خواب غفلت پراند که تا مدّتی بدنم میلرزيد.
آيا اين حرفها حقيقت دارد؟
آيا راهی هست؟! که انسان ولی خدا، محبوب خدا، عزيز خدا و هم صحبت با خدا گردد؟
آيا اولياء خدا که در قرآن مدح شدهاند، آنها نه ترسی از چيزی دارند، نه حزنی دارند، نه حسابی دارند، نه از مرگ میترسند و به لقاء پروردگار شوق فراوانی دارند، مخلوقی غير از نوع ما بودهاند؟!
آيا میشود؟! من هم به وصال محبوب حقيقی، يعنی حضرت حقّ جلَوعلا برسم؟ او نام خودش را برای من رفيق بگذارد؟
آيا میشود؟! من هم با خدا حرف بزنم و او مرا دوست داشته باشد؟
بالأخره طوفان عجيبی، در وجودم پيدا شده بود و نمیدانستم چه بايد بکنم و از کجا شروع کنم که ناگاه اين آيه قرآن ناخودآگاه به زبانم آمد و زير لب زمزمه میکردم. شايد هم خدايم، محبوبم، عزيز دلم، با الهاماتش اين آيه را در قلبم القاء فرموده بود:
«وَ اِذا سَئَلَک عِبادی عَنّی فَِانّی قَريبٌ».[3]
يعنی وقتی بندگان من از تو جويای من شوند من نزديک آنهايم، کنار آنهايم و من با آنهايم.
پس از خواندن اين آيه شريفه و توجّه به معنايش. دانستم خدای تعالی علاوه بر آنکه مرا طرد نکرده، دعوتم هم فرموده است، سر تا پای وجودم اميد شد، روزها و شبهائی درِ خانه خدا ناله میکردم و از خدای مهربان و هادی گمراهان، تقاضای هدايت به مقام والای انسانيّت را نمودم، که بحمداللّه پس از مدّتها عجز و ناله استادی مهربان و دلسوز برايم رساند و با کمک او به سوی کمالات روحی پر کشيدم و لذا من به همه انسانهای خواب و خوابآلوده توصيه میکنم که:
اگر میخواهيد از خواب غفلت بيدار شويد، شرح حال اولياء خدا را زياد بخوانيد و از حالات آنان عبرت بگيريد.
«محيط خانه»
من و دوستم «محمّد» از اوّل تحصيلات ابتدائی در مدرسه با هم بودهايم و امروز هم که هر دومان مهندس عالی رتبهای شدهايم همچنان با هميم. او با من در يک مسأله مهم، که شايد از نظر شما اهميّت زيادی نداشته باشد، هميشه اختلاف داشته و دارد. و آن اين است که من مکرّر بخصوص وقتی که تنها مینشينم مثل کسی که از خواب، وحشتزده بپرد و ببيند دور و برش بيابان پر خطر مهلکی قرار گرفته و بايد هر چه زودتر خود را از آن مهلکه نجات بدهد، هستم و میخواهم در اوّلين فرصت به سوی کمالات روحی پرواز کنم ولی «محمّد» ابدا به اين فکرها نمیافتد و حتّی وقتی من با او مینشينم و از حالات خودم برای او نقل میکنم، به من میگويد: تو ديوانهای، دو روز دنيا را بايد خوش گذراند، روح، قيامت و زندگی بعد از اين عالم از کجا معلوم حقيقت داشته باشد. اگر هم خبری بود بالأخره يک طوری خواهد شد.
ايکاش «محمّد» اين طور فکر نمیکرد و مرا در اينجا هم تنها نمیگذاشت و از خواب غفلت بيدار میشد. زيرا اگر اين چنين بود او برای من رفيق خوبی بود و من با کمک و همفکری او به کمالات روحی میرسيدم.
يک روز با خودم فکر کردم، که چون «محمّد» با من در کلاسهای عربی شرکت میکرده و درس عربی خوانده، بد نيست بعضی از آيات قرآن را با کمک يکی از علماء جمعآوری کنم و برای او بخوانم، شايد صدای رسای قرآن او را از خواب گران غفلت بيدار کند و با من به سفر سير الی اللّه بيايد اين کار را کردم، يعنی يک روز تابستانی بسيار گرمی که به خارج شهر رفته بوديم و در کنار رودخانهای زير سايه درختان سر به فلک کشيدهای نشسته بوديم، دفتر يادداشتم را از جيب بغل بيرون آوردم و به او گفتم: مايلی چند آيه از قرآن را برايت بخوانم او اوّل نمیخواست بگذارد که من آن آيات را تلاوت کنم ولی من بدون معطّلی شروع به خواندن آنها کردم که ترجمه آن آيات اين است. خدای تعالی میفرمايد:
قبل از آنکه عذاب دردناکی قومت را در بر بگيرد آنها را بترسان و از خواب غفلت بيدار نما.[4]
مردم را از آن روزی که عذاب متوجّهشان گردد بترسان و از خواب غفلت بيدار نما.[5]
آنها را از روزی که جز حسرت و ندامت چيزی باقی نمیماند و همه چيز گذشته است، بترسان و از خواب غفلت بيدار نما زيرا آنها در غفلتاند و ايمان نمیآورند.[6]
و آنها را از روزی که قلبها به حنجرهها از ترس و وحشت میرسد و مملوّ از غم و اندوه میگردد بترسان و از خواب غفلت بيدار نما.[7]
«محمّد» پس از آنکه اين آيات را از من شنيد با تمسخر گفت: باز شروع کردی! من حوصله اين حرفها را ندارم، گفتم: تو راست میگوئی زيرا اگر حتّی مختصری در زندگی رعايت تقوی را میکردی با اين آيات از خواب غفلت بيدار میشدی!
بله دوستان با آنکه من و او از اوّل زندگی در محيط آموزشی، با هم بوديم و هر استادی که من ديده بودم، او هم ديده بود ولی از جائی که تنها محيط آموزشی در تربيت انسانها مؤثّر نيست بلکه محيط منزل و روش پدر ومادر هم مؤثّر است، بايد اعتراف کنم که من از سنّ چهار سالگی تا وقتی که مرحوم پدرم زنده بود، يعنی تا سنّ بيست سالگی گاهی نيمههای شب که از خواب بر میخاستم میديدم پدرم دو زانو رو به قبله نشسته و مشغول مناجات با خدای تعالی است، مادرم مقيّد بود که دائما خدا را به ياد ما بياورد و نگذارد ما به کلّی از حقايق و معنويّات غفلت کنيم.
ولی پدر و مادر «محمّد» اين چنين نبودند. آنها اگر نگويم که به هيچ وجه به ياد خدا و دين و معنويّت نمیافتادند، میتوانم بگويم که لااقل کاری نمیکردند که مايه تذکر فرزندانشان گردد. روح ايمان در آنها زنده نگه داشته شود و خوابشان منتهی به مرگشان نشود، همه وسائل غفلت از ياد خدا در زندگی آنها آماده بود و اگر «محمّد» میخواست در آن محيط به ياد خدا بيفتد برای او اين وسائل سرگرمی فرصتی باقی نمیگذاشت، که او از خواب غفلت بيدار شود، رفته رفته حيات فطری و معنوی خود را هم از دست داد و جزء کسانی شد که خدای تعالی در اين آيات آنها را نکوهش کرده و فرموده که:
ای مردم نباشيد جزء کسانی که میگويند شنيديم ولی با گوش دل نشنيدهاند بدترين جانداران در نزد خدا آن انسانهائی هستند که از نظر باطن کر و لالاند و عقل خود را به کار نمیاندازند و اگر خدای تعالی در آيندهشان خيری میديد آنها را باز هم شنوا مینمود و اگر آنها را شنوا کند باز هم پشت میکنند و به حال اوّل بر میگردند.[8]
و ای پيامبر تو نمیتوانی به مردگان و نه به کران سخنت را بشنوانی آنها پشت میکنند و از تو دور میشوند و تو کوردلان را نمیتوانی از گمراهی نجات بدهی.[9]
بله دوستان اعمال پدر و مادر در روحيّه فرزندان فوقالعاده تأثير دارد. پس اگر پدر و مادرها مايل نيستند، که روح فرزندانشان در همان اوائل زندگی بميرد و تنها جنبههای حيوانی آنها زنده بماند و اسباب زحمت خود آنها و اجتماعشان گردد، بکوشند که در مقابل کودکان اعمالی انجام دهند، که آنها را به ياد خدا و حقايق و معنويّات بيندازد و يا لااقل به جای رمّانهای دروغين و قصّههای ساختگی شاهان و قدرتمندان، قصص قرآن و يا حکاياتی که از کرامات علماء اهل معنی نقل شده برای آنها بيان کنند، تا آنها صددرصد به خواب غفلت نروند و يا لااقل خوابشان به مرگشان منتهی نشود.
«خورشيد جمالش مرا از خواب بيدار کرد»
من جوانی هستم که در زندگی مرفّهی بزرگ شدهام، همه وسائل خوشگذرانی برايم آماده است.
روزی در ويلای لب دريا که بسيار زيبا است و پدرم تمام گلهای چهار فصل را در آن جمع کرده و طراوت خاصّی به آن داده است، نشسته بودم و به گياهی به نام پيچک که از درختی بالا رفته بود و دوباره از سر درخت سرازير شده و به پائين افتاده بود و در عين حال طراوت عجيبی در آن قسمت سر ساقه گياه ديده میشد دقيق شده بودم، ناگهان مثل کسی که از خواب عميقی بپرد و به چيزی دقيق شود با خود گفتم: اين چه معجزهای است که از طبيعت صادر شده؟ اين گياه با آنکه از پای ريشه تا سر ساقه لااقل پنجاه متر طول دارد و ساقهاش به باريکی دو ميلی متر بيشتر نيست و علاوه داخل ساقه مثل لوله آب خالی نيست که آب آزادانه به سر ساقه برسد و هوا هم به قدری گرم است که در مدّت يک دقيقه لااقل در هر سانتيمتری دو قطره آب تبخير میشود آيا چگونه پمپی پای ريشه اين گياه به کار گذاشتهاند که در هر دقيقه بدون کم و زياد میتواند اين همه آب را از رطوبت زمين بگيرد و به طور مساوی به تمام برگها و شاخههای اين گياه برساند؟!
اين فکر آن روز هر چه بود، مانند فرياد بلندی بود، که به سر شخصی که در خواب است بکشند و او را از خواب بيدار کنند، من از خواب غفلت بيدار شدم و به درختها و گياهان، در باغ و جنگل نگاه میکردم و فرياد میزدم که اينها را چه نيروئی، چه کسی، چه حکيمی، اين گونه تحت قدرت خود قرار داده و به آنها کمک میکند؟! ناگهان چشمم باز شد و همان گونه که شما با چشم دل و عقل وقتی پنکه کار میکند جريان برق را در آن میبينيد، من هم در همه جا و همه چيز و در تمام گياهان و درختان آن ويلا و کوه و جنگل و دريا نيروی حکيم و دانائی را مشاهده کردم که زيبائی و جمالش عقل و هوش را از سرم ربود.
به به چقدر لذّت بخش بود! چگونه محبوبم، عزيزم، آفريدگارم، در آن صبح خوشبختی که خورشيد جمالش مرا از خواب غفلت بيدار کرده بود، به من لبخند میزد و صبح بخير میگفت و چگونه من خود را در آغوش مهر و محبّتش انداختم!
ايکاش عزيزان شما هم مثل من آن جمال زيبا را میديديد و يا لااقل در کنار من بوديد و وجد و نشاط مرا مشاهده میکرديد، انسان با وجدان هر چيز خوبی را که به دست میآورد مايل است دوستانش هم از آن استفاده کنند يا لااقل میخواهد به مردم اهميّت نعمتی را که دارد بفهماند.
به خدا قسم، حيف است که انسان در دنيا مثل ذرّهای که در آفتاب حرکت میکند و بلکه شديدتر از آن تحت نفوذ و احاطه پروردگار عزيز و خدای مهربان باشد و از او غافل باشد. بالأخره من نمیدانم چگونه وجد و نشاط خود را برای شما توضيح دهم، تنها بايد بگويم: «تا نخوری ندانی» به هر حال آن روز ساعتها گريه شوق کردم و تنها چيزی که از محبوبم، معبودم، پروردگار عزيز و مهربانم خواستم اين بود که هرگز مرا از خود جدا نکند و ديگر بار به خواب غفلت فرو نروم او هم دست مرا گرفت و به دست يکی از اوليائش برای تربيت شدن و لياقت پيدا کردن به مقام قربش سپرد و برای هميشه زير بار منّت خود قرارم داد.
«ترس از مار کبری»
من مردی هستم که بيش از چهل سال از عمرم میگذرد، ترس و وحشت
از چيزی ندارم، کمتر شده که از دزد و دشمن بترسم امّا از جائی که خدای تعالی میخواست مرا از خواب غفلت بيدار کند اين جريان عجيب را که برايتان نقل خواهم کرد سر راهم قرار داد و مرا از خواب غفلت بيدار نمود و جريان از اين قرار بود:
چند سال قبل يک روز گرم تابستانی من به باغی در خارج شهر، برای هوا خوری رفته بودم و پسرم قبل از من به آن باغ رفته بود وقتی من او را در آن باغ ديدم به طرف من دويد و وحشتزده به من گفت: امروز وقتی وارد اين باغ شدم يک «مار کبری» در اين سوراخ خزيد.
من فورا مقداری سنگ و گِل به دهانه آن سوراخ ريختم و آن را مسدود کردم. ولی شب که میخواستم بخوابم، از طرفی میترسيدم که درِ اطاق را باز بگذارم که مبادا «مار» به داخل اطاق بيايد و مرا بگزد و از طرف ديگر هوا به قدری گرم بود که نمیتوانستم ميان اطاق در بسته بخوابم. آن شب را به هر ترتيبی بود گذراندم يعنی هر لحظه وحشتزده از خواب میپريدم و فکر میکردم «مار کبری» وارد رختخوابم شده و میخواهد مرا بگزد.
به هر حال صبح قبل از آنکه از رختخوابم بيرون بيايم و هنوز کسالت بيدار خوابی شب گذشته در وجودم بود، متوجّه اين نکته شدم که آيا پسرم راست گفته يا نه؟ و آيا «مار» پس از آنکه من سوراخش را از سنگ و گِل پر کردهام ممکن است بيرون بيايد؟ و اگر بيرون آمد آيا مستقيما به سراغ رختخواب من میآيد يا خير؟ همه اينها احتمالاتی بود که میدادم ولی من با همه اين احتمالات شب را تا به صبح نخوابيدم، پس چرا با آنکه همه راستگويان عالم گفتهاند، که خدائی هست، بايد شناخته شود، قوانينی دارد که اگر قوانينش عمل نشود، عذاب دردناکی در پی آن خواهد بود. به هيچ وجه از اين موضوع بيم ندارم! تا کی در خواب غفلتم! تا کی از اين کور دلی و نافهمی دست نمیکشم! گريه زيادی کردم آن روز در ميان آن باغ قدم میزدم و دائما استغفار میکردم، اشک میريختم، نمیدانستم چه بايد بکنم، چگونه اين خسارت و ضرر را جبران کنم، فقط میدانستم که از خواب غفلت بيدار شدهام و به همين زودی ممکن است مرگ دامنم را بگيرد. متوسّل به «امام عصر» روحی فداه و عجّلاللّه تعالی له الفرج شدم و چون شب خواب نداشتم هر دعائی و هر عملی که موجب قرب به پروردگار میشد آن روز و شب انجام دادم. بالأخره به فکرم رسيد که نزد استادی عالی مقام بروم و شرح حالم را از اوّل تا به آخر به او بگويم، شايد مرا از اين گرفتاری نجات دهد و راهی جلوی پای من بگذارد، درست فکر کرده بودم، وقتی با دقّت کامل استادی انتخاب کردم و او مرا به پيمودن مراحل کمالات و تزکيه نفس وادار کرد، فکرم راحت شد، گذشتهام جبران گرديد و اميدوارم همه مردم به هر وسيلهای که ممکن است از خواب غفلت بيدار شوند و به سوی کمالات روحی پر بکشند.
و ای عزيزان! اين را هم بدانيد که خدای مهربان نمیخواهد ما هميشه در خواب غفلت باشيم و از حقايق و معنويّات اطّلاعی نداشته باشيم بلکه همه روزه به وسيلههای مختلف با فريادهای بيدار کننده ما را از خواب غفلت به وسيله آيات و نشانههايش بيدار میکند و نام قرآن و پيامبرش را «ذکر» و «تذکرة» و «مُذکر» گذاشته آنجا که میفرمايد:
«اِنَّ هذِه تَذْکرَةٌ فَمَنْ شآءَ اتَّخَذَ اِلی رَبِّه سَبيلاً»[10] يعنی: اين کتاب هشدار دهنده است برای کسی که میخواهد به سوی خدا راهی پيدا کند.
و میفرمايد: «فَذَکرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَکرٌ»[11] يعنی: تو يادآوری کن و آنها را از خواب غفلت بيدار نما زيرا تو هشدار دهندهای.
ولی اگر کسی به اين همه هشدار و بيدار باش توجّه نکند و از خواب غفلت بر نخيزد، ظالمترين افراد بشر است. زيرا به خود ظلم کرده و به ندای الهی توجّه ننموده و خدای تعالی میفرمايد:
«وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ ذُکرَ بِآياتِ رَبِّه ثُمَّ اَعْرَضَ عَنْها اِنّا مِنَ الْمُجْرِمينَ مُنْتَقِمُونَ»[12].
چه کسی ظالمتر از آن کسی است که به وسيله آيات و تذکرات الهی بيدار شود ولی دوباره به خواب رود و توجّهی به بيدار باشهای الهی نکند ما از مجرمين انتقام میگيريم.
«زنبور عسل حرف میزند»
من از کودکی به علم جانورشناسی و فرو رفتن در حالات و زندگی حيوانات و اطّلاع از اسرار زندگی آنها علاقه زيادی داشتم و به همين جهت کتابهائی را که در اسرار زندگی حشرات و حيوانات نوشته شده بود بسيار میخواندم ولی در همه حال غفلت عجيبی از آفريدگار آنها و کسی که اين همه شعور را به آنها داده داشتم، تا آنکه يک روز کتابی را از «موريس مترلينگ» به نام «زنبور عسل» مطالعه میکردم و غرق در شگفتی و تعجّب بودم. ناگاه از کثرت مطالعه و يا به خاطر خستگی ديگری که از قبل داشتم، (مثل کسی که به خواب برود، يا حال بيهوشی به او دست بدهد) چشمم روی هم رفت، در آن حال ديدم زنبور عسلی، بزرگ شده و مثل يک انسان با من حرف میزند و میگويد: خدای تعالی اين شعور را به ما داده که بتوانيم زندگی خود را ادامه دهيم و هم نشانه او برای مردم دنيا باشيم شايد انسانها به اين وسيله از خواب غفلت بيدار شوند و فکر کنند که چگونه خدای تعالی اين شعور و علم فوق العاده را بدون آنکه ما به مدرسه برويم ياد گرفتهايم.
وقتی سخن او به اينجا رسيد من در حالی که فوق العاده ترسيده بودم و بدنم میلرزيد، از خواب و يا اگر خواب نبودم از آن حالتی که داشتم بيرون آمدم و خدا را در مقابل چشم دل خود میديدم که با صفت رحمانيّت و مهربانيش با من رو برو شده و مرا مثل پدری که فرزندش را يافته در آغوش کشيده که گرمی محبّتش را کاملاً با روح و جانم احساس میکردم. در آن موقع خدا را در اطراف خود و بلکه در درون خود و همه جا میديدم از آن لحظه به بعد ساعتها با او حرف میزدم و قربان صدقهاش میرفتم و او مرا با الهاماتش که چقدر شيرين بود، راهنمائی میکرد و به سوی خود دعوتم میفرمود، آنجا متوجّه شدم اگر چه در آغوش مهر و محبّت خدای تعالی هستم ولی از نظر معنوی و صفات روحی با او فاصله زيادی دارم يعنی متخلّق به اخلاق الهی نيستم، در ظاهر صورت انسانی دارم ولی در سيرت، حيوان درندهای هستم، محبّت دنيا به جای محبّت خدا، حرص و طمع و بخل به جای گذشت و سخاوت و بالأخره اکثر صفات حيوانی به جای صفات کماليّه انسانی در من متجلّی گرديده و بايد هر چه زودتر اگر مايلم لطف الهی بر من مستدام باشد و بلکه روز بروز زيادتر گردد و به مقام قرب او برسم آن صفات حيوانی و شيطانی را از خود دور کنم و به تزکيه نفس بپردازم که بحمداللّه اين بيداری و توجّه مرا کمک کرد و خود را هر طور بود به وسيله استادم نجات دادم.
«جوجههای مادر مرده»
آن وقتها که با اتوبوس از قم به تهران میرفتيم و جاده قم و تهران هنوز آسفالت نشده بود، تقريبا حدود دامنه کوههای «حسن آباد» راننده اتوبوس، ماشين را نگه داشت و از مسافرين اجازه گرفت که در وسط بيابان کنار جادّه دو رکعت نماز با سرعت بخواند و به سوی ما برگردد، ما مسافرين اگر چه میگفتيم حالا چه وقت نماز است ولی هر طوری بود چون او خيلی اصرار داشت همه اجازه داديم که فورا نمازش را بخواند و برگردد. وقتی به ماشين برگشت و پشت فرمان نشست من و اکثر اهل ماشين مايل بوديم که بدانيم او به چه جهت در اينجا نماز خوانده و اساسا اين چه نمازی بوده که قبل از ظهر با آن همه اصرار لازم بوده حتما آن را در اين مکان بخواند، لذا من گفتم: جناب آقای راننده ممکن است بفرمائيد اين چه نمازی بود که شما در اينجا خوانديد و چرا از ميان اين جادّه اين محلّ مخصوص را انتخاب فرموديد؟! او گفت:
در اين مکان خدای تعالی مرا از خواب غفلت بيدار کرد. و من هميشه به شکرانه آن نعمت هر زمان به اين محل میرسم، مقيّدم دو رکعت نماز شکر بخوانم.
من پرسيدم: چگونه خدای تعالی شما را در اينجا از خواب غفلت بيدار کرده است؟! او اوّل نمیخواست قضيّهاش را نقل کند ولی وقتی با اصرار من و سائرين مواجه شد و بخصوص وقتی که من به او گفتم: شايد قضيّه شما ديگران را هم از خواب غفلت بيدار نمايد، گفت:
من تا چند سال قبل يک آدم بیبند و بار و غافل و مردمآزار عجيبی بودم، هيچ چيز مرا به ياد خدا نمیانداخت. تا آنکه يک روز که اتفاقا با ماشين سواری شخصی ولی تنها از اينجا عبور میکردم، به اين مکان رسيدم. در اينجا سخت دچار فشار «ادرار» شدم لذا ماشين را در کنار جادّه پارک کردم و در کنار مزرعهای که محصول گندمش را تازه جمع کرده بودند، نشستم و ادرار میکردم، ناگاه ديدم زنبور درشتی روی زمين نشست و دانه گندمی را که در آنجا افتاده بود و از مزرعه باقی مانده بود با دندان برداشت و به سوی سنگلاخهائی که تقريبا در دامنه آن کوه قرار گرفته حرکت کرد و رفت، من ناخودآگاه به فکر افتادم که زنبور با گندم چه ارتباطی دارد او گوشتخوار است و حتما گندم را برای کار ديگری میخواهد. لذا با خود گفتم، لازم است که عقب او بروم و با سرعت عقب او رفتم ديدم در ميان آن سنگلاخها گنجشکی مرده و دو جوجه تازه از تخم سر بيرون آورده به جای گذاشته که هر دوی آنها زنده هستند. آنها وقتی صدای وِز وِز بال زنبور را شنيدند دهان خود را باز کردند و آن زنبور دانه گندم را به دهان آنها انداخت و رفت و چيزی نگذشت که دوباره همان زنبور همين عمل را تکرار کرد من مدّتی در کنار آن جوجهها نشسته بودم و آن زنبور مکرّر میرفت و گندم و يا هر خوردنی ديگری را میآورد و شکم اين جوجههای گرسنه بیمادر را سير میکرد.
همه اينها فريادهائی بود که از موجوديّت محبوبم، حضرت حقّ به سر من کشيده میشد و مرا از خواب غفلت بيدار میکرد. من در آن هنگام اشک میريختم و با گريه و فرياد بر سر خود میزدم که چرا من تا اين حدّ از اين خدای مهربان که زنبور را برای زنده نگه داشتن جوجه گنجشکها مأمور میکند غافل بودم.
کور باد چشمی که تو را نبيند. و بدا به حال کسی که از محبّت تو در دلش چيزی نباشد و به خود خطاب میکردم و آهسته میگفتم و اشک میريختم که:
ای مرکزِ دايره امکان
وی زبده عالم کون و مکان
تو شاهِ جواهر ناسوتی
خورشيد مظاهر لاهوتی
تا کی ز علائق جسمانی
در چاه طبيعت تن مانی؟
تا چند به تربيت بدنی
قانع به خزف ز «دُر» عدنی
صد مُلک ز بهر تو چشم براه
ای يوسف مصری به درآی از چاه
تا والی مصر وجود شوی
سلطان سرير شهود شوی
در روز اَلَست، بلی گفتی
امروز به بستر لا خفتی
تا کی ز معارف عقلی دور
به زخارف عالم حسّ مغرور
از موطن اصل نياری ياد
پيوسته به لهو و لعب دلشاد
نه اشک روان نه رخ زردی
اللّه اللّه تو چه بی دردی!
يک دم به خود آی و ببين چه کسی
به چه بسته دلی، به که همنفسی؟
زين خواب گران بردار سری
برگير زعالم دل خبری
و سپس دست به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: ای محبوبم، عزيزم، خدای مهربانم، مرا ببخش و از گذشتهام صرف نظر فرما، تو که در گذشته بر من منّت گذاشتهای و مرا همه چيز دادهای، توئی که به من نيکی کردهای و مرا از بدبختيها نجات دادهای، خدايا از اين ساعت مرا از خود جدا نفرما، ای تو نعمت من و بهشت من، ای تو دنيای من و آخرت من، ای خدای مهربان يا اللّه.
بالأخره آن روز در کنار آن جوجه گنجشکها و حرکات آن زنبور که وجود خدا را کاملاً در آنجا حس میکردم به قدری نشستم و گريه کردم و سر به سجده گذاشتم و اشک ريختم و از محبوب تازهام، يعنی خدای مهربان، عذرخواهی نمودم، که قلبم روشن شد و دانستم ديگر از خواب غفلت بيدار شدهام و بايد برای نزديک شدن به پروردگارم فعّاليّت کنم و حجابهای نورانی و ظلمانی را بر طرف نمايم و به سوی کمالات روحی پرواز کنم، لذا در آن روز به شکرانه اين نعمت بزرگ دو رکعت نماز شکر خواندم و مقيّدم که هر زمان از اين محل عبور میکنم دو رکعت نماز شکر بخوانم و از پروردگارم تشکر نمايم.
«تو لايق همسری با من نيستی»
من در دوران زندگی به کلّی از معنويّات و حقائق و حتّی از خدای تعالی و دين و انسانيّت غافل بودم و به خواب عميقی فرو رفته بودم و فکری جز ماديّات و درآمد و پول به مغزم وارد نمیشد. و همه تلاشم اين بود که دارای پست و مقامی باشم، تا بهتر بتوانم دنيايم را آباد کنم. بالأخره در سنّ سی سالگی که به همه چيز رسيده بودم و به خيال خود نوبت ازدواجم هم رسيده بود «دختر خانمی» را از يک خانواده ثروتمند انتخاب نمودم و به خواستگاری او رفتم و از مقام و ثروت و شخصيّت خود برای او بسيار حرف زدم و مسأله سنّ من که سی ساله بودم مشکلی نبود زيرا او هم بيست و پنج سال داشت ولی او ابدا حاضر به ازدواج با من نمیشد! و هر چه از او میپرسيدم: چرا نمیخواهی با من ازدواج کنی؟ چيزی نمیگفت! رفته رفته آتش عشق من نسبت به او شعلهور شد و اصرارها و واسطهها هم کاری از پيش نمیبردند، تا آنکه يک روز به فکرم رسيد نامهای برای او بنويسم، در آن نامه نوشتم: لااقل به من بگو چه نقصی در من میبينی، که با من ازدواج نمیکنی؟! او با کمال صراحت زير نامهام نوشت: «چون تو اهل معنويّت و حقيقت و خداجو و طالب مقام والای انسانيّت نيستی، تو را لايق همسری با خود نمیبينم!».
وقتی پاسخ او را ديدم، خيلی به من بر خورد و حتّی میخواستم تصميم احمقانهای عليه او بگيرم. ولی شب که به منزل رفتم و در اطاق خواب، روی تختم دراز کشيده بودم و از طرفی عشق او مرا بيچاره کرده بود و از طرف ديگر جمله زننده او غرور مرا درهم شکسته بود و در طوفان فکری عجيبی قرار گرفته بودم. ناگهان از ضميرم، از باطنم، از جانب وجدانم صدائی بلند شد، که مگر او دروغ گفته؟
تو از معنويّت و حقايق و انسانيّت چه میدانی؟
آيا خدای تعالی، انسان را برای خوردن و خوابيدن و زاد و ولد خلق کرده؟
اينهائی که تو تا سنّ سی سالگی بدست آوردهای، همهاش حيوانی است، بلکه حيوانات بهترش را هم دارند، اگر ناگهان مرگت برسد کدام يک از اين افتخارات برای تو باقی میماند، مقامت، يا ثروتت و خانه و زندگيت و يا حتّی زيبائی و شخصيّتت، اينها همه تا وقتی باقی است که تو زنده باشی و بلکه حتّی آن هم معلوم نيست! زيرا خيلیها بودهاند که در همين دنيا مقام و ثروت و زيبائی و شخصيّت خود را از دست دادهاند و بدبخت شدهاند.
آن شب تا صبح گريه کردم و مرتّب وجدانم مرا موعظه میکرد و ديگر از خواب غفلت بيدار شده بودم و در عين آنکه محبّتم نسبت به آن دختر زيادتر شده بود، ولی ماهيّت محبّتم فرق کرده بود. يعنی تا آن شب تنها در بُعد حيوانی و جنسی به او محبّت داشتم. امّا حالا به خاطر روح آگاه و بيدارش، به خاطر کمالاتش به او علاقه پيدا کرده بودم. لذا در جواب نامهاش سرگذشت آن شبم را نوشتم و به او فهماندم که من با آن جملات تو از خواب غفلت بيدار شدهام و حالا علاوه بر آنکه ناراحت نشدهام، بلکه به خاطر کلام حضرت «اميرالمؤمنين»(عليه السّلام) که فرمود: «من علّمنی حرفا فقد صيّرنی عبدا» تو به من حقّ زيادی پيدا کردهای و من از اين به بعد به منزله شاگردی برای تو خواهم بود. و با ياری تو انشاءاللّه به کمالات روحی خواهم رسيد. و اگر مانع ديگری برای ازدواجمان نباشد، به تو قول میدهم اين جهت را جبران کنم. و خود را بسازم و به کمالات روحی برسانم. او هم صداقت مرا باور کرد و با من ازدواج نمود و امروز به خاطر آنکه ما زندگی را بر اساس معنويّت برپا کردهايم، هم دنيا داريم و هم انشاءاللّه آخرتمان خوب خواهد بود.
«معجزات حضرت رضا(ع) مرا تکان داد»
در شب يازدهم ذيقعده سال 1363 که تولّد حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) است، من در مشهد بودم، آن روزها از همه چيز حتّی از خدا و دين و معنويّات بطور کلّی غافل بودم، گاهی بعضی از دوستان تذکراتی به من میدادند که خدائی هست. قيامتی هست. کمالات روحی و معنوی هست. و بالأخره انسانيّتی هست. امّا من متوجّه نمیشدم و به آخور و دنيا و حيوانيّت خود، مثل اکثر مردم مشغول بودم، ولی در آن شب گذرم به صحن مقدّس حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) افتاد، چراغانی مفصّلی کرده بودند و ميلاد مسعود آن حضرت را جشن گرفته بودند. و با آنکه ساعت ده شب بود، در ميان صحن مطهّر، جمعيّت زيادی با وِلْوِلِه و شور عجيبی مطلبی را به يکديگر تذکر میدادند! و آن مطلب اين بود: که امشب تا به حال 21 نفر از مريضهای صعب العلاج، که در حرم و اطراف آن دخيل شده بودند، شفا يافتهاند و هر کدام از مردم مدّعی ديدن چند نفر از آنها را بودند و خودشان ناظر شفا يافتن آنها بودند. در اين بين يک نفر از مقابل ما گذشت، ديدم مردم به او اشاره میکنند و میگويند: اين هم يکی از آنها است من جلو رفتم تا از حقيقت حال او تحقيق کنم آن مرد به چشمم آشنا بود، لذا اوّل پرسيدم: من شما را کجا ديدهام؟ او به من گفت: ديشب در فلان رستوران با هم غذا میخورديم، شما دلتان به حال من سوخته بود و با تأسّف به من نگاه میکرديد. من حدود نيم ساعت در مقابل شما نشسته بودم.
من با شنيدن اين جملات، به يادم آمد که شب گذشته من برای صرف غذا به رستورانی رفته بودم. در مقابل ميز ما مرد فلجی که از هر دو پا عاجز بود روی چرخی نشسته بود و غذا میخورد و بسيار در زحمت بود. من دلم به حالش سوخت و حتّی از او اجازه گرفتم که اگر مايل باشد پول غذايش را بدهم، حالا اين همان مرد است، که در مقابل من سالم راه میرود! اوّل با ناباوری عجيبی به او گفتم: ممکن است پاهايت را به من نشان بدهی ببينم چگونه سلامتش را يافته. آخر من شب گذشته پاهای او را ديده بودم، که فقط دو قطعه استخوانی بيش نبود و ابدا گوشت و ماهيچهای نداشت. او فورا شلوارش را بالا زد، ديدم پاها به طور معمول چاق و پر گوشت شده! و ابدا اثری از فلج در آنها ديده نمیشود!
اينجا بود که ناگهان فرياد زدم:
خدا جان کور باد چشمی که تو را نمیبيند، چرا من اين همه از تو غافل بودهام، مرا ببخش، خدا جان به من مهربانی کن، اگر تو مرا نيامرزی من به کجا پناه ببرم؟
مردم دور من جمع شده بودند و از من جريان را سؤال میکردند ولی من به هيچ وجه حوصله حرف زدن با آنها را نداشتم و تا صبح در آنجا اشک میريختم و بر گذشته خود، که عمری را به غفلت گذرانده بودم! میگريستم و تصميم گرفتم، که هر چه سريعتر خود را به کمالات روحی برسانم و نگذارم دوباره زرق و برق دنيا مرا به خواب غفلت فرو ببرد.
«گنبد نورانی میشود!»
يکی از علماء میگفت: زمانی که به نجف اشرف برای تحصيل علوم دينيّه رفته بودم، شبی در ميان صحن مطهّر حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) نشسته بودم و زائرين زيادی هم از اطراف برای زيارت آمده و در ميان صحن نشسته بودند و اتّفاقا من هم مثل همه به گنبد مطهّر حضرت «علی بن ابيطالب» (عليه السّلام) نگاه میکردم، ناگهان ديدم مردم مشغول کف زدن و هِلهِله شدند و میگفتند: گنبد نور باران شد!. من از اين عمل مردم در شگفت شدم!، زيرا اگر گنبد نور باران شده بود! چرا همه ديدند ولی من نديدم؟ شيطان هم وسوسه را شروع کرده بود و به من میگفت: شايد همه معجزات و کراماتی که به انبياء و اولياء نسبت میدهند از همين قبيل باشد، عجب مردمی هستند کجا گنبد نورباران شد، فردای آن شب هم در تمام شهر نجف همه میگفتند: ديشب گنبد حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) نورباران شده است.
دو سه روز افکار من متوجّه اين مطلب شده بود و حتّی شيطان مرا لحظهای راحت نمیگذاشت، تا آنکه شب سوّم، نيمههای شب از خواب پريدم و احساس میکردم که فوقالعاده به خوردن ترشی علاقه پيدا کردهام. لذا مقداری در ميان منزل گردش کردم که شايد ترشی پيدا کنم و اين اشتها را آرام نمايم، ولی حتّی هيچ چيز ترشی هم در منزل نبود! و لحظه به لحظه اشتياقم به ترشی بيشتر میشد. تا آنکه ديگر آرامش را از من گرفت و مثل عاشق دلباختهای در ميان منزل قدم میزدم و به فکر تهيّه ترشی بودم. ناگهان به يادم آمد مغازهای در کنار دروازه نجف وجود دارد که ترشی فروشی است، صاحبش شبها در ميان مغازه میخوابد. لذا همان نصف شب لباسم را پوشيدم و به طرف آن مغازه به راه افتادم. (ضمنا سابقا نجف اشرف دروازه داشت و شبها درِ آن را میبستند) و اين مغازه درست کنار دروازه نجف واقع شده بود. من قبل از آنکه به مغازه برسم و صاحب مغازه را بيدار کنم، ديدم جمع زيادی از اطراف نجف به عنوان هيئت سينه زنی پشت در دروازه جمع شدهاند و همه با يک زبان فرياد میزنند: «يا علی» در را باز کن. و چون آن زمان چراغی در خيابانها وجود نداشت، من نمیديدم چگونه در بسته است، با خود گفتم: حالا يکی پيدا میشود و در را باز میکند آن وقت اين جمع میگويند: حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) در را باز کرده! و باز همان وسوسههای شيطانی در مغزم پيدا شد، که ناگهان ديدم! نوری مانند ماه، از گنبد حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) حرکت کرد! و آهسته همه جا آمد! تا آنکه پس از چند دقيقه به پشت دروازه نجف رسيد من کناری ايستاده بودم، فضای پشت در روشن شد، قفل و کيفيّت بسته بودن در را دقيقا در نظر گرفتم، حتّی خصوصيّاتی از در و ديوار آن محل را به عنوان آنکه مبادا در خواب باشم و اينها را در خواب میبينم؟ به ذهنم سپردم، بالأخره اين نور به پشت در رسيد. و به در پخش شد. ناگهان به سرعت در باز گرديد! و آن جمعيّت به داخل شهر ريختند و صدا میزدند که نور مقدّس حضرت «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) در را باز کرده! من هم اينجا با آنها هماهنگ شدم. زيرا من علاوه بر آنچه آنها ديده بودند، میديدم که نور از گنبد مطهّر حرکت کرده بود. و متوجّه شدم که آن ميل شديدی که به ترشی پيدا کرده بودم برای اين بوده که مرا به پشت درِ دروازه نجف بياورد! و اين نور مقدّس را به من نشان بدهد و لذا بعد از ديدن اين جريان ديگر به ترشی هم علاقهای نداشتم و در آن نيمه شب از خواب غفلت بيدار شدم.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند
آنجا کنار دروازه نجف ايستادم و با مولايم، محبوبم، عزيزتر از جانم، دنيا و آخرتم، بهشتم و همه چيزم حرفهائی زدم، درد دلهائی کردم، از او خواستم مرا به معنويّت و حقيقت راهنمائی کند. مرا به سوی خود و کنار خود راه دهد، مرا به مقام قرب خود برساند، مرا از اولياء خود قرار دهد، او هم آقائی کرد و بنده نوازی فرمود و دستم را به دست استادی که از هر جهت دارای کمالات روحی بود داد و او مرا وادار به تزکيه نفس و موفقّ به پيمودن سير الی اللّه نمود.
«کرامت امام هشتم (عليه السّلام)»
من در خواب غفلت عجيبی بودم، فکر میکردم که اگر درآمد خوبی، زن خوبی، خانه و زندگی خوبی داشته باشم، خوشبختترين مردم دنيا هستم و به همين جهت هميشه تلاش میکردم که اين چيزها را بدست بياورم. ولی روزی در مشهد مقدّس جريانی از شخص موثّقی شنيدم که مرا از خواب غفلت بيدار کرد، دانستم آنچه من تا به حال میخواستم همهاش در بُعد حيوانی بوده و هدف از خلقت انسانی چيزهای بالاتر از اينها بوده است و آن قضيّه اين بود:
خانوادهای از تهران برای زيارت حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) با ماشين سواری شخصی به طرف مشهد میرفتند، در ميان آنها خانمی که حامله بوده و «وِيار» داشته و هيچ غذائی را جز فسنجان نمیتوانسته بخورد وجود داشت، آنها در بين راه بسيار ناراحت میشوند، زيرا غذائی که مطابق ميل آن خانم باشد و بتواند بخورد پيدا نمیکنند، او همچنان گرسنه میماند و حالت ضعف به او دست میدهد که ناگهان در بين راه نزديک ظهر میبينند شخصی کنار جادّه ايستاده و شماره ماشين آنها را در دست گرفته و اصرار میکند که ماشين آنها بايستد!! لذا راننده ماشين را در کنار جادّه نگه میدارد و آن شخص نزديک میآيد و میگويد: من اهل اين قريه مجاور هستم، ديشب حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) را در خواب ديدم، آن حضرت به من فرمودند: فردا در فلان ساعت کنار جادّه بايست ماشين شماره فلان میآيد، آنها خانوادهای هستند که تو بايد آنها را ميهمانی کنی و اين را بدان که غذائی جز فسنجان نمیخورند، لذا برای آنها فسنجان تهيّه کن و حالا من غذا را تهيّه کردهام و از شما تقاضا میکنم که به منزل ما بيائيد و غذا بخوريد، بعد به طرف مشهد حرکت کنيد.
اين قضيّه را چون من از يک فرد مورد وثوق شنيدم تکانی خوردم و متوجه مقام ولايت و عظمت حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) گرديدم و از خواب غفلت بيدار شدم.
«تأثير آيات قرآن»
در غفلت عجيبی بودم، مثل کسی که خواب باشد هيچ چيز نمیفهميدم، از حقايق و کمالات روحی اطّلاع نداشتم، مثل حيوانات میخوردم و میخوابيدم و زندگی میکردم.
تا آنکه يک روز با يکی از علماء ربّانی و در حقيقت يکی از اولياء خدا، در مجلسی برخورد نمودم. او عينا مثل کسی که ديگری را بخواهد از خواب بيدار کند و طرف در خواب عميقی فرو رفته باشد در برابر من بود.
او مطلبش را اين گونه آغاز نمود:
عزيزم! تا کی در خواب غفلتی؟ گوشت را باز کن! ببين خدای تعالی چه میگويد!
«آن وقت با لحن بسيار جالب و با توجّه کاملی شروع به خواندن اين سوره مبارکه کرد:»
«وَالْعَصْرِ اِنَّ الاِْنْسانَ لَفی خُسْرٍ اِلاَّ الَّذينَ آمَنوُا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر».
به عصر قسم که انسان در اثر خواب غفلت در زيان و خسران است مگر کسی که (از خواب غفلت برخيزد و) ايمان بياورد و عمل شايسته بکند و توصيه به حقّ و توصيه به صبر بنمايد.
اين سوره مبارکه، مثل تکانهای بسيار شديدی بود که بر شخصی که خواب است وارد میکنند. در اين جا من گوش و چشم دلم را باز کردم ولی هنوز خواب آلوده بودم، که اگر مرا ترک میکرد دوباره به خواب غفلت میرفتم ولی فورا با تکان ديگری به وسيله آيه شريفه:
«اَلَمْ يَأنِ لِلَّذينَ آمَنوُا اَنْ تَخْشَعَ قُلوُبُهُمْ لِذِکرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لايَکونُوا کالَّذينَ اُوتُوا الْکتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الاَْمَدُفَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ کثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ»[13]
که با اشک روان و توجّه بيشتری خواند مرا متوجّه نمود که هنوز خواب آلودهام، اين آيه تکان بيشتری به من داد آن وقت خدای مهربانم را بالای سرم ديدم که به من میگويد:
هنوز هم از خواب غفلت بر نمیخيزی؟! آيا هنوز هم وقت توجّهت به خدا نرسيده؟! تو که نام خود را مؤمن گذاشتهای هنوز نمیخواهی قلبت در مقابل عظمت خدا خاشع گردد!
هنوز هم آيات قرآن نبايد در تو تأثير کند؟!
هنوز نبايد گوش دلت کلام حقّ را بشنود؟! آيا نمیدانی که اگر توجّه به اين هشدارهای الهی نکنی مانند گذشته قلبت را قساوت میگيرد و به فسق و فجور کشيده میشوی.
اينجا ديگر از خواب غفلت کاملاً بيدار شده بودم، به خود میلرزيدم و گريه میکردم و فرياد میزدم، که ای وای بر من، چرا دير متوجّه شدهام.
استاد بزرگوارم وقتی متوجّه بيداری من از خواب غفلت شد، مرا نوازش کرد و به من گفت: هنوز دير نشده خدای تعالی در قرآن مجيد فرموده:
«قُلْ يا عِبادِی الَّذين اَسْرَفُوا عَلی اَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطوُا مِنْ
رَحْمَهِاللّهِ اِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنوُبَ جَميعا اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ».[14]
وقتی اين آيه را برای من تلاوت کرد، من فکر میکردم که طبق دستور الهی «پيامبر معظّم اسلام» (صلی اللّه عليه و آله) بالای سر من ايستاده و معنی آيه فوق را از طرف پروردگار به من میگويد:
ای بنده خدا که در ضرر بر نفس خود زياده روی کرده و گناه فراوانی نمودهای مأيوس از رحمت پروردگارت مباش حالا که از خواب غفلت بيدار شدهای اگر توبه کنی و به سوی خدا برگردی راه برايت باز است خدا همه گناهانت را میبخشد زيرا او بخشنده و مهربان است پس توبه و اِنابه کن قبل از آنکه عذاب و غضب الهی متوجّهت شود و ديگر يار و مددکاری نداشته باشی.
من در آن موقع به سوی پروردگارم رو کردم و او را با جان و دل استقبال نمودم و به سوی مقصد که همان کمالات روحی بود پرواز نمودم.
«چگونه از خواب غفلت بيدار شويم؟»
من سالها با استادی آگاه و با تجربه که او از روحانيّون عظيمالشّأن بود رفت و آمد داشتم. و تا حدّی به خاطر عمل کردن به دستوراتش موفّق به طی مراحل کمالات روحی شده بودم، روزی از او سؤال کردم: چگونه ممکن است که انسان بتواند ديگری را از خواب غفلت بيدار کند و او را به سوی حقّ و حقيقت راهنمائی نمايد.
او گفت: قدرتمندترين فريادی که انسانها را از خواب غفلت بيدار میکند و به انسان هشدار میدهد، در مرحله اوّل کلام خدا است که از ناحيه حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه عليه و آله) به نام آيات قرآن تلاوت میشود.
بنابراين اگر خواستيد کسی را از خواب غفلت بيدار کنيد برای او قرآن بخوانيد و او را يا با توضيحاتی که شما برای او میدهيد و يا با تدبّر خودش او را تکان بدهيد، اگر روحش نمرده باشد و گوش دلش کر نشده باشد، حتما بيدار میشود. زيرا همه آيات قرآن بخصوص سرگذشت «انبياء عظام» (عليهم السّلام) برای بيداری بشر نازل شده است و چون انسانها اکثرا در خواب عميقی هستند، لذا بايد آن چنان که در خوابهای ظاهری عمل میشود، يعنی با تکانهای مکرّر، شخص خواب را بيدار میکنند. همچنين با مکرّر نمودن مطالب و آيات قرآن کسی را که در خواب غفلت است بايد بيدار کرد سپس استاد فرمود: مثلاً سوره «والشّمس» را بگوئيد که همه روزه بخواند و به معنايش فکر کند. يا شما همه روزه آن سوره را برای او بخوانيد و معنايش را برايش توضيح دهيد و يا سوره «واقعه» و يا سوره «حشر»را و يا سوره «تکاثر» را و سورهها و آياتی را که وقتی انسان آنها را میخواند تکان میخورد و از غفلت بيرون میآيد، برای او بخوانيد، معنايش را برای او توضيح دهيد باز هم میگويم: اگر نمرده باشد يعنی جزء آنهائی که قرآن میگويد:
«ای پيامبر تو به مردگان نمیتوانی آيات قرآن و حقايق را بشنوانی».[15]
نباشد ولی تنها در خواب غفلت باشد حتما با خواندن آيات قرآن بيدار میشود.
در مرحله بعد اگر خواستيد کسی را از خواب غفلت بيرون بياوريد حکايات مردمی را که غافل بودهاند و به وسيلهای بيدار شدهاند، برای او نقل کنيد (چنانکه مادر اين کتاب انجام دادهايم).
سوّم: میتوانيد به وسيله اشعار عرفانی و بيدار کننده و نقل کرامات اولياء خدا و مطالبی که مربوط به امور خارقالعاده و معجزات و کرامات است. اشخاص غافل و بیتوجّه را از خواب غفلت بيدار کنيد در اين رابطه قضيّهای دارم که يکی از شاگردان نقل میکرد و آن اين بود:
که میگفت: روزی در خلوتی نشسته بودم با خود فکر میکردم که آيا آن چه از جريانات خارقالعاده و غير طبيعی نقل شده درست است يا آنکه همهاش کذب و دروغ است و اين فکر مدّتی مرا سرگرم خود کرده بود ناگهان نفس لوّامهام مرا به باد ملامت گرفت و مرا سرزنش نمود و گفت: چگونه ممکن است که اين مطالب دروغ باشد و حال آنکه در کتب آسمانی مثل قرآن و انجيل و تورات مکرّر آنها نقل شدهاند و اگر کسی بگويد مسأله خارقالعادهای وجود ندارد کافر شده و هيچ يک از اديان زنده جهان او را متديّن نمیدانند بلکه او را خارج از دين میدانند و به عضويّت نمیپذيرند، آيا جريانات مرده زنده کردن انبياء و طیالارض و کور و افليج شفا دادن اولياء خدا را که در قرآن و سائر کتب آسمانی آمده میتوان منکر شد؟!
بالأخره با خود انديشيدم که بايد کاری بکنم شايد بتوانم من هم به اين حقايق دست يابم لذا کتابهای «قصص العلماء» و چند جلد از کتابهائی که در شرح حال اولياء خدا و علماء نوشتهاند مطالعه کردم. مختصر تکانی خوردم ولی چيزی که بيش از همه چيز مرا تکان داد دو قضيّه بود که يکی از موثّقين نقل میکرد.
او میگفت: مرحوم حجّهالاسلام آقای حاج شيخ «مرتضی زاهد» رحمهاللّه فرمودند که: در خانه ما خانمی به نام امّليلی بود که پاهايش مدّتها فلج شده بود. روزی برای زيارت حضرت «عبدالعظيم » (عليه السّلام) میرود ولی دخترش که او را روی تختهای انداخته اشتباها به حرم حضرت «امام زاده حمزه» (عليه السّلام) که در کنار قبر مطهّر حضرت «عبدالعظيم» قرار دارد میبرد. و او را به آن حرم مطهّر دخيل میکند.
«امّ ليلی» میگويد: که من در عالم رؤيا ديدم پنج نفر وارد حرم شدند يکی از آنها به ديگری در حالی که به من اشاره میکرد گفت: آقا ايشان هم متوسّل شدهاند. من در عالم خواب متوجّه بودم که آنها به حرم آمدهاند برای آنکه تمام مريضها را شفا بدهند. در اينجا من از خواب بيدار شدم و بدون توجّه به اين که فلج بودهام از زمين حرکت کردم و در پی پيدا کردن دخترم به راه افتادم وقتی او مرا ديد تعجّب کرد و گفت: تو که زمين گير بودی چگونه به اين خوبی راه میروی؟! من تازه متوجّه شدم که فلج بودهام و الآن کاملاً خوب شدهام مرحوم حاج «شيخ مرتضی زاهد» وقتی اين قضيّه را برای مرحوم آيهاللّهالعظمی «صدر» نقل کرده بود ايشان سجده شکر کردند و گفتند: خدا را شکر که از حضرت «امامزاده حمزه» (عليه السّلام) هم يک قضيّه و کرامت واقعی ديديم و شنيديم.
اين قضيّه مرا تکان داد و تا حدّی از خواب غفلت بيدارم کرد ولی قضيّه ديگری که نقل میکنم و همان شخص اوّل از مرحوم حاج شيخ «مرتضی زاهد» برای من نقل نمود در مرحله دوّم کاملاً مرا از خواب غفلت بيدار کرد و من به سوی کمالات روحی حرکت کردم و آن قضيّه اين بود که:
مرحوم آقای حاج شيخ «مرتضی زاهد» فرمودند: من شبها جلساتی داشتم و مقيد بودم که يا زود به خانه برگردم و يا با کليد در را باز کنم که اگر همسرم خوابيده بيدار نشود و به او ظلم نگردد، شبی تصادفا دير به منزل آمدم و کليد در منزل را هم نداشتم. لذا با خود تصميم گرفتم که تا صبح پشت در خانه در ميان کوچه قدم بزنم و همسرم را از خواب بيدار نکنم، پس از اين تصميم چند لحظهای بيشتر نگذشت که همسرم در خانه را باز کرد و سر از منزل بيرون آورد و به من گفت: بفرمائيد.
من از او پرسيدم: چه شد که تو در را باز کردی و حال آنکه من دَر نزدم و هيچ دليلی نداشت که تو از حضور من در پشت دَر منزل مطّلع شوی. او گفت: من خوابيده بودم در عالم خواب ديدم آقا سيّدی نزد من آمد و به من گفت: «شيخ مرتضی» پشت در منزل آمده و نمیخواهد در بزند که مبادا تو از خواب بيدار شوی و به تو ظلم شود تو فورا حرکت کن و در را به روی او باز کن.
من از خواب پريدم و بیاختيار آمدم در را باز کردم، مرحوم آقای حاج شيخ «مرتضی زاهد» فرمودند: من از خدای مهربان و «امام عصر» روحی له الفداء تشکر کردم.
اين دو قضيّه مرا کاملاً از خواب غفلت بيدار کرد و تصميم گرفتم که من هم بکوشم تا خود را به مقام اولياء خدا برسانم.
«شک و ترديد مقدّس»
من تا سنّ بيست و پنج سالگی با آنکه تحصيل کرده بودم، در خواب غفلت عجيبی بودم! يعنی حتّی مثل حيوانات ابدا به آينده خود فکر نمیکردم! و بلکه آن قدر بیفکر بودم که اگر کسی میگفت، قيامت و بهشت و جهنّمی هست. من احتمال هم نمیدادم که شايد درست بگويد و فقط جلو پايم را میديدم! روزی به خدمت يکی از علماء اهل معنی شرفياب شدم او سخنان مفصّلی درباره حقيقت انسانيّت و کمالات روحی و دنيا و آخرت برايم گفت: من تازه به شک افتادم که آيا ممکن است اين حرفها راست باشد؟ آه که اين شک و ترديد چه وسيله سعادت خوبی برای من بود من هر چه دارم از اين شک و ترديد دارم من حالا معتقدم که گاهی شک و ترديد مايه همه خوشبختيها میشود يعنی همان گونه که اگر درد نباشد و مريض به وسيله درد متوجّه مرض خود نگردد ممکن است آن مرض او را بکشد يا اگر انسان گرسنگی را احساس نکند و آن گرسنگی او را به سوی خوردن غذا تحريک نکند، ضعف و ناراحتی ممکن است او را از پا درآورد. اگر شک و ترديد درباره چيزی در قلب انسان پيدا نشود، در پی تحقيق از حقيقت آن حرکت نمیکند.
من از روزی که اين شک خوب و اين ترديد مقدّس در دلم پيدا شد مثل مريضی که درد بر او فشار آورد و به فکر علاج بيفتد در پی تحقيق از حقّ و حقيقت حرکت کردم. و بحمداللّه خود را به سرچشمه يقين و نور هدايت رساندم و بر همين اساس وقتی «ائمّه اطهار» (عليهم السّلام) با کسانی که صددرصد غافل بودند و منکر خدا و همه مقدّسات میشوند برخورد میکردند، اوّل کاری که نسبت به آنها مینمودند اين بود که آنها را درباره خدا و حقايق از مرحله يقين به نبودن آنها به شک و ترديد نسبت به وجود آنها میانداختند.
يعنی آنها را از مرحله يقين و اعتقاد به اين که حقايقی وجود ندارد و به عبارت واضحتر از خواب غفلت عميق، بيدار میفرمودند و آنها را در مرحله اوّل به شک و ترديد میانداختند و سپس دست آنها را میگرفتند و از شک به مقام يقين و اعتقاد به وجود خدا و سائر حقايق میکشاندند.
به هر حال اين شک و ترديد من سبب شد که من شبهای زمستان بلند، خواب به چشمم نرود و روزها لحظهای آرام نداشته باشم و شب و روز از حقايق و کمالات تحقيق کنم تا به مقام يقين برسم و آرامش بعد از نجات از ناراحتی را احساس نمايم.
و اين آرامش و يقين پس از چند روز مطالعه در آيات الهی و کتب اعتقادی اين گونه به وجود آمد که من در کتابها خواندم: عالم، خواب و خيال نيست و از عدم بر نخواسته است زيرا اين دو احتمال از عقل به دور است پس حتما ازليّتی وجود دارد يعنی يا عالم هميشه بوده و يا موجودی که عالم را ايجاد کرده بايد ازلی باشد و هميشه بوده است و بدون ترديد عالم ازلی نيست زيرا رو به زوال است و يا لااقل به سوی پَست مشابهی در حرکت است. بنابراين حادث است پس موجودی که وجودش غير از اين عالم است ازلی بوده و اين عالم را خلق کرده که نام او «خدا»است.
و همچنين وقتی به کنترل موجودات زنده اين عالم اعم از حيوانات و گياهان نگاه میکردم، میديدم که اگر هر يک از آنها را آزاد میگذاشتند آن چنان کره زمين را پر میکردند که زندگی برای سايرين مقدور نبود ولی نيروی قادر و توانائی آنها را آن چنان کنترل کرده که حتّی يکی از اين حيوانات و يا حشرات و يا درختان و گياهان از حدّ خود تجاوز ننموده و از محدوده خود خارج نشده است. مثلاً اگر فقط تخم ماهيها در درياها بدون ضايعات همهاش تبديل به ماهی شود مگر جائی در دريا برای ساير جانداران باقی میماند؟! و يا اگر در خشکی تنها تخم يکی از حشرات همهاش تبديل به آن حشره گردد زندگی را بر انسانها تنگ نمیکرد؟! آيا اين کنترل به دست کيست؟! آيا چه نيروئی میداند چه مقدار از اين جاندار در عالم لازم است تا آن را به همان مقدار، هزاران سال کنترل کند و نگه دارد و کم و زياد نکند؟! آيا نام اين نيروی قادر و دانا چيست؟ مگر نه اين است که بايد او را «خدا» ناميد آيا زيباتر از اين نام برای او يافت میشود؟
بالأخره اين افکار بود که مرا از خواب غفلت بيدار کرد و من به همه غفلت زدگان توصيه میکنم، که اگر میخواهيد از خواب گران بیتفاوتی نسبت به معنويّات نجات پيدا کنيد بکوشيد که در آثار قدرت الهی فکر کنيد و نشانههای خدای تعالی را در همه چيز ببينيد.
«ملاقات با امام زمان (عليه السّلام)»
افراد بسياری به وسيله خواندن يا شنيدن يک حکايت از سرگذشت کسانی که به محضر مقدّس حضرت «بقيّهاللّه» روحی و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء رسيدهاند، از خواب غفلت بيدار گرديده و کيفيّت بيدار شدن خود را به وسيله نامه و غيره به عبارات زير اظهار داشتهاند، اينک چند نمونه از آن اظهارات را در اينجا ذکر میکنم. يکی میگفت:
پس از آنکه من حکاياتی از «ملاقات با امام زمان» (عليه السّلام) را خواندم، نيمه شبی که کاملاً از خواب غفلت بيدار شده بودم و خواب ظاهری از چشمم پريده بود با«امام زمان» (عليه السّلام) اين گونه مناجات میکردم.
ای «امام زمان» که جمعی از پاکان موفّق به زيارتت شدهاند، مرا هم موفّق به پاکی و ديدن جمال دلربايت بفرما.
ای خدا اگر بگويم همه اين قضايا دروغ است، خود را فريب دادهام و بيهوده سخن به اين درازی نمیشود و اگر بگويم راست است پس چرا من از اين همه فيض محرومم و از سرچشمه معارف و علوم حقيقی دورم، خدايا چه کنم من هم از همان پاکان باشم و به خدمت «امام زمانم» برسم، ای خدا مرا از خواب غفلت بيدار کن و آنی مرا از آن حضرت دور نفرما.
«ديگری که از شخصيّتهای علمی و استادان دانشگاه آزاد اسلامی است، نوشته بود:»
الآن نيمههای شب جمعه است و من تا اين ساعت که قلم به دست گرفته و اين نامه را مینويسم، چند قضيّه از «ملاقات با امام زمان» (عليه السّلام) را خواندهام. بدنم مثل بيد میلرزد! منتظرم تا که شايد آن حضرت به من هم اظهار لطفی بفرمايد ولی میدانم که تا من سيرت انسانی پيدا نکنم، صفات رذيله را از خود دور ننمايم، فاصلههای روحی را از بين نبرم، لياقت ارتباط با آن حضرت را پيدا نمیکنم.
استاد محترم! حالا که از خواب بيدار شدهام، حالا که میفهمم چقدر عقب افتادهام، حالا که میدانم نبايد لحظهای درنگ کنم و بايد به سوی کمالات حرکت نمايم، بفرمائيد از کجا شروع کنم، چه دستوری را عمل نمايم و به چه وسيلهای به سوی مقصد و سر منزل هستی روانه شوم.
«سوّمی در نامه مفصّلی که سر تا پا سوز و گداز بود، آه از نهادش برآمده بود و نوشته بود:»
در کتاب «مفاتيح الجنان» قضيّه حاج «علی بغدادی» را که به خدمت حضرت «بقيّهاللّه» روحی و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء رسيده، پس از چند دعا که هر شب برای بيدار شدنم از خواب غفلت میخواندم مطالعه کردم. ناگاه اشکم جاری شد، ديوانه وار فرياد زدم: «يا صاحب الزّمان» پس چرا مرا با خود به زيارت نمیبريد؟ چرا برای من زيارت نامه نمیخوانيد؟ آخر مگر ما بيچارگان چه کردهايم که تا اين حدّ مورد کملطفی شما بايد واقع شويم؟ بالأخره آن شب آن قدر گريه کردم و در فراق «امام زمانم» اشک ريختم که ناگاه ديدم اشعاری را که قبلاً از مرحوم «فيض کاشانی» در ديوانش ديده بودم با خود زمزمه میکنم و مضمون آنها را در مقابل چشمم احساس مینمايم.
اين چه چشم است و چه ابرو و چه لب
اين چه قدّ است و چه رفتار عجب
اين چه خطّ استُ، چه خال استُ، چه حسن
اين چه تمکين و چه جاه و چه ادب
هر يکی از ديگری شيرينتر
لب و دندان و دهان و غبغب
جلوههايت همه آرايش ناز
غمزههايت همه اسباب طرب
حرکاتت همه موزون و بجا
سکناتت همه مطبوع و عجب
پای تا سر همه شيرين و لطيف
اين چه نخل است، سراپای رطب
شب اغيار زديدار تو روز
روز من از غم هجران تو شب
شب اغيار تو روز است و چه روز
روز «فيض» از تو شب، آنگاه چه شب
«يکی ديگر از سالکان راه و جويندگان حقّ و حقيقت نوشته بود:»
من در يک شب بيست حکايت از کتاب «نجم الثّاقب» در حالات کسانی که به خدمت «امام عصر» روحی فداه رسيدهاند خواندم و متأسّف بودم که چرا من نبايد خدمتش برسم. در ضمن دوستی داشتم که در يکی از صفات اخلاقی با من اختلاف داشت يعنی او خيلی بخيل بود ولی من آن طور نبودم. به همين جهت دوست نداشتم که با او رفت و آمد کنم. زيرا با او طبعا فاصله روحی داشتم و اين فاصله روحی، ما را از هم جدا کرده بود، لذا پس از آنکه آن حکايات را خواندم متوجّه شدم که چرا من لياقت ملاقات با «امام زمان» (عليه السّلام) را ندارم، يعنی فهميدم که چون من با آن حضرت فاصله روحی زيادی دارم، آنها بين من و او حجاب شدهاند، من نمیتوانم آن حضرت را ببينم من در آن موقع خودم را سيرتا حيوانی میديدم که خوردن و خوابيدن و شهوترانی و محبّت به دنيا و بخل و حسد و خيانت که هر يک از آنها فرسنگها مرا از آن حضرت دور میکرد داشتم ولی «امام زمان» (عليه السّلام) معصوم است، پاک است، آئينه تمام نمای الهی است، اين حجابها از ناحيه من است، من بايد فاصلههای روحی را کم کنم. لذا اينجا بود که گريه و نالهام بلند شد، با خود میگفتم: ای خدا! من چگونه و با چه وسيله اين راه دور را بپيمايم؟ من چگونه اين همه ديوارهای ضخيم بتونی را با دست خالی از بين ببرم؟ بالأخره گريه زيادی کردم، ناگهان دلم روشن شد، برقی زد! که تمام وجودم را منوّر نمود. صدائی بگوشم رسيد که مضمون اين آيه شريفه بود:
«وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا»[16] يعنی: کسی که در راه هدايتهای عامّه ما کوشش کند ما او را به راه سير الی اللّه هدايت میکنيم.
بالأخره به من گفتند: از تو حرکت از ما برکت، تو يک قدم به طرف ما بر دار ما ده قدم به طرف تو بر میداريم.
«من از خواب غفلت بيدار شدم»
يک روز من به نزد استاد فعلیام به حسب اتّفاق رفتم، من در آن موقع هنوز از خواب غفلت بيدار نشده بودم، او برای من مطالب زير را از کتابی خواند. اين مطالب از قول استاد نامعلومی که اسمش در کتاب ذکر نشده بيان گرديده، لذا بعد از خواندن مطالب آن کتاب من از خواب غفلت بيدار شدم و به سوی کمالات و سير الی اللّه قدم برداشتم و آن مطالب اينها بود.
او میگفت:
يک شب بعد از نماز مغرب و عشاء، در فکر فرو رفته بودم که: ما اگر چه مثل مادّيين و فلاسفه مادّی نيستيم، که معتقد به ماوراءالطّبيعه نباشيم ولی عملاً دست کمی هم از آنها نداريم.
نه گذشتهمان را میدانيم، نه آيندهمان را کاملاً میشناسيم.[17]
نه با خدا ارتباط مستقيم داريم، نه با او حرف میزنيم و نه از او جوابی میشنويم![18]
زيارتهائی که از «ائمّه اطهار» (عليهم السّلام) میکنيم، تمامش يک طرفه است! و هر چه سلام میکنيم پاسخی دريافت نمینمائيم! و بلکه توقّع جواب هم نداريم!
از «امام زمان» (عليه السّلام) هم که خدای تعالی در بدن ظاهری قرارش داده، تا ما بتوانيم با او حرف بزنيم و با او انس بگيريم و او واسطه بين ما و خدا و حجّت خدا بر ما باشد، خبری نداريم.
نماز برای ما عادت شده، نه ما را به خدا نزديک میکند و نه معنی نزديک شدن به خدا را میدانيم.[19] نه ما را به معراج میبرد و نه معنی عروج و بالا رفتن را میدانيم.[20]
نه ما را از فحشاء و منکرات نهی میکند و نه معنی اينکه نماز انسان را از فحشاء و منکرات باز میدارد میدانيم.[21]
نه ملائکه را ديدهايم و نه علّت خلقت آنها را با اينکه میگويند، خدّام محبّين «علی بن ابيطالب» (عليه السّلام) هستند میدانيم.[22]
نه با اجنّه انس گرفتهايم و نه حتّی به وجود آنها کاملاً اعتقاد داريم.[23]
از شيطان اسمی شنيدهايم و هيچگاه به فکر اينکه چگونه او همه بنیآدم را در يک لحظه میتواند بفريبد نيفتادهايم.[24]
از همه بالاتر، روح خودمان را هم نشناختهايم و اسرار خواب و مرگ را نفهميدهايم. و بالأخره در پس پرده ماديّت! از هيچ کجا اطّلاع نداريم!.[25]
آن شب خيلی درباره اين موضوع فکر کردم که چرا اين گونه است؟
خلاصه آن شب برای چند دقيقه آن چنان دچار طوفان فکری شده بودم که اگر بيشتر ادامه پيدا میکرد! فرياد کنان سر به بيابان میگذاشتم و برای هميشه در خسران و زيان بودم و بدبخت و بيچاره میشدم.[26]
ولی ناگهان به فکرم رسيد که من به خدا اعتقاد دارم، تنها برای شاگردانم ده دليل در اثبات وجود خدا اقامه کردهام، سالها است که از راه ادلّه و براهين به مقام علماليقين رسيدهام، خدا را دوست دارم، به او از هر چيز بيشتر عشق میورزم، او با صفت رحمانيّت و گاهی هم با صفت رحيميّت با من رفتار کرده و هميشه مورد لطف او بودهام.[27]
پس چرا کشف حجب معنوی را از او نخواهم.
مگر او نگفته «اَلَيْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ»[28] (مگر خدا بندهاش را کفايت نمیکند؟!).
مگر او نگفته «وَ مَنْ يَتَوَکلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»[29] (کسی که بر خدا توکل کند خدا او را کفايت میکند).
به درِ خانه او میروم و به او عشق میورزم، لذا همان طوری که رو به قبله نشسته بودم و متوجّه او شده بودم و او را به ياد میآوردم، ناگهان از تمام توجّهات مادّی منصرف شدم، چشم دلم را باز کردم و با تمام وجود با خدای بزرگ روبرو شدم، حالت بیخودی عجيبی به من دست داده بود.
چيزی از دعاهای مأثوره جز ذکر يونسيّه يعنی: «لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَک اِنّی کنْتُ مِنَ الظّالِمينَ» به يادم نيامد.[30]
مرتّب اين جمله را با توجّه به اينکه معنايش اين است:
خدايا ! نيست مؤثّری در عالم وجود مگر تو، نه آنکه حتّی اين حجابها و اين ابتلاها را تو به من داده باشی، تو پاکی، تو منزّهی از اينکه بدون جهت بندگانت را به غم و اندوه و حجاب مبتلا کنی.
منم که به نفسم ظلم کردهام و در زمره ستمگران قرار گرفتهام و اين بلاها و حجابها را برای خود به وجود آوردهام.
اين ذکر را شايد بيشتر از صد مرتبه در حال سجده گفتم. تا آنکه خدای با وفا، خدای مهربان، خدای محبوب، خدای عزيز، به وعدهاش که در آخر همين آيه بيان فرموده و میگويد: «وَ کذلِک نُنْجِی الْمُؤْمِنينَ». [31]
(يعنی: آن چنان که يونس را با گفتن اين جمله، از غم نجات داديم
همچنين مؤمنين را هم از غم و اندوه نجات میدهيم) وفا فرموده و مرا از جميع حجابهای ظلمانی به مانند يونس، از جميع عذابها به مانند يونس، از جميع کم لطفيها به مانند يونس و از جميع کم محبّتيها به مانند يونس، نجاتم داد و چشم دلم و گوش دلم و زبان دلم و بالأخره احساس و قلبم را باز کرد و شرح صدر عنايت فرمود. «الحمدللّه و شکرا للّه و الهی کيف اشکرک و شکری منک نعمت اخری تقتضی شکرا».[32]
اينجا بود که خود را مثل کسی که از خواب عميق پريده و بيدار شده و تازه متوجّه عقب افتادگيهايش، متوجّه بدبختيهايش و متوجّه ضررها و خسرانهای گذشتهاش گرديده و بیصبرانه به فکر جبران مافات افتاده و نمیداند چه بايد بکند ديدم!
او میگفت:
پس از اين جلسه میتوانستم محبوبم را، عزيزم را، خدای رحمن و رحيم را، با چشم دل ببينم و با او حرف بزنم و با او مناجات کنم و با او ارتباط داشته باشم، سخن او را بشنوم و هميشه در وصل او باشم و از فراق، فراغ حاصل کنم و هيچگاه بی او نباشم و هميشه در آغوش الطاف بیپايانش به سر ببرم، چرا اين چنين نباشد؟!
مگر نفرموده: «هُوَ مَعَکمْ»[33] (او با شما است).
مگر نفرموده: «وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»[34] (ما از رگ گردن به او نزديکتريم).
مگر نفرموده: «وَ هُوَ عَلی کلِّ شَيْئٍ قَديرٌ»[35] (او بر هر چيزی قدرت دارد).
مگر نفرموده: «اَلا اِنَّهُ بِکلِّ شَيْئٍ مُحيطٌ»[36] (او بر هر چيزی احاطه دارد).
مگر نفرموده: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّيها فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها»[37] قسم به نفس و آنکه آن را مساوی خلق کرده و به او بديها و خوبيها را الهام نموده است).
چرا با همه چيز باشد ولی با من نباشد؟
چرا بر هر چيز قدرت داشته باشد ولی بر اين کار که نسبت به من انجام داده قدرت نداشته باشد؟
چرا با همه نفسها حرف بزند و بديها و خوبيها را به آنها بگويد، ولی با من حرف نزند و به من چيزی نگويد؟
او میگفت:
شبی در اوائل تکليف که هنوز چيزی از معنويّات و حقايق و رموز عالم خلقت نمیفهميدم، طبق دستور يک روحانی عالی قدر که خدا رحمتش کند، نماز شب میخواندم و گويا در سجده آخر خوابم برده بود، صدائی شنيدم که شخصی برايم اين سوره قرآن را میخواند:
«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَالشَّمْسِ وَ ضُحيها وَالْقَمَرِ اِذا تَليها وَ النَّهارِ اِذا جَلّيها وَاللَّيْلِ اِذا يَغْشيها وَالسَّماءِ وَ ما بَنيها وَالاَْرْضِ وَ ما طَحيها وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّيها فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها».
در اين موقع مثل آنکه از خواب بيدار شدم و اين آيه اخير را در بيداری هم میشنيدم که مکرّر خوانده میشد:
«قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها»
«قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها»
«قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکيها»!![38]
و کمکم صدا بلند و بلندتر میشد آن چنان که نزديک بود پرده گوشم پاره شود، دادی زدم و از ترس بیحال روی زمين افتادم و به اصطلاح شما غش کردم.
در همان حال، معنی و تعبير اين خواب برايم منکشف شد: که ای مردم مسلمان چرا به سخنان خدايتان، خالقتان، آن کسی که همه چيزتان از او است و هيچگاه دروغ نگفته و مبالغه نداشته گوش نمیدهيد؟
آيا نمیبينيد که با چه اصراری، با چه قسمهائی، با چه تأکيدی رستگاری و خوشبختی را مخصوص کسانی که تزکيه نفس کنند میداند؟
آيا برای آنکه تو از خواب غفلت بيدار شوی اين همه قسم که خدای تعالی به هر چيزی که نزد او مقدّس است، خورده کافی نيست؟
قسم به خورشيد، (قسم به حضرت «محمّد» صلی اللّه عليه و آله).[39]
قسم به تابش خورشيد، (قسم به جان «محمّد» صلی اللّه عليه و آله).
قسم به ماه وقتی که از پس خورشيد روان است، (قسم به جان «علی» (عليه السّلام) وقتی که خود را بندهای از بندگان «محمّد» (صلی اللّه عليه و آله) میداند).[40]
قسم به روز، وقتی که جهان را روشن میکند، (قسم به جان حسن و حسين عليهما السّلام وقتی که به وسيله ذريّه طيّبه و کلماتشان جهان را روشن میکنند).[41]
قسم به شب، وقتی که عالم را در پردهای میکشد.
قسم به آسمان،
قسم به کسی که اين کاخ با عظمت را بنا نهاده.
قسم به زمين،
قسم به کسی که او را پهن نموده.
قسم به جان انسان،
قسم به کسی که او را نيکو و مساوی آفريده و به او شرّ و خير را الهام کرده، که هر کس نفسش را تزکيه کند رستگار است و هر کس آن را پليد و پست کند زيانکار است.
آيا برای بيدار شدنتان از اين خواب عميق همين سوره مبارکه کافی نيست؟
آيا وقتی خدای تعالی در «سوره اعلی» با کلمه «قد» که برای تأکيد است میفرمايد: «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ تَزَکی» يعنی: حتما و حتما رستگار و خوشبخت کسی است که نفس خود را تزکيه کند، تو را از خواب گران بيدار نمیکند؟
او میگفت:
شبی به دستور استادی که تخليه روح را به من تعليم میداد تمام مقدّمات آن را انجام داده و روی تشک دراز کشيده بودم، چشمهايم هنوز باز بود، ناگهان احساس سبکی در پاهايم و سنگينی عجيبی در سر و سينهام کردم، سپس ديدم از طرف پاهايم روحم از بدنم جدا میشود، يعنی بدنم روی زمين مانده ولی روحم که به همان شکل بدنم بود، به طرف بالا رفته و تا کمر دو شقّه شده ولی سينه و سرم هنوز با بدنم متّحد باقی مانده است. از مشاهده اين منظره، وحشت عجيبی به من دست داد و به خود تکانی دادم و از جا بلند شدم و روح و بدنم يکی شد.
معلوماتی که از اين منظره و نيمه تخليه حاصلم شد، اين بود که روح را بر خلاف بدن، مانند بخار شفّافی میديدم، احساس داشت و همه چيز را متوجّه میشد، ولی در برنامه بعدی که با شجاعت بيشتری اقدام به تخليه روح کرده بودم، خيلی چيزهای بيشتری را فهميدم، روح من بسيار شفّاف و سفيد بود، ولی بدنم گوشت و پوست و استخوان و خون بود، روح نباتی را هم موقّتا همراه داشت، بدنم سياه و کثيف در رختخواب افتاده بود، عينا مثل وقتی که میخوابيم.[42]
در حقيقت تخليه روح همان خواب است، ولی با خواب معمولی اين تفاوت را دارد، که انسان وقتی روحش را تخليه میکند میفهمد، که چه وقت روح از بدنش خارج شده و اختيار رفت و آمد روحش در دست خودش هست و همه آنچه را که میبيند و يا میفهمد مثل وقتی که در بدنش بوده زود فراموش نمیکند.
روح دارای صفات و معلومات خوبی بود، که در آن روزها برای من معلوم نبود آنها را از کجا آورده است، ولی در مقابل؛ صفات و خواستههای پليدی هم داشت که با يک توجّه مختصر متوجّه شدم، که او آنها را از معاشرت و آميخته شدن با بدن و زندگی در عالم دنيا تحصيل کرده است و اگر بخواهد راحت به سوی کمالات پرواز کند بايد اين صفات رذيله را از خود دور کند و خود را تزکيه و پاک کند و الاّ آن صفات رذيله مانند آهنربا او را به طرف دنيا و ماديّت میکشاند.
و لذا پس از چند لحظه روح من هم به بدنم برگشت و چون تزکيه نشده بودم، نتوانستم بيشتر از چند لحظه روحم را از بدنم جدا نگه دارم.
او میگفت:
چند شب بعد از جريان تخليه روح، طبق معمول که همه شب قبل از خواب نيم ساعتی با زبان ساده با حضرات «ائمّه» (عليهم السّلام) خيلی خودمانی سلام میکردم
و حرف میزدم و اظهار علاقه به يک يک آنها مینمودم، مثلاً اوّل به «رسول اکرم» (صلی اللّه عليه و آله) متوجّه میشدم و چون روح او و «ائمّه اطهار» (عليهم السّلام) را محيط بر خودم میدانستم، مثل کسی که در زمان آن حضرت، مقابل بدن ظاهريشان ايستاده، میگفتم: «سلام عليکم» و سپس خم میشدم (مثل کسی که دست آن حضرت را میبوسد) و بعد عرض حال و اظهار محبّت مینمودم و بعد نسبت به «فاطمه اطهر» (سلام اللّه عليها) و هم چنين نسبت به يکيک از «ائمّه» (عليهم السّلام) تا به وجود مقدّس روح عالم امکان حضرت «بقيّهاللّه» ارواحنا لتراب مقدمه الفداء میرسيدم و چون معتقدم، که آن حضرت در بدن ظاهری در دنيا زندگی میکند، با ادب بيشتری در مقابلش قرار میگرفتم و ادب بدنی را هم رعايت میکردم، يعنی اگر نشسته بودم، میايستادم و اگر ايستاده بودم، تعظيم میکردم و دست روی سر میگذاشتم و میگفتم: سلام عليکم، جان و مال و پدر و مادر و هر چه دارم، به فدايتان و گاهی به زمين میافتادم و به خيال خود جای پای آن حضرت را میبوسيدم و حوائج و خواستههای خود را میطلبيدم و خلاصه تا جواب نمیگرفتم و به خيال خود، تا به قلبم الهام نمیشد، که آن حضرت جواب سلام مرا داده، از آن مناجات فارغ نمیشدم.
آن شب هم همين طور عمل کردم، ولی چون چند روز بود، که به خاطر آنکه روحم را آلوده به صفات رذيله حيوانی میديدم، فوق العاده ناراحت بودم، گريه زيادی میکردم، از امامم، از محبوبم، از آنکه جان همه عالم به قربانش، خواستم که مرا راهنمائی کند، تا تزکيه نفس کنم و به من کمک کند تا آن را از بديها، از زشتيها، از آلودگيها، نجات دهم.
به او گفتم: مولايم، خدای تعالی در قرآن از قول ما گناهکاران فرموده: «وَ ما اُبَرِّیءُ نَفْسی اِنَّ النَّفْسَ لاََمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّی».[43]
من چه هستم!؟ من که هستم!؟ که بتوانم خودم! با قدرت خودم! نفسم را از آلودگيها، نجات دهم.
شما را به حقّ عصمت و عظمت «فاطمه زهراء» (سلام اللّه عليها) به من کمک کنيد، تا موفّق شوم.
آن حضرت با کمال محبّت به من کمک کردند و مرا از خواب غفلت نجات دادند.
امّا شما میدانيد! که طبعا بعد از آن که من از خواب غفلت بيدار شده بودم، لحظهای آرام نداشتم، مرتّب اشک میريختم و مايل بودم، که خود را به هر نحوی که شده، از آن آلودگيها نجات دهم، شما اگر جای من بوديد و يا اگر همين الآن با توجّه بيشتری اين مطالب را گوش بدهيد همان حالت شوق و گريه را پيدا میکنيد.
چرا اين چنين نباشد؟ مگر شما اينها را، آيات قرآن را، حکم عقل را باور نمیکنيد؟
مگر انسان بايد هميشه، در چاه طبيعت و ماديّت و حيوانيّت زندانی باشد؟!
مگر انسان بايد خوابش، به مرگش منتهی شود؟!
مگر انسان را خدا برای خودش، مناجات با خودش، ارتباط با خودش، خلق نکرده؟!
مگر او را به صريح قرآن، برای عبادت نيافريده؟![44]
پس اين همه غفلت چرا؟!
پس چرا اين همه بیاعتنائی به تزکيه روح و نفس داريم؟!
اميد است خدای تعالی همه ما را از خواب غفلت بيدار کند.
او میگفت:
پس از چند روز که دائما گريه میکردم و بسيار متأثّر بودم و نمیدانستم چه بايد بکنم؟ شبی گوشه فرش اطاقم را کناری زدم و صورتم را روی خاک گذاشتم و اشک میريختم و تقاضای عفو از گناهانم را مینمودم و استغفار میکردم و خلاصه آن قدر گريه کرده بودم، که زمين از اشک چشمم تر شده بود.
ناگهان متوجّه شدم، شايد هم به خواب رفته بودم و در خواب میديدم که در بيابانی مرا به زمين با غُل و زنجير کوبيدهاند که نمیتوانم از جايم بلند شوم، در آنجا به ياد اين جملات دعای کميل افتادم که مولايم فرموده: و قعدت بی اغلالی يعنی: غلهای گناهانم مرا زمين گير کرده است.
بيشتر محزون شدم، با صدای بلند، چندين مرتبه «يا صاحب الزّمان» (عليه السّلام) گفتم، پس از چند لحظه احساس کردم، که آن وجود مقدّس در کنار من است، من تا به حال کور بودهام که او را نمیديدم.
دوست نزديکتر از من، به من است
وين عجبتر، که من از وی دورم
* * *
گفتم به کام وصلت، خواهم رسيد روزی
گفتا که نيک بنگر، شايد رسيده باشی
و بالأخره
تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز.
عرض کردم: آقايم، مولايم، سيّدم، سرورم، ای جان همه جهانيان به قربان خاک کف کفشت.
چه میشود به من کمک کنی؟ لااقل مرا از اين غل و زنجير نجات دهی، که اگر بخواهم به سوی کمالات حرکت کنم، با اين وضع به هيچ وجه برايم ممکن نيست.
ناگهان متوجّه شدم، که بايد دعای «يا من تحلّ به عقد المکاره» را بخوانم.[45]
آن را فورا نشستم و خواندم و در وقت زوال صد و هفتاد بار کلمه «القدّوس» را ذکر گرفتم، تا از آن غلها و گرفتاريها نجات يافتم.
از حضرت «علی بن موسی الرّضا» (عليه السّلام) نقل شده که فرمود: هر کس هر روز، وقت زوال يکصد و هفتاد مرتبه بگويد «القدّوس» دل او صاف گردد و از شرّ نفس و وسوسه شيطان محفوظ ماند.[46]
[1] ـ كافى جلد 2 صفحه 42.
[2] ـ محاسن و بحارالانوار جلد 87 صفحه 31.
[3] «… اُجيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجيبُوا لى وَ لْيُؤْمِنُوا بى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ».
سوره بقره آيه 183.
[4] ـ اِنّا اَرْسَلْنا نُوحا اِلى قَوْمِهِ اَنْ اَنْذِرْ قَوْمَكَ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَأْتِيَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ. سوره نوح آيه 1.
[5] ـ وَ اَنْذِرِ النّاسَ يَوْمَ يَاْتيهِمُ الْعَذابُ. سوره ابراهيم آيه 44.
[6] ـ وَ اَنْذِرْ هُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ اِذْ قُضِىَ الاَْمْرُ وَ هُمْ فى غَفْلَةٍ وَ هُمْ لا يُؤْمِنُونَ. سوره مريم آيه 39.
[7] ـ وَ اَنْذِرْ هُمْ يَوْمَ الاْزِفَةِ اِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَناجِرِ كاظِمينَ. سوره غافر آيه 18.
[8] ـ وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لايَسْمَعُونَ. اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَاللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لايَعْقِلُونَ. وَ لَوْ عَلِمَ اللّهُ فيهِمْ خَيْرا لاََسْمَعَهُمْ وَ لَوْ اَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ. سوره انفال آيات 22 تا 24.
[9] ـ فَاِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لاتُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ* وَ ما اَنْتَ بِهادِ الْعُمْىِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ اِنْ تُسْمِعُ اِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِاياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ. سوره روم آيه 52 و 53.
[10] ـ سوره المزّمل آيه 20.
[11] ـ سوره غاشيه آيه 21.
[12] ـ سوره سجده آيه 20.
[13] ـ سوره حديد آيه 16.
[14] – سوره زمرآيه 53.
[15] ـ «اِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى وَلاتُسْمِعُ الصُّمَ الدُّعاءَاِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ». سوره نمل آيه 80.
[16] ـ سوره عنكبوت آيه 69.
[17] ـ رحم اللّه امرء عرف قدره و علم من اين؟ و فى اين؟ و الى اين؟
[18] ـ «فَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْويها». سوره والشّمس آيه 8.
[19] ـ «الصّلوة قربان كلّ تقى» بحارالانوار جلد دهم صفحه 99.
[20] ـ «الصّلوة معراج المؤمن» عين الحيوة صفحه 201.
[21] ـ «اِنَّ الصَّلوةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ» سوره عنكبوت آيه 45.
[22] ـ «قال الرّضا» عليه السّلام: انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام محبّينا.
(عيون اخبار الرّضا (عليه السّلام) باب 26 حديث 22).
[23] ـ سوره ذاريات آيه 56.
[24] ـ سوره حجر آيه 41.
[25] ـ «قال على» عليه السّلام: هلك امرو لم يعرف قدره (نهج البلاغه صفحه 491).
[26] ـ سوره والعصر.
[27] ـ روايات در تفسير «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» (تفسير برهان جلد اوّل صفحه 40).
[28] ـ سوره زمر آيه 36.
[29] ـ سوره طلاق آيه 3.
[30] ـ سوره انبياء آيه 87.
[31] ـ سوره انبياء آيه 88.
[32] ـ انّ اللّه تبارك و تعالى اوحى الى داود: اشكرنى حقّ شكرى! فقال يا ربّ! كيف اشكرك و انا لا استطيع ان اشكرك الاّ بنعمة ثانيه من نعمك. جامع السّعادات جلد سوّم صفحه 242.
[33] ـ سوره حديد آيه 4.
[34] ـ سوره ق آيه 16.
[35] ـ سوره مائده آيه 120.
[36] ـ سوره فصّلت آيه 54.
[37] ـ سوره والشّمس آيه 8 و 9.
[38] ـ سوره والشّمس آيات 1 تا 10.
[39] ـ عن ابى محمّد عن ابىعبداللّه عليه السّلام: قال سألته عن قول اللّه عزّوجل والشّمس و ضحيها ـ قال الشّمس رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله به اوضح اللّه عزّوجل للنّاس دينهم.
(تفسير برهان جلد چهارم صفحه 467 حديث 1).
[40] ـ عن ابى محمّد عن ابى عبداللّه قال سألته عن قول اللّه عزّوجل والقمر اذا تليها ـ قال ذاك اميرالمؤمنين عليه السّلام (تفسير برهان جلد چهارم صفحه 467 حديث 1).
[41] ـ عن ابى بصير فى قول اللّه عزّوجل والنّهار اذا جلّيها الحسن و الحسين عليهما السّلام.
(تفسير برهان جلد چهارم صفحه 467 حديث 2).
[42] ـ احاديثى در بيان جسمانيّت روح در كتب معتبره وجود دارد كه منجمله اين حديث است: «قال الصّادق» عليه السّلام: الرّوح لايوصف بثقل و لاخفيّة و هى جسم رقيق البس قالبا كثيفا.
(بحارالانوار جلد 61 صفحه 7).
[43] ـ سوره يوسف آيه 56.
[44] ـ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِيَعْبُدُونِ». سوره ذاريات آيه 56.
[45] ـ چون اين مناجات در مفاتيح الجنان كه در دسترس همگان هست مىباشد از نقل متن عربى آنخوددارى مىشود. دعاءِ هشتم صحيفه سجاديّه و مفاتيح الجنان.
[46] ـ كتاب بحرالغرائب.