در محضر استاد جلد دوم

دانلود کل کتاب با فرمت pdf

 

«فهرست مطالب»

 

پیشگفتار

سرگذشت من

خودشناسی

سرگذشت خلقت نور مقدّس

خلقت عقل

کلاسهائی که بشر در عالم ارواح دیده بود

عالم ذر

خدای تعالی جانشینی در زمین قرار می دهد

زندگی دنیا چیست؟

ملکوت عالم

عالم ملکوت

موزه ی ملکوتی حیوانات

سکرات موت و عالم برزخ

مراحل کمالات

مرحله ی شکر

مرحله ی انس با خدای تعالی

مقام شامخ توکل

«توکل خاص و خاص الخاص»

مقام والای تسلیم

قضیه ی حضرت ایوب

مقام شامخ رضا

مقام مقدّس اعتصام

مقام حزن و خوف

مقام پر اهمیت اخبات

مقام شامخ اخلاص

مقام شامخ خلوص

مقام والای توحید

مقام وحدت

مقام والای فناء فی اللّه

خلقت ملائکه

عالم عجیب ملائکه

حضرت ابراهیم و دو ملک

هاروت و ماروت

حضرت مریم و ملک

خلقت اجنّه

شیطان در کتاب مقدّس

شیطان در قرآن

شیطان از نظر جمعی از عرفاء و صوفیه

فعّالیتهای شیطان

قضیه ی عفو الهی

مصاحبه با شیطان

تغییر واژه ها

احضار ارواح

  

 

پیشگفتار

بدون تردید اولیاء خدا به خاطر انسی که با خدا دارند، صاحب الهامات و مکاشفات و مشاهدات اند. خدای تعالی در قرآن مجید می فرماید: «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ اَنْ یکلِّمَهُ اللّهُ اِلاّ وَحْیا اَوْ مِنْ وَّراءِ حِجابٍ اَوْ یرْسِلَ رَسُولاً فَیوحِی بِاِذْنِهِ ما یشاءُ اِنَّهُ عَلِی حَکیمٌ»[۱] یعنی: خدای تعالی با هیچ بشری سخن نمی گوید مگر از طریق وحی یا از پس پرده و یا بوسیله ی فرستادن رسولی که با اجازه ی پروردگار از هر چه بخواهد به آن رسول وحی می شود، زیرا خدای تعالی برتر و حکیم است.

بنابراین ممکن است خدای تعالی به اولیائش از مردم معمولی وحی کند، (چنانکه به مادر حضرت موسی وحی کرد و ما می دانیم که او پیامبر نبود) یا از طریق مکاشفه که همان الهامات است با او سخن بگوید که معنی «مِنْ وَّراءِ حِجابٍ» (از پس پرده) همین است. پس اگر استاد در این کتاب سخنانش را بیشتر از طریق مکاشفه بیان می کند و ما از آیات و روایات مؤیداتی برای سخنان او نقل می کنیم، توانسته ایم بهترین و محکمترین مطالب واقعی را به خوانندگان محترم ارائه دهیم.

زیرا هر چیزی که بر اساس دو پایه ی مستقل استوار باشد، اگر در هر یک از آن دو پایه کوچکترین ضعفی بوجود آید، دیگری جبران سستی آن را خواهد کرد.

ضمنا مکاشفه به دو نوع تصوّر شده است. یکی کشف حقایق علمی که غالبا از الهامات و حکمت الهی سرچشمه گرفته که این نوع از مکاشفه را «مکاشفه ی علمی» و «مکاشفه ی حالی» می نامند.

و دیگری مکاشفه و دیدن مناظر طبیعی و اشخاص، در عالم خلسه و یا بین خواب و بیداری، که این نوع مکاشفه را «مکاشفه ی عینی» می نامند.

در اینجا لازم می دانم به نکته ای که در مکاشفه ی علمی برای خودم کشف گردید و مربوط به بسیاری از مطالب این کتاب است در این مقدّمه برای خوانندگان محترم نقل کنم تا شاید بخشی از حقایق این کتاب که با هاضمه های ضعیف سازگاری ندارد تا حدّی قابل هضم و غیرقابل انکار باشد.

در یکی از شبهای عزیز و پر برکت مطالبی از فلسفه که در ایام جوانی خوانده بودم، قبل از خواب و پس از عبادت مختصری در فکرم رژه می رفت و بعضی از آنها را با آیات محکم قرآن و روایات معتبر اسلامی مقایسه می کردم و منافات زیادی بین آنها و اینها می دیدم.

حالت مکاشفه ای به من دست داد. در آن مکاشفه متوجّه شدم که «فلسفه» مجموعه ی مطالبی است در شناخت حقایق اشیاء متّکی به افکار بشری و به قول اهل لغت و یا اهل فنّ «علم به حقایق اشیاء به اندازه ی توانائی بشر است».[۲]

ولی «حکمت» مجموعه ی مطالبی است در شناخت حقایق اشیاء متّکی به وحی یا الهام و مکاشفه که از جانب رسولان الهی و اولیاء خدا به اندازه ای که بشر در تمام دوران زندگی به آن نیازمند است، می باشد.

بنابراین «حکمت» شامل حقایق قرآن و آنچه حضرات «معصومین» (علیهم السّلام) از طریق علمی که «یقذفه اللّه فی قلب من یشاء» یعنی: خدای تعالی به قلب کسی که دوستش دارد از راه مکاشفه و یا الهامات می اندازد، می باشد.

توضیح آنکه در تعریف فلسفه احدی از اهل فنّ و لغت نگفته اند که فلسفه شامل وحی و الهاماتی که از طرف پروردگار به بشر و بالأخص به رسولان الهی شده است، می شود، بلکه همه معترفند که فلسفه علم و شناختن حقایق اشیاء است به اتّکاء افکار بشری، نهایت در رأس مسائل فلسفی دانشمندان بزرگی مانند: سقراط و افلاطون (از قدماء) و انیشتین و راسل (از متأخّرین) بوده اند و بالأخره تمام مکاتب فلسفی که تعدادشان از صد و هشتاد مکتب هم تجاوز می کند،[۳] همه متّکی به افکار دانشمندان آن مکتب بوده و همه با هم اختلاف شدیدی دارند که همین اختلاف مایه ی سردرگمی انسان در مسائل مختلف فلسفی بوده و همین اختلاف دلیل بر آنکه فلسفه متّکی به افکار بشری است، بوده و همین اختلاف دلیل بر آنکه مطالبش متّکی به وحی و الهامات غیبی نبوده است، می باشد. زیرا اگر تمام پیامبران الهی در یک جا جمع شوند، کوچکترین اختلافی در بیان حقایق و معارف ندارند و همین عدم اختلاف دلیل بر حقّانیت راه و سخنانشان بوده و دلیل بر آنکه سخنانشان متّکی به وحی و الهام از طرف خدای واحدی بوده است، می باشد و آن به معنی این است که آنها دارای حکمت الهی بوده و حکمت را از جانب خدای تعالی یاد گرفته اند.

پس حکمت همان گونه که در قرآن آمده، بیان حقایق اشیاء و معارف حقّه است ولی متّکی به وحی، زیرا خدای تعالی همه جا حکمت را به خود نسبت می دهد و می گوید: «وَ لَقَدْ اتَینا لُقْمانَ الْحِکمَةَ»[۴] یعنی: ما به لقمان حکمت را تعلیم دادیم.

و می فرماید: «ذلِک مِمّا اَوْحی اِلَیک رَبُّک مِنَ الْحِکمَةِ»[۵] یعنی: این مطالب از آن چیزیهائی است که پروردگارت از حکمت به تو وحی فرمود.

و می فرماید: «یؤْتِی الْحِکمَةَ مَنْ یشاءُ وَ مَنْ یؤْتَ الْحِکمَةَ فَقَدْ اُوتِی خَیرا کثیرًا»[۶] یعنی خدای تعالی حکمت را به کسی که بخواهد می دهد و به کسی که حکمت را داد، خوبیهای بسیاری به او داده است.

و می فرماید: «وَ یعَلِّمُهُ الْکتابَ وَ الْحِکمَةَ»[۷] یعنی: به حضرت عیسی خدای تعالی کتاب و حکمت تعلیم داد.

و می فرماید: «فَقَدْ اتَینا الَ اِبْراهیمَ الْکتابَ وَ الْحِکمَةَ»[۸] یعنی: به آل ابراهیم کتاب و حکمت دادیم.

و در بسیاری از آیات قرآن علّت بعثت انبیاء (علیهم السّلام) را تعلیم حکمت و کتاب به مردم دانسته و فرموده:

«وَ یعَلِّمُهُمُ الْکتابَ وَ الْحِکمَةَ»[۹] یعنی: انبیاء و بالأخص رسول گرامی اسلام (صلی اللّه علیه و آله) برای تعلیم دادن کتاب و حکمت به مردم مبعوث شده اند.

و در احادیث زیادی حکمت را از ناحیه ی خدای تعالی که به قلب بندگانش جاری می سازد، معرّفی کرده که منجمله این حدیث است: «من اخلص للّه اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمة من قلبه علی لسانه».[۱۰]

یعنی: کسی که خود را در مقام خلوص چهل روز قرار دهد چشمه های حکمت حتّی از قلبش به زبانش جاری می شود.

بنابراین آنچه در این کتاب از حقایق نوشته می شود و به عنوان مکاشفه که خود حکمت است نقل می گردد، متّکی به آیات قرآن و روایات «اهل بیت عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) بوده و از حکمت الهی استفاده شده است. و ممکن است بسیاری از مطالبش با نظرات مکاتیب فلسفی منافات داشته باشد، چنانکه تمام مطالب جلد اوّل هم همین گونه بوده است.

ضمنا در جلد اوّل این کتاب متذکر شدیم که منظور از «او» که در سرفصل مطالب این کتاب آمده، کسی جز حضرت استاد نبوده که من از ذکر نامش معذورم و در بعضی از جاها احتمالاً اساتید متعدّده ای منظور بوده اند که در هر کجا کلمه ی «او می گفت» ذکر می شود، در نیت مؤلّف همان استادان معهود منظور بوده است.

 

سرگذشت من

او می گفت:

وقتی من مراحل سیر و سلوک را طی نمودم و صفات رذیله را از خود دور کردم و مراحل توبه و استقامت و صراط مستقیم و محبّت و جهاد با نفس و عبودیت را پیمودم[۱۱] و بالأخره محبّت دنیا را از دل بیرون کردم و بلکه از دنیا کنده شدم و می توانستم در راه خدا از همه چیز بگذرم و از آن به بعد به وظیفه ام عمل می کردم، تقلّب و خیانت، ریا و دروغ در وجودم نبود، بخل و حسد به کلّی از دلم رفته بود، نوع دوست بودم و هیچگاه به فکر ریاء و تفاخر بر مردم نبودم، بلکه خود را خادم مردم می دانستم، حقّ می گفتم و حقّ می شنیدم و بالأخره خیلی از اخلاقیات و صفات بدم برطرف شده بود، در این موقع و در این حال یک شب با آنکه در اطاق تاریکی نشسته بودم و با خدای خودم انسی داشتم، اشک می ریختم و با او گرم راز و نیاز بودم، ناگهان نمی دانم چه شد، آیا در این بین به خواب رفته بودم، یا از خود بی خود شده و یا به عالم معنویت وارد شده بودم و بالأخره در آن حال دیدم اطاقم پر از نور شد، نه آنکه فکر کنید از این نورهای مادّی مثلاً مانند چراغهای هزار شمعی و یا مثل آنکه خورشید وارد اطاق شده باشد، نه. نوری بود که از اینها روشنتر، ولی لطیف، یعنی با آنکه من از تاریکی مطلق ناگهان وارد این روشنائی شدید شده بودم، ابدا چشمم ناراحت نشد و بلکه چشمم منوّرتر شد و بالأخره بهتر این است که خصوصیات بعضی از چیزها شرح داده نشود، چون به قلم شرحش ممکن نیست و «تا نبینی ندانی».

بالأخره در وسط این نور شبحی که درست تشخیص نمی دادم که او کیست و او چیست، ولی با کمال آرامش و تسلّط به نفس او را دیدم و با زبان دل (که تا اهل دل نشوی آن زبان را نمی فهمی) این گفتگوها انجام شد.

از او پرسیدم: شما که هستید؟

فرمود: من «فاطمه ی زهراء» دختر رسول گرامی اسلامم.

گفتم: شما مادر من هستید، من از فرزندان شمایم، آیا می پسندید که من برای رسیدن به کمالات این همه رنج بکشم و از دیدگانم این همه اشک جاری گردد؟

با همان زبان فرمود: هر کس از فرزندان ما و یا از شیعیان ما دلش را از محبّت دنیا فارغ کند و ما را بشناسد و بداند از کجا آمده و در کجا هست و به کجا می رود، به کمالات واقعی خواهد رسید و تو درست است که محبّت دنیا را ترک کرده ای و صفات رذیله را از خود دور نموده ای، ولی شرط دوّم که شناختن نور مقدّس امام است، هنوز انجام نداده ای.[۱۲]

گفتم: آن هم به دست شما است، باید آنها خودشان را به من معرّفی کنند تا آنها را بشناسم.

فرمود: به فرزندم «بقیه اللّه» حضرت «مهدی» (علیه السّلام) دستور می دهم تو را راهنمائی کند.

این را گفت و دیگر آن جمال الهی و ملکوتی را در آن شب ندیدم ولی خوشحال بودم که به من وعده ی خوبی داده اند و بالأخره با هر فشاری که بوده با هر عجز و ناله ای که بود، خود را مورد لطف ملکه ی جهان هستی قرار داده بودم.

امّا چندین ماه در این انتظار جانم به لبم آمد، آه که چقدر انتظار معشوق ناراحت کننده است، نه آنکه فکر کنید می خواهم بگویم:

هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند.

نه، من با این شعر مخالفم، وعده ی خوبان همه اش وفا می کند، دیر یا زودش هم به مصلحت است، جریان من هم به مصلحتم بود، خودم بهتر می دانم.

آنچه را که از مصلحت این تأخیر می توانم بگویم، این است که من قدردان معشوق و محبوبم شدم، وقتی به او رسیدم او را از جانم بهتر دوست داشتم و لحظه ای از او غفلت نمی کردم، امّا اگر همان روزهای اوّل به من آن معارف را لطف می کردند، شاید زیاد قدردانش نبودم.

به هر حال در این مدّت خیلی رنجور شدم ولی نمی خواستم چیزی بگویم که مرا مطرود کنند و یا خلاف ادب باشد. صبر می کردم، امّا چه صبر کشنده ای! شبها در همان ساعتی که آن «نور مقدّس» را دیده بودم، در همان اطاق تاریک می نشستم و همان اذکار و اوراد و تضرّع و زاری را می کردم، خبری نمی شد.

تا آنکه یک شب از بس گریه کرده بودم و بی حال شده بودم، بی ادبانه با حضرت «فاطمه ی اطهر» (سلام اللّه و صلواته و تحیاته علیها) گفتم: آخر چرا شما کم لطف شده اید؟ به جان خودتان قسم، اگر بدانم فرزندتان حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه سر قلّه ی دماوند است و من با هر زحمتی که شده زنده به آنجا می رسم، همین الآن حرکت می کنم و به محضرش مشرّف می شوم و درسی که مرا به آن وعده فرموده اید، از او می گیرم و بر می گردم. امّا چه کنم که جای او را نمی دانم، من دیگر طاقت ندارم و دیگر هم عرضی ندارم.

امّا او که محبوبه ام بود، عزیزتر از جانم بود، این بی ادبی مرا به حساب نیاورد و در آن شب دست مرا به دست عزیز عزیزان و سرور سروران و تنها نماینده ی الهی حضرت «بقیه اللّه» روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء داد و مرا به او سپرد که من از محضر حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه معرفت «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) را تعلیم گرفتم، انشاءاللّه مقداری از آن معارف را در سخنان آینده ام برای تو شرح می دهم.[۱۳]

او می گفت:

در یکی از شبهای تابستان که فوق العاده از نظر بدنی خسته ولی از نظر روحی سر حال بودم و با محبوبم، عزیزم، خدای مهربانم، حرف می زدم و مناجات می کردم، متوجّه شدم که در اثر بی معرفتی، عوض مناجات، او را ندا می کنم، با او با فریاد حرف می زنم، اگر چه جوهره ی صدایم به گوش نمی رسد ولی باز هم صدایم را نسبت به نزدیک بودن او بلند کرده ام، زیرا وقتی او از رگ گردن به من نزدیکتر است،[۱۴] هر طور که با او آهسته هم حرف بزنم، مثل این است که در گوش شما فریاد کشیده باشم.

مگر او نفرموده: «وَاذْکرْ رَّبَّک فی نَفْسِک تَضَرُّعًا وَّ خیفَةً وَّ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ؟»[۱۵]

مگر او نفرموده: «یعْلَمُ خائِنَةَ الاَْعْینِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُورُ».[۱۶]

پس چرا با او آن چنانکه او فرموده حرف نزنم و به ذکر خفی که به مراتب از ذکر جلی در پیشبرد کمالات روحی قویتر است، خود را عادت ندهم؟!

لذا از آن شب به بعد بیشتر اوقات با روحم، با جانم، با قلبم، با خدای عزیز حرف می زدم و از او حاجت می خواستم و اظهار عجز و خضوع می کردم.

تا آنکه کم کم با او مأنوس شدم و او به من لطف زیادتری پیدا کرد و دیگر از من رو نمی گرداند و با تمام کبریائیش به من اعتناء می کرد و با من حرف می زد و مرا هدایت می فرمود.

زیرا فرموده: «یهْدی مَنْ یشاءُ».[۱۷]

«لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنا».[۱۸]

«اِنَّ عَلَینا لَلْهُدی».[۱۹]

یعنی: هدایت و راهنمائی بشر به عهده ی خدا است.

سپس استاد گفت:

تو فکر می کنی خدای مهربان، خدای عزیز، خدای محبوب، چگونه با ما حرف می زند؟ اگر برای تو بگویم که او دائما با ما حرف می زند و ما هم دائما به او بی اعتنائی می کنیم تا جائی که حتّی دیگر صدای او را نمی شناسیم، خیلی دلت می سوزد و خود را در حقّ این محبوب حقیقی ظالم و ستمگر می شناسی.

حالا برای تو آن را شرح می دهم تا اگر خدا را دوست داشته باشی، آتش بگیری، منفجر شوی، یا بالأخره متوجّه سخنان حکیمانه ی او گردی و حتّی یک کلمه از سخنان این عزیز را نشنیده از کنارش نگذری.

او می گفت:

این را بدان که با ما، دو نفر دائما حرف می زنند یکی «دشمن» ما «شیطان» است و دیگر «محبوب» ما «رحمن» است و چون متأسّفانه به سخنان شیطان بیشتر گوش می دهیم، صدای او را بهتر می شناسیم.

شما وسواسیهای زیادی دیده اید، آنها می گویند: با آنکه صدائی نمی شنویم، ولی صریحتر و قاطعانه تر از آنکه چند نفر به ما بگویند که باید فلان کار خلاف را بکنی، نیروئی، کسی، به روح ما، به باطن ما می گوید: فلان چیز فلان طور است و یا باید فلان عمل خلاف را انجام دهی.

همچنین خدای تعالی بدون آنکه محتاج به ایجاد صوتی باشد، به قلب و روح ما مطالب حقّه را می گوید و دائما با ما از پس پرده حرف می زند و نیکی و بدی را به ما می شناساند، ولی ما آن قدر به سخنان او توجّه نکرده ایم که حتّی سخنان او را تشخیص نمی دهیم، بلکه آنها را با خیالات و وسوسه ها اشتباه می کنیم و بالأخره به آنها اعتنائی نمی کنیم.

آیا این عمل با ادّعای دوستی ما، ظالمانه و بی حیائی نیست؟

آیا وقتی یک دوست متوجّه به این بی ادبی و بی اعتنائی نسبت به محبوبش بشود متأسّف نمی گردد، ناراحت نمی شود و آیا تصمیم نمی گیرد که دیگر به او محبّت نکند و توجّه به سخنان او ننماید؟

او می گفت:

چند سال قبل در نیمه شبی که به تهجّد مشغول بودم و زیر آسمان نشسته بودم و نوافل شب را خوانده بودم، در قنوت نماز «وتر» ناگهان متوجّه شدم که خدا با من حرف می زند. با گوش دلم شنیدم به من می گوید: دوستانت را دعاء کن، از من به خاطر اعمال زشتت طلب مغفرت کن، به سوی من برگرد و توبه کن. من این کارها را کردم، درهای رحمت او برویم باز شد و خدای تعالی مرا از مقرّبین خود قرار داد.

باز حالا خیال نکنی که خدای عزیز همان طوری که من با تو حرف می زنم او با من حرف می زد، زیرا من که با تو حرف می زنم، احتیاج به لب و دهان و زبان و حلقوم و امواج هوا و گوش شنوای تو دارم ولی محبوبم خدای تعالی محتاج به اینها برای القاء مطالبش در قلب من نیست تا لازم باشد مثل من با تو حرف بزند.

فقط کوشش کن که گوش دلت را متوجّه سخنان او کنی و با حرف او آشنا باشی، فقط همین کافی است.[۲۰]

او می گفت:

از آن روز به بعد من مطالبی را در ملکوت عالم متوجّه شدم و نور مقدّس امام عصر روحی فداه به من تعلیم داد که انشاءاللّه شاید بتوانم گوشه ای از آنها را برای تو نقل کنم، به شرط آنکه خوب گوش بدهی و آن مطالب را برای کمک به رسیدن کمالات و مقصد حقیقی به کار بگیری و من از اینجا به بعد در هر کجا که اسم راهنمایم را می برم، بدان منظورم یکی از انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) بخصوص حضرت «بقیه اللّه» روحی له الفداء می باشد.

 

خودشناسی

او می گفت:

سالها برای تزکیه ی نفسم ریاضت کشیده بودم و مایل بودم بدانم که آیا من یک انسان کامل شده ام یا هنوز نواقصی دارم؟

نزد ولیی از اولیاء خدا رفتم، او مرا به خاطر این فکر باطل نمی خواست بپذیرد، ولی با زحمت زیادی که کشیدم، مرا پذیرفت و گفت: چگونه گمان می کنی که یک انسان کامل شده ای؟! و حال آنکه هنوز خودت را نشناخته ای، نمی دانی کجا بوده ای، در کجا هستی و به کجا می روی!

گفتم: چطور نمی دانم کجا بوده ام؟! در رحم مادر بوده ام و الآن در دنیا هستم و بعد هم وقتی از دنیا رفتم مرا در قبر دفن می کنند. گفت: اتّفاقا تو یعنی روحت که حقیقت تو است، در عالم «ذر» و «ارواح» بوده و الآن در «جلسه ی امتحان» نشسته و بعد هم به عالم «برزخ» و «قیامت» می رود.

گفتم: چیزی نمی فهمم، درست می گوئید من مرکب و الاغ زیر پایم یعنی بدنم، یعنی جنبه های حیوانیم را با خودم اشتباه گرفته بودم. هر چه شما بفرمائید صحیح است، حالا باید چه کنم؟

او دست نوازش به سرم کشید و گفت: اگر حاضری مشغول بیان مطالب می شوم و تو باید آنها را خوب بفهمی.

گفتم: آماده ام، در خدمت حاضرم، هر چه بفرمائید گوش می دهم و انشاءاللّه می فهمم.

گفت: اوّل باید خود را بشناسی، باید بدانی که هستی، چه هستی، دردت چیست و چه باید بکنی؟ و بلافاصله مرا از بدنم یعنی روحم را از جسدم جدا کرد و هر کدام را به طرفی گذاشت، بدنم گوشت و پوست و استخوانی بود و روح نباتی خون را در رگهای آن به جریان انداخته بود.

من خود را از او جدا می دیدم، او مثل مرکبی بود که من از او پیاده شده بودم، او هیچ شعور نداشت و هیچ چیز نمی فهمید، ولی من (یعنی روحم) همه چیز را می دانستم، همه چیز را می دیدم و همه چیز را می شناختم و بهتر از همه خودم را شناخته بودم و حالا می توانم خودم را یعنی روحم را برای تو این چنین توصیف کنم:

من مخلوقی از مخلوقات خدایم، جسم بسیار لطیفی دارم که از هر چه تصوّر کنی لطیفترم،[۲۱] نورانیتی دارم که مثل آینه هر چه از معنویات و علوم در مقابلم نگه دارند، در خود منعکس می کنم، بعلاوه آن را حفظ هم می نمایم و در حافظه ام مهیا نگه می دارم. من سر تا پا بینائی و شنوائی و احساسم.

و بالأخره؛ خدای تعالی ارواح بشر را بدون آنکه به بدنی تعلّق داشته باشند خلق فرمود. این ارواح فقط و فقط قوّه ی درّاکه ای بودند که علوم و معارف را درک می کردند، هر چه به آنها تعلیم می دادند یاد می گرفتند، (عینا مانند آینه که صورت محسوسات در آن منعکس می شود، با این فرق که در ارواح صورت علوم و معقولات منعکس می شود) و علاوه مثل فیلم عکاسی آن صورتها را در خود حفظ هم می کردند.

روح هر یک از افراد بشر مستقلّ و جدا از هم خلق شده بود و همه ی آنها با یکدیگر مساوی بودند.

یعنی آنها هیچ امتیازی بر یکدیگر نداشتند، روح سعیدترین مردم امروز (به استثناء «چهارده معصوم» (علیهم السّلام)) با روح شقی ترین مردم، در ابتداء خلقت مساوی بودند.

ترتیب خلقت آنها به این نحوه بود که حدودا دو هزار سال قبل از آنکه بدن خاکی حضرت «آدم» خلق شود، روح حضرت «آدم» و فرزندانش تا روز قیامت خلق شده بود.[۲۲]

همه ی آنها به مدرسه ی انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) آمدند. ملائکه مثل فرّاش و خدمتگزار در مدرسه ی آنها کار می کردند.

کلاسهای مختلفی در این مدرسه تشکیل شده بود.

مهمترین کلاسها رشته ی خداشناسی و توحید و معارف حقّه بود.

کلاسهای دیگری هم در اخلاقیات و معرّفی صفات انسانی و رموز و اسرار جهان هستی و بالأخره تدریس حقایق قرآن که تنها همین رشته شامل جمیع علوم عالم خلقت و شناخت حقایق اشیاء یعنی حکمت می گردد تدریس می شد.

و چون آنها معلّمین خوبی بودند، توانستند در ظرف دو هزار سال جمعی را در این مدرسه فارغ التّحصیل کنند.

در این بین که من نمی دانستم چه حالتی به من دست داده، چگونه روحم از بدنم جدا شده، آیا به خواب رفته ام و یا مرده ام و یا اینها را خیال می کنم، ناگهان او مرا با یک حرکت سریع از این دنیا بیرون برد که دیگر بدنم را نمی دیدم و تمام تعلّقات دنیوی را فراموش کرده بودم، از همه چیز جدا شده بودم، ولی چشمم بسته بود!

در این موقع به محلّی رسیدیم که شامّه ام بوی عطری لطیف مست کننده ای را استشمام می کرد، لامسه و احساسم چیزهائی را لمس و احساس می کرد که بعد از آن هر وقت به یاد آنها می افتم، لذّتی می برم که مدّتها از آن لذّت در نشاطم.

او به من گفت: چشمهایت را باز کن. وقتی چشمم را باز کردم، نور با عظمتی را با چشم روحم دیدم که در عظمت و قدرت در میان خلق بی نظیر بود، تمام صفات حمیده ی الهی در او ظاهر بود، هیچ فرقی بین او و خدا جز در صفات ذات بخصوص در ازلیت و استقلال مطلق نبود.[۲۳]

و بالأخره اگر محال نبود که خدا محدود به مکانی و زمانی شود، جز آن نور که من می دیدم، چیز دیگری نمی شد.[۲۴]

گفتم: این کیست و این چیست؟!

او گفت: این روح و نور، از روح پاک و مقدّسی است که همه «انبیاء» و «اولیاء» (علیهم السّلام) را هدایت کرده، همه ی ملائکه را راهنمائی کرده، به وسیله ی او همه ی اشیاء را خدای تعالی خلق کرده،[۲۵] معدن رحمت خدا است، منبع فیوضات الهی است، واسطه ی بین خدا و خلق است،[۲۶] محیط بر ما سوی اللّه است، ارادة اللّه است، مشیه اللّه است، یداللّه است، عین اللّه است، لسان اللّه است، اذن اللّه است، جنب اللّه است، او معلّم بشر است، او اسم اعظم پروردگار است، او عقل کلّ است، او هادی سبل است.[۲۷]

کسی که او را بشناسد، خدا را شناخته است و کسی که او را دوست بدارد، خدا را دوست داشته،[۲۸] او امام مبین است که خدا همه ی علوم را در او قرار داده و چیزی را بر او مجهول نگذاشته،[۲۹] او اوّل چیزی است که خدا خلقش کرده[۳۰] و او را شاهد بر خلق خود قرار داده است.

من با معرّفی آن ولی خدا به این نور خیره شده بودم و به او با چشم دل نگاه می کردم تا از هوش رفتم.

حالا چقدر این بی هوشی طول کشیده بود، خدا می داند. ولی وقتی بهوش آمدم و چشمم را باز کردم، خود را در همان محلّی که از آنجا به آن فضای باز رفته بودم، مشاهده کردم.

از آن شخص هم خبری نبود، در حال قبض و گرفتگی روحی عجیبی قرار گرفته بودم.

تنها چیزی که مرا تسلّی می داد، آیه ی شریفه ی «وَاللّهُ یقْبِضُ وَ یبْسُطُ وَ اِلَیهِ تُرْجَعُونَ» بود.[۳۱]

زیرا در این آیه ی شریفه قبض و بسط را به خدای تعالی نسبت می دهند و می دانیم که هیچ کاری را خدا نمی کند، مگر فائده و مصلحتی را در نظر گرفته است.

و علاوه در همان آیه ی شریفه می گوید: «برگشت به سوی او است» شاید منظور این باشد که نتیجه ی قبض و بسط رسیدن به خدا است.

پس چرا به آن راضی نباشم؟ ولی چطور ممکن است قبض را بعد از بسط و فراق را بعد از وصل تحمّل کنم؟!

این فراق و یا این قبض، مرا چند روزی بیچاره کرده بود، پس از سه روز به فکرم رسید که من راه را پیدا کرده ام، چه بهتر که به همان نور مقدّس (اگر چه در حال قبض و فراق معنوی او را نمی دیدم،) متوسّل شوم. این کار را کردم و اشک می ریختم و به محلّی که آن ولی خدا بود، رفتم. او مرا مورد محبّت خود قرار داد و اشک از دیدگانم پاک کرد و به من محبّت نمود.

از او پرسیدم: چرا در این مدّت مرا تنها گذاشتی؟

گفت: من که تو را به مقصد رساندم و حقیقت را به تو نشان دادم، این تو هستی که باید از این به بعد از راهنمائیهای آن نور مقدّس استفاده کنی و قلبت را آئینه ی درّاکه ی مطالب معنوی او قرار دهی.

گفتم: او که با من حرف نزد، به من اعتنائی نکرد.

گفت: او معلّم کلّ است، او به همه عنایت دارد، خدای تعالی او را برای ما پناهگاه و سفینه ی نجات و چراغ هدایت قرار داده، هزارها سال قبل از آمدنت به دنیا در کلاسهای او درس خوانده ای و آنچه می دانی از او یاد گرفته ای.

چرا با دیدن زرق و برق دنیا، از او فراموش کرده ای و این چنین با او بیگانه شده ای؟

گفتم: دوست عزیز، بیشتر برایم توضیح دهید تا بهتر با آن نور مقدّس آشنا شوم.

گفت: تو این را فراموش کرده ای، آن روزی که خدای تعالی تو را خلق کرد، این بدن خاکی را نداشتی، تنها روح بودی، همه ی افراد بشر هم همین طور بودند، نه بدن داشتند، نه روح نباتی داشتند.[۳۲] اگر یادت باشد، آن مرکبی را که به اسم بدن در چند روز قبل گذاشتی و با هم به ملاقات آن نور مقدّس موفّق شدیم، همان را می گویم، آن را هم در آن عالم نداشتی.

اساسا این بدن به طور موقّت در اختیار تو است، بعدها هم آن را ترک می کنی، در عالم برزخ هم آن را نداری، فقط در قیامت با شرائطی باز دوباره آن بدن را به تو می دهند و ضمنا این را بدان، با داشتن این بدن و بخصوص با داشتن علاقه ی به این بدن نمی توانی با آن نور مقدّس کاملاً تماس بگیری، چون علاقه ی به این بدن غفلت می آورد، انسان را از حقایق و معنویات دور می کند.

بالأخره وقتی می خواهی به محضر این نور مقدّس برسی، باید مرکبی که به نام بدن در اختیار داری، در طویله ای رهایش کنی و خودت را از آلودگیها پاک کنی تا بتوانی با آن نور مقدّس تماس بگیری.

گفتم: چطور من هزارها سال در کلاسهای او درس خوانده ام؟

گفت: وقتی خدا روح تو را و بلکه روح همه ی مردم دنیا را خلق کرد، فقط یک صفت به آنها داده بود و آن قوّه ی درّاکه ی عجیبی بود که معقولات و محسوسات را فوق العاده سریع درک می کرد، آن روز همه ی مردم با هم مساوی بودند ولی هیچ چیز نمی دانستند.

عینا مثل آینه، با این فرق که آن فقط محسوسات را در خود منعکس می کند ولی ارواح انسانی معقولات را هم در خود منعکس می کنند و علاوه آنها را ضبط هم می نماید.

از آن طرف خدای تعالی نور پاک «چهارده معصوم» (علیهم السّلام) را قبل از خلقت خلق آفریده بود (که یکی از آن چهارده نور همین نوری است که خدای تعالی راهنمای تو قرارش داده و در دنیا برای هدایت بشر نگاهش داشته است)[۳۳] و به آنها تمام علوم و اسرار جهان آفرینش را تعلیم داده بود.[۳۴]

و آنها را در عرش به صورت اشباحی جا داده بود.[۳۵] آنها کلاسهائی برای ملائکه قبلاً ترتیب داده بودند و آنها را با علوم معنوی و معارف الهی آشنا کرده بودند.[۳۶]

سپس خدای تعالی ارواح بشر را خلق کرد و دستور داد که باید بشر هم در کلاسهای آنها شرکت کند. همه ی ارواح در آن کلاسها شرکت کردند.

در بخشی از این کلاسها درسهائی از قبیل خداشناسی و معارف حقّه تعلیم داده می شد.[۳۷]

در بخشی دیگر از اخلاقیات و تکامل روحی تدریس می گردید.[۳۸] همه ی افراد بشر در مدّت هزارها سال آنها را یاد گرفتند و در قلب خود ثبت کردند.

گفتم: چرا ما آن کلاسها را فراموش کرده ایم و از آن درسها چیزی یادمان نیست؟[۳۹]

گفت: اشتباه می کنی، اگر خصوصیات کلاسها را فراموش کرده باشی، درسهائی را که از آن کلاسها فرا گرفته ای، الآن در اختیار تو هست و آنها همان علوم و اطّلاعاتی است که از حقایق داری.[۴۰]

 

سرگذشت خلقت نور مقدّس

او می گفت:

یک روز که زیارت جامعه را با توجّه فوق العاده ای می خواندم، انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) را با چشم دل دیدم که سرگذشت خلقت خودشان را (با زبان حال و از لسان روایات) برای من تعریف می کردند و آن را این چنین شرح می دادند:

روزگاری غیر از خدا هیچ کس و هیچ موجودی نبود، او تنها بود و مخلوقی نداشت[۴۱] و کسی در مقابلش اظهار وجود نمی کرد، ولی بعدا او خواست قدرت نمائی کند، بندگانی خلق نماید و به آنها جودی کند، آنها بندگی او را بکنند و دست نیاز به درگاهش دراز کنند.[۴۲]

او خواست اولیائی برای خود ایجاد نماید و آنها با او انس بگیرند، خلیفه ای داشته باشد، تا آینه ی تمام نمای صفات فعل او باشند.

انوار ما را خلق کرد و به نامهای مختلف ما را معرّفی فرمود.

گاهی اسم ما را اسم اعظم الهی و یا اسماء الحسنی حضرت حقّ معرّفی می فرمود و به این وسیله می خواست ما را نشانه ی کامل خود به مردم معرّفی نماید.[۴۳]

ما مدّتها با خدای تعالی تنها بودیم و در خلوت، با او مناجات می کردیم و کسی در مناجات ما دخالتی نداشت.[۴۴]

ما متخلّق به اخلاق پروردگار شده بودیم و تمام صفات جمالیه و جلالیه ی او در وجودمان ظاهر شده بود.

اگر کسی متوجّه حقیقت نبود، هیچ فرقی بین ما و خدا نمی دید، همان طوری که اگر تو در مقابل آینه ایستاده باشی، هیچ فرقی بین تو و آن تصویری که از تو در آینه افتاده است نمی باشد.[۴۵]

ما بر محدوده ی ما سوی اللّه همان احاطه ای را داریم که خدا بر آن محدوده احاطه دارد و همان طوری که خدا همه چیز را می بیند، ما هم می بینیم و فقط از علم غیب مطلق که مخصوص خدا است، بی اطّلاعیم.[۴۶]

و خلاصه من قبلاً به تو گفتم که خدا می خواسته با خلقت ما در «وجود مخلوقی» آن قدر اظهار قدرت کند که دیگر ممکن نباشد بیش از آن در مخلوقی هنرنمائی نماید، زیرا می خواسته شناخته شود و این خواسته جز با انجام این عمل برای رسیدن به مقصودش راه دیگری نداشته است.

او می گفت:

یک روز به خاطر نعمتهائی که خدا به من داده بود، سر به سجده گذاشته بودم و شکر خدا را می کردم و برای هر نعمتی یک مرتبه «الحمدللّه ربّ العالمین» می گفتم. وقتی به یاد ارتباطم با نور مقدّس افتادم، متوجّه شدم که خدای تعالی نعمت ولایت او را به من عنایت کرده، آن قدر «الحمدللّه ربّ العالمین» گفتم که بی حال روی زمین افتادم، چند لحظه ای بیشتر نگذشت که نور مقدّس در مقابل دیده ی دلم ظاهر شد و من با چشم دل او را دیدم و از او سؤال کردم:

از آیه ی «وَ کلَّ شَی ءٍ اَحْصَیناهُ فی اِمامٍ مُبینٍ».[۴۷]

و از جمله ای که در دعاء ندبه آمده که فرموده: «و اودعته علم ما کان و ما یکون الی انقضاء خلقک».[۴۸]

و از جمله ی «ان ذکر الخیر کنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه» که در زیارت جامعه هست، استفاده می شود که از شما هیچ علمی پوشیده نیست و حال آنکه شما چند روز قبل فرمودید که ما علم غیب مطلق را نمی دانیم؟

نور مقدّس (از لسان روایات) فرمود: درست است، هیچ علمی از من پوشیده نیست ولی با یک مثال که از قول خودت اقرار می گیرم، جمع بین این دو معنی را توضیح می دهم:

آیا تو علم داری که خورشید فردا صبح از افق ظاهر می شود یا نه؟

گفتم: بله علم دارم.

فرمود: آیا ممکن است خدا اراده کند، فردا خورشید بیرون نیاید؟

گفتم: اگر به این معتقد نباشم، دست خدا را بسته دانسته ام و آن چنانکه یهود به خاطر این اعتقادشان مورد لعن و نفرین خدا قرار گرفته اند، من هم قرار می گیرم.[۴۹]

فرمود: علاوه خدا در قرآن فرموده: «یمْحُوا اللّهُ ما یشاءُ وَ یثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْکتابِ»[۵۰] یعنی: خدا محو می کند و اثبات می کند و نزد او «امّ الکتاب» است.

گفتم: قبول است.

فرمود: بنابراین، علم غیبی که مخصوص خدا است[۵۱] و اگر ما از آن هم اطّلاع می داشتیم و قابل تغییر نمی بود، دست خدا بسته تصوّر می شد و خدا را در انزوای مطلق قرار می داد، آن علمی است که مربوط به آنچه خلق نشده است می باشد.[۵۲]

و الاّ بر آنچه که از اوّل تا به حال خلق شده، ما احاطه علمی داریم.

و به تو گفتم: همان طوری که خدا بر ما سوی اللّه احاطه علمی دارد، ما هم داریم.

زیرا شاهد بر خلق بوده ایم، واسطه ی ایجاد موجودات بوده ایم، چطور ممکن است از آنها اطّلاعی نداشته باشیم؟!

گفتم: باز هم معنی آن جملات که از قرآن و دعاء ندبه و زیارت جامعه نقل کردید، برایم خوب واضح نشد. آیا ممکن است توضیح بیشتری مرحمت بفرمائید؟

فرمود: آنچه در آینده انجام می شود و خدا می خواهد خلق کند، از سه حال خارج نیست، یا وعده است و یا وعید است و یا غیر این دو تا است.

وعده ها به خاطر آنکه «وَلَنْ یخْلِفَ اللّهُ وَعْدَهُ»[۵۳] علمی است و تغییر ناپذیر است.

وعیدها به خاطر آنکه لطف الهی ممکن است شامل شود، تخلّف پذیر است و قطعا نمی توان آن را قطعی و علم دانست.

و غیر اینها مثل بیرون آمدن خورشید است که من برای تو شرح دادم.

و خلاصه این را بدان که اگر میلیاردها سال دیگر در یکی از کرات ذرّه ای را باد بخواهد از جائی به جائی منتقل کند، ما الآن آن را می دانیم و حسابش در دست ما هست.

الاّ آنکه ممکن است خدا نخواهد آن کار انجام شود، به همین جهت است که خدا در قرآن فرموده: «وَ لاتَقُولَنَّ لِشَی ءٍ اِنّی فاعِلٌ ذلِک غَدا* اِلاّ اَنْ یشاءَ اللّهُ»[۵۴] یعنی: ای رسول ما! هرگز چیزی را نگو که من فردا آن را انجام می دهم، جز آنکه بگوئی با خواست خدا.

گفتم: پدر و مادرم و جان و آنچه دارم به قربانت، مطلب را خوب فهمیدم و علم شما را خوب شناختم، از شما متشکرم و ممنونم.

 

خلقت عقل

او می گفت:

در اینجا من از آن نور مقدّس سؤال کردم: پس عقل چیست و در کجا است؟

او فرمود: اوّل چیزی که خدا از روحانیین خلق فرمود، عقل بود و به او قدرت حرف زدن داد.

به او گفت: به من رو کن و سیر الی اللّه نما و آینه ی وجودت را در مقابل جمال من نگهدار تا مظهر کمالیه ی من باشی. او این کار را کرد، یعنی به خدا رو کرد و تمام صفات الهی در او ظاهر شد. سپس خدای تعالی به او دستور داد که پشت کند و به سوی خلق رود تا خلق، خدا را با دیدن او بشناسند و آینه ی قلبشان را اگر مایل باشند، در مقابل جمال او نگه دارند و صفات کمالیه ی او را در خود منعکس کنند. او این کار را هم کرد و در مقابل اوامر الهی کاملاً مطیع بود.

به همین جهت خدا به او فرمود: من تو را بسیار با عظمت خلق کرده ام و بر تمام مخلوقاتم تو را برتر و گرامیتر قرار داده ام و تو را از همه بیشتر دوست دارم و حتّی مخلوقی بهتر و نیکوتر و شریفتر و بالاتر و عزیزتر و در مقابل من مطیعتر از تو خلق نکرده ام.[۵۵]

به وسیله ی تو، من به وحدانیت شناخته می شوم و به وسیله ی تو عبادت می شوم و به وسیله ی تو خوانده می شوم و به وسیله ی تو مردم از رحمت من برخوردارند و به وسیله ی اطاعت از تو ثواب برای آنها حاصل می شود و به وسیله ی مخالفت با تو مردم عقاب می شوند و به وسیله ی تو خلقت را شروع کرده ام و به وسیله ی تو معاد را بر پا می کنم.[۵۶]

عقل وقتی دید که خدا به او این همه محبّت کرده، به سجده افتاد و هزار سال سجده اش طول کشید.

سپس خدای تعالی به او فرمود: سرت را بلند کن تا به تو هر چه بخواهی عطا کنم و شفاعت کن تا شفاعتت را قبول کنم.

عقل سرش را از سجده بلند کرد و عرض کرد: پروردگارا، تقاضایم این است که مرا شفیع کسانی قرار دهی که در وجود آنها از صفات من وجود داشته باشد.

خدای تعالی به ملائکه فرمود: شما را شاهد می گیرم که من او را شفیع کسانی که در وجودشان صفات عقل باشد، قرار دادم.[۵۷]

او می گفت:

وقتی من مطالب فوق را درباره ی عقل و حالاتش شنیدم، به فکر فرو رفتم و متحیر بودم که منظور از عقل با این خصوصیات که اوّل مخلوق باشد، با عظمت ترین مخلوق باشد، محبوبترین مخلوق باشد، مظهر جمیع صفات کمالیه ی الهی باشد چیست؟!

این صفات را که یک روز من شنیده بودم که انوار مقدّسه ی «معصومین» (علیهم السّلام) منحصر به خود می دانستند، فورا یادم آمد. آنها همان روزی که نور خودشان را معرّفی می کردند، می فرمودند:

«گاهی خدا نام ما را عقل کلّ می گفت و به این وسیله ما را داناترین موجودات در تشخیص خوبیها و بدیها معرّفی می کرد.»

پس شاید منظور از عقل که در اینجا او را معرّفی می کند، خود آنها باشند.

برای اطمینان باید سؤال کنم.

لذا گفتم: آیا منظور از عقل با این صفات و خصوصیات غیر از روح پاک «معصومین» (علیهم السّلام) است؟

فرمود: چطور؟

گفتم: به خاطر آنکه «معصومین» (علیهم السّلام) فرموده اند: اوّل از همه خدای تعالی روح «معصومین» (علیهم السّلام) را خلق کرد و در اینجا هم می گوئید: اوّل چیزی که خدا از روحانیین خلق کرد، عقل بود!

مگر می شود دو چیز هر دو اوّل چیزی باشند که خدا خلقشان فرموده باشد؟

دیگر آنکه تا به حال فکر می کردم که عظیمتر و محبوبتر و عزیزتر از انوار «معصومین» (علیهم السّلام) خدا کسی را خلق نکرده ولی حالا دیدم عقل هم همین صفات را دارد؟

فرمود: من نمی خواستم به این موضوع تصریح کنم ولی حقیقت جز این چیزی نیست، منظور از عقلی که خدای تعالی در اوّل خلقت خلقش فرمود، همان انوار مقدّسه است و جز آنها کس دیگری منظور نبوده است.[۵۸]

گفتم: چرا نام آن انوار را عقل گذاشته اند؟

فرمود: چون آنها از جهل عقال شده اند و چون معرفت کاملی به خدای تعالی دارند، پابندی به آنها خورده که به هیچ وجه گناه نمی کنند. (یعنی در وجودشان هیچ جهلی وجود ندارد و بلکه همه چیز برای آنها معلوم است و تنها آنها هستند که همه ی اشیاء را تعقّل می کنند و می فهمند و بندگی کامل خدا را می نمایند.) از این جهت اسم آنها را خدای تعالی عقل گذاشته است.

گفتم: پس عقلی که در وجود بشر است چیست؟

فرمود: من که به تو گفتم، خدای تعالی روح تو را بسیار درّاک خلق فرموده.

وقتی تو را به مدرسه ی ارواح گذاشتند، یکی از کلاسهائی که تو در آن بودی، کلاس شناخت حقایق اشیاء بود که خدای تعالی نامش را حکمت گذاشته. در آن کلاس جمیع خوبیها و بدیها که در عالم خلقت در بُعد معنوی وجود دارد، به تو تدریس می شد. در آن وقت تو هم مثل پیشوایان و استادانت ولی به قدر استعدادت از جهل عقال[۵۹] شده بودی.[۶۰]

یعنی به تو هم علم همه ی خوبیها و همه ی بدیها را تعلیم داده بودند و در حقیقت همان وقتی که خدا به آنها فرموده بود که با این کمالات به نام «عقل کلّ» به سوی مردم برگردید، به تو هم فرموده بود تا آن چنانکه آنها آینه ی تمام نمای خدایند، باید تو هم آینه ی تمام نمای آنها باشی.

و قرار شد کسی که آینه ی قلبش را در مقابل جمال آنها نگه دارد و درسهای این کلاس را خوب یاد بگیرد، دارای عقل یعنی چیزی که او را از جهل عقال کند باشد.

بنابراین عقل تو همان علومی است که در کلاس شناخت حقایق اشیاء و معرفت خوبیها و بدیها تعلیم گرفته ای، می باشد و لذا هر کس از این کلاس بیشتر استفاده کرده باشد، عاقل تر است.

او می گفت:

سؤال کردم: در آن مدرسه آیا کسی از افراد بشر باقی مانده که این کلاس را ندیده باشد؟

فرمود: نه، همه ی ارواح در آن کلاس درس خوانده اند و همه ی علوم شناخت حقایق اشیاء و علم خوبیها و بدیها را تعلیم گرفته اند، ولی بعضیها بعد از آنکه از آن کلاس بیرون آمدند و فارغ التّحصیل شدند، در «عالم ذر» و در عالم دنیا از آن علوم استفاده نمی کنند و بلکه آینه ی قلب خود را در مقابل صورت جهل نگاه می دارند و از علوم عقلیه فراموش می کنند که مکرّر خدای تعالی در قرآن مجید با کلمات «اَفَلاتَعْقِلُونَ»[۶۱] و «اَفَلَمْ تَکونُوا تَعْقِلُونَ»[۶۲] آنها را متذکر می فرماید.[۶۳]

او می گفت:

سؤال کردم: این که شما فرمودید بعضیها آینه ی قلب خود را در مقابل صورت جهل نگاه می دارند، مگر جهل هم موجودی است که ممکن است انسان آینه ی دلش را در مقابل صورت او نگاه دارد؟

فرمود: بله، من برای تو شرح حال آن جاهل نادان که همیشه به فکر اغواء مردم است، یعنی شیطان را خواهم گفت.

او در مقابل عقلی که هیچ جهل ندارد، یعنی انوار مقدّسه ی «معصومین» (سلام اللّه علیهم اجمعین) قرار گرفته و از ابتداء که او را خدا خلق کرده، نامش جهل بوده است.[۶۴]

خدا به او فرمود: رو کن، (و از علوم و معارف حقّه ی ما استفاده کن) او رو نکرده ولی وقتی که او را در اثر نافرمانی راندند، او پشت به خدا کرد و رو به مردم نمود تا در آینه ی دل مردم صورت منحوس از خدا برگشته اش منعکس شود و صفات خبیثه اش ظاهر گردد.[۶۵]

و لذا کسانی که آینه ی دل خود را در مقابل صورت او گرفته اند و صورت او در دلشان منعکس شده جاهل اند، عقل ندارند، مثل معاویه. ولی کسانی که آینه ی قلب خود را در مقابل صورت عقل کلّ گرفته و صفات حمیده ی او در روحشان منعکس شده، عاقلند و طبعا بندگی خدا را می کنند[۶۶] و به وسیله ی آن عقل، بهشت را کسب می نمایند.[۶۷]

او می گفت:

سؤال کردم: آیا دیوانگان همان جهّال اند؟

فرمود: دیوانه مریض است، او وسیله ی به کار انداختن عقل را ندارد.

مثل کسی که آسیبی به زبانش رسیده، نمی تواند حرف بزند ولی ما فی الضّمیر دارد. همچنین دیوانه ممکن است عقل داشته باشد ولی وسیله ی استفاده ی از آن را ندارد.[۶۸]

 

کلاسهائی که بشر در عالم ارواح دیده بود

او می گفت:

روزی با استادم که یگانه ی دهر و علاّمه ی زمان بود و از مذاق پاک اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) اطّلاع داشت، سخن از عالم ارواح و کلاسهائی که ارواح ما در آن عالم گذرانده بودیم، به میان آمد. او برای من به شرح کلاسهائی که در آن مدرسه تشکیل شده بود پرداخت و فرمود:

در کلاس خداشناسی که در عالم ارواح تشکیل شده بود نیاز زیادی به بحث اثبات وجود خدا نبود. زیرا شاگردان در آنجا خدا را می دیدند[۶۹] و وجود او برای آنها ثابت بود، ولی چیزی که می بایست در آن کلاس تدریس شود، بحث صفات خدا و اینکه خدا خالق هر چیزی است و نیاز خلقت به وجود خدا و تثبیت ذکر خدا در روح به طوری که شناختن خدا فطری بشر گردد، بود.[۷۰]

در این کلاس به صفت وحدانیت خدا زیاد اهمیت داده می شد.

و آنچنان شاگردان در این کلاس موحّد شده بودند که شرک و دوئیت برایشان مفهومی نداشت و ذکر آنها «لااله الاّ اللّه» بود.[۷۱]

در این کلاس مسأله ی غنای پروردگار از همه چیز و عدم نیاز او به غیر خودش و احتیاج و فقر مطلق مخلوق آنچنان عمیقانه به شاگردان تفهیم شده بود که همیشه در اعماق وجود آنها این موضوع فرو رفته که هیچگاه انسان آن را فراموش نمی کند.[۷۲]

در این کلاس به مسأله ی ربوبیت الهی و آنکه او ربّ العالمین است، آنچنان توجّه می شد که پس از آن هیچ انسانی هیچ چیز را خارج از نفوذ الهی نمی دید.

در این کلاس مسأله ی قدرت و توانائی بی منتهی پروردگار آنچنان عالمانه تدریس شده بود که ذکر شاگردان این کلاس کلمه «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» بود.[۷۳]

در این کلاس خدا با احاطه ی علمی و ذاتی آنچنان معرّفی شده بود که شاگردان او را از هر چیزی به خود نزدیکتر می دانستند.

و بالأخره تمام صفات الهی آنجا تدریس شد و تا شاگردان آنها را خوب یاد نگرفتند و آنها را حفظ ننمودند، از این کلاس فارغ التّحصیل نشدند.[۷۴]

در کلاس ولایت و معرفت «پیامبر» و «امام» (علیهم السّلام) باز به معرّفی شخص معینی نیاز نبود.

زیرا خود امام و آن نور مقدّس (سلام اللّه علیه) که معلّم بشر بود، در سر کلاس ایستاده بود و با آنها حرف می زد و طبعا شاگردان آن نور مقدّس را می دیدند و مشاهده می کردند، امّا لازم بود به آنها صفات و خصوصیات امام را معرّفی کنند تا به او علاقه پیدا کنند و از او تبعیت نمایند.

اوّل: مسأله ای که در این کلاس تدریس می شد، این بود که باید امام را عالم به جمیع چیزهائی که خدا خلق کرده بشناسند.

دوّم: موضوعی که به شاگردان این کلاس تفهیم می شد، این بود که باید آنها امام را مطیع پروردگار بدانند و برای او عصمت مطلق قائل باشند.

سوّم: باید علم و عصمت و پاکی را دوست بدارند و همه ی شاگردان طالب این دو چیز باشند و هر کجا و در هر کس این دو چیز را کاملتر پیدا کردند، به او علاقه ی بیشتری داشته باشند.

و چون در امام، علم و عصمت و تقوی از همه کاملتر بود، طبعا ولایت او را پذیرفتند و به او عشق ورزیدند.[۷۵]

چهارم: در این کلاس به بشر تعلیم داده شد که امام آینه ی تمام نمای الهی است و او عقل کلّ است و او است که احاطه به هر چیز دارد و باید کاملاً مطاع واقع شود.

پنجم: در این کلاس حقیقت معنای پیروی جاهل از عالم تدریس شد و در روح انسان تثبیت گردید.

ششم: در این کلاس معنای مولویت و عبودیت مطلقه تدریس شد و انسان خدا و امام و خود را شناخت.

هفتم: در این کلاس به بشر علومی تدریس شد که او از آن به بعد خود را به اطاعت خدا و امام موظّف می دانست.

در کلاس دیگر قبح بدیها مثل ظلم، دروغ، خیانت، حسد، بدخلقی، تجاوز به حقوق دیگران و سائر صفات زشت تدریس شد و برای تمام آنها از بشر التزام گرفته شد که زشتی آنها را یاد بگیرد و به آنها آلوده نشود.

در کلاس دیگر ارزش و اهمیت عدالت، رأفت، صداقت، حسن خلق و سائر صفات حمیده انسانی تدریس شد.

و بالأخره در کلاسهای دیگر و بخشهای دیگر کلیه ی علومی که معقول است و حقیقت دارد از بخش عقائد گرفته تا اخلاقیات و سائر علوم عقلی همه و همه را روح بشر در آن کلاسها آموخت و تعلیم گرفت و در جلسه ی فارغ التّحصیلیش از او میثاق و تعهّد گرفته شد که باید به آنها عمل کند و بر آن علوم پا برجا و استوار باشد. او هم کارنامه ی خود را امضاء کرد و با خدای تعالی تعهّد و میثاق بست و قرار شد که راه و روش زندگی دائمی خود را طبق این علوم بشناسد و تنظیم کند و تا ابد با سعادت به حیات حقیقی و پر نشاط خود ادامه دهد.

و ضمنا این را بدان که این تعهّدات را خدا در وقتی از او می گرفت که او را در بدن کوچکی به صورت ذرّه ای قرارش داده بود و از مدرسه فارغ التّحصیل شده بود.[۷۶]

و چون دارای اختیار بود و می خواست زندگی پر اهمیت و طولانی بی دردسری را در قیامت ادامه دهد، خدای تعالی مقرّر فرمود که برای او جلسه ی امتحان کوتاهی تشکیل شود تا خود او بداند که چکاره است و چقدر حقّ توقّع امتیازات را می تواند داشته باشد.

لذا خدای تعالی بدنی از خاک دنیا، یعنی کره ی زمین، آن هم با ترتیب خاصّی که (آن را مشاهده می کنی و احتیاجی به توضیح ندارد) برای او خلق فرمود و او را سر جلسه ی امتحان نشاند.[۷۷]

در این بدن خاکی حالت و قوّه ی نموّ و رشد و ادامه ی حیات مادّی قرار داد که ما نام آن را روح نباتی می گذاریم و چون روح بشر در این دنیا با این بدن خاکی احتیاج به وسائلی دارد که با آن بتواند ورقه ی امتحان خود را بنویسد و پر کند، خدا به او چشم و گوش و بینی و ذائقه و لامسه و بالأخره آنچه در حیوانات از قوای شهوانی بود به بشر هم برای ادامه ی زندگی در این دنیا، اعطاء فرمود.

 

عالم ذر

او می گفت:

من در اینجا از آن علاّمه ی زمان با اجازه ای که از خود او گرفتم، سؤالاتی به ترتیب زیر نمودم:

سؤال اوّل:

آیا عالم ارواح با عالم ذر یکی بوده یا آنکه با هم فرق می کنند؟

او فرمود: ارواح افراد بشر دو هزار سال قبل از خلقت بدن خاکی حضرت آدم خلق شده و وقتی بدن حضرت آدم خلق شد، از صلب او و یا از کتف چپ و راست او ذرّاتی به تعداد این ارواح بیرون آمد.[۷۸]

این ذرّات کاملاً مشابه همین بدن خاکی امروز بشر بودند. وقتی حضرت آدم آنها را مشاهده کرد، جمیع خصوصیات ساختمانی آنها را دید و به عبارت دیگر این ذرّات ماکت ساختمان بدن دنیائی بشر بودند و حتّی خصوصیات قیافه و قد و قواره ی انسان در آن مشخّص بوده است و این ارواح به آن ذرّات تعلّق گرفتند تا اهل این عالم شوند و تعلّقی به این عالم پیدا کنند و محلّ زندگی خود را به این وسیله معلوم نمایند و با بینش کامل با خدا در مقابل آنچه در عالم ارواح تعلیم گرفته اند، در عالم ذر، میثاق و پیمان ببندند.

و در همین عالم از آنها تعهّد گرفته شد که عبادت شیطان را نکنند[۷۹] و علاقه به دنیا نبندند و در آن زهد بورزند.

و لذا در حقیقت عالم ارواح، عالم تعلیم گرفتن بود و عالم ذر، عالم تعهّد و پیمان بر عمل به آن تعلیمات می باشد.[۸۰]

سؤال دوّم:

آیا ارواح در عالم ارواح و عالم ذر می توانسته اند گناه هم بکنند یا مثل ملائکه از گناه و نافرمانی مبرّا بوده اند؟

او فرمود: وقتی خدا روح بشر را خلق کرد، او را فقط و فقط قوّه ی درّاکه ی بسیار قویی خلق فرمود ولی پس از آنکه به مدرسه آمد و او دارای عقل شد، به او اختیار دادند تا بتواند ارزش خود را نشان دهد و بتواند با فضیلت و روی اختیار خودش به طرف کمالات حرکت کند و طبیعی است که اگر اختیار به موجودی داده شود، هم ممکن است کار خوب بکند و هم ممکن است کار بد بکند.[۸۱]

لذا جمعی از شاگردان که خوب درس نخوانده بودند و به راهنمائیهای مدرسه خوب توجّه ننموده بودند، در «عالم ذر» نافرمانی کردند، لذا در عالم دنیا و عوالم بعد که جزا خانه ی آن عالم است به مشقّت و زحمت و بدبختی و کم توفیقی و دوری زمانی و مکانی از حقایق و خلاصه محرومیتهای مختلف می افتند و باید آن زحمتها را به جبران نافرمانیهای گذشته ی خود تحمّل کنند تا هم عذاب معصیتهائی که در «عالم ذر» کرده اند بکشند و هم خود را باز بهتر در سعادت و یا شقاوت معرّفی کنند.

یعنی اگر به معصیتها ادامه دادند، بدبخت تر می گردند و اگر جبران گذشته را کردند و خود را به سعادت رساندند، با فضیلت تر از دیگران خواهند بود.[۸۲]

به او عرض کردم: لطفا در این باره توضیح بیشتری بدهید تا من مطلب را بهتر بفهمم.

فرمود: شما در دنیا می بینید که جمعی از نظر مکانی در دامن اسلام و حقایق و از پدر و مادر متدین و دانشمند متولّد می شوند ولی در مقابل

 

جمعی هم در مکانهای دور از دین و حقّ و حقیقت و بلکه در دامن پدر و مادر غیر متدین و یا کافر متولّد می گردند.

یا جمعی از نظر خلقت کامل و یا حلالزاده و دارای وسائل عبودیت و اقتضاء کارهای خوب و صلاح، از رحم به جهان پا می گذارند ولی در مقابل گروهی ناقص الخلقه و یا ولدالزّنا[۸۳] و دارای وسائل گناه و اقتضاء بدیها متولّد می شوند. طبیعی است که همان گونه که اوّلی مکلّف است و باید پیروی از حقّ و حقیقت کند، دوّمی هم باید پیرو حقّ و حقیقت باشد ولی زحمت و ناراحتی این دو در راه رسیدن به حقیقت مساوی نیست، اینجا چه شده که او به راحتی به حقیقت برسد ولی این با آن همه زحمت و مشقّت باید خود را به حقیقت و دین صحیح برساند؟

من الآن شرح این اختلاف تکوینی سعادت و شقاوت را برای تو می دهم. اگر یادت باشد گفتم: خدای تعالی همه ی ارواح را مساوی خلق فرمود، سپس در اثر داشتن اختیار، بعضی از آنها از جهل و شیطان در عالم ذر پیروی کردند و در مدرسه از یاد گرفتن علوم و حقایق تنبلی نمودند که یا مردود شدند و یا به اصطلاح شما نمره کم آوردند. آنها را خدا به این وسیله تنبیه کرد، یا واضحتر بگویم آنچه لیاقت داشتند به آنها داد، یعنی وقتی می خواست آنها را وارد دنیا کند، در میان این قالبها و این طینتها و این بدنها که بعضی زمینه ی سعادت داشتند و بعضی آن زمینه را نداشتند وارد کرد و این علّت برای اختلافات گوناگونی افراد بشر گردید[۸۴] و لذا افراد بشر از همه ی جهات با هم مختلفند.[۸۵]

سؤال سوّم:

آیا در عالم ارواح و یا در عالم ذر همه ی علومی را که در دنیا هست به ما تعلیم داده اند و بر آنها از ما پیمان و میثاق گرفته اند؟

او فرمود: شما آنچه را در دنیا می دانید، در حقیقت به دو بخش تقسیم می شود: یک دسته علوم استدلالی و عقلی است که عقل آنها را به یاد می آورد و دلائل، جز راهنمائی به آن معلومات چیز دیگری نیست. اینها همان علومی است که در عالم ارواح یاد گرفته اید. ولی بعضی از علوم قراردادی است، یعنی مردم دنیا برای آنکه بتوانند کارها را آسانتر انجام دهند، قراردادهائی بین خود گذاشته اند و آن اصطلاحات را به کار می برند، مثل علوم ریاضی و طبّ و سائر علوم مادّی و هنری که البتّه اینها در آن عالم نبوده است.

سؤال چهارم:

آیا فرقی بین غرائزی که در حیوانات وجود دارد با آنچه انسان می داند و در عالم ارواح یاد گرفته، هست یا خیر؟

او فرمود: در حیوانات شعوری است که آن را شما شعور حیوانی می نامید و آن بدون تعقّل است، یعنی حیوانی که گیاهخوار است و به طرف گیاه می رود، هیچگاه تعقّل نمی کند که آیا این گیاه برای او مفید است یا نه، بلکه ناخودآگاه به این کار مبادرت می کند، هم چنین سائر غرائز که در هر حیوانی وجود دارد.

آنها را «خدا» بدون آنکه خودشان بفهمند، این چنین خلق کرده است و آنها هم به سوی همان راهی که خدا برای نظم عالم خلقت قرارشان داده می روند،[۸۶] ولی علوم فطری و عقلی که در بشر وجود دارد این چنین نیست، بلکه با آگاهی کامل است.

مثلاً شما با آگاهی کامل می دانید ظلم بد است و بدی ظلم را تعقّل می کنید و طبیعی است که هر علمی را معلّمی و هر آگهی را آگاه کننده ای لازم است و لذا می گوئیم: غرائزی که در حیوانات است و یا در جنبه ی حیوانی انسان است، مثل غریزه ی جنسی و سائر غرائز حیوانی که ناخودآگاه و بدون تعقّل، انسان و یا حیوان به سوی آن می رود، بدون معلّم بوده بلکه خدای بزرگ آنها را در وجود انسان و حیوان برای نظم عالم دنیا خلق کرده و آنها را به جریان غریزه ای وادار فرموده است.

ولی اکثر علوم استدلالی و عقلی که بشر یا آن را فراموش کرده و یا متوجّه است از این قبیل نبوده، بلکه باید بگوئیم که به او تعلیم داده اند.

سؤال پنجم:

ما از کجا بدانیم که آنچه برای ما استدلال می کنند و ما آن را یاد می گیریم، قبلاً آنها را به ما تعلیم داده اند و بعد ما آنها را فراموش کرده ایم؟

او فرمود: فرق بین یاد گرفتن و یاد آمدن این است که وقتی ما چیزی را یاد می گیریم و هیچ سابقه ی ذهنی از آن نداریم، مثل وقتی است که برای اوّلین بار به خانه ای می رویم و هیچ تصدیق و تکذیبی درباره ی آن خانه که چگونه ساخته شده است نداریم.

ولی وقتی که چیزی به یادمان می آید، مثل وقتی است که برای دوّمین بار به خانه ای که خصوصیاتش را فراموش کرده ایم می رویم، به مجرّدی که چشممان به آن خانه می افتد، همه ی آنچه را که بار اوّل دیده بودیم، به یادمان می آید و درباره ی آن تصدیق و یا اگر چیزی از آن تغییر کرده باشد تکذیب داریم.

این علوم هم که بشر در عالم ارواح یاد گرفته و فراموش کرده، مثل وقتی است که چیزی را دیده و فراموش کرده است، لذا وقتی برای او استدلال می کنند و او را ارجاع به عقلش می دهند، عینا مثل کسی است که دست او را بگیرند و به اطاقی که خصوصیات آن را فراموش کرده ببرند. چطور یک دفعه می گوید: ها، این اطاق را من قبلاً دیده بودم، همان طور این علوم را فورا به یاد می آورد و می گوید صحیح است، مطلب از نظر عقلی همین طور است که می گوئید.[۸۷] روی همین اصل است که خدای تعالی نام پیامبرش را «مذکر» و اسم قرآن را «ذکر» گذاشته است و می گوید: «اِنَّما اَنْتَ مِذَکرٌ»[۸۸] و نیز می گوید: «اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ».[۸۹]

 

خدای تعالی جانشینی در زمین قرار می دهد

او می گفت:

یک شب با آنکه خیلی خسته بودم، هر چه کردم خوابم نبرد، به یادم آمد که یکی از بزرگان به من توصیه می کرد که هیچ وقت تو بسراغ خواب نرو بگذار خواب بسراغ تو بیاید. از جا برخاستم و مشغول ذکر و مناجات با خدا شدم، غافل از آنکه امشب می خواهند به من مطالبی را تعلیم دهند.

چند رکعتی نماز خواندم، در سجده ی آخر یکی از نمازها زیاد «سبحان اللّه» گفتم، ناگهان نفهمیدم چه شد، ولی می دیدم من در بیابانی هستم و خدای تعالی تازه بدن حضرت «آدم» را خلق کرده و او را مثل مجسّمه ای سر پا نگه داشته است.

ارواحی که در مدرسه ی علمیه ی اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) مشغول تحصیل بودند که تعدادشان بسیار بود، زمین و آسمان را پر کرده بودند، یعنی به تعداد جمعیتی که روی کره ی زمین تا روز قیامت از فرزندان آدم می خواهند بیایند بودند، آنها همه فارغ التّحصیل شده بودند و برای گرفتن مدرک در آن بیابان جمع شده بودند![۹۰]

غوغائی بود، ملائکه صف در صف منتظر امر الهی بودند.

در این بین پروردگار متعال رو به ملائکه کرد و فرمود: من می خواهم روی زمین در این قالب خاکی (اشاره به مجسّمه ی حضرت آدم) خلیفه و آینه ی تمام نمای حقّ و جانشینی برای خودم خلق کنم.

آنها گفتند: آیا می خواهی در روی زمین موجودی را خلق کنی که خونریزی و فساد کند و حال آنکه ما تو را تسبیح می کنیم، ما تو را تقدیس می کنیم.[۹۱]

ملائکه حقّ داشتند که این طور فکر کنند؛ زیرا آنها عالمها و آدمهائی را قبل از خلقت آدم روی کره ی زمین دیده بودند که آنها پس از رشد فکری خود را از بین برده و زندگی را به فساد و خونریزی عمومی کشانده بودند.[۹۲]

خدای تعالی فرمود: من می دانم آنچه را شما نمی دانید.[۹۳]

سپس او آن مجسّمه ی خاکی را تبدیل به گوشت و پوست و استخوان فرمود و روح نباتی را در او ایجاد کرد و روح حضرت «آدم» را که لیاقت داشت همه ی علوم را یاد بگیرد و در مکتب «اهل بیت عصمت» (سلام اللّه علیهم اجمعین) فرا گرفته بود، در آن بدن قرارش داد و همه ی علوم و همه ی اسماء را به او تعلیم داده بود، بعد او را در معرض نمایش و شناخت ملائکه گذاشت و به ملائکه فرمود: اگر راست می گوئید، از آنچه او می داند شما هم به من خبر دهید.

ملائکه گفتند: جز آنچه تو به ما تعلیم داده ای چیزی نمی دانیم.

خدای تعالی به حضرت «آدم» فرمود: تو به آنها از اسماء این گروه و از علومت خبر بده.

حضرت «آدم» وقتی به ملائکه اسماء آنها را گفت، خدای تعالی به ملائکه فرمود: من به شما نگفتم که من پنهانیهای آسمانها و زمین را می دانم؟[۹۴]

به هر حال حضرت «آدم» با آن علوم خلق شد.

خدا به ملائکه فرمود: حضرت آدم را سجده کنید.[۹۵]

(من و همه ی بنی آدم در کنار آن بیابان ایستاده بودیم و تماشا می کردیم.) ملائکه به سجده افتادند.[۹۶]

عینا مثل نمازهای جماعت پر جمعیت که همه یک دفعه به سجده می روند! منظره ی جالبی بود.

ولی در آن دورها وسط این جمعیت که همه به سجده افتاده بودند، یک نفر ایستاده بود و صورتش را درهم کشیده بود و تصوّر می رفت که او از این دستور سرپیچی کرده است.

ما (بنی آدم) همه او را به یکدیگر نشان دادیم و او را تنها کسی دیدیم که با خدا برای اوّلین بار مبارزه می کند و از فرمان او سرپیچی می نماید ولی ما او را نمی شناختیم و اسمش را هم نمی دانستیم. امّا وقتی خدای تعالی او را مورد عتاب قرار داد و فرمود: ای ابلیس، چه شد که تو سجده نکردی وقتی ما تو را به سجده ی حضرت «آدم» امر کردیم؟ او را شناختیم.

او با کمال بی ادبی فریاد زد که: من بشری که تو او را از گل و لای کهنه آفریده ای، سجده نمی کنم. من بهتر از او هستم.[۹۷]

تو مرا از آتش خلق کرده ای.[۹۸]

با این جواب درگیری بین او و خدا بالا گرفت.

گاهی خدا او را لعن می کرد و گاهی او را رانده ی درگاهش می دانست[۹۹] و او هم با کمال پرروئی می گفت: من هم بنی آدم را گمراه می کنم و نمی گذارم تو را عبادت کنند.[۱۰۰]

تو مرا گمراه کرده ای.

خدا هم به او می فرمود: هر کس از تو پیروی کند، او را به جهنّم می برم. تو بندگان مرا نمی توانی گول بزنی. به هر حال سخنان تندی بین آنها ردّ و بدل شد.[۱۰۱]

ما (بنی آدم) که گوشه ی آن بیابان ایستاده بودیم، رنگمان پریده بود و خیلی ترسیده بودیم و ضمنا او را به عنوان دشمن خدا و انسان شناخته بودیم. او به قدری سیاه شده بود، عینا مثل دودی که از نفت سیاه بلند می شود، همان طور بود.

پس از این درگیری، خدا حلم کرد و به ما بدنی به صورت ذرّه ای که آنها را از پشت حضرت «آدم» بیرون آورده بود داد و به حضرت «آدم» گفت: نگاه کن ببین چه می بینی؟[۱۰۲]

حضرت «آدم» صورتش را به طرف ما برگرداند، دید آسمان از جمعیت ما پر شده است.

گفت: خدایا چقدر من بچّه ی زیادی دارم، چرا اینها را خلق کرده ای؟ چه می خواهی از اینها؟ چه پیمانی و چه تعهّدی باید با تو ببندند؟[۱۰۳]

خدای تعالی پس از آن رو به ما کرد و همه را مورد خطاب قرار داد و از ما موضوعات و تعهّدات زیر را پیمان گرفت و ما همه بدون استثناء آن تعهّدنامه را امضاء کردیم. سپس او مدرک تحصیلی ما را به ما داد.

یک:

فرمود: آیا من خدای شما، خالق شما نیستم؟

همه یک زبان گفتیم: چرا، تو خالق مائی و همه به وجود تو شهادت می دهیم.[۱۰۴] چون این مطلب را همه در عالم ارواح خوب یاد گرفته بودیم و لذا آنجا هم خوب جواب دادیم.

دو:

فرمود: باید همه تعهّد بدهید که از پیامبران من بخصوص از حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) پیروی کنید و آنها را تصدیق نمائید.

این را هم چون در عالم ارواح خوب یاد گرفته بودیم، خوب جواب دادیم و با خدا آن را پیمان بستیم.[۱۰۵]

سه:

فرمود: باید همه ی شما ولایت و امارت و امامت «علی» و فرزندان «معصومش» (سلام اللّه علیهم اجمعین) را بپذیرید.

ما همه یک زبان آن را پذیرفتیم و آن تعهّد را قبول کردیم.[۱۰۶]

در اینجا شاید جمعی بگویند: چگونه ولایت «علی» و یازده فرزند او (علیهم السّلام) فطری بشر است و در عالم ارواح به انسان تعلیم داده شده و از او در عالم ذر میثاق گرفته شده است؟

در جواب می گوئیم: آیا کسی در کره ی زمین پیدا می شود که عاقل باشد و علم و عالم را دوست نداشته باشد؟

مسلّم جواب منفی است، زیرا هیچ کس نیست که نگوید علم بهتر از جهل و عالم بهتر از جاهل است.

پس همه ی مردم علم و عالم را خوب می دانند و فطرتا عالم و علم را دوست دارند.

و از طرف دیگر باز هیچ کس نیست که عصمت و پاکدامنی را خوب نداند و به پاکی و پاکدامنی محبّت نداشته باشد.

بنابر این اگر کسی از همه ی مردم عالم تر و از همه ی مردم پاکدامن تر بود، خواهی نخواهی محبوبترین مردم است و کسی نمی تواند او را دوست نداشته باشد، مگر آنکه دارای فطرت انسانی نباشد.

بنابر این با فرض اینکه «علی» (علیه السّلام) امام مبین است.

و با فرض آنکه «علی» (علیه السّلام) علم هر چیز را دارا است.

و با فرض آنکه «علی» (علیه السّلام) معصوم و پاکدامن ترین مردم دنیا است، فطرتا همه ی افراد بشر او را دوست می دارند، اگر چه ممکن است شخص آن حضرت را نشناسد.

چهار:

فرمود: باید همه ی شما وقتی وارد دنیا شدید، دلبستگی به دنیا پیدا نکنید و دنیا را دوست نداشته باشید.

همه ما گفتیم: قبول داریم و درباره ی عمل کردن به این مطلب هم با خدا میثاق بستیم.

پنج:

فرمود: وقتی وارد دنیا شدید، به یکدیگر ظلم نکنید، به حقوق دیگران تجاوز ننمائید و ریاست طلب و خائن و منافق نباشید و برتری طلب، خود را قلمداد نکنید.

ما همه یک زبان اینها را قبول کردیم و تعهّد به عمل کردنش را بستیم.

شش:

فرمود: این شیطان دشمن شما است. او قسم خورده که شما را اغواء کند، شما او را دشمن خود بدانید و از او پیروی نکنید تا سعادتمند گردید.[۱۰۷]

ما این تعهّد را هم قبول کردیم و با خدای تعالی در این خصوص هم میثاق بستیم.

هفت:

خدای تعالی فرمود: از این ساعت به بعد همان گونه که تعلیم گرفته اید، باید تنها مرا عبادت کنید و به من شرک نورزید.[۱۰۸]

این مطلب را هم تعهّد کردیم و با خدای تبارک و تعالی پیمان بستیم.

هشت:

خدای تعالی فرمود: همه ی شما باید حضرت «امیرالمؤمنین» و «ائمّه ی» از اولادش (علیهم السّلام) را یاری کنید.

همه ی ما قبول کردیم و با خدا آن را هم تعهّد نمودیم.[۱۰۹]

نُه:

خدای تعالی، از ما تعهّد گرفت که پیروی از عقل که حجّت باطن است بنمائیم و او را بی مصرف نگذاریم.[۱۱۰]

این تعهّد را هم قبول کردیم و پیمان بستیم.

ده:

پروردگار عالم از ما تعهّد گرفت که پیروی از طاغوتها و حکام جنایتکار و ائمّه ی کفر نکنیم.

ما هم آن تعهّد را قبول کردیم.

این عهدنامه ای بود که خدای تعالی در عالم ذر از ما گرفت و همه ی ما آن را قبول کردیم.

و این بود جریان آن شب که خاتمه یافت و چون آن سرگذشت برای من خیلی لذّت بخش بود، شبهائی به فکر بودم که باز همان حالت برایم پیش بیاید، شاید باز هم از جریان خلقت خودم اطّلاع پیدا کنم، ولی متأسّفانه ماهها گذشت و از این گونه مطالب خبری نشد.

ولی یک شب که من معتقد بودم شب آخر ماه رمضان است ولی بعدا معلوم شد که شب اوّل شوّال و شب عید فطر بوده است، در مناجات نیمه شب در حالی که کم کم برای سحری خوردن و روزه گرفتن مهیا می شدم و بیش از دو ساعت به اذان صبح باقی نبود، حال توجّه عجیبی به من دست داد که در همان لحظه ی اوّل متوجّه شدم که امشب شب عید فطر است و می خواهند به من عیدی بدهند و احیانا مزد یک ماه روزه گرفتن را به من عنایت کنند.

در آن لحظه محبّتی به من کردند که لزومی ندارد خصوصیات آن عنایت را برای تو بگویم.

ولی تذکر این نکته لازم است که اگر انسان روی اخلاص ماه رمضان را روزه بگیرد، شب عید فطر به او پاداش خوبی می دهند.

پس از آن پاداش، قلب من روشن شده بود و حالت مکاشفه ای دست داده بود، باز همان بیابان و همان جریان از همان جائی که قطع شده بود دوباره شروع شد.

اینجا دیدم شیطان یا ابلیس و یا آن جهلی که با خدای متعال در افتاده بود، مشغول فعّالیت شده و تبلیغات ضدّ دینی خود را شروع کرده است.

قبل از همه به سراغ حضرت «آدم» رفته بود!

زیرا با خود فکر می کرد که اگر بتواند او را فریب دهد، برای خود راه فریب دادن فرزندانش را هموار نموده است.

حضرت «آدم» در بهشت یا در باغی که خدای تعالی برای استراحت او خلق کرده بود زندگی می کرد.[۱۱۱]

او دیده بود که فرزندانش چقدر زیادند و زمین و آسمان را پر کرده اند.

او می دانست که فرزندانش دارای اختیارند و هر کاری را که می خواهند، می توانند انجام دهند.

او دیده بود که وقتی آنها شیطان و اعمال او را مشاهده کرده بودند، جری شده بودند و متوجّه گردیده بودند که می شود با خدای عظیم در افتاد و او را معصیت کرد.

حالت تفوّق طلبی و برتری جوئی هم که همه داشتند.

لذا بعضیها بنای پیروی از شیطان را گذاشته بودند، حتّی بعدا معلوم شد که آن عهدنامه را هم بعضی با کراهت امضاء کرده بودند.[۱۱۲]

شیطان فعّالانه می خواست وارد بهشت شود و حضرت «آدم» را گول بزند تا بقیه ی افراد بشر حساب کار خودشان را بکنند و بدانند که از دست شیطان راه گریزی جز متّکی بودن به خدا ندارند.

بالأخره هر طور بود شیطان وارد آن باغ بهشت شد و از سادگی و زودباوری حضرت «آدم» استفاده کرد و او را فریب داد.[۱۱۳]

و خلاصه آن چنانکه جریان او را زیاد شنیده اید و در حالات اجنّه و شیاطین در همین کتاب خواهید خواند، عمل کرد و حضرت «آدم» و «حوّا» را از بهشت بیرونشان نمود.[۱۱۴]

خدای تعالی باز در بین بنی آدم اعلام فرمود: ای ذریه ی آدم! شیطان شما را نفریبد، آن چنانکه پدر و مادرتان را فریب داد و آنها را از بهشت بیرون کرد.

ولی متأسّفانه در عالم ذر جمعی گول شیطان را خوردند و صفات او را در خود ایجاد نمودند و از آنچه به آنها تعلیم داده شده بود فراموش کردند و عهد و پیمان را شکستند و آن سیاهی را که من برای تو شرح دادم که در روح من بود، در روح خود ایجاد کردند.

اختلافهائی بین جمعیتی که در عالم ذر بودند بوجود آمد.

در آنجا جمعی پیرو استادان خود یعنی حضرت «رسول اکرم» و «علی بن ابیطالب» (علیهما السّلام) بودند و اسمشان مسلمان واقعی بود و جمعی هم پیرو شیطان بودند که آنها را به مذاهب مختلف و ادیان متفاوت کشانده بود.[۱۱۵]

و حتّی به آنها اجازه نداده بود که در یک مذهب باطل با هم اتّحاد داشته باشند!

من از دیدن این جریان بسیار متأثّر بودم و کوشش می کردم که مبادا مرا هم شیطان منحرف کند.

ولی بحمداللّه موفّق شدم که هیچگاه خود را از میان مسلمانان واقعی و محبّین حضرات «ائمّه ی معصومین» (علیهم السّلام) خارج نکنم و به تعهّداتم پایبند و مقید باشم.

لذا خدای تعالی طینت مرا، یعنی خاک مرا، بدن مرا، از آن خاک و طینتی برداشت که خاک و طینت خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) را برداشته بود.[۱۱۶]

یعنی مرا، روح مرا، در بدنی وارد کرد که آن از رحم مادری پاک و متدین و مسلمان واقعی به دنیا می آمد.

نطفه ی این بدن از راه حلال از صلب پدر و مادر با تقوائی که آنها هم مسلمان بودند، قرار داده بود.

علاوه در خانواده ای این بدن متولّد می شد که محیطش سالم و در شهری زندگی می کردند که آن شهر تا حدودی مذهبی بود.

اینها همه توفیقاتی بودند که خدای تعالی به خاطر فرمانبرداری من در «عالم ذر» به من عنایت فرموده بود.

ولی خیلی ها بودند که روحشان به خاطر مخالفتهائی که در «عالم ذر» با حقیقت و کلاسهائی که در آن تربیت شده بودند و خدای تعالی و تمام عهد و میثاقی که با او بسته بودند وضع خوبی نداشت، لذا آنها با بدنی وارد دنیا شده بودند که از نظر زمانی و مکانی و یا علل وجودی توفیقات خوبی در این عالم نداشتند.

مثلاً بعضیها در زمان جاهلیت، در آن وقتی که توفیق هدایت برای افراد بشر بسیار ضعیف و کم بود به دنیا آمده بودند و ضمنا مکلّف هم بودند که راه سعادت و تکامل روحی را با هر زحمتی که هست بپیمایند.

من خودم در یک مکاشفه وقتی که از حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه سؤال نموده بودم که چرا خدای تعالی روح مرا در زمان ظهور شما به دنیا نیاورد؟ فرموده بودند: به خاطر گناهانی که در عالم ذر کرده بودی، عذاب تو را در این قرار داده اند که در زمان غیبت به دنیا بیائی و با زحمت بیشتری خود را به سعادت برسانی.

یا مثلاً جمعی در محیطهای دور افتاده از ممالک اسلامی متولّد شده بودند که بسیار برایشان مشکل بود موفّق به مسلمان شدن گردند، یا جمعی از این گناهکاران در «عالم ذر» در بدنهائی وارد دنیا شده بودند که نطفه ی آنها از حرام بسته شده بود و ولدالزّنا بودند[۱۱۷] و طبعا اقتضاء شرارت در آنها بیشتر بود و ضمنا مکلّف بودند که به کلّی شرارت نکنند و بلکه روحیه ی شرارت را از خود تزکیه نمایند.

یا جمعی از این ارواح را وارد بدنهای ناقص الخلقه ای کرده بودند و طبعا آنها وسیله ی کارهای خوب را کمتر داشتند.

و بالأخره این کم توفیقیها بی حساب نبود، بلکه فرآورده ی اعمال خود انسان در عالم ذر بود، زیرا «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرموده: «النّاس مجزیون باعمالهم».[۱۱۸]

ضمنا باید دانست که اگر معتقد به عالم «ارواح» و عالم «ذر» نباشیم طبعا یا باید خدای تعالی را در محرومیتهای بعضی از افراد بشر ظالم بدانیم که خدای تعالی در قرآن فرمود: «لَیسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبیدِ»[۱۱۹] و یا باید دست خدا را در امور دنیا بسته بدانیم که باز در قرآن فرموده: «بَلْ یداهُ مَبْسُوطَتانِ»[۱۲۰].

 

زندگی دنیا چیست؟

او می گفت:

روز عاشورائی که بر حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) من زیاد گریه کرده بودم، چشمهایم در اثر گریه قرمز شده و می سوخت، برای استراحت چند لحظه چشمهایم را روی هم گذاشتم تا شاید سوزشش کمتر شود. در آن حال که شاید به خواب رفته بودم و یا حالت مکاشفه ای دست داده بود، می دیدم من در تالار بسیار بسیار بزرگی به نام دنیا روی صندلی نشسته ام و تمام مردم دنیا هم روی صندلیهائی نشسته اند و می خواهند امتحان بدهند.

اوراق امتحانی بین آنها تقسیم شد. آنها باید اینجا آنچه را که در عالم ارواح یاد گرفته و در «عالم ذر» میثاق بسته اند امتحان بدهند، یعنی آنها باید آزمایش بشوند که آیا به کمالات انسانی پای بند هستند یا خیر؟ اعتقاداتشان چگونه است؟ اعمال و رفتارشان که از روحیاتشان منشاء گرفته، چگونه است؟ وفاداریشان نسبت به خدا و مربّیان و معلّمینشان چگونه است؟[۱۲۱]

امّا با کمال تأسّف اکثر شاگردان این جلسه ی امتحان، بر خلاف تمام جلسات امتحانات دیگر، ابدا به فکر کسب امتیاز و خوب از امتحان بیرون آمدن نبودند و اکثرا مات و مبهوت در نقّاشیهای دیوارهای جلسه ی امتحان بودند و بالأخره اکثرا حواسشان پرت بود. مثلاً در زمان ما که سر جلسه ی امتحان حدود پنج میلیارد شاگرد نشسته بودند، سه میلیارد آنها حتّی معلّمین خود را که در عالم ارواح با آنها سروکار داشتند و دو هزار سال همه روزه آنها را سر کلاسها می دیدند فراموش کرده بودند[۱۲۲] و به آنها اعتقاد نداشتند و بیشتر تعلیمات آنها را از یاد برده بودند و اگر مقداری از آنها را هم بلد بودند، به نام معلّمین دیگر و شناخت خودشان تصوّر می کردند.

دو میلیارد دیگر از پنج میلیارد که به اصطلاح معتقد به معلّم اکبر حضرت «خاتم انبیاء» (صلی اللّه علیه و آله) و قرآن بودند، اکثر آنها باز سائر معلّمین و مفسّرین قرآن را نمی شناختند و قرآن را طبق رأی خود تفسیر می کردند و اکثرا منحرف می شدند.

در این بین جمعیت بسیار بسیار کمی بودند که معلّم حاضر زمان خود یعنی حضرت «بقیه اللّه» روحی فداه را می شناختند و باز از میان این جمعیت بسیار کم، کمتر کسی بود که با آن حضرت ارتباط داشت و او را می دید و از راهنمائیهای او استفاده می کرد. این استاد بزرگ، خود را از انظار عموم مخفی کرده بود تا آنها بهتر امتحان بدهند و بهتر شناخته شوند.

مردم دنیا اکثرا فراموش کرده بودند و بلکه به خواب رفته بودند و نمی دانستند که برای امتحان در این جلسه حاضر شده اند، ولی معلّمین آنها مرتّب به وسیله ی بلندگوها و اعلامیه ها می خواستند آنها را از خواب غفلت بیدارشان کنند که متأسّفانه اکثر آنها تا آخر جلسه ی امتحان از آن نسیان و فراموشی و خواب غفلت بیرون نیامدند.

من پس از دیدن این مکاشفه به حقیقت دنیا پی بردم و تصمیم گرفتم که شش دانگ حواسم را به موادّ امتحانی بدهم.

 

ملکوت عالم

او می گفت:

در شب تاریکی در اطاق تاریکتری که خواب از چشمم پریده و افکار مختلف بر مغزم هجوم آورده و فکر مسأله ی مرگ و قیامت لحظه ای مرا راحت نمی گذاشت، ناگهان در عالم مکاشفه پیرمرد سالخورده ای را در کنار تختخواب خود دیدم که یک عکس دو بُعدی در دست گرفته و مرا تکان می داد، به خیال آنکه من خوابم می خواست بیدارم کند، او به آرامی می گفت: برخیز و ببین که چگونه این جهان دارای دو بُعد و دو چهره است!

چگونه این عکس، جهان ما را دو بُعدی معرّفی می کند و چگونه عالم ملکوت را در کنار عالم مُلک به ما نشان می دهد!

من از جا برخاستم و به روی تختم نشستم و عکس را از دست او گرفتم، ابتداء آن را به طور معمول نگاه می کردم، آنچه دیده می شد همین عالم مُلک یعنی همین جمادات و نباتات و حیوانات و زمین و آسمان بودند که ظاهرا هم دیده می شوند و یا با حواس پنجگانه احساس می گردند چیز تازه ای در آن نبود.

ولی وقتی او دست مرا گرفت و مقداری به طرف راست برگرداند و گفت: حالا از این طرف عکس را نگاه کن، چیزهائی دیدم که کمتر کسی در این دنیا می تواند آنها را به طور معمول ببیند و بالاخره آنچه نادیدنی بود آن را دیدم.[۱۲۳]

عجب عالم پر اسرار و پیچیده ای در کنار این عالم مُلک قرار گرفته که ما از آن غافلیم! من از او سؤال کردم: این عکس را از کجا آورده ای؟ و آیا این مناظر و آنچه در این تصویر دیده می شود حقیقت دارد؟ و آیا می شود اینها را مستقیما هم دید یا خیر؟

او در جواب گفت: این چه حرفی است که تو می زنی؟ اینها را همه ی افراد بشر وقتی بمیرند می بینند. اینها را خدای تعالی که خالق همه چیز است، فرموده که وجود دارد.

این حقائق را آنهائی که تزکیه ی نفس کرده و با خدا رابطه برقرار نموده اند، همیشه مشاهده می کنند. حتّی جمعی معتقدند که آن بُعدی را که اوّل دیدی، مجازی و غیر واقعی است و هر چه هست همین بُعد است.

گفتم: آیا می شود کاری بکنم که من هم همیشه آنها را ببینم و از آن عوالم اطّلاعی حاصل نمایم؟

گفت: این کار بسیار آسان است همان طوری که من دستت را به طرف راست برگرداندم و تو بُعد دوّم این عکس را دیدی و اگر این کار را نمی کردی، طبعا بیشتر از یک بُعد آن را نمی دیدی، همچنین اگر خودت را حرکتی بدهی و از وابستگی های مادّی نجات پیدا کنی، یعنی «تزکیه ی نفس» نمائی و به اصطلاح دینی و عرفانی از زخارف دنیا و تعلّقاتش بمیری و به جمله ی: «موتوا قبل ان تموتوا»[۱۲۴] عمل کنی و مقداری ریاضت بکشی، عالم ملکوت را خواهی دید و آنچه در این تصویر تصوّر شده است، حقیقت آن را مشاهده می کنی. در همین بین دست مرا گرفت و گفت: اکنون بیا تا من از نیروی معنوی خودم برای تو استفاده کنم و تو را مدّتی در عالم ملکوت سیر دهم و آنچه را که بعد از مرگ خواهی دید، در همین عالم به تو نشان بدهم. و بالأخره پس از این سخن دست مرا گرفت و از آن اطاق تاریک بیرونم آورد و در فضای روشنی قرارم داد که هر چه در آن عکس و تصویر دیده بودم، در این فضای باز هم مشاهده نمودم.

عالم عجیبی بود، ارواح و ملائکه و اجنّه و شیاطین، با چشم دل دیده می شدند و گمان می رفت که آنها مخلوقات و جانداران این عالم هستند، مردم در سیرتها و صفات درونی و روحی، قبل از بدنهای ظاهریشان دیده می شدند، باغها و نهرها و تمام آنچه در آنجا بود، زیبائی و لطافت خاصّی داشت و همه ی موجودات از کوچکترین ذرّه تا کهکشانها همه مشغول تسبیح و حمد الهی بودند و در هر روز صدها و هزارها نفر از این عالم به آن عالم سرازیر می گردیدند.

و همان گونه که قرآن فرموده: ارواح انسانها بعد از مرگ اوّل عالمی که پیش رو دارند، عالم برزخ یعنی همان عالم ملکوت است که تا روز قیامت خواهد بود.

 

عالم ملکوت

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه من از راهنمایم درخواست کردم که مرا در «عالم ملکوت» سیر دهد و تا جائی که میسّر است، بُعد دوّم بعضی از اشیاء را به من نشان دهد تا بتوانم آنها را بفهمم و برای مردم نقل کنم و مردم را با عوالمی که بالأخره یک روز همه با آن روبرو خواهیم بود، آشنا کنم. راهنمایم با گفتارش دستی به چشم من کشید و چشم دلم را باز کرد و مرا به سوی آنچه انسان پس از مرگ یعنی آن وقتی که روح از بدنش جدا می شود و از عوالم مادّی منقطع می گردد و چشم به سوی حقیقت باز می کند و همه چیز را در بُعد ملکوتیش مشاهده می نماید، برد و سیرت همه ی اشیاء را به من نشان داد و من بعضی از آنها را که گفتنش اشکالی ندارد، برای تو نقل می کنم.

اوّل «عالم دنیا» را دیدم که چگونه اولیاء خدا، آن را زندانی با اعمال شاقّه دیده و دل به آن نبسته اند، سپس به «عالم ذر» یعنی عالمی که روح بشر با بدن کوچکی که ماکت همین بدن دنیائی او است، زندگی می کند، رفتم. دیدم میلیاردها و بلکه صدها میلیارد انسان در این فضای بیکران یعنی در زمین و آسمان، در باغهای پر از صفا و محبّت با خدای تعالی انس دارند و زندگی خوبی را می گذرانند.[۱۲۵]

امّا خدای تعالی به خاطر آنکه آنها مغرور نشوند و برای آنکه خودشان را بشناسند و عبودیت او را فراموش نکنند، آنها را برای مدّت کوتاهی به این دنیا با خصوصیاتی که نقل می کنم، می فرستد و آزمایششان می کند.

در آنجا یعنی در «عالم ذر» راهنمایم به من گفت: بیا تا با یکی از این ارواح که زمان مسافرتش به «عالم دنیا» فرا رسیده، همراه شویم و ببینیم که بر سر او چه می آید.

من قبول کردم ولی به من گفت: اگر می خواهی حقیقت دنیا و چگونگی زندگی در آن را از همه جهت درک کنی، باید چند کار را انجام دهیم.

اوّل آنکه: مقداری از زمان را به عقب برگردیم، زیرا اگر این چنین کنیم، سریعتر می توانیم به مقصد برسیم و دیگر «زمان» مزاحمتی برایمان ندارد.

دوّم آنکه: با چند نفر از کسانی که از «عالم ذر» عازم دنیا در آن زمان بوده اند و اختلاف فکری با هم داشته اند، جدا جدا که طبعا برنامه های متفاوتی خواهند داشت، حرکت کنیم تا ببینیم با دنیا چگونه برخورد می کنند و چه اعمالی انجام می دهند و چه حالاتی دارند.

من قبول کردم و گفتم: مانعی ندارد، این کار را می کنیم. لذا راهنمایم دست مرا گرفت و مرا به سوی هزار و چهارصد سال قبل یعنی درست همان زمانی که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) امر تبلیغاتش بالا گرفته و با اصرار زیادی می خواهد همه ی مردم دنیا را به سوی بهشت و معنویت بکشاند، برد و گفت: بهترین زمانها برای تماشای افرادی که به این دنیا می آیند و حالات مختلفی دارند، این زمان است. حالا بیا اوّل با یکی از اشقیاء و کسانی که دنیا را نشناخته و با دیدن زرق و برق دنیا مفتون آن گردیده و در همان اوائل زندگی، روح خود را زیر دست و پای دنیا لِه کرده، همراه شویم تا ببینیم او با «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) چگونه برخورد می کند.

لذا ما از «عالم ذر» روح یکی از کسانی که عازم دنیا در آن عصر بود انتخاب کردیم و در پی او حرکت نمودیم و حالات او را دقیقا دیدیم و گزارش می نمائیم.

او از کسانی بود که در «عالم ذر» به عهد و میثاقی که با خدا بسته بود، وفا نکرده و از اشقیاء محسوب می شد.[۱۲۶] ابتدائا خدای تعالی پنج ماه قبل از آنکه او می خواست پا به دنیا بگذارد، بدنی عینا مانند همان بدنی[۱۲۷] که در «عالم ذر» داشت، در رحم مادر بدکاره ای برای او خلق کرد،[۱۲۸] وقتی این بدن در رحم آن زن ساخته شد، خدای تعالی به او دستور داد: باید تو از این در وارد دنیا گردی، او نمی خواست این دستور را بپذیرد. زیرا در عالم قبل، او در مکان وسیعی در ناز و نعمت بسر می برد. حالا چگونه می تواند حاضر شود که در ظلمات پرده ی رحم و شکم مادر در جای تنگ و تاریکی پنج ماه قرار بگیرد و از خون حیض تغذیه کند؟ ولی چون این کار به امر الهی بود، ناگزیر می بایست انجام شود.[۱۲۹] بالأخره آن روح در آن بدنی که سر تا پا ضعف و ناتوانی بود، در آن رحم کذائی قرار گرفت و پس از پنج ماه از مخرج بول مادر وارد دنیا شد، امّا او در این مدّت همه ی نیرو و فعّالیتش را از دست داده بود، او اگر چه هنوز حسّاس و درّاک بود، امّا همه ی معلوماتش را فراموش کرده و مثل روز اوّل که خدا او را خلق کرده بود، هیچ چیز نمی دانست.[۱۳۰] با این تفاوت که وقتی در این دنیا آن مطالبی را که در «عالم ارواح» و «عالم ذر» یاد گرفته بود به او تذکر می دادند، فورا به یادش می آمد و بلکه قسمت عمده ای از آن مطالب در فطرت او باقی مانده بود.[۱۳۱]

او می خواست در دنیا معلوماتی که فراموشش شده، همه را به یاد بیاورد و طبق آن عمل کند و امتحان بدهد، ولی زرق و برق دنیا از طریق حواس پنجگانه او را ابتداء به خواب غفلت عمیقی برد و بالأخره خوابش منتهی به مرگ روحش شد و قلبش مانند سنگی سخت گردید. دیگر چشم دلش نمی دید، گوش دلش نمی شنید، زبانش سخن حقّ را نمی گفت و در اصل قلب و دلش حقایق را درک نمی کرد.[۱۳۲]

و من نمی دانستم که او مرده است، لذا وقتی روح او را در بیابانی مثل کسی که خواب است و جانوران مختلف به او حمله ور هستند دیدم که افتاده، خواستم بیدارش کنم، امّا او بیدار نشد و جانوری به نام «حبّ دنیا» او را می جوید و آتشی به نام «حسد» دامنگیرش شده بود و او را می سوزانید، جانوران دیگر به نامهای «حبّ جاه» و «ریاست» و «قساوت قلب» او را از بین می بردند، ولی به هیچ وجه تکان نمی خورد. آنجا فهمیدم که او را همین جانوران کشته اند، بالأخره به فکر تحقیق از وضعیت او که چرا او به این بدبختی افتاده است، شدم. پس از مختصر تحقیقی متوجّه گردیدم که او به خاطر چند نوع مرض روحی که در «عالم ذر» و دوران کودکی پیدا کرده و خود را معالجه نکرده و بلکه به خاطر ندانم کاریهایش روزبروز بر آن امراض افزوده شده، روحش مرده و دیگر قابل علاج نبوده است.

لذا راهنمایم در اینجا دست مرا گرفت و گفت: حواست جمع باشد، مبادا امراض روحی را در دنیا بی اهمیت تصوّر کنی و به فکر علاجش نباشی که اگر بعضی از امراض روحی مثل «حبّ دنیا» و «حبّ جاه» و «ریاست» و «قساوت» را اهمیت ندهی، فورا تو را می کشد و به همین بدبختی که این مرد افتاده، خواهی افتاد. حالا بیا نگاه کن، ببین او چقدر بدبخت است.

من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به مکه در آن زمانی که «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) می خواست عموم مردم را هدایت کند، رفتیم. در آنجا دیدیم «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) روی محلّ مرتفعی ایستاده و چون وجودش برای همه رحمت بود،[۱۳۳] همه را به سوی سعادت و معنویت و تزکیه ی نفس و سیرالی اللّه بدون استثناء دعوت می کرد و کوشش عجیبی داشت که همه از او پیروی کنند، حتّی به خاطر مهربانیش اصرار داشت که این مرده هم زنده شود و به راه راست هدایت گردد. ولی ناگهان از طرف پروردگار به او وحی رسید که اوّلاً: ما قرآن و این دستورات را بر تو نازل نکرده ایم که تا این حدّ خود را به زحمت و مشقّت بیاندازی،[۱۳۴] سپس خدای تعالی با اشاره به آن مردی که قبل از تولّد در پی او حرکت کرده بودیم و کسانی که مانند او بودند،[۱۳۵] یعنی در اثر امراض روحی مرده بودند که متأسّفانه آنها زیاد هم بودند، به آن حضرت فرمود:

تو نمی توانی سخنت را به کسی که مرده و یا کر است بشنوانی.[۱۳۶]

تو نمی توانی کور را راهنمائی کنی، بر دل آنها مُهری زده شده و بر گوش و چشم آنان پرده ای افتاده که آنها تعقّل نمی کنند.[۱۳۷]

من در اینجا به فکر فرو رفتم و دانستم که جمعی از مردم در این دنیا به مردگانی می مانند که حتّی صدای رسای «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) هم نمی تواند آنها را بیدار کند و خدای تعالی از آنها صرفنظر کرده و آنها در همان حال بد تا ابد می مانند.[۱۳۸]

در این بین راهنمایم به من گفت: در سیرت این شخص نگاه کن، ببین او در چه حالی است؟ من وقتی به او نگاه کردم، دیدم تنها چیزی که از او باقی مانده حیوانیت او است، او دائما به خوردنیها و پوشیدنیها و زر و زیور و عناوین ظاهری و احترامات مردم نسبت به او فکر می کند، او به هیچ وجه نمی تواند بفهمد که برای چه خلق شده و چه کمالاتی را می خواسته دریافت کند، او اصلاً حیات ندارد و از انسانیت دور است بالأخره با همین حال چندین سال در دنیا زندگی کرد و وقتی که اجلش رسید و بدنش را از او گرفتند، تازه چشم روحش باز شد و حقایق را دید، ولی آن روز دیگر فایده ای نداشت و در عذاب الهی تا روز قیامت و شاید هم بعد از آن باقی خواهد بود.

اینجا راهنمایم به من گفت: همان گونه که انسان در موقع مرگ، بدن و افکار مادّی و جنبه های حیوانیش می میرد و از او فاصله می گیرد، جنبه های انسانیش زنده می شود و عینا مانند محصّلی است که به جلسه ی امتحان رفته و در آن جلسه حواسش پرت بوده و امتحان خوبی نداده و حالا که از جلسه بیرون آمده و به نتیجه ی امتحانش رسیده و می بیند که رفوزه گردیده، چقدر ناراحت می شود، این گونه انسانها هم پس از مرگ بلکه صدها برابر بیشتر ناراحت می گردند، ولی دیگر دیر شده و نمی توانند کاری بکنند.[۱۳۹]

 

او می گفت:

روز دیگر در عالم مکاشفه راهنمایم مرا باز به «عالم ذر» برگرداند و با یکی دیگر از ارواح که او هم همان روز عازم دنیا بود، همراه کرد. ولی این روح در «عالم ذر» به تعلیمات الهی و عهد و میثاقی که خدا با او بسته بود، پای بند بود و شخص صالحی به نظر می رسید. لذا خدای تعالی برای ورود او به دنیا وسائل خوبی فراهم کرده بود،[۱۴۰] زیرا جزای اطاعت و بندگی او در «عالم ذر» چیزی جز این نبود،[۱۴۱] بدنی که خدای تعالی برای او در نظر گرفته بود، در رحم مادر صالحه ای که آن مادر دارای شوهری «صالح» و حتّی خانواده ی آنها متدین و خداشناس و «صالح» بودند، قرار داشت.[۱۴۲]

خدای تعالی این انسان را از این دریچه وارد این دنیا می کرد، ولی باز این روح هم نمی خواست وارد این دنیا شود.[۱۴۳]

در اینجا من بوسیله ی راهنمایم کنجکاو شدم که ببینم چرا اینها این همه از ورود به این دنیا وحشت دارند؟

راهنمایم به من گفت: اگر می خواهی بدانی دنیا در مقابل آنجائی که اینان زندگی می کنند چگونه است، به آن طرف نگاه کن، آنجا دنیا است، ببین چقدر جای تنگ و تاریکی است! عینا مثل سلول زندان که انسان نمی تواند توی پوستش تکان بخورد می باشد. این ارواح تا وقتی در آن عالم هستند و دنیا را با آن مقایسه می کنند، نمی خواهند به دنیا بروند، ولی وقتی وارد دنیا شدند با آن انس می گیرند و آن عالم را فراموش می کنند. ولی تو که هم در این دنیا هستی و هم عالم ارواح را می بینی، فریاد می زنی که: «و ضاقت الارض».[۱۴۴]

و بالأخره این روح هم در وقتی که بدنش در رحم مادر به سنّ چهار ماهگی رسیده بود، داخل رحم و به داخل آن بدن انتقال پیدا کرد و پس از پنج ماه به «عالم دنیا» پا نهاد. امّا از همان اوائل خیلی به دنیا دلبستگی پیدا نکرد و همیشه به فکر تزکیه ی نفس و اعمال صالحه و کارهای خیر که ذخیره ی آخرتش باشد بود.

نه آنکه فکر کنید او مجبور به کارهای خیر و اعمال صالحه بود، خیر. ولی چون شرایط زندگی او در دنیا با انجام اعمال صالحه بهتر وفق داشت او بهتر به کارهای خیر توفیق یافته بود و این اجر تعهّدی بود که او در «عالم ذر» رعایتش را نموده بود (و ما توضیح این مطلب را در اوائل این کتاب داده ایم.)

در این موقع راهنمایم دست مرا گرفت و مرا به سر کوه بسیار بلندی برد که ما از آنجا همه جا را می دیدیم و از همه بهتر حقایق اشیاء و بُعد ملکوتی آنها را مشاهده می کردیم، تعدادی از زمینهای دنیا در بُعد ملکوتی نظیر بهشتی بودند که خدای تعالی در قرآن آن را وصف کرده است.

مثلاً در سرزمین «طوس» که نام فعلی آن «مشهد مقدّس» است، بهترین آثار و نشانه های بهشت دیده می شد و لذا در لحظه ی اوّل همان سرزمین جلب توجّه ما را نمود.[۱۴۵]

ما وقتی به آن سرزمین با چشم ملکوتی نگاه کردیم، دیدیم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) امام هشتم مسلمانان، به عنوان حاکم و فرمانده ی عادل و مهربانی که همه ی افراد به عنوان طلب حاجت دست نیاز به سوی او دراز کرده اند نشسته و به همه ی مردم مهربانی می کند. او در مرحله ی اوّل گناهان کسانی را که از مردم دنیا به آن بهشت به قصد زیارتش پا می گذاشتند، از طرف خدا می بخشید.[۱۴۶]

من (در عالم مکاشفه) وقتی به کار آن حضرت دقیق شدم، او را مثل جواهرشناسی دیدم که یک فرد جاهل و بی اطّلاع، انگشتر بسیار قیمتی را به نزد او آورده ولی بسیار آن را کثیف کرده که حتّی حقیقت آن شناخته نمی شود، امّا او فورا آن انگشتر قیمتی را که از صاحبش گرفته بود، تمیزش کرده و از آلودگیها نجاتش داده[۱۴۷] و سپس به صاحبش برگردانده و به او فرموده: این انگشتر بسیار پر ارزش است و من مشتری پولداری می شناسم که آن را به قیمت خوبی از تو می خرد، اگر مایل باشی، آن را به او بفروش.[۱۴۸]

افراد در اینجا مختلف بودند، بعضی اساسا کلام آن حضرت را نمی فهمیدند و قبول نداشتند که آن انگشتر قیمتی باشد و بعضی آن را نمی فروختند و بعضی می فروختند و پول خوبی در مقابلش می گرفتند.

در اینجا برای اهل معرفت واضح است که منظور از آن انگشتر قیمتی، روح و نفس انسان است و منظور از آن کثافتها، گناه و معصیتی است که انسان در اثر ندانم کاریهایش به آن مبتلا شده است و وقتی انسان به عنوان زیارت وارد آن بهشت یعنی حرم مطهّر حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) می شود، تمام گناهانش بخشیده می گردد[۱۴۹] و منظور از آن مشتری که آن را خریداری می کند، خدای تعالی است و منظور از قیمت خوبی که در مقابل این متاع عنایت می فرماید، بهشت و زندگی جاودانه است.[۱۵۰]

امّا جمعی متوجّه این مطالب نبودند، مثل صدها نفر که به عنوان زیارت وارد حرم مطهّر آن حضرت می شوند و چشم دلشان باز نیست و از حرم جز در و دیوار و ضریح چیز دیگری متوجّه نمی گردند، بودند.

من در اینجا در پی یک نفر از این نمونه افراد که گناهش بخشیده شده ولی چشم دلش باز نشده، حرکت کردم که ببینم چه حالتی بعد از تمیز شدن از گناه و بیرون آمدن از این بهشت دارد. دیدم متأسّفانه او دوباره به همان محیط زندگی پر از آلودگیهای گناه و معصیت برگشت و همان گونه که وقتی یک فیروزه را در کثافت و چربی مدّتی می گذارند، قیمت اصلیش را از دست می دهد و بی ارزش می شود، همان گونه روح این شخص کم کم در اثر گناه فاسد شد و از بین رفت.[۱۵۱]

ملائکه در اطراف این سرزمین مقدّس طواف می کردند و از طرف خدای تعالی برای زوّار و کسانی که به این بهشت وارد می شوند، برکت و نعمت و معنویت می آوردند. صلوات و رحمت الهی را بر آنها نازل می کردند، ارواح «انبیاء و معصومین» (علیهم السّلام) دسته دسته به آن بهشت پر نعمت وارد می شدند و زیارت می کردند و سپس خارج می گردیدند.[۱۵۲]

حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) را می دیدم که با لبانی متبسّم به دوستانش نگاه می کند و جواب سلام آنها را می دهد و به آنها می گوید: من بازدیدتان در قیامت در عبور از صراط و در موقع میزان اعمال و در وقتی که نامه ی اعمال را به دستتان می دهند، می آیم و شما را از مهالک و ناراحتیهای آنها نجات خواهم داد.[۱۵۳]

در این موقع راهنمایم به من گفت: مثل این که تو حاضر نیستی از این بهشت و از این سرزمین بیرون بیائی، درست است که اینجا برای تو بسیار بسیار دیدنی است، ولی اگر بخواهیم در این مکانهای مقدّس زیاد معطّل شویم، فرصت برای تعقیب برنامه ها باقی نمی ماند. لذا دست مرا گرفت و باز مرا به طرف همان کوه بلندی که به همه جا مشرف بود، برد و گفت: حالا آن طرف را نگاه کن. من باغ بهشت دیگری را در بُعد برزخیش در همان طرفی که او اشاره می کرد، دیدم. آنجا فوق العاده پر اهمیت بود، اسم ظاهری آن «کربلاء» و مرقد مقدّس حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) در آن واقع شده بود.[۱۵۴]

خاک این شهر معطّر و شفابخش و پر برکت بود. حتّی مریضهای روحی و جسمی اگر به مقدار عدسی از آن خاکها را می خوردند، از آن امراض شفا پیدا می کردند.[۱۵۵]

من و راهنمایم با سرعت خودمان را به آن مکان مقدّس رساندیم، اتّفاقا شب جمعه ای بود و با آنکه همه جای دنیا بسیار تاریک و ظلمانی بود، ولی آنجا مثل خورشید می درخشید. عینا مثل میهمانخانه هائی که در وسط بیابانها قرار گرفته و آن را برای جلب میهمانان چراغانی کرده اند، بود. من از راهنمایم پرسیدم: امشب اینجا چه خبر است؟ مثل آنکه میهمانی مفصّلی است؟

گفت: بله هر شب جمعه خدای تعالی به افتخار حضرت «سید الشّهداء» (علیه السّلام) میهمانان آن حضرت را پذیرائی می کند، لذا تمام «انبیاء و معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) امشب به این میهمانی حاضر می شوند، تو هم اگر حواست را جمع کنی، می توانی در این میهمانی شرکت کنی و میزبانی را که همه آرزوی دیدارش را دارند، یعنی خدای تعالی را ببینی و امشب همه ی مسئولین جهان هستی در این میهمانی حضور پیدا می کنند.[۱۵۶]

من و راهنمایم وارد آن مجلس و یا آن بهشت و یا آن تالاری که خدای تعالی سفره ی احسانش را برای انبیاء و اولیائش پهن کرده بود، شدیم.

غوغائی بود، ملائکه از یک طرف به واردین خوش آمد و سلام می گفتند و احترام می کردند و مؤدّبانه از آنها پذیرائی می نمودند. جوانان بنی هاشم و اصحاب با وفای «سید الشّهداء» (علیه السّلام) به عنوان صاحب منزل کنار این تالار با عظمت صف کشیده بودند و با لبانی متبسّم از واردین پذیرائی می کردند. هر یک از «انبیاء» و «اولیاء» که وارد این سرزمین می شدند، قبل از همه چیز مبهوت جمال این جوانان و این صاحب منزلهای نورانی می گردیدند و سیرت و صورت آنها به قدری زیبا بود که همه ی زائرین و واردین همچون زنان مصری دست از ترنج نمی شناختند.

حضرت «سید الشّهداء» (علیه السّلام) روی تختی نشسته و حضرت «علی اکبر» فرزند شهیدش یک طرف و حضرت «اباالفضل العباس» برادرش طرف دیگر در خدمتش ایستاده بودند. انبیاء و اولیاء خدا وقتی در مقابل آن حضرت می رسیدند، سلام می گفتند[۱۵۷] و اظهار ارادت می کردند و سپس در کنار سفره ی احسان حضرت حقّ جلّ و علاء می نشستند و از نعمتهای الهی استفاده می کردند. ما هم در آن شب، در آن بهشت، در آن ضیافت الهی، بهره ی بسیاری بردیم. حتّی هر چه در آن محفل بخصوص در کنار تخت آن حضرت (که از جهت دنیائی و بُعد مُلکی زیر قبّه ی مبارکه ی آن حضرت بود،) از خدای تعالی خواستیم، به ما عنایت فرمود و به طور کلّی آنجا اعلامیه داده بودند که هر کس چیزی در این مکان از خدا بخواهد به او داده خواهد شد.[۱۵۸]

بالأخره این مکان مقدّس به قدری پر معنویت و پر برکت و لذّت بخش بود که من نمی توانستم حتّی یک لحظه هم از آنجا جدا شوم و بیرون بیایم.

ولی راهنمایم به هر طوری بود، مرا به سوی بهشت دیگری به نام «جنّة البقیع» برد. این بهشت در شهر «مدینه» در کنار مرقد مطهّر حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) قرار گرفته و قبر آن حضرت مانند گنبدی از نور و مانند خورشیدی بر این بهشت مشرف بود و می درخشید.[۱۵۹]

در این بهشت که «انبیاء» و «اولیاء» زیادی دفن شده اند، ارواحشان همه جمع بودند و ارواح چهار امامی که در آنجا مدفونند، به عنوان امیر و بزرگتر و سرور، مورد محبّت و احترام آن جمع قرار گرفته بودند.

حضرت «امام مجتبی» و حضرت «امام سجّاد» و حضرت «امام باقر» و حضرت «امام صادق» (علیهم السّلام) به زوّارشان خوش آمد می گفتند و ملائکه از آنها استقبال می نمودند، «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و دخترش حضرت «فاطمه ی زهراء» (علیها السّلام) در کنار این بهشت ضامن برآوردن حوائج واردین به این مکان مقدّس بودند.[۱۶۰]

شهر «مدینه» هم از روحانیت و معنویت خاصّی برخوردار بود، در هر گوشه ای از آن عطر دل انگیز اهل بیت «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) استشمام می شد.[۱۶۱]

اگر ما می خواستیم به سوی زمانهای قبل و قبلتر برگردیم، آن قدر خاطرات نوشتنی در بُعد معنوی و ملکوتی در آنجا وجود داشت که لازم بود کتاب مستقلّی نوشته شود.

ولی همین اندازه به نحو اجمال باید دانست که این شهر و این بهشت در بُعد معنوی و ملکوتی از پر اهمیت ترین امکنه ی جهان هستی در عالم وجود بوده و خواهد بود و کسی که در آن شهر «رسول اللّه» و دخترش «فاطمه» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) را زیارت می کرد، مثل آن بود که خدا را در عرش زیارت کرده باشد[۱۶۲] و در روز قیامت دیده می شد که وارد بهشت می شود و مشمول شفاعت آن حضرت می گردد.

بالأخره از جائی که ما بنا بود زیاد در این امکنه معطّل نشویم، من و راهنمایم به سوی بهشت دیگری که اسمش «نجف اشرف» بود و در کنار «کوفه» قرار گرفته بود، رفتیم. من می خواستم به یک چشم بهم زدن وارد این شهر پر معنویت بشوم. ولی راهنمایم قبل از آنکه به شهر «نجف» برسیم، مرا نگه داشت و گفت: تشریفات اینجا قابل ملاحظه است.

باید با دقّت قدم به این وادی نور بگذاری و سپس مرا از کنار «خندق کوفه» آرام به طرف «نجف» می برد و با دقّت مطالب زیر را که من می نویسم، او (در عالم مکاشفه) به من نشان می داد.

اوّل؛ در کنار «خندق کوفه» مرا متوقّف ساخت و گفت: به آن دور نگاه کن، بگو ببینم چه می بینی؟ من وقتی به آن طرفی که او نشان می داد صورتم را برگرداندم و نگاه کردم، دیدم حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) ایستاده، امّا او مانند آینه ای بود که جمال الهی در آن منعکس شده باشد، گاهی قدرت او جلب توجّه مرا می کرد که «یداللّه» بود، گاهی سخن و بیانش مرا به خود مجذوب می نمود که «لسان اللّه» بود، گاهی احاطه ی علمی او را می دیدم که «عین اللّه» بود، گاهی رحم و عواطف و سایر صفات و اسماء افعال الهی را در او مشاهده می کردم که «وجه اللّه» بود، گاهی هم قرب او را به خدای تعالی می دیدم که «جنب اللّه» بود.[۱۶۳]

در این موقع لرزه ی عجیبی بر بدنم افتاد که نزدیک بود تمام توجّهم به او معطوف گردد و به کلّی از خدای تعالی فراموش کنم. ولی راهنمایم به من گفت: بگو «اللّه اکبر اللّه اکبر اهل الکبریاء و المجد»[۱۶۴] یعنی: خدا بزرگتر از آن است که به وصف بیاید خدا بزرگتر از آن است که به وصف بیاید. (تا آخر دعائی که باید در کنار «خندق کوفه» زائر حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) وقتی که عازم زیارت مرقد مطهّر آن حضرت است، بخواند.) اگر چه من این دعاء را تا آخر خواندم و مقداری آرامش پیدا کردم، امّا در عالم ملکوت آنچنان عظمتی از آن حضرت مشاهده می کردم که اگر این دعاها نبود و اگر اعتقاد من به خدا از قبل محکم نبود، من هم مانند آنهائی که پایه ی اعتقادات خداشناسی شان محکم نیست و معتقد به خدائی «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) می شوند، او را خدا می دانستم. زیرا او جز در مخلوق بودن و عبودیت و محدود بودن که آن هم در آن وقت دیده نمی شد، با خدا فرقی نداشت.[۱۶۵] لذا بسیار لازم بود که من قبل از این رؤیت و شناخت ملکوتی، خدا را شناخته باشم و به او اعتقاد راسخ داشته باشم که بحمداللّه داشتم.

پس از این شناخت و آن جاذبه و حقیقت، من می خواستم هر چه زودتر خود را به آن سرچشمه ی خوبیها و معنویت برسانم، ولی باز هم راهنمایم به من گفت: با ادب باش، آهسته قدم بردار، آن قبّه ی پر از نور را که بالای سر حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) قرار دارد ببین و با این کلمات خدا را شکر کن که به تو یک چنین معرفت و بینائی را عنایت کرده و بالأخره راهنمایم به من مضمون دعائی را که وقتی زائر از دور چشمش به گنبد مقدّس حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) می افتد و باید بخواند،[۱۶۶] تعلیم داد و مرا به این وسیله شکرگزار پروردگار نمود. ولی من از مشاهده ی حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) که زیر آن گنبد پر نور و در جایگاه مخصوص ایستاده و تمام عالم هستی را زیر نظر علمیش قرار داده، به نشاط و شوق عجیبی افتاده بودم که ناگاه دیدم به درِ دروازه ی نجف رسیده ام و دو پیامبر به نام حضرت «هود» و حضرت «صالح» (علیهما السّلام) در یک دروازه و «کمیل بن زیاد نخعی» و «میثم تمّار» در این دروازه به عنوان دروازه بانان نجف ایستاده اند و به واردین و زائرین آن حضرت خوش آمد می گویند. بالأخره آنها را هم ملاقات کردیم و اجازه ی ورود به شهر نجف را از آنان گرفتیم و با شکر و حمد الهی به این مضامین که در دستور ورود زائر به نجف آمده است، وارد شهر نجف شدیم.

«سپاسگزارم خدائی را که مرا به این حقیقت و معنویت هدایت کرد و اگر هدایت خدا نبود، من خودم هیچگاه به این حقیقت پی نمی بردم.»[۱۶۷]

این شهر در بُعد معنوی پر از نور بود، وادی السّلامش پر از ارواح مؤمنین بود، آنها حلقه حلقه گرد یکدیگر نشسته بودند و بهشت «عالم برزخ» خود را می گذراندند و مشغول گفتگو در مسائل علمی و روحی بودند.[۱۶۸]

ملائکه در زمین و آسمان به خدمت و عرض ارادت به دوستان حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) اشتغال داشتند، «شیخ کاظم اُزری» مدّاح «اهل بیت» (علیهم السّلام) با صدای بلند اشعاری در مدح آن مکان مقدّس می خواند و همه را به عظمت آن سرزمین آگاه می کرد.[۱۶۹]

ما هم مثل همه ی واردین با خواندن دعائی که باید همه بخوانند،[۱۷۰] بسوی حرم مطهّر مولایمان «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) رفتیم.

بالأخره به درِ صحن مطهّر حضرت «علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) رسیدیم.

راهنمایم به من گفت: اینجا به ایست و بگو «اللّهم لبابک وقفت» (تا آخر دعاء)[۱۷۱] یعنی: خدایا درِ خانه ات ایستاده ام. من پس از گفتن همین جمله ی اوّل دعاء به او گفتم: این یعنی چه؟ من درِ خانه ی حضرت «علی» (علیه السّلام) ایستاده ام یا درِ خانه ی خدا؟ او گفت: عاشق و محبوب یکی هستند، خانه ی او خانه ی این و آنچه این دارد از او و آنچه او دارد از این است.

«من کیم، محبوب، محبوب کیست، من هر دو یک روحیم، اندر دو بدن»

خلاصه این دعاء را تا آخر خواندیم[۱۷۲] و وقتی می خواستیم وارد صحن مطهّر شویم، دیدیم در دو طرف هر یک از درهای صحن به عنوان خادم مخصوص، دو نفر از مراجع تقلید که هم اکنون قبر آنها در دو طرف درهای صحن است ایستاده و به زائرین تهنیت و خوش آمد می گویند، مرحوم «شیخ انصاری» و مرحوم حاج «سید ابوالحسن اصفهانی» و امثال اینها خادمین این صحن پر از نور بودند.[۱۷۳] بالأخره با کسب اجازه از این خادمین و بزرگان دین وارد آن صحن شدیم و مرتّب از خدائی که این حقایق را برای ما روشن فرموده، سپاسگزار بودیم و دعائی را که همه اش حمد و ثناء الهی است و باید هر زائری که وارد این صحن می شود بخواند تا به آخر خواندیم.[۱۷۴]

صحن حضرت «علی بن ابیطالب» (صلوات اللّه علیه) از بُعد ملکوتی به صورت بهشتی بود که وصفش غیر ممکن است. ایوان طلای آن حضرت به صورت قصری بود که کمتر مثل آن را مشاهده کرده بودیم و بالأخره به درِ رواق مطهّر رسیدیم. در آنجا دو خادم، دو عالم و مجتهد پر معنویت، یکی به نام مرحوم «علاّمه حلّی» و دیگری به نام «مقدّس اردبیلی» (که در عالم ظاهر هم بدنشان در دو طرف درِ رواق دفن شده) ایستاده بودند و به زائرین اجازه ی ورود به رواقها را می دادند. من از آن روز در آنجا متوجّه ی عظمت این دو عالم بزرگوار شدم و دانستم که آنها به خاطر خدمات و معنویتشان (که در شرح احوال آنان همه ی علماء نوشته اند) به این سمت مهمّ مفتخر گردیده اند.

من از راهنمایم پرسیدم: چگونه باید وارد این رواقها در بُعد معنوی شد؟ او گفت: اینجا که درِ رواق است، به ایست و «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) را زیارت کن. چنانکه همه ی زوّار زیارت می کنند و می گویند:

«اَلسَّلامُ عَلی رَسُولِ اللّهِ اَمینِ اللّهِ عَلی وَحْیهِ وَ عَزائِمِ اَمْرِهِ الْخاتِمِ لِما سَبَقَ وَ الْفاتِحِ لِمَا اسْتُقْبِلَ وَ الْمُهَیمِنِ عَلی ذلِک کلِّهِ وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُهُ اَلسَّلامُ عَلی صاحِبِ السَّکینَةِ اَلسَّلامُ عَلَی الْمَدْفُونِ بِالْمَدینَةِ اَلسَّلامُ عَلَی الْمَنْصُورِ الْمُؤَیدِ اَلسَّلامُ عَلی اَبِی الْقاسِمِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ»[۱۷۵]

و از «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) استجازه کن تا «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) دستور بفرماید و آن دو خادم به تو اجازه بدهند که وارد شوی، سپس به بهشت پر از حال و معنویت وارد شو. من این کارها را که او گفته بود، انجام دادم. آنها به من اجازه ی ورود به رواق را دادند. این رواقها و حرم مطهّر به صورت ظاهر از خشت و گل و در و چوب و آینه و نهایت از طلا و نقره درست شده بود. ولی از نظر معنویت و بُعد ملکوتی، حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) بر منبری از نور نشسته و دو طرفش حضرت «آدم» و حضرت «نوح» مانند غلامان حلقه به گوش ایستاده و اوامرش را اطاعت می کردند. ملائکه پروانه وار دور سرش پرواز نموده و زوّارش را از جمیع آفات و امراض روحی حفظ می نمودند و حوائجشان را کارسازی می کردند.[۱۷۶]

من از راهنمایم پرسیدم: چرا در اینجا این دو پیامبر برای خدمتگزاری آن حضرت انتخاب شده اند؟ او به من گفت: چون اینها در اوائل خلقت بودند و خدای تعالی به آنها فرموده بود که حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) را در این مکان دفن می کنند، آنها پیش نوبت بوده اند[۱۷۷] و قبل از همه ی «انبیاء» در این مکان جا گرفته و از خدا خواسته اند که آنجا دفن شوند و حتّی سنگ مرقد مطهّر حضرت «امیرالمؤمنین» را حضرت «نوح» نوشته است.[۱۷۸]

بالأخره ما هم به نوبه ی خود از آن بهشت کسب نور کردیم و از آن سلطان کشور وجود، درخواست کمالات روحی و ولایتشان را نمودیم.

از آنجا به بهشت دیگری به نام «کاظمین» رفتیم. این شهر به صورت ظاهر و در عالم مُلک کنار «بغداد» واقع شده ولی در عالم ملکوت با بغداد فاصله ی بسیاری دارد، زیرا کاظمین که مرقد دو امام به نام حضرت «موسی بن جعفر» و حضرت «امام جواد» (علیهما السّلام) بهشتی است که فوق آن تصوّر ندارد. ولی بغداد به خاطر معاصی و سکونت جمعی از اهل معصیت، جهنّمی است که مافوق ندارد. به هر حال من و راهنمایم وارد این شهر نورانی شدیم و چون این مکان مقدّس شعبه و یا قطعه ای از همان مکانهای پاک مثل «مدینه» و «نجف» و «کربلا» و «مشهد» بود، همه ی تشریفات آن امکنه ی مقدّسه را داشت، به اضافه ی آنکه دیدم دو عالم بزرگ به نام «شیخ مفید» رحمة اللّه و «خواجه نصیرالدّین طوسی» که در عالم مُلک قبرشان در دو طرف رواق آن حرم مطهّر قرار گرفته، به عنوان مقرّبین درگاهشان در خدمتشان هستند. آنها به زوّار آن دو امام خوش آمد می گویند و مقدمشان را گرامی می دارند.

مرحوم «سید رضی» و «سید مرتضی» این دو برادر و این دو امامزاده لازم التّعظیم که یکی جامع «نهج البلاغه» است و دیگری از فقهاء بزرگ شیعه است و قبرشان کنار صحن مطهّر کاظمیه است، مانند دو وزیر به حلّ و فصل امور مشغول بوده و به حوائج زوّار رسیدگی می کردند.

از آنجا به «سامراء» که از نظر مُلک شهر کوچکی است و مرقد مطهّر حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السّلام) و سرداب مطهّر حضرت «بقیة اللّه » روحی فداه در آن قرار گرفته، رفتیم. ولی وقتی از نظر ملکوتی به آن سرزمین بهشت و روضه ی رضوان نگاه می کردیم،[۱۷۹] غوغائی بود. جمعی از مردم آنجا را می دیدیم که به خاطر ندیده گرفتن حقّ و حقیقت به سیرت حیوانات مختلف در آمده بودند، و به آن بهشت راهی نداشتند. آنجا در حقیقت مرکز ظهور کلمه ی حقّ و از بین بردن باطل بود. حضرت «امام هادی» و حضرت «امام عسکری» (علیهما السّلام) فرماندهان و صاحب اختیاران آن باغ بهشت بودند و به مُلک و ملکوت عالم هستی از طرف ذات اقدس حقّ حکومت می کردند. ما در کنار این بهشت، یعنی صحن سامراء مات و مبهوت ایستاده و به آن همه عظمت و جلال که خدای تعالی مخصوص آن دو امام بزرگوار فرموده بود، نگاه می کردیم که ناگاه راهنمایم به من گفت: به آن طرف نگاه کن. من به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم از نظر مکان در همین محوّطه و در همین بهشت هستیم، ولی از نظر زمان به هزار و صد و پنجاه سال قبل برگشته و آن زمانی را به من نشان می داد که حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) متولّد می شد و حضرت «عسکری» (علیه السّلام) در اطاق مجاور نشسته و منتظر مقدم فرزند عزیزشان می باشند.

ناگهان خورشید وجود مقدّس حضرت «بقیة اللّه» روحی فداه متولّد شد و روی بازوی راستش نوشته بود: حقّ آمد و باطل از بین رفت.[۱۸۰]

که واضح است این نوید برای طرفداران حقّ فوق العاده خوشحال کننده بود و انشاءاللّه همان گونه که وعده داده شده، آن وجود مقدّس تمام باطلها را نابود و حقّ را ظاهر و دنیا را پر از عدل و داد نماید.

او می گفت:

سپس من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به سر همان کوه بلندی که قبلاً گفتم، رفتیم تا ببینیم که اگر باز هم جائی از قطعات بهشت در کره ی زمین وجود دارد، آن را از نزدیک مشاهده کنیم که خوشبختانه به قدری آنها زیاد بودند که اگر بخواهیم همه ی آنها را با جمیع خصوصیاتشان بنویسیم، خود کتاب مستقلّی خواهد شد. ولی این مقدار مسلّم بود که همه ی معابد و مساجدی که روی اخلاص ساخته شده[۱۸۱] و تمام امامزادگان و قبور فرزندان «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و حتّی محافل مذهبی،[۱۸۲] قطعاتی از بهشت بودند که از باب نمونه «مسجدالحرام» را برای مساجد و مرقد پاک حضرت «زینب کبری» (علیها السّلام) در شام و حرم حضرت «معصومه» (علیها السّلام) را در «قم» برای امامزادگان و یکی از مجالس روضه خوانی و ذکر فضائل اهل بیت «عصمت و طهارت» را برای محافل مذهبی نقل می کنیم.

لذا از آنجا من و راهنمایم به سوی بزرگترین مساجد پر سابقه ی دنیا که به دست حضرت «ابراهیم خلیل» آن قهرمان توحید ساخته شده بود، به نام «کعبه» و یا «مسجدالحرام» رفتیم. ما آن را قطعه ای از بهشت و پر از صفا دیدیم، همه ی انبیاء و اولیاء خدا «حجرالاسود» را بوسیده و دور آن خانه سنگی که از بُعد ملکوتی بسیار منوّر و با عظمت بود طواف کرده و هر لحظه ملائکه و ارواح و مؤمنین از اجنّه در آن وارد و خارج می شدند و همه ی آنها متنعّم به نعمتهای آن بهشت ملکوتی می گردیدند. یک لحظه نگاه به کعبه، دل انسان را به سوی ملکوت جهان هستی سوق می داد. نور پاکی از زمان تولّد حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) بر آن خانه مستولی شده بود که تنها آن را اهل معنی مشاهده می کردند.

سپس به سوی شهر مقدّس «قم» که مرقد جمع زیادی از فرزندان «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) مِنجمله ی آنها حضرت «معصومه» (علیها السّلام) بود، رفتیم.

آن شهر، پر از معنویت و علم و دانش بود. راهنمایم به من گفت: می دانی چرا نام این شهر را «قم» گذاشته اند؟ گفتم: نه، ولی خیلی مایلم آن را بدانم. او دست مرا گرفت و به سوی هزار و چهار صد سال قبل، یعنی درست زمانی که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) از معراج برگشته بود، برد و در محضر آن حضرت نشاند و این سؤال را در حضور آن حضرت مطرح کرد.

«پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند: وقتی من به سوی آسمانها می رفتم و جبرئیل مرا به دوش راستش کشیده بود و چشمم به زمین افتاد، در نقطه ای کنار کوهی بقعه و یا قطعه ای از زمین را دیدم که رنگی زیباتر از زعفران و خوشبوتر از مِشک داشت! وقتی دقیق شدم دیدم پیرمردی که به سرش لباس پاره ای کشیده، در آنجا منتظر است. از جبرئیل سؤال کردم: این بقعه چیست و این پیرمرد کیست؟

جبرئیل به من گفت: این بقعه مکان پیروان تو و پیروان وصی تو حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) در آخرالزّمان است.

گفتم: این پیرمرد کیست؟ در جواب من گفت: آن شیطان است.

گفتم: او از شیعیان و پیروان من چه می خواهد؟

جبرئیل گفت: او منتظر است که آنها را از پیروی و ولایت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) باز دارد و به فسق و فجور دعوتشان نماید. من به جبرئیل گفتم: مرا آنجا ببر. او هم اطاعت کرد و با یک چشم بر هم زدن و یا سریعتر از نور مرا به آن مکان رساند.

من به شیطان نهیب زدم و گفتم: «قُمْ» یعنی: برخیز ای ملعون، تو در اموال و اولاد و زنهای دشمنان شیعیان «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) دخالت کن و این را بدان که تو بر شیعیان من و شیعیان «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) تسلّطی پیدا نخواهی کرد. از آنجا نام این شهر «قم» شد.[۱۸۳]

و حضرت «امام صادق» (علیه السّلام) می فرمود: «قم» را قم گفته اند به خاطر آنکه اهل قم متّحدانه در رکاب حضرت «بقیة اللّه» روحی فداه برای یاری آن حضرت قیام می کنند و استقامت می نمایند و او را کمک خواهند کرد.[۱۸۴]

شهر «قم» حرم اهل بیت «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است[۱۸۵] و در آخرالزّمان محل امنی برای اولاد حضرت «فاطمه» (علیها السّلام) و شیعیان حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) خواهد بود و بالأخره من به راهنمائی راهنمایم آنجا را قطعه ای از بهشت دیدم که نورش و علم و دانشش به تمام عالم قبل از ظهور حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) اشعّه انداخته و منوّر کرده است. و زیارت قبر مطهّر حضرت «معصومه» (علیها السّلام) موجب بهشت می شود.

پس از آن به دیدن یکی از مجالس مذهبی و ذکر فضائل و مصائب اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) رفتیم. آن مجلس روی اخلاص و محبّت به خاندان «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) بر پا شده بود. من و راهنمایم در گوشه ای از این مجلس نشسته بودیم، برنامه ها در اوائل عادی پیش می رفت، منبریها ذکر فضائل و مناقب و گاهی مصائب «معصومین» (علیهم السّلام) را بیان می کردند، ناگهان پرده ای بالا رفت دیدم آن خانه مبدّل به قطعه ای از اراضی بهشت شد که در آن ملائکه و حورالعین رفت و آمد می کنند.

حضرات «معصومین» (علیهم السّلام) به عنوان صاحب مجلس در کناری نشسته و به واردین خوش آمد می گویند، بوی عطر مست کننده ای فضای مجلس را پر کرده و هوای آن مجلس به قدری نشاط آور بود که انسان نمی خواست حتّی یک لحظه هم از آن مجلس بیرون برود.

مردمی که در آن مجلس نشسته بودند، در اوائل جلسه متفاوت بودند حتّی بعضی به صورت انسان نبودند، ولی کم کم صورت و سیرت آنها به قدری نورانی شد که کاملاً به مردم بهشتی و کسانی که در بهشت زندگی می کنند، شباهت پیدا کردند و از همه ی ناپاکیها پاک شدند.

ملائکه دسته دسته به آن مجلس می آمدند و خود را متبرّک می کردند و به آسمانها بر می گشتند و دیگران را از آن مجلس مطّلع می نمودند تا آنها هم به زمین بیایند و از آن جلسه استفاده کنند.

به هر حال می بینید طبق این گزارش در بُعد ملکوتی قطعات بهشت در کره ی زمین بسیار است و انسان اگر به هوش باشد و چشمش باز باشد، می تواند در همین دنیا دائما در بهشت زندگی کند.

او می گفت:

یک روز راهنمایم در عالم مکاشفه مرا باز به سر همان کوه بلندی که از آنجا همه ی دنیا دیده می شد برد و گفت: این بار می خواهم تو را به زمینهای لعنت شده و قطعاتی از دوزخ که در کره ی زمین هستند ببرم تا آنها را هم مشاهده کنی و بدانی کدام زمین در بُعد ملکوتی قطعه ای از جهنّم است و یا چگونه ممکن است یک زمین سیرت جهنّمی پیدا کند.

سپس به من گفت: طرف چپ را نگاه کن، آن دور را می گویم. من وقتی به آن طرف دقیق شدم، دیدم اراضی «بصره» است که بدترین تعفّنها را داشت و لعن و نفرین حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) شاملش شده بود.[۱۸۶]

این اراضی در بُعد ملکوتی به منزله ی جهنّمی بود که اهلش همیشه در آن معذّب بودند و بر مظلومترین مظلومان جهان یعنی حضرت «ابی عبداللّه الحسین» (علیه السّلام) متأثّر نشده بودند.[۱۸۷]

سپس از همان دور چشمم به بیابان و چاه «برهوت» که در اراضی «یمن» و سرزمین «حضرموت» واقع شده افتاد، آنجا جهنّم سوزانی بود که جمع زیادی از کفّار و معاندین در آن معذّب بودند.[۱۸۸]

بعد از آن شهر «شام» را که روزی پر فشارترین مکانها برای خاندان «سیدالشهداء» (علیه السّلام) بوده دیدم. آنجا هم به جز یکی دو نقطه اش که بعضی از اهل بیت «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) دفن بودند، قطعه ای از جهنّم بود.[۱۸۹]

ما همچنین در کره ی زمین مکانهای دیگری که صورت برزخی آنها جهنّم و آتش بود، دیدیم که نمی خواهم بیش از این آنها را در اینجا شرح دهم. ولی مطلب مهمّی که باید در اینجا تذکر داده شود، این است که اکثرا قبور کفّار و مشرکین گودالی از آتش جهنّم است و لذا اکثر قبرستانهائی که کفّار و مشرکین دفن شده اند، جهنّمی پر از مار و عقرب و عذابهای گوناگون بود که از آن دور دیده می شدند.

در این موقع راهنمایم دستی به گوشم کشید و دست دیگرش را روی سینه ام گذاشت که ناگهان گوش دلم و قلبم باز شد، دیدم و شنیدم که تمام موجودات یعنی جمادات و نباتات و حیوانات و همه ی موجودات در حال و وضع مخصوص خود یعنی در عالم معنی و ملکوت ذکر و تسبیح و حمد پروردگار را می گویند. ولی بشر آن را درک نمی کند.[۱۹۰]

او می گفت:

یک روز مرا راهنمایم (در عالم مکاشفه) به میان مردم دنیا برد و از نزدیک بُعد برزخی آنها را به من نشان می داد که متأسّفانه اکثر آنها به صورت حیوانات وحشی و نیمه اهلی و بعضی به صورت حشرات بودند.

مثلاً جمعی از انسانها به صورت عقرب دیده می شدند! من وقتی از راهنمایم پرسیدم: چرا اینها به این صورتند؟ گفت: اینها کسانی هستند که عادت به مردم آزاری نموده و کارشان نمّامی و سخن چینی است، لذا آنها در بُعد برزخی به این صورت در آمده اند.[۱۹۱]

جمع دیگری را به صورت خوک می دیدم. راهنمایم به من گفت: اینها کسانی هستند که حرام و حلال را با یکدیگر مخلوط می کنند و فرقی بین حرام و حلال نمی گذارند و بالأخره مانند بعضی از بنی اسرائیل که از آنچه خدا بر آنها حرام کرده بود می خوردند و خدا باطن آنها را ظاهر نمود.

عدّه ای را می دیدم که چون خود را بزرگ تصوّر می کردند و حال آنکه وجود آنها بی فایده و عاطل و باطل بود و هنری نداشتند، فقط به اذیت و آزار دیگران می پرداختند و زنا و لواط می کردند، به صورت فیل درآمده بودند.[۱۹۲]

دسته ی دیگری را دیدم که مانند پشه بودند، بی ثبات و مزاحم و به هر طرف که باد می آمد به همان طرف می رفتند. اینها کسانی بودند که انبیاء و اولیاء الهی را مسخره می کردند.[۱۹۳]

جمعی هم نسبت به اولاد «پیامبر» (صلی اللّه علیه و آله) و خوبان از مخلوقات الهی ابراز دشمنی می کردند و به آنها فحش می دادند. خدای تعالی آنها را در سیرت به صورت قورباغه درآورده بود.[۱۹۴]

جمعی از زنان را دیدم که به خاطر اذیتهائی که به شوهرشان وارد آورده بودند و به آنها خیانت کرده بودند و دل به دنیا بسته بودند و به خانه ها و املاک بی ثبات خود علاقه داشتند، خدای تعالی سیرت آنها را به صورت عنکبوت درآورده بود.[۱۹۵]

جمعی از جوانان خوش تیپ و خوش اندام را می دیدم که از این موضوع برای فریب زنهای شوهردار و فحشاء و غیره استفاده می کردند. لذا خدای تعالی سیرت آنها را به صورت طاووس در آورده بود و آنها مانند این حیوان بی درک و مغرور روی زمین حرکت می کردند.[۱۹۶]

دسته ای را دیدم که به صورت موش درآمده بودند. آنها کسانی بودند که در جمع مال و اذیت مردم، خدا را به غضب درآورده و لذا خدای تعالی آنها را به این صورت قرار داده بود.[۱۹۷]

جمعی از قصّابها و سوداگران را دیدم که در اثر کم فروشی و دزدی و اذیت و آزار مردم به صورت زنبور که مردم را می گزیدند، درآمده بودند.[۱۹۸]

بالأخره وقتی من در میان مردم به این سیرتها نگاه می کردم و مبهوت حالات آنها بودم، (عینا مثل وقتی که شما در باغ وحشی به حیوانات گوناگون نگاه می کنید و مبهوت آنها هستید) ناگهان راهنمایم به من گفت: آنجا را نگاه کن، اینها بوزینه اند، تماشای اینها، هم سرگرم کننده و هم عبرت انگیز است. من وقتی به آن طرف که او نشان می داد نگاه کردم، منظره جالبی را دیدم. حالا مایلم آنچه را دیده ام، برای شما تعریف کنم تا شما هم در عالم مکاشفه مثل من همه آنها را ببینید.

بوزینه های این باغ وحش که صورتا بشر ولی سیرتا بوزینه بودند، انواع مختلفی داشتند و در نتیجه، کارهای مختلفی هم می کردند. مثلاً جمعی از آنها انسانهائی بودند که می خواستند با مکر و حیله و به اصطلاح کلاه شرعی، مال دنیا را روی هم انباشته کنند و محبّت دنیا قلوب آنها را تسخیر کرده بود. اینها شکل بوزینه های کوچک و پستی بودند.

در تاریخ آمده که خدای تعالی به بنی اسرائیل فرمود: روز شنبه را تعطیل کنید و صید ماهی نکنید. آنها در آن روز دامهائی درست می کردند که ماهیها در آن دامها بیافتند تا روز یکشنبه بتوانند به آسانی آنها را بگیرند. خدای تعالی به خاطر این عملشان آنها را به صورت بوزینه در ظاهر نیز مسخ فرمود.[۱۹۹]

جمع دیگری از این انسانها به صورت بوزینه های بزرگتری بودند. آنها کسانی هستند که به لهو و لعب و بازیهای مختلف مشغول می شوند و مردم دنیا را سرگرم می کنند و اعمال آنها جز وقت گرفتن فایده ی دیگری ندارد.

و بالأخره جمعی هم از این بوزینه ها کسانی بودند که دنیا را همه چیز خود می دانستند و در خواب غفلت فرو رفته بودند و ابدا توجّهی به عالم آخرت نداشتند.

جمعی از مردم دنیا را به صورت خرس می دیدم. اینها علاوه بر آنکه انسانهای بی درکی بودند، به گناهانی مانند مفعول شدن و دزدی و خیانت از اموال مردم و بالأخص از اموال حجّاج مبتلاء بودند.[۲۰۰]

جمعی از زنان را دیدم که مثل انسانند ولی در سیرت به مانند خرگوش دیده می شوند. اینها به شوهرهاشان خیانت می کردند و دستورات دینی خود را عمل نمی نمودند.[۲۰۱]

او می گفت:

یک روز (در عالم مکاشفه) راهنمایم دست مرا گرفت و به گوشه ای که شبیه به دریا بود، برد تا در حقیقت سیرت بعضی از انسانها را که از انسانیت دورند به من نشان دهد، زیرا جمعی در اثر اعمال زشتشان به قدری مورد تنفّر مردم بودند که نمی توانستند در اجتماع آنها اظهار وجود کنند یا به عبارت دیگر آنها به قدری خودخواه و همه را فدای خود کرده بودند که جائی در دلها برای آنها وجود نداشت. بالأخره من و راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) کنار آن ساحل ایستاده بودیم که زندگی افرادی که به صورت انسان؛ ولی در سیرت «مارماهی» بودند جلب توجّه ما را کرد. اینها کسانی بودند که به نمّامی و سخن چینی اشتغال داشته و دیوثی و بی غیرتی می کردند[۲۰۲] و ایمان به اعجاز انبیاء و رسالت آنها نداشتند.[۲۰۳]

ما در آن دریای برزخی و دور از اجتماع انسانها زنانی را به صورت حیوانات دریائی می دیدیم که عملشان فریبکاری و گمراه کردن افراد پاک و دعوت به نفس بود و اسم آن حیوان دریائی که اینها به صورت آن درآمده بودند، «زهره» بود.[۲۰۴]

و مردمانی را در طرف دیگر آن دریا مشاهده می نمودیم که از طرف سلاطین جور شغلشان مالیات گرفتن و اذیت و آزار مردم بود. آنها در سیرت به صورت حیوانی از دریا که اسمش «سهیلا» بود، درآمده بودند.[۲۰۵]

و بالأخره در این باغ وحش انسانهائی که به سیرت انواع حیوانات دیده می شدند، بسیار بودند و من تعدادی از آنها را که راهنمایم اسم می برد و به من نشان می داد، برای شما نقل کردم.

حتّی او می گفت: اینها در زمانهای قبل در عالم مُلک و به صورت ظاهر هم به همین اشکال در می آمدند و مسخ می شدند. ولی در زمان ما به خاطر آنکه «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) برای همه ی مردم دنیا وجودش رحمت است، فقط در سیرت به این شکلها هستند.[۲۰۶]

خلاصه پس از مشاهده ی حیوانات فوق، راهنمایم به من گفت: اگر کسی دربُعد ملکوتی به انسانهای کره ی زمین نگاه کند، اکثر آنها را به همان صورتهائی که در صفتی با یکی از حیوانات مشترکند خواهد دید و تنها کسانی به صورت انسان دیده می شوند که در آنها کوچکترین صفتی از صفات حیوانی وجود نداشته باشد و انسان کامل باشند و یا لااقل تزکیه ی نفس کرده و خود را از آلودگیهای صفات حیوانی پاک کرده باشند.

او می گفت:

در یکی از مکاشفاتم راهنمایم دست مرا گرفت و به سوی چند زندگی حیوانی که امروز مردم دنیاپرست دارند برد و سیرتهای آنها را به من نشان داد و به این وسیله می خواست او مرا تربیت کند و حقایق را به من نشان دهد و گفت: ببین اینها چگونه مانند حیوانات سرگرم آخورند!

ما اتّفاقا (در همان عالم مکاشفه) از نزدیک به خانه ی یکی از اشراف مسلّط بودیم و گذشته و آینده ی آنها را مثل پرده ی سینما از نظر می گذراندیم. در این خانه، کوچکترین اثری از معنویت نبود، جمعی مانند حیوانات (و بلکه بدتر، زیرا حیوانات تشریفات دست و پا گیری ندارند ولی اینها داشتند) دور هم ریخته بودند و مشغول زندگی حیوانی بودند.

از اخلاق و عواطف انسانی بوئی نبرده بودند، بزرگترها به کوچکترها ترحّم نمی کردند و کوچکترها به بزرگترها احترام نمی نمودند، زن با شوهر و شوهر با زن، همیشه سر همه چیز نزاع و دعواء می کردند و هوار می کشیدند و همسایه ها را اذیت می نمودند، حسادت و چشم و هم چشمی در بین آنها رواج داشت و تنها ارزش آنها به قلاّده ی طلائی بود که به گردن زنهای آنها افتاده بود. هر کدامشان که در اثر بی توجّهی و بی توکلی به پروردگار متعال اندوخته ی بیشتری از پول و جواهرات داشتند، ارزش بیشتری داشتند. بزرگ خانواده که در آن روز پیرمرد هفتاد ساله ای بود و پدر همه به حساب می آمد، سرگرم تریاک و لذائذ کثیفی از این قبیل بود و حتّی لحظه ای به فکر مردن و زندگی بعد از این عالم نبود، او فکر می کرد همیشه زنده است و کاملاً خواب غفلت او را ربوده بود و خلاصه اگر شما به باغ وحش رفته باشید و در قفسی یک خانواده ی بوزینه را که از همه چیز غافلند دیده باشید، می توانید آنچه من درباره ی این خانواده ی اشرافی می نویسم، کاملاً درک کنید.

شما اگر بوزینه ها را دیده باشید، می دانید که آنها تنها و تنها همّتشان خوردن و آشامیدن و غافل از همه جا و همه چیزند و ابدا از گذشته و آینده ی خود اطّلاعی ندارند، نمی دانند در کجا هستند، چه می کنند و حتّی یک لحظه برای تکامل روح خود قدمی بر نداشته و فکری نمی کنند. اینها هم همین طور بودند و همان گونه که شما وقتی کنار قفس بوزینه ها می ایستید و حرکات بی فایده و حیوانی آنها را نگاه می کنید و می خندید، به خدا قسم من و راهنمایم با دیدن این زندگی اشرافی که شاید مورد غبطه ی همگان از اهل دنیا باشد، همان حال را داشتیم و بلکه گاهی متأسّف هم بودیم که چرا یک انسان خود را تا این حدّ پست کرده و از مقام انسانیت سقوط نموده است.

به هر حال از این خانه و اهلش گذشتیم و به سراغ زندگی یکی از قدرتمندان بی عاطفه و ظالم و ستمگری که همه ی همّتش ریاست و جاه و مقام بود، رفتیم. در اوّلین برخورد، او را در گوشه ای مانند گرگ گرسنه ای دیدیم که خف کرده و منتظر است به هر وسیله که ممکن است پوست از سر مردم بکند، او دندانهای حرص و طمعش را به مردم نشان می داد و غرورش از صورت درهم کشیده اش کاملاً هویدا بود، قیافه ی او به قدری وحشتناک بود که هیچ انسانی حاضر نبود به او نزدیک شود و یا از او خوشش بیاید، او در جای مرتفعی نشسته بود و دائما دندانهایش را روی هم فشار می داد.

پس از دیدن این منظره من به راهنمایم گفتم: واقعا انسان چقدر ممکن است خود را بدبخت کند و به چه قیافه هائی که به کلّی سیرت انسانیت خود را از دست می دهد، درآید.

او گفت: این صورتی که تو از این انسان می بینی، هنوز یکی از هزارها زشتی او را ندیده ای و چون این دنیا محدود است و قیافه ی انسان درنده را نمی تواند جز به صورت حیوانات درنده موجود در این عالم نشان بدهد، تو این انسان مغرور را به این صورت می بینی. و الاّ چگونه ممکن است حیوان درنده ای به نام انسان که قادر است حیات را از روی کره ی زمین برچیند و به زن و کودک و پیر و جوان بی گناه و اولیاء خدا و حتّی به زن و فرزند خود رحم نمی کند را با قیافه ی حیوان بی عقلی که تنها برای سیر کردن شکم خود در تمام عمر شاید به یک انسان حمله کند، مقایسه نمود؟

پس از آن راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) به من گفت: بیا از این برخورد هم تنها درس عبرتی بگیریم و زیاد معطّل نشویم و به سوی زندگی دیگری باز هم از این غفلت زده ها ولی به نوع دیگرش برویم. سپس مرا به سوی سرزمینی برد که من نمی دانستم آنجا کجا است، ولی دهها هزار انسانی که به سیرت حیوانات بودند، از دور دیده می شدند. اینها در اثر تبلیغات سوء مردم و عدم بهداشت روانی، بینائی حقیقی خود را آنچنان از دست داده بودند که حتّی واضحترین موجودات عالم هستی یعنی خدای تعالی را نمی دیدند. اینها از دنیا در عالم خود چیزی جز خوردن و خوابیدن و کارکردن و زاد و ولد و یک مشت اعمال حیوانی و تکراری نمی فهمیدند. من به راهنمایم گفتم: اینها دیگر چقدر بدبختند! چه می شد اگر خود را اندک زحمتی می دادند و چشم دل خود را باز می کردند و خدای تعالی را مشاهده می نمودند و ارتباطی با او برقرار می کردند و از این بدبختی نجات پیدا می کردند؟ او به من گفت: «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) خیلی کوشش کرد که چشم این عدّه را معالجه کند، ولی این بدبختها خودشان مایل نیستند که از این گرفتاری نجات پیدا کنند.

گفتم: اینجا کجا است و اینها چه کسانی هستند؟ گفت: اکثر ممالک کمونیستی مردمشان را به سوی همین بدبختی یعنی کوردلی و دور نگه داشتن از معنویت سوق می دهند و به علاوه اکثر جهّال و بیسوادها و کسانی که از حقایق دینی دورند با مختصری کم و زیاد همین حالات را دارند و در عالم ملکوت به همین صورتها دیده می شوند.

در این موقع راهنمایم ناگهان آهی کشید و اشک از گوشه های چشمش سرازیر شد و گفت: خیلی دلم به حال این مردم می سوزد، اینها نه حاضرند معالجه شوند و نه از این خواب غفلت بیرون می آیند. سپس رو به من کرد و گفت: می خواهی بدانی که این مردم از چه زمانی و برای چه به این بدبختی افتاده اند؟

گفتم: اگر مرا از این موضوع هم آگاه کنید، خیلی متشکر خواهم بود. او به من گفت: در اینجا اگر بخواهی خوب از این موضوع آگاه شوی، باید دقیقا به آنچه من می گویم، فقط و فقط در بُعد ملکوتی دقّت کنی تا مطلب را کاملاً درک نمائی.

او می گفت:

راهنمایم مرا به سوی سالهای اوائل ظهور اسلام برد و اشاره به طرف حضرت «محمّد» (صلی اللّه علیه و آله) درست همان روزی که چهل سالش تمام شده و در «غار حراء» آرمیده بود کرد و گفت: دقیقا نگاه کن، ببین چگونه خدای تعالی می خواسته این مردم را بوسیله ی رسولش از سیرت حیوانی بیرون بیاورد تا به صورت انسان کامل در دنیا زندگی کنند.

من وقتی در دل کوه «نور» به غار حراء نگاه کردم، دیدم در میان غار دریای بی نهایتی از آب حیات معنوی و علوم حقیقی در قلب مقدّس حضرت «محمّد بن عبداللّه» (صلی اللّه علیه و آله) به تلاطم آمده و حضرت «جبرئیل» از طرف پروردگار متعال با کلمه ی «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذی خَلَق» می خواهد آن آب حیات را به سوی مردم دنیا جاری کند.

من مبهوت شده بودم و دقیقا به اعمالی که حضرت «جبرئیل» و «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) انجام می دادند، نگاه می کردم. ناگهان دیدم آن آب حیات از آن دریای علوم اوّلین و آخرین به سوی مردم سرازیر شد. اوّل کسی که تمام دریچه ی قلبش برای این علوم باز بود و روح او ظرفیت پذیرفتن تمام آن آب حیات را داشت، حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) بود. پس از آن جرعه ای هم به حضرت «خدیجه ی کبری» (علیها السّلام) دادند. ولی در آن روز سایر مردم ذائقه ی چشیدن آن معنویت را نداشتند، شاید هم حقّ داشتند، زیرا همه مریض بودند و از دوران جاهلیت بیرون آمده بودند.

امّا چون حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) طبیبی بود که برای معالجه ی امراض روحی در میان مردم دور می زد و آنها را معالجه می نمود،[۲۰۷] رفته رفته جمع زیادی به وسیله ی خود آن حضرت از آن اقیانوس علم و معنویت سیراب شدند و آنها آنچنان به مقام کامل انسانیت رسیدند که جانشان را برای پیشرفت اسلام فدا می کردند. بالأخره ریزش این آب ولایت و معنویت به سوی مردم تا روزی که آن حضرت زنده بود، ادامه داشت و کم کم می رفت تا تمام جهان بشریت را سیراب کند ولی اجل به آن حضرت مهلت نداد. امّا او که پیش بینی این موضوع را کرده بود، حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) و سپس یازده فرزندش را متصدّی این اقیانوس علم و وسیله ی ارسال این آب حیات معنوی به سوی مردم دنیا فرمود. ولی دشمنان بشریت مانع جریان و ایصال آن آب حیات از ناحیه ی آنها می شدند و درِ خانه «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) رابه روی مردم بستند.

و پس از آن حضرت، با یازده فرزندش نیز همان عمل را تکرار کردند و مردم دنیا را در ظلمت و تاریکی و تشنگی عجیبی فرو بردند و از طرفی بشریت هم نتوانست عظمت و ارزش آن آب حیات را درک کند، لذا در خواب غفلت فرو رفته و خود را بدبخت و بیچاره کردند.

ولی خدای تعالی وعده فرموده که اگر از عمر دنیا حتّی یک روز هم باقی بماند، آن روز را به قدری طولانی می کند تا به وسیله ی آخرین امام بر حقّ و یازدهمین فرزند حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) یعنی حضرت حجّة بن الحسن (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف و روحی فداه) تمام آن اقیانوس علم و دانش را بر سر مردم کره ی زمین فرو ریزد تا حیات ابدی و کمالات روحی به آنها ببخشد و آنان را از بدبختی نجات دهد. ضمنا راهنمایم در عالم مکاشفه، عالم قبل از ظهور «امام عصر» (علیه السّلام)را با مقایسه با عالم بعد از ظهور این چنین نشان می داد که عالم قبل از ظهور باغ وحش بزرگی بود که حدودا پنج میلیارد حیوان وحشی و اهلی و حشرات گوناگون به صورت انسان دور هم ریخته بودند و یکدیگر را می جویدند و گاهی هم در گوشه و کنار انسانهائی دور از چشم آن حیوانات زندگی می کردند. این وحشیها به هیچ چیز اعتناء نمی کردند و به کلّی ارزشها و حقایق از نظرشان محو شده بود؛ ظلم و ستم مانند دودی در هوا و زمین آنچنان بر آنها احاطه کرده بود که چشم چشم را نمی دید و همه یا در آن هوای کثیف خفه شده و یا از حال رفته بودند.

امّا در عالم بعد از ظهور، آب حیات و باران رحمت بر تمام مردم دنیا از سوی حضرت «حجّة بن الحسن» (علیه السّلام) باریده بود، آسمان در آن زمان شفّاف و تمیز بود، همه ی مردم از سرچشمه ی علوم و معارف آن حضرت سیراب شده بودند، همه انسان واقعی بودند، در آسمان آنها سر سوزنی از آتش و دود سیاه ظلم دیده نمی شد، حتّی یکی از آن حیوانات هم باقی نمانده بودند، همه ی مردم رهبر و امام و هادی داشتند و از علوم و معارف او استفاده می کردند، به به چه زندگی خوبی آنها پیدا کرده بودند، چه حقایقی را یافته بودند و من به قدری در عالم مکاشفه از آن زندگی خوشم آمده بود که می خواستم از آن حتّی یک لحظه هم جدا نشوم، ولی راهنمایم مرا به سوی زمان دیگری از عالم ملکوت برد.

 

موزه ی ملکوتی حیوانات

او می گفت:

ناگزیر از آن عالم برگشتم و به جائی که راهنمایم مرا می برد رفتم. آنجا موزه ی ملکوت حیوانات بود، در آنجا حیوانات هم عالمی داشتند، دیدنی و بسیار شنیدنی و بلکه برای بعضی باور نکردنی بود. من تا آن روز فکر می کردم که حیوانات جز خوردن و خوابیدن و زاد و ولد کار دیگری ندارند؛ ولی این طور نبود، هر حیوانی به تناسب وضع خودش رابطه ی مخصوصی با خدای تعالی و معنویات و حقایق داشت. همه ی جاندارها مانند بشر دسته دسته با هم ارتباط داشتند.[۲۰۸]

همه در مقابل عظمت خدای تعالی کمال خضوع را داشته و برای او سجده می کردند.[۲۰۹] تمام حیوانات وحشی و پرندگان نماز و دعاء و تسبیح الهی را می دانستند.[۲۱۰]

همه ی پرندگان مسخّر و تحت فرمان بعضی از انبیاء مثل حضرت «داود» و حضرت «سلیمان» بودند.[۲۱۱] حیوانات در وضع خودشان حرف می زدند و با یکدیگر ارتباط حاصل می کردند، همه تسبیح خدا را می گفتند و اگر یکی از آنها از تسبیح الهی غفلت می کرد، دچار صیاد می شد[۲۱۲] و هر کدام ذکری و کلامی در عالم ملکوت خود داشتند که من همه ی آنها را به وسیله ی توضیح راهنمایم شنیدم و بعضی از آنها را برای شما نقل می کنم، مثلاً:

«خروس» می گفت: کسی که خدا را بشناسد، او را فراموش نمی کند.

«مرغ خانگی» می گفت: ای خدای حقّ، تو راستی و کلام تو راست است، یا اللّه ، یا حقّ.

«عقاب» می گفت: کسی که خدا را اطاعت کند، بدبخت نمی شود.

«شاهین» می گفت: سبحان اللّه حقاحقا.

«کلاغ» می گفت: ای خدای رازق، رزق حلال برای ما بفرست.

«لک لک» می گفت: کسی که از میان مردم دور باشد، از اذیت آنها نجات پیدا می کند.

«هدهد» می گفت: چقدر بدبخت است کسی که معصیت خدا را می کند.

«بلبل» می گفت: لااله الاّاللّه حقاحقا.

«فاخته» می گفت: یا واحد یا احد یا فرد و یا صمد.

«کبوتر صحرائی» می گفت: لاقوة الاّباللّه العلی العظیم.

«شترمرغ» می گفت: معبودی غیر از خدا نیست.

«زرّافه» می گفت: لااله الاّاللّه وحده.

«شتر» می گفت: پاک و منزّه است خدائی که ستمگران را ذلیل می کند.

«اسب» می گفت: سبحان ربّنا سبحانه.

«گرگ» می گفت: آنچه را خدا حفظ کند، هرگز از بین نمی رود.

«سگ» می گفت: برای اهل معصیت همان ذلّت کافی است.

«روباه» می گفت: دنیا خانه ی غرور و فریب است.[۲۱۳]

سپس راهنمایم به من گفت: ببین امروز که جمعه است، پرندگان با هم چه می گویند؟! من وقتی گوش دادم، دیدم آنها وقتی به هم می رسند، می گویند: سلام، سلام، امروز روز خوبی است، زیرا خورشید بر روزی بهتر از روز جمعه طالع نشده است.[۲۱۴]

پس از آن راهنمایم مرا به زمان بعضی از انبیاء و اولیاء خدا برد و به من گفت: خوب دقّت کن، ببین چگونه آنها با حیوانات حرف می زدند و سؤال و جواب می کردند، من اوّل به زمان حضرت «سلیمان» رفتم، دیدم آن حضرت با لشگرش می خواهد به مسافرتی برود، در ضمن راه به بیابان مورچگان رسیدند، مورچه ای به سایر مورچگان گفت: به خانه هایتان بروید تا «سلیمان» و لشگرش شما را پایمال نکنند، زیرا آنها متوجّه شما نیستند. حضرت «سلیمان» از گفته ی آن مورچه خندید و گفت: خدایا توفیق شکر نعمتهائی که به من و پدر و مادرم داده ای، به من عنایت کن.[۲۱۵]

روز دیگری حضرت «سلیمان» نگاه به اطراف کرد، هدهد را ندید، گفت: چه شده که من هدهد را نمی بینم؟ شاید او غایب است، اگر برگردد او را عذاب سختی خواهم کرد و یا او را می کشم و یا باید دلیل آشکاری برای غیبتش بیاورد. چیزی نگذشت که هدهد آمد و گفت: من بر مطلبی اطّلاع پیدا کرده ام که شما از آن اطّلاعی ندارید. من از «سبا» با یک خبر قطعی می آیم، در آنجا دیدم زنی سلطنت می کند و همه چیز دارد و علاوه تخت بسیار بزرگ و با عظمتی هم دارد! او و ملّتش خورشید را سجده می کنند و خدای تعالی را سجده نمی کنند و شیطان اعمال آنها را نزد آنها خوب جلوه داده و از راه حقّ آنها را باز داشته و دیگر آنها هدایت نمی شوند.

«سلیمان» گفت: باید ببینم که تو راست می گوئی یا تو هم از دروغگویانی.[۲۱۶]

بالأخره حضرت «سلیمان» سخنان حیوانات و پرندگان را خوب می فهمید و گاهی با آنها حرف می زد و ما این موضوع را از حضرت «سلیمان» به وضوح مکرّر دیدیم و از آنجا به زمان «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) آمدیم. یک روز دیدیم شتر سقّاء و آب آوری که پیر شده، صاحبش می خواسته او را بکشد. خدمت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) آمد و اظهار ارادت به آن حضرت و شکایت از صاحبش می کند. «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) کسی را عقب صاحبش فرستاد، او را احضار فرمود. وقتی صاحبش آمد، «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله)به او فرمود: این شتر می گوید من جوان بودم و خیلی برای صاحبم کار کرده و برای او مفید بوده ام، حالا که پیر شده ام او می خواهد مرا بکشد. صاحب شتر عرض کرد: راست می گوید.

حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: او را نکش و بگذار زنده باشد.

صاحب شتر عرض کرد: ای «رسول خدا»، من او را به شما بخشیدم. «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) او را در راه خدا آزاد کرد و او در مدینه می گشت و مردم به او علف می دادند و می گفتند: این آزاد شده ی «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است.[۲۱۷]

روز دیگری گرگها خدمت آن حضرت رسیدند، رزق خود را می خواستند. «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به اصحابش فرمود: اگر شما چیزی به آنها مرتّب بدهید، آنها به شما ضرری نمی زنند و نقصی به احشامتان وارد نمی کنند و الاّ خود دانید و باید اموالتان را حفظ کنید. آنها گفتند: نه، ما به آنها چیزی نمی دهیم و تا ممکنمان باشد، نمی گذاریم آنها به ما صدمه ای بزنند.[۲۱۸]

اینها گوشه ای از ملکوت دنیای ما بود که استاد به آنها اشاره می کرد و به عنوان آنکه مرا راهنمایم به سوی آنها برده توضیح می داد که همه ی آنها بدون استثناء دقیقا با احادیث و آیات قرآن تطبیق می کند و حتّی بیشتر آنها مضامین آیات و روایاتی است که در کتب اخبار و قرآن کریم نقل شده است.

 

سکرات موت و عالم برزخ

او می گفت:

راهنمایم از اینجا مرا بسوی «سکرات موت و عالم برزخ» و جریاناتی که در آنجا اتّفاق می افتد برد و من آن مکاشفات را برای تو نقل می کنم و تو باید خوب به آن مطالب توجّه کنی و به آنها معتقد شوی و تا بتوانی آنها را برای مردم بنویسی و یا بگوئی و آنها را از عوالمی که بزودی برای همه کس پیش می آید، آگاهشان کنی.

او می گفت:

اوّل راهنمایم در عالم مکاشفه مرا به سوی مَلَک بزرگی که بیشتر از همه ی ملائکه، فعلاً فعّال است، یعنی حضرت «عزرائیل» برد تا از نزدیک با طرز کارش آشنا شوم، جایگاه وی در آسمان سوّم بود،[۲۱۹] او در آنجا نشسته بود و از دور قیافه ی زیبا و پر نور او دیده می شد، او به قدری بزرگ و با عظمت بود که تمام کره ی زمین در مقابلش مثل جامی و یا مثل سکه ای که در کف دست قرار بگیرد، بود.[۲۲۰]

طوماری که اسامی مردم کره ی زمین در آن نوشته شده بود و می درخشید، در مقابلش گذاشته و دقیقا بدون توجّه به جای دیگری به آن نگاه می فرمود.[۲۲۱] دو دسته از ملائکه در طرف راست و چپ او ایستاده بودند و منتظر فرمانش بودند. حضرت «عزرائیل» عینا مانند فرمانده ی بسیار مقتدری که کسی نمی تواند از فرمانش تخطّی کند، آنها را برای قبض روح[۲۲۲] افراد بشر می فرستاد[۲۲۳] و ملائکه ای که زیر دستش بودند به قدری کارهایشان را دقیق و صحیح انجام می دادند که خدای تعالی کار آنها را عین کار خود می دانست.[۲۲۴] ما وقتی به کار او دقیق شدیم دیدیم وقتی اجل یکی از افراد بشر می رسد، اوّل حضرت «عزرائیل» به آن طومار نگاه می کند. مثل آنکه در آن طومار علاوه بر اسم آن شخص نتیجه ی اعمال تمام عمرش از نظر سعادت و شقاوت هم نوشته شده که اگر سعادتمند و مؤمن و نیکو سیرت باشد، به ملائکه ی رحمت دستور قبض روحش را می دهد[۲۲۵] و اگر بد سیرت و شقاوتمند و کافر باشد، ملائکه ی عذاب را مأمور گرفتن جان وی می کند.[۲۲۶]

و گاهی از اوقات خودش برای قبض روح بعضی از شخصیتهائی که عظمتی دارند، می رود.[۲۲۷] من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) تصمیم گرفتیم که برای بیشتر آشنا شدن با کار آنها یک مرتبه با مَلک غضب و یک مرتبه با مَلک رحمت و یک مرتبه هم با خود آن حضرت به سوی زمین برویم تا دقیقا از همه چیز مطّلع شویم.

لذا اوّل با یکی از ملائکه ی عذاب که تعدادشان خیلی زیاد بود و در هر لحظه صدها نفر از آنها با اراده ی حضرت «عزرائیل» به سوی زمین حرکت می کردند، همراه شدیم و با سرعت فوق العاده عجیبی به زمین رسیدیم. بدون معطّلی وارد منزل یک فرد ظالم و ستمگر و کافر که اجلش رسیده بود گردیدیم، قبل از ما یکی از مأمورین شیطان که برای بیشتر بدبخت کردن او آمده بود، کنار بسترش نشسته و او را به آمال و آرزوها و محبّت دنیا تشویق و ترغیب می کرد.

به او می گفت: «تو نمی میری و از این مرض نجات پیدا می کنی، مبادا از خدا و اولیائش عذر بدیهای گذشته ات را بخواهی»[۲۲۸] ولی وقتی آن شیطان چشمش به مأمور حضرت «عزرائیل» افتاد، ترسید و فرار کرد. من (در عالم مکاشفه) وقتی به قیافه ی آن ملک نگاه کردم، دیدم او در وقت قبض روح صورتش را درهم کشیده و به قدری غضبناک است که نمی شود حتّی یک لحظه هم به قیافه ی او نگاه کرد، شلاّقی در دست دارد، صورتش سیاه، موهای سر و رویش راست شده، بوی تعفّن عجیبی از بدنش استشمام می شد که انسان را فوق العاده ناراحت می کرد، لباس سیاهی در بر کرده، از دهان و بینی و سوراخهای گوش و چشمش دود و شعله های آتش بیرون می آمد.[۲۲۹] وقتی به طرف بالای سر آن کافر نگاه کردم، دیدم اولیاء خدا با غضب به او نگاه می کنند و شیطان را از دور می دیدم که خوشحال شده و مثل کسی که تمام زحماتش به نتیجه رسیده و ابراز موفّقیت می نماید، بود. وقتی آن ملک شروع به قبض روح او کرد، مثل آن بود که هر سلولی را با مقراض بخواهد از بدنش جدا کند و مثل این بود که مارها و افعیها او را می جوند و بدتر از این بود که عقربها لحظه به لحظه او را بگزند.[۲۳۰] در این موقع آن کافر به دست و پای آن ملک افتاد و از او می خواست که او را قبض روح نکند. آن ملک گفت: تو در دنیا در چه حال بودی؟ او گفت: در محلّی که زندگی می کردم کسی نبود که مرا تربیت کند و به من معارف حقّه را تعلیم دهد و به کمالات روحی برساند. آن ملک گفت: مگر زمین خدا پهناور نبود، جای دیگری نداشت؟ می خواستی مهاجرت کنی تا به حقایق جهان و معارف حقّه ی الهی برسی و چون قادر بودی و نکردی، حالا جایگاهت جهنّم است و بالأخره بد وضعی داری[۲۳۱] و او در حال قبض روح با شلاّقی که در دست داشت، به صورت و پشت آن کافر می زد و به او می گفت: بچش عذاب سوزنده ی الهی را[۲۳۲] و این جان کندن بسیار طول کشید، زیرا آن مرد کافر از طرفی دلبستگی کاملی به دنیا و مادیات داشت و از طرف دیگر می دید که در عالم بعد از این عالم چه عذابهای شدیدی در انتظارش می باشد که نمونه ی آن عذابها، همین برخورد تند این ملک بود.

و بالأخره آن ملک عذاب و غضب که از طرف حضرت «عزرائیل» مأمور گرفتن جان آن مرد کافر بود، به قدری به او خشونت کرد که اگر هیچ عذابی برای اهل معصیت و کفّار جز این ناراحتی نبود، کافی بود.[۲۳۳]

سپس من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به آسمان برگشتیم و با یکی از ملائکه ی رحمت که از طرف حضرت «عزرائیل» مأمور قبض روح یک فرد مؤمن و درستکار و صالح بود، به زمین آمدیم. آن ملک از جانب خدا موظّف بود که تا آن فرد با ایمان رضایت ندهد، او را قبض روح نکند.[۲۳۴] به همین جهت آن ملک وقتی وارد اطاق منزل محتضر شد، اوّل به او سلام کرد،[۲۳۵] سپس مانند عبد ذلیلی در مقابل او ایستاد. من و راهنمایم وقتی به او نگاه کردیم، دیدیم او به قدری زیبا و خوش صورت است که به تصوّر نمی آید.[۲۳۶] راهنمایم به من گفت: آن طرف را نگاه کن، ببین چه خبر است. من وقتی به طرف درِ اطاق نگاه کردم، (یعنی همان طرفی که راهنمایم اشاره می کرد) دیدم پانصد ملک دیگر که همه شاخه های گل در دست دارند و دو طرف صف بسته اند،[۲۳۷] یک دسته ی آنها لباس سبز و دسته ی دیگر لباس مشکی به تن کرده، همه با سر و لبانی متبسّم به آن محتضر عرض ارادت می کنند.[۲۳۸]

شیطان بزرگ (یعنی ابلیس) از آن دور به این تشریفات نگاه می کرد و داد می زد، در این موقع شیاطین و یارانش دور او جمع شده و گفتند: ای آقای ما، تو را چه می شود؟ چرا این همه ناراحتی؟ او در جواب گفت: مگر نمی بینید خدا با چه تشریفاتی می خواهد او را به عالم دیگر ببرد؟ پس شما در این مدّت چه می کردید؟ شیاطین به او گفتند: ما چه کنیم؟ کوشش خودمان را نمودیم، امّا او گوش به حرف ما نمی داد.[۲۳۹] راهنمایم به من گفت: داخل اطاق را ببین چه کسانی به زیارتش آمده اند؟ من به داخل اطاق نگاه کردم، دیدم جمعی از ارواح اولیاء خدا دور اطاق نشسته اند و با آن شخص مؤمن حرف می زنند و او متوجّه به آنها شده و گزارش دوران زندگی خود را نقل می کند و به آنها اظهار محبّت و عرض ارادت می نماید.[۲۴۰] در این بین آن مؤمن صورتش را برگرداند، ناگهان چشمش به آن ملک زیبا صورت افتاد. از او پرسید: شما که هستید؟ چه می خواهید؟ او گفت: من «ملک الموتم» از طرف حضرت «عزرائیل» آمده ام که اگر اجازه بدهید، قبض روحتان کنم و به اولیاء خدا ملحقتان نمایم، ضمنا من از طرف پروردگار امر شده ام که مطیع شما باشم، هر چه بگوئید همان را انجام دهم و اطاعتتان را بکنم.[۲۴۱] ما نگاه به محتضر کردیم، دیدیم از این نام (یعنی کلمه ی ملک الموت) و از خبر مرگش ترسیده و نمی خواهد اجازه بدهد که آن ملک او را قبض روح کند. لذا «ملک الموت» فورا گفت: اگر شما نخواسته باشید، مانعی ندارد، نخواهید مرد و همیشه زنده خواهید بود؛[۲۴۲] زیرا اگر شما کراهت از مرگ داشته باشید، خدا هم کراهت دارد و نمی خواهد شما را ناراحت کند[۲۴۳] و چون همه ی کارها دست خدا است، او می تواند شما را برای همیشه زنده نگه دارد. بالأخره من منتظر فرمان شما هستم ولی به آن طرف نگاه کنید، اگر از این زندان پر مشقّت دنیا بیرون بیائید، آن نعمتها و آن باغ مال شما است.[۲۴۴]

محتضر نگاهی به آن طرفی که آن ملک نشان می داد، نمود و مدّتی به آن باغ و نعمتهای فوق العاده عجیب آن نگاه می کرد و مبهوت آن شده بود.

راهنمایم به من گفت: تو هم به همان طرف نگاه کن، ببین او چه می بیند. من وقتی به آن طرف نگاه کردم، دیدم باغی که تا به آن روز مثلش را ندیده بودم، بسیار وسیع و قصرهای بسیار عالی و خدمه ای از حورالعین و غلمان منتظر مقدم این محتضر هستند. من به راهنمایم گفتم: چرا این مرد معطّل است و فورا خود را از زندان دنیا خلاص نمی کند و به آن باغ عالی نمی رساند؟ او به من گفت: بالأخره حاضر خواهد شد.

محتضر بعد از دیدن این باغ به تردید افتاده بود و نمی دانست چه باید بکند.

در این موقع آن ملک دو برگ ریحان که بسیار معطّر بودند و از آنها نسیمی می وزید به آن شخص محتضر داد. وقتی عطر و نسیم آن دو برگ ریحان به شامه ی او رسید، دیدیم او فورا حاضر به مردن شده و بلکه عجله هم دارد.

من از راهنمایم پرسیدم: این دو گیاه چه بود و این نسیم چه اثری داشت که او را به این زودی تغییر حال داد و روحیه ی او را عوض کرده و او را حاضر به مردن نمود؟

راهنمایم به من گفت: نام گیاه اوّلی «منسیه» است و فایده ی استشمامش این است که انسان را نمی گذارد به یاد زن و فرزند و اهل و متعلّقاتش که به آنها دلبسته است باشد. زیرا عمده ی علّت حاضر نشدن او برای مرگ این بود که نمی خواست از دوستانش جدا شود و از آنان مفارقت نماید[۲۴۵] و نام گیاه دوّمی «مسخیه» است و فایده ی استشمامش این است که انسان مال و آنچه از دنیا دارد ترک می کند و محبّتش از دل او بیرون می رود.[۲۴۶]

ضمنا ناگفته نماند که مردن در حقیقت برای مؤمن مثل کندن لباس کثیف است که از تن می کند و به جای آن لباس فاخر می پوشد و یا مثل غل و زنجیری است که از دست و پایش باز می شود و به او بهترین مرکبها و بهترین منزلها داده می شود[۲۴۷] و به تعبیر دیگر مردن عینا همان خوابی است که در هر شب به سراغمان می آید، ولی مدّتش طولانی تر است.[۲۴۸]

امّا در عین حال وقتی من به چهره ی آن محتضر دقیق شدم، دیدم هنوز مقداری نگرانی برای او باقی مانده است. من از راهنمایم پرسیدم: حالا دیگر چرا او نگران است؟ راهنمایم در جواب به من گفت: به علّت آنکه این مؤمن بالأخره گناهانی در دنیا کرده، از خدا می ترسد که مبادا به روی او بیاورد و یا مؤاخذه اش کند و نهایتا از اعمال خود خجالت می کشد. در این موقع آن ملک به او بشارت داد که مردن، کفّاره ی گناهان است[۲۴۹] و خدای مهربان گناهانت را تبدیل به حسنات کرده، بنابراین از چیزی بیم نداشته باش. اینجا بود که آن مؤمن بدون هیچ واهمه ای آماده ی مرگ شد، آن ملک هم بدون معطّلی به پیش آمد و عملی انجام داد که من متوجّه نشدم او چه کرد، همین قدر دیدم مثل کسی که عطر بسیار بسیار خوشبوئی را ببوید[۲۵۰] و یا در روز تابستان که هوا بسیار گرم شده و انسان مدّتها است آب نیاشامیده به او آب سرد گوارائی بدهند و او بخورد، چه حالی پیدا می کند؟[۲۵۱] این محتضر هم همان حال را پیدا کرده و بالأخره اولیاء خدا و اقوام و خویشاوندانش که از دار دنیا رفته بودند نیز کمک کردند و او را مهیای برای انتقال به عالم بعد از این عالم نمودند و روح او را «ملک الموت» قبض کرد و به سوی آن باغ برد.[۲۵۲]

در این موقع من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) باز به سوی آسمان برگشتیم و به محضر حضرت «عزرائیل» مشرّف گردیدیم و این دفعه می خواستیم ببینیم که چه افرادی را خود او قبض روح می نماید. پس از یک تحقیق مختصر متوجّه شدیم، او خواصّ از اولیاء خدا را احتراما خودش عهده دار قبض روحشان می گردد.[۲۵۳] مثلاً حضرت ابراهیم و «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) را خودش قبض روح کرده است.

لذا من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) به زمان وفات «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله)برگشتیم تا ببینیم چگونه حضرت «عزرائیل» روح «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) را قبض می کند.

آن روز، بیست و هشتم ماه صفر سال یازدهم هجری قمری بود، نزدیک غروب آفتاب بود، ما هم در گوشه ای از خانه ی آن حضرت نشستیم و برای مصیبت درگذشت آن حضرت متأثّر بودیم، بعضی از اصحاب و یاران آن حضرت هم دور بسترش جمع بودند و حضرت «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) به مدّت زیادی با آن حضرت آهسته حرف می زدند و سر آن حضرت را به دامن گرفته بودند.[۲۵۴] خورشید کم کم داشت غروب می کرد، ناگهان حضرت «جبرئیل» و حضرت «عزرائیل» وارد منزل شدند، پشت سر آنها ملک نگهبان ارتباط زمین با آسمان یعنی حضرت «اسماعیل» با هفتاد هزار ملکی که در خدمتش بودند، صف در صف بیرون در اطاق ایستاده بودند. «جبرئیل» جلو آمد و عرض کرد: ای رسول خدا، پروردگار متعال مرا به خاطر فضیلت و عظمتی که شما دارید، با این تشریفات خدمتتان فرستاده است. در این موقع حضرت «عزرائیل» اجازه خواست که وارد اطاق شود. «جبرئیل» گفت: این «ملک الموت» است، از شما اجازه می خواهد که روحتان را قبض کند ولی بدانید که ایشان از کسی اجازه ی قبض روح نگرفته و بعدا هم از کسی اجازه نخواهد گرفت، این عمل تنها به خاطر عظمت و شخصیت شما انجام می گردد.[۲۵۵]

آن حضرت فرمود: به او اجازه دادم حضرت «جبرئیل» به حضرت «عزرائیل» رو کرد و گفت: به تو اجازه داده شد. حضرت «عزرائیل» جلو آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد و عرض کرد: خدای تعالی مرا نزد شما فرستاده و به من دستور داده که آنچه بفرمائید، اطاعت کنم. اگر امر می کنید قبض روحتان می کنم و اگر مایل نباشید این کار را نخواهم کرد.

در این موقع حضرت «جبرائیل» جلو آمد و گفت: خدای تبارک و تعالی مشتاق دیدار شما است، حضرت «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) به «ملک الموت» فرمودند: کار خودت را شروع کن و امر الهی را اطاعت نما «عزرائیل» آن حضرت را قبض روح کرد و ملائکه آن روح مقدّس را با عظمت و جلال عجیبی به سوی آسمان بردند.[۲۵۶]

سپس راهنمایم به من گفت: آنجا را تماشا کن، آن دور را می گویم، در آن درّه ی کوه، ببین آن مرد چگونه با «ملک الموت» که می خواهد او را قبض روح کند درگیر شده و بحث می کند و نمی خواهد زیر بار کوتاهیهائی که درباره ی دینش در مدّت عمرش کرده، برود. خوب است برویم، ببینیم بالأخره چه خواهد شد. من و راهنمایم به بالین آن محتضر رفتیم. «ملک الموت» به او گفت: تو در چه وضعی بودی؟ چرا در مدّت عمر به تحصیل معارف دینی و تهذیب نفس و عمل به دستورات الهی نپرداختی؟ او می گفت: من در این محل دور افتاده با تسلّط حکام قدرتمند بی دین چگونه می توانستم به کسب معارف بپردازم.

«ملک الموت» به او می گفت: مگر زمین خدا وسیع نبود؟ می خواست به جائی که بتوانی به کمالات روحی برسی مهاجرت کنی، حالا وقتی خدای تعالی تو را در جهنّم جا داد، می فهمی که جهنّم بد جائی است.[۲۵۷]

در گوشه دیگر کافر محتضر دیگری را دیدیم که «ملک الموت» می خواهد او را قبض روح کند، ولی او دل از وابستگی و از دنیا نمی کند. امّا آن ملک با ضربه هائی که به سر و صورت و پشت و پهلوی او می زند و به او می گوید: بچش عذاب سوزنده را، او را از دنیا می برد.[۲۵۸]

در جای دیگر محتضر دیگری را می دیدم که به خاطر آنکه در اصول عقائد تحقیق کرده و به کمالات روحی خود را رسانده و آرامش و اطمینان قلبی پیدا کرده و یقین دارد که خدا و پیشوایان دین، حقّ اند از طرف پروردگار به او ندا می رسد که بیا به سوی ما، بیا به طرف نعمتهائی که برایت در نظر گرفته ایم، از ما خوشنود باش که ما هم از تو خوشنودیم، بیا داخل شو میان بندگانم و با آنها باش، بیا داخل بهشت من شو تا تو را پذیرائی کنم.[۲۵۹]

در این موقع آن محتضر با شنیدن این ندا و آن کلام دلربا، تمام دردها را فراموش می کند و به طرف بالای سرش برمی گردد و می بیند که «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) در آن بالا نشسته، وقتی چشمش به جمال آن حضرت می افتد، نمی تواند خود را کنترل کند، به نشاط عجیبی می افتد و نشاطش وقتی بیشتر می شود که می بیند در طرف دیگرش حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) و حضرت «امام حسن» و «امام حسین» (علیهم السّلام) و بالأخره در اطرافش «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) و پشت سر آنها دوستان و اقوام و تمام کسانی که از اهل ایمان با او دوست بوده اند، همه حضور دارند.

در این موقع من دیدم محتضر با «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله)و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) طوری حرف می زد که مردمی که زنده بودند و در اطرافش نشسته بودند، صدای او را نمی شنیدند، ولی من و راهنمایم که از بُعد ملکوتی به او نگاه می کردیم، کلماتش را می شنیدیم. او به آن حضرت می گفت: پدر و مادرم به قربانت ای فرستاده ی خدای عزیز، بعد از آن رو به حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) کرد و گفت: پدر و مادرم به قربانت ای وصی فرستاده ی خدای مهربان، بعد از آن رو به «امام حسن» و «امام حسین» (علیهما السّلام) کرده و گفت: پدر و مادرم به قربانتان ای دو فرزند فرستاده ی خدا ای دو آقای جوانهای اهل بهشت، آنگاه متوجّه ی ارواح صلحاء و خوبانی که جمع شده بودند و به استقبال او آمده بودند گردید و به آنها مرحبا گفت و اظهار داشت: آه چقدر من شما را دوست دارم، چقدر الآن خوشحال شدم که شما را دیدم.

بعد باز رو به «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) کرد و گفت: ای رسول خدا، این «ملک الموت» است، آمده مرا قبض روح کند و من می دانم که برای حضور شما و وصیتان در کنار من، در قلب او جلالت و عظمت و ابهّتی از من واقع شده. «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمودند: درست است، همین طور است، سپس آن حضرت رو به «ملک الموت» کردند و فرمودند: تو را در خصوص دوستان و خدمتگزاران و ایثارگرانمان به آنچه خدا تو را توصیه فرموده، سفارش می کنم.

«ملک الموت» عرض کرد: یا رسول اللّه، دستور بفرمائید تا این آقا به طرف بالا نگاه کند، ببیند که خدا چه چیزهائی را برای او در بهشت آماده کرده است. «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او می گوید، به بالا نگاه کن. او وقتی به بالا نگاه می کند، چیزی را می بیند که حتّی صاحبان عقل و خرد نمی توانند حساب و تصوّرش را بکنند. سپس «ملک الموت» می گوید: چگونه من به کسی که خدا برای او این همه ثواب و نعمت مهیا کرده است، مدارا نکنم؟[۲۶۰]

مؤمن دیگری را در گوشه ای از این عالم در حال احتضار دیدم که امام زمانش در کنار او نشسته و با او گرم صحبت است و به «ملک الموت» فرصت قبض روح نمی دهند. گاهی که محتضر در اثر کسالت و مرض بی حال می شود، «امام زمان» (علیه السّلام)سر او را به دامن می گیرند و به او مهربانی می کنند. «ملک الموت» در این هنگام به نزد محتضر می آید و می گوید: هر چه را بخواهی به تو عطا می شود و از هر چه می ترسی از تو دور می گردد و از آنها در امانی و دَری را از بهشت ملکوتی به خانه ی او باز می کند و به او می گوید: نگاه کن به خانه ی جدیدت در بهشت و نگاه کن ببین که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و حضرت «علی بن ابی طالب» و «امام حسن» و «امام حسین» (علیهم السّلام) در آنجا رفقای تواَند آن وقت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) به او می فرماید: ای روح، از آن بدن خارج شو و به سوی رَوح و رضوان خدا حرکت کن. «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) هم این فرمان را به او می دهند. در این موقع او به «ملک الموت» اجازه ی قبض روح خودش را صادر می کند که آن مؤمن با اختیار خودش از دار دنیا می رود.[۲۶۱]

در اینجا من به راهنمایم گفتم: دوست دارم در عالم ملکوت به خدمت بعضی از «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) برویم و از آنها حقیقت مرگ و سکرات موت را بپرسیم. او گفت: مانعی ندارد و فورا مرا به سوی هزار و سیصد سال قبل برد و به خدمت حضرت «امام حسن مجتبی» (علیه السّلام)نشاند. از آن حضرت سؤال کردیم: حقیقت مرگ که ما اطّلاعی از آن نداریم چیست؟ فرمود:

مرگ برای مؤمن بزرگترین سروری است که در دوران عمرش به او می رسد، زیرا او به وسیله ی مرگ از خانه ی خراب و ناپایدار به سوی نعمتهای همیشه گی می رود ولی در مقابل، همین مرگ برای کفّار بزرگترین نکبت و ناراحتی است که بر آنها در دوران زندگی متوجّه می گردد، زیرا آنها از بهشتی که برای خود در زندگی دنیا ساخته اند، باید به خانه ی پر از آتشی که پایانی ندارد بروند. [۲۶۲]

ما از «امام مجتبی» (علیه السّلام) به خاطر توضیحی که درباره ی حقیقت مرگ فرمودند، تشکر کردیم و از خانه ی آن بزرگوار به محضر «امام سجّاد» (علیه السّلام) که مقداری از نظر زمان و مکان با منزل آن حضرت فاصله داشت، رفتیم و همین سؤال را از آن حضرت نمودیم. ایشان فرمودند:

من آنچه را که در حالات پدرم موقع مرگ در کربلا دیدم، برای شما نقل می کنم تا حقیقت مرگ را برای افراد مختلف کاملاً احساس کنید در کربلا وقتی جنگ و کارزار بر پدرم سخت شد، اصحابش به او نگاه می کردند می دیدند که او بر خلاف آنها است، زیرا آنها رنگشان پریده و بدنشان می لرزید و طبیعتا ترس بر آنها مسلّط شده بود ولی حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) و جمعی از خواص و اصحاب نزدیک، این چنین نبودند، آنها صورتشان از خوشحالی بر افروخته بود و آرامش بر تمام اعضاء و جوارحشان حکومت می کرد. دیگران به یکدیگر می گفتند: آنها را ببینید اصلاً از مرگ نمی ترسند و از آن باکی ندارند. پدرم رو به آنها کرد و فرمود: توجّه کنید تا من حقیقت مرگ را برای شما بگویم تا شما هم مثل ما از مرگ وحشت نکنید:

مردن چیزی جز یک لحظه عبور از پلی که فشارها و ناراحتیها را پشت سر می گذارد و انسان را به بهشت و نعمتهای دائمی می رساند نمی باشد. کدام یک از شما دوست ندارد که از زندان به قصر مجلّلی منتقل گردد؟ بله مرگ برای دشمنان شما انتقال از قصر به زندان است سپس آن حضرت فرمود: پدرم از «رسول خدا» (صلی اللّه علیه و آله) نقل می کرد که فرمود: دنیا زندان مؤمن و بهشت کفّار است و مرگ برای هر دو دسته پلی است که از آن عبور می کنند. نهایت اینها از زندان به بهشتشان می روند و آنها از بهشتشان به جهنّم رهسپار می گردند.[۲۶۳]

از آنجا به محضر «امام باقر» (علیه السّلام) مشرّف شدیم و از آن حضرت سؤال کردیم: حقیقت مرگ چیست؟ فرمود:

مرگ عینا مثل همان خوابی است که همه شب به سراغتان می آید، با این تفاوت که از خواب زودتر بیدار می شوید ولی از مرگ، روز قیامت بیدار می گردید. از پدرم «امام سجّاد» همین سؤال را کردند. او فرمود: مرگ برای مؤمن مثل کندن لباس کثیف و پر از شپش است که از تن می کند و یا مثل باز کردن غل و زنجیر سنگینی است که انسان از دست و پای خود بیرون می آورد و لباسهای فاخر و معطّر را می پوشد و سوار بهترین مرکبها می گردد و به بهترین خانه ها وارد می شود. [۲۶۴]

سپس راهنمایم به من گفت: اگر تو به بالین تمام کسانی که می خواهند از دنیا بروند بروی، می بینی که «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) به خصوص حضرت «علی بن ابی طالب» و «امام حسن» و «امام حسین» و «امام زمان» (علیهم السّلام)در آنجا حاضرند.

شاید بگوئی: چگونه آنها در یک لحظه در هزارها مکان حاضر می شوند؟ من در جواب نمی توانم بدون نشان دادن مواردی از حضور اهل بیت «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) مطلبم را بیان کنم و جواب شما را بدهم لذا بد نیست بیائی با هم به جائی برویم تا بتوانی این موضوع را دقیقا مشاهده کنی. لذا دست مرا گرفت و با یک چشم بر هم زدن به محلّ مرتفعی برد که در یک لحظه از آن دور چند محتضر را که در حال جان کندن بودند، می دیدیم. ناگهان متوجّه شدم همان گونه که ما آنها را از آن دور در یک زمان می بینیم آنها هم ما را می بینند، ولی چون روح، تمام وجودش بینائی است و بسیار تیزبین است و فاصله ی زیاد برای این چنین بینائیها مطرح نیست، مثل این بود که آنها ما را کنار خود می دیدند و لذا وقتی به حالات آنها دقیق شدیم، متوجّه گردیدیم که آنها در یک حالت مخصوص، خودبخود به سوی وجود مقدّس حضرت «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) نگاه می کنند و آنها را در کنار خود می بینند[۲۶۵] و گاهی برای بعضی از خصّیصین «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) کنار بالینشان می آیند.

در این بین من و راهنمایم به بالین یکی از اولیاء خدا رفتیم. این ولی خدا سالها بود که آرزوی مرگ و ملاقات پروردگار را داشت و آنچنان شایق به مرگ بود که وقتی «ملک الموت» را می دید که از دور می آید، مانند عاشقی که پس از سالها به معشوقش می رسد و او را در آغوش می کشد بود.

من با تعجّب به راهنمایم گفتم: چقدر این ولی خدا به ملاقات پروردگارش اظهار عشق می کند که وقتی واسطه ی مرگ را مشاهده می نماید، این چنین اظهار محبّت به او می کند!

راهنمایم فرمود: از تعجّب تو، من در عجبم!

مگر نمی دانی که محبوبترین چیزها نزد اولیاء خدا ملاقات با پروردگار است؟!

مگر نمی دانی که دنیا زندان تنگ و تاریکی با اعمال شاقّه برای مؤمنان است؟!

مگر نمی دانی که خدای تعالی در قرآن فرموده که یکی از نشانه های اولیاء خدا آرزوی مرگ و نجات از زندان دنیا است؟!

مگر نمی دانی که اهل دنیا و منحرفین از جادّه ی حقّ و آنهائی که دل به غیر خدا بسته اند، از مردن بیشتر از هر چیز وحشت دارند؟! در سوره ی بقره (آیه ی ۹۴ ـ ۹۶) خدای تعالی فرموده:

ای پیامبر، بگو به یهودیان: اگر شما معتقدید که خانه ی آخرت تنها مال شما است، پس آرزوی مرگ کنید اگر راست می گوئید. و چون عشق به خدا ندارند و چون دنیا طلبند و چون محبّت دنیا در دل دارند و چون اعمال زشتی از خود به جای گذاشته و برای روز قیامتشان ارسال داشته اند، هرگز آرزوی مرگ نمی کنند. بلکه این مدّعیان دروغین محبّت خدا را می بینی و می یابی که از سایر مردم و حتّی از مشرکین به زندگی دنیا حریصترند و حتّی هر یک از آنها دوست دارند که هزار سال عمر کنند.

و در سوره ی جمعه (آیه ی ۶ و ۷) خدای تعالی به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) خطاب فرموده که؛

بگو به کسانی که یهودی هستند: اگر شما گمان می کنید که تنها شما (نه سایر مردم) دوستان خدا هستید، پس آرزوی مرگ کنید و ملاقات او را درخواست نمائید اگر راست می گوئید و بدان ای پیامبر که هرگز اینها این چنین آرزوئی را نمی کنند، به خاطر آنچه از اعمال زشت برای قیامتشان فرستاده اند.

سپس راهنمایم به من گفت: من در اینجا می خواهم مطلب مهمّی را به تو بگویم تا از یک حقیقت پر ارزش و سرنوشت ساز اطّلاع پیدا کنی و آن این است که بعضی از مبلّغین ناآشنا به حقایق، سکرات موت و مرگ را آنچنان ناراحت کننده برای همه کس معرّفی کرده اند که اکثر مردم به خاطر آنکه از مرگ و مردن می ترسند، آن را به دست فراموشی سپرده اند و حال آنکه مردن در حقیقت ملاقات با خدای مهربان است، ملاقات با محبوب عزیز است، ملاقات با آنکه همیشه آرزوی یک لحظه دیدارش را داشته ایم می باشد.

مرگ در حقیقت آغاز راحتی و آسایش انسان است. عینا دانش آموزی که در جلسه ی امتحان با زحمت زیاد ورقه ی امتحانی خود را تحویل داده و از جلسه ی امتحان خارج می شود و زمان استراحتش فرا می رسد.

شخصی از «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) سؤال کرد:

چرا و به چه خاطر تو لقاء پروردگار و مرگ را دوست داری؟ فرمود: به خاطر آنکه خدای تعالی در دنیائی که بی ارزش است به من محبّت داشته و مرا به راه و روش انبیاء و فرستادگانش هدایت کرده و مرا به کمالات واقعی رسانده، چگونه ممکن است پس از مرگ فراموشم کند؟ به همین جهت من مرگ و ملاقات او را دوست دارم.[۲۶۶]

من و راهنمایم (در عالم مکاشفه) در این موقع خود را در بیابان وسیعی می دیدیم که تمام عالم زیر نظر ما بود و صدها نفر اهل معصیت و دهها نفر از اولیاء خدا در حال سکرات موت بودند. ناگهان منظره ای توجّه ما را به خود جلب نمود، مکان این جریان که ما متوجّه آن شده بودیم، «مدینه منوّره» بود و زمان آن همان وقتی بود که «پیغمبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) تازه مبعوث شده بود و میان مسجد برای اصحابش این سخنان را بیان می فرمود:

دو چیز است که فرزندان آدم از آن می ترسند و آن را دوست ندارند. یکی مرگ است و حال آنکه مرگ وسیله ی استراحت مؤمن است. دوّمی کمی مال و ثروت است و حال آنکه آن سبب سریع پایان یافتن حساب در روز قیامت خواهد بود. سپس «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) برای عیادت به بالین یک فرد غیر مؤمن تشریف برد که او تمنّای مرگ می کرد. «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: تمنّای مرگ نکن، زیرا اگر تو نیکوکار باشی، به وسیله ی ماندن در دنیا نیکوکاریت بیشتر می شود و اگر گناهکار باشی، در دنیا ماندنت وسیله ی نجاتت از عذاب خواهد بود، پس تمنّای مرگ نکن.[۲۶۷]

او می گفت:

شب جمعه ای پس از خواندن دعای کمیل حال مکاشفه ای به من دست داد، در آن مکاشفه دیدم، مردم دنیا دسته دسته از دنیا وارد حفره هائی به نام قبر می شوند و آن طرف این حفره ها فضای بسیار بازی وجود دارد که دم در هر یک از این حفره ها دو ملک ایستاده اند و با مردمی که از آن حفره ها خارج می شوند، مختلف برخورد می کنند.[۲۶۸]

مثلاً با یک دسته با سلام و گرمی عجیبی مقابل می شوند و به آنها بشارت به بهشت و نعمتهای آن را می دهند و نام آنها در آن موقع «مبشّر» و «بشیر» است[۲۶۹] و با دسته ی دیگر با بی تفاوتی و بی اعتنائی و با جمعی از آنها هم خشونت می کنند و آنها را ناراحت می نمایند که نام آنها در این حالت نکیر و منکر است. من در همان مرحله ی اوّل متوجّه شدم که این ملائکه با مسلمانها و مؤمنین خوشروئی می کنند و با بعضیها که مسلمانند ولی گناهکارند بی تفاوتند، امّا نسبت به کفّار و معاندین خشونت می کنند.[۲۷۰]

او می گفت:

جوانی از شاگردان پر کار و پر تلاشم که در امور معنوی بسیار با استعداد و با فهم بود، روزی از من سؤال کرد: من چه وقت از اولیاء خدا می شوم؟ آیا علامتی اولیاء خدا دارند که به آن وسیله شناخته شوند؟

گفتم: اولیاء خدا مرگ را دوست دارند و این یکی از علائم اولیاء خدا است.[۲۷۱]

او گفت: اگر این چنین باشد، در عالم ولی خدائی وجود ندارد، زیرا هیچ کس نمی خواهد بمیرد.

من به او مطالبی در این باره گفتم که چون در سرگذشتی آن مطالب گنجانده شده، فقط همان سرگذشت را در اینجا نقل می کنم.

روزی به یکی از اولیاء خدا در «ماهان» کرمان برخوردم که او از نظر کمالات روحی بسیار قوی بود، او پیرمردی بود که سالها در حوزه های علمیه ی نجف و قم زندگی کرده و اساتید زیادی از اولیاء خدا را دیده بود.

به او گفتم: بارزترین علامت ولی خدا چیست؟

گفت: آنکه دارای یقین باشد و اعمال خود را طوری انجام دهد که مستوجب عذاب نباشد و مشتاق لقاء پروردگار باشد و مرگ را دوست بدارد، زیرا ولی خدا در مرحله ی اوّل به خدا یقین دارد و به او توکل می کند و او را دوست می دارد و از غیر او منقطع شده است و هیچ کس و هیچ چیز را جز او و متعلّقات او دوست نمی دارد و خدا هم متقابلاً او را دوست می دارد و به وسیله ای که تنها اولیاء خدا آن را درک می کنند، به او این محبّت را می فهماند و وقتی این دوستی و محبّت برقرار شد، انسان از اولیاء خدا می شود و اقلّ مراتبش این است که مرگ را دوست می دارد، یعنی در حقیقت ملاقات با پروردگار را می خواهد و از آن استقبال می کند.

او می گفت:

شبی در عالم رؤیا می دیدم که حضرت «ملک الموت» با لباس سفید نورانی به اطاق خواب من آمده و با من حرف می زند.

به او گفتم: از من چه می خواهید؟

فرمود: تو در قلبت ادّعا می کنی که از اولیاء خدائی و من فرستاده ی الهی هستم و می خواهم تو را به ملاقات محبوبت، ولیت، یعنی ذات اقدس متعال ببرم.

من به عجز و ناله افتادم و از او تقاضای طول عمر کردم و گفتم: هنوز آمادگی مرگ و مردن را ندارم.

گفت: مانعی ندارد، در دنیا بمان. ولی وقتی من رفتم، فکر کن ببین چرا برای مردن آمادگی نداری؟ علّتش را پیدا کن، هر وقت توانستی آن علّت را از وجودت رفع کنی، بدان که از اولیاء خدا شده ای.

من از بس می لرزیدم از خواب پریدم. مدّتی مثل محکومی که از دست مأمورین جوخه ی اعدام فرار کرده و خود را به جای امنی رسانده، از طرفی خوشحال و از طرف دیگر نفس زنان تمام بدنم کوبیده شده و در میان بستر مثل مرده ای افتاده بودم.

در این موقع طبق دستور حضرت «ملک الموت» فکر کردم که چرا من باید از مرگ بترسم؟

مگر این عالم زندان نیست؟

مگر مرگ نجات از زندان نمی باشد؟

مگر من خدا را دوست نمی دارم؟

مگر مرگ ملاقات با دوست نمی باشد؟

بالأخره فکرم به اینجا منتهی شد که علّت عدم آمادگی من برای مردن ممکن است دو چیز باشد:

اوّل: دلبستگی به دنیا، عینا مثل آن زندانی که به زندان دلخوش کرده باشد.

دوّم: ترس از عذابهای عالم برزخ و گرفتاریهای عالم پس از مرگ و آینده ی مجهول.

به هر حال دست به کار شدم تا این دو مانع را از روحم پاک کنم و بحمداللّه با ریاضتهائی که استادم به من دستور داد و تعلیمهائی که او به من داد، موفّق به رفع آن دو موضوع گردیدم. یعنی دلم را از دنیا و محبّت به آن کندم و مطمئن شدم که اگر من با خدای تعالی واقعا طرح دوستی بریزم و طبق قانون محبّت که نباید دوست از فرمان دوستش سرپیچی کند، مطیع او باشم و واجباتم را انجام دهم و محرّمات را ترک کنم، نباید خدا را ظالم بدانم که او مرا با این خصوصیات در عالم برزخ تنها بگذارد و یا مرا عذاب کند. لذا مطمئن شدم که هیچ مانعی برای ملاقات با پروردگار ندارم.

اینجا بود که معنی آیه ی شریفه ی «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ»[۲۷۲] را فهمیدم. این جمله در دو آیه از قرآن در مقابل ادّعاء یهود که می گفتند ما از اولیاء خدائیم، آمده. یعنی خدای تعالی به آنها می فرماید: اگر راست می گوئید که شما از اولیاء خدائید، از خدا درخواست مرگ کنید.

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمود:

وقتی خدای تعالی می خواست حضرت «ابراهیم» را قبض روح کند، جناب «ملک الموت» را نزد او فرستاد. حضرت «عزرائیل» وقتی با حضرت «ابراهیم» ملاقات کرد، به او گفت: «السّلام علیک یا ابراهیم» حضرت «ابراهیم» به او جواب داد و گفت: «و علیک السّلام یا ملک الموت» آیا برای قبض روح من آمده ای و یا برای ملاقات من به اینجا قدم گذاشته ای؟

حضرت «عزرائیل» عرض کرد: من برای قبض روح شما آمده ام.

حضرت «ابراهیم» فرمود: آیا تو دیده ای که دوستی دوستش را بمیراند؟

«عزرائیل» نزد خدای تعالی رفت و گفت: پروردگارا، شنیدی که خلیلت چه گفت؟

خدای تعالی فرمود: ای «ملک الموت» نزد او برو و به او بگو: آیا تو دیده ای که دوستی ملاقات دوستش را نخواسته باشد؟[۲۷۳]

نه این طور نیست، عاشق همیشه دوست دارد که محبوبش را ببیند.

او می گفت:

انسان وقتی تزکیه ی نفس کند و خود را از جمیع صفات رذیله نجات دهد و تمام حجابهای ظلمانی و نورانی را از خود دور نماید و صفات کمالیه را کسب کند و سنخیت بین خود و قلب عالم امکان و انسان کامل یعنی «معصومین» (علیهم السّلام) بوجود آورد و خود را متّصف به صفات جلالیه و جمالیه ی حضرت حقّ تعالی نماید، یعنی صفات افعال الهی را در خود ایجاد کند، می تواند با یک نظر، گذشته و آینده را علما ببیند و بر آنها احاطه ی علمی داشته باشد و سکرات موت و عالم برزخ و قیامت و بهشت و جهنّم را در عالم مکاشفه مشاهده کند و عوالم بعد از این عالم را آن طور که هست از نظر بگذراند و خواست او خواست خدا باشد و هیچگاه هیچ چیز بدون اذن الهی از او نخواهد.

از این کلام حضرت استاد استفاده می شود که آنچه در بالا از مکاشفات خود در خصوص ملکوت عالم و سکرات موت بیان کردند که صددرصد با احادیث و روایات و آیات قرآن مطابق بود، مربوط به یقین کامل آن جناب بوده و مثل آنکه همه آنها را بالعیان می دیده و مشاهده می کرده است و حتّی درباره ی قیامت و بهشت و جهنّم که هنوز نیامده، بر اساس یقین خود مکاشفاتی داشته که انشاءاللّه در کتاب «عالم عجیب ارواح» چاپ هشتم به بعضی از آنها اشاره خواهیم کرد.

 

مراحل کمالات

او می گفت:

اگر کسی بخواهد به کمالات روحی برسد و از ملکوت عالم مطّلع شود، اوّل باید تزکیه ی نفس کند یعنی مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس را که از آیات قرآن و روایات استنباط شده برای پاکی روحش از آلودگیهای روحی و نفسانی عمل کند که وقتی خود را پاک نمود و تهذیب نفس انجام شد، خودبخود به مراحل هفتگانه کمالات روحی که عبارتند از: مرحله «شکر» و مرحله «انس با خدا» و مرحله ی «توکل» و مرحله ی «تسلیم» و مرحله ی «رضا» و مرحله ی «خلوص» و مرحله ی «توحید» قدم می گذارد و مانند نردبان از آن بالا می رود. ما اگر چه در این کتاب نتوانسته ایم مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس را کاملاً شرح دهیم ولی در کتاب «سیر الی اللّه» به چهار مرحله ی آن اشاره نموده ایم.

 

مرحله ی شکر

او می گفت:

پس از آنکه سالک الی اللّه مراحل تزکیه ی نفس را گذراند و صد درصد از آلودگیها پاک شد، حالتی به او دست می دهد که مایل است در مقابل نعمت پر ارزش پاکی که خدای تعالی به او داده و اگر کمکهای او نبود به هیچ وجه موفّق نمی شد، دائما شکر کند.

من کسانی را که موفّق به تزکیه ی نفس شده اند، دیده ام که از این موفّقیت سر از پا نمی شناسند و خوشحالند به آنچه خدای تعالی به آنها از فضلش داده است و دائما شکر می کنند. شاکرند برای همه چیز و خود را مرهون الطاف پروردگار می دانند. آنها بعد از هر نماز سر به سجده می گذارند و صد مرتبه «شکرا للّه» می گویند. آنها مناجات شاکرین را می خوانند[۲۷۴] و دائما از خدای تعالی ممنونند.

آنها در شبانه روز لااقل یک مرتبه سر به سجده می گذارند و یک یک نعمتهای الهی را به یاد می آورند و در مقابل هر یک از نعمتهای پروردگارشان یک مرتبه «الحمدللّه ربّ العالمین» می گویند. این حالت شکر علاوه بر آنکه تهذیب نفس آنها را کامل می کند، زیرا خدای تعالی فرموده: «لَئِنْ شَکرْتُمْ لاََزیدَنَّکمْ»[۲۷۵] سالک الی اللّه را به خدای تعالی نزدیک کرده و او را به انس با پروردگار آشنا می نماید.

او می گفت:

دوستی داشتم که پس از گذراندن مراحل تزکیه ی نفس قدم به مرحله ی شکر گذاشته بود و آنچنان به وجد و نشاط آمده بود که سر از پا نمی شناخت و دائما زیر لب کلمه ی «الحمدللّه» را می گفت و وقتی با ما هم سخن می شد، از خود یک نشاطی نشان می داد که در عین کتمان پاکی قلب خود همه می فهمیدند که او مانند کسی که بار سنگینی را به زمین گذاشته و یا مثل کسی که بدنش پر از کثافت بوده و به حمّام رفته و تمیز شده و یا مثل مریضی که دهها نوع مرض داشته و معالجه شده و یا مثل بیماری که تمام بدنش درد می کرده و یک دفعه آرام شده است، می باشد. بنابراین مرتّب زیر لب کلمه ی «شکرا للّه» و «الحمدللّه» را می گفت و شاید همه ی وجودش، همه ی سلولهایش همه ی اعضاء و جوارحش اگر زبان می داشتند خدا را به خاطر این نعمت عظمی شکر می کردند.

او می گفت:

باید سالک الی اللّه آن قدر در مرحله ی شکر بماند تا نشاطش ملکه و عادت او گردد و به مقامی که برای اولیاء خدا در قرآن مکرّر گفته شده: «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ»[۲۷۶] برسد و او دیگر خوفی و حزنی و دلهره ای برای هیچ چیز نداشته باشد و تا ورود به بهشت چه در عالم ملک و چه در عالم ملکوت فقط خود را یک رهگذر و مشغول سیر و سفر و برخورد به عوالم زودگذر بداند و مقصد او تنها و تنها ملاقات با پروردگار و بهشت عالم ملک و ملکوت باشد.

 

مرحله ی انس با خدای تعالی

او می گفت:

پس از آنکه سالک الی اللّه ماهها بلکه سالها در مرحله ی شکر بسر برد، باید حالات روحی اش طوری باشد که با خدای تعالی انس بگیرد، یعنی همیشه با خدا حرف بزند. آنچه می شنود سخن خدا باشد، آنچه می بیند نشانه های خدا باشد، او را به خود نزدیکتر از رگ گردن بداند، خانه ی دلش خانه ی خدا باشد، عقل او به در خانه ی دلش نشسته باشد و کسی را در حریم الهی و حرمسرای پروردگارش راه ندهد، در دل جز به صفات الهی فکر نکند، از ذکر خدا ذائقه اش شیرین شود، محبوبش را دوست داشته باشد و بترسد از آنکه لحظه ای مبتلاء به فراق گردد. در ابتداء باید حالش آنگونه باشد که قرآن زیاد بخواند، چون به این وسیله خدا با او حرف می زند و دعا بسیار بخواند، چون با لسان مأدّبانه ی اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) او با خدای تعالی سخن می گوید. کم کم انسش که با پروردگارش زیاد شد، بوسیله ی الهامات خدای تعالی با او سخن می گوید و او با زبان خودش با پروردگارش حرف می زند و در اثر انس او را شناخته و به خدای تعالی توکل می کند. او می داند که قدرت مطلق و غنی مطلق و حیات مطلق در دست محبوب و انیس او است. پس چرا کارهایش، مشکلاتش را به او وانگذارد و به او توکل نکند؟

 

مقام شامخ توکل

او می گفت:

جوانی که در اثر تصادف تازه از دنیا رفته بود، روحش شبی برای دیدن من آمد. من در عالم مکاشفه به او گفتم: آیا تو، به نتیجه ی اعمال عبادی در عالم برزخ تا به حال رسیده ای یا نه؟ گفت: در اثر مطالعه و دقّت در حالات کسانی که از دنیا به این عالم می آیند تا حدّی چیزهائی فهمیده ام. گفتم: بنظر تو در دنیا چه عملی برای عالم آخرت از همه بهتر است؟ چه کاری در عالم برزخ انسان را از ناراحتیها نجات می دهد و مایه ی کمال انسان می گردد؟ گفت: به نظر من اگر کسی به «مقام شامخ توکل» برسد و در دنیا به خدا «توکل» کند، خدای تعالی در عالم برزخ هم وکیل او خواهد بود و اگر در آن عالم وکیل انسان خدا باشد، همه ی کارها را خودش روبراه می کند و او را دستگیری می نماید و به نظر من بهترین اعمال در دنیا رسیدن به «مقام شامخ توکل» است.

(لذا استاد در اینجا برای من مقداری در موضوع «توکل» از تجربیات خودش نقل کرد و به من توصیه نمود که تا می توانی روحیه ی «توکل» را در وجود خود ایجاد کن تا در عالم قبر و برزخ راحت باشی و خدای تعالی خودش تو را دستگیری کند.)

او می گفت:

من سالها ریاضت کشیدم تا آنکه توانستم انگلها و آلودگیهای روحی ام را برطرف کنم و آن سیاهی که یک روز برای تو شرح دادم که در روحم بود،[۲۷۷] از روحم پاک نمایم و روحم را منوّر گردانم. ولی هنوز «توکل» که می بایست بعد از تزکیه ی نفس در روحم بوجود بیاید، نیامده بود. علّتش هم این بود که روی این موضوع کار نکرده بودم و هنوز با خدای تعالی انس نگرفته بودم.

به هر حال اوّل کاری که کردم، برای ایجاد روحیه ی «توکل» در نفسم که خیلی برای خودم مؤثّر دانستم، دقّت در آیات قرآن بخصوص آن آیاتی که در خصوص «توکل» نازل شده است بود.

آخر من به وجود خدا یقین داشتم و او را راستگو می دانستم، لذا وعده های الهی و سخنان پروردگار در من خیلی مؤثّر بود.

قبل از هر چیز، از آیات شریفه ی قرآن به دست آوردم که خدای تعالی خودش وکالت ما را قبول فرموده و مکرّر می فرماید:

«فَاعْبُدُهُ وَ تَوَکلْ عَلَیهِ».[۲۷۸]

یا فرموده: «وَ تَوَکلْ عَلَی الْحَی الَّذی لایمُوتُ».[۲۷۹]

و یا فرموده: «وَ تَوَکلْ عَلَی الْعَزیزِ الرَّحیمِ».[۲۸۰]

یعنی: بندگی خدا را بکن و بر او یعنی بر حی قیومی که همیشه از حالاتت اطّلاع دارد، بر خدای عزیز و مهربان، «توکل» نما و او را به وکالت خود قبول کن.

این بزرگترین بشارتی است که به یک بنده ی خدا در راه وصول به کمالات داده شده است.

حالا اگر می خواهی اهمیت این بشارت را خوب متوجّه شوی، به این مثالی که برای تو می زنم توجّه کن.

شبی در عالم رؤیا دیدم که من به زندان افتاده ام و چند روز دیگر باید محاکمه شوم، ولی می دانم که خودم نمی توانم در دادگاه از عهده ی مشکلات و گرفتاریهائی که پیش می آید برآیم و بسیار پریشانم. در این بین افسر نگهبان زندان از طرف رئیس دیوان عالی کشور نزد من آمد و سر به گوش من گذاشت و گفت: ایشان مایلند که تو خود او را وکیل قرار دهی و او قول داده است که کارها را به نفع تو تمام کند.

من به قدری از این بشارت خوشحال شدم که از خوشحالی از خواب پریدم.

حالا اگر خدای تعالی، قادر مطلق، آن کسی که همه ی کارها در دست او است به یک انسان محکوم، به انسان بیچاره و ضعیفی که هیچ کاری نمی تواند انجام دهد، این بشارت را از زبان خودش بدهد، وکالت او را در گرفتاریهای زندان دنیا و دادگاه شب اوّل قبر و قیامت به عهده بگیرد، چقدر خوشحالی دارد؟

لذا همان گونه که «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله)[۲۸۱] و حضرت «نوح» (علیه السّلام)[۲۸۲] و حضرت «هود»[۲۸۳] و حضرت «شعیب»[۲۸۴] و حضرت «یعقوب»[۲۸۵] و بالأخره تمام «انبیاء» و اولیاء الهی حتّی قوم «موسی»[۲۸۶] به خدای تعالی «توکل» کردند، من هم «توکل» نمودم و او را در تمام مشکلاتم وکیل خود قرار دادم و گفتم: «وَسِعَ رَبُّنا کلَّ شَیئٍ عِلْمًا عَلَی اللّهِ تَوَکلْنا».[۲۸۷]

«رَبَّنا عَلَیک تَوَکلْنا وَ اِلَیک اَنَبْنا وَ اِلَیک الْمَصیرُ».[۲۸۸]

«قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ امَنّا بِهِ وَ عَلَیهِ تَوَکلْنا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ».[۲۸۹]

و بالأخره با این آیات قلب خود را به ریسمان «توکل» محکم بستم و خدای تعالی را وکیل خود قرار دادم، آخر من با او انس گرفته بودم.

ناگهان در آن نیمه ی شب آب حیاتم دادند.

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند

در آن نیمه ی شب با لطف خاصّی که از صفت رحیمیت پروردگار برمی خواست، خدای تعالی با من حرف زد و به وسیله ی جبرئیل به «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) و آن حضرت به وسیله ی قرآن مجید این کلمات را در پاسخ آن تصمیم به من فرمود:

«وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللّهِ فَاِنَّ اللّهَ عَزیزٌ حَکیمٌ».[۲۹۰]

«وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِکلِّ شَی ءٍ قَدْرًا».[۲۹۱]

«وَ کفی بِاللّهِ وَکیلاً».[۲۹۲]

کسی که بر خدا توکل کند، خدا او را کافی است و خدا او را کفایت می کند.

این پاسخ به قدری مرا امیدوار کرد که دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم، غصّه ی هیچ چیز را نمی خوردم، خیالم راحت شده و خود را در بلاهای دنیا به خدای تعالی سپرده بودم، لذا از اکثر امراض روحی و حتّی جسمی که در اثر غصّه و ناراحتی اعصاب پیش می آمد، راحت شده بودم و من به تو هم همان چه را که خدای تعالی در قرآن فرموده، توصیه می کنم. او می فرماید:

«عَلَی اللّهِ فَتَوَکلُوا اِنْ کنْتُمْ مُؤْمِنینَ».[۲۹۳]

«فَعَلَیهِ تَوَکلُوا اِنْ کنْتُمْ مُسْلِمینَ».[۲۹۴]

«وَ ما لَنا اَلاّ نَتَوَکلَ عَلَی اللّهِ وَ قَدْ هَدینا سُبُلَنا وَ لَنَصْبِرَنَّ عَلی ما اذَیتُمُونا وَ عَلَی اللّهِ فَلْیتَوَکلِ الْمُتَوَکلُونَ».[۲۹۵]

بر خدا «توکل» کنید اگر مؤمن و مسلمانید.

چرا بر او «توکل» نکنیم او ما را هدایت کرده و ما صبر می کنیم بر اذیتهای شما و متوکلین بر خدا «توکل» می کنند.

به به چه از این بهتر که انسان وکیل مدافعی مثل خدا، وکیل نیرومندی مثل خدا، وکیلی که همه ی کارها از دستش بر می آید، مثل خدا، داشته باشد. او روزی می دهد، او بلاها را دفع می کند، دنیا و آخرت از او است و او است که هدایت می کند، او است که شفا می دهد، او است که رفع فقر و نیازمندی را از انسان می نماید، پس حتما باید به او «توکل» کرد و همه چیز را از او خواست.

او می گفت:

در ایام طلبگی که من می خواستم با «توکل» زندگی کنم، به پدرم که در شهر دیگری ساکن بود، نوشتم: «از این به بعد شما برای من پول نفرستید» و شهریه هم از حوزه نمی گرفتم. اگر چه شاید این قبیل کارها برای هر کس صحیح نباشد ولی آن روزها حال من اقتضاء می کرد که خود را کاملاً از هر چیزی که به آن امید داشتم، قطع کنم تا «توکل به خدا» را بر خود تحمیل نمایم. لذا پروردگار متعال هم وکالت امور مرا به عهده گرفت و تا به امروز که از آن روز حدود سی و پنج سال می گذرد حتّی یک روز هم مرا به حال خود وانگذاشته و تمام امور مرا به نحو احسن عهده دار شده است.

او می گفت:

اوائلی که ازدواج کرده بودم و هنوز شهریه ی حوزه ی قم را نمی گرفتم و درآمدی هم نداشتم، مبلغی مقروض شدم. ولی چون تجربه کرده بودم که خدای تعالی مرتّب مایحتاج مرا تأمین می کند، از آن مختصر بدهکاری وحشتی نداشتم، اگر چه قرار من با پروردگارم این بود که زیر بار بدهکاری نروم ولی بخاطر آنکه گاهی من از خدا فراموش می کردم و خدا هم در قرآن فرموده: کسی که از یاد من اعراض کند، روزیش تنگ می شود.[۲۹۶] گاهی آن هم مختصر مقروض می شدم، شاید آن هم بخاطر متذکر کردن من بود.

به هر حال شب سیزدهم ماه رجب یعنی شب تولّد حضرت «امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب» (علیه السّلام) فرا رسید. امّا من حتّی یک ریال هم آن شب نداشتم، مقداری نگران شدم، با خودم می گفتم: شاید خدای تعالی وکالتش را فسخ کرده، پس چرا مرا بی خبر گذاشته؟ مگر وکالت را می شود ناگهان فسخ کند؟ مگر وکالت او و «توکل» من به او شرطی داشته که من آن شرط را انجام نداده ام؟

بالأخره اوّل شب به حرم حضرت «فاطمه ی معصومه» (سلام اللّه علیها) مشرّف شدم و با حضرت عرض حال کردم و آن مخدّره را واسطه قرار دادم که اگر «توکل» شرطی داشته و من انجام نداده ام، از خدا بخواهید که فعلاً مرا عفو کند و شرط «توکل» را که جدیدا بوجود آمده، به من بگوید تا اگر برای من میسّر بود انجام دهم و تجدید قرارداد بنمائیم.

ناگهان چشم دلم باز شد و جمال پر فروغ حضرت «فاطمه ی معصومه» (سلام اللّه علیها) را دیدم. به من فرمودند: تو چقدر کم صبری، «توکل» شرط جدیدی پیدا نکرده، با دلی آرام به منزل برو برای تو همین امشب پول می فرستم.

من پس از این مکاشفه زیارتم را کردم و با قلبی آرام به منزل رفتم و چون قرار بود ایام البیض ماه رجب را روزه بگیرم و عمل «امّ داود» را انجام دهم، مقداری غذا که بنا بود سر شب بخورم، برای سحرم گذاشتم و خوابیدم. تصادفا به این خانه ی، تازه چند روزی بود که آمده بودیم و در میان دوستان و آشنایان تنها کسی که می دانست منزل ما کجا است، طلبه ای بود که به ما در حمل و نقل اثاثیه و انتقال به این منزل کمک کرده بود.

به هر حال نیمه های شب ناگهان از خواب بیدار شدم و متوجّه گردیدم که کسی درِ خانه را می زند. وقتی در را باز کردم، دیدم یک نفر از تجّار تهران با همان طلبه ای که چند روز قبل در حمل اثاثیه به ما کمک کرده و تنها کسی است که منزل ما را می داند، پشت در ایستاده اند. آن تاجر تهرانی وارد منزل شد و آن طلبه خداحافظی کرد و رفت.

وقتی تاجر تهرانی به من نگاه می کرد، اشک می ریخت و به قدری گریه می کرد که نمی توانست حرف بزند.

بالأخره من هر طور بود از او سؤال کردم: آیا غذا خورده اید یا نه؟

گفت: نه.

من هم همان غذائی را که برای سحرم گذاشته بودم، برای او آوردم و او بعد از خوردن آن غذا سرگذشت آمدن خود را به منزل ما این چنین شرح داد:

منزل من در تهران است و من شما را یک مرتبه در فلان جلسه دیده بودم و اسم شما را از فلانی سؤال کرده بودم.

سرشب که به منزل رفته بودم، زودتر از هر شب خوابیدم که شاید سحر بیدار شوم و سحری بخورم و روزه بگیرم. در همان اوائلی که به خواب رفته بودم، در عالم رؤیا دیدم، شما در محضر حضرت «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نشسته اید. آن حضرت به من فرمود: فلان مبلغ پول را به فرزندم فلانی بپرداز. (استاد می گفت: در اینجا آن حضرت اسم مرا برده بودند و به من اشاره فرموده بودند.)

من گفتم: چشم و از خواب بیدار شدم، با خودم تصمیم داشتم که وقتی به قم آمدم، شما را پیدا کنم و آن حواله را به شما بپردازم و لذا دوباره خوابیدم. ولی در مرتبه ی دوّم باز همان منظره را مشاهده کردم، امّا این مرتبه آن حضرت فرمودند: همین امشب باید آن مبلغ را به قم ببری و به او بدهی.

من باز دو مرتبه از خواب پریدم، این دفعه لباس پوشیدم و ماشین شخصی خودم را سوار شدم و یکسره به قم آمدم ولی من که آدرس شما را نمی دانستم، آن هم در ساعت دوازده ی نیمه شب کسی را پیدا نمی کنم که آدرس شما را بپرسم، لذا با خودم فکر کردم که به مدرسه ی حجّتیه می روم، شاید در این نیمه شب طلبه ای را پیدا کنم و از او آدرس بپرسم، همین طور هم شد. وقتی وارد مدرسه شدم، این آقا سید طلبه که همراه من آمده بود به دستشوئی می رفت، من از او سؤال کردم: منزل فلانی را می دانید؟ گفت: اتّفاقا اگر کسی در این مدرسه منزل او را بداند، من هستم و من هم تصادفا در این نیمه شب به داخل صحن مدرسه آمده ام. لذا او به همراه من آمد و منزل شما را به من نشان داد و سپس آن تاجر تهرانی مبلغی که حواله شده بود در آورد و به من داد. من فردای آن روز وقتی بدهکاریها را پرداختم و مقداری مخارج ضروری آن روز را مصرف کردم، آن پول تمام شد و سپس از خدا خواستم که دیگر بدهکار نشوم.

اینجا استاد قسم می خورد و می گفت: از آن روز تا به حال که سی سال می گذرد، من در اثر «توکل» به خدا هیچ گاه مقروض نشده ام و هیچ گاه برای روزی تلاش نکرده ام و همیشه در رفاه بوده ام و اکثر پولی که به دستم می رسد با مخارج زیادی که دارم، از قبیل قضیه ی فوق است.

و علّت عمده ی بوجود آمدن «توکل» در انسان، انس با خدا و ایمان و اعتقاد به خدا و کلام الهی است که می فرماید: کسی که به خدا «توکل» کند، خدا او را کفایت می کند و در تمام مشکلات به فریادش می رسد.[۲۹۷]

او می گفت:

شخصی که فرزندان زیادی داشت و بسیار دست تنگ بود و هر چند وقت یک بار نزد من می آمد و پولی می گرفت، زیاد از فقر شکایت می کرد و حتّی گاهی می گفت: اگر این فقر و تنگدستی نبود، من به کمالات روحی فوق العاده ای می رسیدم. شاید هم راست می گفت، زیرا مرد پاکی بود و استعداد خوبی داشت. لذا من یک روز تصمیم گرفتم او را معالجه ی اساسی کنم، یعنی روحیه ی «توکل» را در او ایجاد نمایم و او را به حقیقت «توکل» آشنا کنم.

اوّل این آیات را برایش خواندم:

۱ـ «فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَکلْ عَلَی اللّهِ اِنَّ اللّهَ یحِبُّ الْمُتَوَکلینَ* اِنْ ینْصُرْکمُ اللّهُ فَلا غالِبَ لَکمْ وَ اِنْ یخْذُلْکمْ فَمَنْ ذَا الَّذی ینْصُرُکمْ مِنْ بَعْدِهِ وَ عَلَی اللّهِ فَلْیتَوَکلِ الْمُؤْمِنُونَ».[۲۹۸]

یعنی: وقتی تصمیم بر کاری گرفتی، بر خدا «توکل» کن، زیرا خدا آنها را که به او «توکل» می کنند دوست دارد.

(ضمنا این را بدانید) که اگر خدا یاریتان کند، کسی بر شما غلبه نمی کند و اگر او شما را طرد کند، کیست که شما را بعد از آن یاری کند و بر خدا، مؤمنین «توکل» می کنند.

۲ـ «اَلَّذینَ قالَ لَهُمُ النّاسُ اِنَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ ایمانا وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ* فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللّه وَ اللّهُ ذُوفَضْلٍ عَظیمٍ».[۲۹۹]

یعنی: کسانی که مردم به آنها گفتند که مردم اجتماع کرده اند تا شما را ناراحت کنند از آنها بترسید، ولی آنها ایمانشان زیاد می شود و می گویند: خدا ما را کفایت می کند و او خوب وکیلی است، پس باز نعمت الهی و فضلش شامل آنها می گردد و هرگز بدی به آنها نمی رسد و خوشنودی خدا را دریافت می کنند و خدا صاحب فضل بزرگی است.

۳ـ «قُلْ اَغَیرَ اللّهِ اَتَّخِذُ وَلِیا فاطِرِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ هُوَ یطْعِمُ وَ لایطْعَمُ».[۳۰۰]

بگو: آیا غیر خدا را برای خود ولی قرار می دهند و حال آنکه او خالق آسمانها و زمین است و او مردم را اطعام می کند ولی خود طعامی نمی خورد.

وقتی این آیات را برای او خواندم، گفت: من همه ی اینها را قبول دارم و به آنها معتقدم، زیرا اگر آنها را قبول نکنم کافرم، ولی شما بفرمائید چگونه نفس خود را آرام نمایم؟ چگونه او را ساکت کنم که مرا به کارهائی که برخلاف «توکل» است، وادار نکند و از نظر پروردگارم نیفتم؟

من به او گفتم: باید همه روزه بعد از نماز صبح این سه دستوری که به تو می دهم، عمل کنی که تجربه شده است و برای «توکل» و وسعت رزق و آرامش باطن بسیار مفید است و آن سه دستور قضیه ای دارد که مرحوم «حاجی نوری» در کتاب «دارالسّلام» نقل می کند که من آن را برای تو با مختصر تغییری در عبارات نقل می کنم.

مرحوم آخوند ملاّ «محمّد صادق عراقی» می گفت: من مدّتی بسیار فقیر و بدحال و دست تنگ بودم و هر چه می کردم، برایم گشایشی نمی شد تا آنکه شبی در عالم رؤیا دیدم در بیابانی هستم که در وسط آن بیابان خیمه ی بسیار مجلّلی بر پا است و روی آن قبّه ای زده شده است. از کسی پرسیدم: این خیمه از کیست؟

گفت: این خیمه از حضرت «بقیه اللّه امام منتظر» (عجّل اللّه تعالی له الفرج) است. من با عجله خود را به آن خیمه رساندم و به خدمت آن حضرت مشرّف شدم و شرح حال خود را برای آن بزرگوار نقل کردم و گفتم: دعائی برای رفع این ناراحتی به من تعلیم بفرمائید تا رفع غم و اندوهم گردد.

آن حضرت مرا حواله فرمودند به خیمه ای که آن طرف بود و به آن اشاره کردند و گفتند: او فرزندی از فرزندان من است.

من بدون معطّلی به طرف آن خیمه رفتم. دیدم در میان آن خیمه عالم بزرگوار جناب آقای «سید محمّد سلطان آبادی» روی سجّاده نشسته و مشغول دعاء خواندن است. سلام کردم، او به من جواب داد و من شرح حال و گرفتاری خود را برای او نقل نمودم.

آن سید بزرگوار به من دعاهائی دستور داد که من برای وسعت رزق و ایجاد صفت «توکل» در روحم همه روزه پس از نماز صبح بخوانم.

در این موقع از خواب بیدار شدم و با کمال تعجّب دیدم آن دعاها و دستورات را حفظم ولی در عین حال صبح زود به درِ خانه ی آقای «سید محمّد سلطان آبادی» رفتم و در عین آنکه من مدّتها بود بخاطر موضوعی با ایشان روابطم را قطع کرده بودم. در خانه ی او را زدم، کسی در را باز کرد و مرا راهنمائی به اطاق معظّم له نمود. وقتی وارد اطاق شدم، او را همان گونه که در خواب دیده بودم که روی سجّاده ی خود نشسته و مشغول ذکر و استغفار است، مشاهده کردم. ابتداء به او سلام کردم، او جواب سلام مرا داد و تبسّمی که حاکی از این بود که قضیه را اطّلاع دارد در لبها داشت. من هم بدون آنکه جریان خواب را برای او بگویم که در عالم رؤیا اظهار گرفتاریهای خود را کرده بودم، شرح حالم را برای او گفتم و با کمال تعجّب دیدم به من همان دعاهائی را که در خواب تعلیم داده بود، در بیداری هم بدون کم و زیاد تعلیم داد.

و لذا من مشغول عمل کردن به آن دستورات شدم و بحمداللّه وضع مادّی و ثروتم خوب شد و توکلم به پروردگار زیاد گردید.

آن دستورات اینها بود:

اوّل آنکه: بعد از نماز صبح دست روی سینه بگذار و هفتاد مرتبه بگو: «یا فَتّاحُ».

دوّم آنکه: بخوان دعائی را که «شیخ کلینی» در کافی از «رسول خدا» (صلی اللّه علیه و آله) نقل کرده و آن حضرت آن دعاء را به یکی از اصحاب که مبتلاء به پریشانی و ناخوشی بود، تعلیم داد و او به برکت این دعاء از آن ناراحتیها نجات پیدا کرد.

«لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظیمِ تَوَکلْتُ عَلَی الْحَی الَّذی لایمُوتُ وَ الْحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَمْ یتَّخِذْ وَلَدا وَ لَمْ یکنْ لَهُ شَریک فِی الْمُلْک وَ لَمْ یکنْ لَهُ وَلِی مِنَ الذُّلِّ وَ کبِّرْهُ تَکبیرا».[۳۰۱]

سوّم آنکه: بخوانی دعائی را که «ابن فهد» در کتاب «عدّه الدّائی» از حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) نقل کرده که آن حضرت فرمود: کسی این دعاء را نمی خواند، جز آنکه کارهای دشوار برایش آسان شود و خدا او را در مهمّاتش کفایت کند.

«بِسْمِ اللّهِ وَ صَلَّی اللّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ وَ اُفَوِّضُ اَْمری اِلَی اللّهِ اِنَّ اللّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ فَوَقیهُ اللّهُ سَیئاتِ ما مَکرُوا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَک اِنّی کنْتُ مِنَ الظّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کذلِک نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ یمْسَسْهُمْ سُوءٌ ماشاءَ اللّهُ لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ ماشاءَ اللّهُ لاماشاءَ النّاسُ ماشاءَ اللّهُ وَ اِنْ کرِهَ النّاسُ حَسْبِی الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبینَ حَسْبِی الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقینَ حَسْبِی الرّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقینَ حَسْبِی اللّهُ رَبُّ الْعالَمینَ حَسْبی مَنْ هُوَ حَسْبی حَسْبی مَنْ لَمْ یزَلْ حَسْبی حَسْبی مَنْ کانَ مُذْ کنْتُ لَمْ یزَلْ حَسْبی حَسْبِی اللّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ عَلَیهِ تَوَکلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظیمِ».[۳۰۲]

او می گفت:

شخصی که در مسأله ی «توکل» فوق العاده ضعیف بود و درباره ی آن زیاد با من بحث می کرد، با خواندن این احادیث که نقل می کنم، بحمداللّه روحیه ی «توکل» در او بوجود آمد و یا قوّت گرفت و فکر می کنم که اگر تو هم این احادیث را بشنوی، برایت بسیار مفید باشد.

۱ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: خدای تعالی به حضرت «داود» فرموده: بنده ای از بندگانم به من تکیه نمی کند و از دیگری قطع امید نمی نماید که من آن را از نیتش متوجّه شوم، جز آنکه اگر آسمان و زمین و کسانی که در آنها هستند، بخواهند بر او مکر و حیله کنند و او را از پای در آورند، من او را از میان آنها نجات می دهم و حافظ او هستم و بعکس اگر بنده ای از بندگانم به یکی از مخلوقم متّکی شود و من از نیتش اطّلاع داشته باشم، او را از اسباب آسمان و زمین قطع می کنم. (یعنی اگر تمام اسباب آسمان و زمین در اختیارش باشد، او را از آنها قطع می کنم) و زمین را در زیر پایش وسیله ی بدبختی او قرار می دهم و باکی ندارم که او در چه بیابانی هلاک شود.[۳۰۳]

۲ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: ثروت و عزّت دور می زنند تا به جائی که «توکل» در آنجا باشد برسند، فرود می آیند و باقی می مانند.[۳۰۴]

۳ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) از آبائش و آنها از «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) نقل کرده اند که آن حضرت فرمود: خدای تعالی فرموده: ای پسر آدم، اطاعت کن مرا در آنچه به تو امر کرده ام و به من آنچه مصلحت تو است تعلیم نده.[۳۰۵]

۴ ـ «امام صادق» (علیه السّلام) فرمود: وثوق به خدای تعالی پیدا کن تا جزء مؤمنین محسوب شوی و به آنچه خدا به تو داده است، راضی باش تا ثروتمند محسوب گردی.[۳۰۶]

۵ ـ «حسین بن علوان» می گوید: در مجلسی بودم که در آن تحصیل علم می کردم. در بعضی از این سفرها که به آن مجلس رفته بودم، پولم تمام شده بود. یکی از دوستان (در بعضی از روایات آمده که آن دوست یکی از فرزندان حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) یعنی یکی از سادات حسینی بود) به من گفت: برای رفع تنگ دستیت به که امیدواری، گفتم: به فلانی امیدوارم که به من کمک کند. او گفت: به خدا قسم در این موقع حاجت تو را بر نمی آورد و به آرزویت تو را نمی رساند و چیزی را که تو می خواهی به تو نمی دهد.

من به او گفتم: خدا تو را رحمت کند، اینها را تو از کجا می دانی؟ گفت: حضرت «صادق» (علیه السّلام) فرمود که من در کتابی خواندم خدای تعالی فرموده: به عزّت و جلالم و کرم واسعم و مقام والایم در عرش قسم، آرزوی هر امیدواری که به خلقم دل بسته باشد و به من امید نداشته باشد، بوسیله ی ناامیدی امید او را قطع می کنم و لباس ذلّت در میان مردم به او می پوشانم و او را از مقام قربم کنارش می زنم و از وصالم دورش می کنم.

آیا این بنده ی من به غیر من در شدائد امیدوار است و حال آنکه رفع همه ی شدائد در دست من است.

او چشم به غیر من دارد و در فکرش درِ خانه ی غیر مرا می زند و حال آنکه کلیدهای درهای بسته به دست من است و درِ خانه ی من باز است، برای کسی که مرا بخواند.

من تا به حال امید چه کسی را قطع کرده ام؟ چه کسی امیدوار به من در کارهای مهمّش بوده که امیدش را به ناامیدی کشانده باشم؟

من آرزوهای بندگانم را در نزد خود حفظ می کنم، آیا آنها راضی نمی شوند که من حافظ آن آرزوها باشم و آنها را به آن آرزوها برسانم؟ چرا آنها راضی نشوند و حال آنکه من به ملائکه ای که در تسبیح من ملول نمی گردند و عالم را پر کرده اند، امر نموده ام که درهای رحمت را بین من و بندگانم هیچگاه نبندند، آیا باز هم آنها به قول من اطمینان نمی کنند؟

آیا بنده ی من نمی داند که هیچ مشکلی از مشکلات که من برای او بوجود آورده ام، کسی جز به اذن من نمی تواند آنها را رفع کند؟

چه شده است که او را رو گردان از خودم می بینم و حال آنکه من با جودم در وقتی که او هنوز از من نخواسته بود، به او همه چیز داده ام ولی حالا که از او می گیرم، می خواهد دیگری آن را به او برگرداند و از دیگران آن را سؤال می کند؟

آیا او همیشه مرا ندیده که عطایا را قبل از آنکه از من بخواهد به او می دهم؟ حالا که می خواهد، ممکن است که من به او جواب ندهم؟!

آیا من بخیلم که بنده ام مرا بخیل تصوّر کرده است؟! آیا تمام جود و کرم از من نیست؟! یا آیا عفو و رحمت به دست من نیست؟! آیا همه ی آرزوها نزد من نمی آید؟! چه کسی آرزوهائی که به دیگران بسته است غیر از من قطع می کند؟ آیا آنهائی که به دیگران دل می بندند و از آنها امید دارند، از من نمی ترسند؟

اگر اهل آسمانها و زمین آرزوهایشان را از من بخواهند و من به هر یک از آنها آنچه را که همه خواسته اند بدهم، از ملک من به قدر ذرّه ای کم نمی شود؟ چگونه ممکن است ملکی که من قیم او هستم کم شود و ناقص گردد؟! پس ای بدبخت کسانی که از رحمت من مأیوسند و ای بدبختی و بدحالی بر گناهکارانی که مراقب شئون من نیستند باد.[۳۰۷]

۶ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: کسی که می خواهد با تقواترین مردم باشد به خدا «توکل» کند و کسی که دوست دارد بی نیازترین مردم باشد، به آنچه در نزد خدا است، اعتماد بیشتری از آنچه در دست خود او است داشته باشد.[۳۰۸]

۷ ـ «ابوحمزه ثمالی» می گوید: «امام سجّاد» (علیه السّلام) به من فرمود: روزی از منزل خارج شدم تا آنکه به این دیوار رسیدم. وقتی به آن تکیه کرده بودم، ناگهان دیدم مردی در جلو چشم من ایستاده و قطعه لباس سفیدی پوشیده و به صورت من نگاه می کند، بعد به من گفت: ای «علی بن الحسین» چرا تو را ناراحت و محزون می بینم؟ اگر حزن تو برای دنیا است، بدانکه خدای تعالی برای هر انسان بد و خوبی روزی و رزق را آماده کرده است.

گفتم: نه، بر این موضوع غصّه نمی خورم. بله، موضوع رزق و روزی همان طور است که تو می گوئی.

گفت: پس بر چه غصّه می خوری و از چه می ترسی؟ آیا برای آخرت است؟ آن وعده ی راستی است که در آن سلطان و پادشاه با اقتداری به حکومت نشسته است.

گفتم: ترس من از فتنه ای است که پسر زبیر می خواهد در امّت اسلامی بوجود بیاورد.

او خندید و گفت: ای «علی بن الحسین» آیا کسی را دیده ای که بر خدا «توکل» کند و خدا او را کفایت نکند؟

گفتم: نه.

باز به من گفت: ای «علی بن الحسین» آیا کسی را دیده ای که از خدا بترسد و خدا او را رستگار نکند؟

گفتم: نه.

گفت: ای «علی بن الحسین» آیا کسی را دیده ای که از خدا چیزی بخواهد و خدا به او ندهد؟

گفتم: نه.

در این موقع همان طوری که به او نگاه می کردم ناگهان او غائب شد و دیگر او را ندیدم.[۳۰۹]

(مثل این حدیث در روایت دیگر مذاکره ای است که حضرت «امام باقر» (علیه السّلام) با حضرت «خضر» دارد.).[۳۱۰]

۸ ـ حضرت «موسی بن جعفر» (علیه السّلام) فرمود: کسی که بخواهد قویترین مردم باشد، به خدا «توکل» کند.[۳۱۱]

۹ ـ «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: اگر شما به خدا خوب «توکل» کنید، خدا روزی شما را آن چنانکه روزی حیوانات را می دهد، خواهد داد.[۳۱۲]

۱۰ ـ «امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: کسی که به خدا «توکل» کند، مغلوب نمی شود.[۳۱۳]

و بالأخره به آن دوست محترم گفتم: خدای تعالی مهربان است. او دوست دارد که مردم به او «توکل» کنند و حسن ظنّ نسبت به پروردگار داشته باشند و به قدری حسن ظنّ به او اهمیت دارد که در روایت آمده:

آخرین کسی که به جهنّم فرستاده می شود، بنده ای است که بسیار معصیت کرده و او را ملائکه به طرف جهنّم می برند. او در این موقع می ایستد و به سوی خدای تعالی توجّه می کند و می گوید: خدایا من به تو این گمان را نداشتم.

خدای تعالی می فرماید: پس گمان تو به من چه بود؟

می گوید: من گمان می کردم که تو گناهان مرا می بخشی و در بهشت به من جائی می دهی!

خدای تعالی به ملائکه می فرماید: به عزّت و جلالم و جود و کرمم و مقام شامخم که این بنده ام حتّی یک لحظه یا یک ساعت به من گمان خیری نداشت و اگر یک ساعت به من این گمان را که می گوید می داشت، من او را به سوی جهنّم نمی فرستادم ولی در عین حال ما دروغ او را می پذیریم و او را در بهشت جای می دهیم.[۳۱۴]

آن دوست محترم «توکل» و حسن ظنّش به خدا زیاد شد و مرا دعاء کرد و از من جدا گردید. خدا او را حفظ کند.

 

«توکل خاص و خاص الخاص»

او می گفت:

آنچه در بالا گفته شد اشاره به آن توکلی است که باید عموم مردم مسلمان به خدای تعالی داشته باشند ولی کسانی که به مرحله ی انس با خدا رسیده و مدّتی در آن مرحله کار کرده اند و خدای تعالی را با چشم دل مشاهده می کنند و او را محیط بر همه چیز می دانند و آن عظمت و قدرت را که در همه چیز نافذ است می بینند، نمی توانند غیر از توکل به خدا کاری بکنند. آنها در هر جا و در هر کار دست پر قدرت و با کفایت او را مؤثّر می بینند و همه ی امور خود را به او وامی گذارند و او را وکیل خود می دانند و هیچگونه دخالتی در کارها ندارند.

و امّا توکل خاص الخاص مال کسانی است که مراحل تزکیه ی نفس را گذرانده و ایمان و یقین کامل به قدرت بی منتهای پروردگار پیدا کرده و قبل از هر چیز علم و قدرت الهی را مشاهده می کنند و اعتقاد دارند که خدای تعالی مصالح را تا اعماقش منظور می فرماید و اساسا همه چیز و همه ی کارها در دست او است و خود را در مقابل او ناچیز و بی قدرت می بینند و آنچنان انسشان با خدای تعالی شدّت گرفته که بدون حرف و اظهارنظری ولو در دل در انجام کارها اظهار وجود نمی کنند و در همه ی کارها و حتّی در تصمیمها با کلمه ی انشاءاللّه توکل خود را به خدای تعالی اظهار می نمایند که خدای تعالی در قرآن خطاب به پیامبر اکرم می فرماید: «وَ لاتَقُولَنَّ لِشَی ءٍ اِنّی فاعِلٌ ذلِک غَدًا * اِلاّ اَنْ یشاءَ اللّهُ»[۳۱۵] یعنی هرگز حتّی به زبان نگوئی که من فردا فلان کار را می کنم، مگر آنکه خدا بخواهد.

 

مقام والای تسلیم

او می گفت:

مرحله ی «تسلیم» بالاتر از مرحله ی «توکل» است؛ زیرا کسی که به خدای تعالی توکل می کند، مایل است آنچه را که می خواهد و دوست دارد، خدای تعالی همان را برای او انجام دهد.

ولی کسی که «تسلیم» است، هر چه را که خدا می خواهد، درباره ی او انجام می دهد و او از خود خواستی ندارد.

او با زبان حال و قال می گوید:

یکی وصل و یکی هجران پسندد

یکی درد و یکی درمان پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آنچه را جانان پسندد

خدای تعالی در قرآن مجید به مؤمنین واقعی دستور فرموده که همه وارد مرحله ی «تسلیم» گردند[۳۱۶] و در مقابل پروردگار از خود خواسته ای نداشته باشند.[۳۱۷] و اگر در کسی این حقیقت بوجود آمد، یعنی دقیقا فهمید که معنی ندارد در مقابل پروردگاری که دانا به همه چیز است و بندگانش را دوست دارد و مصالح آنها را در همه حال منظور می کند، از خود اظهار وجود کند و خواسته ای غیر از خواسته ی او داشته باشد و این حالت در صورتی به انسان دست می دهد که با خدای تعالی انس داشته باشد و این تسلیم، تسلیم خاص الخاص است و تسلیم عام، آن تسلیمی است که انسان به جبر و بدون فهم این معنی خود را به آن وادار کرده باشد.

او می گفت:

روزی من به استادم گفتم: خود را در مقام «تسلیم» می بینم. او در جواب من گفت: نه هنوز به آن مقام نرسیده ای.

گفتم: من در کارهائی که انجام می شود و مربوط به من است، خود را به آن متعلّق نمی بینم، پس خود را در مقابل پروردگار «تسلیم» می دانم.

او در جواب من گفت: این قدر اصرار نکن، زیرا امتحان می شوی و آن وقت طاقت نمی آوری و مردود می گردی.

گفتم: مانعی ندارد.

من چون می خواستم هر چه احساس می کنم به استادم بگویم تا او را کاملاً به وضع خودم آشنا کنم و او بتواند بر روحیه ی من مسلّط باشد و از وضع من اطّلاع داشته باشد، به او این مطالب را می گفتم.

بالأخره یک شب نوبت امتحان رسید، من به حرم حضرت «علی بن موسی الرّضا» (علیه السّلام) مشرّف گردیدم، با آنکه من همیشه در حال انبساط و یقین کامل بودم و هر وقت به حرم مطهّر مشرّف می شدم، مثل این بود که آن حضرت را می بینم و خلاصه در حال وصل بودم، ولی آن شب ناگهان متوجّه شدم که آن حالت انبساط و وصل از من گرفته شده و خود را فرسنگها از محبوبم که همان حقایق و معنویات و خدا و «رسول اکرم» و «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) بودند، دور می بینم. آنجا نزدیک بود جانم به لبم بیاید. نه، من اشتباه می کردم که فکر می کردم تسلیمم، یک لحظه هم حاضر نیستم در این حالت باشم، لذا سراسیمه با اشک ریزان به درِ خانه ی استادم رفتم. او به من گفت: حالا اگر مایلی، حالت قبلیت را به تو برگردانم و الاّ اگر بخواهی روحیه ی تسلیم را در تو ایجاد می کنم.

من به او گفتم: نه، حاضر نیستم حتّی یک لحظه از آن حالت پر فروغ قبلی جدا باشم، من وصل محبوبم را با هیچ چیز عوض نمی کنم.

او به من گفت: مانعی ندارد، همین الآن برخیز و وضو بگیر و دو رکعت نماز «امام زمان» (علیه السّلام) که در هر رکعت صد مرتبه «ایاک نعبد و ایاک نستعین» دارد بخوان و بعد دعاء فرج را با توجّه کامل بخوان، آن حالت به تو بر می گردد و به وصل می رسی.

من در همان وقت و در همان منزل استاد از بس ناراحت بودم، آن نماز و دعاء را خواندم و بحمداللّه در وسط نماز حالت توجّه و انبساط به من برگشت ولی از دامن استادم دست بر نداشتم و به او گفتم: حالا که فهمیدم به مقام «تسلیم» نرسیده ام، از شما تقاضا دارم به من دستوری بدهید که روحیه ی «تسلیم» در من پیدا شود. او به من گفت: تو که می دانی من چیزی جز آنچه را که خاندان «عصمت و طهارت» (علیهم السّلام) فرموده اند نمی گویم و لذا همان گونه که قبلاً هم مکرّر به تو گفته ام، بهترین وسیله در این گونه مشکلات توسّل به حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه است و در این مورد خاص اگر طبق دستوری که می گویم به آن حضرت توسّل کنی، شاید بهتر نتیجه بگیری.

او می گفت:

بهترین راه برای رسیدن به مقام تسلیم خاص الخاص اوّل تزکیه ی نفس است، سپس خود را به مقام انس با خدای تعالی رساندن است و اگر کسی با معرفت و محبّت کامل با خدای تعالی انس گرفت، طبعا به مقام والای توکل و تسلیم می رسد و از این مقامات کمال استفاده را می کند.

او می گفت:

«احمد بن ابراهیم» می گوید: من روزی به خدمت جناب «ابو جعفر محمّد بن عثمان» (نایب خاصّ حضرت «بقیه اللّه» ارواحنا فداه) مشرّف شدم و به او از شوق درونیم که به زیارت و دیدن مولایم حضرت «ولی عصر» (علیه السّلام) داشتم، خبر دادم و از ناراحتیهائی که در این راه می کشم، شکایت کردم.

او به من گفت: جدّا با شوق دوست داری او را ببینی؟

من به او گفتم: بله.

او به من گفت: خدای تعالی شوق تو را قبول کند و آن حضرت را به آسانی و عافیت به تو نشان دهد ولی به تو توصیه می کنم که اصرار زیادی بر این موضوع نکنی. زیرا در زمان غیبت باید انسان شوق ملاقات او را داشته باشد ولی سؤال از همنشینی با او را ننماید، زیرا این موضوع از مشکلاتی است که خدا به آن اهمیت داده است و بهتر این است که «تسلیم» باشی، ولی با این زیارت به آن حضرت توجّه کن.

ابتداء دوازده رکعت نماز دو رکعت دو رکعت می خوانی و بعد از حمد در تمام این نمازها «قل هو اللّه» را قرائت می کنی، پس از نماز صلوات می فرستی و بعد این زیارت را می خوانی: «سلام علی آل یاسین ذلک هو الفضل المبین من عند اللّه و اللّه ذو الفضل العظیم» (تا آخر زیارت که ما آن را در پاورقی نقل می کنیم). [۳۱۸]

من این عمل را چند روز انجام دادم و ضمنا همه روزه یک ساعت خدمت استادم می رفتم تا در مسأله ی «تسلیم» با من حرف بزند و او هر روز یک حدیث و یا یک آیه از قرآن در این خصوص برایم می خواند و معتقد بود که کلام خدا و خاندان «عصمت» (علیهم السّلام) نورانیتی دارد که انسان را به مقصد می رساند و همین طور هم بود، در ظرف مدّت کوتاهی من به مقصد خودم که مقام «تسلیم» بود رسیدم و بعد از این برنامه دیگر هیچ نگرانی نداشتم و حالا یکی دو آیه و روایتی را که استادم در آن روزها برایم می خواند، عینا برای تو نقل می کنم.

۱ ـ خدای تعالی می فرماید: «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی مافاتَکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتیکمْ وَاللّهُ لایحِبُّ کلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ»[۳۱۹] یعنی: ناراحت نشوید بر هر چیزی که از دست می دهید و خوشحال نگردید به هر چیزی که به شما داده می شود، خدا خائن افتخار کننده را دوست نمی دارد.

۲ ـ «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که خدای تعالی فرموده: به عزّت و جلالم قسم، هیچ مخلوقی را که محبوبتر از بنده ی مؤمنم نزد من باشد خلق نکرده ام و از همین جهت است که او را به نام خودم اسم گذاری کرده و او را مؤمن نامیده ام.

و چه بسا من او را از همه ی چیزها از شرق تا غرب عالم محروم کرده باشم و این انتخابی باشد که من برای او کرده باشم و یا از شرق تا غرب عالم را با همان انتخاب به ملک او در آورده باشم، پس باید به قضاء من راضی باشد و بر بلاء من صبر کند و به نعمت من شکر نماید.

سپس فرمود: ای محمّد، اگر بنده ای این چنین «تسلیم» شد، نام او را نزد خودم در زمره ی صدّیقین می نویسم.[۳۲۰]

 

او می گفت:

یکی از شاگردانم که ظاهرا می خواست خود را به مقام «تسلیم» برساند و هر کاری که با «تسلیم» محض منافات داشت ترک می کرد، یک روز به من گفت: من دیگر دعاء خواندن و دعاء کردن و درخواست چیزی از خدا نمودن را ترک کرده ام. زیرا هر چه او می خواهد همان خواهد شد.

من به او گفتم: تو اشتباه می کنی، زیرا شخصی که می خواهد در مقابل اوامر الهی «تسلیم» باشد، باید هر چه به او از طرف خدا گفته می شود، دقیق و مو به مو انجام دهد و آنچه را او نهی کرده، ترک نماید و اگر تو متوجّه باشی و به آیات قرآن و روایات مراجعه کنی، می بینی که یکی از اوامر مؤکده ی الهی به بندگانش این است که باید دعا کنند.

در قرآن مجید به همان مسلمانهائی که در مقابل خدا «تسلیمند» فرموده: «اُدْعُونی اَسْتَجِبْ لَکمْ»[۳۲۱] (از من بخواهید تا من اجابت کنم.) لذا اگر کسی واقعا در مقام «تسلیم» باشد، باید بیشتر از دیگران دعا کند و حتّی جزئی ترین چیز را هم از خدا طلب نماید. آری کسی که به جبر بخواهد پا به مقام تسلیم بگذارد، دچار اینگونه مشکلات می گردد. ولی اگر کسی از راه خودش یعنی از راه تزکیه ی نفس و انس با خدای تعالی به مقام تسلیم خاص برسد، طبعا انس با خدا ایجاب می کند که هر چه بیشتر دعا کند، با او حرف بزند، خود را فقیر و او را بی نیاز مطلق بداند و در عین آنکه تسلیم است، بسیار دعا کند و همه چیزش را از خدای تعالی بخواهد.

 

قضیه ی حضرت ایوب

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه در خصوص حضرت «ایوب» مطالبی را دیدم که وقتی به کتب اخبار و روایات مراجعه نمودم، متوجّه شدم که عینا مطلب همان نحوه بوده است که من دیده ام و آن مطلب این است:

دیدم ملکی که در محلّ مرتفعتری ایستاده بود و ملائکه ی زیادی اطرافش ایستاده بودند، می گفت:

امروز در همه ی روی زمین کسی به پایه ی حضرت «ایوب» نمی رسد. زیرا او مؤمن و زاهد و ساجد و عابد است.

خدای تعالی روزیش را زیاد و عمرش را دراز کرده و او از مال خود برای سائل و محروم حقّی معلوم کرده و ایام عمرش را در عبادت پروردگار و شکر نعمت بی شمارش مصروف داشته است.

من در اینجا دانستم که در زمان حضرت «ایوب» پیغمبر قرار گرفته ام و باید ناظر جریانی از او در ارتباط با صبر و «تسلیم» او باشم و شیطان می خواهد او را اذیت کند.

همین طور هم بود. زیرا دیدم شیطان در گوشه ای نشسته و گفتگوی فرشتگان را می شنود و از شنیدن اوصاف «ایوب» و عبادت و سپاسگزاری او از نعمتهای الهی سخت متأثّر شده و برآشفت؛ زیرا همّ او پیوسته مصروف آن است که صالحی را گمراه و عقیده ی مؤمنی را فاسد و تباه سازد و دل عابدی را در گرداب وسوسه اندازد، از این رو به سوی وی شتافت تا آنکه او را گمراه کند و از راه صلاح منحرفش نماید.

من در آن حال از دور راهنمایم را دیدم و به خدمت او رسیدم و از او خواهش کردم به سوی حضرت «ایوب» برویم و از نزدیک صبر و «تسلیم» او را ببینیم. لذا من و راهنمایم با سرعت خود را به خانه ی حضرت «ایوب» رساندیم تا ببینیم شیطان با او چه می کند و چگونه او در مقابل حوادث «تسلیم» است که ناگهان دیدیم، شیطان با احتیاط نزد او رفت. اوّل فکر می کرد که حضرت «ایوب» ممکن است او را بشناسد ولی او شیطان را نشناخت و شیطان کاملاً به تجسّس خود ادامه داد و دید «ایوب» مردی است صاحب نعمت، در آغوش ثروت و مکنت، ولی آن همه ثروت و نعمت او را به سرکشی و کفران نمی کشاند و از یاد خدای تعالی منصرف و از راه منحرفش نمی نماید، پیوسته زبانش به ذکر خدای تعالی و دستش به انفاق و امداد درباره ی خویشان و مستمندان مشغول است، روزگارش به کارسازی و بنده نوازی و اطعام گرسنه ها و پوشاندن برهنه ها و آزاد ساختن اسیران و بخشش بر سائلان می گذرد و علاوه بر این همه فضائل، به جلوگیری از ظالم و تعلیم جاهل و نشر علم و معرفت همّت می گمارد.

شیطان با عجله خودش را به حضرت «ایوب» در شهری که او زندگی می کرد رسانده بود و کوشیده بود تا به دل «ایوب» راه یابد یا در گوشش وسوسه کند و دنیا و مظاهر فریبنده اش را در نظرش بیاورد و او را به عبادت بی رغبت کند. وقتی شیطان شروع به وسوسه ی او کرد، حضرت «ایوب» برآشفت و او را مورد لعن قرار داد و او را از خود براند. شیطان دریافت که گوش «ایوب» از سخن بیهوده وارسته و دلش از پیروی شهوت گسسته است، فهمید که او از بندگان مخلص است که وی را بر آنان تسلّطی نیست.

این ماجرا به شیطان سخت گران آمد و به پروردگار عرضه داشت: بنده ات «ایوب» که تو را عبادت و تقدیس می کند و دلش در یاد تو و زبانش در تسبیح تو بسر می برد، این کار را از روی خلوص نیت و قصد قربت نمی کند، بلکه آن همه را در عوض نعمتهای تو و به عنوان مزد اموال و فرزندانی که به او بخشیده ای انجام می دهد و به طمع آن می کند که مال و جلالش را ادامه دهی و بیفزائی.

آیا هزارها گوسفند و شتر و صدها اسب و گاو و هکتارها زمین خرّم و آباد و بندگان و پسران و دختران و دستگاه پهناور و جاه و جلال، سزاوار شکر و موجب عبادت تو نیست؟

آیا ترس زوال و بیم فنای این همه نعمت، هر زمان دل او را به یاد تو نمی اندازد و زبانش را به شکر تو وادار نمی نماید؟ شیطان راست می گفت. حضرت «ایوب» ثروت زیادی داشت، در ناز و نعمت و راحت زندگی می کرد، خدای تعالی به او بسیار محبّت کرده بود ولی همه ی اینها لطف خدای تعالی بود که به همه ی اولیائش ارزانی می دارد. من به راهنمایم گفتم: حقیقتا شیطان نمی داند که او بدون طمع به مال و راحتی عبادت می کند. راهنمایم به من گفت: چون شیطان خودش اهل طمع و دنیاپرست است، همه را همین گونه تصوّر می کند. سپس شیطان ادامه داد و گفت: پروردگارا، این گونه عبادت که «ایوب» از روی بیم و امید و ترس و طمع می کند، ارزشی ندارد و تو اگر این نعمت بیکران را از او سلب کنی و این ثروت سرشار را از او بگیری، خواهی دید که چگونه زبانش از ذکر و دلش از طاعت متوقّف می شود.

من در کنار راهنمایم وقتی که آن گستاخی را از شیطان می دیدم، آنچنان در بهت و حیرت فرو رفته بودم که نزدیک بود منفجر شوم. او چگونه می تواند در راه گمراه کردن بندگان خدا این چنین با خدای تعالی حرف بزند؟! ولی پروردگار متعال فرمود: «ایوب» بنده ای مؤمن و ایمانش از هر شائبه ای به دور است، مرا جز از جهت آنکه شایسته ی ستایشم و جز از آنکه سزاوار ذکر و عبادتم می داند یاد نمی کند. ذکر و عبادتش از حبّ دنیا پیراسته و از آلودگی مطامع و اغراض، پاک و منزّه است ولی برای آنکه چراغ ایمان او تابناکتر و اندازه ی صبر و یقینش بیشتر جلوه گر شود، من هم اکنون مال و ثروتش را در اختیار تو گذاشتم، تو لشگر و اعوان خود را جمع کن تا هرگونه بخواهی در آن تصرّف کنند و ببینید که چه نتیجه خواهید گرفت. شیطان از این امکاناتی که خدای تعالی در اختیارش گذاشته خوشحال بود و به زیانکاری و شرارت خود بازگشت و یاران و اعوان خود را صدا زد و هر یک را بر قسمتی از ثروت و مال حضرت «ایوب» گماشت تا در مدّت کوتاهی ساخته و خواسته و اغنام و احشام و تر و خشکی از آن همه ثروت باقی نگذارند و آنان هم مثل آتش به ثروت حضرت «ایوب» افتادند و آن حضرت را تهیدست و نیازمند کردند.

من و راهنمایم در گوشه ای ایستاده بودیم و به مکرهای شیطان نگاه می کردیم که ناگهان از دور دیدیم، شیطان به صورت پیرمرد حکیم و آزموده ای در آمده و عصازنان به سوی «ایوب» می رود. وقتی به او رسید، در حالی که حضرت «ایوب» او را نمی شناخت، به او گفت: حالا که سراسر دارائیت آتش گرفته و ساخته و خواسته ات بر باد رفته و مزرعه ات از باد سموم نابود گشته و گوسفند و اسب و گاو و شترت هلاک شدند، بیا شکیبائی را از دست بده و به خدائی که این همه مصیبت را بر تو وارد کرده، اعتراض کن و از «تسلیم» در مقابل خواسته های او سر برتاب، ببین چگونه خلق را از این بلای ناگهانی، حیرت افزوده و انگشت تعجّب به دندانشان بمانده و هر یک سخنی می گویند، شماتت می کنند؟ یکی می گوید: عبادت «ایوب» از روی غرور و نماز و زکاتش برای ریا بوده. دیگری می گوید: اگر خدا بر دفع شرّ و جلب خیر قادر بود، «ایوب» را به این چنین مصائبی نمی سپرد. سوّمی می گوید: خدا این بلا را بر سر «ایوب» درآورد تا دشمنانش را شاد و دوستانش را غمگین و متأثّر سازد. بلی، شیطان فکر می کرد که این خبر دردناک و حادثه وحشتبار، ایمان «ایوب» را متزلزل می کند و قلبش را از جا می کند.

ولی من و راهنمایم می دیدیم که ایمان «ایوب» قویتر و اعتقادش محکمتر و دلش از تقوا آبادتر از آن بود که در مقابل این حوادث تحت تأثیر قرار گیرد. از این رو با کمال شهامت در مقابل شیطان ایستاد و در جواب او گفت: آنها همه عاریتی از جانب خدا بود که از من گرفت و امانتی از او به دست ما بود که از ما بستاند. ما روزگاری از آن بهره بردیم و شکر آن بهره مندی به عهده ی ما است و اکنون که آن را از ما گرفته، باز در بلایش صابر و شاکریم و در مقابل خواسته هایش تسلیمیم و در برابر بخشیدن و گرفتن و خشنودی و خشم و نفع و ضرر، حمد و شکر او می گوئیم. مالک مُلک او است، به هر که بخواهد می بخشد و از هر که بخواهد می گیرد، هر که را اراده کند عزّت می دهد و هر که را بخواهد خوار می سازد. این را گفت و به قصد سجده به خاک افتاد و شیطان را در حیرت و سرافکندگی باقی گذاشت!

من و راهنمایم از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. زیرا می دیدیم که حضرت «ایوب» شیطان را خوب گوشمالی داد و جواب دندان شکنی به او داد ولی شیطان از کارش خسته نشد و بار دیگر به سوی خدا بازگشت و از خدا خواست که به او اجازه دهد تا دام محکمتری برای او فراهم سازد، از این رو عرضه داشت: پروردگارا، «ایوب» اگر چه در برابر نعمت، شکر و در مقابل مصیبت، صبر کرد و «تسلیم» تو بود ولی صبر و شکرش و تسلیمش از روی دلگرمی و اتّکاء به فرزندانش بود، زیرا امیدوار است که ایشان زیر بغلش را بگیرند و بازویش را نیرومند سازند و مال از کف رفته اش را تدارک کنند. ولی اگر مرا بر جان و فرزندان وی مسلّط سازی، من یقین دارم که کفر و انکار خواهد کرد و راه جهل و عناد خواهد پیمود. زیرا هیچ مصیبتی سخت تر از مصیبت اولاد نیست.

خدای تعالی فرمود: هم اکنون تو را بر فرزندان «ایوب» مسلّط ساختم ولی مطمئن باش که به این وسیله هم ذرّه ای از کوه ایمان او نخواهی کاست و قطره ای از دریای صبر و عزّش نخواهی ربود.

من و راهنمایم که از دور به فرزندان «ایوب» نگاه می کردیم، دلمان به حال فرزندان او سوخت. ولی فورا راهنمایم به من گفت: دنیا خانه ی امتحان است، باید همه امتحان بشوند و در این قضیه فرزندان «ایوب» هم بی اجر و ثواب نیستند و علاوه قصّه ی «ایوب» برای تمام اهل دنیا تا روز قیامت درسی خواهد بود، پس ارزش آن را دارد که آنها این بلاها را تحمّل کنند.

در این موقع شیطان بار دیگر بر یک محلّ مرتفع و بلندی بالا رفت، اعوان و یارانش را صدا زد و آنها را جمع کرد و با آنان به سوی قصر مجلّلی که فرزندان «ایوب» آنجا در آغوش نعمت و رفاه به سر می بردند، روانه گردید. ما هم عقب سر آنها به آنجا رفتیم تا ببینیم شیاطین با فرزندان «ایوب» چه می کنند. آنها در همان لحظات اوّل آنچنان پایه های قصر را متزلزل کردند که ناگهان سقفها و دیوارها فرو ریختند و فرزندان «ایوب» را در آن تنگنا به دست فنا و مرگ سپردند و همه را کشتند.

چون شیطان فرزندان «ایوب» را در ورطه ی فنا قرار داد، به صورت مردی به شکل دیگری غیر از شکل قبلی نزد «ایوب» رفت و گفت: ای «ایوب»، هیچ خبر داری که خدا بر سر فرزندانت چه آورده؟ ای کاش می بودی و می دیدی که چگونه استخوانهای فرزندان عزیزت زیر دیوارها درهم شکست و پیوند حیاتشان از هم گسیخت، ای کاش می فهمیدی و می دانستی که خدا آن همه عبادت تو را به هیچ شمرده و حقّ تو را منظور نداشته است.

«ایوب» از شنیدن این خبر اشک حسرت ریخت ولی در جواب شیطان گفت: خدا عطا فرموده و هم او باز پس گرفت، پس در برابر بخشیدن و باز گرفتن و خشم و خشنودی و سود و زیان، او را سپاس می گذارم و تسلیمم، آنگاه سر به سجده، روی بر خاک نهاد و شیطان مانند دانه ی سپند بر آتش خشم قرار گرفت و من و راهنمایم او را می دیدیم که مانند دود سیاهی که از نفت سیاه بر می خیزد، تغییر رنگ داده و ناله کرد و از این عمل حضرت «ایوب» متأثّر شد ولی پس از تأمّلی بار دیگر به سوی خدای تعالی رفت و گفت: پروردگارا، مال و اولاد «ایوب» به باد فنا رفت ولی او هنوز از نعمت تندرستی و عافیت برخوردار است و به آن امید، تو را عبادت می کند که روزی آب رفته به جوی باز آید و مال و فرزندان دیگری به دست آورد. از این رو هرگاه مرا بر بدن و سلامت تنش چیره سازی تا او را به چنگال بیماری و رنجوری درافکنم، شک ندارم که عبادت تو را نخواهد کرد و رشته ی طاعت تو را خواهد گسیخت و به درمان درد خود مشغول و از یاد تو غافل خواهد شد.

من و راهنمایم با کمال تعجّب به این سخنان گوش می دادیم و از قساوت شیطان در شگفت بودیم که ناگهان متوجّه شدیم خدای تعالی برای آنکه «ایوب» را به عنوان نمونه کامل ایمان و بندگی و صبر و شکر و «تسلیم» در مقابل خواسته های الهی به مردم جهان معرّفی کند و سرگذشت او را مایه ی تسلیت مصیبت زدگان قرار دهد، به شیطان فرمود: تو را بر بدن «ایوب» نیز مسلّط ساختم. ولی این را بدان که نمی توانی به روح و عقل و دلش نزدیک شوی، زیرا آنجا حُقّه سر به مُهر ایمان و مظهر دین و عرفان و خانه ی دلش متعلّق به من است.[۳۲۲]

شیطان پس از دریافت این اجازه فورا خودش را به حضرت «ایوب» رسانید و به کار آزار آن حضرت ادامه داد و نفسی زهرآگین بر پیکر او دمید که در همان دم رنجور و بیمار شد، ولی بیماری و رنج و درد، جز ایمان و صبر و شکر و «تسلیم» چیزی بر او نیفزود.[۳۲۳]

من و راهنمایم به عیادت او رفتیم و در کنار بسترش بسیار بر او گریستیم و او را دلداری دادیم و او روزگاری بر این منوال بگذراند و در بستر بیماری و درد و رنجوری به خود می پیچید تا تنش لاغر و گوشتش گداخته و چهره اش زرد و نزار شد. در طول مدّت بیماری پرستاران او خسته و متفرّق شدند، دوستان و آشنایان از اطرافش پراکنده گردیدند، تنها همسر مهربان و با عاطفه اش باقی ماند که شبهای تیره و سرد زندگانیش را نور و حرارت و قلب پر محبّتش را روشن و گرم می ساخت و در این شب ظلمانی حوادث و مصائب، «چراغ امید» قلب و راهش را روشن می داشت و در حمد و سپاس الهی با او هماهنگی می نمود.

من و راهنمایم که در کناری ایستاده بودیم و از اوّل تا به آخر ماجراهای زندگی او را می دیدیم، شیطان را مشاهده کردیم که انگشت به پیشانی گذاشته و سخت به کار خود فرو مانده و از مشاهده ی ایمان و یقین «ایوب» به طوفانی شدید و گردبادی مهیب از غم و اندوه و حسد و کینه دچار شده بود.

من به راهنمایم گفتم: حالا شیطان چه می کند و شکست خود را چگونه جبران می نماید و غرورش را چگونه فرو می نشاند.

راهنمایم به من گفت: او بالأخره تا آخرین نیرو و قدرتش با حضرت «ایوب» مبارزه می کند و ما منتظر بقیه ی کار شیطان بودیم که ناگهان دیدیم شیطان دوباره یاران خود را صدا زد و از کار «ایوب» و شکست خویش با آنان گفتگو کرد.

یاران او با سرزنش و تعجّب به او گفتند: آن همه حیله و نیرنگ و مکر و وسوسه و کاردانی که تو داشتی، کجا رفت که اکنون این گونه درمانده ای؟!

شیطان گفت: من هر یک تیری که در ترکش داشتم به سوی «ایوب» رها کردم ولی هیچ کدام کارگر نشد!

یکی از شیاطین گفت: تو «آدم ابوالبشر» را از بهشت بیرون کردی، درباره ی او چه حیله ای به کار بردی؟ شیطان گفت: او را به وسیله ی همسرش مقهور ساختم. گفت: پس چرا برای ساختن کار «ایوب» از همان وسیله استفاده نمی کنی؟ شیطان از شنیدن این سخن و پدید آمدن این راه جدید خوشحال و امیدوار شد و به سوی همسر «ایوب» رفت و به صورت مردی در مقابل او درآمد و گفت: شوهرت کجا است؟ زن به سوی «ایوب» اشاره کرد و گفت: آن شوهر من است که از شدّت ضعف تکیه زده و نزدیک است جان سپری کند. سالها است که همچنان با درد و رنج دست به گریبان است. نه می میرد که برایش عزاداری کنم و نه زنده و سالم می گردد که به او امیدوار باشم.

شیطان چون سخن همسر «ایوب» را شنید، به گمراه ساختنش امیدوار شد. خوشیها و نعمتهای پیشین را در برابر او مصوّر و مجسّم کرد و سوز تأثّرش را برانگیخت و خستگی و نومیدیش را دو چندان ساخت.

زن به سوی «ایوب» رفت و گفت: تا کی پروردگارت تو را رنج می دهد و به دست درد و مصیبت می سپارد؟ آن همه مال چه شد؟ آن فرزندان عزیز و برومند کجا رفتند؟ دوستان و آشنایانت کجایند؟ عزّت و جاه جلالت چه شده است؟

«ایوب» گفت: همانا که شیطان تو را در دام وسوسه کشیده، آیا بر عزّت گذشته و فرزندان از دست رفته ات افسوس می خوری؟!

زن گفت: چرا از خدا نمی خواهی که این ابر تیره مصائب را از افق زندگیت پراکنده سازد و از این گرداب بلایت برهاند؟

«ایوب» گفت: روزگار عزّت و سلامت چند سال دوام داشت؟

زن گفت: هشتاد سال.

«ایوب» گفت: چند سال است که در رنج و بلا به سر می بری؟

زن گفت: هفت سال.

«ایوب» گفت: من از خدا شرم دارم که پیش از آنکه روزگار بلا با دوران نعمت برابر شود، رفع گرفتاری خود را از او بخواهم! ولی چنین گمان دارم که ایمان تو رو به ضعف نهاده و دلت از تحمّل قضاء و مشیت الهی تنگ شده است. اگر روزی از این رنج و درد برهم و نیروی از کف رفته را به دست آورم، تو را صد تازیانه خواهم زد و از امروز دیگر خوردن طعام و نوشیدن آب از دست تو را حرام می دانم و بعد از این در کاری به تو مراجعه نخواهم کرد. هم اکنون از نزد من دور شو تا خدای تعالی قضاء و مشیت خود را انجام دهد.

«ایوب» چون خود را تنها و بی سرپرست و بی مددکار دید، احساس کرد دردهایش روزافزون و مصائبش از حدّ بیرون شده. از روی تضرّع، نه از روی خشم و ناشکیبائی، دست به آسمان بلند کرد و عرضه داشت: بارالها، رنج و درد و گرفتاری و مصیبت مرا فرا گرفته و تو ارحم الرّاحمینی.[۳۲۴]

این هنگام درست برابر همان وقت بود که «ایوب» دوره ی امتحان خود را در قوّت و ایمان و ایستادگی در برابر وسوسه ی شیطان و در صبر عجیب و تحمّل بلاهای طاقت فرسا به پایان رسانده بود، از این رو پروردگار دعایش را اجابت فرمود و به راز و نیازش توجّه کرد و به سوی او وحی فرستاد: پای خود را به زمین بکوب تا چشمه ای سرد و گوارا بجوشد و از آن چشمه بیاشام و بدنت را در آن شستشو ده تا تندرستی و نیرومندی به تو باز گردد. «ایوب» به فرمان الهی عمل کرد. ناگهان زخمهایش التیام یافت و صحّت و نشاط در اعضاء و جوارحش بدمید و اثری از رنج و نقاهت در او باقی نماند.

مقارن همین احوال، همسر «ایوب» که از تهدید و تشدید او نرنجیده و از پرستاریش دست نکشیده بود و همچنان با مهر و شفقت از وی پرستاری می کرد، نزد «ایوب» آمد تا به کار پرستاری وی و غمخواری خود ادامه دهد. ولی این بار به جای «ایوب»، جوانی خوش سیما و نیرومند، دارای قامتی رسا یافت و در آغاز او را نشناخت. ولی طولی نکشید که از ماجرا آگاه شد و هر دو دست به گردن «ایوب» درآورد و خدای تعالی را بر این رحمت و لطف شکرها کرد. آنگاه برای آنکه ذمّه «ایوب» از عهدی که درباره ی تأدیب و تنبیه همسر خود بسته بود آزاد شود، خدا به او وحی فرستاد که دسته ای از چوب که مشتمل بر صد دانه باشد، بردار و با کمال رفق و ملایمت بر بدن همسرت بزن تا چنین زنی با ایمان که در این روزگار با تو همدردی کرده، آزرده نگردد. پس از آن پروردگار در برابر صبر «ایوب» عین همان مال و منالش را به او پس داد و به همان اندازه نیز بر آن بیفزود و فرزندانش را زنده کرد و فرزندان صالح دیگر نیز نصیبش ساخت و تاریخ زندگانی او را نمونه ای از قدرت ایمان و صبر و شکر و «تسلیم» و آثار درخشان قرار داد.[۳۲۵]

اینجا بود که من متوجّه اهمیت صبر و بردباری و «تسلیم» در مقابل خواسته های الهی و مشقّات و بلاهائی که در دنیا برای کسانی که بخواهند از دام شیطان نجات پیدا کنند، گردیدم و تصمیم گرفتم که هیچگاه کم صبر و کم تحمّل نباشم و دائما سر «تسلیم» در مقابل اوامر الهی داشته باشم.

و امیدوارم که دوستان اهل تزکیه ی نفس هیچگاه از خدای تعالی دور نشوند و همیشه در مقابل او تسلیم باشند و نعمتهای الهی را شاکر و او را دوست داشته باشند و بکوشند خود را به مقام تسلیم پس از انس با پروردگار برسانند.

 

مقام شامخ رضا

او می گفت:

روزی به خدمت یکی از علماء بزرگ که در اواخر عمر دست و پایش فلج شده بود و حتّی غذا به دهانش می ریختند و به هیچ وجه نمی توانست از جا حرکت کند، رفتم و از او عیادت کردم و احوالش را پرسیدم. دیدم با کمال خوشحالی می گوید: از خدا چه می خواهم؟ هر چه خواسته ام به من داده، حتّی این اواخر به من می گوید: بنده ی من تو برای غذا خوردن حرکت نکن، دستت را هم تکان نده، افرادی را مأمور می کنم که غذا به دهانت بگذارند.

او این کلمات را آنچنان با هیجان و نشاط بیان می کرد که هر شنونده ای را به آن حالت متمایل می نمود. من در آن مدّتی که در محضر آن ولی خدا نشسته بودم، معنی «مقام رضا» را احساس می کردم. اینجا می فهمیدم که اگر کسی خدا را دوست داشته باشد، راضی به قضاء او می گردد. آنجا است که خدا از او خوشنود است و او هم از خدا خوشنود است. «رَضِی اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ».[۳۲۶]

من وقتی در آن چند لحظه معنی «مقام رضا» و خوشنودی از خواسته های الهی را فهمیدم و فکر می کردم که اگر باز با دیگران همنشین شوم، ممکن است این معنی از دستم برود، از آن ولی خدا تقاضا کردم اجازه بدهد چند روزی هم من خدمتگزارش باشم. او هم به من اجازه داد و من آنچه را که در آن چند روز از آن مجسّمه ی «مقام رضا» یعنی آن ولی خدا مشاهده کردم و برایم امکان دارد و به وصف می آید، برای تو نقل می کنم.

او در آن حال کسالت و مرض مثل یک زندانی بود که به او گفته بودند: همین روزها از زندان آزاد می شوی و او دائما منتظر حضرت «عزرائیل» (علیه السّلام) بود و او را فرشته ی نجات و کلیددار زندان دنیا می دانست.

وقتی به او درد فشار می آورد، خوشحال می شد و به من می گفت: محبوبم مرا در بغل گرفته و مرا فشار می دهد و چقدر این وصال لذّت بخش است.

من در آن موقع به یاد جمله ای که اهل منبر می خواندند که هر مقدار روز عاشورا بر حضرت «امام حسین» (علیه السّلام) مصیبت بیشتر وارد می شد و فشارش بیشتر می گردید، رنگ آن حضرت برافروخته تر و خوشحالتر می شد و تا بالأخره فرمود: «رضا برضائک»[۳۲۷] (یعنی: خوشنودم بخشنودی تو) افتادم.

او در همه حال و از همه چیز لذّت می برد و من از سیمای پاک او معنی واقعی آیه ی شریفه ی «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ»[۳۲۸] یعنی: اولیاء خدا نه خوفی دارند و نه حزنی در آنها یافت می شود و در همه حال به خوشنودی خدا خوشنودند را می دیدم.

من در آن چند روز که خدمتگزار آن ولی خدا بودم و او را در طوفان مرگ و حیات می دیدم و کسالت مرض که بالأخره منجر به درگذشت او شد، به او فشار آورده بود که هر کس غیر او بود فوق العاده ناآرام و متشنّج می شد، به قدری او را آرام و مطمئن یافتم و بلکه به قدری اظهار خوشنودی می کرد که من بوسیله ی اعمال او تفسیر آیه ی شریفه ی «یا اَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ* اِرْجِعی اِلی رَبِّک راضِیةً مَّرْضِیةً»[۳۲۹] را فهمیدم و آن آیه را این چنین معنی می کنم که وقتی نفس انسان به کمال می رسد و لیاقت ارتباط با خدای بزرگ را پیدا می کند و بوسیله ی انس با خدا و اتّکاء به خدا و توکل به او، تسلیم خواسته های پروردگارش می گردد و خدای تعالی او را مورد خطاب قرار داده و با او حرف می زند، محبّتی در بین خدای تعالی و بنده اش به وجود می آید که هم خدا از بنده اش خوشنود است و هم بنده از خدای تعالی خوشنود، ولی در عین حال باید این دوستی و محبّت از طرف فرد با عظمت از این دو دوست اجازه اش صادر شود و لذا خودش می فرماید: «اِرْجِعی اِلی رَبِّک راضِیةً مَّرْضِیةً» و به این وسیله آن خدای بزرگ، آن محبوب با عظمت، آن دوست بی همتا، یک انسان بی لیاقت را (حالا آن انسان هر که باشد و هر چه باشد) به «مقام رضا» و محبّت و صمیمیت خود راه می دهد و او را تحت حمایت خود قرار می دهد.

من در آن چند روز متوجّه شدم که اگر کسی به «مقام رضا» برسد، همیشه در آسایش است و به قول بعضی از بزرگان اهل معنی:

او را بایست و نبایست نباشد بلکه

بایست و نبایست او همه بایست باشد

و کسی که به «مقام رضا» برسد، به کمالی رسیده که حجابهای ظلمانی و نورانی از او برطرف شده و جای او در کنار اولیاء خدا در همین دنیا در بهشت است.

لذا در قرآن فرموده: «فَادْخُلی فی عِبادی* وَادْخُلی جَنَّتی»[۳۳۰] بله من از مجالست چند روزه ای که با آن ولی خدا داشتم، متوجّه شدم که او از همین دنیا بهشتش شروع شده است.

آیا بهشت چه دارد که به او در این دنیا نداده اند او در بهشت رضوان اکبر الهی را می خواهد که دارد، ارتباط با اولیاء خدا را می خواهد که دارد، جلب رضایت الهی را می خواهد که کرده و بالأخره می خواسته که انس با او را داشته باشد و مورد خطاب الهی قرار بگیرد و با او هم سخن گردد و به وصل محبوبش برسد که رسیده است.

او می گفت:

شبی که روحم به پرواز درآمده بود و از جان و دل خدا را دوست می داشتم و حال و هوای دیگری داشتم و متوجّه شده بودم که شب مبعث «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) است، ناگهان قبل از خواب دیدم در ورقی این آیه ی شریفه در مقابل چشمم ظاهر شد.

«فَلا وَ رَبِّک لایؤْمِنُونَ حَتّی یحَکمُوک فیما شَجَرَ بَینَهُمْ ثُمَّ لایجِدُوا فی اَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمّا قَضَیتَ وَ یسَلِّمُوا تَسْلیمًا».[۳۳۱]

یعنی: ای رسول ما، به حقّ آن خالقی که تو را خلق و تربیت کرده، مسلمانان ایمان صحیحی ندارند مگر آنکه وقتی تو را در اختلافات خود حَکم قرار می دهند، تو هر چه حکم کنی، آنها در دل هیچ ناراحت نشوند و به دستورات تو رضایت داشته باشند.

این آیه در مقابل چشمم نورانیت خاصّی داشت و مرا به مقام «رضا» هدایت می کرد، اگر چه بیشتر به مقام تسلیم اشاره دارد ولی اگر کسی بخواهد در دل، صددرصد و سرسوزنی ناراحتی از قضاء و قدر الهی نداشته باشد که در اینجا به آن تصریح شده، باید به مقام «رضا» برسد.

او می گفت:

روزی خود را در عالم مکاشفه در کنار بستر «جابر بن عبداللّه انصاری» وقتی که او مریض بود می دیدم. در همان هنگام «امام باقر» (علیه السّلام) هم به عیادت او آمده بودند. من بسیار خوشحال بودم که می توانم آن حضرت را با آنکه هنوز عمر زیادی در دنیا نکرده بودند ببینم ولی «جابر» را بسیار پیر می دیدم و دقّت می کردم که بدانم چگونه او می تواند از آن حضرت استفاده کند؟ «امام باقر» (علیه السّلام) به او فرمودند: «جابر» حالت چگونه است؟ او گفت: به مقامی رسیده ام که پیری را بهتر از جوانی و مریض بودن را بهتر از سلامتی و مردن را بهتر از زنده بودن می خواهم.

«امام باقر» (علیه السّلام) فرمود: امّا ما این طور نیستیم. اگر خدای تعالی ما را پیر و فرتوت قرار دهد، آن را دوست می داریم و اگر جوان قرارمان دهد، به همان خشنودیم و اگر به ما طول عمر دهد، همان را می خواهیم و بالأخره مضمون سخن امام (علیه السّلام) این بود که ما هر چه را خدا بخواهد می خواهیم، ما راضی به رضای حضرت حقّیم، او را دوست می داریم و در مقابل او از خود اظهارنظری نمی کنیم اینجا بود که وقتی «جابر» این کلام را از آن حضرت شنید، صورتش را بوسید و گفت: «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) راست گفت که فرمود: تو ای «جابر»، فرزند مرا که اسمش اسم من است درک می کنی. او علم را می شکافد همان گونه که گاو نر زمین را می شکافد.[۳۳۲]

او می گفت:

«فیض کاشانی» می گوید: کسی که در مقام «رضا» باشد، کراهت از میان برخیزد، تلخی احکام قضا و قدر مبدّل به شیرینی می شود.

«رضا» عبارت است از رفع کراهت و استحلال مرارت احکام قضا و قدر.[۳۳۳]

او می گفت:

کسی که مایل است در اعتقاد، به مقام «رضا» برسد، همه روزه این دعاء را بعد از هر نماز بخواند. «رَضیتُ بِاللّهِ رَبًّا وَ بِالاِْسْلامِ دینًا وَ بِمُحَمَّدٍ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ الِهِ نَبِیا وَ بِعَلِی اِمامًا وَ بِالْحَسَنِ وَ الْحُسَینِ وَ عَلِی وَ مُحَمَّدٍ وَ جَعْفَرٍ وَ مُوسی وَ عَلِی وَ مُحَمَّدٍ وَ عَلِی وَ الْحَسَنِ وَ الْخَلَفِ الصّالِحِ عَلَیهِمُ السَّلامُ اَئِمَّةً وَ سادَةً وَ قادَةً بِهِمْ اَتَوَلّی وَ مِنْ اَعْدائِهِمْ اَتَبَرَّءُ».[۳۳۴]

او می گفت:

من چهل روز به این دعاء بعد از هر نماز مداومت می کردم. حالت «رضا» و شوق و شعفی به خاطر داشتن یک چنین اعتقادی به من دست داد که غیر قابل وصف بود و دائما با خود این شعر حافظ را زمزمه می کردم:

«فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنّائی»

او می گفت:

اگر کسی بخواهد به مقام «رضا» برسد، باید اوّل تزکیه ی نفس کند، رذائل اخلاقی خود را از بین ببرد و سپس با خدای تعالی انس بگیرد و زمانی که با حضرت حقّ جلّ و علا مأنوس شد، خودبخود (هر چه با او انسش بیشتر شود) مقامات «توکل» و «تسلیم» و «رضا» را که از لوازم انس است، بهتر در خود احساس می کند.

مقام مقدّس اعتصام

او می گفت:

سالک الی اللّه وقتی به مقام رضا رسید، «معتصم باللّه» می شود، یعنی چون با پروردگارش انس می گیرد و او را دوست می دارد و او را می شناسد و او را حاضر و ناظر می بیند، خود را از هرگونه گناه، معصیت، عمل به مکروه و حتّی ترک اولی نگه می دارد، او حاضر نمی شود کوچکترین مخالفتی با محبوبش بنماید. زیرا معنی «اعتصام» نگه داشتن خود است بوسیله ی شناختن خدا از هرگونه نقصی که منافات با انس حضرت حقّ داشته باشد.

خدای تعالی فرموده: «وَاعْتَصِمُوا بِاللّهِ هُوَ مَوْلاکمْ»[۳۳۵] یعنی بوسیله ی معرفت خدائی که مولای شما است، خود را از گناهان نگه دارید.

انسان در این مقام و مرحله در ردیف «انبیاء» (علیهم السّلام) که معصوم بوده اند و بوسیله ی معرفتشان به خدا خود را از گناهان نگه می داشته اند، قرار می گیرد و با آنها صمیمیتی برقرار می کند و چون به تصریح روایات زیادی «حبل اللّه» امامان معصومند و معرفت آنها همان معرفت خدای تعالی است که فرموده اند: «من عرفکم فقد عرف اللّه» یعنی: کسی که شما را بشناسد، خدا را شناخته است و باید آنها را «عین اللّه» بدانیم و آنها بمانند حضرت حقّ جلّ و علا بر اعمال ما ناظرند، چنانکه قرآن می گوید: «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَی اللّهُ عَمَلَکمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»[۳۳۶] بنابراین «اعتصام» به حبل اللّه نیز «اعتصام» به خدا است. یعنی کسی که «معصومین» (علیهم السّلام) را بشناسد، خود را از گناه و خطا حفظ می کند، زیرا می بیند که آنها ناظر اعمال او هستند.

و لذا در قرآن همان گونه که دستور داده است «اعتصام» به خدا بکنید، فرموده است «اعتصام» به «حبل اللّه» کنید و می فرماید:

«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمیعا»[۳۳۷] یعنی: خود را بوسیله ی شناختن حبل الهی که همان «معصومین» (علیهم السّلام)اند، آنها همان وسیله ی وصول به معارف حقّه و مقامات عالیه اند، از بدیها نگه دارید، از اختلافات نگه دارید، از انحرافات نگه دارید و در اثر بی توجّهی به این مسائل، تفرقه بین خودتان ایجاد نکنید.

زیرا کسی که «اعتصام» به خدا و یا «اعتصام» به حبل الهی کند، به صراط مستقیم هدایت شده. زیرا خدای تعالی می فرماید:

«وَ مَنْ یعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِی اِلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ»[۳۳۸] یعنی: کسی که خود را بوسیله ی معرفت خدا از بدیهای روحی و عملی نگه دارد، به راه راست هدایت شده است.

او می گفت:

آری عاشق دلباخته ای که جمال حضرت حقّ جلّ و علا را با چشم دل دیده و دل به او بسته و یا جمال دلربایش را در آینه ی تمام نمای او مشاهده کرده و دلش به دام صید او افتاده، زبان حال و قالش این است:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او برگیر برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد

 

مقام حزن و خوف

او می گفت:

قرآن می گوید: «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاهُمْ یحْزَنُونَ»[۳۳۹] یعنی: اولیاء خدا نه خوفی دارند و نه حزنی آنها را می گیرد.

آری اولیاء خدا زیر ردای پروردگار از هیچ چیز نمی ترسد، اگر تمام بلاهای دنیا بر سر آنها فرود آید، آنها مانند کوه، محکم ایستاده اند.

ولی در عین حال آنها در باطن «حزن و خوف» شدیدی در خود احساس می کنند، خوف و حزنشان به خاطر این است که مبادا محبوب به این خوبی را از دست بدهند، محزونند که مبادا روزی به فراق او مبتلا گردند.

می گویند روزی مجنون عامری را به نزد لیلی بردند. وقتی مجنون او را دید، گوشه ای نشست و های های گریه کرد. از او سؤال کردند: چرا گریه می کنی؟! حالا که وقت گریه نیست. گفت: می ترسم او را از من بگیرند.

او می گفت:

کشنده ترین و سخت ترین بلاها، جدائی بعد از انس است. تا انسان لذّت وصل را نچشیده از فراق چندان وحشت ندارد، یاد فراق او را آزار نمی دهد و بالأخره از فراق خوفی ندارد، امّا اگر یک روز، یک ساعت، یک لحظه، در آغوش مهر و محبّت محبوب حقیقی قرار گرفت، مگر دیگر طاقت جدائی دارد؟ مگر می تواند لحظه ای صبر کند؟ به هیچ وجه، ابدا.

او می گفت:

روزی یکی از اولیاء خدا را که به استادی قبولش داشتم و به مقام وصل رسیده بود، دیدم این اشعار را می خواند و اشک می ریزد.

دلبرا با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا بکی در غم تو ناله ی شبگیر کنم

دل، دیوانه از آن شد، که نصیحت نه شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو به من دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امّید صلاحی ز فسادی حافظ چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

من از او پرسیدم: مگر به وصل نرسیده ای که از هجران ناله می کنی؟ گفت: چرا رسیده ام ولی از فراق می ترسم. هر چه انسان از وصال بیشتر لذّت ببرد، از فراق بیشتر می ترسد و در زمان وصال، حزن دائمی از ترس فراق در دل دارد.

 

مقام پر اهمیت اخبات

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه و یا تخلیه ی روح در میان جمعی از اولیاء خدا که همه مشغول نماز شب بودند، رفتم. آنها را در آرامشی دیدم که ای کاش تو هم با من می بودی و معنی آرامش خاطر و اطمینان دل را می فهمیدی، آنها به مقام «اخبات» رسیده بودند، از همه چیز خیالشان راحت بود، آرام بودند، آسایش داشتند و خدای تعالی به پیامبرش می فرمود: «وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتینَ»[۳۴۰] یعنی: به اینها که در مقابل پروردگارشان تسلیمند و به آرامش کامل رسیده اند، بشارت بده.

خوشا به حالشان، اعصابشان راحت، فکرشان راحت، خدایشان همیشه حمایتشان می کند، محبوبشان همیشه دوستشان دارد، مولایشان همیشه با آنها است، آنها با او انس دارند و او را از صمیم دل می پرستند و دوست دارند، با او حرف می زنند، خدای تعالی هم به این اولیائش خیلی محبّت دارد و بهشت خلد را جایگاه آنها قرار داده، آنجا که می فرماید:

«اِنَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ اَخْبَتُوا اِلی رَبِّهِمْ اُولئِک اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فیها خالِدُونَ»[۳۴۱]

یعنی: کسانی که ایمان دارند و عمل شایسته می کنند و برای خود تحت عنایات پروردگارشان آرامشی پیدا کرده اند، اینها در بهشتند و اینها در آن بهشت همیشه خواهند بود.

او می گفت:

«اخبات» بعد از مقام شامخ رضا خواهد بود، بلکه اعتقاد من این است که تا انسان به مقام تسلیم و رضا نرسد، جزء «مخبتین» نمی شود. چنانکه خدای تعالی می فرماید:

«وَ لِیعْلَمَ الَّذینَ اُوتُوا الْعِلْمَ اَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَّبِّک فَیؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ اِنَّ اللّهَ لَهادِ الَّذینَ امَنُوا اِلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ»[۳۴۲] یعنی: اهل علم و معرفت بدانند که قرآن و آیات الهی حقّ است و از جانب پروردگار نازل شده است، پس ایمان به او بیاورند و در تحت عنایات او دلشان آرام و راحت باشد. خدای تعالی کسانی را که ایمان دارند به صراط مستقیم هدایت می کند.

 

مقام شامخ اخلاص

او می گفت:

مقام اخلاص بسیار پر اهمیت است. «حذیفه یمانی» می گوید که از «رسول خدا» پرسیدم: «اخلاص» چیست؟ فرمود: من این سؤال را از جبرئیل پرسیدم، او گفت: خدای تعالی فرموده: «الاخلاص سرّ من سرّی استودعته فی قلب من احببت من عبادی»[۳۴۳] یعنی: اخلاص یکی از اسرار الهی است که خدای تعالی آن را در قلب بنده ای که دوستش دارد، می گذارد.

او می گفت:

انسـان بـایـد راه و روشـش را، دینش را، اعمالـش را، نیتـش را برای خـدا خـالـص کنـد.[۳۴۴]

خدای تعالی می فرماید: «اَلا لِلّهِ الدّینُ الْخالِصُ»[۳۴۵] یعنی همه بدانند که باید برای خدا راه و روش و دین و اعمال دینی، خالص باشد.

حضرت «امیرالمؤمنین» (علیه السّلام) فرمودند: «طوبی لمن اخلص للّه العبادة و الدعاء و لم یشغل قلبه بما تری عیناه و لم ینس ذکر اللّه بما تسمع اذناه و لم یحزن صدره بما اعطی غیره».[۳۴۶]

یعنی: خوشا به حال کسی که عبادتش، دینش و دعاء و درخواستش را برای خدا خالص کند و قلب او را دیدنیهایش به خود مشغول نکند و خدا را به خاطر شنیدنیهایش فراموش ننماید و دلش به خاطر آنچه دیگران از نعمتهای الهی دارند، محزون نگردد.[۳۴۷]

 

او می گفت:

اخلاص چیزی است که هم ممکن است کسانی که از راه محبّت به خدا به کمال رسیده اند داشته و هم کسانی که از راه تقوی پیشرفته اند داشته باشند. توضیح آنکه چون جمعی از سالکین الی اللّه با محبّت به ثواب اللّه قدمهائی به سوی رسیدن به کمال برداشته و همه ی مراحل را به این جهت طی کرده یعنی اگر توبه نموده و یا استقامت کرده و یا در صراط مستقیم قرار گرفته و یا تقوی پیشه کرده و یا جهاد با نفس نموده و یا مرحله ی بندگی را کامل کرده اند، همه اش برای آن ثوابها و آن نعمتهائی که خدای تعالی در آخرت وعده فرموده، بوده است و حالا هم که اعمال و دین خود را خالص می کنند باز هم برای همان ثوابها می باشد ولی جمعی هستند که همه ی این مراحل را برای محبّت به خدای تعالی و لقاء او گذرانده اند، طبعا آنها هم باید اعمال و دین خود را خالص کنند که شرحی در این خصوص در بحث مقام خلوص بیان می کنیم.

 

مقام شامخ خلوص

او می گفت:

در این مقام سالک الی اللّه کاری بالاتر از اخلاص دارد و آن این است که باید خود را از همه ی آلودگیها پاک کند، محبّتش فقط به خدا باشد، تمام صفاتش صفات الهی باشد، دستش دست خدا باشد و کارهای خدائی کند، چشمش جز حق نبیند، گوشش جز حق نشنود و زبانش جز حق نگوید، سرسوزنی از صفات شیطانی و یا حیوانی در وجودش نباشد و بالأخره اعمالش، اخلاقش، رفتارش و روحیاتش خدائی باشد و به هیچ وجه در وجودش غش و آلودگی نباشد. کسی که می خواهد به این مرحله قدم بگذارد، باید بعد از مرحله ی صراط مستقیم که در کتاب «سیر الی اللّه» شرح داده ایم خود را در مرحله ی محبّت به خدای تعالی قرار دهد و از آنجا این مقصد را تعقیب کند. یعنی پس از آنکه صراط مستقیم را گذراند، به مرحله ی محبّت به خدای تعالی وارد شود و محبّت خود را متمرکز به خدا کند و هیچ چیز را جز خدا و برای خدا دوست نداشته باشد و در لوح دلش جز الف قامت دوست نباشد و به هر کس و به هر چیز اظهار محبّت می کند، برای خدا و به قدر ارتباط آن چیز با خدا باشد و آن قدر در این مرحله که نامش مرحله ی محبّت است کار کند که محبّتش خالص برای خدا گردد و سپس وقتی به مرحله ی جهاد با نفس رسید، برای محبّت به خدا با نفسش جهاد کند و زمانی که به مرحله ی عبودیت موفّق شد، تنها و تنها برای محبّت به خدا او را بندگی نماید و به هیچ وجه حتّی در گوشه ی دلش محبّت به ثواب و انتظار اجر نداشته باشد و چون خدا را زیاد دوست دارد، قدم در مرحله ی شکر و انس با خدا می گذارد و خدای تعالی می داند که او در قلبش جز محبّت به خدا چیزی نیست و هر چه می کند با اخلاص کامل است، آن وقت او را به مقام والای خلوص راه می دهد.

او می گفت:

کسی که در مرحله ی خلوص است و هیچ کاری را جز به خاطر محبّتش به خدای تعالی انجام نمی دهد، از این امتیازات که خدای تعالی در قرآن بیان فرموده برخوردار است:

یک: خدای تعالی می فرماید: «وَ ما تُجْزَوْنَ اِلاّ ما کنْتُمْ تَعْمَلُونَ * اِلاّ عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصینَ»[۳۴۸] یعنی جز به آنچه انجام داده اید جزا داده نمی شوید مگر بندگان پاک و مخلص خدا که چون آنها روی محبّت کار کرده اند و تنها به خاطر محبّت به پروردگارشان عبادت نموده اند که با اعمال و رفتارشان آنچه به آنها داده می شود، مقایسه نمی شود و بلکه چون آنها هر چه دارند برای خدا است، خدا هم هر چه از نعمتهای مختلف خلق نموده در اختیار آنها قرار می دهد.

دوّم: خدای تعالی درباره ی آنها می فرماید: «اُولئِک لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ»[۳۴۹] یعنی خدای تعالی برای آنها رزق معینی تعیین کرده و آنها به نعم الهی دعوت شده اند و بلکه آنها درباره ی آن نعمتها صاحب اختیارند. به خلاف بعضی که طفیلی و با شفاعت اینان به بهشت وارد می شوند، برای آنها رزقی تعیین نشده و از طفیل وجود اینها از نعمتهای بهشتی استفاده می کنند.

سوّم: خدای تعالی می فرماید: «وَ هُمْ مُکرَمُونَ»[۳۵۰] یعنی اینها در آن بهشت اکرام و احترام می شوند. طبیعی است که اگر کسی در میهمانی که از طرف شخصیت بزرگی برپا شده، دعوت شود و او را زیاد احترام کنند، عظمت و شخصیت او بالا می رود و او از خواص صاحب خانه محسوب می گردد.

چهارم: خدای تعالی درباره ی آنها می فرماید: «فی جَنّاتِ النَّعیمِ»[۳۵۱] یعنی خدا آنها را در بهشتی پر از نعمت قرار می دهد که آن نعمتها را در آیات یادآوری کرده و به این وسیله به آنها اظهار محبّت خاصّی نموده است.

پنجم: خدای تعالی می فرماید: «فَاِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ * اِلاّ عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصینَ»[۳۵۲]

یعنی همه ی آنها در قیامت برای حساب و دادگاه عدل الهی حاضر می شوند مگر بندگان خالص شده ی پروردگار که آنها به قیامت وارد می شوند ولی چون حسابی ندارند و عبادتهایشان را به خاطر ثوابی نکرده اند و بلکه در مقابل محبوبشان عمل ارزش داری انجام نداده اند که علی بن ابیطالب (علیه السّلام) روی قبر سلمان از قول سلمان می نویسد: «و فدت علی الکریم بغیر زاد من الحسنات و القلب السلیمی».

پس احضار آنها دلیلی ندارد و لذا خدای تعالی آنها را بی حساب وارد بهشت می کند.

ششم: در روز اوّل شیطان که بنای اغوای بنی آدم را گذاشت و گفت: «لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ»[۳۵۳] یعنی همه ی مردم را اغوا خواهم کرد «اِلاّ عِبادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ»[۳۵۴] مگر بندگان صاف و پاک تو که تو آنها را پاک نموده باشی و خالص در محبّت تو باشند. شیطان در همین دنیا نمی تواند آنها را اغوا کند یعنی به آنها قدرت پیدا نمی کند.

هفتم: خدای تعالی برای بندگان خالص و پاکش آن قدر اهمیت قائل شده که به خاطر این صفتشان به پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) دستور داده که نام آنها را در قرآن یاد کند چنانکه می فرماید: «وَاذْکرْ فِی الْکتابِ مُوسی اِنَّهُ کانَ مُخْلَصًا»[۳۵۵] یعنی در قرآن موسی را یاد کن زیرا او در محبّت و در عبادت صاف و پاک بود و او را خدای تعالی برای خود خالص کرده بود.

هشتم: خدای تعالی می فرماید: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یصِفُونَ * اِلاّ عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصینَ»[۳۵۶] یعنی خدا منزّه است از آنچه دیگران او را توصیف می کنند، مگر بندگان خالص خدا که به خاطر همان پاکی و خلوصشان می توانند او را توصیف کنند و تنها توصیف آنها صحیح است زیرا آنها در صراط مستقیم راه کمالات را طی کرده اند و با محبّت خالص به خدا نزدیک شده اند و نفس و شیطان را در دل راه نداده اند و با او انس گرفته اند و کاملاً او را شناخته اند. لذا آنها می توانند خدا را توصیف کنند ولی دیگران که شیطان و هوای نفس در دل آنها راه یافته و وساوس خود را القاء نموده و خدای تعالی را به آنچه جهل شیطان اقتضاء می کرده معرّفی می نماید، پس منزّه است خدا از آنچه آنها او را توصیف می کنند.

 

مقام والای توحید

او می گفت:

اگر انسان بتواند تمام صفات رذیله را از خود دور کند و نفس خود را تزکیه نماید و رضای الهی را به دست بیاورد و خود را نمونه ی انسان کامل بسازد و بالأخره اخلاص و خلوص را که بزرگترین و پر زحمت ترین کارهائی است که باید در دنیا انجام شود، عملی کند، می تواند به مقام قرب الهی که آرزوی همه ی اولیاء خدا است برسد.

او ولی خدا، او محبوب خدا، او از انصار خدا و او از یاران خدا می گردد.

او اگر موحّد شود، یعنی همه ی خواسته ی خود را خواسته ی واحدی قرار دهد و به «مقام توحید» که همان یکی کردن تمام تمایلات نفسانی و عقلانی و در حقیقت از بین بردن خدایا نیست که به بهانه های مختلف برای خود بوجود آورده برسد، به کمال حقیقی رسیده و خود را به «مقام توحید» رسانده است.

در اینجا استاد سکوتی کرد و آهی کشید و سپس گفت: این مردم چقدر اشتباه می کنند که خود را در همه چیز بلکه در همه ی بازیها به مقام قهرمانی می رسانند و در هر رشته ای کسی و یا کسانی به مقام والا و برتر آن رسیده اند، امّا در موضوع انسانیت و کمالات روحی، در موضوعی که خدا انسان را برای آن ساخته، هیچ کس به فکر قهرمان شدن نمی افتد!

آیا خدای تعالی در بازیها و در صنایع و یا در اکتشافات در امر دنیا فرموده است بر یکدیگر سبقت بگیرید؟

یا فرموده: «فَاسْتَبِقُوا الْخَیراتِ»[۳۵۷] یعنی: در صفات خوب در کمالات انسانی در خوبیها و خیراتی که «معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) گوی سبقت را ربوده و خدا در مدح آنها فرموده: «وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیراتِ»[۳۵۸] یعنی: (و جمعی از اولاد «فاطمه زهراء» (سلام اللّه علیها) در جمیع خوبیها بر همه ی مردم سبقت گرفته اند) دستور فرموده که پشت سر آن خاندان طیب و طاهر، شما هم بر خوبیها سبقت بگیرید و عقب سر آنها حرکت کنید!

 

مقام وحدت

او می گفت:

وقتی سالک الی اللّه تمام صفات رذیله ی حیوانی و شیطانی را از نفس خود تزکیه کرد و در کمالات آینه ی تمام نمای صفات و اسماء و افعال ذات اقدس متعال شد، به «مقام وحدت» رسیده و متخلّق به اخلاق اللّه شده و بین خود و مولایش خدای تعالی و مظهرش حضرت «صاحب الأمر» (علیه السّلام) جدائی نمی بیند، بلکه می گوید:

من کی و مولا و مولا کیست من هر دو یک روحیم اندر دو بدن

هر چه مولا بخواهد، این بنده ی تازه به کوی محبوب رسیده هم همان را می خواهد و آنچه مولا امر کند، او هم همان را امر می کند. در اینجا است که اولیاء خدا با آنکه می توانند با یک اراده، آسمان را به زمین بیاورند و آنچه

می خواهند انجام دهند، ولی چون با محبوبشان، با مولایشان یکی هستند، یعنی یک اراده، یک خواست دارند و بدون کوچکترین اختلاف، هر دو یک چیز را می خواهند، دست از پا خطا نمی کنند و هر چه به محبوب نزدیکتر می شوند، در تصرّفات تکوینی بی اراده تر و بی حرکت تر می گردند. لذا در یک جا مولا فرموده: «ما رَمَیتَ اِذْ رَمَیتَ وَ لکنَّ اللّهَ رَمی»[۳۵۹] (یعنی: ای رسول، ای محبوب ما، ای بنده ی پاک ما، وقتی تیرانداختی، تو تیر نیانداختی بلکه خدا تیر انداخت و «رسول اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) هم می فرماید: «و هزم الاحزاب وحده»[۳۶۰] (او بود که به تنهائی احزاب و لشکریان کفر را از بین برد.) این است مرحله و «مقام وحدت» و این است نتیجه ی سیر الی اللّه و لقاء پروردگار و وصول به سر چشمه ی مقصود.

 

مقام والای فناء فی اللّه

او می گفت:

معنی «فناء فی اللّه» که مکرّر به زبان من در ضمن سخنانی که برایت گفته ام جاری شده، این است که اگر انسانی در مقابل آینه ای بایستد و تصویر خود را در آینه ببیند، قطعا بین خود و آن تصویر هیچ فرقی مشاهده نمی کند، بلکه تمام صفات و خصوصیات ظاهری انسان عین همان صفات و خصوصیاتی است که در تصویر در میان آینه است می باشد. در اینجا می توان گفت: آن تصویر، فانی در این شخص است، زیرا هیچ امتیازی بین آن و این نیست. یا آنکه اگر شما آهنی را در میان آتش بیاندازید و آن آهن قرمز شود و صفات آتش در آن آهن بوجود بیاید، می توانید بگوئید: این آهن در میان آتش فانی شده است، محو گردیده است، به صورت ظاهر همه ی اینها آتش است و آهنی باقی نمانده است.

در اینجا هم وقتی یک انسان به مقام والای انسانی رسید و متخلّق به اخلاق اللّه گردید و تمام صفات افعال الهی را در خود ایجاد نمود و آینه ی تمام نمای الهی شد، به مقام «فناء فی اللّه» رسیده و بین او و مولایش فرقی به صورت ظاهر نبوده و در او فانی شده است.

او می گفت:

از جائی که خدای تعالی اِبا کرده که بدون دخالت اسبابش،[۳۶۱] کاری انجام دهد، چهارده نور مقدّس «خاندان عصمت» (علیهم السّلام) را در دنیا و آخرت واسطه ی بین خود و مخلوقش قرار داده و لذا مخلوق او نباید هیچگاه بدون این واسطه توقّع کاری، یا علمی، یا معارفی از خدای تعالی را داشته باشند.[۳۶۲]

لذا گفتیم: این چهارده نور پاک، آینه ی تمام نمای الهی هستند و اگر انسانی بخواهد به کمالات روحی در هر مرتبه اش برسد، باید روح خود را آینه ی تمام نمای این انوار مقدّسه قرار دهد.

در اینجا چون مثل این است که اگر شخصی آینه ای را در مقابل خورشید بگیرد و شخصی دیگر صورت خورشید را از آن آینه در آینه ی دیگری که در دست دارد منعکس کند، صحیح است که بگوید در آینه ی من هم صورت خورشید منعکس است.

ما اگر صفات کمالیه ی انسانی را که همان اخلاق اللّه است، از انوار مقدّسه ی «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) اقتباس کنیم، صحیح است که بگوئیم متخلّق به اخلاق اللّه شده ایم و هم صحیح است که بگوئیم ما شیعه و پیرو و آینه ی جمال امام زمانیم.

آنچه در این بخش می خوانید مطالبی است که حضرت استاد برای توجّه دادن سالکین الی اللّه به بعضی از حقایق که مورد اختلاف بین دانشمندان است بیان فرموده اند بنابراین لازم است کسانی که می خواهند به کمالات روحی برسند به این حقایق بیشتر توجّه کنند.

 

خلقت ملائکه

او می گفت:

روزی پس از نماز صبح که حال خوشی داشتم و زیارت جامعه را خوانده بودم و دل و روحم کاملاً متوجّه انسان کامل شده بود ولیی از اولیاء خدا را ملاقات کردم و او در وصف خلقت ملائکه با من چنین سخن گفت:

خدای عزّوجل نور مقدّس چهارده «معصوم» (علیهم السّلام) را قبل از خلقت خلق، خلق فرموده بود و آنها با او بودند و با او انس گرفته و آنی از او جدا نمی شدند، به او محبّت کامل و شدیدی داشتند، او هم آنها را دوست می داشت تا آنکه خدا ملائکه را به وسیله ی همین انوار مقدّسه خلق کرد.

من از آن ولی خدا پرسیدم: چطور خدا به وسیله ی آنها ملائکه و سائر اشیاء را خلق فرموده است؟

او فرمود: خیلی مسأله ساده است، آیا یک سیب را خدا خلق کرده یا نه؟

گفتم: خدا آن را خلق کرده ولی خلقت آن به وسیله ی درختی بوده است.

فرمود: همین طور تصوّر کن خدا همه ی اشیاء را خودش خلق کرده ولی چون «معصومین» (علیهم السّلام) دست او و اراده ی او هستند در حقیقت می توان گفت به وسیله ی آنها خلق را، خلق فرموده است.[۳۶۳]

گفتم: بسیار خوب این مطلب را هم خوب فهمیدم.

فرمود: «ائمّه ی اطهار» (علیهم السّلام) وقتی ملائکه را به اذن خدا خلق کردند[۳۶۴] آنها به حسب محدود بودن و مخلوق بودنشان و آنکه می دیدند به ظاهر آنها را نور پاک و خلق اوّل آفریده و اینکه هنوز هیچ چیز نمی دانستند، گمان کردند که خالق مطلق آنها همین انوار مقدّسه هستند. لذا در اینجا لازم شد که مدرسه ای برای تربیت آنها باز کنند تا به آنها معارف حقّه را همین انوار مقدّسه تعلیم دهند.

آنها به امر پروردگار آن مدرسه را تشکیل دادند، ابتداء خدای تعالی را در کلاسهای آن به آنها معرّفی کردند و راه بندگی و عبودیت را به آنها تعلیم دادند.[۳۶۵]

معلّم و امامشان را به آنها شناساندند، خوبیها و بدیها را به آنها یاد دادند، آنها را از گناه و معصیت بر حذر داشتند و ملائکه موجودات خوبی بودند، خدمتگذار، فرمانبردار، پاک و بی آلایش.[۳۶۶]

و چون در حقیقت اینها می بایست برای کار کردن در جهان آفرینش که خدا در نظر داشت آن را بعدها خلق کند بودند، در آن مدرسه تعلیم گرفتند:

چگونه روزی را، علوم را، حقایق را، به مردم برسانند.[۳۶۷]

چگونه در سازمان اطّلاعات مخفی الهی فعّالیت کنند و مواظب اعمال مردم باشند.[۳۶۸]

چگونه نظم ستارگان و کرات را حفظ کنند و نگذارند آسیبی به آنها برسد.

چگونه آسمانها را از شرّ شیاطین محفوظ نگه دارند و پاسدار آنها باشند.[۳۶۹]

و چگونه باید خدمتگزار شیعیان و محبّین حضرت «علی بن ابیطالب» و اولاد او (علیهم السّلام) باشند.[۳۷۰]

و بالأخره حافظ همه چیز از درشت ترین موجوداتی که خدا خلق کرده تا قطره ی باران باشند[۳۷۱] و چگونه حتّی تدبیر امور را بکنند.[۳۷۲]

و خلاصه علم تمام اینها را در آن مدرسه از خلقت جهان مادّی گرفته تا علوم معنوی، همه را یاد گرفتند و آنها جمعیتشان زیاد بود[۳۷۳] ولی استعدادشان زیاد نبود، در میان آنها جمعی که در مقابل کثرت آنها چیزی از نظر تعداد به حساب نمی آمدند ولی استعداد بیشتری داشتند، (باز نه به قدر استعداد بشر) و بهتر درس می خواندند، به آنها درجه و مقام قرب داده شد.[۳۷۴] باز از میان اینها چهار نفر که بهتر از دیگران بودند، به اسامی «جبرائیل» و «اسرافیل» و «میکائیل» و «عزرائیل» به عنوان شاگرد ممتاز در این مدرسه قبول شدند و اینها را برای کارهای مهمّی انتخابشان کردند[۳۷۵] و اینها را خدای تعالی بزرگشان کرده و مسلّط بر محدوده ی وسیعی مثل کره ی زمین که در اختیار حضرت «عزرائیل» است قرارشان داد ولی همه ی اینها به عنوان کارگر و خدمتگزار عالم خلقت، خلق شده بودند.

 

عالم عجیب ملائکه

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه فرو رفته بودم و در عالم اندیشه نمی دانستم که چرا جمعی نمی خواهند بعضی از مطالب را که کتب آسمانی از ناحیه ی خدای تعالی که خالق همه چیز است، نقل کرده اند و کاملاً ساده و عقلائی و مطابق با فطرت است بپذیرند و کوشش می کنند در بخشهای مختلف خلقت به افکار فلاسفه ی مادّی که معتقد به خالق جهان نبوده اند، توجّه کنند و سخنان نامفهوم آنها را ملاک عقل خود قرار دهند.[۳۷۶] به هر حال راهنمایم در همان عالم مکاشفه قبل از آنکه مرا به عالم عجیب ملائکه ببرد، مقداری در وصف ملائکه با من حرف زد و سخنش را این چنین آغاز نمود.

ملائکه از هوا و نور خلق شده اند و لذا با این چشم مادّی و ظاهری به طور معمول دیده نمی شوند.[۳۷۷]

آنها از تمام مخلوقات خدا از نظر تعداد بیشترند.[۳۷۸]

آنها از نظر نوع نجیب ترین و پر قدرت ترین مخلوقات خدایند.[۳۷۹]

آنها گوش به فرمان الهی هستند[۳۸۰] و خدا آنها را برای بندگی و فرمانبرداری و کار کردن خلق کرده است و آنها زن و مرد ندارند.[۳۸۱] خدای تعالی آنها را خیلی دوست می دارد و دشمن آنها را دشمن خود می شمارد.[۳۸۲]

آنها به امر پروردگار حافظ بندگان خدا هستند و آنان را از خطرات و حوادث و بلیات نگه می دارند[۳۸۳] و حتّی گاهی آنها به عنوان همرزمان سپاه دین، برای یاری اولیاء خدا به صورت سرباز و ارتش منظّم به سوی زمین فرستاده می شوند.[۳۸۴]

آنها گاهی به صورت بشر، متمثّل و متجسّد شده که حتّی مردمان کافر و فاسق هم آنها را با همین چشمهای ظاهری می بینند و گمان می کنند که آنها بشرند.[۳۸۵]

آنها خدا را خیلی دوست می دارند و از خوف او دائما در حال تسبیح و تحمید و کرنش اند.[۳۸۶] خدای تعالی آنها را با بالها و نیروی دو مرحله ای و سه مرحله ای و چهار مرحله ای و یا بیشتر برای پیغام رساندن به بشر و فعّالیتهای مختلف دیگر به زمین می فرستد و دارای مراتب و قدرتهای مختلفی هستند[۳۸۷] و بعضی از آنها به قدری عاقل و با فهم و زیرک اند که حساب ندارد.[۳۸۸] اکثر آنها در اطراف عرش الهی شب و روز مشغول تسبیح و سجده و حمد الهی و استغفار برای بندگان خدا هستند[۳۸۹] و به بالا و پائین می روند و امور جهان را تدبیر و منظّم می نمایند و هیچگاه خسته نمی شوند. آنها بر کسانی که در دنیا برای رسیدن به کمالات روحی استقامت کرده اند، نازل می شوند و با آنان انس می گیرند و به آنها می گویند: «نترسید و محزون نشوید و به شما بشارت باد که در بهشت خواهید بود. زیرا خدای تعالی آن را به شما وعده کرده و ما دوستان شما در دنیا و آخرتیم».[۳۹۰]

و بالأخره همه ی کارها در آخرت، چه در بهشت و چه در جهنّم به دست آنها انجام می شود و آنها در جهنّم مظهر غضب و در بهشت مظهر رحمت الهی می باشند.[۳۹۱]

سپس راهنمایم (در عالم مکاشفه) به من گفت: حالا بیا تا از نزدیک با کارهای آنها و کیفیت زندگی آنها و چگونگی فعّالیتهای مختلف آنها آشنا شویم و دست مرا گرفت و به سوی بالا برد، زیرا مقرّ ملائکه در آسمان است.[۳۹۲]

ابتداء همگام با «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) در سفر معروفش که به معراج رفته بود، حرکت کردیم و گوشه ای از شرح حال بعضی از ملائکه را از آن حضرت نقل می کنیم.[۳۹۳]

او فرمود: من با «جبرئیل» بالا رفتم، به آسمان دنیا رسیدم، در آنجا با ملکی که نامش «اسماعیل» بود برخوردم، او فرمانده هفتاد هزار افسر از ملائکه بود که هر یک از آن افسران هفتاد هزار سرباز از ملائکه تحت فرمانشان بود، شغل این ملک با آن همه ملائکه این بود که نگذارند شیاطین به سوی آسمانها راه پیدا کنند.[۳۹۴] آنها به وسیله ی شهاب ثاقب به سوی شیاطین تیراندازی می کردند و آنها را از پای در می آوردند. سپس وارد آسمان دنیا شدم، تمام ملائکه ای که با من برخورد می کردند متبسّم بودند، با صورت باز با من روبرو می شدند، ولی در این بین ملک بزرگی که مخلوقی عظیم تر از او تا به حال ندیده ام و بسیار کریه المنظر و غضبناک بود مشاهده کردم. از جبرئیل سؤال نمودم: این کیست؟ جبرئیل گفت: این نگهبان جهنّم است، اسمش مالک است.

سپس ملک دیگری را دیدم که در جائی نشسته و تمام دنیا بین دو زانوی او قرار گرفته و طوماری در دست دارد و به مطالبی که در آن نوشته شده، بدون آنکه به اطراف نگاه بکند، دقیق گردیده است. من از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ او به من گفت: این ملک الموت و حضرت «عزرائیل» است. بعد از آن ملک دیگری را دیدم که نصف بدنش از آتش و نصف دیگر بدنش از یخ بود. نه آتش یخ را آب می کرد و نه یخ آتش را خاموش می نمود. این ملک ذکر و دعایش این بود که با صدای بلند می گفت: پاک و منزّه است خدائی که حرارت این آتش را کنترل کرده و نمی گذارد این یخ را آب کند و همچنین نمی گذارد این یخ آتش را خاموش نماید، خدایا، ای جمع کننده ی بین یخ و آتش، دلهای بندگان مؤمنت را با هم جمع کن و آنها را با یکدیگر متّحد فرما.

من از جبرئیل سؤال کردم: این کیست؟ جبرئیل گفت: این ملکی است که خدای تعالی او را بر همه جا موکل فرموده و او نصیحت کننده ترین ملائکه ای است برای اهل زمین از بندگان مؤمن که تا به حال خدای تعالی خلق کرده است.

پس از آن به دو ملک دیگر برخوردم که یکی از آنها در آسمان فریاد می زد:

«اللّهم اعط کل منفق خلفا» (یعنی خدایا، به هر انفاق کننده ای پاداش خوبی مرحمت بفرما.) و دیگری می گفت: «اللّهم اعط کل ممسک تلفا» (یعنی خدایا، هر کسی که حقوق دیگران را نمی دهد، برکت از مالش بردار و ثروت او را تلف کن.)[۳۹۵]

سپس من و راهنمایم متوجّه تعداد ملائکه در آسمان و زمین شدیم، آنها به قدری زیاد بودند که اگر بدنشان مثل بدن انسان از مادّه می بود، جای پائی در آسمانها و زمین برای انسان و سایر موجودات نبود.[۳۹۶] خلاصه هیچ مخلوقی به زیادی آنها خلق نشده است! من از راهنمایم پرسیدم: آیا آنها زاد و ولد هم دارند؟ او گفت: نه آنها را خدای تعالی بدون پدر و مادر خلق کرده است.[۳۹۷]

جبرئیل که تقریبا از تمام ملائکه بزرگتر است و سمت سخنگوئی ملائکه را دارد، به ما می گفت: ما جمعیت ملائکه در منزلی که سگ و یا تصویر حیوان و انسانی و یا ظرفی که در آن بول می کنند باشد، وارد نمی شویم.[۳۹۸]

من در این موقع به امواجی از ملائکه متوجّه شدم که همه ی آنها با محبّت و علاقه ی عجیبی مشغول محافظت افراد بشر بودند، جمعی از آنها انسانها را از شیاطین حفظ می کردند و نمی گذاشتند شیاطین به آنها صدمه بزنند. زیرا انسانها شیاطین جنّی را نمی دیدند ولی ملائکه که مانند آنها دارای جسم لطیفی بودند، آنها را می دیدند و حتّی خدای تعالی ملائکه را از نیات آنها آگاه کرده بود که قبل از آنکه بتوانند به انسانها صدمه ای وارد کنند، ملائکه آنها را دفع می نمودند.[۳۹۹]

و جمع دیگری از ملائکه را می دیدم که مواظب بلاهای فراوان ناگهانی که در دنیا بسیار بودند و همه ی آنها متوجّه بشر می شدند، از قبیل میکربها که در فضا فراوان اند و یا سقوط چیزهائی که بشر به آنها تکیه می کند ولی قابل اعتماد نمی باشند، بودند. این ملائکه کوشش می کردند که مبادا این گونه خطرات به بشر متوجّه شوند و آنها را از پای درآورند.[۴۰۰] جمعی از ملائکه می کوشیدند که بالها یا نیروی کمکی خود را زیر پای طالبین علوم دینی و معنوی و روحی پهن کنند و آنها را از راه الهام به تحصیل این علوم تشویق نمایند.[۴۰۱]

در این موقع راهنمایم دستی به شانه ام زد و گفت: آنجا را نگاه کن، ببین چه خبر است. من وقتی به آن طرف نگاه کردم، دیدم انبوهی از ملائکه پشت سر یکی از انسانها به عنوان محافظ حرکت می کنند و او را تا منزلش که راه دوری بود بدرقه می نمایند. از راهنمایم پرسیدم: این شخص چه کرده که این همه مورد توجّه خدا و ملائکه گردیده است؟! او گفت: این شخص به دیدن یکی از دوستانش رفته و به این وسیله اتّحاد و برادری را با او محکم نموده و از جائی که خدای تعالی بسیار دوست دارد که افراد متدین با یکدیگر انس داشته باشند و با هم رفت و آمد نمایند و به هم کمک بکنند، به این انبوه از ملائکه دستور فرموده که محافظ او باشند و او را بدرقه نمایند تا به خانه اش برگردد.

سپس راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) اضافه نمود و گفت: آیا می خواهی ببینی که وقتی این شخص به منزل دوستش می رفت، آن ملکی که پیشاپیش همه حرکت می کند و عنوان فرماندهی همه ی این انبوه ملائکه را دارد، به این شخص مؤمن چه می گفت و چگونه او را بر این عمل تشویق می نمود؟

گفتم: بله، خیلی مایلم آن منظره را ببینم و سخنان آنها را بشنوم. او مرا از نظر زمان به عقب برگرداند. ما وقتی به آنها رسیدیم که هنوز تازه این شخص به درِ منزل دوستش رسیده بود و می خواست از او اجازه ی ورود به خانه ی او را بگیرد. همان ملک فورا خود را به آن شخص رساند و گفت: اینجا چه می خواهی و به صاحب خانه چه کاری داری؟ وی در جواب گفت: صاحب این خانه برادر دینی من است، می خواهم احوالش را بپرسم، از او دیدن کنم و ببینم اگر می توانم در مشکلاتش به او کمک نمایم و این کار را من فقط به خاطر خدا می کنم. آن ملک به او گفت: فقط برای همین آمده ای و کار دیگری به او نداشتی؟ آن شخص در جواب گفت: نه، هیچ کار دیگری به او نداشتم و فقط برای دیدنش آمده بودم. آن ملک گفت: من فرستاده ی خدای تعالی به سوی تواَم، خدای تعالی به تو سلام رسانده و گفته که به تو بشارتی بدهم و آن بشارت این است که به خاطر این عملت بهشت بر تو واجب شده است و ضمنا این را بدان که خدای تعالی فرموده: هر فرد با ایمانی که برادر با ایمانش را دیدن کند، در حقیقت تنها او را دیدن نکرده، بلکه مرا هم زیارت کرده و من جزای او را بهشت قرار داده ام.[۴۰۲]

سپس وقتی آن شخص وارد خانه ی دوستش شد، از جانب پروردگار به او ندا آمد: ای بنده ای که حقّ مرا بزرگ شمردی و از دستورات فرستاده ام «پیامبر اکرم» (صلی اللّه علیه و آله) پیروی کردی، بر من لازم است که تو را با عظمت قرار دهم، هر چه می خواهی از من سؤال کن تا به تو بدهم، دعا کن تا اجابتت نمایم و اگر ساکت هم باشی، خودم بدون سؤال به تو چیزهائی خواهم داد و وقتی با آن همه ملک به منزلش برمی گردد باز هم خدای تعالی او را ندا می کند: ای بنده ای که حقّ مرا بزرگ شمردی، بر من لازم است که تو را اکرام کنم و لذا بهشت را برای تو واجب کرده ام و روز قیامت تو را برای بندگانم شفیع قرار داده ام.[۴۰۳]

و سپس راهنمایم (در همان عالم مکاشفه) مرا نزد کسی که برای خدا روزه گرفته ولی از مردم کتمان کرده بود، برد و گفت: اینجا بایست و نگاه کن ببین چه می بینی. من آنجا ایستادم، دیدم ملائکه ای نزد او آمده اند و مواظب و محافظ او هستند و آنها دعاء برای او می کنند و خدای تعالی هم فوری آن دعاها را مستجاب می نماید. من از راهنمایم سؤال کردم: آیا اینها از جانب خدا این ابراز محبّت را نسبت به این شخص می کنند یا آنکه خودشان دوست دارند که در حقّ روزه دار این دعاها را بکنند؟ او به من گفت: خدای تعالی به آنها وحی کرده که بندگان روزه دار مرا از عذاب جهنّم به من پناه دهید و برای آنها دعاء کنید تا من اجابت کنم.[۴۰۴]

جمع دیگری از ملائکه را دیدم که در یک روز تابستانی بسیار گرم به شخص روزه داری هجوم آورده و صورت او را با بدن لطیفشان مسح می کنند که او به این جهت احساس نشاط فوق العاده ای می کرد و به او بشارت الطاف الهی را می دادند.[۴۰۵]

و باز جمع دیگری از ملائکه را دیدم که مثل دلاّکها افراد با ایمان و معتقد و آنهائی را که عقائد پاک و صحیحی دارند، از چرک گناهان شستشویشان می دهند و گناهان آنان همانند برگ درختان در پائیز از آنها فرو می ریزد.[۴۰۶]

و بالأخره جمعی از ملائکه را دیدم که آنچنان با قدرتند که تنها هشت نفر آنها عرش و کرسی را به دوش کشیده که به صریح قرآن تنها کرسی از آسمانها و زمین بزرگتر است[۴۰۷] و جمع دیگری اطراف عرش را احاطه کرده و دور آن گردش می کنند.[۴۰۸]

در میان ملائکه بزرگ و با عظمت جبرائیل امین را دیدم که کارهای فوق العاده حسّاسی در دست دارد که مِنجمله وحی را از جانب خدا بر انبیاء عظام نازل می نماید[۴۰۹] و اولیاء خدا را یاری می کند و دشمنان الهی را با هزارها ملائکه دیگر مقهور می نماید.[۴۱۰]

و سپس حضرت میکائیل را دیدم که بر میلیونها ملائکه که موکل رزق مردم بودند، ریاست داشت و به آنها فرمان می داد و آنها از وی اطاعت می کردند.[۴۱۱]

بعد از آن حضرت اسرافیل را مشاهده کردم که با قدرت عجیب خود، یعنی نفخ صور می خواست تمام افراد بشر را بمیراند و سپس با نفخ دیگر آنها را زنده کند.[۴۱۲]

حضرت «عزرائیل» هم که با میلیونها ملائکه ی دیگر مشغول قبض روح مردم بود و لحظه ای از کارش غفلت نداشت.

در اینجا راهنمایم مرا به سالهای قبل از میلاد مسیح برگرداند و قصّه هائی را از ملائکه که بسیار آموزنده و بلکه معرّف صفات ملائکه بود، به من نشان داد.

 

حضرت ابراهیم و دو ملک

ابتداء به زمان حضرت «ابراهیم» برگشتیم، حضرت «ابراهیم» را مرد بسیار با عظمت و پیامبر بسیار بزرگی دیدم که خوان احسانش بر همه ی مردم گسترده بود. میهمانان مختلف از همه جا بدون آنکه با حضرت «ابراهیم» آشنائی داشته باشند، از مضیفخانه اش استفاده می کردند. در این بین چند نفر ناشناس ولی بسیار با شخصیت به میهمانسرای آن حضرت وارد شدند، حضرت «ابراهیم» طبق معمول بهترین وسیله ی پذیرائی را برایشان آماده کرد، گواراترین خوراکیها را تهیه نمود، حتّی گوساله ی فربهی را ذبح وبریان کرد و در وسط سفره گذاشت، امّا آنها دست به طرف آن خوراکیها دراز نکردند (و چون طعام نخوردن میهمان، علامت دشمنی با میزبان بود،) حضرت «ابراهیم» نگران شد و از آنها ترسید. آنها بدون معطّلی خود را معرّفی کرده و گفتند: ما ملکیم و چیزی نمی خوریم و بشارت می دهیم که خدای تعالی پسری دانا و پر قدرت به شما عنایت خواهد کرد. حضرت «ابراهیم» گفت: من چگونه دارای پسری خواهم شد، در حالی که پیر شده ام و همسرم نازا و یائسه شده است؟! «ساره» همسر حضرت «ابراهیم» هم که به گفتگوی آنان گوش می داد، خندید و گفت: من چطور فرزند می زایم در صورتی که از عمرم خیلی گذشته و شوهرم بسیار پیر شده است؟! فرشتگان که به صورت بشری مجسّم شده بودند، قدرت خدا را یادآوری کردند و گفتند: خواست خدا متّکی به عوامل طبیعی نیست، او اگر به هر چه بگوید بشو، خواهد شد.

حضرت «ابراهیم» به آنها گفت: کجا می روید و مقصدتان از این سفر کجا است؟

آنها گفتند: ما به سوی قریه ی «سدوم» که جناب «لوط» در آنجا زندگی می کند خواهیم رفت، ما فرستاده ی الهی برای نابود کردن آن قوم گناهکار و مجرمیم، ما مأموریت داریم که عذاب را بر قوم «لوط» وارد کنیم و آنها را به نتیجه ی فسق و فجور و پاداش اعمال زشتشان برسانیم. حضرت «ابراهیم» ناراحت شد و حتّی از آنها خواست که عذاب آن قوم را به تأخیر بیاندازند، شاید آنها توبه کنند و علاوه چون حضرت «لوط» پسر برادر حضرت «ابراهیم» بود، نگران حال او شد که مبادا از باب آنکه:

آتش چو به نیستان فروزد با هم تر و خشک را بسوزد

حضرت «لوط» هم مبتلاء به عذاب گردد. لذا فرشتگان به او گفتند: فکرت برای «لوط» نگران نباشد او و خانواده اش بجز همسرش را نجات می دهیم.

در این موقع من و راهنمایم فورا خود را به قریه ی «سدوم» که از اراضی فلسطین است رسانیدیم. این قریه مردم بسیار بدی داشت و بدترین گناهانشان این بود که پسران را بجای زنان در معرض شهوت جنسی و حیوانی خود قرار می دادند و از زنان کناره گیری می کردند و به لواط عادت کرده بودند و این کار را علنا و بی پرده انجام می دادند. ما آنها را به صورت حیواناتی وحشی و موجوداتی نادان و بی عقل می دیدیم. ناگهان آن فرشتگان به صورت جوانانی بسیار زیبا وارد دروازه ی «سدوم» شدند. در آنجا دختر حضرت «لوط» از چاه آب می کشید. فرشتگان از او تقاضا کردند که از آنها پذیرائی کند، او فورا خود را به پدر رسانید و از وضع آنها او را خبردار کرد و گفت: ای پدر، آنها تو را می طلبند و من هرگز یک چنین جوانانی به این زیبائی ندیده ام. حضرت «لوط» از شنیدن این خبر سخت نگران شد، گاهی فکر می کرد که از پذیرفتنشان عذر بیاورد و گاهی با خود می گفت: من حقیقت حال را برای آنها می گویم تا به زحمت نیافتند و بالأخره کوشش کرد که قبل از آنکه مردم آنها را ببینند و بر آنها هجوم کنند، خود را به آنها برساند و آنها را به منزل بیاورد ولی بیادش آمد که مردم قریه او را از میهمان داشتن منع کرده اند. بالأخره هر طور بود آنها را به منزل آورد و پذیرائی کرد ولی زن «لوط» که منحرف بود و با قوم «لوط» هماهنگ بود، ورود این میهمانان را به اهل قریه اطّلاع داد و لذا طولی نکشید که اهل قریه شاد و خندان به سراغ «لوط» آمدند. حضرت «لوط» پریشان شد و سر راه آنها را گرفت و آنها را نصیحت کرد ولی آنها به هجوم خود ادامه می دادند. حضرت «لوط» ناچار در خانه را بر روی آنها بست و به دفاع از میهمانانش برخواست ولی مردم قریه هر لحظه بر بی شرمی خود می افزودند و عربده می کشیدند و مانند دیوانگان با صورتهای افروخته و چشمهائی مشتعل و کف بر لب به خانه ی «لوط» هجوم می آوردند و سخنان زشت بر زبان جاری می نمودند. ولی حضرت «لوط» آنها را نصیحت می فرمود، حتّی از شدّت استیصال و برای نجات میهمانان، دختران خود را به همسری آنها عرضه کرد و از پیروی این عادت بد و عواقب وخیم آن بیمشان داد، ولی آنها بر شدّت حملات و عصیان خود می افزودند و می گفتند: ای «لوط»، تو خود می دانی که ما را از کام گرفتن دختران تو حقّی نیست و ما بر زنان بی رغبتیم و تو خود بهتر می دانی که ما چه می خواهیم.

در این موقع حضرت «لوط» سخت بیچاره شد و از غربت و بی کسی خود یاد کرد و گفت: اگر نیروئی می داشتم چنین خوار و گرفتار شما نمی شدم و در مقابل تعدّی شما دفاع می کردم و بالأخره به قدری عجز و ناله کرد که فرشتگان او را دلداری دادند و گفتند: ای «لوط»، ما فرستادگان پروردگار توئیم و ما برای نجات تو و دفع اذیتهائی که بر تو وارد می سازند آمده ایم، مطمئن باش که آنها هیچگاه نمی توانند به ما اذیتی وارد کنند و به زودی سزای اعمالشان را می دهیم.

سپس فرشتگان به او فرمان دادند که وقتی مقداری از شب گذشت، تو و خانواده ات (به غیر از همسرت که باید در عذاب واقع شود،) از قریه خارج شوید و به شما توصیه می شود که صبر و شکیبائی را بعد از نزول عذاب بر آنها از دست ندهید.

حضرت «لوط» این دستور را عملی کرد و آن سرزمین نحس را ترک نمود. وقتی آنها کاملاً از آن قریه دور شدند و صبح دمید، فرمان الهی را آن فرشتگان به مرحله ی اجراء گذاشتند و آن قریه را زیر و رو کردند، سپس بر آن سرزمین از آسمان شن بارید و به صورت بیابانی درآمد.[۴۱۳]

من و راهنمایم از دیدن این جریان فوق العاده تعجّب کردیم و با خود فکر می کردیم که چگونه انسان ممکن است فطرت خود را از دست بدهد و به اعمال حیوانی و بلکه بدتر از آن دست بزند و خود را در دنیا و آخرت بدبخت نماید.

ضمنا در این سیر و سیاحت متوجّه شدیم که ملائکه شکل خاصّی ندارند ولی متجسّد می شوند و به شکلهای مختلف و به صورت بشر در می آیند و آنها را در آن موقع هر چشمی حتّی چشمهای کفّار[۴۱۴] و آنهائی که بدترین اعمال حیوانی را انجام می دهند، می توانند ببینند و علاوه ممکن است در آن موقع حتّی انبیاء «الوالعزم» مثل حضرت «ابراهیم» و «لوط» هم آنها را نشناسند و فکر کنند که آنها بشرند.[۴۱۵]

 

هاروت و ماروت

از آنجا با راهنمایم به سوی زمان حضرت «سلیمان» برگشتیم. دیدیم در آن زمان ملائکه ای که به زمین رفت و آمد می کنند و گزارش اعمال بشر را به سوی خدای تعالی می برند، در بین خود جنجالی بپا کرده اند. آنها می گویند: این بشر خجالت نمی کشد که آن همه گناه و معصیت می کند، به خدا دروغ می بندد، برای او شریک قائل می شود، در حضور حضرت حقّ نافرمانی و گناهان کبیره انجام می دهد و بالأخره جمعی از آنها به پروردگار متعال عرض کردند: چرا بر آنها به خاطر اعمال زشتشان در زمین و تهمتهایشان به تو و سایر گناهانشان غضب نمی فرمائی؟ بلکه حلم فرموده ای و حال آنکه آنها در تحت اختیار و قدرت تو هستند.

خدای تعالی در اینجا به خاطر آنکه به ملائکه بفهماند که اگر به آنها هم عصمت نمی داد، همین گناهان و بلکه بدترش را انجام می دادند، به ملائکه وحی فرمود: که دو مَلک از بین خود انتخاب کنید تا من آنها را به زمین بفرستم و آنچه به بشر از شهوت و حرص و آرزو و گرسنگی و تشنگی داده ام، به آنها هم بدهم تا ببینیم که آیا آنها باز هم مثل حالا گناه نمی کنند یا آنکه مانند بشر آلوده به گناه می گردند.

ملائکه، «هاروت» و «ماروت» را که اعتراضشان به بنی آدم بیشتر از سائرین بود انتخاب کردند. خدای تعالی به آنها وحی کرد: به زمین بروید ولی در شما طبایع بنی آدم از قبیل شهوت خوردن و آشامیدن و غریزه ی جنسی و حرص و آرزوی دراز را بوجود آورده ام، مواظبت کنید که مشرک نشوید و کسی را بی جهت به قتل نرسانید، زنا نکنید و مسکرات ننوشید.

آنها به زمین آمدند و به شکل بنی آدم متمثّل شدند و ساختمان بلندی که مشرف بر آن شهر بود، در اختیارشان قرار گرفت. ناگهان دیدند زن بسیار زیبای خوبی که لباسهای عالی و نیکو پوشیده و خود را معطّر کرده به طرف آنها می آید. وقتی آنها با او صحبت کردند و خوب به او نگاه کردند، دلشان از حال رفت و شهوتشان تحریک شد و از او خواستند که با آنها همبستر شود و آنها با او زنا کنند.

آن زن به آنها گفت: دین من به من اجازه نمی دهد که با شما همبستر شوم، مگر آنکه شما هم به دین من وارد شوید، آن دو ملک به او گفتند: مگر تو چه دینی داری؟

آن زن گفت: من خدائی دارم که اگر کسی او را عبادت و سجده کند آن وقت می تواند با من رابطه ای داشته باشد. آن دو ملک به او گفتند: خدای تو کیست؟ آن زن گفت: خدای من این «بت» است.

آنها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: این دو کار یعنی زنا و بت پرستی از همان کارهائی است که خدا ما را از آنها نهی کرده است.

ولی شهوت به آنها غلبه کرد و آنها به آن زن گفتند: هر چه بگوئی خواهیم کرد.

آن زن گفت: پس بیائید یک مقدار شراب بنوشید تا به آنچه مایلید برسید آنها به یکدیگر نگاهی کردند و گفتند: این هم سوّمین کاری که از آن نهی شده ایم. ولی در عین حال به خاطر شهوتی که در آنها وجود داشت، از آن شراب نوشیدند و آن بت را سجده کردند در همان موقع که آن زن خود را مهیا می کرد که با آنها همبستر شود، شخصی بر آنها وارد شد و آنها را در آن حالت دید، به آنها گفت: شما با این زن زیبا خلوت کرده اید، شما مردان بدی هستید و همین که خواست بیرون برود، آن زن به آنها گفت: نه من دیگر با شما همبستر نمی شوم. این شخص ما را دیده و ممکن است برود و ما را مفتضح کند. در عین حال اگر می خواهید با من نزدیکی کنید، باید قبل از آنکه او ما را مفتضح نماید، وی را بکشید تا من مطمئن شوم که کسی از کار ما مطّلع نمی شود آن وقت حاجت شما را برمی آورم. آنها رفتند و آن مرد را کشتند. وقتی برگشتند آن زن را ندیدند و خدای تعالی آنها را به آسمان برگرداند و فرمود: من شما را یک ساعت در روی زمین قرار دادم، شما چهار گناهی را که نهیتان کرده بودم همه را انجام دادید، با آنکه قبلاً با من حرف زدید و مرا می شناختید که بر شما نظارت دارم. آیا از من حیاء نکردید؟ آیا شما نبودید که بیشتر از همه ی ملائکه به بنی آدم اعتراض داشتید؟

(این قضیه را مفصّلاً در کتب اسلامی نقل کرده اند که ما در اینجا آن را هم خلاصه کرده ایم و هم کوتاه نموده ایم).[۴۱۶]

از این قضیه و قضایای دیگر برایمان معلوم می شود که اگر ملائکه تجسّد پیدا کنند و به مانند انسان شهوت داشته باشند و تزکیه ی نفس نکرده باشند، آنها هم مانند بشر به هر جنایتی دست می زنند. پس فرق میان ملائکه و انسان همین داشتن شهوت و غضب است.

بالأخره من و راهنمایم پس از دیدن این جریان از این گوشه ی ملکوتی تاریخ بیرون آمدیم و به طرف بیت المقدّس و اورشلیم رفتیم و خود را در زمان وقوع بزرگترین حادثه ی تاریخ یعنی میلاد حضرت مسیح قرار دادیم.

 

حضرت مریم و ملک

حضرت «مریم» در حالی که غافل از همه جا بود و تمام توجّه اش را به خدا و عبادت داده بود و در محراب به اعمال عبادی خود مشغول بود و هیچ مردی حقّ نداشت در عبادتگاه او وارد شود، ناگهان فرشته ای که خود را صددرصد به صورت انسانی متجسّد و متمثّل کرده بود، در حالی که می خواست با او مأنوس شود، خود را در مقابل او قرار داد.

حضرت «مریم» که فکر می کرد او یک مرد نامحرم و متجاوز و گناهکار و فاجر زشت کرداری است و آشنائی و تماس با او بر خلاف عفّت و ایمان و طهارت است، از مقابل او گریخت و گفت: پناه می برم به خدا اگر تو اهل تقوائی، اینجا چه می کنی؟ ولی فرشته بزودی خاطر حضرت «مریم» را آسوده کرد و به او اطمینان داد و گفت: من فرستاده ی خدای تواَم، می خواهم پسری پاکیزه به تو ببخشم.

امّا حضرت «مریم» علاوه بر آنکه از این خبر خوشنود نشد، متأثّر هم شد و گفت: چگونه من دارای فرزند می شوم، در صورتی که تا بحال بشری با من تماس نگرفته و من زناکار نبوده ام؟!

فرشته گفت: پروردگارت فرموده که آن بر من آسان است و این کار بخاطر این است که من آن پسر را می خواهم برای مردم نشانه ی قدرت و رحمت خود قرار دهم و این کار حتما انجام خواهد شد. در این موقع که «مریم» به فرشته ای که به صورت بشری درآمده نگاه بهت انگیزی می کرد، ناگهان فرشته ناپدید شد.[۴۱۷]

من که با راهنمایم بودم و این منظره را در عالم مکاشفه می دیدم، به حال حضرت «مریم» می گریستم و با خود می گفتم که او فردا جواب مردم را اگر به او بگویند: تو چگونه بدون ازدواج باردار شده ای، چه خواهد داد؟ خدایا، خودت رحم کن. این چه گرفتاری است که مصلحت و تقدیر تو برای او فراهم کرده است؟

امّا حضرت «مریم» بی گناه، در طوفان ناراحتی جز تسلیم در مقابل اراده ی الهی چاره ای نداشت.

در اینجا با آنکه بقیه ی سرگذشت از موضوع مورد علاقه مان که تحقیق از حالات ملائکه می باشد خارج بود، امّا در عین حال من با راهنمایم در همان عالم مکاشفه خواستیم بدانیم، بالأخره حضرت «مریم» چگونه توانست در بین مردم در مدّت حاملگی و پس از زایمان ظاهر شود و از آن اتهامات بیرون آید؟ لذا او را تعقیب کردیم.

ابتداء دیدیم خدای تعالی به او کمک کرد، یعنی تا زمان وضع حمل نگذاشت کسی از راز او اطّلاع حاصل کند و او در شهر «ناصره» دور از مردم خانه ی بسیار ساده ای تهیه کرد و خود را از چشم مردم دور نگه داشت.

و ما مرتّب به او سر می زدیم و از حالات او اطّلاع حاصل می کردیم. بالأخره هنگام وضع حملش رسید و درد زایمان را احساس کرد، بدون معطّلی از دهکده بیرون رفت، ما هم در عالم مکاشفه عقب سر او راه افتادیم، فشار درد او را به درخت خشکیده ی خرما در بیابان در حالی که تک و تنها می رفت، پناهنده نمود. او نه قابله ای و نه کمک کاری و نه همدمی که با او انس بگیرد داشت و درد زایمان را به هر طور بود تحمّل می کرد، او کنار درخت خرما مظلومانه نشسته بود و گریه می کرد. من در اینجا آن قدر دلم به حال او سوخته بود که من هم گریه می کردم. ناگهان وقتی سرش را به زیر انداخت، بدون آنکه دردی را تحمّل کند، چشمش به چهره ی کودکی نوزاد که از او متولّد شده بود افتاد، در اینجا آرزو کرد که ایکاش قبل از آنکه بدون شوهر، مادر شود و امروز را ببیند، مرده بود و از جمله فراموش شده گان بود.

حضرت «مریم» نمی دانست چه بکند، امّا ناگهان صدائی از جانب آن کودک به گوشش رسید که می گفت: مادر، غمگین مباش، زیرا پروردگارت نهر آبی پائین پایت روان ساخته، از آن بنوش و استفاده کن و درخت خشک خرما را تکان بده تا رطب تازه برایت بریزد و از آن بخور تا نیروی از دست رفته ات به تو برگردد و اگر کسی از افراد بشر تو را دید، به او بفهمان که من برای خدای تعالی روزه ی سکوت نذر کرده ام و نمی توانم با کسی حرف بزنم.

حضرت «مریم» خوشحال شد و طبق دستور فرزند عمل کرد و کودک را در آغوش گرفت و به سوی مردم قریه رفت. وقتی آنها او را با آن کودک دیدند، اطراف او جمع شدند و گفتند: ای «مریم»، کار زشتی پیش گرفته ای، ای خواهر هارون! پدرت مرد بدی نبود و مادرت بی عفّت و زناکار نبود.

حضرت «مریم» در مقابل مردم حرفی نزد و با اشاره به آنها فهماند که من روزه دارم، نباید با کسی سخن بگویم، آن وقت به طرف کودک اشاره کرد که هر چه می خواهید از او بپرسید و جواب خود را از او دریافت کنید. آنها با تمسخر به او گفتند: چگونه کودکی که باید در گهواره باشد، با ما سخن می گوید؟!

کودک بدون فوت وقت با بیانی فصیح گفت: من بنده ی خدایم و خدایم به من کتاب عنایت کرده، مرا پیامبر قرار داده، مقدمم را مبارک کرده، به نماز و زکات و نیکی به مادرم سفارشم فرموده و مرا جبّار شقی قرار نداده و من در روز ولادت سلامت و وقت مرگ به سلامت و روز قیامت در سلامتی خواهم بود.[۴۱۸]

این بود سرگذشت «مریم» و نوزادش حضرت «عیسی» که ما آن را در همان عالم مکاشفه که با راهنمایم داشتیم تا همین جا تعقیب کردیم.

او می گفت:

این بود آنچه لازم بود بخاطر معرّفی ملائکه از قصص و حکایات قرآنی که من آنها را در مکاشفه دیده بودم و راهنمایم آنها را به من نشان داده بود و در اثر تزکیه ی نفس می بایست به همه ی اینها رسید و این حقایق را با چشم یقین دید.

 

خلقت اجنّه

او می گفت:

روزگاری به زیارت عتبات عالیات به عراق رفته بودم، در حرم حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) پس از آنکه زیارت عاشوراء را خواندم، از راهنمایم در عالم مکاشفه تقاضا کردم که خلقت اجنّه و شرح زندگی آنها را برای من بیان کند. او با زبان دل که در لسان روایات هم آمده، به من فرمود: خدای تعالی اجنّه را خلق فرمود، آنها را ما به مدرسه ای که برای شناخت حقایق تشکیل داده بودیم بردیم. آنها مثل ملائکه که قبلاً برای تو شرح داده شد، هیچ چیز نمی دانستند ولی با ملائکه چند فرق داشتند که بهتر می شد آنها را تربیت کرد و رشد داد و به کمالات رسانید.

اوّل: به آنها عقل و اختیار داده شده بود که هم می توانستند اطاعت کنند و هم معصیت نمایند. (و لذا احتیاج به راهنمائی و هدایت بیشتری داشتند.)[۴۱۹]

دوّم: خدا آنها را مثل ملائکه برای کار کردن خلق نکرده بود، بلکه آنها مثل انسان می بایست به رشد و کمالات خود بپردازند و در دنیا و آخرت رو به ترقّی و تکامل باشند، لذا احتیاج به تعلیم و تربیت بیشتری داشتند.[۴۲۰]

سوّم: خدا آنها را از آتش خلق کرده بود، به همین جهت در شرارت و شیطنت بسیار قوی بودند.[۴۲۱] بعکس ملائکه که از نور خلق شده بودند و شرارت کمتری داشتند.[۴۲۲]

لذا مدرسه ای که برای اینها تشکیل می شد، در عین آنکه تا حدّی با مدرسه ی ملائکه در موادّ درسی یکی بود ولی می بایست مسائل بیشتری را آنها یاد بگیرند و به آن وسیله خود را به کمال برسانند.[۴۲۳]

آنها مثل ملائکه احتیاج به کلاس کارآموزی نداشتند ولی کلاس مهمتری داشتند که باید در آن کلاس آنچنان خود را بسازند که آینه ی تمام نمای معلّمین خود باشند. یعنی در حقیقت متخلّق به اخلاق الهی باشند و آنچه معلّمین می دانند و می توانند برای آنها تدریس کنند، یاد بگیرند و عمل نمایند و آن علوم را در وجود خود پیاده کنند و چون آنها در تمام موادّ درسی و کلاسها با بشر یکی بودند و علاوه مثل بشر اختیار داشتند و بشر هم می بایست مثل آنها رو به تکامل برود،[۴۲۴] خدای تعالی بعدها که بشر را خلق کرد،[۴۲۵] برای آنها و انسانها کلاسهای مختلطی تشکیل داد و آنها را با انسانها در یک مدرسه به درس مشغول کرد و چون دانستن کیفیت خلقت انسان و چگونگی درس خواندن او در آن عالم برای تو بیشتر لازم بود، زندگی و درس خواندن او را قبلاً برای تو شرح داده ام و چون زندگی و درس انسانها با اجنّه یکی است،[۴۲۶] من از زندگی و درس و امتحان اجنّه برای تو بیش از این چیزی نمی گویم.

ولی این را بدان که آنها اگر چه در کلاسها و در جلسه ی امتحان دنیا با شما مختلط اند ولی به شما کاری ندارند، اذیتی نمی رسانند، اگر شما آنها را اذیت نکنید، آنها را خدا اجازه نمی دهد که به شما آزاری برسانند[۴۲۷] و ضمنا این را بدان که اجنّه به دو قسم تقسیم می شوند: یک دسته ی آنها شیاطین نام دارند که کارشان اذیت و آزار و انحراف دادن بشر از صراط مستقیم است و یک دسته ی دیگر آنها اجنّه هستند که به هیچ وجه آزاری به بشر نمی رسانند و کاری به کار انسانها ندارند و تو باید بیش از هر چیز از آنها بترسی.

و ناگزیر باید یک نفر از آنها را تو بشناسی که اسمش عزازیل است.

او کسی است که در یک درگیری که در روز اوّل خلقت بدن خاکی بشر با خدای تعالی پیدا می کند، قسم می خورد که بشر را تا سر حدّ توانائی اذیت کند[۴۲۸] و نگذارد آنها درسهای کلاسها را به یاد بیاورند و آنها را عمل کنند.

تو باید او را خوب بشناسی و اگر می خواهی همیشه با من باشی، باید از او دوری کنی و دوستی و ولایت او را قبول ننمائی و الاّ من دست تو را رها می کنم و دیگر ابدا با تو حرف نمی زنم. من با تضرّع و زاری از او درخواست کردم که به هیچ وجه دست مرا رها نکند و آنی مرا به حال خود وانگذارد. او با لطف عمومیش تقاضای مرا قبول کرد.

بالأخره او به من شیطان را این چنین معرّفی فرمود:

شیطان در مدرسه ی عالم ارواح که شرحش را برای تو گفتم، مختصر درسی خواند ولی چون همیشه در آنجا اخلالگری می کرد و از اختیاری که خدا در وجود او قرار داده بود، سوء استفاده و گناه و معصیت زیادی می نمود و علاوه استعداد فهم مطالب عالیه ی علمی را هم نداشت، چیزی نمی فهمید و اگر هم چیزهای ناقصی از خداشناسی معتقد شده بود، در آن مدرسه، آنها تدریس نشده بود، بلکه با مغز جاهلانه و پوچ خودش صفاتی را برای خدا فکر می کرد و به آنها معتقد بود.[۴۲۹]

لذا او را از مدرسه بیرونش کرده بودند، او به جهل و نادانی مطلق معروف بود.[۴۳۰]

کبر و خودخواهیش در اثر جهل و نادانی به قدری زیاد بود که می خواست پنجه در پنجه ی انوار مقدّسه ی «معصومین» (صلوات اللّه علیهم اجمعین) بیاندازد.[۴۳۱]

او می خواست هر چه آنها از علوم می دانند، معارضش را در جهل و نادانی داشته باشد. خدا هم برای آنکه محصّلین آن کلاسها را آزمایش کند، برای او امکاناتی در نظر گرفت و قدرتی که بتواند در مقابل «معصومین» (علیهم السّلام) بایستد به او داد.[۴۳۲]

امّا او نتوانست با آنها مبارزه کند، چون خدا کمک آنها بود ولی کمک او نبود، آنها علم و پاکی داشتند که او نداشت، لذا این بدبخت مدّتی سرگردان بود و نمی دانست چه باید بکند.[۴۳۳]

هیچ کجا راهش نمی دادند تا آنکه از سادگی و پاکی ملائکه استفاده کرد و در میان آنها خود را قرار داد و مشغول عباداتی که آنها می کردند گردید.

ملائکه از خبث باطن او اطّلاعی نداشتند، در نتیجه ارواح بشر و اجنّه تا مدّتی که او از ناچاری در میان ملائکه بود، راحت بودند و درسهای خود را خوب می خواندند.[۴۳۴]

ولی وقتی که خدا بدن خاکی «آدم» را خلق کرد و به ملائکه فرمود: او را سجده کنید؛ آن جهل مطلق، آن بدبخت نادان، نتوانست خود را حفظ کند و خود را ظاهر نکند و آبروی خود را نبرد. کبر و غرورش که در اثر جهل و نادانی در وجودش بود به او اجازه نداد که مثل ملائکه فرمانبردار باشد.

او به «آدم» سجده نکرد و گفت: بدن مرا از آتش خلق کرده ای و بدن آدم را از خاک آفریده ای، چرا من با این شرافت به آدم با آن پستی سجده کنم؟[۴۳۵]

این جاهل نفهمیده بود که شرافت آدم به بدن خاکی او نیست بلکه بخاطر این است که او همه ی علوم را، همه ی اسماء را تحصیل کرده.[۴۳۶] ولی او وقتی به مدرسه آمده بود، بی غیرتی کرده بود و درس نخوانده بود و امروز آن قدر جاهل و نادان شده بود که گمان می کرد چون بدنش را از آتش خلق کرده اند، بر حضرت «آدم» شرافت دارد.

و علاوه این نادان بدبخت حتّی صفات روشن خدائی که در آن عالم از همه چیز ظاهرتر بود را هم نشناخته بود و گمراهی و نادانی خودش را به خدا نسبت می داد و معتقد به جبر شده بود.[۴۳۷]

بالأخره تا آن موقع که در میان ملائکه بود و عبادت می کرد و غرورش را اظهار نمی نمود و کسی را اذیت نمی کرد، خدای تعالی سر به سرش نمی گذاشت و کاری به کارش نداشت، حساب او را برای روز قیامت و روز جزای اعمال گذاشته بود.

ولی حالا که این طور ستیز می کند، باید او را از همه جا بیرونش کنند، به همه او را معرّفی نمایند که هیچ کجا جا نداشته باشد و دیگر نتواند مثل گذشته در بین ملائکه بماند.[۴۳۸]

لذا خدای تعالی با قهر عجیبی به او فرمود: بیرون رو، تو رانده شده ی درگاه منی و تا روز قیامت از رحمت من دور خواهی بود، لعنت بر تو باد.[۴۳۹]

آن جاهل نادان عوض آنکه نادم و پشیمان شود و بهشت و زندگی جاودانی را انتخاب کند، به جهل خود ادامه داد و در عوض عبادتهایش که ارزشی هم نداشت، تقاضای ماندن در دنیا و داشتن نفوذ در قلب بشر را نمود.[۴۴۰]

خدا هم به خاطر آنکه مردم را آزمایش کند، پیروان او را به دیگران معرّفی نماید، راه جهل و باطل را هم در مقابل صراط مستقیم قرار داده باشد و راه حقّ و باطل را کنار یکدیگر گذاشته باشد و بالأخره راه انسانها و اجنّه منحصر به راه راست نباشد و بتوانند از اختیارشان استفاده کنند و در میان آنها الگوی جهل و بدبختی و صفات خبیثه هم وجود داشته باشد تا کسانی که راه مستقیم را انتخاب می کنند، دارای امتیاز باشند، به او فرمود: تا وقتی که در نزد ما معلوم است به تو مهلت داده می شود.[۴۴۱]

او هم با کمال بی حیائی در جواب خدا گفت: حالا که تو مرا گمراه کردی، سر راه مستقیمی که تو برای رسیدن به خودت برای آنها تعیین نموده ای به کمین «آدم» و ذریه اش می نشینم و در گمراه نمودنشان می کوشم و از پیش و پس و راست و چپ نزد آنها می روم و خواهی دید که بیشترشان شکر تو را نخواهند کرد و راه راست را انتخاب نخواهند نمود.[۴۴۲]

همه ی آنها را اغوا می کنم، مگر بندگان خالص تو را که به آنها تسلّط ندارم.[۴۴۳]

خدای تعالی فرمود: بلکه به بندگان من تو تسلّط پیدا نخواهی کرد.[۴۴۴] و در یک آیه ی قرآن نویدی داده که فرموده: جز این نیست که تسلّط شیطان بر کسانی است که ولایت او را قبول کرده اند و او را ولی خود قرار داده اند.[۴۴۵]

(و لذا تو بیشتر نگران نفس خودت باش و اگر ولایت شیطان را قبول نکنی، زیاد نباید از شرّ او نگران باشی.)

در اینجا که او بی حیائی و نافرمانی را به حدّ نهائی رساند و پرچم مخالفت را برافراشت، خدای تعالی نام او را شیطان، ابلیس، دشمن خدا و خلق گذاشت.[۴۴۶]

او می گفت:

قبل از آنکه مکاشفه ای را برای تو نقل کنم، مایلم از نظر علمی مقدّمتا شرح مختصری از معنی و خصوصیات «شیطان» برای آنکه موضوع مورد بحث از موهوم بودن بیرون بیاید و واقعیت معلوم و مطلب واضح گردد، بیان نمایم.

از سنین خوردسالی به بیشترین جمله ای که از پدر و مادر و پس از آنها از مردم کوچه و بازار و بعد در کتابها و قرآن مجید و حتّی در کتابهای سایر ادیان برخورد می کردم و می شنیدم و به هیچ وجه آن را لمس نمی نمودم و نمی شناختم و نمی دانستم او چیست و کجا است و آیا حقیقت دارد و یا افسانه است، «شیطان» بود.

گاهی پدر و مادر وقتی من کار بدی می کردم مرا به این اسم صدا می زدند و اسمم را شیطان می گذاشتند و گاهی کنار حوض آب و یا در لب پرتگاهی که قرار می گرفتم، به من می گفتند: کنار بیا تا شیطان تو را به آنجا پرت نکند. کم کم مردم کوچه و بازار را می دیدم که افراد بد اجتماع را به این نام یاد می کنند و از شرّ شیطان به خدا پناه می برند.

در کتابهای آسمانی نام شیطان از معروفترین نامها و نشانه ها است و بالأخره در تمام کتابهای مذهبی و فلسفی و علمی و تاریخی کلمه ی شیطان ذکر شده و حکایات و شرارتهائی از او نقل گردیده است.

بنابراین می خواهم در اینجا شرح حالی از شیطان برایت نقل کنم تا او را خوب بشناسی و به او معرفت پیدا کنی.

شاید بگوئی: یعنی چه؟ مگر شیطان هم شرح حال دارد؟! مگر او کسی است که بشود درباره اش حرف زد و شرح احوالش را نوشت؟! مگر کسی می تواند او را حس کند و لمس نماید تا بتواند بیوگرافی او را از اوّل تا به آخر توضیح دهد؟!

در اینجا می خواهیم بگوئیم: بله، شیطان شرح حال دارد، او یک فرد مستقلّ و با شخصیتی است که بعضی از عرفاء بزرگ به عظمت او اعتراف کرده و حتّی جمعی از آنها او را از پاکترین عشّاق و مقرّبترین اولیاء خدا می دانند و جمع دیگری او را می پرستند و به خدائی قبولش دارند!!

او کسی است که نامش در تمام کتب آسمانی آمده و آن قدر سرگذشت و شرح حال در آن کتابها برای او گفته شده که اگر بخواهیم تنها به مطالب آنها در این کتاب اکتفاء کنیم، از مطالب دیگر باز می مانیم.

در این کتاب می خواهیم بگوئیم سابق بر این شیطان در میان مردم ظاهر می شده و با آنها حرف می زده و آنها او را احساس می کرده اند و الآن هم با جمعی در تماس است و وجود او را کاملاً احساس می کنند.[۴۴۷]

او در این زمان بسیار فعّال شده و دوستانی دارد که به آنها وحی می کند و آنها مانند سرباز فداکاری تحت فرمانش به دستوراتش عمل می کنند.

و بالأخره ما در اینجا می خواهیم شیطان را به شما معرّفی کنیم تا آنکه او را بشناسید و شخصیت او را ملحوظ کنید و تنها او را یک موضوع تصوّری و موهوم گمان نکنید و بدانید که وجود او نقش فوق العاده مؤثّری در زندگی بنی نوع انسان دارد.

ضمنا باید دانست که کلمه ی «شیطان» به معنی «شریر» و موجودی که مایه ی شرّ است می باشد و این کلمه در قرآن و روایات و حکایات اساطیر و کتب آسمانی دیگر بر «انسانها» و «اجنّه» و حتّی بر بعضی از «حیوانات» و «میکربهای موذی» و بر «حسد» و «غضب» و «شبهای طولانی پُر مشقّت» گفته شده (که ما شرحی از این معانی را در کتاب «پاسخ به مشکلات جوانان» صفحه ی ۷۴ نقل کرده ایم).

و لذا ما در اینجا ابتدا فقط «ابلیس» را که همان شیطان بزرگ است معرّفی می کنیم و مایلیم اوّل او را بشناسیم و سپس به شرح حال سایر شیاطین انسی و جنّی که در حقیقت شاگردان و یا پیروان و یا به تعبیر قرآن اولیاء اویند بپردازیم، شاید از این راه دوستان شیطان و اولیاء او از پیروان راه حقّ و اولیاء خدا مشخّص شوند و صراط مستقیم از راههائی که شیطان برای از بین بردن سعادت بشر بوجود آورده برای روندگان جاده ی حقّ و حقیقت و کمالات روحی و سیر الی اللّه واضح گردد. لذا در اینجا به سه موضوع از قول استاد درباره ی شیطان اشاره می شود.

اوّل معرّفی شیطان و سخنانی که درباره ی او گفته شده به نقل از کتابها و مدارک علمی و عرفانی بخصوص کتب اسلامی و چگونگی نفوذ او در روحیات بشر.

 

شیطان در کتاب مقدّس

او می گفت:

مقدّمتا باید دانست که کتاب «مقدّس» مجموعه ای از کتب انبیاء گذشته از حضرت «آدم» تا حواریین حضرت «عیسی» (علیهم السّلام) و حاوی کتاب «تورات» و «انجیل» است.

و طبق نقل «قاموس کتاب مقدّس» اسماء و صفات شیطان در این کتابها (یعنی کتاب مقدّس) به قرار زیر است:

۱ـ سخن چین ۲ـ هلاک کننده ۳ـ فرشته ی جهنّم ۴ـ رئیس این جهان ۵ـ رئیس دیوها ۶ـ رئیس قدرت هوا ۷ـ آن روحی که در ابناء معصیتکار در کار است ۸ـ ابلیس ۹ـ قاتل ۱۰ـ دروغگو ۱۱ـ پدر دروغگویان ۱۲ـ دشمن ۱۳ـ شیر غرّان ۱۴ـ مار ۱۵ـ اژدها.

اینها اسامی و صفات شیطان در کتاب مقدّس است.

و باز کتاب «قاموس کتاب مقدّس» شرح حالات و خصوصیات شیطان را از کتب عهدین[۴۴۸] چنین بیان نموده:

امّا وجود شیطان فی الحقیقه موجود؛ و او را بر جوقی از ارواح پلیده ریاست و سلطنت می باشد، طبیعت شیطان خبیث و پیشوای خبیثها و عاصیان و ضدّ تقدّس و عدالت و پُر از تکبّر و مکر و حیله می باشد و جمیع حالات وی با صفاتش موافق و مطابق اند پس چون که دشمن خدا و ضدّ اراده ی او می باشد، بدین لحاظ مبغوض و از نظر لطف حضرت «سبحان» مطرود و آواره و با متابعین خود در محلّ عذاب محبوس و معاقب است و خلاصه او روحی شقی و ملعون می باشد. لکن باید دانست که مطرود بودنش مانع مشغول شدنش در این دنیا نمی باشد، بلکه او رئیس این جهان و دشمن خدا و انسان است و همواره در پی آن است که مقاصد و مشیات حضرت قادر ذوالجلال را بعکس نموده و نتیجه ی آنها را فاسد سازد و از نخست الی الآن همواره در پی آن بوده که تخم نفاق و خصومت و ظلم و قساوت را در قلوب بنی نوع بشر غرس نموده و آنان را از بندگی بی چون و چرا منحرف ساخته و به چاه ضلالت سرنگون گرداند و دائما در پی آن است که انسان را به گناه کردن و منع از تقدّس و پاکیزگی وادارد.

و باید دانست که شیطان به هر وسیله ای از وسائل و به هر شکلی از اشکال می تواند درآید، حتّی به هیئت فرشتگان نور تا به این واسطه بتواند انسان را به دام فریب گرفتار ساخته از خدای خود بیزار گرداند و مردم را از عمل خیر باز دارد و پر واضح است از آن ساعتی که او به فریب دادن «آدم ابوالبشر» و «حوّاء» شروع نمود، تا بحال یک دقیقه از کار خود غافل نبوده و تمام «بنی آدم» را در تحت قدرت و تسلّط خود کشیده است.

(این بود آنچه از کتاب «قاموس کتاب مقدّس» نقل شد.)

و بالأخره شیطان در کتابهای پیشینیان بسیار یاد شده و در کتاب «تورات» و «انجیل» و سایر کتب انبیاء گذشته قصّه هائی از او نقل گردیده که سرآمد همه ی آنها و بلکه اوّلین قصّه ی شیطان برخورد او با حضرت «آدم» و فریب دادن او است که در باب دوّم و سوّم سفر پیدایش تورات از کتاب مقدّس که مورد اتّفاق یهودیها و مسیحیها است، آمده و مشروح قضیه از این قرار بوده است.

در باب دوّم سفر پیدایش کتاب تورات می گوید:

در روز هفتم خدا از همه ی کارهای خود که ساخته بود فارغ شد و در روز هفتم از همه ی کارهای خود که ساخته بود آرام گرفت (یعنی خدا در ظرف شش روز آسمانها و زمین و آبها و تاریکی و روشنائی و دریاها و جانداران آسمانی و زمینی و بالأخره تمام موجوداتی که در زمین و آسمان موجود هستند، خلق فرمود).

سپس حضرت «آدم» را از خاک زمین خلق کرد و در بینی وی روح حیات دمید که «آدم» زنده شد. در این موقع خدای تعالی باغی در مشرق عدن غرس فرمود و حضرت «آدم» را در آنجا گذاشت. در این باغ خدای تعالی تمام درختان پر میوه که خوشنما و خوش خوراک بودند از زمین رویانیده و درخت حیات (که هر کس از آن درخت می خورد همیشه زنده می ماند) و درخت معرفت نیک و بد (که هر کس از این درخت می خورد خوبیها و بدیها را می فهمید) در وسط باغ قرارشان داده بود و نهری از «عدن» در باغ جاری بود تا درختان را سیراب کند.

و بالأخره خدا حضرت «آدم» را در این باغ گذاشت تا او به کارها و حفاظت آن باغ بپردازد و ضمنا به او فرموده بود که تو می توانی از همه ی میوه های این درختان بخوری و کسی نمی تواند تو را از چیزی ممانعت بکند ولی مبادا از درخت معرفت نیک و بد بخوری که اگر از آن درخت بخوری فورا می میری.

در این موقع خدای تعالی فرمود: خوب نیست که «آدم» تنها باشد، پس بهتر است که برای او معاون و کمک و همسری که با وی موافق باشد بسازیم سپس خدای تعالی یک یک حیوانات را نزد «آدم» آورد تا ببیند چه نام بر آنها خواهد گذاشت و لذا هر اسمی که حضرت «آدم» بر هر حیوانی گذاشت، همان نام آن حیوان شد. در اینجا حضرت «آدم» تمام حیوانات صحرائی و دریائی و پرندگان را نام نهاد ولی برای وی از این همه حیوانات معاون و همسری یافت نشد، لذا خدای تعالی خواب سنگینی بر حضرت «آدم» مستولی کرد و او به خواب رفت. در این موقع خدای تعالی او را تحت عمل جراحی قرار داد و یکی از دنده های حضرت «آدم» را برداشت و بجای آن گوشت پر کرد و آن دنده را به صورت زنی قرارش داد و وی را نزد حضرت «آدم» پس از بیدار شدن او آورد. وقتی حضرت «آدم» چشمش به او افتاد، گفت: این استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتهایم هست، لذا نام او را نساء گذاشت زیرا که از انسان گرفته شده است و به همین جهت است که مرد پدر و مادر خود را ترک کرده و با زن خود می پیوندد و یک تن می شود.

و «آدم» و زنش برهنه بودند و خجالت نمی کشیدند ولی شیطان و ابلیس که به صورت مار در آمده بود،[۴۴۹] از همه ی جانداران صحراء که خداوند خلق کرده بود هشیارتر بود، لذا به زن گفت: آیا حقیقتا خدا گفته است که از همه ی درختان باغ نخورید؟ زن به مار گفت: ما از میوه ی همه ی درختان باغ می خوریم ولی از میوه ی درختی که در وسط باغ است چون خدا گفته از آن نخورید و آن را لمس نکنید؛ زیرا اگر این کارها را کردید می میرید، نمی خوریم. مار به زن گفت: اگر بخورید نمی میرید و این که خدا گفته می میرید، می خواسته شما را بترساند که از آن نخورید، زیرا اگر خوردید شما هم مثل خدا عارف نیک و بد می شوید و چشمانتان باز می شود زن نگاهی به درخت کرد، دید آن درخت خوشنما و برای خوردن نیکو و دلپذیر و دانش افزا است، لذا از میوه ی آن درخت گرفت و خورد و به شوهرش هم داد و او هم خورد آنگاه چشمان هر دوی آنها باز شد و عارف نیک و بد گردیدند و فهمیدند که برهنه و عریانند، لذا برگهای انجیر را به هم دوختند و خود را پوشاندند. در این موقع آواز خدا را شنیدند که در باغ در وقتی که نسیم روز می وزید قدم می زند و می خرامد. آنها خود را از حضور خداوند در میان درختهای باغ مخفی کردند. خدای تعالی «آدم» را در باغ ندید، او را صدا زد و گفت: «آدم» کجا هستی؟ «آدم» از پشت درختان جواب داد: ما چون برهنه بودیم و آواز تو را در باغ شنیدیم، ترسیدیم و خود را در میان درختان مخفی کردیم. خدا با تعجّب فرمود: از کجا متوجّه شدی که برهنه هستی؟ مگر از آن درختی که گفتم نخوری، خوردی؟ «آدم» گفت: این زنی که با من همسر کرده ای از میوه ی درخت به من داد که خوردم. خداوند به زن گفت: این چه کاری بود که کردی؟ زن گفت: مار (ابلیس و شیطان) مرا اغواء کرد که خوردم خداوند به مار گفت: چون شیطان در لباس تو آنها را فریفته از جمیع بهائم و حیوانات ملعون تر هستی. بر شکمت راه خواهی رفت و تمام ایام عمرت خاک خواهی خورد و عداوت در میان تو و زن و در میان ذریه ی تو و ذریه ی وی می گذارم. او سر تو را خواهد کوبید و تو پاشنه ی وی را خواهی کوبید و خداوند به زن رو کرد و گفت: درد و الم و حمل تو را زیاد گردانم و با درد و الم فرزند خواهی زائید و اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو حکم فرمائی خواهد کرد.

و به «آدم» رو کرد و گفت: چون که حرف زنت را گوش کردی و از آن درخت که گفته بودم نخوری خوردی، زمین ملعون شد و تمام ایام عمرت از آن با رنج خواهی خورد، زمین خار و خس برایت می رویاند و سبزه های صحرا را خواهی خورد و به عرق پیشانی نان می خوری تا وقتی که به خاک برگردی و خداوند گفت: انسان مثل یکی از ما شده زیرا عارف نیک و بد گردیده، مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات هم بخورد و همیشه زنده بماند، لذا او را از باغ عدن بیرون کرد تا کار زمین را که از او گرفته شده بود بکند و در طرف شرقی باغ عدن ملائکه ی کرّوبی را با شمشیرهای آتشبار که به هر طرف آنها را می گرداندند گماشت که راه درخت حیات را محافظت کنند تا «آدم» و زنش نتوانند به آن طرف بروند.

(این بود قصّه ی فریب دادن شیطان حضرت «آدم» و «حوّاء» را از نظر کتاب تورات).

ضمنا در این کتاب و کتب سایر انبیاء که در کتاب مقدّس جمع آوری شده، قضایای بسیاری از شیطان و چگونگی نزدیک شدن او با انبیاء و مردم و فریب دادن او آنها را نقل شده که بخاطر مفصّل نشدن کتاب از درج آنها در اینجا خودداری می شود.

 

شیطان در قرآن

او می گفت:

قرآن شیطان را به نام ابلیس[۴۵۰] که نام مستعاری است، برای او مکرّر یاد کرده و او را از طائفه ی جنّ می داند[۴۵۱] و معتقد است که خدای تعالی جنّیها را قبل از خلقت انسان از شعله های آتش خلق فرموده[۴۵۲] و شیطان هم بر همین اساس وقتی که نمی خواهد بر «آدم» سجده کند، می گوید: مرا از آتش خلق کرده ای.[۴۵۳]

بنابراین طبعا آنها مورد خطاب پروردگار و مکلّف به وظائفی برای پیشرفت کمالات روحی خود می باشند.[۴۵۴]

و به همین دلیل شیطان و یا ابلیس توانست به وسیله ی عبادت و بندگی، خود را در میان ملائکه قرار دهد و مانند آنها مشغول عبادت و تسبیح و تقدیس پروردگار گردد، امّا چون باطن خودش را تزکیه نکرده بود و در او صفات جهل و نادانی وجود داشت، یعنی از نظر عمل و عبادت مثل ملائکه کار می کرد ولی از نظر باطن و صفات روحی مثل آنها نبود، نتوانست برای همیشه با آنها باشد و لذا در یک آزمایش (که به او گفته شد بر «آدم» سجده کن و نکرد) خود را مطرود و رانده شده درگاه پروردگار قرار داد[۴۵۵] و از آن به بعد نام او ابلیس یعنی کسی که باطل را به صورت حقّ بر انسانها جلوه می دهد و یا مأیوس از رحمت خدا است و شیطان یعنی کسی که بدترین شرارتها را می کند، گردید[۴۵۶] و حال آنکه قبلاً نامش «عزازیل» و یا «حارث» بوده است.[۴۵۷]

حالا او در چه زمانی خلقت شده، درست معلوم نیست ولی این اندازه جای تردید نیست که قبل از خلقت حضرت «آدم» در میان ملائکه بوده است.

و بالأخره خدای تعالی شیطان را پس از آنکه بنای اغواء و فریب آدمیان را گذاشت، قدرتی عنایت فرمود که می تواند در جهت مخالف هدایت پروردگار فعّالیت کند و تمام راهنمائیهای حضرت حقّ را خنثی نماید و با تمام نیرو حقایق را بر بنی نوع بشر مشتبه سازد و حتّی مانند خون در تمام رگهای بنی آدم جریان داشته و احاطه دارد.[۴۵۸]

زیرا اگر خدای تعالی با انبیاء و اولیائش بوسیله ی وحی ارتباط برقرار می کند، او هم به صریح قرآن با اولیائش بوسیله ی وحی ارتباط برقرار می نماید[۴۵۹] و اگر خدای تعالی بوسیله ی الهام مردم را به کارهای خوب وادار می نماید، شیطان هم بوسیله ی وسوسه مردم را به کارهای زشت و بد وادار می کند[۴۶۰] و اگر خدای تعالی بوسیله ی انبیاء و اولیائش مردم را به سعادت ارشاد می فرماید، شیطان هم بوسیله ی اولیائش با قدرتهای طاغوتی که در اختیار آنها می گذارد مردم را به طرف بدبختی و شقاوت سوق می دهد.[۴۶۱]

و بالأخره اگر مکاشفات و خوابهای رحمانی داریم، در مقابلش خوابها و مکاشفات شیطانی هم بیش از آن داریم و شیطان بر بنی نوع بشر احاطه روحی دارد و در یک لحظه می تواند همه ی مردم روی کره ی زمین را وسوسه کند[۴۶۲] و او جسم لطیفی است که به هر صورتی می تواند درآید و بعضی می توانند او را ببینند.[۴۶۳]

 

شیطان از نظر جمعی از عرفاء و صوفیه

جمعی از عرفاء و متصوّفه معتقدند که چون هیچ چیز از تحت ربوبیت ربّ العالمین نمی تواند خارج باشد، پس شیطان هم در جای خود مربوب حضرت حقّ بوده و وجودش خیر محض است و از لوازم عالم خلقت است. «شیخ محمود شبستری» در کتاب «درس دین» می گوید:

ز من بشنو بیان حال شیطان که می دانم نمی دانی به سامان

اگر چه کافر است امروز شیطان شود فردا دگر باره مسلمان

از اوّل گر چه آمد شرّ مجمل ولی آخر شود خیر مفصّل

چو بیرون از حد حکم قدر نیست چگونه قدرتی بس معتبر نیست

بصورت گرچه راندندش ز حضرت سر آید وقت این حرمان و حسرت

هر آن شاهی که «شاهی» نیک داند یکی سرهنگ را بر در نشاند

که تا نامحرمان را دور دارد که شه در خلوت است و سور دارد

یکی باید که نیک و بد بداند در آرد نیک را و بد براند

نبود این مصلحت کس را در این راه به جز شیطان ز سرهنگان درگاه

به شیطان گفت موسی: ای تبهکار چرا سجده نکردی تا شدی خوار؟

به گفتا: زان سبب سجده نکردم که ترسیدم مبادا چون تو گردم

به گفتا: من چه؟! با شأن نبوّت به گفتا: اوفتادی از فتوّت

به گفتا: چون فتادستم بیان کن عیانم نیست، این بر من عیان کن

به گفتا: خواستی از دوست دیدار چرا دیگر نظر کردی به کهسار؟

چو روی از وی بگردانی، ندانی بمانی در جواب «لَنْ تَرانی»

چو خود بودم به عشق او یگانه چنانم آزمود این بد بهانه

ز عشقش سجده ی آدم نکردم که تا او، سوی دیگر کس، نگردم

به غیر او دگر چیزی ندانم گر نزدیک، اگر دورم همانم

به گفت این راز و از موسی جدا شد ندانستش، چه افتاد و کجا شد

بعضی از علی اللّهی ها، به اصطلاح اهل حقّ معتقدند که با توجّه به عدل الهی چون جمیع موجودات صُنع خدا است و هیچ موجودی بی حکمت الهی بوجود نیامده، پس هر شیئی را به جای خود نیکو باید دید.[۴۶۴] شیطان هم به جای خود نیکو است و با آن قدرتی که دارد، او را جزئی از وجود حضرت حقّ باید شمرد و لذا جمعی از آنها شیطان را می پرستند و به الوهیت او اعتقاد دارند، چنانکه اگر به اوّلین سطر از اوّلین فصل کتاب «آئین یاری» دقّت شود به این معنی اشاره شده است.

و به احتمال قوی منظور پیروان زردشت از اهریمن همان شیطان است که او را خالق شرّ و تاریکی ها و ظلمت می دانند و به هر حال درباره شیطان هر دسته ای سخنی گفته اند.

از این جمعیت چند میلیاردی بشر که روی کره زمین وجود دارند، خیلی کم افرادی هستند که رشته فرمانبرداری شیطان را به گردن نگذاشته باشند. او جمعی را در اعتقادات «که اکثریت پیروانش را تشکیل می دادند» و جمع دیگری را در اخلاقیات و عدّه ای را در اعمال اغواء کرده است.

این بود آنچه از لسان تورات و قرآن و بعضی از مذاهب و اهل عرفان درباره ی شیطان نقل شد.

 

فعّالیتهای شیطان

او می گفت:

در یکی از مکاشفاتم از نور مقدّس یعنی راهنمایم تقاضا کردم گوشه ای از فعّالیتهای شیطان را به من نشان دهد، تا بتوانم آنها را برای مردم نقل کنم و مردم را از کید او بر حذر دارم. او دست مرا گرفت و به سوی هزارها سال قبل از میلاد مسیح برگرداند و به من گفت: هر چه در عالم دنیا در یک زمانی از گذشته انجام شده، در چهره ی برزخی و ملکوتی آن مثل همان وقتی دیده می شود که انجام می شده است و عینا صورتش محفوظ است. (یعنی وقتی در عالم ملکوت بخواهی به جریانی که در هزار سال قبل انجام شده نگاه کنی، عینا مثل همان زمانی که انجام می شده آن را مشاهده خواهی کرد.) و علاوه چون در عالم ملکوت همه چیز محفوظ بوده و فنائی ندارد، هر چیزی را به هر صورتی که یک روز برای او بوده خواهی دید و در حقیقت علاوه بر آنکه عالم ملکوت تاریخ مصوّری برای این عالم است، گذشته ی خودش را هم هیچگاه محو نمی کند و همیشه با همه ی کیفیات و خصوصیات آن را در عالم واقع حاضر دارد. لذا اگر تو در عالم ملکوت به هر صحنه ای از زمان و تاریخ که بخواهی، می توانیم برویم و حقیقت آن را از نزدیک ببینیم.

من به راهنمایم گفتم: اوّل می خواهم ببینم ابلیس از چه روزی به این گرفتاری مبتلا شده و چرا تا این حد مطرود حضرت حقّ گردیده و چرا خدای تعالی به او این همه قدرت را که مشاهده می شود، عنایت فرموده است؟

او به من گفت: آن طرف را نگاه کن، خودت همه چیز را خواهی دید. من به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم خدای تعالی ابلیس را از شعله های آتش خلق کرده[۴۶۵] و نامش را «عزازیل»[۴۶۶] و «حارث»[۴۶۷] گذاشته، سپس به او اختیار داده که خودش هر یک از راه حقّ و باطل را که می خواهد انتخاب کند.[۴۶۸] بعد نگاه کردم صحراء وسیعی را دیدم که انبوهی ملائکه در آنجا مشغول عبادتند شیطان به طرف آنها به راه افتاد و با آنها به تسبیح و تقدیس حقتعالی پرداخت. او در میان آنها به خاطر تفاوت در خلقت با نظر دقیق مشخّص بود. زیرا خدای تعالی ابلیس را از دود و آتش خلق کرده ولی ملائکه را از نور بوجود آورده بود، لذا او در میان امواج نور ملائکه مانند نقطه ی سیاه کم رنگی کاملاً مشخّص بود، او از نظر ذات و جنسیت با ملائکه فرق داشت ولی از نظر عمل کاملاً با آنها هماهنگی می کرد.[۴۶۹]

من مات و مبهوت به این منظره نگاه می کردم که ناگهان راهنمایم دستی به شانه ام زد و گفت: این طرف را نگاه کن. من نگاه کردم دیدم:

در گوشه ای از زمین باغ سرسبز و پر میوه ای دیده می شود.[۴۷۰] من با راهنمایم به طرف آن باغ رفتیم و بدون کوچکترین مانعی وارد آن باغ شدیم و از صفا و نشاطی که حاکم بر آن باغ بود، استفاده می کردیم.

خدای تعالی اراده فرموده بود حضرت «آدم» را در آن باغ قرار دهد تا در زمین سکونت کند و آن را آباد نماید. سپس فرشتگان را خبر داد که مخلوق تازه ای در زمین خواهم آفرید که در زمین خلیفه ی من باشد و آن را آباد کند و نسلش در اطراف و اکناف عالم منتشر گردند و از روئیدنیهای زمین بخورند و خیرات و نعمتهای درون زمین را استخراج کنند. ولی چون فرشتگان حکمت خلقت او را نمی دانستند و از طرفی خدای تعالی به آنان الهام کرده بود که بیشتر افراد این نوع در تقوا و طاعت و عبادت و تسبیح و تضرّع به پایه ی فرشتگان نمی رسند، لذا در پیشگاه الهی عرضه داشتند: آیا کسی را در زمین خلیفه می سازی که در آنجا فساد کند و خون بریزد، در صورتی که ما تو را تسبیح می گوئیم و تقدیس می کنیم؟!

من که مثل ملائکه نمی دانستم هدف از خلقت بشر چیست، رو به راهنمایم کردم و گفتم: چقدر ملائکه باهوش اند مثل آنکه سابقه ی انسانها را می دانند که به چنین اعتراضی اقدام نمودند. راهنمایم به من گفت: حالا معلوم می شود که شما چقدر اشتباه می کنید.

در این هنگام خدای تعالی آنان را جوابی داد که از حیرت نجات یافته و از اعتراض خود پشیمان شدند و خلاصه ی آن جواب چنین بود: شما از راز این آفرینش بی خبرید و من چیزی را می دانم که شما نمی دانید.[۴۷۱] اگر چه این جواب بسیار مجمل و سربسته بود ولی ما و ملائکه را آگاه کرد که شما نباید مثل نادانان که بر دانایان از روی جهل و نادانی اعتراض می کنند باشید و با کلمه ی «من داناترم بر آنچه شما نمی دانید» به ما فهماند که شما حقّ این اعتراض را نداشتید. آنگاه فرشتگان را فرمان داد که وقتی پیکر «آدم» را خلق کردم و جان در آن دمیدم، باید همه بر او سجده کنید.

سپس خدای تعالی پیکر «آدم» را از گِل ساخت و آنگاه جان در آن دمید، پس نسیم حیات در کالبدش به وزید و دستگاه عقل و اراده و حواسش به کار افتاد. پس از آن خدای تعالی او را مشمول فضل و نعمت خود قرار داد و پرتوی از نور خود را بر او بگسترد و نامها و رازهای مخلوقات را به او تعلیم فرمود و روح فرزندانش را تا قیامت پشت سر او قرار داده بود و من خودم را در میان آن ارواح می دیدم که ایستاده ام و مات و مبهوت به آن منظره نگاه می کردم، سپس دورنمائی از آن مخلوقات را بر فرشتگان عرضه کرد و برای اظهار عجز و قصور علمشان و برای فهماندن اولویت «آدم» به فرشتگان فرمود: اگر راست می گوئید، نامها و رازهای ایشان را به من بگوئید. فرشتگان در برابر این امتحان مبهوت شدند و نتوانستند جوابی عرض کنند و ناچار به عجز و نارسائی علم و معرفت خود اعتراف کردند و گفتند: ما جز آنچه از تو آموخته ایم، نمی دانیم و دانا و حکیم مطلق توئی.[۴۷۲]

امّا «آدم» چون استعداد آن را داشت که از سرچشمه ی فیض معنوی سیراب گردد و از نور علم الهی اقتباس کند، نامها و رازهای مخلوقات و معرفت آئینه های تمام نمای حضرت حقّ یعنی «چهارده معصوم» (علیهم السّلام) را فرا گرفته و در شناسائی آنها کاملاً محیط شده بود. از این رو به فرمان خدا علم خود را درباره ی مخلوقات و رموز و اسرار عالم بر فرشتگان آشکار کرد و به آنها فهماند که عاقبت این خلقت به فساد و خونریزی فراگیر و جهانی منتهی نمی شود، بلکه دنیا به وسیله این انوار مقدّسه پر از عدل و داد می گردد و همه ی مردم در حدّ خود به مقام خلیفه اللّهی خواهند رسید و به این وسیله حکمت مقام خلیفه اللّهی خود را باز نمود.[۴۷۳]

اینجا بود که پروردگار با لطف محبّت خود فرشتگان را مورد خطاب قرار داد و گفت: من به شما نگفتم که من غیب و ملکوت آسمانها و زمین را می دانم و بر آشکار و نهانتان عالمم؟![۴۷۴]

فرشتگان فضیلت «آدم» و سرّ آفرینش او را دانستند و حکمت برگزیدنش را فهمیدند. در این موقع خدای تعالی به ملائکه دستور داد تا به عنوان اعتراف به مقام او بر وی سجده کنند. همه ی ملائکه به سجده افتادند و من و راهنمایم از آن دور به آن منظره نگاه می کردیم، امّا دیدیم ابلیس که در صف فرشتگان بود، با تکبّر از فرمان خدا سرپیچی کرد و در میان آن همه ملائکه که همه به سجده افتاده بودند، او ایستاده بود و سر به سجده نمی گذاشت.[۴۷۵]

خدای تعالی در مقام بازخواست با غضب به او فرمود: چه چیز تو را واداشت از آنکه بر مخلوقی که من او را به دست خویش آفریده ام، سجده نکنی؟ او در حالی که صورتش را درهم کشیده بود گفت: من از جهت عنصر و خلقت از «آدم» برترم و کسی را با من یارای برابری نیست و هیچ موجودی به مقام رفیع من نمی رسد. من از گوهر فروزان آتش آفریده شده ام و او از عنصر تیره ی خاک و گِل خلق گردیده، از این جهت صحیح نیست که من بر او سجده کنم.[۴۷۶]

خدای تعالی از این گستاخی بی نهایت، غضبناک گردید و تمام ارواح و ملائکه که در آنجا حاضر بودند، از این عمل ابلیس متعجّب شدند و سپس خدای تعالی به خاطر عصیان و سرپیچی از فرمانش او را ندا داد که از بهشت و سعادت بیرون شود و به او گفت: تو از مقام قرب رانده و مطرودی و تا روز قیامت لعنت و نفرین بر تو باد.[۴۷۷]

شیطان از پروردگار خود خواهش کرد که او را تا روز قیامت مهلت دهد و زندگیش را تا آن روز دوام بخشد. خدای تعالی خواهش او را پذیرفت و به او تا مدّت معینی مهلت داد. ولی شیطان با آنکه حاجتش برآمد، فضل الهی را سپاس نگذاشت و کفران نعمت کرد و بی ادبانه گفت: به خاطر آنکه مرا گمراه کردی، در سر راه مستقیم تو بکمین «آدم» و ذریه اش خواهم نشست و در گمراه کردنشان خواهم کوشید و از پیش و پس و راست و چپ قصد جان آنان را خواهم کرد و خواهی دید که بیشترشان شرط سپاس تو را رعایت نخواهند کرد و از عبادت تو سرپیچی خواهند نمود.[۴۷۸]

من و راهنمایم به قدری از گستاخی شیطان ناراحت شدیم که نزدیک بود بی اذن پروردگار بر او اعتراض کنیم، ولی راهنمایم که بنده ی خاصّ خدا بود و بدون فرمان او کاری نمی کرد، سخنی به زبان جاری ننمود.

و خدای تعالی خودش شیطان را به خواری و خذلان از نزد خود براند و فرمود: به آن راهی که برای خود انتخاب کرده ای برو و هر کدام از فرزندان «آدم» را که بتوانی با ندای خود پریشان خاطر ساز و سپاه و سواره و پیاده ات را به سوی ایشان بران و در اموال و اولادشان شریک شو و با وعده های دروغ و آرزوهای دور و درازشان آنان را بفریب، امّا بدان که من هرگز دست تو را بر آن بندگان مخلص خود که اراده ی قوی و عقیده ی صحیح دارند، باز نخواهم گذاشت و تو را بر آنان مسلّط نخواهم ساخت.[۴۷۹] اینجا راهنمایم به من رو کرد و گفت: پس، از این کلام پروردگار[۴۸۰] استفاده می شود که اگر انسان مراحل کمالات روحی را بپیماید و مراحل هفتگانه ی تزکیه ی نفس را پشت سر بگذارد، شیطان دیگر نمی تواند به او راه پیدا کند.

سپس خدای تعالی به او فرمود: در تصمیمی که بر اغواء مردم و فریفتن آنها گرفته ای، حسابی دشوار خواهی داشت و کیفری سخت خواهی دید و من جهنّم را از تو و پیروانت پر خواهم کرد. و خدای تعالی شیطان را از رحمت و نعمت خود دور ساخت.[۴۸۱]

این بود وضع شیطان در ابتداء خلقت که من آن را با گردشی که در عالم ملکوت با راهنمایم داشتم، متوجّه شدم و ما پس از این جریان او را تعقیب کردیم تا ببینیم اوّلین اقدامی که شیطان در راه گمراه کردن بشریت بر می دارد چیست و چگونه است؟ در پی او به راه افتادیم، او مطرود در گوشه ای انتظار می کشید تا بتواند «آدم» و فرزندانش را گمراه کند و به آنها آزار برساند.

خدای تعالی باغی را که همه ی وسائل زندگی و استراحت در آن جمع بود، برای حضرت «آدم» و زنش ایجاد کرد[۴۸۲] و سپس خدای تعالی خطاب به حضرت «آدم» فرمود: در بهشت مسکن کنید و در آنجا استراحت نمائید و آنان را از مکر شیطان بر حذر داشت و از پذیرفتن سخن شیطان نهی فرمود تا از بهشت رانده نشوند و از نعمتهایش محروم نگردند و استفاده از همه ی نعمتهای بهشت را بر آنان آزاد نمود، مگر میوه ی یک درخت که حتّی از نزدیک شدن به آن منعشان فرمود و به «آدم» و همسرش وعده داد که اگر از آن درخت اجتناب کنند وسائل تنعّم را از هر جهت برایشان فراهم سازد تا در بهشت هیچگاه گرسنگی و برهنگی نکشند و خستگی و تشنگی نچشند.[۴۸۳]

«آدم» در بهشت مسکن کرده بود و از نعمتهای آن استفاده می کرد، در میان درختانش گردش می نمود و از گلهایش می چید و می بوئید و از میوه هایش می خورد و کام شیرین می کرد و از آبهای گوارایش سیراب می شد و در تمام این کامیابیها همسرش نیز با او سهیم و شریک بود.

و ما و ارواح در عالم «ذر» خوشحال بودیم که پدر و مادرمان در استراحت کامل در میان باغ بهشت با نعمتهای فراوان خوش می گذرانند و بحمداللّه حضرت «آدم» و «حوّاء» روزگاری همچنان در آغوش سعادت در بهشت بسر بردند، ولی این کامیابی مانند خاری در دل و چشم شیطان فرو می رفت، زیرا دشمن را کامیاب و خودش را محروم می دید. از این رو به انتقام از «آدم» و محروم ساختن او از نعمتهای بهشت تصمیم گرفت و برای اجرای نظر خود با حیله ای به آن باغ وارد شد[۴۸۴] و در لباس ناصحی مشفق با همه ی وسائل در مقام فریب «آدم» و «حوّاء» برآمد و از راه دلسوزی آنان را از زوال نعمت و سعادت ترساند و گفت: «سرّ آنکه خدا شما را از نزدیک شدن به این درخت نهی فرموده، جز این نیست که اگر از آن استفاده کنید، دو فرشته خواهید شد و یا جاودانه در بهشت خواهید ماند».[۴۸۵]

شیطان همچنان وسوسه ی خود را ادامه می داد تا چون از نفوذ و تأثیر در «آدم» و «حوّاء» ناامید شد، متوسّل به قسم خوردن گردید و برای آنان سوگند یاد کرد که من برای شما ناصحی امینم و هیچگاه قصد ناراحت کردن شما را ندارم و در مقام انتقام نیستم، آنگاه بر تأکید و اصرار خود افزود تا دستشان را به میوه ی آن درخت رساند. پس چون به دام مکر شیطان افتادند، خدای تعالی آنان را از نعمتهای آن باغ محروم فرمود و ندا داد: «آیا شما را از این درخت نهی نکردم و نگفتم شیطان دشمن آشکارای شما است؟!».[۴۸۶]

من و راهنمایم در این موقع متوجّه غضب پروردگار متعال شدیم و دیدیم حضرت «آدم» و «حوّاء» رنگشان پریده و از ترس غضب پروردگار می لرزیدند و از کرده ی خود پشیمان شده بودند و عرضه می داشتند: «پروردگارا ما درباره ی خود ستم کردیم و اگر ما را نیامرزی و بر ما رحم نکنی، از زیانکاران خواهیم بود».[۴۸۷]

خدای تعالی فرمود: از بهشت بیرون روید، شما در زمین مسکن خواهید داشت و تا روز قیامت با هم دشمن خواهید بود.[۴۸۸]

من به راهنمایم گفتم: چقدر آنها اشتباه کردند که آن میوه را خوردند! حالا خدا با آنها چه می کند؟ راهنمایم فرمود: تو خدا را نشناخته ای، او مهربان است و قطعا آنها را می آمرزد همین طور هم شد، من با سفر روحی، خود را به زمان قبولی استغفار حضرت «آدم» رساندم و گریه های طولانی و عجز و ناله ی او را دیدم و با وساطت روح حضرت «سیدالشّهداء» (علیه السّلام) توبه ی او قبول شد و خدای تعالی استغفار «آدم» و «حوّاء» را قبول کرد و آن دو را آمرزید و «آدم» و «حوّاء» از پذیرش توبه ی خویش خوشحال شدند و خدای تعالی به آنان خبر داد که این دشمنی میان شیطان و شما همچنان ادامه خواهد داشت ولی باید از فتنه اش بترسید و از اغواء و وسوسه اش بر حذر باشید[۴۸۹] و از هدایت الهی پیروی کنید.[۴۹۰]

من وقتی این جریان شگفت انگیز را دیدم، مات و مبهوت ایستاده بودم و فکر می کردم چگونه می تواند شیطان از راه طمع انسان را بفریبد؟ و انسان اگر بخواهد مطمع شیطان قرار نگیرد، باید حتما صفت طمع را از خود تزکیه کند.

 

قضیه ی عفو الهی

او می گفت:

شبی در عالم مکاشفه شهر پر نوری را می دیدم که وقتی خوب نگاه کردم، دیدم شهر مدینه است. درست همان زمانی که «پیغمبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) روی بلندی ایستاده و این آیه را که بر او نازل شده بود، برای مردم می خواند:

«وَ الَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَکرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاَّ اللّهُ».[۴۹۱]

که معنیش این است: کسانی که کار بد می کنند و یا ظلم به نفس خود می نمایند، سپس خدا را یاد نموده و از خدا برای گناهانشان طلب بخشش می کنند، خدای تعالی گناهان آنها را می بخشد.

در این موقع چشمم به قلّه ی کوه «ثور» که در مکه واقع شده افتاد، دیدم شیطان در آنجا ایستاده و با بلندترین صدایش تمام شیاطین و شاگردانش را صدا می زند و آنها هم با سرعت عجیبی دورش جمع می شوند، وقتی همه ی آنها حضور یافتند، گفتند: چه شده و چه فرمانی هست و چه دستوری دارید که ما را صدا زده اید؟

گفت: از جانب خدا بر «پیامبر اسلام» (صلی اللّه علیه و آله) این آیه نازل شده است: «وَالَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً …» یعنی تمام زحمات ما با توبه از بین می رود، چه کسی از شما می تواند نگذارد که به این آیه ی قرآن عمل شود؟

عفریتی از شیاطین گفت: من حاضرم این کار را انجام دهم. شیطان به او گفت: نه تو نمی توانی این کار را بکنی. شیطان دیگری برخاست و همین ادّعا را کرد. ابلیس به او گفت: تو هم از عهده ی این کار مشکل برنمی آئی و او را هم نشاند. سوّمی که نامش «خنّاس» بود، از جا برخاست و گفت: اگر اجازه بدهی، من حاضرم این کار را بکنم. ابلیس به او گفت: بگو ببینم با آنها چه می کنی و چگونه آنها را مانع از توبه می شوی؟ «خنّاس» گفت: اوّل گناهکاران را وعده می دهم، یعنی در قلب آنها وسوسه می کنم که این گناه منافع زیادی خواهد داشت و این مصلحت و آن مصلحت را دارا است، سپس آنها را کاملاً به گفتارم مطمئن می نمایم تا آنکه آنها را به گناه وادار کنم. وقتی آنها به معصیت افتادند، نمی گذارم توبه و استغفار کنند و فراموشی را بر آنها مستولی می نمایم. ابلیس خوشحال شد و گفت: این کار مال تو است.[۴۹۲]

من در همان عالم مکاشفه نور مقدّس را دیدم و به او گفتم: حالا که مقداری با اعمال و رفتار ابلیس آشنا شدم، مایلم مستقیما با او تماس بگیرم و از حالات و خصوصیات او اطّلاع پیدا کنم. او با دست به طرف پائین اشاره کرد و گفت: ببین آن سیاهی که مانند دودی در آنجا قرار گرفته، «ابلیس» است. نزد او می روی و آنچه می خواهی از او سؤال می نمائی.

من به آن طرف که او اشاره کرده بود نگاه کردم، دیدم دود غلیظی در محلّی که مثل بیابانی بود، بین زمین و آسمان قرار گرفته و بدون حرکت متراکم شده و ایستاده و تمام فضای دنیا را آلوده کرده و از راه قلب و مغز وارد خون در رگهای همه ی انسانها گردیده[۴۹۳] و در روح آنان اثرات نامطلوبی گذاشته و بالأخره با اندک تأمّلی متوجّه شدم که تماس با شیطان برای انسان به هیچ وجه احتیاج به طی طریق ندارد و تا انسان در دنیا هست و تزکیه ی نفس نکرده و به مقام عبودیت نرسیده، خواهی نخواهی شیطان بر او تسلّط دارد و از راه تنفّس وارد قلب و از آنجا پا به پای خون وارد تمامی رگها شده و قوای انسان را کنترل می کند. به همین جهت من بدون معطّلی با شیطان تماس گرفتم و این مصاحبه و گفتگو را که در زیر نوشته می شود، در عالم مکاشفه با وی برقرار نمودم.

 

مصاحبه با شیطان

ابتداء از او پرسیدم: انگیزه ی تو در اغواء فرزندان «آدم» چیست؟

گفت: همان انگیزه ای که اکثر شما مردم دنیا در زندگی دنیایتان دارید، یعنی چرا نباید من که این همه قدرت دارم و از آتش که بهترین موجودات عالم خلقت است به وجود آمده ام، پیروان و فرمانبرداران زیادی نداشته باشم؟[۴۹۴]

من برای خودم کسی هستم. آن وقت خدا یک روز به من می گوید: به «آدم» که از خاک خلقش کرده، سجده کنم! یک روز دستور دیگری می دهد و بالأخره او می خواهد که من بی قید و شرط تحت فرمانش باشم و به هیچ وجه از خود اراده و شخصیتی نداشته باشم و او همیشه دوست دارد عظمت و قدرت مرا بشکند و شخصیت مرا لِه کند و به اصطلاح، من بنده ی او باشم و او مولای من باشد! این چه فایده دارد؟ اگر شما افراد بشر به جای من می بودید و این همه قدرت و فضیلت می داشتید، غیر از این کارهائی که من می کنم می کردید؟ بعضی از شما مردم که یک از هزار قسمت قدرت مرا ندارید، همیشه به فکر پیدا کردن مُرید و پیروان و طرفداران زیادتری هستید، کوشش می کنید به هر وسیله ای که شده شهرت پیدا کنید، چند نفری را عقب سر خود بیاندازید و در حقیقت چون این کارها را برای هوای نفس خود می کنید، آنها را به خود دعوت کرده اید و گمراهشان نموده اید. من هم همین کارها را انجام می دهم. نهایت فرق شما با من این است که شما از خود شخصیتی ندارید، خود را دلاّل خدا می دانید، خود را ولی خدا معرّفی می کنید تا مردم برای خدا، برای وابستگی شما به خدا، دوستتان داشته باشند، امّا من استقلال دارم، خدا را در مقابل خود قرار داده و مکرّر مردم را از شرّ من و عداوت من، بر حذر داشته و حتّی مرا دشمن خود معرّفی کرده و من مردم را به عنوان یک دشمن خدا و خلق پشت سر خود می اندازم و آنها را از خدا باز می دارم، امّا شما به عنوان دوست خدا و خلق، آنها را به خود دعوت می کنید و از خدا و حقایق و معنویت دور نگه می دارید، پس شما باید اوّل از خودتان بپرسید: چرا اینگونه اید؟ بعد به من بگوئید: چرا مردم را به سوی خود دعوت می کنی و آنها را گمراه می نمائی؟

من به او گفتم: تو چگونه با پیروانت ارتباط برقرار می کنی؟

گفت: همان گونه که خدای تعالی با مردم حرف می زند، من هم با آنها حرف می زنم. یعنی اگر خدا با اولیائش ارتباط مخصوص برقرار می کند (و به اصطلاح) به آنها وحی می نماید، من هم با دوستان و فرمانبردارانم همان ارتباط را برقرار می کنم و به آنها وحی می نمایم[۴۹۵] و اگر او با نفوس بشر از طریق الهام و پشت پرده یعنی بدون شنیدن صدا حرف می زند، من هم از راه وسوسه که از نظر کیفیت عینا مثل الهام است با مردم حرف می زنم و ارتباط برقرار می کنم و اگر خدای تعالی از طریق انبیائش برای آنها احکام و دستوراتی فرستاده، من هم از طریق فرستادگانم برای مردم احکام و دستوراتی دارم و افرادم را بر کسانی که بسیار دروغگو و بدکارند نازل می کنم.[۴۹۶]

و این را هم بدان که فرستادگان من همان دانشمندان هواپرست و ریاست طلبی هستند که به عنوان رهبران مذاهب و مسلکهای انحرافی در بین مردم خودنمائی می کنند و بالأخره اگر مکاشفه و خواب رحمانی هست، پا به پایش و بلکه بیشتر از آن مکاشفه و خواب شیطانی وجود دارد. بنابراین همان گونه که خدای تعالی مردم را به سوی خود دعوت می کند، من هم آنها را به عبادت و بندگی خودم دعوت می کنم و استقلالم را هم از این راه حفظ می نمایم و پیروان من فعلاً خیلی بیشتر از پیروان خدای تعالی است، زیرا از پنج میلیارد نفوس بشر جمع بسیار مختصری بندگی خدا را صددرصد پذیرفته اند و بقیه همه بالأخره با یک نحوی پیرو من هستند. حالا فهمیدی انگیزه ی من از اغواء بشر چیست و چگونه من با آنها ارتباط برقرار می کنم؟

من در اینجا کاملاً مجذوب سخنان او بودم و می دیدم تمام کلماتش با آنچه در کتب آسمانی آمده و با آیات قرآن و احادیث اسلامی تطبیق می کند.

ولی ناگهان دستی به شانه ام خورد و مرا از آن توجّهی که به سخنان شیطان پیدا کرده بودم بیرون آورد و متوجّه خود ساخت، امّا این دست غیر از دست راهنمایم نبود، او به من می گفت: از این مسائل صرف نظر کن، بیا ببینم او چگونه دیگران را اغواء می کند، کارهایش تماشائی و هم عجیب و هم سرگرم کننده و هم آموزنده است. نگاه کن ببین چگونه آن شخص را اغواء کرده و به کار گرفته است! من در عالم مکاشفه برگشتم و به آن طرفی که راهنمایم اشاره می کرد، نگاه کردم. دیدم در حاشیه ی کویر در شهر کوچکی مردم به یک نفر زیاد احترام می کنند و او را مانند خدا می پرستند، دست او را می بوسند و به پای او می افتند و در مقابل او تعظیم می کنند. من وقتی که در عالم مکاشفه به باطن او نگاه کردم، دیدم او علاوه بر آنکه به هیچ وجه لیاقت این احترامات را ندارد، یک انسان جاهل و مغرور و خودخواه و هواپرست و ضعیف در مقابل هوای نفس و شیطان هم می باشد.

من و راهنمایم به او نزدیک شدیم تا ببینیم شیطان با او چه گفته و چگونه او را وادار به این جنایت هولناک کرده و چرا تا این حدّ او به شیطان کمک می کند و آلت دست او شده است؟ آن وقت ما زندگی گذشته ی او را مثل نوار فیلم سینمائی که برمی گردانند با یک اراده برگرداندیم و از دوران مدرسه و محیط خانه به وضع تعلیم و تربیت او در مدرسه و خانه دقیق شدیم و آنچه دیده ام، من برای تو نقل می کنم.

او در کودکی استعداد خوبی داشت، تیزهوش و خوش فهم بود، در هر کاری رتبه ی اوّل را حائز می شد، اکثر مردم از معلّم و اقوام نزدیک گرفته تا بیگانگان که استعداد و درک او را متوجّه می شدند تشویقش می کردند، بسیار از او تمجید و مدح می نمودند، آنها از روی محبّت و این که او بهتر درس بخواند و بهتر پیشرفت کند این کارها را انجام می دادند، ولی متأسّفانه این اعمال خوب، مانند کود خوبی بود که پای درخت مستعدّی بریزند ولی آن را هرس نکنند، سمپاشی ننمایند، زیرا او پدر و مادر و معلّم دلسوز و دانائی نداشت که حقایق را به او بگویند، اعتقادش را محکم کنند، اخلاقیات انسانی را به او تعلیم دهند و به او کمک نمایند تا صفات رذیله را از نفس خود تزکیه کند، بلکه این تشویقها و تمجیدها در او غرور و تکبّر و خودخواهی فوق العاده ای آفرید تا آنکه یک روز جریانی اتّفاق افتاد.

آن روز صبح پدرش از دنیا رفته بود، مردم برای تسلیت او بخاطر رفع حزن و اندوه او با آنکه بیشتر از هفده سال نداشت، زیاد احترامش کردند و برای او شخصیت مستقلّی قائل شدند و او را بزرگ آن خانه و بلکه به جای پدرش بزرگ فامیل دانستند. نه آنکه فکر کنید این کارها بد بود ولی چون او تربیت اخلاقی نشده بود، «از قضا اسکنجبین صفرا فزود».

شیطان از همین جا وارد کار شد. وقتی او در مجلس سوگواری پدرش نشسته بود و مردم به او احترام می گذاشتند، شیطان هم مثل یکی از اهل مجلس نزد او نشست و به او القاء کرد که او اهمیت واقعی دارد و چه بهتر آنکه از این به بعد زیاد به مردم اعتناء نکند، مردم را بنده ی خود بداند و بکوشد تا بر مردم ریاست کند.

ابتداء شیطان او را وادار کرد که وصیت نامه ای برای پدرش جعل کند (زیرا مُهر و امضاء پدرش نزد او بود) و ثلث اموال او را به عنوان آنکه پدر وصیت کرده به خود اختصاص دهد و سپس با راهنمائی شیطان و زرنگیهای مخصوص خودش با متحمّل شدن مخارجی از چند رمّال و کف بین و قیافه شناس و چند دعانویس و درویش و غیره کارهای عجیب و غریبی یاد گرفت و سپس خود را به عنوان یک راهنما به سوی کمالات و حقایق و معنویات به مردم معرّفی کرده، کم کم با زرنگی مخصوصی خود را تارک دنیا و زاهد معرّفی نمود، ابتداء یک عدّه از مردمی که گرفتار به قرض و امراض صعب العلاج بودند، به او مراجعه کردند. شیطان هم به او کمک می کرد تا مقداری از امراض آنها معالجه شود. مثلاً یک مورد را من دیدم که شخص در اثر وسوسه ی شیطان مبتلاء به مرض روحی «هیستری» شده و در نتیجه نصف بدنش فلج گردیده بود. او نزد این جوان آمد، وقتی ناراحتی خود را برای او شرح داد و او متوجّه شد که این شخص فقط مبتلاء به «هیستری» است، یعنی خیال کرده که مریض است و روحیه ی ضعیفش تحت تأثیر تلقین قرار گرفته و در نتیجه نصف از بدنش فلج شده، او را با تلقین و خوراندن مقداری داروهای گیاهی و مسکن و کمک شیطان «به این گونه که وسوسه ی مرض را از او برداشت،» آن کسالت از او بر طرف گردید.

آنهائی که از این جریان مطّلع شده بودند، این عمل را حمل بر کرامت آن جوان کردند و کم کم خبر این جریان و جریاناتی از این قبیل بین مردم پخش شد، خلق اللّه دور او را گرفتند و او به این که من یکی از اولیاء خدایم اکتفاء نکرد، بلکه ادعاء «قطبیت» کرد، یعنی شیطان به او القاء نمود که بگوید مثل من در جهان کسی نیست و این منم که نقطه ی وسط دایره ی پرگار وجودم، من ولی امر و پیشوای زمانم، من ارتباط مستقیم با خدای تعالی دارم و بالأخره آنچه را که مسلمانان درباره ی انسان کامل و ائمّه ی دین معتقدند، او درباره ی خودش تبلیغ می کرد و شیطان در تمام این برنامه ها به او کمک می نمود، بلکه به او وحی می کرد و به قول خودش صدای او را می شنید. او کم کم به خیلی از مسائل به ظاهر غیبی با راهنمائی شیطان آشنا شد و متأسّفانه جمعی از مردم ساده دل عقب او راه افتادند و بالأخره شیطان او را تا جائی پیش برد که می خواست مذهبی اختراع کند و من از آن جهت نام و نشانش را نمی گویم که مبادا او در مقام دفاع برخیزد و شیطان به او کمک کند و پایه های انحرافات فکریش را تقویت نماید.

 

تغییر واژه ها

او می گفت:

در یکی از مکاشفاتم دیدم شخصی آمد که من او را از دور می شناختم. دست مرا گرفت و به طرف بیابانی برد که بسیار از آبادی دور بود، در بین راه به من گفت: یکی از کارهائی که شیطان برای اغواء مردم در دراز مدّت با اعوان و انصارش از جنّ و انس انجام داده و می دهد این بوده و این است که معنی لغات و واژه ها و حقایق دینی را در اذهان و افکار و گفتار مردم تغییر داده و واژگون معرّفی نماید.[۴۹۷] حالا بیا با هم به سالهای اوائل خلقت بشر برگردیم و ببینیم در دامن آن کوه چه می گذرد. من نگاه کردم دیدم شیطان تمام اغواءشدگان از اجنّه که باید نامشان را شیاطین گذاشت، دور خود جمع کرده و به آنها می گوید: بهترین وسیله ی اغواء عامّه ی مردم این است که معانی واژه های دینی را تغییر دهیم و مفاهیمشان را آنطور که خودمان می خواهیم و می توانیم از آنها بهره برداری کنیم، در بین مردم شایع نمائیم.[۴۹۸]

آنها از این پیشنهاد خوشحال شدند و به شیطان بر این طرز فکرش آفرین گفتند و همه تصمیم گرفتند که این برنامه را به طور کامل عملی نمایند. سپس شیطان با مُریدانش یعنی با شیاطین به شور و مشورت پرداخت و به آنها گفت: به نظر شما مفاهیم چه حقایقی را باید واژگون کنیم و چه واژه هائی را باید تغییر دهیم و چه مطالبی را باید به مردم عوضی تعلیم نمائیم؟ شیاطین هر یک چیزی گفتند و هر کدام به اهمیت تغییر چیزی اشاره کردند[۴۹۹] که شیطان هم هر یک از آنها را مأمور به انجام آن کاری که پیشنهاد کرده بودند نمود و اوّل کاری که ابلیس خودش مسئولیتش را به عهده گرفت، این بود که خدای تعالی را بین مردم بی رحم و جبّار و قهّار قبل از آنکه رحمن و رحیم و رؤف معرّفی کند، بشناساند. او را در اذهان مردم یک ستمگر که کارهایش هیچ حسابی ندارد و اگر صد سال بنده ای او را عبادت کند، باز هم معلوم نیست که عاقبتش بخیر باشد و خدا او را عذاب نکند، قرار داد.

اولیاء شیطان یا شیاطین انسی به وسیله ی وسوسه ی شیطان و وحی او در کتابها و سخنرانیها آنچنان خدای تعالی و ملائکه ی او را بی رحم و ظالم معرّفی کردند که وقتی انسان به یاد خدا می افتد قبل از آنکه مهربانی او را به یاد بیاورد، رحم و عفو و گذشت او را به یاد بیاورد، عذاب و قهّاریت آن خدای مهربان در نظرش تبادر می کند. شیطان این برنامه را در خصوص معرّفی خدا از اینجا آغاز کرد که جمعی از مردم مقدّس ولی بی سواد و بی محبّت را وسوسه کرد که اگر می خواهید مردم مطیع شرع و دین باشند، باید کاری کنید که از خدا بترسند. آنها اگر از خدای تعالی ترسیدند، او را اطاعت می کنند و آنان در صورتی از خدا می ترسند که سخنی از عفو و بخشش و رحمتش نگوئید و هر چه می توانید از عذاب الهی برای آنها نقل کنید. آنها با آنکه می دیدند همه جا و در تمام کتب آسمانی خدای تعالی خود را به مهربانی و عطوفت و رحم و شفقت معرّفی کرده و رحمتش بر غضبش سبقت گرفته، در عین حال اینان دایه های مهربانتر از مادر شدند و مردم را از خدا ترساندند، به خیال آنکه آنها اینطوری بهتر عبادت می کنند و با این وسیله ها برنامه ی شیطان را عملی کردند.

ابلیس به شیاطین جنّی در همان جلسه ی مشورتی دستور داد که بکوشید تا در نظر مردم مادّیات و دنیا، پر اهمیت تر از معنویات و آخرت جلوه داده شود و آنها را وادار کنید تا عبادتها را برای بدست آوردن دنیا و مادّیات انجام دهند. مبادا بگذارید مردم از راه محبّت به خدا، به او نزدیک شوند که آن وقت سر از پا در راه عبادت نمی شناسند و به خلوص می رسند و وقتی به خلوص و توجّه کامل به پروردگار رسیدند، دیگر ما راهی برای اغواء آنها نداریم، دیگر آنها ولایت ما را قبول نمی کنند و از بندگانی هستند که ما بر آنان نمی توانیم تسلّط داشته باشیم.[۵۰۰]

یکی از شیاطین که عهده دار تغییر معنی «زهد» بود و می خواست مردم را از این طریق هم از دنیا و هم از آخرت باز دارد، فعّالیتش را این گونه آغاز نمود: اوّل جمعی از افراد فقیر، بی حرکت و تنبل را از میان مردم انتخاب کرد و سپس به آنها وسوسه نمود که شما تارک دنیا هستید و شما در دنیا «زهد» ورزیده اید و با این وسیله معنی «زهد» را عوض کرد و آنها را اغواء نمود و آنها هم برای آنکه بر تنبلی و عدم تحرّکشان سرپوشی بگذارند، این معنی را برای «زهد» شایع کردند، به طوری که بر خلاف معنی واقعی آن هر زمان کلمه ی «زهد» گفته می شود، فقر و ناداری و مفلوکی و تنبلی و عدم توجّه به زندگی دنیا در ذهن انسان تبادر می کند.

و حال آنکه معنی «زهد» در کتب آسمانی و بلکه در همه جا ترک محبّت دنیا است، ترک وابستگی و دلبستگی به زندگی چند روزه ی دنیا است[۵۰۱] و این معنی منافاتی با فعّالیتهای اجتماعی و سیاسی و دنیاداری ندارد.

شیطان دیگری معنی «صبر» را که در حقیقت بردباری و تحمّل مشقّات در راه رسیدن به اهداف عالیه ی انسانی بود، در مغز همان دسته ی تن پرور و تنبل به معنی دست روی دست گذاشتن و به هیچ وجه کار مثبتی انجام ندادن فرو کرد و آنها هم به خاطر خودخواهی و جهل همین معنی را برای «صبر» تبلیغ نمودند.

و بالأخره شیاطین دیگری معنی «تقیه» که منظور نگه داشتن انسان خودش را از ضرری که در مقابل، نفع غالبی نداشته باشد بود، به ترس و نفاق تفسیر کرد و مردمان ترسو و بزدل را مروّج این معنی و اندیشه قرار داد و سرانجام می دیدم که ابلیس از این موفّقیت خوشحال است و خودش هم دست در کار بعضی از موضوعات مهمتری نیز بود، مثلاً مردم دنیا را معتقد به خرافات و طلسمات و سرکتاب و وسائلی از این قبیل نموده و در اذهان آنها به خیلی از چیزها، نیروی مستقلّی در مقابل قدرت الهی داده بود.[۵۰۲]

ابلیس شیاطین زیادی را بر مردم مسلّط کرده بود تا آنها را در عبادات و مسائل مختلف دیگر وسوسه کنند[۵۰۳] و در رابطه با این مسأله مناظر عجیبی را وقتی در میان مردم با راهنمایم در عالم مکاشفه به راه افتادیم، مشاهده کردیم. از آن جمله شخصی را دیدم، کنار دستشوئی ایستاده و می خواهد وضو بگیرد. فورا شیطانی که موکل وسوسه ی او بود، خود را به او رسانید و تنگاتنگ او در کنارش ایستاد و با او می گفت: دقّت کن تا وضوی صحیحی بگیری، ممکن است در صورتت مانعی باشد و نگذارد آب به پوست صورتت برسد و وضویت باطل شود. آن بیچاره ی بدبخت که نه از خود اراده ای داشت و نه جرأت مخالفت را در سر می پروراند و صددرصد مطیع شیطان بود، با آنکه می دانست آنچه به او گفته می شود وسوسه است در عین حال در هوای سرد به قدری صورتش را با صابون و کیسه می مالید که نزدیک بود پوست صورتش کنده شود. در عین حال به او می گفت: اگر می خواهی یقین پیدا کنی که در صورتت مانعی وجود ندارد، باید در آینه نگاه کنی تا ببینی که مانع رفع شده است یا نه و از این راه اطمینان پیدا کنی. وقتی او این کار را کرد، باز هم او را رها ننمود. در وقتی که صورتش را می شست با این که خودش خوب صورتش را تر کرده بود به او می گفت: به گوشه های چشمت و اطراف سوراخهای بینیت آب نرسیده و او را وادار می کرد که با زحمت آب به آن مکانها برساند و همین طور تا آخر وضو سر به سر آن وضو گیرنده می گذاشت و او را اذیت می کرد.[۵۰۴]

شیطان دیگری یک بنده ی خدائی را در مسجد گیر آورده بود و او را در قرائت نماز به وسوسه انداخته بود، به او می گفت: این کلمه و این حرف را خوب و از مخرج اداء نکردی و او را اذیت می کرد.

شیطان دیگری یک زن مسلمان را آنچنان در طهارت و نجاست وسوسه می کرد که او همه چیز را نجس می دانست و معتقد بود که اشیاء نجس به این آسانی پاک نمی شود.

یکی از شیاطین جمعی از مردم را در مرضهای جسمی آنچنان وسوسه می کرد که آنها معتقد بودند به مرضهای خطرناکی مبتلاء هستند با آنکه از همه ی مردم سالم تر بودند.

 

احضار ارواح

او می گفت:

روزی در عالم مکاشفه راهنمایم مرا در جمعی که به اصطلاح «احضار ارواح» کرده بودند، قرار داد. آنها به خیال خود روح یک نفر را حاضر نموده و از وی سؤالات اعتقادی می کردند. او در حقیقت یکی از ارواح خبیثه یعنی یکی از شیاطین بود که حاضر شده بود و سخنانی بر خلاف عقل و علم و کاملاً اغواءکننده به عنوان جواب به آنها می گفت و شخص واسطه یعنی کسی که احضار ارواح کرده بود، چون خودش ایمان و اعتقاد کاملی نداشت و از اولیاء شیطان بود، می خواست آن مطالب را به عنوان موضوعات مهمّ غیبی بخورد آن افراد نادان بدهد. من به آنها گفتم: روحی که این آقا احضار کرده از ارواح خبیثه و از شیاطین است و از این عملش به کمک این شیطان قصدی جز انحراف شما از صراط مستقیم و راه راست ندارد. آنها متنبّه شدند و اطراف آن شخص را خالی کردند.

جمعی دیگری در مجالس «احضار ارواح» حاضر می شدند که در همان اوائل تشکیل مجلس، شیاطین هم حاضر شده و در مسأله ی تناسخ و بعضی از مسائل اعتقادی دیگر بر خلاف حقایق و واقعیات اظهارنظر می نمودند.

مثلاً من در یکی از این مجالس حاضر شدم و چون ملکوت عالم را به وسیله ی حالات و تحقیقات و راهنمایم می دیدم، متوجّه شدم که شخصی به اهل مجلسی گفته که من روح فلان شخصیت علمی را حاضر کرده ام، اگر سؤالی دارید، از او بپرسید. ولی من می دیدم که یکی از شیاطین در مجلس حاضر شده و به مردم جواب می دهد. مثلاً یکی از اهل مجلس پرسید: من چند روز دیگر زنده هستم؟ او در جواب گفت: تو پنجاه سال دیگر زنده میمانی و حال آنکه آن شخص هفتاد سال از عمرش گذشته بود. من از راهنمایم پرسیدم: چرا شیطان به او این نوید خوشحال کننده را داد؟ راهنمایم فرمود: به خاطر آنکه اوّلاً او را خوشحال کند و این «احضار ارواح» را تصدیق کند و او را نگذارد برای مرگ و لقاءاللّه آماده شود و او را دارای طول اَمل و آرزوهای دراز بنماید.[۵۰۵]

دیگری سؤال کرد: آیا اعتقادات ما حقّ است؟ او گفت: بله، ولی لازم است از فلانی کمال استفاده را بکنید و هر چه می گوید، عمل کنید. راهنمایم به من گفت: می دانی این شخص که نامش برده شد، کیست؟ گفتم: نه، او را نمی شناسم. راهنمایم به من گفت: این شخص یک مرد منحرفی است که صددرصد از اولیاء شیطان است و مردم را به مسلک خاصّی دعوت می کند.

دیگری پرسید: پدرم که از دنیا رفته در چه حال است؟ (با آنکه ما می دیدیم پدر او که از اعوان ظلمه بود و به ضعفاء ظلم زیادی کرده بود، در عذاب الهی معذّب بود.) آن روح حاضر شده (به اصطلاح آنها) و آن شیطان (در عالم واقع) به آنها جواب داد: او بسیار جایش خوب است و خدای تعالی از این گونه گناهان زود می گذرد. راهنمایم به من گفت: ببین چگونه این شیطان می خواهد مسأله ی ظلم به ضعفاء را برای این جمع عادّی جلوه دهد! من به راهنمایم در حالی که او مرا تصدیق می کردم گفتم: من معتقدم اکثر کسانی که بدون تزکیه ی نفس «احضار ارواح» می کنند، به خصوص اگر ارواح از عقائد و مسائل معنوی حرف بزنند، در حقیقت ارواح خبیثه و شیاطین را احضار کرده و به هیچ وجه اعتماد به گفتار آنان نخواهد بود.[۵۰۶]

جمعی از شیاطین مأموریت داشتند که مردم را از هر چیزی بترسانند و عجیب ترین آنها کسانی بودند که از تاریکی با آنکه تاریکی نسبت به روشنائی چیزی هم کم دارد، می ترسیدند.

و بالأخره ابلیس و شیاطین همه ی مردم دنیا را به نحوی اذیت می کردند و نمی گذاشتند کسی از اذیت آنها در امان باشد.

ضمنا تذکر این نکته لازم است که من بوسیله ی راهنمایم در عالم مکاشفه در جای بلندی ایستاده بودیم که همه جا را یعنی از اوّل خلقت جهان تا روز قیامت و حتّی بهشت و جهنّم را می دیدیم و هیچ کجا برای ما مخفی نبود.

لذا وقتی راهنمایم به خاطر آنکه عاقبت کار شیطان را برای من شرح دهد، مرا به طرف راست برگرداند و میلیونها سال بعد از این عالم را به من نشان داد. گفت: آن دور را نگاه کن ببین چه مشاهده می کنی؟ من وقتی به آن طرف نگاه کردم، دیدم صحرای وسیعی که نامش قیامت بود، از دور دیده می شود و مردم با ابلیس درگیر شده اند، آنها بر سر او هجوم آورده و به او می گویند: چرا تو ما را فریب دادی و نگذاشتی عبادت پروردگارمان را بکنیم؟ او در جواب می گوید: شما عجب مردمی هستید! خدای تعالی که حقّ است و سخنانش راست و بدون مبالغه است و کسی را جرأت نبوده که او را تکذیب کند و تمام پیامبران او به راستی و درستی شناخته شده و شما جز صحّت عمل، از آنان چیزی ندیده اید و آنها فرمانبرداری از او را تبلیغ می کرده اند، گوش به حرفش نکرده اید، ولی من که همه ی راستگویان عالم مخالفم بوده و علیه من تبلیغ می کرده اند و آنچه به شما می گفتم، جز کذب و دروغ و خُلف وعده چیزی نبوده است و علاوه من تسلّطی بر شما نداشتم، فقط تبلیغتان می کردم، گوش به حرفم دادید و از من پیروی نمودید.

بنابراین شما خودتان را ملامت کنید و بر من هجوم نکنید و مرا سرزنش ننمائید. امروز نه شما می توانید به من پناه دهید و نه من می توانم از شما دفاع کنم، دیگر آن دوستی و رفاقت از بین رفت. من بیزارم از اعتقادی که شما در خصوص من داشتید و مرا در عبادت و دین خدا شریک قرار می دادید و همچنین از خود شما که ظالم و ستمگر در حقّ خودتان بودید. من از خدائی که پروردگار جهانیان است می ترسم.[۵۰۷]

بالأخره نزاع عجیبی بود و مردم طبق آنچه بین افراد ناصالح معمول است، می خواستند تمام گناهانشان را به گردن شیطان بار کنند و برای خود عذری بتراشند و شیطان هم می خواست گناهانشان را به گردن خودشان بیاندازد و بار گناه خود را تخفیف دهد، امّا خدای تعالی آن جمع و شیطان را به خاطر سابقه ی رفاقتشان، همه را با هم به جهنّم ریخت و صحرای محشر را از لوث وجود آنها پاک کرد.[۵۰۸]

در اینجا ناگفته پیدا است که شیاطین بخشی از اجنّه هستند ولی چون آنها به شرارت پرداخته اند و جنّ و انس را به انحراف می کشانند و سعادت آنان را به خطر می اندازند، نام این دسته از اجنّه، شیاطین شده است. آنچنان که نام جمعی از انسانهای ظالم و موذی در کتب آسمانی و لغت، شیاطین است و من در اینجا با راهنمایم در عالم اجنّه یعنی آن موجوداتی که به چشم دیده نمی شوند و از آتش خلق شده و مثل بشر دارای اختیار و عقل و هوش و تکلیف اند سیر مفصّلی کردیم و آنها را مخلوقات نجیب و بی آزار و با ایمان و دوست داشتنی دیدیم و متوجّه شدیم، آن دسته از اجنّه ای که موذی و شرورند، کسانی از آنها هستند که با ابلیس همکاری کرده و کفر ورزیده و ایمان به پیامبران الهی نیاورده و بسیار شقی و بی دینند و الاّ به هیچ وجه طبیعت جنّ، موذی و مردم آزار نیست.[۵۰۹]

در پایان از حجج اسلام آقای «علیرضا نعمتی» و آقای «ابوالفضل فانی» و برادر عزیزم آقای «سید کاظم ابطحی» که در تصحیح و چاپ و نقل مدارک به ما کمک کرده اند، تشکر می کنم و از خدای تعالی توفیقات بیش از پیش آنان را زیر سایه ی حضرت «بقیه اللّه» روحی له الفداء خواستارم.

پایان

 

 

 



[۱] ـ سوره ی شوری آیه ی ۵۱.

[۲] ـ فرهنگ دهخدا.

[۳] ـ کتاب «ارتباط انسان و جهان» که ۱۸۷ مکتب فلسفی را نام می برد.

[۴] ـ سوره ی لقمان آیه ی ۱۲.

[۵] ـ سوره ی اسری آیه ی ۳۹.

[۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۶۹.

[۷] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۴۸.

[۸] ـ سوره نساء آیه ۵۴.

[۹] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۲ و سوره ی بقره آیه ی ۱۲۹.

[۱۰] ـ بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۲ حدیث ۱۰ و جامع الاخبار صفحه ی ۹۴ فصل ۵۲ و شبیه آن در بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ حدیث ۲۵.

[۱۱] ـ این مراحل در کتاب «سیر الی اللّه» مشروحا ذکر شده است.

[۱۲] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: من مات لایعرف امامه مات میتة جاهلیة. (بحارالانوار جلد ۲۳ صفحه ی ۷۸ حدیث ۹).

[۱۳] ـ در این کتاب مطالب جالبی در معرفت امام به عنوان سرگذشت نور مقدّس شرح داده شده است. ضمنا معلوم باشد که چون اهل معنی تحت تربیت امام هر زمانی هستند که ضمن سخنانشان فرموده اند: «ربّ الارض امام الارض» یعنی مربّی اهل زمین امام زمین است و حضرت فاطمه ی زهرا سلام اللّه علیها واسطه ی فیض اند گفتار استاد معنایش این است که حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) واسطه شدند که ایشان تحت تربیت خاصّه ی حضرت بقیه اللّه ارواحنا فداه واقع شوند.

[۱۴] ـ «وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ» سوره ی ق آیه ی ۱۶.

[۱۵] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۲۰۵.

[۱۶] ـ سوره ی مؤمن غافر آیه ی ۱۹.

[۱۷] ـ سوره ی یونس آیه ی ۲۵.

[۱۸] ـ سوره ی عنکبوت آیه ی ۶۹.

[۱۹] ـ سوره ی لیل آیه ی ۱۲.

[۲۰] ـ در کتاب «شبهای مکه» صفحه ی ۳۹ این مطالب را شرح بیشتری داده ایم.

[۲۱] ـ قال الصّادق علیه السّلام لهشام: والرّوح جسم رقیق قد البس قالبا کثیفا. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۴ عن الاحتجاج جلد ۲ صفحه ی ۳۴۹).

[۲۲] ـ قال ابوعبداللّه علیه السّلام: انّ اللّه تبارک و تعالی خلق الارواح قبل الاجساد بألفی عام. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۲۰ حدیث ۲ و بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱).

[۲۳] ـ عن دعاء مولانا صاحب الزّمان علیه السّلام فی کلّ یوم من رجب: لافرق بینک و بینها الاّ انّهم عبادک و خلقک. (مفاتیح الجنان دعای رجبیه صفحه ی ۲۴۰ و بحارالانوار جلد ۹۵ صفحه ی ۳۹۳).

[۲۴] ـ عن العلاّمة المجلسی رحمه اللّه فی استئذان علی السرداب المقدّس و الائمّة علیهم السّلام: … الحمدللّه الّذی منّ علینا بحکام یقومون مقامه لو کان حاضرا فی المکان. (مفاتیح الجنان صفحه ی ۳۱۲ و بحارالانوار جلد ۹۹ صفحه ی ۱۱۵).

[۲۵] ـ عن جابر بن عبداللّه قال قلت لرسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اوّل شئ خلق اللّه تعالی ما هو؟ فقال: نور نبیک یا جابر خلقه اللّه، ثمّ خلق منه کلّ خیر. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۱ حدیث ۲۷ و جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۳).

و قال النبّی (صلی اللّه علیه و آله) فی حدیث خلقة نوره و نور علی (علیهما الصلاة و السّلام): … ثمّ خلق الاشیاء من نوری و نور علی (علیه السّلام). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۲).

[۲۶] ـ قال الصّادق علیه السّلام: نحن السّبب بینکم و بین اللّه عزّ و جلّ. (بحارالانوار جلد ۲۳ صفحه ی ۱۰۱ حدیث ۵).

و قال ابوجعفر (علیه السّلام): فنحن اوّل خلق اللّه و اوّل خلق عبداللّه و سبحه و نحن سبب خلق الخلق و سبب تسبیحهم و عبادتهم من الملائکة و الآدمیین. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۰ قسمتی از حدیث ۳۱).

[۲۷] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام: انا عین اللّه و انا جنب اللّه و انا یداللّه و انا باب اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۴ صفحه ی ۱۹۴ حدیث ۱۶).

باب انّهم (علیهم السّلام) جنب اللّه و وجه اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۴ صفحه ی ۱۹۱).

حدیث جامع فی معرفة الامام (علیه السّلام) عن الرّضا (صلوات اللّه و سلامه علیه). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۱۲۰ حدیث ۴).

عن النّبی (صلی اللّه علیه و آله): … و نحن وجه اللّه و نحن جنب اللّه و نحن یمین اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۲ حدیث ۳۸).

[۲۸] ـ من عرفکم فقد عرف اللّه و من احبّکم فقد احبّ اللّه. زیارت جامعه ی کبیره.

[۲۹] ـ «وَ کلَّ شَیئٍ اَحْصَیناهُ فی اِمامٍ مُبینٍ». سوره ی یس آیه ی ۱۱.

[۳۰] ـ قال ابوجعفر علیه السّلام: نحن اوّل خلق اللّه و اوّل خلق عبداللّه و نحن سبب خلق الخلق و سبب تسبیحهم و عبادتهم من الملائکة و الآدمیین. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۰ قسمتی از حدیث ۳۱).

حدیث جامع فی معرفة الامام (علیه السّلام) عن الرّضا (صلوات اللّه و سلامه علیه). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۱۲۰ حدیث ۴).

[۳۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۴۵.

[۳۲] ـ بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱ باب فی خلق الارواح قبل الاجساد.

[۳۳] ـ در دعای ندبه می خوانیم: «خلقته لنا عصمة و ملاذا».

[۳۴] ـ قال الصّادق علیه السّلام: یا مفضّل کنّا عند ربّنا لیس عنده احد غیرنا … حتّی بدا له فی خلق الأشیاء فخلق ما شاء کیف شاء من الملائکة و غیرهم ثمّ انهی علم ذلک الینا. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۱۹۶ حدیث ۱۴۲ و جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۵).

[۳۵] ـ عن جابر بن یزید قال: قال لی ابوجعفر علیه السّلام: یا جابر ان اللّه اوّل ما خلق، خلق محمّدا و عترته الهداة المهتدین، فکانوا اشباح نور بین یدی اللّه. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۵ حدیث ۴۷).

[۳۶] ـ مرحوم آیه اللّه عراقی در کتاب «روح الایمان» صفحه ی ۱۴۳ می نویسد:

از شیبانی از حبیب بن مظاهر رحمه اللّه علیهما روایت شده که به حضرت حسین بن علی بن ابیطالب عرض نمود شما قبل از آنکه خداوند آدم را خلق کند چه چیز بودید؟

فرمود: اشباح نور بودیم که حول عرش الهی طواف می کردیم و به ملائکه تسبیح و تهلیل و تحمید یاد می دادیم.

قال الصّادق علیه السّلام: کنّا انوارا حول العرش نسبّح اللّه و نقدّسه حتّی خلق اللّه سبحانه الملائکة، فقال لهم سبّحوا، فقالوا: یا ربّنا لا علم لنا، فقال لنا: سبّحوا، فسبّحنا فسبّحت الملائکة بتسبیحنا. (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۱ حدیث ۳۴).

و قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله) فی حدیث: … ثمّ جعلنا عن یمین العرش فسبّحنا فسبّحت الملائکة فهلّلنا فهلّلوا و کبّرنا فکبّروا، فکلّ من سبّح اللّه و کبّره فانّ ذلک من تعلیم علی (علیه السّلام). (بحارالانوار جلد ۲۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۲).

[۳۷] ـ فی زیارة الجامعة: فکنّا عنده مسلّمین بفضلکم و معروفین بتصدیقنا ایاکم.

عن عبداللّه بن سنان عن ابی عبداللّه علیه السّلام سالته عن قول اللّه عزّ و جلّ: «فِطْرَةَ اللّهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها» (سوره ی روم آیه ی ۳۰) ماتلک الفطرة قال: هی الاسلام، فطرهم اللّه حین اخذ میثاقهم علی التوحید.

و فی حدیث زرارة عن ابی جعفر (علیه السّلام): و سالته عن قول اللّه عزّ و جلّ: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَلی اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟ قالُوا: بَلی» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) قال اخرج من ظهر آدم ذریته الی یوم القیامة فخرجوا کالذر فعرّفهم و اراهم نفسه و لولا ذلک لم یعرف احد ربّه. بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۶ و ۷

[۳۸] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی حدیث فی ذیل الایة: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک الخ»، (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) انّ اللّه سبحانه لما خلق آدم مسح ظهره فاستخرج ذریة من صلبه سیما فی هیئة الذر فالزمهم العقل و قرر بهم انّه الرب و انهم العبد. (تفسیر برهان جلد ۲ صفحه ی ۴۹ حدیث ۱۸).

[۳۹] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام فی قوله: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) قلت: معاینة کان هذا؟ قال: نعم، فثبتت المعرفة و نسوا الموقف و سیذکرونه. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱۴).

[۴۰] ـ مرحوم آیه اللّه شیخ عبدالنّبی عراقی رحمه اللّه علیه در کتاب «روح الایمان» صفحه ی ۱۳۱ از جزائری از حضرت صادق علیه السّلام نقل کرده حضرت فرمود: ارواح قبل از آمدن به این بدن در دنیا دسته دسته بودند، عدّه ای از آنها یکدیگر را شناخته و با هم الفت داشتند و عدّه ای با هم الفتی و شناختی نداشتند و این دنیا نمونه ای از آنجا است و لکن احوال آنجا را فراموش کرده اند به خاطر آنکه در دنیا به این بدن گرفتار شده اند.

عن عماره، قال کنت جالسا عند امیرالمؤمنین علیه السّلام اذ اقبل رجل فسلم علیه، ثمّ قال: یا امیرالمؤمنین و اللّه انّی لاحبّک، فسأله ثمّ قال له: انّ الارواح خلقت قبل الابدان بالفی عام، ثمّ اسکنت الهواء، فما تعارف منها ثمّ ائتلف ههنا و ما تناکر منها ثمّ اختلف ههنا و انّ روحی انکر روحک. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱ حدیث ۲ باب فی خلق الارواح قبل الاجساد).

و عن بکیر بن اعین قال: کان ابوجعفر (علیه السّلام) یقول: انّ اللّه اخذ میثاق شیعتنا بالولایة لنا و هم ذرّ یوم اخذ المیثاق علی الذرّ بالاقرار بالربوبیه و لمحمّد (صلی اللّه علیه و آله) بالنبوّة و عرض اللّه عزّ و جلّ علی محمّد امّته فی الطین و هم اظلّه و خلقهم من الطینة الّتی خلق منها آدم و خلق اللّه ارواح شیعتنا قبل ابدانهم بالفی عام، عرضهم علیه و عرفهم رسول اللّه و عرفهم علیا و نحن نعرفهم «فی لَحْنِ الْقَوْلِ» (سوره ی محمّد آیه ی ۳۰). (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۱۰).

عن زرارة قال سألت اباعبداللّه (علیه السّلام) عن قول اللّه: «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُمْ عَلی اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟ قالُوا: بَلی»، (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) قال تثبتت المعرفة فی قلوبهم و نسوا الموقف و سیذکرونه یوما و لولا ذلک لم یدر احد من خالقه و من رازقه. (تفسیر برهان جلد ۲ صفحه ی ۴۸ ذیل آیه ی ۱۷۲ سوره ی اعراف).

[۴۱] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: جاء حبر من الاحبار الی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فقال یا امیرالمؤمنین متی کان ربّک؟ فقال له: ثکلتک امّک و متی لم یکن حتّی یقال متی کان؟ کان ربّی قبل القبل بلاقبل و بعدالبعد بلا بعد و لا غایة و لامنتهی لغایته، انقطعت الغایات عنه، فهو منتهی کلّ غایة. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۹۴).

عن ابی جعفر (علیه السّلام) قال: انّ اللّه تبارک و تعالی کان و لاشی غیره الخبر. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۸۲ حدیث ۶۰).

[۴۲] ـ فی حدیث القدسی المعروف کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف.

[۴۳] ـ عن معویة بن عمار عن ابی عبداللّه علیه السّلام فی قول اللّه عزّ و جلّ: «وَ لِلّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنی فَادْعُوهُ بِها» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۸۰) قال: نحن واللّه الأسماء الحسنی الّتی لایقبل اللّه من العباد عملاً الاّ بمعرفتنا. (الکافی جلد ۱ صفحه ی ۱۴۳ باب النوامه حدیث ۴).

[۴۴] ـ باسناده عن معاذ بن جبل، انّ رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله قال: انّ اللّه خلقنی و علیا و فاطمه و الحسن و الحسین (علیهم السّلام) قبل ان یخلق الدّنیا بسبعة آلاف عام. قلت: فاین کنتم یا رسول اللّه؟ قال: قدّام العرش نسبح اللّه و نحمده و نقدّسه و نمجدّه قلت: علی ای مثال؟ قال: اشباح نور. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۴۳ حدیث ۱۶).

[۴۵] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) فی حدیث طویل: یا علی لولا نحن ما خلق اللّه آدم و لا حوا و لا الجنّة و لا النّار و لا السّماء و لا الأرض و کیف لا نکون افضل من الملائکة و قد سبقناهم الی معرفة ربّنا و تسبیحه و تهلیله و تقدیسه، لأن اوّل ما خلق اللّه عزّ و جلّ خلق ارواحنا فأنطقنا بتوحیده و تحمیده، ثمّ خلق الملائکة، فلما شاهدوا ارواحنا نورا واحدا، استعظموا أمرنا، فسبحنا لتعلم الملائکة انا خلق مخلوقون و انه منزّه عن صفاتنا، فسبحت الملائکة بتسبیحنا و نزهته عن صفاتنا، فلما شاهدوا عظم شأننا، هللنا لتعلم الملائکة ان لااله الاّ اللّه و انا عبید و لسنا بالهة یجب ان نعبد معه او دونه فقالوا لااله الاّ اللّه فلما شاهدوا کبر محلنا، کبرنا لتعلم الملائکة انّ اللّه اکبر من ان ینال عظم المحل الاّ به فلما شاهدوا ما جعله اللّه من العز و القوة، قلنا: لاحول و لاقوّة الاّ باللّه، لتعلم الملائکة ان لاحول و لاقوّة الاّ باللّه، فلمّا شاهدوا ما انعم اللّه به علینا و اوجبه لنا من فرض الطاعة قلنا الحمدللّه لتعلم الملائکة ما یحق للّه تعالی ذکره علینا من الحمد علی نعمه فقالت الملائکة الحمدللّه فبنا اهتدوا الی معرفة توحید اللّه و تسبیحه و تهلیله و تحمیده و تمجیده (الحدیث). (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۳۵ حدیث ۱ و جلد ۵۷ صفحه ی ۳۰۳ حدیث ۱۶).

[۴۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۰۵.

[۴۷] ـ سوره ی یس آیه ی ۱۲.

[۴۸] ـ مفاتیح الجنان دعاء ندبه.

[۴۹] ـ «وَ قالَتِ الْیهُودُ یدُاللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اَیدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یداهُ مَبْسُوطَتانِ».

سوره ی مائده آیه ی ۶۴.

[۵۰] ـ سوره ی رعد آیه ی ۳۹.

[۵۱] ـ آیات و روایات مطالب فوق در صفحات قبل ذکر شد.

و عن ابی عبداللّه علیه السّلام: نحن خزّان اللّه علی علم اللّه. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۱۰۵ حدیث ۴).

و عنه (علیه السّلام) فی حدیث: یا مفضّل تعلم انّهم علموا ما خلق اللّه عزّ و جلّ و ذرأه و برأه و انّهم کلمة التّقوی و خزّان السّموات و الأرضین و الجبال و الرمال و البحار و علموا کم فی السّماء من نجم و ملک و وزن الجبال وکیل ماء البحار و انهارها و عیونها «وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلاّ» علموها «وَ لاحَبَّةٍ فی ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لارَطْبٍ وَ لایابِسٍ اِلاّ فی کتابٍ مُبینٍ» (سوره ی انعام آیه ی ۵۹) و هو فی علمهم و قد علموا ذلک. (بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۲).

[۵۲] ـ سوره ی حجرات آیه ی ۱۸.

[۵۳] ـ سوره ی حجّ آیه ی ۴۷.

[۵۴] ـ سوره کهف آیه ۲۳.

[۵۵] ـ عن هشام قال: قال ابوعبداللّه علیه السّلام: لما خلق اللّه العقل قال له: اقبل، فاقبل. ثمّ قال له: ادبر، فادبر. ثمّ قال: وعزّتی و جلالی ما خلقت خلقا هو احبّ إلی منک بک آخذ و بک أعطی و علیک اثیب. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۵)

[۵۶] ـ بک آخذ و بک اعطی. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۵).

[۵۷] ـ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): انّ اللّه خلق العقل من نور مخزون مکنون فی سابق علمه الذی لم یطلع علیه نبی مرسل ولا ملک مقرّب (الی ان قال:) فخرّ العقل عند ذلک ساجدا فکان فی سجوده ألف عام، فقال الرّب تبارک و تعالی: ارفع رأسک و سل تعط، واشفع تشفّع، فرفع العقل رأسه فقال: الهی اسألک أن تشفعنی فیمن خلقتنی فیه، فقال اللّه جلّ جلاله لملائکته: اشهدکم أنّی قد شفّعته فیمن خلقته فیه. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۷ حدیث ۳).

[۵۸] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: خلق اللّه العقل، فقال له ادبر فادبر، ثمّ قال: اقبل فاقبل ثمّ قال: ما خلقت خلقا احبّ الی منک فاعطی اللّه محمّدا (صلی اللّه علیه و آله) تسعة و تسعین جزءا، ثمّ قسم بین العباد جزءا واحدا. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۴۴ حدیث ۶ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۶).

و قال النّبی (صلی اللّه علیه و آله): اوّل ما خلق اللّه نوری و فی حدیث آخر انّه (صلی اللّه علیه و آله) قال: اوّل ما خلق اللّه العقل. (عوالم جلد ۲ صفحه ی ۴۰ حدیث ۱ و ۲ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۹۷ حدیث ۷ و ۸).

[۵۹] ـ العقال و هو الحبل الذی یشدّ به البعیر و الابل المعقّله المشدّرة بالعقل. (مجمع البحرین جلد ۵ صفحه ی ۴۲۵ و کتاب العین جلد ۱ صفحه ی ۱۵۹ و لسان العرب جلد ۱۱ صفحه ی ۴۵۸).

[۶۰] ـ قال النّبی صلی اللّه علیه و آله فی جواب شمعون … حیث قال: اخبرنی عن العقل ما هو و کیف هو؟ … فقال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): انّ العقل عقال من الجهل و النّفس مثل اخبث الدواب، فانّ لم تعقل حارت، فالعقل عقال من الجهل الخبر. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۵۴ حدیث ۲ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۱۷ حدیث ۱۱).

[۶۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۷۶.

[۶۲] ـ سوره ی یس آیه ی ۶۰.

[۶۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام انّ اللّه عزّ و جلّ خلق الخلق، فخلق من احبّ ممّا احبّ. (الی ان قال) (علیه السّلام): ثمّ بعثهم فی الظلال.

فقلت و ای شی ء الظلال؟ فقال (علیه السّلام) الم تر الی ظلک فی الشمس شیئا و لیس بشی ء؟ ثم بعث فیهم النبیین فدعوهم الی الاقرار باللّه عزّ و جلّ و هو قوله تعالی «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیقُولُنَّ اللّهُ» ثمّ دعوهم الی الاقرار بالنّبیین، فاقرّ بعضهم و انکر بعضهم.

ثمّ دعوهم الی و لایتنا فاقرّ بها و اللّه من احبّ و انکرها من ابغض و هو قوله «ما کانُوا لِیؤْمِنُوا بِما کذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ» ثمّ قال ابوجعفر علیه السّلام: کان التّکذیب ثَمَّ. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۹۸ حدیث ۱۶).

[۶۴] ـ قال الصّادق علیه السّلام فی حدیث جنود العقل و الجهل: … ثمّ جعل للعقل خمسة و سبعین جندا، فلمّا رای الجهل ما اکرم اللّه به العقل و ما اعطاه اضمر له العداوة الحدیث. (عوالم جلد ۲ عقل صفحه ی ۷۲ حدیث ۶۳ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۶۵] ـ عن الصّادق علیه السّلام فی حدیث فی صفات العقل و علاماته: … ثمّ خلق الجهل من البحر الاجاج ظلمانیا فقال له: ادبر فادبر، ثمّ قال له: اقبل فلم یقبل، فقال له: استکبرت؟ فلعنه.

(عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۴۵ حدیث ۹ عن الخصال و المحاسن و علل).

و (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۶۶] ـ روی ان النبی صلی اللّه علیه و آله قیل له ما العقل؟ قال: العمل بطاعة اللّه و ان العمّال بطاعة اللّه هم العقلاء. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۶۳ حدیث ۱۲ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۳۱ حدیث ۲۰ و ۲۱).

[۶۷] ـ عن بعض اصحابنا رفعه الی ابی عبداللّه علیه السّلام قال: قلت له: ما العقل؟ قال: ما عبد به الرّحمن و اکتسب به الجنان، قال: قلت فالّذی کان فی معاویة؟ قال: تلک النکراء و تلک الشیطنه و هی شبیهة بالعقل و لیست بعقل. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۷۰ حدیث ۵۷ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۱۶ ملحق حدیث ۸).

[۶۸] ـ روی ان رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله مرّ بمجنون فقال: ما له؟ فقیل انّه مجنون، فقال: بل هو مصاب، انّما المجنون من آثر الدّنیا علی الآخرة. (عوالم جلد ۲ العقل صفحه ی ۶۴ حدیث ۱۳ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۶۰ حدیث ۳۹).

[۶۹] ـ عن زرارة عن أبی جعفر علیه السّلام قال: سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ «حُنَفَاءَ لِلّهِ غَیرَ مُشْرِکینَ بِهِ» قال: الحنیفیة من الفطرة الّتی فطر النّاس علیها لاتبدیل لخلق اللّه، قال: فطرهم علی المعرفة به.

فقال زرارة: و سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ «وَ اِذْ أَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکمْ قالُوا بَلی» قال: أخرج من ظهر آدم ذریته الی یوم القیامة، فخرجوا کالذر، فعرّفهم و أراهم نفسه و لولا ذلک لم یعرف أحد ربّه. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ۱۳۵ حدیث ۷).

[۷۰] ـ و فی تفسیر مولانا العسکری علیه السّلام أنّه سئل مولانا الصادق عن اللّه (الی ان قال) و لهذا جعلت النّاس معذورین فی ترکهم اکتساب المعرفة باللّه عزّ و جلّ متروکین علی ما فطروا علیه، مرضیا عنهم بمجرّد الاقرار بالقول و لم یکلّفوا الاستدلال العلمیة فی ذلک. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۳۷).

[۷۱] ـ منظور از این کلام ذکر تکوینی است، زیرا وقتی ارواح کاملاً موحّد شوند، تکوینا ذکرشان «لااله الاّ اللّه» است. بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۳۵ حدیث ۱.

[۷۲] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۱۵.

[۷۳] ـ منظور ذکر تکوینی است که کاملاً بدیهی و واضح است. بحارالانوار جلد ۲۶ صفحه ی ۳۳۵ حدیث ۱.

[۷۴] ـ به دلیل اتّحاد معلّمین عالم ارواح برای ملائکه و انسانها این روایت به عنوان سه مطلب ذکر می شود:

قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) فی حدیث طویل:

لانّ اوّل ما خلق اللّه عزّ و جلّ ارواحنا، فانطقنا بتوحیده و تمجیده، ثمّ خلق الملائکة، فلمّا شاهدوا ارواحنا نورا واحدا، استعظموا امورنا، فسبّحنا لتعلم الملائکة انا خلق مخلوقون و انّه منزّه عن صفاتنا فسبّحت الملائکة لتسبیحنا و نزهته عن صفاتنا الحدیث. (کمال الدین صدوق جلد ۱ صفحه ی ۲۵۴ ذیل حدیث ۴).

[۷۵] ـ عن أبی عبداللّه علیه السّلام قال: قال رجل لأمیرالمؤمنین (علیه السّلام) أنا واللّه لأحبّک. فقال له: کذبت انّ اللّه خلق الأرواح قبل الأبدان بألفی عام فأسکنها الهواء، ثمّ عرضها علینا اهل البیت، فواللّه ما منها روح الاّ و قد عرفنا بدنه، فواللّه ما رأیتک فیها فأین کنت؟ (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۶ حدیث ۱۲).

[۷۶] ـ عن أبی جعفر علیه السّلام: انّ اللّه عزّ و جلّ لمّا أخرج ذرّیة بنی آدم من ظهره، لیأخذ علیهم المیثاق بالربوبیة له و بالنبوّة لکلّ نبی فکان أوّل من أخذ له علیهم المیثاق بنبوّته، محمّد بن عبداللّه (صلی اللّه علیه و آله). (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴).

[۷۷] ـ عن عبداللّه بن الفضل الهاشمی، قال: قلت لأبی عبداللّه علیه السّلام: لأی علّة جعل اللّه عزّ و جلّ الأرواح فی الأبدان بعد کونها فی ملکوته الأعلی فی أرفع محلّ؟ فقال (علیه السّلام) انّ اللّه تبارک و تعالی علم أن الأرواح فی شرفها و علوّها متی ما ترکت علی حالها نزع أکثرها الی دعوی الربوبیة دونه عزّ و جلّ، فجعلها بقدرته فی الأبدان الّتی قدّر لها فی ابتداء التقدیر نظرا لها و رحمة بها، (الی ان قال) و لیذلّهم بطلب المعاش و المکاسب، فیعلموا بذلک أنّهم بها مربوبون و عباد مخلوقون و یقبلوا علی عبادته فیستحقّوا بذلک نعیم الأبد و جنّة الخلد. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۳ حدیث ۶).

[۷۸] ـ در ذیل آیه ی شریفه ی میثاق سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲ در تفسیر برهان روایاتی که حاوی این معنی است ذکر شده است و هم چنین در (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۱۳۱ باب فی خلق الارواح قبل الاجساد) روایات متعدّده ای ذکر شده است که به وضوح مطلب فوق را بیان فرموده است.

[۷۹] ـ «اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَیکمْ یا بَنی ادَمَ اَلاّ تَعْبُدُوا الشَّیطانَ» سوره ی یس آیه ی ۶۰.

[۸۰] ـ عن أبی جعفر علیه السّلام: انّ اللّه عزّ و جلّ لمّا أخرج ذرّیة بنی آدم من ظهره، لیأخذ علیهم المیثاق بالربوبیة له، (الی ان قال) قال آدم (علیه السّلام): یا ربّ ما أکثر ذریتی؟ و لأمر ما خلقتهم! فما ترید منهم بأخذک المیثاق علیهم؟ قال اللّه عزّ و جلّ: یعبدوننی و لایشرکون بی شیئا و یؤمنون برسلی و یتّبعونهم.

قال آدم: یا ربّ فما لی أری بعض الذرّ أعظم من بعض؟ و بعضهم له نور کثیر؟ و بعضهم له نور قلیل؟ و بعضهم لیس له نور أصلاً؟ الی ان قال آدم فلو کنت خلقتهم علی مثال واحد و قدر واحد و طبیعة واحدة و جبلّة واحدة و ألوان واحدة و أعمار واحدة و أرزاق سواء. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴).

[۸۱] ـ در چند صفحه ی قبل روایت عبداللّه بن الفضل الهاشمی که علّت پائین آوردن ارواح را از محلّ بالا در بدنها بیان نموده، ذکر شد.

[۸۲] ـ روایات متعدّدی درباره ی اطاعت و معصیت انسان در عالم ذر نقل شده که نمونه ای از آنها ذکر می شود:

عن ابی جعفر علیه السّلام: ان اللّه عزّ و جلّ خلق الخلق (الی ان قال) ثمّ بعثهم فی الظلال … ثمّ بعث فیهم النبیین فدعوهم الی الاقرار باللّه عزّ و جلّ و هو قوله تعالی و لئن سألتهم من خلقهم لیقولن اللّه … ثمّ دعوهم الی و لاتینا فاقرّ بها و اللّه من احب و انکرها من ابغض و هو قوله: «فَما کانُوا لِیؤْمِنُوا بِما کذَّبُوا بِه مِنْ قَبْلُ» (سوره ی یونس آیه ی ۷۴) ثمّ قال ابوجعفر (علیه السّلام): کان التکذیب ثَمَّ. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۹۸ حدیث ۱۶).

[۸۳] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام عن جابر قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) لعلی بن ابیطالب: الا ابشرّک، الا امنحک قال: بلی یا رسول اللّه قال: فانّی خلقت انا و انت من طینة واحدة، ففضلت منها فضلة، فخلق منها شیعتنا فاذا کان یوم القیامة دعی النّاس بامّهاتهم الاّ شیعتک فانّهم یدعون باسماء آبائهم لطیب مولدهم. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲۹).

[۸۴] ـ و فی حدیث طویل عن ابی جعفر علیه السّلام فی قضیه خلق ذریة آدم (علیه السّلام) یوم المیثاق: قال آدم (علیه السّلام) یا ربّ فما لی اری بعض الذر اعظم من بعض (الی قوله) فلو کنت خلقتهم علی مثال واحد و قدر واحد و طبیعة واحدة … قال اللّه عزّ و جلّ یا آدم بروحی نطقت … بعلمی خالفت بین خلقهم و بمشیتی یمضی فیهم امری … انّما خلقت الجنّ و الانس لیعبدونی … و بعلمی النافذ فیهم خالفت بین صورهم و اجسامهم و الوانهم و اعمارهم و ارزاقهم و طاعتهم و معصیتهم، فجعلت منهم الشقی و السعید و البصیر و الاعمی … و المطیع و العاصی … فلذلک خلقتهم لابلوهم فی السراء و الضراء و فیما اعافیهم و فیما ابتلیهم و فیما اعطیهم و فیما امنعهم الحدیث. (بحارالانوار جلد ۶۴ حدیث ۲۴ صفحه ی ۱۱۶ تا ۱۱۷).

[۸۵] ـ آنچه در این بخش نوشته می شود از حکمت الهی است و با صدها حدیث و روایت و آیات قرآن مطابقت دارد.

[۸۶] ـ «رَبُّنَا الَّذی اَعْطی کلَّ شَی ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی». (سوره ی طه آیه ی ۵۰).

[۸۷] ـ حضرت صادق صلوات اللّه علیه می فرمایند: مردم جریانات عالم ذر را فراموش نموده اند ولی تعالیم آن عالم در قلب آنها ثابت مانده است و به زودی آن وقایع را به یاد خواهند آورد. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱۴).

[۸۸] ـ سوره ی غاشیه آیه ی ۲۰.

[۸۹] ـ سوره ی حجر آیه ی ۸.

[۹۰] ـ علی بن معمّر عن ابیه قال: سألت ابا عبداللّه علیه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ «هذا نَذیرٌ مِنَ النُّذُرِ الاُْولی» (سوره ی نجم آیه ی ۵۶) قال: ان اللّه تبارک و تعالی لمّا ذرأ الخلق فی الذّر الاوّل فاقامهم صفوفا قدّامه بعث اللّه محمّدا (صلی اللّه علیه و آله) فآمن به قوم وانکره قوم الحدیث. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۷).

[۹۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۰.

[۹۲] ـ در این مورد روایات متعدّدی در کتاب بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۳۱۶ باب ۲ العوالم و من کان فی الارض فی قبل آدم (علیه السّلام و من یکون فیها…) و نیز در تفسیر آیه ی ۱۵ سوره ی ق (فعیننا بالخلق الاوّل الآیه) در تفسیر قمی و تفسیر عیاشی و کتابهای توحید و خصال صدوق (رحمه اللّه) آمده است.

[۹۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۱.

[۹۴] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۲.

[۹۵] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۳.

[۹۶] ـ سوره ی ص آیه ی ۷۳.

[۹۷] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲.

[۹۸] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲.

[۹۹] ـ سوره ص آیه ۷۶.

[۱۰۰] ـ سوره ی ص آیه ی ۸۱.

[۱۰۱] ـ سوره ی ص آیه ی ۸۵.

[۱۰۲] ـ سمعت ابا جعفر علیه السّلام یقول … قال اللّه جلّ و جلاله لآدم (علیه السّلام): انظر ماذا تری؟ قال: فنظر آدم الی ذریته و هم ذرّ قد ملؤوا السّماء. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵).

[۱۰۳] ـ فقال آدم یاربّ ما اکثر ذریتی و لامر ما خلقتهم فما ترید منهم باخذک المیثاق علیهم؟ (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵).

[۱۰۴] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲.

[۱۰۵] ـ سمعت ابا جعفر علیه السّلام یقول: ان اللّه عزّوجل لمّا اخرج ذریة آدم (علیه السّلام) من ظهره لیأخذ علیهم المیثاق له بالربوبیة و بالنبوّة لکلّ نبی کان اوّل من اخذ علیهم المیثاق بالنّبوّة نبوّة محمّد بن عبداللّه (صلی اللّه علیه و آله). (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵).

[۱۰۶] ـ عن جعفر بن محمّد علیهما السّلام: عن ابیهما، عن جدّهما قالا: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) … و هی المیثاق الّذی أخذ اللّه عزّ و جلّ علیه ولایة علی بن ابیطالب (علیه السّلام).

(بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۴).

عن أبی جعفر (علیه السّلام) عن أبیه عن جدّه (علیهم السّلام)، أنّ رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) قال لعلی: أنت الّذی احتجّ اللّه بک فی ابتداء الخلق، حیث أقامهم أشباحا، فقال لهم: ألست بربّکم؟ قالوا: بلی، قال: و محمّد رسولی؟ قالوا: بلی الحدیث. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۳۱).

[۱۰۷] ـ «اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَیکمْ یا بَنِی ادَمَ اَلاّ تَعْبُدُوا الشَّیطانَ اِنَّهُ لَکمْ عَدُوٌّ مُبینٌ وَ اَنِ اعْبُدُونی هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ». (سوره ی یس آیه ی ۶۰).

[۱۰۸] ـ سوره ی یس آیه ی ۶۰.

[۱۰۹] ـ عن مولانا صاحب الزّمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و لو ان اشیاعنا وفقهم اللّه لمرضاته علی اجتماع من القلوب فی الوفاء بالعهد علیهم …

نامه ی حضرت بقیه اللّه ارواحنا فداه به شیخ مفید (احتجاج جلد ۲ صفحه ی ۳۲۴).

و در ابتداء نامه ی دیگر آن حضرت به شیخ مفید چنین آمده است:

للاخ السدید و الولی الرشید الشیخ المفید … من مستودع العهد المأخوذ علی العباد.

یعنی: این نامه به برادر محکم و دوست رشیدم شیخ مفید از طرف کسی که خداوند برای او از مردم در عالم ذر پیمان گرفته می باشد. (احتجاج جلد ۲ صفحه ی ۳۲۲ و بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ی ۱۷۴ حدیث ۷).

[۱۱۰] ـ قال الکاظم علیه السّلام: یاهشام انّ للّه علی النّاس حجّتین، حجّة ظاهرة و حجّة باطنه. فامّا الظاهره فالرسل و الأنبیاء و الائمّه (علیهم السّلام) و اما الباطنة فالعقول. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۳۷).

[۱۱۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۴.

[۱۱۲] ـ عن ابی بصیر قال: قلت لأبی عبداللّه علیه السّلام: اخبرنی عن الذّر حیث «اَشْهَدَهُمْ عَلی اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟ قالُوا: بَلی» (سوره ی اعراف آیه ی ۱۷۲) واللّه و أسرّ بعضهم خلاف ما اظهر کیف علموا القول حیث قیل لهم «اَلَسْتُ بِرَبِّکمْ؟» قال: ان اللّه جعل فیهم ما اذا سألهم اجابوه. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۰۲ حدیث ۱۹).

[۱۱۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۵.

[۱۱۴] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۵.

[۱۱۵] ـ قال رسول اللّه لعلی علیه السّلام: انت الّذی احتج اللّه بک فی ابتداء الخلق حیث اقامهم اشباحا، فقال لهم: الست بربّکم قالوا بلی، قال و محمّد رسولی؟ قالوا بلی قال و علی امیرالمؤمنین فابی الخلق جمیعا الاّ استکبارا و عتوّا عن ولایتک الاّ نفر قلیل و هم اقل القلیل و هم اصحاب الیمین. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۳۱).

[۱۱۶] ـ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۵ باب الطینة و المیثاق و جلد ۶۴ صفحه ی ۷۷ باب الطینة المؤمن.

[۱۱۷] ـ احادیث فراوانی این معنی را صریحا ذکر نموده از جمله حدیث گفتگوی امیرالمؤمنین با ابلیس.

قال ابلیس: واللّه یا علی … و ما ابغضک احد الاّ شرکت اباه فی امّه فصار ولد زنا الحدیث. (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۴۵ حدیث ۹۸).

[۱۱۸] ـ معنی این حدیث این است که: همه ی مردم به آنچه کرده اند جزا داده می شوند.

[۱۱۹] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۸۲ و سوره ی انفال آیه ی ۵۱ و سوره ی حج آیه ی ۱۰.

[۱۲۰] ـ سوره ی مائده آیه ی ۶۴.

[۱۲۱] ـ «اَلَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیبْلُوَکمْ اَیکمْ اَحْسَنُ عَمَلاً». سوره ی ملک آیه ی ۲.

[۱۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام فی قوله «وَ اِذْ اَخَذَ رَبُّک مِنْ بَنی ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ» (الآیة) قلت: معاینة کان هذا؟ قال: نعم، فثبتت المعرفة و نسوا الموقف و سیذکرونه. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۱۴).

[۱۲۳] ـ کلمه ی «ملکوت» که از همان مَلَک گرفته شده، در آیات و روایات اکثرا به همین معنی یعنی بُعد دوّم عالم مُلک اطلاق گردیده است مثلاً در آیات و روایات ملکوت با این کلمات همراه است: «ملکوت کلّ شی ء» ـ «ملکوت السّموات» ـ «ملکوت الارض» ـ «ملکوت اللّه» ـ «ملکوت الرحمن» ـ «ملکوت عرشه» ـ «ملکوت قدرته» ـ «ملکوت سلطانه» ـ «ملکوت خزائن الدنیا» ـ «ملکوت الحقیقة» ـ «ملکوت القدس» ـ «ملکوت النور».

[۱۲۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۶ صفحه ی ۳۱۷ و جلد ۶۹ صفحه ی ۵۹.

[۱۲۵] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام فی حدیث طویل: … فنظر آدم (علیه السّلام) الی ذریته و هم ذر قد ملوا السماء، قال آدم (علیه السّلام): یا ربّ ما اکثر ذریتی و لامر ما خلقتهم، فما ترید منهم باخذک المیثاق علیهم، قال اللّه عزّ و جلّ: یعبدوننی و لایشرکون بی شیئا و یؤمنون برسلی و یتّبعونهم، قال آدم یا ربّ فمالی اری بعض الذر اعظم من بعض و بعضهم له نور کثیر و بعضهم له نور قلیل (الی ان قال) قال اللّه عزّ و جلّ … و خلقتک و خلقت ذریتک من غیر فاقة بی الیک و الیهم و انّما خلقتک و خلقتهم لابلوک و ابلوهم ایکم احسن عملاً فی دار الدّنیا فی حیاتکم. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴).

[۱۲۶] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام) انت الّذی احتجّ اللّه بک فی ابتداء الخلق حیث اقامهم اشباحا، فقال لهم: الست بربّکم قالوا: بلی، قال: و محمّد رسولی؟ قالوا: بلی، قال: و علی امیرالمؤمنین؟ فابی الخلق جمیعا الاّ استکبارا و عتوّا عن ولایتک الاّ نفر قلیل و هم اقلّ القلیل و هم اصحاب الیمین. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۳۱).

[۱۲۷] ـ (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۱۶ حدیث ۲۴) روایت مفصّل دیدن حضرت آدم ذریه اش را در عالم ذر به شکلهای مختلف و رنگهای متفاوت و اندازه های گوناگون و تفاوتهای دیگر که مطابق با بدن عالم دنیائی شان می باشد شاهد بر مطلب می باشد.

[۱۲۸] ـ روایات زیادی در اینباره نقل شده است از جمله: قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی بن ابیطالب (علیه السّلام): … فاذا کان یوم القیامة دعی النّاس بامهاتهم الاّ شیعتک فانّهم یدعون باسماء آبائهم لطیب مولدهم. (بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲۹ و جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۷ حدیث ۴۰ و صفحه ی ۲۰۸ حدیث ۴۳).

[۱۲۹] ـ عن جعفر بن محمّد عن ابیه علیهما السّلام: انّ روح آدم (علیه السّلام) لمّا امرت ان تدخل فیه کرهته، فامرها ان تدخل کرها و تخرج کرها. (بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۰ حدیث ۲).

[۱۳۰] ـ «وَاللّهُ اَخْرَجَکمْ مِنْ بُطُونِ اُمَّهاتِکمْ لاتَعْلَمُونَ شَیئا» سوره نحل آیه ۷۸ شرح این مطالب همراه روایات آن در همین کتاب آمده است.

[۱۳۱] ـ عن زرارة قال: سألت ابا جعفر علیه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ و اذ اخذ ربّک من بنی آدم (الایة) قال: ثبتت المعرفة و نسوا الوقت (الموقف خ ل) و سیذکرونه یوما و لولا ذلک لم یدر احد من خالقه و لا من رازقه. (بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۴۳ حدیث ۳۲).

[۱۳۲] ـ «صُمٌّ بُکمٌ عُمْی فَهُمْ لایرْجِعُونَ». سوره ی بقره آیه ی ۱۸.

[۱۳۳] ـ «وَ ما اَرْسَلْناک اِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» سوره ی انبیاء آیه ی ۱۰۷.

[۱۳۴] ـ «طه * ما اَنْزَلْنا عَلَیک الْقُرْانَ لِتَشْقی» سوره ی طه آیات ۱ و ۲.

[۱۳۵] ـ «اِنَّ الَّذینَ کفَرُوا سَواءٌ عَلَیهِمْ ءَاَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لایؤْمِنُونَ» سوره ی بقره آیه ی ۶.

[۱۳۶] ـ «اِنَّک لاتُسْمِعُ الْمَوْتی وَ لاتُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اِذا وَلَّوْا مُدْبِرینَ» سوره ی نمل آیه ی ۸۰ و سوره ی روم آیه ی ۵۲.

[۱۳۷] ـ «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی اَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ» سوره ی بقره آیه ی ۷.

[۱۳۸] ـ «اَللّهُ یسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ یمُدُّهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ» سوره ی بقره آیه ی ۱۵ و «فَنَذَرُ الَّذینَ لایرْجُونَ لِقائَنا فی طُغْیانِهِمْ یعْمَهُونَ» سوره ی یونس آیه ی ۱۱.

[۱۳۹] ـ «رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلّی اَعْمَلُ صالِحًا فیما تَرَکتُ» سوره ی مؤمنون آیات ۹۹ و ۱۰۰.

[۱۴۰] ـ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۸.

[۱۴۱] ـ بحارالانوار جلد ۵ صفحه ی ۲۲۶ حدیث ۵.

[۱۴۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۴ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲۹ و جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۷ حدیث ۴۰ و صفحه ی ۲۰۸ حدیث ۴۳ و جلد ۵ صفحه ی ۲۲۵ روایات باب طینة و میثاق.

[۱۴۳] ـ بحارالانوار جلد ۵۸ صفحه ی ۳۰ حدیث ۲.

[۱۴۴] ـ بحارالانوار جلد ۹۹ صفحه ی ۱۱۹ و جلد ۵۳ صفحه ی ۲۷۵ الحکایة الاربعون.

[۱۴۵] ـ جامع احادیث الشیعة کتاب المزار صفحه ی ۵۹۹ باب استحباب اختیار زیارة الرضا علیه السّلام علی کلّ واحد من الائمة (علیهم السّلام) و صفحه ی ۶۰۱ باب ۹۴.

[۱۴۶] ـ «وَلَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ جاءُوک فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّابًا رَحیمًا» سوره ی نساء آیه ی ۶۴.

[۱۴۷] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام (فی حدیث) الا فمن زاره فی غربته غفراللّه له ذنوبه ما تقدّم منها و ما تأخّر و لو کان مثل عدد النجوم و قطر الامطار و ورق الاشجار. (بحارالانوار جلد ۴۹ صفحه ی ۲۸۷ حدیث ۱۱ و جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار باب ۹۰).

[۱۴۸] ـ «یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا هَلْ اَدُلُّکمْ عَلی تِجارَةٍ تُنْجیکمْ مِنْ عَذابٍ اَلیمٍ». سوره ی صف آیه ی ۱۰.

[۱۴۹] ـ روایات بخشیده شدن گناهان زائر حضرت «رضا» علیه السّلام که در کتاب «سیر الی اللّه» ذکر شده است.

[۱۵۰] ـ «اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنینَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ» (سوره ی توبه آیه ی ۱۱۱).

[۱۵۱] ـ «ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَساؤُا السُّوآی اَنْ کذَّبُوا بِایاتِ اللّهِ وَ کانُوا بِها یسْتَهْزِؤُنَ» (سوره ی روم آیه ی ۱۰).

[۱۵۲] ـ جامع احادیث الشیعه کتاب المزار باب ۹۰.

[۱۵۳] ـ قال الرّضا علیه السّلام: من زارنی علی بعد داری اتیته یوم القیامة فی ثلاثة مواطن حتّی اخلصه من اهوالها، اذا تطایرت الکتب یمینا و شمالا و عند الصراط و عند المیزان. (جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار باب ۹۰ صفحه ی ۵۹۴ حدیث ۴۹۹۴).

[۱۵۴] ـ جامع الاحادیث کتاب المزار صفحه ی ۵۷۶ باب ۸۶.

[۱۵۵] ـ جامع الاحادیث کتاب المزار صفحه ی ۵۲۴ باب ۷۶.

[۱۵۶] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۴۲۶ باب ۵۲.

[۱۵۷] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۳۶۴ باب ان الحسین علیه السّلام ینظر الی زواره و هو اعرف بحالهم و باسمائهم و بدرجاتهم و منزلتهم عنداللّه عزّ و جلّ.

[۱۵۸] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۵۱۶ باب استحباب الاکثار من الدعاء و طلب الحوائج عند قبر الحسین علیه السّلام فانّ الدعاء تحت قبّته مستجاب.

[۱۵۹] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۲۷۶ باب فضل الاقامة بالمدینة.

[۱۶۰] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۲۶۶ باب باب تأکد استحباب زیارة ائمّه البقیع علیهم السّلام و صفحه ی ۲۶۱ باب موضع قبر فاطمة (علیها السّلام) و تأکد استحباب زیارتها.

[۱۶۱] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۲۸۲ باب ما ورد فی ان مکة حرم اللّه و المدینة حرم الرّسول صلی اللّه علیه و آله.

[۱۶۲] ـ بحار جلد ۹۷ صفحه ی ۱۴۴ حدیث ۳۱ و جامع الاحادیث الشیعه صفحه ی ۲۶۱ باب ۱۰.

[۱۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۲۴ صفحه ی ۱۹۱ باب انّهم علیهم السّلام جنب اللّه و وجه اللّه.

[۱۶۴] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین:

«اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَهْلَ الْکبْرِیاءِ وَ الْمَجْدِ وَ الْعَظَمَةِ اَللّهُ اَکبَرُ اَهْلَ التَّکبیرِ وَ التَّقْدیسِ وَ التَّسْبیحِ وَ الاْلاءِ اَللّهُ اَکبَرُ مِمّا اَخافُ وَ اَحْذَرُ اَللّهُ اَکبَرُ عِمادی وَ عَلَیهِ اَتَوَکلُ اَللّهُ اَکبَرُ رَجائی وَ اِلَیهِ اُنیبُ اَللّهُمَّ اَنْتَ وَلِی نِعْمَتی وَ الْقادِرُ عَلی طَلِبَتی تَعْلَمُ حاجَتی وَ ما تُضْمِرُهُ هَواجِسُ الصُّدُورِ وَ خَواطِرُ النُّفُوسِ فَاَسْئَلُک بِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَی الَّذی قَطَعْتَ بِهِ حُجَجَ الْمُحْتَجّینَ وَ عُذْرَ الْمُعْتَذِرینَ وَ جَعَلْتَهُ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ اَنْ لاتَحْرِمْنی ثَوابَ زِیارَةِ وَلِیک وَ اَخی نَبِیک اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَ قَصْدَهُ وَ تَجْعَلَنی مِنْ وَفْدِهِ الصّالِحینَ وَ شیعَتِهِ الْمُتَّقینَ بِرَحْمَتِک یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ».

[۱۶۵] ـ لافرق بینک و بینهم الاّ انّهم عبادک و خلقک. (مفاتیح الجنان، دعای ماه رجب).

[۱۶۶] ـ مفاتیح الجنان در کیفیت زیارت امیرالمؤمنین علیه السّلام (زیارت مطلقه).

«اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی مَا اخْتَصَّنی بِهِ مِنْ طیبِ الْمَوْلِدِ وَ اسْتَخْلَصَنی اِکرامًا بِهِ مِنْ مُوالاتِ الْأَبْرارِ السَّفَرَةِ الْأَطْهارِ وَ الْخِیرَةِ الْأَعْلامِ اَللّهُمَّ فَتَقَبَّلْ سَعْیی اِلَیک وَ تَضَرُّعی بَینَ یدَیک وَ اغْفِرْلِی الذُّنُوبَ الَّتی لاتَخْفی عَلَیک اِنَّک اَنْتَ اللّهُ الْمَلِک الْغَفّارُ».

[۱۶۷] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

«اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی هَدانا لِهذا وَ ما کنّا لِنَهْتَدِی لَوْلا اَنْ هَدانَا اللّهُ اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی سَیرَنی فی بِلادِهِ وَ حَمَلَنی عَلی دَوابِّهِ وَ طَوی لِی الْبَعیدَ وَ صَرَفَ عَنّی الْمَحْذُورَ وَ دَفَعَ عَنّی الْمَکرُوهَ حَتّی اَقْدَمْنی حَرَمَ اَخی رَسُولِهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ الِهِ».

[۱۶۸] ـ بحارالانوار جلد ۹۷ صفحه ی ۳۸۵ باب فضل الکوفة.

[۱۶۹] ـ مفاتیح الجنان در کیفیت زیارت امیرالمؤمنین.

اَیهَا الرّاکبُ الْمُجِدُّ رُوَیدًا بِقُلُوبٍ تَقَلَّبَتْ فی جَواها

اِنْ تَرائَتْ اَرْضُ الْغَرِیینِ فَاخْضَعْ وَ اخْلَعِ النَّعْلَ دُونَ وادی طُواها

وَ اِذا شِمْتَ قُبَّةَ الْعالِمَ الْأَعْلی وَ اَنْوارُ رَبِّها تَغْشاها

فَتَواضَعْ فَثَمَّ دارَةُ قُدْسٍ تَتَمَنَّی الْأَفْلاک لَثْمَ تَراها

قُلْ لَهُ وَالدُّمُوعُ سَفْحُ عَقیقٍ وَالْحَشا تَصْطَلی بِنارِ غَضاها

یابْنَ عَمِّ النَّبِی اَنْتَ یدُاللّهِ الَّتی عَمَّ کلَّ شَی ءٍ نَداها

اَنْتَ قُرْانُهُ الْقَدیمُ وَ اَوْص افُک ایاتُهُ الَّتی اَوْحاها

خَصَّک اللّهُ فی مَأْثِرَ شَتّی هِی مِثْلُ الْأَعْدادِ لاتَتَناهی

لَیتَ عَینًا بِغَیرِ رَوْضِک تَرْعی قَذِیتْ وَاسْتَمَرَّ فیها قَذاها

اَنْتَ بَعْدَ النَّبِی خَیرُ الْبَرایا وَالسَّما خَیرُ ما بِها قَمَراها

لَک ذاتٌ کذاتِهِ حَیثُ لَوْلا اَنَّها مِثْلُها لَما اخاها

قَدْ تَراضَعْتُما بِثَدْی وِصالٍ کانَ مِنْ جَوْهَرِ التَّجَلّی غَذاها

یا اَخَا الْمُصْطَفی لَدَی ذُنُوبٌ هِی عَینُ الْقَذا وَ اَنْتَ جَلاها

لَک فی مُرْتَقَی الْعُلی وَ الْمَعالی دَرَجاتٌ لایرْتَقی اَدْناها

لَک نَفْسٌ مِنْ مَعْدِنِ اللُّطْفِ صیغَتْ جَعَلَ اللّهُ کلَّ نَفَسٍ فِداها

[۱۷۰] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه امیرالمؤمنین.

«اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی اَدْخَلَنی هذِهِ الْبُقْعَةَ الْمُبارَکةَ الَّتی بارَک اللّهُ فیها وَ اخْتارَها لِوَصِی نَبِیهِ اَللّهُمَّ فَاجْعَلْها شاهِدَةً لی».

[۱۷۱] ـ مفاتیح الجنان زیارت ملقه امیرالمؤمنین.

[۱۷۲] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

«اَللّهُمَّ لِبابِک وَقَفْتُ وَ بِفِنائِک نَزَلْتُ وَ بِحَبْلِک اعْتَصَمْتُ وَ لِرَحْمَتِک تَعَرَّضْتُ وَ بِوَلِیک صَلَواتُک عَلَیهِ تَوَسَّلْتُ فَاجْعَلْها زِیارَةً مَقْبُولَةً وَ دُعاءً مُسْتَجابًا».

[۱۷۳] ـ قبر این مراجع در مقبره هائی که در دو طرف این صحن مقدّس واقع شده قرار گرفته است.

[۱۷۴] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

«اَللّهُمَّ اِنَّ هذَا الْحَرَمَ حَرَمُک وَ الْمَقامَ مَقامُک وَ اَنَا اَدْخُلُ اِلَیهِ اُناجیک بِما اَنْتَ اَعْلَمُ بِهِ مِنّی وَ مِنْ سِرّی وَ نَجْوای اَلْحَمْدُلِلّهِ الْحَنّانِ الْمَنّانِ الْمُتَطَوِّلِ الَّذی مِنْ تَطَوُّلِهِ سَهَّلَ لی زِیارَةَ مَوْلای بِاِحْسانِهِ وَ لَمْ یجْعَلْنی عَنْ زِیارَتِهِ مَمْنُوعًا وَ لا عَنْ وِلایتِهِ مَدْفُوعًا بَلْ تَطَوَّلَ وَ مَنَحَ اللّهُمَّ کما مَنَنْتَ عَلَی بِمَعْرِفَتِهِ فَاجْعَلْنی مِنْ شیعَتِهِ وَ اَدْخِلْنِی الْجَنَّةَ بِشَفاعَتِهِ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ».

[۱۷۵] ـ مفاتیح الجنان زیارت مطلقه ی امیرالمؤمنین.

[۱۷۶] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۳۱۱ باب استحباب زیارة علی بن ابیطالب علیه السّلام.

[۱۷۷] ـ وسائل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ی ۳۸۴ باب ۲۷ (استحباب زیارة آدم و نوح و ابراهیم مع امیرالمؤمنین (علیه السّلام)) و مستدرک الوسائل جلد ۱۰ صفحه ی ۲۱۷ باب ۱۸.

[۱۷۸] ـ در زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام در روز یکشنبه آمده: «و علی ضجیعیک آدم و نوح (علیهم السّلام). (مفاتیح الجنان زیارت روز یکشنبه).

[۱۷۹] ـ جامع الاحادیث الشیعه کتاب المزار صفحه ی ۶۱۰ باب استحباب زیارة الامامین الهمامین العسکریین.

[۱۸۰] ـ بحارالانوار جلد ۵۱ صفحه ی ۱۹ حدیث ۲۷.

[۱۸۱] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام: مسجد کوفان روضة من ریاض الجنّة الحدیث. (وسائل الشیعة جلد ۵ صفحه ی ۲۵۱ حدیث ۶۴۶۷).

[۱۸۲] ـ عن رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اذا رأیتم روضة من ریاض الجنة فارتعوا فیها قیل یا رسول اللّه و ما روضة الجنّة قال مجالس المؤمنین. (بحارالانوار جلد ۷۱ صفحه ی ۱۸۸ حدیث ۱۳).

[۱۸۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۳۲۸ حدیث ۸۲ و جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۷ حدیث ۶.

[۱۸۴] ـ بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۱۶ حدیث ۳۸.

[۱۸۵] ـ بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۱۶ حدیث ۴۱.

[۱۸۶] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: قال ان علیا لما اراد الخروج من البصره قام علی اطراف ثم قال لعنک اللّه یا انتن الارض ترابا و اسرعها خرابا و اشدها عذابا فیک الداء الدوی. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۴ حدیث ۱).

[۱۸۷] ـ فی حدیث طویل عن الصادق علیه السّلام:… انّ اباعبداللّه الحسین (علیه السّلام) لمّا قضی بکت علیه السّموات السبع و الارضون السبع و ما فیهنّ و ما بینهن و من ینقلب فی الجنّة والنّار من خلق ربّنا و ما یری و ما لایری بکی علی ابی عبداللّه الحسین الا ثلاثة اشیاء لم تبک علیه قلت جعلت فداک و ما هذه الثلاثة الاشیاء قال لم تبک علیه البصره و لادمشق و لا آل عثمان علیهم لعنة اللّه الحدیث. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۵ و ۲۱۱ حدیث ۳ و الکافی جلد ۴ صفحه ی ۵۷۵ باب زیارة قبر ابی عبداللّه الحسین (علیه السّلام) حدیث ۲ و وسائل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ی ۵۰۶ حدیث ۱۹۷۰۱).

[۱۸۸] ـ فی خبر الشامی انه سأل امیرالمؤمنین علیه السّلام… عن شرّ واد علی وجه الارض فقال واد بالیمن یقال له برهوت و هو من اودیة جهنّم. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۵ حدیث ۴).

[۱۸۹] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام عن آبائه صلوات اللّه علیهم قال: لما بلغ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) امر معاویه و انه فی مأة الف قال من ای القوم قالوا من اهل الشام قال لاتقولوا من اهل الشام ولکن قولوا من اهل الشوم هم ابناء مصر لعنوا علی لسان داود فجعل اللّه «منهم القردة والخنازیر» الخبر. (بحارالانوار جلد ۵۷ صفحه ی ۲۰۸ حدیث ۸).

[۱۹۰] ـ «تُسَبِّحُ لَهُ السَّمواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فیهِنَّ وَ اِنْ مِنْ شَی ءٍ اِلاّ یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکنْ لاّتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُمْ» (سوره ی اسراء آیه ی ۴۴).

[۱۹۱] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۲ حدیث ۴.

[۱۹۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۰ و ۲۲۱ حدیث ۱ و ۲.

[۱۹۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۳.

[۱۹۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۵ حدیث ۷.

[۱۹۵] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۳ حدیث ۴ و صفحه ی ۲۲۷ حدیث ۹.

[۱۹۶] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۹ حدیث ۱۳.

[۱۹۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۳.

[۱۹۸] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۲.

[۱۹۹] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۲ حدیث ۴.

[۲۰۰] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۳ حدیث ۴.

[۲۰۱] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ حدیث ۲.

[۲۰۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۴.

[۲۰۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۱ و ۲۲۹ حدیث ۱۴.

[۲۰۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۳ و ۲۲۴.

[۲۰۵] ـ بحارالانوار جلد ۶۲ صفحه ی ۲۲۵.

[۲۰۶] ـ و فی قوله تعالی: «و ما ارسلناک الاّ رحمة للعالمین» ای نعمة علیهم قال ابن عباس رحمة للبر و الفاجر و المؤمن و الکافر فهو رحمة للمؤمن فی الدنیا و الاخرة و رحمة للکافر بان عوفی ممّا اصاب الامم من الخسف و المسخ. بحارالانوار جلد ۱۶ صفحه ی ۳۰۶.

[۲۰۷] ـ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: فی وصف النّبی (صلی اللّه علیه و آله): طبیب دوّار بطبه قد احکم مراهمه و احمی مواسمه یضع ذلک حیث الحاجة الیه من قلوب عمی و آذان صم و ألسنة بکم و یتتبع بدوائه مواضع الغفلة و مواطن الحیرة. (بحارالانوار جلد ۳۴ صفحه ی ۲۴۰ و غررالحکم صفحه ی ۱۰۹ الفصل الثانی حدیث ۱۹۴۵ و نهج البلاغه صفحه ی ۱۵۵ خطبه ی ۱۰۸).

[۲۰۸] ـ «وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِی الاَْرْضِ وَلا طائِرٍ یطیرُ بِجَناحَیهِ اِلاّ اُمَمٌ اَمْثالُکمْ ما فَرَّطْنا فِی الْکتابِ مِنْ شَی ءٍ ثُمَّ اِلی رَبِّهِمْ یحْشَرُونَ» سوره ی انعام آیه ی ۳۸.

[۲۰۹] ـ «وَ لِلّهِ یسْجُدُ ما فِی السَّمواتِ وَ ما فِی الاَْرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِکةُ وَ هُمْ لایسْتَکبِرُونَ» سوره ی نحل آیه ی ۴۹.

[۲۱۰] ـ «اَلَمْ تَرَ اَنَّ اللّهَ یسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَالطَّیرُ صافّاتٍ کلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبیحَهُ وَاللّهُ عَلیمٌ بِما یفْعَلُونَ» سوره ی نور آیه ی ۴۱.

[۲۱۱] ـ «وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ یسَبِّحْنَ وَالطَّیرَ وَ کنّا فاعِلینَ» سوره ی انبیاء آیه ی ۷۹ و «وَ حُشِرَ لِسُلَیمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ وَ الطَّیرِ فَهُمْ یوزَعُونَ» سوره ی نمل آیه ی ۱۶.

[۲۱۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۱ صفحه ی ۲۵.

[۲۱۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۱ صفحه ی ۲۷ حدیث ۸.

[۲۱۴] ـ بحارالانوار جلد ۶۱ صفحه ی ۳۵ حدیث ۱۱.

[۲۱۵] ـ «حَتّی اِذا اَتَوْا عَلی وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ یا اَیهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکنَکمْ لایحْطِمَنَّکمْ سُلَیمانُ وَ جُنُودُهُ وَهُمْ لایشْعُرُونَ * فَتَبَسَّمَ ضاحِکا مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ اَوْزِعْنی اَنْ اَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتی اَنْعَمْتَ عَلَی وَ عَلی والِدَی وَ اَنْ اَعْمَلَ صالِحًا تَرْضاهُ وَ اَدْخِلْنی بِرَحْمَتِک فی عِبادِک الصّالِحینَ» سوره ی نمل آیات ۱۸ و ۱۹.

[۲۱۶] ـ «قالَ سَنَنْظُرُ اَصَدَقْتَ اَمْ کنْتَ مِنَ الْکاذِبینَ» سوره ی نمل آیه ی ۲۷.

[۲۱۷] ـ بحارالانوار جلد ۱۷ صفحه ی ۴۱۱ حدیث ۴۱.

[۲۱۸] ـ بحارالانوار جلد ۱۷ صفحه ی ۳۹۱ ذیل حدیث ۱.

[۲۱۹] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۵۲ حدیث ۱۲ و جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۳.

[۲۲۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۴ حدیث ۱۳.

[۲۲۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۳.

[۲۲۲] ـ ضمنا ناگفته نماند که معنی قبض روح این نیست که آنان با فشار روح انسان را از بدنش بیرون بکشند، بلکه معنی قبض روح این است که وقتی روح از بدن انسان به هر عللی از قبیل امراض و تصادفات بیرون آمد، آنها روح را در اختیار می گیرند و به طرف محلّی که مقرّر شده می برند.

[۲۲۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶.

[۲۲۴] ـ «وَ یفْعَلُونَ ما یؤْمَرُونَ» سوره ی نحل آیه ی ۵۰؛

و «وَ هُمْ بِاَمْرِهِ یعْمَلُونَ» سوره ی انبیاء آیه ی ۲۷.

[۲۲۵] ـ «اَلَّذینَ تَتَوَفّیهُمُ الْمَلائِکةُ طَیبینَ» سوره ی نحل آیه ی ۳۲.

[۲۲۶] ـ «اَلَّذینَ تَتَوَفّیهُمُ الْمَلائِکةُ ظالِمی اَنْفُسِهِمْ» سوره ی نحل آیه ی ۲۸.

[۲۲۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶.

[۲۲۸] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۹۵ حدیث ۴۷.

[۲۲۹] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۸.

[۲۳۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴ و ۱۵۲ حدیث ۶.

[۲۳۱] ـ سوره نساء آیه ۹۷.

[۲۳۲] ـ سوره انفال آیه ۵۰ و سوره محمّد صلی اللّه علیه و آله آیه ۲۷.

[۲۳۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۸.

[۲۳۴] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۱ و ۳۲.

[۲۳۵] ـ سوره احزاب آیه ۴۴.

[۲۳۶] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ۱۷۲ حدیث ۵۲.

[۲۳۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۲۹.

[۲۳۸] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۲۹ و صفحه ی ۱۷۲ حدیث ۵۲.

[۲۳۹] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۲۹.

[۲۴۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲.

[۲۴۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۱ حدیث ۳۰.

[۲۴۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۳ حدیث ۷.

[۲۴۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۲ تا ۱۶۰ احادیث ۵ و ۷ و ۸ و ۱۲ و ۲۴ و ۲۵.

[۲۴۴] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۳.

[۲۴۵] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۹ حدیث ۲۰ و ۲۲.

[۲۴۶] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۲ حدیث ۵ و صفحه ی ۱۵۳ حدیث ۷.

[۲۴۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۵.

[۲۴۸] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۵.

[۲۴۹] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۳ و صفحه ی ۱۵۷ حدیث ۱۴ و صفحه ی ۱۵۵ ح ۱۰.

[۲۵۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۷۲ حدیث ۵۰.

[۲۵۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۰.

[۲۵۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۱.

[۲۵۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۶.

[۲۵۴] ـ بحارالانوار جلد ۲۲ صفحه ی ۵۲۱.

[۲۵۵] ـ ضمنا ناگفته نماند که این کلام با آنچه در بالا گفته شد که به مؤمن هم «ملک الموت» همین مطلب را می گوید منافات ندارد، زیرا آنجا «ملک الموت» یعنی مأمور حضرت «عزرائیل» آن جمله را فرموده و در اینجا خود حضرت «عزرائیل» این مطلب را می گوید و به عبارت واضحتر آنکه، خود حضرت «عزرائیل» از کسی اجازه ی قبض روح جز از «پیغمبر اسلام» صلی اللّه علیه و آله نگرفته و نخواهد گرفت.

[۲۵۶] ـ بحارالانوار جلد ۲۲ صفحه ی ۵۲۲.

[۲۵۷] ـ سوره نساء آیه ۹۷.

[۲۵۸] ـ سوره انفال آیه ۵۰.

[۲۵۹] ـ سوره فجر آیه ۳۰.

[۲۶۰] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۷۳ حدیث ۱.

[۲۶۱] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۶۲ حدیث ۳۱ و صفحه ی ۱۷۸ حدیث ۶.

[۲۶۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴.

[۲۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴ و بحارالانوار جلد ۴۴ صفحه ی ۲۹۷ حدیث ۲.

[۲۶۴] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۵.

[۲۶۵] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۹۶ حدیث ۴۹.

[۲۶۶] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۱۱.

[۲۶۷] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۲۸ حدیث ۱۶.

[۲۶۸] ـ و قال علی بن الحسین علیهما السّلام: ان القبر روضة من ریاض الجنّة او حفرة من حفر النیران. (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۱۴ ذیل حدیث ۲).

[۲۶۹] ـ دعای ماه رجب و دعای مسجد صعصعه که می فرماید: «وادرأ عنّی منکرا و نکیرا و أر عینی مبشّرا و بشیرا» مفاتیح الجنان.

[۲۷۰] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی حدیث: … هو احد ثلاثة امور یرد علیه اما بشارة بنعیم الابد و امّا بشارة بعذاب الابد و امّا تحزین و تهویل و امره مبهم لاتدری من ای فرق هو، فامّا ولینا المطیع لامرنا فهو المبشّر بنعیم الابد و امّا عدوّنا المخالف علینا فهو المبشر بعذاب الابد و امّا المبهم امره الّذی لایدری ما حاله فهو المؤمن المسرف علی نفسه لایدری ما یؤول الیه حاله. (الخبر) (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۵۴).

[۲۷۱] ـ «قُلْ یا اَیهَا الَّذینَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّکمْ اَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کنْتُمْ صادِقینَ» سوره ی جمعه آیه ی ۵.

[۲۷۲] ـ سوره ی جمعه آیه ی ۵.

[۲۷۳] ـ (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۱۲۷ حدیث ۸).

[۲۷۴] ـ مفاتیح الجنان ـ مناجات خمسه عشر.

[۲۷۵] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۷.

[۲۷۶] ـ سوره ی یونس آیه ی ۶۲.

[۲۷۷] ـ این مطلب را استاد خیلی قبلها به من فرموده بود و من آن را در جلد اوّل این کتاب نوشته ام.

[۲۷۸] ـ سوره ی هود آیه ی ۱۲۳.

[۲۷۹] ـ سوره ی فرقان آیه ی ۵۸.

[۲۸۰] ـ سوره ی شعراء آیه ی ۲۱۷.

[۲۸۱] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۲۹.

[۲۸۲] ـ سوره یونس آیه ۷۰.

[۲۸۳] ـ سوره ی هود آیه ی ۵۵.

[۲۸۴] ـ سوره ی هود آیه ی ۸۷.

[۲۸۵] ـ سوره ی یوسف آیه ی ۶۶.

[۲۸۶] ـ سوره ی یونس آیه ی ۸۴.

[۲۸۷] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۸۹.

[۲۸۸] ـ سوره ی ممتحنه آیه ی ۴.

[۲۸۹] ـ سوره ی ملک آیه ی ۲۹.

[۲۹۰] ـ سوره ی انفال آیه ی ۴۹.

[۲۹۱] ـ سوره ی طلاق آیه ی ۳.

[۲۹۲] ـ سوره ی نساء آیه ی ۸۱.

[۲۹۳] ـ سوره ی مائده آیه ی ۲۳.

[۲۹۴] ـ سوره ی یونس آیه ی ۸۴.

[۲۹۵] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۱۲.

[۲۹۶] ـ «وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِکری فَاِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا». (سوره ی طه آیه ی ۱۲۴).

[۲۹۷] ـ سوره ی احزاب آیه ی ۳۳.

[۲۹۸] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۵۹.

[۲۹۹] ـ سوره آل عمران آیه ی ۱۷۲ و ۱۷۳.

[۳۰۰] ـ سوره ی انعام آیه ی ۱۴.

[۳۰۱] ـ مفاتیح الجنان، در «تعقیبات مشترکه».

[۳۰۲] ـ مفاتیح الجنان، در «تعقیبات نماز صبح».

[۳۰۳] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: اوحی اللّه عزّوجل الی داود: ما اعتصم بی عبد من عبادی دون احد من خلقی عرفت ذلک من نیته، ثمّ تکیده السموات و الارض و من فیهنّ الاّ جعلت له المخرج من بینهنّ و ما اعتصم عبد من عبادی باحد من خلقی عرفت ذلک من نیته الاقطعت اسباب السموات من یدیه واسخت الارض من تحته و لم ابال بای واد هلک. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۲).

[۳۰۴] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ الغناء و العزّ یجولان فاذا ظفرا بموضع التوکل اوطنا. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۲۶ حدیث ۳).

[۳۰۵] ـ عن الصّادق عن آبائه علیهم السّلام قال: قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): قال اللّه جلّ و جلاله: یا بن آدم اطعنی فیما امرتک و لاتعلّمنی ما یصلحک. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۱۲).

[۳۰۶] ـ عن الصّادق علیه السّلام قال: ثق باللّه تکن مؤمنا و راض بما قسم اللّه لک تکن غنیا. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۵ حدیث ۱۵).

[۳۰۷] ـ عن الحسین بن علوان قال: کنّا فی مجلس یطلب فیه العلم و قد نفذت نفقتی فی بعض الاسفار، فقال لی بعض اصحابنا: من تؤمّل لما قد نزل بک؟ فقلت: فلانا، فقال: اذا واللّه لاتسعف حاجتک و لایبلغک املک و لاتنجح طلبتک، قلت: و ما علمک رحمک اللّه؟

قال: ان ابا عبداللّه علیه السّلام حدّثنی انّه قرأ فی بعض الکتب انّ اللّه تبارک و تعالی یقول: و عزّتی و جلالی و مجدی و ارتفاعی علی عرشی لاقطعن امل کلّ مؤمل من النّاس امل غیری بالیاس و لا کسونه ثوب المذّلة عندالنّاس و لانحینّه من قربی و لا بعدنّه من وصلی، ایؤمّل غیری فی الشّدائد و الشّدائد بیدی و یرجو غیری و یقرع بالفکر باب غیری و بیدی مفاتیح الابواب و هی مغلقّه، و بابی مفتوح لمن دعانی؟

فمن ذا الّذی امّلنی لنوائبه فقطعته دونها و من ذا الّذی رجانی لعظیمة فقطعت رجاه منّی؟ جعلت آمال عبادی عندی محفوظة فلم یرضوا بحفظی و ملات سمواتی ممّن لایملّ من تسبیحی و امرتهم ان لایغلقوا الابواب بینی و بین عبادی فلم یثقوا بقولی، الم یعلم من طرقته نائبة من نوائبی انّه لایملک کشفها احد غیری الا من بعد اذنی، فمالی اراه لاهیا عنی؟ اعطیته بجودی ما لم یسالنی ثمّ انتزعته عنه فلم یسألنی ردّه و سال غیری. افیرانی ابدا بالعطایا قبل المسالة؟ ثمّ اسال فلا اجیب سائلی ابخیل انا فیبخلنی عبدی او لیس الجود و الکرم لی اولیس العفو و الرحمة بیدی، او لیس انا محلّ الامال فمن یقطعها دونی؟ افلا یخشی المؤمّلون ان یؤملّوا غیری؟ فلوان اهل سماواتی و اهل ارضی املوا جمیعا ثمّ اعطیت کل واحد منهم مثل ما امل الجمیع ما انتقض من ملکی مثل عضو ذرّة، و کیف ینقّص ملک انا قیمه، فیابوسا للقانطین من رحمتی و یابؤسا لمن عصانی و لم یراقبنی. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۰ حدیث ۷).

[۳۰۸] ـ عن النّبی صلی اللّه علیه و آله قال: من احبّ ان یکون اتقی النّاس، فلیتوکل علی اللّه و من احبّ ان یکون اغنی النّاس فلیکن بما عنداللّه عزّوجل اوثق منه بما فی یده. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۳۸ حدیث ۲۲).

[۳۰۹] ـ عن ابی حمزة الثمالی، عن علی بن الحسین صلوات اللّه علیهما: قال خرجت حتّی انتهیت الی هذا الحائط فاتکات علیه فاذا رجل علیه ثوبان ابیضان ینظر فی تجاه وجهی ثمّ قال: یا علی بن الحسین مالی اراک کئیبا حزینا؟ اعلی الدّنیا فرزق اللّه حاضر للبرّ و الفاجر، قلت: ما علی هذا احزن و انّه کما تقول، قال: فعلی الاخرة؟ فوعد صادق محکم فیه ملک قاهر او قال قادر، قلت: ما علی هذا احزن و انّه کما تقول، فقال: مما حزنک؟ قلت: مما یتخوّف من فتنة ابن الزبیر و ما فیه النّاس، قال: فضحک ثمّ قال: یا علی بن الحسین هل رایت احدا دعا اللّه فلم یجبه؟ قلت: لاقال فهل رأیت احدا توکل علی اللّه فلم یکفه؟ قلت: لاقال فهل رأیت احدا سال اللّه فلم یعطه؟ قلت: لا. ثمّ غاب عنّی. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۲۲ حدیث ۱).

[۳۱۰] ـ (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۴۲ حدیث ۳۹).

[۳۱۱] ـ روی عن العالم علیه السّلام انّه قال: من اراد ان یکون اقوی النّاس فلیتوکل علی اللّه.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۴۳ حدیث ۴۲).

[۳۱۲] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: لو انکم تتوکلون علی اللّه حقّ توکله لرزقکم کما یرزق الطّیر تغدو خماصا و تروح بطانا. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۵۱).

[۳۱۳] ـ قال الباقر علیه السّلام: من توکل علی اللّه لایغلب.

(بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۵۱ حدیث ۵۱).

[۳۱۴] ـ قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): ان آخر عبد یؤمر به الی النّار فاذا امر به التفت فیقول الجبّار: ردّوه فیردّونه فیقول له: لم التفت؟ فیقول: یا ربّ لم یکن ظنّی بک هذا فیقول: و ما کان ظنّک بی؟ فیقول یا ربّ کان ظنّی بک ان تغفرلی خطیئتی و تسکننی جنّتک، قال: فیقول الجبّار: یا ملائکئی و عزّتی و جلالی و آلائی و علوّی و ارتفاع مکانی ما ظنّ بی عبدی هذا ساعة من خیر قط و لو ظنّ بی ساعة من خیر ما روّعته بالنّار، اجیزوا له کذبه و ادخلوه الجنّة. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۳۸۴ حدیث ۴۲).

[۳۱۵] ـ سوره ی کهف آیات ۲۳ و ۲۴.

[۳۱۶] ـ «یا اَیهَا الَّذینَ امَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کافَّةً». (سوره ی بقره آیه ی ۲۰۸).

[۳۱۷] ـ «وَ ما تَشاؤُونَ اِلاّ اَنْ یشاءَ اللّهُ» (سوره ی دهر آیه ی ۳۰).

[۳۱۸] ـ زیارت آل یاسین:

سَلامٌ عَلی الِ یس ذلِک هُوَ الْفَضْلُ الْمُبینُ وَ اللّهُ ذُوالْفَضْلِ الْعَظیمِ لِمَنْ یهْدیهِ صِراطَهُ الْمُسْتَقیمَ التَّوَجُّهُ قَدْ اتاکمُ اللّهُ یا الَ یس خِلافَتَهُ وَ عِلْمَ مَجارِی اَمْرِهِ فیما قَضاهُ وَ دَبَّرَهُ وَ رَتَّبَهُ وَ اَرادَهُ فی مَلَکوتِهِ فَکشَفَ لَکمُ الْغِطاءَ وَ اَنْتُمْ خَزَنَتُهُ وَ شُهَدائُهُ وَ عُلَمائُهُ وَ اُمَنائُهُ وَساسَةُ الْعِبادِ وَ اَرْکانُ الْبِلادِ وَ قُضاةُ الاَْحْکامِ وَ اَبْوابُ الاْیمانِ وَ سُلالَةُ النَّبِیینَ وَ صَفْوَةُ الْمُرْسَلینَ وَ عِتْرَةُ خِیرَةِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ مِنْ تَقْدیرِهِ مَنائِحُ العَطاءِ بِکمْ اِنْفاذُهُ مَحْتُوما مَقْرُونًا فَما شَی ءٌ مِنّا اِلاّ وَ اَنْتُمْ لَهُ السَّبَبُ وَ اِلَیهِ السَبیلُ، خِیارُهُ لِوَلِیکمْ نِعْمَةٌ وَ انْتِقامُهُ مِنْ عَدُوِّکمْ سَخَطَةٌ، فَلانَجاةَ وَ لامَفْزَعَ اِلاّ اَنْتُمْ وَ لامَذْهَبَ عَنْکمْ یا اَعْینَ اللّهِ الناظِرَةِ وَ حَمَلَةَ مَعْرِفَتِهِ وَ مَساکنَ تَوْحیدِهِ فی اَرْضِهِ وَ سَمائِهِ وَ اَنْتَ یا مَوْلای وَ یا حُجَّهَ اللّهِ وَ بَقِیتَهُ کمالُ نِعْمَتِهِ وَ وارِثُ اَنْبِیائِهِ وَ خُلَفائِهِ ما بَلَغْناهُ مِنْ دَهْرِنا وَ صاحِبُ الرَّجْعَةِ لِوَعْدِ رَبَّنَا الَّتی فیها دَوْلَةُ الْحَقِّ وَ فَرَجُنا وَ نَصْرُاللّهِ لَنا وَ عِزَّنا، اَلسَّلامُ عَلَیک اَیهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ وَعْدا غَیرَ مَکذُوبٍ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا صاحِبَ الْمَرْیٔوَ الْمَسْمَعِ الَّذی بِعَینِ اللّهِ مَواثیقُهُ وَ بِیدِاللّهِ عُهُودُهُ وَ بِقُدْرَةِ اللّهِ سُلْطانُهُ اَنْتَ الْحَکیمُ الَّذی لاتُعَجِّلُهُ الْغَضَبَةُ وَ الْکریمُ الَّذی لاتُبَخِّلُهُ الْحَفیظَةُ وَ الْعالِمُ الَّذی لاتُجَهِّلُهُ الْحَمِیةُ مُجاهَدَتُک فِی اللّهِ ذاتُ مَشِیهُ اللّهِ وَ مُقارَعَتُک فِی اللّهِ ذاتُ انْتِقامِ اللّهِ وَ صَبْرُک فِی اللّهِ ذُواَناةِ اللّهِ وَ شُکرُک لِلّهِ ذُو مَزیدِاللّهِ وَ رَحْمَتِهِ السَّلامُ عَلَیک یا مَحْفُوظا بِاللّهِ، اللّهُ نُورُ اَمامِهِ وَ وَرائِهِ وَ یمینِهِ وَ شِمالِهِ وَ فَوْقِهِ وَ تَحْتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا مَخْزُونا فِی قُدْرَةِ اللّهِ نُورُ سَمْعِهِ وَ بَصَرِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا وَعْدَ اللّهِ الَّذی ضَمِنَهُ وَ یا میثاقَ اللّهِ الَّذی اَخَذَهُ وَ وَکدَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا داعِی اللّهِ وَ دَیانِ دینِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا خَلیفَهَ اللّهِ وَ ناصِرَ حَقِّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا حُجَّهَ اللّهِ وَ دَلیلَ اِرادَتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا تالِی کتابِ اللّهِ وَ تَرْجُمانَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیک فی اناءِ اللَّیلِ وَ النَّهارِ، اَلسَّلامُ عَلَیک یا بَقِیهَ اللّهِ فی اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَقُومُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَقْعُدُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَقْرَءُ وَ تُبَینُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُصَلّی وَ تَقْنُتُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَرْکعُ وَ تَسْجُدُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُعَوِّذُ وَ تُسَبِّحُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُهَلِّلُ وَ تُکبِّرُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُمَجِّدُ وَ تَمْدَحُ، اَلسَّلامُ عَلَیک حینَ تُمْسی وَ تُصْبِحُ، اَلسَّلامُ عَلَیک فِی اللَّیلِ اِذا یغْشی وَ فِی النَّهارِ اِذا تَجَلّی، اَلسَّلامُ عَلَیک فِی الاْخِرَةِ وَ الاُْولی، اَلسَّلامُ عَلَیکمْ یا حُجَجَ اللّهِ وَ دُعاتَنا وَ هُداتِنا وَ رُعاتَنا وَ قادَتَنا وَ اَئِمَّتَنا وَ سادَتَنا وَ مَوالینا، اَلسَّلامُ عَلَیکمْ اَنْتُمْ نُورُنا وَ اَنْتُمْ جاهُنا وَ اَوْقاتُ صَلَواتِنا وَ عِصْمَتُنا بِکمْ لِدُعائِنا وَ صَلاتِنا وَ صِیامِنا وَ اسْتِغْفارِنا وَ سائِرِ اَعْمالِنا، اَلسَّلامُ عَلَیک اَیهَا الاِْمامُ الْمَأْمُونُ، اَلسَّلامُ عَلَیک اَیهَا الاِْمامُ الْمَأْمُولُ، اَلسَّلامُ عَلَیک بِجَوامِعِ السَّلامِ، اَشْهَدُ یا مَوْلای اَنّی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَریک لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لاحَبیبَ اِلاّ هُوَ وَ اَهْلُهُ وَ اَنَّ اَمیرَالْمُؤْمِنینَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الْحُسَینَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ عَلِی بْنَ الْحُسَینِ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی حُجَّتُهُ وَ اَنَّ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ عَلِی بْنَ مُوسی حُجَّتُهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی حُجَّتُهُ وَ اَنَّ عَلِی بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی حُجَّتُهُ وَ اَنْتَ حُجَّتُهُ وَ اَنَّ الاَْنْبِیاءَ دُعاةُ وَ هُداةُ رُشْدِکمْ، اَنْتُمُ الاَْوَّلُ وَ الاْخِرُ وَ خاتِمَتُهُ وَ اَنَّ رَجْعَتَکمْ حَقٌّ لاشَک فیها وَ لا ینْفَعُ نَفْسا ایمانُها لَمْ تَکنْ امَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَوْ کسَبَتْ فی ایمانِها خَیرا وَ اَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ اَنَّ مُنْکرا وَ نَکیرا حَقٌّ وَ اَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ اَنَّ الصِّراطَ حَقٌّ وَ اَنَّ الْمِرْصادَ حَقٌّ وَ اَنَّ الْمیزانَ حَقِّ وَ الْحِسابَ حَقٌّ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ وَ النّارَ حَقٌّ وَ الْجَزاءَ بِهِما لِلْوَعْدِ وَ الْوَعیدِ حَقٌّ وَ اَنَّکمْ لِلشَّفاعَةِ حَقٌّ لاتُرَدُّونَ وَلا تَسْبِقُونَ بِمَشِیةِ اللّهِ وَ بِاَمْرِهِ تَعْمَلُونَ وَ لِلّهِ الرَّحْمَةُ وَالْکلِمَةُ الْعُلْیا وَ بِیدِهِ الْحُسْنی وَ حُجَّهُ اللّهِ النُّعْمی خَلَقَ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ لِعِبادَتِهِ اَرادَ مِنْ عِبادِهِ عِبادَتَهُ، فَشَقِی وَ سَعَیدٌ قَدْ شَقِی مَنْ خالَفَکمْ وَ سَعِدَ مَنْ اَطاعَکمْ وَ اَنْتَ یا مَوْلای فَاشْهَدْ بِما اَشْهَدْتُک عَلَیهِ تَخْزَنُهُ وَ تَحْفَظُهُ لی عِنْدَک اَمُوتُ عَلَیهِ وَ اَنْشُرُ عَلَیهِ واقِفُ بِهِ، وَلِیا لَک، بَریئا مِنْ عَدُوَّک، ما قِتا لِمَنْ اَبْغَضُکمْ وَاِدّا لِمَنْ اَحْبَبْتُمْ، فَالْحَقُّ ما رَضیتُمُوهُ وَ الْباطِلُ ما سَخِطْتُمُوهُ وَ الْمَعْرُوفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْکرُ ما نَهَیتُمْ عَنْهُ وَ الْقَضاءُ الْمُثْبِتُ مَا اسْتَأْثَرَتْ بِهِ مَشِیتُکمْ وَ الْمَمْحُوُّ ما لاَ اسْتَأْثَرَتْ بِهِ سُنَّتُکمْ، فَلااِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدُهُ لاشَریک لَهُ وَ مُحَمَّدٌ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، عَلِی اَمیرُالْمُؤْمِنینَ حُجَّتُهُ، اَلْحَسَنُ حُجَّتُهُ، اَلْحُسَینُ حُجَّتُهُ، عَلِی حُجَّتُهُ، مُحَمَّدٌ حُجَّتُهُ، جَعْفَرٌ حُجَّتُهُ، مُوسی حُجَّتُهُ، عَلِی حُجَّتُهُ، مُحَمَّدٌ حُجَّتُهُ، عَلِی حُجَّتُهُ، اَلْحَسَنُ حُجَّتُهُ وَ اَنْتَ حُجَّتُهُ وَ اَنْتُمْ حُجَجُهُ وَ بَراهینُهُ اَنَا یا مَوْلای مُسْتَبْشِرٌ بِالْبَیعَةِ الَّتی اَخَذَ اللّهُ عَلَی شَرْطَهُ قِتالاً فی سَبیلِهِ اِشْتَری بِهِ اَنْفُسَ الْمُؤْمِنینَ فَنَفْسی مُؤْمِنَةٌ بِاللّهِ وَحْدَهُ لاشَریک لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِاَمیرَالْمُؤْمِنینَ وَ بَکمْ یا مَوالِی اَوَّلِکمْ وَ اخِرِکمْ وَ نُصْرَتی لَکمْ مُعَدَّةٌ وَ مَوَدَّتی خالَصُةٌ لَکمْ وَ بّرائَتی مِنْ اَعْدائِکمْ اَهْلِ الْحَرَدَةِ وَ الْجِدالِ ثابِتَةٌ لِثارِکمْ، اَنَا وَلِی وَحیدٌ وَ اللّهُ اِلهَ الْحَقِّ جَعَلَنی بِذلِک امینَ امینَ، مَنْ لی اِلاّ اَنْتَ فیما دِنْتُ وَ اعْتَصَمْتُ بِک فیهِ تَحْرُسُنی فیما تَقَرَّبْتُ بِهِ اِلَیک یا وِقایةَ اللّهِ وَ سَتْرِهِ وَ بَرَکتِهِ اَغْنِنی اَدْنِنی اَدْرِکنی، صِلْنی بِک وَ لاتَقْطَعْنی، اَللّهُمَّ بِهِمْ اِلَیک تَوَسُّلی وَ تَقَرُّبی، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ صِلْنی بِهِمْ وَ لاتَقْطَعْنی بِحُجَّتِک، اِعْصِمْنی وَ سَلامُک عَلی الِ یس، مَوْلای اَنْتَ الْجاهُ عِنْدَاللّهِ رَبِّک وَ رَبّی اِنَّهُ حَمیدٌ مَجیدٌ، اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُک بِاسْمِک الَّذی خَلَقْتَهُ مِنْ ذلِک وَ اسْتَقَرَّ فیک، فَلا یخْرُجُ مِنْک اِلی شَی ءٍ اَبَدا أَیا کینُونُ أَیا مَکوِنُ أَیا مُتَعالُ أَیا مُتَقَدِّسُ، أَیا مُتَرَحِّمُ أَیا مُتَرَئِّفُ أَیا مُتَحَنِّنُ، اَسْئَلُک کما خَلَقْتَهُ غَضّا اَنْ تُصَلِّی عَلی مُحَمَّدٍ نَبِی رَحْمَتِک وَ کلِمَةُ نُورِک وَ والِدُ هُداةِ رَحْمَتِک وَ امْلَأْ قَلْبی نُورَ الْیقینِ وَ صَدْری نُورَ الاْیمانِ وَ فِکری نُورَ الثُّباتِ وَ عَزْمی نُورَ التَّوْفیقِ وَ ذَکائی نُورَ الْعِلْمِ وَ قُوَّتی نُورَ الْعَمَلِ وَ لِسانی نُورَ الصِّدْقِ وَ دینی نُورَ الْبَصائِرِ مِنْ عِنْدِک وَ بَصَری نُورَ الضِیاءِ وَ سَمْعی نُورَ وَعْی الْحِکمَةِ وَ مَوَدَّتی نُورَ الْمُوالاةِ لِمُحَمَّدٍ وَ الِهِ عَلَیهِمُ السَّلامُ وَ نَفْسی نُورَ قُوَّةِ الْبَرائَةِ مِنْ اَعْداءِ مُحَمَّدٍ وَ اَعْداءِ الِ مُحَمَّدٍ حَتّی اَلْقاک وَ قَدْ وَفَیتُ بِعَهْدِک وَ میثاقِک فَلْتَسَعُنی رَحْمَتُک یا وَلِی یا حَمیدُ بِمَرْأی الِ مُحَمَّدٍ وَ مَسْمَعِک یا حُجَّهَ اللّهِ دُعائی، فَوَفِّنی مُنْجِزاتِ اِجابَتی اَعْتَصِمُ بِک مَعَک مَعَک مَعَک سَمْعی وَ رِضائی یا کریمُ. (بحارالانوار جلد ۹۹ صفحه ۹۲ عن مصباح الزائر صفحه ۲۲۳).

[۳۱۹] ـ سوره ی حدید آیه ی ۲۲.

[۳۲۰] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: انّ اللّه جلّ ثناؤه یقول: و عزّتی و جلالی ما خلقت من خلقی خلقا احبّ الی من عبدی المؤمن و لذلک سمیته باسمی مؤمنا لاحرّمه ما بین المشرق و المغرب و هی خیرة له منّی و انّی لاملکه ما بین المشرق و المغرب و هی خیرة له منّی فلیرض بقضائی و لیصبر علی بلائی و لیشکر نعمائی اکتبه یا محمّد من الصدّیقین عندی. (بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ی ۱۵۸).

[۳۲۱] ـ سوره ی غافر مؤمن آیه ی ۶۰.

[۳۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: ان اللّه عزّ و جلّ یبتلی المؤمن بکل بلیة و یمیته بکل میتة و لایبتله بذهاب عقله، اما تری ایوب کیف سلّط ابلیس علی ماله و علی ولده و علی اهله و علی کلّ شی ء منه و لم یسلّط علی عقله ترک له یوحّد اللّه به. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۱ حدیث ۱۸).

[۳۲۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۰ و ۲۰۱ حدیث ۱۷ باب ذکر ابلیس و قصصه.

[۳۲۴] ـ «وَ اَیوبَ اِذْ نادی رَبَّهُ اَنّی مَسَّنِی الضُرُّ وَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ* فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَکشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ اتَیناهُ اَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَ ذِکری لِلْعابِدینَ». سوره ی انبیاء آیه ی ۸۳ و ۸۴.

[۳۲۵] ـ قصص قرآن سرگذشت «ایوب» و سوره ی ص آیات ۴۱ تا ۴۴ و بحارالانوار جلد ۱۲ صفحه ی ۳۳۹ باب قصص «ایوب» علیه السّلام.

[۳۲۶] ـ سوره ی مائده آیه ی ۱۱۹.

[۳۲۷] ـ مقتل الحسین علیه السّلام صفحه ی ۲۸۳.

[۳۲۸] ـ سوره ی یونس آیه ی ۶۲.

[۳۲۹] ـ سوره ی فجر آیه ی ۲۶.

[۳۳۰] ـ سوره ی فجر آیه ی ۳۸.

[۳۳۱] ـ سوره ی نساء آیه ی ۶۵.

[۳۳۲] ـ روی ان جابر بن عبداللّه الانصاری رضی اللّه عنه ابتلی فی آخر عمره بضعف الهرم و العجز، فرآه محمّد بن علی الباقر علیه السّلام، فسأله عن حاله، فقال: انا فی حالة احبّ فیها الشیخوخة علی الشباب و المرض علی الصحّة و الموت علی الحیاة.

فقال الباقر (علیه السّلام) امّا انا یا جابر، فان جعلنی اللّه شیخا احبّ الشیخوخة و ان جعلنی شابّا احبّ الشیبوبة و ان امرضنی احبّ المرض و ان شفانی احبّ الشفاء و الصّحة و ان اماتنی احبّ الموت و ان ابقانی احبّ البقاء فلمّا سمع جابر هذا الکلام منه قبّل وجهه و قال صدق رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) فانّه قال: ستدرک لی ولدا اسمه اسمی، یبقر العلم بقرا کما یبقر الثور الارض. (عوالم العلوم جلد ۱۹ صفحه ی ۶۴ ح ۱).

[۳۳۳] ـ مقامات معنوی.

[۳۳۴] ـ مفاتیح الجنان در تعقیبات مشترکه.

[۳۳۵] ـ سوره حجّ آیه ۷۸.

[۳۳۶] ـ سوره ی توبه آیه ی ۱۰۵.

[۳۳۷] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۰۳.

[۳۳۸] ـ سوره آل عمران آیه ۱۰۱.

[۳۳۹] ـ سوره ی یونس آیه ی ۶۲.

[۳۴۰] ـ سوره حجّ آیه ۳۴.

[۳۴۱] ـ سوره ی هود آیه ی ۲۲.

[۳۴۲] ـ سوره ی حجّ آیه ی ۵۴.

[۳۴۳] ـ منیه المرید صفحه ی ۱۳۳، بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ حدیث ۲۴ و مستدرک الوسائل جلد ۱ صفحه ی ۱۰۱ حدیث ۹۲.

[۳۴۴] ـ قال اللّه تعالی: «اِلاَّ الَّذینَ تابُوا وَ اَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللّهِ وَ اَخْلَصُوا دینَهُمْ لِلّهِ فَاُولئِک مَعَ الْمُؤْمِنینَ». سوره ی نساء آیه ی ۱۴۵.

قال تبارک و تعالی: «قُلْ اِنَّ صَلاتی وَ نُسُکی وَ مَحْیای وَ مَماتی لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ». (سوره ی انعام آیه ی ۱۶۳).

[۳۴۵] ـ سوره زمر آیه ۳.

[۳۴۶] ـ بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۲۹ حدیث ۵.

[۳۴۷] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: الابقاء علی العمل حتّی یخلص اشدّ من العمل و العمل الخالص الّذی لاتریدان یحمدک علیه احد الاّ اللّه عزّ و جلّ. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۳۰ حدیث ۶).

قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): ثلاث من کن فیه او واحدة منهن کان فی ظلّ عرش اللّه (الی ان قال) و رجل لم یقدّم رجلاً حتّی یعلم ان ذلک للّه رضا او یحبس. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۳ حدیث ۱۱).

عن ابی جعفر الجواد (علیه السّلام): افضل العبادة الاخلاص. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ ح ۲۵).

عن فاطمة الزّهراء (سلام اللّه علیها): من اصعد الی اللّه خالص عبادته اهبط اللّه عزّ و جلّ الیه افضل مصلحته. (بحارالانوار جلد ۶۷ صفحه ی ۲۴۹ ذیل حدیث ۲۵).

[۳۴۸] ـ سوره ی صافات آیات ۳۹ و ۴۰.

[۳۴۹] ـ سوره ی صافات آیه ی ۴۱.

[۳۵۰] ـ سوره ی صافات آیه ی ۴۲.

[۳۵۱] ـ سوره ی صافات آیه ی ۴۳.

[۳۵۲] ـ سوره صافات آیات ۱۲۷ و ۱۲۸.

[۳۵۳] ـ سوره ی حجر آیه ی ۳۹ و سوره ی ص آیه ی ۸۲.

[۳۵۴] ـ سوره ی حجر آیه ی ۴۰ و سوره ی ص آیه ی ۸۳.

[۳۵۵] ـ سوره مریم آیه ۵۱.

[۳۵۶] ـ سوره ی صافات آیات ۱۵۹ و ۱۶۰.

[۳۵۷] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۴۸.

[۳۵۸] ـ سوره ی فاطر آیه ی ۳۲.

[۳۵۹] ـ سوره ی انفال آیه ی ۱۷.

[۳۶۰] ـ مفاتیح الجنان صفحه ۱۳.

[۳۶۱] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: ابی اللّه ان یجری الاشیاء الا بالاسباب. (بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۰ حدیث ۱۴).

[۳۶۲] ـ عن جابر بن عبداللّه، قال: قلت لرسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: اوّل شی ء خلق اللّه تعالی ما هو؟ فقال: نور نبیک یا جابر، خلقه اللّه ثمّ خلق منه کلّ خیر. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۲۴ حدیث ۴۳).

و قال ابوعبداللّه (علیه السّلام): نحن السّبب بینکم و بین اللّه عزّ و جلّ. (بحارالانوار جلد ۲۳ صفحه ی ۱۰۱ حدیث ۵).

[۳۶۳] ـ عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: فانا صنائع ربّنا و الناس بعد صنائع لنا الحدیث. (بحارالانوار جلد ۳۳ صفحه ی ۵۸ قسمتی از حدیث ۳۹۸ و نهج البلاغه قسمت نامه ها، نامه ی ۲۸).

[۳۶۴] ـ عن مولانا صاحب الزّمان صلواة اللّه علیه قال: نحن صنائع ربّنا و الخلق بعد صنائعنا. (بحارالانوار جلد ۵۳ صفحه ۱۷۸ حدیث ۹).

[۳۶۵] ـ قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) لعلی (علیه السّلام) فی حدیث طویل: … ثمّ خلق الملائکة فلمّا شاهدوا ارواحنا نورا واحدا استعظموا امورنا، فسبّحنا لتعلم الملائکة انّا خلق مخلوقون و انّه منزّه عن صفاتنا، فسبّحت الملائکة لتسبیحنا و نزّهته عن صفاتنا، فلمّا شاهدوا عظم شأننا، هلّلنا لتعلم الملائکة ان لااله الاّ اللّه و انا عبید و لسنا بآلهة یجب ان نعبد معه او دونه، فقالوا لااله الاّ اللّه، فلمّا شاهدوا کبر محلّنا کبرنا اللّه لتعلم الملائکة ان اللّه اکبر من ان ینال (الی ان قال) فبنا اهتدوا الی معرفة اللّه تعالی و تسبیحه و تهلیله و تحمیده.

(کمال الدین صدوق جلد ۱ صفحه ی ۲۵۴).

[۳۶۶] ـ «بِاَیدی سَفَرَة، کرامٍ بَرَرَة». (سوره ی عبس آیه ی ۱۶). عن الصادق (علیه السّلام): کرام علی ربّهم بررة مطیعین. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱).

[۳۶۷] ـ «فَالْمُقَسِّماتِ اَمْرا». سوره ی الذّاریات آیه ی ۴.

[۳۶۸] ـ «اِذْ یتَلَقَّی الْمُتَلَقِّیانِ عَنِ الْیمینِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعیدٌ»، (سوره ی ق آیه ی ۱۶).

و (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۹ حدیث ۱۵).

[۳۶۹] ـ «اِنّا زَینَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِزینَةٍ الْکواکبِ* وَ حِفْظا مِنْ کلِّ شَیطانٍ مارِدٍ».

(سوره ی صافات آیه ی ۵ و ۶).

[۳۷۰] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله لعلی (علیه السّلام): فانّ الملائکة لخدّامنا و خدّام محبّینا.

(کمال الدین صدوق جلد ۱ صفحه ی ۲۵۴).

[۳۷۱] ـ «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَینِ یدَیهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِاللّهِ». (سوره ی رعد آیه ی ۱۱).

[۳۷۲] ـ «فَالْمُدَبِّراتِ اَمْرا»، (سوره ی نازعات آیه ی ۴).

[۳۷۳] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: لیس خلق اکثر من الملائکه. (بحارالانوار جلد ۵۹ صفحه ی ۱۹۱ حدیث ۴۷).

[۳۷۴] ـ به عنوان نمونه روایت ممتاز شدن حجرالاسود که ملکی بزرگ بوده نقل می شود: عن بکیر قال لی ابوعبداللّه علیه السّلام: هل تدری ما کان الحجر؟ قال: قلت لا، قال: کان ملکا عظیما من عظماء الملائکه عنداللّه عزّ و جلّ، فلمّا اخذاللّه المیثاق من الملائکة بالرّبوبیة و لمحمّد (صلی اللّه علیه و آله) بالنّبوة و لعلی بالوصیة، اصطکت فرائص الملائکة و اوّل من اسرع الی الاقرار ذلک الملک و لم یکن فیهم اشدّ حبّا لمحمّد و آل محمّد منه، فلذلک اختاره اللّه عزّ و جلّ من بینهم. (بحارالانوار جلد ۱۵ صفحه ی ۱۷ حدیث ۲۶).

[۳۷۵] ـ «اَللّهُ یصْطَفی مِنَ الْمَلائِکةِ رُسُلاً وَ مِنَ النّاسِ». (سوره ی حجّ آیه ی ۷۵).

قال رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله): انّ اللّه تبارک و تعالی اختار من کلّ شی ء اربعة، اختار من الملائکة: جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و ملک الموت. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۵۰ حدیث ۷).

[۳۷۶] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام: … فانظروا علمکم هذا عمّن تأخذونه، فان فینا اهل البیت فی کلّ خلف عدولاً ینفون عنه تحریف الغالین و انتهال المبطلین و تأویل الجاهلین. (بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۲ حدیث ۲۱).

و عن فضیل قال: سمعت اباجعفر (علیه السّلام) یقول: کلّ ما لم یخرج من هذا البیت فهو باطل. (بحارالانوار جلد ۲ صفحه ی ۹۴ حدیث ۳۲).

[۳۷۷] ـ «فَاَرْسَلْنا عَلَیهِمْ ریحا وَ جُنُودا لَمْ تَرَوْها». (سوره ی احزاب آیه ی ۹).

عن ابی محمّد العسکری (علیه السّلام) فیما احتجّ به رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) به علی المشرکین: و الملک لاتشاهده حواسّکم، لانّه من جنس هذا الهواء، لاعیان منه و لو شاهدتموه بان یزداد فی قوی ابصارکم لقلتم لیس هذا ملکا بل هذا بشر. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱ حدیث ۱).

[۳۷۸] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۱ حدیث ۴۷.

[۳۷۹] ـ «بَلْ عِبادٌ مُکرَمُونَ». (سوره ی انبیاء آیه ی ۲۵).

«وَالصّافّاتِ صَفّا* فَالزّاجِراتِ زَجْرا». (سوره ی صافات آیه ی ۱ و ۲).

«بِاَیدی سَفَرَةٍ* کرامِ بَرَرَةٍ». (سوره ی عبس آیه ی ۱۶).

[۳۸۰] ـ «وَ هُمْ بِاَمْرِهِ یعْلَمُونَ» (سوره ی انبیاء آیه ی ۲۶).

[۳۸۱] ـ «فَاسْتَفْتِهِمْ اَلِرَبِّک الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ* اَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِکةَ اِناثا وَ هُمْ شاهِدُونَ». (سوره ی صافات آیه ی ۱۴۹ و ۱۵۰).

[۳۸۲] ـ «مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِکتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْریلَ وَ میکالَ فَاِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرینَ». (سوره ی بقره آیه ی ۹۷).

[۳۸۳] ـ «وَ یرْسِلُ عَلَیکمْ حَفَظَةً». (سوره انعام آیه ۶۱).

[۳۸۴] ـ «اَنّی مُمِدُّکمْ بِاَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکةِ مُرْدِفینَ». (سوره ی انفال آیه ی ۹) و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۸ حدیث ۶۷.

[۳۸۵] ـ «فَاَرْسَلْنا اِلَیها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَرا سَوِیا». (سوره ی مریم آیه ی ۱۷).

«اِذْ دَخَلُوا عَلَیهِ فَقالُوا سَلامًا قالَ اِنّا مِنْکمْ وَجِلُونَ». (سوره ی حجر آیه ی ۵۱).

بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۰ و ۱۹۱ حدیث ۴۳ و ۴۶.

[۳۸۶] ـ «وَ یسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِکةُ مِنْ خیفَتِهِ». (سوره رعد آیه ۱۳).

[۳۸۷] ـ «جاعِلِ الْمَلائِکةِ رُسُلاً اُولی اَجْنِحَةٍ مَثْنی وَ ثُلثَ وَ رُباعَ». (سوره فاطر آیه ۱).

(بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۵ و ۱۷۷ حدیث ۱۲).

[۳۸۸] ـ قال ابوجعفر علیه السّلام: انّ اللّه خلق اسرافیل و جبرئیل و میکائیل من سبحة واحدة و جعل لهم السمع و البصر و جودة (موجود) العقل و سرعة الفهم. (بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۵۷ حدیث ۵).

[۳۸۹] ـ «وَ تَرَی الْمَلائِکةَ حافّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ یسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ». (سوره ی زمر آیه ی ۷۵).

«وَ یسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِی الاَْرْضِ». (سوره ی شوری آیه ی ۵).

[۳۹۰] ـ «اِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلائِکةُ اَلاّ تَخافُوا وَ لاتَحْزَنُوا وَ اَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتی کنْتُمْ تُوعَدُونَ* نَحْنُ اَوْلِیاؤُکمْ فِی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَ فِی الاْخِرَةِ». (سوره ی فصّلت آیه ی ۳۰).

[۳۹۱] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۱۸ دعای صحیفه ی کامله ی سجّادیه.

[۳۹۲] ـ سوره ی اسراء آیه ی ۹۵ و سوره ی شوری آیه ی ۵ و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱.

[۳۹۳] ـ (در مکاشفات، زمان قبل و بعد مطرح نیست و همه ی زمانها را می توان در زمان حال مشاهده کرد).

[۳۹۴] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۱ حدیث ۲.

[۳۹۵] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۲.

[۳۹۶] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۶ حدیث ۷.

[۳۹۷] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۴ حدیث ۴ و صفحه ی ۱۷۵ حدیث ۶.

[۳۹۸] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۷ حدیث ۱۱.

[۳۹۹] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۹ حدیث ۱۵.

[۴۰۰] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۷۹ حدیث ۱۶ و صفحه ی ۱۸۴ حدیث ۲۵.

[۴۰۱] ـ عن مولانا علی بن الحسین عن ابیه عن جدّه امیرالمؤمنین علیهم السّلام قال: واللّه ما برأ اللّه من بریة افضل من محمّد (صلی اللّه علیه و آله) و منی و من اهل بیتی و ان الملائکة لتضع اجنحتها لطلبة العلم من شیعتنا. (عوالم جلد ۳ صفحه ی ۱۶۴ حدیث ۱۱ و بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۸۱ حدیث ۶۹).

[۴۰۲] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۸۸ حدیث ۳۹ و ۴۰ و صفحه ی ۱۹۲ حدیث ۵۲.

[۴۰۳] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۸۹ حدیث ۴۱.

[۴۰۴] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۰ حدیث ۴۴.

[۴۰۵] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۰ حدیث ۴۵.

[۴۰۶] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۶ حدیث ۶۱.

[۴۰۷] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۵۵ و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۰۸.

[۴۰۸] ـ سوره ی زمر آیه ی ۷۵.

[۴۰۹] ـ سوره شعراء آیه ۱۹۳ و بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۱۷ دعای صحیفه ی کامله ی سجّادیه.

[۴۱۰] ـ سوره ی بقره آیه ی ۹۷ و سوره ی انفال آیه ی ۹.

[۴۱۱] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۲۱.

[۴۱۲] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۲۰۷ و ۲۱۷ دعای صحیفه ی سجّادیه فی الصلوة علی حملة العرش.

[۴۱۳] ـ تمام قضیه ی بالا در این آیات ذکر شده است: سوره ی هود آیات ۷۷ تا ۸۳ و سوره ی حجر آیات ۵۱ تا ۷۴ و سوره ی عنکبوت آیات ۲۸ تا ۳۵.

[۴۱۴] ـ سوره ی قمر آیه ی ۳۷.

[۴۱۵] ـ آیات ۵۲ و ۶۷ تا ۷۲ سوره ی حجر و بحارالانوار جلد ۱۲ صفحه ی ۱۴۷ حدیث ۱.

[۴۱۶] ـ بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۳۱۸ تا ۳۲۵.

[۴۱۷] ـ سوره ی مریم آیات ۱۶ تا ۲۱.

[۴۱۸] ـ سوره ی مریم آیات ۲۱ تا ۳۵ و بحارالانوار جلد ۱۴ صفحه ی ۲۰۸ باب ولادة عیسی علیه السّلام.

[۴۱۹] ـ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِیعْبُدُونِ» (سوره ی الذّاریات آیه ی ۵۶).

[۴۲۰] ـ «وَ اَنّا مِنَّا الصّالِحُونَ وَ مِنّا دُونَ ذلِک» سوره ی جنّ آیه ی ۱۱ و آیات ۱۳ و ۱۴ و سوره ی الذّاریات آیه ی ۵۶.

[۴۲۱] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲.

[۴۲۲] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ اللّه، عزّوجل خلق الملائکة من نور.

(بحارالانوار جلد ۵۶ صفحه ی ۱۹۱ حدیث ۴۷).

[۴۲۳] ـ فی الخبر الطویل عن قصص الراوندی عن ابی جعفر علیه السّلام سئل امیرالمؤمنین (علیه السّلام): (الی قوله) و کان الجنّ تطیر فی السماء فتلقی الملائکة فی السموات فیسلّمون علیهم و یزورونهم و یستریحون الیهم و یتعلّمون منهم. (بحارالانوار جلد ۵۴ صفحه ی ۳۲۲ حدیث ۵).

[۴۲۴] ـ «فَقالُوا اِنّا سَمِعْنا قُرْانًا عَجَبًا* یهْدی اِلَی الرُّشْدِ فَامَنّا بِهِ وَ لَنْ نُشْرِک بِرَبِّنا اَحَدًا».

(سوره ی جنّ آیات ۱ و ۲).

[۴۲۵] ـ «وَ الْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ» سوره ی حجر آیه ی ۲۷.

[۴۲۶] ـ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِیعْبُدُونِ». (سوره ی الذّاریات آیه ی ۵۶).

[۴۲۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۸۳ حدیث ۳۸.

[۴۲۸] ـ «قالَ فَبِعِزَّتِک لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ». (سوره ی ص آیه ی ۸۲).

[۴۲۹] ـ من وصیة موسی بن جعفر علیه السّلام لهشام بن حکم و صفته للعقل. قال (علیه السّلام): یا هشام … خلق الجهل من البحر الاجاج الظلمانی. فقال له: أدبر فأدبر، ثم قال له: أقبل فلم یقبل؛ فقال: استکبرت؟ فلعنه. (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۵۸).

[۴۳۰] ـ (بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷).

[۴۳۱] ـ «اَسْتَکبَرْتَ اَمْ کنْتَ مِنَ الْعالینَ» سوره ی ص آیه ی ۷۵ به ضمیمه ی تفسیر روائی ذیل این آیه ی شریفه و سوره ی حجر آیات ۲۷ تا ۳۱.

[۴۳۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۹ حدیث ۵۸.

[۴۳۳] ـ بحارالانوار جلد ۱ صفحه ی ۱۰۹ حدیث ۷.

[۴۳۴] ـ عن جمیل بن درّاج عن عبداللّه علیه السّلام قال سألته عن ابلیس اکان من الملائکة او هل کان یلی شیئا من امر السّماء؟ قال: لم یکن من الملائکة و لم یکن یلی شیئا من امر السّماء و کان من الجنّ و کان مع الملائکة و کانت الملائکة تری انّه منها و کان اللّه یعلم انّه لیس منها، فلمّا امر بالسجود کان منه الّذی کان.

(بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۵۵).

[۴۳۵] ـ سوره ی حجر آیات ۳۳ و ۳۴ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۵۵ و صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۹.

[۴۳۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۱.

[۴۳۷] ـ «قالَ رَبِّ بِما اَغْوَیتَنی لاَُزَینَنَّ لَهُمْ فِی الاَْرْضِ وَ لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ». سوره ی حجر آیه ی ۳۸.

[۴۳۸] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۷۳ و صفحه ی ۲۳۵ حدیث ۷۵.

[۴۳۹] ـ «قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَاِنَّک رَجیمٌ* وَ اِنَّ عَلَیک اللَّعْنَةَ اِلی یوْمِ الدّینِ».

سوره ی حجر آیه ی ۳۴ و ۳۵.

[۴۴۰] ـ سوره ی حجر آیات ۳۶ تا ۳۸ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۵ حدیث ۷۶ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی ابلیس: فانّه سجد سجدة واحدة اربعة آلاف عام لم یرد بها غیر زخرف الدنیا و التمکین من النظرة.

[۴۴۱] ـ سوره ی اسراء آیات ۶۲ تا ۶۵ و سوره ی حجر آیه ی ۳۷.

[۴۴۲] ـ سوره ی اعراف آیات ۱۶ تا ۱۸.

[۴۴۳] ـ سوره ی حجر آیه ی ۳۹.

[۴۴۴] ـ سوره حجر آیه ۴۱.

[۴۴۵] ـ «اِنَّما سُلْطانُهُ عَلَی الَّذینَ یتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذینَ هُمْ بِهِ مُشْرِکونَ». سوره ی نحل آیه ی ۱۰۰.

[۴۴۶] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۶۸ و ۲۰۸ و سوره ی یوسف آیه ی ۵ و سوره ی فاطر آیه ی ۶ و اکثر آیاتی که درباره ی ابلیس نازل شده است.

[۴۴۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۳۱ باب ابلیس لعنه اللّه و قصصه.

[۴۴۸] ـ کتب «عهدین» منظور کتب آسمانی است که در عهد عتیق یعنی از زمان حضرت موسی به بعد و عهد جدید یعنی کتبی که از زمان حضرت عیسی به بعد در کتاب مقدّس ذکر شده است.

[۴۴۹] ـ در مکاشفات یوحنای رسول باب دوازدهم عدد نهم می گوید: «آن مار قدیمی که به ابلیس و شیطان مسمّی است» یعنی این مار که در سفر پیدایش ذکر شد، همان ابلیس و شیطان است.

[۴۵۰] ـ «فَسَجَدَ الْمَلائِکةُ کلُّهُمْ اَجْمَعُونَ* اِلاّ اِبْلیسَ». سوره ی حجر آیه ی ۳۰.

[۴۵۱] ـ «فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلیسَ کانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ اَمْرِ رَبِّهِ». سوره ی کهف آیه ی ۵۰.

[۴۵۲] ـ «وَالْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نّارِ السَّمُومِ». سوره ی حجر آیه ی ۲۷.

«وَ خَلَقَ الْجانَّ مِنْ مّارِجٍ مِّنْ نّارٍ». سوره ی رحمن آیه ی ۱۵.

[۴۵۳] ـ «خَلَقْتَنی مِنْ نّارٍ». سوره ی اعراف آیه ی ۱۲ و سوره ی ص آیه ی ۷۶.

[۴۵۴] ـ سوره ی جنّ آیات ۱ تا ۱۷ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۹۱.

[۴۵۵] ـ عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: انّ الملائکة کانوا یحسبون انّ ابلیس منهم و کان فی علم اللّه انّه لیس منهم فاستخرج اللّه ما فی نفسه بالحمیة، فقال: خلقتنی من نار و خلقته من طین. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۸ حدیث ۵۵ و صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۹).

[۴۵۶] ـ قال الامام العسکری علیه السّلام: الشیطان هو البعید من کلّ خیر، الرجیم: المرجوم باللعن المطرود من بقاع الخیر. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۷۲ حدیث ۱۵۹).

[۴۵۷] ـ عن الرّضا علیه السّلام: ان اسم ابلیس الحارث و انّما قول اللّه عزّ و جلّ یا ابلیس یا عاصی و سمّی ابلیسلانّه ابلس من رحمه اللّه. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۹۵ حدیث ۳ و ۴ و صفحه ی ۲۴۱ حدیث ۸۹).

[۴۵۸] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۹ حدیث ۵۸.

[۴۵۹] ـ سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲ و ۱۲۱.

[۴۶۰] ـ سوره ی بقره آیه ی ۱۶۹ و ۲۶۸ و سوره ی مؤمنون آیه ی ۹۷ و سوره ی ناس آیه ی ۴ تا ۶.

[۴۶۱] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۵۷ و سوره ی فاطر آیه ی ۶.

[۴۶۲] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۸.

[۴۶۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۷ حدیث ۸۱.

[۴۶۴] ـ کتاب «برهان الحق» صفحه ی ۱۹.

[۴۶۵] ـ سوره ی رحمن آیه ی ۱۵.

[۴۶۶] ـ بحارالانوار جلد ۱۱ صفحه ی ۱۳۱ و جلد ۶۰ صفحه ی ۳۰۸.

[۴۶۷] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۹۵ حدیث ۳ و ۴ و صفحه ی ۲۴۱ حدیث ۸۹.

[۴۶۸] ـ «وَ اَنّا مِنَّا الْمُسْلِمُونَ وَ مِنَّا الْقاسِطُونَ». سوره ی جن آیه ی ۱۴.

[۴۶۹] ـ و فیه عن ابی عبداللّه علیه السّلام کان ابلیس منهم بالولاء و لم یکن من جنس الملائکة. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۴ حدیث ۷۳ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۱۲ و ۲۱۸ و ۲۲۰).

[۴۷۰] ـ ابن بشار عن ابی عبداللّه علیه السّلام قال: سألته عن جنة آدم، فقال: جنّة من جنان الدنیا تطلع فیها الشمس و القمر و لو کانت من جنان الخلد ما خرج منها ابدا. (بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۸۴ حدیث ۲ و جلد ۱۱ صفحه ی ۱۴۳).

[۴۷۱] ـ سوره ی بقره آیه ی ۲۸ تا ۳۰.

[۴۷۲] ـ سوره ی بقره آیات ۳۰ تا ۳۲.

[۴۷۳] ـ تفسیر برهان جلد ۱ صفحه ی ۷۳ حدیث ۱ تفسیر روائی آیه ی ۳۳ سوره ی بقره.

[۴۷۴] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۳.

[۴۷۵] ـ سوره ی حجر آیه ی ۲۸ تا ۳۱.

[۴۷۶] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۱ و ۱۲ و سوره ی حجر آیه ی ۳۲ و ۳۳.

[۴۷۷] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۱۲ و سوره ی حجر آیه ی ۳۴ و ۳۵.

[۴۷۸] ـ سوره ی اعراف آیات ۱۱ تا ۱۸.

[۴۷۹] ـ سوره ی اسراء آیات ۶۰ تا ۶۵.

[۴۸۰] ـ «اِنَّ عِبادی لَیسَ لَک عَلَیهِمْ سُلْطانٌ وَ کفی بِرَبِّک وَکیلاً». سوره ی اسراء آیه ی ۶۵.

[۴۸۱] ـ سوره ی ص آیات ۸۴ و ۸۵.

[۴۸۲] ـ بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۸۴ و جلد ۱۱ صفحه ی ۱۴۳.

[۴۸۳] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۵ و ۳۶ و تفسیر روائی آن برهان جلد ۱ صفحه ی ۷۹ حدیث ۱.

[۴۸۴] ـ پیش از این گفتیم که آن باغ از باغهای دنیائی بوده است. بحارالانوار جلد ۶ صفحه ی ۲۸۴.

[۴۸۵] ـ سوره ی اعراف آیات ۱۹ و ۲۰.

[۴۸۶] ـ سوره ی اعراف آیات ۲۰ تا ۲۲.

[۴۸۷] ـ «قالا رَبَّنا ظَلَمْنا اَنْفُسَنا وَ اِنْ لَّمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکونَنَّ مِنَ الْخاسِرینَ». (سوره ی اعراف آیه ی ۲۳).

[۴۸۸] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۶ و سوره ی اعراف آیه ی ۲۴.

[۴۸۹] ـ سوره ی بقره آیه ی ۳۷ و تفسیر روائی آن برهان جلد ۱ صفحه ی ۸۶ تا ۸۹.

[۴۹۰] ـ سوره ی اعراف آیه ی ۲۷.

[۴۹۱] ـ سوره ی آل عمران آیه ی ۱۳۵.

[۴۹۲] ـ مضمون آیه ی ۱۳۵ سوره ی آل عمران و تفسیر روائی آن برهان جلد ۱ صفحه ی ۳۱۶ حدیث ۵ و بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۱۹۷ حدیث ۶ و وسائل الشیعه جلد ۱۶ صفحه ی ۶۶ حدیث ۲۰۹۹۷.

[۴۹۳] ـ بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۲۰ حدیث ۵۸ و برهان جلد ۱ صفحه ی ۷۷ قال (یعنی ابلیس) ربّ زدنی. قال: تجری منه مجری الدم فی العروق.

[۴۹۴] ـ قال امیرالمؤمنین علیه السّلام فی سجود ابلیس: فانّه سجد سجدة واحدة اربعة آلاف عام لم یرد بها غیر زخرف الدنیا و التمکین من النظرة. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۳۵ حدیث ۷۶).

[۴۹۵] ـ «وَ اِنَّ الشّیاطینَ لَیوحُونَ اِلی اَوْلِیائِهِمْ». سوره ی انعام آیه ی ۱۲۱.

[۴۹۶] ـ سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲.

[۴۹۷] ـ «وَ لاتَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّیطانِ … اِنَّما یأْمُرُکمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ اَنْ تَقُولُوا عَلَی اللّهِ ما لاتَعْلَمُونَ». سوره ی بقره آیه ی ۱۶۹ و سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲.

[۴۹۸] ـ «وَ کذلِک جَعَلْنا لِکلِّ نَبِی عَدُوّا شَیاطینَ الاِْنْسِ وَ الْجِنِّ یوحی بَعْضُهُمْ اِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورا». سوره ی انعام آیه ی ۱۱۲.

[۴۹۹] ـ عن ابی جعفر علیه السّلام قال: انّ الشیاطین یلقی بعضهم بعضا فیلقی الیه ما یغوی به الخلق حتّی یتعلّم بعضهم من بعض. (تفسیر برهان جلد ۱ صفحه ی ۵۴۹ حدیث ۳ ذیل آیه ی ۱۱۲ سوره ی انعام).

[۵۰۰] ـ «وَ لاَُغْوِینَّهُمْ اَجْمَعینَ* اِلاّ عِبادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ». (سوره ی حجر آیه ی ۳۸ و ۳۹).

[۵۰۱] ـ «لِکیلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتِکمْ وَ لاتَفْرَحُوا بِما اتاکمْ». سوره ی حدید آیه ی ۲۳ و تفسیر روائی آن.

عن امیرالمؤمنین علیه السّلام: الزّهد کلّه بین کلمتین فی القرآن قال اللّه سبحانه «لکیلا تأسوا علی الآیة» فمن لم یأس علی الماضی ولم یفرح بالآتی فقد أخذ الزهد بطرفیه. (بحارالانوار جلد ۷۰ صفحه ی ۵۲ قسمتی از حدیث ۲۲ و شبیه آن در جلد ۷۵ صفحه ی ۷۰ حدیث ۲۷).

[۵۰۲] ـ «وَاتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّیاطینُ عَلی مُلْک سُلَیمانَ وَ ما کفَرَ سُلَیمانُ وَ لکنَّ الشَّیاطینَ کفَرُوا یعَلِّمُونَ النّاسَ السِّحْرَ». سوره ی بقره آیه ی ۱۰۲ و تفسیر روائی آن.

[۵۰۳] ـ قال رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله: لولا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السموات و الارض. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۳۳۲).

[۵۰۴] ـ و قال علیه السّلام: اذا توضّأ احدکم و لم یسم کان للشیطان فی وضوئه شرک. (بحارالانوار جلد ۶۰ صفحه ی ۲۰۳ حدیث ۲۷).

[۵۰۵] ـ «یعِدُهُمْ وَ یمَنّیهِمْ وَ ما یعِدُهُمُ الشَّیطانُ اِلاّ غُرُورا». سوره ی نساء آیه ی ۱۲۰.

[۵۰۶] ـ «وَ مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکرِ الرَّحْمنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطانا فَهُوَ لَهُ قَرینٌ وَ اِنَّهُمْ لَیصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبیلِ وَ یحْسَبُونَ اَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ». سوره ی زخرف آیه ی ۳۶ و ۳۷.

[۵۰۷] ـ سوره ی ابراهیم آیه ی ۲۲ و سوره ی حشر آیه ی ۱۶.

[۵۰۸] ـ سوره ی ص آیه ی ۸۵.

[۵۰۹] ـ سوره ی جنّ آیات ۱ تا ۱۵

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *